PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : توحيد مفضل



afsanah82
07-20-2011, 04:48 PM
نام كتاب : توحيد مفضل
نام مؤ لف : مفضل بن عمر
ترجمه : علامه محمد باقر مجلسى
تحقيق : باقر بيدهندى
با مقدمه : علامه محمد تقى شوشترى
پاورقى از: علامه سيد محمد حسين طباطبايى
مقدمه مصحح
سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق .
سوره فصلت ، آيه 52.
امام حق ، پيشواى مؤ منان ، نوربخش هدايت طلبان و دليل رهروان طريق حق و وارث انبيا و مصداق اتم و اكمل عبادالرحمان است . امام ، ابر پرباران و ماه تابان و خورشيد درخشان هدايت است و راه روشن سعادت .
امام ، رهبر سياسى و فكرى جامعه و خليفه خدا در روى زمين و حاكم و ولى امر مؤ منان است . امام ، معدن قداست و طهارت و پارسايى و زهد و علم و عبادت است . امام عليه السلام ، مخزن علوم الهى و از راسخان در علم است كه همه تشنگان علوم و معارف اسلامى از آبشار خروشان دانشش سيراب مى شوند. امامان پاك به دليل وسعت علمى كه داشتند، خاصه آن علمى كه منشاء الهى داشته در جامعه اسلامى ، مرجعيت علمى داشتند و خلفا، امرا، فرهيختگان در بسيارى از مشكلات فقهى ، كلامى و دينى خويش به آنها رجوع مى كردند.(1)
امام امير مؤ منان على (عليه السلام ) بارها مى فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى . پيش از آن كه مرا از كف دهيد از من بپرسيد.(2)
به شهادت تاريخ ، احدى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله جز على بن ابى طالب (عليه السلام ) چنين ادعايى نكرده بود.
در روايتى درباره علوم گسترده و بيكران ائمه هدى عليهم السلام از لسان درباره حضرت صادق (عليه السلام ) آمده است : من به آنچه در آسمان ها و زمين و بهشت و جهنم است ، علم دارم و از دقايقى كه قبلا اتفاق افتاده و بعدا روى مى دهد، اطلاع دارم .(3)
با توجه به آنچه به عنوان نمونه ذكر شد، جاى هيچ تعجبى نيست كه ببينيم از آن مخزن علم الهى ، علومى تراوش ‍ كند كه به اصطلاح اين عصر، جزو معارف تجربى است .
از جمله آثارى كه در اين زمينه از لسان مبارك امام صادق (عليه السلام ) صادر شده و هم اينك در دست است روايتى طولانى است در توحيد، معروف به ((توحيد مفضل )) كه به واسطه يكى از شاگردان ممتاز امام صادق (عليه السلام ) به جاى مانده است .
راوى اين كتاب يكى از تربيت يافتگان حوزه شكوفاى شيعه ، مفضل بن عمر جعفى كوفى است . اين دانشمند نامى كمال و فضيلت فراوان داشته و عمرى با حضور در محفل امام صادق و امام كاظم عليهما السلام از مكتب سعادتبخش ايشان درس معرفت آموخت . مفضل در زمره اصحاب خاص امامان بوده و در نزد آنان از موقعيت ويژه اى برخوردار بوده است . اين راوى نور آثار ماندگارى داشته است .
براساس آنچه در كتب رجال و تاريخ آمده است ، امامان شيعه در بزرگداشت و گراميداشت مفضل سخن ها گفته و درها سفته اند.(4) از مجموع اين روايات بخوبى روشن مى شود كه مفضل مورد لطف و عنايت و وثوق ائمه عليهم السلام بوده است . با دقت در متن حديث و معارف بلندى كه امام (عليه السلام ) بيان فرموده مقام علمى مفضل نيز آشكار مى شود؛ زيرا پيامبران و امامان با هر مخاطبى به ميزان فهم و دانش آنان سخن گفته اند.(5)
خوشبختانه توحيد مفضل از ديرباز مورد توجه علما و بزرگان بوده و حتى به زبانهاى ديگر ترجمه شده است . و براى بهره گيرى فارسى زبانان دانشمند بزرگ و احياگر ميراث شيعه ، علامه نامى محمد باقر مجلسى (قده ) اين كتاب پرارزش را به فارسى ترجمه و در جاى جاى كتاب نكات ارزشمندى را تحت عنوان ((مترجم گويد)) بدان افزوده است . از اين كتاب چاپهاى متعدد نشر يافته است . از آنجا كه اغلب چاپهاى موجود داراى غلطها و اشتباهات چاپى و فاقد فهرست هاى فنى و حروفچينى و چاپ مناسب و در خور بود، به دليل ويژگى ممتاز اين كتاب به نظر رسيد به مناسبت برگزارى كنگره بزرگداشت علامه مجلسى ، چاپ مصحح و تحقيق شده اى از اين اثر عرضه شود.
براى آن كه متنى درست و در خور از ترجمه توحيد مفضل در دسترس طالبان قرار گيرد از نسخه هاى خطى و چاپى خاصه نسخه اى كه توسط عالم فرزانه عبدالصمد فيروز آبادى استنساخ شده و به شماره 2051 در كتابخانه عظيم مرحوم آيت الله العظمى مرعشى نجفى (ره ) نگاهدارى مى شود، استفاده شده اما چون مخاطبان اين اثر عامه مردم هستند از ذكر تفاوت نسخ و بحثهاى مربوط به اين امر ذكرى به ميان نيامد تا خوانندگان اثرى روشن و پيراسته براى مطالعه داشته باشند.
ما علاوه بر مقدمه و ويرايش صورى و تيترگذارى و فهرست هاى فنى لازم و استخراج آيات و روايات در پانوشت اعلام كتاب را به اجمال معرفى كرده و پاورقى هاى استاد علامه طباطبايى (ره ) و مقدمه ارزنده محقق رجالى آيت الله حاج شيخ محمد تقى تسترى را بر اين كتاب افزوده ايم .
هدف از اين خدمت ناچيز نه اظهار كمال بوده و نه كسب عنوان ، بلكه مراد مشاركت در گراميداشت و اداى دين بود نسبت به علامه بزرگوار مجلسى و بقاى اثر كه سعدى شيرازى گويد:بماند سالها اين نظم و ترتيب ز ما هر ذره خاك افتاده جايى
غرض ، نقشى است كز ما باز ماند كه هستى را نمى بينم بقايى
مگر صاحب دلى روزى به رحمت كند در كار درويشان دعائى

در پايان ضمن درود بر روان مؤ لف بزرگ و بى همتاى كتاب ، و ستايش عظمت كار وى ، به ناچيزى كار و قصور خود در تصحيح اين اثر ارزنده اعتراف مى كنم . اميدوارم كه اين كتاب مقبول دوستداران آثار علامه مجلسى واقع گردد و براى احياى نام و آثار زنده ياد مجلسى مؤ ثر و سودمند افتد.

و الحمد لله اولا و آخرا و ظاهرا و باطنا
قم - باقر بيدهندى
مقدمه آيت الله شوشترى (ره )
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاة على محمد و آله الطاهرين .
چون در اين زمان ماديت بر مردم غالب شده و اسباب شهوت رانى زياد گرديده و ديانت مانع از اين دو است ، لذا اشخاصى مغرض تا مى توانند القاء شبهه مى كنند و منكر وجود صانع كه از آفتاب روشن تر است (چه آفتاب يكى از مصنوعات اوست ) مى شوند. و اگر چه دانشمندان هر كدام به سهم خود در اين موضوع كتاب نوشته و دلائل متقن دندان شكنى براى خصم آورده ولى هيچ كتابى در اين خصوص بهتر از كتاب توحيد مفضل (كه مطالب آن را حضرت صادق (عليه السلام ) امام ششم شيعه بر مفضل املاء نموده ) (در وقتى كه جمعى از زنادقه :(6) چون ابن ابى العوجاء و ابن مقفع (7) و ابوشاكر ديصانى (8) و عبدالملك بصرى و جمعى ديگر پيدا شده بودند كه ايشان را به آنچه فرموده منكوب سازد) نيست كه البته اگر از كسانى نباشد كه خدا درباره آنها فرمود:
و لو اننا نزلنا اليهم الملائكة و كلمهم الموتى و حشرنا عليهم كل شى ء قبلا ما كانوا ليؤ منوا.(9)
يعنى : (اشخاصى هستند كه نفوس خبيثه دارند كه اگر ملائكه از آسمان بر ايشان نازل گردد، و مردگان از قبرها بيرون آمده با ايشان سخن گويند، و هر چه هست به زبان آمده و به ايشان بگويند كه ايمان به صانع عالم بياوريد حاضر نيستند ايمان بياورند).
خواه ناخواه با ديدن و خواندن اين كتاب اعتراف به وجود صانع حكيم قادر لطيف عليم خبيرى خواهد نمود و گذشته از آن كه آن حضرت به مفضل تعليم نمود كه با مطالب اين كتاب آن دهرى ها را مفحم و مجاب نمايد خودش ‍ در چند مجلس ايشان را منكوب فرمود. و نيز فرمايشات ديگر داشته كه ثابت مى كند به اهل عالم غير از وجود صانع حقانيت اصل اسلام و از فرق آن اماميه شيعه اثنى عشريه را كه چون مطالبى فرموده كه محال است غير از كسى كه با مبداء اتصال داشته باشد آن مطالب را بگويد.
اما آن مجالس را شيخ صدوق در كتاب توحيدش روايت مى كند از ابى منصور متطبب كه گفت : يكى از اصحابم برايم نقل كرد كه من و ((ابن ابى العوجاء)) و ((ابن مقفع )) در مسجد الحرام بوديم ، ابن مقفع گفت : ((اين خلق را مى بينيد (و اشاره كرد به جماعتى كه در مسجد دور خانه خدا طواف مى كردند) در اينها كسى نيست كه لياقت اسم انسانيت را داشته باشد مگر آن شخصى كه آنجا نشسته (و اشاره به حضرت صادق عليه السلام نمود) و باقى همه اين مردم حيوانات و حشرات اند!))
رفيق او ابن ابى العوجاء به او گفت : چگونه براى اين شخص اين امتياز را قائل شدى ؟
گفت : چون نزد او ديده ام چيزهايى كه نزد هيچ كس غير از او نديده ام .
ابن ابى العوجاء در جواب گفت : بايد او را امتحان كرد ببينيم اين طور است كه مى گويى يا خير.
ابن مقفع به او گفت : اين كار را نكن مى ترسم اگر نزد او بروى و محاجه كنى طورى به تو كند كه تو دست از مسلك خود (يعنى دهرى بودن ) بردارى .
ابن ابى العوجاء به او گفت : بلكه مى ترسى كه من او را امتحان كنم و معلوم شود حرفى كه درباره او زده اى درست نبوده .
ابن مقفع به او گفت : حال كه اين خيال را كرده اى پس بلند شو و به نزد او برو و هر چه مى توانى پاينده خود باش كه تو را به زانو در نياورد، پس ابن ابى العوجاء به طرف آن حضرت روان شد.
راوى مى گويد: من و ابن مقفع مانديم تا برگردد، طولى نكشيد كه برگشت و به ابن مقفع گفت : ((اين شخص از جنس ‍ بشر نيست و اگر در دنيا يك روحانى مجرد باشد كه هر وقت خواسته باشد مجسم شده و آشكار گردد و هر وقت خواسته روح محض و در باطن باشد اين شخص است كه گفتى .))
من رفتم و پهلوى او نشستم ، جماعتى نزد او بوده گذاشت تا همه رفتند رو به من كرد و گفت : اگر مطلب اين طور است كه اين مردم كه دور خانه طواف مى كنند مى گويند كه صانعى دارند- و البته اين طور است -، پس اينها اهل سلامت و شما اهل هلاكتيد كه قائل به صانع خود نشده ايد، و اگر مطلب اين طور است كه شما مى گوئيد - و البته اين طور نيست - پس آنها ضررى نكرده اند.
من به او گفتم : مگر ما چه مى گوئيم و اين مردم چه مى گويند ما و اين مردم حرفمان يكى است .
گفت : چگونه حرفتان يكى است ؟ اينها قائلند صانعى دارند كه ايشان را آفريده و مى ميراند و دو مرتبه براى ثواب و عقاب بر حسب عمل ، ايشان را زنده مى كند و شما عقيده تان اين است كه عالم بى صانع است .
ابن ابى العوجاء گفت : من اين كلمه را از او غنيمتى دانسته ، گفتم : فرصت را از دست ندهم . به او گفتم اگر اين طور است كه تو مى گوئى ، پس اين صانع چرا خودش را براى خلقش ظاهر نكرد كه اختلاف از بين برداشته شود؟ چرا خود را از خلق پنهان كرد و رسول فرستاد؟ اگر خود را پنهان نكرده بود مردم بهتر به او ايمان مى آوردند.
يك مرتبه به من توپيد و گفت : چگونه خدا خود را پنهان كرده ؟ چگونه پنهان است از تو كسى كه تو نيست بوده اى و تو را هست كرده ، و كوچك بودى تو را بزرگ كرد، و ضعيف بودى تو را قوت داده ، چگونه پنهان است از تو خدائى كه تو تندرست بودى تو را بيمار كرده ، بيمار بوده تندرست مى كند، چگونه پنهان است از تو كسى كه پيوسته هر طور بخواهد در وجود تو تصرفات مى نمايد از چيزى غضبناكى ، تو را از آن خوشنود مى كند، از چيزى خوشنودى تو را از آن غضبناك مى كند و گاهى كه شاد هستى تو را محزون مى كند و گاهى كه محزونى تو را شاد مى كند، كسى را مبغوض داشته تو را به او محبت مى دهد و كسى را كه محبت داشته مبدل به بغض مى نمايد، و گاهى از كارى اباء و امتناع داشته تصميم به جا آوردن آن به تو مى دهد و به چيزى تصميم داشته به تو اباء و امتناع از آن مى دهد، گاهى از چيزى ترسيده تو را به آن رغبت مى دهد، گاهى به چيزى اميدوار بوده به تو ياءس مى دهد، گاهى از چيزى ياءس داشته به تو اميدوارى مى دهد، گاهى چيزى كه هيچ وقت در دلت نبوده در خاطرت خطور مى دهد و بر عكس چيزى كه كاملا آن را دانسته از خاطر تو محو مى نمايد كه هر چه خواسته باشى آن را به خاطر خود بياورى به خاطرت نمى آيد.
ابن ابى العوجاء گفت : اين شخص (يعنى جعفر بن محمد عليه السلام ) آن قدر از آثار قدرت خداى خود كه در نفس ‍ خودم هست برايم شمرد و ديدم نمى توانم هيچ كدام را انكار كنم تا آن كه به خود گفتم : الآن است كه خداى خود را ما بين خود و من مجسم مى كند به ناچار از نزدش جستم .(10)
و نيز در آن كتاب روايت كرده از هشام بن حكم كه گفت : ((ابن ابى العوجاء)) و ((ابو شاكر ديصانى )) و ((عبدالملك بصرى )) و ((ابن مقفع )) در خانه خدا جمع شدند و بنا كردند به استهزاء نمودن به حاجيان و طعن زدن بر قرآن ، پس به ايشان گفت : ابن ابى العوجاء بيائيد ما چهار نفر سعى كنيم هر يك ربع قرآن را نقض و باطل كنيم كه همگى كل قرآن را باطل كرده باشيم . وعده گاه ما سال ديگر همين موقع همين جا باشد كه جمع شده و قرآن را نقض كرده ايم ، و قرآن كه نقض شد نبوت محمد كه آن را معجزه خود قرار داده نقض كرده ايم ، و نبوتش كه نقض شد اسلام باطل شده ، و اسلام كه باطل شد حرف ما كه عالم را صانعى نيست ثابت مى شود.
اين قرارداد را با هم بستند و هر كدام به طرف وطن خود رفت . سال آينده هر چهار نفر نزد خانه خدا جمع شدند كه هر يك بنا بود باطل كردن ربع قرآن را بياورد ولى اولى آنها ابن ابى العوجاء گفت : اما من از پارسال تا الآن تمام فكرم در اين آيه بود در مورد برادران يوسف كه وقتى كه يوسف در مصر به آن تدبير، برادر ابوينى خود يعنى ((بنيامين )) را از ايشان گرفت تمام همّ خود را صرف چاره كردن نمودند و آيه اين است : فلما استياءسوا منه خلصوا نجيا(11) گفت : هر چه فكر كردم كه مانند آن بياورم كه داراى آن فصاحت و جمع معانى باشد نتوانستم و فكر در اين يك آيه نگذاشته مرا فكر براى آيه ديگر بنمايم !
