توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سایه های تردید | رکسانا طاهری
R A H A
07-24-2011, 01:22 AM
http://www.adinebook.com/images-1/images/products/9643281861.240.jpg?1271843444
مشـخصات:
سایه های تــــردید........ رکسانا طاهری
انتشــــارات......پیکان
نوبتـــــ چاپ اول..............1380
287صــــفحـــــه ........و13 فـــــصــل
پشت جلد کتاب
خداوند وقتی گل انسان را می سرشت علاوه بر تنفر ،خشونت وتکروی،احساس قشنگی هم در قلبش به ودیعه گذاشت.عشق؛همان که ستون های نا مرئی کاخ بشریت برآن استوار شده.همان که تاریخ را هدایت کرده وخواهد کرد.همان که اگر نبود تفاوتی با حیوان نداشتیم.عشق ؛نیرویی که بیشتر به انرژی شبیه است تا به احساس ،نیرویی که شعرا وعاشقان وجان باختگان بدون آن سوختی برای تشکیل ماهیتشان پیدا نمی کردند.تو در پهنۀ اقیانوس بی کران خونسردی بدون عشق ودوست داشتن مثل قطره ای هستی که در چرخه تبخیر وباران گرفتار می شود وپیوسته به آسمان می رود وبه دریا باز می گردد .غریبه،از این دور تسلسل خسته نمی شوی؟
منبع : نودوهشتیا
R A H A
07-24-2011, 01:23 AM
فصل اول
قسمت 1
صبح یکی از روزهای پاییزی بودکه برای خریدن چند کتاب از در بخانه خارج شدم. هوا از رطوبت غلیظی آکنده شده بود و سرمایی نه چندإن سخت،گونه ها. و لب ها و بیبی ام رإ نوازش می داد. هوس کردم که پای پیاده به خرید بروم. از بی تحرکی و انفعال خسته شده بودم. دلم من خواست کمی قدم بزنم و پسازمدت ها کار وحرف، اندکی هم با طبیعت تنها باشم. منزلم در مجإورت پارکی بودکه در حاشیه خیابان قرار داست و تأ مسیر زیادی می توانستم از منإظپر دلپذیر فضای آزاد بهره مند شوم.
وقتی با اولین قدم هایم برگ های خزان زده را ویران کردم، احساسی زشت و ناهنجإر وجودم را تحت الشعاع قرار داد. دلهمره عجیبی داشتم و با لمس خزان، دوباره همان حس لعنتی نهفته در حال بیدار شدن بود.گذشتهمتل تیری زهرآگین، درحال فرونشستن به اعماق دیدگانم بود. لحظه ای ایستادم و چشم هایم را بستم. فکر می کردم با این کار تمدد اعصاب می کنم و با ندیدن محیط، گذشته هم به راه خودش می رود. اما بی فایده بود. مضطرب و سرگردان به راه افتادم. پریشان تر از آن بودم که بتوانم تسلط روی طرز نگاهم داشته باشم. آدم های رهگذر برایم مثل تعدادی احمق بودندکه جز تصوری ظاهری، معنای دیگری نداشتند. مثل این که از همه بیزار بودم. تنها دلسوزی ام از بابت برگ های بی گناهی بودکه با سروصدای بیار در زیر پاخایم له و لورده می شد ند.
مدت ما بودکه با مشغله های جورواجور خودم را سرگرم کرده بودم تا به گزشته و جهنم مذابش فرو نروم. ولی حالا ناخواسته آن چنان در حال فرود بودم که شاید با برگشتن هم نمی تو انستم از این ورطه متعفن بگریزم. خیلی اوقات دلم می خواست مواد مذاب گذشت را سرد و خاموش کنم، اما به واسطه فرار از آن هرگز نمی تو اسنتم در جای خویش محکم بایستم. اغلب حس می کردم اعتماد به نفس لازم را برای رویا رویی باگذشته ندارم. نمی دانستم که مقصر بوده ام یا نه. نمی دانستم چگونه پیش آمده بود و هرگز هم برایم قابل هضم نبود. شاید روزی آن شهامت را پیدا می کردم که با خودم به قضاوتی عادلانه بنشینم، ولی هنوز آمادگی این گشایش را نداشتم. شاید هم داشتم و به خویش اطمینان نداشتم.
در آن لحظه چشمم به نیمکتی افتاد و بی معطلی روی آن نشستم. چندتا پسربچه مشغول بازی با توپ بودند و سروصدای عجیبی به راه انداخته بودند. از خیره شدن به آنها بیشتر عصبی می شدم، ولی خوشبختانه قبل از این که به سراغ نیمکت دیگری بروم، آنها از آن جا دور شدند. من ماندم وسیل مهارنشده گذشته ای که جز ابهام، ارمغان دیگری نداشت. بازگشتم به مدتها قبل، به روزهایی که با طراوت و شآدابی وافری رهی سرنوشت بودم. ای کاش تشویق های بی حد وحصر خانواده ام باعث آن ازدواج نمی شد! از روزی که فرید به زندگی ام وارد شده بود، همه چیز به هم ریخته بود. التهاب اولیه عشق دروغین او از یک طرف و احساسات احمقانه و رویاگونه من از طرفی دیگر، زندگی ام را به تباهی کشیده بود. چه کودکانه گوشم را گاهواره اراجیف سحر آمیزش می کردم و با وعده و وعیدهای دور و درازش، خویش را به اعماق باتلاق های مرگبار می کشاندم. اکرجه حالا دیگر مدت ها بودکه نمی دیدمش، نوار خاطرات طولانی گذشته هنوز هم گاهی به صدا درمی آمد و آزارم می داد.
با حرفه ای که در آن غوطه ور بودم، خیلی عجیب بودکه نمی تو انستم خودم را درمان کنم. مدت ما در خانه فرید به خواندن رشته روانپزشکی مشغول بودم،اما چه دربطن آن و چه پس از آن، از فراموشکردن همه چیز عاجز بودم. مثل این که هیح کس به اندازه خودم.در زنده نگه داشتن خاطرات مصر نبود. احمقانه است آدمی از چیزی بگریزدکه نزدیکتر نیست و.یا شاید حتی وجود خارجی ندارد.
روز اولی که فرید را دیدم، در مجلس عروسی پسر عمویم بودکه با خواهر او ازدواج می کرد. از همان لحظات اول با نگاه اغوا گرانه اش مرا سحر کرد و بی هیچ گونه سخنی در ابتدای راه قرارم داد. پس از آن تلفن های پشت پیغام شروع شد و آن قدر پاپی من و خانواده ام شد تا راه هرگونه تفکری را بر من بست.
زمانی که با فرید ازدواج کردم، بیست سال بیشتر نداشتم و سال دوم دانشکده روانپزشکی بودم. دوتا خواهر کوچک تر داشتم که پدرم عقیده داشت تا من ازدواج نکنم، آنها پشت چراغ قرمز باقی می مانند. خواهر بعد از من فریال بودکه یک خواستگار خوب و روشنفکر و تحصیلکرده داشت و معطل ازدواج من بود. خواهرکوچک ترم هم فلور بودکه شانزده سال بیشتر نداشت و هنوزبه عرصه ازدواج نرسیده بود. خانواده ام مدام در گوشم می خواندندکه اگر به خواستگاربه این خوبی جواب رد بدهم، همه مردم فکر می کنندکه عیبی دارم، و من زیر بار حرفها وکنایه های معنی دار فقط می گفتم آمادگی ازدواج ندارم. ولی عاقبت بر اثر مسائلی قراردادی که در اغلب خانواده ها ریشه های عمیقی دوانده، تسلیم ازدواج با فرید شدم.
فرید سی ساله بود و دو سال می شدکه از خارج آمده بود و با مدرک مهندسق نقشه کشی در شرکت خصوصی اش به کار اشتغال داشت. وضغ خوبی داشت و مایه افتخار و سربلندی خانواده اش بود. روزهای اول چیزی غیر از این از او نمی دانستم. قلبی پر مهر و ظاهری آراسته و چهره ایگرم و جذاب داشت. از نظر تمام فامیل، من خوشبخت ترین دختری بودم که به خانه بخت می رفت. تنها شرطی که برای ازدواج گذاشتم اداهه تحصیلم بود، چرا که تصمیم داشتم پس ازگرفتن دکترایم کارکنم. از کندوکاودرباره مسائل روحی ،روانی لذت خاصی می بردم. فرید هم بدون هیچ گونه مخالفتی شرط مرا پذیرفت و با سادگی تمام ازدواج کردیم.
اوایل کار بودکه احساص کردم فرید حالت های خاصی به خود گرفت. مدام می گفت: «خسته م. حوصله م از این زندگی تکراری سر رفته.» هرگاه که علت پریشانی اش را جویا می شدم، بدون این که جوابی به من بدهد خانه را ترک می کرد.
کم کم انعکاس رفتارهای سرد فرید روی زندگی ام سایه اند اخت، و در این میان تنها کاری که از دستم ساخت بود، پرسش کردن بود. ولی فرید هیچ گاه حاضر به گشودن دریچه های قلبش نبود. یک روز چنان واله و شیدایم بودکه حس می کردم در بهشت به سر می برم، ولی به فاصله چند روز ناگهان تغییر رویه می داد و از این رو به آن رو می شد.
مادرم از افسردگی های ظاهری وکم حرفی ام به نگرانی هایم مشکوک شده بود و مدام علت را جویا می شد، ولی من حاضر نبودم حرفی به کسی بزنم. حس می کردم این حالت فرید دیر یا زود درمان می شود. گاهی هم تصور می کردم که از ازدواج با من پشیمان شده و مرا لایق خویش نمی داند. با این تصور شکایت کردن برایم جز سرافکندگی محض خیز دیگری نبود.
روزها از پس هم می گذشتند ومن همچنان سردرگم بودم.گاهی اوقات فکر می کردم چون از نظر ثروت در پایه او نبوده ام، دچار چنین تحولی شده. شاید توقع داشته که خانواده من هم مثل خانواده عمویم ریخت وپاش خای بی حد وحصر داشته باشند و هست و نیست خویش را در راه ظاهرسازی از دست بدهند. پدر و مادر من خانواده فقیری نبودند و به حد خودتان دا شتند. پدرم در تمام طول زندگی اش کار کرده بود. دارایی چند میلیاردی نداشت، اما در حد توان خویش به مقداری اندوخته بودکه هیچ یک از ما مشکلی نداشته باشیم. او سر مایه ای راکه برای جهیزیه هر یک از ماکنارگذاشته بود صرف خرید اثاث نمی کرد. با شیر بهایی که از دامادش می گرفت،معمولآ یک خانه می خرید و لوازم ومایحتاج اولیه یک زندگی را در حد خیلی پیش پا افتاده فراهم می کرد تا دخترانش به جای یک مشت اثاث بی مکان، صاحب خانه ای کم اثات باشند. البته خانه های ویلایی بزرگ و مجللی فراهم نمی کرد، ولی هرچه که بود سرپناهی محسرب می شد. چون عقیده داشت که ما برادری نداریم که در روز پیری پشتمان باشد، بنابراین آینده را برای ما تثبیت می کرد. پدرم تصور می کرد که با خرید خانه لطف بزرگی در حق دامادش می کند، چراکه خودش برای خرید خانه اولیه اش، مشقت بسیاری را متحمل شده بود. و قبل از آبی که بتواند لذتی از آسایش نسبی اش کسب کند، در اندیشه رفاه فرزندان، دوباره آلوده کار و تلاش تا سرحد جان شده بود. پدر و مادرم زندگی مخصوص داشتند، مثل این که هیچ چیز مثل نگهداری از ما برایتان اهمیت نداشت، و چقدر هم خوب ما را بی خیال و راحت پرورش داده بودند.
چقدر دلم می خواست که دوباره کودک می شدم و غرق در رویاهای ناممکن، روزگار را به نحوی دیگر می دیدم. اکنون این طور گسسته و پژمرده، دست اندر کار آینده ای تیره بودم و هیح آرزو یی در دلم نبود.گویی از ازل بی آرزو به دنیا آمده بودم.
پایان صفحه 7
R A H A
07-24-2011, 01:24 AM
فصل اول
قسمت 2
فرید هیچ گاه متعادل نبود. همیشه در حال تغییر و تحول بود. از همه احمقانه تر احساسش نسبت به من بود. هرگز نفهمیدم که آیا واقعأ مرا دوست دارد یا نه. هرگز سعی نکرد با جواب دادن به من وگوش کردن به حرف هایم، درکم کند.گویی از اول مثل دو قطب همنام یکدیگر را دفع می کر دیم.
هنوز شش ماه از ازدواجم نگذشته بودکه به من پیشنهاد کرد از ایرانی برویم. هوای آمریکا به سرش زده بود. اولش با این پیشنهاد خیلی سطحی برخورد کردم، ولی پس از چندی احساس کردم که ابدأ شوخی نمی کند. وقتی به حقیقی بودن تمایلش پی بردم، با او مخالفت کردم، چون نه از زندگی در کشور بیگانه خوشم می آمد و نه حاضر به رهاکردن درسم بودم. اولین مشاجرات آگاهانه ما بر سرهمین مسئله آغاز شد و ریشه های مسموم این برخوردها، کم کم زندگی ام را به جاده ناهمواری مبدل ساخت که تشنه یک صافی رویایی شد.
یک روز تصمیم گرفتم بنشینم و بدون دعوا علت بهانه جویی های او را بپرسم. از او پرسیدم توقعش از زندگی چیست.
با حالتی خونسرد و بی اعتنا گفت: «من به این جا تعلق ندارم. از بودن در این جا بیزارم.»
دید گان ملتمسم را به او دوختم وگفتم: «فرید، ما چیزی کم نداریم. ما به همین سرزمین تعلق داریم. این جا به دنیا اومده یم و همین جا می میریم. چرا از اصلیت خودت گریزونی؟ چه توهمی باعث شده که خودتو تو ایران زیادی ببینی؟ تو مایه افتخار مردمتی. چرا سعی نمی کنی خود تو با وطنت وفق بدی؟ چه چیزی تو رو آزار می ده؟»
آه عمیقی کشید و گفت: «نمی دونم. سال ها دوری از وطن، منو به موجود دیگه ای مبدل کرده. این جا احساس آسایش نمی کنم. دلم می خواد به آمریکا برم. این بار اگه برم، دیگه برنمی گردم.»
با حیرت بسیارگفتم: «ولی فرید، من دارم درس من خونم و نمی تونم بعد از دو سال و نیم درسمو ول کنم. مگه تنها قرار ازدواج من درس خوندنم نبود؟ احساس من برات اهمیتی نداره؟ از چی فرار می کنی؟ از قولی که به من داده ی؟»
با عصبانیت سرم فریاد کشید: «فریبا، تو عادت داری همیشه یه طرفه قضاوت کنی. درس که مسئله ای نیست. اون جا هم می تونی درسی بخونی.» گفتم: «آره، اما اون جا باید از اول شروع کنم، درحالی که الان تقریبأ وسط های راهم. از اینهاگذشته، من اصلأ دوست ندارم وطنمو ترک کنم!»
با حالتی سخت ستیزه جویانه گفت: «چقدر منو دوست داری؟» درحالی که از سؤالش جا خورده بودم،گفتم: «نیازی به گفتنش نیست. خودت خوب میدونی که چقدر دو ستت دارم. با این سؤال چی رو می خوای ثابت کنی؟»
با تحکم کاذبی گفت: «اگه واقعأ منو دوست داشته باشی، به خاطر من به هر جأیی که بگم میایی»
با قلبی افسرده وکلامی زهرآگین گفتم: «پس تکلیف من چی می شه؟ تو چقدر به من علاقه مندی؟ به همین اندازه که لطف کنی و منو با علاقه م
تهدیدکنی؟ فکر می کنم زیادی لوسم می کنی!»
با جواب دندان شکن من ازکوره در رفت و با حالتی منزجرگفت: «متأسفم که زبون همدیگه رو نمی فهمیم. یه روزی پشیمون می شی.»
در حالی که تمام بدنم می لرزید،گفتم: «تو به خاطر هر دلیلی که راهی شده ی ...»
قبل از این که جمله ام را تمام کنم، خانه را ترک کرد. عصبی و نگران به دنبالش راه افتادم. قبل از این که اتومبیلش را روشن کند، سوار شدم و گفتم «نمی زارم از زیر حرف دربری. باید تکلیف همه چیزو روشن کنی. دیگه حوصلأ قایم موشک بازی ندارم. همین الان به خونه پدرت می ریم تا همه چیز روشن بشه. الان یه سال از ازدواج ما می گذره و تا این لحظه یه بار هم با من صادقانه صحبت نکرده ی. همین امشب تمام خواسته هاتو در برابر پدرت به من می گی. یا می پذیرم، یا همه چیزو فراموش می کنم.»
با حالتی برق گرفته گفت: «مگه ما بچه ایم که سر کوچک ترین مثله ای به پدرم رجوع کنیم؟»
باگریه گفتم:«وقتی که ما زبون همدیگه رو نمی فهمیم، باید یه مترجم پیداکنیم. فکر می کنم این عاقلانه ترین کاری باشه که می تونیم بکنیم.»
با وحشتی گنگ و ناآشنا گفت: «همه چیز و فراموش کن. بعدأ خو مون در موردش صحبت می کنیم.»
با تردیدکفتم: «چه فایده؟ تو مثل همیشه وقتی که کم میاری، یا به فرار می زاری. این مشکلی رو حل نمی کنه.»
با لبخندی اغوا گرانه گفت: «بهت قول می دم که دیگه تنهات نزارم. نمی تونی بهم اعتماد کنی؟»
شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم: «نمی دونم. صبر کردن کار مشکلی نیست. اگه بدونم که بعد از این تابغ فرار نیستی، شاید بتونیم خیلی از مشکلاتو به کمک هم حل کنیم.»
از اتومبیل پیاده شدم و به طرف خانع راه افتا دم. برخلاف تصورم، فرید راه افتاد و رفت.
آن شب خیلی دیر وقت به خانه آمد، و من همچنان در انتظارش بودم. وقتی که وارد خانه شد و مرا مستاصل دید، با ناراحتی گفت: «فکر می کنی من بچه م که این طوری نگرانمی؟»
با خنده گفتم: «نه. می دونم که دیگه بچه نیستی، اما مسن ترین بچه ها هم گاهی توی مخمصه گیر می کنن.»
شانه ها رابالا اند اخت وگفت: «شام خورده ی؟»
گفتم: «نه. منتظرت بودم که بیای و با هم شام بخوریم با سردی گفت: «گرسنه م نیست. همون موقع که از خونه خارج شدم، یه ساندویچ خوردم!»
تبسی زهرآگین و خاموش تمام چهره ام را در خود غرق ساخت بود. خوب می فهمیدم که همه اینها مسائل روبنایی هستند و چیزی در خفا پنهان مانده که من از آن آگاه نیستم. مدتی خیره به بشقاب های چیده شده چشم دوختم و سپس بی کلمه ای حرف به سوی رختخواب رفتم.
جالب تر از همه این بودکه هیچ نوع احساس شرمندگی در وجنات فرید دیده نمی شد. آن شب برای اولین بار احساس کردم که از هیچ جهت به او اعتماد ندارم. به خوبی درک می کردم که او روزی خواهد رفت، و سعی کردم شعله های وابستگی را در وجودم خاموش کنم،چراکه آدمی نبودم که صمیمیت و عشق را از فریدگدایی کنم. اودر بحرانی به سرمی برد که درگیرودار آن هیچ پاسخ معقولانه ای،برای رفتار دوگانه اش نداشت. از آن شب منتظر آمادگی فرید شدم تا خودش حرف بزند، ولی او قصد وفا به عهد را نداشت و تا حد ممکن از صحبت کردن طفره می رفت.
کم کم علاقه و مهر و محبت جای خودش را به برودت سپر و اولین ابرهای سیاه سرنوشت، آسمان آفتابی زندگی ام را تار ساخت. پس از مدتی حس کردم وجود بچه شاید بتواند فرید را متعادل کند، به همین علت با این که در آن وضعیت هیچ گونه علإقه ای به بچه دار شدن نداشتم، سعی کردم فرید را تشویق به این کارکنم. اولش خیلی سرسری با این مسئله برخورد کرد، ولی زمانی که حس کرد حقیقتأ خواستار بچه هستم، با تمسخر بی پایانی مرا دیوانه ای تمام عیار قلمداد کرد و با یادآوری علاقه شدیدم به درس خواندن، مرا چنان به باد ریشخندگرفت که از طرح چنین پیشنهادی پشیمان شدم.
لحن صحبت کردنش به طرز مرگباری تغییر کرده بود. از کوچک ترین کاه، بزرگ ترین کوه را می ساخت و هر روزکیسه زهر جدیدی را به شیرازه زندگی ام سرازیر می کرد.کم کم داشتم به رفتارش عادت می کردم. او حقیقتأ دیگر درکنار من نبود. همیشه در خودش غرق بود. عاقبت ازکشمکش و سؤال خسته شدم و مدتی شعی کردم کاری به کارش نداشته باشم تا شاید خودش به هوش بیاید، ولی مثل این که مسخ شده بود. چیزی در درونش می جوشید و فوران می کردکه من درکی از آن نداشتم. با شیوه های مختلف سعی کردم به زندکی دلگرمش کنم، اما فرید خالی خالی بود. هیچ گونه احساسی نسبت به من نداشت.
روزی با دگرگونی خاصی وارد خانه شد وگفت: «می خوام با هات حرف بزنم.» پس از دو سال زندگی زناشویی، این اولین باری بودکه تمایل به حرف زدن پیداکرده بود.
با خوشحالی بی وصفی گفتم: «عزیزم،من مدت هاس که منتظرم تو حرف بزنی. همیشه حس می کردم این روزو نمی بینم. ولی مثل این که
بی خود امید مو نسبت به همه چیز ازدست داده بودم!»
با حالتی مستاصل و نگران گفت: «فریبا، تو نباید به این زندگی دلبستگی داشت باشی،چون من موندنی نیستم. من اشتباه بزرگی کرده م که حالا به عواقب دردناکش آلوده شده م. هرگز در زندگی قضد آزار تورو نداشتم، ولی مثل این که تقدیر این بوده که ما سر راه هم قرار بکیریم.»
از لحن سرد و مأیوس وکلمات بی روحش، ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت. با بهت شدیدی گفتم: «ابدأ منظور تو درک نمی کنم. از چی حرف می زنی؟ تقدیر هرچی که بوده، من تسلیم هستم و احساس نامرادی نمی کنم، چون قلبأ دوستت دارم.»
نفس عمیقی کشید و با خجالت زدگی گفت: «فریبا، متاسفم. من باید برم.»
مدتی خیره خیره با اندامی لرزان نگاهش کردم. گیج تر از آن بودم که بتوانم حرفی بزنم. وقتی که سکوت و بهت مرا دید، به سخن ادامه داد و گفت: «من در حق تو ظلم کردم. متاسفم که خیلی دیربه حقیقت می رسی. بارها و بارما سعی کردم تا تورو روشن کنم، اما هرگز جرئت نکردم. ولی حالا دیگه به جایی رسیده م که فکر می کنم پنهان کاری فایده ای نداره. من قبل از تو با زن دیگه ای ازدواج کرده بودم و دو تا بچه دارم. دو تا پسرکه شدیدأ بی تاب وجود منن. وقتی اومدم سراغ تو، فکر می کردم برای همیشه فراموششون کرده م. اما متأسفانه شیش ماه بعد از ازدواجمون اتفاقی افتاد که نتونستم بی توجه بمونم. تلفن های مکرر بچه ما شروع شد. البته اونها به شرکت تلفن می زدن، به هعین خاطر تو از وجودشون بی خبری. تو هر تماسی که با من میگرفتن، یه تیکه از وجودم ذوب می شد و توی زمین فرو می رفت. اوایل شدیدأ ثحت فشار بودم و با احساسم مبارزه می کردم، ولی حالا دیگه فکر می کنم باید یه کاری بکنم. دیگه از ترس و اضطراب و درد و بدهکاری خسته شده م.»
آن چنان از حرف هایش جا خورده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. با صدایی لرزان گفتم: «هنوز زنته؟»
شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «نمی دونم. روزی که از آمریکا اومدم، بهش گفتم دیگه بر نمی گردم، بهتره بری دنبال زندگیت. ولی مثل این که اون هیچ جا نرفته.»
در حالی که چیزی به فروریختنم باقی نمانده بود، با حالتی شکسته و درهم گفتم: «پس این بار دیگه تمایلی به بردن من نداری، نه؟»
سکوت کرد. دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده بود، عشق کهنه ای در سراچه وجودش به جولان در آمده بود. اگر هم نادم می شد، برای من تفاوتی نمی کرد، چه اگر از روز اول این حقیقت را فهمیده بودم، هرگز با او ازدواج نمی کردم. در یک لحظه، فرید برایم همانند غریبه ای شد که هیچ رابطه ای با من نداشت. حالا خوب می فهمیدم که چرا علاقه ای به بچه نشان نمی داد. دلش نمی خواست خاطره دست وپاگیر دیگری خلق کند. او نمی دانست از زندگی چه می خواهد. اگر واقعأ همسر اولش را دوست داشت، چرا ترکشی کرده بود؟ چه چیز باعت شده بود مثل آدمی مطمئن به سوی من بیاید و آینده ام را کدرکند؟ چه چیز باعث می شود که انسآن ها تا این حد گستاخ و بی رحم باشند؟ آیا زندگی برای آنها جز یک تفنن است؟
با همه علاقه ای که به فرید داشتم، از او متنفر شده بودم. حس می کردم اگر فوری خانه را ترک نکند، به زودی دیوانه می شوم. مثل این که امواجی سایه گونه از ذهن ناشکیبای من روان بود، چون قبل از این که سخن آلوده ای روی لب هایم نقش ببندد، او رفت. بی خیال و راحت، مثل یک احمق رفت. م.
من برای اولین بار از رفتنش تاسف نخوردم. در واقع هرگز به آن نقطه از شعف نرسیده بودم. وصله ناجوری از من کنده می شدکه رهایم می ساخت و می رفت. فرید رفت و من آسوده و رها به زندگی ادامه دادم. .فراموشش کردم و طینت زخم خورد دام را پس از مدتی از شرکینه ها خلاص کردم.
این که خانواده فرید با چه سرافکندکی و انفعالی با من روبه رو شدند، بماند. فقط می دانم که پدرم دیگر ابدأ مایل نبود مرا به ازدواج مجدد تشریق کند. تا مدت های مدید همه به من ترحم می کردند. مادرم همیشه با دیدنم متاثر می شد و با لحنی آهنگین نوید آینده ای روشن را می داد و می کگفت: «خدا را شکرکه خیلی زود فهمیدی. شاید ده سال دیگه می فهمیدی.» این حرف ها بیشتر از این که مسکنی برای روح خدشه دار شده ام باشد، مایه خشمم می شد.
سال دوم جدایی ام از فرید بودکه چندتا خواستگار پیدا کردم. ولی بدبین تر از آن بودم که بتوانم کسی را به سلول تنهایی ام راه دهم. حسی زشت و چندش آور از درون بی اعتمادم می کرد و متزلزلم می ساخت. مسخره بودکه روزی چندین ساعت در مطبم سعی می کردم امید را به مریض هایم تزریق کنم، ولی خودم از استفاده اش عاجز بودم. برخلاف هر انسانی که در این طور مواقع ممکن است با حماقت تمام انتظار همسرشی را بکتد، من هرگز انتظار بازگشت فرید را نداقتم. برعکس، خوشحال بودم که حتی در ایران نیست و تا آخر عمر هم باز نمئ گردد. فکر می کنم این نوعی خود ستیزی بودکه در من رشد می کرد و از درون افسرده ام می ساخت. اغلب اوقات تنهایی ام را به مطالعه اختصاص می دادم، چون از معإشرت با همه گریزان بودم. دوستان و آشنایان بسیاری داشتم که با آنها سرگرم باشم، ولی زن مطلقه همیشه در جامعه محکوم است. زنان می ترسند او شوهرشان را از دستتان در بیاورد. مردها.همز با سوءنیت، به شیوه دیگری به او نزدیک نمیشوند. این بود که ترجیح دادم که در خودم باشم.
حالا پس از سال ها، در مرز 28 سالگی گام برمی داشتم و زندگی ام خالی بود. بارها و بارها از زندگی خسته شده بودم، ولی طبیعت به من یاد داده بود چکونه متل یک مبارز زندگی کنم و کمینگاه های اطرافم را زیر نظر داشته باشم. خیلی طول کشیده بود تا همه چیز را فراموش کنم، ولی آن روزناگهان چیزی در درونم زنده شد. نمی دانم ، شاید من هم اعتماد به نفس کافی را به فرید نداده بودم. شاید با رفتارم آزارش داده بودم. شاید می تو انست خیلی بهتر ازاین تمام شود، و یا شاید... نمی دانم. چیزی که در تمام آن سال ها برایم روشن نشده بود، انگیزه فرید برای برگزیدن من بود. اگر واقعأ قصدش رفتن بود، چرا آن کلمات و افسون های آغازین را برای به دست آوردنم به کار برده بود؟ آیا من چیزی جز یک اسباب بازی بودم؟ عروسکی بی اراده برای ارضای حس خودخواهی وی!
خورشید به وسط آسمان رسیده بود. گاهی ابر میشد ووگاهی آفتاب. همان طور که به پیچش برگ های خشک شده خیره بودم، احساس کردم کسی پهلویم نشست. داشتم آماده می شدم به خانه برگردم که یکباره شخصی ناشناس خیلی خودمانی و بی پرده گفت:«تا حالاکجا بودی؟»
نگاهی به اطرافم انداختم. فکرکردم طرف صحبت اوکسی در اطراف من است، ولی با حیرت محض دیدم غیر از من کس در آن حوالی نسیت. او چشمانی خاکستری و شفأف و رخنه گر داشت. ترکیب صورتش از ظرافت، متل تابلوی نقاشئ بود. چنان خیره خیره منتظر جواب بودکه دست وپایم راگم کردم.
وقتی که بهت زدگی مرا دید، با تبسمی شکسته و عمیق گفت:«سال ها بودکه حس می کردم مُرده ی. اما مثل این که عزراییلو خیلی خوب دست به سرکرده ی!»
درحالی که از لحن صحبتش گیج شده بودم، حس کردم که ممکن است دیوانه باشد. به همین علت بی آن که حرفی بزنم، از جا برخاستم و راه افتا دم. ولی هنوز چند قدمی نرفته بودم که جلویم سبز شد و با حالتی انتقامجویانه فریادکشید: «نکنه لال شده ی؟ من که با زبونت کاری نداشتم. فقط سوراخ سوراخت کردم !»
پایان صفحه 16
R A H A
07-24-2011, 01:25 AM
فصل اول
قسمت 3
با وحشتی گنک و ناشناخته، دستی روی صورتم کشیدم وگفتم: «ببخشین فکر می کنم اشتباه گرفته ین !»
ناگهان با بی پروایی محض ،کیف دستئ اش را باشتاب برزمین کوفت و گفت: «نازی،بچه بازی در نیار. خوش ندارم.بعد از این همه سال، این طوری با من حرف بزنی. مدت هاس که دیگه اون پسرکوچولوی آرام و دوست داشتنی مُرده و یه هیولا جاشوگرفت. دیگه نوای لالایی ساکسوفون من به غُرش رعد آسای ِشیاطین مبدل شده. هر شب به یادت آواز مرگ می خونم.دیگه این دفعه نمی زارم که...»
وسط حرفتی پریدم وگفتم: «ببخشین، من نازی نیستم و کاری هم به زندگینامه شما ندارم. لطفأ ازسر راهم برین کنار وگرنه فریاد می زنم.»
پس از مکث چند لحظه ای اش، یکباره آن چنان صدای قهقهه خنده اش به آسمان رفت که مو برتنم راست شد. شاید اگر اورا در مطبم یا تیمارستان می دیدم تا این حد شگفت زده نمی شدم. ولی در آن جا، درست در لحظه ای که من در اوهام خودم غرقت بودم ،وجودس بدجوری مرا ترسانده بود. با آرامشی ساختگی که زاییده بیم بیش از حدم بود؛ نفس عمیقی کشیدم و بدون حرفی به طرف خانه به راه افتا دم. خوشبختا نه دیگر جلویم سبزنشد. ولی حس ناخودآگاه من به من می گفت که اوگوشه ای درکمین من است.
لحظه ای که کلید را در قفل در خانه به گردش در آوردم، دیدم که با چشمانی ملامت گر و بی پروا در فاصله دو متری ام ایستاده و تبسمی زهرآگین روی لب هایش خشک شده. با غضبی دیوانه وار نگاهی جسورانه به اوکردم و بی آن که حرفی بزنم، وارد خانه شدم.
خانه ام همان آپارتمان کوچک و جمع و جوری بودکه پدرم برایم خریده بود. حالا دیگر پس از سال ها می تو انستم بزرگ ترش کنم ، اما حس می کردم که نیازی به این کار نیست. در طبقه دوم مجموعه ای ده طبقه بودم. نه باکسی رفت و آمد داشتم و نه کسی کاری به کارم داشت. قسمت اعظم دیوارهای خانه ام راکتاب پوشانده بود. غذا یی که صبح بار گذاشته بودم ته کرفته بود و بوی سوختگی فضای خانه را پرکرده بود. به طرفه پنجره سالن رفتم که بإزش کنم تا هوای خانه عوض شود. وقتی که پنجره را بازکردم ، دیدم دیوانه کذایی ایستاده و چشم به پنجره ما دوخته. با دیدن من لبخندی پرکنایه زد و فریادکشید: «حتمأ یادم می مونه که طبقه دومی!»
با وحشت از کنار پنجره دور شدم و مثل مرده ای رؤی تخت افتادم. خدایا، این دیوونه چی از چون من می خواد؟ منو با کی عوضی گرفته؟ شایدهم دیوونه نیست و این طوری قصد داره سرحرفو باز کنه. بإبا،ولش کن. انقدر این جا کشیک بده که زیرپاش علف سبزبشه. وقتی که گرسنش بشه، می ره دنبال کارش.
بعد ازاین که ناهار خوردم،کمی استراحت کردم. حدود ساعت یک ربع به چهار بودکه آماده شدم به مطب بروم. نا خودآگاه ازگوشه پنجره نگاهی به خیابان اند اختم. دیدم مرد غریبه مستاصل و سمج گوشه ای نشسته و چشم به دط دوخته. از دیانش دوباره دچار التهاب شدم. جرئت نداشتم از خانه خارج شوم. می دانستم که پدرم در این ساعت در خانه است. به او تلفن زدم و ازش خواستی کردم بیاید دنبالم و مرا به مطب ببرد. خیلی از روزهاکه دیرم می شد»، او مرا به مطب می رساند و این کار مشکوکش نمی کرد.
خانه پدرم فاصله چندانی با آپارتمان من نداشت. دقیقا ده دقیقه بعد، پدرم زنگ در را به صدا درآورد و رفت در اتومبیلش نشست. خوشحال و مطمئن از خانه خارج شدم و به طرف اتومبیل رفتم. مرد با دیدن من فوری
ازجا بلند شد که به طرفم بیاید، اما من به سرعت سوار اتومبیل شدم و با پدرم به راه افتا دیم و از آن جا دور شدیم.
جلوی پدرم جرائت نداشتم به عقب برگردم، چون ممکن بود نگرانم شود واز فکر وخیال، فشار خونش بالا برود. به إ.ندازه کافی از مشکلات بچه های فریال می کشید، دیگر دلم نمی خواست که من هم دردسری برایش ایجاد کنم. فریال شش ماه پس از من ازدواج کرده بود و دو تا بچه به دنیا آورده بودکه زحمت و فشار هر سه آنها روی پدر و مادرم بود، چون شغل شوهر او طوری بودکه مدام از شهر دور بود و فریال به علت تنها یی، همیشه در خانه مادرم بود. فلور هم به تازگی ازئواج کرده بود و زندگی شیرینی داشت. تقریبأ همه گرم بودند و خزان مختص من بود. چرا؟ چون تقدیر بود.
وقتی که نزدیک مطب از اتومبیل پدرم پیاده شدم، دیدم که آن غریبه سمج پشت سرم در رنوی سفید رنگی نشسته و با قیافه ای فاتح و ریشخندانه آن چنان به من چشم دوخته که انکار سال هاست مرا می شناسد. موهای بلندش طوری روی شانه هایش ریخته بودکه انکار یک درویش یا شاید هم دیوانه ای غریبه با آب بود. پدرم منتظر شدکه به مطب وارد شوم، و بعد حرکت کرد. غریبه هم نگاهی ملامتگرانه به من کرد و پشت پدرم به راه افتاد. وقتی که رفتنش را دیدم،نفس آسوده ای کشیدم و با خیال راحت وارد شدم و پشت میزم نشستم.
اولین مریض وارد شد و پس أزکمی صحبت، مسئله اش را مطرح کرد. دچار نوعی دوگانکی شخصیتی بود و علتی برای رفتارهای دوره ای اش نمی یافت. حالت هایش درست مثل فرید بود. نمی دانست که چه چیزی برایش مهم است و چه چیزی بی ارزش.
مثل این که من تمامی روزم را باید در قفسی قفل شده می گذراندم. حتی مریضم هم در مشایعت من به سوی یادآوری گذشته ام سهیم بود. نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم باهآش حرف بزنم، ولی قبل از این که بتوانم سخنی بگویم، سروصدا و جنجال اتاق انتظار حواسم را پرت کرد. متل این که مشاجره ای درگرفته بود. در آن موقع روز از چنین واقعه ای جا خوردم، چون وقتی که وارد مطب شده بودم، دو تا مریض بیشتر در اتاق انتظار نبودند. به آرامی از مریضم پوزش خواستم و تلفن رابرداشتم. با منشی ام تماس گرفتم وپرسیدم مشکل چیست. منشی ام در حالی که شدیدأ عصبی بود، گفت: «یه نفر اومده این جاکه ادعا داره همسرش توی مطب شماس و می گه باید داخل بشه.»
با خنده گفتم: «خب مسئله ای نیست. بذار بیاد تو. شاید می خواد بدونه مشکل همسرش چیه. نهایتأ اگه مریضم ناراضی بود، خودش همسرشو دَک می کنه!»
با استیصالی وافرگفت: «ولی خانم مدنی مریض شما مَردن.»
در حالی که گیج شده بودم ،گفتم: «چه فرقی می کنه که مریض من مرد باشه یإ زن؟ مثل این که امروز حال شما زیاد مساعدکارکردن نیست!»
با رنجیدگی خاصی گفت: «اتفاقأ حال من کاملآ خوبه. اما همسر ایشون هم مردن. می شه دو تا مرد زن و شوهر باشن؟»
ازکلماتی که شنیدم آن چنان متعجب شدم که نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. قبل از این که فکری به مغزم برسد، در اتاق باز شد و همان دیوانه کذایی مثل گرگ تیر خورده وارد شد. منشی ام، خانم عادل، در حالی که سعی می کرد از ورود او جلو گیری کند، نگاهی مستاصل و درمانده به من کرد و برجای میخکوب شد.
مریضم حیرت زده و پرسشگر به من و بقیه چشم دوخته بود. قبل از این که کسی حرف بزند، خانم عادل روبه مهاجم کرد وگفت: «بفرمایین! هر چی می گم اشتباه اومدین، باز هم قبول نمی کنین. این آقا همسر شمان؟» مرد غریبه لبخندی دیوانه وار برلب راند و روبه منشی ام گفت:«نه. ببخشین، مثل این که عوضی اومده م. بهتره منتظر بشم تا نوبتم بشه و مشکلموعنوان کنم.»
مریض اول که ازبه هم ریختگی مطب دچار التهاب شده بود، از جا بلند شد وگفت: «اگه ممکنه، حق ویزیت و نوبت من باقی باشه تا روز دیگه ای خدمتتون برسم. امروز حالم مناسب صحبت کردن نیست. »
از وحشت تنها ماندن با آن دیوانه داشتم تحلیل می رفتم. رو به خانم عادل کردم وگفتم: «ایشون می تونن نوبتشونو برای یه روز دیگ بذارن. لطفأ مریض دومو بفرستین تو.»
خانم عادل با نگاه اشاره ای به غریبع افسارگسیخته کرد وکفت: «فکر کنم به خاطر نظم اتاق انتظار اول ایشونو ویزیت کنین بهتره، چون کم کم داره شلوغ می شه.» نگاه ملتمس و انفعالی به خانم عادل کردم و بااشاره حرفش را قبول کردم. مریض اول و خانم عادل بلافاصله از اتاق خارج شدند و ما را تنها گذ اشتند. در حالی که سعی می کردم بر اعصابم مسلط شوم، روی صندلی ام نشستم وگفتم: «بفرمایین بشینین.»
خیلی عادی صندلی ای جلوکشید و روی آن نشست و پاهایش را روی میز من گذاشت. آن چنان از وجودش معذب بودم که حس می کردم نفسم بالا نمی آ ید. فقط منتظر شدم تا حرف بزند ولی او مثل این که عجله ای برای حرف زدن نداشته باشد، خیلی راحت و بدون اجازه سیگاری از جیب بغلش درآورد و پس از افروختن آن، با تانی کاذبی مشغول دود کردن شد. لحظه به لحظه عصبی تر و آزرده تر می شدم، ولی جرئت حرف زدن نداشتم.
پایان صفحه 21
R A H A
07-24-2011, 01:25 AM
فصل اول
قسمت 4
وقتی دیدم بی خیال نشسته به جای منتظر ماندن کتابی برداشتم و مشغول خواندن شدم. حس می کردم بی اعتنایی بهترین تادیب است، چون هنوز نمی دانستم او دیوانه است.یا قصد دیگری دارد.
وقتی که دید توجهی بهش ندارم، خیلی خودمانی و راحت گفت: «از کی تا حالا به کتاب خوندن علاقه مند شده ی؟»
با طمأنینه خاصی سرم را بالا کردم وگفتم: «تقریبأ ازهمیشه. از وقتی که خود مو شناخت م. شما ازکی تا حالا به علائق من علاقه مند شده ین؟»
پوزخندی زد و با صدایی بم و سنگین گفت:« شرط می بندم این دم و دستگاه مزورانه رو هم همون مرتیکه مال خر برات تدارک دیده. چون تو اهل درس وکتاب نبودی. فقط چند ساله ازت دورم و تو این فاصله نمی تونی خانم دکتر شده باشی!»
کم کم داشتم حس می کردم که واقعأ نه دیوانه است و نه احمق، بلکه فقط به خاطر شباهت ظاهری،مرا باکسی اشتباه گرفته. نفس آرامی کشیدم وگفتم: «منظور تون از اون آدم مال خرکیه؟ من چنین کسی رو نمی شناسم.» در حالی که چشم هایش به نقطه دوری درد رویا خیره شده بود،گفت: «نیم ساعت پیش از ماشینش پیاده شدی. فکر می کنی من احمقم که می گی نمی شناسمش؟»
با آسودگی محض گفتم: «ولی اون مال خر نیست. اون ....»
با خشونت وسط حرفم پرید وکفت: «می دونم ایشون شوهر شما هستن. البته شوهر ...»
سر تکان دادم وگفتم:«نمی دونم منو باکی اشتباه گرفت ین ، اما مردی که از ماشینش پیاده شدم ، پدرم بود. نه نازی رو می شناسم ونه شما رو. البته اگه مشکلی دارین، حاضرم خالصانه کمکتون کنم. ولی باید بدونین که من خودم.هستم و فقط در همین صورت بی تونم کمکتون کنم. حالا اگه قادر به درک حقیقت نیستین، این جا رو ترک کنین،چون مریض های من منتظرن.»
دوباره صدای خنده دیوانه وارش به آسمان رفت وگفت: «اگه بگم داغ اون شوهر پیرتو به دلت می زارم، باز هم جفتک اندازی می کنی؟ توکه منو می شناسی!»
با ترسی آشکاراگفتم: «من تونم قانعت کنم. خیلی خب، فرض کن من نازی ام. از جونم چی می خوای؟»
از جا بلند شد و آن چنان مشتی بر میز من کوبیدکه شیشه روی آن شکست. بعد با فریادی ناهنجارگفت: «حالا که زنده ائ ،من به چه گناهی سوده می شم؟ چرا شیاطین دست از سرم برنمی دارن؟ چرا بهشون نمی گی که گورشونوگم کنن؟»
با چشمانی از حدقه در آمده و ملتهب گفتم: «اسمت چیه؟»
بدون این که جوابی بهم بدهد، مشتی خمیر مومی از جیبش درآورد و ریخت روی میز من وگفت: «روزی که درستش می کردم، تو منو فراموش کرده بودی. روزی که کو بیدمش،تصور می کردم که تو مرده ی. ولی حالا تو زنده ای و این خمیرها دیگه به هم نمی چسبن. از همه مهم تر، شیاطین دست از سرم برنمی دارن. از جون من جی می خوای؟ چرا راحتم نمی ذاری؟»
خیره خیره به خرده خمیرها چشم درختم. نمی دانستم او چه جور أدمی است. سر درگم تر از آن بودم که بتوانم تشخیص بدهم دیوانه است یا نه. سعی کردم حرفی بزنم ،ولی کلمات یاری ام نمی کردند. هم از او می ترسیدم و هم دلم به حالش می سوخت. شاید هم واقعا دیوانه نبود و تقاص چیزی را پس می داد. چگونه می تو انستم کمکش کنم؟ عاقبت فکری به ذهنم رسید. فوری گفتم: «بهت قول می دم که شر همه شیاطینو ازسرت کم کنم. به شرطی که تا وقتی من دلم می خواد، فکرکنی من نازی نیستم.»
در حالی که با حرکتی وحشیانه موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زد،گفت: «یه روزی سال ها پیشبهم قول دادی که منو ترک نکنی. ولی چی کار کردی؟ از غفلت من سوء استفاده کردی و زن اون مرتیکه مال خر شدی! یادته؟ حالا به چه دلیل باید روی قولت حساب کنم؟»
از روی ناگزیری شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم: «دلیلی وجود ندارد. تو چاره ای غیر از اعتماد نداری. فکر می کنی یه آدم چند مرتبه می میره؟ ده بار؟ صدبار؟ چندبار؟»
در حالی که مانند کودکی لرزان می گریست، ناگهان بدنش را جمع کرد. مثل این که از چیزی شدیدأ وحشتزده شده بود. بوی عجیبی در اتاق پیچیده بود. هوای اطراف به طرزی باور نکردنی سنگین شده بود. بدون این که چیزی را لمس کنم، با دیدن تصویری تخیلی حالت چندش و تهوع پیدا کردم. حس کردم صدای وزوز غریبی را می شنوم که مثل صداهای زیروبم، در هم می آمیزد و از ابعاد دوردستی به سویم می آید. گیج شده بودم. در این هنگام اوناگهان بدون این که حرکتی کرده باشد، با شدت تمام مثل گلوله ای از روی صندلی به دو متر آن طرف تر کوبیده شد.
از دیدن این صحنه بر خویش می لرز یدم. حس می کردم لوازم مطبم در حال نوسانند. می خواستم فریاد بکشم، اما صدایی ازگلویم در نمی آمد. نگاهی به اوکردم و دیدم گه با حالتی تدافعی، خو دش را جمع کرده و سوش را در بدنش مخنی کرده و تلاشی بسیاری برای پوشاندن چشم هایش دارد. کم کم لوستر و پنجره های اتاق هم به صدا درآمدند. تقویم روی میز بدون این که پنجره باز باشد و باد بیاید، به سرعت ورق می خورد. حس می کردم از وحشت در حال تجزیه شدن هستم.
قبل از این که علتی برای این وقایع پیدا کنم، همه چیز آرام شد. وقتی که فضای اتاق به حالت اول بازگشت، متوجه شدم که مرد با احتیاط بسیار در حال بلند شدن است. از رفتارش و از آنچه اتفاق افتاده بودگیج شده بودم. زبانم بند آمده بود. متل مرده ای روی صندلی افتادم. مرد هم به طرف صندلی اش رفت و در حالی که می نشست،گفت: «یدی؟»
وقتی که چشمم به چشمتی افتاد، چیزی نمانده بودکه از وحشت فریاد بزنم. چشم هایش آن چنان از حدقه بیرون زده و خونی بودکه مثل هیولا به نظر می آمد. می خواستم فریاد بزنم که از آن جا برود بیرون، ولی یادم افتاد که بهش قول داده بودم کمکش کنم. حالا با این تصور چگونه می تو انستم کمکش کنم؟کار من درکتاب ها تجزیه و تحلیل می شد، نه در خرافات و شیاطین. با لحنی هراسان و تکیده گفتم: «چه اتفاقی افتاد؟»
با حالتی خمار گونه گفت: «هیچی. شیاطین می خواستن باهات آشنا بشن. این ملایم ترین برخورد اونها بود. مثل این که ازت خوشتون اومد، وگرنه قبل از رفتن چشم هاتوکور می کردن.»
با وحشت گفتم: «چرا؟»
با آرامش خاصی گفت:«برای این که کسی حق نداره اونها رو ببینه.» حیرت زده گفتم: «ولی من که چیزی ندیدم.»
خنده ای کرد وگفت: «به زودی می بینی. این فقط مجلس معارفه بود. اونها بارها و بارها سراغم اومده ن و بعد از این هم خواهند اومد. این چیز عجیبی نیست.»
در حالی که سر اندرپا می لرز یدم گفتم: «می تونی با اونها حرف بزنی؟ اصلآ خواسته هاشون چیه؟»
سر تکان داد وگفت:«اونها با من حرف نمی زنن. فقط مأمور آزار منن. چون از وجودشون سوء استفاده کرده م، حالا باید عذاب بکشم. و این یه تکراره»
ضعف شدیدی بهم دست داده بود. خیلی دلم می خواست که همه این دقایق را یک رویا قلمداد کنم، ولی عینیت مسئله اجازه نمی دادکه خویش را به دست منطق بسپارم. بااحتیاط فوقالعاده گفتم: «اسمتو فراموش کرده م. ممکنه بگی آسمت چیه؟»
خیلی بی توجه و خونسردگفت:«آدم ها فکر می کنن باعوض کردن اسم، ماهیتشونو تغییر می دن. مثل تو. ولی من هنوز همون علیرضای سابقم.»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «خیلی خب، علیرضا، فکر می کنم برای امروزکافی باشه. بهتره که تو بری، چون مریض ها منتظرن. بعد از این هروقت که خواستی می تونی به مطبم بیای. البته یادت نره که اگه می خوای من کمکت کنم، باید به خودت تلقین کنی که فعلأمن نازی نیستم. شیاطین اگه فکرکنن که من نازی ام، اجازه نمی دن بهت کمک کنم»
مثل کودکی رام و مطیع بدون کوچک ترین سماجتی از جا برخاست. خمیرها را با احتیاط از روی میز جمع کرد و در جیبش گذاشت و رفت.
ابدأ حوصلأکار نداشتم. درست مثل دیوانه ها شده بودم. مریض های زیادی معطل ویزیت بودند و من یارای بر زبان راندن کلمه ای را نداشتم. لحظه به لحظه حالم دگرگون تر می شد. با این حال سعی کردم دوام بیاورم و تا آخر وقت در مطب بمانم.
حدود ساعت 9 شب بودکه آخرین مریضم را دست به سرکردم و آماده خروج شدم. همیشه عادت داشتم که شب قبل تقویم را برای روز بعد تنظیم کنم. وقتی که به طرف تقویم رفتم، دیدم روی تاریخ چهاردهم اردیبهشت باقی مانده، در حالی که آن روز بیست وهشتم آبانماه بود. با دیدن تقویم یک بار دیگر بهم ثابت شدکه آنچه دیده بودم خواب و خیال نبوده. تقویم را روی بیست ونهم آبان تنظیم کردم و از دفتر خارج شدم. حالت خاصی داشتم. مثل این که تمام بدنم کرخت شده بود. نمی تو انستم روی پاهایم راه بروم. با شناختی که از خودم داشتم، با این حالت کاملأ ییگانه بودم. مدتی پیاده قدم زدم. عجیب تر آن که به هیچ وجه سرما را حس نمی کردم. سوار اولین تاکسی شدم و به خانه فریال رفتم.
آن شب تولد یکی از بچه های فریال بود. از شدت حواس پرتی فراموش کرده بودم که کادویش را از خانه بردارم. به همین علت با پدرم به خانه رفتم که کادو را بردارم. وقتی که وارد خانه شدم ناخودآگاه چشمم به تقویم دیواری افتاد که شش برگ آن جابه جا شده و روی اردیبهشت برگشته بود. مدتی مکث کردم و به در و دیوار خانه خیره شدم. حس می کردم چیزی یا نیرویی در اطرافم در حرکت است. فوری کادو را برداشتم و به شتاب از خانه خارج شدم. هرگز در طول زندگی ام چنین احساسی را تجربه نکرده بودم. چه چیز باعث شده بودکه تقویم به اردیبهشت بازگشت کند؟ فکری کور و عقب مانده در ذهنم روشن شد. فکرکردم که فرید بازگشته، چون کلید خانه را داشت. ولی حالا دیگر برای چنین تردیدی پس از آن همه سال خیلی دیرشده بود. آن شب با این که واقعأ دورم شلوغ بود، شدیدأ می ترسیدم. احساس ناآرامی می کردم. دلم می خواست که تنها باشم. تک تک یاخته های بدنم به نوسان درآمده بود. مثل آدم مای محو و مات مدام به گوشه ای خیره می شدم و در اندیشه روزی که به سر آمده بود حیران بودم. چرا پس از شش سال باید در پارک بنشینم و با علیرضا برخورد کنم و آن اتفاقات رخ بدهد؟ آیا معنی تقدیر همین بود؟ درکجای راهم به خطا رفته بودم؟
در حالی که در اوهام عجیب و غریب خودم غرق شده بودم، صدای فریال مرا به خود آورد که می گفت: فریبا، از چی ناراحتی؟ امروز مثل همیشه نیستی!»
لبخندی زدم وگفتم:«چیزیم نیست. فقط روز پرکاری داشت م وکمی خسته م. یه کمی که استراحت کنم، حالم خوب می شه.»
با گرمی و صمیمیت پهلویم نشست وگفت: «توکه امروز صبح تعطیل بودی! خودت دیروز گفتی که صبح برای خرید کتاب می ری بیرون!» مدتی هاج و واج به زمین خیره ماندم وگفتم:«أره، قرار بود برم کتاب بخرم، اما کارهایی پیش امدکه نتونستم برم.»
در این لحظه زنگ به صدا در آمدگفتم: «کی ممکنه باشه؟»
سیروس، شوهر فریال،گفت: «نگران فباش، فریبا. یکی از دوست های قدیمی منه. آقای علوی مرد فوقالعاده هنرمندیه. از بچگی باهم بزرگ شده یم، ولی رشته دانشگاهی مون با هم خیلی تفاوت داشت. من فکر راهسازی و اسفالت بودم، علوی تو حال و هوای فلسفه و عرفان. به همه قول می دم که از دیدنش شادمان بشین. در ضمن یه کم به موسیقی وارده، ولی خودش عقیده داره که چیزی بلد نیست.» بعدبه طرف در خانه رفت تا مهمانش را استقبال کند.
از حالت حرف زدن غیر عادی سیروس، احساس کردم که مجلس معارفه ای ترتیب داده که علوی مرا ببیند. بلافاصله به هوای سردرد به اتاق خواب فریال رفتم و به آرامی روی تخت درازکشیدم. خدا را شکر فریال متوجه شدکه اصلا حالم خوب نیست. درهمین لحظه وارد اتاق شد و با دیدن من گفت: «فریبا، چه وقت خوابه؟ توکه هنوز شام نخورده ی. چرا امروز این طوری شده ی؟:
اخمهأیم را در هم کشیدم وگفتم: «باورکن حالم خوب نیست. سرم به شدت درد می کنه و حالت تهوع دارم.»
مدتن دید ان شیطنت بارش را روی من نگه داشت و پس از مکثی نه چندان طولانی، با صدایی آرام مخفیانه گفت: «خودتو لوسی نکن. بلندشو بیا بیرون» شاید از همدیگه خوشتون اومد. یه هفته س که سیروس روی علوی کار کرده تا راضیش کرده امشب بیاد این جا. امشب که بگذره شاید دیگه برنگرده.»
سری تکان دادم وگفتم:«بیخود پیله نکن. نه حوصله علوی رو دارم، نه سیروسو. بهتره بری و به جشنت برسی!»
با چهره ای عبوس و حالتی حاکی ازکج خلقی ،مدتی مرا ورانداز کرد و با غرولند از اتاق خارج شد.
ابدأ صدای علوی به گوشم نمی خورد. هیچ کس حرف نمی زد. داشتم به روزی که طی شده بود می اندیشیدم که ناگهان صدای بلند و مواج سازی فتنه انگیز به آسمان رفت. مثل آدم هایی که درخواب راه می روند، بی آن که اراده ای از خود داشت باشم فوری بلند شدم و در اتاث به گردش در آمدم. انگار ترومپت یا چیزی شبیه آن بود. صدای موسیقی تا جای جای استخوانم رخنه کرده بود. حقیقتأ زیبا بود. تمامی اضطراب درونم به سرعت برقر از وجودم خارج شد. مدت یک ربع ساعت این وضع ادامه داشت. وقتی که موسیقی قطع شد، سر و صدای همه را شنیدم که تعریف و تمجید می کردند و در این میان صدای سیروس از همه بالاتر بودکه فریاد می کشید:«هنوز مثل گذشته ای. پسر، تو معرکه ای!»
فریال دوباره وارد اتاق شد وگفت:«خوشت اومد؟»
در حالی که لبخند می زدم،گفتم: «بی نظیر بود. اقرار می کنم موسیقی زنده چیز دیگه ایه.»
اخمهایش را درهم کشید وکفت: «همه موسیقی های زنده این طوری نیستن. این هنر علویه که خلاق و بارزه. سعی کن همیشه عادل باشی.»
با حالتی دلجویانه گفتم: «شاید حق با تو باشه. من یه کمی درون گرام، به همین خاطر هم نمی تونم اشخاصی زیادی ستایش کنم. علوی یه آدم نمونه س و صد البته شاید ابدأ از من خوشش نیاد. راستی، چند سالشهپ»
با چشمانی افسونگرگفت: «سی سال!»
حیرتزده گفتم: «تا این سن ازدواج نکرده؟ این بهترین جواب به همه خود خواهی هاش نیست؟»
با دیدگانی خیره گفت: «تو چرا بعد از فرید ازدواج نکردی؟ خودخواهی سد راهت بوده؟»
شانه هایم رابالا اندا ختم و با تحکم گفتم: «نه، عبرت تنها سند معتبر تنهایی منه. فکر می کنم هیچ گونه احتیاجی به تکرار مجدد این تجربه تلخ ندارم.»
بی پروا و جسور به من نزدیک شد وکفت: «ازکجاکه علوی هم یه تجربه تلخی روی دوش خاطراتش حمل نمی کنه؟ ازکجا که احساسش به بازی گرفته نشده؟ تو همه آدم ها رو به چشم فرید می بینی، اما علوی با فرید تفاوت داره.»
پوز خندی تمسخرآمیز روی لبانم جا خوش کرد وگفتم: «فریال، اصلآ برام اهمیت نداره که علوی یه تفاوت یا شباهتی با فرید یا بقیه داره. مهم اینه که می خوام خودم باشم.»
با احتیاط فوق العاده ای گفت: «تو امشب مثل همیشه نیستی. خوب می دونم که امروز اتفاقی برات افتاده. یه چیزی تو رو عوض کرده. از موقع ورودت همه مون خوب این مسئله رو فهمیدیم. بابا و مامان نگران توی حال نشستن و مدام با اشاره منو به این جا حواله می کفن. باکی لجبازی می کنی؟ اونها می خوان که تو سامان بگیری، چون برای ابد پیش تو نیستن و از تنهاییت نگرانن. نه این که تصور کنن از پس زندگی و مشکلاتش برنمیای. نه! مسئله اینه که دوست ندارن تورو رنجور و پژمرده، متل یه موتور فرسوده ببینن. اونها شادی دائمی تورو می خوان. شادی این لبخندهای احمقانه و جمله «امرور خیلی خوقحالم» نیست. شادی برق تلألؤ قلب مسرور آدمه. شادی امید به فرداست ، یعنی تنها نبودن. شادی یعنی بودنو ستودن.»
نگاهی عاقل اندر سفیه به اوکردم وگفتم: «اگه آدم خودخواهی نباشه، یه باردیگه میاد این جا. بذار تا سماجت و استواریشواز الان آزمایش کنم.»
با حیرت کاذبی گفت: «فریبا، تو داری اشتباه می کنی. اون نمی دونه که امشب قر اره باتو آشنا بشه. فکر می کنه که فقط برای تولد بچه بهترین دوستش به این جا اومده. این بی انصافیه که اونو در بطن بی خبری محکوم کنی.»
ابروهایم را بالاکشیدم وگفتم: «حقش بود بهش می گفتین. شاید این طوری بهتر بود»
با شرم وافری گفت:«در اون صورت شاید هرگز نمی اومد، چون ابدأ توی این حرف ها نیست. میروس می گه اون زندکی خاصی داره. هرگز اجازه نمی ده کسی بر خلاف طبیعتش اونو به جایی بکشونه. همه ما چشم به تقدیر داریم.»
لبخندی زدم وگفتم: «پس شاید تقدیر این باشه که من امشب از این اتاق بیرون نیام.»
با دلسردئ سر تکان داد و از اتاق خارج شد.
آن شب به هیچ وجه دوست نداشتم با علوی روبه رو شوم. نمی دانم چه احساسی برمن حاکم بود. شاید ترس از شکست مانعم می شد. شاید هم نیرویی مرموز که برایم ناشناخته بود. عجیب تر آن که اصلأ در موردش کنجکاو نبودم، و این با روحیات من هماهنگی نداشت. از این که همه اطرافیانم از روی ترحم سعی داشتندکاری به دستم بدهند، خشنود نبودم.
حس می کردم تحقیر می شوم، در حالی که در درونم خوب می فهمیدم که همه آنها حسن نیت خویش را به عرش رسانده اند. چه با لحظات بی شماری به چشم دیده بودند که از تنهایی وگزشته بی روحم گله و شکایت کرده ام، و این بهترین دلیل رفتارهای آنها برای ایجاد هر گونه تحولی در بیگانگی هایم بود.
همیشه قلب و مغز آدم با یک کیفیت قضاوت نمی کنند. گاه در اندیشه های تخیلگرانه ام به بلندای کاخی گرانبار می رسیدم و فرید را می دیدم که هرگز ترکم نکرده، ولی به فاصله چند ثانیه هنوز تخیل تکمیل نشده، همه چیز فرو می ریخت. از چنین تمایلی ابراز تنفر می کردم، چراکه رفتنش انکارنا پذیر بود. در صورت بازگشتش هم دیگر برایم اهمیتی نداشت. با همین رویاهای دیوانه وار بودکه هرلحظه کسی جلوی راهم سبز می شد، آن جرم غلیظ انزجار و بدبینی آن چنان پوششی دور قلبم ایجاد می کردکه از امتحان هرگونه تجربه ای گریزان می شدم. انسآن ها، این موجودات فانی، همیشه در اعماق وجود خویش در حال دگرگونی اند. ثبات برای آنها مفهوم خویش را از دست داده و خواستنشان، تنها رویایی موقتی و شرنگ آلود است که روح سرکش زندگی را در رگ هایش به جریان می اندازد، تا لحظه ای بعد روزگار چه چشم اندا زی به آنها بنماید و به کدا مین سو به پرواز درآیند.
در درک همین آلام زمینی بودم که دوباره صدای ساز علوی به نوسان درآمد. حقیقتأ با صدای سازش دگرگون می شدم و حس زیبایی یاخته هایم را پاکسازی می کرد. مثل این که از زمین و بازی های کودکانه اش فرسنگ ها فرسنگ دور شده، به سرزمینی بی وزن و دلنواز پرتاب می شدم. حالا دیگر کم کم دلم می خواست علوی را ببینم، ولی آن اجبار کاذب در ذهنیتم اجازه نمی دادکه قدم از اتاقی بیرون بگذارم. خوب می دانستم که اگر الان بیرون
روم، شاید هیچ گاه پیدایش نکنم. بهتی آزار نده و مهلک بر وجودم متولی شده بود. دلم می خواست گریهکنم. سوز موحشی در ساز علوی بود، مثل این که با اصوات وارونه فریاد می کشید«من زنده ام.»کش و قوس های آهنگ ها،گاه ذهن آدمی را به صفیر مرگپیوند می داد و لحظه ای بعد آوای زیستن ساز می کرد. تمام سلول های بدنم از تلاطم مواج صداهای زیر و بم موسیقی به حرکت در آمده بود.
مثل آدمی که در خواب راه رود، از جا بلنل شدم که بیرون بروم، ولی ناگاه صدای موسیقی قطع شد و من برجای خشکم زد. از سرو صدای همگی جا خوردم. سیروس طوری به وجد آمده بودکه برایم عجیب بود. نمی دانم چه مدت با بهت غریب خویش دست به گریبان بودم. فقط لحظه ای که ازدر اتاق خارج شدم، دیگر علوی وجود نداشت.
همه با دیدن من به نوعی احساس تاسف می کردند، ولی کسی حرفی نمی زد. نگاه ها به اندازه ای گویا بودکه به بلند ترین فریادها می ماند. با لبخندی تصنعی،گوشه ای نزدیک مادرم نشستم و جویای احوا لش شدم، اما مادرم تمایلی به حرف زدن نداشت. همه آنها تحت تاثیر مهمان غریبه در عوالم خاصی سیر می کردند. فریال از جا بلند شد و نواری در ضبط صوت گذاشت. وقتی که ضبط روشن شد،با حیرت تمام که صدای موسیقی علوی را ضبط کرده. تمام وجودم در پس این بودکه نوار را از فریال بگیرم، ولی شرم از رفتاری که کرده بودم مانع می شدکه با بی پروایی چنین پیشنهادی بدهم. به همین علت ساکت و بی صدا همه وجودم را گوش کردم تا یک باز دیگر مغزم را با آن موسیقی غوغا برافکن جلا بدهم.
مدت نیم ساعت بدون این که کسی سکوت را بشکندگذشت و نوار تمام شد. پدر و مادرم برای خداحافظی از جا بلند شدد و من هم به ناچار برخاستم که با آنها به خانه ام بروم. دل کندن از نوار برام خیلی مشکل بود، ولی چاره ای جز رفتن نبود.
وقتی با سیروس خدآحافظی می کردم، او نوار را به دستم داد وگفت: «همه ما از این موسیقی لذت بردیم. ببرش خونه، شإید تو هم از خودت بیرون بیای و بقیه رو آدم حسب کنی !گاهی بد نیست آدم نگاهی به اطراف بکنه.»
اگر چه این کلمات را با تبسمی معصوم ادا می کرد، از لحن کنایه دارش کاملأ مشخص بودکه سعی دارد بازبان بی زبانی چیزی را حالی ام کند. نوار راگرفتم و پس از تشکر خداحافظی کردم.
در اتومبیل، پدر و مادرم تمام مدت از آقای علوی حرف زدند. مادرم گفت: «چه پسر خوبی بود! مثل این که استاد دانشگاه بود، چون سیروس مدام از اگردهاش صحبت می کرد و اشاره به دانشگاه می کرد.»
پدرم جواب داد: «درسته. من از سیروس پرسیدم،گفت استاد فلسغه و عرفان و این طور چیزهاس.»
مادرم گفت: «چرا انقدر چشم هاش غمگین. بود؟ ناخودآگاه انسانو یاد آدم های داغدار مینداخت. اما سرجمع قیافه مظلومی داشت.»
پدرم گفت: «عزیزم، خوشبخت ترین آدم ها برای خود توی دردها یی دارن. اگه کسی دردی نداشته باشه، دیگه هیچ حسرتی به دلش نیست و آدم بی حسرت، مثل موجود زنده ایه که به انتظار مرگ درگورش دراز کشیده باشه.»
مادرم لبخندی زد وگفت: «در هر صورت امیدوارم هر مشکلی که داره به سادگی حل بشه.»
وقتی که به خانه رسیدم، بلافاصله به رختخواب رفتم. خستگی ام بیش ازآن بودکه بتوانم اندیشه ای را عَلَم کنم. همان لحظه إول خوابم برد.
پایان فصل اول
صفحه 34
R A H A
07-24-2011, 01:26 AM
فصل دوم
قسمت 1
صبح روز بعد وقتی که از خواب برخاستم، ناخودآگاه به طرف تقویم دیواری رفتم. ولی خوشبختانه تاریخ عوض نشده بود. خیال تی شده بودم. از خدا می خواستم که دیگر علیرضا را نبینم. لمس و درک آنچه دیروز عصر دیده بودم برایم موحش تر از آن بودکه بتوانم دلیلی منطقی بر ایش پیدا کنم. از بیم تکرار آن صحنه ها چنان پریشان بودم که دلم می خواست هرگز علیرضا را ندیده بودم. تازه به یاد آن خمیرها افتادم. آنها چه بودند؟ منظورش از آن جملات مشکوک چه بود؟ اوچه کار کرده بودکه تا این حد در مقابل آن نیرو ضعیف بود؟ دلم به حالش می سوخت ، ولی ازکمک کردن به وی عاجز بودم. چگونه می تو انستم چیزی را بشکافم که تصویری از آن در مخیله ام نبود؟ چرا تقویم ورق می خورد؟ چرا هوا سنگین شده بود؟ با وجود این که هیچ گونه درکی از چگونگی این اتفاقات نداشتم، کنجکاوی کاذب و آزاردهنده ای بر سراسر وجودم حاکم شده بود.
دیروز قرار بود برای خرید چند کتاب روانشناس بیرون بروم. اما امروز با دیروز فرق می کرد. باید در خط مسدود ذهنم دنبال راه عبوری می گشتم. دیر یا زود علیرضا پیدایش می شد و دوباره ممکن بود آن اتفاقات تکرار شود. باید آن نیروها را می شناختم.
با این تصور فوری لباس پوشیدم و به نزدیک ترین کتابفروشی مراجعه کردم. اولش گیج بودم که چه کتاب هایی می تواند مرا در حل این مشکل راهنمایی کند. اما خیلی زود مسیر انتخاب را پیدا کردم و چندین کتاب در مورد ارواح و نیرو های مافوق بشری و چگونگی مهارنفس و از این قبیل خریداری کردم و با عجله به خانه بازگشتم. وقتی که بریده بریده قسمت هایی از آنها را سرسری مرور کردم، حس عجیبی بهم دست داده مثل این که از عجز و ناتوانی بیش از حد بشر مبهوت شده بودم. چگونه ممکن بود این همه عجایب در اطراف ما وجود داشت باشند و ما از وجود شان بی اطلاع باشیم؟ آیا این واژه ها حقیقت داشت؟
بی شک اگر روزی بی دلیل به این گونه کتاب هارومی کردم،باور حقیقی بودن آنها برایم بی نهایت مشکل بود،ولی حالا که با چشم خودم تحرک و ماهیت آنها را مشاهده کرده بودم ،انکارشان برایم غیرممکن بود. درست به این می مأنست که در دریایی غوطه ور باشم وکل وجود دریا را نفی کنم. پس از سال هاکه بی هدف زیسته بودم، حالا تازه داشتم به فلسفه زندگی و آغاز و پایانش واقف می شدم. آن همه سال درس خوانده بودم تا بتوانم به نقطه ای برسم که تعالی ام باشد، اما با درک این مسائل می فهمیدم که این همه مدت، جز درجا زدن کار دیگری نکرده ام.
آن چنان درکتاب ها غرق شدم که حتی فراموش کردم غذایی بخورم. وقتی به خود آمدم که ساعت 5بعد ازظهر بود. با عجله راهی مطب شدم. اولش متعجب بودم که چرا خانم عادل با من تماس نگرفته، ولی خیلی زود یادم امدکه شب قبل تلفن را قطع کرده بودم. وقتی که به مطب رسیدم، مریض های زیادی سرگردان و دلخور منتظر من نشسته بودند. نگاهی سرسری به آنها کردم. وقتی که دیدم علیرضا بین آنها نیست، نفس آسوده ای کشیدم و وارد شدم.
روز خسته کننده ای داشتم، چرا که برای اولین بار در زندکی ام هس می کردم فرصتم خپلی کم است. فرصت برای فهمیدن و ادراک آن قدرها نیست که آدمی عمرش را به بطالت بگذراند. حالا با دریچه ای که پیش رویم گشوده شده بود، فکر می کردم که تمامی عوالم مادی جز تصوراتی گزرا نیست.
