توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار نظامی
sorna
08-04-2011, 11:26 PM
خداوندا در توفیق بگشای
نظامی را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده ناخوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز
به داودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلند آوازه گردان
عروسی را که پروردم به جانش
مبارک روی گردان در جهانش
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندش خلخ شود جای
سوادش دیده را پر نور دارد
سماعش مغز را معمور دارد
مفرح نامهی دلهاش خوانند
کلید بند مشکل هاش دانند
معانی را بدو ده سربلندی
سعادت را بدو کن نقشبندی
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرینست فالش
نسیمی از عنایت یار او کن
ز فیضت قطرهای در کار او کن
چو فیاض عنایت کرد یاری
بیارای کان معنی تا چه داری
sorna
08-04-2011, 11:28 PM
به نام آنکه هستی نام ازو یافت
فلک جنبش زمین آرام ازو یافت
خدائی کافرینش در سجودش
گواهی مطلق آمد بر وجودش
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دارو انجم افروز
خرد را بیمیانجی حکمت آموز
جواهر بخش فکرتهای باریک
به روز آرنده شبهای تاریک
غم و شادی نگار و بیم و امید
شب و روز آفرین و ماه و خورشید
نگه دارنده بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی
وجودش بر همه موجود قاهر
نشانش بر همه بیننده ظاهر
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع را به صنعت گوهر آرای
مراد دیده باریک بینان
انیس خاطر خلوت نشینان
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیابی در جوابش لن ترانی
نیاید پادشاهی زوت بهتر
ورا کن بندگی هم اوت بهتر
ورای هر چه در گیتی اساسیست
برون از هر چه در فکرت قیاسیست
به جستجوی او بر بام افلاک
دریده وهم را نعلین ادراک
خرد در جستنش هشیار برخاست
چو دانستش نمیداند چپ از راست
شناسائیش بر کس نیست دشوار
ولیکن هم به حیرت میکشد کار
نظر دیدش چو نقش خویش برداشت
پس انگاهی حجاب از پیش برداشت
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری
حروف کاینات ار بازجوئی
همه در تست و تو در لوح اوئی
چو گل صدپاره کن خود را درین باغ
که نتوان تندرست آمد بدین داغ
تو زانجا آمدی کاین جا دویدی
ازین جا در گذر کانجا رسیدی
ترازوی همه ایزدشناسی
چه باشد جز دلیلی یا قیاسی
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار
مده اندیشه را زین پیشتر راه
که یا کوه آیدت در پیش یا چاه
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جوئی روشنائی
به وحدانیتش یابی گوائی
گه از خاکی چو گل رنگی برآرد
گه از آبی چو ما نقشی نگارد
خرد بخشید تا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تخته خاک
نبات روح را آب از جگر داد
چراغ عقل را پیه از بصر داد
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در برافکند
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز
چنانش در نورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام
نشاید باز جست از خود خدائی
خدائی برتر است از کدخدائی
بفرساید همه فرسودنیها
همو قادر بود بر بودنیها
چو بخشاینده و بخشندهی جود
نخستین مایهها را کرد موجود
بهر مایه نشانی از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص
یکی را داد بخشش تا رساند
یکی را کرد ممسک تا ستاند
نه بخشنده خبر دارد ز دادن
نه آنکس کو پذیرفت از نهادن
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان
خداوندیش با کس مشترک نیست
همه حمال فرمانند و شک نیست
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش
بسنجد خاک و موئی بر ندارد
بیارد باد و بوئی بر ندارد
زهی قدرت که در حیرت فزودن
چنین ترتیبها داند نمودن
sorna
08-04-2011, 11:29 PM
خبر داری که سیاحان افلاک
چرا گردند گرد مرکز خاک
در این محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان چیست
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را به جنب آن را بیارام
قبا بسته چو گل در تازه روئی
پرستش را کمر بستند گوئی
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار
ولی چون کردحیرت تیزگامی
عنایت بانگ بر زد کای نظامی
مشو فتنه برین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چو پرگار
پدید آرنده خود را طلبکار
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانهای را در نبندی
چو ابراهیم بابت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
نظر بر بت نهی صورت پرستی
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهیست
طلسمی بر سر گنج الهیست
طلسم بسته را با رنجیابی
چو بگشائی بزیرش گنج یابی
طبایع را یکایک میل در کش
بدین خوبی خرد را نیل در کش
مبین در نقش گردون کان خیالست
گشودن بند این مشکل محالست
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز آن کاین نقش دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهای پرنور
بجز گردش چه شاید دیدن از دور
درست آن شد که این گردش به کاریست
درین گردندگی هم اختیاریست
بلی در طبع هر دانندهای هست
که با گردنده گردانندهای هست
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردنده همان گیر
اگر چه از خلل یابی درستش
نگردد تا نگردانی نخستش
چو گرداند ورا دست خردمند
بدان گردش بماند ساعتی چند
همیدون دور گردون زین قیاسست
شناسد هر که او گردون شناسست
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی
نه ز ابرو جستن آید نامه نو
نه از آثار ناخن جامه تو
بدو جوئی بیابی از شبه نور
نیابی چون نه زو جوئی ز مه نور
ز هر نقشی که بنمود او جمالی
گرفتند اختران زان نقش فالی
یکی ده دانه جو محراب کرده
یکی سنگی دو اصطرلاب کرده
ز گردشهای این چرخ سبک رو
همان آید کزان سنگ و از آن جو
مگو ز ارکان پدید آیند مردم
چنان کار کان پدید آیند از انجم
که قدرت را حوالت کرده باشی
حوالت را به آلت کرده باشی
اگر تکوین به آلت شد حوالت
چه آلت بود در تکوین آلت
اگر چه آب و خاک و باد و آتش
کنند آمد شدی با یکدیگر خوش
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید
نه هرک ایزدپرست ایزد پرستد
چو خود را قبله سازد خود پرستد
ز خود برگشتن است ایزد پرستی
ندارد روز با شب هم نشستی
خدا از عابدان آن را گزیند
که در راه خدا خود را نبیند
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش
sorna
08-04-2011, 11:47 PM
خدایا چون گل ما را سرشتی
وثیقت نامهای بر ما نوشتی
به ما بر خدمت خود عرض کردی
جزای آن به خود بر فرض کردی
چو ما با ضعف خود دربند آنیم
که بگزاریم خدمت تا توانیم
تو با چندان عنایتها که داری
ضعیفان را کجا ضایع گذاری
بدین امیدهای شاخ در شاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ
و گرنه ما کدامین خاک باشیم
که از دیوار تو رنگی تراشیم
خلاصی ده که روی از خود بتابیم
به خدمت کردنت توفیق یابیم
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید
ولی چون بندگیمان گوشه گیر است
ز خدمت بندگان را ناگزیر است
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سر کشیدن
و گر گردی ز مشتی خاک خشنود
ترا نبود زیان ما را بود سود
در آن ساعت که مامانیم و هوئی
ز بخشایش فرو مگذار موئی
بیامرز از عطای خویش ما را
کرامت کن لقای خویش ما را
من آن خاکم که مغزم دانه تست
بدین شمعی دلم پروانه تست
توئی کاول ز خاکم آفریدی
به فضلم زافرینش بر گزیدی
چو روی افروختی چشمم برافروز
چو نعمت دادیم شکرم در آموز
به سختی صبر ده تا پای دارم
در آسانی مکن فرموش کارم
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع غفلت ز پیشم
هدایت را ز من پرواز مستان
چو اول دادی آخر باز مستان
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم
بهر سهوی که در گفتارم افتد
قلم در کش کزین بسیار افتد
رهی دارم بهفتاد و دو هنجار
از آن یکره گل و هفتاد و دوخار
عقیدم را در آن ره کش عماری
که هست آن راه راه رستگاری
تو را جویم ز هر نقشی که دانم
تو مقصودی ز هر حرفی که خوانم
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
بهر نااهل و اهلی میزنم دست
بعزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای
نیت بر کعبه آورد است جانم
اگر در بادیه میرم ندانم
بهر نیک و بدی کاندر میانه است
کرم بر تست و اندیگر بهانه است
یکی را پای بشکستی و خواندی
یکی را بال و پردادی و راندی
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم
اگر دین دارم و گر بت پرستم
بیامرزم بهر نوعی که هستم
به فضل خویش کن فضلی مرا یار
به عدل خود مکن با فعل من کار
ندارد فعل من آن زور بازو
که با عدل تو باشد هم ترازو
بلی از فعل من فضل تو نیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است
به خدمت خاص کن خرسندیم را
بکس مگذار حاجت مندیم را
چنان دارم که در نابود و در بود
چنان باشم کزو باشی تو خشنود
فراغم ده ز کار این جهانی
چو افتد کار با تو خود تو دانی
منه بیش از کشش تیمار بر من
بقدر زور من نه بار بر من
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را زاستان خود مکن دور
دل مست مرا هشیار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
چنان خسبان چو آید وقت خوابم
که گر ریزد گلم ماند گلابم
زبانم را چنان ران بر شهادت
که باشد ختم کارم بر سعادت
تنم را در قناعت زنده دل دار
مزاجم را بطاعت معتدل دار
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن
sorna
08-04-2011, 11:49 PM
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد
خلیفت وار نور صبح گاهی
جهان بستد سپیدی از سیاهی
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بیسلطان نشایست
در آوردند مرغان دهل ساز
سحرگه پنج نوبت را به آواز
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید
ز دولتخانه این هفت فغفور
سخن را تازهتر کردند منشور
طغان شاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر
بدین شمشیر هر کو کار کم کرد
قلم شمشیر شد دستش قلم کرد
من از ناخفتن شب مست مانده
چو شمشیری قلم در دست مانده
بدین دل کز کدامین در در آیم
کدامین گنج را سر برگشایم
چه طرز آرم که ارز آرد زبان را
چه برگیرم که در گیرد جهان را
درآمد دولت از در شاد در روی
هزارم بوسه خوش داد بر روی
که کار آمد برون از قالب تنگ
کلیدت را در گشادند آهن از سنگ
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی نوبرآر از راه عالم
که صاحب حالتان یکباره مردند
زبیسوزی همه چون یخ فسردند
فلک را از سر خنجر زبانی
تراشیدی ز سر موی معانی
عطارد را قلم مسمار کردی
پرند زهره بر تن خار کردی
چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی
نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم
چو فردوسی زمزدت باز گیریم
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن
دلم چو دید دولت را هم آواز
ز دولت کرد بر دولت یکی ناز
و گر چون مقبلان دولت پرستی
طمع را میل در کش باز رستی
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن
ز من فربه تران کاین جنس گفتند
به بازوی ملوک این لعل سفتند
به دولت داشتند اندیشه را پاس
نشاید لعل سفتن جز به الماس
سخنهائی ز رفعت تا ثریا
به اسباب مهیا شد مهیا
منم روی از جهان در گوشه کرده
کفی پست جوین ره توشه کرده
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته
چو زنبوری که دارد خانه تنگ
در آن خانه بود حلوای صد رنگ
به فر شه که روزی ریز شاخست
کرم گر تنگ شد روزی فراخست
چو خواهم مرغم از روزن درآید
زمین بشکافد و ماهی برآید
از آن دولت که باداعداش بر هیچ
به همت یاریی خواهم دگر هیچ
بسا کارا که شد روشنتر از ماه
به همت خاصه همت همت شاه
گر از دنیا وجوهی نیست در دست
قناعت را سعادت باد کان هست
sorna
08-04-2011, 11:50 PM
محمد کافرینش هست خاکش
هزاران آفرین بر جان پاکش
چراغ افروز چشم اهل بینش
طراز کار گاه آفرینش
سرو سرهنگ میدان وفا را
سپه سالار و سر خیل انبیا را
مرقع بر کش نر مادهای چند
شفاعت خواه کار افتادهای چند
ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی
یتیمان را نوازش در نسیمش
از آنجا نام شد در یتیمش
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم
سرای شرع را چون چار حد بست
بنا بر چار دیوار ابد بست
ز شرع خود نبوت را نوی داد
خرد را در پناهش پیروی داد
اساس شرع او ختم جهانست
شریعتها بدو منسوخ از آنست
جوانمردی رحیم و تند چون شیر
زبانش گه کلید و گاه شمشیر
ایازی خاص و از خاصان گزیده
ز مسعودی به محمودی رسیده
خدایش تیغ نصرت داده در چنگ
کز آهن نقش داند بست بر سنگ
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگ دل کرد
چو گل بر آبروی دوستان شاد
چو سرو از آبخورد عالم آزاد
فلک را داده سروش سبز پوشی
عمامش باد را عنبر فروشی
زده در موکب سلطان سوارش
به نوبت پنج نوبت چار یارش
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سر معراج
ز چاهی برده مهدی را به انجم
ز خاکی کرده دیوی را به مردم
خلیل از خیل تاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش
برنج و راحتش در کوه و غاری
حرم ماری و محرم سوسماری
گهی دندان بدست سنگ داده
گهی لب بر سر سنگی نهاده
لب و دندانش از آن در سنگ زد چنگ
که دارد لعل و گوهر جای در سنگ
سر دندان کنش را زیر چنبر
فلک دندان کنان آورده بر در
بصر در خواب و دل در استقامت
زبانش امتی گو تا قیامت
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم
به خدمت کردهام بسیار تقصیر
چه تدبیر ای نبیالله چه تدبیر
کنم درخواستی زان روضه پاک
که یک خواهش کنی در کار این خاک
برآری دست از آن بردیمانی
نمائی دست برد آنگه که دانی
کالهی بر نظامی کار بگشای
ز نفس کافرش زنار بگشای
دلش در مخزن آسایش آور
بر آن بخشودنی بخشایش آور
اگر چه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکرانست
بیامرزش روان آمرزی آخر
خدای رایگان آمرزی آخر
sorna
08-04-2011, 11:52 PM
چون سلطان جوان شاه جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
سریر افروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی
پناه ملک شاهنشاه طغرل
خداوند جهان سلطان عادل
ملک طغرل که دارای وجود است
سپهر دولت و دریای جود است
به سلطانی به تاج و تخت پیوست
به جای ارسلان بر تخت بنشست
من این گنجینه را در میگشادم
بنای این عمارت مینهادم
مبارک بود طالع نقش بستم
فلک گفتا مبارک باد و هستم
بدین طالع که هست این نقش را فال
مرا چون نقش خود نیکو کند حال
چو نقش از طالع سلطان نماید
چو سلطان گر جهان گیرست شاید
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد
درنگ از بهر آن افتاد در راه
که تا از شغلها فارغ شود شاه
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر در چاج بندد
به باز چتر عنقا را بگیرد
به تاج زر ثریا را بگیرد
شکوهش چتر بر گردون رساند
سمندش کوه از جیحون جهاند
به فتح هفت کشور سر برآرد
سر نه چرخ را در چنبر آرد
گهش خاقان خراج چین فرستد
گهش قیصر گزیت دین فرستد
بحمدالله که با قدر بلندش
کمالی در نیابد جز سپندش
من از شفقت سپند مادرانه
بدود صبحدم کردم روانه
به شرط آنکه گر بوئی دهد خوش
نهد بر نام من نعلی بر آتش
بدان لفظ بلند گوهر افشان
که جان عالمست و عالم جان
اتابک را بگوید کای جهانگیر
نظامی وانگهی صدگونه تقصیر
نیامد وقت آن کاو را نوازیم؟
ز کار افتادهای را کار سازیم؟
به چشمی چشم این غمگین گشائیم؟
به ابروئیش از ابروچین گشائیم؟
ز ملک ما که دولت راست بنیاد
چه باشد گر خرابی گردد آباد
چنین گویندهای در گوشه تا کی
سخندانی چنین بیتوشه تا کی
از آن شد خانه خورشید معمور
که تاریکان عالم را دهد نور
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر
کنون عمریست کین مرغ سخنسنج
به شکر نعمت ما میبرد رنج
نخورده جامی از میخانه ما
کند از شکرها شکرانه ما
شفیعی چون من و چون او غلامی
چو تو کیخسروی کمتر ز جامی
نظامی چیست این گستاخ روئی
که با دولت کنی گستاخ گوئی
خداوندی که چون خاقان و فغفور
به صد حاجت دری بوسندش از دور
چه عذر آری تو ای خاکیتر از خاک
کو گویائی درین خط خطرناک
یکی عذر است کو در پادشاهی
صفت دارد ز درگاه الهی
بدان در هر که بالاتر فروتر
کسی کافکندهتر گستاخ روتر
نه بینی برق کاهن را بسوزد
چراغ پیره زن چون برفروزد
همان دریا که موجش سهمناکست
گلی را باغ و باغی را هلاکست
سلیمانست شه با او درین راه
گهی ماهی سخن گوید گهی ماه
دبیران را به آتش گاه سباک
گهی زر در حساب آید گهی خاک
خدایا تا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست
جهان را خاص این صاحبقران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن
ممتع دارش از بخت و جوانی
ز هر چیزش فزون ده زندگانی
مبادا دولت از نزدیک او دور
مبادا تاج را بیفرق او نور
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را
مقیم جاودانی باد جانش
حریم زندگانی آستانش
sorna
08-04-2011, 11:57 PM
به فرح فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را
سرو سر خیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق
ملک اعظم اتابک داور دور
که افکند از جهان آوازه جور
ابو جعفر محمد کز سر جود
خراسان گیر خواهد شد چو محمود
جهانگیر آفتاب عالم افروز
بهر بقعه قران ساز و قرین سوز
دلیل آنک آفتاب خاص و عام است
که شمسالدین والدنیاش نام است
چنان چون شمس کانجم را دهد نور
دهد ما را سعادت چشم بد دور
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند
یکی ختم نبوت گشته ذاتش
یکی ختم ممالک بر حیاتش
یکی برج عرب را تا ابد ماه
یکی ملک عجم را از ازل شاه
یکی دین را ز ظلم آزاد کرده
یکی دنیا به عدل آباد کرده
زهی نامی که کرد از چشمه نوش
دو عالم را دو میمش حلقه در گوش
زرشک نام او عالم دو نیم است
که عالم را یکی او را دو میم است
به ترکان قلم بینسخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج
به نور تاجبخشی چون درخشست
بدین تایید نامش تاج بخشست
چو طوفی سوی جود آرد وجودش
ز جودی بگذرد طوفان جودش
فلک با او کرا گوید که برخیز
که هست این قایم افکن قایم آویز
محیط از شرم جودش زیر افلاک
جبینواری عرق شد بر سر خاک
چو دریا در دهد بیتلخ روئی
گهر بخشد چو کان بیتنگ خوئی
ببارش تیغ او چون آهنین میغ
کلید هفت کشور نام آن تیغ
جهت شش طاق او بر دوش دارد
فلک نه حلقه هم در گوش دارد
جهان چون مادران گشته مطیعش
بنام عدل زاده چون ربیعش
خبرهائی که بیرون از اثیر است
به کشف خاطر او در ضمیر است
کدامین علم کو در دل ندارد
کدام اقبال کو حاصل ندارد
به سر پنجه چو شیران دلیر است
بدین شیر افکنی یارب چه شیر است؟
نه با شیری کسی را رنجه دارد
نه از شیران کسی هم پنجه دارد
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده
ز هر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده
زهر شمشیر کو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی
زمین زیر عنانش گاو ریش است
اگر چه هم عنان گاومیش است
کله بر چرخ دارد فرق بر ماه
کله داری چنین باید زهی شاه
همه عالم گرفت از نیک رائی
چنین باشد بلی ظل خدائی
سیاهی و سپیدی هر چه هستند
گذشت از کردگار او را پرستند
زرهپوشان دریای شکن گیر
به فرق دشمنش پوینده چون تیر
طرفداران کوه آهنین چنگ
به رجم حاسدش برداشته سنگ
گلوی خصم وی سنگین درایست
چو مقناطیس از آن آهنربایست
نشد غافل ز خصم آگاهی اینست
نخسبد شرط شاهنشاهی اینست
اتابیک ایلد گز شاه جهان گیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر
دو عالم را بدین یک جان سپرده است
چو جانش هست نتوان گفت مرده است
جهان زنده بدین صاحبقرانست
درین شک نیست کو جان جهانست
جز این یکسر ندارد شخص عالم
مبادا کز سرش موئی شود کم
کس از مادر بدین دولت نزاده است
حبش تا چین بدین دولت گشاده است
فکنده در عراق او باده در جام
فتاده هیبتش در روم و در شام
صلیب زنگ را بر تارک روم
به دندان ظفر خائیده چون موم
سیاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند
ز گنجه فتح خوزستان که کرده است؟
ز عمان تا به اصفاهان که خورده است؟
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه
هر آن چیزی که او را نیست مقصود
به آتش سوخته گر هست خود عود
هر آنکس کز جهان با او زند سر
در آب افتاد اگر خود هست شکر
هر آن شخصی که او را هست ازو رنج
به زیر خاک باد ار خود بود گنج
sorna
08-05-2011, 12:00 AM
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالت گاه تایید الهی
پناه سلطنت پشت خلافت
ز تیغت تا عدم موئی مسافت
فریدون دوم جمشید ثانی
غلط گفتم که حشواست این معانی
فریدون بود طفلی گاو پرورد
تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
ستد جمشید را جان مار ضحاک
ترا جان بخشد اژدرهای افلاک
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت میبخشی به محتاج
کند هر پهلوی خسرونشانی
تو خود هم خسروی هم پهلوانی
سلیمان را نگین بود و ترا دین
سکندر داشت آیینه تو آیین
ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام
سکندر ز اینه جمشید از جام
زهی ملک جوانی خرم از تو
اساس زندگانی محکم از تو
اگر صد تخت خود بر پشت پیلست
چوبی نقش تو باشد تخت نیلست
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی
به آهن چون فراهم شد خزینه
از آهن وقف کن بر آبگینه
به دستوری حدیثی چند کوتاه
بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه
من از سحر سحر پیکان راهم
جرس جنبان هارورتان شاهم
نخستین مرغ بودم من درین باغ
گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر
چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد
که دیر آی و درست آی ای جوانمرد
در این اندیشه بودم مدتی چند
که نزلی سازم از بهر خداوند
نبودم تحفه چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور
بدین مشتی خیال فکرت انگیز
بساط بوسه را کردم شکر ریز
اگر چه مور قربان را نشاید
ملخ نزل سلیمان را نشاید
نبود آبی جز این در مغز میغم
و گر بودی نبودی جان دریغم
به ذره آفتابی را که گیرد
به گنجشکی عقابی را که گیرد
چه سود افسوس من کز کدخدائی
جز این موئی ندارم در کیائی
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه
نباشد بر ملک پوشیده رازم
که من جز با دعا باکس نسازم
نظامی اکدشی خلوت نشینست
که نیمی سرکه نیمی انگبینست
ز طبعتر گشاده چشمه نوش
بزهد خشک بسته بار بر دوش
دهان زهدم ار چه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست
چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم
به تنهائی چو عنقا خو گرفتم
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم
طمع را خرقه بر خواهم کشیدن
رعونت را قبا خواهم دریدن
من و عشقی مجرد باشم آنگاه
بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه
سر خود را به فتراکت سپارم
ز فتراکت چو دولت سر بر آرم
گرم دور افکنی در بوسم از دور
و گر بنوازیم نور علی نور
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شبتاب
چو دولت هر که را دادی به خود راه
نبشتی بر سرش یامیر یا شاه
چو چشم صبح در هر کس که دیدی
پلاس ظلمت ازوی در کشیدی
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی
زر افشانت همه ساله چنین باد
چو تیغت حصن جانت آهنین باد
جهان بیرون مباد از حکم و رایت
زمین خالی مباد از خاک پایت
سرت زیر کلاه خسروی باد
به خسرو زادگان پشتت قوی باد
به هر منزل که مشک افشان کنی راه
منور باش چون خورشید و چون ماه
به هر جانب که روی آری به تقدیر
رکابت باد چون دولت جهانگیر
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور
sorna
08-05-2011, 12:00 AM
سبک باش ای نسیم صبح گاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی
جهانبخش آفتاب هفت کشور
که دین و دولت ازوی شد مظفر
شه مشرق که مغرب را پناهست
قزل شه کافسرش بالای ماهست
چو مهدی گر چه شد مغرب وثاقش
گذشت از سر حد مشرق یتاقش
نگینش گر نهد یک نقش بر موم
خراج از چین ستاند جزیت از روم
اگر خواهد به آب تیغ گل رنگ
برآرد رود روس از چشمه زنگ
گرش باید به یک فتح الهی
فرو شوید ز هندوستان سیاهی
ز بیم وی که جور از دور بر دست
چو برق ار فتنهای زاد است مردست
چو ابر از جودهای بیدریغش
جهان روشن شده مانند تیغش
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطرهای چند
ببخشد دست او صد بحر گوهر
که در بخشش نگردد ناخنش تر
به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه بر کرده معروفیش معروف
زمین هفت است و گر هفتاد بودی
اگر خاکش نبودی باد بودی
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری در افتادی ازین بام
ارس را در بیابان جوش باشد
چو در دریا رسد خاموش باشد
اگر دشمن رساند سر به افلاک
بدین درگه چه بوسد جز سر خاک
اگر صد کوه در بندد به بازو
نباشد سنگ با زر هم ترازو
از آن منسوج کو را دور دادست
به چار ارکان کمربندی فتادست
وزان خلعت که اقبالش بریدست
به هفت اختر کلهواری رسیدست
وزان آتش که الماسش فروزد
عدو گر آهنین باشد بسوزد
چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد
ز تیغی کانچنان گردن گذارد
چه خارد خصم اگر گردن نخارد
زکال از دود خصمش عود گردد
که مریخ از ذنب مسعود گردد
حیاتش با مسیحا هم رکابست
صبوحش تا قیامت در حسابست
به آب و رنگ تیغش برده تفضیل
چو نیلوفر هم از دجله هم از نیل
بهر حاجت که خلق آغاز کرده
دری دارد چو دریا باز کرده
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم
پی موریست از کین تا به مهرش
سر موئیست از سر تا سپهرش
هر آن موری که یابد بر درش بار
سلیمانیش باید نوبتی دار
هر آن پشه که برخیزد ز راهش
سر نمرود زیبد بارگاهش
زناف نکته نامش مشک ریزد
چو سنبل خورد از آهو مشک خیزد
ز ادراکش عطارد خوشه چینست
مگر خود نام خانش خوشه زینست
چو بر دریا زند تیغ پلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک
گر از نعلش هلال اندازه گیرد
فلک را حلقه در دروازه گیرد
ضمیرش کاروانسالار غیب است
توانا را ز دانائی چه عیب است
به مجلس گر میو ساقی نماند
چو باقی ماند او باقی نماند
از آن عهده که در سر دارد این عهد
بدین مهدی توان رستن از این مهد
اگر طوفان بادی سهمناکست
سلیمانی چنین داری چه باکست
اگر خود مار ضحاکی زند نیش
چو در خیل فریدونی میندیش
بر اهل روزگار از هر قرانی
نیامد بیستمکاری زمانی
ز خسف این قران ما را چه بیمست
که دارا دادگر داور رحیمست
قرانی را که با این داد باشد
چو فال از باد باشد باد باشد
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است
بر آن اوج از چو ما گردی چه خیزد
که ابر آنجا رسد آبش بریزد
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی
که گر بودم ز خدمت دور یک چند
نبودم فارغ از شغل خداوند
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق
چو دانستم که این جمشید ثانی
که بادش تا قیامت زندگانی
اگر برگ گلی بیند در این باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ
مرا این رهنمونی بخت فرمود
که تا شه باشد از من بنده خشنود
شنیدستم که دولت پیشهای بود
که با یوسف رخیش اندیشهای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور
چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر هم چنانست
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش
حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
چنین نزلی که یابی پرمانیش
مبارکباد بر جان و جوانیش
sorna
08-05-2011, 12:38 AM
مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل بهمت ساز بردار
درین پرده به وقت آواز بردار
کمین سازند اگر بیوقت رانی
سراندازند اگر بیوقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبانبند
سخن پولاد کن چون سکه زر
بدین سکه درم را سکه میبر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار بد بسیار گیرند
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار دشنامی عظیم است
سخن جانست و جان داروی جانست
مگر چون جان عزیز از بهر آنست
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را به نانی میفروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بیجامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحتهای هاتف چون شنیدم
چون هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمهها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانهای را
بهشتی کردم آتش خانهای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کاب حیاتست
بود جایز هر آنچه از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشموار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزنالاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوس ناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بروی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزان شیرینتر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهن سالان آن بوم
مرا این گنج نامه گشت معلوم
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهائی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرام گاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شست آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی
sorna
08-05-2011, 12:38 AM
مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بیعشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بیدانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را میربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خوابآلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهرهمند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند
sorna
08-05-2011, 01:57 PM
عذر انگیزی در نظم کتاب (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fganjoor.net%2Fneza mi%2F5ganj%2Fkhosro-shirin%2Fsh13%2F)
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب میبریدم
گهی ستر ملایک میدریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیمتر زین میتوان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زند خوانان زنده خوانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکتهای چند
وزان دیبا که میبستم طرازش
نمودم نقشهای دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبهای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون توئی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بیغوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوپسندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشهام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری به روی کشیده
به مرداری کلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نمودهاست
ولیکن شیر پشمینم چه سوداست
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کاربندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نه بینی آفتاب آسمان را
کز آن خندد که خنداند جهان را
sorna
08-05-2011, 01:59 PM
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
به داد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تختگیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو میرست
رسوم شش جهت را باز میجست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
به باریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خامتر بود
ز نه قبضه خدنگش تامتر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینشهای افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
sorna
08-05-2011, 02:00 PM
قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
میسرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود میسوخت
علم را میدرید و چتر میدوخت
عنان یک رکابی زیر میزد
دو دستی با فلک شمشیر میزد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانهای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زندهداران
سماع ارغنونی گوش میکرد
شراب ارغوانی نوش میکرد
صراحی را ز می پر خنده میداشت
به می جان و جهان را زنده میداشت
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشتهای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشهای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بیرسمی نمود است
ز شاهنشه نمیترسد چه سوداست
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانهای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که میکردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با رزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
sorna
08-05-2011, 02:00 PM
چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرینتری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش
سیم چون شه به دهقان داد تختت
وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بیساز
نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر
ملکزاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش میداشت
نمودار نیارا گوش میداشت
همه شب با خردمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی
sorna
08-05-2011, 02:00 PM
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش اطاق
شگفتیها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بیخرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینهاش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی میگذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزادهای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حلهپوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل میخرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش برنمیرست
در این اندیشه روزی چند میبود
به خشک افسانهای خرسند میبود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
sorna
08-05-2011, 02:01 PM
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
به چشم نیک بینادش نکوخواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را در کشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کو را من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچ گونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
به چاره کردن کار آن چنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یک دل گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک ز مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیایم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر از سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کارم به دستش
چو دولت خود کنم خسرو پرستش
و گر دانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبر دار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد از هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان
به کوهستان ارمن شد شتابان
که آن خوبان چو انبوه آمدندی
به تابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگهای لاجوردی
ز کسوتهای گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا به طغرا
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انشراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشیانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
سخنپیمای فرهنگی چنین گفت
به وقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست
در و سنگی سیه گوئی سواری است
ز دشت رم گله در هر قرانی
به گشتن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
به رغبت خویشتن بر سنگ ساید
به فرمان خدا زو گشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هران کره کزان تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیر اگر سنگی بجوئی
نیابی گردبادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انشراقش
سری بینی فتاده زیر ساقش
به ماتم داری آن کوه گل رنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
به خشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفهوار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
به سنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گر چه عبرتهاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چار صد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنان را این چنین پیش
تو بر لختی کلوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمط در داستان پیچ
که از تو نشنوند این داستان هیچ
sorna
08-05-2011, 02:02 PM
چو مشگین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند
به زیر تختهنرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی
بر آمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرو آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آن دیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادنش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهیست گردش بیشهای تنگ
سحرگه آن سهی سروان سرمست
بدان مشگین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهفت از قاقم روز
سر از البرز بر زد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگهتر زان بتان عشرتانگیز
میان در بست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست
بر آن صورت چو صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پریوار
به سرسبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گل دسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبرزد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده
به کابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمیگنجد کس چون در پوست
میآوردند و در میدل نشاندند
گل آوردند و بر گل میفشاندند
نهاده باده بر کف ماه و انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیزگان را
چنان کائین بود دوشیزگان را
چو محرم بود جای از چشم اغیار
ز مستی رقصشان آورد در کار
گه این میداد بر گلها درودی
گه آن میگفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین
به یاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه میخورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آن صورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کان صورت بیارید
که کرد است این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند
نه دل میداد ازو دل بر گرفتن
نه میشایستش اندر بر گرفتن
بهر دیداری ازوی مست میشد
به هر جامی که خورد از دست میشد
چو میدید از هوش میشد دلش سست
چو میکردند پنهان باز میجست
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند
پری زار است ازین صحرا گریزیم
به صحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و در گذشتند
کواکب را به دود آتش نشاندند
جنیبت را به دیگر دشت راندند
sorna
08-05-2011, 02:02 PM
چو بر زد بامدادن بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی
چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
به پیش آهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده
همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آن سبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرند آن قصب پوشان چون ماه
نشاطی نیم رغبت مینمودند
به تدریج اندک اندک میفزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد
به پرواز اندر آمد مرغ جانش
فرو بست از سخن گفتن زبانش
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت
به یاران بانگ بر زد کاین چه حالست
غلط میکرد خود را کاین خیالست
به سروی زان سهی سروان بفرمود
که آن صورت بیاور نزد من زود
به رفت آن ماه و آن صورت نهان کرد
به گل خورشید پنهان چون توان کرد
بگفت این در پری برمیگشاید
پری زین سان بسی بازی نماید
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی
sorna
08-05-2011, 02:03 PM
شباهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یک دانه یاقوت
به دشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش میدر جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده بر دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر پری سوز
پریدند آن پریرویان به یک روز
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند
بساطی سبز چون جان خردمند
هوائی معتدل چون مهر فرزند
نسیمی خوشتر از باد بهشتی
زمین را در به دریا گل به کشتی
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش بر گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش
بدان گلشن رسید آن نقش پرداز
همان نقش نخستین کرد آغاز
پری پیکر چو دید آن سبزه خوش
به می بنشست با جمعی پریوش
دگر ره دید چشم مهربانش
در آن صورت که بود آرام جانش
شگفتی ماند از آن نیرنگ سازی
گذشت اندیشه کارش ز بازی
دل سرگشته را دنبال برداشت
به پای خود شد آن تمثال برداشت
در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت بیخود شد زمانی
چنان شد در سخن ناساز گفتن
کزان گفتن نشاید باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر
در آن چشمه که دیوان خانه کردند
پری را بین که چون دیوانه کردند
به چاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند
چو آن گل برگ رویان بر سر خاک
گل صد برگ را دیدند غمناک
بدانستند کان کار پری نیست
عجب کاریست کاری سرسری نیست
از آن پیشه پشیمانی گرفتند
بر آن صورت ثناخوانی گرفتند
که سر بازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت باز دانیم
چو شیرین دید که ایشان راستگویند
به چاره راست کردن چاره جویند
به یاری خواستن بنمود زاری
که یاران را ز یارانست یاری
ترا از یار نگریزد بهر کار
خدای است آنکه بی مثل است و بی یار
بسا کارا که از یاری برآید
به باید یار تا کاری برآید
بدان بت پیکران گفت آن دلارام
کز این پیکر شدم بیصبر و آرام
بیا تا این حدیث از کس نپوشیم
بدین تمثال نوشین باده نوشیم
دگر باره نشاط آغاز کردند
میآوردند و عشرت ساز کردند
پیاپی شد غزلهای فراقی
بر آمد بانک نوشا نوش ساقی
بت شیرین نبید تلخ در دست
از آن تلخی و شیرینی جهان مست
بهر نوبت که میبر لب نهادی
زمین را پیش صورت بوسه دادی
چو مستی عاشقی را تنگتر کرد
صبوری در زمان آهنگ در کرد
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هر کس را که بینی بر گذرگاه
نظر کن تا درین سامان چو پوید
وزین صورت به پرسش تا چه گوید
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا
تن شیرین گرفت از رنج سستی
کز آن صورت ندادش کس درستی
در آن اندوه میپیچید چون مار
فشاند از جزعها لولوی شهوار
sorna
08-05-2011, 02:04 PM
برآمد ناگه مرغ فسون ساز
به آیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
اشارت کرد کان مغ را بخوانید
وزین در قصهای با او برانید
مگر داند که این صورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
پرستاران به رفتن راه رفتند
به کهبد حال صورت باز گفتند
فسونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آن جنبش صلاح آرام خود دید
به پاسخ گفت کین در سفتنی نیست
و گر هست از سر پا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین این سخن زیشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده به کوه آواز خلخال
بر شاپور شد بیصبر و سامان
به قامت چون سهی سروی خرامان
برو بازو چو بلورین حصاری
سر وگیسو چو مشگین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی
به لعبت باز خود میکرد بازی
دلش را برده بود آن هندوی چست
به ترکی رخت هندو را همی جست
ز هندو جستن آن ترکتازش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان در دادش آواز
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
به پرسیدش که چونی وز کجائی
که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
ز حد باختر تا بوم خاور
جهان را گشتهام کشور به کشور
زمین بگذار کز مه تا به ماهی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا در این صورت چه گوئی
به پاسخ گفت رنگآمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایتهای این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هر چه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صنم تا آن بتی چند
بناتالنعش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گوئی به میدان
که هست این صورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
به خوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز که امروز
شهنشاهی به دو گشته است پیروز
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جانپروری با جان در آمیخت
سخن میگفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو میشد زمانی
دگر ره باز می جستش نشانی
سخن را زیر پرده رنگ میداد
جگر میخورد و لعل از سنگ میداد
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان میداری اسرار
سخن در شیشه میگوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار از ره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی
به گستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
کهای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
به حکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بدانسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
به کار آی اندرین کارم به یک چیز
که روزی من به کار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکتهای داری در انداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگوئی
چو یاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
به صد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تو تاریک دینتر
ز ماه نو دلت باریک بینتر
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم
من آن صورتگرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیده
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تند شیری
گلی بیآفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سرو او چون سوسن آزاد
هنوزش پریغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
به یک بوی از ارم صد در گشاده
به دوزخ ماه را دو رخ نهاده
بر ادهم زین نهد رستم نهاد است
به می خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید، در از مرجان برآرد
زند شمشیر، شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطب وارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنام ایزد ز جمشید
حسب پرسی به حمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید به فرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته داد
فلک با او به میدان کند شمشیر
به گشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش راکه بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مزید است
به اقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالت را شبی در خواب دیدست
از آن شب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
به جز شیرین نخواهد هم نفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا یاد
از این در گونه گونه در همی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخنها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
به صنعت خویشتن میداشت بر جای
زمانی بود و گفت ای مرد هشیار
چه میدانی کنون تدبیر این کار
بدو شاپور گفت ای رشک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان بر نشین بر پشت شبدیز
به نخجیر آی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود به تعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد که این بر گیر و میرو
اگر در راه بینی شاه نو را
به شاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را به زرین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
و گرنه از مداین راه میپرس
ره مشگوی شاهنشاه میپرس
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسیار
بدان مشگوی مشک آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوهتر شاد میباش
تماشای جمال شاه میکن
مرادت را حساب آنگاه میکن
و گر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش در مه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آن ماه را تنها چو خورشید
دویدند آن شکرفان سوی شیرین
بناتالنعش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چو خورشید تازان
سخن گویان سخن گویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن بر آسودند یک چند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را دیده خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
به بانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا به نخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه
به جای مرکبی صد ملک در خواه
به حکم آنکه این شبرنگ شبدیز
به گاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیز باشد در وزیدن
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لکام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن
رخ گل چهره چون گلبرگ بشگفت
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
sorna
08-05-2011, 02:06 PM
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسمالله به صحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کلهداران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بیطلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد
به دو سوک برادر تازه میکرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کردهام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه میکرد
غمش بر غم افزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را مینوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ میبود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد میراند
به تک در باد را چون کوه میماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان میجست و میرفت آن دلافروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمیماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد میبرد
زمین را دور چرخ از یاد میبرد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب از رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب
sorna
08-05-2011, 02:07 PM
چو برزد بامدادان خازن چین
به درج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین به خدمت سر نهادند
بسان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
به چربی گفت با شیرین زبانان
که بسمالله به صحرا میخرامم
مگر بسمل شود مرغی به دامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
به کردار کلهداران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
به صید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی بر نشست او بر نشستند
به صحرائی شدند از صحن ایوان
به سرسبزی چو خضر از آب حیوان
در آن صحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا به صحراهای بسیار
شدند آن روضه حوران دلکش
به صحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک پر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود به مرکب باز دادند
بت لشگر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند که اسبش سر کشید است
ندانستند کو سر در کشید است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
به جستن تا به شب دمساز گشتند
به نومیدی هم آخر باز گشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
به تن رنجه به دل رنجور مانده
به درگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بیطلعت ماه
به دیده پیش تختش راه رفتند
به تلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چه شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غمهای کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان بر گشاده
ز شیرین یاد بیاندازه میکرد
به دو سوک برادر تازه میکرد
به آب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چو افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کز جانم چمن داشت
به هر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ماهست تا خود بر که تابد
منش گم کردهام تا خود که یابد
همه شب تا به روز این نوحه میکرد
غمش بر غم افزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهان را دیده روشن
همه لشگر به خدمت سر نهادند
به نوبت گاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرماید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو به رفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خورد از پرواز آن باز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
و گر با آسمان همراز گردیم
نشد ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکاردام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه گردم
دیگر ره با طرب همراه گردم
به گنجینه سپارم گنج را باز
به دین شکرانه گردم گنج پرداز
سپه چون پاسخ بانو شنیدند
به از فرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهان را مینوشت از بهر پرویز
چو سیاره شتاب آهنگ میبود
ز ره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا در بسته بر شکل غلامان
همی شد ده به ده سامان به سامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بی گاه
به کوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد میراند
به تک در باد را چون کوه میماند
نپوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند
فلک این آینه وان شانه را جست
کزین کوه آمد و زان بیشه بر رست
زنی کوشانه و آیینه بفکند
ز سختی شد به کوه و بیشه مانند
شده شیرین در آن راه از بس اندوه
غبار آلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان میجست و میرفت آن دلافروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را به یک منزل نمیماند
خبر پرسان خبر پرسان همی راند
تکاور دست برد از باد میبرد
زمین را دور چرخ از یاد میبرد
سپیده دم چو دم بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فرو شد تا بر آمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب از رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آن چشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر به نسرین
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آن ماه
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از گیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب
sorna
08-05-2011, 02:07 PM
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو به ارمن کس فرستاد
به پرسش کردن آن سرو آزاد
شب و روز انتظار یار میداشت
امید وعده دیدار میداشت
به شام و صبح اندر خدمت شاه
کمر میبست چون خورشید و چون ماه
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز
به هر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرگ از جوان شیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دلشد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی بر گرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را به خلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید زفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر کاین آتشت بیدود گردد
وبال اخترت مسعود گردد
چو خسرو دید کاشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه
به مشگو رفت پیش مشگ مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان
که میخواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیز است
بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب میسازد و شادی گزیند
و گر تنگ آید از مشکوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آن صحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دل دادش گوائی
خبر میداد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرون رفت چون باد
سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه میشد دل پر از درد
دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی میشست
غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته میسفت
در آن آهستگی آهسته میگفت
گر این بت جان بودی چه بودی
ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه
به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در
سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهٔ سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سر گل دانه میکرد
اگر زلفش غلط میکرد کاری
که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه میگفت از بنا گوش
که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب میانداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برفاب میداد
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه در آمد چشم شیرین
همائی دید بر پشت تذروی
به بالای خدنگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزی چون در چشمه مهتاب
جز این چاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ماه شب افروز
به شب خورشید میپوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد به سیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری
زبونگیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر
به صبری کاورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنده را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
به گرد چشمه دل را دانه میکاشت
نظر جای دگر بیگانه میداشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دو تشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمهای افتاد در چاه
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند
نه بینی چشمهای کز آتش دل
ندارد تشنهای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون
چو شه میکرد مه را پردهداری
که خاتون برد نتوان بیعماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگرگونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آن صورت بد این رخشنده جانست
خبر بود آن واین باری عیانست
دگر ره گفت از این ره روی برتاب
روا نبود نمازی در دو محراب
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسش است او را در این راه
مرا به کز درون پرده بیند
که بر بیپردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه پر داد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته
پری را میگرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در میشد ز تیزی
پس از یک لحضه خسرو باز پس دید
به جز خود ناکسم گر هیچکس دید
ز هر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی
ز هر سو جست از آن گوهرنشانی
شگفت آمد دلش را کاین چنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده به آب چشمه میشست
چو ماهی ماه را در آب میجست
زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش برده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ میجست
به چشمی باز و چشمی زاغ میجست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گرو گیر
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بروی چون پر زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گربه بید انجیر کرده
سرشگش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید
بر آورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چو من مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم
به نادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک
همائی بر سرم میداد سایه
سریرم را ز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از این خون
بترزینم تبر زین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب
نمیگویم به بیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نه بینم
چو خار آن به که بر آتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد به راهت ره بگردان
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندو چه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی
مگر کاسودهتر گردم در این درد
تنور آتشم لختی سود سرد
ز بحر دیده چندان در ببارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو را ز خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان
به گریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سهی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
به دل گفتا گر این ماه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود
و گر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمهها بسیار باشد
به کس نتوان نمود این داوری را
که خسرو دوست میدارد پریرا
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد
به جفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن
ازین اندیشه لختی باز میگفت
حکایتهای دلپرداز میگفت
به نومیدی دل از دلخواه برداشت
به دارالملک ارمن راه برداشت
sorna
08-05-2011, 02:09 PM
فلک چون کار سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
به دهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماند
گل و شمشاد را قیمت که داند
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی به دوری مبتلا شد
به پرسش پرسش از درگاه پرویز
به مشگوی مداین راند شبدیز
به آیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود آمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شکرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وا نشناختندش
همی گفتند خسرو بانکوئی
به آتش خواستن رفته است گوئی
بیاورد آتشی چون صبح دلکش
وز آن آتش به دلها در زد آتش
پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند
که چونی وز کجائی و چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی
پریرخ زان بتان پرهیز میکرد
دروغی چند را سر تیز میکرد
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما را خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بیرنج
که هست این اسب را قیمت بسی گنج
چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزانش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش
گل وصلش به باغ وعده بشگفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی
شکر لب با کنیزان نیز میساخت
کنیزانه بدیشان نرد میباخت
sorna
08-05-2011, 02:09 PM
چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوائی
چنین تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
کهای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را اگر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرد است جائی
کزان سوزندهتر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوده
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته پیر
بده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت
که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانت کاری شهوت ندیده
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
sorna
08-05-2011, 02:10 PM
چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
به هر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان میشد به امید
که برنامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره به مشرق میشتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عملداران برابر میدویدند
زر و دیبا به خدمت میکشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش آنجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی باخرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برک و با ساز
گرامی نزلهای خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد به درگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
بزیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دیگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو بنو عیشی فزونی
به مهمانیت آوردم گرانی
مبادت درد سر زین میهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرینها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته به نوبت گاه خسرو
روان میکرد هر دم تحفه نو
پس از یک هفته روزی کانچنان روز
ندید است آفتاب عالم افروز
به سرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نو دمیده
بسی دل را چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
به جوش آمد سخن در کام هر کس
به مولائی بر آمد نام هر کس
به رامش ساختن بیدفع شد کار
به حاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و بر جست
به خسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آنطرف را
فراخیها بود آب علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کامدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگر گاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روارو
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمهها کردند بر پای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو به درگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه آنجا روز و شب عشرت همی کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
sorna
08-05-2011, 02:10 PM
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کشتر
سماع خرگهی در خرگه شاه
ندیمی چند موزون طبع و دلخواه
مقالتهای حکمت باز کرده
سخنهای مضاحک ساز کرده
به گرداگرد خرگاه کیانی
فرو هشته نمدهای الانی
دمه بردر کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته
نبید خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پر آتش
زگال ارمنی بر آتش تیز
سیاهانی چو زنگی عشرتانگیز
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همی گیرد سیاهی
چرا آن مشک بید عود کردار
شود بعد از سیاهی سرخ رخسار
سیه را سرخ چون کرد آذرنگی
چو بالای سیاهی نیست رنگی
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه میدرود و لاله میکشت
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود در نای و منقار
عقابی تیز خود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش
مجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زند خوانی
دبیری از حبش رفته به بلغار
به شنگرفی مدادی کرده بر کار
زمستان گشته چون ریحان ازو خوش
که ریحان زمستان آمد آتش
صراحی چون خروسی ساز کرده
خروسی کو به وقت آواز کرده
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج
روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی
ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی لعل باده
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظر گاه
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز
جهان را تازهتر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی
ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پردهای عشق بازان
سرود پهلوی در ناله چنگ
فکنده سوز آتش در دل سنگ
کمانچه آه موسی وار میزد
مغنی راه موسیقار میزد
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش بدرود
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی از باد خزانی
چه خرم کاخ شد کاخ زمانه
گرش بودی اساس جاودانه
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
ببادهاش داد باید زود بر باد
ز فردا و زدی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان ویندر میان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست تا شام
بیا تا یک دهن پر خنده داریم
به می جان و جهان را زنده داریم
به ترک خواب میباید شبی گفت
که زیر خاک میباید بسی خفت
ملک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست
در آمد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو با دل شاد
که بر دربار خواهد بنده شاپور
چه فرمائی در آید یا شود دور
ز شادی درخواست جستن خسرو از جای
دگر ره عقل را شد کار فرمای
بفرمودش در آوردن به درگاه
ز دلگرمی به جوش آمد دل شاه
که بد دل در برش ز امید و از بیم
به شمشیر خطر گشته به دو نیم
همیشه چشم بر ره دل دو نیم است
بلای چشم بر راهی عظیم است
اگر چه هیچ غم بیدردسر نیست
غمی از چشم بر راهی بتر نیست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه
در آمد نقش بند مانوی دست
زمین را نقشهای بوسه میبست
زمین بوسید و خود بر جای میبود
به رسم بندگان بر پای میبود
گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خرگاه
بپرسید از نشان کوه و دشتش
شگفتیها که بود از سر گذشتش
دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار
مظفر باد بر دشمن سپاهش
میفتاد از سر دولت کلاهش
مرادش با سعادت رهسپر باد
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد
حدیث بنده را در چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی
چو شه فرمود گفتن چون نگویم
رضای شاه جویم چون نجویم
وز اول تا به آخر آنچه دانست
فرو خواند آنچه خواندن میتوانست
از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه
وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه
به هر چشمه شدن هر صبح گاهی
بر آوردن مقنع وار ماهی
وز آن صورت به صورت باز خوردن
به افسون فتنهای را فتنه کردن
وز آن چون هندوان بردن ز راهش
فرستادن به ترکستان شاهش
سخن چون زان بهار نو برآمد
خروشی بیخود از خسرو برآمد
به خواهش گفت کان خورشید رخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار
مهندس گفت کردم هوشیاری
دگر اقبال خسرو کرد یاری
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
به دکان کمانگر برگذشتم
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را
چه دیدم؟ تیزرائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دو مغزی
میانی یافتم کز ساق تا روی
دو عالم را گره بسته به یک موی
دهانی کرده بر تنگیش زوری
چو خوزستانی اندر چشم موری
نبوسیده لبش بر هیچ هستی
مگر آیینه را آن هم به مستی
نکرده دست او با کس درازی
مگر با زلف خود وانهم به بازی
بسی لاغرتر از مویش میانش
بسی شیرینتر از نامش دهانش
اگر چه فتنه عالم شد آن ماه
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چاره شبدیز کردم
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم
کنون دانم که آن سختی کشیده
به مشگوی ملک باشد رسیده
شه از دلدادگی در بر گرفتش
قدم تا فرق در گوهر گرفتش
سپاسش را طراز آستین کرد
بر او بسیار بسیار آفرین کرد
حدیث چشمه و سر شستن ماه
درستی داد قولش را بر شاه
ملک نیز آنچه در ره دید یسکر
یکایک باز گفت از خیر و از شر
حقیقت گشتشان کان مرغ دمساز
به اقصای مداین کرده پرواز
قرار آن شد که دیگر باره شاپور
چو پروانه شود دنبال آن نور
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز
sorna
08-05-2011, 02:13 PM
چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعاد گه دور
فرود آوردش از گلگون رهوار
به گلزار مهین بانو دگر بار
چمن را سرو داد و روضه را حور
فلک را آفتاب و دیده را نور
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند
بسی شکر و بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتش خانه کردند
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی باز یابد
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت بتوان کرد یادش
ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میکن هر چه خواهی
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد
چو میدانست کان نیرنگ سازی
دلیلی روشن است از عشق بازی
دگر کز شه نشانها بود دیده
وزان سیمین بران لختی شنیده
سر خم بر می جوشیده میداشت
به گل خورشید را پوشیده میداشت
دلش میداد تا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد
نوازشهای بیاندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش
همان هفتاد لعبت را بدو داد
که تا بازی کند با لعبتان شاد
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی
چو شیرین باز دید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند
sorna
08-05-2011, 02:14 PM
کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است
ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
بهر کس نامهای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته میدید
رعیت راز خود برگشته میدید
بزر اقبال را پرزور میداشت
به کوری دشمنان را کور میداشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بیپشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بیتاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بتخانه در دل
sorna
08-05-2011, 02:14 PM
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون میشد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر میزد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دلافروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیینتر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که میتاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو میرسیدند
به گرد هر دو صف برمیکشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو مینالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهرهمندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتادهای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان میپذیری
به جان آیم اگر جان میپذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
sorna
08-05-2011, 02:14 PM
چو دهقان دانه در گل پاک ریزد
ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد
چو گوهر پاک دارد مردم پاک
کی آلوده شود در دامن خاک
مهین بانو که پاکی در گهر داشت
ز حال خسرو و شیرین خبر داشت
در اندیشید ازان دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش
به شیرین گفت کای فرزانه فرزند
نه بر من بر همه خوبان خداوند
یکی ناز تو و صد ملک شاهی
یکی موی تو وز مه تا به ماهی
سعادت خواجه تاش سایه تو
صلاح از جمله پیرایه تو
جهان را از جمالت روشنائی
جمالت در پناه ناآزموده
تو گنجی سر به مهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده
جهان نیرنگها داند نمودن
به در دزدیدن و یاقوت سودن
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
گر این صاحب جهان دلداده تست
شکاری بس شگرف افتاده تست
ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نه بینم گوش داری بر فریبش
نباید کز سر شیرین زبانی
خورد حلوای شیرین را یگانی
فرو ماند ترا آلوده خویش
هوای دیگری گیرد فرا پیش
چنان زی با رخ خورشید نورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش
شنیدم ده هزارش خوبرویند
همه شکر لب و زنجیر مویند
دلش چون زان همه گلها بخندد
چه گوئی در گلی چون مهر بندد
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد
چو بیند نیک عهد و نیکنامت
ز من خواهد به آیینی تمامت
فلک را پارسائی بر تو گردد
جهان را پادشائی بر تو گردد
چو تو در گوهر خود پاک باشی
به جای زهر او تریاک باشی
و گر در عشق بر تو دست یابد
ترا هم غافل و هم مست یابد
چو ویس از نیکنامی دور گردی
به زشتی در جهان مشهور گردی
گر او ماهست ما نیز آفتابیم
و گر کیخسرو است افراسیابیم
پس مردان شدن مردی نباشد
زن آن به کش جوانمردی نباشد
بسا گل را که نغز وتر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند
بسا باده که در ساغر کشیدند
به جرعه ریختندش چون چشیدند
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی
چو شیرین گوش کرد آن پند چون نوش
نهاد آن پند را چون حلقه در گوش
دلش با آن سخن همداستان بود
که او را نیز در خاطر همان بود
به هفت اورنگ روشن خورد سوگند
به روشن نامه گیتی خداوند
که گر خون گریم از عشق جمالش
نخواهم شد مگر جفت حلالش
چو بانو دید آن سوگند خواری
پدید آمد دلش را استواری
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ
به شرط آنکه تنهائی نجوید
میان جمع گوید آنچه گوید
دگر روزینه کز صبح جهان تاب
طلی شد لعلی بر لولوی خوشاب
یزک داری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید
همان یک شخص را کین ساز کرده
همان انجمگری آغاز کرده
چو شیر ماده آن هفتاد دختر
سوی شیرین شدند آشوب در سر
به مردی هر یکی اسفندیاری
به تیر انداختن رستم سواری
به چوگان خود چنان چالاک بودند
که گوی از چنبر گردون ربودند
خدنگ ترکش اندر سرو بستند
چو سروی بر خدنگ زین نشستند
همه برقع فرو هشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه
برون شد حاجب شه بارشان داد
شه آنکاره دل در کارشان داد
نوازش کرد شیرین را و برخاست
نشاندش پیش خود بر جانب راست
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرائی پر شکر شهری پر از قند
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند
ز بهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان
چو در بازی گه میدان رسیدند
پریرویان ز شادی میپریدند
روان شد هر مهی چون آفتابی
پدید آمد ز هر کبکی عقابی
چو خسرو دید که آن مرغان دمساز
چمن را فاختند و صید را باز
به شیرین گفت هین تا رخش تازیم
بر این پهنه زمانی گوی بازیم
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند
ز چوگان گشته بیدستان همه راه
زمین زان بید صندل سوده بر ماه
بهر گوئی که بردی باد را بید
شکستی در گریبان گوی خورشید
ز یکسو ماه بود و اخترانش
ز دیگر سو شه و فرمانبرانش
گوزن و شیر بازی مینمودند
تذرو و باز غارت میربودند
گهی خورشید بردی گوی و گه ماه
گهی شیرین گرو دادی و گه شاه
چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند
به شبدیز و به گلگون کرد میدان
چو روز و شب همی کردند جولان
وز آنجا سوی صحرا ران گشادند
به صید انداختن جولان گشادند
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند
به زخم نیزهها هر نازنینی
نیستان کرده بر گوران زمینی
به نوک تیر هر خاتون سواری
فرو داده ز آهو مرغزاری
ملک زان ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری
که هر یک بود در میدان همائی
به دعوی گاه نخجیر اژدهائی
ملک میدید در شیرین نهانی
کز آن صیدش چه آرد ارمغانی
سرین و چشم آهو دید ناگاه
که پیدا شد به صید افکندن شاه
غزالی مست شمشیری گرفته
بجای آهوی شیری گرفته
از آن نخجیر پرد از جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن به باغ آمد سیه زاغ
شدند از جلوه طاوسان گسسته
به پر زاغ رنگان بر نشسته
همه در آشیانها رخ نهفتند
ز رنج ماندگی تا روز خفتند
دگر روز آستان بوسان دویدند
به درگاه ملک صف بر کشیدند
همان چوگان و گوی آغاز کردند
همان نخجیر کردن ساز کردند
درین کردند ماهی عمر خود صرف
وزین حرفت نیفکندند یک حرف
ملک فرصت طلب میکرد بسیار
که با شیرین کند یک نکته بر کار
نیامد فرصتی با او پدیدش
که در بند توقف بد کلیدش
شبانگه کان شکر لب باز میگشت
همای عشق بی پرواز میگشت
شهنشه گفت کای بر نیکوان شاه
جمالت چشم دولت را نظر گاه
بیا تا بامدادان ز اول روز
شویم از گنبد پیروزه پیروز
میآریم و نشاط اندیشه گیریم
طرب سازیم و شادی پیشه گیریم
اگر شادیم اگر غمگین در این دیر
نهایم ایمن ز دوران کهن سیر
چو میباید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار
نهاد انگشت بر چشم آن پریوش
زمین را بوسه داد و کرد شبخوش
ملک بر وعده ماه شبافروز
درین فکرت که فردا کی شود روز
sorna
08-09-2011, 05:41 PM
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
sorna
08-09-2011, 05:46 PM
ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دل فروزی
کسی را کان چنان دلخواه باشد
همه جائی تماشا گاه باشد
ز سبزه یافتند آرامگاهی
که جز سوسن نرست از وی گیاهی
در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه
نشسته خسرو و شیرین به یک جای
ز دور آویخته دوری به یک پای
صراحیهای لعل از دست ساقی
به خنده گفت باد این عیش باقی
شراب و عاشقی همدست گشته
شهنشه زین دومی سرمست گشته
بر آمد تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال میزد بر هوا گرد
چو بد مستان به لشگرگه در افتاد
و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد
فراز آمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بیدرع و شمشیر
کمان کش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
به فرمودش پس آنگه سر بریدن
ز گردن پوستش بیرون کشیدن
و زان پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگهشان تیغ در دست
اگر چه شیر پیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز
ز مستی کرد با شیر آن دلیری
که نام مستی آمد شیر گیری
به دست آویز شیر افکندن شاه
مجال دست بوسی یافت آن ماه
دهان از بوسه چون جلابتر کرد
ز بوسه دست شه را پر شکر کرد
ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
که شکر در دهان باید نه در دست
لبش بوسید و گفت این انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است
نخستین پیک بود آن شکرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام
اگر چه کرد صد جام دگر نوش
نشد جان نخستینش فراموش
میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صد جام دگر دارد بها بیش
می اول جام صافی خیز باشد
به آخر جام دردآمیز باشد
گلی کاول بر آرد طرف جویش
فزون باشد ز صد گلزار بویش
دری کاول شکم باشد صدف را
ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را
زهر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سر جوش دارد
دو عاشق چون چنان شربت چشیدند
عنان پیوسته از زحمت کشیدند
چو یکدم جای خالی یافتندی
چو شیر و می بهم بشتافتندی
چو دزدی کو به گوهر دست یابد
پس آنگه پاسبان را مست یابد
به چشمی پاس دشمن داشتندی
به دیگر چشم ریحان کاشتندی
چو فرصت در کشیدی خصم را میل
ربودندی یکی بوسه به تعجیل
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی
چنان تنگش کشیدی شه در آغوش
که کردی قاقمش را پرنیان پوش
ز بس کز گاز نیلش در کشیدی
ز برگ گل بنفشه بر دمیدی
ز شرم آن کبودیهاش بر ماه
که مه را خود کبود آمد گذرگاه
اگر هشیار اگر سرمست بودی
سپیدابش چو گل بر دست بودی
sorna
08-09-2011, 05:47 PM
فرو زنده شبی روشنتر از روز
جهان روشن به مهتاب شبافروز
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش
ز تاریکی در آن شب یک نشان بود
که آب زندگی دروی نهان بود
سوادی نه بر آن شبگون عماری
جز آن عصمت که باشد پردهداری
صبا گرد از جبین جان زدوده
ستاره صبح را دندان نموده
شبی بود از در مقصود جوئی
مراد آن شب ز مادر زاد گوئی
ازین سو زهره در گوهر گسستن
وز آن سو مه به مروارید بستن
زمین در مشک پیمودن به خروار
هوا در غالیه سودن صدفوار
ز مشک افشانی باد طربناک
عبیرآمیز گشته نافه خاک
دماغ عالم از باد بهاری
هوا را ساخته عود قماری
سماع زهره شب را در گرفته
مه یک هفته نصفی بر گرفته
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته
جرس جنبانی مرغان شبخیز
جرسها بسته در مرغ شبآویز
دد و دام از نشاط دانه خویش
همه مطرب شده در خانه خویش
اگر چه مختلف آواز بودند
همه با ساز شب دمساز بودند
ملک بر تخت افریدون نشسته
دل اندر قبله جمشید بسته
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش
نسیم سبزه و بوی ریاحین
پیام آورده از خسرو به شیرین
کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟
وزین شادابتر بوئی دمیدن؟
چرا چندین وصال از دور بینیم
اگر نوریم تا در نور بینیم
و گر خونیم خونت چون نجوشد
و گر جوشد به من بر چند پوشد
هوائی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم
نه هر روزی ز نو روید بهاری
نه هر ساعت بدام آید شکاری
به عقل آن به که روزی خورده باشد
که بیشک کار کرده کرده باشد
بسا نان کز پی صیاد بردند
چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند
مثل زد گرگ چون روبه دغا بود
طلب من کردم و روزی ترا بود
ازین فکرت که با آن ماه میرفت
چو ماه آن آفتاب از راه میرفت
دگر ره دیو را دربند میداشت
فرشتش بر سر سوگند میداشت
ازین سو تخت شاخنشه نهاده
وشاقی چند بر پای ایستاده
به خدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج باد آورد گنجور
و زان سو آفتاب بتپرستان
نشسته گرد او ده نار پستان
فرنگیس و سهیل سرو بالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد
گلاب و لعل را بر کار کرده
ز لعلی روی چون گلنار کرده
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت
ملک فرمود تا هر دلستانی
فرو گوید به نوبت داستانی
نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش
ز غمزه تیر و از ابرو کمانساز
همه باریک بین و راست انداز
ز شکر هر یکی تنگی گشاده
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
sorna
08-09-2011, 05:47 PM
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت
سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی
فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
عجبنوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبر بو گلی در باغ بشگفت
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار
از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن
جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهانتر کرد ناگاه
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی
در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
سمن ترک سمن بر گفت یکروز
جدا گشت از صدف دری شبافروز
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش
به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگآمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین میدید و میگفت
که دل بیعشق بود و یار بیجفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضای عشق اگرچه سر نبشته است
مرا این سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد به چربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که میشد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرمتر گشت
دلش در کار خسرو نرمتر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتری میباخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
دگر ره شیشه می بر گرفتند
چو شیشه بادهها بر سر گرفتند
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب میکرد می نوش
می رنگین زهی طاوس بیمار
لب شیرین زهی خرمای بیخار
نهاده بر یکی کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن میخورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکتهای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
هم از راه اشارتهای فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخنها در کرشمه مینهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
نمیافتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به دیدار دلافروز
طرب میکرد و خوش میبود تا روز
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بربید
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست
عروس شاه نیز از **** برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
همه بر یاد خسرو میگرفتند
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
شبی بیرود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گهی جستن به غمزه چارهسازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی
گه آوردن بهارتر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
sorna
08-09-2011, 05:48 PM
شبی از جمله شبهای بهاری
سعادت رخ نمود و بخت یاری
شده شب روشن از مهتاب چون روز
قدح برداشته ماه شبافروز
در آن مهتاب روشنتر ز خورشید
شده باده روان در سایه بید
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی
شمامه با شمایل راز میگفت
صبا تفسیر آیت باز میگفت
سهی سروی روان بر هر کناری
زهر سروی شکفته نوبهاری
یکی بر جای ساغر دف گرفته
یکی گلاب دان بر کف گرفته
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین
حریفان از نشستن مست گشتند
به رفتن با ملک همدست گشتند
خمار ساقیان افتاده در تاب
دماغ مطربان پیچیده در خواب
مهیا مجلسی بیگرد اغیار
بنا میزد گلی بیزحمت خار
شه از راه شکیبائی گذر کرد
شکار آرزو را تنگتر کرد
سر زلف گره گیر دلارام
بدست آورد و رست از دست ایام
لبش بوسید و گفت ای من غلامت
بده دانه که مرغ آمد به دامت
هر آنچ از عمر پیشین رفت گو رو
کنون روز از نوست و روزی از نو
من و تو جز من و تو کیست اینجا
حذر کردن نگوئی چیست اینجا
یکی ساعت من دلسوز را باش
اگر روزی بدی امروز را باش
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند
اگر خود پولی از سنگ کبود است
چوبی آبست پل زان سوی رود است
سگ قصاب را در پهلوی میش
جگر باشد و لیک از پهلوی خویش
بسا ابرا که بندد گله مشک
به عشوه باغ دهقان را کند خشک
بسا شوره زمین کز آبناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی
چه باید زهر در جامی نهادن
ز شیرینی بر او نامی نهادن
به ترک لولوتر چون توان گفت
که لولو را بهتری به توان سفت
بره در شیر مستی خورد باید
که چون پخته شود گرگش رباید
کبوتر بچه چون آید به پرواز
ز چنگ شه فتد در چنگل باز
به سر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه شیرافکنی هست
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است
گر آهوی بیابان گرم خیز است
سکان شاه را تک تیز نیز است
مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت
چو بازرگان صد خروار قندی
چه باشد گر به تنگی در نبندی
چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار
شکر پاسخ به لطف آواز دادش
جوابی چون طبرزد باز دادش
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری
خر خود را چنان چابک نه بینم
که با تازی سواری برنشینم
نیم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری
اگر نازی کنم مقصودم آنست
که در گرمی شکر خوردن زیانست
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند
وزین پس بر عقیق الماس میداشت
زمرد را به افعی پاس میداشت
سرش گر سرکشی را رهنمون بود
تقاضای دلش یارب که چون بود
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
بهر موئی که تندی داشت چون شیر
هزاران موی قاقم داشت در زیر
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر
سنان در غمزه کامد نوبت جنگ
به هر جنگی درش صد آشتی رنگ
نمک در خنده کین لب را مکن ریش
بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ
قصب بر رخ که گر نوشم نهانست
بنا گوشم به خرده در میانست
ازین سو حلقه لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
به چشمی ناز بیاندازه میکرد
به دیگر چشم عذری تازه میکرد
چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت
بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
که روی شاه پشتیوان من بس
غلط گفتم نمودش تخته عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج
حساب دیگر آن بودش در این کوی
که پشتم نیز محرابست چون روی
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشنترم وجهی دگر هست
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی طیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دلدان که مگریز
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
چو خسرو دید کان ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره سازی
به گستاخی در آمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام
چو میخوردی و میدادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار
به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نهای؟ حقا که هستی
ترا این کبک بشکستن چه سوداست
که باز عشق کبکت را ربود است
و گر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خمیه بر عیوق میزن
درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردن افرازان گریز است
تو خود دانی که در شمشیر بازی
هلاک سر بود گردن فرازی
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی میفروشد
بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
مرا از لعل تو بوسی تمامست
حلالم کن که آن نیزم حرامست
و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری
ندارم زهره بوس لبانت
چه بوسم؟ آستین یا آستانت
نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنیگیری به من ده
بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی
چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو
چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک
به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیرم
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بیزهره باشد
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند
تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم
شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنائی زنده دارم
حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو میخر بنده تا من میفروشم
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو میده بوسه تا من میشمارم
بیا تا از در دولت در آئیم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم
مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر
به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز
ز جان شیرینتری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
همه شیرینتر آید جایت از جای
همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کم کاری ترا شیرین نگفتند
درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
شکر لب گفت از این زنهار خواری
پشیمان شو مکن بیزینهاری
که شه را بد بود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بد کار کردن
مجوی آبی که آبم را بریزد
مخواه آن کام کز من برنخیزد
کزین مقصود بیمقصود گردم
تو آتش گشتهای من عود گردم
مرا بیعشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی در ساخت نتوان
جهان نیمی ز بهر شادکامی است
دگر نیمه ز بهر نیک نامی است
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکو نام را بدنام کردن
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم
زن افکندن نباشد مرد رائی
خود افکن باش اگر مردی نمائی
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خود افکن با همه عالم بر آمد
من آن شیرین درخت آبدارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم
نخست از من قناعت کن به جلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
به اول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش
چو ما را قند و شکر در دهان هست
به خوزستان چه باید در زدن دست
زلال آب چندانی بود خوش
کز او بتوان نشاند آشوب آتش
چو آب از سرگذشت آید زیانی
و گر خود باشد آب زندگانی
گر این دل چون تو جانان را نخواهد
دلی باشد که او جان را نخواهد
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن
بسا بیمار کز بسیار خواری
بماند سال و مه در رنج و زاری
اگر چه طبع جوید میوهتر
اگر چه میل دارد دل به شکر
ملک چون دید کو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است
به لابه گفت کای ماه جهان تاب
عتاب دوستان نازست بر تاب
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دستبندی
دویدم تا به تو دستی در آرم
به دست آرم تو را دستی برآرم
چو میبینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن
اسیری را به وعده شاد میکن
مبارک مردهای آزاد میکن
ز باغ وصل پر گل کن کنارم
چو دانی کز فراقت بر چه خارم
مگر زان گل گلاب آلود گردم
به بوی از گلستان خشنود گردم
تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوشدل نشینم جان آن هست
چو با تو میخورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم
کمر زرین بود چون با تو بندم
دهن شیرین شود چون با تو خندم
گر از من میبری چون مهره از مار
من از گل باز میمانم تو از خار
گر از درد سر من میشوی فرد
من از سر دور میمانم تو از درد
جگر خور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگر خواری ندارم
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش باشد
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن به تصغیر
و گر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب
عتابی گر بود ما را ازین پس
میانجی در میانه موی تو بس
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد
ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را
هوای گرم بود و آتش تیز
نمیکرد از گیاه خشک پرهیز
گرفت آن نار پستان را چنان سخت
که دیبا را فرو بندند بر تخت
بسی کوشید شیرین تا به صد زور
قضای شیر گشت از پهلوی گور
