توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق پنهان | مژگان فرزام
R A H A
07-24-2011, 03:09 AM
سارا به زحمت از روی تخت بلند شد و به طرف اینه رفت و تصویر خود را دید .لبخندی زد و گفت: باز هم یک صبح قشنگ دیگه .
و بعد به طرف پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد و اتومبیل پدر را دید
-پس بابا خونه است
در را باز کرد و از پله ها پایین رفت .خانه آقای بهرامی دو طبقه بود و اتاق سارا به همراه دو اتاق دیگر در طبقه بالا قرار داشت
-سلام بابا .صبح بخیر
-سلام خوش خواب
-بابا مگه ساعت چنده
-میدونی من چقدر دیرم شده ؟
-باشه الان میام . سلام مامان
-سلام دخترم . برو دست و صورتت رو بشور بیا صبحانه حاضره
-چشم مامانی
بعد همه سر میز صبحانه جمع شدند . آقای بهرامی گفت :
-سارا زود بخور که کلی دیرم شده
-باباجون نباید که خفه بشم می خورم دیگه
-حالا برنامه ای امروز ت چیه ؟
-برنامه این که با مژده می خوایم بریم خرید و یه سری هم به کتابخانه بزنیم
فاطمه خانم گفت :
-راستی محمود دیروز اکبر اقا زنگ زد و گفت سال تحویل پیش ما هستن
سارا با ذوق گفت :وای عموجون چقدر دلم براش تنگ شده .مامان این بهترین خبری بود که می تونستی بهم بدین
-بریم بابا جون
-اگر می دونستم که اومدن عمویت این قدر خوش حالت می کنه و باعث می شه که تو زودتر راه بیفتی به دروغ هم که شده این خبر را بهت می دادم
سارا از این که خانواده عمو هنگام سال تحویل در کنار انها بودند خیلی خوشحال بود . آقای بهرامی سارا را جلوی در خانه مژده گذاشت و رفت .
سارا زنگ رو زد و بعد از مدت کوتاهی مژده امد
-سلام مژده جان خوبی عزیزم ؟
-سلام قربون دوست با محبتم برم که این قدر به فکر ماست
-تو خودت قربونی کس دیگ هستی نمی خواد قربون من بری
هر دو خندیدند و به راه افتادند
-سارا امروز خیلی خوشحالی ؟ چته ؟
-چیه ؟ چشم نداری ببینی ما شنگولیم .
-راستش را بگو ؟
-راستش اینکه عمو و زن عمو و امید موقع سال تحویل پیش ما هستند دلم خیلی براشون تنگ شده
-خوش به حالشون که تو هیچ وقت دلت برای ما تنگ نمیشه ؟
سارا کیفش را بلند کرد و گفت: یعنی چی ؟ احمق تو بهترین دوست منی
-نزنی یه بار خودم خوب میدونم که چقدر منو دوست داری
بعد از خرید هر دو به خانه برگشتند .روزها برایش به خوبی می گذشتند . و بالاخره روز موعود فرا رسید
***
-مامان عمو اینا دیر نکردن ؟
-نه چقدر عجله داری میرسند دیگه
-اخه دوست دارم هر چه زودتر ببینمشون
-دختر گلم اگه یکم دندون به جگر بگیری می بینیش ون
بعد از گذشت نیم ساعت بالاخره اتومبیل عمو جلوی منزل ایستاد .سارا با عجله به طرف در دوید و در را باز کرد و اتومبیل وارد حیاط شد
عمو و زن عمو و امید از اتومبیل پیاده شدند .و به احوالپرسی مشغول شدند .سارا به طرف زن عمو رفت و او را در آغوش کشید و گفت: سلام -زن عمو خوش اومدین .چقدر خوشحالم که شما را میبینم
زینب خانم لبخندی زد و گفت :سلام خوشگلم منم خوشحالم که روی ماه تو را می بینم
عمو دست سارا را فشرد و گفت: شیطون عمو چه کار می کنه ؟
-هستیم عمو چون البته با شیطونی یام
بعد به طرف امید رفت و با حالت شوخی گفت :امید خان .حالتون چطوره ؟
-ممنونم اما تو رو خدا به من نگو امید خان .چون فکر می کنم پیر شدم
-چشم نمی دونستم تازه اول چلچلگی تونه
-سارا خانم خیلی بی رحمی مگه من چند سالمه ؟
-فکر کنم بیست و چهار سال یا بیست و هفت سال ؟
-پس دیگه حرفی نمی مونه باشه ؟
-چشم حالا بفرمایید بالا
با این حرف سارا همه وارد منزل شدند .سارا و فاطمه به پذیرایی از مهمانان پرداختند .بعد از خوردن شام .سارا امید را به طرف اتاقی که برای او آماده کرده بود برد .اتاق امید در طبقه بالا قرار داشت و اتاق اکبر و زینب به همراه اتاق محمود و فاطمه در طبقه پایین بود . شب در ارامشی زیبا گذشت .
R A H A
07-24-2011, 03:10 AM
صبح زودتر از همیشه بلند شد .فاطمه خانم و زن عمو در حال تمیز کردن آشپزخانه و درست کردن ناهار بودند .عمو و بابا هم رفته بودند بیرون . امید و سارا هم مشغول صحبت با هم بودند که صدای زنگ تلفن بلند شد
سارا گوشی را برداشت و گفت:
-بله ؟
-الو
-سارا سلام
-سلام چطوری ؟
-خوبم ممنون تو خوبی ؟
-هی بد نیستم چه خبر ؟
-سلامتی زنگ زدم بعدازظهر می یای بریم بیرون
-فکر نکنم بتونم بیام
-چرا ؟
-اخه مهمون داریم بهت که گفته بودم ؟
-عموت اینا ؟
-اره
-خوش به حالت پس فعلا وقتت پره ؟
-صبر کن ببینم امروز منو امید می خوایم بریم بیرون می یام دنبال تو .تو رو هم با خودمون می بریم چطوره ؟
-دیوونه شدی من که تا به حال امید را ندیدم شاید هم اصلا او خوشش نیاد؟
-نه بابا این چه حرفیه .اتفاقا خوشحالم می شه
-تو مطمئنی سارا ؟
-اره پس بعدازظهر جایی نمی ری ؟ فعلا هم خداحافظ
-خداحافظ
گوشی را که قطع کردم به طرف امید رفتم
-کی بود ؟
-مژده یکی از بهترین دوستانم زنگ زده بود که با هم بعدازظهر بریم بیرون گفتم منو تو با هم میریم دنبالش که بیشتر خوش بگذره
-خوب با درسهایت چه کار می کنی ؟
-خوبه بد نیست فقط باید یک کمی پشت کار داشته باشی
-ماشاءالله چه از خودش تعریف می کنه ؟
-امید یعنی من ارزش تعریف کردن ندارم ؟
-خدا نکنه بر منکرش لعنت
-تو چی کار می کنی ؟
-فعلا که تو شرکت سرم گرمه
-خیلی سخته ؟
-چی ؟
-کارهای کامپیوتری چه میدونم ار این چیزها دیگه ؟؟
-نه زیاد به قول خودت فقط باید یه کم پشت کار داشته باشی
-که تو نداری
-خیلی بد جنسی
-به پسر عموم رفتم
بعد بلا فاصله بلند شد و همان طور که به طرف آشپزخانه میرفت به امید گفت :
-تو تلویزیون ببین منم یه کم به مامان اینا کمک کنم
-مامان کاری هست که من انجام بدم؟
-اره مامان جون .بی زحمت این بشقاب ها رو پاک کن
-چشم
-چشم بی بلا
R A H A
07-24-2011, 03:12 AM
موقع ناهار همه از عید و سفره هفت سین حرف می زدند و فردا روز عید بود .
روز بعد همه مشغول کار بودند سارا سفره هفت سین را می چید .
فاطمه خانم گفت :
-دختر عجله کن دیگه وقتی نمونده .
-الان تموم میشه .
بعد از چیدن سفره همه دور ان جمع شدند و پدر مشغول دعا و خواندن قران شد .بعد از شنیدن صدای شلیک توپ از تلویزیون و خواندن دعای مخصوص تحویل سال .همه به هم تبریک گفتند و مشغول دادن هدایا شدند . سارا هدیه خودش را به مادر و زن عمو داد و ان ها هم از او تشکر کردند .سارا برای عمو و پدرش هم بلوز مردانه خریده بود که به انها داد و هدیه امید هم عطری خوشبو که داد .عمو و زن عمو و پدر هم هدیه های خودشان را تحویل دادند .و امید گردن بندی ظریف به گردن سارا آویخت و همگی برای هم آرزوی سعادت و خوشبختی کردند .
***
چند روز بعد همگی قبول کردند که از خانه بیرون برن .همه رفتند که آماده بشن .سارا به امید نگاه کرد .غرق در فکر بود .به امید گفت :
-امید تصمیم بیرون امدن نداری ؟
امید تنها با تبسمی کوتاه جواب سارا را داد .تقریبا همگی حاضر بودند
اکبر اقا گفت :بهتر است جوان ها با همدیگر باشن ما هم جدا از اون ها باشیم چون جوون های امروزی حوصله پیرها را ندارند .درسته سارا ؟
-این چه حرفیه عمو برعکس ما از هم نشینی با شما لذت می بریم .
-ای کلک .
-باور کنید.
-خیلی خوب پس تو با امید برو .ما هم با بابات می یایم .البته اگر برادرم هنوز رانندگی خوب باشه .
-چیه خیال کردی مثل توام که بزنم تو در و دیوار ؟امید جان پس شما پشت سر ما حرکت کنید .
امید با سر حرف اقا محمود را تایید کرد .
ماشین ها به دنبال هم حرکت کردند .امید ناراحت به نظر می رسید .سارا گفت :
-امید چرا ناراحتی ؟
-نه ناراحت نیستم .
-چرا یه چیزی تو رو اذیت می کنه ؟
-مثلا چی ؟
سارا خندید و حالت شوخی به خود گرفت و گفت: نمی دونم فکر می کنم من .....
امید با جدیت گفت :چرا فکر می کنی مطمئن باش
-یعنی چی؟ مگه من چی کارت کردم لابد کشتی های جنابعالی را گرفتم و دونه دونه غرق کردم بله ؟
-نه بابا هنوز غرق نشدن .اما ممکنه که غرق بشن . بعد هم خندید .
سارا با اخم به او نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت .
ماشین محمود در کنار یک پارک جنگلی بسیار زیبا ایستاد و امید هم توقف کرد .سارا به سرعت از اتومبیل پیاده شد
اکبر اقا گفت :به به عجب جایی .عمو جان راضی هستی ؟
-بله عمو جای قشنگیه .
زن عمو و مادر جایی مناسب پیدا کردند و قالیچه ای که همراه داشتند را پهن کردند .اکبر و محمود هم در حال قدم زدن بودند .
سارا به طرف مادر و زن عمو رفت و نشست .
فاطمه خانم گفت :سارا به امید هم می گفتی بیاد پیش ما ؟
زن عمو هم گفت :راسته می گه عزیزم .برو پیشش صداش کن بیاد این جا .
-چشم .
سارا به راه افتاد و کنار امید ایستاد و گفت :مامان و زن عمو می گن که بیای پیشمون .
امید خندید و گفت: چی شده خانم شما که با من قهر بودید ؟
-هنوز هم هستم .
-خیلی خب حالا برای اشتی بیا بریم قدم بزنیم .
-نه خیر نمی یام .
-چرا مگه قدم زدن رو دوست نداری ؟
-دوست دارم اما با تو قهرم .
-من که گفتم اشتی .
-فقط همین ؟
-نه یادم نبود ببخشید خانم محترم از شما خواهش می کنم که مرا مورد بخشش خودتان قرار داده و از گناهم بگذرید خوبه ؟
-باشه این دفعه می گذرم .
-خیلی ممنون از این که مرا مورد لطف و عنایت خود قرار دادید حالا بفرمایید بریم .
در طول راه هر دو ساکت بودند فقط صدای خرد شدن برگ زیر پایشان به گوش می رسید .
سارا خسته شده بود انقدر راه رفته بودند قدرت برگشتن نداشت و گفت:
- بسه دیگه امید خسته شدم چقدر راه می ری ؟ همین طوری داری میری و منم دنبالت می کشونی ؟
امید با چهره ای از غم به سارا نگریست و گفت: معذرت میخوام حواسم نبود
سارا بر روی زمین نشست و امید هم رو به رویش نشست و گفت: سارا می تونم یه چیزی رو بهت بگم ؟
-اره بگو ؟
بعد از کمی مکث گفت : هیچی پاشو بریم .الان بقیه ناراحت می شن ؟
-همین ؟
-نه بعدا بهت می گم .
در موقع برگشت هم هر دو سکوت کرده بودند .وقتی که رسیدند فاطمه خانم گفت:
-چقدر دیر کردین دلواپستون شدم.
اکبر اقا به شوخی گفت :ببینم پارک چند متر بود ؟
امید گفت :حدوداً هزار متر .
سارا روی قالیچه نشست و گفت :من گشنمه .چیزی دارید به ما بدید یانه ؟
اقا محمود گفت :نترس برات میوه آوردیم
-تا میوه ش چی باشه ؟
R A H A
07-24-2011, 03:14 AM
سیب خیار پرتقال و موز
-فقط همین ؟
-برای عصرانه اره فقط همین
-اون وقت شام چی ؟
-شام بیرون هستیم
-این شد یه چیزی
فاطمه خانم ظرف میوه را با چاقو و پیش دستی را از سبد بیرون اورد و زینب خانم ان ها چید.سارا مشغول پوست کندن خیار شد
و اقا اکبر و محمود با یکدیگر صحبت می کردند .
-محمود تابستان دیگه نوبت شماست بیایید پیش ما ؟
-ان شالله اگه کار اجازه داد یه سری بهتون می زنیم .
-نشد دیگه داداش بهونه ی کار و نیار .
سارا خندید و گفت: عمو نگران نباشین من تابستان هر جور شده بابا رو می یارمش شمال .
-حتما این کار رو بکن عمو .
زینب خانم صحبت انها را قطع کرد و گفت: بهتره دیگه کم کم را بافتیم و گرنه دیرمون میشه
بعد از جمع کردن وسایل همه سوار اتومبیل شدند و به حرکت در امدند .
بعد جلوی رستورانی توقف کردند و شام شان را خوردند و به خانه برگشتند و مشغول استراحت شدند
روز بعد موقع صرف صبحانه زنگ خانه به صدا در امد .
فاطمه خانم به طرف ایفون رفت و گوشی را برداشت .:
-کیه ؟
-سلام منم مژده سارا هست ؟
-سلام عزیزم اره هستش بیا تو باز شد ؟
-بله
فاطمه خانم به طرف سارا رفت و گفت: سارا مژده داره میاد تو .
-باشه الان می رم .
سارا به طرف حیاط رفت و لبخندی زد و گفت :
-سلام مژده خانم چه عجب از این طرفا ؟
-اولا سلام دوما بنده همیشه مزاحمم .سوما جنابعالی هستی که همیشه سنگین می زنی .
-اولا دروغ نگو .دوما من کی سنگین زدم سوما هم بیا تو ؟
مژده گفت :ادم که میاد پیش تو جواب کم میاره .
-اره جون خودت نه که اصلا جواب تو استین نداری ؟ حالا صبحانه خوردی ؟
-اره خوردم اگه تو صبحانه نخوردی برو بخور من می مونم تا بیای
-نه بابا
-مهموناتون هستن ؟
-اره دارن صبحانه میخورن
-بی موقع مزاحم شدم
-وقت کردی یه کم تعارف بکن
-تعارف نمی کنم که فکر کردم مهموناتون رفتن
-نه تازه اومدن کجا برن خب تو بگو ببینم چه خبر ؟
-خبر که زیاده اما اونی که از هم مهم تره برات می گم امروز آرش می خواد بیاد تهرون زده به سرش می گه می خوام با مامان بابات حرف بزنم
-درباره چی ؟
-دچار آلزایمر شدی ؟ درباره ازدواج دیگه
-این جوری که واقعاً زده به سرش خب بهش می گفتی صبر کنه ؟
-گفتم اما می گه از بس صبر کردم خسته شدم می خوام تکلیفم روشن بشه
-مگه تو خودت باهاش حرف نزدی ؟
-چرا حرف زدم بهش گفتم که دوستش دارم غیر از اون هم به هیچکس دیگه ای فکر نمی کنم اما می گه اگه بابات قول تو به کس دیگه ای بده -من چی کار کنم ؟بهش می گم یک کمی دیگه صبر کن تا من درسم تموم بشه میگه نامزد بکنیم اون وقت حتی اگه خواستی دانشگاه خارج ادامه تحصیل بده من که می دونم بابا موافقت نمی کنه .
-تو از کجا میدونی بذار بیاد باهاشون صحبت بکنه اون وقت تکلیف همه روشن می شه به امتحانش می ارزه ؟
-یعنی من بابای خودم رو نمی شناسم ؟ از این می ترسم که یه چیزی به آرش بگه اون وقت ..
-اون آرشی که من می شناسم اگه بابات اون رو زیر مشت و لگد هم بگیره میگه من مژده رو دوست دارم
-یعنی چی کار کنم بذارم بیاد ؟
-خب اره حالا خودش تنها می یاد یا با خانواده ؟
-دیوونه بابا اون و تنها ببینه .میگه بی پدر و مادره دیگه بدتر
-پس اقا با خانواده تشریف میارن اخ که چه شبی بشه امشب عروس خانم بیا یه بار خدای نکرده چایی رو رو اقا داماد خالی نکنی
مژده گفت: حالا دیگه منو مسخره می کنی نوبت شما هم میشه خانم
مژده جمله اخر را طوری تلفظ کرد که هر دو به خنده افتادند و بعد ادامه داد :
سارا دلم داشت می بوسید آرش گفت :که صبح زنگ می زنم با بابات صحبت میکنم اون وقت اگه خدا خواست شب میایم خونه تون اما می دونم چرا دچار استرس شدم ؟
-استرس چرا دختر خوب شب می یان یه صحبتی می کنن و می رن این که این همه ترس نداره
-وای نمی دونم چرا این جوری شدم اگه بابا قبول نکنه ؟
-به جای این حرفا بگو ببینم همه چیز رو واسه امشب آماده کردی ؟
-نه خونه .کلی ریخت و پاشه .باید اول اون تمیز کرد میوه و شیرینی هم که با بابا ست ؟ چایی و بقیه کارها هم با ماما نه .پاشم برم خونه رو تمیز کنم حالا که باهات حرف زدم یه کمی سبک تر شدم .
-برو به سلامت امیدوارم که بابات قبول کنه مطمئنا بابات اون قدر منطقی هست که بخواد برات خوب تصمیم بگیره ؟
-خدا از دهنت بشنو خب فعلا با اجازه
-زیاد هم به مسایل فرعی فکر نکن ؟
-سعی ام رو می کنم خداحافظ .
-خداحافظ .
R A H A
07-24-2011, 03:15 AM
سارا مژده را تا حیاط همراهی کرد و سپس به طرف آشپزخانه برگشت .
در فکر بود که صدایی او را به خود اورد :
-کجا سیر می کنی خانم ؟
-ها ؟
امید متعجب گفت :ها نه بله
-کلاس اخلاق گذاشتی امید ؟
-اخه بی انصاف این کجاش کلاس اخلاقه ؟
-نکنه می خوای ادب یادم بدی ؟اگه منظورت این بود باید بدونی که حواسم پرت بود و اصلا بی ادب نیستم
بعد ابرو در هم کشید وبه طرف اتاق خود رفت . امید هم پشت سرش به راه افتاد و در زد
-اجازه هست بیام تو ؟
-بفرمایید
-اخه تو چرا این قدر با من لجبازی می کنی ؟چرا حرف تو دهنم می ذاری ؟من غلط بکنم بگم که شما بی ادبی اگه وجود من تورو اذیت می کنه خیلی راحت می تونی بگی ؟
سارا با شرمندگی گفت: ببخشید نمی دونم چرا یک دفعه عصبانی شدم
-اشکالی نداره اگه دختر عمو برای پسر عمو اخم نکنه و عصبانی نشه پس برای کی باید اخم کنه ؟
سارا خندید و حرفی نزد
-حالا به چی فکر می کردی که این قدر تو رو عصبانی کرد؟
-به مژده
-مژده خانم چرا ؟
-امشب قراره براش خواستگار بیاد اون هم می ترسه که بابا ش موافقت نکنه داشتم فکر می کردم چرا بعضی ها از اینده می ترسن؟
-ادم ها از اینده نمی ترسن .از چیزی می ترسن که ازش خوششون نمیاد خواستگار شو دوست داره ؟ منظورم این که همدیگر رو می شناس؟
-اره می شناسه .تقریبا دو ساله با هم اشنا شدن .توی یک مهمونی بود که همدیگر رو دیدن بعد هم با همدیگر دوست شدند مژده آرش رو خیلی دوست داره به خاطر همینه که می ترسه ؟
-پس خوش به حال آرش بهش حسودیم شد
-چرا ؟
-چون معشوقش بی وفا نیست یا اون قدر خونسرد نشون نمی ده که طرف رو عاشق کش کنه ؟
-خب هر کسی یه جوریه ؟
-می دونی این رفتارت چی رو نشون می ده ؟
-چی رو؟
-که علاوه بر دوستت مژده تو هم ترسیدی .تو هم یه جور ایی دچار اضطراب شدی مگه نه ؟
سارا با تمسخر گفت :بله آقای دکتر این قسمت سرم هم درد می کنه لطفاً نظر تون رو بگین ؟
امید به حالت شوخی گفت :این قسمت رو می گی ؟ فهمیدم .نظرم این که این سر درد نشون گر بد اخلاقی شماست
-عجب آقای دکتر حالا که رفتم و پیش عمو اعتراض کردم می فهمی که یک دختر بد اخلاق می تونه چه کاریهای دیگه ای هم بکنه ؟
-تسلیم اقا این چه رو میز ته ؟
سارا دفترش را از روی میز برداشت و گفت: یه حریم خصوصی یه دفتر که محرم راز منه
-یعنی دفتر خاطره هاست ؟
-تقریبا
-جالبه می شه منم وارد حریم خصوصی شما بشم ؟یعنی خاطره هاتون رو بخونم ؟
-چرا چه لزومی داره که بخوای خاطرات من رو بخونی ؟
-لزومی نداره .اما خب دوست داشتم منم می تونستم محرم رازهاتون باشم
-اما تو یه پسری و منم یه دختر فکر می کنی ...
-یعنی چیزی برای پنهون کردن داری ؟
سارا گفت :هیچی وجود نداره که من بخوام از کسی پنهون کنم برش دار
-ناراحت شدی ؟
-نه فقط می خوام بدونی که هیچ کس تو زندگی من نیست برش دار امید
امید ارام گفت :
-اما اگه تو نخوای من هیچ وقت این کار رو نمی کنم .من قصد بدی نداشتم
سارا با مهربانی به امید نگاهی کرد و گفت:
-می دونم امید بردار .من هم قصد بدی نداشتم فکر کنم شایسته گی شو داشته باشی که بخوای وارد حریم خصوصیم بشی
-مطمئنی ؟
-اره من به تو اعتماد دارم
-از اعتمادت ممنونم
R A H A
07-24-2011, 03:16 AM
امید دفتر خاطرات سارا را برداشت و از اتاق خارج شد .و به طرف اتاق خود رفت برروی تخت نشست و نگاهی به دفتر انداخت .حریم یک دختر مثل سارا باید جالب باشه .دفتر را گشود .
تصویر سارا در نظر امید نقش بست .دختری لاغر .صورتی سبزه .با چشمان خاکستری و ابروهای کشیده و لبانی کوچک و موهای خرمائی رنگ صاف.لحظه ای از جلوی چشمانش دور نمیشد .اما ناگهان رنگش پرید .سارا نوشته بود که عاشق نیست ..
یعنی در مورد او اشتباه کرده بود .احساس دردی در قفسه سینه کرد .بر روی تخت دراز کشید و چشم به سقف دوخت .
حتی اگر سارا او را دوست داشت او نمی توانست قبول کند که با یک قلب بیمار که هر لحظه ممکن است از کار بیفتد ریسگی در زندگی او کرده باشد .در این لحظه نفس کشیدن براش سخت شد .فکر این که ممکن است سارا را از دست بدهد آزارش می داد .
بیشتر از این نمی توانست تحمل کند .اگر از سارا دور می شد بهتر بود .
بلند شد و به طرف هال رفت .اقا اکبر و محمود مشغول تماشای تلویزیون بودند .امید خطاب به پدرش گفت :
-می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ؟
-چیه امید بیا این جا ببینم چی می خوای بگی ؟
-اگه میشه تنها لطفاً
اکبر اقا به طرف او رفت و گفت:
-چیه چی شده؟
-بابا میشه برگردیم شمال ؟
-برگردیم شمال برای چی ؟مشکلی پیش اومده ؟
-نه چیزی نیست فقط می خوام برگردم
-اخه برای چی ؟
-برای ..برای قلبم .می خوام یه سری برم پیش دکتر .اخه قلبم چند وقته بدجوری درد می گیره .میخوام دکتر معاینه ام کنه .؟
-خب اگه خیلی فوریه .بریم همین جا دکتر ؟
-بابا من که از اول بهتون گفته بودم که نمی خوام عمو اینا چیزی بفهمن .
-اخه پسر تا کی می خوای پنهون کنی بالاخره چی نباید بفهمن ؟
-می فهمن اما حالا نه ؟خواهش می کنم بابا ؟
اکبر اقا گفت :
-باشه با مادرت صحبتی می کنم فردا بریم .
-ممنونم
-دیگه امری نیست ؟
امید تنها لبخندی زد او نمی خواست دروغی گفته باشد اما چاره ای نداشت به دنبال پدرش حرکت کرد و روی مبل کنار او جا گرفت .
محمود به اکبر گفت :
-چی شده داداش .با پسرت خوب خلوت کردین
-ببخشید می گه نگران شرکتم بهتره برگردیم شمال
-به این زودی ؟
-خب یه کمی .کار عقب مونده داره که اگه الان انجام بگیره بهتره
سارا که به جمع پیوست گفت :
-دو تا برادر خوب گرم گرفتین .حسودیم شد .خب حالا درباره ی چی صحبت می کردین ؟
اقا محمود گفت :
-هیچی عموت می گه باید برگردیم شمال
سارا گفت :
-شمال امکان نداره قرار بود تا اخر عید بمونین .تازه پنج روز از عید می گذره
امید گفت :
-کمی کار عقب مونده دارم که باید انجام بدم
سارا اخم کرد و گفت :
-چرا حالا یه دفعه یادت امده که کار عقب مونده داری ؟
-می خواستم قبلا بهت بگم اما موقعیتش جور نشد
-لابد خیلی بهتون بد گذشته که به این زودی می خواین برین ؟
-نه اصلا این طور نیست
-اره دارم می بینم
سپس با بغض به طرف اتاقش رفت .