دومى ايشان عبدالملك گفت : من هم از وقتى كه پارسال از نزد شما رفته ام همه فكرم در اين يك آيه بوده كه مى گويد: اى مردم ! مثلى براى شما زده گوش دهيد اينها را كه شريك خدا قرار مى دهيد، اگر همه جمع شوند كه يك مگس ‍ بيافرينند نمى توانند! و آن آيه اين است :
يا ايها الناس ضرب مثل فاستعموا له ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا ولو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب .(12)
هر چه فكر مى كنم مى بينم نمى توانم مثل اين آيه درست كنم .
سومى ايشان ابو شاكر ديصانى گفت من هم از وقتى كه از نزد شما رفته ام همه فكرم در اين بوده كه مى گويد اگر غير از خداى يگانه خدايان ديگر كه شما مى گوئيد بودند زمين و آسمان فاسد مى شدند و اين است آيه لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا.(13)
چهارمى ايشان ابن مقفع گفت : رفيقان اين قرآن از جنس كلام بشر نيست من هم وقتى كه از نزد شما رفته ام تمام فكرم در اين آيه كه پس از طوفان نوح و هلاك مردمان به غرق گفته شد به زمين كه آب خود را بلع كن و به آسمان كه از آب ريختن دست نگهدار و آيه اين است :
و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اءقلعى (14) هر چه فكر كرده ام گذشته از آن كه نمى توانم مثل آن بياورم تمام نكات و محسنات آن را نفهميده ام .
هشام بن حكم راوى قصه مى گويد: در اين بين كه آنها با هم مشغول اين مذاكرات در امر قرآن بودند حضرت صادق (عليه السلام ) بر ايشان گذشت و اين آيه را براى ايشان خواند:
قل لئن اجتمعت الانس و الجن على اءن ياءتوا بمثل هذا القرآن لا ياءتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ‍ ظهيرا(15)
معناى آيه اين است : يعنى : بگو اگر جمع شوند همه انس و جن بر آن كه مثل اين قرآن بياورند نمى توانند اين كار را بكنند ولو آن كه پشتيبان همديگر باشند.
ايشان كه حضرت را ديدند و اين آيه را از او شنيدند نگاهى به همديگر كرده و حالشان دگرگون شد و گفتند: اگر اسلام حقيقتى داشته باشد بايد جانشينى محمد پيغمبر امروز به اين شخص منتهى شود ما هيچ وقت نشده او را ببينيم كه بدنهاى ما از هيبتش به لرزه نيفتد! اين را گفتند و از نزد هم متفرق شدند و اعتراف كردند كه ما نمى توانيم مثل اين قرآن بياوريم .(16)
و اما آن فرمايشات ، پس در كتاب مغز متفكر جهان شيعه امام جعفر صادق عليه السلام كه بيست و پنج نفر از استادان دانشگاه اروپا و آمريكا اصل انگليسى آن را نوشته اند و ذبيح الله منصورى به اين اسم آن را ترجمه كرده و در صفحه 9، 10 آن كتاب اسم آن بيست و پنج نفر را كه استاد دانشگاه چه شهر و مملكتى بوده ذكر مى كند فقط دو نفر آنها ايرانى بوده آقاى حسين نصر استاد دانشگاه تهران ، و آقاى موسى صدر مدير مؤ سسه علمى مطالعات اسلامى در صور لبنان .
مى نويسد: اول كسى كه خبر به گردش زمين به دور خود داد جعفر صادق بود. آن وقت در صفحه 117 كتاب مى نويسد: گردش زمين به دور خود، به طور محسوس ، ثابت نشد مگر بعد از آن كه نوع بشر قدم به كره ماه گذاشت و از آنجا زمين را ديد.
حتى در اول سالهاى فضانوردى فضانوردان ، نمى توانستند گردش زمين را به چشم خود ببينند چون (در آن سالها فضانوردان ) پايگاه ثابت نداشتند در سفينه هائى بودند كه هر يك از آنها در (هر) نود دقيقه يا قدرى بيشتر اطراف زمين مى گرديدند و نمى توانستند در حالى كه خود با آن سرعت اطراف زمين مى گرديدند به حركت وضعى زمين پى ببرند.
اما روزى كه در كره ماه قرار گرفتند و در آنجا دوربين فيلم بردارى خود را متوجه زمين كردند در عكسها ديدند كه زمين آهسته ، به دور خود مى گردد و در آن روز گردش زمين به دور خود به طور مرئى به ثبوت رسيد.
تا آن كه در صفحه 120 مى گويد:
چه شد كه جعفر صادق (عليه السلام ) در دوازده قرن قبل از اين توانست پى ببرد كه زمين اطراف خود مى گردد و در نتيجه روز و شب به وجود مى آيد؟
و در صفحه 125 گفته : ((در فيزيك امام جعفر صادق (عليه السلام ) چيزهايى گفته كه قبل از او، كسى نگفته و بعد از وى ، تا نيمه دوم قرن هيجدهم و قرن نوزدهم و بيستم ، به عقل كسى نرسيده كه آنها را بگويد.
يكى از قوانينى كه جعفر صادق در فيزيك ابراز كرد قانون مربوط به كدورت اجسام و شفاف بودن آنها مى باشد.
او گفت هر جسمى كه جامد و جاذب باشد كدر است و هر جسمى كه جامد و دافع باشد كم يا بيش شفاف جلوه مى نمايد.
از او پرسيدند جاذب چه مى باشد؟
گفت : (جاذب ) حرارت .
اين نظريه فيزيكى كه امروز مى دانيم با يك الحاق ، يك قانون علمى است و بقدرى جلب توجه مى نمايد كه آدمى حيرت مى كند چگونه در نيمه دوم قرن هفتم ميلادى و نيمه اول قرن دوم هجرى ، مردى توانسته يك چنين نظريه بديع را ابراز نمايد.
امروز اگر از يكصد نفر از افراد عادى بپرسند كه چه مى شود يك جسم كدر مى گردد و جسم ديگر شفاف به نظر مى رسد نمى تواند پاسخ بدهد يعنى بگويد به چه علت آهن تيره است و بلور درخشان (مى باشد.)
قانون فيزيكى امروز مى گويد: هر جسم كه امواج حرارت به سهولت از آن عبور كند. (يعنى هادى حرارت باشد) و امواج (الكترو مانيه تيك ) از آن عبور نمايد (يعنى هادى الكتريسيته و امواج مان يه تيزم باشد) تيره است .
اما اجسامى كه حرارت به خوبى از آنها عبور نمى كند.(17) و امواج الكترومانيه تيك را عبور
نمى دهد.(18) درخشندگى دارند.
منصورى مترجم در پاورقى گفته : امواج الكترومانيه تيك امواجى است كه ما به كمك آنها صداى راديو را مى شنويم و تصاوير تلويزيون را مى بينيم .
نظريه كلى جعفر صادق در مورد علت تيره بودن اجسام و درخشنده بودن آنها براساس جاذب بودن است و بعد از آن كه از او توضيح خواسته اند گفته است اجسامى كه جاذب حرارت مى شوند(19) تيره مى شوند و اجسامى كه جاذب حرارت نمى شوند كم يا بيش شفافيت دارند.
مساءله جاذب بودن ، هم مثل دو قطب متضاد در نظريه جعفر صادق ، خيلى جالب توجه است و همين موضوع سبب گرديده كه نظريه اش با قوانين فيزيك امروزى در مورد علت كدورت و شفاف بودن اجسام ، مطابقت نمايد.
در صفحه 266 در عنوان (نظريه جعفر صادق (عليه السلام ) به ساختمان بدن انسان ) گفته :
جعفر صادق مثل ساير مسلمين مى گفت كه انسان از خاك آفريده شده (است ). فرق او با مسلمين ديگر اين بود كه راجع به آفرينش انسان از خاك چيزهايى مى گفت كه به عقل هيچ يك از مسلمين در آن عصر نمى رسيد.
در اعصار بعد هم هيچ مسلمانى نتوانست راجع به ساختمان بدن انسان ، استنباطى چون امام جعفر صادق داشته باشد و اگر كسى چيزى مى گفت ، مستقيم يا غير مستقيم از شاگردان جعفر صادق شنيده بود. او مى گفت تمام چيزهائى كه در خاك هست در بدن آدمى وجود دارد. اما به يك اندازه نيست و بعضى از آنها در بدن انسان خيلى زياد است و بعضى از آنها خيلى كم و در بين چيزهائى كه در بدن انسان كم و زياد است ، مساوات وجود ندارد بعضى از آنها از بعض ديگر كمتر مى باشد.
او مى گفت چهار چيز است كه در بدن انسان زياد مى باشد و هشت چيز است كه در بدن انسان كم مى باشد و هشت چيز ديگر در بدن انسان خيلى كم است .
اين نظريه كه راجع به ساختمان بدن آدمى از طرف آن مرد ابراز گرديده آن قدر غرابت دارد كه گاهى انسان فكر مى كند آيا همان طور كه شيعه عقيده دارند جعفر صادق داراى علم امامت بوده و اين نظريه را از علم امامت استنباط كرده نه از علوم بشرى . زيرا ادراك ما نمى پذيرد كه يك عالم عادى كه از معلومات بشرى برخوردار مى باشد در دوازده قرن و نيم قبل بتواند به يك چنين واقعيت پى ببرد.
تا آن كه نوشته : جعفر صادق اعم از آن كه به عقيده شيعه علم امامت داشته يا بنابر نظريه قائلين به شعور باطنى با شعور باطنى خود مربوط بوده يا بنابر نظريه ((برگسون ))(20) از جهش حياتى قوى خود استفاده مى نموده چيزى گفته كه ثابت مى كند در بين مردم زمان خود، و مردم اعصار بعد، در علم بدن شناسى شخص ‍ منحصر به فرد، به شمار مى آمده است . زيرا بعد از دوازده قرن و نيم ، امروز نظريه جعفر صادق از لحاظ علمى به ثبوت رسيده و در صحت آن ، ترديد وجود ندارد(21) .
تا آن كه مى گويد: آن هشت چيز كه بنابر گفته جعفر صادق در بدن انسان خيلى كم است اين عناصر مى باشند: 1- ((موليبدن )). 2- ((سيليسيوم )). 3- ((فلوئور)) 4- ((كوبالت )). 5- ((مانگانز)). 6- ((يد)). 7- ((مس )). 8- ((روى )). و آن هشت چيز ديگر كه در بدن انسان نسبت به عناصر فوق النسبه زيادتراند عبارت اند از: 1- ((منيزيم )). 2- ((سديم )). 3- ((پتاسيم )). 4- ((كلسيم )). 5- ((فسفر)). 6- ((كلر)). 7- ((گوگرد)). 8- ((آهن )). آن چهار عناصر كه در بدن انسان خيلى زياد مى باشد عبارت اند از: 1- ((اكسيژن )). 2- ((كربن )). 3- ((هيدروژن )). 4- ((ازت )).
و پى بردن به اين عناصر در بدن انسان ، كار يك روز و دو روز نبوده از آغاز قرن هيجدهم ميلادى اين كار با كالبد شكافى شروع شده و دو ملت فرانسه و اطريش در كالبد شكافى پيش قدم گرديدند.(22)
تا آن كه مى گويد: و مطالعات و تجزيه هاى صد و پنجاه ساله يا بيشتر، صحت نظريه جعفر صادق را در مورد چيزهائى كه بدن انسان را تشكيل مى دهد تاءييد مى نمايد.(23)
در صفحه 70 مى نويسد: جعفر صادق هزار و يكصد سال قبل از علماى قرن هيجدهم ميلادى اروپا كه اجزاى هوا را كشف و از هم جدا كردند گفت كه باد (يا هوا) يك عنصر نيست بلكه از چند عنصر به وجود آمده است .
و در صفحه 71 مى گويد: بعد از آن كه لاووازيه اكسيژن را از گازهاى ديگر هوا جدا كرد و نشان داد آنچه سبب حيات جانداران مى شود اكسيژن است ، دانشمندان گازهاى ديگر را كه در هوا وجود دارد از لحاظ حفظ حيات بى فائده دانستند.
اين نظريه مخالف با نظريه امام جعفر صادق بود كه گفت : تمام اجزائى كه در هوا هست براى تنفس ضرورى است .

afsanah82
07-20-2011, 04:49 PM
اما در نيمه قرن نوزدهم ميلادى دانشمندان نظريه خود را راجع به اكسيژن از لحاظ تنفس تصحيح كردند. چون مسلم شد كه اكسيژن گرچه مايه حيات جانداران است و بين تمام گازهاى هوا يگانه گازى است كه خون را در بدن تصفيه مى نمايد اما موجودات جان دار نمى توانند اكسيژن خالص را براى مدتى تنفس كنند زيرا سلولهاى جهاز تنفس مى سوزد.
اكسيژن خود نمى سوزاند(24) اما كمك به سوزاندن مى كند و وقتى با جسمى كه قابل سوختن باشد تركيب گردد آن جسم مى سوزد و هرگاه سلولهاى ريه انسان يا جانداران (25) ديگر مدتى اكسيژن خالص ‍ تنفس كنند چون اين گاز با آنها تركيب مى شود، مى سوزند و انسان يا جانورى كه ريه اش سوخته مى ميرد. بنابراين بايستى در هوا گازهاى ديگر هم با اكسيژن وارد ريه انسان و جانداران ديگر شود تا آن كه ريه موجودات جاندار بر اثر تنفس از اكسيژن خالص ، در مدتى طولانى نسوزد. بعد از آن كه دانشمندان نظريه خود را در مورد اكسيژن از لحاظ تنفس تصحيح كردند معلوم شد كه نظريه جعفر صادق درست است و تمام گازهائى كه در هوا وجود دارد براى تنفس مفيد مى باشد مثلا گاز موسوم به (اوزون ) كه خواص شيميائى آن مثل اكسيژن مى باشد و هر مولكول آن از سه اتم اكسيژن به وجود آمده به ظاهر در تنفس نقش ندارد در صورتى كه اكسيژن را در هنگام ورود به خون تثبيت مى كند.
و براى فهم مطلب مى گوئيم كه نگهبان اكسيژن هنگام ورود آن گاز به خون مى باشد و نمى گذارد كه اكسيژن شانه را از زير بار (وظيفه ) خالى كند.
اين است كه نظريه جعفر صادق (عليه السلام ) مبنى بر آن كه تمام اجزاى باد (هوا) براى تنفس ضرورت دارد از نيمه قرن نوزدهم به بعد، تا امروز تاءييد شده است .
و مى دانيم كه اكسيژن در فضا در حال تركيب نيست بلكه مخلوط با هوا مى باشد و چون از هوا سنگين تر است بر حسب قاعده بايستى ته نشين شود. اگر اين طور مى شد، سطح زمين را تا ارتفاعى معين ، اكسيژن مى پوشانيد و گازهاى ديگر كه در هوا موجود است بالاى اكسيژن قرار مى گرفت . در نتيجه جهاز تنفس تمام جانداران مى سوخت و نسل جاندار منقرض مى گرديد، و نيز ديگر گياه به وجود نمى آمد زيرا گرچه گياه هم مثل جانداران براى زنده ماندن احتياج به اكسيژن دارد، لكن محتاج كربن هم هست و اگر سطح زمين را تا ارتفاعى معين ، اكسيژن مى پوشانيد چون كربن به سطح زمين نمى رسيد گياه به وجود نمى آمد. اما گازهائى كه در هوا هست مانع از اين مى شود كه اكسيژن ته نشين گردد و به زندگى حيوانى و گياهى خاتمه داده شود.
جعفر صادق اولين كسى است كه عقيده به عناصر اربعه را كه مدت يك هزار سال غير قابل تزلزل به نظر مى رسيد متزلزل كرد آن هم وقت گفتنش اين نظريه را هنوز يك نوجوان نشده و طفل به شمار مى آمد ولى نظريه مربوط به هوا را بعد از آن كه به سن رشد رسيد و به تدريس شروع كرد، بر زبان آورد.
امروز اين موضوع ، در نظر ما عادى جلوه مى كند براى آن كه مى دانيم يكصد و دو عنصر وجود دارد. اما در قرن هفتم ميلادى و اول هجرى ، يك نظريه بزرگ انقلابى بود و عقول بشرى در آن قرن ، نمى توانست بپذيرد كه هوا يك عنصر بسيط نباشد. و باز مى گوئيم كه در آن عصر و اعصار بعد، تا قرن هيجدهم ميلادى اروپا، ظرفيت تحمل آن عقيده علمى انقلابى و چيزهاى ديگر را كه جعفر صادق گفته و در فصول آينده ذكر خواهد شد نداشت .