ملک را گرم دید از بیقراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار
به گفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یا خموشی
ستور پادشاهی تا بود لنگ
به دشواری مراد آید فرا چنگ
چو روز بینوائی بر سر آید
مرادت خود به زور از در درآید
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک
نخواهم نقش بیدولت نمودن
من و دولت به هم خواهیم بودن
ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
نیم دشمن که از دولت گریزم
طرب کن چون در دولت گشادی
مخور غم چون به روز نیک زادی
نخست اقبال وانگه کام جستن
نشاید گنج بیآرام جستن
به صبری میتوان کامی خریدن
به آرامی دلارامی خریدن
زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
نخست انگور و آنگه آب انگور
به گرمی کار عاقل به نگردد
بتک دانی که بز فربه نگردد
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند
اگر با تو بیاری سر در آرم
من آن یارم که از کارت بر آرم
تو ملک پادشاهی را بدست آر
که من باشم اگر دولت بود یار
گرت با من خوش آید آشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی
و گر خواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
بدست دیگران عیبی عظیم است
جهان آنکس برد کو بر شتابد
جهانگیری توقف بر نتابد
همه چیزی ز روی کدخدائی
سکون بر تابد الا پادشائی
اگر در پادشاهی بنگری تیز
سبق برده است از عزم سبک خیز
جوانی داری و شیری و شاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای
بدین هندو که رختت راگرفته است
به ترکی تاج و تختت را گرفته است
به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
مگر باطل کنی ساز طلسمش
که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام
ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن
کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم
sorna
08-09-2011, 05:49 PM
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بیافسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ رهداران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیبآموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمتها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیمالروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینهای گفت
که من بیدارم ار پویندهای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
sorna
08-09-2011, 05:51 PM
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
سپاهی داد قیصر بیشمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه
چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کار زاری
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف بر کشیدند
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنیبتهای زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش
سواران تیغ برق افشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده
اجل بر جان کمینسازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده
سنان بر سینهها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
چنان میشد به زیر درعها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
زره برهای از زهر آب داده
زره پوشان کین را خواب داده
ز موج خون که بر میشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
به سوک نیزههای سر فتاده
صبا گیسوی پرچمها گشاده
به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده
حمایلها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
فرو بسته در آن غوغای ترکان
زبانک نای ترکی نای ترکان
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش در فتاده
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
نه چندان تیر شد بر ترکریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی
بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب
به نطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر
به هندی تیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند
دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته
ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی
کدامین سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد
چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
به جائی مویهگر بر دارد آواز
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که میبینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علفخوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننمودهاست با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
sorna
08-09-2011, 05:52 PM
چو سر بر کرد ماه از برج ماهی
مه پرویز شد در برج شاهی
ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس
ز پرگار حمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا
ذنب مریخ را میکرده در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس
بدین طالع کز او پیروز شد بخت
ملک بنشست بر پیروزه گون تخت
بر آورد از سپیدی تا سیاهی
ز مغرب تا به مشرق نام شاهی
چو شد کار ممالک برقرارش
قویتر گشت روز از روزگارش
کشید از خاک تختی بر ثریا
درو گوهر به کشتی در به دریا
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
به شب تابندهتر بودی ز مهتاب
بر آن تخت مبارک شد چو شیران
مبارکباد گفتندش دلیران
جهان خرم شد از نقش نگینش
فرو خواند آفرینش آفرینش
ز عکس آنچنان روشن جنابی
خراسان را در افزود آفتابی
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی
چو فرخ شد بدو هم تخت و هم تاج
در آمد غمزه شیرین به تاراج
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غمپرداز را شایست خواندن
به حکم آنکه مریم را نگه داشت
کز او بر اوج عیسی پایگه داشت
اگر چه پادشاهی بود و گنجش
ز بییاری پیاپی بود رنجش
نمیگویم طرب حاصل نمیکرد
طرب میکرد لیک از دل نمیکرد
گهی قصد نبید خام کردی
گهی از گریه می در جام کردی
گهی گفتی به دل کای دل چه خواهی
ز عالم عاشقی یا پادشاهی
که عشق و مملکت ناید بهم راست
ازین هر دو یکی میبایدت خواست
چه خوش گفتند شیران با پلنگان
که خر کره کند یا راه زنگان
مرا با مملکت گر یار بودی
دلم زین ملک برخوردار بودی
به خرم گر فرو شد بخت بیدار
به صد ملک ختن یک موی دلدار
شبی در باغ بودم خفته با یار
به بالین بر نشسته بخت بیدار
چو بختم خفت و من بیدار گشتم
بدینسان بیدل و بییار گشتم
کجا آن نوبهنو مجلس نهادن
بهشت عاشقان را در گشادن
نشستن با پریرویان چون نوش
شهنشاه پریرویان در آغوش
کجا شیرین و آن شیرین زبانی
به شیرینی چو آب زندگانی
کجا آن عیش و آن شبها نخفتن
همه شب تا سحر افسانه گفتن
کجا آن تازه گلبرگ شکربار
شکر چیدن ز گلبرگش به خروار
عروسی را بدان روئین حصاری
ز بازو ساختن سیمین عماری
گهش چون گل نهادن روی بر روی
گهش بستن چو سنبل موی بر موی
گهی مستی شکستن بر خمارش
گهی پنهان کشیدن در کنارش
گهی خوردن میی چون خون بدخواه
گهی تکیه زدن بر مسند ماه
سخنهائی که گفتم یا شنیدم
خیالی بود یا خوابی که دیدم
مرا گویند خندان شو چو خورشید
که انده بر نتابد جای جمشید
دهن پر خنده خوش چون توان کرد
درو یا خنده گنجد یا دم سرد
کرا جویم کرا خوانم به فریاد
بهاری بود و بربودش ز من باد
خیال از ناجوانمردی همه روز
به عشوه میفزاید بر دلم سوز
ز بیخصمی گر افزون گشت گنجم
ز بییاری در افزود است رنجم
من آن مرغم که افتادم به ناکام
ز پشمین خانه در ابریشمین دام
چو من سوی گلستان رای دارم
چه سود ار بند زر بر پای دارم
نه بند از پای می شاید بریدن
نه با این بند میشاید پریدن
غم یک تن مرا خود ناتوان کرد
غم چندین کس آخر چون توان خورد
مرا باید که صد غمخوار باشد
چون من صد غم خورم دشوار باشد
ز خر برگیرم و بر خود نهم بار
خران را خنده میآید بدین کار
مه و خورشید را بر فرش خاکی
ز جمعیت رسید این تابناکی
براکنده دلم بینور از آنم
نیم مجموع دل رنجور از آنم
ستاره نیز هم ریحان باغند
پراکندند از آن ناقص چراغند
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع
نه خواهد دل که تاج و تخت گیرم
نه خواهم من که با دل سخت گیرم
دل تاریک روزم را شب آمد
تن بیمار خیزم را تب آمد
نمیشد موش در سوراخ کژدم
بیاری جایروبی بست بردم
سیاهک بود زنگی خود به دیدار
به سرخی میزند چون گشت بیمار
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی
چو دولت هست بخت آرام گیرد
ز دولت با تو جانان جام گیرد
سر از دولت کشیدن سروری نیست
که با دولت کسی را داوری نیست
کس از بیدولتی کامی نیابد
به از دولت فلک نامی نیابد
به دولت یافتن شاید همه کام
چو دانه هست مرغ آید فرا دام
تو گندم کار تا هستی برآرد
گیا خود در میان دستی برآرد
به هر کاری در از دولت بود نور
که باد از کار ما بیدولتی دور
بسی بر خواند ازین افسانه با دل
چو عشق آمد کجا صبر و کجا دل
صبوری کرد با غمهای دوری
هم آخر شادمان شد زان صبوری
sorna
08-09-2011, 05:53 PM
چنین در دفتر آورد آن سخنسنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و میزد دست بر پای
تن از بیطاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بیآرام گشته
چو مرغی پایبند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد میزد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیدهها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله میکند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو میدویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بیخواب میکرد
ز نرگس لاله را سیراب میکرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزکداران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشتتر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بیپای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس میبردش از راه
که میبایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بیصبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکتهای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
sorna
08-09-2011, 05:53 PM
مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
یکی روزش به خلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند
کلید گنجها دادش که بر گیر
که پیشت مرد خواهد مادر پیر
در آمد کار اندامش به سستی
به بیماری کشید از تن درستی
چو روزی چند بروی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر
جهان از جان شیرینش جدا کرد
به شیرین هم جهان هم جان رها کرد
فرو شد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برد از تخت شاهی
چنین است آفرینش را ولایت
که باشد هر بهاری را نهایت
نیامد شیشهای از سنگ در دست
که باز آن شیشه را هم سنگ نشکست
فغان زین چرخ کز نیرنگ سازی
گهی شیشه کند گه شیشهبازی
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخر عهد باز آن انگبین خورد
بدین قالب که بادش در کلاهست
مشو غره که مشتی خاک را هست
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور
بدین خان کو بنا بر باد دارد
مشو غره که بد بنیاد دارد
چه میپیچی درین دام گلو پیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ
چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی
نظر کردم ز روی تجربت هست
خوشیهای جهان چون خارش دست
به اول دست را خارش خوش افتد
به آخر دست بر دست آتش افتد
همیدون جام گیتی خوشگوار است
به اول مستی و آخر خمار است
رها کن غم که دنیا غم نیرزد
مکن شادی که شادی هم نیرزد
اگر خواهی جهان در پیش کردن
شکمواری نخواهی بیش خوردن
گرت صد گنج هست ار یکدرم نیست
نصیبت زین جهان جز یک شکم نیست
همی تا پای دارد تندرستی
ز سختیها نگیرد طبع سستی
چو برگردد مزاج از استقامت
به دشواری به دست آید سلامت
دهان چندان نماید نوش خندی
که یابد در طبیعت نوشمندی
چو گیرد ناامیدی مرد را گوش
کند راه رهائی را فراموش
جهان تلخ است خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش
مشو پر خواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر دربند چون مور
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن
چو باشد خوردن نان گلشکروار
نباشد طبع را با گلشکر کار
چو گلبن هر چه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد
چو دنیا را نخواهی چند جوئی
بدو پوئی بد او چند گوئی
غم دنیا کسی در دل ندارد
که در دنیا چو ما منزل ندارد
درین صحرا کسی کو جای گیر است
ز مشتی آب و نانش ناگزیر است
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ
جهان از نام آنکس ننگ دارد
که از بهر جهان دلتنگ دارد
غم روزی مخور تا روز ماند
که خود روزی رسان روزی رساند
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن بر نشیند
در این سیلاب غم کز ما پدر برد
پسر چون زنده ماند چون پدر مرد
کسی کو خون هندوئی بریزد
چو وارث باشد آن خون برنخیزد
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی
بزن تیری بدین کوژ کمان پشت
که چندین پشت بر پشت ترا کشت
فلک را تا کمان بیزه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد
گوزنی را که ره بر شیر باشد
گیا در زیر پی شمشیر باشد
تو ایمن چون شدی بر ماندن خویش
که داری باد در پس چاه در پیش
مباش ایمن که این دریای خاموش
نکرد است آدمی خوردن فراموش
کدامین ربع را بینی ربیعی
کزان بقعه برون ناید بقیعی
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد
کسی کز زندگی با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
سرانی کز چنین سر پرفسوسند
چون گل گردن زنان را دست بوسند
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تامنش بر دارم از راه
و گر زاهد بود صد مرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد
چو نامد در جهان پاینده چیزی
همه ملک جهان نرزد پشیزی
ره آورد عدم ره توشه خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک
چنین گفتند دانایان هشیار
که نیک و بد به مرگ آید پدیدار
بسا زن نام کانجان مرد یابی
بسا مردا که رویش زرد یابی
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابه تنگ
نظامی را به آسایش رسانی
ببخشی و ببخشایش رسانی
sorna
08-09-2011, 05:54 PM
چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند
ز مظلومان عالم جور برداشت
همه آیین جور از دور برداشت
زهر دروازهای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی
مسلم کرد شهر و روستا را
که بهتر داشت از دنیا دعا را
ز عدلش باز با تیهو شده خویش
به یک جا آب خورده گرگ با میش
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
بدین و داد او خوردند سوگند
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یک دانه غله صد بیشتر کرد
نیت چون نیک باشد پادشا را
گهر خیزد به جای گل گیا را
درخت بد نیت خوشیده شاخست
شه نیکو نیت را پی فراخست
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف
ز چشم پادشاه افتاد رائی
که بد رائی کند در پادشائی
چو شیرین از شهنشه بی خبر بود
در آن شاهی دلش زیر و زبر بود
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحرا روی داشت
خبر پرسید از هر کاروانی
مگر کارندش از خسرو نشانی
چو آگه شد که شاه مشتری بخت
رسانید از زمین بر آسمان تخت
ز گنج افشانی و گوهر نثاری
بجای آورد رسم دوستداری
ولیک از کار مریم تنگدل بود
که مریم در تعصب سنگدل بود
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند
چو شیرین از چنین تلخی خبر یافت
نفس را زین حکایت تلختر یافت
ز دل کوری به کار دل فرو ماند
در آن محنت چو خر در گل فرو ماند
در آن یکسال کو فرماندهی کرد
نه مرغی بلکه موری را نیازرد
دلش چون چشم شوخش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت
همی ترسید کز شوریده رائی
کند ناموس عدلش بیوفائی
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک
کند تنها روی در کار خسرو
به تنهائی خورد تیمار خسرو
نبود از رای سستش پای بر جای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای
به مولائی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی
به گلگون رونده رخت بر بست
زده شاپور بر فتراک او دست
وزان خوبان چو در ره پای بفشرد
کنیزی چند را با خویشتن برد
که در هر جای با او یار بودند
به رنج و راحتش غمخوار بودند
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر
وز آنجا سوی قصر آمد به تعجیل
پس او چارپایان میل در میل
دگر ره در صدف شد لولوتر
به سنگ خویش تن در داد گوهر
به هور هندوان آمد خزینه
به سنگستان غم رفت آبگینه
از آن در خوشاب آن سنگ سوزان
چو آتش گاه موبد شد فروزان
ز روی او که بد خرم بهاری
شد آن آتشکده چون لالهزاری
ثز گرمی کان هوا در کار او بود
هوا گفتی که گرمی دار او بود
ملک دانست کامد یار نزدیک
بدید امید را در کار نزدیک
ز مریم بود در خاطر هراسش
که مریم روز و شب میداشت پاسش
به مهد آوردنش رخصت نمییافت
به رفتن نیز هم فرصت نمییافت
به پیغامی قناعت کرد از آن ماه
به بادی دل نهاد از خاک آن راه
نبودی یک زمان بییاد دلدار
وز آن اندیشه میپیچید چون ما
sorna
08-09-2011, 05:54 PM
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
بر آمد یوسفی نارنج در دست
ترنج مه زلیخا وار بشکست
شد از چشم فلک نیرنگ سازی
گشاد ابرویها در دلنوازی
در پیروزه گون گنبد گشادند
به پیروزی جهان را مژده دادند
زمانه ایمن از غوغا و فریاد
زمین آسوده از تشنیع و بیداد
به فال فرخ و پیرایه نو
نهاده خسروانی تخت خسرو
سراپرده به سدره سر کشیده
سماطینی به گردون بر کشیده
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج از بساط پیشکه دور
به هر گوشه مهیا کرده جائی
برو زانو زده کشور خدائی
طرفداران که صف در صف کشیدند
ز هیبت پشت پای خویش دیدند
کسی کش در دل آمد سر بریدن
نیارست از سیاست باز دیدن
ز بس گوهر کمرهای شبافروز
در گستاخ بینی بسته بر روز
قبا بسته کمرداران چون پیل
کمربندی زده مقدار ده میل
در آن صف کاتش از بیم آب گشتی
سخن گر زر بدی سیماب گشتی
نشسته خسرو پرویز بر تخت
جوان فرو جوان طبع و جوان بخت
در رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار
زمین را زیر تخت آرام داده
به رسم خاص بار عام داده
به فتحالباب دولت بامدادان
ز در پیکی در آمد سخت شادان
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش
تو زرین بهره باش از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین
نشاط از خانه چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن به پرداخت
شهنشاه از دل سنگین ایام
مثل زد بر تن چوبین بهرام
که تا بر ما زمانه چوب زن بود
فلک چوبکزن چوبینه تن بود
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور
نه این بهرام اگر بهرام گور است
سرانجام از جهانش بهره گور است
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
اگر بهرام گوری رفت ازین دام
بیا تا بنگری صد گور بهرام
جهان تا در جهان یاریش میکرد
تمنای جهانداریش میکرد
کجا آن شیر کز شمشیر گیری
چو مستان کرد با ما شیر گیری
کجا آن تیغ کاتش در جهان زد
تپانچه بر درفش کاویان زد
بسا فرزانه را کو شیرزاد است
فریب خاکیان بر باد داد است
بسا گرگ جوان کز روبه پیر
به افسون بسته شد در دام نخجیر
از آن بر گرگ روبه راست شاهی
که روبه دام بیند گرگ ماهی
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان
سرانجام از شتاب خام تدبیر
به جای پرنیان بر دل نهد تیر
ز مغروری کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خویش مغرور
چراغ ارچه ز روغن نور گیرد
بسا باشد که از روغن بمیرد
خورشها را نمک رو تازه دارد
نمک باید که نیز اندازه دارد
مخور چندان که خرما خار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چنان خور کز ضرورتهای حالت
حرام دیگران باشد حلالت
مقیمی را که این دروازه باید
غم و شادیش را اندازه باید
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای
چو دریا بر مزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زر دوزی نداند بوریا باف
چه نیکو داستانی زد هنرمند
هلیله با هلیله قند با قند
نه فرخ شد نهاد نو نهادن
ره و رسم کهن بر باد دادن
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد
نه هر تخمی درختی راست روید
نه هر رودی سرودی راست گوید
به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ
تو خونریزی مبین کو شیر گیرد
که خونش گیرد ارچه دیر گیرد
از این ابلق سوار نیم زنگی
که در زیر ابلقی دارد دو رنگی
مباش ایمن که باخوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دو رنگ است
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمگار آشنا نیست
خری در کاهدان افتاد ناگاه
نگویم وای بر خر وای بر کاه
مگس بر خوان حلوا کی کند پشت
به انجیری غرابی چون توان کشت
به سیم دیگران زرین مکن کاخ
کزین دین رخنه گردد کیسه سوراخ
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارج عطار
مشو خامش چو کار افتد به زاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری
شنیدستم که در زنجیر عامان
یکی بود است ازین آشفته نامان
چو با او سختی نابالغی جنگ
به بالغتر کسی برداشتی سنگ
بپرسیدند کز طفلان خوری خار
ز پیران کین کشی چون باشد این کار
بخنده گفت اگر پیران نخندند
کجا طفلان ستمکاری پسندند
چو دست از پای ناخشنود باشد
به جرم پای سر مأخوذ باشد
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش
ز عیب نیک مردم دیده بر دوز
هنر دیدن ز چشم بد میاموز
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت
به عیب خویش یک دیده نمائی؟
به عیب دیگران صد صد گشائی ؟
نه کم ز آیینهای در عیب جوئی
به آیینه رها کن سخت روئی
حفاظ آینه این یک هنر بس
که پیش کس نگوید غیبت کس
چو سایه رو سیاه آنکس نشیند
که واپس گوید آنچ از پیش بیند
نشاید دید خصم خویش را خرد
که نرد از خام دستان کم توان برد
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام
که چون شیران بدان خنجر ستیزند
بدو خون بسی خرگوش ریزند
در آب نرم رو منگر به خواری
که تند آید گه زنهار خواری
بر آتش دل منه کو رخ فروزد
که وقت آید که صد خرمن بسوزد
به گستاخی مبین در خنده شیر
که نه دندان نماید بلکه شمشیر
هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری
چو کین خواهی ز خسرو کرد بهرام
ز کین خسروان خسرو شدش نام
به ارباکم ز خود خود را نسنجی
کز افکندن وز افتادن برنجی
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب
فرود آمد ز تخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ
سه روز اندوه خورد از بهر بهرام
نه با تخت آشنا میشد و نه با جام
sorna
08-09-2011, 05:55 PM
چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلند آوازه کردند
به بخشیدن در آمد دست دریا
زمین گشت از جواهر چون ثریا
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست
طلب فرمود کردن باربد را
وزو درمان طلب شد درد خود را
sorna
08-09-2011, 05:55 PM
در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
ز صد دستان که او را بود در ساز
گزیده کرد سی لحن خوش آواز
ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش
گهی دل دادی و گه بستدی هوش
ببربط چون سر زخمه در آورد
ز رود خشک بانک تر در آورد
اول گنج باد آورد
چوباد از گنج باد آورد راندی
ز هر بادی لبش گنجی فشاندی
دوم گنج گاو
چو گنج گاو را کردی نواسنج
برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج
سوم گنج سوخته
ز گنج سوخته چون ساختی راه
ز گرمی سوختی صد گنج را آه
چهارم شادروان مروارید
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی
پنجم تخت طاقدیسی
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی
ششم و هفتم ناقوسی و اورنگی
چو ناقوسی و اورنگی زدی ساز
شدی ارونگ چون ناقوس از آواز
هشتم حقه کاوس
چو قند ز حقه کاوس دادی
شکر کالای او را بوس دادی
نهم ماه بر کوهان
چون لحن ماه بر کوهان گشادی
زبانش ماه بر کوهان نهادی
دهم مشک دانه
چو برگفتی نوای مشک دانه
ختن گشتی ز بوی مشک خانه
یازدهم آرایش خورشید
چو زد زارایش خورشید راهی
در آرایش بدی خورشید ماهی
دوازدهم نیمروز
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه روز
سیزدهم سبز در سبز
چو بانگ سبز در سبزش شنیدی
ز باغ زرد سبزه بر دمیدی
چهاردهم قفل رومی
چو قفل رومی آوردی در آهنگ
گشادی قفل گنج از روم و از زنگ
پانزدهم سروستان
چو بر دستان سروستان گذشتی
صبا سالی به سروستان نگشتی
شانزدهم سرو سهی
و گر سرو سهی را ساز دادی
سهی سروش به خون خط باز دادی
هفدهم نوشین باده
چو نوشین باده را در پرده بستی
خمار باده نوشین شکستی
هیجدهم رامش جان
چو کردی رامش جان را روانه
ز رامش جان فدا کردی زمانه
نوزدهم ناز نوروز یا ساز نوروز
چو در پرده کشیدی ناز نوروز
به نوروزی نشستی دولت آن روز
بیستم مشگویه
چو بر مشگویه کردی مشگ مالی
همه مشگو شدی پرمشک حالی
بیست و یکم مهرگانی
چو نو کردی نوای مهرگانی
ببردی هوش خلق از مهربانی
بیست و دوم مروای نیک
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال
بیست و سوم شبدیز
چو در شب بر گرفتی راه شبدیز
شدندی جمله آفاق شب خیز
بیست و چهارم شب فرخ
چو بر دستان شب فرخ کشیدی
از آن فرخندهتر شب کس ندیدی
بیست و پنجم فرخ روز
چو یارش رای فرخ روز گشتی
زمانه فرخ و فیروز گشتی
بیست و ششم غنچه کبک دری
چو کردی غنچه کبک دری تیز
ببردی غنچه کبک دلاویز
بیست و هفتم نخجیرگان
چو بر نخجیرگان تدبیر کردی
بسی چون زهره را نخجیر کردی
بیست و هشتم کین سیاوش
چو زخمه راندی از کین سیاوش
پر از خون سیاوشان شدی گوش
بیست و نهم کین ایرج
چو کردی کین ایرج را سرآغاز
جهان را کین ایرج نو شدی باز
سیام باغ شیرین
چو کردی باغ شیرین را شکربار
درخت تلخ را شیرین شدی بار
نواهائی بدینسان رامش انگیز
همی زد باربد در پرده تیز
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صدبار زه گفت
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره زر
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز
به هر پرده که او بر زد نوائی
ملک دادش پر از گوهر قبائی
زهی لفظی که گر بر تنگ دستی
زهی گفتی زهی زرین به دستی
درین دوران گرت زین به پسندند
زهی پشمین به گردن وانه بندند
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز
به خرسندی طمع را دیده بر دوز
ز چون من قطره دریائی در آموز
که چندین گنج بخشیدم به شاهی
وز آن خرمن نجستم برگ کاهی
به برگی سخن را راست کردم
نه او داد و نه من درخواست کردم
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کان را
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست
بدین زه گر گریبان را طرازی
کنی بر گردنان گردن فرازی
sorna
08-09-2011, 05:56 PM
چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
ز مجلس در شبستان رفت خسرو
شده سودای شیرین در سرش نو
چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی
دهان مریم از غم تلخ گشتی
در آن مستی نشسته پیش مریم
دم عیسی بر او میخواند هر دم
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجور بهتر
ولی دانم که دشمن کام گشتست
به گیتی در به من بدنام گشتست
چو من بنوازم و دارم عزیزش
صواب آید که بنوازی تو نیزش
اجازت ده کزان قصرش بیارم
به مشکوی پرستاران سپارم
نبینم روی او گر باز بینم
پر آتش باد چشم نازنینم
جوابش داد مریم که ای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمانگیر
خلافت را جهان بر در نهاده
فلک بر خط حکمت سر نهاده
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین
ترا بیرنج حلوائی چنین نرم
برنج سرد را تا کی کنی گرم
رطب خور خار نادیدن ترا سود
که بس شیرین بود حلوای بیدود
مرا با جادوئی هم حقهسازی؟
که بر سازد ز بابل حقهبازی
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد
ترا بفریبد و ما را کند دور
تو زو راضی شوی من از تو مهجور
من افسونهای او را نیک دانم
چنین افسانها را نیک خوانم
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست
بسی کردند مردان چارهسازی
ندیدند از یکی زن راست بازی
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
چه بندی دل در آن دور از خدائی
کزو حاصل نداری جز بلائی
اگر غیرت بری با درد باشی
و گر بیغیرتی نامرد باشی
برو تنها دم از شادی برآور
چو سوسن سر به آزادی برآور
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به تاج قیصر و تخت شهنشاه
که گر شیرین بدین کشور کند راه
به گردن برنهم مشگین رسن را
بر آویزم ز جورت خویشتن را
همان به کو در آن وادی نشیند
که جغد آن به که آبادی نبیند
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز در نسازد جفت با جفت
سخن را از در دیگر بنی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد
سوی خسرو شدی پیوسته شاپور
به صد حیلت پیامی دادی از دور
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین
ولی دانست کان نز بیوفائیست
شکیبش بر صلاح پادشائیست
sorna
08-09-2011, 05:56 PM
شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن به دو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی
همان بهتر که با آن ماه دلدار
نهفته دوستی ورزم پریوار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پریرخ را ببیند
شود دیوی و بر دیوی نشیند
پذیرفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریائی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکارت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشگوی خسرو بر گزینیم
طرب میساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بر زد آوازی به شاپور
که از خود شرم دارای از خدا دور
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بیانصافیت انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادت
خرد ز این کار دستوری دهادت
بر آوردی مرا از شهریاری
کنون خواهی که از جانم بر آری
من از بیدانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آنجان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان گر گریزد
چو بیند جو فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم گوهر نژادم
نخوانده چون روم آخر نه بادم
چو ز آب حوض تر گشتست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمائی دلی با این خرابی
کنم با اژدهائی هم نقابی
چو آن درگاه را در خور نیفتم
به زور آن به که از در درنیفتم
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بیوفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم
سلیح مردمی تا چند پوشم
روانبود که چون من زن شماری
کلهداری کند با تاجداری
قضای بد نگر کامد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بدم در خار ماندم
به کاری میشدم دربار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم
یکی را گفتم این جان و جهانست
جهان بستد کنون دربند جانست
نه هرکس که آتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یکسر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازوئی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم زان جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفیها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خونخواره من
جز آتش پارهای درباره من
من اینک زنده او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من روئیست از سنگ
در او بیند فرو ریزد ازین ننگ
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من به بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ اندازم دلی را
که خواهد سگ دل بیحاصلی را
دل آن به کو بدان کس وا نبیند
که در سگ بیند و در ما نه بیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی بخورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواریها کز او نامد برویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پرده کژ میدهد یار
شد آبم و او به موئی تر نیامد
چنان کابی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرس با من چنان در جنگ راند است
که جای آشتی رنگی نماند است
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کورست و بینائی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نه بیند
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پر زخم از آنست
که هرچ او میدهد زخم زبانست
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد
بدین بختم چنو همخوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم میجست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشانها
که هر کش دل جهد بیند زیانها
کنونم میجهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسمالله دگربار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوائی کنم دور
به دستان میفریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا به بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
به ار پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم بر ستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شبگیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میاموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بوئی نگردد
غم من بر دلش موئی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبائی کنم چندان که یک روز
درآیداز در مهر آن دلافروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمانوار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه باهم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نازنده از زندان چه ترسم
بود سرمایهداران را غم بار
تهیدست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بتخانه چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گلگون را رگی هست
و گر مریم درخت قند کشته است
رطبهای مرا مریم سرشته است
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کند مریم کند نوش
یکی درجست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد انگبین یافت
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هرجا گرد رانی گردنی هست
نبودم عاشق ار بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بیزار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو میدانی دگر هیچ
لب آنکس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلواکان دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن به کش برد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری میخورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی در افتادم بدین دام
به دانائی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راه روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دلدار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را دربست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا ده بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رای بدزد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن به که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستمکار
ازین دل بیدلم زین یار بییار
شدم دلشاد روزی با دلافروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بیطمع دیگر بر آزاد
وزان پس مهر لولو بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کی رسم باز
بگو با روزه مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست؟
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم زان لب شکرریز
بگو دور از لبت دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا هانگیری هاممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید به خایم لعل خندان
بگو از دور میخور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی
وصالش گر بگوید زان اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرو میخواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبکتر گشت بارش
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرینتر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بیداد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشائی
چو دوران سازگاری را نشانی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خط آزادیم ده گر کنیزم
ترا من همسرم در هم نشینی
به چشم زیر دستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
وگرنه بر درت بالا نهم پای
به پلپل دانههای اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازینسان خویشتندار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مراد دیگران کی پیش داری
مرا تا خار در ره میشکستی
کمان در کار ده ده میشکستی
بخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دلافروز
به دودت کور میکردم شب و روز
جفا زین بیش؟ که اندامم شکستی
چو نامآور شدی نامم شکستی
عملداران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
چو بییار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوائی فکندی
سپر بر آب رعنائی فکندی
برات کشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
نماند از جان من جز رشته تائی
مکش کین رشته سر دارد به جائی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آنگه دود خیزد
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگهدار
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران میفشان
نمک بر جان مهجوران میفشان
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی بر تاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را میپرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دیگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بیدلان را دل بماند
مزن آتش در این جان ستمکش
رها کن خانهای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بن هر موی خاری
نه شب خبسم نه روز آسایشم هست
نه از تو ذرهای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پائی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بود دریا نمی دوزخ شراری
در این دریا کم آتش گشت کشتی
مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی
وگرنه بر در دوزخ نهانی
چرا میجویم آب زندگانی
مرا چون بد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
ترا خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است آب از سر گذشته
بر آب دیده کشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نه بینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
خرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بیقراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است
بدینسان گرچه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دایم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رای تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید بدانش درج کردن
چو زر سنجیدان آنگه خرج کردن
sorna
08-09-2011, 05:57 PM
پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
در آن وادی که جائی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
گرش صدگونه حلوا پیش بودی
غذاش از مادیان و میش بودی
از او تا چارپایان دورتر بود
ز شیر آوردن او را دردسر بود
که پیرامون آن وادی به خروار
همه خر زهره بد چون زهره مار
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت
دل شیرین حساب شیر میکرد
چه فن سازد در آن تدبیر میکرد
که شیر آوردن از جائی چنان دور
پرستاران او را داشت رنجور
چو شب زلف سیاه افکند بر دوش
نهاد از ماه زرین حلقه در گوش
در آن حقه که بود آن ماه دلسوز
چو مار حلقه میپیچید تا روز
نشسته پیش او شاپور تنها
فرو کرده ز هر نوعی سخنها
از این اندیشه کان سرو سهی داشت
دل فرزانه شاپور آگهی داشت
چو گلرخ بیش او آن قصه بر گفت
نیوشنده چو برگ لاله بشکفت
نمازش برد چون هندو پری را
ستودش چون عطارد مشتری را
که هست اینجا مهندس مردی استاد
جوانی نام او فرزانه فرهاد
به وقت هندسه عبرت نمائی
مجسطی دان و اقلیدس گشائی
به تیشه چون سر صنعت بخارد
زمین را مرغ بر ماهی نگارد
به صنعت سرخ گل را رنگ بندد
به آهن نقش چین بر سنگ بندد
به پیشه دست بوسندش همه روم
به تیشه سنگ خارا را کند موم
به استادی چنین کارت بر آید
بدین چشمه گل از خارت بر آید
بود هر کار بیاستاد دشوار
نخست استاد باید آنگهی کار
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر
گرم فرماندهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم
که ما هر دو به چین همزاد بودیم
دو شاگرد از یکی استاد بودیم
چو هر مایه که بود از پیشه برداشت
قلم بر من فکند او تیشه برداشت
چو شاپور این حکایت را بسر برد
غم شیر از دل شیرین بدر برد
چو روز آیینه خورشید دربست
شب صد چشم هر صد چشم بربست
تجسس کرد شاپور آن زمین را
بدست آورد فرهاد گزین را
به شادروان شیرین برد شادش
به رسم خواجگان کرسی نهادش
در آمد کوهکن مانند کوهی
کز او آمد خلایق را شکوهی
چو یک پیل از ستبری و بلندی
به مقدار دو پیلش زورمندی
رقیبان حرم به نواختندش
به واجب جایگاهی ساختندش
برون پرده فرهاد ایستاده
میان در بسته و بازو گشاده
در اندیشه که لعبت باز گردون
چه بازی آردش زان پرده بیرون
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد
به شیرین خندههای شکرین ساز
در آمد شکر شیرین به آواز
دو قفل شکر از یاقوت برداشت
وزو یاقوت و شکر قوت برداشت
رطبهائی که نخلش بار میداد
رطب را گوشمال خار میداد
به نوشآباد آن خرمان در شیر
شکر خواند انگبین را چاشنی گیر
ز بس کز دامن لب شکر افشاند
شکر دامن به خوزستان برافشاند
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود
ز شیرینی چه گویم هر چه خواهی
بر آوازش بخفتی مرغ و ماهی
طبرزد را چو لب پرنوش کردی
ز شکر حلقهها در گوش کردی
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی
کسی را کان سخن در گوش رفتی
گر افلاطون بدی از هوش رفتی
چو بگرفت آن سخن فرهاد در گوش
ز گرمی خون گرفتش در جگر جوش
برآورد از جگر آهی شغب ناک
چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
به روی خاک میغلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار
چو شیرین دیدکان آرام رفته
دلی دارد چو مرغ از دام رفته
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه به دام آورد بازش
پس آنگه گفت کی داننده استاد
چنان خواهم که گردانی مرا شاد
مراد من چنان است ای هنرمند
که بگشائی دل غمگینم از بند
به چابک دستی و استاد کاری
کنی در کار این قصر استواری
گله دور است و ما محتاج شیریم
طلسمی کن که شیر آسان بگیریم
ز ما تا گوسفندان یک دو فرسنگ
بباید کند جوئی محکم از سنگ
که چوپانانم آنجا شیر دوشند
پرستارانم این جا شیر نوشند
ز شیرین گفتن و گفتار شیرین
شده هوش از سر فرهاد مسکین
سخنها را شنیدن میتوانست
ولیکن فهم کردن می ندانست
زبانش کرد پاسخ را فرامشت
نهاد از عاجزی بر دیده انگشت
حکایت باز جست از زیر دستان
که مستم کور دل باشند مستان
ندانم کوچه میگوید بگوئید
ز من کامی که میجوید بجوئید
رقیبان آن حکایت بر گرفتند
سخنهائی که رفت از سر گرفتند
چو آگه گشت از آن اندیشه فرهاد
فکند آن حکم را بر دیده بنیاد
در آن خدمت به غایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت
از آنجا رفت بیرون تیشه در دست
گرفت از مهربانی پیشه در دست
چنان از هم درید اندام آن بوم
که میشد زیر زخمش سنگ چون موم
به تیشه روی خارا میخراشید
چو بید از سنگ مجرا میتراشید
به هر تیشه که بر سنگ آزمودی
دو هم سنگش جواهر مزد بودی
به یک ماه از میان سنگ خارا
چو دریا کرد جوئی آشکارا
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دو رویه سنگها زد شاخ در شاخ
چو کار آمد به آخر حوضهای بست
که حوض کوثرش زد بوسه بر دست
چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی
که در درزش نمیگنجید موئی
در آن حوضه که کرد او سنگ بستش
روان شد آب گفتی زاب دستش
بنا چندان تواند بود دشوار
که بنا را نیاید تیشه در کار
اگر صد کوه باید کند پولاد
زبون باشد به دست آدمیزاد
چه چاره کان بنیآدم نداند
به جز مردن کزان بیچاره ماند
خبر بردند شیرین را که فرهاد
به ماهی حوضه بست و جوی بگشاد
چنان کز گوسفندان شام و شبگیر
به حوض آید به پای خویشتن شیر
بهشتی پیکر آمد سوی آن دشت
بگرد جوی شیر و حوض برگشت
چنان پنداشت کان حوض گزیده
نکرد است آدمی هست آفریده
بلی باشد ز کار آدمی دور
بهشت و جوی شیر و حوضه و حور
بسی بر دست فرهاد آفرین کرد
که رحمت بر چنان کس کاین چنین کرد
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش
که استادیت را حق چون گذاریم
که ما خود مزد شاگردان ندرایم
ز گوهر شب چراغی چند بودش
که عقد گوش گوهر بند بودش
ز نغزی هر دری مانند تاجی
وزو هر دانه شهری راخراجی
گشاد از گوش با صد عذر چون نوش
شفاعت کرد کاین بستان و بفروش
چو وقت آید کزین به دست یابیم
ز حق خدمتت سر بر نتابیم
بر آن گنجینه فرهاد آفرین خواند
ز دستش بستد و در پایش افشاند
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحرا ریز برداشت
ز بیم آنکه کار از نور میشد
به صد مردی ز مردم دور میشد
sorna
08-09-2011, 05:58 PM
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی میگذشتش روزگاری
نمیآمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزانتر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخوارهای نه
ز یارش هیچگونه چارهای نه
دو تازان شد که از ره خار میکند
چو خار از پای خود مسمار میکند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلکها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل میدوید آن رخت برده
چنان در میرمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بیدرمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز میشد
دو اسبه پیش آن غم باز میشد
ادیم رخ به خون دیده میشست
سهیل خویش را در دیده میجست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن میخواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
sorna
08-10-2011, 04:38 PM
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دلافروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر میترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بیدلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
sorna
08-10-2011, 04:38 PM
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بیروستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفتهای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بیزور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بیخویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بیقراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز میداد
جوابش هم به نکته باز میداد
sorna
08-10-2011, 04:39 PM
نخستین بار گفتش کز کجائی
بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست
بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار
ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
sorna
08-10-2011, 04:39 PM
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بیترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالودهای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
زبانتر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را میکشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینهجوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بیوفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانهای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی خرک میرانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم میتراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بیشرمی کسی کو شوخ دیدهاست
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
جهان را نیست کردی پستر از من
نه بینی هیچکس بی کستر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگداران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز میکوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
sorna
08-10-2011, 04:40 PM
مبارک روزی از خوش روزگاران
نشسته بود شیرین پیش یاران
سخن میرفتشان در هر نوردی
چنانک آید ز هر گرمی و سردی
یکی عیش گذشته یاد میکرد
بدان تاریخ دل را شاد میکرد
یکی افسانه آینده میخواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
ز هر شیوه سخن کان دلنواز است
بگفتند آنچه وا گفتن دراز است
سخن چون شد مسلسل عاقبت کار
ستون بیستون آمد پدیدار
به خنده گفت با یاران دلافروز
علم بر بیستون خواهم زد امروز
به بینم کاهنین بازوی فرهاد
چگونه سنگ میبرد به پولاد
مگر زان سنگ و آهن روزگاری
به دلگرمی فتد بر من شراری
بفرمود اسب را زین بر نهادن
صبا را مهد زرین بر نهادن
نبود آن روز گلگون در وثاقش
بر اسبی دیگر افتاد اتفاقش
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبائی چو یغمائی نگاری
روان شد نرگسان پر خواب گشته
چو صد خرمن گل سیراب گشته
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی به زین مقدار ده گام
ز نعلش بر صبا مسمار میزد
زمین را چون فلک پرگار میزد
چو آمد با نثار مشک و نسرین
بر آن کوه سنگین کوه سیمین
ز عکس روی آن خورشید رخشان
ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوه تن زی کوهکن راند
به یاد لعل او فرهاد جان کن
کننده کوه را چون مرد کان کن
ز یار سنگدل خرسنگ میخورد
ولیکن عربده با سنگ میکرد
عیار دستبردش را در آن سنگ
ترازوئی نیامد راست در چنگ
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند
درون سنگ از آن میکند مادام
که از سنگش برون میآمد آن کام
رخ خارا به خون لعل میشست
مگر در سنگ خارا لعل میجست
چو از لعل لب شیرین خبر یافت
به سنگ خاره در گفتی گهر یافت
به دستش آهن از دل گرمتر گشت
به آهن سنگش از گل نرمتر گشت
به دستی سنگ را میکند چون گل
به دیگر دست میزد سنگ بر دل
دلش را عشق آن بت میخراشید
چو بت بودش چرا بت میتراشید
شکر لب داشت با خود ساغری شیر
به دستش داد کاین بر یاد من گیر
ستد شیر از کف شیرین جوانمرد
به شیرینی چه گویم چون شکر خورد
چو شیرین ساقیی باشد هم آغوش
نه شیر ار زهر باشد هم شود نوش
چو عاشق مست گشت از جام باقی
ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی
شد اندامش گران از زر کشیدن
فرو مانداسبش از گوهر کشیدن
نه اسب ار کوه زر بودی ندیمش
سقط گشتی به زیر کوه سیمش
چنین گویند که اسب باد رفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار
چو عاشق دیدکان معشوق چالاک
فرو خواهد فتاد از باد بر خاک
به گردن اسب را با شهسوارش
ز جا برداشت و آسان کرد کارش
به قصرش برد از انسان ناز پرورد
که موئی بر تن شیرین نیازرد
نهادش بر بساط نوبتی گاه
به نوبت گاه خویش آمد دگر راه
همان آهنگری با خاره میکرد
همان سنگی به آهن پاره میکرد
شده بر کوه کوهی بر دل تنگ
سری بر سنگ میزد بر سر سنگ
چو آهو سبزهای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده
sorna
08-10-2011, 04:50 PM
جهان سالار خسرو هر زمانی
به چربی جستی از شیرین نشانی
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه
در آن مدت که شد فرهاد را دید
نه کوه آن قلعه پولاد را دید
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
کلنگی میزند چون شیر جنگی
کلنگی نه که آن باشد کلنگی
بچربد روبه ار چربیش باشد
و گر با گرگ هم چربیش باشد
چو از دینار جورا بیشتر بار
ترازو سر به گرداند ز دینار
اگر ماند بدین قوت یکی ماه
ز پشت کوه بیرون آورد راه
ملک بیسنگ شد زان سنگ سفتن
که بایستش به ترک لعل گفتن
به پرسش گفت با پیران هشیار
چه باید ساختن تدبیر این کار
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
مگر یک چندی افتد دستش از کار
درنگی در حساب آید پدیدار
طلب کردند نافرجام گویی
گره پیشانیی دلتنگ رویی
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی
سخنهای بدش تعلیم کردند
به زر وعده به آهن بیم کردند
فرستادند سوی بی ستونش
شده بر ناحفاظی رهنمونش
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنه پولاد را دید
بسان شیر وحشی جسته از بند
چو پیل مست گشته کوه میکند
دلش در کار شیرین گرم گشته
به دستش سنگ و آهن نرم گشته
از آن آتش که در جان و جگر داشت
نه از خویش و نه از عالم خبر داشت
به یاد روی شیرین بیت میگفت
چو آتش تیشه میزد کوه میسفت
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد
دریغا آن چنان سرو شغبناک
ز باد مرگ چون افتاد بر خاک
ز خاکش عنبر افشاندند بر ماه
به آب دیده شستندش همه راه
هم آخر با غمش دمساز گشتند
سپردندش به خاک و باز گشتند
در و هر لحظه تیغی چند میبست
به رویش در دریغی چند میبست
چو گفت آن زلف و آن خال ای دریغا
زبانش چون نشد لال ای دریغا
کسی را دل دهد کین راز گوید؟
نه بیند ور به بیند باز گوید
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد
برآورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دور باشی بر جگر خورد
به زاری گفت کاوخ رنج بردم
ندیده راحتی در رنج مردم
اگر صد گوسفند آید فرا پیش
برد گرگ از گله قربان درویش
چه خوش گفت آن گلابی با گلستان
که هر چت باز باید داد مستان
فرو رفته به خاک آن سرو چالاک
چرا بر سر نریزم هر زمان خاک
ز گلبن ریخته گلبرگ خندان
چرا بر من نگردد باغ زندان
پریده از چمن کبک بهاری
چرا چون ابر نخروشم به زاری
فرو مرده چراغ عالم افروز
چرا روزم نگردد شب بدین روز
چراغم مرد بادم سرد از آنست
مهم رفت آفتابم زرد از آنست
به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن
صلای درد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد
زمانه خود جز این کاری نداند
که اندوهی دهد جانی ستاند
چو کار افتاده گردد بینوائی
درش در گیرد از هر سو بلائی
به هر شاخ گلی کو در زند چنگ
به جای گل ببارد بر سرش سنگ
چنان از خوشدلی بیبهر گردد
که در کامش طبرزد زهر گردد
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت
عنان عمر ازینسان در نشیب است
جوانی را چنین پا در رکیب است
کسی یابد ز دوران رستگاری
که بردارد عمارت زین عماری
مسیحاوار در دیری نشیند
که با چندان چراغش کس نبیند
جهان دیو است و وقت دیو بستن
به خوشخوئی توان زین دیو رستن
مکن دوزخ به خود بر خوی بد را
بهشت دیگران کن خوی خود را
چو دارد خوی تو مردم سرشتی
هم اینجا و هم آنجا در بهشتی
مخسب ای دیده چندین غافل و مست
چو بیداران برآور در جهان دست
که چندان خفت خواهی در دل خاک
که فرموشت کند دوران افلاک
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است
نشاید آهنین تر بودن از سنگ
ببین تاریک چون ریزد به فرسنگ
زمین نطعیست ریگش چون نریزد
که بر نطعی چنین جز خون نریزد
بسا خونا که شد بر خاک این دشت
سیاووشی نرست از زیر این طشت
هر آن ذره که آرد تند بادی
فریدونی بود یا کیقبادی
کفی گل در همه روی زمی نیست
که بر وی خون چندین آدمی نیست
که میداند که این دیر کهن سال
چه مدت دارد و چون بودش احوال
بهر صدسال دوری گیرد از سر
چو آن دوران شد آرد دور دیگر
نماند کس که بیند دور او را
بدان تا در نیابد غور او را
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن
ز جور و عدل در هر دور سازیست
درو داننده را پوشیده رازی است
نمیخواهی که بینی جور بر جور
نباید گفت راز دور با دور
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار
به صد فن گر نمائی ذوفنونی
نشاید برد ازین ابلق حرونی
چو گربه خویشتن تا کی پرستی
بیفکن از بغل گربه که رستی
فلک چندان که دیگ خاک را پخت
نرفت از خوی او خامی چو کیمخت
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را بردست مایه
عروس خاک اگر بدر منیرست
به دست باد کن امرش که پیرست
مگر خسفی که خواهد بودن از باد
طلاق امر خواهد خاک را داد
گر آن باد آید و گر ناید امروز
تو بر بادی چنین مشعل میفروز
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر ده انگشت
نشد ممکن که این خاک خطرناک
بر انگشت بریده بر کند خاک
تو بیاندام ازین اندام سستی
که گاهی رخنه دارد گه درستی
فرود افتادن آسان باشد از بام
اگر در ره نباشد عذر اندام
نه بینی مرد بیاندام در خواب
نرنجد گر فتد صد تیر پرتاب
ترنج از دود گوگرد آن ندیده
که ما زین نه ترنج نارسیده
چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی
چو نارنج از زلیخا زخم یابی
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز
برون افکن بنه زیندار نه در
مگر کایمن شوی زین مار نه سر
نفس کو خواجه تاش زندگانی است
ز ما پرورده باد خزانی است
اگر یک دم زنی بیعشق مرده است
که بر ما یک به یک دمها شمرده است
به باید عشق را فرهاد بودن
پس آن گاهی به مردن شاد بودن
مهندس دسته پولاد تیشه
ز چوب نارتر کردی همیشه
ز بهر آنکه باشد دستگیرش
به دست اندر بود فرمان پذیرش
چو بشنید این سخنهای جگرتاب
فراز کوه کرد آن تیشه پرتاب
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک
از آن دسته بر آمد شوشه نار
درختی گشت و بار آورد بسیار
از آن شوشه کنون گر ناریابی
دوای درد هر بیماریابی
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را
sorna
08-10-2011, 04:50 PM
در اندیش ای حکیم از کار ایام
که پاداش عمل باشد سرانجام
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
کمر بسته بدین کار است گردون
چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد
به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
چنان افتاد تقدیر الهی
که بر مریم سر آمد پادشاهی
چنین گویند شیرین تلخ زهری
به خوردش داد از آن کو خورد بهری
و گرمی راست خواهی بگذر از زهر
به زهرآلود همت بردش از دهر
به همت هندوان چون بر ستیزند
ز شاخ خشک برگتر بریزند
فسون سازان که از مه مهره سازند
به چشم افسای همت حقه بازند
چو مریم روزه مریم نگه داشت
دهان در بست از آن شکر که شه داشت
برست از چنگ مریم شاه عالم
چنانک آبستنان از چنگ مریم
درخت مریمش چون از بر افتاد
ز غم شد چون درخت مریم آزاد
ولیک از بهر جاه و احترامش
ز ماتم داشت آیینی تمامش
نرفت از حرمتش بر تخت ماهی
نپوشید از سلبها جز سیاهی
چو شیرین را خبر دادند ازین کار
همش گل در حساب افتاد هم خار
به نوعی شادمان گشت از هلاکش
که رست از رشک بردن جان پاکش
به دیگر نوع غمگین گشت و دلسوز
که عاقل بود و میترسید از آن روز
ز بهر خاطر خسرو یکی ماه
ز شادی کرد دست خویش کوتاه
پس از ماهی که خار از ریش برخاست
جهان را این غبار از پیش برخاست
دلش تخم هوس فرمود کشتن
جواب نامه خسرو نوشتن
سخنهائی که او را بود در دل
فشاند از طیرگی چون دانه در گل
نویسنده چو بر کاغذ قلم زد
به ترتیب آن سخنها را رقم زد
سخن را از حلاوت کرد چون قند
سرآغاز سخن را داد پیوند
بنام پادشاه پادشاهان
گناه آمرز مشتی عذرخواهان
خداوندی که مار کار سازست
ز ما و خدمت ما بینیازست
نه پیکر خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اختر شماران
زمین تا آسمان خورشید تا ماه
به ترکستان فضلش هندوی راه
دهد بی حق خدمت خلق را قوت
نگارد بیقلم در سنگ یاقوت
ز مرغ و مور در دریا و در کوه
نماند جاودان کس را در اندوه
گه نعمت دهد نقصان پذیری
کند هنگام حیرت دستگیری
چو از شکرش فرامش کار گردیم
بمالد گوش تا بیدار گردیم
به حکم اوست در قانون بینش
تغیرهای حال آفرینش
گهی راحت کند قسمت گهی رنج
گهی افلاس پیش آرد گهی گنج
جهان را نیست کاری جز دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
گه از بیداد این آن را دهد داد
گه از تیمار آن این را کند شاد
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
که مرگ خر بود سگ را عروسی
نه هر قسمت که پیش آید نشاطست
نه هر پایه که زیر افتد بساطست
چو روزی بخش ما روزی چنین کرد
گهی روزی دوا باشد گهی درد
خردمند آن بود کو در همه کار
بسازد گاه با گل گاه با خار
جهاندار مهین خورشید آفاق
که زد بر فرق هفت اورنگ شش طاق
جهان دارد به زیر پادشاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
بهشت از حضرتش میعادگاهی است
ز باغ دولتش طوبی گیاهی است
درین دوران که مه تا ماهی اوراست
ز ماهی تا به ماه آگاهی اوراست
خبر دارد که روز و شب دو رنگ است
نوالش گه شکرگاهی شرنگ است
درین صندل سرای آبنوسی
گهی ماتم بود گاهی عروسی
عروس شاه اگر در زیر خاکست
عروسان دگر دارد چه باکست
فلک زان داد بر رفتن دلیرش
که بود آگه ز شاه و زود سیریش
از او به گرچه شه را همدمی نیست
شهنشه زود سیر آمد غمی نیست
نظر بر گلستانی دیگر آرد
و زو به دلستانی در بر آرد
دریغ آنست کان لعبت نماند
وگرنه هر که ماند عیش راند
مرنج ای شاه نازک دل بدین رنج
که گنج است آن صنم در خاک به گنج
مخور غم کادمی غم برنتابد
چو غم گفتی زمین هم برنتابد
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی
اگر در تخته رفت آن نازنین جفت
به ترک تخت شاهی چون توان گفت
به می بنشین ز مژگان می چه ریزی
غمت خیزد گر از غم برنخیزی
نه هر کش پیش میری پیش میرد
بدین سختی غمی در پیش گیرد
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
به مرگش تن بباید داد روزی
به نالیدن مکن بر مرده بیداد
که مرده صابری خواهد نه فریاد
چو کار کالبد گیرد تباهی
نه درویشی به کار آید نه شاهی
ز بهر چشمهای مخروش و مخراش
ز فیض دجله گو یک قطره کم باش
به شادی بر لب شط جامجم گیر
کهن زنبیلی از بغداد کم گیر
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت
اگر سروی شد از بستان عالم
تو باقی مان که هستی جان عالم
مخور غم تا توانی باده خور شاد
مبادا کز سرت موئی برد باد
اگر هستی شود دور از تو از دست
بحمدالله چو تو هستی همه هست
تو در قدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بیهمتا نکوتر
به تنهائی قناعت کن چو خورشید
که همسر شرک شد در راه جمشید
اگر با مرغ باید مرغ را خفت
تو سیمرغی بود سیمرغ بیجفت
مرنج ار با تو آن گوهر نماند
تو کانی کان ز گوهر در نماند
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد
گر آهوئی ز صحرا رفت بگذار
که در صحرا بود زین جنس بسیار
و گر یک دانه رفت از خرمن شاه
فدا بادش فلک با خرمن ماه
گلی گر شد چه باید دید خاری
عوض باشد گلی را نوبهاری
بتی گر کسر شد کسری بماناد
غم مریم مخور عیسی بما
sorna
08-10-2011, 04:51 PM
سراینده چنین افکند بنیاد
که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
دل شیرین به درد آمد ز داغش
که مرغی نازنین گم شد ز باغش
بر آن آزاد سرو جویباری
بسی بگریست چون ابر بهاری
به رسم مهترانش حله بر بست
به خاکش داد و آمد باد در دست
ز خاکش گنبدی عالی برافراخت
وز آن گنبد زیارتخانهای ساخت
خبر دادند خسرو را چپ و راست
که از ره زحمت آن خار برخاست
پشیمان گشت شاه از کرده خویش
وز آن آزار گشت آزرده خویش
در اندیشید و بود اندیشه را جای
که باد افراه را چون دارد او پای
کسی کو با کسی بدساز گردد
به دو روزی همان بد باز گردد
در این غم روز و شب اندیشه میکرد
وزین اندیشه هم روزی قفا خورد
دبیر خاص را نزدیک خود خواند
که برکاغذ جواهر داند افشاند
گلشن فرمود در شکر سرشتن
به شیرین نامه شیرین نوشتن
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند
بنام روشنائی بخش بینش
که روشن چشم ازو گشت آفرینش
پدید آرنده انسی و جانی
اثرهای زمینی و آسمانی
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را کرده گردشگاه افلاک
پس از نام خدا و نام پاکان
برآورده حدیث دردناکان
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند
شنیدم کز پی یاری هوسناک
به مانم نوبتی زد بر سر خاک
ز سنبل کرد بر گل مشک بیزی
ز نرگس بر سمن سیماب ریزی
دو تا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را
سمن را از بنفشه طرف بر بست
رطبها را به زخم استخوان خست
به لاله تخته گل را تراشید
به لولو گوشه مه را خراشید
پرند ماه را پیوند بگشاد
ز رخ برقع ز گیسو بند بگشاد
جهان را سوخت از فریاد کردن
به زاری دوستان را یاد کردن
چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری
بر آن حمال کوهافکن ببخشود
به سر زانو به زانو کوه پیمود
غریبی کشته بیش ار زد فغانی
جهان گو تا بر او گرید جهانی
بدینسان عاشقی در غم بمیرد؟
چنو باد آنکه زو عبرت نگیرد
حساب از کار او دورست ما را
دل از بهر تو رنجورست ما را
چو دانم سخت رنجیدی ز مرگش
که مرد و هم نمیگوئی به ترکش
چرا بایستش اول کشتن از درد
چو کشتی چند خواهی اندهش خورد
غمش میخور که خونش هم تو خوردی
عزیزش کن که خوارش هم تو کردی
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکیتری کس را نبینی
چو خاک ارصد جگر داری به دستی
نیابی مثل او شیرین پرستی
ولیکن چون ندارد گریه سودی
چه باید بی کباب انگیخت دودی
به غم خوردن نکردی هیچ تقصیر
چه شاید کرد با تاراج تقدیر
بنا بر مرگ دارد زندگانی
نخواهد زیستن کس جاودانی
تو روزی او ستارهای دلافروز
فرو میرد ستاره چون شود روز
تو صبحی او چراغ ار دل پذیرد
چراغ آن به که پیش از صبح میرد
تو هستی شمع و او پروانه مست
چو شمع آید رود پروانه از دست
تو باغی و او گیاهی کز تو خیزد
گیاه آن به که هم در باغ ریزد
تو آتش طبعی او عود بلاکش
بسوزد عود چون بفروزد آتش
اگر مرغی پرید از گلستانت
پرستد نسر طایر ز آسمانت
و گر شد قطرهای آب از سبویت
بسا دجله که سر دارد به جویت
چو ماند بدر گوبشکن هلالی
چو خوبی هست ازو کم گیر خالی
اگر فرهاد شد شیرین بماناد
چه باک از زرد گل نسرین بماناد
نویسنده چو از نامه به پرداخت
زمین بوسید و پیش خسرو انداخت
به قاصد داد خسرو نامه را زود
ستد قاصد ببرد آنجا که فرمود
چو شیرین دید کامد نامه شاه
رخ از شادی فروزان کرد چون ماه
سه جا بوسید و مهر نامه برداشت
و زو یک حرف را ناخوانده نگذاشت
جگرها دید مشک اندود کرده
طبرزدهای زهرآلود کرده
قصبهائی در او پیچیده صد مار
رطبهائی در او پوشیده صد خار
همه مقراضههای پرنیان پوش
همه زهرابهای خوشتر از نوش
نه صبر آن که این شریت بنوشد
نه جای آنکه از تندی بجوشد
به سختی و به رنج آن رنج و سختی
فرو خورد از سر بیدار بختی
sorna
08-10-2011, 04:52 PM
چو خسرو نامه شیرین فرو خواند
از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
به خود گفتا جوابست این نه جنگ است
کلوخانداز را پاداش سنگست
جواب آنچه بایستش دریدن
شنیدم آنچه میباید شنیدن
دگر باره شد از شیرین شکرخواه
که غوغای مگس برخاست از راه
ز کار آشوبی مریم بر آسود
رطب بیاستخوان شد شمع بی دود
چو مریم کرد دست از جشن کوتاه
جهان چون جشن مریم گشت بر شاه
چو دشمن شد همه کاری به کامست
یکی آب از پس دشمن تمام است
به شیرین چند چربیها فرستاد
به روغن نرم کرد آهن ز پولاد
بت فرمانبرش فرمان پذیرفت
که دردی داشت کان درمان پذیرفت
به خسرو پیش از آنش بود پندار
کزان نیکوترش باشد طلب کار
فرستد مهد و در کاوینش آورد
به مهد خود عروس آیینش آرد
به دفترها عتاب آغاز میکرد
عتابش بیش میشد ناز میکرد
متاع نیکوی بر کار میدید
بها میکرد چون بازار میدید
متاع از مشتری یابد روائی
به دیده قدر گیرد روشنائی
ز بهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش
در آن دیدست دولت سودمندی
که چون یابی روائی در نبندی
ملک دم داد و شیرین دم نمیخورد
ز ناز خویش موئی کم نمیکرد
چو عاجز گشت از آن ناز به خروار
نهاد اندیشه را بر چاره کار
که یاری مهربان آرد فرا چنگ
به رهواری همی راند خر لنگ
سرو کاری ز بهر خویش گیرد
سر از کاری دگر در پیش گیرد
ز هر قومی حکایت باز میجست
نگیرد مرد زیرک کار خود سست
sorna
08-10-2011, 05:23 PM
جهان خسرو که تا گردون کمر بست
کله داری چنو بر تخت ننشست
به روز بار کو را رای بودی
به پیشش پنج صف بر پای بودی
نخستین صف توانگر داشت در پیش
دویم صف بود حاجتگار و درویش
سوم صف جای بیماران بیزور
همه رسته به موئی از لب گور
چهارم صف به قومی متصل بود
که بند پایشان مسمار دل بود
صف پنجم گنه کاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی
به پیش خونیان ز امیدواری
مثال آورده خط رستگاری
ندا برداشته دارنده بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار
توانگر چون سوی درویش دیدی
شمار شکر بر خود بیش دیدی
چو در بیمار دیدی چشم درویش
گرفتی بر سلامت شکر در پیش
چو دیدی سوی بندی مرد بیمار
به آزادی نمودی شکر بسیار
چو بر خونی فتادی چشمبندی
گشادی لب به شکر به پسندی
چو خونی دیدی امید رهائی
فزودی شمع شکرش روشنائی
در خسرو همه ساله بدین داد
چو مصر از شکر بودی شکرآباد
به می بنشست روزی بر سر تخت
بدین حرفت حریفی کرد با بخت
به گرداگرد تخت طاقدیسش
دهان تاجداران خاک لیسش
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی
ز میخ ماه تا خرگاه کیوان
درو پرداخته ایوان بر ایوان
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار
به ترتیب گهرهای شب افروز
خبر داده ز ساعات شب و روز
شناسائی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته بر خواند
کسی کو تخت خسرو در نظر داشت
هزاران جام کیخسرو ز برداشت
چنین تختی نه تختی کاسمانی
بر او شاهی نه شه صاحبقرانی
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیر ار شیر باشد عنبرین موی
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تاثری خوانی نهاده
ارم را خشک بد در مجلسش جام
فلک را حلقه بد بر درگهش نام
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند
درم داری که از سختی در آید
سرو کارش به بدبختی گراید
به شادی شغل عالم درج میکن
خراجش میستان و خرج میکن
چنین میده چنان کش میستانی
و گر بدهی و نستانی تو دانی
جهانداری به تنها کرد نتوان
به تنهائی جهان را خورد نتوان
بداند هر که با تدبیر باشد
که تنها خوار تنها میر باشد
مخور تنها گرت خود آبجوی است
که تنها خور چو دریا تلخ خوی است
به باید خویشتن را شمع کردن
به کار دیگران پا جمع کردن
ببین قارون چه برد از گنج دنیا
نیرزد گنج دنیا رنج دنیا
به رنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است
چو آید رنج باشد چون شود رنج
تهی دستی شرف دارد بدین گنج
ملک پرویز کز جمشید بگذشت
به گنج افشانی از خورشید بگذشت
بدش با گنج دادن خندهناکی
چو خاکش گنج و او چون گنج خاکی
دو نوبت خوان نهادی صبح تا شام
خورش با کاسه دادی باده با جام
کشیده مایده یک میل در میل
مگس را گاو دادی پشه را پیل
ز حلواها که بودی گرد خوانش
ندانستی چه خوردی میهمانش
ز گاو و گوسفند و مرغ و ماهی
ندانم چند چندانی که خواهی
چو بزمش بوی خوش را ساز دادی
صبا وام ریاحین باز دادی
به هنگام بخور عود و عنبر
خراج هند بودی خرج مجمر
چو خورد خاص او بر خوان رسیدی
گوارش تا به خوزستان رسیدی
کبابیتر بخوردی اول روز
بر او سوده یکی در شبافروز
ز بازرگان عمان در نهانی
بده من زر خریده زر کانی
شنیدم کز چنان در باشد آرام
رطوبتهای اصلی را در اندام
یک اسب بور از رق چشم نوزاد
معطر کرده چون ریحان بغداد
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده
بفرمودی تنوری بستن از سیم
که بودی خرج او دخل یک اقلیم
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمه خشک
چو بریان شد کباب خوانش این بود
تنور و آتش و بریانش این بود
به خوان زر نهادندی فرا پیش
هزار و هفتصد مثقال کم بیش
بخوردی زان نواله لقمهای چند
چو مغز پسته و پالوده قند
نظر کردی به محتاجان درگاه
کجا چشمش در افتادی ز ناگاه
بدو بخشیدی آن زرینه خوان را
تنور و هر چه آلت بودی آن را
زهی خوانی که طباخان نورش
چنین نانی بر آرند از تنورش
دگر روزی که خوان لاجوردی
گرفتی از تنور صبح زردی
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی
همه روز این شگرفی بود کارش
همه عمر این روش بود اختیارش
چو وقت آمد نماند آن پادشائی
به کاری نامد آن کار و کیائی
شرف خواهی به گرد مقبلان گرد
که زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو بر سنبل چرد آهوی تاتار
نسیمش بوی مشک آرد به بازار
دگر آهو که خاشاکست خوردش
بجای مشک خاشاک است گردش
پدر کز من روانش باد پر نور
مرا پیرانه پندی داد مشهور
که از بیدولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر
چو صبحت گر شبی باید به از روز
چراغ از مشعل روشن برافروز
بهای در بزرگ از بهر این است
کز اول با بزرگان همنشین است
sorna
08-10-2011, 05:26 PM
ملک دانسته بود از رای پر نور
که غم پرداز شیرین است شاپور
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لولوی لالا
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گران جنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی دم سرد چون دلهای بیسوز
برات آورده از شبهای بیروز
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبح گاهی
دهل زن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرس جنبان خراب و پاسبان مست
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
زناشوئی به هم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبح گه را
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
سواد شب که برد از دیدها نور
بذاتالنعش را کرده ز هم دور
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان از آفرینش بیخبر بود
مگر کان شب جهان جای دگر بود
سر افکنده فلک دریا صفت پیش
ز دامن در فشانده بر سر خویش
به در دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
بمانده در خم خاکستر آلود
از آتش خانه دوران پر دود
مجره بر فلک چون کاه بر راه
فلک در زیر او چون آب در کاه
ثریا چون کفی جو بد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان رانشاط پر فشانی
بریده بال نسرین پرنده
چو واقع بود طایر پر فکنده
به هر گام از برای نور پاشی
ستاده زنگیی با دور باشی
چراغ بیوهزن را نور مرده
خروس پیرهزن را غول برده
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد علی الله
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر
خروسی را نبود آواز تکبیر
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که میکرد از ملالت با جهان جنگ
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
بود بیمای شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمار داری
زبان بگشاد و میگفت ای زمانه
شب است این یا بلائی جاودانه
چه جای شب؟ سیه ماری است گوئی
چو زنگی آدمی خواری است گوئی
از آن گریان شدم کین زنگی تار
چو زنگی خود نمیخندد یکی بار
چه افتاد ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
مگر دود دل من راه بستت
نفیر من خسک در پا شکستت
نه زین ظلمت همی یابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ
بر آتش میروی یا بر سر تیغ
دهل زن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
من آن شمعم که در شب زنده داری
همه شب میکنم چون شمع زاری
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خوش
گره بین بر سرم چرخ کهن را
به باید خواند و خندید این سخن را
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
اگر کافر نهای ای مرغ شب گیر
چرا بر ناوری آواز تکبیر
و گر آتش نهای صبح روشن
چرا نایی برون بیسنگ و آهن
در این غم بد دل پروانه وارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
کسی کو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبح گه یافت
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست کار آنجا گشایند
در آن ساعت که باشد نشو جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
زبان هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو بی زبانست
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی بر تافت
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاحالفرج خواند
شبستان را به روی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب رو سپیدم کن چو خورشید
غمی دارم هلاک شیر مردان
برین غم چون نشاطم چیر گردان
ندارم طاقت این کوره تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل ازین سنگ
توئی یاری رس فریاد هر کس
به فریاد من فریاد خوان رس
ندارم طاقت تیمار چندین
اغثنی یا غیاث المستغیثین
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بن چاه
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سری پیغمبرانت
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
به دور افتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
به ریحان نثار اشکریزان
به قرآن و چراغ صبح خیزان
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
به تصدیقی که دارد راهب دیر
به توفیقی که بخشد واهب خیر
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
به آن آه پسین کز عرش پیشست
بدان نام مهین کز شرح بیشست
که رحمی بر دل پر خونمآور
وزین غرقاب غم بیرونم آور
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک ترا تسبیح خوانی
هنوز از بیزبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
توئی هست آن دگر جز نیستی نیست
توئی در پرده وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق توفیقی برافزای
چو حکمی راند خواهی یا قضائی
به تسلیم آفرین در من رضائی
اگر چه هر قضائی کان تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
من رنجور بیطاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
ز تو چون پوشم این راز نهانی
و گر پوشم تو خود پوشیده دانی
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
فراخی دادش ایزد در دل تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
جوان شد گلبن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرین شکر بار
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
رفتن خسرو سوی قصر شیرین به بهانه شکار
sorna
08-10-2011, 05:27 PM
چو عالم بر زد آن زرین علم را
کز او تاراج باشد خیل غم را
ملک را رغبت نخجیر برخاست
ز طالع تهمت تقصیر برخاست
به فالی چون رخ شیرین همایون
شهنشه سوی صحرا رفت بیرون
خروش کوس و بانگ نای برخاست
زمین چون آسمان از جای برخاست
علمداران علم بالا کشیدند
دلیران رخت در صحرا کشیدند
برون آمد مهین شهسواران
پیاده در رکابش تاجداران
ز یکسو دست در زین بسته فغفور
ز دیگر سو سپهسالار قیصور
کمر در بسته و ابرو گشاده
کلاه کیقبادی کژ نهاده
نهاده غاشیهاش خورشید بر دوش
رکابش کرده مه را حلقه در گوش
درفش کاویانی بر سر شاه
چو لختی ابر کافتد بر سر ماه
کمر شمشیرهای زرنگارش
به گرد اندر شده زرین حصارش
نبود از تیغها پیرامن شاه
به یک میدان کسی را پیش و پس راه
در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر
زبان گاو برده زهره شیر
دهان دور باش از خنده میسفت
فلک را دور باش از دور میگفت
سواد چتر زرین باز بر سر
چو بر مشکین حصاری برجی از زر
گر افتادی سر یکسو زن از میغ
نبودی جای سوزن جز سر تیغ
نفیر چاوشان از دور شو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ
زمین از بار آهن خم گرفته
هوا را از روا رو دم گرفته
جنیبت کش و شاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی
غریو کوسها بر کوهه پیل
گرفته کوه و صحرا میل در میل
ز حلقوم دراهای درفشان
مشبکهای زرین عنبرافشان
صد و پنجاه سقا در سپاهش
به آب گل همی شستند راهش
صد و پنجاه مجمر دار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته
بدان تا هر کجا کو اسب راند
به هر کامی درستی باز ماند
غریبی گر گذر کردی بر آن راه
بدانستی که کرد آنجا گذر شاه
بدین آیین چو بیرون آمد از شهر
به استقبالش آمد گردش دهر
شده بر عارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ
چنین فرمود خورشید جهانگیر
که خواهم کرد روزی چند نخجیر
چو در نالیدن آمد طبلک باز
در آمد مرغ صیدافکن به پرواز
روان شد در هوا باز سبک پر
جهان خالی شد از کبک و کبوتر
یکی هفته در آن کوه و بیابان
نرستند از عقابینش عقابان
پیاپی هر زمان نخجیر میکرد
به نخجیری دگر تدبیر میکرد
بنه در یک شکارستان نمیماند
شکارافکن شکارافکن همی راند
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
وز آنجا همچنان بر دست زیرین
رکاب افشاند سوی قصر شیرین
به یک فرسنگی قصر دلارام
فرود آمده چو باده در دل جام
شب از عنبر جهان را کله میبست
زمستان بود و باد سرد میجست
زمین کز سردی آتش داشت در زیر
پرند آب را میکرد شمشیر
اگر چه جای باشد گرمسیری
نشاید کرد با سرما دلیری
ملک فرمود کاتش بر فروزند
به من عنبر به خرمن عود سوزند
به خورانگیز شد عود قماری
هوا میکرد خود کافور باری
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه
چو لعل آفتاب از کان بر آمد
ز عشق روز شب را جان بر آمد
فلک سرمست بود از پویه چون پیل
خناق شب کبودش کرد چون نیل
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند
ملک ز آرامگه برخاست شادان
نشاط آغاز کرد از بامدادان
نبیذی چند خورد از دست ساقی
نماند از شادمانی هیچ باقی
چو آشوب نبیذش در سر افتاد
تقاضای مرادش در بر افتاد
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصر نگارین راند سرمست
دل از مستی شده رقاص با او
غلامی چند خاص الخاص با او
خبر کردند شیرین را رقیبان
که اینک خسرو آمد بینقیبان
دل پاکش ز ننگ و نام ترسید
وزان پرواز بیهنگام ترسید
حصار خویش را در داد بستن
رقیبی چند را بر در نشستن
به دست هر یک از بهر نثارش
یکی خون زر که بی حد بدشمارش
ز مقراضی و چینی بر گذرگاه
یکی میدان بساط افکند بر راه
همه ره را طراز گنج بر دوخت
گلاب افشاند و خود چون عود میسوخت
به بام قصر بر شد چون یکی ماه
نهاده گوش بر در دیده بر راه
ز هر نوک مژه کرده سنانی
بر او از خون نشانده دیدهبانی
بر آمد گردی از ره توتیا رنگ
که روشن چشم ازو شد چشمه در سنگ
برون آمد ز گرد آن صبح روشن
پدید آمد از آن گلخانه گلشن
در آن مشعل که برد از شمعها نور
چراغ انگشت بر لب مانده از دور
خدنگی رسته از زین خدنگش
که شمشاد آب گشت از آب و رنگش
مرصع پیکری در نیمه دوش
کلاه خسروی بر گوشه گوش
رخی چون سرخ گل نو بر دمیده
خطی چون غالیه گردش کشیده
گرفته دسته نرگس به دستش
به خوشخوابی چو نرگسهای مستش
گلش زیر عرق غواص گشته
تذروش زیر گل رقاص گشته
کمربندان به گردش دسته بسته
بدست هر یک از گل دسته دسته
چو شیرین دید خسرو را چنان مست
ز پای افتاده و شد یکباره از دست
ز بیهوشی زمانی بیخبر ماند
به هوش آمد به کار خویش در ماند
که گر نگذارم اکنون در وثاقش
ندارم طاقت زخم فراقش
و گر لختی ز تندی رام گردم
چو ویسه در جهان بدنام گردم
بکوشم تا خطا پوشیده باشم
چو نتوانم نه من کوشیده باشم؟
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند
بسا ناگشته را کز در در آرند
سپهر و دور بین تا در چه کارند
ملک بر فرش دیباهای گلرنگ
جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ
دری دید آهنین در سنگ بسته
ز حیرت ماند بر در دل شکسته
نه روی آنکه از در باز گردد
نه رای آنکه قفل انداز گردد
رقیبی را به نزد خویشتن خواند
که ما را نازنین بر در چرا ماند
چه تلخی دید شیرین در من آخر
چرا در بست ازینسان بر من آخر
درون شو گونه شاهنشه غلامی
فرستادست نزدیکت پیامی
که مهمانی به خدمت میگراید
چه فرمائی در آید یا نیاید
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
درم بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
تو خود دانی که من از هیچ رائی
ندارم با تو در خاطر خطائی
بباید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان بازگشتن
و گر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سر پایت ببینم
بدین زاری پیامی شاه میگفت
شکر لب میشنید و آه میگفت
کنیزی کاردان راگفت آن ماه
به خدمت خیز و بیرون رو سوی شاه
فلان شش طاق دیبا را برون بر
بزن با طاق این ایوان برابر
ز خارو خاره خالی کن میانش
معطر کن به مشک و زعفرانش
بساط گوهرین دروی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر
بنه در پیشگاه و شقه در یند
پس آنگه شاه را گو کای خداوند
نه ترک این سرا هندوی این بام
شهنشه را چنین دادست پیغام
پرستار تو شیرین هوس جفت
به لفظ من شهنشه را چنین گفت
که گر مهمان مائی ناز منمای
به هر جا کت فرود آرم فرود آی
صواب آن شد ز روی پیش بینی
که امروزی درین منظر نشینی
من آیم خود به خدمت بر سر کاخ
زمین بوسم به نیروی تو گستاخ
بگوئیم آنچه ما را گفت باید
چو گفتیم آن کنیم آنگه که شاید
کنیز کاردان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمنبر
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرود آورد خسرو را و خود رفت
رخ شیرین ز خجلت گشته پر خوی
که نزل شاه چون سازد پیاپی
چو از نزل زرافشانی بپرداخت
ز جلاب و شکر نزلی دگر ساخت
بدست چاشنی گیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب
پس آنگه ماه را پیرایه بر بست
نقاب آفتاب از سایه بر بست
فرو پوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی
کمندی حلقهوار افکنده بر دوش
زهر حلقه جهانی حلقه در گوش
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی
سر آغوشی بر آموده به گوهر
به رسم چینیان افکنده بر سر
سیه شعری چو زلف عنبرافشان
فرود آویخت بر ماه درفشان
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی
نشاط دلبری در سر گرفته
نیازی دیده نازی در گرفته
سوی دیوار قصر آمد خرامان
زمین بوسید شه را چون غلامان
گشاد از گوش گوهرکش بسی لعل
سم شبدیز را کرد آتشین نعل
همان صد دانه مروارید خوشاب
به فرقافشان خسرو کرد پرتاب
دیدن خسرو شیرین را و سخن گفتن با شیرین
sorna
08-10-2011, 05:29 PM
چو خسرو دید ماه خرگهی را
چمن کرد از دل آن سرو سهی را
بهشتی دید در قصری نشسته
بهشتی وار در بر خلق بسته
ز عشق او که یاری بود چالاک
ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست
زبان بگشاد با عذری دلاویز
ز پرسش کرد بر شیرین شکر ریز
که دایم تازه باش ای سرو آزاد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان روشن به روی صبح خندت
فلک در سایه سرو بلندت
دلم را تازه کرد این خرمیها
خجل کردی مرا از مردمیها
ز گنج و گوهر و منسوج و دیبا
رهم کردی چو مهد خویش زیبا
ز نعلکهای گوش گوهر آویز
فکندی لعلها در نعل شبدیز
ز بس گوهر که در نعلم کشیدی
به رخ بر رشته لعلم کشیدی
همین باشد نثار افشان کویت
به رویت شادم ای شادی به رویت
به من در ساختی چون شهد با شیر
ز خدمتها نکردی هیچ تقصیر
ولی در بستنت بر من چرا بود
خطا دیدم نگارا یا خطا بود
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی
نگویم بر توام بالائیی هست
که در جنس سخن رعنائیی هست
نه مهمان توام؟ بر روی مهمان
چار در بایدت بستن بدینسان
نشاید بست در بر میهمانی
که جز تو نیستش جان و جهانی
کریمانی که با مهمان نشینند
به مهمان بهترک زین باز بینند
مگر ماهی تو یا حورای پریوش
که نزدیکت نباشد آمدن خوش
sorna
08-12-2011, 03:08 PM
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت
سری کز طوق تو جوید جدائی
مباد از بند بیدادش رهائی
به چشم نیک بینادت نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه
مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان ترا بالا بود رخت
علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی
من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
من ار عشقت بر آورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی
جهانداران که ترکان عام دارند
به خدمت هندوئی بر بام دارند
من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم
دگر گفتی که آنان کار جمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند
نه مهمانی توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی
حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین
چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد
تو میخواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست
مکن پرده دری در مهد شاهان
ترا آن بس که کردی در سپاهان
تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور
شکر ریز ترا شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است
دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج بهتر
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
تو از عشق من و من بینیازی
به من بازی کنی در عشقبازی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که بردی نیزه در روم
چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که باده گوی بازد
زده گوئی بده سوئیست ناورد
ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد
مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش
اگر زیبا رخی رفت از کنارت
ازو زیباتر اینک ده هزارت
ترا مشگوی مشگین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
ز دور اندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم
شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمیکنندش گرچه خاکست
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
ثنیاسایم من از جانم چه خواهی
منم چون مرغ در دامی گرفته
دری در بسته و بامی گرفته
چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهائی چو عنقا گشته خرسند
تو در خرگاه و من در خانه تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم درین خار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار
دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
برین تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیر خوارم
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمائی کلیجم را ستانی
درین خرمن که تو بر تو عتابست
به یک جو با منت سالی حسابست
چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آنگه نوازم
چو آتش گرچه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب
به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بیخارم نیابد کس رطبوار
رطب بیاستخوان آبی ندارد
چو مه بیشب و من شیرینم ای شاه
بسی هم صحبتت باشد درین پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی
کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی
کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی
تو ساغر میزدی با دوستان شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد
sorna
08-12-2011, 03:09 PM
دگر باره جهاندار از سر مهر
به گلرخ گفت کای سرو سمن چهر
طبر خون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبر خون همنشین باد
دهان جز من از جام لبت دور
سر جز من ز طوق غبغبت دور
عتابت گرچه زهر ناب دارد
گذر بر چشمه نوشاب دارد
نمیگویم که بر بالا چرائی
بلا منمای چون بالا نمائی
سهی سرو ترا بالا بلند است
به بالاتر شدن نادلپسند است
نثاری را که چشمم میفشاند
کدامین منجنیق آنجا رساند
مرا بر قصر کش یک میل بالا
نثار اشک بین یک پیل بالا
چو بر من گنج قارون میفشاندی
چو قارونم چرا در خاک ماندی
دل اینجا در کجا خواهم گشادن
تن اینجا سر کجا خواهم نهادن
ثچو حلقه گر بیابم بر درت بار
درت را حلقه میبوسم فلکوار
شوم چون حلقه در طرق بر دوش
خطا گفتم که چون در حلقه در گوش
مکن بر من جفا کز هیچ راهی
ندارم جز وفاداری گناهی
و گر دارم گناه آن دل رحیم است
گناه آدمی رسم قدیم است
همه تندی مکن لختی بیارام
رها کن توسنی چون من شدم رام
شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سر بزرگان سر بزرگی
نشاید خوی بد را مایه کردن
بزرگان را چنین بیپایه کردن
چو خاک انداختی بر آستانم
نه آنگاهیت خاکانداز خوانم؟
مگو کز راه من چون فتنه برخیز
چو برخیزم تو باشی فتنهانگیز
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی ز گیتی باز بینی
نه هر خوانی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد
نه هر دستی که تیغ نیز دارد
به خون خلق دست آویز دارد
من این خواری ز خود بیم نه از تو
گناه از بخت بد بینم نه از تو
جرس بیوقت جنبانید کوسم
دهل بی وقت زد بانگ خروسم
وگرنه در دمه سوزم که دیدی
چنین روزی بدین روزم که دیدی
غلط گفتم که عشقست این نه شاهی
نباشد عشق بیفریاد خواهی
بکن چندان که خواهی ناز بر من
مزن چون راندگان آواز بر من
اگر بر من به سلطانی کنی ناز
بگو تا خط به مولائی دهم باز
اگر گوشم بگیری تا فروشی
کنم در بیعت بیعت خموشی
و گر چشمم کنی سر پیش دارم
پس این چشم دگر در پیش آرم
کمر بندیت را بینم به خونم
کله داریت را دانم که چونم
اگر گردم سرم بر خنجر از تو
به سر گردم نگردانم سر از تو
مرا هم جان توئی هم زندگانی
گر آخر کس نمیداند تو دانی
به هشیاری و مستی گاه و بیگاه
نکردم جز خیالت را نظرگاه
کسی جز من گر این شربت چشیدی
سر و کارش به رسوائی کشیدی
به خلوت جامه از غم میدریدم
به زحمت جامه نو میبریدم
بدان تا لشگر از من برنگردد
بنای پادشاهی در نگردد
نه رندی بودهام در عشق رویت
که طنبوری به دست آیم به کویت
جهانداور منم در کار سازی
جهاندار از کجا و عشق بازی
ولی چون نام زلفت میشنیدم
به تاج و تخت بوئی میخریدم
به تن با دیگری خرسند بودم
ز دل تا جان ترا دربند بودم
به فتوای کژی آبی نخوردم
برون از راستی کاری نکردم
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی
sorna
08-12-2011, 03:10 PM
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد ز درج لؤلؤ تنگ شکر
روان کرد از عقیق آن نقش زیبا
سخنهائی نگارینتر ز دیبا
کزان افزون که دوران جهانست
شب و روز و زمین و آسمانست
جهانداور جهاندار جهان باد
زمانه حکم کش او حکمران باد
به فراشی کواکب در جنابش
به سرهنگی سعادت در رکابش
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری در آئی
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است
تو از عشق من و من بی نیازی
ترا شاهی رسد یا عشقبازی
درین گرمی که باد سرد باید
دل آسانست با دل درد باید
نیاز آرد کسی کو عشق باز است
که عشق از بینیازان بینیاز است
نسازد عاشقی با سرفرازی
که بازی برنتابد عشق بازی
من آن مرغم که بر گلها پریدم
هوای گرم تابستان ندیدم
چو گل بودم ملک بانوی سقلاب
کنون دژ بانوی شیشهام چو جلاب
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمههای سرد رستم
درین گور گلین و قصر سنگین
به امید تو کردم صبر چندین
چو زر پالودم از گرمی کشیدن
فسردم چون یخ از سردی چشیدن
نه دستی کین جرس بر هم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جائی ترا خواندم وفادار
تو هرگز در دلم جائی نکردی
چو دلداران مدارائی نکردی
مرا دیگر ز کشتن کی بود بیم
که جان کردم به شمشیر تو تسلیم
ترازو بر زمین چون یابد آهنگ
حسابش خاک بهتر داند از سنگ
گرم عقلی بود جائی نشینم
وگرنه بینم از خود آنچه بینم
گر از من خود نیاید هیچ کاری
که بر شاید گرفت از وی شماری
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بند محنت مانده ناشاد
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغبهاست
هنوزم هندوان آتش پرستند
هنوزم چشم چون ترکان مستند
هنوزم غنچه گل ناشکفته است
هنوزم در دریائی نسفته است
هنوزم لب پر آب زندگانیست
هنوزم آب در جوی جوانیست
رخم سر خیل خوبان طراز است
کمینه خیل تاشم کبر و ناز است
ولی نعمت ریاحین را نسیمم
ولیعهد شکر در یتیمم
چراغ از نور من پروانه گردد
مه نو بیندم دیوانه گردد
عقیق از لعل من بر سر خورد سنگ
گل رویم ز روی گل برد رنگ
ترنج غبغبم را گر کنی یاد
ز نخ بر خود زند نارنج بغداد
چو سیب رخ نهم بر دست شاهان
سبد واپس برد سیب سپاهان
به هر در کز لب و دندان ببخشم
دلی بستانم و صد جان ببخشم
من آرم در پلنگان سرفرازی
غزالان از من آموزند بازی
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک
گر آهو یک نظر سوی من آرد
خراج گردنم بر گردن آرد
به نازی روم را در جستجویم
به بوئی باختن در گفتگویم
بهار انگشت کش شد در نکوئی
هر انگشتم و صد چون است گوئی
بدینتری که دارد طبع مهتاب
نیارد ریختن بر دست من آب
چو یاقوتم نبیذ خام گیرد
برشوت با طبرزد جام گیرد
بهشت از قصر من دارد بسی نور
عیار از نار پستانم برد حور
به غمزه گرچه ترکی دل ستانم
به بوسه دل نوازی نیز دانم
ز بس کاوردهام در چشم هانور
ز ترکان تنگ چشمی کردهام دور
ز تنگی کس به چشمم در نیاید
کسی با تنگ چشمان بر نیاید
چو بر مه مشگ را زنجیر سازم
بسا شیرا کزو نخجیر سازم
چو لعلم با شکر ناورد گیرد
تو مرد آر آنگهی نامرد گیرد
شکر همشیره دندان من شد
وفا هم شهری پیمان من شد
جهانی ناز دارم صد جهان شرم
دری در خشم دارم صد در آزرم
لب لعلم همان شکر فشانست
سر زلفم همان دامن کشانست
ز خوش نقلی که می در جام ریزم
شکر در دامن بادام ریزم
اگرچه نار سیمین گشت سیبم
همان عاشق کش عاقل فریبم
رخم روزی که بفروزد جهان را
به زرنیخی فروشد ارغوان را
ز رعنائی که هست این نرگس مست
نیالاید به خون هر کسی دست
چه شورشها که من دارم درین سر
چه مسکینان که من کشتم بر این در
برو تا بر تو نگشایم به خون دست
که در گردن چنین خونم بسی هست
نخورده زخم دست راست بردار
به دست چپ کند عشقم چنین کار
تو سنگین دل شدی من آهنین جان
چنان دل را نشاید جز چنین جان
sorna
08-12-2011, 03:10 PM
ملک بار دگر گفت از دل افروز
به گفتن گفتن از ما میرود روز
مکن با من حساب خوبروئی
که صد ره خوبتر زانی که گوئی
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور
به دریا مانی از گوهر فشانی
ولی آب تو آب زندگانی
تو در آیینه دیدی صورت خویش
به چشم من دری صدبار ازان بیش
