توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یکی از بستگان خدا
shirin71
07-29-2011, 03:14 PM
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
shirin71
07-29-2011, 03:15 PM
لئون تولستوي
پاییز بود. پیش از سحر، یک گاری که به واسطهي ناهمواریهای راه تکان میخورد، بر در خانهي «بازيل داويدوويچ» کشیش ایستاد. دهقانی که بالاپوش کوتاهی پوشیده و یقهي آن را بالا کشیده بود به زمین جست و اسبها را برگرداند. نزدیک پنجرهای شد که میدانست پنجرهي اتاقی است که زن آشپز و کلفت در آن میخوابند. پس دستهي شلاقش را به آن زد.
- کی آن جا است؟
- برای «پدرک» است.
- چه خبر است؟
- برای کسی که دم مرگ است:
- و تو، که هستی؟
- از واسدرن میآیم.
خدمتکار چراغ را روشن کرد، از دالان و حیاط گذشت و در را بازکرد. در همان هنگام زنی بالای پلکان پيدا شد. زن کشیش بود، فربه، کوتاه قد، سرش پوشیده از دستمال؛ با صدای بم و خصمانهیی فریاد کرد:
- باز شیطان که را به جان ما انداخته است؟
خدمتکار جواب داد:
- آمده است «پدرک» را ببرد.
- و شما، چهتان میشود که همهتان خوابیدهاید؟ و بخاری که هنوز روشن نشده!
- هنوز وقتش نیست.
- اگر وقتش نبود حرفش را نمیزدم!
دهقان واسدرن وارد خانهي چوبی شد، در مقابل تمثالها، علامت چليپا کشید، به زن کشیش سلام کرد و روی نیمکتی پهلوی در نشست. زنش با دردهای جانکاه، تازه بچه مردهای زاییده بود و خودش هم در حال مردن بود. و دهقان ساکت به اطراف مینگریست و به فکر راهی بود که برای بردن کشیش پیش خواهد گرفت: یک راست، یا از راه کوسویه ، این سبب میشود که پيچ بزرگی بزند: «نزدیک ده راه خيلی بد است، جوی یخ بسته است، اما تحمل گاری را ندارد؛ به هزار زحمت بیرون آمدم.»
خدمتکار دوباره وارد شد و یک دسته هیزم درخت تيس نزدیک بخاری گذاشت. از آن مرد خواست که لطف کرده و چند تا کنده را اره بکند: او هم بالاپوشش را کند و دست به کار شد.
کشیش به عادت خود، تر و تازه و چابک، بیدار شد. باز چندی روی تختخوابش لم داد، علامت چلیپا کشید و دعای مطلوبش را خواند: «پادشاه آسمانها...» سپس برخاست، چکمههایش را پوشید، خود را شست، موهای بلندش را شانه کرد، لبادهي کهنهاش را پوشید، آمد پای تمثالها و برای دعا ایستاد.
درست در وسط دعای «پاتر» سر این کلمات ایستاد:
«همانطور که ما کسا نی که ما را رنجاندهاند میبخشيم رنجش از ما را هم ببخشید». یادش آمد که شب گذشته شاگرد کشیش، در حال مستی، در موقع عبور، این کلمات را زير لب گفته بود: «فریسیان، دوروها». بازيل داويدوويچ عیوب فراوان در خود میدید، ولی از این تهمت دورويی مخصوصاً در خشم شد. بر شاگرد کشیش خشم گرفته بود. اکنون لبانش زمزمه میکرد: «همانطور که ما میبخشيم...» و پیش خود افزود: «خدا با او باشد». و در گفتن این کلمات «نگذارید وسوسه ما را از پا درآورد» به یادش آمد که یکشنبهي پیش، پس از نمازی که در خانهي ملاک پولدارمالچانوو خوانده بود بسیار لذت برده و چایی خوشمزه و معطری را نوشیده بود...
... پس از این دعاها، در آیينهی قدي که شکلش را تغییر میداد نگاه کرد و با خشنودی چهرهي مهربان و پهنش را دید که ريش کوچک تنگی آن را زینت میداد. با آنکه از چهل و دو سالش هم گذشته بود جوان به نظر میآمد. در اتاق پذیرایی زنش تازه سماور را که جوش میزد آورده بود.
- چرا این کار را خودت میکنی؟ تکلا کجا است؟
- همسرش در حال خشم تکرار کرد:
- چرا این کار را خودت میکنی؟ پس که این کار را خواهد کرد؟
- چرا به این زودي؟
- یک دهاتی از واسدرن آمده است که تو را ببرد، زنش در حال مردن است.
- خيلی وقت است؟
- همین الآن.
- چرا من را بیدار نکردید؟
بابا بازيل چایش را بیشیر خورد، زيرا که روز جمعه بود، روغن متبرک را برداشت، بالاپوشش را پوشيد، شب کلاهش را بر سر گذاشت و با قدم مطمئن از دالان بیرون رفت. دهقان در آنجا منتظرش بود.
کشیش گفت:
- روز به خیر میتری.
بعد آستین گشادش را بالا زد، روی پیشانی دهقان علامت چلیپا را کشید و او هم دستش را که ناخنهایی کوتاه داشت بوسید. بعد با هم از پلکان بیرون رفتند. آفتاب برخاسته بود، اما نمیتوانست از پشت ابرهای کوتاه بگذرد.
دهقان گاری را جلو آستانه آورد، بازيل داويدوويچ بالا رفت و روی نشیمنی که از علوفه و لحافهای تا کرده درست کرده بودند نشست. میتری پهلوی او جا گرفت، ضربه شلاقی به مادیان پیر که استخوانهایش نمایان بود زد و گاری راه افتاد و در جاده، بنای تکان خوردن گذاشت.
دانههای برف در هوا حرکت میکردند ...
... خانوادهي بازيل داويدوويچ ماژائیسکی عبارت از زنش، مادر زنش، زن بیوهي کشیش سابق، و سه بچه بود: دو پسر و یک دختر. بزرگترشان تحصیلات خود را در مدرسهي کشیشها تمام کرده و خود را برای دانشگاه حاضر میکرد. دومی، آلیوشا، سوگلی مادر، هنوز در مدرسهي کشیشها بود، دختر لنا، شانزده ساله، در خانه بود، بیش و کم مادرش را کمک میکرد و زندگی او را سخت میدید.
ماژائیسکی خودش تحصیلات خيلی خوب در مدرسهي کشیشها کرده بود؛ چون تحصیلات خود را در 1840 به پایان رساند خود را برای ورود به فرهنگستان آماده کرد و حتی در فکر این بود که تارک دنیا بشود. اما مادرش که زن بیوهي شاگرد کشیشی بود و یک پسر یک چشم و سه دختر روی دستش مانده بود، بسیار تنگ دست بود و تصمیمی که آن وقت ناگزیر شد بگیرد فداکاری تلخی بود، از خود گذشتگی واقعی. رؤياهای فرهنگستان را از یاد برد و کشيش ده شد. جايی خالی بود، به شرط اینکه دختر کشیش سابق را بگیرد. این شغل از متوسط هم پایینتر بود؛ کشیش سابق تنگ دست بود؛ زن بیوه و دو دخترش هم تهیدست بودند. آنا، آن زنی که این شغل وابسته به او بود، از خوشگلی دور بود، اما خیلی دست و پا داشت، زود بازيل داويدوويچ را فریفت. بیآنکه فکر بکند او را گرفت و بابا بازيل شد، موی سرش را گذاشت، اول کوتاه بود و بعد بلند شد. مدت بیست و دو سال با آنای زنش به خوشی زندگی کرد، هرچند که در یک ماجرای افسانهآمیز کوتاهی با دانشجویی کشیده شده بود، دربارهي آن زن همچنان مهربان بود و شاید هم بیشتر دوستش میداشت، برای جبران اینکه در موقع خیانتش تن به احساسات بسیار بد داده بود. این غفلتِ از خود، این زیر بار رفتن، همان حسی بود که سابقاً وادارش کرده بود از فرهنگستان چشم بپوشد و یک شادی گوارای درونی از این کار حس میکرد ...
... کشیش و دهقان راه خود را ساکت دنبال کردند. در راه پست و بلند، با وجود کندی حرکت مادیان، گاری از این دستانداز به دستانداز دیگر میجست. کشیش پی در پی از نشیمن خود میلغزید، دوباره به جای خود مینشست و بالاپوش خود را جمع میکرد.
وقتی که از ده بیرون آمدند و از گودال گذشتند، دهقان از وسط کشتزارها به راه افتاد و کشيش پرسید:
- راست است که زن ارباب حالش به همین بدی است؟
دهقان با قدری اکراه جواب داد:
- امیدوار نیستم زنده ببینمش.
- خواست خدا ممکن نیست عقب بیفتد. کشیس تکرار کرد:
- خواست خدا! چه میتوان کرد؟ باید تحمل کرد.
دهقان نگاه خود را به طرف کشیش گرداند. قطعاً میرفت چیز زنندهاي بگوید، اما در برابر وضع ملایم چشمانی که به او دوخته شده بود، نرم شد، سر را تکان داد و زير لب گفت:
- خواست خدا، خواست... اما پدرک من، این کار خيلی سخت است. من تنها هستم. با بچهها چه خواهم کرد؟
- نگذار هوا برداردت. خدا زیر بغلت را خواهد گرفت.
دهقان جوابی نداد و خطاب به مادیان که رفتارش کندتر میشد چند فحش زیر لبی داد. سپس به شدت مهاریها را تکان داد.
وارد جنگل میشدند و در آنجا راه که همهاش دستانداز بود همه جا بد بود. مدتها به همین گونه ساکت رفتند و با نگاه خود بهترین معبرها را در نظر گرفتند. تنها در موقع بازگشت به جلگه، کشیش دوباره حرف زد و گفت:
- سبزه قشنگی است.
دهقان جواب داد:
- بد نيست.
دیگر حرف نزدند. نزدیک ساعت ده به خانه رسیدند:
زن نمرده بود. دردهایش ساکت شده بود. قوت نداشت که برگردد، همانطور دراز روی تخت خواب افتاده بود و تنها حرکت چشمانش نشان میداد که هنوز زنده است. کشیش را نگاه کرد، مثل اینکه میخواهد او را صدا بزند، و تنها به او نگاه کرد. زن پيری پهلوی او نشسته بود. بچهها بالای بخاری خوابیده بودند. بزرگترشان، دخترک ده سالهای که تنها یک پیراهن دربرداشت، آرنج راست را در دست چپ گرفته بود و مانند دختر بزرگی مادرش را نگاه میکرد.
کشیش نزدیک زن بیمار رفت، دعایش را خواند، روغن متبرک را مالید و در برابر تمثالها دعا خواند.
پيرزن باز بار دیگر بر زن مشرف به مرگ نگریست، چهرهاش را از پارچهي سفیدی پوشاند و به طرف کشیش رفت و سکهیی در دستش گذاشت. آن را گرفت و میدانست که پنج کپک است.
شوهر وارد خانهي چوبی شد. پرسید:
- تمام شد؟
پيرزن جواب داد:
- آخرش است.
دخترک با شنیدن این سخنان بنای زاری را گذاشت. چند سخن نامفهوم گفت و بچهها همه دستهجمعی با صداهای مختلف زوزه کشیدند.
دهقان علامت چلیپا كشيد، پارچه را بلند کرد که چهرهي بیخون، آرام بیحرکت زنش را ببیند. بعد با احتیاط دوباره رويش را پوشاند و پس از چندین علامت چلیپا به طرف کشیش برگشت.
- ميرويم؟
- برويم.
بسیار خوب، به مادیان آب میدهم.
از خانهي چوبی بیرون رفت.
پيرزن بنای خواندن دعا را گذاشت. از یتیمانی حرف میزد که بیمادر ماندهاند و میگفت هیچکس نخواهد آمد آنها را غذا بدهد، لباس بپوشاند و مانند پرندگانی که از آشیانه افتادهاند بیکس خواهند ماند. با هر جملهای نفس بلند میکشید و چون خود به نفس خود گوش میداد، باز بیش از پيش بلندتر زمزمه میکرد. کشیش همهي اینها را میشنید و حس میکرد که حزن سراپایش را فرا میگیرد. دلش برای بچهها میسوخت و میخواست کاری برای آنها بکند. دست به جیب لبادهاش زد، در آنجا کیفش را حس کرد که یک نیم مناتی در آن بود و دیروز در خانهي مالچونانوها عایدش شده بود. چنانکه عادتش بود وقت نکرده بود آن را به زنش بدهد و بیآنکه متوجه نتیجهي آن باشد آن را در دست پيرزن گذاشت.
مرد بیوه برگشت و خبر داد که همسایه خواسته است که کشیش را برگرداند، زيرا خودش باید آنجا بماند و سقف خانه را تعمیر کند...
... همسایه دهقان مو حنایی بود، خوشرو و خوش صحبت. در ضمن خداحافظیها که تازه با پسرش کرده بود کمی مشروب خورده و کاملاً سردماغ بود.
گفت:
- مادیان میتری خيلی خسته است. میبایست کمکش بکنم. باید همیشه به هم کمک کرد. مگر آنچه میگویم راست نیست!؟
خطاب به اسب اَختهاش فریاد کرد:
- آهای! تو! یارو، راه بیفت.
بازيل داويدوويچ که به واسطهي تکانهای راه در نشیمن خود جست و خیز میکرد گفت:
- این قدر تند نرو.
- بسیار خوب، این کار شدنی است. خوب، مُرد؟
کشيش گفت: بلی.
آن مرد موحنایی دلش میخواست هم زاری بکند و هم بخندد.
به خوشحالی قناعت کرد و گفت:
- پس چه! زن را از او گرفت، یک دختر به او داد.
کشیش گفت:
- دلم برای آن بیچاره میسوزد.
- البته باید دل بسوزد. به کلی دست تنها است؛ فلاکت است. آمد و به من گفت: «پس کشیش را تو ببر، زیرا که مادیان من دیگر نمیتواند». باید رعایت کرد. هان، پدرک، مگر درست نمیگویم؟
- تو، تو باز هم به گمانم الان مشروب خوردهای. فدور، این کار بدی است. امروز یکشنبه نیست.
- با پول خودم مشروب خوردهام. من پسرم را بدرقه میکردم... پدرک، مرا ببخش.
- من نباید ببخشم. تنها برای این است که مشروب خوردن بد است.
- البته، بهتر است نکنیم. اما باید با مردم روبهرو شد... میشد دل آدم برایش نسوزد؟ این تابستان هم اسبش را دزدیدهاند.
و فدور به نقل داستان درازی دربارهي دزدی اسبها در هفته بازار شروع کرد. دزدها یکی را کشته بودند که پوستش را بفروشند و یکی از آنها را دهقانها گرفتند.
- و او را زدند، به قدرت خدا، خوب زدندش!
- چرا بزنندش؟
- پس چه، میبایست نازش بکنند؟
در ضمن این گفتگوها بود که به خانهي بازيل داويدوويچ رسیدند.
او امیدوار بود که استراحت بکند. اما بدبختانه دو کاغذ رسیده بود. پاکت اول که کاغذ خلیفه بود اهمیت بسیار نداشت. اما دومی کاغذ پسرش، طوفانی در خانه به راه انداخت، زن کشیش خواستار نیم مناتی شده بود.
از دست رفتن این پول باز بر خشم او افزود. راستی هم که پسرش در کاغذ خود پول میخواست و ممکن نبود پول برایش بفرستند. و این همه به واسطهي «بیقیدی» شوهرش بود.
برگرفته از كتاب:
تولستوي، لئون؛ داستانهاي برگزيده يا شاهكارهاي كوتاه تولستوي؛
shirin71
07-29-2011, 03:16 PM
دان گريوز
این داستان را پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دههی 1920 در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او از هر شش برادر و يك خواهرش بزرگتر بود، بعضی از آنها از خانه رفته بودند.
اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچكس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك میشد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما بچهها نميتوانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.
صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیهها هجوم بردیم. بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همهی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهنمان هدیهاش را پیشبینی میکردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمیاش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیهی پدر تبری با دستهی شکسته بود. خواهرم دمپایيهای کهنهاش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر میکردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذاشتم. هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدتها آنقدر خندیدیم که به سختی میتوانستیم روبان دور هدیهی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنهای را که میدانست آنها را گم نمیکنیم، پنهان میکرد. بعد در شب کریسمس بعد از آنکه همهمان خوابيدیم، آرام و آهسته آنها را بستهبندی کرد و زیر درخت گذاشت. این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.
دان گريوز
انكريج، آلاسكا
برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
shirin71
07-29-2011, 03:16 PM
صادق هدايت
«ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوري كه ناظم وعده داد من حالا به كلي معالجه شدهام و هفتهي ديگر آزاد خواهم شد؟ آيا ناخوش بودهام؟ يك سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس ميكردم كاغذ و قلم ميخواستم به من نميدادند. هميشه پيش خودم گمان ميكردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت… ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي كردم، چيزي كه آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا ميگيرد يا بازويم بيحس ميشود. حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيدهام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست: «سه قطره خون.»
***
« آسمان لاجوردي، باغچهي سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد. ولي چه فايده؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچهها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه ميمانند خوبست _ يك سال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين حنجرهي خراشيده كه جانم را به لب رسانيده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار...! چه روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيدهام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زيرزمين دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يك سال است كه ميان اين مردمان عجيب و غريب زندگي ميكنم. هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم - ولي نالهها، سكوتها، فحشها، گريهها و خندههاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
***
« هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي: آش ماست، شير برنج، چلو، نان و پنير، آنهم بقدر بخور ونمير، - حسن همهي آرزويش اينست يك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد، وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند. او هم يكي از آدمهاي خوشبخت اينجاست، با آن قد كوتاه، خندهي احمقانه، گردن كلفت، سر طاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده شده، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده. اگر محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نميايستاد حسن همهي ماها را به خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي. يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر به جاي او بودم يك شب توي شام همه زهر ميريختم ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ ميايستادم دستم را به كمر ميزدم، مردهها را كه ميبردند تماشا ميكردم _ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسواس را داشتم كه مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نميزدم تا اينكه محمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم، به خيالم كه آمدهاند مرا بكشند. همهي اينها چقدر دور و محو شده …! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش آن كبود است.
« دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره كرد، رودههايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد. ميگفتند او قصاب بوده، به شكم پاره كردن عادت داشته. اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود، دستهايش را از پشت بسته بودند. فرياد ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود. من ميدانم همهي اينها زير سر ناظم است:
« مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار ميخواست بگريزد، او را گرفتند. پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله ميداند، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.
« همهي اينها زير سر ناظم خودمان است. او دست تمام ديوانهها را از پشت بسته، هميشه با آن دماغ بزرگ و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
ميكند، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بيآزار بيچارهاي كه گير يكدسته ديوانه افتاده. اما من او را ميشناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زمين چكيده. يك قفس جلو پنجرهاش آويزان است، قفس خالي است، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربهها به هواي قفس بيايند و آنها را بكشد.
« ديروز بود دنبال يك گربهي گل باقالي كرد: همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حيوان را با تير بزند. اين سه قطره خون مال گربه است، ولي از خودش كه بپرسند ميگويد مال مرغ حق است.
« از همهي اينها غريبتر رفيق و همسايهام عباس است، دو هفته نيست كه او را آوردهاند، با من خيلي گرم گرفته، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. ميگويد كه هر كاري، به خصوص پيغمبري، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامهي دهر باشد و پيشاني نداشته باشد به روز او ميافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند. روي يك تخته سيم كشيده به خيال خودش تار درست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم ميخواند. گويا براي همين شعر او را به اينجا آوردهاند، شعر يا تصنيف غريبي گفته :
« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيدهست بر خاك سه قطره خون »
ديروز بود در باغ قدم ميزديم. عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان به ديدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه ميآيند. من آنها را ديده بودم و ميشناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده بود. آن دختر به من ميخنديد، پيدا بود كه مرا دوست دارد، اصلا به هواي من آمده بود، صورت آبلهروي عباس كه قشنگ نيست، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.
***
«تا كنون نه كسي به ديدن من آمده و نه برايم گل آوردهاند، يك سال است. آخرين بار سياوش بود كه به ديدنم آمد، سياوش بهترين رفيق من بود. ما با هم همسايه بوديم، هر روز با هم به دارالفنون ميرفتيم و با هم بر ميگشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره ميكرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم. رخساره دختر عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد. سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد. اتفاقا" يك ماه پيش از عقدكنانش زد و سياوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
«خوب يادم است، نزديك امتحان بود، يك روز غروب كه به خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوهي مدرسه روي ميز ريختم همين كه آمدم لباسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك بود كه مرا متوحش كرد، چون خانهي ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است. ششلول را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي به نظرم نرسيد. وقتي كه برميگشتم از آن بالا در خانهي سياوش نگاه كردم، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :
«سياوش تو هستي؟»
او مرا شناخت و گفت:
«بيا تو كسي خانه مان نيست.»
«صداي تير را شنيدي؟»
« انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، و من با شتاب پائين رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روي من باز كرد. همين طور كه سرش پائين بود و به زمين خيره نگاه ميكرد پرسيد:
«تو چرا به ديدن من نيامدي؟»
«من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد.»
«گمان ميكنند كه من ناخوشم، ولي اشتباه ميكنند.»
دوباره پرسيدم:
«اين صداي تير را شنيدي؟»
« بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد. من از نزديك نگاه كردم، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.
« بعد مرا برد در اطاق خودش، همهي درها را بست، روي صندلي نشستم، چراغ را روشن كرد و آمد روي صندلي مقابل من كنار ميز نشست. اطاق او ساده، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود. كنار اطاق يك تار گذاشته بود. چند جلد كتاب و جزوهي مدرسه هم روي ميز ريخته بود. بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گذاشت و گفت:
« من يك گربهي ماده داشتم، اسمش نازي بود. شايد آن را ديده بودي، از اين گربههاي معمولي گل باقالي بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهاي سرمه كشيده. روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آن را از ميان تا كرده باشند. روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي جلو ميدويد، ميو ميو ميكرد، خودش را به من ميماليد، وقتي كه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزهاش را به صورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را ميليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم. گويا گربهي ماده مكارتر و مهربانتر و حساستر از گربهي نر است. نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از پيش او در ميآمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز ميكرد، دوري ميجست. لابد نازي پيش خودش خيال ميكرد كه آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همهي خوراكيهاي خوشمزه و جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كردهاند و گربهها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند با آنها شركت بكنند.
« تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالودي به چنگش ميافتاد و او را به يك جانور درنده تبديل ميكرد. چشمهاي او درشتتر ميشد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف در ميآمد و هر كس را كه به او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد. بعد، مثل چيزي كه خودش را فريب بدهد، بازي در ميآورد. چون با همهي قوهي تصور خودش كلهي خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان ميكرد، در كمين مينشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبردستي و چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود. بعد از آنكه از نمايش خسته ميشد، كلهي خونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز ميكرد و نه تملق ميگفت.
« در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد، وحشي و تودار بود و اسرار زندگي خودش را فاش نميكرد، خانهي ما را مال خودش ميدانست، و اگر گربهي غريبه گذارش به آنجا ميافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صداي فيف، تغير و نالههاي دنبالهدار شنيده ميشد.
« صدايي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعرهاي كه از گرسنگي ميكشيد با فريادهايي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه ميانداخت همه با هم توفير داشت. و آهنگ آنها تغيير ميكرد: اولي فرياد جگرخراش، دومي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك نالهي دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت ميكشيد، تا بسوي جفت خودش برود. ولي نگاههاي نازي از همه چيز پرمعنيتر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوري كه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد: در پس اين كلهي پشمآلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهايي و چه احساساتي موج ميزند!
« پارسال بهار بود كه آن پيشآمد هولناك رخ داد. ميداني در اين موسم همهي جانوران مست ميشوند و به تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همهي جنبندگان ميدمد. نازي ما هم براي اولين بار شور عشق به كلهاش زد و با لرزه اي كه همهي تن او را به تكان ميانداخت، نالههاي غمانگيز ميكشيد. گربههاي نر نالههايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند. پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از همه پرزورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربههاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادهي خودشان جلوهاي ندارند. برعكس گربههاي روي تيغهي ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را ميدهد طرف توجه مادهي خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند ميخواندند. تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد و ناله هاي شادي ميكردند. تا سفيدهي صبح اين كار مداومت داشت. آن وقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.
« شبها از دست عشقبازي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كار ميكردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند. من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم. ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت. گويا كمرش شكست، يك جست بلند برداشت و بدون اينكه صدا بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينهي ديوار باغ افتاد و مرد.
« تمام خط سير او لكههاي خون چكيده بود. نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را بوييده و راست سر كشتهي او رفت. دو شب و دو روز پاي مردهي او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس ميكرد، مثل اينكه به او ميگفت: «بيدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازي خوابيدي، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ، پاشو!» چون نازي مردن سرش نميشد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
« فرداي آن روز نازي با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود. آيا نازي از من قهر كرد، آيا مرد، آيا پي عشقبازي خودش رفت، پس مردهي آن ديگري چه شد؟
« يكشب صداي مرنو مرنو همان گربهي نر را شنيدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنين، ولي صبح صدايش ميبريد. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي به همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم. چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود نالهي طويلي كشيد و صدايش بريد. صبح پايين درخت سه قطره خون چكيده بود. از آن شب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد. آنهاي ديگر خوابشان سنگين است نميشنوند. هر چه به آنها ميگويم به من ميخندند ولي من ميدانم، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه كشتهام. از آن شب تاكنون خواب به چشمم نيامده، هرجا ميروم، هر اطاقي ميخوابم، تمام شب اين گربهي بيانصاف با حنجرهي ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.
امروز كه خانه خلوت بود آمدم همانجاييكه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مينشيند. تير كه خالي شد صداي نالهي گربه را شنيدم و سه قطره خون از آن بالا چكيد. تو كه به چشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي؟
« در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت:
«البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من ميشناسيد، لازم به معرفي نيست، ايشان شهادت ميدهند كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديدهاند.
«بله من ديده ام.»
« ولي سياوش جلو آمد قهقه خنديد، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت:
« ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر ميگويد، بلكه شكارچي قابلي هم هست، خيلي خوب نشان ميزند.
« بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم:
«بله امروز عصر آمدم كه جزوهي مدرسه از سياوش بگيرم، براي تفريح مدتي به درخت كاج نشانه زديم، ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است. ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و او را با تير زدهاند و از اينجا گذشته است، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم:
« دريغا كه بار دگر شام شد،
« سراپاي گيتي سيه فام شد،
« همه خلق را گاه آرام شد،
« مگر من، كه رنج و غمم شد فزون.
« جهان را نباشد خوشي در مزاج،
« بجز مرگ نبود غمم را علاج،
« وليكن در آن گوشه در پاي كاج،
« چكيدهست بر خاك سه قطره خون »
« به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت: «اين ديوانه است.» بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قهقه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند.
« در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشهي پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند.»
shirin71
07-29-2011, 03:17 PM
آیدا مرادی آهنی
یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کرهای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا میشد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدیها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی میکردن. صبح تا شب تو علفها لم میدادن، یا میچریدن یا همدیگرو میدریدن. اما اکثر وقتها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبهای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه میاومدن و یه ایراد ازشون میگرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامههای فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و میخوندن)
صد البته، قبول که ما همه چیز باختهایم
ولی این مهم است که ما پاک باختهایم
تمدن و عقل و کشور و منابع
تحول و مدرنیته و صنایع
همه را کنار گذاشتیم
در راه صوفی، موفیگری تاختیم
بدین ترتیب با به رخ کشیدن داشتههای پدری که میون خودشون، همش گناه کبیره وصغیره و جلیله و جلاله و........ محسوب میشد، ثابت میکردن که فقط از خدای جون داده میترسن، نه از بنده فلان فلان شدش. بعدشم یه نماینده پروار از اونا با صدای نخراشیدهای نطق همیشگی زیر رو ایراد می کرد:
« و اما ! همه آن افتخارات مرتع باستان ما یک طرف و این زندگی چند صد ساله ما در این مرتع هم یک طرف. این زندگی که شما فضولچهها اینقدر جفنگ به نافش میبندید، چه بسا با شکوهتر از آن افتخارات باستانی باشد. چرا که در آن دوران، هنوز این منجیان عالم گوسفندیت یعنی همین بز نژاد های خودمان نیامده بودند که یک سری اوراد و آداب چگونگی دفع فضولات و مستحبات و واجبات پایین تنه را یادمان بدهند و ما در عین پیشرفت در معصیت و سیاهی غوطه ور بودیم و راه خود را نمی یافتیم. (در این لحظه دور از چشم گوسفندان همسایه چشمک بزرگی از طرف نماینده پروار به گوسفندان مرتع حواله می شد و وی ادامه می داد) و آمار ازدواجهای محظور و ناموفق و برههای طلاق و تولید مسکرات وگناهان جنسی و خودکشی و انواع فسق و فجور در گوسفندان باستانی ما بسیار بالا بود. اما اکنون چند صد سال میشود که این خدابیامرزها آمدند و چشم ما را به روی بالا و پایین این دنیای دون باز کردند. غیرتمان را نسبت به نوامیسمان یاد آور شدند و به ما آموختند که ما گوسپنتا نیستیم وگوسفند هستم و این نکته بسیار مهم را به ما یادآوری کردند که بکار بردن واژه گوسپنتا به علت طرز چیدن حروف آن معصیت دارد و مادهای را به ما نشان دادند که با دود کردنش غم و غصه عالم از دلمان میرود و........ »
اما از اونجا که نشاشیده شب درازه ؛ گوسفندای همسایه دیدن که تا چشم کار می کنه معدن و زمین حاصلخیز و علف مرغوب و عناصر کمیاب، تو مرتع بیکار افتاده و گوسفندای مرتع هم بیخبر از این همه ثروت ملی، لنگ ها رو هوا کرده و فقط فک میدرونن. بنابراین اولین کاری که کردن این بود که به دار و دسته روباها خبر دادن. از خدا که پنهون نیس از شما هم پنهون نباشه که سالهای متمادی بود که یه معامله دو طرفه بین این گوسفندا و دار و دسته روباها برقرار بود. چه بده بستونی که این وسط نمیشد! اما خوب از اونجا که ذات اقدس الهی روباه رو روباه و گوسفند رو گوسفند آفریده ؛ این بده بستون بعد از چند سال به باج گرفتن روباها از گوسفندا تبدیل شد. بدین ترتیب دار و دسته روباها بعد از کسب اخبار مهم راجع به مرتع؛ دور هم جمع شدن و هفت شب و هفت روز پشت درهای بسته بدون حضور خبرنگاران فضول به مذاکره پرداختند.
در تمام این مدت لاشخورا شبانه روز بالای مرتع چرخ میزدن و مدام متوکلوپرامید میخوردن که یه وقت گلاب به روتون حالت تهوع نگیرن. اما بعد از مدتی دستشون برای گوسفندای مرتع رو شد و قافیه و بیت و غزل و رباعی رو باختن. اما بازم از رو نرفتن. رفتن و اون دور دورا روی درختای پر شاخ و برگ نشستن و منتظر شدن.
از اونجا که خود مرتع هم کم خائن و بادمجون دور قاب چین نداشت؛ این وسط دار و دسته گرگا هم بوی خون به دماغشون خورد. با هم جمع شدن و گفتن: «آآآآوووو.........مگه ما زینب زیادییم؟» اینطوری شد که اونا هم تصمیم گرفتن یک کپلی تو آب تکون بدن، اما دیدن که بدون روباها محاله. به چپ زدن، به راست زدن، فهمیدن که باید برن یه جای روباها رو بلیسن. القضا نامه ای به دار و دسته روباهها نوشتن که تیترش این بود: « مهمون حبیب خداس ». خودشونو دعوت کردن و شبانه با هواپیماهای اختصاصی وارد بلاد روباها شدن. روباها هم همون اول چند مسئله رو به عنوان خوشآمدگویی اعلام کردن که اولا یه صفایی به حال گرگا بدن. دوما به اونا بفهمونن: تا زمانی که گرگا محتاج روباها هستن حکمو روباها میخونن و بس ! پس جلسه رو اینطور شروع کردن: آغایان و آغاباجیان محترم! مشروب نداریم چون جلسه کاملا جدیه. خبرنگار نداریم چون طبق معمول قضیه، قضیه فضولی موقوف و کاملا محرمانه است! و در پایان به عنوان نتیجهگیری باید بگیم که بدانید: «دو سلطان در یک اقلیم نگنجند.» گرگا هم که سم و دمشون تو پوست گردو بود سر و پوزهای به علامت موافقت جنبوندن و دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به پشت میز های مذاکره در پشت در های بسته رفتند. روباها سریع یه نماینده دست و پا کردن و قرارشونم این شد که نقشهء کاملشونو برای گرگا نگن. خلاصهای که نمایندشون گفت از این قرار بود: «عارضیم خدمتتون: پس از هفت شبانه روز مذاکره پشت درهای بسته که عباس کچل نشسته به این نتیجه رسیدیم که ما روباها نه دوست داریم و نه دشمن، فقط منافع داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بگردیم و یکی از حرومزاده ترین اشخاص خودمونو که سال ها تحت نظر و آموزش است انتخاب کنیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره اون پدر سوا، مادر سوا رو پیدا کردیم. البته مشکلاتی هم سر راهمون بود که پزشکان متخصص و مجرب تو این زمینه به ما کمک کردن؛ اعم از ختنه و جراحی پلاستیک. قبل از اینکه کسی سوال اضافی بپرسه باید بگم که در مورد زبان و لهجه و آداب و رسوم مرتع مورد نظر هم سال ها است که تحقیق و بررسی میشه. البته مبادا خدای ناکرده فکر کنید که ما سالها به این چس متر مرتع چشم داریم ها نه ! امروز اینجا فردا بازار قیامت ! درسته که مدت مدیدیه که پشم این گوسفندا رو به توبره می کشیم اما آن فقط یه امر علی حده است !! در هر حال تنها کار انجام نشده؛ مرحله آخر جراحی پلاستیک و طلاکاریه. چراکه ما فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز از سامری کمتر نداریم که هیچ، بیشتر هم داریم. پس از این مول باوفا باید یه بز طلایی ساخت که چشم این گوسفندای خرفت رو خیره کنه و دهنشون رو آب بندازه........ » گرگا گفتن : « ای به قربانتون. شما به پیش، ما به دنبالتون. حمله از شما، دفاع از ما. خلاصه اینکه ما مشترک المنافعیم! اما اول باید پنجه این لاشخورا رو از مرتع کوتاه کنیم. تا اونا باشن آب خوش از گلوی ما و شما پایین نمیره........ » روبهک جستی زد و فریادکنان گفت : «الحق که پوچ مغزتر از شما امت گرگ در جهان نیست که نیست. مگه خبر ندارید که این لاشخورا دستشون برای گوسفندا رو شده. اون احمقا با خودشونم تفاهم ندارن........» گرگا در حالی که لبخند کاملاً مرموزی میزدن، همگی زیر لب با هم گفتن : « فاک » بدین ترتیب دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها با هم دست دادن و قرارداد بستن و به قول گرگا مشترک المنافع شدن. از همون لحظه هم آخرین مرحله جراحی پلاستیک روی مول برگزیده انجام شد تا قالب مول روباه کاملا عوض شد و در لباس بز طلایی فرو رفت.
روزی از روز ها که گوسفندای مرتع طبق معمول هر روز مشغول بع بع و یاهو و ورد خوندن و فوت کردن و جفتگیری و پس انداختن و دیگر کارهای عادی و احمقانه خودشون بودن و لاشخورا هم از بالای درختای پر شاخ و برگ حواسشون فقط به دنبه گوسفندا بود؛ بز طلایی وارد شد. طبق دستور از پیش تعیین شده رفت سراغ بزا. صداشو کشید رو سرش و زد به شاخ سلیطه بازی که : «ای وای! ای امت بز نژاد! چه نشستهاید که هرچه رشتهاید پنبه شد! ها! چیه؟ چرا مثل بز نگا می کنین؟ بدبختا اگه دیر بجنبین چن روز دیگه ریشتونو میزنن، شاختونو میبرن و موهاتونو فر n ماهه میکنن و همه جا چو میندازن که تو این مرتع از همون اولم بزی وجود نداشته و هرچی بوده فقط گوسفند بوده. تازه ممکنه دوباره به « گوسفند » بگن : « گوسپنتا » و این یعنی فاجعه! یعنی بز آوردن! » بزا یه کم به بالا و یه کم به پایین بز طلایی نگاه کردن و گفتن : «برو، برو، تو مادر به خطا میخوای ما رو بندازی تو هچل. اولا ، درسته که تو طلایی هستی اما اینو بگیم که طلا واسه ما ضرر داره! عقیم میشیم! اونوخت کدوم پدر سوختهای میاد جواب مادههای ما رو میده؟ دوما، ما حوصله دردسر نداریم. سوما، ما اونقدام که تو میگی خاکمون به سر نشده. گوسفندا به کار خودشون ماهم به کار خودمون. تازشم، این منترا چن صد سالی هست که دیگه به گوسفند نمیگن گوسپنتا ......» بز طلایی اول مکثی کرد ؛ که ای وای! اینا چه جوری از اوضاع و احوال مادر من خبر دارن؟ اما اون که بز نبود، روباه بود؛ اونم از اون نوعش. پس خودشو جم و جور کرد. با خودش گفت: « وقتی به قاطر بگن پدرت کیه؟ باید بگه، اسب آقا داییمه» لحنشو یه کم آرومتر کرد و گفت: « درسته که رنگ من طلاییه ولی جنسم از طلا نیست. اما اگه شما رو ناراحت میکنه، یه کم از پشماتون رو قیچی کنید، بدید من تا یه لباس مثل شما برا خودم ببافم که دیگه هم نژاد های خودمو اینقدر ناراحت نبینم.» یواشکی کلی تف زد به چشماش و با لحن کاملا محزونی ادامه داد : « من در راه آنچه پدرانمان برای این مرتع کردن از هیچ چیز کوتاهی نخواهم کرد. اما عزیزانم آیا کسی بین شما هست که دوست داشته باشه ریششو بزنن، شاخشو ببرن، موهاشو فر n ماهه کنن ؟ بیاین با من همکاری کنین. اگه ضرر کردین ؛ این من و این شما. اگه تعداد ماده هاتون بیشتر نشد، گلیمتون فرش ابریشم نشد؛ این من و این شما. نا سلامتی ما بزیم، اون خرفتا گوسفندن. ماها نگاه نافذ و گیرا داریم. اونا چی دارن؟ ما ها جدمون همبازیه اخفش بوده، اما اونا چی؟ ماها کلی ورد و آداب و کوفت و زهرمار بلدیم، اونا چی؟ ها ! چیه؟ چرا مثل بز نگا میکنین؟ اونا چی دارن؟ ها؟ اونا حتی طرز صحیح جفتگیری کردن رو از ما یاد گرفتن. اگه ما نبودیم تا حالا دیگه حتماً نسلشون ور افتاده بود. حقش بود که تو همون عهد عتیق « ابی » به جای ذبح کردن همشون رو مقطوع النسل میکرد که نکرد. اشکال نداره، دیر نشده، هرکی الاغو برد پشت بوم، خودشم میارتش پایین.»
بزا که تازه داشتن میفهمیدن قضیه چیه، برای غور کردن تو این موضوع جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه، موافقت خودشون رو با بز طلایی اعلام کردن. مقداری هم از پشمای خودشون رو چیدن و دادن که بز طلایی برای خودش یه لباس بافت و تنش کرد و تبدیل به یه بز سیاه شد. اسم خودش رو هم گذاشت: « آبوچاه ». بعدش همه بزا به صف شدن و آبوچاه رو سردسته کردن. سم کوبان و شاخ تکان رفتن سمت گوسفندا. آبوچاه با کسب اجازه از امت بزا گلویی صاف کرد و در حالی که بز مآبانه به گوسفندا خیره شده بود فریاد زد که: « ای امت ضعیف و همیشه مظلوم گوسفند من آبوچاه رهبر امت بزا هستم. امروز اومدم تا شما رو از خطر انحطاط آداب و رسوم مقدسمون آگاه کنم و بگم که این همه اجحاف و زورگویی مراتع همسایه نسبت به شما دیگه بسه. هرچی شما نشستین و کوتاه اومدین؛ یه عده اومدن و همه چیز شما رو به توبره کشیدن. خریت بسه ! بیایید تا سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد و بدونید که: چو مرتع نباشد تن من مباد. ........» گوسفندا هم که دیدن ای وای مثل اینکه واقعا هوا پسه و اینطوری که آبوچاه میگه هر لحظه ممکنه این زندگی آروم رو از دست بدن؛ به فکر فرو رفتن. از ترس اینکه مبادا دیگه نتونن بچرن و به هم تجاوز کنن و همدیگرو جرو واجر کنن و گوشت هم رو که میخورن، استخون هم رو نتونن بخورن و جفتگیری کنن و بره پس بندازن و از بچاپ، بچاپ بیفتن؛ جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه سریعاً موافقتشون رو با آبوچاه اعلام کردن و همگی با بزا متحد شدن و آبوچاه رو به عنوان رئیس خودشون و اختیاردار مرتع معرفی کردن. لاشخورا که این وضعیت رو دیدن در حالی که همشون با همدیگه قهر بودن فهمیدن که مسجد جای سروصداهای نامربوط نیست و باید بپرن.
از طریق جاسوسها و رسانهها و دست پروردهها و غلامان و نمک خورده، نمکدان نشکستهها و کلیه امکانات پیشرفته دیگه هم دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها از پیروزی اولیه خودشون باخبر شدن و به مناسبت اینکه این ائتلاف کاملاً خوب جواب داده، تصمیم گرفتن که جشن با شکوهی برگزار کنن. کلیه هزینه این جشن هم به عهده دار و دسته گرگا بود. طرفین تو این جشن در حالی که گیلاساشونو به هم نزدیک میکردن گفتن : « یک لحظه هم از مهره ها و منافع خودمون تو مرتع غافل نمیشیم؛ نوش »
اما بشنوید از مرتع: آبوچاه که تا دیروز بین روباها مول بیاعتبار و بیآبرویی بیش نبود یه لیدر با کلی اعتبار و آبرو شده بود. همه دستورایی که بهش میرسید رو مو به مو اجرا میکرد. بین گوسفندا دعوا مینداخت. اجوج و مجوج رو عاصی کرده بود. سم بزا رو کاملاً باز گذاشته بود طوری که اونا هرچقدر دوست داشتن، بز گیری میکردن. حتی به گوسفندای ماده مرتع هم رحم نمی کردن. هر بزی که رد میشد یه زنگوله طلایی داشت که ادعا میکرد فقط رنگش طلاییه و جنسش از طلا نیست. به مقداری که یه گوسفند تو عمرش پشکل ول میده، دور بزا پر از ماده های رنگ و وارنگ و پشمینه پوش بود. زاد و رود بزا به بینهایت رسیده بود و درست همونطوری که آبوچاه بهشون قول داده بود؛ گلیمشونم فرش ابریشم شده بود. بزای گر هم که همشون از سرچشمه آب میخوردن. آبوچاه کلی روباه تو لباس بز و گوسفند وارد کرد. اونا هم نامردی نکردن و هرچی معدن و علف و پشم گوسفند و عنصر کمیاب و نایاب و فراوانیاب بود، چاپیدن و بردن بلادشون. از اونجایی که مرتع خیلی با برکت بود با اینجور چاپیدنها، ثروتهایی که داشت حالا حالاها تموم نمیشد. آبوچاه کم کم دستور داد که همه گوسفندا باید هر روز غمگین باشن و به اوراد و آداب و آروغاشون، گریه و خودزنی رو هم به عنوان چاشنی اضافه کنن. در ضمن دستور داد که همیشه رنگ لباساشون، آبوچاهی باشه ( البته تشخیص اینکه آبوچاهی چه رنگیه؟ بستگی به برداشت خواننده از داستان داره. ) در ضمن آبوچاه طی یک اعلامیه آتشین همه جا، جار زد که: « از اونجا که وقتی تقویم روزانه و شبانه را ورق میزنیم و میبینیم که در هر برگ اون یه بز در هزار و دویست سال پیش مرده، گوسفندا و بزای عزیز بدونن که هر روز، روز عزاست. » گوسفندا هم که دیدن عزاداری مانع چریدن و چاپیدن و تجاوز کردن و بره پس انداختنشون نمیشه؛ گردن کج کردن و گفتن : « به دیده منت. چشم. » جونم براتون بگه که اوضاع و احوال همینطوری میگذشت، اما این وسط یهو نمیدونم چی شد، که دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به این نتیجه رسیدن که آبوچاه داره خرفت میشه و دیگه بدرد نمی خوره و اگه همینطوری پیش بره امامزاده ای که با هم ساختن ممکنه یه کارای بدی هم تو کفنش بکنه. از یه طرفم با خودشون گفتن: « ای بابا ! اگه آبوچاه رو خرابش کنیم؛ اونوقت همه چیز مرتع رو از دست میدیم........ » بعد از اینکه فکراشونو رو هم گذاشتن، رفتن و با یه کفتار پیر مشورت کردن. چرا که این کفتار سالها از خرفتی گوسفندا استفاده کرده بود و تو لباس بز میونشون میلولید. گرگا و روباهها هم، دست به کمر رفتن پیشش و گفتن : «بیا، این ریش و این قیچی. هر جور که شده یه مرگِ روباه جور کن، بده آبوچاه نوش جون کنه و ریغ رحمت رو سر بکشه. خلاصه بره جایی که بز نی اندخت.» کفتار هم گفت: «ای به چشم. شما فقط سر کیسه رو شل کنین.»
چن روزی گذشت تا اینکه خبر رسید آبوچاه مرده. گوسفندا و بزا هم کلی خود زنی کردن و درحالی که دلشون یه آبوچاه دیگه میخواست همگی متفق القول اعلام کردن: «دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره ! » کفتار هم طبق دستور مقامات بالا یه بزی رو که صدای کلنگ گورش بلند شده بود به عنوان رئیس مرتع انتخاب کرد و خودشم مثلاً به رتق و فتق امور پرداخت. بز پیر هم راه میرفت و داد میزد که : « منیم انا الحق » چن سالی گذشت. تو این مدت از معدن و علف و........ چیزی نبود که بز نماها وگوسفند نماها بزخور نکرده باشن. کفتار هم که کیسه هاش پر شد؛ گوسفندایی که یه کم باهوش بودن رو به بهونه جنون گوسفندی ذبح کرد.
« کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازار گه چه جای مستان »
بعدشم مثلا کشید کنار تا باقی عمرش رو به عیش و عشرت بپردازه. البته چن تا بز بعد از کفتار اومدن که دوام چندانی نداشتن. (بین خودمون بمونه که کفتار اعتقاد داشت این مسئله به بیعرضگی اونا برمی گرده) تو همین اوضاع و احوال صدای گوسفندا هم کم کم بلند شد که : « چرا فقط بزا رئیس میشن ؟؟؟؟ حالا درسته ماها از نواده های همبازی اخفش نیستیم ولی اونقدرا هم که شما فکر میکنین پاپتی نیستیم........ » اوضاع و احوال داشت همینطوری میگذشت تا روزی که دوباره دست گرگا و روباها تو مرتع جادو کرد. اونا که دیدن جو مرتع طوریه که هر لحظه ممکنه آداب و رسوم خریت نابود بشه و اوضاع خانخانی بشه؛ متوسل به دار و دسته میمونا شدن. گشتن و گشتن یه میمون پیدا کردن که مولد آلزایمر و مالیخولیا و سادیسم و مازوخیسم و حشریسم و........ بود. چون از همه میمونا زشتتر بود طبیعیه که بازیشم بیشتر بود. خلاصه، دو دسته مؤتلفه، برای اینکه در کون گوسفندا رو چفت کنن میمونه رو گریم گوسفندی کردن و اسمش رو گذاشتن: « میانی » و انداختنش تو مرتع. میانی هم که دید تا دیروز تو تیمارستان بوده و امروز افتاده تو گلستان؛ شروع به گربه رقصونی کرد. چپ و راست قر و اطوار میومد. هو میکشید. ناز میومد. کل میکشید و حرافی میکرد. شعار میداد. ورد میخوند، فوت میکرد و آروغ میزد و جیغ میکشید. طبق دستورات غیر مستقیم گروهای موئتلفه به بز پیر میدون میداد. انگاری که جعفر خان از فرنگ برگشته باشه نظریه میداد که: « گوسفندای این کره آبی و خاکی، همون حلقه گمشده داروین هستن.» هر شور و مشورتی با بزا و گوسفندای دولتمرد داخلی و خارجی داشت پشت در های بسته بدون حضور خبرنگارا انجام میداد و برای این کارش هم سه تا دلیل داشت، به شرح زیر :
1. انوار شدید فلش دوربین ها برای چشم های تیزبین حضار خطرناک میباشد.
2. امواج موبایل برای گوش های تیز حضار مضر میباشد.
3. چون بحث کاملا جدی و مطابق با اصول و شئون فرهنگی مرتع است، لذا وجود آلاتی مانند MP3 Player و از این قبیل وسائل، کاملاً قرتی بازی تلقی میشود. در ضمن جیغ میکشید: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! ». دستور داد همه جا با خط ناخوانا نوشتن: « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
روزگار برای گوسفندا خیلی سخت میگذشت و چاپیدن ثروت های ملی مرتع هم ادامه داشت. اما گوسفندا که دیدن میانی هم مثل قبلیها به چریدن و چاپیدن و تجاوز و بره پس انداختنشون کار نداره طبق معمول شروع کردن از ریش به سبیل پیوند کردن. اما از اونجا که این گوسفندا شدیداً حفیظ الشعار بودن، هم شعار میانی رو حفظ کردن و هم تونستن خط ناخوانای در و دیوارا رو بخونن. هر وقت هم که به هم میرسیدن بعد از کلی سلام و احوال پرسی و سم دادن، میگفتن: « به جان شما، چو مرتع نباشد تن مباد! » موقع خداحافظی هم سم های همدیگرو سفت فشار میدادن و میگفتن : « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
بله، همین شد که کم کم میانی همه شعارای آبوچاه رو زنده کرد و گوسفندای مرتع، بعد از سلام و خداحافظی و خواب و ورد و فوت و آروغ و دفع مواد شیمیایی با صدای بلند میگفتن: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! » و روزگار به تکرار قبل میگذشت.
shirin71
07-29-2011, 03:18 PM
مديا كاشيگر
اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه ميماند؟
خورخه لوئيس بورخس
عباس ميگفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه ميرسيدم كه يكهو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا ميگشت، دمبهدم به ساعتش نگاه ميكرد و به درازيِ صف، و نوميدتر ميشد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، بهاش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت ميخواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم بهام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاهتان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بيفايده بود. آنوقت رويم نشد جلوِ اينهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرينام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه ميكنيد. من شما را نميشناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما... – با هم خانهي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نميشناسم و فكر نميكنم هرگز به خانهشان رفته باشم...» اما درست به اينجا كه ميرسيد، نسرين حرفهايش را قطع ميكرد: «داري اشتباه ميكني، آنهم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اينكه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اينكه من توي صف بودم و داشتم به گيشه ميرسيدم كه يكهو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا ميگشت، دمبهدم به ساعتت نگاه ميكردي و به درازيِ صف، و نوميدتر ميشدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، بهات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت ميخواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم بهام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاهتان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بيفايده بود. آنوقت رويم نشد جلوِ اينهمه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباسام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه ميكنيد. من شما را نميشناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما... – با هم خانهي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نميشناسم و فكر نميكنم هرگز به خانهشان رفته باشم...» و من بيشتر پاپيچشان نميشدم چون يكبار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اينكه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نميشناسم. پس من نميتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم.» و نسرين بهاش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نميشناسمشان، پس من هم نميتوانستم آن شب اسمشان را گفته باشم.» و همينطور ادامه داده بودند و گيجترم كرده بودند تا اينكه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كردهام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگييي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كداممان بود يادم نميآيد ـــ و من كه حس ميكردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگيام ميافتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نميرسيد بزنم، براي اينكه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را ميگويد، و نسرين اسمهاي خانوادگيشان را بهام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسمها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه ميكني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كداممان بود، من هم يادم نميآيد ـــ و من كه حس ميكردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگيام ميافتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نميرسيد بزنم، براي اينكه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را ميگويي، و تو اسمهاي خانوادگيشان را بهام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسمها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستانشان پرسوجو كنم، اما همهي آنها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را ميشناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نامهاي ژيلا و فرشيد را نميشناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم همچنان ادامه ميدادم ــ چون در جمعمان، جزو دوستداشتنيترين زوجها بودند و هم اينكه با آنها هميشه خوش ميگذشت تا اينكه يك شب كه خانهشان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف ميزدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم ميخورد و نه در كارِ سايرِ روايتپردازانِ قصهي معاملهي دانشمندان و ابليس، و ميخواستم از اين حرفهايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آنقدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه يا زاويهي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيهي مارلوو برايم جالبتر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آنطور كه خواندهام قصهي بيشتر نمايشنامههاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير بهنوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه ميماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نميشد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نميماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم بهجز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينهاش.» از ادامهي بحثهاي آن شب چيزِ زيادي بهخاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درستتر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل ميكرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصهام گذاشتهام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد بهام نشان ميداد: ژيلا و فرشيد پيشينهي نسرين و عباساند و من اگر ميخواهم آندو را بشناسم، بايد گذشتهي ايندو را بشناسم، آنقدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد بهسراغِ قديميترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را بهام معرفي كنند كه واسطهي آشناييشان بودند، شايد به اينترتيب از رهگذرِ اين آدمهاي واسط به آنيكي زوج برسم. جستجويم سالها طول كشيد بيآنكه هرگز بتوانم از دايرهي بسته يا درستتر بگويم از دايرههاي بستهي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آنكه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همهي آدمها هم واقعياند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسمشان به اين شكل در يك قصهي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم a اسمِ b را بهعنوانِ واسطهي آشنايي ميآورد و b، اسمِ c را ميگفت و c، اسمِ d را و همينطور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ a، b، c، d يا يكي از اسمهاي ديگر واسطهاي قبلي در خودش بسته ميشد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آنكه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه ميدانستم سالها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اينكه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همهي آنها هم بهنوعي به همان دايره ــ يا دايرههاي متداخلِ ــ بسته برميگشتند. در تمامِ اين مدت به همهي حرفهاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچكترين سرنخي چسبيدم كه به زندگيِ قبليشان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط ميشد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بينتيجه بود: توانستم عدهي فراواني از هممحلهييهاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانهيي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانهيي كه فقدانِ حضورِ واقعيشان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايرههاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچكدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبالشان ميگشتم. آنچه سرانجام سبب شد از جستجوي بيشتر دستبردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها بهشوخي تعريف كرده بودند، بيآنكه جدي باورم شود تا اينكه يك روز همهچيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به آنها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عدهيي جوان، پنجاهمتري پايينتر، كنارِ پيادهرو ايستاده بودند و به زنها و دخترهايي كه رد ميشدند، متلك ميگفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيستمتري جلو بيفتد و آنگاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوانها برسند، آنوقت چيزي گفته بود كه بهخاطرِ فاصله نميتوانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همانطور كه گفتم قصهي اين شوخيشان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آنكه خيلي دور شوند و صدايشان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفتزدگيِ جوانها ــ گفته بود: «من خانهام خالي است...» و آنيكي بيدرنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همانجا!» به جوانها كه رسيدم، هنوز بهتزده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نميشود...» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كردهام و اين قصهي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي مثلِ همين قضيهي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اينكه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو ميافتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز ميكرد.
بعدالتحرير: اين قصه را سالها پيش نوشته بودم، بيآنكه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايانبندياش بينهايت لوس ميآمد تا اينكه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصلهي كمتر از يكهفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصهام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جملهي بورخس راجع به رابطهي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اينكه دايرههاي بستهي متداخلي كه در جستجوي پيشينهي نسرين و عباس در آنها گرفتار ميشدم، نوعي دايرههاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايانبنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ ميرسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بيتوجهيِ خودم به بافتِ قصه و ننوشتنِ جملهها به شكلي بوده كه بايد نوشته ميشدند. براي نمونه، كافي بود به بهجاي جملهي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينهي نسرين و عباساند»، يك جملهي پرسشي مينوشتم، قصه پايانبنديِ ديگري پيدا ميكرد. و جالب اينكه شكلِ پرسشي ميتوانست همان شكلِ جملهيي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه ميماند؟» آنوقت شايد ناچار ميشدم مسيرِ ديگري را به ادامهي قصه بدهم و شايد به پايانبنديِ درستتري ميرسيدم بيآنكه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه ميتوانستم بهفرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشتهي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آنكه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي ميبردم و براي اين كار، بايد به حال و آيندهي نسرين و عباس توجه ميكردم ــ و دستكم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اينقدر دنبالشان ميگشتم و نه اصولاً قصهي حاضر را مينوشتم. از همينرو پايانبنديِ ديگر قصهام ميتواند يك پايانبنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصهام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديكتر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آنچنان شادان و بنابراين شوخطبعانه دارند كه تصميم ميگيرند شوخيهاي خيابانيشان را پس از مرگ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول ميكند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين بهسراغِ عباس ميرود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بيدرنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب ميشود حسي از آشناييِ قديم در خانهي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همينرو، بسته به اينكه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آنكه به ژيلا و فرشيد اشاره ميكند، هميشه ديگري است، يعني آنكه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر ميماند عشق بهسراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخيهاي خيابانيشان تغييرِ نقش دهند. از همينرو در روايتهايشان نيز تغييرِ نقش ميدهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد بهعنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دلنگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر ميدهد، همانطور كه تفاوتِ روايتها گوياي نوعي «گلهي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه ميگويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آنكه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نميدانسته چه كند. جالب توجه نيز اينكه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي ميدهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكتهي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايانبندي متقاعدتر ميكند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنهترين داستانها هم تازگي ميدهد. داستانِ نسرين و عباس هم بهنوعي به هر دوِ اين بحثها پيوند ميخورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانهيي شد تا نسرين آن جملهي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برميگرداند؟ خاصه آنكه اين جملهي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نميتوانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا ميگفت. اما من چون به جملهام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نميتوانستم متوجهِ اين نكتهها شوم و اينكه احتمالاً قرار بود قصهي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصهيي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم ميشود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.
بعدالتحريرِ دوم: بعد از اينكه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگيهاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيشتر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اينكه فرضيههاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آنها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان ميدهد و مگر اينكه بخواهي به نظريهي شوخيات بيش از اندازه بها دهي، قصهي هيچكدام از اين دو فيلم، قصهيي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلمهايي بروند؟» ترسيدم فرضيهي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او ميگفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين ميتوانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان ميداده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.
shirin71
07-29-2011, 03:18 PM
این داستان راهمه ما شنیده ایم ولی آیا تابه حال به معنی آن پی برده ایم؟
کریستین آندرستن داستانی دارد که مضمون آن به زبان خودمانی ما این است که دو خیاط به شهری وارد شدند وپادشاه رافریفتند که ما درفن خیاطی استادیم وبهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم. امااز همه مهمتر,هنرمااین است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادربه دیدن آن هستند وهیچ حرامزاده ای آن را نمی بیند. بعداز کلی تعریف ومبالغه,پادشاه باخوشحالی موافقت کرد ودستورداد مقادیرزیادی طلا ونقر دراختیار خیاطان بگذارند برای دوخت همان لباس سحرآمیز که تارش از طلا وپودش از نقره باشد.
خیاطها طلا ونقره هارا گرفتند وکارگاهی طویل وعریض دایر کردند ولی بدون آنکه ازپارچه ونخ وسوزن خبری باشد دستهای خودراچنان ماهرانه درهواتکان می دادند که می توانست فکرکرد واقعا مشغول دوخت لباس هستند.
نخست وزیر به دستورپادشاه برای دیدن لباس نیمه کاره به کارگاه رفت اما هرچه نگاه کرد چیزی ندید وازترس آنکه به حرامزادگی او کسی پی نبرد آنرا تصدیق وکلی تعریف و مبالغه کرد,همچنین این اتفاق برای ماموران عالی رتبه هم پیش آمد وهمه از آن تعریف می کردند, البته فقط به خاطراینکه کسی به حلال زاده نبودن آنها پی نبرد این حقیقت تلخ را پنهان می کردند.
تابالاخره نوبت پادشاه رسید؛ اما اوهم چیزی ندید وپیش خود گفت معلوم می شود درمیان این همه فقط من حلال زاده نیستم,واز ترس آبرویش دهان به تعریف وتمجید گشود.
سرانجام جشنی درشهربرپاشد تاپادشاه لباس تازه خودرا بپوشد وهمه مردم آن راببینند. مردم به عادت همیشه دردوسمت خیابان ایستادند وپادشاه برهنه باآداب تمام و آرامش و وقار ازبرابرهمه عبورکرد, ولی جالب است که همه مردم ازترس آبرویشان از آن تعریف وتمجید می کردند درغیراین صورت همه به حلال زادگی نبودنشان پی می بردند.
امابااین حال همه به پادشاه به خاطرلباس جدید تبریک می گفتند. از میان جمعیت ناگاه کودکی فریاد زد؛ ((این که لباس ندارد,چرابرهنه است؟))
هرچه مادربیچاره خواست تا اورا ساکت کند نتوانست وکودک این بارباصدایی بلندتر فریادزد؛ (چراپادشاه برهنه است؟) کم کم یکی دو بچه دیگرهم همین راتکرارکردند ودیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریادزدند((چراپادشاه برهنه است؟)) وچرا... وچرا....
***
من این داستان به ظاهر تکراری را ذکر کردم تا در حقیقت به آن برسم؛ اینک تمدن غرب، چنین وانمود می کند که می خواهد برای انسان لباس بدوزد. اما در حقیقت به جای آنکه لباس برتن او بکند،او را برهنه ساخته است و هیچ کس جرات نمی کند فریاد بزند که لباسی درکارنیست و حاصل این همه مد و پارچه و... برهنگی است.
آیا در این جهان که همه اسیر و شیفته تبلیغات غرب شده اند، مردمی پیدا می شوند که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند تا فریاد بزند آنچه که به نام لباس غرب است پوشش نیست، بلکه برهنگی است؟
چرا آن مردم ما نباشیم؟
shirin71
07-29-2011, 03:20 PM
سيامك گلشيري
كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب ميخواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نميآمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجرهي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشهي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه ميكرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همانجا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشهي پرده را با انگشت بالا زدم، آنقدر كه فقط يكي از چشمهايم قدرت ديد داشته باشد. همانجا ايستاده بود و زل زده بود به پنجرهي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشهي پرده را كنار زدم. دستهايش را فرو كرده بود توي جيبهاي شلوار تيرهاش و داشت به اطراف نگاه ميكرد. بعد خم شد روي زمين. دستها را از جيبهايش درآورد و گذاشت روي كندهي زانوهايش. همانطور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجرهي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجرهي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانهاش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجرهي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار ميدانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستادهام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همانجا ايستادم و نگاهشان كردم كه داشتند ميرفتند توي اتاق كناري. از پشت پردههاي توري نازكشان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودمشان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پردههاي نازك را با آن قفسههاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد.
دخترها رفتند توي آشپزخانهي كوچكشان. يكيشان قفسهاي را باز كرد و جعبهاي بيرون آورد. آن يكي قوري را گذاشت كنارش. توي آن چاي ريخت و گذاشتش زير سماور و شير را باز كرد. قوري را گذاشت روي سماور. برگشتند توي اتاق وسط. دختري كه موي بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جايي كه نميديدم، چيزي بيرون ميآورد. كتاب بود. ديوار پايين پنجرهي اتاق وسط، جلو ديدم را گرفته بود. پرده را رها كردم. پريدم توي آشپزخانه. يكي از صندليها را برداشتم و برگشتم سر جايم. صندلي را گذاشتم كنار پنجره و رويش ايستادم. گوشهي پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد كه كنار كارتني چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شايد همين امروز. دختري كه پيراهن آستين كوتاه سرخرنگ به تن داشت، از كشويي چيزي درآورد و رفت گوشهي اتاق. توي استريوي نقرهاي رنگي نوار گذاشت و دكمهاي را فشار داد. دستهايش را بلند كرد و بشكن زد. دلم ميخواست ميشد صداي آهنگ را بشنوم. شايد اگر لاي پنجره را باز ميكردم، ميشنيدم، اما مجبور بودم پرده را كنار بزنم. آنوقت مرا ميديدند و همه چيز خراب ميشد. ديگر نميتوانستم راحت اينجا بايستم و تماشايشان كنم.
دختر موبلند كارتن را برداشت و رفت توي اتاق كناري، هماني كه مهتابي داشت. كارتن را گذاشت جايي كنار پنجره و برگشت توي اتاق وسط. دختري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود، داشت وسط اتاق ميرقصيد. سرش را بالا و پايين ميآورد و موهاي سياه لَختش روي صورتش ميريخت. چشمش كه به دختر موبلند افتاد، رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصيدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود كه ديدم با عجله برگشت توي اتاقي كه مهتابي داشت. كنار تختي كه يك طرف اتاق بود، خم شد. گوشي تلفن را از روي ميز برداشت. لب تخت نشست. دختري كه پيراهن سرخ پوشيده بود، با رقص رفت توي اتاق كناري. جلو او شانههاي لاغرش را به اين طرف و آن طرف تكان ميداد، دستهايش را ميچرخاند و بشكن ميزد. موهاي لَختش را اينطرف و آنطرف ميريخت. دختر موبلند خنديد. گوشي را گرفت طرف دختر ديگر. دختر چيزي گفت. دختر موبلند گوشي را گذاشت به گوشش. دختر ديگر رفت نشست كنارش. هنوز داشت بشكن ميزد و شانههايش را تكان ميداد. بعد گوشي را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق وسط. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم و رفتم توي آشپزخانه. سيبي از يخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جايم، روي همان صندلي. به سيب گاز زدم و بعد گوشهي پرده را با انگشتم كنار زدم. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، برگشته بود توي اتاق وسط. داشتند با هم از كارتن ديگري كتاب در ميآوردند. يكدفعه چشمم به پسري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان بغل ايستاده بود. پيراهن سفيد آستين كوتاهش را انداخته بود روي شلوارش. سرم را كمي عقب كشيدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. دستهايش را گذاشت روي ديوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانيهاي خيره شد به آپارتمانشان. سرش را كه برگرداند، چشمم به پسر ديگري افتاد كه از در مهتابي بيرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهايش توي تاريكي برق ميزد، انگار كه ژل زده باشد. آمد كنار پسر ديگر. از دهانش چيزي درآورد. دستش را برد عقب و محكم آورد جلو. صداي برخورد چيزي را با شيشه شنيدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند كردند. سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه بعد آهسته گوشهي پرده را پس زدم. از پسر چاق خبري نبود. پسر ديگر رفته بود كنار در مهتابي. دخترها داشتند كارتن را هل ميدادند طرف قفسههاي كتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا كتاب از روي زمين برداشت و گذاشت توي كتابخانه. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، آمد كنار پنجره. دستهايش را گذاشت دو طرف صورتش، روي شيشه، و به بيرون نگاه كرد. سرم را آوردم عقب و به سيب گاز زدم. به اتاقم نگاه كردم كه در تاريكي فرو رفته بود. دوباره گوشهي پرده را پس زدم. دختر موبلند توي آشپزخانه بود. داشت توي ليواني چاي ميريخت. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، خم شد روي استريو و دكمهاي را فشار داد. روي صفحهاي كه از جايي، بالاي استريو، بيرون آمد، يك سيدي گذاشت. صفحه كه تو رفت، برگشت وسط اتاق. دوباره شروع كرد به رقصيدن. رو به ديوار كنار قفسههاي كتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آينه ايستاده، آينهي قدي. حتما همينطور بود، چون ديدم رفت جلو، مقابل ديوار،و به جايي روي صورتش دست كشيد. دختر موبلند با سيني كوچكي بيرون آمد. نشستند سر ميز چهارنفرهاي كه تازه الان متوجهش شده بودم. ليوانهاي چاي را گذاشتند مقابلشان. دختر موبلند با كارد چيزي را روي ميز بريد. ليمو بود. نصفههاي ليمو را روي ليوانهايشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق كناري. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو كرد توي كارتني كه كنار تخت بود. نميديدم چهكار ميكند. داشت انگار دنبال چيزي ميگشت. بعد برگشت توي اتاق وسط. چيزي شبيه كتاب دستش بود. نشست سر جايش. كتاب را باز كرد و ديدم چيزي از لاي آن برداشت و گرفت جلو دختر ديگر. عكس بود. دختري كه پيراهن سرخ به تن داشت، خنديد. از تكان شانههايش پيدا بود. با هم خنديدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد كه در مهتابي را باز كردند و بيرون آمدند. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، آمد كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. به پسر ديگر چيزي گفت و خنديد. بعد ديدم از دهانش چيزي درآورد و پرت كرد طرف شيشهي پنجرهي اتاق وسط. سرم را كشيدم عقب. داشتم به سيبم گاز ميزدم كه دوباره صدا بلند شد. مدتي صبر كردم و بعد سرم را آهسته بردم كنار شيشه. هر دو دختر ايستاده بودند روي مهتابي. از پسرها خبري نبود. پردهي اتاقشان را كيپ تا كيپ كشيده بودند. حتا در مهتابي هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، دستهايش را گذاشته بود به كمرش. خيره شده بود به آپارتمان بغل. ميدانست از آنجاست. به پنجرهي اتاق من هم نگاه سرسري انداخت. بعد چيزي گفت كه نشنيدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آينهي اتاق وسط ايستاده بود. داشت آرايش ميكرد. از مدادي كه به چشمهايش ميكشيد، پيدا بود. بعد رفت كنار ميز. ديدم چيزي برداشت و برگشت سر آينه. سرش را برد جلو و به لبهايش روژ كشيد. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، يكي از ليوانها را برداشت و رفت كنارش. سرش را برد جلو، نزديك آينه. موهاي روي پيشانياش را پس زد. برگشت كنار ميز. سيني چاي را برد توي آشپزخانه. دوباره سر و كلهي پسرها پيدا شد. اينبار پسر چاق آمد كنار ديوار كوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چيزي پرت كرد طرف شيشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، نشست روي ديوار كوتاه. حالا هر دو دختر داشتند آرايش ميكردند. پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چيزي توي مشتش انداخت و پرت كرد طرف شيشه. دختر موبلند روژ را گذاشت روي يكي از قفسههاي كتاب. با عجله رفت توي اتاق كناري. در مهتابي را باز كرد و بيرون آمد. چشمش كه به پسر افتاد، ايستاد. ميديدمشان كه خيره شدهاند به هم. چند لحظهاي طول كشيد تا دختر چيزي گفت. پسر خنديد. بعد ديدم دستهايش را تكان داد. داشت ميگفت كار او نيست. دستم را هر طور بود دراز كردم طرف دستگيرهي پنجره. وقتي بازش ميكردم، صداي بلندي داد، اما كسي برنگشت نگاهم كند. شنيدم دختر گفت: «اگه يه بار ديگه بزني، من ميدونم و شما!»
پسر گفت: «گفتم كه، ما نبوديم.»
دختر گفت: «تو گفتي و منم باور كردم.»
پسر خنديد. گفت: «اگه بخواين ما ميتونيم بيايم كمكتون. من اوساي تزئين اتاقم.»
دختر چيزي نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست كرد توي جيبش و كاغذي درآورد. گفت: «شماره تلفنمونو رو اين كاغذ نوشتهم. كمك خواستين، خبرمون كنين.»
لبخند زد. دندانهايش را كه از دهانش بيرون زده بود، ميديدم. كاغذ را پرت كرد طرف دختر. كاغذ افتاد روي مهتابي. دختر گفت: «خيلي روت زياده.»
پسر گفت: «كجاشو ديدهي!»
ايستاده بودند رو به روي هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جايش تكان نخورد. ديدم چيزي انداخت توي دهانش. صداي آهنگي بلند شد. از آن آهنگهاي تند تكنو بود. دختري كه پيراهن آستين كوتاه تن كرده بود، باز شروع كرد به رقصيدن. دختر موبلند توي آشپزخانه، در يخچال را باز كرد و خم شد. نميديدم چهكار ميكند. دختري كه توي اتاق وسط بود، آمد كنار شيشه. به بيرون نگاهي انداخت و برگشت. تمام مدت داشت ميرقصيد. دختر موبلند برگشت توي اتاق وسط و يكدفعه غيبش زد. اصلا نفهميدم كجا رفت. همه جا را به دقت نگاه كردم. نبود كه نبود. حدس ميزدم از در آپارتمان، كه لابد پشت اتاقها بود، بيرون رفته. اما نديده بودم لباس عوض كند. شايد هم رفته بود توي اتاقي جايي، آن طرف آپارتمانشان. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت نشست سر ميز. كتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عكسهايش نگاه ميكرد. آرام آرام صفحهها را ورق ميزد. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي آپارتمان كوچكم، رفتم توي آشپزخانه. ته سيبم را انداختم توي سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق ميزد. صداي آهنگ ملايمي را ميشنيدم. چند دقيقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد كه از جايي، توي اتاق كناري، بيرون آمد. پيراهن بلند صورتيرنگي پوشيده بود. موهاي بلندش را بالاي سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شايد هم توي آن لباس اينطور به نظر ميرسيد. لحظهاي رو به آينه ايستاد. به اينطرف و آنطرف چرخيد. صورتش رو به ديوار بود. بعد ديدم كنار استريو خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي ساكسيفون بود. برگشت وسط اتاق. دستهايش را گذاشت دو طرف، روي شانههايش، و آهسته چرخيد. پاهايش را آرام اينطرف و آنطرف ميگذاشت. داشت وانمود ميكرد با كسي ميرقصد. دختري كه پيراهن آستينكوتاه به تن داشت، چيزي گفت و خنديد. دختر موبلند همانطور آرام آمد كنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باريك و سفيدش را ميديدم. كنار ميز چرخي زد و برگشت وسط اتاق. سرش را يكبري گذاشت روي شانهي راستش. آهسته ميچرخيد و دامن صورتيرنگ چيندارش به هوا بلند ميشد. همانطور آرام برگشت كنار ميز. تمام مدت نگاهم به او بود، به پوست روشنش، موهاي خرماييرنگش. چشمهاي درشتش را از آن فاصله ميديدم، سرخي لبش را. پيشانيام را چسبانده بودم به شيشه و خيره شده بودم به او. حال عجيبي پيدا كرده بودم. احساس ميكردم سالهاست ميشناسمش، سالها كنارش زندگي كردهام. داشتم بويش را هم حس ميكردم، بوي موهاي بلند خرماييرنگش را كه بالاي سرش بسته بود، بوي تنش را. حالا حتا حرارت بدنش را حس ميكردم، نمناكي بدنش را. انگار اصلا كنار هم بوديم، توي آغوش هم. داشتيم ميان آن اتاق، وسط قفسههاي كتاب و كارتنهايي كه اينطرف و آنطرف افتاده بود، ميرقصيديم. سرش را گذاشته بود روي شانهي من. با تمام وجود توي آغوش هم بوديم. قرار بود تا ابد همان وسط برقصيم. عين ديوانهها چسبيده بودم به آن شيشه و خيره شده بودم به او.
دستهايش را گذاشت لب ميز. داشت با دختر ديگر حرف ميزد. لبخندش را ميديدم، دندانهاي سفيدش را كه روي هم گذاشته بود. صندلي را كشيد پيش. هنوز ننشسته بود كه صدايي شنيدم. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت توي اتاق بغل. كنار ديوار گوشي را برداشت و ديدم دكمهاي را فشار داد. از اتاق بيرون رفت. نديدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آينه. لبهاي سرخش را سرختر كرد. دكمهي بالاي پيراهنش را باز كرد. رفت سراغ استريو. خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي پيانو بود. از اتاق بيرون رفت. حالا ديگر هيچكدامشان را نميديدم. يك جايي آن پشت بودند، پشت اتاقها. از جايم تكان نخوردم. توي تاريكي خيره شده بودم به آپارتمانشان. انتظار ميكشيدم و به صداي آهنگ گوش ميدادم. يك لحظه صداي خندهاي به گوشم خورد، صداي بلند خنده و بعد بلافاصله چشمم به دو پسر افتاد كه از در اتاق تو آمدند. پشت سرشان دخترها وارد شدند. هر چهار نفر وسط اتاق، مقابل قفسههاي كتاب، دور هم ايستاده بودند. داشتند حرف ميزدند. صداي درهم و برهم كلمهها را ميشنيدم. بعد جواني كه قدش بلندتر بود، شروع كرد به حرف زدن. صداي بلندش را ميشنيدم. دستهايش را مدام تكان ميداد. داشت با آب و تاب چيزي تعريف ميكرد. بعد همه زدند زير خنده. دختر قدبلند به ميز اشاره كرد. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت توي آشپزخانه. پسر قدبلند كت قهوهاي رنگش را درآورد و پشت يكي از صندليها آويزان كرد. خواست بنشيند كه ديدم دختر به پنجره اشاره كرد و چيزي گفت. جوان قدبلند آمد نزديك شيشه. سرم را عقب كشيدم. گذاشتم چند ثانيهاي بگذرد. بعد آهسته صورتم را به شيشه نزديك كردم. پسر كنار پنجره، دستهاي دختر را گرفته بود. ايستاده بودند روبهروي هم. ديدم كه دست دختر را برد كنار صورتش و بوسيد. خيره شده بودند به هم. جوان ديگر، كه پيراهن چهارخانهي سورمهايرنگ تن كرده بود، كنار اجاق گاز، تكيه داده بود به ديوار و داشت با دختر حرف ميزد. بعد چند تا فنجان از قفسهاي درآورد. دختر قدبلند دستش را از دست پسر بيرون كشيد. رفت توي اتاق بغل. در كمدي را كه مقابل تخت، آن طرف اتاق بود، باز كرد. خم شد و از قفسهاي كيسهاي درآورد. وقتي برميگشت، چراغ اتاق را خاموش كرد. پسر رفت جلو. كيسه را گرفت و چيزي بيرون آورد. ديدم كه با هم پارچهي بزرگي را باز كردند. جواني كه پيراهن سورمهاي رنگ به تن داشت، برگشت توي اتاق وسط. سر پارچه را از دست دختر گرفت. همين كه آمدند كنار شيشه، سرم را كشيدم عقب. چند ثانيهاي بيهيچ حركتي، همانجا، پشت پرده ايستادم. بوي خاكي را كه پرده را پوشانده بود، حس ميكردم. با انگشتم گوشهي پرده را پس زدم. هر دو جوان دو طرف پنجره، روي صندلي ايستاده بودند. دو سر پارچه را گرفته بودند بالاي سرشان. دخترها را ديگر نميديدم. كمي بعد پارچه تمام پنجره را پوشاند. ميخي هم به قسمت وسط بالاي پنجره كوبيدند. من از جايم تكان نخوردم. همانجا ايستاده بودم و زل زده بودم به پارچه كه تمام پنجره را پوشانده بود. به مهتابي آپارتمان بغل نگاه كردم. از آن پسرها هيچ خبري نبود. حتا چراغ اتاقشان خاموش بود. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي برگشتم سر جايم و روي زمين نشستم. هنوز صداي پيانو را ميشنيدم و گاهي صداي خندههاي بلندشان را. دراز كشيدم. زل زده بودم به تاريكي.
shirin71
07-29-2011, 03:21 PM
ميترا داور
ديواري مشترك.
خيلي وقتها دوست دارم اين ديوار مثل پردهئي نازك كنار برود، تا ببينم پشت اين ديوار، پشت آن پرده قرمز و پچپچهها چه ميگذرد.
گاه جلوي در ورودي ميبينمش با موهاي قرمز و كاپشني قرمز.
همهي محل او را مي شناسند، حتا جوان هاي خيابان بالاتر وپائينتر، محدودهاش نميدانم تا كجاست.
پشت پنجره ميايستم. مرد جواني را مي بينم كه از كنار ديوار مشترك ورودي ما رد ميشود. نگاهي به طبقه چهارم مياندازد.سرم را ميكشم پشت ديوار. بعضي از آنها احتمالاً آدرس را دقيق نميدانند، چشم هايشان سرگردان است تا دختري را ببينند با صورت گرد، موهاي كوتاه، بيست و دوسه ساله.
هر بار مرا ميبيند، چشمهايش را برميگرداند. گاه دنبال بهانهئي ميگردم تا چيزي ازش بپرسم... معمولاً بيحوصله به نظر ميرسد با سه گرههاي توهم.
روز سه شنبه ساعت شش تو باشگاه ورزشي ديدمش. شال گردن قرمز حرير دور گردنش بسته بود. با آمدنش به باشگاه پچ پچه توي زن ها شروع شد.
پريسا گفت: اومده پي مشتري.
زني كه سرش را تكيه داده بود به دوچرخهي ثابت گفت: كي دنبال مشتري يه؟
گفتم: خوابت پريد!
با حركتي كُند سرش را به طرف من چرخاند. با صداي كش داري گفت:
ـ تو خوابت نميياد؟
گفتم: نه. تو هم بهتره بري دكتر.
دستش را روي بازويم كشيد و گفت: دكتربازي؟
دستم را كشيدم عقب. رفت پي تارا. از چند متري ميديدمش ، داشت دست ميكشيد روي بازوي تارا و چيزي ميگفت.
به نظرم تارا پي مشتري نبود، بيشتر غرق تماشاي خودش بود.
مربي باشگاه وسط ايستاده بود و با صداي بلند ميگفت: بدو...بدو...
من و پريسا كنار هم مي دويديم و حرف ميزديم.
به پريسا گفتم: پي مشتري نيست. همهرو براي خودش نگه داشته. خيليهاشونو دوست داره. نميخواد بذل و بخشش كنه.
ـ خيلي سادهئي! دنبال پوله.
ـ پول هم ميگيره، اما بيشتر دوست شون داره. من قيافهي اون بروبچههارو ديدم.
ـ قيافه چيچييه! گرگ روزگارن.
ـ يكيشون با موتورش ميياد، گاهي وقت غروب. هردوشون وقتي همديگرو ميبينن، حالت عصبي دارن. تارا هي آدامس مي جووه...پسره خيلي لاغره. موهاش خرمايي يه.
مربي رو به من و پريسا گفت: تندتر خانما...جلوي بقيه رو گرفتين!
چند دقيقه جدا از هم دويديم. مربي كه سرش گرم شد به حرف زدن، دوباره من و پريسا شروع كرديم.
پريسا گفت: من نگران شوهرمم!
ـ ديوونهئي!
ـ ديوونه چييه؟ اينا مهرهي مار دارن. كتاب باز ميكنن.
ـ بيشتر دنبال همسن و سالاي خودشه. بيست و سه چهار ساله، اين حدودا.
ـ تو محل همچين دخترايي خطرناكن.
ـ همه جا هستن. اين جا تو ميبيني.
ـ يادته رفته بوديم آلمان؟ پاشو تو يه كفش كرد برگرديم. ميدوني اونجا ... همهاش ميترسيد كه منو از دست بده، حالا اين جا اينقدر قلدري ميكنه.
مربي آهنگ اي ايران را انداخته بود ، صداي آهنگ را كه زياد كرد، سرعت بچه ها زياد شد.
ـ بدو...بدو...پنج دقيقهي آخر...
جلوي در رو به مادرش فرياد ميزند:
ـ به تك تك اون هايي كه اونجا نشستن، ميگم اين مادرمه، همه ميتونيد...
زن ها با ناخن ميكشند روي صورت.
پچ پچه ميپيچد بين زن هايي كه بيرون آمدهاند. صداها گنگ و تاريك است.
ـ پدر مادرن دارن؟
ـ آره بابا! پدر بيچارهشون داغون شده، نگاه به موهاي سفيدش نكنيد،كمتر از پنجاه ست.
ـ ميگن مادره شروع كرده.
ـ پريروز مادره داد ميزد بدبخت! تو به خاطر هزار تومن...
ـ ميگه يعني كمه ها!
حداقل ده بيست نفرشان را خودم ديدهام. بين هيجده تا بيست و هفت هشت ساله، بيشتر قد بلند.
تارا نشسته بود روي دوچرخهي ثابت و پا ميزد. به چهرهاش كه نگاه ميكردي به نظر نقاشي ماهر با قلم نشسته بود به نقاشي. تو آينه به خودش خيره شده بود. من هم از تو آينه بهاش نگاه ميكردم و بعد به خودم و به بقيه زنها.
زن ها دور تا دور سالن ميدويدند. براي زيبايي اندام ونگه داشتن جواني همه تلاش ميكرديم.
از تارا پرسيدم: چرا براي زنهااين قدر زيبايي مهمه؟ كمتر مردي به صورتش رنگ و روغن ميماله .
نگاهام كرد. بدون جوابي پا ميزد. زن خواب آلود با كندي خودش را جلو ميكشاند. دوباره دست روي بازويم كشيد و پرسيد:
ـ دكتربازي؟
پريسا ايستاده بود روي دستگاه كمر، مدام پاها و كمرش را به چپ و راست مي چرخاند، از توي آينه تمام حواسش به تارا بود. تارا حواسش به دختر جوان سبزهئي بود كه گوشواره حلقهئي طلا گوشش بود. موهاي مشكياش را از پشت بسته بود. وقتي ميدويد موهايش را با طنازي به چپ و راست ميچرخاند. پريسا آمد كنارم و گفت: ديدي؟ اون سبزه! چه خوش سليقه ست .
وقتي لباس مان را عوض ميكرديم ديدم كه تارا با همان دختر سبزهه خوش و بش ميكرد. موقع حرف زدن چند بار با خيسي زبان، خشكي لبش را گرفت. همان موقع پريسا تنه زد و تو گوشم گفت: براي دل خودشون؟ گرگ روزگارن!
به ديوار مشتركمان خيره مي شوم. اين ديوار مشترك هميشه هست و من خيلي اوقات بهاش تكيه ميدهم، بيآنكه بدانم چه كسي يا چه كساني به اين ديوار تكيه دادهاند.
پنجره را باز ميكنم، نيمي از شب گذشته. تمام خانهها در خاموشي و تاريكي فرو رفتهاند. در دوردست چراغي سوسو ميزند...
بعضي از مهمانيها، بيزن و مردي، در خلوت ميگذرد... بعضي چراغ ها در جايي روشن ميشود اما ديده نميشود.
shirin71
07-29-2011, 03:22 PM
انريكه كونگرائينس مارتين[1]
استبان[2] نگاهی به پایین انداخت و اسکناس نارنجی رنگ را دید. از تپه تا جاده پایین آمد و پس از آنکه چند قدم پيش رفت، در نزدیکی باریکراهي که به موازات جادهي اصلی کشیده شده بود اسکناس را مشاهده کرد.
با تردید، ناباور، خم شد و آن را به دست گرفت. ده، ده، ده، یک اسکناس ده سولهای[3] بود، اسکناسی که پسهتا[4]های بسیار و رآل[5]های بیشماري میارزید. دقیقاً چند رآل؟ نشانگر چه ثروتی بود؟ استبان آن قدر نمیدانست که بتواند وارد حسابهایی این قدر پیچیده شود، اما همین برایش کافی بود که بداند این اسکناس از کاغذ سرخ رنگی است و سمت چپ و راست آن یک عدد ده نوشته شده است.
از جاده گذشت و وارد محوطهي پر آشغال شد. به کوچه قدم گذاشت و از آنجا توانست بازار مردم پولدار را ببیند. این شهر لیما بود، لیما، لیما؟ کلمه برایش معنایی نداشت. به یاد آورد که عمویش از لیما به عنوان شهری بزرگ، آنقدر بزرگ که یک میلیون و نیم آدم در آن به سر میبردند برایش حرف زده بود.
ايستاد و فكر كرد: شهر، بازار ثروتمندها، ساختمانهاي سه و چهار طبقه، اتومبيلها، انبوه آدمها و اسكناس نارنجي كه در جيب شلوارش بود. بعد كمي گردش كرد. به سنتيس[6] كه جزو شهر بود رسيد. مردم، جنبوجوش داشتند، در هر سو در تكاپو بودند، و او هميشه در ميان اينهمه حركت بيجنبش مانده بود...
ادامه دارد ...
-----------------------------------------------------------------------------------
1. Enrique Congraines Martin : نويسندهي اهل پرو (1932)
2. Esteban
3. Sol
4. Peseta
5. Real
6. Sentis
برگرفته از كتاب:
آندراده و ...؛ داستانهاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
shirin71
07-29-2011, 03:23 PM
انريكه كونگرائينس مارتين[1]
... چند بچهي همسال او در پیادهرویی بازی میکردند. استبان در چند متری ایستاد تا رفت و برگشتِ توپها را نظاره کند. سپس، مدتی که گذشت، بچهها رفتند، به جز یکیشان که تقریباً همسال استبان بود. لباسش عبارت از یک شلوار بود و یک پیراهن خاکی.
از استبان پرسید:
- اهل این جایی؟
استبان احساس کرد که منقلب شده است و ندانست چهطور توضیح بدهد که از هنگام رسیدن به آنجا، یعنی از چند روز پیش، روی تپه زندگی میکند.
بچهي دیگر پرسید:
- مال كجایي؟
- آن جا، بالای تپه.
و محلی را که از آن آمده بود نشان داد.
- اگوستینو[2]؟
استبان لبخندزنان جواب داد:
- بله، همانجا.
این اسم درست بود، اما استبان هرگز آن را چنین نمینامید. آلونکی که عمویش ساخته بود در محلهي مجاور آسمان قرار داشت و فقط استبان بود که این را میدانست.
بچهي ديگر پس از لحظهاي گفت:
- من خونهای ندارم.
تيلهای به زمین انداخت و با شدت گفت:
- تف، خونهای ندارم.
استبان پرسید،
- پس کجا زندگی میکنی؟
- تو بازار؟ مواظب میوهها میمونم و بعضی وقتها هم میخوابم.
و دوستانه اضافه کرد:
- اسمت چپه؟
- استبان.
- اسم منم پدرو[3] است.
با هم راه افتادند. کمی قدم زدند. بیش از پیش آدم دیده میشد، بیش از پیش خانه بود، در خیابان بیش از پيش ماشین دیده میشد.
استبان که اسکناس را به دوستش نشان میداد گفت:
- ببین چی پیدا کردهام.
پدرو ضمن اینکه اسکناس را میگرفت پرسید:
- اوه، کجا پیداش کردی؟
- نزدیك تپه.
- میخواي چی کارش کنی؟
- نگهش میدارم.
اما اگه من جای تو بودم باهاثش معامله میکردم. قسم میخورم.
- چه جور معاملهای؟
- هزار جور معامله میشه کرد. تو چند روز، هر کدوم میتونیم ده سول بیشتر داشته باشيم.
استبان با حیرت پرسید:
- ده سوله بیشتر؟
- تو اهل لیمایی؟
استبان سرخ شد:
- نه، اهل تارما[4] هستم.
ورودش به لیما، خانههاي پای دامنهي تپه، وسط تپه و بالای تپه را به یاد آورد. آنجا شهر را چنان زیر پاي خودش دیده بود که گمان کرده بود خودش در جوار آسمان قرار گرفته.
پدرو گفت:
- تو لیما خیلی معاملهها میشه کرد. مثلاً مجله و داستانهای مصور خرید و فوراً فروخت. امشب میتونیم پونزده سوله داشته باشيم.
- پانزده سوله؟
- بی برو برگرد. پونزده سوله، دو سوله و نیم اضافه مال تو، دو سوله و نیم ديگه مال من. نظرت چپه، ها؟...
ادامه دارد ...
-----------------------------------------------------------------------------------
.1 Enrique Congraines Martin : نويسندهي اهل پرو (1932).
2. Agustino
3. Pedro
4. Tarma
برگرفته از كتاب:
آندراده و ...؛ داستانهاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
shirin71
07-29-2011, 03:23 PM
انريكه كونگرائينس مارتين[1]
... دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد داد که چهطور به رکاب ترامواها چنگ بیندازد و خودش را به مرکز شهر برساند، دوان دوان از وسط خیابان عبور کند و در شهر، جمعیت را بشکافد...
به در بزرگی رسیدند. داخل یک حیاط، انواع مجلهها وجود داشت، مردها، زنها، بچهها، هر نوع مجلهای که میخواستند انتخاب میکردند. پدرو به قفسهای نزدیک شد و یک بسته مجله زیر بغل گرفت. بعد آنها را شمرد و به استبان گفت:
- پول بده!
برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید:
- درست ده سوله ميشود؟
- بله، درست. ده مجله، دونهاي يه سوله.
استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد.
در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیوارههاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند:
- مجله، مجله، دونهاي يه سوله و نيم.
خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود.
پدرو با غرور گفت:
- خب، چی فکر میکنی، ها؟
- خوبه، خوبه...
استبان احساس كرد كه حقشناسي نسبت به دوستش، به شريكش، وجودش را لبريز كرده.
فروش مجله ادامه داشت.
- مجله، مجله، دونهاي يه سول و نيم.
در ساعت چهار و نيم فقط يك مجله مانده بود.
پدرو گفت:
- آخ كه دارم از گشنگي هلاك ميشم. ميتوني برام يه نون يا يه شيريني بخري؟
استبان جواب داد:
- مسألهاي نيست.
پدرو يك سوله از جيبش درآورد و توضيح داد:
- اينو از دو سوله و نيم خودم ميدم.
- بله، متوجهم.