از آن روز قمست اعظم زندگی من به مطالعه اختصاص یافت. طوری در تلاش برای رسیدن به فلسفه موجودیت بودم که دنیا را از دیدگاه دیگری نظاره می کردم. دیگر افسرد گی و بی هدفی از ضمیرم رخت بربسته بود و به جای آن امید بی پایان و تلاشی برای بیشتر آموختن جایگزین شده بود.
روزهای اول از رویا رویی با علیرضا سخت گریزان بودم،اما هرچه که می گذشت برای شنیدن حرف هایش ملتهب تر و درمانده تر می شدم، و این در حالی بودکه دیگر از او خبری نبود. هرروز در خیابان و مطب تقریبأ همه جا به دنبال علیرضا بودم، ولی مثل این که آب شده و به داخل زمین رفته بود.
درکتاب هایی که می خواندم به اشاره کوچکی به علم جفر رسیدم و با درک تشریحات آن، به یاد خرده خمیرهای علیرضا افتادم. در آن لحظه بود که به چگونکی جسمیت خمیرهای علیرضا واقف شدم، و از چنین کشفی مو بر تنم راست شد. یعنی ممکن بود علیرضا با اقدام به جفر،که یکی از شاخه های علم جادوگری است ، انسانی را به قتل رسانده باشد؟ اگر غیر از این بوده پس چرا تا این حد منفعل و عاجز بود؟ چگونه ممکن بود آدمی با چنین اعمالی، مهره های سرنوشت را جابه جا کند؟
در برخی ازکتاب ما می خواندم که احضار ارواح باعث عزاب و سلب آرا مش آنها ست و از بزرگ ترین گناهان به شمار می رود، ولی در برخی دیگر می خواندم که ارواح نه تنها ازما گریزان نیستند، بلکه اغلب اوقات در اطراف ما حضور دارند. خصوصأ برداشت های عینی و مطالعات چندین ساله پدر علم روح شناسی، آلن کاردک، ثابت کردکه آنها حقیقتأ وجود دارند و نیاز شان به دعاهای ماست که مایه تعالی شان می شود. وقتی که به فلسفه های متضاد در این مبحث برخورد کردم، سعی خود را بر این قرار دادم که مکاتب مختلف و عقاید متفاوت آنها را بررسی کنم تا شاید بتوانم حقیقی ترین و منطقی ترین آنها را برگزینم.
حالا دیگر هرچه جلوتر می رفتم و بیشتر می فهمیدم، حس می کردم کودن تر از آن هستم که بتوانم در عمر مقطعی ام به امری پی ببرم که آخرین نقطه عطف زندگی ام باشد. حالا مسائلی برایم اهمیت داشت که هرگز بهشآن توجهی نکرده بودم؛ اموری مثل ابدی شدن تصاویر زندگی، رفتن به دنیا های دیگر، ارتباط با عالم معنویت، و درک ریشه ای خداوند،که در گذشته فقط ترسی قراردادی در من بر می انگیختند و برداشت دیگری از بزرگی شان نداشتم. حالا دیگر نگرشی به این روبناها و زیر بناها کافی بود که آدمی با درک چگونگی شان به نوعی آرامش دسمت یابد! آرامشی که دزدیدنی نیست و با مرگ به انتها نمی رسد. حس می کردم که نفرت معنای خودش را در ذهنم از دست داده. وقتی که به آن سوی ابدیت سفر می کردم و همه چیز رابا مبنای بی جسمی می نگریستم، دیگر برای احساساتی دست و پاگیر مثل نفرت، خشم، انتقامجو یی، وابستگی، برتری طلبی، اتهام، اضطراب، مصلحت و هوس دلیلی نمی یافتم. در آن نقطه بود که درمییافتم زندگی چقدر زیباست و غفلت ازآن تا چه حد به سهولت انجام می پذیرد. تا مدت های مدید در خانواده ام صحبت آقای علوی نقل مجلس بود. همه در مورد محاسن بی شمارش بحث می کردند، ولی از خودش خبری نبود. چندین بار سیروس سعی کرده بودکه یک بار دیگر او را دعوت کند، ولی هر بار به نحوی از آمدن امتناع کرده بود. اوایل از ندیدنش متأسف بودم، چون واقعأ شیفته دیدنش بودم، ولی دیدار با وی به مرور مثل بقیا خاطرات خاکستری رنگ زندگی ام، کمرنگ شد تا این که دیگر فراموشش کردم.
برعکس، اشتیاقی سوزاننده و دلهره آور برای صحبت با علیرضا داشتم و متعجب بودم که چرا با وجود قول و قرار هایی که گذاشته بودیم ، دیگر به من مراجعه نکرده بود. مدام در ذهن بی خبرم تصور می کردم شیاطینی که احاطه اشی کرده بودند، بر وجودش غلبه کرده اند. لحظات اولی که با جابه جائی اشیاء روبه رو شده بودم از وحشت حالت کرختی پیدا کرده بودم و از شدت حال تهوع آرزو کرده بودم که دیگر هرگز شاهد چنین صحنه ای نباشم، ولی حالا مثل پروانه ای که بی مهابا خودش را به آتش بی کشد، تنها آرزویم سوختن در أتش سرد نیرو هایی بودکه با دیدنشان به معرفت های شگرفی دست می یافتم.
چه با شب های متمادی با خاموش ساختن تصاویر درونی ام سعی کردم تمرکز کنم. گاه به گاه موفق می شدم و چیز هایی را حس می کردم، ولی اغلب خیلی گزرا و لحظه ای بود، چرا که آمادگی استقامت در چنین فواصلی را نداشتم. در حقیقت بی تجربگی اولین عامل، وکمبود اعتماد به نفس دومین سد راه من بود. از تلاشی بیهوده خسته شده بودم. دلم می خواست که مدتی از محیط زندگی ام دور باشم، ولی راهی برای دور شدن از آهنگ مداوم زندگی نداشتم.
از آخرین باری که علیرضا را دیده بودم تقریبأ یک سال می گذشت. با تحقیقاتی که کرده بودم به خوبی فهمیده بودم که علیرضا در علم جفر استادی تمام عیار است. عطشی که برای آموختن علم جفر داشتم بیش از آن بودکه از یافتن علیرضا منصرف قوم. حس می کردم اگر یک روزبه آخر زندگی ام باقی باشد، باید فلسفه جفر را بیاموزم. البته کسانی که در این گونه علوم مجربند هرگز آن را به سادگی به کسی نمی آموزنده چرا که با این کار ممکن است باعث جنایات بسیاری شوند،ولی باز هم گذشتن از چنین گوهری برایم فوق العاده دشواربود.
کم کم در رابطه با این عوالم دوستانی پیدا کردم؛ اشخاصی که هر یک برای خودتان استادی مجرب محسوب می شدند. در چندین جلسه ارتباط با آنها موفق شدم نیرو هایی را لمس کنم، ولی خودم به شخمه واسطه روحی نبودم.
یکی از این دوستان سودابه نام داشت؛دختری که از 15 سالگی بر حسب اتفاق به قدرت های خویش واتف شده بود. او آدمی نبود که بی مطالعه و برای تفنن دست به احضار روح بزند، بلکه همیشه با هدفی مشخص و ایمانی والا اقدام به این کار می کرد. از أشنا شدن با سودابه بی نهایت خوشحال بودم. تقریبأ هم سن وسال من بود و از عالم اسرار اطلاعات وسیعی داشت. هرگز ازدواج نکرده بود، چراکه عقیده داشت ارواح فعلأ صلاح وی را در ازدواج نمی بینند. یکی از جالب ترین نکاتی که می گفت این بودکه هرگاه خوا ستگاری پیدا می کردی با قوای مافوقی طبیعی به درون او سیر می کرد ونقاط منفی و متبت او را به خوبی مشاهده می کرد. یکی از دلایل بارزی که مانع ازدواجش می شد همین درون نگری بود. روز اولی که مرا دید با شعف بسیاری به سویم آمد و بدون هپچ گونه تکبری ، از اشنایی با من ابراز خشنودی کرد. بعدها متوجه شدم همان روز اول، با قوای مخفیانه اش تا حد زیادی مرا حلاجی کرده بود.
سودابه ابدأ اهل خرافات و این حرف ها نبود،و علاقه وافر من به وی از آن رو بودکه شیادی و صحنه سازی های اغلب اشخاص خرافاتی و مردم فریب را محکوم من کرد و سعی داشت در محیط اطرافش چتری فراهم سازدکه در آن انسآن ها با یگانگی و یکرنگی با هم در برخورد باشند. سودابه هرگز دانشگاه نرفته بود و جز دیپلم متوسطه مدرک دیگری نداشت، ولی مغزش پر از اسراری بودکه به این سادگئ ها آنها را بروز نمی داد. او به حدی از تعالی رسید، بودکه خویش را یک جا به دست مشیت الهی سپرده بود و هدفی جز ارشاد انسان ها به سوی حق نداشت. بارها و بارما مشاهده کرده بودم که او به عنوان مدد کار اجتماعی چگونه مراجعه کنندگان را با قلبی رضایتمند مشایعت می کرد و آنان هرگز باز نمی گشتند. چشمان سحرانگیز وکلام رخنه گرش آن چنان واژه منطق و مقدرات را به روح اطرافیانش تزریق می کردکه جای هیچ گونه بحثی باقی نمیگزارد.
سودابه با پدر و مادرش زندگی می کرد و تنها فرزند آنها بود. پدرش کارگر ساده ای بودکه دیگر بازنشسته بود و با همان مستمری خیلی ناچیز خانواده اش را اداره می کرد. مادرش هرگزلب به گلایه نگشوده و عمری بأ شور و اشتیاق همسرش را همراه کرده بود.
سودابه با استعداد های خلاقه اش، بارها و بارها می توانست بر اثر جهل مردم، جیب خویش را مملو از سکه های زر کند، اما تربیت و اصالت خانوادگی اش هرگز اجازه نداده بود احساس فقرکند، چون اصولأ زندگی را با معیارهای مادیات نمی سنجید و همواره به داشتن چنی پدری سخت افتخار می کرد. با چنین روابطی، هرگز به مغزم هم خطور نکردکه چرا سودابه از تو انایی هایش سوء استفاده نمی کند. مکرر شاهد بودم که می توانست مبالغ هنگفتی را از مراجعه کنندگانش تنها به عنوان هدیه قبول کند، اما همیشه این یک جمله را ادا می کرد: «ببخشین، انسان و ارزشی کار اون فروشی نیست.» من هم فکر می کردم که مناسب ترین جواب برای چنین اعمالی همین است که حقیقتأ اعتبار انسانیت و قدر ایمان، قابل خرید و فروش نیست.
از وقتی که با سودابه أشنا شده بودم حس می کردم خیی راحت تر زندگی می کنم. تا قبل از اتشنایی با وی،همیشه در ضمیر خاموشم در حال خود خوری بودم که چرا من باید قربانی فرید شده باشم، ولی از آن پس دیگر آن گونه تفکر نمی کردم.
پایان صفحه 41
R A H A
07-24-2011, 01:28 AM
فصل دوم
قسمت 2
مدت ها بودکه همه گذشته برایم بی اهمیت شده بود.درست به این می مانست که در استخر آب سردی شنا کرده باشم و به دلم نچسبیده باشد و برای همیشه استخر و سردی ناخوشایند آن را فراموش کرده باشم. سودابه به من یاد دادکه چگونه از هیچ چیزی یاکسی متوقع نباشم زیراکه فقط انسان های بی اراده و ضعیف در مقابل شداید زندگی دیگران راگناهکار می دانند. آنها در مبارزه با نفس خود، قادر نیستند به ضعف و ناتوانایی خویش معترف باشند. وقتی که به زندان ها و ندامتگاه های مختلف سری بزنیم، از هر بزهکاری که سؤال کنیم چرا به چنین رامی کشانده شدی ، همه و همه بدون استثنا سعی می کنند پدر خشن یا مادر هرزه یا دوستان ناباب و محیط نامساعد را بهانه قرار دهند تا از خویش رفع مسئولیت کنند، ولی وقتی که به دقت به این موجودات خود فریب بنگریم، می بینیم که تنها عامل انحراف آنها ضعف وسستی شان در مقابله با امیال شرورانه بوده. فرد تا از خویشتن خویش جدا نباشد، نمی تواند دست به شرارت بزند و تابعد از فاجعه هم قادر نیست خویش را ازگرداب فساد بیرون کند.تنها زمانی که پیشانی اش به روی سنگ بِزه در غلتید،با فطرت حقیقی خویش روبه رو می شود. زمانی که نادم ویشیمآن از راه رفته قصد دارد بازگردد، مادامی که قادر نیست خویش را مقصر قلمداد کند، پشیمانی اش جز رویایی کمرنگ و موقتی نیست. همه ما در روند مداوم زندگی اشتباهاتی می کنیم. کوچک وبزرگ آن تفاوت نمی کند. مهم این است که با خطا های کوچکمان چه فاجعه های بزرگی را تدارک می بینیم و در عاقبت کار خیلی مظلوما نه می گوییم: «من که کاری نکرده م!»
سودابه همیشه می گفت: «چقدر زیبا ست که انسان ها همیشه و در همه حال متوجه باشن که روزی جسمشونو درست مثل لباسی کهنه و مندرس دور میندازن.» سودابه شاید در شبإنه روز هزگر یک وعده غذای سیر نمی خورد، ولی همیشه مناعت طبع شگرفی داشت.گاه فکر می کردم که مثل سودابه بودن اعجاز است. شاید بی نیازی به خلق خدا یکی از والاترین نسبت های خداوند باشد که به انسآن ارزانی شده، ولی افسئوس که کمترانسانی درک شایسته ای ازابین بی نیازی دارد. اغلب انتظار دارندکه کسی در فراسوی آنها پاسخگوی خراب کاری های اجتناب نایذیرشان باشد. این آخرین نقطه ای است که انسان از خود بیگانه می شود و حیثیت روحانی خویش را به هوس آلوده ترین بازی های زندگی می بازد.
شاید انسآن هایی مثل سردابه از نظرقشری ازجامعه بی احساسی قلمداد شوند، ولی سودابه از درون، زیبا و شاداب ؤ زنده بود و هرگز غم هیچ نداشته ای را نمی خورد. ایمان و نوعدوستی از وا لاترین خصال برجسته او بودکه کمتر انسانی به معنای مطلق به آن عمل می کند. بارها سعی کردم خویش را به جای سودابه گزارم و از هیچ چیزگله مند نباشم ، ولی مثل این که براثر تربیت کودکی ام ،گله کردن از هرچیزی که دم دستم می رسید، یکی از شاخص ترین اخلاقیاتم شده بود. البته نسبت به روزهای اول خیلی بهتر شده بودم، ولی هنوز نفس آزردگی أگاهانه ام، مثل سدراهی سرسخت پیش رویم قرارداشت؟ سدی که جز شکستنش چاره ای نداشتم.
پدر و مادرم نه تنها از تفییراخلاق من منگران نبودند، بلکه هر روز نسبت به رفتارم بیشتر احساس خشنودی می کردند. مادرم می گفت: «هرگز تورو انقدر خوشبخت ندیده بودم.» طفلک معصوم خیال می کرد که عاشق شده ام و پس از چندین سال دوباره قصد ازدواج دارم،در حالی که دیگر هدف من اززندگی، معیارهای انسانی نبود. آن چنان در ضمیر ناخودآگاه و فطرت غریزی انسانی غرق شده بودم که انگار از زیر فشار سال ها رها شده و به نوعی دیگر از طریق عشق لاهوتی دست یافته بودم! عشقی که پایانی ندارد و تنها فرجامش،آرام گرفتن در آغوش وسیع خالق می باشد. این گونه زیستن آرامشی جاوید را در وجود انسان ساکن می کند. حالا دیگر برداشت معنوی من از خداوند کاملأ متفاوت شده بود.
وقتی که اصلی در ایمان آدمی وجود نداشته باشد، فرعیات در حاشیه های زندگی قندیل می بندند. حیف از آدم هایی با آرمان های بزرگ، که به جای پناه بردن به ساحل امنیت ایزدی، روی حماقت ها، تزویرها، دورویی ها و بلهوسی های موجودات لاقید سرمایه گزاری می کنند. قیمت انسان ها این نیست. اعتبار انسا نیت فراموشی نیست. عشق جاودان، زمینی وجسمی نیست، چرا که حیثیت بشری و تکامل مداوم آن، با بهانه های حاشیه ای قابل تضعیف یاتشدید نیست. هر کس در درون خویش به خدا می رسد، آن جایی که همه رشته های متعدد وابستگی را به زباله دان سرنوشت می سپارد و باقلبی آکده از عشق و ولا، به سوی خالق بی همتا می شتابد تا فلسفه آمدن و زیستن خویش را به آن نحوکه شآیسته مخلوق خدا ست، به تصویرکشاند.
آن روز عصر قرار بود سودابه به منزلم بیاید. همیشه در این طور مواقع حالت خاصی پیدا می کردم. مثل این که حرف زدن با سودابه مرا آرام می کرد. آن روز قصد داشتم سؤالات زیادی ازش بکنم.
سودابه وقتی که وارد شد، بی مقدمه گفت: «فریبا، امروز یه چیزی توی چشمات می درخشه. اون چیه؟»
خنده ای کردم و گفتم«حدست درسته. سؤالات زیادی توی مغزم به دوران افتاده که باید به همه اونها جواب بدی!»
شانه ها را بالا انداخت وگفت: «پس از قرار معلوم امروز با همیشه فرق داری. مشکلیپیداکرده ی ؟»
در حالی که در نقطه ای ازرویاگیج بودم،گفتم:«آره. یعنی تقریبأ همیشه داشته م. ولی حالا می خوام از توکمک بگیرم. تا جواب همه حرف های منو پیدا نکنی، نمی تونم به پاسخ نهایی برسم.»
با مهری خواهرانه پهلویم نشست وگفت: «مشکلت چیه؟»
در حالی که از شدت دستپاچگی رنگ و رویم را باخته بودم،گفتم: «سودابه، من تا یه سال پیش با نوع زندگی تو بیگانه بودم. در حقیقت،ابدأ توی چنین عوالمی سیر نمی کردم. تصور می کردم زندگی یعنی به دنیا اومدن وگذروندن ومُردن. ولی مدت هاست که شیوه زندگی و عملکردم به نحو غریبی متفاوت شده.»
لبخند دلنشینی بر لب راند وگفت: «عزیزم، مثل این که گوهرکمیاب شناخت و معرفت خیلی برات گران تموم شده، نه؟»
از روی خلوص نیت دستش را فشردم وگفتم:«نه، سودابه، مسئله این چیزها نیست. من فقط به خاطر تعهدی که به کسی کرده بودم، ناخودآگاه به طرف این دریچه کشیده شدم و با دیدن چشم اندازهای اون، دیگه نتونستم همون فریبای گزشته باشم. نه این که فکرکنی از درک اطرافم گریزونم، نه !مشکل من چیز دیگه ایه. یه روز با یه آدم سرگشته و زخمی برخورد کردم که مفهوم کلماتتو نمی فهمیدم. در مونده تر از اون بودکه بتونه چیزی رو برام حلاجی کنه، ولی درد بزرگی داشت؛ دردی که از این عوالم سرچشمه می گرفت. اولش از رویا رویی با چنین موجودی شدیدأ هراسون بودم، ولی به مرور شناختم بر ترسم غلبه کرد. روزهای اول از این که دیگه نمی دیدمش احساس شعف می کردم، ولی هرچی که گذشت حرف ها و اعمالش برام روشن تر شد، و این در حالی بودکه اون دیگه در اطراف من نبود.»
با حیرت وصف ناپذیری گفت:«ازکی حرف می زنی؟ چرا از برخورد با اون شخص مضطرب می شدی؟»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «هرگزنقهمیدم که اون کیه. دوبارهم بیشتر باهاش حرف نزدم، و هر دوبار درطول یه روز خاص بودکه همه حوادث پشت سرهم ردیف شدن و منو به سوی دروازه معرفت راهنمایی کردن. حالا مدت هاس که در انتظارشم، ولی حتی نمی دونم کجا باید دنبالش بگردم. فقط می دونم که آسمش علیرضا بود.» .
دستی به زیر چانه زد و نگاه مخمورش را به من دوخت وگفت: «مثل این که کم کم داره هیجان انگیز می شه!»
با دلخوری گفتم: «نه،سودابه، ابدأ خیال بد به سرت راه نده. علیرضا در وهله اول بیشتر به یه دیوونه شبیه بود تا به یه آدم دوست داشتنی. خصوصأ خنده های بی موقع و خشونت های بی اساسش، انسانی به یاد معتادها مینداخت. روزی که باهاش برخورد کردم، تقریبأ په سال پیش بود. ماجرایی کوتاه اما شنیدنیه. لحظات اول تصور می کردم که قصد داره دستم بندازه، اما آخر کار متوجه شدم که منو با شخصی که چند ساله مُرده اشتباه گرفته، چون مدام منو نازی صدا می کرد. غریب تر از همه این که از حرف هاش به نظر می اومد که قاتل نازی خودش بوده و علت فریاد هایی که سرم می کشید، عذابی بودکه به خاطر قتل اون دختر متحمل می شد.»
نگاهی عاقل اندر صفیه به من افکند وکفت: «تا این قسمت که چیز خاصی وجود نداشته که تو بخوای درکی از عالم عرفانی داشته باشی. فقط با یه قاتل دیوونه برخورد کرده ی!»
گفتم: «نه، سودابه، زود قضاوت نکن. اون روز عصر اتفاقا تی افتادکه تأتیر زیادی روی من گذاشت. لحظات سنگینی بودکه مشتی خمیر خرد شده از جیبش بیرون آورد وگفت: "روزی که اینو می ساختم تو زنده بودی، روزی که خردشکردم تو مُردی، ولی حالا تو زنده ای و اینها به هم نمی چسبن." اون روز هیچ درکی از حرف هایش نداشتم، وی حالا خوب می فهمم که با استفاده از علم جفر، بلایی سر اون دختر آورده و....»
ناگهان با اشتیاق وصف ناپذیری به میان حرفم دوید وگفت: «کاش اون روز فهمیده بودی که منظورش چیه.کمتر انسانی متل اون پیدا می شخ که به جفر أشنا باشه. جفر یه علم خاص و خطرناکه که در طول قرون مختلف همیشه در خفا باقی مونده. هرگز باورم نمی شدکه تو یه همچین آدمی رو دیده باشی. ولی نکته مهم اینه که اون از این علم و اختیارات اهدایی خداوند سوء استفاده کرده و هرگز آرامش پیدا نمی کنه.»
با التماس گفتم: «یعنی اگه واقعأ متنبه شده باشه، خداوند اونو نمی بخشه؟»
نفس عمیقی کشید وگفت:«باید بفهنیم که چرا دست به چنین کاری زده. صددرصد آگاهانه این کارو انجام داده، چراکه استادهای این فن به خوبی ازعواقب موحش اون مطلعن و علیرضا نمی تونه ازروی ناآگاهی چنین کاری کرده باشه. در درجه اول باید سعی کنی پیداش کنی. اگه به انگیره اشی پی نبری، هیچ کمکی از دست ما بر نمیاد.»
با تاثر شدیدی گفتم: «شاید اون نیروها نابودش کرده باشن!»
با حیرت و چشمانی از حدقه در آمده گفت: «فریبا!خدای من، مگه تو چیزی دیده ی؟»
با لرزش محسوسی گفتم: «آره. همون دیدن باعت شد از این رو به اون رو بشم !»
مستقیم در چشمان من خیره شد وگفت: «تو چی دیدی؟»
کمی جا به جا شدم و با تردید گفتم: «تا این لحظه از ترس این که منو دیوونه نخونن، برای کسی این مطلبی عنوان نکرده م. فکر می کنم تو تنها کسی هستی که می تونی همه حقایقی باورکنی. اون روز یه دفعه هوا سنگین شد و علیرضا حالت تدافعی به خود گرفت.بعد...»
سودابه به میان حرفم پرید و با اضطراب گفت: «مثل توپ خود شو جمعکرد؟»
گفتم: «آره. دقیقأ تمام بدنشو جمع کرد. حتی جشم هاشو گرفت. مثل این که از چیزی شدیدأ وحشت زده شده باشه. ولی من دلیلی برای ترس اون نمی دیدم. هنوز چند لحظه ای نگذشت بود که یه دفعه در جهت افقی، از روی صندلی با شتاب به دومتر اون طرف تر پرتاب شد. بعد تمامی وسایل اتاق من به حرکت در اومد.»
در حالی که ازپریشانی در حال بال بال زدن بود،گفت: «بوی خاصی یا صدای نامفهومی تو کار بود؟»
خیلی مختصرگفتم: «متأسفانه همه چیز بود. حتی تقویم روی میز من با سرعت ورق می خورد.»
یکباره فریادکشید:«وقتی که اونها رفتن، تقویم روی چه تاریخی ثابت مونده بود؟»
با احتیاط گفتم:«فکر می کنم چهاردهم اردیهشت بود. مگه تفاوتی می کنه؟»
در حالی که شفافیت طبیعی چشمانش از بین رفته بود، کف دو دستش رابه هم مالید وگفت: «آره، خیلی تفاوت می کنه. اگه تاریخ بذارن، مفهوم خپلی چیزها عوض می شه.»
تمام بدنم داغ شده بود. التهابی شیرین و کاذب وجودم را نوازش می داد. با بی میلی گفتم: «مفهوم چه چیزی عوض می شه؟ من که از کل اون
اتفاقات برداشتی نداشتم که مفهومشو عوضی فهمیده باشم!»
لبخندی شیطانی بر لب راند وگفت:«اونها تو رو به ماموریتی گمارده ن که خودت از اون بی خبری. فکرکنم معمایی توی این کار هست. ای کاش زود تر منو در جریان گذاشته بودی. حالا هم دیر نیست، فقط باید خیلی مواظب باشیم. راستی،چیزی نشکست؟»
سر تکان دادم وگفتم: «نه، ابدأ فقط در و پنجره و میز مطبم حرکات غیر عادی می کردن و صدای وزوز خاصی درجریان بودکه همه اونهایه باره قطع شدن. علیرضا بعد از رفتن اونها گفت که اونها می خواسته ن بأ من آشنا بشن. سودابه ، اون روز چه اتفاقی افتاده؟ علیرضا می گفت اونها باهاش حرف نمی زنن، فقط ازارش می دن!»
مدتی خیره به زمین زل زد و سپس گفت: «فریبا، ارواح سرگردان بی شماری همیشه در اطراف ما درگردشن که برای ما قابل لمس نیستن. اونها هم درست مثل ماريال اخلاق ها و رفتارهای متفاوتی دارن. اما یکی از تفاوت های عمده آنها با ما اینه که قادر نیستن کسی رو به قتل برسونن، در حالی که این کار از ما ساخته س.»گفتم: «ولی با اون صحنه ای که من دیدم، به خوبی می تونستن با اون نیروی خارق العاده علیرضا رو به قتل برسونن !»
با تحکم شگرفی گفت«می دونم که قدرتشو دارن، ولی از طرف خداوند اجازه این کارو ندارن. زندگی اونها با ما خیلی تفاوت داره. حتی درک نوع موجودیت اونها برای نوع بشر بی نهایت مشکله، و این در حالیه که اونها هم مثل انسان های زنده شامل انواع خوب و بد و متوسط و خثنی هستن.»
در حالی که شدیدأ گیج شده بودم،گفتم: «سودابه، فکر می کنم که این احساس غیرمنطقی باشه، چون همه ستم گری ها و تفاوت ها بر سر جنبه های مادی جسم بشره. وقتی که جسمی نباشه، دیگه ارواح با چه انگیزه ای ممکنه به شرارت بپردازن؟»
لبخندی شکسته روی لب هایش نشست وگفت: «فکر می کنی آدم های سرکش و عصیان طلبی مثل قاتل ها و بزهکارها، فوری بعد از مرگ بخشوده می شن؟ پس تکلیف جهنم و بهشت چی می شه؟ شاید هزاران سال طول بکشه تا روح شروری پاکسازی بشه و به اعتدال برسه. در طول سال های پر دردسری که روح در درون خودش به عذاب های تادیبی محکوم می شه و تا زمانی که به ارزش حق و علت اعمالش پی نبره، همین جا در نزد ما شاهد و ناظر زندگی های مشابه خودش می مونه و با بودن در دنیای ارواح اثیری، درد تنهایی شلوغش افزون تر می کنه!»
با حیرت گفتم: «پس توی این مدت چی کار می کنن؟ چطور متنبه می شن؟»
سری تکان داد وگفت:«اونها در دوران درد بار تنهایی شون هیچ کاری ندارن که بهش بپرد ازن. در حقیقت انقدر توی نکبت های روح خود شون غوطه می خورن تا به درک شوم خطاهاشون واقف بشن. فکر نمی کنم جهنمی سوزان تر از هزار سال تنهایی وجود داشته باشه.گاهی اوقات ارواح ملعون دست به آزار انسآن ها می زنن و این فقط در صورتیه که کمکی به کسی کرده باشن. وقتی که اونها موفق بشن کاری برای کی انجام بدن، روح شخص فریب خورده رو تا جیی که در قدرتشون باشه تسخیر می کنن تا با سوء استفاده از جسم اونها، احساس اقتدارکنن، در حالی که با این عمل فقط بارگناه های خودشونو افزایش می دن.»
در حالی که مثل چوب پنبه خشک و شکننده شده بودم، به آرامی گفتم: « چرا؟»
خیلی خونسرد و آگاهانه گفت: «خوب می فهمم که منظورت ازکلمه چرا چیه.»
با ناباوری گفتم: «ولی چرای من هیچ ربطی به این موضوعات نداشت!» تبسمی دلسوزانه برلب راندوگفت:«درسته. سوال تو این بودکه چرا علیرضا دیگه پیداش نشده مگه نه؟»
از حیرت داشتم پس می افتادم. با چشمانی تسلیم وارگفتم: «وظیفه من در این قسمت اززمان چیه؟»
با همان لحن قبل گفت: «وظیفه تو اقدام از طریق اون تاریخ 14 اردیبهشت. قطعأ توی این تاریخ نکته خاصی نهفته س که باید پیدایشی کنی. هر چی که مربوط به این تاریخ باشه، می تونه به علیرضا ربط داشت باشه. طوری که تو برام توصیف کردیف ارواحی که علیرضا رو احاطه کرده ن نیت بدی ندارن. به همین علت کلید تاریخی در اختیارت گذاشتن. انسآن های زمینی به ارواح خبیث نسبت شیطان می دن، در حالی که شیاطین و ارواح خبیث از به نوع نیستن. شیاطین معمولأ معلون های ابدی هستند که هرگز روحشون دستخوش تزکیه نمی شه، ولی ارواح خبیث بعد از مدت های مدید، قابل آمرزش هستن و این تفاوت عمده باعث می شه که اونها از درون و نیت و نفس عمل، با هم کاملأ متفاوت باشن. نیرو هایی که تو احساسشون کردی شیاطین نبودن. اونها با زمینی ها این طوری رفتار نمی کنن.»
با کنجکاوی عجیبی گفتم: «پس چی کار باید می کردن؟»
لبخندی مسخره زد وگفت: «حتمأ همه چیزو باید بدونی؟ ممکنه از ترس قالب تهی کنی!»
با این حرفش سماجتم بیشترشدوگفتم: «می خوام بدونم که چه اتفاقی می افتاد.»
شانه ها را خیلی بی خیال بالا اند اخت وگفت: « اگه شیاطین دور تورو احاطه کرده بودن و باهات آشنا شده بودن، با هر ترفندی که بود دست از سر تو بر نمی داشتن تا این که روحتو تسخیرکنن، اون وقت مجبور بودی در مقابل حیرت انگیزترین چشم اندازهای اغفال کننده مقاومت کنی، در حالی که درصد کمی از انسآن ها در رویارویی با شیاطین پیروز و فاتح برمی گردن. تنها کسایی که در مقابله با شیطان سربلند برگشته ن، رسولان خدا وپیامبران بوده ن. روح بشری به ظواهر اغو اکننده خیلی زود تسلیم می شه و یه وقتی به هوش میادکه دیگه شاید خیلی دیر شده.»
پرسیدم: «یعنی علیرضا جزو انسآن های تسلیم شده محسوب می شه؟» آه بلندی کشید وگفت:«نمی دونم. باید بفهمیم که چه کاری کرده. شاید فقط بازیش داده ن. شاید هم حقیقتأ غرق شده باشه.»
با نگرانی پرسیدم: «اگه واقعأ غرق شده باشه، دیگه راهی برای نجاتش وجود نداره؟»
خیره خیره مرا نگریست وگفت:«فریبا، باورکن نمی دونم. باید اطلاعات بیشتری داشته باشم. چیزی که مسلمه اینه که خودش به تنهایی قادر نیست کاری بکنه. علت این که دیگه به تو نزدیک نشد هم این بودکه فهمیدکه تونازی نیستی. با احساس غریبی که اون داره، قاعدتأ نباید هم بر می گشت.»
با تردیدگفتم: «حالا که خودش بر نگشت، من دینی به گردنم دارم؟»
با حالتی مسخ شده گفت: «اگه از هیچ چیز سر در نمی آوردی، نه، ابدأ بهش بدهکار نبودی. ولی حالا که حقیقتی پیداکرده ی، باید دنبال راز اون تاریخ کذایی باشی. در واقع تو به علیرضا مدیون نیستی، بلکه به ارواح مدیونی. اونها از توکمک خواسته ن و تو باید دراین راه کوتا باشی.»
در حالی که دست وپایم راگم کرده بودم،کفتم: «اگه به جایی نرسیدم جی؟ اصلأ ازکجا معلوم که در اون تاریخ اتفاقی افتاده باشه؟»
مدتی فکرکرد وگفت: « روز بعدکه به مطب اومدی، دیگه تاریخ عوض نشد؟»
با خیال راحت کفتح: انه. از روز بعد دیگه همه چیز سیر طبیعی خود شو طی کرد. مگه چه تفاوتی می کنه؟»
در حالی که از فهمیدن مسئله ای شدیدأ عصبی بود، گفت: «اگه اونها روی تاریخی تأکیدکنن، بیشتراز یه بار اونونشون ما می دن. نه تاریخ، بلکه هر موضوعی رو با تکرار به ما تفهیم می کنن.»
یک باره وحشت زده گفتم: «سودابه، درسته. پیداش کردم. اون شب وقتی که به خونه برگشتم، تقویم دیواری خونه هم شیش برگ به عقب برگشته وروی اردیبهشت متوقف شده بود، در حالی که من خونه نبودم.» لبخندی از روی رضایت بر چهره اش نشست وگفت:«حالا دیکگ شکی نیست که تو مأمور کشف حقیقتی شده ی که موظفی اونو برملاکنی.»
با سرکشتکی وافری گفتم: «أخه کجا برم تحقیق کنم؟ همه فکر می کنن دیو ونه شده م.»
خنده ای پر فسون سرداد وگفت: «وقتی که خدا رو داری، چه ترسی از قضاوت بنده خدا داری؟ سعی کن در پیشگاه خدا همیشه سربلند باشی. این متعارف ترین شیوه مطلوب زیسنته.»
مثل ماتم زده ها نگاهی به دورو اطرافم انداختم وگفتم: «خدای من، کاشکی یه بار دیگه علیرضا رو می دیدم. شاید در اون تاریخ اتفاقی براش رخ داده باشه!» سودابه از جا بلند شد وگفت:. «مثل این که فریبا خانم ناز نازی قصد ندارن روی پای خودشون بایستن. بهتره مدتی تنها باشی تابه نتیجه قطعی برسی. دوست ندارم تصور کنی تحت پافشاری من تصمیمی می گیری.»
بلند شدم ودستش را گرفتم وگفتم: «هی،کجا داری فرار می کنی؟مگه قرار نبود ناهارو با عم بخوریم؟»
نگاهی به آشپزخانه اند اخت وگفت: «از قرار معلوم که از غذا خبری نیست!»
لبخندی زدم وکفتم: «نه، اتفاقأ غذا مو صبح زود درست کرده م تا موقع حرف زدن کاری نداشته باشیم. بیا بریم سرناهار.»
نگاهی پر عطوفت به من کرد و به دنبالم به آشپزخانه آمد. آن روز دیگر در مورد علیرضا و آن تاریخ کذایی حرفی نزدیم. خوب می فهمیدم که سودابه به راحتی می تواندکمک شایان توجهی به من بکند، اما مثل این که چیزی مانعش می شد. شاید هم به قول خودش اجازه نداشت که بیشتر از این حرف بزند.
از فردای آن روز رفتم سراغسالنامه های مختلف. هر چه راکه از ده سال پیش به این طرف بود زیر و روکردم،اما متأسفانه هیچ واقعه ای که اشاره ای به زندگی علیرضا داشته باشد نیافتم. دیگرکم کم داشتم ناامید می شدم. به بایگانی همهکلانتری ها، وکلا، بیمارستان ها و زندان ها مراجعه کردم تا واقعه ای مخصوص را دراین تاریخ پیداکنم، ولی هیچ کدام رهنمودی برای گشوده شدن این گره سخت نبودند. اصرار و پا فشاری بیش از حدم باعث شده بودکه گاهی اوقات مجبور شوم مطب را هم تعطیل کنم. هرگاه که بی نهایت سرخورده و ناامید میشدم،سرنماز از خدا طلب یاری و مداومت می کردم، ولی در طی مدت های مدید به کسب هیچ موفقیتی نائل نشدم.
دیگرکم کم داشتم مایوس می شدم. شب ها دچار کابوس بودم. هرلحظه فکر می کردم که در تاریخ 14اردیبهشت کسی از دنیا رفته و مداوم جنازه از هم پاشیده ای را می دیدم که کرم ها و مورچه ها تکه تکه اش کرده اند. مادرم به پریشانی ام واقف شده بود، زیرا مدت ها بودکه دیگر خانه ام را اجاره داده بودم و پیش پدر و مادرم زندگی می کردم. اعتماد به نفس سابقم را از دست داده بودم. دائم حس می کردم که چیزی یاکسی در تعقیب من است. تمامی این افکار و تصورات زاییده ناتوانی ام بود، چرا که به خوبی می فهمیدم چیزی را باید درک کنم، ولی آن را نمی یافتم
پایان فصل دوم
صفحه 55
R A H A
07-24-2011, 01:29 AM
فصل سوم
قسمت 1
مادرم در هر فرصتی مشغول نصیحت من می شد. یک روزکه فرصت مناسبی برای این کار پیدا کرده بود،گفت: «دخترم، اگه به زودی ازدواج نکنی، قطعأ دیو ونه می شی. تمام این نگرانی های تو به خاطر تنهایی و بی هدفیه.»
در حالی که می دونستم حتی یکی از حرف های درونی مرا درک نخواهد کرد،گفتم: «مادر، من در مورد تنهایی و بی هدفی مشکلی ندارم. بلکه برعکس هدف مشخصی هم در زندگیم هست. مثلأ حیاتی زندگی من اینه که واهمو پیدا نمی کنم.»
سر تکان داد وگفت: «آنچه پیر در خشت خام می بیند، جوان در آینه می بیند. فریبا، تو عوض شده ی. تو چت شده؟ سال ها پات زحمت کشیدم تا یه درخت سبز و نیرومند بشی. حتی در لحظاتی که فرید رفت هم تو رو این طور عاجز و در مونده ندیده بودم. سعی نکن منو اغفال کنی. یه اتفاقی برات افتاده که نمی خوای حرفی بزنی. هر اتفاقی که توی زندگیت افتاده باشه، برای من و پدرت مهمه، اما نه اون قدرکه از ترس برملا شدنش دیوونه بشی.کسی اذیتت کرده که تا این حد منزوی شده ی؟ تو آدمی نبودی که به این سادگی ها به ما رو بیاری.»
از حرف هایش هم آزرده شده بودم هم شرمنده، چرا که ما از دو نسل متفاوت بودیم. شاید اگر از یک نسل هم بودیم، او حرف مرا نمی فهمید، همان طور که خودم روز اول قضاوتی جز یک دیوانه درباره شخصیت علیرضا نکرده بودم. دوست نداشتم باگفتن حقایق مادرم را معذب تر از قبل کنم، چون در آن صورت دیگر شاید دست و پای مرا برای ادامه تحقیقاتم می بست، و این ابدأ چیزی نبودکه خواستارش باشم. به همین علت گفتم: «مادرجون، شما بی جهت از بابت من نگرانین. نه کسی آزارم داده و نه اتفاق مهمی توی زندگیم پیش اومده. فقط مدت ها پیش جلوی چشمم حادثه ای اتقاق افتا دکه خاطره ش گاهی شب ها آزارم می ده. علت این که به شما پناهنده شدم هم اینه که دیگه دوست ندارم تنها زندگی کنم. از اینهاگذشته، شماها هم به سنی رسیده ین که احتیاج به مراقب دارین.»
پوزخندی زد وگفت: «فکر می کنی از بودن تو دراین جا ناراحتم که این طوری جواب منو سر بالا می دی؟ نه ، به خدا قسم از این که بعد از سال ها پیش ما برگشته ی، فوق العاده خوشحالم. فقط از افسردگی تو دلهره دارم. می ترسم که عاقبت بلایی سر خودت بیاری. بارها و بارها شاهد بوده م که تو خواب حرف می زنی. مدام از یه جسد متلاشی شده صحبت می کنی. چه اتفاقی باعث شده که دختری با مقاومت تو تحت تاثیر قرار بگیره ؟ »
در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود،گفتم: «مادر جون، همه ما انسان ها در مقابل مرگ حقیریم. شاید ترس از فرا رسیدن لحظه مرگ، اون هم در تنهایی محض منو به این جاکشونده.»
دستم را گرفت وگفت: «توی سن و سال تو این حرف ها عجیبه. تو هنوز فرصت های طلایی زیادی داری که باید به اونها امید داشته باثسی. اگه من از سن تو می خواستم در اندیشه مرگ باشم، چطور می تونستم شماها رو بزرگ کنم؟ تو یه زنی! زنی که دیر یا زود باید تشکیل خونواده بده وفرزندی پیدا کنه. حالا که ممکنه خواستگارهایی داشته باشی، به قول خودت فرصت نداری. شاید بعدها که هوس ازدواج به سرت زد، دیگه حوصله زندگی مشترکو از دست داده باشی. هر سنی یک حوصله خاص به آدم اهدا می کنه. من الان دیگه ابدأ حوصلأ بچه داری ندارم، در حالی که تو الان دقیقأ درسن همون حوصله هستی. چرا قصد داری مخالف جریان آب حرکت کنی؟ چرا مدت ما پیش در خونه فریال حاضر نشدی با آقای علوی روبه رو بشی؟ شاید همون شب هر دو راه عافیت آینده خودتونو پیدا می کردین. ولی تو با لجاجت ذاتی خودت همه چیزو خراب کردی. علوی رفت و دیگه پیداش نشد، اما تو مثل دیوونه ها تا مدت های مدید به نوار موسیقی اون گوش می دادی و انتظار می کشیدی. چرا با خودت این طوری رفتارمی کنی؟ چه کسی رو تادیب می کنی؟ فریدو؟ اون که اصلأ نیست که به درد تو پی ببره.»
پوزخندی زدم وگفتم: «مادر، من قصد تادیب کسی رو ندارم. هرگز هم بعد از فهمیدن حقیقت زندگی فرید، انتظار برگشتشو نداشتم، چراکه اگه همون لحظه اول یشیمون می شد، دیگه به حال من اثری نداشت. من یه بار برای همیشه از فرید بریدم و هرگز در صورت برگشتنش هم حرفی برای گفتن نخواهم داشت. یه روز ازش متنفر بودم، ولی حالا هیچ احساسی بهش ندارم. می تونه برگرده و نقش یه عاشق دلخسته و فراق کشیده رو برام بازی کنه، ولی در هر صورت دیگه توی قلب من جایی نداره. از اینها گذشته، اگه امکان برگشت داشت، هرگز نمی رفت.»
مستقیم در چشمان من خیره شد و با بی پروایی محض گفت: «مگه یه روز همسر اولشو رها هکرد و دوباره به طرفش برگشت؟ ازکجا که یه بار دیگه به طرف تو نیاد؟!»
با حالتی عصبی گفتم: «مادر، من عادت ندارم چیزی رو باکسی شریک باشم. دو سه سال باهاش زندگی کردم، بی اون که درکی ازشراکتم با همسر اولش داشته باشم. ولی روزی که رازش بر ملا شد، تمامی ارزششو در نظرم از دست داد. حالا دیگه اگر با طلاقنا مه همسر اولش هم بر گرده و بچه ها شو با خودش به این جا بیاره، باز هم برای من قابل اهمیت نیست. انسآن ها یه بار به دنیا میان، یه بار می میرن، یه خدا رو می پرستن و قلبشونو در یه عشق محصور می کنن. انسآن های چند چهره بدبخت ترین مخلو قات خداوندن که هرگز روز خوش نمی بینن. انسآن عاقل از یه سوراخ یه بار بیشتر نیش نمی خوره. من بازی با آتیشو نیاموخته م، ولی اگه بیاموزم،مثل پروانه بی مهابا بال و پرمو به آتیش نمی کشم، بلکه سعی می کنم انتقام همه پروانه ها رو از شمع بگیرم تا دیگه هیچ شمعی پروانه های کوتاه عمرو به آتیش هوس خودش خاکستر نکنه.»
چنان از حرف های آخرم جا خورد که مدتی خیره خیره مرا ورانداز کرد وگفت: «خدا عاقبت تو رو به خیر کنه. نمی دونم تا کی زنده هستم، فقط امیدوارم که قبل از مردنم سروسامون بگیری، چون در غیر این صورت در اون دنیا معذب خواهم بود. این طوری که از حرف های تو بر میاد، هیچ حرفی توی مغزت جایگزین نمی شه. شاید هم اون کتاب های لعنتی همه مغزتو احاطه کرده ن. نمی دونم ،فقط دارم بهت می گم، یه روزی از این طور زندگی کردن خسته می شی! روزی که شاید برای درک حرف من دیر شده باشه.»
لبخندی محجوبانه بر چهره ام نشست وگفتم:«عزیزم، نگران من نباش. عاقبت کج دار و مریز راهمو پیدا می کنم. بذار تا خودم زندگی رو اون طور که در جریانه لمس کنم، نه اون طور که می شنوم.»
با حالتی ایثارگرانه بهم نزدیک شد وگفت: «فریبا، مادرجون، دردت چیه؟ چرا با من غریبه شده ی؟ به خدا انقدرها پیر نشده م که حرفتو نفهمم. چرا خود خوری می کنی؟ ظاهرم پیر شده اما هنوز قلبم جو ونه. می تونی به من اعتمادکنی.»
بوسه ای آبدار ازگونه اش برگرفتم وگفتم:«مادر،ء باورکن جای نگرانی نیست. مشکل من برای شما قابل هضم نیست. اگه بهتون چیزی نمی گم، نه به خاطر بی اعتمادی، بلکه به خاطر بر هم نزدن آرامش شماس. مشکل من مربوط به کار و مریض ها و بیماری های درمان نشده س. در بطن زندگی خودم هیچ مشکلی ندارم.»
لبخندی ظاهری از سر رضایتی نیمه تمام بر لبان مادرم ظاهر شد، اما این آتش بسی موقتی بودکه معلوم نبود چه آینده ای در بر دارد.
عصر وقتی که به مطب می رفتم، مادرم بهم گفت: «فریبا جون ، شب وقتی تعطیل کردی،یه راست بیا خونه فریال.»
با حیرت گفتم: «ولی مادر، ما دیروز اون جا بودیم!»
تبسمی مهرآمیزکرد و با تردید گفت: «اخه عزیزم، امروز تولد آذینه. فکر می کردم که حداقل این چیزها رو به خاطر می سپاری.»
با تشویش گفتم: «وای، خدای من، چرا زود تر نگفتین؟ من که براشر چیزی نخریده م. بهتره اول سر راه برم یه چیزی براشی بخرم، بعد برم مطب، چون ساعت 9 شب همه بسته ن.»
مادرم باشکیبایی وافری گفت: «نگران نباش . از حال نامیزونت فهمیده بودم که حوصله این کارها رو نداری، به همین خاطر خودم یه هدیه خوب از طرف تو برای آذین خریده م. عصرکه رفتیم خونه فریال، می برمش و منتظر می شیم ک شب خودت بیای.»
خیلی عادی از مادرم خداحافظی کردم و راهی شدم. در راه یکدفعه ناخودآگاه یادم افتادکه یک سال پیش هم در تولد آذین برایم نقشه کشیده بودندکه با علوی رو به رو شوم. از فکر این که ممکن است دوباره چنین
نقشه ای برایم تدارک دیده باشند کمی عبوس شدم، ولی بعذ ازکمی تعمق خبلی بی خیال و فارغ سعی کردم با علوی روبه رو شوم، در حالی که این فقط حدسی کاملأ نامشخص بود.
وقتی به مطب رسیدم، با فریال تماس گرفتم و پس از احوالپرسی گفتم: «فریال، یه سؤال ازت بکنم، راستشو می گی؟»
مثل این که جا خورده باشد، مدتی سکوت کرد و سپس گفت:«میدونم می خوای چی بپرسی. لازم نیست خود تو اذیت کنی.»
گفتم: :فقط می خوام بدونم که امشب علوی هم دعوت داره یا نه؟»
با احتیاط فوق العاده ای گفت:«اگه این جا باشه تو نمیای؟»
نفس عمیقی کشیدم وکفتم:«نه، مسئله ای نیست. میام. دیگه برام تفاوتی نمی کنه.»
مثل این که با این حرف وزنه سنگینی را از روی قلب فریال بر داشته باشم، نفس آسوده ای کشید وگفت: «خوشحالم که دیگه روی چیزی حساسیت نداری. البته سیروس خیلی دنبال علوی گفت، ولی هنوز موفق نشده پیداش کنه و فقط براش پیغام داده. اگه پیغام سیروس بهش برسه قطعأ میاد، اما اگه دیر بفهمه، فکر نمی کنم بتونه خودشو برسو نه.»
این بار من هم نفس آسؤده ای کشیدم وگفتم: «در هر صورت امشب می بینمت. خداحافظ.»
با صدایی پر شعف جواب خداحافظی ام را داد و تماس قطع شد.
وقتی که در راه رسیدن به خانه فریال بودم، تمامی خاطرات یک سال پیش جلوی چشمانم زنده شده بود. تمامی اتفاقات صبح و عصر و شب مثل این که مربوط به همین امروز باشند، آن چنان در ذهنم پایا شده بودکه نمی تو انستم افکارم را ترتیب بدهم. یک بار دیگر به اعماق آن تاریخ کذایی فرو رفتم و سعی کردم با یاد آوری دقیق حرف های علیرضا، چیزی از آن تاریخ بفهمم.
یک آن به درون فکری فرو رفتم که حدسی نامشخص وگنگ بود. شاید در چنین روزی نازی زندگی را بدرود گفته باشد. قطعأ اگر قبرستان را زیر یا می گذاشتم، مرده های زیادی راکه در چنین روزی تسلیم مرگ شده بودند، پیدا می کردم ولی فقط یکی از آنها می توانست نازی باشد، و اگر نازی نامی نبود، پس همه تصوراتم اشتباه بود. ولی ممکن بود نازی باشد، و اگر درست بوده تاریخ مرگ نازی چه کمکی می توانست به من بکند؟ آیا منظور آن نیروها از یادآوری چنین تاریخی چه می توانست باشد؟
در همین افکار بودم که به نزدیکی خانه فریال رسیدم. قلبم به شدت می تپید. پیاده شدم و به طرف در رفتم. لحظات کوتاهی که زنگ زدم و داخل خانه شدم ، به اندازه هزارها سال بر من گذشت. احساس نامانوسی داشتم. ولی وقتی که متوجه شدم علوی در خانه فریال نیست،کمی آرام شدم. قطعأ نمی آمد، چون مهمانی از یک ساعت قبل تودیع شده بود. قیافه فریال، مادرم و سیروس کمی گرفته بود. آن شب تا حدود یازده شب، سیروس همچنان منتظر علوی بود، ولی هیچ خبری از وی نشد، تا جایی که دیگر سیروس هم مایوس شد.
مراسم تولد آذین خیلی خوب برگزارشد. او از دیدن هدایا دچار شعف شدیدی شده بود و بهمن، برادر کوچک ترش، مدام کا دوهای خودش را به هم می ریخت. خوشبختانه فریال به اندازه کافی برای بهمن هم اسباب بازی جدیدگرفت بود، وگرنه بهمن به طور کل مهمانی را به هم می ریخت.
آن شب وقتی که به خانه بازگشیم، به هنگام خواب مدام در فکر سنگ های قبری بودم که صبح زود برای خواندن تاریخ های روی آن عازم می شدم.
روز بعد صبح زود با سودابه تماس گرفتم و ازش خواستم که با من به قبرستان بیاید. وقتی که ازخانه خارج می شدم،به مادرم گفتم که با سودابه
به کتابفروشی و سپس به منز لشان می رویم، تا نگرافم نباشد. مادرم هم بی چون و چرا حرفم را قبول کرد. از نگرانی هایش کاملأ بر می آمد که با فهمیدن حقیقت عنقریب سکته می کند، خصوصأ این که می دانست غیر از یکی دوبار آن هم درکودکی هرگز قبرستان را ندیده ام.
ساعت هشت صبح بودکه از خانه خارج شدم. با سودابه سر خیابان وعده کرده بودم. خوشبختانه سودابه مثل همیشه خوش قول بود و سر قرار حاضر شد. یک تاکسی دربستی گرفتیم وبه قبرستان رفتیم. با رسیدن به آن جا یک آن حالت سنگینی پیدا کردم،مثل این که پایم برای جلو رفتن همراهی ام نمی کرد.
سودابه فوری به از هم گسیختگی درونی ام پی برد و با لحنی آرامش بار گفت: «نگران نباش. همه خفتگان این مکان روزی مثل تو زندگی کرده ن. جای هیچ گونه ترسی نیست. این کامل ترین حقیقته که انسان باورکنه روزی به این جا تعلق پیدا می کنه.»
لرزشی محسوسی سر اپایم را فرا گرفت وگفتم: «درسته که حقیقت محضه، اما باورش برای زنده ها خیلی مشکله. این همه سال سعی می کنیم که گوشه ای از بدنمون خاکی نشه، اما وقتی که می میریم، تمامی جسممون بعد از مدتی به خاک مبدل می شه. از فکرش هم چندشم می شه.»
خنده نابهنگامی کرد و با طمأنینه خاصی گفت: «یه جوری حرف می زنی انگار توقع داری که جسمت مثل مرده های هزار ساله مومیایی بشه!»
تبسمی تلخ ودردناک روی لب هایم جاخوش کرد وبدون حرفی دیگر به طرف قبرها راه افتا دیم. هیچ گونه نظم خاصی وجود نداشت. قبرها در کنار یکدیگر با تاریخ های کاملأ متفاوت و ناهمگون قرارگرفت بودند. احساس می کردم که بوی ناخوشایندی به مشامم می رسد. خیلی دلم می خواست کسی همرامم بودکه دست کم می تو انستم قدری به او غر بزنم تا دلم خالی شود، ولی سودابه انسانی نبودکه بتوانم پیش رویش لب به گلایه بازکنم. البته او مثل این که از چشمان دلخور و طلبکارم فهمیده بودکه شدیدأ مستاصل هستم. وقتی که با نگاهی سرسری سرتاسرگورستان را نظاره کردم، آه عمیقی کشیدم و به فکر فرو رفتم. سودابه خیلی راحت و بی خیال مثل این که وسط حال خانه اش قدم بزند،گفت: «چرا آه می کشی؟ چی شده؟»
با چشمانی از حدقه در آمده گفتم: «وقتی به وسعت این قبرستون نگاه می کنم، حدس می زنم شاید یه ماه طول بکشه تا همه سنگ ها رو زیر پا بذاریم. نمی شه به دفتر این جا مراجعه کنیم تا از اسم ها و تاریخ های این جا چه تحقیقی بکنیم؟»
با حالتی مضحک گفت:«چرا. حتمأ هم یه نفر اون جا نشسته که ما رو درست ببره سر قبر نازی!»
گوشه لبم ازکنایه ای که زد آویزان شد و در سکوت دوباره به راه افتادم. تا نزدیکی های ظهر قبرهای زیادی را جست و جوکردیم، ولی چیزی پیدا نکردیم. در آن همه قبر فقط سه تا از تاریخ های فوت مربوط به 14اردیبهشت بودکه دو تا از آنها مرد و دیگری پیرزنی 71ساله بود.
به هوای گرسنگی به سودابه پیشنهاد کردم که برگردیم. طوری از آمدن به آن جا عصبی و نادم بودم که هر لحظه صد مرتبه خویش را لعنت می کردم. ولی سودابه در پاسخم گفت: «تو اگه گرسنه ای، می تونی برگردی. من همین جا می مونم و می گردم و تا پیدایش نکنم، این جا رو ترک نمی کنم.»
از ضعف و ناتوانی ام در مقابل سودابه شدیدأ درمانده شده بودم. سعی کردم برهول خویش غلبه کنم و تابع سودابه باشم، چون کاری غیر از این از دستم ساخت نبود. تا عصر آن روز به کشتن ادامه دادیم. عاقبت حدود ساعت 6 بعد از ظهرکه دیگر چیزی به غش کردنم باقی نمانده بود، مثل بچه های وامانده گوشه ای نشستم. سودابه نگاهی به من کرد وگفت: «خوب شد. حالا راحت تر می تونم اون جا رو پیداکنم.»
با تعجب گفتم: «کجا رو؟»
با کنایه ای کاملأ مشخص گفت: «خونه نازی رو می گم. مگه از صبح تا حالا دنبال کجا می گردیم که با تعجب می پرسی کجا رو؟»
در حالی که نشسته بودم،مردمان بسیاری را می دیدم که بر سر مزارهای امواتشان می آمدند و دعا می خواندند . تک و توکی آه و زاری می کردند و به ندرت اتفاق می افتادکه اشخاصی مثل این که به مهمانی آمده باشند، فرشی پهن می کردند و خیلی عادی و راحت با سنگ قبر حرف می زدند. این حرکات برایم تازگی داشت. آنچه را سال ها توی کتاب ها دنبالش می گشتم، حالا به عینه مشاهده می کردم. دیگر آن احساس آزار دهنده از وجودم خارج شده بود و آرامش خاصی پیدا کرده بودم. مثل این که تازه داشتم درک می کردم ارتباط ما با مردگان یعنی چه.
در یک لحظأ گزرا حس کردم تمامی مرده ها درون قبرهایشان ایستاده اند و یکی از آنها با حرکت دست از فواصل بسیار دور مرا به خویش فرا می خواند. مثل آدمی مسخ شده از جا برخاستم و به طرف محدوده ای که حس می کردم کسی از آن جا برایم دست تکان داد، به راه افتادم. در خطی مستقیم جلو می رفتم. در انتهای راه به سودابه رسیدم که روی قبری دولا شده و مشغول خواندن نوشته هایش بود. وقتی که چشمم به تاریخ 14 اردیبهشت و اسم نازیلا افتاد، تکان شدیدی به سودابه دادم و فریاد کشیدم: «تو برای من دست تکون دادی؟»
نگاهی ازگوثه چشم به من اند اخت وگفت: «قصد این کارو داشتم، ولی تو مهلت ندادی. یه دفعه مثل جن پشت سرم سبز شدی. چطوری با اون همه پیچ و واپیچ که من اومده بودم، تونستی پیدام کنی؟»
از جوابش چنان جا خوردم که چیزی به قالب تهی کردنم باقی نمانده بود. با صدایی لرزان گفتم: «کسی برام دست تکون داد و منو به این جا فرا خوند.»
برای اولین بار از حالت خونسردش خارج شد و با شتاب غریبی فریاد کشید: «کی تو رو این جا خواست؟»
شانه ها را با لاقیدی بهت آلودی بالا اندا ختم وگفتم: «نمی دونم. شاید نازی بود»
نگاهی به من کرد وگفت: «فریبا، حآلت خوبه؟»
آب دهانم را قورت دادم وگفتم: «نمی دونم. باورکن که نمی دونم چه اتفاقی افتاد. درست مثل این بودکه همه مرده ها ایستاده بودن و در این نقطه کسی بالاتر از همه برام دست تکون می داد!»
لبخندی بی معنا روی لب هایش ظاهر شد وگفت: «پس اون تورو پیدا کرد، نه؟ دیدی گفتم ارواح بی جهت پیغام نمی ذارن؟ شجاع باش که این جا تازه اول خطه!»
در حالی که تمام موهای تنم سیخ شده بود،گفتم: «اول کدوم خط؟ مگه با این قبر چه چیزی رو می شهاثبات کرد؟»
نگاهی به سنگ قبر اند اخت وگفت: «تاریخ وفات تقریبأ مربوط به چهار سال پیشه. باید مترصد باشی ببینی که چه کسایی سر سال یا روزهإی پنج شنبه و جمعه به دیدنش میان.»
باگیجی خاصی گفتم: «خب، فرضأ که اطرافیانشو پیدا کنم. چه حرفی می تونم باهاشون داشته باشم؟»
به نقطه ای دور در افق خیره شد وگفت: « باید بفهمی که چه رازی در مُردنش وجود داشت. باید همه جور سؤالی از اونها بکنی تا شاید به کلید معما دست پیدا کنی.»
جواب دادم: «انسانی که می دونه دنبال چی می کرده، یه هدف ثابت و مشخصو دنبال می کنه، اما من این وسط حتی نمی دونم که چه نکاتی حائز اهمیته. چطوری می تونم کلیدی رو پیدا کنم که شناختی از ماهیت و کاربردش ندارم، شاید بارها وبارها پیداش کنم، ولی چون نمی شناسمش، سرسری ازش بگذرم.»
دستش را روی شانه ام گذاشت وگفت:«به من نگوکه مثل بچه دو ساله خوب و بدو از هم تشخیص نمی دی. تو هم در همون چند کلمه ساده، حرف های زیادی برای کشف حقایق از دهان علیرضا شنیده ی. اولین وظیفه تو اینه که با خونواده نازی یا نازیلا ارتباط برقرارکنی.»
در حالی که لب هایم آویزان بود، به روی سنگ خم شدم. نوشته بود نازیلا منور. مدتی خیره به نوشته های روی سنگ زل زدم. کمی بعد آرام آرام از آن جا دور شدیم.
وقتی که به خانه رسیدم، ساعت 9 شب بود. لحظه ای که مادرم پرسید خانه سودابه ناهار چی خورده ام، تازه متوجه شدم که از صبح تا حالا هیچ غذایی به دهان نگذاشته ام. مثل این که کم کم بی اشتها یی سودابه در من تاثیر می کرد. با دلزدگی وافری گفتم: «مادرش خورش قیمه درست کرده بود. چون امروز مطب تعطیل بود، صبح نرفتیم خرید. وقتی که استراحت بعد از ظهرمونوکردیم، ساعت هفت وفتیم خرید. سودابه کتاب های زیادی خرید، ولی من نتونستم چیزی پیداکنم. شاید فردا خودم تنها برم.»
مادرم نگاهی مشکوکا نه به من کرد وگفت:«همیشه وقتی قصد داری دروغ بگی، هنوز من سؤال نکرده تند تند جواب می دی. از قرار معلوم امروز اصلأ پایت به کتابفروشی نرسیده. ممکنه بفرمابین امروز کجا بودین؟»
R A H A
07-24-2011, 01:30 AM
فصل سوم
قسمت 2
آن چنان دستم رو شده بودکه بدون هیچ گونه انکار یا دفاعی خیلی بی پرده گفتم: «قبرستون!»
مادرم آن چنان از جواب من جا خورد و عصبانی شد که تصور کرد اورا دست انداخته ام. با حآلتی تهاجمی فریاد کشید: «اگه قراره هر وقت که دلت می خواد هر قبرستونی بری و بعد این طوری با من حرف بزنی، بهتره دیگه کاری به هم نداشته باشیم. سی سال زحمت کشیدم بزرگت کنم که همچین جواب احمقانه ای بشنوم؟ واقعأکه وقاحتو به حد اعلا رسونده ی. همین امشب با پدرت صحبت می کنم. یا به خونه خودت برگرد یا تابع قوانین خونه پدرت باش. بیش از این نمی شه با تو استخون لای زخم رفتارکرد. سال هاس که کسی جلوی آزادی های بی رویه تورو نگرفته و بر اثر زندگی مصرفی،مثل یه حیوون هار شده ی. گستاخی و جسارت تو به حدی رسیده که دیگه درکی از احترام بزرگ تر نداری. هر غلطی که دلت می خواد می کنی. هر فکر احمقانه ای توی ذهنت ریشه می کنه. و همه این خبط و خطاها در حالیه که از شکستگی و پژمردگی ظاهریت غافلی. فکر می کنی که برای ابد چهره ت طراوت و شادابی وزیبایی شو حفظ می کنه؟ من هم یه روزی دختر جوونی بودم که تصور می کردم غول چروکیده پیری درکمینم نیست، ولی این هیولای شتابان خیلی زود تر از اون که فکر می کردم منو بلعید. به من نگاه کن! دست های من از روز اول این طور نبود. چشم هام، گونه هام و لب هام هیچ کدام آویزان نبود. موهام خرمن بلند و مواجی بود که کمترکسی می تونست تصورشو بکنه. اما وقتی که اون هیولای حریص و تشنه از راه رسید، بدون این که متوجه بشم ذره ذره منو خورد و هضم کرد و به شکل یه تفاله زشت و زائد در آورد. چهره من و آثار مرارت های گذشته روی جای جای بدنم ،بهترین آینه عبرت برای توئه. البت من تاسفی ازگذشته ندارم، چرا که هرگز از زندگیم ناراضی نبودم و اگه هر رنجی کشیدم، به خاطر بارور کردن شما سه دختر بوده. هرگز از چیزی غفلت نکردم و تالم رو به چون خریدم، چون دوست نداشتم در آینده بدهکار گذشته باشم. ولی تو چی کارکردی؟گذشته و حال و آینده رو به بطالت می گذرونی. برات اهمیتی نداره که اطرافیان چه فکری در باره ت می کنن. از خواستگارهاگریزونی و دلتو به مشتی دیوونه خوش کرده ی که شاید هیچ فرقی با اونها نداشته باشی. از صبح تا حالا معلوم نیست کدوم خراب شده ای بوده ی و در جواب من با وقاحت تموم می گی رفته بودی قبر ستون! اگه نمی دونی ، بدون، رفتن به قبر ستون شهامت می خواد، در حالی که تو از داشتن چنین احساسی هم عاجزی! مثل یه احمق تموم آینده تو توی شکاف های مخغی جیب فرید به آمریکا فرستادی و حالا مثل محو ومات ها نشسته ی که آینده یه جوری تکونت بده، درحالی که خودت باید تکون بخوری ! دلت می خوادکه فرید برگرده و به پات بیفته و التماس کنه، ولی دیگه فریدی وجود نداره. تو از اون آدم های یک بعدی هستی که فقط دنبال په بهانه خوشایند برای به باد دادن زندگی ان. فکر می کنی تا چند سال دیگه ازکار و مطالعه لذت می بری؟ همه خونه رو پر ازکتاب های عجیب و غریب کرده ی که توی اونها در حال ذوب شدن هستی. نه عزیز من، زندگی این نیست. توازن تو به هم خورده. توقع داری که همه کور وکر و لال باشن. فریبا، بهار زندگیت به تا بستون نرسیده، داره بوی خزون می گیره. حیف از اون همه آرزو که شب ها توی گهواره ت بهشون دل بستم. تو یه چیزو فراموش کرده ی، ولی ...»
وسط حرفش بریدم وگفتم: «مادر، یه جوری حرف می زنی انگار که مرتکب گناه غیر قابل بخشش شده م. همه حرف های تو رو قبول دارم. کلمه به کلمه ش قابل تعمقه. ولی به درد من نمی خوره ، چون کاری نکرده م که سزاوار این همه لعن و نفرین باشم. توی حرف هات منو جای خودت گذاشتی. حالا خواهش می کنم سعی کنی خود تو جای من بذاری. این کار مشکلی نیست. فرض کن مادرم نیستی، نگرانم هم نیستی، بلکه خود من هستی. انسانی از تو تقاضای کمک می کنه، انسانی که هر لحظه از زندگیش مثل جهنمی سوزانی و ملتهب در حال گداختنه. اون به طرف تو میادو تو توسط نیرو های الهی، مأمور می شی که بهش کمک کنی. آ یا همه ماجرا رو ندیده می گیری؟ و به دنبال شوهر کردن و بچه دار شدن و رضایت پدر و مادر، اون شخصو فراموش می کنی؟ آیا اگه در اون دنیا بهش بر بخوری،بدهکرش نیستی؟ اصلأ می تونی تا زمان رفتن به اون دنیا، بی خیال و بی توجه به این زندگی خاکی ادامه بدی؟ هدف ما از زندگی چیه؟ چرا به این دنیا میاییم؟ غیر از اینه که در پیشگاه الهی تحت آزمایش های روحی و جسمی متنوع قرار بگیریم و سر بلند خارج شیم؟ مادر، به من نگوکه سرافکندگی من در پیشگاه الهی آرزوی توئه! هر مادری طالب رشد ذهنی و آگاهی های فردی فرزندشه. چطور می تونی منو محکوم به اعمال انجام نداده کنی؟ وقتی که گفتم به قبرستون رفت بودم، حقیقتو بیان کردم، ولی تو اونو با طعنه ای ناخوشایند اشتباه گرفتی. من تمام روز تو قبر ستون دنبال مرده ای می گشتم که شاید حیاتی ترین رمز در تمام زندگیم بود، و بالاخره اونو پیدا کردم. من قبرکسی رو پیدا کردم که یه سال ییش بدون این که خودم بخوام، به زندگیم وارد شد. البته نامش وارد سرنوشتم شد، نه خودش! و حالا من موظفم راز زندگی و مرگ اون دخترو برای کسی که به من رو آورده روشن کنم. نه شما و نه هیچ نیرویی قادر نیست منو از تلاشی که آغاز کرده م منصرف کنه.»
لحظه ای مکث کردم، چون احساس کردم چشم های مادرم بد جوری از حدقه در آمده. طوری به من خیره شده بود انگار که ابدأ مرا نمی شناسد. لب هایش به آرامی تکان می خوردند ولی از صدا خبری نبود. مثل این که حقیقتأجا خورده برد.
در حالی که از ادامه سخن هایم هراس داشتم، به آرامی گفتم: «مادر، باور کن دیوونه نشده م. یه روز ممه چیزوبرات به طور مشخص توضیح می دم! روزی که آمادگی شنیدن و درکشو داشته باشی.»
در حالی که رعشه ای جانسوز بر روح متزلزلش مستولی شده بود، با تردیدی وافرگفت: «تو... تو...گفتی... توسط نیروهای الهی مأمور شده ی که...که چی کارکنی؟»
گفتم: «مادر، من نیرویی رو احساس کردم. ولی نمی دونم که چه جانبی داشت. شاید الهی، شاید هم شیطانی. ولی بی خیال بودن در مورد اون از نظر در درونیاتم جرم بزرگیه. شاید انسآن های زیادی دنبال چنین کلیدی بوده ن، ولی هرگز به اون دست نیافته ن. دلم می خوادکه ادامه بدم. این که در این راه یه چیزی رو از دست می دم مهم نیست. مهم اینه تا چه حد خودمو می شناسم و از طریق خودشناسی به خدا می رسم.»
درحالی که با وحشت به من خیره شده بود،گفت: « خداکنه شیطان وارد جسمت نشده باشه، وگرنه دیگه از دست دعا نویس ها هم کاری ساخته نیست.»
با شنیدن جمله اش آن چنان برقی از سرم جهیدکه ناخودآگاه احساس گریز پیدا کردم. دلم می خواست برای همیشه از آن جا می رفتم. این خرافات دیگر قابل تحمل نبود. لابد از فردا دعاهای بسیاری به گردنم می انداخت تا به قول خودش مرا حفظ کرده باشد. با رنجیدگی آشکاری گفتم:«مادر،کسی که خداروداره، شیطان در درونش جایی نداره. قصد من اینه که شیطانو از وجود اون شخص بدبخت خارج کنم. خیالت راحت باشه که با ایمان کافی قادر به این کار خواهم بود.»
سر تکان داد و مشغول خواندن دعایی شد و لحظاتی بعد به من فوت کرد و از اتاق خارج شد. از حالاتش هم خنده ام گرفته بود، هم متاثر بودم. خوب می دانستم که دیگر از فردا مادر همیشگی ام را نخواهم دید. پس از این او مبدل به سربازی مدافع می شدکه سعی می کرد شیطان را در خانه اش تار و مارکند. او با وجود روشن بینی های ظاهری اش، به حدی دستخوش هیجانات خرافی بودکه روزگارم را سیاه می کرد.