ترا گر بر زبان گویم دلارام
دهانم پر شکر گردد بدین نام
گرت خورشید خوانم نیز هستی
که مه را بر فلک رونق شکستی
دل شکر دران تاریخ شد تنگ
که یاقوت تو بیرون آمد از سنگ
سهی سرو آن زمان شد در چمن سست
که سیمین نار تو بر نارون رست
رطب و استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند
ارم را سکه رویت کلید است
وصالت چون ارم زان ناپدید است
قمر در نیکوی دل داده توست
شکر مولای مولا زاده توست
گلت چون با شکر هم خواب گردد
طبرزد را دهان پر آب گردد
به هر مجلس که شهدت خوان درارد
به صورتهای مومین جان در آرد
صدف چون بر گشاید کامراکام
کند در وام از آن دندان در فام
گر از یک موی خود نیمی فروشی
بخرم گر به اقلیمی فروشی
بدین خوبی که رویت رشک ما هست
مبین در خود که خودبینی گناهست
مبادا چشم کس بر خوبی خویش
که زخم چشم خوبی را کند ریش
مریز آخر چو بر من پادشاهی
بدین سان خون من در بی گناهی
اگر شاهی نشان گوهرت کو
و گر شیرینی آخر شکرت کو
رها کن جنگ و راه صلح بگشای
نفاقآمیز عذری چند بنمای
نه بد گفتم نه بد گوئیست کارم
و گر گفتم یکی را صد هزارم
اگر چه رسم خوبان تند خوئیست
نکوئی نیز هم رسم نکوئیست
خداوندان اگر تندی نمایند
به رحمت نیز هم لختی گرایند
مکن بیداد با یار قدیمی
که گر تندی نگارا هم رحیمی
چو باد از آتشم تا کی گریزی
نه من خاک توام؟ آبم چه ریزی
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم
همه دانندگان را هست معلول
که باشد مستحق پیوسته محروم
مرا تا دل بود دلبر تو باشی
ز جان بگذر که جانپرور تو باشی
گر از بند تو خود جویم جدائی
ز بند دل کجا یابم رهائی
بس این اسب جفا بر من دواندن
گهم در خاک و گه در خون نشاندن
به شیرینی صلا در شهر دادن
به تلخی پاسخی چون زهر دادن
مرا سهل است کین بار آزمودم
مبارک باد بسیار آزمودم
بسا رخنه که اصل محکمیهاست
بسا انده که در وی خرمیهاست
جفا کردن نه بس فرخنده فالیست
مکن کامشب شبی آخر نه سالیست
دلم خوش کن که غمخوار آمدستم
ترا خواهم بدین کار آمدستم
چو شمع از پای ننشینم بدین کار
که چون من هست شیرین جوی بسیار
همانا شمع از آن با آب دیده است
که او نیز از لب شیرین بریدهاست
گره بر دل چرا دارد نی قند
مگر کو نیز شیرین راست در بند
چرا نخل رطب بر دل خورد خار
مگر کو هم به شیرین شد گرفتار
همیدون شیر اگر شیرین نبودی
به طفلی خلق را تسکین نبودی
به شیرینی روند این یک دو مسکین
تو شیرینی و ایشان نیز شیرین؟
sorna
08-12-2011, 03:13 PM
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
رطب را قند داد و قند را قوت
مثالی داد مه را در سواری
براتی مشک و در پردهداری
ستون سرو را رفتن در آموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت
به خدمت بوسه زد بر گوشه بام
که باشد خشت پخته عنبر خام
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن
نخستین گفت کای دارای عالم
بر آورده علم بالای عالم
ز چین تا روم در توقیع نامت
قدر خان بنده و قصر غلامت
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است
هران پالودهای کو خود بود زرد
به چربی یا به شیرینی توان خورد
من آن پالوده روغن گذارم
که جز نامی ز شیرینی ندارم
بلی تا گشتم از عالم پدیدار
ترا بودم به جان و دل خریدار
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم
ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردن کشی و دل گرانی
حساب آرزوی خویش کردن
به روی دیگران در پیش کردن
نه عشق این شهوتی باشد هوائی
کجا عشق و تو ای فارغ کجائی
مرا پیلی سزد کو را کنم بند
تو شاهی بر تو نتوان بیدق افکند
به مهمانی غزالی چون شود شیر
ز گنجکشی عقابی کی شود سیر
تو گر سروی و من پیش تو خاشاک
نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک
سپند و عود بر مجمر یکی دان
بخور و دود و خاکستر یکی دان
کبابی باید این خان را نمک سود
مگس در پای پیلان کی کند سود
زبانت آتشی خوش میفروزد
خوش آن باشد که دیگت را نسوزد
چو سیلی کامدی در حوض ماهی
مراد خویشتن را برد خواهی
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
بر این در خواه بنشین خواه برخیز
کمند افکندنت بر قلعه ماه
چه باید چون نیابی بر فلک راه
به شب بازی فلک را در نگیری
به افسون ماه را در بر نگیری
در ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید
بر باغ ارم پوشیده شاخست
غلط گفتم در روزی فراخست
من آبم نام آب زندگانی
تو آتش نام آن آتش جوانی
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ایشان فتنهها در عالم افتد
به ار تا زنده باشم گرد آنکس
نگردم کز من او را بس بود بس
برو هم با شکر میکن شکاری
ترا با شهد شیرین نیست کاری
شکر بوسی لب کس را نشاید
مگر دندان که او خردش بخاید
به شیرین بوسه را بازار تیز است
که شیرینی لبش را خانه خیز است
به شیرین از شکر چندین مزن لاف
که از قصاب دور افتد قصب باف
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ
به شکر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکر شکن بس
ترا گر ناگواری بود از این بیش
ز شکر ساختی گلشکر خویش
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
شکار ماه کن یا صید ماهی
هوای قصر شیرینت تمامست
سر کوی شکر دانی کدامست
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم بسر خاریدن خویش
نیاید شه پرستی دیگر از من
پرستاری طلب چابکتر از من
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش میزنی گر نگسلد رود
به تندی چند گوئی با اسیران
تو میگو تا نویسندت دبیران
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری
چه باید با تو خون خوردن به ساغر
به دم فربه شدن چون میش لاغر
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدائی هست کو نیکو کند کار
نشینم هم در این ویرانه وادی
بر انگیزم منادی بر منادی
که با شیرین چه بازی کرد پرویز
عروس اینجا کجا کرد او شکر ریز
بس آن یک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
چو شد در نامها نامم شکسته
در بینام و ننگان باد بسته
ز در بستن رقیبم رسته باشد
خزینه به که او در بسته باشد
ز قند من سمرها در جهانست
در قصرم سمرقندی از آنست
اگر بردر گشادن نیستم دست
توانم بر تو از گیسو رسن بست
گرم باید چو می در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
ولی باد از رسن پایت ربود است
رسن بازی نمیدانی چه سود است
همان به کانچه من دیدم بداغت
نسوزم روغن خود در چراغت
ز جوش خون دل چون باز گفتم
شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
بگفت این و چو سرو از جای برخاست
جبین را کج گرفت و فرق را راست
پرند افشاند و از طرف پرندش
جهان پر شد ز قالبهای قندش
بدان آیین که خوبان را بود دست
ز نخدان میگشاد و زلف میبست
جمال خویش را در خز و خارا
به پوشیدن همی کرد آشکارا
گهی میکرد نسرین را قصب پوش
گهی میزد شقایق بر بناگوش
گهی بر فرق بند آشفته میبود
گره میبست و بر مه مشک میسود
به زیور راست کردن دیر میشد
که پایش بر سر شمشیر میشد
ز نیکو کردن زنجیر خلخال
نه نیکو کرد بر زنجیریان حال
ز گیسو گه کمر میکرد و گه تاج
بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
شقایق بستنش بر گردن ماه
کمند انداخته بر گردن شاه
در آن حلواپزی کرد آتشی نرم
که حلوا را بسوزد آتش گرم
چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی
بکرد آن خوبروی از خوبروئی
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی
در آن پیچش که زلفش تاب میداد
سرینش ساق را سیماب میداد
به گیسوی رسنوار از پس پشت
چو افعی هر که را میدید میکشت
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشگین رسن میکرد بازی
دلی کز عشق آن گردن همی مرد
رسن در گردنش با خود همی برد
به رعنائی گذشت از گوشه بام
ز شاه آرام شد چون شد دلارام
بسی دادش به جان خویش سوگند
که تا باز آمد آن رعنای دلبند
نشست و لولو از نرگس همی ریخت
بدان آب از جهان آتش برانگیخت
بهر دستان که دل شاید ربودن
نمود آنچ از فسون باید نمودن
عملهائی که عاشق را کند سست
عجب چست آید از معشوقه چست
sorna
08-12-2011, 03:14 PM
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دستگیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من میکند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او میکنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
sorna
08-12-2011, 03:16 PM
به خدمت شمسه خوبان خلخ
زمین را بوسه داد و داد پاسخ
که دایم شهریارا کامران باش
به صاحب دولتی صاحبقران باش
مبادا بی تو هفت اقلیم را نور
غبار چشم زخم از دولتت دور
هزارت حاجت از شاهی رواباد
هزارت سال در شاهی بقاباد
کسی کو باده بر یادت کند نوش
گر آنکس خود منم بادت در آغوش
بس است این زهر شکر گون فشاندن
بر افسون خواندهای افسانه خواندن
سخنهای فسونآمیز گفتن
حکایتهای بادانگیز گفتن
به نخجیر آمدن با چتر زرین
نهادن منتی بر قصر شیرین
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی
به صید اندر سگی توفیر کردن
به توفیر آهوئی نخجیر کردن
چو من گنجی که مهرم خاک نشکست
به سردستی نیایم بر سر دست
تو زین بازیچهها بسیار دانی
وزین افسانها بسیار خوانی
خلاف آن شد که با من در نگیرد
گل آرد بید لیکن برنگیرد
تو آن رودی که پایانت ندانم
چو دریا راز پنهانت ندانم
من آن خانیچهام کابم عیانست
هر آنچم در دل آید بر زبانست
کسی در دل چو دریا کینه دارد
که دندان چون صدف در سینه دارد
حریفی چرب شد شیرین بر این بام؟
کزین چربی و شیرینی شود رام؟
شکر گفتاریت را چون نیوشم
که من خود شهد و شکر میفروشم
زبانی تیز میبینم دگر هیچ
جگرسوزی و جز سوز جگر هیچ
سخن تا کی ز تاج و تخت گوئی
نگوئی سخته اما سخت گوئی
سخن را تلخ گفتن تلخ رائیست
که هر کس را درین غار اژدهائیست
سخن با تو نگویم تا نسنجم
نسنجیده مگو تا من نرنجم
قرار کارها دیر اوفتد دیر
که من آیینه بردارم تو شمشیر
سخن در نیک و بد دارد بسی روی
میان نیک و بد باشد یکی موی
درین محمل کسی خوشدل نشیند
که چشم زاغ پیش از پس ببیند
سر و سنگست نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحتالثری آید بلند است
سخنگو چون سخن بیخود نگوید
اگر جز بد نگوید بد نگوید
سخن باید که با معیار باشد
که پر گفتن خران را بار باشد
یکی زین صد که میگوئی رهی را
نگوید مطربی لشگر گهی را
اگر گردی به درد سر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن
گرت باید به یک پوشیده پیغام
برآوردن توانی صد چنین کام
عروسی را چو من کردی حصاری
پس از عالم عروسی چشم داری
ببین در اشک مروارید پوشم
مکن بازی به مروارید گوشم
به آه عنبرینم بین که چونست
که عقد عنبرینهام پر ز خونست
لب چون نار دانم بین چه خرد است
که نارم راز بستان دزد بر است
مگر بر فندق دستم زنی سنگ
که عناب لبم دارد دلی تنگ
مبارک رویم اما در عماری
مبارک بادم این پرهیزگاری
مکن گستاخی از چشمم بپرهیز
که در هر غمزه دارد دشنه تیز
هر آن موئی که در زلفم نهفته است
بر او ماری سیه چون قیر خفته است
ترا با من دم خوش در نگیرد
به قندیل یخ آتش در نگیرد
به طمع این رسن در چه نیفتم
به حرص این شکار از ره نیفتم
دلت بسیار گم میگردد از راه
درو زنگی بباید بستن از آه
نبینی زنگ در هر کاروانی
ز بهر پاس میدارد فغانی
سحر تا کاروان نارد شباهنگ
نبندد هیچ مرغی در گلو زنگ
غلط رانی که زخمهات مطلق افتاد
بر ادهم میزدی بر ابلق افتاد
به هندوستان جنیبت میدواندی
غلط شد ره به بابل باز ماندی
به دریا میشدی در شط نشستی
به گل رغبت نمودی لاله بستی
به جان داروی شیرین ساز کردی
ولی روزه به شکر باز کردی
ترا من یار و آنگه جز منت یار؟
ترا این کار و آنگه با منت کار؟
مکن چندین بر این غمخوار خواری
که کردی پیش از این بسیار زاری
برو فرموش کن ده راندهای را
رها کن در دهی واماندهای را
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده
چو غولی مانده در بیغوله گاهی
که آنجا نگذرد موری به ماهی
ز تو کامی ندیده در زمانه
شده تیر ملامت را نشانه
در این سنگم رها کن زار و بی زور
دگر سنگی برونه تا شود گور
چو باشد زیر و بالا سنگ بر سنگ
بپوشد گرچه باشد ننگ بر ننگ
همان پندارم ای دلدار دلسوز
که افتادم ز شبدیز اولین روز
جوانمردی کن از من بار بردار
گل افشانی بس از ره خار بردار
گل افشاندن غبار انگیختن چند
نمک خوردن نمکدان ریختن چند
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم
مرا آن روز شادی کرد بدرود
که شیرین را رها کردی به شهرود
من مسکین که و شهر مداین
چه شاید کردن (المقدور کاین)
ترا مثل تو باید سر بلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی
چه آنجا کن کز او آبی برآید
رگ آنجا زن کز او خونی گشاید
بنای دوستی بر باد دادی
مگر کاکنون اساس نو نهادی
گلیم نو کز او گرمی نیاید
کهن گردد کجا گرمی فزاید
درختی کز جوانی کوژ برخاست
چو خشک و پیر گردد کی شود راست
قدم برداشتی و رنجه بودی
کرم کردی خدواندی نمودی
ولیک امشب شب در ساختن نیست
امید حجره وا پرداختن نیست
هنوز این زیربا در دیگ خامست
هنوز اسباب حلوا ناتمام است
تو امشب بازگرد از حکمرانی
به مستان کرد نتوان میهمانی
چو وقت آید که گردد پخته این کار
توانم خواندنت مهمان دگربار
به عالم وقت هر چیزی پدید است
در هر گنج را وقتی کلید است
نبینی مرغ چون بیوقت خواند
بجای پرفشانی سر فشاند
sorna
08-12-2011, 03:17 PM
لیلی و مجنون
ای نام تو بهترین سرآغاز
بینام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بیحجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلند بینان
در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی
بیکوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
sorna
08-12-2011, 03:18 PM
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
میکوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفتهام به کویت
لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیمتر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بیثباتست
چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم
بییاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم
وین تعبیهها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم
بیجاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست میشناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشتهای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم
sorna
08-12-2011, 03:19 PM
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نینی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
sorna
08-12-2011, 03:20 PM
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از **** عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بستهتر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بیصرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
sorna
08-12-2011, 03:21 PM
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بیدریغ چون مل
خندیدن بینقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه ببدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت بکاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسید است
بیصیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیدهوری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
sorna
08-12-2011, 03:22 PM
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برونتر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمیتوانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیهایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینهای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرونتر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمیشناسی
گر باربدی به لحن و آواز
بیپرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمههای ایام
وادی کدهای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل میپذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است
چندان که همیرود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پیبود
در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
sorna
08-12-2011, 03:23 PM
روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه بخت پیش رویم
اقبال به شانه کرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم کشیده
در درج هنر قلم کشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نکته گفتن
در خاطرم اینکه وقت کار است
کاقبال رفیق و بخت یار است
تا کی نفس تهی گزینم
وز شغل جهان تهی نشینم
دوران که نشاط فربهی کرد
پهلو ز تهی روان تهی کرد
سگ را که تهی بود تهی گاه
نانی نرسد تهی در این راه
برساز جهان نوا توان ساخت
کانراست جهان که با جهان ساخت
گردن به هوا کسی فرازد
کو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر کجا که باشد
جنسی به دروغ بر تراشد
هر طبع که او خلاف جویست
چون پرده کج خلاف گویست
هان دولت گر بزرگواری
کردی ز من التماس کاری
من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندران حال
مقبل که برد چنان برد رنج
دولت که دهد چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفی از او شکفته باغی
افروختهتر ز شب چراغی
کای محرم حلقه غلامی
جادو سخن جهان نظامی
sorna
08-12-2011, 03:26 PM
از چاشنی دم سحر خیز
سحری دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت کاری
بنمای فصاحتی که داری
خواهم که به یاد عشق مجنون
رانی سخنی چو در مکنون
چون لیلی بکر اگر توانی
بکری دو سه در سخن نشانی
تا خوانم و گویم این شکربین
جنبانم سر که تاج سر بین
بالای هزار عشق نامه
آراسته کن به نوک خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید که در او کنی سخن صرف
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم
کابیات نو از کهن شناسم
تا ده دهی غرایبت هست
ده پنج زنی رها کن از دست
بنگر که ز حقه تفکر
در مرسله که میکشی در
ترکی صفت وفای مانیست
ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره که سر ز خط بتابم
نه دیده که ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستی عمر و ضعف حالت
کس محرم نه که راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند محمد نظامی
آن بر دل من چو جان گرامی
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوی من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پای من بوس
کی آنکه زدی بر آسمان کوس
خسروشیرین چو یاد کردی
چندین دل خلق شاد کردی
لیلی و مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتی شود جفت
این نامه نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملکی چو شاه شروان
شروان چه که شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز کن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو در خواست
بنشین و طراز نامه کن راست
گفتم سخن تو هست بر جای
ای آینه روی آهنین رای
لیکن چه کنم هوا دو رنگست
اندیشه فراخ و سینه تنگست
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریی نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحلهای که ره ندانم
پیداست که نکته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریاری
نه رود و نه می نه کامکاری
بر خشکی ریگ و سختی کوه
تا چند سخن رود در اندوه
باید سخن از نشاط سازی
تا بیت کند به قصه بازی
این بود کز ابتدای حالت
کس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زان ماند
چون شاه جهان به من کند باز
کاین نامه به نام من بپرداز
sorna
08-12-2011, 03:27 PM
با اینهمه تنگی مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
کز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خوانندهاش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
کاین گنج به دوست در گشاده
یک دانه اولین فتوحم
یک لاله آخرین صبوحم
گفت ای سخن تو همسر من
یعنی لقبش برادر من
در گفتن قصهای چنین چست
اندیشه نظم را مکن سست
هرجا که بدست عشق خوانیست
این قصه بر او نمک فشانیست
گرچه نمک تمام دارد
بر سفره کباب خام دارد
چون سفته خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبا روئی بدین نکوئی
وانگاه بدین برهنه روئی
کس در نه به قدر او فشانده است
زین روی برهنه روی مانداست
جانست و چو کس به جان نکوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه جان ز جان توان ساخت
کس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم تست
وین جان عزیز محرم تست
از تو عمل سخن گزاری
از بنده دعا ز بخت یاری
چون دل دهی جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
کان کندم و کیمیا گشادم
راهی طلبید طبع کوتاه
کاندیشه بد از درازی راه
کوتهتر از این نبود راهی
چابکتر از این میانه گاهی
بحریست سبک ولی رونده
ماهیش نه مرده بلکه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهری چنین خاص
هر بیتی از او چه رستهای در
از عیب تهی و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یک موی نبود پای لغزم
میگفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب میداد
دخلی که ز عقل درج کردم
در زیور او به خرج کردم
این چار هزار بیت اکثر
شد گفته به چار ماه کمتر
گر شغل دگر حرام بودی
در چاره شب تمام بودی
بر جلوه این عروس آزاد
آبادتر آنکه گوید آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب بهثی و فی دال
تاریخ عیان که داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغز کاری
و انداختمش بدین عماری
تا کس نبرد به سوی او راه
الا نظر مبارک شاه
sorna
08-12-2011, 03:31 PM
سر خیل سپاه تاجداران
سر جمله جمله شهریاران
خاقان جهان ملک معظم
مطلق ملک الملوک عالم
دارنده تخت پادشاهی
دارای سپیدی و سیاهی
صاحب جهت جلال و تمکین
یعنی که جلال دولت و دین
تاج ملکان ابوالمظفر
زیبنده ملک هفت کشور
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقباد پایه
شاه سخن اختسان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان به ترک چتر گفته
پیدا نه خلیفه نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
در صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا به دور اول
شاهیش به نسل دل مسلسل
نطفهاش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه
در ملک جهان که باد تا دیر
کوته قلم و دراز شمشیر
اورنگ نشین ملک بینقل
فرمانده بینقیصه چون عقل
گردنکش هفت چرخ گردان
محراب دعای هفت مردان
رزاق نه کاسمان ارزاق
سردار و سریر دار آفاق
فیاضه چشمه معانی
دانای رموز آسمانی
اسرار دوازده علومش
نرمست چنانکه مهر مومش
این هفت قواره شش انگشت
یک دیده چهار دست و نه پشت
تا بر نکشد ز چنبرش سر
مانده است چو حلقه سر به چنبر
دریای خوشاب نام دارد
زو آب حیات وام دارد
کان از کف او خراب گشته
بحر از کرمش سرای گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند
زان سو کرمش جهان فشاند
گیرد به بلا رک روانه
بخشد به جناح تازیانه
کوثر چکد از مشام بختش
دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالک جهانست
شایسته بزم و رزم از آنست
مریخ به تیغ و زهره با جام
بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یاری
مریخ کند سلیح داری
از تیغش کوه لعل خیزد
وز جام چو کوه لعل ریزد
چون بنگری آن دو لعل خونخوار
خونی و مییست لعل کردار
لطفش بگه صبوح ساقی
لطفیست چنانکه باد باقی
زخمش که عدو به دوست مقهور
زخمیست که چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد
هرجا که رسد جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هر که فتاد سوخت در حال
لطف از دم صبح جان فشانتر
زخم از شب هجر جانستانتر
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد
چون طره پرچمش بلرزد
غوغای زمین جوی نیرزد
در گردش روزگار دیر است
کاتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه داری
فغفور گدای کیست باری
خورشید بدان گشادهروئی
یک عطسه بزم اوست گوئی
وان بدر که نام او منیر است
در غاشیه داریش حقیر است
گویند که بود تیر آرش
چون نیزه عادیان سنان کش
sorna
08-12-2011, 03:32 PM
با تیر و کمان آن جهانگیر
در مجری ناوک افتد آن تیر
گویند که داشت شخص پرویز
شکلی و شمایلی دلاویز
با گرد رکابش ار ستیزد
پرویز به قایمی بریزد
بر هر که رسید تیغ تیزش
بربست اجل ره گریزش
بر هر زرهی که نیزه رانده
یک حلقه در آن زره نمانده
زوبینش به زخم نیم خورده
شخص دو جهان دو نیم کرده
در مهر چو آفتاب ظاهر
در کینه چو روزگارقاهر
چون صبح به مهر بینظیر است
چون مهر به کینه شیر گیر است
بربست به نام خود به شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف
از شش زدن حروف نامش
بر نرد شده ندب تمامش
گر دشمن او چو پشه جو شد
با صرصر قهر او نکو شد
چون موکب آفتاب خیزد
سایه به طلایه خود گریزد
آنجا که سمند او زند سم
شیر از نمط زمین شود گم
تیرش چو برات مرگ راند
کس نامه زندگی نخواند
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد
چون تیغ دو رویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید
بر دشمن اگر فراسیابست
تنها زدنش چو آفتابست
لشگر گره کمر نبسته
کو باشد خصم را شکسته
چون لشگر او بدو رسیده
از لشگر خصم کس ندیده
صد رستمش ارچه در رکابست
لشکر شکنیش ازین حسابست
چون بزم نهد به شهر یاری
پیدا شود ابر نو بهاری
چندان که وجوه ساز بیند
بخشد نه چنانکه باز بیند
چندان که به روزی او کند خرج
دوران نکند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به کیل است
تحریر غلام خیل خیل است
زان جام که جم به خود نبخشید
روزی نبود که صد نبخشید
سفتی جسد جهان ندارد
کز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشک قیر باشد
چینی نه که چین حقیر باشد
گیرد به جریده حصاری
بخشید به قصیده دیاری
آن فیض که ریزد او به یک جوش
دریاش نیاورد در آغوش
زر با دل او که بس فراخست
گوئی نه زر است سنگلاخست
گر هر شه را خزینه خیزد
شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشهای آن چنان کند جود
کافزون کندش ز پیل محمود
در سایه تخت پیل سایش
پیلان نکشند پیل پایش
دریای فرات شد ولیکن
دریای روان فرات ساکن
آن روز که روز بار باشد
نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت
کو چون بود از شکوه بر تخت
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه آفتاب روشن
کاید به نظاره گاه گلشن
یا پرتو رحمت الهی
کاید به نزول صبحگاهی
هر چشم که بیند آنچنان نور
چشم بد خلق ازو شود دور
یارب تو مرا کاویس نامم
در عشق محمدی تمامم
زان شه که محمدی جمالست
روزیم کن آنچه در خیالست
sorna
08-12-2011, 03:33 PM
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
و آزدی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ممالک
توقیع ترا به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چو خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو میزند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بیآنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایهش
نشگفت که فرخست سایهش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
sorna
08-12-2011, 03:34 PM
ای عالم جان و جان عالم
دلخوش کن آدمی و آدم
تاج تو ورای تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادی عالم از تمامیت
و آزدی مردم از غلامیت
مولا شده جمله ممالک
توقیع ترا به (صح ذلک)
هم ملک جهان به تو مکرم
هم حکم جهان به تو مسلم
هم خطبه تو طراز اسلام
هم سکه تو خلیفه احرام
گر خطبه تو دمند بر خاک
زر خیزد از او به جای خاشاک
ور سکه تو زنند بر سنگ
کس در نزند به سیم و زر چنگ
راضی شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخوری تو چرخ را کار
کاه و جو ازان کشد در انبار
آنچه از جو و کاه او نشانست
چو خوشه و کاه کهکشانست
بردی ز هوا لطیف خوئی
وز باد صبا عبیر بوئی
فیض تو که چشمه حیاتست
روزی ده اصل امهاتست
پالوده راوق ربیعی
خاک قدم تو از مطیعی
هرجا که دلیست قاف تا قاف
از بندگی تو میزند لاف
چون دست ظفر کلاه بخشی
چون فضل خدا گناه بخشی
باقیست به ملک در سیاست
پیش و پس ملک هست پاست
گر پیش روی چراغ راهی
ور پس باشی جهان پناهی
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو داری
حکم عمل جهان تو داری
آنها که در این عمل رئیسند
بر خاک تو عبده نویسند
مستوفی عقل و مشرف رای
در مملکت تو کار فرمای
دولت که نشانه مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت که عدو ازو گریزد
از سایه دولت تو خیزد
گوئی علمت که نور دیده است
از دولت و نصرت آفریده است
با هر که به حکم هم نبردی
بندی کمر هزار مردی
بیآنکه به خون کنی برش را
در دامنش افکنی سرش را
وآنکس که نظر بدو رسانی
بر تخت سعادتش نشانی
بر فتح نویسی آیتش را
واباد کنی ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامی
فرخنده شد از بلند نامی
او نیز که پاسبان کویست
بر دولت تو خجسته رویست
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد
این مرغ که مهر تست مایهش
نشگفت که فرخست سایهش
هر مرغ که مرغ صبحگاهست
ورد نفسش دعای شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق کار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
sorna
08-12-2011, 03:35 PM
چون گوهر سرخ صبحگاهی
بنمود سپیدی از سیاهی
آن گوهر کان گشاده من
پشت من و پشت زاده من
گوهر به کلاه کان برافشاند
وز گوهر کان شه سخن راند
کاین بیکس را به عقد و پیوند
درکش به پناه آن خداوند
بسپار مرا به عهدش امروز
کو نو قلم است و من نوآموز
تا چون کرمش کمال گیرد
اندرز ترا به فال گیرد
کان تخت نشین که اوج سایست
خرد است ولی بزرگ رایست
سیاره آسمان ملک است
جسم ملک است و جان ملک است
آن یوسف هفت بزم و نه مهد
هم والی عهد و هم ولیعهد
نومجلس و نو نشاط و نومهر
در صدف ملک منوچهر
فخر دو جهان به سر بلندی
مغز ملکان به هوشمندی
میراثستان ماه و خورشید
منصوبه گشای بیم و امید
نور بصر بزرگواران
محراب نماز تاجداران
پیرایهٔ تخت و مفخر تاج
کاقبال به روی اوست محتاج
ای از شرف تو شاهزاده
چشم ملک اختسان گشاده
ممزوج دو مملکت به شاهی
چون سیب دو رنگ صبحگاهی
یک تخم به خسروی نشانده
از تخمه کیقباد مانده
در مرکز خط هفت پرگار
یک نقطه نو نشسته بر گار
ایزد به خودت پناه دارد
وز چشم بدت نگاه دارد
دارم به خدا امیدواری
کز غایت ذهن و هوشیاری
آنجات رساند از عنایت
کماده شوی بهر کفایت
هم نامه خسروان بخوانی
هم گفته بخردان بدانی
این گنج نهفته را درین درج
بینی چو مه دو هفته در برج
دانی که چنین عروس مهدی
ناید ز قران هیچ عهدی
گر در پدرش نظر نیاری
تیمار برادرش بداری
از راه نوازش تمامش
رسمی ابدی کنی به نامش
تا حاجتمند کس نباشد
سر پیش و نظر ز پس نباشد
این گفتم و قصه گشت کوتاه
اقبال تو باد و دولت شاه
آن چشم گشاده باد از این نور
وین سرو مباد ازان چمن دور
روی تو به شاه پشت بسته
پشت و دل دشمنان شکسته
زنده به تو شاه جاودانی
چون خضر به آب زندگانی
اجرام سپهر اوج منظر
افروخته باد از این دو پیکر
sorna
08-12-2011, 03:36 PM
بر جوش دلا که وقت جوش است
گویای جهان چرا خموش است
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنی کجاست امروز
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهی که رانم
مجموعه هفت سبع خوانم
سحری که چنین حلال باشد
منکر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
کایینه غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحی
دارد سر معجز مسیحی
نطقم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد
کانگشت بر او نهی بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بینمکان که نان خورانند
در سایه من جهان خورانند
افکندن صید کار شیر است
روبه ز شکار شیر سیر است
از خوردن من به کام و حلقی
آن به که ز من خورند خلقی
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژ خائی
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
گر پیشه کنم غزلسرائی
او پیش نهد دغل درآئی
گر ساز کنم قصایدی چست
او باز کند قلایدی سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه کنم که قصه خواند
من سکه زنم به قالبی خوب
او نیز زند ولیک مقلوب
کپی همه آن کند که مردم
پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدی که تابد آن نور
از سایه خویش هست رنجور
سایه که نقیصه ساز مردست
در طنز گری گران نورداست
طنزی کند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست کی بود شرم
پیغمبر کو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه
دریای محیط را که پاکست
از چرک دهان سگ چه باکست
هرچند ز چشم زرد گوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر کنم کنارهشوئی
اما نه ز روی تلخروئی
زخمی چو چراغ میخورم چست
وز خنده چو شمع میشوم سست
چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم
کان کندن من مبین که مردم
جان کندن خصم بین ز دردم
در منکر صنعتم بهی نیست
کالا شب چارشنبهی نیست
دزد در من به جای مزدست
بد گویدم ارچه بانگ دزدست
دزدان چو به کوی دزد جویند
در کوی دوند و دزد گویند
در دزدی من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد میکند اینقدر نداند
گر با بصر است بیبصر باد
وز کور شد است کورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نینی چو به کدیه دل نهاد است
گو خیزد و بیا که در گشاد است
آن کاوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی
گنج دو جهان در آستینم
در دزدی مفلسی چه بینم
واجب صدقهام به زیر دستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریای در است و کان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم
گنجینه به بند میتوان داشت
خوبی به سپند میتوان داشت
مادر که سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم
در خط نظامی ار نهی گام
بینی عدد هزار و یک نام
والیاس کالف بری ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یک حصارم
با صد کم یک سلیح دارم
هم فارغم از کشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج
گنجی که چنین حصار دارد
نقاب در او چکار دارد؟
اینست که گنج نیست بیمار
هرجا که رطب بود خار
هر ناموری که او جهانداشت
بدنام کنی ز همرهان داشت
یوسف که ز ماه عقد میبست
از حقد برادران نمیرست
عیسی که دمش نداشت دودی
میبرد جفای هر جهودی
احمد که سرآمد عرب بود
هم خسته خار بولهب بود
دیر است که تا جهان چنین است
پی نیش مگس کم انگبین است
تا من منم از طریق زوری
نازرد زمن جناح موری
دری به خوشاب نشستم
شوریدن کار کس نجستم
زآنجا که نه من حریف خویم
در حق سگی بدی نگویم
بر فسق سگی که شیریم داد
(لاعیب له) دلیریم داد
دانم که غضب نهفته بهتر
وین گفته که شد نگفته بهتر
لیکن به حساب کاردانی
بیغیرتی است بیزبانی
آن کس که ز شهر آشنائیست
داند که متاع ما کجائیست
وانکو به کژی من کشد دست
خصمش نه منم که جز منی هست
خاموش دلا ز هرزه گوئی
میخور جگری به تازهروئی
چون گل به رحیل کوس میزن
بر دست کشنده بوس میزن
نان خورد ز خون خویش میدار
سر نیست کلاه پیش میدار
آزار کشی کن و میازار
کازرده تو به که خلق بازار
sorna
08-12-2011, 03:36 PM
ای چارده ساله قرةالعین
بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی
چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی
چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازیست
وقت هنر است و سرفرازیست
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالی است
نسل از شجر بزرگ خالی است
جایی که بزرگ بایدت بود
فرزندی من ندارت سود
چون شیر به خود سپهشکن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولتطلبی سبب نگهدار
با خلق خدا ادب نگهدار
آنجا که فسانهای سکالی
از ترس خدا مباش خالی
وان شغل طلب ز روی حالت
کز کرده نباشدت خجالت
گر دل دهی ای پسر بدین پند
از پند پدر شوی برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلند نامی
کان ختم شدهست بر نظامی
نظم ار چه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است
در جدول این خط قیاسی
میکوش به خویشتنشناسی
تشریح نهاد خود درآموز
کاین معرفتی است خاطر افروز
پیغمبر گفت علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوی طیب است
وان هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوی هش
اما نه طبیب آدمی کش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هر دو شوی بلند گردی
پیش همه ارجمند گردی
صاحب طرفین عهد باشی
صاحب طرف دو مهد باشی
میکوش به هر ورق که خوانی
کان دانش را تمام دانی
پالان گریی به غایت خود
بهتر ز کلاهدوزی بد
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن
با این که سخن به لطف آب است
کم گفتن هر سخن صواب است
آب ار چه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
کم گوی و گزیده گوی چون در
تا ز اندک تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد
مرواریدی کز اصل پاکست
آرایش بخش آب و خاکست
تا هست درست گنج و کانهاست
چون خرد شود دوای جانهاست
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یک آفتاب ازو بیش
گرچه همه کوکبی به تاب است
افروختگی در آفتاب است
sorna
08-12-2011, 03:37 PM
ساقی به کجا که میپرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گرهگشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسر ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه کرد
مادر صفتانه پیش من مرد
از لابهگری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بیکناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بار گیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن میکه چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نوالهام
درنای گلو شکست نالهام
میترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آرمیی چو نار دانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره شیره بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده او نوا همی ساز
در پرده این ترانه تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بنداز من چارهجوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
باکوره کوزه نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز میو نشاط منشین
میتلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همیرسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و بار نیز میبرد
این ده که حصار بیهشانست
اقطاع ده زبون کشانست
بیشیر دلی بسر نیاید
وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی میناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید
یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی
راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست
می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذرهنشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
بگذار معاش پادشاهی
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز
چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست
ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش
خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاجپوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی میمغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست
جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند
میباش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نوالهش
بر چرخ رسد نفیر و نالهش
گرتر شودش به قطرهای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز
پیش آرمی مغانه برخیز
آن میکه به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب
پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده
آن میکه چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست
چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار
ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمیدهد باز
جان در غلهدان خلوت انداز
بینقش صحیفه چند خوانی
بیآب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون
از آب زلال عشق مجنون
sorna
08-12-2011, 03:38 PM
گوینده داستان چنین گفت
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوبتر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بودی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایستهترین جمله آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
میبود خلیفهوار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بینور
محتاجتر از صدف به فرزند
چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی بدر آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
میکرد بدین طمع کرمها
میداد به سائلان درمها
بدی به هزار بدره میجست
میکاشت سمن ولی نمیرست
در میطلبید و در نمییافت
وز درطلبی عنان نمیتافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آنطلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
میبود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
میکرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر میشست
چون برگ سمن به شیر میرست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب میداد
زو گوهر عشق تاب میداد
سالی دو سه در نشاط و بازی
میرست به باغ دلنوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانشآموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیلهای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزهای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمهای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعلهای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان همنشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دلداد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس میجست
در سینه هردو مهر میرست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند
sorna
08-12-2011, 03:41 PM
هر روز که صبح بردمیدی
یوسف رخ مشرقی رسیدی
کردی فلک ترنج پیکر
ریحانی او ترنجی از زر
لیلی ز سر ترنج بازی
کردی ز زنخ ترنج سازی
زان تازه ترنج نو رسیده
نظاره ترنج کف بریده
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چو نار میکفیدند
شد قیس به جلوهگاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئی آن ترنج و نارنج
چون یک چندی براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد
وز دل شدگی قرارشان برد
زان دل که به یکدیگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوی
وان راز شنیده شد به هر کوی
زین قصه که محکم آیتی بود
در هر دهنی حکایتی بود
کردند بسی به هم مدارا
تا راز نگردد آشکارا
بند سر نافه گرچه خشک است
بوی خوش او گوای مشک است
یاری که ز عاشقی خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
کردند شکیب تا بکوشند
وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روی خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را کار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلارام
نگرفت هیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
میبود ولیک ناشکیبا
یکباره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائی
میداد بر این سخن گوائی
از بس که سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس که چو سگ زبان کشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلی چون بریده شد ز مجنون
میریخت ز دیده در مکنون
مجنون چو ندید روی لیلی
از هر مژهای گشاد سیلی
میگشت به گرد کوی و بازار
در دیده سرشک و در دل آزار
میگفت سرودهای کاری
میخواند چو عاشقان به زاری
او میشد و میزدند هرکس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست میکرد
دیوانگیی درست میکرد
میراند خری به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم کرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
کوشید که راز دل بپوشد
با آتش دل که باز کوشد
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سر آمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع به ترک خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
میکشت ز درد خویشتن را
میجست دوای جان و تن را
میکند بدان امید جانی
میکوفت سری بر آستانی
هر صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان
او بنده یار و یار در بند
از یکدیگر به بوی خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتی به کوی جانان
در بوسه زدی و بازگشتی
بازآمدنش دراز گشتی
رفتنش به از شمال بودی
باز آمدنش به سال بودی
در وقت شدن هزار برداشت
چون آمد خار در گذر داشت
میرفت چنانکه آب در چاه
میآمد صد گریوه بر راه
پای آبله چون به یار میرفت
بر مرکب راهوار میرفت
باد از پس داشت چاه در پیش
کامد به وبال خانه خویش
گر بخت به کام او زدی ساز
هرگز به وطن نیامدی باز
sorna
08-12-2011, 03:45 PM
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بیتخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعههای وسواس
دارنده پاس دیر بیپاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بیخود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانهاش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیدهای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
میشد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
میگشت به گرد خرمن دل
میدوخت دریده دامن دل
میرفت نوان چو مردم مست
میزد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحهای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پردهداری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گلهها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش میبرد
مجنون چو چراغ پیش میمرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند میدوخت
مجنون ز برون سپند میسوخت
لیلی چو گل شکفته میرست
مجنون به گلاب دیده میشست
لیلی سر زلف شانه میکرد
مجنون در اشک دانه میکرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
sorna
08-13-2011, 01:07 PM
چون راه دیار دوست بستند
بر جوی بریده پل شکستند
مجنون ز مشقت جدائی
کردی همه شب غزلسرائی
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدی سرود گویان
یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودا زده زمانه گشته
در رسوائی فسانه گشته
خویشان همه در شکایت او
غمگین پدر از حکایت او
پندش دادند و پند نشیند
گفتند فسانه چند نشیند
پند ار چه هزار سودمند است
چون عشق آمد چه جای پند است
مسکین پدرش بمانده در بند
رنجور دل از برای فرزند
در پرده آن خیال بازی
بیچاره شده ز چارهسازی
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یکایک این فسانه
کو دل به فلان عروس دادست
کز پرده چنین به در فتادست
چون قصه شنید قصد آن کرد
کز چهره گل فشاند آن گرد
آن در که جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز برای قرهالعین
پیران قبیله نیز یک سر
بستند برآن مراد محضر
کان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت
یکرویه شد آن گروه را رای
کاهنگ سفر کنند از آنجای
از راه نکاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامری چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنی بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست
آراسته با چنان گروهی
میرفت به بهترین شکوهی
چون اهل قبیله دل آرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانی
ار راه وفا و مهربانی
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند
با سید عامری به یک بار
گفتند چه حاجت است پیشآر
مقصود بگو که پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا که مرادم آشنائیست
آنهم ز پی دو روشنائیست
وانگه پدر عروس را گفت
کاراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است
بر چشمه تو نظر نهاده است
هر چشمه که آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زینسان که من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروفترین این زمانه
دانی که منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و کینه دارم
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
هر نقد که آن بود بهائی
بفروش چو آمدش روائی
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
کاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلک به کار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزکی نشینم
گردوستپی درین شمار است
دشمن کامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتی کن
وانگه ز وفا حکایتی کن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل کشید نتوان
دانی که عرب چه عیب جویند
این کار کنم مرا چه گویند
با من بکن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن دری ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جای خویش رفتند
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدانکه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وانگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار میفشاندند
کاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یک به قیاس چون نگاری
آراستهتر ز نو بهاری
در پیش صد آشنا که هستی
بیگانه چرا همی پرستی
بگذار کزین خجسته نامان
خواهیم ترا بتی خرامان
یاری که دل ترا نوازد
چون شکر و شیر با تو سازد
sorna
08-13-2011, 01:13 PM
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخی پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه میکند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع میدوخت
زنجیر برید و بند میسوخت
میگشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانه صفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت او فتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
میخواند نشید مهربانی
بر شوق ستاره یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آتش
حیران شده هر کسی در آن پی
میدید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافی تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گداز مانده
یا مرغ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوخ چکنم دوای من چیست
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهی
نه بر سر کوی دوست راهی
قرابه نام و شیشه ننگ
افتاد و شکست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده
ترکی که شکار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم
ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست
در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم
دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجوئید
با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم
با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست
زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پردهدری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم
زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمیتوان نشستن
در کنج خطاست دست بستن
بیرحمتم این چنین چه ماندی
(ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان
خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
کو دست درو زند بیآزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است
زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی
در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست
جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار
در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست
آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است
لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو
من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمینوازند
کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم
کز سایه خویشتن میبترسم
من کار ترا به سایه دیده
تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم
بیحاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید
انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خمپذیر است
دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست
بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست
کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست
از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست
این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش میکنم آب خود درین جوی
sorna
08-13-2011, 01:14 PM
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلی آسمان گیر
هرروز خمیده نام تر گشت
در شیفتگی تمامتر گشت
هر شیفتگی کز آن نورداست
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز کار او بخت
درمانده پدر به کار او سخت
میکرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجت گاهی نرفته نگذاشت
الا که برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چارهساز با او
بیچارگی ورا چو دیدند
در چارهگری زبان کشیدند
گفتند به اتفاق یک سر
کز کعبه گشاده گردد این در
حاجت گه جمله جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت که موسم حج آید
ترتیب کند چنانکه باید
چون موسم حج رسید برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یکی مهد
آمد سوی کعبه سینه پرجوش
چون کعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ میریخت
شد در رهش از بسی خزانه
آن خانه گنج گنج خانه
آندم که جمال کعبه دریافت
دریافتن مراد بشتافت
بگرفت به رفق دست فرزند
در سایه کعبه داشت یکچند
گفت ای پسر این نه جای بازیست
بشتاب که جای چاره سازیست
در حلقه کعبه کن دست
کز حلقه غم بدو توان رست
گو یارب از این گزاف کاری
توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور
زین شیفتگی به راهم آور
دریاب که مبتلای عشقم
و آزاد کن از بلای عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست پس بخندید
از جای چو مار حلقه برجست
در حلقه زلف کعبه زد دست
میگفت گرفته حلقه در بر
کامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه عشق جان فروشم
بیحلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق کن جدائی
کاینست طریق آشنائی
من قوت ز عشق میپذیرم
گر میرد عشق من بمیرم
پرورده عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل که بود ز عشق خالی
سیلاب غمش براد حالی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال پادشائیت
کز عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مکن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشقتر ازین کنم که هستم
گویند که خو ز عشق واکن
لیلیطلبی ز دل رها کن
یارب تو مرا به روی لیلی
هر لحظه بده زیاده میلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شدهام چو مویش از غم
یک موی نخواهم از سرش کم
از حلقه او به گوشمالی
گوش ادبم مباد خالی
بیباده او مباد جامم
بیسکه او مباد نامم
جانم فدی جمال بادش
گر خون خوردم حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بی غم او مباد روزم
عشقی که چنین به جای خود باد
چندانکه بود یکی به صد باد
میداشت پدر به سوی او گوش
کاین قصه شنید گشت خاموش
دانست که دل اسیر دارد
دردی نه دوا پذیر دارد
چون رفت به خانه سوی خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
کاین سلسلهای که بند بشکست
چون حلقه کعبه دید در دست
زو زمزمهای شنید گوشم
کاورد چو زمزمی به جوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
کز محنت لیلیش رهاند
او خود همه کام ورای او گفت
نفرین خود و دعای او گفت
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
کز غایت عشق دلستانی
شد شیفته نازنین جوانی
هر نیک و بدی کزو شنیدند
در نیک و بدی زبان کشیدند
لیلی ز گزاف یاوهگویان
در خانه غم نشست مویان
شخصی دو زخیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله
کاشفته جوانی از فلان دشت
بدنام کن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقی چو سگ از پی اوفتاده
در حله ما ز راه افسوس
گه رقص کند گهی زمین بوس
هردم غزلی دگر کند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا به باد گیرند
در هر غزلی که میسراید
صد پردهدری همینماید
لیلی ز نفیر او به داغست
کاین باد هلاک آن چراغست
بنمای به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای ز شحنه قتال
شمشیر کشید و داد تابش
گفتا که بدین دهم جوابش
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بحی خویش برداشت
با سید عامری در آن باب
گفت آفت نارسیده دریاب
کان شحنه جانستان خونریز
آبی تند است و آتشی تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد که سر ندارد
زآن چاه گشاده سر که پیش است
دریافتنش به جای خویش است
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست بشفقتی که دانی
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پی او روند چون باد
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چارهسازی
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولی نیافتندش
گفتند مگر کاجل رسیدش
یا چنگ درندهای دریدش
هر دوستی از قبیله گاهی
میخورد دریغ و میزد آهی
گریان همه اهل خانه او
از گم شدن نشانه او
وآن گوشهنشین گوش سفته
چون گنج به گوشهای نهفته
از مشغلههای جوش بر جوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی
گرگی که به زور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج
خشگار گرسنه را کلیچ است
باسیری نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را کند نرم
حلوا که طعام نوش بهر است
در هیضهخوری به جای زهر است
مجنون که ز نوش بود بیبهر
میخورد نوالهای چون زهر
میداد ز راه بینوائی
کالای کساد را روائی
نه نه غم او نه آنچنان بود
کز غایت او غمی توان بود
کان غم که بدو برات میداد
از بند خودش نجات میداد
در جستن گنج رنج میبرد
بیآنکه رهی به گنج میبرد
شخصی ز قبیله بنیسعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به کناره سرابی
افتاده خراب در خرابی
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنی که کسی ندارم از پس
بیفافیت است مرد بی کس
چون طالع خویشتن کمان گیر
در سجده کمان و در وفا تیر
یعنی که وبالش آن نشانداشت
کامیزش تیر در کمان داشت
جز ناله کسی نداشت همدم
جز سایه کسی نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شکلی و شمایلی نکو دید
پرسید سخن زهر شماری
جز خامشیش ندید کاری
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا به جای بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد
کاینک به فلان خرابی تنگ
میپیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمی دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روی از وطن و قبیله برتافت
میگشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه خویش در طلب کار
دیدش به رفاق گوشهای تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلی همی سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده بیخودی چنان مست
کاگه نه که در جهان کسی هست
چون دید پدر سلام دادش
پس دلخوشیی تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پای پدر چو سایه غلتید
کی تاج سرو سریر جانم
عذرم بپذیر ناتوانم
میبین و مپرس حالتم را
میکن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون که در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به کدام روی خواهم
دانی که حساب کار چونست
سررشته ز دست ما برونست
sorna
08-13-2011, 01:15 PM
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی
گفت ای ورق شکنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
ای شیفته چند بیقراری
وی سوخته چند خامکاری
چشم که رسید در جمالت
نفرین که داد گوشمالت
خون که گرفت گردنت را
خار که خلید دامنت را
از کار شدی چه کارت افتاد
در دیده کدام خارت افتاد
شوریده بود نه چون تو بدبخت
سختیش رسد نه این چنین سخت
مانده نشدی ز غم کشیدن؟
وز طعنه دشمنان شنیدن
دل سیر نگستی از ملامت؟
زنده نشدی بدین قیامت؟
بس کن هوسی که پیش بردی
کاب من و سنگ خویش بردی
در خرگه کار خرده کاری
عیبی است بزرگ بیقراری
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه دوست دوست بهتر
آیینه ز روی راستگوئی
بنماید عیب تا بشوئی
آیینه ز خوب و زشت پاکست
این تعبیه خانه زای خاکست
بنشین وز دل رها کن این درد
آن به که نکوبی آهن سرد
گیرم که نداری آن صبوری
کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی
آیی و به ما کنی نگاهی
هرکس به هوای دل تکی راند
وز بهر گریختن تکی ماند
بیباده کفایتست مستی
بی آرزو آرزو پرستی
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن
تا در من و در تو سکهای هست
این سکه بد رها کن از دست
تو رود زنی و من زنم ران
تو جامه دری و من درم جان
عشق ارز تو آتشی برافروخت
دل سوخت ترا مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
کز دانه شگفت نیست رستن
کاری که نه زو امیدداری
باشد سبب امیدواری
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پای بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست کام دل هست
دولت سبب گره گشائیست
پیروزه خاتم خدائیست
فتحی که بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
دریا که چنین فراخ رویست
پالایش قطرهای جویست
وان کوه بلند کابرناکست
جمع آمده ریزههای خاکست
هان تانشوی به صابری سست
گوهر به درنگ میتوان جست
بیرای مشوی که مرد بیرای
بیپای بود چو کرم بیپای
روباه ز گرگ بهره زان برد
کین رای بزرگ دارد آن خرد
دل را به کسی چه بایدت داد
کو ناوردت به سالها یاد
او بیتو چو گل تو پای در گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائی کار تو بجویند
زهریست به قهر نفس دادن
کژدم زده را کرفس دادن
مشغول شو ای پسر به کاری
تا بگذری از چنین شماری
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندوستان به یاد نارد
جانی و عزیزتر ز جانی
در خانه بمان که خان و مانی
از کوه گرفتنت چه خیزد
جز آب که آن ز روی ریزد
هم سنگ درین رهست و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز که شحنه در کمین است
زنجیر مبر که آهنین است
تو طفل رهی و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگهدار
پیشآر ز دوستان تنی چند
خوش باش به رغم دشمنی چند
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزد انگیز
گفت ای فلک شکوهمندی
بالاترت از فلک بلندی
شاه دمن و رئیس اطلال
روی عرب از تو عنبربن خال
درگاه تو قبله سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم که همیشه زنده مانی
خود بیتو مباد زندگانی
زین پند خزینهای که دادی
بر سوخته مرهمی نهادی
لیکن چه کنم من سیه روی
کافتاده بخودنیم در این کوی
زین ره که نه برقرار خویشم
دانی نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت اینست
این بند به خود گشاد نتوان
واین بار زخود نهاد نتوان
تنها نه منم ستم رسیده
کودیده که صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیکر پیل تا پرمور
کس نیست که نیست بر وی این زور
سنگ از دل تنگ من بکاهد
دلتنگی خویشتن که خواهد
بخت بد من مرا بجوید
بدبختی را زخود که شوید
گر دست رسی بدی در این راه
من بودمی آفتاب یا ماه
چون کار به اختیار ما نیست
به کردن کار کار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاکش
وان کیست که دارد او دل خوش
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم که بسوزم ار بخندم
گویند مرا چرا نخندی
گریه است نشان دردمندی
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
sorna
08-13-2011, 01:15 PM
کبکی به دهن گرفت موری
میکرد بر آن ضعیف زوری
زد قهقهه مور بیکرانی
کی کبک تو این چنین ندانی
شد کبک دری ز قهقهه سست
کاین پیشه من نه پیشه تست
چون قهقهه کرد کبک حالی
منقار زمور کرد خالی
هر قهقهه کاین چنین زند مرد
شک نه که شکوه ازو شود فرد
خنده که نه در مقام خویش است
در خورد هزار گریه بیش است
چون من ز پی عذاب و رنجم
راحت به کدام عشوه سنجم
آن پیر خری که میکشد بار
تا جانش هست میکند کار
آسودگی آنگهی پذیرد
کز زیستن چنین بمیرد
در عشق چه جای بیم تیغ است
تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
چون ماه من اوفتاد در میغ
دارم سر تیغ کو سر تیغ
سر کو ز فدا دریغ باشد
شایسته تشت و تیغ باشد
زین جان که بر آتش اوفتاد است
با ناخوشیم خوش اوفتاد است
جانیست مرا بدین تباهی
بگذار ز جان من چه خواهی
مجنون چو حدیث خود فرو گفت
بگریست پدر بدانچه او گفت
زین گوشه پدر نشسته گریان
زانسو پسر اوفتاده عریان
پس بار دگر به خانه بردش
بنواخت به دوستان سپردش
وان شیفته دل به شور بختی
میکرد صبوریی به سختی
روزی دو سه در شکنجه میزیست
زانگونه که هر که دید بگریست
پس پرده درید و آه برداشت
سوی در و دشت راه برداشت
میزیست به رنج و ناتوانی
میمرد کدام زندگانی
چون گرم شدی به عشق وجدش
بردی به نشاط گاه نجدش
برنجد شدی چو شیر سرمست
آهن بر پای و سنگ بر دست
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی
از هر طرفی خلایق انبوه
نظاره شدی به گرد آن کوه
هر نادرهای کز او شنیدند
در خاطر و در قلم کشیدند
بردند به تحفهها در آفاق
زان غنیه غنی شدند عشاق
sorna
08-13-2011, 01:16 PM
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بتپرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیدهتر شد
میگون رطبش رسیدهتر شد
میرست به باغ دل فروزی
میکرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
میکرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمیرست
غمزش بگرفت و زلف میبست
از آهوی چشم نافهوارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدادهاد میگفت
زلفش به کمند پیش میخواند
مژگانش به دور باش میراند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس میکرد
بر تنگ شکر فسوس میکرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
میبود چو پرده بر شکسته
میرفت نهفته بر سر بام
نظارهکنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک میخراشید
وز چوب رفیق میتراشید
میسوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش میداشت
مونس ز خیال خویش میداشت
پیدا شغبی چو باد میکرد
پنهان جگری چو خاک میخورد
جز سایه نبود پردهدارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز میگفت
همسایه او به شب نمیخفت
میساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده میریخت
میخورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش میساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه میدید
بر خود غزلی روانه میدید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشاندهبر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
میداد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر میگفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیههای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبلهای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزههای نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار میکرد
پیکان کشیی ز خار میکرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشوارهگیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطرههای باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت میشست
گل دیده ببوس باز میکرد
چون مثل ندید ناز میکرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترکتازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
میرفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نهنه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همیبست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست میشست
شمشاد دمید و سرو میرست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط میساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
میگفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
میخواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همیخراشد
ثلیلی نمک از که میتراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
میدید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
میگفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ میخورد
میخورد دریغ و صبر میکرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی گرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود میزیست
بیتنگ دلی به عشق در کیست
sorna
08-13-2011, 01:17 PM
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ میرفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گرهگیر
پیچیده چو حلقههای زنجیر
در ره ز بنیاسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابنسلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک میریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
میکرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
میباید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابنسلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
sorna
08-13-2011, 01:18 PM
لیلی پس پرده عماری
در پردهدری ز پرده داری
از پرده نام و ننگ رفته
در پرده نای و چنگ رفته
نقل دهن غزل سرایان
ریحانی مغز عطر سایان
در پرده عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده
افتاده چو زلف خویش درتاب
بیمونس و بیقرار و بیخواب
مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش میگشت
بیعذر همی دوید عذرا
در موکب وحشیان صحرا
بوری به هزار زور میراند
بیتی به هزار درد میخواند
بر نجد شدی ز تیر وجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی
بر زخمه عشق کوفتی پای
وز صدمه آه روفتی جای
هر عاشق کاه وی شنیدی
هر جامه که داشتی دریدی
از نرمدلان ملک آن بوم
بود آهنی آب داده چون موم
نوفل نامی که از شجاعت
بود آنطرفش به زیر طاعت
لشگر شکنی به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشمدار
هم دولتمند و هم درمدار
روزی ز سر قوی سلاحی
آمد به شکار آن نواحی
در رخنه غارهای دلگیر
میگشت به جستجوی نخجیر
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویهبندی
محنت زده غریب و رنجور
دشمن کامی ز دوستان دور
وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده دردم
پرسید ز خوی و از خصالش
گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی
دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر کزان دیار پوید
شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم
بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی
باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام
وان نیز به یاد آن دلارام
در کار همه شمارش اینست
اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم
کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند
میگفت فسانهای گرمش
چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد
بیدوست نوالهای نمیخورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی
گر خود همه مغز پوست بودی
از هر نمطی که قصه میخواند
جز در لیلی سخن نمیراند
وان شیفته زره رمیده
زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف خوش برآمد
میزد جگرش چو مغز برجوش
میخواند قصیدهای چون نوش
بر هر سخنی به خنده خوش
میگفت بدیههای چو آتش
وان چربسخن به خوش جوابی
میکرد عمارت خرابی
کز دوری آن چراغ پرنور
هان تا نشوی چو شمع رنجور
کورا به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه
مجنون ز سر امیدواری
میکرد به سجده حق گزاری
کاین قصه که عطر سای مغزست
گر رنگ و فریب نیست نغزست
او را به چو من رمیده خوئی
مادر ندهد به هیچ روئی
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به دیو زاد دادن
او را سوی ما کجا طوافست
دیوانه و ماه نو گزافست
شستند بسی به چارهسازی
پیراهن ما نشد نمازی
کردند بسی سپید سیمی
از ما نشد این سیه گلیمی
گر دست ترا کرامتی هست
آن دسترسی بود نه زین دست
اندیشه کنم که وقت یاری
در نیمه رهم فروگذاری
ناآمده این شکار در شست
داری زمن وز کار من دست
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی از تهی میانی
گر عهد کنی بدانچه گفتی
مزدت باشد که راه رفتی
ور چشمه این سخن سرابست
بگذار مرا ترا ثوابست
تا پیشه خویش پیش گیرم
خیزم پی کار خویش گیرم
نوفل ز نفیر زاری او
شد تیز عنان به یاری او
بخشود بر آن غریب همسال
هم سال تهی نه بلکه هم حال
میثاق نمود و خورد سوگند
اول به خدائی خداوند
وانگه به رسالت رسولش
کایمان ده عقل شد قبولش
کز راه وفا به گنج و شمشیر
کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر
نه صبر بود نه خورد و خوابم
تا آنچه طلب کنم بیابم
لیکن به توام توقعی هست
کز شیفتگی رها کنی دست
بنشینی و ساکنی پذیری
روزی دو سه دل به دستگیری
از تو دل آتشین نهادن
وز من در آهنین گشادن
چون شیفته شربتی چنان دید
در خوردن آن نجات جان دید
آسود و رمیدگی رها کرد
با وعده آن سخن وفا کرد
میبود به صبر پای بسته
آبی زده آتشی نشسته
با او به قرار گاه او تاخت
در سایه او قرارگه ساخت
گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه در بست
با او به شراب و رود بنشست
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند
نوفل به سرش ز مهربانی
میکرد چو ابر درفشانی
چون راحت پوشش و خورش یافت
آراسته شد که پرورش یافت
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی
وآن غالیه گون خط سیاهش
پرگار کشید کرد ماهش
زان گل که لطافت نفس داد
باد آنچه ربود باز پس داد
شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان
زنجیری دشت شد خردمند
از بندی خانه دور شد بند
در باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام
مجنون به سکونت و گرانی
شد عاقل مجلس معانی
وان مهتر میهمان نوازش
میداشت به صد هزار نازش
بیطلعت او طرب نمیکرد
می جز به جمال او نمیخورد
ماهی دو سه در نشاط کاری
کردند به هم شرابخواری
روزی دو بدو نشسته بودند
شادی و نشاط میفزودند
مجنون ز شکایت زمانه
بیتی دو سه گفت عاشقانه
کای فارغ از آه دودناکم
بر باد فریب داده خاکم
صد وعده مهر داده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا به دلفریبی
وا داده بدست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبان بند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب و گرنه رفتم از دست
دلداری بیدلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن
دور اوفتد از بزرگواری
یاران به از این کنند یاری
قولی که در او وفا نهبینم
از چون تو کسی روا نهبینم
بییار منم ضعیف و رنجور
چون تشنه ز آب زندگی دور
شرطست به تشنه آب دادن
گنجی به ده خراب دادن
گر سلسله مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفتهای باز
گر لیلی را به من رسانی
ورنه نه من و نه زندگانی
sorna
08-13-2011, 01:18 PM
نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان
چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شدهایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم
هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست
او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پایدار خاکی
کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد
با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعرهای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست
میکرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای
غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که میجست
پولاد به سنگ در نمیرست
زوبین بلا سیاستانگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح میخواند
هرکس طللی به تیغ میکشت
او خویشتن از دریغ میکشت
میکرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی
گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را به کشتی
میبود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده
از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش
میشست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قویدست
هم تیر بریختی و هم شست
ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی کهای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد
با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد
از معرکهها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست
شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست
میکشت بسان پیل سرمست
میبرد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی
هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیدهدم بخندید
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی
از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست
از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست
شیرینتر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمیفروشید
در دادن سرکه هم مکوشید
چون راست نمیکنید کاری
شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
sorna
08-13-2011, 01:19 PM
مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم
بانوفل تیغزن برآشفت
کی از تو رسیده جفت با جفت!
احسنت زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری
این بود بلندی کلاهت؟
شمشیر کشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد
نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بد سلام دشمن
کردیش کنون تمام دشمن
وان در که بد از وفا پرستی
بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد زیاری
بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست
نوفل سپر افکنان ز حربش
بنواخت به رفقهای چربش
کز بیمددی و بیسپاهی
کردم به فریب صلح خواهی
اکنون که به جای خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم
لشگر ز قبیلهها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام ناورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه کس فرستاد
در جستن کین ز هر دیاری
لشگر طلبید روزگاری
آورد به هم سپاهی انبوه
پس پره کشید کوه تا کوه
sorna
08-13-2011, 01:19 PM
سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان
میراند چو باد در بیابان
میخواند سرود بیوفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی
با هر دمنی از آن ولایت
میکرد ز بخت بد شکایت
میرفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیدهای را
جانیست هر آفریدهای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بیوفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
میداد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد
وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان
بی کینهوری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحلههای ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک
شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن
چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاطمندی
زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیر گر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه میپذیری
کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری
گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دیدمی بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد وز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینهای بپرداز
دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور
پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
میگفت به حسب حالت خویش
از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیک جوشان
آن میل کشیده میل بر میل
میرفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی
sorna
08-13-2011, 01:21 PM
شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد
مجنون چو گل خزان رسیده
میگشت میان آب دیده
زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک میراند
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان
چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایه درختی
در سایه آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی
حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر
پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه هم آب روی شسته
آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مفرش همچو سبز دیبا
میدید در آن درخت زیبا
بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیهپوش
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا
مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم عنان دید
گفت ای سیه سپید نامه
از دست کهای سیاه جامه
شبرنگ چرائی ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز
بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ زده سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل نه خام رائی
چون سوختگان سیه چراغی
ور سوختهوار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی
شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی
زنگی بچه کدام سازی
هندوی کدام ترک تازی
من شاه مگر تو چتر شاهی؟
گر چتر نهای چرا سیاهی
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که مترس دستگیرم
ترسم که در این هوس بمیرم
روزی آیی که مرده باشم
مهر تو به خاک برده باشم
بینائی دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد
چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد
چون کشته خشک ماند بیبر
خواه ابر به بار و خواه بگذر
این تیر زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پر سخن دراز کرده
پرنده رحیل ساز کرده
چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
شب چون پر زاغ بر سرآورد
شبپره ز خواب سر برآورد
گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده
میریخت سرشک دیده تا روز
ماننده شمع خویشتن سوز
sorna
08-13-2011, 02:00 PM
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی
شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست
یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده که جان به دو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا
با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند
وان شخص به بند گشته خرسند
زن میشد در شتاب کردن
میبرد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند
زن را به خدای داد سوگند
کین مرد به بند کیست با تو
در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی
مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوهام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم
کین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه
مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست
دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند
گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی
در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه از این رفیق برگیر
کاشفته و مستمند مائیم
او نیست سزای بند مائیم
میگردانم به روسیاهی
اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار
بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری
شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را
میبرد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمهای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی
در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد
گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست
بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری
چون دیده ابر نوبهاری
سر میزد بر زمین و میگفت
کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرمتر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نمودهام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی
تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم
از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم
گر دست شکسته شد کمانگیر
اینک به شکنجه زیر زنجیر
زان جرم که پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین به خواری
گر میکشیم بکش چه داری
گر جز به تو محکم است بیخم
برکش چو صلیب چارمیخم
ای کز تو وفاست بیوفائی
پیش تو خطاست بیخطائی
من با تو چو نیستم خطاکار
خود را به خطا کنم گرفتار
باشد که وفائی آید از تو
یا تیر خطائی آید از تو
در زندگیم درود تاری
دستی به سرم فرود ناری
در کشتگیم امید آن هست
کاری به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان کنی بدین سر
قربان خودم کنی بدین در
اسماعیلی ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فرو غناکست
گر باز بری سرم چه باکست
شمع از سر درد سرکشیدن
به گردد وقت سر بریدن
در پای تو به که مرده باشم
تا زنده و بیتو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهی
زین پس من و گوشهای و آهی
سر داده و آه بر نیارم
تا پیش تو درد سر نیارم
گوئی ز تو دردسر جدا باد
درد آن منست سر تو را باد
این گفت وز جای جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر
از کوهه غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر میزد
بر خود ز طپانچه تیر میزد
خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار
نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمیشد آرمیده
گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
sorna
08-13-2011, 02:00 PM
غواص جواهر معانی
کرد از لب خود شکر فشانی
کانروز که نوفل آن ظفر یافت
لیلی به وقایه در خبر یافت
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه کج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشی
افسانه آن زبان فروشی
کامروز چه حیله نقش بستم
تازافت آن رمیده رستم
بستم سخنش به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل که خدا جزا دهادش
کرد از در ما خدا دهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر کند
لیلی ز پدر بدین حکایت
رنجید چنانکه بینهایت
در پرده نهفته آه میداشت
پرده ز پدر نگاه میداشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند
کز راه خود آن غبار بنشاند
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه کشید خیزران را
اهلی نه که قصه باز گوید
یاری نه که چاره باز جوید
در سله بام و در گرفته
میزیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفی نسیم کویش
میداد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هرکس به ولایتی و مالی
میجست ز حسن او وصالی
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست کشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگواری
میداشت چو در در استواری
وان سیم تن از کمال فرهنگ
آن شیشه نگاهداشت از سنگ
میخورد ولی به صد مدارا
پنهان جگر و می آشکارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده میسوخت
چون گل کمر دو رویه میبست
زوبین در پای و شمع بر دست
میبرد ز روی سازگاری
آن لنگی را به راهواری
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابنسلام آن خبر یافت
بر وعده شرط کرده بشتافت
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی
آورد خزینههای بسیار
عنبر به من و شکر به خروار
وز نافه مشک و لعل کانی
آراسته برگ ارمغانی
از بهر فریشهای زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختی و تازی تکاور
چندانکه نداشت عقل باور
زان زر که به یک جوش ستیزند
میریخت چنانکه ریگ ریزند
آن زر نه که او چو ریگ میبیخت
بر کشتن خصم ریگ میریخت
کرده به چنان مروتی چست
آن خانه ریگ بوم را سست
روزی دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنی که کردی از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده کنی که از فصیحی
شد مرده او دم مسیحی
با پیش کشی ز هر طوایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یک یک به خزینهدار بسپرد
وانگه به کلید خوش زبانی
بگشاد خزینه نهانی
کین شاهسوار شیر پیکر
روی عربست و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خونطلبی چو آب ریزد
ور زر گوئی چو خاک بیزد
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها
قاصد چو بسی سخن درین راند
مسکین پدر عروس در ماند
چندانکه به گرد کار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر کردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
بر سفت عرب غلام روسی
افکند مصلی عروسی
آمد پدر عروس در کار
آراست به گنج کوی و بازار
داماد و دیگر گروه را خواند
بر پیش گه نشاط بنشاند
آئین سرور و شاد کامی
بر ساخت به غایت تمامی
بر رسم عرب به هم نشستند
عقدی که شکسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیر بها سخن به جان رفت
بر **** آن بت دلاویز
کردند به تنگها شکرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزی
چون عود و شکر به عطر سوزی
عطری ز بخار دل برانگیخت
واشگی چو گلاب تلخ میریخت
لعل آتش و جزعش آب میداد
این غالیه وان گلاب میداد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ کارش
نزدیک دهن شکسته شد جام
پالوده که پخته بود شد خام
بر خار قدم نهی بدوزد
وآتش به دهن بری بسوزد
عضوی که مخالفت پذیرد
فرمان ترا به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصی
بیرون فتد از قبیله خاصی
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جان داروی طبع سازگاریست
مردن سبب خلاف کاریست
لیلی که مفرح روان بود
در مختلفی هلاک جان بود
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این کبود گلشن
سیاره شب پر از عوان شد
بر دجله نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عماری
بردش به بسی بزرگواری
اورنگ و سریر خود بدو داد
حکم همه نیک و بد بدو داد
روزی دو سه بر طریق آزرم
میکرد به رفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستی به رطب کشید بر شاخ
زان نخل رونده خورد خاری
کز درد نخفت روزگاری
لیلیش طپانچهای چنان زد
کافتاد چو مرده مرد بی خود
گفت ار دگر این عمل نمائی
از خویشتن و زمن برائی
سوگند به آفریدگارم
کار است به صنع خود نگارم
کز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
چون ابنسلام دید سوگند
زان بت به سلام گشت خرسند
دانست کزو فراغ دارد
جز وی دیگری چراغ دارد
لیکن به طریق سر کشیدن
می نتوانست از او بریدن
کز دیدن آن مه دو هفته
دل داده بدو ز دست رفته
گفتا چو ز مهر او چنینم
آن به که درو ز دور بینم
خرسند شدن به یک نظاره
زان به که کند ز من کناره
وانگه ز سر گناهکاری
پوزش بنمود و کرد زاری
کز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم حرامزادم
زان پس که جهان گذاشت با او
بیش از نظری نداشت با او
وان زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
تا باد کی آورد غباری
از دامن غار یار غاری
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بی خود به در آمدی ز خرگاه
گامی دو سه تاختی چو مستان
نالندهترت از هزار دستان
جستی خبری زیار مهجور
دادی اثری به جان رنجور
چندان به طریق ناصبوری
نالید ز درد و داغ دوری
کان عشق نهفته شد هویدا
وان راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشکیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باک پدر چه بیم شوهر
sorna
08-13-2011, 02:03 PM
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
کان شیفته رسن بریده
دیوانه ماه نو ندیده
مجنون جگر کباب گشته
دهقان ده خراب گشته
میگشت به هر بسیچ گاهی
مونس نه به جز دریغ و آهی
بوئی که ز سوی یارش آمد
خوشبویتر از بهارش آمد
زان بوی خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبرتر ز بهر سودا
میکرد مفرحی مهیا
بر خاک فتاده چون ذلیلان
در زیر درختی از مغیلان
زانروی که روی کار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهی شتر سواری
بگذشت بر او چو گرزه ماری
چون دید در آن اسیر بیرخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شکل نره دیوی
برداشت چو غافلان غریوی
کی بیخبر از حساب هستی
مشغول به کار بتپرستی
به گرز بتان عنان بتابی
کز هیچ بتی وفا نیابی
این کار که هست نیست با نور
وان یار که نیست هست ازین دور
بیکار کسی تو با چنین کار
بییار بهی تو از چنین یار
آن دوست که دل بدو سپردی
بر دشمنیش گمان نبردی
شد دشمن تو ز بیوفائی
خود باز برید از آشنائی
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نکرد یادت
دادند به شوهری جوانش
کردند عروس در زمانش
و او خدمت شوی را بسیچید
پیچید در اوی و سر نهپیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن هم آغوش
کارش همه بوسه و کنار است
تو در غم کارش این چه کار است
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون ناوردت به سالها یاد
زو یاد مکن چه کارت افتاد
زن گر نه یکی هزار باشد
در عهد کم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند
زن دوست بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی
چون در بر دیگری نشیند
خواهد که دگر ترا نهبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیکن سوی کام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفای زن کشیدند
وز هیچ زنی وفا ندیدند
مردی که کند زن آزمائی
زن بهتر از او به بیوفائی
زن چیست نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنی آفت جهانست
چون دوست شود هلاک جانست
گوئی که بکن نمینیوشد
گوئی که مکن دو مرده کوشد
چون غم خوری او نشاط گیرد
چون شاد شوی ز غم بمیرد
این کار زنان راست باز است
افسون زنان بد دراز است
مجنون ز گزاف آن سیه کوش
برزد ز دل آتشی جگر جوش
از درد دلش که در برافتاد
از پای چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بکوفت بر سنگ
کز خون همه کوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامهپاره پاره
آن دیو که آن فسون بر او خواند
از گفته خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندی
کان دل شده یافت هوشمندی
آمد به هزار عذر در پیش
کای من خجل از حکایت خویش
گفتم سخنی دروغ و بد رفت
عفوم کن کانچه رفت خود رفت
گر با تو یکی مزاح کردم
بر عذر تو جان مباح کردم
آن پردهنشین روی بسته
هست از قبل تو دلشکسته
شویش که ورا حریف و جفتست
سر با سر او شبی نخفتست
گرچه دگری نکاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو کس از جهان ندارد
یکدم نبود که آن پریزاد
صد بار نیاورد ترا یاد
سالیست که شد عروس و بیشست
با مهر تو و به مهر خویشست
گر بی تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون که در آن دروغگوئی
دید آینهای بدان دوروئی
اندکتر از آنچه بود غم خورد
کم مایه از آنچه کرد کم کرد
میبود چو مراغ پر شکسته
زان ضربه که خورد سرشکسته
از جزع پر آب لعل میسفت
بر عهد شکسته بیت میگفت
سامان و سری نداشت کارش
کز وی خبری نداشت یارش
مشاطه این عروس نو عهد
در جلوه چنان کشیدش از مهد
کان مهدنشین عروس جماش
رشگ قلم هزار نقاش
چون گشت به شوی پای بسته
بود از پی دوست دل شکسته
غمخواره او غمی دگر یافت
کز کردن شوی او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنونتر از آنکه بود نامش
افتاده چو مرغ پر فشانده
بیش از نفسی در او نمانده
در جستن آب زندگانی
برجست به حالتی که دانی
شد سوی دیار آن پریروی
باریک شده ز مویه چون موی
با او به زبان باد میگفت
کی جفت نشاط گشته با جفت
کو آن دو به دو بهم نشستن
عهدی به هزار عهده بستن
کو آن به وصال امید دادن
سر بر خط خاضعی نهادن
دعوی کردن به دوستاری
دادن به وفا امیدواری
و امروز به ترک عهد گفتن
رخ بی گنهی ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوی دوستی کجا شد
من با تو به کار جان فروشی
کار تو همه زبان فروشی
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر کسی دگر گزیده
کس عهد کسی چنین گذارد؟
کو را نفسی به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدی شاد
کز یار قدیم ناوری یاد
گر با دگری شدی همآغوش
ما را به زبان مکن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید میخورد زاغ
خرمای تو گرچه سازگار است
با هر که به جز منست خار است
با آه چو من سموم داغی
کس بر نخورد ز چون تو باغی
چون سرو روانی ای سمنبر
از سرو نخورده هیچکس بر
برداشتی اولم به یاری
بگذاشتی آخرم به خواری
آن روز که دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
کان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست کردی!