پدرو كه نبش خيابان را نشان ميداد گفت:
- تا سينما ميري جلو، بعد وارد خيابون اول دست راست ميشي، پنجاه متر كه بري، يه مغازهاس كه مال ژاپنيهاس. يه نون با ژانبون، يا موز و كمي بيسكويت بخر.
استبان از خيابان گذشت، از لابهلاي اتومبيلها كه ايستاده بودند عبور كرد و جهتي را كه پدرو نشان داده بود در پيش گرفت.
كمي بعد، پاكت بيسكويت به دست برميگشت.
از مقابل سينما گذشت. ايستاد كه آگهيها را تماشا كند. سپس از وسط خيابان رد شد و به جايي كه بساط شان را پهن كرده بودند رسيد. اما از پدرو اثري نبود. آيا اشتباه كرده بود؟ نه، حتماً همانجا بود. فكر كرد دير كرده و پدرو حتماً به دنبال او ميگردد. زمان ميگذشت. و پدرو و پانزده سوله. اعلانهاي نوراني روشن ميشد. مردم با سرعت بيشتري راه ميرفتند. استبان، بيحركت، تكيه داده به ديوار، پاكت بيسكويت به دست، همانجا ايستاده بود. پرسيد ساعت چند است. شش و ده دقيقه بود.
يعني پدرو فريبش داده بود؟ اسكناس نارنجي رنگش را دزديده بود؟... ديگر ساعت هفت شده بود. استبان به خودش فشار آورد كه گريه نكند.
خسته از انتظار، ضمن آنكه دندان بر بيسكويت ميفشرد، پريشان حال، به راه افتاد، روي ركاب تراموايي نشست تا به محلهشان برگردد.
لیما نخستین درسش را به استبان داده بود و او هم خوب آن را فهمیده بود.[3]
-----------------------------------------------------------------------------------
.1 Enrique Congraines Martin : نويسندهي اهل پرو (1932).
2. San Martin
3. ترجمه شده از: Europe، شمارههاي 447 - 448، ژوئيه - اوت 1996.
برگرفته از كتاب:
آندراده و ...؛ داستانهاي كوتاه از آمريكاي لاتين؛
shirin71
07-29-2011, 03:24 PM
چگونه نگراني را از ذهن خود دور كنيم
ديل كارنگي
سخني از اين داستان: «وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری میگیرد باید برای آن برنامهریزی کند و افکارش را متمرکز نماید.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هیچگاه آن شب را که یکی از شاگردان من در کلاس شبانه جریان نگرانیاش را برایم تعریف کرد فراموش نمیکنم. چند سال قبل، این شاگردم که بنا به خواستهي خودش نام واقعی او را نمیگویم و در اینجا با نام مستعار (ماریون داگلاس) نامیده شده، دو بار گرفتار حادثههایی ناگوار شد. اولین واقعه، مرگ دختر 5 سالهاش بود، او شدیداً به فرزندش علاقمند بود. دو ماه پس از مرگ دخترش خدا دختر دیگری به او داد که او نیز 5 روز پس از تولدش مرد و غمی سنگین بر غم پدر افزود.
بنابر گفتهی خودش: «این مصیبتها بالاتر از توان و ظرفیتم بود. نه قادر به خوابیدن بودم، نه اشتهایی به غذا داشتم، بطور کلی غذا از گلویم پایین نمیرفت. به شدت مضطرب و هیجانزده بودم. اعصابم شدیداً تحریک شده بود، تا جايی که اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. به ناچار به پزشک مراجعه کردم. اولین پزشک برایم قرص خوابآور تجویز کرد و دیگری دستور داد که به یک سفر تفریحی بروم. با وجود اینکه هر دو کار را انجام دادم، ولی تغییری در وضعیتم ایجاد نشد. احساس میکردم که تمام بدنم مابین لبههای فولادی یک گیرهي آهنی قرار گرفته و دم به دم این لبهها به هم نزدیک میشوند و به من فشار میآورند. چنانچه شما در زندگی دچار فشارهای روحی - روانی و استرس و افسردگی نشده باشید، هرگز قادر به درك وضعیت من در آن روزها نخواهید بود.»
سرانجام دوست ما تصمیم میگیرد که خودش مشکلاش را حل کند. او روش مقابله با غم و ناراحتی و نگرانیاش را اینطور بازگو کرد:
«عصر یکی از روزهایی که در دریایی از ماتم و اندوه شناور بودم، پسر چهار سالهام به نزدم آمد و گفت: بابا نمیخوای يه قایق چوبی کوچولو برام بسازی؟
واقعاً در آن لحظه، حوصلهي انجام دادن هیچ کاری را نداشتم، اما پسرم لجوجانه خواستهاش را تکرار میکرد. برای اینکه از دستش خلاص شوم کوتاه آمدم. حدود 3 ساعت کار ساختن قایق به طول انجامید. پس از اینکه کارم تمام شد به یکباره متوجه شدم که در تمام مدتی که مشغول ساختن قایق برای پسرک لجبازم بودم، اصلاً به مصیبت و ناراحتی که داشتم فکر نکردم. در واقع طی چند ماه گذشته تنها زمانی که فکری راحت داشتم همین 3 ساعت بود. و با این کشف تا حدود زیادی غم و غصهام کم شد و تازه بعد از 3 ماه فهمیدم که میتوانم به دقت فکر کنم. یافتهي جدید من این بود که وقتی کسی تصمیم به انجام دادن کاری میگیرد باید برای آن برنامهریزی کند و افکارش را متمرکز نماید. و دیگر نگرانیهای خارج از محدودهي آن کار نمیتواند مشکل موجود را تحت تأثیر قرار دهد. زمانی را که من به ساختن قایق اختصاص دادم باعث شد حداقل برای چند ساعت سرگرم موضوع دیگری باشم و تشویش و دلواپسی را از من دور کرد.»
برگرفته از كتاب:
كارنگي، ديل؛ آيين زندگي؛
shirin71
07-29-2011, 03:25 PM
همزاد
مهری یلفانی
به ياد غزاله عليزاده
"زندگى رسم خوشآيندى است."
سهراب سپهری
شش سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش مىگذشت كه حكم اخراجش را به دستش دادند. در يك روز بهارى که درختان پس از يك سرماى هشت نه ماهه در فاصله يكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس، جاده خلوت را پشت سر گذاشت و از كنار پارك معهودش گذشت. آرزويى گم در دلش جوانه زد، "كاش مجبور نبودم به سر كار بروم. همين جا پياده مىشدم و تا ظهر و شايد هم عصر را لابلاى اين درختان مىگذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل ديوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمين پوشيده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در يكدستى دست كمى از زمين سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس از كنار پارك گذشت و اين سوى وآن سوى، ساختمانهاى پراكنده، درختهاى پراكنده و وسائط نقليه در ديدرس نگاهش بودند. ركسى آرزوى محالش را از ياد برد. به روز درازى كه در پيش داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش باز بود، روى زانويش رها شد. خستگى پيشرس را در همه اندامش حس كرد. كابوس بيكارى هم مثل ابر تيرهاى در آسمان ذهنش چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
بيش از شش سال بود كه در اين كارخانه كار مىكرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش مىشناخت و با آن الفتى ديرينه پيدا كرده بود. الفتى كه گاه و بىگاه جايش را به نفرتى ناگفته مىداد. و باز خوشحال بود كه كار مىكند و درآمد دارد. دستش در خرج كردن دراز است و همين، رضايتى پنهانى و غرورى آشكار به او مىداد.
چنان بر كار سوار بود كه مىتوانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس دستگاه خودكار رهايش مىكرد، شايد با چشم بسته كار مىكرد. اما كابوس او را وامىداشت كه دقت كند، مبادا كه جايى از كار عيب داشته باشد. رئيس مربوطه و رئيس بالاتر و مدير كارخانه از كارش رضايت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش را اضافه نكرده بودند. دلايلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هيچ كس اعتراض نمىكرد. همين بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بيايد و جاى آنان را بگيرد، حق اعتراض را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنيد. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مىزدند و ركسى هم به تبعيت از ديگران او را فرانك مىخواند؛ به او گفت كه كارخانه يك دستگاه ماشين خودكار براى برچسب زدن به شيشهها سفارش داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هيچ نمىشود پيش بينى كرد كه دستگاه كى وارد مىشود.
ركسى كار را با دلهره و كابوس شروع كرد. سرپرست كه مرد ميانه سالى از اهالى آسياى جنوبى بود و مدتها بود كه در اين كشور زندگى مىكرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مىكرد كه در كار دقت كند. با لهجهاى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به اين كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مىكرد. ركسى گيج و ترس زده نگاهش مىكرد و خيال مىكرد از ماشين خودكار صحبت مىكند.
لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مىكرد، زنی از اهالى رومانى؛ ميانه سال و سفيد چهره و كم حرف. لودمیلا شيشههايى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مىگذاشت. هميشه پشت به او كار مىكرد و ركسى جرات نمىكرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودميلا دور از او مىنشست و با شوهرش كه به نظر مىرسيد جوانتر از خودش باشد به زبانى گفتگو مىكرد كه ركسى نمىفهميد.
هفتهها و ماههاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش مىآمد در فضاى ديگرى سير مىكند. شيشهها كه مثل آدمهاى ماشينى پشت سرهم از راه مىرسيدند؛ ابتدا مثل جنهاى كوچكى بودند كه مىخواستند از زير دست او بگريزند و گاه مىگريختند. اما بتدريج دستش و فكرش سرعت عمل يافتند و توانست همه آن جنهاى كوچك را مهار خود كند. كمكمك فكر را از مسير كار خارج كرد و فقط با دستانش كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بيرون برود، به خانه برود، به خيابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمىگشت، با تعجب به ركسى مىگفت، "ريحانه هنوز اينجايى؟"
ركسى به حيرت به فكر خود مىخنديد و مىگفت، "ريحانه؟"
"يادت رفته؟ نامت را هم فراموش كردى؟ مگر ريحانه نيستى؟"
ركسى آهى مىكشيد و هيچ نمىگفت.
هفتههاى اول كارش بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، يعنى خوب، براى جورچ ، يعنى همان مسئول تايوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ريحانه در اين باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمىتواند كه نتواند. يعنى مىگويى اسممان را هم عوض كنيم؟ مرا هم نِيدر صدا مىزنند. خوب اين مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."
ريحانه لبخندى به شيطنت زد و گفت، "اما ديشب كه با سام حرف مىزدى، خودت را نِيدر معرفى كردى."
"مجبور بودم."
"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
بعد بىآن كه كسى به او گفته باشد، حدس زد كه جورج نيز نام واقعى مرد تايوانى نيست. نامهاى زيادى از اهالى اين سرزمينها به گوشش خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
آن شب تا ديروقت با نادر در باره نامى كه بايد روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زير بار نمىرفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى ديد ريحانه همچنان يك دنده روى تصميم خود ايستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مىخواهى با آن بكن."
ريحانه دليل آورد كه اگر اين كار را نكنم، ممكن است بيكارم كنند. خوب، برايشان كه اشكالى ندارد. يكى را استخدام مىكنند كه تلفظ نامش برایشان راحت تر باشد."
و بعد در رختخواب، آنقدر بيدار ماند، تا نام دلخواه خود را پيدا كرد. به نامهاى بسيارى فکر کرد. به نامهايى كه در اين كشور شنيده بود و يا در كتابها خوانده بود؛ اليزا، سو، اَن. از نام اَن خندهاش گرفت. نه اين يكى را انتخاب نمىكرد. نامهايى مثل نانسى، مارگارت، آرلين و آنا. آنا را دوست داشت. او را ياد كتاب آنا كارنينا مىانداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمىآمد. چقدر نامها بيگانه مىنمودند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پيدا نكرده بود. به پدر و مادرش فكر كرد. چرا او را ريحانه ناميده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس نام خود را گفته بود، شنيده بود كه چه اسم قشنگى! و يقين كرده بود كه قشنگ است. و حالا در اين كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بيدارى نام ركسانا از ذهنش گذشت. نام يكى از همكلاسهايش در سال آخر دبيرستان بود. دخترى كه از آذربايجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش رنگى داشت. ركسانا پيانو مىنواخت. در جشن آخر سال دبيرستان پيانو زد. آن نغمهها در دل و جان ريحانه آتش افروخت. ريحانه با او دوست شد. چند بار به خانهاش رفت و هربار به نغمههاى پيانويش گوش كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سالها از آن زمان مىگذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمههاى دلانگيز و آهنگ زيباى نامش در خاطر ريحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هيچ وقت به دنيا نيامد.
نام خود را يافته بود. صبح وقتى از خواب بيدارشد، اولين چيزى كه به نادر گفت همين بود.
"نامى را كه مىخواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."
نادر كه آماده بيرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
به سراغ پسرش رفت كه در رختخواب بود. بيدارش كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس هشت بود وشبها مجبور بود تا ساعتها بيدار بماند و كار كند، تا بتواند انگليسى خود را به سطح كلاس برساند. نادر او را در درس كمك مىكرد. او نيز گهگاه معانى كلمات را برايش از ديكشنرى بيرون مىآورد. به اين اميد كه خودش هم گنجينه لغاتش را زياد مىكند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جايى برمىخورد، به ندرت معنايش را به ياد مىآورد. از تغيير نام خود با پيمان هيچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش مجبور به تغيير نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش بود كه نمىخواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."
و حالا پس از شش سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مىشد، اما خود ريحانه به تدريج از ريحانه به ركسى تغيير ماهيت داده بود. گويى از جسمى به جسم ديگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پيمان و نادر او را ريحانه صدا مىكردند، نام به نظرش بيگانه مىآمد. سالها پيش اين نام زيباترين نامى بود كه شنيده بود. اما حال، از اين نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانهروزش را ركسى بود. و بقيه ساعات روز...
از وقتى نادر پيتزايى باز كرد و پيمان به دانشگاهى در شهرى ديگر رفت، كسى در خانه نبود تا ريحانه را صدا بزند. و حالا...
لباس كارش را پوشيد و داشت به طرف جايگاه هميشگى خود مىرفت كه حس كرد، كارخانه در سكوت آزاردهندهاى نفس مىكشد. كارگران، بى لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به ديگرى دوخته بودند. جورج نامهاى به دستش داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش بود و نام ذوالفقارش را به ذول تبديل كرده بود، انداخت. او نيز با لبخندى غم زده جوابش را داد. انگار مىگفت، فدا شديم، همه فدا شديم.
ركسى بىاختيار گفت، "پس دستگاه خود كار چه مىشود؟"
اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنيده بود، آنقدريكه نمىخورد كه خبر بستن كارخانه را. گويى كه خبر مرگ عزيزى را به او داده باشند.
سرپرست كارخانه كه مرد كانادايى عظيمالجثهاى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسميت صدا مىزدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ايراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقيه سخنان او نه گوش كرد و نه توانست گوش كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگين بردلش نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هيچ كس گريه نمىكند و هاى و هوى به راه نمىاندازد. برعكس، بر چهره همه سكوتى بىتفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسميت چيزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شليك خنده كارگران در محوطه پيچيد. ركسى بيشتر تعجب كرد. به خود گفت شايد رسم مردم اين سرزمين چنين باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مىكنند. سريالهاى خنده دار تلويزيون را به ياد آورد كه مردم براى هيچ و پوچ مىخنديدند.
تعجب كرد كه چرا به اين چيزها فكر مىكند. وقتى ديد همه جمعيت به طرفى مىروند، ماند كه چه كند. لودميلا بازوى اورا گرفت و كشيد.
پرسيد، "كحا؟"
"جشن خداحافظى."
ركسى بازهم حيرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش مىخواست كنجى بنشيند و هاى هاى گريه كند. وبعد فكر اين كه مجبور نيست تمام روز پشت آن ماشين بايستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش سال و پنج ماه وسه روز در سينهاش مانده بود، رها شد. ياد پارك زيياى معهودش افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس كار را از تن كند. نامه اخراج را در كيف گذاشت و از كارخانه بيرون آمد. فضاى كارخانه، ماشين آلات خاموش، مثل اجساد مردگان در حال پوسيدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مىدادند.
منتظر اتوبوس شد كه در اين وقت روز دير به دير مىآمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش گسترده بود. چيزى سرد در درون ركسى، درست زير قلبش نشسته بود. از لحظهاى كه حس كرد پيوندش با كارخانه قطع شده است، آن را زير قلب خود حس كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كمرنگ از ذهنش گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس بلند كشيد. اتوبوس را ديد كه از دور دست مىآيد. به شوق رسيدن به پارك لبخند زد. اما از سرمايى كه زير قلبش بود كاسته نشد.
اتوبوس به ايستگاه رسيد. يكى دونفرى پياده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس به راه افتاد. ركسى گيج و ماتم زده بود. چشم به بيرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى ديد. به ياد نياورد كه زن كجا سوار اتوبوس شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شايد آنچه مىدید، فقط خيال بود. اما نه خيال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمايل خود او. گويى تصوير خود را در آينه مىديد. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس كند، كه نكرد. يعنى جرات اين كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خويش، اتوبوس به ايستگاه مقابل پارك رسيد. زن پياده شد. ركسى هم بى اختيار به دنبال زن پياده شد. زن روى نيمكتى زير درختان پارك نشست. ركسى نيز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمىآمد.
زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش به نقطه نامعلومى خيره بود. كتابى روى دستش باز بود. همان كتابى كه ركسى مىخواند؛ از يك نويسنده جديد.
پارك، درختان و محوطه باز بين درختان در سكوت پيش از ظهر بهار و در هوايى آرام و بىباد كه به ندرت در اين شهر بادخيز اتفاق مىافتاد، سر در جيب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس كرد خوابش مىآيد. چقدر دلش مىخواست مى توانست زير سايه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به اين خواب نياز داشت. شش سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشين كوكى از خواب بيدار مىشد. در تاريك روشن صبح براى پيمان و نادر صبحانه حاضر مىكرد. ساندويجش را آماده مىكرد. گاه حتى شام شب را هم مىپخت. نادر در رختخواب بود كه او مىرفت. سه چهار سالى مىشد كه ديگر نادر را چندان نمىديد. اگر هم مىديد، نادر خواب بود. گاهى در ميهمانىها و خانه دوستان و يا خانه خودشان، اگر دوستى به ديدنشان مىآمد. و يا عيد نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مىشد. مغازه پيزايى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش به خانه مىرسيد.
ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن همزاد خود را ديد، (اين نامى بود كه خود به زن داد.) ديگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگتر مىشدند. فقط خيالى محو در او بود كه كاش مى توانست زير درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانهاش را داشت. آپارتمانى در طبقه بيست و پنجم يك ساختمان سى و شش طبقه، در كنار يكى از شاهراههاى بزرگ كه وسائط نقليه چون رودخانهاى خروشان هميشه از آن گذر مىكردند. اما ركسى هيچ ميلى به خانه رفتن نداشت. خانه ديگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. اين فكر دوباره مثل فكر مرگ عزيزى دل او را فشرد و سرما را زير قلب خود حس كرد. در همان لحظه كه تصميم به خوابيدن زير درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. ديد كه زن همزادش جلوتر از او راه افتاد و رفت زير سايه درخت تنومندى، كتاب و كيف خود را زير سر گذاشت و خوابيد. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
ديگر ميل به خواب نداشت. فقط مىخواست بداند زن تا كى مىخوابد. و وقتى بيدار شد، با او به گفتگو بنشيند و بگويد، من، يعنى ركسى در اين لحظه، و يادش آمد كه نام واقعىاش ريحانه است. اما مدتها بود كه اين نام را از ياد برده بود. اصلا به ياد نياورد كه كى اين نام را شنيده است. در واقع مدتها بود كه ديگر كمتر كسى او را ريحانه صدا مىزد. خودش هم باورش شده بود كه ركسى شده است.
آرى مىخواست با زن درد دل كند. مدتها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزيزى را با خود داشت، بايد از آن حرف مىزد. پس به انتظار نشست. كم كمك حس كرد چيزى به رنگ شادى در دلش سرريز مىكند. شادى رهايى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدايشان خاموشى درختها را آشفته نمىكرد. اين شادى، شادى موذى و آزاردهندهاى بود. آدمى در مرگ عزيزى نمىتواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه همزادش از خواب بيدار شود.
نشست. تا كى؟ ندانست. ديد كه بهار با تابستان و تابستان با پاييز جا عوض كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخهها فروريختند و همزاد ركسى همچنان زير درختان خوابيده بود. شايدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زير برگهاى خشك مدفون شده بود.
بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى ديگر كه او ساعت شش و نيم از كارخانه برمىگشت، ساكت بود. نادر در پيتزايى مشغول پخت وسفارش گرفتن پيتزا بود و پيمان هم درشهرى ديگر، با دروس دانشگاهى كلنجار مىرفت. او بايد براى خود غذا مىپخت. تلويزيون تماشا مىكرد. به سريالهايى كه اصلا خنده دار نبود، مىخنديد. آگهىهاى تجارتى را براى هزارمين و ده هزارمين بار نگاه مىكرد و فحش مىداد. چُرت مىزد و روزنامههاى ايرانى را مىخواند. به يكى دو دوست تلفن مىزد و حرفهاى تكرارى را تكرار مىكرد. و بعد شب مىشد. مىخوابيد. نزديكىهاى صبح حضور نادر را حس مىكرد. تنش گاه بوى همخوابگى مىداد. بلند مىشد. به اتاق پيمان مىرفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مىخوابيد. در حالى بين خواب و بيدارى، هنوز بوى همخوابگى را حس مىكرد. مىخواست عق بزند. به خواب مىرفت. خوابهاى پريشان مىديد. جورج را خواب مىديد كه با لودميلا عشقبازى مىكرد. و شوهر لودميلا را در خواب مىديد كه به خانهشان آمده و مىخواهد يك دختر ايرانى سفارش بدهد. بيدار مىشد. به ياد ايران مىافتاد. هرچه فكر مىكرد، نام كوچهاى را كه دختر دايىاش نسترن زندگى مىكرد به ياد نمىآورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مىديد كه در اتاق نشيمن كار گذاشته بودند و او از آن مىترسيد. نادر با آن ور مىرفت و مىخواست با آن پيتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بيدار مىشد. صبحانه نخورده از خانه بيرون مىرفت.
نفس عميقى كشيد. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزيزى بر دلش چنگ انداخت. اما گريه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسيد، "پس دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش نداده بودند؟"
"من چه مىدانم."
"پس فقط با كابوسش روح مرا و خودت را سوهان مىزدى."
"تقصير من نبود."
گوشى را گذاشت. زندگى عجيب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شبهاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.
روى راحتی دراز كشيد. ياد همزادش افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش، چه شهامتى داشت. آنقدر زير درختان ماند، تا برگها او را مدفون كردند و من..."
سعى كرد به آينده فكر نكند. اما آينده مثل همان ماشين خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بيايد. هم مىآمد و هم نمىآمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. يازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
بعد ركسى كه حالا دوباره ريحانه شده بود و نام ركسى در خاطرهاش گم شده بود. در بيمارستانى در اين شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش كه پس از شش سال ازدواج هنوز نمىخواست بچهدار شود، در كنارش بودند. هيچ نمىدانستند در درون او چه مىگذرد. فقط مىديدند كه لبخندى بر چهرهاش نشسته است. دستانش گاهى به سوى نامعلوم دراز مىشود. ريحانه در همان پارك معهودش بود. پاركى كه شش سال و پنج ماه و سه روز از كنارش گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سايه درختان و آن محوطه باز بنشيند و به صداى پرندگان گوش كند. ريحانه حال زير درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشيده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ريحانه همزاد خود را ديد. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش راپيمان شنيد وگفت، "بابا ريحانه سلام مىكند."
"به كى؟ به من؟"
همزاد گفت، "به تو نه. به من."
31 ماه مه 1996
shirin71
07-29-2011, 03:26 PM
چرا دريا توفاني شده بود
صادق چوبك
شوفر سومي كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گندهاي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپهايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند.
سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهرهي فرسودهي رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت ميزد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانههاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صداي ريزش باران كه شلاق كش روي چادر كلفت آب پس ندهي كاميون ميخورد مانند دهل توي گوششان ميخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف ميزدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند.
اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم ميخورد. گويي داشت با خودش حرف ميزد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درميآمد تو غار دهانش ميغلتيد و جذب ديوارههايش ميشد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت:
«اين يدونه بسم ميريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي ميخواد. جونمون نميسونه راحت شيم.»
يك خال آبي گوشهي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپيسهاي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش ميداد. حواسش آنجا تو كاميون نبود.
چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسيهايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نمهاي ريز باران كرده بود. دانههاي باران مانند ساچمههاي چهارپاره توي باتلاق فرو ميرفت و گم ميشد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشخال توش ميجوشيد.
هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدل هاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجنها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه ميكرد. تخم چشمهايش درد ميكرد. سر كوچك مكيده شدهاش روي گردنش سنگيني ميكرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو ميخيسونه. ببين سيگار چجوري از هم وا ميره. يذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب ميسوزه. نميدونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير ميشي مزش عوض ميشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشهاي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمين گير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده سالهي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم ميگشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي ميداد كه آدم نميتونس پهلوش بمونه. بابا ننش ميگفتن فايده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.»
سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لولهاش از دود قهوهاي شده بود نگاه ميكرد. دود تيزكي از گوشهي فتيلهاش بالا ميزد و تو لوله پخش ميشد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشهي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفهي تنبان. گوشههاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود.
حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود. دلش ميخواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد، يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشهي لبش پراند رو عدلهاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفهي بي حالتي گفت:
«اينا ديگه چيه ميخوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك ميزد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دويده بود. مزهي دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه ميكرد.
عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
« آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نميدونم چش بود كه دايم ميخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب ميكردي آفتاب ميشد زنجير ميبسيم رد ميشديم. اين بيچيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟»
اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت:
«هيچكه مثل من اين كهزاد رو نميشناسه. من ديگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و ناروزنتر پيدا نميكني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دلهدزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. ميخواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزيها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون ميكني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك ميكنه. حالا فهميدي؟»
سياه خيره و اخمو به فتيلهي چراغ بادي نگاه ميكرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا ميرفت نگاه ميكرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نميآمد. دلش ميخواست صبح بشود باز همهشان بروند زير ماشين گلروبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود.
عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك ميزد. اما دود بيرون نميداد. هولكي و پراشتها مك ميزد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار ميبرد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني ميمكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او ميرفت تو گوشش و در آنجا پخش ميشد و همانجا گم ميشد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونههايش مثل بادكنك پر و خالي ميشد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفتهگيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت:
« نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نميداد!»
اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت:
«حالا يه وخت نميخواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نميخوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي وبحريني ازش ميخرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نميتونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو ميشناسه و پاش بيفته براشون هفتتيرم ميكشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش ميكنم. من دلم واسش ميسوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.»
اكبر برزخ شده بود. ديگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههاي آبي رنگي بود كه لاي گلهاي آتش زبانه ميكشيد. از آن زبانهها خوشش ميآمد و براي زنده ماندنش از آنها سوخت ميگرفت. پيش خودش فكر ميكرد:
«من ازهمه بي دس و پاترم. هر وخت يه سير ترياك باهام بود گير مفتش افتادم. اما حالا خودمونيم، تو اون كون و پيزي داري كه شش فرسخ تو گل و شل راه بيفتي چمدون ترياك كول بكشي از جلو چشم امنيه رد كني؟ هر كي خربزه ميخوره، قربون، بايد پاي لرزشم بشينه.» سپس با صداي سنگين خوابآلودش مثل اينكه ريگ زير زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چيزيه. اگه كهزاد ترياك داشت با ماشين بهتر ميتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگيرنش بيچارش ميكنن.»
سياه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطاي آتيش پاريه كه انگشت كون قلاغ ميكنه كه جارچي خداش ميگن. خيال كردي اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن ميمونه. هزار راه و بيراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امينه ميترسه؟ ميگن دز كه بدز ميرسه تير از چليه كمون ورميداره.»
اكبر با نيش و زخم زبان نگذاشت سياه حرف بزند، تو حرفش دويد و گفت:
«لابد خبر نداري همين كهزادخاني كه انگشت كون قلاغ ميكنه حالا كارش به ****ي كشيده.»
بعد تف بزرگي روي عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلايه قرمساقي سرش گذوشته رفته. ديگه نميخواد اسمش تو آدما بياري. آبرو هرچي شوفره برده. هيشكي رو ديدي با اين آبروريزي مترس بشونه. اين زيور فسايي چه گهيه كه آدم واسش اينكارا بكنه. اينجور اسيرش بشه و اينجور خودشو خرابش بكنه. حتم چي خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اينكارا نميكنه. مردكه هوش تو سرش نيس.»
سياه اخمو جلوش نگاه ميكرد. به صورت اكبر نگاه نميكرد. چشمانش مثل شاهي سفيد توي صورتش برق ميزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شري بود. اما لوطي بود.
بعد سرش را انداخت زير و جويده جويده، گويي با ديگري بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلي يه نگاري ميپسنده. همه مترس ميگيرن. هركي رو كه نگاه كني يه نمكردهاي داره. اينكه عيب نشد. من بدي ازش نديدم. لوطيه.»
اكبر تحقيرآميز صدايش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنهي او شدي و ازش بالا داري ميكني؟ نميگم مترس نگيره. ميگم زيور قابل اين دسك و دمبكها نيس. حالا آب ريختي رو سرش نشونديش سرت بخوره. درست بگير، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اينكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتي بيرون مرجون هر چي جاشو و ماهيگيره بياره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ريگم پول خرجش كن.»
بعد خندهي نيشداري كرد و گفت:
«اينكه ديگه واسيه مامانش مترس نميشه.»
سياه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش ميخواست پا شود برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. نميخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فايده داشت. اكبر وقتي با آدم پيله ميكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع ميكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:
«سياه خان ميدوني كهزاد به سيد ممدلي دريسي چه گفته؟ گفته بچيه تو دل زيور مال منه، يعني مال كهزاده. حالا بيا كلامون قاضي كنيم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند ميومد همچين حرفي بزنه. كه بگه بچيه تو دل زيور مال منه و بخواد براش سجل بگيره؟ اين آدم غيرت داره؟»
سپس پيروزمندانه بلند خنديد و گفت:
«حالا كه تو اگه گفتي بچيه تو دل زيور مال كيه؟»
آنگاه انگشت كرد زير لبش و تنباكوهاي خيس خوردهي مكيده شده را با بياعتنايي بيرون آورد ريخت بغل دستش و گفت:
«نميدوني مال كيه؟ من ميدونم مال كيه. ننه يكي بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهيگيرا و شوفرا و مزوريهاي «جبري» و «ظلم آباد» جمع شدن اين بچه رو تو دل زيور انداختن. با تمام عرباي جزيره. هر بند انگشتش يكي ساخته. هر دونهي موي سرش يكي ساخته. منم توش شريكم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سياه و با صداي تحريك آميزي گفت:
«سياه خان تو چطور؟ تو توش دس نداري. مرگ ما بيا راسش بگو. خب حالا اگه سياه در بياد چي جواب كهزاد ميدي؟ نه! نه! شوخي ميكنم تو تقصير نداري. بتو چه. هزار تا سياه پيش زيور رفتن. جزيرهايها همشون سياهن. تو چه گناهي داري. ميخوام اين رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل ميگيره؟ اگه سياه دربياد بازم واسش سجل ميگيره؟»
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههاي بلند اكبر و سر و صدايي كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پايينش آويزان بود و رشته دندانهاي ساختگيش از زير آن پيدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گويي دو تا بالشتك مار تو صورتش زير ابروهاش چسبيده بود و خونش را ميمكيد. بيني تير كشيدهي باريكش رو لبهاش افتاده بود و پرههايش تكان تكان ميخورد. مثل فانوس چين خورده بود.
سياه خونش خونش را ميخورد. دلش ميخواست گلوي اكبر را بجود. دلش ميخواست برود جلو ماشينش رو صندلي شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. يك چيزي بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشينش سرد بود. شيشهي بغل دستش شكسته بود و باران ميخورد. اينجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. ميخواست همانجا بخوابد. ماشين مال عباس بود. نه مال اكبر. دودليش از ميان رفت خودش را با تمام سنگيني روي پنبهها فشار ميداد. ميخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابيد و پالتو لجنيش را رويش كشيد. سر و سينه و ساق پاهايش از زير پالتو بيرون بود.
ديگر كسي چيزي نميگفت. مثل اينكه كاميون زير باران ريگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا ميكرد. سياه رفت تو خيال زيور. خيلي تو دلش خالي شده بود. اگر بچهي تو دل زيور سياه از آب دربيايد تكليف او چيست؟ او هم پيش زيور رفته بود. فكر ميكرد كه كي بوده. آنوقت كهزاد همه را ول ميكرد بيخ گلوي او را ميگرفت و خفهاش ميكرد. كهزاد شر بود. يادش بود كه آخرين دفعهاي كه رفته بود پيش زيور شكم زيور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پيش بود. چند ماه بود كه پيش زيور نرفته بود. نه ماه، خيلي خوب نه ماه و چند روز. اما هيچ يادش نميآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زيور چيزي نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته ميزايد. اما حالا اگر بچهي زيور سياه ميشد به او مربوط بود. بچهاي كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسي براق باشد وموهاي سرش مثل موهاي برهي تودلي رو سرش چسبيده باشد مال باباي سياه است. اين را ديگر همه كس ميداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را يكي ساخته. هر تاري از موهاي سرش را يكي ساخته. آنوقت بچهي تو دل زيور مال اوست يا مال جزيرهايها. آتشي شده بود. گلويش خشك شده بود ودرد ميكرد. گويي يكي بيخ گلويش را گرفته بود زور ميداد. بهزور كوشش كرد كه كمي تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بيزاري و زبوني از تو سرش بيرون ميپريد. خيره به چادر كاميون نگاه ميكرد. توي چادر خيس شده بود و چكههاي درشت آب رديف هم، مثل تيرهي پشت آدم، توي سقف آن ليز ميخورد و تو نور چراغ بازي ميكرد. بعد پيش خودش فكر كرد: « شايد بچه سفيد دربياد. يا خدايا به حق گلوي تيرخوردهي علي اصغر حسين كه بچه تو دل زيور سفيد بشه.»
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پيدا كرده بود. ميخواست بيچارهاش كند. دوباره تنباكو زير لبش گذاشت و با صداي آزاردهندهاي گفت:
«اما خوشم مياد كه مرجون تا ميتونه ميدوشدش. هرچي كهزاد كلاه كلاه ميكنه ميبره ميريزه تو دس مرجون كه به خيال خودش خرج زيور بكنه. هر چي قاچاق ميكنه و از هر جا كه حلال حروم ميكنه ميده واسيه زلف يار.»
سپس لبهايش را با كيف بهم فشار داد و كمي تف با فشار زور داد تو تنباكوي زير لبش. بعد آنرا دوباره پس مكيد و بويش را تو سروكلهاش ول داد. كمي از تفش را خورد و باقي را بشكل آب لزجي كه زرد بود روي عدلهاي پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
«سياه خان تو چن ساله زيور ميشناسيش؟ از وختيكه تو خونيه با سيدوني نشسن ديگه؟ فايده نداره. تو بايد زيور رو اونوختيكه من ديدمش ميديديش. اونوخت زيور زيور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پيش يه وكيل باشي امنيهاي بود اسمش ميرآقا بود. اين زيور را كه ميبينيش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهاي مسقطي. اما خود ميرآقا پيش پيش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسيه همين بود كه عربها نخريدنش. اونا كارشون خريدن دختره. بيوه نميخرن. چه دردسرت بدم، زيور تو دست ميرآقا انگشتر پا شد و واسيه خودش ميپلكيد. بعد دس به دس گشت. اول رئيس امنيه دشتي خدمتش رسيد. بعد همه. اين مرجون با ميرآقا رفيق جونجوني بود. براي اينكه ميرآقا هرچي قاچاق ميآورد بوشهر بدست همين مرجون تو بازار آبشون ميكرد. تو مرجون رو خوب نميشناسيش. از او زنهايه كه سوار و پياده ميكنه. خلاصه ميرآقايي ماموريت بندر لنگه پيدا ميكنه. وختيكه ميخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه اين زيور رو كشيد رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجير نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بي اجازهي مرجون. مرجونم يواشكي چند ماهي تو خونيه خودش تو محله بهبهونيها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركيا بود. تا زد و زيور عاشق ميرمهنا شد و ترياك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفيه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان ديدمش.»
سياه اكنون ديگر صداي اكبر را از خيلي دور ميشنيد. مثل اينكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش ميخوردند و فرار ميكردند. سبك شده بود. گويي داشت تو هوا ميپريد. دهنش باز بود و تندتند نفس ميكشيد. چشمانش هم بود. آهسته خورخور ميكرد.
***
وقتيكه كهزاد رسيد بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پايين ميآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههاي رعد از تو هوا بيرون نميرفت. هوا دودهاي بود. رعد چنان تو دل خالي كن بود كه گويي زير گوش آدم ميتركيد. رشتههاي كلفت و پيوستهي باران مانند سيمهاي پولادين اريف از آسمان به زمين كشيده شده بود. توفان دل و رودهي دريا را زير و رو كرده بود. موجهاي گنده پركف مانند كوه از دريا برميخاست و به ديوار بلند ساحل ميخورد و توي خيابان ولو ميشد.
كهزاد از پيچ آب انبار قوام پيچيد و نزديك كنسولگري انگليس رسيد. يك چمدان كوچك خيس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پايين جلو پايش نگاه ميكرد. سر و رويش خيس و لجنمال شده بود. رختهايش گلي بود. خيس خيس بود. هر دو پايش برهنه بود. توي لالههاي گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خيس خورده بود. مثل اين كه لجن از سرش گذشته بود.
برابر كنسولگري كه رسيد دلش تند و تند زد. آهسته تو تاريكي به خودش گفت «رسيدم». بعد خنديد. آنوقت سرش را بالا كرد و به بيرق «كوتي» نگاه كرد. دگل بيرق خيلي بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پايين. اما در همان نگاه كوتاه و بريده فانوسهاي سرخ دريايي را توي كمر كش بيرق ديد. دو تا فانوس مسي يغور بالاي فرمن دگل بيرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از ديدن فانوسها دلش خوش شد. از اين چراغها تا خانهي زيور راهي نبود. پيش خودش خيال ميكرد:
«ببين اينا وختيكه بالاي دگل هسن چقده كوچكن. وختيكه ميارنشون پايين نفتشون كنن هر يكيشون قديه بچهي هف هش سالن. حالا مثه آتش سيگار ميمونن. نه از اينجا مثه آتش سيگار نميمونن. از تو دريا، از تو «غاوي» مثه آتش سيگار ميمونن. مگه يادت رفته وختيكه از بصره ميومدي شب بود اينا مثه آتش سيگار ميموندن. وختيكه ميارنشون پايين قد يه بچهي هف هش سالن. حالا ديگه حتم زاييده. شنبه و يكشنبه باد ميخورد. دو روز تو مشيله خوابيدم. شد چن روز؟ نميدونم. حالا حتم زاييد. ميريم شيراز. با بچم ميريم شيراز. بچهي خود من كه مثه يه دونه گردو انداختم تو دل زيور. مرجونم ميبريمش شيراز. بي او مزه نداره. بايد بياد شيراز با من تا اونجا سر به نيسش كنم. يكجوري سرش بكنم زير آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرين. حالا ديگه وختشه. ديگه زيور **** نميخواد. خيلي آسونه. ميشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با اين زن صاف نميشم.»
باز هم يواش و از خود راضي خنديد.
برق كج و كولهاي تو آسمان بالاي دريا پريد. همه جا روشن شد. موجهاي دريا مثل قير آب شده در كش و قوس بود. حبابهاي باران روي كف زمين جوش ميخورد. رو دريا كشتي نبود. بلمهاي خالي كه كنار دريا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پايين ميرفتند. بوي خزههاي ترشيده دريايي تو هوا پر بود. ميان دريا فانوسهاي شناور دريايي با موجها زير و رو ميشدند و تا نور سرخشان سوسو ميزدند.
باز كهزاد فكر كرد:
«بچيه خود منه. زيور خودش گفته يه ساله كسي پيشش نرفته. يه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زيور بمن دوروغ نميگه. قربونش برم، هر وخت دس ميزارم رو دلش زير دسم تكون ميخوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگههايش مثل تركه ميسوزاند. تند و باشتاب راه ميرفت. زير چهارطاقي «اميريه» ايستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دريا بود. از صداي رعد چهارطاقي ميلرزيد. بعد برگشت نزديك ناوداني كه مثل دم اسب آب ازش ميريخت و دستش را گرفت زير آن و آب زد صورتش. مزهي شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ريش سنبادهايش زير دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اينجوري ببيندم زهره ترك ميشه. كاشكي مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم ميرسه.»
ته دلش خوش بود. خستگي آنهمه راه رفتن از يادش رفته بود. رسيده بود. نزديك بود. ميرفت زيور را ميگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ ميكرد ودماغش ميگذاشت تو گودي گردن او و آنجا را بو ميكشيد و نرمهي گوشش را ليس ميزد و يواش زير گوشش ميگفت «بواي بوام» و تو گوشش آواز ميخواند و او هم جوابش ميداد و بغلش ميخوابيد و مثل عروسك بلندش ميكرد ميگذاشتش رو خودش و دراز ميخوابانيدش روي خودش و با دست روي گودي پشتش ميماليد ومياورد روي قلنبههاي سرينش و با آنجاش بازي ميكرد و بعد او زودتر ميشد و خودش ديرتر ميشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمين ميجهيد. دنيايش زيور بود و چشمش به در كوچه سياه چركين خانهي او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.
***
مرجان با صورت خفهي خوابآلودش در را روي او باز كرد و فانوس بادي را گرفت تو صورتش. از ديدن او يكه خورد. از كهزاد ترسيد. هيكل گنده و زمخت و خرسكي كهزاد مثل يابو آمد تو. نگاهي به مرجان انداخت و تندي رويش را برگرداند.
باد سوزندهي سردي توي پهلو و پشت مرجان خليد و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ريزي داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اينكه رو كوزهي آبخوري با زغال چشم و ابرو كشيده بودند. تا كهزاد را ديد خود به خود گفت:
«كجا بيدي كه ايجوري ترتليس شدي؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سي چه ايقده دير اومدي؟ زبون بسيه دختركو بسكي نوم تو برد سر زبونش مين درآورد. وختي ري خشت بيد عوضي كه نوم دوازده ايموم بگه همش نوم تو تو دهنش بيد.»
بعد يك خندهي قباسوختگي تو صورتش ول شد و با چاپلوسي گفت:
«برو بالا تو بالاخونه توبغل زيور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.
كهزاد هيچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پيش خودش ميگفت:
«پيره كفتار حالا ايجور حرف بزن. همچي ببرمت شيراز سرت زير آب كنم كه تو جهنم سر در بياري. خودم از بالاي «بوكوهي» هلت ميدم ميندازمت تو دره تا سگ بخورت. زيور ديگه **** نميخواد. ديگه تموم شد.»
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق يك چراغ پايه بلور نمره هفت، نيم كش ميسوخت. اتاق تنها همين يك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دريا. ديوارها و طاقچهها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوي تند دود پهن تو هواي اتاق ول بود. بالاي اتاق رختخوابي پهن بود و برآمدگي هيكل باريك لاغري از زير لحاف بيرنگي نمايان بود. لحاف رو سرش نبود. روي پيشانيش دستمال سفيدي بسته بود.
كهزاد دم در ايستاد. چمدان را گذاشت زمين پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خيس بود. زير شلوارش خيس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزديك شده آهسته و با احتياط سركشيد و تو صورت زيور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زياد شده بود و شور شده بود. تنش لرزيد. تو مهره پشتش پيچ نشست. خواست فورا برود زير لحافش. بعد رفت نزديك طاقچه و چراغ را بالا كشيد. نور نارنجي گرد گرفتهاي روي اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سايهي گندهاش رو رختخواب افتاده بود.
برگشت باز به صورت زيور نگاه كرد. سر زن ميان بالش اردهاي رنگي فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسيده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبيده بود. مثل اينكه چيز ترشي چشيده بود و داشت اخمش را مزهمزه ميكرد. موهايش سياه سياه بود، رنگ پر كلاغ زاغي.
كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود. نه مثل چند روز پيش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلويش كه نبود.
بچه پهلوي رختخواب هم نبود. تنها يك سيخ كباب زنگ زده و يك كاسه كاچي رو زمين بود. يك صليب با نيل رو ديوار كشيده شده بود.
دلش ريخت پايين. بچه آنجا نبود. گلويش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بيخ زبانش تلخ شد. انگار يك حب ترياك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بيخ موهايش ميسوخت. ميخواست گريه كند.
هراسان خم شد و با خشونت و بيملاحظه لحاف را از روي سينهي زيور پس زد. خيالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوي لاغر و باريك اين طرف و آن طرف بالشي از گوشت افتاده بود. اين زيور بود.
از تكان خوردن لحاف سر وكلهي او جان گرفت و يك جفت چشم درشت ماشي ترسخورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سياه بود، مثل گيلاس خراسان. چشمانش دريده بود. و سفيدش تو نور مردهي اتاق ميدرخشيد.
اما همانوقت اين صورتك بيآنكه داغمهي لبهايش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههايش و پرههاي بينيش و پيشانيش و چشمانش و چالهاي گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و يك مشت خنده تو صورتش پاشيده شد؛ مثل نيمه سيب ترشي كه گردي نمك رويش پاشيده باشند. بعد لبهايش به زور از هم باز شد و صداي خلط گرفتهاي از تو گلوش بيرون آمد:
«تو كي اومدي؟»
كهزاد با همان خشم ودستپاچگي رو زيور خم شد و با چشمان دريدهاش پرسيد:
«بچه كو؟»
زيور ازش ترسيد. كهزاد هنوز خيس بود. موهاي بهم چسبيدهي تر و روغنيش تو پيشانيش ريخته بود. صورتش حالت نقاشي خشن و زمختي را داشت كه نقاش از روي سر دلسيري و پسي طرحش را ريخته بود و هنوز خودش نميدانست چه از آب در خواهد آمد.
زيور تكاني خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پايين تنهاش درد ميكرد. تويش زقزق ميكرد. گويي وزنهاي سنگين به كمرش بسته بودند. از آن وقتيكه آبستن بود سنگينتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نيرويي را كه براي بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بيحال افتاد. بعد با ناله پرسيد:
«تو كه بند دلم پاره كردي. مگه مرجون بهت نگفت؟ اينجا صداي دريا ميومد. ننه گفت بچه تو اتاق پايين باشه بي سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره ميسوزد. كاش خدا جونم ميگرفت آسودم ميكرد. ببين چجوري مياد بالاي سرم. مثه حرمله.»
كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگراني داشت ازش گريخت. اما باز با همان خشني گفت:
«مرجون گه خورده به بچيه من دس زده. همين حالا ميرم ميارمش بالا.»
زيور با ضعف و زبوني گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بميرم. چرا سر بسرم ميذاري؟ خيال نكن. من از تو بيشتر تو فكرم. خودمم اينجا با اين سروصداي تيفون و دريا نميتونم بمونم. اما نميتونم از جام پاشم. يخورده حالم جا بياد ميريم پايين. اين عوض چش روشنيته كه مثه حارث اومدي رو سرم.»
كهزاد نشست پهلوي رختخواب و خم شد رو چشم زيور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسيد:
«چيه؟»
زيور از بالاي چشم به او نگاه ميكرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:
«يه پسر كاكل زري شكل شكل خودت. هموجور با چششاي فنجوني و ابرو پيوس.» تو صورت كهزاد خيره شده بود و از بالا به او نگاه ميكرد وميخنديد. قوس باريكي از بالاي مردمكهاي چشمش زير پلكهاي بالاييش پنهان بود.
كهزاد ديگر آرزويي به جهان نداشت. هيچ چيز نميخواست. چشمها و بينيش ميسوخت. زير بناگوشش سوزن سوزني ميشد. ميخواست بخندد، مي خواست بگريد. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نيشش وا شد و خندهي شل و ول لوسي تو صورتش دويد. گويي فورا به يادش آمد كه چه بايد بكند.
چمدان را چسبيد و درش را باز كرد و از توش يك بقچه قلمكار درآورد. لاي بقچه را پس زد. روي همه چيزهاي توي چمدان يك غليزبند چيت گل گلي بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهاي گندهاش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالاي غليزبند چشمانش مانند مهرههاي شيشهاي تو صورتش برق ميزد، باز همان خندهي شل و ول لوس توش گير كرده بود.
زيور سرش را رو بالش يله كرد و به غليزبند نگاه كرد. چهرهي بيم خوردهاي داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زير چشمانش ميپريد. درد آشكاري زير پوست صورتش دويده بود. اما باز هم چشمبراه درد تازهاي بود. چهرهي بچهاي را داشت كه ميخواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش ميجوشاندند و قيافهاش پيشواز درد رفته بود. اما از ديدن غليزبند خنديد. خيلي دوق كرد. از زير غليبند چانه و دهن او را اريف و شكسته ميديد. اما همين قيافهي اريف و شكسته براي او خود كهزاد بود.
كهزاد غليزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه يك پيراهن بچهي اطلس ليمويي رنگ پريدهاي در آورد و با دو دست آستينهايش را گرفت و به زيور نشانش داد. تو هوا تكانش ميداد. بعد يك كلاه مخمل بنفش زمخت از لاي بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره كلاه گلابتوندوزي شده بود.
زيور ابروهايش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:
« تو هيچ تو فكر من نيسي. ايقده دير اومدي كه چه؟ شيراز پيش زناي شيرازي بودي؟ حقا كه كفتر چاهي آخرش جاش تو چاهه.»
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهي لب زيور و مثل شيشه بادكش هواي آنجا را مكيد. بعد سرش را آورد پايينتر توي گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زيور خوابيد بيرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.
فتيلهي چراغ پايين رفته بود و مثل آدمي كه چانه ميانداخت چند تا جرقه زپرتوي مردني ازش بيرون زد و پك پك كرد و مرد.
كهزاد زير گوشش ميگفت:
«جون دل، دلت مياد به من اين حرفا بزني؟ زن شيرازي سگ كيه؟ يه مو گنديديه ناز تو رو نميدم صد تا زن شيرازي بسونم. تموم دنيا را به يه لنگه كفش كهنهي تو نميدم.»
ته دلش شور ميزد. داغي زيور ميسوزاندش. دوباره دنبالهي حرفش را گرفت:
«بواي بوام چه تب تندي داري. الهي كه تبت بياد تو جون من. من غير تو كي دارم. اگه براي خاطر تو نبود من اين موقع شب شش فرسخ راه ميوميدم كه تو لجناي مشيله گير كنم؟ ميخواسم زودتر بيام رختكهات بيارم. من لامسب اگه براي خاطر تو نبود چرا ميدوم تو اين جادهي خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ ميرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ريگ بيابون. يه ده تني قسطي ميخريدم منت ارباب **** نميكشيدم. حالا عوضي كه بهم بگي كه زوئيدي بام دعوا ميكني. جون من بگو كي زوئيدي؟»
زيور آهسته و با ناز گفت: « ظهري.»
كهزاد دستش را گذاشت رو دل زيور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمير زير دستش فروكش ميكرد. زير دستش دل زيور تاپ تاپ ميزد. از تپيدن دل او خوشش ميآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«ميدوني جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوي ماشين كار ميكنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از هميشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خيال كرد كوچكتر شدهاند. پرسيد:
«حالا شير دارن؟»
زيور آهسته پچپچ كرد: «درد ميكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»
كهزاد دستش را تندي كشيد بيرون. تو كيف بود و با لذت كش داري هرم تبدار تن او را بالا ميكشيد. بو عرق و دود مانده سرگين و پيه كه از زير لحاف بالا ميزد هورت ميكشيد. باز دستش را برد زير لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزيد. داغ شد. تكمهي درشت پستانش را ميان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پايين و روي شكمش سر داد و آورد گذاشت روي رم او. دلش خواست آنجا را نيشكان بگيرد. هميشه آنجا را نيشكان ميگرفت. اما آنجا كهنه پيچ شده بود. زير دستش يك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خنديد. دلش تو غنج بود. كيفش كشيد لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زير. پشش داغ شده بود و ميلرزيد. خودش را از رو لحاف سفت به زيور زور داد. دلش ميخواست آب بشود بريزد تو قالب زيور. آهسته به زيور گفت:
«امروز ظهر؟»
زيور گفت: «ها»
كهزاد با دهن خشك و صداي لرزان پرسيد:
«ميشه؟»
زيور دست او را از روي رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچپچ كرد.
«مگه ديوونه شدي. من زخمم. چقده هولكي هسي. حالا وخت اين كاراس؟»
برق كشدار سمجي اتاق را مهتابي كرد. نورش مثل دنداني كه تير بكشد زقزق ميكرد. زيور رك به سقف اطاق نگاه ميكرد. كهزاد چشمش توي انبوه موهاي وزكردهي او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دريا و آسمان هوا را مانند جيوه سنگين كرده بود.
كهزاد انگشتش را مانند پاندول روي تكمهي پستان او قل ميداد و تمام تنش با آن نوسان تكان ميخورد. دلش هواي عرق كرده بود. با بيحوصلگي دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زيور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
«ميخوام.»
زيور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:
«مگه ديوونه شدي. مثه دريا ازم خون ميره.»
آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچهاش فكر ميكرد. پيش خودش خيال كرد:
«چرا مثه دريا ازش خون ميره؟»
آنوقت از زير لحاف بوي ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. ميخواست بزند زير گريه. انگار زيور را به زور از او گرفته بودند. همين وقت بيتاب با صداي كوك دررفتهاي يواش زير گوش زيور خواند.
« خوت گلي، نومت گلن، گل كر زلفت،»
« اي كليل نرقيه بنداز ري قلفت.»
زيور به سقف نگاه ميكرد. هيچ نميگفت.
كهزاد كمي خاموش شد و بعد يك خرده تكمهي پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكي پرسيد:
«چرا جواب نميدي؟ خوابي؟»
زيور سرش را برگرداند به سوي او و تو تاريكي خنديد. بينيش به بيني كهزاد خورد. نفسهاي گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوي گوشت هم را شنيدند. زيور با نفس به او گفت:
«گمونم اگه هزار بارم بشنفي بازم سير نشي؟»
كهزاد دهنش را به لالهي گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:
«نه سير نميشم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»
زيور خواند:
«ار كليت نرقيه قلفم طلايه،»
« ار ايخواي سودا كني، يي لا دو لايه.»
كهزاد دستش را روي شكم او ليز داد. دوباره آورد گذاشت زير دل او، همانجا كه كهنه پيچ شده بود. آنجا را كمي نوازش كرد. كهنه تحريكش كرده بود. خواند:
«وو دوتر وو ره ايري نومت ندونم،»
«بوسته قيمت بكن تازت بسونم.»
زيور اين بار با كرشمهي تبآلودي جواب داد:
«بوسمه قيمت كنم چه فويده داره؟»
«انارو تا نشكني مزه نداره.»
كهزاد با تك زبانش نرمهي گوش زيور را ليس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخهشوخي گفت:
«اي پتياره. خيلي لوندي.» دلش غنج ميزد. دوباره خودش خواند:
«اشكنادم انارت مزش چشيدم،»
«سر شو تا سحر سيري زيش نديدم.»
«وو دوتر وو ره ايري خال پس پاته،»
«ارنخواي بوسم بدي دينم بپاته.»
زيور با شيطنت و با دست پس زدن و با پا پيش كشيدن گفت:
«ار ايخواي بوست بدم بو دس راسم،»
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ايوايسم.»
كهزاد با دلخوري لوسي باد انداخت تو دماغش و گفت:
«ديدي بازم اذيت كردي؟ اين نميخوام. همو كه ميدوني خوشم مياد بخون.»
زيور با لجبازي سربسرش گذاشت و گفت:
«چه فويده داره. منكه زخمم نميشه.»
كهزاد با التماس گفت:
«بهت كاري ندارم. خوشم مياد همون بخوني. اگه دست بهت زدم هر چه ميخوي بگو. مرگ من بخون.»
زيور گفت: «سرم نميشه.» اما فورا خواند:
«ار ايخواي بوست بدم دلمو رضا كن،»
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»
كهزاد آتشي شد. خودش را سفت به زيور چسبانيد و با دماغ و دهن زير بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زير بغل زيور كه خيس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بريده بريده تو دماغي گفت:
«برات ميميرم. الهي كه قربون چشمات برم. تو بواي مني. كاشكي تب و دردت بجون من ميومد. من تو اين دنيا غير از تو هيچكه ندارم. اگه تو ولم كني ميميرم. بچه رو ور ميداريم ميريم شيراز. هوا مثه بهشت. تا ميتوني زردآلو كتوني بخور حظ كن. هرچي بخوي واست فراهم ميكنم. من كار ميكنم و زحمت ميكشم تو راحت كن.»
زيور سرش را كج كرده بود و باو ميخنديد.
صداي تودل خالي كن رعد سنگيني اتاق را لرزاند. صداي رميدن موجها با غرش تندر يكي شده بود. هنوز يك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا ميلرزيد كه تندر تازهاي از شكم آسمان مثل قارچ جوانه ميزد. مثل اينكه از آسمان حلب نفتي خالي بزمين ميباريد.
شاه موجي سنگين از دريا به خيابان پريد و رگبار تند آن در و شيشههاي پنجره را قايم تكان داد؛ مثل اينكه كسي داشت آنها را از جا ميكند كه بيايد تو اتاق. موجها روهم هوار ميشدند.
كهزاد وحشت زده از جايش پريد و راست نشست. خيال كرد طاق دارد ميآيد پايين. بعد خيال كرد ماشينش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاريكي به جايي كه سر زيور بود نگاه كرد و خجالت كشيد. آنوقت براي تبرئهي خودش گفت:
«عجب هوايه ناتويه. بند دل آدم ميبره. هر كي ندونه ميگه دريا ديونه شده. خدا بداد اوناي برسه كه حالا رو دريا هسن. چه موجاي خونه خراب كني. مثه اينكه ميخواد خونهرو از ريشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چي ميگم بريم شيراز، بريم شيراز، همش امروز فردا ميكني. تو از اين دريا و آسمون غرمبهها نميترسي؟»
زيور خيره تو انبوه تاريكي سقف اتاق نگاه ميكرد. به صداي رعد و كهزاد گوش ميداد. كهزاد كه خاموش شد او با بياعتنايي گفت:
«نه چه ترسي داره؟ از چه بترسم؟ باد و تيفون كه ترسي نداره. هميشه هم دريا ايجوري ديوونه نيس. گاهي وختي كه قران يا بچيه حرومزده توش ميندازن ديوونه ميشه.»
هر دو خاموش شدند.
موجهاي سنگين قيرآلود به بدنهي ساحل ميخورد و برميگشت تو دريا و پف نمهاي آن تو ساحل ميپاشيد. و صداي خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دريا مست كرده بودند. و دل هوا بهم ميخورد. و دل دريا آشوب ميكرد. و آسمان داشت بالا ميآورد. و صداي رعد مثل چك تو گوش آدم ميخورد و از چشم آدم ستاره ميپريد. و موجها رو سر هم هوار ميشدند.
shirin71
07-29-2011, 03:27 PM
جشن فرخنده
جلال آل احمد
ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو ميگرفت، سلامم توي دهانم بود كه باز خورده فرمايشات شروع شد:
- بيا دستت را آب بكش، بدو سر پشتبون حولهي منو بيار.
عادتش اين بود. چشمش كه به يك كداممان ميافتاد شروع ميكرد، به من يا مادرم يا خواهر كوچكم. دستم را زدم توي حوض كه ماهيها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! يواشتر.
و دويدم به طرف پلكان بام. ماهيها را خيلي دوست داشت. ماهيهاي سفيد و قرمز حوض را. وضو كه ميگرفت اصلا ماهيها از جاشان هم تكان نميخوردند. اما نميدانم چرا تا من ميرفتم طرف حوض در ميرفتند. سرشانرا ميكردند پايين و دمهاشان را به سرعت ميجنباندند و ميرفتند ته حوض. اين بود كه از ماهيها لجم ميگرفت. توي پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روي پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزي ميآمد كه نگو. و همسايهمان داشت كفترهايش را دان ميداد. حوله را از روي بند برداشتم و ايستادم به تماشاي كفترها. اينها ديگر ترسي از من نداشتند. سلامي به همسايهمان كردم كه تازگي دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توي خانه زندگي ميكرد. يكي از كفترها دور قوزك پاهايش هم پرداشت. چرخي و يك ميزان. و آنقدر قشنگ راه ميرفت و بقو بقو ميكرد كه نگو. گفتم:
- اصغر آقا دور پاي اين كفتره چرا اينجوريه؟
گفت:
- به! صد تا يكي ندارندش. ميدوني؟ ديروز ناخونك زدم.
- گفتم: ناخونك؟
- آره يكيشون بيمعرفتي كرده بود منم دو تا از قرقيهاش را قر زدم.
بابام حرف زدن با اين همسايهي كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر ميشد همهي امر و نهيهاي بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حياط ما افتاده بود و صداي بابام را درآورده بود. يك بار هم از بخت بد درست وقتي بابام سرحوض وضو ميگرفت يك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهيهاي بابام ترسيده بودند و بيا و ببين چه داد و فريادي! بابام با آن همه ريش و عنوان، آن روز فحشهايي به اصغرآقا داد كه مو به تن همهي ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همهي امر و نهيهاي بابام هر وقت فرصت ميكردم سلامش ميكردم و دو كلمهاي دربارهي كفترهايش ميپرسيدم. و داشتم ميگفتم:
- پس اسمش قرقيه؟
كه فرياد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندي؟
اي داد بيداد! مثلا آمده بودم دنبال حولهي بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پايين. نزيك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم يك چكه آب از دستش روي دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اينكه يك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بيفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.
- بدو ببين كيه. اگه مشد حسينه بگو آمدم.
هر وقت بابام دير ميكرد از مسجد ميآمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفي نه هيچي. اصلا با ما بد بود. بابام هيچوقت انعام و عيدي بهش نميداد. اين بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب ميكردم كه پس چرا باز هم كاغذهاي بابام را ميآورد. براي اينكه نكند يك بار اين فكرها به كلهاش بزند پيش خودم تصميم گرفته بودم از پول توجيبي خودم يك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگويم حاجيآقا داد. يعني بابام. توي محل همه بهش حاجيآقا ميگفتند.
- كره خر كي بود؟
صداي بابام از تو اطاقش ميآمد. رفتم توي درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پستچي بود.
- وازش كن بخون. ببينم توي اين مدرسهها چيزي هم بهتون ياد ميدن يا نه؟
بابام رو كرسي نشسته بود و داشت ريشش را شانه ميكرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپي بود. حسابي خوشحال شدم. اگر قلمي بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنميآمد و درميماندم و باز سركوفتهاي بابام شروع ميشد. اما فقط اسم بابام را وسط خطهاي چاپي با قلم نوشته بودند. زيرش هم امضاي يكي از آخوندهاي محضردار محلمان بود كه تازگي كلاهي شده بود. تا سال پيش رفت و آمدي هم با بابام داشت.
- ده بخون چرا معطلي بچه؟
و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دي و آزادي بانوان مجلس جشني در بنده منزل...»
كه بابام كاغذ را از دستم كشيد بيرون و در همان آن شنيدم كه:
- بده ببينم كره خر!
و من در رفتم. عصباني كه ميشد بايد از جلوش در رفت. توي حياط شنيدم كه يكريز ميگفت: - پدرسگ زنديق! پدرسوخته ملحد!
به زنديقش عادت داشتم. اصغرآقاي همسايه را هم زنديق ميگفت. اما ملحد يعني چه؟ اين را ديگر نميدانستم. اصلا توي كاغذ مگر چي نوشته بود. از همان يك نگاهي كه به همهاش انداختم فهميدم كه روي هم رفته بايد كاغذ دعوت باشد. يادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خيلي خلاصه بود. از آيهالله و حجهالاسلام و اين حرفها خبري نبود كه عادت داشتم روي همه كاغذهايش ببينم. فقط اسم و فاميلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهميدم يعني چه. البته ميدانستم بانو چه معنايي ميدهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصديق ميگرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چيزي نديده بودم.
از كنار حوض كه ميگذشتم اداي ماهيها را درآوردم با آن دهانهاي گردشان كه نصفش را از آب درميآوردند و يواش ملچ مولوچ ميكردند.
بعد ديدم دلم خنك نميشود. يك مشت آب رويشان پاشيدم و دويدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ ميكرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهاي مادرم قرمز شده بود. مثل وقتي كه از روضه برميگشت.
- سلام. ناهار چي داريم؟
- ميبيني كه ننه. عليك سلام. بابات رفت؟
- نه هنوز.
بادمجانهاي سرخ شده را نصفه نصفه توي بشقاب روي هم چيده بود و پيازداغها را كنارشان ريخته بود. چندتا از پيازداغها را گذاشتم توي دهنم و همانطور كه ميمكيدم گفتم:
- من گشنمه.
- برو با خواهرت سفرهرو بندازين. الان ميآم بالا.
دو سه تاي ديگر از پيازداغها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربيايم توي دهنم آب شده بودند. خواهرم زير پايه كرسي جاي مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پارههاي دست بخچهي مادرم عروسك درست ميكرد خپله و كلفت و بدريخت. گفتم:
- گه سگ باز خودتو لوس كردي رفتي اون بالا؟
و يك لگد زدم به بساطش كه صدايش بلند شد:
- خدايا! باز اين عباس ذليل شده اومد. تخم سگ!
حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنهام بود و بادمجانها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم ميكرد خيلي دلم ميسوخت. اين بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچهي اسباب و اثاثيهام. كتابهايم را گذاشتم يك طرف و كتابچهي تمبرم را برداشتم ونگاهي به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. ديگر از دست تمبرهاي عراق و سوريه خسته شده بودم. اما چه كنم كه براي بابام فقط ازين دو جا كاغذ ميآمد. توي همهي آنها يكي از تمبرهاي عراق را دوست داشتم كه برجي بود مارپيچ و به نوكش كه ميرسيد باريك ميشد. يك سوار هم جلوي آن ايستاده بود به اندازه يك مگس. آرزو ميكردم جاي آن سوار بودم. يا حتي جاي اسبش...
- عباس!
باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي ميخواست كتكم بزند از گلويش درميآمد. دويدم.
- بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجرهي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا.
- آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه...
مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي ميدانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.
- زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.
بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيتهايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچوقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نميدانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهاي گردن بابام از طناب هم كلفتتر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمهي بزرگ به دست آمد و گفت:
- بگير و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.
هنوز نصف لقمهام دستم بود كه از درخانه پريدم بيرون، سوزي ميآمد كه نگو. از آفتاب هم خبري نبود. بقيه لقمهام را توي كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسيدم دهانم را هم پاك كرده بودم.
فقط كفشهاي پاره پوره دم در چيده شده بود. صفهاي نماز جماعت كج و كولهتر از صف بچه مدرسهايها بود. و مريدهاي بابام دوتا دوتا و سهتا سهتا با هم حرف ميزدند و تسبيح ميگرداندند. احتياجي به حرف زدن نبود. مرا كه ديدند تك و توك بلند شدند و براي نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من ميافتاد ميفهميدند كه لابد باز آقا نميآيد.
بعد دويدم طرف بازار. از دم كبابي كه رد ميشدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهي به شعلهي آتش انداختم و به سيخهاي كباب كه مشهدي علي زير و روشان ميكرد و به مجمعهي پر از تربچه و پيازچه كه روي پيشخوان بود. و گذشتم. چلويي هيچوقت اشتهاي مرا تيز نميكرد. با پشت دريهايش و درهاي بستهاش. انگار توي آن به جاي چلو خوردن كارهاي بد ميكنند. دكان آشي سوت و كور بود و ديگي به بار نداشت. حالا ديگر فصل حليم بود و ناهار بازار دكان آشي صبحها بود. صبحهاي سرد سوزدار. جلوي دكانش يك برهي درسته و پوست كنده وسط يك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كندهي درخت ميماند. و روي سكوي آن طرف يك مجمعهي ديگر بود پر از گندم و يك گوشكوب بزرگ -خيلي بزرگ- روي آن نشانده بودند. فايده نداشت بايد زودتر ميرفتم و عمو را خبر ميكردم و گرنه از ناهار خبري نبود.
آخر بازارچه سرپيچ يك آشپز دوره گرد ديگ آش رشتهاش را ميان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتريها آش را هورت ميكشيدند. بيشتر عملهها بودند وكلاه نمديهاشان زير بغلهاشان بود. ته بازار ارسيدوزها دلم از بوي چرم به هم خورد و تند كردم و پيچيدم توي تيمچه. اينجا ديگر هيچ سوز نداشت. گوشهايم داغ شده بود. و زير پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ريخته بود و چه بوي خوبي ميداد! آرزو ميكردم كه سه تا از آن تختهها را ميداشتم تا طاقچهام را تختهبندي ميكردم. يكي را براي كتابها- يكي را براي خرده ريزها و آخري را هم بالاتر از همه ميكوبيدم براي خرت و خورتهايي كه نميخواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اينهم حجرهي عمو. اما هيچكس نبود. دم در حجره يك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخيدم كه شاگردش نميدانم از كجا درآمد. مرا ميشناخت. گفت عمو توي پستو ناهار ميخورد. يك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوي رويش بود و عبا به دوش روي پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو ميخورد. سلام كردم و قضيه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ ميكرد داستان كاغذي را كه آمده بود و حرفي را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برايش گفتم. دو سه بار «عجب! عجب!» گفت و مرا نشاند و روي يك تكه نان يك قاشق فسنجان خالي ريخت كه من بلعيدم و بلند شديم. عمو عبايش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زير بغلش و شبكلاهش را توي جيبش تپاند و از در حجره آمديم بيرون. مي دانستم چرا اين كار را ميكند. پارسال توي همين تيمچه جلوي روي مردم يك پاسبان يخه عمويم را گرفت كه چرا كلاه لبهدار سر نگذاشته. و تا عبايش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هيچ يادم نميرود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفيد شده بود و هي از آبرو حرف ميزد و خدا و پيغمبر را شفيع ميآورد. اما يارو دستش را انداخت توي سوراخ جا آستين عبا و سرتاسر جرش داد ومچالهاش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همين امروز نميدانم چه اتفاقي افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتيم به طرف خانه ميرفتيم كه آن اتفاق افتاد.
در راه عمو ازم پرسيد بابام جواز سفرش را تجديد كرده يا نه. و من نميدانستم. هر وقت بابام ميخواست سفري به قم يا قزوين بكند اين عزا را داشتيم. جوازش را ميداد به من ميبردم پهلوي عمو و او لابد ميبرد كميسري و درستش ميكرد. اين بود كه باز عمو پرسيد امروز رئيس كميسري به خانهمان نيامده! گفتم نه. رئيس كميسري را ميشناختم. يكي دو بار اول صبحها كه ميرفتم مدرسه در خانهمان با او سينه به سينه شده بودم، مثل اينكه از مريدهاي بابام بود. هر وقت هم ميآمد دم در منتظر نميشد در را باز ميكرد و يااللهي ميگفت و يك راست ميرفت سراغ اطاق بابام.
به خانه كه رسيديم عمو رفت پيش بابا ومن ديگر منتظر نشدم. يك كله رفتم پاي سفره كه مادرم فقط يك گوشهاش را براي من باز گذاشته بود. از بادمجانهايي كه باقيمانده بود پيدا بود خودش چيزي نخورده. هر وقت با بابام حرفش ميشد همين طوري بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه ميگذشتم فريادش بلند بود و باز همان «زنديق» و «ملحد»ش را شنيدم. لابد به همان يارو فحش ميداد كه كاغذ را فرستاده بود. خيلي دلم ميخواست سري هم به پشت بام بزنم و يك خورده كفترهاي اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دير شده بود. يعني دير نشده بود اما وضع من جوري بود كه بايد زودتر ميرفتم. بله ديگر سر همين قضيهي شلوار كوتاه! آخر من كه نميتوانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقاي محل! مردم چه ميگفتند، و اگر بابام ميديد؟ از همهي اينها گذشته خودم بدم ميآمد. مثل اين بچههاي قرتي كه پيشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آويزان ميكردند و «شلوار كوتاه كلاه بره...» بله ديگر هيچكس از متلك خوشش نميآيد. و همين جوري شد كه آخر ناظم از مدرسه بيرونم كرد كه «يا شلوارت را كوتاه كن يا برو مكتب خونه». درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كلهاش زد. به پاچههاي شلوارم از تو دكمه قابلمهاي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو، و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همينطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت ميشد و نميتوانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرطبندي با حسن خيكي توي حوض مدرسه پريدم آب لاي پاچهام افتاد و پف كرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگي، اما هر چه بود ديگر ناظم دست از سرم برداشت. به همين علت بود كه سعي ميكردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه ديرتر دربيايم. زنگ آخر را كه ميزدند آنقدر خودم را توي مستراح معطل ميكردم تا همه ميرفتند و كسي نميديد كه با شلوارم چه حقهاي سوار كردهام. با اينحال بچهها فهميده بودند و گرچه كاري به اين كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند «آشيخ». كه اول خيلي اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه ميكردم ميديدم زياد هم بد نيست و هر چه باشد خودش عنواني است و از «شلي» بهتر است كه لقب مبصرمان بود.
در مدرسه كه رسيدم خيس عرق بودم. از بس دويده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توي ايوان ايستاده بود و با شلاق به شلوارش ميزد. نميشد توي دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توي كوچه داشتم اين كار را ميكردم كه شنيدم يكي گفت:
- خدا لعنتتون كنه. بهبين بچههاي مردمو به چه دردسري انداختن.
سرم را بالا كردم. زن گندهاي بود و كلاه سياه لبه پهني به سر داشت و زير كلاه چارقد بسته بود ودستههاي چارقد را كرده بود توي يخهي روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم «زنيكه چكار به كار مردم داره؟» و دويدم توي مدرسه.
عصر كه از مدرسه برگشتم خواهر بزرگم با بچهي شيرخورهاش آمده بود خانهي ما. خانهشان توي يكي از پسكوچههاي نزديك خودمان بود. و روز هم ميتوانست بيايد و برود. سرو گوشي توي كوچه آب ميداد و چشم آجانها را كه دور ميديد بدو ميآمد. سرش را با يك چارقد قرمز بسته بود. لابد باز آمده بود حمام. بچهاش وق ميزد و حوصلهي آدم را سر ميبرد. و مشهدي حسين مؤذن مسجد هي ميآمد و ميرفت و قليان و چاي ميبرد. لابد بابام مهمان داشت. و مادرم چايي مرا كه ميريخت داشت به خواهرم ميگفت:
- ميدوني ننه؟ چله سرش افتاده. حيف كه توپ مرواري رو سر به نيست كردهن. وگنه بچه رو دو دفعه كه از زيرش رد ميكردي انگار آبي كه رو آتش بريزي.
و من يادم افتاد كه وقتي كلاس اول بودم چقدر از سروكول همين توپ بالا رفته بودم و با شيرهاي روي دوشش بازي كرده بودم و لاي چرخهايش قايم باشك كرده بوديم و روي حوض آن طرفترش كه وسط كاجهاي بلند ميدان ارك بود سنگ پله پله كرده بوديم. سنگ روي آب سبز حوض هفت پله هشت پله ميرفت. حتي ده پله. و چه كيفي داشت! و چاييام را با يك تكه سنگك هورت كشيدم.
- حالا بيا يك كار ديگه بكن ننه. ورش دار ببر دم كميسري از زير قنداق تفنگ درش كن.
- مادر مگه اين روزها ميشه اصلا طرف كميسري رفت؟ خدا بدور!
- خوب ننه چرا نميدي شوهرت ببره؟ سه دفعه از زير قنداق تفنگ درش كنه بعد هم يك گوله نبات بده به صاحب تفنگ.
و داشتند بحث مي كردند كه صاحب تفنگ دولت است يا خود پاسبانها كه من چايي دومم را هرت كشيدم و رفتم سراغ دفترچهي تمبرم. هنوز به صفحهي برج مارپيچ نرسده بودم كه صداي مادرم درآمد.
- ننه قربون شكلت برو، دو سه تا بغل هيزم بيار پاي حموم. بدو باريكلا.
فيشي كردم و دفتر را ورق زدم انگار نه انگار كه مادرم حرفي زده. اين بار خواهرم به صدا درآمد كه:
- خجالت بكش پسر گنده. ميخاي خودش بره هيزم بياره؟ چرك از سر و روي خودت هم بالا ميره. تو كه حرف گوش كن بودي.
اين حمام سرخانه هم عزايي شده بود. از وقتي توي كوچه چادر را از سر زنها ميكشيدند بابام تصميم گرفته بود حمام بسازد و هفتهاي هفت روز دود و دمي داشتيم كه نگو. و بديش اين بود كه همهي زنهاي خانواده ميآمدند و بدتر اينكه هيزم آوردنش با من بود. از ته زير زمين آن سر حياط بايد دست كم ده بغل هيزم ميآوردم وميريختم پاي تون حمام كه ته مطبخ بود. دست كم دو روز يك بار. درست است كه از وقتي حمام راه افتاده بود من از شر حمام رفتن با بابام خلاص شده بودم كه هر دفعه ميداد سر مرا مثل خودش از ته تيغ ميانداختند و پوست سرم را ميكندند. اما به اين دردسرش نميارزيد. هر دفعه هم يكي دو جاي دستم زخمي ميشد. شاخههاي هيزم كج و كوله بود و پر از تريشه و بايد از تلمبار هيزمها بروم بالا و دستهدسته از رويش بردارم وگرنه داد بابام در ميآمد كه باز چرا شاخهها را از زير كشيدهاي.
سراغ هيزمها كه رفتم مرغها جيغ و داد كنان در رفتند. هوا كيپ گرفته بود ومرغها خيال كرده بودند شب شده است و زودتر از هر روز رفته بودند جا. دستهي دوم را كه ميچيدم يك موش از دم پايم در رفت و دويد لاي هيزمها. آنقدر كوچولو بود كه نگو. حتما بچه بود. رفتم انبر را آوردم و مدتي ور رفتم شايد درش بيارم اما فايده نداشت. اين بود كه ول كردم و دوباره رفتم سراغ هيزمها. دستهي چهارم را كه بردم، در كوچه صدا كرد. لابد مشهدي حسين بود و ميرفت در را باز ميكرد. محل نگذاشتم و هيزمها را بردم توي مطبخ. خواهرم داشت نبات داغ درست ميكرد و مادرم چراغها را نفت ميريخت. مرا كه ديد گفت:
- ننه مگر نميشنوي؟ بدو درو واكن. مشد حسين رفته مسجد.
فهميدم كه لابد بابام باز نميخواسته بره مسجد. هوا داشت تاريك ميشد كه رفتم دم در. يك صاحب منصب بود و دنبالش يك زن سرواز. يعني چارقد به سر. همسنهاي خواهر بزرگم. چارقد كوتاه گل منگلي داشت. هيچ زني با اين ريخت توي خانهي ما نيامده بود. كيف به دست داشت و نوك پنجه راه ميرفت. سلام كردم و رفتم كنار، هر دو آمدند تو. روي كول صاحب منصب دو تا قپه بود و من نميشناختمش. يعني چكار داشت؟ اول شب با اين زن سرواز؟ صبح تا حالا توي خانهمان همهاش اتفاقات تازه ميافتاد. يك دفعه نميدانم چرا ترس برم داشت. اما دالان تاريك بود و نديدند كه من ترسيدهام. نكند باز مشگلي براي جواز عمامهي بابام پيدا شده باشد؟ شايد به همين علت نه امروز ظهر مسجد رفت نه مغرب؟ در را همانطور باز گذاشتم و دويدم تو به مادرم خبر دادم . چادرش را كشيد سرش و آمد دم دالان و سلام عليك و احوالپرسي و صاحب منصب چيزهايي به مادرم گفت كه فهميدم غريبه نيست، خيالم راحت شد. بعد صاحب منصب گفت:
- دختر ما دست شما سپرده. من ميرم خدمت حاجيآقا.
مادرم با دختر، رفتند تو و من جلو افتادم وصاحب منصب را بردم دم در اطاق بابا. بعد هم آمدم چاي بردم. گرچه بابام دستور نداده بود. اما معلوم بود كه به مهمان آشنا بايد چايي داد. چايي را كه بردم ديدم عمو آنجاست و رئيس كميسري هم هست و يك نفر ديگر. بازاري مانند. همه دور كرسي نشسته بودند. عمو بغل دست بابام و آنهاي ديگر هر كدام زير يك پايه. چايي را كه ميگذاشتم صاحب منصب داشت به لفظ قلم حرف ميزد:
- بله حاج آقا. متعلقهي خودتان است ترتيبش را خودتان بدهيد.
كه آمدم بيرون. ديگر متعلقه يعني چه؟ يك امروز چند تا لغت تازه شنيده بودم! مادرم كه سوادش را نداشت. اگر بابام حالش سر جا بود يا سرش خلوت بود ميرفتم ازش ميپرسيدم. هميشه ازين جور سوالها خوشش ميآمد. يا وقتي كه قلم نيي براي مشق درشت ميدادم بتراشد. من هم فهميده بودم، هروقت كاري باهاش داشتم يا پولي ازش ميخواستم با يكي از اين سوالها ميرفتم پيشش يا با يك قلم نوك شكسته. بعد گفتم بروم ببينم ديگر اين زنكه كيست.
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشستهي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزشمان ميداد. به خصوص اول صبحها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لبهايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبهي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت ميگفت:
- خانوم امروز مزاجش كار كرده؟
و خواهرم گفت: - نه خانومجون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.
و مادرم پرسيد: - شما خودتون چند تا بچه دارين؟
زنيكه سرش را انداخت زير و گفت: - اختيار دارين من درس ميخونم.
- جه درسي؟
- درس قابلگي.
سرش را تكان داد و خنديد. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:
- پس ننه چرا معطلي؟ پاشو بچهكترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چايي بيارم.
و بلند شد رفت بيرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بيخودي ورقش ميزدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روي كرسي باز كرد و زنيكه دو سه جاي شكم بچه را دست ماليد كه مثل شكم ماهيهاي بابام سفيد بود و هنوز حرفي نزده بود كه فرياد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا ميكرد. دفترچه را روي طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برميگشت. گفتم:
- شما كه اومده بودين چايي ببرين واسه مهمون!
- غلط زيادي نكن، ذليل شده!
و رفتم توي اطاق بابام. چايي ميخواست و بايد قليان را ببرم تازه چاق كنم. تا استكانها را جمع كنم و قليان را ببرم شنيدم كه داشت داستان جنگ عمروعاص را با لشكر روم ميگفت. ميدانستم. اگر يك اداري پهلويش بود قصهي سفر هند را ميگفت. و اگر بازاري بود سفرهاي كربلا ومكهاش را. و حالا دو تا نشون به كول توي اطاق بودند. آمدم بيرون چايي بردم و برگشتم قليان را هم كه مادرم چاق كرده بود، بردم. بابام به آنجا رسيده بود كه عمروعاص تك و تنها اسير روميها شده بود و داشت در حضور قيصر روم نطق ميكرد. حوصلهاش را نداشتم. حوصلهي اين را هم نداشتم كه برم اطاق خودمان و لنگ و پاچهي شاشي بچه خواهرم را تماشا كنم. از بوي آن زنكه هم بدم آمده بود كه عين بوي معلم ورزشمان بود. اين بود كه آمدم سر كوچه. اما از بچهها خبري نبود. لابد منتظر من نشده بودند و رفته بودند. غروب به غروب سر كوچه جمع ميشديم و يك كاري ميكرديم. ميرفتيم سر خيابان و به تقليد آجانها كلاه نمدي عملهها را از سرشان ميقاپيديم و دستشده بازي ميكرديم. يا توي كوچه بغل خانهي خودمان جفتك چاركش راه ميانداختيم. يا فيلمهامان را با هم رد و بدل ميكرديم. يا يك كار ديگر. و من خيلي دلم ميخواست گيرشان بياورم و تارزاني را كه همان روز عصر توي مدرسه با يك قلم نيي خوش تراش عوض كرده بودم نشانشان بدهم. با خنجر كمرش و طنابي كه بغل دستش آويزان بود و يك دستش دم دهانش بود و داشت صداي شير درميآورد. اما هيچكدامشان نبودند. چه كنم چه نكنم؟ همانجا دم در گرفتم نشستم. به تماشاي مردم. ديدنيترين چيزها بود. صداي «خودخدا» از ته كوچه ميآمد كه لابد مثل هر شب يواش يواش قدم برميداشت و عصايش روي زمين ميسريد و سرش به آسمان بود و به جاي هر دعا و استغاثهي ديگري مرتب ميگفت «يا خود خدا» و همين جور پشت سر هم. و كشيده. لبويي هم آمد و رد شد. توي لاوكش چيزي پيدا نبود. اما او دادش را ميزد. يك زن چادر نمازي سرش را از خانه روبرويي درآورد و نگاهي توي كوچه انداخت و خوب كه هر طرف را پاييد دويد بيرون و بدو رفت سه تا خانه آنطرفتر- در را هل داد كه برود تو اما در بسته بود. همين جور كه تند تند در ميزد سرش را اينور آنور ميگرداند. عاقبت در باز شد و داشت ميتپيد تو كه يك مرتبه شنيدم:
- هوپ! گرفتمش.
ابوالفضل بود. سرم را برگرداندم. داشت توي دستش دنبال چيزي ميگشت و ميگفت:
- آب پدر سوخته! خوب گيرت آوردم. مرغ و مسما.
هوا تاريك تاريك بود و نور چراغ كوچه رمقي نداشت و من نميدانم در آن تاريكي چطور چشمش مگسها را ميديد. و آن هم درين سوز سرما. شايد خيالش را ميكرد؟ همسايهي دو تا خانه آنطرفتر ما بود. مدتها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانهشان مينشست و مگس ميگرفت و ميگفتند ميخورد. اما من نديده بودم. به نظرم فقط ادايش را درميآورد و حرفش را ميزد كه «باهات يك فسنجون حسابي درست ميكنم.» يا «ديروز يه مگس گرفتم قد يه گنجشك.» يا «نميدوني رونش چه خوشمزهاس.» اوايل امر وسيلهي خوبي بود براي خنده و يكي از بازيهاي عصرمان سر به سر او گذاشتن بود.
اما حالا ديگر نميشد بهش خنديد. زنش خانهي ما رختشويي ميكرد. ده روزي يك بار. و ميگفت مرتب كتكش ميزند و بيرونش ميكند. اما ميبيند خدا را خوش نميآيد و باز غذايش را درست ميكند. گفتم بروم دو كلمه باهاش حرف بزنم. و رفتم. و گفتم:
- ابوالفضل چه مزهاي ميداد؟
گفت:- مزه گندم شادونه. نميدوني! قد يه گنجشك بود.
گفتم: - نكنه خيالات ورت داشته؟ تو اين سرما مگس كجا پيدا ميشه؛
گفت:- به! تو كجاشو ديدي؟ من ورد ميخونم خودشان ميآن. صبركن.
و دست كرد توي جيب كت پارهاش و داشت دنبال قوطي كبريتي ميگشت كه مگسهايش را توي آن قايم ميكرد كه ديدم حوصلهاش را ندارم. ديگر چيزي هم نداشتم بهش بگويم. بلند شدم كه برگردم خانه. كه در خانهمان صدا كرد و از همان جا چشمم افتاد به صاحب منصب و دخترش كه داشتند درميآمدند. لابد خيلي بد ميشد اگر مرا با ابوالفضل ديوانه ميديدند. فوري تپيدم پشت ابوالفضل و قايم شده بودم كه به فكرم رسيد «چرا همچي كردي؟ اونا ابوالفضل رو كجا ميشناسن؟» اما ديگر دير شده بود و اگر درميآمدم و مرا ميديدند بدتر بود. وقتي از جلو ابوالفضل گذشتند دختره داشت ميگفت:
- آخه صيغه يعني چه آقاجون؟
و صاحب منصب گفت:- همهش واسه دو ساعته دخترجون. همينقدر كه باهاش بري مهموني...
آهان گيرش آوردم. بيا ببين چه گندهس!
ابوالفضل نگذاشت باقي حرف صاحب منصب را بشنوم. يعني از چه حرف ميزدند؟ يعني قرار بود دختره صيغهي بابام بشود؟ براي چه؟... آها ... آها ... فهميدم.
نگاهي به قوطي كبريت انداختم كه خالي بود. اما ديگر حوصله نداشتم دستش بندازم. برگشتم خانه.
در باز بود و در تاريكي دالان شنيدم كه عمو، ميگفت:
- عجب! خيلييهها! عجب! دختر نايب سرهنگ...
صداي پاي من حرفش را بريد. نزديك كه شدم رئيس كميسري را هم ديدم. بيخودي سلامي بهشان كردم و يكراست رفتم توي اطاق خودمان. خواهر بزرگم رفته بود. مادرم توي مطبخ ميپلكيد. و باز دود و دم حمام راه افتاده بود. خيلي خسته بودم. حتا حوصله نداشتم منتظر شام بمانم. دختم را كندم و تپيدم زير كرسي. بوي دود ته دماغم را ميخاراند و توي فكر ابوالفضل بودم و قوطي كبريت خالياش و كشفي كه كرده بودم كه شنيدم عمو گفت:
- آهاي جاري. بلا از بغل گوشت گذشتها! نزديك بود سر پيري هو سرت بياريم.
عمو مادرم را جاري صدا ميكرد. عين زنعمو. و صداي مادرم را شنيدم كه گفت:
- اين دختره رو ميگي ميز عمو؟ خدا بدور! نوك كفشش زمين بود پاشنهاش آسمون.
و عمو گفت: - جاري تختههاي رو حوضي را نميذارين؟ سردشدهها!
فردا صبح كه رفتم سر حوض وضو بگيرم ديدم در اطاق بابام قفل است. ماهيها هنوز ته حوض خوابيده بودند. اما پولكهاي رنگي توي پاشوره ريخته بود. گله بگله و تك و توك. يك جاي سنگ حوض هم خوني بود. فهميدم كه لابد باز بابام رفته سفر. هر وقت ميرفت قم يا قزوين در اطاقش را قفل ميكرد. و هر شب كه خانه نبود گربهها تلافي مرا سر ماهيهايش درميآوردند. وقتي برگشتم توي اطاق از مادرم پرسيدم:
- حاجي آقا كجا رفته؟
- نميدونم ننه كله سحر رفت! عموت ميگفت ميخاد بره قم.
و چايي كه ميخورديم براي هر دو ما گفت كه ديشب كفترهاي اصغرآقا را كروپي دزد برده. كه اي داد و بيداد! به دو رفتم سر پشت بام. حالا كه بابام رفته بود سفر و ديگر مانعي براي رفت و آمد با اصغرآقا نداشتم! همچه اوقاتم تلخ بود كه نگو. هوا ابر بود و همان سوز تند ميآمد. لانهها همه خالي بود و هيچ صدايي از بام همسايه بلند نميشد و فضلهي كفترها گله بگله سفيدي ميزد.
shirin71
07-29-2011, 03:28 PM
ماهي وجفتش
ابراهيم گلستان
مرد به ماهيها نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. پشت شيشه برايشان از تخته سنگها آبگيري ساخته بودند كه بزرگ بود و ديوارهاش دور ميشد و دوريش در نيمه تاريكي ميرفت. ديوارهي روبروي مرد از شيشه بود. در نيم تاريكي راهرو غار مانند در هر دوسو از اين ديوارهها بود كه هر كدام آبگيري بودند نمايشگاه ماهيهاي جور بهجور و رنگارنگ. هر آبگير را نوري از بالا روشن ميكرد. نور ديده نميشد، اما اثرش روشنايي آبگير بود. و مرد اكنون نشسته بود و به ماهيها در روشنايي سرد و تاريك نگاه ميكرد. ماهيها پشت شيشه آرام و آويزان بودند. انگار پرنده بودند، بيپر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهي حبابي بالا نميرفت، آب بودن فضايشان حس نميشد. حباب، و هم چنين حركت كم و كند پرههايشان. مرد درته دور روبرو، دوماهي را ديد كه با هم بودند.
دو ماهي بزرگ نبودند، با هم بودند. اكنون سرهايشان كنار هم بود و دمهايشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبيدند و رو به بالا رفتند و ميان راه چرخيدند و دوباره سرازير شدند و باز كنار هم ماندند. انگار ميخواستند يكديگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لوليدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. انديشيد هرگز اين همه يكدمي نديده بوده است. هر ماهي براي خويش شنا ميكند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگيرهاي ديگر، و بيرون از آبگيرها در دنيا، در بيشه، در كوچه ماهي و مرغ و آدم را ديده بود و در آسمان ستارهها را ديده بود كه ميگشتند، ميرفتند اما هرگز نه اين همه هماهنگ. در پاييز برگها با هم نميريزند و سبزههاي نوروزي روي كوزهها با هم نرستند و چشمك ستارهها اين همه با هم نبود. اما باران. شايد باران. شايد رشتههاي ريزان با هم باريدند و شايد بخار از روي دريا به يك نفس برخاست؛ اما او نديده بود. هرگز نديده بود.