امید برای دل جویی به دنبالش رفت و در را آهسته زد
R A H A
07-24-2011, 03:17 AM
اجازه هست بیام تو ؟
-بیا تو
صدای سارا خیلی ضعیف بود
در را به آهستگی باز کرد و وارد اتاق شد و روی تخت کنار سارا نشست و نگاهی به صورت گرفته او کرد و گفت:
-باور کن نمی خواستم ناراحت بشی .کار دیگه .نمیشه توش ریسک کرد .همین طور که تو نمی تونی تو درس هات ریسک کنی امیدوارم من و درک کنی ؟
سارا با لج بازی گفت :
-نه نمی تونم این کار رو بکنم همین طوری که تو نمی تونی درک کنی که من چی می گم
-می دونم که از رفتنمون ناراحت می شی؟ اما باور کن این دوری برای من هم سخت حتی سخت تر از مرگ حالا قهر نکن بذار این لحظاتی رو که با هم هستیم خوشحال باشیم . در ضمن ما فقط سه ماه از همدیگر دوریم . بعد تو می تونی بیای شمال
-چه خیالهایی می کنی امید . نکنه فکر کردی دلم برای تو تنگ می شه .نخیر دلم برای تو یکی که اصلا تنگ نمیشه ؟
-این دیگه از خوش شانسی ماست.اصلا پاشو بریم بیرون یه هوایی عوض کنیم خوبه ؟
-می خوای معامله کنی اره ؟
امید با تعجب گفت :
-چه معامله ای ؟
-می خوای من و ببری بیرون تا یادم بره که می خوای عمو اینا رو برگردونی ؟
-باشه قبول می کنی ؟ به قول خودت این معامله رو ؟
-اره اما نه به خاطر تو به خاطر خودم
-پس تا یه ربع دیگه حاضر باش
یک ربع دیگر سارا و امید جلوی در خانه حاضر بودند امید در اتومبیل را برای سارا باز کرد و سپس خودش پشت فرمان نشست و به راه افتاد ..
امید گفت:
-چیزی می خوری ؟
-لواشک
-لواشک اون هم قبل از ناهار ؟
-اگه نمی خوای بخری چرا بهونه می یاری ؟
-من نمی دونم از دست تو چه کار کنم ؟
سارا لبخندی شیرین زد و شانه بالا انداخت .امید اتومبیل را جلوی سوپر مار کتی نگه داشت و داخل مغازه شد و بعد از دقایقی برگشت و گفت:
-بفرما خانم .این هم لواشک .چیپس .پفک .بیسکویت .سان دیس تخمه و نوشابه
-خب یه بار سوپر مارکت و جمع می کردی می اوردی
-دوست نداری؟
-عاشق همه ایناییم که گفتی
-عجب تو که تو دفترت می نویسی عاشق نیستم اما حالا عاشق تنقلات شدی ؟
-ما اینم دیگه
-بله میدونم
-خب حالا کجا می خوای بری ؟
-کجا بری نه کجا بریم .می ریم پاک چطوره ؟
-عالیه .تو چقدر خوبی
امید با صدای بلند خندید و سری تکان داد و اتومبیل را به حرکت در اورد . بعد از مدتی جلوی پارکی ایستاد و گفت
-بفرمایید خانم این هم پارک
سارا به گفتن کلمه ممنونم اکتفا کرد و از اتومبیل پیاده شد .به طرف صندلی رفت و روی ان نشست . امید هم کنارش نشست .چقدر دلش می خواست زمان از حرکت می ایستاد تا هر دو همان طور در کنار هم باشن .
-چیپس می خوری ؟
-نه زیاد اهل تنقلات نیستم
-اشتباه می کنی که نمی خوری .خیلی خوشمزه ان .من می رم تاب بازی
بعد به طرف تاب رفت و بر رویش نشست .به آهستگی ان را به حرکت در اورد
-امید به نظر تو تاب بهتره یا سرسره
امید لب به دندان گزید و گفت :
-همون تابی که سوار شدی بهتره .می خوای ابرومون رو ببری ؟
-حالا من مایه آبروریزی ام
-خدای من باز شروع کرد .هیچ حساب کردی که من از وقتی اومدم این جا تا به حال چند بار نازت و کشیدم ؟
سارا جوابی نداد . امید به طرفش رفت و تاب را محکم هل داد و گفت: قهر کردی ؟
-نه
-پس چرا اخم کردی ؟
-داشتم به مژده فکر می کردم
امید نگاه پرسشگر به او انداخت و منتظر شد که او بقیه صحبتش را بگوید
سارا گفت:
-یعنی اگه بابای مژده موافقت نکنه آرش بازم مژده رو دوست داره یا ولش می کنه و می ره ؟
-مگه نگفتی آرش عاشقه ؟
-اره حداقل که ادعا ش اینه
-خب زمانی که مجنون لیلی رو دوست داشت و خانواده لیلی موافقت نکردن .مجنون دست از لیلی کشید ؟
-یعنی این که اگه آرش مژده رو واقعاً دوست داشته باشه می مونه درسته منظورت همین بود ؟
-دقیقا
-با این حال مژده نباید مشکلی داشته باشه
-درسته
سار چشمانش را ریز کرد و به امید گفت :
-تو چرا ازدواج نمی کنی ؟
-من ؟ چرا یکدفعه یاد این موضوع افتادی ؟
-اخه یه تار موی سفید توی سرت دیدم داری پیر می شی
R A H A
07-24-2011, 03:19 AM
چه اشکالی داره
-این جوری دیگه کسی باهات ازدواج نمیکنه
-چه بهتر
-چرا ؟
-کی می خواد این دختر ها رو تحمل کنه البته بلا نسبت شما
-خیلی هم دلت بخواد
-بگذریم کوچولوی دوست داشتنی من چیزی لازم نداره ؟
-اگه میشه تابم بده
امید با صدای بلند خندید و گفت:
-امان از دست تو خوبه حالا موقع ظهره پارک هم خلوته و گرنه
سارا هم به خنده افتاد و گفت: باشه پس بریم ناهار بخوریم ؟ فقط یادت باشه بهت رحم کردم
-واقعاً لطف کردی
-چون تو بودی استثنا قائل شدم
امید سری تکان داد و به طرف اتومبیل رفت . سارا با قدم های تند به طرف او رفت در اتومبیل را باز کرد و سوار شد . امید پا بر روی پدال گاز گذاشت و با سرعت به حرکت درآمد
-حالا چرا این قدر عجله داری .یادت باشه دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسید نه
-شما تنقلات خوردی و زیاد گرسنه نیستی اما روده کو چیکه من داره روده بزرگه رو می خوره
-پس حق با توئه اما اگه پلیس جلوت گرفت و جریمه کرد ناراحت نشی ؟
-بهونه نیار بگو از سرعت می ترسی
-حقته که بذارم جریمه بشی
-باشه تسلیم . اعتراف می کنم که کم آوردم این رستوران خوبه ؟
-رستوران صدف بد نیست خوبه
-پس پیاده شو که از گشنگی مردم
***
-عمو جان قول بدین که بازم بیاین
-این دفعه دیگه نوبت شیطون عمو که بخواد بیاد
-باشه اما یادتون باشه خودتون خواستین . اگه اومدم دیگه نرفتم تقصیر خودتونه ها
-قبول تو فقط بیا
سپس سارا را در آغوش کشید .و بوسه ای بر پیشانی اش زد .و زینب سار را از آغوش شوهرش بیرون کشید و گفت:
-بذار ما هم خداحافظی کنیم
-سارا جون اگه اذیتت کردیم ما رو ببخش
-این چه حرفیه زن عمو شما باید ببخشید اگه بهتون بد گذشت
زینب خانم بوسه ای روی گونه او زد و به فاطمه خانم گفت ::
-شما هم باید ببخشید تابستان تشریف بیارید
-خواهش می کنم مزاحم می شیم
امید به طرف محمود رفت و گفت: عمو تابستان منتظریم
-انشاالله
سپس رو به سارا گفت ::
-باید ببخشی زیاد اذیتت کردم
-برعکس اذیت شدی در ضمن I miss you(دلم برات تنگ میشه )
-اما تو که گفتی دلت برام تنگ نمیشه ؟
-فقط می خواستم اذیتت کنم
-خیلی بد جنسی
سارا سرش را به گوش امید نزدیک کرد و گفت ::یادت باشه که به تو رفتم
امید لبخندی زد و گفت: بهتره بریم .و گرنه دیرمون میشه
پس از رفتن خانواده عمو غمی بر دل سارا چنگ انداخت .به سمت تلفن رفت و شماره مژده را گرفت
-بله بفرمایید
-سلام مژده جون
-سلام سارا جون چطوری ؟
-قربونت برم .حالا دیگه ادای من رو در میاری ؟ و جون جون می گی ؟
-گفتم به من گفتی جون حیفه من بهت نگم
-بگذریم . چه خبر چی شد ؟
-نمی دونی سارا دارم پر در میارم .اصلا باورم نمیشه بابام قبول کرده که نامزد کنیم
-به به تبریک می گم عروس خانم
-قربونت برم . انشاالله عروسی خودت
-دیگه لوس نشو .میدونی که از این کلمه بدم می یاد هی می گی
-خواسم نبود که قراره مامانت ازت ترشی بندازه
-هنوز نامزد نکرده ها واسه من داره قیافه می گیره
-نامزدم می کنم . تو نگران من نباش ترشیده
-مگه این که دستم بهت نرسه اون وقت می کشمت
-بابا اگه به فکر من نیستی به فکر آرش باش تازه داره به ارزو هاش می رسه
-کاری می کنم داغت رو دلش بمونه
-تسلیم و گرنه الان جوون مرگم می شم
-دارم برات . فعلا بگو ببینم قرارتون چی شده ؟
-قراره فردا با آرش بریم خرید حلقه
-به هر حال بهت تبریک می گم و امیدوارم خوشبخت بشید ولی دلم به حال آرش می سوزه که چه جوری تورو رو تحمل کنه ؟
R A H A
07-24-2011, 03:20 AM
دستت درد نکنه .حالا دیگه ما وضعمون این قدر خرابه ؟
-حقته چیزی که عوض داره گله نداره
-نامرد داری انتقام می گیری ؟
-این که چیزی نیست بدبخت تو این سالهایی که می خواد با تو زندگی کنه طعم غذای درست و حسابی یادش می ره ؟
-بی انصاف
-شوخی کردم .بعدا باهات تماس می گیرم .فعلا کاری نداری ؟
-نه ممنون
-خداحافظ
-خداحافظ
گوشی را قطع کرد .به طرف اتاقش رفت و کتاب های درسی را برداشت و شروع کرد مطالب درون انها را مرور کردن .
در افکار خودش غرق بود که صدای مادرش را شنید که او را صدا می کرد
-سارا دخترم خوابیدی . چرا جواب نمیدی ؟
در را باز کرد و از اتاق خارج شد .
-بله مامان کاری دارین ؟
-خانم آقای هاتفی زنگ زده بود گفتش عصر میان عید دیدنی . من هم شام دعوتشان کردم حالا هم به سر وضع خودت برس .چون دیگه وقتی نمونده
-مامان عجب حوصله ای داری ؟
-این چه حرفیه که می زنی .مهمون حبیب خداست .در ضمن مگه تو نمی دونی آقای هاتفی از دوست خوب بابا ته ؟
-بله متوجه شدم
-حالا پاشو برو به کارات برس
-چشم
به طرف اتاقش رفت تا لباس هایش را آماده کند بهتر دید که اول دوش بگیره .بعد از دوش گرفتن موهایش را شانه زد و ان را پشت سرش جمع کرد و شال ابی رنگ و بلوز و شلوار جین واقعاً برازنده اش بود .
فاطمه خانم وارد هال شد و ظرف شیرینی را بر روی میز گذاشت و چشمش به سارا افتاد و گفت ::
-این لباس چه بهت میاد ؟
-خوبه مامان ؟
-خیلی خوشگل شدی ؟ هر چی باشه دختر خودمی
سپس سارا در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه اش زد
-مامانی بابا کجاست ؟
-رفته بیرون کمی کار داشت .عزیزم چرا ناراحتی ؟
-چیزی نیست فقط از رفتن عمو اینا دلم گرفته
-الهی قربون دختر دل تنگم برم ؟؟
-خدا نکنه مامان .
مامان همه کارها رو کرده بود برای همین سارا به سمت اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید . احساس خستگی می کرد .اما نمی توانست بخوابد .متوجه گذشت زمان نبود که ضربه ای به در خورد
-سارا بیا مامان مهمونا اومدن
به سختی از جایش بلند شد و شالش را مرتب کرد و از اتاق خارج شد .به طرف هال رفت .
خانم هاتفی گفت ::
-سلام عزیزم چطوری خانم ؟ عیدت مبارک
-سلام خوش اومدین .عید شما هم مبارک
-خوبی عزیزم
-ممنون
سپس رو به طرف آقای هاتفی کرد و اریا را که بغل دست پدرش قرار گرفت بود دید و گفت ::
-سلام خوش اومدین سال نو رو تبریک می گم
آقای هاتفی گفت ::
-سلام ممنونم سال نو شما هم مبارک
اریا هم گفت :
-سلام خانم بهرامی .عیدتون مبارک
با صدای محمود که خطاب به آقای هاتفی بود می گفت ::
-چرا ایستادین بفرمایید بنشینید .
فاطمه خانم گفت ::بفرمایید خواهش می کنم
آقای هاتفی گفت :
-ببخشید باید قبلا خدمت می رسیدیم اما موقعیت جور نشد
-خواهش می کنم قدمتون روی چشم
پدر رو به اریا گفت :
-پسرم تو چه کار می کنی ؟
اریا سربه زیر انداخت و گفت: هستیم دیگه .البته در سایه لطف شما
-هاتفی جان ماشالله پسرت به خودت رفته کاملا خجالتی
آقای هاتفی خندید و گفت:
-نه که خودت اصلا خجالتی نیستی ؟
-کم لطفی نکن هاتفی جان
سارا در دلش گفت ::چقدر هم خجالتی با نگاهش می خواد آدمو بخوره
فاطمه خانم با سینی وارد شد و گفت:
-خوش اومدین . سرافرازمون کردین
خانم هاتفی گفت :
-خواهش می کنم والله ما همش مزاحمیم .شما که دیگه اصلا به یاد ما نیستید
R A H A
07-24-2011, 03:22 AM
اقا محمود گفت :
-ببخشید راستش مهمون داشتیم دیگه نشد که بخوایم خدمت برسیم
-به هر حال خوشحالیم که شما رو می بینیم
-مطمئنا ما هم همین طور
دو خانواده سرگرم صحبت با یکدیگر بودند که صدای زنگ تلفن انها را متوجه خود ساخت
سارا گوشی را برداشت .
-بله بفرمایید ؟
-سلام خوبی ؟؟
-مژده تویی ممنون ؟
-چی کار می کردی ؟
-تو کار و کاسبی نداری که مدام به فکر منی ؟
-کار و کاسبی من فعلا تعطیله دارم به کارای جنابعالی می رسم یادت اومد کتابها رو می گم ؟
-بله یادم اومد حالا پیدا کردی ؟
-نه انگاری اصلا یه همچین کتابهایی وجود ندارند
-حالا تحقیقمون چی میشه ؟
-نمی دونم اخه این هم موضوع بود
-به هر حال دستت درد نکنه
-البته بازم دنبالشونم اما فکر نکنم بتونم پیدا کنم
-ممنون
-خواهش می کنم
-فعلا خداحافظ
-نگفتی چی کار می کردی ؟
-مژده
-اگه نگی از فضولی می ترکم
-مهمون داریم
-اوه حالا کی هستن ؟
-بعدا بهت می گم
-باشه خداحافظ
-خداحافظ
گوشی را قطع کرد و به جمع مهمانان پیوست .
اریا گفت ::
-این چه کتابیه که پیدا نمیشه ؟
-پیدا میشه اما باید بریم سراغش کتابهای که من می خوام تو کتابخانه های بزرگ هستند نه کتابخانه های فسقلی که ما توش عضویم
-اگه بخواین می تونم کمکتون کنم ؟
-شما لطف دارید
فاطمه خانم ان ها را برای صرف شام صدا زد .موقع خوردن شام صدای خنده محمود و آقای هاتفی خانه را پر کرده بود . فاطمه و خانم هاتفی هم مشغول حرف زدن بودند .سارا سنگینی نگاه اریا را بر خود احساس میکرد .نمی خواست بابت کتاب ها از اریا کمک بگیرد .دلش می خواست از دید رس نگاه اریا دور شود که صدای زنگ تلفن خواسته اش را فراهم کرد به طرف گوشی رفت
-بله ؟
-سلام خانم نازک نارنجی
-سلام امید چطوری ؟
-ممنونم تو چطوری ؟
-راستش را بگم
-مگه تو دروغم بلدی ؟
-زیاد خوب نیستم
-چرا ؟
-دلم براتون تنگ شده ؟
امید خندید و گفت ::
-اشکالی نداره عادت می کنی .زنگ زدم بگم ما رسیدیم نگران نباشین
-باشه ممنون که خبر دادی
-کاری نداری ؟
-نه به عمو اینا سلام برسون
-تو هم همچنین فعلا خداحافظ
-خداحافظ
اقا محمود به سارا گفت :
-بیا شامت رو بخور
نگاهی به اریا انداخت که به او می نگریست نگاهشان در هم گره خورد
سارا فورا نگاهش را از او گرفت گفت :
-سیر شدم ممنون
-اما تو که چیزی نخوردی ؟
-شما بخورید من دیگه اشتها ندارم
بعد به طرف مبل رفت و نشست .مشغول تماشای تلویزیون شد .
مدتی بعد اریا به طرفش امد و نشست و گفت :
-ببخشید سارا خانم می تونم سوالی بکنم ؟
-بله بفرمایید ؟
-امید کیه ؟ یعنی با شما چه نسبیت دارن
R A H A
07-24-2011, 03:23 AM
چطور مگه ؟
-هیچی همین جوری پرسیدم
ناگهان فکری به خاطر سارا رسید و خواست تا او را کمی اذیت کند بلکه دست از سرش بردارد .ولی بعد پشیمان شد و گفت :
-امید پسر عموی خوب منه
-کجان که تا به حال ما زیارت شون نکردیم ؟
-شمال زندگی می کنند
-اتفاقا چند تا از دوستای من هم شمال زندگی می کنند ؟
سارا با کنایه گفت :
-اما من فکر می کردم شمالی ها همشون خوب هستند ؟
-یعنی دوستای من بدن
سارا لبخند موزیانه زد و گفت ::
-نمیدونم شاید هم باشن
-شاید هم بعضی هاشون بد باشن اما همه که دیگه نیستن
-راستی یادم رفت بپرسم دوست هاتون پسرند یا دختر
-دوست دختر. به من می یاد از این کارا بخوام بکنم ؟
-تا او جایی که من می دونم شما به اندازه موهای سرتون دوست دختر دارین ؟
اریا در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان می کرد گفت :
-چه اطلاع رسونی دقیقی .شما این همه خبرهای دست اول رو از کجا می یار ین ؟
-کلاغه می رسونه ؟
-من اگه کلاغه رو بگیرم همه پراش رو در می یارم ؟
سارا پوزخندی زد و جواب نداد .اریا از شدت حرص قرمز شده بود .از نظر سارا تیر او به سنگ خورده بود همین برای سارا کافی بود .
اریا نگاهی به سارا کرد و گفت :
-شما چی ؟ شما دوست ندارین منظورم و می فهمین که
-نه هرگز من مثل بقیه دخترا نیستم .که بخوام هر احمقی رو که از راه می رسه دوستم بدونم البته نه همه دخترا
-امیدوارم اریا کلمه اخر را طوری بیان کرد که سارا متوجه منظورش نشد
R A H A
07-24-2011, 03:24 AM
سارا و مژده به دانشگاه رفتن و به جمع دوستان پیوستند . ان ها هر یک حرفی می زدند .و نظری درباره نامزد مژده می دادند و صدای خنده ان ها فضای دانشگاه را پر کرده بود بعد از اتمام کلاس ها مژده و سارا با هم از دانشگاه خارج شدند و راه خانه را در پیش گرفتند
-وای سارا مخم رفت .اما از دست بچه ها یکی داشت می گفت آرش واقعاً اقاست .اون یکی می گه آرش پسر خوبیه .اخه یکی نیست بگه به -شما چه ؟ علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده
-حالا چرا با کتاب کوبیدی تو سر گیتی ؟
-حقش بود ؟ داشت به آرش توهین می کرد من هم کتاب و محکم کوبیدم فرق سرش
-فکر نمی کنی زیاده روی کردی ؟ حالا مگه چی گفته بود ؟
-گفت آرش قبلا کسی رو دوست داشته یا نه ؟
با این حرف سارا زد زیر خنده ان قدر خندید که چشمانش اشک امد و قرمز شدند
-چرا می خندی ؟
-تو واقعاً به خاطر همین حرف ان جوری کوبیدی تو سرش ؟
-خب اره
-اره و مرض نزدیک بود
خنده امانش نداد که بقیه حرفش را بگوید . مژده هم به خنده افتاد به راه شان ادامه دادند .بعد از یکدیگر خداحافظی کردند .سارا زنگ خانه را فشرد
-کیه ؟
-منم مامان در رو باز کنین
-مگه کلید نداری ؟
-جا گذاشتم
-باشه بیا تو باز شد ؟
-بله
وارد خانه شد و با صدای بلند گفت :
-سلام مامان عزیزم و مهربانم
فاطمه خانم با لبخندی گفت :
-سلام خسته نباشی برو لباست رو عوض کن بیا ناهار بخور
-بوش که بی قور مه سبزی
پس از این که لباسش را عوض کرد و ابی به صورت زد به طرف میز ناهار خوری رفت و گفت
-مامان .پس کو غذا ؟
فاطمه خانم ظرف غذا رو روی میز گذاشت و گفت:
-چه خبر ته دختر یعنی این قدر گشنته ؟
-مامان چه حرفیه قور مه سبزی می گه منو بخور
-وای از دست تو دختر راستی تا یادم نرفته بگم امروز یه آقایی زنگ زده بود می گفت با تو کار داره
-با من ؟
-اره
-خودش و معرفی نکرد ؟
-نه فقط گفت بعدا تماس می گیرم
-یعنی چی این کی بود که با من کار داشت سر در نمی ارم
-هر کی باشه دوباره زنگ می زنه
شروع به خوردن غذا کرد .انگار اشتهایش را از دست داده بود بیشتر تظاهر به غذا خوردن می کرد
فاطمه خانم متوجه ناراحتی او نشد .در افکار ش غوطه ور بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . در برداشتن ان دودل بود اما مادرش گفت :
-سارا کجایی ؟ گوشی را بردار دیگه
گوشی را برداشت .
-بله بفرمایید
-سلام سارا خانم ؟
-بله شما؟
-یه دوست یه دوست قدیمی یادت نیومد از یه عشق صحبت می کنم
با عصبانیت گفت :
-آقای محترم بنده با شما شوخی ندارم پس لطفاً دست از شوخی بردارید
-عزیزم چرا عصبانی شدی ؟
-مودب باشین اقا
-قربونت برم .زنگ زدم باهات صحبت کنم دلم برای صدات یه ذره شده بود
با عصبانیت گوشی را بر جایش کوبید .دستانش می لرزید .چه کسی ممکن بود باشه
R A H A
07-24-2011, 03:26 AM
به سمت اتاقش رفت و برروی تخت دراز کشید و چشمانش را بست .نمی توانست افکار ش را منظم کند . چقدر صداش اشنا بود .تا چند روز این مزاحم دست از سرش بر نمی داشت یا از طریق تلفن یا از طریق نامه سارا را اذیت می کرد . بیشتر نامه ها رو وقتی سارا از دانشگاه بر می گشت جلوی در می انداخت تا سارا ان ها را بردارد .
خط نامه ها برایش اشنا نبود . برروی یکی از ان نامه ها نوشته بود
<عزیزم دلم سلام حالت چطوره ؟ می دونم که خوبی خب چه خبر .چی کارا می کنی ؟ درسات که سخت نیستن .می دونم که شاگرد زرنگی هستی .درسات و خوب بخون که یه بار ما رو رو سیاه نکنی زیاد به مغزت فشار نیار نمی تونی منو بشناسی اما می تونی منو دوست حساب کنی باشه برات زنگ می زنم .منتظر نامه های بعدیم باش راستی با اقا و خانم بهرامی هم سلام بنده رو برسونین . چاکر شما ....>
سارا واقعاً نمی دانست باید چی کار کند .احساس درد می کرد .
***
سارا مشغول درس خواندن بود که زنگ تلفن به صدا درآمد . تصمیم گرفت جواب ندهد اما طاقت نیاورد و گوشی را برداشت و با عصبانیت گفت:
-ببین اشغال خوب گوش کن که حرفام رو دوباره تکرار نکنم ادم هایی امثال شما برای من مثل یه سگ گرسنه می مونن که می خوان پاچه بگیرن اگر بخوای دوباره زنگ بزنی کاری م کنم که از بودن خودت پشیمون بشی .فهمیدی یا نه ؟
-سارا چت شده ؟ چرا این قدر عصبانی هستی ؟
سارا لب به دندان گزید و گفت :
-امید تویی .ببخشید فکر کردم که ...
امید خندید و گفت :
-فکر کردی سگ گرسنه زنگ زده اره ؟
-معذرت می خوام اخه ...
-ولش کن خب خوبی ؟
-اره تو خوبی ؟
-ممنون عمو اینا خوبن ؟
-اره سلام دارن . چی شده زنگ زدی فکر کردم فراموش شدیم ؟
-دیگه داری بی انصاف می کنی زنگ زدم بگم من شرط رو بردم
-شرط نمیدونم کدوم
-یادت رفته می دونم شرط بسته بودیم که تو امسال تولد من و فراموش می کنی یا نه ؟که فراموش کردی
-ای وای ببخشید امید تا دیروز یادم بودا
-قرار بود که یادت مونده باشه ساعت دو زنگ بزنی که نزدی حالا من شرط رو بردم و جنابعالی سه ماه تابستان رو باید بیایی پیش ما
-امید جان اولا تولدت مبارک دوما تو چرا این قدر بی رحمی چطور دلت میاد من و سه ماه تموم از مامان و بابام جدا کنی ؟
-باید از اول فکرشو می کردی خانم تازه یه کمی هم به فکر ما باش که سالی یکی دوبار می بینیمت
-امید حالا یه کم تخفیف بده ؟
-چون تویی اولین روز تابستان مال خودت از دومین روز بیا پیش ما
-خیلی بدی
-چیه خانم خانما .نکنه می ترسی بیای این جا بهت بد بگذره ؟
-امید داری اذیت می کنی ؟
-نخیر .در ضمن به عموجون بگو که برادرش بابا شده بچشون هم پسره اسمش هم می خوان بزارن امید ؟
-ا...امید کوچولو پس مامانت کجاست ؟
-مامانم سپرده برن به بابام خبر بدن دیگه
-امید خیلی بی مزه ای
-بی مزه ام این قدر می خندی وای به حال اینکه با مزه باشم
-خیلی خوب شرط و قبول کردم خوبه ؟
-آفرین این شد یه چیزی فعلا کار نداری ؟؟
-نه سلام برسون
-تو هم سلام برسون خداحافظ
-خداحافظ
R A H A
07-24-2011, 03:27 AM
سارا در مورد این مزاحم با مژده صحبت کرد و همه چیز رو بهش گفت
مژده می ترسم با این کارایی که می کنه مامان و بابام متوجه بشن اخ که اون وقت چه ابرو ریزی میشه
نگران نباش می خوای به آرش بگم پیداش کنه
خل شدی باید خودمون بفهمیم
چطوری ؟
نمی دونم اما صداش برام خیلی آشناست مطمئنم که قبلا این صدا رو جایی شنیدم اما هر چی فکر می کنم نمی تونم بفهمم که این صدا رو کجا شنیدم
تو خودت متوجه کسی نشدی ؟
نه
غصه نخور تا من رو داری غم نداری . اصلا امروز بعداظهر میام خونتون که با همدیگر کارا گاه بازی در بیاریم خوبه ؟
چاره چیه ؟ به هر حال بهتره از هی چیه .یا به قول قدیمی ها لنگه کفشی در بیابان نعمت است
دستت درد نکنه حالا بیا و خوبی کن شدیم لنگه کفش
شوخی کردم
***
بعد از ظهر سارا و مژده برروی مبل نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می کردند
سارا گفت : حالا خانواده آرش چه جور خانواده ای هستند ؟
مامان و بابا ش که خوبن اما یه دونه مادربزرگ داره که یه ریزه حرف میزنه
مادر بزرگ رو کجا دیدی ؟
همون شبی که اومدن خواستگاری دیگه
مگه مادربزرگ هم با خودشون اورده بودند ؟
پس چی .اصله کاره مادر بزرگه است در واقع با آرش اینا زندگی می کنه همون شبی که اومده بودن خواستگاری نمی دونی چی یا می گفت :
سارا گفت :
بگو ببینم چی فرمودند ؟
می گفت : ببین عروس خانم قدیم رسم نبود بدونن پسر دختر دوست داره یا دختر پسر رو دوست داره چشم وا می کردی می دیدی سر سفره عقد نشستی اما حالا تو این زمونه دیگه این حرفا نیست . ارش پسر خوبیه سعی کن با اخلاقش بسازی مرد دیگه یه بار حوصله داره یه بار نداره یه روز خوشه یه روز بد تو هم بهتره زن زندگی باشی و کلی حرف دیگه که الان یادم نمی اید
عجب مادربزرگ خوبی خیلی خوش شانسی که یه همچین مادر بزرگی گیرت اومده تو
صدای زنگ تلفن صحبت او را قطع کرد گوشی را برداشت
بفرمایید
سلام عزیزم فدات شم خوبی ؟
ببخشید یه سوالی داشتم شما پدر و مادر ندارید ؟
چطور مگه عزیزم ؟
اخه خیلی بی ادب تشریف دارید گفتم شاید پدر و مادر نداشته باشید که این طور تربیت شدید
شما هر طوری که راحتی فکر کن باشه عزیزم
شما کی هستید چی می خواید ؟
بعدا وقت برای معرفی زیاده اما قرض از مزاحمت این بود که با همدیگر یه کمی دوست بشیم
من دلم نمی خواد با شما دوست شم مفهومه ؟
یعنی این کاره نیستی ؟
نخیر نیستم در اصل مثل شما پست نیستم
این که نشد پس تکلیف دل من چی میشه ؟
هم تو و هم دلت برین به جهنم
با عصبانیت گوشی را قطع کرد و گفت :
پسره بی شعور حرف حالیش نیست یه تخته کم داره
مژده دستش را دور گردن سارا حلقه کرد و گفت :
قربونت برم حرص نخور بالاخره پیداش می کنیم .من مطمئنم .