کردی دل خود به دیگری گرم
وز دیده من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
کازرم یکی کنیم با جور
دیگر متعرفان بکارند
کایشان بد و نیکها شمارند
بینند که تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه کردم
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده عهد باز جویند
جز عهد شکن ترا چه گویند
فرخ نبود شکستن عهد
اندیشه کن از شکستن مهد
گل تا نشکست عهد گلزار
نشکست زمانه در دلش خار
می تا نشکست روی اوباش
در نام شکستگی نشد فاش
شب تا نشکست ماه را جام
با روی سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روی باز خندم
کان وعده که پی در او فشردی
عمرم شد و هم به سر نبردی
تو آن نکنی که من شوم شاد
وانکس نه منم که نارمت یاد
با اینهمه رنج کز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندی
کازرم در آن میان نماندی
آن روی نه کاشنات خوانم
وان دل نه که بیوفات دانم
عاجز شدهام ز خوی خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها که رانی
هم قوت جسم و قوت جانی
بیداد تو گر چه عمر کاهست
زیبائی چهره عذر خواهست
آنرا که چنان جمال باشد
خون همه کس حلال باشد
روزی تو و من چراغ دل ریش
به زان نبود که میرمت پیش
مه گر شکرین بود تو ماهی
شه گر به دو رخ بود تو شاهی
گل در قصبی و لاله در خز
شیرین ورزین چو شیره رز
گر آتش بیندت بدان نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دارست
از عکس رخت نواله خوارست
اطلس که قبای لعل شاهیست
با قرمزی رخ تو کاهیست
ز ابروی تو هر خمی خیالیست
هر یک شب عید را هلالیست
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشگین
هم ملک حبش گرفت و هم چین
از خوبی چهره چنین یار
دشوار توان برید دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
کین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفای تو گزینم
در جور و جفای تو نبینم
هم با تو شکیب را دهم ساز
تا عمر کجا عنان کشد باز
sorna
08-13-2011, 02:03 PM
دهقان فصیح پارسی زاد
از حال عرب چنین کند یاد
کان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
ز آرامش او امید ببرید
آهی به شکنجه درج میکرد
عمری به امید خرج میکرد
ناسود ز چاره باز جستن
زنگی ختنی نشد بشستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زان درد رسیده گشت نومید
کامید بهی نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا کی رسدش چهار گوشه
پیری و ضعیفی و زبونی
کردش به رحیل رهنمونی
تنگ آمد از این سراچه تنگ
شد نای گلوش چون دم چنگ
ترسید کاجل به سر درآید
بیگانه کسی ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنی دو از جوانان
شد باز به جستجوی فرزند
بر هر چه کند خدای خرسند
برگشت به گرد کوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
میزد به امید دست و پائی
از وی اثری ندید جائی
تا عاقبتش یکی نشان داد
کانک به فلان عقوبت آباد
جائی و چه جای از این مغاکی
ماننده گور هولناکی
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید کان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یک روزه دوید تا بدان بوم
دیدش نه چنانکه دیده میخواست
کان دید دلش ز جای برخاست
بی شخص رونده دید جانی
در پوست کشیده استخوانی
آوارهای از جهان هستی
متواری راه بتپرستی
جونی به خیال باز بسته
موئی ز دهان مرگ رسته
بر روی زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پای و هوش رفته
ماننده مارپیچ بر پیچ
پیچیده سر از کلاه و سر پیچ
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید به رفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همی ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصی بر خویش دید دمساز
در روی پدر نظاره میکرد
نشناخت و ز او کناره میکرد
آن کو خود راکند فراموش
یاد دگران کجا کند گوش
گفتا چه کسی ز من چه خواهی
ای من رهی تو از چه راهی
گفتا پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش که او کیست
در وی اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشک دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
کردند ز روی بیقراری
بر خود به هزار نوحه زاری
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پای برهنه مانده هم سر
از عیبه گشاد کوتی نغز
پوشید در او ز پای تا مغز
در هیکل او کشید جامه
از غایت کفش تا عمامه
از هر مثلی که یاد بودش
پندی پدرانه مینمودش
کای جان پدر نه جای خوابست
کایام دو اسبه در شتابست
زین ره که گیاش تیغ تیز است
بگریز که مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهی
سالیت نشسته گیر و ماهی
تیری زده چرخ بیمدارا
خون ریخته از تو آشکارا
روزی دو سه پی فشرده گیرت
افتاده ز پای و مرده گیرت
در مرداری ز گرگ تا شیر
کرده دد و دام را شکم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبی آزمودن
چندانکه دوید پی دویدی
جائی نرسیدی و رسیدی
رنجیده شدن نه رای دارد
با رنج کشی که پای دارد؟
آن رودکده که جای آبست
از سیل نگر که چون خرابست
وان کوه که سیل ازان گریزد
در زلزله بین که چون بریزد
زینسان که تو زخم رنج بینی
فرسوده شوی گر آهنینی
از توسنی تو پر شد ایام
روزی دو سه رام شو بیارام
سر رفت و هنوز بد لکامی
دل سوخته شد هنوز خامی
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیو خانه بودن
گه دیوچه زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشکیب
خود را به دمی دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه بادست
بس عاقل کو به عشوه شادست
گر عشوه بود دروغ و گر راست
آخر نفسی تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیی که آن نه حالیست
از تکیه اعتماد خالیست
بس گندم کان ذخیره کردند
زان جو که زدند جو نخوردند
امروز که روز عمر برجاست
میباید کرد کار خود راست
فردا که اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان کجا پذیرد
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده توبه پیشت آرند
آن پوشد زن که رشته باشد
مرد آن درود که کشته باشد
امروز بخور جهد میسوز
تا بوی خوشیت باشد آنروز
پیشینه عیار مرگ می سنج
تا مرگ رسد نباشدت رنج
از پنجه مرگ جان کسی برد
کو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر که به وقت خویش پیشست
سیلی زده قفای خویشست
وآن لب که در آن سفر بخندد
از پخته خویش توشه بندد
میدان تو بی کسست بنشین
شوریده سری بس است بنشین
آرام دلی است هردمی را
پایانی هست هر غمی را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیی در این سخن نیست
گر آدمیی چو آدمی باش
ور دیو چو دیو در زمی باش
غولی که بسیچ در زمی کرد
خود را به تکلیف آدمی کرد
تو آدمیی بدین شریفی
با غول چرا کنی حریفی
روزی دو که با تو همعنانم
خالی مشو از رکاب جانم
جنس تو منم حریف من باش
تسکین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابی
فردا که طلب کنی نیابی
گر بر تو از این سخن گرانیست
این هم ز قضای آسمانیست
نزدیک رسید کار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زی تو که من ورق نوشتم
میخور تو که من خراب گشتم
من میگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیک شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد ای سحرهان
جانم به لب آمد ای پسرهان
ای جان پدر بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته دریاب
زان پیش که من درآیم از پای
در خانه خویش گرم کن جای
آواز رحیل دادم اینک
در کوچگه اوفتادم اینک
ترسم که به کوچ رانده باشم
آیی تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاک من به مالی
نالی ز فراق و سخت نالی
گر خود نفست چو دود باشد
زان دود مرا چه سود باشد
ور تاب غمت جهان بسوزد
کی چهره بخت من فروزد
چون پند پدر شنود فرزند
میخواست که دل نهد بر آن پند
روزی دو به چابکی شکیبد
پا در کشد و پدر فریبد
چون توبه عشق مس سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
گفت ای نفس تو جان فزایم
اندیشه تو گره گشایم
مولای نصیحت تو هوشم
در حلقه بندگیت گوشم
پند تو چراغ جان فروزیست
نشنیدن من ز تنگ روزیست
فرمان تو کردنی است دانم
کوشم که کنم نمیتوانم
بر من ز خرد چه سکه بندی
بر سکه کار من چه خندی
در خاطر من که عشق ورزد
عالم همه حبهای نیرزد
بختم نه چنان به باد داد است
کز هیچ شنیدهایم یاد است
هر یاد که بود رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خوردهای دوش
کان خود سخنی بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسی که چه میکنی ندانم
دانم پدری تو من غلامت
واگاه نیم که چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم که من چه نامم
معشوقم و عاشقم کدامم
چون برق دلم ز گرمی افروخت
دلگرمی من وجود من سوخت
چون من به کریچه و گیائی
قانع شدهام ز هر ابائی
پندارم کاسیای دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشتهام گم
وحشی نزید میان مردم
با وحش کسی که انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شکم بریده
ترسم که ز من برآید این گرد
در جمله بوستان رسد درد
به کابله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابی است رایم
آن به که خراب گشت جایم
کم گیر ز مزرعت گیاهی
گو در عدم افت خاک راهی
یک حرف مگیر از آنچه خواندی
پندار که نطفهای نراندی
گوری بکن و بر او بنه دست
پندار که مرد عاشقی مست
زانکس نتوان صلاح درخواست
کز وی قلم صلاح برخاست
گفتی که ره رحیل پیشست
وین گم شده در رحیل خویشست
تا رحلت تو خزان من بود
آن تو ندانم آن من بود
بر مرگ تو زنده اشک ریزد
من مرده ز مردهای چه خیزد
sorna
08-16-2011, 11:59 PM
چون دید پدر که دردمند است
در عالم عشق شهر بند است
برداشت ازو امید بهبود
کان رشته تب پر از گره بود
گفت ای جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدی تو سماع کردم
خود را و ترا وداع کردم
افتاد پدر ز کار بگری
بگری به سزا و زار بگری
در گردنم آر دست و برخیز
آبی ز سرشک بر رخم ریز
تا غسل سفر کنم بدان آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جای سرمه میل است
در بر گیرم نه جای ناز است
تا توشه کنم که ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
میمیرم و میخورم غم تو
با اینکه چو دیده نازنینی
بدرود که دیگرم نبینی
بدرود که رخت راه بستم
در کشتی رفتگان نشستم
بدرود که بار بر نهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود که خویشی از میان رفت
ما دیر شدیم و کاروان رفت
بدرود که عزم کوچ کردم
رفتم نه چنان که باز گردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش کرد و باز پس گشت
آمد به سرای خویش رنجور
نزدیک بدانکه جان شود دور
روزی دو ز روی ناتوانی
میکرد به غصه زندگانی
ناگه اجل از کمین برون تاخت
ناساخته کار کار او ساخت
مرغ فلکی برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشی به طناب عرش زد دست
خاکی به نشیب خاک پیوست
آسوده کسیست کو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجی
آسوده مباش تا نرنجی
آنکس که در این دهش مقامست
آسوده دلی بر او حرامست
آن مرد کزین حصار جان برد
آن مرد در این نه این در آن مرد
دیویست جهان فرشته صورت
در بند هلاک تو ضرورت
در کاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوی تست آن جگر نیز
سرو تو در این چمن دریغ است
کابش نمک و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن
عالم خوش خور که عالم اینست
تو در غم عالمی غم اینست
آن مار بود نه مرد چالاک
کو گنج رها کند خورد خاک
خوشخور که گل جهانفروزی
چون مار مباش خاک روزی
عمر است غرض به عمر در پیچ
چون عمر نماند گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتی است
لنگر شکن هزار کشتی است
چون چه مستان مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانی بیایدت داد
کز داد و ستد جهان شد آباد
چون بارت نیست باج نبود
بر ویرانی خراج نبود
زانان که جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا که ماندند
رفتند کیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیر دستان
این قوم کیان و آن کیانند
بر جای کیان نگر کیانند
هم پایه آن سران نگردی
الا به طریق نیک مردی
نیکی کن و از بدی بیندیش
نیک آید نیک را فرا پیش
بد با تو نکرد هر که بد کرد
کان بد به یقین به جای خود کرد
نیکی بکن و به چه در انداز
کز چه به تو روی برکند باز
هر نیک و بدی که در نوائیست
در گنبد عالمش صدائیست
با کوه کسی که راز گوید
کوه آنچه شنید باز گوید
sorna
08-17-2011, 12:00 AM
روزی ز قضا به وقت شبگیر
میرفت شکاریی به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مکنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوکواران
کای دور از اهل بیت و یاران
فارغ که ز پیش تو پسی هست
یا جز لیلی ترا کسی هست
نز مادر و نز پدر بیادت
بیشرم کسی که شرم بادت
چون تو خلفی به خاک بهتر
کز ناخلفی براوری سر
گیرم ز پدر به زندگانی
دوری طلبیدی از جوانی
چون مرد پدر ترا بقا باد
آخر کم ازآنکه آریش یاد
آیی به زیارتش زمانی
واری ز ترحمش نشانی
در پوزش تربتش پناهی
عذری ز روان او بخواهی
مجنون ز نوای آن کج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرا گشت خالی
تاگور پدر دوید حالی
چون شوشه تربت پدر دید
الماس شکسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بیهوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستی روان پاکش
تر کرد به آب دیده خاکش
گه خاک ورا گرفت در بر
گه کرد ز درد خاک بر سر
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله درستم بود
کز گام نخست اسیر غم بود
آنکس که اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد
نومید شده ز دستگیری
با ذل یتیمی و اسیری
غلطید بران زمین زمانی
میجست ز هم نشین نشانی
چون غم خور خویش را نمییافت
از غم خوردن عنان نمیتافت
چندان ز مژه سرشک خون ریخت
کاندام زمین به خون برآمیخت
گفت ای پدر ای پدر کجائی
کافسر به پسر نمینمائی
ای غم خور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم
تو بی پسری صلاح دیدی
زان روی به خاک درکشیدی
من بیپدری ندیده بودم
تلخست کنون که آزمودم
سر کوفت دوریم مکن بیش
من خود خجلم ز کرده خویش
فریاد برآید از نهادم
کاید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من بکش خرامی
من توسن تو به بد لگامی
تو گوش مرا چو حلقه زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه سردی از تو گرمی
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته به ترک خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگی اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نکرده
من کشته درخت و بر نخورده
جان دوستی ترا به مردم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه ز دیده نیل پاشم
تا کور و کبود هر دو باشم
آه ای پدر آه از آنچه کردم
یک درد نه با هزار دردم
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار به حلم نمیکنی وای
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
ای نور ده ستاره من
خوشنودی تست چاره من
ترسم کندم خدای مأخوذ
گر تو نشوی ز بنده خوشنود
گفتی جگر منی به تقدیر
وانگاه بدین جگر زنی تیر
گر من جگر توام منابم
چون بی نمکان مکن کبابم
زینسان جگرت به خون گشائی
تو در جگر زمین چرائی
خون جگرم خوری بدین روز
خوانی جگرم زهی جگر سوز
با من جگرت جگر خور افتاد
کاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه کار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نکردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه میکرد
روزی به شبی سیاه میکرد
تا شب علم سیاه ننمود
نالهاش ز دهل زدن نیاسود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز کوه شفق علم برآورد
اکسیری صبح کیمیاگر
کرد از دم خویش خاک را زر
آن خاک روان ز روی آن خاک
بر پشته نجد رفت غمناک
میکرد همان سرشک باری
اما به طریق سوکواری
میزد نفسی به شور بختی
میزیست به صد هزار سختی
میبرد ز بهر دلفروزی
روزی به شبی شبی به روزی
sorna
08-17-2011, 12:13 AM
صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین کند باز
کان دشت بساط کوه بالین
ریحان سراچه سفالین
از سوک پدر چو باز پرداخت
آواره به کوه و دشت میتاخت
روزی ز طریده گاه آن دشت
بر خاک دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلی مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگاه چه رایست
کز هر دو رقم یکی بجایست
گفتا رقمی به ار پس افتد
کز ما دو رقم یکی بس افتد
چون عاشق را کسی بکارد
معشوقه از او برون تراود
گفتند چراست در میانه
او کم شده و تو بر نشانه
گفتا که به پیش من نه نیکوست
کاین دل شده مغز باشد او پوست
من به که نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
میخواند چو عاشقان نسیبی
میجست علاج را طبیبی
وحشی شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوی خلق رسته
خو کرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهای خضرا
نه خوی دد و نه حیطه دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دور باشی
از شیر و گوزن خواجه تاشی
هر وحش که بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهی کشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه کرکس استخوانش
شاهیش به غایتی رسیده
کز خوی ددان ددی بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح کرده
آهو بره شیر شیر خورده
او میشد جان به کف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهی که خفتی
روباه به دم زمین برفتی
آهو به مغمزی دویدی
پایش به کنار در کشیدی
بر گردن گور تکیه دادی
بر ران گوزن سر نهادی
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران کشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری
درنده پلنگ وحش زاده
از خوی پلنگی اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیمای
گردش دو سه صف کشیده بر پای
او چون ملکان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار
آنرا که رضای او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآنرا که بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن
او چه ز آشنا چه از خویش
بیدستوری کس نشد پیش
در موکب آن جریده رانان
میرفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته هم دست
کز وحش به وحش میتوان رست
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در رکابش
هرجا که هوس رسیدهای بود
تا دیده بر او نزد نیاسود
هر روز مسافری ز راهی
کردی بر او قرارگاهی
آوردی ازان خورش که شاید
تا روزه نذر از او گشاید
وان حرم نشین چرم شیران
بد دل کن جمله دلیران
یک ذره از آن نواله خوردی
باقی به دادن حواله کردی
از بس که ربیعی و تموزی
دادی به ددان برات روزی
هر دد که بدید سجده کردش
روزی ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پی کسب روزی خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا کند مجوسی
سگ گربه شود به چاپلوسی
در قصه شنیدهام که باری
بود است به مرو تاجداری
در سلسله داشتی سگی چند
دیوانه فش و چو دیو در بند
هر یک به صلابت گرازی
برده سر اشتری به گازی
شه چون شدی از کسی بر آزار
دادیش بدان سگان خونخوار
هرکس که ز شاه بیامان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندمای شه جوانی
در هر هنری تمام دانی
ترسید که شاه آشنا سوز
بیگانه شود بدو یکی روز
آهوی ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشی
با سگبانان گرفت خویشی
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی
چندان بنواختشان بدان سان
کان دشواری بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزی به طریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی
فرمود به سگ دلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وان سگمنشان سگی نمودند
چون سگ به تبر کش ربودند
بستند و بدان سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیر سگان آهنین چنگ
کردند نخست بر وی آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه کنان نواختندش
گردش همه دست بند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یکی شبانروز
چون روز سپید روی بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز کار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
کان آهوی بی گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید که آن سگان چه کردند
اندام ورا چگونه خوردند
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت کایشاه
این شخص نه آدمی فرشته است
کایزد ز کرامتش سرشته است
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خدای بینی از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدها روی
نازرده بر او یکی سر موی
شه کرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موکلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت کان جوانمرد
چون بود کزان سگان نیازرد
گریان گریان به پای برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا که سبب چه بود بنمای
کاین یک نفس تو ماند بر جای
گفتا سبب آنکه پیش ازین بند
دادم به سگان نوالهای چند
ایشان به نوالهای که خوردند
با من لب خود به مهر کردند
ده سال غلامی تو کردم
این بود بری که از تو خوردم
دادی به سگانم از یک آزار
و این بد که بند سگ آشنا خوار
سگ دوست شد و تو آشنانه
سگ را حق حرمت و ترا نه
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی
چون دید شه آن شگفت کاری
کز مردمی است رستگاری
هشیار شد از خمار مستی
بگذاشت سگی و سگپرستی
مقصودم از این حکایت آنست
کاحسان و دهش حصار جانست
مجنون که بدان ددان خورش داد
کرد از پی خود حصاری آباد
ایشان که سلاح کار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست حالی
آن موکب از او نبود خالی
تو نیز گر آن کنی که او کرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نامست
چون از تو خورد ترا غلامست
sorna
08-17-2011, 12:14 AM
رخشنده شبی چو روز روشن
رو تازه فلک چو سبز گلشن
از مرسلههای زر حمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دست بند خوبی
بر نطع افق به پای کوبی
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زان گوهر و نافه چرخ شش طاق
پر زیور و عطر کرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیی ز سر گرفته
صد گونه ستاره شب آهنگ
بنموده سپهر در یک اورنگ
کرده فلک از فلک سواری
رویین دز قطب را حصاری
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر کشیده بیرق
مه گرد پرند زر کشیده
پیرایهای از قصب تنیده
گفتی ز کمان گروهه شاه
یک مهره فتاد بر سر ماه
یا شکل عطارد از کمانش
تیریست که زد بر آسمانش
زهره که ستام زین او بود
خوش خو چو خوی جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب برهنه در روز
مریخ به کینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را کشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
کاقبال جهان در آستین داشت
کیوان مسنی علاقه آویز
تا آهن تیغ او کند تیز
شاهی که چنین بود جلالش
آفاق مباد بیجمالش
در خدمت این خدیو نامی
ما اعظم شانک ای نظامی
از شکل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده
گاو فلکی چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا کمر درویه بسته
بر تخت دو پیکری نشسته
هقعه چو کواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعی
انداخته ناخن سباعی
نثره به نثار گوهر افشان
طرفه طرفی دگر زرافشان
جبهه ز فروع جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلبالاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عود سوزان
عذرا رخ سنبله در آن طرف
بیصرفه نکرد دانه صرف
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسه یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم
جدی سر خود چو بز بریده
کافسانه سربزی شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود
دلو از کلههای آفتابی
خاموش لب از دهن پر آبی
بنوشته دو بیت زیرش از زر
کاین هست مقدم آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقهداری
با بطنالحوت در عماری
بر شه ره منزل کواکب
اجرام بروج گشته راکب
بسته به سه پایه هوائی
بطنالحمل از چهار پائی
عیوق به دست زورمندی
برده زهم افسران بلندی
وان کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده واقع ایستاده
شعری به سیاقت یمانی
بیشعر به آستین فشانی
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده شیر
چون فرد روان ستاره فر
بر فرق جنوب جلوه میکرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع
توقیع سماکها مسلسل
گه رامح بوده گاه اعزل
میکرد سها زهم نشینان
نقادی چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهی از بن چاه
پیرامن آن فلک نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قاری بر نعش در سواری
کی دور بود ز نعش قاری
مجنون ز سر نظاره سازی
میکرد به چرخ حقهبازی
بر زهره نظر گماشت اول
گفت ای به تو بخت را معول
ای زهره روشن شبافروز
ای طالع دولت از تو پیروز
ای مشعله نشاط جویان
صاحب رصد سرود گویان
ای در کف تو کلید هر کام
در جرعه تو رحیق هر جام
ای مهر نگین تاجداری
خاتون سرای کامگاری
ای طیبتی لطیف رایان
خلق تو عبیر عطر سایان
لطفی کن ازان لطف که داری
بگشای در امیدواری
زان یار که او دوای جانست
بوئی برسان که وقت آنست
چون مشتری از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
کای مشتری ای ستاره سعد
ای در همه وعده صادقالوعد
ای در نظر تو جانفزائی
در سکه تو جهان گشائی
ای منشی نامه عنایت
بر فتح و ظفر ترا ولایت
ای راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح کار عالم
ای بخت مرا بلندی از تو
دل را همه زورمندی از تو
در من به وفا نظارهای کن
ور چارت هست چارهای کن
چون دید که آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست کزان خیال بازی
کارش نرسد به چاره سازی
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بینیاز است
گفت ای در تو پناهگاهم
در جز تو کسی چرا پناهم
ای زهره و مشتری غلامت
سر نامه نام جمله نامت
ای علم تو بیش از آنکه دانند
واحسان تو بیش از آنکه خوانند
ای بند گشای جمله مقصود
دارای وجود و داور جود
ای کار برآور بلندان
نیکو کن کار مستمندان
ای ما همه بندگان در بند
کس را نه به جز تو کس خداوند
ای هفت فلک فکنده تو
ای هر که بجز تو بنده تو
ای شش جهت از بلند و پستی
مملوک ترا به زیر دستی
ای گر بصری به تو رسیده
بی دیده شده چو در تو دیده
ای هر که سگ تو گوهرش پاک
وای هر که نه با تو برسرش خاک
ای خاک من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار که عاجزی غریبم
از رحمت خویش بی نصیبم
آن کن ز عنایت خدائی
کاید شب من به روشنائی
روزم به وفا خجسته گردد
به ختم ز بهانه رسته گردد
چون یک به یک این سخن فرو گفت
در گفتن این سخن فرو خفت
در خواب چنان نمود بختش
کز خاک بر اوج شد درختش
مرغی بپریدی از سر شاخ
رفتی بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فرو فشاندی
بر تارک تاج او نشاندی
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلک برآمد
چون صبح ز روی تازهروئی
میکرد نشاط مهرجوئی
زان خواب مزاج بر گرفته
زان مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق که وصل تنگ یابست
شادی به خیال یا به خوابست
sorna
08-17-2011, 12:14 AM
روزی و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمی از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت که کار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل کاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر کوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره دشت سوی آن سنگ
گردی برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غباری
رخساره نموده شهسواری
شخصی و چه شخص پاره نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت کو حریفست
وز گوهر مردمی شریفست
بر موکب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کی نجم یمانی این چه سیرست
من کی و تو کی بگو که خیرست
سیمای تو گرچه دلنواز است
اندیشه وحشیان دراز است
ترسم ز رسن که مار دیدهام
چه مار که اژدها گزیدهام
زاین پیشترم گزافکاری
در سینه چنان نشاند خاری
کز ناوک آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع داری
به گر نکنی سخن گزاری
مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت ای شرف بلند نامان
بر پای ددان کشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقی
یعنی به رفیقی از رفیقی
دارم سخنی نهفته با تو
زانگونه که کس نگفته با تو
گر رخصت گفتنست گویم
ورنی سوی راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدواری
گفتا که بیار تا چه داری
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع توسنت شده رام
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه
ماهی و چه ماه کافتابی
بر ماه وی از قصب نقابی
سروی نه چو سرو باغ بی بر
باغی نه چو باغ خلد بی در
شیرین سخنی که چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب میخفت
آهو چشمی که چشم آهوش
میداد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شکل جیمی
قدش چو الف دهن چو میمی
یعنی که چو با حروف جامم
شد جام جهان نمای نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به کنار چشمه آب
ابروی به طاق او بهم جفت
جفت آمده و به طاق میگفت
جادو منشی به دل ربودن
ریحان نفسی به عطر سودن
القصه چه گویم آن چنان چست
کز دیده برآمد از نفس رست
اما قدری ز مهربانی
پذرفته نشان ناتوانی
تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلکه زر بود
نی بود ولیک نیشکر بود
در دوست به جان امید بسته
با شوی ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب میریخت
مهتاب بر آفتاب میبیخت
از بس که نمود نوحهسازی
بخشود دلم بران نیازی
گفتم چه کسی و گریت از چیست
نالیدن زارت از پی کیست
بگشاد شکر به زهر خنده
کی بر جگرم نمک فکنده
لیلی بودم ولیکن اکنون
مجنونترم از هزار مجنون
زان شیفته سیه ستاره
من شیفتهتر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر به چو من زنست مرد است
در شیوه عشق هست چالاک
کز هیچ کسی نیایدش باک
چون من به شکنجه در نکاهد
آنجا قدمش رود که خواهد
مسکین من بیکسم که یک دم
با کس نزنم دمی در این غم
ترسم که ز بی خودی و خامی
بیگانه شوم ز نیکنامی
زهری به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشک پوشم
از یک طرفم غم غریبان
وز سوی دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست
نه دل که به شوی بر ستیزم
نه زهره که از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد که برخیز
زین زاغ و زغن چو کبک بگریز
گه گوید نام و ننگ بنشین
کز کبک قوی تراست شاهین
زن گرچه بود مبارز افکن
آخر چو زنست هم بود زن
زن گیر که خود به خون دلیر است
زن باشد زن اگرچه شیر است
زین غم چو نمیتوان بریدن
تن در دادم به غم کشیدن
لیکن جگرم به زیر خونست
کان یار که بی من است چونست
بی من ورق که میشمارد
ایام چگونه میگذارد
صاحب سفر کدام راهست
سفرهاش به کدام خانقاهست
هم صحبتی که میگزیند
یارش که وبا که مینشیند
گر هستی از آن مسافر آگاه
ما را خبری بده در این راه
چون من ز وی این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش که بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
کان شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن هم نشستش
عشق تو شکسته بودش از درد
مرگ پدرش شکستهتر کرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده کار در کار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده هزار سیل راند
گه مرثیت پدر کند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وانکه ز قصاید حلالت
کاموختهام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زانسان که برآمد از دلش آه
لرزید به جای و سر فرو برد
دور از تو چنانکه گفتم او مرد
بعد از نفسی که سر برآورد
آهی دیگر از جگر برآورد
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بی کسی تو در چنین درد
میگفت و بران دریغ میخورد
چون کرد بسی خروش و زاری
بنمود به عهدم استواری
کای پاک دل حلال زاده
بردار که هستم اوفتاده
روزی که از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامهای از حساب کارم
ترتیب کنم به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانی
این نامه به یار من رسانی
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود
دیدمش کبود کرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنی کرمالکتاب ختمه
وان نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک به دست او داد
مجنون چو سخای نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود بدرید
بر پای نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانکه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شکیب را ساز
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه کرده پیوند
این نامه به نام پادشاهی
جان زنده کنی خرد پناهی
داناتر جمله کاردانان
دانای زبان بیزبانان
قسام سپیدی و سیاهی
روزی ده جمله مرغ و ماهی
روشن کن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلی به ذوالجلالی
حی ابدی به لایزالی
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد
آراست به نور عقل جانرا
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسی گهر فشانده
وانگاه حدیث عشق رانده
کاین نامه که هست چون پرندی
از غم زدهای به دردمندی
یعنی زمن حصار بسته
نزدیک تو ای قفس شکسته
ای یار قدیم عهد چونی
وای مهدی هفت مهد چونی
ای خازن گنج آشنائی
عشق از تو گرفته روشنائی
ای خون تو داده کوه را رنگ
ساکن شده چون عقیق در سنگ
ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور
ای زخمگه ملامت من
هم قافله قیامت من
ای رحم نکرده بر تن خویش
وآتش زده بر به خرمن خویش
ای دل به وفای من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفای تو سپرده
تو سر ز وفای من نبرده
چونی و چگونهای چه سازی
من با تو تو با که عشق بازی
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام ارچه طاقم از تو
وان جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبی نخفته است
من سوده ولی درم نسود است
الماس کسش نیازمود است
گنج گهرم که در به مهر است
چون غنچه باغ سر به مهر است
شوی ارچه شکوه شوی دارد
بی روی توام چو روی دارد
در سیر نشان سوسنی هست
ریحان نشود ولیک در دست
چون زردخیار کنج گردد
هم کالبد ترنج گردد
ترشی کند از ترنج خوئی
اما نکند ترنج بوئی
میخواستمی کزین جهانم
باشد چو توئی هم آشیانم
چون با تو به هم نمیتوان زیست
زینسان که منم گناه من چیست
آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید
موئی ز تو پیش من جهانیست
خاری زره تو گلستانیست
خضرا دمنی ز خضر دامن
در ساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابی از نور
چشمی به تو میگشایم از دور
عذر قدمم به باز ماندن
دانی که خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده تن کفن دریدم
کردم به تپانچه روی را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل کشیدهام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقی و یاری
کردم همه شرط سوکواری
جز آمدنی که نامد از دست
هر شرط که باید آن همه هست
گر زینکه تن از تو هست مهجور
جانم ز تو نیست یک زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شکیب شد در این راه
روزی دو در این رحیل خانه
میباید ساخت با زمانه
عاقل به اگر نظر ببندد
زان گریه که دشمنی بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زان غم که مخالفی شود شاد
دهقان منگر که دانه ریزد
آن بین که ز دانه دانه خیزد
آن نخل که دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه که در خسک نهفته است
پیغام ده گل شکفته است
دلتنگ مباش اگر کست نیست
من کس نیم آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بی کسی نه رایست
کاخر کس بی کسان خدایست
از بیپدری مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر پسر بماناد
کان گو بشکن گهر بماناد
مجنون چو بخواند نامه دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یاربش از دهن نیامد
یک لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتی چند
وان قاصد را بداشت بر جای
گه دستش بوسه داد و گه پای
گفتا که نه کاغذ و نه خامه
چون راست کنم جواب نامه
قاصد ز میان گشاد درجی
چابک شده چون وکیل خرجی
واسباب دبیریی که باید
بسپرد بدو چنانکه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشی به هزار نکته بنگاشت
دیرینه غمی که در دلش بود
در مرسله سخن برآمود
چون نامه تمام کرد سربست
بفکند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زان گونه که برد نامه را داد
لیلی چون به نامه در نظر کرد
اشگش بدوید و نامه تر کرد
sorna
08-17-2011, 12:15 AM
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار
دانای نهان و آشکارا
کو داد گهر به سنگ خارا
دارای سپهر و اخترانش
دارنده نعش و دخترانش
بینا کن دل به آشنائی
روز آور شب به روشنائی
سیراب کن بهار خندان
فریادرس نیازمندان
وانگه ز جگر کبابی خویش
گفته سخن خرابی خویش
کاین نامه زمن که بیقرارم
نزدیک تو ای قرار کارم
نی نی غلطم ز خون بجوشی
وانگه به کجا به خون فروشی
یعنی ز من کلید در سنگ
نزدیک تو ای خزینه در چنگ
من خاک توام بدین خرابی
تو آب کیی که روشن آیی
من در قدم تو میشوم پست
تو در کمر که میزنی دست
من درد ستان تو نهانی
تو درد دل که میستانی
من غاشیه تو بسته بر دوش
تو حلقه کی نهاده در گوش
ای کعبه من جمال رویت
محراب من آستان کویت
ای مرهم صد هزار سینه
درد من و می در آبگینه
ای تاج ولی نه بر سر من
تاراج تو لیک در بر من
ای گنج ولی به دست اغیار
زان گنج به دست دوستان مار
ای باغ ارم به بی کلیدی
فردوس فلک به ناپدیدی
ای بند مرا مفتح از تو
سودای مرا مفرح از تو
این چوب که عود بیشه تست
مشکن که هلاک تیشه تست
بنواز مرا مزن که خاکم
افروخته کن که گردناکم
گر بنوازی بهارت آرم
ور زخم زنی غبارت آرم
لطفست به جای خاک در خورد
کز لطف گل آید از جفا گرد
در پای توام به سر فشانی
همسر مکنم به سر گرانی
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناک بیشرم
هستم به غلامی تو مشهور
خصمم کنی ار کنی ز خود دور
من در ره بندگی کشم بار
تو پایه خواجگی نگهدار
با تو سپرم میفکنم زیر
چون بفکنیم شوم به شمشیر
بر آلت خویشتن مزن سنگ
با لشگر خویشتن مکن جنگ
چون بر تن خویشتن زنی نیش
اندام درست را کنی ریش
آن کن که به رفق و دلنوازی
آزادان را به بنده سازی
آن به که درم خریده تو
سرمه نبرد ز دیده تو
هر خواجه که این کفایتش نیست
بر بنده خود ولایتش نیست
وان کس که بدین هنر تمامست
نخریده ورا بسی غلامست
هستم چو غلام حلقه در گوش
میدار به بندگیم و مفروش
ای در کنف دگر خزیده
جفتی به مراد خود گزیده
نگشاده فقاعی از سلامم
بر تخته یخ نوشته نامم
یک نعل بر ابریشم ندادی
صد نعل در آتشم نهادی
روزم چو شب سیاه کردی
هم زخم زدی هم آه کردی
در دل ستدن ندادیم داد
گر جان ببری کی آریم یاد
زخمی به زبان همی فروشی
من سوختم و تو بر نجوشی
نه هر که زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد
سوسن از سر زبان درازی
شد در سر تیغ و تیغ بازی
یاری که بود مرا خریدار
هم بر رخ او بود پدیدار
آنچه از تو مرا در این مقامست
بنمای مرا که تا کدامست
این است که عهد من شکستی؟
در عهده دیگری نشستی
با من به زبان فریب سازی
با او به مراد عشق بازی
گر عاشقی آه صادقت کو
با من نفس موافقت کو
در عشق تو چون موافقی نیست
این سلطنتست عاشقی نیست
تو فارغ از آنکه بی دلی هست
و اندوه ترا معاملی هست
من دیده به روی تو گشاده
سر بر سر کوی تو نهاده
بر قرعه چار حد کویت
فالی زنم از برای رویت
آسوده کسی که در تو بیند
نه آنکه بروز من نشیند
خرم نه مرا توانگری را
کو دارد چون تو گوهری را
باغ ارچه ز بلبلان پرآبست
انجیر نواله غرابست
آب از دل باغبان خورد نار
باشد که خورد چو نقل بیمار
دیریست که تا جهان چنین است
محتاج تو گنج در زمین است
کی میبینم که لعل گلرنگ؟
بیرون جهد از شکنجه سنگ
وآنماه کز اوست دیده را نور
گردد ز دهان اژدها دور
زنبور پریده شهد مانده
خازن شده ماه و مهد مانده
بگشاده خزینه وز حصارش
افتاده به در خزینه دارش
ز آیینه غبار زنگ برده
گنجینه به جای و مار مرده
دز بانوی من ز دز گشاده
دزبان وی از دز اوفتاده
گر من شدم از چراغ تو دور
پروانه تو مباد بینور
گر کشت مرام غم ملامت
باد ابنسلام را سلامت
ای نیک و بد مزاجم از تو
دردم ز تو و علاجم از تو
هرچند حصارت آهنین است
لؤلؤی ترت صدف نشین است
وز حلقه زلف پر شکنجت
در دامن اژدهاست گنجت
دانی که ز دوستاری خویش
باشد دل دوستان بداندیش
بر من ز تو صد هوس نشیند
گر بر تو یکی مگس نشیند
زان عاشق کورتر کسی نیست
کورا مگسی چو کرکسی نیست
چون مورچه بیقرار از آنم
تا آن مگس از شکر برانم
این آن مثل است کان جوانمرد
بیمایه حساب سود میکرد
اندوه گل نچیده میداشت
پاس در ناخریده میداشت
بگذشت ز عشقت ای سمنبر
کار از لب خشک و دیده تر
شوریدهترم از آنچه دیدی
مجنونتر از آنکه میشنیدی
با تو خودی من از میان رفت
و این راه به بیخودی توان رفت
عشقی که دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد
چون عشق تو روی مینماید
گر روی تو غایت است شاید
عشق تو رقیب راز من باد
زخم تو جگر نواز من باد
با زخم من ارچه مرهمی نیست
چون تو به سلامتی غمی نیست
sorna
08-17-2011, 12:15 AM
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر
گز نقد کنان حال مجنون
پیری سره بود خال مجنون
صاحب هنری حلالزاده
هم خاسته و هم اوفتاده
در نام سلیم عامری بود
در چارهگری چو سامری بود
آن بر همه ریش مرهم او
بودی همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش
بردی همه آلتی تمامش
یک روز نشست بر نجیبی
شد در طلب چنان غریبی
میتاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیو باد میگشت
تا یافت ورا به کنج کوهی
آزاد ز بند هر گروهی
بر وحشت خلق راه بسته
وحشی دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور
از بیم دادن سلامی از دور
مجنون ز شنیدن سلامش
پرسید نشان و جست نامش
گفتا که منم سلیم عامر
سرکوب زمانه مقامر
خال تو ولی ز روی تو فرد
روی تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتی
یعنی حبشی مثال گشتی
مجنون چو شناخت پیش خواندش
هم زانوی خویشتن نشاندش
جستن خبری ز هر نشانی
وآسود به صحبتش زمانی
چون یافت سلیمش آنچنان عور
بی گور و کفن میان آن گور
آن جامه تن که داشت دربار
آورد و نمود عذر بسیار
کاین جامه حلالیست در پوش
با من به حلال زادگی کوش
گفتا تن من ز جامه دور است
کاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره کردم
پوشیدم و باز پاره کردم
از بس که سلیم باز کوشید
آن جامه چنانکه بود پوشید
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش
چندانکه در او نمود ناله
زان سفره نخورد یک نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد
زو میستد و به وحش میداد
پرسید سلیم کی جگر سوز
آخر تو چه میخوری شب و روز
از طعمه تواند آدمی زیست
گر آدمی طعام تو چیست
گفت ای چو دلم سلیم نامت
توقیع سلامتم سلامت
از بیخورشی تنم فسرده است
نیروی خورندگیش مرده است
خو باز بریدم از خورشها
فارغ شدهام ز پرورشها
در نای گلوم نان نگنجد
گر زانکه فرو برم برنجد
زینسان که منم بدین نزاری
مستغنیم از طعام خواری
اما نگذارم از خورش دست
گر من نخورم خورندهای هست
خوردی که خورد گوزن یا شیر
ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم کان هنرمند
از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خواری
کردش به جواب نرم یاری
کز خوردن دانهای ایام
بس مرغ که اوفتاد در دام
آنرا که هوای دانه بیشست
رنج و خطر زمانه بیشست
هر کوچو تو قانع گیاهست
در عالم خویش پادشاهست
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران
بر خانه زاهدی گذر داشت
کان زاهد از آن جهان خبر داشت
آمد عجبش که آنچنان مرد
ماوا گه خود خراب چون کرد
پرسید ز خاصگان خود شاه
کاین شخص چه میکند در اینراه
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازهاش تا کجا و او کیست
گفتند که زاهدیست مشهور
از خواب جدا و از خورش دور
از خلق جهان گرفته دوری
در ساخته با چنین صبوری
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند
حاجب سوی زاهد آمد از راه
تا آوردش به خدمت شاه
گفت ای از جهان بریده پیوند
گشته به چنین خراب خرسند
یاری نه چه میکنی در این کار
قوتی نه چه میخوری در این غار
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده
برداشت بدو که خوردم اینست
ره توشه و ره نوردم اینست
حاجب ز غرور پادشائی
گفتش که در این بلا چرائی
گر خدمت شاه ما کنی ساز
از خوردن این گیا رهی باز
زاهد گفتا چه جای اینست
این نیست گیا گل انگبینست
گر تو سر این گیا بیابی
از خدمت شاه سر بتابی
شه چو نه سخنی شنید از این دست
شد گرم و زبارگی فروجست
در پای رضای زاهد افتاد
میکرد دعا و بوسه میداد
خرسند همیشه نازنینست
خرسندی را ولایت اینست
مجنون ز نشاط این فسانه
برجست و نشست شادمانه
دل داد به دوستان زمانی
پرسید ز هر کسی نشانی
وانگاه گرفت گریه در پیش
پرسید ز حال مادر خویش
کان مرغ شکسته بال چونست
کارش چه رسید و حال چونست
با اینکه ازو سیاه رویم
هم هندوک سیاه اویم
رنجور تن است یا تنومند
هستم به جمالش آرزومند
چون دید سلیم کام جگر ریش
دارد سر مهر مادر خویش
بی کان نگذاشت گوهرش را
آورد ز خانه مادرش را
sorna
08-17-2011, 12:16 AM
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شکسته در جگر دید
دید آن گل سرخ زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه کرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمی به درد نالید
میبرد به هر کنارهای دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه کند ز پای خسته خارش
چون کرد ز روی مهربانی
با او ز تلطف آنچه دانی
گفت ای پسر این چه ترک تازیست
بازیست چه جای عشق بازیست
تیغ اجل این چنین دو دستی
وانگه تو کنی هنوز مستی
بگذشت پدر شکایتآلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه خویش
برهم مزن آشیانه خویش
گر زانکه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه خود آید
هر مرغ به خانه خود آید
از خلق نهفته چند باشی
ناسوده نخفته چند باشی
روزی دو که عمر هست بر جای
بر بستر خود دراز کن پای
چندین چه نهی به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار
ماری زده گیر بیامانت
موری شده گیر میهمانت
جانست نه سنگریزه بنشین
با جان مکن این ستیزه بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگ دلی نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهای مادر
افروخت چه شعلههای آذر
گفت ای قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
گر زانکه مرا به عقل ره نیست
دانی که مرا در این گنه نیست
کار من اگر چنین بد افتاد
اینکار مرا نه از خود افتاد
کوشیدن ما کجا کند سود
کاین کار فتاده بودنی بود
عشقی به چنین بلا و زاری
دانی که نباشد اختیاری
تو در پی آنکه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام کشی مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مکنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و باز رفته
گفتی که ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه پای مادر افتاد
زانجا که نداشت پاس رایش
بوسید به عذر خاک پایش
کردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و باز پس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوی او مرد
این عهدشکن که روزگارست
چون برزگران تخم کارست
کارد دو سه تخم را باغاز
چون کشته رسید بدرود باز
افروزد هر شبی چراغی
بر جان نهدش ز دود داغی
چون صبح دمد بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانکه زو زاد
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما به همان چراغ بازیست
تا در گره فلک بود پای
هرجا که روی گره بود جای
آنگه شود این گره گشاده
گز چار فرس سوی پیاده
چون رشته جان شو از گره پاک
چون رشته تب مشو گره ناک
گر عود کند گرهنمائی
تو نافه شو از گرهگشائی
sorna
08-17-2011, 12:16 AM
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز هم نبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه مینهاد بر طاق
صبح از سر شورشی که انگیخت
قرابه شکست و می برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانی
میزد دهل جریدهرانی
میراند جریده بر جریده
میخواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
کامد اجل از جهان ربودش
یکبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
کان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانکه در سحر چنگ
افتاد چنانکه شیشه در سنگ
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید
گه روی در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ کی کند سود
خویشان چو خروش او شنیدند
یک یک ز قبیله میدویدند
دیدند ورا بدان نزاری
افتاده به خاک بر به خواری
خونابه ز دیدهگاه گشادند
در پای فتاده در فتادند
هر دیده ز روی سست خیزی
میکرد بر او گلاب ریزی
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
کردند به باز بردنش جهد
تا با وطنش کنند هم عهد
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
میگشت به گرد کوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتی ددکان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس
سجاده برون فکند از آن دیر
زیرا که ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پای در راه
میکرد چو ابر دست کوتاه
عمری که بناش بر زوالست
یک دم شمر ار هزار سالست
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه او که برگ دارد
ای غافل از آنکه مردنی هست
واگه نه که جان سپردنی هست
تا کی به خودت غرور باشد
مرگ تو ز برگ دور باشد
خود را مگر از ضعیف رائی
سنجیده نهای که تا کجائی
هر ذره که در مسام ارضی است
او را بر خویش طول و عرضی است
لیکن بر کوه قاف پیکر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخی
در مزرعهای بدین فراخی
سرتاسر خود ببین که چندی
بر سر فلکی بدین بلندی
بر عمر خود ار بسیچ یابی
خود را ز محیط هیچ یابی
پنداشتهای ترا قبولیست
یا در جهت تو عرض و طولیست
این پهن و درازیت بهم هست
در قالب این قواره پست
چون بر گذری ز حد پستی
در خود نه گمان بری که هستی
بر خاک نشین و باد مفروش
ننگی چو ترا به خاک میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
کز حاجت خلق باشی آزاد
تا هست به چون خودی نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسی به سر بلندی
کایمن شوی از نیازمندی
هان تا سگ نان کس نباشی
یا گریه خوان کس نباشی
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامی
سلطان جهان کند غلامی
sorna
08-17-2011, 12:20 AM
لیلی نه که لعبت حصاری
دز بانوی قلعه عماری
گشت از دم یار چون دم مار
یعنی به هزار غم گرفتار
دلتنگ چه دستگاه یارش
در بستهتر از حساب کارش
در حلقه رشته گرهمند
زندانی بند گشته بیبند
شویش همه روزه داشتی پاس
پیرامن در شکستی الماس
تا نگریزد شبی چو مستان
در رخنه دیر بتپرستان
با او ز خوشی و مهربانی
کردی همه روزه جانفشانی
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سرد مهری
روزی که نواله بیمگس بود
شب زنگی و حجره بی عسس بود
لیلی به در آمد از در کوی
مشغول به یار و فارغ از شوی
در رهگذری نشست دلتنگ
دور از ره دشمنان به فرسنگ
میجست کسی که آید از راه
باشد ز حدیث یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر
کز چارهگری نکرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان
هنجار نمای و راهجویان
پرسیدش لعبت حصاری
کز کار فلک خبر چه داری
آن وحش نشین وحشتآمیز
بر یاد که میکند زبان تیز
پیر از سر مهر گفت کای ماه
آن یوسف بی تو مانده در چاه
آن قلزم نا نشسته از موج
وان ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادی
میگردد در میان وادی
لیلی گویان به هر دو گامی
لیلی جویان به هر مقامی
از نیک و بد خودش خبر نیست
جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه دو نرگس جفت
بر سفت سمن عقیق میسفت
گفتا منم آن رفیق دلسوز
کز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یک زمان فرد
فرقست میان ما در این درد
او بر سر کوه میکشد راه
من در بن چاه میزنم آه
از گوش گشاد گوهری چند
بوسید و به پیش پیر افکند
کاین را بستان و باز پس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد
نزدیک من آرش از ره دور
چندانکه نظر کنم در آن نور
حالی که بیاوری ز راهش
بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیک من آی تا من آیم
پنهان به رخش نظر گشایم
بینم که چه آب و رنگ دارد
در وزن وفا چه سنگ دارد
باشد که ز گفتهای خویشم
خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده
از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر کمر بست
زان در نسفته رخت بربست
دستی سلب خلل ندیده
برد از پی آن سلب دریده
شد کوه به کوه تیز چون باد
گاهی به خراب و گه به آباد
روزی دو سه جستش اندران بوم
واحوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاک
در دامن کوه یافت غمناک
پیرامون او درندهای چند
خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر
چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز
چون وحش جدا شد از کنارش
پیر آمد و شد سپاس دارش
اول سر خویش بر زمین زد
وانگه در عذر و آفرین زد
گفت ای به تو ملک عشق بر پای
تا باشد عشق باش برجای
لیلی که جمیله جهانست
در دوستی تو تا به جانست
دیریست که روی تو ندیدست
نز لفظ تو نکتهای شنیدست
کوشد که یکی دمت ببیند
با تو دو بدو بهم نشیند
تو نیز شوی به روی او شاد
از بند فراق گردی آزاد
خوانی غزلی دو رامشانگیز
بازار گذشته را کنی تیز
نخلستانیست خوب و خوش رنگ
درهم شده همچو بیشه تنگ
بر اوج سپهر سرکشیده
زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست
آنجاست کلید کارت آنجاست
آنگه سلبی که داشت در بند
پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون کمر موافقت بست
از کشمکش مخالفت رست
پی بر پی او نهاد و بشتافت
در تشنگی آب زندگی یافت
تشنه ز فرات چون گریزد
با غالیه باد چون ستیزد
با او ددگان به عهد همراه
چون لشگر نیک عهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد
آمد به قرار گاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور
آماجگهی ددان از او دور
پیر آمد وز آنچه کرد بنیاد
با آن بت خرگهی خبر داد
خرگاه نشین بت پریروی
همچون پریان پرید از آن کوی
زانسوتر یار خود به ده گام
آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه که شمع میفروزم
گر پیشترک روم بسوزم
زین بیش قدم زمان هلاکست
در مذهب عشق عیب ناکست
زان حرف که عیبناک باشد
آن به که جریده پاک باشد
تا چون که به داوری نشینم
از کرده خجالتی نبینم
او نیز که عاشق تمامست
زین بیش غرض بر او حرامست
در خواه کزان زبان چون قند
تشریف دهد به بیتکی چند
او خواند بیت و من کنم گوش
او آرد باده من کنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده
آرام رمیده هوش داده
بادی ز دریغ بر دلش راند
آبی ز سرشک بر وی افشاند
چون هوش به مغز او درآمد
با پیر نشست و خوش برآمد
کرد آنگهی از نشید آواز
این بیتک چند را سرآغاز
sorna
08-17-2011, 12:24 AM
آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان کهای و ما ترائیم
مائیم و نوای بینوائی
بسمالله اگر حریف مائی
افلاس خران جان فروشیم
خز پاره کن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب کور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زره نمائی
در ده نه و لاف دهخدائی
ده راند و دهخدای نامیم
چون ماه به نیمه تمامیم
بیمهره و دیده حقه بازیم
بیپا و رکیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در کوچگه رحیل تیزیم
گوئی که بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین کار
آخر به زنم به وقت حالی
بر طبل رحیل خود دوالی
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شب خوش مکنم که نیست دلکش
بیتو شب ما و آنگهی خوش
ناآمده رفتن این چه سازست
ناکشته درودن اینچه رازست
با جان منت قدم نسازد
یعنی که دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون
جانی به هزار بار نامه
معزول کنش ز کار نامه
جانی به از این بیار در ده
پائی به از این بکار درنه
هر جان که نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
بسیار کسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تن درست و شادم
وانگه که ز دل نیارمت یاد
باشم به دلی که دشمنت باد
زین پس تو و من و من تو زین پس
یک دل به میان ما دو تن بس
وان دل دل تو چنین صوابست
یعنی دل من دلی خرابست
صبحی تو و با تو زیست نتوان
الا به یکی دل و دو صد جان
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست
چون سکه ما یگانه گردد
نقش دوئی از میانه گردد
بادام که سکه نغز دارد
یک تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جای
کفشی است برون فتاده از پای
آنچه آن من است با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن کیست که اندرین مقامش
بر سکه تو زنند نامش
سر نزل غم ترا نشاید
زیر علم ترا نشاید
جانیست جریده در میان چست
وان نیز نه با منست با تست
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال ترا درم خریدم
ابر از پی نوبهار بگریست
مجنون ز پی تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوی سیاه پاسبانت
مجنون ببر تو همچنانست
بلبل ز هوای گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پی لعل میکند کان
مجنون ز پی تو میکند جان
یارب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
در بر کشمت چو رود در چنگ
پنهان کنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه کشم به سنبلت دست
برهم شکنم شکنج گیسوت
تاگوش کشم کمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
sorna
08-17-2011, 12:25 AM
گه نار ترا چو سیب سایم
گه سیب ترا چو نار خایم
گه زلف برافکنم به دوشت
گه حلقه برون کنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه کارم
گاهی ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود کنم نشستت
که نامه غم دهم به دستت
یار اکنون شو که عمر یار است
کار است به وقت و وقت کار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگی جمالت ای جان
جوجو شدهام چو خالت ای جان
یک جو ندهی دلم در این کار
خوناب دلم دهی به خروار
غم خوردن بی تو میتوانم
می خوردن با تو نیز دانم
در بزم تو میخجسته فالست
یعنی به بهشت می حلالست
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وان سرو رونده زان چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه
sorna
08-17-2011, 12:25 AM
دانای سخن چنین کند یاد
کز جمله منعمان بغداد
عاشق پسری بد آشنا روی
یک موی نگشته از یکی موی
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلی عاشقی چشیده
دردی کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج فرسای
گیتیش سلام نام کرده
و اقبال بدو سلام کرده
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک
چون از سر قصههای در پاش
شد قصه قیس در جهان فاش
در هر طرفی ز طبع پاکش
خواندند نسیب دردناکش
هر غم زدهای که شعر او خواند
آن ناقه که داشت سوی او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه عشق او در افتاد
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان
sorna
08-17-2011, 12:26 AM
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقهای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانک بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی
گفت ای غرض مرا نشانه
وا وارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجه خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملالست
با خوی تو ساختن محالست
از صحبت من ترا چه خیزد
دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشیم و تو انس جوئی
آن نوع طلب که جنس اوئی
چون آهن اگر حمول گردی
زاه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهیت که رنج دیدی
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی
در قبله تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم
در سجده سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
نا خوردنت ارچه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم
کانرا که غذا خوراست خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست
کورا به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کوئی
نه صبر کند به هیچ روئی
میداد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدائی
دادم ز چنان غمی رهائی
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانیست
از گرمی آتش جوانیست
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کوره آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکورای
از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم
یا شیفتهای هوا پرستم
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصه وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمارست
من نیستم آنچه هست یارست
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه
میدار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذار
زنیگونه گزارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
چون حرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه میرفت
چون در غزلی روانه میرفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را دران درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی
sorna
08-17-2011, 12:26 AM
هر نکته که بر نشان کاریست
دروی به ضرورت اختیاریست
در جنبش هر چه هست موجود
درجی است ز درجهای مقصود
کاغذ ورق دو روی دارد
کاماجگه از دو سوی دارد
زین سوی ورق شمار تدبیر
زانسوی دگر حساب تقدیر
کم یابد کاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل که تو گل کنی شمارش
بینی به گزند خویش خارش
بس خوشه حصرم از نمایش
کانگور بود به آزمایش
بس گرسنگی که سستی آرد
در هاضمه تندرستی آرد
بر وفق چنین خلاف کاری
تسلیم به از ستیزه کاری
القصه، چو قصه این چنین است
پندار که سر که انگبین است
لیلی که چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج دیگران بود
گنجی که کشیده بود ماری
از حلقه به گرد او حصاری
گرچه گهری گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
میزیست در آن شکنجه تنگ
چون دانه لعل در دل سنگ
sorna
08-17-2011, 12:27 AM
میکرد به چابکی شکیبی
میداد فریب را فریبی
شویش همه روز پاس میداشت
میخورد غم و سپاس میداشت
در صحبت او بت پریزاد
مانند پری به بند پولاد
تا شوی برش نبود نالید
چون شوی رسید دیده مالید
تا صافی بود نوحه میکرد
چون درد رسید درد میخورد
میخواست کزان غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بکاهد
کاهیدن جان خود که خواهد
از حشمت شوی و شرم خویشان
میبود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتی از راه
برخاستی از ستون خرگاه
چندان بگریستی بر آن جای
کز گریه در او فتادی از پای
چون بانگ پی آمدی به گوشش
ماندی به شکنجه در خروشش
چون شمع به چابکی نشستی
وان گریه به خنده در شکستی
این بینمکی فلک همیکرد
وان خوش نمک این جگر همیخورد
تا گردش دور بیمدارا
کردش عمل خود آشکارا
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز کارگر شد
تابش بره دماغ بر شد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه اعتدال بشکست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
میداد به لطف سازگاری
در تربیت مزاج یاری
تا دور شد از مزاج سستی
پیدا شد راه تندرستی
بیمار چو اندکی بهی یافت
در شخص نزار فربهی یافت
پرهیز نکرد از آنچه بد بود
وان کرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یک گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو ثبات یابند
وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهی در آن تب تیز
پرهیز شکن شکست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت
بیماری رفته باز پس گشت
آن تن که به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد بر داد
sorna
08-17-2011, 12:27 AM
وان گل که به آب اول آلود
آبی دگرش رسید و پالود
یک زلزله از نخست برخاست
دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله دگر برآمد
دیوار شکسته بر سر آمد
روزی دو سه آن جوان رنجور
میزد نفسی ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ
زد شیشه باد بر دو سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شکنجه جهان رست
او رفت و رویم و کس نماند
وامی که جهان دهد ستاند
از وام جهان اگر گیاهیست
میترس که شوخ وام خواهیست
میکوش که وام او گزاری
تا باز رهی ز وامداری
منشین که نشستن اندر این وام
مسمار تنست و میخ اندام
بر گوهر خویش بشکن این درج
بر پر چو کبوتران از این برج
کاین هفت خدنگ چار بیخی
وین نه سپر هزار میخی
با حربه مرگ اگر ستیزند
افتند چنانکه بر نخیزند
هر صبح کز این رواق دلکش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام کز این خم گلآلود
بر خنبره فلک شود دود
تعلیم گر تو شد که اینجای
آتشکدهایست دود پیمای
لیلی ز فراق شوی بیکام
میجست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید
با اینهمه شوی بود رنجید
میکرد ز بهر شوی فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موی میکند
اما به طفیل شوی میکند
اشک از پی دوست دانه میکرد
شوی شده را بهانه میکرد
بر شوی ز شیونی که خواندی
در شیوه دوست نکته راندی
شویش ز برون پوست بودی
مغزش همه دوست دوست بودی
رسم عربست کز پس شوی
ننماید زن به هیچکس روی
سالی دو به خانه در نشیند
او در کس و کس در او نبیند
نالد به تضرعی که داند
بیتی به مراد خویش خواند
لیلی به چنین بهانه حالی
خرگاه ز خلق کرد خالی
بر قاعده مصیبت شوی
با غم بنشست روی در روی
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبوری از میانه
میبرد به شرط سوگواری
بر هفت فلک خروش و زاری
شوریدگی دلیر میکرد
خود را به تپانچه سیر میکرد
میزد نفسی چنانکه میخواست
خوف و خطرش ز راه برخاست
sorna
08-17-2011, 12:28 AM
شرطست که وقت برگریزان
خونابه شود ز برگریزان
خونی که بود درون هر شاخ
بیرون چکد از مسام سوراخ
قاروره آب سرد گردد
رخساره باغ زرد گردد
شاخ آبله هلاک یابد
زر جوید برگ و خاک یابد
نرگس به جمازه بر نهد رخت
شمشاد در افتد از سر تخت
سیمای سمن شکست گیرد
گل نامه غم به دست گیرد
بر فرق چمن کلاله خاک
پیچیده شود چو مار ضحاک
چون باد مخالف آید از دور
افتادن برگ هست معذور
کانان که ز غرقگه گریزند
ز اندیشه باد رخت ریزند
نازک جگران باغ رنجور
شیرین نمکان تاک مخمور
انداخته هندوی کدیور
زنگی بچگان تاک را سر
سرهای تهی ز طره کاخ
آویخته هم به طره شاخ
سیب از زنخی بدان نگونی
بر نار زنخ زنان که چونی
نار از جگر کفیده خویش
خونابه چکانده بر دل ریش
بر پسته که شد دهن دریده
عناب ز دور لب گزیده
در معرکه چنین خزانی
شد زخم رسیده گلستانی
لیلی ز سریر سر بلندی
افتاد به چاه دردمندی
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
آن سر که عصابهای زر بست
خود را به عصا به دگر بست
گشت آن تن نازک قصب پوش
چون تار قصب ضعیف و بیتوش
شد بدر مهیش چون هلالی
وان سرو سهیش چون خیالی
سودای دلش به سر درآمد
سرسام سرش به دل برآمد
گرمای تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را
بالین طلبید زاد سروش
وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانکه دانه از کشت
سر بند قصب به رخ فرو هشت
بر مادر خویش راز بگشاد
یکباره در نیاز بگشاد
کای مادر مهربان چه تدبیر
کاهو بره زهر خورد با شیر
در کوچگه اوفتاد رختم
چون سست شدم مگیر سختم
خون میخورم این چه مهربانیست
جان میکنم این چه زندگانیست
چندان جگر نهفته خوردم
کز دل به دهن رسید دردم
چون جان ز لبم نفس گشاید
گر راز گشاده گشت شاید
چون پرده ز راز بر گرفتم
بدرود که راه در گرفتم
در گردنم آر دست یکبار
خون من و گردن تو زنهار
کان لحظه که جان سپرده باشم
وز دوری دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست درکش
نیلم ز نیاز دوست برکش
فرقم ز گلاب اشک تر کن
عطرم ز شمامه جگر کن
بر بند حنوطم از گل زرد
کافور فشانم از دم سرد
خون کن کفنم که من شهیدم
تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته کن عروسوارم
بسپار به خاک پرده دارم
آواره من چو گردد آگاه
کاواره شدم من از وطن گاه
دانم که ز راه سوگواری
آید به سلام این عماری
چون بر سر خاک من نشیند
مه جوید لیک خاک بیند
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد به دریغ و دردناکی
یاراست و عجب عزیز یاراست
از من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نکوش داری
در وی نکنی نظر به خواری
آن دل که نیابیش بجوئی
وان قصه که دانیش بگوئی
من داشتهام عزیزوارش
تو نیز چو من عزیز دارش
گو لیلی ازین سرای دلگیر
آن لحظه که میبرید زنجیر
در مهر تو تن به خاک میداد
بر یاد تو جان پاک میداد
در عاشقی تو صادقی کرد
جان در سر کار عاشقی کرد
احوال چه پرسیم که چون رفت
با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شماری
جز با غم تو نداشت کاری
وان لحظه که در غم تو میمرد
غمهای تو راه توشه میبرد
وامروز که در نقاب خاکست
هم در هوس تو دردناکست
چون منتظران درین گذرگاه
هست از قبل تو چشم بر راه
میپاید تا تو در پی آیی
سرباز پس است تا کی آیی
یک ره برهان از انتظارش
در خز به خزینه کنارش
این گفت و به گریه دیدهتر کرد
وآهنگ ولایت دگر کرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
مادر که عروس را چنان دید
آیا که قیامت آن زمان دید
معجز ز سر سپید بگشاد
موی چو سمن به باد برداد
در حسرت روی و موی فرزند
برمیزد و موی و روی میکند
هر مویه که بود خواندش از بر
هر موی که داشت کندش از سر
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش
گه ریخت سرشک بر سرینش
گه روی نهاد بر جبینش
چندان ز سرشگهاش خون رست
کان چشمه آب را به خون شست
چندان ز غمش به مهر نالید
کز ناله او سپهر نالید
آن نوحه که خون شود بدو سنگ
میکرد بران عقیق گلرنگ
مه را ز ستاره طوق بربست
صندوق جگر هم از جگر بست
آراستش آنچنان که فرمود
گل را به گلاب و عنبرآلود
بسپرد به خاک و نامدش باک
کاسایش خاک هست در خاک
خاتون حصار شد حصاری
آسود غم از خزینهداری
طغرا کش این مثال مشهور
بر شقه چنان نبشت منشور
کز حادثه وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
بی گریه تلخ در جهان کیست
آمد سوی آن حظیره جوشان
چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود
از دیده چو خون سرشک ریزان
مردم ز نفیر او گریزان
در شوشه تربتش به صد رنج
پیچید چنانکه مار بر گنج
از بس که سرشک لالهگون ریخت
لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود
بگشاد زبان آتش آلود
وانگاه به دخمه سر فرو کرد
میگفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزان رسیده
رفته ز جهان جهان ندیده
چونی ز گزند خاک چونی
در ظلمت این مغاک چونی
آن خال چو مشک دانه چونست
وان چشمک آهوانه چونست
چونست عقیق آبدارت
وآن غالیههای تابدارت
نقشت به چه رنگ میطرازند
شمعت به چه طشت میگدازند
بر چشم که جلوه مینمائی
در مغز که نافه میگشائی
سروت به کدام جویبار است
بزمت به کدام لاله زاراست
چونی ز گزندهای این خار
چون میگذرانی اندر این غار
در غار همیشه جای ماراست
ای ماه ترا چه جای غاراست
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینی
گر گنج نهای چرا چنینی
هر گنج که درون غاریست
بر دامن او نشسته ماریست
من مار کز آشیان برنجم
بر خاک تو پاسبان گنجم
شوریده بدی چو ریگ در راه
آسوده شدی چو آب در چاه
چون ماه غریبیت نصیب است
از مه نه غریب اگر غریب است
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجور
یک چشم زد از دلم نهای دور
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست
این گفت و نهاد دست بر دست
چرخی زد و دستبند بشکست
برداشت ره ولایت خویش
مشتی ددگانش از پس و پیش
در رقص رحیل ناقه میراند
بر حسب فراق بیت میخواند
در گفتن حالت فراقی
حرفی ز وفا نماند باقی
میداد به گریه ریگ را رنگ
میزد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری
کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی
کز خون خودش نداد رنگی
چون سخت شدی ز گریه کارش
برخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلی
رفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادی
برخاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفا دار
گفتی غم دل به زاری زار
او بر سر شغل و محنت خویش
وان دام و دد ایستاده در پیش
او زمزم گشته ز آب دیده
وایشان حرمی در او کشیده
چشم از ره او جدا نکردند
کس را بر او رها نکردند
از بیم ددان بدان گذرگاه
بر جمله خلق بسته شد راه
تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور
زینسان ورقی سیاه میکرد
عمری به هوس تباه میکرد
روزی دو سه با سگان آن ده
میزیست چنانکه مرگ از او به
گه قبله ز گور یار میساخت
گاه از پس گور دشت میتاخت
در دیده مور بود جایش
وز گور به گور بود پایش
وآخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه برخواند
sorna
08-17-2011, 12:28 AM
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان
کان سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست باز بردش
زانحال که بود زارتر گشت
بیزورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد
غلطید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زارزار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت بسوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفرید است
سوگند به هرچه برگزیداست
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
واباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وان تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در برآورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد بر اینراه
راهیست عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند
ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب نو روی کهربا رنگ
دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان
در خانه سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون
در خاک مپیچ کو غباریست
با طبع مساز کو شراریست
بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند
آنرا مپرست کان نماند
مجنون ز جهان چو رخت بر بست
از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود
چون خفت معالغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیدهام که یک سال
وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه گردند
زان گور گه آشیانه گردند
از بیم درندگان چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته
وان تیغ زنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زانکه شاه مرد است
بادش کمر و کلاه برداست
وان جیفه خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده
از زلزلهای دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی
زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند بر جای
ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ با نصیب است
این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته وان دد و دام
آواره شدند کام و ناکام
دوران چو طلسم گنج بربود
وان قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
وان کالبد گهر فشانده
همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشگوش داشت
از نافه عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوکواران
کردند بر او سرشک باران
شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
خفتند به ناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنانکه داشت راهی
بر تربت هردو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود
هرکه آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور
زان روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی
sorna
08-17-2011, 12:29 AM
شاها ملکا جهان پناها
یک شاه نه بل هزار شاها
جمشید یکم به تختگیری
خورشید دوم به بینظیری
شروانشه کیقباد پیکر
خاقان کبیر ابوالمظفر
نی شروانشاه بل جهانشاه
کیخسرو ثانی اختسان شاه
ای ختم قران پادشاهی
بیخاتم تو مباد شاهی
روزی که به طالع مبارک
بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی
وین نامه نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری
گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی
ز احسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل
از تو کرم وز من تو کل
گرچه دل پاک و بخت فیروز
هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت آلهی
بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بر کام جهان جهان بپرداز
کان به که تومانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت تست
خود در حرم ولایت تست
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد
کاریکه صلاح دولت تست
در جستن آن مکن عنان سست
از هرچه شکوه تو به رنج است
پردازش اگرچه کان و گنج است
موئی مپسند ناروائی
در رونق کار پادشائی
دشمن که به عذر شد زبانش
ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار میباش
می میخور و هوشیار میباش
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار
رای دیگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز
کو باشد گاه نرم و گه تیز
هرجا که قدم نهی فراپیش
باز آمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید
گر ده نکنی به خرج شاید
مفرست پیام داد جویان
الا به زبان راست گویان
در قول چنان کن استواری
کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده
گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای
تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد
خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز
کازرده شوی ز گفتنش باز
آنرا که زنی ز بیخ بر کن
وآنرا که تو برکشی میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز
بیش از همه نیکنامی اندوز
بر کشتن آنکه با زبونیست
تعجیل مکن اگرچه خونیست
بر دوری کام خویش منگر
کاقبال تواش درآرد از در
زاینجمله فسانها که گویم
با تو به سخن بهانه جویم
گرنه دل تو جهان خداوند
محتاج نشد به جنس این پند
زانجا که تراست رهنمائی
ناید ز تو جز صواب رائی
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیک مردان
حرز تو به وقت شادکامی
بس باشد همت نظامی
یارب ز جمال این جهاندار
آشوب و گزند را نهاندار
هر در که زند تو سازکارش
هرجا که رود تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور
و اعداش چنانکه هست مقهور
این نامه که نامدار وی باد
بر دولت وی خجسته پی باد
هم فاتحهایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود
sorna
08-17-2011, 12:30 AM
ای جهان دیده بود خویش از تو
هیچ بودی نبوده پیش از تو
در بدایت بدایت همه چیز
در نهایت نهایت همه چیز
ای برآرنده سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند
آفریننده خزاین جود
مبدع و آفریدگار وجود
سازمند از تو گشته کار همه
ای همه و آفریدگار همه
هستی و نیست مثل و مانندت
عاقلان جز چنین ندانندت
روشنی پیش اهل بینائی
نه به صورت به صورت آرائی
به حیاتست زنده موجودات
زنده لیک از وجود تست حیات
ای جهان را ز هیچ سازنده
هم نوا بخش و هم نوازنده
نام تو کابتدای هر نامست
اول آغاز و آخر انجامست
اول الاولین به پیش شمار
و آخرالاخرین به آخر کار
هست بود همه درست به تو
بازگشت همه به تست به تو
بسته بر حضرت تو راه خیال
بر درت نانشسته گرد زوال
تو نزادی و آن دیگر زادند
تو خدائی و آن دیگر بادند
به یک اندیشه راه بنمائی
به یکی نکته کار بگشائی
وانکه نااهل سجده شد سر او
قفل بر قفل بسته شد در او
تو دهی صبح را شب افروزی
روز را مرغ و مرغ را روزی
تو سپردی به آفتاب و به ماه
دو سرا پرده سپید و سیاه
روز و شب سالکان راه تواند
سفته گوشان بارگاه تواند
جز به حکم تو نیک و بد نکنند
هیچ کاری به حکم خود نکنند
تو بر افروختی درون دماغ
خردی تابناکتر ز چراغ
با همه زیرکی که در خردست
بیخودست از تو و به جای خودست
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار و هم کی گردد
جان که او جوهرست و در تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست
تو که جوهر نیی نداری جای
چون رسد در تو وهم شیفته رای
ره نمائی و رهنمایت نه
همه جائی و هیچ جایت نه
ما که جزئی ز سبع گردونیم
با تو بیرون هفت بیرونیم
عقل کلی که از تو یافته راه
هم ز هیبت نکرده در تو نگاه
ای ز روز سپید تا شب داج
به مددهای فیض تو محتاج
حال گردان توئی بهر سانی
نیست کس جز تو حال گردانی
تا نخواهی تو نیک و بد نبود
هستی کس به ذات خود نبود
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردا برد
هر کسی نقش بند پرده تست
همه هیچند کرده کرده تست
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی
کیست از مردم ستارهشناس
که به گنجینه ره برد به قیاس
تو دهی بی میانجی آنرا گنج
که نداند ستاره هفت از پنج
هر چه هست از دقیقههای نجوم
با یکایک نهفتههای علوم
خواندم و سر هر ورق جستم
چون ترا یافتم ورق شستم
همه را روی در خدا دیدم
در خدا بر همه ترا دیدم
ای به تو زنده هر کجا جانیست
وز تنور تو هر کرا نانیست
بر در خویش سرفرازم کن
وز در خلق بینیازم کن
نان من بیمیانجی دگران
تو دهی رزق بخش جانوران
چون به عهد جوانی از بر تو
بر در کس نرفتم از در تو
همه را بر درم فرستادی
من نمیخواستم تو میدادی
چون که بر درگه تو گشتم پیر
ز آنچه ترسیدنیست دستم گیر
چه سخن کاین سخن خطاست همه
تو مرائی جهان مراست همه
من سر گشته را ز کار جهان
تو توانی رهاند باز رهان
در که نالم که دستگیر توئی
در پذیرم که درپذیر توئی
راز پوشنده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی
غرضی کز تو نیست پنهانی
تو بر آور که هم تو میدانی
از تو نیز ار بدین غرض نرسم
با تو هم بی غرض بود نفسم
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
راز گویم به خلق خوار شوم
با تو گویم بزرگوار شوم
ای نظامی پناهپرور تو
به در کس مرانش از در تو
سر بلندی ده از خداوندی
همتش را به تاج خرسندی
تا به وقتی که عرض کار بود
گرچه درویش تاجدار بود
sorna
08-17-2011, 12:30 AM
نقطه خط اولین پرگار
خاتم آخر آفرینش کار
نوبر باغ هفت چرخ کهن
درهالتاج عقل و تاج سخن
کیست جز خواجه مؤید رای
احمد مرسل آن رسول خدای
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج
امی و امهات را مایه
فرش را نور و عرش را سایه
پنج نوبت زن شریعت پاک
چار بالش نه ولایت خاک
همه هستی طفیل و او مقصود
او محمد رسالتش محمود
ز اولین گل که آدمش بفشرد
صافی او بود و دیگران همه درد
و آخرین دور کاسمان راند
خطبه خاتمت هم او خواند
امر و نهیش به راستی موقوف
نهی او منکر امر او معروف
آنکه از فقر فخر داشت نه رنج
چه حدیثیست فقر و چندان گنج؟
وانک ازو سایه گشت روی سپید
چه سخن سایه وانگهی خورشید؟
ملک را قایم الهی بود
قایم انداز پادشاهی بود
هرکه برخاست میفکندش پست
وانکه افتاد میگرفتش دست
با نکو گوهران نکو میکرد
قهر بد گوهران هم او میکرد
تیغ از اینسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهمآمیزی
مرهمش دل نواز تنگ دلان
آهنش پایبند سنگدلان
آنک با او بر اسب زین بستند
بر کمرها دوال کین بستند
اینک امروز بعد چندین سال
همه بر کوس او زنند دوال
گرچه ایزد گزید از دهرش
وین جهان آفرید از بهرش
چشم او را که مهر ما زاغست
روضه گاهی برون ازین باغست
حکم هفصد هزار ساله شمار
تابع حکم او به هفت هزار
حلقهداران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه به گوش
چار یارش گزین به اصل و به فرع
چار دیوار گنج خانه شرع
ز آفرین بود نور بینش او
کافرینها بر آفرینش او
با چنان جان که هر دمش مددیست
از زمین تا به آسمان جسدیست
آن جسد را حیات ازین جانست
همه تختند و او سلیمانست
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطبتر ز نخل خشک افشاند
معجزش خار خشک را رطبست
رطبش خار دشمن این عجبست
کرده ناخن برای انگشتش