دو ماهي شايد از بس با هم بودند، همسان بودند؛ يا شايد چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمي بود، يا همدمي از گردش هماهنگ زاده بود؟ يا شايد همزاد بودند. آيا ماهي همزادي دارد؟
مرد آهنگي نميشنيد، اما پسنديد بيانديشد كه ماهي نوايي دارد، يا گوش شنوايي، كه آهنگ يگانگي ميپذيرد. اما چرا نه ماهيان ديگر؟
دو ماهي آشنا بودند. دو ماهي زندگي در آبگير تنگ را با رقص موزوني مزين كرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصيد؟ از اينجا تا كجا خواهند رقصيد؟
يك پيرزن كه دست كودكي را گرفته بود،آمد و پيش آبگير به تماشا ايستاد و پيش ديد مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد. مرد برخاست و سوي آبگير رفت، ماهيها زيبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگير خوش روشنايي بود و همه چيز سكون سبكي داشت. زن با انگشت ماهيها را به كودك نشان ميداد، بعد خواست كودك را بلند كند، تا او بهتر ببيند. زورش نرسيد. مرد زير بغل كودك را گرفت و او را بلند كرد. پيرزن گفت: «ممنون. آقا.»
اندكي كه گذشت، مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
دو ماهي اكنون سينه به سينهي هم داشتند و پركهايشان نرم و مواج و با هم ميجنبيد. نور نرم انتهاي آبگير، مثل خواب صبحهاي زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل يك حباب مينمود، پاك و صاف و راحت و سبك.
دو ماهي اكنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزديك شوند و كنار هم سر بخورند. مرد به كودك گفت: «ببين اون دو تا چه قشنگ با همن.»
كودك اندكي بعد پرسيد:«كدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را ميگم. اون دو تا را ببين.» و با انگشت به ديوارهي شيشهاي آبگير زد. روي شيشه كسي با سوزن يا ميخ يادگاري نوشته بود. كودك اندكي بعد گفت: «دوتا نيستن.»
مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»
كودك گفت: «همونا. دو تا نيستن. يكيش عكسه كه توي شيشه اونوري افتاده.»
مرد اندكي بعد كودك را به زمين گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشاي آبگيرهاي ديگر.
shirin71
07-29-2011, 03:28 PM
اخترك دوم
اخترك دوم
آنتوان دوسنت اگزوپهري
سخني از اين داستان: «برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
... اخترک دوم مسکن آدم خودپسندی بود. خودپسند، چشمش که به شهریار کوچولو افتاد، از همان دور داد زد:
- به به! این هم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند!
آخر برای خودپسندها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند.
شهریار کوچولو گفت:
- سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشتهاید!
خودپسند جواب داد:
- مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهلهی ستایشگرهایم بلند میشود. گیرم متأسفانه تنابندهیی گذارش به این طرفها نميافتد. شهریار کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:
- چي؟
خودپسند گفت: - دستهایت را بزن به همدیگر.
شهریار کوچولو دست زد و خودپسند، کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «دیدن این، تفريحش خيلی بیشتر از دیدن پادشاه است.» و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکرکردن.
پس از پنج دقیقهیی، شهریار کوچولو که از این بازی یکنواخت خسته شده بود، پرسید:
- چه کار باید کرد که کلاه از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آنها جز ستایش خودشان چیزی را نمیشنوند.
از شهریار کوچولو پرسید: - تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه میکنی؟
- ستایش و تحسین یعنی چه؟
- یعنی قبول این که من خوشقیافهترین و خوشپوشترین و ثروتمندترین و باهوشترین مرد این اخترکم.
- آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت.
- با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن.
شهریار کوچولو نيمچه شانهیي بالا انداخت و گفت: - خب، ستایثست کردم. اما آخر واقعاً چیِ این برایت جالب است؟
شهریار کوچولو به راه افتاد و همانطور که میرفت تو دلش میگفت: - این آدمبزرگها راستی راستی چه قدر عجیبند! ...
---------------------------------------------------------------
*گوشهاي از داستان بلند شازده كوچولو.
برگرفته از كتاب:
سنت اگزوپهري، آنتوان دو؛ شازده كوچولو؛ برگردان احمد شاملو؛
shirin71
07-29-2011, 03:28 PM
هفت خاج رستم
يار علي پورمقدم
كنون زين سپس هفتخوان آورم
سخنهاي نغز و جوان آورم
(فردوسي)
... نرد با خامدست ميبازي يا ايمون اضافه داري كه باز مثل ديشب همين مجال، هي ادبوس ادبوس ميكني؟ آخه گردندوك تو كجا قمهقمه كشي ديدهاي كه حالا آهوي دشت ميبخشي كه اگه يه چقوكش به هفت اقليمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتي پاسورهاتو در بيار ورقي بزنيم، كم گز و گوز بكن. ميگم ترا به همين ماه دو هفته، بچهاي يا بالا خونهات را دادهاي اجاره كه همين كلپترهها را ميگي؟ اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمينهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازهي شير ميخوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مينشست و گرز كه ميجنبوندم، خون تا خود زانو قلقل ميكرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبره؟
چنان بود يك چند و اكنون چنين
عرض دارم: يه غروب كه بهشت پيش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اينجا، لول از لعل و پياله از كافه سوكياس چارمحالي زدم بيرون و افتاده بودم به دراز ره شط و «فلك ناز» ميخوندم كه ديدم طيب اهواز چي گرازي كه ندونه تله پيش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره ميآد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همين شتر فحل بشينه سر سينه يكي، تا يه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه ديدم مثل گلميخي برابرمه و خون چي قطرهچكون ز شاخ سبيلش چكه ميكنه. از لفظ سرد و چين ابروش فهميدم كه دنبال بلوا ميگرده.
گفتم: نه تو شير جنگي نه من گوردشت
بدينگونه بر ما نشايد گذشت
گفت: اگر با تو يك پشه كين آورد
زتختت به روي زمين آورد
گفتم: مرا تخت زين باشد و تاج، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
گفت: راست ميگي نه دروغ، دكمه هاي شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟
يه رگ غيرتي دارم كه همينجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، ديگه نه جناغ پلنگ ميشناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هيچ، شغاد آهنين قبا هم كه باشه و مو اسير چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نميكنم.
گفتم گفتي چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست يازيد به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بيقراري و نفهميدم كي دستم رفت به ضامندارم كه سه تيغه داشت و دكمهشو كه ميزدي، سه خنجر هندي ازش ميجست بيرون و زدم پي و بيخ و پيوند طيب اهواز را بريدم و چي گوشت قربوني بهرش كردم پيش دال و كفتار و برگشتم منزل و سي توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالي جوشقوني و يه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آينهي سي و دو گرهي دور ورشو و يه شعله چراغ پايه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتريها فروختم به بيست يا اي خدا، بيست و پنج دينار كويتي و زين بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بي جهت راندم (از حالا دغلبازي در نيار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كويت رسيديم جايي كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه يه بغدادي لوچ بود، حكم كرد همينجا بزن به آب. يه «خدايا به اميد تويي» گفتم و از خوف كوسهها به كردار قزلآلا شنا كردم تا نخلزار. يه روز و يه چارك، بي ساز و برگ به برهوتي كه ديار بش واديدار نبود، پا كوفتم و سي سد رمق، جاي فطير و ترهي جويبار، نخاله با گل ميسرشتم كه ديدم يه جيب ارتشي داره از غبار ميآد. دور تا دورم چي كف دست، نه اشكفتي بود و نه خندقي. قلبم چي دهل گرومبا گرومب ميكرد و گفتم همين الانه كه OFF ميكنه. از لابدي دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش يه عاقبت خيري بنه پيش پام. شرطهها رسيدند و شاد از بيداد، چي بيژني كه بيفته به چاه منيژه، بردنم به زندان شهر احمدي. زندان؟ بگو لونهي سگ. يه هفته گذشت. شد دو هفته. خدايا اين هفتهي سومه كه اسيرم به اين ديار عرب، يه شب كه چي سنگ خوابيده بودم، خواب ديدم: آبدارباشي ام به Guest House و مديرش يه امركايي نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نميگرده و از بس شكارچي ناحقيه كه گمونم دين و گناه پازنهايي كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر يكي ز پسراشو به همين جنگ ويتنام داده بود به باد.
يه روز اومد گفت: مستر مهرعلي، هيشكي ميگن چي شما GOOD اين ولايت را چي كف دست نميشناسه.
گفتم: خاب بفرما فرمايشت چنه؟
گفت: من ميخوام GO شكار پازن.
نشستم پشت رل و راندم سمت ايذه و از پيچ يه پيچ كه دادم دست شاگرد، يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته، از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخرهي نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد ـ اي امان غش غش بزكوهي ديدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدرسگ، كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه ميخنده؟
با غيظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلي، NO GOOD.
گفتم: ميذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره ميشد، GOOD بود، مردكه؟
او يكي گفت و مو يكي كه ديدم پازن سر به سرازيري نهاد و روبرو كلارك كه رسيد چي رخش سر دو پا شد و زد زير شيهه. خارجي زترس، دست برد كه تفنگ را از زمين برداره كه پا نهادم سر قنداق و سينه دادم پيش كه: به خرما چه يازي چو ترسي زخار بزوهمون كوه و كمر كه ديدند اين مرام، امين به خائن نميفروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بياد پاهامو ببوسه و پيش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: اين خواب خير را آوردم به خوابت و تعبيرش يعني: مهرعلي رونت بريده يا زندان شهر احمدي از فلك الافلاك سركشيدهتره كه دست نهادهاي رو دست؟ از خواب كه پريدم ديدم ظلمت غليظه و يه بهر و نيم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهاي سه مني آكبند ميكنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد يواش دست بردم به ريش كوسهم و تارمويي كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخير كه اومدم تا از در حياط زندان بزنم صحرا عربستون، به صداي قيژوقاژ لولا، يه هنگ شرطه عين لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوي باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاريكي چي گربه از نخلي رفتم بالا و تا قشون شرطه نااميد برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمين (سور يكي، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائين و افتادم به كوره راهي و صبح صالحين رسيدم بيشه اي كه پرتاپرش يوز و باز بود. چي روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالي ديدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برميگشت و تا ديدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.
گفتم: سي چه لپ انار، رنگ ليمو شد، رودم؟
گفت: جلوتر نياي كه خودمو ميكشم، همينجا.
گفتم: ميترسي بخورمت يا بكمشت، مادينه؟
اومد پاپستر بذاره كه افتاد و نشست و زد زير طره: چطور دلت ميآد سرمو ز پشت ببري به همين گرگ و ميش خوش، كافر؟
گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگي در نگشتهام، باقيش با خودم.
گفت: بي اسب و ساز و بنه از كجا ميآي، تشنه لب؟
گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بيبي.
گفت: چه نامت باشه؟
گفتم: نعل پوزارت، مهرعلي عيار.
چي ملكهي ممالك تيسفون، قري به شليته داد و با ناز و نشاط دست آورد سي كوزهي پتي.
گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.
نقش از چادر شرم گرفت و «صاحب اختياري» گفت كه هوش و توشم رفت و تا بيام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق يه گروهان سگ تازي از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمين و فهميدم كه شرطه ها به رسم شبيخون، رخ به ره بريده گذاشتهاند و ديگه نه اين تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سي رستم. يه بازوبند جد اندر جدي داشتم كه بي دروغ، سه سير اشرفي بش جرنگ جرنگ ميكرد.
گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.
چشماي زن عرب شد جيحون و بازوبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا.
گفتم: اي زني كه نميدونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن ميكني؟
گفت: بي شيريني خورون، ميخواي بذاري بري، خداشناس؟
گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برميگردم، اگه خدا زندگي داد.
گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟
گفتم: زمهره پدرم نيستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بيارم، تهمينه.
تا سرپا دستي نقش هم ببوسيم، قشون رسيده بود... بگير تا دم همين MAIN OFFICE. چي باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اينكه فشنگي نخوره به ملاجم، زير آبي اومدم و اومدم و اومدم كه ديگه نفسم داشت خلاص ميشد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه ديدم هيهات، زير پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طيب اهواز بگيرند ببرند تحويل دادگاه آستانداري پاسگاه حميديه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكيل نمره يك از پايتخت كرايه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ اي به قربون مرام هر چي تهرانيه ـ وكيلام چي پروانه دورم چهچه ميزدند. يكي رفت يه دست كباب مخصوص با ريحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خريد نهاد واپيشم. يكي سيگار كون پنبه اي تش كرد نهاد گوش لبم. يكي بادم ميزد. رئيس دادگاه كه خط يه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روي ميز و گفت: اي حضرات، نظر به اينكه در تاريخ فلان، مهرعلي تف كرده به گرز ده مني و زده طيب اهواز را به هونگ كوبيده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام ميده و لاغير. تا گفت «اعدام»، وكيلام دست بردند به جيب كه يه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ريختند وسط كه جلو تهرانيها را بگيرند.
گفتم: بشينين بي حرف بشينين.
وكيلالوكلا وكيلام گفت: اين اندوه ميگه اعدام، انوقت تو ميگي بشينيم بي حرف، سركار سرهنگ مهرعلي؟
گفتم: بشين خودم ميخوام حرف بزنم.
از رئيس تا مرئوس بگير تا پاسبونهايي كه دور تا دور محكمه ايستاده بودند، لام تا كام نشستند بي حرف.
رئيس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام ميكني، مهرعلي؟
گفتم: جوري محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلي.
بعد رو كردم به يكايك پاسبونها و پرسيدم هي آقاي سركار؟ گفتند: بله. گفتم كيتون ديده مو بزنم طيب اهواز را بكشم؟ اين گفت نه. اون گفت ايضاً. سوميخير. چارمي NOTING. پنجمي، ششمي تا آخري گفتند: نه والله ما هم نديديم. برگشتم طرف رئيس دادگاه رودررو.
گفتم: تو كه راي به تأديب ميدي، خودت با چشما خودت ديدي مهرعلي طيب اهواز را بكشه؟
گفت: مگه حكماً مو بايد ببينم؟
گفتم: تو نبايد ببيني؟
گفت: نه.
گفتم: تو كه نه خودت ديدهاي نه تفنگچيات، خوشه سر بيگناه بره بالا دار؟
گفت: نه.
گفتم: آدميزادي كه اخير بالينش مزاره و ميراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟
گفت: البته نه.
گفتم: نه و هرگز نه؟
گفت: نه.
گفتم: يه چيزي بگم، نميگي نه و هرگز نه؟
گفت: نه.
گفتم: پس خودت كشتيش و خودت كشتيش و خودت كشتيش.
پاسبونها كه گفتند «ناز شستت مهرعلي» رئيس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جنديشابور رسيدند بش و با كلاه بوقي كشوندنش به ميدون تير. بين راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه «هي مهرعلي، واگذارمون كن به دو دست بريدهي ابوالفضل رضايت بده، هي مهرعلي دخيل دخيل مهرعلي» دل صاف و نازكم زير بار نرفت كه رخ به آتشي نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفيظ كاتب و دادم دستعهدي بنويسه كه شخص رئيس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستوني، سه راس قوچ كدخداپسند و سه ميش پا به ماه، جاي خونبها، ببره بده دم منزل مادر طيب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قيامت، چنانچه عذر آورد، اين دستخط در حكم كاغذ جلبش ... خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت ميورداري، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:
پياده مرا زان فرستاد طوس
كه تا اسب بستانم از اشكبوس
shirin71
07-29-2011, 03:29 PM
آينه
محمود دولت آبادي
مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهرهي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نميديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود ميگذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامهاش هم نميافتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد ميبايد شناسنامهي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظفاند شناسنامهي قبليشان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما اين که چراتصور ميشود سيزده سال از گم شدن شناسنامهي او ميگذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل بارانياش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامهاش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گماش کرده است. حالا يک واقعهي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به ادارهي سجل احوال. در ادارهي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي ميکنيم که شناسنامهي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفتهاي يک بار از آنجا خريد ميکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نميآمد، گفت او را نميشناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نميداند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشتهايد!»
بله، درست است.
بايد اول ميرفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارميداده لباسشويي و قبض ميگرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظهي خوبي داشت و مشتريهايش را - اگر نه به نام اما به چهره – ميشناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»
خواهش مي شود؛ واقعا" که.
«دست کم قبض، يکي از قبضهاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»
بله، قبض.
آنجا، روي ورقهي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مينويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي ميتوان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا ميخريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نميکنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهاي که از يک دفترچهي چهل برگ کنده بود.
پشت شيشهي پنجرهي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامهي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
«چرا... چرا ممکن نيست؟»
با پيرمردي که سيگار ارزان ميکشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشهي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل ميشدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بينياش به خطوط پروندهها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار ميشد.
حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسهي مقابل که با حرف ب شروع ميشد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»
بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت ميخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر ميکنم اسم خود را به ياد نميآورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامهاي دست و پاکرد؟»
بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" ميشود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را ميفهمم. گاهي دچارش شدهام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامهاي داشته باشيد راههايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راههايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر ميدارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را ميشناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»
اداره هم داشت تعطيل ميشد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچهاي که به خيابان اصلي ميرسيد و آنجا ميشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچهايش را ميشناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را ميشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پردهي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامهاي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق ميافتد که آدمهايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم ميکنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخهايش فرق ميکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را ميکنيم. بعضيها چشمشان راميبندند و شانسي انتخاب ميکنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقهاي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغلتان چي باشد؟ چه جور چهرهاي، سيمايي ميخواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب ميکنيد يا من برايتان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامهي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارندهي مستغلات... يا يک بدست آورندهي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نميکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامهي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامهاي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را ميپسنديد؟»
مردي که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامهاي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزانتر است.»
ممنون؛ ممنون!
بيرون که آمدند پيرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفههايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند ميگفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه ميرفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال ميگذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندانهايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزهي کفشهايش، همچنين حس کرد به تدريج تکهاي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو ميريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند!
shirin71
07-29-2011, 03:30 PM
سرنوشت
پائولو كوئيلو
سخني از اين داستان: «آنچه خدا ميكند، بازتاب اعمال خود ماست.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مردي كه از ميان درهاي در كوههاي «پيرنه»
ميگذشت، به چوپان پيري برخورد كه از غذاي خود به او تعارف كرد. با هم غذا خوردند و مدتي دراز، در كنار هم نشستند و دربارهي زندگي گپ زدند. مرد گفت:
- اگر كسي به خدا اعتقاد داشته باشد، ناچار بايد بپذيرد كه آزاد نيست؛ زيرا خدا بر هر قدم حاكم است.
چوپان در پاسخ، او را به سوي مسيلي برد كه در آن، هر صدايي با وضوح كامل طنين ميانداخت و به آن مرد گفت:
- زندگي، اين ديوارهاست و سرنوشت، فريادي است كه هر يك از ما برميآوريم. آنچه ما انجام ميدهيم، به سوي قلب «او» بالا ميرود و به همين شكل، به سوي ما برميگردد. آنچه خدا ميكند، بازتاب اعمال خود ماست.
-------------------------------------------------------------------
* سلسله جبالي در جنوب غربي اروپا كه فرانسه را از اسپانيا جدا ميكند.
برگرفته از كتاب:
كوئيلو، پائولو؛ مكتوب؛ برگردان سوسن اردكاني؛
shirin71
07-29-2011, 03:31 PM
من و ماجراي گوسفند
چارلي چاپلين
... در انتهای کوچهي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آنجا میرفتند، از جلو خانه ما رد میشدند. یادم میآید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچههای ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانهوار حیوان مظلوم را که بعبع میکرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاهقاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بیچاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنهي غمانگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: «او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!» از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعهي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود میپرسم که نکند آن حادثه، هستهي اصلی فیلمهای آیندهي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .
برگرفته از كتاب:
چاپلين، چارلي؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛
shirin71
07-29-2011, 03:31 PM
درسی در عشق
درسی در عشق (داستان واقعی)
اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت. هروقت موقع زنگ تفریح توی زمین بازی مدرسهی روستایی که در آن درس میخواندیم، دنبالش میکردم، طرههای بلند مویش بالا و پایین میرفت و توی هوا میرقصید. ما هفت سالمان بود و دوشیزه بریج مواظبمان بود و برای کوچکترین تخلف، کشیدهای توی صورتمان میزد. به چشم من، دوریس، جذابترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی بود از دانشآموزان کلاس اول و دوم و من به شیوهی هیجانانگیز یک پسربچهی عاشق، دلش را بردم. رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش سرسختیام را گرفتم. در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانهی فلزی پیدا کردم. احتمالاً یک نشانهی انتخاباتی بود. سطح روییاش هنوز براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ میزد. با اندک تردیدی تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم. موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت. بعد، کلماتی به یادماندنی به زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت: «الوین، اگر میخواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا میکنی باید به من بدهی.» یادم میآید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچهای به سن من و شرایط زندگیمان، خوشاقبالی به حساب میآمد، حالا اگر یک چیز واقعاً مهم مثلاً یک پنجسنتی پیدا میکردم چه میشد؟ میتوانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا میتوانستم به او بگویم که یک سکهی تک سنتی پیدا کردم و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ اینطوری او ثروتمندترین دختر مدرسه میشد.وقتی به همهی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد میخواست، معقولتر به نظر میرسید؛ اما تقاضای مستبدانهاش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستیمان - همهی تصوراتم را خراب کرد.پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم و مهمتر از آن به خاطر اینکه به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چهطور حفظ کنم. ضمناً دلم میخواهد بدانی که همیشه توی خوابهای کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت میدوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.
الوین روسر
shirin71
07-29-2011, 03:31 PM
شیر برنزی
شیر برنزی (داستان واقعی)
در سال 1975، ریگان برای گروهی از شکارچیان دوستدار حفظ محیط زیست در سانفرانسیسکو سخنرانی کرد. در پایان سخنرانی، شیر برنزی کوچکی به او هدیه دادند. در آن زمان، مایکل دیوِر [1] در مقام تحسین از هدیه، به فرماندار کالیفرنیا گفته بود که هدیهای بسیار زیبا دریافت کرده است.ده سال بعد، دیوِر خواست که از مقام خود استعفا کند. ریگان از او خواست که صبح روز بعد به دفتر او در کاخ سفید برود. صبح روز بعد، وقتی او به دفتر ریگان رفت، رئیسجمهور تا جلو میزش به استقبال او آمد.ریگان گفت: «مایک، فکر کردم به یاد همهی سالهای خوب و پرباری که با هم داشتیم، هدیهای به تو بدهم.»بعد ریگان برگشت و چیزی را از کشوی میزش بیرون آورد. «تا جایی که به یادم مانده، تو از این خوشت آمده بود.»اشک، چشمان رئیسجمهور را پُر کرده بود. بعد، آن شیر برنزی را به دیوِر داد. دیوِر باور نمیکرد که ریگان بعد از آنهمه سال، هنوز موضوع علاقهی او به شیر برنزی را در خاطر حفظ کرده باشد.
------------------------------------------------
جان ماکسول
1. Michael Deaver: معاون ستاد ریگان.
shirin71
07-29-2011, 03:31 PM
آن که غریب زیست و غریبتر پَر کشید
آن که غریب زیست و غریبتر پَر کشید (داستان واقعی)
هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم، بیاختیار احساس میکنم که افضل را دومرتبه میبینم. احساس میکنم عنقریب افضل با پاهای نیمهفلجش در حالی که دو دستی طارمیها را گرفته و دارد به سختی پایین میآید با من سینهبهسینه خواهد شد. نمیدانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهی مرگش میاندیشم ترسی جانکاه با آمیزهای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را میگیرد.جزء ورودیهای سال 72 بود. انصافاً که چه ورودیهایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشانترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.همیشهی خدا در دانشکده با کتوشلوار بود. یک کتوشلوار سرمهای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال 71 دیپلمش را میگیرد و همان سال در رشتهی پزشکی قبول میشود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمههای راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.با زجر و مشقتی جانکاه راه میرفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال میگیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسهی کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا میشوم. از محل تولد و زندگیشان می پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکیهای مراغه میآید. گفتم چه جالب. میدونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی میدونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سالهای 41 و 40، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجهام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم میخورد. چشمانی جذاب و نافذ که بهندرت روی بیننده تأثیر نمیگذارد.عادت دارم که همهي دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی میداشتم که نامش افضل بوده باشد.جلسهی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکلهی افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس میخورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح میکردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.آن داستان یک مرتبهی دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. اینبار دیگر با لحنی حاکی از خطابوعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمیکنی و پرسشهایت را آنجا مطرح نمیکنی؟مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانهاش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمیزنی، نمیپرسی و ازت که سؤال میکنم به جای پاسخ دادن، موزاییکهای کف کلاس را میشمری؟ حرف بزن. نمیدانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزنانگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچهها به لهجهام میخندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشهوری.»برخلاف تصور خیلی از آدمها، کلاسهای حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بیروح نیست. اتفاقاً بعضی وقتها چیزهایی توی این کلاسهای بزرگ، با سقفهای بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق میافتد که اگر نویسندهی توانایی پیدا شود از آنها میتواند دستمایهی یک نوشتهی معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقتها اساتید و دانشجویان، سطح این قبلهی امید میلیونها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قلهی رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین میآورند که آدم برای یک لحظه فکر میکند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپنفروشهای میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شدهاند. چه کسی میتواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجهی یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجهی غلیظ ترکی یا کردی صحبت میکند، بخندند؟ ولی افضل راست میگفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان میگفتم که آنها به خودشان میخندند، اتفاقاً لهجهی شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجهی شماست و از این قبیل حرفهای سادهلوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصلهی این بچهبازیها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند. منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همهی شما شهرستانیها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت میگم تهران چی بوده، یک دهکوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشهای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکرهنویسی و یا در سفرنامهای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی میتواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمدهام و کی بودهام. اما تهرانیها چی؟ اجداد ما تهرانیها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصتطلب بیریشه و بیاصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرماندهی نظامی و پادشاهشان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهی البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بینام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کردهاند و خودش در تهران متولد شده به تو نمیگوید. اینها را کسی دارد به تو میگوید که مادرش مال بازارچهی نایبالسلطنه، پدرش مال محلهی «خانیآباد» و خودش وسط «بازارچهی آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمیترین محلات تهران. ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همهی ایران بازگرداندید. و باز شماها در بهمن 1356 زمانی که آدمها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کردهاید. هر بازاری که سرش به تنش میارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمیشه که مال ترکها نباشه. رستورانها، کافهها، پیتزاپزیها، چلوکبابیها، ساندویچیها و... همه ترک هستند. مصالحفروشها، ابزارفروشها، لوازم یدکیفروشها، پیچ و مهرهفروشها یکی پس از دیگری ترک هستند.آذریها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانیها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همهی مسافرکشها، کوپنفروشها و آسمانجلها همه بچههای تهرانند. برو راهآهن ببین مسافرکشها که برای شوش، بهشتزهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد میزنند همه لهجههای دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میانشان نمیبینی. شما ترکها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کردهاید، بچههای تهران هم خطوط مسافرکشیهای تهران را قبضه کردهاند. بلندپروازترین بچههای تهران سر از گاوداری و خوکدونی در ژاپن درآوردهاند و آنجا عمله شدهاند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمیدهند. در خلال حرفهایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش میکردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپهایی که آدم فکر میکند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند. دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط میدانم ساکت که شدم هیچکدامشان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصلهی درستی نداشتم.آن حرفها حداقل فایدهای که داشت افضل را به من نزدیکتر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفتهای یک بار میآمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچهها در حالی که بحث میکردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبهی حوضچهی مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش میفشرد. آشکارا درد میکشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل میگفت که استاد شما همهی آنچه را که در دبیرستان به ما آموخته بودند بردهاید زیر سؤال. عصارهی آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجیها کردهاند. شما درست عکس این را میگویید و به ما نشان میدهید که هر بدبختی که به سر ما آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانیها داشته و اساساً خارجیها کارهای نبودهاند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجیها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کردهاید آن است که خیلی از شخصیتهایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه میکنید و در عوض خیلی از خوبها را با مشکل برایمان مواجه ساختهاید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچکداممان، بلکه میبایستی به عقلتان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلالها و تحلیلهای مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همینطور، ببینید کدام منطقیتر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان مینشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح میکند، پرسش بوجود میآورد. افضل میگفت که اشکال کلاس شما در این است که شما بیش از آنچه که به سؤالات پاسخ دهید، برای دانشجویانتان سؤال مطرح میکنید. بیش از آنچه که دانشجو را راهنمایی کنید، دانستههای قبلیاش را برایش ویران میکنید و مشکل این است که در خیلی از موارد چیزی هم جای آنها نمیگذارید؛ فقط آنها را برایش بیارزش و بیاعتبار میکنید. به افضل گفتم اتفاقاً استاد یعنی همین و دانشگاه هم یعنی همین و استاد یعنی کسی که بتواند در شما سؤال ایجاد کند، کسی که بتواند آموزههای قبلی را با شک و تردید روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همهی سؤالات را میداند و بحرالعلوم است، آنقدر بیسواد و بیمایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ. زیرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سؤالات وجود ندارد. آنان که فکر میکنند پاسخها را میدانند، در حقیقت سؤالات را به درستی نفهمیدهاند. چه اگر پرسشها را به درستی درک میکردند و پی به معانی عمیق این پرسشها می بردند، درمییافتند که پاسخ به این پرسشها همواره در طول تاریخ دغدغهی علما، حکما، فیلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چیزی که درخصوص این پرسشها وجود ندارد، پاسخهای شسته و رفته و مشخص است.افضل هر روز بیشتر در دلم جای میگرفت و هر روز بیش از پیش به او علاقمندتر میشدم. مدتی خیلی جدی افتاده بود به دنبال اینکه برود به دنبال فلسفه. میگفت میخواهم بدانم «هستی» چیست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بیا و این یک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغییر دهیم.» بالاخره راضیاش کردم که در همان علوم سیاسی باقی بماند. کمکم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ میزد و از این طرف دانشکده به آن طرف میآمد، احساس میکردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کردهام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکدهی خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «حالا استاد شما فکر میکنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی میکردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمیدادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از 5 سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که میتونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اونهایی که نشستهاند که خاتمی برایشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی میفهمید. بعضی جملات و پاراگرافها را مشکل داشت و از من میپرسید. با آن لهجهی غلیظ ترکیاش وقتی انگلیسی میخواند غوغا میشد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش میگفتم افضل، تو اگر میرفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی میشدی. من میخواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمیخواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفتهاند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فیالواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم میتوانند انجام بدهند و انجام دادهاند. اما کار بهتر و بنیادیتر، کاری که ما در این 60، 70 سال که دانشگاه داشتهایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشتهایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.سرانجام آن لحظهای که همهی عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز 24 دی 77، نزدیک ساعت 2 اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفتهی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم میخواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایاننامهاش انتخاب میکرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایاننامهاش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدتها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِنمِنکنان گفتم من و تو به اندازهی کافی با هم کار کردهایم و بهتر است برای رسالهات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت میکنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همینجوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود. این اولین بار بود. گفتم چی میخواهی بگی؟ گفت میخواهم پاسخ حرفهای سال 72تان را بدهم؛ که در مورد ترکها، فارسها و بچههای تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچههای تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اونها که به لهجهی من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اونها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانیها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیدهام که شما در فهرست ویژگیهای تهرانیها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطیگری بچههای تهرون اصلاً اشارهای نکردید. ضمناً دستهگلهایتان برای غیر تهرانیها خیلی هم دیگه بزرگ و بیقاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچههای شهرستانهای مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچههای تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.بعد رفت سراغ پایاننامهاش. گفت میخواهد راجع به ایران کار کند و میخواهد که سوژهاش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت اینکه ایران نیست، این میشود حوزهی اندیشهی سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفتهای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره میکنید، من هیچوقت ناراحت نمیشوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموختهام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد دادهاند، اما اگر احساس کنم دارند مسخرهام میکنند قطعاً تحمل نمیکنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدنهایت را سر کلاس... و... شنیدهام؛ از هنرهایت دیگر نمیخواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچهای را که سال 72 از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت میکشید حرف بزند که به لهجهاش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنهها و حرفهای شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را میبیند که منظماً و همیشه به مستخدمهای دانشکده سلام میکند، آنوقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلامکردنتان به مستخدمهای دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید میکنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را میبینم به او سلام میکنم. گفتم، ببین باز هم آنوقت میگویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف میکند.پرسید روی چه چیز آزادی برای رسالهام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر میکنیم آزادی یعنی چی؟ و با آن چه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک اینها از مقولهی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخشهای مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد اینها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوتها زیاد باشد، کار بعدی آن میشود که چه علل و عواملی باعث میشوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقولهی آزادی نسبی و بهمرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که بههمین صورت اساتید گروه نمیپذیرند چون میگویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیهی الکی دستوپا میکنم و به خوردشان میدهم.بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس میکردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث میشود خستگی از تنم به در رود. احساس میکردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس میکردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی دادهاند.کمکم دورهی فوقلیسانس افضل داشت تمام میشد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام میکردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران میدانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامهی دکترا در داخل یا خارج ازم میپرسید، بدون درنگ میگفتم که اگر میخواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی میتوانستم جور کنم و همینکه افضل چند هفتهای آنجا کار میکرد، خودش را نشان میداد، جا میافتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقهاش با لاکپشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمیشد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت میشد. اگر کسی بهم میگفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی 50، 60 تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمیکردم و حاضر بودم هر قدر که میخواهد با او شرطبندی کنم که موفق میشوم. اما هر روز که میگذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو میشدم که شوخیشوخی مثل اینکه نمیتوانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجبآور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که میرفت با من تلفنی تماس میگرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدورهها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمکممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.وقتی این را شنیدم بیاختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسانها، موجودات، جوامع، فرهنگها، تمدنهایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعهای که «افضل» آن برود و کمکممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزنانگیز و احمقانهای اولویتهایش را گم کرده است. جامعهای که بهترین، بهترینهایش را و نخبهترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب میکند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش میکند که برود کمکممیز دارایی شود، چه جوری میخواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویتها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بیمایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالیبندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوشفکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب میکنند. نمیگذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغالتحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان میکنند و همینجوری رهایشان نمیکنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئههای استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک میدهم یا هرچه را که همهی عمرم خوردهام، بر روی پرمدعای خالیبندشان شکوفه میزنم.فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 79 بود. یک روز صبح که از کلاس میآمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم میخواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش میگرفتم و او را محکم به خودم میفشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همهی اینها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظهای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت میخواهم، چارهای نداشتم، باید میرفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستانهای اطراف تبریز و به صورت حقالتدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافهی من نشان میداد که تو دلم چه میگذشت. بهش گفتم میدونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچههای تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بیعرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمیکردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمیکردم آنقدر بیعُرضه و بیدستوپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجعبه خودتان اینجوری حرف نزنید. من برمیگردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما میمانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را میگیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همینجوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ میکنی، بعد فارغالتحصیل میشود؛ بعد میرود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج میکند؛ بعد با آن حقوق که نمیتواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچهدار میشود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمیتواند برایت کار کند چون بایستی شبانهروز بدود که زن و بچهاش را تأمین کند و بعد هم علی میماند و حوضش. نه افضل، همیشه همینجوری بوده. حالا میتوانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رسالهام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمیدهد چون در مهلت مقرر نتوانستهام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایاننامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام میدهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاریهای زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمیتوانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب میافتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروهمان با لهجهی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم میپذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشتهاید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمیدانم آن روز توی چشمهای من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی میکنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمیپرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش میگذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر میخواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت میگویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست میگویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل میآید به روستای رُش بزرگ که محل زندگیاش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم میآید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جادهی روستایشان از اتوبوس پیاده میشود. درحالیکه عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور میکرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک میشود. افضل که نمیتوانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد میکند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه میبیند. اما نمیتوانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمیشود. بنابراین، صحنهی تصادف را هیچکس نمیبیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب میشود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو میشود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه میدهد. نخستین کسانی که افضل را میبینند، بعدها میگویند که حرف میزده، اما بهشدت دچار خونریزی بوده. هیچکس جرأت نمیکند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همانطور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان میرسانند اما ظاهراً همانجا فوت میکند.دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت میآمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب میکنند و من بیخبر میمانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پلههای اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدانپناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهی خدا مُردِش، میگن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.بعضی وقتها من از بیغیرتی و پوستکلفتی خودم خجالت میکشم. آن لحظه که خانم برزنده اینها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را میدانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. بعضی وقتها لگد میخورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آنموقع اصلاً درد حالیمان نمیشد. اما شب که میخواستیم بخوابیم تازه زقزق و درد شروع میشد. مرگ افضل هم برایم اینجور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیهی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمیشوی لااقل برای استادت بلند شو، آن استادت که همیشه از او حرف میزدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شبها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش بهزحمت فارسی حرف میزدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمکم نزدیک عصر میشد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهی بلندی قرار گرفته که چشمانداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را میشود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردستها میتواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشتهاند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر میگفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم میخواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه میکردم: اینجا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میکرد گمشدهاش و شاگردش را پیدا کرده است.از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کولهبار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهی کتابخانهی دفترم در دانشکده یک رسالهی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایاننامهی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه 1379.
صادق زیباکلام
برگرفته از:
صادق زیباکلام؛ گفتن یا نگفتن (مجموعه گفتگوهای سیاسی از صادق زیباکلام)؛ چاپ نخست؛ تهران: روزنه، 1379.
shirin71
07-29-2011, 03:33 PM
هدیه
هدیه (داستان واقعی)
میگویند «تورگنیف» نویسندهی نامدار روس، یک روز هنگامی که از خیابانی میگذشت، گدایی دستش را دراز کرد و از او صدقهای خواست. تورگنیف در این باره گفته است:هرچه جیبهایم را گشتم، هیچ پولی در آنها نیافتم. مرد بینوا همچنان انتظار میکشید و دستهای لرزانش را در برابرم نگاه داشته بود. شرمنده و ناراحت دستهای کثیف او را در دستهایم گرفتم و فشردم و گفتم: «برادرم از من دلخور نشو... هیچ پولی با خودم ندارم.»گدا با چشمان قرمزش نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت: «شما مرا برادر خود صدا کردید، مسلماً این خودش یک هدیه بود.»
برگرفته از كتاب:
جک کنفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: ليوسا 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:33 PM
موفقيت نهايي
موفقيت نهايي (داستان واقعي از زندگي استيون سپيلبرگ)
استيون سپيلبرگ در سيوشش سالگي موفقترين فيلمساز تاریخ شد. وی چهار فیلم از ده فیلم پرفروش تاریخ را ساخته است که از میان آنها ایتی (E. T. The Extra- Terrestrial) پرفروشترین فیلم تاریخ شناخته شد. اینکه چگونه با این سن کم به چنان توفیقی دست یافت داستان جالبی دارد.سپيلبرگ از سن دوازده سیزده سالگی میدانست که میخواهد کارگردان سینما شود. در هفده سالگی، یکروز بعدازظهر بازدیدی از استودیو يونیورسال بعمل آورد که زندگی او را دگرگون كرد. در این بازدید وی موفق به دیدن صحنههای اصلی كه تمام عملیات فیلمبرداری در آنجا انجام میگرفت نشد، لذا او که هدف خود را میشناخت دست به عمل زد. وی تصمیم گرفت كه صحنههای فیلمبرداری واقعی را تماشا کند. سرانجام به ملاقات مدیر بخش مونتاژ كمپانی يونیورسال رفت كه بمدت یکساعت با سپيلبرگ مذاکره کرد و به نظرات وی در مود فیلم علاقه نشان داد.برای اغلب مردم، داستان به همینجا خاتمه مییابد. اما سپيلبرگ مانند اغلب مردم نبود. او شخصاً نیرومند بود و میدانست که چه میخواهد. ملاقات اول برای او آموزنده بود و لذا برداشت خود را تغییر داد. روز بعد لباس پوشید. کیف پدرش را برداشت و در آن فقط یک ساندویچ و دو آبنبات گذاشت و به استودیو برگشت، چنانکه گوئی یکی از كارکنان آنجاست. آن روز با قدمهای مصمم از جلو نگهبان گذشت. یک تریلی از کار افتاده پیدا كرد و با حروف پلاستیکی روی در آن نوشت: استیون سپیلبرگ، کارگردان. تمام تابستان آن سال را به ملاقات با کارگردانان، نویسندگان، و پیوندگران فیلم گذراند، در مرزهای دنیاي رؤیایی خود درنگ نكرد، از هر مصاحبه و مشاهده چیزی یاد گرفت و هر روز نظرات خود را در مورد نکات مهم فیلمسازی اصلاح کرد.سرانجام در بیست سالگی پس از مدتها كه بطور مرتب در استودیو حاضر میشد، فیلم کوتاهی را كه سرهم كرده بود به کمپانی یونیورسال ارائه کرد و پس از آن به وی قرارداد هفت سالهای پیشنهاد شد که یک سرالم تلویزيوني را کارگردانی کند. او رؤیای خود را عملی ساخته بود.
برگرفته از كتاب:
آنتوني رابينز؛ به سوي كاميابي (نيروي بيكران)؛ برگردان مهدي مجردزاده كرماني؛ چاپ سي و پنجم؛ تهران: مؤسسه فرهنگي راه بين 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:33 PM
كودكي دانشمند
كودكي دانشمند (داستان واقعي)
سخني از اين داستان:«اشتباهات فرصتهایی هستند که موضوعات جدیدی به ما یاد میدهند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یکی از داستانهای مورد علاقهی من در مورد دانشمند و محقق مشهوری است که چندین کشف پزشکی مهم انجام داد. گزارشگر روزنامه با او مصاحبه کرد و از او پرسید چرا توانسته این قدر بیشتر از افراد عادی پیشرفت کند؟ به عبارت دیگر، «چه چیزی او را از دیگران متمایز ساخته است؟»او پاسخ داد: «همهی اینها را از درسی دارد که مادرش به او داده بود. وقتی دو ساله بود، میخواست شیشهی شیر را از یخچال بیرون بیاورد که ناگهان شیشه از دستش رها شد و تمام محتویات آن کف آشپزخانه ریخت. مادرش بهجاي اينكه او را سرزنش کند، گفت: «چه وضع درهم و برهم شگفتانگیزی درست كردي! تا الان چنین گودال بزرگ پر از شیری ندیده بودم. خوب، حالا ديگر خرابكاري صورت گرفته. دوست داری قبل از اینکه آن را تمیز کنیم در آن بازي كني؟»او بازیاش را کرد و چند دقیقه بعد مادرش ادامه داد: «میدانی، هر وقت از این جور خرابکاریها کردی، آخرش خودت باید آن را تمیز کنی. خوب، دوست داری آن را چطوری انجام دهی؟ میتوانی از حوله، اسفنج یا زمینشور استفاده کنی؟ کدامش را میخواهی؟ بعد از اینکه شیر را از روی زمین پاک کردند، مادرش گفت: «آنچه در اینجا داریم آزمایش ناموفقی در مورد چگونگی حمل یک شیشه شیر بزرگ با دو دست کوچک است. بگذار به حیاط پشتی برویم و این شیشه را پر از آب بکنيم و ببینیم میتوانیم راهی پیدا کنیم تا بدون اینکه قطرهای از آن روی زمین بچکد آن را حمل کنیم.» و آنها این کار را کردند.چه درس شگفتانگیزی! سپس دانشمند اشاره کرد در آن لحظه بود که فهمید نباید از اشتباه کردن بترسد. در عوض یاد گرفت اشتباهات فرصتهایی هستند که موضوعات جدیدی به ما یاد میدهند. اشتباهاتی که همهی آزمایشها در مورد آنها است.شیشهی شیری که به زمین افتاد، به کسب تجربههایی برای تمام طول عمر منجر شد، تجربههایی که آجرهای ساختمان موفقیت در زندگی و کشف پزشکی او بود.
برگرفته از كتاب:
جك كنفيلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:33 PM
طراحی بدون جابز
طراحی بدون جابز (داستان واقعی)
در ماه سپتامبر سال 1985، جابز بعد از یک بحث و جدل تلخ با جان اسکولی، اپل را ترک کرد. اپل که با مشکلات مالی شدیدی روبرو بود تصمیم داشت که در مورد قرارداد هنگفت خود با فراگ دِزاین تجدید نظر کند (کمکم صورتحسابهای ماهانهاش را هم با تاخیر پرداخت کرد.) عاقبت اسلینگر از کار با اپل دست کشید و به سراغ جابز رفت و در شرکت جدید وی، یعنی شرکت نِکست [1] مشغول به کار شد.جانشین جابز، یک جوان فرانسوی به نام لوئی گاسی [2] بود که به عنوان رئیس بخش تولید محصول انتخاب شد. گاسی نظریهی جابز در مورد طراحی و قیمت گذاری تولیدات را به نحوی که مطلوب عموم مصرفکنندگان باشد، قبول نداشت. به جای آن، او هم مثل جان اسکولیِ محکوم به فنا که خیلی زود شرکت اپل را ترک کرد، به دنبال راههای بیشتری برای بالابردن قیمت محصولات اپل و بیشتر کردن حاشیهی سود ناخالص میگشت. گاسی مهندسان اپل را ترغیب به گنجاندن لوازم و امکانات اضافی در رایانهی مَک نمود تا به این وسیله تا حدودی بتواند تقاضا برای این رایانه را از سوی کاربران افزایش دهد (و حاشیههای سود ناخالص را بیفزاید.) از برخی جهات خوب بود: فقط سود زیاد میتوانست بخش تحقیق و توسعه که رگ حیاتی اپل برای حفظ و ادامهی رقابت در بازار بود را تامین کند. اما همانطور که طراحی به نام چارلز ایمز [3] معتقد است: محدودیتهای سازنده عملاً به طراحان کمک میکند که کارشان را انجام دهند. تغییر خط مشی، گرم گرفتن و دلخوش کردن به یک سری پرسنل غیرپاسخگو کاری از پیش نبرد بلکه باعث شد در اواخر دههی 1980 سرعت اَپل بیش از پیش کم شود و در دههی 1990 افت زیادی داشته باشد.در سال 1992، یک طراح جوان انگلیسی که ظاهری نامرتب داشت به نام «جاناتان ایو» [4] به این شرکت ملحق شد. او که با امیدهای بسیار انتظار داشت با همان اپلِ زمان استیو جابز روبرو شود، از دیدن این شرکت به شدت مایوس گردید. بعداً به گفتهی او: «انگار اپل هر آنچه را زمانی حس روشنِ تشخیص و هدفمندی بود از دست داده بود. اپل رقابت با دستورکاری را آغاز کرده بود که توسط صنعتی تعیین گردیده که هرگز اهدافش را با کسی در میان نگذاشته است.»با عدم حضور رهبر قدرتمندی که حس زیباشناسی قوی داشته باشد، اپل در نیمهی اول سال 1990 همچنان به دست و پا زدن ادامه داد و در این مدت فقط طرحهای ضعیف برای رایانههای ضعیفی ارائه نمود.
--------------------------------------------------
1. NeXT
2. Louis Gassee
3. Charles Eames
4. Jonathan Ive
برگرفته از کتاب:
جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:34 PM
بیماری پدربزرگ
بیماری پدربزرگ (داستان واقعی)
در فاصلهی این مدت، بابابزرگ را هیچ ندیده بودیم. او از سال گذشته به این طرف حالش زیاد خوب نبود. دستهایش بر اثر نقرس تغییر شکل داده بودند و به این جهت نمیتوانست چنانکه باید به کارش که کفاشی بود بپردازد. سابقاً هر وقت میتوانست دو سه شیلینگی به مادرم کمک میکرد. گاه نیز ما را به شام دعوت میکرد و غذایی به ما میداد به نام «راگوی فقرا». این غذا معجونی بود از جوشاندهی جو سیاه و پیاز در شیر که قدری هم نمک و فلفل به آن میزد. در شبهای زمستان، این بهترین غذا بود که به ما نیروی مقاومت در برابر سرما میبخشید. آنوقتها که خیلی بچه بودم، پدر بزرگ به نظرم پیرمردی میآمد عبوس و تندخو که همیشه دربارهی طرز رفتار من یا برای دستور زبان به من ایراد میگرفت. بر اثر همین دعواها و ایرادهای کوچک، بابابزرگ کمکم در ذهن من به صورت آدمی بد و نفرتانگیز نقش بسته بود. ولی اکنون در بیمارستان بستری بود و از درد روماتیسم مینالید و مادرم هر روز به عیادتش میرفت. این عیادتها فایده هم داشت، چون مادرم معمولاً هر بار با یک کیسه پر از تخم مرغ تازه برمیگشت و در آن دوران قحط و تنگدستی که ما به سر میبردیم چنین نعمتی غنیمتی اشرافی بود. وقتی مادرم خودش نمیتوانست به آنجا برود مرا میفرستاد، و من سخت تعجب میکردم از اینکه پدربزرگ واقعاً مهربان بود و از دیدن من خوشحال. پرستاران بسیار دوستش میداشتند. بعدها برای من نقل کرد که با پرستارها شوخی میکرده و به ایشان میگفته که با اینکه روماتیسم بیچارهاش کرده ولی به کلی از کار نیفتاده است. این لاف و گزافها پرستاران را میخنداند و همه خوششان میآمد. وقتی روماتیسمش تسکین مییافت در آشپزخانهی بیمارستان کار میکرد و آن تخممرغها از آنجا به ما میرسید. روزهایی که به عیادتش میرفتیم معمولاً در رختخواب بوده و بیآنکه کسی متوجه شود کیسهی تخممرغ را از زیر پتو بیرون میکشید و به من میداد، و من هم پیش از رفتن، آن را در لای شلوار ملوانی که به پا داشتم میچپاندم.ما هفتهها با تخممرغ به سر بردیم و آن را به انواع و اقسام، از نیمرو و نیمبند و پخته با شیر، مصرف کردیم. هرچه پدربزرگ به من میگفت که پرستارها همه دوست او هستند و کم و بیش از ماجرای بیرون دادن تخممرغ مطلعند با این حال من همیشه وقتی میخواستم از بیمارستان بیرون بروم و آن تخممرغها را با خود داشتم میترسیدم و وحشت میکردم از اینکه نکند یک وقت روی کف واکسزدهی سالن لیز بخورم یا شلوار ورقلمبیدهی مرا ببینند و مشکوک بشوند. و عجب آنکه وقتی من میخواستم بروم کسی نبود و پرستارها غیبشان میزد. و به راستی چه روز حزنانگیزی بود آن روز که پدربزرگم خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردند.
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:34 PM
پرسش قدیمی
پرسش قدیمی (داستان واقعی)
در سال 1951، آلبرت اینشتین، برندهی جایزهی نوبل در فیزیک، در دانشگاه «پرینستون» درس میداد. او از دانشجویان سال آخر امتحان گرفته بود و داشت به دفترش میرفت. استادیار کنار او راه میرفت و اوراق امتحانی دانشجویان را با خود حمل میکرد.استادیار که در حضور بزرگترین فیزیکدان قرن بیستم احساسی از خجالت داشت، از او پرسید: «دکتر اینشتین، آیا امتحانی که از این دانشجویان گرفتید همان امتحانی نبود که سال قبل از آنها گرفتید؟» اینشتین برای لحظهای فکر کرد و گفت: «بله، همان امتحان بود.»استادیار با تردید پرسید: «اما دکتر اینشتین، چگونه میتوانید به یک کلاس در دو سال پیاپی یک سؤال را بدهید؟»اینشتین جواب داد: «بله، اما جوابش تغییر کرده است.»
برگرفته از کتاب:
برایان تریسی؛ راهکار برتر؛ برگردان مهدی قراچهداغی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر آسیم 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:34 PM
شاد باشید
شاد باشید (داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «در زندگی چیزی نیست که مرا خوشحال کند، چرا که من همیشه خود به خود و از ته دل خوشحال هستم و ذات خوشحالی در درونام میجوشد.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک بار که «لاری کینگ» [1] گویندهی معروف امریکایی مشغول مصاحبه و گفتوگو با «ورنر ارهارد» [2] بود، من هم خوشبختانه به تلویزیون نگاه میکردم. «ارهارد» در آن زمان برای کار به روسیه رفته و در آنجا زندگی میکرد. بعد از آنکه «ارهارد» گفت که امکان دارد به زودی به امریکا برگردد، لاری کینگ پرسید، آیا بازگشت به وطن او را خوشحال خواهد کرد؟ «ارهارد» از این سؤال ناراحت شد و گفت: «در زندگی چیزی نیست که مرا خوشحال کند، چرا که من همیشه خود به خود و از ته دل خوشحال هستم و ذات خوشحالی در درونام میجوشد.»
-------------------------------------------------
1. Larry King
2. Werner Erhard
برگرفته از كتاب:
استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:35 PM
مجموعه داستانهاي خواندني(گردآوري:Silicon) مردی با کت قهوهای (پارهی نخست)
ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
ژنرال گرانت از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت.
ژنرال هیندنبرگ بر فراز تپه ایستاد.
ماه از پشت انبوهی از بوتهها بیرون آمد.
در حال نوشتن تاریخ انسانها هستم. با اینکه نسبتاً جوان هستم اما تا به حال سه جلد از این قبیل کتابهای تاریخی نوشتهام. میشود گفت پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام.همسرم جایی این دور و برها درون خانه است؛ خانهای که ساعتهاست در آن نشستهام و دارم مینویسم. زن بلندقدی است، با موهای مشکی که کمی به خاکستری گراییده است. گوش کنید. دارد به نرمی از پلهها بالا میرود. تقریباً هر روز همینطور آرام راه میرود و کارهای خانه را انجام میدهد.از شهری در ایالت آیوا به این شهر آمدم. پدرم یک نقاش سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد. من راهم را از دانشگاه انتخاب کردم و در نهایت، یک تاریخدان شدم. این خانهی ماست. خانهای که در آن زندگی میکنم و اینجا اتاقی است که در آن کار میکنم. تا به حال سه مجموعهی تاریخی نوشتهام که در آنها از چگونگی شکلگیری ایالتها و دلایل وقوع جنگها صحبت کردهام. میتوانید کتابهایم را ببینید. همچون سربازان وظیفهشناس، شق و رق، در قفسههای کتابخانه ایستادهاند.من هم مثل زنم قد بلندی دارم. شانههایم مختصری افتادهاند. اگرچه جسورانه مینویسم، درکل آدم کمرویی هستم. دوست دارم درِ اتاق را ببندم و در تنهایی بنشینم و به کارهایم برسم. کتابهای زیادی اینجاست. تاریخ ملتهاست که مدام از این سو به آن سو رژه میرود. اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتابها جریانهایی توفنده در حال گذر است.
ناپلئون از تپهای پایین میآید و به سوی میدان جنگ میتازد.
ژنرال گرانت در جنگل گام برمیدارد.
اسکندر از تپهای پایین میآید و به سوی میدان جنگ میتازد.
زنم نگاهی جدی و عبوس دارد. بعضی وقتها که به نگاهش فکر میکنم ترس برم میدارد. بعدازظهرها از خانه بیرون میرود و پیادهروی میکند. به فروشگاه میرود یا به همسایه سر میزند. مقابل خانهی ما، خانهی زردرنگی قرار دارد. زنم از در پشتی خارج میشود و از خیابانی که بین خانهی ما و خانهی زردرنگ است رد میشود. در بسته میشود و پس از مدتی انتظار، چهرهی زنم در پسزمینهی تابلویی زردرنگ شناور میشود.
ژنرال پرشینگ از تپهای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.
اسکندر از تپهای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.
مسائل کوچک در ذهنم رشد میکند و بزرگ میشود. پنجرهی کوچک روبروی میز کارم چهارچوب قاب عکس کوچکی را در ذهنم تداعی میکند. هر روز به این قاب خیره میشوم و با حسی عجیب در انتظار رخداد تازهای مینشینم. دستهایم میلرزد. صورتی که از میان قاب میگذرد، چیزی در خود نهفته دارد که نمیتوانم از آن سر در بیاورم. صورت شناور میگذرد و بعد میایستد. از راست به چپ و از چپ به راست میرود و بعد، در جای خودش متوقف میشود. چهره، مدام در ذهنم نقش میبندد و میگریزد. چشمهایش از من روی میگردانند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم میافتد...
شروود آندرسن
ادامه دارد ...
shirin71
07-29-2011, 03:35 PM
ترس از آینده
ترس از آینده ( داستان واقعي )
در سال 1943 در حالیکه سه تا از دندههایم بشدت مجروح و ریهام سوراخ شده بود مرا به یکی از بیمارستانهای مکزیک جدید رساندند. این اتفاق وقتی رخ داد که من میخواستم در یکی از مانورهای دریائی در جزایر «هاوایی» [2] از قایق پیاده شوم. من برای پریدن از روی قایق موتوری آماده بودم که ناگهان موجی قایق را به شدت تکان داد و من تعادل خود را از دست دادم و با فشار زیادی به زمین خوردم که در اثر همین زمین خوردن، دندهها و ریهام به سختی آسیب دید.سه ماه از بستری شدنم در بیمارستان گذشته بود که دکتر معالجم به من خبر داد که هیچ علائم بهبودی در من دیده نشده است. بعد از مدتی فکر در مورد این مسئله به این نتیجه رسیدم که علت عدم بهبودی من نگرانی و استرسی بود که به آن دچار شده بودم، من در گذشته آدم پر جنب و جوشی بودم و زندگیام پر از فعالیت بود ولی در مدت سه ماهی که بستری بودم به جز اینکه شبانهروز به پشت بخوابم و فکر کنم، کار دیگری نکرده بودم. هر چقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر نگران میشدم. ترسم از این بود که آیا در آینده جایی در این دنیا خواهم داشت یا نه؟ آیا میتوانم ازدواج کنم و یک زندگی معمولی داشته باشم یا تا آخر عمر فقط یک فرد بیمار و بیمصرف خواهم بود؟از دکتر خواستم مرا به بیمارستانی که بنام «باشگاه حومهی شهر» مشهور بود منتقل کند. در این بیمارستان بیماران میتوانستند به هر کاری که دوست داشتند بپردازند. من بعد از انتقال به این بیمارستان به بازی بریج علاقمند شدم و در مدت شش هفته این بازی را به خوبی آموختم و کتب مربوط به اصول این بازی را مطالعه کردم. بعد از این مدت هر روز عصر خود را سرگرم بازی میکردم و همینطور به نقاشی نیز علاقمند شدم و زیر نظر استاد ماهری، روزی دو ساعت نقاشی میکشیدم و بعد از مدتی در نقاشی نیز پیشرفت کردم. منبت کاری را هم آموختم و آنقدر خود را سرگرم و مشغول کردم که دیگر فرصتی برای نگران شدن نداشتم و اصلاً دربارهی نقص بدنی خود فکر نمیکردم.بعد از سپری شدن سه ماه پزشکان و پرستاران به ملاقاتم آمدند و به من تبریک گفتند که معجزه کردهام و باعث بهبودی خویش شدهام. کلماتی که آنها بیان میکردند، دلنشینترین سخنانی بود که در همهی عمرم شنیده بودم و دلم میخواست از شادی فریاد بکشم.نکتهی قابل توجهی که میخواهم یادآور شوم این است که در تمام مدتی که من به پشت خوابیده و فقط فکر میکردم و برای آیندهی خود نگران بودم کوچکترین نشانهی بهبودی در من نمایان نشده بود. در واقع من بدنم را با نگرانیها و استرسهای بیهوده، ضعیف و مسموم کرده بودم، به طوری که اجازه نمیدادم حتی دندههای شکستهام ترمیم شود و جوش بخورد، اما به محض اینکه خود را با بازی بریج، نقاشی و منبت کاری مشغول کردم پزشکان اظهار کردند که معجزه شده و من شفا یافتهام.در حال حاضر زندگی عادی و راحتی دارم و ریه و دندههایم درست مثل شما سالم و نیرومند شده است.
------------------------------------------------
دیل هیوز [1]
1. Del Huhes
2. Hawaiian
برگرفته از كتاب:
آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:35 PM
پروژهی آنتوِرپ
پروژهی آنتوِرپ (داستان واقعی)
در بلژیک تجربهای کسب کردم که درس بزرگی به من آموخت.روابط من با آنتوِرپ [1] در سال 1984 شروع شد. در آن هنگام پیشنهاد غیرمنتظرهای دریافت کردم که پالایشگاه نفت این شرکت را در شهر بخرم. قبل از هر چیز مدیر شعبهی لندن دوو را مأمور کردم تا از طریق بازارهای مالی لندن دربارهی این شرکت تحقیق کند. همچنین مدیری متخصص در بازار نفت بینالمللی را فرستادم تا دربارهی این شرکت در آنتورپ تحقیق کند.از گزارشهای فرستادگانم متوجه شدم که این شرکت مشکلات کارگری قابل توجهی داشته و دارد ضرر میدهد. رئیس این شرکت قبلاً پیشنهادهایی به شرکتهای مشهور ژاپنی، آلمانی و امریکایی داده بود که این شرکت را تملک کنند ولی هیچکدام نپذیرفته بودند. من به این نتیجه رسیدم که شرکت مورد نظر نباید در وضعیت مالی خوبی باشد.از مدیری که برای بازدید شرکت رفته بود، نظرخواهی کردم. او گفت که اگرچه وسایل و دستگاهها کاملاً کهنه و قدیمی هستند، ولی کارخانه با کمی بازسازی، قابل استفاده خواهد بود. او متوجه شده بود که کارگران احساس میکنند که رئیس شرکت به کارخانه علاقهای ندارد و بقیهی مدیران نیز بیشتر به تعطیل آن گرایش دارند و هیچ تمایلی به نجات آن ندارند.بنابراین، تصمیم نهایی با من بود. تصمیم نهایی را برمبنای نتایج بررسی دقیق دو بُعد از عملیات گرفتم.اول آنکه اگرچه دستگاهها کهنه و قدیمی بودند، قادر به تولید 65 هزار بشکه نفت در روز بودند. قیمت پیشنهادی 5/1 میلیون دلاری برای کل کارخانه بسیار کمتر از هزینهای بود که برای ساختن یک تأسیسات جدید لازم بود.دوم، نیروی کار بود. من تشخیص دادم که پایین بودن اخلاق کاری نتیجهی مستقیم بیتفاوتی رئیس شرکت و غفلت مدیران بود. فکر کردم که اگر نیروی مدیریتی خوبی به آنجا ارسال کنم تا بتواند نگرش و طرز تلقی کارگران و پرسنل را تغییر دهد، پروژه امکانپذیر است. احساس کردم که نیروی کاری خسته از مدیریت بیتفاوت و کهنه است و سالها با آنها درگیری داشته، با یک مدیریت تازه و فعال نظرشان تغییر میکند.سوم، مشکل مسئلهی نفت خام بود و در اینجا بیشترین اطمینان به موفقیت را داشتم. قبلاً دولت لیبی به من اطمینان داده بود که حجم معینی نفت خام در اختیار ما بگذارد. قبلاً وقتی دولت لیبی با مشکلات ارز خارجی مواجه شد، ما مشکل را با یک معاملهی پایاپای حل کرده بودیم که نفت خام دریافت کنیم و درعوض یک پروژهی ساختمانی آپارتمانی عظیم را اجرا کنیم. مالکیت یک پالایشگاه یک سرمایهگذاری عاقلانه برای ما بود، چون سود بسیار بیشتری در نفت تصفیه شده نسبت به نفت خام وجود دارد. البته همیشه این احتمال وجود داشت که بازار مصرف برای بنزین، نفت خانگی و دیگر محصولات پالایش شده زیاد خوب نباشد. اگر تقاضای زیادی برای این محصولات نبود، میتوانستیم مقداری نفت خام بفروشیم و هرگاه بازار مصرف خوب شد، محصولات دیگر پالایشگاه را به فروش برسانیم.با در نظر گرفتن این ملاحظات، دستور دادم که پالایشگاه فوراً خریداری شود و کارها به جریان بیافتد. سال بعد، وقتی عمل فروش و جابهجایی انجام گرفت، یک تیم کارکشته از مدیران را انتخاب و به آنتوِرپ فرستادیم. نام شرکت را نیز به یونیورسال [2] تغییر دادیم تا با دوو هماهنگ باشد. دوو به معنای «کیهان بزرگ» میباشد. همهی کارها انجام شد تا یک محیط کاملاً جدید در شرکت خلق شود.در کمتر از یک سال، نتایج تلاشهای ما نه تنها آشکار بلکه بهتآور و شگرف شد. نیروی کار، انرژی و جان تازهای گرفته بود که با مدیریت همکاری و همدلی کند و فکر میکنم از الگوی پرسنل دوو یک یا دو چیز مهم نیز آنها آموختند. در مدت یک سال، شرکت کاملاً متحول شده بود و به سوددهی رسید. سپس، فروش آنقدر بالا رفت که پیشنهادی از رئیس سابق شرکت دریافت کردیم که حاکی از تمایل خرید مجدد شرکت به 5 برابر قیمتی شده بود که ما برای آن پرداخته بودیم. درنتیجهی این موفقیت، شهرتی بینالمللی به عنوان متخصص ایجاد تحول و دگرگونی بدست آوردم.اما علت آنکه برای پروژهی آنتورپ ارزش زیادی قائل هستم به خاطر شهرت و یا سود آن نیست، بلکه به خاطر درسی است که از آن آموختم که همانا اهمیت تصمیمگیری بود.شرکتهای مشهور در ایالات متحده، ژاپن، آلمان و انگلستان همه این پیشنهاد را دریافت کرده بودند و تنها امکانات را مورد ارزیابی قرار داده بودند. اما همهی آنها با سطحینگری به این پیشنهاد پاسخ منفی داده بودند.
--------------------------------------------------
1. Antwerp
2. Univeresal (جهانی).
برگرفته از كتاب:
کیموو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمتاللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:35 PM
نبرد مانماوث
نبرد مانماوث (داستان واقعی)
روز 28 ژوئن سال 1778، حوالی شهر فریهولد [1] نیوجرسی [2] هوا به شدت گرم و مرطوب بود. در این روز که در تاریخ جنگهای انقلابی امریکا به عنوان حادثهای مهم رقم خورد، جرج واشنگتن [3] که مدتها با سربازان انگلیسی جنگیده بود، تصمیم گرفت با رو در رویی کامل با دشمن، تکلیف جنگ را یکسره کند.بعد از حملهای غافلگیرانه و به دنبال آن، عقبنشینی ژنرال چارلز لی [4] امریکایی، نیروهای انقلابی تحت فرماندهی ژنرال واشنگتن، با آتش توپخانه مواضع سربازان انگلیسی را گلولهباران کردند. این بزرگترین نبردی بود که تا آن زمان میان انقلابیون امریکایی و سربازان انگلیسی رخ داده بود. ساعتها در دمای 100 درجهی فارنهایت، توپخانهی طرفین صدها تُن آتش و آهن به سمت یکدیگر شلیک کردند. طرفین دعوا هر کدام ده توپ داشتند و تا مدتی مدید هیچیک از طرفین نتوانستند به موفقیت چشمگیری دست پیدا کنند.با ادامهی جنگ، بسیاری از رزمندگان، گرفتار خستگی و فرسودگی شدند. بسیاری از آنها آب میخواستند. در این زمان مری هِیز [5]، همسر ویلیام هِیز [6] توپچی، با ظرفی پُر از آب به صف مقدم جبهه آمد تا به سربازان تشنه آب برساند. او قبلاً هم از این قبیل کارها کرده بود. او در تمام طول جنگ در کنار شوهرش سفر کرده بود. این کاری بود که بسیاری از همسران رزمندگان در آن زمان انجام میدادند. مری هیز برای سربازان غذا میپخت و جراحات سربازان را پانسمان میکرد. او به اندازهی سربازان ارتش امریکا با عزمی راسخ خود را وقف آرمان آزادی کرده بود. او حتی زمستان بسیار سخت و شدید در منطقهی والی فورج [7] را در کنار سربازان پشت سر گذاشته بود.در این روز گرم، آبرسانی وظیفهای تمام وقت بود؛ هر چند مری در ضمن این کار به مجروحان هم رسیدگی میکرد. او در جریان آبرسانی متوجه شد که شوهرش جای خود را به سرباز دیگری داده بود تا استراحت کند و به علت مجروح شدن آن سرباز دوباره مجبور شده بود که پشت توپ قرار بگیرد. جنگ به حدی شدید بود که امریکائیان نمیتوانستند حتی یکی از توپهای خود را رها کنند، زیرا همین کار میتوانست به شکست آنها منجر گردد.در همین زمان ویلیام در اثر آتش دشمن از پای درآمد. مری که شاهد کشته شدن شوهرش بود، لحظهای تردید نکرد. او به اندازهی کافی با ارتشیان نشست و برخاست کرده بود که بداند چه باید بکند. با توجه به کمبود نیرو، مری رفت و پشت توپ همسرش نشست.یکی از سربازان اهل کِنکتیکات [8] بعدها در اتوبیوگرافی خود در خصوص اقدام مری نوشت:«در حالی که پشت توپ نشسته بود و آن را آمادهی تیراندازی میکرد، آتش یکی از توپهای دشمن از بین پاهایش گذشت. این گلوله که به خود مری آسیبی نرساند، بخش پایین دامن او را کَند و با خود برد. مری با نگاهی بیاعتنا به این صحنه به کارش ادامه داد.»بعد از ساعتها جنگیدن، نیروهای انگلیسی به اجبار عقبنشینی کردند. نیروهای امریکایی در نبرد پیروز شده بودند.با آنکه نبرد مانماوث [9]، به لحاظ فتوحات جنگی پیروزی چشمگیری محسوب نمیشد، اما پیروزی سیاسی بزرگی بود که روحیهی سربازان را بالا برد. نیروهای انقلابی امریکا با سربازان انگلیسی رو در رو شده و آنها را به عقب رانده بودند و در این طولانیترین نبرد در جنگهای میان امریکا و انگلیس، سربازان انگلیسی دو تا سه برابر امریکاییها تلفات دادند. جرج واشنگتن در پایان این پیروزی، مری هیز را به درجهی افسری مفتخر ساخت.
--------------------------------------------------
1. Freehold
2. New Jersey
3. George Washington
4. Charles Lee
5. Mary Hays
6. William Hays
7. Valley Forge
8. Connecticut
9. Battle of Monmouth
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:35 PM
پنجاه سال بعد
پنجاه سال بعد (داستان واقعی)
پدرم در جنگ جهانی دوم، خلبان آلمانی بود و در جریان یک پرواز اکتشافی در شرق فرانسه، نیروهای فرانسوی به او حمله کردند و تیربارهایشان، هواپیمای او را از کار انداخت. با اینکه موتور هواپیما از کار افتاده بود، اما توانست از مرز سوئیس بگذرد و در مزرعهای وسط کارگران متحیر علف خشککن، سقوط کنترلشدهای داشته باشد. با پایان گرفتن جنگ از زندانی که در سوئیس بیطرف قرار داشت به آلمان برمیگردد، درسش را ادامه میدهد، در رشتهی زمینشناسی فارغالتحصیل میشود و اتفاقاً به ایالات متحده مهاجرت میکند.نیمقرن بعد از حادثهای که زمان جنگ برایش پیش آمد و نزدیک به پایان دورهی کاریاش به عنوان استاد زمینشناسی در یکی از دانشگاههای معتبر آمریکا، بخشی از این تجربه را با گروهی از دانشجویانی که در پایان یک روز کار زمینشناسانه، دور آتشی در فضای باز جمع شده بودند در میان گذاشت. در همان موقع، یکی از دانشجویان حرفش را قطع کرد و گفت: «بگذارید من داستان را تمام کنم.» و در نهایت تعجب همه، آن دانشجو به دقت شرح داد که چهطور کارگران مزرعه عکاس ناظری را که روی صندلی پشتی پدرم نشسته بود، مرده پیدا کردند و پدرِ مبهوت اما سالمِ مرا از آن هواپیما نجات داده، به او آب و غذا دادند تا پلیس سوئیس آمد و او را با خود برد. آن دانشجو این داستان را بارها از مادرش در جوانی شنیده بود. مادرش آنموقع، یکی از دختران کارگری بود که در آن مزرعهی سوئیسی کار میکردند.
گیزلا کلوز اویت
استنفورد، کالیفرنیا
برگرفته از كتاب:
داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:36 PM
امنیت شغلی مرهون منصب است نه استعداد
میگویند در جنگ جهانی اول و در میدان نبرد، سربازی تعرضکنان فریاد میکشد: «کبریتت را خاموش کن!» و بعد شرمنده خاطر متوجه میشود بر سر «جنرال پرشینگ»، معروف به «بلک جک»، فریاد کشیده است. سرباز که از ترس تنبیه به تتهپته افتاده سعی میکند از جنرال عذرخواهی کند. اما پرشینگ مهربانانه با دست به پشت او میزند و میگوید: «پسرم، حق با تو است، برو خدا را شکر کن که من ستوان 2 نیستم.» نکتهی داستان به قدر کافی روشن است. هر قدر توانایی واقعی شخص بیشتر باشد، میزان اعتماد به نفس و احساس اطمینان او بیشتر است.
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضلاله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
shirin71
07-29-2011, 03:36 PM
مسؤلیت در قبال خود
مسؤلیت در قبال خود (داستان واقعی)
مری در کوبا متولد شده بود. دو ساله بود که به اتفاق خانوادهاش به میامی آمدند. در محلهی بسیار خطرناکی از شهر که مواد مخدر و جنایت، بخشی از زندگی روزمره محسوب میشد و در فقر شدید زندگی میکردند. اما مری از همان دوران کودکی و از زمانی که هشت سال بیشتر از عمرش نمیگذشت، تصمیم گرفت خلاف روال دخترها که اغلب خدمه یا در نهایت صندوقدار یک فروشگاه میشدند، کاری دیگر بکند. به همین دلیل ساعیانه به مدرسه رفت. گاه برای رفتن به مدرسه مجبور میشد از روی اشخاصی که مست و بیهوش روی پیادهروها افتاده بودند، عبور کند. به این امید که درس بخواند و برای خود زندگی بهتری تدارک ببیند.مری سرانجام میامی را ترک کرد. خوب درس خواند و استعداد موسیقیاش را به نمایش گذاشت. او میدانست که وظیفهی ادارهی زندگیش به عهدهی خود اوست. اینک یکی از مشهورترین خوانندگان لاتین است و در بسیاری از آگهیهای تجارتی سراسر کشور صدایش به گوش میرسد.
برگرفته از كتاب:
شری کارتر- اسکات؛ اگر زندگي بازي است اين قوانينش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مريم بيات و مهدي قراچهداغي؛ تهران: نشر البرز 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:38 PM
رؤياي بر باد رفته
رؤياي بر باد رفته (داستان واقعي)
سالها پیش در اسکاتلند خانواده «کلارک» تنها یک رؤیا در سر می پروراند و آن هم سفر به آمریکا و گشت و گذار و سیاحت آن سرزمین بود. کلارک به سختی کار میکرد و همسرش صرفهجویی، تا بتوانند هزینه این مسافرت رؤیایی را فراهم کنند. البته چند سالی طول کشید تا توانستند به اندازه کافی پول پسانداز کنند و پاسپورتهای خود را بگیرند و خانواده که مرکب از زن و شوهر و هشت بچه بودند عازم سفر شوند و در یک کشتی مجلل تفریحی بلیتهای خود را رزرو کنند.ناگهان اتفاقی غير منتظره رویاهای چندین سالهاشان را بر باد داد. پسرکوچک کلارک را سگی گاز گرفت و پزشکی که او را معالجه کرد تشخیص بیماری هاری داد و بلافاصله مراتب را به مقامات بهداشتی گزارش کرد. خانواده کلارک در قرنطینه محبوس شد و مقرر گردید دو هفته تمام این محدوديت اعمال شود.کلارک که مغموم و اندوهگین گشته بود روزها به ساحل میرفت و شاهد جدا شدن كشتيها از اسکله بندرها میشد و با حسرت دور شدن آنها را تماشا می كرد و به سرنوشت سگی خود لعنت میفرستاد.پنج روز از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان خبر تأسفباوی در اسکاتلند پیچید: كشتی تایتانیک که قرار بود کلارک و عائلهاش با آن به آمریکا بروند در آبهاي اقيانوس غرف شده بود. ناو غول پيكري كه در آن عهد و زمانه آن را «غرق ناشدني» توصيف كرده بودند. تايتانيك با خود صدها مسافر نگونبخت را به اعماق دریا کشانده بود. خانواده كلارك نيز که قرار بود با این سفینه مجهز که آن را « شهرک شناور» مينامیدند به سفر بروند در اثر یک حادثه غیرمترقبه جا مانده و در نتیجه از مرگی سهمگین نجات یافته بودند. وقتی که آقای کلارك این خبر را شنید دست به دعا برداشت و شکر خدای را بجا آورد.
برگرفته از كتاب:
جك كانفيلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:38 PM
پسر ترسو
پسر ترسو (داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر میکند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بن در نزدیکی یک منطقهی فقیرنشین در «سنتجوزف» واقع در «میسوری» بزرگ شد. پدرش خیاط مهاجری بود که درآمد کمی داشت. گاهی حتی چیزی برای خوردن یا گرم کردن خانه نداشتند. بن همیشه یک سطل ذغال برمیداشت و به انتهای خط راهآهن در آن نزدیکی میرفت و تکههای زغال جمع میکرد. او از کوچههای پشتی میگذشت تا بچههای مدرسه او را نبینند.ولی اغلب او را میدیدند. سرگرمی گروهی از بچهها این بود که در کمین او نشسته و او را بزنند. آنها زغالها را در خیابان پخش میکردند و او را گریان به خانه میفرستادند. به همین دلیل بن همیشه میترسید و احساس حقارت میکرد.همیشه وقتی نوع برخوردمان را تغییر دهیم، همه چیز تغییر میکند. پیروزی درون ما، تا آمادگی آن را نداشته باشیم، خود را نشان نمیدهد. بن با خواندن کتاب «مبارزات رابرت کاوِردیل» نوشتهی «هوراشیو الگر» به اندیشهی مثبت رو آورد.در این کتاب، بن، ماجراهای پسر جوانی مثل خودش را خواند که با اتفاقات مختلفی مواجه بود و با شهامتی که بن همیشه آرزوی آن را داشت، توانست بر آنها پیروز شود.بن هر کتابی از «هوراشیو الگر» بود، قرض میکرد و میخواند. او هنگام خواندن کتابها نقش قهرمان آنها را بازی میکرد. او تمام زمستان، گوشهی آشپزخانه مینشست و داستانهایی در مورد شهامت و موفقیت میخواند و بدون اینکه متوجه شود، نگرش مثبت را در خود پرورش داد.ماهها بعد، بن دوباره برای جمع کردن زغال به نزدیکی خط راهآهن رفت. از فاصلهی دور سه نفر را دید که پشت ساختمانی پنهان شدند. اول فکر کرد که برگردد. بعد یاد قهرمان داستانهایش افتاد و سطل را محکم گرفت، مثل قهرمان داستانهای الگر.درگیری سختی بود. هر سه نفر با هم به بن حمله کردند. سطل از دستش افتاد، با تعجب دستهایش به سمت آن وحشیها رفت. با دست راست مشتی به دهان یکی از آنها زد و با دست چپ به شکمش. بن درعین ناباوری دید که آن پسر برگشت و فرار کرد. دو نفر دیگر همچنان به او لگد میزدند. بن با زانو ضربهی محکمی به یکی از آنها زد و دیوانهوار به شکم و دهان او مشت میکوبید. اکنون تنها سردستهی آنها باقی مانده بود. او روی بن پرید، اما بن او را پایین کشید. هر دو روبهروی هم ایستادند و به هم خیره شدند. بعد هم مشت پشت مشت، سر دستهی گروه عقب عقب رفت و فرار کرد.شاید این خشونت کافی بود، ولی بن تکه زغالی هم به سوی او پرتاب کرد.تازه آن موقع بود که بن متوجه شد از دماغش خون میآید و چند جای بدنش کبود شده است، ولی میارزید. روز بزرگی بود. او ترس را شکست داده بود.نه بن قویتر شده بود و نه آن پسرانِ شرور ضعیفتر. تنها چیزی که فرق کرده بود نگرش بن بود. او به جای ترس مقابل خطر ایستاد. او تصمیم گرفته بود دیگر زیر بار زورگوییهای آن وحشیها نرود. از آن به بعد تصمیم گرفت دنیایش را تغییر بدهد و داد.
برگرفته از كتاب:
ناپلئون هیل - کلمنت استون؛ موفقيت نامحدود در 22 روز؛ برگردان هدي ممدوح؛ تهران: مؤسسه فرهنگي هنري نقشسيمرغ 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:38 PM
بهایش هرچه میخواهد باشد
بهایش هرچه میخواهد باشد (داستان واقعی)
در سال 1987، «جان آساراف»، جوان از تورونتو در آنتاریو، به ایندیانا پولیس در ایندیانا رفت تا در عملیات آزادسازی معاملات املاک ری- ماکس شرکت کند. جان واقعاً میخواست بهای این کار را بپردازد.وقتی دوستانش در رستوران مشغول صرف نهار بودند، جان در مورد رؤیای متقاعد کردن ادارات معاملات املاک فعلی برای پیوستن به سیستم ری- ماکس فکر میکرد. جان به مدت پنج سال، هر روز حداقل به پنج تا از نمایندگان معاملات املاک مراجعه کرد.ابتدا همین که از دفتر آنها خارج میشد، به او میخندیدند. چرا آنها میبایست بخشی از درآمد موجود یا شهرت خود را برای پیوستن به سیستم جدیدی که دو بار شکست خورده بود میپرداختند؟ اما جان علاقهی زیادی به رؤیای خود داشت. در این اشتیاق، او حتی سعی کرد در دفتر درجه یک معاملات ملکی در همان زمان در ایندیانا ثبتنام کند. آنها معتقد بودند که او دیوانه شده است. اما جان اصرار کرد و فقط پنج سال بعد، او و همراهانش یک بیلیون دلار سود کردند و این نمایندگی را گرفتند. امروز ری- ماکس ایندیانا از 1500 فروش به قیمت بیش از چهار بیلیون دلار در سال سود تولید میکند و سالی بیش از صد میلیون دلار کمیسیون میگیرد.امروز، جان، بیهیچ دردسری، درآمدی دائمی از شرکتش در ایندیانا کسب میکند و در کالیفرنیای جنوبی زندگی میکند، که در آنجا وقت زیادی برای بازی کردن با پسرانش، دنبال کردن دیگر موارد تجاری مورد علاقهاش، نوشتن کتابها و آموزش فرمول «رموز موفقیت» خود به دیگران دارد.
برگرفته از كتاب:
جک کنفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:38 PM
بهترین طبابت
بهترین طبابت (داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «ما پزشکان وقتی که با انسانهای فقیر و بیمار سروکار پیدا میکنیم، انسانی را میبینیم که نقابی بر چهره ندارد و ضعیف و آسیبپذیر است و در اینجاست که باید قلبی رئوف و مهربان داشته باشیم مبادا که همنوعان خود را خوار و حقیر بشماریم.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر پزشک نباشید، شاید نام «ویلیام اوسلر» را نشنیده باشید. او پزشک، استاد دانشگاه و نویسندهای بود که تا روز مرگ خود در 1919 در سن 70 سالگی طبابت میکرد و درس میداد. کتاب او، «اصول و راه و رسم طبابت»[1]، به مدت 40 سال بر تربیت پزشک در سراسر دنیای انگلیسیزبان، چین و ژاپن تأثیر گذاشت. اما بزرگترین خدمت او به مردم جهان این نبود. اوسلر سعی میکرد که چشم دل انسان را به حرفهی پزشکی بازگرداند.عشق و علاقهی اوسلر به رهبری، در دوران کودکی او آشکار بود. سردستگی و سردمداری در ذات و طبیعت او بود و بانفوذترین دانشآموز مدرسه به حساب میآمد. همیشه با مردم میجوشید. هر کاری که میکرد، از اهمیت برقراری روابط و مناسبات حکایت مینمود. از دورهی نوجوانی که گذشت و دکتر شد، انجمن پزشکان امریکا را تأسیس کرد تا پزشکان دور هم جمع شوند، اطلاعات خود را مبادله کنند و پشتیبان یکدیگر باشند. در مقام معلمی، شیوهی عمل دانشکدههای پزشکی را عوض کرد، دانشجویان پزشکی را از درون کلاسهای خشک بیرون کشید و به بیمارستانها برد تا با بیماران سروکله بزنند. اوسلر معتقد بود که دانشجو قبل از هر چیز و به بهترین وجه از خودِ بیمار یاد میگیرد.اما عشق اوسلر به این بود که به دکترها حس همدردی بیاموزد و پزشکانی تربیت کند که دلشان برای بیمار بسوزد. به جمعی از دانشجویان پزشکی گفت:«همانطور که در روزنامهها میبینید، مردم به شدت احساس میکنند که ما دکترها امروزه مسحور علم شدهایم؛ که توجه ما به جای بیمار به بیماری و جنبههای علمی آن جلب شده است. من از شما میخواهم که در حرفهی خود، بیشتر به خودِ بیمار توجه کنید ... ما پزشکان وقتی که با انسانهای فقیر و بیمار سروکار پیدا میکنیم، انسانی را میبینیم که نقابی بر چهره ندارد و ضعیف و آسیبپذیر است و در اینجاست که باید قلبی رئوف و مهربان داشته باشیم مبادا که همنوعان خود را خوار و حقیر بشماریم.»توانایی اوسلر در ابراز عطوفت و برقراری ارتباط در رفتار او با بیماری در گیرودار شیوع ذاتالریهی انفلونزایی 1918 پیداست. اوسلر غالباً وقت خود را در بیمارستانها میگذرانید، اما به سبب دامنهی وسیع آن بیماری همهگیر، بسیاری از بیماران را در خانهشان درمان میکرد. مادر دخترکی کوچولو روایت میکرد که اوسلر چگونه روزی دو بار به دیدن فرزندش میآمد، با مهربانی با او حرف میزد و با او بازی میکرد تا سرش را گرم کند و دربارهی نشانههای بیماری او اطلاعات جمع کند.روزی که اوسلر میدانست که به پایان زندگی دخترک چیزی نمانده است، با گل سرخ زیبایی که در کاغذی پیچیده بود و آخرین گل سرخ تابستانی باغچهاش بود، وارد شد. گل سرخ را به دختر کوچولو هدیه کرد و توضیح داد که حتی گل سرخ به مدتی طولانی در یک جا نمیماند و باید به خانهای جدید برود. کودک از شنیدن این کلمات و آن هدیه آرامش پیدا کرد و چند روز بعد درگذشت.
---------------------------------------------------
1. W. Osler. Principles and Practice of Medicine
برگرفته از كتاب :
جان ماکسول؛ صفت هاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
shirin71
07-29-2011, 03:39 PM
هنرمند راستین
هنرمند راستین(داستان واقعي)
سخنی از این داستان: «هنرمند، بدون توجه به مادهی سازنده، از آنچه در دست دارد، اثری گرانبها پدید میآورد.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در سال 1924، «ویلیام ولکات»، هنرمند نقاش انگلیسی، برای ثبت تاثیر نیویورک، آن شهر افسونگر، به آنجا سفر کرد. صبح یکی از روزها که در دفترِ کارِ یکی از همکاران سابق بود، میل شدید به طراحی در او بیدار شد، تکه کاغذی را که روی میز بود به دوستش نشان داد و گفت: «اگر اشکالی ندارد این کاغذ را بردارم؟» و دوستش پاسخ داد: «این کاغذ، کاغذ نقاشی یا طراحی نیست، کاغذ معمولی است.»ولکات که نمیخواست جرقهی الهام در ذهنش خاموش شود، در حالی که کاغذ لفاف را برمیداشت گفت: «هیچ چیز معمولی نیست، به شرطی که بدانی چهطور از آن استفاده کنی.»ولکات روی آن کاغذ معمولی دو نقش سردستی کشید. در همان سال، یکی از آن دو طرح به مبلغ پانصد دلار و طرح بعدی به مبلغ هزار دلار فروخته شد، که در آن سالها پول کلانی بود.افرادی که تحت تاثیر توانافزایان قرار دارند، مثل کاغذی هستند در دست هنرمندی با قریحه. هنرمند، بدون توجه به مادهی سازنده، از آنچه در دست دارد، اثری گرانبها پدید میآورد.
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضلاله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
shirin71
07-29-2011, 03:39 PM
اشتباه من
اشتباه من (پارهي نخست)
من رانندهی شیفت روز شرکت تاکسی زرد «دیتون» بودم و دستمزد ساعتی ناچیزی میگرفتم. تابستان سال 1966 بود و شهر گرفتار موج گرما. همه حساس و تحریکپذیر شده بودند، از جمله خود من. یک روز بعدازظهر توی تاکسی جلو هتل «بیلتمور»، جای بزرگ و زیبایی که تازه دوران شکوفاییاش را پشت سر گذاشته بود، نشسته بودم. شیشهی تمام پنجرهها را پایین کشیده بودم تا بتوانم کوچکترین نسیم را از آن هوای راکد به داخل ماشین بکشم. امیدوار بودم که مسافر فرودگاه به پستم بخورد.اما در عوض از مرکز از طریق بیسیم به من خبر دادند که به روزنامهفروشی «ویلکی» بروم و یک شماره «ریسینگ گزت» بخرم. بعد به فروشگاه «لیبرال مارکت» در مرکز شهر بروم و شش بطری نوشیدنی «شوئنلینگ»، یک قوطی کوچک غذای ماهی قرمز و یک بسته سیگار «وایت اول» بخرم. هیچ چارهای نبود و مجبور بودم از جیب خودم پول جنسها را بدهم. احتمالاً مشتری پولم را پس میداد؛ برای همین باید قبضش را نگه میداشتم. بعد به من گفتند که جنسها را برای آپارتمان «بی. سه» به آدرس خیابان سوم ببرم که بنای آپارتمانی در یک محلهی درب و داغان به ذهنم آمد.اعتراض کردم. نمیخواستم فرصت احتمالی مسافر فرودگاهی را از دست بدهم. در عین حال هم دوست نداشتم پولی را که از جیبم خرج کرده بودم از دست برود؛ چون میترسیدم نتوانم دوباره آن را جمع کنم یا بدتر از آن مجبور به دزدی شوم. فرستنده دیگر پشت بیسیم حوصلهاش سر رفته بود و به من گفت که این آدم، مشتری دائم است و نگران پولم نباشم، ضمناً باید راه بیفتم یا اینکه تاکسی را در اختیار رانندهی دیگری بگذارم که او این کار را انجام بدهد. وقتی این را گفت راه افتادم.هر چند توی دلم به مشتری ناسزا میگفتم. تصور میکردم باید از آن آدمهای مرفه مزخرف باشد که آنقدر تنبل است که حوصلهی غذا دادن به ماهی قرمزش و برطرف کردن نیازهایش را ندارد. انجام این ماموریت برای کسی که از محل زندگیاش معلوم بود نمیتواند تمام پول مرا پرداخت کند، کفرم را درآورده بود.به روزنامهفروشی ویلکی رفتم و یک ریسینگ گزت خریدم، بعد از خیابان پایین رفتم و به فروشگاه لیبرال مارکت رسیدم و از آن غذای ماهی قرمز و آبجو و سیگار گرفتم و به سمت نشانی مشتری به راه افتادم. ساختمان آپارتمان متعلق به دههی 1980 بود؛ یک آپارتمان چهار طبقه با آجرهای تیره و نسبتاً قابل تحمل. وارد شدم. بوی دود تنباکوی مانده، ژامبون و کپک میآمد؛ همان بویی که معمولاً آدم در چنین جاهایی به مشامش میخورد. وقتی به راهروی طبقهی سوم رسیدم، درِ سیاهِ چوبیِ آپارتمان «بی. سه» را زدم. جوابی نیامد. میشنیدم که چیزی به سمت در میآید، اما صدای پا نبود. بالاخره در باز شد ولی کسی را ندیدم؛ هیچکس را، تا اینکه پایین را نگاه کردم...
shirin71
07-29-2011, 03:39 PM
اشتباه من
اشتباه من (پارهي دوم)(داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «پیشداوری در مورد دیگران تقریباً در اغلب موارد اشتباه است.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
... آنجا روی یک سکوی تختهای مردی بود که داشت به من نگاه میکرد. هیکل لاغر و موی کمپشت مشکی داشت و تیشرت سفید با شلوار پشمی طوسی پوشیده و کمربند باریک مشکی روی آن بسته بود. پاهای بسیار کوتاهی داشت، تقریباً به اندازهی دستهای من.
معلول مضاعفی بود که خودش را با آن سکوی چوبی کوچک روی زمین لخت میکشید. در هر دو دست سیلندرهای لاستیکی داشت که میتوانست با آن خودش را پیش ببرد و تقریباً به بزرگی کلهی چوگان بود و بالایش حلقههای لاستیکی داشت که کار دستگیره را انجام میداد.
