PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گلچین اشعار زیبا ازشاعران مشهور



armin khatar
07-21-2011, 12:09 PM
ای فدای تو هم دل و هم جان




وی نثار رهت هم این و هم آن




دل فدای تو چون تویی دلبر




جان نثار تو چون تویی جانان




دل رهاندن ز دست تو مشکل




جان فشاندن به پای تو آسان




راه وصل تو راه پُرآسیب




درد عشق تو درد بی درمان




بندگانیم جان ودل بر کف




چشم برحکم و گوش بر فرمان




گر سر صلح داری اینک صلح




ور سر جنگ داری اینک جان




دوش از شور عشق و جذبه ی شوق




هرطرف می شتافتم حیران




آخر کار شوق دیدارم




سوی دیر مغان کشید عنان




هرطرف دیدم آتشی کان شب




دید در طور موسی عمران




پیری آن جا به آتش افروزی




به ادب گرد پیر مغبچگان




من شرمنده از مسلمانی




شدم آن جا به گوشه ای پنهان




پیرپرسید کیست این؟ گفتند:




عاشقی بیقرار و سرگردان




گفت جامی دهیدش از می ناب




گرچه ناخوانده باشد این مهمان




ساقی آتش پرست و آتش دست




ریخت در ساغر آتش سوزان




چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش




سوخت هم کفر از آن و هم ایمان




مست افتادم و در آن مستی




به زبانی که شرح آن نتوان




این سخن می شنیدم از اعضا




همه حتی الورید والشریان




که یکی هست و هیچ نیست جز او




وحده لااله الا هو




«هاتف اصفهانی»

armin khatar
07-21-2011, 12:09 PM
رویت همه شب به خواب بینم



هرنیمشب آفتاب بینم



هرسو نگرم به کوه و هامون



رخسار تو بی حجاب بینم



هر ذره ز آفتاب حسنت



روشن تر از آفتاب بینم



از خجلت آفتاب رویت



بر چهره ی مه نقاب بینم



روزی باشد که خویشتن را



از وصل تو کامیاب بینم



از سیل سرشک درغم تو



بنیاد طرب خراب بینم



ازموجه ی بحرغم صبا را



همواره در انقلاب بینم



«صبای کاشانی»

armin khatar
07-21-2011, 12:10 PM
از کوی مغان نیم شبی ناله ی نی خاست




زاهد به خرابات مغان آمد و می خواست




ما پیرو آن راهروانیم که نی را




هردم بنمایند به انگشت ره راست




من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم




کانجا که تویی قبله ی ارباب دل آن جاست




ای آن که به فردا دهی امروز مرا بیم




رو بیم کسی ده که امیدیش به فرداست




بسیار مشو غره بدین حسن دلاویز




کاین حسن دلاویز تو را عشق من آراست




جمعیت حسنی که سر زلف تو دارد




از جانب دلهای پراکنده ی شیداست




عشق تو ز سلمان دل و جان و خرد وهوش




بربود وکنون مانده و مسکین تن تنهاست




«سلمان ساوجی»

armin khatar
07-21-2011, 12:10 PM
غمش در نهان خانه ی دل نشیند



به نازی که لیلی به محمل نشیند



به دنبال محمل چنان زار گریم



که ازگریه ام ناقه در گل نشیند



خلد گر به پا خاری آسان بر آید



چه سازم به خاری که دردل نشیند



پی ناقه اش رفتم آهسته ترسم



غباری به دامان محمل نشیند



مرنجان دلم را که این مرغ وحشی



زبامی که برخاست مشکل نشیند



«طبیب اصفهانی»

armin khatar
07-21-2011, 12:10 PM
باز یاران طریقت سفری در پیش است



رهنوردان بلا را خطری درپیش است



کس نمی گویدم از منزل اول خبری



صد بیابان بگذشت و دگری درپیش است



همرهان این همه نومید مباشید از من



که دعای سحرم را اثری درپیش است



ما نه آنیم که نادیده قدم بگذاریم



شکر کن قافله را راهبری درپیش است



فیضی از قافله ی کعبه روان بیرون نیست



این قدر هست که از ما قدری درپیش است



«فیضی فیاضی»

