PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار جهانی از شاعران بزرگ جهان



R A H A
07-25-2011, 02:20 AM
تو را چون گل سرخ نمک دوست نمی دارم

یاقوت ، میخک پیکان کشیده ی آتش زا:

همانگونه که بعضی ، چیزهای تیره و تار می پسندند

من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم



دوستت دارم چون گیاهی بی گل

که در خود ، و پنهانی ، نور گل می افشاند

به شکرانه ی عشق تو در تاریکی بدنم

چه عطرهایی از خاک که محفل نگرفت



دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور، نه کی و نه کجا

دوستت دارم صاف و ساده ، راحت و بی غرور

این گونه دوستت دارم ، عاشقی دیگر ندانم



این گونه دوستت دارم که نه باشم و نه باشی

آنقدر نزدیک که دست تو روی سینه ام ، مال من

و آنقدر نزدیک که وقتی به خواب می روم

پلک هایت روی هم افتند




پابلو نرودا

R A H A
07-25-2011, 02:24 AM
اگر اندك . . .

اندك . . .

دوستم نداشته باشی

من نیز تو را

از دل می برم

اندك . . .

اندك . . .

اگر یكباره فراموشم كنی

در پی من نگرد

زیرا

پیش از تو فراموشت كرده ام




پابلو نرودا

R A H A
07-25-2011, 02:25 AM
کودکان آنگونه زندگی میکنند که آموخته اند

اگر کودکی با انتقاد زندگی کند

می آموزد که محکوم کند

اگر کودکی با عناد و دشمنی زندگی کند

می آموزد که بجنگد

اگر کودکی با ترس زندگی کند

می آموزد که بهراسد

اگر کودکی با تر حم زندگی کند

میآموزد که احساس بدبختی کند

اگر کودکی با تمسخرزندگی کند

میآموزد که شرمنده باشد

اگر کودکی با حسادت زندگی کند

میآموزد که حسرت چه معناست

اگر کودکی با شرمندگی زندگی کند

میآموزد که احساس گناه کند

اگر کودکی با تشویق زندگی کند

می آموزد که اعتمادبه نفس داشته باشد

اگر کودکی با بردباری زندگی کند

میآموزد که صبور باشد

اگر کودکی با تشویق زندگی کند

میاموزد که قدردانی کند

اگر کودکی با مقبولیت زندگی کند

میاموزد که عشق بورزد

اگر کودکی با تایید زندگی کند

میاموزد که خودش را دوست بدارد

اگر کودکی با شناخت زندگی کند

میاموزد که داشن هدف در زندگی پر اهمیت است



دروتی لانولت

R A H A
07-25-2011, 02:25 AM
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم

که گیسوانت را یک به یک

شعری باید و ستایشی



دیگران

معشوق را مایملک خویش می پندارند

اما من

تنها می خواهم تماشایت کنم



در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند

(به خاطر موهایت)

قلب من

آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد



آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی

فراموشم مکن !

و بخاطر آور که عاشقت هستم

مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم

موهای تو

این سوگواران سرگردان بافته

راه را نشانم خواهند داد

به شرط آنکه ، دریغشان مکنی




پابلو نرودا

R A H A
07-25-2011, 02:26 AM
راحتی در کار زمان نیست

همه تان دروغ گفته اید

چه کسی به من گفت

زمان دردم را تسکین می دهد !

دلم برایش تنگ شده است

آن هنگام که می گرید باران

می خواهمش آن هنگام که

فرو می نشیند آب در ساحل

برف های کهنه آب می شوند از هر جانب کوه

و برگ های واپسین سال دود می شوند در هر کوچه ای

اما عشق تلخ واپسین سال

بایستی پابرجا بماند

قلبم سنگینی می کند

و افکار پوسیده ام ساکن شده اند

صدها جایی هستند که می ترسم

تا بروم - چرا که از یاد او لبریزند

و ورودی سلانه در چنین مکان آرامی

جایی که هر گز پایش را نگذاشته

یا چهره اش ندرخشیده

با خود می گویم

" در اینجا هیچ یادی از او نیست! "

با این حال چه تب آلودم و چقدر به یاد او




ادنا سنت وینسنت

R A H A
07-25-2011, 02:27 AM
من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت

گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای

که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود

و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده به گیسوی بلند

و نه آلوده به افکار پلید

من به دنبال نگاهی بودم

که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ

که روم تا در دروازه نور

تا شوم چیره به شفافی صبح

به خودم می گفتم

تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم

که چه جرمی دارد

دستهایی که تهی ست

و چرا بوی تعفن دارد

گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب

تازگی میگویند

که چه عیبی دارد

که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوشبین بودم

همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود



جبران خلیل جبران

R A H A
07-25-2011, 02:28 AM
به آرامي آغاز به مردن مي كني

اگر سفر نكني

اگر كتابي نخواني

اگر به اصوات زندگي گوش ندهي

اگر از خودت قدرداني نكني



به آرامي آغاز به مردن مي كني

زماني كه خودباوري را در خودت بكشي

وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند



به آرامي آغاز به مردن مي كني

اگر برده عادات خود شوي

اگر هميشه از يك راه تكراري بروي . . .