قبل از این که نقشه ای را در مخیله اش شکل دهد، نزدش رفتم و با احتیاط فوق العاده ای گفتم:«مادر، اگه احساس می کنین که وجود من مخل آسایش شماس، همین فردا این جا رو ترک می کنم. دوست ندارم از فردا توی فامیل و همسایه ما و دوستان و آشنایان، به دنبال یافتن رمل و اسطرلاب جنجال به پاکنین. دلم می خواد که در سکوت راز منو حفظ کنین. این تنهاکمکیه که می تونین در حق من بکنین. اگه هم احساس می کنین با بودن من تو این خونه با شیطان همخونه این، زحمتوکم می کنم. فقط مدتی صبرکنین تا خونه ام خالیشه.»
در حالی که اشک حسرت از چشمانش جاری بود، با صدایی شکننده گفت: «چرا تو باید قر ونی این بازی ها باشی؟ مگه من چه گناهی به درگه خداوند مرتکب شدم که همیشه باید قلبمو با نگرانی آینده تو به خون بکشم؟ مگه چقدر می شه خاموش موند؟ چرا خدا به حرفم گوش نمی ده؟ نکنه با این قضیه آخر، قراره همه آرزو هامو به گور ببرم؟»
در حالی که از شدت غضب در حال منفجر شدن بودم،گفتم: «مادر، چرا بی جهت ناشکری می کنی؟ چه بلایی بر زندگیمون نازل شده که این طور متوحش شده ی؟ مگه همیشه به من نمی گفتی بدون خواست خدا برگی از درخت نمی افته؟ اگربا شیطان هم عجین شده باشم، شاید قسمتی از تکامل سرنوشتم باشه. چرا بی خود سعی می کنی زبون به کفر بازکنی و این همه امنیت خداوندی رو ندید بگیری؟ این رفتارشایسته بنده ای مثل تو نیست. درسته که منو به دنیا آورده ای،اما خالق من اون ذات لایزالیه که در همه حال منو به سری خودش فرا می خونه، همون طور که تو هم روزی به طرفش پر می کشی. همه ما باید بدونیم که روزی این ولیمه زمینی به اتمام می رسه وبا رهاوردهای خوب و بد مون راهی خونه آخرت می شیم؟ همون جایی که هر چی پاک تر زیسته باشی، نورانی تری. پس آرامشتو حفظ کن و قبول داشت باش که حکمت ایزدی بی جهت تقدیری رو قلم نمی زنه.»
در حالی که قطرات درقت اشک از چشم هایم به روی دامن مادر فرو می ریخت، با استغاثه ای دردناک گفتم: «مادر، منو ببخش که با هات رو واست بودم. شاید اگه بهت دروخ گفت بودم، انقدر معذب نبودی. این راه و رسمشه که آدم همیشه چوب صداقتشو می خوره. اما از اون طرف نورکه نگاه کنی، صداقت أدمو به بالا می کشه و دروغ به پایین. هیچ وقت در طول این همه سال هایی که از خدا عمر گرفت م، تا این حد شاد و خوشحال نبوده م. چیزی که شما از خدا به من آموخته بودین ترس بود، ولی من حالا عشق به اونو دریافته م. شما درکمال عطوفت و مذهب سعی کردین به من تفهیم کنین که در مقابل هر عملی تسلیم باشم و همیشه از عصیان و سرکشی ممانعت کنم تا خشم خدارو برنینگیزم، ولی من امروز دریافتم که فقط خشم خودمو در مقابل خداوند محکوم کنم، چراکه ناچیز تر از اونم که یارای کفرگفتن داشته باشم،که صد البته با این کار آدمی فقط به خودش ظلم می کنه. اما بعد از این جز رسیدن به حقیقت،کاری در این زندگی فانی نخواهم داشت. حقش بود به جای این همه محافظه کاری،کمی شجاعت و جسارت به من می آموختین تا در مقابله با فرید دچار ضربه های روحی نمی شدم. این حق هر انسانیه که از موجودیتش دفاع کنه، اما شما حتی طریق دفاع کردنو هم به من نیاموختین، چه برسه به تعالی!»
در حالی که حس می کردم کلمه ای از حرف های مرا آن طور که از قلبم سرچشمه می گیرد در نیافته است، با قلبی اندوهناک به اتاق خوابم رفتم. نوعی تزلزل درونی آزارم می داد.کشمکشی آغازین در وجودم شعله ور شده بود. و از همه دردناک تر، سکوت مادرم در مقابل رفتنم از این خانه بود. مثل این که دیگر دیدن من برای او نه تنها حیاتی نبود، بلکه آزار دهنده هم بود. جایی برای رفتن نداشتم. مجبور بودم تا سر آمدن قرارداد خانه ام، که یک ماه دیگر بود، همان جا بمانم، ولی خوب می فهمیدم که این برای مادرم طاقت فرساست. نمی دانستم که روی سودابه تا چه حدی می توانم حساب کنم. ابدأ دوست نداشتم که توی محزور قرارش بدهم. شاید می تو انستم در این یک ماهه توی مطبم زندگی کنم. چاره ای نبود. نباید زندگی را سخت گرفت. چه حرص می خوردم، چه نمی خوردم، این یک ماهه طی می شد، پس بهتر بود می گذاشتم زمان آن طوری که مقدر من است پیش برود، نه آن طوری که من آرایشش می کردم.
آن شب خیلی دیر خوابم برد. صبح زود روز بعد که از خواب بیدار شدم، اول از همه مشغول بستن چمدان هایم شدم. بغضی شکافنده و پایا از درونم می جو شید. ولی برای این وداع آغازین اشکی نفشاندم، چرا که این وداع شاید نقطه ای بحرانی بودکه خال سیاه دیگری را بر صفحه زندگی ام مهر می کرد.گذشتن از این آخرین سنگرکارسهلی نبود. حس می کردم که به نحوی از آن جا رانده شده ام. این نیش علیرضا نبود که با ورودش به زندگی ام مرا می گزید! بلکه نیش خرافات وکوته فکری عمیقی بودکه بر قلبم نشسته بود. شاید اگر دختری فریب خورده و اغفال شده بودم، قبولش برای مادرم سهل تر بود تا این که بر ایش از معنویتی سخن بگویم که او را دیوانه می ساخت. در حالی که در سکوتی مرگبا با قلبی محزون مشغول بشن اثاثم بودم، پدرم وارد اتاق شد و با دیدن وضع آن جا با حیرت غیرقابل وصفی پرسید: «این جا چه خبره؟ دیشب از قرار معلوم این جا اتفاقاتی افتاده که باعث این کارها شده!»
با لبخندی تصنعی گفتم: «پدر، نیازی نیست برای من نقش بازی کنین. دیگه این صحبت های حاشیه ای دردی رو دوا نمی کنه. خوب می دونم که از همه مشا جرات من و مادر اطاع دارین. حالا هم از این که از این جا می رم نگران نباشین. دیر یا زود توی خونه ای که برام تهیه کرده ین متل سابق جاگیر می شم و دیگه مزاحم شما نمی شم. از این که این مدتو هم سربار تون بودم معذرت می خوام.»
پدرم موهایم را از توی صورتم کنار زد وگفت:«فریبا، من روی تو بیشتر از اینها حساب می کنم. تو هیچ جا نمی ری. همین الان اثاثتو باز می کنی و حرمت موی سفید منو نمی شکنی. مادر تو که خوب می شناسی. زود جوش میاره، زود هم فروکش می کنه. اولین کاری که می کنیم اینه که در یه فرصت مناسب همه چیزو برام شرح می دی. ممکنه توی مخمصه ای افتاده باشی و از خطراتش بی خبر باشی. اگه اون طوری که مادرت میگه با نیروی غیر محسوسی درگیر شده ی، باید با یه اهل فن صحبت کنی.»
با خونسردی آشکاری گفتم: «همه اهل فن ها مثل من به انسان زمینی ان که باکسب تجربه اهل فن شده ن. چرا باید چیزی روکه می تونم تجربه کنم، فراموش کنم؟»
با چهره ای ملتهب و گداخته گفت:«فریبا، این کارها دخالت توی کار خداس. ما حق نداریم وارد این جنبه های غیرمحسرس بشیم. مگه نشنیده ی که می گن احضار روح از بزرگ ترین گناهان محسوب می شه؟ سودابه تو رو به این خط کشونده؟»
با پوزخندی ملایم ونامحسوس گفتم: «پدر، سودابه تنهاکسیه که منو از درون می فهمه. شاید اگه سودابه نبود، به هوای رسیدن به خدا به اعماف گندابی بی انتها فرو می رفتم. ولی سودابه همیشه چراغ راهنمای من بوده. در تمام طول زندگیم انسانی مؤمن تر از سودابه ندیده م. سودابه در عین بی چیزی همه چیز داره. این خیلی مهمه که آدم در اوج مرارت ها، احساس شعف بکنه.»
سر تکان داد وگغت: «من کاری به شخصیت سودابه فدارم. فقط می خوام بدونم اون کسی که باعت تغییر تو شده کیه.»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«چه فرقی می کنه که آدم راه اعتدالتو از کجا شروع کنه؟ مهم اینه که دیگه از درییحه های گذشته به زندگی نگاه نمی کنم. قبلأ چیزهایی مثل پول و قدرت و طمع و وابستگی ، ارکان شخصیتمو تشکیل می داد، ولی حالا همه اینها جای خود شو به عرفان و خداشناسی و عشق به الهیات داده. دیگه برام مهم نیست که وقتی دارم می میرم چقدر حساب بانکی و ملک و املاک و طمع و وحشت از مرگ پس انداز کرده م، بلکه به فکر اینم که بعد از اتمام این سیر تسلسل به کجا می رم، چی کار می کنم و چقدر اندوخته معنوی کسب کرده م. وقتی که آدم از ارزش های والای انسانی آگاه می شه، زندگی مادی مثل یه پرده دریده از جلوی چشمش کنار می ره و به بعد دیگه ای قدم می زاره. من حالا بعد از سال ها فهمیده م که نیمی از عمرمو به بطالت و حماقت طی کرده م، و ابدأ خیال ندارم بقیه شو تباه کنم، چراکه زندگی قراردادی همه ما فقط غفلت از درک چیزیه که به خاطرش یا به این دنیاگذاشته یم. وظیفه هامون هم رنگ اسیدی خود شو باخته و فقط به زمان حال اکتفا داریم، با این باورکه متصوریم این حال همیشه ادامه خواهد داشت. درک نمی کنیم که اگه کوچک ترین بدهی معنوی و مادی توی این دنیا داشته باشیم، نمی تونیم راحت و سر بلند به سوی حق برگردیم. ما مجبوریم که بدهکار هیچ کس نباشیم، حتی بدهکار خودمون! دیشب برای اولین بار تو زندگیم احساس کردم مادرم از من فرار می کنه. اگه به زور خودمو به اون بچسبونم، بدهکارش خواهم بود. دلم نمی خواد چیزی باشم که باهآش بیگانه م!»
پدرم نگاه تیز و برنده اش را به من دوخته بود، مثل این که اصلأ در جایی دیگر سیر می کرد. حس می کردم تقوای من به نوعی در نظرش خطرناک جلوه می کند. نفس عمیقی کشید و با تظاهر به آرامش، باکلامی سحر آمیزگفت: «فریبا، بدهکاری چیز غریبیه. درسته که آدمی حتی به خودش هم نباید بدهکار باشه، اما تو با رفتنت بیشتر به مادرت بدهکار می شی. اون سال های سال تو رو در آغوش پر مهرشر پرورش داده. توقعات اون احساسی نیست که با یه مشت کلمه جاری بر آورده شون کنی. هر چی هست، تو دراین کره خاکی زندگی می کنی و فرزند اونی. پیغمبر خدا فرمرده که نگه داشتن حرمت والدین از بزرگ ترین وظایف انسانیه. چطور می تونی به راه خودت بری وکوچک ترین اهمیتی به موجودیت اون ندی، تنها با این خیال که بدهکارش نیستی؟ از لحظه ای که در بطنشجایگیر شدی، بدهکاریت آغازشد. باید دردهای زدوده نشده تو التیام بدی. ازت توقع ندارم که از فلسفه ت بگذری وگوشتو بی مهابا در مسیر آرزو های مادرت گسترده کنی. فقط سعی کن درکش کنی. این کمترین کاریه که می تونی در حقش انجام بدی. تو هنوز برای ساختن و پرداختن فرصت زیادی داری، اما مادرت فرصتی برای هماهنگ شدن با تو نداره. اون هرگز نمی فهمه که در قلب و مغز تو چی می گذره، این حکمت الهیه که تو رو در مقابله با مادرت به محک آزمون می زاره. تو مجبور نیستی با ناشکیبایی راهتو بازکنی. فقط کافیه برای معیارهای وابستگی، مقدار کمی ارزش قائل بشی ، اون هم فقط به میزانی که طعنه های گلایه آمیز مادر تو خنثی کنی، نه بیشتر! خوب می دونی مادرت آدمی نیست که به پات بیفته و بهت التماس کنه که این جا رو ترک نکنی،پس معذبش نکن. دیشب تا صبح از اندیشه رفتنت ناله می کرد. اون تقوای اکتسابی طوری وجودشو اشباع کرده که نمی تونه با واقع گرایی به ماهیت تو نگاه کنه. تو تازه به قله رسیده ی و اون یای دامنه کوه فتح کرده ش در انتهای راه به سراشیبی های موحشی که پشت سرگذاشته می اندیشه. فرزند برای آدم همیشه کودک نو باوه ایه که تصور می کنیم خوبی از بد تشخیص نمی ده. ولو این که این بچه هفتاد ساله هم باشه، برای والدیتش کودکی محتاج مراقبت محسوب می شه. اینها جزو قرارداد های اجتماعی نیستن، بلکه از جرگه غرایز شخصی محسوب می شن؟ غریزه هایی که عمری باها تون زندگی می کنیم و در اونها حل می شیم.»
نگاهی پر مهر به پدرم افکندم وگفتم: «پدر، نگه داشتن حرمت شما و مادر برای من یه حکم ملکوتیه که بهش افتخار می کنم. منتهی این وسط باید علایق و خواسته های مادرو هم در نظر گرفت. وقتی که آرامشش بسته به نبود منه، چطور می تونم بمونم و آسایتشو سلب بکنم؟»
قبل از این که پدرم جوابی بدهد، در اتاو باز شد و مادرم با چشمان گریان وارد شد. با چنان شتابی مرا در آغوش کشیدکه یک آن احساس کردم درکودکی سیر می کنم و بعد از تنبیهی سخت مورد مهری شدید قرار گرفته ام. امنیت قشنگی داشت! همان استواری محض، در بطن عشق ایثار گونه اش که درکودکی به کرات در بالینم نهاده بود تا بتوانم مستقیم روی یپای خودم بایستم و«من» باشم. در حالی که مثل کودکی بی پناه زار زار می گریستم، پدرم از اتاق خارج شد و ما را تنها گذاشت. خوب می دانست که زبان مادرم بسته شده و تا او از اتاق خارج نشود، باز نمی شود.
با رفتن وی مادرم اشک هایش را زدود و با تالمی جانسوزگفت: «فریبا، خدا شاهده که غیر از سعادت تو چیزی نمی خوام. امیدوارم بتونی به عمق قلب من پی ببری. از امروز هرطور که خواستی روی کمک من حساب کن. می خوام بعد از این همگام با تو زندگی کنم. قول می دم که هرگز تنهات نزارم. هرجاکه گفتی میام، حتی اگه اون جا قبرستون باشه. دلم می خواد در راهی که بهش وارد شده ی کمکت باشم ، نه سد راهت. پس بهم فرصت بده که من هم در انتهای راه به حقیقت واقف بشم. قول می دم که ترسو کنار بذارم.»
در حالی که قلبم از این همه گذشت به درد آمده بود، تنگ در آغوشش کرفتم.
درکی ازگذشت زمان نداشتم، فقط یک وقت به خود آمدم که پدرم با چهره بشاشی وارد اتاق شد وگفت: «مئل این که امروز غذا نفداریم، چون ظهر شده و این راز و نیاز هنوز تموم نشده. می رم بیرون یه چیزی بخرم و بیام. شما دو تا هم بهتره بساط سفره رو آماده کنین.»
مادرم با چهره ای حاکی از تسلیم و تشکر، نگاهی گزرا به وی کرد و گفت: «احتیاجی نیست بری بیرون، امروز ناهار خونه فریالیم.»
پدرم متعجب و خندان گفت: «پس چرا زود تر نگفتی؟»
مادرم با کرشمه ای که فقط مخصوص پدرم بود گفت: «أخه قبلأ حوصله شو نداشتم، ولی حالا چرا.»
بدین ترتیب کش و قوس رفتارهای من و مادرم در یک مسیر منطبق شد. از آن روز رفتار مادرم نسبت به من 180 درجه تغییرکرد، مثل این که خودش را مسئول مراقبت از من می دانست. با این که وحشت بسیاری از مواجهه با عوالم معنوی داشت، لحظه ای ترکم نمی کرد. شاید به نوعی خودش را در مقابل آن ترس موروثی اش به مبارزه می طلبید. حتی بارها و بارها با من به کنار قبر نازیلا آمد تا شاید کسی را در آن جا پیدا کنیم که فامیل نازیلا باشد اما این اتفاق تا روز چهاردهم اردیبهشت پیش نیامد.
پایان فصل سوم
صفحه 79
R A H A
07-24-2011, 01:31 AM
فصل چهارم
قسمت 1
صبح روز جمعه چهاردهم اردیبهشت بودکه با مادرم راهی بهشت زهرا شدم. طبق معمول به سر خاک نازیلا رفتم تا فاتحه ای بخوانم و احتمالأ کسی را در آن حوا لی پیدا کنم. وقتی که از دور چشمم به چند نفری افتاد، از شادی تقریبأ دوان دوان به آن سو رفتم. قدری که از مادرم فاصله گرفتم،صدای فریادش را شنیدم که می گفت:«صبرکن، عجله نکن. این طوری همه چیزو خراب می کنی. باید آشنایی ما اتفاقی باشه، نه عمدی!»
با شنیدن حرف های مادرم کمی از سرعتم کاستم تا بهم برسد. حقیقتأ درست می گفت. باید یک جوری سر حرف را با آنها باز می کردم. در چنین وضعیتی، نمی تو انستم یکباره از آنها بازپرسی کنم. قطعأ از دستم عصبانی می شدند وکمکی نمی کردند. رو به مادرم کردم وگفتم:«حالا به چه بهانه ای سر حرفی با اونها باز کنیم ؟ »
در نهایت خونسردی شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «فکر شو نکن. یه جوری می شه دیگه. خود تو به مشیت الهی بسپار. این حرفیه که تو به من یاد داده ی. توکه تا این جا دنبال قضیه اومده ی، خدا دست رد به سینه ت نمی زنه. آروم باش و سعی کن قیافه ات ملتهب نباشه.»
نفسی عمیقی کشیدم و با اضطراب به راه افتا دم. چهار زن و دو مرد برسر مزار نازیلا بودند. مادرم پیشنهادکرد که اول از همه طبق روال معمول فاتحه ای برای نازیلا بخوانیم. من هم دقیقأ به همین قصد به سنگ قبر نزدیک شدم و قبل از این که چهره کسی را تشخیص دهم، با مادرم مشغول خواندن دعا شدیم.
به محض این که دعایم تمام شد و سرم را برای سلام و احوالپرسی بالا کردم، زنی هم سن وسال مادرم آن چنان با بهت فریاد کشید: «نازی!»که بند دلم پاره شد. یک آن گیج و مبهوت در چشمان شفاف مادرم خیره شدم و منتظرکسب تکلیف ماندم. نمی دانستم چرا چنین اتفاقی افتاده.
مادرم با چشمان تسلی بخشش مرا به سکوت دعوت کرد و رو به زن گفت: «سلام، مادر. الهی که هیچ کس داغ اولاد نبینه. نازیلا دختر شما بوده؟»
زن همان طور که خیره و حیرت زده چشم از من بر نمی داشت، بدون این که جوابی به مادرم بدهد، به آرامی با دستش صورتم را لمس کرد و مجددأگفت: «یا امیرالمؤمنین! معجزه شده ! خدای من، نازیلا چه طور ممکنه که تو. ...تو...»
دیگر حرفی نزد، چون در یک آن نقش زمین شد. بقیه همراهانش خیره چشم به من دوخته بودند وبا وحشت آب دهانشان را قورت می دادند. تازه در آن لحظه بودکه درک کردم چه اتفاقی افتاده. بیچاره علیرضا حق داشت که مرا با نازیلا اشتباه بگیره، چون این جا هم درست همین اتفاق افتاده بود.
مادرم روی زن خم شد تا او را به هوش بیاورد، اما مرد جوانی که شاید یکی از پسرهایش بود،گفت: «مادر. ولش کنین. فکرکنم اکه به هوش بیاد این دفعه سکته می کنه.»
مادرم با ابهام کاذبی برسید: «چرا، پسرم؟ مگه اتفاقی افتاده؟»
مرد جوان با اشاره به من گفت:« این دختر کیه؟ شما از کجا یکدفعه این جا سبز شدین؟»
مادرم نگاهی شوریده و بی سامان به من کرد و رو به مرد جوان گفت: «این دخترم، فریباس. ما اغلب اوقات وقتی که برای دیدار رفتگانمون به این جا میاییم، سر مزار نازیلا هم میاییم. این کار خطاییه؟»
مرد جوان نفس عمیقی کشید وگفت:«نه. ببخشین. شما از خیلی چیزها بی اطلا عین. دختر شما به طرز شگفت آوری شبیه خواهر مرحوم منه. به همین علت همهما جا خور دیم. چطور ممکنه دو نفر انقدر شبیه هم باشن؟»
مادرم با لحنی آرامشی بخش گفت: «شاید همین حس ناخود آگاه بوده که دختر مو همیشه این جا می کشونده. آدم از زیر و بم های چرخ تقدیر بی خبره. فقط در رویا رویی با صحنه ما دیارکشش هایی می شه که مفهومی برای اونها پیدا نمی کنه.»
مرد جوان آه تأسفباری کشید و گفت: « استغفرالله، یه آن حس کر دیم دختر شما یه شبحه!»
دختر جوانی که هیچ شباهتی به من نداشت، با استغاثه گفت: «غیر ممکنه. درست مثل سیبی ان که از وسط دو نیم شده باشن.»
لبخندی زدم وگفتم: «آدم های زیادی به هم شیبهن، بدون این که با هم نسبتی داشته باشن. در دستگاه خداوند این چیز عجیبی نیست. عجیب فقط برخورد ماست.»
در این لحظه زن مسنی که از حال رفته بود، تکان کوچکی خورد. مثل این که کم کم حالش داشت جا می آمد. مرد جوان وحشت زده گفت: «ببخشین، اگه ممکنه چند لحظه ای کنار بایستین تا من کمی با مادرم حرف بزنم. صلاح نیست که دوباره در این لحظه چشمش به شما بیفته.»
بلافاصله من و مادرم قدری از آنها فاصله گر فتیم. فکر می کردم که دیگر امیدی به گشایش نخواهد بود. شاید هرکس جای آنها بود همین حالت را به خود می گرفت. مدتی از دوربه آنها خیره شدم. البته صورتم در مرکز دید آن زن مسن قرار نداشت.کمی بعد مرد جوان مرا از دور نشان آن خانم داد و اندکی با او صحبت کرد. مادرش با چنان ولع سیری ناپذیری از جا بلند شد و به طرفم امدکه در لحظات اول دچار وحشت شدم. ولی با دریافت اشعه پر مهر چشمانش، حالت نا امنی ام بر طرف شد. به پا خاستم و مستأصل ایستادم.
مادرم به آرامی گفت: «مادر بیچاره! اصلآ دلم نمی خواد جای اون باشم.» زن وقتی که به من رسید، با چشمانی پر حرارت و دردکشیده در آغوشم کشید و با بغضی سرکش گفت: «دخترم، هرکس که هستی، برام مهم نیست. فقط تو رو به جون عزیز ترین کست قسم می دهم که گاهی به دیدنم بیایی. دیدن تو برای من درست مثل یه معجزه س . دقیقأ مثل اینه که فرزند ناکامم از خواب ابدیش بیدارشده باشد. فکرکنم اگه زنده بود، با دیدن تو اون لبخند معصوم و همیشگیش شکفته می شد.» بعد آه عمیقی کشید و مرا رها کرد و ادامه داد:«اما افسوس که جز مشتی خاک چیزی از اون همه زیبا یی باقی نمونده.»
در این لحظه مادرم با چشمان تسلی بخشش رو به زن کرد وگفت: «خانم منور،فریبا رو مثل دختر خود تون بد ونین. هر وقت مایل بو دین، می تونین به منزل ما بیاین. اصلأ بهتره همین الان با ما بیدین.»
خانم منور سر تکان داد وگفت: «نه، بهتره شما اول به منزل ما بیاین. دلم می خواد عکس های نازی رو نشون دختر تون بدم.»
با لبخندی از سر شوقی وصف ناپذیر نگاهی ملتمسانه به مادرم کردم. مادرم بلافاصله گفت: «فرقی نمی کنه، ما مزاحم شما می شیم.»
همگی با هم به راه افتا دیم. از بنز آخرین مدلی که داشتند معلوم بودکه اقتصادی شان نسبتأ خوب است. به سختی همه مان در اتومبیل جا شدیم و به طرف خانه آنها به حرکت در امدیم. منزل آنها در نقطه فوق العاده خوش آب و هوایی در شمال تهران واقع بود. اصالت خانه و اثاث آن به شکل شگرفی خودنما یی می کرد. همه چیز به صورت زیبایی در جای خود قرار گرفته بود. تا آن زمان در هیچ کجا این همه هماهنگی ندیده بودم. در بدو ورود انتظار داشتم که در چنین خانه ویلایی بزرگی چند خدمه خدمت کنند، ولی مثل این که تنها کدبانوی خانه فقط و فقط خانم منور بود. جای جای حیاط ومحوطه داخلی ساختمان به طرز عجیبی می درخشید.
اول از همه برای ما چای آوردند. پس از خوردن چای و شیرینی، خانم منور به اتاقی رفت و با یک البوم عکس بازگشت. بدون هیچ گونه کلامی البوم عکس را با بغضی توفنده به دست من داد و گوشه ای پهلوی مادرم نشست
در لحظات اول از بازکردن ألبوم دچار اضطرابی مبهم شده بودم. در حالی که همه چشم ها به من خیره مانده بود، اولین برگ آن را بازکردم. حالا نوبت بهت زدگی من بود. عکس هایی از خویش می دیدم که لحظه انداختن آنها را به یاد نمی آوردم. نازیلای متوفی به نحو شگرفی به من شباهت داشت. حتی دوقلوها را به واسطه حالت چشم هایشان می توان تشخیص داد. آخر چطور ممکن بود؟ شروع به ورق زدن کردم. حتی حالت های غیر ارادی و حرکات مختلف وی هیچ گونه تفاوتی با من نداشت. زبانم بند آمده بود. از حیرت غیر قابل قبولی که بر من حاکم شده بود، خلاصی نداشتم.گاهی اوقات باورکردن حقایق، آدمی را به رویاهایی سوق می دهد که هیچ دلیل منطقی ای برای اثباتشان وجود ندارد. عکس های بی شماری از من در پیش چشمم بودکه قوه ادراکم را به طرز غریبی فلج ساخته بود.
بین عکس ها به عکسی از جشن تولدش بر خورد کردم. مثل این که در سن بیت سالگی بود. با کنجکاوی آزار دهنده ای پرسیدم:«چه روزی به دنیا اومده بود؟»
قبل از این که خانم منور جوابی بدهد، خواهر نازیلاکه سمیرا صدایش می کردندگفت: «زیر عکس نوشت شده!»
وقتی به نوشته زیر عکس توجه کردم، چشم هایم آن چنان گشاد شدکه حس کردم از شدت انبساط در حال حل شدن در فضای اتاق هستم. تاریخ تولد نازیلا درست با من یکی بود. ناخودآگاه نگاهی پرسشگر به مادرم افکندم. متل این که در تولد من و نازیلا مسئله لاینحلی وجود داشت. نه مادر من نازا بود و نه خانم منوز! پس چه کس این وسط رباینده یک دختر بود؟
هر چه فکر می کردم، می دیدم امکان ندارد چنین شباهتی تصادفی ایجاد شده باشد. دست کم اگر خانواده من یا منور آن قدر در فقرمالی بودند که از ترس نگهداری فرزندان دوقلو یکی از آنها را ببخشند، شاید دلیل قانع کننده ای برای این واقعأ عجیب پیدا می کردم. ولی هیچ کدام از دو خانواده چنین کمبودی نداشتند. مادرم خیلی خونسرد در برابر نگاه خیره من لبخند متینی بر لب داشت وگه گاه دید گان پرخاشگرش را به البوم می دوخت و منتظر بود تا آن را ورق بزند. آخرهای البوم بودکه یکباره مثل میخی که در دیوار فروکنند، به درون یکی از عکس ها میخکوب شدم و نفسم به شماره افتاد. حس می کردم آن چنان رنگ و رویم قرمز شده که هرکسی ممکن است متوجه التهابم شود. چشم های سرگردان من به روی عکس علیرضا خشک شده بود. با لحنی غریب و سوگوار از سمیرا پرسیدم:«این پسرکیه؟»
خیلی آرام و خصوصی، بدون این که مادرش متوجه شود،گفت: «این عکس علیرضا، نامزد نازیلاس.»
با استغاثه گفتم:«می تونم باها تون صحبت کنم، خیلی مهمه»
شانه ها را بالا اند اخت وگفت: «مسئلاای نیست. بفرمابین بریم توی اتاق خود نازیلا. این طوری نیازی به بهانه نداریم.»
بدون معطلی از جا برخاستیم و به اتاق نازیلا رفتیم. از دیدن اتاق احساص ناشناخته ای بهم دست داد. درست مثل این بودکه همه چیز بر طبق سلیقه من چیده شده باشد. از طراوت و شادابی محیط هیچ کس نمی توانست حدس بزندکه آن اتاق دیگر به کسی تعلق ندارد. شاید هم به شخص دیگری اختصاص یافته بود.
با تردیدگفتم: «حالااین جا مال کیه؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «این جا همیشه مال نازیلاس، چون مادرم هرگز مرگشو باور نکرد. اغلب اوقات بیکاری شو این جا می گذرونه. عقیده داره که در این اتاق به نازیلا نزدیک می شه»
بی اختیار حالت تاثری سرد و دیوانه وار همه وجودم را فرا گرفت و با بی صبری شگرفی گفتم: «از علیرضا بگو. اونها چه روابطی با هم داشتن؟» نگاه تأسفبارش را به قاب عکسی روی میز دوخت که حاوی عکس دو نفره ای از نازیلا و علیرضا بود. آن گاه با تانی کشنده ای گفت: «اونها خیلی به هم علاقمند بودن، ولی قسمت نبودکه با هم زندگی کنن.»
با حالتی ناشیانه گفتم:«چرا؟کی این ازدواجو به هم زد؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من اند اخت وگفت: «خب این که دیگه مشخصه. با اومدن عزراییل رشته علاقه و محبت گسسته شد.»
حیرت زده گفتم:«یعنی نازیلاباکس دیگه ای هم ازدواج نکرد وناکام از دنیا رفت؟»
دید گان شرر بارش را به من دوخت و گفت: «توکی هستی؟ چرا در مورد علیرضا کنجکاوی می کنی؟ چرا باید زندگی اونها برات جالب باشه؟»
نفس عمیقی کشیدم. اول دلم می خواست همه حقایق را بازگو کنم، ولی بعد از ترس این که رشته تحقیقاتم کور شود از این کار منصرف شدم و با بی خیالی کاذبی گفتم: «برام جالبه،چون شبامت نازیلابه من مسئله غربیه. تا همین جا هم به اندازه کافی جا خورده ام. حس می کنم یه جوری سرنوشت خواهرت به من مربوط می شده، یا خواهد شد.،حالا کجای این خط به حقیقت می رسم مهم نیست. مهم زود تر رسیدنه!»
لبخندی مرده و خاموش بر چهره اش نشست وگفت:.«برای تو همه چیز در آغازه ،ولی برای نازیلاکتاب تمام حقایق بسته شده. اون بزرگوارتر از این بودکه بتونه درد نداشتنو به کس تحمیل کنه. یه روزی عاشق ترین انسان دنیا بود، اما وقتی که ارزش های زندگی وزیستن پیش چشمش خوارشد، به خاطر عشقش علیرضا رو اسیر نکرد.!»
با کلافکی آشکاری گفتم: «واضح تر صحبت کن. اصلأ از حرف هات سر در نمیارم.»
نفس عمیقی کشید وگفت: «ما هم هرگز نفهمیدیم. آن چنان بی سر وصدا و آروم خاموش شدکه رفتنشو کسی باور نکرد.»
با احتیاط پرسیدم:«علت مرگش چی بود؟»
با افسردگی خاصی گفت: «سرطان خون! مدت پنج سال باهاش دست و پنجه نرم کرد، ولی عاقبت خسته إز تلاش بی امان،درگور همه آرزو های ارضا نشده خوابید و آروم شد.»
در حالی که قطرات اشک از چشم هایم جاری شده بود،گفتم: «علیرضا با مرگ نازیلا چطور روبه رو ظد؟ از بیماریش اطلاع داشت؟»
پوزخندی زد وگفت: »حالا دیگه فرقی نمی کنه. در هر صورت نازی دیگه نییت و هرگز باز نخواهدگشت.»
با التماسی تحریک کننده گفتم: «خواهش می کنم. می خوام بدونم نازیلا چطور با علیرضا وداع کرد. قطعأکسی که از مرگ شتابنده ش مطلعه، وداع خوبی با اطرافیانش می کنه.»
در حالی که شدیدأ از جواب دادن امتناع می ورزید، با لحنی محافظه کارانه گفت: «تو غریبأ آشنایی هستی که روی بد سؤالاتی باریک می شی.بهتره در مورد این مسائل یه روزکه حوصله مادرم سرجاس باهآش صحبت کنی.»
از جواب دندان شکن وی به سختی جا خوردم. باور نمی کردم مسئله ای به این مهمی در زندگی نازی وجود داشته باشدکه هنوز پس از چهار سال و اندی اهمیت داشته باشد. به همین علت با عجز آشکاری گفتم: «یعنی حتی نمی تونی بهم بگی علیرفناکی بود یاکجاس؟»
با نگاهی خیره سرانه دراتاق را نشان من داد و منتظر ماند تا از آن جا خارج شوم. من هم درکمال خونسردی روی تخت نشستم وگفتم: «اصلأ علیرضا هنوز زنده س؟»
با عصبانیت گفت: «خواهش می کنم از روی تخت نازیلا بلند شو. از روزی که از دنیا رفته،کسی اجازه نشستن یا خوابیدن روی اونو نداشته !»
بلافاصله از جا برخاستم وگفتم:«ببخشین، اصلأ متوجه نبودم. ازنازیلا برام بگو، چطور آدمی بود؟»
شانه ها را بالا اند اخت وکفت: «از همه ما بزرگ تر بود و علاقأ عجیبی به مادرم داشت. در حقیقت دردونه مادرم بود. اما با وجود محبت بسیاری که به همه ارزونی می کردی پدرم هرگز با اون کنار نمی اومد. البته پدرم هم دو سال پیش فوت کرد. ولی مادرم افسوس چندانی از مرگش نخورد، مثل این که...»
در این جا سکوت کرد و به صحبت ادامه نداد . خیلی دلم می خواست یک جوری او را به حرف وا دارم، ولی حالت عبوس و بی حوصله اش جرئت ادامه بحث را از من می ربود. عاقبت نا امید و مایوسی به آخرین دستاویز پناهنده شدم وگفتم:«سمیرا، هیج چیز تصادفی نیست. حتی وجود من توی این خونه اتفاقی نیست! من مدت ها دنبال نازیلاگشتم و بعد از پیدا کردن مزارش، روزهای متمادی مترصد پیداکردن خونواده ش بودم تا جواب سؤال هامو ییدا.کنم. در ضمن برام مسئله ای نیست که تا چه حد مایل باشی کمکم کنی، اما فقط دلم می خواد بدونی که سرخود این کارو نمی کنم. من از اون آدم های علاف و دیوونه نیستم که دنبال هرکس و ناکسی راه بیفتم. اگه می بینی اینجام، به خاطر پیداکردن چیزیه که برای یافتنش برگزیده شده م.کسی هم منو مأمور فاش کردن حقیقت نکرده، بلکه نیرویی مرموز در این مسئله دخیله که ماهیتش برای خودم هم مجهوله.»
در حالی که با چشمانی گشاد شده مرا می نگریست، با ابهام شدیدی گفت: «تو دنبال چی می کردی؟ فکنه یه شب خوابیده ی وخواب دیده ی که باید دنبال نشونی نازیلا بگردی و صبح روز بعد مثل یه آدم پارسا فکر کرده ی که رسالتی به عهده ت محول شده؟»
با عصبانیت اشکاری گفتم: «می تونی هر طوری که دوست داری قضاوت کنی. هرکسی مسئول طرز تفکر خودشه. من نمی تونم برخلافه میل باطنیم از دنیا یی با تو صحبت کنم که همه چیز در اون زنده س. تو تصور می کنی که نازیلا برای ابد مرده، ولی اون یه جایی، یه گوشه ای به حیاتش ادامه می ده، منتها نه با این جامای مادی و بی ارزش، بلکه با آگاهی بلندش در حال گزر از همه چیزه. اون یه جایی مشکل داره و من باید مشکل اون و علیرضا رو حل کنم، چون روح نازیلا معذبه. اهمیتی نمی دم که حرف هات تا چه حد راست بوده، ولی اینو خیلی خوب می دونم که نازیلا از سرطان نمرده، بلکه یه جوری به قتل رسیده!»
ناگهان چشمانش ازهم دریده شد ورنگش درست مثل گچ سفیدشد. با عجزی کشنده و چهره ای بی روح گفت: «اجباری ندارم که در مورد مرگنازیلا بهت دروغ بگم. نازیلا از سرطان خون مرد و پرونده پزشکیش هم هنوز توی کتا بخونه شه» بعد به طرف کتابخانه رفت و پرونده قطوری را در آورد و به دستم داد وگفت: «خوشبختانه درمورد این یکی سند ستبری وجود داره که نه تو ونه هیچ کس دیگه نمی تونه انکارش کنه.»
پرونده را ازش گرفتم و از اول تا آخر به صورت گزری نگاهی به ورق هایش کردم. قطعأ سرطان نازیلا دروغ نبرده. حالا دیگر بیشترگیج شده بودم، خصوصأ که او مدت پنج سال با این بیماری لاعلاج دست به گریبان بوده. پس مفهوم حرف های علیرضا و نفرت بی حد وحصرش و ماجرای شوهر لنگ و پولدار نازیلا چه مفهومی ممکن بود داشت باشد؟ ممکن بود اصلأ در یافتن نازی حقیقی به اشتباه رفته باشم؟ نه، چون عکس علیرضا را در ألبوم عکس های نازی دیده بودم. پس کجای این کلاف سر درگم قابل ذؤیت نبود؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «متاسفم که تهمت ناروا زدم. تصوری که من از مرگ نازی داشتم، مردن بر اثر سرطان نبود، بلکه چیزی موحش تر از این حرف ها بود.»
با ابهام بسیارگفت:«کی این اطلاعاتی به تو داده؟ اصلأ چرا دنبال نازی می گشتی؟»
پوز خندی زدم وگفتم: «من اصلأ نمی دونستم دنبال کی یا چی می گردم. من فقط یه تاریخ داشتم که باید توسط اون رازی روکشف می کردم، و اون تاریخو بعد از یه سال روی قبر نازیلا منور پیدا کردم.»
پایان صفحه 90
R A H A
07-24-2011, 01:32 AM
فصل چهارم
قسمت 2
در حالی که از شدت سرگشتگی چیزی به دیوانه شدنش نمانده بود، گفت: «بهتره در این موارد با مادر صحت کنیم، چون اطلاعات اون خیلی بیشتر از منه. در ثانی، من نمی دونم که با حرف زدن، چه بناهایی رو خراب می کنم. شاید اگه بدونم که علیرضا هرگز باتو روبه رو نمی شه، حرف زدن برام راحت تر باشه، ولی این طوری ....»
به وسط حرفش پریدم وگفتم:«چرا؟ چه چیز این وسط حائل شده که همه رو به سکوت واداشته؟ مگه علیرضاکیه؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «اگه تو انایی شنیدنشو داری، من حرفی فدارم. ولی بدون مسئولیت عمل کردن به وصیت نازیلا به عهده خودت محول میشه. وقتی که حقایقی بدونی و رازدار نباش، هیچ کسی غیر از خودت مسئول نیست و روح نازیلا عذابت می ده.» سپس این طور ادامه داد: «یه روز سال ها پیش نازیلا در اوج زیبایی و شکوفایی، با پسری به نام علیرضا آشنا شدکه هر دو یه دل نه صد دل دلباخته همدیگه شدن. قصه علاقه اونها به هم قصه ای نبودکه با یکی دو جمله کوتاه بشه بیانش کرد. چیزی بود خدایی و ماورایی، تا حدی که هیچ کدوم بی همدیگه یارای زنده بودن نداشتن. این جمله ممکنه معانی روبنایی بسیاری رو تو خودش جا بده، ولی حقیقت چیز دیگه ای بود. حقیقت سیاه وکثیف ومتعفن بود و شبانه روز مثل یه جرقه بی انتها دنبال اونها تاخت و با تازیانه های، شکنجه آورتر تقدیر دیگه ای رو قلم زد. بعد ...»
در این لحظه در اتاق باز شد و مادرم و خانم منور وارد شدند. سمیرا ناگهان خاموشی شد و لبخندی محو و شکسته بر لب هایش جاری شد. از این که آنها تا این حد بی موقع رشته سخن راگسسته بودند آن چنان کفرم در آمده بودکه نمی دانستمچه بگویم.
خانم منور نگاهی پر مهر به من کرد وگفت:«دخترم، این پرونده پزشکی دست تو چی کارمی کنه؟ »
لبخندی تصنعی تحویلش دادم وگفتم: «اتفاقی توی کتابخونه چشمم بهش افتاد.»
پرونده را از من گرفت وگفت:«خودتو با این ورق های به درد نخور خسته نکن. اگه ذره ای ارزش داشت، نازیلا الان این جا بود.»
متاسف و دلخورگفتم: «مثل این که شما رو خسته کردیم. ایشاالله یه روز با سمیرا جون تشریف بیا ورین منزل ما تاکمی از خجالتشما در بیاییم.»
مادرش با حالتی خالصانه گفت: « دخترم ،، پیر شده م ء ولی نه اون قدرکه از پس یه ناهار برنیام. یه امروزه روکنار ما بد بگذرونین. قبلأ با مادر تون هماهنگی کرده یم وبه پدرتون هم اطلاع داده یم.»
با شرمی آمیخته به شعف گفتم:«خانم منور، قصد مون مزاحم شدن نبود، ولی باکمال میل دعوت شمارو قبول می کنیم. امیدوارم این آشنایی برای همه ما مفید باشه.»
سمیرأ با لبخندی زیرکا نه رو به من گفت: «پس حالا که این طوره، بهتره بریم اتاق منو هم ببینی.»
به این بهانه از آنها جدا شدیم. وقتی که به اتاق= سمیرا رسیدیم، او نفس آسوده ای کشید وگفت:«این جا راحت باش، چون هر جاکه دلت بخواد می تونی بشینی. از این حرف هاگذشته، خود تو آماده کن تا ماجرای زندگی نازیلا رو به تفصیل برات شرح بدم.کجا بودیم؟ آهان، یادم اومد. ماجرا از اون جا شروع شدکه نازی و علیرضا در عرصه زندگی به همدیگه برخورد کردن و دچار احساسی شدن که نامی جز عشق نمی شه بر اون گذاشت. همون روزهای اول آشنایی نامزدکردن و قرار عقد برای مدتی بعدگذاشته شد. اون موقع علیرضا یه دانشجوی ساده و بی شیله پیله بودکه آوازه
چندانی نداشت. هرکس جای پدر و مادر من بود، با این ازدواج مخالفت می کرد، ولی پدرم از روی بی احساسی سنبت به نازیلا و مادرم از روی علإقه شدیدش، با این ازدواج موافقت کردن.
خیلی زود مراسم نامزدی پر طمطراق اونها برگزار شد و هر دو در تکاپوی ساختن زندگی جدید، مشغول تهیه و تدارک شدن. مادرم هر روز دنبال خرید جهیزیه نازیلا از خونه خارج می شد و آخر وقت با یه عالمه اثاث برمی گشت. روزهایی که برای نازیلا قشنگ ترین روزهای زندکیش بود انقدر به سرعت می گذشت که احدی فکر نمی کرد در پس این همه خوش خیالی چه آینده سیامی خوابیده . دیگه با تموم شدن دانشکده علیرضا به موعد عقد نزدیک می شدیم که یه روز نازیلا بی جهت خون دماغ شد.کسی این واقعه رو جدی نگرفت، ولی چند روز بعد دوباره و با شدت بیشتری این اتقات تکرار شد. پدرم عقیده داشت مسئله مهمی نیست، ولی مادرم به خاطر حساسیت های بیش از حدش گفت که حتمأ باید نازیلارو نشون دکتر بدن. این دکتر رفتن همون و تشکیل پرونده ای که دیدی عمون!
درد بزرگ نازیلا این بودکه در اولین جواب آزمایش، برحسب تصادف به حقیقت پی برد.چون به مأمور آزمایشگاه گفت بودکه خواهر نازیلاس و می خواد بدونه خواهرش چه ناراحتی ای داره، اون هم بی چون و چرا خیلی راحت حقیقتو براش بازکرده بود. اون روز وقتی که نازیلا به خونه اومد، همه ما از چهره دگرگونش متوحش شدیم. سه ساعت توی اتاقش بست نشست و فقط زمانی که صدای علیرضا رو شنید، به هوای دیدنش از اتاق خارج شد. همه ما فکر می کردیم توی خیابون باکسی دعواش شده که انقدر عصبا نیه، چون هیچ کس از تاریخ گرفتن جواب آزمایشش مطلع نبود. وقتی که خودمو جای اون قرار می دم، می بینم خیلی مشکله که آدم با همه چیز به این راحتی واع کنه. مرگ چیزی نیست که بشه به سادگی از کنارش گذشت. اگه آدم فقط به انهدام روحش می اندیشید، شاید مرگ براش آسون تر بود. ولی فکرشو بکن بدن حساس آدم به دو متر زیر خاک منتقل بشه! از تبدیل بدن به کانون مرکزی کرم و جونورهای مختلف، نوعی حالت مشمئز کننده به آدم دست می ده؛دردی که هیچ کس برای گریز از اون پناهی نداره. بشر با روح محدودش مجبوره در بی خبری بمیره ، اما گاهی اتفاق می افته که اشخاصی قبل ازمرگ به اون واقف می شن. بعضی ما خودشونو می بازن و دیو ونه می شن. بعضی همه جا فریاد می کشن که می خوام زنده بمونم. بعضی از شدت ترس از مردن خودکشی می کنن. بعضی دیگه هم خیلی ساده ، مثل این که از شهری به شهر دیگه نقل مکان می کنن، مرگو با همه وحشتش پذیرا می شن. نازیلا جزو دسته آخری بود که سعی کرد در این سفر آخر، کسی رو دنبال خودش به شهر جدید نبره. اولین اعجاب اون، گذشتن از عشق بزرگ و عمیقش بود، چرا که علیرضا آدمی نبودکه تحمل مرگ نازی رو داشته باشه، و نازی خیلی قشنگ و استثنائی ، مسئله علیرضا رو فیصله داد تا دیگه علیرضا جز نفرت، احساسی نسبت به اون نداشته باشه. نازی تشخیص داده بودکه علیرضا آدم کم طاقتیه، به همین دلیل با ظریف ترین ترفند ممکن، طوری اونو پریشون کردکه نه تنها برای مرگش افسوس نخورد، بلکه خیلی راحت و خوشحال بر مزارش حاضر شد و برگورش خنده های موحشی کردکه هیچ شیطانی در خواب هم خودش این طوری نمی بینه.»
در این جا مکث کرد تا نفسی تازه کند. من غرق در زندکی محکومانه نازیل، دچار رخوت عجیبی شده بودم. مثل این که بال هایی بزرگ مرا به سوی اسمان می کشیدند. بی حد واندازه دلم به حال نازیلا می سوخت. ولی ظاهرأ او آدمی نبودکه طالب ترحم دیگران باشد. قبل از این که فرصت تفکری داشته باشم، سمیرا به سخن ادامه داد و گفت: «مثل این که هممه چیزوقاطی کرده م. بریم سر روزی که بعد از جواب آزمایشی با علیرضا صحبت کرد. وقتی که از اتاقی خارج شد، یه تراژدی سوزناک و وحشی روبه تقدیرکشید. در حالی که از حالت جنون در فوران خاموشی از احساسات به سر می برد، به علیرضا نزدیک شد وگفت:"سلام! "
علیرضا از جرقه هایی که توی چشم های نازیلا شعله می کشید، یک آن بر خود لرز ید و خودشو عقب کشید. لحظه ای بعد در حالی که با وحشت آب دهنشو فرو می داد،گفت: "سلام، نازی جون. چرا چشمات این جوری شده ن؟ مثل این که از یابوس شیطان برگشته ن !"
نازیلا با خنده ای گوشخراش و ناپسند،گوشه ای نشست وگفت:"چیزیم نیست. فقط امروز برای یکی از دوست هام اتفاقی افتادکه فکر می کنم باید بیشتر روی تو تعمق بکنم. آخه زندگی زناشویی چیزی نیست که با حرف، دل أدمو خوش بکنه. حقایق و اتفاقات، مشکل ساز می شن و آدم خسته و در مونده به غفلت خودش نهیب می زنه که چرا بیشتر صبر نکردم."
علیرضا با رنگ و رویی پریده گفت:"نازی، منظورت چپه؟ چرا با گوشه کنایه حرف می زنی؟ مثل این که از یه چیزی دلخوری. "
نازی با تحکمی بی سابقه گفت: "نه» برعکس! نه تنها از چیزی دلخور نیستم، بلکه در نهایت خوشحالی به سر می برم چون که قبل از ازدواج متوجه یه مشکل حاد در آینده نزدیک شدم. "
علیرضا در حالی که شدیدأ جا خورده بود،گفت: "چه مشکلی باعث شده که تو از این رو به اون رو بشی؟ فکر می کردم اهمیت من برات خیلی بیشتر از ترس از مشکلات باشه!
نازیلا با خنده کنایه آمیزی گفت: "من دقیقأ از اهمیت تو در زندگیم صحبت می کنم. وقتی که توهنوز به خدمت سربازی نرفته ی، چطور می تونی با من ازدواج کنی و مدت دو سال منو تنها بذاری؟ اصلأ عواطفوبا چی می سنجن؟مدتیه که دارم به این مسئله فکر می کنم. هرچی جلوتر می رم، می بینم،در طول دوسال خدمت تو، هر اتفاقی ممکنه بیفته. دلم می خوا دکه بعد ازاین دو سال باهم ازدواج کنیم. می خوام بدونم که بعد از گذشت دو سال هنوز هم منو مثل روز اول دوست داری یا نه. "
علیرضا انقدز جا خورده بودکه رمقی در بدنش باقی نمونده بود. با ابهامی ناشی از ناباوری گفت:"دو سال که سهله. بگو بیست سال. بگو پنجاه سال. بگو تا آخر عمرم. منو از چی می ترسونی؟ از ایمانم؟ از عشقم؟ از نفسانیاتم؟ نه، نازی، در مورد من تیرت به خطا رفته. پوست من خیلی کلفته. من یه بچه هیجده ساله پیرهن گلی نبودم که دچار عشق در یه نگاه شده باشه و در اولین انسداد با لبخندی احمقانه به خودش بگه ای، برای تفنن بد نبود. نه! من علیرضا هستم؟ همونی که یه روز برات خیلی قسم ها خورد، همونی که یه شب از خیلی چیزها و خیلی کس ها برید تا به خواسته های تو جواب داده باشه. منو این جوری سبک سنگین نکنن. من سزاوار سوء ظن نیستم. "
نازیلادر جواب همه حرف های اون فقط گفت: "از امروز به بعد دیگه دلم نمی خواد از نزدیک تو رو ببینم. سعی کن هر چه زود تر بری سربازی."
علیرضا با برودت سنگینی گفت: "وجود من باعث آزارت می شه؟"
نازیلا در حالی که بغضی پاینده گلوشو می فشرد، با حالتی خشک و رسمی گفت: "نه، فقط می خوام هم تو رو آزمایشی کنم، هم احساس خبردمو. می خوام بدونم واقعأ بدون تو می میرم یا نه. گاهی اوقات آدم مجبور می شه با خودش رو راست باشه. دوست ندارم بعدها توی زندگیم نسبت به تو تردید پیدا کنم."
در این لحظه علیرضا با وحشت از جا بلند شد و با فریادگفت: " یعنی هنوز در انتخاب من تردید داری؟"
نازی دیگه جواب علیرضا رو نداد و در توفان نگاه های حیرت زده همه ما، راهی اتاقش شد و درو از تو قفل کرد. علیرضا مدتی خیره خیره به ما زل زد وکمی بعد مثل محو و مات ها خونه رو ترک کرد. اون روز هیچ کس نفهمیدکه علت رفتار نازیلاچی بود، ولی فردا ش این راز بزرگ برملا شد و برای مدت 24 ساعت خونه مبدل به قبستون شد. هرکی گوشه ای مأواگرفته بود و در خلوت وحشی خودش، عقده هاشو با تازیانه های اشک فوران می داد. ولی نازیلا خیلی زود محیط خدشه دار شده خونه رو ترمیم کرد و با اعتماد به نفس شگرفش، همه مارو به شکیبایی دعوت کرد.
لحظه های نخستین در هر بحرانی غیر قابل پیش بینی ان. همه ما فکر می کر دیم نازیلا تحمل آهسته أهسته جون دادنو نخواهد داشت،مخصوثأ که به خاطر عشق عمیقش به علیرضا، اونو به شدت مایوس کرده بود. بعد از فهمیدن حقیقت بودکه متوجه شدیم چرا چنان رفتار سرد و زننده ای با علیرضاکرده بود.کمتر عاشقی پیدا می شه که توقع نداشته باشه معشوقش تا گور همراهش بیاد، و نازیلا جزو اون درصد فوق العاده کم بودکه علیرضا رو قربونی عشقش نکرد. نازیلادر زنده ترین سال های شباب قلبی سوخته و صبری پیر داشت.»
در این لحظه خانم منور ما را برای صرفه ناهار صدا کرد. در چنین وظعیتی ابدأ احساس گرسنگی نمی کردم؛ فقط و فقط تشنه شنیدن بودم. ولی به ناچار باید موقتأ از اتاق خارج می شدیم.
در طول مدت ناهار با بی اشتهایی کامل سعی کردم به خاطر حفظ احترام صاحب خانه مقداری از غذا را بخورم، ولی لقمه مثل گلوله ای زهرآگین درگلویم گیرکرده بود. دلم می خواست تنها باشم وبه سرنوشت نازیلا فکرکنم. نازیلاکی بود؟ چرا تا این حد شبیه من بود؟ این سؤالی بود که شاید برای ابد بی جواب می ماند. در این لحظه صدای خانم منور مرا به خود آورد که می گفت: «فریبا چون، غریبی نکن. این جا رو هم مثل خونأ خود تون بدون. راحت باش.»
سرم را بالا کردم وگفتم: «خانم منور، تعارف نمی کنم. من کلأ آدم کم غذا یی هیسم. البته در مقابل دست پخت فوت العاده شما اشتهای هرکسی باز می شه.»
سر ناهار قدری حرف زدیم، از همه جا، از نشانی خانه ما، از وضعیت های خانوادگی مان و خیلی مسائل دیگر» تا این که بساط سفره برچیده شد. پس از سامان دادن به ظروف،من وسمیرا دوباره به اتاقش رفتیم و بحث ادامه یافت.
اولین سؤالی که از سمیر اکردم این بود: «سمیرا، ماجرای علیرضا چی شد؟ دلخور رفت و دیگه پیداش نشد؟»
نفس عمیقی کشید وگفت:"نه، اون آدمی نبود که به این سادگی ها چیزی رو به دل بگیره. بعد از اون فوری به خدمت سربازی رفت. مدام تلفن می زد، ولی نازیلا دیگه به تلفن هاش جواب نمی داد و تا سر حد امکان سعی می کرد به نامه هاش هم جوابی نده. البته گاهی اوقات که مجبور می شد، اغلب با چندکلمه سرد و بی احساس مکالمه رو به پایان می رسود و مدت سه چهار ساعت از توی اتاقش بیرون نمی اومد. هر وقت که به اجبار با علیرضا حرف می زد، دچار ضربه روحی شدیدی می شد و وخامت بیماریش بیشتر می شد.
عاقبت دو سال سربازی علیرضا به پایان رسید و اون با قلبی شادمان و ظاهری مفتخر به این جا اومد تا قرار روز عقدو بذاره، ولی نازیلا به همه ما اکیدأ سفارش کرده بودکه کلمه ای حرف اضافی نزنیم. وقتی علیرضا با یه سبدگل بزرگ به این جا رسید، نازیلا با آرایشی ناجور و حالتی اغراق أمیز به استقبالش رفت وگفت: "می تونی بیای بشینی و یه شیرینی و چای دبش بخوری و بری دنبال کارت، ولی از این بیشتر چیزی نیست، چون من مدتیه به عقد شخص دیگه ای در اومده م. "
علیرضا وقتی جملات آخر نازیلا رو شنید، آن چنان سبدگلو ول کرد که تقریبأ همه گل های اون به هم ریخت و آبش راه افتاد. بعد با چهره ای کبود شده گفت:" چرا زود تر به من نگفتی؟ فرستادن من به سربازی بهانه بود، نه؟"
نازیلا پوزخندی زد وگفت:"حالا چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که در تصوراتم حس کردم تو نمی تونی منو خوشبخت کنی. تو جوونی،کم تجربه و خامی، و درعین حال زندگی مرفهی نداری. من دختری نبودم که بتونم با این اوضاع سخت سازگار باشم، به همین خاطر دلم نمی خواس با کج خلقی هام مایه آزار تو باشم و تصمیم گرفتم با خواستگار 48 ساله م که یه پاش لنگه ولی جیب هاش مملو از شمش های طلاس ازدواج کنم. این طوری ملکه کندوی زندگیم شدم. تو هم اگه منو دوست داشت باشی، ترجیح می دی هر جا هستم خوشی باشم ، نه این که مثل یه برده به خاطر عشقم به زنجیرم بکشی. درسته؟"
علیرضا درحالی که ازشدت غضب درحال سوختن بود،تف غلیظی روی زمین اند اخت و با وقاحت بیمارگونه ای فریاد کشید: "حیفه که تو ارزشی این تفو هم نداری. انتقامی ازت می گیرم که هرگز نفهمی ازکجا خورده ی. تو فقط ملکه کندوی مرگ می شی.کسی که ارزش و حرمت عشق و ایثارو به ظواهر دنیوی می فروشه، فرجامی جز نکبت انتظار شو نمی کشه. امیدوارم هرگز از عذاب آتیش وجدانت خلاصی پیدا نکنی. "
اون بعد از ادای این جملات از این جا رفت و دیگه هرگز بر نگشت. وقتی که علیرضا برای همیشه رفت، آتیش التهاب نازیلا مشتعل تر شد، چرا که دیگه بهشت همه آرزوها و آرمان هاش فرو ریخت بود. تا روزهای آخر دکترها می گفتن به زودی علم جدید راهی برای درمان سرطان خون پیدا می کنه، ولی همه اینها جز امیدواری های احمقانه چیز دیگه ای نبود و نازیلا یه بار برای همیشه، آغوش به روی مرگ کشود و همون طور که علیرضاگفته بود، ملکه کندوی مرگ شد.»
وقتی که سخن به این جا رسید، سمیرا سکوت کرد، چون دیگر حرف نگفته ای باقی نمانده بود. درد تاثیر اسیدی خودش را به جاگذاشته و جاگیر شده بود. حالا همه حقایق برایم روشن شده بود؟ حقایقی که علیرضا اگر به آنها واقف بود تا این حد شکنجه نمی شد. حق با نازیلا بود. شاید هرکس هم به جای وی بود همین راه را انتخاب می کرد. ولی علیرضا در ناباوری های کور کورانه اش، اسیر نیروهایی شده بودکه فکر می کرد در نابودی نازیلا مؤثر بوده اند. به همین علت خاص هم بودکه هنوزاز عذاب وجدان رهایی نیافته بود. من باید او را می یافتم و حقیقت را برایش می گفتم.
پس از مدتی تفکری سکوت مسموم اتاق را شکستم وگفتم: "سمیرا، هیچ راهی برای پیداکردن علیرضا وجود نداره؟"
با ابهام سردی گفت: «با علیرضا چی کار داری؟ قصد داری وصیت نازیلا رو پایمال کنی؟ نازی هرگز دلش نمی خواست علیرضا به حقیقت پی ببره. دلم نمی خواد توی گورش معذب باشه!»
با تردیدی آشکارگفتم: «ازکجا که الان معذب نباشه؟ مگه نه این که آرزوی اون سعادت و خوشبختی علیرضا بود و بس؟ اگه علیرضا در این لحظه در عذاب جهنم خودش در حال سوختن باشه، روح نازیلا معذب و سرگردان نخواهد بود؟ علیرضا فکرمی کنه که خودش قاتل نازی بوده، و با این تصور هرگز راه عافیت و آرامشو پیدا نمی کنه. فکر می کنم نازی هم اگه زنده بود، همین کارو می کرد.»
نگاهی مشکوکانه به سراندر پای من افکند و با حالتی محتاط گفت: «تو علیرضا رو می شناسی، مگه نه؟»
شانه هایم را با خونسردی بالا اندا ختم وگفتم: «هم آره، هم نه! یه بار ناخواسته باهاش برخورد کردم. بیچاره بدبخت فکر می کرد من نازی ام. از رفتارش مشخص بودکه شدیدأ از چیزی عاجز شده. بعدهم غیبش زد. من یه ساله که دنبالش می کردم تاکمکش کنم، ولی دیگه خبری ازش نشدکه نشد. آدم ها در سراشیب زندگی گاهی درگیر ماجراهایی می شن که اصلأ براشون جالب نیست ، ولی راه گریزی هم ندارن. البته من ناراحت نیستم که چرا با علیرضا برخورد کردم، ولی خوشحال هم نیستم، چون مدام حس می کنم دینی به گردنمه که تا اداش نکنم راحت نمی شم. پیدا کردن رمز تاریخ فوت نازیلا و خانواده تو مدت یه سال و اندی منو از زندگی عادیم دور کرد. اوایل کار خیلی ناامیدانه به این روز می اندیشیدم، ولی حالا که نیمی از راهو با موفقیت پشت سرگذاشتم، شور و اشتیاق رسیدن به نتیجه بی قرارم کرده. حادث شدن این مسئله در زندگیم نقش بزرگی رو بازی کرد. من ابدأ آدم یه سال ونیم پیش نیستم. به دنبال کشف این قضیه راهی درازوطی کردم؛راهی که به خودشناسی ونهایتأ خداشناسی ختم میشه. از فراز و نشیبی که طی کرده م بی نهایت خرسندم. ولی تو باید این مسئله رو درک کنی که نازیلا در این زمان احتیاج داره که حقیقت مرگش پیش علیرضا افشا بشه. البته اگه هنوز هم مخالفی، بهت قول می دم که حقیقتو برای همیشه کتمان کنم. از این جا به بعد انتخاب با توئه، چون دیگه از من رفع مسئولیت میشه»نفس عمیقی کشید و با اضطراب شدیدی گفت: «علیرضا اگه بفهمه، قطعأ دیوونه می شه. شاید هم به خونخواهی نازی بیاد این جا و طلبکار ما بشه. چه کسی می تونه جوابگوی دادگاه اون باشه؟ من؟ مادرم؟کی؟ اونی که باید جواب بده، دیگه نیست!»
دستش راگرفتم وگفتم: «من جوا بشو می دم! فقط یه نشونی یا شماره تلفنی از علیرضا به من بده، بقیه ش با خودم!»
درحالی که خیره و وحشت زده به من می نگریست، با اکراه شماره تلفن علیرضا را بهم داد وگفت: «فریبا، خواهش می کنم نزار مادرم از حرف های ما بویی ببره، چون بعد از این مسئول هر اتفاقی من هستم. دوست ندارم نقش یه مترسکو بازی کنم. در ضمن، مطمئن نیستم که شماره علیرضا عوض نشده باشه، چون این شماره مربوط به هشت نه سال پیشه.»
گفتم: «مسئلاای نیست. دیر یا زود پیداش می کنم. دیگه فرقی نمی کنه. اگه سرنوشت منو به دنبال این کار گسیل داشت، مطمئنم که پیداش می کنم. حالا هم بهتره بریم پهلوی بقیه، چون ممکنه مشکوک بشن.» بعد با همدیگر از اتاق خارج شدیم.
حدود ساعت هفت بعد از ظهر بودکه از همه آنها خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتا دیم. در راه مادرم پرسید: «خب، چیزی دست گیرت شد یا نه؟ از ظاهر بشاشت معلومه که معمای اصلیتو حل کرده ی.» لبخندی پر معنا زدم وگفتم:«کلیدو پیداکرده م، اما هنوز تا پیداکردن قفل یه پله دیگه باقی مونده. باید از سودابه کمک بگیرم.»
آن روز آن قدر نقشه ها و حرفهای مختلف در مغزم جولان دادند که کم کم داشتم دیوانه می شدم. نمی دانستم چگونه با علیرضا حرف بزنم واز کجا شروع کنم. قطعأ با شنیدن صدای من،گریزان و عصبانی تلفن را قطع می کرد. بهتر بود برای این کار حیله ای سوار کنم تا اصلأ شناخته نشوم. چون او به همان نسبت که قابل ترحم بود، رعب آور هم می نمود. دلم نمی خواست با عکس العمل وحشیانه اش در مقابل پدر و مادرم در مظآن اتهام قرار گیرم.
صبح روز بعد با سودابه تماس گرفتم و اخبار رضایت بخشم را بر ایش بازگوکردم. سودابه هم با مخفی ماندن هویت من نزد علیرضا بیشتر موافق بود. دست آخر قرار شدکه آخر شب با او تماس بگیرم و طوری حرف بزنم مثل این که خود نازیلا هستم. از هیجان و تشویشی که بهم دست داده بود روی پا بند نبودم. مدام با خویش می گفتم:«اگه صدای منو بشناسه چی؟ قطعأ فردا میاد مطب و منو سنگ روی یخ می کنه.» ولی دیگر پروای چیزی مرا منصرف نمی کرد.
پایان فصل چهارم
صفحه 103
R A H A
07-24-2011, 01:34 AM
فصل پنجم
قسمت 1
حدود ساعت دوازده و نیم شب بودکه به شماره مورد نظر تلفن زدم. مردی خواب آلود گوشی را برداشت. چون تا آن زمان مدایش را پشت تلفن نشنیده بودم ،نمی توانستم تشخیص بدهم خودش است یا نه،ولی چاره ای جز آزمایش نداشتم. در حالی که قلبم از شدت نوسان در حال انفجار بود، با صدایی آرام گفتم: سلام!»
پس از مکث کوتاهی گفت: «سلام ! ببخشین، به جا نیاوردم. ما؟»
ازاین که مرا نشناخته بودکمی قوت قلب پیداکردم وگفتم: «یه دوست. شاید یه دوست قدیمی.»
دوباره مکث کرد و با تردیه آشکاری گفت: «ببخشین، ثسا مأمور اف بی آی هستین؟
از حرفش خنده ام گرفت.گفتم: « نه، ولی تقریبأ یه چیزی تو همون مایه ها محسوب می شم.»
با بی حوصلگی مفرط خمیازه بلندی کشید وگفت: «حالا بفرمایین کی هستین؟»
در حالی که دست و پاپم می لرز ید و صدایم ارتعاشی خاصی پیدا کرده بود،گفتم: «بهتره منو نشناسی، چون ممکنه باور نکنی و عصبانی بشی.»
دوباره مدتی سکوت کرد و بعدگفت: «قطعأ اشنایی و قصد سر به سر گذاشتنمو داری.شای هم یکی از دوست هام تو رو روکارکرد 0 که... نمی دونم. خانم، من وقت قایم موشک بازی ندارم. بهتره بری دنبال یکی دیگه، چون بعد از مدتی بی خوابی تازه خوابم گرفته. حالا اگه خودتو معرفی نمی کنی،گوشی رو قطع کنم!»
درحالی که تمام بدنم یخ کرده بود،گفتم: «مسئله ای نیست،ولی یه روز پشیمون می شی!»
ناگهان با حالت فریاد گونه ای گفت: «وای، خدای من، دیو ونه امشبی یکی از اون ناز پر رده های میلیونره که فکر می کنه اگه ترکم کنه، قلبم می شکنه. برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه ای حواله کنه !» و منتظر جواب من نشد و تلفن را قطع کرد. منجمدو مستأصل بر جای خشکم زده بود. نمی دانستم دوباره زنگ بزنم یا نه.کمی فکرکردم و عاقبت با بلاتکلیفی به خواب رفتم.
صبح روز بعد با سودابه تماس گرفتم و جریان تلفن را بر ایش شرح دادم. وقتی که صحبتم تمام شد،گفت: «فریبا، دیگه از این جا به بعدش به عهده خودته. باورکن من نمی تونم تکلیفی برای تو در نظر بگیرم. خودت باید یه راه عاقلانه در پیش بگیری، تا اگه راهت خطا بود،نتونی گریبان کسی رو بجسبی. می فهمی؟»
از فکراین که ممکن است همه این کارها خطا باشد، تمام استخوان هایم تیرکشید، ولی دیگر پشیمانی سودی نداشت. نمی تو انستم با سر به مهر نگه داشتن این راز برای ابد زندگی آرامی داشته باشم. بالاخره یک جوری می شد. از سر نوشت نمی شد فرارکرد. روزی که با علیرضا برخورد کرده بودم، فهمیده بودم که تقدیر هرکس گریز ناپذیراست. تنها امیدواری ام این بودکه دراین راه بدهکار کسی نشوم. اگر می تو انستم این رکن اساسی را مد نظر بگیرم، دچار خطا نمی شدم.
آن شب دوباره سر ساعت دوازده ونیم بهش تلفن زدم. باز هم خودشر برداشت. با شنیدن صدایش دوباره وحشت زده شدم وگفتم: «اگه دوباره قطع نمی کنی، سلام!»
پوزخندی زد وگغت:«سلام. باز هم تویی؟ فکر می کردم مغرورتر از این باشی که دیگه زنگ بزنی، اما مثل این که اشتباه کردم.»
از حرف هایش آن چنان سرخ شدم که زبانم بند آمده بود. با احتیاط فوق العاده ای گفتم: "مصل این که با شنیدن صدای من یه دفعه جریان برق بهت وصل می شه. چرا؟»
پوزخندی زد و با لحنی توهین آمیز گفت: «نمی دونم. از خودت بپرس که این وقت شب چی کار می تونی با من داشته باشی.»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:«برای خودم دلیل کافی دارم، اما برای تو نمی دونم. شاید سفیر آزار باشم.»
ناگهان با سماجت و پشتکار غریبی گفت: «توکی هستی؟ صدات آشناس، أما حرفهات غریبه ن.»
گفتم: «من یه آشنای قدیمی ام که حالا مدت هاس فراموش شده م!»
یرسید: «منو خوب می شناسی؟ا »
گفتم: «خوب خوب نه، اما تا حدودی می شناسمت.»
پس از مکث کوتاهی گفت: «می خوای بیست سؤالی بذاریم؟ این طوری شاید راحت تربه نتیجه برسیم.»
گفتم: «نه، ابدأ خیال چنین کاری ندارم، چون می ترسم با شناختن من فوری قالب تهی کنی.»