صدای زنگ در امد مژده رفت دم در و با نامه برگشت .
مژده نامه را باز کرد و گفت :
سلام بی وفا چرا با من و دلم قهر می کنی .به خدا این دل من طاقت این کارای تو رو نداره عزیزم می خوام ببینمت روز جمعه پارک لاله جلوی در ورودی ساعت هفت عصر خواهش می کنم من و منتظر نذار چاکر شما
مژده و سارا با تعجب به یکدیگر نگاه می کردند .
مژده گفت :
سارا فکر نمی کنی طرف دیوونه باشه ؟
بعید نیست
حالا می خوای بری سر قرار ؟
نه بابا اون قدر برای خودش قرار بذاره تا خسته شه
اما من می گم برو شاید شناختیش
نه مژده خسته شدم از این کاراش
می دونم
مژده صداش خیلی آشناست خیلی
خب فکر کن شاید بشناسیش
سعی ام رو می کنم
روز جمعه سارا به سر قرار نرفت .و وقتی هم تلفن زنگ زد به اون اخطار داد که اگر یک بار دیگه مزاحم بشه اون وقت مجبور میشه اقدام قانونی انجام بده .و بعد هم گوشی را قطع کرد .
***
R A H A
07-24-2011, 03:28 AM
دخترم وسایلت را جمع کن و حاضر باش که یه وقت امید اومد دیگه کاری نمونده باشه
-چشم مامان
مادرش را بغل کرد و گفت :
-مامان دلم براتون تنگ میشه
-من هم دلم برات تنگ میشه اما خب عمو اینا اصرار می کنن که تو چند وقت پیششون باشی و گرنه من طاقت دوری تو رو ندارم
-ماما جون برات زنگ می زنم هر وقت هم دلم براتون تنگ شد به امید می گم من و بر گردونه
-برو برو به کارات برس
پیشانی مادرش را بوسید و به طرف اتاقش رفت . لباسهایش را درست کرد و در چمدان گذاشت .چند تا کتاب هم برداشت تا اوقات بی کاری ان ها مطالعه کند .تقریبا همه وسایل را جمع کرده بود و چمدان را آماده کنار در قرار داده بود .خواست کمی استراحت کند بر روی تخت دراز کشید که خوابش برد .احساس کرد کسی او را به نام می خواند چشمانش را باز کرد امید را دید که بر لبه تخت نشسته بود و لبخندی بر لب داشت
-سلام خانم ساعت خواب
-سلام کی اومدی ؟
-یک ریع می شه
سارا بلند شد و گفت :کی میریم ؟
-هر وقت که تو آماده بشی ؟ راستی نگفتی قبول شدی یا نه ؟ بالاخره کار خودت و کردی که من بیام این جا این سوال و ازت بپرسم
-بله که قبول می شم در ضمن این جوری لطفش بیشتر ه
-می دونستم که شاگرد زرنگی هستی بهت تبریک می گم
-ممنونم
-پاشو بریم پایین
هر دو بلند شدند به طرف هال رفتند .اقا محمود و فاطمه مشغول حرف زدن بودند .
محمود اقا گفت :
-امید جان .اگه دوست داری امروز بمون استراحت کن و فردا با سارا برگرد ین
-هر جور که سارا خانم دوست دارن ؟ من حرفی ندارم
سارا سرش را به نشانه تایید پایین اورد و گفت :
-من از خدامه این جوری یه روز بیشتر پیش مامان اینا می مونم
-پس تا اقا امید کمی استراحت کنه من و مامانت هم بریم یه کمی خرید کنیم شما چیزی لازم ندارید ؟
-نه بابا فقط اگه میشه برایم یه کتاب بخرین ؟
-باشه بابا جون . تو چی عمو جون ؟
-ممنونم چیزی لازم ندارم
بعد از رفتن فاطمه و محمود سارا و امید مشغول صحبت کردن شدند
امید پرسید :سارا دوستی که می خواست ازدواج بکند اما می ترسید پدرش مخالفت کنه اون چی شده بالاخره ازدواج کرد یا نه ؟
-مژده رو میگی ؟
-اره اسمش مژده بود ؟
-نامزد کرد
-با همونی که دوستش داشت
-اره آرش با اون زبونی که داره مارو از لونه اش می کشه بیرون چه برسه به بابای مژده
-پس خیلی خوش شان سه
-چرا ؟
-چون زبونش میتونه مار رو از لونه بکشه بیرون
صدای زنگ تلفن بلند شد سارا نگران به امید نگاه کرد
-چرا این جوری به من نگاه می کنی ؟ گوشی را بردار
-بله ؟
-سلام عزیزم
-بله بفرمایید
-می گم برات خوبی ؟
سارا نگاهی به امید کرد و گفت:
-نخیر اشتباه گرفتین
-چیه نمی تونی حرف بزنی ؟
-خواهش می کنم خداحافظ
گوشی را بر جایش کوبید .زنگ تلفن دوباره به صدا درآمد گوشی را برداشت
-بله ؟
-چیه فدات شم مشکلی پیش اومده ؟
-گفتم که اشتباه گرفتید ؟
-ببین سه ماه داری ما رو می پیچونی تکلیف مارو روشن کن ؟
.نخیر اقا اشتباه
دوباره گوشی را قطع کرد
-کی بود سارا ؟
-نمیدونم اشتباه گرفته بود
-حالا چرا خشکت زده ؟
-هان ببخشید حواسم نبود
-مثل اینکه حالت خوب نیست .بهتره بری استراحت کنی
-نه حالم خوبه تو برو استراحت کن که فردا می خوای رانندگی کنی
-باشه من می رم استراحت کنم اما اگه حالت خوب نیست ...
-چرا گیر می دی امید جون حالم خوبه دیگه
-باشه پس فعلا با اجازه
R A H A
07-24-2011, 03:28 AM
امید لبخندی زد و به طرف اتاق رفت . سارا بر روی مبل نشست .سرش را میان دستش گرفته احساس خفقان می کرد . بغضش ترکید و صدای گریه اش فضای خانه را احاطه کرد .امید با عجله از پله ها پایین امد .
-سارا سارا چرا گریه می کنی ؟؟چی شده ؟
سارا صورتش را بین دو دستانش پنهان کرد و جوابی نداد
-سارا چت شده ؟حرف بزن ببینم ؟
سارا بریده بریده گفت :
-چیزی نیست .
-اگه چیزی نیست پس چرا گریه می کنی ؟
-هیچی هیچی
امید دستان سارا را از کنار صورتش کنار زد و گفت :
-تو چشمام نگاه کن
سارا نگاهش را دزدید
-بهت می گم به من نگاه کن
-امید دست از سرم بردار خواهش می کنم
سپس به سمت اتاقش دوید .امید دنبالش رفت و در زد
-سارا در رو باز کن بگو ببینم چی شده ؟ سارا با توام
-می شه تنهام بذاری ؟
-با این وضع که نمیشه تو رو تنها گذاشت
با صدای زنگ تلفن امید به طرف تلفن رفت
-بله ؟
-....
-الو بفرمایید
-....
با عصبانیت گفت :اگه نمی خواستین صحبت بکنید برای چی زنگ می زنید .
گوشی را قطع کرد و سارا را بالای پله ها دید .نگاهی به او کرد و به طرف حیاط به راه افتاد . سارا به دنبالش رفت و بر روی پله ها نشست
-امید به خدا اون جوری که تو فکر می کنی نیست برات توضیح می دم
-من از تو توضیحی نخواستم
-اما چشمات یه چیز دیگه می گه
-چی رو می خوای توضیح بدی این رفتارهای عجیب و غریب تو یا این تلفن زدن ها رو
-همه چیز رو برات توضیح می دم امید من نمی دونم این کیه که مدام زنگ می زنه فقط میدونم که سه ماه تموم زندگیم رو به هم ریخته
-پس چرا کاری نکردی ؟
-چی کار می توانستم بکنم .من که کاری از دستم بر نمی اومد
-به عمو اینا می گفتی ؟
-خواستم بگم اما روم نشد
-حالا می خوای چی کار کنی ؟؟
-نمیدونم فعلا که با تو میام شمال
-یعنی این جوری همه چیز درست میشه ؟
-نمیدونم
R A H A
07-24-2011, 03:29 AM
امید دست در جیب فرو برد و برای این که غم را از چهره سارا پاک کند به حالت شوخی گفت :
-خب حق داره طفلک
-کی ؟
-همین مزاحم رو می گم
-چرا حق داره ؟
-برای این که هر کس تو رو ببینه .شیفته ای این هم مهربونیات می شه ؟
-مسخره می کنی ؟
-نه به جون امید طرف اگه بفهمه تو چقدر مهربون و خوش اخلاقی دیگه تا اخر عمر دست از سرت بر نمیداره
سارا چشم غره ای به او رفت. و گفت:
-امید دیگه داری عصبانینم می کنی ؟مراقب باش یه بار نکشمت
-وای برم زنگ بزنم 110 دختر عموم قاتله
-امید ؟
-باشه تسلیم . اما نمیخوای برای من بدبخت یه شربتی ابی چیزی بیاری خب مردم از تشنگی
-از اول می گفتی چی می خوای ؟
امید قیافه معصومانه به خود گرفت و گفت :
-فقط اگه ممکنه توش مرگ موش و از این چیزها نریز . من هنوز جوونم
-باشه اقا پیر پسر شده میگه من هنوز جوونم
-سارا پیر پسر کجا بود ؟
-رو به روم ایستاده
-ا ...راست می گی تو برو به فکر خودت باش که یه بار ترشیده نشی ؟
سارا خواست دست مشت کرده اش را به سینه امید بزند که امید دستان او را گرفت و گفت :
-قلب من طاقت این مشت های تو رو نداره
-تو به این قلب سیاهی که به دختر عموش می گه ترشیده می گی قلب .
-اما این قلب سیاه چند وقته دیگه بیشتر مهمون نیست
-بهتر حالا بریم یه شربت بهت بدم بخور که مطمئن شی من ترشیده نمی شم
-بریم ببینم
***
-امید جون تو جون دخترم . دیگه سفارش نکنم
-چشم زن عمو مثل دوتا تخم چشم ازش نگهداری می کنیم
فاطمه خانم صورت سارا را بوسید و گفت:
-بهتره برید و گرنه دیرتون میشه
سارا و امید خداحافظی کردند و به راه افتادند .در طول راه سارا صحبت می کرد و امید شنونده بود
-امید وقتی رسیدیم شمال اول بریم دریا ؟
-هر جور که تو بخوای . راستی گرسنه نیست ؟
-نه فقط می خوام یه کمی بخوابم از بس که حرف زدم خسته شدم
-باشه بخواب
-رانندگیت که خوب هست ؟ یه بار چشم وا نکنم ببینم ته دره هستم
-نگران نباش خاطرت خیلی عزیزه نمی ری ته دره
-پس خوش به حالم
چشمانش را بست .
R A H A
07-24-2011, 03:30 AM
چشمانش را به آهستگی باز کرد و نگاهی به امید انداخت
-ساعت خواب خانم
-خیلی خوابیدم
-نه زیاد ؟
-نرسیدیم
-هنوز نه .یه کم دیگه مونده
-طبیعت این جا چقدر قشنگه
-درسته خیلی قشنگه
بعد نگاهی به امید انداخت و گفت :
-اگه خسته شدی من برونم
-هنوز جوونم .سنی ندارم
-شوخی نمی کنم . می تونی امتحان کنی
-باشه
امید اتومبیل را کنار خیابان گذاشت و سارا از ماشین پیاده شد و پشت رل نشست . امید با تعجب به حرکات او نگاه می کرد . سارا پا روی پدال گاز گذاشت و به حرکت درآمد
-تو رانندگی رو از کجا یاد گرفتی 09
-فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
-پس چرا تا به حال نگفتی ؟
-اخه لزومی نداشت بخوام بگم
-دیگه چیا بلدی و از ما پنهون می کنی ؟
-به موقعش بهت می گم . حالا تو فقط راهنمایی کن که از کدوم طرف باید برم
-بپیچ به راست
-امید شمال واقعاً قشنگه خوش به حالت
-اما این قشنگی برای من ارزشی نداره 90
-چرا ؟
-برای اینکه برای من دیگه عادی شده
-اما این دلیل نمیشه که این همه قشنگی برات بی ارزش بشن
-شاید دیگه تقریبا رسیدیم . این جاده میره به دریا
-چقدر خوب . دلم می خواد هر چه زودتر روی ساحل راه برم
-اخه تو چقدر عجولی 09
-عجولی اگه تو هم مثل من سال به سال دریا رو نمیدیدی این طوری قضاوت نمی کردی
-حق با توئه
-رنگ دریا رو ببین چقدر قشنگه
-ماشین را یه گوشه پارک کن بقیه راه رو باید پیاده بریم
-چرا ؟
-برای اینکه اتومبیل توی ماسه گیر می کنه
-بله متوجه شدم
سارا ماشین را گوشه ای پارک کرد و از ان پیاده شد .سپس به طرف دریا دوید و امید به اتومبیل تکیه داد و به او نگاه کرد .سارا برایش دست تکان داد و به دریا خیره شد امید صدایش کرد و گفت :
-سارا بهتره برگردیم مامان و بابا نگران می شن
-اومدم
به طرف اتومبیل برگشت و خیره به امید گفت :
-امید واقعاً این دریا .این ساحل .این همه زیبایی برات کم ارز شه ؟
-شاید یه زمانی من هم مثل تو عاشق این هم زیبایی بودم اما حالا نمی تونم این حس را دوباره در خودم زنده کنم
-اخه چرا نمی تونی ؟
-قلبم دوست نداره
-اه ...تو هم با این قلبت
امید خندید و گفت:
-به قلب من توهین نکن .که بهم بر می خوره ها
سارا حالت نظامی به خود گرفت و گفت:
-چشم قربان . ببخشید قربان این جا بارون نمی یاد 9من دلم بارون می خواد
امید دست سارا را گرفت و او را داخل اتومبیل نشاند و گفت :
-خب بهتره بریم .زیادی باد به سرت خورده اخه تابستان و بارون ؟
-خب مگه اب و هوای شمال همیشه مرطوب نیست گفتم شاید بارون هم بیاد
.بارون شاید تو ماههای شهریور بباره و گرنه توی این دوماه به ندرت پیش میاید
R A H A
07-24-2011, 03:32 AM
اگه این جوریه خب بریم
-کجا ؟
-خونه شما دیگه
-خواهش می کنم بفرمایید
امید پشت رل نشست و سارا به مناظری که به سرعت از جلوی چشمانش می گذشت خیره شده بود که صدای امید افکار ش را به هم ریخت
-خب سارا خانم دیگه رسیدیم
سارا دستانش را به هم کوبید و گفت:
-وای حالا دیگه می تونم عمو رو ببینم
-چقدر تو بدی یعنی دلت برای عمو تنگ شده بود ما کش کیم دیگه ؟
-خواهش می کنم دلم برای شما و زن عمو هم تنگ شده بود البته زن عمو یه کمی بیشتر
امید در را باز کرد و اتومبیل را در پارکینگ جای داد اقا اکبر و زینب خانم به استقبال ان ها امدند
زینب خانم سارا را در آغوش کشید و گفت:
-سلام عزیزم خوش امدی
-سلام زن عمو مزاحم شدم
-این حرف رو نزن نمی دونی چقدر خوشحال مون کردی . عموت که دیگه نزدیکه پر در بیاره
اکبر اقا دست سارا را گرفت و گفت:
-سلام شیطون عمو خوش امدی
-سلام عمو جون حالتون خوبه ؟
-قربون شیطون عمو برم
زینب خانم رو به همسرش گفت :
-اکبر نمی خوای سارا جو رو دعوت کنی بیاد تو
-این چه حرفیه زینب این جا خونه خود سارا ست . اگه بخوام دعوت کنم زیادی تشریفاتی میشه مگه نه عموجون ؟
سارا لبخندی زد و به طرف داخل رفت . مثل گذشته هم جا تمیز و شیک بود . گل های مریم فضای زیبایی را به وجود اومد بودند و عطر شان ارامشی خاصی به خانه بخشید بود .بر روی مبل نشست .زینب خانم با سینی شربت وارد شد و گفت :
-سارا جون شربتت رو بخور بعد اگه خواستی برو کمی استراحت کن اتاقت آماده اس . همون اتاقی که هر وقت میآمدی این جا بادی تو اون می خوابیدی .
-ممنونم زن عمو تو این چند وقت از بس که استراحت کردم خسته شدم .
-هر جور که راحتی عزیزم
امید به جمع انها پیوست و کنار زینب خانم نشست و گفت:
-خب دختر عمو ی گلم . به خونه ما خوش اومدی
-ممنون
-هر وقت خواستی می تونیم بریم اتاقت رو بهت نشون بدم
-میشه حالا بریم
-چرا نمیشه
امید او را به طرف طبقه بالا هدایت کرد . در طبقه بالا دو اتاق خواب رو به روی هم قرار داشت و اتاق دیگر در انتهای راهرو بود که اتاق کار امید بود . در طول راهرو گلدان های گل قرار داشت . امید در اتاق را برای سارا گشود و گفت :
-بفرما . این هم اتاق همیشگی شما
-اون رو به رو اتاق کیه ؟
-اتاق من
-اما تو که اتاقت پایین بود فقط اتاق کارت بالا بود ؟
-انتقالی گرفتم بده ؟
-نه فقط خواستم بدونم
-حالا برو تو اتاقت لباس تو عوض کن راحت باش
-مگه چمدونم بالاست ؟
-بله
سارا وارد اتاق شد اتاق مثل سال های گذشته بود . همه چیز سر جایش بود . به طرف پنجره رفت و ان را باز کرد . نقس عمیق کشید و به حیاط پر گل خیره شد
-وای که دلم چقدر برای این اتاق و این اب و هوا تنگ شده بود
-خوش به حالشون
-امید میشه ...
-بله چیزی می خواستی بگی ؟
-یه چیزی بگم قبول می کنی ؟
-تا به حال چیزی گفتی که من قبول نکردم ؟
-پس قبول ؟
-اگه این جوری خیالت راحت میشه باشه قبول
-میتونم اتاقت رو ببینم
امید به خنده افتاد و با دست او را به طرف اتاقش هدایت کرد . سارا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
-چرا می خندی ؟
-اخه فکر کردم چی می خوای بگی که این جوری ازم قول میگیری 09
-خب حق دارم شش ساعت صغری کبری بچینم دیگه یادت نیست وقتی من کوچیک بودم با مامان و بابا م که اومدیم این جا یه بار خواستم بیام صدات کنم که داریم میریم بیرون بدون اجازه و در زدن اومدم تو اتاقت ان چنان موهایم رو که تازه مامان برام خرگوشی بسته بود کشیدی که هیچ وقت یادم نمیره
R A H A
07-24-2011, 03:32 AM
اخه اون موقع داشتم خراب کاری ام که کرده بودم درست می کردم که تو یه دفعه اومدی تو
-حالا مگه جی کار کرده بودی ؟
-ناقابل زدم گلدانی رو که مامان دوست داشت شکوندم
-در عوض تلافی خراب کاری تو سر من درآوردی
-من واقعاً معذرت می خوام حالا بفرمایید تو
سارا در را باز کرد و به دقت به اطراف نگاه می کرد
-چرا نمی ری تو ؟
پا به اتاق گذاشت و به طرف میز مطالعه رفت . دفتر خاطرات خود را بر روی ان دید وان را برداشت و گفت:
-خوندیش
-بیشتر از ده بار
-اون قدر مطالبش جالب بود ؟
-برای من جالب بود
-خوشحالم که این حرف و میشنوم
بعد به عکس ها و تصاویری که بر روی دیوار نصب شده بود نگاه کرد توجه اش بر روی نوشته ای جلب شده به طرف ان رفت و زمزمه کرد :
سال هاست از شکوفه های بی شمار لبخند من قسمتی به هر کسی رسیده
پس چرا
هیچ کس شریک گریه های من نمی شود
-امید اخه تو خودت امید ی اما تو همه نوشته ها و عکس ناامیدی موج می زنه چرا ؟ در ضمن چرا کسی شریک گریه هات نمیشه ؟
-برای اینکه کسی نمی تونه بفهمه درد من چیه ؟
-مگه چیه ؟
-درد من این که دارم از گشنگی می میرم
سارا خندید و گفت :
-شکمو
-یعنی تو گشنت نیست دیگه ؟
-ا پس خانواده شکمو بفرمایین پایین
-دفتر مو لازم داری ؟
-نه ممنون که دادی یه مدت پیشم بمونه
-خواهش می کنم
سارا به اتاقش رفت و لباس خود را عوض کرد و با سوغاتی هایی که قبلا آماده کرده بود به طرف پایین رفت و کنار عمو نشست و یکی از بسته ها را به طرف او عمو گرفت و گفت:
-بفرمایید عمو جون قابل شما رو نداره
اقا اکبر ان را گرفت و پس از باز کردن چشمش به عطر زیبا افتاد و از سارا تشکر کرد .بعد سارا کادوی زینب را به دستش داد زینب هم با دیدن شالی زیتونی رنگ سارا را در آغوش کشید و از او تشکر کرد .
امید لبخندی زد و گفت :
-ای بابا ما که به طور کلی فراموش شدیم . سارا پس سوغاتی ما چی شده ؟
سارا هم لبخندی زیبا بر لب نشاند و گفت :
-چشم سوغاتی شما هم سرجاشه بعدا بهت می دم
-شوخی کردم تو چقدر جدی گرفتی ؟
-شکسته نفسی می فرمایید امید خان ؟
-خان ؟
-اها ...یادم نبود کلمه خان به طور کلی ممنوع
زینب ان ها را برای صرف شام صدا کرد پس از شام سارا برای استراحت به اتاقش رفت .برروی تخت نشست و از پنجره به تاریکی شب خیره شد سپس کادوی امید را برداشت و به طرف اتاقش رفت .در را به آهستگی زد صدای امید را شنید :
-بفرمایید
R A H A
07-24-2011, 03:33 AM
در را باز کرد و داخل شد . امید با دیدن سارا از روی تخت بلند شد و نشست و نگاه پرسشگر خود را به او انداخت و گفت :
-چیزی شده سارا ؟ چیزی لازم داری ؟
-نه مزاحمت شدم ؟ داشتی می خوابیدی ؟
-نه بیا بشین
سارا کنارش نشست و کادو را به او داد و گفت :
-این برای تو
-سارا باور کن من شوخی کردم
-اما من این و از قبل برات گرفته بودم
امید بسته را گرفت و گفت :
-ازت ممنونم حالا چی هست ؟
-باز کن ببین
امید پس از باز کردن بلوز قهوه ای خوش رنگی را دید و با تحسین به سارا نگریست و گفت:
-تو همیشه خوش سلیقه ای سارا ؟
سارا لبخندی زد امید گفت :
-واقعاً ممنونم
-قابلی نداره بهتر برم تو خسته ای
سارا بلند شد لبخندی زد و از اتاق خارج شد .و به اتاق خودش رفت .بر روی تخت خود دراز کشید و خوابید . صبح روز بعد بلند شد و به طرف پایین رفت . فقط زن عمو را دید گفت :
-سلام زن عمو صبح بخیر
-صبح تو هم بخیر .برو یه ابی به دست و صورت بزن صبحانه حاضره
سارا با سر تایید کرد . زینب خانم هم میز صبحانه رو برایش آماده کرد .چند شاخه گل بر روی میز قرار داد.پس از چند دقیقه سارا به طرفش امد و روی صندلی نشست و گفت :
-پس عمو و امید کجان ؟
-رفتند شرکت .تو دیشب خوب خوابیدی عزیزم ؟
-بله عالی بود
سارا نگاهی به گل ها انداخت و گفت :شما همیشه خونتون پسر گله ؟
-تقریبا اره .اما این گل ها به افتخار ورود تو به این جاست . یعنی سفارشیه
سارا با تعجب گفت :
-سفارشی -اون وقت از طرف کی ؟
-امید بهم گفت تو گل خیلی دوست داری به همین خاطر این گل ها رو خریده
-ازش ممنونم
-راستی امید گفت که بهت بگم عصر میاد دنبالت تا تورو ببره بیرون
-پس کاراش چی ؟
-اون کار و زندگیش و بخاطر تو تعطیل میکنه در ضمن اکبر هست
-زن عمو دستتون درد نکنه سیر شدم
-اما تو که چیزی نخوردی ؟
-سیر شدم در ضمن اگر کاری هست انجام بدم ؟
-نه عزیزم تو فقط راحت باش
-تعارف نمی کنم زن عمو اگه کاری باشه انجام میدم
-نه عزیزم . کاری نیست
-پس حداقل بذارید میز صبحانه رو باهاتون جمع کنم ؟
-اما اخه عزیزم تو مهمون ما هستی زشته که بخوای کار کنی
-خواهش می کنم ؟
-باشه اما فقط میز صبحانه
-ممنونم
سپس ظرفها را جمع کرد و هر کدام را سر جایش گذاشت وبه حیاط رفت . بر روی تاب نشست و به گل ها خیره شد .چند شاخه گل سرخ چید و ان را مرتب کرد و به طرف اتاق امید رفت و در را باز کرد و گل ها را داخل گلدانی که بر روی میز بود گذاشت و از اتاق خارج شد . عصر امید برگشت و به طرف اتاقش رفت با دیدن گل ها لبخندی زدو به طرف اتومبیل رفت . سارا را صدا کرد
R A H A
07-24-2011, 03:34 AM
سارا بیا دیگه زیر پاهام علف سبز شد
-اومدم دیگه تازه از شر مژده و غر زدناش راحت شده بودم . که گیر جنابعالی افتادم
-پس چی کشیده اون بدبخت از دست تو
-خیلی هم دلتون بخواد
-باشه حالا سوار شو تا بعدا
-بعد ا چی ؟
-هیچی ؟
سارا نشست و امید اتومبیل را به حرکت درآورد
-حالا کجا دوست داری بریم ؟
-نمی دونم هر کجا که تو دوست داری بریم همون جا
-باشه راستی گل سرخ ها رو تو گذاشتی تو اتاقم ؟
-چطور مگه ؟
-اخه من گل سرخ رو خیلی دوست دارم به نظر من این گل حرمتی داره که کسی نباید اونو بشکنه
-چقدر جالب صحبت می کنی امید
-این فقط یه حرف نیست بهش ایمان دارم
-به نظر من تو باید نویسنده یا شاعر می شدی نه مهندس کامپیوتر
-جدا .پس چی ظلمی به خودم کردم راستی سارا میخوام یه روز ببرمت یه زیارتگاه
-زیارتگاه ؟
-اره یکی دو ساعت با این جا فاصله داره
-اسمش چیه ؟
-اسمش اقا یحیی بحر العلومی از نوادگان اقا اما م موسی کاظم
-میشه الان بریم ؟
-الان ؟
-بریم دیگه امید خواهش می کنم ؟؟
-باشه من حرف ندارم
در طول راه هر دو سکوت کرده بودند . پس از رسیدن به مقصد سارا پیاده شد با تعجب به انجا نگاه می کرد .به طرف سنگ قبر ها به راه افتاد بر روی مزار شهدا دست کشید و از پله های زیارتگاه بالا رفت .در را باز کرد و پا به داخل گذاشت .ضریح را گرفت و به نیایش پرداخت اشک از گوشهای چشمانش خارج شد امید هم به زیارت پرداخت و گفت :
-می دونی سارا هر وقت دلم تنگ می شه می یام این جا این جا برام یه حال و هوای دیگه داره
-خوش به حالت امید
-برای من هم دعا کن
-من برای همه دعا می کنم
پس از زیارت هر دو به طرف سنگ قبر ها رفتند و به انها نگاهی انداختند .