اگر روزمرگي را تغيير ندهي

اگر رنگهاي متفاوت به تن نكني

يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني



تو به آرامي آغاز به مردن مي كني

اگر از شور و حرارت

از احساسات سركش

و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وا مي دارند

و ضربان قلبت را تندتر مي كنند

دوري كني . . .



تو به آرامي آغاز به مردن مي كني

اگر هنگامي كه با شغلت

يا عشقت شاد نيستي ، آن را عوض نكني

اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني

اگر وراي روياها نروي

اگر به خودت اجازه ندهي

كه حداقل يكبار در تمام زندگيت

وراي مصلحت انديشي بروي . . .



امروز زندگي را آغاز كن !

امروز مخاطره كن !

امروز كاري كن !

نگذار كه به آرامي بميري !

شادي را فراموش نكن



پابلو نرودا

ترجمه: احمد شاملو

R A H A
07-25-2011, 02:28 AM
اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم

تا به هوس هم نیفتم !

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان

سیاهم کند !

یک بیلچه

تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را . . .

بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم ، گویا !

یک تیغ بده ، موهایم را از ته بتراشم

سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم !

نخ و سوزن هم بده ، برای زبانم

می‌خواهم . . . بدوزمش به سق

اینگونه فریادم بی صداتر است !

قیچی یادت نرود

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم !

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی !

مغزم را که شستم ، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد

به آنجایی که عرب نی انداخت

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر !

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم !

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند

به یاد بیاورم که کیستم !

تو را به خدا. . . اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر. . . تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند

بیاویزم به گردنم. . .

و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم




غاده السمان

شاعری از سوریه

R A H A
07-25-2011, 02:29 AM
آنچه از شاعران به جا می‌ماند

هميشه از زمان

گناه و تبعيد زخم خورده‌ است

صادق‌ترینشان

ناشناس‌ترين ، خاموش‌ترين و عاشق‌ترين

چیزی به تو تحميل نمی‌کند: نه با تصويرش

نه با تمسخر و تسلی ، نه حتی با عشق

در حضور ، او در غیاب است

و پيکاسو ، وقتی آدم برفی می‌ساخت

خوب فهميد که جاودانگی هنر

در زمان ، گناه و تبعيد است

که خورشيد بايد آن را

با اشک‌ها ، چشمه‌ها ، رودخانه دريا و عدم

نجات دهد




ولادیمیر هولان

برگردان به فارسی: محسن عمادی

R A H A
07-25-2011, 02:30 AM
تو آن لانه‌ی یخ‌زده‌ای
که پرندگان مهاجر در آن تخم نمی‌کنند
که هیچ جوجه‌ای از آن سر بر نمی‌آورد.

میوه‌ای که پوسیده می‌رسد
و باد به زمین‌ات می‌اندازد
و آوای مرده‌ای از تو خواهد چکید.
دلی هستی همیشه سرد
در موطنی متروک
که اشباح در خاکسترهای سردش
حمام می‌کنند.
پستان‌هایت دو قلب سنگی‌‌اند
دیگ‌هایی
که شیر هرگز در آن‌ها نجوشیده‌است.

کرم‌هایت با زمین میانه ندارند
شرم،‌ مقبره‌ای بنا می‌کند
از پوچی جاودانه:
کندوهای خالی عسل
محفظه‌ی آب‌خیزهای کاذب
همیشه محتضر در حفره‌ی زمان
بزاق دهان
در آتش خشمگین بزرگ.
آخرین نفسی که در گلوی خدا آروغ می‌شود.

و آن‌گاه که آخرین نفس از سینه‌ی تو برآید
و سوزنی در جمجمه‌ات فروشود
وقتی شصت و آخرین انگشت‌ات
زبان و بیضه‌ات می‌شکند
و ترانه‌ای مرده
تابوت‌ات را همراهی می‌کند
و آخرین میخ تابوت‌ات را چکش می‌کنند
آن‌روز
آگاه باش
رستخیزت در ستیغ کف‌آلود گردبادها فرا خواهد رسید
بر گردبادهایی
که تنها تپه‌های بی‌احساس مورچگان را شکار می‌کنند.


کیتوب‌به

R A H A
07-25-2011, 02:32 AM
نا گفتنی، نا نوشتنی
در بستر راز جهان

پیرامون چشمانش،
به ناگاه می آید،
می نوشَدَت،
می چشد چشمانت را،
و تو چشمان او را.

لحظه ای منبسط
که پاک می کند هر آنچه بود
خواهد بود
آنچه کرده ای آنچه دیده ای

کویری می رسد
زمانی کشدار می رسد
سپس به ناگاه یورش می آورد
خود را پهن می کند
حجابی بر آنچه برگشت ناپذیر است

تو می دانی نباید طلبش کنی
نباید نجوایش کنی
می دانی که به قتلش خواهی رساند
نابودش خواهی کرد – کلمه را

گفتمش نوشتمش نجوایش کردم
که این یادبودیست از پایان.


کنستانتین کاوافی

R A H A
07-25-2011, 02:33 AM
ترکیب خانه ها، کافه ها، محله
که این سال ها همیشه دیده ام:

من شما را آفریده ام
زمانی که شاد بودم
زمانی که غمگین بودم
از حادثه های بسیار
از جزئیات بسیار

و، از چشم من،
کل شما تبدیل به احساس می شود.