مرد مؤدبی بود و به خاطر کاری که کردم بسیار از من تشکر کرد. راهنماییام کرد که آبجو را داخل یخچال کوچکی که از یادگارهای اواخر دههی 1940 بود بگذارم و سیگارها را هم روی میز آشپزخانه. ماهی قرمز داخل تنگ بود. از من خواست برایش غذا بریزم. بعد خواهش کرد «ریسینگ گزت» را روی میز عسلی قرار بدهم. چشمم به جعبهای مخملی افتاد که درش باز بود و به جعبهی جواهر میماند. وقتی رفت پول بیاورد تا دستمزدم را بدهد داخل جعبه را نگاه کردم. مدال کدر شدهای داخل آن بود به شکل قلب ارغوانی. احتمالاً متعلق به جنگ جهانی دوم بود؛ زمانی که مرد حدوداً پنجاه سال داشت.وقتی مرد پول تمام جنسها و کرایهی تاکسی را به من داد، احساس گناه تمام وجودم را فرا گرفت و زمانی که انعام کلانی - بسیار بیش از آنچه میتوانستم از یک مسافر فرودگاه بگیرم - به من داد، این احساس در من لانه کرد و ماندگار شد.از آن آدمهای بیسر و صدا و ساکت بود که ظاهراً نیازی به دوست و رفیق نداشت. وقتی کارمان تمام شد من را به سمت در راهنمایی کرد. مدتها بود که خودش را با این شرایط و این از خودگذشتگی عادت داده بود. نیازی به همدردی نداشت و هیچ توضیح دیگری هم برای من نداد. بعد از آن چندین بار دیگر هم برایش جنس بردم تا اینکه از آنجا رفتم، اما هیچوقت نفهمیدم اسمش چیست و با اینکه مرتباً همدیگر را میدیدیم اما هیچوقت با هم دوست نشدیم.برای خودم متأسفم که سنم دو برابر آن زمان شد تا فهمیدم پیشداوری در مورد دیگران تقریباً در اغلب موارد اشتباه است.
لادلو پری
دیتون، اوهایو
برگرفته از كتاب:
داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:39 PM
آگهی تبلیغاتی
آگهی تبلیغاتی (داستان واقعی)
سخنی از این داستان: «نوآوری به خودی خود مشکل نیست، اینکه آیا میخواهید نوآوری کنید یا نه، این مهم است.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک بار برای سخنرانی در سمینار آموزش مدیران به یک روزنامه در سئول دعوت شدم. از من خواسته شده بود که به مدت یک ساعت تحت عنوان «مدیریت شرکتی و فلسفهی مدیریت من» صحبت کنم. به ندرت اتفاق افتاده بود که یک صاحب کسب و تجارت دعوت شود تا در حضور جمعی از روزنامهنگاران صحبت کند و باید در حضور چنین جمعیتی دقت میکردم. گذشته از دلایل دیگر، هم برایم مشکل بود و هم دور از ادب که چنین دعوتی را رد کنم.بنابراین، یک ساعت نظریاتم را دربارهی مدیریت شرکتی بازگو کردم و صحبتهای من دقیقاً منطبق با جدیدترین گرایشها در تجدیدنظر مدیریت در آن زمان بود. در اواخر صحبتهایم ناگهان یکی از مدیران سؤال کرد که: «اگر یک روزنامه را اداره میکردید، برای نوآوری چه میکردید؟» همیشه از کار روزنامهها به دور بودم و برایم به اندازهی کافی مشکل بود که به چنین سمیناری بروم و سخنرانی کنم. مواجه شدن با چنین سؤال دور از انتظاری کاملاً مرا دستپاچه کرد.اما ناگهان به یاد مجموعه داستان تصویری (کمیک استریپ) طنزی افتادم که بسیار محبوب بود و راجع به شرایط اجتماعی کنونی. من شخصاً این داستانها را دوست داشتم. دیده بودم که مردم نخست عنوان صفحهی اول روزنامه را میخواندند، اگر چیز دیگری توجه آنها را جلب نمیکرد، فوراً به صفحهی اجتماعی در آخر روزنامه مراجعه میکردند و اولین چیزی که نظر آنها را به خود معطوف میکرد، همان تصاویر داستانگو بود که در گوشهی بالایی صفحهی ماقبل آخر روزنامه قرار داشت.تبلیغکنندگان همیشه جاهایی از روزنامه را میخواهند که برای خواننده چشمگیر باشد و توجه او را به خود جلب کند. در نتیجه، قیمتهای تبلیغات بستگی به نقاطی از روزنامه داشت که هماهنگ با محبوبیت آن نقاط از نظر خوانندگان باشد. هرگاه که تصاویر داستانی را میخواندم، مثل یک صاحب کسب و تجارت فکر میکردم: «چون عادت روزنامه خواندن مردم به اینگونه است، گنجاندن یک آگهی تبلیغاتی در قسمت تصاویر داستانی به طور طبیعی توجه زیادی را جلب میکند. در نتیجه اگر یک داستان پنج روز طول بکشد و روز ششم به جای تصاویر داستانی، یک آگهی تبلیغاتی گنجانده شود، واقعاً موفقیتآمیز خواهد بود و نظر همه را به خود جلب خواهد کرد. اگر این امکان وجود نداشته باشد، طولانی کردن تصاویر داستانی از 4 بلوک به 5 و گنجاندن آن آگهی بین بلوک چهارم و پنجم بسیار جالب توجه خواهد بود. چنین مکان باارزشی در قسمت تصاویر داستانی بدون شک، دلخواه هر صاحب کسب و تجارتی خواهد بود.»بنابراین همین مطلب را در پاسخ سؤال آن مدیر روزنامه گفتم. پس از سخنرانی من، مدت زیادی طول نکشید که متوجه شدم قسمت تصاویر داستانی از 4 بلوک به 5 افزایش یافته و یک آگهی تبلیغاتی در داخل بلوک پنجم گنجانده شده است.نوآوری در زندگی یک ضرورت است و به آن سختیها نیست که ممکن است شما فکر کنید. این چیزی است که به هر کجا میروم، روی آن تأکید میکنم. نوآوری به خودی خود مشکل نیست، اینکه آیا میخواهید نوآوری کنید یا نه، این مهم است. اگر با دقت به نوآوریهای واقعاً باارزش نگاه کنید، بیشتر آنها در حقیقت بر اساس نظرات کاملاً ساده بنیاد گذاشته شدهاند که اغلب نتایج بزرگی به بار میآورند.
برگرفته از كتاب:
کیموو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمتاللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:40 PM
پاسخ او به تراژدی
پاسخ او به تراژدی (داستان واقعی)
به ندرت حادثهای تأسفبارتر از این بروز میکند که کسی فرزندش را از دست بدهد. این مطلبی است که جان والش[1]، مجری برنامهی تلویزیونی، به خوبی آن را درک میکند. در سال 1981، او و همسرش، ریو[2]، پسر شش سالهی خود، آدام[3] را از دست دادند. آدام را در یکی از بازارهای بزرگ فلوریدا ربودند و چندی بعد جسدش را پیدا کردند. پدر و مادر درهم شکستند.مردم هر کدام در برخورد با یک چنین تراژدی وحشتناکی، برخورد متفاوتی از خود نشان دادند. بعضی از والدین ممکن است حالت تدافعی بگیرند و دیگر به کسی اعتماد نکنند. بعضی دچار افسردگی میشوند. بسیاری نیز خشمگین میشوند و به فکر انتقام میافتند. واکنش خانم و آقای والش در آغاز، خشم بود. میخواستند هر طور شده قاتل را پیدا کنند. اما در ضمن میخواستند فروشگاهی را که پسرشان در آنجا ربوده شد، مورد تعقیب قانونی قرار دهند. وقتی پسرشان ناپدید شد، کسی در فروشگاه به آنها کمک نکرد تا او را پیدا کنند. بعد معلوم شد مأمور حراست فروشگاه به آدام شش ساله دستور داده بود که از فروشگاه بیرون برود. پدر و مادر به شدت خشمگین بودند و نفرت سراپای وجودشان را فرا گرفته بود.اما خانم و آقای والش خیلی زود از پیگیری شکایت خود دست کشیدند. جان والش به جای اینکه به گذشته فکر کند، ذهنیتی راهحلگرا به خود گرفت، که به جای گذشته به آینده نظر داشت. او تصمیم گرفت در زمینهی کودکربایی، که مشکل فزایندهای در کشور تولید میکرد، کاری صورت دهد. او تلاش کرد که به کمک سیستم کامپیوتری به یافتن کودکان ربوده شده کمک کند. در سال 1984، والش، مرکز ملی کودکان گم شده و استثمار شده[4] را تأسیس کرد. فعالیتهای این سازمان بر جلوگیری از قربانی شدن کودکان و کسب اطلاعات دربارهی کودکان گم شده و ربوده شده متمرکز است. امروزه در سیزده هزار فروشگاه کشور امریکا سیستم اخطاردهندهای تحت عنوان «کُد آدام»[5] وجود دارد که وقتی کسی گم شدن کودکی را اعلام میکند، اطلاعات مبسوطی در اختیار کارکنان فروشگاه قرار میگیرد تا بتوانند به جستجوی او بپردازند و اگر کودک گم شده در مدت ده دقیقه پیدا نشود، پلیس در جریان حادثه قرار گیرد.طی سالهای گذشته، اعضای این سازمان به 73000 مورد گم شدن کودکان رسیدگی کرده است. این سازمان تاکنون به 48000 پدر و مادر کمک کرده است تا فرزندان گم شدهی خود را بیایند.تحت تأثیر فعالیتهای این سازمان، درصد کودکان گم شده و پیدا شده از رقم 60 درصد در دههی 1980 به 91 درصد در روزگار ما رسیده است.
--------------------------------------------------
1. John Walsh
2. Reve
3. Adam
4. National Center for Missing and Exploited Children (NCMEC)
5. Adam Code
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:40 PM
مردی که کفشهای ما را واکس زد
مردی که کفشهای ما را واکس زد (داستان واقعی)
هنوز گیج و سرگردان بودم. نمیدانستم چگونه چمدانم را ببندم. سرشب مادرم از شهرمان تلفن زد و گریهکنان گفت: برادرم و همسرش، خواهر همسرش و هر دو بچهی خواهرش در یک تصادف کشته شدند. هرچه زودتر خودت را برسان.تنها کاری که میخواستم بکنم این بود که در اولین فرصت، خودم را به پدر و مادرم برسانم. من و همسرم لاری داشتیم چمدان خود را میبستیم که حرکت کنیم. خانهی ما بسیار نامرتب و شلوغ بود.لاری به دوستانش زنگ زد و سعی کرد تا برای فردا صبح، بلیط هواپیما رزرو کند. در همین حال، به این فکر بودم که تا فردا صبح چه کارهایی باید انجام دهم. اما هیچ کاری انجام ندادم. تمرکز نداشتم. گاهی یکی با من صحبت میکرد که اگر کاری هست که او میتواند انجام دهد، فقط باید به او بگویم، اما من فقط تشکر میکردم و تشکر، اما نمیدانستم چه بخواهم و چه بگویم. آنقدر گیج بودم که هیچ تمرکزی نداشتم.زنگ به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم، آقای «امرسون کینگ» را دیدم که دم در ایستاده است. او گفت: «دونا مجبور است که بچه را نگه دارد، اما ما میخواهیم به شما کمک کنیم. یادم میآید وقتی پدرم مُرد، تمیز کردن و واکس زدن کفش بچهها برای شرکت در مراسم ختم ساعتها وقت مرا گرفت. پس این تمام کاری است که میتوانم برای شما انجام دهم.»من اصلاً راجع به کفشها فکر نکرده بودم. آنگاه یادم آمد که «اریک»، یکشنبهي گذشته، کفشهایش را گِلی کرده بود. «مگان» هم به سنگها لگد زده بود و قسمت پنجهی کفشش صدمه دیده بود. من همهی کفشها را یک گوشه گذاشته بودم تا به موقع تمیزشان کنم.درخواست امرسون، جزئیات کارهایی را که باید انجام میشد، یادآوری کرد. او روزنامهها را کف آشپزخانه پهن کرد. کفشهای مهمانی، کفشهای روزانه، کفش پاشنه بلند و اسپورت خودم و کفشهای کثیف بچهها را در اختیارش گذاشتم. امرسون روی زمین نشست و شروع به کار کرد. وقتی او را دیدم که روی کارش تمرکز دارد، توانستم افکار خود را جمع و جور کنم. به خود گفتم ابتدا سروقت شستشوی لباسها بروم، در حالی که ماشین لباسشویی کار میکرد، بچهها را حمام کردم و به رختخواب فرستادم.وقتی ظرفهای شام را میشستم، امرسون بدون آنکه حرفی بزند مشغول کار بود. به فکر مسیح افتادم که پاهای پیروان خود را میشست. او زانو زده بود و به ما خدمت میکرد. عشقی که در این عمل هویدا بود، اشکم را سرازیر کرد. مثل بارانی که ابرها را از ذهن من شست. حالا میتوانستم حرکت کنم. فکر کنم و یکی پس از دیگری کارهایم را انجام دهم.رفتم سروقت ماشین لباسشویی تا بخشی از لباسها را داخل خشککن بریزم. به آشپزخانه رفتم. دیدم آقای امرسون رفته است و کفشها را ردیف روی دیوار چیده بود؛ بدون لک، در حالی که برق میزد.حالا هر وقت میشنوم که کسی عزیزی را از دست داده، با پیشنهادهای مبهم و گیجکننده به سراغش نمیروم؛ مثل: اگر کاری دارید، بگذارید انجام دهم. به فکر انجام یک کار خاص میافتم که متناسب با نیاز شخص باشد، مثل شستن ماشین، بردن سگ برای گردش روزانه و پذیرایی در خانه در طی مراسم.و اگر کسی از من بپرسد از کجا میدانید که من به چه چیزهایی نیاز دارم، به او میگویم چون در چنین شرایطی، مردی آمد و کفشهای ما را واکس زد.[1]
-----------------------------------------
1. این داستان در مجلهی Readers Digest به چاپ رسیده است.
مادج هاراش
برگرفته از كتاب:
رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:41 PM
حادثهی پرل هاربر
حادثهی پرل هاربر (داستان واقعی)
بیشتر از یک سال بود که به بیماری قلبی پیشرفتهای مبتلا شده بودم. از 24 ساعت شبانهروز، 22 ساعت آن را در بستر بودم. طولانیترین مسیری که میرفتم، فاصلهی بین تخت تا باغ خانهام بود که آن هم با تکیه دادن به مستخدم خانه انجام میشد. تصور میکنم که اگر ژاپنیها به «پرل هاربر»[2] حمله نمیکردند، باقیماندهی عمرم هم در رختخواب سپری میشد و من هرگز زندگی جدیدی را شروع نمیکردم.هنگام حملهی ژاپنیها هرج و مرج زیادی در همهجا حکمفرما بود.روزی بمبی در نزدیکی منزلم منفجر شد و شدت انفجار به قدری بود که من از روی تختم به پایین پرتاب شدم. شهر شلوغ و هرج و مرج بود. خیلی از خانهها ویران شده بود. ارتش از مردم کمک میخواست و از آنها تقاضا میکرد که به افراد آواره و بیخانمان کمک کنند. مأمورین صلیب سرخ مشغول جمعآوری کودکان و زنان افسران بودند و مجروحین را پرستاری میکردند.یکی از همین مأمورین از من خواست که اجازه دهم به وسیلهی تلفن منزلم از سرنوشت سربازان که در جنگ بودند اطلاع حاصل کنند. من نه تنها این درخواست را پذیرفتم، بلکه خودم نیز مسئولیت این کار را به عهده گرفتم. قرار بر این شد که هر زنی که از شوهرش خبر نداشت به من تلفن کند و افسرانی که میخواستند از سلامتی زن و فرزندانش باخبر شوند از من سؤال کنند.اولین حس این کار این بود که از سلامتی شوهر خودم با خبر شدم و تلاش کردم زنانی را که از شوهرانشان بیخبر هستند خوشحال کنم و آنهایی را که همسرانشان کشته شدهاند دلداری دهم. در کمال تأسف، عدهی این دستهی آخری بسیار زیاد بود و بالغ بر دو هزار نفر بودند. در آغاز، همانطور که روی تخت خوابیده بودم، به تلفنها جواب میدادم، ولی بعدها نشسته این کار را میکردم و در آخر به قدری مشغول و سرگرم شده بودم که ضعف و بیماری خود را فراموش کردم. از تخت بیرون آمدم و در کنار میز قرار گرفتم. بعد از آن دیگر غیر از هشت ساعت خواب و استراحت، به سراغ تخت نرفتم.حادثهی پرل هاربر یکی از حوادث تلخ در تاریخ امریکاست. ولی برای من بهترین اتفاق زندگیام بود. زیرا این جنگ وحشتناک آنچنان توان و نیرویی به من داد که هیچگاه فکرش را هم نمیکردم. من با توجه کردن به دیگران، دیگر فرصتی برای اندیشیدن به خود نداشتم و دیگر مجالی برای فکر کردن به بیماری و ناراحتی خود برایم باقی نمیماند. در این زمان چیزهایی یاد گرفتم که ارزش داشت به خاطر آن زندگی کنم.
--------------------------------------------
مارگریت تیلور یاتز[1]
1. Margaret Tayler Yates: داستان نویس و یکی از دوست داشتنیترین زنان در نیروی دریایی امریکا.
2. Pearl Harbor
برگرفته از كتاب:
كارنگي، ديل؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:41 PM
پاسخ رد به درخواست کار
پاسخ رد به درخواست کار (داستان واقعی)
زمانی که با مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه بیرون آمدم، شرکتها از استخدام من استقبال نکردند، زیرا عقیده داشتند همهی مردم که انگلیسی بلد هستند و رشتهی تحصیلی من به درد آنها نمیخورد.عاقبت با فکر کردنهای بسیار، تصمیم گرفتم در یکی از روزنامههای محلی، گزارشهای ورزشی بنویسم. ناگفته نماند که از زمان دبیرستان، هیچ گزارشی هم ننوشته بودم! اما متاسفانه در پاسخ درخواست کار من، به من اطلاع دادند که بزرگترین مشکل این است که سابقهی گزارشنویسی ندارم. این ایرادی بود که شرکتهای دیگر هم بر من وارد کرده بودند.با خودم فکر کردم «وقتی هیچ کدامتان به من کار نمیدهید، چگونه میتوانم تجربه به دست آورم و برای خود سابقه ایجاد کنم؟» ابتدا کلمهی «نه» را یک جواب قاطع تلقی کردم، ولی بعد که به خانه رسیدم، در زمینهی علت مخالفت آنها که بیتجربگی بود، خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید حق با آنهاست! از کجا مطمئن شوند که از عهدهی این کار برمیآیم؟ ناگهان بیدار شدم و متوجه شدم که مشکل اصلی، بیتجربگی من نیست، بلکه عدمِ دانش آنهاست! شنیده بودم که برای آن کار با چهار نفر مصاحبه کردهاند و تا آخر ماه یکی را استخدام خواهند کرد. کاغذ و قلم را برداشتم و از همان لحظه شروع به نوشتن خبرها و نقدهای ورزشی کردم و برایشان فرستادم. این گزارشات را هر روز مینوشتم و هر روز برایشان میفرستادم.میخواستم به آنها ثابت کنم که چه همکار مناسبی میتوانم برای آنها باشم؛ مفید و مناسب! بعد از یک ماه، مسئول استخدام به من تلفن زد که تصمیم گرفتهاند دو نفر را استخدام کنند و من، یکی از آنها هستم! از شدت خوشحالی دلم میخواست گوشی تلفن را قورت بدهم!در پایان مصاحبهی موفقیتآمیزی که داشتم، مسئول استخدام، آخرین سؤال خود را هم مطرح کرد: «استیو، آیا بعد از استخدام هم تصمیم داری آن نامههای عریض و طولانی را همچنان برای من بفرستی؟!»به او قول دادم که دیگر ننویسم! او خندید و گفت: «به این ترتیب از همین دوشنبه کار را شروع میکنی!»بعدها به من گفت: «نامههای تو دو مطلب مهم را به من ثابت کرد. یکی اینکه توانایی نوشتن داری، دیگر اینکه خیلی بیشتر از داوطلبان دیگر به این کار علاقهمندی.»اگر جواب رد می شنوید، هرگز آن را بزرگ نکنید. بگذارید جوابهای رد، انگیزهی تحول شما را بالا ببرد.
برگرفته از كتاب:
استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:41 PM
راهبرد اپل در فروش رایانه
راهبرد اپل در فروش رایانه (داستان واقعی)
استیو جابز در ماه مه سال 2001خودش را در حالی یافت که در مرکز خرید «تایسونزسنتر»[1] در منطقهی مک لین[2] ایالت ویرجنیا ایستاده و با «سو هریرا»[3]، گزارشگر CNBC مصاحبه میکرد. مناسبت آن، افتتاح اولین فروشگاه خردهفروشی محصولات اپل بود. جابز بدون هیچ پردهپوشی به «هیرا» اعتراف کرد که: «از هر صد نفر که برای خرید رایانه میآمدند، 95 نفرشان اصلاً توجهی به «مک» نمیکردند. ما حتی شانس این را نداشتیم که محصولمان را در میان مردم جا بیندازیم. فروشگاههای خردهفروشی جدید ما، در پر رفت و آمدترین نقطهی ایالت واقع شدهاند. ما قصد داریم کاری کنیم که این مشتریان مجبور نباشند برای آمدن به فروشگاه ما مسافت زیادی را طی کنند. زمانی که به فروشگاه ما بیایند میخواهیم به آنها آموزش بدهیم که این محصولات چه کارهایی میتوانند انجام دهند.» جابز انکار کرد که فروشگاههای جدید و فروشگاههای دیگری که به زودی به دنبال آن ساخته میشدند، فروش را از فروشگاههای خردهفروشی فعلی محصولات اَپل میگیرد. در عوض، او تاکید کرد که آنها فرصتی در اختیار مشتریان قرار میدادند که همه چیز را در حال کار کردن در کنار هم ببینند، رایانهها، دوربینهای دیجیتالی، پرینترها، وبسایتها، دوربینهای فیلمبرداری و غیره.فروشندگان مستقل شرکت، سریعاً عدم موافقت خود را با برآورد جابز مبنی بر این که فروشگاههای خرد، لطمهای به فروش نمایندگیها نخواهند زد اعلام کردند. هنگامی که اپل فروشگاه «ِگلِندیِل»[4] خود را در ایالت کالیفرنیا اندکی بعد از افتتاح اولین فروشگاه در مکلینِ ویرجینیا افتتاح کرد، فروش محصولات در شرکت «دی- نوکامپیوترز»[5] واقع در پاسادنا[6]، که یک فروشگاه مستقل با میزان فروش سالانه حدود 5/4میلیون دلار بود، به شدت پایین رفت. لاری مون[7]، معاون «دی- نو» شکایت کرد که: «هر وقت که یک مشتری به طور مستقیم از فروشگاههای اپل خریداری میکند به کسب و کار ما لطمه وارد میشود.» 7700 نفری که از اولین فروشگاههای خردهفروشی اپل دیدن کرده بودند، در عرض دو روز 599000 دلار خرید کرده بودند. اتفاق دیگری هم در شرف وقوع بود. «پدیدهی سرزبان انداختن نام شرکت» همانطور که «لیندر کاهنی» بعدها گفت: «در افتتاح اولین فروشگاه اپل در مکلینِ ویرجینیا در ماه مه 2001 ، بنا به گفتهی افرادی که در آنجا حضور داشتند، جمعیت، شعار «اَپل، اَپل» میدادند. در ماه آگوست سال 2002 اپل برنامههای فروش ویژهی آخر شب را برگزار کرد، تا بدینوسیله عرضهی جگوار[8] یک نسخهی ارتقاء داده شده از سیستم عامل (10) مک را بالا ببرد. صفهای طویلی از مشتریان در فروشگاههای اپل در سراسر کشور تشکیل شده بود. در پالوآلتو[9] دو تا سه هزار نفر صف کشیده بودند. مأموران پلیس برای کنترل این جمعیت سر رسیدند و فروشگاه تا ساعت 30/2 صبح یعنی تا وقتی که سرانجام جمعیت پراکنده شدند همچنان باز بود. اپل برآورد کرد که آن شب 4000 نفر از فروشگاهش دیدن کردند.»به نوشتهی «نیویورک تایمز»، راهبردی که اپل برای ترغیب مردم به خرید رایانه به کار گرفت همان راهبردی بود که «استارباکس»[10] برای قهوهی خود به کار برد. این استراتژی دربارهی ایجاد یک تجربهی خرید، بهرهبرداری از محصولات اپل بود که به خاطر سبک، ابتکار عمل و فوقالعادگی شهرت افسانهای داشتند.این استراتژی یک ریسک بزرگ هم بود. پایین آمدن فروش رایانهها تا حدودی هم به خاطر رکود اقتصادی شدید کشور بود. شرکت «گیتوی کامپیوترز»[11] که اولین فروشگاه خردهفروشی را در سال 2000 افتتاح کرد، هنوز وارد رقابت نشده، بازار خود را از دست داد و انتظارات مشتریان را برآورده نکرد. شرکت «کامپیوترویر»[12] که زمانی یکی از بزرگترین فروشندگان محصولات اپل بود (شعارشان: ما با مک زندگی میکنیم، از مک تغذیه میکنیم، با مک میخوابیم، رؤیای مک را در خواب میبینیم و هر کاری که میکنیم با مک است) در ماه آوریل سال 2001 درست قبل از آنکه جابز مفهوم فروشگاه اپل را به اطلاع برساند، از عرصهی رقابت خارج گردید.اما این ریسک نتایج خوبی در برداشت. تا ماههای آخر سال 2004 اپل 81 فروشگاه خردهفروشی را باز کرده بود که مجموعاً فروش سالانهی محصول در آنها به 2/1 میلیارد دلار رسید و سود سرشاری نصیب این شرکت کرد و همچنین یک پدیدهی بینالمللی بود. هنگامی که یک فروشگاه اپل در سیام نوامبر 2003 در منطقهی گینزا[13]ی توکیو افتتاح گردید، هزاران نفر مقابل فروشگاه صف کشیدند. استیو جابز در یکی از کنفرانسهای برنامهنویسان در ماه ژوئن سال 2005 گفت که یک میلیون نفر در هفته به 109 فروشگاه محصولات اپل در سراسر دنیا مراجعه کردند و نیم میلیارد دلار را صرف خرید محصولات این شرکت نمودند.
----------------------------------------------
1. Tyson's
2. McLean
3. Sue Herera
4. Glendale
5. Di-No Computers
6. Pasadena
7. Larry Moon
8. Jaguar
9. Palo Alto
10. Starbucks
11. Gateway Computers
12. Computerware
13. Ginza
برگرفته از کتاب:
جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:42 PM
هفت شیلینگ
هفت شیلینگ (داستان واقعی)
یک بار بحرانی در خانهی ما پیدا شد: سیدنی به یک دست لباس نو احتیاج داشت. او در تمام روزهای هفته، حتی یکشنبهها، همان لباس متحدالشکل تلگرافچیان را به تن میکرد، تا وقتی که رفقایش کمکم شروع کردند به مسخره کردن و متلک گفتن به او. دو هفتهی تمام روزهای تعطیل آخر هفته را در خانه بست نشست تا مادرم موفق شد یک دست لباس نو از پارچهی پشمی آبی رنگ برای او بخرد. نمیدانم بیچاره زن از کجا توانسته بود هجده شیلینگ پول لباس را جور کند. این خرج تحمیلی چنان وضع اقتصادی خانهی ما را برهم زد که مادرم مجبور شد هر روز دوشنبه که سیدنی، لباس رسمی تلگرافچیها را میپوشید و به سر کار خود میرفت، آن لباس نو را پیش یک نزولخور گرو بگذارد و قرض کند. از بابت آن لباس هفت شیلینگ به او قرض میدادند و او هر روز شنبه آن لباس را پس میگرفت تا سیدنی بتواند آن را در روز تعطیل بپوشد. این عادت هفتگی به یک رسم همیشگی تبدیل شد که یک سال و اندی طول کشید تا روزی که ضربت سختی به ما وارد آمد! مادرم صبح دوشنبه طبق معمول پیش نزولخور رفت. مرد در دادن پول تردید کرد و گفت:«متأسفم خانم چاپلین، ما دیگر نمیتوانیم هفت شیلینگ به شما قرض بدهیم.» مادرم با تعجب پرسید: «چرا؟» «قرض دادن بالای چنین لباسی خطر است. شلوار آن کاملاً ساییده شده.» و بعد، دستش را از نو زیر پارچه گرفت و به گفته افزود: ببینید! دست از پشت پارچه پیداست.» مادرم گفت: «ولی من شنبهی آینده آن را از گرو درمیآورم.» نزولخور سر تکان داد و گفت: «تنها کاری که میتوانم بکنم این است که سه شیلینگ بابت کت و جلیقه به شما بدهم.»مادرم به ندرت گریه میکرد، ولی این ضربه چنان شدید بود که گریهکنان به خانه بازگشت. طفلک زن برای راه بردن ما طی هفته فقط روی آن هفت شیلینگ حساب میکرد.
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:42 PM
خوشبینی
در یکی از شبهای نهچندان دور، دختر چهارده سالهام «استفانی»، از من اجازه گرفت که به همراه دوستش برای قدم زدن از خانه بیرون بروند و قول داد که ساعت 10 شب بازگردند.من بعد از پایان اخبار ساعت ده و نیم، ناگهان متوجه شدم که هنوز بازنگشته است. مدتی با نگرانی در خانه قدم زدم و فکر کردم که چه باید بکنم؟ سرانجام اتومبیلام را برداشتم و در همان اطراف به جستوجو پرداختم. تمام ذهنام را خشم و وحشت فراگرفته بود.ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه که دوباره از جلوی خانهی خودم میگذشتم، سایهی او را در پنجره دیدم. دیدم که صحیح و سالم در خانه است. اما بعد، باز هم به رانندگیام ادامه دادم، چون به این نتیجه رسیدم که همهی آن نگرانیهایم تنها به خاطر افکار منفی بوده است.همانطور که رانندگی میکردم، متوجه شدم که چگونه خودم را در آن افکار منفی غوطهور کرده بودم؛ مثلاً این که چرا او به من بیاحترامی کرد؟ چرا او نتوانست سر قولاش باشد؟ چرا قوانین من برایش هیچ مفهومی ندارد؟ این نهایت سنگ روی یخ شدن است!بعد هم فکر کردم تا چهار سال آینده خدا میداند چه مشکلاتی با او خواهم داشت! چه کسی میداند او به کجا رفته و چه میکرده است... آیا پای مواد مخدر هم در کار بوده است؟ یا س ک س؟ یا جنایت؟با آگاهی به منفی بودن تمام این افکار، به آنها فرصت دادم یک نفس خودشان را خالی کنند و هر طوری که میخواهند فکر کنند تا اینکه من بگویم دیگر بس کنید! بعد، به سراغ آن طرف قضیه بروم.یکی از ترفندهای مورد علاقهی من برای پرش به سمت خوشبینی، معمولاً با این سؤال شروع میشود: «خب! حالا چه باید بکنم؟ چه طور میتوانم دوباره ارتباطم را با دخترم برقرار کنم و چارچوپ توقعات خود را به او نشان بدهم؟» در اینجا افکار مثبتام را به جریان میاندازم و متوجه میشوم که ایجاد یک رابطهی خوب همیشه با یک حادثه آغاز میشود.به این ترتیب تصمیم گرفتم مدت طولانیتری رانندگی کنم و او را در خانه منتظر بگذارم! مطمئن بودم که خواهر کوچکش به او گفته است که نگران بودم و به دنبالش میگشتم. فکر کردم، اکنون که من به دنبال راهحل میگردم، بهتر است او هم کمی عرق کند!خاطرات زمان کودکیاش به یادم افتاد. یکی از نکتههای درخشان در مورد او صداقتاش بود. هرگاه در محیط مدرسه یا با شاگردان دچار مشکل یا ماجرایی میشد، همه چیز را با من در میان میگذاشت و ما خیلی زود به نتیجه میرسیدیم.روزی را به یاد آوردم که «استفانی» به مدرسهی ابتدایی میرفت و مرا برای شرکت در مراسمی دعوت کرده بودند که طی آن به دخترم جایزهای که برایشان درحد اسکار بود، بدهند! بعد هم من تحت تأثیر احساسات افتخارآمیز خودم، به مدیر مدرسه پیشنهاد کرده بودم که نام او را روی مدرسه بگذارند و به این ترتیب «استفانی» را دچار شرمندگی کرده بودم!همانطور که رانندگی میکردم، احساس کردم آرام آرام جنبههای خوشبینی و مثبت ذهنم رشد میکند و پیش میآید. زمانی که به خانه رسیدم، به خوبی دیدم که چهقدر ترسیده است. مقصر اصلی ماجرا از نظر او فراموش کردن ساعتاش بود. من ابتدا با حوصله به تمام حرفهایش گوش کردم. بعد ضمن یادآوری خاطرات پر از صداقت گذشته، پیشنهاد کردم که راهی برای شروع دوبارهی روابط خود پیدا کنیم.او به اعتراض گفت که بهتر است مسأله را این قدر بزرگ نکنیم! من یادآوری کردم که مسألهی بسیار مهمی است و به روابط ما بستگی دارد... آن شب تا مدتها با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از آن پس به هر چه میگوید، عمل کند.حادثهی آن شب را هیچیک از ما فراموش نکردیم، چرا که باعث اعتماد دوبارهی ما به یکدیگر و ادامهی انضباط و حساسیت او شد.
برگرفته از كتاب:
استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:42 PM
خردهفروشی در شرکت اپل
فروشگاه «چست نات هیل» یکی از سه شعبهی فروش محصولات شرکت اپل در «ماساچوست» است. هر سه شعبه با 50 کیلومتر فاصله از یکدیگر در قسمت شرقی ایالت در جایی واقع شدهاند که اغلب افراد بانفوذ ماساچوست آنجا ساکن بودند. این منطقه که از نظر مالی وضع بهتری داشت توسط شرکت اپل اتفاقی برای این هدف انتخاب نشده بود.اولین فروشگاه اپل در ماه مه 2001 افتتاح گردید. کارشناسان بازاریابی تردید داشتند که این اقدام تازه، خیلی هم حساب شده و سنجیده باشد. همانطور که یکی از این کارشناسان برای گزارشگر نیویورک تایمز تفسیر کرد که: «یک تولیدکنندهی رایانه نمیتواند از طریق خردهفروشی در فروشگاههای چند شعبهای نتیجهی رضایتبخشی بگیرد، این کار یک اشتباه محض است. در عرض دو سال پرونده کارشان بسته میشود و خسارات سنگین به آنها وارد میگردد.»خوب چهار سال بعد که ق ل م ر و، و فروش محصولات شرکت اپل در شعبههایش رو به گسترش رفت و 109 فروشگاه در سه کشور مختلف فعالیت میکردند، مشخص شد که آن پیشبینی که در سال 2001 صورت گرفت خیلی هم درست نبوده است. اما کارشناسان برای این ابراز عدم اطمینان خود از موفقیت اپل دلایل بسیاری داشتند. صنعت خردهفروشی رایانه رو به افول میرفت و تا حدودی هم علت آن رکود اقتصادی شدید بود، اما همچنین دلیلش این بود که برای اولین بار در طی چند دهه، مردم در حیرت بودند که آیا واقعاً رایانهها در نهایت نوید آینده را میدهند یا نه؟ شاید همانطور که اقدامات استراتژیکی بیل گیتس تلویحاً نشان میدادند رایانههای ibm داشتند تبدیل به نوعی مرکز تفریحی خانگی میشدند. شاید یک رایانهی کاملاً جدید، قابل حملتر و شخصیتر به وجود میآمد. در بهترین حالت، آینده مبهم به نظر میرسید.
برگرفته از کتاب:
جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:42 PM
آنچه به زندگی معنی میبخشد
آنچه به زندگی معنی میبخشد (داستان واقعی از زندگی پابلو کاسالز)
نرمان کازینز[1] در کتاب جالبش «تشریح یک بیماری»[2] داستان آموزندهای دربارهی پابلو کاسالز[3] موسیقیدان بزرگ قرن بیستم تعریف میکند. داستانی است از ایمان و تجدید حیات که میتوان از آنها درس گرفت.کازینز، جریان ملاقاتش با کاسالز را که کمی قبل از جشن تولد 90 سالگی وی انجام شده بود شرح میدهد. میگوید آن روز دیدن پیرمرد که روزی تازه را آغاز میکرد تا حدی دردناک بود. ضعف پیری و بیماری آرتریت طوری او را از پا درآورده بود که برای پوشیدن لباس نیاز به کمک داشت. با پاهائی لرزان، قامتی خمیده و سری فروافتاده راه میرفت. دستهایش ورم کرده و انگشتانش خشکیده بود. بسیار پیر و بیاندازه خسته به نظر میرسید.پیش از آنکه لب به غذا بزند به سمت پیانو براه افتاد. پیانو از جمله سازهائی بود که در نواختن آن مهارت داشت. با دشواری بسیار خود را پشت صندلی پیانو جا داد. با تلاش و تقلای فراوان انگشتان متورم و خشکیدهاش را به سوی کلاویههای پیانو کشاند.آنگاه گوئی معجزهای رخ داد. کاسالز ناگهان و به تمامی در برابر چشمان حیرتزدهی کازینز دگرگون شد. حالت روحی نیرومندی پیدا کرد که گوئی در جسم او نیز اثر بخشید و شروع به حرکت و نواختن کرد. سرعت و نرمش در حرکات بدن و انگشتانش چنان بود که فقط از یک پیانیست جوان، سالم و قوی، با بدنی نرم ساخته بود. کازینز میگوید: «انگشتانش همچون شاخهی درختی که در برابر گرمای روحبخش خورشید قرار گیرد به نرمی از هم باز شد و به طرف کلیدها رفت. قامت خود را راست کرد. گوئی به راحتی نفس میکشید.» فکر نواختن پیانو، روحی تازه به او داده بود که جسمش را نیز زنده کرده بود. ابتدا آهنگی از باخ[4] را با ظرافت و مهارتی کمنظیر نواخت. سپس به یکی از کنسرتوهای برامس[5] پرداخت. انگشتانش گوئی در روی کلیدهای پیانو با یکدیگر به مسابقه برخاسته بودند. کازینز مینویسد: «بدن او به کلی در موسیقی ذوب شده بود. دیگر از آن بدن خشک و چروکیده اثری نبود. بلکه نرم و شکوهمند و فارغ از بیماری آرتریت مینمود.» هنگامی که از پشت پیانو برخاست به کلی با زمانیکه پشت پیانو نشست فرق داشت. قامتش کشیدهتر و بلندتر به نظر میآمد. از قدمهای لرزانش اثری برجا نبود. بیدرنگ به سوی میز صبحانه شتافت. با اشتها غذا خورد و آنگاه برای قدم زدن به ساحل دریا رفت.ما معمولاً ایمان را به عنوان اعتقاد مذهبی یا گرایش به کیش معین، در نظر میگیریم، که در بسیاری از موارد هم درست است. اما اساساً ایمان عبارت از هر نوع اصل راهنما، باور، یقین و یا گرایش است که به زندگی معنی بخشد و آن را جهت دهد.
------------------------------------------
1. Norman Cousins
2. Anatomy of an Illness
3. Pablo Casals
4. Bach
5. Brahms
برگرفته از كتاب:
آنتونی رابینز؛ به سوي كاميابي (نيروي بيكران)؛ برگردان مهدي مجردزاده كرماني؛ چاپ سي و پنجم؛ تهران: مؤسسه فرهنگي راه بين 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
بزرگمنشی
«جورج رونا»[1] یکی از ساکنین «آپسالا»[2] بود. وی چندین سال در شهر وین[3] به کار وکالت مشغول بود، ولی در جنگ جهانی دوم مجبور شد به سوئد فرار کند. از آنجا که او مسلط به چند زبان بود، ترجیح داد که در یکی از شرکتهای واردات و صادرات کالا مشغول به کار شود و نمایندگی یکی از آن شرکتها را بگیرد، ولی اکثر این مؤسسات و شرکتها درخواست او را نمیپذیرفتند و به او جواب منفی میدادند و دلیلشان این بود که به خاطر جنگ نیازی به خدمات او ندارند و فقط به ثبت کردن نام او اکتفا میکردند تا در موقع مناسب به درخواستش رسیدگی کنند. مدیر یکی از همین شرکتهای تجارتی نامهای سراسر انتقاد نسبت به درخواست او نوشت و در پاسخ به تقاضای او گفت: آنچه که در مورد شرکت من فکر کردهاید اشتباه است. شما هم اشتباه کردهاید و هم اینکه نشان دادید که آدم احمقی هستید. من به نماینده نیازی ندارم و اگر هم به نماینده احتیاج داشته باشم هرگز آدمی مثل شما را که حتی قادر به نوشتن یک نامهی بیغلط نیست استخدام نمیکنم. نامهی شما سراسر غلط و اشتباه بود.رونا به شدت از خواندن جواب نامهاش عصبانی شد، هر چه فکر میکرد نمیتوانست منظور این تاجر سوئدی را در مورد اینکه او زبان سوئدی را نمیداند و نامهاش پر از غلط است را بفهمد، در صورتی که نامهی خود تاجر سوئدی پر از غلط و اشتباه بود. سپس رونا با عصبانیت زیاد پشت میزش نشست و جواب دندانشکنی برای او نوشت ولی بعد از اینکه نامه به پایان رسید به خود گفت یک لحظه صبر کن از کجا معلوم که حق با او نباشد؟ من زبان سوئدی را در خارج آموختم و زبان اصلیام نیست که اشتباه نداشته باشد. شاید اشتباهی مرتکب شدهام که خودم از آن بی اطلاعم. با همین اندیشه نامه را پاره کرد و دور ریخت و نامهی دیگری بدین شرح نوشت: این لطف شما را میرساند که با توجه به اینکه نیازی به وجود من نداشتید باز هم قبول زحمت فرموده و جواب درخواستم را دادید. از اشتباهات خود که در نوشتن نامه مرتکب شدم معذرت میخواهم. علت آنکه برای شما نامه نوشتم و درخواست کار کردم این بود که در اینجا همه معترفند که تنها مؤسسه و تجارتخانهای که در این زمینه ممکن است درخواستی را بپذیرد شرکت شماست. به هر حال از این به بعد تلاش میکنم که اطلاعات خود را برای تکمیل کردن این زبان افزایش دهم و بعد از این مرتکب چنین اشتباهات دستوری در نوشتن نامه نشوم، در انتها از این که مرا راهنمایی کردید تا نواقصم را رفع کنم کمال تشکر را دارم.پس از چند روز رونا، نامهای از مدیر شرکت دریافت کرد مبنی بر اینکه از او درخواست کرده بود به ملاقاتش بیاید، رونا به دیدنش رفت و پس از مذاکره در مورد کارهای شرکت در همانجا مشغول به کار شد.
----------------------------------------------
1. Grorge Rona
2. Uppsala
3. Vienna
برگرفته از كتاب:
دیل کارنگی؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
دل به دریا زدن
دل به دریا زدن (داستان واقعی)
«مایک کلی» ساکن پارادایز و صاحب چندین شرکت است که تحت پوشش شرکت «فعالیتهای ساحلی مائویی» قرار دارند. او تنها یک سال به دانشکده رفت (هرگز مدرکش را نگرفت)، در نوزده سالگی، لاس وگاس را به قصد سفر به جزایر هاوایی ترک کرد و به کار فروش لوسیون ضد آفتاب در کنار استخر هتلی در مائویی خاتمه داد. مایک از این شروع جزئی و محقر موفق به خلق شرکتی با 175 کارمند و بیش از پنج میلیون دلار درآمد سالیانه شد که تجارب تفریحی را برای گردشگران و خدمات نگهبانی و حفاظتی را برای مراکز تجاری بسیاری از هتلهای این جزیره فراهم میکند.مایک بیشتر موفقیت خود را به این موضوع نسبت میدهد که همیشه هر وقت لازم بوده دل را به دریا زده است. وقتی شرکت فعالیتهای ساحلی مائویی سعی کرد تجارب خود را گسترش دهد، هتل مهمی در آنجا بود که طالب این تجارت بود، اما یکی از رقبا قرارداد پانزدهسالهای را برای آنها منعقد کرده بود. مایک برای اینکه بتواند رقابت کند، همیشه مجلات و روزنامههای تجاری را میخواند و گوشش را برای شنیدن اتفاقاتی که در تجارت میافتاد، تیز میکرد. روزی متوجه شد که این هتل قصد دارد مدیران ارشد خود را تعویض کند و مدیر ارشدی که قرار بود برای آن هتل انتخاب شود، در کوپرمانتین کلرادو زندگی میکرد. این خبر، مایک را به فکر فرو برد: از آنجا که برقراری ارتباط و گرفتن وقت ملاقات با مدیر ارشد بسیار مشکل بود، شاید میبایست سعی میکرد قبل از نقل مکان به هاوایی او را ملاقات کند. مایک در مورد بهترین روش برقراری تماس با او، با خودش درگیر بود. آیا میبایست نامه مینوشت؟ آیا میبایست تماس تلفنی با او برقرار میکرد؟ همانطور که این راهحلها را بررسی میکرد، دوستش دوگ پیشنهادی به او کرد: «چرا فوراً سوار هواپیما نمیشوی تا بروی و او را حضوری ملاقات کنی؟»مایک که همیشه آدمی بود که فوراً اقدام میکرد و همان موقع کار را انجام میداد، به سرعت این پیشنهاد را عملی کرد. شب بعد سوار هواپیما شد. بعد از یک شب کامل که در هواپیما بود، وارد کلرادو شد، اتومبیلی کرایه کرد و به مدت دو ساعت به سمت کوپرمانتین رانندگی کرد و بیخبر در ادارهی مدیر ارشد جدید ظاهر شد. خود را معرفی کرد، سِمَت جدید مدیر ارشد را به او تبریک گفت و اظهار داشت که پیشاپیش منتظر ورود او به مائوئی است و از او چند لحظه فرصت خواست تا در مورد شرکتش و آنچه میتواند برای هتل او انجام دهد، توضیح دهد.مایک در جلسهی اول، قراردادی منعقد نکرد، اما این جوان آنقدر به خودش و خدماتش مطمئن بود که با ایمان سوار هواپیما شود و به دنور پرواز کند و با اتومبیل به وسط کلرادو برود، با این فکر که میتواند مدیر ارشد را تحت تأثیر قرار دهد، وقتی به هاوایی برمیگشت قراردادی پانزده ساله بسته بود و این قرارداد، صدها هزار دلار سود عاید او کرد.
برگرفته از كتاب:
جک کنفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
آسایشگاه کین هیل
آسایشگاه کین هیل (داستان واقعی)
من و سیدنی[1] برای دیدن مادرمان سری به «کین هیل»[2] زدیم. پرستارها شروع کردند به اینکه در گوش ما بخوانند که دیدن مامان مقدور نیست، چون آن روز حالش خوب نبود. از طرفی، سیدنی را به کناری کشیدند و در گوشش چیزی گفتند، و من شنیدم که سیدنی در جواب ایشان گفت: «نه، من گمان نمیکنم که او راضی بشود...» سپس با قیافهی اندوهناکی سرش را به طرف من برگرداند و گفت: «تو نمیخواهی مامان را در سلول در بستهای ببینی؟» در حالی که پس پس میرفتم گفتم: «آه، نه! نه! تحمل دیدنش را ندارم!» اما سیدنی به دیدن او رفت، مامان او را شناخت و حضور ذهن خود را بازیافت. چند دقیقهی بعد، پرستاری آمد و به من اعلام کرد که حال مادرم بهتر شده است و اگر من مایل باشم میتوانم بروم و او را ببینم. من رفتم و هر سه در سلول در بستهی او نشستیم و صحبت کردیم. مادر، پیش از اینکه رخصت رفتن به ما بدهد، مرا به کناری کشید و زمزمهکنان در گوشم گفت:«گم نشوی، والا ممکن است تو را در اینجا نگاه دارند.»
-----------------------------------------------
1. برادر چارلی چاپلین. رهپو
2. نام یک آسایشگاه روانی
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
بازگشت به آلامو
بازگشت به آلامو (داستان واقعی)
در اواخر سال 1835، گروهی از شورشیان تگزاس قلعهای را در «سان انتونیو» محاصره کردند. در پایان سال، سربازان مکزیکی درون قلعه تسلیم شدند و به سوی جنوب رفتند و قلعه را به شورشیان تحویل دادند. نام کلیسای قدیمی که به قلعه تبدیل شده بود، «آلامو» بود. آن حرکت، پیشدرآمد تعدادی از حوادث قهرمانی تاریخ امریکا شد. نبردی که در مارس و آوریل سال بعد در آنجا در گرفت، داستانی از شجاعت و حد اعلای مسئولیتپذیری است.در آلامو، نبرد بین ساکنان امریکایی و ارتش مکزیک اجتنابناپذیر بود. مردم تگزاس از 25 سال پیش بارها برای کسب استقلال خود از دولت مکزیک قیام کرده بودند و هر بار نیروهای ارتش مکزیک برای سرکوب شورش فرستاده میشدند. اما این بار غیر از دفعات دیگر بود. قلعه در دست گروه 183 نفری از داوطلبان مصمم بود که شامل سربازان کارکشته و مرزنشینانی چون «ویلیام تراویس»، «دیوی کراکت» و «جیم باوی» میشد. شعارشان «پیروزی یا مرگ» بود.در اواخر فوریه، چند هزار سرباز مکزیکی به فرماندهی «آنتونیو لوپز دوسانتاآنا» رهسپار «سان انتونیو» شدند و آلامو را محاصره کردند. وقتی که مکزیکیها شرایط تسلیم را به شورشیان ابلاغ کردند آنها ذرهای کوتاه نیامدند و وقتی که دشمن به آنها گفت که اگر بجنگند هیچ امانی به آنان داده نخواهد شد، امریکاییها اعتنایی نکردند.وقتی که وقوع نبرد قطعی شد، تگزاسیها جوانی را فرستادند تا از ارتش تگزاس نیروی کمکی بیاورد. او در تاریکی شب از قلعه خارج شد و حدود 150 کیلومتر تا «گولیاد» را طی کرد تا کمک بخواهد. اما در گولیاد به او گفتند که هیچ سربازی در اختیار نیست.سانتاآنا به مدت 11 روز، آلامو را به توپ میبست و صبح روز 6 مارس 1836، ارتش مکزیک به قلعه هجوم برد. در پایان نبرد هیچ یک از 183 مدافع قلعه زنده نبود. اما آن مدافعان، 600 سرباز مکزیکی را همراه خود به گورستان برده بودند.و اما «جیمز بونهام»، پیکی که به گولیاد فرستاده شده بود، چه شد؟ برای او آسان بود که با اسب خود دور بزند و از آنجا دور شود. اما احساس مسئولیت او فوق تصور بود. بونهام خود به جای اینکه از مهلکه دور شود به آلامو بازگشت، از خطوط دشمن گذشت و به یاران خود پیوست، تا بایستد، بجنگد و با آنها بمیرد.درست است که امریکاییها در آلامو شکست خوردند، اما آن نبرد، نقطهی عطف جنگ با مکزیک بود. جنگجویان در نبردهای بعدی فریاد میزدند: «آلامو را به یاد آورید» و با این فریاد، یارانی تازه مییافتند که با ژنرال سانتاآنا و سپاهیانش پیکار کنند. نزدیک به دو ماه بعد، تگزاس، استقلال خود را به دست آورد.
برگرفته از كتاب :
جان ماکسول؛ صفتهاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
راز کامیابی در پشتکار است
راز کامیابی در پشتکار است (داستان واقعی)
«باری فاربر»، نویسندهی کتاب «الماس در سنگلاخ» مینویسد: اولین کتاب من تحت عنوان «هنر فروش و بازاریابی» را پیش از آنکه ناشری پیدا بشود و آن را بخرد، به بیست و شش ناشر دیگر ارائه کرده بودم. در اینجا میخواهم از مؤلفان و نویسندگانی که گرچه بسیار هم با استعداد و خوش قریحه هستند، اما چگونه قادر نمیشوند کتابهایشان را به زیور طبع یبارایند و آنها را برای چاپ به یک مؤسسهی انتشاراتی بسپارند یاد کنم. جان کلام اینجاست که زمانی که به ناشری مراجعه میکنند و جواب «نه» میشنوند، اعتماد به نفس و همچنین نیروی پشتکار و ثبات و اعتدالشان دچار اختلال و ضعف و سستی میشود و در نتیجه از هم میپاشند. هر چند باید اقرار کنم که من هم در همان «نه» اول بسیار جا خوردم و پریشان و مشوش شدم، اما هرگز خود را نباختم و داغان و متلاشی نشدم. تازه بعد از پنج یا شش «نه» و مخالفت دیگر که روبرو شدم، خودم را پیدا و به اصطلاح جمع و جور کردم.به مدیر آژانس تبلیغاتیام تلفن زدم و از او پرسیدم موضوع چیست که هیچ ناشری جواب مثبت نمیدهد. او هم به سادگی گفت که به قدری کتابهای دیگر برای چاپ و نشر به ناشران واگذار شده که به قول معروف وقت سر خاراندن ندارند و حاضر به قبول هیچ کتاب دیگری نیستند. ولی این بار این خود من بودم که میدانستم چه برگ برندهای در آستین دارم و در این زمینه چه ایدهی نو و بکری آوردهام. از این رو، بعد از آنکه از سوی ناشری مجدداً با مخالفت روبرو شدم، تلفنی با وی به گفتگو پرداختم و از او خواستم چه باید بکنم تا بتوانم بختم را بیازمایم و اصولاً به من گفته شود در کتابم چه چیزی هست که آن را غیر قابل چاپ میدانند؟ چه باید کرد تا روی ویترین و پیشخوان جای بگیرد و مورد قبول واقع شود؟ با این حال، «نه» بعدی و دو مخالفت دیگر را هم پشت سر هم دریافت کردم، ولی تنها تفاوت این مخالفتها در این بود که هر سازمان انتشاراتی کلی اصلاحات در نوشته و متن کتاب ارائه میکرد و در مخالفتهای دوم و سوم تازه دریافتم که این اظهارنظرها حال و هوای دیگری به کتابم بخشیده و آن را کاملاً باب بازار کرده و مرا هم شکرگزار و ممنون ناشرانی ساخته که با «نه» خود ویراستاری ارزندهای نیز انجام داده بودند و به عبارت بهتر کتابی تازه برایم نوشته بودند! درس ارزشمند و گرانقدری که از این مخالفتها گرفتم این بود که عدم قبول و هر «نه» را نباید به مفهوم شکست دانست. عاقبت هنگامی که بیست و هفتمین ناشر کتاب را پسندید و خریداری کرد، در واقع نوشتهای را که بیست و شش ناشر قلم قرمز بر آن کشیده بودند، انتخاب نکرد، بلکه کتابی را برگزید که بیست و شش خبرهی حرفهای و آگاه و اهل فن آن را ویرایش کرده بودند. از این نکته میتوان آموخت که مخالفت و «نه» دیگران صرفاً بیان نظریات و عقاید شخصی اینان میباشد نه چیزی فزونتر. این مخالفتها را به حساب خود منظور نکنید که در این صورت اعتماد به نفس خویش را نابود کرده و خود را از پیش رفتن بازداشتهاید.
برگرفته از كتاب:
جک کنفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:43 PM
راز کامیابی بازیکن بیسبال
راز کامیابی بازیکن بیسبال (داستان واقعی)
تونی گوین، بزرگترین بازیکن بیسبال در نیم قرن گذشته است - بهترین، بعد از «تد ویلیامز». باور نکردنی است که او 8 عنوان به دست آورده است. فقط «تای کاب» عنوانهای بیشتر کسب کرده است. در طول بازیهای حرفهای خود 339 گل زده است. بازی گوین همیشه تماشایی است. یقین دارم که تندیس او را در سالن تندیس مشاهیر نیویورک خواهند گذاشت.اگر تونی گوین را نشناسید و او را در خیابان ببینید، حدس نخواهید زد که او بازیکنی حرفهای است. با80/1 متر قد و 99 کیلو وزن به او نمیآید که مانند مارک مک گویر ستارهی تیم ورزشی باشد. اما اشتباه نکنید: گوین ورزشکاری بااستعداد است که دانشکده را رها کرد تا بیسبال و بسکتبال بازی کند. با اینکه استعدادی سرشار دارد، رمز کامیابی وی، تمرکز بر یک کار است.تونی گوین بیسبال را دوست دارد و همهی وجود خود را وقف آن کرده است. در هر فصل، کتاب علم بیسبال «تد ویلیامز» را میخواند. این کتاب را وقتی پیدا کرد و خواند که دانشجو بود. ساعتها نوار ویدیویی نگاه میکند. در خانه انبوهی از نوارهای بیسبال را دارد و پیوسته بازیها را از ماهواره میگیرد و ضبط میکند. حتی هنگام حرکت در جادهها نوارها را گوش میدهد. وقتی که برای شرکت در بازی سفر میکند، دو دستگاه ضبط ویدیویی همراه دارد. وقتی هم که بازی نمیکند یا نوار نمیبیند، پیوسته دربارهی فوتوفن بیسبال حرف میزند - با اعضای تیم و با بازیکنان مشهور مانند تد ویلیامز.گوین هیچگاه از کار خود سیر نمیشود. بیسبال، شغل اوست. بارها دیده شده است که در راهِ رفتن به مراسم اجتماعی، دستکش بیسبال خود را در جیب دارد و در طول مسیر توقف میکند و توپ میاندازد. حتی وقتی که تمرین ندارد، نوار نگاه نمیکند، یا با دیگران دربارهی بیسبال صحبت نمینماید، پینگپنگ بازی میکند تا هماهنگی چشم و دست خود را بیشتر کند. حتی برای آن در «ساندایگو» مانده است که پیشرفت او بیشتر باشد. خودش گفته است: «یکی از نقاط قدرت من این است که حد و حدود توانایی خود را میدانم. ساندایگو جایی آرام و از معرض جار و جنجال رسانههای همگانی دور است. این امر به من کمک میکند که دنبال کار خود باشم.» او از کار خود نتیجه گرفته است. در هر فصل بازی - جز در فصل اول - 300 گل زده است. «جورج ویل» عقیده دارد: «کسانی که مانند گوین در کار خود موفق میشوند، به قدری در کار خویش تمرکز دارند که دیگران از آن بیخبرند.»
برگرفته از کتاب:
جان ماکسول؛ صفت هاي بايسته يك رهبر؛ برگردان عزيز كياوند؛ چاپ پنجم؛ تهران: انتشارات فرا، 1384.
shirin71
07-29-2011, 03:44 PM
مدرک تحصیلی
مدرک تحصیلی (داستان واقعی)
در دو سال گذشته این سومین کاری است که به آن مشغول هستم. در ابتدا فکر میکردم با شروع کار جدید، نیازهایم برطرف میشوند، اما هر بار چیزی درست شبیه بار پیش رخ میدهد و احساس خستگی بیشتری مینمایم. شاید مشکل اصلی این بود که مایل نبودم کارهای سخت انجام دهم! اما مطمئناً هر بار که شغلم را از دست میدادم، با مشکلات مالی و اجتماعی و حتی مشکلات عاطفی سختتری مواجه میشدم.شاید جوانتر از آن بودم که برای تأمین زندگیام به تنهایی چنین کارهای پر زحمتی انجام دهم.در حال حاضر تنها چیزی که نگرانم میکند تعطیلات آخر هفته است و حدوداً دو ماه میشود که فکرم را به خود مشغول کرده است.شاید کمکی که مدرک تحصیلیام (اقتصاد) میتواند به من بکند، فراموش کردهام و تنها کاری که میتوانم با آن انجام دهم این است که آن را فراموش کنم و ادامهی زندگیام را شاد و بدون تکیه بر آن سپری کنم، زیرا در زندگی چیزی با آن به دست نیاوردهام.
------------------------------------------------
مارک
* مارک 26 ساله پاسخگوی تلفنهای داخلی مخابرات
برگرفته از كتاب:
پيروزي افكار موفق (ميانبري براي بازگشت به زندگي)؛ برگردان الهام مباركيزاده؛ چاپ دوم؛ تهران: پل 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:44 PM
پشتکار در بازاریابی
پشتکار در بازاریابی (داستان واقعی)
«اریستاتل اوناسیس» سلطان معروف نفت دنیا که به خاطر ثروت و مال و منال بیحد و حصرش و همچنین شهرتش به دلیل ازدواج با «ژاکلین کندی» (همسر رئیس جمهور فقید امریکا «کندی» که ترور شد) زندگی جالب و پرماجرایی را از سر گذرانید.اوناسیس در جوانی - هنگامی که بیست ساله بود - در آرژانتین زندگی میکرد و تلفنچی شرکت مخابرات در نوبت شبانه بود و طبعاً روزها آزاد بود. آنگاه به فکر افتاد که برای کارخانههای سیگارسازی آرژانتین از شرق، برگ توتون وارد کند. در آن دوران این برگها را معمولاً از کوبا و برزیل وارد میکردند و مقادیر مختصری نیز از شرق واردات داشتند. اوناسیس سرانجام توانست پدرش را قانع کند که نمونههایی از برگ توتون از «پلوپونز» برایش بفرستد.هنگامی که بعد از مدتی، سفارش اوناسیس رسید، او آنها را برداشت و به تمام کارخانههای بوئنوس آیرس مراجعه کرد و نمونهها را عرضه کرد. ولی از هیچجا پیشنهادی دریافت نکرد. با این حال خیلی امیدوار بود که سرانجام یکی از این کارخانهداران تلفن بزند و سفارش بدهد. باز مدتی گذشت و هیچ خبری نشد. او میبایستی مقام مهمی را پیدا میکرد که بتواند تصمیم نهایی را بگیرد و اوناسیس جوان را از بلاتکلیفی نجات دهد. به این علت بر آن شد تا «خوان گائونا» را که مدیرعامل یکی از عظیمترین کارخانههای سیگارسازی کشور بود، ملاقات کند. کار اوناسیس این شده بود که روزها در تمام مدت در برابر دفتر گائونا بایستد و خاموش و امیدوارانه چشم به دفتر مدیرعامل بدوزد و نگاه از آن برنگیرد. حتی یک روز در میان، به جلوی خانهی گائونا میرفت و در آنجا کشیک میکشید تا او از سر کار برگردد و این جوان را در آنجا ببیند. چهارده روز از این ماجرا گذشت. تا آنکه گائونا تسلیم شد و از منشیاش خواست که پرسوجویی کند که این جوان کیست و چه خیالی در سر دارد که فقط خاموش و بیصدا میایستد و او را زیر نظر گرفته است.زمانی که اوناسیس به دفتر گائونا احضار شد و دربارهی مقصود و منظورش پرسیده شد به سادگی جواب داد که میخواهد برگهای توتون مشرق را که نفیس و مرغوب است به کارخانه بفروشد. گائونا که به مقصود اوناسیس پی برده و خیالش راحت شده بود، او را به قسمت فروش فرستاد و در آنجا بود که پس از معاینه و بررسی کامل برگها اوناسیس سرانجام به هدفش رسید.از آن روی که برگها واقعاً از لطافت و نفاست برخوردار بودند به اوناسیس یک سفارش کلان 000/10 دلاری داده شد. اوناسیس در این معامله پدرش را از یاد نبرد و 5٪ سهم او را محاسبه و پرداخت کرد. اوناسیس همواره گفته است که با 500 دلار سودی که از این معامله به دست آورد بعدها به چنان مقامی رسید که در زمرهی سرمایهداران بزرگ جهان قرار گرفت.«گونتر کلاینفلد» یکی از بازرگانان نیویورکی میخواست با اوناسیس هنگامی که در نیویورک به سر میبرد دیداری داشته باشد. هر کار میکرد قادر به این ملاقات نمیشد. عاقبت تصمیم گرفت شگرد خود اوناسیس را بکار ببرد. او میدانست که اوناسیس در یک آپارتمان «پنت هاوس» اقامت کرده است که تنها یک آسانسور دارد. از این رو وارد مجتمع شد و تمام روز سوار آسانسور بالا و پایین میرفت شاید که اوناسیس را ببیند. عاقبت تیرش به هدف خورد و در یکی از این بالا و پایین رفتنها، اوناسیس از یکی از آپارتمانها خارج شد و وارد آسانسور شد و منظور خود را در میان نهاد و معاملهی کلانی انجام داد.
برگرفته از کتاب:
جک کانفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آزما؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات ليوسا 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:44 PM
فرصت تازه
فرصت تازه (داستان رستورانهاي مكدانلدز)
این دو برادر در سال 1937 در شهر پاسادنا، واقع در شرق گلندیل، یک رستوران سوارهرو [درایو- این] باز کردند. در سالهای دههی 30، با افزایش وابستگی مردم به خودرو، شمار این رستورانها روز به روز بیشتر میشد. مشتریها با خودرو وارد پارکینگی میشدند که ساختمان کوچک رستوران در آن قرار داشت. پیشخدمت سفارشها را میگرفت و غذا را در سینی میگذاشت و در خودرو تحویل مشتری میداد. بشقابها چینی، کارد و چنگالها فلزی و لیوانها شیشهای بود.کار رستوران کوچک سوارهرو گرفت و آنها در سال 1940 رستوران را به شهر برناردینو منتقل کردند که شهرکی کارگری واقع در 50 میلی شرق لسآنجلس بود. رستوران را بزرگتر کردند و غذاها را متنوعتر، به طوری که علاوه بر هات داگ، سیبزمینی سرخ کرده و نوشیدنی، گوشت کباب شده، انواع ساندویچ خوک، انواع همبرگر و چیزهای دیگر نیز تدارک دیده میشد. کار و کاسبی آنها گرفت. فروش سالانه به 200000 دلار رسید به طوری که سالانه 50000 دلار سود میکردند. این رقم آنها را در زمرهی افراد برجستهی شهر، از نظر مالی، قرار میداد.در سال 1948 غریزه به آنها ندا داد که زمانه در حال تغییر است. بنابراین در گردش کار تغییراتی دادند. بخش سوارهرو را حذف و تنوع غذاها را کم کردند. تقریباً فقط همبرگر میفروختند. بشقاب، قاشق، چنگال فلزی و لیوانهای شیشهای نیز کنار گذاشته شد و به جای آنها لوازم کاغذی یکبار مصرف به میان آمد. در هزینهها صرفهجویی کردند و توانستند قیمت خدمات را کاهش دهند. کار بعدی راهاندازی خط خدمات سریع بود. آشپزخانه به شکل خط مونتاژ درآمد. خدمه سعی میکردند کارها را با سرعت انجام دهند. آنها میخواستند در کمتر از سی ثانیه سفارش مشتری را آماده کنند و موفق شدند. در میانهی دهه 1950 درآمد سالانهي آنها به 350000 دلار رسید و از آن پس سود سالانهی آنها 100000 دلار بود که بین دو برادر تقسیم میشد.این برادرها که بودند؟ بر پیشانی رستوران کوچک آنها فقط این حروف نقش بسته بود: همبرگرهای مکدانلدز.
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضلاله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
shirin71
07-29-2011, 03:44 PM
خودنویس راه راه
یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغالگر جزیرهی «اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی میشد. توری پنجرهی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده بود! یکبار ردپای گِلی برهنهای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛ انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچهی یتیم در جزیره زندگی میکنند که بیسرپرستاند؛ هرچه دستشان برسد میخورند و هر چیزی که چفت و بست درست نداشته باشد برمیدارند.چندی نگذشت که خودنویس «واترمن» گرانقیمتم ناپدید شد که این مسئله خیلی برایم سنگین بود.یک روز صبح، مردی را از محوطهی زندان آوردیم که بر انجام صحیح کارها نظارت میکرد. قبلاً چند بار او را دیده بودم. آدم آرام و خوشتیپی بود. شق و رق میایستاد و با دقت به حرف گوش میکرد. با دیدنش پیش خود گفتم درجهاش در ارتش ژاپن هرچه که بوده (احتمالاً افسر) وظیفهاش را خیلی خوب انجام میدهد. اما حالا میدیدم خودنویسم به جیب این مرد متین ژاپنی گیره شده است!باور نمیکردم آن را دزدیده باشد. معمولاً روانشناسی شخصیتم خوب است و این آدم به نظر من آدم قابل اعتمادی میآمد. اما انگار اینبار اشتباه کرده بودم. خودنویسم پیش او بود؛ چند روزی هم بود که در محوطهی ما کار میکرد. تصمیم گرفتم سوءظن خود را جدی بگیرم و احساساتم نسبت به او را فراموش کنم. دستم را پیش بردم تا خودنویس را از جیبش بردارم.با تعجب خود را پس کشید.خودنویس را لمس کردم و با قیافهای حق به جانب از او خواستم آن را به من بدهد. سرش را به علامت منفی تکان داد. به نظر میآمد کمی ترسیده است ولی با این حال عقبنشینی نمیکرد. نمیخواستم به خودم بقبولانم که دارم اشتباه میکنم. قیافهی عصبانی به خود گرفتم و اصرار کردم.بالاخره آن را به من داد، اما به شدت ناراحت و افسرده شده بود. هرچه باشد، وقتی نمایندهی ارتش غالب به اسیر دستوری میدهد، او چه کاری غیر از تسلیم از دستش برمیآید؟ در صورت سرپیچی از فرمان، مجازات در انتظارش بود و او هم احتمالاً به قدر کفایت از این ماجراها دیده بود.سه هفته بعد خودنویسم را در اتاقم پیدا کردم. از ظلم و بیرحمی که نسبت به آن مرد ابراز داشته بودم، شرمنده میشدم. میدانم قربانی شدن چهقدر سخت است؛ از اینکه کسی ناعادلانه، مافوق تو باشد، از اینکه ببینی اعتماد و اطمینان با خونسردی سر بریده میشود. هر دو خودنویسها سبز بودند و راه راه طلایی داشتند اما راههای یکی عمودی بود و دیگری افقی. بدتر از آن اینکه حالا میفهمم چهقدر به دست آوردن چنین خودنویسی برای او سختتر بوده تا برای من.حالا پنجاه سال از آن ماجرا میگذرد و من هیچکدام از آن خودنویسها را ندارم، اما ای کاش میتوانستم آن مرد را پیدا کنم و از او معذرت بخواهم.
رابرت ام. راک
سانتا روزا، کالیفرنیا
برگرفته از كتاب:
داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:45 PM
منِ دیگر
منِ دیگر (داستان واقعی)
چندین بار روزنامههایی را - که به خاطرم نمیآید - خواندهام و دیدهام که در آن مصاحبهام را چاپ کردهاند!. مصاحبههایی که هیچگاه در آنها شرکت نداشتهام!. اما نمیتوانستم منکر آنها باشم؛ چرا که سطر به سطر افکار مرا منعکس کردهاند!.بهترین مصاحبهای که از من تا به امروز چاپ شده و با عبارت خیلی روشن و با سبکی بسیار خوب در مورد زندگیام، نه فقط در حیطهی ادبیات، بلکه در زمینهی عقیدهی سیاسی، ذوق شخصی و خوشیها و ناخوشیها حرف زده، دو سال پیش در روزنامهی ناشناخته و کمتیراژی در شهر «کاراکاس» به چاپ رسید.این مصاحبه سر تا پا جعلی بود، اما مرا به وجد آورد. نه به این خاطر که خیلی دقیق بود، تنها از این رو که به نام زنی منتشر شده بود که هیچ وقت به گوشم نخورده بود ... اما مطمئنام که او مرا خیلی دوست دارد؛ چون تا این اندازه مرا میشناسد؛ حتی اگر منِ دیگر باشد.همین ماجرا برای من با افراد دوست داشتنیِ دیگر که در اطراف و اکناف دنیا با آنها برمیخورم، اتفاق میافتد و همیشه یکی، در جایی که هیچ وقت نرفتهام، با من هست! و خاطرهی خوبی از این دیدار دارد. این منِ دیگرها ظاهراً همانند خود من فامیل زیادی دارند. حتا اگر واقعاً هم فامیل نباشند، بلکه رونوشتی از فامیلهای مناند!.بارها اتفاق افتاده است که چنین دوستان ویژهای را در بین افراد خانوادهام نیافتهام!.خیلی اتفاق میافتد که من آنها را در خیابان فوئگو ملاقات میکنم. آنها دربارهی جشنهای شلوغی که با برادرم اُمبرتو در آکابولکو داشتهایم، صحبت میکنند!! همین آخریها، در یکی از این ملاقاتها، غریبهای از من تشکر کرد؛ چرا که از راه برادرم به او خدمت بزرگی کرده بودم!!(؟). و من به ناچار به او گفتم: «مرد؛ چیزی نبود که بخواهید تشکر کنید! وظیفهی من بود!».این را میگویم، چون دلم نمیآید که بگویم من اصلاً برادری به نام اُمبرتو ندارم که در آکابولکو زندگی کند.سه سال پیش تازه غذایم را خورده بودم که ناگهان کسی در زد. بعد یکی از پسرانم با خنده آمد و گفت: «پدر، «تو» شما را میخواهد!».از صندلی پریدم و با هیجان به خود گفتم: «بالاخره آمد!».اما او منِ دیگر نبود، بلکه گابریل گارسیا مارکز بود؛ یک مهندس مکزیکی!. وی جوان با ادب و آرامی بود. او با صبر و تحمل بسیار به تلفنهای مشابه جواب رد داده بود و آخر سر، به ادارهی مخابرات رفته بود تا نامش را به عنوان مشترکی به نام گابریل گارسیا مارکز از دفتر تلفنهای جدید حذف کنند. این مرد مؤدب نامههایی را که در طی سه سال در دفترش جمع شده بود، برایم آورد!.چندی پیش نیز روزنامهنگاری که از مکزیک عبور میکرد، در دفتر تلفنهای عمومی به دنبال شمارهی ما گشت، شمارهی گابریل گارسیا مارکز را یافت و تماس گرفت. به او گفتند که به بیمارستان رفته است؛ چون خانمِ مارکز وضع حمل کرده و نوزاد هم دختر است!.چه سعادتی و چه خوشی یمنیِ بزرگی!. من در همهی عمرم، در حسرت داشتن یک دختر بودم و متأسفانه صاحب دو پسر شدم!»اما آن چه اتفاق افتاد، این بود که خانمِ مهندس گابریل گارسیا مارکز همان جوان مؤدب که تشابه نامی داشتیم، دسته گل بسیار زیبایی را دریافت کرد ... واقعاً او هم به میمنت نوزاد دختری که من همیشه آرزومند آن بودم و نصیبم نشد، مستحق آن گُل بوده است.نه؛ مهندس جوان منِ دیگر بود و نه یک شخص بسیار محترم دیگر، که وی نیز همانند ما نام گابریل گارسیا مارکز دارد. بیشک، منِ دیگر هیچ وقت پیدایم نخواهد کرد، چرا که نمیداند کجا زندگی میکنم و چهطور آدمی هستم؛ و نمیتواند بفهمد که ما چه قدر با هم تفاوت داریم.او همیشه به وجود خود و تنها همین مسأله خوشحال خواهد ماند؛ در دنیای خود، هواپیماهای اختصاصی و کاخهای باشکوه خواهد داشت که معشوقهای خود را با شامپاین میشوید و دشمنان خویش را با قدرت از بین میبرد.او زندگی مرفه خود را ادامه میدهد؛ ثروتمند تا حد اعلاء؛ جوان، بسیار زیبا و تا آخرین قطرهی اشک، خوشحال. در حالی که من پیرمرد، بدون تأسف جلو ماشین تحریر مینشینم؛ بدون آنکه به هیاهوی او اهمیتی بدهم. هر شب به دنبال دوستانم میگردم، تا جامی با هم بنوشیم؛ مانند همیشه... و این بزرگترین ظلم در دنیاست. منِ دیگر مرفه و مشهور زندگی میکند، و تنها منم که گول خوردهام.
برگرفته از كتاب:
گابریل گارسیا مارکز؛ يادداشتهاي روزهاي تنهايي؛ برگردان محمدرضا راهور؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات آريابان 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:45 PM
پروژهی میهمانسرا
پروژهی میهمانسرا (داستان واقعی)
اولین پروژهی ما در سودان ساختن میهمانسرای ریاست جمهوری بود که دقیقاً روبروی محل اقامت رئیس جمهور باید ساخته میشد. دولت سودان واقعاً مایل نبود که با ما معامله کند، شاید به این دلیل که کرهی شمالی قبلاً سرگرم ساختن مرکز جوانان در سودان بود. علاوه بر آن، دولت سودان با کرهی شمالی روابط سیاسی داشت، اما با کرهی جنوبی هیچ رابطهای نداشت. خلاصه ما در شرایط سختی قرار داشتیم.هرچند من احساس میکردم که اگر این فرصت را از دست بدهیم، هرگز قادر نخواهیم بود که به بازار سودان راه پیدا کنیم. تصمیم گرفتم به جای حرف زدن، وارد عمل شوم. چرا؟ چون معتقدم «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.» بنابراین، شبانهروز روی پروژهی میهمانسرای ریاست جمهوری کار کردیم و بدون شک چراغ های روشن کارگاه ما، در آن طرف خیابان که اقامتگاه رئیس جمهور بود، اثر خود را میگذاشت. دیوانهوار کار میکردیم و زودتر از برنامه کارمان تمام شد، احتمالا رئیس جمهور کار ما را با کره شمالیها مقایسه کرده و پیشرفت کاری و تکنولوژی ما شدیداً او را تحت تاثیر قرار داده بود. ما با این کار، درهای روابط سیاسی و بازرگانی با سودان را به روی خود گشودیم.حرف زدن، راه متقاعدسازی نیست، حرف مهم است، و باید قادر باشید که خوب و صادقانه حرف بزنید. باید قادر باشید که با افکارتان دیگران را تحت تاثیر قرار دهید، ولی عمل است که واقعاً روی دیگران تاثیر میگذارد. حرف ممکن است گاهی بیاثر باشد، اما عمل هرگز چنین نیست و ناکامی ندارد. اگر واقعاً میخواهید که کسی حرف شما را باور کند و به شما ایمان بیاورد، باید صادقانه و بطور قانعکنندهای عمل کنید.قدرت باطنی زیاد همچنین بیانگر توانایی واقعی است. مردمی که ما واقعاً در این دنیا به آنها نیاز داریم، آنانی نیستند که در کناری ایستادهاند و خوب تماشا میکنند؛ ما به مردمی با تواناییهای واقعی نیاز داریم. شاید آنها لاف نزنند و پُز ندهند، اما به هرکجا که بروند، روی چشم دیگران جای دارند. مردم واقعاً به آنانی که با ظاهری آراسته ولی بدون توانایی زندگی میکنند، اعتقادی ندارند.
برگرفته از كتاب:
کیموو چونگ؛ سنگفرش هر خيابان از طلاست: راهي به سوي موفقيت واقعي؛ برگردان داوود نعمتاللهي؛ چاپ ششم؛ تهران: معيار علم 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:45 PM
پیش از دیگران، خودتان را متحول سازید
بهترین کلامی که دربارهی تغییر میتوان گفت همین است: حداقل در مورد خودم کاملاً صادق بود. مثل بقیه، من هم سعی کردم تا افراد را تغییر بدهم و هر بار شدیداً ناامید شدم و هر ناامیدی اضطرابآور است. بعد ناگهان، این فکر به ذهنم رسید که بهتر است خودم را تغییر دهم. در 15 اکتبر 1986، وقتی به سن 50 سالگی رسیدم تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم. آن روز فهمیدم که این راه زندگی نیست که با همه بجنگی و در این بین خودت دچار استرس و فشار روحی شوی. فهمیدم که کار کاملاً احمقانهای است که در بعضی از موارد سرم را بشکنم. برای مثال، همسرم دوبار در روز خانه را از جمله راهپله را جارو میکرد. او این کار را یا به خدمتگزار واگذار میکرد یا دختران و یا خودش این کار را میکرد. سعی کردم که متقاعدش کنم که کمی گرد و خاک در منزل بهتر از این است که دلهره و اضطراب داشته باشیم. قبل از او مادرم همین کار را میکرد اما وسواس کمتری داشت. اما هر وقت مادرم منزل نبود خواهرم این کار را میکرد و برای من استرس ایجاد میکرد. تصمیم گرفتم خودم را تغییر دهم. لازم نیست که «شاه بروس» باشیم که همیشه در حال کار و تلاش بود. در عوض، میتوان «پیتر دروکر» بود. نصیحتش این بود که یکبار تلاش، دو بار تلاش، اگر همچنان موفق نشدید، کار دیگری انجام دهید. لازم نیست هر چیزی مانند مسئله و زندگی مطرح باشد. شاید اشتباه میکنم. شاید ترسو و ناآزمودهام. اما دریافتم که با پذیرش این نگرش، توانستم حداقل تا حد قابل توجهی از استرس و فشار و ناراحتی قلبی خود بکاهم.
برگرفته از كتاب:
پرومودا بترا؛ رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:45 PM
به یاد امیرکبیر
سال 1226 شمسی, نخستین برنامه دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه کودکان و نوجوانان ایرانی را آبله کوبی می کردند, اما چند روز پس از آغاز آبله کوبی به امیر کبیر فرمان دادند که مردم از روی ناآگاهی نمی خواهند واکسن بزنند.
به ویژه که چند تن از فاگیرها در شهر شایعه کرده اند که واکسن زدن سبب راه یافتن جن به خون انسان می شود.
هنگامی که خبر رسید پنج نفر به سبب ابتلا به بیماری آبله جان باخته اند, امیر بی درنگ فرمان داد هرکسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور میکرد که با این فرمان همه مردم آبله می کوبند؛ اما نفوذ سخن فالگیرها بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند.
شماری که پول کافی داشتند, 5 تومان را پرداختند و از آبله کوبی سرباز زدند. شمار دیگر هنگام مراجعه ماموران در آب انبارها پنهان می شدند یا از شهر بیرون می رفتند.
روز هجدهم آذر ماه همان سال (1226 ش) به امیر اطلاع دادند که در همه شهر تهران و روستاهای اطراف آن فقط 330 نفر آبله کوبیده اند.
در همان روز خیاطی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود نزد امیر آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه هایتان آبله کوب فرستادیم. پیر مرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر, به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می شود.
امیر فریاد کشید : وای از جهل و نادانی. اکنون گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی.
پیرمرد با التماس گفت : باور کنید که هیچ ندارم.
امیر کبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت : حکم برنمی گردد, این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر, بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیر کبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در این هنگام میرزا آقا خان وارد شد. او کمتر امیر کبیر را در حال گریستن دیده بود.
سبب را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیر خوار از بیماری آبله مرده اند.
میرزا آقا خان با شگفتی گفت : عجب, من تصور می کردم که میرزا احمد خان (پسر امیر) مرده است که او اینچنین می گرید.
سپس به امیر نزدیگ شد و گفت : گریستن, آن هم اینگونه, برای دو بچه شیر خوار بقال و چقال در شأن شما نیست.
امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست, آنچنان که میرزا آقا خان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک هایش را پاک کرد و گفت :
خاموش باش, تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم, ما مسئولشان هستیم.
میرزا آقا خان آهسته گفت : ولی اینان خود بر اثر جهل آبله نکوبیده اند.
امیر با صدای رسا گفت : مسئول جهل شان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم, فالگیرها بساط شان را جمع می کنند. تمام ایرانی ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می گریم که چرا این مردم باید اینقدر جاهل باشند که بر اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
shirin71
07-29-2011, 03:46 PM
مردی با کت قهوهای
مردی با کت قهوهای (پارهی دوم)
... زنم از شهری در ایالت اوهایو به اینجا آمده است. خدمتکارمان را نگه داشتهایم، ولی اغلب زنم خودش خانه را جارو میزند و رختخوابی را که در آن میخوابیم مرتب میکند. عصرها وقتی است که کنار هم مینشینیم. با این حال، صادقانه بگویم که او را خوب نمیشناسم. من هیچوقت نمیتوانم خودم را از خودم جدا کنم. کتی قهوهای بر تن دارم که نمیتوانم آن را از تنم در بیاورم. زنم متین و موقّر است و خیلی با متانت صحبت میکند. با وجود این او هم نمیتواند از خودش جدا شود.زنم از خانه بیرون رفته است. او نمیداند که من هر فکر کوچکی را که به زندگیاش ارتباط داشته باشد، میخوانم. میدانم وقتی بچه بوده و در شهر خودشان در اوهایو توی خیابان راه میرفته به چه چیز فکر میکرده است. حتی صدای فکر کردنش را هم شنیدهام. صدای آرامی است. صدای گریهی ترسآلود او را وقتی که سرشار از هوس، خود را در بازوانم جای میداد شنیدهام، و باز در اولین بعدازظهر پس از ازدواجمان، وقتی که در کنار هم نشسته بودیم و او قاطعانه با من سخن میگفت، ترس را در صدایش خواندم.عجیب بود اگر میتوانستم اینجایی که الآن نشستهام بنشینم و بعد، چهرهی خود را ببینم که از زمینهی زردرنگ این قاب میگذرد. هم جالب بود و هم زیبا اگر میتوانستم زنم را در حالی ببینم که خود واقعیاش در او ظهور کرده باشد.زنی که چهرهاش در تصویر من شناور میگذرد، چیزی از من نمیداند. من هم چیزی از او نمیدانم. او دیگر رفته است، اما همچنان صداهای درون ذهنش در طول خیابان طنینانداز است. من اینجا در این اتاق هستم. تنها و شاید تنهاتر از تمام بندگان خدا.واقعاً جالب بود اگر میتوانستم چهرهام را از این قاب بگذرانم. و جالبتر بود اگر چهرهی شناور من میتوانست در وجود همسرم متجلی شود. نه تنها در وجود او، بلکه در وجود هر زن و مرد دیگری... چه عالی میشد، اگر میشد!ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.ژنرال گرانت به سوی جنگل رفت.اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.آنچه میخواهم بگویم این است که بعضی وقتها کل زندگی این جهان در قالب تصویر یک انسان در ذهن من شناور میشود. چهرهی ناهوشیار و ابلهانهای است که در برابرم میایستد. چرا نباید از خودآگاهم جدا شوم و ناخودآگاه با دیگران حرف بزنم؟ چرا در تمام طول زندگی قادر نبودهام دیوار بین خود و همسرم را بشکنم؟پیش از این، سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام. اما آیا کلماتی هستند که هدایتگر ما به سمت معنای واقعی زندگی باشند؟ بالاخره روزی خواهد رسید که بتوانم با خودم حرف بزنم. روزی خواهد رسید که وصیتم را به خودم بکنم.
شروود آندرسن
shirin71
07-29-2011, 03:46 PM
سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز
در زندگانی، اغلب چیزهاي کوچک و پیش پا افتاده، انسان را بیچاره میکند. نمونهي آن، حادثهي تلخ سقوط هواپیماي ایسترن ارلاینز در منطقهي فلوریدا است. این پرواز، پرواز 401 نیویورک به میامی بود با مسافرانی که بيشتر آنها برای گذران تعطیلات، راهی میامی شده بودند. وقتی هواپیما برای فرود به فرودگاه میامی نزدیک میشود، چراغ نشاندهندهي عمل اهرم فرود، روشن نمیشود. هواپیما بر فراز باتلاقها و منطقه دور میزند و همزمان، خدمهي کابین میخواهند بدانند اهرم فرود درگیر شده یا لامپ سوخته است.مهندس پرواز سعی میکند حباب چراغ را درآورد، ولی حباب از جا تکان نمیخورد. بقیهي خدمه هم کار خود را رها میکنند تا در بیرون کشیدن حباب چراغ به مهندس پرواز کمک کنند. غافل از اینکه هواپیما به تدریج در حال پائین آمدن است. سرگرمی آنها آن قدر طول میکشد که هواپیما در باتلاق اطراف فرودگاه سقوط میکند. در آن حادثه، دهها نفر جان خود را از دست میدهند. گروه خدمهي پرواز با داشتن خلبانهای باتجربه، بازیچهي یک حباب بیارزش شده و هواپیما را با آن همه مسافر به زمین زدند.
برگرفته از كتاب:
جان ماكسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضلاله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
جايي براي گريستن
سخني از اين داستان: « نميدانم كدام درد بزرگتر است؛ دردي كه آن را بيپرده تحمل ميكني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت ميريزي و تاب ميآوري.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اوايل دههي شصت، وقتي چهارده سالم بود و در شهر كوچكي در جنوب «اينديانا» زندگي ميكرديم، پدرم فوت كرد. درست زماني كه من و مادرم براي ديدن بستگانمان از شهر خارج شده بوديم، پدر ناگهان دچار حملهي قلبي غيرمنتظرهاي شد و درگذشت. وقتي به خانه برگشتيم، ديديم پدرم رفته است. هيچ فرصتي نبود كه به او بگوييم «دوستت دارم» يا با او خداحافظي كنيم. او مرده بود، براي هميشه. خواهر بزرگترم به كالج ميرفت و بعد از مرگ پدر، خانهي ما از حالت يك خانوادهي شاد و پرجنب و جوش به خانهاي تبديل شده بود با دو آدم متحير كه درگير غم خاموش خود بودند.سعي كردم با غم و تنهايي ناشي از مرگ پدرم، دست و پنجه نرم كنم. در عين حال، بسيار نگران حال مادرم بودم. ميترسيدم مبادا گريهي من به خاطر مرگ پدرم، باعث تشديد ناراحتي او شود. در مقام «مرد» جديد خانواده، احساس ميكردم مسئوليت حمايت از او در مقابل ناراحتيهاي بزرگتر با من است. به همين دليل، راهي يافتم كه با استفاده از آن، بدون آزردن ديگران بتوانم دلم را خالي كنم. در شهر ما، مردم، زبالههايشان را توي مخازن بزرگي كه پشت حياط خانههايشان بود ميريختند. هفتهاي يكبار، يا آنها را ميسوزاندند يا رفتگرها آنها را جمع ميكردند. هر شب بعد از شام، داوطلبانه زباله را بيرون ميبردم. يك كيسهي بزرگ دستم ميگرفتم و دور خانه ميگشتم و تكههاي كاغذ يا هر چيزي كه پيدا ميكردم، توي آن ميريختم، بعد به كوچه ميرفتم و زبالهها را توي مخزن ميريختم. سپس ميان سايهي بوتههاي تاريك پنهان ميشدم و آنقدر همانجا ميماندم تا گريهام تمام شود. بعد از آنكه به خودم ميآمدم و مطمئن ميشدم كه مادرم نميپرسد چه كار ميكردهام، به خانه برميگشتم و براي خواب آماده ميشدم.اين ترفند، چند هفتهاي ادامه پيدا كرد. يك شب بعد از شام، وقتي زمان كار فرا رسيد، زبالهها را جمع كردم و به مخفيگاه هميشگيام توي بوتهها رفتم، ولي زياد نماندم. وقتي به خانه برگشتم، رفتم سراغ مادرم تا ببينم كاري هست كه بتوانم برايش انجام بدهم يا نه. تمام خانه را گشتم تا بالاخره پيدايش كردم. توي زيرزمين تاريك، پشت ماشين لباسشويي داشت تنهايي گريه ميكرد. غمش را پنهان ميكرد تا مرا ناراحت نكند.نميدانم كدام درد بزرگتر است؛ دردي كه آن را بيپرده تحمل ميكني يا دردي كه به خاطر ناراحت نكردن كسي كه دوستش داري، توي دلت ميريزي و تاب ميآوري. اما ميدانم كه آن شب توي زيرزمين، ما همديگر را در آغوش كشيديم و بدبختيمان را - كه هر كداممان را به جاهايي دور و تنها كشيده بود - گريستيم. ديگر بعد از آن، هيچ وقت نياز به تنها گريستن پيدا نكرديم.
تيم گيبسون
سينسيناتي، اوهايو
برگرفته از كتاب:
داستانهاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
ایدهی خلّاق
... شرکت پلیزنت[1] را کسی به نام پلیزنت رولند[2]، که قبلاً آموزگار بود، راهاندازی کرده است. رولند سر کلاس درس به این نتیجه رسید که کتابهایی که از روی آنها به دانشآموزان درس میدهد، بسیار کسل کنندهاند. این بود که تصمیم گرفت به تهیهی کتابهایی که مورد میل و علاقهی دانشآموزان باشد، مبادرت کند. خانم رولند سرانجام به اتفاق دوستش والری تریپ[3] به ایدهی خلّاقی برای دخترها دست یافت.این کتابها اساس مجموعهای که آنها تهیه کردند را تشکیل میدهد. تهیهی این کتابها کاملاً پیچیده است و در هر قدم نیاز به برنامهای هدفمند دارد. برای هر مقطع از تاریخ کشور، به شکلی که دخترها باید با آن رابطه برقرار کنند، مسایل فرهنگی، شامل نحوهی اسکان، طرز پوشیدن لباس، غذاهای مورد علاقه و چیزهای دیگر باید مدّنظر قرار میگرفتند. تهیهی هر یک از ابعاد فوقالذکر به واحدی واگذار شد و برای هر بخش، نویسندهای انتخاب گردید تا مجموعه کتابهایی تهیه گردد که به یادگیری دانشآموزان کمک کند.قدر مسلّم این است که این شیوهی کار، موفق از کار درآمد. این شرکت در کارش، هم از لحاظ آموزشی و هم از لحاظ مالی، موفق بوده است. این شرکت تاکنون توانسته 61 میلیون کتاب و 5 میلیون عروسک بفروشد. مجلهای که این شرکت تولید میکند، 700000 نفر مشترک دارد. پلیزانت رولند تاکنون جوایز متعددی را از آن خود ساخته است.