تا آن كه در اواخر صفحه 73 مى گويد: اول كسى كه پى برد اكسيژن مولد الحموضه است يعنى (توليدكننده ترشى ) است جعفر صادق بود.
تا آن كه گفته : براى آن كه شبهه اى توليد نشود مى گوئيم كه اسم (مولد الحموضه ) از دهان جعفر صادق خارج نشد ولى در محضر درس خود گفت هوا داراى چند جزء است و يكى از اجزاى هوا در بعضى از اجسام دخالت مى كند و آنها را تغيير مى دهد و از بين اجزاى هوا همان است كه كمك به سوزاندن مى نمايد و اگر كمك آن نباشد اجسامى كه قابل سوختن اند نمى سوزند.
اين نظريه از طرف خود جعفر صادق انبساط پيدا كرد و او باز در دروس خود گفت : آنچه در هوا كمك به سوزانيدن اجسام مى نمايد اگر از هوا جدا شود، و به طور خالص به دست بيايد طورى از لحاظ سوزانيدن اجسام نافذ است كه با آن مى توان آهن را سوزانيد بنابراين هزار سال قبل از پريستلى و پيش از لاووازيه جعفر صادق اكسيژن را به خوبى وصف نمود و فقط نام اكسيژن يا مولد الحموضه را روى آن نگذاشت .
پريستلى با آن كه اكسيژن را كشف كرد نتوانست بفهمد كه آن را مى سوزاند. و (لاووازيه ) با آن كه قسمتهايى از خواص اكسيژن را با آزمايش استنباط كرد نتوانست بفهمد كه آن گاز، سوزاننده آهن است ولى جعفر صادق هزار سال قبل از او به اين موضوع پى برد.
امروز مى دانيم كه هرگاه يك قطعه آهن را به طورى داغ كنيم كه قرمز بشود و بعد آن را در اكسيژن خالص فرو ببريم با شعله اى درخشنده مى سوزد، همان طور كه در چراغهاى روغنى يا نفتى قديم ، فتيله را با روغن يا نفت مشتعل مى كردند و در نور آن شب را به سر مى بردند، مى توان چراغى ساخت كه فتيله آن از آهن باشد و آن ، در اكسيژن مايع فرو برود و اگر فتيله را طورى حرارت بدهند كه قرمز بشود، با نور بسيار درخشان ، شب را روشن خواهد كرد.
و روايت مى كنند كه يك روز محمد باقر (عليه السلام ) پدر جعفر صادق در محضر درس گفت (با كمك علم به وسيله آب ، كه خاموش كننده آتش است مى توان آتش افروخت ) اين گفته اگر چون يك تعبير شاعرانه جلوه گر نمى شد بى معنى جلوه مى كرد و تا مدتى آنهائى كه آن روايت را مى شنيدند فكر مى كردند كه محمد باقر تعبيرى شاعرانه را بر زبان آورده ولى از قرن هيجدهم به بعد محقق شد كه به وسيله آب با كمك علم مى توان آتش افروخت آن هم آتشى كه گرم تر از آتش چوب يا ذغال باشد زيرا حرارت (هيدروژن ) كه يكى از دو جزء آب است با (اكسيژن ) به (6644)(26) درجه مى رسد و عمل سوزانيدن (هيدروژن ) به وسيله (اكسيژن ) را (اكسيد شدن ) مى نامند و در صنعت براى جوش دادن فلزات يا براى شكافتن قطعات فلز خيلى مورد استفاده قرار مى گيرد.
ما مى دانيم محمد باقر كه گفت (با كمك علم مى توان با آب آتش افروخت ) (هيدروژن ) را كشف نكرده بود و سندى در دست نداريم كه پسرش جعفر صادق آن را به طور خالص كشف كرده همان طور كه سندى در دست نداريم كه حاكى از كشف اكسيژن خالص از طرف جعفر صادق باشد. ولى بدون ترديد مى توانيم بگوئيم كه جعفر صادق (عليه السلام ) اكسيژن را به طور خالص كشف نمود و دليل ما كارهاى شيميائى وى مى باشد.
در صفحه 348 مى نويسد: يكى از نظريه هاى جعفر صادق كه نبوغ علمى او را به ثبوت مى رساند نظريه اى است كه راجع به انتقال بيمارى به وسيله بعضى از نورها داده است .
جعفر صادق گفت (روشنائى هائى هست كه اگر از يك بيمار بر يك شخص سالم بتابد ممكن است آن شخص سالم را بيمار كند).
بايد توجه كرد كه صحبت از هوا يا انتقال ميكروب (كه در نيمه اول قرن دوم هجرى از آن بى اطلاع بودند) نيست . بلكه صحبت از روشنايى است آن هم نه تمام روشنائى ها بلكه بعضى از انوار كه اگر از شخص بيمار، به شخص ‍ سالم بتابد ممكن است وى را بيمار كند.
اين نظريه را علماى زيست شناسى و پزشكى از خرافات مى دانستند چون آنها عقيده داشتند كه عامل انتقال بيمارى از فرد بيمار به يك فرد سالم ، ميكروب است يا ويروس . و قبل از آن كه به وجود ميكروب و ويروس پى ببرند وسيله انتقال بيماريها را بوها مى دانستند و تمام اقداماتى كه در قديم براى جلوگيرى از سرايت امراض مى شد بر اساس جلوگيرى از بوها بود تا آن كه بوى بيمار به سالم نرسد و او را بيمار نكند.
ولى در هيچ دوره ، هيچ كس نگفت كه بعضى از روشنائيها اگر از بيمار بر سالم بتابد او را بيمار مى كند و اين گفته از جعفر صادق است .
گفتيم كه جامعه دانشمندان اين نظريه را در عداد خرافات به شمار مى آورند تا آن كه تحقيقات علمى جديد ثابت كرد اين نظريه ، حقيقت دارد و بعضى از انوار، اگر از بيمارى به سوى سالم برود او را بيمار مى كند و اولين مرتبه در اتحاد جماهير شوروى به اين واقعيت پى بردند. در شهر (نوو - وو - سيبيرسك ) واقع در شوروى كه يكى از مراكز بزرگ تحقيقات پزشكى و شيميايى و زيست شناسى شوروى مى باشد به طور علمى و غير قابل ترديد، ثابت شد كه اولا از سلول هاى بيمار، اشعه اى ساطع مى شود و ثانيا نوعى از اشعه كه از سلول هاى بيمار ساطع مى شود هرگاه بر سلول هاى سالم بتابد آنها را بيمار خواهد كرد بدون آن كه كوچكترين تماس بين سلولهاى بيمار، ميكروب ، يا ويروس به سلولهاى سالم سرايت نمايد.
طرز عمل دانشمندانى كه در آن شهر مشغول تحقيق بودند آن بود كه (آنها) دو دسته از سلولهاى يك شكل ، از موجود زنده را مثلا سلولهاى قلب يا كليه يا يكى از ماهيچه هاى بدن را انتخاب مى كردند و آنها را از هم جدا مى نمودند و مى ديدند كه از آن سلول ها، چند نوع فوتون - يك ذره از نور را (فوتون ) مى گويند - ساطع مى شود و امروز توانائى علم براى تحقيق در اشعه آنقدر زياد شده كه مى تواند يك فوتون را مورد تحقيق قرار بدهد.
دانشمندان شوروى بعد از آن كه دو دسته از سلولهاى متشابه ، از يك جاندار را انتخاب كردند و در دو قسمت جداگانه قرار دادند يك دسته از آنها را بيمار نمودند تا آن كه مشاهده كنند كه آيا در حال بيمارى نيز از سلول ها (فتون ) ساطع مى شود، و سلول هاى دسته دوم را كه سالم بودند، در دو محفظه قرار دادند يك محفظه از گوارتز و ديگرى از شيشه .
و گوارتز اين خاصيت را دارد كه هيچ نوع فوتون يعنى هيچ نوع اشعه از آن عبور نمى كند غير از اشعه ماوراى بنفش .
و شيشه معمولى اين خاصيت را دارد كه هر نوع اشعه از آن عبور مى كند غير اشعه ماوراى بنفش . آن وقت بعد از چندين ساعت كه سلولهاى سالم در دو محفظه گوارتزى و شيشه اى در معرض اشعه سلولهاى بيمار قرار گرفتند مشاهده شد كه آن قسمت از سلول هاى سالم كه در محفظه گوارتزى بودند بيمار شدند. اما قسمتى از سلول هاى سالم كه در محفظه شيشه اى بودند بيمار نگرديدند.
گوارتز چون هيچ نوع (اشعه ) غير از اشعه ماوراى بنفش را عبور نمى داد سبب مى شد كه اشعه ماوراى بنفش به سلول هاى سالم برسد و در نتيجه آنها بيمار مى شدند.
اما شيشه همه نوع اشعه را عبور مى دهد غير از ماوراى بنفش را و چون آن اشعه به سلول هاى سالم نمى تابيد آنها سلامت خود را حفظ مى كردند و بيمار نمى شدند.
و اين آزمايش ، با بيماريهاى گوناگون و سلول هاى متشابه يا متفاوت ، در مدت بيست سال پنج هزار بار (!) تكرار شد براى آن كه دانشمندان مركز تحقيقاتى آنجا نمى خواستند كه كوچكترين ترديد، در نتيجه آزمايش وجود داشته باشد. در هر پنج هزار آزمايش نتيجه كلى يكى بود كه سلول هاى بيمار انواع اشعه را ساطع مى كنند و از آن جمله ماوراى بنفش را، و ديگر آن كه هرگاه سلولهاى سالم ، در معرض اشعه ماوراى بنفشى كه از سلول هاى بيمار ساطع مى شود - نه اشعه ماوراى بنفش ديگر - قرار بگيرند بيمار مى شوند و ديگر آن كه بيمارى آنها، همان بيمارى سلولهاى مريض مى باشد.
در تمام اين آزمايشات كه مدت بيست سال طول كشيد، بين سلول هاى سالم ، و سلول هاى بيمار، هيچ نوع مجاورت و رابطه وجود نداشت تا اين كه تصور شود كه ويروس يا ميكروب از يك دسته به دسته ديگر سرايت مى كند و بر دانشمندان محقق شد بعد از پنج هزار آزمايش كه عامل ايجاد بيمارى ، در سلول هاى سالم ، اشعه ماوراى بنفش ‍ است كه از سلول هاى بيمار ساطع مى شود و به آنها مى تابد.
و در صفحه 360 نوشته : گفتيم كه در مباحث علمى مبحثى وجود ندارد كه جعفر صادق (عليه السلام ) راجع به آن اظهار نظر نكرده باشد از آن جمله راجع به نور ستارگان كه گفته در بين ستارگانى كه شب مى بينيم ستارگانى هستند كه آن قدر نورانى مى باشند كه خورشيد در قبال آنها تقريبا بى نور است .
اطلاعات محدود نوع بشر راجع به كواكب مانع از اين بود كه در زمان جعفر صادق و بعد از او، تا اين اواخر، به واقعيت اين گفته پى ببرند و فكر مى كردند آنچه جعفر صادق گفته دور از عقل و محال مى باشد كه اين نقطه هاى كوچك كه موسوم به ستاره اند در آنها آن قدر پر نور باشد كه خورشيد در قبال آنها بى نور جلوه كند. امروز كه دوازده قرن و نيم از زمان جعفر صادق مى گذرد ثابت شده كه آنچه كه مرد بزرگ گفت صحت دارد و در جهان ستارگانى هست كه خورشيد ما در قبال نور آنها، يك ستاره خاموش به شمار مى آيد.
اين ستارگان نورانى به اسم (كوآزر) خوانده مى شوند و بعضى از آنها تا زمين نه هزار ميليون سال نورى فاصله دارد و موجى كه امروز و امشب از آن ستارگان به چشم راديو تلسكوپها مى رسد 9 هزار ميليون سال در راه بوده تا اين كه به زمين رسيده است .
و گفتيم (امروز و امشب ) و ممكن است تصور كنند كه اشتباه كرده ايم چون در روز، نمى توان ستارگان را ديد.
ولى نديدن ستارگان در روز، جزء موارد ضعف دوره اى بوده كه نوع بشر (راديو تلسكوپ ) نداشت و امروز با داشتن راديو تلسكوپهايى مانند راديو تلسكوپ (آرسى بوئه ) در (پورتوريكو) كه قطر آن سيصد متر است مى توانند هنگام روز هم ستارگان را ببينند.
روشنائى بعضى از ستارگان موسوم به (كوآزر) ده هزار ميليارد برابر نور خورشيد ما مى باشد.
بايد بگوئيم كه در اين رقم نه اشتباه رفته نه اغراق .
واحد مقياس سنجش نور ستارگان از طرف منجمين نور خورشيد ما است . بعضى از كوآزرها آن قدر نورانى است كه روشنائى آنها ده هزار ميليارد برابر نور خورشيد است و لذا بدون آن كه دچار اغراق بشويم مى توانيم بگوييم كه خورشيد ما، در قبال يك كوآزر چون يك چراغ خاموش است . و براى آن كه ده هزار ميليارد برابر نور خورشيد بهتر در نظر مجسم شود مى توانيم يك را بنويسيم و طرف راست آن شانزده صفر بگذاريم .
براى مطالعه در اين ستارگان كه اولى آنها در سال (1963) ميلادى كشف شد و تاكنون بيش از دويست تاى آنها را كشف كرده اند مشغول مطالعه جهت ساختن يك راديو تلسكوپ هستند كه وسعت دوربين آن مثل وسعت دوربينى باشد كه سى هزار متر - يعنى سى كيلومتر - عرض دارد.
و در صفحه 366 مى گويد: جعفر صادق گفت دنيا منحصر به يكى و دو تا نيست و دنياهاى متعدد وجود دارد.
اين گفته امروز به طور غير قابل ترديد به ثبوت مى رسد هزارها دنيا، چون دنياى خورشيدى ما از بين مى رود ولى كوآزر باقى مى ماند.
اين دنياهاى متعدد بر طبق نظريه جعفر صادق به دو دسته تقسيم مى شود و دسته اى از آنها عالم اكبر و دسته ديگر عالم اصغر است !
و از شماره عوالم اكبر و اصغر از وى سؤ ال كردند. جواب داد كه جز خداوند هيچكس از شماره عوالم اكبر و اصغر اطلاع ندارد و با هيچ عدد نمى توان شماره عوالم را تعيين كرد.
علم امروزى گفته جعفر صادق را تصديق مى نمايد و هر قدر نجوم پيشرفت مى كند منجمين مى فهمند شماره كهكشانها و خورشيدهايى كه در جهان هست بيش از آن مى باشد كه تصور مى كردند و حتى شماره خورشيدهاى جهان از عددى كه ارشميدس معروف در سه قرن قبل از ميلاد براى ذرات دنيا ذكر كرده بيشتر است .
- تا آنكه مى گويد: - بنابراين منطقى ترين نظريه راجع به شماره دنياهاى بزرگ و كوچك همان است كه جعفر صادق گفت كه غير از خداوند كسى از تعداد آنها اطلاع ندارد و مفهوم ديگر اين نظريه آن است كه نوع بشر قادر به احصاء عوالم صغير و كبير نيست و نمى تواند آنها را بشمارد.
و فرق بين عالم صغير و كبير از لحاظ جعفر صادق در حجم آن است نه جرم آن و اين نظريه اى است كه علم فيزيك ، امروز تصديق مى كند.(27)
تا آن كه مى گويد: بنابر نظريه جعفر صادق آنچه در عالم اصغر هست در عالم اكبر هم هست ولى با حجم وسيعتر.
و در صفحه 523 در ضمن بحث حضرت با جابر بن حيان (28) گفته جعفر صادق به جابر بن حيان گفت همين طور كه امروز يك اقليت عهده دار رهبرى مردم از لحاظ دينى هستند آينده نيز اقليتى از مسلمانان دانشمند عهده دار رهبرى مردم از لحاظ دينى خواهند بود و من يقين دارم كه اين وضع تا روزى ادامه خواهد داشت كه علم ، همگانى نشده است .
جابر پرسيد آيا ممكن است روزى بيايد كه علم همگانى شود؟
جعفر صادق گفت : روزى خواهد آمد كه نوع بشر خواهد فهميد كه تمام افراد بايستى دانشمند شوند و وسائلى فراهم خواهد نمود تا آن كه همه تحصيل نمايند و علم را فرا گيرند.
جابر گفت و لابد در آن روز تمام افراد بشر دانشمند خواهند بود.
جواب داد نه زيرا استعدادها در افراد متفاوت خواهد بود.