کنستانتین کاوافی

R A H A
07-25-2011, 02:33 AM
آفتاب بعد از ظهر

این اتاق، چه خوب می شناسمش
اکنون با اتاق بغلش، اجاره اش می دهند
برای کارهای اداری. کل خانه بدل شده است

به ساختمانی اداری برای کارگزاران، بازرگانان، موسسات.

وای که این اتاق چه آشناست.

اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،
قالیچه ای ترکی در روبروی آن.
در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد.
در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار.
آن وسط، میزی که پشتش می نوشت،
و سه صندلی بزرگ حصیری.
در کنار پنجره، همان تختخواب
که بارها به رویش عشق ورزیدیم.

باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی.

در کنار پنجره، تختخواب بود:
آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد.

یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم...
تنها برای یک هفته... و بعد شد
آن یک هفته برای همیشه.

کنستانتین کاوافی

R A H A
07-25-2011, 02:34 AM
سطری از شعر والری‌است که نباید به یاد آورم.
خیابانی‌است که برای پاهایم ممنوع است.
آینه‌ای است که درست در آخرین دم مرا دیده‌است.
دری است که آن را بسته‌ام تا پایان جهان.
در میان کتاب‌های کتاب‌خانه‌ام
از آن‌هایی که با من‌اند
هستند کتاب‌هایی که هرگز آن‌ها را نباید بازکنم
حالا، این تابستان که پنجاه سالگی‌ام به سر رسیده است،
مرگ مرا بی‌وقفه می‌جود.

بورخس

R A H A
07-25-2011, 02:35 AM
این زن

با گفتن از آن‌که این زن، دو زن بود
هیچ نگفته‌ام
باید دوازده هزار و سیصد و نود و هفت زن را در زنانگی‌اش داشته باشد
دشوار ‌است که بدانم با کدام‌شان سر و کار دارم
در این کشور زنان
فی‌المثل.

در بستر عشق خفته بودیم و او
طلوع فسفری جلبک بود.
می‌رفتم در آغوش‌اش بگیرم
و سنگاپوری پر از سگ‌های زوزه‌کش می‌شد
به یاد می‌آورم
که پوشیده در گل‌های سرخ آگادیری ظاهر شد
انگار صورتی فلکی بر خاک می‌نشست
برج جنوبی صلیب که بر زمین آمده بود
چون ماه می‌درخشید
با صدای روشن‌اش
این زن.

خورشید در صدای‌اش بود انگار
بر گل‌های سرخ همه‌ی نام‌های‌اش را نوشته بودند
جز یک نام
و وقتی برمی‌گشت
پشت ‌گردنش، برنامه‌ا‌ی اقتصادی بود
با نمایش هزاران تصویر و تراز مردگان در دیکتاتوری نظامی.
هیچ‌کس هنوز نمی‌دانست
که می‌خواهد چه دور
چه دور برود
این زن.
قدری دست‌پاچه بودم
شبی که آرام بر شانه‌هایش ضرب گرفتم
تا ببینم با که بوده‌ام
و شتری را در چشم‌های خالی‌اش دیدم.

گاهی
دسته‌ی نوازندگان شهرم بود
والس‌های دلفریب می‌نواخت
تا شیپور آوازی خارج سرکند
و سازهای دیگر با شیپور فالش بنوازند
که خاطره‌ی این زن
از کوک
خارج بود.

تا مرز جنون می‌توانستی عاشق‌اش باشی
که باعث شوی از میان روزهای رعشه‌ی س.ک.س ببالد
بگذاری جوجه‌ای برساخته از کاغذ، بال و پر بزند
فرداست که بیدار می‌شود و از نفاشی‌های ملويچ سخن می‌گوید.

خاطره
چون ساعتی خشمگین
به دورش حلقه می‌زند
در ساعت سه عصر
قاطری را به یاد می‌آورد
که شبی در زندگی‌اش، کودکی‌اش را لگد کرده بود
بسیار چیزها بود این زن و دسته‌ی نوازندگان شهر بود

هزاران روح او را بلعیدند
ارواحی که می‌توانست با هزاران زن خویش غذای‌شان دهد
و دسته‌ی نوازندگانی بود
خارج از کوک
که از میان سایه‌های میدانی در شهرم ناپدید می‌شد

من
دوستان من
در شبی چنین
وقتی صورت‌هامان خیس بود
و شاید در حال مرگ بودیم
بر شتر کوچکی پریدم
که در چشم‌های‌اش انتظار می‌کشید
و به سواحل ملول این زن روانه شدم

خاموش
مثل کودکی زیر بال کرکس‌های حریص
که می‌خورند هر چیزی را
که به آن‌ها می‌دادم
جز خاطره را
خاطره‌ی اوقاتی که چون دسته گلی به هم گرد می‌آمد
یا لطافتی که یک عصر
پرتاب کرد

خوان گلمن

R A H A
07-25-2011, 02:35 AM
مهم نیست آدم به چه زبانی می نویسد

مهم نیست آدم به چه زبانی می نویسد.
تمام زبان ها خارجی هستند، غیر قابل فهم اند.
هر کلمه به محض آنکه بر زبان آید،
به دوردست می گریزد،
به جایی که دست کسی یا چیزی به آن نرسد.
مهم نیست که چقدر آشنا باشد.
هیچکس نمی تواند بخواند.
هیچکس نمی داند برق چیست
و حتی کمتر میفهمدش، وقتی که باز می تابد
بر فلز صیقل خورده یک چاقو.
حالا شب
دریایی به نظر می رسد.
ما در آن دریا پارو می زنیم،
در جهت هایی مخالف، غرقه در سکوت.