سیب مه را دو نیم در مشتش
سیب را گر ز قطع بیم کند
ناخنه روشنان دو نیم کند
آفرین کردش آفریننده
کین گزین بود و او گزیننده
باد بیش از مدار چرخ کبود
بر گزیننده و گزیده درود
sorna
08-17-2011, 12:35 AM
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش
سر بلندیش راز پایه پست
جبرئیل آمده براق به دست
گفت بر باد نه پی خاکی
تا زمینیت گردد افلاکی
پاس شب را ز خیل خانه خاص
توئی امشب یتاق دار خلاص
سرعت برق این براق تراست
برنشین کامشب این یتاق تراست
چونکه تیر یتاقت آوردم
به جنیبت براقت آوردم
مهد بر چرخ ران که ماه توئی
بر کواکب دوان که شاه توئی
شش جهت را ز هفت بیخ برآر
نه فلک را به چار میخ برآر
بگذران از سماک چرخ سمند
قدسیان را درآر سر به کمند
عطر سایان شب به کار تواند
سبز پوشان در انتظار تواند
نازنینان مصر این پر کار
بر تو عاشق شدند یوسفوار
خیز تا در تو یک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
آسمان را به زیر پایه خویش
طره نو کن ز جعد سایه خویش
بگذران مرکب از سپهر بلند
درکش ایوان قدس را به کمند
شبروان را شکوفه ده چو چراغ
تازه روباش چون شکوفه باغ
شب شب تست و وقت وقت دعاست
یافت خواهی هرآنچه خواهی خواست
تازهتر کن فرشتگان را فرش
خیمه زن بر سریر پایه عرش
عرش را دیده برفروز به نور
فرش را شقه در نورد ز دور
تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سرآی از همه که سر تو شدی
سر برآور به سر فراختنی
دو جهان خاص کن به تاختنی
راه خویش از غبار خالی کن
عزم درگاه لایزالی کن
تا به حقالقدوم آن قدمت
بر دو عالم روان شود علمت
چون محمد ز جبرئیل به راز
گوش کرد این پیام گوش نواز
زان سخن هوش را تمامی داد
گوش را حلقه غلامی داد
دو امین بر امانتی گنجور
این ز دیو آن ز دیو مردم دور
آن امین خدای در تنزیل
واین امین خرد به قول و دلیل
آن رساند آنچه بود شرط پیام
وین شنید آنچه بود سر کلام
در شب تیره آن سراج منیر
شد ز مهر مراد نقش پذیر
گردن از طوق آن کمند نتافت
طوق زر جز چنین نشاید یافت
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه به دست
چون در آورد در عقابی پای
کبک علوی خرام جست ز جای
برزد از پای پر طاووسی
ماه بر سر چو مهد کاووسی
میپرید آنچنان کزان تک و تاب
پر فکند از پیش چهار عقاب
هرچه را دید زیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید
وهم دیدی که چون گذارد گام؟
برق چون تیغ بر کشد ز نیام؟
سرعت عقل در جهانگردی؟
جنبش روح در جوانمردی؟
بود باراهواریش همه لنگ
با چنین پی فراخیش همه تنگ
با تکش سیر قطب خالی شد
گر جنوبی و گر شمالی شد
در مسیرش سماک آن جدول
کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پای براق
در نبشت این صحیفه را اوراق
راه دروازه جهان برداشت
دوری از دور آسمان برداشت
میبرید از منازل فلکی
شاهراهی به شهپر ملکی
ماه را در خط حمایل خویش
داد سر سبزی از شمایل خویش
بر عطارد ز نقره کاری دست
رنگی از کوره رصاصی بست
زهره را از فروغ مهتابی
برقعی برکشید سیمابی
گرد راهش به ترکتاز سپهر
تاج زرین نهاد بر سر مهر
سبز پوشید چون خلیفه شام
سرخ پوشی گذاشت بر بهرام
مشتری را ز فرق سر تا پای
دردسر دید و گشت صندل سای
تاج کیوان چو بوسه زد قدمش
در سواد عبیر شد علمش
او خرامان چو باد شبگیری
برهیونی چو شیر زنجیری
هم رفیقش ز ترکتاز افتاد
هم براقش ز پویه باز افتاد
منزل آنجا رساند کز دوری
دید در جبرئیل دستوری
سر برون زد ز مهد میکائیل
به رصدگاه صوراسرافیل
گشت از آن تخت نیز رخت گرای
رفرف و سدره هردو ماند به جای
همرهان را به نیمه ره بگذاشت
راه دریای بیخودی برداشت
قطره بر قطره زان محیط گذشت
قطر بر قطر هر چه بود نوشت
چون درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نیاز
سر برون زد ز عرش نورانی
در خطرگاه سر سبحانی
حیرتش چون خطر پذیری کرد
رحمت آمد لگام گیری کرد
قاب قوسین او در آن اثنا
از دنی رفت سوی او ادنی
چون حجاب هزار نور درید
دیده در نور بیحجاب رسید
گامی از بود خود فراتر شد
تا خدا دیدنش میسر شد
دید معبود خویش را به درست
دیده از هر چه دیده بود بشست
دیده بر یک جهت نکرد مقام
کز چپ و راست میشنید سلام
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
یک جهت گشت و شش جهت برخاست
شش جهت چون زبانه تیز کند؟
هم جهان هم جهت گریز کند
بی جهت با جهت ندارد کار
زین جهت بی جهت شد آن پرگار
تا نظر بر جهت نقاب نبست
دل ز تشویش و اضطراب نرست
جهت از دیده چون نهان باشد؟
دیدن بیجهت چنان باشد
از نبی جز نفس نبود آنجا
همه حق بود و کس نبود آنجا
همگی را جهت کجا سنجد
در احاطت جهت کجا گنجد
شربت خاص خورد و خلعت خاص
یافت از قرب حق برات خلاص
جامش اقبال و معرفت ساقی
هیچ باقی نماند در باقی
بامدارای صد هزار درود
آمد از اوج آن مدار فرود
هرچه آورد بذل یاران کرد
وقف کار گناهکاران کرد
ای نظامی جهان پرستی چند
بر بلندی برای پستی چند
کوش تا ملک سرمدی یابی
وان ز دین محمدی یابی
عقل را گر عقیده دارد پاس
رستگاری به نور شرع شناس
sorna
08-17-2011, 12:58 AM
چون اشارت رسید پنهانی
از سرا پرده سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بال گشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآورد از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی
مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن تست
گنج شه در ورق شمردن تست
رنج برد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خنده خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند گرد
هرچه تاریخ شهر یاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زان قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زان سخنها که تازیست و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده بهم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگهدارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس برین رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من کزان آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نواله نوش
کی سخاسوی من ندارد گوش
در سخاو سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت منست
کبم از ابر و درم از عدنست
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هرچه او را عیار یا عددیست
سبب استقامتش مددیست
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرئیلم به جنی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کین فسون را که جنی آموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
ده دهی زر دهم نه ده پنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زان نمطها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کانرا من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفر اللهم مشغول
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی
sorna
08-17-2011, 12:59 AM
ای دل از این خیال سازی چند
به خیالی خیال بازی چند
از سر این خیال درگذرم
دور به ز این خیالها نظرم
آنچه مقصود شد در این پرگار
چار فصل است به ز فصل بهار
اولین فصل آفرین خدای
کافرینش به فضل اوست به پای
واندگر فصل خطبه نبوی
کین کهن سکه زو گرفت نوی
فصل دیگر دعای شاه جهان
کان دعا در برآورد ز دهان
فصل آخر نصیحت آموزی
پادشه را به فتح و فیروزی
پادشاهی که ملک هفت اقلیم
دخل دولت بدو کند تسلیم
حجت مملکت به قول و به قهر
آیتی در خدا یگانی دهر
خسرو تاج بخش تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان
عمده مملکت علاء الدین
حافظ و ناصر زمان و زمین
نام او رتبت علا دارد
گر گذشت از فلک روا دارد
فلک بی علا چه باشد پست
در علا بی فلک بلندی هست
شاه کرپ ارسلان کشور گیر
به ز آلپ ارسلان به تاج و سریر
مهدیی کافتاب این مهد است
دولتش ختم آخرین عهد است
رستمی کز فلک سواری رخش
هم بزرگ است و هم بزرگی بخش
همسر آسمان و هم کف ابر
هم به تن شیر و هم به نام هژبر
قفل هستی چو در کلید آمد
عالم از جوهری پدید آمد
اوست آن عالمی که از کف خویش
هردم آرد هزار جوهر بیش
صحف گردون ز شرح او ورقی
عرق دریا ز فیض او عرقی
بحر و بر هردو زیر فرمانش
بری و بحری آفرین خوانش
سربلندی چنان بلند سریر
کز بلندیش خرد گشت ضمیر
در بزرگی برابر ملک است
وز بلندی برادر فلک است
بر تن دشمنان برقع دوز
برق شمشیر اوست برقع سوز
نسل اقسنقری مؤید ازو
اب وجد با کمال ابجد ازو
فتح بر خاک پای او زده فرق
فتنه در آب تیغ او شده غرق
آب او آتش از اثیر انگیز
خاک او باد را عبیر آمیز
در نبردش که شیر خارد دم
اسب دشمن به سر شود نه به سم
در صبوحش که خون رز ریزد
زاب یخ بسته آتش انگیزد
حربه را چون به حرب تیز کند
روز را روز رستخیز کند
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید
شه چو دریاست بیدروغ و دریغ
جزر و مدش به تازیانه و تیغ
هرچه آرد به زخم تیغ فراز
به سر تازیانه بخشد باز
مشتریوار بر سپهر بلند
گور کیوان کند به سم سمند
گر ندیدی بر اژدها شیری
وافتابی کشیده شمشیری
شاه را بین که در مصاف و شکار
اژدها صورتست و شیر سوار
ناچخش زیر اژدهای علم
اژدها را چو مار کرده قلم
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ
نوک تیرش به هر کجا که بتافت
گه جگر دوخت گناه موی شکافت
بازی خرس برده از شمشیر
خرس بازی در آوریده به شیر
شیرگیری ولیک نز مستی
شیرگیری به اژدها دستی
گرگ درنده را به کوه سهند
دست و پائی به یک دو شاخ افکند
شه چو از گرگ دست و پا برده
شیر با او به دست و پا مرده
تیرش از دست گرگ و پای پلنگ
برسم گور کرده صحرا تنگ
صیدگاهش ز خون دریا جوش
گاه گرگینه گه پلنگی پوش
بر گرازی که تیغ راند تیز
گیرد از زخم او گراز گریز
چون به چرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور
کند ارپای در نهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف
آن نماید به تیغ زهراندود
کاسمان از زمین برآرد دود
اوست در بزم ورزم یافته نام
جان ده و جان ستان به تیغ و به جام
خاک تیره ز روشنائی او
چشم روشن به آشنائی او
ناف خلقش چو کلک رسامان
مشک در جیب و لعل در دامان
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقد بند و غالیهسای
از قبای چنو کلهداری
ز آسمان تا زمین کلهواری
وز کمان چنو جهانگیری
چرخ نه قبضه کمترین تیری
زان بزرگی که در سگالش اوست
چار گوهر چهار بالش اوست
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چار میخ زده
ز آفتاب جلال اوست چو ماه
روی ما سرخ و روی خصم سیاه
چه عجب کافتاب زرین نعل
کوه را سنگ داد و کانرا لعل
گوهر کان حرم دریده اوست
کان گوهر درم خریده اوست
داد جرعش به کوه و دریا قوت
نام این در نشان آن یاقوت
پاس دار دو حکم در دو سرای
ضابط حکم خلق و حکم خدای
میپذیرد ز فیض یزدان ساز
میرساند به بندگانش باز
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی
همه روزش خجسته باد به فال
پادشاهیش را مباد زوال
نظم اولاد او به سعد نجوم
در بدر باد تا ابد منظوم
از فروغ دو صبح زیبا چهر
باد روشن چو آفتاب سپهر
دو ملک زاده بلند سریر
این جهانجوی و آن ولایتگیر
این فریدون صفت به دانش ورای
وان به کیخسروی رکیب گشای
نقش این بر طراز افسروگاه
نصرتالدین ملک محمد شاه
نام آن بر فلک ز راه رصد
گشته من بعدی اسمه احمد
دایم این را ز نصرتست کلید
وان ز فتح فلک شدست پدید
نصرت این را به تربیت کاری
فلک آنرا به تقویت داری
این ز نصرت زده سه پایه بخت
فلک آنرا چهار پایه تخت
چشم شه زیر چرخ مینائی
باد روشن بدین دو بینائی
دور ملکش بدین دو قطب جلال
منتظم باد بر جنوب و شمال
دولتش صید و صید فربه باد
روزش از روز و شب به باد
باد محجوبه نقاب شبش
نور صبح محمدی نسبش
این چو آبادی چرخ باد بجود
وان شده ختم امهات وجود
نام این خضر جاودانی باد
حکم آن آب زندگانی باد
در حفاظ خط سلیمانی
عرش بلقیس باد نورانی
سایه شه که هست چشمه نور
زان گل و گلستان مبادا دور
ازلی شد جهان پناهی او
ابدی باد پادشاهی او
ای کمر بسته کلاه تو بخت
زندهدار جهان به تاج و به تخت
شب به پاس تو هندویست سیاه
بسته بر گرد خود جلاجل ماه
صبح مفرد رو حمایل کش
در رکابت نفس برآرد خوش
شام دیلم گله که چاکر تست
مشکبو از کیائی در تست
روز رومی چو شب شود زنگی
گر برونش کنی ز سرهنگی
در همه سفره کاسمان دارد
اجری مملکت دو نان دارد
کمتر اجری خور ترا به قیاس
قوت هفت اختر است جرعه کاس
خاتم نصرت الهی را
ختم بر تست پادشاهی را
آسمان کافتاب ازو اثریست
بر میان تو کمترین کمریست
مه که از چرخ تخت زر کرده است
با سریر تو سر به سر کرده است
آب باران که اصل پاکی شد
با تو چون چشم شور خاکی شد
لعل با تیغ تو خزف رنگی
کوه با حلم تو سبک سنگی
پادشاهان که در جهان هستند
هر یک ابری به دست بر بستند
جز یک ابر تو کابر نیسانیست
آن دیگر ابرها زمستانیست
خوان نهند آنگهی که خون بخورند
نان دهند آنگهی که جان ببرند
تو بر آن کس که سایهاندازی
دیر خوانی و زود بنوازی
قدر اهل هنر کسی داند
که هنر نامهها بسی خواند
آنکه عیب از هنر نداند باز
زو هنرمند کی پذیرد ساز
ملک را ز آفرینشت شرفست
وآفریننامهای به هر طرفست
در یزک داری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود
رونقی کز تو دید دولت و دین
باغ نادیده ز ابر فروردین
گر کیان را به طالع فرخ
هفت خوان بود با دوازده رخ
آسمان با بروج او به درست
هفت خوان و دوازده رخ تست
همه عالم تنست و ایران دل
نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دل زمین باشد
دل ز تن به بود یقین باشد
زان ولایت که مهتران دارند
بهترین جای بهتران دارند
دل توئی وین مثل حکایت تست
که دل مملکت ولایت تست
ای به خضر و سکندری مشهور
مملکت را ز علم و عدل تو نور
ز آهنی گر سکندر آینه ساخت
خضر اگر سوی آب حیوان تاخت
گوهر آینه است سینه تو
آب حیوان در آبگینه تو
هر ولایت که چون تو شه دارد
ایزد از هر بدش نگه دارد
زان سعادت که در سرت دانند
مقبل هفت کشورت خوانند
پنجمین کشور از تو آبادان
وز تو شش کشور دیگر شادان
همه مرزی ز مهربانی تو
به تمنای مرزبانی تو
چار شه داشتند چار طراز
پنجمین شان توئی به عمر دراز
داشت اسکندر ارسطاطالیس
کز وی آموخت علمهای نفیس
بزم نوشیروان سپهری بود
کز جهانش بزرگمهری بود
بود پرویز را چه باربدی
که نوا صد نه صدهزار زدی
وان ملک را که بد ملکشه نام
بود دینپروری چو خواجه نظام
تو کز ایشان به افسری داری
چون نظامی سخنوری داری
ای نظامی بلند نام از تو
یافته کار او نظام از تو
خسروان دیگر زکان گزاف
میزنند از خزینه بخشی لاف
دانه در خاک شور میریزند
سرمه در چشم کور میبیزند
در گل شوره دانه افشانی
بر نیارد مگر پشیمانی
در زمینی درخت باید کشت
کاورد میوهای چو باغ بهشت
باده چون خاک را دهد ساقی
نام دهقان کجا بود باقی
جز تو کز داد و دانشت حرمیست
کیست کو را به جای خود کرمیست
من که الحق شناختم به قیاس
کاهل فرهنگ را تو داری پاس
نخری زرق کیمیاسازان
نپذیری فریب طنازان
نقش این کارنامه ابدی
در تو بستم به طالع رصدی
مقبل آن کس که دخل دانه او
بر چنین آورد به خانه او
کابد الدهر تا بود بر جای
باشد از نام او صحیفه گشای
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند
چونکه پختم به دور هفت هزار
دیگ پختی چنین به هفت افزار
نوشش از بهر جان فروزی تست
نوش بادت بخور که روزی تست
چاشنی گیریش به جان کردم
وانگهی بر تو جانفشان کردم
ای فلکها به خویش تو بلند
هم فلک زاد و هم فلک پیوند
بر فلک چون پرم که من زمیم
کی رسم در فرشته کادمیم
خواستم تا به نیشکر قلمی
سبزه رویانم از سواد زمی
از شکر توشههای راه کنم
تا شکر ریز بزم شاه کنم
گز نیم محرم شکر ریزی
پاس دار شهم به شب خیزی
آفتابست شاه عالمتاب
دیده من شده برابرش آب
آفتاب ار توان بر آب زدن
آب نتوان بر آفتاب زدن
چشم با چشمهگر نمیسازد
با خیالش خیال میبازد
چیست کان نیست در خزینه شاه
به جز این نقد نو رسیده ز راه
دستگاهیش ده به سم سمند
تا شود پایگاهش از تو بلند
کشته کوه کابر ساقی اوست
خوردن آب چه ندارد دوست
من که محتاج آب آن دستم
از دگر آبها دهان بستم
نقص در باشد اربها کنمش
هم به تسلیم شه رها کنمش
گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم
ورنه بینی که نقش بس خردست
باد ازین گونه گل بسی بردست
عمر بادت که داد و دین داری
آن دهادت خدا که این داری
هرچه نیک اوفتد ز دولت تست
عهد آن چیز باد بر تو درست
وآنچه دور افتد از عنایت تو
دور باد از تو و ولایت تو
باد تا بر سپهر تابد هور
دوستت دوستکام و دشمن کور
دشمنانت چنان که با دل تنگ
سنگ بر سر زنند و سر بر سنگ
بیشیت هست بیش دانی باد
وز همه بیش زندگانی باد
از حد دولت تو دست زوال
دور و مهجور باد در همه حال
sorna
08-17-2011, 01:01 AM
آنچه او هم نوست و هم کهن است
سخن است و در این سخن سخن است
ز آفرینش نزاد مادر کن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن
تا نگوئی سخنوران مردند
سر به آب سخن فرو بردند
چون بری نام هر کرا خواهی
سر برآرد ز آب چون ماهی
سخنی کو چو روح بیعیب است
خازن گنج خانه غیب است
قصه ناشینده او داند
نامه نانبشته او خواند
بنگر از هرچه آفرید خدای
تا ازو جز سخن چه ماند به جای
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است
جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
باز دانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر میتواند زیست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هرکه این نقش خواند باقی ماند
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری گرچه بگذری ز نخست
وانکسان کز وجود بی خبرند
زین درآیند وزان دگر گذرند
روزنه بیغبار و در بیدود
کس نبیند در آفتاب چه سود
هست خشنود هر کس از دل خویش
نکند کس عمارت گل خویش
هرکسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
بالغانی که بلغه کارند
سر به جذر اصم فرو نارند
صاحب مایه دوربین باشد
مایه چون کم بود چنین باشد
مرد با مایه را گر آگاهست
شحنه باید که دزد در راهست
خواجه چین که نافهبار کند
مشگر از انگژه حصار کند
پر هدهد به زیر پر عقاب
گوی برد از پرندگان به شتاب
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بیخطران
مرغ زیرک به جستجوی طعام
به دو پای اوفتد همی در دام
هرکجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکمواریست
با همه خورد و برد ازین انبار
کم نیاید جوی به آخر کار
جو به جو هرچه زوستانی باز
یک به یک هم بدو رسانی باز
شمع وارت چو تاج زر باید
گریه از خنده بیشتر باید
آن مفرح که لعل دارد و در
خنده کم شد است و گریه پر
هر کسی را نهفته یاری هست
دوستی هست و دوستداری هست
خرد است آن کز او رسد یاری
همه داری اگر خرد داری
هرکه داد خرد نداند داد
آدمی صورتست و دیو نهاد
وان فرشته که آدمی لقب است
زیرکانند و زیرکی عجب است
در ازل بود آنچه باید بود
جهد امروز ما ندارد سود
کار کن زانکه به بود به سرشت
کار و دوزخ ز کاهلی و بهشت
هرکه در بند کار خود باشد
با تو گر نیک نیست بد باشد
با تن مرد بد کند خویشی
در حق دیگران بداندیشی
همتی را که هست نیک اندیش
نیکوئی پیشه نیکی آرد پیش
آنچنان زی که گر رسد خاری
نخوری طعن دشمنان باری
این نگوید سرآمد آفاتش
وان نخندد که هان مکافاتش
گرچه دست تو خود نگیرد کس
پای بر تو فرو نکوبد بس
آنکه رفق تواش به یاد بود
به از آن کز غم تو شاد بود
نان مخور پیش ناشتا منشان
ور خوری جمله را به خوان بنشان
پیش مفلس زر زیاده مسنج
تا نه پیچد چو اژدها بر گنج
گر بود باد باد نوروزی
به که پیشش چراغ نفروزی
آدمی نز پی علف خواریست
از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
کوش تا خلق را به کار آئی
تا به خلقت جهان بیارائی
چون گل آنبه که خوی خوشداری
تا در آفاق بوی خوش داری
نشنیدی که آن حکیم چه گفت
خواب خوش دید هرکه او خوش خفت
هرکه بدخو بود گه زادن
هم برآن خوست وقت جان دادن
وانکه زاده بود به خوش خوئی
مردنش هست هم به خوشروئی
سختگیری مکن که خاک درشت
چون تو صد را ز بهر نانی کشت
خاک پیراستن چه کار بود
حامل خاک خاکسار بود
گر کسی پرسدت که دانش پاک
ز آدمی خیزد آدمی از خاک
گو گلاب از گل و گل از خارست
نوش در مهره مهره در مارست
با جهان کوش تا دغا نزنی
خیمه در کام اژدها نزنی
دوستی ز اژدها نشاید جست
کاژدها آدمی خورد به درست
گر سگی خود بود مرقعپوش
سگ دلی را کجا کند فرموش
دوستانی که با نفاق افتند
دشمنان را هم اتفاق افتند
چون مگس بر سیه سپید خزند
هردو را رنگ برخلاف رزند
به کز این ره زنان کناره کنی
برخود این چار بند پاره کنی
در چنین دور کاهل دین پستند
یوسفان گرگ و زاهدان مستند
نتوان برد جان مگر به دو چیز
به بدی و به بد پسندی نیز
حاش لله که بندگان خدای
این چنین بند بر نهند به پای
از پی دوزخ آتش انگیزند
نفط جویند و طلق را ریزند
خیز تا فتنه زیر پای آریم
شرط فرمانبری به جای آریم
به جوی زر نیازمندی چند
هفت قفلی و چاربندی چند
لاله را بین که باد رخت ربود
از پی یک دو قلب خونآلود
چو درمنه درم ندارد هیچ
باد در پیکرش نیارد هیچ
گنج بر سر مشو چو ابر سفید
پای بر گنج باش چون خورشید
تا زمینی کز ابر تر گردد
از زمین بوش تو به زر گردد
کیسه زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان
تو به زر چشم روشنی و به دست
چشم روشن کن جهان خردست
زر دو حرفست هردو بیپیوند
زین پراکنده چند لافی چند
دل مکن چون زمین زر آگنده
تا نگردی چو زر پراگنده
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش
هر ترازو که گرد زر گردد
سنگسار هزار در گردد
کرده گیرت به هم به بانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند
آمده لاابالیی برده
سیم کش زنده سیم کش مرده
زر به خوردن مفرح طربست
چون نهی رنج و بیم را سببست
آنکه خود را ز رنج و بیم کشی
زر پرستی بود نه سیم کشی
ابلهی بین که از پی سنگی
دوست با دوست میکند جنگی
به که دل زان خزانه برداری
که ازو رنج و بیم برداری
تشنه را کی نشاط راه افتد
کی زید گر در آب چاه افتد
آنچ زو بگذرد و بگذاری
چند بندی و چند برداری
خانه دیو شد جهان بشتاب
تا نگردی چو دیو خانه خراب
خانه دیو دیو خانه بود
گر خود ایوان خسروانه بود
چند حمالی جهان کردن
در زمین حمل زر نهان کردن
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری
خاک و بادی که با تو مختلفست
خاک بیالف و باد بیالفست
خار کز نخل دور شد تاجش
به که سازند سیخ تتماجش
آری آنرا که در شکم دهلست
برگ تتماج به ز برگ گلست
به که دندان کنی ز خوردن پر
تا گرامی شوی چو دانه در
شانه کو را هزار دندانست
دست در ریش هر کسی زانست
تا رسیدن به نوشداروی دهر
خورد باید هزار شربت زهر
بر در این دکان قصابی
بی جگر کم نوالهای یابی
صد جگر پار شده به هر سوئی
تا در آمد پهی به پهلوئی
گردن صد هزار سر بشکست
تا یکی گر دران ز گردن رست
آن یکی پا نهاده بر سر گنج
وین ز بهر یکی قراضه برنج
نیست چون کار بر مرادکسی
بیمرادی به از مراد بسی
هر مرادی که دیر یابد مرد
مژده باشد به عمر دیر نورد
دیر زی به که دیر یابد کام
کز تمامیست کار عمر تمام
لعل کو دیر زاد دیر بقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست
چند چون شمع مجلس افروزی
جلوهسازی و خویشتنسوزی
پای بگشای ازین بهیمی سم
سر برون آر ازین سفالین خم
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چار میخ بکن
بر چنین چاره بوریا بر سر
مرده چون سنگ و بوریا مگذر
زنده چون برق میر تاخندی
جان خدائی به از تنومندی
گر مریدی چنانک رانندت
بر رهی رو که پیر خوانندت
از مریدان بیمراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش
من که مشکل گشای صد گرهم
دهخدای ده و برون دهم
گر درآید ز راه مهمانی
کیست کو در میان نهد خوانی
عقل داند که من چه میگویم
زین اشارت که شد چه میجویم
نیست از نیستی شکست مرا
گله زانکس که هست هست مرا
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دو غبای خوش نخورند
تا در این کوره طبیعت پز
خامیی داشتم چو میوه رز
روزگارم به حصر می میخورد
تو تیاهای حصر می میکرد
چون رسیدم به حد انگوری
میخورم نیشهای زنبوری
می که جز جرعه زمین نبود
قدر انگور بیش ازین نبود
بر طریقی روم که رانندم
لاجرم آب خفته خوانندم
آب گویند چون شود در خواب
چشمه زر بود نه چشمه آب
غلطند آب خفته باشد سیم
یخ گواهی دهد بر این تسلیم
سیم را کی بود مثابت زر
فرق باشد ز شمس تا به قمر
سیم بی یا ز مس نمونه بود
خاصه آنگه که باژگونه بود
آهن من که زرنگار آمد
در سخن بین که نقره کار آمد
مرد آهن فروش زر پوشد
کاهنی را به نقره بفروشد
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار
از جهان این جنایتم سخت است
کز هنر نیست دولت از بخت است
آن مبصر که هست نقدشناس
نیم جو نیستش ز روی قیاس
وآنکه او پنبه از کتا نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش
چون چنین است کار گوهر و سیم
از فراغت چه برد باید بیم
چند تیمار ازین خرابه کشیم
آفتابی در آفتابه کشیم
آید آواز هر کس از دهلیز
روزی آواز ما برآید نیز
چون من این قصه چند کس گفتند
هم در آن قصه عاقبت خفتند
واجب آن شد که کار دریابم
گر نگیرد چو دیگران خوابم
راه رو را بسیچ ره شرطست
تیز راندن ز بیمگه شرطست
میروم من خرم نمیآید
خود شدن باورم نمیآید
آنگه از رفتنم خبر باشد
کاشیانم برون در باشد
چند گویای بی خبر بودن
دیده در بسته در بر آمودن
یک ره از دیدها فرامش باش
محرم راز باش و خامش باش
تا بدانی که هر چه میدانی
غلطی یا غلط همیخوانی
پیل بفکن که سیل ره کندست
پیلکیهای چرخ بین چندست
خاک را پیل چرخ کرده مغاک
به چنین پیل گل ندارد باک؟
بنگر اول که آمدی ز نخست
زآنچه داری چه داشتی به درست
آن بری زین دو پیل ناوردی
کاولین روز با خود آوردی
وام دریا و کوه در گردن
با فلک رقص چون توان کردن
کوش تا وام جمله باز دهی
تا تو مانی و یک ستور تهی
چون ز بار جهان نداری جو
در جهان هرکجا که خواهی رو
پیش ازانت فکند باید رخت
کافسرت را فرو کشند از تخت
روز باشد که صد شکوفه پاک
از غبار حسد فتد بر خاک
من که چون گل سلاح ریختهام
هم ز خار حسد گریختهام
تا مگر دلق پوشی جسدم
طلق ریزد بر آتش حسدم
ره در این بیمگاه تا مردن
این چنین میتوان به سر بردن
چون گذشتم ازین رباط کهن
گو فلک را هرآنچه خواهی کن
چند باشی نظامیا دربند
خیز و آوازهای برآر بلند
جان درافکن به حضرت احدی
تا بیابی سعادت ابدی
گوش پیچیدگان مکتب کن
چون در آموختند لوح سخن
علم را خازن عمل کردند
مشکل کاینات حل کردند
هرکسی راه خوابگاهی رفت
چون که هنگام خوابش آمد خفت
sorna
08-17-2011, 01:05 AM
ای پسر هان و هان ترا گفتم
که تو بیدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدی داری
مهر نام محمدی داری
چون محمد شدی ز مسعودی
بانک برزن به کوس محمودی
سکه بر نقش نیکنامی بند
کز بلندی رسی به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلندیت سر بلند شوم
صحبتی جوی کز نکونامی
در تو آرد نکو سرانجامی
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود
عیب یک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکاری خام
صد دیگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن یکی محتاج
صد شکم را درید در ره حاج
در چنین ره مخسب چون پیران
گرد کن دامن از زبون گیران
تا بدین کاخ باژگونه نورد
نفریبی چو زن که مردی مرد
رقص مرکب مبین که رهوارست
راه بین تا چگونه دشوارست
گر بر این ره پری چو باز سپید
دیده بر راه دار چون خورشید
خاصه کاین راه راه نخچیر است
آسمان با کمان و با تیر است
آهنت گرچه آهنیست نفیس
راه سنگست و سنگ مغناطیس
بار چندان بر این ستور آویز
که نماند بر این گریوه تیز
چون رسد تنگیئی ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانیست
پس درشتی که دروی آسانیست
ای بسا خواب کو بود دلگیر
واصل آن دل خوشیست در تعبیر
گرچه پیکان غم جگر دوزست
درع صبر از برای این روزست
عهد خود با خدای محکمدار
دل ز دیگر علاقه بیغم دار
چون تو عهد خدای نشکستی
عهده بر من کز این و آن رستی
گوهر نیک را ز عقد مریز
وآنکه بد گوهرست ازو بگریز
بدگهر با کسی وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطی
آن نخواندی که اصل لایخطی
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عیب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندی
در گشائی کنی نه در بندی
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزی
ننگ دارد ز دانشآموزی
ای بسا تیز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلی سفال فروش
وای بسا کور دل که از تعلیم
گشت قاضیالقضات هفت اقلیم
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
خویشتن را چو خضر بازشناس
تا خوری آب زندگانی به قیاس
آب حیوان نه آب حیوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطیه احدیست
جان با عقل زنده ابدیست
حاصل این دو جز یکی نبود
کان دو داری در این شکی نبود
تا از ین دو به آن یکی نرسی
هیچکس را مگو که هیچ کسی
کان یکی یافتی دو را کم زن
پای بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملی نه قویست
از دو هم در گذر که آن ثنویست
سر یک رشته گیر چون مردان
دو رها کن سه را یکی گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبری
گوی وحدت بر آسمان نبری
زین دو چون کم شدی فسانه مگوی
چون یکی یافتی بهانه مجوی
تا بدین پایه دسترس باشد
هرچ ازین بگذرد هوس باشد
تا جوانی و تندرستی هست
آید اسباب هر مراد به دست
در سهی سرو چون شکست آید
مومیائی کجا به دست آید
تو که سرسبزی جهان داری
ره کنون رو که پای آن داری
در ره دین چونی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند
من که سرسبزیم نماند چو بید
لاله زرد و بنفشه گشت سپید
باز ماندم ز نا تنومندی
از کلهداری و کمر بندی
خدمتی مردوار میکردم
راستی را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنین
عادت روزگار هست چنین
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سایه بر خطرست
سایبانم شمایل هنرست
سایهای در جهان ندارد کس
کو بره نیست پیش و گرگ از پس
هیچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پیش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتی خام
روی خود در که آورم به سلام
گرچه برنائی از میان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پیر ترست
آز او آرزوپذیر ترست
گوئی این سکه نقد ما دارد
یا همه کس خود این بلا دارد
بازدار ای دوا کن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من
تیرگی چند روشنائی ده
چون شکستیم مومیائی ده
آنچه زو خاطرم پریشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنی دارم از رسن رسته
مکنم زیر بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خویش
سرورم چون صدف به خانه خویش
سروری به که یار من باشد
سرپرستی چه کار من باشد
شیر از آن پایه بزرگی یافت
که سر از طوق سرپرستی تافت
نانی از خوان خود دهی به کسان
به که حلوا خوری ز خوان خسان
صبح چون برکشید دشنه تیز
چند خسبی نظامیا برخیز
کان نو کن زرنج خویش مرنج
باز کن بر جهانیان در گنج
sorna
08-17-2011, 01:06 AM
گوهر آمای گنج خانه راز
گنج گوهر چنین گشاید باز
کاسمان را ترازوی دو سرست
در یکی سنگ و در یکی گهرست
از ترازوی او جهان دو رنگ
گه گهر بر سر آورد گه سنگ
صلب شاهان همین اثر دارد
بچه یا سنگ یا گهر دارد
گاهی آید ز گوهری سنگی
گاه لعلی ز کهربا رنگی
گوهر و سنگ شد به نسبت و نام
نسبت یزدگرد با بهرام
آن زد و این نواخت این عجبست
سنگ با لعل و خار با رطبست
هرکه را این شکسته پائی داد
آن لطف کرد و مومیائی داد
روز اول که صبح بهرامی
از شب تیره برد بدنامی
کوره تابان کیمیای سپهر
کاگهی بودشان ز ماه و ز مهر
در ترازوی آسمان سنجی
باز جستند سیم ده پنجی
خود زر ده دهی به چنگ آمد
در ز دریا گهر ز سنگ آمد
یافتند از طریق پیروزی
در بزرگی و عالم افروزی
طالعش حوت و مشتری در حوت
زهره با او چو لعل با یاقوت
ماه در ثور و تیر در جوزا
اوج مریخ در اسد پیدا
زحل از دلو با قوی رائی
خصم را داده باد پیمائی
ذنب آورده روی در زحلش
وآفتاب اوفتاده در حملش
داده هر کوکبی شهادت خویش
همچو برجیس بر سعادت خویش
با چنین طالعی که بردم نام
چون به اقبال زاده شد بهرام
پدرش یزدگرد خام اندیش
پختگی کرد و دید طالع خویش
کانچه او میپزد همه خامست
تخم بیداد بد سرانجامست
پیش از آن حالتش به سالی بیست
چند فرزند بود و هیچ نزیست
حکم کردند راصدان سپهر
کان خلف را که بود زیبا چهر
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد
مگر اقبال از آن طرف یابد
هرکس از بقعهای شرف یابد
آرد آن بقعه دولتش به مثل
گرچه گفتند للبقاع دول
پدر از مهر زندگانی او
دور شد زو ز مهربانی او
چون سهیل از دیار خویشتنش
تخت زد در ولایت یمنش
کس فرستاد و خواند نعمان را
لاله لعل داد بستان را
تا چو نعمان کند گل افشانی
گردد آن برگ لاله نعمانی
آلت خسرویش بر دوزد
ادب شاهیش درآموزد
برد نعمانش از عماری شاه
کرد آغوش خود عماری ماه
چشمهای را ز بحر نامیتر
داشت از چشم خود گرامیتر
چون برآمد چهار سال برین
گور عیار گشت شیر عرین
شاه نعمان نمود با فرزند
کای پسر هست خاطرم دربند
کاین هوا خشک وین زمین گرمست
وین ملکزاده نازک و نرمست
پرورشگاه او چنان باید
کز زمین سر به آسمان ساید
تا در آن اوج برکشد پرو بال
پرورش یابد از نسیم شمال
در هوای لطیف جای کند
خواب و آرام جانفزای کند
گوهر فطرتش بماند پاک
از بخار زمین و خشگی خاک
sorna
08-17-2011, 01:06 AM
رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنین جستجوی بست کمر
جست جائی فراخ و ساز بلند
ایمن از گرمی و گداز و گزند
کانچنان دز در آن دیار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار میجستند
جای آن کارگاه میشستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نیامد راست
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشهور که در خور تست
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار
دستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه او
گرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بیرون ازین به رأی و قیاس
رصدانگیز و ارتفاعشناس
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصد بند و هم طلسم گشای
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه مهر
ساز این شغل ازو توانی یافت
کاین چنین کسوت او تواند بافت
طاقی از گل چنان برآراید
کز ستاره چراغ برباید
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناری
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از رومش
چونکه سمنار سوی نعمان رفت
رغبت کار شد یکی در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهی کرد کار او را راست
آلتی کان رواق را شایست
ساختند آنچنان که میبایست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج
تا هم آخر به دست زرین چنگ
کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیال
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور
چون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیر
در شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد
چون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفید
با هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه زان نداشت امید
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایههای گوهر و مشک
بیشتر زانکه در شمار آید
تا دگر وقتها به کار آید
چوب اگر بازداری از آتش
خام ماند کباب سختی کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش دید
وعدههای امیدوار شنید
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاه
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنج
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگ
این به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
روی نعمان ازین سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورست
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازینی کند به جای دگر
نام و صیت مرا تباه کند
نامه خویش را سیاه کند
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکند
آتش انگیخت خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد
بیخبر بود از اوفتادن خویش
کان بنا برکشید صد گز بیش
گر ز گور خودش خبر بودی
یک به دست از سه گز نیفزودی
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد
نام نعمان بدان بنای بلند
از بلندی به مه رساند کمند
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنقش میخواند
sorna
08-17-2011, 01:07 AM
چون خورنق به فر بهرامی
روضهای شد بدان دلارامی
کاسمان قبله زمین خواندش
وافرینش بهار چین خواندش
آمدند از خبر شنیدن او
صدهزار آدمی به دیدن او
هرکه میدیدش آفرین میگفت
آستانش به آستین میرفت
بر سدیر خورنق از هر باب
بیتهائی روانه گشت چو آب
تا یمن تاب شد سهیل سپهر
آن پرستش نه ماه دید و نه مهر
عدنی بود در درافشانی
یمنی پر سهیل نورانی
یمن از نقش او که نامی شد
در جهان چون ارم گرامی شد
شد چو برج حمل جهان آرای
خاصه بهرام کرده بودش جای
چونکه بر شد به بام او بهرام
زهره برداشت بر نشاطش جام
کوشگی دید کرده چون گردون
آفتابش درون و ماه برون
آفتاب از درون به جلوهگری
مه ز بیرون چراغ رهگذری
بر سر او همیشه باد وزان
دور از آن باد کوست باد خزان
چون فرو دید چار گوشه کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ
از یکی سو رونده آب فرات
به گوارندگی چو آب حیات
وز دیگر سوی سدره جوی سدیر
دهی انباشته به روغن و شیر
بادیه پیش و مرغزار از پس
بادش از نافه برگشاده نفس
بود نعمان بر آن کیانی بام
به تماشا نشسته با بهرام
گرد بر گرد آن رواق بهشت
سرخی لاله دید و سبزی کشت
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری
گفت از این خوبتر چه شاید بود
به چنین جای شاد باید بود
بود دستورش آن زمان بر دست
دادگر پیشهای مسیح پرست
گفت کایزد شناختن به درست
خوشتر از هرچه در ولایت تست
گر تو زان معرفت خبرداری
دل از این رنگ و بوی برداری
زآتشانگیز آن شراره گرم
شد دل سخت کوش نعمان نرم
تا فلک برکشیده هفت حصار
منجنیقی چنین نشد بر کار
چونکه نعمان شد از رواق به زیر
در بیابان نهاد روی چو شیر
از سر گنج و مملکت برخاست
دین و دنیا بهم نیاید راست
رخت بربست از آن سلیمانی
چون پری شد ز خلق پنهانی
کس ندیدش دیگر به خانه خویش
اینت کیخسرو زمانه خویش
گرچه منذر بسی نمود شتاب
هاتف دولتش نداد جواب
داشت سوکی چنانک باید داشت
روزکی چند را به غم بگذاشت
غم بسی خورد و جای غم بودش
که سیه گشت خانه زان دودش
چون نبود از سریر و تاج گزیر
باز مشغول شد به تاج و سریر
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را برقرار خویش آورد
بر سپهداریش به ملک و سپاه
خلعت و دلخوشی رسید ز شاه
داشت بهرام را چو جان عزیز
چون پدر بلکه زو نکوتر نیز
پسری خوب داشت نعمان نام
شیر یک دایه خورده با بهرام
از سر همدمی و همسالی
نشدی یک زمان ازو خالی
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم در فشاندندی
هیچ روزی چو آفتاب از نور
این از آن آن ازین نگشتی دور
شاهزاده در آن حصار بلند
پرورش میگرفت سالی چند
جز به آموختن نبودش رای
بود عقلش به علم راهنمای
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی
منذر آن شاه با مهارت و مهر
آیتی بود در شمار سپهر
بود هفت اختر و دوازده برج
پیش او سرگشاده درج به درج
به خط هندسی عمل کرده
چون مجسطی هزار حل کرده
راصد چرخ آبگون بوده
قطره تا قطره قطر پیموده
از نهانخانهای دوراندیش
باز داده خبر به خاطر خویش
چون که شهزاده را به عقل و برای
دانش آموز دید و رمز گشای
تخت و میلش نهاد پیش به مهر
دروی آموخت رازهای سپهر
هر ضمیری که آن نهانی بود
گر زمینی گر آسمانی بود
همه را یک به یک بهم بردوخت
چون بهم جمله شد درو آموخت
تا چنان بهرهمند شد بهرام
کاصل هر علم را شناخت تمام
در نمودار زیچ و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی
چون هنرمند شد بگفت و شنید
هنرآموزی سلاح گزید
در سلاح و سواری و تک و تاز
گوی برد از سپهر چوگان باز
چون از آن پایه نیز گشت بزرگ
پنجه شیر کند و گردن گرگ
تیغ صبح از سنان گزاری او
سپر افکند با سواری او
آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر
تیر اگر بر نشانهای راندی
جعبه را برنشانه بنشاندی
تیغ اگر برزدی به تارک سنگ
آب گشتی و لیک آتش رنگ
پیش نیزهش گر ارزنی بودی
به سنانش چو حلقه بربودی
نیزهش از حلق شیر حلقهربای
تیغش از قفل گنج حلقه گشای
در نظرگاه راست اندازی
یغلقش را به موی شد بازی
هرچه دیدی و گرچه بودی دور
زدی ار سایه بود آن گر نور
وآنچه او هم ندید در پرتاب
دولتش زد بر آنچه دید صواب
شیر پاسان پاسگاه رمه
لاف شیی ازو زدند همه
گاه بر ببر ترکتازی کرد
گاه با شیر شرزه بازی کرد
در یمن هر کجا سخن راندند
همه نجم الیمانیش خواندند
sorna
08-17-2011, 01:08 AM
چون سهیل جمال بهرامی
از ادیم یمن ستد خامی
روی منذر از آن نشاط و نعیم
یافت آنچ از سهیل یافت ادیم
گشت نعمان و منذر از هنرش
این به شفقت برادر آن پدرش
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار
این رقیبش به دانش آموزی
وان رفیقش به مجلس افروزی
این به علم استواریش داده
وان نشاط سواریش داده
تا چنان شد بزرگی بهرام
کز زمینش برآسمان شد نام
کارش الا می و شکار نبود
با دگر کارهاش کار نبود
مرده گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر
هر کجا تیرش از کمان بشتافت
گور چشمی ز چشم گوری یافت
اشقری باد پای بودش چست
به تک آسوده و به گام درست
پر برآورده پای از اندامش
دست پرکن شکسته از گامش
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ز ماه
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی
پیچ صد مار داده بود دمش
گور صد گور کنده بودسمش
شه برو تاختی به وقت شکار
با دگر مرکبش نبودی کار
اشقر گور سم چو زین کردی
گور برگردش آفرین کردی
باز ماندی به تک ستوران را
سفتی از سم سرین گوران را
وقت وقتی که از ملالت کار
زین برو کردی آن هژیر سوار
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان
بیشتر زانکه سنگ دارد وزن
پشتهها ریختی ز گور و گوزن
روی صحرا به زیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوه گور
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد
چون کمند شکار بگرفتی
گور زنده هزار بگرفتی
بیشتر گور کاورید به بند
یا به بازو فکند یا به کمند
گور اگر صد گرفت پشتاپشت
کمتر از چار ساله هیچ نکشت
خون آن گور کرده بود حرام
که نبودش چهار سال تمام
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش
هرکه زان گور داغدار یکی
زنده بگرفتی از هزار یکی
چون که داغ ملک بر او دیدی
گرد آزار او نگردیدی
بوسه بر داغگاه او دادی
بندیی را ز بند بگشادی
ما که با داغ نام سلطانیم
ختلی آن به که خوش ترک رانیم
آنچنان گورخان به کوه و به راغ
گور که داغ دید رست ز داغ
در چنین گورخانه موری نیست
که برو داغ دست زوری نیست
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن
شه که بهرام گور شد نامش
گوی برد از سپهر و بهرامش
میزد از نزهت شکار نفس
منذرش پیش بود و نعمان پس
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران از پای تا سر او
گردی از دور ناگهان برخاست
کاسمان با زمین یکی شد راست
اشقر انگیخت شهریار جوان
سوی آن گرد شد چو باد روان
دید شیری کشیده پنجه زور
در نشسته به پشت و گردن گور
تا ز بالا در آردش به زمین
شه کمان برگرفت و کرد کمین
تیری از جعبه سفته پیکان جست
در زه آورد و درکشید درست
سفته بر سفت شیر و گور نشست
سفت و از هردو سفت بیرون جست
تا بسوفار در زمین شد غرق
پیش تیری چنان چه درع و چه درق
شیر و گور اوفتاد و گشت هلاک
تیر تا پر نشست در دل خاک
شاه کان تیر برگشاد ز شست
ایستاد و کمان گرفت به دست
چون عرب زخمی آنچنان دیدند
در عجم شاهیش پسندیدند
هرکه دیده بر آن شکار زدی
بوسه بر دست شهریار زدی
بعد از آن شیر زور خواندندش
شاه بهرام گور خواندندش
چون رسیدند سوی شهر فراز
قصه شیر و گور گشت دراز
گفت منذر به کار فرمایان
تا به پرگار صورت آرایان
در خورنق نگاشتند به زر
صورت گور زیر و شیر زبر
شه زده تیر و جسته ز اندو شکار
در زمین غرق گشته تا سوفار
چون نگارنده این رقم بنگاشت
هرکه آن دید جانور پنداشت
گفت بر دست شهریار جهان
آفرینهای کردگار جهان
sorna
08-17-2011, 01:08 AM
روزی از روضه بهشتی خویش
کرد بر می روانه کشتی خویش
بادهای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سرمستی
به شکار افکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند
از بسی گور کو به زور گرفت
همه دشت استخوان گور گرفت
آخرالامر مادیان گوری
آمد افکند در جهان شوری
پیکری چون خیال روحانی
تازهروئی گشاده پیشانی
پشت مالیدهای چو شوشه زر
شکم اندودهای به شیر و شکر
خط مشکین کشیده سر تا دم
خال بر خال از سر بن تا سم
درکشیده به جای زناری
برقعی از پرند گلناری
گوی برده زهم تکان طللش
برده گوی از همه تنش کفلش
آتشی کرده با گیاخویشی
گلرخی در پلاس درویشی
ساق چون تیر غازیان به قیاس
گوش خنجر کشیده چون الماس
سینهای فارغ از گریوهای دوش
گردنی ایمن از کناره گوش
سیرم پشتش از ادیم سیاه
مانده زین کوهه را میان دو راه
عطف کیمختش از سواد ادیم
یافت آنچ از سواد یابد سیم
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این برنج از عقیق و آن از در
خز حمری تنیده بر تن او
خون او در دوال گردن او
رگ آن خون بر او دوال انداز
راست چون زنگی دوالک باز
کفلی با دمش به دمسازی
گردنی با سمش به سربازی
گور بهرام دید و جست به زور
رفت بهرام گور از پی گور
گوری الحق دونده بود و جوان
گور گیران پسش چو شیر دوان
ز اول روز تا به گاه زوال
گور میرفت و شیر در دنبال
شاه از آن گور بر نتافت ستور
چون توان تافتن عنان از گور
گور از پیش و گورخان از پس
گور و بهرام گور و دیگر کس
تا به غاری رسید دور از دشت
که برو پای آدمی نگذشت
چون درآمد شکار زن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکار افکنی بسیچ شده
آتشی چون سیاه دود به رنگ
کاورد سر برون ز دود آهنگ
چون درختی در او نه بار و نه برگ
مالک دوزخ و میانجی مرگ
دهنی چون دهانه غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده
به شکار افکنی دلیر شده
شه چو بر رهگذر بلا را دید
اژدها شد که اژدها را دید
غم گور از نشاط گورش برد
دست برران نهاد و پای فشرد
در تعجب که این چه نخجیر است
و ایدر آوردنم چه تدبیر است
شد یقینش که گور غمدیده
هست ازان اژدها ستمدیده
خواند شه را که دادگر داند
کز ستمگاره داد بستاند
گفت اگر گویم اژدهاست نه گور
زین خیانت خجل شوم در گور
من و انصاف گور و دادن داد
باک جان نیست هرچه بادا باد
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضه فراخ آهنگ
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین گشاد
اژدها دیده باز کرده فراخ
کآمد از شست شاه تیر دو شاخ
هردو چشمه در آن دو چشم نشست
راه بینش برآفرینش بست
بدو نوک سنان سفته شاه
سفته شد چشم اژدهای سیاه
چونکه میدان بر اژدها شد تنگ
شه درآمد به اژدها چو نهنگ
ناچخی راند بر گلوش دلیر
چون بر اندام گور پنجه شیر
اژدها را درید کام و گلو
ناچخ هشت مشت شش پهلو
بانگی از اژدها برآمد سخت
در سر افتاد چون ستون درخت
شه نترسید از آن شکنج و شکوه
ابرکی ترسد از گریوه کوه
سر به آهن برید از اهریمن
کشته و سر بریده به دشمن
از دمش برشکافت تا به دمش
بچه گور یافت در شکمش
بیگمان شد که گور کین اندیش
خواندش از بهر کینه خواهی خویش
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت
خواست تا پای بر ستور آرد
رخش در صیدگاه گور آرد
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و در خزید به غار
شه دگرباره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
چون قدر مایه شد به سختی و رنج
یافت گنجی و بر فروخت چو گنج
خسروانی نهاده چندین خم
چون پری روی بسته از مردم
گورخان را چو گور در خم کرد
رفت از آن گورخانه پی گم کرد
شه چو بر قفل گنج یافت کلید
و اژدها را ز گنج خانه برید
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
ساعتی بود و خاصگان سپاه
به طلب آمدند از پی شاه
چون یکایک به شاه پیوستند
گرد بر گرد شاه صف بستند
شاه فرمود تا کمر بندان
هم دلیران و هم تنومندان
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند
سیصد اشتر ز بختیان جوان
شد روانه به زیر گنج روان
شه که با خود حساب گور کند
و اژدها را اسیر گورکند
لاجرم عاقبت به پا رنجش
هم سلامت دهند و هم گنجش
چون به قصر خورنق آمد باز
گنج پرداز شد بنوش و بناز
ده شتر بار از آن به حضرت شاه
ارمغانی روانه کرد به راه
ده دیگر به منذر و پسرش
داد با آن طرایف دگرش
صرف کرد آن همه به بی خوفی
فارغ از مشرفان و مستوفی
وین چنین چند گنج خانه گشاد
به عزیزی ستد به خواری داد
گفت منذر که نقشبند آید
باز نقشی ز نوبر آراید
نقش بند آمد و قلم برداشت
صورت شاه و اژدها بنگاشت
هرچه کردی بدین صفت بهرام
بر خورنق نگاشتی رسام
sorna
08-17-2011, 01:09 AM
نظامی » خمسه » هفت پیکر
شاه روزی رسیده بود ز دشت
در خورنق به خرمی میگشت
حجرهای خاص دید در بسته
خازن از جستجوی آن رسته
شه در آن حجره نانهاده قدم
خاصگان و خزینهداران هم
گفت این خانه قفل بسته چراست
خازن خانه کو کلید کجاست
خازن آمد به شه سپرد کلید
شاه چون قفل بر گشاد چه دید
خانهای دید چون خزانه گنج
چشم بیننده زو جواهر سنج
خوشتر از صد نگار خانه چین
نقش آن کارگاه دست گزین
هرچه در طرز خرده کاری بود
نقش دیوار آن عماری بود
هفت پیکر در او نگاشته خوب
هر یکی زان به کشوری منسوب
دختر رای هند فورک نام
پیکری خوبتر ز ماه تمام
دخت خاقان بنام یغما ناز
فتنه لعبتان چین و طراز
دخت خوارزم شاه نازپری
کش خرامی بسان کبک دری
دخت قلاب شاه نسرین نوش
ترک چینی طراز رومی پوش
دختر شاه مغرب آزریون
آفتابی چو ماه روز افزون
دختر قیصر همایون رای
هم همایون و هم به نام همای
دخت کسری ز نسل کیکاووس
درستی نام و خوب چون طاوس
در یکی حلقه حمایل بست
کرده این هفت پیکر از یک دست
هر یکی با هزار زیبائی
گوهر افروز نور بینائی
در میان پیکری نگاشته نغز
کان همه پوست بود وین همه مغز
نوخطی در نشانده در کمرش
غالیه خط کشیده بر قمرش
چون سهی سرو برفراخته سر
زده در سیم تاج تا به کمر
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو
او در آن لعبتان شکر خنده
وانهمه پیش او پرستنده
بر نوشته دبیر پیکر او
نام بهرام گور بر سر او
کان چنانست حکم هفت اختر
کاین جهان جوی چون برآرد سر
هفت شهزاده راز هفت اقلیم
در کنار آورد چو در یتیم
مانه این دانه را به خود کشتیم
آنچه اختر نمود بنوشتیم
گفت تا باشد از نمونش رای
گفتن از ما و ساختن ز خدای
شاه بهرام کین فسانه بخواند
در فسون فلک شگفت بماند
مهر آن دختران زیباروی
در دلش جای کرده موی به موی
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس
رغبت کام چون فزون فکند
دل تقاضای کام چون نکند
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی به صدش
زانکه بر عمرش استواری داد
بر مرادش امیدواری داد
در مدارای مرد کار کند
هرچه او را امیدوار کند
شه چو زان خانه رخت بیرون برد
قفل بر زد به خازنش بسپرد
گفت اگر بشنوم که هیچکسی
قفل ازین در جدا کند نفسی
هم در این خانه خون او ریزم
سرش از گردنش درآویزم
در همه خیل خانه از زن و مرد
سوی آن خانه کس نگاه نکرد
وقت وقتی که شاه گشتی مست
سوی آن در شدی کلید به دست
در گشادی و در شدی به بهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
مانده چون تشنهای برابر آب
به تمنای آن شدی در خواب
تا برون شد سر شکارش بود
کامد آن خانه غمگسارش بود
sorna
08-17-2011, 01:12 AM
چون ز بهرام گور با پدرش
باز گفتند منهیان خبرش
که به سر پنجه شیر گیر شداست
شیر برنا و گرگ پیر شداست
شیر با او چو سگ بود به نبرد
کو همی ز اژدها برآرد گرد
دیو بندد به خم خام کند
کوه ساید به زیر سم سمند
ز آهن الماس او حریر کند
واهنش سنگ را خمیر کند
پدر از آتش جوانی او
مرگ خود دید زندگانی او
کرد از آن شیر آتشین بیشه
همچو شیران ز آتش اندیشه
از نظرگاه خویش ماندش دور
گرچه ناقص بود نظر بی نور
بود بهرام روز و شب به شکار
گاه بر باد و گاه باده گسار
به شکار و به می شتابنده
در یمن چون سهیل تابنده
کرد شاه یمن ز غایت مهر
حکم او را روان چو حکم سپهر
از سر دانش و کفایت خویش
حاکمش کرد بر ولایت خویش
دادش از چند گونه گوهر و تیغ
جان اگر خواست هم نداشت دریغ
هرچه بایستش از جواهر و گنج
بود و یک جو نبودش انده و رنج
زان عنایت که بود در سفرش
یاد نامد ولایت پدرش
دور چون در نبشت روزی چند
بازیی نو نمود چرخ بلند
یزدگرد از سریر سیر آمد
کار بالا گرفته زیر آمد
تاج و تختی که یافت از پدران
کرد با او همان که با دگران
چون تهی شد سر سریر ز شاه
انجمن ساختند شهر و سپاه
کز نژادش کسی رها نکنند
خدمت مار و اژدها نکنند
گرچه بهرام سربلندی داشت
دانش و تیغ و زورمندی داشت
از جنایت کشیدن پدرش
دیده کس ندید در هنرش
گفت هر کس در او نظر نکنیم
وز پدر مردنش خبر نکنیم
کان بیابانی عرب پرورد
کار ملک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج
پارسیزادگان رسند به رنج
کس نمیخواست کو شود بر گاه
چون خدا خواست بر نهاد کلاه
پیری از بخردان گزین کردند
نام او داور زمین کردند
گرچه نز جنس تاجداران بود
هم به گوهر ز شهریاران بود
تاج بر فرق سر نهادندش
کمر هفت چشمه دادندش
چونکه بهرامگور یافت خبر
کاسمان دور خویش برد به سر
دوری از سر نمود دیگر بار
برخلاف گذشته آمد کار
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش
پای بیگانه در میان آمد
شورشی تازه در جهان آمد
اول آیین سوگواری داشت
نقش پیروزه بر عقیق نگاشت
وانگه آورد عزم آنکه چو شیر
برکشد بر مخالفان شمشیر
تیغ بر دشمنان دراز کند
در پیکار و کینه باز کند
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم
گرچه ایرانیان خطا کردند
کز دل آزرم ما رها کردند
در دل سختشان نخواهم دید
نرمی آرم که نرمیست کلید
با همه سگدلی شکار منند
گوسپندان مرغزار منند
گرچه در پشم خویشتن خسبند
همه در پنبهزار من خسبند
به که بد عهد و سنگدل باشند
تا ز من عاقبت خجل باشند
از خیانت رسد خجالت مرد
وز خجالت دریغ باشد و درد
به جز آن هرچه بینی از خواری
باشد آن نوعی از ستمگاری
بیخردوار اگر شدند ز دست
به خروشان کنم خدیو پرست
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد
sorna
08-17-2011, 01:15 AM
بس کن ای جادوی سخن پیوند
سخن رفته چند گوئی چند
چون گل از کام خود برار نفس
کام تو عطرسازی کام تو بس
آنچنان رفت عهد من ز نخست
باکه؟ با آنکه عهد اوست درست
کانچه گوینده دگر گفتست
ما به می خوردنیم و او خفتنست
بازش اندیشه مال خود نکنم
بد بود بد خصال خود نکنم
تا توانم چو باد نوروزی
نکنم دعوی کهن دوزی
گرچه در شیوه گهر سفتن
شرط من نیست گفته واگفتن
لیک چون ره به گنج خانه یکیست
تیرها گر دو شد نشانه یکیست
چون نباشد ز باز گفت گزیر
دانم انگیخت از پلاس حریر
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن
آن ز مس کرد نقره نقره خاص
وین کند نقره را به زر خلاص
مس چو دیدی که نقره شد به عیار
نقره گر زر شود شگفت مدار
عقد پیوند این سریر بلند
این چنین داد عقد را پیوند
که چو بهرامگور گشت آگاه
زانچ بیگانهای ربود کلاه
بر طلب کردن کلاه کیان
کینه را در گشاد و بست میان
داد نعمان منذرش یاری
در طلب کردن جهانداری
گنج از آن بیشتر که شاید گفت
گوهر افزون از آنکه شاید سفت
لشگر انگیخت بیش از اندازه
کینهور تیز گشت و کین تازه
از یمن تا عدن ز روی شمار
در هم افتاد صدهزار سوار
همه پولاد پوش و آهن خای
کین کش و دیو بند و قلعه گشای
هر یکی در نورد خود شیری
قایم کشوری به شمشیری
در روارو فتاد موکب شاه
نم به ماهی رسید و گرد به ماه
ناله کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهرهها را گم
کوس روئین بلند کرد آواز
زخمه بر کاسه ریخت کاسهنواز
کوه و صحرا ز بس نفیر و خروش
بر طبقهای آسمان زد جوش
لشگری بیشتر ز مور و ملخ
گرم کینه چو آتش دوزخ
پایگه جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند
آگهی یافت تخت گیر جهان
کاژدهائی دگر گشاد دهان
بر زمین آمد آسمان را میل
وز یمن سر برآورید سهیل
شیر نر پنجه برگشاد به زور
تا کند خصم را چو گور به گور
تخت گیرد کلاه بستاند
بنشیند غبار بنشاند
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه
انجمن ساختند و رای زدند
سرکشی را به پشت پای زدند
رای ایشان بدان کشید انجام
که نویسند نامه بر بهرام
هرچه فرمود عقل بنوشتند
پوست ناکنده دانه را کشتند
کاتب نامه سخن پرداز
در سخن داد شرح حال دراز
نامه چون شد نبشته پیچیدند
رفتن راه را بسیچیدند
چون رسیدند و آمدند فرود
شاه نو را زمانه داد درود
حاجیان دل به کارشان دادند
بار جستند و بارشان دادند
داد بهرام شاه دستوری
تا فراتر شوند ازان دوری
پیش رفتند با هزار هراس
سجده بردند و داشتند سپاس
آن کزان جمله گوی دانش برد
بر سر نامه بوسه داد و سپرد
نامه را مهر برگشاد دبیر
خواند بر شهریار کشور گیر
sorna
08-17-2011, 01:16 AM
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
sorna
08-17-2011, 01:38 AM
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائی
داد چون زیرکان شکیبائی
با چنان گرمیی نکرد شتاب
بعد از اندیشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوینده را عیاری هست
آنچه بر گفته شد ز رای بلند
میپسندم که هست جای پسند
من که در پیش من چه خاک و چه سیم
سر فرو ناورم به هفت اقلیم
لیک ملکی که ماندم از پدران
عیب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوی خدائی کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون به نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از آنچه بیخبرم
من اگر چشم بدنگیرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پیش از این گر چو غافلان خفتم
اینک اینک به ترک آن گفتم
مقبلی را که بخت یار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب دیده نستیزد
خسبد اما به وقت برخیزد
خواب من گرچه بود خوابی سخت
از سرم هم نبود خالی بخت
کرد بیدار بختیم یاری
دادم از خواب سخت بیداری
بعد ازین روی در بهی دارم
دل ز هر غفلتی تهی دارم
نکنم بیخودی و خودکامی
چون شدم پخته کی کنم خامی
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم
در خطای کسی نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که باید کرد
وز شما آن خورم که شاید خورد
ناورم رخنه در خزینه کس
دل دشمن کنم هزینه و بس
نیک رای از درم نباشد دور
بد و بد رای را کنم مهجور
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بدنیاموزم
دور دارم ز داوری آزرم
آن کنم کز خدای دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ایمنتر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشایم
بلکه نانش به نانبر افزایم
نبرد دیو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمایم به چشم بیننده
آنچه نپسندد آفریننده
چون شه این گفت ورایها شد راست
پیرتر موبد از میان برخاست
گفت ما را تو از خداوندی
هم خرد بخش و هم خردمندی
هرچه گفتی ز رای خوب سرشت
خردش بر نگین دل بنوشت
سر تو زیبی که سروری همه را
سر شبان هم تو شایی این رمه را
تاجداری سزای گوهر تست
تاج با ماست لیک بر سر تست
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدار کیان به جز تو که ماند
زند گشتاسبی به جز تو که خواند
زندهدارکیان به جز تو که ماند
تخمه بهمنی و دارائی
ازتو میپاید آشکارائی
میوه نو توئی سیامک را
یادگار اردشیر بابک را
تا کیومرث از سریر و کلاه
میرود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختیاری نیست
در جهان جز تو تاجداری نیست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از یک زبان در این سخنند
لیک ما بندگان در این بندیم
که گرفتار عهد و سوگندیم
با نشینندهای که دارد تخت
دست عهدی شدست ما را سخت
که نخواهیم تاج بیسر او
بر نتابیم چهره از در او
حجتی باید استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آیین خود خجل نشویم
نشکند عهد و تنگدل نشویم
شاه بهرام کاین جواب شنید
پاسخی دادشان چنانکه سزید
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بی وفا نبود
این مخالف که تخت گیر شماست
طفل من شد اگرچه پیر شماست
تاجش از سر چنان به زیر آرم
که یکی موی ازو نیازارم
گرچه موقوف نیست شاهی من
بر مدارا و عذر خواهی من
شاهم و شاهزاده تا جمشید
ملک میراث من سیاه و سپید
تاج و تخت آلتست و شاهی نه
آلتی خواه باش و خواهی نه
هرکه شد تاجدار و تختنشین
تاج او آسمان و تخت زمین
تخت جمشید و تاج افریدون
هردو دایم نماند تا اکنون
هرکرا مایه بود سر به فراخت
از پی خویش تاج و تختی ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تیغ دارم به تیغ بستانم
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری
اژدهائی رسید بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کی جنس جبرئیل بود
پشه کی مرد پای پیل بود
گور چندان زند ترانه دلیر
که ننالند سپید مهره شیر
نزد خورشید خاصه برج حمل
این چنین صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختی به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد یا شکر است
خورد من یا دلست یا جگر است
تیغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تیغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خیلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانی
گاه نعمان فدا کند جانی
نان دهانم بدین کلهداری
نان خورانم بدان گنه کاری
من چو شیر جوان ولایت گیر
جای من کی رسد به روبه پیر
کی منم کی برد مخالف تاج
جز به کیزاده کی دهند خراج
هست جای کیان سزای کیان
جز کیان را مباد جای کیان
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دیگر کسان تهیند
شاه باید که لشگر انگیزد
از سواری چه گرد برخیزد
می که پیر مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشاید داد
نیک دانید کان چه میگویم
راست کاری و راستی جویم
لیک از راه نیک پیمانی
نز سر سرکشی و سلطانی
آن کنم من که وفق رای شماست
رای من جستن رضای شماست
وانکه گفتید حجتی باید
که بدو عهد بسته بگشاید
حجت آنست کز میان دو شیر
بهره آنرا بود که هست دلیر
بامدادان دو شیر غرنده
خورشی در شکم نیاکنده
وحشی تیز چنگ خشمآلود
کز دم آتشین برآرد دود
شیر دار آورد به میدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زیر نهند
در میان دو شرزه شیر نهند
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطی تمام داد بر او
به پرستندگان خویش سپرد
تا برندش چنانکه باید برد
شهپرستان که مهر شه دیدند
وان سخنهای نغز بشنیدند
بازگشتند سوی خانه خویش
صورت شاه نو نهاده به پیش
گشته هریک ز مهربانی او
عاشق فر خسروانی او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابی به گل بر اندودن
تند شیریست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تیر شکار
چون شود تند شیر پنجه گشای
هیچکس پیش او ندارد پای
بستاند سریر و تاج به زور
سروران را برد به پای ستور
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته بر نیفروزیم
قصه شیر و برگرفتن تاج
به چنین شرط نیست او محتاج
لیکن این شیر حجتی است بزرگ
کاگهی ماندهد ز روبه و گرگ
سوی درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
یک سخن بر شنوده نفزودند
پیر تخت آزمای تاجپرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بیزارم
که ازو جان به شیر بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زیر
تا شوم کشته در میان دو شیر
مرد زیرک کجا دلیر خورد
طعمهای کز دهان شیر خورد
وارث مملکت به تیغ و به جام
هیچکس نیست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان بهست که پیر
من ازین شغل درکشیدم دست
نیستم شاه لیک شاهپرست
پاسخ آراستند ناموران
کای سر خسروان و تاجسران
شرط ما با تو در خداوندی
نیست الا بدین خردمندی
چون به فرمان ما شدی بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج
شرط او را به جای خویش آریم
شیر بندیم و تاج پیش آریم
گر بترسد سریر عاج تراست
ور شود کشته نیز تاج تراست
گر شود چیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد
در خور تخت و آفرین باشد
لیک هیهات اگر چنین باشد
ختم قصه بر این شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آید
شاه با شیر در شکار آید
sorna
08-17-2011, 01:52 AM
بامدادان که صبح زرین تاج
کرسی از زر نهاد و تخت از عاج
کار داران و کار فرمایان
هم قویدست و هم قویرایان
از عرب تا عجم سوار شدند
سوی شیران کارزار شدند
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانه کار
شیر با شیر درهم افکندند
گور بهرام گور میکندند
شیر داری ازان میانه دلیر
تاج بنهاد در میان دو شیر
تاج زر در میان شیر سیاه
چون به کام دو اژدها یک ماه
مه به آواز طشت رسته ز میغ
نه به طشت تهی به طشت و به تیغ
میزدند آن دو شیر کینه سگال
بر زمین چون دو اژدها دنبال
یعنی این تاج زر ز ما که برد
غارت از شیر و اژدها که برد
آگهیشان نه ز آهنین جگری
شیرگیری و اژدها شکری
گرد بر گرد آن دو شیر عظیم
کس یک آماجگه نگشت از بیم
فتوی آن شد که شیر دل بهرام
سوی شیران کند نخست خرام
گر ستاند ز شیر تاج اوراست
جام زرین و تخت عاج اوراست
ورنه از تخت رای بردارد
روی بر سوی جای خویش آرد
شاه بهرام ازین قرار نگشت
سوی شیر آمد از تنیزه دشت
در در و دشت هیچ پشته نبود
که بران پشته شیر کشته نبود
سر صد شیر کنده بود زیال
بود عمرش هنوز بیست و دو سال
آنکه صد شیر ازو زبون باشد
او زبون دو شیر چون باشد
در کمر چست کرد عطف قبا
در دم شیر شد چو باد صبا
بانگ بر زد به تند شیران زود
وز میان دو شیر تاج ربود
چونکه شیران دلیریش دیدند
شیرگیری و شیریش دیدند
حمله بردند چون تنومندان
دشنه در دست و تیغ در دندان
تا سر تاجور به چنگ آرند
بر جهانگیر کار تنگ آرند
شه به تادیبشان چو رای افکند
سر هردو به زیر پای افکند
پنجهشان پاره کرد و دندان خرد
سرو تاج از میان شیران برد
تاج بر سر نهاد و شد بر تخت
بختیاری چنین نماید بخت
بردن تاجش از میان دو شیر
روبهان را ز تخت کرد به زیر
sorna
08-17-2011, 01:54 AM
طالع تخت و پادشاهی او
فرخ آمد ز نیک خواهی او
پیش از آن راصد ستارهشناس
از پی بخت بود داشته پاس
اسدی بود کرده طالع تخت
طالعی پایدار و ثابت و سخت
آفتابی در اوج خویش بلند
در قران با عطاردش پیوند
زهره در ثور و مشتری در قوس
خانه از هردو گشته چون فردوس
در دهم ماه و در ششم بهرام
مجلس آراسته به تیغ و به جام
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج
چون بدین طالع مبارک فال
رفت بر تخت شاه خوب خصال
از بسی لعل ریخت با در
کشتی بخت شد چو دریا پر
گنجداران فزون زحد شمار
گنج بر گنج ساختند نثار
آنکه اول سریر شاهی داشت
بیعت شهری و سپاهی داشت
چونکه دید آن شکوه بهرامی
کافسر و تخت شد بدو نامی
اول او گفتش از کهان و مهان
شاه آفاق و شهریار جهان
موبدانش شه جهان خواندند
خسروانش خدایگان خواندند
همچنین هر که آشکار و نهفت
آفرینی به قدر خود میگفت
شاه چون سر بلند عالم گشت
سربلندیش از آسمان بگذشت
خطبه عدل خویشتن برخواند
لؤلؤتر ز لعل تازه فشاند
گفت کافسر خدای داد به من
این خدا داد شاد باد به من
بر خدا خوانم آفرین و سپاس
کافرین باد بر خدای شناس
پشت بر نعمت خدا نکنم
شکر نعمت کنم چرا نکنم
تاج برداشتن ز کام دو شیر
از خدا دانم آن نه از شمشیر
چون رسیدم به تخت و تاج بلند
کارهائی کنم خدای پسند
آن کنم گر خدای بگذارد
که زمن هیچکس نیازارد
مگر آن کو گناهکار بود
دزد و خونی و راهدار بود
با من ای خاصگان درگه من
راست خانه شوید چون ره من
از کجی به که روی برتابید
رستگاری به راستی یابید
گر نگیرید گوش راست به دست
ای بسا گوش چپ که خواهد خست
روزکی چند چون برآسایم
در انصاف و عدل بگشایم
آنچه ما را فریضه افتادست
ظلم را ظلم و داد را دادست
نیست از هیچ مردمیم هراس
به جز از مردم خدای شناس
اعتمادی نمیکنم بر کس
بر خدای اعتماد کردم و بس
طاعت هیچکس ندارم دوست
به جز از طاعتی که طاعت اوست
تا بماند به جای چرخ کبود
باد بر خفتگان دهر درود
بیش از اندازه سیاه و سپید
زندگان را ز ما امان و امید
کار من جز درود و داد مباد
هرک ازین شاد نیست شاد مباد
چون شه انصاف خویش کرد پدید
سجده شکر کرد هر که شنید
یک دو ساعت نشست بر سر تخت
پس به خلوت کشید از آنجا رخت
عدل میکرد و داد میفرمود
خلق ازو راضی و خدا خشنود
انجمن با بزرگواران کرد
استواری به استواران کرد
چون ز بهرامگور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر
کمر هفت چشمه را در بست
بر سر تخت هفت پایه نشست
چینیئی بر برش چو سینه باز
رومیی بر تنش به رسم طراز
واو به خوبی ز روم باجستان
به نکوئی ز چین خراج ستان
چار بالش نهاده چون جمشید
پنج نوبت رسانده بر خورشید
رسم انصاف در جهان آورد
عدل را سر بر آسمان آورد
کرد با دادپروران یاری
با ستمکارگان ستمکاری
قفل غم را درش کلید آمد
کامد او فرخی پدید آمد
کار عالم ز نو گرفت نوا
بر نفسها گشاده گشت هوا
گاو نازاده گشت زاینده
آب در جویها فزاینده
میوهها بر درخت بار گرفت
سکهها بر درم قرار گرفت
حل و عقل جهان بدو شد راست
دو هوائی ز مملکت برخاست
پادشه زادگان به هر طرفی
یافتند از شکوه او شرفی
کارداران ز حمل کشور او
حملها ریختند بر در او
قلعه داران خزینها بردند
قلعه را با کلید بسپردند
هرکسی روزنامه نو میکرد
جان به توقیع او گرو میکرد
او چو در کار مملکت پرداخت
هرکسی را به قدر پایه نواخت
کار بیرونقان بساز آورد
رفتگان را به ملک باز آورد
ستم گرگ برگرفت از میش
باز را کرد با کبوتر خویش
از سر فتنه برد مستیها
کرد کوته دراز دستیها
پایه گاه دشمنان به شکست
بر جهان داد دوستان را دست
مردمی کرد در جهان داری
مردمی به ز مردم آزاری
خصم را نیز چون ادب کردی
ده بکشتی یکی نیازردی
کادمی را به وقت پروردن
کشتن اولیتر است از آزردن
مردمی کرد و مردم اندوزی
هیچکس را نماند بیروزی
دید کین خیل خانه خاکی
نارد الا غبار غمناکی
خویشتن را به عشوه کش میداشت
عیش خود را به عشوه خوش میداشت
ملک بیتکیه را شناخته بود
تکیه بر ملک عشق ساخته بود
روزی از هفته کار سازی کرد
شش دیگر به عشقبازی کرد
نفس از عاشقی برون نزدی
عشق را در زدی و چون نزدی
کیست کز عاشقی نشانش نیست
هرکه را عشق نیست جانش نیست
سکه عشق شد خلاصه او
عاشقان مونسان خاصه او
کار و باری بر آسمان او را
زیر فرمان همه جهان او را
او جهان را به خرمی میخورد
داد میداد و خرمی میکرد
گنج در حضرتش روانه شده
غارت تیغ و تازیانه شده
آوریدی جهان به تیغ فراز
به سر تازیانه دادی باز
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
او چو خورشید پی فراخی داشت
مردمان از غرور نعمت و مال
تکیه کردند بر فراخی سال
شکر یزدان ز دل رها کردند
شفقت از سینهها جدا کردند
هرگهی کافریدگان خدای
شکر نعمت نیاورند به جای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ
روزی آرند لیک از آهن و سنگ
سالی از دانه بر نرستن شاخ
تنگ شد دانه بر جهان فراخ
برخورش تنگی آنچنان زد راه
کادمی چون ستور خورد گیاه
تنگدل شد جهان از آن تنگی
یافت نان عزتگران سنگی
باز گفتند قصه با بهرام
که در آفاق تنگیی است تمام
مردمان همچو گرگ مردمخوار
گاه مردم خورند و گه مردار
شاه چون دید قدر دانه بلند
در انبار برگشاد زبند
سوی هر شهر نامهای فرمود
که دراواز ذخیره چیزی بود
تا امینان شهر جمع آیند
در انبار بسته بگشایند
با توانگر به نرخ در سازند
بیدرم را دهند و بنوازند
وانچه ز انبار خانه ماند باز
پیش مرغان نهند وقت نیاز
تا در ایام او ز بیخوردی
کس نمیرد زهی جوانمردی
آنچه از دانه بود در بارش
هر کسی میکشید از انبارش
اشترانش ز مرز بیگانه
میکشیدند نو به نو دانه
جهد میکرد و گنج میپرداخت
چاره کار هرکسی میساخت
لاجرم چارسال بیبر و کشت
روزی خلق بر خزینه نوشت
کارش آن بود کان کیائی یافت
از چنان پیشه پادشائی یافت
جمله خلق جان ز تنگی برد
جز یکی تن که او به تنگی مرد
شاه از آن مرد بینوا مرده
تنگدل شد چو آب افسرده
روی از آن رنج در خدای آورد
عذر تقصیر خود به جای آورد
گفت کای رزق بخش جانوران
رزق بخشیدنت نه چون دگران
به یکی قدرت خدائی خویش
بیش را کم کنی و کم را بیش
ناید از من و گرچه کوشم دیر
کاهوئی را کنم به صحرا سیر
توئی آن کز برات پیروزی
یک به یک خلق را دهی روزی
گر ز تنگی تنی ز جانوران
مرد، جرمی مرا نبود در آن
کز حسابش خبر نبود مرا
چونکه مرد او خبر چه سود مرا
شاه چون شد چنین تضرع ساز
هاتفی دادش از درون آواز
کایزد از بهر نیک رائی تو
برد فترت ز پادشائی تو
چون تو در چار سال خرسندی
مردهای را ز فاقه نپسندی
چار سالت نوشته شد منشور
کز دیار تو مرگ باشد دور
از بزرگان ملک او تا خرد
کس شنیدم که چارسال نمرد
فرخ آن شه که او به نعمت و ناز
مرگ را داشت از رعیت باز
هرکه میزاد در جهان میزیست
دخل بیخرج شد ازین به چیست
از خلایق که گشته بود انبوه
بیعمارت نه دشت ماند و نه کوه
از صفاهان شنیدهام تا ری
خانه بر خانه شد تنیده چونی
بام بر بام اگر شدی خواهان
کوری از ری شدی به اسپاهان
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر روایست بر من نیست
بود نعمت خورندگان بسیار
لیک نعمت فزون ز نعمت خوار
مردم ایمن شده به دشت و به کوه
ناز و عشرت کنان گروه گروه
بر کشیده صفی دو فرسنگی
بربطی و ربابی و چنگی
حوضه می به گرد هر جوئی
مجلسی در میان هر کوئی
هرکسی می خرید و تیغ فروخت
درع آهن درید و زرکش دوخت
خلق یکبارگی سلاح نهاد
همه را تیغ و تیر رفت از یاد
هر کرا بود برگ عشرت ساز
عیش میکرد با تنعم و ناز
وانکه برگش نبود شه فرمود
او ز بخت و جهان از او خشنود
هرکسی را گماشت بر کاری
دادش از عیش روز بازاری
روز فرمود تا دو قسمت کرد
نیمهای کسب و نیمهای میخورد
هفت سال از جهان خراج افکند
بیخ هفتاد ساله غم برکند
شش هزار اوستاد دستان ساز
مطرب و پای کوب و لعبت باز
گرد کرد از سواد هر شهری
داد هر بقعه را ازان بهری
تا به هرجا که رخت کش باشند
خلق را خوش کنند و خوش باشند
داشت دور زمانه طالع ثور
صاحبش زهره زهره صاحب دور
در چنان دور غم کجا باشد
که درو زهره کدخدا باشد
sorna
08-17-2011, 02:06 AM
شاه روزی شکار کرد پسند
در بیابان پست و کوه بلند
اشقر گور سم به صحرا تاخت
شور میکرد و گور میانداخت
مشتری را ز قوس باشد جای
قوس او گشت مشتری پیمای
از سواران پره بسته به دشت
رمه گور سوی شاه گذشت
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
اشقرش رقص برگرفته به زیر
دستش از زه نثار در میکرد
شست خالی و تیر پر میکرد
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر
چون بود ران گور و باده ناب
آتشی باید از برای کباب
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت
گرمی ناچخش به زخم درشت
پخته میکرد هرکرا میکشت
وانچه زو درگذشت هم نگذاشت
یا پیش کرد یا پیش برداشت
داشت به خود کنیزکی چون ماه
چست و چابک به همرکابی شاه
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنه شاه و شاه فتنه بر او
تازهروئی چو نو بهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده
با همه نیکوئی سرود سرای
رود سازی به رقص چابک پای
ناله چون بر نوای رود آورد
مرغ را از هوا فرود آورد
بیشتر در شکار و باده و رود
شاه از او خواستی سماع و سرود
ساز او چنگ و ساز خسرو تیر
این زدی چنگ و آن زدی نخچیر
گور برخاست از بیابان چند
شاه بر گور گرم کرد سمند
چون درآمد به گور تیز آهنگ
تند شیری کمان گرفته به چنگ
تیر در نیم گرد شست نهاد
پس کمان درکشید و شست گشاد
بر کفل گاه گور شد تیرش
بوسه بر خاک داد نخچیرش
در یکی لحظه زان شکار شگفت
چند را کشت و چند را بگرفت
وان کنیزک ز ناز و عیاری
در ثنا کرد خویشتنداری
شاه یک ساعت ایستاد صبور
تا یکی گور شد روانه ز دور
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم می ناری ؟
صید ما کز صفت برون آید
در چنان چشم تنگ چون آید
گوری آمد بگو که چون تازم
وز سرش تاسمش چه اندازم
نوش لب زان منش که خوی بود
زن بد و زن گزافه گوی بود
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
شاه چون دید پیچ پیچی او
چارهگر شد ز بد بسیچی او
خواست اول کمان گروهه چو باد
مهرهای در کمان گروهه نهاد
صید را مهره درفکند به گوش
آمد از تاب مهره مغز به جوش
سم سوی گوش برد صید زبون
تا ز گوش آرد آن علاقه برون
تیر شه برق شد جهان افروخت
گوش و سم را به یکدیگر بردوخت
گفت شه باکنیزک چینی
دستبردم چگونه می بینی
گفت پر کرده شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار
هرچه تعلیم کرده باشد مرد
گرچه دشوار شد بشاید کرد
رفتن تیر شاه برسم گور
هست از ادمان نه از زیادت زور
شاه را این شنیده سخت آمد
تبر تیز بر درخت آمد
دل بدان ماه بیمدارا کرد
کینه خویش آشکارا کرد
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
گفت اگر مانمش ستیزهگرست
ور کشم این حساب ازان بترست
زن کشی کار شیر مردان نیست
که زن از جنس هم نبردان نیست
بود سرهنگی از نژاد بزرگ
تند چون شیر و سهمناک چو گرگ
خواند شاهش به نزد خویش فراز
گفت رو کار این کنیز بساز
فتنه بارگاه دولت ماست
فتنه کشتن ز روی عقل رواست
برد سرهنگ داد پیشه ز پیش
آن پری چهره را به خانه خویش
خواست تا کار او بپردازد
شمعوار از تنش سر اندازد
آب در دیده گفتش آن دلبند
کاینچنین ناپسند را مپسند
مکن ار نیستی تو دشمن خویش
خون من بیگنه به گردن خویش
مونس خاص شهریار منم
مز کنیزانش اختیار منم
تا بدان حد که در شراب و شکار
جز منش کس نبود مونس و یار
گر ز گستاخیی که بود مرا
دیو بازیچهای نمود مرا
شه ز گرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودا زود
روزکی چند صبر کن به شکیب
شاه را گو به کشتمش به فریب
گر بدان گفته شاه باشد شاد
بکشم خون من حلالت باد
ور شود تنگدل ز کشتن من
ایمنی باشدت به جان و به تن
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زاد سروی نیوفتد بر خاک
روزی آید اگرچه هیچکسم
کانچه کردی به خدمتت برسم
این سخن گفت و عقد باز گشاد
پیش او هفت پاره لعل نهاد
هر یکی زان خراج اقلیمی
دخل عمان ز نرخ او نیمی
مرد سرهنگ از آن نمونش راست
از سر خون آن صنم برخاست
گفت زنهار سر ز کار مبر
با کسی نام شهریار مبر
گو من این خانه را پرستارم
کار میکن که من بدین کارم
من خود آن چارها که باید ساخت
سازم ار خواهدت زمانه نواخت
بر چنین عهد رفتشان سوگند
این ز بیداد رست و آن ز گزند
بعد یک هفته چون رسید به شاه
شاه از او باز جست قصه ماه
گفت مه را به اژدها دادم
کشتم از اشک خونبها دادم
آب در چشم شهریار آمد
دل سرهنگ با قرار آمد
بود سرهنگ را دهی معمور
جایگاهی ز چشم مردم دور
کوشکی راست برکشیده به اوج
از محیط سپهر یافته موج
شصت پایه رواق منظر او
کرده جای نشست بر سر او
بود بر وی همیشه جای کنیز
به عزیزان دهند جای عزیز
ماده گاوی دران دو روز بزاد
زاد گوسالهای لطیف نهاد
آن پری چهره جهان افروز
برگرفتی به گردنش همه روز
پای در زیر او بیفشردی
پایه پایه به کوشک بر بردی
مهر گوساله کش بود به بهار
ماه گوساله کش که دید؟ بیار
همه روز آن غزال سیم اندام
برد گوساله را ز خانه به بام
روز تا روز از این قرار نگشت
کارگر بود چون ز کار نگشت
تا به جائی رسید گوساله
که یکی گاو گشت شش ساله
همچنانه آن بت گلندامش
بردی از زیر خانه بر بامش
هیچ رنجش نیامدی زان بار
زآنکه خو کرده بود با آن کار
هرچه در گاو گوشت میافزود
قوت او زیادهتر میبود
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود تنها نشسته با سرهنگ
چار گوهر ز گوش گوهر کش
برگشاد آن نگار حورافش
گفت کاین نقدها ببر بفروش
چون بها بستدی به یار خموش
گوسفندان خر و بخور و گلاب
وآنچه باید ز نقل و شمع و شراب
مجلسی راست کن چو روضه حور
از شراب و کباب و نقل و بخور
شه چو آید بدین طرف به شکار
از رکابش چو فتح دست مدار
دل درانداز و جان پذیری کن
یک زمانش لگامگیری کن
شاه بهرام خوی خوش دارد
طبع آزاد ناز کش دارد
چون ببیند نیازمندی تو
سر در آرد به سربلندی تو
بر چنین منظری ستاره سریر
گاه شهدش دهیم و گاهی شیر
گر چنین کار سودمند شود
کار ما هردو زو بلند شود
مرد سرهنگ لعل ماند به جای
کانچنانش هزار داد خدای
رفت و از گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی
خوردهای ملوکوار سره
مرغ و ماهی و گوسپند و بره
راح و ریحان که مجلس آراید
نوش و نقلی که بزم را شاید
همه اسباب کار ساخت تمام
تا کی آید به صیدگه بهرام
sorna
08-17-2011, 02:09 AM
شاه بهرام روزی از سر تخت
برد سوی شکار صحرا رخت
پیشتر زانکه رفت و صید انداخت
صید بین تا چگونه صیدش ساخت
چون بر آن ده گذشت کان سرهنگ
داشت آن منظر بلند آهنگ
دید نزهتگهی گران پایه
سبزه در سبزه سایه در سایه
باز پرسید کاین دیار کراست
ده خداوند این دیار کجاست
بود سرهنگ خاص پیش رکاب
چون ز خسرو چنین شنید خطاب
بر زمین بوسه داد و برد نماز
گفت کای شهریار بنده نواز
بنده دارد دهی که داده تست
لطفش از جرعهریز باده تست
شاه اگر جای آن پسند کند
بنده پست را بلند کند
بیتکلف چنانکه عادت اوست
سنت رأی با سعادت اوست
سر درآرد بدین دریچه تنگ
سربلند جهان شود سرهنگ
دارم از داده عنایت شاه
کوشکی برکشید سر تا ماه
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولی و روضه شاگردش
گر خورد شاه باده بر سر او
خاک بوسد ستاره بر در او
گرد شه خانه را عبیر دهد
مگسم شهد و گاو شیر دهد
شاه چون دید کو ز یک رنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی
گفت فرمان تراست کار بساز
تا ز نخچیر گه من آیم باز
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد از آینه پاک
منظر از فرش چون بهشت آراست
کرد هر زینتی که باید راست
چون شهنشه ز صیدگاه رسید
باز چترش به اوج ماه رسید
میزبان از نوردهای گزین
کسوت رومی و طرایف چین
فرش بر فرش چند جامه نغز
کز فروغش گشاده شد دل و مغز
زیر ختلی خرام شاه افکند
بر سر آن نثار گوهر چند
شاه بر شد به شصت پایه رواق
دید طاقی به سر بلندی طاق
طرح کرده رخش خورنق را
فرش افکنده چرخ ازرق را
میزبان آمد آنچه باید کرد
از گلاب و بخور و شربت و خورد
چون شه از خوردهای خوش پرداخت
می روان کرد و بزم شادی ساخت
شاه چون خورد ساغری دو سه می
از گل جبهتش برآمد خوی
گفت کای میزبان زرین کاخ
جایگاهت خوش است و برگ فراخ
لیکن این شصت پایه کاخ بلند
کاسمان بر سرش رود به کمند
از پس شصت سال کز تو گذشت
چون توانی به زیر پای نوشت
میزبان گفت شاه باقی باد
کوثرش باده حور ساقی باد
این ز من نیست طرفه من مردم
از چنین پایه مانده کی گردم
طرفه آن شد که دختریست چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه
نره گاوی چو کوه بر گردن
آرد آینجا گه علف خوردن
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست
گاوی آنگه چه گاو چون پیلی
نکشد پیه خویش را میلی
به خدا گر در این سپاه کسی
از زمین برگرایدش نفسی
زنی آنگه به شصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار
چونکه سرهنگ این حکایت گفت
شه سرانگشت خود به دندان سفت
گفت از اینگونه کار چون باشد
نبود ور بود فسون باشد
باورم ناید این سخن به درست
تا نبینم به چشم خویش نخست
وآنگه از مرد میزبان درخواست
تا کند دعوی سخن را راست
میزبان کاین شنید رفت به زیر
کرد با گاو کش حکایت شیر
سیمتن وقت را شناخته بود
پیش از آن کار خویش ساخته بود
زیور و زیب چینیان بربست
داد گل را خمار نرگس مست
ماه را مشک راند بر تقویم
غمزه را داد جادوئی تعلیم
چشم را سرمه فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید
سرو را رنگ ارغوانی داد
لاله را قد خیزرانی داد
در بر آمود سرو سیمین را
بست بر ماه عقد پروین را
درج یاقوت را به در یتیم
کرد چون سیب عاشقان به دو نیم
تاج عنبر نهاد بر سر دوش
طوق غبغب کشید تا بن گوش
زنگی زلف و خال هندو رنگ
هردو بر یک طرف ستاده به جنگ
شه که تختش بود ز تخته عاج
ناگزیرش بود ز تخت وز تاج
شبه خال بر عقیق لبش
مهر زنگی نهاده بر رطبش
فرقش از دانهای در خوشاب
بسته گرد مه از ستاره نقاب
گوهر گوش گوهر آویزش
کرده بازار عاشقان تیزش
ماه را در نقاب کافوری
بسته چون در سمن گل سوری
چونکه ماه دو هفته از سر ناز
کرد هر هفت از آنچه باید ساز
پیش آن گاو رفت چون مه بدر
ماه در برج گاو یابد قدر
سر فرو برد و گاو را برداشت
گاو بین تا چگونه گوهر داشت
پایه بر پایه بر دوید به بام
رفت تا تخت پایه بهرام
گاو بر گردن ایستاد به پای
شیر چون گاو دید جست ز جای
در عجب ماند کاین چه شاید بود
سود او بود و در نیافت چه سود
مه ز گردن نهاد گاو به زیر
به کرشمه چنان نمود به شیر
کانچه من پیش تو به تنهائی
پیشکش کردم از توانائی
در جهان کیست کو به زور و به رای
از رواقش برد به زیر سرای
شاه گفت این نه زورمندی تست
بلکه تعلیم کردهای ز نخست
اندک اندک به سالهای دراز
کرده بر طریق ادمان ساز
تا کنونش ز راه بیرنجی
در ترازوی خویشتن سنجی
سجده بردش نگار سیم اندام
با دعائی به شرط خویش تمام
گفت بر شه غرامتیست عظیم
گاو تعلیم و گور بیتعلیم؟
من که گاوی برآورم بر بام
جز به تعلیم بر نیارم نام
چه سبب چون زنی تو گوری خرد
نام تعلیم کس نیارد برد
شاه تشنیع ترک خود بشناخت
هندوی کرد و پیش او در تاخت
برقع از ماه باز کرد و چو دید
ز اشک بر مه فشاند مروارید
در کنارش گرفت و عذر انگیخت
وآن گل از نرگس آب گل میریخت
از بدو نیک خانه خالی کرد
با پریرخ سخن سگالی کرد
گفت اگر خانه گشت زندانت