و در صفحه 603 بعد از آنكه مى گويد در پرسشهاى جابر، جعفر صادق بيماريها را سه دسته نموده مى گويد كه گفته :
نوع سوم بيماريهايى است كه از دشمنان بدن عارض مى شود و آنها به بدن انسان حمله مى كنند ولى بدن با وسائلى كه دارد مقاومت مى نمايد و اگر مقاومت بدن به اندازه نبود كه بتواند دشمنان بدن را دور نمايد انسان بيمار مى شود ولى بعد از آن كه انسان بيمار شد باز بدن مقاومت مى نمايد و بر اثر مقاومت بدن است كه مرض از بين مى رود و بيمار شفا مى يابد.
جابر پرسيد دشمنان بدن كه هستند؟
جعفر صادق گفت : موجوداتى كوچك هستند كه از فرط خردى به چشم نمى رسند و آنها به بدن حمله ور مى شوند و در بدن هم موجوداتى كوچك وجود دارد كه از فرط خردى به چشم نمى رسند و آنها بدن را در قبال دشمنان حفظ مى نمايند.
جابر پرسيد كه دشمنان بدن كه توليد بيمارى مى كنند كه هستند؟
جعفر صادق گفت كه شماره انواع آنها زياد است همان گونه كه مدافعان از بدن هم انواع مختلف دارند اما آنچه آنها را متشكل مى كند محدود است .
جابر گفت : من نمى فهمم كه تو چه مى گويى و چه طور انواع آنها زياد مى باشد ولى آنچه آنها متشكل مى كند محدود است ؟
امام جعفر صادق (عليه السلام ) گفت كتابى كه تو مى خوانى داراى هزارها كلمه است و هر كلمه در آن كتاب با حروف نوشته شده اما آنچه كلمات را تشكيل مى دهد حروف معدود (الفبا) مى باشد و با حروف معدود (الف با) مى توان هزاران كلمه نوشت كه هر يك از آن ، با ديگر از آن داراى معناى مخصوص مى باشد.
دشمنان بدن ما و آنهايى كه از بدن در قبال دشمنان دفاع مى كنند مانند هزارها كلمات كتاب تو هستند ولى همه از يك عده مواد معدود مثل حروف (الف با) در قبال كلمات تشكيل شده اند.
جابر گفت : اكنون بهتر مى فهمم كه چه مى گويى .
جعفر صادق گفت براى آن كه گفتارم را بهتر ادراك كنى مثال ديگرى مى زنم .
قسمتى زياد از جانداران داراى استخوان و گوشت و خون هستند و هر چه از آن طبقه را مشاهده مى كنى مى بينى كه داراى اين سه است . ولى آيا آنچه داراى اين سه است به هم شبيه اند مثلا شتر داراى استخوان و گوشت و خون است . و گربه هم داراى استخوان و گوشت و خون مى باشد اما بين شتر و گربه شباهت وجود ندارد يكى علف خوار است و ديگرى گوشت خوار.
دشمنان بدن ما، و آنهايى كه در بدن ما دشمنان را دفع مى كنند از لحاظ نهاد، از مواد معدود، متشكل شده ولى انواع آنها زياد است .
در صفحه 608 مى گويد: جابر پرسيد آيا جانوران عقيده به خدا دارند؟
جعفر صادق گفت : بدون ترديد، و اگر نداشت زندگيش منظم نمى شد. منكرين خدا مى گويند آنچه زندگى جانوران را منظم مى نمايد غريزه است و نمى گويند غريزه را كه در نهاد جانور قرار داده .
تا آن كه در صفحه 609 مى گويد: اى جابر! بدان كه محال است چيزى وجود داشته باشد و از مبداء اطاعت نكند و فرمانبرداريش از مبداء دليل بر ايمان نسبت به آن مى باشد.
نه فقط انسان و جانوران و گياهان از مبداء فرمانبردارى مى كنند بلكه جمادات هم فرمانبردار مبداء هستند و اگر فرمانبردار نبودند به وجود نمى آمدند تا باقى بمانند.
جمع كننده اين مقدمه مى گويد: نظر آن حضرت به فرموده آفريدگار است فقال لها و للارض ائتيا طوعا اءو كرها قالتا اءتينا طائعين .(29)
و اين كتاب مشتمل است بر چهار مجلس كه حضرت در هر مجلسى شرح مى دهد براى مفضل حكمت هاى خالق را در خلايق .
مجلس اول در خلقت آدمى از بدو خلقت او تا ختم قواى ظاهرى و باطنى او و صفات فطرى وى و در خلقت اعضاء و جوارح او.
مجلس دوم در خلقت اصناف حيوانات و وحوش صحرا و طيور هوا و ماهيان دريا.
مجلس سوم در ذكر خلقت آسمان و زمين و آفتاب و ماه و ستارگان و شب و روز و بارانها و پاك بودن هوا و در خلقت درختان و ميوه ها و در خلقت كوهها و درياها و اقسام نباتات و گياهها.
مجلس چهارم در حكمت پديد آوردن آفات و برطرف كردن آنها و حكمتهاى گوناگون ديگر.
و چون فارسى زبانان از اصل عربى كتاب نتوانسته اند استفاده كنند مجلسى - رحمة الله عليه - آن را ترجمه نموده و برادران دينى متصدى طبع ترجمه شده تا عموم مستفيض شوند. ان شاءالله تعالى .

(8/1/59)
شوشتر - محمد تقى شيخ
ديباچه كتاب مستطاب
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الذى هدانا الى توحيده بصفوته و نبوة محمد المفضل على عبيده و عترته الاكرمين المخصوص بلطفه ، قديمه و جديده ، عليه و عليهم من الصلوات و التحيات ما يليق بلطفه و مزيده .
اما بعد: قاصر از نيل معالى و مفاخر، ابن الواصل الى رحمة الله و غفرانه ، محمد باقر ابن محمد تقى صانهما الله من المعاثر بر الواح ضماير خجسته سراير برادران ايمانى مى نگارد كه چون حديث شريفى در اثبات صانع قدير و توحيد و ساير صفات كماليه او جلّ شاءنه و تعالى سلطانه و عظيم برهانه ، شيخ جليل ، مفضل بن عمر جعفى كه از خواص اخيار سلاله اطهار، امام المغارب و المشارق ، ابى عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام بوده و از آن حضرت روايت كرده مشتمل است بر دلائل ساطعه بر ابطال مذاهب ملاحده (30) قائلين به تعطيل و اهمال ، و ثنويّه بد آمال ، و براهين قاطعه بر اثبات وجود و علم و قدرت و لطف و حكمت قادر ذوالجلال و محتوى است بر بيان غرايب حكم و مصالح كه حكيم عليم در خلق آسمان و زمين و كواكب و نيّرات و عناصر و مواليد از انسان و حيوان و جماد و نبات مرعى داشته و بناى نظام عالم كبير و صغير را بر آن گذاشته و رشاقت مضامين و رثاقت براهينش شهادت مى داد و مى دهد كه از منبع وحى و الهام جارى گرديده ، و از مطلع انوار علوم سيد انام دميده . و سيد رفيع الشاءن على بن طاووس - نور الله ضريحه - بر حقيقت شهادت داده ،(31) و كافّه شيعيان در تقويت يقين و ايمان به آن محتاج بودند، و اكثر اهل (ديار) عجم به اعتبار عدم معرفت لغت عرب از منافع بيّنه ، و قواعد جليله آن محروم بودند.
و ايضا به فصلى از فقرات كثير الثمراتش محتاج به تبيين بود، لهذا آن را به لغت فارسى ترجمه كردم و در بعضى از مطالب آن فى الجمله متعرض توضيح و تنقيح شدم تا از اين خورشيد سپهر هدايت كه از افق امامت طالع گرديده و از جويبار اسرار كه از منبع علوم سيد ابرار و ائمه اطهار - عليهم صلوات الله الملك الغفار - جارى شد، كافّه طالبان زلال تحقيق ، و مقتبسان انوار توفيق را بهره شامل و نفع كامل حاصل گردد.

afsanah82
07-20-2011, 04:52 PM
و چون ميسر اين امر جليل القدر را از بركات بلانهايت عهد خجسته سلاطين زمان شايسته سلطان آفاق ، و ملاذ(32) خواقين (33) به استحقاق ، مالك ممالك قلوب ارباب عرفان ، سالك مسالك اصحاب ايقان ، پادشاه معنى و صورت ، بانى مبانى ملك و ملت ، كشتزار اصحاب هم كنان از جداول انامل سخايش ‍ سيراب ، و از صفير عندليب خوش الحان خامه عدالت نگارش غم و الم در خاطرها ناياب ، آب تيغش طراوت انهار خاطر دوستان جود بخش جوى ملت و دين ، برق شمشيرش آتش حيات مخالفين بد آئين و به ذكر عطايش دهان صدف درافشان ، و به وصف سخايش لب دريا تر و زبان لطف بى پايانش با قهر سوزان مانند خنده برق و گريه ابر تواءمان ، گشادگى كف دريا نوالش سحاب مزارع آمال خرم و خندان در عهد همايونش (هر كه ) تيغ خلاف از نيام كين بركشيد چون بيد بر خود بلرزيد، و در جويبار انفاق كدام سرو بالا كشيد كه زمانه چون گل بر وى نخنديد و دستهاى داعيان رفعتشان كه در آستان رفيع البيانش بلند گرديده با كف الخضيب هم دستان صوفيان صافى جنان هر صبح و شام به زمزمه دعاى خلود دولت ابد تواءمان با عندليبان قدسى نشان اغصان سدرة المنتهى هم داستان ، تيغ آبدارش براى سرهاى كفار نهرى است به سوى دارالبوار، و حسام آتش بارش براى خرمن حيات اشرار به مصداق يرسل عليكما شواظ من نار. سليمان شاءنى كه طيور ارواح و وحوش قلوب ذوى ارتباح در دام تسخير اطاعت اوست و ابواب رياح صباح حبوب به امر علام غيوب متكفل الطيب و تطهير رفعت و جلالت اواءعنى السلطان ، بن السلطان ، الخاقان بن الخاقان ، السلطان سليمان الموسوى الصفوى بهادر خان - شدّ الله اطناب دولته باوتاد الخلود و زيّن سلطنته بدار العز و السعود به پايه سراير اعلى مرفوع گردانيد و به اوج رفعت و شرف رسانيد. اگر عز قبول افتد از فضل نمايان و لطف بيكران سلاله رسول كريم و مبعوث به خلق عظيم چه عجب فقد ورث محاسن الاخلاق و مكارم الشريعة من آبائه الكرام ، سادات العرب و العجم صلوات الله عليه ما نهار اضاء و الليل اظلم .
اكنون شروع مى نمايم در ترجمه اصابه حديث كثير الفوايد بعون الملك الماجد.
علت پيدايش كتاب
روايت كرده است : محمد بن سنان ، از مفضل بن عمر كه گفت : روزى بعد از عصر نشسته بودم در روضه كه ميان قبر حضرت رسول صلى الله عليه و آله و منبر آن حضرت است ، و من تفكر مى كردم در آنچه حق تعالى مخصوص ‍ گردانيده است به آن سيد ما محمد صلى الله عليه و آله را، از شرف و فضايل و آنچه بخشيده و عطا كرده است ، و مشرف ساخته است او را به آن از آنچه نمى داند آنها را جمهور امت و جاهلند و نمى دانند آن چه را حق تعالى به او عطا كرده است از فضيلت و عظم منزلت و بزرگى مرتبت ، در اين فكر بودم كه ناگاه ((ابن ابى العوجاء))(34) كه يكى از ملاحده آن زمان بود و نشست در جائى كه من كلام او را مى شنيدم ، چون قرار گرفت مردى از اصحاب او آمد و نزديك او نشست ، پس ابن ابى العوجاء اشاره كرد به ضريح مقدس حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و گفت : ((به تحقيق كه صاحب اين قبر به كمال مراتب عزت رسيد و جميع خصلتهاى شرف كه در او مجتمع گرديد و در همه احوال منزلت او به تضاعف مى انجاميد)).
رفيقش گفت كه : ((او فيلسوفى بود كه دعواى مرتبه ها بلند و منزلت ارجمند كرد، و براى اثبات آن معجزه چند آورد كه بر عقل ها غالب آمده و فهم ها در آن كم شده و خردها در درياهاى تفكر فرو رفتند و باز مانده برگشتند و چون استجابت كردند دعوت او را عقلاء و فصحاء و خطباء داخل شدند مردم در دين او فوج فوج ، پس مقرون گردانيد نام خود را به نام خداى خود در اذان كه ندا مى كنند به آن بر صومعه ها و مسجدها در جميع شهرها و مواضعى كه دعوت او به آنها رسيده است . و آوازه در آنجا بلند شده است ، و حجت او ظاهر گرديده است در كوه و دشت و دريا و صحرا و در هر شب و روز پنج نوبت تكرار مى كنند در اذان و اقامه تا آن كه نامش هر ساعت تازه گردد و پيغمبرش ‍ پنهان نماند.))
ابن ابى العوجاء گفت : بگذار نام محمد صلى الله عليه و آله را كه عقل من در آن حيران است و فكر من در كار او درمانده است و سخن بگو در اصلى كه محمد صلى الله عليه و آله خود را به او بلند كرده است .))
پس سخن در وجود صانع عالم تعالى شاءنه گفتند و حرف را به جائى رسانيدند كه اين عالم را صانعى و اين كارخانه را مدبرى نيست ، بلكه همه چيز به طبع خود متكون مى شوند بى مدبّرى و صانعى و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود.
اعتراض مفضل بر ابن ابى العوجاء
مفضل : چون اين سخنان واهى را از آن ملعون شنيدم ، از غايت خشم و غيظ ضبط خود را نتوانستم كرد (خطاب به او) گفتم : اى دشمن خدا! ملحد شدى در دين خدا و انكار كردى پروردگارى را كه تو را آفريده است . در نيكوترين تركيبى و صورت بخشيده است تو را به تمام ترين صورتى و تو را در احوال مختلفه گردانيده است تا به اين حد رسانيده . اگر تفكر نمائى در نفس خود و رجوع نمايى به حس خود، هر آينه خواهى يافت كه دلايل پروردگارى و آثار صنعت بارى تعالى شاءنه در تو قائم است و شواهد وجود و قدرت و براهين علم و حكمتش در تو واضح و لايح است .))
ابن ابى العوجاء گفت : اى مرد! اگر تو از متكلمانى با تو به آن طور سخن بگويم ، اگر بر ما حجتى تمام كنى ما پيروى تو بكنيم . و اگر از ايشان نيستى با تو سخن گفتن سودى ندارد، و اگر از اصحاب جعفر بن محمد صادقى او خود با ما چنين مخاطبه نمى كند و به اين نوع دليل با ما مجادله نمى كند، و از سخنان ما زياده از آن چه تو شنيدى مكرر شنيده است و دشنام نداده ، در خطاب ما و او از اندازه سخن به در نرفته و در جواب ما! و او صاحب حلم و رزانت و خداوند عقل و متانت است . او را طيش و سفاهت و غضب از جا به در نمى آورد گوش مى دهد سخنان ما را و مى شنود حجت هاى ما را تا آن كه ما آنچه در خاطر داريم مى گوييم و گمان مى كنيم كه حجت خود را بر او تمام كرديم ، آنگاه باطل مى كند حجت هاى ما را به اندك سخنى و حجت بر ما تمام مى كند به مختصرترين كلامى ، و نمى توانيم سخنان معجز نشان او در مقام جواب برآئيم ، اگر تو از اصحاب اويى به طور شايسته او با ما سخن بگو.))
مفضل گفت : از مسجد بيرون آمدم اندوهناك و متفكر در آنچه مبتلا شده اند به آن اسلام و مسلمانان از كفر اين گروه ملحد بى دين ، و شبهات ايشان در انكار صانع آسمان و زمين ، پس رفتم به خدمت مولاى خود امام جعفر صادق - صلوات الله عليه -، چون مرا شكسته خاطر يافت ، پرسيد كه چيست تو را؟
چون سخن آن ملحدان و دهريان را به خدمتش عرض كردم فرمود كه : بيان خواهم كرد براى تو از حكمت حضرت صانع جل و علا در خلق عالم و درندگان و حيوانات و مرغان و حشرات و هر صاحب روحى از چهارپايان و گياه ها و درختان ميوه دار و غير ميوه دار و سبزى هاى ماءكول و غير ماءكول آنچه عبرت گيرند از آن عبرت گيرندگان و زياده گردد به سبب آن معرفت مؤ منان ، و متحير گردند در آن ملحدان و كافران ، فردا بامداد نيز به نزد ما بيا.
مفضل گفت : از اين مژده عديم المثال (35) شاد و خوش حال به منزل خود مراجعت نمودم و براى آن وعده دلنواز شب بر من دراز گشت .