سارا گفت :
-هر کدام از این ادم هایی که این جا خوابیدن یه روز برای خودشون کسی بودند زندگی ای داشتند اما حالا چی اروم و بی صدا توی این قبر ها خوابیدند
-این قانون طبیعته
-بهتره بریم اما باید قول بدی من و دوباره بیاری این جا این جا خیلی دل انگیزه سکوتش واقعاً به ادم آرامش می ده
-این کار رو حتما می کنم
امید ناگهان دست بر قفسه ی سینه خود گذاشت و رنگ از صورتش پرید
سارا با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
-امید چت شده ؟ حالت خوبه ؟؟
-خوبم فقط اگه میشه تو ماشین رو برون
-باشه اما مطمئنی که حالت خوبه ؟
-اره بریم
سارا پشت رل نشست و به حرکت درآمد و نگاه پرسش گر خود رو به امید دوخته بود
امید گفت:
-چرا به من نگاه می کنی دختر حواست به رانندگیت باشه
-اخه تو یکدفعه چت شده ؟
-هیچی فقط یهو احساس خستگی کردم
سارا لبخندی زد و اتومبیل را جلوی ساندویچی نگه داشت و از ان پیاده شد و بعد از دقایقی برگشت و ساندویچی به دست امید داد و گفت
-بفرما این هم راه حلی برای ضعف نکردن شما
امید خندید و سرش را تکان داد و گفت :
-گاهی اوقات واقعاً باورم می شه که تو یه فرشته هستی یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی
-فرشته ای که جون پسر عموی خودش رو از ضعف کردن نجات می ده
R A H A
07-24-2011, 03:35 AM
امید من می ترسم تو خودت بهتر می دونی که من از کودکی از بلندی می ترسیدم
-اخه دختر خوب تل کابین که دیگه ترس نداره
-اما من می ترسم
-من کنارت هستم نترس بیا
-امید اخه
-بیا دیگه
امید دست او را گرفت و کنار خود نشاند . سارا از ترس محکم بازوی او را چسبیده بود
-حالا چرا چشمات و بستی ؟
-این جوری راحت ترم
-در عوض مناظر زیبا رو از دست میدی
سارا ارام چشمانش را باز کرد و گفت :
-طبیعتش که قشنگه اما من میترسم راستش من تا به حال سوار چیزهایی بلند نشدم
-حالا که سوار شدی بهتره که ترست بریزه
-فکر می کنم که این دفعه حق با توه
-بعد ازاین می ریم شرکت
-شرکت هم جزء تفریحات مونه ؟
-نه بابا زنگ زده گفت خودم یه سر برسونم شرکت
-باشه اما به این شرط که از این جا سلام برم بیرون
-به جای این که قدر خودت رو مضطرب کنی به طبیعت نگاه کن و ازش لذت ببر
بعد از این که از تل کابین بیرون امدند به طرف شرکت به راه افتادند پس از رسیدن به شرکت به طرف اتاق پدرش رفتند . امید در زد و صدای پدرش را شنید که گفت :
-بفرمایید داخل
وارد اتاق شدند .منشی شرکت با دیدن انها عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت
اکبر اقا لبخندی زد و گفت :
-سلام چرا ایستادید بنشینید امید خبر خوبی برات دارم
-سلام خوش خبر باشی بابا
سارا روی مبل نشست و گفت :سلام عمو خسته نباشید
-سلام دخترم سپس خطاب به امید گفت :
-اگه گفتی امروز کی به شرکت زنگ زد ؟
-نمی دونم اما هر کسی که بود شما رو حسابی خوشحال کرده
-مانی زنگ زده بود مانی راد منش
-مانی کی زنگ زده ؟
-نیم ساعت پیش گفت می اید این جا الان که دیگه پیداش بشه
سارا به امید گفت :
-مانی کیه ؟
-یکی از دوستای قدیمه تحصیلات دانشگاه شو توی ایتالیا گذرونده قرار بد که همون جا زندگی کنه اما نمیدونم چی شده که برگشت ه
صدای تلفن شرکت بلند شد
-بله ؟
-ببخشید آقای بهرامی .یه آقایی تشریف آوردن میگن آقای راد منش هستند می خوان شما رو ببیند
-بله بفرستید شون داخل
در به آهستگی به صدا در امد . امید یه طرف در رفت و ان را باز کرد . با دیدن مانی یکدیگر را در آغوش کشیدند .
مانی گفت :
-امید چقدر عوض شدی ؟
-تو هم عوض شدی حالا بیا تو ؟
مانی به طرف آقا اکبر رفت و گفت :
-سلام آقای بهرامی . خوشحالم که می بینیم تون
اکبر اقا دست او را به گرمی فشرد و گفت :
-منهم همین طور پسرم بفرما بشین
مانی به سارا نگریست و گفت :
-سلام خانم
-سلام
امید خندید و گفت :
-فراموش کردم معرفی کنم مانی جان ایشون دختر عموی من هستند سارا خانم
سپس رو به سارا گفت :ایشون هم همون دوست قدیمی م مانی هست که برات گفتم
-از اشناییون خوش وقتم
-من هم همین طور
امید رو مبل کنار مانی جا گرفت گفت
-بگو ببینم چه خبر تو کی اومدی ؟؟
-یک هفته ای می شه که امدم متاسفانه جلوتر ازاین وقت نشد که خدمت برسم
-پس مهمونی ؟
-نه برای همیشه اومدم
-جدی می گی مانی ؟
-اره اومدم این جا تو ایران کار کنم از بس که تو غربت موندم خسته شدم
-چی می گی مانی اما تو که عاشق ایتالیا بودی ؟
-هنوز هم هستم اما همه اون کسانی که من دوستشون دارم اینجا
-پس تصمیمیت جدیه ؟
-اره فعلا هم تو بیمارستان کار می کنم تا بعدا مطب بزنم . تو چی کار می کنی ؟
-فعلا تو همین شرکت سرم گرمه
-امید جان ظاهرا من بی موقع مزاحم شدم . و نگاهی به سارا کرد
-نه این چه حرفیه . تو مراحمی
سارا بلند شد و گفت
-امید من میرم خونه بعدا می ببینمت
-کجا تو که جایی رو بلد نیستی
-خیال کردی حتی بهتر از خودت بلدم
-خب پس حداقل بمون تا برسونمت
-ممنون مزاحمت نمی شم . خودم می رم
اکبر خطاب به سارا گفت :
-سارا جا ن می خوای من برسونمت
-نه عمو جون خودم می رم . شما کاری ندارید ؟
-نه شیطون عمو فقط مواظب خودت باش
-چشم خیالتون راحت باشه
امید بلند شد و سوئیچ را به امید داد و گفت:
-بیا با ماشین من برو
-مگه لازم نداری ؟
-نه در ضمن این جوری خیالم راحت تره
- ممنونم فعلا خداحافظ
سپس رو به مانی گفت ؟:
-خداحافظ آقای راد منش
-خداحافظ
R A H A
07-24-2011, 03:36 AM
هر دو به خنده افتادند و مشغول خوردن ساندویچ شدند .امید نگاهی به سارا کرد و گفت :
-کجا میری ؟
-خونه چطور مگه ؟
-خونه برای چی برو طرف کوه
-اخه عمو اینا نگران می شن
امید اشاره ای به موبایلش کرد و گفت :
- با این همه چیز حله . راستی فردا کجا بریم ؟
-من نمی دونم هر جا که قشنگ تره همون جا
امید چشمکی زد و گفت :حتما
شام را در یک لژ خانوادگی خوردند و از پله های کوه بالا رفتند .وقتی به بالاترین نقطه رسیدند سارا نشست و گفت :
-نگاه کن شهر از این بالا چقدر قشنگه
-اره خیلی قشنگه
-امروز خیلی خوش گذشت امید واقعاً ممنونم
-برای چی ؟
-برای همه چی
امید به رو به رو خیره شد و با خود اندیشید خدایا تا چند وقت دیگه این قلب من می تپه ؟ چقدر وقت دارم تا بتونم این نگاه رو ببینم .؟ این نگاه جادویی و قشنگ تا کی با منه ؟ من واسه این فرشته شرط گذاشتم که باید سه ماه پیشم بمونه اما همه اینا بهونه ست . بهونه ای برای بودنش با من .چرا باید پا روی قلبم عشقم . و همه وجودم بذارم ؟ چرا هر وقت چشمانش و می بینم باید بی صدا در خوردم بشکنم ؟ خدایا چرا عاشق شدم .
سارا هم بی صدا کنارش نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد . به امید نگه کرد که به یک نقطه خیره شده بود آهسته گفت :
-بزرگ ترین باروت چیه ؟
-آرزویی ندارم
-آرزویی نداری .یادمه که جایی خوندم .زندگی بی ارزو تباه است .اون وقت تو ارزو نداری ؟
-جمله قشنگیه زندگی من هم تباهه
-امید تو چته ؟ تو خیلی ...چطور بگم احساس می کنم یه چیزی تو رو خیلی ازار می ده ؟ اون چیه امید
-باور کن که نمی تونم چیزی بهت بگم
-چرا نمی تونی بگی ؟
-برای این که تو خیلی خوبی
سارا گفت :
-امید اذیت نکن . بگو دیگه من اومدم این جا که به خودم روحیه بدم اما تو فقط به من انرژی منفی وارد می کنی
-تو می خوای از زندگی من بدونی اخه تو می دونی زندگی رو با کدوم (ک)می نویسن ؟
سارا چشمانش را گشاد کرد و گفت :بله ؟
-امید از جایش بلند شد و از کوه به طرف پایین سرازیری شد .سارا هم به دنبالش رفت. و فریاد زد :
-دارم برات امید ؟ خودم می کشمت
امید برگشت و لب به دندان گزید و گفت :
-مردم دارن نگاهمون می کنن ؟
-برو بابا اگه راست می گی و ایستا ؟
-بله بفرمایید بنده ایستادم
سارا به او رسید و نوک زبانش را بیرون اورد و گفت :
-هنوز جوجه ای
بعد به طرف اتومبیل رفت . امید لبخندی زد و به طرفش رفت و سوئیچ را گرفت وبه طرف خانه به راه افتاد وقتی به خانه رسیدند ساعت تقریبا ساعت دوازده و چهل دقیقه بود .سارا باز از امید تشکر کرد و شب به خیر گفت و به طرف اتاقش رفت از شدت خستگی با همان لباس به خواب رفت .
***
R A H A
07-24-2011, 03:37 AM
سویئچ را گرفت. و به طرف اتومبیل رفت . پا بر پدال گاز گذاشت و به حرکت درآمد . وقتی به خانه رسید در را باز کرد و اتومبیل را گوشه ای پارک و وارد هال شد
-زن عمو کجایید ؟ زن عمو
جوابی نشنید . زنگ تلفن به صدا در امد . گوشی را برداشت
-بله ؟
-الو سارا سلام چطوری ؟
-سلام مامان خوبم شما چطور ید ؟
-خو بیم عزیزم . تو چرا دختر بی وفا شدی زنگ نمی زنی ؟
-ببخشید مامان . واقعاً ببخشید
-خدا ببخشه دخترم . خب خوبی عمو اینا خوبن ؟
-همه خوبن . سلام دارن . بابا چطوره ؟
-خوبه نگران حال تو بودیم . گفتم که یک زنگ بهت بزنیم . راستی خوش که می گذره ؟
-اره خیلی زیاد فقط جای شما خالیه ؟
-معلومه از بس که خوش می گذره ما رو فراموش کردی ؟
-مامان . دلم براتون یه ذره شده . ؟
-الهی قربونت برم به دل نگیر شوخی کردم
-خب دیگه چه خبر ؟
-خبر سلامتی راستی دیروز با آقای هاتفی رفته بودیم بیرون اریا سراغت را می گرفت و سلام رسوند . در ضمن شماره خونه عمو اینا و گرفت و گفت یه چیزی از شمال لازم داره که می خواد بهت بگه براش بخری
-به من بگه . خودش پاشه بیاد بخره ؟
-اتفاقا پدرش همین حرف رو بهش زد و گفت که فعلا وقت ندارم برم شمال سارا خانم زحمتش رو بکشن بعدا جبران می کنم
-می خواهم صد سال جبران نکنه . اصلا ولش کنید از مژده چه خبر ؟
-تو این چند مدت دو بار بهم سر زده
-دستش درد نکنه پس حسابی جایی من و پر کرده
-سارا .تو برای ما یه چیز دیگه ای
-میدونم مامان
-خب دخترم دیگه کاری نداری
-نه به بابا خیلی خیلی سلام برسونید
-راستی زن عمو کجاست ؟
-خونه نیست
-هر وقت اومد سلام من رو بهش برسون
-باشه پس خداحافظ
-خداحافظ
گوشی را گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. . تصمیم گرفت خودش غذا درست کند .قور مه سبزی درست کرد . زیر غذا ها رو کم کرد تا خوب پخته شوند .
زینب خانم در را باز کرد و وارد شد و سارا به طرفش رفت و گفت:
-سلام زن عمو کجا بودید ؟؟
-سلام عزیزم . رفته بودم خرید میوه تو خونه نداشتیم . اکبر هم که وقت نداشت گفتم من که بی کارم برم خودم بخرم . این بوی چیه ؟ به طرف آشپزخانه رفت. و در قابلمه رو برداشت و گفت :
-این تو درست کردی ؟
-بله اما به پای غذای شما که نمیرسه
-تو غذا هم بلدی درست کنی ؟
-بله مامان چند وقت پیش بهم یاد داد
-پس تو از هر انگشتت یه هنر می باره
سارا لبخندی زد و میوه را برداشت و داخل یخچال گذاشت . شب اقا اکبر و امید به خانه برگشتند . بعد از خوردن شام . اکبر اقا گفت :
-خانم دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
-اما این غذای خوشمزه دست پخت سارا بود
-سارا زن عموت راست می گه ؟
-عموجون زن عمو هیچ وقت دروغ نمیگه
-این که مسلمه اما دست پختت عالیه
-شما ها لطف دارید نوش جان
امید خطاب به سارا گفت :
-من بهت امیدوارم می تونی تو دانشگاه شاخه آشپزی ر ادامه بدی
-رو دلت نمونه اقا امید
-اه راست می گی . بابا شماره اورژانس چنده . اگه لازم شد بلافاصله زنگ بزنید تا یه وقت از دست نرم
همه خندیدند . زینب خانم یه دفعه گفت :
-امید قرصات رو خوردی ؟
سارا نگاه متعجّبانه ای به امید انداخت .امید نگاهش را دزدید و گفت :
-مامان غذا ی سارا اون قدر هام بد نبود نیازی به قرص نداره
زینب خانم منظور امید را فهمید و گفت :
-اخه تویی که به اورژانس نیاز پیدا میکنی چطور به قرص نیاز نداری
-اختیار دارید غذای دختر عموی من شفا بخشه ؟
سپس بلند شد و گفت :من خسته ام می رم استراحت کنم شب به خیر
***
R A H A
07-24-2011, 03:37 AM
روز بعد تلفن زنگ زد زن عمو سارا را صدا کرد و گفت :عزیزم با تو کار دارند
سارا گوشی را گرفت و گفت:
-بله بفرمایید
-سلام سارا خانم حالتون چطوره ؟
-شما شماره این جا رو از کی گرفتید ؟ چرا دست از سر من بر نمی دارید ؟چی از جونم می خواید ؟
-خودتون را ناراحت نکنید . قصد من مزاحمت نیست
-قصدتون ایجاد مزاحمت نیست پس چیه ؟
-زنگ زدم بهتون بگم که من به این نتیجه رسیدم که بالاخره یه دختری پیدا میشه که به پسر جماعت اهمیت نده اول به گفته شما اعتماد نداشتم اما بعد باورم شد که شما درست گفته بودید این سه ماه شما به هیچ صراحت مستیم نشدید . فهمید که حساب تو .یعنی شما با بقیه نداشت
-یعنی تو این مدت یه موش آزمایشگاهی بودم
-نه شما خودتون گفته بودین که مثل دختر های دیگه نیستید . من هم گفتم که به امتحانش می ارزه که من هم مطمئن بشم
-من به اطمینان شما نیاز نداشتم
-اما من داشتم تو خیلی مغروری خیلی هم خودخواه
-اما غرور من به خودم مربوطه . شما با زندگی من بازی کردید شما به چه حقی این کار را کردید
-به خاطر غرور بی جای شما من این کار رو کردم
-اما این کار شما به قیمت حیثیت من تموم شد . شما باعث شدید که من خودم شک کنم چه برسه به دیگران
-من متاسفم درسته شما خانم با شخصیتی هستید باید قدر خودتون را بدونید
-تاسف شما به هیچ درد من نمی خوره
-می دونم من فهمیدم که شما چقدر محترم هستید ..این رو مطمئن شدم که حتی همون شاهزاده سوار بر اسب سفید هم لیاقت شما رو نداره . چه برسه به من .من شبی که به منزل شما امدم می خواستم به شما پیشنهاد دوستی بدم اما شما آنچنان با اطمینان از خودتون صحبت کردید که من اون قدر حقیر جلوه دارید که خواستم انتقام بگیرم . اما اشتباه کرد م . اره من اریا م . اریا هاتفی . اگه تو این مدت هم مخرب اعصابتون بودم متاسفم
-آقای ها فتی شما چرا ؟
-امیدوارم یکی رو پیدا کنید که واقعاً لیاقت شما رو داشته باشه .خداحافظ
وقتی گوشی را گذاشت . هنوز احساس درگمی می کرد .
***
R A H A
07-24-2011, 03:38 AM
سلام امید تو این جا چه کار می کنی ؟
-مطمئنا دلم برات تنگ نشده جناب دکتر
-این دیگه از شانس بد منه
-خیلی خب وقت داری می خوام باهات صحبت کنم ؟
-تمام اوقات من متعلق به توئه فقط صبر کن لباس مو عوض کنم
-پس من پایین کنار ماشین منتظر تم
امید از بیمارستان خارج شد و تکیه به ماشین داد و منتظر مانی شد . بعد از چند دقیقه مانی امد
-من حاضرم حالا کجا بریم ؟
-بشین تا بهت بگم ؟
امید اتومبیل را روشن کرد و در سکوت حرکت کرد .
مانی گفت:
-امید منو اوردی که خودت ساکت بمونی ؟؟؟
-مانی می خوام یه چیزی بهت بگم قول بده مادربزرگ نشی . که نصحیت کنی چون اصلا حوصله نصحیت ندارم
-بگو ببینم چته ؟
-مانی من قلبم مریضه دکتر می گن باید عمل کنی پنجاه درصد احتمال زنده بودن اگه عمل نکنم یکی دوماه بیشتر زنده نیستم
-چی داری می گی ؟ امد هیچ متوجه هستی ؟
-اره با این موضوع کنار اومدم . فقط نمی دونم چه جوری به سارا بگم
-خب عمل کن
امید نگاه تندی به مانی گرد و گفت :
-عمل کنی چی بشه . چه تضمینی هست که من بعد از عمل زنده بمونم جز این که اگه مردم جنازه پاره شدم رو به پدرو مادرم تحویل می دن
-امید منطقی فکر کن
-مگه دیگه میشه منطقی فکر کرد . مانی من نمی توانم ریسک کنم اگه الان عمل کنم و سر عمل بمیرم این چند وقت فرصت دارم نمی خوام از دست بدم .
-اگه عملت موفقیت امیز باشه اون وقت چی ؟
-اما احتمالش فقط پنجاه درصده
-اما باورم نمیشه این تویی به فرض این که عمل تو موفقیت امیز نبود چرا این قدر به زندگی دل بستی ؟ تو که این جوری نبودی تو می خوای یه چیزی دیگه بگی اما نمی تونی برو سر اصل مطلب
-من به دنیا دل نبستم .من دلم پیش سارا ست . به خاطر اون که حرص این دنیا رو می زنم
-پس عاشقی ؟
-کمکم کن مانی ؟ چی کار باید بکنم ؟
-بهتر بهش بگی . این جوری اون هم می تونه با موضوع کنار بیاد .
-اگه نتونم چی؟ نه بهتره چیزی ندونه . نمی توانم ناراحتی شو ببینم
مانی آشفته شد و فریاد زد :
-اما به چه قیمتی ؟ بگو دیگه لعنتی .تو داری خودت و به کشتن میدی
-مانی تو باهاش ازدواج می کنی ؟
مانی با تعجب گفت :
-دیوونه شدی ؟ سارا عشق توئه مال توئه . سهم توئه . اون وقت داری می بخششی به من
-این جوری خیالم راحته که حداقل پیش توئه . گیر ادم بدی نمی افته این رو هم می دونم که تو می تونی خوش بختش کنی
-من نمی تونم این کار رو بکنم . می فهمی ؟؟ نه به خاطر تو به خاطر خودم
-خواهش می کنم بذار حداقل که دارم می میرم خیالم راحت باشه
-نه امید . نمی تونم . اصلا علاقه ای به سارا ندارم . من و اون مثل خواهرم . اون می گی با هم ازدواج کنیم
-مانی تو نباید اون و تنها بذاری . باهاش ازدواج کن . دختر خوبیها . باید قول بدی که خوش بختش می کنی . قول بده مانی ؟
-امید تو ...
امید به زحمت بغضش را فرو داد و گفت :
-قول بده . خواهش می کنم
-بذار کمی فکر کنم
-اما من وقت زیادی ندارم . اگه دیدی حالا زنده هستم به خاطر قرص و شربت و از این خرت و پرت هاست
-تو انتظار داری من چی بهت بگم ؟ تو داری به جای سارا هم تصمیم می گیری ؟
-من دوستش دارم به خاطر همینه برایش تصمیم می گیرم
-اما تو چنین حقی در قبا اون نداری نمی فهمی این چه جور دوست داشتنی ؟
-مانی چی کار می کنی اره یانه .اگه من و دوست داری این کار رو بکن . خواهش می کنم مانی ؟
-باشه اما یادت باشه که من به اون علاقه ای ندارم . فقط به خاطر تو این کارو می کنم حالا نگه دار می خوام پیاده بشم
امید اتومبیل را کنار خیابان نگه داشت و مانی از ان پیاده شد و گفت :
-مانی ؟
-بله ؟
-مطمئنم بهش علاقه پیدا می کنی ؟
مانی پوزخندی زد و از اتومبیل دور شد . امید با افکاری آشفته به خانه برگشت . پس از رسیدن به خانه به طرف اتاقش رفت
زینب خانم گفت :
-کجا ؟ شام خوردی ؟؟
-سلام مامان . بیرون با مانی خوردم .بابا کجاست ؟
-رفته دوش بگیره
-من می رم استراحت کنم
-امید ؟
-بله مامان
-چرا ناراحتی ؟ قلبت درد گرفته ؟
-نه مامان . قلبم حالش خوبه
بعد گونه مادرش را بوسید و به طرف اتاقش رفت .
روی تخت نشست وبه سیاهی شب خیره شد . بغض سنگینی راه گلویش را بسه بود .غم بزرگی در سینه اش داشت .چه راحت عشقش را از دست داده بود . بدون اون راحت تر می توانست برای همیشه از این زندگی دست بکشد .چقدر دلش می خواست سارا را در لباس عروسی ببیند . حتی اگر عروس رویاهایش نبود . اشک هایش بر روی گونه اش می لغزید . احساس درد شدیدی کرد .کشوی میزش را بیرون کشید و قرصی برداشت و خورد و روی تخت دراز کشید و به آهستگی اشک ریخت .
R A H A
07-24-2011, 03:38 AM
صبح روز بعد امید در خانه بود . امید به هال رفت . سارا را دید و بهش سلام کرد .
-چرا این جا نشستی مگه صبحانه نمی خوری ؟؟
-نه میل ندارم
-رژیمی ؟
-به نظر تو من چاقم که بخوام رژیم بگیرم ؟
-نمی دونم از خودت بپرس
-بی کاری؟
-زن عمو نمی ذاره من کار کنم
-تو این چند روزه هم که نتوانستم ببرمت بیرون
-نمیشه که همیشه ما بریم بیرون
-نکنه از درو دیوار خانه من خوشت امده ؟
-من و ببین به کی رحم می کنم
-حالا چی کار کنیم ؟ چطوره کتاب بخوانیم
-باشه منم یکی از کتاب های تورو می خونم
-به یه شرط
-چه شرطی
-خودت بری کتاب با رو بیاری
امید خندید و گفت :خیلی تنبلی . خودم می رم میارم
یکی از کتاب های خود را انتخاب کرد و از قفسه بیرون کشید و به طرف اتاق سارا رفت و کتابی را که برروی میز قرار داشت برداشت و به طرف سارا رفت اما هنگام پایین امدن کاغذهای از لابه لای کتاب ها بیرون ریخت .
خم شد و ان ها را برداشت و یکی از انها خواند . با قدم ها کوتاه به طرف سارا رفت . کاغذها را به دست سارا داد . سارا نگاهی به کاغذ ها کرد و بعد به امید انداخت و سرش را به طرف پایین دوخت .