کارلوس بارباریتو

R A H A
07-25-2011, 02:36 AM
تقریبا نیمه شب است

تقریبا نیمه شب است و من خاموش می نگرم
به سیاهی در برابرم،
نه تصویری از روز باقی،
نه برای شب، رویایی،
زیبا یا مالیخولیایی،
انگار که زمان به سکون رسیده است.

بیهوده می کوشم باز بیدار کنم تصویر چهره ات را
بیهوده است تمام این یاد آوری ها
انگار که گریخته است لرزش دست ها
که طنین می یافت در تاریکی،
آه ها، کلمات عاشقانه.

کم ِ کم می خواستم آن حس را به یاد بیاورم
آخرین رد زیباییت پس از آنکه عشق به پایان رسید
بویش، مزه اش؛ خلاء گرداب گونه اش

که مرا می رباید وقتی می ایستم
بر شن های سپید بیکران ساحل
و مه فرو می افتد
و من نمی بینم،
دیگر هیچ چیز را حس نمی کنم.

برانه موزتیچ

R A H A
07-25-2011, 02:36 AM
قضيه ي آزادي

عينهو قضيه ي عشقه



وختي خوشبختي كذايي بعد سالها

دوباره از كمد قفل و بند شده درم بياره

وبهم بگه

"يالا از نو شروع كن

بسم الله اين گوي و اين ميدان "

بعدش نفس عميقي خواهم كشيد

بازوهام و وا مي كنم

دوباره جوون خواهم شد و پر از شجاعت زندگي

يا بعدش بوي گوله هاي نفتالين خواهم گرفت

و استخونام به آهنگ تپش قلبي غريبه

تق تق خواهد كرد ؟

قضيه ي آزادي

عينهو قضيه ي عشقه

و قضيه ي عشقم

عينهو قضيه ي آزادي

اريش فريد

R A H A
07-25-2011, 02:36 AM
از آنرو كه دوستت مي دارم

مي تواني بروي

از آنرو كه دوستت مي دارم

مي بخشم بر تو ناراستي را

از آنرو كه دوستت مي دارم

پاس مي دارم زيبايي را

از آنرو كه دوستت مي دارم

تو رهايي

مارگوت بيكل

R A H A
07-25-2011, 02:38 AM
آن دو با هم راه می روند.
دست در دست هم، جدایی ناپذیر.
یکی تلو تلو می خورد،
دیگری هوایش را دارد.
این یکی سوگند می خورد،
آن یکی ابیاتی نجوا می کند
درون دریایی از اشعار خودش.
این یکی می افتد، آن یکی بر می خیزد
تا از زمین بلندش کند، آرامش کند.
هر از چند گاه، فقط هر از چند گاه آنها ناپدید می شوند،
سپس می درخشند، سپس او از میانشان درخشیدن می گیرد.
اما باز هم از هم جدا می افتند.
این یکی به دور دست می نگرد،
آن یکی هیولاهای درون سرش را می شمارد.
این یکی آرزوهایی شکننده را آرزو می کند.
آن یکی از ترس می لرزد.
آنها در دریاچه ای سیاه شنا می کنند
و لاشه های آماسیده اشان را
در امواج شب سیاه بدن او رها می کنند.


دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:42 AM
در کدام حفره کدام غار در کدام گنجه کدام اتاق
چشمان نیمه باز هیچ دلیلی ندارند
شب فضای میان رویا و خواب را می رباید
و چه کسی این انعکاس را بر دیوار غار می آویزد
و چه کسی چهره خواب را می لیسد
با زبانی زبر، به سرعت، به ناگاه، به سردی،
چه کسی این پلک ها را دو شقه می کند،
چه کسی راه شنیدن را می بُرد تا صدا چکه کند،
چه کسی با هِن و هِن سنگین حیوانی در اینجا نفس نفس می زند،
چه کسی با پاهای آش و لاش در قعر سکوت گام بر می دارد،
آه که در این راهروی طولانی، یک زندانی را می بینم که تلو تلو می خورد،
آه که در قدم های ناکامش، بدبختی را می بینم
چه کسی از گلویی خراشیده آن آواز خاموش را می خواند
اما دیگر حکم را داده اند و جلاد به پا خاسته است
چه کسی این تصویر جمجمه شکسته را بر دیوار می آویزد
اما دیگر خورشیدی سرد از مرکز این تن تابیدن می گیرد
و جلاد که نامی با خطی بد را بر کاغذ خوانده
دیگر طناب را چرب کرده است
آه که در راهرویی خالی می بینمش بی احساس در انتظار
در مقابل پنجره ای بسته.

دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:43 AM
پاهای سپید روز با گام هایی خاموش می آیند.
می آیند و بیدارشان می کنند.
پس آنان چشمان خواب آلوده اشان را می گشایند،
پس می گشایندشان و می گردند
به دنبال آنچه در خواب گم کرده اند.
هر کدام به دنبال خواهرشان می گردند.
پس در آفتاب به هم می پیوندند.
پس هیچ چیز گم نمی شود.
هیچ چیز تنها نمی ماند.
هیچ چیز جا نمی ماند.
تو بگشای دریاچه چشمانت را به روی من،
تا بتوانم به آسمانت بنگرم،
به پرندگان سپیدت،
تا بتوانم به ندای قهوه ای چشمانت گوش کنم.
ندایی که تو بیدارش می کنی،
ندایی که تو سر می دهی،
و طنینش بر لبان من می شکوفد.
و دهانم از عطر شیرین گل ها پر می شود.
این نور درخشان تر است از آن آتش.
ظهر پایدارتر است و روز ابدی
که تو در گنبدش گام بر می داری.
تو به گل ها عطرشان را می بخشایی.
تو در دستانشان وزن های کامل سپید می ریزی.
تو با آتش گرمت، آتش کلمات را شعله ور می کنی
و بامدادان، نور عشق توست که بر موهای من می تابد.
بر موهایی که هر شب با آن رویم را می پوشانی،
تا چنان بخوابم که انگار در اندام تو خوابیده ام،
که انگار دیگر 1 وجود ندارد،
که فقط تو هستی.
فقط تو در گنبد آبی روز گام بر می داری.
نوری که در تمام اندامت می درخشد،
در اندام من، در تمام استخوان هایم، جریان می یابد.
و من دیگر وجود ندارم.
و تنها تو هستی.
چون تویی زبان من در دهان من.


دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:43 AM
دیر زمانی آتش در دهانت حمل کردی.
دیر زمانی همانجا پنهانش کردی.
پشت حصار استخوانی دندان ها.
فشرده درون حلقه جادویی سفید لب هایت.
تو می دانی هیچکس نباید بگیرد
رد بوی دود را در دهانت.
پس دهانت را می بندی.
و کلید را پنهان می کنی.
اما آنَک کلمه ای در دهانت احساس می کنی
که طنین می یابد در مغاک سرت.
شروع می کنی به گشتن به دنبال کلید در دهانت.
مدت مدیدی می گردی.
وقتی پیدایش می کنی، قفل از لبانت می گشایی.
سپس به دنبال زبانت می گردی.
اما آنجا نیست.
می خواهی کلمه ای به زبان بیاوری.
اما دهانت پر از خاکستر است.
و به جای کلمه
توده ای خاکستر فرو می غلتد
در حلقوم تیره ات.
پس کلید زنگ زده را دور می اندازی.
و زبانی جدید از خاک می سازی.
زبانی که با کلماتی خاکی سخن می گوید.



دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:44 AM
نا گفتنی، نا نوشتنی
در بستر راز جهان

پیرامون چشمانش،
به ناگاه می آید،
می نوشَدَت،
می چشد چشمانت را،
و تو چشمان او را.

لحظه ای منبسط
که پاک می کند هر آنچه بود
خواهد بود
آنچه کرده ای آنچه دیده ای

کویری می رسد
زمانی کشدار می رسد
سپس به ناگاه یورش می آورد
خود را پهن می کند
حجابی بر آنچه برگشت ناپذیر است

تو می دانی نباید طلبش کنی
نباید نجوایش کنی
می دانی که به قتلش خواهی رساند
نابودش خواهی کرد – کلمه را

گفتمش نوشتمش نجوایش کردم
که این یادبودیست از پایان.


دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:44 AM
قطره ای بودن بر سینه هایت،
قطره براق شفافی بودن
بر پوست تشنه ات،
قطره ای نا آرام بودن
بر سینه های سوزانت،
قطره ای جذب شده بودن بر بدنت.
هیزمی بودن در آتشت،
زبانه ای بودن در آتشت،
آتشی بزرگ بودن
در آتش زندگیت،
سوختن، سوختن، یکسره سوختن،
و خاکستری بودن
منتشر با دم شهوتت،
دیگر هیچ چیز را حس نکردن، هیچ چیز را نخواستن.
تنها در ویرانی، آرامش هست، عشق هست،
تنها در ویرانی، وفاداری بیکرانی هست،
مردگان اند که با آرامشی جاودانی عاشق اند،
آه، که سنگ خارایی بودن
در دشت عشقت.


دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:45 AM
باران، مرا از خودم در امان بدار.
بگذار کژ و مژ به سوی خود نیایم،
با این پوست خراب.
در کنار نفرین های زیر زبانم
شیرینی های عسلی
نهفته است.
با لبخندهای گذار سرم،
وعده ها، امیدهای واهی.
این کار را نکن، باران.

مگذار به خودم نزدیک شوم.
نه به آن خود در هم شکسته. نه به آن افسرده.
نه به آن خود ترحم انگیز، باران.

تو عین با فکر بودنی.
مرا در آرامش قطرات، زندانی می کنی.
قطرات.
گذرگاه ها را غرقه در آب.
چارراه ها را عبور ناپذیر.

آنکه درباره اش حرف می زنیم را گیر بینداز،
زیر آب نگهش دار، مگذار فرار کند.
روحش را در کلیسای جامع اشکدنیووچ خرد کن.
بگذار بمیرد. بگذار آب چشم هایش را بگیرد.
سیلابی کلماتش را در رباید.
بگذار پرنده ها و موش ها تکه تکه اش کنند.
با دور نگه داشتن از زندگی، او را از من دور بدار.
ستون میانمان – مرگ.