مجلس اول : در بيان شگفتى هاى آفرينش انسان
مفضل گفت : چون صبح شد، بامداد به خدمت آن نقاوه امجاد شتافتم و بعد از رخصت داخل شدم ، و در خدمتش ‍ ايستادم . پس داخل حجره ديگر شد و مرا به خلوت طلبيد چون در خدمتش نشستم ، حضرت فرمود: اى مفضل ! گويا امشب تو دراز گذشت براى انتظار وعده ما؟
گفتم : بلى اى مولاى من !
گفت : اى مفضل ! خدا بود و هيچ چيز پيش از او نبود، و او باقى است و وجود او را نهايت نيست ، و او است مستحق حمد و ستايش بر آنچه الهام كرد ما را، و مخصوص او است شكر و سپاس بر آنچه عطا كرد و مخصوص گردانيد ما را به اعلاى علوم و ارفع معالى (36) ، و برگزيد ما را بر جميع خلق به علم خود، و گردانيد ما را گواه بر ايشان به حكمت خود.
پس رخصت طلبيدم كه آنچه بفرمائيد بنويسم .
مخفى ماندن اسباب و علل هستى براى شكاكان
فرمود كه اى مفضل ! آنانى كه شك مى كنند در وجود صانع عالم ، جاهلند به اسباب و اغراض كه در خلق عالم به عمل آمده ، و قاصر است فهم هاى ايشان از دريافت حكمت ها كه بارى تعالى مرعى داشته در آفريدن اصناف مخلوقات در دريا و صحرا و كوه و دشت .
پس به سبب كوتاهى دانش خود طريق انكار پيموده اند و به جهت ضعف بصيرت خود راه تكذيب و عناد گشوده اند تا آن كه منكر شده اند كه موجودات را خالقى هست و دعوى مى كنند كه عالم را مدبرى نيست ، و آنچه واقع مى شود از روى صنعت و تقدير و حكمت و تدبير نيست .
حق تعالى بلندتر است از آنچه ايشان وصف مى كنند و خدا لعنت كند ايشان را (كه ) راه حق واضح به كدام سو مى روند.(37)
پس ايشان در ضلالت و كورى حيرت خود مانند كورى چندند كه داخل شوند در سرائى كه در نهايت استحكام و نيكوئى بنا شده باشد و فاخرترين فرشها در آن گسترده باشند و آنچه در كار باشد از انواع ماءكول و مشروب و پوشيدنى و ساير چيزهايى كه آدمى به آن محتاج است در آن مهيا كرده باشند، و هر چيزى را در محل خود و جاى مناسب خود قرار داده باشند به اندازه نيكو و تدبير درست ، پس آن كوران در آن سراى رفع البنيان به جانب راست و چپ تردد كنند و داخل بيوت آن شوند با ديده هاى بسته كه نه بناى سرا را مشاهده نمايند و نه آنچه در آنجا براى اهلش مهيا كرده اند و بسا باشد كه كورانه پا زنند بر ظرفى يا چيزى كه در موضع خود گذاشته شده و غايت احتياج به او داشته باشند و ندانند كه به چه جهت در آن موضع گذاشته اند و براى چه مهيا كرده اند و به اين سبب به خشم آيند و غضبناك شوند و مذمت كنند سرا و بنا كننده سرا را.
مذمت پيروان مانى (38)
بعينه همين است حال اين گروه كه منكرند از حسن تقدير معبود و كمال تدبير عالم وجود زيرا كه چون اذهان ايشان در نيافته است اسباب و علل فوايد اشياء را مى گردند در اين عالم امكان ، نادان و حيران نمى فهمند، آنچه در اين سرا به كار رفته از اتقان خلقت ، و حسن صنعت و درستى نظام ، و چون يكى از ايشان مطلع گردد بر چيزى كه سبب آن را نداند و عقلش به حكمت آن نرسد مبادرت مى نمايد به مذمت آن و وصف مى كند آن را به خطا و قلت تدبير چنانچه اصحاب ((مانى (39) )) نقاش ، و ملاحده فسقه (40) كه از دين به در رفته اند و اشباه ايشان از اهل ضلال كه به خيال محال ترك بندگى خداوند ذى الجلال كرده اند.
پس لازم است بر كسى كه خداوند بر او انعام كرده باشد به معرفت خود و هدايت كرده باشد به سوى دين خود و توفيق داده باشد او را كه تاءمل كند در تدبيرى كه در خلايق به كار رفته و دريابد كه براى چه آفريده شد و تعبير و تقرير نمايد به براهينى كه دلالت مى كند بر صانع ايشان آن كه بسيار حمد كند خدا را و مولاى خود را بر اين نعمت عظمى و تضرع كند به درگاه خدا كه او را ثابت بدارد بر اين موهبت كبرى ، و زياده گرداند هدايت او را زيرا كه حق تعالى مى فرمايد:
لئن شكرتم لاءزيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد.(41)
يعنى : اگر شكر كنيد البته زياده مى كنم نعمت شما را، و اگر كفران نعمت ما كنيد به درستى كه عذاب من سخت است .
بيوگرافى مانى
مترجم گويد كه : ((مانى ملعون در زمان شاپور بن اردشير به هم رسيد، و دينى احداث كرد ميان مذاهب گبران و ترسايان كه نه اين بود و نه آن ، و به پيغمبرى حضرت مسيح (عليه السلام ) قائل نبود،(42) و به نبوت حضرت موسى (عليه السلام ) قائل نبود و مى گفت : عالم مركب است از دو اصل قديم يكى نور و ديگرى ظلمت و هر خير و خوبى كه در عالم هست از نور مى دانست و هر شر و بدى را به ظلمت نسبت مى داد و مى گفت درندگان و موذيات و عقارب و حيات را ظلمت آفريده ، به سبب آنكه حكمت خلق را نمى دانست و گمان مى كرد كه خلق اينها عبث است و در اينها منفعتى نيست و حكيم نمى بايد اينها را خلق كند. و در كلام معجز نظام امام (عليه السلام ) بطلان اين قول ظاهر خواهد شد.))
هياءت هستى و شكل گيرى اجزاء آن
پس حضرت فرمود: اى مفضل ! اول عبرتها و دليلها بر صانع عالم تعالى شاءنه ، تهيه و نظام اين عالم است و تاءليف اجزاء آن و نسق آن بر وجه كمال زيرا كه اگر تاءمل كنى در عالم به فكر خود و تميز كنى به عقل خود، خواهى يافت اين عالم را مانند سرائى كه بنا كرده اند و هر چه بندگان خدا را به آن احتياج است مهيا كرده اند، پس آسمان رفيع مانند سقف اين خانه است و زمين وسيع مانند بساطى است كه براى ايشان گسترانده اند و ستاره ها(ئى ) كه به حسن انتظام بر هم چيده اند مانند چراغها است كه بر اين طاق مقرنس آويخته اند و جواهر كه در جبال و تلال مخزون است مانند ذخيره ها است كه براى ايشان مهيا ساخته اند، و هر چيزى را براى مصلحتى قرار داده . و انسان به منزله كسى است كه اين خانه را به او بخشيده اند و آنچه در آن هست به او واگذاشته اند، و انواع نباتات را براى او مقرر داشته اند، و انواع حيوانات را به جهت مصالح او آفريده اند.
پس اين انتظام امور و اتّساق احوال ، دليل واضح است بر آن كه عالم مخلوق است به تقدير و حكمت و نظام و مصلحت و آن كه خالق همه يكى است كه اين اصناف مخلوقات را با يكديگر الفت داده و بعضى را به بعضى مربوط و محتاج گردانيده - جل قدسه ، و تعالى جده ، و كرم وجهه ، و لا اله غيره ، تعالى عما يقول الجاحدون و جل و عظم عما ينتحله الملحدون .
مترجم گويد كه : ((اين دليل كه در آخر كلام امام (عليه السلام ) به آن اشاره شد، اقوى دلايل توحيد است ، زيرا كه چون انتظام اجزاى عالم و ارتباط آنها به يكديگر و احتياج هر يك به ديگرى معلوم شد، ظاهر شد كه همه لازم يكديگرند و به برهان ثابت شده است كه متلازمان يا مى بايد احدهما علت ديگرى باشند، يا هر دو معلول يك علت باشند. و چون اجزاى عالم همه ممكنند و به علت محتاجند بايد كه همه به يك علت منتهى شوند.
و ايضا عقل به وجدان خود حكم مى كند كه علت يك نظام شخصى ، يك كس مى باشد و اگر در خانه دو كدخدا باشد، احوال خانه مختل مى شود،(43) چه جاى اين عالم كبير.
و ايضا عالم كبير نظير عالم صغير است كه انسان باشد و هر چه در عالم كبير است ، در عالم صغير نظير آن هست ، و چنانچه عالم بديهةً حكم مى كند كه در بدن انسان دو نفس مدبر نمى تواند بود، هم چنين حكم مى كند كه در اين عالم دو مدبر نمى تواند بود و در تطبيق اجزاى عالم صغير بر عالم كبير كتابها نوشته شده ، و اين ترجمه گنجايش ‍ ذكر آنها را ندارد.
خلقت انسان و تكوّن جنين در رحم
پس امام (عليه السلام ) فرمود كه : ابتدا مى كنم اى مفضل به ياد كردن خلقت انسان ، پس عبرت گير از آن .
اول عبرتها تدبيرى است كه حق تعالى در جنين مى فرمايد: در رحم در حالى كه او محجوب است در سه ظلمت :
تاريكى شكم ، تاريكى رحم ، و تاريكى بچه دان در هنگامى كه او را چاره نيست در طلب غذايى و نه در دفع اذيتى و بلائى ، و نه در جلب منفعتى ، و نه در دفع مضرتى ، پس جارى مى شود به سوى او از خون حيض آن مقدار كه غذاى او شود چنانچه آب غذا مى باشد براى نباتات .
كيفيت ولادت جنين
و پيوسته اين غذا به او مى رسد تا خلقش تمام مى شود و بدنش مستحكم مى شود، و پوستش قوت مباشرت هوا به هم رساند، و از سردى و گرمى متضرر نشود، و ديده اش تاب ديدن روشنائى به هم رساند، چون چنين شد مادرش ‍ را در درد زائيدن از جا برمى آورد و او را بى تاب مى كند تا از او متولد مى شود.
غذاى نوزاد
و چون از مضيق رحم به وسعتگاه جهان در آمد و به نوع ديگر از غذا محتاج شد، مدبر حقيقى همان خون كثيف را كه در رحم ، غذاى او بود به شير لطف مبدل مى گرداند، و كسوت گلگون خون را از او كنده ، لباس سفيد شير را بر او مى پوشاند و مزه و رنگ و صفاتش متبدل مى شود زيرا كه در اين حالت اين غذا براى بدن او از غذاى سابق موافق تر است .
و در همان ساعت كه به اين نوع از غذا محتاج مى شود، به حكم حكيم قدير غذاى شير براى او مهياست و به الهام الهى زبان بيرون مى آورد، و لبها را مى جنباند و طالب غذا مى شود(44) ، در آن وقت دو پستان مادر براى او مانند دو مشك كوچك آويخته كه هر وقت كه طلب غذا كند براى او مهيا باشد، پس مادام كه بدنش تر و نازك است و امعايش باريك و اعضايش نرم و لطيف است تاب غذاهاى غليظ ندارد به اين شير اغتذا مى نمايد.
روئيدن دندان كودك
و چون نشو و نما كرد و بزرگتر و قويتر شد و محتاج شد به غذائى كه در آن صلابتى باشد تا بدنش محكم شود و اعضايش قوت گيرد، مى روياند از براى او آسياهاى خرد كننده از دندانهاى تيز كه بخايد غذاهاى صلب را و نرم كند كه آسان باشد بر او فرو بردن آنها و بر اين احوال نمو مى كند تا به حد بلوغ مى رسد.
روئيدن مو در صورت مردان و حكمت آن
پس اگر مرد است مو به روى او مى روياند كه علامت مردان و موجب عزت ايشان است كه به آن از حد طفلان و شباهت زنان بيرون مى رود.(45) و اگر زن باشد رويش را از مو پاك مى نمايد تا حسن و نضارت و طراوتش باقى ماند و موجب ميل مردان به سوى او گردد و به اين جهت نسل انسان منقرض نگردد و نوع ايشان محفوظ باشد.
اختلاف اغذيه آدمى در دوره هاى مختلف و علت آن
عبرت گير اى مفضل ! در اين انواع تدبير كه عليم قدير در اين احوال مختلفه براى ايشان به عمل مى آورد آيا ممكن است كه اينها بى مدبرى به عمل آيد، اگر خون در رحم به جنين نمى رسيد خشك مى شد مانند گياهى كه از بى آبى خشك شود.
و اگر در هنگام كمال او درد زائيدن او را از رحم تنگ بيرون نمى كرد، هميشه در رحم مانند زنده كه در گور باشد مى ماند.
و اگر بعد از ولادت ، شير از براى او به هم نمى رسيد، يا از گرسنگى مى ميرد، يا غذائى مى خورد كه ملايم بدن او نباشد و بدنش به آن اصلاح نيابد.
و اگر هنگام احتياج به غذاى غليظ، دندان براى او نمى روئيد، خائيد غذا او را ممكن نبود و فرو بردن او را دشوار بود و اگر آن شير هميشه غذاى او مى بود، بدنش محكم نمى شد و اعمال شاقه از او به عمل نمى آمد.
و ايضا بايست مادر هميشه مشغول تربيت او باشد و از تربيت ساير اولاد باز ماند.
برنيامدن ريش و راز آن
و اگر ريش به روى او نمى روئيد، هميشه بر هيئت كودكان و زنان مى ماند و او را جلالتى و وقارى كه مردان را مى باشد به هم نمى رسيد.
مفضل گفت : اى مولاى من ! ديده ام بعضى از مردان را كه بر آن حالت مى مانند و ريش برنمى آورند تا پير مى شوند، چه حكمت است در اين ؟
حضرت فرمود كه : اين به واسطه آنچه است كه دستهاى ايشان پيش فرستاده و خدا ظلم كننده نيست بندگان خود را.(46)
مترجم گويد كه : ((شايد)) مراد آن باشد كه كرده هاى پدران ايشان سبب آن مى شود كه در اولاد ايشان اين آثار ظاهر گردد، براى عبرت مردم . و حق تعالى اولاد او را عوضى كرامت فرمايد با آن كه بر خداوند بعد از نعمت ايجاد، حسن صورت لازم نيست و از عدم آن جورى لازم نمى آيد.
و محتمل است كه مراد آن باشد كه چون حق تعالى به علم كامل خود مى دانست كه از ايشان احوال قبيحه صادر خواهد شد، ايشان را بر اين حالت خلق كرد.
اثبات خدا
پس فرمود كه : كيست آن كه مترصد احوال انسان است و او را در هر حال و به آنچه مناسب اوست مى رساند مگر آن خداوندى كه او را از سراى عدم به ساحت وجود آورده و متكفل مصالح او گرديده ؟ اگر اشياء به اهمال و بى مدبرى بر اين نظام و نسق تواند بود، بايد كه تدبير و تقدير باعث اختلال امور گردد.
و اين سخن در غايت رسوائى و بطلان است و دليل جهل گوينده آن است ، و هر (ذى ) عقل مى داند كه از خلاف تدبير، انتظام نمى آيد و تدبير موجب اختلال امور نمى شود، خدا بلندتر است از آنچه ملحدان مى گويند (به ) بلندى بسيار.(47)
توضيح دلالت نظام امور بر وجود صانع
مترجم گويد: كه اين سخن به دو وجه تقرير مى توان كرد:
اول : آن كه هر گاه اشياء به اسبابشان منوط و مربوط نباشد و چنين نظامى بدون تدبير به عمل تواند آمد، پس جايز است كه تدبير موجب دفع انتظام و مزيد اختلال گردد.
و اين مخالف مقتضاى عقول كافه خلق است كه بناى امور خود را بر تدابير مى گذارند و موجب انتظام احوال خويش مى دانند.
دوم : آن كه عقل حاكم است به آن كه آثار امور متضاد، و متناقصه مخالف يكديگر مى بايد باشد چنانچه آتش و آب چون در صفات ضد يكديگرند، آثارشان مخالف يكديگر است ، پس هر گاه عدم تدبير موجب انتظام گردد، بايد تدبير كه نقيض آن است مورث اختلال باشد.