امید با مهربانی گفت :
-عزیز من نمی خواد خجالت بکشی تو که مقصر نیستی هستی ؟
سارا سرش را تکان داد
-همش رو پاره کن و بریز دور فکر نکنم به دردت بخوره
-درسته قبلا می خواستم بفهمم کیه ؟ اما حالا نه ؟
-چرا ؟
-چون که حالا فهمیدم کیه . خودش زنک زد این جا و همه چیز را گفت
-شماره این جا رو از کجا اورده بود ؟؟
-پسر دوست صمیمی بابا ست اومدن خونمون مهمونی شماره رو از اون جا پیدا کرد
-پس این کابوس وحشتناک تمام شد
-اره
-پس حالا چرا اخم کردی ؟ بخند
-حالا دیگه وقت کتاب خوندن بیا این رو بگیر و بخون
سارا کتاب رو گرفت و هر دو مشغول خواندن کتاب شدند . بعد از دقایقی امید به سارا نگاه کرد . کتابش را بست و به او خیره شد
صدای دلنشین و مهربان سارا در گوشش طنین اندازه شد
-امید کجایی ؟ چرا این جوری نگاهم می کنی ؟
-چی ...ببخشید متوجه نشدم می شه بگی چی گفتی ؟؟
-میگم حالت خوبه ؟ چیزی شده ؟
-نه چیزی نیست
-کتاب خوب بود ؟؟
-اره خوب بود یعنی اخه اینم کتاب که تو می خونی ؟
-امید هر چی باشه بهتر از این کتابیه که دادی به دستم
امید به خنده افتاد و گفت: خیلی خب پاشو بریم بیرون
-کجا ؟
-دریا چطوره ؟
-عالیه من می رم حاضر شم
به طرف اتاقش رفت و مانتویش را به تن کرد و شال یاسی رنگ را سرش گذاشت و کیفش را برداشت و به طرف حیاط دوید . امید بعد از چند دقیقه به او پیوست و ماشین را از حیاط خارج کرد وبه راه افتاد . در طول راه هر دو سکوت کرده بودند . وقتی به دریا رسیدند . امید اتومبیل را پارک کرد و هر دو پیاده شدند. سارا نفس عمیقی کشید و گفت :
-صدای دریا روی می شنوی ؟ چقدر قشنگه
امید نگاهی به او انداخت و گفت :اگه تو می گی قشنگه . پس قشنگه
سار صندل هاش را درآورد و به طرف دریا دوید .امید آهسته به طرفش رفت و سارا گفت :
-ابش سرده ؟
امید برروی ساحل نشست و گفت :
-بهتره نری توش یه وقت خدای نکرده سرما می خوری ؟
سارا کنارش نشست و سرش را به بازوی امید تکه داد و به ساحل خیره شد . امید هم با دلی پر درد به امواج دریا نگریست . سارا ناگهان بطری نوشابه دید بلند شد و به سمت ان رفت و خطاب به امید گفت :
-می خوای نوشته ای بنویسیم و بذاریم تو این اون وقت بندازیمش تو دریا
امید تبسمی کرد و به طرف سارا رفت. :
-کاغذ داری ؟
-هم کاغذ دارم و هم خودکار . حالا فکر کن ببین چی باید بنویسیم ؟ تو یه چیزی بگو من بنویسم
-باشه بنویس
ای عشق من ای تنها یارو یاورم . زندگی بدون تو معنا ندارد . حتی بهترین واژه ها هم برای ابراز علاقه من به تو کافی نیست فقط می توانم با زبانی ساده و دلی پر از محبت به تو بگویم دوستت دارم و بی تو هرگز
ایا تا به حال فکر کرده ای که بدون تو زندگی من ارزش ندارد هرگز از کنارم نرو من را تنها مگذار . این را بدان که دیوانه و عاشقت هستم ای لیلی ام بدان که مجنون تو من هستم
R A H A
07-25-2011, 01:14 AM
وقتی جمله ای امید به این جا رسید سارا نگاهی به او انداخت .نگاه امید در نگاهش گره خورد از روی شرم سرش را پایین اورد و کاغذ را تا کرد و داخل بطری انداخت و به دست امید داد
امید لبخندی زد و بطری را به طرف دریا پرت کرد
-حالا اگه کسی اون رو پیدا کنه چی می گه ؟
-میگه عاشق معشوق رو خیلی دوست داره
حالا بیا روی ساحل هر کدوممون چیزی بنویسم
-قبول
هر کدام به سمتی رفتند و بر روی ساحل حروفی نگاشتند . سپس به طرف نوشته های یکدیگر رفتند . تا ان را بخوانند . هر دو یک کلمه را نوشته بودند .
I love you
با دیدن نوشته هر دو به خنده افتادند . و شروع به قدم زدن نمودند
-امید تو با چشم های مشکی و موهای مشکی و پوست سفید وقتی که ناراحت می شی زیاد جالب نمیشه
-چطور مگه ؟
-اخه باز رفتی تو خودت
-حالا چطور ؟؟ و خندید
-این جوری قشنگترین امید دنیايی
-می خوای صدف جمع کنی ؟
-اون وقت به صدف ها نگاه بکنم یاد امروز می افتم . یکی از بهترین روزهای زندگیم
هر دو شروع به جمع کردن صدف کردند . امید صدفی به سمت سارا پرت کرد . صدف به صورت او خورد
سارا حالت عصبانی به خود گرفت گفت :
-امید مگه این که دستم بهت نرسه . اون وقت خدا به دادت برسه
سپس به دنبال او دوید . که ناگهان پایش در ماسه گیر کرد و به زمین افتاد
امید به طرف او امد و کنارش زانو زد و گفت :
-اذیت که نشدی ؟
سارا به حالت قهر رویش را از او برگرداند . امید دست او را فشرد و گفت
-کوچولو من قهر کرده ؟
-ای پام شکسته
امید به خنده افتاد سارا گفت :
-پا ی من و شکوندی می خندی
-پاشو بریم دکتر
-من نمی تونم راه بیام
-خب اگه خسته شدی چرا بهونه میاری عزیز من ؟
سارا با عصبانیت گفت :
-اخه به تو هم می گن پسر عمو و تو قاتل منی
امید دست او را گرفت و به او کمک کرد بلند شود بعد خودش به سمت ماشین رفت . سارا با صدای بلند گفت :
-امید پس من چی ؟
-می تونی خودت بیای
سارا به سمت او دوید و گفت :
-یعنی جی ؟ می خوای من و این جا بذاری و اون وقت خودت بری ؟
امید لبخندی زد و به پایش نگاه کرد و گفت :
-پات به این زودی خوب شد ؟
-جواب من و بده . تو من و این جا می ذاشتی و می رفتی ؟
-من غلط بکنم
سارا در ماشین را باز کرد و داخل ان نشست . امید هم پشت رل قرا ر گرفت .
-سارا عزیزم با من قهر نیست ؟
-اگه من واقعاً پام می شکست چی ؟
-اون وقت پاهای من متعلق به تو بود . حالا به من نگاه کن
سارا به او نگاه کرد و امید چشمکی زد و گفت :
-بریم ناهار بخوریم ؟
سارا لبخندی زد و به بیرون نگاه کرد . تلفن امید زنگ زد . مانی بود
-سلام اقا مانی چه عجب ؟
-کجایی تو ؟
-بیرون هستم کاری داشتی ؟
-زنگ زدم بینم خوبی . دیشب زیاد حالت خوب نبود
-شما لطف داری آقای دکتر
-خب می بینم که حالت خوبه . فعلا کاری نداری؟
-چرا اتفاقا؟
-چی کاری داری ؟
-این جوری نمی شه ادرس میگم یادداشت کن
-بگو می نویسم
-چهارراه بنفشه و خ شریعتی .رستوران فلامینگو . برای ناهار می بینمت
-باشه
امید گوشی را گذاشت و به سارا گفت :
-ناراحت که نمیشی مانی باهامونه
-نه
-مانی تنها دوستمه که بهش اعتماد دارم به همین خاطر او و مثل برادرم می دونم نظر تو چیه ؟
-چی بگم . به ظاهر که پسر خوبیه
-خوشحالم که این رو می شنوم -حالا دیگه مطمئن شدم که تو انتخاب دوست اشتباه نکردم
-به خطر نظر من ؟
-نظر شما خیلی محترمه
سارا لبخند شیرینی زد و جوابی نداد . برای ناهار مانی هم امد .مانی با دیدن سارا جا خورد ولی به خاطر امید چیزی نگفت . امید سعی داشت که مانی و سارا بیشتر با هم باشن بلکه نسبت به هم علاقه پیدا کنند هر چند که برای خودش بدترین زجر ممکن بود . اما کاری نمی توانست بکند .
R A H A
07-25-2011, 01:15 AM
چند روز بعد امید به همراه مادرش و سارا به فروشگاه رفتن برای خرید .بعد از خرید و بازگشت به خانه امید به مادرش کمک کرد تا وسایل هایی که خریده بودند به داخل ببرند . سارا هم به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد و به هال برگشت . امید مشغول تماشایی تلویزیون بود .سارا بسته ای را پشتش پنهان کرد و به امید گفت :
-چشمات رو ببند و دستت رو بیار جلو
-چرا ؟
-ببند دیگه ؟
امید چشمانش را بست و دستانش را جلو اورد سارا بسته را در دستش گذاشت و گفت :
-حالا چشماتو باز کن
امید به آهستگی چشمانش را باز کرد سوتی کشید و گفت :
-خوبه بالاخره یکی به ما هدیه داد
امید به ارامی کادو را باز کرد داخل ان قلبی را دید که از جنس چوب بود و یک طرف ان با گل سرخی کوچک تزیین شده بود و طرف دیگر ان نوشت شده بود همیشه با تو
امید لبخند تلخی زد و به آهستگی گفت :اگه بدونی که همین قلب نمی خواد منو تو همیشه با هم دیگه باشیم
سپس به سارا گفت :خیلی قشنگه ممنونم
-قابل تورو نداشت .
ناگهان دستانش را جلوی چشمانش گرفت و گفت :اه خدای من . این چیه که تو داری می بینی ؟
امید نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت: حیات وحش مگه چیه ؟؟
-این که همش سوسک و کرمه . تورو خدا کانال رو عوض کن . حالم داره به هم می خوره
-من چشمم این جاست حواسم جای دیگه اس چون تو می خوای کانال رو عوض می کنم حالا چشمانت رو باز کن
سارا دستش را برداشت و نفس راحتی کشید و گفت :حالا بهتر شد . اه چقدر بد بود
-تو چه فیلمی دوست داری مگه ؟
-فیلم های ترسناک
امید با تعجب به سارا نگاه کرد
سارا گفت :چیه مگه دیدن فیلم ترسناک بده ؟؟
-نه اصلا اون وقت تو فیلم ترسناک می بینی چند شب برای خواب پیش مامان تی ؟
سارا چشم غره ای کرد و گفت :محض اطلاع شما من اصلا نمی ترسم
-جدا بهت نمیخوره ؟
-می تونی امتحان کنی ؟
-حتی فیلم های که توش روح و جن و از این جور چیزها باشه ؟
-نخیر نمی ترسم
امید سری تکان داد و گفت: باشه امتحان می کنیم . پس فردا شب ما خونه خاله اینا مهمونیم من و تو بهونه میاریم و نمی ریم اون وقت میمانیم خونه و فیلم ترسناک می بینیم . باشه ؟
-باشه .قبول . تا پس فردا سپس بلند شد و به طرف حیاط رفت
R A H A
07-25-2011, 01:21 AM
زینب خانم و اکبر اقا سوار اتومبیل شدند و رفتند. امید و سارا در منزل تنها شدند
امید به سارا گفت: بریم فیلم و ببینیم ؟
-بریم
هر دو به طرف هال رفتند سارا بر روی مبل نشست و امید فیلم را در دستگاه قرار داد و کنار او جای گرفت وبه حرکات سارا دقیق شد . ترس بر تمام وجودش غلبه کرده بود اما بر روی خودش نمی اورد .چند لحظه بعد سارا جیغی کشید و دستانش را جلوی چشمانش گرفت .
امید به خنده افتاد و گفت :نبینم ترست و سارا خانم
-نخیر کی گفته من ترسیدم ؟
-می خوای دیگه بقیه فیلم را نبینیم ؟
-نه اتفاقا می خوام ببینم
دوباره جیغی کشید
امید گفت :اگه به خودت رحم نمی کنی تور خدا به گوش من رحم کن
ناگهان همه جای خانه تاریک شد و سارا از ترس بازوی امید را محکم گرفت
امید خندید و گفت :بذار برم ببینم چی شده ؟؟
-اون وقت من از ترس سکته می کنم
-تو که گفتی ...
-امید ؟
-باشه پس تو هم با من بیا
هر دو به راه افتادند سارا لحظه ای بازوی امید را رها نمی کرد . هر دو به طرف کنتور رفتند و امید گفت :
-این شمع رو بگیر این جا تا من ببینم چی شده ؟
-نمیشه
-پس حداقل یه لحظه بازوی من و ول کن ؟
-نه اونم نمیشه
-تو چقدر شجاع بودی من نمی دونستم
سپس با زور نو شمع را به کنتور انداخت و گفت :چیزی نیست کنتور برق پریده
بعد کنتور برق رو زد و همه جا روشن شد سارا را دید که چشمانش را بسته و محکم به بازویش چسبیده است با صدای بلند خندید و گفت :
-چشمات رو باز کن و اگه میشه دستم رو ول کن همه چیز مرتبه
-همش تقصیر تو بود
امید همان طور که می خندید با تعجب گفت :
-چرا این فکر و می کنی ؟
-خیلی بدی امید چرا خواستی من بترسم ؟
-من غلط بکنم .باور کن تقصیر من نبود
سارا هم به خنده افتاد و گفت :قبول ولی فیلم قشنگی بود بریم بقیه شو ببینیم ؟
-نمی خواد عزیز من . اگه یه کمی دیگه از اون فیلم ببینی تا صبح بهم چسبیدی
سارا بازوی امید را رها کرد و گفت: خیلی هم دلت بخواد
امید دستان ا و را گرفت و به همراه خود کشید و گفت: دل من الان می خواد دو تایی شام بخوریم
امید میز را چید و سارا مشغول کشیدن غذا شد .شام در محیط دوستانه ای صرف شد . هر دو شاد بودند و لبخند به لبان شان بود .ساعت 12سارا احساس خستگی کرد و رفت تا استراحت کند . امید به طرف حیاط رفت و برروی تاب نشست و به اسمان نگاه کرد .ستاره ها می درخشیدند . سارا هم مثل این ستاره ها زیبا و شاد بود .دلش میخواست مثل بقیه نفس بکشه .دلش می خواست طعم زندگی رو بچشد . ولی نمی توانست .دلش نمی خواست که کاری بکند که یه عمر سارا عزادار باشد ؟ او چنین حقی نداشت .؟ او باید سعی می کرد که سارا خوشبخت باشه .مانی می توانست سارا را خوشبخت کند .نمی دانست که خداوند به خاطر کدام گناه داشت مجاز اتش میکرد .نمی دونست باید چی کار کند که سارا از او دل بکند و به مانی علاقه پیدا کند .
سیل اشک بر گونه هایش جاری شد دستانش را مشت کرد به میله های تاب کوبید و شروع به راه رفتن کرد .نمی توانست خودش را راضی کند که سارا سهم او نیست .برایش سخت بود .به طرف اتاقش رفت کمی پشت در اتاق سارا توقف کرد و به در چشم دوخت کسی که او بیشتر از همه دوست داشت در این اتاق خفته بود و نفس میکشید چشم از اتاق او گرفت و به طرف اتاق خودش رفت و برروی تخت دراز کشید .شب از نیمه گذشته بود که به خواب رفت .
R A H A
07-25-2011, 01:21 AM
صبح امید از خانه بیرون رفت بی هدف در خیابان می راند که ناگهان سایه ای در مقابل خود احساس کرد و چیزی با او برخورد کرد نگران به رو به رو خیره شد . با تردید پیاده شد .دختر جوانی غرق در خون برروی خیابان افتاده بود به خودش امد و او را بلند کرد و پشت اتومبیل قرار داد و باسرعت به سمت بیمارستانی رساند که مانی در انجا کار می کرد .دختر جوان سریع به اتاق عمل منتقل شد امید برروی صندلی نشسته بود . سرش را میان دستهایش گرفته بود.
مانی گفت :امید این جا چه خبره ؟ چی شده ؟
-نمی دونم
مانی کنارش نشست و گفت :توضیح بده ببینم چی شده ؟
-نمی دونم یه دفعه به خودم امدم که دیدم این دختر افتاده کف خیابان
-نگران نباش دوست من پزشک معالج شه . هر کاری بتونه براش می کنه
اگه بمیره . اگه اون بمیره . من نمی تونم خودم رو ببخشم
-این چه حرفیه که می زنی .امیدت به خدا باشه
تا زمانی که دکتر از اتاق عمل خارج شود دلهره داشت . با خارج شدن دکتر مانی به طرفش رفت گفت :
-چی شد دکتر جون ؟
-همه چیز رو به راهه . نگران نباشین
امید با نگرانی گفت :یعنی حالش خوبه ؟
-بله فقط بی هو شه .خوشبختانه زیاد صدمه ندیده
امید با آسودگی برروی صندلی نشست و چشمانش را بست مانی گفت :
-امید اگه حالت بده برو خونه استراحت کن
امید به ماموری که چند قدم ان طرف تر ایستاده بود اشاره کرد و گفت :این جوری ؟
-اگه تو بخوای من درستش می کنم
-نه فقط اگه میشه یه زنگی به بابام بزن بگو بیاد این جا
مانی سر تکان داد و او را تنها گذاشت یک ساعت بعد اکبر اقا امد گفت :
-امید چی شده ؟تو حالت خوبه ؟
-خوبم
-مانی همه چیز را برایم تعریف کرده تو حواست کجا بود بابا ؟؟ به خانواده اش خبر دادین ؟
-اره الان دیگه باید برسند
-دختر حالش خوبه ؟
-اره دکتر می گن زیاد صدمه ندیده
-حالا چه جوری به مادرت بگم ؟
صدای گریه زنی درابتدای راهرو ان را متوجه خود ساخت . زن به سر خود کوبید و به سمت انها می امد . با دیدن امید صدایش را بلند کرد و گفت :تو مگه کور بودی ؟ دیدی دختر مثل گلم را پرپر کردی ؟
مردی که همراه زن بود او را به آرامش دعوت کرد و خطاب به امید گفت :
-ببخشید اقا هر چی باشه مادر طاقت نداره .ممنونم از این که حداقل جو نمردی کردی و اون و به بیمارستان رسوندی .
زن که تازه ارام شده بود گفت :کجا بهش زدی ؟
-نمی دونم فقط یادمه که وارد یه خیابان خلوت شدم که این اتفاق پیش اومد من واقعاً متاسفم بعد هم که داخل کیفش نشونی شو پیدا کردند و با شما تماس گرفتند
-من همین یه دختر دارم . داشت میرفت خونه خالش که ای کاش پام می شکست و نمی فرستادمش
-خدا نکنه خانم .حالا هم خدا رو شکر حال دختر تون کاملا خوبه
-نمیدونم چی دارم میگم وقتی که بهم خبر دادند تا الان یه دقیقه اروم و قرار نداشتم
مانی به طرف اتاق امد و لبخندی زد گفت :دارن دختر تون رو به بخش منتقل میکنند خدا رو شکر هیچ مشکلی هم نداره
-پس نگار من حالش خوبه ؟
-بله خانم
-می تونم ببینمش ؟
-با دکتر ش صحبت می کنم اگه اجازه دادن حتما
-شما از آقای بهرامی شکایت دارید ؟
مردی همراه زن بود گفت :نه اقا . همین که مردانگی کردو دخترم و رسوند این جا کلی هم ازشون ممنونیم
-شما واقعاً لطف دارید اگه یه زحمتی بکشید و رضایت نامه کتبی خودتون رو به کلانتری تحویل بدید به همگی ما لطف می کنید
-بله حتما
اکبر آقا گفت: :البته خاطر این که مدیون این همه لطف شما نباشیم مخارج بیمارستان و بقیه چیزها رو ما تقبل می کنیم
-نه اقا این چه حرفیه ؟
-خواهش می کنم قبول بفرمایید .این طوری ما هم احساس رضایت می کنیم
-برای ما مهم تر از همه چیز سلامتی دختر مونه نه چیز دیگه
-بله این که مسلمه برای ما هم همین طور اما این جوری ما راحتتریم .
-اجازه بدین در این مورد بعدا صحبت کنیم .فعلا این جوون رو از در به دری رها کنیم بهتره
آقای نیک نژاد رضایت داد و حال دخترش رو به بهبود می رفت .
R A H A
07-25-2011, 01:22 AM
همه به دیدن نگار رفتند بعد از مدتی مانی وارد اتاق شد وبه جمع انان پیوست چشمان نگار با دیدن او شوقی به خود گرفت و با حالت خاصی با او صحبت کرد .سارا به امید گفت :
-مثل این که دوستت همسر اینده ی خودش رو پیدا کرده ؟
امید با خشم به مانی نگریست و گفت: نه این زنش نیست .
-پس کیه ؟
-به مانی قول دادم که نگم
-پس چرا این دوتا این قدر گرم گرفتند ؟
-غلط کردند
-امید زشته به تو چی کار دارن
-بعدا بهت می گم . سپس خطاب به مانی گفت :مانی جان میشه یه لحظه بیای این جا ؟
هر دو از اتاق خارج شدند . امید گفت :تو خجالت نمی کشی این جوری به من قول دادی ؟
-مگه چی کار کردم ؟
-با این دختره چرا این قدر گرم گرفتی ؟
-دختره نه نگار خانم . در ضمن من تو گوشم فرو کردم همسرم اینده ام سارا خانومه . باز هم حرفی مونده
امید دستش را مشت کرد و گفت :تو به من قو ل دادی ؟ باشه
-خر صد بار که نمی گن که یه بار گفتی فهمیدم
-پس میای خواستگاری
-از کی خواستگاری کنم ؟ از تو ؟؟
-خانواده اش و می یارم شمال هر وقت بهت گفتم میای خواستگاری ؟
-خیلی خب . هر وقت تو بخوای میام خواستگاری هر وقت هم تو بخوای شوهرش می شم خوبه ؟
امید لبخند تلخی زد و اشک در چشمانش جمع شد و به زحمت گفت :
-هر وقت زمانش شد بهت خبر میدم داماد خوشبخت .
سپس از بیمارستان خارج شد و داخل ماشین نشست . سرش را به فرمان تکیه داد و از ریختن اشکش خودداری کرد .
R A H A
07-25-2011, 01:23 AM
امید با گوشی موبایل به منزل عموش تلفن کرد .بعد از شنیدن چند بوق فاطمه خانم گوشی را برداشت
-الو بفرمایید
-سلام اقا امید منم امید حالتون چطوره ؟
-بله سلام دارن خدمتتون
-دختر من چطوره ؟
-اون که حالش خوب خوبه .زن عمو یه چیزی بخوام روم و زمین نمیذارین ؟
-تو جون بخواه عزیزم
-زن عمو پاشید بیاد شمال
-شمال ؟ اون جا بیایم چی کار کنیم ؟
-زن عمو دست شما درد نکنه خب بیایید یه سری به ما بزنید
-اخه عموت کار داره چطوره با اون صحبت کنی
-عمو جون خونه است ؟؟
-نه شرکته
-باشه پس من زنگ می زنم با عمو صحبت می کنم به امید دیدار
گوشی را قطع کرد و موبایل اقا محمود را گرفت
-بله ؟
-سلام عمو حالتون چطوره ؟
-سلام امید جان چطوری ؟
-خوبم . می تونم یه چیزی ازتون بخوام ؟
-بگو عزیزم
-میشه بیایید شمال ؟
-چیزی شده امید ؟
-نه عمو جون فقط جمع ما جمع نیست
-مطمئنی امید ؟
-بله عموجون . می خوام شما یکدفعه بیاید شمال همه رو غافلگیر کنم از طرف دیگه هم شما بتوانید یه اب و هوا عوض کنید
-ما امید جون من سرم خیلی شلوغه
-عمو جون خواهش میکنم . جون امید
-باشه اما فقط به خاطر تو
امید لبخندی ی زد و گفت :ممنونم .پس کی منتظرتون باشیم ؟
-فردا شب چطوره ؟زود بیاییم زود برگردیم
-عالیه تا فردا شب خداحافظ
-خدا نگهدار
امید گوشی را قطع کرد و زمزمه کرد :
-سارا و مانی ازدواج می کنند و مهلت زندگی کردن من هم کم کم داره تمام میشه
سارا را دید که برایش دست تکان می داد به طرفش امد .
سوار ماشین شد و گفت :
-تو چرا اومدی پایین این جا نشستی ؟
-حوصلم سر رفت اومدم این جا . تو چرا برگشتی ؟
-اقا مانی گفت تو قهر کردی من بیام پیش تو
-قهر کردم ؟ برای چی ؟
-درست نفهمیدم مثل این که بحث ازدواج بود
-مزخرف گفته . پسره دیوونه
-امید درست نیست این جوری صحبت کنی ؟
-کلاس اخلاق وا کردی ؟
-منظورم این بود که مانی دوست ته خوب نیست بهش بگی دیوونه
-می گم کلاس اخلاق وا کردی می گی نه . باشه تسلیم مانی جون مانی عزیز خوبه ؟
-این جوری بهتر شد
-این همه از دختر عموی من
-چیه خیلی دلت بخواد که دختر عمویی مثل من داشته باشی
-این و که دلم نمی خواد ولی چی کار کنم مجبورم تحمل کنم
سارا با عصبانیت پیاده شد و به راه افتاد . امید بدنبالش رفت و گفت :
-کجا می ری دختر ؟ وایسا بینم
سارا بدون توجه به او می رفت . امید به طرفش دوید و او را به طرف خود برگرداند و گفت :
-غلط کردم خوبه ؟ اخه نازک نارنجی چرا این قدر قهر می کنی ؟
سارا گوش امید را کشید و گفت :تو اگه سر به سر من نزاری می میری مگه نه ؟
-ای ای .بی رحم از جا درش آوردی من که گفتم غلط کردم
-بعدا به حسابت می رسم امید آهسته گفت :همه کوچولوهای دوست داشتنی این چنین ؟؟
-تو چیزی گفتی ؟
-گفتم مامان اینا دارن میان
سارا نگاهی به در ورودی کرد و اکبر اقا و زینب خانم امدن وبا هم به خانه برگشتند .
R A H A
07-25-2011, 01:26 AM
ظهر روز بعد امید در حیاط نشسته بود سارا آهسته به طرفش رفت و پرسید :
-می تونم باهات صحبت کنم ؟
-بشین گوش می کنم ؟
-چرا چرا دیشب گفتی که مانی می تونه من و خوشبخت کنه ؟
-خب برای این که واقعاً می تونه
-میتونم یه چیز دیگه بپرسم ؟
-بپرس
-تو ..تو
-من چی ؟
-تو من و دوست نداری ؟
امید لبخندی تصنعی زد و گفت: مگه می شه کسی دختر عموی خودش را دوست نداشته باشه ؟
-فقط همین ؟
امید شانه ای انداخت و گفت :پس چی ؟ حالا من می تونم یه سوالی از تو بپرسم
-بگو ؟
-نظرت در مورد نگار چیه ؟
سارا نگاه خسته اش را به امید دوخت و گفت :دختر خوبیه چطور مگه ؟
-می دونستم نظرت همینه . راستش ازش خوشم اومده
سپس نگاهی به سارا انداخت که مانند چوبی خشک شده بود در دلش از این که او را این طور ازار می داد احساس نارضایتی و تنفر می کرد سپس بلند شد و سارا را تنها گذاشت .سارا اشک از چشمانش جاری شد توان بلند شدن نداشت . فقط به رو به رو خیره شده بود . درست حدس زده بود اما چرا ؟ مدتی در همان حالت بود بعد بلند شد و به طرف هال رفت .