پوزخند تمسخرآلودی زد وگفت: « ای خانم، من و ترس؟ دیگه تو این دنیا ترسی نیست که من باهاش عجین نشده باشم. اگه قاتل هم باشی، برام
اهمیتی نداره. دیگه خونخوار تر و موحش تر از شیطان سراغ داری؟»
با تحکمی راسخ کفتم: «لزومی نداره که انسان برای ترسیدن از چیزی، حتمأ به جنایتی وقف بشه. گاهی اوقات یه چیزها و یه کسایی أدمو به وحشت میندا زن که اصلأ ترس ندارن. مثلأ یه روح که آخر شب به یه سیم تلفن اتصال پیدا می کنه و سعی می کنه خودشو راحت کنه. ولی آدم زنده با درک چنین حقیقتی ممکنه دچار وحشت بشه، در حالی که اصلأ چیز ترسناکی نیست.»هر چه منتظر شدم، جوابی نداد. متل این که داشت به حرف هایم فکر می کرد.
کمی بعد گفتم: «به چی فکر می کنی؟ به این که ترس داره یا نه؟»
با صدایی گرفته و ماتم زده گفت: «نه،به این شوخی مسخره فکر من کنم که چه کسی تو رو وادار به اجرای چنین طرح ماهر انه ای کرده. قطعأ کسی بوده که از دنیای درونی من مطلع بوده و با استفاده از روحیات من، قصد داره دستم بندازه.»
با بی صبری گفتم: «حالا که این طور فکر می کنی، مزاحمت نمی شم. فکر می کردم عاقل تر از این حرف ها باشی. بهتره در فرصت کوتاهی که دارم، برم سراغ آدم دیگه ای که احتیاج به کمک داره و حرف های منو به مسخره نمی گیره.»
با حالتی کودکانه گفت: «هی، حالا چرا انقدر زود بهت بر می خوره؟ اصلآ مزاحم نیستی، فقط من عادت ندارم که با آدم های مجهول الهویه قاتی بشم. این طوری احساس ناامنی می کنم. اگه خودت جای من بودی، به این راحتی به چنین چیزی تن می دادی؟»
گفتم:«گاهی اوقات کشف حقیقت ممکنه برای آدم اهمیت بیشتری داشته باشه تا احساص ناامنی.»
با صدایی عیجان زده گفت:«تیه تضمینی برای حرفت داری؟ دست کم یه نشونی ازمن بده تاکمی احساس راحتی کنم.»
گفتم: «توعلیرضاهستی، مردی حدودأ سی ساله، عصبی، مجنون، و در عشق من ناکام!»
حرفم که تمام شد سکوت عمیقی بین ما حائل شد. مثل این که جا خورده بود. چندین بار صدای نفس های عمیقش راکه به سختی در می آمد شنیدم. عاقبت صدای ناگهانی فریا دش مرا از جا پراندکه گفت: «من در عشق تو ناکام مونده م؟ هیچ آدم زنده ای وجود نداره که ادعا کنه من عاشقش بوده م. فکرکنم گمشده تو شخص دیگه ایه.»
گفتم: «هیچ مرده ای هم نمی تونه چنین ادعایی داشت باشه؟»
با حالتی دیوانه وار فریادکشید: «منظورت چیه؟»
خیلی خو نسرد، انگار که مسئله مهمی نیست،گفتم: «منظورم ارواح سرگردانیه که شب ها روی سیم های تلفن آکروبات بازی می کنن. »
با بی پروایی محض، با صدایی که از شدت غضب بیشتر به غرش حیوانات درنده شبیه بود تا به آنسان، نعره کشید: «تو کی هستی؟»
وحشتم بیشتر از آن بودکه بتوانم به این مکالمه ادامه بدهم. یک آن حس کردم الان در نزدیکی ام چمباتمه زده و عنقریب سرم را از تنم جدا می کند. در حالی که مثل بید می لرز یدم، تلفن را قطع کردم. آنچنان بدنم داغ شده بود و قلبم به شدت می زدکه فوری به رختخواب رفتم. این طوری نمی شد ادامه داد. شاید اگر فکر می کرد نازی هستم رفتارش خیلی بدتر می شد و این چیزی بودکه من طاقتش را نداشتم. تنهاکلید موفقیتم فعلأ این بودکه برایش مجهول باشم و برای ادامه هدفم مجبور بودم تحت هر شرایطی ناشناس باقی بمانم. این طوری هر وقت که ازکوره در می رفت، می تو انستم با قطع تلفن را تمام کنم.
آن شب دیگر تلفن نزدم. از صبح روز بعد تصمیم گرفتم که تا مدتی باهاش تماس نگیرم، چون سوء ظن وی درمانی جزگذشت زمان نداشت. روزها خیلی خونسرد و عادی به کارهای روزانه ام می پرداختم.گاهی به دیدن سودابه می رفتم وزمان محدودی را هم به خانواده منور اختصاص داده بودم. البته رفت و آمد با آنها برای پدر و مادرم زیاد خوشایند نبود، چون که مدام صحبت شبامت من به دختر مرده آنها بود و پدر و مادرم از این توصیف ها رویگردان بودند، اما به خاطر سماجت های اولیه من از هرگونه امتناعی دوری می کردند.
خانواده منور در ظاهر آدم های خوبی بودند، ولی هر یک به نوعی خاص، اخلاق ها و رفتارهای پیش بینی نشده ای داشتندکه بر اثر معاشرت به آنها واقف شدیم. آنها درست مثل این که قصد داشته باشند چیزی یا کسی را به زور به دست اورند، درپی این بودند که یک جوری به من تفهیم کنندکه باید درست همانند دختر آنها باشم و اغلب اوقات خویش را با آنها سپری کنم. اعمال نفوذ وحشتناک آنها به طرز غافلگیرکننده ای مایه آزار بود. وقت و بی وقت تلفن می زدند و ما را به خانه شان دعوت می کردند یابه اثرار به منزل ما می آمدند. البته این نوع رفتار برای هرشخص دیگری ممکن بود به محبت بیش از اندازه تعبیر شود، ولی برای من کم کم مبدل به نوعی اسارت می شدکه رفته رفته دست و پایم را می بست. همه آنها را دوست داشتم، اما نه به آن معنی که احساس کنم به آن جا تعلق دارم.
در همین حال خانم منور یک روز به طور ناگهانی از من خواستگاری کرد. این خواستگاری برای همه ما غریب بود، چرا که تنها پسر خانم منور ازدواج کرده بود و یک پسر 5 ساله هم داشت. حتی یکی دو بار همسر زیبایش را دیده بودم. به همین علت این پیشنهاد مسئله غریبی به نظر می آمد. آن روز فهمیدم که اسفندیار، پسر خانم منور، ازهمسرش جدا شده و هنوز مدتی نگذشته مادرش فکر ازدواج مجدد وی است.
به محض این که از این مسئله مطلع شدم، با اضطراب خاصی گفتم: «خانم منور، من قصد ازدواج ندارم. فکر هم نمی کنم که با اسفندیار خان تفاهمی داشته باشم. ایشون اگه مدتی صبرکنند قطعأ همسر شایسته تری پیدا می کنن، چون من وقتی برای تشکیل زندگی مشترک ندارم.»
برای اولین بار خانم منور آن چنان جا خورد که رنگ و رویش مثل گچ سفید شد. مثل این که ابدأ توقع این جواب را نداشت. با سماجت بیمار گونه ای گفت: « فریبا جون، هر طور که شده باید به خانواده ما وصل بشی، چون من هرگز نمی تونم تصور کنم که مدت زیادی ازت دور باشم. مگه روز اول خودت نگفتی که من هم مثل دختر شما هستم؟»
در این لحظه مادرم در حالی که برافروختگی از سیمایش می تراوید،گفت: :خانم منور، منظور فریبا این نبودکه متعلق به شما باشه. فقط منظورش این بودکه می تونین روی محبتش حساب کنین، نه این که اونو ملزم به کاری کنین که تمایلی بهش نداره. اون از روزی که از همسرش، فرید، جدا شد، خواستگارهای خیلی خوبی رو ردکرده و ما هم هیچ گونه پافشاری ای در مورد ازدواجش نمی کنیم، چرا که یه شکست، به معنای یه تجربه س و یه تجربه تلخ، هرگز نمی زاره که انسآن از روی ظواهر درباره شخصی قضاوت کنه. فریبا آزاده که راه زندگیشو خودش انتخاب کنه. جایی که مادرش میدونی برای تحکم ورزیدن نداره، شما هیچ نقشی ندارین!»
خانم منور کوچک ترین اهمیتی به صحبت های مادرم نداد. به من نزدیک شد وگفت: «فریبا چون، چرا از اسفندیار خوشت نمیاد؟ باورکن پسرم تنها مرد مناسبیه که می تونه خوشبختت کنه، چون که تو بیشتر از اسفندیار برای من ارزش داری و هرگز نمی زارم آز ارت بده!»
با استیصال و درماندگی شدیدی که کم کم منفجرم می ساخت ،گفتم: «خانم منور، شما در علایق و دلبستگی هاتون دچار یه سوء تفامم شده ین. من فریبا هستم، در حالی که شما فقط منوبه خاطرنا زی بودن می پرستین، و این نه مطلوب من، بلکه مطلوب هیچ آدمی نیست. انآن ها با هویت های شناسنامه ای شون شکل می گیرن و رشد می کنن. اگه روزی قرار باشه کسی بهم علاقه داشته باشه، ترجیح می دم که اون علاقه به خاطره وجودم باشه، نه به دلیل شباهتم به کسی که در دسترس نیست! ممکنه از نظر شما این احمقانه ترین عقاید باشه، ولی هرکس برای خودش یه استدلالی داره که تابع منطق درونیشه.کسی نمی تونه باورهای یکی دیگه رو دستکاری کنه ، مگه این که حق خود شخص به نقطه ای برسه که احساس کنه نیاز به تغییر داره.»
وقتی ساکت شدم، مادرم با لبخند پیروزمندانه و تحسین آلودی گفت: «فریبا جون، بهتره کم کم رفع زحمت کنیم. گاهی ارتباطات و معاشرت ما باعث سوء تفاهم هایی می شه که برای کسی قابل توجیه نیست.»
خانم منور فریادکشید: «نه، خانم مدنی، اصلأراضی نیستم با این وضع این جا رو ترک کنین. من پیشنهادمو پس می گیرم و بعد از این دیگه در موردش حرف نمی زنم. شما هم مثل گذشته رفت و آمدتونو با ما ادامه بدین. بهتون قول می دم که هرگز باعث ناراحتی شما و فریبا چون نشم.»
مادرم برای حفظ ظاهر با لبخندی تصنعی گفت: «ما اصلأ دلخور نیستیم. شماهم خودتونو ناراحت نکنین. امیدوارم اسفندیار خان با هر کس که ازدواج می کنن، خوشبخت بشن.»
در این لحظه مادرم از جا بلند شد و با خانم منور خداحافظی کر دیم و از آن جا خارج شریم.
به محض این که تنها شدیم ، مادرم با عصبانیت غریبی گفت: «فکر میکنه من بچه مو از سر راه برداشته م. خجالت نمی کشه. کم کم داره زندگی و هستی منو از دستم بیرون می کشه.» بعد رو به من کرد وگفت: «فریبا، دیگه اصلأ طاقت تحمل اینها رو ندارم. بعد از این، زود تر از دو ماه یه بار حاضر نیستم خانواده منورو ببینم.»
لبخندی زدم وگفتم:«مادر، چرا انقدر عصبانی هستی؟»
مادرم در حالی که شراره های أتش از چشمانش بلند میشد،گفت:«خانم منور دیوونه س. قطعأ برای به دست آوردن توزندگی تنها پسرشوبرهم زده. این طور آدم ها در قالبی اتوکشیده، بالاترین فجایعو مرتکب میشن و بعد خیلی بی خیال گوشه ای می شینن و ادعای عجز می کنن. از رفتار و حرف هاش خیلی راحت می شه به طینت پلیدش پی برد. اون حاضر نیست قبول کنه دخترش مرده و قصد داره تو رو مثل په پروانه خشک شده، جایگزین نازی بکنه. اون دچار جنون شده. شاید اسفندیار بیچاره در خیال هم نتونه تصور کنه که هدف مادرش از قربانی کردن اون چی بوده. این طور مادرها به اندازه افعی خطرناکن.»
با حیرت گفتم: «یعنی خانم منور باعث طلاق اسفندیار از همسرش شده؟ غیر قابل باوره. اونها که احمق نیستن!»
مادرم با اطمینان گفت:«کاری نداره. شماره همسر اسفندیاروکه داری، همین امروز یه تلفن بهش بکن تا حقیقت برات روشن بشه. اگه غیر از این بود، به این سرعت به تو پیشنهاد ازدواج نمی داد، اون هم در غیاب پسرش. خانم منور عادت کرده با سرنوشت بچه هاش بازی کنه. عجب آدم های ابلهی پیدا می شن!»
از برداشت های مادرم جا خورده بودم. چطور ممکن بود چنین چیزی حقیقت داشته باشد؟ قطعأ خانم منور باید دیوانه می بودکه دست به چنین کاری بزند. هیچ آدم عاقلی خوشبختی پسرش را با هوس های کودکانه اش عوض نمی کند.
وقتی به خانه رسیدم، شماره تلفن گلی، همسر مطلقه اسفندیار راپیدا کردم و بهش تلفن زدم. با شنیدن صدای من با لحنی بغض آلودگفت: «فریبا چون. چی باعث شده به من تلفن بزنی؟»
گفتم: «متاسفم،من چیزی از جریان نمی دونستم و امروز فهمیدم. حالا هم به قصد فضولی کردن مزاحم تو نشدم. فقط می خوام بدونم که اصل اختلاف شما سر چی بوده، چون حقیقتأ از این خبر جا خوردم.»
با گریه گفت: «چه فرقی می کنه که اختلاف سر چی بوده؟ مهم اینه که اسفندیار عوض شده و همه چیز پایان گرفته. دیگه نمی حوام حتی اسمشو بشنوم. حیف از اون همه محبت که به اون پیرزن عقده ای کردم. افسوس که حتی قدر و ارزش فداکاری های منو نفهمید. روزی که راضی به ازدواج با اسفندیار شدم، مدت یه سال بودکه من و خانواده مو زله کرده بودن. با هزار و یک نیرنگ به داخل خانواده من رخنه کردن و منو به چنگ آوردن. حالا هم تاسف نمی خورم. فقط نگرانیم از بابت تهمت هاییه که به من زدن. مادر اسفندیار بدون هیچ دلیلی یکباره به من اتهام خیانت زد و انقدر تو گوش پسرش خوند تا تکلیف مارو یه سره کرد. آدم دهن بین و بازیچه بالاخره یه روز اغفال می شه. چه بهترکه این اتقات زود تر افتاد و من زود تر رها شدم.»
با استیصال گفتم: «گلی، شاید همه اینها یه سوء تفاهم باشه. سعی کن بر اعصابت مسلط باشی. دیر یا زود اسفندیار پشیمون می شه و به طرف تو بر می گرده. ماه برای همیشه پشت ابر پنهان نمی مونه. فقط خواهش می کنم اگه همسرت نادم به طرفت برگشت، سعی کن اونو ببخشی.گاهی اوقات زمان ایجاب می کنه که تجربه هایی پدید بیادکه آدم اطرافیانشو بهتر بشناسه.»
در حالی که گریه می کرد،گفت: «اگه تقصیر کار بودم،گذشت برام آسون بود. اما با این وضع نمی شه. خانم منور آن چنان خواب های رنگینی برای ذهن عقب افتاده اسفندیار تدارک دیده که فکر نمی کنم هرگز بیدار بشه. از احساس همدردیت متشکرم. درضمن اگه آسایش منو می خوای، لطف کن دیگه به من تلفن نزن!»
پس از مکث کوتاهی گفتم: «قصد نداشتم اذیتت کنم. خداحافظ. امیدوارم همه چیز درست بشه.»
با صدای خشک و منجمدی خداحافظی کرد وگوشی را به زمین گذاشت. ازشدت عصبانیت داشتم آتش می گرفتم. دلم می خواست به خانه خانم منور بروم و پیش چشمان اسفندیار، سنک روی یخش کنم. ولی مادرم از این کار منعم کرد وگفت: «بهتره پدرت با اسفندیار صحبت کنه. حالا که خانم منور به اشتباهش پی برده، حتمأ سد راه زندکی اونها نمی ته. من در اولین فرصت با پارت در این مورد صحت می کنم.»
آن روز همه چیز برایم زشت وکریه بود. آن قدر عصبی بودم که از خودم هم متنفر شده بودم. بیچاره گلی! چقدر خردکردن یک زن راحت و بی صدا صورت می گرفت! یک بار دیگربه یاد تنفرم از فرید افتادم. مدت ها بودکه سعی کرده بودم نسبت به او خونسرد باشم، ولی حس می کردم اگر الان این جا بود تکه تکه اش می کردم. مبارزه با احاسات آنی، آن هم در بحران های خانمان برانداز کار سهلی نیست. از صمیم قلب دلم می خواست که اسفندیار وگلی با هم أشتی کنند. اما اگر خودم جای گلی بودم، حاضر به این کار نمی شدم. ضرب المثل بیرون گود و داخل گود یعنی همین!
آن شب ساعت دوازده و نیم بعد از یک ماه تصمیم گرفتم دوباره با علیرضا تماس بگیرم. نمی دانستم با این اعصاب متشنج چه حرفی برای گفتن خواهم داشت، ولی در هر صورت علت اصلی همه این مشکلات او بودکه باید فکری به حالش می کردم. گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم. وقتی گوشی را برداشت، خیلی عادی مثل این که اولین بار باشدکه با هاش حرف می زنم،گفتم: «سلام!یه کمی وقت داری با هم صحبت کنیم؟»
با شنیدن صدای من خیلی آرام ،مثل این که آبی به روی آتش ریخت باشند،گفت: «دیوونه، یه ماهه که منتظر تلفنتم. همیشه عادت داری زمانوبا پیمانه ارواح بسنجی؟ اما شاید برای تو لحظه ای بیشتر نبود.»
از لحن خودمانی و صراحت طنز آلودش خنده ام گرفت وگفتم: «نه، معیارهای زمینی رودر نظرگرفتم، فقط فکرکردم یه مدتی وقت لازم داری تا بتونی عصیان های مهارنشده تو دهنه بزنی. حالاهم هر وقت که حس کنم بیخودی داری ازکوره در می ری، قطع می کنم و یه ماه دیگه باهات تماس می گیرم، چون اصلأ حوصله گوش دادن به غرشی های تحقیر آمیز تو تدارم. این هشدار از این به بعد یه قانون محسوب می شه.»
صدای خنده های زیر زیرکی اش را می شنیدم.کمی بعدگفت: «خیلی خب ، حالا بفرمابین که جناب عالی کی هستین؟»
با دلخوری ساختگی گفتم: «قانون دوم: اصلأ دوست ندارم در مورد هویت من حساس بشی. به این قانون هم اگه نمی تونی عمل کنی، باز هم قطع می کنم تا ماه بعد!»
با حالتی مثل این که قصد داشته باشد سر به سرم بگذارد، گفت: «اگه سؤال بعدیم موجب تصویب قانون سوم نمی شه، خواهش می کنم بفرمابین منظور شما از تماس گرفتن چیه؟ اگه دنبال شوهر می گردی، با کمال شرمندگی باید بگم که شماره رو عوضی بهت داده ن.»
در حالی که از خود خواهی احمقانه اش شدیدأ کلافه شده بودم، گفتم: «خیال جناب عالی هم تخت باشه که بنده دنبال شوهر نمی کردم. اگه هم به خواستکاریم بیای، جوابت منفیه.»
پایان صفحه 115
R A H A
07-24-2011, 01:35 AM
فصل پنجم
قسمت 2
ناگهان قهقهه خنده اش به آسمان رفت و با نیشخندی پرکنایه گفت: «خب، حالا مطمئن شدم که روح نیستی، چون کسی نمی تونه به خواستگاری یه آدم مرده بره. متأسفم که خودتولو دادی.»
از رودستی که خورده بودم آن چنان درمانده شدم که دیگر حرفی برای ادامه گفتگو نداشتم، چون ممکن بود به هویتم پی ببرد. حتی یک مسئله کلیدی هم از زندگی خصوصی کنونی اش نمی دانستم که روی آن انگشت بکذارم وسرکلاف را بازکنم.
وقتی که سکوت مرا دید، با حالتی شوخ و مسخره گفت: «عبیی نداره. حتمأ حوصله ت سر رفته و خوا بت نمیاد. مسئله ای نیست. حالا هرچی دلت می خواد، بگو. نه عصبانی می شم، نه می پرسم کی هستی که مجبئر بشی تلفنی قطع کنی. بفرمابین، دارم گوش می دم!»
با حالتی مستاصل گفتم:«متأسفم. حالا که تو آماده شنیدنی، من خوابم گرفته. فردا شب بهت تلفن می زنم.»
با همان حآلت سراسر طنزآلودش گفت: «می خوای خوب فکرکنی تا فردا چه راهی پیداکنی برای نقش جدیدت؟ آخه تا حالا قرار بود مرده باشی. حالا که دستت رو شده، باید فکرکنی! اشکالی نداره، برو فکرها تو بکن و فردا قصه دوم هزار و یکشب توی ذهنت شکل بده. من به همه قصه هات گوش می دم.»
در حالی که گوشی تلفن در دستم می لرز ید، تماس را قطع کردم. متل علف های هرز دچار بیهودگی غریبی شده بودم. از حالت صحبت کردن و أرامش روحی اش مشخص بودکه خیلی تفاوت کرده. علت این که نتوانسته بودم ادامه بدعم،تغییر حالت ناگهانی علیرضا بودکه 180 درجه عوض شده بود. من انتظار داشتم خیلی جدی تر باشد، در حالی که کاملأ اشکارا قصد دست انداختنم را داشت. خوب می دانستم که اگر حقیقت را بفهمد، ممکن است روزگارم را سیاه کند.
در تمام طول روز به تلفن بعدی می اندیشیدم. حتی در بین بیمارانم دنبال نقطه کشفی می کشم. عاقبت هم موفق شدم که راه نسبتا دلخواهی پیدا کنم.
شب وقتی که بهش زنگ زدم،گفتم: «سلام. باز هم منم. همون طوری که گفتی، امروز خوب فکرها موکردم و می خوام باهات حرف بزنم.»
جواب داد: «سلام. مطمئنی که خوابت نمیاد؟ آخه ممکنه خیلی حرف هاپیش بیادکه جواب فوری برای اونها تدارک ندیده باشی!»
باشکیبایی وافری گفتم: «نه، دیگه فرقی نمی کنه. من یه مشکلی دارم که می دونم جواب نهاییش پیش توئه.»
با حیرت گفت: «چه مشکلی؟»
گفتم: « نامزدم یه ماهه که ترکم کرده. از دهن خودش روزی شنیده بودم که تو در مهار نیروهای مرموز آدم مجربی هستی. می خوام بهم کمک کنی که یا برش گردونم یا انتقا ممو ازش بگیرم.»
مدتی مکث کردو مثل این که داشت به صحت حرف هایم فکر می کرد. لحظه ای بعدگفت: «یعنی نامزدت از اشناهای منه؟»
گفتم: «ای ،نه آشنای درست و حسابی. فقط از دور تورومیشنایه. فکر نکنم تو بشناسیش»
با حالتی متفکرانه گفت: «ازکجا میدونی که در مورد من بهت دروغ نگفته؟»
گفتح:«چرا باید دروغ می گفت؟»
جواب داد: «چون من آدمی که ئنبالش می گردی نیستم!»
گفتم: «چرا، هستی، فقط قصد نداری کمکم کنی. حالا چرا، نمی دونم. قبلأ بهم گفته بودکه از اعتراف به این کارهاگریزونی.»
در جوابم با طمأنینه خاصی گفت:«خب، فرض کن که اعتراف کنم. چه چیزی عایدت می شه؟ این کارها آخر و عاقبت خوبی نداره. خودم هم مدتهاس که سعی می کنم از این عوالم به دور باشم، چون آزار زیادی دیده م.»
با تعجبی ساختگی گفتم: «چرا؟ مگه چه اشکالی داره؟»
مکثی کرد. صدای افروختن سیگاری را شنیدم و اولین پک عمیق آن را به خوبی حس کردم. بعد گفت: «از اشکالاتش نپرس که یه دنیای نهفته و پنهانیه و اگه داخلش شدی، راه برگشتوگم می کنی.»
گفتم: «مسئله ای نیست. من دل خوشی از این دنیا ندارم. با از دست دادنش هم متأسف نمی شم. هرچی که بشه بدتر از این نمی شه.»
خنده تمسخرآلودی کرد وگفت: «پس بهتره بری توی گورت دراز بکشی و منتظر مرگ بشی. این به مراتب قابل تحمل تره تا چیزی که دنبالش می گردی!»
با سماجت کودکانه ای گفتم: «نمیشه بیشتر درباره اون دنیا برام توضیح بدی؟ دلم می خواد بدونم که چطور به اون جا رسیده ی. شاید با شنیدن درباره اون دنیا نظرم عوض بشه!»
با صدایی دردکشیده و محتضرگفت:«یه روزی من هم در اول راهی بودم که تو الان هستی. با هیچ چیزی نمی تونستم خودمو ارضا کنم. درخشندگی طلیعه زندگی رو نمی دیدم و همه وجودمو تنفری غریب فرا گرفته بود. راه قشنگی نبود. حالا سال هاس دلم می خو إدکه دوباره بر سر دوراهی انتخاب قرار بگیرم و راه دومو انتخاب کنم.»
پرسیدم:«راه دوم چیه؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «راه دوم صبر وگذشت. ولی من در ناهنجاری های درو نیم نتونستم تصفیه بشم و مبدل به یه حیرون ذلیل شدم که روزی ده بار مرگو تجربه می کنه. می دونی، بی خیالی خیلی دنیای قشنگیه. هیچ کس از رخوت بی خیالی ضربه نخورده. هرچی که عذاب می کشیم، فقط و فقط از تأثیر خشم و تکبر و وابستگی های انسانیه. من حالا به جایی رسیده م که باید سال ها پیش می رسیدم. اما الان برای رسیدن خیلی دیر شده. فکر نمی کنم هیح آدم عاقلی دوست داشته باشه جای من باشه. از نامزدت بگذر و اونو ببخش. این طوری به خودت بیشتر لطف می کنی و به کسی مدیون نمی شی.»
گفتم:«ولی اون به من مدیونه. اگه ازش انتقام بگیرم، فقط بی حساب می شیم و هیچ کونه دینی به گردنم نیست.»
با حالتی فیلسوفانه گفت: «انتقام از نظر تو یعنی چی؟»
از سؤال نابهنگامش کمی جا خوردم وگفتم: «خب مشخصه. انتقام یعنی فروکش شدن أتش درون. این طبع آدمیزاده که سعی می کنه پیروز باشه. باخت برای هیچ کس دلپذیر نیست.»
با حالتی گرفته و الیم گفت:«خب اگه انتقامت باعث شدکه زیادی برنده بشی چی؟»
گفتم: «خب اون وقت ممکنه به کسی بدهکار بشم، اما سعی می کنم جبران کنم!»
با همان لحن قبل گفت:«اگه دیگه نامزدت وجود نداشته باشه که جبران کنی، تکلیف بدهیت چی می شه؟ تو می مونی و یه عذاب مدام!»
خوب می فهمیدم از چه حرف می زند. حالا درست به جای حساس رسیده بود. فوری گفتم: «خب هرکسی یه روزی می میره. بعضی ها بدهکار، بعضی ما طلبکار. قطعأ توی اون دنیا حساب هاشونو تصفیه می کنن.»
پوزخند زهر آلودی زد وگفت: «افسوس که همه باهم نمی میرن. یکی این جا زندگیشو در انتظار مردن تباه می کنه و یکی تو اون دنیإ، اوقاتشو با بطالت در انتظار یکی دیگه می گذرونه. نتیجه چی می شه؟بیهودگی محض! یه خواب طولانی،که مثل په کابوس بی انتها آز ارت می ده!»
با حالتی ناشیانه گفتم: «وقتی آدم دلیل محکمه پسندی داشته باشه، از تصفیه حساب باکی نداره. چه این حساب تو این دنیا صاف بشه، چه تو اون دنیا!»
با بی حوصلگی محض گفت: "اگه من هزارتاکتاب در وصف دردهای ناشی از سوختگی برات بگم، باز هم ناسوخته ی، درد تاولهای سوختگی برات غیر قابل درکه. سعی کن به علائم خطر توجه کنی!»
با سماجت ابلهانه ای گفتم: «نمی شه حداقل یکی از اون هزارتا کتابو برام روشن کنی؟»
آه بلندی کشید وگفت: «شید یه روز برات خیلی چیزها رو بگم، ولی حالا نه!»
گفتم: «حالا با فردا چه فرقی می کنه؟نکنه به من اعتماد نداری؟»
در حالی که کلافگی از صدایش می بارید،گفت:"نه، مسئله اطمینان نیست. هر مطلبی برای بازگو کردن حال مناسبی لازم داره. در حالت عادی نمی تونم طوری باز بشم که راحت حرف بزنم.»
با حیرت گفتم: «یعنی چه موقع ممکنه این احساسو پیداکنی؟»
با عصبانیت گفت: «وقتی که احساساتم نسبت به مسئله دردناکی تحریک بشهريال خیلی راحت تر می تونم حرف بزنم. حالا حس می کنم حرف زدن من برای تو، مثل راه رفتن توی هواس. نمی تونی قبول کنی!»
با شیطنت خاصی گفتم: «چرا نمی تونم قبول کنم؟ راه رفتن روی آب و توی هوا دگه چیز غیرممکنی نیست. انسان با تنفسهای مخصوص و رسیدن به تمرکز درونی می تونه بر اثر تمرین ، خپلی کارهای مهم تر از این
هم انجام بده. همیشه در مورد این علوم کنجکاوی شدیدی داشته م و یه اطلاعات ناچیزی هم کسب کرده م، اما دوست ندارم از اون شیوه ها استفاده کنم، چون رفتن توی خلأ مخصوص و عادتت کردن به اون حالت،سال های متمادی وقت أدمو می گیره. از اینهاگذشته، برداشت آدم سنبت به معیار های زندگی آن چنان تفاوت می کنه که دیگه حتی رنگ ها هم پیش چشم آدم تغییر می کنن.»
مدتی مکث کرد و بعد با بهت عجیبی گفت : «تو کی هستی؟. از آدمی با سادگی تو بعیده که از این چیزها سر در بیاری ! اگه این چیزها رو می دونی، دیگه چه نیازی به من داری؟»
فهمیدم که کمی زیاده روی کرده ام. با خنده ای مسخره و پوچ گفتم: «تعجب نکن. من هم یه آدم معمولی ام مثل تو،فقط از تجارب تو بی خبرم. خیلی چیز ها در موردت شنیده م. می خوام بدونم که حقیقت داره یا نه. البته یه مورد خاص اون که حاد ترین عملکردت بوده اتفاقی صورت گرفته. فقط دلم می خواد از بقیه اشی مطلع بشم.»
با دستپاچگی گفت:«منظورت از حاد ترین عملکرد من چیه که اتفاقی صورت گرفته؟»
با بی خیالی محض گفتم: «نامزد تو می گم.»
یکباره فریادکشید:«دیوونه، توکی هستی؟»
آرام و متین گفتم: «قرار بود نه عصبانی بشی، نه دنبال هویت من گردی. اگه می بینی تحمل حقیقتی نداری، یه وقت مناسب تر مزاحمت می شم.»
مدتی سکوت کرد، بعد باصدایی لرزان گفت:"ازهمون اول باید می فهمیدم که با آدم ابلهی روبه رو نیستم. تو خیلی بیشتر از اونچه که باید می دونی. حالا کی این اطلاعاتی در اختیارت گذاشته، خدا عالمه. فقط در حیرتم که چطور با حیله گری تا این حد خود تو ساده جلوه می دی. با حرفه هایی که زدی، فهمیدم که صحبت من با تو، صحبت نامزد فراریت نیست. اگه منو درست بشناسی، می دونی آدمی نیستم که کسی جرئت کنه برافروخته م کنه. پس به این بازی ها خاتمه بده و اصل مطلبو بگو. برام مهم نیست که چی می خوای ، اما حس شیشمم بهم می گه که یه کاسه ای زیر نیمکاسه س.»
خنده ای کردم و با بی خیالی محض گفتم: «راستشو می خوای؟»
با جدیت وافری گفت: «آره. دیگه حوصله ندارم پشت چراغ قرمز سرنوشت منتظر قسمتم بشم. دیگه خسته شد ه م، خسته!»
مدتی مکث کردم. دوباره به بن بست رسیده بودم. با وحشت گفتم: «متاسفم، نه تو تو انایی شنیدن حقیقتو داری، نه من جرئت بیانشو، چون به طرز غریبی ازت می ترسم. شاید اگه منو نمی شناختی، خیلی راحت حرف می زدم،ولی این طوری نمی تونم. اگه منو تحت فشار بذاری، مجبور می شم قطع کنم و برم سراغ قصه سوم!»
کمی فکرکرد وکفت:مسئله ای نیست. وقتی که کار به این جا می کشه،دیگه اختیار اعصابم دست خودم نیست. توکه عادت داری دروغ ببافی، بهتره قطع کنی و فردا با قصه دیگه ای شروع کنیم. شاید توی قصه فردا شبت یه چیز های مهم تری کشف کنم. بهت قول می دم که از دروغ هات عصبانی نشم. هرچقدرکه دلت می خواد قصه بباف. برام مهم نیست. در ضمن، هرکسی که تورو از من ترسونده،کار خوبی نکرده، چون قلب من بی خیال تر از این حرفهاس. من فقط یه بار تو زندگیم نتونستم بر خودم مسلط بشم، و عقوبتشو مدتهاس که دارم پس می دم. خاطرت جمع باشه که حاضر نیستم بارگناهامو بیشتر کنم. حالا دیگه قضاوت با خودته.»
در حالی که دچار تاسف شدیدی شده بودم،گفتم: "من مجبورم به خاطر حفظ بقام دروغ بگم، ولی تو مجبور نیستی. تو واقعأ فقط یه بار دست به اون کار زدی؟ این یکی از حیاتی ترین سؤال های منه.»
فوری جواب داد: «آره، فقط یه بار. و بعد از این هم هرگز طرفش نمی رم!»
بااحتیاطپرسیدم: «با جفر این کار وکردی، نه؟»
یکباره مثل برق گرفته هاگفت: «بعضی وقت ها شک می کنم که تو یه موجود خیالی باشی. حرف ها و سؤالاتت درست مثل...» و سکوت کرد، مثل این که از ادامه حرفش واهمه داشت.
با زیرکی گفتم: «ببین که توهم طبق غریزه می ترسی راحت حرف بزنی. نه تنها جواب منو ندادی ،بلکه از محبت های حاشیه ای هم دلزده ای چرا؟»
یکباره بدون هیچ مقدمه ای گفت: «تو چند سالته؟ـ گفتم: «حدود 30 سال. شایدکمی کمتر یا بیشتر»
با جدیت خاصی گفت: «چند ساله که توی این خط ها سیر می کنی؟»
گفتم: «مدت کمی می شه. چطور مگه؟»
پوزخندی زد وکفت: «دیر یا زود می شناسمت. یه تحقیق گسترده که بکنم، خیلی زود پیدات می کنم !»
با خنده ای تصنعی گفتم:«خب، بعد چی کار می کنی؟ مجسمه درست می کنی؟ فکر نکنم دیگه تجربه ش برات جالب باشه.»
با حالتی دلزده گفت: «نه. از بس ترسویی ، مدام فکر می کنی می خوام یه بلایی سرت بیارم. در حالی که فقط می خوام به انکیره تو پی ببرم.» پرسیدم: «نمی شه منو نشناسی، ولی انگیزه مو بدونی؟»
فوری جواب داد: «چرا، فقط می حوام بدونم هدفت از این تلفن ها چیه. .بعداز اون دیگه کاری به کارت ندارم. هرکس که می خوای، باش »
گفتم: «فردا شب باهات تماس می گیرم و انگیزه مو برات شرح می دم.»
با ناراحتی و دلواپس گفت:«چرا حالا نه؟»
گفتم: «چون تو حالا حوصلأ شنیدنشو نداری. مگه خودت نگفتی دیگه اختیار اعصابت دست خودت نیست؟»
خنده ای کرد وگفت: «خب ، نظرم عوض شد. حالا آروم شده م، اما اگه قطع کنی عصبی می شم.»
با تعجب گفتم: «باید برام مهم باشه؟»
خنده ای مسخره کرد وگفت: «بستگی به هدفت داره. اگه قصدت آزار من باشه، تلفنی قطع می کنی و اگه نیتت سازندگی باشه، حقیقتی می گی.»
مستاصل مانده بودم که حرف بزنم یا نه. هنوز صحبت در مورد این راز بزرگ برایم مشکل بود، ولی هرچقدرکه نابهنگام می بود، مهم نبود، چون بالاتر از سیاهی رنگی نیست. دیگر از این تر اژدی یک سال و چند ماهه خسته شده بودم. فقط امیدوار بودم که پس از درک حقیقت موفق به شناختن من نشود.
در همین اثنا یکباره گفت: «مثل این که روراست بودن برات خیلی دردناکه. نترس، بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
مدتی نفسم را در سینه حبس کردم. عاقبت به حرف آمدم وگفتم: «مسئله یه داستان قدیمی و فراموش شده س. امیدوارم بتونی هضمش کنی. ماجرا از جایی شر وع شدکه بر اثر یه مقدار مسائل روحی و روانی، ناخواسته با دنیا یی روبه رو شدم که رازی بزرگ دراون نهفته بود! رازی که نمی تونستم توی دلم مدفونش کنم. به خاطر اون رازکه در رابطه با زندگی خصوصی توبود، مجبور شدم مدت های مدید دنبالت بگردم، و عاقبت هم پیدات کردم. اوایل فکر می کردم هرگز آماد گی شنیدنشو نداری، ولی کم کم حس کردم که چراغ سبز شده و می تونم باهات حرف بزنم. توی این مدت
سعی کردم تو رو واداربه حرف زدن در موردگذشته ت بکنم، موفق نشدم ، چون تعصب عجیبی روی مرور اون داری. مهم نیست، همه گزشته ت مثل کف دستم برای من روشنه. فقط تو یه چیزهایی رو عوضی فهمیده ی و به خاطر اون برداشت های اشتباهت، مدت هاس که در عذابی؛ عذابی که با وجدان اگاهت درا فتاده و باعت سده خودتو گناهکر حس کنی. این حس گناه بالاترین دریچه های معرفت و نورو به روی تو بسته و باعث شده خود تو بی تعمق تسلیم نیروهایی نکنی که دنبال فرصت می گردن.»
یکباره به میان حرفم پرید وگفت: «تو تله پاتی می کنی؟»
گفتم: «نه، ابدأ. توی این فازها دنبال من نکرد. من نه جادوگرم، نه چیز دیگه ای. فقط با حقایق عینی سروکار دارم. حتی نیروهای غیر عنصری رو که قابل مشاهده نیستن، قبول دارم، ولی هرگز سعی نکردم از اونها استفاده کنم. من از جرگه آدم های احمقی نیستم که با دسترس به کوچک ترین نیرویی ،کوس رسوایی سر بدم که من چنینم و چنانم.»
دوباره به وسط حرفم دوید وگفت:«تو به گذشته من چی کار داری؟ در گذشته م اتفاقاتی افتاده که قابل برگشت نیست. نکنه قصد داری مرده ها رو زنده کنی؟»
با صدایی تسکین بخش گفتم: «نه، فقط خیال دارم أرامش جاوید به نازی و وجدانی تبرئه شده به تو اهدا کنم.»
ناگهان صدای قهقهه خنده اش آن چنان درگوش بیییدکه از ترس مثل تکه ای یخ منجمد شدم. بعد با صدایی تمسخرآلودگفت:«نه، کم کم این قصه هزار و یک شب داره شیرین می شه. فکر نمی کردم انقدر بلندپر واز باشی.»
در حالی که شدیدأ از حرف هایش رنجیده شده بودم، فریادکشیدم:
«علیرضا،کاری ندارم که تا چه حد حرف های من روت اثر می کنه، فقط خواهش می کنم اجازه بده حرف هام تموم بشه، بعد هر قضاوتی که خواستی بکن. در ضمن،دگه بعد از این قصه ای درکار نخواهد بود. با گفتن حقیقت به ت، ماموریت من تموم می شه، چون دیگه انگیزه ای ندارم و برای همیشه ازهم خداحافظی می کنیم.»
یکباره سکوتی سنگین بین ما برقرار شد.چند لحظه بعد با صدایی گرفته گفت:«یعنی امشب حرف هاتوکه زدی، برای همیشه این تلفن قطع می شه؟»
با جدیت خاصی گفتم: «آره. نباید هم توقع دیگه ای داشته باشی، چون دیر یا زود من باید برم دنبال زندگیم. تا همین جائی هم زیادی پافشاری کرده م. وقتش شده که توی لاک خودم فرو برم.»
با حالتی مخصوص و آرام گفت:«پس نمی خوام حقیقتو بگی. دیگه برام مهم نیست انگیزه ت چی بوده. اگه قراره که انگیره مثل یه بادکنک بترکه، ترجیح می دم همیشه با بی خبری سیالم دنبال سراب حقیقت باشم.»
با ناراحتی گفتم: «علیرضا، با درک این حقیقت تو آدم دیگه ای میشی! آدمی متفاوت با امروز. سعی کن درک کنی که من برای وقت گذرونی بهت تلفن نکرده م. اگه هم به تو دروغ می گفتم ،برای رسیدن به این لحظه بود.»
با بی صبری گفت:«هیچ وقت شده که درمیان انبوهی از آدم ها احساس غربت کنی؟»
گفتم: «آره، خیلی زیاد.»
جواب داد: «من الان دقیقأ در همون مرحله م. ترجیح می دم باز هم دروغ بشنوم تا این که روی صداقت های احمقانه آدم ها میخ بشم. سال هاس که از چیزی در عذاب بوده م، ولی با شرو تلفن های تو اون عذاب مداوم ازبین رفته. دیگه تحمل یه آغاز دیگه روندارم. اون چیزی که کنه سال ها به زندگیم چسبیده بود، با همین دروغ های تودست از سرم برداشته. دل من به همین دروغ ها خئش شده. اما تو حالا که عادتم داده ی، قصد داری بری دنبال زندگیت»
در حالی که شدیدأ سردم شده بود و می لرزیدم،گفتم: «علیرضا، اون حقیقتی که باید بفهمی، دقیقأ دررابطه با همون عذاب هاس. به همین خاطر مدتیه که اونها دست از سر تو برداشته ن. چون همیشه بهانه ای برای آزار تو داشته ن. ولی بعد از این دیگه دستاویزی وجود نداره و اونها نمی تونن مزاحمت بشن. تو قاتل نیستی»
ناگهان فریادکشید:«چرا، هستم! هستم !»
بعد یکباره تلفن قطع شد. هرچه سعی کردم، دیگر نتوانستم باهاش تماس بگیرم، چون دیگرگوشی را برنداشت. مثل این که تعمدأ آن را قطع کرده بود.
آن چنان مستأصل شده بودم که به سرم زده بود روز بعد پیدایش کنم و رو دررو همه چیز را به او بگویم. ولی این فکر عاقلانه ای نبود. تا نیمه های شب بیدار بودم، اما هرچه فکرکردم نتوانستم راهی جز ادامه پیدا کنم.
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم، با اطلاع مادرم به خانه سودابه رفتم، چون آن قدر روی من حساس شده بودکه اگر نیم ساعت دیر می آمدم، حالش به هم می خورد. آن روز وقتی همه ماجرا را برای سودابه تعریف کردم،گفت: «صد در صد دیگه اون نیروها دست از سرش برداشته ن و علت این که نمی خواد تورو از دست بده هم همینه. فکر می کنه وجود تو مانع اونها شده. اگه حقیقتو بفهمه، خیلی راحت می شه. سعی کن هرطوری شده یه جوری روشنش کنی، چون بعداز اون دیگه نیازی به وجود تو نداره. الان اون مثل یه بچه یتیم شده که یه سرپناه امن پیدا کرده. وقتی که بفهمه دیگه خطری تهدیدش نمی کنه، به زندگی عادیش ادامه می ده.»
آن روز خیلی سعی کردم از افکار درهم و برهم به دور باشم، اما تا آخر شب نتوانستم. دلم می خواست که چند شب به علیرضا تلفن نکنم. ولی از انفعال و سردرگمی خسته شده بودم. دلم می خواست هرچه هست تمام شود و به نتیجه نهایی برسد. سر ساعت دوازده و نیم بودکه به او زنگ زدم. با برداشتن گوشی تلفن قبل از این که صدای مرا بشنود،گفت: «من اگه جای تو بودم، دیگه به حرف های دیشب پیله نمی کردم. سلام!»
یکباره خنده ام گرفت.گفتم: «سلام. اون قدرها که فکر می کردم، بی باک نیستی. تو یه چیزی کم داری، و اون دوتا گوشی شنواس.»
خنده ای کرد وگفت: «حالت خوبه؟»
گفتم: «آره. چطور شده بعد از این همه دعوا و مرافعه هوس کردی مثل دوتا دوست احوا لپرسی کنیم؟ »
دوباره با سرزندگی خاصی گفت:«گاهی آدم یه چیزهای باارزشی داره که از وجودشون بی خبره. دیروز به ارزش تو در زندگیم پی بردم. وقتی که تماس قطع شد، حس کردم دیگه زنگ نمی زنی. ولی امشب با به صدا دراومدن تلفن، خیالم راحت شدکه توی سینه ت به جای قلب، یه موتور مکانیکی نیست!»
با تالم گفتم:«علیرضا، خیلی داری تند می ری. منو شرمنده احساس خودت نکن. تا نزاری حرف بزنم، هیچ کدوم از این سخنرانی ها برام ارزشی نداره. قطعأ بعد از اون، حتی مایل نیستی جواب تلفنمو بدی. نازی در مورد ازدواجش به تو دروغ گفته بود!»
فریادکشید: «دیگه نمی خوام در مورد اون زنیکه هوسباز چیزی بشنوم!»
دیگر جای ترسیدن و خاموش ماندن نبود. باصدایی بلندتر از صدای خودش فریاد کشیدم«ولی تو باید بدونی که نازی به خاطر سرطان خونش، به تو درغ گفت. چون مُردنی بود و نمی خواست تورو تا توی گور دنبال خودش بکشه.»
فریاد کشید:«انه، این دروغه!»
گفتم: «می تونم بهت ثابت کنم. هنوز پرونده پزشکی نازی نابود نشده. سعی کن بفهمی که تو با اون خمیرت کاری نکرده ی. اون خودش رفتنی بود. پیرمرد مال خر ولنگی هم وجود نداشته. همه اینها دروغ محضه. حتی روی سنگ قبر نازیلاکلمه"جوان ناکام"نوشته شده. تو باید حرف های منو....»
ناگهان صدای غرش رعدآسایی درگوشی تلفن پیچید. مثل این که دیگر به حرف های من گوش نمی کرد. لحظه به لحظه نهیب استغاثه اش دورتر و دورتر می شد، تا این که دیگر صدایی شنیده نشد.
پایان فصل پنجم
صفحه 129
R A H A
07-24-2011, 01:36 AM
فصل ششم
مستاصل و عصبی بر جای مانده بودم که چه کنم. نه نشانی ای از علیرضا داشتم تا به کمکش بروم و نه اگر داشتم جرئت این کار را می کردم. مدتی گوشی را نگه داشتم و صبر کردم ، ولی بی فایده بود. عاقبت مأیوس و درمانده تلفن را قطع کردم. موج ندامت زهر آلودی به صورتم سیلی می زد. شایدکار من اشتباه بوده. شاید کاری که کرده بودم نه تنهاکمکی به او نمی کرد، بلکه دیوانه اش می کرد.
آن چنان دچار عذاب روحی شده بودم که حالت تهوع شدیدی پیدا کردم. یکباره حس کردم بوی غریبی در اتاقم پیچیده. چیزی مرا تکان می داد. بدون این که کسی پشت در اتاقم باشد، دربازشد و باد تندی از توی حیاط به درون اتاق وزید. ازشدت وحشت مثل تکه ای سنگ شده بودم. با چشمان خودم دیدم که چیزی سایه وار به درون اتاق خزید، آن هم نه از در، بلکه از میان دیوار قطور اتاقم. چشم هایم به نحو غریبی تحت فشار بود. کم کم بدنم از حالت تعادل ارادی خارج می شد. مثل این که نیرویی مرا به تحرک وامی داشت. حتی جهت نگاهم ارادی نبود. آرام آرام به طرف تقویم دیواری هدایت شدم و در حالت خیرگی بی فروغی دیدم که شماره های تاریخ به ترتیب خاصی داخل یک رنگین کمان خیالی قرار میگیرند. بعد مثل این که کسی مرا به طرف تلفن راند. نزدیک تلفن یکدفعه همه چیز آرام شد.
از ترس دستم راگذاشتم روی قلبم. مثل آدم های گیج ومات شده بودم. نگاهی به تقویم کردم. دیگر رنگین کمانی وجود نداشت. متحیر مانده بودم که علت این اتفاقات چه بوده.کنار تلفن نشستم وبار دیگرشماره علیرضا راگرفتم. متأسفانه اشغال بود.
یکباره به یاد شماره های نقش شده در رنگین کمان افتادم. فوری به طرف تقویم رفتم وبا یادآور دن محل رنگین کمان، بار دیگر شماره ما در ذهنم تداعی شد. فوری به شماره به دست آمده تلفن کردم.
مردی خواب آلود وگیج بعداز پانزده زنگ گوشی را برداشت و با کلافگی محض گفت: «بفرمایین.»
گفتم: «سلام آقا. ببخشین که دیر وقت مزاحمتون می شم. شما شخصی به نام علیرضا می شنامین؟»
با بی حوصلگی مفرط خمیازه بلندی کشید وگفت: «خانم، دیو ونه شده ی؟ می دونی ساعت چنده؟»
گفتح: «بله ، می دونم. اما پای مرگ و زندگی در بینه. خواهش می کنم حرفهامو با ورکنین. چون شخصی به اسم علیرضا در خطره.»
با خونسردی بنیان کنی کنت:«نمیدونین فامیلش چیه؟» گفتم: «متأ مفم، نمی دونم!»
پوزخندی تحویل داد وکفت: «خدا روزیتو جای دیگه ای حواله بده. برو خانم. برو یه دیو ونه دیگه پیدااکن.» با گریه فریاد کشیدم:« خواهش میکنم یه کمی فکر کنین. شما خواب آلوده این. اگر کمی فکر کنین مطمئتن یه چیزی یادتون میاد. همسایه ای، دوستی، آشنایی، یا شاید هم فامیلی. بالاخره باید یه جوری بشناسینش. بعضی ها میگن حالت دیوونه ها رو داره»
صدای خنده مسخره اش آمد که گفت:« دیوانه چون دیوانه ببیند خوشش....دیوونه؟ تو گفتی مثل دیوونه هاس ،نه؟ ولی دیوونه نیست، نه؟»
گفتم:«آره درسته، خودشه!»
فوری جواب داد:«فهمیدم، همین نزدیکی هاس. خدایا، یعنی چی شده؟تو کی هستی؟»
گفتم: مهم نیست. فقط اگه فهمیده ین به سراغش برین. حالش خوب نیست.»
پرسید: «ازکجا می دونی؟ چرا خودش با من تماس نگرفت؟»
گفتم: «شما رو به خدا بازپرسی روکنار بذارین. فرصتی برای توضیح دادن نیست. لحظه ما باارزشن. شاید دیر بشه!»
با تانی خاصی گفت: «خیلی خب، الان می رم ببینم چی شده.»
گفتم: «نشونی خونه ش کجاس؟»
با حیرت گفت: «خانم، مارو دست انداخته ی؟»
کفتم:«نه. با ورکنین وقت توضیح دادن نیست. فقط نشونی شوبهم بدین و راه بیفتین.»
درکمال بی میلی نشانی علیرضا را داد و تلفن را قطع کرد. حدود پنج دقیقه بعد دوباره زنگ زدم ببینم راه افتاده یا نه. صدای زنی را شنیدم که گفت: «این جا چه خبر شده؟ این تلفن های بی موقع برای چیه؟»
گفتم: «ببخشین. چون یکی از دوست های برادرتون در خطر بود و من ایشونو خبر کردم تا به کمکش برن. راه افتاده ن؟»
با حسادت وافری گفت: «ایشون شوهر بنده هستن، نه برادرم. جنا بعالی کی باشین؟»
با تردیدکفتم: «یکی از اقوام دور دوشتشون هستم. شو هرتون راه افتاده ن یا نه؟»
با لجاجت آزاردهنده ای گفت: «دیکه خرتر از شوهر من پیدا نکردین که این وقت شب مزاحمش بشین؟»
با نگرانی گفتم: «متاسفم ، قصد مزاحمت نداستم. چون علیرضا در خطر بود، به همین علت مزاحم شما شدم. خداحافظ.»
بدون این که جوابی بدهد تلفن را قطع کرد.
مانده بودم که آیا واقعأشوهر این زن علیرضا را با شخص دیگری اشتباه مگرفته؟ نمی دانستم. در هر صورت دیگرکاری از دست من برنمی آمد. یکباره به یادم افتادکه نشانی ای از علیرضا دارم. برای این که مطمن شوم خودش است یا نه، تصمیم کرفتم به آن جا بروم. ولی این فقط در محدوده یک فکر بی اساس بود. در آن وقت شب با چه تر فندی می توانستم از خانه خارج شوم؟
درهمین اومام به یادم امدکه اکر آن شخص به خانه علیرضا رفته باشد، قطعأ تلفن را سر جایش قرار می دهد. دوباره تلفن علیرضا را گرفتم. این بار زنگ خورد و پس از چند زنگ،صدای همان شخص ناشناس را شنیدم. با خوشحالی گفتم: «خیلی ممنون که به کمکش اومدین. حالش خوبه؟»
با صدایی متاسف گفت: «نه، متأسفانه اصلآ خوب نیست. دارم می برمش بیمارستان.»
گفتم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
جواب داد:« اصلأ نمی دونم. باید فوری برسونمش بیمارستان»
گفتم: «کدوم بیمارستان می برینش؟ »
گفت: «نزدیک ترین بیمارستان به این جا ایرانمهره. اون جا می برمش . خدا کنه دیر نشده باشه. خداحافظ.»
وقتی تلفن را قطع کردم، نفس آسوده ای کشیدم و در اتاق راکه همچنان باز بود بستم. نگاهی به تقویم انداختم و به طرف رختخواب رفتم. هزار و یک صحنه مختلف مثل نوار فیلم از جلوی چشمم رد شد تا عاقبت خوابم برد.
در خواب دیدم که شخصی درست مثل خودم به نزدیکم آمد، با لبخندی پرمهر حلقه کؤچکی به دستم کرد و در آغوشم کشید. حس می کردم سال هاست که می شناسمش. ترکیب چهره اش درست همانند خودم بود. بعد مدتی روی تخت من نشسست و باهام حرف زد. حرف هایش مثل اعجازی بزرگ بود. مثل این که دریچه ای باز رو به آسمان گشوده بود. ندیدنی های غریبی را بهم نشان می داد. سپس صدای موسیقی روح بخشی در اتاقم پخش شد. مثل این که آهنگ محبوب و مورد علاقه اش بود، چون با نوای موسیقی که شدیدأ هم به گوشم آشنا می آمد، مثل هاله نوری به این طرف و آن طرف می خرامید. وقتی که موسیقی به پایان رسید، رفت و من از خواب بیدار شدم.
هیچ کدام از حرف های قشنگش درذهنم باقی نمانده بود. سعی بسیاری کردم تا درک کنم آن اعجاز چه بوده، ولی حتی به گوشه ای از آن هم پی نبردم. در خواب نمی فهمیدم که با نازی روبه رو هستم، ولی الان به خوبی درک می کردم که خودش بوده و آن انگشتری هم که به دست من کرده بود، هدیه ای به خاطر قدردانی از فعالیتم بوده.
با دیدن این خواب خیالم راحت شدکه در طوکل تمام این مدت به خطا نرفته ام. آن چنان از این موفقیت خرسند بودم که زمان حال را فراموش کرده بودم. با همین رؤیای شیرین، دوباره آغوش به روی خواب گشودم و خواب عمیقی مرا درربود.
صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، اولین فکری که به مفزم رسید این بودکه سری به بیمارستان ایر انمهر بزنم و بفهمم چه بلایی به سر علیرضا آمده. بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شدم. یکراست به طرف قلهک رفتم و وارد قمست اورژانس بیمارستان شدم. سؤالاتی کردم و مشخصات علیرضا را دادم. گفتندکه فعلأ مریضی به این نام در آورژانس نیست و کشیک دیشب هم رفته اند وکسی خبر ندارد. از توی بیمارستان شماره علیرضا راگرفتم، ولی جواب نداد. با خوابی که دیده بودم، احساس خوبی داشتم. دیگرهمه چیز تمام شده بود. دیر یا زود علیرضا با زندگی جدیدش آشنا می شد؛ سیری که سال ها پیش کم کرده بود.
سپس یک دسته گل خریدم و به سر مزار نازیلا رفتم. به آن جا که رسیدم،گلی و اسفندیار را دیدم که با هم بودند. از خوشحالی جلو دویدم و گلی را در آغوش کشیدم و درگوشش گفتم: «تصمیم عاقلانه ای گرفتی!»
او هم به نوبه خویش با دید گانی پر رمز و راز به من حالی کردکه می داند تقصیری نداشته ام. مدتی آن جا بودیم و سپس بازگشتیم. از آن روز دیگر زندکی ام روال یکنواخت گذشته را پیدا کرد. اما هیجان و تشویش به طرز ناهنجاری در وجودم ریشه دوانیده و مرا از خود رهانیده بود. دیگر کار و برنامه های گذشته ارضایم نمی کرد. دنبال کشف دردسر دیگری بودم. مدام بی حوصله تر می شدم. از فرط بی هدفی تصمیم گرفتم مطالعات گسترده دیگری را شروع کنم که حس می کردم از هر نظر برایم است. مطالب برایم از غذا خوردن و خوابیدن حیاتی تر شده بود.
خانم منور چندین بار تماس گرفت و ما را به خانه اش دعوت کرد، ولی هر بار مادرم با سماجت بی سابقه ای گفت که گرفتاری داریم و نمی توانیم مزاحمشان شویم. مثل این که خانم منور حس حسادت مادرم را شدیدا تحریک کرده بود،چون اصلأ دوست نداشت که خانم منور مرا "دخترم " صداکند
در همین حین و بین بودکه یک شب قرار شد با فریال و سیروس برای شام به رستوران برویم. من پیلی بی خیال، مثل اغلب اوقاتی که با هم بیرون می رفتیم، دعوت آن ها را قبول کردم. در رستوران هنوز جایگزین نشده بودیم که مردی به ما نزدیک شد و فریادکشید: «هی،مدبر عزیز، خودتی؟»
سیروس نگاهی به مرد غریبه اند اخت وفوری به طرفش رفت و پس از سلام و احوا لپرسی گرمی گفت: «معرفی می کنم، یکی از دوست های بسیار قدیمی من، آقای پیمان ودادیآن.» بعد رو به فریال کرد وکفت: «ایشون همسرم هستن.» سپس به من اشاره کرد وگفت: «ایشون هم خواهر خانم بنده هستن.»
پیمان ودادیآن نگاهی گذرا به ماکرد و با سلام و احوا لپرسی ادای احترام نمود و به دعوت سیروس سر میزما نشست. در طول مدت شام میروس و پیمان مدام از خاطرات نوجوانی شان صحبت می کردند؛ بحثی که برای من و فریال چدان جذابیتی نداشت. میروس ازکار و سرنوشت وی می پرسید. مثل این که نمایندگی واردات نوعی لوازم یدکی را داشت، چون مدام از همین چیزها صحبت می کردند. سیروس هم به نوبه خود ازکار و درآمد و شغل خویش برای پیمان حرف می زد. او آن چنان غرق شادی بازیافتن دوستش بودکه اصلأ فریال را فراموشی کرده بود.
عاقبت پیمان گفت:«سیروس جون، اگه قرار باشه همه حرف های این چند ساله رو همین امشب بازگو کنیم، حوصلأ خانم ها سر می ره. بهتره بقیه شو بذاری برای بعد.»
سیروس نگاهی از هر تسلیم به فریال افکند و با چشم و ابرو معذرت خواهی نامشخصی به عمل آورد. فریال هم با لبخند نه چندان شیرینی پاسخ نگاهش را داد. مثل این که حسابی کلافه شده بود. من گه گاه سنگینی نگاه پیمان را روی خویش احساص می کردم، ولی چنان خودم را غرق در صحت با فریال کرده بودم که انگار متوجه هیچ چیز نیستم. وقتی شام تمام شد، سیروس به رسم عادت تعارف مختصری به پیمان کردکه بیا برویم خانه ما، و پیمان هم بلافاصله قبول کرد و به دنبال ما راه افتاد.
به مادرگفته بودم که آن شب خانه فریال می مانم، ولی در نیمه راه منصرف شدم و به فریال گفتگ: «اگه ممکنه منو ببرین خونه.»
پیمان نگاهی زیرچشمی به من کرد وگفت: «مثل این که من مزاحم برنامه امشب شما شدم. بهتره برم و یه موقع دیگه خدمت برسم.» سیروس مستاصل مانده بودکه خواهر زش را بچسبد یا دوست دیرینه اش را. مدتی سکوت کرد و بعدگفت:«اصلأبهتره بریم پارک وکمی قدم بزنیم.» بعد به طرف نزدیک ترین پارک راه افتاد.
به پارک که رسیدیم، در مسیری طولانی ترشروع به قدم زدن کردیم. یک لحظه سیروس عقب افتاد و فریال را صدا کرد. فریال به عقب برگشت و مدتی با سیروس صحبت کرد. در لحظاتی که با پیمان تنها بودم، او روبه من کرد وگفت:«شما ازدواج کردین؟»
با برافروختکی شدیدی گفتم: «بله، مدت ما پیش.» دوباره پرسید: «پس همسر تون کجا تشریف دارن؟» گفتم: «آمریکاس.»
با سماجت غریبی دوباره گفت:«فهمیدم. پس شما تازه از آمریکا اومده ین که مدتی فامیلو ببینین و برگردین، نه؟»
در حالی که از شرم تاگردن قرمز شده بودم،کفتم: «خیر، ما از هم جدا شدیم. الان شپش هفت سالی می شه.»
برقی از چشمانش جهید وگفت: «پس چرا تا حالا ازدواج نکرده ین؟ا»
قبل از این که جوابی بدهم، سیروس و فریال پیش ما آمدند. به یک دکه بستنی فروشی رسیدیم و سیروس پیشنهاد کرد که بنشینیم و بستنی بخوریم.
پیمان گفت: «به شرطی که مثل رستوران منو شرمنده نکنی و بذاری من حساب کنم.»
سیروس با کلافگی گفت: «نه ، امشب مال منه. وقتی که نوبتت شد، هرروزی که خواستی بگو. امشب همه مهمون منین.»
پیمان با نگاه معنی داری به من اشاره کرد وگفت: «یعنی افتخار میزبانی همع این جمعی خواهم داشت؟ا»
میروسی چشمکی زد وگفت: «عجله نکن. نردبون پله پله!دیر اومده ای، زود هم می خوای بری؟»
به خوبی معنی حرف های آنها را می فهمیدم. سرم را از شرم به زیر اندا ختم وگوشه ای پشت میزکزکردم و نشستم. فریال به نزدیکی ام آمد و پهلویم نشست. بعد اشاره ای مخفیانه به پیمان کرد وگفت: «نظرت چیه؟ به نظر من که بی نظیره!»
با بی اعتنا یی شانه هایم را بالا اندا ختم وگفتم:«خدا به مادرش ببخشدتش. جوون خوبیه.»
با دستش به پای من زد وگفت:«نه، دیو ونه، برای شکستن طلسم سکوت تو می گم. تا چند سال دیگه قصد داری مثل بیوه های سرکش و توخالی دور خودت چرخ بزنی. این طوری که معلومه، به دلش چسبیده ی. بهتره تا تنور داغه دست به کار بشی!»
با رنجیدگی گفتم: «اگه بیوه ام و دور خودم می چرخم، جای کسی رو تنگ نکرده م و از زندگیم هم راضیم. بالاخره این هم یه نوعشه.»
سر تکان داد وگفت:«اگه اون شب به علوی رو نشون داده بودی، الان بیچه ت هم به دنیا اومده بود. تاکی می خوای کله شقی کنی؟»
در این لحظه سیروس و پیمان با بستنی ها سررسیدند و پهلوی ما پشت میز نشستد. در همین لحظه پیمان گفت: «پنجشنبه هفته آینده همگی مهمون من هستین.»
آن شب تا یک ساعت بعد توی پارک بودیم و قدم می زدیم. به خوبی حس می کردم که سیروس و فریال از اشنایی من و پیمان ذوق زده شده اند، خصوصأکه تمایل شدیدی از قیافه پیمان مشهود بود.
فردای آن شب وقتی که به خانه بازگشتم، مادرم با لبخندی گشاده به سویم آمد وگفت: «هی ، خانم، شنیده م دیشب خیلی اتفاق ها افتاده. فریال می گفت که ممکنه رضایت بدی. درسته؟»
گفتم: «من ابدأ چنین حرفی نزده م. همه اینها فقط خیالبافی های فریاله.»
لبخندی زد وگفت: «فلور هم از صبح که فهمیده ، داره دقیقه شماری می کنه تا آقای ودادیانو ببینه.»
گفتم: «از قول من بهش بگین نه شاخ داره نه دم! مثل بقیا آدم هاس.» مادرم احساس کردکه میلی به حرف زدن در مورد پیمان ندارم، به همین علت رهایم کرد و به دنبال کارهایش رفت. مثل این که پدر هم چیزهایی می دانست، چون برق خاصی در چشم هایش می درخشید. ولی لب از لب نگشود.
در همین اثنا سودابه تلفن کرد. از تلفنش خیلی متعجب شدم، چون هرگز در این طور مواقع با من تماس نمی گرفت. وقتی که کمی با هم صحبت کر دیم، احساس کردم می خوا هد مطلبی از من بپرسد، ولی مدام حاشیه می رود. با بی صبری گفتم: «سودابه،کار بخصوصی با من داری؟»
مدتی مکث کرد و سپس گفت: «آره. راستش یه سؤالی ازت داشتم، ولی دلم نم خواد فکرکنی قصد فضولی دارم.»
با همدلی گفتم: «نه، عزیزم، هرگز درباره تو این طوری قضاوت نمی کنم. حالاسؤالت چی هست؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «با لاخره جریان علیرضا جی شد؟ حقیقتوفهمید؟»
گفتم: «چطور مگه؟»
جواب داد: «از طریق خواهر زن یکی از دوست هاش ردشو پیدا کردم. حتی نشونی خونه شو هم به دست آوردم. از قرار معلوم شخصیت فوق العاده قوی و شکست ناپذیری داره. ولی این فقط چیزیه که روبناش نشون می ده. فقط من و تو از تزلزل درونی اون مطلعیم. حالا به مفهوم واقعی سماجت تو یی بردم.»
با لبخندی آسوده گفتم: «حالا چند روزه که دیگه همه چیز تموم شد، علیرضا الان حقیقتئ می دونه. فکرکنم به اسایش بی نظیری رسیده باشه. ماموریت من هم دیگه خاتمه یافته.»
با حیرت گفت: «ولی دوستم می گفت هفته پیش انقدرحالش بد بوده که شومر خواهرش اونوبه بیمارستان برده. مثل این که دچار یه سکته خفیف شده بوده. می گفت چند روزه شوهر خواهرش ازش مراقبت می کنه. از همه مهم تر این که تحت هیچ عنوانی حاضر نشده به خونه دوستش بره. گفته باید حتمأ تو خونه خودم باشم. دفعه آخر چه موقع باهاش حرف زدی؟»
با تالم شدیدی گفتم: «مون شب که به بیمارستان رفت. در واقع علت اصلی به هم خوردن حال علیرضا فهمیدن حقایق بود. هرکس ندونه، تو خیلی خوب می دونی که من قصدی جزکمک کردن نداشتم.»
مدتی ساکت بود و جوابی نداد. بعدگفت: «پس اگه این طور باشه، اون منتظر تلفن توئه، چون هنوز حقایق بسیاری وجود داره که باید همه اونها رو باورکنه. شاید علت خارج نشدنش از خونه هم همین انتظارش باشه. اگه صلاح می دونی، یه تماسی بگیر و احوالی ازش بپرس. شاید بتونی کمکش کنی!»
با تردیدی آشکارگفتم: «سودابه، باز هم فکر می کنم که همه حرف ماتو نزده ی. درسته؟»
با من ومن گفت: «نه، چیز دیگه ای نیست. فقط دوستم گفت که پسره بیچاره مدام با خودش حرف می زنه و می گه پیدات می کنم.»
با وحشت گفتم:«یودابه، منظورس کیه ؟»
در حالی که از تشویش در حال گداختن بود،گفت: «نمی دونم. قبلآ فکر می کردم منظورش نازیه، ولی حالا فکر می کنم مخاطبش تویی. البته این فقط حدس منه.»
با عصبانیت گفتم: «پس به همین دلیل با پیشنهاد تلفن زدن و احوالپرسی کردن از اون منو به استقبال خطر می فرستی؟»
با نرمش وافری گفت: «نه، دقیقأ مسئله عکس اینه. بهت می گم باهاش تماس بگیرکه فکر نکنه فقط قصد داشته ی آزارش بدی. شاید حالا به صحت حرف های تو شک کرده باشه و قصد انتقام جویی داشته باشه. اگه یه احوالی ازش بپرسی، متوجه می شه که قصدت دشنه زدن وگریختن بوده. اون وقت دیگه کینه ای ازت به دل نمی گیره. در ضمن، اگه هنوزم تردیدی داشته باشه قانعش می کنی.»
مدتی فکر کردم و دیدم حق با سودابه است. به همین علت گفتم: «درست میگی.کار من اصلآ قشنگ نبود. حقش بودکه یه بار دیکه باهآش تماس می گرفتم و حداقل حالشو می پرسیدم. حتمأ همین امشب این کارو میکنم. دست کم این طوری دیگه مجبور نیست یه بار دیگه به خاطرپیدا کردن من به اون نیروها پناه ببره. بهتره خیالتو راحت کنم. اصلأ دوست ندارم شب وروز از وحشت برملا شدن هویتم، دچارکابوس بشم. تا همین جاش به اندازه کافی لرزیده م. فکر می کنم دیگه احتیاج به یه امنیت دائمی دارم. بهتره این مسئله رو درست تمومش کنم.»
خنده ای کرد وگفت: «فریبا، امیدوارم موفق باشی. در ضمن می بخشی که بی موقع مزاحمت شدم.»
با تحکم گفتم: «تو هیچ وقت مزاحم نیستی. هر وقت که نصیحتی بهم کرده ی،کارگر افتاده. این بارهم ایمان دارم کارت اشتباه نیست!»
از همدیگر خداحافظی کردیم و من رفتم سر شام.
پایان فصل ششم
صفحه 142
R A H A
07-24-2011, 01:39 AM
فصل هفتم
دوباره نیروی محرک شدیدی آزارم می داد. هنوز پیش خودم تردید داشتم که به او زنگ بزنم یا نه. ولی اگر زنک نمی زدم، بیشتر معذب می شدم. آن شب برای اولین بار سعی کردم تا ساعت دوازده و نیم صبرکنم. خیلی زود تر با او تماس گرفتم. فکرکردم دوستش گوشی را برمی دارد،ولی با همان زنک اول خودشبرداشت وگفت: «بفرمایین.»
در حالی که قلبم داشت از سینه خارج می شد،گفتم: «سلام. باز هم منم. همون مزاحم سمج! »
لحظه ای مکث کرد و بعد مثل این که دنبال چیزی می گشت،گفت: «آهان، پیداش کردم !»
یکباره از ترس گفتم: «کی رو پیداکردی؟»
با آرامش خاصی گفت:«نترس تو رو پیدا نکردم، داشتم دنبال ساعتم میگشتم. هر شب برای ساعت دوازده و نیم لحظه شماری میکنم. ولی مثل اینکه مدتهاس دیگه دچار بی خوابی نیستی.»
با اضطراب گفتم:»هرگز دچار بی خوابی نبوده م،همه اون حرف ها دروغ محض بود. دروغ های کوچیک و بزرگی که بتونم باهاشون تو رو به حقیقت واقف کنم. متاسفم که این مدت اذیتت کردم. حالا بهتر شده ی؟»
یکباره با حیرت شدیدی گفت: «کی به توگفته که من حالم بد بوده؟»
گفتم: «کسی نگفت. خودم حدس می زدم.»