چرا نوزاد هنگام تولد فاقد عقل و قوه تشخيص است ؟
پس امام (عليه السلام ) فرمود كه : اگر فرزند، دانا و عاقل متولد مى شد، هر آينه دنيا در نظرش بسيار غريب مى نمود و حيران مى ماند به جهت آن كه بناگاه امرى چند مى ديد كه نمى دانست ، و وارد مى شد بر او غرايبى كه مانند آن مشاهده نكرده بود از اختلاف صور عالم و مرغان و چهارپايان و غير آنها و ساعت به ساعت و روز به روز.
و عبرت بگير براى اين ، از حال كسى كه او را اسير كنند و از شهرى به شهرى برند و او عاقل باشد مانند واله و حيران او را وحشتى مى باشد با آن كه اوضاع شبيه به آنها بسيار ديده است و كسى را كه در كودكى و نادانى اسير كنند سخن و ادب زودتر مى آموزد از كسى كه در دانائى و بزرگى او را اسير كنند.
و ايضا اگر عاقل متولد شود، مذلتى در خود خواهد يافت از آن كه نتواند به راه رفتن و او را بر دوش گيرند و در خرقه ها پيچند و در گهواره خوابانند و بر رويش جامه افكنند، و حال آن كه ناچار است براى او اين امور براى رقت بدن و رطوبتى كه در اعضاى او است در هنگام متولد شدن .
و ايضا اگر دانا و كامل متولد مى شد، آن شيرينى و وقعى كه كودكان را در دلها مى باشد او را نخواهد بود لهذا اول كه به دنيا مى آيد نادان و غافل است از آنچه اهل دنيا در آن هستند و اشياء را ملاقات مى كند با ذهن ضعيفى و معرفت ناقص و روز به روز اندك اندك در ديدن هر چيز و ورود هر حال معرفتش زياد مى شود، و به امور غريبه الفت مى گيرد، و بر احوال مختلف معتاد مى شود، و به تدريج از حد تاءمل و حيرت به مرتبه اى مى رسد كه به عقل خود تصرف و تدبير و چاره امور معاش خود مى كند و عبرت مى گيرد از احوالى كه مشاهده مى نمايد و به سهو و غفلت مبتلا گردد و به اطاعت و معصيت مكلف مى شود.
و ايضا اگر در حين ولادت عقلش كامل و اعضايش قوى مى بود و در كار خود مستقل مى بود، حلاوت تربيت اولاد زايل مى شد و مصلحتى كه پدر و مادر را در تربيت فرزندان هست به عمل نمى آمد. و حكمتى كه در اين تربيت است كه بعد از احتياج پدر و مادر به تربيت ايشان مكافات حقوق آباء و امهات بكنند برطرف مى شد، و پدران و فرزندان به يكديگر الفت نمى گرفتند زيرا كه فرزندان از تربيت و محافظت ايشان مستغنى مى بودند، پس در همان ساعت كه از مادر متولد مى شدند از ايشان جدا مى شدند، و كسى پدر و مادر خود را نمى شناخت و نمى توانست احتراز كرد از نكاح و خواستگارى مادر و خواهر و محرمان خود و كمتر قباحتى بلكه شنيع تر و قبيح تر از همه آنست كه اگر با عقل از شكم مادر بيرون آيد خواهد ديد چيزى كه حلال و نيكو نيست ديدن آن ، يعنى عورت مادر. آيا نمى بينى چگونه هر امرى از امور خلقت را باز داشته با نهايت صواب و حكمت و خالى گردانيده خرد و بزرگ امور خود را از شوائب خطا و زلل .
منفعت گريه اطفال
بشناس اى مفضل منفعت گريه اطفال را و بدان كه در دماغ اطفال رطوبتى هست كه اگر بماند علتها و دردهاى عظيم در ايشان احداث مى نمايد مانند كورى و امثال آن ،، پس گريه اين رطوبت را از سر ايشان فرود مى آورد و باعث صحت بدن و سلامتى ابصار ايشان مى گردد، پس چنانچه طفل به گريه منتفع مى گردد و بر پدر و مادر منفعت آن پنهان است و ايشان سعى مى كنند كه او را ساكت گردانند و به هر حيله مى خواهند او را خاموش كنند كه از گريه باز ايستد به سبب آن كه نمى دانند كه گريه براى او اصلح است و عاقبتش نيكوتر است . هم چنين جايز است كه در بسيارى از چيزها منفعت ها باشد كه ملحدان كه مذمت تدبير خالق مى كنند ندانند و اگر بدانند و بفهمند اين معنى را حكم نخواهند كرد بر چيزى از چيزهاى عالم كه در آن منفعتى نيست به سبب آن كه حكمت آن را ندانند زيرا كه بسيارى از آنها را كه منكران نمى دانند عارفان مى دانند و بسى از آنها كه علم مخلوق از آن قاصر است و علم حق تعالى به آن احاطه كرده است .
فايده و حكمت سرازير شدن آب دهان اطفال
و اما آبى كه از دهان اطفال جارى مى شود و اكثر اوقات سبب دفع رطوبتى مى گردد كه در بدن ايشان بماند، هر آينه احداث دردهاى عظيم در ايشان نمايد چنانچه مى بينى كسى را كه رطوبت بر او غالب مى شود يا ديوانه و مخبّط مى شود يا به فلج و لغوه و اشباه آن مبتلا مى گردد.
پس خداوند عليم در كودكى مقرر گردانيده كه اين رطوبت از دهان ايشان دفع شود تا موجب صحت ايشان در بزرگى گردد. و تفضل كرده است بر خلق خود به آنچه جاهلند به حكمت آن و لطف كرده است بر ايشان به آنچه نمى دانند آن را.
و اگر بشناسند نعمتهاى او را بر خود، هر آينه تفكر در آنها مشغول گرداند ايشان را از ارتكاب معصيت او، منزه است خداوندى كه بزرگ و كامل است نعمتهاى او بر مستحقين و غير ايشان از خلق بى پايان ، و بلندتر است از آنچه مى گويند مبطلان و ملحدان بلندى بسيار.

afsanah82
07-20-2011, 04:52 PM
آفرينش آلات توالد و تناسل
اكنون نظر كن اى مفضل كه قدير ذوالمنن چگونه آلات مجامعت را در مرد و زن آفريده بر وجهى كه مناسب حكمت آن است ، پس مرد را آلتى داده كه منتشر و بلند مى شود با نطفه و به سبب آن به قعر رحم مى رسد چون مى بايد كه آب خود را در ديگرى بريزد و براى زن ظرف عميقى آفريده كه آب مرد و زن هر دو در آنجا جمع مى شود و گنجايش ‍ فرزند داشته باشد در آن ظرف و مصون و محفوظ باشد تا هنگامى كه بدنش مستحكم شود و بيرون خرامد آيا اين از تدبير حكيم لطيف نيست سبحانه و تعالى عما يشركون ؟
حكمت در خلقت هر يك از اعضاى بدن و فوايد آنها
تفكر كن : اى مفضل در همه اعضاى بدن و تدبير آنها كه هر يك براى غرضى و حاجتى آفريده شده اند. دست ها براى كار كردن و پاها براى راه رفتن ، چشمها براى ديدن ، و دهان از براى غذا خوردن ، و معده براى هضم كردن ، و جگر براى جدا كردن اخلاط بدن ، و منافذ بدن براى بيرون رفتن فضلات تا هنگام دفع ، و فرج براى حصول نسل و همچنين جميع اعضا اگر تاءمل كنى در آنها و نظر و فكر خود را به كار فرمائى مى دانى كه هر يك براى كارى خلق شده اند و براى مصلحتى مهيا گرديده اند.
پندار واهى
مفضل گفت : گفتم اى مولاى من ! گروهى مى گويند كه اينها از فعل طبيعت است .
حضرت فرمود كه : بپرس از ايشان كه آيا اين طبيعت كه شما مى گوئيد علم و قدرت دارد بر اين افعال يا نه ؟ پس اگر گويند كه علم و قدرت دارد، پس به خدا قائل شده اند و او را ((طبيعت )) نام كرده اند، زيرا كه معلوم است طبيعت را شعورى و اراده اى نيست .
و اگر گويند كه طبيعت را علم و اراده نيست ، پس معلوم است كه اين افعال محكمه متقنه از طبيعت بى شعور صادر نمى شود چنانچه دانستى وليكن عادت الهى جارى شده است كه اشياء را با اسباب جارى نمايد و جاهلان بر اين اسباب نظر افكنده اند و از مسبب الاسباب غافل شده اند.
چگونگى هضم غذا(48)
تفكر كن : اى مفضل در تدبير حكيم قدير در رسيدن غذا به جميع بدن ، به درستى كه اول غذا وارد معده مى شود و معده آن را طبخ مى دهد، هضم مى كند و خالص آن را به جگر مى فرستد در عروق باريكى چند كه در ميان معده و جگر هستند، و اين عروق مانند پالايشند براى غذا كه نرسد از ثقل غذا چيزى به جگر كه باعث جراحت آن گردد زيرا كه جگر نازك است و تاب غذاى خشن و غليظ را ندارد، پس جگر صافى غذا را قبول مى كند و در آنها به لطف تدبير حكيم خبير مستحيل به خون و بلغم و صفرا و سودا ميشود و از جگر راهها و مجارى به سوى ساير بدن هست كه خون از آن مجارى و عروق به ساير بدن مى رسد مانند مجارى كه در زمين براى آب مهيا كنند تا به همه زمين جارى گردد و آنچه خبائث و زيادتى هاست جارى مى شود و به سوى اوعيه اى كه براى آنها خلق شده است و آنچه از صفرا است به سوى زهره (49) مى رود و سودا به سوى سپرز مى رود، و رطوبت ها به سوى مثانه جارى مى شود.
پس تاءمل كن حكمت تدبير حق تعالى را در تركيب بدن و گذاشتن هر يك از اعضاء در جاى خود و مهيا كردن اوعيه و ظرفها در آن براى فضول اغذيه و اخلاط تا آن كه اين زيادتى ها و كثافتها در بدن پهن نشوند كه مورث فساد بدن و دردها شوند.(50)
پس صاحب بركت و نعمت است خداوندى كه نيكو كرده است تقدير را و محكم گردانيده است تدبير را و او را است حمد و ستايش چنانچه اهل و مستحق آن است .
مرحله آغازين رشد بدن و كيفيت تكوّن آن در رحم
مفضل گفت كه : گفتم : وصف نما براى من نشو و نمو بدن را در همه احوال تا به حد تمام و كمال رسد.
حضرت امام (عليه السلام ) فرمود كه : اول اين تدبير تصوير جنين در جائى كه ديده اى نمى بيند و دستى بدان نمى رسد و در چنين جائى تدبير آن را مى كند تا او را از رحم بيرون مى آورد با خلقت تمام و اعضاى مستوى و حال آن كه در او مخلوق شده آنچه قوام و صلاح بدن در آن است از اعضاء و جوارح و احشاء و كاركنان بدن و آنچه در اصل تركيب بدن ضرور است از استخوان و گوشت و پيه و مغز و پى و رگها و غضروفها، پس چون به سوى جهان بيرون آمد مى بينى چگونه نمو مى كند با همه اعضاء بر يك شكل و هيئت و يك نسبت كه هر نسبتى كه هر عضوى با ساير اعضاء داشته در كودكى در بزرگى تفاوت نمى كند تا آن كه به حد اشدّ كه نهايت قوت بدن است برسد. اگر عمرش به آن حد برسد يا آن كه پيش از آن حد مدت عمر خود را تمام كند آيا مى تواند بود چنين امرى مگر از لطف حكمت و تدبير خداوند قدير.
شرافت انسان بر ديگر حيوانات
اى مفضل ! نظر كن در آنچه حق تعالى مخصوص گردانيده است به آن انسان را در خلقتش براى تشريف و تفضيل او بر ساير حيوانات زيرا كه چنان خلق شده كه راست مى تواند ايستاد و درست مى تواند نشست كه كارها را به دستها و جوارح خود به عمل آورد و تواند كارها را چنانچه خواهد به تقديم رساند اگر به روش چهارپايان به رو در افتاده بود هيچ يك از اعمال او مباشر نمى توانست شد.
حواس پنجگانه در انسان و اسرار آفرينش آن
اكنون نظر كن اى مفضل به سوى اين حواس كه مخصوص شده است به آنها انسان در خلقت خود و شرف يافته به آنها بر غير خود چگونه ديده ها را در سر او قرار داده است مانند چراغها كه در بالاى مناره برافروزند تا تواند همه اشياء را مطالعه نمايد، و ديده را در اعضاى پائين تر قرار نداده مانند دستها و پاها كه آفتها به آن برسد يا در مباشرت اول اعمال به آن جوارح علتى در آنها حادث شود و در اعضاى وسط بدن قرار نداد مانند شكم و پشت كه دشوار باشد به كار فرمودن آن در ديدن اشياء و چون هيچ موضعى از براى اين حاسّه مناسب تر از سر نبود در آنجا قرار داد كه از همه اعضاء بلندتر است و آن را صومعه گردانيده براى حواس پنجگانه كه محسوسات پنجگانه را درك نمايد و ادراك هيچ يك از محسوسات از او فوت نشود.
پس چشم را آفريد كه رنگها را دريابد. اگر ديده نمى بود كه رنگها را احساس نمايد، خلق رنگها بى فايده بود.
و سمع را از براى ادراك صداها آفريده . اگر صدا مى بود و گوش نمى بود كه بشنود، آفريدن صدا بى نفع بود.
و هم چنين است ساير حواس . اگر محسوسات مى بودند و حواس نبودند، خلق آنها بى فايده بود و از آن جانب نيز چنين است .
و اگر ديده مى بود و صاحب رنگ كه ديده مى شود نمى بود، ديده را فايده نبود.
و اگر گوش مى بود و شنيدنى نمى بود، گوش بى فايده بود.
پس نظر كن كه چگونه هر چيزى را براى چيزى آفريده و براى هر حاسّه محسوسى و براى هر محسوسى حاسّه مقرر ساخته .
و ايضا در هر حسى امرى چند مقرر گردانيده كه متوسط باشند ميان حاسه و محسوس كه احساس بدون آنها حاصل نمى شود مانند روشنى و هوا براى ديدن و شنيدن . اگر روشنى نباشد كه رنگ براى ديده ظاهر شود ديده ادراك آن نمى كند. و اگر هوا نباشد كه صدا را به سامعه برساند، سامعه ادراك صدا را نمى كند. آيا مخفى مى ماند بر كسى كه صحيح باشد نظرش و بكار فرمايد فكرش را آن كه مانند آنچه من وصف كرده ام از تهيه حواس و محسوسات كه هر يك با ديگرى مطابق و موافق است و آن چه احساس حواس بر آنها موقوف است همه مهياست نمى باشد مگر به عمد و تقدير از خداوند لطيف و خبير.
فقدان بينايى و خلل هاى آن
تفكر كن اى مفضل ! در حال كسى كه نابيناست چه خللها در امور او به هم مى رسد زيرا كه پيش پاى خود را نمى داند، و پيش روى خود را نمى بيند، و ميان رنگها فرق نمى كند، و صورت نيك و بد را تميز نمى كند، و اگر بر گودالى مشرف شود احتراز نمى تواند كرد. و اگر دشمنى بر روى وى شمشير كشد امتناع نمى تواند نمود و هيچ صنعتى از او متمشّى نمى شود مانند كتابت و درودگرى و زرگرى حتى آن كه اگر نه تندى فهم او باشد، به منزله سنگى خواهد بود كه افتاده باشد.
فوايد سامعه
و همچنين كسى كه سامعه ندارد، بسيارى از امور او مختل است زيرا كه از لذت مخاطبه و محاوره و نغمات دل ربا و الحان راحت افزا محروم است ، و در محاورت او كار بر مردم بسيار دشوار است ، و دلتنگ مى شوند از مكالمه او. و نمى شنود از اخبار و احاديث مردم سخنى گويا حاضرى است مانند غايبان ، و زنده اى است مانند مردگان و كسى كه عقل ندارد مانند چهارپايان است ، بلكه بسيارى از مصالح كه چهارپايان مى دانند، ديوانگان نمى دانند.
آيا نمى بينى كه چگونه اعضاء و جوارح و عقل و حواس و مشاعر انسان هر چه او را ضرور است و از فقدان آن خلل به احوال او راه مى يابد؛ همه در خلقت حاصل است ؟ اينها همه دليل است بر اين كه به تقدير و تدبير عالم خبير آفريده شده است .