--------------------------------------
1. Pleasant Company
2. Pleasant T. Rowland
3. Valerie Tripp
برگرفته از كتاب:
جان ماکسول؛ 17 اصل كار تيمي (چه كار كنيم كه هر تيمي ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدي قراچه داغي؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
کار دوستداشتنی
چند سال قبل، «هارلان هوارد»
مصمم شد در کار خود، تغییر و تحول بزرگی ایجاد کند. او سعی داشت کار خسته کننده و کسالتبارش را به کاری دوستداشتنی برای خود مبدل سازد. واقعاً هم کاری یکنواخت و خستهکننده داشت. او در یک دبیرستان شبانهروزی مشغول به کار بود و وظیفهاش این بود که ظرفها را بشوید، میزها را تمیز کند و یا وقتی که بچهها سرگرم تفریح و بازی بودند، ظرفهای بستنی را روی میزها بچیند. او به شدت از کارش بیزار و متنفر بود، ولی چارهای نداشت. به همین علت تصمیم گرفت که وضعیت موجود را تغییر دهد و این نفرت و بیزاری از کارش را تبدیل به کاری شیرین و دلچسب کند.هوارد شروع به تحقیق و بررسی دربارهی بستنی کرد، در این مورد که بستنی چطور درست میشود و ترکیبات آن چیست و یا چرا بعضی از بستنیها خوشمزهتر از بستنیهای دیگر است. او دربارهی ترکیبات شیمیائی بستنی هم تحقیق کرد و همین تحقیق در زمینهی ترکبیات شیمیائی بستنی تا آنجا پیش رفت که در درس شیمی از همهی شاگردان آن دبیرستان جلو افتاد. و بقدری به مباحث مربوط به تغذیه و غذا علاقمند شد که به یکی از دانشکدههای معروف ماساچوست رفت و در رشتهی شیمی غذا تخصص گرفت.زمانیکه یکی از شرکتهای شکلاتسازی نیویورک، جایزهای معادل یکصد دلار برای کسی تعیین کرد که بهترین لفاف و روکش شکلات را پیدا کند، گمان میکنید کدام یک از دانشجویان، برندهی این جایزه شدند؟ همین آقای هارلان هوارد. وقتیکه هوارد نتوانست شغل مورد علاقهی خود را پیدا کند، در زیرزمین منزلش یک آزمایشگاه کوچک برای تحقیقات خود دایر کرد. مدتی بعد قانونی وضع شد که به موجب آن، میبایست باکتریهای موجود در شیر، شمارش و کنترل میشدند.آقای هوارد، اینکار را برای چهارده شرکت لبنیاتسازی انجام داد و آنقدر حجم کارش زیاد شد که مجبور شد دو نفر را برای همکاری استخدام کند.به نظر شما آقای هوارد، 25 سال دیگر به کجا میرسد؟ شاید مثل بقیهی آدمهایی که به اینکار اشتغال دارند، بازنشسته شود و یا فوت کند و جایش را افراد جوانتر دیگری بگیرند و یا شاید هم یکی از رهبران حرفهی خود باشد، در حالیکه همکلاسیهای دیگرش که به آنها در مدرسه بستنی میفروخت، شاید تاکنون موفق نشده باشند حتی در یک ادارهی دولتی استخدام شوند و گله و شکایت دارند از اینکه بسیار کم شانساند.شاید هوارد هم خوششانس نبوده و چیزی بیشتر از آنها نداشته، تنها کاری که او کرد این بود که شغل و کار خسته کنندهی خود را که از آن بیزار بود، تبدیل به یک کار مورد علاقه و دوستداشتنی کرد. شاید اگر او هم چنین کاری نمیکرد، الان از بخت و اقبال خود گله داشت.
------------------------------------------------
* Harlan A. Howard
برگرفته از كتاب:
دیل کارنگی؛ آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
رؤیای ویلاند
دههی 1970 بود و ویلاند، نقاش کلاسیک مشتاقی بود که همه چیز را فدای رؤیاهایش کرد. او نقاشی کرد و به سرعت پیشرفت کرد. نمایشگاههایی در دبیرستان محلی برپا میکرد و نقاشیهای اصل را فقط به قیمت 35 دلار میفروخت، با علم به اینکه تنها راه پیشرفتش این است که نقاشیهایش را در ازای هر مقدار پولی که برای خرید مواد مورد نیازش جهت خلق اثر بعدی کافی باشد، بفروشد و تا میتواند نقاشی بکشد.سپس یک روز، مادر ویلاند در جملهای که تعیین کنندهی لحظهی حساس برای نقاشی جوان است، گفت: «نقاشی شغل نیست، سرگرمی است. حالا برو و دنبال یک شغل واقعی بگرد.» روز بعد مادرش او را جلوی ادارهی بیکاران دیترویت پیاده کرد. اما این برای ویلاند غیرممکن بود. او سه بار پشت سر هم از سه شغل اخراج شده بود. نمیتوانست ذهنش را روی کار ملالآور کارخانه متمرکز کند. میخواست خلاق باشد و نقاشی کند. یک هفته بعد، یک استودیو در زیرزمین ساخت و شب و روز روی خلق چیزی که بالاخره موجب دریافت هزینهی تحصیل او در مدرسهی هنری دترویت شد، کار کرد.هر وقت فرصت پیدا میکرد، نقاشی میکرد و قصدش این بود که بعضی از نقاشیها را بفروشد، اما سالها فقط اندکاندک پول پسانداز کرد. اما چون مصمم بود نقاشی تنها کاری است که میخواهد انجام دهد، به کار ادامه داد و آرزومند و مشتاق صنعت خود بود.روزی، ویلاند متوجه شد باید به جایی برود که دیگر نقاشان در آنجا در حال پیشرفت هستند و عقاید جدید در آنجا خلق میشود. هدف او دیدن مجموعهی هنری مشهور لاگونابیچ در کالیفرنیا بود و در حالیکه به شوق رؤیایش زنده بود، به استودیوی کوچکی که محیطی گرفته داشت رفت، که در آنجا هم کار کرد و هم چند سال زندگی کرد. عاقبت، از او دعوت شد تا در جشنوارهی هنری سالیانه شرکت کند، که در آنجا یاد گرفت در مورد اثر خود حرف بزند و با دیگر مجموعهداران، ارتباط برقرار کند. خیلی زود، گالریهای موجود در هاوایی او را شناختند، اما اغلب نقاشیهایش را به قیمت ناچیز از او میخریدند و ادعا میکردند که مخارجشان زیاد است. و بالاخره وقتی از فروش نقاشیهای گرانقیمت به مبلغی ناچیز درمانده شد، پی برد که باید خودش صاحب گالری شود. در گالری خودش میتوانست همهی جوانب فروش آثارش را کنترل کند - از نوع قاب آن گرفته تا اندازه و کسی که آن را میفروخت. امروز 26 سال از افتتاح اولین گالری او در لاگونابیچ میگذرد، و او هر سال هزاران اثر هنری خلق میکند که بعضی از آنها به قیمت قطعهای 200000 دلار به فروش میرسد. مجموعههایی هنری با داستانهای دیسنی خلق میکند و صاحب چهار خانه در هاوایی، کالیفرنیا و فلوریداست و آنطور که دوست دارد زندگی میکند.
برگرفته از كتاب:
جک کانفیلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
نامهی برادرم
... سیدنی
موفق نشده بود کاری در تئاتر به دست بیاورد، ناچار مجبور شد از رؤیاهای بازیگر شدن خود چشمپوشی کند و در میکدهی «تروآشاربن»، بارمن، یعنی فروشندهی پشت بار، بشود. از صد و پنجاه نفر داوطلبی که برای این شغل مراجعه کرده بودند، او را انتخاب کردند. لیکن او از این کار خود احساس سقوط و انحطاط وحشتناکی داشت.به من هم مرتباً نامه مینوشت و از حال مادرمان خبر میداد، ولی من به ندرت به نامههای او جواب میدادم. بیشتر برای اینکه از خط و ربط خودم زیاد مطمئن نبودم. یک نامهی او مرا عمیقاً متأثر کرد و موجب شد که بیشتر به هم نزدیک شویم. در آن نامه ملامتم کرده بود که چرا به نامههایش جواب نمیدهم، و از بدبختیها و سختیهایی یاد کرده بود که با هم متحمل شده بودیم و حقاً بایستی ما را صمیمانهتر به هم پیوند بدهد. سیدنی در آن نامه نوشته بود: «از زمانی که مادرمان بیمار شده است، ما دو برادر بجز یکدیگر هیچکس را در این دنیا نداریم. بنابراین تو باید مرتباً به من نامه بنویسی تا همیشه به یاد من بیاوری که برادری دارم.»نامهاش به قدری تأثرانگیز بود که من فوراً به آن جواب دادم. از آن روز به بعد، سیدنی را طور دیگری میدیدم و نامهاش چنان بنای برادری ما را محکم کرد که تا عمر دارم دوام خواهد داشت.
---------------------------------------
* برادر چارلی چاپلین. رهپو
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:47 PM
غلبه بر مشکلات
کارول فارمر[1] بعد از اینکه دو ترم در دانشگاه تدریس کرد، متوجه شد که به تدریس علاقهای ندارد و تدریس، کار او نیست. او چه کاری میتوانست بکند؟ او دلش میخواست طراح شود، از این رو تصمیم گرفت که از را ه طراحی، درآمد بیشتری نسبت به تدریس کسب کند. کارول فارمر که از راه تدریس 5000 دلار کسب کرده بود، در نخستین سال، با کار طراحی 5012 دلار به دست آورد.کار او به صورت یک آژانس تبلیغاتی درآمد. به او پیشنهاد کاری با 35 هزار دلار حقوق شد، اما او نپذیرفت تا شرکت خود را برپا کند. استاد سابق، در نخستین سال تأسیس شرکت بیش از صد هزار دلار عایدی داشت. یعنی بیست برابرِ مقداری که او در کمتر از ده سال کسب کرده بود و پنج برابر مقداری که سال قبل کسب کرده بود.در سال 1976، کارول فارمر شرکتی تأسیس کرد که در سه سال اول بیش از پانزده میلیون دلار صورتحساب داشت. تعداد کارمندان شرکت از شش نفر به دویست نفر افزایش یافت. کارول به توسعهی شرکت علاقهمند است. او اخیراً از طرف دانشگاه هاروارد دعوتنامهای مبنی بر ایجاد شراکت با محققان دانشگاه دریافت کرده است.مردم اغلب مشکلات را مانند موانعی میبینند که راه عبور را سد کردهاند، در حالی که میتوانند آنها را فرصتهایی به حساب آورند. کارول، یأس و ناخوشی در یک کار را به خوشی، خلاقیت و سود در کار دیگری مبدل کرد. در برخورد با مشکلات، همچون کارول فارمر با خلاقیت عمل کنید.
------------------------------------------------
1. Carol Farmer
برگرفته از کتاب:
زیگ زیگلار؛ پله پله تا اوج؛ برگردان مهناز فاتحی؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات ققنوس 1386.
shirin71
07-29-2011, 03:48 PM
اميدم را از دست ندادم
اميدم را از دست ندادم
انسانها در طول زندگی گاه در بزنگاههایی قرار میگیرند که تاثیری بزرگ و عمیق بر آيندهشان میگذارد. سارا زنی 35 ساله است که یک سال از زندگیاش را پشت میلههای زندان گذراند. خودش میگوید جور پدرش را کشید و با گردن گرفتن جرم او خودش را به مخمصه انداخت. او توضیح میدهد: «10 سال قبل بود که این اتفاق افتاد. برادرم ازدواج کرده و با زنش در اتاقی در خانهي ما زندگی ميکردند اما کارشان به طلاق و دادگاه کشید. يك روز عروسمان مأمور آورد تا جهیزیهاش را جمع کند و برود. همانطور که داشتند وسایل خانه را زیر و رو میکردند کمی تریاک پیدا شد. مواد براي پدرم بود اما اگر او را به زندان میانداختند زنده نمیماند چون اصلاً حال و روز خوشی نداشت. من جورش را کشیدم و گفتم تریاک برای من است. مأمور کلانتری هم صورتجلسه کرد و بازداشت شدم. بعد هم یک سال حبس برایم بریدند.»سارا آن زمان مجرد بود و داشت برای کنکور درس میخواند اما افتادنش به زندان برنامههای زندگیاش را تغییر داد. او ميگوید: «هرچند در زندان هم میتوانستم درس بخوانم، اما اصلاً حال و حوصلهي این کار را نداشتم و رفتار بقیه آنقدر بد بود که داشتم دیوانه میشدم، آن یک سال برایم به اندازهي یک عمر گذشت.»سارا بعد از آزادی سعی کرد کاری کند که هیچ وقت پایش به کلانتری و دادگاه باز نشود. او داستان آن روزها را این طور بازگو ميکند: «آزاد که شدم پدرم خيلی هوایم را داشت. او قبل از اینکه از کارافتاده شود رانندهي کامیون بود و درآمدش هم خوب بود. بعد از آن هم ماشین را اجاره داده بود. او هر ماه پول زیادی به من میداد و من همهاش را پسانداز میکردم. دوباره درس خواندن را شروع کردم و در رشتهي فلسفه قبول شدم البته در دانشگاه آزاد. با پولی که از پدرم میگرفتم با خیال راحت درس میخواندم تا اینکه بعد از 2 سال در دانشگاه با پسری آشنا شدم و او به من ابراز علاقه کرد. من هم از او خوشم میآمد و مطمئن بودم در کنار هم خوشبخت میشویم. بعد از مراسم خواستگاری بود که تصمیم گرفتم راز زندگیام را به او بگویم چون صداقت بهتر از هر چیز دیگری بود، اما آن پسر همین که فهمید زندان را تجربه کردهام پا پس کشید و از آن به بعد در دانشگاه انگشتنما شدم. طوری که نتوانستم فشارهای روحی و روانی را تحمل کنم و ترک تحصیل کردم.»سوء سابقه، فرصتهای دیگری را هم از سارا گرفت. خودش میگوید: «یکی از این فرصتها کار در یک انتشاراتی بود، یکی دیگر گرفتن تاکسی بانوان که همین چند سال قبل اتقاق افتاد و خلاصه اینکه خيلی از برنامههایم به هم ریخت اما من مقاومتر از آن بوده و هستم که بخواهم جا بزنم.»سارا یک سال بعد از ترک تحصیل وقتی به این کارش فکر کرد به این نتیجه رسید که اشتباه کرده است. او میگوید: «یک بار دیگر تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. کنکور دادم و این بار دانشگاه سراسری قبول شدم البته در مشهد. هنوز کولهبارم را نبسته بودم که پدرم فوت شد. من و برادرم خانه را فروختیم و من سهم خودم را از ارث برداشتم و راهی مشهد شدم. در آنجا آپارتمانی براي خودم رهن کردم و بقیهي پولم را هم سپردهگذاری کردم و هر ماه از بانک مبلغی به عنوان سود میگرفتم تا امرار معاش کنم، البته تدریس خصوصی هم میکردم، براي دخترانی که ميخواستند کنكور بدهند.»سارا تا 2 سال پیش در مشهد بود و در همانجا هم با برادر یکی از شاگردانش ازدواج کرد و دو نفری راهی تهران شدند. او میگوید: «شوهرم از گذشتهام خبر دارد و به این باور رسیده است که من در زندگیام هیچ وقت دست از پا خطا نکرده و فقط جور پدرم را کشیدهام. او مهندس متالوژی است و در یک شرکت بزرگ کار میکند. درآمدش خوب است و من این فرصت را دارم که به دیگر علایقم برسم.این روزها کلاس زبان و گیتار میروم البته باید برای مدتی کلاسها را تعطیل کنم چون به زودی فرزندم به دنیا میآید. من از وقتی برای دومین بار در دانشگاه قبول شدم همیشه نسبت به آينده امیدوار بوده و هستم. اصلاً انسان با امید زنده است.»
shirin71
07-29-2011, 03:48 PM
شیطونشَله
شیطونشَله (پارهی نخست)
شیطونشَله تو جهنم بود. مردها میمُردند و یکراست میرفتند به جهنم و به شیطونشَله برمیخوردند. شیطونشَله ازشون میپرسید: «بهبه دوستان. چه عجب از این طرفا؟ چرا همه مییاین اینجا؟» و مردهای مُرده میگفتند: «از دست زنها.»شیطونشَله از بس این جوابهارو شنید، کنجکاوی زد به سرش و وسوسه شد تا سر از موضوع درآره و بفهمه که این جریان زنها چیه.لباس شوالیهای پوشید و رفت پالرمو. اونجا دختری کنار پنجره بود. از دختره خوشش اومد و زیر پنجره بنا کرد به قدم زدن. قدم زد و قدم زد. هرچی بیشتر قدم میزد، بیشتر از دختره خوشش میاومد. بنابراین رفت خواستگاریش. جاهاز نمیخواست و حاضر بود دخترهرو یکتا پیرهن بگیره. اما با این شرط که هرچی میخواست فقط تا موقعی که نامزد بودند ازش بخواد. چون نمیخواست بعد از عروسی، هیچ تقاضایی ازش بشه. دختره شرطو قبول کرد و شوالیه اونقدر براش لباس خرید که نگو. با هم عروسی کردند و یه شب برای اولین بار با هم رفتند تاآتر. تو تاآتر معلومه که زنها چی کار میکنن. چشم میدوزند به رخت و لباس و طلا جواهرِ زنهای اعیون و اشراف و کلاههایی که با سیصد تا کلاههای خودشون فرق داشت. اونوقت ویرش گرفت که یکی از اونارو داشته باشه. اما شرط کرده بود که دیگه چیزی از شوهرش نخواد. اونوقت عروس خانوم بنا کرد به بدقلقی. شوهره شَستِش خبردار شد.«رُزیتا چته؟ اتفاقی افتاده؟»«نه بابا چیزی نیست.»«اما حالت سرجاش نیست!»«خب دیگه، چیزیم نیست.»«بهتره اگه چیزیته بهم بگیها!»«پس اگه میخوای بدونی، بدون که بیانصافیه که اون خانوم خانومها کلاه داشته باشن و من نداشته باشم و نتونم ازت بخوام. گفتم که بدونی موضوع چیه!»شیطونشَله مثل ترقه از جا پرید: «آهان! پس بگو چیه که مردها از دست شما زنها همه میرن به جهنم! حالا فهمیدم.» و یههو وسط تاآتر قالش گذاشت و رفت.رفت به جهنم و اونجا ماجرای زن گرفتنشو واسه یکی از دوستاش تعریف کرد و دوستش گفت که اونم بدش نمییاد زن بگیره. اما اون، دختر یه پادشاهو میخواست تا ببینه واسه پادشاه جماعت هم موضوع از این قراره یا نه.شیطونشَله گفت: «امتحان کنیم دوست من! میدونین چیکار باید بکنیم؟ من میرم تو جسم دختر پادشاه اسپانیا. دختر پادشاه با یه شیطون تو جسمش مریض میشه. پادشاه فرمون میده جار بزنن: هر کی دختر منو درمون کنه، عوضِ جایزه میدم باهاش عروسی کنه. اونوقت شما با لباس حکیمباشیها مییاین و من تا صدای شمارو میشنُفم از تنش مییام بیرون و اون خوب میشه و شما باهاش عروسی میکنین و پادشاه میشین. از این فکر خوشتون اومد رفیق؟»...
ادامه دارد ...
برگرفته از كتاب:
ایتالو کالوینو؛ افسانههاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر مركز 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:48 PM
شیطونشَله
شیطونشَله (پارهی دوم)
... همین کارو کردند و همه چی همینجور شد که گفته بود. تا اینکه رفیق شیطونو بردند پیش شاهزاده خانوم که مریض بود. تنها که شد با صدای آروم شروع کرد به گفتنِ: «شیطونشَله جون! آهای رفیق، من اینجام. میتونین بیاین بیرون و شاهزاده خانومو آزاد کنین! آهای شیطونشَله صدامو میشنفین؟» اما از قدیم گفتهن که هیچوقت به قول شیطونها نباید اعتماد کرد. شیطونشَله در واقع صدای اونو میشنُفت. «چیه؟ هوم. آره. آره. جام خوبه... چرا باید بیام بیرون؟ کسی که جاش خوبه، از جاش که تکون نمیخوره... .» «پس رفیق چی بهم گفته بودین؟ نکنه شوخیتون گرفته؟ کسی که موفق نشه، پادشاه میده سرشو بزنن! رفیق! آهای رفیق!» «آره. من جام خوبه. شما فکر میکنین که من مییام بیرون؟» «آخه چهطور؟ دخلم مییادها!» «به من چه! دست از سرم ور دارین! من که با توپ هم از جام جُم نمیخورم!»شیطون بیچاره خواهش کرد، التماس کرد. اما انگار نه انگار. وقت مقرر هم داشت سر میاومد.حکیمباشی قلابی رفت پیش پادشاه و بهش گفت: «اعلیحضرت، برای معالجهی دخترتون فقط یهچیز کم دارم. شما بفرمائین توپهای کشتیهای جنگیتونو شلیک کنن!» و توپهای کشتیهای جنگی: «بومب! بومب! بومب!» شیطونشَله که تو جسم شاهزاده خانوم، چیزی رو نمیدید پرسید: «رفیق، این توپّا چیه؟» «یه کشتی وارد بندر شده و توپ سلام شلیک میکنه.» «کی هستش؟» شیطون رفت دَم پنجره: «ای وای، زنت اومده!» شیطونشَله: «زنم! زنم! پس من رفتم حتی نمیخوام بوشو بشنُفم!»صاعقهای از دهن شاهزاده خانوم زد بیرون و شیطونشَله از روی صاعقه پا گذاشت به فرار و شاهزاده خانوم درجا حالش خوب شد.شیطون صدا زد: «اعلیحضرت! خوب شد! اعلیحضرت!» پادشاه گفت: «آفرین! دختر و تاج و تخت مال شما!» و خلاصه، بدبختیهای رفیق شیطون شروع شد.
برگرفته از كتاب:
ایتالو کالوینو؛ افسانههاي ايتاليايي؛ برگردان محسن ابراهيم؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر مركز 1389.
shirin71
07-29-2011, 03:48 PM
ترازو
ترازو (پارهی نخست)
پدربزرگم در دهکدهای زندگی میکرد که بیشتر اهالیاش با کار در کارخانههای تهیهی الیاف زندگی میگذراندند. پنج نسلی بود که در کارخانهها، ذرات ساقههای خرد شدهی کتان را در سینه فرومیبردند و همین خود موجب مرگ زودرسشان میشد؛ مردمانی صبور و خوشباش که خوراکشان پنیر نبر و سیبزمینی بود و گاهگداری هم خرگوشی برای شام شب شکار میکردند. شبها در اتاق نشیمن مینشستند و نخ میریسیدند و بافتنی میکردند و آواز میخواندند و چای نعنا مینوشیدند و خوشِ خوش بودند. سراسر روز، ساقههای کتان را در ماشینهای کهنه و قدیمی آسیا میکردند، بیدفاع در برابر گرد وغبار و هرم گرمایی که از کورههای خشک کننده به صورتشان میزد. در اتاق نشیمنشان، تختخواب بزرگ و جعبه مانندی بود برای پدرها و مادرها. بچهها روی نیمکتهایی که دور تا دور اتاق را گرفته بود میخوابیدند. صبحها، بوی آش داغ، اتاق نشیمن را پر میکرد. یکشنبهها، دمبلیزهی گاو داشتند و در بعضی از روزهای سال که عید بود یا جشنی میگرفتند، مادر، لبخندزنان، شیر در قوری قهوه میریخت و رنگ سیاه قهوهی بلوط روشن و روشنتر میشد تا سرانجام به رنگ طلایی گیسوان بافتهی دخترها میرسید و چهرهی بچهها از شادی میشکفت.پدرها و مادرها، صبحِ زود سرکار میرفتند و بچهها به کارِ خانه میرسیدند؛ اتاق نشیمن را جارو میکشیدند و ظرفهای سفالی را جمع و جور میکردند و میشستند و سیبزمینی پوست میکندند – سیبزمینی زردرنگ و گران قیمتی که پوست نازکش را نشان میدادند تا مبادا پدر یا مادر به اسراف و بیدقتیشان بدگمان شود.بچهها همین که از مدرسه میآمدند، یک راست به جنگل میرفتند و به مقتضای فصل، قارچ با گیاهان مختلف دیگرمیچیدند: برگ بو و آویشن و زیرهی سیاه و نعنا و گل پنج علی و تابستانها وقتی که یونجههای خشک را از مزارع کم حاصلشان بار میکردند، مقداری هم گیاه طبی میچیدند. از هر کیلو گیاه طبی، یک فینیگ نصیبشان میشد و عطارها همان یک کیلو را در شهر به خانمهای عصبی مزاج به بیست فینیگ قالب میکردند. قارچ البته گرانتر بود و بچهها از هر کیلو بیست فینیگ به جیب میزدند که سبزیفروشهای شهر آنها را به یک مارک و بیست فینیگ به مشتریها میفروختند. پائیز که قارچ در خاک مرطوب به سرعت رشد میکرد، بچهها تا اعماق جنگل پیش میرفتند و هر خانوادهای دیگر تقریباً بخش معینی از زمین جنگل را به خود اختصاص داده بود که راز و رمز و سرّ قارچچینیاش را سینه به سینه به نسلهای بعد منتقل میکردند. جنگل سراسر مِلک طِلق خانوادهی بالک بود. کارخانهها هم به همچنین. در دهکدهی پدربزرگ من، قلعهای بود که در آن، در نزدیکی آغل گاوها اتاقکی ساخته بودند و خانم بالک قارچها و میوههای جنگلی و گیاهان طبی را آنجا وزن میکرد و پولشان را میپرداخت. خانوادهی بالک، ترازوی بزرگ خود را روی میزی در این اتاقک گذاشته بودند؛ ترازویی قدیمی و پرنقش و نگار و آب طلا کاری شده که آبا و اجداد پدربزرگِ من سالهای آزگار برابر آن ایستاده بودند و مشتاقانه به ز نبیلهای پر از قارچ و پاکتهای کاغذی پر از گیاهان طبی چشم دوخته بودند تا ببینند خانم بالک چند وزنه روی کفه میگذارد تا شاهین ترازو درست روی خط سیاه میزان شود – همان خط نازک عدل که هر ساله باید رنگش را تازه میکردند. آن وقت سرکار خانم بالک کتاب جلد چرمی بزرگی را برمیداشت و وزن گیاهان را در آن مینوشت و درمقابل، فینیگ یا گروشن و بندرت، خیلی بندرت مارک میداد. و آن وقتها که پدربزرگم بچهای بیش نبود، یک ظرف بلند شیشهای هم کنار ترازو بود که مقداری نقل و آبنبات در آن ریخته بودند، از آنجور شیرینیهایی که قیمت هر کیلویش یک مارک بود و هرگاه که سرکار خانم بالک سرحال و شاد بود، مشتی از آنها را برمیداشت و یکی یک دانه به بچهها میداد و بچهها چهرهشان از شادی گل میانداخت، درست همانطور که وقتی مادرشان در روزهایی که جشن میگرفتند شیر درقهوهی سیاهشان میریخت.یکی از قانونهایی که خانوادهی بالک برمردم دهکده تحمیل کرده بودند این بود که هیچکس حق نداشت ترازویی در خانه داشته باشد. این قانون دیگر چنان قدیمیشده بود که هیچکس به علت و چگونگی وضع و اجرایش فکر نمیکرد، قانونی بود که همه بی چون و چرا از آن اطاعت میکردند. هر کس از قانون سرپیچی میکرد، حق استفاده از آسیا را نداشت و قارچها یا اویشنهای جمعآوری شدهاش را دیگر کسی نمیخرید و قدرت خانوادهی بالک به چنان درجهای رسیده بو که همچو آدم خطاکار سرکشی دیگر حتی نمیتوانست در دهکدههای همجوار هم کاری برای خود دست و پا کُند یا گیاهان جنگلیاش را در آنجا بفروش برساند. از زمانی که اجداد پدربزرگ من در بچگی قارچ جمع میکردند و آنها را تحویل میدادند تا چاشنی غذای آشپزخانهی ثروتمندان «پراگ» شود یا لای کلوچههای کوچک بپزد - از همان زمانها کسی اصلاً به فکر نیفتاده بود روزی از این قانون سرپیچی کند...
ادامه دارد ...
هاینریش بل
برگرفته از کتاب:
داستانهای کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقیزاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
shirin71
07-29-2011, 03:49 PM
ترازو
ترازو (پارهی دوم)
... آرد را با پیمانه میکشیدند، تخممرغها را دانه دانه میشمردند، کتانهای تابیده را گز میکردند؛ و از آن ترازوی قدیمی پرنقش و نگار و آب طلا کاری شده بالک نیز کاملاً بعید مینمود که میزان نادرست و غیردقیقی نشان بدهد و پنج نسل پیاپی اندوختههایی را که با شوق و ذوق کودکانه در جنگل گرد آورده بودند بیهیچگونه تردید و اعتراضی به آن شاهین سیاه رنگ سپرده بودند و به آن اعتماد کرده بودند.راست است که در میان این روستائیان آرام و مطیع، هرازگاهی چند نفری قانونشکنی میکردند و چندتایی شکاردزد هم پیدا میشدند که میخواستند یک شبه دسترنج یک ماه کار طاقتفرسا را به چنگ بیاورند اما حتی در میان اینها هم، ظاهراً کسی نبود که بفکر خریدن ترازویی افتاده باشد. پدربزرگ من اولین کسی بود که با شهامت ثابت کرد که خانوادهی بالک چندان درستکار هم نبودند – و در حقیقت دل شیر میخواست که کسی با این خانوادهی ثروتمند دربیفتد، خانوادهای که در قصر زندگی میکردند، دو کالسکه داشتند، هزینهی تحصیل یکی از جوانهای ده را به عنوان طلبهی علوم دینی در کالجی در پراگ میپرداختند، از کشیش دعوت میکردند که بیاید و هر چهارشنبه در قصر با آنها ورقبازی کند، روز عید هر سال رئیس شهربانی محل به دیدنشان میآمد، سوار کالسکههایی میشدند که آراسته به شمشیر و یراق سلطنتی بود و امپراتور فرانتس ژوزف روز اول ژانویه 1900 آنها را به طبقهی اشراف ارتقاء داده بود.پدربزرگ من، پسر زرنگ و باهوشی بود. هیچکس نتوانسته بود پیش از او در ایام جوانی آنقدر در جنگل پیش برود که او رفته بود. پدربزرگ حتی به درون بیشهای نفوذ کرد که میگفتند کنام غولی بوده به نام «بیلگان» که از گنج «بالدور» حراست میکرده است. پدربزرگ خردسال من اصلاً از بیلگان هراسی بدل راه نداد و یک راست تا عمق بیشه خزید و یک بغل قارچ فرد اعلا چید. حتی مقداری هم دنبلان گیاهی پیدا کرد که خانم بالک کیلویی سی فینیگ رویش قیمت گذاشت. پدر بزرگ هر چیزی را که به بالکها تحویل میداد روی صفحهی کاغذ سفید تقویم یادداشت میکرد. هر کیلو قارچ، هر گرم اویشن و در سمت راست هریک با خط بچگانهی خرچنگ قورباغهای هر مبلغی را که میگرفت مینوشت. از سن هفت تا دوازده سالگی هر چندرقازی را که به او میدادند ثبت میکرد و سال 1900 هم دوازده سالش بود که بالکها به مناسبت اشرافیت تازهشان جشن گرفتند و به هر خانوادهی روستا 125 گرم قهوهی برزیلی واقعی هدیه دادند و آبجو مفت و مجانی و توتون در اختیار مردان گذاشتند و جشن مفصل در قصر برپا کردند. بیست کالسکه در خیابانی ایستاده بودند که دوطرفش درختان تبریزی سر به آسمان کشیده بود و از دروازهی بزرگ تا قصر امتداد داشت.روز پیش از جشن، قهوه را در اتاقکی توزیع کردند، همان اتاقکی که ترازو را انگار صد سالی بود آنجا گذاشته بودند. بالکها را حالا «بالکفن بیلگان» مینامیدند، چون در قصهها آمده بود که غول بیلگان پیشترها قصر بزرگی داشته که جای آن را حالا قصر فعلی بالکها گرفته است.پدربزرگ بارها برایم نقل کرد که چطور پس از کلاس به آنجا رفته تا سهمیهی قهوهی چهار خانوار را بگیرد؛ خانوادهی زکس، بیتلر، فوهلاس و خودشان بروشز. بعدازظهر روز سن سیلوستر بود. اتاق نشیمن را باید تزئین میکردند و کیک میپختند و از بچهها میخواستند که در آماده کردن کارهای مختلف جشن سال نو کمک کنند. درست نبود که چهار جوان را جداجدا به قصربفرستند تا 125 گرم قهوهشان را یک به یک تحویل بگیرند. این بود که پدربزرگ خودش به جای همه به قصر رفت. و آنجا روی نیمکت باریک چوبی در آن اتاقک نشست و گرترود، دخترشان چهار بسته را هر یک به وزن 125 گرم شمرد و وقتی سرگرم این کار بود، پدربزرگ یکهو دید که وزنهی نیم کیلویی روی کپهی دست چپی ترازو قرار دارد.خود سرکار خانم بالک فن بیلگان هم آنجا نبود. او هم سرگرم تهیهی سور و سات جشن شب عید بود. گرترود دست کرد از توی ظرف شیشهای آبنبات ترشی در بیاورد و به پدربزرگ بدهد که متوجه شد شیشه خالی است. سالی یکبار شیشه را با یک کیلو آبنبات یک مارکی پر میکردند. گرترود خندید و گفت: «صبر کن بروم آبنباتهای تازه را بیاورم.» و پدربزرگ همانجا ایستاد با آن چهار بسته 125 گرمی که قبلاً در انبار پُرشان کرده بودند و درشان را بسته بودند، ایستاد جلو ترازویی که کسی وزنهی نیمکیلویی را روی یک کپهاش گذاشته بود. بعد پدربزرگ چهاربسته قهوه را برداشت و روی کپهی خالی گذاشت و وقتی دید که آن شاهین سیاهرنگ درست در سمت چپ خط میزان ایستاده، قلبش شدیداً به طپش افتاد. کپهای که سنگ نیم کیلویی رویش بود، پائین روی تنهی ترازو چسبیده بود و کپهی نیم کیلویی قهوه بالا در هوا معلق...
ادامه دارد ...
هاینریش بل
برگرفته از کتاب:
داستانهای کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقیزاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
shirin71
07-29-2011, 03:49 PM
ترازو
ترازو (پارهی سوم)
... قلب پدربزرگ با ضربانی تندتر از موقعی میزد که روی چهار دست و پا به بیشهی بیلگان خزیده بود و پشت بوتهای خار کمین گرفته بود و چشمانتظار غول بود تا هرآن سر بلند کند. بعد از جیبش چند ریگ درآورد. ریگهایی که همیشهی خدا برای تیرکمانش در جیب میگذاشت تا گنجشکهایی را که به کلمهای مادرش نوک میزدند شکار کند.ناچار بود سه، چهار، پنج ریگ کنار بستههای قهوه بیندازد تا سرانجام شاهین روی خط سیاه قرار بگیرد. پدر بزرگ بستههای قهوه را از روی کپهی ترازو برداشت و ریگها را در کیسهای پارچهای ریخت. وقتی گرترود با پاکت بزرگ کاغذی مملو از یک کیلو آبنبات ترش، مصرفی سال بعد، برگشت و آنها را با سروصدا توی ظرف شیشهای ریخت، دید که پسرک رنگ و رو باخته هنوز آنجا ایستاده و هیچ چیزهم انگار عوض نشده است. آن وقت پدر بزرگ فقط سه بسته قهوه برداشت و گرترود با حیرت و وحشت دید که پسرک رنگ و رو باخته، آبنبات ترشش را زمین انداخت و با لگد محکم روی آن کوبید و گفت «من میخواهم با خانم بالک صحبت کنم.» گرترود گفت «بالک فن بیلگان، لطفاً.» «خیلی خوب، خانم بالک فن بیلگان.» اما گرترود به او خندید. پدربزرگ هم در تاریکی هوا به روستا برگشت و بستههای قهوه رابه خانوادههای زکس و بیتلرز و فوهلاس داد. آن وقت اعلام کرد که میخواهد کشیش روستا را ببیند.اما درعوض آن پنج ریگش را که در کیسهی پارچهای گذاشته بود برداشت و شبانه راه افتاد. راه بس درازی را باید میپیمود تا کسی را پیدا کند که ترازویی داشته باشد، یا کسی را که اجازه داشت ترازویی داشته باشد. میدانست که در بلانگوا و برنائو احدی نبود که صاحب ترازو باشد و ناگزیر دو روستای دیگر را، بیآنکه دمی درنگ کند، پشت سر گذاشت و سرانجام بعد از دو ساعت راه پیمو ن به شهر کوچک بیلهایم رسید که محل سکونت عطاری بود بنام هونیگ. وقتی جناب هونیگ درِ خانهاش را به روی پسرکی که از سرما یخ زده بود باز کرد بوی خوشِ نان و کلوچهی تازه در هوا پخش شد. نفس هونیگ هم آغشته به بوی شراب بود. نصف سیگار خیسی لای لبهای نازکش بود و همانطور دستهای یخزدهی پسرک را یک دقیقهای محکم در دستانش گرفت و گفت: «خب، بگو ببینیم ... وضع ریههای پدرت چطور است؟ لابد بدتر شده ها؟» پسرک گفت : « نخیر، نیامدهام دوا بگیرم... خواستم» و ریسمان سرکیسهی پارچهایاش را باز کرد و آن پنج تا ریگ را درآورد و به جناب هونیگ داد و گفت: «خواستم اینها را وزن کنم.» و با دلواپسی به چهرهی هونیگ نگاه کرد. اما پدربزرگ وقتی دید هونیگ سکوت کرده وعصبانی هم نیست و سؤال پیچش نمیکند گفت : «این است فرق بین وزن ترازو با وزن واقعی.» حالا وارد اتاق گرم که شد، فهمید پاهایش چقدر خیس شده است. برف از لای درز کفشهایش نفوذ کرده بود. همانطور که ازمیان جنگل میگذشت، برف از شاخهی درختان روی سرش ریخته بود و حالا داشت آب میشد. خسته بود و گرسنه و به یاد قارچها وگیاهان طبی و رستنیهایی افتاد که با ترازوی بالکها وزن شده بود و به اندازهی وزن این پنج ریگ، کسری داشت. ناگهان، به گریه افتاد و وقتی هونیگ، سرش را تکان داد و آن پنج ریگ را در کف دستهایش گرفت و زنش را صدا زد، پدربزرگ به یاد نسلهای گذشته و آبا و اجدادش افتاد که قارچها و گیاهان طبیشان را با همین ترازو وزن کرده بودند و حس کرد انگار دارد در میان گرداب ژرف بیعدالتی غوطه میخورد و باز اشکش همراه با نالههای تلخ و جگرسوز سرازیر شد. بیآنکه به او تعارف کنند روی صندلی پشت میز نشست و اصلاً متوجه نشد که خانم چاق و چله هونیگ سمبوسه و فنجانی قهوهی داغ جلوش گذاشت و فقط وقتی گریهاش بند آمد که جناب هونیگ از دکان عطاریاش بیرون آمد و ریگها را در دستش چرخاند و آهسته به زنش گفت: «دقیقا پنجاه و پنج گرم.» پدر بزرگ دو ساعت راه را ازمیان جنگل پیاده برگشت و دست پر به خانه رسید. وقتی سؤال پیچش کردند لام تا کام حرفی نزد و سراسر شب را به جمع و تفریق اعداد و ارقامی گذراند که روی کاغذ نوشته بود و چیزهایی که به خانم بالک تحویل داده بود...
ادامه دارد...
هاینریش بل
برگرفته از کتاب:
داستانهای کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقیزاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
shirin71
07-29-2011, 03:50 PM
ترازو
ترازو (پارهی چهارم)
... سرانجام زنگ ساعت دوازده نیمهشب به صدا درآمد و توپ کوچکی که در قصر بود به نشانهی تحویل سال شلیک شد و فریاد شادمانی و هیاهوی خلق روستا را در خود گرفت و وقتی که همهی اعضاء خانواده همدیگر را بغل کردند و ماچ و بوسها شروع شد، پدربزرگ در سکوت مراسم تحویل سال گفت: «بالکها هیجده مارک و سی و دو فینیگ به بنده بدهکارند.» و بار دیگر به یاد بروبچههای روستا افتاد، به یاد برادرش فریتس که یک عالمه قارچ جمع کرده بود و خواهرش لودمیلا و به یاد صدها کودک دیگر در روزگاران گذشته که قارچ و گیاه طبی و رستنی جمع کرده بودند و به بالکها داده بودند و این بار دیگر گریه نکرد بلکه به پدرومادر و برادروخواهرش گفت که به چه کشف بزرگی نائل آمده است.روز اول سال نو، وقتی اعضاء خانوادهی بالک فن بیلگان سوار کالسکهشان شدند، کالسکهای که نشان جدید اشرافیت خانوادگیشان، به شکل غولی قوزه کرده زیر درخت صنوبری، با رنگهای آبی و طلایی شاد روی آن میدرخشید و برای شرکت در مراسم سال نو به کلیسای روستا رفتند با جماعتی روبهرو شدند که رنگ چهرهشان پریده بود و عصبی و خشمآلود بودند و با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند. اعضاء خانوادهی بالک منتظر بودند وقتی که از میان کوچههای روستا میگذرند، مردم با هلهله و شادی و حلقههای گل و ساز و دهل به پیشوازشان بروند اما روستا انگار مرده بود و در کلیسا چشمهای روستائیانِ رنگ پریده با حالتی گنگ و خصمانه به آنها زل زده بود. وقتی کشیش از پلکان کلیسا بالا رفت تا خطابهی سال نو را قرائت کند متوجه حالت خصمانهی چهرهی جماعتی شد که همیشه آرام و مطیع بودند و پس از اینکه چند باری در خطابهاش تپق زد، عرقریزان به جایگاهش برگشت. و وقتی بالکها، پس از پایان مراسم، کلیسا را ترک کردند، دیدند که روستائیانِ خاموش و رنگ پریده در دو سوی راهرو صف بستهاند. دخترجوانِ بالک فن بیلگان وقتی به محل نیمکتهای بچهها رسید درنگی کرد و به اطراف خود نگاهی انداخت و چشمش به پدربزرگ یعنی فرانتس بروشرِ کوچولوی سفید چهره افتاد، گرچه در کلیسا بود از او پرسید: «چرا سهمیهی قهوه را برای مادرت نبردی؟» و پدربزرگ از جا برخاست و گفت «چون شما پنج کیلو قهوه به من بدهکارید» و آن پنج ریگ را از جیبش درآورد و جلو دختر جوان گرفت و گفت «اختلافش اینقدر است، هر نیم کیلو پنجاه و پنج گرم، اختلاف بین ترازوی شما و وزن واقعی.» پیش از آنکه خانم باک بتواند دهان باز کند، همهی مردها و زنهای حاضر در کلیسا دستجمعی دم گرفتند: «عدالتِ روی زمین، آهای خدا، کشته تورا...» موقعی که بالکها هنوز در کلیسا بودند، ویلهلم فوهلای شکار دزد به اتاقک بالکها رفته بود و ترازو را دزدیده بود و آن دفتر چرمی بزرگ را برده بود، همان دفتری که در آن سیاههی هر کیلو قارچ و هر کیلو گیاه طبی و هر چیز دیگری که بالکها از روستائیان خریده بودند دقیقاً ثبت شده بود. اهالی روستا سراسر بعدازظهر را در اتاق جدّ پدربزرگ نشستند و به حسابها رسیدگی کردند و ده درصد به قیمت همهی چیزهایی که فروخته بودند افزودند. معلوم شد که هزاران مارک طلبکارند اما هنوز حساب و کتابهاشان را تمام نکرده بودند که سر و کلهی ژاندارمها پیدا شد و بزن و بکوب و بگیر و ببند در گرفت و ترازو و دفتر چرمی را به زور گرفتند و بردند. خواهر پدربزرگم، لود میلای کوچولو در این گیرودار جانش را از دست داد و چند نفری زخمی شدند و فوهلا یکی از ژاندارمها را با چاقو لت و پار کرد.روستای ما تنها روستایی نبود که شورش کرد؛ شورش تا بلانگائو و برنائو هم گسترش یافت و کارخانهها یک هفتهای تعطیل شدند. اما بعد ژاندارمها گروه گروه آمدند و مردها و زنها را به زندان تهدید کردند و بالکها، کشیش را واداشتند تا ترازو را در مدرسه در ملاءعام به نمایش بگذارد و عملاً نشان دهد که ترازو مثلاً دقیق است و وزن هر چیزی را به درستی نشان میدهد. مردها و زنها دوباره به سر کار خود برگشتند اما احدی به مدرسه پا نگذاشت تا نمایش کشیش را تماشا کند، مردکِ بینوا. ساعتها آنجا ماند، درمانده و مفلوک با وزنهها و ترازو و بستههای قهوهاش.بروبچهها یکبار دیگر شروع کردند به جمعآوری قارچ و اویشن و گیاهان طبی و گل پنجهعلی اما هر یکشنبه در کلیسا همین که سر و کلهی بالکها پیدا میشد جماعت دم میگرفتند: عدالتِ روی زمین، آهای خدا، کشته تو را...» تا سرانجام، رئیس شهربانی محل، جارچی را با ساز و نقاره به روستاها فرستاد و اعلام کرد که خواندن این سرود از این به بعد غذغن شده است.والدین پدر بزرگم روستا را و گور تازه دختر کوچکشان را ترک کردند و به کار زنبیلبافی روز آوردند و یکجا بند نشدند چون از اینکه میدیدند ترازوی عدالت درهمه جا حق فقیر فقرا را پامال میکند رنج میکشیدند. بز استخوانیشان را هم پشت کاروانی که لنگان لنگان رون جادهها پیش میخزید بسته بودند. عابران اغلب صدای آوازشان را میشنیدند: «عدالتِ روی زمین» و همیشهی خدا هم آماده بودند برای گوشهای شنوا و مشتاق، قصهی بالک فن بیلگان رانقل کنند که چطور سالهای آزگار ده درصد ازحق روستائیان را پامال کردند. اما کمتر کسی گوشش بدهکار این حرفها بود.
هاینریش بل
برگرفته از کتاب:
داستانهای کوتاه ایران و سایر کشورهای جهان (1)؛ به کوشش صفدر تقیزاده و اصغر الهی؛ چاپ سوم؛ تهران: توس، 1382.
shirin71
07-29-2011, 03:50 PM
دربارهي تمثيلها
بسياري از كسان شكوه دارند كه گفتههاي فرزانگان چيزي نيستند مگر تمثيل؛ تمثيلهايي كه در زندگي روزمره كاربردي ندارند، در حالي كه ما فقط همين زندگي را داريم و بس. وقتي يكي از فرزانگان ميگويد:«به آن سو برو»، منظورش اين نيست كه شخص به آن طرف برود، راهي كه اگر ارزش رفتن ميداشت، هر كس به گونهاي از عهدهي انجام آن برميآمد. بلكه منظور او «آنسو»يي رمزآلود است، چيزي كه ما با آن آشنايي نداريم و خود او هم آن را دقيقتر مشخص نميكند و در نتيجه آن چيز اينجا اصلاً به كار ما نميآيد. در اصل اين تمثيلها فقط ميخواهند به ما حالي كنند كه دركناكردني را نميتوان درك كرد، و اما ما خود از پيش اين نكته را ميدانستيم. ولي آنچه ما روزانه با آن دست به گريبانايم، چيزي ديگر است.يكي در جواب گفت: «چرا قبول نميكنيد؟ اگر از تمثيلها پيروي كنيد، خود به تمثيل بدل ميشويد و از تلاش روزانه رهايي مييابيد.» ديگري گفت:« شرط ميبندم كه اين هم يك تمثيل است.» اولي گفت: « شرط را بردي.» دومي گفت: «ولي متأسفانه فقط در عالم تمثيل.» اولي گفت: « نه، به راستي، در عالم تمثيل باختي.»
برگرفته از كتاب:
فرانتس كافكا؛ داستانهاي كوتاه كافكا؛ برگردان علي اصغر حداد؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ماهي 1385.
shirin71
07-29-2011, 03:50 PM
گيلاسي غلتيده زير مبل
گيلاسي غلتيده زير مبل
گمان نمي كنم اين چيزها عادي باشند، حتي اگر هر روز و هر ساعت اتفاق بيفتند. مي دانم چه چيزهايي عادي است؛ كتاب خواندنم عادي است ، بوي قهوه عادي است و بالا رفتن سايه از آن ديوار روبه رو ، عصرها . اما اينكه وقتي سرم را از روي كتاب بر مي دارم مي بينم روي ميز در جايي كه تا چند لحظه پيش چيزي نبود ، يك بشقاب است كه از آن بخار بلند مي شود بدجوري به وحشتم مي اندازد. مدتي دل دل مي كنم و با خودم كلنجار مي روم كه بي توجه باشم ؛ حتي چند بار كتاب را جلوي چشمم مي گيرم و آرام كنار مي كشم تا ببينم بشقاب هان طور بي سر و صدا كه آمده ، مي رود پي كارش يا نه ؛ كه نه ، غيب نمي شود و همان جايي مانده كه از آسمان افتاده . تا تمامش رانخورم سر جايش است . وقتي قاشق را رويش مي گذارم تا مدتي چشم از آن بر نمي دارم ولي فقط يك لحظه كافي است حواسم به جمله اي يا پرنده اي پرت مي شود ، آن وقت اثري از بشقاب چرب و قاشق نخواهد بود.در خانه تك اتاقه ام راه مي روم . چيزها را جابه جا مي كنم، سعي مي كنم سايه ها را به خاطر بسپارم تا اگر سايه اي به راه افتاد يا گريخت بفهمم. به پرده ها دست مي كشم ، همه چيز را بو مي كنم. گاهي بوي غريبه اي مثل يك لحظه نسيم از پيشم مي گذرد . انگار يك دريچه نامرئي بو در فضا معلق باشد ، از اين دريچه ها راه راه يا شايد يك حباب بوي سرگردان ، در هوا چرخ مي زند و تا كسي حسش نكند نابود نمي شود.امروز پنهاي تختخواب حسابي فكرم را به خود مشغول كرد. وقتي وارد اتاق شدم به نظرم آمد كه خيلي بيشتر شده . بايد مترم را پيدا مي كردم. مدتي بود كه سراغش نرفته بودم . يك بار خيلي وقت پيش به اين نتيجه رسيدم كه تا روزي كه نتوانسته ام آن متر نمونه را كه در موزه اي نگهداري مي شود از بين ببرم نمي توانم با خيال راحت به متر و ثانيه شمار دست بزنم. همان روزها گمش كردم.آن قدر گشتم كه پيدايش كردم ، توي كشو رفته بود زير چند عكس و خرت و پرت.در يكي از عكس ها رفته ام روي سنگ بزرگي در ساحل و دارم به دوربين لبخند مي زنم . هر چه فكر كردم يادم نيامد عكس را چه كسي گرفته . فقط ياد زن و شوهر پيري افتادم كه در ساحل قدم مي زدند. شايد پيرمرد عكس را انداخته . شايد رفته ام جلو و از آنها خواسته ام لبخندم را در پيش زمينه يك درياي توفاني ثبت كنند.در عكس ديگري دختري با موي جمع شده بالاي سرش ، براي دوربين گردن كج كرده . اگر اين عكس ، بيست سال پيش گرفته شده باشد آن دختر حالا بايد زن سي ساله اي باشد ، با رگه هاي طلا در موهايش.سه بار تخت را متر كردم ؛ يك متر و پنجاه ، يك متر و هفتاد و سه و دو متر و هشت . ديگر نمي توانم بار سوم دري بسته شد . از اتاق بيرون آمدم . تمام درها بسته بود.اگر همه درها باز باشد آدم بهتر مي فهمد كسي به آنها دست زده يا نه . بسته بودن هميشه يك جور است. پرده آشپزخانه يك وجب كنار رفته. شايد صبح ، وقتي كه مي خواستم مطمئن شوم روز شده يا نور چراغ هاي جلو ماشيني به پنجره تابيده ، خودم كنار زده باشمش . مبل راحتيم كمي جا به جا شده . كتابم روي ميز دست نخورده و همان طور دمر روي صفحه اي كه خوانده ام افتاده .زانوهايم را زمين مي گذارم . گيلاسي كه چند روز پيش غلتيد زير مبل ، حالا نيست . گيلاسي كه غلتيده زير مبل كه همين جوري سر خود دمش را نمي گذارد روي كولش ، برود زير مبل كس ديگري.مي نشينم روي مبل ، كتاب را مي گيرم جلوي صورتم و سعي مي كنم پرت فكر نكنم. صداي در مرا ياد گيلاس انداخت . تا صداي در نبود، گيلاسي هم نبود، با اينكه خودم يك روز يا يك نميه شب غلتيدنش را ديده بودم . هميشه چيزي شبيه صداي در بايد باشد تا من در ذهن ديگران وجود داشته باشم . چه چيزي باعث مي شد همسايه هايم به يادمن بيفتد؟ من كه كسي نبودم كه بخواهم از آنها پياز يا نمك قرض بگيرم ، بوي كباب به راه بيندازم يا چيزي كه صدا بدهد در خانه روشن كنم يا با خودم بلند بلند حرف بزنم يا با عرقگير بروم روي تراس . بايد براي همسايه ها مرده باشم . نه اينكه مرده باشم ، اصلا نباشم . براي آن پيرمرد كه در ساحل از لبخندم عكس گرفت بايد نيم ساعت بعد يا شايد دو دقيقه بعد مرده باشم ، نيست شده باشم . براي تمام نانواها ، كارمندها و بليت فروش هاي سينما ، كساني كه زماني روبه رويشان ايستاده ام مرده ام . روزي صد بار در ذهن ديگران نيست و نابود مي شوم.كتاب را مي اندازم روي ميز . براي درآمدن از گودالي كه كنده ام به يك احساس گناه كوچك نياز دارم .كتاب با تمام دويست و چهل و دو برگش قيافه تحقير شده اي به خودش مي گيرد و شماتتم مي كند. مي خوام بروم بر سر گنجشك هايي كه به هره پنجره نوك مي زنند داد بكشم و به گلدان گوشه هال هم بگويم اگر يك بار ديگر بدون اينكه من آبي به ايش ريخته باشم زيرش را خيس كند، با نمك يد دار خدمتش مي رسم . كاري نمي كنم ، سر جايم مي نشينم و دست مي كشم روي جلد كتاب. فكر كردن به اين طور چيزها بس ام است . با احساس بدي كه نسبت به خودم پيدا كرده ام دارم درذهنم زنده مي شوم . سايه اي تكان مي خورد.مي دوم سمت تراس . شلوارم است كه دارد روي بند تكان مي خورد. خود خودِ شلوارم است . پس تمام اين اتفاقات يك فراموشي ساده ميانسالي بوده ، كاري را مي كردم و بعد يادم نمي آمدم و فكر مي كردم كساني با من در شصت متر خانه ام شريك شده اند. درِ يخچال را باز مي كني و يادت نمي آيد دنبال چه مي گشته اي .در را مي بندي ، بر مي گردي و بطري آب را روي سينگ آشپزخانه مي بيني يا در يخچال را باز مي كني و مي بيني نصف پاكت شيرت را كسي خورده . تا جلوي آينه نروي اشباح را محكوم مي كني و براي بچه هايشان خط و نشان مي كشي.اين شلوار را بايد ديروز يادو روز قبل شسته انداخته باشم روي بند و حالا يادم رفته . بايد برش دارم و برداشتنش را روي كاغذ بنويسم تا وقتي اتو شده در كمد ديدمش جانخورم ولي يك قطره ، آرامشم را به هم مي زند. در تراس را باز مي كنم. زيرِ شلوار، روي كاشي ها ، يك دايره خيس است . به آن دست مي زنم . آب قطره قطره از نخ آويزانِ پاچه شلوار مي ريزد پايين .يا آن قدر فراموشكار شده ام كه شلوار شستن و پهن كردن همين چند لحظه پيشم را از ياد برده ام يا اشباحي كه برايم ظرف مي شويند و لحاف را از رويم مي كشند و كولر را روشن مي كنند و خاموش مي كنند حقيقت دارند . بايد حافظه ام را امتحان كنم . متر را كجا گذاشته بودم؟ مي آيم داخل ، در تراس را مي بندم . مي روم توي اتاق و كشورا مي كشم . متر همان جاست ، اين بار روي عكس ها. زير كشو اشكافي است با كليدي طلايي در قفلش.كليد را مي چرخانم و اشكاف را باز مي كنم . دستم را مي برم آن تو ونرمي پارچه ها را حس مي كنم . بيرون مي كشمشان . رنگ هايشان روشنند و سرانگشت هايم را به مور مور مي اندازند. شايد مدتي پيش چيز ديگري بوده ام و اينها را مي پوشيده ام. شايد يك عمل موفقيت آميز يا يك سيل يا فوران آتشفشان يا برخورد يك سنگ آسماني مرا تغيير داده . بلوز يقه باز را پهن مي كنم روي سفيدي ملافه تخت ، پايين ترش دامن را صاف مي كنم و دو تا جوراب از زير دامن بيرون مي آورم ، عكس دختر را هم مي گذارم بالاي يقه . انگار يك جاده صاف كن از روي تخت و خاطراتم گذشته.صداي زنگ در را مي شنوم . مثل بچه يا منحرفي كه مچش را گرفته باشند لباس ها را جمع مي كنم و مي چپانم توي اشكاف و كليدش را مي چرخانم . نمي خواهم وقتي بر مي گردم آنها خودشان جمع شده باشند و تاتي تاتي كنان رفته باشند توي اشكاف وتازه در را هم روي خودشان قفل كرده باشند. اگر كاري را ناتمام نگذارم موجودات همخانه ام راهي براي ابراز وجود پيدا نمي كنند. بي حركت روبه روي آيفون مي ايستم. مي گويم شايد مثل هميشه صدايش قطع شود كه نمي شود. گوشي را بر مي دارم . مي گويم بله ،يك لحظه گوشي را از صورتم دور مي كنم. در دستشويي باز است . صداي آب مي شنوم . صدايي مي گويد : «بياين پايين». گوشي را رها مي كنم كه با حركتي فنري كنار ديوار بالا و پايين برود. در كمد را باز مي كنم . نظم لباس هايم را به هم مي زنم. مي خواهم وقتي از پايي بر مي گردم ببينم دوباره به قالب هاي اتو كشيده شان برگشته اند يا نه . در را باز مي گذارم و از پله ها پايين مي روم . شايد اشتباهي از درآمدند بيرون و رفتند پي كارشان ، هر چند دلم براي دستپختشان تنگ خواهد شد.روي پله دم در يكي از همسايه ها ايستاده. حتما يكي از همسايه هاست ، چون قيافه اش شبيه مامور آب و برق يا فروشنده دوره گرد نيست . تا مرا مي بيند مي گويد : «صبح گفتم به خانم تان كه ...» روي لاله گوشش مو روييده .گوش مودارش شايد باعث شود كه تاده دقيقه توي ذهنم باقي بماند، قبل از اينكه بودنش را فراموش كنم. به خودم مي گويم ساعت پنج و ده دقيقه عصر باي او رابه خاطر بياورم ، ريز به ريز و مو به مو . مادربزرگم مي گفت به بالشتت بگو فلان ساعت بيدارت كند و تخت بگير بخواب . توي ذهنم تكرار مي كنم ساعت پنج و ده دقيقه ، مرد گوش مودار را به ياد بياور كه گفت صبح گفتم به خانمتان كه ... حرف مرد گوش مودار را دوباره براي خودم تكرار مي كنم. بعد پشتم را به او مي كنم و پله ها را دوتا يكي بالا مي روم . بگذار هر جور كه مي خواهد در مورد من فكر كند. مگر چند ساعت مي تواند مرا به ياد داشته باشد و راجع به من فكر كند؟در هنوز باز است . با كفش وارد مي شوم. سمت پنجره هاي آشپزخانه ، طرح اندام يك زن از پاها به بالا مثل ليواني كه در آن آب بريزي پر مي شود و رنگ مي گيرد. روي ماهيتابه خم شده و قاشقكي چوبي دستش است . در را مي بندم . سرش را هم بلند نمي كند . دوباره را در مي بندم . حسابي سرگرم كراش است ، آن قدر كه انگار همه چيز را فراموش كرده.
نويسنده:حامد حبيبي
shirin71
07-29-2011, 03:50 PM
سرخوردگی
سرخوردگی (پارهی نخست)
اعتراف میکنم که سخنان این مردِ عجیب مرا سخت سردرگم کرد، چنان که میترسم حالا هم نتوانم گفتههایش را مانند خود او به گونهای بازگو کنم که بر دیگران نظیر همان تأثیری را بگذارد که آن شب بر من گذاشت. شاید تأثیر گفتههایش ناشی از صراحت نامتعارف گفتههای مردی بود که کاملاً با من بیگانه بود... .از آن صبح پاییزی که آن مرد بیگانه در میدان سن مارکو [2] برای نخستین بار توجه مرا به خود جلب کرد، تقریباً دو ماه میگذرد. در میدان وسیع سن مارکو، آمد و شد چندانی به چشم نمیخورد، اما جلوی بنای اعجابانگیز و پرنقش و نگار میدان، که نمای وسیع و مجللش با آن همه تزیینات زرین در پهنهی آسمان درخشان و لاجوردی نمودی چشمگیر داشت، پرچمها به دست باد ملایم دریایی در پیچ و تاب بودند. درست در برابر مدخل اصلی بنا، شمار زیادی کبوتر به گِرد دخترکی که دانه میریخت در هم میلولیدند. هر لحظه کبوتران بیشتری به آنسو هجوم میآوردند... چشماندازی زیبا و پرشکوه.همانجا بود که چشمم به او افتاد، و اکنون که مینویسم، او را به وضوح پیش چشم دارم. قد و قامتش کمی کوتاهتر از حد متوسط. عصای خود را با هر دو دست به پشت گرفته بود و سربهزیر، تندتند میرفت. کلاهی سیاه و شق و رق بر سر، کتی روشن و تابستانی به تن، و شلواری تیره و راهراه به پا داشت. دقیقاً نمیدانم چرا گمان بردم انگلیسی است. میتوانست سیساله باشد، شاید هم پنجاهساله بود. بینی درشت، چشمانی تیره، و نگاهی خسته داشت. ریشش را از ته تراشیده بود. لبخندی گنگ و کم و بیش ابلهانه پیوسته بر کنج لبانش خودنمایی میکرد. هرازگاهی ابرو بالا میانداخت، با نگاهی کاوشگر اطراف خود را مینگریست و دوباره سر به زیر میگرفت، چند کلامی با خود سخن میگفت، سری تکان میداد، و لبخندزنان بیوقفه میدان را بالا و پایین میرفت.از آن زمان به بعد، هر روز او را زیر نظر میگرفتم. ظاهراً جز این کاری نداشت که در هوای خوب و بد، صبح و بعدازظهر، میدان را سی تا پنجاه بار زیر پا بگذارد، همیشه تنها، همیشه با آن رفتار غریب.شبی که با اوروبهرو شدم، یک دسته ارکستر نظامی برنامه اجرا میکرد. من کنار یکی از میزهای کوچکی نشسته بودم که توی میدان تا فاصلهی دوری از کافهی فلوریان [3] میچینند. با پایان گرفتن کنسرت، جمعیت انبوهی که تا آن لحظه به این سو و آنسو موج میزد، رفتهرفته پراکنده شد، آن وقت بود که مرد بیگانه با لبخندی حاکی از دلمشغولی، کنار میزی که نزدیک من خالی شده بود، نشست.چندی گذشت، دوروبر ساکت و ساکتتر شد و رفتهرفته همهی میزها خالی شدند. گه گاهی، تکوتوک کسانی قدمزنان از کنارمان میگذشتند. میدان را آرامشی پرشکوه فراگرفته بود. آسمان را فرشی از ستاره پوشانده بود و نیمقرص ماه بر فراز میدان سنمارکو با آن عظمت تئاتر گونهاش پرتو افشانی میکرد.پشت به همسایهام نشسته بودم و سر در روزنامه داشتم. وقتی میخواستم از جا برخیزم و تنهایش بگذارم، ناچار شدم با نیمچرخی رو به او کنم؛ چرا که ناگهان لب به سخن گشود، حال آنکه تا آن لحظه کمترین صدایی که از جنب وجوش او خبر دهد، به گوشم نخورده بود.به فرانسویِ دست و پا شکستهای پرسید: «آقای عزیز، بار اول است که به ونیز آمدهاید؟ همین که خواستم دهان باز کنم و به انگلیسی جوابش را بدهم، کوشید با تک سرفههایی پیاپی سینه صاف کند و با صدایی گرفته و خشدار به آلمانی سلیس دنبالهی کلام خود را گرفت.«بار اول است که این چیزها را میبینید؟ همه چیز در حد و اندازهای است که انتظار داشتید؟ حتی از آنچه تصور میکردید فراتر است؟ واقعاً؟ این حرفها را نمیزنید که خود را دلخوش کرده باشید و خوشبخت جلوه کنید؟» به صندلی تکیه داد و درحالی که تندتند مژه میزد، با حالتی وصفناپذیر در من دقیق شد.سکوتی که به میان افتاد زمانی نسبتاً دراز برقرار ماند، و من حیران که این گفتوگوی عجیب چگونه ادامه مییابد؛ یکبار دیگر تصمیم گرفتم از جا برخیزم. اما در همان لحظه او با شتاب به خود تکانی داد و راست نشست.هر دو دست را بر عصا تکیه داد و با صدایی آرام و نافذ پرسید: «آقای عزیز، میدانید سرخوردگی چیست؟ نه، من از شکستها و نامرادیهای کوچک و پیش پاافتاده حرف نمیزنم، منظور من سرخوردگی بزرگ و همهجانبهای است که کلیت زندگی با همهی نمودهایش برای انسان به بار میآورد. بله، شما با اینگونه سرخوردگی بیگانهاید. اما من از جوانی با آن مأنوس بودهام و این سرخوردگی از من موجودی تنها، شوربخت و از شما چهپنهان تا حدودی آشفته حال ساخته است...
توماس مان [1]
ادامه دارد ...
----------------------------------------------------
1. Thomas Mann: نویسندهی آلمانی (1955- 1875)
2. San Marco
3. Florian
برگرفته از كتاب:
مجموعهي نامرئي؛ برگردان علياصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:50 PM
سرخوردگی
سرخوردگی (پارهی دوم)
... آقای عزیز، چه طور ممکن است شما، در این مختصر، حرف مرا بفهمید؟ اما اگر لطف کنید و دو دقیقه پای سخنم بنشینید، شاید متوجه شوید چه میگویم... در واقع، اگر عرایض من در کلام بگنجند، بر زبان آوردنشان چندان طولی نمیکشد... اول بگذارید بگویم که من در شهری بسیار کوچک و در خانهی پدری کشیش بزرگ شدهام. در اتاقهای بیش از اندازه پاکیزهی خانهی ما، خوشبینی منسوخ و مبالغهآمیز اهل علم حاکم بود. من در آن خانه در فضایی از وعظ و خطابه نفس کشیدهام، فضایی آکنده از کلمات قصار دربارهی خیر و شر، زشتی و زیبایی. من بهراستی با تمام وجود از آن گندهگوییها بیزارم، چرا که به احتمال قوی سرچشمهی درد و رنج من این حرفها و فقط این حرفها بوده است.زندگی برای من بهتمامی در این کلمات قصار خلاصه میشد، زیرا از زندگی به جز آن تصورات شگرف و مبهمی که این گفتهها در ذهن من برمیانگیختند شناخت دیگری نداشتم. انتظار داشتم از آدمها نیکیهایی خدایی یا شیطانیترین دیو سیرتیها را ببینم؛ انتظار داشتم در زندگی با شورانگیزترین زیباییها و هولناکترین زشتیها روبهرو شوم. اینهمه را با اشتیاقی تبآلود میخواستم، با شوری ژرف و آمیخته با نگرانی، واقعیت بیکران را میجُستم، در پی رویارویی با رویدادهای بزرگ بودم. میخواستم شادکامی هوشربا و آن درد وصفناپذیر و تصورناکردنی را تجربه کنم.
آقای عزیز، من اولین سرخوردگی خود را با وضوح غمانگیز به یاد میآورم. لطفاً توجه داشته باشید که این سرخوردگی ابداً از بر باد رفتن امیدی شکوهمند حاصل نشد، بلکه نتیجهی پیشامدی ناگوار بود. هنوز کموبیش بچه بودم که شبی خانهی پدریام آتش گرفت. آتش موذیانه و بیسروصدا گسترش یافته بود. طبقهی کوچک بالایی تا برابر اتاق خواب من در آتش میسوخت و چیزی نمانده بود که پلهها هم در کام آن فرو شوند. من اولین کسی بودم که به آن پی بردم. به خاطر دارم که سراسیمه به پایین دویدم و پیاپی فریاد زدم: «خانه میسوزد! خانه میسوزد!» این را با وضوح تمام به یاد میآورم. هر چند احتمالاً آنموقع بر احساس خود آگاهی نداشتم، اما خوب میدانم که چه حسی مرا بر آن داشت که این کلمات را بر زبان جاری کنم. حسم این بود که با حریق عظیمی روبهرو هستم: دیدن حریق! چه فرصتی! اما بهراستی هولناکتر از این نخواهد شد؟ همین و بس؟ خدا میداند که آتشسوزی کوچکی نبود. خانه یکسر سوخت و ویران شد. تکتک ما به زحمت از کام مرگ رهایی یافتیم؛ خود من جراحات بسیاری برداشتم. البته درست نیست ادعا کنم که تخیل من بر سیر حادثه پیشی گرفته بود و آتشسوزی خانهی پدری را پیشاپیش هولناکتر از آن چه واقع شد در ذهنم نقش زده بود. با این همه، در درون من احساس مبهم، تصوری بیشکل از حادثهای بس وحشتناکتر حضور داشت که در مقایسه با آن، واقعیت خرد و ناچیز مینمود. آن آتشسوزی اولین رویداد بزرگ زندگی من بود. به این ترتیب انتظاری هولناک تحقق نیافت.نگران نباشید. من خیال ندارم ماجرای سرخوردگیهای خود را یک به یک برایتان بازگو کنم. فقط به گفتن این نکته اکتفا میکنم که با جدیت نامیمونی هزاران کتاب را مطالعه کردم و از این راه به انتظارات بزرگ خود از زندگی قوت بخشیدم: مطالعهی آثار ادیبان. آه که من آموختهام از آنان بیزار باشم، از این ادیبانی که کلمات قصار خود را بر هر دیواری مینویسند و اگر مقدور باشد، بدشان نمیآید شاخهی سدر را در آتشفشان وزوو فرو کنند و آن کلمات را بر طاق آسمان نقش بزنند. راستی که من در این گفتهها جز دروغ و تمسخر چیزی نمییابم.شاعران شوریدهدل در گوش من خواندهاند که زبان فقیر است، راستی زبان فقیر است؟ - نه، ابداً. آقای عزیز، به عقیدهی من زبان غنی است؛ به عقیدهی من، زبان در مقایسه با محدودیت و فقر زندگی بیش از اندازه غنی است. هر رنجی حد و مرزی دارد: مرزِ درد جسمانی بیهوشی است، مرزِ درد روحی جمود فکری. مقولهی خوشبختی هم از این قاعده بیرون نیست! اما نیاز انسان به برقراری ارتباط، موجب جعل سخنانی شده است که به نیروی دروغ و فریب، از هر حد و مرزی فراتر میروند...
توماس مان [1]
ادامه دارد ...
----------------------------------------------------
1. Thomas Mann: نویسندهی آلمانی (1955- 1875)
برگرفته از كتاب:
مجموعهي نامرئي؛ برگردان علياصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:51 PM
سرخوردگی
سرخوردگی (پارهی سوم)
... یعنی اشکال از من است؟ یعنی برخی کلمات فقط در سلسله اعصاب من یکنفر تأثیری خاص میگذارند و در نتیجه رویدادهایی در مخیلهام نمود مییابند که وجود خارجی ندارند؟ من پا به عرصهی پرآوازهی زندگی گذاشتم، سراپا شور و اشتیاق، بلکه یکبار، فقط یکبار، با رویدادی همسنگ تصوراتم روبهرو شدم. به خدا سوگند که هرگز چنین فرصتی نصیبم نشد! به چهارگوشهی دنیا سفر کردم تا نقاط پرشکوه را ببینم؛ میخواستم آثار تاریخیای را که ابنای بشر مدیحهخوانان به گِردش در طوافاند از نزدیک ببینم. در برابر آثار تاریخی ایستادم و با خود گفتم: زیباست. اما، آیا از این زیباتر نیست؟ همهاش همین است و بس؟من حس لازم برای درک واقعیتها را ندارم. شاید این قضیه به اندازهی کافی گویا باشد. یک وقتی در منطقهای کوهستانی بر لبهی پرتگاهی عمیق و تنگ ایستاده بودم. صخرهها عمود و عریان سر برکشیده بودند و در ژرفای پرتگاه، آب از روی خرسنگها جاری بود. به پایین خیره شدم و از ذهنم گذشت: «اگر فرو بغلتم، چه خواهد شد؟» اما دیگر آن اندازه تجربه اندوخته بودم که به خود بگویم: «در این صورت، در حین فرود به خود، خواهی گفت: داری سقوط میکنی، این واقعیت است!» اما بهراستی سقوط چیست؟باور میکنید که من آن اندازه ماجرا از سرگذراندهام که کموبیش حرفی برای گفتن داشته باشم؟ سالها پیش، من عاشق دختری بودم؛ موجودی لطیف و زیبا، دختری که آرزو داشتم دستش را بگیرم و او را در پناه خود به خانهی بخت ببرم. اما آن دختر خواهان من نبود، و این چندان تعجبی نداشت. مردی دیگر امکان یافت او را در پناه بگیرد... ماجرایی دردآورتر از این وجود دارد؟ چیزی عذابدهندهتر از این رنج جانفرسا، که بیرحمانه با کشش جسمانی آمیخته بود، سراغ دارید؟ چه شبها که خواب به چشمم نیامد، و در آن حال، غمانگیزتر و زجرآورتر از هر چیز این فکر بود: این همان درد بزرگ است! چه فرصتی! با آن آشنا شو! اما بهراستی درد چیست؟آیا ضرورتی دارد که از شادکامی خود هم برایتان بگویم؟ بله، من شادکامی را تجربه کردهام و از شادکامی هم سرخوردهام... نه ضرورتی ندارد. زیرا این مثالهای پیشپاافتاده نمیتوانند به شما نشان دهند که، در اصل، نفس زندگی به طور کل، روال عادی و کسالتبار و بیرنگ و بویش موجب شده است که من سرخورده شوم، سرخورده، سرخورده.ورتر [2] جوان مینویسد: «راستی، آدمی، این نیمهخدای ستایش شده چیست؟» مگر نه آنکه انسان، درست آنجا که سخت نیازمند نیروست، با فقدان آن روبهرو میشود؟ و آنگاه که از شادی پروبال گرفته است، یا در حضیض غم و اندوه دست و پا میزند، در هر دو حال، مگر درست آنجا که شور آن دارد تا در عظمت بیکرانگی مستحیل شود، ناگهان از پویش باز نمیماند و بهسوی آگاهی سرد و بیروح پس رانده نمیشود؟ بسیاری مواقع به یاد روزی میافتم که برای نخستین بار دریا را دیدم. دریا بزرگ است، پهناور است. نگاهم از ساحل به دوردست پر کشید، امید داشتم رها شوم. اما در آن سو افق را دیدم. چرا افق مرا محدود میکند؟ من از زندگی خواهان بینهایت بودم.چه بسا افقِ من تنگتر از افق دیگران است. پیشتر گفتم که من از حس لازم برای درک واقعیتها برخوردار نیستم - اما نکند در درک واقعیتها بیش از اندازه تیزبینم؟ شاید خیلی زود دلزده میشوم، خیلی زود به نقطهی پایان میرسم؟ یعنی من شادکامی و رنج را تنها در مدارج نازلشان میشناسم، صورت خفیف و رقیقشان را؟ باورم نمیشود، به گفتهی دیگران هم باور ندارم. من به سخن کسانی که در کشاکش زندگی با کلمات قصار ادیبان همدم میشوند کمتر اعتقاد دارم – همهاش دروغ است و زبونی! آقای عزیز، راستی دیدهاید که بعضیها چنان خودپسند و تشنهی رشک دیگراناند که وانمود میکنند تنها روایت شادکامی را تجربه کردهاند و با روایت رنج بیگانهاند؟ هوا تاریک شده است و شما دیگر گوشتان به من نیست. پس همینجا یکبار دیگر در برابر خود اعتراف میکنم که من هم، بله من هم، یک وقتی میکوشیدم همراهِ این آدمها دروغ بگویم تا پیش خود و دیگران شادکام جلوه کنم. اما حالا سالهاست که حس خودپسندی من در هم شکسته است و من تنها و شوربخت و، از شما چه پنهان، کمی آشفتهحال شدهام.سرگرمی محبوب من این است که شبها به آسمان پرستاره چشم بدوزم. آیا برای فراموشی زمین و زمان این بهترین راه نیست؟ در چنین حالی به گناهی احتمالاً بخشودنی دست میزنم: میکوشم دستکم تصورات خود را حفظ کنم و دل به رؤیا بسپارم، رؤیای هستیِ از بند رستهای که در آن، واقعیت، بدون چاشنی عذاب دهندهی سرخوردگی، در متن تصورات بزرگم تحقق یابد، رؤیای هستیای بدون افق... دل به این رؤیا سپردهام و در انتظار مرگ هستم. آه که از همین حالا مرگ را، این واپسین سرخوردگی را، خوب میشناسم! در آخرین دم به خود خواهم گفت: «این مرگ است. مرگ را تجربه کن!» اما راستی مرگ چیست؟ آقای عزیز، هوا رو به سردی گذاشته، بله، من هم میتوانم این را حس کنم، هاها! شما را به خدا میسپارم، خداحافظ... »
توماس مان [1]
----------------------------------------------------
1. Thomas Mann: نویسندهی آلمانی (1955- 1875)
2. Werther
برگرفته از كتاب:
مجموعهي نامرئي؛ برگردان علياصغر حداد؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر ماهي 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:51 PM
میخواهم قلقش بیاید دستم!
این کشور یکی از آیندهدارترین مردان جوانی را که تا به حال در بازی «پینبال» ظاهر شدهاند وقتی از دست داد که پسرم ـ هری ـ به ارتش فراخوانده شد. به عنوان پدرش احساس نمیکردم که همین دیروز به دنیا آمده، ولی هروقت به این پسر نگاه میکردم میتوانستم قسم بخورم که تمامش (تولدش) همین هفتهی پیش بوده. خیلی سریع و بدون فکر میگویم که ارتش یک «بابی پتی» دیگر را گرفته است.برگردیم به ۱۹۱۷. بابی پتی درست همین قیافهای را برای خودش درست میکرد که هری دارد. پتی یک بچهی لاغر مردنی اهل «کراسبی» در «ورمونت» بود که آن هم در ایالات متحده است. بعضی از پسرهای دسته اینطور میگفتند که پتی سالهای جوانیاش را زیر درختهای افرای ورمونت گذرانده و پیشانیاش بارها قطرات شیرهی افرا را حس کرده.یکی از آنهایی که زیاد دور و بر دخترها میپلکیدند، گروهبان «گروگن» بود. پسرهای کمپ همه نوع نظری دربارهی گروهبان داشتند: خوب، دارای ایدههای مزخرف و... که قصد ندارم دوباره همه را تکرار کنم. روز اولی که پتی وارد آن کمپ شد، گروهبان مشغول آموزش طریقهی گرفتن اسلحه بود. پتی برای خودش یک روش زیرکانه و منحصر بهفرد برای حمل اسلحه داشت. وقتی که گروهبان فریاد زد: «راستفنگ»، بابی پتی اسلحهاش را روی دوش چپش گذاشت. زمانی که گروهبان گفت: «پیشفنگ»، او با همان دستش تفنگش را بالا گرفت. این یک روش مطمئن برای جلب توجه گروهبان بود. او نزدیک پتی آمد و بلند گفت:
ـ خب احمق. چت شده؟
پتی خندید و گفت:
ـ بعضی وقتها گیج میشم.
گروهبان پرسید:
ـ اسمت چی بود؟ «باد»؟
ـ بابی. بابی پتی.
گروهبان گفت:
ـ خیلیخب بابی پتی. از این به بعد بابی صدات میکنم. من همیشه سربازها رو به اسم کوچیکشون صدا میکنم و اونها هم به من میگن مادر. انگار توی خونشون هست.
پتی گفت:
ـ اُه.
بعد ناگهان بمب منفجر شد. هر فتیله دو سر دارد. یکی که روشن میکنند و آن یکی که به t.n.t بسته شده است.
گروهبان فریاد زد:
ـ گوش کن پتی! تو که بچه مدرسهای نیستی. اینجا ارتشه، پسرهی احمق. اینو دیگه باید بدونی که دو تا شونهی چپ نداری و معنی پیشفنگ رو باید توی اون مغزت فرو کنی. ببینم تو اصلن مغز داری؟
پتی سریع گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
روز بعد بهپا کردن چادر و درستکردن کوله را تمرین کردیم. وقتی که گروهبان برای سرکشی آمد، پتی حتا یک میخ چادر را هم درست نکوبیده بود. گروهبان در حالی که به کف پارهشدهی چادر نگاه میکرد با یک ضربهی محکم دست، خانهی برزنتی کوچک بابی پتی را خراب کرد.
گروهبان خیلی آرام گفت:
ـ پتی! تو... بدون شک... احمقترین... قوزدارترین... و دستو پاچلفتیترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. ببینم پتی، تو دیوونهای؟ چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
بعد تمام افراد، کولههایشان را بستند. پتی کولهاش را مثل یک کهنهسرباز درست کرد. بعد گروهبان برای سرکشی آمد. او با لباسی روشن و شاد از پشت افراد میگذشت و با یک چوبدستی کوچک ضربهی خیلی آرامی به پشت تکتک پسرهای مادر! میزد.
به کولهی پتی رسید. جزئیات را حذف میکنم. فقط همین قدر بگویم که کوله تکهتکه شد و بابی شانس آورد که مهرههای پشتش سالم ماند. صدای وحشتناکی بود. گروهبان رو به پتی کرد و گفت:
ـ پتی. تا حالا توی عمرم آدمای احمق زیادی دیدم. خیلی زیاد. اما تو، پتی. تو سطح مخصوص به خودت رو داری. برای این که تو احمقترینی.
او گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
اولین روز از تمرین هدفگیری، شش مرد در یک زمان به شش هدف که به پشت تکیه داده شده بودند، شلیک کردند. گروهبان بالا و پایین میرفت و مدام محل اصابت گلولهها را چک میکرد.
ـ هی، پتی. با کدوم چشمت نشونهگیری کردی؟
پتی گفت:
ـ نمیدونم. فکر کنم با چپی.
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدفها رفتند، همه یک چیز فوقالعاده عجیب دیدند: تمام گلولههای پتی درست به هدف مرد دست راستیاش خورده بود.
گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکتهی مغزی کند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه میکشمت. راستی راستی میکشمت پتی، چون ازت حالم به هم میخوره پتی. میشنوی چی میگم؟ حالم ازت به هم میخوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن...
پتی گفت:
ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا میبینی. جدی میگم. من عاشق ارتشام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی میشم. جدی میگم.
طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ میاندازد. اما با وجود این واقعن میانداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعهی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفتههای زنم مثل اینکه آن قلعهی ایرکوائی در خودش یکی از بیرحمترین و پستفطرتترین گروهبانهای کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آنجا لقب عوضی و پستفطرت بدهد یا اینکه از غرزدنهای پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط اینجاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمیآید. فقط به خاطر اینکه هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فکر میکند او اصلن کمکی نمیکند. تنها کاری که میکند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگیهای مثبت پسرها را نمیبیند و فقط روحیهی آنها را خراب میکند. یک سرهنگ باید کاری بیشتر از گشتزدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر میکند.
یکی از یکشنبههای قبل پسرهای قلعهی ایکوائی اولین رژهشان را انجام دادند. من و زنم آنجا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدمرو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغهای زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدمهاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظهای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش میشد و پسرها با اسلحه روی دوش راستشان ایستاده بودند، اسلحهی یکیشان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
ـ خانم پتی حالتون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بیروح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فکر میکنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!
نویسنده: جی. دی. سلینجر
مترجم: علی شیعهعلی
shirin71
07-29-2011, 03:51 PM
مسکو
مقدمه
مسکو پایتخت کشوریست که مهد ادبیات و داستاننویسیست. اما داستان "مسکو" هیچ اشارهای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیشتر ندارد. زمستان، بهار. حال آنکه بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانهای زده میشود و اندکی شهر جان میگیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی میکنیم و انتظار بهار را میکشیم. وقتی بهار میرسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را میدهیم. و زیر بارش زمستان مدفون میشویم...
مسکو
تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دستهایم نمیلرزد و گوشهایم از سرما سرخ شدهاند. لبهایم از سرما سفید. سرم را بالا میگیرم. به آسمان نگاه میکنم. برف بر سر و صورتم میکوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمیلرزم و احساسش میکنم. آسمان ابریست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور میکنند. به دنبال ماشینهایی میدوند که هیچکدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشینشان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انساندوستی! به سمت چپم نگاه میکنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی میگردند. دماغهای کوچک و سیاهرنگشان را به تندی میلرزانند. گویی سالها تمرین کردهاند تا به این مهارت دست پیدا کردهاند. موشها به دنبال تهماندهی قوطیها و شاید آشغالی قابل استفاده میگردند. به سرعت میدوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد میکنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه میدهند. میدوند و میگردند، اما پیدا نمیکنند و پیدا نمیکنند. گربهای از روبهرویم عبور میکند و به سمت جوی میرود. میایستد و به داخل جوی نگاه میکند. چشمهایش طبق عادت همیشگی گربهها گرد میشود و وحشتزده به موشها زل میزند. موهای تنش سیخ میشود و دانههای برف گویی سرهای بریده بر سیخها فرو میروند. اما گربه بیاحساس. گربه همانطور با وحشت به موشها نگاه میکند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آنها فاصله میگیرد. به فاصلهی دلخواهش میرسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار میکند. به سرعت از میان ماشینها عبور میکند و میرود.ماشینها پشت به هم ایستادهاند. بیحوصلهتر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بیحوصله است و از قرمز عبور نمیکند. ماشینهای بیحوصله مدام فریاد میزنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانهها اختلال ایجاد میکند. هر شیئی را میلرزاند. درختها هم میلرزند. نه از سرما که از فریاد کرکنندهی ماشینها. دانههای برف بر برگشان فرود میآید و سفیدی و سبزی به هم میخورند. دانههای سفید گاهی آب میشوند. گاهی روی برگ میمانند و دانهی بعدی فرود میآید و دانهها مانند مهاجمان فضایی بر پهنهی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز میکنند. آرام بر روی هم میلغزند و زمین را میگیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حملهی مهاجمان را اندکی به تأخیر میاندازد. دانهها فرو میریزند بر روی ماشینها و گرمای بدن ماشینها آنها را آب میکند و هنوز من ایستادهام. دانهها به صورتم میخورد. تنها و غریب در مسکو. دستهایم بر سینهام است و چشمهایم دور و بر را دور میزند.پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش میکند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دستهایش را نمیبینم، اما از وجناتش معلوم است که دستهایش پینه بسته است. حرف نمیزند. فقط هر کس را که از کنارش رد میشود به اعلامیهای دعوت میکند. کمتر کسی اعلامیه را میگیرد، آنهایی هم که اعلامیه را میگیرند همانجا نگاه میکنند و فوراً به زمین میاندازندش. به سمتش برمیگردم و اعلامیهای میگیرم. به جای قبلیم بازمیگردم و همانجا اعلامیه را نگاه میکنم. اعلامیهی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شمارهی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارندهی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمهاش میکردم. گاهی مخ سوت نمیکشد که فریاد میزند! اعلامیه را دور نمیاندازم. پیرمرد مرا نگاه میکند و میدانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا میکنم و درون کیفم میگذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانهای دیگر پرتاب میکند. دانههای سفید فرو میریزند و شهر را سفید میکنند؛ پایدار نیستند، که میروند و بازنمیگردند. ای کاش میشد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمیشود.دودی غلیظ به گوشم میخورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینیام میخورد. سرم را میچرخانم و به موجودی که این دود را تولید میکند نگاه میکنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبهرویش را نگاه میکند، اما جهت باد طوریست که دود سیگارش را به صورت من میزند. بیتفاوت سرم را برمیگردانم و روبهرویم را نگاه میکنم. خیابان، ترافیک، گربه، درختها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم میخورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده میشود. دهانم را باز میکنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز میگوید: شب سردیست آقا. من دهانم همانطور باز. انگشتم همانطور بالا رفته خشک میشوم. انگشتم را پایین میآورم و دهانم را میبندم. سرم را میچرخانم و به جلو خیره میشوم. مرد دوباره با همان لحن میگوید: شب سردیست آقا. اینبار او را نگاه نمیکنم. لحظهای مکث میکند و با همان لحن ادامه میدهد: ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم میگذرد اما هیچوقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بیرحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیشتر نیست که با هم ازدواج کردهایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما میدانم که نخواهم شد. نمیشوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشدهام. نمیدانم.حرفهایش جذبم میکند. نمیدانم چرا. نمیدانم چرا این حرفها را به من میزند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیشتر از داستان لذت میبرم. برف سریعتر شده و مردم سریعتر میدوند. ماشینها بیشتر فریاد میزنند. برفها بیشتر میلرزند. مرد پکی به سیگارش میزند و حرفهایش را ادامه میدهد: ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی میکنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که همدیگر را تحمل میکنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمیتوانند تحمل کنند، چه برسد به همدیگر. اما ما به هر شکلی که هست همدیگر را تحمل کردهایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق همدیگر هستیم. میدانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر میشد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند میزد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به همدیگر اخم نکردهایم. سر صبحانهی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر میکنم میبینم که با او صادق بودهام و او هم. به تمام قولهایم هم عمل کردم. قول دادم کمتر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطهای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همهی قولهایم عمل کنم که عمل کردم.درختها نمیلرزند. ماشینها هم بوق نمیزنند. ترافیک سبک شده. موشها هم در گوشهای ایستادهاند و دماغهایشان را میلرزانند. آسمان سرخ است و کماکان میبارد. دانههای برف بزرگتر شدهاند و آرامتر میریزند. صدای نشستن برفها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمیآورد و یک نخ برمیدارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمیکند. فندکش را هم درمیآورد. دست چپش را حائل قرار میدهد و آتش روشن میشود. سر سیگار آتش میگیرد و برگهای خشک از آتش سوزان شعلهور میشوند. پکی عمیق میزند و صحبتهایش را از سر میگیرد: ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کردهاید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچگاه به هیچکس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمیکنم در تمام طول هفتاد سال زندگیام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قولهایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمیدانم. نمونهاش هم همین سیگار و نمونهی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرطبندی کردیم. بر سر اینکه برف خواهد بارید یا نه. من میگفتم بله و او میگفت هرگز. او میگفت: هرگز، با تو شرط میبندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگها کلهی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کلهی مرا در همان برفها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رختخواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخرنگ. چشمهایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنونواری برف میبارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش میرسید. لبهی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را میچیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. اینبار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبتهای دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمیتوانستم ادامه دهم. به چشمهایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. میخواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ میلرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمیتوانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برفها هم میلرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم میلرزید. دستش را تکان دادم. هنوز میلرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. میلرزید و صدا میآمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. میلرزید. میلرزید. میلرزید و میخندید. میخندید و میخندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم میخندید. اشک از چشمهایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشمهایم از زور خنده درست نمیدید.مرد تعریف میکند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمیکند. نه میخندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب میشود. اما من همه را یکجا دارم. هم میخندم هم گریه میکنم هم ترسیدهام هم میلرزم هم دلم میخواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف میزنم. میگویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید. ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قولهایم عمل کردهام. شما درک نمیکنید آقا. ما انسانها صبحها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همهی داستانهای تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را میشناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر میشود. اما بعد از پیریاش دوباره جوان میشود. بله دوباره بهار میشود و دوباره گلها در میآیند. چرا او را بکشم؟ به مرد نگاه میکنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمهایست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جملهاش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من میچرخم و به خیابان خیره میشوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمیشود. خیابان خلوت است و موشها هم به سوراخهایشان رفتهاند. برف میبارد. همه رفتهاند و برف هنوز مانده. میبارد. آرام و مکرر. من ایستادهام و جوی آب خالی کنارم. پیادهرو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایهی گربه روبهرویم. درخت و برگهایش بر سرم میریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایهای از یک جمله. آخرین جملهای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»
سعيد تسبيحی
shirin71
07-29-2011, 03:51 PM
پایانهای خوش
جان و مری همدیگر را میبینند.
بعد چه اتفاقی میافتد؟
اگر انتظار پایانی خوش را دارید، الف را بخوانید.
الف)
جان و مری عاشق هم میشوند و ازدواج میکنند. هر دو کارهای با ارزش و پردرآمدی دارند که هم مهیج است و هم چالشبرانگیز. خانهی زیبایی میخرند. قیمت خانهشان بالا میرود. عاقبت وقتی از عهدهی مخارج زندگی برمیآیند، صاحب دو بچه میشوند که خود را وقفشان کنند. بچهها خوب بزرگ میشوند. جان و مری روابط جنسی مهیج و چالشبرانگیزی دارند و دوستهای خوبی در اطرافشان هستند. با همدیگر به سفرهای خوشی میروند. آنها بازنشسته میشوند. هر دو علایقی دارند که هم مهیج است و هم چالشبرانگیز. عاقبت فوت میکنند. و این پایان داستان است.