عذر خواهم هزار چندانت
آتش گر زدم ز خود رائی
من از آن سوختم تو بر جائی
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند از پای
فتنه بنشست و برگشاد زبان
گفت کای شهریار فتنه نشان
ای مرا کشته در جدائی خویش
زنده کرده به آشنائی خویش
غمت از من نماند هیچ به جای
کوه را غم در آورد از پای
خواست رفتن از مهربانی من
در سر مهر زندگانی من
شه چو بر گوش گور در نخجیر
آن سم سخت را بدوخت به تیر
نه زمین کز گشادن شستش
آسمان بوسه داد بر دستش
من که بودم در آن پسند صبور
چشم بد را ز شاه کردم دور
هرچه را چشم در پسند آرد
چشم زخمی در او گزند ارد
غبنم آمد که اژدهای سپهر
تهمت کینه بر نهاد به مهر
شاه را آن سخن چنان بگرفت
کز دلش در میان جان بگرفت
گفت حقا که راست گوئی راست
بر وفای تو چند چیز گواست
مهرهائی چنان به اول بار
عذرهائی چنین به آخر کار
ای هزار آفرین بر آن گهری
کارد ز طبع این چنین هنری
این گهر پاره گشته بود به سنگ
گر نبودی حفاظ آن سرهنگ
خواند سرهنگ را و خوشدل کرد
دست در گردنش حمایل کرد
تحفهای بزرگوارش داد
بر یکی در عوض هزارش داد
از پس چند چیزهای لطیف
ری بدو داد با دگر تشریف
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان
موبدان را به شرط پیش آورد
ماه را در نکاح خویش آورد
بود با او به لهو و عشرت و ناز
تا برین رفت روزگار دراز
sorna
08-17-2011, 02:36 AM
چون برآمد ز ماه تا ماهی
نام بهرام در شهنشاهی
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را
زرد گوشان به گوشهها مردند
سر به آب سیه فرو بردند
بود پیری بزرگ نرسی نام
هم لقب با برادر بهرام
هم قوی رأی و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش
نسلش از نسل شاه دارا بود
وین نه پنهان که آشکارا بود
شاه ازو یک زمان نبودی دور
شاه را هم رفیق و هم مستور
سه پسر داشت اوی و هر پسری
بسر خویش عالم هنری
آنکه مه بود ازان سه فرزندش
نام کرده پدر زراوندش
شه عیارش یکی به صد کرده
موبد موبدان خود کرده
غایت اندیش بود و راهشناس
پارسائیش را نبود قیاس
وان دگر مشرف ممالک بود
باج خواه همه مسالک بود
کرده شاه از درستی قلمش
نافذالامر جمله عجمش
وآن سه دیگر به شغل شهر و سپاه
نایب خاصتر به حضرت شاه
شه برایشان عمل رها کرده
عاملان با عمل وفاکرده
او همه شب به باده بزم افروز
عاملانش به کار خود همه روز
آسیاوار گرد خود میتاخت
هرچه اندوخت باز میانداخت
گرد عالم شد این حکایت فاش
تیز شد تیشهها ز بهر تراش
گفت هرکس که مست شد بهرام
دین به دینار داد و تیغ به جام
با حریفان به می در افتاده است
حاصلش باد و خوردنش باده است
هرکسی را بران طمع برخاست
که شود کار ملک بر وی راست
خان خانان روانه گشت ز چین
تا شود خانه گیر شاه زمین
در رکابش چو اژدهای دمان
بود سیصدهزار سخت کمان
ستد از نایبان شاه به قهر
جمله ملک ماوراء النهر
زاب جیحون گذشت و آمد تیز
در خراسان فکند رستاخیز
شه چو زان ترکتاز یافت خبر
اعتمادی ندید بر لشگر
همه را دید دست پرور ناز
دست از آیین جنگ داشته باز
وانک بودند سروران سپاه
یکدلیشان نبود در حق شاه
هریکی در نهفتهای نورد
پیشرو کرده سوی خاقان مرد
طبع با شاه خویش بد کرده
چاره ملک و مال خود کرده
گفته ما بنده نیکخواه توایم
قصد ره کن که خاک راه توایم
شاه عالم توئی به ما به خرام
پاشاهی نیاید از بهرام
تیغ اگر بایدت در او آریم
ورنه بندش کنیم و بسپاریم
منهیی زانکه نامه داند خواند
این سخن را به سمع شاه رساند
شاه از ایرانیان طمع برداشت
مملکت را به نایبان بگذاشت
خویشتن رفت و روی پنهان کرد
با چنان حربه حرب نتوان کرد
در جهان گرم شد که شاه جهان
روی کرد از سپاه و ملک نهان
مرد خاقان نبود و لشگر او
به هزیمت گریخت از بر او
چون به خاقان رسید پیک درود
که شه آمد ز تخت خویش فرود
از کلاه و کمر تو داری بخت
پای درنه نه تاجمان و نه تخت
خان خانان چو گوش کرد پیام
کز جهان ناپدید شد بهرام
داشت از تیغ و تیغ بازی دست
فارغانه به رود و باده نشست
غم دشمن نخورد و می میخورد
کارهای نکردنی میکرد
آنچه از خصم خویش نپسندید
کرد تا خصم او بر او خندید
شاه بهرام روز و شب به شکار
قاصدانش روانه بر سر کار
از سپهدار چین خبر میجست
تا خبر داد قاصدش به درست
کو ز شاه ایمن است و فارغ بال
شاه را سخت فرخ آمد فال
زانهمه لشگرش به گاه بسیچ
بود سیصد سوار و دیگر هیچ
هریکی دیده و آزموده به جنگ
بر زمین اژدها در آب نهنگ
همه یکدل چو نار صد دانه
گرچه صد دانه از یکی خانه
شاه با خصم حقه سازی کرد
مهره پنهان و مهره بازی کرد
آتشی خواست خصم دودش داد
خواب خرگوش داد و زودش داد
تیر خوش کرد بر نشانه او
کاگهی داشت از فسانه او
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد
در شبی تیره کز سیهکاری
کرد با چشمها سیهماری
شبی از پیش برگرفته چراغ
کوه و صحرا سیهتر از پر زاغ
گفتیی صدهزار زنگی مست
سو به سو میدوید تیغ به دست
مردم از بیم زنگیی که دوید
چشم بگشاد اگرچه هیچ ندید
چرخ روشن دل سیاه حریر
چون خم زر سرش گرفته به قیر
در شبی عنبرین بدین خامی
کرد بهرام جنگ بهرامی
در دلیران چین گشاد عنان
جمله بر گه به تیغ و گه بسنان
تیر بر هر کجا زدی حالی
تیر گشتی ز تیر خور خالی
از خدنگش که خاره را میسفت
چشم پرهیز دشمنان میخفت
زخم دیدند و تیر پیدا نی
تیر پیدا و زخمی آنجا نی
همه گفتند کاین چه تدبیر است
تیر بیزخم و زخم بیتیر است
تا چنان شد که کس به یک فرسنگ
گرد میدان او نیامد تنگ
او چو ابری به هر طرف میگشت
دشت ازو کوه و کوه ازو شده دشت
کشت چندان از آن سپاه به تیر
که زمین نرم شد ز خون چو خمیر
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش
صبح چون تیغ آفتاب کشید
طشت خون آمد از سپهر پدید
تیغ بیخون و طشت چون باشد؟
هرکجا تیغ و طشت خون باشد
از بسی خون که خون خدایش مرد
جوی خون رفت و گوی سر میبرد
وز بسی تن که تیغ پی میکرد
زهره صفرا و زهره قی میکرد
تیر مار جهنده در پیکار
بد بود چون جهنده باشد مار
شاه بهرام در میان مصاف
نوک تیرش چو موی موی شکاف
تیغ اگر بر زدی به فرق سوار
تا کمر گه شکافتی چو خیار
ور به تحریف تیغ دادی بیم
مرد را کردی از کمر به دو نیم
تیغ از اینسان و تیر از انسان بود
شاید از خصم ازو هراسان بود
ترک از این ترکتاز ناگه او
وآنچنان زخم سخت بر ره او
همه را در بهانه گاه گریز
تیغها کند گشت و تکها تیز
آهن شه چو سخت جوشی کرد
لشگر ترک سست کوشی کرد
شه نمودار فتح را به شناخت
تیغ میراند و تیر میانداخت
درهم افکندشان به صدمه تیغ
گفتی او باد بود و ایشان میغ
لشگر خویش را به پیروزی
گفت هان روزگار و هان روزی
باز کوشید تا سری بزنیم
قلبگه را ز جایگه بکنیم
حمله بردند جمله پشتاپشت
شیر در زیر و اژدها در مشت
لشگری بیشتر ز ریگ و ز خاک
گشت از صدمهای خویش هلاک
میمنه رفت و میسره بگریخت
قلب در ساقه مقدمه ریخت
شاه را در ظفر قوی شد دست
قلب و دارای قلب را بشکست
سختی پنجه سیه شیران
کوفته مغز نرم شمشیران
تیر چون مار بیوراسب شده
زو سوار افتاده اسب شده
لشگر ترک را ز دشنه تیز
تا به جیحون رسید گرد گریز
شاه چندان گرفت گوهر و گنج
که دبیر آمد از شمار برنج
گشت با فتح ازان ولایت باز
با رعیت شده رعایت ساز
بر سر تخت شد به پیروزی
بر جهان تازه کرد نوروزی
هرکسی پیش او زمین میرفت
در خور فتح آفرین میگفت
پهلوی خوان پارسی فرهنگ
پهلوی خواند بر نوازش چنگ
شاعران عرب چو در خوشاب
شعر خواندند بر نشید رباب
شاه فرهنگ دان شعر شناس
بیش از آن دادشان که بود قیاس
کرد از آن گنج و آن غنیمت پر
وقف آتشکده هزار شتر
در به دامن فشاند و زر به کلاه
بر سر موبدان آتشگاه
داد چندان زر از خزانه خویش
که به گیتی نماند کس درویش
sorna
08-17-2011, 02:38 AM
روزی از طالع مبارک بخت
رفت بهرمگور بر سر تخت
هرکجا شاه و شهریاری بود
تاج بخشی و تاجداری بود
همه در زیر تخت پایه شاه
صف کشیدند چون ستاره و ماه
شه زبان برگشاد چون شمشیر
گفت کای میر و مهتران دلیر
لشگر از بهر صلح باید و جنگ
کاین نباشد چه آدمی و چه سنگ
از شما کیست کو به هیچ نبرد
مردیی کان ز مردم آید کرد
من که از دهر بر گزیدمتان
در کدامین مصاف دیدمتان
کامد از هیچکس چنان کاری
کاید از پر دلی و عیاری
از سر تیغتان به وقت گزند
بر کدامین مخالف آمد بند
یا که دیدم که پای پیش نهاد
دشمنی بست و کشوری بگشاد
این زند لاف کایرجی گهرم
وان به دعوی که آرشی هنرم
این ز گیو آن ز رستم آرد نام
این نه کنیت هژبر و آن ضرغام
کس ندیدم که کارزاری کرد
چون گه کار بود کاری کرد
خوشتر آن شد که هرکسی به نهفت
گوید افسوس شاه ما که بخفت
میخورد وز کسی نیارد یاد
از چنین شه کسی نباشد شاد
گرچه من میخورم چنان نخورم
که ز مستی غم جهان نخورم
گر خورم حوضه می از کف حور
تیغم از جوی خون نباشد دور
برقوارم به وقت بارش میغ
به یکی دست می به دیگر تیغ
میخورم کار مجلس آرایم
تیغ را نیز کار فرمایم
خواب خرگوش من نهفته بود
خصم را بیند ارچه خفته بود
خنده و مستیم به تأویلست
خنده شیر و مستی پیلست
شیر در وقت خنده خون ریزد
کیست کز پیل مست نگریزد
ابلهان مست و بیخبر باشند
هوشیاران می دگر باشند
آنکه در عقل پستیش نبود
میخورد لیک مستیش نبود
بر سر باده چونکه رای آرم
تاج قیصر به زیر پای آرم
چون منش را به باده تیز کنم
بر سر خصم جرعهریز کنم
دوستان را چو در میآویزم
گنج قارون ز آستین ریزم
دشمنان را گهی که بیخ زنم
به کبابی جگر به سیخ زنم
نیکخواهان من چه پندارند
کاختران سپهر بیکارند
من اگر چند خفته باشم و مست
بخت بیدار من به کاری هست
به چنین خوابها که من مستم
خواب خاقان نگر که چون بستم
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم
سگ بود کو ز ناتوانی خویش
خوش نخسبد به پاسبانی خویش
اژدها گرچه خسبد اندر غار
شیر نر بر درش نیابد بار
شه چو این داستان خوش بر گفت
روی آزادگان چو گل بشکفت
همه سر بر زمین نهادندش
پاسخی عاجزانه دادندش
کانچه شه گفت با کمربندان
هست پیرایه خردمندان
همه راحرز جان و تن کردیم
حلقه گوش خویشتن کردیم
تاج بر فرق شه خدای نهاد
کوشش خلق باد باشد باد
سرورانی که سروری کردند
با تو بسیار همسری کردند
هیچکس با تو تاجور نشدند
همه در سر شدند و سر نشدند
آنچه ما بنده دیدهایم ز شاه
کس ندیدست از سپید و سیاه
دیو را بست و اژدها را سوخت
پیل را کشت و کرگدن را دوخت
شیر بگذار و گور نخچیرست
دام و دد خود نشانه تیرست
به جز او کیست کو به وقت شکار
گردن گور درکشد به کنار
گاه سازد هدف ز خال پلنگ
گاه دندان کند ز کام نهنگ
گه در ابروی هند چین فکند
گه به هندی سپاه چین شکند
گه ز فغفور باج بستاند
گه ز قیصر خراج بستاند
گرچه شیر افکنان بسی بودند
کز دهن مغز شیر پالودند
شیر مرد اوست کو به سیصد مرد
قهر سیصد هزار دشمن کرد
قصه خسروان پیشینه
هست پیدا ز مهر و از کینه
گر برآورد هر کسی نامی
بود با لشگری به ایامی
در مصافی چنین به چندان مرد
آنچه او کرد کس نیارد کرد
چون ز شاهان شمار برگیرند
زو یکی با هزار برگیرند
هریکی را یکی نشان باشد
او به تنها همه جهان باشد
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دو لخت کند
تیرش ار سوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پارهپاره شود
نوش بخشد به مهره مار سنان
مار گیرد به اژدهای عنان
هر تنی کو خلاف او سازد
شمعوارش زمانه بگدازد
سر که بر تیغ او برون آید
زان سر البته بوی خون آید
مستی او نشان هشیاریست
خواب او خواب نیست بیداریست
وان زمانی که میپرست شود
او خورد می عدوش مست شود
اوست از جمله خلق داناتر
بر همه نیک و بد تواناتر
کاردان اوست در زمانه و بس
نیست محتاج کاردانی کس
تا زمین زیر چرخ دارد پای
بر فلک باد حکم او را جای
هم زمین در پناه سایه او
هم فلک زیر تخت پایه او
کاردانان چو این سخن گفتند
پیش یاقوت کهربا سفتند
شاه نعمان از آن میان برخاست
بزم شه را به آفرین آراست
گفت هرجا که تخت شاه رسد
گرچه ماهی بود به ماه رسد
آدمی کیست تا به تارک شاه
راست یا کج کند حساب کلاه
افسر ایزد نهاد بر سر تو
سبز باد از سر تو افسر تو
ما که مولای بارگاه توایم
سرور از سایه کلاه توایم
از تو داریم هرچه ما را هست
بر تر و خشک ما تو داری دست
از عرب تا عجم به مولائی
سر فشانیم اگر بفرمائی
مدتی هست کز هنرمندی
بر در شه کنم کمربندی
چون شدم سر بزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش
کر مثالم دهد به معذوری
تا به خانه شوم به دستوری
لختی از رنج ره برآسایم
چون رسد حکم شاه باز آیم
گر نه تا زندهام به خدمت شاه
سر نگردانم از پرستش گاه
شاه فرمود تا ز گوهر و گنج
دست خازن شود جواهرسنج
آورد تحفهای سلطانی
مصری و مغربی و عمانی
حملداران در آمدند به کار
حمل بر حمل ساختند نثار
زر به خروار و مشک نافه به گیل
وز غلام و کنیز چندین خیل
مرتفع جامههای قیمت مند
بیشتر زانکه گفت شاید چند
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریا گذار و کوه نورد
تیغ هندی و ذرع داودی
کشتی جود راند بر جودی
لعل و در بیش از آنکه قدر و قیاس
داندش در فروش و لعل شناس
گوهر آموده تاجی از سر خویش
با قبائی ز دخل ششتر بیش
داد تا زان دهش رخش رخشید
وز یمن تا عدن به او بخشید
با چنین نعمتی ز درگه شاه
رفت نعمان چو زهره از بر ماه
sorna
08-17-2011, 02:42 AM
شه به ناز و نشاط شد مشغول
کز ده و گیر گشته بود ملول
کار هریک چنانکه بود به ساخت
پس به تدبیر کار خود پرداخت
به فراغت به کام دل بنشست
دشمنان زیر پای و می در دست
یادش آمد حدیث آن استاد
کان صفت کرده بود پیشین یاد
وان سراچه که هفت پیکر بود
بلکه ار تنگ هفت کشور بود
مهر آن دختران حور سرشت
در دلش تخم مهربانی کشت
کورش آنگه ز هفت جوش نشست
کامد آن هفت کیمیاش به دست
اولین دختر از نژاد کیان
بود لیکن پدر شده ز میان
خواستش با هزار خواسته بیش
گوهری یافت هم ز گوهر خویش
پس به خاقان روانه کرد برید
برخی از مهر و برخی از تهدید
دخترش خواست با خزانه و تاج
بر سر هردو هفت ساله خراج
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز
وانگهی ترکتاز کرد به روم
در فکند آتشی دران بر و بوم
قیصر از بیم بر نزد نفسی
دخترش داد و عذر خواست بسی
کس فرستاد سوی مغرب شاه
با زر مغربی و افسر و گاه
دخت او نیز در کنار آورد
زیرکی بین که چو به کار آورد
چون سهی سرو برد ازان بستان
رفت از آنجا به ملک هندستان
دختر رای را به عقل و به رای
خواست و آورد کام خویش به جای
قاصدش رفت و خواست از خوارزم
دختر خوب روی در خور بزم
همچنان نامه کرد بر سقلاب
خواست زیبا رخی چو قطره آب
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو در یتیم
از جهان دل به شادمانی داد
داد عیش خوش و جوانی داد
sorna
08-17-2011, 02:43 AM
روزی از صبح فتح نورانی
آسمان بر گشاده پیشانی
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز
شه به خوبی چو روی دلبندان
مجلسی ساخت با خردمندان
روز خانه نه روز بستان بود
کاولین روزی از زمستان بود
شمع و قندیل باغها مرده
رخت و بنگاه باغبان برده
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی در آوریده به باغ
زاغ جز هندوی نسب نبود
دزدی از هندوان عجب نبود
زاغ مانده به باغ بیبلبل
خار مانده به یادگار از گل
داده نقاش باد شبگیری
آب را حلقهای زنجیری
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب
دمه پیکان آبدار به دست
چشم را سفت و چشمه را میبست
شیر در جوش چون پنیر شده
خون در اندام زمهریر شده
کوه قاقم زمین حواصل پوش
چرخ سنجاب درکشیده به دوش
بر بهائم ددان کمین کرده
پوست کنده به پوستین کرده
رستنی در کشیده سر به زمین
نامیه گشته اعتکاف نشین
کیمیا کاری جهان دو رنگ
لعل آتش نهفته در دل سنگ
گل ز حکمت به کوزهای پوده
گل حکمت به سر بر اندوه
زیبقیهای آبگینه آب
تخته بر تخته گشته نقره ناب
در چنین فصل تابخانه شاه
داشته طبع چار فصل نگاه
ار بسی بویهای عطرآمیز
معتدل گشته باد برف انگیز
میوهها و شرابهای چو نوش
مغز را خواب داده دل را هوش
آتش انگیخته ز صندل و عود
دود گردش چو هندوان به سجود
آتشی زو نشاط را پشتی
کان گوگرد سرخ زردشتی
خونی از جوش منعقد گشته
پرنیانی به خون در آغشته
فندقی رنگ داده عنابش
گشته شنگرف سوده سیمایش
سرخ سیبی دل از میان کنده
به دلش ناردانه آکنده
کهربائی ز قیر کرده خضاب
آفتابی ز مشک بسته نقاب
ظلمتی کشته از نواله نور
لالهای رسته از کلاله حور
ترکی از اصل رومیان نسبش
قرهالعین هندوان لقبش
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم
شوشهای ز کال مشگین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ
آن سیه رنگ و این عقیق صفات
کان یاقوت بود در ظلمات
گوهرش داده دیدها را قوت
زرد و سرخ و کبود چون یاقوت
نو عروسی شراره زیور او
عنبرینه ز کال در بر او
**** و بزمهای به زر کاری
**** عودی و بزمه گلناری
گرد آن بزمه پرند زده
کبک و دراج دست بند زده
بر سر آتش از سر خاصی
فاخته پر فشان به رقاصی
زردی شعله در بخار گیاه
گنج زر بود زیر مار سیاه
دوزخی و بهشتیش مشهور
دوزخ از گرمی و بهشت از نور
دوزخ اهل کاروان کنشت
روضه راه رهروان بهشت
زند زردشت نغمه ساز بر او
مغ چو پروانه خرقهباز بر او
آب افسرده را گشاده مسام
ای دریغا چرا شد آتش نام
خانه سرسبزتر ز سایه سرو
باده گلرنگتر از خون تذرو
ریخته آسمان فاخته گون
از هوا فاخته ز فاخته خون
باده در جام آبگینه گهر
راست چون آب خشک و آتش تر
گور چشمان شراب میخوردند
ران گوران کباب میکردند
شاه بهرام گور با یاران
باده میخورد چون جهان داران
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند
راح گلگون چو گلشکر خنده
پخته گشته در آتش زنده
مغزها در سماع گرم شده
دل ز گرمی چو موم نرم شده
زیرکان راه عیش میرفتند
نکتههای لطیف میگفتند
هر گرانمایهای ز مایه خویش
گفت حرفی به قدر پایه خویش
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت
کین درج کاسمان شه دارد
وین دقیقه که او نگه دارد
هیچکس را ز خسروان جهان
کس ندیداست آشکار و نهان
هست ما را ز فر تارک او
همه چیز از پی مبارک او
ایمنی هست و تندرستی هست
تنگی دشمن و فراخی دست
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایهست و آن دیگر همه لاف
تن چو پوشیده گشت و حوصله پر
در جهان گونه لعل باش و نه در
ما که مثل تو پادشا داریم
همه داریم چون ترا داریم
کاشکی چارهای در آن بودی
که ز ما چشم بدنهان بودی
گردش اختر و پیام سپهر
هم بدین فرخی نمودی چهر
طالع خوشدلی زره نشدی
عیش بر خوشدلان تبه نشدی
تا همه ساله شاه بودی شاد
خرمن عیش را نبردی باد
شادمان جان شاه میباید
جان ما گر فدا شود شاید
چون سخن گو سخن به پایان برد
هر کسی دل بدان سخن بسپرد
دور کرد آن دم از در آن دمه را
دلپسند آمد آن سخن همه را
در میان بود مردی آزاده
مهتر آئین و محتشم زاده
شیده نامی به روشنی چون شید
نقش پیرای هر سیاه و سپید
اوستادی به شغل رسامی
در مساحت مهندسی نامی
از طبیعی و هندسی و نجوم
همه در دست او چو مهره موم
خرده کاری به کار بنائی
نقشبندی به صورت آرائی
کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد
جان زمانی ستد دل از فرهاد
کرده شاگردی خرد به درست
بوده سمنارش اوستاد نخست
در خورنق ز نغز کاریها
داده با اوستاد یاریها
چون در آن بزم شاه را خوش دید
در زبان آب و در دل آتش دید
زد زمین بوس و گشت شاهپرست
چون زمین بوسه داد باز نشست
گفت اگر باشدم ز شه دستور
چشم بد دارم از دیارش دور
کاسمان سنجم و ستارهشناس
آگه از کار اختران به قیاس
در نگارندگی و گلکاری
وحی صنعت مراست پنداری
نسبتی گیرم از سپهر بلند
که نیارد به روی شاه گزند
تا بود در نشاط خانه خاک
ز اختران فلک ندارد باک
جای در حرزگاه جان دارد
بر زمین حکم آسمان دارد
وان چنانست کز گزارش کار
هفت پیکر کنم چو هفت حصار
رنگ هر گنبدی جداگانه
خوشتر از رنگ صد صنم خانه
شاه را هفت نازنین صنمست
هریکی را ز کشوری علمست
هست هر کشوری به رکن و اساس
در شمار ستارهای به قیاس
هفته را بیصداع گفت و شنید
روزهای ستاره هست پدید
در چنان روزهای بزم افروز
عیش سازد به گنبدی هر روز
جامه همرنگ خانه در پوشد
با دلارام خانه مینوشد
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند
تا بود عمر بر نشانه کار
باشد از عمر خویش برخوردار
شاه گفتا گرفتم این کردم
خانه زرین در آهنین کردم
عاقبت چون همی بباید مرد
اینهمه رنجها چه باید برد
وانچه گفتی که گنبد آرایم
خانه را همچنان به پیرایم
اینهمه خانههای گام و هواست
خانه خانه آفرین به کجاست؟
در همه گرچه آفرین گویم
آفریننده را کجا جویم
باز گفت این سخن خطا گفتم
جای جای آفرین چرا گفتم
آنکه در جا نشایدش دیدن
همه جایش توان پرستیدن
این سخن گفت شاه و گشت خموش
زان هوس در دماغش آمد جوش
زانکه در کارنامه سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار
کان پری پیکران هفت اقلیم
داشت در درج خود چو در یتیم
در گرفت این سخن به شاه جهان
کاگهی داشت از حساب نهان
در جواب سخن نکرد شتاب
روزکی چند را نداد جواب
چون برین گفته رفت روزی چند
شبده را خواند شاه شیدا بند
آنچه پذرفته بود ازو درخواست
کرد کارش چنانکه باید راست
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد
روزی از بهر شغل رسامی
بهرهمند از بقای بهرامی
مرد اخترشناس طالع بین
کرد بر طالعی خجسته گزین
شیده بر طالعی خجسته نهاد
کرد گنبد سرای را بنیاد
تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت
که کسش از بهشت وا نشناخت
چون چنان هفت گنبد گهری
کرد گنبدگری چنان هنری
هریکی را به طبع و طالع خویش
شرط اول نگاهداشت به پیش
چون شه آمد بدید هفت سپهر
به یکی جای دست داده به مهر
دید کافسانه شد به جمله دیار
آنچنان نعمان نمود با سمنار
ناپسند آمد اهل بینش را
کشتن آن صنع آفرینش را
تا شود شاد شیده از بهرام
شهر بابک به شیده داد تمام
گفت نعمان اگر خطائی کرد
کان عقوبت بر آشنائی کرد
عدل من عذر خواه آن ستمست
آن نه از بخل و این نه از کرمست
کار عالم چنین تواند بود
زو یکی را زیان یکی را سود
یاری از تشنگی کباب شود
یار دیگر غریق آب شود
همه در کار خویش حیرانند
چاره جز خامشی نمیدانند
چونکه بهرام کیقباد کلاه
تاج کیخسروی رساند به ماه
بیستونی ز ناف ملک انگیخت
کانچه فرهاد کرد ازو بگریخت
در چنان بیستون هفت ستون
هتف گنبد کشید بر گردون
شد در آن باره فلک پیوند
بارهای دید بر سپهر بلند
هفت گنبد درون آن باره
کرده بر طبع هفت سیاره
رنگ هر گنبدی ستارهشناس
بر مزاج ستاره کرده قیاس
گنبدی کو ز قسم کیوان بود
در سیاهی چو مشک پنهان بود
وانکه بودش ز مشتری مایه
صندلی داشت رنگ و پیرایه
وانکه مریخ بست پرگارش
گوهر سرخ بود در کارش
وانکه از آفتاب داشتش خبر
زرد بود از چه؟ از حمایل زر
وانکه از زیب زهره یافت امید
بود رویش چو روی زهره سپید
وانکه بود از عطاردش روزی
بود پیروزهگون ز پیروزی
وانکه مه کرده سوی برجش راه
داشت سرسبزیی ز طلعت شاه
برکشیده بر این صفت پیکر
هفت گنبد به طبع هفت اختر
هفت کشور تمام در عهدش
دختر هفت شاه در مهدش
کرده هر دختری به رنگ و به رای
گنبدی را ز هفت گنبد جای
وز نمودار خانه تا بفریش
کرده همرنگ روی گنبد خویش
روز تا روز شاه فرخ بخت
در سرای دگر نهادی رخت
شنبه آنجا که قسم شنبه بود
وآن دگرها چنان کز آن به بود
چون به نیروی رأی فرزانه
مجلس آراستی به هر خانه
هرکجا جام باده نوشیدی
جامه همرنگ خانه پوشیدی
بانوی خانه پیش بنشستی
جلوه برداشتی ز هر دستی
تا دل شاه را چگونه برد
شاه حلوای او چگونه خورد
گفتی افسانهای مهرانگیز
که کند گرم شهوتان را تیز
گرچه زینگونه برکشید حصار
جان نبرد از اجل به آخر کار
ای نظامی ز گلشنی بگریز
که گلش خار گشت و خارش تیز
با چنین ملک ازین دو روزه مقام
عاقبت بین چگونه شد بهرام
sorna
08-17-2011, 02:45 AM
چونکه بهرام شد نشاط پرست
دیده در نقش هفت پیکر بست
روز شنبه ز دیر شماسی
خیمه زد در سواد عباسی
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد به سلام
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد
عود سازی و عطرسازی کرد
چون برافشاند شب به سنت شاه
بر حریر سپید مشک سیاه
شاه ازان نوبهار کشمیری
خواست بوئی چو باد شبگیری
تا ز درج گهر گشاید قند
گویدش مادگانه لفظی چند
زان فسانه که لب پر آب کند
مست را آرزوی خواب کند
آهوی ترک چشم هندو زاد
نافه مشک را گره بگشاد
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چار بالش ماه
تا جهان ممکنست جانش باد
همه سرها بر آستانش باد
هرچه خواهد که آورد در چنگ
دولتش را در آن مباد درنگ
چون دعا ختم کرد برد سجود
برگشاد از شکر گوارش عود
گفت و از شرم در زمین میدید
آنچه زان کس نگفت و کس نشنید
که شنیدم به خردی از خویشان
خردهکاران و چابکاندیشان
که ز کدبانوان قصر بهشت
بود زاهد زنی لطیف سرشت
آمدی در سرای ما هر ماه
سر به سر کسوتش حریر سیاه
بازجستند کز چه ترس و چه بیم
در سوادی تو ای سبیکه سیم
به که ما را به قصه یار شوی
وین سیه را سپید کار شوی
بازگوئی ز نیک خواهی خویش
معنی آیت سیاهی خویش
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر
چونکه ناگفته باز نگذارید
گویم ارزان که باورم دارید
من کنیز فلان ملک بودم
که ازو گرچه مرد خوشنودم
ملکی بود کامگار و بزرگ
ایمنی داده میش را با گرگ
رنجها دیده باز کوشیده
وز تظلم سیاه پوشیده
فلک از طالع خروشانش
خوانده شاه سیاه پوشانش
داشت اول ز جنس پیرایه
سرخ و زردی عجب گرانمایه
چون گل باغ بود مهمان دوست
خنده میزد چو سرخ گل در پوست
میهمانخانهای مهیا داشت
کزثری روی در ثریا داشت
خوان نهاده بساط گسترده
خادمانی به لطف پرورده
هرکه آمد لگام گیر شدند
به خودش میهمان پذیر شدند
چون به ترتیب خوان نهادندش
در خور پایه نزل دادندش
شاه پرسید ازو حکایت خویش
هم ز غربت هم از ولایت خویش
آن مسافر هران شگفت که دید
شاه را قصه کرد و شاه شنید
همه عمرش بران قرار گذشت
تا نشد عمرش از قرار نگشت
مدتی گشت ناپدید از ما
سر چو سیمرغ درکشید از ما
چون بر این قصه برگذشت بسی
زو چو عنقانشان نداد کسی
ناگهان روزی از عنایت بخت
آمد آن تاجدار بر سر تخت
از قبا و کلاه و پیرهنش
پای تا سر سیاه بود تنش
تا جهان داشت تیزهوشی کرد
بیمصیبت سیاه پوشی کرد
در سیاهی چو آب حیوان زیست
کس نگفتش که این سیاهی چیست
شبی از مشفقی و دلداری
کردم آن قبله را پرستاری
بر کنارم نهاد پای به مهر
گله میکرد از اختران سپهر
کاسمان بین چه ترکتازی کرد
با چو من خسروی چه بازی کرد
از سواد ارم برید مرا
در سواد قلم کشید مرا
کس نپرسید کان سواد کجاست
بر سر سیمت این سواد چراست
پاسخ شاه را سگالیدم
روی در پای شاه مالیدم
گفتم ای دستگیر غمخواران
بهترین همه جهانداران
بر زمین یاریی کرا باشد
کاسمان را به تیشه بتراشد
باز پرسیدن حدیث نهفت
هم تو دانی و هم توانی گفت
صاحب من مرا چو محرم یافت
لعل را سفت و نافه را بشکافت
گفت چون من در این جهانداری
خو گرفتم به میهمانداری
از بد و نیک هرکرا دیدم
سرگذشتی که داشت پرسیدم
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هرسه سیاه
نزل او چون به شرط فرمودم
خواندم و حشمتش بیفزودم
گفتم ای من نخوانده نامه تو
سیه از بهر چیست جامه تو
گفت بگذار از این سخن بگذر
که ز سیمرغ کس نداد خبر
گفتمش بازگو بهانه مگیر
خبرم ده ز قیروان و ز قیر
گفت باید که داریم معذور
کارزوئیست این ز گفتن دور
زین سیاهی خبر ندارد کس
مگر آن کاین سیاه دارد و بس
کردمش لابهای پنهانی
من عراقی و او خراسانی
با وی از هیچ لابه در نگرفت
پرده از روی کار بر نگرفت
چون زحد رفت خواستاری من
شرمش آمد ز بیقراری من
گفت شهریست در ولایت چین
شهری آراسته چو خلد برین
نام آن شهر شهر مدهوشان
تعزیت خانه سیه پوشان
مردمانی همه به صورت ماه
همه چون ماه در پرند سیاه
هرکرا زان شهر بادهنوش کند
آن سوادش سیاهپوش کند
آنچه در سر نبشت آن سلبست
گرچه ناخوانده قصهای عجبست
گر به خون گردنم بخواهی سفت
بیشتر زین سخن نخواهم گفت
این سخن گفت و رخت بر خر بست
آرزوی مرا در اندر بست
چون بران داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم
قصه گو رفت و قصه ناپیدا
بیم آن بد که من شوم شیدا
چند ازین قصه جستجو کردم
بیدق از هر سوئی فرو کردم
بیش از آن کرده بود فرزین بند
که بر آن قلعه بر شوم به کمند
دادم اندیشه را به صبر فریب
تا شکیبد دلم نداد شکیب
چند پرسیدم آشکار و نهفت
این خبر کس چنانکه بود نگفت
عاقبت مملکت رها کردم
خویشی از خانه پادشا کردم
بردم از جامه و جواهر و گنج
آنچه ز اندیشه باز دارد رنج
نام آن شهر باز پرسیدم
رفتم وآنچه خواستم دیدم
شهری آراسته چو باغ ارم
هریک از مشک برکشیده علم
پیکر هریکی سپید چو شیر
همه در جامه سیاه چو قیر
در سرائی فرو نهادم رخت
بر نهادم ز جامه تخت به تخت
جستم احوال شهر تا یک سال
کس خبر وا نداد ازآن احوال
چون نظر ساختم ز هر بابی
دیدم آزاده مرد قصابی
خوب روی و لطیف و آهسته
از بد هر کسی زبان بسته
از نکوئی و نیک رائی او
راه جستم به آشنائی او
چون بهم صحبتش پیوستم
به کله داریش کمر بستم
دادمش نقدهای رو تازه
چیزهائی برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم
آهنی را به زر بر اندودم
کردمش صید خویش موی به موی
گه به دنیا و گه به دیبا روی
مرد قصاب از آن زرافشانی
صید من شد چو گاو قربانی
آنچنان کردمش به دادن گنج
کامد از بار آن خزانه به رنج
برد روزی مرا به خانه خویش
کرد برگی ز رسم و عادت بیش
اولم خوان نهاد و خورد آورد
خدمتی خوب در نورد آورد
هرچه بایست بود بر خوانش
به جز از آرزوی مهمانش
چون ز هرگونه خوردها خوردیم
سخن از هر دری فرو کردیم
میزبان چون ز کار خوان پرداخت
بیش از اندازه پیشکشها ساخت
وانچه من دادمش به هم پیوست
پیشم آورد و عذر خواه نشست
گفت چندین نورد گوهر و گنج
بر نسنجیده هیچ گوهر سنج
من که قانع شدم به اندک سود
این همه دادنم ز بهر چه بود
چیست پاداش این خداوندی
حکم کن تا کنم کمربندی
جان یکی دارم ار هزار بود
هم در این کفه کم عیار بود
گفتم ای خواجه این غلامی چیست
پختهتر پیشم آی خامی چیست
در ترازوی مرد با فرهنگ
این محقر چه وزن دارد و سنگ
به غلامان دست پروردم
به کرشمه اشارتی کردم
تا دویدند و از خزانه خاص
آوریدند نقدهای خلاص
زان گرانمایه نقدهای درست
بیش از آن دادمش که بود نخست
مرد کاگه نبد ز نازش من
در خجالت شد از نوازش من
گفت من خود ز وامداری تو
نرسیدم به حق گزاری تو
دادیم نعمتی دگرباره
جای شرمست چون کنم چاره
دادهای تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به داده خوش
زان نهادم که این چنین گنجی
نبود بی جزا و پارنجی
چون تو بر گنج گنج افزودی
من خجل گشتم ار تو خشنودی
حاجتی گر به بنده هست بیار
ور نه اینها که دادهای بر دار
چون قوی دل شدم به یاری او
گشتم آگه ز دوستداری او
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه شاهی و ولایت خویش
کز چه معنی بدین طرف راندم
دست بر پادشاهی افشاندم
تا بدانم که هر که زین شهرند
چه سبب کز نشاط بیبهرند
بیمصیبت به غم چرا کوشند
جامهای سیه چرا پوشند
مرد قصاب کاین سخن بشنید
گوسپندی شد و ز گرگ رمید
ساعتی ماند چون رمیده دلان
دیده بر هم نهاده چون خجلان
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب
دهمت آنچنانکه هست جواب
شب چو عنبر فشاند بر کافور
گشت مردم ز راه مردم دور
گفت وقتست کانچه میخواهی
بینی و یابی از وی آگاهی
خیز ا بر تو راز بگشایم
صورت نانموده بنمایم
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون
او همی شد من غریب از پس
وز خلایق نبود با ما کس
چون پری زاد می برید مرا
سوی ویرانهای کشید مرا
چون در آن منزل خراب شدیم
چون پری هردو در نقاب شدیم
سبدی بود در رسن بسته
رفت و آورد پیشم آهسته
بسته کرده رسن در آن پرگار
اژدهائی به گرد سله مار
گفت یک دم درین سبد بنشین
جلوهای کن بر آسمان و زمین
تا بدانی که هرکه خاموشست
از چه معنی چنین سیه پوشست
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت
ننماید مگر که این سبدت
چون دمی دیدم از خلل خالی
در نشستم در آن سبد حالی
چون تنم در سبد نوا بگرفت
سبدم مرغ شد هوا بگرفت
به طلسمی که بود چنبر ساز
برکشیدم به چرخ چنبر باز
آن رسن کش به لیمیا سازی
من بیچاره در رسن بازی
شمع وارم رسن به گردن چست
رسنم سخت بود و گردن سست
چون اسیری ز بخت خود مهجور
رسن از گردنم نمیشد دور
من شدم بر خره به گردن خرد
خر بختم شد و رسن را برد
گرچه بود از رسن به تاب تنم
رشته جان نشد جز آن رسنم
بود میلی برآوریده به ماه
که ز بر دیدنش فتاد کلاه
چون رسید آن سبد به میل بلند
رسنم را گره رسید به بند
کار سازم شد و مرا بگذاشت
کرم افغان بسی و سود نداشت
زیر و بالا چو در جهان دیدم
خویشتن را بر آسمان دیدم
آسمان بر سرم فسون خوانده
من معلق چو آسمان مانده
زان سیاست که جان رسید به ناف
دیده در کار ماند زهره شکاف
سوی بالا دلم ندید دلیر
زهره آن کرا که بیند زیر
دیده بر هم نهادم از سر بیم
کرده خود را به عاجزی تسلیم
در پشیمانی از فسانه خویش
آرزومند خویش و خانه خویش
هیچ سودم نه زان پشیمانی
جز خدا ترسی و خدا خوانی
چون بر آمد بر این زمانی چند
بر سر آن کشیده میل بلند
مرغی آمد نشست چون کوهی
کامدم زو به دل در اندوهی
از بزرگی که بود سرتاپای
میل گفتی در اوفتاده ز جای
پر و بالی چو شاخهای درخت
پایها بر مثال پایه تخت
چون ستونی کشیده منقاری
بیستونی و در میان غاری
هردم آهنگ خارشی میکرد
خویشتن را گزارشی میکرد
هر پری را که گرد میانگیخت
نافه مشک بر زمین میریخت
هر بن بال را که میخارید
صدفی ریخت پر ز مروارید
او شده بر سرین من در خواب
من در او مانده چون غریق در آن
گفتم ار پای مرغ را گیرم
زیر پای آورد چو نخجیرم
ور کنم صبر جای پر خطر است
کافتم زیر و محنتم زبر است
بیوفائی ز ناجوان مردی
کرد با من دمی بدین سردی
sorna
08-17-2011, 02:46 AM
چه غرض بودش از شکنجه من
کاین چنین خرد کرد پنجه من
مگر اسباب من ز راهش برد
به هلاکم بدین سبب بسپرد
به که در پای مرغ پیچم دست
زین خطر گه بدین توانم رست
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید
مرغ و هر وحشیی که بود رمید
دل آن مرغ نیز تاب گرفت
بال برهم زد و شتاب گرفت
دست بردم به اعتماد خدای
و آن قوی پای را گرفتم پای
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد
خاکیی را بر اوج برد چو باد
ز اول صبح تا به نیمه روز
من سفر ساز و او مسافر سوز
چون به گرمی رسید تابش مهر
بر سر ما روانه گشت سپهر
مرغ با سایه هم نشستی کرد
اندک اندک نشاط پستی کرد
تا بدانجای کز چنان جائی
تا زمین بود نیزه بالائی
بر زمین سبزهای به رنگ حریر
لخلخه کرده از گلاب و عبیر
من بر آن مرغ صد دعا کردم
پایش از دست خود رهاکردم
اوفتادم چو برق با دل گرم
بر گلی نازک و گیاهی نرم
ساعتی نیک ماندم افتاده
دل به اندیشههای بد داده
چون از آن ماندگی برآسودم
شکر کردم که بهترک بودم
باز کردم نظر به عادت خویش
دیدم آن جایگاه را پس و پیش
روضهای دیدم آسمان زمیش
نارسیده غبار آدمیش
صدهزاران گل شکفته درو
سبزه بیدار و آب خفته درو
هر گلی گونه گونه از رنگی
بوی هر گلی رسیده فرسنگی
زلف سنبل به حلقههای کمند
کرده جعد قرنفلش را بند
لب گل را به گاز برده سمن
ارغوان را زبان بریده چمن
گرد کافور و خاک عنبر بود
ریگ زر سنگلاخ گوهر بود
چشمههائی روان بسان گلاب
در میانش عقیق و در خوشاب
چشمهای کاین حصار پیروزه
کرده زو آب و رنگ دریوزه
ماهیان در میان چشمه آب
چون درمهای سیم در سیماب
کوهی از گرد او زمرد رنگ
بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ
همه یاقوت سرخ بد سنگش
سرخ گشته خدنگش از رنگش
صندل و عود هر سوئی بر پای
باد ازو عود سوز و صندل سای
حور سر در سرشتش آورده
سر گزیت از بهشتش آورده
ارم آرام دل نهادش نام
خوانده مینوش چرخ مینو فام
من که دریافتم چنین جائی
شاد گشتم چو گنج پیمائی
از نکوئی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم
گردبر گشتم از نشیب و فراز
دیدم آن روضههای دیده نواز
میوههای لذیذ میخوردم
شکر نعمت پدید میکردم
عاقبت رخت بستم از شادی
زیر سروی چو سرو آزادی
تا شب آنجایگه قرارم بود
نشدم گر هزار کارم بود
اندکی خوردم اندکی خفتم
در همه حال شکر میگفتم
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت
بر سر کوه مهر تافته تافت
زهره صبح چون شکوفه شکافت
بادی آمد ز ره فشاند غبار
بادی آسودهتر ز باد بهار
ابری آمد چو ابر نیسانی
کرد بر سبزها در افشانی
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد
دیدم از دور صدهزاران حور
کز من آرام و صابری شد دور
یک جهان پر نگار نورانی
روحپرور چو راح ریحانی
هر نگاری بسان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار
لب لعلی چو لاله در بستان
لعلشان خونبهای خوزستان
دست و ساعد پر از علاقه زر
گردن و گوش پر ز لؤلؤ تر
شمعهائی به دست شاهانه
خالی از دود و گاز و پروانه
آمدند از کشی و رعنائی
با هزاران هزار زیبائی
بر سر آن بتان حور سرشت
فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند
چون زمانی بر این گذشت نه دیر
گفتی آمد مه از سپهر به زیر
آفتابی پدید گشت از دور
کاسمان ناپدید گشت از نور
گرد بر گرد او چو حور و پری
صدهزاران ستاره سحری
سرو بود او کنیزکان چمنش
او گل سرخ و آن بتان سمنش
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست
پر سهی سرو گشت باغ همه
شب چراغان با چراغ همه
آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست
پس به یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گل سرافکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست
مینماید که شخصی اینجاهست
خیز و بر گرد گرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
sorna
08-17-2011, 02:47 AM
آن پریزاده در زمان برخاست
چون پری میپرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود
من بدان گفته هیچ نفزودم
کارزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا به جلوهگاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صف زیر جای بگزینم
گفت برخیز جای جای تو نیست
پایه بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهمان دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست پرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگارست ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشته خوی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خواندهای فسانه مگیر
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شوی آگه ز نهانی من
بهرهٔابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک تخت پایه تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان ببرم
میهمان منی تو ای سره مرد
میهمان را عزیز باید کرد
چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوش زبانیها
کرد بسیار مهربانیها
پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهائی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد
چون فراغت رسیدمان از خورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هر نسفته دری دری میسفت
هر ترانه ترانهای میگفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر در آمد به پای و پویه به دست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای
چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم
من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش
بوسه بر پای یار خویش زدم
تا مکن بیش گفت بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق میباختم ببوس و به می
به دلی و هزار جان با وی
گفتمش دلپسند کام تو چیست
نامداریت هست نام تو چیست
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را به هم بود خویشی
ترکتاز است نامت این عجبست
ترکتازی مرا همین لقبست
خیز تا ترکوار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نقل و می نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نقل شیرین هست
نقل برخوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه میگفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار سازی تست
خنده میداد دل که وقت خوشست
بوسه بستان که یار ناز کشست
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
من یکی خواستم هزارم داد
گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد
گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بیوفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
sorna
08-17-2011, 02:53 AM
زین کنیزان که هر یکی ماهیست
شب عشاق را سحرگاهیست
آنکه در چشم خوبتر یابی
وارزو را درو نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولائیت کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نوخواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد به ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه روی مانده شگفت
کز شگرفی و دلبری و کشی
بود یاری سزای نازکشی
او همیرفت و من به دنبالش
بنده زلف و هندوی خالش
تا رسیدم به بارگاهی چست
در نشد تا مرا نبرد نخست
چون در آن قصر تنگ بار شدیم
چون بم و زیر سازگار شدیم
دیدم افکنده بر بساط بلند
خوابگاهی ز پرنیان و پرند
شمعهای بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبر سوز
سر به بالین بستر آوردیم
هردو برها ببر در آوردیم
یافتم خرمنی چو گل دربید
نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید
صدفی مهر بسته بر سر او
مهر بر داشتم ز گوهر او
بود تا گاه روز در بر من
پر ز کافور و مشک بستر من
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست
غسل گاهم به آبادانی کرد
کز گهر سرخ بود و از زر زرد
خویشتن را به آب گل شستم
در کلاه و کمر چو گل رستم
آمدم زان نشاطگاه برون
بود یکیک ستاره بر گردون
در خزیدم به گوشهای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی
آن عروسان و لعبتان سرای
همه رفتند و کس نماند به جای
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد
بر لب مرغزار و چشمه سرد
سر نهادم خمار می در سر
بر گل خشک با گلاله تر
خفتم از وقت صبح تا گه شام
بخت بیدار و خواجه خفته به کام
آهوی شب چو گشت نافه گشای
صدفی شد سپهر غالیهسای
سر برآوردم از عماری خواب
بنشستم چو سبزه بر لب آب
آمد آن ابرو باد چون شب دوش
این درافشان و آن عبیرفروش
باد میرفت و ابر میافشاند
این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند
چون شد آن مرغزار عنبر بوی
آب گل سر نهاد جوی به جوی
لعبتان آمدند عشرت ساز
آسمان بازگشت لعبت باز
تختی از تخته زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند
چون شد انگیخته سریر بلند
بسته شد بر سرش بساط پرند
بزمی آراستند سلطانی
زیور بزم جمله نورانی
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست
در میان آن عروس یغمائی
برده از عاشقان شکیبائی
بر سر تخت شد قرار گرفت
تخت ازو رنگ نوبهار گرفت
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غایبان شستند
رفتم و بر سریر خواندندم
هم به آیین خود نشاندندم
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر
هر ابائی که در خورد به بساط
وآورد در خورنده رنگ نشاط
ساختند آنچنان که باید ساخت
چونکه هرکس از آن خورش پرداخت
می نهادند و چنگ ساخته شد
از زدن رودها نواخته شد
نوش ساقی و جام نوشگوار
گرمتر کرد عشق را بازار
در سر آمد نشاط سرمستی
عشق با باده کرد همدستی
ترک من رحمت آشکارا کرد
هندوی خویش را مدارا کرد
رغبت افزود در نواختنم
مهربان شد به کار ساختنم
کرد شکلی به غمزه با یاران
تا شدند از برش پرستاران
خلوتی آنچنان و یاری نغز
تابم از دل در اوفتاد به مغز
sorna
08-17-2011, 02:55 AM
دست بردم چو زلف در کمرش
درکشیدم چو عاشقان به برش
گفت هان وقت بیقراری نیست
شب شب زینهار خواری نیست
گر قناعت کنی به شکر و قند
گاز میگیر و بوسه در میبند
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود
وانکه با آرزو کند خویشی
اوفتد عاقبت به درویشی
گفتمش چاره کن ز بهر خدای
کابم از سر گذشت و خار از پای
هست زنجیر زلف چون قیرت
من ز دیوانگان زنجیرت
در به زنجیر کن ترا گفتم
تا چو زنجیریان نیاشفتم
شب به آخر رسید و صبح دمید
سخن ما به آخری نرسید
گر کشی جانم از تو نیست دریغ
اینک اینک سر آنک آنک تیغ
این همه سر کشیدن از پی چیست
گل نخندید تا هوا نگریست
جوی آبی و آب جویت من
خاکی و آب دست شویت من
تشنهای را که او گلوده تست
آب در ده که آب در ده تست
ندهی آب من بقای تو باد
آب من نیز خاک پای تو باد
خاکیی را بگیر کابی برد
آب جوئی در آب جوئی مرد
قطرهای به تشنگی مگداز
تشنهای را به قطرهای بنواز
رطبی در فتاده گیر به شیر
سوزنی رفته در میان حریر
گر جز اینست کار تا خیزم
خاک در چشم آرزو ریزم
مرغی انگاشتم نشست و پرید
نه خر افتاده شد نه خیک درید
پاسخم داد کامشبی خوش باش
نعل شبدیز گو در آتش باش
گر شبی زین خیال گردی دور
یابی از شمع جاودانی نور
چشمهای را به قطرهای مفروش
کاین همه نیش دارد آن همه نوش
در یک آرزو به خود در بند
همه ساله به خرمی میخند
بوسه میگیر و زلف و میانداز
نرد رو با کنیزکان میباز
باغ داری به ترک باغ مگوی
مرغ با تست شیر مرغ مجوی
کام دل هست و کامرانی هست
در خیانت گری چه آری دست
امشبی با شکیب ساز و مکوش
دل بنه بر وظیفه شب دوش
من ازین پایه چون به زیر آیم
هم به دست آیم ارچه دیر آیم
ماهی از حوضه ار بشست آری
ماه را دیرتر به دست آری
چون گران دیدمش در آن بازی
کردم آهستگی و دمسازی
دل نهادم به بوسه چو شکر
روزه بستم به روزهای دگر
از سر عشوه باده میخوردم
بر سر تابه صبر میکردم
باز تب کرده را در آمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب
چون دگرباره ترک دلکش من
در جگر دید جوش آتش من
کرد از آن لعبتان یکی را ساز
کاید و آتشم نشاند باز
یاری الحق چنانکه دل خواهد
دل همه چیز معتدل خواهد
خوشدل آن شد که باشدش یاری
گر بود کاچکی چنان باری
رفتم آن شب چنانکه عادت بود
وان شب کام دل زیادت بود
تا گه روز قند میخوردم
با پری دست بند میکردم
روز چون جامه کرد گازر شوی
رنگرزوار شب شکست سبوی
آن همه رنگهای دیده فریب
دور گشت از بساط زینت و زیب
در تمنا که چون شب آید باز
میخورم با بتان چین و طراز
زلف ترکی برآورم به کمر
دلنوازی درافکنم به جگر
گه خورم با شکر لبی جامی
گه بر آرم ز گلرخی کامی
چون شب آمد غرض مهیا بود
مسندم بر تراز ثریا بود
چندگاه این چنین برود و به می
هر شبم عیش بود پی در پی
sorna
08-17-2011, 02:56 AM
اول شب نظارهگاهم نور
وآخر شب هم آشیانم حور
روز بودم به باغ و شب به بهشت
خاک مشگین و خانه زرین خشت
بودم اقلیم خوشدلی را شاه
روز با آفتاب و شب با ماه
هیچ کامی نه کان نبود مرا
بخت بود کان نمود مرا
چون در آن نعمتم نبود سپاس
حق نعمت زیاده شد ز قیاس
ورق از حرف خرمی شستم
کز زیادت زیادتی جستم
چون بسی شب رسید وعده ماه
شب جهان بر ستاره کرد سیاه
عنبرین طره سرای سپهر
طره ماه درکشید به مهر
ابرو بادی که آمدی زان پیش
تازه کردند تازهروئی خویش
شورشی باز در جهان افتاد
بانگ زیور بر آسمان افتاد
وآن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه
آمدند آن سریر بنهادند
حلقه بستند و حلق بگشادند
آمد آن ماه آفتاب نشان
در بر افکنده زلف مشکفشان
شمعها پیش و پس به عادت خویش
پس رها کن که شمع باشد پیش
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز
مطربان پرده را نوا بستند
پردهداران به کار بنشستند
ساقیان صرف ارغوانی رنگ
راست کردند بر ترنم چنگ
شاه شکر لبان چنان فرمود
کاورید آن حریف ما را زود
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم
چون مرا دید مهربان برخاست
کرد بر دست راست جایم راست
خدمتش کردم و نشستم شاد
آرزوی گذشته آمد یاد
خوان نهادند باز بر ترتیب
بیش از اندازه خوردهای غریب
چون ز خوانریزه خورده شد روزی
می در آمد به مجلس افروزی
از کف ساقیان دریا کف
درفشان گشت کامهای صدف
من دگرباره گشته واله و مست
زلف او چون رسن گرفته به دست
باز دیوانم از رسن رستند
من دیوانه را رسن بستند
عنکبوتی شدم ز طنازی
وان شب آموختم رسنبازی
شیفتم چون خری که جو بیند
یا چو صرعی که ماه نو بیند
لرز لرزان چو دزد گنجپرست
در کمرگاه او کشیدم دست
دست بر سیم ساده میسودم
سخت میگشت و سست میبودم
چون چنان دید ماه زیبا چهر
دست بر دست من نهاد به مهر
بوسه زد دستم آن ستیزهحور
تا ز گنجینه دست کردم دور
گفت بر گنج بسته دست میاز
کز غرض کوتهست دست دراز
مهر برداشتن ز کان نتوان
کان به مهر است چون توان نتوان
صبر کن کان تست خرما بن
تا به خرما رسی شتاب مکن
باده میخور که خود کباب رسد
ماه می بین که آفتاب رسد
گفتم ای آفتاب گلشن من
چشمه نور و چشم روشن من
صبح رویت دمیده چون گل باغ
چون نمیرم برابرت چو چراغ
مینمائی به تشنه آب شکر
گوئی آنگه که لب بدوز و مخور
چون درآمد رخت به جلوهگری
عقل دیوانه شد که دید پری
نعلک گوش را چو کردی ساز
نعل در آتشم فکندی باز
با شبیخون ماه چون کوشم
آفتابی به ذره چون پوشم
دست چون دارمت که در دستی
اندهی نیستم چو تو هستی
از زمینی تو من هم از زمیم
گر تو هستی پری من آدمیم
لب به دندان گزیدنم تا چند
وآب دندان مزیدنم تا چند
چارهای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم
بس که جانم به لب رسیده ز درد
بوسه گرم ده مده دم سرد
sorna
08-17-2011, 02:57 AM
بختم از یاری تو کار کند
یاری بخت بختیار کند
گوئی انده مخور که یار توام
کار خود کن که من به کار توام
کار ازین صعبتر که بار افتاد
وارهان وارهان که کار افتاد
گرچه آهو سرینی ای دلبند
خواب خرگوش دادنم تا چند
ترسم این پیر گرگ روبهباز
گرگی و روبهی کند آغاز
شیر گیرانه سوی من تازد
چون پلنگی به زیرم اندازد
آرزوهاست با تو بگذارم
کارزوی خود از تو بردارم
گر در آرزوم در بندی
میرم امشب در آرزومندی
ناز میکش که ناز مهمانان
تاجداران کشند و سلطانان
چون شکیبم نماند دیگربار
گفت چونین کنم تو دست بدار
ناز تو گر به جان بود بکشم
گر تو از خلخی من از حبشم
چه محل پیش چون تو مهمانی
پیشکش کردن را این چنین خوانی
لیکن این آرزو که میگوئی
دیریابی و زود میجوئی
گر براید بهشتی از خاری
آید از چون منی چنین کاری
وگر از بید بوی عود آید
از من اینکار در وجود آید
بستان هرچه از منت کامست
جز یکی آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سینه ترا
جز دری آن دگر خزینه ترا
گر چنین کردهای شبت بیش است
این چنین شب هزار در پیش است
چون شدی گرم دل ز باده خام
ساقیی بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خویش برداری
دامن من ز دست بگذاری
چون فریب زبان او دیدم
گوش کردم ولیک نشیندم
چند کوشیدم از سکونت و شرم
آهنم تیز بود و آتش گرم
بختم از دور گفت کای نادان
(لیس قریه وراء عبادان)
من خام از زیادت اندیشی
به کمی اوفتادم از بیشی
گفتم ای سخت کرده کار مرا
برده یکبارگی قرار مرا
صدهزار آدمی در این غم مرد
که سوی گنج راه داند برد
من که پایم فروشداست به گنج
دست چون دارم ارچه بینم رنج
نیست ممکن که تا دمی دارم
سر زلف ز دست بگذارم
یا بر این تخت شمع من بفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز
یا بر این نطع رقص کن برخیز
یا دگر نطع خواه و خونم ریز
دل و جانی و هوش و بینائی
از تو چون باشدم شکیبائی
غرضی کز تو دلستان یابم
رایگانست اگربه جان یابم
کیست کو گنج رایگان نخرد
وارزوئی چنین به جان نخرد
شمعوار امشبی برافروزم
کز غمت چون چراغ میسوزم
سوز تو زنده دادم چو چراغ
زنده با سوز و مرده هست به داغ
آفتاب ار بگردد از سر سوز
تنگ روزی شود ز تنگی روز
این نه کامست کز تو میجویم
خوابی از بهر خویش میگویم
مغز من خفته شد درین چه شکیست
خفته و مرده بلکه هردو یکیست
گرنه چشمم رخ ترا دیدی
این چنین خوابها کجا دیدی
گر بر آنی که خون من ریزی
تیز شو هان که خون کند تیزی
وانگه از جوش خون و آتش مغز
حمله بردم بران شکوفه نغز
در گنجینه را گرفتم زود
تا کنم لعل را عقیق آمود
زارزوئی چنانکه بود نداشت
لابها کرد و هیچ سود نداشت
در صبوری بدان نواله نوش
مهل میخواست من نکردم گوش
خورد سوگند کین خزینه تراست
امشب امید و کام دل فرداست
امشبی بر امید گنج بساز
شب فردا خزینه میپرداز
صبر کردن شبی محالی نیست
آخر امشب شبیست سالی نیست
او همیگفت و من چو دشنه تیز
در کمر کرده دست کور آویز
خواهشی کو ز بهر خود میکرد
خارشم را یکی به صد میکرد
تا بدانجا رسید کز چستی
دادم آن بند بسته را سستی
چونکه دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بیقراری من
گفت یک لحظه دیده را در بند
تا گشایم در خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای
در برم گیر و دیده را بگشای
من به شیرینی بهانه او
دیده بر بستم از خزانه او
چون یکی لحظه مهلتش دادم
گفت بگشای دیده بگشادم
کردم آهنگ بر امید شکار
تا درآرم عروس را به کنار
چونکه سوی عروس خود دیدم
خویشتن را در آن سبد دیدم
هیچکس گرد من نه از زن و مرد
مونسم آه گرم و بادی سرد
مانده چون سایهای ز تابش نور
ترکتازی ز ترکتازی دور
من درین وسوسه که زیر ستون
جنبشی زان سبد گشاد سکون
آمد آن یار و زان رواق بلند
سبدم را رسن گشاد ز بند
لخت چون از بهانه سیر آمد
سبدم زان ستون به زیر آمد
آنکه از من کناره کرد و گریخت
در کنارم گرفت و عذر انگیخت
گفت اگر گفتمی ترا صد سال
باورت نامدی حقیقت حال
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت
این چنین قصه با که شاید گفت
من درین جوش گرم جوشیدم
وز تظلم سیاه پوشیدم
گفتمش کای چو من ستمدیده
رای تو پیش من پسندیده
من ستمدیده را به خاموشی
ناگزیر است ازین سیهپوشی
رو پرند سیاه نزد من آر
رفت و آورد پیش من شب تار
در سر افکندم آن پرند سیاه
هم در آن شب بسیچ کردم راه
سوی شهر خود آمدم دلتنگ
بر خود افکنده از سیاهی رنگ
من که شاه سیاه پوشانم
چون سیه ابر ازان خروشانم
کز چنان پخته آرزوی به کام
دور گشتم به آرزوئی خام
چون خداوند من ز راز نهفت
این حکایت به پیش من برگفت
من که بودم درم خریده او
برگزیدم همان گزیده او
با سکندر ز بهر آب حیات
رفتم اندر سیاهی ظلمات
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان از آن کنند سیاه
هیچ رنگی به از سیاهی نیست
داس ماهی چو پشت ماهی نیست
از جوانی بود سیه موئی
وز سیاهی بود جوان روئی
به سیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند
گر نه سیفور شب سیاه شدی
کی سزاوار مهد ماه شدی
هفت رنگست زیر هفتو رنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
چون که بانوی هند با بهرام
باز پرداخت این فسانه تمام
شه بر آن گفته آفرینها گفت
در کنارش گرفت و شاد بخفت
sorna
08-17-2011, 02:57 AM
چو گریبان کوه و دامن دشت
از ترازوی صبح پر زر گشت
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
جام زر بر گرفت چون جمشید
تاج زر برنهاد چون خورشید
بست چون زرد گل به رعنائی
کهربا بر نگین صفرائی
زر فشانان به زرد گنبد شد
تا یکی خوشدلیش در صد شد
خرمی را در او نهاد بنا
به نشاط می و نوای غنا
چون شب آمد نه شب که **** ناز
پرده عاشقان خلوت ساز
شه بدان شمع شکر افشان گفت
تا کند لعل بر طبرزد جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
در چنان گنبدی خوش آوازی
چون ز فرمان شه گزیر نبود
عذر یا ناز دل پذیر نبود
گفت رومی عروس چینی ناز
کی خداوند روم و چین و طراز
تو شدی زندهدار جان ملوک
عز نصره خدایگان ملوک
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق
آفتابی به عالم افروزی
خوب چون نوبهار نوروزی
از هنر هرچه در شمار آید
وان هنرمند را به کار آید
داشت با آن همه هنرمندی
دل نهاد از جهان به خرسندی
خوانده بود از حساب طالع خویش
تا نه بیند بلا و درد سری
همچنان مدتی به تنهائی
ساخت با یک تنی و یکتائی
چاره آن شد که چار و ناچارش
مهربانی بود سزاوارش
چندگونه کنیز خوب خرید
خدمت کس سزای خویش ندید
هریکی تا به هفته کم و بیش
پای بیرون نهادی از حد خویش
سر برافراختی به خاتونی
خواستی گنجهای قارونی
بود در خانه کوژپشتی پیر
زنی از ابلهان ابله گیر
هر کنیزی که شه خریدی زود
پیرهزن در گزاف دیدی سود
خواندی آن نو خریده را از ناز
بانوی روم و نازنین طراز
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
باز ماندی ز رسم خدمت خویش
ای بسا بوالفضول کز یاران
آورد کبر در پرستاران
منجنیقی بود به زیور و زیب
خانه ویران کن عیال فریب
شاه چندان که جهد بیش نمود
یک کنیزک به جای خویش نبود
هرکه را جامهای ز مهر بدوخت
چونکه بد مهر دید باز فروخت
شاه بس کز کنیزکان شد دور
به کنیزک فروش شد مشهور
از برون هر کسی حسابی ساخت
کس درون حساب را نشناخت
شه ز بس جستجوی تافته شد
بیمرادی که باز یافته شد
نه ز بیطالعی به زن بشتافت
نه کنیزی چنانکه باید یافت
دست از آلوده دامنان میشست
پاک دامن جمیلهای میشست
تا یکی روز مرد برده فروش
برده خر شاه را رساند به گوش
کامد است از بهار خانه چین
خواجهای با هزار حورالعین
sorna
08-17-2011, 02:58 AM
دست ناکرده چندگونه کنیز
خلخی دارد و ختائی نیز
هریکی از چهره عالم افروزی
مهر سازی و مهربان سوزی
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره سحری
سفته گوشی چو در ناسفته
در فروشش بها به جان گفته
لب چو مرجان ولیک لؤلؤبند
تلخ پاسخ ولیک شیرین خند
چون شکر ریز خنده بگشاید
خاک تا سالها شکر خاید
گرچه خوانش نواله شکرست
خلق را زو نواله جگرست
من که این شغل را پذیره شدم
زان رخ و زلف و خال خیره شدم
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی
شاه فرمود کاورد نخاس
بردگان را به شاه بردهشناس
رفت و آورد و شاه در همه دید
با فروشنده کرد گفت و شنید
گرچه هریک به چهره ماهی بود
آنکه نخاس گفت شاهی بود
زانچه گوینده داده بود خبر
خوبتر بود در پسند نظر
با فروشنده گفت شاه بگوی
کاین کنیزک چگونه دارد خوی
گر بدو رغبتی کند رایم
هرچه خواهی بها بیفزایم
خواجه چین گشاده کرد زبان
گفت کین نوشبخش نوش لبان
جز یکی خوی زشت و آن نه نکوست
کارزو خواه را ندارد دوست
هرچه باید ز دلبری و جمال
همه دارد چنانکه بینی حال
هرکه از من خرد به صد نازش
بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی
آرزو خواه را به جان کاهی
وانکه با او مکاس بیش کند
زود قصد هلاک خویش کند
بد پسند آمدست خوی کنیز
تو شنیدم که بد پسندی نیز
او چنین و تو آنچنان بگذار
سازگاری کجا بود در کار
از من او را خریده گیر به ناز
داده گیرم چو دیگرانش باز
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست
هرکه طبعت بدو شود خشنود
بیبها در حرم فرستش زود
شاه در هرکه دید ازان پریان
نامدش رغبتی چو مشتریان
جز پریچهره آن کنیز نخست
در دلش هیچ نقش مهر نرست
ماند حیران در آنکه چون سازد
نرد با خام دست چون بازد
نه دلش میشد از کنیزک سیر
نه ز عیبش همیخرید دلیر
عاقبت عشق سر گرائی کرد
خاک در چشم کدخدائی کرد
سیم در پای سیم ساق کشید
گنبد سیم را به سیم خرید
در یک آرزو به خود در بست
کشت ماری وز اژدهائی رست
وان پری رو به زیر پرده شاه
خدمت اهل پرده داشت نگاه
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست
جز در خفت و خیز کان دربست
هیچ خدمت رها نکرد از دست
خانهداری و اعتماد سرای
یکیک آورد مشفقانه به جای
گرچه شاهش چو سرو بالا داد
او چو سایه به زیر پای افتاد
آمد آن پیرهزن به دم دادن
خامه خام را به خم دادن
بانگ بر زد بر آن عجوزه خام
کز کنیزیش نگذراند نام
شاه از آن احتراز کو میساخت
غور دیگر کنیزکان بشناخت
پیرزن را ز خانه بیرون کرد
به افسونگر نگر چه فسون کرد
تا چنان شد به چشم شاه عزیز
که شد از دوستی غلام کنیز
گرچه زان ترک دید عیاری
همچنان کرد خویشتنداری
تا شبی فرصت آنچنان افتاد
کاتشی در دو مهربان افتاد
پای شه در کنار آن دلبند
در خزیده میان خز و پرند
قلعه آن در آب کرده حصار
وآتش منجنیق این بر کار
شاه چون گرم گشت از آتش تیز
گفت با آن گل گلاب انگیز
کاری رطب دانه رسیده من
دیده جان و جان دیده من
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی
sorna
08-17-2011, 02:58 AM
از تو یک نکته میکنم درخواست
کانچه پرسم مرا بگوئی راست
گر بود پاسخ تو راست عیار
راست گردد مرا چو قد تو کار
وانگه از بهر این دلانگیزی
کرد بر تازه گل شکرریزی
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس
بودشان از جهان یکی فرزند
دست و پایش گشاده از پیوند
گفت بلقیس کای رسول خدای
من و تو تندرست سر تا پای
چیست فرزند ما چنین رنجور
دست و پائی ز تندرستی دور
درد او را دوا شناختنیست
چونشناسی علاج ساختنیست
جبرئیلت چو آورد پیغام
این حکایت بدو بگوی تمام
تا چو از حضرت تو گردد باز
لوح محفوظ را بجوید راز
چارهای کو علاج را شاید
به تو آن چاره ساز بنماید
مگر این طفل رستگار شود
به سلامت امیدوار شود
شد سلیمان بدان سخن خوشنود
روزکی چند منتظر میبود
چونکه جبریل گشت هم نفسش
باز گفت آنچه بود در هوسش
رفت و آورد جبرئیل درود
از که؟ از کردگار چرخ کبود
گفت کاین را دوا دو چیز آمد
وان دو اندر جهان عزیز آمد
آنکه چون پیش تو نشیند جفت
هردو را راستی بباید گفت
آنچنان دان کزان حکایت راست
رنج این طفل بر تواند خاست
خواند بلقیس را سلیمان زود
گفته جبرئیل باز نمود
گشت بلقیس ازین سخن شادان
کز خلف خانه میشد آبادان
گفت برگوی تا چه خواهی راست
تا بگویم چنانکه عهد خداست
باز پرسیدش آن چراغ وجود
کی جمال تو دیده را مقصود
هرگز اندر جهان ز روی هوس
جز به من رغبت تو بود به کس؟
گفت بلقیس چشم بد ز تو دور
زانکه روشنتری ز چشمه نور
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست
خوی خوش روی خوش نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش
ملک تو جمله آشکار و نهان
مهر پیغمبریت حرز جهان
با همه خوبی و جوانی تو
پادشاهی و کامرانی تو
چون ببینم یکی جوان منظور
از تمنای بد نباشم دور
طفل بیدست چون شنید این راز
دستها سوی او کشید دراز
گفت ماما درست شد دستم
چون گل از دست دیگران رستم
چون پری دید در پریزاده
دید دستی به راستی داده
گفت کای پیشوای دیو و پری
چون هنر خوب و چون خرد هنری
بر سر طفل نکتهای بگشای
تا ز من دست و از تو یابد پای
یک سخن پرسم ارنداری رنج
کز جهان با چنین خزینه و گنج
هیچ بر طبع ره زند هوست
که تمنا بود به مال کست
گفت پیغمبر خدای پرست
کانچه کس را نبود ما را هست
ملک و مال خزینه شاهی
همه دارم ز ماه تا ماهی
با چنین نعمتی فراخ و تمام
هرکه آید به نزد من به سلام
سوی دستش کنم نهفته نگاه
تا چه آرد مرا به تحفه زراه
طفل کاین قصه گفته آمد راست
پای بگشاد و از زمین برخاست
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رای تو عالم آرایم
راست گفتن چو در حریم خدای
آفت از دست برد و رنج از پای
به که ما نیز راستی سازیم
تیر بر صید راست اندازیم
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شدست مهر تو سرد
من گرفتم که میخورم جگری
در تو از دور میکنم نظری
تو بدین خوبی و پریچهری
خو چرا کردهای به بد مهری
سرو نازنده پیش چشمه آب
به هنر از راسنتی ندید جواب
گفت در نسل ناستوده ما
هست یک خصلت آزموده ما
کز زنان هر که دل به مرد سپرد
چون زه زادن رسید زاد و بمرد
مرد چون هر زنی که از ما زاد
دل چگونه به مرگ شاید داد
در سر کام جان نشاید کرد
زهر در انگبین نشاید خورد
sorna
08-17-2011, 03:05 AM
بر من این جان از آن عزیزترست
که سپارم بدانچه زو خطرست
من که جان دوستم نه جانان دوست
با تو از عیبه برگشادم پوست
چون ز خوان اوفتاد سرپوشم
خواه بگذار و خواه بفروشم
لیک من چون ضمیر ننهفتم
با تو احوال خویشتن گفتم
چشم دارم که شهریار جهان
نکند نیز حال خویش نهان
کز کنیزان آفتاب جمال
زود سیری چرا کند همه سال
ندهد دل به هیچ دلخواهی
نبرد با کسی به سر ماهی
هرکه را چون چراغ بنوازد
باز چون شمع سر بیندازد
بر کشد بر فلک به نعمت و ناز
بفکند در زمین به خواری باز
شاه گفت از برای آنکه کسی
با من از مهر بر نزد نفسی
همه در بند کار خود بودند
نیک پیش آمدند و بد بودند
دل چو با راحت آشنا کردند
رنج خدمت گری رها کردند
هر کسی را به قدر خود قدمیست
نان میده نه قوت هر شکمیست
شکمی باید آهنین چون سنگ
کاسیاش از خورش نیاید تنگ
زن چو مرد گشاده رو بیند
هم بدو هم به خود فرو بیند
بر زن ایمن مباش زن کاهست
بردش باد هر کجا راهست
زن چو زر دید چون ترازوی زر
به جوی با جوی در آرد سر
نار کز نار دانه گردد پر
پخته لعل و نپخته باشد در
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهست
مادگان در کده کدو نامند
خامشان پخته پختهشان خامند
عصمت زن جمال شوی بود
شب چو مه یافت ماهروی بود
از پرستندگان من در کس
جز خود آراستن ندیدم و بس
در تو دیدم به شرط خدمت خویش
که زمان تا زمان نمودی بیش
لاجرم گرچه از تو بی کامم
بی تو یک چشم زد نیارامم
شاه از این چند نکتههای شگفت
کرد بر کار و هیچ در نگرفت
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمه نشانه نرفت
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی
کرد با تشنگی برابر آب
او صبوری و روزگار شتاب
پیرزن کان بت همایونش
کرده بود از سرای بیرونش
آگهی یافت از صبوری شاه
که بدان آرزو نیابد راه
عاجزش کرده نو رسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی
گفت وقتست اگر به چارهگری
رقص دیوان برآورم به پری
رخنه در مهد آفتاب کنم
قلعه ماه را خراب کنم
تا دگر زخم هیچ تیر زنی
نرسد بر کمان پیرزنی
با شه افسونگرانه خلوت خواست
رفت و کرد آن فسون که باید راست
در مکافات آن جهان افروز
خواند بر شه فسون پیرآموز
گفت اگر بایدت که کره خام
زیر زین تو زود گردد رام
کره رام کرده را دو سهبار
پیش او زین کن و به رفق بحار
رایضانی که کره رام کنند
توسنان را چنین لگام کنند
شاه را این فریب چست آمد
خشت این قالبش درست آمد
sorna
08-17-2011, 03:06 AM
شوخ و رعنا خرید نوش لبی
مهره بازی کنی و بوالعجبی
برده پرور ریاضتش داده
او خود از اصل نرم سم زاده
باشه از چابکی و دمسازی
صد معلق زدی به هر بازی
شاه با او تکلفی در ساخت
به تکلف گرفتهای میباخت
وقت بازی در آن فکندی شست
وقت حاجت بدین کشیدی دست
ناز با آن نمود و با این خفت
جگر آنجا و گوهر اینجا سفت
رغبت آمد زرشک آن خفتن
در ناسفته را به در سفتن
گرچه از راه رشک داده شاه
گرد غیرت نشست بر رخ ماه
از ره و رسم بندگی نگذشت
یک سر موی از آنچه بود نگشت
در گمان آمدش که این چه فنست
اصل طوفان تنور پیرزنست
ساکنی پیشه کرد و صبر نمود
صبر در عاشقی ندارد سود
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر
گفت کایخسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد
چون شدی راستگوی و راستنظر
بامن از راه راستی مگذر
گرچه هر روز کان گشاید کام
اولش صبح باشد آخر شام
تو که روز ترا زوال مباد
شب تو جز شب وصال مباد
صبحوارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش
گیرم از من نخورده گشتی سیر
به چه انداختیم در دم شیر
داشتی تا ز غصه جان نبرم
اژدهائی برابر نظرم
کشتنم را چه در خورد ماری
گر کشی هم به تیغ خود باری
به چنین ره که رهنمون بودت
وین چنین بازیی که فرمودت
خبرم ده که بیخبر شدهام
تا نپرم که تیز پر شدهام
به خدا و به جان تو سوگند
که ازین قفل اگر گشائی بند
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه در سازم
شاه از آنجا که بود دربندش
چون که دید اعتماد سوگندش
حال از آن ماه مهربان ننهفت
گفتنی و نگفتنی همه گفت
کارزوی تو بر فروخت مرا
آتشی درفکند و سوخت مرا
سخت شد دردم از شکیبائی
وز تنم دور شد توانائی
تا همان پیرزن دوا بشناخت
پیرزن وارم از دوا بنواخت
به دروغم مزوری فرمود
داشت ناخورده آن مزور سود
آتش انگیختن به گرمی تو
سختیی بد برای نرمی تو
نشود آب جز به آتش گرم
جز به آتش نگردد آهن نرم
گر نه ز آنجا که با تو رای منست
درد تو بهترین دوای منست
آتش از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن
چون شدی شمعوار با من راست
دود دودافکن از میان برخاست
کافتاب من از حمل شد شاد
کی ز بردالعجوزم آید یاد
چند ازین داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید به ناز
چون چنان دید ترک توسن خوی
راه دادش به سرو سوسن بوی
بلبلی بر سریر غنچه نشست
غنچه بشکفت و گشت بلبل مست
طوطیی دید پر شکر خوانی
بیمگس کرد شکر افشانی
ماهیی را در آبگیر افکند
رطبی در میان شیر افکند
بود شیرین و چربیی عجبش
کرد شیرین حوالت رطبش
شه چو آن نقش راپرند گشاد
قفل زرین ز درج قند گشاد
دید گنجینهای به زر درخورد
کردش از زیبهای زرین زرد
زردیست آنکه شادمانی ازوست
ذوق حلوای زعفرانی ازوست
آن چه بینی که زعفران زردست
خنده بین زانکه زعفران خوردست
نور شمع از نقاب زردی تافت
گاو موسی بها به زردی یافت
زر که زردست مایه طربست
طین اصفر عزیز ازین سببست
شه چو این داستان شنید تمام
در کنارش گرفت و خفت به کام
sorna
08-17-2011, 03:06 AM
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدائی تو راست
پناه بلندی و پستی توئی
همه نیستند آنچه هستی توئی
همه آفریدست بالا و پست
توئی آفرینندهٔ هر چه هست
توئی برترین دانشآموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائی درست
خرد داد بر تو گدائی نخست
خرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهای
توئی کاسمان را برافراختی
زمین را گذرگاه او ساختی
توئی کافریدی ز یک قطره آب
گهرهای روشنتر از آفتاب
تو آوردی از لطف جوهر پدید
به جوهر فروشان تو دادی کلید
جواهر تو بخشی دل سنگ را
تو در روی جوهر کشی رنگ را
نبارد هوا تا نگوئی ببار
زمین ناورد تا نگوئی ببار
جهانی بدین خوبی آراستی
برون زان که یاریگری خواستی
ز گرمی و سردی و از خشک و تر
سرشتی به اندازه یکدیگر
چنان برکشیدی و بستی نگار
که به زان نیارد خرد در شمار
مهندس بسی جوید از رازشان
نداند که چون کردی آغازشان
نیاید ز ما جز نظر کردنی
دگر خفتنی باز یا خوردنی
زبان برگشودن به اقرار تو
نینگیختن علت کار تو
حسابی کزین بگذرد گمرهیست
ز راز تو اندیشه بیآگهیست
به هرچ آفریدی و بستی طراز
نیازت نهای از همه بینیاز
چنان آفریدی زمین و زمان
همان گردش انجم و آسمان
که چندان که اندیشه گردد بلند
سر خود برون ناورد زین کمند
نبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای
کواکب تو بربستی افلاک را
به مردم تو آراستی خاک را
توئی گوهر آمای چار آخشیج
مسلسل کن گوهران در مزیج
حصار فلک برکشیدی بلند
در او کردی اندیشه را شهربند
چنان بستی آن طاق نیلوفری
که اندیشه را نیست زو برتری
خرد تا ابد در نیابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار
کند پیک ادراک را سنگسار
نه پرکندهای تا فراهم شوی
نه افزودهای نیز تا کم شوی
خیال نظر خالی از راه تو
ز گردندگی دور درگاه تو
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای
کسی را که قهر تو در سرفکند
به پامردی کس نگردد بلند
همه زیر دستیم و فرمان پذیر
توئی یاوری ده توئی دستگیر
اگر پای پیلست اگر پر مور
به هر یک تو دادی ضعیفی و زور
چو نیرو فرستی به تقدیر پاک
به موری ز ماری برآری هلاک
چوبرداری از رهگذر دود را
خورد پشهای مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آری رحیل
به مرغان کشی پیل و اصحاب پیل
گه از نطفهای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی
گه آری خلیلی ز بتخانهای
گهی آشنائی ز بیگانهای
گهی با چنان گوهر خانه خیز
چو بوطالبی را کنی سنگ ریز
که را زهره آنکه از بیم تو
گشاید زبان جز به تسلیم تو
زبان آوران را به تو بار نیست
که با مشعله گنج را کار نیست
ستانی زبان از رقیبان راز
که تا راز سلطان نگویند باز
مرا در غبار چنین تیره خاک
تو دادی دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من اندیشه نیست
جز آلودگی خاک را پیشه نیست
گر این خاک روی از گنه تافتی
به آمرزش تو که ره یافتی
گناه من ار نامدی در شمار
تو را نام کی بودی آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد
تو بریادی از هر چه دارم به یاد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبیح نامت شتاب آورم
چو در نیمشب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ریزم از دیده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب یاوری
مکن شرمسارم در این داوری
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بینیاز
پرستندهای کز ره بندگی
کند چون توئی را پرستندگی
درین عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نیست از خود حجابی به دست
حساب من از توست چندان که هست
بد و نیک را از تو آید کلید
ز تو نیک و از من بد آید پدید
تو نیکی کنی من نه بد کردهام
که بد را حوالت به خود کردهام
ز توست اولین نقش را سرگذشت
به توست آخرین حرف را بازگشت
ز تو آیتی در من آموختن
ز من دیو را دیده بر دوختن
چو نام توام جان نوازی کند
به من دیو کی دست یازی کند
ندارم روا با تو از خویشتن
که گویم تو باز گویم که من
گر آسوده گر ناتوان میزیم
چنان که آفریدی چنان میزیم
sorna
08-17-2011, 03:07 AM
امیدم چنانست از آن بارگاه
که چون من شوم دور ازین کارگاه
فرو ریزم از نظم و ترتیب خویش
دگرگونه گردم ز ترکیب خویش
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نیست بر هست من
ز غیب آن نمودارش آری بدست
کزین غایب آگاه باشد که هست
چو بر هستی تو من سست رای
بسی حجت انگیختم دلگشای
تو نیزار شود مهد من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رایم به تو
که خرم دل آیم چو آیم به تو
همه همرهان تا به در با منند
چون من رفتم این دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست اگر دست و پای
ز من باز مانند یک یک به جای
توئی آنکه تا من منم با منی
درین در مبادم تهی دامنی
درین ره که سر بر دری میزنم
به امید تاجی سری میزنم
سری کان ندارم ازین در دریغ
به ار تاج بخشی بدان سر نه تیغ
به حکمی که آن در ازل راندهای
نگردد قلم ز آنچه گرداندهای
ولیکن به خواهش من حکم کش
کنم زین سخنها دل خویش خوش
تو گفتی که هر کس در رنج و تاب
دعائی کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
درین عاجزی چون نخوانم تو را
بلی کار تو بنده پروردنست
مرا کار با بندگی کردنست
شکسته چنان گشتهام بلکه خرد
که آبادیم را همه باد برد
توئی کز شکستم رهائی دهی
وگر بشکنی مومیائی دهی
در این نیمشب کز تو جویم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنهٔ رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبوری ده آنگاه رنج
بلائی که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار ای بیداد دور
گرم در بلائی کنی مبتلا
نخستم صبوری ده آنگه بلا
گرم بشکنی ور نهی در نورد
کفی خاک خواهی ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگی
نیفتم برون با تو از بندگی
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نیستی
توئی آنکه بر یک قرار ایستی
پژوهنده را یاوه زان شد کلید
کز اندازه خویشتن در تو دید
کسی کز تو در تو نظاره کند
ورقهای بیهوده پاره کند
نشاید تو را جز به تو یافتن
عنان باید از هر دری تافتن
نظر تا بدین جاست منزل شناس
کزین بگذری در دل آید هراس
سپردم به تو مایهٔ خویش را
تو دانی حساب کم و بیش را
sorna
08-17-2011, 03:07 AM
بزرگا بزرگی دها بی کسم
توئی یاوری بخش و یاری رسم
نیاوردم از خانه چیزی نخست
تو دادی همه چیز من چیز توست
چو کردی چراغ مرا نور دار
ز من باد مشعل کشان دور دار
به کشتن چو دادی تنومندیم
تو ده ز آنچه کشتم برومندیم
گریوه بلند است و سیلاب سخت
مپیچان عنان من از راه بخت
ازین سیل گاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من این رودبار
عقوبت مکن عذر خواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم
سیاه مرا همه تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید
سرشت مرا که آفریدی ز خاک
سرشته تو کردی به ناپاک و پاک
اگر نیکم و گر بدم در سرشت
قضای تو این نقش در من نبشت
خداوند مائی و ما بندهایم
به نیروی تو یک به یک زندهایم
هر آنچ آفریده است بیننده را
نشان میدهند آفریننده را
مرا هست بینش نظرگاه تو
چگونه نبینم بدو راه تو
تو را بینم از هر چه پرداخته است
که هستی تو سازنده و او ساخته است
همه صورتی پیش فرهنگ و رای
به نقاش صورت بود رهنمای
بسی منزل آمد ز من تا به تو
نشاید تو را یافت الا به تو
اساسی که در آسمان و زمیست
به اندازهٔ فکرت آدمیست
شود فکرت اندازه را رهنمون
سر از حد و اندازه نارد برون
به هر پایهای دست چندان رسد
که آن پایه را حد به پایان رسد
چو پایان پذیرد حد کاینات
نماند در اندیشه دیگر جهات
نیندیشد اندیشه افزون ازین
تو هستی نه این بلکه بیرون ازین
بر آن دارم ای مصلحت خواه من
که باشد سوی مصلحت راه من
رهی پیشم آور که فرجام کار
تو خشنود باشی و من رستگار
جز این نیستم چارهای در سرشت
که سر برنگردانم از سرنوشت
نویسم خطی زین نیایشگری
مسجل به امضای پیغمبری
گواهی درو از که؟ از چار یار
که صد آفرین باد بر هر چهار
نگهدارم آن خط خونی رهان
چو تعویذ بر بازوی خود نهان
در آن داوریگاه چون تیغ تیز
که هم رستخیز است و هم رسته خیز
چو پران شود نامهها سوی مرد
من آن نامه را بر گشایم نورد
نمایم که چون حکم رانی درست
بر این حکم ران وان دیگر حکم تست
امیدم به تو هست از اندازه بیش
مکن ناامیدم ز درگاه خویش
ز خود گر چه مرکب برون راندهام
به راه تو در نیمره ماندهام
فرود آر مهدم به درگاه خویش
مگردان سر رشته از راه خویش
ز من کاهش و جان فزون ز تو
نشان جستن از من نمودن ز تو
چو بازار من بی من آراستی
بدان رسم و آیین که میخواستی
ز رونق مبر نقش آرایشم
نصیبی ده از گنج بخشایشم
چه خواهی ز من با چنین بود سست
همان گیر نابوده بودن نخست
مرا چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چون که بنواختی
تو دادی مرا پایگاه بلند
توام دست گیر اندرین پای بند
چو دادیم ناموس نام آوران
بده دادم ای داور داوران
سری را که بر سر نهادی کلاه
مبند از درپای هر خاک راه
دلی را که شد بر درت راز دار
ز دریوزهٔ هر دری باز دار
نکو کن چو کردار خودکار من
مکن کار با من به کردار من
نظامی بدین بارگاه رفیع
نیارد به جز مصطفی را شفیع
sorna
08-17-2011, 03:08 AM
فرستاده خاص پروردگار
رساننده حجت استوار
گرانمایهتر تاج آزادگان
گرامیتر از آدمیزادگان
محمد کازل تا ابد هر چه هست
به آرایش نام او نقش بست
چراغی که پروانه بینش به دوست
فروغ همه آفرینش بدوست
ضمان دار عالم سیه تا سپید
شفاعت گر روز بیم و امید
درختی سهی سایه در باغ شرع
زمینی به اصل آسمانی به فرع
زیارتگه اصل داران پاک
ولی نعمت فرع خواران خاک
چراغی که تا او نیفروخت نور
ز چشم جهان روشنی بود دور
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی بر چشم شماسیان
لب از باد عیسی پر از نوش تر
تن از آب حیوان سیه پوشتر
فلک بر زمین چار طاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش
ستون خرد مسند پشت او
مه انگشت کش گشته ز انگشت او
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاده کری و کی
محیطی چه گویم چو بارنده میغ
به یک دست گوهر به یک دست تیغ
به گوهر جهان را بیاراسته
به تیغ از جهان داد دین خواسته
اگر شحنهای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد
به سر بردن خصم چون پی فشرد
به سر برد تیغی که بر سر نبرد
قبای دو عالم بههم دوختند
وزان هر دو یک زیور افروختند
چو گشت آن ملمع قبا جای او
به دستی کم آمد ز بالای او
به بالای او کایزد آراستست
هم آرایش ایزدی راستست
کلید کرم بوده در بند کار
گشاده بدو قفل چندین حصار
فراخی بدو دعوت تنگ را
گواهی بر اعجاز او سنگ او
تهی دست سلطان درویش پوش
غلامی خر و پادشاهی فروش
ز معراج او در شب ترکتاز
معرج گران فلک را طراز
شب از چتر معراج او سایهای
وز آن نردبان آسمان پایهای
sorna
08-17-2011, 03:08 AM
شبی کاسمان مجلس افروز کرد
شب از روشنی دعوی روز کرد
سراپرده هفت سلطان سریر
برآموده گوهر به چینی حریر
سرسبزپوشان باغ بهشت
به سرسبزی آراسته کار و کشت
محمد که سلطان این مهد بود
ز چندین خلیفه ولیعهد بود
سرنافه در بیت اقصی گشاد
ز ناف زمین سر به اقصی نهاد
ز بند جهان داد خود را خلاص
به معشوقی عرشیان گشت خاص
بنه بست از این کوی هفتاد راه
به هفتم فلک بر زده بارگاه
دل از کار نه حجره پرداخته
به نه حجرهٔ آسمان تاخته
برون جسته زین کنده چاربند
فرس رانده بر هفت چرخ بلند
براقی شتابنده زیرش چو برق
ستامش چو خورشید در نور غرق
سهیلی بر اوج عرب تافته
ادیم یمن رنگ ازو یافته
بریشم دمی بلکه لؤلؤ سمی
رونده چو لؤلؤ بر ابریشمی
نه آهو ولی نافش از مشگ پر
چو دندان آهو برآموده در
از آن خوش عنانتر که آید گمان
وز آن تیز روتر که تیر از کمان
شتابندهتر و هم علوی خرام
ازو باز پس مانده هفتاد گام
به عالم گشائی فرشته وشی
نه عالم گشائی که عالم کشی
به شبرنگی از شب چرا گشته مست
چو ماه آمده شب چرائی به دست
چنان شد که از تیزی گام او
سبق برد بر جنبش آرام او
قدم بر قیاس نظر میگشاد
مگر خود قدم بر نظر مینهاد
پیمبر بد آن ختلی ره نورد
برآورد از این آب گردنده گرد
هم او راه دان هم فرس راهوار
زهی شاه مرکب زهی شهسوار
چو زین خانقه عزم دروازه کرد
به دستش فلک خرقه را تازه کرد
سواد فلک گشته گلشن بدو
شده روشنان چشم روشن بدو
در آن پرده کز گردها بود پاک
نشایست شد دامن آلوده خاک
به دریای هفت اختر آمد نخست
قدم را نهفت آب خاکی بشست
رها کرد بر انجم اسباب را
به مه داد گهوارهٔ خواب را
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی قلم را نگیرد به دست
طلاق طبیعت به ناهید داد
به شکرانه قرصی به خورشید داد
به مریخ داد آتش خشم خویش
که خشم اندران ره نمیرفت پیش
رعونت رها کرد بر مشتری
نگینی دگر زد بر انگشتری
سواد سفینه به کیوان سپرد
به جز گوهری پاک با خود نبرد
بپرداخت نزلی به هر منزلی
چنان کو فرو ماند و تنها دلی
شده جان پیغمبران خاک او
زده دست هر یک به فتراک او
کمر بر کمر کوه بر کوه راند
گریوه گریوه جنیبت جهاند
به هارونیش خضر و موسی دوان
مسیحا چه گویم ز موکب روان
به اندازهٔ آنکه یک دم زنند
به یک چشم زخمی که بر هم زنند
ز خر پشته آسمان در گذشت
زمین و زمان را ورق درنوشت
ندیده ز تعجبیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او
ز پرتاب تیرش در آن ترکتاز
فلک تیر پرتابها مانده باز
تنیده تنش در رصدهای دور
به روحانیان بر جسدهای نور
در آن راه بیراه از آوارگی
همش بار مانده همش بارگی
پر جبرئیل از رهش ریخته
سرافیل از آن صدمه بگریخته
ز رفرف گذشته به فرسنگها
در آن پرده بنموده آهنگها
ز دروازه سدره تا ساق عرش
قدم بر قدم عصمت افکنده فرش
ز دیوانگه عرشیان برگذشت
به درج آمد و درج را درنوشت
جهت را ولایت به پایان رسید
قطیعت به پرگار دوران رسید
زمین زادهٔ آسمان تاخته
زمین و آسمان را پس انداخته
مجرد روی را به جایی رساند
که از بود او هیچ با او نماند
چو شد در ره نیستی چرخ زن
برون آمد از هستی خویشتن
در آن دایره گردش راه او
نمود از سر او قدمگاه او
رهی رفت پی زیر و بالا دلیر
که در دایره نیست بالا و زیر
حجاب سیاست برانداختند
ز بیگانگان حجره پرداختند
در آن جای کاندیشه نادیده جای
درود از محمد قبول از خدای
کلامی که بی آلت آمد شنید
لقائی که آن دیدنی بود دید
چنان دید کز حضرت ذوالجلال
نه زان سو جهت بد نه ز این سو خیال
sorna
08-17-2011, 03:08 AM
همه دیده گشته چو نرگس تنش
نگشته یکی خار پیرامنش
در آن نرگسین حرف کان باغ داشت
مگو زاغ کو مهر ما زاغ داشت
گذر بر سر خوان اخلاص کرد
هم او خورد و هم بخش ما خاص کرد
دلش نور فضل الهی گرفت
یتیمی نگر تا چه شاهی گرفت
سوی عالم آمد رخ افروخته
همه علم عالم در آموخته
چنان رفته و آمده باز پس
که ناید در اندیشهٔ هیچکس
ز گرمی که چون برق پیمود راه
نشد گرمی خوابش از خوابگاه
ندانم که شب را چه احوال بود
شبی بود یا خود یکی سال بود
چو شاید که جانهای ما در دمی
برآید به پیرامن عالمی
تن او که صافیتر از جان ماست
اگر شد به یک لحظه وامد رواست
به ار گوهر جان نثارش کنم
ثنا خوانی چار یارش کنم
گهر خر چهارند و گوهر چهار
فروشنده را با فضولی چکار
به مهر علی گرچه محکم پیم
ز عشق عمر نیز خالی نیم
همیدون در این چشم روشن دماغ
ابوبکر شمعست و عثمان چراغ
بدان چار سلطان درویش نام
شده چار تکبیر دولت تمام
زهی پیشوای فرستادگان
پذیرنده عذر افتادگان
به آغاز ملک اولین رایتی
به پایان دور آخرین آیتی
گزین کردهٔ هر دو عالم توئی
چو تو گر کسی باشد آن هم توئی
توئی قفل گنجینهها را کلید
در نیک و بد کرده بر ما پدید
به شب روز ما را به بی ذمتی
سجل بر زده کامتی امتی
من از امتان کمترین خاک تو
بدین لاغری صید فتراک تو
نظامی که در گنجه شد شهربند
مباد از سلام تو نابهرمند
sorna
08-17-2011, 03:09 AM
شبی چون سحر زیور آراسته
به چندین دعای سحر خواسته
ز مهتاب روشن جهان تابناک
برون ریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش
ز بانگ جرسها بر آسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب
فرو برده سر صبح صادق به آب
من از شغل گیتی بر افشانده دست
به زنجیر فکرت شده پای بست
گشاده دل و دیده بر دوخته
به ره داشتن خاطر افروخته
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن
فکنده سرین را سراسیمهوار
چو بالین گوران به گوران نگار
سرم بر سرم زانو آورده جای
زمین زیر سر آسمان زیرپای
قراری نه در رقص اعضای من
سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهٔ ره نورد
ز پهلو به پهلو شده گرد گرد
تن خویش در گوشه بگذاشته
به صحرای جان توشه برداشته
گه از لوح ناخوانده عبرت پذیر
گه از صحف پیشینگان درس گیر
چو شمع آتش افتاده در باغ من
شده باغ من آتشین داغ من
گدازنده چون موم در آفتاب
به مومی چنین بسته بر دیده خواب
مگر جاودان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
کز آن باغ رنگین رطب چیدمی
و زو دادمی هر که را دیدمی
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب
برآورده مؤذن به اول قنوت
که سبحان حی الذی لایموت
برآمد زمن نالهٔ ناگهی
کز اندیشه پر گشتم از خود تهی