یکباره مثل این که متوجه نکته جدیدی شده باشد، گفت: «آهان، فهمیدم. توبه دوستم زنگ زده بودی! این که اون وقت شب با من کار داشته و بی خبر به این جا اومده دروغ محضه!درسته؟»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «درسته.»
گفت: «دیکه دوست نداری دروغ بگی، مگه نه؟»
با راحتی گفتم: «نه، دیگه دروغ نمی گم، چون دلیلی براشر وجود نداره. اگه بخوام دروغ بگم، اصلأ جواب نمی دم. در حقیقت زنگ زدم که باهات خداحافظی کنم، چون بهت گفته بودم روزی که حقیقتی بفهمی، روز خداحافظی ماس.»
با عصبانیت گفت: «نه، این وداع برای من مفهومی نداره. تو می تونی هر طور که دوست داری.قضاوت کنی. اگه انقدر برات بی اهمیت بودم، چرا وارد زندگیم شدی؟ من که ذاشتم کج دار و مریز با دردهای خودم قای موشک بازی می کردم. چرا بازی های شبونه منو به هم زدی؟ باید ببینمت. خیلی باهات حرف دارم. خیلی هم سؤال دارم.»
خنده ای کردم وگفتم: «ابدأ صحبت دیدارو نکن. فکرکنم دیدار سر به قیامت باشه. و اما در مورد فضولی من در زندگی تو، هیچ کس غیر از خود من مسئول نیست. من مسئول کارهای خودم هستم، تو هم مسئول کارهای خودت. همون طوری که یه شب در موردش صحبت کر دیم، در اون دنیا تصفیه حساب می کنیم. اگه بدهکاربردم، روشن می شه، تنها کار، که من کردم این بو که مغز تو رو از شر عذاب وجدان خلاص کردم، چرا که نفرین های تو اجازه نمی داد نازیلا در اون دنیا آرامش داشته باشه. حالأدیگه نه نازی منتظر توئه و نه تو در انتظار مرگ. پس بهتره بعد از این یه زندگی متفاوت برای خودت بسازی،چون یه تجربه تلخ بهتر ازیه عمر بیخبریه.»
باصدایی گرفته گفت:«نه، نمی تونی این طوری تمومش کنی. از توی همین حرف خای آخرت شناختمت.»
خنده ای تصنعی تحویلش دادم وگفتم:«تو اصلأ منو نمی شناسی. بیخود مغزتو خسته نکن، چون ممکنه دوباره اشتباه کنی و بقیه عمرتو پاسوز اشتباه دوم بشی. توی این دنیا هیچ قساوتی بی تقاص نمی مونه. پس بهتره آتشفشان مشتعلتو خاموشی کنی و بعد از این میون آدم های آروم و زنده دور بزنی، نه میون شیاطین و اموات!:»
لختی فکرکرد و عاقبت با لحنی جادو انه گفت: «غریبه، هرکس می خوای باش، اما همیشه دوستت خواهم داشت. حتی اگه ابلیس باشی برام فرقی نمی کنه.»
یکباره آن چنان بر جای خشکم زدکه هرکلمه ای در ذهنم محو شد. باورم نمی شدکه در طول این مدت کوتاه دچار چنین دگرگونی فاحشی شده باشد. اصلأ برایم قابل قبول نبودکه بتواند به کسی عشق بورزد. از ترس اداهه غمنامه اش گفتم: «برای تو فرقی نمی کنه. از فردا به اولین ختری که برخورد کنی می تونی فکرکنی منم ، چون من واقعی رو هرگز نخواهی دید! پس قلبتو برای آغاز یه زندگی جدید شستشو بده.»
آه بلند وعمیقی کشید وگفت:«اکه واقعأ فردا با دختری برخوردکردم که حس کردم خودتی ولی اون دختر دست به سرم کردچی؟ فکر می کنی طرف هرکس که برم قابل اعتماده؟»
گیج شده بودم که منظورش ازاین حرف ما چیست. مدتی فکرکردم و گفتم:«خب اگه شایستگی خود تو نشون بدی، قطعأ دست به سرت نمیکنه. بعد مدتی وقت داری که ببینی قابل اعتماده یا نه.»
فوری با لحنی قاطع و برنده گفت: «اگه اون دختر خاطره بدی از من داشته باشه تکلیف چیه؟»
درحالی که از وحشت داشتم قالب تهی می کردم با صدایی لرزان گفتم:«مثلأچه خاطره بدی؟»
با تانی خاصی گفت: «مثلأ په باربا برادرش دعوام شده باشه!»
نفس آسوده ای کشیدم وگفتم: « ا ز این دعواها و خاطره ما حتی بعد از ازدواج هم خیلی به وجود میاد، ولی همه شون خیلن زود فراموش میشن.»
با حالتی آرام گفت: «اگه اونی باشی که من فکر می کنم...» ساکت شد و ادامه نداد.
با کنجکاوی گفتم: «اگه همون باشم که فکرمی کنی، چی؟»
با دودلی مرگباری گفت: «یه راز بزرگ هم در زندگی تو وجود داره که خودت نمی دونی، ولی من خبر دارم!»
با خوشحالی برای این که او را به اشتباه بیندارم گفتم: «درسته. شنیده م که در زندگیم رازی وجود داره که یه روز برملا می شه. پس وقتی منو دیدی، اون رازو هم برام بگو. حالا اگه اجازه می دی، خداحافظی کنیم.» صدای خنده زیر زیرکی اش را شنیدم. با حالت تمسخرآمیزی گفت : «خیلی از خودت مطمئنی ها، نه؟ جسارت و بی پرواییتو پشت تلفن ستایش می کنم، اما باید ببینم جلوی روم هم همین قدر شجاعی یا نه!»
در حالی که سر اندر پا می لرزیدم، به آ ینده نبکبت بارم که شاید فردا یا مدتی بعد گریبانم را می چسبید می اندیشیدم؟ آینده ای که اگر لحظه ای غفلت می ورزیدم، همه اش به یکباره فرو می ریخت. بیزاری و ترحم جنون آمیز در وجودم به مقابله برخاسته بودند. اگر واقعأ مرا شناخته بود، چه جوابی می توانستم به او بدهم؟
غرق در خویش بودم که دوباره با لحن ریشخند گونه اش نجوا سرداد:«هی، از حالا خود تو باختی؟ نترس، دخترا شجاع باش!کسی که با آتیش بازی می کنه، هراسی ازگوگرد خاموشی نداره.»
با جسارت بی سابقه ای که از خودم بعید می دانستم،گفتم: «تگه واقعأ منو پیداکرده باشی، قصد داری چی کارکنی؟»
با لجنی گرم و احاساتی گفت: «هیچی. فقط سعی می کنم چیزی رو از درئنت استخراج کنم که هرگز به وجودش پی نبرده بودی.»
با تردیدگفتم: «از تاریک ترین زوایای درونم گرفته تا روشن ترین محیط مه آلودش، همه و همه رو زیر و ذوکردم. چیزی ناشناخته در وجودم نیست که کشفش نکرده باشم.»
با لحنی الهام گونه گفت: «چرا، هست. خداوند وقتی گِل انسانو می سرشت، علاوه بر تنفر و خشونت و تکروی ، احساس قشنگی هم در قلبش به ودیعه گذاشت. عشق. همون که ستون های نامرئی کاخ بشریت بر اون استوار شده. همون که تاریخی هدایت کرده و خواهدکرد. همون که اگه نبود، تفاوتی با حیوون نداشتیم. عشق. نیرویی که بیشتر به انرژی شبیهه تا به احساسی. شعرا و عرفا و جانباخته ها بدون این نیرو سوختی برای تشکیل ماهیتشون پیدا نمی کردن. و تو در پهنه اقیانوس بی کران خونسردی، بدون عشق و دوست داشتن، مثل قطره ای هستی که در چرخه تبخیر و بارونی گرفتار می شه و شبانه روز به آسمون می ره و به دریا به می گرده. غریبه، از این دور و تسلسل خسته نمی شی؟»
از حرف هایش جا خورده بودم. هیچ گونه پاسخی برای گفتن نداشتم. کمی بعد دوباره گفت: «مقاومت کن! می دونم که همین الان در تردیدی خطرناک دست و پا می زنی؟ تردیدی که در یک کفش ترازوی عشق قرار دارد و درکفه دیگه ش اعتکاف وگوشه نشینی. به زودی نسیم ملایمی بر زندگیت می وزه وکفه ترازو برکاسه عشق اسکان می کنه.»
روراست و بی پرده گفتم: «اگه هرگزنتونم احساسی بهت پیدا کنم چی؟ به خاطر تو باید کفه دیگر ترازو رو دور بندازم)؟عشق در قاموس تو با جبر شکوفا می شه؟ نمی تونم این عشقی به کس دیگه ای اهدا کنم؟»
با درد مندی و تالم جانسوزی گفت: «تا حالا به کس دیگه ای اهداش کرده ی؟ »
سکوت کردم، چون اگر جواب می دادم امکان داشت راه روشنی برای شناختن من پیدا کند. با تحقیقی ساده، خیلی راحت می فهمیدکه یک بار در زندگی شکست خورده ام، و پیدایم می کرد.
در همین لحظه گفت:«از سکوتت مشخصه که انقدرها هم قلبت خالی نیست. ولی چرا جواب نمی دی، اون خودش یه مسئله جداگانه س.»
گفتح: «چون مربوط به هویتم می شه.»
با نگرانی مفرطی گفت: « از هویتت نگران نباش. من تورو می شناسم. نکنه به زودی قراره ازدواج کنی؟»
با سردی گفتم:«شاید. قبلأقصد نداشتم، ولی حالاها حرف های تو حس می کنم که بایدکمی بیشتر به آینده فکرکنم. فقط می دونم که اون سه نفر تو نیستی!»
با عصبانیت گفت:«چرا؟ مگه من چه مرگمه که مثل طاعونی ها ازم فرار می کنی؟»
با بغضی که گلویم راگرفته بودگفتم: «دلایلی برای خودم دارم که اگه پیدام کردی، به اجبار برات شرح می دم. حالا اگه کاری نداری، خداحافظی کنیم.»
با غروری شکسته گفت: «اگه پیدات نکردم، دیگه هیچ وقت حال منو نمی پرسی؟»
گفتم: «نه، چون دیگه لزومی به این کار نیست. تو باید آزادانه به سوی سرنوشت بری.»
در حالی که مشخص بود از حسرت و ناکامی در حال اشتعال است پرسید:« اداری ازدواج می کنی، مگه نه؟»
سکوت کردم و جوابی ندادم، چون حقیقتأ نمی دانستم چه جوابی در ذهنم در حال تدارک است.
وقتی سکوت بلند مرا از پشت پرده امتناع شنید،گفت: «مسئله ای نیست. امیدوارم خوشبخت بشی. شاید تو سزاوار ترین آدم برای رسیدن بر ساحل خوشبختی باشی. خداحافظ.»
گفتم: «امیدوارم که تو هم خوشبخت بشی و تلاش منو از بین نبری. خداحافظ.»
تلفن راکه قطع کردم، بهت غریبی سراسر فرورفتگی های ذهنم را پر کرده بود. مثل این که از دره ای با شتاب تمام در حال سقوط بودم؛سقوطی که پایانی نداشت. انتها کجا بود؟ جنون بی خوابی ازکجا راهزن چشم هایم می شد؟ از قلبم؟ از روحم؟ یا شاید هم از بلندا ی حسی ناشناخته؛حسی که علیرضا برایم وصفش می کرد. یعنی قادر بودم علیرضا را دوست بدارم؟نه، اینها همه هوس های کودکانه ای بودکه دختر مدرسه ای ها دچارش می شوند. فرید هم ادعای عشق عظیمی داشت، ولی تب تندش خیلی زود به عرق نشت. ابلیس ابلهانه تر از عشق بهانه ای پیدا نکرده. در حقیقت عشق جادوی سیاه شیطان است؛شیطانی که در وجود هرکس خفته است و با اشاره کوچکی بیدار می شود تا با وسوسه های دل انگیزش، روزگار سیاهی را رقم بزند. زدودن چرکینه های شیطان برای خدا کار مشکلی نیست.اما این وسط پلیدی و نکبت های انباشته در وجود شیطان، سنگ گشته برای تصفیه روح انسان! همان روحی که اگر تسلیم نفسش می شد، دیگر افتخاری برای آخرین فرجام نصیبش نمی شد. مطلوب ترین فرجام چه ممکن بود باشد؟ رضایت عمیق قلب یا رضایت عمیق مغز؟قلب آدمی بر عواطفش حکومت می کند و مغز بر منطقش.گو این که هرگز این دو از یکدیگر جدا نیستند، اما نقطه ای در زندکی هرکس وجود دار دکه این دو یار دیرینه یکدیگر را ترک می گویند.
آن شب خیلی فکرکردم، ولی هیچ أندیشه ای مرا به سوی علیرضا متمایل نکرد. تصمیم گرفتم برای همیشه فراموشش کنم. حتی اگر به هویتم پی می برد، می توانستم همه چیز را انکارکنم، هرچندکه امیدی به یافتن من نداشت،خصوصأکه می دانست شماره تلفن دوستش را هرگز نداشته ام و عقلش نمی رسیدکه ممکن است روح نازی به من کمک کرده باشد. با این خیالات بودکه خودم را قانع کردم و به خواب رفتم.
صبح روز بعد زندگی از نو شروع شد. هیچ چیز در اطرافم تغییر نکرده بود ولی چیزی در ضمیرم پدید آمده بودکه مرا باکشش های گذشته ام بیگانه ساخته بود. خپلی از ابعاد ریشه ای درونم دود شده و به آسمان رفت بود. خصلت هایی مثل بی حوصلگی و تعجیل و زودرنجی که هرگز در سیرع رفتاری ام جایی نداشت، کم کم گریبانم را می چسبید و روز به روز عصبی تر و ستیزه جوتر می شدم.
روزه های هفته یکی پس از دیگری طی می شد. آخر هفته بودکه تصمیم گرفتم به خاطر تعطیلی پنج شنبه با سودابه و چندتا دیگر از بچه ها قرار بگذارم که به منزل ما بیایند. ولی قبل از این که به کسی خبر بدهم، تلفن زنگ زد. فریال بود. بلافاصله گفت: «سلام، ریباجون.»
گفتح: «سلام، عزیزم. بچه ها چطورن؟»
گفت: «همگی خوشن. همین الان از خونه مادر سیروس میام. رفتم بچه هاروگذاشتم پیش اونها.»
را حیرت گفتم: «چرا؟»
با خنده گفت: «خب امروز پنج شنبه س. مگه یادت رفته مهمون آقای ودادیان هستیم؟ مثل هفته گذشته بچه ما روگذاشتم پیش مادر شوهرم.»
مثل این که سطل آبی سرد روی سرم ریخت باشند. یکباره بر جای خشکم زد. با حالتی حق به جانب گفتم: «بیخودی منو قاتی معرکه نکن. منظور اون فقط تو و سیروس بودین ،نه من.»
با عصبانیت گفت: «فریبا، خیلی بی انصافی. حتمأ باید می اومد و خصوصی ازت دعوت می کرد؟ اگه نمی خوای بیای، بهانه نیار. حرف دلتو بزن.»
با دستپاچگی گفتم: «راستش امشب می خواستم با بچه ها دور هم جمع شیم. همین الان قصد داشتم بهشون تلفن بزنم.»
با آمیزه ای از تحکم و التماس گفت: «خب هنوز که زنگ نزده ی. بهتره برنامه تو بذاری برای فردا. فردا هم تعطیله،مگه نه؟»
کمی فکرکردم وگفتم: «فر یال، می ترسم اومدنم باعث سوءتعبیربشه.»
با خنده گفت:«نترس، قصد نداریم چیزخورت کنیم. معمولأ این طور برخوردها برای آشنایی بیشتر صورت می گیره که طرفین به اخلاقی و رفتار دیگه أشنا بشن. هیچ سوء تعبیری هم نمی شه. چه بساکه بارها و بارها برای دخترها و زن ها خواستگار میاد و با جواب منفی به کسی هم برنمی خوره.»
گفتم: «فکر هامو می کنم. اگه اومدنی بودم، باهات تماس می گیرم.»
با عصبانیت گنت: «دیگه فکر نداره. می ریم شام می خوریم، چهار تا کلمه حرف می زنیم و برمی گردیم. این که دیگه انقدر ادا و اصول نداره.»
با سماجت گفتم: «چرا، داره. یارو فکر می کنه خیلی هول شده یم که هنوز هیچی نشده می ریم خونه ش. دوست ندارم فکرکنه قصد داریم مال و اموالشو تخمین بزنیم.»
با بی خیالی گفتم: «خب این که مسئله ای نیست. خونه ش نمی ریم. می گیم شام بیرون بخوریم. بههر صورت زن که نیست که غذا درست کرده باشه. هرچی بخواد بهمون بده از بیرون می خره. بهش می گیم که شام بریم بیرون. باز هم مشکلی هست؟»
از سر ناچاری گفتم:«نه، مسئله ای نیست.کی میاین دنبالم؟»
با خوشحالی گفت: «ساعت هشت و نیم آماده باشی ، میاییم دنبالت!»
یک ساعت بعد از خداحافظی با فریال ،مادرم وارد اتات شد وگفت: «فریبا، مادر، چه ساعتی می ری؟»
با حیرت گفتم: «شما ازکجا می دونین؟»
لبخند گرمی بر چهره اش نشست وگفت: «یه هفته س که دقیقه شماری می کنم تا ببینم می ری یا نه.»
سر تکان دادم وگفتم: «خب چرا زود تر ازم نپرسیدین؟ من اصلأ فراموش کرده بودم. اگه می یرسیدین، من هم بیشتر برای فکرکردن فرصت داشتم.»
نگاه خیره اش را به نقطه ای دور انداخت وگفت: «گاهی اوقات زیاد فکرکردن و وسواس داشتن مایه انفعال می شه. باید حرکت کرد و به طرفه آینده رفت. تردید تلخ ترین بلای خانمانسوزه. سعی کن از این جا به بعد دیگه تردید نکنی. نمی گم حتمأ با این شخص ازدواج کن. فقط بهت می گم که دیگه فرصت زیادی برای فکرکردن نداری. آدم های سرسخت تر از تو تسلیم شده ن. تازه،کار خلافی هم نمی کنی. ازدواج از مقدس ترین اعماله.»
گفتم: «می دونم، مادر. اما ترس از شکست دوباره نمی زاره که به کسی اعتماد کنم. حس می کنم بعد از شیش ماه همه چیز دلخور کننده میشه و خط و نشون کشیدن ها شروع می شه.» این جمله آخر را با طنز و تمسخر ادا کردم.
مادرم دستی به موهایش کشید وگفت:«فریبا، زندگی یعنی جدال !هیح زندگی مشترکی بی جدال به انتها نمی رسه. فکرکردم با پرگشودن در آسمان بی تزویر عرفان، همه حساسیتهاتو فراموش می کنی، ولی مثل این که سخت تر ازگذشته ای و از جدال گریزون شده ی.»
در حالی که دچار اضطرابی کشنده شده بودم ،گفتم: «نه، مادر، دیگه نرم شده م ، ولی باید از آینده م مطمئن باشم. نمی تونم به خاطر این که دیر شده به هرکسی که ازراه می رسه آویزون بشم و دنبالش راه بیفتم. مدتیه که حس می کنم از تنهایی خسته شده م،ولی می خوام یه جای امن پیداکنم. دیگه حوصله اسباب کشی ذهنی ندارم. فرید به اندازه کافی منو زیر پاش له کرد. دیگه طاقت یه همچون حماقتی رو ندارم. می خوام یه زمین سفت پیداکنم تا بتونم بی وحشت از زلزله روش زندگی کنم»
مادرم در حالی که حلقه های درشت اشک دور تا دور چشمانش را فرا گرفته بود،گفت: «تو موفق می شی!ایمان دارم که موفق می شی. حالاکم کم بر وکارهاتو بکن و آماده شو.»
وقتی که مادرم از اتاق خارج شد، عوض این که آماده شوم، دوباره در تخیلات گذشته فرو رفتم. خودم را می دیدم که هنگام طلاق قسم یاد هی کردم که هرگز برای بار دوم ازدواج نخواهم کرد. مسخره است که آدمی از یک لحظه آینده اش بی خبر است و آنچنان حکم مطلقی برای سال های بعد می نویسد که روزی مجبور می شود به خودش و اسناد ذهنی گذشته اش قاه قاه بخندد.
یکباره ناخودآگاه ذهنم از ماورای گذشته به علیرضا برخورد کرد. اما او کخدرگذشته من نبوده، در آینده مم نخواهد بود. پس چرا فکرش وقت و بی وقت در مخیله ام جان می گرفت؟ چرا هر لحظه مثل خوره به جان من می افتاد؟
در همین لحظه چشمم به ساعت افتاد. نزدیک هشت و نیم بود و من هنوز آماده نشده بودم. یکباره از جا جستم و با سرعت آماده شدم. هنوز کارم تمام نشده بودکه زنگ در خانه به صدا درآمد.کمی بعد مادرم گفت: «فریبا، مادر، زود باش. اومده ن دنبالت.»
گفتم: « الان، مادر. آماده می شم.»
کمی بعد در اتومبیل فریال و سیروس نشسته بودیم و به طرف رستورانی می رفتیم که در آن با پیمان قرارگذاشته بودند. تمامی هیکلم در حال فروریختن بود. با چنین سن وسالی این حالت از من بعید بود.
فریال برگشت وگفت: «فریبا، حالت خوبه؟ مثل این که یه کمی رنگت پریده!کم خوابی داری؟»
با شهامت کاذبی گفتم: «نه کم خوابی دارم، نه مریضم. برعکس، خیلی هم حالم خوبه.»
نگاهی شیطنت بار به من کرد وگفت:«نترس، رستوران توی میدون اعدام نیست.»
صدای قهقهه خنده سیروس بلند شد وگفت: «عجب! وقتی که تو هم منو می دیدی همین احساسو داشتی، فریال؟»
فریال با خنده عشوه گرانه ای گفت: «نه. ولی اگه داشتم هم طبیعی بود، چون نمی شناختمت.»
نزدیکی های رستوران با اشاره به فریال حالی کردم که تعمدأ مرا با ودادیآن تنها نگذارند. او هم با چشم و ابرو رضایت ظاهری نیمداری تحویلم داد و از اتومبیل پیاده شدیم.
در رستوران پیمان سر میز چهار نفره ای منتظر ما بود. آن چنان به خودش رسیده بودکه با هفته گذشته تفاوت بسیاری کرده بود. با دیدن ما گل ازگلش شگفت و به استقبالمان آمد و سلام بلند بالایی کرد. در تمام طول مدت شام سعی می کرد خیلی لفظ قلم صحبت کند. از قیافه زمخت و خشنش ملایمتی استخراج نمی کردم. قد متوسطی داشت با مومای طلایی و چشمان نافذ قهوه ای رنگی که به هر چیز خیره می شد، بینی عقابی، ابروان کم پشت و دهان نسبتأ معمولی. چهره اش باگونه های استخوانی روی مهم رفته مرا به یاد آدم های فوق العاده زیرک و تیزبین می اند اخت. وقتی با چشم هایش به چیزی یاکسی خیره می شد، مثل این که قصد داشت حالت بی نهایت وسواسگرانه ای را به نهایتی بگذارد. از نگاه ارزیابا نه اش خوشم نمی آمد. موهایش بسیار کوتاه بود و با هیکل نسبتأ لاغرش هماهنگی داشت.
در حالی که در ذهنم داشتم خصوصیات ظاهری اش را ارزیابی می کردم،گفت: «فریبا خانم، اگه از این غذا دوست ندارین، غذای دیگه ای سفارش بدم!»
با لبخندی تصنعی گفتم: «نه، خیلی ممنون. من علاقه خاصی به جوجه کباب دارم.»
مثل آدم های دستپاچه آب دهانش را قورت داد وگفت: «خیلی دلم می خواس توی خونه م از شما یذیرایی کنم، ولی سیروس جون گفت که شما این طوری راحت ترین. به هر صورت اگه کم وکسری داره، ببخشین.»
نگاهی ملامتگرانه به فریال کردم وگفتم: «خواهش می کنم. اتفاقأ همه چیز عالیه.»
بعد از این که شام تموم شد، به قصد رفتن به یکی از تفریحگاه ها، از رستوران خارج شدیم. پیمان با کمال پررو یی رفت و در اتومبیل خود را برای من باز کرد و منتظر شد که سوار شوم. ولی من با چهره ای
برافروخته گفتم: «خیلی ممنون،کیفم توی ماشین سیروسه. فرقی نمی کنه. با اونها میام.»
در این لحظه سیروس با عجله کیف مرا از توی اتومبیلش درآورد و گفت: «نگران نباش ، این هم کیفت!بهتره شما دوتا یه کمی تنها با هم صحت کنین ما هم پشت سرتونیم!»
کیف را از سیروس گرفتم و با نگاهی غضبناک به فریال، در اتومبیل پیمان نشستم. فوری در را بست و خودش هم سوار شد و راه افتاد. اتومبیلش پیکانی سفیدرنگ بود. وقتی که راه افتا دیم، رویم را به طرف راست خیابان کردم و بی حرفی مشغول دید زدن خیابان شدم.
هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بودکه به صدا درآمد وگفت: «هفته پیش صحبت ما تاتموم موند. می خواستم اگه حمل بر فضولی نکنین، بپرسم چرا تا به حال ازدواج نکرده ین. تصمیم ازدواج نداشه ین یا آدم مورد علاقه تونو پیدا نکرده ین؟»
خیلی خونسرد گفتم: «علاقه ای به ازدواج نداشته م. فکر می کنم تنها راحت ترم.»
خیلی بااحتیاط گفت: «یعنی هرگز تصمیمتون عوض نمی شه؟»
گفتم: «نمی دونم، شاید بشه. هنوز در موردش فکر نکرده م. شما چرا تا به حال ازدواج نکرده ین؟»
فوری گفت: «برای این که شخص مورد علاقه مو پیدا نکرده بودم. ولی مثل این که حالا که پیدا کرده م،کارم مشکل تر از پیش شده »
خودم را به نفهمی زدم وگفتم:«چرا؟»
با جسارت غیرمنتظره ای گفت:«چون شما علاقه ای به ازدواج ندارین. »
ناگهان رنگ و رویم پرید وگفتم: «می خوام بدونم که چرا در یکی دو جلسه مورد علاقه شما قرار گرفته م؟ چه چیزی باعث شده که فکرکنین قابل تحملم ؟»
را صراحت گفت: «متانت و وقار شما رو پسندیده م. فکرکنم این شایسته ترین خصلت برای یه زن باشه.»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «ولی این فقط ظاهره. ممکنه اخلاقیات و خصوصیات رفتاری من در زندگی مورد پسند شما واقع نشه. اون وقت وقار ومتانت به چه درد تون می خوره؟»
لبخندی زد وگفت: «خب بالاخره یه جوری باید مشکلاتو حل کرد. من آدم حساسی نیستم. دنبال عشق هم نبوده م. همیشه عادت کرده م از روی عقل و منطق تصمیم بگیرم. اگه هم از شما خوشم اومده، عاشقتون نشده م. فقط فکر می کنم آدم منطقی ای هستین. از دخترهای تازه بالغ که دنبال کلمات سحرآمیزن، متنفرم. دنبال زنی هستم که منو درک کنه، دم به دقیقه به پروپام نپیچه و منو توی عرصه کارم آزاد بذاره.»
پوزخندی زدم وگفتم: «متأسفم. وقتی که دختر تازه بالغی بودم و نیاز به کلمات سحر آمیز داشتم روحم ارضا نشد، و حالا نمی تونم یه بار دیگه چنین مرد خشک و تمام رسمی ای رودر زندگیم تحمل کنم.نه این که عیب وایراد از شما باشه ، نه ! ایراد از منه! من برعکس شما دنبال محبتم. دنبال مردی ام که براش ازکار بیشتر اهمیت داشته باشم. مردی که زنو با تموم احساسش درک کنه. مردی که مغزش کار باشه و قلبش محبت، نه این که فقط با من ازدواج کنه تا به سنت پیغمبرش عمل کرده باشه. فکر می کنم `أدم های زیادی پیدا بشن که دنبال مردی مثل شما می گردن، اما من جزو اونها نیستم.»
با ناراحتی نگاهی نادم به من افکندو گفت: «منظور منو اشتباه فهمیدین. نگفتم نمی تونم علاقه ای داشته باشم. فقط گفتم بلد نیستم علاقه مو به زبون بیارم. به کارم هم اهمیت می دم، اما نه اون قدرکه زندگی
خصوصیمو فراموش کنم. به عقیده من هر چیزی در زندگی از اهمیت خاصی برخورداره. باید معیارها رو در نظر گرفت.»
با ناراحتی شانه هایم را بالا اندا ختم و بی حرفی نشستم تا به مقصد برسیم. مثل این که پیمان هم از شراره های چشم هایم فهمید که دیگر علاقه ای به صحبت کردن ندارم، چون او هم دیگر سکوت اختیار کرد و تا رسیدن لب از لب نگشود.
وقتی که به پارک مورد نظر رسیدیم، فریال و سیروس با چشمان کنجکاو ما را برانداز می کردند. فریال به نزدیکم آمد وگفت: «خب، چی شد؟.حرف زدین؟»
کیفتم: «آره. به قدری که بفهمیم به درد هم نمی خوریم. اون توی دنیای دیگه ی سیر می کنه و من توی دنیای خودم. هیچ تناسبی بین ما نیست.»
نگاهی لجویانه به من کرد وگفت: «فکر نمی کنم در هر صورت تو بتونی باکسی تناسبی داشته باشی، چون همیشه از همه طلبکاری!»
قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، سیروس و پیمان در حالی که لب هایشان آویزان بود به ما نزدیک شدند و رشته حرف گسیخته شد.
آن شب مدتی قدم زدیم. پیمان خیلی افتاده تر شده بود. سعی می کرد فرصتی پیش بیاید تاکمی دیگر صحبت کنیم، ولی از نظر من همه حرف ها زده شده زده شده بود.
شب وقتی که به خانه بازگشتم، مادرم هنوز بیدار بود. با چشمان نگرانش به ارزیابی من پرداخت.کمی با هم گپ زدیم، ولی هر چه تلاش کرد چیزی دستگیرش نشد. عاقبت با صراحت تمام گفت: «فریبا، مادر، پیمانو چطور آدمی دیدی؟»
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «متاسفم، مادر. ما به درد هم نمی خوریم.
سرش را پایین انداخت وگفت: «عیب و ایرادی اشت؟»
گف«عیب و ایراد درست و حسابی نه، فقط از درون خالی بود. هیچ گونه احساسی هرگز در قلبش نمی جوشه.»
مادرم گفت:«خب، خیلی ها بدون عشق ازدواج می کنن و بعدشر به هم علاقه پیدا می کنن. عشق قبل از ازدواج مثل سیانوره و عشق بعد از ازدواج عسل»
با ناراحتی گفتم: «مادر، به من بگو، اگه بعد از ازدواج هم عشقی پدید نیومد، تکلیف چیه؟ همه عمرو باید هدرداد تا چیزی رو پیداکردکه وجود خارجی نداره؟»
مادرم گفت: «فریبا، یه طرفه به قاضی نرو. آدم به گربه مرغ خونگی هم بر اثر همزیستی علاقه پیدا می کنه. همسرکه دیگه جای خود داره!»
گفتم: «مادر؛ اون علاقه ای که بر اثر همزیستی به وجود میاد، چیزی جز عادت نیست. در حالی که دوست داشتن و وابسته بودن با عادت تفاوت فاحشی داره. ممکنه به وجودکسی عادت کنیم، ولی نمی تونیم تضمینی بدیم که الزامأ عاشقش می شیم. اگه نشدم، مثل دفعه پیش زندگیم خیلی راحت گسیخته می شه. عشق باید بدون هیچ گونه توقع یا غرض ورزی به دنیا بیاد و رشدکنه. ما نمی تونیم یه درخت خشک و سوخته رو ابیاری کنیم و شاخ و برگ های عشق از اون به دست بیاریم. میوه یه درخت سبز،عشق و محبت و ایثاره و میوه یه درخت خشک، بیزاری و خشم و حسرت!ا»
مادرم سر تکان داد و در حالی که به اتاقش می رفت،گفت: «امیدوارم اصولا درخت سبزی که تو ازش صحبت می کنی وجود خارجی داشته باشه. شب به خیر!»
آن شب خیلی فکر کردم، به پیمان، به حرف های مادرم، به غضبناکی فریال و همه، ولی نتوانستم به این نتیجه برسم که ایراد از من است.
اگر انسان ها حرف یکدیگر را می فهمند، دلیل بر تقصیر کاری یکی از آنها نیس. شاید همه در میزان سنجش معیار های خویش حق داشته باشنه حقی که برای دیگری قابل توجیه نیست. اگر عقاید همراهانمان را قبول نداشته باشیم، این دلیل بر غلط پنداشتن نظریه های آنها نیست.
پایان فصل هفتم
صفحه 160
R A H A
07-24-2011, 01:40 AM
فصل هشتم
روزها به طور غیر ملموسی می آمدند و می وفتند و من همچنان سرم به کار خویش بود. دیگر سودابه هم سخنی از علیرضا به میان نمی آورد. با خانواده منورگاهی اوقات رفت و آمد داشتیم، اما این فقط محدود به دیدار هایی یک ساعته برای صرفب چائ بود. خانم منور از افتضاحی که تدارک دیده بود شدیدأ شرمنده بود، ولی هنوز با دیدن من آن چنان ذوق زده می شدکه تمامی مومای تنم سیخ می شد.
یک روز عصر توی مطبم نشسته و سومین مریضم را بیرون فرستاده بودم که در باز شد و علیرضا یکباره به طرز غافلگیرکننده ای وارد شد. با دیدنش آن چنان جا خوردم که زبانم در دهان خشکید. متحیرو وحشت زده بر جای میخکوب شدم. به آرامی سلام کرد و نشست.
در حالی که از شدت آشفتگی سر از پای نمی شناختم،گفتم: «سلام. بفرمایین!»
در حالی که لبخندی برگوشه لبش خودنما یی می کرد،گفت:«منو نشناختین؟»
مدتی خودم را به کوچه علی چپ زدم و ناگهان گفتم: «آهان، یادم اومد. شما مدت ها پیش، تمدشاید یه سال و نیم پیش به این جا اومده بودین. البته مریض نبودین، بلکه منو باکسی اشتباه گرفته بو دین. مثل این که امروز آروم تر از اون زمان هستین.»
سر تکان داد وگفت: «چیز دیگه ای از من در خاطر تون نیست؟»
با بی خیالی گفتم: «نه. حتی اسمتونو هم درست به یاد نمیارم. بگذر مشکلتون جیه؟»
به آرامی دستش را روی سینه اش قرار داد وگفت: «قلبم درد می کنه.»
خیلی جدی گفتم: «ببخشین. اون روز انقدر عصبانی بو دین که متوجه نشدین من پزشک جسمی نیستم. من فقط با روح مریضی ها سروکار دارم، یکی دو تاکوچه بالاتر یه دکتر قلب ماهر وجود داره. اگه مایلین، معرفی نامه براتون بنویسم تا بدون زحمت شما رو معاینه کنه.»
پوزخند بی معنایی زد وگفت:«نه، خیلی ممنون. احتیاجی به معرفی نامه ندارم. در ضمن متاسفم که اون روز شما رو وحشت زده کردم. مشکلی داشتم که ناخودآگاه به اون صورت با بددهنی باعث رنجش شما شدم.»
سر تکان دادم وگفتم:«بله،کاملأ یاد مه. این جا از این مسائل زیاده،در حقیقت مردم به این جا میان تا حرف هایی روکه باکسی نمی تونن درمیون بذارن، مطرح کنن.»
همان طور که سرش پایین بود، بدون این که به من نگاه کند گفت: «به نظر شما من چه طور آدمی هستم؟ شما روانشناسین، مگه نه؟ اومده م منو به خودم نشون بدین.»
گیج شده بودم. حس کردم شکش برده و آمده مرا آزمایش کند تا شاید نتیجه ای بگیرد. به همین علت فوری گفتم:«مگه دچار فراموشی هستین ؟»
گوشه لب هایش آویزان شد وگفت: «خیلی دلم می خواد دچار این درد بشم!»
با حیرت گفتم:«چرا؟»
سیگاری روشن کرد وگفت: «أخه خاطرات تنهام نمی ذارن. حس میکنم پوسته روحم برام کوچیکه. یه چیز هایی آزارم می ده که از دستشون خلاصی ندارم!»
با ناراحتی گفتح: «از خمون نیروهایی صحبت می کنین که اون روز به شما حمله کردن؟» سر تکان داد وگفت: «نه. مدت هاس که دیگه اون توفان ها خاموش شده»
گفتم: «پس چی شما رو معذب کرده؟»
همان طور که سرش پایین بود،گفت:«نمی دونم. اومده م که شما پیداش کنین.»
گفتم: «شما می تونین با نیروی تلقین به نفس همه چیز وعوض کنین. ما مریض های خیلی اغراق آمیزی داریم که به راحتی با خواسته قلبی خودشون، از توی گرداب بیرون میان. به نظر من شما نه مریض هستین، نه مورد آزار. چیزی که باعث می شه دچار این حالت ها بشین فقط تمایل خود تونه.»
برق وحشتناکی از چشم هایش جهید و خیلی ناگهانی گفت: «شما ازدواج کرده ین؟»
در حالی که رنگ از رویم پریده بود،گفتم: «زندگی خصوصی من چه ربطی به مشکل شما داره؟»
در حالی که دوباره سرش را پایین اند اخت بود،گفت: «نمی دونم. فکر می کنم که شما درد منو می فهمین.»
با تیافه ای حق به جانب گفتم:«همسرتونو پیدا کر دین؟ همون که فکر می کر دین مرده!»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد وگفت: »شاید پیداش کرده باشم و خودم خبر ندارم.»
آن چنان از جوا بش جا خوردم و قرمز شدم که علیرضا هم به من خیره شد وگفت: »راستی، نامزد تون برگشت؟»
اخم هایم را در هم کشیدم وگفتم: «من نامزدی نداشتم. ازکی حرف می زنین؟»
خنده تمسخرآلودی بر لب راند وگفت: «فکرکنم باز هم شما روبا یکی دیگه اشتباه گرفته م.»
در حالی که قلبم داشت از سینه بیرون می آمد، خیلی آرام از جا بلند وگفت: «ببخشین ،شماکسی رو به اسم احمد یگانه می شناسین؟»
کمی فکرکردم وگفتم: «جزو مریض های منه؟»
جواب داد. «نه، از دوست های صمیمی منه. مریض هم نیست. زن بچه داره و زندگی متعادلی رو می گذرونه»
فوری فهمیدم که منظورش چی وکی است. بدون هیچ گونه تغییر حالتی گفتم: «هرز به یاد نمیارم که چنین شخصی رو بشناسم. چطور مگه؟»
سر تکان داد وگفت: «مهم نیست. شما این جا تلفن دارین.»
گفتم: « بله. اگه کاری دارین، از بیرون تماس بگیرین. یه تلفن آزاد تو اتاق انتظار فت.»
لبخندی زد وگفت: «خیلی ممنون، الان کاری ندارم. فقط شماره اینجا رو می خواستم که اگه مشکلی داشتم، باها تون تماس بگیرم و تلفنی وقت بکیرم.»
در حالی که رنگ از رویم پریده بود، خیلی خونسرد کارتی از تو کشوی میزم درآوردم و بهش دادم و گفتم: «توی این کارت شماره مطب هست.»
یکباره گفت:«شما گاهی اوقات تا ساعت دوازده و نیم شب هم این جا هستین؟»
گفتم:«خیر؛ آقا. این جا فقط مطبه نه استراحتگاه !»
با حالتی طعنه آلودگفت: «قطعأ دیگه بی خواب هم نیسین !»
با حیرت گفتم: «آقا، من هیچ وقت بی خواب نبوده م. فکرکنم دوباره منو باکسی اشتباه گر فتین. بی خوابی، تلفن،نامزد، احمد یگانه. این سؤالات بی مفهوم ازکجا منشأ می گیره؟»
لبخندی زد وگفت: «وقتی مطمئن شدم، قطعأ برای شما هم توضیح می دم. ببخشین اگه وقتتونوگرفتم.»
گفتم: «خواهش می کنم. معرفی نامه برای دکتر قلب نمی خو این؟»
در حالی که نگاه مخمورش را به من دوخته بود، گفت: «نه، خیلی ممنون. اگه لطف کنین و منو به یه مؤمسه کشف رمز معرفی کنین،بی نهایت ممنون می شم.»
در حالی که آشکارا می لرزیدم،گفتم: «آقا، مثل این که شما تعمد دارین هروقت با من روبه رو می شین، باعث رعب و وحشت من بشین. منظورتون چیه؟»
در حالی که خودش را باخته بود،گفت: «منظوری نداشتم. ترس شما از درون خود تون پا می گیره. شاید به دلایلی خودتونو مسئول می دونین که از چیزی می ترسین. معروفه که دزد همیشه از سایه خودش هم میترسه!»
با عصبانیت گفتم: «شما منو با دزد یکی می کنین؟»
خنده کوتاهی کرد وگفت: «خب دزدها انواع متفاوتی دارن. بعضی ها خونه مردمو خالی می کنن، بعضی ها قلب مردمو. چه فرقی می کنه؟ دزد دزده!»
در حالی که از شدت عصبانیت دندان هایم را به روی هم فشردم گفتم: «بفرمابین و لطفأ اگه مریض نیستین، دیگه مزاحم من نشین..»
نگاهی مشکوکانه به سر اندر پای من انداخت وگفت: «اگه ذره ای تردید داشتم، دیگه فدارم. به زودی با هم روبه رو می شیم، ولی این بار مثل نیست.»
وقتی از مطب خارج شد، نفس راحتی کشیدم. مثل این که در حال خفه شدن بودم. از سؤالاتش مشخص بودکه به خوبی مرا می شناسد. از وحشت رویا رویی مجدد باوی در حال احتضاربودم!به منشی ام زنگ زدم
تا مریض بعدی را بفرستد تو.
شب وقتی که به خانه بازگشتم، یکراست به اتاقم رفتم و دوتا قرص آرا مبخش خوردم و خوا بیدم. دگرگونی ام بیش از آن بودکه بتوانم بمانم و فکرو خیال کنم. دلم می خوانست که مدتی از خانه وکاشا نه ام دور می شدم. اصلأ به سرم زده بودکه جای مطبم را عوض کنم. ولی این کارها هیچ فایده ای نداشت. باید باهآش روبه رو می شدم و قانعش می کردم.
روز بعد در مطب نشسته بودم که منشی ام تلفن را وصل کرد وگفت با شماکار دارند.گوشی راکه برداشتم، از حیرت خشکم زد. صدای علیرضا بودکه گفت:«الو؟»
خوب می دانستم که قصد دارد صدای مرا پشت تلفن بشنود تا به یقین مبدل شود. در حالی که سعی می کردم لحن صدایم را تقییر بدهم گفتم: «بفرمایین!»
با صدایی بشاش گفت: «علیرضا هستم، خانم دکتر!»
گفتم: «ببخشین، به جا نمیارم.»
خنده ای کرد وگفت: «هم نیست، به زودی یاد تون میاد. یه کمی به آکروبات بازی ارواح روی سیم تلفن فکرکنین. اگه یاد تون نیومد به قصه های هزار و یک شب با همه دروغ هاش نظری بندا زین. اگه بازهمدچار فراموشی هستین، به علم جفر و سیاهی لشکرهاش نگاه کنین. یادتون نیومد؟»
از شدت انفعال چیزی به غش کردنم نمانده بود. مریضم با چشمان گشاده مرا نگاه می کرد. به همین علت او را مرخص کردم. در همین حیص و بیص دوباره صدای علیرضا بلند شدکه گفت: «هنوز هم روراست بودن برات دردناکه؟»
دیگر قافیه را باخته بودم. نمی دانستم که چه باید بگویم. با عصبانیت گفتم: «یه روز اومدی پیش من وگفتی که من نازی ام. هر چی گفتم اشتباه می کنی، باور نکردی، تا عاقبت مجبور شدم بگم که فکرکن نازی هستم. حالا هم مثل همون موقع دچار یه ضربه روحی دیگه شده ئ. فرض کن همونی هستم که باید معنی همه این رمزها رو بدونم. حالا بفرمابین چه کاری از من ساخته س؟»
پوزخندی زد وگفت: «با این استعداد فوق العادع چرا هنرپیشه نشدی؟ اون طوری حتی از هالیوود هم می اومدن دنبالت! شاید دیگه دست من هم بهت نمی رسید.»
با عصبانیت تلفن را قطع کردم و فوری به منشی ام گفتم دیگر اگر این شخص تلفن زد، وصل نکند.
ساعت نه شب بودکه مطب را به قصد خانه ترک کردم. معمولأ منشی ام یک ربع بعد از من از آنجا خارج می شد. وقتی که به خانه رسیدم، مادرم گفت: «منشیت تلفن زد وگفت فوری باهاش تماس بگیری.»
یرسیدم: «نگفت چی کار داره؟»
جواب داد:«نه، مادر، فقط گفت که باهاش فوری تماس بگیری.»
گوشی را برداشتم و به خانه شان تلفن زدم، ولی خانه نبود. بر ایش پیغام گذاشتم و قطع کردم. نیم ساعت بعد که تلفن زد، ازش پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»
با نگرانی گفت: «باها تون تماس کرفت؟»
حیرت زده گفتم: «کی؟»
جواب داد: «درست پنج دقیقه بعد از رفتن شما، مردی مراجعه کرد و گفت که با شماکار اورژانسی داره. هرچی گفتم فردا مرساعت چهار ونیم این جا باشه، قبول نکرد وگفت که فردا خیلی دیره، بایدهمین امشب باشما صحبت کنه. در ضمن گفت که اگه دیر بشه، به ضرر خانم مدنی تموم می شه. من هم بی معطلی شماره شما رو دادم. هنوز باها تون تماس نگرفته؟»
در حالی که ازکنجکاوی آتش گرفته بودم،گفتم: «نه، هنوز که تماس نگرفته. جزو مریض های امروز نبود؟ مریض چهارمی که یه سال و نیم پیش هم با دعوا وارد مطب شد، اون نبود؟»
با خنده ای گفت: «نه، خانم. فهمیدم کی رومی گین.نه، اون نبود. اصلأ تا حالا ندیده بودمش»
نفس آسوده ای کشیدم وگفتم:«مسئله ای نیست. هرکی بوده یا مسئله ش حل شده، یا به زودی تماس می گیره. راستی، خود شو معرفی فکرد؟»
جواب، داد: «نه. انقدر عجله داشت و هول هولکی حرف می زدکه به محض گرفتن شماره غیبش زد.»
باهاش خداحافظی کردم و از مادرم پرسیدم: «قبل از این که به خونه بیام،کسی برای من تلفن نکرد؟»
جواب داد: «نه، دخترم. غیر از منشیت کس دیگه ای تماس نگرفت!»
مانده بودم که اوچه کسی می تو انست باشد.
آن شب فلور، خواهرکوچک ترم، با همسرش، فرامرز، خانه ما مهمان بودند. آنها به تازگی صاحب دختر کوچکی شد ه بودند که بی نهایت زیبا و خواستنی بود. آن شب سراسر با شیما، دختر فلور، سرگرم بودم. آن چنان شیرین و بامزه بودکه پدرم هم لحظه ای ازش دور نمی شد. وجود شیما باعث شدکه فراموش کنم منتظر تلفنی هستم. حدودأ ساعت دوازده بودکه آن جا را ترک کردند و رفتند. بعدکمی به کارها سامان دادیم و همگی برای خواب به بستر رفتیم.
هنوز در کش وقوی های شبانه ام در حال جدال بودم که تلفن زنگ زد. فکرکردم شاید فلور چیزی جاگذاشته که تلفن زده. قبل از این که پدر و مادر بیدار شوند، فوری گوشی را برداشتم وگفتم: « بفرمایین.»
صدایی جرم گرفته وخسته از پشت سیم گفت: «ببخشین، ساعت تو هم دوازده و نیم شده؟»
با شناختن علیرضا و نگاهی به ساعت که دوازده و نیم بود تکان شدیدی خوردم وگفتم: «بله. این وقت شب فقط زنگ زدین که ساعت بپرسین، ساعت گویا که هست!»
خنده مسخره ای کرد وگفت: «نه، ساعت داشتم. فقط تلفن زدم بپریم چرا دیگه بی خواب نیستی؟»
غرث در حیرت بودم که شماره خانه را ازکجا آورده. خیلی زود فهمیدم که کسی را روکارکرده تا شماره را از منشی ام بگیرد. دیگر جایی برای کتمان کردن نبود
وقتی که جوابی نشنید،گفت: «بهم گفته بودی اگه روزی پیدات کردم، علت این که مثل طاعونی ها ازم گریزون هستی رو توضیح می دی. حالا نوبت وفا به عهده!»
سکوت کرد. منتظر بود تا جواب نهایی ام را تحویلش بدهم. سرگشته تر از آن بودم که بتوآنم افکارم را سامان بدهم. مثل این که علیرضا هم عجله ای برای شنیدن جواب نداشت، چون همچنان ساکت پشت سیم بدون هیح گونه تهاجمی به انتظار نسشته بود؛انتظاری که مدت های مدید آزارش داد. بود. دیگر چند لحظه بیشتر یاکمتر برایش تفاوتی نمی کرد.
مدتی فکر کردم. عاقبت گفتم: «حق با توئه. حالا نوبت وفا به عهده. یادته شب اول بهت گفتم دنبال شرهر نیستم؟»
به آرامی گفت: «آره ، یادمه. بقیه چیزها رو هم خوب یاد مه. منظور؟»
گفتح: «علیرضا، من هرگز دنبالت نگشتم تا به ندای درونی قلبم گوش کنی. بعد از اون همه فراز و نشیب، هدف من فقط کمک به تو بود. روز اولی که تو رو دیدم و اون نیروها با اون وضع شگرف خودنمایی کردن، تاریخی روی تقویمم به دست آوردم و سعی کردم بفهمم چه اتفاقی در اون روز افتاده. البته حالا می دونم که تاریخ فوت نازیلا بوده. اولش چیزی از جفر و این طور چیزها درک نمی کردم،ولی بعدها فهمیدم که یه تار مو یا قسمتی از ناخن شخصی رو درون خمیری مخصوص شکل می دن و اوراد خاصی رو می خونن و روح اون شخصی در مجسمه خمیری تجلی پیدا می کنه؛ مجسمه ای که بدنش تفاوتی با بدن انسآن مورد نظر نداره. ولی هنوز نمی دونتم چرا و به چه دلیل محکمی این کارو کرده ی. دلم می خواس به خاطر تعهدی که کرده بودم بهت کمک کنم و عاقبت به همه حقایق پی بردم و فهمیدم که اصلأ تو قاتل نازی نبوده ی. سعی کردم با تفهیم این مسئله به تو، زندگی جدیدی رو نشونت بدم و به خواست خداوند و روح نازی، به این کار موفق شدم.»
با حیرت شدیدی گفت: «یعنی حقیقتأ منو از نزدیک نمی شناختی؟»
به سادگی گفتم: «نه، هرگز!»
با کنجکاوی پرسید: «پس شماره احمدو ازکجا آوردی؟»
گفتم: «تحت شرایط خاصی اون شماره رو از نازی گرفتم. اون هم به طرزی باور نکردنی روح اون در برابرم ظاهر شد وراهنماییم کرد»
نفس عمیقی کشید وگفت: «یعنی تو نزدیک دو ساله که دنبال این کار بوده ی؟»
گفتم: «آره. به خاطر این پیگیرئ هم به سد و بندهای زیادی برخورد کردم و وحشت، اولین زنجیری بودکه پاره کردم.»
با حالتی الیم گفت: «فریبا، چرا؟ چرا از من متنفری؟فکر می کنی شیاطین مغزمو مبدل به فسیل کرده ن؟»
پوزخندی زدم وگفتم:«ازت متنفر نیستم. فقط نمی تونم به دیده عشق بهت نگاه کنم.»
با احتیاط گفت : «یعنی با خودت هم مبارزه می کنی؟»
گفتم: «آره، خیلی زیاد. چون که دوست ندارم دچار شکستگی بشم.»
حیرت زده گفت: «از چی حرف می زنی؟ توکه به ثبات و پایداری من در عشق اولم واقفی. آدمی نبودم که حتی از مرده نفرین سده نازی هم بگذرم و برم دنبال ازدواج. پس چرا انقدر بدبینی؟» گفتم: «مگه الان دنبال ازدواج با من نیستی؟»
با شرمندگی گفت: «چرا.»
گفتم: «دقیقآ مشکل من همینه. قبلآهم یه بار با عمین مسئله برخورد کرده م وحساسیت هاموفشار داده.ازخودت سؤال کن!چرابعدازسال ها، حالا که بی گناهی نازی واتف شده ی، تونستی عاشق بشی و آهنگ ازدواج سازکنی؟»
با حالتی گیج و منگ گفت: «نمی دونم. دل آدم به تا بلوهای کنار جاده زندگی با مفهوم قلبی خودش عمل می کنه. این حسی بودکه توی قلبم ریشه گرفت،نه توی مغزم!»
پوزخندی زدم وگفتم: «از کی فهمیدی منو دوست داری و ازکی منو شناختی؟ دقبقأ زمان این دو حالتو روشن کن، چون اهمیت زیادی برام داره »
کمی فکرکرد وگفت: «فکرکنم از همون تلفن اول که گفتی در عشقت ناکام مونده ی. یا شاید هم از تلفن دوم که گفتی اگه به خواستگاریم بیای جواب منفی می دم. یه حس ناخودآگاه از همون زمان قلقلکم داد. مثل که از این رو به اون رو شدم. وقتی که چنین حسی در وجودم ریشه کرد دیگه اون نیروها ترکم کردن و برای اولین بار بعد ازمدت ها، احساس آرامش کردم. اما،در مورد زمان شناختن تو، تا وقتی که توی مطبت نیومده بودم، هیچ گونه شناختی ازت ندا شتم. ولی خودت با ترس نا بهنگامت باعت شدی که بشناسمت،چون به طرز غریبی اعتماد به نفستو از دست داده بودی. این چیزی بودکه بار هاو بارها پشت تلفن تجربه ش کرده بودم.»
گفتم: «یعنی اگه یه چهره زشت و ناهنجار داشتم و دارای نقص عضو بودم، نظرت عوض نمی شد؟باز هم بهم علاقه داشتی؟»
با جدیت فوق العاده ای گفت:«آره، برام تفاوتی نمی کرد. من سال هاس که توی روح و معنویت در حال شنا کردن هستم.چیزی توی روح آدم ها در حال گردشه که توی احساس دلرباشون بهش برخورد نمی کنی»
با ناراحتی گفتم: «متآسفم، علیرضا، توداری دروغ میگی !خوب می دونم که اگه چهره م هر شکل دیگه ای داشت، با نفس خودت مبارزه می کردی. این ساده لوحی قلبت،که به این سادگئ وابسته من شد،فقط به خاطر شبامت من به نازیلاس! تو سال ها نتونستی عاشق بشی، چون کسی رو شبیه نازی پیدا نکرده بودی. حالا هم فقط احساس خاموش تو نسبت به نازیلابیدار شده، و اگه عشقی باشه، اون عشق متعلق به نازیلاس! من دوست ندارم به خاطر شباهتم مورد علاقه قرار بگیرم. مادر نازی هم به خاطر همین مهر و علاقه سعی کرد منو عروس خودش بکنه تا نازی رو در نزدیکیش احساس کنه. ولی من زیر بار این حماقت نرفتم، چون هرگز در زندگی خودمو گول نزده م!
در حالی که صدای غرش و ار نفس هایش درگوشی پیچیده بود،گفت: «مگه اسفندیار زن نداره؟»
با ناراحتی گفتم: «مهم نیست. از این مسئله بگذر. مشکل چیزدیگه ایه! »
پس از لختی سکوت گفت:«یعنی واقعا فکر می کنی تو رو به خاطر شباهتت به نازی دوست دارم؟ اگه این طور بود، سه سال ونیم پیش دست از سرت برنمی داشتم. هرگز به این مسئله قکر نکرده ی که من آزمایشمو پس داده م؟»
ناراحت و غمزده گفتم: «حالا دیگه بإ اون زمان تفاوت داره. اون روزاز نازی متنفر بودی، ولی حالا...»
با تشدد وافری گفت:« فریبا:خودت می بُری، خودت می دوزی. فکر هم می کنی که پیرهن آراسته ای به چنگ آورده ی. یادته قبل از این که حقیقتو بگی، شرط گذاشتی که بعد از اون باهام وداع می کنی؟ یادته بهت گفتم حقیقت برام بی اهمیته؟ یادته؟ من روزی که حقیقتی نمی دونستم و تورو نمی شناختم، دوستت داشتم. شاید این برای تو بی اهمیت باشه، ولی هرکسی جای تو بود، به ارزش عشق من پی می برد.»
با تالم گفتم: «شاید اون روزهم منومی شناختی. شاید هم اتتباه می کنم. ولی حس می کنم تا آخرین روز زندگیم تورو به یاد نازیلا میندازم، و این درد کمی نیست. اگه هم باشه، من تحملشو ندارم.»
آه بلند و عمیقی کشید وگفت: «یه سوال ازت بکنم، صادقانه جوا بمو میدی؟»
گفتم: «آره. هیح وقت توی زندگیم به اندازه الان صادق نبوده م.»
با کلماتی واضح و آرام پرسید: «باورکنم که هیچ احسا سی بهم نداری؟، باورکنم که امشب بعد از قطع این تلفن برای همیشه فراموشم می کنی؟»
در حالی که اشک از چشم هایم جارای بود،گفتم:« نه، فراموشت نمی کنم، بلکه سعی می کنم قبول کنم که این عشق، یه عشق ممنوع بود.اگه حوا در روز الست از سیب ممنوعه نمی خورد، بشر تا به این حد دچار فلاکت نمی شد. بذار تا م ن به نوبه خودم وظیفه دوری از ممنوعیتو به جا بیارم. شاید این تنها راه رستگأری من باشه.»
باصدایی گرفته گفت: «خب تکلیف رستگاری من چی می شخ؟ تو با قصدکمک کردن،به من نزدیک شدی. فکر نکردی این طوری بیشترعذابم می دی؟ اگه می دونستم که ذره ای هم بهم علاقه نداری، شاید دیر یا زود همه چیز برام بی اهمیت میشد. ولی این طوری فکر می کنی می تونم آدم خودم باشم؟»
در حالتی که دچاراحتضار خاموش وکشنده ای بودم،گفتم: «برو دنبال یه دختری که نه شکل نازی باشه،نه تو رو به یادش بندازه.»
مثل این که یکدفعه چزی یادش افتاده باشد،گفت: «راستی یادته ، گفته بودم توی زندگیت رازی هست که یه روز اگه پیدات کردم، می گم؟»
با حیرت گفتم: «یعنی واقعأ.منظورت من بودم؟»
خنده کوتاهی کرد وگفت: «آره. برای آزمایش این سؤالو ازت کردم، ولی حالا که پیدات کرده م، دیگه از این راز مطمئنم.»
در حالی که متعجب شده بودم،گفتم: «علیرضا، حالا تو سعی دار نقش شهرزاد قصه گو رو به عهده بگیری؟ دیگه قصه ما تموم شده. چرا بی جهت دنبال یه خط کور می کردی؟»
با صدایی رسا و شگفت گفت: «تو یه راز بزرگ داری. اگه بهت رسیدم ، برات می کم. ولی اگه دیگه ندیدمت، سعی می کنم اون راز و با خود به گور ببرم»
عصبی و کنجکاوگفتم: «علیرضا، من همه دین هامو نسبت به تو ادا کردم، ولی تو قصد نداری تلافی کنی، چرا؟»
با پوزخندی گفت: «اگه همسر من بشی، فرق می کنه. سعادت من ، رسیدن به حقایق بود، ولی سعادت تو به نفهمیدن اون. چون ممکنه شدیدأ آزرده بشی و دست به کارهایی بزنی که شایسته تو نیست!»
با ناراحتی وافری گفتم:« رازت مربوط به فریده؟»
مدتی سکوت کرد و با ونجشی عمیقی گفت: «فریدکیه؟»
گفتم: «همسر اولم. سال هاس که از هم جدا شده ایم و اون به آمریکا رفته. فقط یه سال باهاش زندگی کردم، ولی سایه سنگین شکستش هنوز روی قلبم باقیست!»
مثل این که شدیدأ عصبی شده بود. در حالی که صدایش از لحن آهنگین قبل در آمده بود،گفت: «چرا هرگز بهم نگفته بودی؟»
گفتم: «برات مهم بود؟»
با خونسردی گفت:«دوستش داشتی؟»
گفتم: «اون موقع فکر می کردم که می تونم عاشقانه دوستش داشته باشم، ولی خیلی زود موقع طلاق فهمیدم که همیشه ازش متنفر بوده م. در حقیقت اجازه ندادکه احساس من پا بگیره. سال های سال ازش متنفر بودم. ولی با وارد شدن به دنیای عرفانیات، دیگه نسبت بهش بی اعتنا شدم. همه اونچه در طی سال ها باعث عذابم شده بود، از ذهنم خارج شد و من آزاد شدم. درطول این مدت چندین ساله، خاطرات عذاب آور فرید نذاشته بود که بتونم به کسی علاقه مند بشم، ولی ازاین به بعد دیگه راه و روشم عوض شد.به زودی ازدواج می کنم و دنبال زندگیم می رم تا هم فریدو برای ابد فراموش کنم کنم، هم تورو.»
با خشکی شدیدی گفت: «به نظرم به اولین خواستگاری که از راه برسد جواب مثبت می دی و به راهت می ری، نه؟»
گفتم: «نه، به این مسادگی ها هم نیست. باید دوستش داشته باشم.»
با لجاجتی آمیخته به علاقه و با لحنی طنزآلودگفت: «فریبا، هر کس که باشه، می کشمش!»
گفتم: «دیوونه شده ی؟ می خوای دوباره بقیه زندگیتو به باد بدی؟»
پوزخندی زد وگفت: «دیگه برام فرقی نمی کنه!»
وحشت زده گفتم: «علیرضا، توکه جدی نمی گی؟»
خنده ای کرد وگفت: «نه. امیدوارم خوشبخت بشی !یه روزی در سال های دور آینده، وقتی که پیر شدی و دیگه از صرافت لجبازی افتادی یه گوشه ای می شینیم و باهات حرف های نزده زیادی رو مطرح البته اگه زنده بودم. فکرکنم حالا هیچ کدوم از ما پختگی درک زمان نداریم. بذار زمان بگذره و آینده با لباس هزار رنگش، رقص کنان برسه. بهت قول می دم که دیگه باعت آز ارت نشم. اگه هم توی این مدت ناخواسته ترسوندمت، متاسفم.»
حس کردم که قصد دارد خداحافظی کند. دلم می خواست نازی را برای همیشه فراموش می کردم و با علیرضا ازدواج می کردم، و این در حالی که دیگر حاضر نبودم پا روی غرورم بگذارم و بهش بگویم ترکم نکن. او باید می رفت تا من تکامل پیدا کنم. اگر در چنین لحظه ای به طرفش می رفتم، دیگر از نظر خودم هم چیزی بی ارزش می شدم. باید می گذاشتم حرمت همه احساسات در سر جای خود باقی بمانند. حالا که اون از گذشته بود، باید من هم به راهم می رفتم و رهایش می کردم. شاید...
رشته افکارم را پاره کرد وگفت: «فریبا، بعد از این دیگه حا لی ازم نمی پرسی،نه؟»
باز هم سکوت کردم. جواب دادن به سؤآلش از مردن برام دردناک تر بود.تازه حالا می فهمیدم که تا چه حد دوستش دارم، ولی افسوس که دیگر خیلی دیر شده بود. حالا به عمق.کلام مادرم که می گفت دیر خواهد شد پی می بردم.
وتتی که باز هم سکوت کردم،گفت: «توقع احمقانه ای دارم. می دونم. باشه. مسئله ای نیست. از امشب فراموش می کنم که شهرزادی بود و شب ها برام قصه می گفت. فرامؤش می کنم که زنی با قلب سنگش به فکر رستگاری خودش بود و منو یکه و تنها رهاکرد. عزیزم خداحافظ.»
باز هم سکوت کردم. می ترسیدم که بغض سالیانم بترکد؛بغضی که باعث شده بود سال ها فکرکنم برای هیچ کس اهمیتی ندارم. دردی که فرید با رفتنش توی قلبم پرچ کرده بود، با یافتن علیرضا سست شده بود. ولی حالادوباره اول خط بودم؛خطی که خودم انتخاب کرده بودم. حا لادوباره درد جای جای وجودم را تسخیر کرده بود و مثل قایقی شکسته شده بودم که در طوفان مهیبی گرفتار شده. آرام داشتم گریه می کردم و هیچ چیز نمی توانست تسکینم بدهد.
یک بار دیگرگفت: «فریبا، قصد نداری دیگه جوابمو بدی؟»
با صدایی بغض آلودگفتم:«چرا. فقط یه خواهش ازت دارم. بهتره تو هم برای فراموش کردن گذشته ازدواج کنی! اگه این قؤلو بهم بدی، دیگه دردی به دلم نیست.»
با تردیدگفت: «یعنی تو هم همین کارو می کنی؟ ازکجا بدونم که دروغ نمیگی؟؟»
گفتم: «باور کن دیگه خسته شده م. به زودی ازدواج می کنم و زندگی مو عوض می کنم. اما امنیت و خوشحالی من وقتیه که بدونم تو هم رفت ی دنبال زندگیت. دلم نمی خواد بعدها جای پشیمون شدن داشته باشم.»
مدتی مکث کرد و سپس گفت: «اگه تو بخوای، بهت قول می دم، ولی بدون که این کارو فقط به خاطر تو می کنم، نه به خاطر احساسم!»
لختی سکوت کرد و سپس ادامه داد: «فریبا، خداحافظ!»
با صدایی که انگار از ته چاهِ دَرَک می آمد،گفتم: «خداحافظ.»
وقتی که از دست دادمش، فهمیدم که چقدر به او علاقه داشته ام. دردی ناشی از تنهایی ،سرکشی های روحم را غافلگیرکرده بود. نفس به شماره افتاده بود و برای این فرجام تلخ افسوس می خوردم. ای کاش هرگز علیرضا را ندیده بودم. اگر از همه چیز بی خبر بودم، باز برای خودم چیزی بودم. دیگر واقعأ برایم تفاوتی نمی کردکه بعد از این چه بلایی به سر تقدیرم می آید، چون هرگز آن چیزی که در ذهن انسآن به جولان درمی أیر، قابل لمس نیست. فقط رویاها و خاطرات، سلسله مراتب تشریفاتی ای تهیه می کنند تا آینده را به لجن بکشند.گاهی اوقات رد خاطرات چقدرعمیق روی قلب آدم حک می شود! چگونه می توانستم این رد پاها را صاف کنم؟
آن شب یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام راگذراندم. ولی بالاخره مثل هر شبی صبح شد و تیرگی ها به خواب فرو رفتند. از فردای آن تصمیم گرفتم باهمه گذشته ام واع کنم، چرا که دیگر کششی برای ارزیابی از دست رفته ها نداشتم. برنامه روزانه ای برای خودم ترتیب دادم و سعی کردم از انزوای رنجبارم خارج شوم وبه دنیای بیرون بپیوندم.
پایان فصل هشتم
صفحه 179
R A H A
07-24-2011, 01:41 AM
فصل نهم
قسمت 1
فریال و فلور و مادر و پدرم همگی از رفتار من متعجب شده بودند. دیگر دقیقه ای روی پا بند نبودم، و این در حالی بودکه در قلبم زخمی دشنه خورده در حال التیام بود. مدتی با فریال و سیروس به مسافرت رفتیم. خوشبختانه پیمان هم دیگر سراغ مرا نگرفته بود و خیالم از بابت وی به کلی راحت شده بود. بعد از سال ها اعتکاغ آن چنان این مسافرت به روحیه ام خوش امدکه حس می کردم از نو زاده شده ام. دیگر لحظه های تنهایی موقتی ام را با اطرافیانم پر می کردم.
یک شب که خانه فریال بودم، مسیروس ازم خواهش کردکه مدتی تنها با من صحبت کند. من هم بی چون و چرا قبول کردم. وقتی که فریال ما را تنها گذشت، پرسیدم: «مسکلی پیشی اومده؟»
با حالتی گیج سرش را خاراند وبا تشویشی گفت:«نه، مشکل که نه، فقط حس می کنم که عوض شده ی. قبلأ جرئت نداشتم که مستقیم باهات در مورد ازدواج صحبت کنم، اما حس می کنم حالا دیگه آمادگی شنیدن هر پیشنهادی رو داری.»
شرمگین سرم را پایین اندا ختم وگفتم: «متأسفم، چون پیمان به درد من نمیخوره. باهآش صحبت کردم و به توافق نرسیدیم.»
لبخندی روی لبهاش شکوفا شد وگفت: «نه، فریبا، منظورم ابدأ پیمان نبود. فکر دیگه ای توی مغزم دور می زنه. یادته مدت ها پیش آقای علوی به منزل ما اومد ولی تو رو نشون ندادی؟ فکرکنم این بار دیگه خودتو مخفی نمی کنی، چون مسیر آرزو هات تغییر کرده.»
همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «مسیر آرزو هام تغییر نکرده. فقط کمی سعی کرده م از بدبینی ها به دوربإشم.»
با حالتی فوق العاده جدی گفت:«من هر روزی که تو اجازه بدی،علوی رو دعوت می کنم. واقعا مرد خوب و لایقیه. البته این مثل دفعه قبل فقط یه مجلس معارفه معمولیه. ممکنه از هم خوشتون بیاد، ممکن هم هست که ابدأ توافقی صورت نگیره. این دیدارها نباید باعث بشه که تو حس کنی ازت کم می شه. یه موقع تا یه دختر یا زن به تصمیم ازدواج برسه ممکنه ده ها خؤاستگارو پشت سر بذاره.فقط سعی کن به علوی با دیده محبت نگاه کنی، چون اون شدیدآ از آدم های دوچهره گریزونه. در حقیقت علوی یه آدم صوفی مسلکه؛ آدمی،که به معیار های زیبایی و جلوه گری اهمیتی نمی ده. روح آدم ها براش بیشتر مد نظره تا جسم اون ها.توقع نداشته باش که در یه نظر سطحی به نتیجه ای کلی برسین. شاید بارها و بارها با تو برخوردکنه،ولی نتونی یه حکم کلی درباره ش بدی... این خیلی مهمه که اشخاصو با معیار های خودشون بسنجی!»
در حالی که گیج شده بودم،گفتم: «یعنی هر چیزوکه به نظر اشخاص خوب یا بد میاد، به همون نحو قبول کنم؟ فکر نمی کنم این کار عاقلانه باشه. هرکس برای خودش اخلاقیاتی دإره که ممکنه برای کسبی تحمل نباشه. من هم برای خودم یه قالب خاص دارم که توی اون رشد کرده م و شکل گرفته م و ممکنه از نظر خیلی ها قالب معتدلی نباشه.»
سر تکان داد وگفت:«نه، منظور من این چیزها نیست. صراحت لهجه علویه. ممکنه تو از صداقت عمیقش دچار رنجش شدیدی بشی ولی ته قلبش خالی خالیه و از روی حب و بغض حرف نمئ زنه. میخوام سعی کنی این ظواهروکنار بذاری واز روی باطن در موری علوی قضاوت کنی، چون ممکنه هرگز به مردی با صداقت اون برخورد نکنی. اون کسی نیست که بشه چیزی رو به روحش تلقین کرده درست مثل خودت که در یکدندگی هیچ رودستی نداری. بنابراین توصیه،می کنم اولین برخوردو مثل پیمان با لجبازیدآغاز نکنی، چون هرگز به نتیجه ای نمیرسی»
لبخندی زدم وگفتم: «اون طوری که شما مدت ها پیتی کفته بو دین، علوی اصلآفکر ازدواج هم نیست. چرا باید با اون برخورد کنم درحالی که ابدأ به فکر تشکیل خونواده نیست؟ شاید دچار سوء تفاهم بشه.»