ب)
مری عاشق جان میشود ولی جان عاشق مری نمیشود. او فقط از بدن مری برای رفع نیازهای خودخواهانهی خودش استفاده میکند و نفسش کمی ارضا میشود. جان هفتهای دو بار به آپارتمان مری میرود و او برایش شام درست میکند، شما متوجه میشوید که او حتا برایش ارزش دعوتشدن به شامی بیرون از خانه را هم ندارد، و بعد از این که شامش را میخورد با مری حال میکند و بعدش میگیرد میخوابد، مری هم ظرفها را میشوید تا جان فکر نکند که او با آن همه ظرف کثیف دور و ورش نامرتب است، و بعد ماتیکش را از نو میزند تا وقتی جان از خواب بیدار شود او خوش به نظر بیاید، ولی وقتی او از خواب بیدار میشود حتا توجهی به مری نمیکند، بلکه جوراب و شلوار و پیراهن و کروات و کفشش را میپوشد، دقیقن برعکس آن ترتیبی که از تنش به در آورده بودشان. او حتا لباسهای مری را از تنش درنمیآورد بلکه خودش آنها را درمیآورد، مری وانمود میکند مردهی این است که خود لباسهایش را درآورد، نه به خاطر این که از سکس خوشش میآید، از سکس خوشش نمیآید، بلکه میخواهد جان فکر کند که خوشش میآید، چرا که اگر زیاد انجامش دهند جان به او عادت میکند، به او اعتماد میکند و با هم ازدواج خواهند کرد، ولی جان بدون شببهخیری از خانه خارج میشود و سه روز بعد ساعت شش سر و کلهاش پیدا میشود و همه چیز از نو تکرار میشود.
مری خسته میشود. گریه چهرهی شما را خراب میکند، همه این را میدانند، مری هم میداند ولی نمیتواند جلوی اشکش را بگیرد. همکارهایش متوجه قضیه میشوند. دوستانش بهش میگویند که جان موش است، خوک است، سگ است، به دردش نمیخورد، ولی مری باور نمیکند. در عوض فکر میکند درون جان، جان دیگری است که خیلی مهربانتر است. این جان دیگر روزی آشکار خواهد شد، چون پروانهای از پیلهاش، مانند آدمک جعبهی موسیقی، یا چون هستهی یک آلو، البته اگر جان اول به اندازهی کافی چلانده شود.
بعد از ظهری جان از غذا مینالد. تا به حال این کار را نکرده بود. مری آزرده میشود.
دوستانش بهش میگویند جان را در یک رستوران با زنی به نام مج دیدهاند. با این همه این مج نبود که به مری شوک وارد کرد، خود رستوران بود. جان هیچوقت مری را به رستورانی نبرده بود. مری تمام آسپرینها و قرصهای خوابی را که میتواند پیدا کند، جمع میکند و با نیم لیوانی شراب همه را بالا میرود. شما حتا از این که او عوض ویسکی از شراب استفاده کرده، میتوانید متوجه شوید که چطور زنی است. یادداشتی برای جان میگذارد. که امیدوار است او پیدایش کند و به موقع به بیمارستان برساند و از رفتارش نادم شود و بعد با هم ازدواج کنند، ولی این اتفاق نمیافتد و مری میمیرد.
جان با مج ازدواج میکند و همه چیز مثل اتفاقات قسمت الف به پیش میرود.
پ)
جان که مرد میانسالی است، عاشق مری میشود و مری که فقط بیست و دو سال دارد، دلش به حال او میسوزد، چون جان نگران کم مو شدن خودش است. او با این که میداند عاشقش نیست، با جان میخوابد. با او سر کار آشنا شده است. مری عاشق آدمی به نام جمیس است، او هم بیست و دو ساله است ولی هنوز برای تشکیل زندگی آماده نیست.
جان درست نقطهی مقابل اوست: مدتهاست وارد زندگی شده و همین موضوع آزارش میدهد. جان کاری مشخص و آبرومندانه دارد و در کارش آدم موفقی است، ولی مری جذبش نمیشود، او جذب جیمزی میشود که یک موتورسیکلت دارد و کلکسیونی عالی از صفحههای موسیقی. ولی جیمز اکثرن سوار موتورش است و آزاد برای خودش میچرخد. آزادی برای دخترها فرق میکند، پس در آن مواقع مری بعد از ظهرهای پنجشنبه را با جان میگذراند. پنجشنبه تنها روزی است که جان میتواند آزاد باشد.
جان با زنی به نام مج ازدواج کرده است و آنها دو فرزند دارند، و یک خانهی زیبا که درست قبل از گرانشدن قیمت خانه آن را خریدهاند و زمانهایی که وقتی دارند، هر دو علایقی دارند که آنها را هم مهیج میدانند و هم چالشبرانگیز. جان به مری میگوید که او برایش چقدر مهم است، ولی نمیتواند همسرش را رها کند، چرا که به هر حال تعهد، تعهد است. او بیش از حد لزوم به این موضوع تکیه میکند و برای مری خستهکننده میشود، ولی آدمهای مسن میتوانند چیزها را سرگرمکننده کنند، به خاطر همین در کل به مری خوش میگذرد.
روزی جمیز با موتورش سر و کلهاش پیدا میشود، با خودش گرس درجه یکی میآورد و آن دو چنان نعشه میکنند که حتا نمیتوانی تصور کنی و نمیفهمند چطور کارشان به تختخواب میکشد. همه چیز خیلی زیرپوستی میشود، ولی ناگهان جان که کلید آپارتمان مری را دارد از راه میرسد. آن دو را میبیند که نعشه و در آغوش هم هستند. با توجه به مج، او اصلن در جایگاهی نیست که بخواهد حسادت کند، ولی بدون شک خیلی ناامید و مأیوس شده. درنهایت او مردی میانسال است که طی دو سال آینده مثل تخم مرغی کچل میشود و تحمل این را ندارد. او اسلحهای میخرد، گویی برای تمرین تیراندازی ــ اینجا کمی پیرنگ داستان متزلزل میشود ولی بعدن بهش میپردازیم ــ و به آن دو و خودش شلیک میکند.
پس از یک سوگواری درخور و مناسب، مج با مرد فهمیدهای به نام فرد ازدواج میکند و همهی اتفاقات قسمت الف تکرار میشود، فقط با این تفاوت که اسامی عوض شدهاند.
ت)
فرد و مج مشکلی با هم ندارند. آنها به خوبی زندگی میکنند و هر مشکل کوچکی را که پیش میآید به راحتی حل میکنند. ولی خانهی زیبای آنها کنار ساحل است و روزی موج بزرگی بر سرشان خراب میشود. قیمت خانه کم میشود. بقیهی داستان دربارهی این است که موج چه ضررهایی به آنها میزند و آنها چطور از طوفان دریا فرار میکنند. با اینکه صدها نفر غرق میشوند ولی فرد و مج باتقوا و شاکر هستند، و به زندگیشان، همچون زندگی در قسمت الف، ادامه میدهند.
ث)
بله، اما فرد بیماری قلبی دارد. بقیهی داستان دربارهی این است که تا وقت فوت فرد، چقدر آنها همدیگر را خوب درک میکنند و با هم مهربان هستند. بعدش تا پایان قسمت الف، مج خودش را وقف امور خیریه میکند. اگر شما دوست دارید اسمش میتواند «مج»، «سرطان»، «گناهکار و گمگشته» و یا «نگهبان پرندگان» باشد.
ج)
اگر فکر میکنید اینها خیلی بورژوا بازی است، جان را فردی انقلابی بگذارید و مری را مأمور ضدجاسوسی کنید و ببینید تا کجا میتوانید پیش روید. یادتان باشد که اینجا کانادا است. شما در نهایت داستان را با قسمت (الف) تمام خواهید کرد، حتا اگر در میانهی داستان حماسهای مهیج و جنجالی از عشق داشته باشید یا وقایعنگاریای از زمان حال.
باید قبولش کنید، هر چقدر هم که منحرفشان کنید، پایانها یکساناند. فریب پایانبندی دیگری را نخورید، آنها تمامشان جعلی هستند، چه اگر عامدانه و با بداندیشی جعل شده باشند و چه اگر با نیروی خوشبینی بیش از حد پیش رفته باشند، البته اگر زیاد هم در دام احساساتگرایی گرفتار نباشند.
تنها پایانبندی معتبر و صحیح همین است که اینجا میآید:
جان و مری میمیرند. جان و مری میمیرند. جان و مری میمیرند.
از پایانبندیها زیاد گفتیم. شروعها معمولن بهتر است. آدمهای خبره میدانند چطور این میان ماجرا را کش دهند، چراکه سختترین بخش کار همینجا است.
این تقریبن تمام چیزی است که میشود دربارهی پیرنگ داستانی گفت، که در اصل همان اتفاقی پس از اتفاقی دیگر است، یا همان خب بعد، خب بعد و خب بد.
حالا به این فکر کنید: چرا و چطور؟
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: آراز بارسقیان
دربارهی نویسنده:
«مارگارت اتوود» (Margaret Atwood)، نویسندهی کانادایی و متولد ۱۹۳۹است.
از وی تاکنون ۱۲ رمان، ۱۷ مجموعه شعر و ۹ مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است. علاوه بر آن وی کتابهایی نیز در نقد ادبیات دارد و تاکنون جوایز متعددی در مسابقات مختلف (از جمله جایزهی بوکر) کسب کرده است.
اتوود علاوه بر ادبیات در فعالیتهای سیاسی و جنبشهای فمینیستی نیز نقش دارد.
از وی تا کنون رمانهای «قصهی کلفت»، «عروس فریبکار»، «آدمکش کور» و «اوریکس و کریک» به فارسی ترجمه شده است.
برای اطلاعات بیشتر دربارهی این نویسنده به این آدرس مراجعه کنید:
Margaret Atwood - Wikipedia, the free encyclopedia (http://en.wikipedia.org/wiki/Margaret_Atwood)
shirin71
07-29-2011, 03:52 PM
تو میتوانی هر کسی باشی
یک دختر پیشاهنگ رفتار، کردار و کلامی صادقانه و تمیز دارد. تمیز نگاه داشتن ظاهر کاریست آسان. فقط نیاز به آب و صابون و بررسی دارد. تمیز نگاه داشتن درون کاریست سخت.
ـ از کتاب راهنمای دختران پیشاهنگ جوان
او از بس وزنههای سنگین بلند کرده و هر شب کنار رودخانهی هادسن دویده، چهارشانه و قویهیکل است. موطلایی و چشم آبی است. با فکی خوشتراش و پوستی سفید. او خوشتیپ است، اما خوشگل نیست. مثل آنهاییست که در نیروی دریایی کار میکنند و اهل فلوریدا هستند و دخترهای کنار ساحل «تکهی خوب» صدایش میکنند. ولی در منهتن بزرگ شده و اهل میدان پارک است. وقتی وارد اتاق میشوی، از جایش بلند میشود؛ زمانی که سردت میشود، متوجه میشود و جلیقهی ورزشیاش را بر شانهات میاندازد؛ برایت تاکسی میگیرد و درش را باز میکند تا تو وارد ماشین شوی. در اولین قرارتان، تو را سوار موتورسیکلتش میکند و کلاه ایمنی بهت میدهد. با کلاه بزرگش اشاره میکند که آماده است تا سوار موتورش شوی. او دستهایت را مانند کمربند ایمنی به دور کمرش میکشد. تو احساس میکنی او خطرناک است، ولی نمیدانی چرا و به این فکر میکنی که شاید دلیلش همین ایجاد حس امنیت در تو باشد.
در رستورانی آرام و جذاب، او ویسکی بوربونی سفارش میدهد و پشت بندش آبجویی میگیرد و خودش هم آرام و جذاب میشود. وقتی شام میآورند، ویتامینهایش را از جیب درمیآورد و دو دانه هم به تو تعارف میکند.
ویلیج را پیاده میگذرانید. بهار است، هوا خنک و آسمان صاف.
در آپارتمانت، برایش لیوانی شراب پر میکنی. بر مبلت، او دستت را با دو دستش میگیرد. قلقلکشان میدهد و بین دو بند انگشتت را ماساژ میدهد. احساس میکنی تو را میخواهد ــ میخواهدت، نه مثل میلش به شیئی، بلکه مثل رؤیایی که نمیخواهد ازش بیرون بیاید. او به تو اجازه میدهد که بدانی در اختیارش داری.
* * *
او زیاد نمیتواند تو را ببیند. روزها به محل کارت زنگ میزند، شبها به خانه. میگوید: «این صدای دوستپسرته.»
دعوتت میکند تا از گروه راک در حال فروپاشیاش «پلاتر»، که در بیتراند مینوازند، دیدن کنی. آهنگیست خشن و مبتذل، جز آنجایی که میگوید «آیا فردا دوستم میداری؟»
تو عاشق سگهای ایردیل هستی. تو را عضو انجمن ایردیلداران آمریکا میکند. تو کارت عضویت میگیری و ماهنامهشان «سیاه و قهوهای سوخته» به دستت میرسد.
او نام هر کسی را که گفتهای به یاد دارد. از آشناها گرفته تا همکارانت، دوستانت و دورترین اقوامت. به هر کدامشان لقبی میدهد. به فامیل غرغرویت مارجوری میگوید «عذاب بزرگ». به رئیست راشل، که با سیاهها خوب نیست، میگوید «خانم نژادی». داستان خانوادهات را برایش میگویی. او هم داستان خانوادهاش را به تو میگوید. وقتی دربارهی مادرش صحبت میکند، از اصطلاحات طعنهآمیز و لفظ «مامی» استفاده میکند. «مامی» هنوز در آپارتمانی که او درش بزرگ شده زندگی میکند، جایی که آن را به نام خانه نمیشناسد، بلکه فقط آدرسش را میداند. او از کنار پلاک ۶۸۰ خیابان پارک هفتهای پنج بار رد می شود تا به روانکاوش سر بزند.
* * *
چند تا از دوستانش را در «چوات» میبینی، جایی که او به آن «چوک» میگوید. آنها عوض حرفزدن فقط دست میاندازند و تو شاهد نمایششان هستی.
«اونا مسخرهاند» بعدش میگوید «اونا خود مسخرهاند». از این متعجب میشوی که او چقدر ساده دوستهای بیستسالهاش را نفی میکند. بعد برادرت او را میبیند و میگوید «چرا اینقدر عصبانیه؟» آن وقت است که بیشتر دقت میکنی، او با درامر گروهشان مشاجره میکند. پیشخدمت بیانصاف است، راننده تاکسی بیشرف است. یادگاریفروش به او چپ نگاه میکند، خشکشویی به عمد لباسهایش را گم میکند. او از نمایندههای منفور سنا نفرت دارد، اما در نفرتش حرصی خوابیده.
وقتی متوجه داروهای ضد افسردگیاش میشوی، او جوری نگاهت میکند که گویی خودت دارای تضادی عمیق هستی. آرام برایت تشریح میکند: میخواهد از درد بهجای انگیزهاش استفاده کند تا بتواند خودش را بهتر در موقعیتهای ناهنجار بشناسد. بیحواسیاش در برابر چیزی است که بهش نیاز دارد.
میگویی حرفش را فهمیدهای، ولی ادامه میدهی «یه بوربون دیگه با آبجو میخوام».
او دوربین عکس فوری میخرد و ازت عکسهایی میگیرد. مورد علاقهترین عکسهایش آنهایی است که درشان داری از ته دل میخندی و زیرپوشهایش را مثل کلاه پشمی به سر گذاشتهای. در رستوران، به دستهای مدل اشاره میکند و میگوید «درست مثل نگاهکردن به کارهای هنری میمونه. بقیهی ما فقط آدمای عادی هستیم. میدونیم اونجور که باید زیبا باشیم، نیستیم.»
* * *
میگوید که نمیخواهد چیزی را ازت مخفی کند. میخواهد با تو نزدیکتر از هر کسی که تا به حال بوده باشد. به همین خاطر، افکاری را که باعث خجالتش است برایت اعتراف میکند. تو نقش داوطلبان صلیبسرخ را بازی میکنی که خوش قلباند و زخمها را درمان میکنند. البته تا شبی که میگوید به زنهای دیگر هم فکر میکند. تو میدانی این عادت مردهاست، این را میدانستی که او این کار را میکند، ولی گفتن این چنین حقیقتی آن هم به شکل اعتراف، برایت تبدیل به بیماری میشود.
او بیملاحظه است. خودش را روی مبل رها میکند و میگوید «این انتقاله». او هم از تو بدش میآید، هم خوشش میآید. درست مثل احساساتی که به مادرش دارد. تخیل دربارهی دیگر زنها، راه فرارش از قدرت نفوذ توست. وقتی میگوید که این انتقال حقیقت واحدی است، میگویی «برای تو شاید».
با او به هم میزنی.
* * *
هر جا که میروی، زنهای زیباتر از خودت را میبینی. تصورش را میکنی که او به آنها علاقهمند شده.
پس تا جایی که میتوانی مینوشی.
* * *
وقتی زنگ میزند و میگوید دلش برایت تنگ شده، به خانهات دعوتش میکنی. شب را با تو میماند. صبح، سراغ تیغش را میگیرد. میگویی وقتی باهاش بههم زدی، آن را انداختی دور. میگوید «من بوگیرتو قاب کردم».
* * *
برای تولدت میبردت پاریس. دوستانت میگویند که او میخواهد پیشنهاد ازدواج بدهد و تو لباسی میپوشی که سالها بعد هردویتان با علاقه ازش یاد کنید. حتا آرایش هم میکنی. بعد از چند شام بیحلقه، فکر میکنی بهتر است از ایجاد خاطره دوری کنی و فقط از تعطیلات لذت ببری. از سفر لذت میبری و او هم تلختر و کمحرفتر میشود. باورش نمیشود که همه چیز گران و همه گستاخ هستند. از چرخیدن دور خودش خسته شده و به این موضوع با صدایی بلند فکر میکند که چرا باید حتا به تأخیر بیفتد.
میگوید «آرایش کردی؟»
«خوشت نمیآد؟»
میگوید: «فکر میکنم بدون اون بیشتر ازت خوشش بیاد.»
در کافه، موزه و سر ناهار، به ندرت نگاهت میکند و وقتی نگاهی هم میکند، دارد سعی میکند به یاد آورد که دوستت داشته.
آخرش میگویی: «چیه؟»
میگوید: «عزیزم، مشکل اصلن تو نیستی. اون انتقاله دورم داره میچرخه.»
آخرین شب مسافرت، بعد از شام تولدت، برای پرداخت صورتحساب هتل میرود. سراغ کولهپشتیاش میروی تا مدادی برداری و حلقهی ازدواج را پیدا میکنی. مأیوس میشوی. دراز میکشی.
وقتی برمیگردد میگویی میخواهی تنهایی قدمی بزنی.
میگوید: «الان نصفه شبه. باید صبح زود پاشیم.»
میگویی که میدانی.
خیابان سنت جرمن را پایین میروی تا به کافهای برسی که سیمون دوبوار از آنجا برای سارتر نامه مینوشته. جایی که دوستپسرت کافهای محقر مینامدش، چون جای توریستهاست. تو عاشق آنجایی. شرابی سفارش میدهی. سیگاری دود میکنی. نقش سیمون باارزش را برای ژانپل بیارزش بازی میکنی. وقتی دومین گیلاس شرابت را میخوری، متوجه مردی میشوی که خیرهات شده. مردی است گوشتالو، با موهایی بلند و درهم ریخته. تا وقتی بلند نشده نمیفهمی چقدر کوتاه است. آنقدر که ایستادهاش فرقی با نشستهاش نمیکند. سر میزت میآید. وقتی سلام میکند، متوجه دندان افتادهی جلویش میشوی.
جلویت ایستاده و شروع به صحبت میکند. جای خالی دنداناش، لهجهای تکزبانی بهش داده و تو هم از شنیدن صدایش لذت میبری. سریع حرف میزند، مثل آمریکاییهای معروفی که همیشه از حدشان میگذرند. او، خودش تعبیدی است از نیویورک. میگوید وکیل است، فیلمنامهنویس است، خیر است و آدم خیلی خیلی موفقیست. پولدار پولدار است و تو فکر میکنی، «هی چرا یه عصر خودشو خرج کاشتن دندونش نمیکنه؟» ولی فقط لبخندی تحویلش میدهی. از سیگارهای تو میکشد و تو از سیگارهای او. بیشتر از تمام هفته که با دوستپسرت بودهای سرگرمت کرده و چیزی ازت نخواسته، حتا نخواسته که بنشیند. برای مدتی، اصلن نمیفهمی که او ایستاده و وقتی میفهمی، دعوتش میکنی که بنشیند. برای خودت اسمی جور میکنی: دِینا. او هم والاس میشود.
تا مینشیند، راحتتر صحبت میکند: «حلقه دستتون نیست. تینا با دوستپسرت مشکل داری؟» میگویی: «دِینا! نه، خوابم نمیبره.» از جواب حرفت متعجب میشوی. «اگر نمیخوای دربارهاش حرف بزنی، مسئلهای نیست دینا. مشکلی نیست.» راحت میفهمی او زنهای زیادی را در موقعیت تو دیده، چون که دربارهی عشق و آزادی، صداقت و وفاداری کلی حرف میزند. دور اینها میچرخد و منتظر نشانهای از طرفت میشود ــ بله، همینه، این داستانمه ــ و در همان جا فرود میآید. سعی میکنی چیزی بروز ندهی، او هم آخر میگوید «ببین تینا، این یارو اصلن نمیدونه تو چه زن عالیای هستی.» میگویی «دینا» و اضافه میکنی که اگر میخواهد توصیهی شخصیات بکند، حداقل بهتر است اسمت را درست بگوید.
میگوید: «دِینا، تینا، نینا ــ هر چی... میدونی که من چی میگم.»
میگویی: «بله، میدونم چی میگید.»
پول شرابت را سر میز می گذاری و میگویی که حالا خوابت گرفته، ظاهرسازیهایت هم اصلن برایت مهم نیست. «گوش کن دینا... » در برابرت میایستد.
از توصیههایش تشکر میکنی و قبل از این که بیرون بروی، خم میشوی و گونههایش را میبوسی. کمی مستای، ولی احساس خوبی داری. بهقول موتانیها «هنوزم میتونی یه مو بلند کوتولهی بیدندون رو سر حال بیاری.» چند کوچهای را اشتباه میروی. تا وارد اتاق هتل میشوی، هوشیار و غمگین میشوی، در تاریکی لباست را عوض میکنی، دندانت را مسواک میزنی و به تخت میروی.
میگوید: «اومدم دنبالت.»
در تاریکی شانه به شانه و کنارش دراز میکشی.
میخواهی بگویی که حلقه را پیدا کردی، اما خستهای و میخواهی با زبان خودش بگویی، اما نمیگویی، فقط میگویی «حلقه رو پیدا کردم».
میگوید: «گه بزنن...»
میگویی: «نظرت دربارهام عوض شده؟»
«مشکل تو نیستی» جوری میگوید که فکر کنی داری نقشی بیاهمیت را در زندگی خودت بازی میکنی. میگوید: «خواهش میکنم بگو چه احساسی داری.»
میگویی: «پکرم!» کلمهای که هیچ وقت آن را به کار نمیبردی.
میگوید: «میخواهم با تو ازدواج کنم. میدونم که این کارو میکنم.»
برمیگردد و به تو نزدیکتر میشود و سعی میکند بغلت کند. ولی تو از کلهاش، شانهاش و دستهایش آگاهای، همانگونه که موها و پوست و استخوانهایش را میشناسی.
* * *
حلقه آنجا میماند، میان تو.
گاهی آن را از کشویش بیرون میآوری، نگاهش میکنی و امتحانش میکنی. احساس میکنی که تبلیغی پشت جلد مجلهای دههی هفتادی است ــ زوجی در لباس ماهیگیری که بالایشان نوشتهاند: «الماس ابدی است».
حتا آن وقت هم با او، قبل از هر کاری معاشقه میکنی. چند شبی را جدا از هم میگذرانید. شبها به تو شببهخیر میگوید، صبحها هم تماس میگیرد و با خواندن شعری از «لانگستون هیوز» بر پیغامگیرت، روزت را شروع میکند.
در کریسمس و هانوی و کوانزا تو ناراحتای، چون تعلق خاطری به دینی نداری و روانکاو او هم، تعطیلات برایش بیمعنی است. چلچراغی را از جایش درمیآورد. تمام شمعهای رویش را روشن میکند و دعایی میخواند، به آن چیزی که باور دارد گوش میسپارد، چیزی که از خاطراتش میآید، بیسبال روی چمن طبیعی و سینههای زیبای تو.
* * *
متوجه تورم یکی از سینههایت میشوی، هفتهی بعد هم باز دوباره متوجه آن تورم میشوی. وقتی دست او را به رویش میکشی، ابرویش به نشانهی نگرانی بالا میرود. میگوید: «مال تو حسابی متورم شده» ولی اوست که وادارت میکند صبح به دکتر متخصصت زنگ بزنی. دکترت تو را به جراحی معرفی میکند، او هم حس بدی نسبت به مشکلت دارد. صبح چند روز بعد، جراح بافتبرداری میکند. آزمایشگاه پاتولوژی هفتهی بعدش جواب میدهد.
در همان بین، دوستپسرت کتاب دکتر لاو را میخواند و مدام تکرار میکند که شانس ابتلا به سرطان در سن تو یک به سیصد است. میگوید: «اون یه دونه هم تو نیستی.»
مدام به خودت میگویی: «این فقط یه آزمایشه». ولی انتظار تو در آن هفته، تسلی ندارد. بعدش به تو میگویند که شرایط حاد است. دیر شده، تو میفهمی که بدنت عالی است، هر بدن سالمی اینچنین است.
بعد از اولین خرابی، تو آرام میشوی. خشم او را از دیدگان ناراضیات میبینی. «چرا تو؟» او کنار همهی اینها قرار میگیرد و تو هم همین را میگویی. میگویی که کمکت نمیکند.
او با دیگران تماس میگیرد، نهار درست میکند و شوخی میکند. وقتی تصمیم میگیری عمل زیبایی بکنی، تا سینهات را دوباره اندازه کنی و باید بگذاری از محل چربیها و ماهیچههای آنجا تونلی بگذرانند، او نام آن را، تونل عشق میگذارد.
در دوران بعد از عمل او میگوید به اینکه خودت را سوار او کردهای مفتخر است. تمام روز را با تو در بیمارستان میماند، هر روز تا آخر شب با تو میماند. بعد از ملاقاتهای طولانیمدت، وقتی پرستار میگوید که وقت رفتن است، او خودش را کنارت مخفی میکند، پردهی پارتیشن را میکشد و پایش را روی تختت میگذارد. حتا با برادرت هم کنار میآید. هر دویشان برایت کتاب میخوانند تا بخوابی یا وقتی پرستار با مأمور بیمارستان بیاید. میتوانی احساس کنی چقدر عاشقت است. برای لحظهای فکر میکنی اگر او همینطور میتوانست با تو باشد، میتوانست تو را از تمام تنهاییهای این زندگی و جهان نجات دهد.
* * *
بعد از اولین شیمیدرمانیات، قبل از ریزش موهایت، او تو را برای خرید کلاهگیس میبرد. او به خنده خرید را برگزار می کند و فروشنده را با گذاشتن کلاهگیس بر سر خودش، دست میاندازد.
کلاهگیست طلایی و بلند است، درست مثل موهای «تینا ترنر» در آن روزهای بدی که با «ایک» داشت. او با خواندن «کاری بذار تو شهر...» تو را میخنداند.
او بالشتی اطلسی که باید کهولت سن را کم کند و جلوی ریزش مو را بگیرد، برایت میخرد. شاید اوایل تأثیرگذار باشد. ولی بعدش دستهدسته مو در راه آب میبینی. دستهای مو در برس پیدا میکنی. و تو به همینگونه پوست سرت را بیشتر و بیشتر و بیشتر میبینی. همیشه کلاه بیسبالی به سر میگذاری ــ حتا در برابر او، مخصوصن در برابر او.
وقتی دیگر نمیتوانی تحمل کنی، از او میخواهی سرت را بتراشد. او هم میگوید که پیرایش تو، برایش افتخاریست. با خودش خودتراش و چند خالکوبی مد روز میآورد. و نامش را میگذارد «مدل کله جدید».
لحظهای قبل از درآوردن کلاهت، گریان میگویی: «حتا یادت هم نمونه که الان چه ریختیام.»
میگوید: «عزیزم، من مردیام که تو رو دوست دارم.»
او بوربون و آبجو آماده میکند و مشغول کار میشود. هر چند دقیقه یک بار، خودتراش را برمیدارد تا ببیند تو مشکلی نداشته باشی. بعدش هردویتان به آینه نگاه میکنید. برای کمتر از ثانیهای، تو چهرهی زشت و بیمویت را میبینی. اما لحظهای بعد امید همیشگیات برمیگردد و خلافش را میگوید: «تو زیبایی خاصی پیدا کردهای». وقتی لبخند میزنی، او هم همراهت میشود و میگوید: «خیلی باحال شدی». او هم پیشنهاد میکند تا سرش را به تنهایی بتراشد، ولی تو قبول نمیکنی. نمیخواهی کسی مجبور شود به خاطر دیر رسیدنت به دروازههای بهشت، جورت را بکشد. بهشت آخرین جایی است که میخواهی بروی، با فضاپیما یا بدون آن.
او خودش دست به کار میشود. با تو به دکتر میرود. از تمام بیماریات باخبر میشود. تمام تحقیقها را میخواند. یخچالت را از گردفروت، پرتقال، گلکلم و هویچ پر میکند. چای سبز برایت دم میکند. به یادت میاندازد که باید تمرینات مخصوصت را انجام دهی. طی دوران شیمیدرمانی، تو از همیشه خستهتری. درست مثل رد شدن ابری از برابر خورشید میماند و بعدش تویی که تنها میمانی. نمیدانی چطوری جواب پیکی را بدهی که برایت بار آورده. ولی در کنارش کشف میکنی از همیشه قویتری. تو تمیزی. وجدان انسانی درت جریان دارد، آنقدر بهت نزدیک نیست که همه چیز را تحتالشعاع قرار دهد، ولی آنقدری است که درکی انسانی بهت دهد. سابق بر این، هفتهها و ماهها و سالها طول میکشید تا معنی تجربهای را بفهمی. ولی حالا فورن درک میکنی.
* * *
دو هفته بعد از آخرین شیمیدرمانی و هفتهای قبل از رادیولوژی، در آپارتمانت نشستهای و روزنامه میخوانی، که او به تو میگوید آمادهی ازدواج با توست. «فکر کنم حالا میتونم» و حلقه را با همان شکوهی بهت میدهد، که گویی گوشی تلفنی است.
ردش میکنی. میگویی حقیقت این است که او دوباره دارد دربارهی خودش صحبت میکند. حالا او جعبه را طوری نگاه داشته گویی همانی است که باید. میگوید: «من تمام سعی خودمو دارم میکنم.» و تو میدانی که راست میگوید. هنوز هم میگویی «شک دارم بدونی من کی هستم». قبول میکند که نمیداند تو کیستی. کلامش نگاهت میدارد. حساب میکنی اگر او نداند کیستی، به خاطر هم نمیآورد که کی بودهای. وقتی سعی میکنی توضیح دهی، او قبول میکند که اتفاقی برایت نمیافتد. تو میگویی «مردن رو فراموش کن. بحث من مردن نیست». ولی بعدش میشنوی که نمیشنوتت، میبینی که نمیبینتت. تو اینجا نیستی، در ضمن اینکه هنوز هم نمردهای. تو خودت را از چشم او، مانند نمایهای از زنی میبینی که بر سر در دستشوییها میگذارند.
وقتی میگوید «عزیزم دوستت دارم.» متوجه میشوی که تا به حال به اسم صدایت نکرده. با او برای تمام دلایل منطقیای که داری خداحافظی میکنی. تو دیگر از زندگی به انتظار آخرالزمان او خسته شدهای. تو حالا جنگ خودت را در پیش داری، فکر هم نمیکنی که از جنگ او مهمتر و باارزشتر است، ولی این جنگ تمام نیرویت را میطلبد. این تو هستی که باید روی زمین بمانی. باید کمربندت را محکم کنی، که معنیاش رهاگذاشتن اوست. به رادیولوژی میروی.
سیستم دفاعی آزادت، تنها چیزی است که باید آن سلولهای خراب را از بین ببرد که مانند رسوبات و تهماندههایی شدهاند که دارند در بدنت سیگار میکشند. وقتی تهدیدی خارجی سراغت میآید، آسانتر میشود و تو به دکترت میگویی، او هم سر تکان میدهد، چه قبول کرده باشد، چه نکرده باشد. هر پنجشنبه تو دربارهی رابطهات با او میگویی. تا وقتی درمان شوی، صحبت میکنی و صحبت میکنی. بعد از مدتی حتا به تو میگوید که درکی عالی از عشقی شکستخورده، بهای احمقانهای دارد.
تو دیگر او را نمیبینی. گاهی فکر میکنی او بهتر از هر مرد دیگری بهت عشق میورزید، حتا اگر عشقش هیچ ربطی هم به تو نداشته. حتا حالا هم، او جلیقهی آبی ورزشیپوشی است که سوار تاکسی میشود، هر دوندهای است که کنار رودخانه میدود و هر موتورسواری است که میآید و میرود.
نویسنده: ملیسا بنک
مترجم: آراز بارسقیان
دربارهی نویسنده:
ملیسا بنک (Melissa Bank)، نویسندهی آمریکایی، متولد ۱۹۶۰ و ساکن نیویورک است.
آثار منتشر شده از وی:
رمان «The Wonder Spot»
مجوعه داستان «The Girls' Guide To Hunting And Fishing»
ملیسا بنک همچنین داستانهای کوتاه زیادی در مجلات مختلف ادبی آمریکا چون Zoetrope و The Chicago Tribune و The North American Review منتشر کرده است. وی جایزهی ادبی «نلسون الگرن» را در شاخهی داستان کوتاه در سال ۱۹۹۳ کسب کرده است. مجموعه داستان کوتاه وی در زمان انتشار جزء کتابهای پرفروش سال در انگلستان و آمریکا بوده است و از نقدهای مساعد منتقدان نیز بهرهمند شده است.
shirin71
07-29-2011, 03:52 PM
نان شب
ما همه صبورانه منتظر ماندیم تا هوا کاملاً تاریک شد. آفتاب دیگر مدتى بود، پشت تپه پایین رفته بود. تیرگى، انباشته از مه شبانهی شیرىرنگ، هر لحظه افزون مىشد و بر روى دامنهها و درههای تازه شخمخورده که جاى جاى آن از برف چرکى پوشیده بود، دامن مىکشید. ولى غروبِ آفتاب هنوز بر سقف شکم آویختهی آسمان که آبستن از ابرهاى بارانزا بود، گاه به گاه نوار سرخرنگى ترسیم مىکرد. باد که بوى نمناک و ترشیدهی زمین را نوشیده بود و هر دم تندتر مىوزید و سیاه مىشد، تودهی ابرها را به جلو مىتاراند. و همچون تیغى برنده بر بدنهای برهنه فرو مىرفت. هربار که باد، تند مىوزید، تکه مقوایى بر روى بام اطراقگاه با صداى یکنواختى ضرب مىگرفت. از جانب چمنزار بوى تازگى و خنکى که داشت رو به سردى مىگذاشت، مىآمد. از درون دره صداى ترقترق چرخ واگنها بر روى ریل به گوش مىرسید و لکوموتیو نالهکنان عبور مىکرد. هوا گرگ و میش و نمناک شد. گرسنگى ما را بىنهایت رنج مىداد.
بالاخره روى جادهی شوسه صداى هرگونه جنبشى رو به خاموشى نهاد. باد دیگر از آن جا پارههای گفتوگو را کمتر مىآورد. فریاد رانندهها دیگر شنیده نمىشد و صداى منقطع واگنهای کوچک که توسط گاومیشهای درمانده که با سمهایشان روى سنگفرش مىکوبیدند، کشیده مىشد، رو به خاموشى گذاشت. صداى برخورد صندلهای چوبى بر روى آسفالت دور شد و خندهی بلند دختران دهکده که شادىکنان براى تفریح شبانه به شهر نزدیک مىرفتند، خاموش گشت.
بالاخره تاریکى متراکم شد و باران کمرمقى شروع به ریزش کرد. لامپهای صورتى که بر سر تیرکهای بلند تکان مىخوردند، نور ماتى را روى بار و برگ تیره و درهم رفتهی درختان کنار راه پخش مىکردند. نور همچنین بر برج نگهبانى که تابلویش مىدرخشید، بر روى خیابان متروک که اکنون مانند تسمهی خیسى برق مىزد، فرو مىریخت. تعدادى سرباز زیر شعاع لامپها در حال قدمرو عبور کردند و در ظلمت شب ناپدید شدند. در مقابل صداى گامهای بىشمارى بر روى شنها که هر لحظه نزدیکتر مىشد، به گوش مىرسید.
در این لحظه شوفر فرمانده، نورافکنها را روشن کرد و امواج نور که توسط قطرات باران هاشور مىخورد، زمینهای بین خوابگاه اردوگاه را روشن کرد.
بیست اسیر روس که لباسهای نوارىشکل زندان را به تن داشتند، و دستهایشان از پشت با سیم خاردار بسته شده بود، توسط مسئول بند از رختشوىخانه بیرون رانده شدند. اسیران را روى پشتههای خاک هل دادند، و آنها را روى سنگفرش اسارتگاه، موازى با صف اسیران به خط کردند. اسیرانى که اینک ساعتها بود با پیکرهاى عریان بىحرکت آنجا ایستاده بودند و خاموش از گرسنگى رنج مىبردند. نور نافذ نورافکنها بدنهای زندانیان روس را در خود غرق کرد، گویى که آنها اینک به تلى از گوشت بدل شده بودند. پیکرهایشان در لباس زبر و زمخت زندان، پیچیده شده بود. زیر تابش نورافکنها آدم مىتوانست سراسر بدن آنها را به دقت وارسى کند: هر تابى یا برآمدگى و چروک پارچهی لباس را، یا پاشنهی متلاشى شدهی کفشهای پوسیده را که از بس تعمیر شده بودند قلمبه به نظر مىآمدند، گِل رُس که در پاچهی شلوارهایشان خشک شده بود، قابل رؤیت بود. حتا رد درشت دوخت سفید پارچه که در نوارهاى خاکسترى لباس امتداد داشت، نمایان بود. همچنین دو جیب پارهی پشت شلواریشان، که روى نشیمنگاه آویخته بودند. مشتهای گرهکردهی آنها را مىشد دید، با انگشتانى سفید که از سر درد خم شده بودند، با خون لختهشدهی مفصلها و عضلات دست که پوستشان بر اثر فشار برندهی سیم خاردارِ زنگزده، کبود شده بود. آرنجهایى عریان که به شکل غیرطبیعى با سیم خاردار به هم بسته شده بودند. ـ همهی این جزئیات، زیر روشنایى نورافکنها به چشم مىخورد. فقط بخشى از پشت و کلهی آنها در تاریکى محو بود، ولى پس گردنشان که تراشیده شده بود و به سفیدى مىزد، روى یقهی پیراهن مىدرخشید. سایهی آنها از بس دراز بود تا روى جاده و سیم خاردار که از شبنم مىدرخشید، مىرسید. سایهها آنقدر بلند بودند که حتا تا پشت سیمهای حاشیهی سراشیبى تپه که جاى جاى آن از نىزار تنک و باریکى پوشیده بود و از خشکى خشخش مىکردند، مىرسیدند و آن دورها گم مىشدند.
فرماندهی بازداشتگاه که افسرى با موهاى جوگندمى بود و چهرهاى آفتابسوخته داشت، و در این شب با مأموریت ویژه از شهر به بازداشتگاه آمده بود، با گامهای خسته ولى مطمئن اریبوار از جریان امواج نورافکنها عبور کرد و در حال ایستادن در گوشهاى، تشخیص داد که فاصلهی دو ردیف اسیران روس از هم به اندازهی کافى است. بعد از این، همه چیز به شتاب گذشت. منتها نه به آن سرعتى که پیکرهاى سرمازده و شکمهای گرسنهی اسیران آرزو مىکرد. اسیرانى که هماکنون مدت هفده ساعت بود منتظر دریافت نیم لیتر سوپى بودند که به یقین الان نیمهگرم در پیتهای داخل اطراقگاه قرار داشت.
«فکر نکنید، که این چیزى نیست!»
این جمله را جوانک مسئول بازداشتگاه در حالى که خود را به پشت فرمانده مىرساند، با صداى بلند فریاد زد. او با یک دست حاشیهی پالتو نظامىاش را که از پارچهی سیاه دوخته شده و کاملاً به قامت او بود، گرفته بود. و در دست دیگرش شاخهی بیدى قرار داشت که آن را با ریتم منظمى به ساقهی پوتینش مىزد:
«این افراد، آنجا، همگى جنایتکارند. دیگر لازم نیست به شما بگویم چرا و به چه دلیل! آنها کمونیست هستند... همین، فهمیدید؟ جناب فرمانده به من دستور دادند، که به شما اعلام کننم که آنها به شکل ویژهاى تنبیه خواهند شد... و زمانى هم که جناب فرمانده دستورى صادر مىکنند... معلوم است دیگر. پس به شما توصیه مىکنم حواستان کاملاً جمع باشد... فهمیدید؟»
فرمانده رو به افسرى کرد که دکمههای پالتویش باز بود، و آهسته گفت: «یالا بجنبید، ما عجله داریم!»
آن افسر به گِلگیر ماشین اشکوداى کوچکش تکیه زده بود و داشت به آرامى تمام دستکشهای خود را درمىآورد. سپس در حالى که بىتفاوت با انگشتانش بشکنى زد و کج مىخندید، اعلام کرد:
«این کار دیگر چندان طول نمىکشد.»
جوان مسئول بازداشتگاه دوباره با صداى بلند، داد زد: «خب بله، امروز هم، همهی اسیران مىبایست از خوردن غذا محروم شوند. سر دستهها باید سوپ را به آشپزخانه بازگردانند. بدانید که اگر یک لیتر از آن کم شود به شما نشان خواهم داد... هان، فهمیدید؟»
آه عمیقى از انبوه جمعیت برخاست. و آرام، خیلى آرام ردیفهای عقب به جنبش درآمدند و قدرى به صفهای جلوتر فشار آوردند. کنار راه در ردیفهای جلو، جا تنگ شد. بر اثر فشار جمعیت که براى جستزدن آماده مىشد، گرماى مطبوعى پشتها را گرمى بخشید.
فرمانده با دست علامتى داد. از پشت ماشین او تعدادى مرد اسـاس اسلحه به دست به حالت قدمرو هویدا شدند. آنها به طرف اسیران روس رفتند و هر یک پشت سر اسیرى جا گرفتند. پیدا بود که در این کار تجربهی زیادى دارند.
آدم با دیدن سربازان نمىتوانست بپذیرد که همین چندى پیش آنها نیز با ما پس از پایان کار به بازداشتگاه برگشته بودند، چرا که آنها در این مدت توانسته بودند به سرعت لباس رسمى بپوشند، غذاى سیرى بخورند، انیفورمهایشان را اتو کرده و حتا ناخنهای خود را مانیکور کنند. آنها قنداق تفنگ را با دست محکم گرفتند، و خون زیر ناخنهایشان که تازه گرفته شده بود به سرخى زد. این طور به نظر مىرسید که مىخواهند به شهر رفته و با دختران خوشگذرانى کنند. آنها گلنگدن تفنگها را پُرصدا کشیدند، قنداق را روى شانه جا دادند و لولهی تفنگها را پشت گردن تراشیدهی زندانیان روس گذاشتند.
فرمانده بى آن که صداى خود را بلند کند، فرمان داد:
«دسته! آماده! آتش...!»
شلیک تفنگها به هوا برخاست. سربازان گروه اعدام یک قدم به عقب پریدند تا مبادا مغزهاى متلاشى شدهی اسیران به آنها شتک بزند. روسها تلو خوردند و مثل کیسههای سنگین پُرصدا روى سنگها غلتیدند و سنگفرش را با خون و مغز متلاشىشده رنگین کردند. سربازان در حالى که تفنگهای خود را بر شانه انداختند، با قدمهای تند به سمت برج دیدهبانى رفتند. اجساد را موقتاً به زیر سیمهای خاردار کشاندند. فرمانده با همراهان خود سوار ماشین اشکودایش شد، و ماشین در حالى که ابرى از گاز تولید مىکرد با دندهعقب به سمت دروازه به حرکت درآمد.
آن فرمانده با چهرهی آفتابسوخته و موهاى جوگندمى، هنوز با ماشین زیاد دور نشده بود که ناگهان فوج خاموش جمعیت گرسنه که هر لحظه بیش از پیش از عقب به صفوف جلو فشار مىآورد، به جنبش درآمد و بر روى سنگهای خونین ریخت. همهمهاى در گرفت، و تازه پس از مدتى، آن هم زیر باران ضربات باتوم زندانبانان که از سراسر اردوگاه به آن جا فراخوانده شده بودند، با عجله به سوى خوابگاهها تارانده شدند.
من کمى دورتر از میدان اعدام در صفى ایستاده بودم و نتوانستم خودم را سریعاً به آن جا برسانم. ولى صبح روز بعد وقتى که ما را باز هم براى بیگارى به بیرون راندند، یک یهودى اهل اسکاتلند که سقوط کرده بود و با من لوله حمل مىکرد، تمام مدت روز با آب و تاب تعریف مىکرد که مغز انسان چیز خوشمزهاى است، به گونهاى که آن را بدون پختن هم مىتوان خورد، همین طورى خام ...
نویسنده: تادئوش بروفسکى
مترجم: مجتبا کولیوند
دربارهی نویسنده:
«تادئوش بروفسکى» (Tadeusz Borowski) به سال ١٩٢٢ در لهستان متولد شد. پرورشیافتهی زمانهی هولناک جنگ جهانى دوم بود. مدت کوتاهى پس از پایان جنگ، مجموعه داستانى با عنوان «الوداع با ماریا» به چاپ رساند. انتشار این کتاب، تحسین خوانندگان و منتقدین ادبى را برانگیخت. تا بدان جا که خیلىها او را امید آیندهی ادبیات لهستان مىدانستند. متأسفانه این امید قطعیت نیافت، زیرا «تادئوش بروفسکى» به سال ١٩٥١ در سن ٢٩ سالگى به زندگى خود پایان داد.
از او چند اثر داستانى و مقالههای ادبى به جاى ماند که مدتى بعد از مرگش در مجموعهاى به چاپ رسیدند.
برای اطلاعات بیشتر دربارهی این نویسنده میتوانید به آدرس زیر مراجعه کنید:
Tadeusz Borowski - Wikipedia, the free encyclopedia (http://en.wikipedia.org/wiki/Tadeusz_Borowski)
shirin71
07-29-2011, 03:52 PM
سیاه و سفید
همیشه سوار خط شبرو میشوم. همهی شش روز هفته را. تا ماربل آرچ پیاده میروم و سوار خط ۲۹۴ میشوم که مرا میبرد خیابان فلیت. هیچ با مردهای تو اتوبوس حرف نمیزنم. بعد هم میروم تو سیاه و سفید که تو خیابان فلیت است. گاهی هم دوستم میآید آنجا. یک فنجان چایی میخورم. دوستم قدبلندتر اما لاغرتر از من است. گاهی وقتها میآید و با هم مینشینیم پشت میز بار. همیشه جا براش نگه میدارم، اما آدم همیشه هم نمیتواند جا نگه دارد. با آدمهایی که جای دوستم را میگیرند، هیچ حرف نمیزنم. بعضیها فکر میکنند هیچ به حرفهاشان گوش نمیدهم. گاهی مردی روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت من، روزنامهی اول صبح را. به من گفته که قبلاً چه کاره بوده. من هیچ وقت نمیروم تو بارِ نزدیک اِمبنک مِنت. یک بار فقط رفتهام آنجا. آدم از همان پشت شیشه میتواند ببیند که سرِ آن میزها چه خبر است. محوطهی آنجا اغلب پر از کامیون است. همیشه عجله دارند. اغلب هم همان راننده کامیونها. گاهی رانندههای دیگری هم هستند. داداشم همین جوری بود. عادت داشت برای همان کارها برود آن جا. اما من شب که نباشد، بهتر میتوانم به کارم برسم، تاریک که میشود، همیشه چراغهای سیاه و سفید روشن است. گاهی هم چراغهاش آبیاند، که خوب نمیتوانم ببینم. تو سرما، سرما که نباشد بهتر میتوانم. همیشه سیاه و سفید گرم است. گاهی هم کوران میشود و من آن جا نمیخوابم. ساعت که پنج میشود، کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. همیشه دامن طوسی و روسری قرمزم را میپوشم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. گاهی دوستم میآید، همیشه با دو تا چایی میآید. هر وقت یک مردی جایش را میگیرد، بهش میگوید که بلند شود. از من بزرگتر اما لاغرتر است. سرما که باشد، سوپ میگیرم. این جا سوپهای خوبی گیر آدم میآید. یک تکه نان هم میدهند. با چایی یک تکه نان نمیدهند، ولی با سوپ چرا. برای همین سرما که میشود، سوپ میگیرم. آدم این جا همیشه خط شبرو میبیند که میرود وسط شهر. همهی خطها همین دور و برها هستند. هیچ وقت راه دیگری نمیروم، نه راهی که بعضی از این خطها میروند. خیابان لیورپول رفتم، آن جایی که آخرِ خط بعضی از همین اتوبوسهاست. صورتش رنگپریدهتر از من است. این نورها آدم را یک کم دلمرُده میکنند. یک بار مردی ایستاد به سخنرانی. پاسبان آمد تو. بیرونش کردند. بعد، پاسبان آمد پیش ما. ما زود دَکَش کردیم، دوستم دَکَش کرد. آن وقت دیگر ندیدمش، هیچ کدام از آنها را. با پاسبانها نمیپرند. دوستم به پاسبان گفت که من یک کم برای این کار پیرم. پاسبان از من پرسید: راست میگه؟ دوستم بهش گفت: واست زیادی پیره. پاسبان رفت. اهمیتی ندادم، سر و صدای زیادی نیست، همیشه یک کم سر و صداست. یک بار چند تا جوان با تاکسی آمدند. دوستم قهوه دوست ندارد. من هیچ وقت قهوه نمیخورم. تو ایستون که بودم، قهوه میخوردم، یکی دو بار وقتِ برگشتن، رفتم آن جا. سوپ سبزی را بیشتر از سوپ گوجهفرنگی دوست دارم. بعد یک کاسه سوپ گرفتم و این مردک تکیه داده بود به میز، مستِ خواب بود، رو آرنجش خوابش برده بود و مدام سرش میخورد به میز و موهاش میریخت تو سوپم، مستِ خواب بود. کاسهام را کشیدم کنار. اما ساعت پنج کرکرهها را میکشند پایین تا زمین را تی بکشند. نمیگذارند آدم بماند تو بار. دوستم هیچ وقت نمیماند، اصلاً اگر باشد. آدم نمیتواند یک فنجان چایی بخرد. ازشان خواستهام، ولی نمیگذارند آدم بنشیند آن جا، هیچ وقت، حتا اگر سرِ پا باشی. ولی میشود همان دور و بر چهار ساعتی پلکید. فقط ساعت یک و نیم در را میبندند. آدم میتواند برود بارِ نزدیک امبنک منت، ولی فقط یک بار رفتم آن جا. همیشه هم روسری قرمزم را سرم میکنم. هیچ وقت مرا بدون ماتیک نمیبینی. بهشان نگاهی میاندازم. هیچ وقت مرا بلند نمیکنند. یک بار دوستم را بردند تو کامیون. خیلی نگهش نداشتند. دوستم گفت ازش خوششان آمده بوده. من که برای این چیزها سوار کامیون نمیشوم. آدم باید خودش را پاک و پاکیزه نگه دارد. ولی دوستم برای هیچ کدام از آنها نیست که میرود سیاه و سفید. البته آنها هم خیلی دنبالش نیستند. من حواسم پی نگاههایشان هست. اغلب هیچ کس نگاهم نمیکند. خیلی نمیشناسمشان، بعضیها را این دور و بر دیدهام. زنی با کلاه بزرگ سیاه و چکمههای بزرگ سیاه میآید تو. هیچ سر در نیاوردهام که چه کاره است. مردک روزنامهی صبح را سُر میدهد سمت او. راهش خیلی طولانی نیست. آدم میتواند پیاده برود و برگردد. هوا که روشن میشود، میروم. دوستم منتظر نمیماند. او هم میرود. اهمیتی نمیدهم. یکی هست که خیلی حالم ازش بهم میخورد. یک بار با یک کت پوستی آمد این جا. دوستم میگوید اینها به آدم تزریقی میدهند، همهشان از وایت هال میآیند، دوستم میگوید فکر همه جایش را هم کردهاند. نفست را میبُرند. پشت گوشَت تزریق میکنند. بعد، دوستم آمد. یک کم عصبی بود. آرامَش کردم. روشن که باشد، پیاده میروم تا آلدویچ. دارند روزنامه میفروشند. روزنامه خواندهام. یک روز صبح پیاده رفتم تا پل واترلو. اتوبوس آخرِ خط ۲۹۶ را دیدم. حتماً آخری بود. تو روزِ روشن، هیچ شبیه خطهای شبرو نبود.
نویسنده: هارولد پینتر
مترجم: شعله آذر
shirin71
07-29-2011, 03:53 PM
بوی خوش سیگار
در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آنها نیز در تبعید به سر میبردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا میخوردیم و فقیرانه لباس میپوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازهی خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.
ما روی پلههای میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محلهی رامپا کپریولی مینشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همهچیز زیبا به نظر میرسید. مانند بازماندههایی در جزیره بودیم، کنار هم مینشستیم، به دریا چشم میدوختیم و انتظار میکشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر میآورم. مینشستیم و سیگار میکشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدمهایی که باید به گونهای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:
ـ «چه سیگاری میکشی؟»
گفتم: «اولد گلد. امروز چیز دیگری پیدا نکردم. شما هم میخواهید؟» و پاکت را طرفش دراز کردم.
او سیگار را گرفت و مثل این که تصویری خیالی میبیند به آن نگاهی انداخت، سپس آن را برگرداند و گفت:
ـ «نه، ممنون»
سرش را به دیوار جایی که نشسته بودیم تکیه داد و با نفسی عمیق و چشمانی بسته دود سیگارم را به ریههایش فرو برد و گفت:
ـ «خیلی وقت بود که دیگر بوی این سیگار به مشامم نخورده بود. درست از زمانی که در آمریکا زندگی میکردم. تصورش را بکن! آن موقع بیست و پنج ساله بودم. بوی بسیار تندی است.»
در حالی که سیگار را از او دور میکردم پرسیدم:
ـ «بوی سیگار اذیتتان میکند؟»
با نگاهی به دوردست گفت:
ـ «نه، نه» بعد با لبخندی حرفش را تصحیح کرد:
ـ «نه زیاد. آن موقع خیلی عاشقش بودم. او سیگار اولد گلد میکشید. بوی ملس و غلیظی دارد که بهسرعت شناخته میشود. من از این بو لذت میبردم چون او میکشید.» پرسید:
ـ «با حرفهایم خستهات میکنم؟»
همیشه اینگونه سؤال میکردیم و دیگری همیشه جواب میداد نه برعکس. بدون هیچ حرفی موافق بودیم که هر کس برای همراهانش شرایط صحبت از گذشته را مشتاقانه فراهم کند. حرفش را از سر گرفت:
ـ «بزرگتر از من بود. سی و سه سال داشت. آن موقع به نظرم زن کاملی میآمد و در واقع این پختگیاش مرا مجذوب خود کرده بود. میگفتند خاطرخواه بسیار داشته اما من باور نمیکردم. او هیچ چیز از گذشتهاش نمیگفت و دربارهی زندگی کنونیاش کم صحبت میکرد. این توداری مثل بقیهی خصلتهایش مرا تسخیر میکرد. عاداتش به نظرم عالی بود. سعی میکردم همیشه از او تقلید کنم. نوشیدنیهایی را ترجیح میدادم که او دوست میداشت. حتا با تکیهکلامهایش صحبت میکردم. میخواستم با او ازدواج کنم. فکر میکردم هرگز نخواهم توانست زن دیگری را دوست بدارم، قادر نخواهم بود بدون او زندگی کنم. میدانی چیزهایی که ما در بیست و پنج سالگی به آنها اعتقاد داریم.»
سرم را با لبخندی بر لب تکان دادم. ادامه داد:
ـ «وقایع به پایان میرسد و دوباره از سر گرفته میشود. عجیب است که من هنوز به او فکر میکنم، اگرچه پختهتر شدهام. با وجود تمام حیلهگریهایی که از زمانه دیدهام هنوز به احساسات ناب و ارزشهای خالص و ابدی معتقدم. این جالب نیست؟ راستی چه میگفتیم؟»
گفتم:
ـ «او سیگار اولد گلد میکشید.»
ادامه داد:
ـ «همیشه همین سیگار را میکشید. با وجود این که افراد کمی این نوع سیگار را دود میکنند من نیز به کشیدن آن عادت کردم تا بتوانم هنگامی که کنار هم هستیم به او تعارف کنم. زمان زیادی کنار هم بودیم. باورم شده بود مرا دوست دارد. الان معنی بسیاری از چیزها را میفهمم.» ساکت شد و به فکر فرو رفت. پرسیدم:
ـ «چه چیزهایی؟»
ـ «نمیدانم. رازهای بسیاری که احاطهاش کرده بود. گاهگاهی به سفر میرفت بدون این که به من خبر بدهد و بگوید کجا میرود یا چند روزی گوشهگیر میشد، دوست نداشت هیچ کس را ببیند. میگفت خسته است یا میگرنش عود کرده. من برعکس همیشه خلق و خوی خوبی داشتم. این ظرافت دمدمیمزاجانهی مخصوص زنهای اینچنینی است. زنان مجردی متفاوت از دخترانی که قبلن میشناختم. با آنها به تنیس یا مجالس رقص میرفتیم و همیشه سر حال بودند. او دوست داشت محبت دیگران را به خود جلب کند. من از این امر رنج میکشیدم اما او را گناهکار نمیدانستم، این دیگران بودند که رهایش نمیکردند. یکی از دوستانم که مردی پنجاه ساله، متخصصی خبره و بسیار ثروتمند بود عاشقش شد. دوستم چیزی از روابط بین ما نمیدانست. ما سعی میکردیم این روابط را از دیگران پنهان کنیم، چون او شخصیت معروفی بود. دوست من در عشق خود مصر بود و من نمیتوانستم نسبت به او بیتفاوت باشم. در عین حال به بیگناهیش مطمئن بودم. من به وفاداری و عشق درونی او و همچنین به اعتبار دوستی باور داشتم. میدانستم اگر دوستم از عشق بین ما آگاه شود بیش از این پافشاری نمیکند. نمیتوانستم با دوستم که از من قویتر بود مبارزه کنم، البته نه به این دلیل که ثروت فراوان داشت بلکه به خاطر بیتفاوتیاش نسبت به رنجی که در من برمیانگیخت. برایش گل میفرستاد و این تبدیل به کار همیشگیاش شده بود. او عصبی بود. بیش از پیش از میگرن رنج میکشید. حس میکردم بدون توجه من با خطر مواجه میشود و نوبت من است تا از او دفاع کنم. تصمیم گرفتم به دیدن دوستم بروم و با او صحبت کنم.»
سرش را تکان داد و لبخندی به لب آورد. به نظرم این تصمیم منطقی آمد. ادامه داد:
ـ «به دوستم تلفن کردم و گفتم قصد دیدنش را دارم و او فورن مرا به محل کارش دعوت کرد. سرش شلوغ بود. مجبور شدم منتظر بمانم. سادهلوحانه فکر میکردم این بهترین راه اثبات وفاداریم به معشوقم است. وظیفهام این بود تا از رازمان حتا به قیمت جانم دفاع کنم. آن موقع اینگونه میاندیشیدم. حق داشتم، زندگی لعنتی ما را مجبور به سازشهای بسیار میکند و ما را به نقطهای میرساند که اکنون در آن هستیم، اینجا تنها در تاریکی. اگر امید به نقطهی شروع نبود، زنده نمیماندیم.»
اندکی مکث کرد و دوباره از سر گرفت:
ـ «نیم ساعت منتظر ماندم. چیزهایی را که قصد گفتنشان را داشتم تکرار میکردم. فکرم را با تصور گذشت دوستم آرام میکردم، حتمن همدیگر را برادرانه در آغوش میکشیدیم و از هم جدا میشدیم. در چشمانم اشک جمع شده بود و به عمق دوستی بینمان فکر میکردم. واقعن نمیدانم چرا تمام این چیزها را برایت میگویم.»
ـ «ادامه بده و بعد؟»
ـ «با رفتار موقرانه و اعتماد به نفس افراد بالغ که مرا به خود جذب میکرد به استقبالم آمد و از من به خاطر منتظرماندن عذر خواست. دوست داشتم مثل او بودم. اما فکر این که معشوقم مرا با تمام ناشیگریهای جوانیام دوست میداشت در من حس قدرشناسی برمیانگیخت. من همواره با تردیدهایم در جنگ بودم و رفتار بیثباتم از بیتجربگیام ناشی میشد. در انتخاب لباسهایم اشتباه میکردم. همیشه به دنبال چیز تازهای بودم تا مرا از بقیه جدا کند و شخصیتم را آشکار سازد. برعکس، معشوقم همیشه همان سیگارها را میکشید، غذاهای مشخصی را میخورد. دوستم لباسهای بسیار، اما همیشه از دو مدل داشت. کراواتهایی با رنگهای یکسان میزد. به نظرم آن یکنواختی و اطمینان آنگلوساکسونی سرچشمهی اصلی تمام نیرویشان بود و در من حس ستایش بیانتهایی برمیانگیخت. دوستم پرسید: ـ «نوشیدنی میل دارید؟» باید شهامت اعتراف ضعفم را مییافتم و از او میخواستم تا از معشوقم دور شود، اما با وجود آن زن که در دستان من بود و دوستم در آرزویش میسوخت، حس برتری دلچسبی داشتم. به دنبال جملهای بودم تا بحث را آغاز کنم. خود را قویتر از او حس میکردم چون کسی که انتخاب شده بود، من بودم. به دوستم با حس ترحم نگاه میکردم. دیگر از رفتارهای موقرانهاش موقع تعارف لیوان نمیترسیدم. روبهرویم نشست و گفت: ـ «خب! گوش میکنم.» حال که با تو صحبت میکنم همهی صحنهها بهوضوح از جلوی چشمانم میگذرد، درست مثل این که تمام اینها دیروز اتفاق افتاده باشد. دوستم دست در جیب فرو برد و پرسید: ـ «سیگار میکشید؟» و پاکت سیگار را طرفم دراز کرد. اولد گلد بود.»
سکوت بین ما حکمفرما شد. تهسیگاری که انگشتانم را سوزاند به زمین انداختم و آهسته آن را با کفشم خاموش کردم. صحبتش را از سر گرفت:
ـ «قبل از آن هرگز ندیده بودم اولد گلد بکشد. از آن زن تنفر داشتم. دوستم گفت: ـ «خب؟» لبخند کمرنگی زدم و گفتم: ـ «خیلی دیر شده. دیگر وقت ندارم.» توضیح دادم نمیتوانم بمانم و این که صحبت طولانی است. دوستم بار دیگر از منتظرگذاشتنم معذرت خواست و با لحنی مؤدبانه، بیتفاوت و کنترلشده درست مثل معشوقم جواب داد: ـ «البته، کاملن درک میکنم». روی میز کوتاهی که ما را از هم جدا میکرد چشمم به زرورق زرد و براق پاکت سیگار افتاد. خشم فراوانی در وجودم حس میکردم که قادر به کنترلش نبودم. میترسیدم آرامشم را از دست بدهم، از جا در بروم و مرتکب اعمال خشونتآمیزی شوم یا این که نتوانم جلوی سیل اشکهایی را بگیرم که به چشمانم هجوم میآورد. میخواستم خودم را مسلط به نفس و بالغ نشان دهم. وارد خیابان شدم. یکی از آن خیابانهای بزرگ و همیشه شلوغ نیویورک بود. میل شدید کشیدن سیگار درونم را آشوب میکرد. پاکت سیگار را از جیبم بیرون کشیدم اما خیلی زود منصرف شدم. چیزی جز اولد گلد نداشتم.» آخرین جملاتش را با طعنهی تلخی بیان کرد.
ـ «و آن زن؟»
ـ «دیگر او را ندیدم، دنبالش هم نگشتم، گفتم که خیلی جوان بودم، او هم خبری از خودش به من نداد. درخواست بازگشت به ایتالیا دادم و زندگی جدیدی آغاز کردم. حالا این جا هستم.»
با لبخندی گفتم: ـ «به خاطر چند نخ سیگار...»
خندهکنان گفت: ـ «به نظرم هنوز هم بالغ نشدهام؛ در همان مرحله باقی ماندهام. هنوز در درونم شک و تردید، بینظمی، نیاز به درخواست کمک و ارادهای برای رهایی از ناامیدی وجود دارد. امروز هم سعی میکنم تا در مقابل تحقیرها و شکستهای جدید، خود را موقر و خونسرد نشان دهم، درست مثل آن روز در برابر آن سیگارها درون پاکت زرد براق.» و با لحنی کنایهدار اضافه کرد: ـ «اما انصافن سیگار خوبی بود. یکی به من بده.»
سیگار را آتش زد، در سکوت باقی ماندیم و او سیگار کشید. با همان پک اول دیگر آن درخشش را در صورتش ندیدم، چرا که سیگار روشن را روی سنگفرشهای سیاه میدان انداخته بود.
نویسنده: آلبادس پدس
ترجمه: مرضیه غریبزاده
shirin71
07-29-2011, 03:53 PM
سیاه
(پلهها در فضا تمام میشوند.) شنیدم زیر پای مردها جیرجیر میکنند. توانستم بشمارمشان؛ دهتا بودند. صدای پا و جیرجیر هنوز میآمد و آنها میرفتند؛ چهارتا، هفتتا و چندتای دیگر هم. (یکی از آنها پایین آمد) اسمهایشان را یاد گرفتهام؛ نه به خاطر اینکه روی پلهها میرفتند و میآمدند، آنها خودشان را بدون هیچ خجالتی به اسم صدا میکردند. هر روز اسمهای جدیدی به گوشم میخورد. (این را از رفتار مورچههای توی سوراخ یاد گرفتم، یکی از مورچهها میآمد مژدهی یک دانه را میداد و بقیه روی اثر پایش میرفتند تا به دانه میرسیدند، مثل پسری که توی جنگل گم شده و پیراهنش را تکه تکه میکرد و میبست به شاخهها تا به برکه میرسید.)
پدرم توی اتاق بالایی خانه زندگی (میکرد). چه چیزی باعث میشد این پاها بالا بروند، بروند به سمتش، آن بالا؟ نشنیدم فریاد بزند. چه چیزی او را ساکت کرد و از لانهاش آورد پایین؟ (او) عاشق این بود که شبها وقتی مست برمیگشتم خانه، من را سین جیم کند. البته خودش اینطور تصور میکرد. در کمال ادب در برابر عظمتش میایستادم، و در برابر سر تراشیدهای که در ظلمتی ابدی ناپدید شده بود؛ پنجرهها را با گچ بسته بود و ده سال میشد که روی یک صندلی مینشست (نه غذایی میخورد، نه آبی، و نه میخوابید) فقط فریاد میکشید و ستونهای خانه را میلرزاند. صدایش که به گوشم میرسید، دیگر نمیتوانستم نفس بکشم، روی انگشتان پاهایم از پلهها میرفتم بالا تا در برابر سر تراشیدهی ناپدید در ظلمتش حضور یابم. تمام این ده سال از او چیزی ندیدم، فقط سفیدی مثل گچ روی پیشانیاش و اشک درخشان در چشمهای تاریکش که مثل چشمهای یک بتِ سومری بودند. هر بار نزدیک بود بروم و عظمتش را با تمام خشوع لمس کنم، انگار به طور خیلی مبهمی من را به خودش نزدیک میکرد و باعث میشد به او احساس نیاز بکنم. (نیاز به نشستن در حال زوالش، فریادهایش، بزرگیاش، قدرتش، بویش –که مثل یک باران پس از خشکسالی بود- منزلت والایش در دلم و اشارتهای روحش در هوا). در حالی که قهوهاش را جلویش میگذاشتم، به گوشهی میز دست میکشیدم و میرفتم. ساعت چهار صبح صدایم میکرد و میرفتم به جای فنجان دیروز، فنجان دیگری میگذاشتم. میدیدم هیچ چیز از توی فنجان کم نمیشد، فقط آن مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود؛ (فضایی تاریک و بدون سقف). عادت سیگار کشیدن با پیپ را ترک کرده بود و به جای آن عادت کرده بود فریاد بکشد، با صدایی پر از دود. خدایا! آن دو غاری که زیر پیشانی گچیاش بود، به من زل میزدند، به لبهایم، آنقدر که من فلج میشدم و نمیدانستم چهطور جواب تهمتهایش را بدهم، فقط سرم را تکان میدادم. میدانستم که سر تکان دادن گاهی به معنای موافقت است. یک ساعت تمام میمردم و به طرف پاهایش میخزیدم که آنها را لمس کنم ولی پیدایشان نمیکردم. همانطور که حتی پایههای صندلی را نمیتوانستم پیدا کنم. با خودم میگفتم پیشانی گچیاش خیلی از زمین فاصله دارد و آن دو سوراخ عمیق صورتم را نورانی میکنند و بعد لبخند میزدم (شاید) دوستم بدارد، به عنوان فرزندی سرگردان دوستم بدارد. برایش قسم خوردم که (دیگر هیچ وقت یواشکی سیگار نکشم، مشروب نخورم). من را برد نزدیک آن دو سوراخ، شنیدم دهانم را بو میکند. بعد من را پرت کرد به طرف دیوار. چشمانم برق زدند. به من فحش داد و به خودش: پدر سگ. و من جرأت نکردم بگویم بوی توتون دارد از خودش میآید نه از من.
(داشت به برکهای در کنار خانه اشاره میکرد تا از سلامت کرمها و ماهیهای سیاه کوچک مطمئن شود و همینطور به دیوار. دیواری بلند که هیچ ارتباطی به ما نداشت، بلند و دراز و بینهایت؛ آنقدر قدیمی بود که حشرات قرمز توی آن لانه و به خاطر هوای شمالی تابستان سوراخهایی نزدیک به زمین ایجاد کرده بودند. موریانههای سیاه. جلبکهای کانی. لانههای پرندگان بدبختی که از آزمایشگاهها فرار کرده بودند. روی گردنهایشان لکههای مسی بود. چند سال پیش به من گفته بود توی این دیوار سوراخی بکَنم و اندازهی سوراخ مورد نظر را هم با خاکستر اجاق برایم مشخص کرد. قبل از این که به اتاق تاریکش، روی پشتبام پناه ببرد، گفت: وقتی به سن بلوغ برسی، میتوانی همه چیز را اینجا پیدا کنی و هر چه را که میخواهی بدانی.) هر روز به من دستور میداد (حفاری را شروع کنم) من را کتک میزد تا سراغ دوستان ناباب نروم؛ پسرهای خیابانی. من سه روز یا بیشتر از خانه فراری میشدم، اما دلم برای عصا و شوکتش تنگ میشد همانقدر که گاهی دلم هوای سایههای درختان فراموش شدهی کنار رودخانه را میکرد.
برمیگشتم پیشش، به صدای طوفانیاش و قامت بلندش که در هوای راکد گم میشد. وقتی با حرکت کف دست، بادی بلند میکرد و به عکس لرزان ماه در برکه اشاره میکرد، جلوی پاهایش مینشستم ولی به بالا و به خود ماه در آسمان نگاه میکردم، مثل رحمتی الهی و مثل شعری عاشقانه برای عشقی کشنده.
میدانستم که سر من داد کشیدن، از واجباتش بود، واجبات پدر مقدس، چون میتوانست من را به دنیا نیاورد. میگفت: دوست دارد از من بدش بیاید ولی پدر نمیتواند فرزندش را دوست نداشته باشد. به خاطر همین لازم میدیدم به این عقیدهاش احترام بگذارم. چهطور میشد سر آنها داد نکشد و در برکهی ماه نندازد تا ماهیهای سیاه و حلزونهای پا سوراخ به آنها نوک نزنند؟
کمکم به روشنایی رسیدم. فقط با یک ضربهی دیگر، کار تمام میشود. من دارم به هدف نزدیک میشوم. (همه چیز را خواهم یافت و هر چه را بخواهم، خواهم دانست.) یک ضربهی دیگر، دیگر... دی... اشکالی ندارد، با اینکه روشنایی دارد دور میشود و اولین سوراخ علامتگذاری شده با خاکستر، حالا دهانهی این نقب شده است، اما حتماً این دیوار یک پایانی دارد.
همسرم دید که دارم (وقت تلف میکنم)؛ از جای دوری صدایم کرد. صدایش از راه سوراخ نقب میآمد، از لبهی کرهی زمین. صدایم میکرد تا هر روز حوادث زندگی و دنیای انسانها را به اطلاعم برساند (الآن آخرین مد پیراهن، بدون آستین است) در حفرهی خودم میخندم، بر ضد همسرم میخندم، به خاطرش... همسر مهربانم! میگوید (تو داری خودت را توی یک قبر بدون مرز تلف میکنی) هر دفعه میگوید یک بچه به دنیا آورده و اسم مدرنی هم رویش گذاشته، مطابق با آخرین اختراعات (الآن شدهاند نهتا) اسمهایشان اشاره به مراحل تکامل تپانچه دارد. کوچکترینشان (لیزر) را خیلی دوست دارم ولی چهرهای از او توی ذهنم نیست. در تاریکی حفره میایستم، تحفههای سفالی را روی تاقچههای اجداد پیدا میکنم: مخفیگاه خاک زرد که در اصل چند استخوان آسیاب شده از کاسهی زانوی پدربزرگ است، و استخوانهای تو خالی انگشتان، پسِ گردنش به شکل یک جعبه و ظرفهای پر از غلهی فسیل شده. نزدیک دهانهی نقب، برای خودم حفرهای کندم تا در آن نان و شراب بخورم. از همسرم سراغ آفتاب را میگیرم، شگفتزده میشود؛ سراغ انسانها را میگیرم، عصبانی میشود؛ بچهها چهطور شدند نهتا؟ نهتا! از پدرم چه خبر؟ میرود چون بچهها فریاد میکشند. من به غار خودم بازمیگردم و به کوبیدن ادامه میدهم.
صدای رعدآسایش را میشنیدم که به من میگفت تندتر و من تندتر میزدم. بعد از معاشرت با رفیق ناباب بازم میداشت.
آنجا، آنجا از هر جایی عمیقتر است. بویی باستانی از سوراخ آتشفشانهای خاموش و ویرانههای زلزله بلند میشد و به من مژدهی برآمدن روزی نو را میداد. همسرم چهطور (گربهی خانه را دید که از درخت کرچک به دار آویخته شده؟ نصف پایین بدنش توی سایه بود) -سایه یعنی چه؟ کدام سایه؟- (نصف پایین بدنش له و لورده شده بود و بادهای قیلولهایِ روزانه اندامش را خشک کرده بودند) -قیلولهی روزانه یعنی چه؟- ( یکی آن را از گردنش به شاخهی درخت آویزان کرده بود) _چه کسی آویزانش کرده بود؟.. یکی از آنها!.. آنها یعنی چه کسانی؟!ـ فکر کرد که من دارم شبیه یک میوهی کهنه میشوم.
شعلهای از دهانهی حفره آمد بیرون، ترسیدم و به طرف ته حفره فرار کردم. نتوانستم به کندن ادامه دهم. شش بار برای غذا صدایم کرد. گفت (گربه از گرسنگی مرد، و این یعنی اینکه دیگر نمیتوانست بپرد، کسی آن را از شاخهی درخت کرچک آویزان نکرد، گربه با میومیو راهانداختن میخواست پسماندهی شیر خشک بچهها را لیس بزند (شیر بچهها) –شیر خشک؟!-
(پدر دستور داد توی برکه بپرم –چون آلوده بودم- ترسیدم کرمهای سیاه کوچک بروند توی سوراخهای بدنم. آرزو کردم روی مخاط جلبکها لیز بخورم و به این شکل طبیعت در برابر او سر تسلیم فرود بیاورد. به خاطر شفقت او گریه کردم. آرام به من گفت: ممنوع است. بعد فریاد کشید: ممنوووع. گریه کردم، ولی او انگشتان چوبیاش را کشید روی دیوارهی شکمم تا به زور من را بخنداند.) این چیزی است که به یاد میآورم. -خیلی جالب است: حفرهای که هم بزرگتر بود، هم تنگتر- دیدم داشتند میرفتند ساعت را خرد کنند و بعد با حرف زدن در مرد حرفهای منقول دقیقهها را ریز ریز میکردند. میدانستم که میز چهار پایه دارد. سابقاً اینطوری بود. و هیچکس نمیتواند به طور کامل از پاهای چوبی بینیاز باشد. یک ضربه، دو ضربه.. و بعد به هدف میرسم. همه چیز را به دست خواهم آورد. همه چیز را خواهم دانست. من شکست را نمیپذیرم. صدایشان را میشنوم. پاهایشان به سمت بزرگی پدر مقدسم بالا میروند. از وقتی کندن حفره را شروع کردم، صدایش آرام شده است. اعتراف میکنم که خارج از اینجا هیچ چیز نیست. و اصلاً هیچ چیز به جز این حفره وجود ندارد. آنجا همسرم هست که به انتظار من، پشت سر بچههایش ایستاده است، در فضایی که به بینهایت میرسد و پدرم که با رحمت تکاندهندهاش بر همه اشراف دارد و سر تراشیدهاش که در تاریکی ناپیدا میشود و چشمهای گردی که مثل چشمهای بتی سومری است.
هیچ اسمی را به رسمیت نمیشناسم، نه آنچه را که همسرم (تابستان) و (زمستان) مینامید و نه هیچ اسم دیگری را.
هدف دارد نزدیک میشود. صدای ضربهها لحظهی نزدیک رسیدن را به من الهام میکند: صدای زمختی که نشان میداد باد دارد پشت چیزی میلرزد. آنجا گنج را خواهم یافت. همسرم از در حفره صدایم کرد: (دهتا شدند. به مهربانیات نیاز دارند. آموزش و تریبت میخواهند. کوچکتره کاربرد پاهایش را کشف کرده، به خاطر همین همیشه گریه میکند و نمیگذارد چشمهایم را روی هم بگذارم، با اینکه امروز یک بسته والیوم خوردم. –والیوم چیست؟!- خانه جارو برقی میخواهد، باید از مردها پذیرایی کرد، پلهها را باید مرمت کنیم) –کدام مردها؟! چرا از پلهها بالا میروند ولی پدرم قبولشان نمیکند؟- توی نور اندک روی سردرِ دور از حفره، اسامی کسانی را خواندم که ازدواج کردند، آنهایی که از بیماری نقرس مردند و کسانی که به خاطر پارانویا اخراج شدند. –پارانویا چیست؟!- با صدای خفه و دورش که از ناکجاآباد میآمد صدایم کرد (تو به سازمان آب و فاضلاب مدیونی، به قصاب مدیونی، به شرکت بیمه مدیونی، به چندتا از دوستانت مدیونی) –مدیون؟!- (برای جشن تولد خانم ایناس کارت دعوت فرستادهاند، چهقدر خوب! او فقط شمع پنجم را فوت کرد، آن چهارتا را مهمانها با شیرینی خوردند، فقط برای خندیدن، البته.) صدای پدرم همهی این چیزها را قطع کرد: (همه چیز را خواهی یافت.. همه چیز.. مه چیز.) همانطور میزدم میزدم میزدم میزدم... تا اینکه کلنگ روی زمین سستی افتاد، در فضایی سیاه و آلوده.. و بوی(ش) بلند شد. دست کشیدم: لبهی میز آنجا بود؛ فنجان قهوه که هیچ چیز از توی آن کم نشده، فقط مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود و بعد چشمهای تاریکش که مثل چشمهای بتی سومری بودند. با تمام هوایی که ذخیره کرده بودم و با هیجان مخزون در روحم فریاد کشیدم: پدر!! بالأخره پیدایَ(ت) کردم!
نویسنده: حسن مطلگ (نویسندهی عراقی)
مترجم: مریم حیدری
shirin71
07-29-2011, 03:54 PM
مغازهی کاغذ دیواری
مغازه را قبلاً، طی گردشی در محله، دیده بودم. آن موقع روی تابلوی مغازه، در یک دست نقاشی شدهی جذاب، نوشته شده بود که مغازه ساعت یک بعدازظهر باز میشود. مغازه در یک کوچهی نیمه تاریک واقع شده بود که به طور معمول کسی گذارش به آنجا نمیافتاد مگر این که کاری داشته باشد.
من در حالیکه در زنگدار پشت سرم بسته میشد داخل مغازه شدم. داخل گرم بود و عینکم بلافاصله بخار گرفت و هنگامی که دوباره توانستم ببینم، روبهرویم پیرمردی نحیف و شکننده با روپوش ایستاده بود. او در سکوت لبخندی زد و نگاه زندهاش را بازیکنان روی چهرهام چرخاند. در مغازه سکوت مطلق بود.
من گفتم که به دنبال یک لولهی کاغذ دیواری با زمینهی روشن و صاف میگردم. مرد سری تکان داد و به طرف میزی رفت که روی آن، میان دو قوطی حلبی، یک دسته از لولههای کاغذ دیواری دست خورده قرار گرفته بود. او با دستان پیرش کاغذ را لمس و امتحان کرد و یک لوله را آورد تا من هم لمسش کنم. من با سر تایید کردم و به دنبال او به طرف صندوق مغازه رفتم.
بقیهی پول را که به من برمیگرداند گفت: «حتماً میخواهید رویش بنویسید»، من تایید کردم و لوله را زیر بغلم زدم. همین که میخواستم برگردم، مرد دوباره با لحنی خودمانی گفت: «شما مینویسید و من نقاشی میکنم» و برای این که از نگاه من پیشی بگیرد، بشاش و یکوری به حاشیهی سقف نگاه کرد. نگاهم خود به خود نگاهش را دنبال کرد و حالا نقاشیها را بین سقف و آخرین طبقهی قفسهها میدیدم: تابلوهای بزرگ، بدون نقش، نه، با نقش ولی نقوش هندسی. مثلا هرمی با پایهی سفید که روی یک سطح سیاه قرار داشت و هرچه به طرف بالا میرفت تیرهتر میشد به نحوی که در نهایت راس آن در زمینه محو میشد. اما علیرغم آن انگارکه هنوز هم میشد ببینیش. روی تابلوهای دیگر یک مخروط، استوانه، کره و مکعب دیده میشد.
از تعریف من، چهرهی مرد یک لحظه روشن شد اما بلافاصله حالت دافعه به خود گرفت انگار که نمیخواهد چیزی راجع به آن بداند. «بهترین کارهای من آن پشت است. من آنها را از دید مردم دور نگه میدارم. اما اگر شما بخواهید میتوانید آنها را ببینید» و با سر اشاره کرد که میتوانم به دنبالش بروم.
از یک راهرو گذشتیم و لحظهای بعد در اتاقک پشتی بودیم. نور از لای درز قابهای شیشهای بیحرکت وارد میشد. مرد ملافهای را کنار زد و در حالیکه در خود فرو رفته بود شروع به نشان دادن دستهی تابلوها که به دیوار تکیه داده شده بود، کرد. همان تابلوهای چهارگوش که تا کمر میرسیدند. برای این که بتوانم آنها را ببینم رفتم و کنارش ایستادم. فقط بعد از این که من صدایی در میآوردم یا با تاکید سرم را تکان میدادم، مرد به سراغ نقاشی بعدی میرفت. مدتی طولانی آخرین کار او را تماشا کردیم و بعد از آن او تابلوها را دوباره به دیوار تکیه داد. او تابلوها را دوباره چنان جدی با ملافه پوشاند که انگار یک مرده را میپوشانید.
پرسیدم: «شما با رنگ و روغن نقاشی میکنید؟»
-البته، اما فقط با Histor.
من سرتکان دادم و بعد از آن سکوت برقرار شد. حالا میبایستی میرفتم؟ احساس کردم به من اعتماد شده و نمیخواستم خودم آنجا را ترک کنم و منتظر اشارهای از جانب مرد بودم.
بی توجه سیگاری تعارف کرد. در حالیکه دستش را در میان دود تکان میداد گقت: «بله من نقاشی میکنم، اما گاهی هم مینویسم... شعر.» در جواب نگاه متعجب من ادامه داد: «اگر شما وقت داشته باشید مایلم چیزی برایتان بخوانم.»
از یک کشو دفترچهای را بیرون کشید، عینک ذرهبینش را به چشم زد و شروع به ورق زدن دفترچه کرد. عاقبت لبخندی چهرهاش را پوشاند. او، متمرکز روی صفحهی کاغذ، سری از روی خشنودی تکان داد و دستهایش را همراه با کتاب به پشتش تکیه زد. سرفهای کرد و از حفظ خواند: «یک مرغ دریایی نامت را صدا میزند و امواج، ساحل را میبوسند.»
و پس ازلحظهای اضافه کرد: "هایکو". در این هنگام زنگ در مغازه به صدا در آمد. ناگهان با دستپاچگی نگاهی به من و نگاهی به درز در انداخت.
گفتم: «منتظر میمانم» و مرد با تعظیم خفیفی از اتاقک خارج شد. سیگارم را خاموش کردم و سیگار دیگری روشن کردم و به انتهای راهرو نگاه کردم. مغازه تاریک روشن بود و نور مانند مه پایین آمده بود. کنار صندوق دو شبح تیره ایستاده بودند. من صدای مبهمی میشنیدم.
مرد برگشت؛ در دفترچه به دنبال شعر دیگری گشت و دوباره دستهایش را پشت کمرش زد. او مثل یک بچه در روز مادر چند شعر دیگر خواند.
بعد از چهارمین شعرگفت: «همهاش هایکوست، من بودیستم.»
سری به علامت تفاهم تکان دادم و سعی کردم بفهمم که آیا این توضیح علامتی بود برای ختم صحبت یا نه، بهانهای برای باز کردن سر صحبت.
مرد ادامه داد: «من نقاشی میکنم و شعر میگویم، ولی نثر هم مینویسم. میتوانم برایتان متن کوتاهی بخوانم؟ این در واقع آزمایشی است.»
بین فاکتورها دنبال چیزی میگشت در حالیکه من از خودم میپرسیدم که او دنبال چه چیزی میگردد. تلفن روی میز شروع به زنگ زدن کرد ولی او گوشی را برنداشت. در اثر صدای عصبی کننده تلفن، او به گشتن با شتاب ادامه داد و عاقبت با چهرهای گشاده یک تکه کاغذدیواری چهارگوش کثیف را بیرون کشید. گفت: «خوب توجه کنید، مشتاقم بدانم که آیا آن را میفهمید.» کاغذ را مانند یک اعلامیهی رسمی با دو دست جلوی خودش گرفت.
«پاییز است و دخترکی کوچک در پارک راه میرود. او پالتوی کلفتی به تن دارد چون هوا سرد است. او جلوی یک درخت خشک پیر میایستد و به بالا نگاه میکند. میگوید: "بگو درخت، چرا وقتی زمستان میشود مردم لباسهای ضخیم میپوشند ولی شما درختان برعکس برگهایتان میریزد. چرا؟" بادی ناگهانی در پارک می پیچد و درخت با شاخههای لختش نجوا میکند. دخترک لحظهای به فکر فرو میرود و میگوید: "O"»
پیرمرد چالشگرانه به من نگاه کرد: «شما این را میفهمید؟»
من شروع کردم: «اِه؛ آن دختر از خودش میپرسد که چرا برگ درختان در زمستان میریزند در حالیکه مردم بر عکس لباسهای ضخیم به تن میکنند.»
مرد در حالیکه با لبخند سرش را تکان میداد: «بله، من داستان را برایتان درست خواندهام.»
با درماندگی به دنبال جملهی عمیقتری میگشتم ولی مرد با لحنی همدردانه شروع به صحبت کرد. «به خودتان زحمت ندهید، میبینم که شما چیزی از آن نمیفهمید. مهم نیست. ببینید، دخترک، آن بچه، درخت را در حالیکه نجوا میکرد فهمید، چونکه بعد از آن باد ناگهانی گفت: "O". در واقع این خیلی ساده است. مثل همه چیز در فلسفهی شرقی، ولی شما آن را نفهمیدید. شما این داستان را همان قدر نمیفهمید که درختان را. فقط کودکان این را میفهمند، این ثابت شده است.»
پیرمرد بدون این که به من نگاه کند بازویم را گرفت تا مرا به طرف در هدایت کند. حالت پیروزی در او نبود، برعکس، کمی دلشکسته به نظر میرسید.
دم در دستم را به طرف او دراز کردم. با خجلت گفتم: «ممنون. خیلی زیبا بود». متوجه شدم که این برای مرد ناگهان همچون ضربهای سنگین بود.
با صدای متزلزلی گفت: «زیباست، ولی مردم دیگر آن را نمیفهمند. به همین دلیل آن را چاپ نمیکنم. فرقی برایم نمیکند. من که فقط برای خودم مینویسم. این در واقع یک جور نیاز درونیست که مرا بر آن میدارد. هر روز صبح شعر میگویم، صبح موقع تفکر است.» مرد حالا با چشمان مرطوب به من نگاه میکرد. او درحالیکه که به سختی قابل فهم بود گفت: «اما شما هنوز جوان هستید، از این بابت خوشحال باشید، پیری آدم را تنها میکند.»
احساس نیاز کردم که برای وضعیت پیش آمده عذرخواهی کنم، اما حالا دیگر بیرون زیر نور ایستاده بودم و در مغازه زنگزنان پشت سرم بسته شد. مات و خجل دور و برم را نگاه کردم، تابلوی ساعات کار مغازه هنوز به شیشه میخورد. نه، من هیچ چیز نفهمیده بودم، نه نقاشیها را، نه اشعار را و نه نثر را. فقط باز بودن تا دیر وقت این مغازه را حالا میفهمیدم.
نویسنده: توماس روزنبوم (De behangzaak Thomas Rosenboom)
مترجم: منصوره ماهگلی
دربارهی نویسنده:
توماس روزنبوم نویسندهی هلندی در شال 1956 به دنیا آمد و داستانها و رمانهای زیادی از او منتشر شده است. داستان حاضر نخستین اثر نویسنده است که به فارسی منتشر میشود. عکس نویسنده را آقای محمد باقری گرفتهاند.
shirin71
07-29-2011, 03:54 PM
دختری که منتظرم بود
برای خودم بیهدف در خیابان پرسه میزدم که کسی صدایم زد:
ـ روبن!
دختری بود که به سویم میدوید. باریک اندام و کم سن و سال شاید دو سالی جوانتر از خودم بود و در چهره زیبایش نوعی حالت کودکانه موج میزد. لابد او را میشناختم. ولی از کجا؟ راستی او که بود؟
دستم را گرفت و در حالی که مثل بچهها آن را سفت میفشرد گلایه سر داد:
ـ آخه چرا روبن... هیچ میدونی چه مدته منتظر توام؟
من که تلاشم در به یاد آوردن نامش بی فایده بود گفتم:
ـ سلام.
ـ پنج روزه که من اینجام. امروز دارم میرم. چه میشه کرد؟ دست خودم نبود. جدی میگم. از همه دخترا سراغتو گرفتم بلکه بتونم پیدات کنم ولی هیچ کدومشون نمیدونستن.
قاعدتا باید او را میشناختم و این نمیبایست اولین دیدارمان بوده باشد. چطور امکان داشت یکسره فراموشش کرده باشم؟ تازه دخترهایی را هم که میگفت نمیشناختم. شکی نبود که او خودش از هر دختر دیگری که میشناختم دوست داشتنیتر بود. چطور ممکن بود همچو کسی را از یاد برده باشم؟
دخترک ادامه داد:
ـ خوب همه چیز رو راجع به خودت برام تعریف کن. این مدت بهت چطور گذشت؟ الان چیکار میکنی؟ هنوزم همون دیوونه همیشگی هستی یا حواست جمعتر شده؟ چقدر حیف که تا دو ساعت دیگه باید برم.
طوری حرف میزد که گویی خیلی به هم نزدیک بودهایم و آنقدر شیرین و خودمانی بود که قبل از هر کاری در آغوش کشیدمش. آیا یک وقتی عاشقش بودهام؟ در این صورت آیا ممکن نبود دوباره عاشقش شوم؟ او دقیقا چنان دختری بود که آدم میتوانست دل به عشقش بسپارد. ولی آخر من حتی اسمش را بلد نبودم! چطور میشد اسمش را بپرسم بی این که او را رنجانده باشم؟ به علاوه این چه دردی را دوا میکرد؟ هیچ. پس هر چه پیش آید خوش آید. شاید ضمن گفتگو حرفی بزند که همه چیز را روشن کند. ولی او راجع به خودش چیزی نمیگفت و تمام حواسش به من بود و به حرفهایی که باید میزدم.
ـ یه چیزی بگو، روبن. به نظرم میاد که پاک عوض شدهای. اون وقتها از بس یکریز حرف میزدی کسی جلودارت نبود. ببین: دوست دارم بازم همون جور باشی. نمیتونی همون روبن دیوونه اون وقتا باشی...؟
و پس از وقفه کوتاهی ادامه داد:
ـ نکنه مزاحمت شده باشم. داشتی جایی میرفتی؟
فورا گفتم:
ـ نه اصلا.
ـ منو ببخش که این جوری بهت پریدم. با هیچ کس دیگهای ممکن نبود این کارو بکنم. خوب پس بذار دستتو بگیرم. این قدرم تند راه نرو، پا به پای من بیا.
سعی کردم همان طور که او میخواست راه بروم ولی رفتارم کمیناشیانه بود.
هیچ! مطلقا هیچ چیز به خاطرم نمیآمد. باید چیزی میگفتم. درباره چه موضوعی میشد حرف زد؟ کاش حداقل سر نخی گیرم میآمد که همیشه راجع به چه چیزهایی حرف میزدیم، کاش میدانستم با چه کسی طرف صحبت هستم!