مرا در آب نگه دار، باران.
با آب بپوشان.
از سخن بازم دار.
مرا به درون خودم راه مده، باران.

دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:46 AM
زمانش می رسد وقتی که دیگر زمانی نیست.
گام ها متوقف می شوند، نمی توانند به پیش روند.
چشم ها به خود می نگرند،
با نگاهی پر از عیب جویی.
می گویند مرا کجا آورده ای.
چرا از ترس خشک شده ای.
چرا در این سکونِ منجمد
محبوس شده ای.

زمانش می رسد، وقتی زمان بیدادگر می شود.
بیرحم.
لب ها یخ زده.
بی تحرک.
و زبان، خشکیده از ادراک،
در فضای خالی حلق
سقوط می کند.

زمانش وقتی تو متوقف می شوی.
وقتی به یخ خویشتن خویش مبدل می شوی.
زمان تو.


دانه زاییج

R A H A
07-25-2011, 02:47 AM
این سوگواری، این بیقراری
تشنج های داخلی، جزیره ای نامتناهی
تنهایی درونی، بدن رو به مرگ -
این همه را وامدار توام.
و چه بزرگ بودند
این نقشه ها – کشتی ها
دیوارهای بزرگ از عاج، کلمات زیبا،
وعده ها، وعده ها. و چون دسامبر از راه رسد،
اسبی پیر بر فراز آب،
شفافیتی مضاعف، خطی در میان هوا -
همه تحقق نیافته به واسطه تله زمان
در سکوت مطلق. بعضی از صبح های شیشه ای،
باد، روحی میان تهی، خورشیدی که نمی توانم ببینم-

اینها را هم وامدار توام.


هیلدا هیلست

R A H A
07-25-2011, 02:48 AM
از زنجره ها و سنگ ها، واژه ها می خواهند که زاده شوند.
اما شاعر زندگی می کند
به تنهایی در دالان اقمار، در خانه ای از آب.
از نقشه های جهان، از میان بر ها، سفرها می خواهند که زاده شوند.
اما شاعر سکنی می گزیند
در دشت کلبه های دیوانگی.

از جسم زنان، مردان می خواهند که زاده شوند.
و شاعر از پیش وجود دارد
در میان نور و بی نشانی.


هیلدا هیلست

R A H A
07-25-2011, 02:49 AM
دیوارهای غمگین و عفیف
زندانیانی در محبس خویش
به سان موجوداتی که پیر می شوند
بدون آنکه طعم لبان مردان و زنان را بدانند.
دیوارهای تیره، و شرم آگین:
کژدم های ابریشمین
در برآمدگی صخره.
هستند قله های عشق
که چون لمسشان کنی
گزندت می رسانند.
به سان لبان تو، ای عشق من،
آن هنگام که مرا لمس می کنند.

هیلدا هیلست

R A H A
07-25-2011, 02:53 AM
یک پیانوی قدیمی‌

این یک پیانوی قدیمی‌است،
از آن مادربزرگی، مرده
در قرنی دیگر.
که می‌نوازد و می‌گرید و آواز می‌خواند
تنها،
ولی از سر خشم نمی‌پذیرد
که آکوردهای مینور را حذف کند
حتی اگر دست‌های دختری بر آن زخمه زنند.

آه، پیانوی شکسته، خدایا!
مردمانش مرده‌اند
سرخوشی‌هایش دفن شده‌اند
روزگارشان به سر آمد و
تنها یک کلید
تکان می‌خورد
بی‌رحم، در ساعات ضخیم خواب.
یک موش است آیا؟
باد است؟
پایین می‌رویم و هراسان
آن هیبت تاریک را می‌‌بینیم،
و مویه‌اش متوقف می‌شود
ولی از یاد می‌بریم.
روزها می‌آمرزند.
می‌خواهیم عشق بورزیم
پیانو در عشق‌مان جا می‌شود
پیانوی بیچاره،
زمان از دست رفته‌است
انگشت‌ها در لاک پوسیده متراکم بودند
جنگل‌های انگشتان
انبوه آوازها و والس‌ها،
نجواها
و صندل‌های جهانی دیگر بر اشکوب‌های ابری،
باید احترام بگذاریم به اشباحش، رحمت بر بزرگترها
محبت بر بزرگترها.
بخوان پیانو، حتی با گلو گرفته:
طوفان به پا می‌کند،
گرد و خاک به پا می‌کند
عنکبوت‌ها، بال‌ها و چرک،
شرورانه از دل نیشخند
چیزی تقلیل‌ناپذیر را به حرکت در می‌آورند.
آن‌گاه عواطف‌مان
به صفرا می‌رسند و کنار می‌روند.
دیوار، نشانه‌ی خیابان است و خانه،
برای حفاظت است
برای اهلیت و نوازش.
دیواری به ما تکیه می‌کند
و به ناپایدار کمک می‌کند
به ابله، به کور.
دیگرسو، شب است و
هراس فراموش،
مفتش زندان
شکارچی، کوسه.