با سماجتی پایدارگفت: «دیگه از تجرد خسته شدهچند روز پیش که دیدمش، ازش پرسیدم بالاخره قصد نداری بذاری یه دستی برات بالا کنیم اون در نهایت آرا مش جواب داد کم کم چرا. پس می بینی که چراغ سرنوشتش فعلأ روشن شده. امیدؤارم به نتیجه برسین. حالا به نظر تو چه روزی قرار بذارم؟»
مدتی فکرکردم وگفتم: «برای من تفاوتی نمی کنه. هر روزی روکه انتخاب کنی، میام، مشروط بر این که همگی با هم باشیم. جلسه اول و دوم دلم نمیخواد باهاشتنها صحبت کنم. ترجیح می دم اول رفتارشو در جمع بررسی کنم، بعدبه درونیاتش واقف بشم، چون تربیت ونزاکت برام خیلی مهمه.شایلد ازهمون یکی دوجلسه متوجه بشم که به درد هم نمی خوریم!»
نگاهی تردید آلود به من کرد وگفت: «فریبا، مطمئدنی که تصمیم به ازدواج گرفته ای؟»
خنده ای کردم وگفتم: «آره، ولی قید وشرط داره. اگه ازش خوشم نیومد، نمی تونم قبولش کنم.»
نگاهی زیر زیرکی به من افکند وگفت: «پس وقتی بیاد، اگه خوشت نیومد توی جمع می شینی، نه؟»
گفتم: «آره. خیالت راحت باشه که این بار با همیشه فرق داره.»
در این لحظه فریال هم با اشاره سیروس به ما پیوست وگفت: «بالاخر، این حرف ها تموم شد یا نه؟ دیگه برای دیدن عروسی فریبا دلم یه ذره شد. مادرکه فکر می کنه این عروس یه رویاس.»
با ناراحتی گفتم: «فریال، ما فقط قراره همدیگه رو ببینیم. همین!»
لبخندی زد وگفت: «اگه چشمت بهش بیفته، دهنت بست می شه. انقدر به دل می شینه که هرگز نمی تونی باهاش مخالفت کنی.»
سیروس نگاهی پرحسد به فریال انداخت و گفت:«از قرار معلوم خواهر زن که راضی و خوشحاله و دامادو پسندیده!»
در این لحظه فریال به سیروس نزدیک شد وگفت: «عزیزم، حسودی نکن. من فقط از دید یه خواهر زن بهش نگاه کردم و بس.»
سیروس گفت: «پس برای پنجشنبأ آینده قرار می زارم. به امید حق!»
تا پنج شنبه سه روز دیگر باقی مانده بود. به همین دلیل پرسیدم:«چه موقع پیداش می کنی؟ مگه نگفته بودی پیداکردنش خیلی مشکله؟»
با چشمانی بشاش گفت:«حالا دیگه نه.»
آن روز مادرم با فهمیدن جریان جانی دوباره یافت. آن چنان وسواسی شده بود که خنده ام می گرفت. مدام می گفت: «کآش به جای خونه فریال می اومد این جا. این طوری بهتر بود. اولین برخورد هم جنبه رسمی تر به خود می گرفت. ممکنه خونه فریال اصلأ متوجه مطلب نشه.»
هر بار من با آرامش خاصی می گفتم: «مادر، اصلأ صبرکن ببینیم چطور آدمیه. شاید برداشت های شخصی ما فقط برای خود مون اهمیت داشته باشه.و علوی حتی فکر ازدواج هم نباشه. من هنوز به حرف سیروس اعتمادی ند ارم.»
لحظات به کندی می گذشت. گاهی اوقات در خلوت و تنهایی خویش به یاد علیرضا می افتادم و می اندیشیدم که آیا کار من درست بوده یا نه، و آیا بعدها پشیمان نخواهم شد؟
از آخرین باری که با علیرضا حرف زده بودم حدود سه ماهی می گذشت. در طول این مدت حتی یک بار هم به من تلفن نزده و جلوی راهم سبز نشده بود. من هم به رغم میل باطنی ام، هرگز بهش زنگ نزده بودم. شاید این طوری زود تر یکدیگر را فراموش می کردیم.
روز چهارشنبه دچار التهاب خاصی شده بودم. با این که هنوز دیداری صورت نگرفته بود، الهامی درونی بهم می گفت که دیگر این جا آخر خط است.
آخر شب بودکه دوباره آن رویای لعنتی به سراغم آمد. دیگر از خود خارج شده و به احساسی پیوند خورده بودم که مثل گردبادی مرا با خود ش می بود. هنوز اندیشه علیرضا با قدت اولیه اش در ذهنم حرکت می کرد. در پهنه آسمان تقدیرم ، ستاره های بسیاری را می دیدم، امأ فقط یک ستاره برف پرنور پرتو افشانی می کرد و بقیه ستاره ها مثل نقاط حاشیه ای فقط درگذر بودند. ساعت به دوازده و نیم نزدیک می شد و قلبم مثل همیشه به انحطاط نزدیک.
درست در همین لحظه بودکه تلفن زنگ زد.گوشی را بردا شتم وگفتم: «بفرمایین»
وقتی دیدم حرفی نمی زند،گفتم: «علیرضا، اگه صحبتی داری بگو. دارم گوش می کنم. اصلآ فکرکن که من باهات تماس گرفته م »
مدتی مکث کرد و سپس با صدایی لرزان گفت: «ازدواج کرده ی؟»
خنده ای دردناک بر لبم نشست وگفتم: «هنوز نه!»
بدون این که منتظر جواب دیگری شود» به آرامی گفت: «خداحافظ.» تلفن را قطع کرد.
تمامی عصب های بدنم کش آمد ه بود. دلم می خواست بهش تلفن بزنم و خیلی از حرف مای مدفون شده را از زیر خاک بیرون بکشم، ولی دیگر دیر بود. دوست نداشتم با آبروی خودم پیش سیروس و بقیه بازی کنم. به همین علت بغض شدیدم را فرو خوردم و آغوش برای خواب گشودم. فردای آن روز دوباره آن سرکشی های لعنتی به روح متزلزلم حمله ور شدند. دنبال بهانه ای خداپسندانه و مجاز بودم که قرار آن شب را جوری به هم بزنم، ولی هیچ دستاویزی وجود نداشت. از همه مهم تر این که سیروس همه سنگ هایش را با من واکنده بود و دیگر جای گریزی نبود دیگر از مخالف جریان آب حرکت کردن خسته شده بودم. باید به را می رفتم. البته در ته قلبم آرزو می کردم که مشکلی برای علوی پیش بیاید خودش قرار را به هم بزند، ولی هیچ خبری نشد.
ساعت هشت و نیم شب به اتفاق مادر و پدرم به خانه فریال رفتیم. فلور و فرامرز نیز همزمان با ما رسیدند. همگی آن چنان وسوسه گرانه مرا بر انداز می کردندکه چیزی به رم کردنم باقی نمانده بود. ولی سعی کردم سکوت کنم و منتظر حکم تقدیر بنشینم.. این تنها کاری بودکه از دستم برمی آمد.
ساعت نه و نیم شد ولی هنوز از علوی خبری نبود. سیروس آن چنان عصبی و خشمگین بودکه مدام به بچه ها گیر می داد. مثل این که از دیر آمدن علوی شدیدأ مستاصل بود. ساعت ده شب تلفن به صدا درآمد سیروس آن چنان پرید وگوشی را برداشت که همگی متعجب شدند. وقتی که مشغول صحبت شد، لحظه به لحظه رنگ و رویش قرمزتر و برافروخته تر می شد. چند لحظه بعد بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و
مثل آدم های عزادار گوشه ای نشست و بی هیچ حرفی به زمین خیره شد.
فریال با احتیاط بهش نزدیک شد وگفت: «سیروس، چی شده؟ کی بود؟
نفس بلندی کشید وگفت: «مثل این که بخت خواهر تو طلسم شده. علوی امشب نمیاد.»
مادرم با حیرت جلو رفت وگفت: «چرا، پسرم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟»
سیروس درنهایت خشم گفت: «توی راه اومدن به این جا با یه عابر پیاده تصادف کرده و مجروحش کرده. حالا هم از توی بیمارستان زنگ می زد. گفت که معذرت می خوادکه نمی تونه بیاد. ایشاالله در یه فرصت مناسب خدمت می رسه.»
مادرم و فریال مثل ماست وارفتند، ولی من در اعماق قلبم احساس خشنودی شدیدی می کردم. البته دلم به حال آن مجروح می سوخت، ولی خوشحال بودم که فرصت بیشتری برای شناختن خودم پیدا کرده ام.
آنشب با سردی بسیاری شام را صرف کر دیم و خیلی زود به خانه بازگشتیم. حس می کردم چون علیرضا دیشب باهام تماس گرفت ،قطعأ امشب هم زنگ می زند. تا ساعت یک بعد از نیمه شب منتظر شدم، ولی از تلفن خبری نشد که نشد و عاقبت خوابم برد.
روزها هر لحظه منتظر بودم که شیروس زنگ بزند و قرار بعدی را بگذارد، ولی مثل این که فعلأ خدا را شکر علوی حوصله مهمانی رفتن نداشت. به همین علت مسئله مسکوت باقی ماند.
ساعت های کارم را کمتر کرده بودم و بیشتر فکر مطالعه کردن بودم. دنیایی که مطالعه به من اهد اکرده بود هیجان فوق العاده ای داشت. کم کم داشتم آرام می شدم که دوباره پای خانم منور به خانه ما باز شد.ولی این بار جور دیگری بود. دیگر اتصالی در مغزش دور نمی زد، بلکه فقط به قصد دیدن و احوالپرسی می آمد و می رفت. حتی یک بار از ما خواست که با آنها مسافرت برویم، ولی مادرم علاقه چندانی به این مسافرت نشان ندادو همه چیز منتفی شد. یک بار سمیرا از من پرسیدکه علیرضا را پیداکرده ام یا نه. من هم خیلی سربسته بهش گفتم او مدت ها پیش حقیقت را فهمیده.
یک روز صبح با مادرم به خرید رفتیم. نزدیکی های ظهرکه برگشتیم، نامه ای لای در خانه بودکه به اسم من فرستاده شده بود. با کنجکاوی شدیدی نامه را بازکردم و به دنبال نام نویسنده أن گشتم، ولی نامه بدون نام و نشان بود. شروع به خواندن کردم:
فریبا جان ، سلام.
امیدوارم که بتوانی سلام گرم مرا پاسخگو باشی. حالا که با گذشته تفاوت بسیاری کرده، خیلی چیزها پیش چشم هایم عوض شده. دیگر آن آدم لاابالی گذشته نیستم. قد دارم اگر قبولم کنف یک بار برای همیشه به طرفت بیایم. البته خوب میدانم که با دلایل قاطعی مرا از هر گونه تبادلی محروم میکنی. ولی سعی کن کمی فکر کنی.چند روز است که مدام درفکرم که نامه ای بدهم یا نه.شاید الان که نامه را میخوانی، همسر مرد دیگری شده باشی، شاید هم هنوزآزاد باشی. در هر صورت امیدوارم اگرآزادی، به ندای قلبی ام گوش فرا دهی. شاید که دست افتاده ای را بگیری و امید را به رگ هایش بازگردانی. اگر واقعا هنوز هم آزادی و میتوانی برای خودت تصمیم بگیری، روز دوشنبه هفته آینده در پارک ملت نزدیک فواره ها سر ساعت 10 صبح آماده دیدنت هستم!
دوستدار همیشگی توف، "دوست"
وقتی که نامه به انتها رسید، از حیرت داشتم منفجر می شدم. کلمات آن شباهت بسیار زیادی به خواسته های علیرضا داشت. ولی چگونه نشنی خانه را پیداکرده بود؟چرا صریحأ به من تلفن نزده بود؟ اصلأ چرا مثل همیشه به مطب نیامده بود؟ این سوالات آن چنان گیجم کرده بود که ازهیچ چیز سر درنمی آوردم. چرا آن پارک را برای دیدن من انتخاب کرده بود؟ چرا اسمش را عنوان نکرده بود؟چراهای بسیاری در مغزم به جریان افتاد بود که جواب معقو لانه ای برای هیچ کدامشان نداشتم. بر سر دو راهی مانده بودم که سر قرار بروم یا نه. اول تصمیم گرفتم که به علیرضا تلفن بزنم و علت این همه پنهانکاری را جویا شوم، ولی بعد منصرف شدم. قطعأ دلیلی وجود داشت که به این صؤرت سری قرار ملاقات گذاشته بود. تا دوشنبه زمان زیادی باقی نبود، البته اگر منظورش از دوشنبه فردا می بود!
مادرم وقتی که لباس هایش را عوض کرد، پرسید: «فریبا، نامه ازکیه؟»
با تردیدی آشکارگفتم:«دقیقأ.نمی دونم. شاید از علیرضا وشاید هم نه. ولی کس دیگه ای نمی تؤنسته این نامه رو نوشته باشه. ازم خواسته که روز دوشنبه به ملاقاتش برم.»
مادرم با حیرت گفت: «مگه نگفتی دیگه همه چیز تموم شده؟ پس دیگه چه کاری ممکنه با تو داشته باشه؟»
شانه هایم را بالا انداختم وگفتم: «نمی دونم، مادر. واقعأ نمی دونم. چون اصلا مطمئن نیستم که علیرضا باشه.»
مادرم با ترس شدیدی گفت: «پناه بر خدا!نکنه منظور دیگه ای داشت باشه؟؟ اصلأ چرا خؤدشو معرفی نکرده؟ ممکنه خطری تهدیدت بکنه!بهره تنها نری !»
گفتم: «نه، مادر، مگران نباش.کی نمی تونه بلایی سر من بیاره، اون هم روز روشن، وسط خیابون. تازه اگه نگرانی، می تونم یا با سودابه برم یا با خودتون.»
لبخند آمرده ای زد وکفت: «آره، دخترم، نگرانم. بهتره با سودابه بری. سودابه دختر دقیقیه.کسی نمی تونه اغفالش کنه. من نه پا دارم که پیاده روی کنم، نه اعصاب. بهتره با سودابه بری.»
لبخندی زدم وگفتم. «اگه با وجود سودابه باز هم نگران باشین، من اصلأ نرم.»
مادرم نگاهی ازگوشه چشم به من اند اخت وگفت: «نه، بهتره بری ببینی کیه؟ چون بعدأ کنجکاویشی آزارت می ده.»
همان طور که نامه را مرور می کردم، به اتاقم رفتم. چندین بار وسوسه شدم که به علیرضا تلفن بزنم. خیلی دلم می خواست بفهمم چرا چنین نامه سر بسته ای برایم فرستاده، ولی آن غرور بنیا دین اجازه نمی دادکه بهش تلفن بزنم. شاید اصلأ نویسنده نامه علیرضا نبود و فکر می کرد که این مسئله را بهانه ای قرار داده ام برای صحبت کردن با وی.
همان روز با سودابه تماس گرفتم و باهآش قرارگذاشتم که فردا ساعت 10صبح در پارک ملت باشد. سودابه هم بی پرس و جو قبول کرد خداحافظی کردیم.
آن شب بر خلاف همیشه که خیلی سخت خوابم می برد، زود از هوش رفتم. صبح روز بعد به راحتی از بستر برخاستم. یک بار دیگر به سودابه تلفن زدم وگفتم که دیر تیاید. بعدکم کم آماده شدم و به راه افتا دم.
درست سر ساعت سودابه را توی پارک پیداکردم و با هم به سوی فواره ها رفتیم. از شدت کنجکاوی در حال دیوانه شدن بودم. سودابه التهابم ازمشکوک شد و پرسید: «فریبا، چی شده؟ متل این که منتظر چیز
هستی؟»
گفتم: «آره، این جا اومده یم تاکسی رو ببینیم.»
با حیرت گفت: «فکر می کردم که فقط می خوای کمی قدم بزنیم.چه کسی رو قراره ببینیم؟
گفتم:«نمی دونم. فقط حدس می زنم که اون شخص علیرضا باشه،اما مطمئن نیستم!»
با تعجب گفت: «یعنی چی؟ فریبا، واقعأ نمی دونی؟»
شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «باورکن نمی دونم. به زودی پیداش میشه.» و با اشاره ای به یک نیمکت گفتم: «بهتره فعلأ روی اون نیمکت بشینیم تا خودشپیداش بشه.»
سرگردان و مبهوت هردو روی نیمکت نشسته و منتظر شدیم. میان اشخاص رهگذر منتظر دیدن قیافه علیرضا بودم ، که در نهایت تعجب دیدم مردی از پشت سرم می گوید: «فریبا!»
درحالی که مثل برق گرفته ما بر جای خشکم زده بود. به عقب بازگشتم. باورم نمی شدکه پس از آن همه سال، فرید آن نامه را به من داده باشد. اولش فکرکردم تصادفی آن جا پیدایش شده، ولی وقتی که با همان لحن همیشگی گفت: «چرا تنها نیومدی؟»
فهمیدم که نامه از طرف خودش بوده.
با بی میلی کاذبی گفتم: «چرا توی نامه خود تو معرفی نکرده بودی؟»
در حالی که از پشت نیمکت به روبه روی ما حرکت می کرد،گفت: «چون حدس می زدم اگه منو بشناسی، هرگز موفق به دید ارت نمی شم.»
خنده ای تمسخرآلود بر لب راندم وگفتم: « مدت هاس که دیگه حرفی بین ما باقی نمونده. باکدوم معادله مغزی به خودت اجازه دادی منو تا این جا بکشونی؟ مثل این که هنوز هم مثل گذشته فکر می کنی همه مخلوقات خداوند برای خدمتگذاری به تو خلق شده ن؟ نه؟»
در حالی که دست به سینه ایستاده بود،گفت: «نه، دیگه این طور فکر نمیکنم. توی نامه که بهت توضیح داده بودم که عوض شده م. حالا دیگه چهل سال از عمرم می گذره، و تجربه سی سالگیم چیزی نبودکه فراموشش کرده باشم. مدت هاس که برای رسیدن به توو رویاروشدن در درون خودم مشغول کلنجار رفتن هستم. کوچک ترین امیدی نداشتم که حتی جواب سلام منو بدی. ولی خودت خوب می دونی بخشش چیز قشنگیه.»
با عصبانیت گفتم: «فرید، روی گورگذشته دست و پا نزن. فسیل، خاطرات دیگه به خاک مبدل شده ن. دیگه نمی تونم تحملت کنم.»
با چهره ای شکسته که چروک های بزرکی.درونش راه بازکرده بود، گفت: «یعنی هرگز نتونستی از سر من بگذری؟»
با غیظی آمیخته با انزجارگفتم:«چرا، مدت هاس که به خدا واگذارت کرده م. توبا تزویر به من نزدیک شدی وبالثامت از من گریختی. این پستی و نفرین چیزی نبودکه توی دلم بایگانیش کنم. فراموشت کردم تا دیگه از خاطراتت معذب نباشم، و خو سبختانه خیلی هم خوب از پس این براومدم.»
در حالی که سعی می کرد ادای آدم های بدبخت را در بیاورد گفت: «فریبا، من تمام هست و نیستمو برای رسیدن به تو به باد دادم. زندگیم،کارم، بچه هام. به سوی تو برگشتم. شایسته نیست که با کلمات زهرآگین قلب منو بشکنی!»
در حالی که هر یک از سلول های بدنم در عطش انتقامی پاینده می سوخت،گفتم: «آه، چه گذشت بزرکی! چطوری تونستی به خاطر سر این همه نعمت بگذری؟ اون روزی که من نیاز داشتم پشتم پشت پا به همه چیز زدی و رفتی پی عشق و بچه هات. حالا که در یکنواختی ازدستشون خسته شده ی، دوباره اومده ی که آهنگ عشق ساز کنی؟ نه، فرید، دیگه دوران حماقت ها به پایان رسیده. وجود تو در زندگیم مثل ستاره ای سوخت و نابود شده. بی جهت دنبال چیزی که وجود نداره نگرد. زندگی ما با ابتذال مهیبی منحط شد و دیگه جای تلافی وجود نداره. سال و ها طول کشید تا زخم های چرکین قلبمو ترمیم کردم. بهتره بری پهلوی همسر اولت و سعی کنی پدر خوبی برای بیه مات باشی. دست کم این طوری بی عاطفگی رو به بچه هات منتقل نمی کنی. بذار اگه هرچی بوری، اونها نفهمن و مثل دوانسان عادی زندگی کنن. توهرچی روکه باید فرر می ریختی و هرچی رو باید می ساختی، به انجام رسونده ی. دیگه ماموریت تو در زندگی من سال هاس که خاتمه یافته.»
با ناراحتی گفت: «می دونم انقدر مغروری که دلت می خواد به یات بیفتم و بهت التماس کنم. همیشه شیوه تو همین بوده. اگه می خوای متل سگ به پات بیفتم، حرفی نیست. اگه این طوری ارضا می شی، مهم نیست. فقط بذار دوباره مثل گذشته به شیرینی با هم حرف بزنیم!»
خند ای تمسخر آمیز سردادم وگفتم:«کی گفته که زندگی گذشته ما شیرین بود؟ در تموم اون لحظات، فکر تو آمریکا پیش خانواده گمنامت بود. به همین خاطر هم هرگز نتونستی گرمی و محبتی به زندگیت ببخشی. از اینهاگذشته، من نیازی به التماس تو ندارم. اصلأ حتی فکر نمی کنم که وجود داری. از این بالاتر چی می تونه بر روح من حکم بکنه؟»
همان طورکه فرید در راه بی پایان اندیشه های درازش کم شده بود، سودابه خیره خیره گاه به من وگاه به فرید نگاه می کرد. ابدأ توقع چنین ملاقاتی را نداشت. او هم بیشتر از ناگهانی بودن واقعه جا خورده بود تا از دیدن و شناختن فرید.
در این لحظه فرید خودش را آماده کرد تا آخرین تلاشش را برای زنده ساختن یک مرده به انجام برساند. با لحنی استغاثه جویانه گفت: «اگه بهم جواب رد بدی، دیگه توی این دنیا جایی ندارم و ترجیح می دم که زود تر بمیرم، چون به خاطر تو بودکه از همه چیز دست شستم و زندگی قشنگمو پایمال کردم و به این جا اومدم. اگه بدونم هرگز منو نمی بخشی« دیگ زندگی برام مفهوم به درد بخوری نداره. میدونی، فریبا، من هیچی کم نداشتم. فقط به نقطه ای رسیدم که دیدم زندگیم فاقد محبته. همه منو به خاطر پولم و موقعیتم می خواستن. دیگه ارزش انسانیمو از دست دادم بودم. من همه چیزو رهاکردم و با این چون ناقابلم به ایران اومدم تا تنها چیز باارزشی زندگیمو به پای تو بریزم. حالا که دیگه برات فرقی با یه مرده ندارم. بهتره که خودم هم ازش بگذرم. دست کم این طوری کمتر زیر بار دین تو هستم و زود تر بدهی هامو پرداخت می کنم.»
در این لحظه سودابه با قیافه ای درهم و فشرده بلند شد ودرحالی که از من دور می شد،گفت: «فریبا، کمی اون ورتر منتظرت می مونم. ممکنه حرف هایی داشتهباشیدکه به من ربطی نداره.»
و به آرامی از ما دور شد.
فرید مثل جن زده ما چشم به دهان من دوخت بود. با اندامی لرزان و خطاکار روی نیمکت نشست. هرچه بود بالاخره یک انسآن بود! انسانی که خودش را لایق ترحم می دانست. در قلبم ولوله ای به یا شده بود. علنأ قصد داشت مرا تحریک و با احساساتم بازی کند. إو حق نداشت با تهدید به خودکشی، حس ترحم مرا دستکاری کند، چون آدمی نبودکه حتی جربزه انتحار داشته باشد.
در حالی که تمامی رگ عای مغزم در حال انبساط بودند،گفتم: «فر ید، دیگه دوران بچه بازی ها تموم شده.نه من یه دختر احمق بیست ساله م، نهتو جوون خام و ناپخته ای که برای هوسی ابلهانه دست به انتحار می زنه. پس بهتره هر دو نقاب بی تجربگی رو از روی ذهنمون کنار بزنیم و رک ئ راست با هم صحبت کنیم. یه روزی همه محبتمو با دست و دلبازی بسیار در اختیارت گذاشتم، و تو خپلی بی توجه منو قربونی امیال پوچت کردی و رفتی. حالا مدت هاگذشته و من فریبای ده سال پیش نیستم!»
در حالی که چشم هایش با قطرات درشت اشک آشنا می شد، گفت: « باورکن من هم فرید ده سال پیش نیستم. تازه بعد از مدت ها فهمیده م که توکی بوده ی و چقدر حق به گردن من داری. بذار تا همه چیزو تلافی کنم. می تونی فقط مدت کمی بهم اعتماد کنی. اگه واقعأ عوض نشده بودم،به راه خودت برو.»
خنده ای سطحی روی لب مای یخ زده ام نشست وگفتم: «فرید، مگه من باز به دنیا میام که با شهامت کاذبی همه عمرمو وقفه امتحان و تجربه تو بکنم ؟ مگه دوباره می تونم به بیست سالکی برگردم؟ بهترین و طلایی ترین روزهای زندگی من به جرم ازدواجم با تو به هدر رفت. حق ندارم میونسالی و پیریمو از شر هوس های نابهنگام تو نجات بدم؟ چطور می تونی انقدر خودخواه باشی؟ امثال بدبخت هایی مثل من خیلی زیادن. چرا یه بدبخت دیگه رو پیدا کنی؟ من خسته م، شکسته م، فراموش و منزوی ام ، و همه این دردها رو تو به دل من سنجاق کردی! چرا دست از سرم برنمی داری؟ هر پیمونه ای به اندازه خاص گنجایش داره. آب که اضافه بریزی،سر می ره. قصد داری تقاص گناهی روکه مرتکب نشده ام ازم پس بگیری؟»
با چشمانی متاثر و غم زده گفت: «پای شخص سومی درمیونه؟»
شانه ها را با خونسردی بالا انداختم وگفتم: «چه فرقی می کنه که باشه یا نباشه؟توقع داشتی در طول این مدت هیچ بنی بشری به من نزدیک نشه؟» آرامی سرش را پایین انداخت وگفت: «این جواب من نیست. فقط بهم بگو شخص سومی وجود داره یا نه؟»
در حالی که جا به جا می شدم،گفتم: «به زودی ازدواج می کنم. خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنی. مدت ها بودکه دیگه از زندگی مشترک بیزار بودم و همه اطرافیان مدام درگوشم نغمه ازدواج می خوندن. اما امروز را دیروز تفاوت کرده، بزودی می رم دنبال زندگیم.»
با حالتی خونسردکه روی ناآرامی اش را پوشش داده بود،گفت «پیداش کرده ی یا قراره که پیداش کنی؟»
با ناراحتی گفتم: «اجباری ندارم که بهت جواب بدم، چون علتی برای این بازجو یی نمی بینم. مگه روزی که می رفتی تورو اسنتنطاق کردم که حالا این طوری منو زیر منگنه قرار می دی؟»
نفس عمیقی کشید وگفت:«نه، حق ندارم توی زندگیت فضولی کنم، فقط می خوام بدونم که چقدر برای برگشت به طرف تو دیرکرده م می خوام بدونم این تاخیر به چه بهایی برام تموم شده.»
درحالی که بغضی توانا وسمج گلویم را به سختی می فشرد،گفتم: «این تاخیر به اندازه به ابدیت بی انتها ما رو از هم دور کرد. متاسفم، بهایی که پرداختی واژه ای نیست که توی جمله ای گیج وکم برات ادا کنم. شاید همه چیزی شاید هم هیچ چیز. بستگی داره که تا چه حد بتونی احساس یه زنو درک کنی. همه مردما قلب زنو با معیار های بازاری مورد بررسی قرار می دن. خیلی نادره که مردی به قصد ادراک عمق وجود یه زن به تکاپو بیفته. باورها و اندیشه های شما توی یه دالون تاریک و مسدود،به دنبال تونل های اعجاز در تکاپوئه، غافل از این که همیشه راه رهایی از پاکدلی و صفای باطن گشوده می شه. اگه ایمانی به انتها نداشته باشی، هرگز به جایی نمی رسی و استخوان هات در جداره های این ظلمات فسیل می شن»
ازگوشه چشم نگاهی گریزنده به سراندر پای من افکند وگفت: «خوب می فهمم که دیگه قلبت خالی نیست.کسی توش مسکن کرده؟کسی که شاید ازمن لیاقت بیشتری داشته باشه.»
در حالی که عذابی جانسوز همه وجودم را به تردیدی اشکار دعوت میکرد،گفتم: «حدست درسته.کسی توی قلبم مسکن کرده،ولی کسی نیست که بتونم باهآش ازدواج کنم. یه کنش بیهوده و منسوخه که شاید تا مدت ها آزارم بده.»
کنجکاوی وافری گفت: «چون بیوه بودی باهات ازدواج نکرد؟»
پوزخندی خطوط چهره ام را در هم شکست. با وجود همه تألماتش دست از تحقیر برنداشته بود. هنوز مم پس از سال ها ریشه تفاخر احمقانه ای در ذهنش در تکاپو بود. نفس عمیقی برآوردم وگفتم: «نه، مسئله بیوه بودن من اون قدر براش اهمیت نداشت که برای تو داره! فقط در دل داشتم که خودم مخالفت کردم؟ همون خصلت های آوردی که گاهی مثل یه ترمز شدید جلوی علایقمو می گیره.»
خنده ای کرد وگفت: «هنوز هم بعد از سال ها عوض نشده ی. همیشه با چیزهایی که ارکان حساس زندگیش تشکیل می دن در ستیزی.»
سر تکان دادم وگفتم: «به سر صورت هرکسی ذات مخصوصی داره؛ ذات که هیچ محیطی نمی تونه تغییرش بده. من هم این طوری شکل گرفته م»
این لحظه سکوت کردم، چون کم کم حوصله سودابه داشت سر می رفت. نگاهی به ساعت کردم،ولی قبل از این که حرفی بزنم، فریدگفت:«فریبا، دیگه کی می تونم ببینمت؟»
سوالش به نوعی دردآور برایم عجیب بود، چون دیگر لزومی به دیدن وجود نداشت. پس ازکمی تعمق گفتم: «خوشبختانه یا متأسفانه کودکی نداریم که مجبورباشیم به خاطرش همدیگه روببینیم. فکرکنم دیگه هرگز دیداری نباشه.»
با پژمردگی وافری گفت: «نه، این طوری نمی تونی از همه چیز بگذری. من برای رسیدن به این لحظه خودمو به آب و آتیش زده م. من بیدار شده م و ...
صفحه 195
R A H A
07-24-2011, 01:43 AM
فصل نهم
قسمت 2
گذشته برام زنده شده. چه طوری می تونم بهت ثابت کنم که دیگه عوض شده م؟ چرا به حرفم بها نمی دی؟ من دیگه فرصتی ندارم! من به روح تو نیاز دارم.»
در حالی که تمامی بدنم می لرزید، گفتم: «روزی که به حرفت بها می دادم، حرفی برای گفتن نداشتی. وسوسه عای نیرومند تو با فضیلت عای حقیرانه من برخوردکثیف کردن! برخوردی که باعت شد اگه روزی ادعای پیامبری هم بکنی، معبود من نشی. اگه به الفبای احساس آشنا باشی، سعی می کنیدیگه بهم نزدیک نشی. روز به خیر!»
جمله ام که تمام شد، دیگر معطل شنیدن بقیه ابلاغیه نشم و به راه افتا دم. با اشاره ای به سودابه فوری از پارک خارج شدیم و به خانه برگشتیم. مادرم نگران و سرگشته منتظرم بود. با دیدن من نفس راحتی کشید و گفت: «فریبا، نویسنده نامه کی بود؟»
درکمال خو نسردی، مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده،گفتم: «مهم نبود، مادر، خود تو اذیت نکن.»
با کنجکاوی بی حدی گفت: «اگه هم مهم نبوده، می خوام بدونم کی بود!»
در حالی که اشکی بی مایه از چشمانم سرازیر بود، گفتم: «فرید بود. اومده بود تا یه بار دیگه منو خام حرف های افسونگرانه ش کنه، ولی بهش گفتم که فریبای ده سال پیش سال هاسص که خاکستر شده.»
آه بلندی کشید وگفت: «پشیمون بود؟»
با تکان سر حرفش را تأییدکردم.
مادرم ادامه داد: «مطمئن بودم که یه روزی برمی گرده ، اما چقدر دیر!»
هر دودر سکوت تهوع آوری مدت هابه در و دیوار خیره بودیم. تأسف مادرم از دیر بازگشتن او بود و تاسف من از نظاره نمادگذشته. دوباره به یاد روزهای اول طلاقم افتا دم. برودتی سنگین در مفزم به جریان درآمده بود و به سان گردبادی ویرانگر، از درون تهی ام می کرد. از دیدن فرید احساس زشتی بهم دست داده بود. برای اولین بار به ده سال گذشته او می اندیشیدم که چه روزهای خوشی را پشت سرگذاشته و چگونه سد راه خوشبختی من شده بود. شاید اگر باکس دیگری غیر از فرید ازدواج کرده بودم، الان مثل فریال زندگی گرمی داشتم و مشغول بزرگ کردن بچه هایم بودم. اما چی برایم مانده بود؟ مادری نگران، زندگی ای تکراری، و شوهری نادم که پس از ده سال بازگشته بود در حالی که دو تا بچه بزرگ داشت و اصلا هوای هیچ کودکی به سرش نبود. در ضمن توقع داشت که مثل یک
احمق فلک زده بهش آویزان شوم و فراموش کنم که انسانم و قلبی درون سینه ام می تپد. همه زندگی ام به غفلت گذشته بود. حتی یک روز بارور مم افباری کذتت ام وجود ندا تت که دلم را به آن خوش کنم. همه چیز محو و کدر و در عین حال آزاردهنده بود. شاید از اول مقصر خودم بودم که دنبالش به آمریکا نرفتم. شاید با قبول مبارزه و تن در دادن به ستیز به جایی می رسیدم. شاید هم مثل امروز فرید، دست از پا دراز تر به دنبال هویتم سرگردان می شدم. نه، من حق نداشتم از تقدیر طلبکار باشم. مگر سودابه با آن همه بدبختی به خودش اجازه ناشکیبایی می داد؟ از اینها گذشته، ازکجا که عمر درازی داشته باشم و فرصتی برای بچه و... نه! رویا و حقیقت از دو نژاد متفاوت هستند. باید خواست و اراده کرد. باید امید را در ذهن کاشت و بار ورش کرد. امیدکه باشدو مبانی زیستن به زبان مغز ما
ترجمه میشود.. چه کسی می تواند وسط یک قوم وحشی، بدون مترجم سازندگی کند؟ سلول های مغزمن هم مثل یک قوم عقب مانده کهن، محتاج پاکسازی بود. اگر این پالایش به دست روح من انجام نمی گرفت، هیح قادر نبود مرا به خودم بازبشناساند.
عصر وقتی که به مطبم رفتم، دیدم فرید در اتاق انتظار نشسته که وارد شود. آن چنان عصبی شدم که حتی نیم نگاهی هم بهش نکردم و وارد اتاقم شدم. فوری تلفن را برداشتم و به منشی ام گفتم: «تحت هیچ شرایطی آقای فرید رادمنشو به داخل اتاق راه نده.»
خانم عادل در حالی که سعی می کرد خیلی آرام حرف بزند،گفت: «باید باهاتون خصوصی صحبت کنم.»
گفتم:«همین الان بیا تو.»
چند لحظه بعد خانم عادل پیش من بود. بدون هیچ گونه پرده پوشی گفت: «شوهر سابقتون اولین مراجعه کننده بودن.کمی بعد اون پسره که خودشو علیرضا معرفی می کنه وارد شد وگوشه ای به انتظارنشست. ازش پرسیدم: "می خو این ویزیت بشین یا فقط با خانم دکتر کار دارین؟ جواب داد: "نه،کارکوچیکی دارم. زود تموم می شه!"وقتی که این صحبت بین ما رد و بدل شد، شوهر شما با حالتی حاسدانه رو به علیرضاکرد وگفت: "با ایشون چی کار دارین؟" علیرضا هم شونه ها رو بالا انداخت وگفت: "ه جنا بعالی ربطی نداره."در این لحظه شوسر شما از جا...»
با ناراحتی گفتم: « خانم عادل، فرید دیگه شوهر من نیست !»
رنگ و رویش قرمز شد وگفت:«ببخشین. آقای رادمنش در این لحظه از جا بلند شد و با حالتی انتقامجویانه به علیرضا نزدیک شد و مثل اینکه منتظر چنین پیشامدی باشه، یقه علیرضا روگرفت وگفت: "یا می گی چی کار داری، یا همین جا بهت حالی می کنم ادب یعنی چی !" آن چنان وحشت کردم که حس کردم عنقریب علیرضا یه جنجال موحش به پا می کنه. ولی خلافه تصورم خیلی آروم و متین گفت: "اول شما بفرمایین کی هستین و من چرا به مریض های خانم دکتر باید جواب پس بدم؟" آقای رادمنش احساس کرد رفتارش خیلی ناپسند بوده،کمی خودشو جمح و جورکرد وگفت:"من شوهر خانم مدنی هستم!" علیرضا با چشم های از حدقه دراومده گفت: «ببخشین، نمی دونتم که ایشون ازدواج کرده ن. من در رابطه با یکی از مریض هاشون مراجعه کرده بودم. جدیدأ ازدواج کرده ین؟" آقای رادمنش با حالت خصمانه ای گفت: "نه خیر، ده سال پیش ازدواج کرده بودیم و حالا بعد از طلاق قصد رجوع داریم. الان هم برای این به این جا اومده م،چون منتظر من هستن."علیرضا سرشو پایین انداخت و مثل محو و مات ها از مطب خارج شد.»
وقتی که حرف های خانم عادل تمامشد، سرم به دوران افتاده بود. او از پریدکی چهره ام به وخامت حالم پی برد و فوری یک لیوان آب برایم آورد وگفت: خانم، حالا تکلیف آقای رادمنش چیه؟ بفرستمش تو یا نه؟» درحالی که سر اندر پا می لرزیدم،گفتم:«حالادیگه حتمأ باید ببینمش. بیاد تو.»
در حالی که از دستپاچگی کلافه شده بود، ازاتاق خارج شد و مدتی بعد فرید را فرستاد تو. با دیدنش احساس ناخوشایندی پیداکردم. بدون این که حرفی بزنم، مشغول کارم شدم.
فرید گوشه ای نشست وگفت: «هنوز هم مایل نیستی مروری روی حرفهایم بکنی؟»
با استیصال گفتم:«چرا! اتفاقأ این مرور خیلی به درد هر دوی ما می خوره. جسارتو به حدی رسونده ی که توی مطب من داد و بیداد راه می اندازی؟ دیگه مروری شنیع تر از این هست؟ چرا دست از سرم برنمداری؟کی برات دعوتنامه فرستاده بودکه بیای و مثل کنه مزاحم اوقات من بشی؟ سال ها طول کشید تا بغضم فرو نشست. نکنه قصد داری مواظب باشی کسی بهم نزدیک نشه؟»
با خونسردی کاذبی گفت: «پس اون عشق نازنازی تو همین پسره خل مشنگ بود؟ حدس می زدم که نسبت بهش حساسیت داری، اما فک نمی کردم تا این حد باشه. مثل این که با خنجر منتظرمن بودی تا حقموکف دستم بذاری. تعارف نکن، اگه دلت می خواد یه چاقو بهت بدم تا همه عقده ها تو خالی کنی!»
با خو نسردی محض گفتم: «اون کسی که برای خالی کردن عقده هاش نیاز به چاقو داره تو هستی. خوب می دونم که تعمدأ برای دعوا راه انداختن به این جا اومده ی. برام مهم نیست،هرکاری که دوست داری بکن، اما بدون این وسط کسی غیر از خودت به لجن کشیده نمی شه.»
در حالی که از نقاب انزجار خارج می شد، با چشمانی حاکی از دردی شدیدگفت: «فریبا، من دارم می میرم!»
در حالی که از حرفش خنده ام گرفته بود، خودم را نگه داشت وگفتم:«خب همه می میرن. قرار نیست کسی غیر از خدا عمر جاودان داشته باشه یعنی تازه فهمیده ی که یه روزی می میری؟»
سر تکان داد وگفت: «خودتو به نفهمی نزن. من مریضم!»
در حالی که تازه داشتم منظورش را می فهمیدم،گفتم: «چه بیماری ای داری؟»
نفس عمیقی کشید و با چهره ای تکیده و بی روح گفت: «یه درد بی در مون. یه مرگ تدریجی. یه جهنم سرد. درست مثل برزخ!»
پس از مدتی سکوت نگاهی بهش کردم وگفتم: «سرطان؟»
سر تکان داد وگفت: «نه.کاش سرطان بود. دست کم اونجوری دلمو به درمون های موقت خوش می کردم. درد من زجری نیست که پایانی داشته باشه. علاوه بر جسمم که داره می پوسه، ذهنم هم درد می کنه. دارم آب می شم. حالا هم بعد از سال ها نیومده م که بهم ترحم کنی. فقط می خوام آرامشم بدی تا خودمو برای مرگ آماده کنم. توبهتر از مرگی می دونی که چقدر از فنا شدن می ترسم.»
در حالی که کم کم متل تکه چوبی خشگ و شکننده مقاومتم را از دست میدادم،گفتم: «سر بخودت چه بلایی آورده ی؟ چه مرضی داری که این طوری در موردش حرفه می زنی؟»
در حالی که سرش را پایین اند اخت بود، با کلماتی نامفهوم چیزی زیر لب گفت که من متوجه نشدم.گفتم: «فرید، بیماری تو چیه؟»
در حالی که با نگاه ملتمسانه اتر به من خیره شده بود،گفت: «دوست ندارم کسی غیر از خودت از جریان مطلع بشه.»
حیرت زده گفتم: «بیماری که دیگه پنهانکاری نداره. چرا بی جهت خودتو آزار میدی؟
در حالی که قطرات اشک از چشم هایش سرازیر شده بود، با صدایی لرزان وگرفته گفت: «چه کسی به داشتن بیماری ایدز افتخار می کنه؟ هیچ کس باور نمی کنه که این درد از طریق خون آلوده وارد بدن من شده. چطور می تونم سرمو بالا بگیرم و بگم مریضم؟ اصلأ کی می فهمه؟ تازه اگه هم فهمید، چه فرقی به حال من می کنه؟ توی آمریکا مسئله ایدز اون قدر پیش پاافتاده قصده که فرقی با سرماخوردگی نداره. مردن هم دیگه برای همه اونها عادی شده. ولی برای من هنوز مُردن قابل هضم نیست. می دونی چرا به ایران پناه آورده م؟ چون همه منتظر خاموش شدن آخرین جرقه های وجودم بودن.کسی به من اهمیت نمی داد. دیگه فرقی باگربه خونگی نداشتم. آره، فریبا، از اون همه افتخار و بزرگی برای من همین لعنت باقی مونده بودکه مدام لحظه مرگمو به من گوشزد می کردن. دلم نمی خواد بمیرم. یا لااقل حالا دلم نمی خواد! اون قدرکه از مرگ وحشت پیداکرده م، از ایدز نمی ترسم. همه دردهای لحظه ای رو تحمل کرده م و باهاشون انس گرفته م، ولی از آخرین فرجامم رویگردانم. با این مرگ تدریجی انگار صد یا هزار بار می میرم. کمکم کن تا بتونم با مرگ کنار بیام! نه مثل یه سمندر نسوز یا په پروانا بسوز، بلکه مثل یه انسان، انسانی که دیگه راهی فرا روی خودش نمی بینه. دیگه چشمم به دیدن بن بست ها عادت کرده. همون تونل هایی که می گفتی توشون به دنبال اعجازم. ولی ایمان دارم که دیگه اعجازی وجود نداره. چه شب هاکه توی خلوت درد و تنها ییم، هزارو یک لعنت به خودم فرستادم که ای کاش پاهام شکسته بود و ازایران خارج نشده بودم. ولی حالا دیگ برگ وجودم از درخت کهنسال زندگی رها شده و چندتا معلق توی هوا باقیه تا با هم به زمین بخورم. تا وقتی که مرض سل هم به دردم اضافه نشده بود، روزگارم به این سختی نبود، اما این سل لعنتی، شاهکار خودشو به حد اعلا رسوند...»
فریه حرف می زد و عقده های سنگین دردهایش را می گشود و بی اختیار اشک می ریخت. ادبار و فلاکت از تکه تکه های وجودش سراریز بود و من ملتهب و خاموش و دردمند،گوش به فریاد استغاثه هایش سپرده بودم. از زمان حال خارج شده و به دیار دیگری فرو رفته بودم. نه کاری از دستم برمی آمدی نه کلامی برای هدایتش به سوی آخرین فرجام داشتم. از شدت استیصال تمام استخوان هایم تیر می کشید. نیرویی فراتر از ترحم در وجودم بال بال می زد و ناتوانی ام لحظه به لحظه افزون تر می شد.
رگه های کثیف ذلت و احتضار، حفره های دو چتم او را تخیر کرده بود و دید گان سابقا مخمورش مبدل به دو سرب خاکستری شده بودند. دلم از آن همه خط و نشان ها و اهانت هایی که به او روا داشت بودم سخت آشفته بود، ولی راهی برای جبران نمی یافتم. در حقیقت راهی وجود نداشت. در هیچ نقطه از زندگی به اندازه آن روز درماندگی را لمس نکرده بودم. مزه تلخ و زهرآگینی داشت. باورم نمی شدکه به زودی... نه!حتی از زمزمه حقیقت هم اکراه داشتم. توی خودم بودم که یکباره صدای سرفه های تک تک و خون آلودش
مرا ازجاکند. فوری چند تا دستمال بهش دادم. قبلأهم متوجه سرفه هایش شده بودم، ولی تصور نمی کردم.درون دستمالی که بهدهان نزدیک می کند، شیره وجودش به صورت قطرات خون انباشته می شود. مغزم دچار انقباض و انبساط وحشتناکی شده بود. تا آن زمان با چنین حالت هایی برخورد نکرده بودم.
با دستپاچگی شدیدگفتم: «بلند شو بریم بیمارستان. شاید هنوز دیر نشده باشه»
لبخندی حاکی از تاسف روی لب هایش نقش بست و گفت: «دیگه فایده نداره. فقط می خوام کمکم کنی که برای رفتن آماده بشم. چمدون عشق و نفرت منو ببند!»
در حالی که اشک می ریختم،گفتم: «توی چمدون تو جز عشق و ندامت و بخششن چیزی نمی زارم. خیالت راحت باشه که مرگ از تولد موحش تر نیست . آلامی که توسط جسم مادی در لحظه تولد به وجودت سنجاق میشه، با مرگ از تو جدا می شه و روحت به آسمون ها صعود می کنه. وقتی بدنی برای درد کشیدن نداشته باشی، روحت به آسایش می رسه. دردبزرگ ما آدم ها اینه که به جسممون بیشتر از روحمون اهمیت می دیم و تصور می کنیم فنا شدن جسم یعنی پایان همه چیز، در حالی که روح انسان ناپذیره، چرا که روح ما یه تجلی کوچیک از خداس که برای کسب علم و آگاهی به دنیای زمینی فرستاده می شه.»
در حالی که دستش را روی سینه گذاشت بود، با صدایی فراسوی یادها و خاطردها گفت:«کآش ده سال به عقب می رفتم و شکوفه های سعادتو چیدم و با اونها زندگی سیاهمو آذین می بستم. فکر می کنم توی راه آخرت هیج چشم انداز دل آویزی پیش روم نیست. درست که مرگ حقه، اما مرگی که به خاطر تاسف ازگذشته غیرقابل هضم نشه! حس می کنم که کلآ زندگیم به بطالت و بیهودگی طی شد. نه افتخاری، نه عشقی، نه تمایلی، نه چشم انتظاری ای و نه کششی به انتخاب. فریبا، من توی هوا معلق مونده م. نه می تونم بالا برم، نه جرئت پرش به سوی زمینو دارم. خورشید و ماه تو آسمون ریشخندم می کنن، بارون آزارم می ده، برف قلب تبدار مو منجمد می کنه و زمین برای بلعیدنم آن چنان دهن پراشتهایی بازکرده که از همین الان حس می کنم زیر خر وارها خاک خوابیده م وفریاد می زنم این جا نور و هوا نیست. چرا مرگ باید به این شکل زشت باشه؟ چرا این همه مراسم مختلف برای کفن و دفن تدارک می بینن؟ چی می شد اگه مرگ هم مثل تولد بود؟ مگه نه این که هر دو در معنا یکی هستن؟ پس چرا به سادگی انسانی رو به دنیا میاریم، ولی شهامت قتل کسی رو نداریم؟»
در حالی که اضطرابی سرگردان در ذهنم به تکاپو افتاده بود،گفتم: «اگه آدم چراغ خطر های کفن و دفن و مراسم کهن اونو نمی دید، شاید بدون هیچ انکیزه ای در بستر جنایاتی سخت می غلتید و هرگز درک نمی کردکه یکی از مبانی درست زیستن، احترام به حق و حقوق بقیه انسآن هاس. ما هرچقدر هم که از قدرت و جاه طلبی برخوردار باشیم، هرگز نباید فراموش کنیم که روزی با همه انسان ها یکسان می شیم. فراعنه مصر مقبره های وسیع و تجملات وافری در اطراف جسد خودشون تدارک دیدن، ولی هیچ کدوم از ظواهری که میلیون ها نفر به خاطر تهیه اون جون خودشرنو از دست دادن باعث نشد که روح فراعنه به جسم اونها برگرده، و این درسر عبرت شگفتی برای نوع بشر شد، چرا که مرگ همه وابستگی ها و اقتدار مادی انسانی دچار انحطاطی اجتناب ناپذیر می کنه. ممکنه که الان به این همه انسان سالم و زنده غبطه بخوری، ولی اگه زندکی رو در صد سال آینده بنگری، می بینی که حتی یه نفراز آدم های کنونی زنده نمونده ن و همون طور که ما جای گذشته ها رو اشغال کرده یم، آیندگان هم جای مارو در چرخه تقدیر پر می کنن. شاید آدم های زیادی در طی هزاران هزار سال گذشته از مرگ و موازین اون ناخشنود بوده ن وکلأ فرضیه اونو ردکرده ن، ولی همه شون روزی تسلیم بی قید و شرط این رکن اساسی تقدیر شده ن.»
با تحسری آزاردهنده گفت: «من ازاصل مرگ گریزون نیستم. فقط حالا تمایلی به رفتن ندارم!»
سر تکان دادم وگفتم: «فکر می کنی اگه قرار بود خداوند برای روز مرگ از آدم ها همه پرسی می کرد، چه اتفاقی می افتاد؟ لابد انسآن هایی مثل هیتلر و نرون هزاران سال طلب می کردن. در اون صورت زندگی برای بقیه انیان ها مفهومی داشت؟ تکلیف آیندگانی که دیر یا زود باید به چرخخ زندگی می پیوستن چی می شد؟ آدم در عین اختیاری که در عمر محدود خودس داره، همیشه تسلیم بی چون و چرای مقدراته!»
در این لحظه با لحنی عاجز انه گفت: «اصلأ چرا به دنیا میاییم؟ هدف از این آمد و رفت بیهوده چیه؟»
گفتم: «فقط پرداخت بدهی ها،گرفتن طلب ها،آموزش علم و در نهایت بی حساب از دنیا رفتن. منتها اغلب وقتی قدم به دنیا می زاریم، فراموش می کنیم که برای سازندگی اومده یم، نه ویرونی !»
سرش را با درد بارگی موحشی به سوی پنجره گرداند وگفت: «چرا کسی از من نپرسیدکه آرزوی اومدن به دنیا رو دارم یا نه؟ به زور به دنیا اومدم و به زور هم دارم می میرم. این دیگه چه رسمیه؟»
در حالی که نیک می دانستم جوابم قانعش نمی کند،گفتم: «خداوند قبل از این که به دنیا وارد بشی، توسط خادمانش نظرتو رو پرسیده. حتی روز مرگتو هم به توگوشزد کرده. تو با قبول همه شرایط به دنیا اومده ی. ولی بعد از ورود به دنیا، همه متعلقاتتوکه مربوط به دنیای اثیری و عالم ذر بوده،کنارگذاشته ی و پاک و بی آلایش وارد دنیا شده ی.»
نگاهی نامطمئن به من کرد وگفت: «ازکجا که همه اینها دروغی بیش نبئده باشه؟کی از اون دنیا برگشته و این اطلاعاتی داده؟»
نفسی به آرامی کشیدم وگفتم: «پیامبرهای زیادی برای نشون دادن حقیقت فرستاده شده ن. از این گذشته اشخاص بسیاری در سفرهای خارج از جسم به دنیا های دیگه رفته ن و حقایق مکشوفی از دیار های باقی به ارمغان آورده ن. چطورمی شه با دیدن این همه عینیت، باز هم همه چیزو انکار کرد؟»
با تبسمی خون آلود و خسته گفت: «شاید حق با تو باشه. پذیرفتن حقیقت هم نیاز به شهامت داره؛ چیزی که من فاقدش هستم !» در همین لحظه با قامتی مفلوک و نزار از جا بلند شد وگفت: «فریبا، باز هم اجازه می دی که به دیدنت بیام؟ این بار اگه از دیدنم رویگردان باشی ، هرگز به این جا قدم نمی زارم.»
با نگرانی گفتم: «هر زمان که خواستی، می تونی به دیدنم بیای. راستی، چند وقت که به ایران برگشت ی؟»
نفس نیمداری ذاکه فروخورده بود، با مغمومیت بسیار بازپس داد و گفت: « تازه اومده م.»
گفتم: «خونواده ت از بودن تو در ایران باخبرن؟»
سری از روی بی خیالی تکان داد وگفت: «نه، هیچ کس غیر از تو منو ندیده، چون تنهاکسی که می تونستم باهاش راحت حرف بزنم و خالی بشم تو بودی. با اونها کاری ندارم.کسی زبون منو نمی فهمه. هر جاکه برم تحفه ای جز ملامت و اتهام برام کنار نذاشته ن.»
متأسف و درمانده گفتم: «حالاکجا هستی؟»
با بی خیالی محض، مثل این که دیگر چیزی برایش اهمیت چندانی ندارد،گفت: «توی هتل هستم.»
گفتم: «بیا بریم خونخ ما. من با پدرم صحبت می کنم. اونها خیلی خوشحال می شن.»
نگاهی خیره سرانه به من کرد وگفت: «نیازی نیست که به خاطر من خودتو توی دردسر بندازی. ترجیح می دم این آخرین روزهای پایانی رو بارکسی نبشم. شاید توی تنهایی بهتر بتونم با خودم کنار بیام.»
گفتح: «نه ،تو اشتباه می کنی. همین الان می ری هتل و تصفیه حساب میکنی و درست سر ساعت 9 سب میای این جا تا با هم بریم خونه. من مدت هاس که توی خونه پدرم زندگی می کنم.»
لبخندی زد وگفت: «همون روز اول فهمیدم که خونه خود مون نیستی، چون وقتی به اون جا رفتم، با آدم های غریبه ای روبه رو شدم. بعد چند روز دنبالت گشتم و فهمیدم که به خونه پدرت رفت ی. حالا هم مزاحمت نمیشم. همین که اجازه بدی بیام این جا، تا ابد ممنونت هستم.»
باناراحتی گفتم:«اگه مزاحم بودی، هرگز دعوتت نمی کردم. من ساعت 9 شب همین جا منتظرت هیتم. خداحافظ.»
با نگاهی پرسعف گفت:«خدا حافظ.»
با رفتنش آن چنان قلبم گرفت که حقیقتأ اگر می تو انستم باقیمانده عمرم را باشی تقسیم کنم، بی معطلی این کار را می کردم. سیمای پردرد او بد جوری بر پیکر باورهایم شلاق می زد. برایم به این می مانست که من این بلا را به سرش آورده ام. اگر ده سال پیش جنجال درستی به پا کرده بودم، شاید هرگز نمی رفت. ولی وقتی که به تقدیر عوض نشدنی بشر می اندیشیدم،کمی آرام می شدم، چراکه اگر از این بیماری نمی مرد، بلاخره در تاریخ موعود به مرگی از نوع دیگر دچار می سد. این سیر همچنان قربانیان خود را می بلعد و بی هیچ تاسفی به راه خود ادامه
می دهد.کسی چه می داند؟ شاید حقیقتأ با مرگ به نقطه اای می رسیم که همیشه برای کامل شدن به آن نیاز داشته ایم. تمام درد و وحشتی که فرید تحمل می کرد، یک روز هم نازی به آن گرفتارشده بود. چقدر مشکل است که آدمی با خضوع و آرامش به سوی آینده ای گام برداردکه هیچ اطمینانی از آن ندارد. درست به این می ماند که گام هایت را برای قدم زدن در هوایی آماده کنی که جز اسرار موحش، دورنمای دیگری ندارد.
در اولین فرصت با پدرم تماس گرفتم و قضیه مهمان ناخوانده را بر ایش توضیح دادم. خوشبختا نه خیلی زود مسئله را هضم کرد و قول داد که مادرم را قانع کند. ولی تصور نمی کردم مادرم قادر باشد به دور از هیچ کینه ای، با فرید مثل یک انسآن رفتارکند، چرا که او را مسبب تمام بدبختی های من می دانست. اگر هم ظاهر سازی می کرد، از مهارکردن چشمان صادقش عاجز بود. عشق غلیظ یک مادر به فرزندش هرگز اجازه نمی دادکه محنت های گزشته را به فراموشی بسپارد و در این مورد خاص از هیچ کس کاری برنمی آ ید. آلام درونی یک مادر زمانی التیام پیدا می کند که لبخند حقیقی فرزندش را در عمق چشم هایش بنگرد، نه روی لب هایش؟ حالتی که او هرگز در طی ده سال گذشته در وجود من نیافته بود!
بالاخره ساعت 9 شب شد و فرید سر قرار حاضر شد. با خانم عادل خداحافظی کر دیم و سوار اتومبیل شدیم. هنگام راه افتادن، چشمان ناشکیبایی را دیدم که از لابه لای درختان کهنسال به من خیره شده بود؛ چشمانی که با تحسری وافر حقیقتی راکتمان می کرد و آنچه را می دید باور نمی نمود. آن دیدگان خسته و حزن آلود و مغرور متعلق به علیرضا بود کا می خواست با چشم هایش به صحت حرف های عصر فرید توی مطب پی ببرد، و خیلی خوب هم برداشت کرد، چون بدون این که فرید متوجه حضورش شود، شکست و وامانده پشت به من کرد و به راه زندگی اش رفت.
در حالی که قطرات مخفیانه اشک را از چشم هایم می ستردم، رو به فرید کردم وگفتم: «خوش اومدی.»
لبخندی سطحی زد وگفت: «به کجا؟ به مهمونی چند روزه تو یا اغوش اجتناب ناپذیر گور؟»
لرزش نامحسرسی از درون تکانم داد. در راه به طرز غم انگیری ساکت شدم. فرید هم اصراری به تکلم نداشت. هر دو در سکوت متفکرانه خویش به دنبال درک آینده موعودی بودیم که شتابان به سوی ما پیش می تاخت.
نزدیکی های خانه بودیم که گفتم: «فرید،هیچ علاقه ای نداری که با خونو اده ت تماس بگیری؟ شاید بعدها منو به خاطر این کار مقصر بدونن.»
بابی خیالی محض گفت:«مجبورنیستی که بعدها اطلاعی از من به اونها بدی. اصلأ می تونی بگی هرگز منو ندیده ی. من درست مثل همون کرم متعفنی هستم که روزی در جداره های جویی پر از زباله می گنده و فراموش می شه. حالا هم اگر می بینی که تغییر عقیده داده ی، مسئله ای نیست. قبل از این که مشکلی پیش بیاد، می رم و یه جوی متروکه پیدا میکنم و مزاحم تو نمی شم، تا مبادا بعدها پیش خونواده م احساس گناه کنی. برای من دیگه تفاوتی نمی کنه.»
با عصبانیت گفتم: «تو نه متعفنی ونه جات توی گندابه! سعی کن بفهمی زندگی تا آخرین لحظه، پر از امیدواریه. هر لحظه که به خودت بیای،دیر نیست. تنها بدهی های مادی نیست که در اون دنیا عذابت می ده، بلکه بدهی های بی شمار عاطفی هم وجود دارن. چه بساکه دومی از اولی خیلی پر اهمیت تر هم باشه. با اومدنت و بازگو کردن ندا ی قلبیت، هرچی بدهی نسبت به من داشته ی، پرداخته ی، ولی هنور به اطرافیانت مدیونی؛به مادری که تورو بزرگ کرده، به پدری که حتم انتظار دیدن.روی تووه، و خواهر و برادری که با دیدنت سبک می شن. چطور می تونی از همه اونرا بگذری و برای همیشه فراموششون کنی؟ از نظر تو این خودخواهی نیست؟ »
با پوزخندی زهرآکین گفت: «فریبا، هنوز هم خودتوگول می زنی؟ برم پیش اونها چی بگم، .برم بگم خداحافظ، من دارم می میرم؟ دیگه چی بگم؟ آیا درد اونها رو افزون تر از اونچه هست نمی کنم؟ حالا دست کم تا سال های سال فقط زمزمه می کنن که پسری به اسم فرید داریم که مارو ترک کرده و در آمریکا زند گی می کنه. اونها دلشون خوشه که زنده م و هرگز هم نمی فهمن که چه بلایی به سر تقدیر لعنتی من اومده. بذار در بی خبری بیمارگونه شون تصور کنن که مشغله زندگی دست و پامو بست. چه اصراری داری که با بلدوزر حقیقت، خونه معنوی اونها رو زیر و روکنی؟ بذار هرکس به درد خودش خو کنه. از وقتی که باهام حرف زده ا ی، خیلی راحت تر شده م. دیگه کابوس خوابگاه زیرزمینی آزارم نمی ده. ولی این دلیل نمی شه که فراموش کنم رفتنی هستم. امید نعمت خارق والعاده ایه، اما فقط تا وقتی که هنوز روی درخت اتصال دارم، نه هنگامی که معلقم!»
در همین لحظه به خانه رسیدیم. از نظر فرید دیگر این بحث تمام شده محسوب می شد. وقتی که وارد خانه شدیم، پئرم با اضطرابی ناهنجار دم در ایستاده بود. وضع و حالش شدیدأ به هم ریخته و پریشان بود. سلام کردیم. پدرم به گرمی فرید را در آغوش گرفت و با او احوالپرسی گرمی کرد. مادرم هم به نوبه خویش با دید گانی پر سوءظن سلام،و احوا لپرسی کرد و خیلی عادی مثل این که هیچ گونه اتفاق خاصی نیفتاده، دور هم نشستیم. آنها ابدأ به روی خویش نیاوردندکه در طی ده سال گذشته چه اتفاقا تی افتاده و حالا چه پیش خواهد آمد، چون اکیدأ در مورد بیماری فرید سفارش کرده بودم که لام تا کام حرفی نزنند. آن شب همه با حالت تصنعی خویش سعی می کردند دردهای جا افتاده خویش را در صندوقچه إسرار پنهان کنند و به روی کسی نیاورند که در اندرون ذهنشان چه میگذره، و شاید برگزیده تر از این رفتاری وجود نداشت. فرید به طرز غریبی احساس خمودگی می کرد. واژه هایی که به گوشش آشنا می شدند هر چندکه خالی از هرگونه تعرضی بودند، او در خلأ رنجبارش آنها را به سان کیمیایی مسموم می شنید! کیمیایی که نه تنها تسکینش نمی داده بلکه حس می کردکه لحظه به لحظه با تزریق احترامی افیونی خوارترش سازد. به دنبال انگیزه ای می گشت تا از آن جا فرار کند و برای همیشه خود را از شر ترحم عای فروخته شده آزاد کند.
ساعت یازده شب بودکه پدرم اتاقی در اختیارش گذشت تا استراحت کند، ولی فرید بلافاصله از جا برخاست و آهنگ رفتن ساز کرد. خوب میدانستم که نمی توانم سد راهش شوم. با همه اینها فرید روحیه قوی و پر صلابتی نداشت که با خیال راحت روانه سرنوشتش کنم. او در آن لحظه بیش از هر انسانی نیازمند رهایی و انبساط بود، ولی این رهایی به قیمت شکستن حسی در وجودش تمام می شد که شیره همه هستی اش در آن انپاشته شده بود.
پدرم تا آن جاکه از دستش برمی آمد سعی کرد او را از رفتن بازدارد، ولی موفق نشد و فرید درست همانند آدمی پاکباخته، بدون هیچ گونه احساسی با همه وداع کرد و از خانه خارج شد. تا دم در به دنبالش رفتم وگفتم: «فردا به مطب میای؟»
سر تکان داد وگفت: «اگه هنوز هم نفس می کشیدم، حتمأ میام چون همصحبتی غیر از تو ندارم. بذار تا در واپسین روزهای زندگی، باگذشته ها و خاطرات دیرینه همساز باشم. شاید که تنها کمال من در این برهه کوتاه، شناختن خودم باشه. باید قبل از آغاز سفر آماده بشم. خداحافظ خواب های خوب ببینی »
با لبخندی شکسته و بغضی پاینده گفتم: «خداحافظ!»
با رفتنش کوهی از تالم را در خانه ما انبار کرد. پدرم شدیدأ مستاصل بود و مادرم شرمنده. حس می کردکه فرید از رفتار خشک وی ناراحت شده. هیچ کس نمی توانست درک کند که او با خویش بیگانه شده و به دنبال چیزی می گردد که وجود خارجی ندارد؛ حس که از بدو تولد در درون نهاد و فطرت آدمی خفته است و حفظ کردنش به این سادکی ها نیست.
وقتی که به بستر رفتم، احساس سنگینی وهم آلودی سلول های مغزم را تسخیر کرده بود. همه آرزوها و امیال مثل صورتک های مسخره در فضای اتاق با پویایی موحشی به رقص درآمده بودنر. چیزی از درون تسخیرم می کرد! چیزی که ناشناخته بود.کمی بعد حس کردم که به صورت انبوهی از بخار درآمده وبه سقف اتاقی چسبیده ام. بارها و بارها دچار این وضعیت شده و همیشه هراسان و وحشت زده سر به عصیان نهاده بودم. اما این بار نه تنها پروایی نداشتم ، بلکه با جسم بی حرکت خویش هم به نتیجه رسیده بودم. از اتاقم دور شدم، بدون این که هدف ثابتی را دنبال کنم. به درختی تنومند و پرشاخ و برگ رسیدم. شاخه های یرتلاطم درخت در شکوفایی بی نظیرشان، با هزاران هزار زبان فصیح با من سخن می گفتند. مدام توجه من به سوی زمینی معطوف می شدکه ریشه های عمیق درخت، پایه های سلطنت خویش را در آن مستقر کرده بودند. تنه درخت شکل خاصی داشت. مثل این که به صورت زیگزاگ بالا رفته بود و در هر خمیدگی آثاری از برید گی های شدید داشت. دقیقأ به یاد نمی آورم که چه مدت به دور آن درخت کشتم و چه سخن هایی شنیدم. فقط یک لحظه به خود آمدم و دیدم که خیس عرق روی تخت خواب نشسته ام. هرگز درک نکردم در خواب و رویا به سر می بردم یا در موازات حقیقتی اسرار آمیز. ولی چه که بود، درخت سرشار از آرامش جاوید بود.
پایان فصل نهم
صفحه 213
R A H A
07-24-2011, 01:44 AM
فصل دهم
صبح روز بعد فرید تلفن کرد وگفت: «اگه ممکنه،به پارک کذایی بیا می خوام ببینمت.»
با نگرانی گفتم: «چرا به این جا نمیای؟»
با بی حوصلکی کاذبی گفت: «اون جا راحت نیستم. نمی حوام موجب وحشت مادرت بشم.»
نگران و وحشتزده گفتم: «مگه اتفاقی افتاده؟»
با آرامشی ساختگی گفت: «نه. فقط دلم می خوا دکه تنهای تنها باشی. البته اگه کار داری، مزاحمت نمی شم.»
با نگرانی گفتم: «نه ، ابدأ کاری ندارم. چه ساعتی بیام؟»
با صدایی لرزان گفت: «اگه برات مشکل نیست، همین الان بیا. فکر می کنم از دست دادن هر لحظه به قیمت یه عمر چشم انتظاری تموم می شه.»
فوری گفتم: «همین الان میام. منتظرم باش. خداحافظ.»
خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد. آن چنان متوحش شده بودم که حال خودم را فمی فهمیدم. از شدت دستپاچگی همه لوازمم راگم کرده بودم.
مادرم با دیدن پریشانی بی سابقه من گفت: «فریبا،چرا دور. خودت میگردی؟ چرا انقدر عجله داری؟»
در حالی که به دنبال کفش وکیفم می گشتم و ازدر خانه خارج می شدم،گفتم:« دارم می رم به همون پارک تا فریدو ببینم. خداحافظ!»
وقتی که در خانه را می بستم،چیزی گفت که متوجه نشدم. به سرعت به راه افتا دم و با اولین تاکسی دربستی خودم را به پارک رساندم و به سوی همان
نیمکت قبلی روان شدم. دلسوره عجیبی به جانم رخنه کرده بود. ولی وقتی از دور هیکل فرید راکه روی صندلی به راحتی لمیده بود نظاره کردم،نفس راحتی کشیدم وکمی قدم هایم را سست کردم.کم کم که نزدیک شدم، متوجه لبخند شیرین و شگرفی روی لب هایش شدم. چشمانش به پرندگان روی درختی خیره بود. مثل این که از آواز و تلاش آنها لذت می برد. آن چنان غرق در رویا بودکه اصلأ متوجه رسیدنم نشد. قیافه اش به حد شگرفی باز وراحت بود. درست همانند روز اولی که توی عروسی عمویم باهاش روبه رو شده بودم، آزاد بود. نوری عمیق در چهره اش می درخشید و بشارتی گنگ و ناشناخته از تک تک یاخته هایش می تراو ید. یک آن حس کردم که همه چیز دروغی بیش نبوده، یا او به طرزی معجزهه آسا از چنگال این بیماری مخوف گریخته
. به یک متری اش رسیدم وگفتم: «سلام!»
ازکوشه چشم با نگاهی رخنه گر و ملتمس به من خیره شد و با لبخندی به زیبایی قوی ترین مقیاس عشق اسمانی گفت: «می دونستم که میای. کاش...»
به سرفه افتاد وکلام در دهانش قندیل بست. برعکسِ ظاهر استوارش، حس کردم که کاملأ از درون تهی است. در حالی که قطرات اشکم سرازیر شدهبود،گفتم: «آروم باش. همه چیز درست می شه.»
لبخندی غمناک چهره اش را در برگرفت وگفت: «دیگه نگران نیستم. همه چیز درست شده. لحظه موعود فرا رسیده و من دارم رجعت می کنم. دارم به زادگاه اولیه برمی گردم. اونها اومده ن دنبالم. فریبا، برام دعاکن وهمیشه....»
این بار دیگر سرفه نکرده بلکه با همان لبخند غمناک، چشم در چشم من پروازکرد و روحش به آسمان ما صعود نمود. در حالی که مثل مرده ای پهلویش نشسته بودم و آرام آرام می گریستم، رهگذرانی را می دیدم که با دید گان پرسشگر ازکنارم عبور می کردند و بار غم هایشان را به دوش هایم سرازیر می کردند. ناگهان مثل دیوانه ها رو به فرید کردم و با فریاد استغاثه گفتم: «فرید،چرا؟ چرا باید این طوری بشه؟» و دیگر هق هق گریه امانم نداد.
پیرمردی ازکنارم رد شد و به آرامی گفت: «دخترم، اذیتش نکن.گاهی مردها احتیاج دارن که تنها باشن.»
در حالی که گریه می کردم،گفتم: «پدر، دیگه حاجتش برآورده شده.»
حدود یک ربع ساعت بعد احساس کردم دستی گرم بر روی شانه هایم می لغزد. با وحشت از جا پریدم و مادرم را دیدم که با چشمان اشکبار می گفت: « فریبا جون، بلندشو برو خونه. تو هر کاری که از دستت برمی اومد، انجام دادی.»
با حالتی شکننده و درد بارگفتم: «مادر، چرا؟ این بشر ناتوان به کجا می تونه پناهنده بشه؟ به کی می تونه بگه که زندگی و پایانش بزرگ ترین ظلم در حق بشره؟ به کی می تونه رو بیاره؟»
در حالی که باگوشه چادر اشک هایش را پاک می کرد، به آرامی گفت: «به خدا پناه ببر، عزیزم. تنهاکسی که جوابگوی همه سؤالات دور و درازه، فقط خداس. به اون پناه ببر. فرید هم حالا به همه علت ما پی برده. حالا دریچه چشم هاش باز شده و وارد بعد دیگه ای از زمان شده. بلند شو،عزیزم ، برو خونه فریال.»