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد در صبحگاه
شب افروز شمعی برافروختم
وز اندیشه چون شمع میسوختم
دلم با زبان در سخن پروری
چو هاروت و زهره به افسونگری
که بی شغل چندین نباید نشست
دگر باره طرزی نو آرم بدست
نوائی غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود
برآرم چراغی ز پروانهای
درختی برآرایم از دانهای
که هر که افکند میوهای زان درخت
نشاننده را گوید ای نیک بخت
به شرطی که مشتی فرومایگان
ندزدند کالای همسایگان
گرفتم سرتیز هوشان منم
شهنشاه گوهر فروشان منم
همه خوشه چینند و من دانهکار
همه خانه پرداز و من خانهدار
برین چار سو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه
که دارد دکانی در این چار سو
که رخنه ندارد ز بسیار سو
چو دریا چرا ترسم از قطره دزد
که ابرم دهد بیش ازان دست مزد
اگر برفروزی چو مه صد چراغ
ز خورشید باشد برو نام داغ
شنیدم که رندی جگر تافته
درستی کهن داشت نو یافته
شنید از دبیران دینار سنج
که زر زر کشد در جهان گنج گنج
به بازار شد تا به زر زر کشد
به یک مغربی مغربی درکشد
به دکان گوهر فروشی رسید
که زر بیشتر زان به یک جا ندید
فرو ریخته زر یک انبان چست
قراضه قراضه درستا درست
به امید آن گنج دیوار بست
برانداخت دینار خود را ز دست
چو دینارش از دست پرواز کرد
سوی گنج صراف سر باز کرد
فروماند مرد از زر انگیختن
وز آن یک عدد درصد آمیختن
به زاری نمود از پی زر خروش
بنالید در مرد جوهر فروش
که از ملک دنیا به چندین درنگ
درستی زر آورده بودم به چنگ
شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی
که زر زر کشد چون برابر نهی
به گنجینهٔ این دکان تاختم
زر خود برابر برانداختم
مگر گردد آن زر بدین ریخته
خود این زر بدان زر شد آمیخته
بخندید صراف آزاد مرد
وز آمیزش زر بدو قصه کرد
که بسیار ناید براندکی
یکی بر صد آید نه صد بر یکی
بران کس که شد دزد بنگاه من
بسست این مثل شحنهٔ راه من
بسا آسیا کوغریوان بود
چو بینند مزدور دیوان بود
ز دزدان مرا بس شد این دست مزد
که بر من نیارند زد بانگ دزد
سیاهان که تاراج ره میکنند
به دزدی جهان را سیه میکنند
به روز آتشی برنیارند گرم
که دارد همی دیده از دیده شرم
دبیران نگر تا بروز سپید
قلم چون تراشند از مشک بید
نهان مرا آشکارا برند
ز گنجه است اگر تا بخارا برند
نخرند کالا که پنهان بود
که کالای دزدیده ارزان بود
ولیکن چو غیب آشکارا شود
دل دوستان بی مدارا شود
اگر دزد برده ندارد نفیر
بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر
به ارمن گذارم که خود روزگار
به هر نیک و بد باشد آموزگار
ترازوی گردون گردش بسیچ
نماند و نماند نسنجیده هیچ
sorna
08-17-2011, 03:17 AM
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و همچنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوهدار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بینوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمهای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهرهای حقهبازی کنم
به واماند خود چارهسازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفتهای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آنجا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بیخودی خواستم
بدان بیخودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی میاز بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بودهام
به می دامن لب نیالودهام
sorna
08-17-2011, 03:17 AM
بیا ساقی از سر بنه خواب را
می ناب ده عاشق ناب را
میی گو چو آب زلال آمده است
بهر چار مذهب حلال آمده است
دلا تا بزرگی نیاری به دست
به جای بزرگان نشاید نشست
بزرگیت باید در این دسترس
به یاد بزرگان برآور نفس
سخن تا نپرسند لب بسته دار
گهر نشکنی تیشه آهستهدار
نپرسیده هر کو سخن یاد کرد
همه گفته خویش را باد کرد
به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد به باغ
سخن گفتن آنگه بود سودمند
کز آن گفتن آوازه گردد بلند
چو در خورد گوینده ناید جواب
سخن یاوه کردن نباشد صواب
دهن را به مسمار بر دوختن
به از گفتن و گفته را سوختن
چه میگویم ای نانیوشنده مرد
ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد
چه دانی که من خود چه فن میزنم
دهل بر در خویشتن میزنم
متاع گران مایه دارم بسی
نیارم برون تا نخواهد کسی
خریدار در چون صدف دیده دوخت
بدین کاسدی در نشاید فروخت
مرا با چنین گوهری ارجمند
همی حاجت آید به گوهر پسند
نیوشندهای خواهم از روزگار
که گویم به دور از آموزگار
بکاوم به الماس او کان خویش
کنم بسته در جان او جان خویش
زمانه چنین پیشهها پر دهد
یکی درستاند یکی در دهد
دلی کو که بی جان خراشی بود
کمندی که بی دور باشی بود
مگر مار برد گنج از آن رو نشست
که تا رایگان مهره ناید به دست
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابد گزند
به شحنه توان پاس ره داشتن
به خاکستر آتش نگه داشتن
ازین خوی خوش کو سرشت منست
بسی رخنه در کار و کشت منست
دگر رهروان کاین کمر بستهاند
به خوی بد از رهزنان رستهاند
بدان تا گریزند طفلان راه
چو زنگی چرا گشت باید سیاه
به راهی که خواهم شدن رخت کش
ره آورد من بس بود خوی خوش
به خوی خوش آموده به گوهرم
بدین زیستم هم بدین بگذرم
چو از بهر هر کس دری سفتنی است
سرودی هم از بهر خود گفتنی است
ز چندین سخن گو سخن یاد دار
سخن را منم در جهان یادگار
سخن چون گرفت استقامت به من
قیامت کند تا قیامت به من
منم سرو پیرای باغ سخن
به خدمت میان بسته چون سرو بن
فلکوار دور از فسوس همه
سرآمد ولی پای بوس همه
چو برجیس در جنگ هر بدگمان
کمان دارم و برندارم کمان
چو زهره درم در ترازو نهم
ولی چون دهم بی ترازو دهم
نخندم بر اندوه کس برقوار
که از برق من در من افتد شرار
به هر خار چون گل صلائی زنم
به هر زخم چون نی نوائی زنم
مگر کاتش است این دل سوخته
که از خار خوردن شد افروخته
چو دریا شوم دشمنی عیب شوی
نه چون آینه دوستی عیب گوی
به خواهنده آن به خشم از مال و گنج
که از باز دادن نیایم به رنج
نمایم جو و گندم آرم به جای
نه چون جو فروشان گندم نمای
پس و پیش چون آفتابم یکیست
فروغم فراوان فریباند کیست
پس هیچ پشتی چنان نگذرم
که در پیش رویش خجالت برم
ز بدگوی بد گفته پنهان کنم
به پاداش نیکش پشیمان کنم
نگویم بداندیش را نیز بد
کزان گفته باشم بداندیش خود
بدین نیکی آرندم از دشت و رود
ز نیکان و از نیکنامان درود
وزین حال اگر نیز گردان شوم
زیارتگه نیک مردان شوم
شوم بر درم ریز خود در فشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان
ز بی آلتی وانماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج
ز شاهان گیتی در این غار ژرف
که را بود چون من حریفی شگرف
که دید است بر هیچ رنگین گلی
ز من عالی آوازهتر بلبلی
به هر دانشی دفتر آراسته
به هر نکتهای خامهای خواسته
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یک فنی
شکر دانم از هر لب انگیختن
گلابی ز هر دیدهای ریختن
کسی را که در گریه آرم چو آب
بخندانمش باز چون آفتاب
به دستم دراز دولت خوش عنان
طبر زد چنین شد طبر خون چنان
توانم در زهد بر دوختن
به بزم آمدن مجلس افروختن
ولیکن درخت من از گوشه رست
ز جا گر بجنبد شود بیخ سست
چهله چهل گشت و خلوت هزار
به بزم آمدن دور باشد ز کار
به هنگام سیل آشکارا شدن
نشاید ز ری تا بخارا شدن
همان به که با این چنین باد سخت
برون ناورم چون گل از گوشه رخت
به خود کم شوم خلق را رهنمای
همایون ز کم دیدن آمد همای
سرم پیچد از خفتن و تاختن
ندانم جز این چارهای ساختن
گه از هر سخن بر تراشم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی
اگر به ز خود گلبنی دیدمی
گل سرخ یا زرد ازو چیدمی
چو از ران خود خورد باید کباب
چه گردم به در یوزه چون آفتاب
نشینم چو سیمرغ در گوشهای
دهم گوش را از دهن توشهای
ملالت گرفت از من ایام را
به کنج ارم بردم آرام را
در خانه را چون سپهر بلند
زدم بر جهان قفل و بر خلق بند
ندانم که دور از چه سان میرود
چه نیک و چه بد در جهان میرود
یکی مرده شخصم به مردی روان
نه از کاروانی و در کاروان
به صد رنج دل یک نفس میزنم
بدان تا نخسبم جرس میزنم
ندانم کسی کو به جان و به تن
مراد و ستر دارد از خویشتن
ز مهر کسان روی برتافتم
کس خویش هم خویش را یافتم
sorna
08-17-2011, 03:18 AM
بر عاشقان نیک اگر بد شوم
همان به که معشوق خود خود شوم
گرم نیست روزی ز مهر کسان
خدایست رزاق و روزی رسان
در حاجت از خلق بربسته به
ز دربانی آدمی رسته به
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس به کس
در این مندل خاکی از بیم خون
نیارم سر آوردن از خط برون
بدین حال و مندل کسی چون بود
که زندانی مبدل خون بود
در خلق را گل براندودهام
درین در بدین دولت آسودهام
چهل روز خود را گرفتم زمام
کادیم از چهل روز گردد تمام
چو در چار بالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ
ز هر جو که انداختم در خراس
دری باز دادم به جوهر شناس
هزار آفرین بر سخن پروری
که بر سازد از هر جوی جوهری
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من
تن اینجا به پست جوین ساختن
دل آنجا به گنجینه پرداختن
به بازی نبردم جهان را به سر
که شغلی دگر بود جز خواب و خور
نخفتم شبی شاد بر بستری
که نگشادم آن شب ز دانش دری
ضمیرم نه زن بلکه آتشزنست
که مریم صفت بکر آبستنست
تقاضای آن شوی چون آیدش
که از سنگ و آهن برون آیدش
بدین دلفریبی سخنهای بکر
به سختی توان زادن از راه فکر
سخن گفتن بکر جان سفتن است
نه هر کس سزای سخن گفتن است
به دری سفالینهای سفته گیر
سرودی به گرمابه در گفته گیر
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ
چو بر سکه شاه زر میزنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی
جهودی مسی را زراندود کرد
دکان غارتیدن بدان سود کرد
نه انجیر شد نام هر میوهای
نه مثل زبیده است هر بیوهای
دو هندو برآید ز هندوستان
یکی دزد باشد دیگر پاسبان
من از آب این نقره تابناک
فرو شستم آلودگیهای خاک
ازین پیکر آنگه گشایم پرند
که باشد رسیده چو نخل بلند
چو در میوهٔ نارسیده رسی
بجنبانیش نارسیده کسی
کند سوقیی سیب را خانه رس
ولی خوش نیاید به دندان کس
شود نرم از افشردن انجیر خام
ولی چون خوری خون برآید ز کام
شکوفه که بیگه نخندد به شاخ
کند میوه را بر درختان فراخ
زمینی که دارد بر و بوم سست
اساسی برو بست نتوان درست
به رونق توانم من این کار کرد
به بیرونقی کار ناید ز مرد
چو در دانه باشد تمنای سود
کدیور در آید به کشت و درود
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها
ترنم شناسان دستان نیوش
ز بانگ مغنی گرفتند گوش
ضرورت شد این شغل را ساختن
چنین نامه نغز پرداختن
که چون در کتابت شود جای گیر
نیوشنده را زان بود ناگزیر
به نقشی که نزد کلان نیست خرد
نمودم بدین داستان دستبرد
از این آشنا رویتر داستان
خنیده نیامد بر راستان
دگر نامهها را که جوئی نخست
به جمهور ملت نباشد درست
نباشد چنین نامه تزویر خیز
نبشته به چندین قلمهای تیز
به نیروی نوک چنین خامهها
شرف دارد این بر دگر نامهها
از آن خسروی می که در جام اوست
شرف نامهٔ خسروان نام اوست
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هر چه بشنیدی از باستان
به گفتی دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیدهها را قلم درکشید
بناسفته دری که در گنج یافت
ترازوی خود را گهر سنج یافت
شرفنامه را فرخ آوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
sorna
08-17-2011, 03:18 AM
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوائی زنم
خراباتیان را صلائی زنم
مرا خضر تعلیم گر بود دوش
به رازی که نامه پذیرای گوش
که ای جامگی خوار تدبیر من
ز جام سخن چاشنی گیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمه زندگی یافته
شنیدم که درنامه خسروان
سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش باز
که در پردهٔ کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز
پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بیدرنگ
بیانباشتن در دهان نهنگ
از آن خوشتر آید جهاندیده را
که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت
که در در نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه گیر
که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزمائیت هست
به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکردهای
که یخنی بود هر چه ناخوردهای
به دشواری آید گهر سوی سنگ
ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ
همه چیز ار بنگری لخت لخت
به سختی برون آید از جای سخت
گهر جست نتوان به آسودگی
بود نقره محتاج پالودگی
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
کسی کو برد برتر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خم نقره خواهی وزرینه طشت
ز خاک عراقت نباید گذشت
زری تا دهستسان و خوارزم و چند
نوندی نه بینی به جز لور کند
به خاری و خزری و گیلی و کرد
به نانباره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران
که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراق دل افروز باد ارجمند
که آوازه فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق ریزهای در عراقست و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی نژاد
که گرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهر کنی تیشه را تیز کن
عروس سخن را شکر ریز کن
تو گوهر من از کان اسکندری
سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو
به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر در آرد بها
نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خرد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی در به یکباره سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش
دری میستان گوهری می فروش
میانجی چنان کن برای صواب
که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش
دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به در دری
نهادم ز هر شیوه هنگامهای
مگر در سخن نو کنم نامهای
در آن حیرت آباد بییاوران
زدم قرعه بر نام نام آوران
هر آیینه کز خاطرش تافتم
خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغ زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین پروری
پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند
نخستین درپادشائی زنم
دم از کار کشورگشائی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن
کنم تازه با رنجهای کهن
به پیغمبری کویم آنگه درش
که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه در ساختم هر دری کان گنج
جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه در
کنم دامن عالم از گنج پر
طرازی نوانگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نورهان
sorna
08-17-2011, 03:18 AM
دریغ آیدم کاین نگارین نورد
بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار
به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زندهدارش کنم
ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز
بمانم بر او نام او را دراز
نشستنگهی سازمش زین سریر
که باشد بروجاودان جای گیر
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم زیادش برد
نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه
رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد
به اندازه سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور
که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چکار
به باز ملک در خور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامه نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد
وزو دیدهٔ دشمنان دور باد
نواگر نوای چکاوک بود
چو دشمن زند تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن راندهام
درون پرور خویش را خواندهام
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کنش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او
که نیک اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان
مفرح رساند به دانندگان
فسردهدلان را درآرد به کار
غم آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینهٔ خسته را
گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند
خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست
به دست آورد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس
خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایونتر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه
sorna
08-17-2011, 03:19 AM
بیا ساقی آن آب یاقوتوار
در افکن بدان جام یاقوت بار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالین زمین خاک ریحان اوست
علم برکش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشگین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
به بار ای هوا قطره ناب را
بگیر ای صدف در کن این آب را
برا ای در از قعر دریای خویش
ز تاج سر شاه کن جای خویش
شهی که آرزومند معراج توست
زمین بوس او درةالتاج توست
سکندر شکوهی که در جمله ساز
شکوه سکندر بدو گشت باز
زمین زندهدار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن
طرفدار مغرب به مردانگی
قدر خان مشرق به فرزانگی
جهان پهلوان نصرةالدین که هست
بر اعدای خود چون فلک چیرهدست
مخالف پس اندیش و او پیش بین
بداندیش کم مهر و او بیشکین
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
سه نوبت زن پنج نوبت پناه
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش
شهان را ز رسمی که آیین بود
کلید آهنین گنج زرین بود
جز او کاهن تیغ روشن کند
کلید از زر و گنج از آهن کند
چو آب فرات آشکارانواز
چو سرچشمه نیل پنهان گداز
اگر سایه بر آفتاب افکند
در آن چشمهٔ آتش آب افکند
وگر ماه نو را براتی دهد
ز نقص کمالش نجاتی دهد
گر انعام او بر شمارد کسی
بدان تا کند شکر نعمت بسی
ز شکر وی آن نعمت افزون بود
ولی نعمتی بیش از این چون بود
فلک وار با هر که بندد کمر
بر آب افکند چون زمینش سیر
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او
هر آنچ او نموده گه کارزار
نه رستم نموده نه اسفندیار
صلاح جهان آن شب آمد پدید
که از مولد این صبح صادق دمید
کجا گام زد خنگ پدرام او
زمین یافت سرسبزی از گام او
به هر دایره کو زده ترکتاز
ز پرگار خطش گره کرده باز
بران بقعه کاو بارگی تاخته
زمین گنج قارون برانداخته
بر آن دژ که او رایت انگیخته
سر کوتوال از دژ آویخته
اگر دیگران کاصلشان آدمیست
همه مردمند او همه مردمیست
ندانم کس از مردم روشناس
کزان مردمی نیست بر وی سپاس
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند
ولینعمت عالمش خواندهاند
اگر مردهای سر آرد ز گور
بگیرد همه شهر و بازار شور
هزاران دل مرده از عدل شاه
شود زنده و خصم ناید به راه
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد
به خلقی چنین خلق را بنده کرد
جهان بود چون کان گوهر خراب
به آبادی افتاد ازین آفتاب
زمین دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت
ز هر نعمتی کایدش نو به نو
دهد بخش خواهندگان جو به جو
به هر نیکوی چون خرد پیبرد
جهان یاد نیک از جهان کی بود
گر از نخل طوبی رسد در بهشت
به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت
رسد شرق تا غرب احسان او
به هر خانهای نعمت خوان او
زهی بارگاهی که چون آفتاب
ز مشرق به مغرب رساند طناب
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست
به هر وادیی کو عنان تافته
در منه به دامن درم یافته
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته
سمن سیم و خیری زر اندوخته
کجا گنج دانی پشیزی در او
که از گنج او نیست چیزی در او
چو از تاج او شد فلک سر بلند
سرش باد از آن تاج فیروزمند
زهی خضر و اسکندر کاینات
که هم ملک داری هم آب حیات
چو اسکندری شاه کشورگشای
چو خضر از ره افتاده را رهنمای
همه چیز داری که آن درخورست
نداری یکی چیز و آن همسرست
چو دریا نگویم گران سایهای
همانا که چون کان گرانمایهای
چو در صید شیران شعار افکنی
به تیری دو پیکر شکار افکنی
چو در جنگ پیلان گشائی کمند
دهی شاه قنوج را پیل بند
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیر افکنی بلکه بهرام گور
چه دولت که در بند کار تو نیست
چه مقصود کان در کنار تو نیست
بسا گردن سخت کیمخت چرم
که شد چون دوال از رکاب تو نرم
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش
یکی نرم گردن یکی سفته گوش
به عذر از تو بدخواه جان میبرد
بدین عهد رایت جهان میبرد
چو برگشت گرد جهان روزگار
ز شش پادشه ماند شش یادگار
sorna
08-17-2011, 03:19 AM
کلاه از کیومرث تختگیر
ز جمشید تیغ از فریدون سریر
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای
که احکام انجم درو یافت جای
فروزنده آیینهٔ گوهری
نمودار تاریخ اسکندری
همان خاتم لعل بر دوخته
به مهر سلیمانی افروخته
بدین گونه شش چیز در حرف تست
گواه سخن نام شش حرف تست
جز این نیز بینم تو را شش خصال
که بادی برومند ازو ماه و سال
یکی آنکه از گنج آراسته
دهی آرزوهای ناخواسته
دویم مردمی کردن بی قیاس
عوض باز ناجستن از حقشناس
سوم دل به شفقت برآراستن
ستمدیده را داد دل خواستن
چهارم علم بر ثریا زدن
چو خورشید لشگر به تنها زدن
همان پنجم از مجرم عذر خواه
ز روی کرم عفو کردن گناه
ششم عهد و پیمان نگهداشتن
وفا داری از یاد نگذاشتن
ز تو شش جهت بی روائی مباد
وز این شش خصالت جدائی مباد
به پرواز ملکت دو شاهین به کار
یکی در خزینه یکی در شکار
دو مار از برای تو توفیر سنج
یکی مار مهره یکی مار گنج
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان
جهان را به فرمان چندین بلاد
ستون در تست ذات العماد
همه شب که مه طوف گردون کند
چراغ ترا روغن افزون کند
همه روز خورشید با تاج زر
به پائین تخت تو بندد کمر
سپارنده پادشاهی به تو
سپرد از جهان هر چه خواهی به تو
بدان داد ملکت که شاهی کنبی
چو داور شوی داد خواهی کنی
که بازی کند بر پریشه زور
نه پیلی نهد پای بر پشت مور
سپاس از خداوند گیتی پناه
که بیشست از این قصه انصاف شاه
به انصاف شه چشم دارم یکی
که بیند در این داستان اندکی
گر افسانهای بیند از کار دور
نه سایه بر او گستراند نه نور
وگر بیند از در در او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج
در این گنجنامه زر از جهان
کلید بسی گنج کردم نهان
کسی کان کلید زر آرد به دست
طلسم بسی گنج داند شکست
وگر گنج پنهان نیارد پدید
شود خرم آخر به زرین کلید
تو دانی که این گوهر نیم سفت
چه گنجینهها دارد اندر نهفت
نشاط از تو دارد گهر سفتنم
سزاوار توست آفرین گفتنم
خرد کاسمان را زمین میکند
برین آفرین آفرین میکند
چو فرمان چنین آمد از شهریار
که بر نام ما نقش بند این نگار
به گفتار شه مغز را تر کنم
بگفت کان مغز در سر کنم
فرستم عروسی بدان بزمگاه
کزو چشم روشن شود بزم شاه
عروسی چنین شاه را بنده باد
بران فحل آفاق فرخنده باد
به اندازه آنکه نزدیک و دور
چراغ جهان تاب را هست نور
گل باغ شه عالم افروز باد
چراغ شبش مشعل روز باد
دریده دهن بد سگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روز باد آفرین خوان او
ز چشم بد آن کس نیابد گزند
که پیوسته سوزد بر آتش سپند
ز سحر آن سرا را نیابی خراب
که دارد سفالینهای پر سداب
سداب و سپند رقیبان شاه
دعای نظامی است در صبحگاه
sorna
08-17-2011, 03:20 AM
بیا ساقی آن راحتانگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم
حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردنست
بسی نیک و بدهاش در گردنست
شب و روز از این پرده نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر
ز نیرنگ این پرده دیر سال
خیالی شدم چون نبازم خیال
برآنم که این پرده خالی کنم
درین پرده جادو خیالی کنم
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری
نخست آنچنان کردم آغاز او
که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت
که دل راه باور شدش برگرفت
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست
پراکنده از هر دری دانهای
برآراستم چون صنم خانهای
بنا به اساسی نهادم نخست
که دیوار ان خانه باشد درست
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر
که نبود گزارنده را زان گزیر
در ارتنگ این نقش چینی پرند
قلم نیست برمانی نقشبند
چو میکردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ
اثرهای آن شاه آفاق گرد
ندیدم نگاریده در یک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود
به هر نسختی در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مایهها
برو بستم از نظم پیرایهها
زیادت ز تاریخهای نوی
یهودی و نصرانی و پهلوی
گزیدم ز هر نامهای نغز او
ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سر جملهای ساختم
ز هر یک زبان هر که آگه بود
زبانش ز بیغاره کوته بود
در آن پرده کز راستی یافتم
سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهی سخنهای راست
نشاید در آرایش نظم خواست
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم
همه کردهٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود
به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و دید
که بی چار حد ملک نتوان خرید
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگهداشت آیین شاهان کی
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستین کس او شد که زیور نهاد
بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چیره دست
طلیهای زر بر سر نقره بست
خرد نامهها را ز لفظ دری
به یونان زبان کرد کسوت گری
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام
به آیینه شد خلق را رهنمون
ز تاریکی آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را
ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سودای هندو ز صفرای روس
فروشست عالم چو بیت العروس
شد آیینهٔ چینیان رای او
سر تخت کیخسروی جای او
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
به شاهنشهی بر دهل زد دوال
دویم ره که بر بیست افزود هفت
به پیغمبری رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پیغمبری
نبشتند تاریخ اسکندری
چو بر دین حق دانشآموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت
بسی حجت انگیخت بر دین پاک
عمارت بسی کرد بر روی خاک
به هر گردشی گرد پرگار دهر
بنا کرد چندین گرانمایه شهر
ز هندوستان تا به اقصای روم
برانگیخت شهری به هر مرز و بوم
هم او داد زیور سمرقند را
سمرقند نی کان چنان چند را
بنا کرد شهری چو شهر هری
کز آنان کند شهر کردن کری
در و بند اول که در بند یافت
به شرط خرد زان خردمند یافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست
به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد یاجوج ازو شد بلند
که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز این نیز بسیار بنیاد کرد
کزین بیش نتوان از او یاد کرد
چو عزم آمد آن پیکر پاک را
که بخشش کند پیکر خاک را
صلیبی خطی در جهان برکشید
از آن پیش کاید صلیبی پدید
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازهٔ هندسی
یکی نوبتی چارحد بر فراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالی یکی میخ اوی
به عرض جنوبی دگر بیخ اوی
طنابی ازین سوی مشرق کشید
طنابی دگر زو به مغرب رسید
بدین طول و عرض اندرین کارگاه
که را بود دیگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از میل و از مرحله
به دستی زمین را نکردی یله
مساحت گران داشت اندازه گیر
بران شغل بگماشته صد دبیر
رسن بسته اندازه پیدا شده
مقادیر منزل هویدا شده
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه
ز منزل به منزل بپیمود راه
وگر راه بر روی دریاش بود
طریق مساحت مهیاش بود
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت
یکی را به لنگرگه خویش ماند
یکی را به قدر رسن پیش راند
دگر باره این بسته را پای داد
شتابنده را در سکون جای داد
گه آن را گه این را رسن تاختی
خطر بین کزین سان رسن باختی
بدین گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
جهان را که از غم به راحت کشید
بدین هندسه در مساحت کشید
زمین را که چندست و ره تا کجاست
ترازوی تدبیر او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پدید
بدان مسکن از ما که داند رسید
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش
از آبادی آن بوم را داد بخش
همه چاره ای کرد در کوه و دشت
چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت
ز تاریخ آن خسرو تاجدار
به کار آمد اینست که آمد به کار
جز این هر چه در خارش آرد قلم
سبک سنگیی باشد از بیش و کم
چو نظم گزارش بود راه گیر
غلط کرد ره بود ناگزیر
مرا کار با نغز گفتاریست
همه کار من خود غلط کاریست
بلی هر چه ناباورش یافتم
ز تمکین او روی بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمیر
که خوانندگان را بود دلپذیر
بسی در شگفتی نمودن طواف
عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بیشگفتی گزاری سخن
ندارد نوی نامههای کهن
سخن را به اندازهای دار پاس
که باور توان کردنش در قیاس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نماید دروغ
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست
نظامی سبکباش یاران شدند
تو ماندی و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند
مخور می به تنها بر این طرف جوی
حریفان پیشینه را باز جوی
گر آیند حاضر میت نوش باد
وگر نی حسابت فراموش باد
sorna
08-17-2011, 03:20 AM
بیا ساقی از خنب دهقان پیر
میی در قدح ریز چون شهد و شیر
نه آن میکه آمد به مذهب حرام
میی کاصل مذهب بدو شد تمام
بیا باغبان خرمی ساز کن
گل آمد در باغ را باز کن
نظامی به باغ آمد از شهر بند
بیارای بستان به چینی پرند
ز جعد بنفشه برانگیز تاب
سرنرگس مست برکش ز خواب
لب غنچه را کایدش بوی شیر
ز کام گل سرخ در دم عبیر
سهی سرو را یال برکش فراخ
به قمری خبر ده که سبزست شاخ
یکی مژده ده سوی بلبل به راز
که مهد گل آمد به میخانه باز
ز سیمای سبزه فروشوی گرد
که روشن به شستن شود لاجورد
دل لاله را کامد از خون به جوش
فرو مال و خونی به خاکی بپوش
سرنسترن را زموی سپید
سیاهی ده از سایه مشک بید
لب نارون را میآلود کن
به خیری زمین را زراندود کن
سمن را درودی ده از ارغوان
روان کن سوی گلبن آب روان
به نو رستگان چمن باز بین
مکش خط در آن خطه نازنین
به سرسبزی از عشق چون من کسان
سلامی به هر سبزهای میرسان
هوا معتدل بوستان دلکش است
هوای دل دوستان زان خوشست
درختان شکفتند بر طرف باغ
برافروخته هر گلی چون چراغ
به مرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را ساز ده
سراینده کن ناله چنگ را
درآور به رقص این دل تنگ را
سر زلف معشوق را طوق ساز
درافکن بدین گردن آن طوق باز
ریاحین سیراب را دسته بند
برافشان به بالای سرو بلند
از آن سیمگون سکه نوبهار
درم ریز کن بر سر جویبار
به پیرامن برکه آبگیر
ز سوسن بیفکن بساط حریر
در آن بزمه خسروانی خرام
درافکن می خسروانی به جام
به من ده که می خوردن آموختم
خورم خاصه کز تشنگی سوختم
به یاد حریفان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را به جای
چو دوران ما هم نماند بسی
خورد نیز بر یاد ما هر کسی
به فصلی چنین فرخ و سازمند
به بستان شدم زیر سرو بلند
ز بوی گل و سایهٔ سرو بن
به بلبل درآمد نشاط سخن
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده روئی چو روشن چراغ
سر زلف در عطف دانکشان
ز چهره گل از خنده شکر فشان
رخی چون گل و بر گل آورده خوی
به من داد جامی پر از شیر و می
که بر یاد شاه جهان نوش کن
جز این هر چه داری فراموش کن
نشستم همی با جهاندیدگان
زدم دلستان پسندیدگان
به چندین سخنهای زیبا و نغز
که پالودم از چشمه خون و مغز
هنوزم زبان از سخن سیر نیست
چو بازو بود باک شمشیر نیست
بسی گنجهای کهن ساختم
درو نکتههای نو انداختم
سوی مخزن آوردم اول بسیچ
که سستی نکردم در آن کار هیچ
وزو چرب و شیرینی انگیختم
به شیرین و خسرو درآمیختم
وز آنجا سرا پرده بیرون زدم
در عشق لیلی و مجنون زدم
وزین قصه چون باز پرداختم
سوی هفت پیکر فرس تاختم
کنون بر بساط سخن پروری
زنم کوس اقبال اسکندری
سخن رانم از فرو فرهنگ او
برافرازم اکلیل و اورنگ او
پس از دورهائی که بگذشت پیش
کنم زندش از آب حیوان خویش
سکندر که راه معانی گرفت
پی چشمهٔ زندگانی گرفت
مگر دید کز راه فرخندگی
شود زنده از چشمهٔ زندگی
سوی چشمهٔ زندگی راه جست
کنون یافت آن چشمه کانگاه جست
چنین زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان
نظامی چو میبا سکندر خوری
نگهدار ادب تاز خود برخوری
چو همخوان خضری برین طرف جوی
به هفتاد و هفت آب لب را بشوی
sorna
08-17-2011, 03:21 AM
بیا ساقی آن آب حیوان گوار
به دولت سرای سکندر سپار
که تا دولتش بوسه بر سر دهد
به میراث خوار سکندر دهد
گزارنده نامه خسروی
چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم
جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس
پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاصتر جای او
نو آیینترین شاه آفاق بود
نوا زادهٔ عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش
دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج
فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست
رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم
ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار
دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت
سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوریها بسیست
مرا گوش بر گفتهٔ هر کسیست
چنین آمد از هوشیاران روم
که زاهد زنی بود از آن مرز و بوم
به آبستنی روز بیچاره گشت
ز شهر وز شوی خود آواره گشت
چو تنگ آمدش وقت بار افکنی
برو سخت شد درد آبستنی
به ویرانهٔ بار بنهاد و مرد
غم طفل میخورد و جان میسپرد
که گوئی که پرورد خواهد تو را
کدامین دده خورد خواهد تو را
وز این بی خبر بد که پروردگار
چگونه ورا پرورد وقت کار
چه گنجینهها زیر بارش کشند
چه اقبالها در کنارش کشند
چو زن مرد و آن طفل بی کس بماند
کس بی کسانش به جائی رساند
که ملک جهان را ز فرهنگ ورای
شد از قاف تا قاف کشور گشای
ملک فیلقوس از تماشای دشت
شکار افکنان سوی آن زن گذشت
زنی دیده مرده بدان رهگذر
به بالین او طفلی آورده سر
ز بی شیری انگشت خود میمزید
به مادر بر انگشت خود میگزید
بفرمود تا چاکران تاختند
به کار زن مرده پرداختند
ز خاک ره آن طفل را برگرفت
فرو ماند از آن روز بازی شگفت
ببرد و بپرورد و بنواختش
پس از خود ولیعهد خود ساختش
دگرگونه دهقان آزر پرست
به دارا کند نسل او باز بست
ز تاریخها چون گرفتم قیاس
هم از نامه مرد ایزد شناس
در آن هر دو گفتار چستی نبود
گزافه سخن را درستی نبود
درست آن شد از گفتهٔ هر دیار
که از فیلقوس آمد آن شهریار
دگر گفتها چون عیاری نداشت
سخنگو بر آن اختیاری نداشت
چنین گوید آن پیر دیرینه سال
ز تاریخ شاهان پیشینه حال
که در بزم خاص ملک فیلقوس
بتی بود پاکیزه و نوعروس
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمانکش به گیسو کمند
چو سروی که پیدا کند در چمن
ز گیسو بنفشه ز عارض سمن
جمالی چو در نیمروز آفتاب
کرشمه کنان نرگسی نیم خواب
سر زلف بیچان چو مشک سیاه
وزو مشگبو گشته مشکوی شاه
بر آن ماهرو شه چنان مهربان
که جز یاد او نامدش بر زبان
به مهرش شبی شاه در برگرفت
ز خرمای شه نخلین برگرفت
شد از ابر نیسان صدف باردار
پدیدار شد لؤلؤ شاهسوار
چو نه مه برآمد بر آبستنی
به جنبش درآمد رگ رستنی
به وقت ولادت بفرمود شاه
که دانا کند سوی اختر نگاه
ز راز نهفته نشانش دهد
وز آن جنبش آرام جانش دهد
شناسندگان برگرفتند ساز
ز دور فلک باز جستند راز
به سیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند
اسد بود طالع خداوند زور
کزو دیدهٔ دشمنان گشت کور
شرف یافته آفتاب از حمل
گراینده از علم سوی عمل
عطارد به جوزا برون تاخته
مه و زهره در ثور جا ساخته
بر آراسته قوس را مشتری
زحل در ترازو به بازیگری
ششم خانه را کرده بهرام جای
چو خدمتگران گشته خدمت نمای
چنین طالعی کامد آن نور ازو
چه گویم زهی چشم بد دور ازو
چو زاد آن گرامی به فالی چنین
برافروخت باغ از نهالی چنین
در احکام هفت اختر آمد پدید
که دنیا بدو داد خواهد کلید
از آن فرخی مرد اخترشناس
خبر داد تا کرد خسرو سپاس
شه از مهر فرزند پیروز بخت
در گنج بگشاد و برشد به تخت
به شادی گرائید از اندوه رنج
به خواهندگان داد بسیار گنج
به پیروزی آن می مشگبوی
می و مشگ میریخت بر طرف جوی
چو شد ناز پرورده آن شاخ سرو
خرامنده شد چون خرامان تذرو
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای
کمان خواست از دایه و چوبه تیر
گهی کاغذش برهدف گه حریر
چو شد رستهتر کار شمشیر کرد
ز شیر افکنی جنگ با شیر کرد
وز آن پس نشاط سواری گرفت
پی شاهی و شهریاری گرفت
sorna
08-17-2011, 03:22 AM
بیا ساقی آن راح ریحان سرشت
به من ده که بر یادم آمد بهشت
مگر ز آن می آباد کشتی شوم
وگر غرقه گردم بهشتی شوم
خوشا روزگارا که دارد کسی
که بازار حرصش نباشد بسی
به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود
جهان میگذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی
نه بذلی که طوفان برآرد ز مال
نه صرفی که سختی درآرد به حال
همه سختی از بستگی لازمست
چو در بشکنی خانه پر هیزم است
چنان زی کزان زیستن سالیان
تو را سود و کس را نباشد زیان
گزارنده درج دهقان نورد
گزارندگان را چنین یاد کرد
که چون شاه یونان ملک فیلقوس
برآراست ملک جهان چون عروس
به فرزانه فرزند شد سر بلند
که فرخ بود گوهر ارجمند
چو فرزند خود را خردمند یافت
شد ایمن که شایسته فرزند یافت
ندارد پدر هیچ بایستهتر
ز فرزند شایسته شایستهتر
نشاندش به دانش در آموختن
که گوهر شود سنگ از افروختن
نقوماجس آنکو خردمند بود
ارسطوی داناش فرزند بود
به آموزگاری برو رنج برد
بیاموختش آنچه نتوان شمرد
ادبهای شاهی هنرهای نغز
که نیروی دل باشد و نور مغز
ز هر دانشی کو بود در قیاس
وزو گردد اندیشه معنی شناس
برآراست آن گوهر پاک را
چو انجم که آراید افلاک را
خبر دادش از هر چه در پرده بود
کسی کم چنان طفل پرورده بود
همه ساله شهزاده تیزهوش
به جز علم را ره ندادی به گوش
به باریک بینی چو بشتافتی
سخنهای باریک دریافتی
ارسطو که همدرس شهزاده بود
به خدمتگری دل به دو داده بود
هر آنچ از پدر مایه اندوختی
گزارش کنان دروی آموختی
چو استاد دانا به فرهنگ ورای
ملک زاده را دید بر گنج پای
به تعلیم او بیشتر برد رنج
که خوشدل کند مرد را پاس گنج
چو منشور اقبال او خواند پیش
درو بست عنوان فرزند خویش
به روزی که طالع پذیرنده بود
نگین سخن مهر گیرنده بود
به شهزاده بسپرد فرزند را
به پیمان در افزود سوگند را
که چون سر براری به چرخ بلند
ز مکتب به میدان جهانی سمند
سر دشمنان بر زمین آوری
جهان زیر مهر نگین آوری
همایون کنی تخت را زیر تاج
فرستندت از هفت کشور خراج
بر آفاق کشور خدائی کنی
جهان در جهان پادشائی کنی
به یاد آری این درس و تعلیم را
پرستش نسازی زر و سیم را
نظر بر نداری ز فرزند من
به جای آوری حق پیوند من
به دستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ و گنج
تو را دولت او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی در خور است
هنر هر کجا یافت قدری تمام
به دولت خدائی برآورد نام
همان دولتی کارجمندی گرفت
ز رای بلندان بلندی گرفت
چو خواهی که بر مه رسانی سریر
ازین نردبان باشدت ناگزیر
ملک زاده با او بهم داد دست
به پذرفتگاری بر آن عهد بست
که شاهی چو بر من کند شغل راست
وزیر او بود بر من ایزد گواست
نتابم سر از رأی و پیمان او
نبندم کمر جز به فرمان او
سرانجام کاقبال یاری نمود
برآن عهد شاه استواری نمود
چو استاد دانست کان طفل خرد
بخواهد ز گردنکشان گوی برد
از آن هندسی حرف شکلی کشید
که مغلوب و غالب درو شد پدید
بدو داد کین حرف را وقت کار
به نام خود و خصم خود برشمار
اگر غالب از دایره نام توست
شمار ظفر در سرانجام توست
وگر ز آنکه ناغالبی در قیاس
ز غالبتر از خویشتن در هراس
شه آن حرف بستد ز دانای پیر
شد آن داوری پیش او دلپذیر
چو هر وقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی
بر اینگونه میزیست بارای و هوش
ز هر دانش آورده دیگی به جوش
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه زیرکان بیش داشت
به فرمان کار آگهان کار کرد
بدین آگهی بخت را یار کرد
هنر پیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او
عجب مهربان بود بر مرزبان
دل مرزبان هم بدو مهربان
نکردی یکی مرغ بر بابزن
کارسطو نبودی بر آن رای زن
نجستی ز تدبیر او دوریی
بهر کار ازو خواست دستوریی
چو پرگار چرخ از بر کوه و دشت
برین دایره مدتی چند گشت
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد
جهان چیست بگذر ز نیرنگ او
رهائی به چنگ آور از چنگ او
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چار میخ
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت
مقیمی نبینی درین باغ کس
تماشا کند هر یکی یک نفس
در او هر دمی نوبری میرسد
یکی میرود دیگری میرسد
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
به خود کامگی پی چه خواهی فشرد
درین چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست
به دام جهان هستی از وام او
بده وام او رستی از دام او
شبی نعلبندی و پالانگری
حق خویشتن خواستند از خری
خر از پای رنجیده و پشت ریش
بیفکندشان نعل و پالان به پیش
چو از وامداری خر آزاد گشت
بر آسود و از خویشتن شاد گشت
تو نیز ای به خاکی شده گردناگ
بده وام و بیرون چه از گرد و خاک
sorna
08-17-2011, 03:22 AM
بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد
سخن سنجی آمد ترازو به دست
درست زر اندود را میشکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سیم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرفگیری کند
ندانم کسی کو دبیری کند
ولی تا قوی دست شد پشت من
نشد حرف گیر کس انگشت من
نبینم به بدخواهی اندر کسی
که من نیز بدخواه دارم بسی
ره من همه زهر نوشیدنست
هنر جستم و عیب پوشیدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم این چرم را
که برتابد آسیب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزین ره نگردم سرانجام کار
گزارای نقش گزارش پذیر
که نقش از گزارش ندارد گزیر
چنین نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر دیده بود
نمود آنچه رایش پسندیده بود
همان عهد دیرینه برجای داشت
علمهای پیشینه بر پای داشت
به دارا همان گنج زر میسپرد
بران عهد پیشینه پی میفشرد
ز فرمانبران ملک فیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموش
که بود از پدر دوست انگیزتر
به دشمن کشی تیغ او تیزتر
چنان شد که با زور بازوی او
نچربید کس در ترازوی او
چو در زور پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی
به نخجیر گه شیری کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار
ربود از دلیران تواناتری
سر زیرکان شد به داناتری
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگیخته
سواد حبش را ورق ریخته
حساب جهانگیری آورد پیش
جهان را زبون دید در دست خویش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدین هر دو بر تخت شاید نشست
به هر کاری کو جست نام آوری
در آن کار دادش فلک یاوری
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ریحان سرسبزی آراسته
ازو بسته نقشی به هر خانهای
رسیده به هر کشور افسانهای
گهی راز با انجمن مینهاد
گه از راز انجم گره میگشاد
به انبوه می با جوانان گرفت
به خلوت پی کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمی
که آید در اندیشهٔ آدمی
به آزردن کس نیاورد رای
برون از خط عدل ننهاد پای
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقیمان شهری خراج
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت
عمارت همی کرد و زر میفشاند
همه خار میکند و گل مینشاند
به هر ناحیت نام داغش کشید
به مصر و حبس بوی باغش کشید
گشاده دو دستش چو روشن درخش
یکی تیغ زن شد یکی تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
یکی جای آهن یکی جای زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدی داستان کای خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نیک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبیر دانا وزیر
به کم روزگاری شد آفاق گیر
وزیری چنین شهریاری چنان
جهان چون نگیرد قراری چنان
همه کار شاهان گیتی نکوه
ز رای وزیران پذیرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشیروان
که بردند گوی از همه خسروان
پذیرای پند وزیران شدند
که از جملهٔ دور گیران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
برای وزیر از جهان گوی برد
مرا و تو را گه شود پای سست
تن شاه باید که ماند درست
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز
چو باشد کند چشم بد بازیی
کند دیو بافتنه دم سازیی
جهان دادخواهست و شه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزین داوری چشم بد دور باد
sorna
08-17-2011, 03:22 AM
بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به خفتن درآمد سگ پاسبان
خروس غنوده فرو کوفت بال
دهل زن بزد بر تبیره دوال
من از خواب آسوده برخاستم
به جوهر کشی خاطر آراستم
طلبکار گوهر که کانی کند
به پندار امید جانی کند
به خوناب لعلی که آرد به چنگ
ستیزه کند با دل خاره سنگ
چه پنداری ای مرد آسان نیوش
که آسان پر از در توانکرد گوش
گر انجیر خور مرغ بودی فراخ
نبودی یک انجیر بر هیچ شاخ
گزارنده پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر
به جلوه برآورد خورشید دست
عروسانه بر کرسی زر نشست
سکندر به آیین شاهان پیش
بر آراست بزمی در ایوان خویش
غلامان گلچهره دلربای
کمر بر کمر گرد تختش به پای
گهی باده میخورد بر یاد کی
گهی گنج میریخت بر باد می
نشسته چنین چون یکی چشمه نور
که آواز داد آمد از راه دور
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدهٔ دادخواه
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم
رسیدند چندان سیاهان زنگ
که شد در بیابان گذرگاه تنگ
سواد جهان را چنان در نبشت
که سودا در آند در آن کوه و دشت
بیابانیانی چو قطران سیاه
از آن بیش کاندر بیابان گیاه
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
به خوبی روند ار چه هستند زشت
نه روئی که پیدا کند شرمشان
نه بر هیچکس مهر و آزرمشان
همه آدمی خوار و مردم گزای
ندارد در این داوری مصر پای
گر آید به یارگیری شهریار
وگر نی به تاراج رفت آن دیار
نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم
ز جمعی چنین دل پراکندهایم
دگر حکم شه راست ما بندهایم
شه دادگر داور دین پناه
چو دانست کاورد زنگی سپاه
هراسان شد از لشگر بی قیاس
نباید که دانا بود بی هزاس
ارسطوی بیدار دل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند
وزیر خردمند پیروز رای
به پیروزی شاه شد رهنمای
که برخیز و بخت آزمائی بکن
هلاک چنان اژدهائی بکن
برآید مگر کاری از دست شاه
که شه را قویتر کند پایگاه
شود مصر و آن ناحیت رام او
برآید به مردانگی نام او
دگر دشمنان را درآرد به خاک
شود دوست پیروز و دشمن هلاک
سکندر به دستوری رهنمون
ز مقدونیه برد رایت برون
یکی لشگر انگیخت کز ترک و تیغ
فروزنده برقش برآمد به میغ
ز دریا سوی خشگی آورد رای
دلیلش سوی مصر شد رهنمای
همه مصریان شهری و لشگری
پذیره شدندش به نیک اختری
بفرمود شه کز لب رود نیل
کند لشگرش سوی صحرا رحیل
به پرخاش زنگی شتابان شدند
دو اسبه به سوی بیابان شدند
دلیران به صحرا کشیدند رخت
به کین خواه زنگی کمر کرده سخت
چو زنگی خبر یافت کامد سپاه
جهان گشت بر چشم زنگی سیاه
دو لشگر برابر شد آراسته
شد آزرمها پاک برخاسته
ز نعل سمندان پولاد میخ
زمین را ز جنبش برافتاد بیخ
ز بس نعره کامد برون از کمین
فرود اوفتاد آسمان بر زمین
ز گرز گران سنگ چالش گران
شده ماهی و گاو را سر گران
ز شوریدن بانگ چون رستخیر
به وحش بیابان درآمد گریز
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان
به جایی گرفتند جای نبرد
که گرما ز مردم بر آورد گرد
زمینی ز گوگرد بی آب تر
هوائی ز دوزخ جگر تابتر
ز تنین به غور آمده غارها
در او فتنه را روز بازارها
در آن جای غولان وطن ساختند
چو غولان به هر گوشه میتاختند
چو گوهر فرو برد گاو زمین
برون جست شیر سیاه از کمین
برآفاق شد گاو گردون دلیر
برآمد ستاره چو دندان شیر
شب از ناف خود عطرسائی گشاد
جهان زیور روشنائی نهاد
برون شد یزک دار دشمن شناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس
ستاره درآمد به تابندگی
برآسود خلق از شتابندگی
به یک جای هم روم و هم زنگبار
فرومانده زنگی و رومی ز کار
sorna
08-17-2011, 03:23 AM
بیا ساقی آن میکه رومی وشست
به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
مگر با من این بی محابا پلنگ
چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
فریبنده راهی شد این راه دور
که بر چرخ هفتم توان دید نور
درین ره فرشته زره میرود
که آید یکی دیو و ده میرود
به معیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
قراضه قراضه رباید نخست
ربایند ازو چون که گردد درست
بجو میستاند ز دهقان پیر
به من میفرستند به دیوان میر
ز من رخت این همرهان دور باد
زبانم بر این نکته معذور باد
از این آشنایان بیگانه خوی
دوروئی نگر یک زبانی مجوی
دو سوراخ چون رو به حیله ساز
یکی سوی شهوت یکی سوی آز
ولیکن چو کژدم به هنگام هوش
نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
گزارش گر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
که چون شاه چین زین برابرش نهاد
فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
سپهر از کمین مهر بیرون جهاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
جهان از دلیران لشکر شکن
کشیده چو انجم بسی انجمن
از آیینه پیل و زنگ شتر
صدف را شبه رست بر جای در
ز پویه که پی بر زمین میفشرد
در اندام گاو استخوان گشت خرد
شه روم رسم کیان تازه کرد
ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
بر آراست لشگر به آیین روم
چو آرایش نقش بر مهر موم
ز رومی تنی بود بس مهربان
زبان آوری آگه از هر زبان
دلیر و سخنگوی و دانش پرست
به تیر و به شمشیر گستاخ دست
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیا نوش نام
به شیرین سخنهای مردم فریب
ربوده نیوشندگان را شکیب
ندیم سکندر به بی گاه و گاه
محاسب در احکام خورشید و ماه
سکندر به حکم پیام آوری
بر خویش خواندش به نام آوری
بفرمود تا هیچ نارد درنگ
شتابان شود سوی سالار زنگ
رساند بدو بیم شمشیر شاه
مگر بشنود باز گردد ز راه
به زنگی زبان رهنمونی کند
که آهن در آتش زبونی کند
جوانمرد گلچهره چون سرو بن
ز رومی به زنگی رساند این سخن
که دارنده تاج و شمشیر و تخت
روان کرد رایت به نیروی بخت
جوان دولت و تیز و گردنکشست
گه خشم سوزنده چون آتشست
چو بر شاه آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور
چنان به که با او مدارا کنی
بنالی و عذر آشکارا کنی
نباید که آن آتش آید به تاب
که ننشیند آنگه به دریای آب
به مهرش روان باید آراستن
مبارک نشد کین ازو خواستن
جهانش گه صلح و جنگ آزمود
ز جنگش زیان دید و از صلح سود
شه زنگ چون گوش کرد آن سخن
بپیچید بر خود چو مار کهن
دماغش ز گرمی برآمد به جوش
برآورد چون رعد غران خروش
بفرمود تا طوطیا نوش را
کشند و برنداز تنش هوش را
ربودنش آن دیوساران ز جای
چو که برگ را مهرهٔ کهربای
بریدند در طشت زرین سرش
به خون غرقه شد نازنین پیکرش
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد
کسانی که بودند با او به راه
شدند آب در دیده نزدیک شاه
نمودند کان رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ
چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
به خون ریختن شد دل انگیخته
ز خون چنان بی گنه ریخته
شد از رومیان رنگ یکبارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی
سیاهان ازان کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید
شب آن به که پوشیده دندان بود
که آن لحظه میرد که خندان بود
سکندر به آهستگی یک دو روز
گذشت از سر خشم اندیشه سوز
شباهنگ چون برزد از کوه دود
برآهنگ شب مرغ دستان نمود
برآویخت هندوی چرخ از کمر
به هارونی شب حرسهای زر
جلاجل زنان گفت هارون شاه
که شه تاجور باد و دشمن تباه
طلایه برون شد بره داشتن
یتاقی به نوبت نگه داشتن
دگر روز کاورد گردون شتاب
برون زد سر از کنج کوه آفتاب
بغرید کوس از در شهریار
جهان شد ز بانگ جرس بیقرار
تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام
در آمد به شورش دم گاو دم
به خمبک زدن خام روئینه خم
ترازوی پولاد سنجان به میل
ز کفه به کفه همی راند سیل
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف
ز قاروره و یاسج و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترک
زهرین حمله زهرای تیغ
شده آب خون در دل تند میغ
sorna
08-17-2011, 03:23 AM
چو لشگر به لشگر درآورد روی
مبارز برون آمد از هر دو سوی
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون بناورد گه ریختند
سبق برد بر لشگر روم زنگ
چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
خرابی درآورد زنگی به روم
ز هر بوم افغان برآورد بوم
که رومی بترسید از آن پیش خورد
که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
درافکند خون دلاور به جام
بخورد از سر خامی آن خون خام
چو زنگی نمود آنچنان بازیی
ز رومی نیامد عنان تازیی
بدانست سالار لشگر شناس
که در رومی از زنگی آمد هراس
چو لشگر هراسان شود در ستیز
سگالش نسازد مگر بر گریز
وزیر خردمند را خواند پیش
خبر دادش از راز پنهان خویش
که بددل شدند این سپاه دلیر
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
به لشگر توان کردن این کارزار
به تنها چه برخیزد از یک سوار
ز خون خوردن طوطیا نوش گرد
همه لشگر از بیم خواهند مرد
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیابد ز ترسندگان هیچ کار
چو بد دل شد این لشگر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی
همان زنگیان چیره دستی کنند
چو پیلان آشفته مستی کنند
چه دستان توان آوریدن به دست
کزان زنگیان را درآید شکست
برانداز رایی که یاری دهد
ازین وحشتم رستگاری دهد
جهاندیده دستور فریاد رس
گشاد از سر کاردانی نفس
که شاها خرد رهنمون تو باد
ظفر یار و دشمن زبون تو باد
جهان داور آفرینش پناه
پناه تو باد ای جهانگیر شاه
به هر جا که روی آری از کوه و دشت
بهی بادت از چرخ پیروز گشت
سیاهان که ماران مردم زنند
نه مردم همانا که اهریمنند
اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ
عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
ز مردم کشی ترس باشد بسی
ز مردم خوری چون نترسد کسی
گر آزرم خواهیم از این سگدلان
نخوانندمان عاقلان عاقلان
وگر جای خالی کنیم از نبرد
ز گیتی برآرند یکباره گرد
بلی گر زما داشتندی هراس
میانجی برایشان نهادی سپاس
میانجی که باشد که بس بیهشند
وگر راست خواهی میانجی کشند
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن
گرفتن تنی چند زنگی ز راه
گرفتار کردن در این بارگاه
نشستن تو را خامش و خشمناک
درانداختن زنگیان را به خاک
یکی را سر از تن بریدن به درد
به مطبخ فرستادن از بهر خورد
به زنگی زبان گفتن این را بشوی
بپز تا خورد خسرو نامجوی
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت
بجوشد سر گوسپندی سیاه
تهی ز استخوان آورد نزد شاه
شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام
بگوید که مغزش بیارید نیز
کزین نغزتر کس نخوردست چیز
اگر هیچ دانستمی در نخست
که زنگی خوری داردم تندرست
اسیران رومی نپروردمی
همه زنگی خوش نمک خوردمی
چو آن آدمی خواره یابد خبر
که هست آدمیخوارهای زو بتر
بدین ترس بگذارد آن کین گرم
که آهن به آهن توان کرد نرم
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکستن آوریم
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش در آن مرز و بوم
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند
شدند آن دلیران فرمان پذیر
گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
به نوبتگه شاه بردند شان
به سرهنگ نوبت سپردند شان
درآوردشان نوبتی دار شاه
قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
شه از خشمناکی چو غرنده شیر
که آرد گوزن گران را به زیر
یکی را بفرمود تا زان گروه
ببرند سر چون یکی پاره کوه
به مطبخ سپردند کین را بگیر
بساز آنچه شه را بود ناگزیر
دگرگونه با مطبخی رفته راز
که چون ساز میباید آن ترکتاز
دگر زنگیان پیش خسرو به پای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای
چو فرمود خسرو که خوان آورند
بساط خورش در میان آورند
بیاورد خوان زیرک هوشمند
بر او لفچهای سر گوسپند
شه از هم درید آنخورش را به زور
چو شیری که او بردرد چرم گور
بیایستگی خورد و جنباند سر
که خوردی ندیدم بدین سان دگر
چو زنگی بخوردن چنین دلکشست
کبابی دگر خوردنم ناخوشست
همه ساق زنگی خورم در شراب
کزان خوش نمکتر نیابم کباب
به رغم سیاهان شه پیل بند
مزور همی خورد از آن گوسفند
چو ترسنده اژدها کردشان
چو ماران به صحرا رها کردشان
شدند آن سیاهان بر شاه زنگ
خبر باز دادند از آن روز تنگ
که این اژدها خوی مردم خیال
نهنگی است کاورده بر ما زوال
چنان میخورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را
سر لفجنان را که آرد ببند
خورد چون سرو لفجه گوسفند
دل زنگیان را درآمد هراس
که از پرنیان سر برون زد پلاس
فرو پژمرید آتش انگیزشان
ز گرمی نشست آتش تیزشان
چو روز دگر مرغ بگشود بال
تهی شد دماغ سپهر از خیال
به غول سیه بانگ برزد خروس
در آمد به غریدن آواز کوس
شغبهای شیپور از آهنگ تیز
چو صور اسرافیل در رستخیز
ز نعره برآوردن گاو دم
شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش
ز شوریدگی تنبک زخم ریز
دماغ فلک سفته از زخم تیز
دل ترکتازان در آن داروگیر
برآورده از نای ترکی نفیر
زمین لرزه مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ
روارو زنان تیر پولاد سای
در اندام شیران پولاد خای
پلارک چنان تاف از روی تیغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ
دو لشگر دگر باره برخاستند
دگرگونه صفها برآراستند
دو ابر از دو سو در خروش آمدند
دو دریای آتش به جوش آمدند
برآمیخته لشگر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دو رنگ
سم باد پایان پولاد نعل
به خون دلیران زمین کرده لعل
ترنگ کمانهای بازو شکن
بسی خلق را برده از خویشتن
درفشیدن تیغ آیینه تاب
درفشانتر از چشمهٔ آفتاب
زده لشگر روم رایت بلند
زمین در کمان آسمان در کمند
به قلب اندر اسکندر فیلقوس
جناحی بر آراسته چون عروس
ز پیش سپه زنگی قیرگون
جناحی برآورده چون بیستون
صف زنده پیلان به یکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه
مژه چون سنان چشمها چون عقیق
ز خرطوم تا دم در آهن غریق
دگرگونه بر هر یکی تخت عاج
برو زنگیی بر سر از مشک تاج
چو آواز بر پیل سرکش زدی
زدی آتش ارخود بر آتش زدی
ز پس پیل کامد به چالش برون
شد از پای پیلان زمین نیلگون
پیاده روان گرد پیل بلند
به هر گوشهای کرده صد پیل بند
چو آیین پیکار شد ساخته
منشها شد از مهر پرداخته
ستمگر سیاهی زراجه بنام
ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
در آمد چو پیل استخوانی به دست
کزو پیل را استخوان میشکست
سیه ماری افسون گرگی در او
سرآماسی از سر بزرگی در او
دهانش فراخ و سیه چون لوید
کزو چشم بیننده گشتی سپید
خمی از خماهن برانگیخته
به خمها سکاهن برو ریخته
برو سینهای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن خود مپرس
علم دیدهای پرچمی بر سرش؟
نمیگشت یک موی از آن پیکرش
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچو دو طاس خون
بسی خویشتن را به زنگی ستود
که سوزانتر از آتشم زیر دود
زراجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیل پای
چو در پیل پای قدح میکنم
به یک پیل پا پیل را پی کنم
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز
گرم شیر پیش آیدو گر هزبر
براو سیل بارم چو غرنده ابر
فرس بفکند جوش من نیل را
رخ من پیاده نهد پیل را
سلاح از تنم رسته چو شیر نر
ز پولاد دارم سلاحی دگر
چو الماس و آهن رگ تن مرا
چه حاجت به الماس و آهن مرا
چو گردن برآرم به گردن کشی
نه زابی هراسم نه از آتشی
درم پهلوی پهلوانان به تیغ
خورم گرده گردنان بی دریغ
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم
مرا در جهان از کسی شرم نیست
ستیزه بسی هست و آزرم نیست
ستیزنده را دارد آزرم سست
خر از زیر پالان برآید درست
چو من زنگی آنگه که خندان بود
سیه شیری الماس دندان بود
بگفت این و برزد به ابرو شکنج
چو ماری که پیچد ز سودای گنج
ز رومی سواری توانا و چست
بر آن آتش افکند خود را نخست
به آتش کشی باز مالید گوش
چو پروانهای کایدش خون بجوش
درآمد برو زنگی جنگ سود
به یک ضربت از تن سرش را ربود
دگر کینه خواهی درآمد به جنگ
فلک هم درآورد پایش به سنگ
چنین تا به مقدار هفتاد مرد
به تیغ آمد از رومیان در نبرد
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز
دل از جای شد لشگر روم را
چو از کورهٔ آتشین موم را
چو کرد آن زبانی سپه را زبون
نیامد بناورد او کس برون
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای
بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ
به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
زده بر میان گوهر آگین کمر
در آورده پولاد هندی به سر
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول زنگی گره به گره
یمانی یکی تیغ زهر آبجوش
حمایل فروهشته از طرف دوش
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه چاچیان
لحیفی برافکنده بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور
عنان تکاور به دولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد
به کبک دری چون درآید عقاب
چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
از آن تیزتر خسرو پیلتن
به تندی درآمد به آن اهرمن
بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر
عقاب جوان آمد آرام گیر
اگر بر نتابی عنان را ز راه
کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
سیه روی ازانی که از تیغ تیز
درین حربگه کرد خواهی گریز
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسلتر از جعد مویت کنم
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آئینهام کز من افتاد زنگ
سپیده برد روی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد
چه لافی که من دیو مردم خورم
مرا خور که از دیو مردم برم
ندانی تو پیگار شمشیر سخت
بیاموزمت من به بازوی بخت
گر آیی ز جایی نگهدار جای
و گرنه سرت بسپرم زیر پای
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنه صبح زنگی کشم
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلیان جامه در خم نیل
چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ
به زنگه رود گوش سالار زنگ
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد باز و عنان برگشاد
برو حملهای برد چون شیر مست
یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست
ز سختی که زد بر سرش گرز را
برافتاد تب لرزه البرز را
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت
سرو گردن و سینه و پای و دست
ز پا تا به خرد درهم شکست
چو کار زراجه ز راحت برید
یکی محنت دیگر آمد پدید
سیاهی به کردار نخل بلند
هراسان ازو دیدهٔ نخل بند
به خسرو درآمد چو تند اژدها
بر او کرد زخمی چو آتش رها
نشد کارگر تیغ بر درع شاه
بغرید زنگی چو ابر سیاه
چو دارای روم آن سیه را بدید
نهنگ سیاه از میان برکشید
چنان ضربتی زد بر آن نخل بن
که شیر جوان بر گوزن کهن
سر زنگی نخل بالا فتاد
چو زنگی که از نخل خرما فتاد
دگر زنگیی رفت سوی مصاف
زبان برگشاده به مشتی گزاف
که ابری سیاه آمد از کوه زنگ
نبارد مگر اژدها و نهنگ
سیه کولهٔ گرد بازو منم
گران کوه را هم ترازو منم
ز تن برکنم گردن پیل را
به دم درکشم چشمهٔ نیل را
بر آن کس که جانش به آهن گزم
بسی جامها در سکاهن رزم
جهان جوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی
سر تیغ بر گردن افراختش
در آن یافه گفتن سرانداختنش
از آن سهمگنتر سیاهی قوی
عنان راند بر چالش خسروی
چنان زد برو تیغ زنگار خورد
که زنگی ز گردش درآمد به گرد
سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد
به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
دگر تا شب از نامداران زنگ
نیامد کسی را تمنای جنگ
sorna
08-17-2011, 03:24 AM
جهاندار با فتح دمساز گشت
شبانگه به آرامگه بازگشت
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب
نگهبان این مار پیکر درفش
زر اندود بر پرنیان بنفش
رقیبان لشگر به آیین پاس
نگهبانتر از مرد انجم شناس
یزکداری از دیده نگذاشتند
یتاقی که رسمی است میداشتند
سحرگه که آمد به نیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری
سکندر برون آمد از خوابگاه
برآراست بر حرب دشمن سپاه
روان کرد رخش عنانتاب را
برانگیخت چون آتش آن آب را
به قلب اندرون پای خود را فشرد
بهر پهلوی پهلوی را سپرد
چپ و راست را بست از آهن حصار
فرو برد چون کوه بیخ استوار
همان لشگر زنگ و خیل حبش
به هر گوشهای گشته شمشیرکش
حبش بریمین بربری بریسار
به قلب اندرون زنگی دیوسار
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ
در آمد به غریدن ابر سیاه
ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
چنان آمد از هر دو لشگر غریو
کزان هول دیوانه شد مغز دیو
گره بر گلوها فروبست گرد
ز بی خونی اندامها گشت زرد
ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز
میانجی همی جست راه گریز
ز بس شورش رق روئینه طاس
به گردون گردان در آمد هراس
ز خر مهرهٔ مغز پرداخته
زمین مغز کوه از سر انداخته
ز روئین دز کوس تندر خروش
به دزهای روئین درافتاد جوش
ز نای دمیده بر آهنگ دور
گمان بود کامد سرافیل و صور
ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ
ز هر غار بر شد غباری به میغ
ز منقار پولاد پران خدنگ
گره بسته خون در دل خاره سنگ
کمان کج ابرو به مژگان تیر
ز پستان جوشن برآورده شیر
کمند گره دادهٔ پیچ پیچ
به جز گرد گردن نمیگشت هیچ
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز
ز موزونی ضربهای سنان
به رقص آمده اسب زیر عنان
به زنبورهٔ تیر زنبور نیش
شده آهن و سنگ را روی ریش
زمین خسته از خون انجیدگان
هوا بسته از آه رنجیدگان
برآراسته قلب شاه از نبرد
چو کوهی که انباشد از لاجورد
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چون زنگ زنگی خروش
کفیده دل و بر لب آورده کف
دهن باز کرده چو پشت کشف
چو از هر دو سو گشت قلب استوار
ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
نمودند بسیار مردانگی
هم از زیرکی هم ز دیوانگی
برآورد زنگی ز رومی هلاک
که این نازنین بود و آن هولناک
شه از نازنین لشگر اندیشه کرد
که از نازنینان نیاید نبرد
به دل گفت آن به که شیری کنم
درین ترسناکان دلیری کنم
چو لشگر زبون شد در این تاختن
به خود باید این رزم را ساختن
برون شد دگر باره چون آفتاب
که آرد به خونریزی شب شتاب
تنی چند را زان سپاه درشت
به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
کسی کان چنان دید بنیاد او
تهی کرد پهلو ز پولاد او
سپهدار رومی چو بی جنگ ماند
تکاور سوی لشگر زنگ راند
پلنگر که او بود سالار زنگ
بدانست کامد ز دریا نهنگ
به یاران خود گفت کاین صید خام
کجا جان برد چون در آید به دام
سلیحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
به پوشید خفتانی از کرگدن
مکوکب به زر زاستین تا بدن
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از بر فرق چون سیم خام
درفشان یکی تیغ چون چشم گور
پلارک درو رفته چون پای مور
برآهیخت و آمد بر تند شیر
نشاید شدن سوی شیران دلیر
بغرید کای شیر صید آزمای
هماوردت آمد مشو باز جای
مرو تا نبرد دلیران کنیم
درین رزمگه جنگ شیران کنیم
به بینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست
ز جوشیدن زنگی خامکار
بجوشید خون در دل شهریار
چو بدخواه کین در خروش آورد
ستیزنده را خون به جوش آورد
سکندر بدو گفت چندین ملاف
مران بیهده پیش مردان گزاف
ز مردانگی لاف چندین مزن
هراسان شو از سایهٔ خویشتن
بترس ار چه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیر افکنان
تنی را که نتوانی از جای برد
به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
به پهلوی شیر آنگهی دست کش
که داری به شیر افکنی دستخوش
به تاراج خود ترکتازی کنی
که گنجشک باشی و بازی کنی
بیا تا بگردیم میدان خوشست
ببینیم کز ما که سختی کشست
گرفته مزن در حریف افکنی
گرفته شوی گر گرفته زنی
بر آشفت زندگی ز گفتار شاه
به چالش درآمد چو دود سیاه
فروهشت بر ترک شه تیغ را
ز برق آتشی کی رسد میغ را
برآشفته شد شاه از آن زشت روی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی
به تندی یکی تیغ زد بر تنش
نشد کارگر زخم بر جوشنش
بسی جمله بر یکدیگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند
بدینگونه تا شب درآمد بسر
نشد زخم کس در میان کارگر
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه
شب آمد شبیخون رها کردنیست
به میعاد فردا وفا کردنیست
سیه کار شب چون شود شحنه سود
برون آید آتش ز گردنده دود
کنم با تو کاری در این کارزار
که اندر گریزی به سوراخ مار
به شرطی که چون صبح راند سپاه
تو را نیز چون صبح بینم پگاه
بگفت این و از حربگه بازگشت
برین داستان شاه دمساز گشت
به مهلت ز شب عذر خواه آمدند
ز میدان سوی خوابگاه آمدند
چو روز دگر چشمهٔ آفتاب
برانگیخت آتش ز دریای آب
دو لشگر به هم برکشیدند کوس
چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
تذروان رومی و زاغان زنگ
شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ
سیاهان چو شب رومیان چون چراغ
کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
برآمد یکی ابر زنگار گون
فرو ریخت از دیده دریای خون
در آن سیل کز پای شد تا به فرق
یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد
برآراست بازار ناورد را
برانگیخت ز آب روان گرد را
کژ اکندی از گور چشمه حریر
بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
یکی درع رخشندهٔ چشمه دار
که در چشم نامد یکی چشمه وار
سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش
به آب جگر یافته پرورش
حمایل یکی تیغ هندی چو آب
به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب
کلاهی ز پولاد چین بر سرش
که گوهر به رشک آمد از گوهرش
برآویخته ناچخی زهردار
به وقت زدن تلخ چون زهر مار
نشست از بر بارهٔ کوه فش
به دیدن همایون به رفتار خوش
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه
نیامد پلنگر که پژمرده بود
به اندیشه لنگر فرو برده بود
دگر زنگیی را چو عفریت مست
فرستاد تا گوهر آرد به دست
به یک ناچخ شه که بر وی رسید
ز زنگی رگ زندگانی برید
دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه
کزو چشم بینندگان شد ستوه
همان خورد کان ناسزای دگر
چنین چند را خاک خارید سر
سیه رویتر زان یی دیو سار
به پیچش درآمد چو پیچنده مار
بر او نیز شه ناچخی راند زود
به زخمی برآورد ازو نیز دود
سیاهی دگر زان ستمگارهتر
به حرب آمد از شیر خونخوارهتر
همان شربت یار پیشینه خورد
زمانه همان کار پیشینه کرد
نیامد دگر کس به میدان دلیر
که ترسیده بودند از آن تند شیر
عنان داد خسرو سوی خیل زنگ
برون خواست بدخواه خود را به جنگ
پلنگر چو دید آن چنان دستبرد
شد اندامش از زخم ناخورده خرد
اگر خواست ورنه جنیبت جهاند
سوی حربگه کام و ناکام راند
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خاریش بخت مالش کنان
بسی زخمها زد به نیروی سخت
نشد کارگر بر خداوند بخت
شه شیر زهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور
پناهنده را یاد کرد از نخست
نیت کرد بر کامگاری درست
طریدی بناورد زنگی نمود
که بر نقطه پرگار تنگی نمود
به چالشگری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش
چنان زد بر او ناچخ نه گره
که هم کالبد سفته شد هم زره
به یک باد شد کشتی خصم خرد
فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
بفرمود شاه از سربارگی
که لشگر بجنبد به یکبارگی
سپاه از دو سو جنبش انگیختند
شب و روز را درهم آمیختند
ز بیم چکاچک که آمد ز تیر
کفن گشت در زیر جوشن حریر
ترنگا ترنگ درفشنده تیغ
به مه درقها را برآورده میغ
تنوره ز تفتیدن آفتاب
به سوزندگی چون تنوری بتاب
ز جوشیدن سر به سرسام تیز
جهان کرده از روشنائی گریز
ز بس زنگی کشته بر خاک راه
زمین گشته در آسمان رو سیاه
عقیق از شبه آتش افروخته
شبه گشته در آسمان سیه سوخته
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهر گران
اسیر سمنبرک شد مشک بید
غراب سی صید باز سپیده
سراسیمگی در منش تاخته
ز رخت خرد خانه پرداخته
ز دلدادن چاوشان دلیر
دلاور شده گور بر جنگ شیر
زگفتن که هوی و دگر بارههان
برآورده سر های و هوی از جهان
ستیز دو لشگر چو از حد گذشت
زمانه یکی را ورق در نوشت
قوی دست را فتح شد رهنمون
به زنهار خواهی درآمد زبون
در آن تاختن لشگر رومیان
به زنگی کشی بسته هر سو میان
سکندر به شمشیر بگشاد دست
به بازار زنگی در آمد شکست
چو زنگی درآمد به زنگانه رود
ز شهرود رومی برآمد سرود
سر رایت شاه بر شد به ماه
ز غوغای زنگی تهی گشت راه
فرو ریخت باران رحمت ز میغ
فرو نشست زنگار زنگی ز تیغ
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش
ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ
به گردن در افسار یا پالهنگ
sorna
08-17-2011, 03:24 AM
کسی را که زیر علم تاختند
به فرمان خسرو سر انداختند
در آن وادی از زنگیان کس نماند
وگر ماند جز بخش کرکس نماند
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور
کری بنده کو بار مردم کشد
گهی شم کشد گه بریشم کشد
چو خصمان گرفتار خواری شدند
حبش در میان زینهاری شدند
شه آن وحشیان را که بود از حبش
نفرمود کشتن در آن کشمکش
ببخشود بر سختی کارشان
به شمشیر خود داد زنهارشان
بفرمود تا داغشان برکشند
حبش زین سبب داغ بر آتشند
فروزندهشان کرد از آن گرم داغ
کز آتش فروزنده گردد چراغ
ز بس غارت آورردن از بهر شاه
غنیمت نگنجید در عرضگاه
چو شاه آن متاع گران سنج دید
چو دریا یکی دشت پر گنج دید
به جز گوهرین جام و زرین عمود
به خروار عنبر به انبار عود
هم از زر کانی هم از لعل و در
بسی چرم و قنطارها کرده پر
ز کافور چون سیم صحرا ستوه
ز سیم چو کافور صدر پاره کوه
همان زنده پیلان گنجینه کش
همان تازی اسبان طاووس وش
همان برده بومی و بربری
سبق برده بر ماه و بر مشتری
ز برگستوانهای گوهر نگار
همان چرم زرافهٔ آبدار
همه روی صحرا پر از خواسته
به گنجینه و گوهر آراسته
شه از فتح زنگی و تاراج گنج
برآسود ایمن شد از درد و رنج
به عبرت در آن کشتگان بنگریست
بخندید پیدا و پنهان گریست
که چندین خلایق در این داروگیر
چرا کشت باید به شمشیر و تیر
خطا گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
فلک را سر انداختن شد سرشت
نشاید کشیدن سر از سرنوشت
چو دود از پی لاجوردی نقاب
سر از گنبد لاجوردی متاب
فلکها که چون لاجوردی خزند
همه جامه لاجوردی رزند
درین پردهٔ کج سرودی مگوی
در این خاک شوریده آبی مجوی
که داند که این خاک انگیخته
به خون چه دلهاست آمیخته
همه راه اگر نیست بیننده کور
ادیم گوزنست و کیمخت گور
بخش ۱۷ - باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فیروزی
sorna
08-17-2011, 03:25 AM
بیا ساقی از می مرا مست کن
چو می در دهی نقل بر دست کن
از آن می که دل را برو خوش کنم
به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همایون درخت
که در سایه او توان برد رخت
گه از میوه آرایش خوان دهد
گه از سایه آسایش جان دهد
به میوه رسیده بهاری چنین
ز رونق میفتاد کاری چنین
چو شد بارور میوهدار جوان
به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار
برآورده سبزه سر از جویبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجینه بند
به صحرا علم برکشیدم بلند
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز
که چون رومی از زنگی آنکین کشید
سکندر کجا رخش در زین کشید
گزارنده داستان دری
چنین داد نظم گزارش گری
که چون فرخی شاه را گشت جفت
چو گلنار خندید و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود یک هفته بر جای جنگ
به یاقوت می رنگ داد آذرنگ
چو سقای باران و فراش باد
زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته
که بیگرد به راه آراسته
چو بی گرد شد راه را کرد راه
درآمد به زین شاه گیتی پناه
روار و زنان نای زرین زدند
سراپرده بر پشت پروین زدند
ز دریای افرنجه تا رود نیل
بجوش آمد از بانگ طبل رحیل
دراینده هر سو درای شتر
ز بانگ تهی مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هرای زر
ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار
نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خویش
خرامنده بر کبک رقاص خویش
چو لختی زمین ز آن طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز بس رایت انگیزی سرخ و زرد
مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنیمت برآورده کوه
ز گوهر کشیدن هیونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پیل
به صد جای پل بسته بر رود نیل
بدین فرخی شاه فیروزمند
برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصریان را نواخت
به آئین خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دریا کنار
پذیرفت یک چندی آنجا قرار
به هر منزلی کو علم برکشید
در آن منزل آمد عمارت پدید
به گنج و به فرمان در آن ریگ بوم
عمارت بسی کرد بر رسم روم
بر آبادی راه میبرد رنج
بر آن ریگ میریخت چون ریگ گنج
نخستین عمارت به دریا کنار
بنا کرد شهری چو خرم بهار
به آبادی و روشنی چون بهشت
همش جای بازار و هم جای کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام
هم اسکندریهش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنیاد را
که مانند شد مصر و بغداد را
به یونان شدن گشت عزمش درست
که آنجا رود مرد کاید نخست
ز دریا گذر کرد و آمد به روم
جهان نرم در زیر مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستی
بکردی ازو هر چه میخواستی
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند
همه شهر یونان بیاراستند
که دیدند ازو آنچه میخواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال
که آمد چنان بازیی در خیال
مخالف شکن شاه پیروز بخت
به فیروز فالی برآمد به تخت
ز فیروزی دولت کامگار
نشاط نو انگیخت در روزگار
بسی ارمغانی ز تاراج زنگ
به هر سو فرستاد بی وزن و سنگ
ز گنجی که او را فرستاد دهر
به هر گنجدانی فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسید
شتر بار زر تا بخارا رسید
گزین کرد مردی به فرهنگ ورای
که آیین آن خدمت آرد بجای
گزید از غنیمت طرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی
گرانمایههایی که باشد غریب
ز مرکوب و گوهر ز دیبا و طیب
برون از طبقهای پرزر خشک
به صندوق عنبر به خروار مشک
یکی خرمن از سیم بگداخته
یکی خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ
که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسی تیغ گوهر نگار
نمطهای زرافهٔ آبدار
کنیزان چابک غلامان چست
به هنگام خدمتگری تندرست
همان تختهای مکلل ز عاج
به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسیران زنجیر بر پا و دست
به بالا و پهنا چو پیلان مست
ز گوش بریده شتر بارها
ز سرهای پر کاه خروارها
ز پیلان پیکار ده زنده پیل
گه رزم جوشنده چون رود نیل
بدین سان گرانمایهای سره
فرستاد با قاصدی یکسره
چو آمد فرستادهٔ راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمایه گنج
sorna
08-17-2011, 03:25 AM
شکوهید دارا ز نزلی چنان
حسد را برو تیزتر شد عنان
پذیرفت گنجینه بی قیاس
پذیرفته را نامد از وی سپاس
نه بر جای خود پاسخی ساز کرد
در کین پوشیده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسری
نپوشید بر رای اسکندری
سکندر شد آزرده از کار او
نهانی همی داشت آزار او
ز پیروزی دولت و جاه خویش
نبودش سرکین بدخواه خویش
ز هر سو خبر ترکتازی نمود
که رومی به زنگی چه بازی نمود
ز هر کشوری قاصدان تاختند
بدین چیرگی تهنیت ساختند
در طعنه بر رومیان بسته شد
همان رومی از بددلی رسته شد
زمانه چو عاجز نوازی کند
به تند اژدها مور بازی کند
در این آسیا دانه بینی بسی
به نوبت درآس افکند هرکسی
sorna
08-17-2011, 03:26 AM
بیا ساقی آن میکه فرخ پیست
به من ده که داروی مردم میست
میی کوست حلوای هر غم کشی
ندیده به جز آفتاب آتشی
جهان بینم از میل جوینده پر
یکی سوی دریا یکی سوی در
نه بینم کسی را در این روزگار
که میلش بود سوی آموزگار
چو من بلبلی را بود ناگزیر
کز این گوش گیران شوم گوشهگیر
به مشغولی نغمهٔ این سرود
شوم فارغ از شغل دریا و رود
چو بیرون جهم گه گه از کنج باغ
ترنجی به دستم چو روشن چراغ
نبینم کس از هوشیاران مست
که دادن توان آن ترنجش به دست
دگر باره از دست این دوستان
گریز آورم سوی آن بوستان
تماشای این باغ دلکش کنم
بدو خاطر خویش را خوش کنم
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن
که چون شاه روم از شبیخون زنگ
برآسود و آمد مرادش به چنگ
پذیره شد آسایش و خواب را
روان کرد بر کف می ناب را
به نوروز بنشست و می نوش کرد
سرود سرایندگان گوش کرد
نبودی ز شه دور تا وقت خواب
مغنی و ساقی و رود و شراب
حسابی به جز کامرانی نداشت
از آن به کسی زندگانی نداشت
نشسته جهاندار گیتی فروز
به فیروزی آورده شب را به روز
به پیرامنش فیلسوفان دهر
جهان را به داد و دهش داد بهر
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام
مغنی سراینده بر بانگ رود
به نوروزی شه نو آیین سرود
که دولت پناها جوان بخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش
گرو کن به عمر ابد جام را
گرو گیر کن باده خام را
بساط می ارغوانی بنه
طرب ساز و داد جوانی بده
چو داری جوانی و اقبال هست
به رود و به می شاد باید نشست
چو ترتیب شمشیر کردی تمام
بر آرای مجلس به ترتیب جام
جهان گیر در سایه تاج و تخت
نگیرد جهان با تو این کار سخت
سیاهی گرفتی سپیدی بگیر
چنین ابلقی با شدت ناگزیر
علم بر فلک زن که عالم تراست
به دولت در آویز کان هم تراست
شه از نصرت مصر و تاراج زنگ
به چهره در آورده بود آب و رنگ
زبون کردن دشمن آسان گرفت
حساب خراج از خراسان گرفت
به هم سنگی خویش در روم و شام
نیامد کسش در ترازو تمام
به دارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست
از آنجا که روز جوانیش بود
تمنای کشور ستانیش بود
کمربند ایرانیان سست کرد
به ایران گرفتن کمر چست کرد
درختی که او سر برآرد بلند
به دیگر درختان رساند گزند
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم او خوشمنش بود و همروز خوش
شکار افکنان دشتها در نوشت
همی کرد نخجیر در کوه و دشت
فلک وار میشد سری پر شکوه
گهی سوی صحرا گهی سوی کوه
گذشت از قضا بر یکی کوهسار
که بود از بسی گونه در وی شکار
دو کبک دری دید بر خاره سنگ
به آیین کبکان جنگی به جنگ
گه آن مغز این را به منقار خست
گه این بال آنرا به ناخن شکست
در آن معرکه راند شه بارگی
همی بود بر هر دو نظارگی
ز سختی که کبکان در آویختند
ز نظارهٔ شاه نگریختند
شگفتی فرومانده شه زان شمار
که در مغز مرغان چه بود آن خمار
یکی را نشان کرد بر نام خویش
برو بست فال سرانجام خویش
دگر مرغ را نام دارا نهاد
بر آن فال چشم آشکارا نهاد
sorna
08-17-2011, 03:32 AM
دو مرغ دلاور در آن داوری
زمانی نمودند جنگ آوری
همان مرغ شد عاقبت کامگار
که بر نام خود فال زد شهریار
چو پیروز دید آنچنان حال را
دلیل ظفر یافت آن فال را
خرامنده کبک ظفر یافته
پرید از برکبک بر تافته
سوی پشتهٔ کوه پرواز کرد
عقابی درآمد سرش باز کرد
چو بشکست کبک دری را عقاب
ملک کبک بشکست و آمد به تاب
ز پرواز پیروزی خویشتن
نبودش همانا غم جان و تن
بدانست کاقبال یاری دهد
به دارا در کامگاری دهد
ولیکن در آن دولت کامگار
نباشد بسی عمر او پایدار
شنیدم که بود اندر آن خاره کوه
مقرنس یکی طاق گردون شکوه
که پرسندگان زو به آواز خویش
خبر باز جستندی از راز خویش
صدائی شنیدندی از کوه سخت
بر انسان که بودی نمودار بخت
بفرمود شه تا یکی هوشمند
خبر باز پرسد ز کوه بلند
که چون در جهان ریزش خون بود
سرانجام اقبال او چون بود
بپرسید پرسندهٔ نغز فال
که چون مینماید سرانجام حال؟
سکندر شود بر جهان چیره دست؟
به دارای دارا درآرد شکست؟
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بدباز گفت
از آن فال فرخ دل خسروی
چو کوه قوی یافت پشت قوی
به خرم دلی زان طرف بازگشت
سوی بزمگاه آمد از کوه و دشت
به تدبیر بنشست با انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
سخن راند ز اندازه کار خویش