فاطمه خانم گفت :
-دختر من حالش چطوره ؟
-خوبم
-چرا رنگت پرید؟ .چیزی شده ؟
-نه
-حالت خوب نیست ؟
دستانش را به دور کمر مادرش حلقه زد و گفت :سمر خیلی درد می کنه مامان
-چرا عزیزم ؟
سارا را برروی مبل نشاند و گفت :چت شده یه دفعه ؟
سارا ناگهان به طرف دستشویی دوید و فاطمه خانم نگران به در زد و گفت :سارا عزیزم حالت خوبه ؟
-نگران نباشید حالم خوبه
بعد در را باز کرد فاطمه را دید که هراسان به او نگاه می کرد . خواست به طرف اتاقش برود که برروی پله ها به زمین افتاد و دیگر چیزی نفهمید
وقتی چشمانش را باز کرد همه به غیر از امید نگران بالای سرش ایستاده بودند
لبخندی تصنعی زد گفت :همه تون رو ترسوندم مگه نه ؟
اقا محمود گفت :تو حالت خوبه ؟ چرا یکدفعه بی هوش شدی ؟
-چیزی نیست . یه سر درد ساده بود
زینب خانم گفت :حالا حالت خوبه ؟
-بله شما باید من و ببخشید حسابی اذیتتون کردم
زینب خانم رو به بقیه گفت :بهتره ما سارا را تنها بذاریم . تا خوب استراحت کنه
همه از اتاق بیرون رفتند . فاطمه خانم در کنارش ماند و گفت: می دونم الان زمانی مناسبی نیست اما می خواهم بدونم در مورد اقا مانی فکر اتو کردی ؟
-نظر شما چیه مامان ؟؟
-خب اولا نظر تو مهمه . دوما پسر خوبیه . اما خودت باید تصمیم بگیری ؟
-به نظر شما مورد مناسبی برای من هست ؟
-از هر نظر که قابل تعریفه . البته منظورم به ویژگی های اخلاقی شه . خیلی مودب و خوب به نظر می میاد . به هر حال باید باهاش زندگی کنی تو هستی نه من
-تا شب تصمیم رو می گیرم
فاطمه خانم بوسه ای بر پیشانی سارا زد و گفت :سعی کن خوب تصمیم بگیری
سپس ا ز اتاق بیرون رفت . سارا گوشی را برداشت و شماره همراه مانی را گرفت و بعد از چند بوق مانی گوشی را برداشت
-بله ؟
-سلام آقای مانی . سارا هستم ؟
-سلام حالتون چطوره ؟
-خوبم می بخشید که این موقع مزاحم تون شدم
-خواهش می کنم بفرمایید ؟
-می خواستم اگه میشه همدیگر رو ببینیم
-مشکلی پیش اومده ؟؟
-نه فقط می خواستم راجع به خودمون صحبت کنیم
-باشه کی و کجا ؟
-ساعت 5 عصر کناره موزه تاریخی
-باشه حتما دیگه کاری ندارید ؟
-نه خداحافظ
گوشی را قطع کرد و اشک چشمانش را با پشت دست پاک کرد .چرا امید این کارا با او کرده بود .
نگاهی به ساعت کرد . کمتر از یک ساعت به زمانش قرارش وقت داشت .
لباسش را عوض کرد و کیفش را برداشت . وقتی از اتاق خارج شد امید را داخل راهرو دید و فورا نگاهش را از او دزدید
امید لبخندی زد و گفت: حالت خوب شد ؟
-فرقی هم می کنه ؟
-معلومه حالا کجا می ری می خوای برسونمت
-نه خودم پا دارم که بخوام برم
امید به طرف او امد و گفت: از دست من ناراحتی ؟
-تو چی فکر می کنی ؟
-قیافه ات که این جور نشون می ده
-حالا اجازه هست که برم ؟
-بگو کجا می خوای بری ؟ این جوری دلواپست می شم
سارا خواست برود امید دستانش را به طرف جلو اورد و مانع رفتن او شد و گفت :
-با این حالت می خوای بری بیرون ؟
سارا با عصبانیت گفت :اره خیلی هم دلت می خواد باشه بهت میگم درام می رم پیش مانی . می خوام بهش بگم که جوابم مثبته حالا می ذاری برم یا نه ؟
امید دستانش را پایین اورد و گفت: باشه برو
سارا به طرف هال رفت و خطابه به پدرش گفت :من می رم بیرون یه هوایی عوض کنم
-مگه حالت خوبه ؟
-اره خوبم شما بیرون چیزی لازم ندارید ؟
-نه فقط خیلی مراقبت خودت باش
-باشه چشم
از خانه خارج شد و به راه افتاد . وقتی به خود امد که جلوی موزه بود . گوشه ای ایستاد تا مانی را دید .
سوار ماشین مانی شد و گفت :سلام مزاحم کارتون که نشدم ؟؟
مانی ماشین را به حرکت درآورد و گفت: نه خواهش می کنم
-چرا من و انتخاب کردید ؟
-برای این که فکر می کنم از هر نظر شایسته هستید
-معیارتون برای ازدواج چیه ؟
-راست شراب خواید خودمم درست و حسابی نمی دونم
-یعنی چی ؟
-این رو هم نمی دونم ؟
-پس چرا می خواید ازدواج کنید ؟
مانی سکوت کرد
سارا گفت :لابد این رو هم نمی دونید ؟
-میشه به این سوال جواب ندم ؟
-چرا ؟
-چون یه کمی تو مایه های خصوصی میزنه
-شما واقعاً ادم جالبی هستید ؟یا چیزی رو نمی دونید ان چیزی رو هم که می دونید خصوصیه
-این نظر لطفتونه
سارا سکوت کرد و مانی گفت :
-حالا من یه سوالی ازتون دارم شما کسی دیگه ای رو دوست ندارید ؟
-نمی دونم
-خوبه حداقل تو یه چیز تفاهم داریم
-دیگه چی ؟؟
-توی این که هیچ کدوم از ما معیار درست و حسابی برای ازدواج نداریم
-شما فکراتون رو کردید ؟
-بله ؟
هر دو سکوت کردند . سارا به مانی نگاه کرد و گفت :جواب من مثبت
مانی به یاد امید افتاد و زمزمه کرد :هم خودت و هم عشقت و نابود می کنی پسر
سارا گفت :چیزی گفتید ؟؟
-نه خوشحالم که من و لایق خودتون دونستید
-دیگه بقیه صحبت ها و برنامه ها به پای پدر و مادر هامون . حالا اگه میشه نگهدارید پیاده می شم
-اگه اجازه بدید می رسونم تون
-نه ممنون می خوام کمی پیاده روی کنم
-هر جور که راحت ید راستی اگه میشه فردا بازهم همدیگر رو ببینیم ؟
سارا با سر تایید کرد . و گفت :من فردا باهاتون تماس می گیرم . تا با همدیگر قرار بگذاریم
مانی ماشین را نگه داشت و سارا پیاده شد . راه خانه را در پیش گرفت و به امید و نگار فکر کرد .
مدت زیادی به خودش مانی و امید و نگار فکر کرد . انقدر که در خیابان سرگردان بود و بی هدف راه می رفت . بالاخره احساس خستگی کرد و نگاهی به ساعتش کرد . ساعت حدود نه بود . با عجله به طرف خانه راه افتاد .
فاطمه خانم با دیدن او گفت :کجا بودی عزیزم .دلم هزار راه رفت
-مگه امید چیزی نگفت به شما ؟
-نه مگه قرار بود چیزی بگه ؟
-نه می رم استراحت کنم برای شام هم صدام نکنید
-چرا این جوری که ضعف می کنی
-نه مامان اصلا اشتها ندارم
به طرف اتاقش رفت و بر روی تخت دراز کشید. . ان قدر احساس خستگی می کرد که زود خوابش برد .
R A H A
07-25-2011, 01:27 AM
صبح سر صبحانه اقا محمود گفت :
-سارا جان صبح آقای راد منش زنگ زد و جواب خواست حالا جوابت چیه ؟
سارا با اندکی تامل گفت :من حرفی ندارم
امید با شنیدن این حرف بغضی راه گلویش را بست و از آشپزخانه خارج شد . همه به سارا تبریک گفتند . اقا محمود گفت :
-پس من با آقای راد منش صحبت می کنم تا وقت جشن نامزدی را مشخص کنیم .
-هر جور که صلاح می دونید .
اصلا میلی به خوردن نداشت . سارا بی صدا نشسته بود و به بازی روزگار فکر می کرد .
امید در اتاق برروی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. و مات و مبهوت به نقطه ای خیره شد دیگر حتی حوصله ای نفس کشیدن را هم نداشت . همه چیز برایش بی معنی و بی مفهوم بود . تصویر سارا لحظه ای از چشمانش دور نمی شد . چقدر به این چشمای پر از محبت و لب های پر خنده نیاز داشت .
سارا به هال رفت و به مانی تلفن کرد .
-الو بفرمایید
-سلام سارا هستم
-سلام سارا خانم . حالتون چطوره ؟
-خوبم بابت قضیه ی دیروز که گفته بودید همدیگر رو دوباره ببینیم . زنگ زدم
-بله می خواستم مطلبی رو بهتون بگم حالا شما قرار میذارید ؟
-این دفعه خودتون مکانش را مشخص کنید ؟
-باشه اگه براتون ممکنه بیاید بیمارستان من اون جا شما رو می بینم
-بله ساعت چند ؟
-ساعت 5-4 چطوره ؟؟ راستی شما بیمارستان رو که بلدید ؟
-بله پس تا همان ساعت فعلا خداحافظ
-خداحافظ
وقتی گوشی را قطع کرد نگاهی به راه پله کرد . تصمیم گرفت به سراغ امید برود .
سارا به طرف اتاق امید امد و در زد . امید خودش در را باز کرد . بدون گفتن کلامی فقط به او نگریست . سارا گفت :می تونم بیام تو
امید از جلوی در کنار رفت و سارا وارد شد و برروی صندلی نشست .
سارا گفت :عصر برنامه ای خاصی داری ؟
-نه کاری داشتی ؟
-پس می تونی با من بیای بیرون ؟
-مگه کجا می خوای بری ؟
سارا زیر چشمی نگاهی به او انداخت و گفت :می خوام یه سر برم بیمارستان پیش مانی . گفتم تو هم شاید بخوای نگار رو ببینی
امید خندید و گفت :باشه می یام
-حرف من خنده دار بود ؟
-نه فقط برم پیش نگار چی کار کنم ؟
-مگه دوستش نداری ؟
-چرا اما تو بیمارستان که نمیشه ابزار علاقه کرد
-اهان . پس بهتره بگی تو بیمارستان مزاحم زیاده
امید باز هم خندید و از خنده ای او سارا هم لبخندی زد و در دلش گفت :واقعاً که عجب ادم دوست داشتنی هستی اما ای کاش با دلم بازی نمی کردی
امید گفت :برای تو که توی بیمارستان کسی مزاحم نیست هست ؟
-ما هم قرار نیست توی بیمارستان صحبت کنیم
-تو مانی رو دوست داری ؟
سارا مستقیم به چشمان امید نگاه کرد و گفت :راستش رو بگم
امید سرش را تکان داد
-چه فرقی می کنه
هر دو سکوت کردند .
سارا گفت :من مانی رو دوست ندارم .
چرا دوستش نداری
-من هیچی نمی دونم . حتی اصلا نمی دونم چرا می خوام باهاش نامزد کنم .
سارا سرش را پایین انداخت و آهسته اشک ریخت و
امید نگاهی به صورت پر از اشک او کرد و گفت :سارا عزیز من گریه نکن
-دیگه به غیر از گریه کردن چاره ای ندارم من مانی را دوست ندارم . اما نمی دونم چرا دارم باهاش نامزد می شم . درصورتی که خیلی راحت می نتونم این کارو نکنم و برگردم تهران . نمی دونم با این کار می خوام چه چیزی رو ثابت کنم ؟
-اگه دوست نداری این کارو نکن
-اما من به اون جواب مثبت دادم
-من مطمئنم که اون تورو خوشبخت می کنه راستش رو بخوای من به مانی حسادت می کنم که قرار با تو ازدواج کنه
سارا میان گریه اش لبخندی زد و گفت :من هم به نگار حسادت می کنم که قراره شوهر دیوانه ای مثل تو گیرش بیاد
-پس تو دلت یه دیوونه میخواد . این که دیگه گریه کردن نداره . خودم می برمت تیمارستان اون جا از هر کسی که خوشت اومد می یارمش خونه خوبه ؟
-زن خودت دیوونه است
-اوه اون که مسلمه
سارا به خنده افتاد
امید گفت: می خوای بریم دریا ؟؟
-می دونی که من در مقابل دریا نمی تونم مقاومت کنم
-پس بزن بریم
-بزار حداقل لباس مو عوض کنم
امید نگاهی به او کرد و گفت :مگه همین جوری چشه ؟
-با شلوار جین و بلوز ؟
-بیا بریم . این موقع کسی کنار دریا نیست
-امید چرا اذیت می کنی تابستان که دریا پر ادمه
-من تو رو اذیت میکنم یا تو منو
-باشه بریم
هر دو به طرف ماشین رفتند و امید ماشین را به سرعت به حرکت درآورد .
-تو چقدر نگار رو دوست داری
امید در دلش گفت :
-چرا می پرسی نمی خوام دلتو به درد بیارم . تمامی عشق و وجود من تویی فقط تو
-همون قدر که تو مانی رو دوست داری
-یعنی چی . یعنی دوستش نداری ؟
-تو هیچ نمی تونی بفهمی من چی می گم . نمی تونی من و درک کنی . پس اگه بهت هم بگم . فایده ای نداره
سارا سرش را به صندلی تیکه داد و گفت :
-ادم ها گاهی اوقات مجبورند با واقعیت کنار بیان و اما انجام دادن این کار چقدر سخته
-به این چیزها فکر نکن بهتره به زندگی که می خوای با مانی داشته باشی فکر کنی یه زندگی شیرین رویایی
سارا لبخند تلخی زدو گفت :اون قدر رویایی باشه که اون هر روز بهم بگه دوستت دارم . کلمه ای که هیچ وقت به زبون اون بشنوم
-کوچولوی من تو نباید این قدر ناامید باشی
-ولی حتی یه کوچکترین روزنه ا ی امید برام باقی نمونده
-تورو خدا این قیافه رو به خودت نگیر باشه ؟
-باشه اما فقط به خاطر این که از شمال خاطره خوبی داشته باشم
-اما من می خواستم به خاطر خودم این کار رو بکنی
-تو به خاطر من چی کار می کنی ؟؟ که من به خاطر تو این کار رو انجام بدم ؟ ها
امید با جدیت گفت :چرا فکر می کنی که من به خاطر تو کاری انجام نمی دهم . ؟ در صورتی که من تمام این کارها رو به خاطر تو انجام میدهم
-به خاطر من . سپس با کنایه گفت :باور کن راضی به این همه زحمت نیستم
امید سکوت کرد و جوابی نداد . سارا هم نگاهش را از او گرفت و به بیرون نگاه کرد . وقتی به ساحل رسیدند . هر دو پیاده شدند . به طرف دریا رفتند .
***
R A H A
07-25-2011, 01:30 AM
هر دو ساکت بودند .هنگام ظهر برای صرف ناهار به رستوران رفتند و بعد از خوردن ناهار به پارک رفتند . و تا ساعت 4 ان جا بودند . امد سارا را به بیمارستان رساند و خودش هم به ملاقات نگار رفت .
سارا و مانی از بیمارستان خارج شدند . و داخل ماشین صحبت کردند .
سارا گفت :شما با من کاری داشتید ؟
-راستش می خواستم یه موضوعی رو با شما در میون بذارم . اما خب پشیمون شدم یادم امد که قول دادم و نباید به کسی بگم
-اگه واقعاً این طوره پس بهتره که نگید
-سر یه دو راهی بزرگ قرار گرفتنم . که نمیدونم باید چی کار کنم
-مگه شما نگفتید که قول دادید . پس نباید چیز بگید
-حق با شماست . به هر حال از این که او مدید ممنونم
-راستش شما دیروز به پدرتان نگفتید که من با شما جواب مثبت دادم
-نه چطور مگه ؟
-اگه بابام می گفت پدرتون صبح زنگ زدن و جواب می خواستن
-البته من بهشون گفته بودم که با شما تماس نگیرند . اما ظاهرا طاقت نیاورده
-اگه کاری نیست من برم . یه سری به نگار بزنم
-واقعاً عذر می خام که مزاحم شما شدم
-هیچ مسئله ای نیست . فعلا خداحافظ
از اتو میل پیاده شد به طرف اتاق نگار رفت . وارد اتاق شد با دیدن خانواده آقای نیک نژاد لبخند زد و سالم کرد سپس به طرف نگار رفت. و گفت:
-سلام حالت چطوره خوبی
-خوبم چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت
-من هم همین طور پس تو کی مرخص می شی ؟
-امروز دیگه اخرش فردا می رم خونه
سارا نگاهی به امید کرد و لبخندی زد . هیچ توجهی به نگار نداشت . فقط با آقای نیک نژاد صحبت می کرد .نگار دست سارا را فشرد و گفت :
-راستی بهت تبریک می گم .
-برای چی ؟
-اخه شنیدم تازگی ها قرار نامزد کنی
-ممنونم
-امیدوارم خوشبخت بشی
سارا به لبخند جوابش را داد
رو به امید گفت :بهتره دیگه برگردیم
امید بدون نگاه کردن به نگار گفت :باشه بریم خداحافظ نگار خانم . امیدوارم که حالت کاملا خوب بشه
سارا و امید خداحافظی کردند . و از اتاق بیرون امدن .
امید رو به سارا گفت :من می رم مانی رو ببینم ؟ بگردم تو برو تو ماشین تا من بیام .
سارا به طرف ماشین رفت .
R A H A
07-25-2011, 01:31 AM
مانی با دیدن امید به سمتش رفت و گفت :
-سلام دوست عزیز و مهربون من
-سلام زبون ریختن بسه دیگه چه خبر ؟
-خبر سلامتی تو هم با سارا اومدی ؟
-اره باهات حرف زد؟
-اره قلبت چطوره ؟
-امروز خیلی درد می گیره .دیگه باید کم کم عادت کنم
-دارو هات و که به موقع می خوری ؟
-بله آقای دکتر بله
-زهرمار . بزار یه چیزی بگم به خاطر همین دیوونه بازی هات امروز می خواستم همه چیز به سارا بگم . ولی خیلی شانس اوردی
امید جدی گفت :تو که یه همچین کاری نمی کردی مگه نه ؟
-چرا اتفاقا می خواستم این کارو بکنم
امید برگشت و به سرعت از بیمارستان خارج شد . وبه مانی که او را صدا می کرد هیچ توجهی نکرد . سوار ماشین شد .
این بار سارا پشت رل نشست و او گفت :
-دوست داری پرواز کنی ؟
-یعنی چی ؟
اتومبیل را سارا با سرعت به حرکت درآورد و گفت :یعنی این که ...
-می خوای من و به کشتن بدی ؟
-چقدر ترسو اقا از مردن می ترسه
-شما خانم ها خوب بلدید خیال بافی کنید
-حداقل مثل مردها دو رو نیستیم
امید که دیگر حوصله اش سر رفته بود جوابی نداد . سارا ادامه داد :
-می دونی امید حالا که خوب فکر می کنم می بینم چقدر از مردا بدمی میاد
امید سرش را به صندلی تکیه داد و گفت: نظر لطف ته عزیزم
-حالم از تو هم به هم می خوره
امید چشمانش را بست و گفت :از بس که تو بهم لطف داری
چند لحظه بعد امید دستش را بر قفسه ی سینه اش فشرد و از داخل داشبرد قرص و اب معدنی برداشت و ان را خورد
-این قرص ها برای چی بود ؟
-مهمه ؟؟
-اره
امید نگاهش کرد و گفت: دیگه حالت از من به هم نمی خوره ؟
-به هر دلیلی که این قرصها رو می خوری هیچ ربطی به من نداره . و دیگه هم کنجکاوی نمیکنم
-این جوری من راحت ترم
تا وقتی به خانه برسند هیچ کدام حرفی نزدند .سارا ماشین را وارد حیاط کرد و وارد خانه شد .
امید مدتی در حیاط بود بعد به طرف اتاقش رفت و برروی تختش دراز کشید . قلبش به شدت درد می کرد . نقس کشیدن برایش سخت شده بود در اتاقش به صدا درآمد . اما قدرت جواب دادن نداشت . در به آهستگی باز شد و زینب خانم وارد شد . با دیدن امید هراسان به طرفش امد و با گریه گفت :
-امید عزیزم . چت شده . حالت خوبه ؟ امید حرف بزن
-اما او قدرت تکلم نداشت . زینت خانم شتابان به طرف پایین دوید و اقا اکبر را صدا کرد .همه وارد اتاق امید شدند . امید بی حرکت روی تخت افتاده بود . زینب خان با صدای بلند گریه می کرد . فاطمه خانم او را به آرامش دعوت میکرد . امید را به بیمارستان منتقل کردند . فاطمه خانم در خانه ماند تا از زینت خانم مراقبت کند اما بقیه همراه امید به بیمارستان رفتند . امید فورا به ccu انتقال داده شد . سارا و اقا محمود از این ماجرا متعجب بودند. پزشک امید به اکبر اقا گفت :
-آقای بهرامی مگه من به شما نگفته بودم که امید هر چه زودتر باید عمل بشه .
-چی بگم آقای دکتر خودش راضی نمیشه میگه نمی تونم ریسک کنم
دکتر با تاسف گفت :به هر حال باید هرچه زودتر راضیش کنید که عمل کنه
دکتر رفت و اقا محمود به طرف برادرش رفت و گفت: موضوع چیه اکبر ؟ امید چشه ؟؟
-چی بگم محمود ؟ چی بگم . پسرم داره از دستم می ره
-اخه چرا ؟
-ناراحتی قلبی داره دکتر می گن اگه عمل نکنه یکی دو ماهی زنده بیشتر نیست . اما خودش اصلا راضی نمیشه یه راهی پیش پام بذار محمود
-پس چرا تا الان چیزی نگفتی ؟
-برای این که امید نمی خواست کسی چیزی بفهمه . می گه نمی خوام بهم ترحم بشه
سارا بر دیوار تکیه داد .او فقط به امید فکر می کرد .
اکبر اقا به سمت سارا امد و گفت :
-سارا عمو جان دستم به دامنت . امید تورو خیلی دوست داره . به حرف های تو گوش می ده . اگه کسی بتونه اون رو راضی کنه اون تویی . باهاش حرف بزن . راضیش کن نزار امید بمیره
سارا با مهربانی گفت :
-نگران نباشین . عمو جون . باهاش صحبت می کنم حتما راضیش می کنم به شما قول می دم
-اگه این کار رو بکنی . تا عمر دارم نوکر تی می کنم
سارا لب به دندان گزید و گفت :این چه حرفیه عمو جان .وظیفه ای منه مطمئنی باشین هر کاری از دستم بربیاد انجام میدهم
اکبر آهسته گریه می کرد . محمود او را دلداری می داد .
دکتر به طرف انها امد و سارا گفت :آقای دکتر حال امید چطوره ؟؟
-حالش بهتره اما باید در ccuبماند و بعدا به بخش منتقل میشود ولی حتما باید عمل بشه .
-چشم آقای دکتر
سارا به خانه خبر سلامتی امید را داد . و بعد هم قرار شد که اقا محمود کنار امید بماند و سارا عمو را به خانه برساند .
R A H A
07-25-2011, 01:31 AM
سارا به دیدن نگار رفت .
نگار با دیدن سارا لبخندی زد و گفت :-به این زودی دلت برام تنگ شده ؟
-می تونیم با هم دیگه جدی صحبت کنیم ؟
-بله می شنوم
-در واقع می خوام از تو کمک بگیرم
-از من ؟
سارا معصومانه گفت :قول میدی که کمکم کنی ؟
-مطمئن باش هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم
-می خوام به کسی کمک کنی که تورو دوست داره
نگار کمی مکث کرد و گفت :من متوجه منظورت نمی شم
-منظورم امیده .می خوام تو به اون کمک کنی
نگار با چشمان گشاد شده گفت :امید من و دوست داره ؟ من باید به امید کمک کنم ؟؟
-اره اون الان به کمک تو خیلی نیاز داره ؟
-چرا ؟
-اون مریضی قلبی داره . اگه عمل نکنه می میره . اما ظاهرا خودش راضی به انجام این کار نیست و فقط تو می تونی کمکش کنی
-اخه چه جوری ؟
-تو باید کمکش کنی تا راضی به عمل کردن بشه
-چرا من ؟
-برای این که تو رو دوست د اره
-شما از کجا میدونید که اون به من علاقه داره ؟
-خودش گفت حالا بهش کمک می کنی ؟
-من نمی دونم چی کار باید بکنم واقعاً نمیدونم
سارا شماره ای به دست نگار داد و گفت: این را بگیرد . هر وقت فکر اتو کردی بهم زنگ بزن . بریم دیدن امید و. اگه بهش کمک کنی لطف بزرگی به من کردی .خواهش می کنم نگار نزار بمیره
-اما اخه چطور ممکنه ؟
-کار دل دیگه حساب و کتاب نداره ؟
-اصلا فکر نمی کردم که اقا امید منو دوست داشته باشه ؟
-به هر حال منتظر تماس می مونم . فعلا خداحافظ
به سرعت از بیمارستان خارج شد وبه طرف خانه به راه افتاد . صدای هق هق گریه اش در فضای ماشین پیچید . دلش گرفته بود .
R A H A
07-25-2011, 01:32 AM
سارا به دیدن امید رفت یه دسته گل زیبا خرید و به سمت اتاق امید رفت . کمی پشت در ایستاد و بعد وارد شد . امید با دیدن او لبخندی زد و گفت :
-به به خانم خانم ها . چه عجب بالاخره یاد ما کردید ؟
-حالت چطوره ؟ خوبی ؟
امید با مهربانی گفت :اگه تا حالا بد بودم با دیدن تو خوب شدم
سارا دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گفت: پس عمو کو ؟
-نمی دونم من خوابیده بودم پاشدم دیدم نیست بابت گل ها ممنون
-قابل نداشت .نگار هنوز نیومده ؟
امید با تعجب گفت :مگه قراره بیاد این جا ؟
-اره خواست بیاد تورو ببینه
-جالبه . تا دیروز من می رفتم ملاقاتش حالا نوبت اونه که بیاد ملاقات من
سارا جوابی نداد و امید گفت :از چیزی ناراحتی ؟
-نه چطور مگه ؟
-یه جور ایی گرفته به نظر می رسی نکنه دوباره حالت از من بد میشه ؟
سارا با عصبانیت گفت :نخیر مثل این که علاوه بر قلبت . مخت هم اسیب دیده
امید به خنده افتاد و خواست چیزی بگوید که در اتاق به صدا درآمد نگار وارد شد.نگار سلام کرد و دسته گلی را که به همراه داشت به دست سارا داد و خطاب به امید گفت :
-شما حالتون خوبه ؟ امیدوارم که از کسالت در آماده باشید
-خیلی ممنون. شما که حالتون خوب شد؟
-بله من خوبم .
همه سکوت کردند . سارا رو به امید گفت :من دیگه می رم با من کاری نداری ؟
-اتفاقا بمون باهات کار دارم
نگار نگاهی به امید کردو گفت :می تونم باهاتون خصوصی حرف بزنم
سارا خواست از اتاق بیرون برود که امید گفت: شما بفرمایید این جا کسی مزاحم نیست
نگار قیافه ای حق به جانب گرفت و گفت: باشه من اومدم اینجا با شما صحبت کنم تا قلب تون رو عمل کنید
-که چی بشه ؟
-تا دوباره سلامتی تون رو به دست بیارید
-من همین جوری راحتم
-بقیه چی ؟ بقیه هم راحتن ؟
-بقیه دیگه به خودشون بستگی داره
-شما واقعاً این طور فکر می کنید . یعنی دیگران براتون اهمیت ندارند .
-من یه هم چین حرفی نزدم. منظورم این است ...
