PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بندري گمشده در مه



sorna
07-16-2010, 10:48 PM
پرسه در كوچه پس كوچه‌هاي انزلي
بندري گمشده در مه

http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/09/24/100925321668.jpg

جام جم آنلاين: وارد تابلوي نقاشي مي‌شويم. دنياي قصه‌ها نه، دقيقا تابلوي نقاشي. بندري در مه. بوي خزر مي‌گيريم. در پرده نقره‌فام باران‌هاي انزلي. شولاي مه مي‌پوشانيم. بندر انزلي درست لحظه رسيدن است شايد هم لحظه كوچ‌كردن. نه پيش از آن، نه پس از آن. درست روي همين لحظه ثابت مي‌شود جان مي‌دهد وجان مي‌ستاند.

بندري گمشده در مه. كسي مي‌رود. شايد هم كسي بيايد. موج بر صخره مي‌كوبد آن زمان كه كسي مي‌رود. صخره‌ها را آرام مي‌بوسد و مي‌بويد آن‌گاه كسي رسيده باشد. اسكله، عشق است. تا روزگار بوده شاعر ساخته و هنرمند پرداخته است. در كار دل بوده تمام روزگاران. به انزلي كه وارد مي‌شويم راه را يكسره مي‌كشانيم به اسكله انزلي شهر خوشبختي بوده است. نمي‌گويم الان هم هست. اما اميدوارم گذشته‌اش توشه آينده شود.

هميشه گذشته يك شهر امروز و فردايش را مي‌سازد. هرچند آنقدر از آن گذشته فاصله گرفته باشد كه اثر آن كم باشد. هنوز هم آرزوهايش بزرگ است. از سمت رشت كه وارد بندرانزلي شوي نخستين جايي كه در چشمانت آرايش مي‌گيرد، خانه‌هاي ساحلي است. خانه‌هاي ويلايي كه شانه به شانه هم داده‌اند در يك صف منظم. سقف‌ها رنگ‌آميزي شده‌اند. از جنس سفال. گوش كه تيز مي‌كني صحبت باران سفال هميشه شنيدني است. قصه دل مي‌گويد. آشنا با زبان باران و سخاوت.

سقف‌هاي سفالي صداي باران كه مي‌گيرند محال است هواي رفتن كني. اينجا پنجره‌ خانه‌ها راه به دريا دارد و صبح را با صداي مرغان دريايي آغاز مي‌كنند. شب كه آرام سر بر بالشي از پر مي‌گذاري لالايي امواج درياست كه تو را به رويايي تو در تو و عميق مي‌كشاند. براي همين،صبح كه از خواب برمي‌خيزي احساس مي‌كني كه مي‌تواني كوه را جابه‌جا كني. شايد اين سبك خوابيدن و بلند شدن يكي از آن دلايلي باشد كه اين شهر روياهاي بزرگي مي‌سازد، خواب رويايي با صداي مرغان دريايي و لالايي امواج انزلي امروز براي بسياري از شهروندان شهرهاي ديگر كشور رويايي دست نيافتني است.

آرامش ساحل، شكوه دريا، گستردگي آسمان و بازي رنگ‌ها در ساعات مختلف روز و شب در آسمان اگر تابلويي نقاشي شده در گذشته‌هاي دور نيست پس چيست؟ بله در گذشته‌هاي دور، انزلي غبار بي تدبيري گرفته و نيلوفرهاي مردابش آنقدر نامهرباني از زباله‌هاي صنعتي و شهري ديده اند كه نفس‌شان به شماره افتاده است. جاده كنارگذار هم كه مي‌رود تا سرنوشتي همچون سرنوشت درياچه اروميه براي آن رقم بزند: يك مرگ تدريجي.