ز پیروزی صلح و پیکار خویش
که چون من به نیروی گیتی پناه
به گردون گردان رساندم کلاه
گزیت رباخوارگان چون دهم
به خود بر چنین خواریی چون نهم
به دارا چرا داد باید خراج
کزو کم ندارم نه گوهر نه تاج
گر او تاج دارد مرا تیغ هست
چو تیغم بود تاجم آید به دست
گر او لشگر آرد به پیکار من
نگهدار من بس نگهدار من
مرا نصرت ایزدی حاصلست
که رایم قوی لشگرم یکدلست
سپه را که فیروزمندی رسد
ز یاران یک دل بلندی رسد
دو درزی ز دل بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را
امیدم چنان شد به نیروی بخت
که بستانم از دشمنان تاج و تخت
چه باید رصدگاه دارا شدن
به جزیت دهی آشکارا شدن
شما زیرکان از سریاوری
چه گوئید چون باشد این داوری
چه حجت بود پیش دارا مرا
نهانی کند آشکارا مرا
شناسندگان سرانجام کار
دعا تازه کردند بر شهریار
که تا چرخ گردنده و اخترست
وزین هر دو آمیزش گوهرست
چراغ جهان گوهر شاه باد
رخ شاه روشنتر از ماه باد
توئی آنکه نیروی بینش به توست
برومندی آفرینش به توست
به هر جا که باشی خداوند باش
ز تخمی که کاری برومند باش
چو پرسیدی از ما به فرخنده رای
بگوئیم چون بخت شد رهنمای
چنانست رخصت برای صواب
که شه بر مخالف نیارد شتاب
تو بنشین گر او با تو جنگ آورد
بر او تیغ تو کار تنگ آورد
ز دست تو یک تیغ برداشتن
ز دشمن سر و تیغ بگذاشتن
گوزنی که با شیر بازی کند
زمین جای قربان نمازی کند
ز دارا نیاید به جز نای و نوش
گر آید به تو خونش آید به جوش
تو زو بیش در لشگر آراستن
خراج از زبونان توان خواستن
شبیخون تو تا بیابان زنگ
تماشای او تا شبستان تنگ
تو دین پروری خصم کین پرورست
فرشته دگر اهرمن دیگرست
تو شمشیرگیری و او جام گیر
تو بر سر نشینی و او بر سریر
تو با دادی او هست بیدادگر
تو میزان زور او ترازوی زر
تو بیداری او بی خودی میکند
تو نیکی کنی او بدی میکند
بدآن بد که از جمله شهر و سپاه
ز نیکان ندارد کسی نیکخواه
ببینی که روزی هم آزار او
کسادی در آرد به بازار او
نوازشگری های بد رام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو
ز حق دشمنی چند باطل ستیز
مکن چون کند باطل از حق گریز
کمربند بیداری بخت گیر
کله داریی کن سر تخت گیر
نباید که بندد تو را این خیال
که دولت به ملک است و نصرت به مال
سری کردن مردم از مردمیست
وگرنه همه آدمی آدمیست
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند
sorna
08-17-2011, 03:33 AM
دد و دام را شیر از آنست شاه
که مهمان نوازست در صیدگاه
جهان خوش بدان نیست کری به دست
به زنجیر و قفلش کنی پای بست
ز عیش خوش آنگه نشانش دهی
کز اینش ستانی به آنش دهی
جوانمرد پیوسته با کس بود
کس آن را نباشد که ناکس بود
بدان کس که او را خمیریست خام
همه کس دهد نان پخته به وام
مروت تو داری و مردی تو راست
بداندیش را گنج با اژدهاست
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش
پدر گرچه با قوت شیر بود
به کین خواستن نرم شمشیر بود
تو آن شیرگیری که در وقت جنگ
ز شمشیر تو خون شود خاره سنگ
چگوئی سیاهان زنگی سرشت
که بودند چون دیو دژخیم زشت
چو با تیغ تو سرکشی ساختند
به جز سر چه در پایت انداختند
چو زان سیلها بر نگشتی چو کوه
از این قطرهها هم نداری شکوه
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند
هژبر ژیان کی شود صید گور
سیه مارکی روی تابد ز مور
عقابی که نخجیر سازی کند
به فروجکان دست بازی کند
دگر کاختران نیک خواه تواند
همان خاکیان خاک راه تواند
نمودار گیتی گشائی تراست
خلل خصم را مومیائی تراست
به چندین نشانهای فیروزمند
بداندیش را چون نباید گزند
به فالی کز اختر توان برشمرد
توداری درین داوری دستبرد
همان در حروف خط هندسی
تو غالبتری گر سخن بررسی
پلنگر که لشکرکش زنگ بود
به وقتی که با قوت چنگ بود
به مغلوبم و غالب چو بشتافتیم
در آن فتح غالب تو را یافتیم
چو پیروز بود آن نمونش به فال
در این هم توان بود پیروز حال
شه از نصرت رهنمایان خویش
حساب جهانگیری آورد پیش
به هر جا که شمشیر و ساغر گرفت
به نیک اختری فال اختر گرفت
به فرخندگی فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال
مزن فال بد کاورد حال بد
مبادا کسی کو زند فال بد
sorna
08-17-2011, 03:33 AM
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
sorna
08-17-2011, 03:34 AM
بیا ساقی آن جام آیینه فام
به من ده که بر دست به جای جام
چو زان جام کیخسرو آیین شوم
بدان جام روشن جهان بین شوم
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خانست و هم غول راه
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر بود
چو باران که یک یک مهیا شود
شود سیل و آنگه به دریا شود
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
نهنگی به ما برگذر کرده گیر
همه گنج ناخورده را خورده گیر
از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بین چون نشست
وزان خشت زرین شداد عاد
چه آمد به جز مردن نامراد
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست
گزارش کن زیور تاج و تخت
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهای دهر
میناب در جام شاهنشهی
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
حکیمان هشیار دل پیش او
خردمند مونس خرد خویش او
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
به هر جرعه میکه شه میفشاند
مهندس درختی در او مینشاند
درخشان شده میچو روشن درخش
قدح شکر افشان و مینوش بخش
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش میو رود رامشگران
سرشک قدح نالهٔ ارغنون
روان کرده از رودها رود خون
زهی زخم کز زخمهٔ چون شکر
شود رود خشکی بدو رود تر
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشانتر از ماه اردیبهشت
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر
ز دارا درآمد فرستادهای
سخنگوی و روشندل آزادهای
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان
ز دارا درود آوریدش نخست
نداده خراج کهن باز جست
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
ز درگاه ما واگرفتی خراج
زبونی چه دیدی تو در کار ما
که بردی سر از خط پرگار ما
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سرکشی تا نیابی گزند
سکندر ز گرمی چنان برفروخت
که از آتش دل زبانش بسوخت
کمان گوشهٔ ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده را دم گرفت
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد
سخنهای ناگفتنی گفته شد
فرو گفت لختی سخنهای سخت
چو گوید خداوند شمشیر و تخت
که را در خرد رای باشد بلند
نگوید سخنهای ناسودمند
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند
سخن گر چه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش به بود
چو خوش گفت فرزانهٔ پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
ز یونان شدی پیش دارا خراج
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
بدی خایهٔ زر خدای آفرید
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد
برو بانگ زد شهریار دلیر
که نتوان ستد غارت از تندشیر
زمانه دگرگونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
سپهر آن بساط کهن در نوشت
بساطی دگر ملک را تازه گشت
sorna
08-17-2011, 03:35 AM
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
به گردن کشی بر میآور نفس
به شمشیر با من سخن گوی بس
تو را آن کفایت که شمشیر من
نیارد سر تخت تو زیر من
چو من با رکابی که برداشتم
عنان جهان بر تو بگذاشتم
تو با آنکه داری چنان توشهای
رها کن مرا در چنین گوشهای
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجهای با تو رزم آورم
به یک سو نهم مهر و آزرم را
به جوش آورم کینهٔ گرم را
مگر شه نداند که در روز جنگ
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
به یک تاختن تا کجا تاختم
چه گردنکشان را سرانداختم
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن
ببین پایگاه مرا تا کجاست
بدان پایه باید ز من مایه خواست
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشهٔ خام را
ز من آنچه بر نایدت در مخواه
چنان باش با من که با شاه شاه
فرستاده کاین داستان گوش کرد
سخنهای خود را فراموش کرد
سوی شاه شد داغ بر دل کشان
شتابنده چون برق آتش فشان
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دور باش از جگر بر کشید
که بی سکهای را چه یارا بود
که هم سکهٔ نام دارا بود
به تندی بسی داستان یاد کرد
گزان شد نیوشنده را روی زرد
بخندید و گفت اندر آن زهر خند
که افسوس بر کار چرخ بلند
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف
چنان پشهای را به جنگ عقاب
که از قطرهدان پیش دریای آب
سبک قاصدی را به درگاه او
فرستاد و شد چشم بر راه او
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد
در آموختنش راز آن پیشکش
بدان تعبیه شد دل شاه خوش
سوی روم شد قاصد تیزگام
ز دارا پذیرفته با خود پیام
زره چون در آمد بر شاه روم
فروزنده شد همچو آتش ز موم
سرافکنده در پایه بندگی
نمودش نشان پرستندگی
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربی سرآغاز کرد
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند
چه فرمایدم شاه فیروز رای
که فرمان فرمانده آرم به جای؟
سکندر بدانست کان عذر خواه
پیامی درشت آرد از نزد شاه
به بی غاره گفتا بیاور پیام
پیامآور از بند بگشاد کام
متاعی که در سله خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
چو آورده پیش سکندر نهاد
به پیغام دارا زبان برگشاد
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست
که طفلی تو بازی به این کن درست
وگر آرزوی نبرد آیدت
ز بیهودگی دل به درد آیدت
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
سکندر جهان داور هوشمند
درین فالها دید فتحی بلند
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش
به چوگان کشیدش توان پیش خویش
مگر شاه از آن داد چوگان به من
که تا زو کشم ملک بر خویشتن
همان گوی را مرد هیئت شناس
به شکل زمین می نهد در قیاس
چو گوی زمین شاه ما را سپرد
بدین گوی خواهم ازو گوی برد
چو زین گونه کرد آن گزارشگری
به کنجد در آمد در داوری
فرو ریخت کنجد به صحن سرای
طلب کرد مرغان کنجد ربای
به یک لحظه مرغان در او تاختند
زمین را ز کنجد بپرداختند
جوابیست گفتا درین رهنمون
چو روغن که از کنجد آید برون
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
پس آنگه قفیزی سپندان خرد
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
که شه گر کشد لشگری زان قیاس
سپاه مرا هم بدینسان شناس
چو قاصد جوابی چنین دید سخت
به پشت خر خویش بربست رخت
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب
برآشفت از آن طیرگی شاه را
که حجت قوی بود بدخواه را
جهاندار دارا دران داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور
زمین آهنین شد ز نعل ستور
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف
چو عارض شمار سپه برگرفت
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار اندر آمد حساب
جهانجوی چون دید کز لشگرش
همی موج دریا زند کشورش
سپاهی چو آتش سوی روم راند
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
به ارمن درآمد چو دریای تند
صبا را شد از گرد او پای کند
زمین در زمین تا به اقصای روم
بجوشید دریا بلرزید بوم
علف در زمین گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پیگانه سم
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تابد خرابی کند
sorna
08-17-2011, 03:35 AM
بیا ساقی آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دلفروزی بود
مرا او خورد خاک روزی بود
چه نیکو متاعیست کار آگهی
کزین قد عالم مبادا تهی
ز عالم کسی سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازی نپیماید این راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نیندازد آن آلت از بار خویش
کزو روزی آسان کند کار خویش
میفکن کول گر چه خوار آیدت
که هنگام سرما به کار آیدت
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد
گزارندهٔ شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
که دارا چو لشگر به ارمن کشید
تو گفتی که آمد قیامت پدید
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قیامت به پیکار او
رسیدند زنهاریان خیل خیل
که طوفان به دریا درآورد سیل
شبیخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه
پژوهندهای گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند
سکندر بخندید و دادش جواب
که پنهان نگیرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدی نشاید ظفر یافتن
پژوهنده دیگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقیاس
کسانیکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز
سپه را جوابی چنان ارجمند
بلند آمد از شهریار بلند
خبر گرمتر شد همی هر زمان
که آمد به روم اژدهائی دمان
سکندر چو دانست کان تیغ میغ
به تندر برآرد همی برق تیغ
فرستاد تا لشگر از هر دیار
روانه شود بر در شهریار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگری چون عروس
چو انبوه شد لشگر بیکران
عدد خواست از نام نامآوران
خبر داد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
یکی انجمن ساخت بیرود و جام
نشستند بیدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پیگار او
سخن راند و پیچید در کار او
چنین گفت کاین نامور شهریار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ
که آمد به آویختن کار تنگ
اگر برنیاریم تیغ از نیام
به مردی ز ما برنیارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بیداد خود بسته باشم کمر
کیان را کی از ملک بیرون کنم
من این رهزنی با کیان چون کنم
بترسم که اختر بدین طیرگی
بداندیش ما را دهد چیرگی
چه تدبیر باشد در این رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به اندیشه خوب و رای صواب
پدید آورید این سخن را جواب
جهاندیده پیران بیدار هوش
چو گفتار گوینده کردند گوش
به پاسخ گشادند یکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد این همایون درخت
که شاخش بلند است و نیروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه رای او هست چون او درست
درستی چه باید ز ما باز جست
ولیکن ز فرمان او نگذریم
به جز راه فرمان او نسپریم
چنان در دل آید جهان دیده را
همان زیرکان پسندیده را
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نیز آتش کینه را برفروز
که فرخ بود آتش کینه سوز
sorna
08-17-2011, 03:35 AM
توسرو نوی خصم بید کهن
کجا سر کشد بید با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به دیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد
بداندیش تو هست بیدادگر
بپیچد رعیت ز بیداد سر
چه باید هراسیدنت زان کسی
که دارد هم از خانه دشمن بسی
قلم درکش آیین بیداد را
کفایت کن از خلق فریاد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر
به خصم افکنی پای در نه دلیر
تنوری چنین گرم در بند نان
ره انجام را گرمتر کن عنان
کجا شاه را پای ما را سر است
دلی کو کز این داوری بر در است
تمنای شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که این دم زند
بر این ختم شد رخصت رهنمون
که شه پیش دستی نیارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کیان
به خونریزی اول نبندد میان
سکندر چو در حکم آن داوری
ز لشگر کشان یافت آن یاوری
به دستوری رخصت راستان
به لشگر کشی گشت همداستان
یکی روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعی اختیار
بفالی همایون بترتیب راه
بفرمود کز جای جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ
میان بسته بر کین بدخواه تنگ
ز شمشیر پولاد چون شیر مست
به کشور گشائی کلیدی بدست
سپاهی چو زنبور با نیشتر
ز غوعای زنبور هم بیشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فریدون فیرزومند
به وقتی که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسی برتر از کاویانی درفش
به منجوق برزد پرندی به نقش
صنوبر ستونی به پنجه ارش
به پیراستن یافته پرورش
برو اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سیاه
به فرسنگها بود پیدا ز دور
عقابی سیه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگری
به سر بر چنان اژدها پیکری
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک
از این گربه گون خاک تا چندچند
به شیری توان کردنش گرگ بند
جهان یک نواله ست پیچیده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندی زمین در مغاک
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک
نبشته برین هر دو آلوده طشت
چو خون سیاوش بسی سرگذشت
زمین گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زیر خون آورد
نیفتد درین طشت فریاد کس
که بر بسته شد راه فریادرس
چو فریاد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فریاد خواه
به ار پرده خود حصاری کنی
به خاموشی خویش یاری کنی
sorna
08-17-2011, 03:35 AM
بیا ساقی آن آتش توبه سوز
به آتشگه مغز من برفروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
خردمند را خوبی از داد اوست
پناه خدا ایمن آباد اوست
کسی کو بدین ملک خرسند نیست
به نزدیک دانا خردمند نیست
خرد نیک همسایه شد آن بدست
که همسایهٔ کوی نابخردست
چو در کوی نابخردان دم زنی
به ار داستان خرد کم زنی
دراین ده کسی خانه آباد کرد
که گردن ز دهقانی آزاد کرد
تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش
ز گردن زنان برنیاری خروش
چو دریا به سرمایهٔ خویش باش
هم از بود خود سود خود برتراش
به مهمانی خویش تا روز مرگ
درختی شو از خویشتن ساز برگ
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز
گزارندهتر پیری از موبدان
گزارش چنین کرد با بخردان
که چون شاه روم آمد آراسته
همش تیغ در دست و هم خواسته
خبر گرم شد در همه مرز و بوم
که آمد برون اژدهائی ز روم
به پرخاش دارا سر افراخته
همه آلت داوری ساخته
جهان را بدین مژده نوروز بود
که بیداد دارا جهانسوز بود
ازو بوم و کشور به یکبارگی
ستوه آمدند از ستمکارگی
ز دارا پرستی منش خاسته
به مهر سکندر بیاراسته
چو دارای دریا دل آگاه گشت
که موج سکندر ز دریا گذشت
ز پیران روشندل رای زن
برآراست پنهان یکی انجمن
ز هر کاردانی برای درست
در آن داوری چارهای باز جست
که بدخواه را چون درآرد شکست
بد چرخ را چون کند باز بست
چه افسون درآموزد از رهنمون
که آید ز کار سکندر برون
چو در جنگ پیروزیش دیده بود
ز پیروز جنگیش ترسیده بود
نکردش در آن کار کس چارهای
نخوردش غمی هیچ غمخوارهای
چو دانسته بودند کو سرکشست
به سوزندگی گرم چون آتشست
سخنهای کس درنیارد به گوش
در آن کار بودند یکسر خموش
به تخمه در از زنگه شاوران
سری بود نامی ز نام آوران
فریبرز نامی که از فر و برز
تن جوشنش بود و بازوی گرز
به بیعت در آن انجمن گاه بود
ز احوال پیشینه آگاه بود
ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه
که آباد باد از تو این بزمگاه
مبادا تهی عالم از نام تو
همان جنبش دور از آرام تو
گذشته نیای من از عهد پیش
چنین گفت با من در اندرز خویش
که چون کرد کیخسرو آهنگ غار
خبر داد از آن جام گوهر نگار
که در طالع زود ماتانه دیر
فرود آید اختر ز بالا به زیر
برون آید از روم گردنکشی
زند در هر آتشکده آتشی
همه ملک ایران بدست آورد
به تخت کیان برنشست آورد
جهان گیرد و هم نماند به جای
سرانجام روزی درآید ز پای
مبادا که این مرد رومی نژاد
در آن قالب افتد که هرگز مباد
به ار شاه بر یخ زند نام او
نیارد در این کشور آرام او
نباید کزو دولت آید به رنج
که مفلس به جان کوشد از بهر گنج
فریبی فرستد که طاعت کند
به یک روم تنها قناعت کند
فریب خوش از خشم ناخوش بهست
برافشاندن آب از آتش بهست
مکن تکیه بر زور بازوی خویش
نگهدار وزن ترازوی خویش
برآتش میاور که کین آورد
سکاهن بر آهن کمین آورد
sorna
08-17-2011, 03:36 AM
اگر سهم شیری بیفتد ز شیر
حرون استری مغزش آرد به ریز
به ناموس شاید جهان داشتن
و زان جاست رایت برافراشتن
برون آرش از دعوی همسری
کزین پایه دارا کند سروری
هر آن جو که با زر بود هم عیار
به نرخ زر آرندش اندر شمار
بسا شیر درندهٔ سهمناک
که از نوک خاری درآید به خاک
چو با کژدمی گرم کینی کنی
مبین خردش ار خرده بینی کنی
بیندیش از آن پشهٔ نیش دار
که نمرود را گفت سر پیش دار
جهان آن کسی راست کاندر نبرد
پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد
گرسنه چو با سیر خاید کباب
به فربهترین زخمی آرد شتاب
نه بیگانه گر هست فرزند وزن
چو هم جامه گردد شود جامه کن
چو شد جامه بر قد فرزند راست
نباید دگر مهر فرزند خواست
چو بالا برآرد گیاه بلند
سهی سرو را باشد از وی گزند
ز پند برزگان نباید گذشت
سخن را ورق در نباید نوشت
که چون آزموده شود روزگار
به یاد آیدت پند آموزگار
سگالش گری کو نصیحت شنید
در چاره را در کف آرد کلید
شه ار پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز
ولیکن نکشت آتش گرم را
به سر کوچکی داشت آزرم را
شد از گفتهٔ رایزن خشمناک
بپیچید چون مار بر روی خاک
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را
درو دید چون اژدها در گوزن
به چشمی که دور افتد از سنگ وزن
که در من چه نرم آهنی دیدهای
که پولاد او را پسندیدهای
نمائی به من مردی اهل روم
ره کوه آتش برآری به موم
عقابان به بازی و کبکان به چنگ
سر بازبازان درآرد به ننگ
چه بندم کمر در مصاف کسی
که دارم کمر بسته چون او بسی
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر
سرش لیکن آنگه در آید ز خواب
که شیر از تنش خورده باشد کباب
بود خایهٔ مرغ سخت و گران
نه با پتک و خایسک آهنگران
که دانست کین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال
به اول قدح دردی آرد به پیش
گذارد شکوه من و شرم خویش
بخود ننگ را رهنمونی کنم
که پیش زبونان زبونی کنم
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار
ز رومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون راند از آب شور
بشوراند اورنگ خورشید را
تمنا کند جای جمشید را
به تاراج ایران برآرد علم
برد تخت کیخسرو و جام جم
شکوه کیان بیش باید نهاد
قدم در خور خویش باید نهاد
سگ کیست روباه نا زورمند
که شیر ژیان را رساند گزند
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا
تهی دست کو مایه داری کند
چو لنگی است کو راهواری کند
تو خود نیک دانی که با این شکوه
ز یک طفل رومی نیایم ستوه
به دست غلامان مستش دهم
به چوب شبانان شکستش دهم
هزبری که از سگ زبونی کند
خر پیر با او حرونی کند
عقابی که از پشه گیرد گریز
گر افتادنش هست گو بر مخیز
پلنگی که ترسد ز روباه پیر
بشوراد مغزش به سرسام تیر
ببینی که فردا من پیل زور
سرش چون سپارم به سم ستور
که باشد زبونی خراجی سری
که همسر بود نابلند افسری
نشیننده بر بزمگاه کیان
منم تاج بر سر کمر بر میان
که را یارگی کز سر گفتگوی
ز من جای آبا کند جستجوی
کلاه کیان هم کیان را سزد
درین خز تن رومیان کی خزد
من از تخمهٔ بهمن و پشت کی
چرا ترسم از رومی سست پی
ز روئین دز و درع اسفندیار
بر اورنگ زرین منم یادگار
اگر باز گردد به پیشینه راه
بر او روز روشن نگردد سیاه
وگر کشتی آرد به دریای من
سری بیند افکنده در پای من
چو دریا به تلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب
ستیزنده چون روستائی بود
شکستش به از مومیائی بود
خر از زین زر به که پالان کشد
که تا رخت خر بنده آسان کشد
من آن صید را کردهام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند
تو ای مغز پوسیده سالخورد
ز گستاخی خسروان باز گرد
نه چابک شد این چابکی ساختن
کمندی به کوهی در انداختن
چراغی به صحرا برافروختن
فلک را جهانداری آموختن
مکش جز به اندازه خویش پای
که هر گوهری را پدیدست جای
قبا کو نه در خورد بالا بود
هم انگاره دزدیده کالا بود
تو را فترت پیری از جای برد
کهن گشتگیت از سر رای برد
چو پیر کهن گردد آزرده پشت
ز نیزه عصا به که گیرد به مشت
ز پیری دگرگون شود رای نغز
فراموش کاری درآید به مغز
ز پیران دو چیزست با زیب و ساز
یکی در ستودان یکی در نماز
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای
تن ناتوان کی سواری کند
سلیح شکسته چه یاری کند
سپه به که برنا بود زان که پیر
میانجی کند چون رسد تیغ و تیر
به هنگام خود گفت باید سخن
که بیوقت بر ناورد ناربن
خروسی که بیگه نوا بر کشید
سرش را پگه باز باید برید
زبان بند کن تا سر آری بسر
زبان خشگ به تا گلوگاهتر
سر بیزبان کو به خون تر بود
بهست از زبانی که بی سر بود
زبان را نگهدار در کام خویش
نفس بر مزن جز به هنگام خویش
زبان به که او کامداری کند
چو کامش رسد کامگاری کند
زبان ترازو که شد راست نام
از آن شد که بیرون نیاید ز کام
چو از کام خود گامی آید برون
به هر سو که جنبد شود سرنگون
بسا گفتنیها که باشد نهفت
به دیگر زبان بایدش باز گفت
به گفتن کسی کو شود سخت کوش
نیوشنده را درنیاید به گوش
سخن به که با صاحب تاج و تخت
بگویند سخته نگویند سخت
چو زینگونه تندی بسی کرد شاه
پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه
خطرهاست در کار شاهان بسی
که با شاه خویشی ندارد کسی
چو از کینهای بر فروزند چهر
به فرزند خود بر نیارند مهر
همانا که پیوند شاه آتشست
به آتش در از دور دیدن خوشست
نصیحت موافق بود شاه را
گر از کبر خالی کند راه را
نصیحت گری با خداوند زور
بود تخمی افکنده در خاک شور
چو آگاه گشت آن نصیحت گزار
که از پند او گرم شد شهریار
سخن را دگرگونه بنیاد کرد
به شیرین زبان شاه را یاد کرد
که دارای دور آشکارا توئی
مخالف چه دارد چو دارا توئی
که باشد سکندر که آرد سپاه
ز دارای دولت ستاند کلاه
ترا این کلاه آسمان دوختست
ستاره چراغ تو افروختست
کلوخی که با کوه سازد نبرد
به سنگی توان زو برآورد کرد
درخت کدو تانه بس روزگار
کند دعوی همسری با چنار
چو گردد ز دولابهٔ نال سیر
رسن بسته در گردن آید به زیر
کدوئی است او گردن افراخته
ز ساق گیائی رسن ساخته
رسن زود پوسد چو باشد گیاه
دگر باره دلوش درافتد به چاه
چو خورشید مشعل درآرد به باغ
به پروانگی پیش میرد چراغ
به هنگام سر پنجه روباه لنگ
چگونه نهد پای پیش پلنگ
گره ز ابروی خویش بر گوشه نه
که بر گوشه بهتر کمان را گره
به آهستگی کار عالم برار
که در کار گرمی نیاید به کار
sorna
08-17-2011, 03:37 AM
چراغ ار به گرمی نیفروختی
نه خود را نه پروانه را سوختی
خمیر آمده و آتش اندر تنور
نباشد زنان تا دهن راه دور
شکیب آورد بندها را کلید
شکیبنده را کس پشیمان ندید
نه نیکوست شطرنج بد باختن
فرس در تک و پیل در تاختن
بسا رود کز زخم خوردن شکست
که تا زخمه رودی آمد بدست
تو شاهی قیاس تو افزون کنم
حساب تو با دیگران چون کنم
به تعظیم دارا جهاندیده مرد
بسی گونه زین داستان یاد کرد
جهاندار دارای جوشیده مغز
نشد نرم دل زان سخنهای نغز
در آن تندی و آتش افروختن
کز او خواست مغز سخن سوختن
طلب کرد کاید ز دیوان دبیر
به کار آورد مشک را با حریر
دبیر نویسنده آمد چو باد
نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را
یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت
سخنهائی از تیغ پولادتر
زبان از سخن سخت بنیادتر
چو شد نامه نغز پرداخته
بر او مهر شاهانه شد ساخته
رسانندهٔ نامهٔ خسروان
ز دارا به اسکندر آمد روان
بدو داد نامه چو سر باز کرد
دبیر آمد و خواندن آغاز کرد
sorna
08-17-2011, 03:37 AM
به نامه بزرگ ایزد داد بخش
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزی ده دستگیر
پناهنده را از درش ناگزیر
فروزندهٔ کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تیره خاک
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش بسیار بخشودنی
از او هر زمان روح را مایهای
خرد را دگرگونه پیرایهای
یکی را چنان تنگی آرد به پیش
که نانی نبیند در انبان خویش
یکی را بدست افکند کوه گنج
نسنجیدههائی دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج یافت
نه سعیی نمود آنکه آن گنج یافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نیست
که جان دادن و کشتن او را یکیست
نشاید سر از حکم او تافتن
جز او حاکمی کی توان یافتن
درود خدا باد بر بندهای
که افکنده شد با هر افکندهای
چه سودست کاین قوم حق ناشناس
کنند آفرین را به نفرین قیاس
به جائی که بدخواه خونی بود
تواضع نمودن زبونی بود
نکو داستانی زد آن شیر مست
که با زیردستان مشو زیردست
تو ای طفل ناپخته خام رای
مزن پنجه در شیر جنگ آزمای
به هم پنجهای با منت یار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئی مارخوئی کنی
که با اژدها جنگجوئی کنی
اگر کردی این خوی ماران رها
وگر نی من و تیغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تیغ تیز
که یا مرگ خواهی ز من یا گریز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشید روشن به چرخ بلند
یه یزدان که اهریمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهریمنست
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آری ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومی چه برخیزد و لشگرش
به پای ستوران برم کشورش
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ یک بید برگ
مگر تیر ترکان یغمای من
نخوردی که تندی به غوغای من
سری کو که سر بخش دارا کنی
به ار پیش دارا مدارا کنی
کمان بشکنی پر بریزی ز تیر
زره در نوردی بپوشی حریر
وگرنه چنانت دهم گوش پیچ
که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ایمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبین زینهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی
ولیک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خواری درافتد به چاه
بده جزیت از ما ببر کینه را
قلم در مکش رسم دیرینه را
نشاید همه ساله گرگینه دوخت
خر و رشته یکبار باید فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشی دلیری مکن
بجائی میاور که جنبم ز جای
ندارد پر پشه با پیل پای
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنین چنگ شیران تراش
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که دیهیم کیخسروی
ز فرق که خواهد گرفتن بوی
زمانه که را کارسازی کند
ستاره به جان که بازی کند
ز خاکی که بر آسمان افکنی
سرو چشم خود در زیان افکنی
منم سر دگر سروران پای و دست
سر خویشتن را چه باید شکست
طپانچه بر اعضای خود میزنی
تبر خیره بر پای خود میزنی
غرور جوانی بران داردت
که گردن به شمشیر من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زیبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکلیل جم
به سختی کشی سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئین تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پیر
که گرگینه پوشد به جای حریر
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشاید خرید افسر و تخت را
گر اسفندیار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهی گذشت
جهان پادشاهی به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفندیار
به من میرسد بازوی بهمنی
که اسفندیارم به روئین تنی
نژاده منم دیگران زیردست
نژاد کیان را که یارد شکست
در اندازهٔ من غلط بودهای
به بازوی بهمن نپیمودهای
خداوند ملکم به پیوند خویش
مشو عاصی اندر خداوند خویش
پشیمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشیمانی آنگاه سود
جوانی مکن گرچه هستی دلیر
منه پای گستاخ در کام شیر
درشتی رها کن به نرمی گرای
ز جایم مبر تا بمانی به جای
به تندی به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور دیگرت
من از ساکنی هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمین
همین گفتمت باز گویم همین
چو خواننده نامهٔ شهریار
بپرداخت از نامهٔ چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزای نوشته نویسد جواب
دبیر قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابی نبشت آنچنان دلپسند
که بوسید دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن
بخش ۲۴ - پاسخ نامه دارا از جانب اسکندر
sorna
08-17-2011, 03:38 AM
سرنامه نام جهاندار پاک
برازنده رستنیها ز خاک
بلندی ده آسمان بلند
گشایندهٔ دیدهٔ هوشمند
جهان آفرین وز جهان بی نیاز
به هنگام بیچارگی چارهساز
زمین را به مردم برآراست چهر
کمر بست گردش ز گردان سپهر
نیام زمین را به شمشیر آب
برافروخت چون چشمهٔ آفتاب
خداوند بی نسبت بندگی
نه پیری در او نه پراکندگی
یکی گونه ماننده هر یکیست
همه هستی از ملک او اندکیست
قوی حجت از هر چهگیری شمار
بری حاجت از هر چه آید به کار
مرا و تو را مایه باید نخست
که تا زو بسازیم چیزی درست
هر آنچ آفرید او به اسباب نیست
به دریافتن عقل را تاب نیست
خرد دانشآموز تعلیم اوست
دل از داغداران تسلیم اوست
پر از حکمت و حکم او شد جهان
به حکم آشکارا به حکمت نهان
فرشته پران را برین ساده دشت
ازو آمدن هم بدو بازگشت
دل و دیده را روشنائی ازوست
مرا و ترا پادشائی ازوست
ز فرمان او نیست کس را گزیر
خدای اوست ما بنده فرمان پذیر
مرا گر کند در جهان تاجدار
عجب نیست از بخشش کردگار
تو نیز ای جهاندار پیروز بخت
نه کز مادر آوردهای تاج و تخت
خدا دادت این چیرهدستی که هست
مشو بر خدا دادگان چیره دست
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس
مبادا به هشیاری و بیهشی
کسی را ز فرمان او فرمشی
مرا گر خدوند یاری دهد
عجب نیست گر شهریاری دهد
توانم که گردن فرازی کنم
به شمشیر با شیر بازی کنم
به تیغ افسر و گاه خواهم گرفت
بدین اژدها ماه خواهم گرفت
نخواندی ز تاریخ جمشید شاه
که آن اژدها چون فرو برد ماه
فریدون بدان اژدها باره مرد
هم از قوت اژدهائی چه کرد
به دارندهٔ آسمان و زمین
کزو مایه دارد همان و همین
خدائی کزو هر که آگاه نیست
خرد را بدان بی خرد راه نیست
به راه نیاگان پیشین ما
که بودند پیغمبر دین ما
بصحف براهیم ایزد شناس
کزان دین کنم پیش یزدان سپاس
که گر دست یابم بر ایرانیان
برم دین زردشت را از میان
نه آتش گذارم نه آتشکده
شود آتش از دستم آتش زده
چنین رسم پاکیزه و راه راست
ره ما و رسم نیاکان ماست
برین مشک خاشاک نتوان فشاند
که بوی خوش مشک پنهان نماند
کسی راست خرما ز نخل بلند
که بر نخل خرما رساند کمند
به بستان گلی راست گردن فراز
که بوئی و رنگی دهد دلنواز
ز گوران سرافراز گوری بود
که با فحلیش دست زوری بود
ز شیران همان شیر خونریزتر
که دندان و چنگش بود تیزتر
دو شیر گرسنه است و یکران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور
دو پیلند خرطوم درهم کشان
ز بردن یکی بود خواهد نشان
تو مردی و من مرد وقت نبرد
به مردی پدید آید از مرد مرد
من آنگه عنان باز پیچم ز راه
که یا سر نهم یا ستانم کلاه
چه پنداشتی در جهان نیست کس
جهاندار تنها تو باشی و بس
به هر زیر برگی شتابندهایست
به هر منزلی راه یابنده ایست
به ماری چو من مهره بازی مکن
نبرد آر و نیرنگ سازی مکن
ز ملک من اقطاع من میدهی
برات سهیل از یمن میدهی
پنیراب دادن نشاید به میش
که یابد درو قطرهٔ خون خویش
مزن بیش از این لاف گردنکشی
که خاکی به گوهر نه از آتشی
بیارام و تندی رها کن ز دست
که الماس از ارزیز باید شکست
همان شیشه میکه داری به چنگ
نگهدار و مستیز با خاره سنگ
جهانی چنین پرز نفط سپید
ز طوفان آتش نگهدار بید
به آسودگی عیش خوش میگذار
جهانجوی را با جزیت چه کار
یکی داد باغی به بی توشهای
ندادش ز باغ آن دگر خوشهای
زبونتر ز من صیدی آور به زیر
که چربی نخیزد ز پهلوی شیر
به شاخی چه باید درآویختن
که نتوان ازو میوهای ریختن
تمنای شه آنگه آید به دست
که در روی دریا توان پول بست
چه باید غروری برآراستن
نه بر جای خویش آرزو خواستن
چو بهمن جوانی بران داردت
که تند اژدهائی بیو باردت
زند دیو راهت چو اسفندیار
که با رستم آیی سوی کارزار
چو با دیو دارد سلیمان نشست
کند یاوه انگشتری را ز دست
بترس از غلط کاری روزگار
که چون ما بسی را غلط کرد کار
حسابی که با خود برانداختی
چنان نیست بازی غلط باختی
عنان باز کش زین تمنای خام
که سیمرغ را کس نیارد به دام
ز زنگی نهای آدمی خوارتر
نه از بربری مردم آزارتر
ببین تا به هنگام کین گستری
چه خون راندم از زنگی و بربری
مدارا کن از کین کشی باز گرد
که مردم نیازارد آزاد مرد
نه من بستم اول بدین کین کمر
تو افکندی از سله مارسر
به خونریز من لشگری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی
بدان تا بههمبر زنی جای من
ستانی ز من ملک آبای من
مرا نیز بایست برخاستن
کمر بستن و لشگر آراستن
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون
تو گر هوشیاری نه من بیخودم
همان هوشیارم همان بخردم
گر افکند بر کار تو بخت نور
من از بختیاری نیم نیز دور
جهان گر تو را داد کاری بدست
مرا نیز دستی در این کار هست
تو را تاج یاور مرا تیغ یار
کنم تیغزن گر توئی تاجدار
مزن تکیه بر مسند و تخت خویش
که هر تخت را تختهای هست پیش
مبین گنبد کوه را سنگ بست
مگو سنگ را کی درآید شکست
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد
چو دوران ملکی به پایان رسد
بدو دست جوینده آسان رسد
جهان چون نباشد به جان آمده
منی و توئی در میان آمده
جز این از منت هیچ واخواست نیست
که در یک ترازو دو من را ست نیست
به هم سنگی خود مرا بر مسنج
که از اژدها بهمن آمد به رنج
گرم سنگ و آبی نهی در جواب
چو کوه افکنم سنگ خود را در آب
زره پوشم ار تیغ بازی کنی
کمر بندم ار صلح سازی کنی
به هر چه آن نمائی تو از گرم و سرد
پذیرندهام ز آشتی و نبرد
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام
جهاندار چون نامه را کرد گوش
دماغش ز گرمی درآمد به جوش
فرستاد و بر جنگ تعجیل جست
سکندر نیامد در آن کار سست
در آورد لشگر به بیگار تنگ
بر آراسته یک به یک ساز جنگ
چو دارا خبر یافت کان اژدها
نخواهد پی شیر کردن رها
بجنبید جنبیدنی با شکوه
چو از زلزله کالبدهای کوه
رسیدند لشگر به لشگر فراز
زمانه در کینه بگشاد باز
زمین جزیره که او موصل است
خوش آرامگاهست و خوش منزلست
مصاف دو خسرو در آن مرز بود
کز آشوبشان کوه در لرز بود
هنوز ار بجویند آن خسروان
توان یافتن در زمین استخوان
sorna
08-17-2011, 03:38 AM
بیا ساقی از باده بردار بند
بپیمای پیمودن باد چند
خرابم کن از باده جام خاص
مگر زین خرابات یابم خلاص
خرامیدن لاجوردی سپهر
همان گردبر گشتن ماه و مهر
مپندار کز بهر بازی گریست
سراپردهای این چنین سرسریست
در این پرده یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
کرا رخت از خانه بر در نهند
کرا تاج اقبال بر سر نهند
گزارندهٔ نیک و بدهای خاک
سخن گفت ازان پادشاهان پاک
که چون صبح را شاه چین بار داد
عروس عدن در به دینار داد
رسیدند لشگر به جای مصاف
دو پرگار بستند چون کوه قاف
خسک بر گذرگاه کین ریختند
نقیبان خروشیدن انگیختند
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب
ز بسیاری لشگر از هر دو جای
فرو بست کوشنده را دست و پای
دو رویه ستادند بر جای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ
مگر در میان صلحی آید پدید
که شمشیرشان برنباید کشید
چو بود از جوانی و گردنکشی
هم آن جانب آبی هم این آتشی
پدید آمد از بردباری ستیز
دل کینه ور گشت بر کینه تیز
ازان پس که بر کینه ره یافتند
سر از جستن مهر برتافتند
درآمد به غریدن آواز کوس
فلک بر دهان دهل داد بوس
شغبهای آیینهٔ پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست
برآورد خرمهره آواز شیر
دماغ از دم گاو دم گشت سیر
چنان آمد از نای ترکی خروش
که از نای ترکان برآورد جوش
طراقی که از مقرعه خاسته
برون رفته زین طاق آراسته
روا رو برآمد ز راه نبرد
هزاهز در آمد به مردان مرد
زمین گفتی از یکدیگر بردرید
سرافیل صور قیامت دمید
غبار زمین بر هوا راه بست
عنان سلامت برون شد ز دست
ز بس گرد بر تارک و ترک و زین
زمین آسمان آسمان شد زمین
جگر تاب شد نعرههای بلند
گلوگیر شد حلقههای کمند
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ
ز بس عطسهٔ تیغ بر خون و خاک
دماغ هوا پر شد از جان پاک
سپهدار ایران هم از صبح بام
بر آراست لشگر بسازی تمام
نخستین صف میمنه ساز کرد
ز تیغ اژدها را دهن باز کرد
صف میسره هم بر آراست چست
یکی کوه گفتی ز پولاد رست
جناح آنچنان بست در پیشگاه
که پوشیده شد روی خورشید و ماه
ز قلبی که چون کوه پولاد بود
پناهنده را قلعه آباد بود
ز دیگر طرف لشگر آرای روم
بر آراست لشگر چو نحلی ز موم
سلیح و سلب داد خواهنده را
قوی کرد پشت پناهنده را
چپ و راست آراست از ترک و تیغ
چو آرایش گلشن از اشک میغ
پس و پیش را کرد چون خاره کوه
بر انگیخت قلبی ثریا شکوه
چو از هر دو سو لشگر آراستند
یلان سربسر مرد میخواستند
سیاست درآمد به گردن زنی
ز چشم جهان دور شد روشنی
ز بس خون که گرد آمد اندر مغاک
چو گوگرد سرخ آتشین گشت خاک
ز شمشیر برگشته جائی نبود
که در غار او اژدهائی نبود
نهنگ خدنگ از کمین کمان
نیاسود بر یک زمین یک زمان
کمند اژدهائی مسلسل شکنج
دهن باز کرده به تاراج گنج
ز غریدن زنده پیلان مست
نفس در گلوی هزبران شکست
ز بس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن
پدر با پسر کین برآراسته
محابا شده مهر برخاسته
ستون علم جامه در خون زده
نجات از جهان خیمه بیرون زده
ز بس خستهٔ تیرپیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان
چنان گرم شد آتش کارزار
که از نعل اسبان برآمد شرار
جهانجوی دارا ز قلب سپاه
بر آشفت چون شرزه شیر سیاه
به دشمن گرائی به خصم افکنی
گشاده بر و بازوی بهمنی
به هر جا که بازو برافراختی
سر خصم در پایش انداختی
نشد بر تنی تا نپرداختش
نزد بر سری تا نینداختش
ز بس خون رومی دران ترکتاز
هزار اطلس رومی افکند باز
وزین سو سکندر به شمشیر تیز
برانگیخته از جهان رستخیز
دو دست آوریده به کوشش برون
بهر دست شمشیری الماس گون
دو دستی چنان میگرائید تیغ
کزو خصم را جان نیامد دریغ
چو بر فرق پیل آمدی خنجرش
فرو ریختی زیر پایش سرش
چو بر آب دریا غضب ریختی
ز دریای آب آتش انگیختی
چو شیری که آتش ز دم برزند
دم مادیان را به هم برزند
به دارا نمودند کان تند شیر
بسا شیر کز مرکب آورد زیر
شه آزرم او به که یکسو کند
کزان پهلوان پیل پهلو کند
به لشگر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی
چنان دید دارای دولت صواب
که لشگر بجنبد چو دریای آب
همه همگروهه به یکسر زنند
به یکبارگی بر سکندر زنند
به فرمان فرمانده تاج و تخت
بجوشد لشگر بکوشید سخت
عنان یک رکابی برانگیختند
دو دستی به تیغ اندر آویختند
سکندر چو غوغای بدخواه دید
ز خود دست آزرم کوتاه دید
بفرمود تا لشگر روم نیز
بدادن ندارند جان را عزیز
ببندند بر دشمنان راه را
به خاک اندر آرند بدخواه را
دو لشگر چو مور و ملخ تاختند
نبردی جهان در جهان ساختند
به شمشیر پولاد و تیر خدنگ
گذرگاه کردند بر مور تنگ
چو زنبور گیلی کشیدند نیش
به زنبوره زنبور کردند ریش
سکندر دران داوریگاه سخت
پی افشرد مانند بیخ درخت
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی
یکی زخم زد بر تن پهلوان
کزان زخم لرزید سرو جوان
بدرید خفتان زره پاره کرد
عمل بین که پولاد با خاره کرد
نبرید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور
به موئی تن شاه رست از گزند
بزد تیغ و بدخواه را سرفکند
هراسید ازان دشمن بیهراس
دل خصم را کرد از آنجا قیاس
بران شد که از خصم تابد عنان
رهائی دهد سینه را از سنان
دگر باره از بخت امیدوار
پی افشرد بر جای خویش استوار
چو در فال فیروزی خویش دید
بر اعدای خود دست خود بیش دید
قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با همترازوی خویش
نیاسود لشگر ز خون ریختن
ز دشمن به دشمن درآویختن
نبرد آزمایان ایران سپاه
گرفتند بر لشگر روم راه
زبون گشت رومی ز پیکارشان
اجل خواست کردن گرفتارشان
دگر ره به مردی فشردند پای
نرفتند چون کوه آهن ز جای
به ناموس رایت همی داشتند
غنیمت به بدخواه نگذاشتند
چو گوهر برآمود زنگی به تاج
شه چین فرود آمد از تخت عاج
مه روشن از تیره شب تافته
چو آیینه روشنی یافته
دو لشگر به یکجا گروه آمدند
شدند از خصومت ستوه آمدند
به آرامگاه آمدند از نبرد
ز تن زخم شستند و از روی گرد
پر اندیشه از گنبد تیز گشت
که فردا بسر بر چه خواهد گذشت
دگر روز کین روی شسته ترنج
چو ریحانیان سر برون زد ز کنج
سپاه از دو سو صف برآراستند
هزبران به نخجیر برخاستند
به پولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان
به غوغای لشکر درآمد شکیب
که دست از عنان رفت و پای از رکیب
به دارا دو سرهنگ بودند خاص
به اخلاص نزدیک و دور از خلاص
ز بیداد دارا به جان آمده
دل آزردگی در میان آمده
بران دال که خونریز دارا کنند
بر او کین خویش آشکارا کنند
چو زینگونه بازاری آراستند
به جان از سکندر امان خواستند
که مائیم خاصان دارا و بس
به دارا ز ما خاصتر نیست کس
ز بیداد او چون ستوه آمدیم
به خونریز او هم گروه آمدیم
بخواهیم فردا بر او تاختن
ز بیداد او ملک پرداختن
یک امشب به کوشش نگهدار جای
که فردا مخالف درآید ز پای
چو فردا علم برکشد در مصاف
خورد شربت تیغ پهلو شکاف
ولیکن به شرطی که بر دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج
ز ما هر یکی را توانگر کنی
به زر کار ما هر دو چون ز کنی
سکندر بدان خواسته عهد بست
به پیمان درخواسته داد دست
نشد باورش کاندو بیداد کیش
کنند این خطا با خداوند خویش
ولی هر کس آن در بدست آورد
کزو خصم خود را شکست آورد
دران ره که بیداد داد آمدش
کهن داستانی به یاد آمدش
که خرگوش هر مرز را بیشگفت
سگ آن ولایت تواند گرفت
چو آن عاصیان خداوند کش
خبر یافتند از خداوند هش
که بر گنجشان کامکاری دهد
به خونریز بدخواه یاری دهد
حق نعمت شاه بگذاشتند
پی کشتن شاه برداشتند
چو یاقوت خورشید را دزد برد
به یاقوت جستن جهان پی فشرد
به دزدی گرفتند مهتاب را
که او برد از آن جوهر آن تاب را
دو لشکر کشیده کمر چون دو کوه
شدند از نبردآزمائی ستوه
به منزلگه خویش گشتند باز
به رزم دگر روزه کردند ساز
sorna
08-17-2011, 03:39 AM
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از میلعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ
که آینده و روفته هیچست هیچ
نهایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایهای
شگفتی بود نور بر سایهای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
کهای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ
به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه
پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست
دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون
نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای
ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار
رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست
بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشههائی چنین هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد
جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای
درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهانسوز داشت
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید
سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر
درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی
بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس
نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته
غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لالهزار
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری
سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند
قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لالهزار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفتهای
وفا کن به چیزی که خود گفتهای
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد
چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچکس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار
ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریدهوار
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دستیازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بیگمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چارهگری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چارهگری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دلنواز
به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد
یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار
بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست
به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین
نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من
حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز همخوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود
به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برقوار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینهوار
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش
سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
sorna
08-17-2011, 03:39 AM
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از میلعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ
که آینده و روفته هیچست هیچ
نهایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایهای
شگفتی بود نور بر سایهای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
کهای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ
به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه
پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست
دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون
نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای
ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار
رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست
بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشههائی چنین هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد
جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای
درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهانسوز داشت
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید
سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر
درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی
بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس
نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته
غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لالهزار
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری
سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند
قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لالهزار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفتهای
وفا کن به چیزی که خود گفتهای
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد
چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچکس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار
ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریدهوار
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دستیازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بیگمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چارهگری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چارهگری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دلنواز
به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد
یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار
بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست
به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین
نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من
حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز همخوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود
به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برقوار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینهوار
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش
سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
sorna
08-17-2011, 03:51 AM
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندی دهد
گهت با ددان دستبندی دهد
شبانگه بنانیت نارد به یاد
کلیچه به گردون دهد بامداد
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر
چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
ازین دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که همصحبتان بدند
پی گور کز دشتبانان گمست
ز نامردمیهای این مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
مگر گوهر مردمی گشت خرد
که در مردمان مردمیها بمرد
اگر نقش مردن بخوانی شگرف
بگوید که مردم چنینست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه
هم از مردم مردمی شد سیاه
نظامی به خاموشکاری بسیچ
به گفتار ناگفتنی در مپیچ
چو هم رستهٔ خفتگانی خموش
فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
بیاموز ازین مهره لاجورد
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بیند بکار
براید به صد دست چون نوبهار
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید
sorna
08-17-2011, 03:52 AM
بیا ساقی آن خون رنگین رز
درافکن به مغزم چو آتش بخز
میی کز خودم پای لغزی دهد
چو صبحم دماغ دو مغزی دهد
کجا بودی ای دولت نیک عهد
به درگاه مهدی فرود آر مهد
چو آیی به درگاه مهدی فرود
به مهد من آور ز مهدی درود
ترا دولت از بهر آن خواند بخت
که آرایش تاجی و زیب تخت
بتست آدمی را رخ افروخته
جهان جامهای چون تو نادوخته
بنام ایزد آراسته پیکری
ز هر گوهر آراسته گوهری
بدست تو شاید عنان را سپرد
ز تو پایمردی ز ما دستبرد
نشان ده مرا کوی و بازار تو
که تا دانم آمد طلبکار تو
چنانم نماید که از هر دیار
نداری دری جز در شهریار
بهرجا که هستی کمر بستهام
به خدمتگری با تو پیوستهام
ازین جام گفت آن خداوند هوش
زهی دولت مرد گوهر فروش
بلی کاین چنین گوهر سنگ بست
به دولت توان آوریدن بدست
سکندر که با رای و تدبیر بود
به نیروی دولت جهانگیر بود
اگر دولتش نامدی رهنمای
نسودی سر خصم را زیر پای
گزارنده دانای دولت پرست
به پرگار دولت چنین نقش بست
که چون شد سر تاج دارا نهان
به اسکندر افتاد ملک جهان
همه گنج دارا ز نو تا کهن
که آنرا نه سر بود پیدا نه بن
به گنجینهٔ شاه پرداختند
ز دریا به دریا در انداختند
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندانکه آنرا توانند سخت
جواهر نه چندانکه آنرا دبیر
بیارد در انگشت یا در ضمیر
طبقهای بلور و خوانهای لعل
طرایف کشان را بفرسود نعل
همان تازی اسبان با زین زر
خطائی غلامان زرین کمر
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتر بار زرینه بیش از هزار
سلاح و سلب را قیاسی نبود
پذیرنده را زو سپاسی نبود
دگر چیزهائی که باشد غریب
وز او مخزن خاص یابد نصیب
چنان گنجی از سیم و زر خلاص
به مهر جهاندار کردند خاص
جهاندار از آن گنج اندوخته
چو گنجی شد از گوهر افروخته
به گوهر فروزد دل تیره فام
مگر شبچراغش ازینست نام
چو تاریک شاید شدن سوی گنج
که گنج آید از روشنائی به رنج
چرا روی آنکس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب
تو خاکی گرت گنج باید رواست
که بیخواسته خاک را کس نخواست
فروزندهٔ مرد شد خواسته
کزو کارها گردد آراسته
زر آن میوه زعفران ریز شد
که چون زعفران شادیانگیز شد
سیاهان مغرب که زنگی فشند
به صفرای آن زعفران دلخوشند
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج
پرستندگان در خویش را
همان محتشم را و درویش را
sorna
08-17-2011, 03:52 AM
از آن گنج آراسته داد بهر
بداد و دهش گشت سالار دهر
به گردان ایران فرستاد کس
کزین در نگردد کسی باز پس
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید
بجای شما هر یکی بی سپاس
نوازش گریها رود بی قیاس
بزرگان ایران فراهم شدند
وز این داوری سخت خرم شدند
خبر داشتند از دل شهریار
که هست او به سوگند و عهد استوار
همه همگروهه به راه آمدند
سوی انجمنگاه شاه آمدند
بدان آمدن شادمان گشت شاه
از آن پهلوانان لشکر پناه
جداگانه با هر یکی عهد بست
که در پایهٔ کس نیارد شکست
در گنج بگشاد بر هر کسی
خزینه بسی داد و گوهر بسی
همان کار هر کس پدیدار کرد
بدان خفتگان بخت بیدار کرد
بداد آنچه در پیشتر بودشان
دو چندان دگر در افزودشان
چو ایرانیان ان دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند
نهادند سر بر زمین یک زمان
کله گوشه بردند بر آسمان
گرفتند بر شهریار آفرین
که یار تو بادا سپهر برین
سر تخت جمشید جای تو باد
سریر سران خاک پای تو باد
کهن رفت و شاه نو ما توئی
نه خسرو که کیخسرو ما توئی
نپیچد کسی گردن از رای تو
سر ما و پائینگه پای تو
چو شه دید کز را ه فرخندگی
بر ایرانیان فرض شد بندگی
در آن انجمنگاه انجم شکوه
که جمع آمد از هفت کشور گروه
بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند
دو سرهنگ گردن برافراخته
حمایل به گردن در انداخته
به سرهنگی از خونشان گل کنند
رسن حلقشان را حمایل کنند
نخست آنچه از گنج زر گفته بود
رسانید چندانکه پذرفته بود
چو نقد پذیرفته آورد پیش
برون آمد از عهده عهد خویش
بفرمود تا خوار کردندشان
رسن کرده بر دار کردندشان
منادی برآمد به گرد سیاه
که این است پاداش خونریز شاه
کسی کین ستم خیزد از نام او
بدین روز باشد سرانجام او
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کوشد خداوند کش
نظاره کنان شهری و لشگری
بر انصاف و آزرم اسکندری
بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند
جهانجوی را بنده فرمان شدند
نشسته جهانجوی با بخردان
از آن دایره دور چشم بدان
دو رویه سماطین آراسته
نشینندگان جمله برخاسته
کمر بستگان با کمرهای چست
کمر در کمر گفتی از حلقه رست
سیاست گره بسته بر دست و پای
ز هر پیکری مانده نقشی بجای
چو دیواری از صورت آراسته
جسد مانده و روح برخاسته
سکندر جهاندار دارا شکن
برافروخت چون شمع از آن انجمن
پس آنگاه با هر گرانمایهای
سخن گفت بر قدر هر پایهای
نوا زادهٔ زنگه را باز جست
طلب کرد و زنگار از آیینه شست
بپرسید کای پیر سال آزمای
فکنده سرت سایه بر پشت پای
بسی سالها در جهان زیستی
ز کار جهان بیخبر نیستی
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بد اندیشه گشت
از آنجا که راز جهان داشتی
نصیحت چرا زو نهان داشتی
چو آرد کسی را جوانی به جوش
گنه پیر دارد که ماند خموش
نیوشنده از گرمی شاه روم
به روغن زبانی برافروخت موم
کمانی برآراست از پشت گوژ
پی و استخوان گشته همرنگ توز
سلاح سخن بست و ترکش گشاد
ز جعبه کمان تیر آرش گشاد
نخستین ثنای جهاندار گفت
که بادا جهاندار با کام جفت
انوشه منش باد دارای دهر
ز نوشین جهان باد بسیار بهر
سرسبزش از شادی افراخته
سر خصم در پایش انداخته
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینهور جای گیر
بسی شمع روشن که دودی نداشت
نمودم به دارا و سودی نداشت
چو بخش سکندر بود تخت و جام
ز دارا چه آید بجز کار خام
چو گردون کند گردنی را بلند
به گردن فرازان در آرد کمند
به هندوستان پیری از خر فتاد
پدر مردهای را به چین گاو زاد
کجا گردد از سیل جوئی خراب
بجوی دگر کس در افزاید آب
ترا پای دولت فرو شد به گنج
ز بی دولتیهای دشمن مرنج
جوانی و شاهی و آزادهای
همان به که با رود و با بادهای
به کام از جوانی توانی رسید
چو پیری رسد گوشه باید گزید
به پیرایه سر گنبد لاجورد
به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد
جهان پادشا چون شود دیر سال
پرستنده را زو بگیرد ملال
دگر کاگهی دارد از مغز و پوست
شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست
ازو در دل هر کس آید هراس
چو بینند کو هست مردم شناس
به افکندش چارهسازی کنند
وزو دعوی بینیازی کنند
نویرا به شاهی برآرند کوس
که بر وی توانند کردن فسوس
از این روی کیخسرو و کیقباد
به پیری ز شاهی نکردن یاد
sorna
08-17-2011, 03:53 AM
جهان بر دگر شاه بگذاشتند
ره کوه البرز برداشتند
به پوشیدن و خوردن نیک بهر
شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر
چو شه دید کان یادگار کیان
خبر دارد از کار سود و زیان
به نیک و بد کارزارش رهست
نبرد آزمایست و کار آگهست
بپرسید کان چیست در کارزار
که از بهر پیروزی آید به کار
سپه را چه تدبیر دارد بجای
چه سختی کند مرد را سست پای
نبردآزمای جهاندیده گفت
که پیروزی آن پهلوان راست جفت
که در لشکر چون تو شاهی بود
بفر تو یک تن سپاهی بود
چو فرمان چنین است کین خاک سست
ز بهر تو سدی برآرد درست
شنیدم ز جنگ آزمایان پیش
که از زور تن زهرهٔ مرد بیش
دلیریست هنجار لشگر کشی
سرافکندگی نیست در سرکشی
به هنگام لشکر بر آراستن
ز لشگر نباید مدد خواستن
صبوری ز خودخواه و فتح از خدای
که لشگر بدین هر دو ماند بجای
چو پیروز باشی مشو در ستیز
مکن بسته بر خصم راه گریز
گه ناامیدی بجان باز کوش
که مردانه را کس نمالید گوش
ز فالی که بر فتح یابی نخست
دلی باید از ترس دشمن درست
چنین گفت رستم فرامرز را
که مشکن دل و بشکن البرز را
همین گفت با بهمن اسفندیار
که گر نشکنی بشکنی کارزار
شکستی کزو خون به خارا رسید
هم از دل شکستن به دارا رسید
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز
چو در دولتش دل فروزی نبود
ز کار تو جز خاک روزی نبود
دگر باره کردش سکندر سؤال
کهای مهربان پیر دیرینه سال
شنیدم که رستم سوار دلیر
به تنها تکاپوی کردی چو شیر
کجا او به تنها زدی بر سپاه
گریز اوفتادی دران رزمگاه
غریب آیدم کز یکی تیغ تیز
چگونه رسد لشگری را گریز
به پاسخ چنین گفت پیر کهن
که گردنده باشد زبان در سخن
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشگر کشان را فکندی نخست
چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ
گرفتندی از بیم لشگر گریغ
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیرهدست
وگرنه نگنجد که در کارزار
گریزد یکی لشگر از یک سوار
دگر باره گفتش به من گوی راز
که بازوی بهمن چرا شد دراز
چرا کشت بهمن فرامرز را
به خون غرقه کرد آن بر و برز را
چرا موبدانش ندادند پند
کزان خاندان دور دارد گزند
چنین داد پاسخ جهاندیده مرد
که بهمن بدان اژدهائی که کرد
سرانجام کاشفته شد راه او
دم اژدها شد وطنگاه او
چو زد دهره بر پهلوانی درخت
شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت
که دیدی که او پای در خون فشرد
کزان خون سرانجام کیفر نبرد
سکندر بلرزید ازان یاد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت
دگر باره درخواست کان هوشمند
در درج گوهر گشاید ز بند
فرو گوید از گردش روزگار
جهانجوی را آنچه آید بکار
پس از آفرین پیر بیدار بخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت
که ملک جهان گرچه فرخ بتست
مزن دست سخت اندرین شاخ سست
ز تاریخ نو تا به عهد کهن
که ماند که با ما بگوید سخن
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون فرهنگ و جمشید جام
زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
گذشتند و ما نیز هم بگذریم
که چون مهره هم عقد یکدیگریم
مزن پنج نوبت درین چار طاق
که بی ششدره نیست این نه رواق
جهان چون تو داری جهاندار باش
چو خفتند خصمان تو بیدار باش
سر از عالم ترسگاری برار
بترس از کسی کونشد ترسگار
رها کن رهی کان زیان آورد
ره بد خلل در گمان آورد
کرا باشگونه بود پیرهن
به حاجت بود بازگشتن به تن
تو زان ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و باز گرد
چه بندی دل خود در آن ملک و مال
که هستش کمی رنج و بیشی و بال
به دانش ترا رهنمون کردهاند
که مال ترا حکم خون کردهاند
sorna
08-17-2011, 03:53 AM
برنجد گلوئی که بی خون بود
خفه گردد از خونش افزون بود
هران مال کاید درین دستگاه
بران خفته دان تند ماری سیاه
ستودان این طاق آراسته
ستونی تهی دارد از خواسته
چو در طاق این صفه خواهیم خفت
چه باید شدن با سیه مار جفت
دل از بند بیهوده آزاد کن
ستمگر نهای داد کن داد کن
ز بیداد دارا به ار بگذری
گر او بود دارا تو اسکندری
ببین تا چه دید او ز کشت جهان
تو نیز آن مکن تا نه بینی همان
چه کردی ببین تا جهان یافتی
از آن کن که اقبال ازان یافتی
شه از پاسخ پیر فرتوت سال
گرفت آن سخن را مبارک به فال
ز خدمت کشی کرد و بنواختش
بسی گنج زر پیشکش ساختش
بزرگان ایران ز فرهنگ او
ترازو نهادند با سنگ او
شتابندگان از در بارگاه
ستایش گرفتند بر بزم شاه
کزین بارگه گر چراغی نشست
فروزنده خورشیدی آمد به دست
ز ما گر شبی رفت روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید
جوی زر ز جویندهای روی تافت
فرو دید و زر جست و گنجینه یافت
ز دریا دلی شاه دریا شکوه
نوازش بسی کرد با آن گروه
چو دیدند شه را رعیت نواز
ز بیداد دارا گشایند راز
که تا دور او بود در گرم و سرد
کس از پیشه خویشتن برنخورد
ز خلق آن چنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را
به نیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود
چو بد گوهران را قوی کرد دست
جهان بین که چون گوهرش را شکست
سریر بزرگان به خردان سپرد
ببین تا سرانجام چون گشت خرد
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند به خلق خدای
گرانمایگان را درآرد شکست
فرومایگان را کند چیره دست
نه خسرو شد آن کس که خس پرورست
خسی دیگر و خسروی دیگرست
نمانده درین ملک بخشایشی
نه در شهر و در شهری آسایشی
خراشیده از کینهها سینهها
شده عصمت از قفل گنجینهها
خرابی درآمد بهر پیشهای
بتر زین کجا باشد اندیشهای
که پیشهور از پیشه بگریختست
به کار دگر کس درآویختست
بیابانیان پهلوانی کنند
ملکزادگان دشتبانی کنند
کشاورز شغل سپه ساز کرد
سپاهی کشاورزی آغاز کرد
جهان را نماند عمارت بسی
چو از شغل خود بگذرد هر کسی
اگر پیش ازین دادگر خفته بود
همان اختر گیتی آشفته بود
کنون دادگر هست فیروزمند
ازینگونه بیداد تا چند چند
هراسنده شد زین سخن شهریار
منادی برانگیختن در هر دیار
که هر پیشهور پیشه خود کند
جز این گرچه نیکی کند بد کند
کشاورز بر گاو بندد لباد
ز گاو آهن و گاو جوید مراد
سپاهی به آیین خود ره برد
همان شهری از شغل خود نگذرد
نگیرد کسی جز پی کار خویش
همان پیشه اصلی آرد به پیش
ز پیشه گریزنده را باز جست
بدان پیشه دادش که بود از نخست
عملهای هر کس پدیدار کرد
همه کار عالم سزاوار کرد
جهان را ز ویرانی عهد پیش
به آبادی آورد در عهد خویش
جهان داشت بر دولت خویش راست
جهان داشتن زیرکان را سزاست
sorna
08-17-2011, 03:54 AM
بیا ساقی از شادی نوش و ناز
یکی شربتآمیز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دلفریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب
سپندی بیار ای جهاندیده پیر
بر آتش فشان در شبستان میر
که چشمک زنان پیشهای میکنم
ز چشم بد اندیشهای میکنم
ولیکن چو میسوزم از دل سپند
به من چشم بد چون رساند گزند
خطرهای رهزن درین ره بسیست
کسی کاین نداند چه فارغ کسیست
چه عمریست کوراز چندین خطر
به افسونگری برد باید بسر
به ار پای ازین پایه بیرون نهم
نهنبن برین دیک پر خون نهم
گزارنده داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش
که چون دین دهقان بر آتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست
سکندر بفرمود که ایرانیان
گشایند از آتش پرستی میان
همان دین دیرینه را نو کنند
گرایش سوی دین خسرو کنند
مغان را به آتش سپارند رخت
برآتشکده کار گیرند سخت
چنان بود رسم اندران روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائی در او پای بست
نباشد کسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نداشت
بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود
هر آتشکده خانهٔ گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب
روان کرد گنجی چو دریای آب
بر آتشگهی کو گذر داشتی
بنا کندی آن گنج برداشتی
دگر عادت آن بود کاتش پرست
همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشید و جشن سده
که نو گشتی آیین آتشکده
ز هر سو عروسان نادیده شوی
ز خانه برون تاختندی به کوی
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار
مغانه می لعل برداشته
به باد مغان گردن افراشته
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند
همه کارشان شوخی و دلبری
گه افسانه گوئی گه افسونگری
جز افسون چراغی نیفروختند
جز افسانه چیزی نیاموختند
فرو هشته گیسو شکن در شکن
یکی پایکوب و یکی دستزن
چو سرو سهی دستهٔ گل به دست
سهی سرو زیبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تیز رو
شعار جهان را شدی روز نو
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ
به کام دل خویش میدان فراخ
جدا هر یکی بزمی آراستی
وز آنجابسی فته برخاستی
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی
شد از فتنه بازار عالم تهی
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون بود ملک یابد گزند
یکی تاجور بهتر از سد بود
که باران چو بسیار شد بد بود
چنان داد فرمان شه نیک رای
که رسم مغان کس نیارد بجای
گرامی عروسان پوشیده روی
به مادر نمایند رخ یا به شوی
همه نقش نیرنگها پاره کرد
مغان را ز میخانه آواره کرد
جهان را ز دینهای آلوده شست
نگهداشت بر خلق دین درست
به ایران زمین از چنان پشتیی
نماند آتش هیچ زردشتیی
دگر زان مجوسان گنجینه سنج
به آتشکده کس نیاکند گنج
همان نازنینان گلنار چهر
ز گلزار آتش بریدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار
جز ایزد پرستی ندارند کار
به دین حنیفی پناه آورند
همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
به میدان فراخی روان کرد رخش
به فرخندگی فتح را گشت جفت
بدان گونه کان نغز گوینده گفت
وگر بایدت تا به حکم نوی
دگرگونه رمزی ز من بشنوی
برار آن کهن پنبهها را ز گوش
که دیبای نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بیدار مغز
شنیدم درین شیوه گفتار نغز
بسی نیز تاریخها داشتم
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را
ورق پارههای پراکنده را
از آن کیمیاهای پوشیده حرف
برانگیختم گنجدانی شگرف
همان پارسی گوی دانای پیر
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نیا خلق را ره نمود
تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبیر آزادگان
درآمد سوی آذر آبادگان
بهر جا که او آتشی دید چست
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر
بفرمود کان آتش دیر سال
بکشتند و کردند یکسر زکال
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه
بدان نازنین شهر آراسته
که با خوشدلی بود و با خواسته
دل تاجور شادمانی گرفت
به شادی پی کامرانی گرفت
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
بهاری کهن بود چینی نگار
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
به آیین زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندین عروس
همه آفت دیده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
در او دختری جادو از نسل سام
پدر کرده آذر همایونش نام
sorna
08-17-2011, 03:54 AM
چو برخواندی افسونی آن دلفریب
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
به هاروتی از زهره دل برده بود
چو هاروت صد پیش او مرده بود
سکندر چو فرمود کردن شتاب
بدان خانه تا خانه گردد خراب
زن جادو از هیکل خویشتن
نمود اژدهائی بدان انجمن
چو دیدند خلق آتشین اژدها
دل خویش کردند از آتش رها
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند
به نزد سکندر گریزان شدند
که هست اژدهائی در آتشکده
چو قاروره در مردم آتش زده
کسی کو بدان اژدها بگذرد
همان ساعتش یا کشد یا خورد
شه از راز آن کیمیای نهفت
ز دستور پرسید و دستور گفت
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسمست بر سازها
بلیناس را گفت شاه این خیال
چگونه نماید به مال بدسگال
خردمند گفت این چنین پیکری
نداند نمودن جز افسونگری
اگر شاه خواهد شتاب آورم
سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اینت پتیارهای
برو گر توانی بکن چارهای
خردمند شدسوی آتشکده
سیاه اژدها دید سر بر زده
چو آن اژدها در بلیناس دید
ره آبگینه بر الماس دید
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادوئیهای مردم فریب
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
سوی جادوی خویشتن گشت باز
هر آن جادویی کان نشد کارگر
به جادوی خود باز پس کرد سر
به چارهگری زیرک هوشمند
فسون فساینده را کرد بند
به وقتی که آن طالع آید بدست
کزو جادوئی را دراید شکست
بفرمود کارند لختی سداب
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را
چو دختر چنان دید کان هوشمند
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به پایش درافتاد و زنهار خواست
به آزرم شاه جهان بار خواست
بلیناس چون روی آن ماه دید
تمنای خود را بدو راه دید
بزنهار خویش استواریش داد
ز جادوکشان رستگاریش داد
بفرمود تا آتش افروختند
بدان آتش آتشکده سوختند
پریروی را برد نزدیک شاه
که این ماه بود اژدهای سیاه
زنی کاردانست و بسیار هوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
ز قعر زمین برکشد چاه را
فرود آرد از آسمان ماه را
ز حل را سیاهی بشوید ز روی
شود بر حصاری به یک تار موی
به خوبی چگویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
رسن کرده بر گردن آفتاب
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش
زبون شد درآمد بزنهار من
سزد گر کند خسروش یار من
وگر خدمت شاه را درخور است
مرا هم خداوند و هم خواهر است
چو شه دید رخسار آن دلفریب
برآراسته ماهی از زر و زیب
بلیناس را داد کین رام تست
سزاوار می خوردن جام تست
ولیکن مباش ایمن از رنگ او
مشو غافل از مکر و نیرنگ او
اگر کژدمی کهربا دم بود
مشو ایمن از وی که کژدم بود
بلیناس بر شکر تسلیم شاه
رخ خویش مالید بر خاک راه
پریروی را بانوی خانه کرد
پری چند زین گونه دیوانه کرد
برآموخت زو جادوئیها تمام
بلیناس جادوش از آن گشت نام
اگر جادوئی گر ستاره شناس
ز خود مرگ را برنبندی مراس
sorna
08-17-2011, 03:54 AM
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیکنام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکندهایم
وگر جفت سازد همان بندهایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا دادهایم
که از تخمه خسروان زادهایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علمها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را میگزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو میکرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر میزند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دلنواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامیترین گوهری
سپردم به نامیترین شوهری
پدر کشتهای بی پدر ماندهای
یتیمی ولایت برافشاندهای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهرهای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پروردهای چون جگر
سر از دیده بر کردهای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خستهای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خندهای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
میو مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایههای نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهرهمند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهانداری اینست و بس
sorna
08-17-2011, 03:55 AM
بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم
چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
بتی نار پستان بدست آورد
که در نار بستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دلستان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان
که چون در سپاهان کمر بست شاه
رسانید بر چرخ گردان کلاه
برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز
در هفت گنجینه را باز کرد
برسم کیان خلعتی ساز کرد
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
لباس گرانمایهٔ خسروی
که دل را نوا داد و تن را نوی
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
ز گوهر بسی عقد آراسته
برآموده با آن بسی خواسته
بسی نامه مهر ناکرده باز
ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
فرستاد یکسر به مشکوی شاه
به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد
به سنگ سیه بر زر سرخ سود
مگر بر محک زر همی آزمود
شبستان دارا ز ماتم بشست
بجای بنفشه گل سرخ رست
چو آراست آن باغ بدرام را
برافروخت روی دلارام را
شکیبائی آورد روزی سه چار
که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
عروسان به زیور کشی خو کنند
سر و فرق را نغز و نیکو کنند
تمنای دل در دماغ آورند
نظر سوی روشن چراغ آورند
چو دانست کز سوک چیزی نماند
رعونت به عذر آستین برفشاند
به دستور شیرین زبان گفت خیز
زبان و قدم هر دو بگشای تیز
به مشکوی دارا شو از ما بگوی
که اینجا بدان گشتم آرام جوی
که تا روی مهروی دارا نزاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد
حصاری کشم در شبستان او
برآرم سر زیر دستان او
یکی مهد زرین برآموده در
همه پیکر از لعل و پیروزه پر
ببر تا نشیند در او نازنین
خرامان شود آسمان بر زمین
دگر باد پایان با زین زر
ز بهر پرستندگانش ببر
چو دستور دانا چنین دید رای
کمر بست و آورد فرمان بجای
ره خانه خاص دارا گرفت
همه خانه را در مدارا گرفت
در آمد به مشگوی مشگین سرشت
چو آب روان کاید اندر بهشت
بهشتی پر از حور زیبنده دید
فریبنده شد چون فریبنده دید
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کرد بازی چو مردم به سیب
نخستین حدیثی که آمد فرود
ز شه داد پوشیدگان را درود
که مشگوی شه را ز شه نور باد
دوئی از میان شما دور باد
اگر چرخ گردان خطائی نمود
بدین خانه دست آزمائی نمود
شه از جمله آن زیانها که رفت
گناهی ندارد در آنها که رفت
امیدم چنان شد سرانجام کار
که نومید از او گردد امیدوار
به اقبال این خانه رای آورد
خداوندی خود بجای آورد
به فرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش
جهان پادشا را چنین است کام
به عصمت سرائی چنین نیکنام
که روشن شود روی چون عاج او
شود روشنک درة التاج او
به روشن رخش چشم روشن کند
بدان سرخ گل خانه گلشن کند
ز دارا چنین در پذیرفت عهد
به مه بردن اینک فرستاد مهد
جهاندار کاینجا عنان باز کرد
تمنای این شغل را ساز کرد
زبان کسان بست ازین گفتگوی
به پای خود آمد بدین جستجوی
پریروی را سوی مهد آورید
به ترتیب این کار جهد آورید
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایه شاه دایم بمان
کس خانه هم خانه زادی شود
به یاد آمده هم به یادی شود
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خر بنده کشت
کمر گوشه مهد او تاج ماست
زمین بوس آن مهد معراج ماست
اگر برده گیرد سرافکندهایم
وگر جفت سازد همان بندهایم
ز فرمان او سر نباید کشید
کجا رای او هست زرین کلید
اگر سر درآرد بدین شغل شاه
سر روشنک را رساند به ماه
به کابین خسرو رضا دادهایم
که از تخمه خسروان زادهایم
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار
به درگاه خسرو خرامش کنیم
به آئین پرستیش رامش کنیم
چو دستور فرزانه پاسخ شنید
سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
رخ شه برافروخت از خرمی
که صید جواب خوشست آدمی
جوابی که در گوش گرد آورد
نیوشنده را دل به درد آورد
به روزی که طالع برومند بود
نظرها سزاوار پیوند بود
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش
به رسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت
در آن بیعت از بهر تمکین او
به ملک عجم بست کابین او
بفرمود تا کاردانان دهر
در آرایش آرند بازار و شهر
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرز کنند آن همه مرز وبوم
سپاهان بدانسان که میخواستند
به دیبا و گوهر بیاراستند
کشیدند بر طرهٔ کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام
علمها به گردون برافراختند
جهان را نوآرایشی ساختند
پر از کله شد کوی و بازارها
دگرگونه شد سکهٔ کارها
نشاندند مطرب بهر برزنی
اغانی سرائی و بربط زنی
شکر ریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته
ز خیزان طرف تا لب زنده رود
زمین زنده گشت از نوای سرود
ز بس رود خیزان که از می رسید
لب رامشان رود را میگزید
گلاب سپاهان و مشک طراز
سر شیشه و نافه کردند باز
شفق سرخ گل بسته بر سور شاه
طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
سپهر از شکر کوشکی ساخته
ز گل گنبدی دیگر افراخته
همه بوم و کشور ز شادی بجوش
مغنی برآورده هر سو خروش
چو شب جلوه کرد از پرند سیاه
رخ و زلف آراست از مشک و ماه
صدف بود گفتی مگر ماه چرخ
درو غالیه سوده عطار کرخ
ز بهر شه آن ماه مشگین کمند
ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
فرستاد هر دو به مشکوی شاه
که در خورد مشکو بود مشک و ماه
دگر روز چون آفتاب بلند
عروسانه سر برکشید از پرند
دل شاه روم از پی آن عروس
به شورش در افتاد چون زنگ روس
یکی مجلس آراست از رود و می
که مینو ز شرمش برآورد خوی
به می لهو میکرد با مهتران
سر و ساغرش هر دو از می گران
ببخشید چندان در آن روز گنج
که آمد زمین از کشیدن به رنج
چو شب عقد خورشید درهم شکست
عقیقی در آمد شفق را به دست
به پیروزهٔ بوسحاقیش داد
سخن بین که با بوسحاقان فتاد
ملک یافت بر کام دل دسترس
به مشکوی مشگین فرستاد کس
که تا روشنک را چو روشن چراغ
بیارند با باغ پیرای باغ
چنین گفت با روشنک مادرش
ز روشن روان شاه اسکندرش
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد به هم گوهری
بدین عقد دولت پناهی کنیم
همان میری و پادشاهی کنیم
نباید سر از حکم او تافتن
که نتوان ازو بهتری یافتن
کمر کن سر زلف بر بند کیش
که فرخ بود بر تو فرخندگیش
جز او هر که او با تو سر میزند
چو زلف تو سر بر کمر میزند
به گوش تو گر حلقهٔ زر بود
چو بی او بود حلقهٔ دربود
مدارای او کن که دارای ماست
چو دارا دلش بر مدارای ماست
پذیرفت ازو دختر دلنواز
پذیرفتی سخت با شرم و ناز
پریزاده را از پی بزم شاه
نشاندند در مهد زرین چو ماه
به خلوتگه خسروش تاختند
ز نظارگان پرده پرداختند
پس آن که شد پیشکشهای نغز
که بینندگان را برافروخت مغز
سبک مادر مهربان دستبرد
گرامی صدف را به دریا سپرد
که از تخم شاهان و گردنکشان
همین یک سهی سرو مانده نشان
نگویم گرامیترین گوهری
سپردم به نامیترین شوهری
پدر کشتهای بی پدر ماندهای
یتیمی ولایت برافشاندهای
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش
به سوسن سپردند شمشاد را
چمن جای شد سرو آزاد را
شه از لعل آن گوهر شاهوار
به گوهر خریدن درآمد به کار
پریچهرهای دید کز دلبری
پرستنده شد پیکرش را پری
خرامنده سروی رطب بار او
شکر چاشنی گیر گفتار او
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوا بخش بیمار و بیمار خیز
ارش کوته و زلف وگردن دراز
لبی چون شکر خال با او به راز
زنخ ساده و غبغب آویخته
گلابی ز هر چشمی انگیخته
به خوناب پروردهای چون جگر
سر از دیده بر کردهای چون بصر
بهر شور کز لب برانگیختی
نمک بر دل خستهای ریختی
به هر خنده کز لب شکر ریز کرد
شکر خندهای را منش تیز کرد
رخی چون گل و آب گل ریخته
میان لاغر و سینه انگیخته
شکن گیر گیسویش از مشگ ناب
زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
سکندر که آن چشمه و سایه دید
برآسوده شد چون به منزل رسید
به چشم وفا سازگار آمدش
دلش برد چون در کنار آمدش
به کام دلش تنگ در بر گرفت
وز آن کام دل کام دل برگرفت
شده روشن از روشنک جان او
ز فردوس روشنتر ایوان او
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه
که بیدار و با شرم و آهسته بود
ز ناگفتنیها زبان بسته بود
کلید همه پادشاهی که داشت
بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
یکی ساعت از دیدن روی او
شکیبا نشد تا نشد سوی او
به شادی در آن کشور چون بهشت
برآسود با آن بهشتی سرشت
چو صبح از رخ روز برقع گشاد
ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
خروس صراحی درآمد به جوش
خروش از سر خم همی گفت نوش
ز حلق خروسان طاوس دم
فرو ریخت در طاسها خون خم
میو مجلس شه بر آواز چنگ
به رخسار گیتی در آورد رنگ
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان
برآمد چو خورشید بالای تخت
فلک در غلامی کمر کرده سخت
بر آراسته بزمی از نای و نوش
به لطفی که بیننده را برد هوش
نشاندند شایستگان را ز پای
بقدر هنر هر یکی جست جای
شکر ریخت مطرب به رامشگری
کمر بست ساقی به جان پروری
ز تری که میرفت رود و رباب
هوس را همی برد چون رود آب
سکندر سخا را سرآغاز کرد
در گنج اسکندری باز کرد
ز بس گنج دادن به ایران سپاه
ز دامن گهر موج زد بر کلاه
جهان را به پیرایههای نوی
برآراست از خلعت خسروی
همانا که بود آفتاب بلند
همه عالم از نور او بهرهمند
بلند آفتابی که شد گنج بخش
بدادن نگردد تهی چون درخش
جهاندار بخشنده باید نه خس
خصال جهانداری اینست و بس
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.