از من خواسته بود راجع به خودم صحبت کنم. همین کار را باید میکردم، چاره دیگری نداشتم. اما این باعث میشد که چیزی در مورد او دستگیرم نشود. همچنان که در ذهنم کنکاش میکردم تا موضوعی برای شروع صحبت پیدا کنم، ناگهان ایستاد.
ـ آهان، یک دقیقهای باید برم یکی از دخترا رو ببینم. همین جا منتظرم بمون. غیبت نزنهها. زودی بر میگردم.
از دروازهای داخل شد. ساختمان بزرگی رو به خیابان بود که درش به حیاط باز میشد. چندین خانه کوچک مشرف به این حیاط بودند. کاش اقلا میفهمیدم وارد کدام خانه شده است. در این صورت میتوانستم فردایش بیایم و از آنها بپرسم دختری که روز قبل به دیدارشان رفته چه کسی بوده. معلوم بود که اینها افکار پوچی است، چون اصلا نمیدانستم وارد کدام خانه شده است.
ده دقیقه گذشت و او هنوز برنگشته بود. نکند این دختر ساخته و پرداخته تصوراتم بود. یعنی ممکن بود همه اینها از نوشیدن یک شیشه آبجو ناشی شده باشد؟ ولی او در نظرم کاملا واقعی جلوه کرده بود.
بیست دقیقه گذشت. دیگر باورم شده بود که دختری در کار نبوده و این دیدار در عالم خیال رخ داده است. برای آخرین بار نگاهی به ساختمان انداختم، آهی کشیدم و آرام به راه افتادم. اصلا برایم مهم نبود کجا میروم، ولی همان سمتی را پیش گرفتم که ما، یا درستتر بگویم من، از آنجا آمده بودم. شاید این کوششی بود تا به دامان واقعیت برگردم.
ـ روبن!
دورو برم را نگاه کردم. همان دختر بود که شتابان به طرفم میآمد.
ـ پس میخواستی جیم بشی، همین طوره؟
به حالتی گناهکارانه گفتم:
ـ نه، نه، فقط داشتم بالا و پایین قدم میزدم.
نفس راحتی کشیدم، پس او واقعی بود!
ـ خوب دیگه روبن، زیاد وقتتو نمیگیرم. خونه اون دوستم زیادی معطل شدم، حالا باید عجله کنم. اسبابام رو هم هنوز نبسته ام.
سر نبش خیابان ایستادیم. میخواست چیزی بگوید که متوجه شد اتوبوسی از راه میرسد.
ـ اوناهاش! با همون اتوبوس باید برم. نه، بدرقهام نکن. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه و اذیتم کنه. توی این پنج روز با کسی بیرون نرفتهام، الان هم تو این لحظات آخر خوب نیس منو با یه مرد جوون ببینن. مواظب خودت باش، روبن عزیز.
درست قبل از سوار شدن به اتوبوس، برگشت و فریاد زد:
ـ نامه بنویسی ها! آدرسم رو که میدونی. اگه تو اول نامه ننویسی، منم نمینویسم.
چیزی نمانده بود که من هم پشت سرش سوار شوم ولی درهای اتوبوس به رویم بسته شد. به این ترتیب پرونده راز کوچکی در زندگی من نیز بسته شد، رازی که هرگز قادر به گشودنش نخواهم بود.
آن دختر با اتوبوس از من دور شد. بعد از آن دیگر هیچگاه او را ندیدم. خبری هم از او نیافتم. باری، یاد او در سینهام پاینده است و هرگز فراموشش نمیکنم، هر چند به کلی برایم ناشناس باقی مانده است.
از آن روزگار سالها میگذرد. طی این مدت عشق واقعی را شناختهام. با زنهای فوقالعادهای آشنا شدهام، ولی اغلب میاندیشم نکند دختری که منتظرم بود از همهشان بهتر بود. شاید همان میتوانست تنها عشق بزرگ زندگیم بشود. شاید هم این طور نبود، اما همین ندانستن واقعیت امر سرگشتهام میکند. با این حال، یک چیز مسلم است: من هنوز منتظر دختری هستم که زمانی منتظرم بود.
راستی کجا هستی؟ از این که برایت نامه نفرستادهام رنجیده خاطر نباش. من آدرست را از یاد برده بودم، نامت را از یاد برده بودم، خودت را از یاد برده بودم. میدانم که چنین وضعی برخورنده است، ولی واقعیت امر همین است. آخر مگر خودت نمیگفتی که من دیوانهام؟ پس این بی عقلی را بر من ببخش که دختری چون تو را از یاد بردهام. من هم به سهم خود محکوم شدهام به این که نتوانم تا آخر عمر دوباره فراموشت کنم.
تو مهربان و صمیمیبودی، به خاطر همین است که میگویم، چه حالا چه در آینده، هر طور که آن موقع بودی، درست همان طور باقی بمان. اگر هم دوباره پیش آمد که مرا تصادفا در خیابان ببینی، باز هم به نام صدایم کن. این بار خاموش نخواهم ماند. این بار هزار سخن شیرین در گوشت خواهم گفت. اما پیش از هر چیز، از دختری که منتظرم بود خواهم پرسید: تو کیستی؟
نویسنده: مکرتیچ آرمن (Mkrtych Armen)
مترجم: محمد باقری
shirin71
07-29-2011, 03:54 PM
مرا ببخش
جناب آقای رونگه (Runge) معاون دبیرستان با صدای خوابآلوده گفت: "مرا ببخش" (Forgive me)، حرف بزرگی است. انگلیسیها این اصطلاح را فقط در مقابل خداوند، هنگام دعا و احساساتیترین لحظات بهکار میبرند. شما بهندرت آن را خواهید شنید و بهندرت از آن استفاده خواهید کرد. بیشتر اوقات از اصطلاحاتی چون (excuse me) و (sorry) استفاده میشود. بله، بهخصوص (sorry).
از کلمۀ (sorry) میتوانید برای هرگونه معذرتخواهی استفاده کنید. وقتی میخواهید از کنار کسی رد شوید یا وقتی پای کسی را لگد میکنید، بگویید (I am sorry)…
چهارده سال داشتم. روی نیمکت آخر نشسته بودم و توجه خاصی به درس نداشتم. مقابلم، روی سطحی جلا داده شده، یک دفترچۀ آبی قرار داشت که باید لغات جدید را در آن یادداشت میکردم. اما من سمت راست و چپ نام خود، گل کشیدم. آینهای زیر دفترچه قرار داشت که گاهی خود را در آن تماشا میکردم. به آینه نگاه کردن را دوست داشتم، موهای جلوی پیشانی خود را میکشیدم و شکلک میساختم. آخر میخواستم هنرپیشه شوم. در راه خانه سه پسر که در کلاس دیگر بودند، از من سبقت گرفتند. نام آنها والتر، هورست (Horst)، و زیگبرت (Siegbert) بود. زیگبرت گفت: «بریگیته هورنی (Brigitte Horney هنرپیشۀ متولد سال 1911 میلادی در برلین) داره میره!» دو پسر دیگر خندیدند. این زیگبرت چه دشمنی با من داشت؟ سر بهسرم میگذاشت، مرا مسخره میکرد و لپهایش را باد میکرد، اما من از دیدن او خوشحال میشدم...
اوائل آوریل بود. جنگ به پایان خود نزدیک میشد. دیگر نامهای از پدر نمیرسید. مادر شبها بدون اینکه کلمهای بر زبان بیاورد، کنار تخت من مینشست.
یک روز ما را از مدرسه به خانه فرستادند. حوالی ظهر، هواپیماهای آمریکایی در ارتفاع پایین، بالای سقف خانهها پرواز میکردند. شب گذشته کامیونهایی که اساسها سوارشان بودند، به سمت پل راین (Rhein) حرکت کردند و پنجرهها از صدای شلیکهای جبهه لرزید. بعد اتومبیلها، درشکهها و تانکها خیابانها و پیادهروها را بند آوردند. سربازان پیادهنظام، تکتک، گروه گروه، ژنده پاره و زخمی، عقبنشینی کردند.
وحشت، ناآرامی، تردید و انتظار به پایان رسیدن همهچیز، شهر کوچک ما را متلاطم کرده بود. بِک (Beck) که از طرفداران متعصب هیتلر بود، پیر و جوان را مسلح میکرد. اسلحه و مهمات پخش میکرد، دستور بستن خیابانها و کندن سنگر میداد. افراد مسن با اکراه همراهی میکردند، اما جوانترها و همچنین زیگبرت که خبر نداشتند، حتی شاید با هیجان با او همکاری میکردند. زیگبرت به دستور یک افسر سابق روی تپهای خارج از شهر کشیک میداد. من آب، قهوه، شیرینی، سیگار و آخرین بسته شکلاتی را که پدر به مناسبت کریسمس برایم فرستاده بود، به بالای تپه برای زیگبرت بردم. در سنگر کنار او نشسته بودم. گفت: «من در مورد تو اشتباه کرده بودم. تو یه دختر فاسد نیستی. بیستر یک پسر هستی.» از این حرف او به خود بالیدم. کمی بعد، بدون اینکه سرف کنم، اولین سیگار خود را کشیدم. اما من یک پسر نبودم! نه، من یک پسر نبودم...
یک روز قبل از ظهر باز هم به تپه رفتم. گویی راهها و مزارع همه نابوده شده بودند. فقط چکاوکها پرواز میکردند. آن روز صبح متوجه شدم که آواز چکاوکها چه زیباست. استقبال چندان دوستانهای روی تپه از من بهعمل نیامد. یکی گفت: «چه دیوانهای!» و افسر گفت: «دختر زیبا، دیگه نمیتونی برگردی.»
پرسیدم: «چرا؟»
او گفت: "آخه شروع شد."
«چی شروع شد؟»
کسی جواب نداد. سکوتی وحشتناک حکمفرما شد. سکندریخوران به سوی زیگبرت رفتم. مرا به داخل سنگر و کنار خود کشید، سرم را به بازوی خود فشرد و گفت: «چرا اومدی؟ آخه چرا امروز اومدی؟»
بعد آرامش منفجر شد. انفجارها تپه را میلرزاند. نارنجکها خاک را شخم میزدند تا آن مختصر زندگی را بهسان سیبزمینی از زمین بیرون بکشند. میترسیدم؟ نمیترسیدم؟ نمیدانم.
خاک در هوا پخش میشد. باران آهنپاره میبارید و دود، نفس آدم را بند میآورد.
کسی فریاد زد: «اونا تو جاده هستن!"
بعد سکوت شد، اما چرخشی تاریک در این سکوت موج میزد.
زیگبرت گفت: «بذار ببینم.» کمی بلند شد و از ورای سنگر به جاده نگریست. به او نگاه کردم و پرسیدم: «چیزی میبینی؟ میبینی...؟» که خون از گردنش فوران زد. سرخ بود و گویی از لولهای جاری.
تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون، یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح میرسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانهام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم. نمیتوانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را میدیدم و به تابلوی کلیسا میاندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی او به زانویش خورد و دستها کنار پاها روی زمین قرار گرفتند.
سایهای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهرهای غریبه و اسلحهای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.
اما او اسلحهاش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دستهای مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»
نویسنده: هانس بندر (Hans Bender)
مترجم: مهشیدمیرمعزی
shirin71
07-29-2011, 03:54 PM
....
شناختن من توی جمعیت کار سختی نیست. اگر مردی را در خیابان دیدی که قبای درازی بر تن، و کفشهای بیش از حد گشادی به پا، کلاهی پر چین و چروک با لبهای پهن بر سر و عینکی که یکی از لنزهایش افتاده، و با چتری در دست در یک روز کاملاً آفتابی، آن مرد من هستم: پرفسور شله میل.
نشانههای شاخص دیگر هم دارم. جیبهای من همیشه انباشته است از مجله، روزنامه و کاغذهای مچاله شده و کیفم بیش از اندازه ظرفیتش پر است از خرت و پرت. همه کار و زندگیام شلوغ و پلوغ است. بیش از چهل سال است که در نیویورک زندگی میکنم، با این همه هر موقع قصد میکنم به طرف بالای شهر بروم، یکهو متوجه میشوم دارم به سمت پایین شهر میروم و آنگاه که قصد میکنم به طرف شرق بروم، راه غرب را در پیش میگیرم. همیشه خدا دیر سر قرارهایم میرسم، قیافه آدمهای دور و بر، ناآشنا به نظرم میآید. بس که قاطی پاتی زندگی میکنم هیچچیز را سر جایش نمیگذارم. روزی صدبار از خودم میپرسم: قلمم کجاست؟ پولم کو؟ دستمالم را کجا گذاشتم؟ دفترچه آدرس و تلفنام چه شده؟ من همانم که با عنوان پرفسور کمحافظه مشهور شده.
سالهاست که در یک دانشگاه فلسفه درس میدهم، همیشه جای کلاسهایم را اشتباه میکنم. آسانسورها، انگار با من شوخی دارند. دلم میخواهد به طبقات بالا بروم، میروم به طرف زیرزمین. کمترین روزی است که در آسانسور ناخواسته به روی من بسته نشود. اصلاً آسانسور یکی از بدترین دشمنان من است.
غیر از اینها همیشه وسایل شخصیام را گم میکنم. آدم گیج و فراموشکاری هستم. وارد یک کافیشاپ میشوم کتم را آویزان میکنم. پس از خوردن قهوه آنجا را بدون کت ترک میکنم. از آنجا که دور شدم یادم میآید که کتم را جا گذاشتهام تصمیم میگیرم که برگردم، اصلاً به خاطرم نیست که کافیشاپ در کدام خیابان بود.
کلاه، کتاب، چتر و از همه مهمتر دست نوشتههایم را مرتب گم میکنم و هر از گاهی حتی آدرس شخصیام را فراموش میکنم.
یکی از شبها که خیلی عجله داشتم تا به خانهام برگردم، سوار یک تاکسی شدم. راننده تاکسی پرسید: کجا میروی؟
یادم رفته بود که در کجا زندگی میکنم. جواب دادم: به خانهام.
راننده با حیرت پرسید: خانهات کجاست؟
جواب دادم: یادم نیست.
اسمت چیست؟
پروفسور شله میل.
راننده گفت پس شما را به یک کیوسک تلفن عمومی میبرم، تا از کتاب راهنمای تلفن آدرست را پیدا کنی.
راننده مرا به نزدیکترین دراگاستور برد که در آن تلفن عمومی قرار داشت، بعد هم خداحافظی کرد و رفت. داشتم وارد کیوسک میشدم که یادم آمد کیفم را در تاکسی جا گذاشتهام؛ برگشتم و دنبال تاکسی دویدم، فریاد زدم: کیفم! کیفم! ولی تاکسی دور شده بود و داد و فریادم به جایی نرسید.
برگشتم به درگاستور، و شروع کردم به ورق زدن کتابچه راهنمای تلفن. ردیف «ش» را هر چه گشتم، با وجودی که تعدادی شماره به نام فامیل «شله میل» دیده میشد. اسم من نبود. چند بار که کتابچه را ورق زدم تازه یادم آمد که به تصمیم خانمم از شرکت تلفن خواستم که نام و شماره تلفن ما را از کتابچه حذف کنند. دلیلش این بود که شاگردانم، بدون هیچ ملاحظهای وقت و بیوقت، شب و نصفشب به خانه ما زنگ میزدند و ما را از خواب و زندگی میانداختند. غیر از این، بارها هم اتفاق میافتاد که میخواستند با شله میل دیگری تماس بگیرند به اشتباه شماره ما را میگرفتند.
خوب، همه اینها به کنار، حالا من باید چطور به خانه برگردم. من غالباً تعدادی از نامههایی را که به آدرسم میفرستادند، در جیب کتم نگهداری میکردم، برحسب تصادف آن روز صبح جیبم را خانه تکانی کرده و کاغذهای زائد را دور ریخته بودم.
امروز روز تولدم است. همسرم تعدای از دوستان را به خانهمان دعوت کرده بود و کیک بسیار بزرگی پخته و آن را با شمعهای تولد تزیین کرده بود.
من دوستانم را در ذهنم تجسم میکردم که اکنون در اتاق نشیمن و پذیرایی ما چشم به راه نشستهاند تا به محض ورودم به من تبریک بگویند.
ولی من حالا محل زندگیام را به یاد نمیآورم و در خیابان سفیر و سرگردانم. ناگهان شماره تلفن یکی از دوستانم را به خاطر آوردم و تصمیم گرفتم به او زنگ بزنم. شمارهاش را گرفتم و صدای دختر جوانی از آن سوی خط شنیده شد آقای مادرهد(1) هستند.
- نه نیستند.
- خانمش هست؟
صدای دختر جوان میآمد: هر دو آنها رفتند بیرون.
ممکن است بفرمایید چطور میتوانم به آنها دسترسی پیدا کنم.
من یک بچه نگهدار هستم و فکر میکنم آنها به مهمانی منزل آقای شله میل رفتهاند.
اگر پیغامی دارید بفرمایید به آنها بگویم چه کسی تلفن کرده است.
- من پرفسور شله میل هستم.
دختر جوان گفت: آنها یک ساعت پیش رفتند خانه شما.
پرسیدم: ممکن است بفرمایید کجا رفتهاند؟
دختر جوان گفت: من که گفتم، رفتهاند خانه شما.
- خوب آدرس خانه ما کجاست؟
دختر جواب داد: حالا چه وقت شوخی کردن است؟ بعد گوشی را گذاشت.
سعی کردم به خانه دوستان دیگری زنگ بزنم. هر جا زنگ زدم جواب همین بود: «آنها رفتهاند مهمانی منزل آقای شله میل»
همینطور که در خیابان حیران و سرگردان بودم، هوا شروع کرد به باریدن. از خودم پرسیدم «چترم کجاست؟» جوابش معلوم بود. آن را جایی جا گذاشتهام...
رفتم زیر سایبان. باران شدید و شدیدتر شد. با اضافه شدن رعدوبرق اوضاع نور علی نور شد. تمام روز هوا گرم و آفتابی بود. حالا که من گم شدهام و چترم را جا گذاشتهام، هوا، اینطوری بهم ریخته است. بهنظر میرسد تمام شب همین وضع ادامه داشته باشد.
برای این که از هجوم فکرهای پریشان و پراکنده خلاص شوم، شروع کردم به فکر کردن درباره یک مساله فلسفی قدیمی. مرغی یک تخم میآورد وقتی روی تخم مینشیند از آن جوجهمرغی به وجود میآید هر جوجهمرغی از یک تخممرغ به عمل میآید و هر تخممرغی از یک مرغ. حالا پرسش این است اول تخممرغ به وجود آمده یا مرغ؟
هیچ فیلسوفی تاکنون به این پرسش ازلی و ابدی پاسخی قانع کننده نداده. با این همه باید جوابی وجود داشته باشد. شاید قرعه فال را به نام من زده باشند و من بتوانم پاسخی بیابم.
باران همچنان شر شر میبارید. پاهایم خیس شده و سردم شده بود. شروع کردم به عطسه کردن، از دماغم آب میآمد، میخواستم دماغم را خشک کنم، ولی دستمالم را گم کرده بودم.
در این لحظه چشمم به یک سگ بزرگ سیاه افتاد، که در باران ایستاده و خیس شده بود و با چشمهای غمانگیز نگاهم میکرد. فوراً پی بردم که حیوان زبان بسته چه مشکلی دارد. سگ گم شده بود. حیوونی مثل من جای اقامتش را از یاد برده بود. ناگهان احساس دلسوزی و علاقه عمیقی نسبت به این سگ معصوم در من ایجاد شد. صدایش کردم. دوان دوان نزد من آمد. انگار که یک آدم است شروع کردم به حرف زدن: «من و تو سرنوشت یکجور داریم. مثل هم هستیم. من یک آدم به نام شله میل هستم، تو هم یک سگ به همین نام. شاید امروز روز تولد تو هم هست، برایت جشن گرفتهاند. تو اینجا تنها ماندی در باران داری از سرما میلرزی، در حالی که صاحبت دنبال تو همه جا را زیر پا گذاشته. شاید تو هم مثل من گرسنه باشی.»
با دست کشیدن روی سر خیس سگ او را نوازش کردم سگ هم دمش را تکان داد. به او گفتم: «هر چه سر من بیاید به سر تو هم خواهد آمد. با هم خواهیم بود تا زمانی که خانههایمان را پیدا کنیم. اگر صاحبت پیدا نشد، همیشه نزد من میمانی.»
بعد به او گفتم: دستت را بده من.
سگ دستش را بلند کرد. دیگر جای تردید نبود که زبان یکدیگر را میفهمیم.
در این هنگام یک تاکسی از کنار ما رد شد، و هر دو ما را خیس آب کرد. تاکسی پس از چند قدم ایستاد و صدای یک نفر از توی تاکسی شنیده شد: پرفسور شله میل! پرفسور شله میل!
نگاه کردم دیدم در تاکسی باز شد. یکی از دوستانم بود که سرش را بیرون آورد و با صدای بلند گفت: «شله میل اینجا چکار میکنی؟ منتظر کی هستی؟»
پرسیدم: کجا میروی؟
معلوم است، به خانه شما. ببخشید دیر کردیم، جایی معطل شدیم. به هر حال داریم میرسیم، دیر کردن بهتر است تا هرگز نرسیدن. تو الان باید در خانه خودت باشی. این سگ مال کیه؟ با لحنی هیجانزده فریاد زدم: خواست خدا بود که شما از راه رسیدید. چه شب بدی. آدرس خانهام را فراموش کردهام. کیفم را در تاکسی جا گذاشتهام. چترم را گم کردهام. نمیدانم چکمهام را کجا گذاشتهام. دوستم گفت: اگر داستان پرفسور کمحافظه صحت داشته باشد. آن پرفسور تو هستی.
وقتی زنگ آپارتمانم را به صدا در آوردم، زنم در را باز کرد با دیدن من جیغ زد: شله میل! همه اینجا چشم به راه تو هستند. تا حالا کجا بودی؟ کیفت کجاست؟ چترت چه شد؟ چکمهات را چکار کردی؟ این سگ را از کجا آوردهای؟
دوستان همه دور من جمع شدند. با صدای بلند مرا سؤال پیچ کردند: تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدیم. دیگر داشتیم مطمئن میشدیم که بلایی سرت آمده است.
زنم هی تکرار میکرد: این سگ مال کیه؟ بالاخره به او جواب دادم: نمیدانم، در خیابان پیدایش کردم. بیا، موقتاً او را «عوعو» صدا کنیم. همسرم سرزنشکنان گفت: «عوعو! خودت بهتر میدانی که گربه ما از سگ بدش میآید. تازه طوطی یادت رفته؟ این سگ باعث وحشت آنها خواهد شد.»
من گفتم: «سگ آرامی است. با گربه رابطه دوستانه برقرار خواهد کرد مطمئن هستم با طوطیها هم میانه خوبی خواهد داشت. دلم نمیآمد در میان باران او را به حال خود رها کنم در حالی که از سرما میلرزید. حیوان خوبی است.»
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که سگ پارس وحشتانگیزی کرد. گربه دوید وسط اتاق. وقتی چشمش به سگ افتاد، به حالت حمله تنش را قوس انداخت و آماده بود تا چشمهای سگ را در بیاورد و طوطیها هم از ترس بالزنان از یک گوشه قفس به گوشه دیگر پریدند و سر و صدا راه انداختند. یکهو همه مهمانها شروع کردند به جر و بحث کردن. قشقرقی به راه افتاد.
حتماً دلتان میخواهد بدانید که آخر ماجرا چه شد. عوعو هنوز با ما زندگی میکند. طوطیها یاد گرفتند مثل یک اسب از «عوعو» سواری بگیرند. سگ و گربه مثل دوستان قدیمی و صمیمی کنار هم زندگی میکنند.
همسرم، طرفدار پر و پا قرص «عوعو» شده است. هر وقت عوعو را برای گردش بیرون میبرم به من سفارش میکند: مراقب باش که دوتایی با هم گم نشوید.
من هرگز کیف، کفش، چتر و چکمههای خودم را پیدا نمیکنم مثل بسیاری از فیلسوفان پیش از خود، از این معما هم که مرغ مقدم بود یا تخممرغ دست کشیدم. به جای این کار شروع کردم به نوشتن خاطرات شله میل. اگر دست نوشتههایم را فراموش نکنم، در تاکسی یا در رستوران، یا روی نیمکتی در پارک جا نگذارم احتمالاً شما روزی آن را خواهید خواند. و این هم یکی از فصول آن کتاب است.
------------------------------
1- Motherhead
نویسنده: آیزاک باشوبتس سینگر
مترجم: حسن اکبریان طبری
دربارهی نویسنده:
آیزاک باشوبتس سینگر (1991- 1904) نویسنده و نمایشنامهنویس آمریکایی، لهستانی تبار، در سال 1978 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. داستانهای کوتاه فراوانی که به زبان ییدیش، زبان مادریاش، به رشته تحریر در آورده، بیش از رمانهایش برای او شهرت و محبوبیت به ارمغان آورد. سینگر که از خانوادهای یهودی بود در 1935 از لهستان به آمریکا مهاجرت کرد. او نگاه تیز بینانهای به زندگی داشت و دریافت خود را از هستی با چیرهدستی و جذابیت و ساختاری واقعگرایانه و با چاشنی عناصر تخیلی در قالب قصه میریخت. کتابهای سینگر به زبانهای زیادی در جهان ترجمه شده و برخی از داستانهای او به صورت فیلم در آمده است. غیر از جایزه نوبل، سینگر در طول سالیان دراز نویسندگی به دریافت جوایز متعدد دیگری نیز قائل شده است.
shirin71
07-29-2011, 03:54 PM
روش دفاع دربرابرعقربها
مردم از زیاد شدن بیش ازحدعقربها که بوئنس آیرس را تهدید میکنند، حیرت زده، هراسان و حتی عصبانی هستند، شهری که تا این اواخر بهطور کامل از شر این دسته از عنکبوتیان راحت بود.
افراد بیذوق همیشه به سراغ روشهای دفاع سنتی در برابرعقربها رفتهاند، آن هم استفاده از سم. اما افراد باذوق خانههایشان را پر از وزغ، قورباغه و مارمولک میکنند، به این امید که عقربها را نوش جان کنند. با این وجود، هر دو دسته در کار خود حسابی شکست میخورند، چون عقربها ازخوردن سم خودداری میکنند و خزندگان نیز به خوردن عقربها جواب رد میدهند. هر دو دسته از روی بیعرضگی و دستپاچگی، تنها در یک چیز موفق هستند: آن هم بیشتر کردن کینه و دشمنی عقربهاست و اگر امکان داشته باشد، به زبان آوردن آن نسبت به انسان.
من روش دیگری سراغ دارم وتلاش کردهام آن را تبلیغ کنم، ولی موفق نشدهام مثل همهی دیگر پیشگامان، به من محل سگ هم نگذاشتهاند. اعتقاد دارم که روشم با تمام شکسته نفسی، نه تنها بهترین، بلکه تنها روش ممکن برای دفاع در برابر عقربهاست.
قانون کلی آن، پرهیز از برخورد مستقیم، درگیری مختصر و خطرناک و مخفی کردن نفرت نسبت به عقربها است. (البته میدانم که آدم باید جانب احتیاط را نگهدارد و این را هم میدانم که نیش عقرب کشنده است. حقیقت مسلم این است که اگر یک لباس غواصی میپوشیدم، به کلی از نیش عقرب در امان میماندم. راستش، اگر آن لباس را میپوشیدم، عقربها بی بروبرگرد میفهمیدند که از آنها میترسم. اما خودمانیم، من از عقربها خیلی وحشت دارم. اما آدم نباید خونسردیاش را ازدست بدهد.)
یک چارهی ساده سراغ دارم که موثر واقع میشود و آن دوری از خشونت و ادا و اطوارهای تهدیدآمیز است و دو مرحله ساده دارد. اول این که مچ شلوارم را با کش خیلی سفت، میبندم. این کار نمیگذارد تا عقربها به داخل پاچهی شلوارم بخزند. دوم هم وانمود میکنم سرما ناراحتم میکند و همیشه یک جفت دستکش چرمیبه دست میکنم. این کار هم دستهایم را از نیش در امان نگه میدارد. (آنهایی که همیشه آیهی یاس میخوانند، به نقطه ضعفهای آن اشاره کردهاند و بدون آنکه به فواید انکارناپذیر و کلی آن توجه کنند، گفتهاند که این روش به درد تابستان نمیخورد.) اما، سر را دیگر نباید بپوشانیم، چون این روش بهترین راهی است که عقربها را نسبت به ما جسور و خوشبین میکند. تازه، عقربها در حالت عادی هم عادت ندارند تا خودشان را از روی ارتفاع سقف روی صورت آدم بیندازند، اما چرا دروغ بگویم، گاهی این کار را میکنند(به هرحال، یک بار برای همسایهی قبلیام که مادر چهارتا بچهی ناز و قد و نیمقد بود و حالا آنها را یتیم گذاشته و رفته است، اتفاق افتاد. بدتر از آن باید بگویم که این حقایق باعث طرح نظریههای غلطی میشود و مبارزه با عقربها را سختتر و پر زحمتتر میکند. راستش، شوهرِ جان به در بردهاش با آن اطلاعات علمی ضعیف، با قاطعیت میگوید که آن شش عقرب به شدت مجذوب چشمهای آبی قربانی شده بودند. او با آوردن دلیلی واهی میگوید که نیشها برای هر مردمک چشم به دو دستهی سهتایی تقسیم شدهاند. صادقانه بگویم که من اعتقاد دارم این حرف، خرافات محضی است که این افراد بزدل از روی ترس، آن را میگویند.)
درست مثل همهی دفاعها، لازم است در هنگام حمله به عقربها وانمود کنیم که از وجود آنها بیخبر هستیم. با همهی این حرفها، من اتفاقی موفق شدهام تا هر روز هشتاد تا صد عقرب را با خونسردی تمام نفله کنم. من برای بقای آدمی، روشی را شروع کردهام که امیدوارم سرمشقی بشود و اگر شد، بیعیب ونقص.
اگر توی آشپزخانه درحال خواندن روزنامه باشم وانمود میکنم که حواسم به جایی دیگر است. هر چند وقت یکبار، به ساعتم نگاه میکنم و زیرلب، طوری که عقربها صدایم را بشنوند، به خودم میگویم: «برپدرت لعنت، پس چرا این یارو پرس زنگ نمیزند؟» غیرقابل اعتماد بودن پرس کفر مرا بالا میآورد و بهانهای میشود تا با خشم چند بار با پا به زمین بکوبم. با این کار، دمار از روزگار حداقل نباشد ده عقرب که کف زمین را پوشاندهاند، در میآورم. این حالت بیقراری را با فاصلههای نامنظم تکرار میکنم و در این روش موفق میشوم که حسابی دخلشان رابیاورم. اما، معنیاش این نیست که به بیشتر عقربهایی که سقف و دیوارها را پوشاندهاند، بیاعتنا باشم. (مثل پنج دریای سیاه درحال حرکت، لرزش و تغییرجهت هستند.) هر از گاهی، خودم را به جنون میزنم و جسم سنگینی را به طرف دیوار پرت میکنم و به راحتی از کنار بد و بیراه گفتن به این پرس نکبت به خاطر زنگ نزدن طولانیاش نمیگذرم. مایهی شرمندگی است بگویم که تا بهحال چند دست فنجان و ظرف و ظروف را شکستهام و با ماهیتابه و قابلمههای قر و درب وداغان سر میکنم، اما ارزش دفاع از خودم خیلی بالاتر از این حرفهاست. دست آخر، یک نفر تلفن میکند. پرس است. داد میکشم و به طرف تلفن هجوم میبرم. به طور طبیعی، شتاب و دلواپسیام اینگونه است که متوجه هزاران هزار عقربی نمیشوم که روی زمین پخش شدهاند. و آنها را مثل تخم مرغ زیر پا میترکانم. اما گاهی وقتها، دیگر سراغ این روش نمیروم. سکندری میروم و دراز به دراز به زمین میافتم و به این طریق، بیشتر با زمین تماس پیدا میکنم و در نتیجه عقربهای بیشتری را میکشم. وقتی دوباره سرپا میایستم، جنازههای چسبناک عقربها را که لباسهایم را تزئین کردهاند، یکی یکی جدا میکنم. این کار ظرافت خاصی دارد و باعث میشود مزهی پیروزی را بچشم.
حالا، میخواهم کمی از موضوع بیرون بیایم و داستان خندهداری را تعریف کنم. داستان آموزندهای که چند روز پیش برایم اتفاق افتاد و بدون آنکه خودم بخواهم، نقش یک قهرمان را بازی کردم. وقت ناهار بود. مثل همیشه، متوجه شدم که عقربها روی میز را پوشاندهاند. قاشقچنگالها و اجاق را هم پوشانده بودند. با صبر و حوصله نگاهم را برگردانم و آنها را آرام آرام هل دادم و به روی زمین ریختم. از وقتی که بیشتر وقتم با کلنجار رفتن با عقربها میگذرد، تصمیم گرفتهام برای خودم غذای حاضری درست کنم: آن هم چند تا تخم مرغ. غذایم را که میخوردم، هر از چندی، چند تا از عقربهای بیشرم و حیا را که از روی میز بالا رفته بودند، کنار میزدم. یکدفعه، عقرب درشت و خر-زوری افتاد توی بشقابم.
زهره ترک شدم. قاشق و چنگالم را انداختم. نمیدانستم چه کنم. این عمل قضا قورتکی بود؟ یا به شخص خودم حمله کرده بودند؟ یک امتحان بود؟ لحظهای گیج ماندم. آخر این عقرب از جانم چه میخواست؟ فوری به یادم افتاد که در مبارزه با آنها یک سرباز کارکشته هستم. میخواستند من را مجبورکنند تا روش دفاعیام را عوض کنم و با قاطعیت به حالت تهاجمی برگردم. اما من به کارایی استراتژیام خیلی مطمئن بودم و آنها موفق نمیشدند به من کلک بزنند.
خودم را کنترل کردم و عقرب را تماشا کردم که توی تخم مرغها شلپ شلپ میکرد. بدنش به رنگ زرد درآمده بود و دم سمیاش را مثل ملوان کشتی شکستهای که درخواست کمک میکند تکان میداد، راستش حواسم به عقربی بود که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و منظرهی قشنگی درست کرده بود، اما حالم را به هم زد. چیزی نمانده بود افتضاح به بار بیاورم. به فکرم رسید که بشقاب را توی سطل آشغال خالی کنم. با این همه، با اراده قوی که دارم، به موقع جلو خودم را گرفتم. اگر این کار را نکرده بودم، مورد خشم و نفرت هزاران هزار عقربی قرار میگرفتم که از سقف، دیوارها، زمین، اجاق، لامپها مرا تماشا میکردند. بعد، آنها بهانهای به دست میگرفتند و به این نتیجه میرسیدند که به من حمله کنند و آنوقت خدا میداند چه اتفاقی میافتاد.
دلم را به دریا زدم که حواسم به عقربی که هنوز در بشقابم تقلا میکرد، نباشد. آن را با تخممرغ خوردم. حتی ته بشقاب را با تکه نانی پاک کردم تا چیزی از عقرب و تخممرغ باقی نماند. حالم را به هم نزد، شاید به خاطر طعم ترشش بود و یا به این خاطر بود که ذائقهام به خوردن عقرب سازگار نبود. آخرین لقمه را با رضایت خوردم. بعد از آن، به فکرم رسید که پوست عقرب سفتتر از آن است که فکرش را میکردم و ممکن بود رودل کنم و برای آنکه مزاحم بقیهی عقربها نشده باشم، یک لیوان آلکا سلتزر هم روی آن خوردم.
شیوههای مختلفی را از همین روش سراغ دارم، اما این یکی چیز دیگری است. فقط یادتان بماند که همیشه در این کار طوری پیش بروید که انگار از حضور یا وجود عقربها بیخبر هستید. با اینهمه، الان به من خیلی شک کردهاند. فکر کنم عقربها فهمیدهاند که حملاتم اتفاقی نیست. دیروز، ظرف آبجوش را که به زمین انداختم، یکدفعه متوجه شدم از روی در یخچال، سیصد یا شاید چهارصد عقرب با کینه و بدگمانی و به طرز ملامتباری مرا تماشا میکنند.
شاید شیوهام نیز با شکست روبهرو بشود. اما، فعلاً نمیتوانم به شیوهی دفاع بهتری برای دفاع از خودم در برابرعقربها فکرکنم.
نویسنده: فرناندو سورنتینو
مترجم: جواد فغانی
shirin71
07-29-2011, 03:55 PM
پیغام
آمدم تو را ببینم، مارتین! تو اینجا نیستی. روی پلههای جلو خانهات مینشینم، به درت تکیه میدهم و فکر میکنم توی جایی از شهر باد برایت خبر میآورد تا بدانی که من اینجا هستم. این باغچهی توست، گلِ ناز قد کشیده و بچههای کوچه شاخههای دم دست را میکشند. روی زمین و دور و بر دیوار گلهای پراکندهای را میبینم که برگهاشان به شمشیر میماند.
رنگشان آبی نفتی است و شبیه سربازها هستند خیلی مهم هستند، خیلی نجیب. تو هم سربازی. به خاطر زندگیات رژه میروی یک، دو، یک دو... همه باغچهات یکدست است، درست مثل خودت با قدرتی که اعتماد بهنفس میآورد.
اینجا به دیوار خانهات تکیه میدهم، مثل آن وقتها که به تو تکیه میدادم. آفتاب به شیشهی پنجرهها میتابد، دیر شده و کمکم رنگ میبازد. آفتاب داغ شمشادهایت را گرم کرده و بوی آنها همهجا را گرفته. آفتاب پَر است. روز به پایان خود نزدیک میشود. همسایهات میگذرد. نمیدانم که مرا میبیند یا نه. میخواهد باغچهاش را آب بدهد.
یادم هست که وقتی مریض میشدی برایت سوپ میآورد و دخترش به تو آمپول میزد... دربارهی تو فکر میکنم انگار تو را به درون خودم میخوانم و همانجا حبس میشوی.
دوست دارم خیالم راحت باشد که تو را فردا میبینم و پسفردا و همیشه، بیهیچ وقفهای، دوست دارم تماشایت کنم هرچند که ذرهذره چهرهات برایم آشناست؛ میخواهم هیچچیز بین ما تصادفی نباشد.
روی کاغذ خم شدهام و همه اینها را برایت مینویسم و فکر میکنم که حالا، توی محلهای از شهر با عجله میروی با همان قامت رشید و عزم استواری که داری، توی یکی از خیابانهایی که همیشه فکر میکنم هستی؛ نبش دو نیلیس و چنکودو فبروو، یا ونوسیانو کارانسا، روی یک از نیمکتهای خاکستری دلگیر نشستهای که جمعیت عجول موقع سوار شدن به اتوبوس آن را خرد کردهاند، باید توی خودت حس کنی که من اینجا منتظرت هستم.
آمدهام که فقط بگویم میخواهمت و چون اینجا نیستی برایت مینویسم. نمیتوانم درست بنویسم چون آفتاب پریده و من اطمینان ندارم چه مینویسم. بچهها دواندوان میآیند. پیرزنی آزرده میگوید: «مواظب باشید. به دست من نخورید که میریزد...» قلم را میاندازم مارتین و کاغذ خطدار را و دستهایم را میاندازم، بیفایده و منتظر تو هستم.
فکر میکنم که دلم میخواهد تو را بغل کنم، گاهی دوست دارم بزرگتر میشدم چون جوانی توی خودش همهچیز را به عشق نسبت میدهد.
سگی پارس میکند، پارسی گزنده. فکر میکنم وقتش رسیده که بروم. کمی که بگذرد همسایه میآید تا چراغهای خانهات را روشن کند، کلید دارد و چراغ اتاق خوابت را روشن میکند که رو به خیابان است، چون توی این محل دزدی زیاد شده. بیشتر وقتها مال فقیرها را میدزدند، فقیرها همدیگر را لخت میکنند... میدانی از وقتی بچه بودم این طوری مینشستم و منتظر میماندم، همیشه مطیع بودم چون انتظار تو را میکشیدم. چشم به راه تو میماندم، میدانم که همه زنها چشم به راه میمانند. چشم به راه آینده هستند، تصاویری که در تنهاییشان شکل میگیرد، جنگلی که به سوی آنها راه میافتد و عدهی بزِ َگر، ُمرد؛ اناری که ناگهان باز میشود و دانههای سرخ و براقاش را به نمایش میگذارد، اناری مثل دهانی رسیده با هزاران بخش. بعداً، ساعتهایی که به تحلیل گذشته، به ساعات واقعی بدل میشود، جان میگیرد، وزن مییابد. آه ای عشق، چقدر پُریم از تصویرهای درونی، پر از چشماندازهای تهی.
شامگاه است و تقریباً قادر نیستم ببینم چه مینویسم. حرفها را درک نمیکنم، شاید برایت سخت باشد که بر صفحهی کاغذ نوشتهام «میخواهمت... نمیدانم آیا این کاغذ را از زیر در میاندازم تو، یا نه، نمیدانم.
احترام مرا جلب کردهای... شاید حالا که میروم، بایستم تا از همسایهات بخواهم به تو پیغام بدهد، که من آمدم.»
نویسنده: النا پونیاتوفسکا
مترجم: اسدالله امرایی
shirin71
07-29-2011, 03:55 PM
پوست برهی ایرانی
به یاد مایکل استوارت
"مصمم بودم هرگز تسلیم نشوم"
ریچارد رایت
از کتاب عطش آمریکایی
چه کسی آنتونی پارچمنت نوزده ساله را کشت؟ او در حال نوشتن واژهی پرطنین راس بر واگن متروی خط آی-آر-تی-، ایستگاه نوینز کشته شد، ساعت دو و نیم شب پنجشنبه، اواسط تابستان.
چه کسی فرانتس فانون اهل مارتینیک فرانسه را کشت؟ خونش سرشار از گلبولهای سفید بود (پوست سیاه... گلبولهای سفید طغیانگر)، موجودی خطرناک در پاریس؛ مرگ در سی و شش سالگی؛ مکان: نیویورک. علت: سرطان خون.
آنتونی پارچمنت با مادر و خواهرش از جامائیکا (منطقهی وست مینستر) به محلهی کراون هایتس بروکلین آمد و با خاله و سه فرزندش که اهل کنزینگتون جامائیکا بودند، همخانه شد. پدر آنتونی که یک راستا بود چی؟ او هم با ضربات کارد یک مارون کشته شده بود.
مارونها، اولین چریکهای جامائیکایی، نگذاشته بودند آب خوش از گلوی انگلیسیها پایین برود و آخر سر هم تار و مارشان کرده بودند. راستای سیاهپوست به دست یک مارون سیاه کشته شد.
آنتونی پارچمنت در حال نوشتن واژهی سحرآمیز راس دستگیر شد. چه کسی کتکش زد؟ پلیس. چه کسی او را به قتل رساند؟ پلیس. پرستار بیمارستان بلویو به خبرنگار سمج روزنامهی محل سیاهان گفت وقتی جسد نیمه جان آنتونی پارچمنت را به بخش اورژانس بیمارستان تحویل دادند، دستهایش با چهار جفت دستبند زنجیر شده و بدنش پر از آثار ضرب و شتم بود: "همه جایش- از فرق سر تا نوک پا."
دوازده روز پس از قتل آنتونی پارچمنت، پزشک قانونی شهر نیویورک این خبر جنجال برانگیز را منتشر کرد: "هیچ اثری از ضربات جسمی مشاهده نشده. علت ظاهری مرگ: سکتهی قلبی در اثر افراط در مصرف کوکائین."
پسرک پیش از دستگیری نوشته بود: راس. هنوز آن جاست، در میان هزاران خطوط و تصاویر نقاشی شده، در تماشاخانهی سیاهان فقیر، و تا زمانی که اثرش را محو کنند، آن جا خواهد ماند، کاری که به زودی انجام میگیرد. سفیدها از اتوبوس، ماشین و تاکسی استفاده میکنند، غیرسفیدهای فقیر سوار مترو میشوند و تنها همین چند سیاهپوست حقیر! با نامههای خود شهر را به ستوه آوردهاند، ایالت را به ستوه آوردهاند. ما فقرای خود را داریم و فقرای نجیبی داریم، پس به من بگو چه کسانی از مترو استفاده میکنند؟ و چه کسی مردان سیاهپوست را دستگیر نمیکند؟ راس.
"استیو بیکو تمارض میکرد- هیچ کسالتی نداشت."
مادر آنتونی پارچمنت و خالهاش نظر پزشک سفیدپوست نیویورک را پوچ دانستند و با قرض مبلغی پول، پزشکی متخصص استخدام کردند. گزارش این پزشک مطلبی را تأیید کرد که من و شما میدانیم: شصت ضربهی هولناک بر قفسهی سینه، ضربات متعدد بر جمجمه، ضربدیدگی ستون فقرات، مرگ بر اثر جراحات وارده. کوچکترین اثری از مصرف کوکائین مشاهده نشد. پنج هفته پس از اعلام این نتایجِ جداگانه و پس از عصیان شهروندان سیاهپوست محل، پزشک قانونی نیویورک گزارش اولیهاش را به این شرح اصلاح کرد: "آثار مختصری از ضربات مغزی، احتمال ضربدیدگی شدید ستون فقرات."
راس سحرآمیز. در کشور مادر، حبشه، هستیم. مارکوس گاروی را به خاطر آوریم. تفاری ماکونن (هایل سلاسی)، امپراطور حبشه را باید پرستید، شیر یهودا. حشیش مقدس است چون آدم را به حقیقت میرساند.
ریشهها، غلات، حبوبات، میوههای کم ضرر (بدون گوشت) مقدسند. از حبشه که بگذریم، شهر بابِل جلوه میکند. ولی در بابل چه باید کرد؟ بلعید؟ بالا آورد؟ شهادت داد؟ نوشت؟
و پلیسها، آنهایی که آنتونی را کتک زدند و به قتل رساندند، چه کسانی بودند؟ سه سفیدپوست. سن: بیست و هفت تا چهل و یک ساله، دو تایشان متأهل و دارای زن و فرزند و ساکن محلهی کوئینز، نفر سوم ساکن استتن آیلند. هر سه اعضای معتبر انجمن نوعدوستان ادارهی پلیس.
وقتی از آنها سؤال شد که واژهی راس برایشان چه مفهومی داشته، دو نفرشان گفتند: "قدرت سیاهان." دیگری گفت: "قدرت سیاهان و هروئین." وقتی سؤال شد زدن کسی به جرم نوشتن یک کلمه بر روی درِ پر از خطوط قطار مترو را چگونه توجیه میکنند، از دادن جواب طفره رفتند.
- چه کسی از پلیسها سؤال کرد؟
- من.
- تو کی هستی؟
- هیچ کس.
- تو سفیدپوستی؟
- نه... منظورم اینست که بله، هستم.
خانوادهی پارچمنت در کراونهایتس بروکلین وضعیتی ساده داشت: مادر، هیاسینت، در خشکشویی محل کار میکرد. دو خواهر نوجوان به دبیرستان توماس جفرسون میرفتند. آنتونی در جنوب منهتن، در یک بازار پوشاک کار میکرد. با یک گاری دستی پوست خز و سمور و برهی ایرانی را از کارخانه تا سالن نمایشگاه حمل میکرد و دوباره برمیگرداند، آن هم از میان خیابانهای شلوغ.
پوست برهی ایرانی، خاکستری یا سیاه براق، برهی تازهزایی که دنیا را ندیده سرش را بریده بودند، برهی قرهگل با پشمهای فرفری. چه کسی پاتریس لومومبا را کشت؟ "زبانش؟"، نغمهی شورانگیزش؟" "فریاد خفه شدهاش؟"
بسیار خوب، پسرک لینچ شد. حالا چی؟ پلیس مجرد به جرم قتل غیرعمد، متهم ردیف دو شناخته میشود و دو پلیس دیگر "به شدت توبیخ" خواهند شد. قاتل ردیف دو؟ وکیل پلیس متهم میگوید: "چنانچه موکل من گناهکار باشد، گناهش داشتن تعصب زیاد به مردم است. اطمینان دارم که سیستم قضایی آمریکا او را از اتهامات وارده یکسره مبری خواهد کرد و پایش هرگز به زندان نخواهد رسید."وقتی از وکیل سؤال شد که آیا قتل آنتونی پارچمنت تفاوت زیادی با لینچ کردن اخیر نوجوان آلابامایی داشته یا نه، آقای وکیل اصلاً به روی مبارک خود نیاورد و از دادن هر گونه جوابی طفره رفت. ماجرا از این قرار بود که پسر بیست و نه سالهی سفیدپوستی، یک سیاه را به طور تصادفی انتخاب میکند، سرش را میبرد و سپس جسد را از درختِ روبه روی خانهی خود آویزان میکند تا نشان بدهد که "کلان های آلاباما همچنان قوی هستند."
- تو بودی سؤال کردی؟
- بله.
- چرا ادامه ندادی؟
- نمیدانم، تو بگو
- در تنگنایی، لعنتی! خیلی هم زیاد. در بارهی این جنایت، کوتاه میآیی. افکارت را پنهان میکنی، این طور نیست؟
- افکارم را؟ نه، نه، این طور نیست.
آنتونی پارچمنت پیش از این که راهی آمریکا شود، به توصیهی خالهاش، ترس و وحشت را از خود دور کرده بود، به این امید که شغلی آبرومند دست و پا کند. گاری پر از خز، پوست سمور و برهی ایرانی را در خیابانهای پر از ازدحام یدک میکشید و آواز میخواند. آوازخوانی عادت همیشگیاش بود. خیلی از راستاها شعر مینویسند و درد و رنجهای عمیقشان را با خواندن آواز بیان میکنند. واژهی راس که آنتونی پارچمنت بر در قطار متروی خیابان نوینز نوشت، عبارت کوچکی از این شعر پایان پذیر بود:
اسا- رت. ا- سا- رت
مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
وحشت، وحشت
چقدر از سرزمینت دوری
زندگیات را در منطقهی بابل میگذرانی،
مرد جوان، تو محکوم به مرگی،
به یاد نمیآوری که فرشته چه گفت؟
که یک شیطان تو را میکشد؟
در ا- سا- رت. ا- سا- رت
زندگیات را در منطقهی بابل میگذرانی،
چقدر از سرزمینت دوری،
مرد جوان تو محکوم به مرگی.
سؤال: چه شباهتی بین بره و یک پیش قراول است؟
جواب: به هر دو سکویی بلند مشرف به چشم انداز شهر و یک سطر نثر قصیده مانند از صفحات داخلی یک روزنامهی معمولی اعطا میشود. بعدها- در آیندهای دور- پوستهی سفت و سختشان از تن جدا میشود، آراسته میشود و تشویق و تمجیدهای آرام و پراکندهای را بر میانگیزد.
و تو چی؟ آیا حرفهای بی سر و تهت پس از مرگ آدمها، با حرفهای دیگران تفاوتی دارد؟ کدام یک متفاوت است؟ افکار شاعرانه و مالیخولیاییات؟ جشنهای اندوهگنانهات برای شهادت؟ "تاریخ" واهیات؟ دلسوزی نه چندان پنهانت برای خویش؟ عشق مالیخولیاییات به لباسهای پوست بره؟
درست است. آنتونی پارچمنت یک دوست دختر داشت، متی تیلور، متولدترینیداد، که با خانوادهاش در بروکلین زندگی میکرد و آواز میخواند. آنتونی ترانهها را میسرود و بعد دوتایی با هم آنها را میخواندند. هدف شان همین بود. جوانهای فقیر- به خصوص غیر سفیدها- از اهداف شان حرف میزنند و جوانهای طبقهی متوسط از تقویمهای رومیزی، دستور جلسهها و شغلهایشان. ماجرا هنوز تمام نشده است اما وکیل پلیس راست میگفت که موکلش آزاد میشود؛ اتفاق مهمی نیفتاده است.
انگیزه؟ منظورم انگیزهی آنتونی پارچمنت برای دست زدن به این کار است، آن هم در محل و آن وقت شب. آیا میخواست بداند که نوشتن اشعار محبوب مردم چه احساسی دارد؟ شاید خواسته بود واژهای به صدها و هزارها و دهها هزار نوشتهی رنگارنگ بیفزاید که بر در و دیوار ایستگاههای زیرزمینی نقش بسته بود؛ خطوط کج و معوج، علامتها، تصویرهای نمادین قومی، اشعار، امضاها، نشانهها، رموز و تصاویر شخصی. در آن نیمهشب داغ و مرطوب که ایستگاه مترو از آشغال، بوی تند و تیز نوشابههای گازدار و ترشیده و خردلِ غذاهای آماده، عرق بدنهای خسته از کار روزانه، باجههای درب و داغان تلفن، هیاهوی دیوانه کننده و تاریکی پر بود، آیا آنتونی میخواست قدرت آن واژهها را ثابت کند؟ مگر پدرش هم به خاطر همین خود را به کشتن نداده بود؟ مگر بردگان سیاه هم به خاطر آن در بابل سرگردان نشدند؟ شاید آنتونی بی تاب شده بود و دیگر تحمل یدک کشیدن ارابه دستیهای بزرگ پر از پوستهای خشن را در خیابانهای پر ازدحام نداشت؟
آنتونی پارچمنت و متی تیلور کاری میکردند که بقیهی نوجوانها میکنند: نوازش، یکی شدن، شادمانی و تحرک. کمی بیشتر: آهنگهای آنتونی را میخواندند و آنتونی به متی راس را میآموخت. متی به مواد مخدر معتاد شد و راس را آموخت. درست است، راس تنها مختص جامائیکاییها نیست، متعلق به سیاهپوستان بی خانمان هم هست.
پلیس مسنتر، بیرحم تر از آن دوتای دیگر بود. در ایستگاه مترو باتومش را به کار انداخت، توی ماشین بیسیمدارش از کف دست استفاده کرد و در ادارهی پلیس از پوتینهای پاشنهدار و سیاهش. تنها یک بار نگاه او و آنتونی به هم گره خورد. جوانک لاغر و سیاه بود و پلیسْ قوی هیکل و موقرمز، و آنتونی او را از خوابهایش شناخت. خواب دیده بود شخصی شبیه همان پلیس سفیدپوست و موقرمز خود را به شکل سیاهها در آورده و پدرش را میزند، اول با مشت و بعد با کارد و همین طور که کارد را با بیرحمی فرو میآورد، آنتونی از میان دستهی همسرایان سفیدپوست پا به فرار میگذارد، همسرایانی با دندانهای سفید کوچک و چانههای خنجری و نوک تیز. اما همین که قاتل به او میرسد، از خواب میپرد. در جامائیکا این خواب را دیده بود اما هرگز چهرهی قاتل را فراموش نکرده بود.
تنها پلیسی که عملاً محکوم شد، نه پلیس مسنتر و مو قرمز، بلکه پلیس جوانتر بود که (شاید) شقاوتش کمتر از دو نفر دیگر بود. قتل غیرعمد درجه دو، با این توجیه که او کم تر از دو نفر دیگر میبازد، نه زن و بچهای دارد و نه ملکی که از دست بدهد؛ نهایتاً دو سال زندان در پیش دارد. علاوه بر این، وکیلش مصمم بود در اولین فرصت آزادش کند. بنابراین مسئلهی مهمی نبود، به عنوان پاداش هم پستش را عوض میکردند و او را خیابان نوینز بروکلین به شمال و شرق منهتن انتقال میدادند.
پلیس سوم، سی و سه ساله بود، لاغر و بلند با بدن خالکوبی شده و مویی که زود سفید شده بود. زن و سه دختر تازه بالغ داشت و خانهای کوچک در کورونای کوئینز. به این امید به دبیرستان نیروی هوایی رفت که مکانیک هواپیما بشود اما از کمپانی شورلت سر درآورد. در آزمون ادارهی آتشنشانی شرکت کرد اما رد شد. بعد از دوبار شرکت در آزمون استخدام پلیس، سرانجام قبول شد. یک بار وقتی با ماشین گشت به مأموریت میرفت، نوجوان سیاهی را کشت اما براحتی تبرئه شد و به ترانسیت منتقلش کردند.
هیاسینت پارچمنت تن به مصاحبه نداد. خالهی آنتونی فقط گفت: "آنتونی همیشهی خدا میخندید، سرش را عقب میبرد و حالا نخند و کی بخند. هنوز هم صدای خندههایش را میشنوم."
- استیو بیکو به چه جرمی دستگیر شد؟
- شورش.
- چرا در ادارهی پلیس والمر به میلههای سلول زنجیرش کردند؟
- که فرار نکند.
- چرا توی سلول خالی نگهش داشتند؟
- که دست به خودکشی نزند.
- علت ضربهی مغزی شدید استیو بیکو چه بود؟
- طبق شهادت کتبی رفقایش به عنوان رهبر شورشیان معرفی شد. به گمانم با دیدن آن مدرک غیرقابل انکار، در حالت نومیدی و سرخوردگی سرش را محکم به دیوار کوبید.
- ضربدیدگیهای وحشتناک بدنش را چه میگویید؟
- تمام ضربدیدگیها را خودش ایجاد کرد. زندانی قبلاً دانشجوی پزشکی بود و با تمرینات یوگا آشنایی کامل داشته است.
- چرا بدن خرد و خمیر و لخت استیو بیکو را با مغز آسیب دیده تا پروتوریا که هزار کیلومتر از محل فاصله داشته، روی کف یک کامیون حمل کردید؟
- این سفر ضروری بود، چون میبایست مرکز نخاع را برای تعیین شدت ضربهی مغزی وارده بر زندانی آزمایش میکردند. طبق تشخیص، با بردن او از آن جا شانس زنده ماندنش بیش تر میشد.
- شما اشتباه میکنید.
- نه لزوماً
(استیو بیکو خارج از کینگ ویلیامز و نزدیک شهر کوچک و غبار گرفتهی زادگاهش دفن شد؛ سی سال داشت.)
خانوادهی آنتونی پارچمنت و دوستانش ته اتاق خفه و دم کردهی دادگاه نشستند و شاهد جریاناتی شدند که سرانجام مأمور پلیس را تبرئه کرد و پروندهاش هم پس از یک توبیخ قضایی بسته شد. وقتی سه مأمور پلیس و خانوادههایشان نیشخند زنان با دست به پشت همدیگر میزدند و رژهوار از اتاق بیرون میرفتند، یک تماشاچی سفیدپوست از جا بلند شد و فریاد زد: "ننگ بر شما، ننگ بر شما! هیچ سیاهی هرگز در این مقرهی سفید پر زرق و برق کثافت رنگ عدالت را به چشم نخواهد دید."
مرد سفیدپوست که میانسال، لاغر اندام و سیاه مو بود، به وسیلهی دو مأمور پلیسی که پیشتر متهم شده بودند، دستگیر و به جرم توهین به مقررات دادگاه بازداشت شد. هیاسینت پارچمنت با همان نارضایتی (شاید هم بی تفاوتی) که جریانات دادگاه را نظاره کرده بود، شاهد عصیان مرد سفید بود.
- شما بودید که طغیان کردید؟
- بله.
- مقصودتان چه بود؟
- با من از مقصور صحبت نکنید؛ من حسابگر نیستم.
طبق وعدهای که داده بودند، پلیس تبرئه شده، با انتقال به شمال و شرق منهتن از کار طاقت فرسای خود در خیابان نوینز نجات پیدا کرد. در ضمن با یار محبوب دبیرستانیاش نامزد شد و با پیش پرداخت، صاحب خانهای کوچک و آجری در شمال شرقی محلهی برانکس –نزدیک محل کار جدیدش- شد. آیا تا به حال شمال شرقی برانکس را دیدهاید؟ محلهای تمیز و پر از سفید پوستهای کاتولیک و به طرز شگفتی مملو از درخت با انبوه بی شماری از انواع پرندگان و تقریباً تهی از هر گونه پستاندار. مالکین خانهها، به جز موشهای بزرگ و کوچک همهی پستاندران را از بین برده بودند. پستاندارانی را که قابل خوردن بودند، خوردند و پوست دیگر حیواناتی را که ارزش داشتند صاحب شدند.
- چه کسی مارکوس گاروی را کشت؟
راس. گفتنش ساده نیست.
نویسنده: هارولد جفی
مترجم: آذر عالی پور
shirin71
07-29-2011, 03:55 PM
جوراب
نمیفهم چرا خواهر بزرگتر و مهربان من، باید در چنین وضعیتی تسلیم مرگ میشد.
آن شب توی رختخوابش بود که، ناگهان از حال رفت. در خود مچاله گشت. بازوهایش رو به بالا دراز شدند، و مشتهای گره شدهاش به دفعات لرزید. وقتی بحران غش فروکش کرد، سرش به سمت چپ بالش افتاد و کرم کدوی سفید رنگی به نرمی از دهان نیمهبازش بیرون خزید.
سفیدی غریب کرم تا مدتها در ذهنم ماند. هر گاه که کرم را به خاطر میآوردم، میکوشیدم جورابهای سفید را نیز به یاد بیاورم. مادرم چیزهای جوراجوری در تابوت خواهرم گذاشته بود. مجموعهای از وسایلی که خواهرم در زمان حیات از آنها استفاده میکرد. به مادرم گفتم:
- مادر، جورابها چه طور؟ آنها را هم توی تابوت میگذاری؟
- خوب شد گفتی. داشت یادم میرفت. چه پاهای ظریفی داشت.
مصرانه گفتم: شمارهاش نه بود. با شماره خودت یا من اشتباه نکنی.
پاهای قشنگ خواهرم باعث نشد که حرف جورابها را پیش بکشم. بلکه خودم خاطره شیرینی از جوراب داشتم.
حادثه در دسامبر سالی که یازده سال داشتم، اتفاق افتاد. در شهرستان نزدیک ما، یک شرکت مخصوص جوراببافی قطعه فیلمی را هم برای تبلیغات نمایش میداد. عدهای از کارمندهای شرکت پرچمهای قرمزی در دست داشتند و توی دهات دور و بر میگشتند. روستای ما هم از جمله آنها بود. همان عده سر راه تعدادی آگهی هم به هوا میریختند، و شایع شد که چند تا بلیط ورودیه به سینما هم در بین آنها پخش شده است. بلیطهای سینما را واقعاً روی جورابهای شرکت چسبانده بودند.خیلی از روستاییها جورابها را خریدند، چون آن روزها در سال نهایت یکی دوبار به سینما میرفتند. آنهم فقط در روزهایی که عید بود
منهم یکی از آگهیها را که عکس یک پیرمرد شهری روی آن بود، به چنگ آوردم، سرشب به شهر رفتم و داخل صف سینما ایستادم. حقیقتش میترسیدم که به داخل راه ندهند. مردی که دم در ایستاده بود، سد راهم شد.
- این که فقط آگهی تبلیغاتی است.
شرمنده و پکر سلانه سلانه راه خانه را در پیش گرفتم. نمیتوانستم وارد خانه شوم. از این رو جلوی خانه،کنار دیوار وایستادم. قلبم آکنده از اندوه بود. خواهرم اتفاقی با سطلی در دست از خانه بیرون آمد. دست َپر شانهام گذاشت و قضیه را پرسید. گریه امانم نداد. سطل را زمین گذاشت و به خانه رفت و مقداری پول برایم آورد.
بعد گفت: عجله کن!
وقتی گوشه خیابان ایستادم و برگشتم نگاهش کنم، هنوز آنجا بود. با آخرین توانم دویدم. یک راست به فروشگاهی رفتم که جوراب میفروختند، اندازه پایم را پرسید. درماندم.
فروشنده گفت: یکی از جوراباتو ببینم. شمارهاش نه بود.
وقتی برگشتم. جورابهای تازه را به خواهرم نشان دادم. اندازه پای او هم نه بود. دو سال بعد خانوادهام به کره مهاجرت کردند و آنجا ساکن شدیم. وقتی نه سالم بود، اولیای مدرسه به پدر و مادرم هشدار دادندکه من با یکی از معلمها بیش از حد صمیمی شدهام. آقای میهاشی را میگفتند. ملاقات او برایم قدغن شد. آقای میهاشی بیمار بود، سرماخوردگی مهلکی داشت که روز به روز بدتر میشد. درس او از امتحانات حذف شده بود.
چند روز مانده به کریسمس، من و مادرم به فروشگاه شهر رفتیم. یک کلاه بلند ابریشمی قرمز خریدم، قصد داشتم آن را به آقای میهاشی هدیه کنم. زیر نوار، با ترکه درخت راج و برگهای سبز و توت فرنگی آذین شده بود. داخل کلاه هم یک بسته شکلات بزرگ، پیچیده توی قوطی زر ورق بود.
در کتابفروشی همان خیابان به خواهرم برخوردم. بستهام را به او نشان دادم.
گفتم: حدس بزن این توجیه؟ برای آقای میهاشی یک هدیه گرفتهام.
سرزنشم کرد و گفت: نه! نمیتوانی این کار را بکنی!یادت رفته توی مدرسه بهت چه گفتند؟
شادیام زایل شد برای اولین بار درک کردم که او با من فرق دارد.
کریسمس آمد و رفت، ولی کلاه قرمز روی میز تحریر من ماند. تا این که دو روز مانده به تحویل سالنو، کلاه غیب شد. حس کردم آخرین یادگار دلخوشیام نیز از دست رفت. دل و جرئت کافی نداشتم که از خواهرم بپرسم.
در شب سالنو با خواهرم بیرون رفتم تا قدم بزنیم. خودش سرحرف را باز کرد: شکلات را... در تشییع جنازه آقای میهاشی پخش کردم قشنگ بود، شبیه یک توپ قرمز لابه لای گلهای سفید بود. گفتم کلاه را هم توی تابوت بگذارند.
مرگ آقای میهاشی برایم چیز تازهای بود. ناامید از تحویل ندادن کلاه از دنیا بیخبر در خانه مانده بودم.
امکاناً پدر و مادرم اخبار را از من مخفی کرده بودند. کلاه قرمز و جوراب سفید. در طول زندگیم فقط دوبار چیزی را داخل تابوت گذاشته بودم. میگفتند که آقای میهاشی در آپارتمان حقیرش روی تشک نازکی دراز کشیده بود، و به طرزی وحشتناک نفسش بالا میآمده و با چشمهایی از حدقه درآمده، خیلی دردناک مرده بود. هنوز که هنوز است فکر میکنم: کلاه قرمز و جوراب سفید چه معنی میدادند؟
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: مرتضی هاشمپور
shirin71
07-29-2011, 03:56 PM
سیاه، سفید، سیاه ...
آن زمان که هنوز پسرکى با دماغ نوکتیز و موهایى صاف شانه شده با فرقى به دقت باز شده بود و اولین سفر بزرگ خود را آغاز کرد، درست مثل همین حالا که نزدیک غروب بود و همهچیز در اطرافش خاکسترى به نظر مىرسید، گویى لایهاى خاکستر روى آنها را پوشانده بود، سوار قطار شد. مرد به خاطر مىآورد که طورى به نظر پسرک رسیده بود، گویى لوکوموتیوها چشم دارند. در حالىکه قطارها با نورافکنهاى پرنور و نافذ، بار خود را به زحمت به ایستگاههاى بزرگ حمل مىکردند. قسمت مسافران پشت سر آنها تقریباً تاریک بود، زیرا فقط نورى کدر از وراى شیشهٔ ضخیم ناقوسى شکلى که پوزهبندى از سیم داشت، تابیده مىشد. پسرک این موضوع را مىدانست، زیرا گاهى با مادرش نزد پدربزرگ و مادربزرگ رفته و با قطار آخر شب به شهر بازگشته بود. اما حالا خاله او را به آن طرف مىبرد. جایى که قرار بود ژانویه را با پدرش سپرى کند. پدرى که فقط از روى عکس مىشناخت. عکسى که مادرش شب قبل یک بار دیگر نشانش داده بود. مرد اکنون آن را در جیب بغل حفظ مىکرد. پس از قریب چهل سال جدایى، مىتوانست مرد پیر را بار دیگر ببیند.
اما پسرک تمام روز زنگ ساعت پایهدار عتیقه را شمرد و بعد از ظهر با وجود پافشارى مادر نتوانست از شدت هیجان بخوابد. مادرش به او هشدار داده بود: «تو تمام شب در راه هستى.» اما دقیقاً همین براى پسرک نوعى ماجراجویى بود. مشاهدهٔ اینکه نورهاى خارج چگونه از کنار آنان پرواز مىکنند. دانستن اینکه در شهرهایى که از آنها عبور مىکردند، ضمن حرکت غران قطار سریعالسیر از سرزمین بعدى، بزرگترها از مدتى پیش خوابیدهاند. حتى از وسط سرزمینى که "آنطرف" نام داشت و به نظرش اسرارآمیز مىرسید.
آنجا که در کنار پسرک و خالهاش، سکوى راهآهن دیگر در زیر سقف شیبدار قرار نداشت، باد برف روز گذشته را روى هم جمع کرده یا کارگر ایستگاه آن را روى هم انباشته بود. جایى که پسرک و خالهاش ایستاده بودند تا منتظر قطار منطقهاى شوند، صفحههاى بتونى به اندازه صفحهٔ شطرنج، خشک و تمیز بودند. شصت و چهارتاى آنها یک صفحهٔ شطرنج را تشکیل مىدادند و مرد به خاطر دارد که پسرک شروع به شمردن کرد. مىخواست بداند صفحهٔ شطرنجى که تصور مىکرد، کجا پایان خواهد یافت. پسرک به خاطر آورد که تا چند ساعت پیش، پشت میز شطرنج دایى خود که مجروح جنگى و به همین دلیل هم همیشه در خانه است، نشسته بود و با وجودى که مىدانست این بار هم برنده نخواهد شد، کمتر از دفعات قبل بىحوصله بود. اما هنگام بازى زمان زودتر مىگذرد و این بار استثنائاً براى او مهم نبود که باز هم برنده باشد. پسرک نمىخواست مانند دفعهٔ قبل بردى ساختگى از طرف دایى خوش قلبش به او هدیه شود.
ناگهان در نزدیکى او، دختر بچهٔ لاغرى از روى یک صفحهٔ بتونى روى دیگرى پرید، گویى شطرنج بازى مىکند. اما آن شطرنجى بود که فقط دختران بازى مىکنند. دخترانى که از قواعد مشکل این بازى شاهانه چیزى نمىدانند. پسرک با عصبانیت به دختر بچهاى نگاه کرد که هنگام شمردن خانهها مزاحمش مىشد. او کوچکتر و ریزنقشتر از پسر بود. پالتویى خاکسترى بر تن داشت که تا قوزک پایش مىرسید و به هنگام پریدن برایش ایجاد مزاحمت مىکرد. به نظر مىرسید که دخترک در یک کیسه قرار دارد.
با هر پرش صدا مىزد: «سیاه، سفید، سیاه، سفید.» و پسرک در عین حال به موى بافتهٔ کلفتى که از کلاه پشمى بیرون بود و در پشت پالتو به این طرف و آن طرف پرت مىشد، نگریست. براى لحظهاى پیش خود تصور کرد که پایین بافتهٔ مو یک زنگوله وصل باشد و با هر حرکت ناگهانی دختر، صداى شدیدى از خود درآورد. حتى گمان کرد که صداى آن را مىشنود.
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختربچه چند خانه مانده به پسرک ایستاد، گویى میل دارد تمام صفحهٔ شطرنج نامرئى خود را عرضه کند. «چرا مىخندى؟»
«من؟» پسرک سرش را به علامت نفی تکان داد و به بافته سفتى که از شانهٔ دخترک افتاده بود، نگاه کرد. «هیچ هم این کار را نمىکنم.»
«بله، تو مىخندى. من دارم مىبینم.»
«لوس بازى در نیاور. دخترهٔ احمق!»
«خودت احمقى!» دختر بدون توجه دوباره به بازى خود ادامه داد و پسرک رویش را برگرداند. اصلاً او با صاحب موى بافته چه کار داشت؟ کاش دستکم زنگولهاى پایین موى بافتهاش داشت!
«سیاه، سفید، سیاه، سفید.» دختر مجدداً نزدیک پسر رسیده بود و با پایین بافتهٔ مویش منگوله مىساخت. «من به غرب مىروم. با خالهام.»
«من هم همینطور. پیش پدرم. مىتوانم تا بعد از ژانویه آنجا بمانم و هر چقدر دلم خواست شکلات و موز بخورم.»
«من هم مىتوانم!» دخترک روى خانهٔ بعدى پرید و در آنجا مانند یک مهرهٔ شطرنج بىحرکت ماند. سپس به آرامى گفت: «سیاه.» و به خانمى اشاره کرد که پالتوى چهارخانهاى پوشیده بود که جلب نظر مىکرد. در کنار زن، دو چمدان کهنهٔ حصیرى قرار داشت. دخترک زمزمه کرد: «من سیاه سفر مىکنم.» و از گوشه چشم پسرک را برانداز کرد.
«مىگویم که احمقى. آدم نمىتواند سیاه سفر کند، چون گیر مىافتد.» ناگهان پسرک آن جوانک نحیف را پیش خود تصور کرد. جوانى که چند وقت پیش، وقتى با مادرش از نزد پدربزرگ و مادربزرگ به شهر برمىگشت، با ورود ناگهانى مأمور قطار از جا جسته بود، اما نتوانسته بود از دست مأمور یونیفورمپوش هشیار فرار کند. طورى که او مسافر قاچاق را دستگیر کرد.
«من نه، من نه!» دختر بچه کلهشقى مىکرد: «من نمىگذارم دستگیرم کنند. کسى مرا گیر نمىاندازد!»
پسرک گفت:«آه چرا» و مرد به خاطر مىآورد که آن زمان تصور دیگرى نمىکرد، جز اینکه عاقبت دختر هم دقیقاً مانند جوانک نحیف خواهد بود.
دختر وراجى مىکرد: «خالهام مرا قاچاقى و بدون گذرنامه از مرز مىگذراند. خواهى دید.»
«تو دیوانهاى... قاچاقى... چطورى؟»
دخترک تکرار کرد: «من چیزى فاش نخواهم کرد. خواهى دید.»
«مگر ما در یک کوپه هستیم؟»
«باید با ما سوار شوى.»
«مىبینیم.» پسرک طورى به دختر بچه نگاه کرد، گویى رخ شطرنج را پیش رو دارد. اگر چیزى که دخترک میگفت حقیقت داشت، پس این سفر شبانه مىتوانست از آن چه فکر مىکرد، هیجانانگیزتر شود.
دخترک لبخند مىزد و از روى خانهها مىپرید. «سیاه، سفید، سیاه، سفید.»
مرد دستى روى چشمانش کشید. حرکتى بىمعنا که هر بار یاد آن زمان مىافتاد، ناخودآگاه انجام مىداد. به ساعت نگاه کرد. طبق عادت، این بار هم سر وقت رسیده بود. گویى مانند پسرک چهل سال پیش، بىصبرانه منتظر سفر است. اگر چه زندگى او را تغییر داده و صیقل زده بود، این موضوع به همان شکل اولیه باقى مانده بود.
پسرک، دختر بچه را تا در کوپه تعقیب کرد و منتظر شد تا خالهاش با چمدانها برسد. سپس درست روبهروى دختر نشست. هر دو در کنار پنجره نشستند. آنان با یکدیگر صحبت نمىکردند، بلکه بدون اینکه در صحبت بزرگترها دخالت کنند، به آن گوش مىکردند. ظاهراً هر کدام در حال کشف افکار دیگرى بود. در هر حال پسرک فکر مىکرد: بدون بلیط سفر کردن... قاچاقى رد شدن... شاید فقط لاف مىزند.
همانطور که انتظار داشت، نور خانهها و خیابانها از کنارشان رد مىشدند، گویى آنها هستند که حرکت مىکنند.
پس از مدتى پسرک گرمش شد، کاپشناش را درآورد و در گوشهاى کنار خود و پنجره آویزان کرد. دختر بچه هم پالتوى گونى مانند خود را همانجا طرف خود آویزان کرده بود. گاهى براى مدت کوتاهى خود را پشت آن پنهان مىکرد. پسرک ابتدا گمان کرد به این وسیله مىخواهد توجه او را به خود جلب کند، اما بعد وقتى بیرون مىآمد تا نفس بکشد، دیگر حتى به او نگاه هم نکرد. هنگامى که سرعت قطار کمتر شد، بزرگترها گفتوگوى خود را قطع کردند. طورى که سکوت سنگینى بر کوپه حکمفرما شد و صداى نفسها به گوش مىرسید. پسرک حدس زد به مکانى نزدیک مىشوند که مرز نام داشت و سپس سرزمین "آنطرف" آغاز مىشد.
حال خالهٔ دختر بچه بلند شد، یکى پس از دیگرى به همسفران خود نگریست و پس از آنکه دختر بچه پالتوى گونى مانند خود را پوشید، روى او را با پالتوى چشمگیر چهارخانه خود پوشاند.
رو به بقیه گفت: «فقط رفتارى آرام داشته باشید. در این صورت موفق خواهیم شد. به زودى او را درخواهم آورد.» سپس یک بار دیگر به اطراف نگاه کرد و با متانتى ظاهرى گفت: «آیا هیچیک از شما یک دختر بچهٔ کوچک دیده است؟» بزرگترها یکدیگر را نگاه کردند و قبل از اینکه زنى با همان حالت مصنوعى بگوید: «دختر بچه؟ کدام دختر بچه؟ من که ندیدم!» خاله از پسرک وحشتزده پرسید: «تو چى؟» پسرک به پالتوى چهارخانه نگاه کرد. سیاه، سفید، سیاه، سفید. سپس بدون حرف سرش را تکان داد.
هنگامىکه قطار متوقف شد، اضطرابى وجود بزرگترها را فرا گرفت که پسرک فوراً آن را حس کرد. از راهروى قطار صداى صحبت به گوش مىرسید. با آهنگى یکنواخت که کلماتى تکرارى را ادا مىکردند. تازمانى که عاقبت صاحبان صدا به کوپه آنان آمدند...
مرد اعلام حرکت قطار خود را شنید. حس مىکرد قلبش تندتر از معمول مىزند. قطار مسیر آن زمان را خواهد پیمود، اما دیگر کسى به آن کوپه نمىآید تا گذرنامه و چمدانها را کنترل کند. هنوز نمىتوانست قبول کند.
هنگامىکه کنترل گذرنامهها پایان یافت، و خاله به طرف دختر بچه رفت تا او را آزاد کند، دو مرد دیگر وارد شدند که یونیفورم آنها با مأموران قبلى متفاوت بود. بادقت به اطراف نگاه کردند و از خالهٔ دختر خواستند که چمدان حصیرى بزرگ را باز کند. البته خاله جرأت کرد بپرسد که چرا او را انتخاب کردهاند، اما از دستور سرپیچى نکرد.
پسرک باهیجان جریان را دنبال مىکرد و مرتب به پالتوى چهارخانهاى مىنگریست که روبهرویش در کنار پنجره، آویزان بود. سیاه، سفید، سیاه، سفید. هرگز پالتویى به این عجیبى که چنین جلبنظر کند، ندیده بود. پسرک عرق کرده بود و دید که بزرگترها هم عرق خود را پاک مىکنند.
بالاخره به نظر رسید که مردان یونیفورمپوش متقاعد شدهاند، زیرا در چمدانهاى حصیرى چیزى وجود نداشت که موجب اعتراض آنان باشد. کوپه را ترک کردند و به زودى به نظر رسید که قطار دوباره به حرکت درمىآید.
خاله دختر بااحتیاط به طرف پنجره رفت و پالتوى چهارخانه خود را برداشت. «تو آزادى. ما موفق شدیم.»
اما وقتى دختر حرکتى نکرد، خاله پالتوى گونى مانند را به شدت تکان داد. دختر سرش را به صندلى تکیه داده بود، نفس نمىکشبد و حرکتى نداشت. پسرک فکر کرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید. کسى تو را دستگیر نمىکند... و اگر بکند چه؟
دختر بچه سر خود را بلند کرد، موهایش را از پیشانى چسبناک کنار زد و شروع به خندیدن کرد.
پسرک نفسى بهراحتى کشید و گفت: «دخترهٔ احمق.»
نویسنده: زیگفرید ماس (Siegfried Mass)
مترجم: مهشید میرمعزی
shirin71
07-29-2011, 03:56 PM
قصهي ستارهها
قصهي ستارهها
(پارهي نخست)
يكي بود و يكي نبود.
در آن روزگارهاي خيلي پيش كه هنوز هيچ ستارهاي توي آسمان نميدرخشيد، پادشاهي بود كه با شكوه و جلالِ زيادي در آسمان، زندگي ميكرد...
آنجا، در دلِ آسمان، قصرِ سفيدِ بسيار بزرگي داشت كه دور تا دورِ آن را ابرهاي پنبهاي سفيدي گرفته بود و اين ابرها، وقتي كه خورشيد ميخواست غروب كند، رنگِ سرخ روشني پيدا ميكردند.
چه شكوهي در قصرِ او به چشم ميخورد!
چه ستونهاي مجلل و بلندي!
چه نقش و نگارهاي زريني!
پوستهاي بزرگ و پُر پشمِ خرس، تمام كفِ تالارهاي قصر را پوشانده بود و پرندههاي زيبا و مبهوتكنندهاي همهجا را در مهتابيهاي قصر نشسته بودند كه دُمشان رنگهاي بسيار قشنگي داشت و مغرورانه از وزش نسيم تكان ميخوردند.اما همهي اين شكوه و جلال يك طرف، و آن جامِ بسيار بزرگ و بسيار قشنگي كه هديهي پادشاه درياها بود يك طرف!اين جام، درخششِ نقرهفامي داشت، برق ميزد و مُدام ميدرخشيد. بالبههاي خود – كه آن را به يك طرزِ خاصي ساخته بودند – نورِ روز را ميگرفت، و شب كه ميشد، دوباره آن را به اطراف ميپاشيد.پادشاه آنقدر اين جام را دوست ميداشت كه يك غلام سياه خريده بود تا مرتب آن را پاك كند و مواظب باشد كه يك ذره گردوغبار، هيچ جايش ننشيند، دايم آن را تميز كند، دستمال بكشد و بگذارد تا جايي كه ممكن است، درخششِ صافتر و پُرشكوهتري داشته باشد... البته معلوم است كه اين كار بيااندازه سخت و طافتفرسا بود، چونكه اين جام خيلي بزرگ بود و پاك كردنش واقعاً زحمت داشت.باري، يك شب كه پادشاه از قصرش رفته بود بيرون، اتفاق وحشتناكي افتاد: غلام سياه كه تمام روز را مشغولِ پاك كردنِ جام و جلا دان آن بود، از بس احساسِ خستگي ميكرد، تكيهاش را داد به جام و خميازهاي كشيد و ... خوابش برد. و جامِ خوشگلِ بينظير، بر اثر سنگينيِ غلام سياه، از روي پايهاش لغزيد و باصداي بلندي افتاد روي زمين و تكه تكه شد.
نيوري. م.يونجي
ادامه دارد....
---------------------------------------------
* افسانهي استراليايي – به روايت: نيوري. م.يونجي كودك چهارده سالهي استراليايي - ترجمه: م. ك
برگرفته از کتاب:
افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث، 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:56 PM
قصهي ستارهها
قصهي ستارهها
(پارهي دوم)
... غلام بيچاره هم از خواب جَست و وقتي كه ديد جام پادشاه آنطور تكه تكه شده، شروع كرد به هايهاي گريه كردن، چون كه پاداشِ گناهش مسلماً غير از مرگ چيزي نبود.پس از اينكه مدتي گريه كرد، خم شد و تكههاي جام را جمع كرد و با ناراحتي همه را ريخت توي يك كيسه، به زحمتِ زياد، كيسه را كشيد لبِ مهتابي، و همهي خردهريزهاي جامِ شكسته را از آن بالا در دلِ شب خالي كرد... يعني مشت مشت، خرده شيشههاي جام را از توي كيسه بر ميداشت و توي فضا پرت ميكرد، و از زيبايي و شكوهي كه خردههاي جام به اين شبِ سياه ميبخشيد به تعجب در ميآمد.چونكه خردهها همين كه از دست غلام سياه رها ميشدند، در گوشههاي دور و نزديكِ آسمان، سَرِ جاي خودشان ميايستادند و با فروغِ تندي، در زمينهي سياه و مخمليِ شب، شروع به درخشيدن ميكرند.اين منظره آنقدر زيبا و قشنگ بود، آنقدر دوست داشتني و بُهتانگيز بود، كه وقتي پادشاه برگشت و قصرش، در مهتابي ايستاد و هاج و واج شروع كرد به تماشا، و در اين حال، اشكِ شوق توي چشمهايش جمع شده بود.البته ديگر معلوم است: شاه، غلام سياه را بخشيد و اصلاً آزادش كرد، چونكه تا آن وقت، هرگز پادشاه، منظرهي آسماني به آن قشنگي نديده بود. و از آن گذشته، از اين اتفاق كه باعثِ شكستن و خُرد شدنِ هديهي پادشاهِ درياها شده بود، خيلي هم خوشحال شد، چون ميديد كه حالا ميتواند اين زيبايي و شكوه را بين تمامِ مردمِ جهان پخش كند ... ميدانيد چرا؟ آخر اين خردههاي جام، همانهايي هستند كه امروز ما به زبان خودمان آنها را «ستاره» ميناميم!
نيوري. م.يونجي
---------------------------------------------
* افسانهي استراليايي – به روايت: نيوري. م.يونجي كودك چهارده سالهي استراليايي - ترجمه: م. ك
برگرفته از کتاب:
افسانههای هفتاد و دو ملت؛ برگردان احمد شاملو و توسی حایری؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث، 1388.
shirin71
07-29-2011, 03:56 PM
شهر فرشتگان
همینکه آخرین ردیف پله های منتهی به دالان شمالی را رد کردم، چشمم به اَلِکس افتاد. با آن قد بلند، اندام عضلانی و شکم جلو آمده اش انتهای راه پله ایستاده بود. به چپ و راست نگاه کردم. گفتم: پس ارتشی ها کجان؟ گفت: هنوز نیومدن. راستشو بخوای، فکرم نمی کنم بیان! گفتم: باید اینو به ستاد عالی گزارش می کردی. پاسخ داد: چند بار تا حالا امتحان کردم ولی فضا پر از پارازیته؛ نمی شه تماس برقرار کرد. بیا خودت امتحان کن. بیسیمش را درآورد و به من داد. بیسیم را گرفتم و چند بار امتحان کردم. به غیر از صدای ویژ ویژ چیزی نشینیدم. گفتم: لعنتیا. کار خودشونه. توی فضا پارازیت پخش کردن که نتونیم کمک بخوایم. اَلِکس پوزخند زد: یعنی تو باور می کنی که الان ارتش نمی دونه ما تو چه مخمصه ای افتادیم. گفتم: بدون ارتش خیلی نمی تونیم مقاومت کنیم. گفت: آره. همین طوره که تو می گی. گفتم: چند نفر برامون مونده؟ گفت: خودت بیا ببین. از جلو اش رد شدم. چکمه هایم روی سنگفرش کف دالان صدا می کرد و انعکاس آن همه جا می پیچید. در حال راه رفتن از شیشه های سمت راست به بیرون نگاه کردم. با اینکه کدر و خاک آلود بودند اما دشت بیرون کاملن معلوم بود. بیشتر افرادی که بیرون دار زده بودیم مرده بودند اما تعدادی هنوز تکان تکان می خوردند. هر چه پیشتر می رفتم، صدای هیاهویی که از سمت ورودی می آمد بلند تر می شد. به بچه ها رسیدم. پرسیدم چه خبر؟ لَنس گفت: خیلی یَن. جِرزی گفت: مصمم به نظر می رسن. پس ارتشی ها کجان؟ گفتم: نگران نباشین. به زودی می رسن. کافیه یه کم معطلشون کنیم. صدایی گفت: واقعن. به سمت چپم نگاه کردم. جوزِف بِلاد سیگارش را روی زمین انداخت. مسلسل h47 بدون قنداقش را برداشت و مستقیم به سمتم آمد. روبرویم ایستاد و گفت: تا کی می خواین گولمون بزنین. هیشکی به کمکمون نمی یاد. ما اینجا تنهاییم. محکم زدم توی گوشش. با خشم به من نگاه کرد. فریاد زدم: وظیفه ی دفاع به عهده ی ما سپرده شده. باید هر طور شده از اینجا دفاع کنیم. نباید بذاریم یکی از ورودی های اصلی به دست اونا بیفته. جوزِف را کنار زدم و رفتم به سمت ورودی. شنیدم که پشت سرم آرام می گفت: همه ی ما کشته می شیم. اونام مثل ما شدن. هیشکی رو زنده نمی ذارن. چند قدم که جلو تر رفتم، با صدای بلند گفتم: صف بکشین. زود باشین. هیاهو هر لحظه شدید تر می شد. گویی آن ها تصمیم خود را گرفته و پیش می آمدند. فریاد زدم: آماده باشین. حالا هیاهو ها به ابتدای ورودی رسیده بودند و سرانجام... اولین دسته یشان پیدا شد. همگی زن بودند. تنگاتنگ یکدیگر پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که در دالان درست جایِ شان نمی شد و نفرات چپ و راست کاملاً به دیوار ساییده می شدند. چیز های براق بلندی در دست شان بود. چند بار چشمم را باز و بسته کردم. سعی کردم بفهمم چیستند اما پیش از آن که فرصت کنم ناگهان همه با هم به سمتم هجوم آوردند. فریاد زدم: آتش. هیچ صدایی از پشت سرم نیامد. دوباره فریاد کشیدم: مگه نشنیدین چی گفتم؟! باز هم صدایی نیامد. به پشت سرم نگاه کردم. تمام افرادم به دو در حال فرار بودند. فریاد کشیدم: وایسین. وایسین. عَوضیا کجا دارین می رین. کلتم را در آوردم و تیری به هوا شلیک کردم. گلوله به سقف خورد، کمانه کرد و روی شیشه ی سمت چپ متوقف شد. شیشه آخ هم نگفت. به روبرو نگاه کردم. نزدیک نزدیک بودند. شروع کردم به شلیک وسط شان. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا. خشاب را عوض کردم. انگار هیچ کس را نزده بودم. به قدری عصبانی و مصمم بودند که حتا یک نفر شان هم توقف نکرد. به من رسیدند. من وسط آن ها گم شدم ولی باز هم شلیک می کردم. از پشت چیز براق تیزی روی گلویم قرار گرفت. مو هایی شرابی رنگ روی صورتم ریختند. صدایی گفت: بندازش وگرنه گلوتو می برم. ناخود آگاه اسلحه را گرفتم پشت سرم و شلیک کردم. قیژ... خون گرم پاشید روی سرم. کامِلَن گیج و منگ بودم. دست کشیدم روی گردنم. چه شیار عمیقی. تمام لباس هایم پر از خون شده بود. نمی توانستم درست نفس بکشم. چشم هایم سیاهی رفت. همین طور که بی اراده جلو می رفتم، صدا ها هر لحظه نامفهوم تر شدند. افتادم روی زمین. آن ها ریختند روی سرم. هر کس با چیزی که در دستش بود به من ضربه می زد. نور ها هر لحظه مات تر شدند.
***
بیق... بیق... بیق... بیق... سعی کردم چشم هایم را باز کنم. نمی شد. انگار با چسب به هم چسبیده بودند. خیلی تلاش کردم. اندک اندک لبه ی پلک هایم به سختی بالا می آمدند. اول دنیا کاملن مات بود اما به تدریج نور ها پر رنگ تر شدند. در اتاق سفیدی قرار داشتم که پنجره هایش پرده های کرکره ای روشن داشت. می خواستم به چپ و راستم نگاه کنم اما گردنم مثل سنگ شده بود. به شدت درد گرفت و تکان نخورد. تنها صدایی که به غیر از نفس های بلند و خِس مانند خودم می شنیدم، صدای بیق مانندی بود که به طور متناوب از سمت چپم می آمد. در اتاق که روبرویم قرار داشت باز شد. مردی در لباس آستین کوتاه سفید آمد. بدون آنکه به من نگاه کند رفت به سمت پیشخوانی که از مقابل در امتداد می یافت. در آنجا فلاسکی را برداشت و محتویاتش را درون لیوان ریخت. رو به من کرد و لیوان را به دهان برد. اولین جرعه را که نوشید، چشمش به من افتاد. یک لحظه گویی جن دیده باشد، مبهوت شد. سپس لیوان را روی پیشخوان گذاشت و به سمتم آمد. راست در چشمان من که به او می نگریستم، نگریست. آن گاه خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و فریاد کشید: دکتر... دکتر... در را پشت سرش باز گذاشت. چند بار در به هم خورد و دوباره باز شد. زن جوان عینکی ای که مو های سیاهش را پشت سرش بسته بود، همراه مرد اول وارد اتاق شد. روی من خم شد و به چشمانم نگاه کرد. دست به جیبش برد و شیء کوچکی را از آن خارج نمود. شیء را جلوی صورت من گرفت. نور زرد رنگ شدید تابید توی چشمم. چشم هایم را بستم. دوباره آن ها را گشودم. زن بشکنی زد و گفت: صدامو میشنوی؟ می خواستم دهانم را باز کنم و جوابش را بدهم اما لب هایم نیز مثل چشم هایم نمی خواستند راحت باز شوند. زن دستش را جلوی لبم گرفت و گفت: هیش... هیش... نمی خواد جواب بدی. فقط می خواستم ببینم دَرکِت سر جاش اومده یا نه. زن از رویم کنار رفت. رو به مرد کرد و گفت: بگو دکتر آلبر سریع بیاد اینجا. مرد سرش را تکان داد و به سمت در رفت. زن با صدای بلند گفت: عجله کن. سپس رویش را به سمت من کرد و گفت: خوشحالم که برگشتی. دلم برات تنگ شده بود.