armin khatar
07-21-2011, 12:10 PM
درچمن دیدم گلی روی توام آمد به یاد




نکهتی آمد از او بوی توام آمد به یاد




غنچه را لب بسته دیدم با وجود صدزبان




معجز لعل سخن گوی توام آمد به یاد




نرگس از چشمک زدن شد فتنه در صحن چمن




شیوه های چشم جادوی توام آمد به یاد




سرو را بر طرف جو آورد در جنبش نسیم




جلوه های قد دلجوی توام آمد به یاد




در فغان دیدم خوش الحان بلبلی چون محتشم




عندلیب گلشن کوی توام آمد به یاد




«محتشم کاشانی»

armin khatar
07-21-2011, 12:11 PM
از کوی تو ره گم نکنم خانه ی خود را



دیوانه شناسد ره ویرانه ی خود را



مستیم و ره کوی تو نادیده سپاریم



با این که ندانیم ره خانه ی خود را



از آتش دل شب همه شمعی بفروزم



تا گم نکند غم ره کاشانه ی خود را



بنما رخ و بنگر که دهد جان و نداند



شمعی که نیفروخته پروانه ی خود را



مجمر شدم از خویش و دریغا که ز ساقی



بگرفتم و دادم به تو پیمانه ی خود را



«مجمر اصفهانی»

armin khatar
07-21-2011, 12:11 PM
آب زنید راه را هین که نگار می رسد




مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد




راه دهید یار را، آن مه ده چهار را




کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد




چاک شده است آسمان غلغله ای است درجهان




عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد




رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد




غم به کناره می رود، مه به کنار می رسد




تیر روانه می رود، سوی نشانه می رود




ما چه نشسته ایم پس؟ شَه ز شکار می رسد




باغ سلام می کند، سرو قیام می کند




سبزه پیاده می رود، غنچه سوار می رسد




خلوتیان آسمان تا چه شراب می خورند!




روح خراب و مست شد،عقل خمار می رسد




چون برسی به کوی ما،خامشی است خوی ما




زان که ز گفتگوی ما گرد وغبار می رسد




«مولوی»

armin khatar
07-21-2011, 12:12 PM
گلچین شعری زیبا ازشاعر مشهور شاملو




من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))

شاملو

armin khatar
07-21-2011, 12:12 PM
ماه فرو ماند از جمال محمد(ص)




سرو نباشد به اعتدال محمد(ص)




قدر فلک را کمال و منزلتی نیست




در نظر قدر باکمال محمد(ص)




آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی




آمده مجموع در ظلال محمد(ص)




وان همه پیرایه بسته جنت فردوس




بو که قبولش کند بلال محمد(ص)




همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد




تا بدهد بوسه بر نعال محمد(ص)




شاید اگر آفتاب و ماه نتابد




پیش دو ابروی چون هلال محمد(ص)




سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی




عشق محمد بس است و آل محمد




«سعدی»

armin khatar
07-21-2011, 12:13 PM
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید



گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید



گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز



گفتا زخوبرویان این کار کمتر آید



گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم



گفتا که شبرواست اوازراه دیگر آید



گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد



گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید



گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد



گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید



گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت



گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید



گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟



گفتا مگوی با کس تاوقت آن درآید



گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد



گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سرآید



«حافظ»

armin khatar
07-21-2011, 12:13 PM
شعری زیبا از عطار نیشابوری




عاشقی روزی مگر خون می گریست



زو کسی پرسیدکاین گریه ز چیست؟



گفت می گویند فردا کردگار



چون کند تشریف رویت آشکار



چل هزاران سال بدهد بر دوام



خاصگان قرب خود را بارعام



یک زمان زان جا به خود آیند باز



در نیاز افتند خو کرده به ناز



زان همی گریم که با خویشم دهند



یک نفس در دیده ی خویشم نهند



چون کنم آن یک نفس با خویش من



می توان کشتن از این غم خویشتن



تا که با خود بینی ام بد بینی ام



با خدا باشم چو بی خود بینی ام



آن زمان کز خود رهایی باشدم



بی خودی عین خدایی باشدم



هر که او رفت از میان اینک فنا



چون فنا گشت از فنا اینک بقا



خویش را اول زخود بی خویش کن



پس یراقی از عدم در پیش کن



جامه ای از نیستی درپوش تو



کاسه ای پر از فنا کن نوش تو



پس سر کم کاستی دربرفکن



طیلسان لم یکن برسرفکن



طمس کن جسم و زهم بگشای زود



بعد از آن در چشم کش کحل نبود



گم شو و زین هم به یک دم گم بباش



پس از این قسم دوم هم گم بباش



همچنین می رو بدین آسودگی



تا رسی درعالم گم بودگی



گر بود زین عالمت مویی اثر



نیست زان عالم تو را مویی خبر



قطره بودم گم شدم در بحر راز



می نیابم این زمان آن قطره باز



گرچه گم گشتن نه کارهر کسی است



در فنا گم گشتم و چون من بسی است



«عطار نیشابوری»