راز محروم ماندن بعضى افراد از بينايى و شنوايى
مفضل گويد: پس چرا بعضى از مردم اين جوارح ايشان مفقود مى باشد و آن اختلالها كه فرموديد در احوال ايشان به هم مى رسد؟
حضرت فرمودند كه : اين براى تاءديب و موعظه است براى آن كسى كه مبتلا مى شود و غير آن ، چنانچه پادشاهان تاءديب مى كنند مردم را كه ايشان ترك اعمال قبيحه بكنند و ديگران نيز از احوال ايشان پند گيرند، و مردم اين را از ايشان مى پسندند و انكار برايشان نمى كنند و در اين باب تصويب راءى ايشان مى نمايند. و باز حق تعالى اين گروه را كه به اين بلاها مبتلا گردانيده اگر صبر كنند و به سوى خدا انابت نمايند بعد از مرگ آن قدر ثواب كرامت فرمايد كه در جنب آن ثواب ها بسيار سهل و حقير مى شمارند اين بلاها را حتى آن كه اگر ايشان را بعد از مرگ مردد گردانند ميان آن كه به دنيا برگردند، صحيح باشند يا مبتلا، هر آينه اختيار بلا را خواهند كرد براى آن كه مثوبات ايشان مضاعف گردد.
حكمت خلق برخى از اعضاء به صورت فرد يا جفت
فكر كن اى مفضل ! در اعضايى كه طاق و جفت آفريده شده اند چه حكمت و تدبير در آنها مرعى داشته ، پس ‍ ((سر)) را يكى آفريده ، زيرا كه مصلحتى نيست در آن كه آدمى را دو سر بوده باشد نمى بينى كه اگر با سر آدمى سر ديگر تصور كنى هر آينه زياد خواهد بود بر او بدون احتياجى به سوى آن زيرا كه حواسى كه آدمى به آن محتاج است در يك سر مجتمع مى تواند بود.
و ايضا اگر چنين باشد اگر به يك سر سخن گويد، سر ديگر معطل خواهد بود و حاجتى به او نخواهد بود. و اگر از هر دو سر يك سخن گويد يكى بى فايده و زايد خواهد بود و اگر به يكى سخن گويد به غير سخنى كه به ديگرى گويد بر شنونده دشوار خواهد شد كه متوجه كدام يك شود و اختلاف در فهم به هم خواهد رسيد.
و دستها را جفت آفريده ؛ زيرا كه خيرى نيست در آن كه آدمى يك دست داشته باشد زيرا كه خلل مى رساند به آنچه مزاولت آنها نمايد از اعمال ، نمى بينى كه نجار و بنا اگر يك دست ايشان شل شود نمى توانند كه صناعت خود را به عمل آورند، و اگر به تكلف و مشقت به عمل آورند مانند كسى كه دو دست دارد هر دستى معاونت دست ديگر مى كند به عمل نمى توانند آورد.
قدرت تكلم و عضوهاى مربوط به صدا
بسيار تفكر كن اى مفضل ! در صدا و سخن و آلتها كه قادر منان براى آنها در انسان مقرر ساخته است ، پس حنجره مانند لوله اى است از براى بيرون آمدن آواز، زبان و دندانها و لبها آلتى چندند براى قطيع حروف و ظهور نغمات ، نمى بينى كسى را كه دندانهايش ريخته است ((سين )) را چنانچه مى بايد نمى تواند گفت ، و كسى كه لبش افتاده باشد ((فا)) را درست نمى تواند ادا كند و كسى كه زبانش سنگين شده ((راء)) را درست نمى تواند اظهار كرد. و شبيه ترين چيزها به ادوات اخراج حروف و اصوات ناى انبانى است كه باد حنجره شبيه است به ناى ، و شش شبيه است به انبانى كه باد در آن مى كنند، و عضلاتى كه شش را مى گيرند تا صدا بيرون آيد مانند انگشتان است كه بر آن انبان مى گذارند تا داخل شود باد در ناى ، و لبها و دندانها كه حروف نغمات را تقطيع مى كنند مانند انگشتان است كه پياپى بر دهان مى گذارند تا صداى آن به الحان مختلفه بيرون آيد.
و هر چند محل خروج صدا را ما تشبيه كرديم به ناى انبانى براى شناسانيدن ، اما در حقيقت آن را بايد تشبيه به ادوات صوت كرد زيرا كه آن مقدم است بر اين . و اين منافع كه مذكور شد از آن برخاسته و آن خلقت صانع است و اين مخلوق كه از آن صنعت خالق برداشته ، پس خبر داد تو را به منافعى كه اين اعضاء را هست در صنعت كلام و اخراج حروف .
فوايد ديگر اين اعضا
و در اين اعضاء با اين منافعى كه مذكور شد منافع ديگر است ، پس حنجره براى آن كه نسيم از خارج به شش برسد و ترويح كند دل را و بادزنى باشد براى آن به آن نفس كه پياپى پيوسته بر آن وارد مى شود كه اگر اندك زمانى آن نسيم حبس شود و به دل نرسد البته آدمى هلاك مى شود.
و به زبان مزه هاى مختلف مى چشد و ميان آنها تميز مى كند كه كدام تلخ است و كدام ترش و شيرين و كدام آب شور است و كدام شيرين و كدام گنديده و كدام پاكيزه و با اين منافع ، زبان ياورى است و فرو بردن طعام و آب .
و دندانها خورد مى كند غذا را كه آسان شود فرو بردن آن . و دندانها با اين منفعتها پشتيبانى است براى لبها كه از اندرون دهان نگاه مى دارد آنها را كه سست نشوند و نياويزند.
خلل هايى كه فقدان برخى آلات مذكور پديد مى آورد
عبرت گير براى اين از حال كسى كه دندانهايش افتاده است ، نمى بينى كه لبهايش سست و متحرك است و به لبها مى مكد آب را كه به تدريج به گلو داخل شود كه اگر به يك دفعه داخل شود در گلو بند مى شود يا اندرون را مجروح مى گرداند، و با اين منافع لبها به مثابه دو در است كه بر دهان بسته مى شوند و هرگاه خواهند مى گشايند و هرگاه خواهند مى بندند، پس دانستى كه به آنچه وصف كرديم براى تو بر هر يك از اين اعضاء چندين منفعت عظيم مترتب مى شود چنانچه يك آلت براى چندين عمل به كار آيد مانند تيشه نجارى كه براى تراشيدن چوب و كندن زمين و غير آن به كار مى رود.
دستگاه فهم و ادراك
و اگر دماغ و مغزى كه در سر است براى تو گشوده شود، خواهى ديد آن را كه پيچيده شده است به حجابى چند بعضى بر بالاى بعضى براى آن كه نگاه دارند آن را از عوارضى كه موجب اختلال آن مى گردد و براى آن كه آن را محافظت كنند كه متحرك و مضطرب نشود. و استخوان كاسه سر به منزله كلاه خودى است براى محافظت آن كه اگر صدمه بر سر واقع شود يا بر جائى سائيده شود ضررى به آن نرسد. و به روى پوست سر موئى رويانيده كه به مثابه پوستينى باشد براى آن و آن را از سرما و گرما محافظت نموده است ، پس كى محافظت كرده است دماغ را چنين محافظتى مگر آن را آفريده و منبع حواس آدمى گردانيده و سزاوار محافظت و حراست است به سبب علو منزلت و بلندى درجه و علو مرتبت كه نسبت به ساير اجزاى بدن دارد.
قرارگاه چشم
تاءمل كن اى مفضل پلك را بر چشم چگونه به منزله پرده به روى آن قرار داده كه آويخته شود و كنار آن را كه شفر مى نامند مانند رسنها و حلقه ها تعبيه كرده كه هر وقت كه خواهند پرده را بياويزند و هر گاه خواهند بالا كشند و ديده را در ميان غارى قرار داده و به آن پرده و موهاى مژه كه بر آن رويانيده محافظت نموده .
ساختمان دل
اى مفضل ! كسى دل را در ميان سينه قرار داده و پنهان كرده و پيراهنى كه آن پرده دل است بر روى آن پوشانيده و دنده ها را بر بالاى آن حافظ آن گردانيده با گوشت و پوستى كه بر روى دنده ها رويانيده براى آن كه از خارج چيزى بر او وارد نشود كه موجب جراحت آن گردد؟
كى در حلق دو منفذ قرار داده ، كه يكى محل بيرون آمدن صدا و نفس باشد كه آن حلقوم است و متصل است به شش ‍ و ديگرى محل نفوذ غذا است كه آن را مرى مى گويند و متصل است به معده و غذا را به معده مى رساند.
و بر حلقوم سرپوشى قرار داده كه در هنگام خوردن غذا مانع شود او را از آن كه به شش برسد و آدمى را هلاك كند.
كى شش را باد زن دل قرار داده كه پيوسته در حركت است و آن را سستى به هم نمى رسد و باز نمى ايستد براى آن كه حرارت در دل جمع نشود كه آدمى را تلف كند.
كى براى منافذ بول و غايط مانند بندهائى كه در ميان كيسه ها مى باشد قرار داد، كه هر وقت كه خواهند بر هم آورند و هر وقت كه بخواهند بگشايند كه هر دو فضله دفع شوند؟ و اگر چنين نبود، هميشه اين دو فضله جارى و متقاطر مى بودند و عيش آدمى فاسد مى شد، آدمى چه قدر از اين نعمتها را وصف تواند كرد. بلكه آنچه احصاء نمى كنيم زياده است از آن كه كرديم و آنچه مردم نمى دانند بيشتر است از آن كه مى دانند.
كى معده را عضوى عصبى در نهايت صلابت گردانيده از براى آن كه طعامهاى غليظ را هضم تواند كرد؟
و كى جگر را نرم و نازك گردانيده براى آن كه قبول نمايد خالص غذاى لطيف را تا آن كه در آنجا هضم ديگر بايد لطيف تر از هضم معده مگر خداوند قادر؟
آيا گمان مى برى كه بى مدبرى و مقدر حكيم عليم چنين امور كه مشتملند بر انواع حكمتها و مصلحتها به عمل تواند آمد؟ كلا و حاشا، متمشّى نمى شود مگر از خداوند قادرى كه عالم است به اشياء پيش از آفريدن آن ها و هيچ چيز از قدرت او بيرون نيست و لطيف و خبير است .
مغز در لوله هاى استخوان
فكر كن اى مفضل چرا مغز نازك را در ميان لوله هاى استخوان مضبوط گردانيده تا آن را حفظ نمايد كه ضايع نشود؟ چرا خون سائل را در رگها محسور گردانيده است مانند آب كه در ظرفها جاى دهند مگر از براى آن كه ضبط نمايد آن را كه از بدن بيرون نرود و يا به جاها كه نبايد جارى نشود؟
چرا ناخنها را در اطراف انگشتان قرار داده است ؟ مگر براى آن كه نگاه دارنده آنها و ياور آنها مى باشد در كارها.
چرا ميان گوش را پيچيده قرار داده مانند زندانها و دخمه ها؟ مگر براى آن كه آواز از در آن جارى شود، تا به پرده گوش كه محل قوه سامعه است برسد و سورت آن شكسته باشد كه به آن پرده جراحتى و ضررى به هم نرسد.
چرا خداوند اين گوشت را بر رانها و نشستگاهش قرار داده ؟ مگر براى آن كه در نشستن آزار به وى نرسد چنانچه كسى كه بدنش در بيمارى يا غير آن كاهيده شده باشد اگر چيز نرمى حايل نباشد ميان او و زمين كه صلابت زمين به او نرساند آزار مى كشد.
كى گردانيده است آدمى را نر و ماده ، و مگر كسى كه او را براى تناسل آفريده ؟
و كى او را نسل آورنده آفريد؟ مگر آن كسى كه او را صاحب امل و آرزو قرار داده كه براى آن آرزوها تحصيل نسل نمايد.
و كى داده است به او آلات عمل ، مگر آن كه او را كاركن آفريده .
و كى او را كار كن آفريده مگر آن كه او را محتاج گردانيده ؟
و كى او را محتاج گردانيده مگر آن كه اسباب رفع حاجت او را مهيا گردانيده .
و كى او را به فهمانيدن ميان ساير حيوانات مخصوص گردانيد؟ مگر آن كه مكلف گردانيده و پاداش عمل نيك و بد براى او مقرر گردانيده .
و كى به او چاره بخشيده مگر آن كه او را قوت چاره عطا كرده است .
و كى قوت چاره او را عطا كرده است . مگر آن كه حجت را بر او تمام كرده .
و كى متكفل امرى چند شده كه چاره اش به آنها نمى رسد مگر آن خداوندى كه به نهايت شكر نعمتهاى او نمى تواند رسيد.
فكر كن : و تدبير نما در آنچه از براى تو وصف كردم آيا بى صانعى چنين او را حاصل مى تواند شد و چنين كارخانه منظم مى تواند بود؟
تبارك الله عما يصفون .
وصف قلب
اى مفضل ! اكنون وصف مى كنم براى تو احوال دل را: كه سوراخ چند در آن هست مقابل سوراخ چند كه در شش ‍ هست كه باد زن دل است . اگر اينها مقابل يكديگر نمى افتاد، هر آينه نسيم نفس به دل نمى رسيد و آدمى هلاك مى شد.
آيا تجويز مى كند صاحب فكر و انديشه كه اين قسم امور بدون تدبير مدبر حكيم به عمل آيد؟ آيا عقل خود هيچ مانعى از اين سخن باطل نمى يابد.
اگر ببينى يكتاى دو در را كه در آن قلابى باشد آيا احتمال مى دهى كه اين را عبث ساخته باشند؟ بلكه جزم مى كنى كه صانعى كه اين را ساخته است يكتاى ديگر ساخته و قلاب را براى آن ساخته كه با تاى ديگر جفت شود. هم چنين حيوان نر گويا يكتاست كه عقل حكم مى كند كه براى او جفتى ساخته اند كه با او ضم شود و آلت در آلت ديگرى داخل شود براى مصلحت توالد و تناسل .
پس هلاك و نااميدى و عذاب براى آنها باد كه دعوى فلسفه و حكمت مى كنند چگونه كور شده اند از صنعتى تا آن كه انكار صانع و مدبر او نموده اند؟
آيا نمى دانند كه اگر آلت مرد هميشه سست و آويخته مى بود چگونه به قعر رحم مى رسيد كه نطفه را در آنجا بريزد؟ و اگر پيوسته ايستاده مى بود چگونه آدمى در ميان رختخواب مى گرديد، يا ميان مردم راه مى رفت و چنين عمودى در پيش روى او ايستاده بود و با اين قباحت منظر بايست هميشه شهوت بر مردان و زنان هر دو غالب باشد.
پس حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه در اكثر اوقات خوابيده باشد و در هنگام احتياج برخيزد براى مصلحت دوام نسل .
زوائد خوراكى ها
عبرت بگير اى مفضل : بر نعمتهاى عظيم كه حق تعالى را بر آدمى هست در خوردن و آشاميدن و فضلات به آسانى از او دفع شدن .
آيا نمى بينى كه از نيكوئى تقدير خانه كه آدمى بنا مى كند آن است كه بيت الخلاء در پنهان ترين جاهاى خانه باشد؟
و هم چنين خالق قديم و مدبر حكيم در خانه بدن محل خروج فضله را كه به منزلت بيت الخلاى بدن است در پنهان ترين اعضاء قرار داده است و از پيش و پس نمايان نيست ، بلكه پنهان گردانيده در موضع پنهانى از بدن كه پوشيده و مستور است . آنها واليتان با گوشتى كه در آنهاست او را پوشانيده ، پس هر گاه آدمى محتاج شود به دفع فضله و كثافت بنشيند به آن نحو مخصوص ، آن سوراخ ظاهر مى شود براى آن كه فضله و كثافت دفع شود، پس بسى صاحب نعمت و بركت است آن خداوندى كه پياپى است رحمت هاى او و احصا نمى شود نعمت هاى او.
لطف اختلاف اوضاع دندان ها
فكر كن اى مفضل : در اين آسياها كه در دهان آدمى آفريده ، بعضى را تيز كرده براى قطع كردن و بريدن و جدا كردن طعام ، و بعضى را پهن آفريده براى خائيدن و خورد كردن طعام ، چون به هر دو نوع احتياج بود هر دو را آفريده و آنهائى كه براى بريدن است در پيش دهان قرار داده ، و آنها كه براى خورد كردن است در عقب آنها قرار داده كه از اينها ميوه و گوشت و ساير مطعومات را قطع كند و چون داخل دهان گردد به آن آسياها خورد شود.
حكمت در نمو مو و ناخن
تاءمل كن و عبرت بگير در آفريدن مو و ناخنها كه چون نمو مى كنند و دراز مى شوند و بسيار مى شوند و بايد تخفيف داد به تدريج ، پس به اين سبب آنها را بى حس گردانيده كه از بريدن ، الم نيابد و متاءثر نشود، و اگر چنين نمى بود آدمى ميان دو امر بَدوَنا ملايم مردد مى شد يا آن كه مى گذاشت كه دراز شوند و گران بودند بر او و اگر تخفيف مى داد درد و الم مى يافت .