در حالی که شدیدأ در تلاطم بین زندگی و مرگ غوطه ور بودم ،گفتم: «دیگه ختنه شده م. این همه دوندگی به خاطر چیه؟ به خاطر این لحظه کثیف؟اصلأ این من ناتوان به چه کار میاد؟»
با شکیبایی وافری گفت:«به کار انسانیت!»
در حالی که به چشمان بی فروغ و لبخند غمبار فرید خیره شده بودم، گفتم:«چقدر در لحظه مرگ تنها بود! چقدر از رفتن هراس داشت!کاش خدداوندکمی بیشتر از این شکیبایی به ما می داد تا بتونیم مرگو با همه سختیش اون طور که شایسته س استقبال کنیم !»
مادرم به جای این که جوابی به من بدهد، به دنبال رهگذری رفت و با او صحبت کرد. بعد بلافاصله آن رهگذر و چندتا مرد دیگر به آن جا آمدند و فرید را روی نیمکت خواباندند. یکی از آنهاگفت: «مثل این که کاغذی دستشه.»
فوری از جا بلند شدم وکاغذ را از دستش درا وردم و شروع به خواندن کردم.
فریبا جان، آخرین سلام را به تومیکنم.
وقتی که نامه مرا از نظر میگذرانی، احتمالا قلبت به درد آمده و اشک های سرگردانت بر روی زمین پارک روان شده. عصبانی نشو و از چیزی گله وشکایت نداشته باش.رفتنی ها باید بروندو ماندنی ها بمانند.
در این لحظه آرامش جاویدی یافته ام و در اعماق آسمان ها در سیرم. فقط سعی کن مرا ببخشی ودرک کنی که من مجبور بودم ده سال پیش تو را ترک کنم.آدمی اگر ذهنیتاش را به تصویر نکشد، هرگز درک نمیکند که اعتدال چه بوده، و من باید می رفتم و به این نقطه می رسیدم..شاید هزاران هزرا جوان خام و ناپخته مثل من هم می اندیشند که در آن سوی کره زمین، چشم انداز وصف ناپذیری انتظارشان را می کشد. ولی هر کس به اندازه ظرفیتهای خود به عشقش میرسد. من عشق را با قدرت طلبی ، همخون کردم و حاصلش جنون شد. جنونی که سعی کردم در روزهای آخر زندگی ام مطرودش کنم. و موفق هم شدم. حالا ذیگر دردی در دلم نیست. چون قلب از مرگ به هویتم، وطنم، و زادگاهم برگشتم و در آن جا تو را دیدم که همچنان بزرگ و پر گذشت بر مسند خویش باقی بودی. اگر واقعا مرا بخشیده ای، خیلی زود ازدواج کن تا در آن دنیا جوابگوی تنهایی و بدبختی تو نباشم. اگر به امنیت روحی برسی، مثل این است که مرا امنیت بخشیده ای. برایم مهمنیست که گذشته ام به چه سان طی شد، ولی آینده تو بیش از هر چیزی برایم اهمیت دارد. سعی کن از لحظه های زندگی ات طوری استفاده کنی که بعدها مثل من پشیمان و نادم از دنیا نروی. غفلت از لحظه ها یکی از بزرگترین آلام انسانی است . من مرگ را از قبل مزه کردم. طعم خوشایندی نداشت ولی کثیفتر از نارضایتی های زندگی نبود. همیشه به نحویزندگی کن که حسرت گذشته، لحظه مرگ را برایت طاقتفرسا نکند.من سالها توی این بیراهه سرگردان بودم، و چیزی نیافتم که لایق این همه سماجت باشد، تو مثل من خودت را توی بیهودگی ها فراموش نکند.
فریبا جان، وصیتنامه ای توی جیب پیراهنم گذاشته ام که در آن همه چیز، از محل خاکسپاری گرفته تا تکلیف ارثیه ام ، مشخص شده، خواهش میکنم یک به یک به همه آنها عمل کن. من تقریبا نیمی از امولم را که قابل انتقال بود به ایران بازگرداننده و در بانکی پس انداز کرده ام . ولی نیمی دیگر از آن قابل دسترس نبود و در آمریکا باقی ماند. که به بچه هایم میرسد.
فکر کنم وقت خداحافظی باشد،هرچند که قبلا باهات وداع کرده ام و این کلمات جز یک کمدی، درام مسخره چیزی نیست. نمیتوانم بگویم به امید دیدار، فقط میگویم به خدا می سپارمت.
چشم انتظار خوشبختی تو،فرید.
وقتی که نامه تمام شد، لرز شدیدی تمام بدنم را فراگر فت. یک آمبولانس خبر کرده بودندکه فرید را به گورستان منتقل کند. لحظه ای که داشتند بلندش می کردند، از توی جیب پیراهنش وصیتنامه را درآوردم. سپس فرید را به سوی آمبولانس بردند. من و مادرم هم به دنبال آنها رفتیم.
همین لحظه پدرم رسید و با حالتی سرشار از اندوه گفت: «سوارشین تا باهم بریم»
توی راه در سکوتی سنگین مشغول خواندن شدم. طفلک معصوم تمام کارها را از قبل ییش بینی کرده بود. حتی قبر خویش را تهیه کرده و تمام حساب پس اندازشی را به من بخشیده بود. در حقیقت بدون این که خودم خب داشته باشم، حساب را به نام من بازکرده بود. دلم از این همه غفلت سوخت. شاید آن روز می بایست دهمین سالگرد تولد فرزندمان را جشن بگیریم! چه سرنوشت شومی در انتظار ش بود!. از این که او پول خایش را به من بخشیده بود نه تنها احساس رضایت نمی کردم، بلکه به نوعی حس می کردم با آنها شخصیت خویش را به مزایده می گذارم. بهترین کار این بودکه همه پول ها را به پدر و مادرش مسترد می کردم. آنها هیلی بیشتر سزاوار این ارثیه بودند. ولی جواب آنها را چه می دادم؟ فرید ابدأ دوست نداشت که آنها از مرگش مطلع شوند.
پس ازگرفتن جواز دفن از پزشکی قانونی، به قبرستان رفتیم و فرید را به طرف غسالخانه بردند. مادرم اصرار زیاد می کرد تا مرا به خانه بفرستد، ولی هرچه کرد حاضر به ترک آن جا نشدم. بالاخره یک روز باید
می فهمیدم که جسم چگونه دفن می شود. فرید را به طرف آرامگاه ابدی اش بردند و در حضور ما و چهار نفر رهگذر، به طرزی غریبا نه به خاک سپردند.
وقتی که مراسم به خاک سپاری تمام شد، نشستم و مشغول دعا خواندن شدم که ناگهان چشمم به درخت بزرک وکهنسالی بر بالای قبر افتاد. دقیقأ درختی بودکه شب گذشته در رویای خویش مدت ها با آن سرگرم بودم. از شدت هیجان و بی وزنی غالب شده بر وجودم، زمان و مکان را گم کردم حس کردم که فرید نمرده و هنوز در رویای نیمه شب به سر می برم، چو ن تمام زوایای زیگزاگ درخت دقیقأ مثل درخت رویایم بود. قطرات درشت عرق از صورتم سرازیر شده و چشم هایم از حدقه درآمده بود. پدر ومادرم مشغول خواندن دعا بودند وکسی توجهی به من نداشت. در همین حیص و بیص احساس کردم که فرید روی شاخه ای از درخت نشسته و با لبخندی متین برایم دست تکان می دهد.کمی چشم هایم را مالیدم ،چون تصور کردم دارم خواب می بینم. ولی دوباره فرید را با همان حالت قبل مشاهده کردم. ناگهان فریاد زدم: «فریا، ممکنه بیفتی و دست و پات بشکنه !»
پدر و مادرم سرشان را بلند کردند و مادرم خیره خیره با چشمانی متعجب به من گفت: «فریبا، مثل این که حالت خوب نیست. بهتره برگر دیم.»
درست در لحظه ای که پدر و مادرم متوجه من شدند، تصویر فرید محو شد و حقیقت دهان گشود. فرید مرده بود و برای همیشه رفته بود.
مدت ها طول کشید تا تو انتم حقیقت مرگ فرید را باورکنم. هر روز عصر انتظار داشتم که وارد مطب شود و بگوید همه آن حرف ها دروغی بیش نبوده و من هنوز زنده ام. ولی این رویای ناممکن، دو ماه بعد دست از سرم برداشت و مطمئن شدم که رویا فرسنگ ها فرسنگ با حقیقت فاصله دارد.گاهی اوقات با مادرم به سر مزار فرید می رفتم و فاتحه ای بر ایش می خواندم.
یک شب که شدیدأ در فکر فرید بودم، خواب دیدم که در باغی درکنار همان درخت تنومند ایستاده و با کلماتی که به گوش قابل شنیدن نبود،به من می گوید: «فریبا، عوض این که به آخرین وصایای من عمل کنی و برام دعا کنی، فقط داری وقت تلف می کنی. دیر یا زود کسانی برای گرفتن اون پول ها با تو تماس می گیرن، و تو عوض این که با استفاده از اونها دل منو خوش کنی،گوشه ای نشسته ی و هنوز رفتن منو باور نداری. باور کن این جا خیلی راحتم. فقط به دعاهای تو نیاز دارم. در حالی که تو در زندگیت دنبال حیات مادی من می گردی. فقط یه خواهش ازت دارم. تحت هیچ شرایطی راضی نمی شم که ارثیه م به آمریکا برگرده.» بعد مثل این که از دست زدن به من هراس داشت، حلقه انگشتری را به آرامی کف دست من گذاشت وگفت: «این اولین باری نیست که این حلقه به تو هدیه می شه. سعی کن به ماهیت این حلقه پی ببری. خداحافظ.»
وقتی که به این جا رسیدم، از تلاطم حرکتی که برای نکه داشتن حلقه کردم از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق بود. هوای اتاق عادی شده د. از حرف های فرید سردرنمی آوردم. من که بارها و بارها برایش دعا کرده بودم. پس منظورش چه بود؟ در آن دنیا به دنبال چه جور دعایی میگشت؟ منظورش از حلقه ای که گفت اولین بار نیست به من هدیه شود، چه بود؟ از سردرگمی در حال جنون بودم. تا دمدم های صبح
بیدار بودم و می اندیشیدم. عاقبت بدون هیچ گونه نتیجه ای خوابم برد. روز بعد با سودابه تماس گرفتم به خانه اش رفتم و تمامی خوابم رابرایش تعریف کردم. با تحکمی ناشکیباگفت: «فریبا، اون حلقه پیشنهاد ازدواجه. قبلأ هم تو خواب ازکسی حلقه ای گرفته ی؟»
در حالی که تمامی موهای تنم سیخ شده بود،گفتم: «آره. دفعأ قبل هم از یه مرده بود. ولی چراگفت عوض این که برام دعا کنی، هنوز مرگ منو باور نداری؟ من که مدام براش دعا می کنم و در آخر هر نماز برای اون هم نماز می خونم.»
کمی فکرکرد وگفت: «برای بخشوده شدن و أرامش در اون دنیا چیزی از تو طلب کرده بود؟»
اول گفتم: «نه، چیزی در این رابطه یادم نمیاد.» بعدکمی فکرکردم و گفتم: «چرا! ازمن خواسته بود ازدواج کنم. می گفت اگه با ازدواج به امنیت روحی برسی، منو هم امنیت بخشیده ی.»
در حالی که به نقطه دوری خیره شده بود،گفت: «منظورش ازدعاکردن هم ازدواج توئه. فریبا، دفعه قبل حلقه رو ازکی گرفته بودی؟»
در حالی که از سؤالش کمی گرفته بودم،گفتم: «درست یادم نیست، ولی مطمئنم که یه دختر مُرده بود.»
خوب می دانستم که اولین بار نازیلا حلقه ای را در خواب به من داده بود، ولی از اقر اراین مطلب به دلیل نامعلومی خودداری کردم. شاید حسی ناخودآگاه در ضمیرم از چنین کاری بازم می داشت.
مدتی سکوت کرد وگفت:«به زودی خبر هایی می شه. اموات از آینده خبر دارن. در حقیقت اونهاگذشته و حال و آینده رو زیر پا دارن. چون برای عبور از دیوار زمان، اسیر جسم نیستن که مشکل جابه جایی سلولی داشته باشن. اونها خیلی راحت هزارها یا میلیون ها سالو در لحظه ای پشت سر می ذارن و به اونچه می خوان رویت کنن، می رسن.»
در حالی که دهانم از تعجب باز مانده بود،گفتم: «برای اونها. چه فرقی می کنه که ازگذشته یا آینده مطلع بشن؟ این فرایند فقط به درد ما زنده هامی خوره که از خطاهای آینده آگاه بشیم. برای اونها چه تفاوتی می کنه؟برای اونها همه چیز به انتها رسیده.»
پس از مدتی تفکرگفت: «مرده ها وقتی به سرنوشت کسی علاقه داشته باشن، سعی می کنن با الهام اونو از آینده مطلع کنن. البته این وابستگی به ضرر اونها تمام می شه،چون اونها در بعد دیگه ای سیر می کنن و باید از وابستکی های دنیوی کناره گیری کنن. ولی گاهی زمان درازی طول میکشه تا باورکنن که دیگه در سرنوشت انسان ما دخیل نیستن. هرچقدر زودتر موفق بشن از زمین و مادیات دور بشن، سریع تر به سوی نور هدایت می شن. در موازات این زندگی زمینی، دنیای ناشناخته ای وجود داره که زیستگاه ضمائم ناخودآگاه انسان هاس . در اون دنیا همه موجودات به صورت اثیری زندگی می کنن؛ چیزی شبیه به دنیا یی که گاهی عرفا و دانشمندها در وصف اون سخن گفت ن. همون دنیایی که حافظ بارها و بارها در اون گردش کرده و رهاوردهای بسیاری برای ما به صورت اشعار عرفانی خلق کرده.»
با حیرت فراوان گفتم: «ولی حافظ در زمان حیاتش همه اون اشعارو سروده. چطور ممکنه از دنیای اثیری آگاه شده باشه؟»
با حالتی عرفانی گفت: «حافظ هم مثل نادر اشخاصی که قادر بودن با روحشون به دنیا های دیگه سفر کنن، به سیر و سفر پرداخت و نکته های بی شماری برای هدایت انسآن ها به سوی نور الهی کشف کرد. برای رسیدن به خدا هیچ وقت دیر نیست. ضمیر ناخودآگاه انسان انقدر قدرت داره که میتونه از بُعد زمان عبور کنه. البته کمترکسی قادره به قدرت های باطن خوش واتف بشه، چراکه لازمه همهاین اعمال خود شناسی، خداشناسی و حسن نیته. اگه کسی از قوه دید باطن خودش در راه هدف های انسانی استفاده بکنه نه تنها سودی عایدش نمی شه، بلکه به جرم آگاهی
از عواقب وخیم اعمال منفی خودش زودتر شکست می خوره و بیشتر از یه فرد عادی مورد عذاب الهی واقع می شه درست مثل این که په بچه در صورت خرابکاری انقدر ملامت نمی شه که یه انسان بالغ و آکاه !»
احساس کردم با حرف های سودابه در حال ذوب شدن هستم. آیا حقیقتأ می تو انستم به آنچه می گفت ایمان بیاورم؟سؤالات بی شماری در ذهنم به نوسان درآمده بودکه شاید سال ها طول می کشید تا به جواب همه آنها برسم. با حالتی تردیدآلود و مسخ شده گفتم: «سودابه، تو از دنیا هایی حرف می زنی که برای من قابل درک نیست. اگه این طوری پیش بری،قطعا دیوونه می شم. با حرف های تو پس جهنم و بهشت درکجای دنیا هستن؟»
خنده ای کرد وگفت: «دنیاهای اثیری تجسمی از همون بهشت و جهنم هستن. قسمت نورانی متعلق به خداس که ما زمینی ها اونو به بهشت می شناسیم و قسمت تاریک متعلق به شیطانه که همون جهنم موعوده. فاصلأ زیادی بین این دو وجود داره و تا روح انسآن به تعالی و تکامل نرسه، اون قادر نیست به سوی نور هدایت بشه. همه ما در دنیای تصنعی خود مون بین این دو مرز در تکاپوییم.»
در حالی که سرم به دوران افتاده بود از سودابه خداحافظی کردم و به خانه بازگشتم.
وقتی وارد خانه شدم، مادرم گفت:«یه اقایی زنگ زد وگفت که با تو کار داره. هرچی پرسیدم کیه، جوابی نداد، فقط گفت که دوباره تماس می گیره!»
حیران و سرگردان بودم که چه کسی می تواند با من کار داشته باشد،که تلفن به صدا درآمد.گوشی را برداشتم وگفتم: «بفرمایین.»
صدایی نتراشیده و نخراشیده گفت:«فریدوکجا مخفی کرده ی>؟»
وحشت زده و لرزان گفتم:« شماکی هستین؟»
با عصبانیت شدیدگفت: «من پسرش هستم. از آمریکا اومده م.مدت هاس که خبری ازش نراریم. نشونی و شماره تلفن خونه و محل کار شمارو توی کاغذ های پدرم پیدا کردم. سعی مم نکنین انکارکنین چون
گفته بود میاد پیش شما.»
گفتم: «متأسفم، خیلی دیر اومدین. تنها نشونی ای که ازش دارم، خونه ابدیته. پدر شما دو ماهه که فوت کرده ن.»
با لحنی ناباور انه گفت: «می دونم که عاقبت مردنیه،ولی نه به این زودی خا. شما باید پیداش کنین. اون اموال زیادی رو به پول نقد تبدیل کرده و به ایران آورده. اونهاکجان؟»
در نهایت خونسردی گفتم: «من مشخصات و شماره قبر پدرتونو بهتون می دم، اگه تونستین، برین ازش بپرسین. البته فکر نمی کنم کار آسونی باشه»
صدای ریشخند آمیزش بلند شد وگفت: «فکرکرده ی ما احمقیم؟»
با استیصال زخم خورده ای گفتم: «از سر مُرده ش هم دست بردارین؟ حتمأ پولشو جایی گذاشته که به درد کار دیگه ای بخوره. شما حق ندارین مُرده رو توی کورش عذاب بدین.»
با عصبانیت فریاد کشید: «خانم ، شما فکر می کنین که خیلی زرنگین؟من وکیل می کیرم تا بهتون حالی کنم که نتیجه شیادی و مال مردم خوری چیه.»
خنده ای کردم وگفتم: «شما می تونین هرکاری که دوست دارین بکنین. ذور دومی که پدرتونو دیدم فوت کرد، چون به بیماری ایدز مبتلا بود. مدارک و اسنادی هم برای اثبات حرفم دارم. توی جیب هاش برگه پزشکیش و خیلی از داروهای مخصوص به سل کشف شد. همه اونها موجوده.»
با بی حوصلگی محضی گفت: «خودم خوب می دونم که مریض بود. دنبال کاغذ پاره های بیما ریش هم نیستم. من از ثروت بی حسابی که به ایران آورده صحبت می کنم. اون پول ها باید یه جایی باشه.»
در نهایت آرامش گفتم: «می تونین تحقیق کنین و ببینین که توی چه بانکی حساب باز کرده. اصلأ شاید زمینی خریداری کرده باشه. می تونین به اداره ثبت احوال هم مراجعه کنین. شاید به نتیجه برسین.»
در حالی که دیگر طاقتش تمام شده بود، فریاد کشید: «یعنی شما هیچ اطلاعی از ثروتش ندارین؟»
خیلی خو نسردگفتم:«یعنی بعد از ده سال که دیدمش، باید ازش می پرسیدم که اموا لش کجاس؟»
از شدت عصبانیت تلفن را قطع کرد. حالا مفهوم حرف های فرید را توی خواب درک می کردم. آنها آن قدر بی شرف بودند که توی گور هم آزادش نمی گذاشتند. مسخره بود.
بلند شدم از خانه خارج بشوم که مادرم با نگرانی مفرطی گفت: «فریبا، کجا می ری؟ چی شده؟»
گفتم: »می رم پدرو پیدا کنم تا باهآش برم تکلیف ارثیه فریدو روشن کنم. حالا بعد از این همه وقت اومده ن که ببینن مال و اموا لش کجاس»
مادرم با چشمان از حدقه درآمده گفت: «ولی فریبا، قانونأ و شرعأ این پول ها به زن و بچه ش تعلق داره، چون تو هیچ نسبتی با فرید نداشتی.»
در حالی که تمامی بدنم از شدت غیظ می لرز ید، گفتم: «فرید قبل از مرگ وصیت کرده که اونها به من برسه، و من هم تحت هیچ شرایطی نمی زارم این پول به دست اونها برسه، چون فریدراضی به إین کار نبود. اگه شده تا ریال آخر اونو دور بریزم یا ببخشم، به اونها نمی دم.»
مادرم سر تکان داد وگفت: «خدا به خیر کنه. فریبا، چرا تو انقدر ماجراجو هستی؟ بابا، بذار هرکسی به حق خودش برسه. اصلأ به ما چه مربوطه که توی دعوای خونوادگی اونها دخالت کنیم؟ چرا فکذ آسایش خودت نییتی؟ فرید به خبطی کرد و به خاطر این که دل تو را به دست بیاره، اونها روبه تو بخشید. می خوای جونتو روی این پول ها بذاری؟مگه ~من تاکی من تونم بلرزم و بترسم؟کاش خودشو معرفی کرده بود تا من همه چیزو بهش می گفتم. ما حق نداریم به ریالی از اون پول ها دست بزنیم. نکبتش تمام زندگیمونو سیاه می کنه. فریبا، به خاطر من از سرسختیت بگذر و حق اونها رو بهشون پس بده.»
دیگر طاقتم تمام شده بود. چکونه می تو انستم به مادرم حالی کنم که اگر ذره ای به آن پول ها نیاز داشتم یا کیسه ای برای آن ها دوخته بودم، دو ماه تمام وقت داشتم تا هرکاری می خواهم بکنم. مادرم تصور می کردکه پول چشمان مرا کور ساخت و برای رسیدن به پولی که تعلق کامل به من داشت، خود را به آب و.آتش خواهم زد.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: «مادرجون، من تحت هیح شرایطی اون پول هارو به پسر فرید نمی دم، چون قانونأ به من تعلق گرفته و در زمان حیاتش همه اونها رو به نام من در یه حساب پس انداز ریخته. البته قصد من سوءاستفاده از اون اموال نیست. فقط حاضر نیستم اونها رو خرج آدم های ابلهی کنم که تصور می کنن با داد و بیداد هر غلطی که می خوان، می تونن گنن. اگه فرید انقدر مصمم بودکه اونها رو به ایران بیاره، من چرا پت روی حرفش بذارم؟»
پس از قدری اندیشه گفت:«اونها به سادگی از سر ریالی از پول ها نمیگذرن. به اندازه کافی نفرت انباشته شده در وجودشون هست که به خاطر پیروزی، با هر انگیره ای دست به خشونت بزنن. فقط به این فکر کن که خود تو فدای هیچ و پوح نکنی. این دوروز زندگی ارزش وارد شدن به هیح بازی احمقانه ای رو نداره. به فرید فکرکن. خیلی زود تر از اونچه به فکرش برسه، همه چیزو گذاشت و رفت.یه کمی به خودت نگاه بکن این چند سال آخر فقط دنبال عرفانیات و علوم الهی بوده ی. چطور بعد از اون همه سخنرانی های عریض و طویل که برام کردی، به خاطر یه مشت پول بی ارزش داری خود تو تباه می کنی؟ معنای اون همه فلسفه بافی همین بود؟»
خوب می دانستم که تا تصمیمم را به اجرا درنیاورم، نمی توانم کسی را قانع کنم. به همین علت گفتم: «مادر، وقتی که کارهام تموم شد، برات توضیح می دم. گاهی اوقات پرده خام زمان اجازه نمی ده که اشخاص زبانِ حال همدیگه رو درک کنن. توی فلسفه هایی که من برای کامل شدن دنبالشون می گشتم، زندگی مادی فاقد ارزش هاییه که انسآن به خاطرش از خیلی چیر ها بگذره.»
مادرم دیگر جوابی نداد و سکوت کرد. من هم به آرامی مثل موشی که از تله می گریزد، خانه را ترک کردم.
وقتی که پدرم را پیدا کردم، با یکدیگر به آسایشگاه سالمندان کهریزک رفتیم وبا مدیر مربوطه در مورد انتقال آن ثروت به آن جا صحبت کر دیم، و همان روز تمامی آن پول ها را به حساب خانه سا لمندان واریز کردم. نزدیکی های ساعت 3 بعدازظهر شادمان و خالی از هرگونه احساس زشتی به اتفاقی پدرم به خانه مراجعت کر دیم.
مادرم از نگرانی جان به لب بود، ولی با دیدن قیافه مسرور پدرم فوری تشویشش زایل شد و رو به پدرم گفت: «مثل این که موفق شدی فریبا رو سر عقل بیاری، نه؟»
پدرم لبخندی حاکی از عشق بر لب راند وگفت: «نه، خانم، فریبا امروز درس قشنگی از توی کتاب های رنگارنگش به من آموخت که هرگز فراموش نمی کنم. درس قشنگی ازگذشت و ایثار،که کمتر انسانی می تونه به ارزش حقیقی اون پی ببره.»
مادرم با لبخندی متعجب گفت: «یعنی همه پولها روبه صاحبان اصلیش پس داد؟»
پدرم سر تکان داد وکفت: «آره. صاحبان اصلی اون پول ها، سا لمندانی بودن که فرزند انشون اونها رو فراموش کرده ن. در حقیقت حق به حق دار رسید. احدی در دنیا به اندازه اونها مستحق رسیدن به این پول نبود، و فریبا درنهایت رضایت، تا ریال آخر اون پولو به سرای سا لمندان اهدا کرد. دهن مدیرکهریزک از تعجب باز مونده بود. حالا دیگه فقط ما سه نفر نیستیم که برای آمرزش فرید دعا می کنیم، بلکه تمامی نیازمندان ناتوان اون مکان فراموش شده هم در این مناجات دسته جمعی همراهمون هستن. هیچ پدیده ای زیبا تر از لذت ایثار نیست، و فریبا الان در حال مزه مزه کردن این لذت جاودانه است.»
مادرم دید گان وحشتزده اش را به من درخت وگفت: «فریبا، حالا جواب خونواده فریدو چی بدیم؟کار تو اشتباه نبود، ولی اونها اگه بفهمن، تحت هیح شرایطی از سر تقصیر تو نمی گذرن.»
با لبخندی اطمینان بخش گفتم: «مادرجون ، اونها هرگز نمی فهمن، چون فرید پولی به من نسپرده و پولی وجود نداره. همه ما همینو می گیم.»
هنوز لبخند نیمه تمام مادرم کاملأ نقش نبسته بودکه تلفن به صدا درآمد. پدرم گوشی را برداشت. از لحن صحبت هایش مشخص بودکه باز هم پسر فرید پشت خط مشغول داد و فریاد است. اول رنگ و روی پدرم پرید، و بعد با فریادی گوشخراش گفت: «همین الان به جرم تهدید به قتل ازت شکایت می کنم. تا روشن شدن تکلیف همین جا می مونی تا یاد بگیری زبون نفهمی به قیمت کمی تموم نمی شه. یه وکیل می گیرم تا بهت حالی کنم پیش همه کس زبونتو دراز نکنی.» سپس تلفن را قطر کرد وگفت:«یه شکایت کوچک باعت ممنوع الخروج شدن اون می شه. بعد خودش برای فرار از ایران به طرف ما میاد و همه حرف هاشو پس می گیره. غیر از این کاری نمی تونستم بکنم.»
مادرم وحشت زده گفت: «یعنی حقیقتأ قصد داری ازش شکایت کنی؟»
پدرم درکمال أرامش گفت: «بله، قطعأ این کارو می کنم.»
مادرم گفت:«ولی توکه نمی دونی کجاس.» .
پئرم با صبوری وصف ناپذیری گفت:«اون تازه وارد مملکت شده. از تاریخ ورودش که همین یکی دو روزه س، خیلی راحت پیداش می کنن. از اینهاگذشته، وقتی که شاکی داشته باشه، قطعأ توی اداره گذرنامه یا جاهای دیگه ای که مجبور به مراجعه باشه، می فهمن که ما شاکی هستیم و تا رضایت مارو جلب نکنه، حق خروج از مملکتو نداره.»
مادرم نفس عمیقی کشید وگفت: «ولی این کار بازی با آتیشه!»
من به میان جر و بحث آنها دویدم وگفتم:«مادر، به هر صورت بهتره یه چیزی بخوریم، وگرنه ازگرسنگی می میریم.»
این تنها راه دوری از مجادله بود. موج عظیمی از نگرانی و وحشت سراپای وجود مادرم را احاطه کرده بود. از جا بلند شدم و مشغول چیدن بساط ناهار شدم.
پس از صرف ناهار با پدرم به نزدیک ترین کلانتری رفتیم و شکایتنامه خود را تکمیل کر دیم و بازگشیم. آنها به ماگفتند که هیچ کاری از دست پسر فرید برنمی آ ید و بی جهت نگرانیم.
سه روز بعد دوباره پسر فرید تلفن کرد. وقتی که صد ایش را شناختم، خودم را برای جر و بحثی ناخوشایند آماده کردم. ولی از آن همه هارت و پورت دیگر خبری نبود. صدایش خیلی آرام شده بود. با لحنی غریبا نه و پست و ذلیل گفت: «خانم مدنی، من ابدأ قصد مزاحمت یا تهدید نداشتم.فقط حس می کردم شما از حقایقی مطلعین که میلی به افشای اونها ندارین. اون روز آخر پدرتون شدیدأ از دست من ناراحت شدن و قبل از این که تمام حرف های من گوش بدن، تلفنو قطع کردن و بعد هم از من شکایت کردن. به نظر شما این کار عاقلانه ای بوده؟»
با حالتی حق به جانب گفتم: «شما به چه حقی به خود تون اجازه دادین با تهدید به حقایقی برسین که ربطی به ما نداره؟ اگه هرکس مثل شما راه بیفته و این طور بخواد به مراد و مقصود برسه،دنیا دیگه تفاوتی با جنگل نمی کنه. اگه اون پول پیش من بود یا ریالی از پول فریدو خرج کرده بودم، کاملأ حق با سما بود. ولی در جابی که چنین پولی در اختیارم نیست،تهدیدهای شما کاملأ احمقانه جلوه می کنه. ممکنه که شیوه زندگی شما در آمریکا به این نحو باشه، ولی این جا ایرانه و راه و رسم زندگی ما با شما فحیلی فرق داره. ما ایرانی ها هرگز حرمت مرده خود مونو پایمال نمی کنیم و برای خواست هاش ارزش قائلیم، در حالی که شما مثل یه مأمور ضد اطلاعات چیزی رو به زور طلب می کنین که وجود خارجی نداره. ازکجا که پول ها رو همون جا تو آمریکا پس انداز نکرده باشه؟ اگه هم به ایران آورده باشه، شاید برای تسکین زخم های جامعه ش از اونها استفاده کرده. فریه دچار مرک ناگهانی و اتفاقی نشدکه بدون این که تکلیف اموالشو روشن کرده باشه از دنیا بره. اون به خوبی می دونست که آخرین روزهای عمرشو طی می کنه، پس هرکاری که با داراییش کرده، از روی خواسته قلبی انجام داده. چه بساکسایی که فرزندانی ناخلف دارن، تا ریال آخر پولشونو قبل ازمرگ به یکی از انجمن های خیریه اهدا می کنن. پدر شما در حقتون انقدر بی انصاف بوده؟»
نفس عمیقی کشید وکفت: «نه، پدرم هرگز بی انصاف نبود. همه ما خوب می دونیم که اگه به آمریکا برنگشته بود، دچار چنین مرگ فجیعی نمی شد. ولی تقدیر این بود. در حقیقت این بیماری از مادرم بهتر منتقل شد. مادرم هم بر اثر خون آلوده ای که در یه کورتاژ بهش تزریق شده بود مبتلا به ایدز شد. اون هم توی جهنم خودش در حال غرق شدنه.کسی چه می دونه، شاید مدتی دیگه بفهمیم که من و برادرم هم آلوده شده یم. در هر صورت به خاطر همه اهانت هایی که به شما و پدرتون کردم پوزش می خوام. فقط تنها خو استی که از شما دارم اینه که به اتفاق پدرتون در یه وقت مناسب منو سر قبر پدرم ببرین. می خوام برای آخرین بار باهاش خداحافظی کنم. بعد از اون اکه دوست داشتین، رضایت بدین تا به آمریکا برگردم. إگه هم نخواستین، هر حکمی که پیش بیاد انجام می دم.»
در حالی که شدیدأ از حرف هایش متاسف شده بودم ، گفتم: «امروز بعدازظهر تماس بگیرین. اگه پدرم جایی قرار نداشت، به اتفاق بر سر مزار فرید می ریم.»
ظهر وقتی که پدرم به خانه آمد، ماجرا را برایش تعریف کردم.نه تنها از عجز و ناتوانی پسر فرید اظهار تفاخر و اقتدار نکرد، بلکه شدیدأ دچار حس بیمارگونه شرمندگی شد وگفت: «کاش هرگز به کلانتری نرفته بودیم. شاید این خاطره ناخوشایند برای ابد در ذهنش باقی بمونه. امروز بعد از رفتن به مزار اون مرحوم با هم به کلانتری می ریم و شکایتمونو پس می گیریم.»
مادرم با نفس آسوده ای گفت:«خدا یا، شکرت! خدا کنه فوری به آمریکا برگرده و این قائله برای همیشه ختم بشه.»
آن روز وقتی با پسر فرید روبه رو شدم، احساس کردم نیمی از وجود فرید در جسم وی درگردش است. شباهت چندانی به فرید نداشت، لیکن رفتار و حرکاتش کاملأ شبیه او بود. به طرز غریبی مثل فرید صحبت می کرد و بی حوصلگی و خشونت ملایم او را به تمامی جذب کرده بود.
بر سر مزار پدرش با دیدگانی اسک آلود ایستاد و اورادی به زبان خارجی بر زبان راند و صلیبی کشید. ازش پرسیدم: «مگه شما مسلمون نیستین؟»
با متانت خاصی کنت: «مادرم هرگز بعد از ازدواج حاضر نشد ما رو مثل یه مسلمون پرورش بده، چون شناختی از اسلام نداشت. پدرم هم با تمام تلاشش موفق نشد آیین مذهب خود شو به ما تفهیم کنه. به سختی تونستیم زبان فارسی رو یاد بگیریم. مادرم عقیده داشت خوندن اوراد مذهبی که به زبون عربیه برای بچه هایی که به دو زبون صحت می کنن ،گیج کننده س ، و به همین دلیل هر یکشنبه مارو با خودش به کلیسا می برد و مراسم مسیحیتو به ما می آموخت. همیشه عقیده داشت که مسلمون یا مسیحی یا یهودی تفاوتی نمی کنه، مهم اینه که همگی در راه خدا گام برمی دارن. ما هم کم کم به همین منطق قانع شدیم و رشد کر دیم و شکل گر فتیم.»
آن روز پس از بازگشتن از سر خاک به کلانتری رفتیم و پدرم شکایتش را پس کرفت. بعد پسر فرید با ما خداحافظی کرد و دو روز بعد برای همیشه از ایران خارج شد.
پایان فصل دهم
صفحه 233
R A H A
07-24-2011, 01:46 AM
فصل یازدهم
با افتادن آب های سرگردان از اسیاب پر تلاطم زندگی، همه چیز دوباره به روال عادی خود بازگشت. بعد از دیدن فرید و آن حوادث پیامدش و مرگ نابهنگام وی، همه خودستیزی هایم از بین رفت و روال زندگی ام به طور کلی عوض شد. دوتا خواستگار پیدا کردم که به خاطر داشتن فرزندان متعدد، حاضر به ازدواج با آنها نشدم، چرا که به اندازه کافی برای ازدواج مجددم دچار مشکل بودم، و دیگر مخالفت بچه ها را نمی تو انستم به عنوان یک جنگ و جدال از پیش تعیین شده به خویش بقبولانم. از همه این حرف هاگذشته، هیچ یک از آنها تمایلی به داشتن فرزند جدیدی نداشتند، در حالی که یکی از هدف های من در ازدواج، پیداکردن کودکی بودکه روزهای خالی آینده ام را روشنی بخشد.
مدت 6 ماه به همین روال گذشت. یک شب که خانه فریال و سیروس مهمان بودیم، احساس کر دیم که سیروس برای گفتن مطلبی این پا و آن پا می کند. پدرم با لحنی خالصانه گفت: «پسرم،سیروس، چرا مدام از این شاخه به اون شاخه می پری؟ فکرکنم مشکلی داری، این طور نیست؟»
سیروس کمی جابه جا شد وبا دستپاچگی گفت: «والا پدرجان، مشکل که ندارم، فقط پیشنهادی دارم که می ترسم با عنوانش شما رو عصبانی کنم.»
پدرم لبخندی زد وگفت:«پسرم، هیح پیشنهادی تا وقتی که فقط جنبه ارائه داشته باشه، خشم آور نیست. پس خیالت راحت باشه.»
سیروس نگاهی به من کرد وگفت: «مدت ها پیش من یه قرار معارفه بین فریبا و آقای علوی دوستم گذاشته بودم که به خاطر یه حادثه منتفی شد. حالا می خواستم ازتون اجازه بگیرم که دوباره یه مهمونی ترتیب بدیم تا این دوتا همدیگه رو ببینن.»
پدرم دستی به سبیل هایش کشید و با چشمانی خندان و متفکرگفت: «ی بابا، سیروس جون، هنوز هم امامزاده این آقای علوی رو رها نکرده ی؟ علوی اگه زن بگیر بود، تا حالا ازدواج کرده بود. بیخودی خود تو به زحمت میندازی. مردها وقتی سنشون بالا می ره انقدر سختگیر می شن که کمتر زن یا دختری می تونه توجهشنو جلب کنه. البته فریبا هم چندان ساده و بی قید و شرط نیست، و همین حساسیت های دو طرف ، سد عظیمی بین اونها می سازه که شاید حتی نتونن با همدیگه حرف بزنن. ولی باز میل خود فربیاس .»
سیروس با پافشاری مفرطی گفت: «پدرمجان، امتحانش که ضرر نداره. علوی نه به عنوان یه خواستگار، بلکه به عنوان یه مهمون به خونه من میاد و جای هیح گونه نگرانی ای نیست. حتی بهش می گم که خواهر خانمم اصلأ از ماجرا خبر نداره. این طوری دیگه غرور کسی هم پایمال نمی شه.»
در این لحظه با لبخندی از تحسر، به میان بحث آنها أویدم وگفتم:«میروس جون، من تا حالا خواستگار های زیادی رو پشت سرگذاشته م، و ابدأ غرورم از مورد پسند واقع نشدن نمی شکنه، چرا که نظر و عقیده اشخاص در هر موردی محترمه. حالا هم از نظر من دیدن علوی مشکلی نیست، فقط در جلسه اول چون ظاهرأ دیداری اتفاقیه، تحت هیح شرایطئ نمیخوام با اون تنها صحبت کنم.»
برقی از خوشحالی در چشمان سیروس به جریان افتاد وگفت:«هر طور که تو بخوای، همن کارو می کنیم. همین فردا صبح پیداش می کنم و باهآش برای ینجشنبه قرار می زارم.»
گفتم:«ولی تا بنجشنبه فقط دو روز وقت داریم. »
پدرم لبخندی زد وگفت: «نکنه هنوز به یه سالی تفکر احتیاج داری!»
شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «نه، دیگه تفاوتی نمی کنه. اگه فردا شب هم باشه، هراسی ندارم. فقط نمی دونم چرا به دلم برات شده که این بار دیگه هیچ راه کریزی نیست.»
فریال گفت: «راه گریز از چی؟ از خوشبختی؟»
در حالی که به مادرم خیره شده بودم،گفتم: «نه،گریز از جریان تقدیر.»
مادرم لبخندی زد و چون در حال تسبیح گرداندن و دعا خواندن بود، جوابی به نگاه متوحش من نداد. ولی به خوبی حس می کردم که جواب عمیق و طولانی اش مثل ناقوسی بی پایان در تمام زندگی ام پیچیده است! صدایی که به کرات در خمیره وجودی ام به نوسان درآمده و در هر فرصت مناسب ، با من درآمیخت و هوشیارم ساخته بود.
با صحبت هایی که شد دیگر بر من مسلم شده بودکه به زودی در مسیر قراردادی ام وارد خواهم شد. هرگز با اندیشه هیچ خواستگاری، تصور نکرده بودم که به دام ازدواج اسیر خواهم شد، ولی این بار با همیشه تفاوت داشت. هنوز صدای وسوسه انگیز ساز علوی توی گوشم زنگ می زد. مدت ها پیش با شنیدن نوارموسیقی اش عادت کرده بودم به دنیای جدیدی فرو بروم که تهی از هرگونه وابستگی بود. اما حالا مدت ها بودکه حتی نوار موسیقی اش را هم گوش نکرده بودم. شاید هم با دیدن علوی نه تنها احساس خوشایندی بهم دست نمی داد، بلکه وی هم اصلأ از من خوشش نمی آمد. ولی هرچه بود، فکر می کردم این دیدار با همه دیدارها متفاوت اشت.گاهی اوقات اشخاصی به زندگی آدم وارد می شوندکه به سرعت باد همه چیز را زیرو رو می کنند. حس می کردم علوی از جرگه آدم هایی است که مثل گردبادی زندگی ام را دچار دگرگونی می کند. همیشه در این طور مواقع نیرویی ناخوشایند، متل ترمزی ذهنی ، روبه رویم قرار می گرفت و مرا از هرگونه تبادلی بازمی داشت. ولی در آن زمان اثری از آن نیروی ناخودآگاه نمی یافتم. مثل این که همه ارکان تقدیر برای ورود علوی به دنیائ کوچکم اعلام آمادگی کرده بودند. دیگر هنگام وداع جاودانی با همه اندیشته های فانی گذشته بود. شاید از ینجشنبه به بعد دیگر زندگی را از دریچه های امروز نمی نگریتسم. شاید هم برعکس، تجربه جدیدی فرارویم قرار می گرفت که مجبور می شدم از آن پس بیشتر از پیش حواسم را جمع کنم.
آن شب در خلوت اتاق خودم یک بار دیگر به دنبال نوار علوی گشتم و گذاشتمش توی ضبط صوت. با شنیدن صدای موسیقی یکباره اززمان حال خارج شدم، و به گزشته ام فرو رفتم؟ به اولین روز پاییزی ای که متفاوت با همه روزهایم بود وبه امروز ختم شده بود. شاید اگر همان شب اول علوی را دیده بودم، نه علیرضا به زندگی ام می آمد، نه جای بازگشتی برای فرید بود و نه این همه مدت به دنبال جوابی سراب گونه سرگردان می شدم.
ندایی درونی در قلبم بهم می گفت دیگرهمه چیز تمام شده. این ندا چه مفهمی داشت؟ وقتی که به حلقه های اهدایی فرید و نازی در خواب می اندیشیدم، می دیدم که همه چیز از قبل تدارک دیده شده و دوران یرتنفر تجرد، مسیر معنوی خودش را طی کرده. با این که هنوز معارفه ای صورت نگرفته بود، از هم اکنون خودم را باگذشته غریبه می دانستم. حتی اگر با علوی هم به نتیجه نمی رسیدم، ایمان داشتم که به زودی به زندی جدیدی وارد خواهم شد؛ زندگی ای که در آن جایی برای دغدغه های معلق وجود ندارد، و این تکراری مداوم است که در هر دور از زندگی در نقطه ای گریبان آدمی را می گیرد و به ماورای محل سکونت معنوی اش ارسال می دارد.
دیگر مثل دفعه قبل اصلأ دلم نمی خواست حادثه ای مانع دیدن علوی شود. حالا تمامی وجودم مسخر از رویا شده بود و شدیدأ نیاز داشتم از مرزهای گذشته و حال باشتاب هرچه تمام تر خارج شوم و به آینده پیوند بخورم. وقتی که به فراز و فرود اندیشه های ناپایدار فرو می رفتم، دچار بی علاقگی مفرطی می شدم! تیره ای جدا از هر نوع دلبستگی ، مثل این که همه فضیلت ها و جنایت ها، توهمی بیش نیستندکه تنها برای سرگرمی بشر، در جبهه های مختلفی سنگر گزیده اند تا دنیای خاکی بر ایش تنوعی پیدا کند. پس آن گاه که از دروازه همه بی خبری ها عبو رکرد، متوجه می شود که خطا ازکجا تا کجا، آدمی را در پس خویش دوانده و چقدر راه کوتاه اولیه برای بازگشت دور شده.گاه صدها زندگی تنها تاوان یک زندگی منفعل را پس می دهند. غفلت!
بالاخره پنج شنبه موعود فرا رسید و همه ما به اتفاق فلور و همسرش به خانه فریال وفتیم. ولوله عجیبی در خانه فریال به پا شده بود. هرکس برای خودش سازی می زد و حرفی می بافت. از همه بیشتر فریال سر
به سرم می گذاشت ومی گفت: «یه بار تو دامادو قال گذاشتی، یه بار هم اون. حالا دیگه بی حساب شده ین. قطعأ میاد و وقتی که همدیگه رو ببینین، دیگه قال قضیه کنده می شه.»
سیروس تقریبأ مثل بچه های گمشده که نگران رسیدن به خانه هستند، مدام در خود می جوشید و سعی می کرد نگرانی اش را مخفی کند، چون شدیدأ می ترسید که مثل دفعه قبل اتفاقی بیفتد. بچه ها دور خانه می دویدند و ریخت و پاش می کردند. فلور هم قدم به قدم خرابکاری های آنها را سامان می داد. پدرم زیر لب با مادرم صحبت هایی می کردکه کسی از مضمون آنها اطلاعی نداشت. فرامرز، شوهر فلور، هم گوشه ای نشسته و خودش را با جدولی سرگرم کرده بود.
قلبم داشت از جا کنده می شد. دلم می خواست گوشه دنجی می یافتم و م و انزوای مرگ آورم، التهاب تسمخرآلود همه وسومه ها را خاموش می ساختم. کم کم دلم به شور افتاده بود. عجیب تر از همه این که منتظر وقوع حادثه ای بودم که خط سیرش را تتخیص نمی دادم. اضطرابم از خوشایند های عمومیت زا بود یا تنفرهای عشق آیین؟ چه کسی می تواند برای حقارت های بشری حکمی کلی تهیه کند؟کدامین انسآن در راه دور و دراز این مهمانی زودگذر زندگی، خود را با تردید های تهوع آورسرگرم می کند؟ تردید در رفتن یا ماندن. همه ما در بدو تولد، با انگیزه های خودخواهی،عشق، تنفر، محبت، انتقام، خیانت، ترحم، تردید،ندامت، لذت و عصیانگری خلق می شویم. بسسیاری از این صفات بیهوده اند. چه لزومی انسآن را ترغیب به حفظ همه این صفات می کند؟ چرا از روز ازل...
با به صدا درآمدن زنگ خانه رشته أفکارم گسیخته شد. هیجان و التهاب شدیدی همه را در بر گرفته بود. هرکس به نوبه خود به تلاطم افتاده بود. دید گان کنجکاو خویش را آن چنان به من دوخته بودند، مثل این که با آخرین علائم موجود سعی می کردند أرامش را به وجودم تزریق کنند که فاقدش بودم. ضربان قلبم به شدت سریع تر می شد. عاقبت لحظه موعود فرارسید و آقای علوی با چشمان خاکستری رنگ و مبهوت، در حالی که خیره خیره مرا می نگریست، به درون آمد.
تک تک یاخته های وجودم در حال نوسانی مرگبار بود. سیروس، فلور و فرامرز و مرا خیلی محترما نه به آقای علوی معرفی کرد. حس می کردم ذره ذره در حال آب شدن هستم. آقای علوی نگاه عاقل اندر سفیهی به شوهر فلورکرد، لبخند مودبانه ای تحویل فلور داد و با چشمانی شرربار گوشه ای سنگر گرفت و در خود فرو رفت! هرگز در زوایای عمیق قلبم هم نمی توانستم قدرت درک این مسئله را داشته باشم که آقای علوی برایم آشناتر از هر اشنایی باشد. قلبم مثل تکه ای یخ در سینه ام منجمد شده بود. سیروس و پدر و مادرم از سکوت نابهنگامم آن چنان کلافه بودند که چیزی به طغیانشان نمانده بود. این وسط تنها کسی که اهمیتی به ظواهر نمی داد فریال بودکه با چهره ای بشاش، مشغول پذیرا یی بود و با خوشرویی بسیار سعی می کرد حرفی بزندکه موجب آغاز بحث خوشایندی شود.
در بحالی که سرم را به زیر اند اخت بودم،که گاه از زیر چشم نظری به مهمان تازه وارد من انداختم و مشتقات ذهنی اش را بررسی می کردم. قطعأ تصوز می کردکه کی قصد دست انداختنش را داشت. حس می کردم هوای محیط به طرز غریبی گرفته و مغموم شده و تأثیر عظیم درونی اش، لحظه به لحظه محیط را بسته تر می ساخت. چرا؟چون آقای علوی، استاد دانشگاه، دوست چندین ساله سیروس ، موسیقیدان معروف، الهه شکوفایی و حسن نیت از نظر همگان، همان علیرضای غریب آشنای وازآلودی بودکه مسیر زندگی مرا تغییر داده بود.
چه کسی می تو انست تصور کند آن که شب اول با آن کبکبه و دبدبه به آن جا آمده بود، همان علیرضای ژ ؤلیده و مجنون و عاشق کش باشد؟ حالا می فهمیدم که چرا دفعه قبل همه ما را قال گذاشت و به خانه سیروس نیامده بود، چون شب قبلش فهمیده بودکه من هنوز ازدواج نکرده ام. حالا هم که آمده بود، تصور می کرد که من ماه ها پیش با فرید ازدواج کرده و به دنبال زندگی ام رفته ام. گاهی سرنوشت و تقدیر، بنای شوخی های مسخره ای را می گذاردکه انسان ما در آن می مانند. چگونه این طور حوادث به ترتیب پشت هم ردیف می شوند؟
اگر شب اول موفق به دیدار وی در این خانه شده بودم، چه تصوری در ذهنم شکل می گرفت؟ عجب احمقی بودم!روز اولی که به من برخورد کرده بود، همان جا در پارک، در بین حرف هایش گفته بودکه دیگر نوای لالایی ساکسیفون من به غرش رعدآسای شیاطین مبدل شده. چطور نتوانستم متوجه این وجه مشترک بین علیرضا و علوی بشوم ؟ بیخود نبود که سیروس می گفت علوی حال و حوصلأ ازدواج ندارد. حالا هم معلوم نبود با چه انگیزه ای برای ازدواج اقدام کرده بود. اما در هر صورت به وضوح می دیدم که نگاهش به سان شلیک عقده ها روی من متوقف مانده.
سیروس و بقیه، حیران و متحیر در اندیشه کشف رازی ناپایدار،همچنان در حال گداختن بودند. از تصور قیافه آنها بعد از به هم خوردن همه چیز دچار غمی سنگین شدم. نگاه گریزانم را به در اتاق خواب دوختم. منتظر فرصتی بودم تا خسته و وامانده یک بار دیگر به آن جا پناه ببرم. ییروس تا متوجه دگرگونی و قصدم شد، فوری از جا بلند شد و با قیافه ای هشداردهنده به طرف اتاق ها رفت و یکی یکی درها را بست تا به من حالی کند راه فراری وجود ندارد. بعد به آشپز خانه رفت. کمی بعد پدر و مادرم هم به دنبالش به اسپزخانه رفتند و بحث داغی با صدای فوق العاده پایین شروع شد. همه به جز علیرضا یکی یکی به آنها پیوستند و در مدت زمان کوتاهی، من و علیرضا تنها ماندیم.
برخلاف تصورم که حس می کردم علیرضا عنقریب امواج کینه اش را به سرم فرو می ریزد، با لحنی افسرده و خالی از هرگونه کینه ای به آرامی گفت: «فریبا، نامزد بازیافته ت کجاس؟ نکنه چون می دونست من به این جا میام از اومدن امتناع کرد؟»
همان طور که سرم پایین بود، گفتم: «نه، وجود تو دیگه برای فرید مشکل آفرین نیست. اون مدت هاس که آروم شده.»
ازگوشه چشم نگاهی بی معنا به من کرد وگفت: «مشخصه. حالاکه دیگه از داشتن تو مطمئنه لزومی نداره که حساسیت داشت باشه.»
پوزخندی بر لبانم نشت وگفتم: «شایأ حق با تو باشه.!»
با شنیدن حرف من مثل این که قلبش یکباره فرو ریخته باشد، با نگاه ناباورا نه اش مدتی مرا ورانداز کرد و عاقبت گفت: »سیروس به چه علتی منو به این جا دعوت کرده؟ برای ...»
به میان حرفش پریدم وگفتم: «به هر علتی بوده، بی غرض بوده و قصد اهانت نداشته. مطمئن باش که کسی از روابط گذشته ما اطلاعی نداره. همه مثل من، تورو در زندگیم فقط به اسم علیرضا می شنا سن. هیچ کس فامیل تورو نمی دونسته و حالا هم بر اثر یه سوءتفامم به این جا دعوت شده ی.»
آه خسته ای از نهاد برآورد وگفت: «شما چندتا خواهرین؟»
با تانی گفتم: «فقط سه تا.»
با دلزدگی خاصی گفت: «نترس، چهارمی رو مخفی نکن. ایمان داشته باشی که باهآش ازدواج نمی کنم. خوب می دونم که دوست نداری وقت و بی وقت چشمت به من بیفت و ریشخند روزگار و بچشی.»
با ناراحتی و استیصال گفتم:«لزومی به پنهان کاری نیست. ما فقط سه خواهر هستیم. چهارمی ای وجود نداره.»
با چشمان گشاد گفت: «پس قطعأ سیروس دیو ونه شده. امیدوارم که دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته. سعی کن عروسک دیگه ای توی زندگیم خلق نکنی.» و با قیافه ای شکسته و غضبناک از جا بلند شد و به طرف در رفت.
در این لحظه سیروس از آشپزخانه خارج شد و به علیرضاگفت: «علوی جان، کجا با این عجله؟ مثل این که فراموش کرده ی امشب شام مهمون منی!»
با چشمانی شرربارگفت:«تو دیو ونه ای !برای خردکردن آدم ها راه های ساده تری هم هست. نیاز نبود راهو انقدر طولانی کنی. نزدیک دو ساله داری روی من کار می کنی و حالا که خپلی دیر شده، منو پای گورستان رسونده ی؟ جدآ از خودت خجالت نمی کشی؟»
با این حرف از خانه خارج شد. سیروس به دنبالش رفت و در خانه را بست. مادرم نزدیکم آمد وگفت:«فریبا، چه حرفی زدی که مثل ترقه منفجرش کردی؟ »
شانه ها را با بی خیالی بالا اندا ختم وگفتم: «نیازی نبود حرفی بزنم. با دیدن همدیگه همه رازها برملا شد. علوی همون علیرضا بو!»
مادرم مثل این که یک باره جا خورده باشد، با چشمان از حدقه درآمده گفت: «علیرضا؟ پناه بر خدا! چطور ممکنه؟»
پوزخند بی معنایی زدم و از جا بلند شدم. با نگرانی گفت:«کجا می ری؟»
به سادگی گفتم: «خونه. چون دیگه اعصاب جواب دادن به بقیه رو ندارم. شما هر جوری دوست دارین برای بقیه توضیح بدین.»
از در خانه خارج شدم و به طرف آژانس نزدیک خانه فریال رفتم، اتومبیلی گرفتم و به خانه رفتم. نمی دانستم که پس از این همه فراز و نشیب، باید به این اقبال بخندم یا گریه کنم. مثل مسجمه سنگی گوشه ای از اتاقم کز کرده و به آسمان خیره بودم. به حماقت بشر می خندیدم که چگونه همیشه انتظار معجزه را می کشد. نهایتی مسخره ای که پیش رویم گاه شاد و گاه غم انگیز جلوه می کرد، بازی ای بیش نبودکه جز آزار، حاصل دیگری نداشت. اندوه سالیان، تمامی سنگینی اش را روی شانه هایم نهاده بود و دیگر تمایلی به شرکت در بازی نداشتم. وسوسه های دردآور و حقایق رنگارنگ، اوهام نیالوده ام را به رذالت کثیفی سوق داده بود؟ رذالتی آمیخته به تمسخر،که دست و پایم را برای رفتن به سوی آرامش بسته بود و صحنه ای از رخوت را در پیش چشمم به تصویرکشانده بود. تاخیر برای یافتن نیافته ها بیش از این جایز نبود.
از جا بلند شدم، لباس هایم را عوض کردم و به بستر خواب رفتم، چرا که دلیلی برای بیشتر بیدار ماندن نبود. قطعأ با اندیشیدن به سرم می زد و از زندگی بیزار می شدم. وسوسه شگرفی ستون اول خط افکارم را تسخیر کرده بود، وسوسه گفتن حقیقت به علیرضا، ولی دیگر خیلی دیر شده بود و علیرضا برای همیشه رفته بود.
با همین افکار بودکه به خواب رفتم. پس از چندی، با صدای زنگ خانه از خواب پریدم. اولش گیج بودم که چه کسی ممکن است باشد. بعد فهمیدم که حتمأ پدر و مادرم هستند. ولی قبل از این که برای بازکردن در از اتاقم خارج شوم، صدای پدرم را شنیدم که از آیفون می گفت: «شبتون به خیر! بفرمایین تو.»
اصلأ نمی دانستم که پدر و مادرم چه ساعتی به خانه مراجعت کرده اند. فقط وقتی که چشمم به ساعت افتاد، دیدم درست دوازده و نیم است. قبل از این که بتوانم افکارم را سامان بدهم، پدرم وارد اتاق شد وگفت: «فریبا، لباس هاتو بپوش که مهمون داری.»
با حیرت و خواب آلودگی وصف ناپذیری گفتم: « کی این وقت شب به این جا اومده؟»
سر تکان داد وگفت:«شانسه که این وقت شب سراغتوگرفته. اگه برگرده، دیگه پشت سرتو نگاه نمی کنه.»
از جواب نامانوس او خیلی جا خوردم. در حالی که لباس هایم را می پوشیم، حدس زدم که علیرضاست. ولی امکان نداشت، چون عنلیرضا نشانی این جا را نداشت.
چند دقیقه بعد در باز شد و علیرضا با چشمانی پر حسرت و گداخته قدم به درون اتاق گذاشت. توهمی شعله ور و عرفانی بر هستی ام سایه افکنده بود و حیران وگنگ و تسلیم، بر جای میخکوب شده بودم. چند بار طول و عرض اتاق را طی کرد. وقتی دید حرفی برای گفختن ندارم، با شکیبایی وافری که به درد چنین لحظاتی نمی خورد،گفت: «شب ها از توی همین اتاق به من تلفن می زدی؟»
نگاهی به اطراف اندا ختم و با بی علاقگی کاذبی گفتم: «آره. چه فرقی می کنه ازکجا بوده؟»
لبخندی از سر شیفتگی برلبانش نقش بست و با دیدگان پرتردیدگفت: «همیشه دلم می خواست ببینم این جا چه شکلیه. »
شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «خب می بینی که همه چیز آبیه، چون به رنگ آبی زنگاری علاقه زیادی دارم.»
مثل این که تازه چیزی را به خاطر آورده باشد،ناگهان گفت: «فریبا،چرا وقتی با من روبه رو شدی، از بیان حقیقت خودداری کردی؟ دلت می خواست تمام زحماتت به هدر بره؟ در طول این همه تلاش، هدفت فقط دیو ونه کردن من بود؟»
با عصبانیت گفتم: «اگه هدفم دیو ونه کردنت بود،کارم خیلی ساده بود، چون روز اولی که باهات برخورد کردم، از نظر ظاهری تفاوتی با یه دیوونه نداشتی. من فقط سعی کردم از حقیقت اگاهت کنم.»
در حالی که سعی می کردگناهی را به من القاکند، گفت: «اگه حقیقت انقدر مهم بود، پس چرا چند ساعت پیش از افشای اون هراس داشتی؟ حقایق عینی ، فقط بر طبق سلیقه شخصی هرکس باید آشکار یا پوشیده بمونند اون همه منطق و یکرنگی به این جا می رسه که خود تو ردکنی و برای رویارونشدن با حقیقت،مثل آدم های ترسو یه گوشه ای مخفی بشی؟ نه،شهرزادقصه گوی من باهمه پنهانکاری هاش ،دست کم جسارت افشای دروغ هاشو داشت وبا طینت خالصش، به همه دروغ هاش اذعان داشت.»
برای این که بحث را عوض کنم،گفتم: «این جا روازکجا یادگرفتی؟»
در حالی که با ولع سیری ناپذیری به دور و بر اتاق نگاه می کرد،گفت: «وقتی که جریان فرید و فوتشو از زبون سیروس شنیدم، نشونی این جا رو گرفتم و صبر کردم تا در ساعت موعود به این جا بیام. مثل این که ساعت دوازده ونیم شب زیبا ترین لحظات زندگی منه.»
در حالی که هنوز هم ازش می ترسیدم،گفتم:«خب حالا که به حقیقت پی بردی، اومده ی این جاکه چی بشه؟ قصد داری محاکمه م کنن؟»
با لبخندی پرتشویش گفت: «محاکمه ای درکار نیسست. فقط اومدم بدونم که چرا فرارکردی. خوب می دونم که قصد ازدواج داری. با من خصومتی داری که بعد از شناختنم حاضر به تفکر و تعمق نشدی؟»
با پوزخندی ابلهانه گفتم: «خیلی ببخشین، مثل این که تو زود تر از من فرارکردی!»
در حالی که از شدت کلافگی به خود می پیچید،گفت: «منظور من فرار از ازدواجه، نه چیز دیگه.»
حیران وسرگشته گفتم: «من از ازدواج فرار نمی کنم.»
با عصبانیت وغیظ شدیدی گفت: «پس مثل این که فقط مشکل اماسی منم. این طور نیست؟»
سرم را پایین اندا ختم، چون شهامت شکستن غرورش را نداشتم. کمی صبر کرد و چون دید قصد ندارم به این سؤالش جوابی بدهم، با چشمانی پرمهر و عطوفت گفت: «فریبا، چرا با من سر ناسازگاری می زاری؟ مگه من چه ظلمی در حق توکرده م که این طوری مغضوبم می کنی؟»
به آرامی با ثدایی ضعیف و گیرا گفتم: «ما قبلأ با همدیگه همه حرف هامونی زده یم. تو خوب می دونی که نمی تونم سایه سنگین نازیلارو تا روز آخر در زندگیم تحمل کنم. تو باید باکسی ازدواج کنی که...»
با فریاد به میان حرفم دوید وگفت: «نازیلا همیشه در زندگیت بوده و خواهد بود! چه من باشم، چه نباشم.»
در حالی که شدیدأ جا خورده بودم ،پرسیدم: «منظورت چیه؟ نازیلا هرگز در زندگی من وجود نداشته و نخواهد داشت!»
مثل این که از حرفش پشیمان شده باشد، سرش را به زیر اند اخت و با لب گزه نامفهومی، ازگوشه چشم مشغول بررسی من شد و جوابی نداد. دوباره گفتم: «علیرضا، منظورت از حرفی که زدی چی بود؟»
در حالی که گوشه لبش آویزان بود، با دلخوری گفت: «یه پرت و پلایی گفتم نمی خواد به حرف هام زیاد اهمیت بدی!»
حس می کردم چیزی را از من مخفی می کند. شدیدأ عصبی شده بودم. قطعأ جریان اسفندیار و خانم منور دوباره داغ شده بود، و یا این که مشتی شایعات و اراجیف به گوشش رسیده بودکه چنین ارتباطی را در مغزش شکل داده بود. با حالتی غضبناک و مستأصل گفتم: « خوشبختانه یا بدبختانه من به حرف هات اهمیت دادم و باورشون کردم. حالا می خوام بدونم که چه کسی این مزخر فاتو در مغز تو فروکرده.»
با لبخندی شیطانی و اغوا گرانه گفت: «فکر می کنی به این سادگی ها از من حرف درمیاد؟ نه، عزیزم، حالا حالاها بایدنازمو بکشی. تازه باید قول بدی که هرگز صدات درنیاد، وگرنه ممکنه فاجعه ای درست کنی.»
در حالی که دهانم از تعجب باز مانده بود، چشمم به چهره تمسخر آلود و پرتردیدش افتاد. درک نمی کردم که قصد شوخی کردن دارد یا واقعأ جدی می گوید.با بی صبری طاقت فرسایی گفتم: «علیرضا، اگه این وقت شب قصد لودگی داری، زمان خوبی رو انتخاب نکرده ی،چون ...»
با چشمانی شوخ و واقعگرا گفت:«هی، هی، زود قضاوت نکن، چون اصلأ باهات شوخی ندارم. یادته یه روز بهت گفتم توی زندگی تو رازی هست که دیر یا زود بهت می گم؟ یادته؟»
با حرکت سر حرفش را تایید کردم و منتظر ادامه صحبتش شدم. ولی مثل این که قصد داشت از کنجکاوی من سوء استفاده کند و سر به سرم بگذارد. در حالی که شدیدأ دلخور شده بودم،گفتم: «علیرضا، من به زندگی تو وارد شدم چون می خواستم از حقایق اگاهت کنم. حالا تو زیر بار دین منی، چون من در آگاه ساختن تو تعلل فکردم، و حالا نوبت مقابلهبه مثل توئه که حق دوستی رو به جا بیاری.»
صدای قهقهه خنده اش به آسمان رفت وگفت: «آره، خیلی برای گفتن حقیقت عجله داشتی، تا حدی که مجبور شدی شب های متوالی نقش شهر زاد قصه گو رو بازی کنی و تا تونستی، از دست انداختن من خندیدی. حقیقتأکه بلدم چه جوری جبران کنم»
در حالی که از قهقهه خنده اش، آن هم در آن ساعت شب،سخت مایوس ونگران شده بودم،گفتم: «خیلی خب هر وقت که دلت خواست، مُقُر بیا. نه اجباری درکاره، نه عجله ای. فقط بدون که من برای تو ناشناس بودم، ولی تو برای من نه، وهمین وجه تمایزباعث می شه که بازی تو رنگ مسخره ای به خودش بگیره. حالا هم اگه خیال نداری حرف بزنی، بهتره به خونه ت بری و بذاری استراحت کنم.»
با تردیدی جانسوزگفت: «شب های زیادی از اضطراب حل معمای وجود تو در زندگیم بی خواب موندم. می خوام امشب خواب به چشمت نیاد تا حال منو تجربه کنی.»
پشتم را به اوکردم و با صدایی منزجرانه گفتم:«همیشه فکر تلافی و انتقامی!فکر می کنی این خصلت قشنگیه؟»
خیلی جدی و بی پرده گفت: «نه!»
گفتم: «پس چرا همیشه کینه جویی می کنی؟»
با خنده ای کشدارگفت: «فقط دارم حالت های روحی تو رو محک می زنم. مثل این که این کار بهم لذت می ده.»
برگشتم و مستقیم توی چشم هایش خیره شدم وگفتم: «پس بفرمابین که بنده موش آزمایشگاهی جناب عالی هستم،نه؟»
کمی خودش را جمع و جور کرد و با تاسفی ناگهانی گفت:«می تونی بعد از فهمیدن حقیقت آرا مشتو حفظ کنی واین رازو برای همیشه در دلت ینهون کنی؟»
با اعتماد به نفس کامل گفتم: «آره. من از خودم مطمئنم. تو چطور؟» نفس بلند و آه آلودی از نهاد برآورد و به آرامی گفت: «هرگز فکر نکردی که چرا انقدر به نازیلا شبیهی؟»
با بی خیالی شانه ها را بالا اندا ختم وگفتم: «برام اهمیت نداره. بهت گفته بودم که نمی خوام سایه نازیلا دنبالم باشه.»
با تحکم بی سابقه ای گفت: «ولی تو مجبوری وجود نازیلا رو در ذهنت شکل بدی، حتی اگه وجود نداشته باشه، چون...» در این جا سکوت کرد و از جا بلند تشد وگفت: «توی خونه شماکسی عادت به گوش ایستادن فداره؟»
با تمسخری دردآلودگفتم: «این جا دلیلی برای این کار وجود نداره.» دوباره سر جایش نشست وگفت: «تو نیمه گمشده ای داشتی که هرگز لمسش نکردی. نازیلا رو می گم.کسی که از بدو تولد ربوده شد و در طول زندگی هم هرگز به هم برخورد نکردین !»
حس کردم که قصد دارد از احساسات معصومم استفاده کرده، قصه ای کثیف و ناباورا نه در ذهنش خلق کند. با عصبانیت گفتم: «علیرضا، دیگه حاضر نیستم به این چرندیات گوش بدم. فکر می کنم به اندازه کافی دروغ تحویل همدیگه داده یم. دیگه وقتش شده که لباس تز ویرو از تنمون در بیاریم. هنوز نفهمیده ی که دروغ چاره ای برای تسلی نیست؟»
سر تکان داد وگفت: «به ارواح خاک نازی قسم می خورم که نازی خواهر دوقلوی تو بود. اینو پدرش قبل از این که فوت کنه بهم گفت. می خوای باورکن، می خوای باور نکن ، اما با یه تحقیق ساده می تونی به حقیقت پی ببری.کسی که نازیلارواز آغوش مادرش جدا کرد وبه خانم و آقای منور سپرد هنوز در قید حیاته !»
در حالی که چشم هایم از حدقه درآمده بود،گفتم: «از چی حرف می زنی؟اگه حرف های تو صحت داشت، حتی یه باراز دهن مادرم کلمه ای در مورد ش می شنیدم. این امکان نداره!تو فقط داری روی شباهت ما قضاوت اشتباه می کنی.»
لبخندی زد وگفت:«با دروغ چه چیزی به دست میارم؟تورو؟ زندگی نازیلا رو؟ یا فکر می کنی اون قدر احمقم که با این حرف ها برای خودم وجدان می خرم؟ نه، فریبا، هرچی که بهت گفتم حقیقت بود. خانم منور اوایل ازدواجش دو بار بچه دار شد و هر دو در لحظه تولد فوت شدن. وقتی که بچه سومو حامله می شه،وضع روحی وحشتناکی داشته. تقریبأ از حسرت داشتن یه بچه سالم چیزی به دیوونه شدنش باقی نبوده و قسم خورده بوده که اگه سومی هم به سرنوشت بچه های قبلیش دچار بشه، خود کشی می کنه. مادر تو و خانم منور در یه روز و در یه مکان وضع حمل می کنن و متأسفانه بچه سوم خانم منور مرده به دنیا میاد. آقای منور، بر خلاف اصول انسانیت، فقط و فقط به خاطر بقای سلامت روحی همسرش، بچه رو با موافقت مامای مربوطه مخفیانه می دزده. به خانم منور حرفی از این مسئله نمی زنن. مادر تو هم هرگز متوجه نمی شه که دوقلو حامله بوده. بعدها خانم منور دوباره حامله می شه و اسفندیارو به دنیا میآره. از اون روز آقای منور وجدان سنگینی پیدا می کنه و با سعی بسیار در جستجوی خونواده شما سرگردون می شه. البته موضوعی با خانم منور در میون نمی زاره و این کارو موکول به زمانی می کنه که پدر و مادر نازیلا رو پیدا کنه. ولی هرگز ردی از اونها به دست نمیاره. بعد بچه های دیگه ای قدم به زندگی اونها می ذارن که هرکدوم به نوبه خود قسمتی از محبت آقای منورو تصاحب می کنن، تا جایی که کم کم تمامی علاقه و مهر پدریش نسبت به نازیلا از بین می ره، و این یه معضل بزرگ برای سلب آسایش زندگی خصوصی اونها می شه ، چرا که خانم منور نازیلا رو فرزند ارشد وگل سر سبد همه بچه هاش می دونسته. آقای منور تا روز مرگ جرئت بیان حقیقتو به همسرس پیدا نکرد. من زمانی روی این مسئله حساس شدم که نازیلا توی حرف هاش، بی علاقگی و تنفر خاصی رو نسبت به پدرش ابراز کردی و من با کنجکاوی دیو ونه وارم این حقایقی از آقای منور استخراج کردم. بعد اون حوادث پشت سر هم ردیف شدن و من از زندکی نازیلا خارج شدم. روز اولی که تورو دیدم،گذشت زمان همه چیزو از خاطرم برده بود و فکر می کردم خود نازیلا هستی. اما عصر اون روزکذایی، وقتی که به مطبت اومدم و به صحت حرف هات پی بردم، فهمیدم که خواهر دوقلوی نازیلا هستی. برای همین هم دیگه مزاحمت نشدم و دنبال سرنوشتم رفتم. تا این که یه شب ساعت دوازده و نیم تلفنم به صدا درا ومد.»