sorna
07-16-2010, 10:49 PM
ساحل قو
انزلي ساحلي دارد به نام قو، بنابراين اينجا كه گام برمي‌داري پلاژها و غذاخوري‌هاي تفكيك‌شده‌اي را مي‌بيني كه مي‌تواني براساس زمانت از آنها استفاده كني. نوار ساحلي انزلي به رغم همه زخم‌هاي كاري كه خورده هنوز هم زيبايي خود را دارد. ساحلي براي اين‌كه تن به آب دهي يا به آفتاب. همپاي ساحل، رديف كشتي‌هاي رسيده آرام گرفته را از افقي دور به آسمان ابري انزلي مي‌كشانيم. مي‌رويم و مي‌آييم. مي‌آييم و مي‌رويم. تماشاي بازي امواج دريا از پشت پرده نقره‌اي باران و آواي خوش قطرات رقصان بر شيرواني‌ها لحظه بكري است كه سينه‌سوخته ما سال‌هاست هواي آن را دارد. حالا بوم نقاشي را بكشانيد به آن رنگين‌كمان هفت رنگ بعد از اين باران و آسمان را از درون چاله‌هاي شهر به تماشا بنشينيد تا با ما هم حس شويد. بله چاله‌هاي شهر. مطمئن هستم الان چمدانتان را بسته‌ايد و رو به سوي بندرانزلي آورده‌ايد. ما كنار همين ساحل چشم به دريا داريم تا بياييد. دنبال كسي بگرديد كه مثل خودتان تشنه باران است. بندرانزلي بين شهرهاي گيلان هم حس متفاوتي به آدم مي‌دهد. دم غروبش را به تماشا بنشيند و به سايه خاكستري كه روي شهر و همه كشتي‌هاي رنگ‌انداخته دقيق شويد. مرغان ماهي‌خواري كه كم‌كم با غروب يك رنگ مي‌شوند به سمت خورشيد مي‌روند و مي‌آيند. تا آخرين لحظه‌اي كه خورشيد پشت مرداب گم مي‌شود. آخرين حرف‌هايشان را هم توي گوش هم مي‌گويند.

بندر انزلي را كه پرسه مي‌زني مي‌تواني در يك روز ، چهار فصل را ببيني. افسانه نيست .گويي وارد تابلوي نقاشي شده‌اي. بعد چشم به اسكله مي‌دوزي و مات بندرمي‌شوي. به تماشاي‌‌آب‌هايي‌كه ديگر سپيد نيستند
لحظه‌اي آرامش‌بخش و خلسه‌آور براي ساكنان شهرهاي سيماني و خانه‌هاي فراموشي. روز كه مي‌شود اين لحظه‌هاي ناپيدا را مي‌توان به دل كوچه‌باغ‌هاي شهر كشاند و با دوچرخه‌اي ساحل انزلي را دوره كرد. ما شب‌نشيني را به ساحلماسه‌اي شهر مي‌كشانيم با عطر خوش دريا و صداي چوب‌هايي كه مي‌سوزد. سوسوي ستاره‌ و چراغ‌هاي روشن كشتي‌ها مي‌گويد زمان آن راز بزرگ فرارسيده است تا بگويم چرا بندرانزلي شهر آرزوهاي بزرگ است؛ هرچند بي‌توجهي باعث شده افق آرزوهايشان ابري شده باشد. اما موقعيت انزلي و ورود و خروج كشتي‌هاي بزرگ و وقوع اتفاقاتي مهم باعث شده افق آرزوهاي آنان هر روز گسترده‌تر از ديروز شود و آسمانشان بلندتر و نگاه‌ها بلندپروازتر.