ولی خانه، یک عشق است.
چه آرامشی بر اثاث خانه می‌آرمد
یک صندلی بر خواهش من تازه می‌شود.
پشم، فرش صاف. اشیای راحت و مطمئن.
خانه زندگی می‌کند.
من به هر تخته‌ی چوبی اطمینان می‌کنم
اما گاه پیش میاید که بختکی
اطمینان ژرف و فروتن‌مان را برآشوبد.
بختکی که برادر کلاغ است
و کلمه کم دارد
بدبخت و شوخ است.
اندوهی صلب،
رماتیسم شب‌های شاهانه،
خشمِ دیگر پیانو نبودن
بر حس شاعرانه‌ی کلمه
و آن‌گاه هرآن‌چه ترکش می‌کند، تغییر شکل می‌دهد.
سفر، نواگرها
تجربه‌ی جوان‌ها
درخشش راپسودی آسان،
بیشتر تغییر می‌کند
فواره‌های هوا، چوب‌های پوسیده
هر آنچه در پیانو مرده‌است و فاسدش می‌کند
غیرقابل انعطافش می‌کند،
گروتسک کوچک،
بی‌رحم.
خانواده‌ای، چطور می‌شود گفت؟ مردم، حیوانات
اشیا، شیوه‌ی کنار آمدن با گمنامی،
ترجیج این پرتو آفتاب بر پرتوی دیگر،
انتخاب این عینک و نه عینکی دیگر.
آلبوم‌های عکس‌، کتاب‌ها
نامه‌ها، عادت‌ها، شکل نگاه کردن، شکل سر
نارضایتی‌ها و طینت‌های پاک
می‌دانم ولی آن پیانو؟
هنوز پایین خانه است
در زیرزمین
در حساس‌ترین نقطه،
درست زیر خون.

از سقف بالاتر
از کف دست بالاتر
از ایوان بالاتر
بالاتراز خشم، مکر و زنگ خطر.
پیانو را تکه‌تکه می‌کنیم
در یک هزار قطعه از ناخن انگشتان آیا؟
دفنش می‌کنیم در باغچه؟
به دریایش می‌اندازیم مثل هانیبال؟
پیانو،
پیانو،
مویه می‌کند.
در جهان، چنان وزنی از اندوه
و تو، گردن‌کشیده در تقلا.
تنها می‌توان امیدوار بود
مثل بی‌خوابی در انتظار صبح
که روزی بی‌خبر جابجا شوی
غیرقانونی، با تمسخر، کینه‌توز، سنگین،
که ترکمان کنی
و تنها، در مکانی از سایه‌ها باقی بمانی
آنجا که امروز بر آن چیره شدی.
و آیا همیشه چنین فاتحی؟
«این فقط یک پیانوی پیر است، از آن زنی،
که امروز انگشت ندارد، زنخدان ندارد،
بی‌آواز در عمارتی سرد
قطعه‌ای از پیری
به‌جا مانده از گوری،
خدایا
خیلی وقت نیست که ما
در همین اتاق
با هم حرف می‌زدیم.


کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:53 AM
سپیده‌دمان

شاعر خوابش برده‌بود در تراموا
سپیده می‌زد پشت حیاط‌پشتی
غمگنانه به خواب رفته‌بودند مهمان‌خانه‌های شاد
و خانه‌ها مست بودند.


چیزی قابل ترمیم نبود
کسی نمی‌دانست که جهان رو به پایان است
(تنها کودکی حدس می‌زد اما سکوت اختیار کرد)
کسی نمی‌دانست که جهان قرار است در هفت و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح به پایان برسد
واپسین افکار! آخرین تلگرام‌ها!
یوسف که از ضمایر آگاه‌بود،
هلن که مردان را دوست داشت،
سباستین که خود را ورشکست می‌کرد،
آرتور که چیزی نگفت
به سوی ابدیت شراع برکشیدند.

شاعر مست است اما
به دعوتی گوش می‌دهد در سپیده‌دمان
برویم برقصیم میان تراموا و درخت؟

میان تراموا و درخت
برقصید برادران!
اگرچه آهنگی نیست
برقصید برادران!


کودکان خودبخود زاده می‌شوند
چه شگفت است عشق
(عشق و محصولات دیگر).
برقصید برادران
مرگ چنان که میثاقی
دیرتر خواهد آمد.


کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:54 AM
دست من

دست‌هایم کثیف‌اند.
باید قطعشان کنم.
شستشو‌ بیهوده است
که آب فاسد است
هرچه صابون بزنی.
صابون به کاری نمی‌آید.
این دست
سال‌ها و سال‌ها کثیف بوده‌است.

در آغاز، پنهان بود در جیب شلوارهایم.
که می‌دانست؟
مردم صدایم می‌کردند
دست‌هاشان را پیش می‌آوردند
به سختی رد می‌کردم.
دست پنهان،
رد تاریکی‌اش را می‌گستراند از میان تنم
و می‌بینم که تفاوتی ندارد اگر
آن را به کار برم
یا به دور افکنم.
به یک اندازه نفرت‌خیزند.