مرد اول به همراه مرد چاق طاسی برگشت. مرد دوم هم رویم خم شد. نور در چشمم تابانید. بشکن زد. سپس ملافه ای را که رویم بود کنار زد. سوزنی را از جبیش در آورد و فرو کرد توی کف پایم. پایم را تکان دادم. حس درد به مانند خون گرمی که تازه داشت در رگ هایم جریان پیدا می کرد، خیلی آرام بالا آمد و به زانو هایم رسید. مرد طاس لبخند زد. دستش را آرام روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد. سپس گفت: تو خیلی خوش شانسی. فکر نمی کردم برگردی.
***
چند روز گذشت. درست یادم نمی آید، دو روز یا سه روز. هر روز زمان برایم سریع تر شد. هر روز حس درد و کوفتگی بیشتر از اعماق وجودم نعره کشید. ناراحت بودم اما زن مو مشکی که نادین نام داشت، می گفت که باید خوشحال باشم. مثل روز های گذشته اولین کاری که پس از آمدنش کرد این بود که به ملاقات من آمد. لبخند زد. گفت: فکر می کنم دیگه آماده شده باشی. امروز یه سوپرایز جالب برات دارد. از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در حالی که ملافه ای را در بغلش گرفته بود، بازگشت. چیزی داخل ملافه بود که نادین او را آرام و با احتیاط حمل می کرد. به سمت من آمد. خیلی آرام ملافه را در دستم گذاشت. گوشه اش را کنار زد. بچه ی چند ماهه ای درون ملافه بود. سرخ و سفید بود و آرام تکان تکان می خورد. چشم های کوچکش را باز کرد. همانطور که گوشه ی دستش را می خورد به من نگریست. نادین گفت: خوب این خانم کوچولو باید خوشحال باشه که مامانشو می بینه. ما هنوز براش اسم نذاشتیم. گذاشتیم تا مامانش خودش اینکارو بکنه. نادین آرام گوشه ی سرم را بوسید. گفت: خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی. راستش... راستش... ما همگی قطع امید کرده بودیم. کاملن گیج شده بودم. به نادین نگاه کردم. به بچه نگاه کردم. دوباره به نادین نگاه کردم. گفتم: این بچه ی منه. گفت: آره. عمل سختی بود. خیلی وقت بود که تو کما بودی. من خودم سر عمل بودم. هر دو تاتون خیلی شانس آوُردین. دوباره به بچه نگاه کردم. دست هایم شل شدند. ناگهان بچه را رها کردم. افتاد روی پا هایم. فریاد کشیدم. جیغ کشیدم. بلند و بلند تر. بچه شروع کرد به گریه اما من به او اهمیت نمی دادم. نادین مرا محکم گرفت. مرتب می گفت: آروم باش. آروم باش. مرد لباس سفیدی که روز اول دیده بودم در اتاق را باز کرد. همین طور مبهوت به من می نگریست. نادین رو به او کرد و گفت: پس چرا همینجور وایسادی. برو چند نفرو وَردار بیار. مرد بیرون رفت و با چند زن و مرد دیگر برگشت. یکی شان بچه را از روی من برداشت و بیرون برد. بقیه سعی کردند مرا آرام کنند اما من دست و پا می زدم و نمی گذاشتم نزدیک شوند. دستم به سر و صورت شان می خورد. آن ها محکم تر مرا گرفتند. نادین کشویی را باز کرد و شیشه ی کوچکی را در آورد. با انگشت نوکش را شکست و محتویاتش را درون سرنگی ریخت. سرنگ را سریع فرو کرد انتهای لوله ای که به دستم وصل بود. خیلی سریع همه ی دنیا شروع کرد به مات شدن.
***
وقتی بیدار شدم، نادین روی صندلی کنارم بود. دستش زیر سرش بود و داشت چرت می زد. تکان خوردم. می خواستم بلند شوم اما پا هایم خیلی ضعیف بودند. نمی شد. نادین چشم هایش را باز کرد. آرام روی من خم شد. با دو دست مرا گرفت. گفت: هیش... چیزی نیست. آروم باش. گفتم: اینجا جهنمه؟ لبخند زد. گفت: نه، برای چی اینو پرسیدی؟ گفتم: آخه... آخه... من که زن نیستم. من مردم. چطور ممکنه زاییده باشم؟! دوباره لبخند زد. گفت: تو خیلی وقت تو حالت کما بودی. اینا همش توهمه. نگران نباش. از رویم کنار رفت. زیر گونه اش را گرفت و به فکر فرو رفت.
***
_دکتر پورتر.
_آزمایشات من نشون می ده که مغز این خانم کاملن سالمه.
این یکی هم مرا خانم صدا زد. نادین رو به مرد کوتوله ی چاق گفت: می خوام چند تا آزمایش دیگه هم بکنین. می خوام مطمئن بشم که حافظش صدمه ندیده. حالا دیگر کاملن مطمئن بودم که آنجا جهنم بود. آن افراد هم وکلای جهنم بودند. آن بچه هم مجازات من به خاطر گناهانم بود. مجازات آن همه انسان که زیر دست من تلف شدند. گریه ی آن بچه، گریه ی کودکانی بود که بر مرگ والدین خود می گریستند. چرا اینقدر دست دست می کردند تا به من بگویند که مرده ام؟! اما... چرا روی تخت بیمارستان بودم؟! مگر مرده ها هم بیمار می شوند؟! مگر مرده ها هم به حالت کما می روند؟! نمی دانستم آیا این ها هم از جمله مجازات هایم بودند یا نه. مرد کوتوله ی چاق از رویم کنار رفت. گفت: شاید دستگاه ها یه چیزی رو نشون بدن. به مرد پیراهن سفید اشاره کرد. گفت: پدرو، ایشونو ببیرین. پدرو پشت تخت رفت. تخت چرخ دار شروع کرد به حرکت کردن روی زمین. مرا از اتاق بیرون برد.
***
نادین وارد اتاق شد. جسم فلزی نقره ای رنگی در دستش بود. دو دستش را به کمرش زد. رو به من گفت: هر چی آزمایش بلد بودیم روت انجام دادیم. زیر هر چی دستگاه داشتیم فرستادیمت. فکر می کنم وقتش باشه یه موضوعی رو مشخص کنیم. به تخت نزدیک شد و جسم نقره ای را جلوی صورتم گرفت. آیینه بود. به چهره ی پژمرده ی زن درون آیینه نگاه کردم. به چشمان سیاه و مو های شرابی اش نگریستم. گونه های فرو رفته و لبان خموده اش را از دیده گذراندم. نمی دانستم، آیا آیینه های جهنم هم می توانستند مثل آدم هایش شیاد باشند؟ به آیینه دست زدم. به صورت خودم دست زدم. چشم از آیینه گرفتم و به دو دستم نگاه کردم. چقدر ظریف بودند! چگونه با آن دست های ظریف آن شکنجه های هولناک را انجام می دادم؟! چگونه آن دست های ظریف، با آن کشیده های محکم که همیشه در اولین برخوردم می زدم، نمی شکستند؟! آیا این ها خواب بودند یا آنچه در گذشته می دیدم؟ نادین صبر کرد تا من خوب به زن درون آینه نگاه کنم. صبر کرد تا من خوب بتوانم واقعیتی را که باور نداشتم هضم کنم. صبر کرد تا رؤیا و کابوسم بر من مشتبه شود. صبر کرد تا تمام حقایق کابوس وار زندگیم از پس صورت پژمرده ی زن درون آیینه به من لبخند زنند. گفت: خُب، حالا باور کردی؟ وقتشه با حقیقت کنار بیای. جلو آمد. آیینه را از دستم گرفت. راست با آن چشم های مشکی گیرایش در چشمان من نگریست. گفت: تو زنده موندی. به زودی کاملن حالت خوب می شه. باید بتونی دوباره به زندگی برگردی. اون بچه به تو احتیاج داره. یعنی... بعد از پدرش... خُب اگه قرار باشه مادرشو هم از دست بده، کی رو داره که بهش اتکا کنه؟ دستش را روی صورتم گذاشت و مرا نوازش کرد. گفت: چرا یه اسم براش انتخاب نمی کنی؟ پیشانی ام را بوسید و از اتاق خارج شد. اکنون تنها بودم. تنهای تنها. به مانند تمام زندگیم. به مانند تمام روز ها و شب هایی که پس از کار به خانه باز می گشتم و در آن آپارتمان شیک مجلل، بدون همسر، بدون فرزند، بدون پدر و مادر یا حتا فامیلی که گهگداری به دیدنم بیاید، تنها با خواندن کتاب مقدس خودم را سرگرم می کردم. تنها یک نفر به آپارتمان من راه داشت. اَلِکس. می نشستیم و با هم کتاب مقدس را می خواندیم. هیچ گاه معنی جملاتش را درست نفهمیدم اما بیشتر جا هایش را از بر بودم. آری آن کتاب را می خواندم و خودم را گول می زدم. آیا به راستی ، آنچنان که به من می گفتند، من تمام آن کارها، تمام آن اعمال فجیع، تمام آن قتل ها، تمام آن شکنجه ها را برای خدا انجام می دادم؟ آیا به راستی آنچه در آن لحظه می دیدم، آن کودک، آن بیمارستان، آن زنی که مرا دوست داشت و من هرگز در زندگیم او را ندیده بودم، جزئی از مجازات دوزخم بودند؟
***
صبح شده بود. صبحی از پی آن روز های کابوس وار من. تمام شب را در فکر بودم. تمام لحظاتی که دیگر بیماران خوابیده بودند و در پس دیوار های این بیمارستان که اصلن نمی دانم کجاست، دیگر مردم خوابیده بودند یا شاید در آن ثانیه ها اشخاصی بودند که با عشق هایشان عشق بازی می کردند یا افرادی دیگر در آن دقایق غرق دعا بودند، من فکر می کردم. و اکنون زمانش رسیده بود. باید نقشه ای را که تمام شب برای خودم مرور می کردم به انجام می رساندم. باید حقیقت را می فهمیدم. باید از این کابوس دوزخی دهشت بار می گریختم. مثل همیشه آمد. قبل از آنکه به سراغ دیگر بیماران یا همکاران یا کار های دیگر خود برود به ملاقات من آمد. مثل همیشه خم شد و پیشانی ام را بوسید. گفتم: خواهشی دارم. گفت: هر چی تو بخوای. گفتم: خیلی وقته که من اینجام. می خوام اگه بشه برم بیرون. نادین پرستار ها را صدا کرد و آن ها خیلی آرام مرا بلند کردند و روی صندلی چرخ دار گذاشتند. سپس نادین خود پشت صندلی قرار گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. از دیوار های سفید و خدمه ی پُرکار و بیماران دردمند و پزشکان سفید پوش عبور داد و برای اولین بار پس از روز ها، آغوش فضای باز و خورشید تابان بر من گشوده شد. دستم را جلوی چشمم گرفتم. مدت ها بود که نور آفتاب را ندیده بودم. مدت ها بود که برگ درختان سبز را ندیده بودم. مدت ها بود که کودکانی را که در خیابان راه می رفتند و مردمی را که به سر کار می رفتند و ماشین هایی که این مردم را جا به جا می کردند و قطارشهری هایی را که از بالای سر این خیابان ها می گذشتند، ندیده بودم. و در آن لحظه بود که چشمم به منظره ای آشنا افتاد. آیا این همان جا بود که من به خوبی می شناختمش؟ آیا آن دیوار های سفید که در گذشته از پشت شان نور خیره کننده می تابید، همان دیوار ها بودند؟ آیا آن دالان ها که آنجا را از بخش های دیگر جهان جدا می کرد، همان دالان ها بودند؟ چند لحظه خیره به آن نگریستم. نادین سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: اونجا با فداکاری امثال تو و خون امثال شوهرت فتح شد. مردم دوباره آزادیشونو به دست آوُردن. هیچ کس فداکاری شما رو فراموش نمی کنه. نمی دانستم آیا در جهنم هم مثال آنچه را ما در زمین ساختیم وجود دارد؟! با انگشت به خیابان آن سوی محوطه ی بیمارستان اشاره کردم و گفتم: اونجا بستنی فروشیه. نادین گفت: درسته. گفتم: خیلی دلم می خواد یه بستنی قیفی بخورم. گفت هر چی تو بخوای و رفت. وقتش بود. با دو دست محکم لبه ی صندلی چرخ دار را گرفتم. تمام توان خود را جمع کردم. پا های چوب مانندی که نمی دانستم مال خودم است یا نه بر زمین سفت قرار گرفتند. به مانند پیرزن ها، یا شاید کودکانی که برای نخستین بار سعی می کنند از رورواَک خارج شوند، لنگ لنگان با قدم های کوتاه آهسته به راه افتادم اما پا هایم توان نداشتند. چند قدم آن طرف تر به زمین خوردم. با این وجود خودم را روی زمین کشیدم و پشت بوته ای پنهان شدم. کمی استراحت کردم. از پشت بوته خیلی آرام به صندلی چرخ دار نگاه انداختم. نادین آمد. صندلی را که خالی دید، بر جایش خشک شد. بستنی از دستش به زمین افتاد. به اطراف نگاه کرد و به سمت خیابان دوید و من دوباره پشت بوته پنهان شدم.
***
فردای آن روزی بود که از بیمارستان فرار کردم. به فروشگاه بزرگی رفته بودم و همان جا لباس هایم را عوض کرده و از در دیگری خارج شده بودم. هیچ کس متوجه نشد جز خودم. مدام خودم را سرزنش می کردم. من دزدی کرده بودم. کاری که در کتاب مقدس ممنوع بود و این آخرین بارم نبود. حالا مجبور بودم در مسیرم برای غذا خوردن، برای پول در آوردن و برای هر کار دیگری دست به دزدی بزنم. لااقل از گدایی بهتر بود و من می توانستم مسیرم را ادامه بدهم. به طرف آنجا می رفتم. شهر فرشتگان. آنجا جایی بود که من باید جواب تمام سؤالاتم را می یافتم. اما اگر راهم نمی دادند چه؟ اگر آنجا شهر فرشتگان بود، پس اینجا حتمن سرزمین گمراهان بود و گمراهان را راحت به شهر فرشتگان راه نمی دادند. در هر حال چاره ای نداشتم و باید به راه خود ادامه می دادم. شاید اگر آنجا دوزخ بود و من، مردی که به زنی تبدیل شده بود، داشتم تقاص گناهانم را پس می دادم، شاید، شاید در این دوزخ قوانین دیگری حاکم می بود و چنین نیز شد. به راحتی از یکی از دالان های ورودی عبور کردم. در واقع تمام مردم به مانند من آزادانه حق عبور و مرور داشتند. دیگر بازرسی ای نبود. دیگر تفتیش عقایدی نبود. دیگر نباید حتمن جور خاصی لباس می پوشیدی. همه با هم برابر شده بودند و من با چشمان از حدقه درآمده به تمام این ها می نگریستم و عبور می کردم. از دالانی که برایم بسیار آشنا بود عبور کردم و وارد شهری شدم که تمام عمر در آن زندگی کرده بودم. تمام آن خیابان ها و کوچه ها و آن سقف عریض بلند که بالای شهر فرشتگان را از آسمان جهان جدا می کرد را به خوبی می شناختم. اما شهر تغییر کرده بود. در گذشته چنان نور تابانی از سقف مدور آن که تا روی دالان های ورودی امتداد می یافت به بیرون می تابید که هیچ کس از درون شهر جهان بیرون و آسمان آبی را نمی دید اما در عوض هر کس از بیرون، حتا در روز، شهر فرشتگان را کاملن تابان می دید. شهر فرشتگان را اینگونه ساخته بودند که براستی شهر نورافشان فرشتگان به نظر برسد. اما آن روز چنین نبود. همه می توانستند آسمان آبی را ببینند. همه می توانستند به هر کجا که می خواهند بروند. همه می توانستند هر جور که می خواهند لباس بپوشند. هر چیز که می خواهند بخورند و هر کار که می خواهند بکنند. مدتی مبهوت این مناظر بودم که فرد آشنایی را دیدم. فردی که قبلن رئیس کتابخانه ی شهر فرشتگان بود. فردی که قبلن تاریخ شهر فرشتگان را مطابق دستورات ستاد عالی می ساخت. بار ها خود من دستورات ستاد عالی را برای او آورده بودم. چند جوان پشت سرش راه می رفتند و او به سمت محل کار خود می رفت. به دنبال آن ها به راه افتادم. مرتب به اطراف اشاره می کرد و راجع به شهر توضیحاتی می داد. سعی کردم آهسته آهسته به آن ها نزدیک شوم و بفهمم راجع به چی صحبت می کنند. وقتی به کتابخانه رسیدیم کاملن جزء آن جمع شده بودم. رئیس کتابخانه می گفت: پس از مرگ رئیس بزرگ که همه ی جهان را برای آخرین بار متحد کرد، مردم آزادی های خود شان را بیشتر طلب کردند اما نظامیان اطراف رئیس بزرگ که نمی خواستند قدرت شان را از دست بدهند، دست به کودتا زدند. از آنجا که آن ها نمی توانستند تا ابد با مردمی که اطراف شان را گرفته بودند با روش حکومت نظامی برخورد کنند، تصمیم گرفتند بیشتر مردم و تمام طرف داران آزادی را از پایتخت بیرون کنند. دور شهر حصار کشیدند و حتا سقف برایش گذاشتند. سلاح های قدرتمند در اطراف شهر قرار دادند در حالی که خارج از شهر هیچ کس حق نداشت سلاح داشته باشد. از آن به بعد نام اینجا را شهر فرشتگان و سرزمین های بیرون را جایگاه گمراهان نامیدند. تنها راه های ارتباطی شهر فرشتگان و سرزمین گمراهان چند دالان بود که به شدت مراقبت می شد. بر شهر فرشتگان ستاد عالی حکم می راند. هیچ کس خارج از شهر فرشتگان حق نداشت سلاح داشته باشد. هیچ کس حق نداشت ساختمان بلند داشته باشد تا در پس آن اعمال خویش را مخفی کند. مردم بیرون شهر فرشتگان به اهالی داخل مالیات می پرداختند و می بایست پیرو قوانین شهر فرشتگان باشند. تمام مردم می بایست یک شکل لباس بپوشند. یک شکل غذا بخورند. یک شکل عبادت کنند. یک شکل شادی کنند. حتا انتخاب همسر و تعداد بچه هایی که هر زوج می توانست داشته باشد... دیگر تحمل شنیدن حرف هایش را نداشتم. از آن جمع جدا شدم. آیا واقعیت داشت؟! آیا شهر فرشتگان به دست گمراهان افتاده بود؟! چشمم به کامپیوتر های مجانی کتابخانه افتاد. پشت یکی از آن ها نشستم. اگر شهر هنوز در اختیار ستاد عالی بود، باید تمام اطلاعات درون شبکه های اطلاعات مطابق میل ستاد عالی می بود. شروع کردم به جستجو. وقتی چشمم به تاریخ سقوط شهر افتاد با دو دست سرم را گرفتم. چند لحظه مبهوت بودم اما چیز های دیگری هم بود که حتمن باید می فهمیدم. اسم خودم را جستجو کردم. تاریخ وفاتی که مقابل اسمم نوشته شده بود با تاریخ سقوط شهر یکی بود و عکسی که در مقابل اسمم بود، عکس قهرمانی که من، مأمور ویژه ی ستاد عالی را کشته بود، آن عکس، آن عکس، عکس زنی که یکی از وفادارترین اشخاص به شهر فرشتگان را کشته بود و اسمش در تاریخ به عنوان قهرمان ثبت گردیده بود، آن عکس، عکس زنی بود که من آن روز، در بیمارستان، در آیینه ای که در دست نادین قرار داشت دیده بودم. چطور ممکن بود؟ شاید تمام این ها خواب بودند؟ شاید کابوس بودند و من در کابوس تقاص گناهانم را پس می دادم. چطور می توانستم مالک جسم زنی باشم که خودم را کشته بود. گیجاویج از پشت کامپیوتر بلند شدم. لنگ لنگان به سمت حوض وسط محوطه ی کتابخانه رفتم. نشستم و با دست سرم را محکم گرفتم و آن گاه بود که صدای آشنایی را از کنارم شنیدم. آرام به پشت سرم نگاه کردم. خودش بود. همان که قبلن مقام مرا می خواست. همان که بار ها سعی کرده بود مرا از چشم ستاد عالی بیندازد و جای مرا بگیرد. جوزِف بلاد بود. از مردی که کنارش بود و با او گفتگو می کرد جدا شد و به سمت دفتر کتابخانه رفت. آرام و بی صدا پشت سرش حرکت کردم. داخل دفتر کتابخانه شد و در را پشت سرش بست اما نمی دانست که من، مأمور ویژه ی ستاد، تمام سوراخ سنبه های شهر فرشتگان را مثل کف دست بلد بودم. رفتم بالای دیوار و از جدار باریک کنار دفتر به داخل نگاه کردم. جوزف به مردی که کنارش بود می گفت: وظیفه ی اینجا با توئه. مراقب باش که کارتو درست انجام بدی. مرد پاسخ داد: تو مطمئنی ما موفق می شیم؟ جوزف گفت: حتمن. بین سران شورش اختلاف اُفتاده. علت پیروزی اونا این بود که ارتش از ما حمایت نکرد. اما حالا تمام ارتشی ها می دونن که حکومت کی به نفعشونه. ما دوباره قدرتو به دست می گیریم و این بار تمام طرف داران آزادی رو قتل عام می کنیم. مرد گفت: اما... اما اگه یه نفر از نقشمون مطلع بشه چی؟ جوزف پوزخند زد و گفت: هِه... مطلع بشه چکار کنه؟ بره به کی بگه؟ به پلیس؟ دادگاه؟ ارتش؟ ما همه جا آدم داریم. قبل از اینکه بتونه کاری کنه جونشو از دست می ده. جوزف از مرد جدا شد و به سمت در رفت. سریع از دیوار آمدم پایین و قبل از اینکه مرا ببیند از آنجا دور شدم. از کتابخانه خارج شدم. وارد کوچه ی روبرو شدم. آنجا نشستم و چون کودکی که متعلق به زنی بود که مرا کشته بود، گریه کردم. به حال خودم گریه کردم. به حال دوستانم که می خواستند باردیگر حکومت گذشته را برگردانند گریه کردم. به حال مردمی که مدتی در بین شان زندگی کرده بودم و اکنون قرار بود تعداد زیادی شان کشته شوند گریه کردم. به حال تمام جهانیان و تمام انسان هایی که نسل اندر نسل در این کره خاکی زیسته بودند گریه کردم. حالا واقعیت را می دانستم. حتمن مجازات من این بود که در قالب زنی که خودم را کشته بود، به دست همقطاران سابق خود کشته و یا دستگیر شوم. شاید آن شکنجه هایی که نسبت به دیگران اعمال می کردم، اکنون قرار بود نصیب خودم شود و در پایان همان دوزخی که از آن می گریختم، انتظارم را بکشد. شکنجه گردم به جرم قتل خودم. اعدام گردم به جرم قتل خودم. اما آیا تمام آن ساعاتی که کتاب مقدس را می خواندم، تمام آن کلماتی که طوطی وار زیر لب زمزمه می کردم، آیا در تمام آن ها چیزی نبود که اکنون به کارم آید؟ جرقه ای در ذهنم زد. این تنها راه نجاتم از آتشی بود که به نامم رقم خورده بود، شاید، شاید خدایی که تمام عمر زمزمه اش می کردم اما ذره ای او را نمی شناختم بر من رحم آورد. باید عجله می کردم. اصلن نمی دانستم که چقدر زمان دارم. با تمام قدرتی که در پا های ضعیفی که متعلق به خودم نبود سرغ داشتم، دویدم، فرار کردم، گریختم. از شهری که تمام عمر وفادارانه به آن خدمت کردم بودم، آن چیز که همیشه به ما می گفتند مظهر روشناییست اما اکنون از هر تاریکی ای تاریک تر می نمود، گریختم. به جای اولم گریختم. همان جا که نخستین بار در هیأتی تازه، چشمان تازه ام را در آن بر این جهان کثافت گشوده بودم. به بیمارستان برگشتم. آن کودک، حالا می خواست کودک هر کس حتا کودک قاتلم هم باشد گناهی نداشت. او هیچ گناهی نداشت. شب بود. پاورچین پاورچین به سمت اتاق کودکان رفتم. اما... آنجا پر از بچه بود. کدام شان را باید نجات می دادم. کدام شان متعلق به آن زن بود. شاید باید همه یشان را نجات می دادم اما چگونه؟ و آن وقت بود که او دوباره به کمکم آمد. گفت: می دونستم که دوباره برمی گردی. سراسیمه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نادین لبخند زد. گفت: هیچ مادری بَچَشو رها نمی کنه. به سمتش رفتم. گفتم: باید فرار کنیم. دوباره لبخند زد. گفت: کجا فرار کنیم. گفتم: هر جا که بشه. دور و دور تر. فرقی نمی کنه، فقط باید فرار کنیم. مثل همیشه با مهربانی گونه ام را بوسید. گفت: بهتره با من بیای. می ریم خونه ی من. مثل گذشته با هم شام درست می کنیم. رفت و یکی از بچه ها را برداشت و در آغوش من گذاشت. من هرگز تا آن لحظه کودکی را در بغل نگرفته بودم. شاید تنها یکبار و آن هم همین کودک بود. گفتم: خونت کجاست؟ چقدر از اینجا دوره؟ گفت: یادت رفته؟ خونه ی من همین پشته. از کوره در رفتم: اینجا که خیلی نزدیکه. ما باید تا می تونیم از اینجا دور بشیم. صدایی گفت: دور بشین! کجا می خواین برین؟ من و نادین برگشتیم و آن وقت چه کسی را دیدم؟ کسی که زمانی تنها دوست یا شاید تنها نیمه دوست من بود. اَلِکس. نادین عصبانی به سمتش رفت و گفت: آقا، اینجا ورود ممنوعه. لطفن... حتا نتوانست جمله اش را تمام کند. گلوله ای بی صدا که از کلتی بی صدا در می آمد پیشانی اش را سوراخ نمود. افتاد روی زمین. خون از پیشانی اش جاری شد. او مرا دوست داشت و بسیار خوب می شناخت اما من حتا فرصت نکردم نام فامیلش را بپرسم. فرصت نکردم که بدانم با آن زنی که مرا کشته بود و من اکنون در قالب او بودم چه رابطه ای دارد. فرصت نکردم که به او بگویم که برای اولین بار در زندگیم وقتی صدای زنی را می شنوم قلبم به تپش می افتد. او رفت. برای همیشه رفت. رو به اَلِکس کردم و سرش فریاد کشیدم: این چه کاری بود که کردی؟ گفت: هیش... هیچی نگو. رفتم طرفش. لوله ی صدا خفه کن کلت را گرفت سمتم. ایستادم. از جان خودم هراسی نداشتم اما نمی خواستم آن کودک را هم بکشد. می دانستم که اصلن قلب ندارد. گفت: می تونم تو رو هم همین الان به دَرَک واصل کنم اما مرگ برای تو خیلی کمه. خیلی کم. کاری که تو با من کردی مستحق بد تر از این هاست. زود باش راه بیفت. از بیمارستان خارج شدیم. من جلو می رفتم و اَلِکس اسلحه به دست پشت سرم می آمد. اندکی که راه رفتیم و با شناختی که از او داشتم، دانستم که اعصابش آرام تر شده پرسیدم: مگه من با تو چکار کردم؟ گفت: تو تنها دوستی رو که در زندگی داشتم ازم گرفتی. گفتم: منظورت تونی آدامزه؟ گفت: آره عوضی. تو بودی که اونو کشتی. همین که دیدمت شناختمت. می تونستم همون موقع بکشمت اما گذوشتم ببینم چکار می خوای بکنی. حالا که فهمیدم دنبال چی می رفتی، برای آزارت بهونه ی خوبی به چنگ آوردم. گفتم: منظورت این بچه ست، آره؟ پوزخند زد: آره. آدم باهوشی هستی. بایدم باشی. یه احمق هیچ وقت نمی تونست تونی رو بکشه. گفتم: تونی، درست شنیدم؟ گفت: آره. کَرَم هستی نه؟! ایستادم. برگشتم و راست در چهره اش نگریستم. گفتم: منظورت اینه که من خودم رو کشتم درسته؟! اسلحه را به سمتم گرفت و فریاد کشید: خفه شو عوضی. هیچ وقت به خاطره ی اون توهین نکن. اون یه قهرمان بود. گفتم: قهرمانی که وقتی دستات می لرزید و نتونستی پسرعموتو که از دستورات ستاد عالی اطاعت نمی کرد بکشی، اسلحه رو از دستت گرفت و اون به جات ماشه رو چکوند. قهرمانی که وقتی اختلاست رو شده بود و ستاد می خواست بیرونت کنه به دادت رسید و همه ی مدارکو دَستکاری کرد. چه کسی غیر از من و تو اینا رو می دونه؟ این منم. من خود تونی ام. دیدم که بر جا خشک شده بود. دیدم که اسلحه اش آرام پایین آمد. گفتم: وقت ندارم که برات توضیح بدم چرا این بلا به سرم اومده. الانه که بچه ها شروع کنن. قبل از اینکه آتیش بازی شروع بشه باید این بچه رو به جای امنی ببرم. به سمتش رفتم. یک لحظه با دست آرام صورتش را نوازش کردم. سپس سریع از کنارش رد شدم و شروع به دویدن کردم که... سینه ام از جا در رفت. افتادم روی زمین. می خواستم فریاد بکشم اما صدا از گلویم بیرون نمی آمد. اَلِکس آمد به سمتم. لوله ی کلت را گرفت روی بدن من و چند بار پشت سر هم شلیک کرد. هر بار تمام بدنم را رعشه فرا گرفت. اَلِکس به اطراف نگاه کرد. به ناگاه شروع کرد به دویدن. نمی توانستم ببینم به کدام سمت می رود.
و هم زمان با آن لحظات که آخرین ذرات وجودی ام از جسمی که متعلق به خودم نبود خارج می گشت، من به آن کودک نگریستم. در گوشه ی پیاده رو افتاده و بی اختیار گریه می کرد. هیچ کس نبود که به کمکش بیاید. هیچ کس نبود که اشک هایش را پاک کند. هیچ کس نبود که گونه اش را نوازش کند. او هیچ کس را نداشت. حتا نام هم نداشت. آیا سرنوشت او می توانست بهتر از من باشد؟
علی پاینده جهرمی
shirin71
07-29-2011, 03:57 PM
دو نیمه
هنوز هم باورم نمیشود یعنی میشود دنیا اینهمه کوچک باشد؟ راست گفتهاند که کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم چرا.درست نمیدانم. یادم نیست چه روزی و چه ساعتی بود. فقط یادم مانده هوا ابری بود توی یکی از همین روزهای پاییز بارانی مشکی پوشیده بودم با یک شال آبی فیروزهای عجله داشتم و مثل همیشه سرم پایین بود اما نمیدانم چه شدکه یک دفعه سرم رابلند کردم و او را دیدم از پشت سر هم فقط با یک نگاه میتوانستم بشناسمش. خودش بود. داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.اینکه آرش، آرش پور فرخ اینجا، توی این خیابان، توی این کوچه آن هم درست روبه روی در ورودی ساختمان ده طبقهای که من پنج سال بود تک و تنها در طبقه چهارمش زندگی میکردم دنبال چه میگشت را فقط خدا میدانست؟ اینکه من چرا باید بعد از این همه سال دوباره این طورغیر منتظره او را درست جلوی در ورودی خانهام ببینم از آن اتفاقهای نادری بود که نمیدانم اسمش را چی باید گذاشت.کسی که حاضر بودم جانم را برایش بدهم کسی که آنهمه دوستش داشتم و او آنهمه آزارم داده بود کسی که درست در لحظهی آخر مرا نخواسته بود و رفته بود جلوتر از من با گامهای بلند مردانه قدم برمیداشت و من نمیتوانستم یک لحظه ازاو چشم بردارم. چشمهایم دودو میزدکه یک لحظه فقط یک لحظه سرش را برگرداند تا بتوانم توی صورتش نگاه کنم.آن روز وقتی فهمیدم با آن همه بلاهایی که برسرم آورده هنوز هم دوستش دارم دردی توی تنم پیچید و چیزی میان سینهام فرو ریخت.شش سال گذشته بود شش سال از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم. روزهای آخر دیگر مرا نمیدید اصلاً نمیخواست که ببیند. چشمهایش را به روی همه چیز بسته بود و فقط یک حرف میزد من و تو به درد یکدیگر نمیخوریم آزاده. نمیتوانم، نمیخواهم، نمیشود که با هم باشیم. شاید هم همبازی دوران بچگیاش را پیدا کرده بود و حالا دیگر به من احتیاجی نداشت.به همین سادگی یک روز مرا خواسته بود به من دل بسته بود سر راهم سبز شده بود و من وقتی به خودم آمده بودم که عاشقش بودم. عاشق همه چیزش. عاشق آن چشمها و آن نگاههای پررمزو رازش عاشق قهر و آشتی کردنش، عاشق زورگفتن و امر و نهی کردنش به من، اینکه همیشه او که مرد است حرف آخر را بزند و من هم همانطوری باشم که او میخواهد و به قول خودش اینهمه او را حرص ندهم. آنطوری که او میخواهد لباس بپوشم، آنطوری که او میخواهد راه بروم، آنطوری که او میخواهد حرف بزنم و درست همانی شوم که او میخواهد.دفعهِی اولی که دیدمش خوب یادم هست. هشت سال پیش دانشجو بود ریاضی میخواند ریاضیات محض. خانوادهاش شهرستان بودند و او تنها زندگی میکرد. توی ایستگاه نشسته بودم و منتظر.او کمی آنطرفتر ایستاده بود و زل زده بود به من یک لحظه از من چشم برنمیداشت جوری نگاه میکرد که اولش فکرکردم مرا با کسی عوضی گرفته.از آن روز هرجا که میرفتم جلوی راهم سبز میشد هر چقدر بیمحلی میکردم فایدهای نداشت عزمش را جزم کرده بود که با من باشد چرایش را نمیدانستم هنوز هم نمیدانم. میگفت من شبیه همبازی دوران بچگیاش هستم. میگفت قیافهی من برایش آشناست انگار خیلی وقت است که مرا میشناسد اما من این حرفهایش را جدی نمیگرفتم میگذاشتم به حساب زبانبازی و به قول مردها مخزنی.اما وقتی آن روز توی پارک عینکم را از روی چشمهایم برداشت و دستش را گذاشت زیر چانهاش و خیره شد به من توی چشمهایش چیزی بود یک حالتی بود که هیچوقت ندیده بودم برای همین هم باورم شد راست میگویدکه مرا یک جایی دیده، شاید توی خواب شاید هم به قول خودش توی بچگی. میگفت عینک که میزنی شبیه بچه مدرسهایها میشوی. اصلاً عینک به تو نمیآید. وقتی با منی عینکت را بگذار توی کیفت. من هم با اینکه چشمهایم خیلی ضعیف بود و عینکم را که بر میداشتم همه جا را تار میدیدم و سردرد میگرفتم ولی حرفش را گوش میکردم و آن همه سردردهای وحشتناک را به جان میخریدم. تا اینکه سردردهایم بیشتر شد و نمره عینکم یک شماره بالاتر رفت برای همین هم قرار شد با هم به عینکسازی برویم تا خودش برایم فرم عینک انتخاب کند ولی فایده نداشت بعد از یک ساعت که توی عینکسازی معطل شدیم و کلی فرمهای رنگارنگ و جورواجور را امتحان کردم آقا به این نتیجه رسید که بیفایده است بهتر است من به جای عینک لنز بذارم و خلاص. فکر میکنم همبازی دوران بچگیاش همانی که مرا با او عوضی گرفته بود عینک نمیزد.من هم حرفش را گوش کردم و دیگر هیچوقت عینک نزدم. آنقدر دیوانهاش شده بودم که برایش نقش بازی میکردم نقش همانی که میگفت شبیه من بوده و حالا دیگر نیست نمیدانم شاید مرده بود شاید هم همهی این حرفها برای فرار از یک واقعیت بود آخر کسی مثل آرش نمیتوانست با این واقعیت کنار بیاید که یک مرد میتواند دختر مورد علاقهاش را یک روز آن هم خیلی اتفاقی توی خیابان میان آن همه مسافری که بلیط به دست منتظر اتوبوس نشستهاند ببیند به او شماره بدهد و بعدش هم باقی قضایا.... اما من خیلی راحت میتوانستم بگویم این شرایط است که تعیین میکند ما آدمها چطور رفتار کنیم یا راحتتر از آن میتوانستم به تقدیر و سرنوشت متوسل شوم. وقتی با او راجع به قراردادهای اجتماعی حرف میزدم چشمهایش گرد میشد و میگفت این چیزی که تو میگویی یعنی هیچ قانونی مطلق نیست خیلی چیزهایی که الان هست معنیشان را از دست میدهند اصلاً همه چیز میرود زیر سئوال. اما من توی چشمهای آرش نیمهیگمشدهی خودم را میدیدم همین برایم کافی بود تا با او باشم خیلی غصهی اینکه چرا ما باید اینطوری سر راه هم قرار بگیریم را نمیخوردم، از بچگی عاشق داستانهایی بودم که میگفتند همهی آدمها یک نیمهیگمشده دارند که تا ابد به دنبال آن نیمه میگردند.ولی مگر میشد با آرش از این جور بحثها کرد منطق ریاضی او این چیزها را تاب نمیآورد برای هر اتفاقی دنبال استدلال و دلیل منطقی بود. وقتی به همهِی این چیزها بدگمانی و وسواسی بودن او را هم اضافه میکنم دیگر نمیتوانم قصههایی را که راجع به شباهت من با آن همبازی دوران کودکی اش تعریف میکرد، باور کنم. یکبار از من پرسید راستش را بگو اگر یکروز آن چیزی را که میگویی نیمهی پنهان، یا چه میدانم نیمهی گمشده همانی که توی چشمهای من دیدی را توی چشم یک نفر دیگر هم ببینی چه؛ آنوقت چه میکنی؟بعضی وقتها دلم برایش میسوخت همه چیز را میپیچاند و سخت میگرفت؛ شاید فقط به این خاطر که توی دنیای او جایی برای شهود وجود نداشت. امروز موقع بالا آمدن از پلهها باز هم او را دیدم از وقتی که فهمیدم او هم توی این ساختمان زندگی میکند دیگر محال است سوار آسانسور شوم فکر روبهرو شدن با او آنهم توی آن جعبهی آهنی دیوانهام میکند همینطوری هم توی آسانسور نفسم بند میآید و تپش قلب میگیرم. مثل اینکه او هم خیلی دوست ندارد سوار آسانسور شود البته برای او که طبقهی دوم است خیلی هم فرقی نمیکند.کیف چرم قهوهای دستش بود کت و شلوار مشکی پوشیده بود چقدر بهش میآمد آنوقتها هیچوقت کت نمیپوشید جرأت نکردم توی چشمهایش نگاه کنم چند تار مو روی شقیقهاش سفید شده بود. قیافهاش مردانه شده.آنوقتها خیلی لاغر بود اما حالا چهار شانه است و قدش بلندتر به نظر میرسد. از دور که دیدمش دلم لرزید. همان چشمها، همان نگاهها. جوری نگاهم کرد که یک لحظه همهی بدیهایش را فراموش کردم حتم دارم میداند چه به روزم آورده. میداند اگر بخواهد تا آخر دنیا هم میتواند مرا دنبال خودش بکشاند برای همین هم برگشته.اما من محلش نمیدهم.اصلاً محلش بدهم که چه؟ وقتی بیخبر مرا تنها گذاشت و رفت باید فکرش را میکرد. باید میفهمید که یکروز دلتنگ میشود و میخواهدکه برگردد. مگر من دلتنگ نشدم. مگر من اشک نریختم؟ یکماه تمام کارم شده بود گریهزاری. توی چهرهی همهی مردهای دنیا فقط او را میدیدم و بس. آخرسر هم به خیال اینکه او را فراموش کنم زن فرهاد شدم و از چاله به چاه افتادم. خیلی سخت بود نمیتوانستم با کسی که هیچ احساسی به او نداشتم زندگی کنم. داشتم دیوانه میشدم اما فرهاد به طلاق راضی نمیشد فکر میکرد اگر بچهدار شویم همه چیز درست میشود اما نشد، دوبار حامله شدم و هردوبار شش ماه نشده، بچهام سقط میشد. دکتر میگفت رحم شما خیلی ضعیف است نمیتواند ُنه ماه تمام بچه را نگه دارد. همین که بچه رشد میکرد و شروع میکرد به وزن گرفتن، سقط میشد اما من میدانستم همهی اینها تاوان گناهی بود که کرده بودم. گناه باکره نبودن. من قبل از این که با فرهاد ازدواج کنم باکرهگیام را از دست داده بودم این را فقط خودم میدانستم، هیچوقت نگذاشتم فرهاد از این ماجرا بویی ببرد. انگارکه من لیاقت مادر شدن را نداشتم. فرهاد هم وقتی دید ما نمیتوانیم بچهدار شویم این خانه را به نامم زد و از هم جدا شدیم. شاید فکر میکرد اینطوری دیگر دینی به گردنش نیست . اما من تا آخر عمر مدیون و شرمنده اویم.شاید اگر آرش نبود حالا من هم مثل همهی زنهای دنیا با شوهر و بچههایم زندگی میکردم.شش ماهی میشود که ما با هم همسایهایم. هر روز یکدیگر را میبینیم بیآنکه چیزی بگوییم یا حتی بههم نگاه کنیم. نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد ولی یک چیز را خوب میدانم که دوستش دارم، که عاشقشام، که اشتباه نکردهام و پشیمان نیستم از اینکه روزی با او بودهام بدون آنکه زنش باشم.نمیدانم ایندفعه مرا با که عوضی گرفته؟ آدرس خانهام را از کجا پیدا کرده؟ اصلاً اینهمه وقتش را صرف کرده که چه؟ که بیاید و با من همسایه شود؟ خوب آخرش که چه، که مهر سکوت بر لب بزند؟ چه چیز را میخواهد ثابت کند؛ که آدم دیگری شده، که باورش شده توی این دنیا بعضی اتفاقها را نمیشود با عقل و منطق آدمیزاد توضیح داد و تفسیرکرد. هه، نوشدارو بعد از مرگ سهراب. شاید هم منتظر است تا من قدم پیش بگذارم. یک وقتی آرزویم این بود که زنش باشم؛ خانم خانهاش، مادر بچههایش، اما حالا دیگر به این چیزها فکر نمیکنم همان اسم فرهاد توی صفحهی دوم شناسنامهام برای هفت پشتم بس است. امروز همهی اسباب و اثاثیههایم را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم. اسبابم زیاد نبود. عادت ندارم چیزهای اضافه دور خودم جمع کنم. از اینکه دور و برم شلوغ باشد بیزارم. به بنگاهی سرِ کوچه سپردهام یک مشتری خوب برای خانهام پیدا کند. میروم شمال پیش مادرم.توی محوطه روی نیمکت نشستهام. فردا از اینجا میروم ولی با او چه کنم؟ نمیتوانم از او دل بکنم نمیدانم از رفتن من چه حالی میشود؟یکدفعه او را میبینم که از دور پیدایش میشود. به ورودی ساختمان که میرسد یکی از پشت سر صدایش میزند: ساسان،ساسان جواب نمیدهد. من همینطور هاج و واج ماندهام مردی که این چندوقت بارها او را با آرش دیدهام میدود جلو و ایندفعه فریاد میزند آقای ساسان پدرام.آقای پدرام برمیگردد و به طرفش میآید با هم خوش و بشی میکنند. روی شانهاش میزند و با هم میروند توی ساختمان. ساسان میرود تو، اما آرش هنوز هم آنجاست دارد مرا نگاه میکند؛ با همان بلیط اتوبوسِ در دستش. دیگر چیزی نمیبینم.
گلناز بخشی
shirin71
07-29-2011, 03:57 PM
جهانِ خودبسنده
میدونی چيه، جهان؟ شايد تو به اين چيزهایی كه من میگم و مینويسم بخندی. میدونم كه میخندی. لااقل قبلنا كه میخنديدی. بعد از اين هم خوب بخند که از لج تو و اون كسي كه میخوای خوشبختش كنی، كه میكنی، میخوام تا قيامِ قيامت همينجوری بنويسم. یهجوری بنويسم كه فقط خودم بفهمم و چند تا از رفیقهام. همونجوری كه توو تريای دانشكده با هم حرف میزديم. انگار فقط خودمون میفهميديم و آقا كريم، نظافتچی تريا. اون رو که یادت هست؟ هان؟
اون موقعها، شماها چون از حرفهامون سر که هیچی، در هم در نمیآورديد، هميشه پشت سرمون، بعضی وقتها هم توو روی خودمون، بهمون میخنديديد و یواش از توو سايهمون رد میشديد و میرفتيد سر كلاس. كلاسهايی كه من اصلا دوست نداشتم سر هيچ كدومشون، آفتابی كه سهله، مهتابی بشم. نفسم میگرفت. دست خودم نبود. يهجورهایی توو تريا نشستن و فکزدن و سیگار کشیدن رو آدمیزادیتر از نشستن سر كلاس بتن و فولاد و ترافيك میدونستم. هنوز هم میدونم. گور بابای همهشون و تو و من.
جهان! اين حوض رو میبينی؟ من توو دنیا حداقل از این حوض خوشبختترم. دیگه منتظر هیچی نیستم. بدبخت رو نیگا! لب به لب پُره لجنه. آبش سبز شده. راكده. اما بو نمیدهها. بو کن. صبح تا شب همهی قطرههای اين حوض، با همهی حضور ميليوني، نه! ميلياردیشون، منتظرنشستهند، زل زدهند به آسمون. مثل تو. مثلِ...، ای بابا. تمام سهمشون از دنيا عكس يه ساختمون توسری خورده و دو تا درخت كاج و چند تا تكه ابره كه وقتي يه باد بياد، نه ابرها براشون میمونه و نه كاجها دیگه همون کاجهان. امان از اون روزی كه بارون بباره. آسمون خودش رو قاطی تنهايي حوض میكنه و اون وقته كه عکس آسمون و ساختمون و هر چیز دیگهای که توو حوضه، میره اونجايی كه نبايد بره. نمیباره که لاکردار. میباره؟! اصلا چه فرقی میکنه؟
میخندی؟ دیدی گفتم؟! حق داری. منِ خر رو بگو که تو رو كشوندم و آوردم تا اينجا، یعنی خودت اومدیها، اون وقت، باز هم دارم ارهگوزهای خودم رو میكنم. حق داری. نه! نداری. چه میدونم؟ اَه!
نه، جهان؟ جون مادرت؟ كی با اين حرفها یه نون بربری میذاره تو سفرهی آدم؟ اصلا کدوم حرفها؟ هان؟ خوبكردی كه همون سالهای دانشكده رفتی سر كلاسِ مقاومت و متره و منابع طبيعي. اين سهتا رو خوب يادمه. سهتایی، سهتا هفت، توی يه ترم گذاشتند تو كارنامهَم و بعدش هم خداحافظِ شما. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. همون سهتا هفتي كه اون الاغهایی که درسش میدادند، برای تو يه «يك» ناقابل هم كنارش گذاشتند. خداییش اين يكها بیربط به گذشتن مسير زندگیت از جادهی استنفورد نبود، انگار. بیربط و باربطش اصلا به من ربطی نداره. هرچي بود، برای ما نبود. وقتي هم بود، تنها بود. يه چيزی بود كه اگه جلو بچه بذاری قهر میكنه. «یک» رو میگم. حالیته؟
جهان! رييس استنفورد نذر 206 فیلی داره؟ رضا هم كه پارسال كريسمس اومد، يه 206 فيلی داشت. مثل تو. کاری به ماشینش ندارم اما دَمش گرمه. بچه با معرفتیه. من رو با خودش برد گردوند.
همينجوريه ديگه. اين سالها، شماها 206 فيلي داريد، من هیچی. چند سال بعد، شماها خونه داريد، زن و بچه داريد، حداقل تو يكي داری، باز من هیچی ندارم. هزار سال دیگه هم برای من همین بساطه.
چهطور میشه که تو با یه تصوير خوشگل از آيندهای که هنوز نیومده اما برای تو خونه و ماشين و كار خوب و پر درآمد داره، قاپ دختری رو میدزدی كه يه زمانی من دوسِش داشتم؟ خيلي هم راحتتر از اون چيزی كه یه روزی تو تنهايیهام فكرش رو میكردم. دَمت گرم. دمش گرم. دمم ...
نگم دمت گرم؟ بس چي بگم؟ وقتي عقد محضری كرديد، برای عروسي جا رزرو كردی، خرج عروسی رو پیشپيش دادی ... توکه ندادی، بابات داده. ديگه جایی برای دوست داشتن من نمیمونه. کی بهم گفته؟ به تو چه! چه فرقی میکنه؟ تو اصلا فکر کن خودش گفته.
جهان اين چيزها گفتن نداره. اما به خدا، من هنوز هم دوسش دارم. کَرَمت رو شکر، خدا. نمیدونمها. اما شبی نيست كه خوابش رو نبينم ... هههه ... آخه يكي نيست به من بگه: «الاغ! اگه خودت میدونی كه گفتن نداره، پس چرا داری میگی؟» اما باید گفت. نگم دق میکنم.
جهان! اين نيمكت، اين چمن، اين درختها، این پاییزِ لعنتی، تو رو ياد چيزی نمیندازه؟ اين كبوترهايی كه چشمشون به دست منه چی؟ نگاهشون رو میبينی؟ خيلي نگرانند. میترسند نونِ تو دست من تموم بشه و اونها هنوز گرسنه باشند. بیچارهها نمیدونن خودم هم گرسنمه. الان رو نمیگمها. همون چند سال بعد رو میگم. اون موقع که تو ماشین داری، خونه داری، چه میدونم، زن داری، که داری، چون بابات پولش رو داده، روزهايي میرسه که من واقعا گرسنمه. حتی اگه اندازه خودم پول غذا داشته باشم. میفهمی؟ بعضی وقتها این غذا نیست که آدم رو سیر میکنه. میفهمی؟ نمیفهمی. همون وقتها، تو، توو رستوران، با اون كسی كه من يك زمانی دوسش داشتم، نشستيد. تا گارسون غداتون رو بياره، با هم دیگه روزنامه میخونید. شاید تو روزنامه بخونی و اون مجله. الان درست يادم نيست. اگه اشتباه نكنم، يك بچه هم داريد. پسر، قند و عسل. تو كالسكه. مثل بهمنِ من كه قرار بود من تخمش رو تو تن آن كسي كه يك زمانی دوسش داشتم بكارم. فقط قرار بود.
چرت نمیگم. خوابش رو ديدم. با همين دوتا چشمام. از وقتی مجبور شدم برای روزنامهها و مجلهها تندتند مزخرف بنویسم خوابهای عجیب و غریب میبینم. یعنی میدیدم.
چی؟ تعریف کنم؟ جون من راست میگی؟ اهل این خالهزنک بازیها نبودی. شدی؟! نه بابا! هههه!
جهان، این روزنامه رو که توو دست تو میبینم غم عالم رو دلم سنگینی میکنه. تو رو خدا بذار تو کیفت. آخه تو که این چیزها رو نمیفهمی. مغزت پر از خرپاست. چیزی که من هیچوقت زحمت تحلیلش رو به خودم ندادم. میدونی؟ نه! نمیدونی. اصلا نمیتونی تصور کنی که آدم صبح تا شب، شب تا صبح، با کلمهها کلنجار بره تا یه جمله بنویسه. بعد اون جملهها بِشن یه داستان. بعد داستانه بره یه جایی چاپ بشه. بعد اون کسی که منشاء همهی این کلمهها و جملهها و داستانهاست، دستهاشو بکنه تو جیبهای پالتوی خالخالیش و با یکی مثل تو، که فرقش با تو اینه که فقط از استنفورد برگشته، از جلو ویترین کتابفروشی، کیوسک روزنامه یا هر خراب شدهی دیگهای رد بشه و محل سگ هم به هیچی نذاره. تازه اگه اونقدر شرف داشتهباشه که به ریشت نخنده.
ببین جهان! موهای دستم رو میبینی؟ همه سیخ وایستادن. سفید هم شدن. میگن ارثیه. دروغ میگن، بیشرفها. شبها هم که خواب میبینم، وقتی از خواب میپرم، همهشون همینجوری سیخ وایستادن. موهام رو میگم. پریشبها یک خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم صبح اول صبح منم و اون. تنهایِ تنها. رفتهبودیم یا میخواستیم بریم کوه. درست یادم نیست. اولهای راهِ دارآباد بودیم، فکرکنم. روی یه تخته سنگ نشستهبودیم و داشتیم در مورد پولورالیسم بحث میکردیم. از این مزخرفات. اون میگفت: «بابام میگه، پولورالیسم یعنی همون چیزی که مولانا راجع به فیل گفته. یعنی هر کی آزاده در مورد چیزی که فهمیده و لمس کرده، بگه».
کاری ندارم. شاید باباش چرت میگفته، اما خب، نظرش بوده دیگه. یادم نمییاد چی در مورد نظر باباش داشتم میگفتم که یههو یه پلیسی اومد، پلیس نبودها، دستش رو گذاشت رو شونهَم. خودم، هم خودم رو میدیدم و هم پلیسَ رو. خواب بود دیگه. گفت:
ـ تشریف بیارید پایگاه. به پدرشون زنگ بزنید بگید، فیل توو تاریکیه.
یههو نمیدونم چی شد که اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم، شد یک مادیان کَهَر. جست زد رو یه تخته سنگ بزرگ و رو پاهاش بلند شد. با دستاش یکی زد تو سر پلیسه. پلیسه خونی و مالی در رفت. خودش هم زد به چاک. تا به خودم بجنبم، تو غبار سمهای خودش گم شد. توو اون خوابه که خواب میدیدم، خواب دیدم که توو تریای دانشکده نشستیم. با همون آدمهایی که تو زیاد ازشون خوشت نمییومد. اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم هم دلِ خوشی ازشون نداشت. براش جذاب بودن. اما فقط برای نیم ساعت. مثل خودم.
فِری داشت یه داستان خارجی از توو یه کتابی میخوند که خانم پناهی، اون مسئول آزمایشگاه فیزیک بدعنقه، اومد و بهم گفت: «تلفن با شما کار داره». از خوابی که خواب میدیدم، وقتی بیدار شدم، فِری از دستم خیلی شاکی بود. خواب باشم یا بیدار، فرقی نمیکنه. همیشه از دستم شاکیه. میگفت، «نشد یه بار ما بخوایم یه عنی بخونیم و تو وسطش با یکی زِرزِر نکنی». حق داشت اما تو همون خواب، خدا بهم یه تخمی دادهبود که حرف فِری رو بزنم به اون. بیدار هم باشم همین بساطه. تو اون خوابه که داشتم خواب میدیدم، بابای همونی که یک زمانی دوسش داشتم پشت تلفن بهم گفت که فلانی از خونه فرار کرده و میخواد بره استنفورد. باهام قرار گذاشت که بریم دنبالش و پیداش کنیم. باهاش حرف بزنیم و برش گردونیم سر خونهزندگیش. از این شر و ور ها.
باباش یه سمند بِژ داشت. رو کاپوتش یه خط نارنجی انداختهبود. باباش توو ماشینش بیتِلز گوش میداد. اصلا به قیافهش نمیخورد. نمیدونی چه عشق و حالی بود، جهان. همه چی خوب بود. فقط نمیدونستیم استنفورد رو از کدوم طرف باید رفت؟ هر چی بود بالا مالاها بود، به نظرم. رفتیم سمت کوه. یههو من دیدم یه اسب کهر از یک جاهایی، مثلا سمت تهرانپارس داره میره سمت قلهی توچال. توو خواب فهمیدم که اگر به باباش بگم که «من، پلیس، اسب کهر، کوه، صبح زود» هیچی نمیفهمه. بهش گفتم، استنفورد رو از ولنجک میرن. اون هم سادهتر از من بود، باورش شد. سمند بژ بدتر از اون اسب کهر شیههای کشید و سر بالایی ولنجک رو یه نفس گرفت و رفت بالا. وقتی رسیدیم به کوه، باباش ماشین رو توو پارکینگ ول کرد به امون خدا. داشت میدویید. من میخواستم با تله کابین برم بالا اما پول نداشتم. حال هم نداشتم که پا به پای باباش بدوَم. میدوییدها! نمیدونی.
تو رو خدا شانس ما رو میبینی، جهان؟ تو خوابی هم که آدم خواب میبینه، شیپیش ته جیب آدم سهقاپ بازی میکنه. باز اگه شانس ماست، شیپیشِ جیبمون هم همهش بُز مییاره.
خلاصه که من بودم و یه مادیان کهر که داشت از تهرانپارس میرفت توچال و یک در بازِ کابین. نمیدونم چهجوری؟ اما کردم دیگه. آدم وقتی خواب میبینه یک چیزایی راحتتره. چه برسه به من که داشتم تو خواب، خواب میدیدم. همه چی یه جورایی مثل آب خوردن بود.
توو کابین کیپ تا کیپ آدم نشستهبود. چهارتا پسر و دو تا دختر. نمیشناختمشون. قیافههاشون شبیه قدیمیهای تریای دانشکده بود. اما اونها نبودند. شاید هم بودند. چه فرقی میکنه؟ هر چی بود آدمهای بدی نبودند. فقط شاید از این که خودم رو پرت کردهبودم تو کابینشون یه کم شوکه بودند. فقط یه کم. اون هم اولش. چون وقتی تله راه افتاد، هر کدومشون داشتند کار خودشون رو میکردند. دوتاشون کتاب میخوندند. یه دختر، یه پسر. جفتشون به قیافههای آرومشون میخورد که خوب دیوونههایی باشند. پسره پاهاش دراز بود. تو اون جای تنگ هم هی پاشو تکون تکون میداد. مثل اینکه آزار داشت. پسره بابا لنگ دراز بود و دختره لابد جودی ابوت. چه میدونم!
میدونی، جهان؟ پسره از اون آدم موفقها بود. مثل تو. دختره هم یک جورایی مثل تو بود. اصلا همهشون مثل تو بودن. همهشون یک چیزایی داشتن که آدم باهاش حال کنه و یک چیزایی هم داشتن که بخوره تو ذوق آدم. مثل هر آدم دیگهای. یک دختره بود که با آیپادش داشت موزیک گوش میداد. یکی بود مثل یکی از اون هزارتایی که هر روز عاشقشون میشدم. نگاه باحالی داشت. رنجه بود. آدم رو یاد تیتراژ سریالهای تلویزیون میانداخت. از این شعرهای مزخرف. «دلم از دست کسی گرفته، که می خوام براش بمیرم» و ... اَه.
بالا مه بود. تله داشت میرفت بالا که یکهو پِتپِت کرد و وایستاد. بین زمین و آسمون تاب میخوردیم و قژقژ میکردیم. رنگ بابا لنگ دراز و جودی ابوت و اون تیتراژه شد عینهو گچ دیوار. سه تای دیگه عین خیالشون نبود. یکیشون یک بابایی بود مثل اینکه شاعر بود. حرف هم که میزد انگار دکلمه میکرد. صداش از اون دختر کُشها بود. شانس آوردم اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم، تو اون کابین نبود. ازش بر میاومد که یک نخهایی هم به این بابای شاعر بده. اونم فقط واسه نیم ساعت. وقتی تله وایستاد، یه جورایی خیالم راحت شد. چون میدونستم که اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم یا همون اسب کهری که چهار نعل داشت میرفت بالا رو حداقل اینها نمیبینند. من ساده رو بگو که از این چهارتا مرد عزب هم چشم هم ترسیدهبود. راستش رو بخوای از اون دو تا دخترها هم میترسیدم. دنیا برام شده بود همون یک کابین و شش تا آدم و یک اسب که رو یال کوه، چهار نعل داشت میرفت بالا.
بدبختی من رو میبینی،جهان؟ تو خوابی که خواب میبینم هم، دفترچهی افکار مزاحمَم دست از سرم بر نمیداره. باید آدم رو از گرفتاری و بدبختی بکشه بیرون، بعد خودش میشه کابوس آدم. کار دنیاست دیگه. این رو دکترم بهم داده. گفته هر وقت خواست بزنه به سرت یه چیزی توش بنویس. دکتر این رو نگفت اما حرفش همین بود. حالم از این بچه مودب بازیهای دکتر و مرغهای دور و برش بهم میخوره. جوجه پرستارها رو میگم. ولشون کنی میخوان دکتر رو همین وسط بکشند رو خودشون.
توی کابین، روی اون صندلیای که نشستهبودم، دفترچهم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن. از آدمهای توی کابین شروع کردم. همیشه همینجوریه. اول از دور و بریهات شروع میشه. زیاد اذیتم نمیکردند. یعنی اصلا اذیتم نمیکردند. فقط فرت و فرت سیگار میکشیدند. من هم میکشیدم. یکی دیگه از پسرها که شمالی بود، نبودها، اما خودش میگفت شمالیه، فکر کنم زِر میزد، پا شد یه دریچه رو باز کرد که دود بره بیرون، مه اومد توو. مه بیرون و دود توو، فرقشون بوهاشون بود. اینها رو خودت بهتر از من میدونی. لیسانسی که من ندارم رو تو فوقش رو داری. دنیا دیده هم که شدی. اما رگ میذارم که تا حالا خوابی ندیدهباشی که توش بو حس کردهباشی. یکی از پسرها که از اون بد عینکیها بود و خودش رو باعث و بانی این بد شانسی که برای من خوش شانسی بود و نبود و نمیدونم اون موقع چه فکری با خودم میکردم، گفت:
ـ داداش، تند تند چی مینویسی واسه خودت؟ بده مام بخونیم.
اگه بیدار بودم محال بود نشونشون بدم. خوابه دیگه. خوابی که خواب ببینی هم که دیگه هیچی.
جهان، کِی بر میگردی؟ نمیشه زودتر؟ حالا، خودمونیم. دوسِش داری؟ دمت گرم. یه قولی بهم بده. هر چند که قول تو به درد عمهت میخوره. چرا؟! هههه. آقا رو باش. اصلا این چیزا به تو ربطی نداره. خودم خوابش رو دیدم؛ مثل بنز. همینجوری که سرت رو انداختی پایین خوبه. درسته. همینجوری تا آخرش باید بری. آخرش که سرت خورد به دیوار خودشون مییان جمعت میکنند.
اما یه خواب دیگهای هم دیدم. این هم بگم؟! آره؟
چند سال دیگه، من و تو و اون کسی که تو دوسش داری و اون هم اون موقع فقط تو رو دوست داره، با هم توو کابینِ یه تله داریم میآییم پایین. شماها رو نمیدونم اما من گیر افتادهَم. پایین، پایین، پایینتر. از کجاش رو نمیدونم. به کجاش رو هم نمیدونم. بقیهش رو هم نمیگم. فقط یک قولی بده. قول بده اگر یه روزی برگشتید،که بر میگردید، پاتون رو هیچوقت سمت تلهکابین و هر چیزی که مربوط به تلهکابین و کوه و پلورالیسم و فیل و پاییز و شر و ورهای منه نذارید. این ها مال من، بقیهی دنیا مال تو و اون. خندههای شیک، کلاس بتن و فولاد، حوض و کاج و حتی این ساختمون توسری خورده، دانشگاه استنفورد، 206 فیلی، ای داد بیداد، منشا همهی نوشتههام. همه مال تو. مال تو و ...
قول؟ من هم قول میدم حتی تو خواب هم هیچوقت از جلو اون رستوران رد نشم. حتی اگه ... ولش کن. میخواستم بگم بهمن ... اما اون موقع که دیگه بچهی من نیست. یعنی اصلا بهمن نیست. یکی دیگهست. یکی مثل تو. مثل اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم. اَه.
حالا هم زودتر پاشو برو گورت رو گم کن. خسته شدم میخوام برم کپهی مرگم رو بذارم.
امید باقری
shirin71
07-29-2011, 03:58 PM
آرمان خواهي
آرمان خواهي(گوشهاي از زندگي والت ديسني)
يكي از بزرگترين رؤياپردازان قرن بيستم والت ديسني است . هركس توانسته نخستين كارتون صدادار، نخستين كارتون رنگي و نخستين فيلم بلند پويانما
را بسازد، حتماً آدمي بوده رؤياپرداز. اما مهمترين رؤياهاي ديسني دو چيز بود: ديسنيلند و دنياي والت ديستي. جرقه اين دو رؤيا در محلي غيرمنتظره ذهن او را روشن كرد.پيشترها، وقتي دو دختر والت كوچك بودند، او هر صبح يكشنبه آنها را به پاركي تفريحي در حوالي لسآنجلس ميبرد. بچهها عاشق آن پارك بودن، والت هم مثل آنها بود. پاركهاي سرگرمي و تفريحي بهشت بچهها و فضايي است پرنشاط و دلپذير.از بين وسايل بازي و سرگرمي آن پارك، والت بيش از همه مسحور چرخ و فلك شده بود. وقتي به آن نزديك ميشد يك مشت لكههاي نوراني به نظرش ميرسيد كه با آواي هيجانانگيز موسيقي كاليوپ [**] بالا و پائين ميرفتند. اما وقتي نزديك ميشد و چرخ و فلك ميايستاد، متوجه ميشد آنچه ديده خطاي ديد بوده و خبري از لكههاي نوراني نيست. اسبهاي چرخ و فلك را ميديد كه داغان و ترك خورده با رنگهاي پوسته شده به چرخ و فلك متصل شدهاند و ميديد كه فقط اسبهاي رديف بيروني بالا و پائين ميروند و اسبهاي رديف داخل، بدون حركت، به كف آن پيچ شدهاند.نوميدي و سرخوردگي اين رؤياپرداز، رؤيايي بزرگ را در برابر ديدگان ذهنش ترسيم كرد. چشم دل او پارك سرگرمي بزرگي را ميديد كه تصاوير آن دروغي و خيالي نبود و كودكان و پدر و مادرها ميتوانستند در فضايي شاد و پرنشاط و به دور از نكبت و پلشتي ناگزير سيركها و كارناوالهاي سيار، در عالم واقعيت، آن پردههاي رؤيا را ببينند و لذت ببرند. نتيجه آن رؤيا ديسنيلند بود. لَري تيلور زندگينامهنويس ديسني در كتابي رؤياي او را چنين خلاصه كرده است: « رنگي كه پوسته نميشود و اسبهايي كه همگي ميجهند.»
-------------------------------------------------------
animated feature-length motion picture *
** نوعي ابزار موسيقي شامل سازهاي بادي كليددار كه به شكل ارابه چرخدار ساخته ميشد و معمولاً همراه سيركها و گروههاي نمايشي سيار (در غرب) بود. م
برگرفته از كتاب:
جان ماكسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضلاله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
shirin71
07-29-2011, 03:59 PM
داستان فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
shirin71
07-29-2011, 04:00 PM
داستان فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
shirin71
07-29-2011, 04:00 PM
رکورد های زندگی را می توان شکست
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل»
shirin71
07-29-2011, 04:01 PM
بیریشه
از من میپرسی اسمم چیست... از لطفت متشکرم. الان درست یکسال است که در شهر زندگی میکنم و تقریباً هر روز میآیم و روی همین نیمکت مینشینم، اما هیچوقت نشد که کسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچکس! تو اول کسی هستی که اسم مرا میپرسی و من از این بابت از تو تشکر میکنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد!
نه خیال کنی که گرسنهام یا تشنهام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف کار و بارم از هر جهت سکه است:
دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچهای هم دارد که به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یک مزرعه اشتراکی است و با هم در ییلاق زندگی میکنند. پسرم در وزارتخانهای کار میکند و شغل مهمی دارد که خرش میرود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشک است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند که بیا و ببین! بنابراین من هیچ کمبودی از لحاظ خورد و خوراک ندارم. اتاق قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشتهاند که در آن میخوابم و مینشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمیکنم. در اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلکه حالم روز به روز بدتر هم میشود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم میبرد و همیشه فکرهای عجیب و غریب میکنم و وقتی هم از حال و روز خودم با کسی درددل میکنم میگویند یارو دیوانه است.
مثلاً دلم میخواهد ماست بخورم. به پسرم میگویم:
ـ (ک*ر)چو، من میخواهم بروی قدری ماست بخرم؛ نظر تو چیست؟ هم گردشی میکنم، هم مردم را میبینم و هم هوایی میخورم...
پسرم میگوید:
ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستی نداری. خدای ناکرده زیر ماشین میروی و کار دست من میدهی. بهتر است راحت و آسوده در منزل بمانی و استراحت کنی.
ناچار اطاعت میکنم و در خانه میمانم. خانه ما آنقدر وسیع است که به سربازخانه میماند. مبلهای فاخر و فرشهای ایرانی قشنگی دارد. کف اتاقها آنقدر صاف و صیقلی است که آدم کافی است بیاحتیاطی کوچکی بکند تا لیز بخورد و پایش بشکند.
باز پسرم میگوید:
ـ استراحت کن، بخور، بخواب، بنوش، فکر بیخود مکن و طوری زندگی کن که برازنده پدر من است.
زندگی کنم؟ ولی آخر با که؟ با اتاق ناهارخوری؟ با قفسهها؟ پسرم و عروسم که از صبح تا شب بیرونند. فقط صبحها میبینمشان که میگویند "خداحافظ" و شبها که دیر وقت برمیگردند و میگویند "شب بخیر" و باز صبح فردا همان آش و همان کاسه. الان بیش از یکسال است که به جز همین چند کلمه حرفی نداریم با هم بزنیم. تا وقتی بچه در خانه بود باز چیزی بود. من قدری با او بازی میکردم، سرش را گرم میکردم و درنتیجه سر خودم هم گرم میشد... پس از آن، عروسم تصمیم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفتهای یک بار بیشتر به خانه نمیآید.
میخواهی بدانی چرا عروسم این کار را کرده است؟ برای اینکه مبادا بچه طرز صحبت کردن دهاتیها را از من یاد بگیرد. بلی، بلی. میترسید از اینکه بچه مثل دهاتیها حرف بزند. با این وصف، من هیچوقت حرفهای بد و بیراه، مثلاً فحش، به بچه یاد نمیدادم. نه، نه، هیچوقت! یک بار هم که من از "چماق" با او حرف زدم داشتیم اسب بازی و سوار بازی میکردیم، ولی مادرش از کوره در رفت و گفت:
ـ بلی، بلی! چماق دیگر چه صیغهای است؟ چه لغت زشت و زمختی به جای "تعلیمی" به بچه یاد میدهی!
گفتم: دخترم، این واژهای است مثل واژههای دیگر. وقتی درشتتر و زمختتر شد میشود چماق. چرا نباید این لغت را به بچه یاد داد؟
گفت: او که گاوچران نخواهد شد تا به این لغت احتیاج پیدا کند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به "چماق" تو احتیاج پیدا نخواهد کرد.
و برای همین یک کلمه او را به پرورشگاه فرستادهاند.
من این موضوع را برای پسرم حکایت کردم و به او گفتم:
ـ سیریل عزیزم، به نظر تو بهتر نیست که من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو میتواند در خانه بماند.
اما او خشک و قاطع جواب داد:
ـ حرفش را هم نزن. تو تنها در ده چه بکنی؟ میخواهی مردم بگویند که من عرضه نگهداری از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همین جا بمان و راحت باش و کارت به هیچ چیز نباشد. استراحت کن، بخور، بنوش...
همهاش هی میگویند بخور!... ولی من دیگر نمیخواهم هی کنسرو بخورم، بلی نمیخواهم گوشت سرخ کرده کنسرو بخورم، دلمه کنسرو بخورم، سوسیس کنسرو بخورم. اینها دائماً، هی در قوطی کنسرو است که باز میکنند و عروسم هم مرتباً سس "مایونز" است که به غذاهای کنسرو میزند. مدتی در آلمان بوده و آنجا دیده که همه چیز را با سس مایونز میخورند. یک ماشین سسسازی خریده است و هی سس درست میکند. وقتی تمام شد باز درست میکند و دائم همین برنامه به راه است... ما هم مجبوریم از آن سس بخوریم والا خر بیار و معرکه بگیر!
یک روز به پسرم گفتم:
ـ پسرجان، آخر این سس مایونز مرا میکشد.
گفت: چرا؟
گفتم: حالت استفراغ به من میدهد.
گفت: همینت مانده بود! نکند زخم معده پیدا کردهای! فردا تو را به درمانگاه میبرم. اگر زخم معده باشد باید فوراً عملت کنند.
ـ مرا عمل کنند؟
باور کنید حاضر بودم معدهام را در بیاورند فقط و فقط به قصد اینکه برای همیشه از شر این سس مایونز لعنتی خلاص شوم!
روزی هم نشستم و قدری پیاز و سیر رنده کردم و با نمک و سرکه معجونی ساختم و خوردم تا مزه دهانم را عوض کنم، یعنی طعم نامطبوع مایونز را از بین ببرم. با آنکه معجون من طعم تندی داشت به نظرم مائده بهشتی آمد. از آن وقت، بارها و بارها از آن معجون درست میکردم و میخوردم تا یک بار که فراموش کرده بودم بوی دهانم را زایل کنم خانم دکتر بوی سیر را حس کرد و با ناراحتی تمام گفت:
ـ این چه بوی گندی است که از تو میآید؟
من نمیتوانستم دروغ بگویم، لذا گفتم سیر خوردهام.
گفت: سیر از کجا آمد؟
گفتم: ای! قدری رنده کردم و خوردم.
او آنقدر عصبانی شد که نگو. البته داد و بیداد راه نینداخت ولی کلماتی که به زبان آورد از تیغ سلمانی برندهتر بود. گفت:
ـ خوب، خوب، چشمم روشن! پسر تو و من شیکترین مبلهای مد روز را از گوشه و کنار دنیا تهیه میکنیم و به اینجا میآوریم که حضرتعالی با بوی سیر خود آنها را به گند بکشی؟ از فردا لابد قفسه هم بوی گند خواهد گرفت. فردا باید مبلساز را بیاورم که مبلها را تمیز کند و آنها را دوباره لاک و الکل بزند، چون تا این کار را نکنم نمیتوانم میهمان به خانه دعوت کنم.
سعی کردم آرامش کنم و گفتم:
ـ عصبانی نشو. دیگر هیچوقت این کار را تکرار نخواهم کرد و سیر و پیاز نخواهم خورد. من اهل صلح و صفا هستم.
ولی چه صلحی! چه صفایی! من تا به حال دو بار جنگ کردهام. بار اول در جبهه و بار دوم در قطارهای ارتشی و در هر دو بار نه ترسیدم و نه مردم. لیکن صلحی مثل صلح فعلی ممکن است به معنای واقعی کلمه مرا به درک واصل کند.
حرف من این است که شما مردی را در آپارتمانی منزل بدهید، هیچ کاری به او رجوع نکنید، مرتب هم سس مایونز به او بدهید بخورد، بجز چند کلمهای هم که گاهگاه به او خطاب میکنید حرفی با او نزنید، خواهید دید که کلکش کنده است.
به پسرم گفتم:
ـ وقتی میروی سر سدها که دریچههای آنها را باز کنی و ببندی قدری ترکه بید برای من بیاور که لااقل بنشینم و برای خودم زنبیل ببافم.
در جواب گفت:
ـ تو زنبیل ببافی! همینت مانده بود که بشوی عمو زنبیلباف. ای بابا! بگیر توی خانه راحت بنشین. مگر خوشی زیر دلت زده؟
پسرم درست به مادرش میماند. وقتی حرفی را زد دیگر ممکن نیست از آن برگردد. آخر او مهندس است و سر و کارش با رقم و عدد... برای او "دو" همان "دو" است و صفر همان صفر و دیگر هیچ چیز حساب نیست.
به من میگویند: "شب بخیر! برو بخواب!" ولی آخر چطور بخوابم؟ ظاهر امر این است که ما خانواده پیوستهای هستیم. آنها مرا "پاپا" خطاب میکنند، با هم زندگی میکنیم و سر یک میز غذا میخوریم ولی نسبت به هم بیگانه هستیم، چرا؟
و این بیگانگی به حدی است که وقتی خواستند برای نوهام یعنی بچهشان اسمی بگذارند حاضر نشدند اسم مرا روی او بگذارند. اسم من "ایگنات" است. آنها از این ترسیدهاند که نکند یک وقت رفقای بچه به جای "ایگنات" او را "گاتو" (یعنی چلمن) صدا بزنند. ما در خانوادهمان دو تا اسم "ایگنات" داشتیم: پدربزرگ من و پدر پدر پدربزرگم. به عقیده من آنها آدمهای بسیار خوبی بودند و در زندگی زحمت و مرارت زیاد میکشیدند. به چریکهای مبارز کمک میکردند و مردان روشندل و ترقیخواهی بودند. اما پسرم و عروسم اکنون از اسم آنها احساس تحقیر میکنند و اسم نوهام را گذاشتهاند "کراسیمیر". حتی پدر بچه، یعنی پسر من، یک وقت سعی کرده بود اسم خودش را عوض کند، به همین جهت در اداره خودش به نام "سیریل ایگناتیف" ثبتنام کرده بود. من این را برحسب تصادف فهمیدم: روزی به خانه ما تلفن شد من گوشی را برداشتم و شنیدم که یکی گفت: "آقای مهندس ایکناتیف تشریف دارند"؟
وقتی به خانه برگشت جدی با او حرف زدم و گفتم:
ـ گوش کن پسرم، نام خانوادگی من ایگناتوف است و نام خانوادگی تو هم؛ چون به هرحال تو پسر من هستی. تو اگر میخواهی نام خانوادگیت را عوض کنی باید از طریق روزنامه رسمی کشور اقدام کنی، ولی حق نداری اسم مرا تغییر بدهی.
خیال کردم حالا جواب میدهد و داد و بیداد راه میاندازد ولی دم نزد. اما راجع به اسم بچه، همان اسم من درآوردی "کراسیمیر"، من زیاده از حد شل گرفتم و ناچار همان اسم روی او ماند.
همین چیزها جان مرا مثل خوره میخورند. چیزی هم نیست ها!... اما به محض اینکه شب فرا میرسد درست مثل این است که دارند روح مرا با متهای سوراخ میکنند. بخصوص، این ناراحتی از ساعت 2 صبح برای من شروع میشود و آن معمولاً وقتی است که یک عالم فکر و خیال به کلهام میزند و از خودم میپرسم که چرا زندگی در ده خودم را با این قفس زرین عوض کردهام؟ راستی چرا؟ ولی همین که در اینباره با پسرم حرف میزنم جوابی به جز این نمیشنوم که میگوید:
ـ تو میخواهی تنها در ده بمانی چه بکنی؟
و من چطوری برای او توضیح بدهم که وقتی در ده هستم خودم را در مرکز عالم حس میکنم؟ توی آن باغ میوهام، آن باغ گیلاس، آن گیلاسهای سرخ که آب به دهان میاندازد. آنجا پیاز هست، کدو هست، صدای غلوغلوی بوقلمون هست، صدای خشخش پیراهنهای قشنگ زنان دهاتی هست، صدای بع بع گوسفند هست... من دو بزغاله ملوس داشتم که ریششان سفید بود... این شیطانها عادت کرده بودند که تا دم در اتاقم میآمدند و انگشتهای مرا میلیسیدند... هر دو را در جشنی که پسرم داشت سر بریدند. من نمیبایست بگذارم که چنین کاری بکنند و غصه آنها هنوز به دلم نست. همین که صدای باز و بسته شدن در را میشنیدند شروع میکردند به بعبع: مهئهئه... مهئهئه...
و اما نگو از در خانهمان، چه دری! دری قرص و سنگین از چوب بلوط خوشرنگ که کولیها آن را روی پاشنههای آهنی سوار کردهاند. وقتی روی پاشنه میچرخد سوت میزند. گاهی هم مثل طرقه آواز میخواند. گاه نیز که هوا مرطوب است مثل بره بعبع میکند و وقتی هوا خشک و گرم است درست مثل "اورگ" کولیها مینوازد. من از روی جیرجیرهای او میفهمیدم که هوا میخواهد خراب شود یا خوب شود. کارگر کشاورزمان را خبر میکردم و میگفتم: "جوان، دستگاههای آبپاش گردی را حاضر کن، فردا باران خواهد بارید و او جواب میداد:
ـ رادیو که چیزی در این باره نگفته است.
میگفتم: میل خودت است، فرزند، تو به رادیو گوش بده و من به جیرجیر در خانهمان. خواهیم دید که حق با کدام یکی است".
و همیشه هم در کهنه من بود که راست میگفت. آن وقت، رئیس مزرعه اشتراکی ما عادت کرده بود به اینکه هر روز صبح بیاید و از من بپرسد که امروز هوا چطور خواهد بود.
حالا متأسفانه آن در زنگ زده است، کسی بازش نمیکند و کسی به صدایش، به حرفهایش و به آوازهایش گوش نمیدهد.
یک روز به برادر زنم نوشتم که برود و سری به خانه ما بزند و ببیند چه بر سر در آمده است. او در جواب، این چند کلمه را نوشت:
"سلام شوهر خواهر عزیزم، بدینوسیله به اطلاع میرسانم که در خانه کماکان سر جای خودش است، اما دیگر آواز نمیخواند، فقط مثل سگ کتک خورده زوزه میکشد. رئیس مزرعه حال تو را از من میپرسد و بقیه نیز همینطور. همه به تو سلام میرسانند. زیاده عرضی نیست".
کاغذ را به پسرم نشان دادم تا بخواند و ببیند که هنوز هستند کسانی که به من علاقهمندند. اما او در جواب گفت:
ـ شما پیرمردها مثل بچهها میمانید. عوض اینکه در گوشه دنجی آرام بگیرید و زندگی راحت و بیدردسری را بگذرانید همیشه چیزی در درونتان وول میخورد و بیقرارتان میکند.
تو را به خدا میبینید؟ آخر من چطور بین سیر و سس مایونز آشتی برقرار کنم؟ من اگر دیگر نتوانم با پسرم حرف بزنم پس با که بزنم؟ و اگر بدانید چقدر دلم میخواهد حرف بزنم! باور کنید که از حسرت حرف زدن دارم میترکم. ولی آخر با که حرف بزنم؟ در باغهای ملی همیشه یک مشت جوان میبینم که دارند خوش میگذرانند. بچههایی هم هستند که بازی میکنند و زنهایی که بافتنی میبافند. بندرت کسی به سن و سال من پیدا میشود و اگر هم بشود یا کارمند بانک است یا منشی ادارهای که با من تفاهم ندارد. روز پیش به یک سرهنگ بازنشسته برخوردم؛ به او گفتم امسال موگارها زحمت زیادی دارند و باید به موهاشان سم سولفات بپاشند. اما او از اشعه لازار یا لازر با من حرف زد که ظاهراً تازه اختراع شده است تا همه چیز و همه کس را بسوزاند و از بین ببرد. سرهنگ میگفت این "لازر" دیر یا زود جای توپخانه را خواهد گرفت و دیگر کار تمام است. درباره انفجار بمبهای مختلف نیز و صداهایی که میکنند توضیحاتی میداد و درباره اشعه لازر که بیسر و صدا میکشد، تأسف هم میخورد، مثل اینکه مردن در همهمه و سر و صدایی چون غرش رعد با مردن بیسر و صدا فرق دارد. حالا باز خدا پدر این یکی را بیامرزد که لااقل از جنگ با من صحبت میکرد، چون بیشتر مردم از دردها و ناراحتیهای خودشان با شما حرف میزنند: یکی کمرش درد میکند، یکی سرش، یکی ضماد پروفسور "دینکف" را ترجیح میدهد و دیگری کپسول یا قرص او را.
مرد دیگری از اهالی کراسنوسلو را دیدم که درباره فرقهای از جوکیان هند صحبت میکرد و میگفت اینها مدتها سرازیر، یعنی سر به زمین و پا به هوا میمانند تا خون به مغزشان برسد. خود یارو آدمی بود که رنگ به رخساره نداشت، گویی به عمرش یک قطره خون به مغزش نرسیده بود. گردنش تابیده بود و ابروی چپش دم به دم بالا و پایین میرفت. من برای جوکیها دوای خوبی دارم: یک بیل بزرگ به دست هرکدامشان میدهم و به کارشان وا میدارم. این کار به طرز بسیار خوب و مؤثری خون به مغزشان میدواند. یادم میآید که خودم سه سال پیش زانویم سخت درد میکرد. زانویم را با نیش زنبور مثل آبکش سوراخسوراخ کردند ولی درد همچنان باقی بود. یک روز برادر زنم را دیدم که بیل بزرگی بر دوش داشت و از برابر من رد میشد. از او پرسیدم کجا میروی؟ گفت رئیس مزرعه یک تکه چمن به من محول کرده که آن را برگردان کنم. دارم میروم آنجا کار کنم. میخواهی تو را هم ببرم؟
لنگانلنگان به دنبالش رفتم. تمام روز با هم کار کردیم، زمین کندیم، برگردان کردیم و عصر وقتی برگشتیم مثل اینکه معجزهای روی داده باشد درد زانویم خوب شده بود. ماجرا را به رئیس مزرعه گفتم و از او خواهش کردم قطعه چمنی هم به من محول کند، چون علاوه بر درد زانو کزکزی نیز در سایر مفاصل خود حس میکردم و چه خوب که دوای آن را پیدا کرده بودم.
رئیس مزرعه به من گفت:
ـ چرا میخواهی برای خودت دردسر درست کنی؟ برو استراحت کن و مراقب سلامت خودت باش. چمن میخواهی چکنی؟
گفتم: تو چمن را به من بسپار، کارت نباشد. خواهی دید که من برای سلامت و استراحت خود احتیاج به این کار دارم.
این رئیس مزرعه میدانست که بانی اصلی مزرعه من بودم و برای من احترام قائل بود، به همین جهت نمیتوانست خواهش مرا رد کند. اما تکه چمنی که به من داد بسیار دور بود؛ شاید یک وقتی چمن بود اما حالا یکپارچه پوشیده از علفهای هرزه و خار و خسک بود. من که یک موکار با سابقه هستم از جا در نرفتم و شروع به کار کردم و در مدتی بسیار کوتاه کلک خارها را کندم. فقط در گوشهای از آن زمین یک درخت تناور جنگلی بود که ریشههای عمیقی داشت و من نمیتوانستم آنها را بکنم. دورش را با بیل و کلنگ خالی کردم و ریشهها را یکیک بریدم، فقط ریشه اصلی مانده بود که کنده نمیشد. آخر، یک روز یکشنبه تا عصر دور ریشه را کندم و هی کندم تا آن را هم از جا درآوردم. چنان شد که گفتی زمین نفس راحتی کشید. آن وقت با شنکش زمین را صاف کردم و دور آن را حصار کشیدم و به جای آن درخت جنگلی یک گلابی و یک گیلاس کاشتم. بقیه زمین را هم یونجه کاشتم و خوب آب دادم و همه را به امان آفتاب و طبیعت رها کردم.
چند وقت بعد، که با برادر زنم بیرون رفته بودم و فصل یونجهچینی بود از سمت آن تکه چمنی رفتم که خودم آبادش کرده بودم. یونجهها به گل نشسته بودند و گیلاسها سرخی میزدند. هوا بوی عطر میداد و صدای وزوز زنبوران عسل که به طلب شیره گل میگشتند به گوش میرسید.
برادر زنم گفت:
ـ یا الله شروع کنیم به کار!
گفتم: نه. ما این یونجهزار را درو نمیکنیم. بگذار تا زنبوران عسل و سوسکهای طلایی شیره گلها را بمکند و مرا تقدیس کنند!
شب بعد از آن روز، با رئیس مزرعه گفتوگویی داشتیم. به او گفتم:
ـ اگر میخواهی معنی سلامت و استراحت را بفهمی فردا با من بیا و چمن مرا ببین.
قبول کرد. وقتی رسیدیم گفتم: حالا تماشا کن!
ـ اگر یک بطری نوشیدنی و یک بره کوچک داشتیم که کبابش میکردیم دیگر بسیار عالی میشد. خوشبختانه روغن هم همراه دارم.
بادی به غبغب انداخت و راهش را کشید که برود، بیآنکه نگاهی به گلهای شقایق وحشی که لای یونجهها درآمده بودند یا به گیلاسها که داشتند میرسیدند بیندازد، یا عطر علفها را استنشاق کند.
از آن زمان به بعد، این مسأله آرامش، اغلب فکر مرا به خود مشغول میدارد. در این باب با پسرم صحبت کردم و گفتم:
ـ خوب، رفیق مهندس، تو که بارها به من اندرز دادهای که فکری بجز آرامش خود نداشته باشم، بگو ببینم، به عقیده تو آرامش در چیست؟
گفت: آرامش در این است که مردم راحتت بگذارند و کاری به کارت نداشته باشند.
گفتم: نه عزیز، این حرف چرند است، این حتی تفریح هم نیست. آن تلویزیونی که شما هر شب نگاهش میکنید برای من مثل روغن خوبی است که از پشت ظرف شیشهای آن نگاهش کنند. سینمای واقعی آن است که آدم در زندگی، خودش در آن بازی کند... راحتت بگذارند یعنی چه؟ وقتی کسی کاری به کار آدم نداشته باشد همان وقتی است که آدم مرده است.
گفت: معهذا وقتی آدم بازنشسته شد طبیعی است که باید استراحت کند و کسی کارش نداشته باشد.
گفتم: من این را طبیعی نمیدانم. چنین چیزی در طبیعت وجود ندارد. هیچوقت کسی روباه بازنشسته ندیده است و نخواهد دید. آیا تا به حال شنیدهای که عقابی بازنشسته شده باشد؟ عقابی که لش بیفتد و استراحت کند، عقابهای جوان موش مرده به دهانش میگذارند. عقاب تا آخرین نفس میپرد، یعنی تا وقتی که بیفتد و بمیرد.
آن وقت ماجرایی را که در طرفهای "رودخانه سفید" دیده بودم برای پسرم نقل کردم: نزدیک ظهر بود. ضمن اینکه شاخه خشکیده کاجی را میبریدم، مواظب گوسفندها هم بودم. همان وقت صدایی از بالا شنیدم. عقابی را دیدم که مثل گلوله از طرف کوه "پرسنگ" میآمد. درست از بالای سر من رد شد و قدری آن سوتر، در پشت کاجها، تلاپ بر زمین افتاد. دویدم که ببینم چه بر سرش آمده است. دیدم بالهایش باز مانده و جان داده است. هیچ اثر زخم به تنش دیده نمیشد ولی مرده بود!... بلی، درحین پرواز مرده بود و من هم همین حرف را به پسرم زدم. چه مرگ زیبایی!
میخواستم به او بگویم که تو مرا در اینجا در قفس حبس کردهای. البته عین این کلمات را نگفتم تا ناراحتش نکنم ولی در ذهنم بود که همین مفهوم را به او حالی کنم و کلمات را میجویدم.
او چنان نگاهی به من کرد که گفتی بار اول است مرا میبیند. گفت:
ـ باید تو را پیش طبیب ببرم. اعصابت ضعیف شده است.
اعتراض کردم و گفتم:
ـ بسیار خوب، مرا ببر پیش طبیب خودت و بعد هم برو با خیال راحت تلویزیونت را تماشا کن.
ولی او منظور مرا نفهمید. برای او حرفها هم مثل عددها هستند. دو همان دو است و صفر همان صفر. من به بغداد میروم و او به ترکستان. چگونه ممکن است هیچوقت به هم برسیم؟
این دردی است که هر شب درونم را میخورد. از جا میپرم که پنجره را باز کنم و قدری هوای تازه بخورم، ولی هوای تازه کجا بود؟ از کوچه بوی بنزین و گازوئیل و صدای پتپت و غرغر اتومبیلها و غریو کر کننده بوق ماشینها به درون میآید؛ درست مثل اینکه پی در پی گلوله در گوشم و در قلبم خالی میکنند. من چیزی میگویم و شما چیزی میشنوید. شهری که جمعیتش دارد به یک میلیون نفر نزدیک میشود چگونه شهردارش و ادارهکنندگانش نمیتوانند چنین شهر بیچارهای را از دست هزار و یا حداکثر پنج هزار موتوری که در آن بکارند خلاص کنند؟...
پنجره را میبندم و میدوم تا سرم را زیر شیر آب بگیرم. فعلاً این تنها راهحلی است که به فکرم میرسد. نه! راهحل دیگری هم هست و آن اینکه فرار کنم؛ میخواهم از هوای آزاد تنفس کنم و بوی خاک تازه و گرم و شخم زده بشنوم. اما صحبت کردن از این چیزها پیش پسرم مثل این است که با یخچال حرف زده باشم.
از حق نگذریم، پسر من پسر بدی نیست. جدی و کاری و با شرف است، اما مثل اینکه از شکم مادرش بیرون نیامده، بلکه از درون یک پیت حلبی افتاده است. بوی شیر آدمیزاد نمیدهد، بوی بنزین میدهد. با این ترتیب، تفاهم بین ما ممکن نیست. نامهای برای او مینویسم، بدین مضمون:
"(ک*ر)چوی عزیزم، من به ده بر میگردم. تو باید بدانی فرزند، که درختها تا نهالند میتوان آنها را از جایی به جای دیگر برد و دوباره کاشت. تو مرا به شهر آورده و در اینجا کاشتهای و حال آنکه من ریشه ندارم. ریشههایم در ده مانده است. اینک میروم و ریشههای خودم را پیدا میکنم، در غیر این صورت پژمرده میشوم و میمیرم. پسرم، مرا ببخش و به دنبالم میا. من به راه خود به بغداد میروم و تو به همان راه خودت به سمت ترکستان ادامه بده"!
پدرت...
نویسنده: نیکلای هایتوف
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.