armin khatar
07-21-2011, 12:13 PM
شب سردی است و من افسرده



راه دوری است وپایی خسته



تیرگی هست و چراغی مرده



می کنم تنها ازجاده عبور



دور ماندند ز من آدمها



سایه ای از سر دیوار گذشت



غمی افزود مرا بر غمها



فکر تاریکی واین ویرانی



بی خبر آمد تا با دل من



قصه ها ساز کند پنهانی



نیست رنگی که بگوید با من



اندکی صبر سحر نزدیک است



هردم این بانگ برآرم از دل



وای این شب چه قدر تاریک است



خنده ای کو که به دل انگیزم



قطره ای کو که به دریا ریزم



مثل این است که شب نمناک است



دیگران را هم غمی هست به دل



غم من لیک غمی نمناک است



«سهراب سپهری»

armin khatar
07-21-2011, 12:13 PM
گلچین اشعار زیبا ازشاعران مشهور...فریدون مشیری




بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم



همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم



شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم



شدم آن عاشق دیوانه که بودم



درنهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید



باغ صد خاطره خندید



عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم



پرگشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم



ساعتی بر لب آن جوی نشستیم



تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت



من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام



بخت خندان و زمان رام



خوشه ی ماه فرو ریخته در آب



شاخه ها دست برآورده به مهتاب



شب و صحرا و گل و سنگ



همه دل داده به آهنگ شباهنگ



یادم آمد تو به من گفتی:



از این عشق حذر کن



لحظه ای چند بر این آب نظرکن



آب آیینه ی عشق گذران است



تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است



باش فردا که دلت با دگران است



تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن



با تو گفتم:حذر از عشق ندانم



سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم!



روز اول که دل من به تماشای تو پر زد



چون کبوتر لب بام تو نشستم



تو به من سنگ زدی من نرمیدم نگسستم



بازگفتی:که تو صیادی و من آهوی دشتم



تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم



حذر از عشق ندانم نتوانم!



اشکی ازشاخه فرو ریخت



مرغ شب ناله ی تلخی زد وبگریخت



اشک در چشم تو لرزید



ماه بر عشق تو خندید



یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم



پای در دامن اندوه کشیدم



نگسستم نرمیدم



رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم



نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبرهم



نکنی دیگر از آن کوچه گذرهم



بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم



«فریدون مشیری»

armin khatar
07-21-2011, 12:14 PM
شعری منتخب و دلنشین از ساعر مشهور نظیری نیشابوری





کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرد گویا بی زبانی را

به هر نرخی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

پس از عمری گذر افتاد بر ما کاروانی را

کتاب هفت ملت گر بخواند آدمی عامی است

نخواهند تا ز جزو آشنایی داستانی را

به افسون موم از آهن کردن آسان تر از آن باشد

که از کین بر سر مهرآوری نامهربانی را

به عشاق اشک گرم و رنگ زرد از بهر آن دادند

کز استغنا برون آرند مستغنی جوانی را

اگر از خارخار بی وفایی های گل نبود

سحرگه عندلیبی برنخیزد گلستانی را

دلا سیلاب خون را از شکاف سینه بیرون کن

که امشب سوده ام بر دیده خاک آستانی را

نمی دانم نظیری کیست چون می آمدم زان کوی

به حال مرگ دیدم بر سر ره ناتوانی را

...

چشمش به راهی می رود مژگان نمناکش نگر

در سینه دارد آتشی پیراهن چاکش نگر

دامی که زلف انداخته در گردن سیمینش بین

خونی که مژگان ریخته بردامن پاکش نگر

شرم از میان برخاسته مُهر از دهان برداشته

گفتار بی ترسش ببین رفتار بی باکش نگر

قصد فریبی می کند سوی غزالی می چمد

آن چشم آهو گیر را با زلف پیچاکش نگر

از کوی معشوق آمده شوریدگان در حلقه اش

از صید آهو می رسد شیران به فتراکش نگر

دل برده در باختن معشوق عاشق پیشه بین

بگرفته در انداختن بازوی چالاکش نگر

وحشی غزالی کز صبا رم در بیابان می خورد

رام نظیری می شود در هوش و ادراکش نگر

«نظیری نیشابوری»

armin khatar
07-21-2011, 12:14 PM
گلچین اشعار زیبا «فروغ فرخزاد»:پیراهن سبز





دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز


بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم


در آینه بر صورت خود خیره شدم باز


بند از سر گیسویم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم


چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم


افشان کردم زلفم را بر سر شانه


در کنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم به خود آن گاه صد افسوس که او نیست