در این جا آه بلندی کشید و به سکوتی وهم آور فرو رفت، و من ماندم و دنیایی از بهت. نمی تو انستم نوع احساس خودم را تشخیص بدهم. بیشتر از ندیدن نازیلا تاسف می خوردم تا از پیچ و خم تقدیرم. حس می کردم که سال هاست خواب بوده ام، و هم اکنون از خواب پریده ام و به رویای مسخره ای می خندم. حالا دلیل آن شباهت شگفت انگیز را هضم می کردم سیلی محکمی به باورهای خودخواها نه ام خورده بود. درد دیریافتگی و برودت و لرز مرگ آن چنان ریشه های درونی ام را تکان می دادکه حس می کردم هرگز فردایی وجود نخواهد داشت. همه چراغ قر مزهای سرنوشتم یکی یکی داشتند سبز می شدند. یکی از این چراغ سبزهای رخوت آفرین، مستعد بودن خون من برای سلول های سرطانی بود. اگر خواهر دوقلویم به این مصیبت گرفتار شده بود، هیچ بعید نبودکه سرانجام من هم به همان جا ختم شود. اما دیگر از تصور مرگ هم به وحشت نمی افتا دم. مدت زمانی طولانی توی لاک خودم بودم. زمانی که به هوش آمدم، دیدم ساعت سه و نیم نصف شب است و اثری از علیرضا نیست. مثل اینکه همان اول با دیدن بهت زدگی من آن جا را ترک کرده بود. حالا بعد از این تکلیف من چه بود؟ آیا درست بودکه پدر و مادرم هرگز به هویت نازیلا پی نبرند؟ البته با فهمیدنش هم چیزی جز درد و الم و تنفر به دست نمی آوردند. پس همان بهترکه حسرت فرزندی ندیده را به آنها القا نمی کردم. شاید این طوری همه آسوده تر می بودند.کاش زمان به عقب برمی گشت و من برای چند لحظه ای، خود را درکنار نازیلا می یافتم و همه حرف های کهنه نشده را با زبان نگاه، در چشمانش می خواندم. افسوس!
کاش دست کم می دانستم که نازیلا از حقیقت آگاه بوده یا نه. قطعا می دانسته، اما راه گریزی برای رسیدن به پدر و مادر حقیقی اش نداشته. طفلک معصوم چه دردی کشیده!
ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم که به علیرضا زنگ بزنم، ولی با دیدن ساعت از این کار منصرف شدم. دلم می خواست بدانم که نازیلا حقیقت را می دانسته یا نه، دنبال من می گشت یا نه. این خیلی برایم مهم بود.
در همین افکار بودم که تلفن به صدا درآمد. فوری قبل از این که کسی بیدار شود،گوشی را برداشتم. خوب میدانستم که کسی غیر از علیرضا نیست. به آرامی گفت: «سلام !»
گفتم: «سلام. چطوری بدون خداحافظی رفتی؟»
پوزخندی زد وکگفت: «من خداحافظی کردم ، ولی توگوشی برای شنیدن نداشتی. می خواستم یادداشتی برات بنویسم و برم دنبال کارم،ولی دیدم بهتره مدتی تنهات بذارم تا زمان تسکینت بده، و بعد باهات صحبت کنم.»
پس از مدتی سکوت گفتم:«نازیلا از حقیقت مطلع بود؟»
فوری جواب داد:«تا اون جایی که من می دونم، نه.»
آه عمیقی کشیدم وگفتم: «خوشحالم که دست کم من قبل از مرگم به حقیقت پی بردم. مادامی که زنده م، به یادش هستم و براش دعا می کنم.»
با تانی کشداری گفت: «پس تو هم با من موافقی که می گم نازیلا همیشه در زندیت خواهد بود؟»
به جای این که جواب بدهم ، در بهت توفانی خویش فرو رفتم و بی اختیارکفتم: «اومده یم که چی کارکنیم؟گذشته رو پیدا کنیم یا آینده رو؟ کجا می ریم؟کس چه می دونست که... نه، احمقانه س ! یعنی... یعنی درست در زمانی که نازیلا می رفت تا برای همیشه آروم بگیره، فرید هم ناگهان منو ترک کرد. این زمینه برای چه اتفاقی در تقدیر من قلم خورده؟ برای قرارگرفتن سر راه علیرضا؟ حالا خوب می فهمم که فرید می تونست منو ترک نکنه. فقط از طرف اقمار و ستاره ها موظف به این کار شده بود.
بعد ازمدت هاکه برگشت هم دیگه تقدیر فرصتی بهش ندادکه فرید پاک و بی آلایش روز اول بشه. و اما سرنوشت علیرضا!یه نیرویی اونو در حجاب بی خبری حفظ کرد تا من مأمور آزادیش بشم؟ چی باعث شدکه سال ما در یه نقطه درجا بزنه تا من از راه برسم؟ اگه این قصه در باورهایم شکل بگیره، دیگه هدفی برای زیستن وجود نداره. پس همه ما جز چندتا عروسک مسخره چیز دیگه ای نیستیم! عروسک هایی که فکر می کنن ارزش و بهای انتخاب دارن، در حالی که فقط در بی عملی گنگ خودشون، دل به راهی می میارن که اجتناب ناپذیره.»
در تمام طول مدتی که با خودم حرف نی زدم، علیرضا خاموش و باوقار به صدای شکسته من گوش سپرده بود و سخنی نمی گفت. به این جاکه رسیدم، باگرفتگی نگران کننده ای گفت: « تو اختیار داشتی که منو به خودم وابذاری و بری دنبال سرنوشتت، ولی این کار رو نکردی.کسی تیغ دم گردنت گذاشته بود؟ خیلی بی انصافیه که هرجا درمی مونی، تقدیر تو سرزنش کنی و با بهانه بی عملی وجدانتو جلا بدی. وجدان آدم آینه درخشانیه که از بدو تولد با پوشش لطیفی از پشت حفاظت می شه. اون پوش لطیف در حقیقت از یکرنگی های ما با منطق و ایمانمون سرچشه می گیره. هرچقدرکه در سراشیب زندگی بیشتر به خودت نیرنگ بزنی، آینه وجدانت سریع تر زنگار می گیره. وقتی که آ ینه وجدانت مملو از زنگار شد، دیگه خود تو هم نمی شناسی، و به جایی می رسی که با دیدن تصویر مات و خؤاب آلوده ت در آینه، می گی من عروسک مسخره ای بیش نیستم. پس تفاوت هیتلرهاکه تخم لعن و نفرین آیندگانو برای خود تون می کارن، با پیامبرها که شکوفه های عشق و ایمانی به بار می شونن، درکجای معرفت انسانی شناخته می شه؟گلایه های خام تو درست مثل بی خبرهاییه که کارهای منفی و مثبت زندگی رو ندیده می گیرن و می گن جهان برای ارضای هوسی های من خلق شده. نه، فریبا، تو مخلوق کوچکی بین میلیاردها همنوعت مستی که مثل بقیه در سرنوشت خودت ثابت قدمی و راهتو انتخاب می کنی. می تونی تا سال های سال مثل یه بیوه عتیقه به غرغر کردن بپردازی و دور خودت بگردی. اما راه دومی هم وجود داره که حق انتخابش با خودته. می تونی به زندگی سلام بدی و حیاتو با همه شگفتی هاش در بطن وجودت به تحرک در بیاری. ازدواج کنی و مثل همه آدم ها مشکلاتو پشت سر بذاری. روزی هم درست طبق قرارداد های عرفان، جسم خاکی رو رهاکنی و با قلبی که بدهکار غفلت ها نیست، به سوی خالقت برگردی. در هر صورت انتخاب با توشه ، نه با تقدیر! خوب دقت کن، این جا راه تو از همه اعتقاد هات جدا می شه و به سویی پر می کشه که تا به حال فکر می کردی انجام نشدنیه.»
در حالی که اشک های سردم به آرامی فرو می ریختند،گفتم: «راه انجام نشدنی به کدوم طرف می ره؟ می تونی نشونم بدی؟»
نفس عمیقی کشید وگفت:«به طرف رهایی از بیهودگی. پوشش غفلت های تو پوسیده شده. باید فکر قالب دیگه ای باشی.»
با تزلزلی ویرانگر و صدایی بغض آلودگفتم: «و لابد این راه رهایی در مسیر ازدواج با تو قرار می کیره ،نه؟»
مدتی سکوت کرد و سپس با حالتی رنجیده و خونسرد گفت: «نه، به هر جاکه برای تو أرامش بیافرینه ختم می شه. باید ببینی اعتدال و معنویت، تورو به کدوم طرف می کشونه. هر جاکه از بند اسارت رها بودی و نفس آزادی رو استنشاف کردی، بدون که به قالب مطلوبت دست یافته ی.»
از اهانتی که به علیرضاکرده و حرف هایش را مغرضانه تلقی کرده بودم،سخت شرمگین و خجالت زده بودم. ولی هیح کلمه ای مرا یارای پورش نمی بخشید.گویی خود ش هم از این مسئله آگاه بود، چون وقتی که سکوت مرا دید،گفت:«فریبا، بهتره حالا در آرامش کامل بخوابی و سعی کنی که صبح با ماهیت دیگه ای از خواب بیدار بشی. شب به خیر!»
با نگرانی از بدهکاری ام در مورد معذرت خواهی،گفتم: «دیگه باهام تماس نمی گیری؟»
با صدایی لرزان و شکننده گفت: «فکر نمی کنم. چون امشب باید همه چیز تموم بشه. دوست ندارم فکزکنی من هم جبر دیگه ای در زندگیت هستم. می خوام بعد از این بری دنبال راه موعودت.»
در حالی که گوشی تلفن در دستم می لرزید،گفتم: «اگه راه موعودمو پیداکردم و شهامت رفتن به طرفشو نداشتم چی؟»
پوزخندی زد وگفت: «یا اون قدر بشین و فکرکن تا شهامتشو پیدا کنی، یا از سرش بگذر، چون انتظار های طولانی هم فرقی با غفلت ندارن.»
از این که منظور مرا می فهمید و خودش را به نفهمی می زد، شدیدأ مستأصل شده بودم. چطوری وبا چه نیرویی می تو انستم بهش بگویم که از هم اکنون راهم را شناخته ام، ولی وی در بسته را نمی گشاید؟ آیا حقیقتأ نمی فهمید؟
این سکوت مرگبار مدتی ادامه یافت و عاقبت علیرضاگفت: « فریبا، شب به خیر!»
به آرامی گفتم: «دیگه شب تموم شده. بهتره بگم خدا حافظ، چون فردا روز دیگه ایه.»
با صدایی نامفهوم گفت: «خداحافظ!»
پایان فصل یازدهم
صفحه 256
R A H A
07-24-2011, 01:49 AM
فصل دوازدهم
وقتی که تماسی قطع شد، نور سفیدکمرنگی را دیدم که از پنجره به اتاقم می تابید؛ نوری که حیاتبخش بود و در عین حال مسمومیت زا. از این که آن شب طولانی و پرمعنا به صبح پیوند خورده بود بی نهایت دلخور بودم. نگاهی به اطرافم اند اختم. همه چیز در اتاق برایم آشنا شده بود. مثل این که حقیقتأ داشتم از خوابی طولانی بیدارمی شدم. از فکر این که همه چیز برای همیشه تمام شود قلبم داشت ازکار می ایستاد. خوب می فهمیدم که دیگر بعد از این زندگی راحتی نخواهم داشت ، زیرا وابسته کسی شده بودم که سرنوشت و آینده ام را دستخوش تغییراتی کرده بودکه هرگز قابل پیش بینی نبود. ایمان داشتم که دیگرکسی با جلوه های خاموش و دلپذیر علیرضا در زندگی ام نخواهد آمد و بی او زندگی معنای اسیدی اس را از دست خواهد داد. باید شهامت برگزیدن و انتخاب را در وجودم خلق می کردم. تأثرهای موحش گذشت و چشم اندازهای آرامش آینده به طرزی ناباورا نه جسارت تعمدانه ای به من اهدا می کردند. باید رفت و برگزید. علیرضا درست می گفت که دردی عظیم تر از غفلت و تأسف از آن وجود ندارد.
شماره علیرضا را گرفتم. خیلی طول کشید تاگوشی را برداشت نمی دانم تعمدأ این کارراکرد یا این که تازه رسیده بود. با شنیدن صدای من گفت:«تو هنوز نخوابیده ای؟»
با خنده کوتاهی گفتم: «دیگه وقت خواب گذشته. فکر کنم این بار شهامت لازمو پیداکرده م که به سوی راهی برم که مدت ها ییش باید می رفتم.»
پوزخندی زهر آلود زد وگفت: «خب بهت تبریک می گم. ولی مگه قرار نبود ما برای همیشه خداحافظی کنیم؟ قرار نیست که تا ابد در هر مرحله از زندگی با من همراه باشی. مگه خودت نمی گفی...» سکوت کرد. مثل این که از به یاد آوردن شکست غرورش دچار چندشی التیام ناپذیری شده بود.
کمی فکرکردم وگفتم: «می دونم که به طرز وحشیانه ای با هات برخورد کردم. حالا هم به خاطر همین باهات تماس گرفتم تا ببینم برای همیشه ارزشمو در قلبت از د ست داده م یا نه!»
نفس عمیقی کشید وگفت:«نه. ارزش آدم ها با چندکلمه خشونت بار از صفحه قلب من پاک نمی شه. فقط دیگه دوست ندارم بیشتر از این آلوده احساسی بشم که عاقبتی نداره. شاید...»
یکباره به میان حرفش پریدم وگفتم: «از کجا معلوم که عاقبتی نداره؟ دیدگاه من نسبت به همه چیز عوض شده. می خوام تا آخرین لحظات حیاتم درکنارم باشی.»
با طعنه ای آشکارگفت: «به چه عنوان؟ په سنگ صبورکثیف؟»
به آرامی گفتم:«نه ، فقط به عنوان په همسر! همسری که منو می فهمه و همگام با من آینده رو درمی نورده.»
مدتی مکث کرد. مثل این که قبولش بر ایش مشکل بود. پس از چندی گفت: «فریبا، ضربه مغزی شده ی؟»
با اطمینان کامل گفتم: «آره. این اتفاق باید مدت ها پیش می افتاد، ولی... ولی مثل این که دیگه برات اهمیتی نداره.»
با فریادگفت:«فریبا، خودتی؟ نکنه دوباره به جلد شهرزاد فرو رفته ی و قصد داری سر به سرم بذآری؟»
با خنده گفتم: «هر طور که دوست داری، تصورکن. دیگه به جایی رسیده م که برام فرقی نمی کنه چه تصوری درباره حرفه هام می کنی. حالا که من شهامت انتخابی پیدا کردم ،.تو شهامت قبولشو نداری. فکرکنم بهتره به بار دیگه خداحافظی کنیم تا تو هم خودت و احسایتو آزمایش کنی. خداحافظ!»
حرفم که تمام شد، دیگر صدایی نشنیدم. مثل این که تعمدأ گوشی را گذاشته بود. بدون این که کوچکترین دغدغه ای به خویش راه دهم، با آرإمش خاطر پتو را روی سرم کشیدم و به خواب رفتم.
نمی دانم چه مدت بعد هیاهویی در وسط حیاط خانه آرامشم را بر هم زد. تکانی به خود دادم تا راحت تر بخوابم، ولی سر و صدا بیشتر از آن بود که بتوانم استراحت کنم. با کنجکاوی از جا بلند شدم و از پنجره دیدم که پدر و مادرم به اتفاق علیرضا و چند نفر غریبه وسط حیاط ایستاده و همهمه عجیبی به پا کرده اند. با حیرت پرده را به کنار ی کشیدم و به آرامی پنجره را بازکردم. چشمان علیرضا ناخودآگاه به طرف پنجره معطوفه شد و من فوری با دستپاچگی خود راکنارکشیدم.
فوری لباس هایم را عوض کردم که از اتاق خارج شوم، ولی مجهول بودن این قضیه نمی گذاشت که به راحتی به آن جمع بپیوندم. عاقبت انتظار من خیلی زود به اتمام رسید و مادرم با چشمانی شادان و شگفت زده وارد اتاق شد وگفت: «عزیزم، بلندشو بیا بیرون. آقای علوی به اتفاق پدر و مادرشون اومده ن خواستگاری. عجله کن که قلبم داره ازکار می ایسته. اگه این بار هم بخوای مثل محو و مات ها یه گوشه بشینی، دیگه برای خواستگاری بعدی زنده نمی مونم. زود باش که سیروس و فریال هم توی راهن.»
در حالی که از تحیر تمامی بدنم خشک شده بود، با لبخندی اشکار گفتم: «نه، مادرجون، عجله نکن. این بار دیگه به خونه بخت می رم. بهت قول می دم که چیزی به هم نمی خوره.»
در همین حیص و بیص در اتاق باز شد و علیرضا با چشمانی زنده و شکوفا وارد شد وگفت: «سلام، عزیزم! امیدوارم منو ببخشی که انقدر بی موقع اقدام کردم. وقتی ما رفتیم، هرچقدرکه دلت خواست بخواب. نه، اصلأ... اصلأ فریبا، خوابت میاد؟»
با خنده گفتم: «زیاد نه. فکرکنم تو بیشتر از من بی خواب هستی.»
در حالی که از اتاقی خارج می شد، گفت: «فریبا، پدر و مادرم زیاد سختگیر نیستن و جز یه احترام خالصانه، توقع دیگه ای ندارن. فقط عجله کن !»
با نگرانی گفتح: «صبرکن. بیاکارت دارم!»
با تعجب رو به من کرد وگفت:«چی شده؟»
مادرم احساس کرد ما ممکن است حرفی داشته باشیم که در حضور او نتوانیم عنوان کنیم، به همین علت فوری از اتاق خارج شد. من بلافاصله رو به علیرضاگفتم: «پدر و مادرت می دونن که من یه زن بیوه م؟»
با چشمانی شوخ و موذیانه گفت: «چرا این مسئله برات اهمیت داره؟»
در حالی که رویم را به طرف دیگری برمی گرداندم،گفتم: «دوست ندارم بعدها فکرکنن که خودمو بهت قالب کرده م. می خوام از همین الان همه حقایقی بدونی. این طوری دیگه کسی بدهکار کسی نیست. من تحمل حرف های سنگینو ندارم. هرگز هم کاری نمی کنم که مستوجب عقوبت بشم. همین الان برو و همه چیزو براتون توضیح بده. این بزرگ ترین لطفیه که در حق من می کنی.»
چند بارطول و عرض اتاق را پیمود و عاقبت جلوی من ایستاد وگفت: «اونها همه چیزو می دونن. فقط منتظر بودن یه روزی به این جا بیان و تورو ببینن. بعد از این هم دیگه به گذشته فکر نکن.»
با حیرت گفتم: «علیرضا، نظر اونها درباره من و زندکیم چیه؟ هیچ گونه مخالفتی با تو نکردن؟»
سر تکان داد وگفت: «نه، عزیزم. در طول این همه سال اونها فهمیده ن که من بی جهت کسی رو انتخاب نمی کنم. دیگه هم بیشتر از این تردید به خودت راه نده.» سپس از اتاق خارج شد و رفت.
بلافاصله آماده شدم و به اشپزخانه رفتم.کمی بعد با یک سبنی چای وارد سالن پذیرایی شدم و با سلام محترمانه ائ مشغول تعارف چای شدم. تمام تنم خیس آب شده بود. حرارت عجیبی از صورتم ساطع می شد.
مادرش با لبخند متینی با نگاه دنبالم می کرد. مثل این که با دقت تمام در حال ورانداز کردن عروس آینده اش بود. علیرضا هرگز از پدر و مادر ش صحبت نکرده بود. همیشه فکر می کردم از دنیا رفته اند. ولی اینک مثل دو موجود عزیز و دوست داشتنی درگوشه ای نشسته و آرام و مطیع گوش به حرف های علیرضا و پدرم سپرده بودند. مدت زیادی در آن جا باقی نماندم و به آشپزخانه رفتم.
کمی بعد پدرم به دنبالم آمد وگفت: «فریبا، می خوام چندکلمه حرف رک و پوست کنده باهات بزنم. امیدوارم آمادگی شنیدنشو داشته باشی.»
در حالی که از شدت شرم تمامی صورتم قرمز شده بود،گفتم: «بفرمایین. دارم گوش می دم»
نفس عمیقی کشید وگفت: «خدا شاخهده که هرگز کاری بر خلاف میلت انجام نداده م و در همه کاری آزاد بوده ی. حالا هم اومده م تا بأهات مشورت کنم و جواب نهاییتودرمورد علیرضا بدونم. واقعأ فکر می کنی که انتخابتوکرده ی؟»
در حالی که سرم پایین بود، به آرامی گفتم: «بله، پدر.»
دوباره با صدای آمرانه ای گفت:«فریبا، هرگز توی این خونه مزاحم نبوده ی و نخواهی بود. دلم می خواد حرف دل خود تو بزنی، نه حرف دل مادر تو. اونوکه می شناسی. همیشه هوله. ولی من بر خلاف مادرت صبرم زیاده و خوشبختی تورو می خوام. اگه ذره ای در وجودت نسبت به این ازدواج تردید داری،هعین الان به من بگو، چون تا ساعتی دیگه عاقدی به این خونه قدم می زاره و شما به عقد ازدواج هم در میاین. الان برای گفتن حقیقت دیر نیست، ولی چند ساعت دیگه دیره. شاید اصلأ امشب دیگه توی این خونه نخوابی. می تونی به عمق حرف هام پی ببری؟»
در حالی که شرم داشتم توی چشم هاش نگاه کنم، با صدایی لرزان گفتم: «بله، پدر، به همه حرف های شما از قبل فکرکرده م. اگه علاقه ای به علیرضا نداشتم، الان اون این جا نبود.»
پدرم خم شد و بوسه ای از پیشانی ام برگرفت وگفت: «امیدوارم سفیدبخت بشی!»
وقتی از آشیزخانه خارج می شد، سعی کرد قطرات درشت اشکش را از چشمان کاوشگر من مخفی کند. ولی موفق به این کار نشد.
ساعتی بعد عاقدی به اتفاق میروس و فریال و فلورو فرامرز وارد خانه شد و در حضور همه آنها صیغأ عقد من و علیرضا جاری شد. همان لحظه علیرضا حلقه ای از جیب درآورد و به دستم کرد. با دیدن حلقه چشم هایم داشت از حدقه درمی آمد. چیزی به پس افتادنم باقی نمانده بود. با حیرت اشکاری به حلقه خیره شدم، چون درست همان حلقه ای بودکه دوبار در خواب آن را از دست نازیلا و فریدگرفته بودم.
در حالی که وحشت از سراپای وجودم می ترا وید، درگوش علیرضاگفتم: «این حلقه رو ازکجا آورده ی؟»
لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش دزدی نیست. صبح سر راه خریدمش.»
قبل از این که فکری در مغزم شکل بگیرد، پدرم حلقه اش را به من داد تا به دست علیرضا بکنم. در میان بهتی فاجعه بار حلقه را به دست علیرضا کردم. حس می کردم زمین و زمان سنگین شده. همگی یکی یکی به ما نزدیک شدند و تبریک گفتند. هلهله شور آفرین همین اشخاص محدود، آن چنان لطفی به این ازدواج داده بود که ابدأ در قیاس با ازدواج اولم احساس نقصان نمی کردم. علیرضا با چنان شیدایی و شوری به من خیره بودکه حس می کردم همه چیز را در خواب می بینم. ولی وقتی که چمدانم را بستم و با علیرضا راهی خانه اش شدم، فهمیدم که خوابی درکار نبوده.
همه چیز استثنایی و غیرقابل انتظار بود. نه جهیزیه ای، نه مهریه ای، نه خرید عقدی، نه سور و ولیمه ای. شاید هر دختر و زنی با چنین ازدواجی احاس حقارت بکند، ولی من خودم را خوشبخت ترین زن روی زمین می دیدم. برخورد علیرضا با من خالصانه تر از آن بود که بتوانم بهانه ای برای گلایه کردن پیدا کنم. در حقیقت گاهی جای گلایه برای او بودکه برای من نبود.
زندگی قشنگی داشتیم. روزها علیرضا برای تدریس به دانشگاه می رفت و من در خانه مشغول خانه داری بودم. ظهر که ناهار را صرف می کر دیم، پس ازکمی استراحت هر دو از خانه خارج می شدیم. من به مطب می رفتم و او به دنبال کار آزادی که به تازگی دست و پاکرده بود. هر شب سر ساعت هشب به دنبالم می آمد و با هم به خانه بازمی گشتیم. پس از صرف شام او سا کسیفون زوحنوازش را به دست می گرفت و با صدای وسوسه گرش مرا به عالمی می بردکه با هیچ گنجی تعویضش نمی کردم.
بالاخره پس از سال ما اضطراب و ماتم به زندگی ای رسیده بودم که همیشه در رویایم بود.کم کم او سعی کرد نواختن ساکیفون را به من بیامورد. اوایل خیلی کند بودم، ولی عاقبت با زحمات بی حد علیرضا توانستم پایه ام را محکم کنم و دراین هنر پراحساس همراهش شوم، و این در حالی بودکه یک سال از زندگی مشتر کمان می گزشت. حالا خانه کوچک من و خانه مجردی علیرضا تبدیل به خانه ای بزرگ شده بود وهمه لوازم آن تکمیل شده و بر طبق سلیقه هردوی ما شکل گرفته بود.
در همین ایام بود که ناگهان بادی به زندگی شیرین ما وزید و رنگ اسیدی آن را متلاطم کرد. روزی در خانه تنها بودم که حالم به هم خورد. فوری با علیرفا تماس گرفتم و با هم به دکتر وفتیم. دکتر پس از معاینه و آزمایش، تشخیص دادکه حامله شده ام. چشمان علیرضا با چنان تلأ لویی وعده سعادت را می دادکه از خود بیخود شده بودم. در چنین سن و سالی بارداری نه تنها برایم لذتبخش نبود،که طاقت فرسا هم بود. از داشتن کودکی در شکمم دچار اضطرابی بنیان کن شده بودم، ولی با شوقی که در چشمان علیرضا می یافتم، از ابراز درونیاتم شدیدأ عاجز بودم. عاقبت خود را به دست سرنوشت سپردم و پس از مدت کوتاهی به خویش تلقین کردم که کودک سالمی به دنیا خواهم آورد، و همه قصه های کودکان معلول را به دست فراموشی سپودم.
در اولین نوبتی که به پزشک مراجعه کردم، آزمایش هایی کامل برایم نوشت که همه آنها را برای سلامتی نوزاد آینده ام لازم می دانست. صبح روز بعد با علیرضا برای دادن آزمایش مراجعه کردم و جوا بش ماند برای چند روز بعد. هردو خیلی بی خیال و خوش باور بودیم و فکر آرزو های دور و دراز مان بودیم. علیرضا اسم کودکی راکه هنوز نیامده بود سودابه گذاشته بود، چون عقیده داشت که تنهاپیونددهنده ما سودابه بوده و بس. هرگاه از علیرضا می پرسیدم اگر بچه پسر بود آسمشرا چه می گذا ریم، با اعتماد به نفس شگرنی جواب می داد:«بچه من پسر نیست. ایمان دارم.»
روزی که باید جواب آزمایش را می گرفتم،علیرضاکلاس داشت و نمی تو انست همرامم بیاید، ومن مجبور شدم به تنهایی به آزمایشگاه بروم. وقتی که جوابم را گرفتم، متصدی آزمایتکاه گفت: «اشکالی در خون شماس که باید دوباره آزمایش بدین.»
پرسیدم: «چه اشکالی؟»
بدون این که جوابی به من بدهد،گفت: «این مدارک مربوط به شماس؟» احساس کردم که اتفاق غیرمترقبه ای در شرف وقوع است، به همین علت برای فهمیدن حقیقت کفتم: «آزمایش مال من نیست. مربوط به دختر خو اهرمه که حامله هم هست. چه اشکالی در خونش وجود داره؟»
سر تکان داد وکفت: «آثار و علائمی جزئی از یه نوع بیماری در خون ایشون مشاهده شده که نیاز به آزمایشی مجدد داریم تا بتونیم به صحت اون پی ببریم. چون بر حسب تصادف متوجه این بیماری شده یم و ممکنه اشتباهی درکار بوده باشه.»
با آسودگی ظاهری گفتم: «این آثار و علائم نشونه چه بیماری ایه؟»
با تردیدی آشکارگفت: «چون هنوز مطمئن نیستیم، نمی تونیم حرفی بزنیم. شاید اشتباه کرده باشیم.»
گفتم: «مسئله ای نیست، فقط پیش خودم می مونه تا مطمئن بشین.»
مدتی مرا خیره خیره نگاه کرد وگفت:«ما معمولأ به اطرافیان مریض های مبتلا به سرطان خون پیشنهاد می کنیم که تا مدت های زیادی مریضی در جریان نذارن، چون ناراحتی روحی بیشتر از خود سرطان بیمارو تحت فشار قرار می ده. فعلأ شک ما به سرطان خونه. شما هم بهتره با بیمار، خصوصأ که حامله هم هستن، اصلأ صحبتی نکنین تا جواب بعدی رو به دست بیاریم.»
در آن لحظه انگار تمامی بام دنیا روی سر من در حال فرودآمدن بود. از ناتوانی و عجز خویش در مقابل این جسم خاکی و بی ارزش بیش از آن فرسرده و درمانده بودم که بتوانم پس از فهمیدن حقیقت خودم را با اراده نشان بدهم. آن چنان رنگ رویم پریده بودکه متصدی آزمایشگاه ازجا بلند شد وکفت: «خانم، حال شما خوبه؟»
حالت تهوع شدیدی بهم دست داده بود. با صدایی که کم کم از ارتعاش می افتاد،گفتم: «چند ماه زنده می مونم؟»
این بار نوبت او بودکه رنگ از رویش بپرد. فوری خانمی را صدا زد و گفت: «این خانمو روی تخت بخوابونین. حالشون خوب نیت»
آن خانم با دیدن من فوری گفت: «این آزمایش ما مال همین خانم بود.» مرد بأ دیدن من، در حالتی آمیخته به شرمندکی و ناچاری گفت: «خانم مدنی، چرا در مورد هویتتون به من دروغ گفتین؟»
مثل این که طومار خوف انگیزگذشتهنازیلا در برابرم باز شده باشد، گفتم: «چون خواهر دوقلوم هم سال ها پیش برای فهمیدن حقیقت دقیقأ همین کار وکرد. اون سال هاس که فوت کرده. خواهری که هرگز موفق به دیدنش نشدم. کاش می دیدمش و ازش می پرسیدم که خیلی سخت بوده؟ »
خانم پرستار حس کرد دارم پرت و پلا می گویم، به همین علت گفت: «بیچاره قاتی کرده. بهتره یه ماشین از اورژانس اعصاب و روان بخوایم. شاید اون جاکمی آروم بشه.»
به سختی از جا بلند شدم وگفتم:«خانم، اصلأ دیو ونه نشده م. برعکس، حالم خیلی خوبه. لطف کنین یه بار دیگه از من خون بگیرین تا جواب قطعی رو بفهمم.»
فوری سرنگی آوردند و ازمن خون گرفتند و قرار شدکه جواب را چند روز بعد بگیرم. وقتی به خانه رسیدم، آزمایش های قبلی را از توی کیفم درآوردم و مروری کردم. چیزی نبودکه علیرضا ازشان سردربیاورد. هنوز هیچی نشده مثل میت شده بودم. تکلیف کودکی که در شکمم داشتم چه می سد. تا دیر نشده بود باید برای کورتاژ اقدام می کردم، وگرنه فاجعه عظیم تر از این حرف ها می شد. ولی جواب علیرضا را چطوری می دادم؟ دلم می خواست به گوشه ای پناه می بردم و تا گرفتن جواب آزمایش دوم هیچ کس، حتی علیرضا مزاحمم نمی شد. آن قدرکه از بابت دیوانه شدن علیرضا در آینده می هراسیدم، از خود مرگ نمی گریختم.
حالا پس از یک سال و اندی برای اولین بار در زندگی مشترکم آرزو می کردم کاش با علیرضا ازدواج نکرده بودم.کاش این درد لعنتی زودتر گریبان مرا چسبیده بود و قبل از ازدواج راحتم کرده بود. دیگر از این مبارزه مداوم مرگ وزندگی خسته شده بودم. در طول این چند ساله آن قدر در مرگ فرو رفته بودم که انگار بارها و بارها مرده بودم، ولی باز هم زنده بودم و در زنده بودن شکسته بودم. بیچاره مادرم چقدر دلش می خواست که قبل از مرگش سامان بگیرم!اگر می دانست که باید در مراسم تدفین من شرکت کند چه به سرش می آمد؟ خوب بودکه هرگز نفهمیده بود نازیلایی هم وجود داشته.
در همین لحظه صدای پای علیرضا را شنیدم که وارد خانه می شد. مبهوت و درمانده تمارض کردم و به رختخواب رفتم. حاملگی ام بهترین بهانه برای بی حالی و افسردگی بود. وقتی که مرا در رختخواب دید،گفت:«سلام، عزیزم، چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»
با لبخندی در وغین و پوچ گفتم: «یه کمی بچه اذیتم می کنه. حس می کنم توی این سن و سال تحمل بارداری برام غیر ممکنه. کاش می تونستیم بچه رو بندازیم. تازه،علم پزشکی می گه نود درصد مادرانی که بالای سی سال بچه دارمی شن، بچه هایی عقب افتاده به دنیامیارن. می ترسم با این همه مشقت،عاقبت هم یه بچه ناقص الخلقه نصیبم بشه!»
در حالی که چشمانش از غضبی خاموش در حال گداختن بود،گفت: «فریبا، چقدر ترسو شده ی! این همه مادر در سن چهل سالکی هم بچه های سالم زاییدن. چی باعت شده انقدر بدببین باشی؟تازه اگه حالا بچه ای به دنیا نیاری، دیگه هیچ وقت فرصت داشتن یه بچه رو پیدا نمی کنیم. مگه همیشه نمی گفتی آرزوی داشتن بچه دیو ونه ت کرده؟»
با حالتی مستأصل و مایوس گفتم: «همیشه نمی فهمیدم که تا این حد مشکله، ولی حالا دیگه به جون رسیده م. حس می کنم جونمو روی این بچه می زارم. توکه جای من نیستی ببینی چی می کشم.»
کنار تختم روی زمین نشست و با التماس گفت: «فریبا، به خاطر من تحمل کن. بهت قول می دم که پر توقع نباشم و این اولین و آخرین بار باشه که حامله می شی. فقط به خاطر من تحمل کن!»
در حالی که اشک از چشم هایم سرازیر شده بود،گفتم: «فکر می کردم ارزش من بیشتر از یه بچه ندیده س، اما مثل این که استباه می کردم. بهتره که به خوبی از همدیگه جدا شیم ، چون نمی تونم یه عمر با مردی زندگی کنم که فکری جز فرزند در مغزش دور نمی زنه. فکر می کردم آسایش من برای تو مهم ترین چیزه. متأسفم، دیگه نمی تونم با مات زندگی کنم. بهتره از همین الان از هم جدا بشیم!»
مدتی با چشمان دریده وکاوشگر مرا برانداز کرد و ناگهان فریادکشید: «فکر می کنی من احمقم؟ یه چیزی تو رو عوض کرده. باید بفهمم که اون چپه. صبح که از خونه بیرون می رفتم نه افسرده بودی، نه ناامید. از جون و دل هم عاشق من وبچه بودی. اما حالاهیچ چیزمثل صبح سرجاش نیست. دزد زندگی من کجا مخفی شده؟»
رویم را به طرف دیوارکردم و با درد خود مشغول گریستن شدم؛ گریستن بر دردی که تدبیری نداشت. درد معنوی ام وسیع تر و جانگدازتر از درد جسمی ام بود. از هم اکنون دیوانه م شده بودم.
علیرضا ناگهان از جا بلند شد، صورت مرا رو به خودشگرداند و با فریادی که شاید به راحتی تا دو تا خیابان آن طرفه تر می رفت ،گفت: «امروز چه اتفاقی افتاده؟»
با عذاب جانگاهی سعی کردم دهانم را بازکنم ،ولی موفق نشدم. فقط با حرکت سر بهش جواب منفی دادم.
دوباره فریاد زد: پس چرا از من و بچه گذشتی؟ حرف بزن!»
از وحشت پتو را روی صورتم کشیدم. ترجیح دادم ازم متنفر شود، تا این که برایم ماتم بگیرد. اما یک آن به یاد ماجرای نازیلا افتادم و فوری از این کار منصرف شدم و با یادآوری دوران درد بار ریاضت های علیرضا، سعی کردم با حقیقت تسکینش بدهم. هر چندکه تسکینی درکار نبود، اما دست کم یک بار دیگر نمی شکست.
به آرامی از زیر پتو بیرون آمدم. دیدم گوشه ای نشسته و سوش را میان دو دستش گرفته.گفتم: «علیرضا، می خوام باهات حرف بزنم!»
از دور نگاهی ماتمزده به من کرد وگفت: «اگه مثل حرف های قبله،چیزی نمی خوام بشنوم!»
گفتم: «نه، می خوام دزد زندگیتو نشونت بدم.» پوزخندی زد وگفت:«دارم کوش می دم.»
با التماس گفتح:«نه، باید بیای پهلوی من و قول بدی که آروم باشی،وگرنه دیگه هیچ وقت نمی تونم باهات ذوراست باشم.»
با تردید نگاهی به من کرد و از جا بلند شد، به طرفم آمد و روی لبه تخت نشست.
با احتیاط فوق العاده ای دستش راگرفتم وگفتم:«اگه یه بار دیگه فرجام نازیلا تکرار بشه، تو باید مثل یه مرد ایستادگی کنی، چون مرگ حقه و همه ما باید روزی به سوی منزلگاه ابدی مون حرکت کنیم.»
با حالتی عصبی گفت: «منظورت چیه؟کی مرده؟ اصلأ این حرف ها به زندگی خصوصی ما چه مربوطه؟»
با لبخندی آر امبخش گفتم: «به ما مربوطه، چون فکر می کنم من هم سرطان خون دارم!»
ناگهان مثل صاعقه ای در حال فریاد زدن از جا پرید و چندین بار مثل دیوانه ها سرش را محکم به دیوارکوبید. مدام نعره می کشید: «نه... نه... نه...» همچنان به این کار ادامه داد، تا این که بی حس و منفعل روی زمین درغلتید. خون پیشانی وسرعلیرضا مثل نقاشی کوبیسم خونین روی دیوار نقش بست بود. با دستیایگی از تخت بیرون آمدم و با مقداری پنبه و مواد ضد عفونی کننده مشغول بستن پیتانی اش شدم.
درهمین حین بودکه به هوش آمد وبا لمس دستان من بإ التماس وگریه گفت: «نه، فریبا، بهم بگوکه دروغ گفتی. حرف های قبلی قابل هضم تر بود. دیگه طاقتشو ندارم. نه، من قوی نیستم. به خدا با هات میام. بعد از تو دیگه زندکی به دردم نمی خوره. از این کشمکش تکراری خسته شده م. این جا بمونم چی کارکنم؟ دلمو به کی خوش بکنم؟ اصلأ نترس، خودم باهات میام. همه جا، حتی تو اون دنیا مواظبتم. روزی که سر عقد بهت گفتم که همیشه همراهت هستم، فقط منظورم زندکی نبود. ماورای همه چیز و همهعوالمو می گفتم. بهت ثابت می کنم که یا جایی نمی ری ، یا اگه رفتی باهم می ریم. من آدمی نیستم که رفیق نیمه راه باشم. خدا خودش می دونه که چه زجری کشیدم تا تو رو پیداکردم. اون قدرها هم که فکر می کنی سنگدل نیست. اگه هم قرار به رفتن باشه، حتمأ توی اون دنیا زندگی بهتری برا مون در نظرگرفته.»
با خنده ای تصنعی گفتم: «علیرضا، بچه نشو. تو زنده می مونی تا یاد و خاطره منو زنده نگه داری. تازه هنوز معلوم نیست که قطعأ سرطانی درکار باشه. باید جواب آزمایش دوم هم آماده بشه. من امیدوارم اشتباه کرده باشن. اگه هم اشتباهی درکار نباشه ، تو باید استقامت داشته باشی و مثل یه مرد پذیرای دردت باشی!»
در حالی که ضجه می زد،گفت: «آره، باید مثل بچه های باتربیت زنده بمونم و به همه بگم خیلی ممنون که منو دلداری می دین، لطف کر دین. و بعد بیام توی این خونه خالی و هر لحظه ای رو مثل سالی طی کنم تاکی این چند میلیارد سال طی بشه، خدا عالمه! نه عزیزم، من نیستم. وقتی جواب آزمایشوگرفتی، اگه سرطان داشتی، من زود تر از تو به اون دنیا می رم و منتظرت می مونم که لحظه ورود نترسی.»
با خنده گفتم: «دیوونه، اگه تا مردنم خیلی طول کشید چی؟ اصلأ اگه علم پزشکی منو مداوا کرد تکلیف چیه؟ من که شهامت خود کشی ندارم.»
لبخندی زد و گفت: «پس با هم می ریم. عجله که نداریم!»
در حالی که اشک هإی ماسیده روی گونه ام را پاک می کردم ،گفتم: «ولی تو همین الان به من قول می دی که هیچ جا دنبالم نمیای، وگرنه ازت به دل میگیرم و هیح وقت نمی بخشمت.»
مثل کودکان چهار ساله که قهر می کننده فریادکشید: «نه!» و بعد رویش را برگرداند تا اثر قهر خویش را امتحان کند.
با عصبانیت فریاد کشیدم: «فکر می کنی ابدیت خونه خاله س که با بهانه گیری می گی من هم میام؟ من این دنیا روبا همه رنگ هاش چشیده م و در این راه دراز تنها دستاوردم پناه بردن به آغوش الهی بوده. چطور می تونی به حکم الهی بی توجه باشی؟مگه ماکی هستیم؟ اصلأ شید سرطان نداشته باشم. با این بچه بازی ما منو مجبور می کنی که بعد از این تنها به دروغ اکتفا کنم. دوست ندارم صداقتمو از دست بدم. صبر و ایمان در این برهمه خطرناک تنها سلاحیه که به کار ما میاد. خود تو به دست امواج زندگی بسپار و بیهوده تقلا نکن تا زود تر به ساحل برسی. این طوری بیشتر در حق من لطف می کنی.»
با قیافه ای عبوس و نگران رو به من کرد و با دلخوری عمیقی گفت: «می خوای منو تنها بذاری؟به همین سادگی همه چیزو فراموش می کنی؟ هرگزفکرنمی کردم انقدر بی باک باشی، ولی مثل این که هنوز تا شناختن تو راه درازی باقیه. نه، فریبا، تو هیچ جا نمی ری. از همین الان به خودت تلقین کن که هیچ نگرانی ای از بابت مرگ نداری ،چون مردنی نسیتی. قدرتی که در روح آدمی اسیره خیلی فراتر از جسم خاکی بالدگی می کنه. تو به راحتی می تونی با تلقین هرجور مرضی رو در جسمت نابود کنی. از حالا تمرین تو شروع می شخ. نه من و نه تو اعتقادی به وجود سرطان در خون تو نخواهیم داشت و این دو نیروی عظیم اگه متمرکز بشه ، می تونه گرمی رو از جا برداره، چه برسه به مشتی سلول کثیف سرطانی. بهت قول می دم که با نیروی اراده و تلقین و انتظار و ایمان، همه چیز درست می شه.»
در حالی که با نگاه تمسخر آلودم به علیرضا خیره شده بودم ،گفتم: «کاش دنیا به زیبا یی تصورات نیالوده تو تفسییر می شد. این طوری دیگه کسی مفهوم دردو درک نمی کرد.»
با جدیت و پشتکار خارق العاده ای گفت: «فکر می کنی پرت و پلا می گم؟ نه، عزیزم، با هر نیرویی که ذر ذهن و تجربه م وجود دارهف این لکه های ناامیدی رو پاک می کنم. خواهی دیدکه اراده انمان تاکجا به آسمون می ره و ازکجا به امید پیوند می خوره. فقط بهم قول بده که با بدبینی سد راهم نشی. حتی اگه ایمان هم نداشته باشی، خودم به تنهایی این کارو به انجام می رسونم. اگه قراره دنبالت نیام، تو رو هم همین جا نگه می دارم.»
از طرز حرف زدنش خنده امگرفته بود. قطعأ به سرش زده بود. اشکالی نداشت، خوب بود او هم این طوری خودش را آرام می کرد. کمترین حسنی که در این خود ارضایی نهفته بود این بودکه بعد از این نگران خود کشی اش نمی شدم.
آن روز علیرضا تعلیمات بسیاری به من دادکه خیلی از آنها را به سختی درک می کردم. تقریبأ همه آنها به نوعی خودهیینوتیزمی محسرب می شد. او نمی دانست که اگر چنین فرجام شومی انتظارم را بکشد، با هیچ تر فندی نمی شود از دست عزراییل جان سالم به در برد. همان شب اول یک ساعت در مورد ضمیر ناخودآگاه با من بحث کرد که حکونه در آخرین لحظات بیداری از آن استفاده کنم و خویش را به دست محاکم خیالی جسم بسپارم. گاهی از حرف هایش خنده ام می گرفت وگاه به طرز عمیقی دلم به حال خودم می سوخت. ولی علیرضا مأیومی نشد. تا نیمه های شب مرا بیدار نگه داشت، تا لحظه ای که دیگر با هیح حیله ای موفق به هوشیار نگه داشتنم نبود. آن گاه مثل جادوگرها روبه رویم نشست،دست هایش را به دور سرم حلقه کرد و اورادی خواند وکفت: «بگوکه من سالم هستم و سلول های سرطانی خون در حال تجزیه و انفعالن. بگو از همین امشب تمام اونها یکی یکی ازبین می رن و من روزبه روزسالم تراز قبل می شم.» درحالی که کلماتش را که مثل طوماری طویل و تکراری بودند، به زبان می آوردم، بی هوش شدم.
روز بعد تا نزدیکی های ظهر در خواب عمیقی بردم. وقتی از خواب برخاستم، ناخودآگاه نیروی اراده ای خاموش در وجودم به گردش درآمده بود. مثل این که حقیقتأ به آنچه روی داده بود بصیر بوده ام، و این احساسی نبود که أگاهانه برگزیده باشم. بالندگی کودکانه ای در وجودم ایجاد شده بود و به سوی أرامش پروازم می داد. عجیب تر از همه آن که از آن همه نگرانی و سرگردانی خبری نبود. مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
علیرضا وقتی به خانه آمد، با روی خندان وگرمی به سویم آمد وگفت: «سلام، عزیزم. می بینم که شکوفه مای طراوت بدجوری روی گونه هات می درخشه.»
خنده ای کردم وگفتم: «سلام. متأسفانه چون همین الان از خواب بیدار شدم، ناهاری برای خوردن نداریم. حتی فرصت نکردم که نگاهی به آ ینه بندازم، چون یه ربع بیشتر نیست که از خواب بیدار شده م.»
دستم را گرفت و در حالی که مرا به نزدیک آ ینه می کشاند، گفت: «هیچ مشکلی نیست. برای ناهار می ریم بیرون. پس این همه 0 رستوران برای چی توی شهر انباشته شده؟» و وقتی که به آینه رسیدیم، مرا در آ ینه نشان داد و ادامه داد: »ببین !حرارتی که از چشم ها و گونه هات ساطع می شه، نوید زندگی می ده. بهت قول می دم که کابوس تموم شده. البت باید تا مدتی به این تمرین های شبانه ادامه بدیم، وگرنه همه زحماتمون به هدر می ره.»
با دلخوری گفتم: «یعنی هر شب تا ساعتچ هار صبح وراجی کنیم و هرروز ناهار نداشته باشیم؟»
با نگامی فریبنده گفت: «فکر می کنی به نتیجه ای که نصیبمون می شه نمی ارزه؟»
سر تکان دادم وگفتم: «اگه با همه این بی خوابی خا فقط خودمونو گول زدیم و...»
دستش را روی ئهان من گذاشت و با شماتت گفت: «فریبا، قرار بود به من اطمینان کنی. پس دهنتو آلوده حرف های یأس آلود نکن. این طوری همه پایه های اعثقادمونو سست می کنی.»
با بی علاقگی گفتم: «باشه. قول می دم که بعد از این دیکه از این حرف ها نزنم.»
پایان فصل دوازدهم
صفحه 275
R A H A
07-24-2011, 01:50 AM
فصل سیزدهم
چند روز بعد به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش را بگیریم. علیرضا آن روزکلا س فوق العاده مهمی دا شت، ولی هرچه سعی کردم دست به سرشر کنم، با وجود کارهایی که داشت، حاضر نشد من تنها به آزمایشگاه بروم. وقتی هم که به آن جا رسیدیم،گفت: «تو توی ماشین بشین تا من جوابو بگیرم.»
بدون این که کوچک ترین اهمیتی به خواسته اش بدهم،گفتم: «علیرضاء من آدم ترسو یی نیستم. بذار بفهمم چه آینده ای انتظار مو می کشه. اگه قرار باشه چیزی رو از من مخفی کنی، بیشتر خرد می شم.»
در حالی که اضطرابش را پنهان می کرد، تسلیم شد و من با یقین کامل از ضعفم، درکنارش به راه افتادم. متصدی آزمایشگاه وقتی که چشمش به من افتاد، سرش را به زیر انداخت و سر جایش نشست. از این حالت اوکاملأ متوجه شدم که جواب قبلی اشتباه نبوده. آرام و بی خیال گوشه ای نشستم و علیرضا برای گرفتن جواب به میز متصدی نزدیک شد. چندکلمه ای با هم پچ پچ کردند و بعد علیرضا با جواب آزمایش و چشمانی که از بارش اشک ابایی نداشت، به سویم بازگشت. تبسم شکسه اش درد ش را افزون تر جلوه می داد. بدون این که سؤالی بکنم یا او جوابی به من بدهدی دوباره به طرف اتومبیل رفتیم.
مدت های مدید توی خیابان ما بی هدف دور می زدیم.پرده ضخیم سکوت آن چنان شیردلانه در بین ما قرار گرفته بودکه هیچ کدام یارای دریدن آن را نداشتیم.گه گاه جسته گریخته نگاهی به هم می افکندیم و باهمین رد و بدل های چند ثانیه ای، دنیا یی از اسرار را برای هم فاش می ساختیم. حقیقتأکه زبانی گویاتراززبان نگاه وجود ندارد. دقیقأ مثل این بودکه از طبقه صدم یک آپارتمان در حال سقوط باشم، و علیرضا در میانه راه ایستاده باشد و با نگاه به من بگوید: «شجاع باش. از این جا پایین تر نمی ری. همین جا نگهت می دارم!»
از آن روز دیگر شک ما به یقین تبدیل شد، و تصمیم گرفتم پزسکی مجرب پیدا کنم. حیاتی ترین مسئله در این میان حاملگی ام بودکه نمی دانستم یگونه باید با آن برخورد کنم. چند روز پس از این که علیرضا دوباره اعتماد به نفس خویش را بازیافت، از او خواستم که به دکتری برویم تا اگر لزومی به کورتاژ باشد، خیلی زود این کار را انجام دهیم. ولی او با خواهش و التماس گفت: « فقط پونزده روز صبرکن تا آزمایش دیگه ای بدیم. اگه آزمایش سوم هم مثبت بود،اون وقت هرکاری گفتی می کنیم.»
با این که به خوبی می فهمیدم که با این دفع الوقت چیزی جز ضرر و زیان نصیبم نمی شود،بازبه خاطر این که حسن نیتم را نشان بدهم، سکوت کردم. در آن پانزده روز به ترتیبی که علیرضا می گفت شبانه روز در حال تمرین بودم، تا عاقبت یک روز خودش به صدا درآمد وگفت:«فریبا، بلندشو بریم آزمایشگاه!»
با تردیدگفتم: «علیرضاء نمی خوام ناامیدت بکنم، ولی دیگه برای هر جوابی دیر شده، چون بچه ازسن کورتاژکردن گزشته. چه قاتل جونم باشه و چه حافظ جونم، دیگه مهمون موندگاری شده. قبلأ تکون نمی خورد، ولی دو روزه که تکون می خوره. حالا به جایی رسیده م که اگه به زور هم بخوای ازم بگیریش، رضایت نمی دم. اون انتخابشو کرده و به من پناه آورده. بچه ای روکه خدا به من اهدا کرده، به قیمت جونم هم رها نمی کنم.»
با ناراحتی گفت: «فریبا، وضعیت تو با بقیه فرو داره. چرا همیشه فکر لجبازی و کله شقی هستی؟ دست کم بیا بریم یه آزمایش بدیم تا میزان پیشرفت یا پسرفت سرطانو بفهمیم. این کارکه ضرری نداره. فقط به ارزش فعالیت هامون پی می بریم و اگه بفهمیم که در طول این مدت کاری صورت نداده یم، بعد ازاین تحت نظر په پزشک معالج قرار می گیری تا اقلأ رشد بیماری روکاستی بدیم.»
دستم را روی شکمم گذاشتم وگفتم: «علیرضا، بعد از این دیگه آزمایشی درکار نیست. اولأ که ایمان دارم دیگه مریض نیستم. بعدش هم دوست ندارم روحیه مو با مزخر فات دکترها تضعیف کنم. خوب می دونم اولین کاری که با من می کنن کشتن بچه مه. اگه هم دوست داری به دکتر بیام، بعد از زایمانم این کارو می کنم. من خودم سال های سال با قشر دکترها سرو کله زده م. اونها به هیچ وجه قدرت های روحی انسانی قبول ندارن. در حالی که روح بشر همواره بزرگ ترین خلاقیت ها و پیشرفت ها رو نشون داده و در نادر نمونه هایی که روح به تربیت معنوی رسیده، پا از محدوده علم فراتر گذاشته و به معجزه مبدل شده. قصد دارم یا توسط ایمانم یه معجزه خلق کنم، یا برای همیشه بمیرم و راز خودخواهیمو با خودم به گور ببرم. مگه خودت از من نمی خواستی که ایمان داشته باتم؟ پس چرا جازدی؟ نکنه ایمانت به بهبودیم سست شده؟»
سر تکان داد و با اضطراب عمیقی گفت: «نه ، ایمانم ست نشده، فقط دچار تردید شده م. می ترسم اشتباه کرده باشم و با اشتباهم تو رو به کشتن بدم. اگه یه مو از سوت کم بشه، هرگز خودمی نمی بخشم. می فهمی؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «اگه مردنی باشم، تو فقط زمان محدودی رو از عمر من کم کرده ی، ولی اگه موفق شده باشپم، علاوه بر عرض زندگی ، طول اونو هم به من هدیه داده ی! بذار تا با رویای شیرینم حقیقتی تکمیل کنم. می خوام ایمان داشت باشم که فرقی با آدم های سالم ندارم. می خوام با روحیه ای متفاوت با بیماران سرطانی بچه مو پرورش بدم. می خوام اونو به دنیا بیارم، بزرگش کنم و بهش افتخار کنم. نمی دونم که پیوند اسم دختره یا پسر، ولی می دونم اسم کودکی که منو به زندگی برگردوند چیزی جز پیوند نمی تونه باشه. از همین الان اونو پیوند صدا می کنم. تو هم بهتره دیگه با من مثل آدم های دست و پا چلفتی رفتار نکنی ، چون از امروز زندگی من به روال گزشته برمی کرده. فقط تمرین های تو رو هم مرتب انجام می دم تا ایمانم به شفا متزلزل نشه. یا همه چیزو از نو می سازم، یا همه چیزو در قمار بزرگم از دست می دم. به نظر مسخره میاد، نه؟»
با تحکم مشتش را روی میزکوبید وگفت: «قمارباز های قهار هم زیر بار چنین قمار احمقانه ای نمی رن. تو داری با آتیش بازی می کنی که حرارتش مثل اشعهصاعقه داره فرود میاد. وقتی که فرود بیاد دیگه ابعاد هیچ ترحمی قادر نیست کمکی به ما بکنه.»
با لبخندی شیطانی گفتم:«مدت هاش که زیر دست علیرضای خمیر ساز، راه و رسم مبارزه با آتیشو آموخته م. نگران نباش ، اشعه سرطانو مدتیه که دفع کرده م. از حرارتی که از درونم برمی خیزه می فهمم که نیروهای درو نیم تا چه حد به تحرک افتاده ن. من پیر می شم و بعد می میرم. حالا موقع وداع نیست، چون ارکان وجودیم اعلام آمادگی نمی کنن از همه مهم تر، من در بطنم زندگی رو پرورش می دم. وقتی که اعلامیه حقوقی بشر زن باردارو از اعدام معاف می کنه، خدا می تونه انقدر سنگدل باشه که منو محکوم به مرگ کنه، اون هم مرگی از پیش مشخص شده؟ می فهمی؟ این درسو توی مکتب تو یاد گفتم؛ درسی که بیش از هر چیزی به کارم اومده.»
علیرضا دیدکه سماجت فایده ای ندارد، بنابراین سعی کرد نگرانی اش را پنهان کند تاکمتر مرا معذب نماید، و بدین طریق زندگی ما روی روالی خاص و تصنعی افتا دکه شاید تاکنون کسی نظیرش را مشاهده نکرده باشد. غیر از علیرضاکسی در خانواده از این مسئله اطلاع نداشت. فقط همگی می دانستندکه حامله ام و انتظار کودکی را می کشم.
علیرضا خیلی ساکت و منزوی شده بود و در هر لحظه مناسبی سعی می کرد فقط مرا به آزمایش ساده ای ترغیب کند، ولی من نه تنها راضی به این کار نشدم، بلکه طوری رفتارکردم مثل این که هیچ گونه پیشامدی رخ نداده و ابدأ جای نگرانی نیست.
هفت ماهه حامله بودم که وضعیت ناجوری پیداکردم و به اتفاق علیرضا به بیمارستان مراجعه کر دیم. همه دکترها می پرسیدندکه پزشک مخصوصم کیست، و من که در طول آن هفت ماه جز یک بار قدم به مطب هیچ پزشکی نگذاشته بودم، خیلی بی پرده گفتم: «توی این شهر غریبم. فکر نمی کردم که هفت ماهه فارغ بتم و مسافر هستم.»
آنها بلافاصله مرا به اتاقی عمل بردند، چون بچه در وضعیتی قرار گرفته بودکه با دفع الوقت در خطر مرگ قرار می گرفت. دکتر هاکه از بیماری مشکوک خود من هم خبر نداشتند، فوری خونم را برای آزمایش گرفتند و مشغول کار خود شدند.
لحظأ آخری که از علیرضا جداشدم، با چشمان خاکستری رنگش نگاهی محنت کشیده به من افکند وگفت: «فریبا، منتظر تم. اگه نتونستی بیای، تو منتظر من باش چون زیاد این جا نمی مونم.»
با لبخندی گرم و مطمئن دستش را فشار دادم وگفتم: «بهت قول می دم که برگردم.»
وقتی از علیرضا جدا می شدم، خوب می فهمیدم که شاید آخرین باری باشدکه إز نزدیک می بینمش، ولی به خاطر حفظ شکیبایی علیرضا، خپلی آرام و مطمئن باهاش وداع کردم. دراتاق عمل در حالی که لامپ های متحد بسیاری روی من متمرکز شده بود، لرز مرگ و وحشت پایان آن چنان زیر منگنه ام قرار داده بودکه حس می کردم نفسم دارد بند می آ ید. احساس قشنگی نبود. خوشحال بودم که خانواده ام آن جا حضور ندارند، و از علیرضا قول گرفته بودم که تا پایان کار، چه مثبت و چه منفی ، آنها قدم به بیمارستان نگذارند. سوزن بی هوشی وارد رگ های گشوده ام شد و احساسی راکه من زندگی می نامم، به طور مصنوعی از من دزدید و دیگر چیزی نفهمیدم.
در رویا می دیدم که روبه رویم محوطه دل انگیزی قرار گرفته و من در بی وزنی بی سابقه ام، تمایل شدیدی به رفتن پیدا کرده ام. اما به پشت سرکه می نگریستم، چشمان اشکبار علیرضا را می دیدم که مثل کودکان بی پناه، گوشه ای زوی زمین نشسته و چیزی را در دستش لمس می کند. فراغت و آسود گی ام بیش از آن بودکه بتوانم از دو لذت، یکی را انتخاب کنم. ولی ناگهان دورنمای کودکانی عریان در نظرم مجسم شد و حس کردم دیگر تمایلی به رفتن ندارم. در این جا دیگر رویای من پایان یافت و حس کردم در خلأ بی پایانی غوطه ور شدم. مدتی مدید در حالتی فرو رفتم که هیچ گونه شناختی از ماهیتش نداشتم. بعد حس کردم در ورطه بی انتها یی در حال سقوط هستم و هرچه که سعی می کنم فریاد بکشم، صدایی از گلویم درنمی آید. در تلاطم پیداکردن دستاویزی هرچند کوچک ،آن چنان تقلا می کردم که دیگر نفسی برایم باقی نمانده بود. اما نمچنان به کوششم ادامه می دادم،گویی این پرتگاه را نه پایانی بود، نه سکوی نجاتی. وحشت از ابدی بودن این وضعیت آن چنان منفعلم ساخته بودکه کم کم از تلاش کردن خسته می شدم، چرا که انتها یی وجود نداشت. حالا چیزی که آزارم می داد معلق بودن در محوطه ای بودکه یقین ساده دلانه مرا به تردیدی ناشایست می کشانید.
درست در همین احتضار موحش بودم که حس کردم دستی به آرامی به صورتم سیلی می زند. صداها را طوری می شنیدم که گویی در آب فریاد می کشیدند. انکار که فرسنگ ها به زیر آب فرو رفته بودم وکسی صدای خاموش مرا نمی شنید. کم کم احساس تهوع شدیدی توام با سرفه گریبانم راکرفت. بعد سایه هایی دیدم؛ سایه هایی گنک وگذرا که مثل خوابی بی تعبیر، لحظه هایم را احاطه کرده بودند.
خیلی طول نکشیدکه از این حالمت چندش آور عبور کردم، و به آرامی صدای علیرضا را شنیدم که می گفت:«فریبا، بیدار شو. پیوندهای تو منتظر تن. بیدار شو، عزیزم!»
نفس عمیقی کشیدم که به سرفه ام اند اخت،وبه سختی دستم را حرکت دادم. با شنیدن صدای علیرضا دیگر مطمئن شدم که نمرده ام. با دستم به دنبال علیرضا می گشتم که گرمی دستانش را حس کردم. با خیالی راحت و لبخندی برلب، دوباره به خواب رفتم.
دفعه بعدکه بیدار شدم، دیدم علیرضا پهلوی تختم ایستاده وبا چشماننگران به من خیره شده. با تکان خوردن پلک هایم لبخندی زد و به آرامی گفت: «فریبا، این جا خیلی ها ایستاده ن که می خوان تورو ببینن.»
نگاهی کنجکاو انه به اطراف اند اختم. اول ازهمه چشمم به قیافه بشاش مادرم افتا دکه با اشک های شوقش،کودکی را در آغوش گرفته بود و نشان من می داد. بعد چشمم به فریال افتا دکه کودک دیگری را در بر داشت. با چشمان گشاد و حیرت زده رو به علیرضاکردم و با حالت ابهام بهش خیره شدم. با لبخندی عمیق و درد کشیده گفت: «آره، درست می بینی. ما دوتا پیوند داریم. یکی دختره، یکی پسر. خداوند سعادتو در حق ما تموم کرد!»
در همان لحظه ای که نگاهم روی چهره علیرضا متمرکز شده بود، متوجه شدم که نیمی از موهای او در عرض این چند ساعت سفید شده. تمامی موهایش از انعکاس سیاه و سفید به رنگ خاکستری درآمده بودکه کنار چشم هایشتابلوی بی نظیری درست کرده بود. چند چین عمیق هم روی پیشانی اش افتاده بودکه چهره بچه گانه اش را مبدل به مردی دردکشیده و جذاب کرده بود. وقتی که خوب زوایای چهره علیرضا را از نظرگذراندم، تازه به معنای حرفهایش پی بردم. آیا درست شنیده و دیده بودم؛ یعنی عوض یکی،دوتا بچه به دنیا آورده بودم؟
دوباره نگاهی به بچه هاکردم. در حالی که از شدت خوشحالی لب هایم می لرز ید و قطرات اشک مثل سیلی بی امان از چشم هایم سرازیر بود، رو به فلورکردم وگفتم: «دوتا؟»
فلور لبخندی زد وگفت: «نه، خیالت راحت باشه، فقط دوتا هستن. من بچه دیگه ای رو مخنی نکرده ام !»
همگی زدند زیر خنده. در این بین چشمم به پدرم و آقای علوی بزرگ و مرد غریبه ای افتا دکه نمی شناختمش. با ابهام به علیرضا نگاه کردم و مرد غریبه را نشانشر دادم. لبخندی زد وگفت: «اگران نباش، عزراییل نیت. احمده. احمدو یادته؟ همونی که یه شب بهش تلفن زدی و خو اهش کردی به داد من برسه.»
با به یاد آوردن هویت احمد، از شرم تمام صورتم قرمز شد. علیرضا فوری گفت: « فکران فباش، چیزی نمی دونه.»
نفس آمرده ای کشیدم وگفتم: «بچه ها رو بیارین نزدیک. می خوام ببینمشون. مثل این که اصلأ شکل همدیگه نیستن.»
مادرم و فریال با بچه ها نزدیک شدند. علیرضاگفت: «نه، اصلأ شبیه هم نیستن. اگه تونستی بگی کدوم دختره وکدوم پسر؟»
نگاهی به بچه ها اند اختم. یکی درست شکل علیرضا بود، با همان چشمان خاکستری،گونه های برجسته و پیشانی بلند و متفکر، و دیگری درست مانند من بود، با چشمان عسلی، صورت بیضی و لب های کوچک.فوری بنا بر شباهتشان گفتم: «اولی پسره و دومی دخترا»
علیرضا با خنده ای غافلگیرکننده گفت: «نه، عزیزم، اشتباه کردی. این دفعه درست برعکس شده. منهم تا ندیدم، باورم نشد. ولی خدا شاهده که چقدر توی اتاق نوزا دان سرکشی کردم تا مبادا سه تا باشن وکسی یکی از اونها رو دزدیده باشه.»
نگاه معنی داری بهش کردم وگفتم: «اگه انقدر شبیه من و تو نبودن، فکر می کردم که اونها رو دزدیده ی!»
مادرم که از همه جا بی خبر بود،گفت: «پناه بر خدا، مگه به سرش زده بودکه بچه می دزدید؟ الحمدلله نوه های خودم مثل پنجه آفتابن.کجا بره بچه های مردمو جمع کنه؟»
من و علیرضا خنده پر معنایی به هم تحویل دادیم.
مدتی بعد مادرم گفت: «فریبا چون، فکرکنم باید تا یه مدتی یکی از اونها روبه من واگذارکنی. با دختره راحت ترم، چون روی دختر تجربه ای چندین و چند ساله دارم.»
علیرضا لبخندی زد وگفت:«نه، خانم چون، خودم مرخصی می گیرم و توی خونه می شینم تا هردو تا از أب وگل دربیان. شگون نداره دوقلو هارو ازکودکی از هم جداکنن.»
مادرم با نگاهی رنجیده گفت: «شما دوتا به زور از پس یکی از اونها بر میاین. صبرکنین یه هفته بگذره تا بفهمین من چی می کم. با همدیگه خوا بشون می گیره، با هم خیس می کنن و با هم گرسنه شون می ته. تازه فاجعه زمانی تر وبع می شه که با هم دل درد می گیرن و با هم مریض می شن.»
کلمه مریضی ناگهان تأثیر زشتی روی علیرضا کرد. با چتمان عطش زده نفس عمیقی کشید وگفت: «انشاءالله که فمیته هردو سالم باشن .»
آن روزهرکسی از در رسید، حرفی زد و مزاحی کرد، ولی تنها یک سؤال مبهم در مغزم به نوسان درآمده بود که شدیدأ آزارم می داد، و منتظر بودم وقت ملاقات تمام شود و من و علیرضا با هم تنها شویم. چه خیال های باطلی!کمی بعدهمه آقایان رفتند و قرار شد که مادرم و مادر علیرضا پهلوی من بمانند. علیرضا هرچه که سماجت کرد، فایده ای نداست و عاقبت پدرم به زور او را به خانه فرستاد.
آن قدر از اتاق های دیگر همراهان مختلف به دیدن بچه ها می آمدند که دیگرکم کم حوصله ام سررفت. به هر جان کندنی بود سه روز در بیمارستان باقی ماندم و روز چهارم به اتفاق علیرضا به خانه وفتیم.
روزهای اول مدام خانه شلوغ بود و فرصتی برای صحبت کردن نداشتیم، ولی بعد از ده روز بالاخره چشم انتظاری من به پایان رسید و با علیرضا تنها شدم. وقتی که بچه ها خوابیدند، با اضطراب رو به علیرضإ کردم وگفتم: «یه سؤالی ازت می کنم، می خوام راستشو بهم بگی!»
در حالی که انگشت ابهام به دهان می گزید و از زیر چشم مرا برانداز می کرد، گفت: «نپرسیده می دونم که سؤالت چیه. در حقیقت ده روزه که منتظرم ازم سؤال کنی!»
از جواب علیرضا جا خوردم وگفتم:«از چی حرف می زنی؟ نامگذاری بچه ها؟»
نفس عمیقی کشید وگفت: «نه، از جواب آزمایش مجدد توکه مخفیانه انجام گرفت. مگه دنبال همین نیستی؟»
با رنگ و رویی پریده و لبهایی لرزان گفتح: «چرا!»
لبخندی زد وکفت: «در خون تو حتی یه سلول سرطانی هم مشاهده نشده !باورت می شه؟»
گفتح: «نه. اول باید جوابو ببینم ،بعد آسوده بشم.»
از توی جیب پیراهنش کاغذ تاشده ای درآورد و نشانم داد. درست می گفت. باورم نمی شدکه همه تیرگی ها بدون هیچ کونه دارو و درمانی دست از سرم برداشته باشند. حالا پس ازگذشت ماه ها به قدرت عظیم روح انسآن پی می بذدم ودر عجب بودم که آدمی چگونه جسم مادی اش را تنها علمدار سرنوشت می پندارد و هیچ کوششی برای استفاده از استعداد های نهانی اش روا نمی دارد! قابلیت هایی که هرکدام در نوع خود تفاوتی با اعجاز ندارند.
اسم دخترم را به یادبود خواهر مرحومم نازیلاگذاشتم و اسم پسرم را به خاطر قماری که کرده بودم پیوند نهادیم. آنها بدون هیچ گونه عارضه ای بزرگ شدند و طومار زندگی من و علیرضا را مصفاکردند. الان که این داستان را بازخوانی می کنم، نزدیک به 60 سال از سنم می گزرد و هرگز برای آزمایش خونم اقدامی مجدد به عمل نیاورده ام. نازیلا و پیوند هم ازدواج کرده و به دنبال زندگی شان رفته اند.
من و علیرضا دوباره تنها شده ایم وگه گاهی که حوصله مان سرمی رود، این کتاب پرماجرا و باور نکردنی را ورق می زنیم. با زنده کردن ایام جوانی، رگه های نشاط و شباب به پیکرهای فرسوده و بی رمقمان رخنه می کند و دوباره روزگار از سر آغاز می کنیم.
در طول سالیان درازی که با علیرضا زندگی کرده ام، هرگز شیاطینی که سابقأ آزارش می دادند به سرا غش نیامدند. در حقیقت آنها شیاطین نبودند،چیزی مثل وجدان آگاه درونی یا محکمه ضمیر ناخودآگاه بودند که پدید آورنده شان کسی جز خود علیرضا نبود. او آن قدر از برتری های ضمیر خود دور شده و فاصله گرفت بودکه در مدتی خاص از زندکی اس، عادت به مصلوب کردن خویش پیدا کرده بود، اما هرگز قبول نمی کردکه آن همه انتقال نیرو از بقایای سرکش وجود خودش سرچشمه می گرفت. من بعدها با درمانی که رویم انجام داد، به ارزش حقیقی این نیرو های مافوق درک انسانی پی بردم. حقیقتأکه از همه زندکی ما افسانه ای بیشتر به جا نمی ماند
پـــ ـــایــ ـــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.