-منظورت این بود که بقیه ربطی نداره مگه نه ؟
-تقریبا
-خب این یعنی بی تفاوتی . بی مسئولیتی
امید عصبانی گفت :مسئولیت در برابر چی .در برابر کی . من در قبال دیگران مسئول نیستم .و فقط برای زندگی خودم تصمیم می گیرم . همین
-یادتون نره که دیگران هم از زندگی شما سهمی دارن
-از یادآوری شما متشکرم
سارا به طرف امید رفت و گفت: فکر نمی کنی حق با نگاره . تو داری فقط به برای زندگی خودت تصمیم می گیری پس زندگی بقیه چی ؟
-زندگی بقیه به خودشون مربوطه
نگار خطاب به سارا گفت :من دیگه باید برم . ظاهرا اقا امید تصمیم خودشون رو گرفتن و لزومی نمی بینن که بخوان به دیگران هم فکر کنند
امید در جواب گفت :به هر حال از این که اومدین این جا خوشحالم . امیدوارم بعدا هم بتوانم ببینم تون
نگار خداحافظی کردو رفت . سار با عصبانیت به امید گفت :
-امید هیچ معلومه تو چته . این چه طرز برخورد با نگار بود ؟
-تو بهش گفت بیاد ؟
-اره اما رفتار تو اصلا درست نبود
امید با عصبانیت گفت :می شه یه خواهشی ازت بکنم . این قدر تو زندگی من مداخله نکن . بهتره به فکر خودت باشی
-مگه تو می ذاری ؟
-این چه ربطی به من داره ؟ قبلا گفتم حالا هم می گفتم من از ترحم بیزارم . می فهمی ؟
-نه فقط خودت می فهمی . من تو زندگیت دخالت نمی کنم اگه حالا هم این جا هستم به خطر پدر ته
-اما من دوست ندارم تو رو ببینم
-نکنه فکر کردی من شیفته ای جناب عالی هستم ؟ من از هر چی احمقه متنفرم
-خوبه پس ازم متنفری . اگه این طوری پس این جا چه غلطی می کنی ؟ هان برو نمی خوام ببینمت
سپس دست بر روی قلبش گذاشت
سارا گفت :امید من دوستت دارم . به اندازه تمام دنیا . شاید هم بیشتر . تو برام با همه تفاوت داشتی . برام یه عشق بودی . یه اسوه کامل . تمام زندگیم تو بودی . فکر می کردم تو هم همین عقیده را داری . اما خیلی اشتباه می کردم .
سپس از اتاق خارج شد و به سمت خانه حرکت کرد . سیل اشک بر گونه هایش جاری بود. وقتی وارد خانه شد به سرعت به سمت اتاقش رفت. بر روی تخت دراز کشید. ... فاطمه خانم با تلفن وارد شد .
-تو کی امدی که ما نفهمیدیم . پاشو امید پشت خطه
سارا با تعجب گفت :امید ؟ نگفت چی کار داره ؟
-نه بیا بگیر خودت صحبت کن
سارا با تردید گوشی را گرفت اما صحبت نکرد . فقط گوش می کرد .
-سارا زنگ زدم بپرسم حالت خوبه ؟ حق با توئه . این دلیلی خوبی برای زنگ زدن نیست . راستش دلیل واقعی شو نمی دونم .فقط میدونم که دلم برای صدات خیلی تنگ شده نمی خوای حرف بزنی . ؟؟ من بابت امروز واقعاً متاسفم . نمیخواستم این طوری بشه .اگه میشه باز هم بیا پیشم .من منتظرت می مونم.مثل این که نمی خوای حرف بزنی -
باشه فعلا خداحافظ
سارا گوشی را قطع کرد و گفت: دیگه نمی خوام ببینمت . بهتره منتظر نگار باشی .
R A H A
07-25-2011, 01:33 AM
مامان کی می خوایم برگردیم تهران
-فعلا که نمیشه تو این وضعیت عمو اینا رو تنها گذاشت
-پس فعلا موندی هستیم
-چطور مگه خسته شدی ؟
-نه منظورم این نبود . می خواستم بدونم که شما هم می مونید یا نه ؟
-اره طفلک زن عموت خیلی نگران امیده
-اما امید حالش خوبه . یعنی باید باشه
-اره باید براش دعا کنیم .
-مامان میشه یه سوال بپرسم
-می دونم چی می خوای بپرسی ؟
-از کجا میدونید ؟
-هر چی باشه من یه مادرم .از تو چشمات همه چیز رو می خونم . سوالت در مورد اقا مانی مگه نه ؟
-درسته بابا با خانوداه اش صحبت کرده ؟
-اره پدر اقا مانی گفت که اگه تو و مانی موافق باشید جشن نامزدی رو روز تولد حضرت علی برگزار کنند
-جشن کجا باشه ؟
-خونه خودمون تهران
سارا به فکر فرو رفت .
-سارا جان تو دلت چی می گذره ؟ تو واقعاً مانی رو دوست داری ؟
-چطور مگه ؟
-برخلاف حرفات چشمات یه چیز دیگه می گن . من می خوام بدونم حرف دلت چیه ؟
-دلم خونه . چه حرفی داره که بگه ؟
-من مادر تم چه چیزی رو میخوای ازم پنهون کنی .من محرم راز تم . حرفات رو به من بزن ؟
سارا به گریه افتاد . فاطمه خانم او را در آغوش گرفت
-مامان . تو بهمن بگو چی کار کنم ؟ من امید رو دوست دارم .اما اون از نگار خوشش میاد . فکر کردم با مانی نامزد کنم می تونم به امید ثابت کنم که زیاد برام مهم نیست که به کی علاقه داره
-اما به چه قیمتی عزیزم . این جوری زندگی خودت رو تباه میکنی
-نمی دونم فقط تمام دل خوشم به این که حداقل مانی به من علاقه داره
-اما عشق یکطرفه به هیچ دردی نمی خوره
-شاید اما من تصمیم خودم را گرفتم
-مطمئنی که درست تصمیم گرفتی ؟
-اره می خواستم اگه یه جوری بشه من برم تهران . حسابی تو این مدت اعصابم به هم ریخته
-باشه اگر اینجوری راحتی با بابات صحبت میکنم که تورو بفرستیم برو خونه مژده تا ما برگردیم
-من واقعاً از شما ممنونم . شما بهترین مادر دنیا ید
فاطمه خانم لبخندی زد و سارا را تنها گذاشت . قرار شد که مانی سارا را به تهران برساند چون مانی هم در تهران کار داشت .
سارا تمام وسایل را جمع کرد و آماده شد .
فاطمه خانم گفت :
-نمیخوای از امید خداحافظی کنی .
-شما از طرف من خداحافظی کنید .
اقا محمود سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت . فاطمه خانم سارا را در آغوش کشید و بوسید . سارا هم فقط گریه می کرد .
R A H A
07-25-2011, 01:34 AM
صدای مادرش که او را صدا می کرد . به طرف مادرش رفت و گفت: بله با من کاری داشتید ؟
-کجای دخترم اقا مانی اومده
با عجله بلند شد و به طرف اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد و چمدان به دست به حیاط امد .اقا محمود چمدان را از او گرفت و در صندوق عقب ماشین گذاشت
سارا به طرف زن عمو رفت و او را در آغوش گرفت گفت :زن عمو این قدر غصه نخورید امید حالش خوب میشه
-ممنون عزیزم .مراقب خودت باش
اکبر اقا گفت :دلم برای شیطونی هات خیلی تنگ میشه
-من هم دلم براتون تنگ میشه
فاطمه خانم و اقا محمود هم با سارا خداحافظی کردند . سارا همراه مانی راهی تهران شد
در طول راه سارا کاملا ساکت بود
-معذرت میخوام که می پرسم اما شما با امید خداحافظی کردید ؟
-نه اما براتون یه زحمت دیگه ای هم داشتم
-بفرمایید در خدمت م
-موبایل امید دست منه . که شما اگه لطف کنید اون و بهش برگردونید
-چشم
سارا بسته ای را که امید به او داده بود باز کرد .با تردید نگاهی به انها کرد . باور نمی کرد همه عکس های خودش بود . وقتی به اخرین عکس رسید کاغذ کوچکی را زیر عکس قرار داشت که روی ان نوشته شده بود:
سارا با تمامی وجود دوستت دارم .
اشکانش را با دست پاک کرد و رو به مانی گفت :امید در مورد من چیزی به شما گفته ؟
-همه چیز رو به غیر از این که شما بی وفا هستی
-چرا این حرف رو می زنید ؟
مانی ماشین را نگه داشت و به طرف او برگشت و گفت: فکر نمیکردم که به این سادگی دست از امید بکشید و به من جواب مثبت بدید
-من این کار و نکردم امید خواست که این طور بشه
-اما شما نباید تو این شرایط تنهاش می گذاشتید . اون شما رو خیلی دوست داره
سارا با تعجب به مانی نگریست و گفت: این امکان نداره .اگه شما این موضع را می دونستید پس چرا ...
-امید این تقاضا رو کرد و گفت که می خواد بعد از مرگش خیالش از بابت شما راحت باشه
سارا میان گریه اش گفت :
-پس همه این ها نقشه بود اما اخه چرا ؟ چرا امید نخواست که من پیشش بمونم .مگه اون من و دوست نداشت
-اتفاقا به خاطر علاقه اش به شما این کارو نکرد . اون الان به شما بیشتر از هر کس دیگه ای نیاز داشت
-نمیتونم باور کنم چرا این کارو باهام کرد ؟ چرا گفت که نگار را رو دوست داره ؟
-حالا دیگه زیاد هم فرق نمیکنه . بودن یا نبودن اون که برای شما مهم نیست
-نه اشتباه نکنید . زندگی منه . اگه دیدید که من د ارم می رم تهران . به خاطر این که اون و فراموش کنم من فکر می کردم که اون نگار رو دوست داره . اما تو این مدت من قربانی نقشه شما بودم
گریه امانش نداد . از اتومبیل پیاده شد .
مانی به طرف او امد و گفت: بهتر دیگه راه بافتیم . و گرنه دیر به تهران می رسیم
-نه برگردیم پیش امید
-چی برگردیم . نکنه می خواید به امید ترحم کنید . یا این که با زخم زبونتون دلش رو به درد بیارید
-نه میخوام بهش بگم که چقدر دوست دارم .دیگه هیچ وقت تنهاش نمی زارم
-شما مطمئنید
-برگردیم
سپس سوار ماشین شدند و به سمت بیمارستان رفتند .
مانی ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت و سارا با سرعت به سمت اتاق امید رفت .
R A H A
07-25-2011, 01:34 AM
امید سرش به سمت در برگرداند و با تعجب گفت :سارا تو این جا چی کار می کنی ؟ مگه بر نگشتی تهران ؟
سارا سکوت کرد و فقط اشک می ریخت .
امید با نگرانی گفت :چی شده ؟ چر گریه می کنی ؟
-برای خودمون برای لحظاتی که از دست دادیم
به طرف تخت امید رفت و گفت :دلت اومد با من که این قدر دوستت داشتم این کارو بکنی ؟
امید دستان او را گرفت و برروی تخت نشاند و گفت: بیا پیشم .بگو ببینم چی شده ؟
-دلم نمی خواد دیگه حتی یه لحظه هم از همدیگر دور باشیم
-تو حالت خوبه ؟
-هیچ وقت به این خوبی نبودم امید من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
-چی می گی ؟ بدون من یا مانی ؟
-خواهش می کنم بس کن من همه چیز رو می دونم . تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی ؟
-مانی چیزی بهت گفته ؟
-نباید می گفت ؟
امید با عصبانیت گفت :پس دلش طاقت نیاورد که حرفی نزنه . اما سارا من هنوز هم نظرم عوض نشده . یادت نره که تو به مانی جواب مثبت دادی
سارا رویش را برگرداند و آهسته اشک ریخت و گفت: :مهم نیست من دیگه تورو تنها نمی زارم
-برو سارا تنهام بزار
-حتی اگه بزنی زیر گوشم من نمی رم
امید او را به طرف خود برگرداند و گفت: گریه می کنی . حیف این اشک ها نیست که دارن به خاطر من می ریزن
-امید این کار و با من نکن خواهش می کنم
-داری به یه مرد مرده دل می بندی ؟
-تو عمل می کنی مگه نه به خاطر من
امید دستانش را فشرد و گفت :تو یه چیزی رو نمی دونی . پس بذار تا برات بگم .خیلی دوستت دارم سارا خیلی
سپس اشک های رو ی گونه سارا را پاک کرد و گفت :
-گریه نکن که طاقت ندارم این اشک ها رو ببینم .
سپس سرش را روی شانه ای خود گذاشت و گفت: :از دوریت داشتم دیوانه می شدم
سارا او را محکم در آغوش گرفت و گفت :دیگه با من این کار رو نکن هیچ وقت
امید آهسته گفت :
-باشه هر جور که کوچولو دوست داشتنی من بخواد
R A H A
07-25-2011, 01:34 AM
سارا به طرفش رفت و گفت :اخه چرا نمی خوای عمل کنی ؟
-عزیز من این بحث دیگه تکراری شده
-به خاطر من هم این کارو نمی کنی ؟
امید لبخندی زد و جواب نداد .
سارا گل سرخی را از گل ها ی دیگر جدا کرد و به طرف او گرفت و گفت:
-یاد ته که میگفتی این گل ها سرخ حرمتی دارن که هیچ کس نباید اون رو بشکنه اگه هنوزم رو حرف هستی باید عمل کنی من که پیش تو حرمتی ندارم حداقل حرمت این گل رو نشکن
امید شاخه گل را گرفت و لبخندی زد و گفت :اخه چرا پیش من حرمت نداری ؟ تو برای من گنج قارونی
-عمل می کنی یا این که خودم به زور ببرمت تو اتاق عمل
امید به خنده افتاد و گفت: ترجیح می دم منو ببری تو اتاق عمل
سارا به حالت قهر رویش را از او برگرداند و حرفی نزد
امید گفت :قهر کردی ؟
-نه
-تا حالا حرف به این راستی نشنیده بودم
-امید ؟ ؟؟
امید چشمکی زد و گفت: نمی دونم اما فقط به خاطر تو
سارا با خوشحالی به او نزدیک شد و گفت: یعنی عمل میکنی ؟
-عمل می کنم نمی خوام بمیرم
-خدای من باور م نمی شه . من می رم به عمو اینا زنگ بزنم
امید لبخندی زد و سارا از اتاق خارج شد . چند روز بعد قبل از بردن امید به اتاق عمل سارا کنارش امد و گفت :
-تو که نمی ترسی ؟
-می ترسم که تو رو از دست بدم
-من همیشه با توام .فقط یادت نره که پشت در اتاق عمل یه کسی هست که نفسش به نفس تو بنده و منتظر ته
امید دستانش را گرفت گفت :مطمئن باش که یادم می مونه . تو هم یادت باشه که اگر من زنده موندم هر چه زودتر با همدیگر نامزد می کنیم . خب
سارا به خنده افتاد و گفت: می تونم یه سوال بپرسم ؟
No watts what teh question is love is the answer (سوال هر چه باشد پاسخ عشق است )
بعد ادامه داد :در ضمن یادت باشه که چقدر دوستت دارم
سارا لبخندی زد و امید بر سر انگشتانش بوسه ای زد و سارا به زحمت بغضش را فرو خورد و از اتاق عمل خارج شد
چند لحظه بعد پشت اتاق عمل انتظار می کشید تا کسی در را باز کند و خبر سلامتی امید را بدهد . مدام راه می رفت . به ساعت نگاه می کرد .
بعد از ساعت ها انتظار بالاخره در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . سارا بر جایش میخکوب شده بود . اما دیگران به سمت دکتر رفتند . سراغ امید را گرفتند . دکتر لبخندی بر لب نشاند و گفت:
-خوشبختانه عمل موفقیت امیز بود
با شنیدن این خبر همه خوشحال شدند . اقا اکبر و زینب خانم از خوشحالی به گریه افتادند . سارا هم نفس راحتی کشید . به طرف عموش رفت و گفت :
-دیدی عمو امید شما حالش خوب شد
اکبر اقا او را در آغوش کشید و گفت: اینا همش به خاطر توئه عزیزم . تو بودی که اون رو به من برگردونی
فاطمه خانم رو به سارا گفت :
-تو بهتره بری خونه . دیشب هم خوب نخوابیدی .
-می مونم تا امید به هوش بیاد
-نه بهتره بری خونه و استراحت کنی . هر وقت به هوش امد بهت خبر می دم
.باشه پس من منتظرم
با ماشین به سمت خانه رفت و پس از رسیدن به خانه واقعاً احساس خستگی می کرد و داخل اتاقش شد و برروی تختش دراز کشید و به خوبا رفت .
R A H A
07-25-2011, 01:35 AM
با صدای شنیدن بوق ماشین به حیاط رفت .
همه خانواده به خانه برگشته بودند .
سارا گفت :امید به هوش اومد ؟
اقا محمود گفت :نه هنوز نه . اما به زودی به هوش میاد ؟
زینب خانم به سمت اتاقش رفت تا استراحت کند . فاطمه خانم و محمود و سارا هم مشغول صحبت شدند .
روز بعد همگی به دیدن امید رفتند . سارا دسته گل خرید و به بیمارستان بردند .
امید با دیدن انها گفت :سلام خوش اومدین
سارا دسته گل را به امید داد گفت :سلام حالت چطوره ؟
امید به شوخی گفت :منم که از دیروز تا حالا دلواپسم بودی ؟
-یادم رفته بود که به دکتر بگم ان زبونت رو همه عمل کنه
همه به خنده افتادند . از سلامتی امید همه خوشحال بودند . یک هفته بعد امید مرخص شد و به خانه برگشت . امید در اتاقش تنها بود که سارا داخل شد .
-می تونم بیام تو
-چرا نمیشه
سارا برروی صندلی نشست و گفت :
-دارو هات رو خوردی ؟
-بله شما نگران نباشید
-هیچ خبر داری مانی و نگار نامزد کردند ؟
-اره سارا یه سوالی بپرسم ؟
-بپرس
-با من نامزد می کنی ؟
سارا با خونسردی کامل گفت :نه
-چرا ؟
-برای این که قصد ازدواج ندارم
امید معصومانه نگاهش کرد و گفت: سارا تو که جدی نمی گی
-اتفاقا هیچ وقت مثل الان جدی نبودم
-سارا ؟
-خواهش میکنم امید بس کن . من نظرم عوض شده دیگه قصد ازدواج ندارم
-می تونم بپرسم چرا ؟
-من فکرا مو کردم دیگه نمی تونم به تو اعتماد کنم تو اصلا در برابر مشکلات مقاوم نیستی و برای رها شدن از مشکلات هر کاری می کنی ؟ حتی از دست دادن قبول کن که نتونم بهت اعتماد کنم
امید اشک از چشمانش جاری شد و سرش را میان دستانش گرفت گفت :باشه اگه تو این جوری می خوای من نمی تونم جلوت و بگیرم .من تورو دوست دارم و به خاطر تو هر کاری می کنم
-ممنونم که منو و درک می کنی
-
-باور کن به نفع هر دو مونه
سپس از اتاق خارج شد و پشت در ایستاد و دوباره در را باز کرد گفت :امید می خوام باهات صحبت کنم الان نه نیم ساعت دیگه میام پیشت
در را بست و رفت . امید با دلی پر از اندوه روی تخت دراز کشید . و چشمانش را بست .
صدای در را شنید و وارد شدن سارا را دید که به طرف او امد . به زور بر روی تخت نشست و گفت:
-سارا من تورو راحت به دست نیاوردم که حالا بخوام راحت از دست بدم
-مگه قراره منو از دست بدی ؟
امید متعجب گفت :منظورت چیه ؟
-من قبلا هم گفتم: که دیگه هیچ وقت نمی خوام تنهات بذارم
-سارا تو دیوانه ای چرا این کارو کردی ؟
-خواستم بهت ثابت کنم که وقتی می خواستی من با مانی ازدواج کنم چه حالی شده بودم .در واقع خواستم تلافی کنم تا دیگه از این کارا نکنی
-اما من که دیگه کم کم داشت باورم می شد که تو زندگی تو هیچ نقشی ندارم .تو این قدر ساده نشون دادی که واقعاً شک کردم بودم که منو دوست داری .
-این چه حرفیه . که میزنی . تو همون امیدی هستی که من سال هاست باهاش زندگی کردم .امید زندگی من اگه می خوای از خودت چیزی پیدا کنی باید به قلبم رجوع کنی نه جای دیگه من عشق و توی قلبم نگه می دارم نه جای دیگه
-چطور دلت اومد این طور عذابم بدی ؟
-اشتباه نکن . این خودت بودی که خودت رو عذاب دادی . اگه فقط یه کم به چشمام اعتماد داشتی این طوری نمیشد
-من به چشمات اعتماد کردم اما این چشمات بودن که باهام صادق نبودند .
-پس چشمام باید تنبیه بشه که دروغ گفتن
-جریمه چشمات اینکه که یه عمر باید من و تحمل کنند
-پس خوش به حال چشمام . ای کاش همه جریمه ها این جوری باشن
-پس همین الان رسما ازت خواستگاری می کنم همسفر زندگی من می شی ؟
-معمولا می گن عروس رفته گل بچینه . اما نمی دونم چرا من تو باغچه نیستم .
امید لبخندی زد و گفت :تو من و لایق خودت می دونی ؟
-من دوستت دارم امید
امید دستان سارا را گرفت و گفت :ما با همدیگر خوشبخت می شیم .من بهت قول می دم
-من به تو اطمینان دارم
سارا بلند شد و از اتاق خارج شد . به طرف حیاط رفت .
دو هفته بعد به درخواست سارا هیچ مهمانی را برای نامزدی خودش و امید دعوت نکردند .چون دکتر به امید سفارش کرده بود که در محیطی شلوغ و پر هیجان قرار نگیرد . وقتی امید حلقه به دست سارا کرد نگاه پر از مهرش را به او دوخت و گفت:
-حالا دیگه مطمئن هستم که برای خودمی و هیچ کس نمی تونه تو رو از من بگیره . اما تنها چیزی که ناراحتم می کند اینکه نذاشتی یه جشن نامزدی باشکوه و خوب برگزار کنیم تا نشون بدیم ما دیگه برای هم هستیم
-این جشن شش نفره برای من از هر جشنی دیگه ای باشکوه تر امروزه یکی از بهترین روزهای زندگی منه .که هیچ وقت فراموش نمیکنم
امید دستان سارا را گرفت و هر دو به طرف حیاط رفتند و برروی تاب نشستند . امید به رو به رو خیره شد و گفت :
-دوست داری همین جا توی شمال با همدیگر زندگی کنیم . ؟
-اگه منظورت بعد از عروسیه که باید بهت بگم هر جا شوهرم باشه من هم همون جا می مونم
-دلت برای پدرو مادرت تنگ نمی شه ؟
-مگه میشه دلم براشون تنگ میشه اونا همه زندگی منن
امید سرش را نزدیک گوش سارا برد و آهسته گفت :
-پس من چی ؟
-آقای حسود تو همه عشق و وجود منی
امید سرش را به تاب تکیه داد گفت :
-اخه دوست دارم همسرم فقط برای خودم باشه
سارا لبخندی زد و خواست تا بلند بشه که امید دستانش را گرفت گفت:
-می خوای تنهام بذاری
سارا دستش را به دور کمر امید حلقه کرد و سرش را بر روی شانه اش گذاشت و گفت: :هرگز
امید بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت:
-بالاخره این کوچولوی دوست داشتنی من مال خودم شد
R A H A
07-25-2011, 01:37 AM
سارا جان پاشو امید پایین منتظره
-الان میام
سارا لباسش را پوشید و به طرف پایین رفت و به امید گفت :
-کجا می خوام بریم ؟؟
-تو اول صبحانه بخور تا بهت بگم
-نه میل ندارم .چیزی بخورم
امید چشم غره ای رفت و به طرف میز صبحانه رفت و لقمه ای برای او گرفت و گفت:
-این جوری نمیشه بگیر بخور
سارا لقمه را گرفت و با اعتراض گفت :
-ما که دیشب تا دیر وقت بیرون بودیم . حالا دیگه چرا بریم بیرون ؟
-خسته شدی ؟
-نه فقط کمی خوابم میاد
-اگه دوست نداری نریم ؟
-حالا دیگه حاضر شدم این دفعه بریم ولی اگر این جوری پیش بریم من با کمبود خواب مواجه میشم
-باشه عزیزم حالا بریم ؟
سارا بلند شد و به دنبال امید راه افتاد . سارا سکوت کرده بود و به بیرون نگاه می کرد .
امید گفت :
-چرا ساکتی ؟
-چی بگم ؟
-دلت نمی خواد بدونی کجا می ریم ؟
سارا با هیجان گفت :کجا می ریم ؟
-من که نمی گم ؟
-امید اذیت نکن بگو دیگه
-نمیشه
-امید اگه من و دوست داری بگو
-تورو به اندازه تمام دنیا دوست درام
-پس بگو
-داریم می ریم خونمون
سارا با تعجب گفت :خونمون یعنی چی ؟
-دارم می برمت خونه ای که قراره در اینده اون جا زندگی کنیم ببینید
-تو از الان خونه گرفتی ؟
-من برای راحتی و آسایش تو هر کاری میکنم ؟
-امید یه قول بهم می دی؟
-چه قولی ؟
-قول می دی بعد از ازدواج من و چند وقت یک بار ببری تهران اخه دلم برای مامان و بابام تنگ می شه
امید با صدای بلند خندید و گفت
-عزیز من . تو اصلا اگه بخوای ما می ریم تهران زندگی می کنیم . الهی من قربون اون دل کوچکیت برم
-یادت نره قول دادی ها
-چشم یادم نمیره
امید ماشین را جلوی خونه ای نگه داشت . دست سارا را گرفت و به داخل خانه برد
سارا با حیرت به اطراف نگریست . درختان دو طرف حیاط را احاطه کرده بود.حوض کوچکی با فواره ای اب در وسط حیاط قرار داشت .دو طرف پله ها گل سرخ تزیین شده بود . و تابی در گوشه ای حیاط زیر درختی بود.در داخل خانه هم هالی نسبتا بزرگ قرار داشت که آشپزخانه و حمام دستشویی و سه اتاق در گوشه ای قرار داشتند . سارا از پله های که به طبقه بالا منتهی میشد بالا رفت . دو اتاق در طبقه دوم قرار داشت . امید اشاره ای به یکی از انان کرد و گفت:
-این جا اتاق ماست
سارا در اتاق را باز کرد .رنگ دیوار و پرده همه ست هم بودند .
-رنگ ابی اسمانی واقعاً این اتاق و قشنگ کرده در کنار تختخواب میزی قرار داشت که عکس سارا و امید به همراه آباژور برروی ان بود
سارا با تحسین به امید گفت :
-این جا . این خونه . سلیقت واقعاً محشره
-همه این ها متعلق به توئه . خوشحالم که خوشت اومده
-اما تا وقتی که ما بخوایم بیایم این جا زندگی کنیم . رو خونه کلی خاک میشینه
-تو نگران نباش به فکر این موضوع هم هستم . حالا برگردیم ؟
سارا با تایید سر قبول کرد .از خانه خار ج شدند .