تا مات شود زین همه افسونگری و ناز


چون پیرهن سبز ببیند به تن من


با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز


او نیست که در مردمک چشم سیاهم


تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند


این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب


کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند


من خیره به آیینه واو گوش به من داشت


گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را


بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش


ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را


«فروغ فرخزاد»

armin khatar
07-21-2011, 12:15 PM
گلچین اشعار زیبا«سید اشرف الدین گیلانی:نسیم شمال»شکایت قرآن




آخر این قرآن همه وحی خدای اکبر است



آخر این آیات روشن معجز پیغمبر است



این کلام الله امانت از رسول اطهر است



هیچ کافر با امانت این خیانت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



روز محشر در میان انبیا و اولیاء



می کند قرآن شکایت در بساط کبریا



می زنند از غم به سر پیغمبران و اصفیا



پس خدا تشکیل دیوان عدالت می کند



در قیامت از شما قرآن حمایت می کند



من چه کردم با شما این قسم خوارم کرده اید



پیش هر لامذهبی بی اعتبارم کرده اید



در میان کوچه پر گرد و غبارم کرده اید



هیچ کس با دین و آیین این شناعت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



من کلام روح بخش کبریائی بوده ام



معجز پیغمبر الهام خدایی بوده ام



من کجا ای قوم اسباب گدایی بوده ام



هر کسی احکام دینش را رعایت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



این که خود را شیعه نامیدید در روی زمین



هیچ ملت با کتابش کرده رفتار این چنین



شاهدی بر حال قرآن یا اله العالمین



سوره هایم یک یک اقرار شهادت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



هیچ توراتی شده پیش یهودان مثل من



هیچ انجیلی به خاک افتاده غلطان مثل من



هیچ زندی گشته پامال مجوسان مثل من



هیچ هندویی چنین ظلم و فضاحت می کند



در قیامت از شما قرآن حمایت می کند



ای جماعت جامع احکام ربانی منم



در جهان بالاترین برهان ربانی منم



دفتر توحید و دستور مسلمانی منم



خلق را جز من به سوی حق که دعوت می کند



در قیامت ازشما قرآن شکایت می کند



چون که شد در کعبه ظاهر خاتم پیغمبران(ص)



بود قرآن معجز او از برای کافران



در بر یک آیه اش گشتند عاجز شاعران



بهر معجز آیه ی واحد کفایت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



جمع گردیدند در کعبه فصیحان عرب



معجزم را جملگی تصدیق کردند ای عجب



هان چه می خواهید از من ای گروه بی ادب



فعل ناپاکان مرا غرق خجالت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



با چه زحمتها فراهم گشت قرآن شریف



نقل شد از جلد آهو روی اوراق لطیف



حال اندر کوچه ها افتاده دست هر کثیف



هرکه را می بیند این اوضاع لعنت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



گر شما ای اهل قرآن بر محمد(ص)قائلید



پس چرا این نوع بر تخفیف قرآن مایلید



مفتضح از دست یک مشتی گدای سائلید



همت مردانه رفع این مصیبت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



مرد می خواهم که از دین خدا یاری کند



مرد می خواهم که از قرآن هواداری کند



مرد می خواهم که از مذهب نگهداری کند



یادی از قرآن جوان پاک طینت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



بهر قرآن ای شهنشاه معظم همتی



گر شما را دین و ایمان است اصل محکمی



محض الله ای مسلمانان عالم همتی



کارها را جمله اقدامات و همت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند



کرده حلق خلق را چون قند شیرین این نسیم



می دهد هر هفته حلویات رنگین این نسیم



حجت قاطع بود ای اشرف الدین این نسیم



از کلام الله ربانی حمایت می کند



در قیامت از شما قرآن شکایت می کند


«سید اشرف الدین گیلانی:نسیم شمال»

armin khatar
07-21-2011, 12:16 PM
گلچین شعرهای زیبا:مولانا




عیدآمد وعیدآمد وان بخت سعید آمد



برگیر و دهل می زن کان ماه پدید آمد



عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون



کان معتمد سدره از عرش مجید آمد



عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان



کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد



صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی



کان خوبی و زیبایی بی مثل و ندید آمد



زان قدرت پیوستش داود نبی مستش



تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد



عید آمد و ما بی او عیدیم بیا تا ما



بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد



زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد



زو تازه و تر گردد هرجا که قدید آمد



برخیز به میدان رو در حلقه ی رندان رو



رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد



غمهاش همه شادی بندش همه آزادی



یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد



من بنده ی آن شرقم در نعمت آن غرقم



جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد



بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن



رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد



«مولوی:دیوان شمس تبریزی»

armin khatar
07-21-2011, 12:16 PM
زیباترین سروده های شاعران






از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود

این دایره ی کبود اگر عشق نبود

ازآینه ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود

در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود

بی عشق دلم جز گره ای کور چه بود

دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود

«استاد قیصر امین پور»

armin khatar
07-21-2011, 12:16 PM
دو شعر زیبا از استاد قیصر امین پور«دستورزبان عشق»




دست عشق از دامن دل دورباد

می توان آیا به دل دستورداد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد!

موج را آیا توان فرمود:ایست!

باد را فرمود:باید ایستاد؟

آن که دستور زبان عشق را

بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد

...

من سالهای سال مردم

تااین که یک دم زندگی کردم

تو می توانی

یک ذره

یک مثقال

مثل من بمیری؟

«استاد قیصرامین پور»

armin khatar
07-21-2011, 12:17 PM
گلچینی از زیباترین اشعار«غزلی دلنشین از سعدی»



دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که شود رها زبندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

گرت آرزوی آن است که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت؟

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع زدست رفتی و به پای در فکندت

تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریز است و نه طاقت گزندت

«سعدی شیرازی»

armin khatar
07-21-2011, 12:17 PM
گزیده ای از رستم و اسفندیار شاهکار حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی




کنون آمدت سودمندی به کار

که در خاک بیند تو را روزگار

که نفرین براین تاج و این تخت باد

بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان

سرافراز و دانا و روشن روان

بدین سان شود کشته در کارزار

به زاری سر آید بر او روزگار

چنین گفت پُردانش اسفندیار

که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش بر من تباه

چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کُشته را خاک باشد نهال

تو از کُشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک زاده نیاکان ما

گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپُردند جای

نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

که تارای یزدان به جای آورم

خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت این سخن روشنی

ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز

نبُد زو مرا روزگار گریز

امید من آن است کاندر بهشت

دل و جان من بدروَد هر چه کِشت

به مردی مرا پور دستان نکُشت

نگه کن بدین گز که دارم به مُشت

بدین چوب شد روزگارم به سر

ز سیمرغ وز رستم چاره گر

فسونها و نیرنگها زال ساخت

که این بند و رنگ از جهان او شناخت

چو اسفندیار این سخن یاد کرد

بپیچید و بگریست رستم ز درد

چنین گفت کز دیو ناسازگار

مرا بهره رنج آمد از روزگار

چنان است کو گفت یکسر سخن

ز مردی به گژّی نیفکند بن

که تا من به گیتی کمر بسته ام

بسی رزم گردنکشان جسته ام

سواری ندیدم چو اسفندیار

زره دار با جوشن و کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی

بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی

بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان و را در کمان ساختم

چو روزش سر آمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی

مرا کار گز کی فراز آمدی

از این خاک تیره بباید شدن

بپرهیز هردم بشاید بدن

همان است کز گز بهانه منم

وز این تیرگی در فسانه منم

armin khatar
07-21-2011, 12:17 PM
گلچین اشعارزیبا«شعری دلنشین ازجمال الدین عبدالرزاق اصفهانی»



درنعت حضرت رسول اکرم(ص)

ای ازبرسدره شاهراهت

وی قـُبـّه ی عرش تکیه گاهت

ای طاق نهم رواق بالا

بشکسته زگوشه ی کلاهت

هم عقل دویده دررکابت

هم شرع خزیده درپناهت

ای چرخ کبود،ژنده دلقی

در گردن پیر خانقاهت

مه طاسک گردن سمندت

شب طـُرّه ی پرچم سیاهت

جَبریل مُقیم آستانت

افلاک حریم بارگاهت

چرخ ارچه رفیع خاک پایت

عقل ارچه بزرگ طفل راهت

خورده است خدا زروی تعظیم

سوگند به روی همچو ماهت

ایزد که رقیب جان خرد کرد

نام تو ردیف نام خود کرد

...