حتي آنجا كه در سال 1805 ميلادي روس‌ها بندر انزلي را به آتش مي‌كشند. مگر نه اين‌كه اتفاقات بزرگ آدم‌ها را مي‌سازد. بندرانزلي دروازه ايران به اروپا محسوب مي‌شده است. شانه به شانه رشت جنگيده‌ است. اعتقاد دارم تنها دوست بزرگ انسان را نمي‌سازد. دشمن هرچه بزرگ و قدرتمند، بيشتر ورزيده‌ات مي‌كند. مشكلات هرچه كوه‌تر و بزرگ‌تر تو را آبديده‌تر و قدرتمندتر مي‌كند. براي همين است كه انزلي را هم شهر نخستين‌ها مي‌گويند. انزلي‌چي‌‌ها همه اتفاق‌هايي كه به سويشان مي‌آمد و همه جزر و مد‌هاي دريا را فرصت تعبير كردند. شايد عصر كه چاي گرم مي‌نوشيدي در هواي خنك شامگاهي در ساحل يا آنجا كه به تماشاي كار و تلاش ماهيگيران نشستي احساس كردي دلتنگي‌هايي دور و برت پرسه مي‌زند وخود را به ساحل آرامش مي‌كشاند از دوردست‌ها. البته دريا همان‌قدر كه وسيع و دوست داشتني و زيباست، مهيب و بي‌رحم و پرتلاطم نيز است. عصاره رويارويي صياد و دريا، هنوز در خلق و خوي انزلي‌چي‌ها موج مي‌زند. انزلي‌چي‌ها كمتر از گيلاني‌هاي ديگر مي‌خندند. سخت دل مي‌دهند و سخت‌تر دل مي‌كنند. براي همين است كه اگر خودشان هم رفته‌اند دلشان مانده‌است لب ساحل و چشم دوخته‌اند به كشتي كه آنها را برگرداند.




بازاري به طعم انار
خود را به بازار مي‌كشانيم. بوي نم مي‌دهد. بوي جنگل باران خورده. همه چيزش بوي باران مي‌دهد. حتي پرنده‌هايي كه براي فروش گذاشتند. خود را مهمان انارهاي سرخ‌شان مي‌كنيم. همان وسط بازار. چه سري بود نمي‌دانستيم، بنابراين چاقوي بزرگي را از يكي از ماهي‌فروش‌ها كه لهجه دريا دارد مي‌گيريم و انار را چند قاچ مي‌كنيم. دلمان مي‌خواهد كه مزه بندرانزلي را همين جا درست وسط بازار بچشيم. عجيب به دلمان مي‌نشيند. ميان خنده‌ها انار دانه دانه مي‌شود و مرد انزلي‌چي لبخند روي لب‌هايشان مي‌نشيند. از ماهي‌فروش آب مي‌گيريم و دست‌هايمان را مي‌شوييم. خودمان هم از اين صحنه‌اي كه ساخته‌ايم خنده‌مان مي‌گيرد، اما جاي همه شما خالي.

بندر انزلي را كه پرسه مي‌زني مي‌تواني در يك روز ، چهار فصل را ببيني. افسانه نيست. گفتم كه وارد تابلوي نقاشي شده‌اي. بعد چشم به اسكله مي‌دوزي و مات بندرمي‌شوي. به تماشاي آب‌هايي كه ديگر سپيد نيستند. تمام قد به تماشاي كشتي‌هاي رنگارنگ بزرگ و كوچك مي‌نشيني كه سوت‌كشان از پشت پرده‌هاي مه بيرون مي‌آيند. هم‌گام موج‌شكن‌ها مي‌شوي و پيرمرد يكه با قايق به انتظار مسافر است، صدا مي‌زني. قايق را پيش پايت مي‌كشاند و رو به سوي مرداب مي‌نهي تا ديداري باشد با نيلوفرهاي مرداب. مرد دريا زبان دريا را خوب مي‌فهمد، تمام عمر با همين لهجه رويا ساخته و پرداخته است. اما ما فصلي آمديم كه مرداب نيلوفر نداشت و به تنهايي خو كرده بود. مردابي آرام و سربه‌زير.در دل قايق چشم مي‌گردانيم روي مرداب و نيلوفرهايي كه نيست. مرد دريا مي‌گويد: عكس نمي‌گيريد؟