آه، چه شب‌های بسیار
به خانه که برمی‌گشتم
این دست را شستم
ضد عفونی کردم، صابون زدم.
آرزو می‌کردم می‌توانستم آن را
به شیشه یا الماس بدل کنم
تا با خودش فرق کند.
یا حتی لااقل
به دستی ساده‌ و سفید
دست پاک انسانی
که تو
می‌توانی نگاهش ‌داری
و به لب‌هایت نزدیک کنی
یا قلابش کنی به دست‌هایت
در یکی از دقایقی
که دو انسان اعتراف می‌کنند
بی‌آنکه چیزی بگویند...
این دست بی‌درمان
انگشت‌های کثیفش را گشود.
کثافت چرکینی بود
نه لجن خاک بود
نه کثافت زغال
نه عفونت زخم
نه عرق پیراهن کسی که کار کرده‌است.
چرک غمگینی بود
برآمده از بیماری
و از تشویشی فانی
در پوستی بیزار.
سیاه نبود
که سیاه خالص است در زمینه‌ی سفید.
چرکی بود به رنگ خاکستری قهوه‌ای
قهوه‌ای-خاکستری، تیره، خارآجین.

بیهوده است
نگه داشتن این دست کثیف ناجنس
که روی میز آرمیده‌.
سریع، قطعش کن
و به دریایش بینداز!
با زمان، با آرزو
و تراشکاری‌اش
دست دیگری پیدا خواهد شد
دستی خالص و شفاف
که خود را به بازوی من خواهد بست.



کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:54 AM
راز

نمی‌توانی با شعر مکاتبه کنی.
خاموش بمان در کنج خویش.
عاشق نشو.

فریادی را می‌شنوم آن‌جا
در دسترس تن‌هامان.
انقلابی در راه است؟ عشق است؟
چیزی نگو.

همه‌چیزی ممکن است، تنها من ناممکن‌ام.
دریا با ماهیانش طغیان می‌کند.
مردانی هستند که بر دریا راه می‌روند
انگار در خیابان قدم بر می‌دارند.
چیزی نگو.

خیال کن فرشته‌ای از آتش
صورت زمین را جارو کرد
و مردان قربانی
بخشش طلب کردند.
چیزی نخواه


کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:55 AM
کجا می‌ری؟

حالا چی خوزه؟
دیگه جشنی نیس
چراغا خاموشن و
ملت رفتن
شب سردیه
حالا چی خوزه؟
حالا چی می‌گی؟
اسم و رسم نداری
تو که بقیه رو دست می‌ندازی
شعر می‌نویسی
عاشق می‌شی، اعتراض می‌کنی
حالا چی خوزه؟

نه زن داری
نه فن بلاغت
خونگرم‌ام که نیسی
نه می‌تونی پیاله بالا بدی
نه می‌تونی دود کنی
تف کردنم ازت بر نمیاد
شب سردیه
روز که نیومده
قطارم نرسیده
خنده‌ هم پیداش نیس
یوتوپیا هم.
همه ‌چی تمومه
در رفته
پوسیده
حالا چی خوزه؟
حالا چی خوزه؟
اون حرفای قشنگت
اون نفس تبدارت
اون ضیافت و روزه‌ت
کتابخونه‌ات
معدن طلات
لباس تن‌نمات
کله‌خریت
نفرتت- حالا چی؟
کلید تو دست
می‌خوای درو باز کنی و
دری نیس
می‌خوای بمیری تو دریا
دریام خشکیده
می‌خوای سر بزاری به میناس
میناس دیگه سرجاش نیس
خوزه،‌حالا چی؟

اگه جیغ می‌زدی
ناله می‌کردی
اگه یه والس وینی می‌زدی
اگه خوابت برده‌بود
اگه خسته بودی
می‌مردی
ولی تو نمی‌میری
جون‌سختی خوزه!
تنها تو تاریکی
عین یه حیوون وحشی
نه شجره‌نومه و
نه یه دیوار لخت
که بش تکیه بدی
نه یه اسب سیاه
که چارنعل فرار می‌کنه
تو فقط به پیش می‌ری خوزه
خوزه،
کجا می‌ری؟


کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:55 AM
در میانه‌ی راه

در میانه‌ی راه سنگی بود
سنگی بود در میانه‌‌ی راه
سنگی بود
در میانه‌ی راه سنگی بود.


نباید که فراموش کنم این اتفاق را
در حیات فرسوده‌ی ‌شبکیه‌ام.
نباید که از یادبرم که در میانه‌ی راه
سنگی بود
سنگی بود در میانه‌ی راه
در میانه‌ی راه سنگی بود


کارلوس دروموند آندراده

R A H A
07-25-2011, 02:55 AM
دشت بی یادبود جنگ

این همان دشتی است که در آن جنگی رخ نداده
هیچ سرباز گمنامی اینجا جان نداده
این همان دشتی است که سبزه هایش دست در دست اند
هیچ بنای یادبودی اینجا سر بر آسمان برنیاورده
تنها قهرمان این دشت آسمان است

پرندگان بی صدا بر فراز این دشت پرواز می‌کنند
بر فراز این گستره آزاد پر باز می‌کنند
هیچ کس در این زمین نکشت، کشته نشد
مقدس این دشت که کس از آن خبردار نیست
مقدس این دشت که هوایش رام است
و مردمان گرامی‌اش می‌دارند با فراموش کردن نامش



ویلیام ائی استففورد

R A H A
07-25-2011, 02:56 AM
تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!


" پلالوار"