ای نام تو دستگیر آدم

وی خـَلق تو پایمرد عالم

فرّاش درت کلیم عمران

چاووش رهت مسیح مریم

از نام محمّدیت میمی

حلقه شده این بلند طارم

تو در عدم و گرفته قـَدرت

اقطاع وجود زیر خاتم

در خدمتت انبیا مشرّف

وز حرمتت آدمی مکرّم

از امر مبارک تو رفته

هم بر سر حرفت خود آدم

نابوده به وقت خلوت تو

نه عرش و نه جبرئیل محرم

نایافته عزّ التفاتی

پیش تو زمین و آسمان هم

کـَونین نواله ای زجودت

افلاک طفیلی وجودت

...

ای مسند تو ورای افلاک

صدر تو و خاک توده؟!حاشاک

در راه تو زخم،محض مرهم

بریاد تو زهر،عین تریاک

طغرای جلال تو لعمـرُک

منشور ولایت تو لولاک

نُه حـُقـّه و هفت مهره پیشت

دست تو و دامن تو زان پاک

هرچ آن سِمَت حدوث دارد

در دیده ی همّت تو خاشاک

در عهد نبوّت تو آدم

پوشیده هنوز خرقه ی خاک

تو کرده اشارت از سرانگشت

مه قُرطه ی پرنیان زده چاک

نقش صفحات رایت تو

لولاک لما خلقتُ الافلاک

خواب تو و لاینام قلبی

خوان تو ابیت عند ربی

...

ای آرزوی قدر لقایت

وی قبله ی آسمان سرایت

در عالم نطق هیچ ناطق

ناگفته سزای تو ثنایت

هرجای که خواجه ای غلامت

هرجای که خسروی گدایت

هم تابش اختران زرویت

هم جنبش آسمان برایت

جانداروی عاشقان حدیثت

قفل دل گمرهان دعایت

اندوخته ی سپهر و انجـُم

برنامده ده یک عطایت

بر شهپر جبرئیل نِه زین

تا لاف زند زکبریایت

بردیده ی آسمان قدم نِه

تا سرمه کشد زخاک پایت

ای کرده به زیر پای کونین

بگذشته زحدّ قاب قوسین

...

هر آدمیی که او ثنا گفت

هرچ آن نه ثنای تو خطا گفت

خود خاطر شاعری چه سنجد

نعت تو سزای تو خدا گفت

گرچه نه سزای حضرت توست

بپذیر هر آن چه این گدا گفت

هرچند فضول گوی مردی است

آخر نه ثنای مصطفی(ص)گفت

در عُمر هر آن چه گفت یا کرد

نادانی کرد و ناسزا گفت

زان گفته و کرده گر بپرسند

کز بهر چه کرد یا چرا گفت

این خواهد بود عُدّت او

کفاره ی هرچه کرد یا گفت

تو محو کن از جریده ی او

هرهرزه که ازسرهوی گفت

چون نیست بضاعتی زطاعت

از ما گنه و ز تو شفاعت

***

armin khatar
07-21-2011, 12:17 PM
اشعارزیبای شاعران«نادرنادرپور وشعر:فالگیر»



کندوی آفتاب به پهلوفتاده بود

زنبورهای نور زگردش گریخته

در پشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگهای سرخ شفق تازه ریخته

کف بین پیر باد درآمد زراه دور

پیچیده شال زرد خزان را به گردنش

آن روز میهمان درختان کوچه بود

تا بشنوند راز خود از فال روشنش

***

درهرقدم که رفت درختی سلام گفت

هرشاخه دست خویش به سویش درازکرد

او دستهای یک یکشان را کنارزد

چون کولیان نوای غریبانه سازکرد

***

آن قدرخواند وخواند که زاغان شامگاه

شب را زلابلای درختان صدازدند

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها

گویی هزارچلچله را درهوا زدند

***

شب همچو آبی از سر این برگها گذشت

هربرگ همچو نیمه ی دستی بریده بود

هرچند نقشی از کف این دستها نخواند

کف بین باد طالع هربرگ دیده بود

***

armin khatar
07-21-2011, 12:18 PM
اشعارزیباودلنشین«شعری ازاستادهوشنگ ابتهاج«ه.ا.سایه»بانام عشق