-میشه یه کمی قدم بزنیم ؟
-اگه تو دوست داری چرا نمیشه . می برمت پارک پای کوه جای خوبیه . برای قدم زدن
امید دستش را دور کمر سارا حلقه زد و گفت:
-دوست داری جشن عروسیمون رو کی بگیریم ؟
-نمی دونم
-اما من از فکر این که تا اون موقع باید از همدیگر دور باشیم کلی عصبانی می شم
-خب تو دوست داری کی باشه ؟
-هفته اینده
-اما خودت خوب می دونی که نمیشه . من برمی گردم تهران تا وقتی که معلوم بشه چه وقت باید جشن بگیریم .تو هم مجبوری به این دوری بسازی
-کی گفته من مجبورم . من دیگه نمی ذارم حتی یه لحظه تو ازم دور باشی
-من واقعاً متاسفم . اما باید یه کمی دوری من و تحمل کنی تا قدر منو بدونی
-عزیز من این حرف ها رو به کسی بگو که قدر تورو ندونه نه من .در ضمن خیال کردی واسه چی به این زودی خونه گرفتم و صبح به این زودی تو رو آوردم بیرون
-امید زود باش بگو ببینم منظورت چی بود ؟
R A H A
07-25-2011, 01:38 AM
امید او را بر روی صندلی کنار خو د نشاند و گفت :
-منظورم این بود که حداکثر تا سه هفته دیگر عروسی می گیریم
-چه خبره امیده ؟ ما تازه یه ماه نشده که با همدیگر نامزد کردیم .اون وقت عروسی بگیریم ؟
-سه روز دیگه مونده تا یه ماه تموم بشه تازه می خوام پیش من باشی
-چرا ؟
-چون اگه بگردی تهران . به بهونه ای درس هم که شده تا به سال این ور پیدات نمیشه
-خیلی بدی امید .می خوای بگی که من فراموشت می کنم
امید لبخند زد و گفت :
-نه می خوام بگم که اگه یه وقت گریه کنی و بهونه من و بگیری اون وقت چه من چه جوری خودم بهت برسونم
سارا قهر کرد و رویش رو برگرداند و گفت :حالا من شدم بچه اصلا دیگه باهات قهرم
بلند شد خواست از او دور بشه که امید به طرفش رفت و گفت: عزیز من اگه البته به خودم رحم نمی کنی به قلبم رحم کن که طاقت قهر کردن تورو نداره
-من باهات قهر کردم دیگه باهات حرف نمی زنم
-دلت میاید با من قهر کنی ؟
-مگه نمیدونی بچه ها خیلی زود رنجن
-ببخشید خوبه ؟؟
-نه می خوام برم
جوانی به انها نزدیک شد و یقه ای امید را گرفت و سیلی به گوش او زد و گفت :
-مگه تو خواهر و مادر نداری که مزاحم دختر مردم میشی ؟
امید خونی را که از گوشه ای لبش جاری بود پاک کرد و گفت:
-به شما چه ربطی داره ؟ من دارم با نامزد خودم صحبت می کنم
-اه چه رویی هم داره حالا شد نامزدت تو خجالت نمی کشی ؟
سارا با عصبانیت گفت :چی کارش داری؟ واسه چی زدی زیر گوشش ؟
جوان دستمالی را که دستش بود چرخاند و گفت :
-باید روی یه همچین ادمایی رو کم کرد تا دیگه مزاحم ناموس مردم نشن
-شما وکیل وصی مردم هستی ؟
امید با جدیت گفت :تو دخالت نکن
سپس رو به جوان گفت :شما اگه مشکی داری یه سری کلانتری بزنیم
-برو داداش من خودم ختم م . من از پلیس میترسونی ؟؟
-آقای ختم . پس بفرمایید بریم ؟
جوان خواست به سینه امید بزند که سارا با قاطعیت گفت :
-اگه دست بهش بزنی داد می زنی تا همه جمع شن فهمید ی؟
-چیه از این پسره لاابالی طرفداری می کنی ؟ اخه این ارزشی داره ؟
-به شما هیچ ربطی نداره
امید دستان سارا را گرفت و به طرف ماشین برد . هر دو سوار شدند . و سکوت کردند
سار دستمالی به دست امید داد و با شرم گفت :
-ببخشید خیلی درد می کنه ؟
امید لبخندی زد و گفت:
-برای چی باید تور ببخشم ؟ تو که کاری نکردی ؟
-اخه همش تقصیر من بود
-نه عزیز من . حتی فکرش رو هم نکن . باشه ؟
-اما ...
-باشه ؟
سارا با سر تایید کرد . امید گفت :
-حالا بخند تا مطمئن بشم بخند دیگه
سارا لبخندی زد و امید ادامه داد :
-من این لبخند تو رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم
-حالا بریم خونه ؟
-نه فکر نکنم صحبت هاشون تمام شده باشه
-کی ؟
-قراره خانواده بنده با خانوداه شما راجع به عروسی صحبت کنند
-وای از دست تو امید . خب چی می شد اگه به من می گفتی ؟
-موقعیت جور نشد .حالا چیزی می خوری برات بگیرم .
سارا به امید نگاه کرد
امید خندید و گفت: فهمیدم لواشک درسته ؟
-دست خودم نیست . برای اینکه خیلی خوشمزه اس
امید برایش یک بسته لواشک گرفت و گفت :
-من دلم نمی خواد نامزدم راهی بیمارستان بشه
-یعنی نمی خوای من لواشک بخورم ؟ اگه این جوریه پس چرا خریدی
-بخور اما اگه همش و یکدفعه بخوری .مریض می شوی
-تو نگران نباش
-مگه میشه نگرانی ت نباشم .بیا لواشک ها رو بگیر اما باید قول بدی همش و امروز نخوری باشه ؟
-باشه
-راستی برات یه سور پریز دیگه هم دارم البته برای این یکی باید تا ظهر صبر کنی
-تو هم با این کارات بالاخره منو می کشی
-این یکی فرق می کنه مطمئنم که بعدا از این حرفت پشیمون می شی
-چقدر شرط می بندی که این طوری نمیشه ؟
-مطمئنی که نمی بازی ؟
R A H A
07-25-2011, 01:38 AM
صد در صد من نمی بازم حالا شرط چی بذاریم
-اگه تو باختی باید یه فیلم ترسناک رو توی اتاق تاریک ببینی
- اگه تو باختی ؟
-امید لبخند زد گفت :هر کاری که تو بگی من می کنم
-باید برام ده بسته لواشک بخری قبول ؟
-باشه حاضری ناهار رو بیرون بخوریم ؟
-اره
ناهار را بیرون خوردند و نزدیک به ساعت دو به خانه برگشتند . امید ماشین را داخل حیاط اورد و سارا به طرف ساختمان رفت . امید هم آهسته به دنبالش رفت
صدای خنده سارا در فضای خان پیچید امید رو به او گفت :
-دیدی شرط رو باختی
-امید تو چطوری مژده اینا رو اوردی اینجا ؟
-زیادی سخت نبود شمارشون رو از عمو گرفتم: و دعوتشان کردم تا تشریف بیارن اینجا
امید به طرف آرش رفت گفت :
-ممنونم که دعوت مو قبول کردید
-خواهش می کنم شما باید ببخشید که ما مزاحم شدیم
-این چه حرفیه ما همگی از آشنایی با شما خوشحالیم
-راستش وقتی پیشنهاد شما رو به مژده گفتم کچل م کرد تا منو بیاره اینجا
-پس شما هم مثل من خودتون رو گرفتار کردید .
بعد چشمکی به آرش زد
صدای اعتراض سارا بلند شد و گفت :
-اهای خیلی هم دلت بخواد که گرفتار من باشی
مژده رو به آرش گفت :
-آرش بعدا خدمت می رسم
آرش لبخند زد و گفت :
-ای بابا . من از وقتی که نامزد شدم تو مدام داری به خدمتم می رسی این دفعه من که کاری نکردم
-پوست از سرت می کنم آرش .حالا ببین کی بهت گفتم
همه به خنده افتادند . امید خطاب به آرش گفت :
-بهتر ما بریم .تا خانوم های محترم ما رو از صفحه ی روزگار محو نکردند
امید و ارش به طرف حیاط رفتند . سارا و مژده هم روی مبل نشستند و مشغول حرف زدن شدند .
سارا گفت :
-راستی مژده شما کی عروسی می گیرید ؟
-نمیدونم هر وقت که خانواده ها مون موافقت کنند . همون موقع عروسی میگیریم .شما چه طور؟
-من هم دقیقا نمیدونم اون جوری که امید می گفت تا یک ماه دیگه
-اون وقت همین جا می مونید ؟
-اره دیگه امید این جا سر کار می ره
-نمی خوام من بدون تو نمی مونم
-راست می گی واقعاً چقدر سخته
-دوست داری ما هم بیاییم اینجا پیش شما زندگی کنیم
-من که از خدامه
مژده گونه سارا را بوسید و گفت
-مژده گونی بده تا یه خبر خوبت بدم
-چه خبره امروز .همه دارن بهم خبرهای خوب میدن و سور پریز م می کنن تو چی می خوای بگی ؟
-ما قراره بیایم همسایه ی روبرو رویت ون بشیم . در واقع با آرش اومدیم خونه بخریم
-دروغ که نمی گویی ؟
-نه اصلا آرش با امید صحبت کرده قرار اون هم بیاد تو شرکت کار کنه سارا باورت می شه من وتو با هم قراره تو یه کوچه زندگی کنیم
هر دو نفر از خوشحالی فریادی کشیدند و همدیگر را در آغوش گرفتند . امید و آرش و بقیه با وحشت به طرف انان امدند
آرش با نگرانی گفت :
-چی شده ؟
صورت گرد و سبزه آرش با چشمانی درشت و موهایی که بر پیشانی اش ریخته بود در ان حالت خیلی بامز ه شده بود
سارا و مژده با دیدن این صحنه به خنده افتادند و مژده گفت :
-چیزی نیست ما یه کمی زیادی خوشبختیم
فاطمه خانم گفت :
-شما همه ما رو ترسان دید نزدیک بود سکته کین
-ما معذرت می خواهیم . اما باور کنید دست خودم نبود
امید با چشمانی گشاد به پوشت لواشک ها نگاه کرد و گفت :
-مگه تو قول ندادی همه اینا رو امروز نخوری ؟
-چرا اما قول نداده بودم که وقتی دو نفر هم شدیم دیگه همه رو نخوریم
امید لبخندی زد و گفت :
-پس بالاخره کار خودت رو کردی ؟
سارا دست مژده را گرفت و به سمت اتاقش برد و گفت :
-اینجا اتاق منه . قشنگه مگه نه ؟؟
-خیلی این همون اتاقی که همش تعریف می کردی ؟
-اره
-دلم میخواد تا وقتی که این جا هستم خوب با لا هیجان اشنا بشم
سارا و مژده برای صرف شام به طبقه پایین رفتند .
R A H A
07-25-2011, 01:39 AM
بعد از شام هر کس به اتاق خودش رفت تا استراحت کند . مژده و ارش هم پس از سفری طولانی مشغول استراحت بودند . خانه را سکوتی سنگین فرا گرفته بود .
سارا با صدای در اتاقش ملافه را از روی خود کنار زد و گفت :
-بفرمایید تو
مژده وارد اتاق شد و گفت:
-نخوابیدی
-نه هنوز خوابم نبرده بیا بشین
-من هر کاری کردم خوابم نبرد گفتم بیام پیش تو
-خوب کاری کردی
-تو دریا رفتی ؟
-اره چند دفعه تو هم اگه دوست داشته باشی حتما یه سر با آرش برو
-حتما باید برم
مژده گفت :
-تو الان حوصلت سر نمیره ؟
-یه کمی باید چی کار بکنیم . این وقت شب ؟
-اه تازه ساعت دوازده و نیمه
-خوب چی کار باید بکنیم ؟
-نمیدونم اما یه کاری باشه که از این کسالت بیرون بیایم
-مثلا چی ؟
-چطوره خدمت آرش و امید برسیم ؟
-چی ؟ این وقت شب ؟
-اره یه کمی فکر کن به ما می یاد که اصلا وقت و بی وقت حالیمون بشه ؟
-درسته اما اون ها الان خوابیدن
-ولش کن . مهم اینکه انتقام حرف های امروز رو ازشون بگیرم .تا دیگه جرات نکنند که بخوان به ما توهین کنن
-گناه دارن مژده
-نخیر اصلا هم این طوری نیست
-حالا باید چی کار کنیم ؟
-نفری یه لیوان اب نثارشون می کنیم
سارا به خنده افتاد و گفت :تو مطمئنی این کار درسته ؟
-در درستی این کار هیچی مشکلی نیست فقط باید بریم دو تا لیوان بیارم و پاشو باید هر چه سریع تر عملیات رو شروع کنیم
سارا بلند شد و همراه مژده آهسته با آشپزخانه رفت و هر کدام لیوان بهدست به سمت اتاق پسر ها رفتند
سارا با قدم های آهسته به طرف اتاق امید رفت .و مژده هم به سمت اتاق آرش .
دستگیره در را به آهستگی باز کرد و وارد اتاق شد . امید برروی تختش دراز کشیده بود یکی از دستانش را برروی صورتش قرار داده بود .سارا آهسته به طرفش رفت و کمی به او نگاه کرد . به نظر می رسید که امید خوابیده . به طرف در برگشت و ان را بست .بعد دوباره به سمت امید رفت.چشمانش را باز کرد .امید را دید که لبخندی به لب داشت گفت :
-عزیزم . من همین دیروز حموم بودم . نیازی به این کارا نیست
سارا لب به دندان گزید و گفت:
-تقصیر من نبود تو مگه بیداری ؟
-تقصیر من بود که نخوابیدم تا نقشه ای نامزد کشی شما عملی بشه اره
-کی گفته تو بیدار باشی ؟
-من اصلا نخوابیده بودم احساس کردم که یکی اومده تو اتاقم . چشمام وا کردم که دیدم شما با یه لیوان اب بالای سرم ایستادی . راستی یادم رفت بپرسم می خواستی چی کار کنی ؟
-می خواستم ...
مژده در را باز کرد گفت :سارا کجایی بیا دیگه
مژده با دیدن امید خودش را مرتب کرد گفت :ببخشید سارا بدو بیا کارت دارم
سارا به طرف مژده رفت. و گفت: چی شده عملیات رو انجام دادی ؟
-نه بابا بیدار بود همه چیز رو فهمید
آرش در حالی که اب از لباسش می چکید به طرف انان امد و گفت:
-می شه بفرمایید معنی این کارا یعنی چی ؟
امید به طرف انها امد وبا دیدن آرش گفت :هیچی خانمها نقشه ی قتل مون رو کشیده بودند
سارا با ناراحتی گفت :یه کم از اقا آرش یاد بگیر. ببین چقدر قشنگ خیس شده
امید و ارش به خنده افتادند . آرش رو به امید گفت :
-شما مراقب مجرمین باشید تا من بریم لباس مو عوض کنم و برگردم . بعد از چند دقیقه به جمع انها پیوست
-خانم های محترم . ترجیح می دهید چه جوری تنبیه شن ؟
سارا و مژده نگاهی به هم انداختن . با هم گفتند :نه
آرش گفت :اتفاقا در این مورد اره . حالا خودتون مجازات ون را تعیین کنید یا این که بگیم ؟
سارا نگاه پر تمنا ش را به امید دوخت و گفت:
-امید تو که این کارو نمیکنی ؟
آرش بلافاصله رو به امید گفت :
-امید جان . خانم اینا نشی ها . اینا مهره مار دارند
امید لبخندی زد و جوابی نداد
آرش گفت :
-خب ظاهرا ما باید تصمیم بگیرم . چطوره که ما هم همین رو به سرشون بیاریم ؟
مژده گفت :
-یعنی چی . اون وقت ما سرما می خوریم
-زمانی که داشتی لیوان اب رو سر من بدبخت خالی می کردی به این جور چیزها فکر نمی کردی ؟ حالا یادت اومده ؟ در ضمن هوا گرمه چیزیت نمیشه
R A H A
07-25-2011, 01:39 AM
بعد رو به امید گفت :من میرم لیوان اب رو بیارم
آرش از اتاق خارج شد سارا به طرف امید رفت و گفت:
-تو واقعاً می خوای من و خیس کنی ؟
-نمی دونم
-حالا که این جوری شد من باهات قهرم
-ای بابا من که هنوز کاری نکردم
-ولی می خوای بکنی
امید به طرف صندلی رفت و روی ان نشست و گفت :اما من براتون مجازات بهتری سراغ دارم
-مثلا چی ؟
-باید شش صفحه اون هم همه خط بنویسد . معذرت می خوام
-خیلی بدی .هم بد وهم بد جنس
-اگه دوست نداری می تونی خیس بشی
مژده گفت :قبول
سارا با اعتراض گفت :چی می گی مژده ؟
-بعدا برات توضیح میدهم فعلا بیا بریم
آرش از راه رسید و گفت :کجا ؟
-ما شرطه آقا امید رو قبول کردیم .
-چی شرطی ؟
-قراره برامون شش صفحه بنویس معذرت میخوام
-این عالیه . فکر خوبیه امید جان
مژده دست سارا را گرفت و به سمت اتاقش رفت و هر کدام به سمت اتاق خودشان رفتند .
مژده به سارا گفت :
-هر وقت ازت چیزی خواستند بهشون بگو که ما کاری نکردیم شما هم اگه خیلی ناراحتید مدرک نشون بدید
-راست می گی این جوری دیگه نمی تونن چیزی رو ثابت کنند
***
صبح در اتاق به صدا درآمد . آرش و امید وارد شدند . آرش گفت :
-خانم های محترم دارن مشقتون می نویسن دیگه ؟
-ببخشید ما متوجه منظورت نمیشیم
-هموم مشقی رو میگم که دیشب قرار گذاشتید بنویسید
-در چه مورد ؟
-بی خودی طفره نرو خیال نکن می تونی ...
سارا گفت :
-ببخشد اقا آرش شما مدرکی دارید که نشون بده ما کاری کردیم ؟
آرش رو به امید گفت :
-نه بابا .اینا از اون هفت خطان به موقعش هم دخل من و تو رو میارن
-من خیلی وقته که متوجه شدم
سارا چشمانش را ریز کرد و گفت :
-امید اقا آرش و مژده فقط چند وقت مهمون ما هستند . بعدا که رفتن من خودم به حسابت می رسم حالا تو هی بلبل زبونی کن
-اقا تسلیم . فقط ما قبلا یه شرطی گذاشته بودیم یادت که هست ؟
-دیگه هیچ شرطی رو قبول نمی کنم . همون یه باری که قبول کردم برای هفت پشتم بسه
آرش با اعتراض گفت :
-ای بابا تو هم که زن ذلیل از اب در اومدی . اخه این وضع شه ابروی هر چی مرده بردی
-صلاح کار خویش خسروان دانند . من به فکر فردام که شما نیستید
سارا گفت :پس می خوای سرم شیره بمالی
-نخیر اصلا این طور نیست من و اقا آرش شما رو می بخشیم به شرط این که دیگه از این کارا نکنید
آرش گفت :
-تو که خیش نشدی . من بدبخت بودم که احساس کردم افتادم تو اقیانوس ارام
مژده گفت :حقت بود تا یاد بگیری ادم چه جوری با نامزدش صحبت می کند
امید با خنده گفت :
-ما ...که ...شما رو بخشیدیم ...پس ..دیگه این ...حرفا رو بذارید کنار
-باشه حالا که این قدر اصرار دارید قبول می کنیم
آرش گفت :ما قرار بریم خونه رو ببینیم بهتره تو هم با ما بیای
-حتما این کارو می کنم شما نگران نباشید
-پس باید کم کم حاضر شید تا زودتر بریم
-باشه
بعد از مدتی همگی به طرف بنگاه رفتند . خانه مد نظر رو خریدند .
R A H A
07-25-2011, 01:40 AM
سارا به طرف اتاقش رفت و مشغول عوض کردن لباسش بود که مادرش وارد اتاقش شد
-وقت داری یه کم با هم دیگه صحبت کنیم ؟
-چرا که نه بفرمایید بنشینید
-عموت با ما درباره تاریخ عروسی صحبت کرده قرار شده اگه تو هم موافق باشی عروسی رو تابستان بگیریم . نظر تو چیه ؟
-اگه شما موافق باشید من حرفی ندارم
-ما که مخالفتی نداریم . ان شاله که خوشبخت شید
ممنونم
فاطمه خانم او را در آغوش گرفت گریه کرد و گفت :
-برام سخته که تو ازم درو باشی . نمی دونم چه جوری باید تحمل کنم
-غصه نخورید من و امید زود به زود میایم پیشتون حالا دیگه گریه نکنید .
-می دونم سرنوشت خواسته که تو ازمون دور باشی من هم که نمی تونم با سرنوشت بجنگیم
-به این چیزا فکر نکنید خدای نکرده مریض می شید
-باشه عزیزم .برای من و پدرت مهم تر از هر چیزی خوشبختی شدن توئه .مطمئنم که توی لباس عروس مثل یه تیکه ماه میشی
سارا لبخند زد و سرش را پایین انداخت .
***
امید با دسته گل به طرف سارا امد و گفت :
-به به خانم ما رو ببین شده ما ه تابان
سارا با سر اشاره به فیلم بردار کرد گفت :
-زشته امید دارن فیلم می گیرن
-مگه دارم دروغ می گم
بعد هر دو با راهنمایی فیلم بردار سوار ماشین شدند و به سمت خانه رفتند .
امید از اینه نگاهی به عقب انداخت و گفت :
-ببین تورو خدا به خاطر عروسی من تو چقدر آلودگی صوتی ایجاد کردند
-خب دارن نشون میدن که چقدر من و تو دوست دارن
-راست می گی ؟ نمی دونستم
بعد دستش را برروی بوق گذاشت گفت :
-پس این هم نشون دهنده علاقه من به شما
سارا به خند ه افتاد و گفت: امان از دست تو
بعد از رسیدن به خانه از ماشین پیاده شدند .
امید و سارا از حیاط که از همه طرف قابل دید بود نشسته بودند و مهمانان مشغول رقص و پذیرایی بودند . جشن باشکوهی بود وبه همگی خوش گذشت .
زینت خانم گفت :
مادر جون تصمیم تون چیه ؟ امشب بعد از جشن میرید مشهد یا فردا صبح
امید به سارا گفت :نظر تو چیه ؟
-امشب خیلی خسته ایم . فردا صبح بریم بهتره
زینب خانم گفت :اتفاقا این جوری بهتر چون بعد از این همه خستگی امید نمی تونستی رانندگی کنه . اون وقت ما نگران میشدیم
-ماما شما من و دست کم گرفتی ؟ مثل اینکه رانندگی من حرف نداره ها
-می دونم عزیزم تو به دل نگیر
زینب خانم به طرف مهمانان رفت
-خودمانیم مامانم راست می گفت این قدر خسته ام که اصلا نمی تونیم یه کیلومتر رانندگی چه برسه تا مشهد
-خب زن گرفتن و عروسی این چیزا رو هم داره
-راست می گی زن گرفتن تازه شروع کنایه و سرکوفت خوردنه
سارا نگاهی تند به امید کرد
امید گفت :البته من این مشکل رو ندارم .بقیه رو می گم
-مژده و ارش رو به انها گفتند .:نمی خواین یه افتخار بدید و برقصید
-نه تازه داره خستگی مون در می ره
-ا اقا امید مثلا شما عروس و داماد ید . باید برقصید
-می دوم مژده خانم حالا وقت زیاده
-می ترسم مهمون ها بگن عروس و داماد چقدر ولن اومده نیومده پریدن تو میدون
مژده با خنده گفت :هر جور که شما راحتین
سارا خطاب به امید گفت :امید ببین کیا اومدن
امید نگاه سارا را تعقیب کرد و مانی و نگار را دید که دوشادوش هم به سمت انها می امدند
امید و سارا به احترام انها بلند شدند .با یکدیگر رو بوسی کردند .نگار دسته گلی رو که اورده بودند به دست سارا داد و گفت:
-این گل ها رو وقتی داشتیم می گرفتیم گفتم حتما باید بدم به دست سارا جون در واقع سفارشیه .راستی چقدر خوشگل شدی
-مرسی ممنونم . خوش اومدین واقعاً از دیدن ون خوشحال شدیم .
آرش و مانی هم با همدیگر اشنا شدند . مژده و نگار هم همین جور .با هم خوب جور شده بودند . امید و سارا هم می خندید .
بعد از اتمام عروسی سارا و امید با تک تک مهمان ها خداحافظی کردند .مژده و ارش هم خداحافظی کردند
سارا گفت :مژده حالا امشب و می مو ندین فردا صبح می رفتین ؟
-دیر می شه سارا جان آرش دیگه مرخصی نداره ؟
سارا مژده را در آغوش کشید. و گفت: به هر حال خیلی لطف کردی اومدی امیدوارم بتونم جبران کنم
-این چه حرفیه.تا وقتی که من بیام حسابی مراقب خودت باش .
-تو هم همین طور
آقای محمود از آرش تشکر کرد .و گفت :خیلی لطف کردی پسرم . با احتیاط رانندگی کن
-چشم شما نگران نباشید
بعد از رفتن مژده و آرش سارا بغض کرد
امید گفت :چرا بغض کردی ؟
-غصه نخور تا چند وقت دیگه میان پیش خودمون اما اون وقت خدا به داد من و آرش برسه
سارا خندید و گفت :تو راه دیگه ای برای خندان من پیدا نکردی
-هر کسی یه اخلاقی داره
بعد همراه سارا وارد ساختمان شد
R A H A
07-25-2011, 01:40 AM
بعد از خداحافظی با خانواده به سمت مشهد حرکت کردند . پس از رسیدن به مشهد و زیارت اما رضا ع به قسمت های دیدنی ان رفتند و از مناظر طبیعت این شهر مذهبی دیدن کردن . پس از طی دو هفته به شمال برگشتند . زندگی جدیدی را در کنار هم شروع کردند
سارا مشغول درس خواندن بود و امید بزرگ ترین حامی او در این راه .امید به کارهای شرکت رسیدگی می کرد
پس از گذشت پنج ماه جشن ازدواج مژده و آرش هم برگزار شد و انها هم همسایه جدید سارا و امید شدند.حالا نه مژده نه سارا احساس دلتنگی نمی کردند .چون دوست و مونس هم بودند .کم کم خود را برای امتحان آماده می کردند . برای روز امتحان آرش و امید همسرانشان را تا جلسه همراهی کردند .
مژده روبه آرش گفت :
-تا وقتی که من از جلسه بیرون نیومدم جایی نمی ریها
-خانم عزیز از خونه تا الان دویست مرتبه این حرف رو زدی چشم . من پام بشکنه اگه بخوام جایی برم
-اگر نشکند خودم میام می شکنم
امید رو به سارا گفت :
-شما چی خانوم ؟ شما هم میخواهید پای بنده رو بشکنید ؟
-من اصولا با تنبیه بدنی مخالفم . بیشتر سرو کارم با شکنجه روحیه
مژده گفت:
-قبول کنید که حق با ماست . نمیشه که امتحان داشته باشیم این همه فشار استرس رو تحمل کنیم ان وقت شما بی خیال برید بگردید
آرش گفت :
-شما خیال تون راحت باشه ما جایی نمی ریم .بهتون قول میدیم .
سارا اهی کشید و گفت :
-فقط خدا کنه نتیجه ای این همه زحمت مون هدر نره
آرش به ماشین تکیه داد و گفت:
-من هر چی نذر و نیاز امروز می کنم که شما موفق بشید در غیر این صورت شما دو تا ما رو بدبخت می کنیم
امید با خنده گفت :
-من هم با تو همکاری می کنم
-شماها که اصلا نمی تونید به ادم یه کمی امید بدید
امید گفت :شوخی کردیم برید که حتما قبول می شدی . شماها خیلی زحمت کشیدید . برید بعد از امتحان می بینی متون
سارا رو مژده وارد دانشگاه شدند .امید و ارش هم در ماشین منتظر انها ماندند .بالاخره بعد از چند ساعت هر دو ی انها با خنده به طرف امید و ارش امدند .
آرش گفت:
-این طور که معلومه تموم دعا های من مستجاب شد
امید رو به انها گفت :چه طور بود ؟
سارا گفت :عالی بود حالا دیگه احساس سبکی می کنم مگه نه مژده ؟
مژده گفت :اخ که نگو . انگاری یه بار سنگین رو از دوشم برداشتن .مطمئنا صد در صد قبولیم .
آرش گفت :پس به اتفاق این موفقیت بزرگ همگی ناهار مهمون اقا امید
-راست می گه همه مهمون من . اما حساب پای اقا آرش چطوره ؟
مژده گفت :
-ما رو باش دلمون و خوش کردیم شوهر داریم تازه این اولیش بود هنوز مونده تا دعاتون مستجاب بشه
صدای شلیک خنده انها بلند شد .به طرف رستوران به راه افتادند
پایان
منبع : نودوهشتیا
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.