عشق شادی ست، عشق آزادی ست

عشق آغاز آدمی‌زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است

دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست

زایش کهکشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست

در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده‌ی جان

در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست؟ عشق ورزیدن

زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن که عشق می‌ورزد

دل و جانش به عشق می‌ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر

روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز

شب نشینی هم آشیانه‌ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز

عشقِ آتش نشینِ آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش

مشت خاکی ست پر کدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است

صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیکی

تو شبی، بی‌چراغ تاریکی

آتشی در تو می‌زند خورشید

کنده‌ات باز شعله‌ای نکشید؟

چون درخت آمدی، زغال مرو

میوه‌ای، پخته باش، کال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون

می‌زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه‌ی این دار

میوه‌اش آتش است آخر کار

خشک و تر هر چه در جهان باشد

مایه‌ی سوختن در آن باشد

سوختن در هوای نور شدن

سبک از حبس خویش دور شدن

کوه هم آتش گداخته بود

بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ

دم سرد که کرد او را سنگ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست

نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است

فکر پرواز در دل سنگ است

مگرش کوره در گذار آرد

آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ

بر جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار

خنده‌ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است کز رخ شاداب

می‌تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست؟ خنده‏ی هستی

خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است

رقص مستانه‌اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست

تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید

جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند

چند سار است بر درخت بلند؟

زان سیاهی که مختصر گیرند

آٍسمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن کردی

خویشتن را جدا ز من کردی

تن که بر تن همیشه مشتاق است

جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر

از چه دریا شدی درنگ آور؟

ذره انباشی چو توده‏ی دود

ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی، چه جای شکیب؟

بدرآی از سراچه‌ی ترکیب

مشرق و مغرب است هر گوشه

آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری که خون جوشیده ست

شیره‏ی آفتاب نوشیده ست

آن که از گل و گلاب می‌گیرد

شیره‌ی آفتاب می‌گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست

شیشه از نازکی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب

می‏پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیک باغ خورشیدند

که نصیبی به خاک بخشیدند

چون پیامی که بود، آوردند

هم به خورشید باز می‏گردند

برگ، چندان که نور می‏گیرد

باز پس می‏دهد چو می‏میرد

وامدار است شاخ آتش جو

وام خورشید می‏گزارد او

شاخه در کار خرقه دوختن است

در خیالش سماع سوختن است

در دل دانه بزم یاران است

چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند

تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار

نقش خورشید می‏برد در کار

گل جواب سلام خورشیدست

دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازک از آن نفس که گیاه

سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست

پیش از آتش به خواب می‏دیدست

دم آهی که در دلش خفته ست

یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست

زان که این دانه پاره‌ی دل اوست

دانه از آن زمان که در خاک است

با دلش آفتاب ادراک است

سرگذشت درخت می‏داند

رقم سرنوشته می‏خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است

سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت کهن منم که زمان

بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند

سر کشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی، شب گور

در دلم گرمی ستاره‏ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت

که تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ

آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان که با دلم می‏خواند

رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت

آه از آن رفتگان بی‌‌برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم

بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شکن فرود آمد

در دل هیمه بوی دود آمد

کنده‏ی پر آتش اندیشم

آرزومند آتش خویشم!

armin khatar
07-21-2011, 12:19 PM
گلچین اشعار بسیار زیبا ودلنشین



غزلی زیبا ازبابافغانی شیرازی:

یادتو هیچم از دل پر غم نمی رود

وز دیده ام خیال تو بیرون نمی رود

نام وفا مبر که دلم از جفا پُر است

این داغهای کهنه به افسون نمی رود

صد گونه گل زمنزل لیلی شکفت وریخت

داغش هنوز از دل مجنون نمی رود

چشمم سپید گشت ولی آه کز دلم

زلف سیاه و عارض گلگون نمی رود

زین گونه کز جفا جگرم آب می کنی

از چشم من نکوست که جیحون نمی رود

آهم قبول نیست وگرنه کدام روز

این شعله ی ضعیف به گردون نمی رود

می شد فغانی از پی خوبان به صد نیاز

آیا چه گفته اند که اکنون نمی رود