مفضل گفت : چرا حق تعالى چنان نيافريد اينها را كه بر يك اندازه باشند و بلند نشوند؟
حضرت فرمود كه : خدا را در بلند شدن و بريدن آنها نعمت ها هست كه اكثر مردم قدر آنها را ندانند و شكر خداى را بر آنها نمى كنند.
بدان كه دردها و الم هاى بدن بيرون مى رود به بيرون آمدن موها از مسامات آنها و به دراز شدن ناخنها از سر انگشتان و به اين سبب امر كرده اند آدمى را به نوره ماليدن و سر تراشيدن و ناخن گرفتن در هر هفته تا مو و ناخن زودتر بلند شوند و به بيرون آمدن آن دردها از بدن بيرون رود، و چون بلند شوند و نبريدند ديرتر دراز مى شوند و دردها و مواد آنها در بدن محتبس مى شوند و باعث بيمارى ها و علت ها مى گردند.
حكمت تخصيص روئيدن مو به برخى اعضا
و ايضا مو را در جائى چند كه ضرر دارد نرويانيده ، اگر مو در ديده روئيده مى شد مورث كورى مى شد، و اگر در ميان دهان مى روئيد آشاميدن و خوردن بر اين كس ناگوار مى شد. و اگر در ميان كف مى روئيد احساس اشياء را به لمس نمى توانست كرد. و بعضى از اعمال به آسانى متمشى نمى شد. و اگر در ذكر مرد مى روئيد، لذت جماع از مرد و زن فوت مى شد، پس نظر كن كه هر جا كه مصلحت در روئيدن نيست نروئيده و اين نه مخصوص به انسان است ، بلكه در بهايم و درندگان و ساير حيوانات كه نسل مى آورند مى بينى بدن هاى ايشان را كه همه اعضاء را مو گرفته به غير از اين مواضع كه ذكر شد به سبب اين وجوه كه مذكور شد از مو خالى است .

afsanah82
07-20-2011, 04:53 PM
رد بر پيروان مانى
پس تاءمل كن در خلقت قدير حكيم كه راه خطا و غلط و اعتراض به هيچ وجه در آن نيست و همگى بر وفق صواب و حكمت است . و اصحاب ((مانى )) ملعون كه در خلقت قادر بى چون خواسته اند كه راه خطا پيدا كنند! عيب كرده اند موئى را كه پشت زهار و زير بغل مى رويد و نمى دانند كه روئيدن اين موها به علت رطوبتى است كه بر اين مواضع ريخته مى شود و در آنها مو مى رويد مانند گياهى كه در جائى كه آب جمع مى شود از زمين مى رويد، نمى بينى كه اين مواضع پنهان تر و مناسب ترند براى قبول اين فضله از مواضع ديگر؟
و باز در روئيدن اين موها منفعت دينى هست انسان را كه او را مكلف ساخته اند به ازاله اينها كه مثاب گردد و اشتغال آن به اين اشغال بدنى مانع گردد كه او را از طغيان و فسادى كه لازم فارغ بودن آدمى است از اشتغال زيرا كه مانع مى شود او را بسيارى از غرور و ارتكاب معاصى و شرور.
حكمت در دوام جريان آب دهان
تاءمل كن : در آب دهان و منفعتى كه در آن هست زيرا كه حق تعالى چنين مقرر گردانيده كه هميشه جارى باشد. در دهان كه تر كند كام و گلو را. اگر اين رطوبت نمى بود آنها فاسد و بى طراوت مى شدند، اگر اين رطوبت با غذا هضم نمى شد، در گلو گوارا نمى شد و اين رطوبت مركبى است از براى غذا كه آن را به معده مى رساند.
و ايضا اين رطوبت به زهره مى رسد و موجب صلاح حال انسان است زيرا كه اگر زهره خشك شود آدمى هلاك مى شود. و به تحقيق كه گفته اند گروهى از جاهلان متكلمان و ضعفاء العقول فلاسفه به جهت قلت تميز و قصور علم كه : اگر شكم آدمى به هيئت قبا مى بود كه هر گاه طبيب خواهد بگشايد و اندرون آن را مشاهده نمايد و دست داخل كند و معالجه كند آنچه را كه خواهد، هر آينه اصلح بود از آن كه بسته اند و از ديده پنهان است و دست به آن نمى رسد و دردهاى اندرون را نمى توان شناخت مگر به دليل هاى غامض و علامتهاى مشتبه مانند نظر كردن و قاروره و بوئيدن عرق و اشباه اينها از علاماتى كه غلط و اشتباه در آنها بسيار مى شود، و بسا باشد كه اشتباه باعث كشتن مريض گردد.
و جواب اين شبهه آن است كه جاهلان بايد بدانند كه اگر چنين مى بود و اطلاع بر امراض و معالجه آنها به اين آسانى مى بود، هر آينه مردم را ترس از مرگ و بيمارى نبود و علم به بقاى خود به هم مى رسانيدند و به سلامت و صحت خود مغرور مى گرديدند و موجب طغيان و فساد ايشان مى شد.
و مفسده ديگر اين كه پيوسته رطوبات شكم مترشح مى بود و هر جائى كه مى نشست و مى خوابيد ملوث مى گردانيد و جامه اش هميشه تر و كثيف مى شد و عيش بر او فاسد مى گرديد.
و مفسده ديگر اين كه معده و جگر و دل افعالى كه از اينها صادر مى شود به حرارت غريزى مى شود كه حق تعالى در جوف آدم محتبس گردانيده اگر در شكم فرج ها و رخنه ها مى بود كه توان گشود و اندرون شكم را ديد و دست را داخل جوف توان كرد، هر آينه برودت هوا به جوف مى رسيد و با حرارت غريزى مخلوط مى شد و عمل احشاى جوف باطل مى گرديد و آدمى هلاك مى شد. پس بدان كه هر چه اوهام به سوى آن مى رود به غير نحوى كه خالق حكيم اشياء را بر آن طريقه آفريده خطا و باطل است .
شهوت ها و لطف در خلقت آنها
فكر كن اى مفضل ! در افعالى كه حق تعالى در آدمى مقرر ساخته از خوردن ، و خواب رفتن ، و جماع كردن ، و آنچه در هر يك از اينها تدبير فرموده . به درستى كه براى هر يك از اينها در نفس آدمى محركى قرار داده كه مقتضى ارتكاب آن است و تحريص آدمى بر آن مى نمايد، پس گرسنگى مقتضى طعام خوردن است كه زندگى و قوام بدن به آن است . و ماندگى و بى خوابى محرك بر خواب است كه راحت بدن و استراحت قوتهاى بدنى به آن است . و شهوت ، محرك بر جماع است كه دوام نسل و بقاى نوع انسانى به آن است . و اگر گرسنگى نبود و غذا خوردن براى آن بود كه آدمى مى داند كه بدن به آن محتاج است و در طبع آدمى حالتى نبود كه آدمى را مضطر گرداند به خوردن ، هر آينه در بسيارى از اوقات كسالت و سستى مى ورزيد از خوردن غذا تا بدنش به تحليل مى رفت و هلاك مى شد، چنانچه گاهى آدمى محتاج مى شود به دوائى براى اصلاح بدن خود و مدافعه مى نمايد تا منجر شود به امراض ‍ مهلكه و مرگ .
و هم چنين اگر خواب رفتن به آن بود كه مى دانست كه بدن و قواى آن براى استراحت به آن محتاج اند، هر آينه ممكن بود كه از روى تثاقل يا حرص در اعمال مدافعه نمايد تا بدنش بكاهد.
و اگر حركت جماع براى محض هم رسانيدن فرزند بود، بعيد نبود كه سستى ورزد و نكند تا نسل كم شد يا منقطع گردد زيرا كه هستند بعضى مردم كه رغبت به فرزند و اعتنائى به شاءن آن ندارند.
پس نظر كن كه مدبر عليم براى هر يك از اين افعال كه صلاح و قوام بدن به آنهاست محركى از نفس طبيعت براى آن مقرر گردانيده كه آن را بر آن تحريص نمايد و به فعل آن مضطر گرداند.
بدان كه در آدمى چهار قوه است :
اول : ((جاذمه )) كه قبول غذا مى كند و وارد معده مى گرداند.
دوم : ((ماسكه )) كه طعام را نگاه دارد در معده و غير آن تا طبيعت فعل خود را در آن به عمل آورد.
سوم : ((هاضمه )) كه غذا را در معده طبخ مى دهد. و خالص آن را جدا مى كند و در جميع بدن پهن مى كند.
چهارم : ((دافعه )) كه دفع مى كند آنچه از ثقيل غذا مى ماند بعد از اخذ هاضمه خالص آن را به قدر حاجت منحدر مى سازد.
پس تفكر كن در تدبير اين چهار قوت كه در بدن و كارهاى آنها براى آن كه بدن به همه محتاج است و آنچه از حكمت و تدبير در آن مرعى شده .
و اگر جاذبه نمى بود، چگونه حركت مى كرد آدمى براى طلب غذا كه قوام بدن به آن است ؟
و اگر ماسكه نبود، چگونه طعام در جوف مى ماند تا معده آن را هضم كند؟
و اگر هاضمه نمى بود، چگونه غذا طبخ مى يافت تا جدا شود از او آنچه خالص است و غذاى بدن مى شود و بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود مى شود؟
و اگر دافعه نمى بود، چگونه دفع مى شد به تدريج ثقل آنچه از هاضمه مانده است .
پس نمى بينى چگونه موكل گردانيده است حكيم قدير براى توبه صنع لطيف و حسن تقدير خود اين قوتها را به بدن ، و قيام نمودن آنها به آنچه صلاح بدن در آن است ، از براى تو مثلى بيان كنم :
به درستى كه بدن به منزله خانه پادشاه است . و او را در اين خانه حشم ، و غلامان و نوكران و خادمان هستند، و قوام و مدبران كه موكلند به مصالح ايشان ، و ديگرى براى قبض آنچه وارد مى شود و ضبط كردن تا هنگام حاجت و ديگرى براى به عمل آوردن آن و مهيا كردن ، و به هر يك حصه او را رسانيدن و ديگرى براى پاك كردن آن خانه از كثافتها.
پس بدان كه ((پادشاه ))، خلاق حكيم است كه پادشاه عالميان است ، و ((خانه ))، اين بدن است و ((حشم ))، اعضاء و جوارحند و ((مدبران ))، چهار قوه اند كه مذكور شدند.
و احوال اين قوا را بر وجهى كه ما ذكر كرديم و به اين توضيح شافى مبرهن ساختيم ، مخالف آن طورى است كه اطبا در كتب خود بيان كرده اند زيرا كه ايشان بر وجهى ذكر كرده اند كه در آن اعمال ادويه و معرفت امراض به كار ايشان آيد، و ما به نحوى ذكر كرده ايم كه مرض شك و شبهه را از نفوس خلايق دفع كند و غشا و كورى و سبل حق ناشناسى را از پيش ديده ايشان بردارد تا از روى يقين و اذعان اقرار كنند به وجود پروردگار عالميان .
نقل قول اطبا در شرح احوال قواى آدمى
مترجم گويد: كه حضرت ، چون اشاره فرمودند به قول اطبا، اگر مجملى از اقوال ايشان و حكما مذكور شود نامناسب نيست .
مشهور ميان طبيعيان حكماء و اطبا آن است كه آدمى را قوه چند است كه با نباتات و حيوانات در آنها شريك است ، و قوه چند هست كه با حيوانات شريك است و قوه چند است كه مخصوص او است .
گفتار در قواى نباتى
اما اول قوه ((غاذيه )) و ((ناميه )) و ((مولده )) است .
و غاذيه آن است كه غذا را مستحيل مى گرداند به چيزى كه مشاكل و مشابه عضوى است كه به غذا محتاج است و احتياج به اين قوه از آن جهت است كه چون تكون بدن از اجزاء رطبى چند است و حرارت غريزى در بدن ضرور است كه اخلاط را نزجى بدهد و زيادتى ها را به تحليل برد و البته به سبب آن بعضى از رطوبات ضرويه بدن به تحليل مى رود و هواى خارج بدن و حركات بدنى و نفسانى نيز باعث تحليل مى شوند اگر قدرى از غذا بدل آنچه از بدن به تحليل مى رود، نشود به زودى بدن خشك شود و بكاهد و برطرف شود. پس حكيم عليم قوه غاذيه را در بدن براى بدن ما يتحلل قرار داده و چون طفل در رحم كوچك مخلوق مى شود و به آن كوچكى كارهائى كه از انسان بايد به عمل آيد از آن به عمل نمى آيد، پس بايد كه بزرگ شود لهذا حق تعالى قوه ناميه را نيز در بدن قرار داده كه داخل كند غذا را در ميان اجزاى اصليه بدن كه از منى به هم مى رسد مانند استخوان و عصب و رباط و امثال اينها تا زياد شوند در طول و عرض و عمق تا به حدى برسند كه مناسب هر شخص است . و اين قوه تا سى سال عمل مى كند و بعد از بيست چندان عملش ظاهر نيست و از سى سال كه گذشت از عمل باز مى ماند و بعد از آن فربه مى شود اما نمو نمى كند. و چون مرگ آدمى را ضرور است اگر توالد و تناسل نشود نوع به زودى برطرف مى شود. پس قوه مولده در بدن قرار داده كه منى از آن به عمل آيد كه ماده وجود شخص ديگر شود.
خادمان قوه غاذيه
و قوه غاذيه چهار خدمتكار دارد. ((جاذبه )) و ((ماسكه )) و ((هاضمه )) و ((دافعه )).
امام جاذبه براى آن كه غذا را جذب كند و بكشد به سوى اعضاء. و ماسكه براى آن كه نگاه دارد تا هضم گردد و شبيه شود به عضو محتاج به غذا.
مراتب چهارگانه هضم
و مراتب هضم چهار است .
اول در معده كه غذا در آنجا مانند كشكاب مى شود و آن را ((كيلوس )) مى گويند و اول اين هضم در دهان مى شود در وقت ((خوائيدن )).
دوم در جگر زيرا كه كيلوس چون هضمش تمام شد در معده خالص و لطيف آن از رگى چند كه از معده به سوى جگر هست كه او را ((ماساريقا)) مى گويند داخل جگر مى شود و پهن مى شود در تمام جگر در عروق ريزه چند كه در تمام جگر دويده و هضم دوم در آنجا مى شود و مستحيل به اخلاط اربعه مى شود و آن را ((كيموس )) مى گويند. و ابتداى اين هضم در ماساريقا مى شود.
و هضم سيم در رگهاى بدن مى شود و اولش در وقتى است كه اخلاط داخل مى شوند در رگ بزرگى كه از بالاى جگر رسته است و از آنجا به رگهاى ديگر كه در جميع بدن منتشر است داخل مى شود.
و هضم چهارم در اعضاء مى شود و ابتدايش در هنگامى است كه از دهانهاى رگها مترشح مى شود در اعضاء.
اما قوه دافعه براى آن كه فضولى كه از غذا زياد مى آيد دفع كنند مانند بول و غايط.
و قوه مولده دو تا است يكى آن است كه فضله هضم چهارم را از خون در خصيه به منى منقلب مى گرداند، و دوم آنكه هر جزوى از منى را مستعد عضوى از اعضاء اصليه مى گرداند كه بعضى استخوان شود و بعضى رباط.
و اما قوتهائى كه مخصوص حيوان است كه در نباتات نمى باشد بر دو قسمند: محركه و مدركه .
اما محركه ، منقسم مى شود به باعثه و فاعله . و باعثه قوه اى است كه هر گاه مرتسم شود در خيال صورت امرى كه مطلوب باشد حصول وى . يا مطلوب باشد دفع وى ، باعث شود قوه فاعله را بر تحريك اعضاء، پس اگر باعث بر تحريك به جهت طلب امر مطلوب الحصول باشد ((قوه شهويه )) خوانند و اگر به جهت دفع امر مهروب عنه باشد ((قوه غضبيه )) خوانند.
و فاعله قوه اى است كه عضلات و ادوات تحريك را مهياى تحريك گرداند.
و اما مدركه پس ده قوه است : پنج در ظاهر، پنج در باطن .
انقسام مدركه به قواى ده گانه ظاهريه و باطنيه
اما پنج قوه ظاهره .
اول : باصره است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در مجمع النورين است ، و مراد از مجمع النورين موضع ملاقات دو عصبه مجوفه است كه از چپ و راست مقدم دماغ رسته شده و به هم ملاقات كنند به حيثيتى كه تجويف هر دو در موضع ملاقات يكى شوند و بعد از ملاقات منعطف شده آن كه از طرف راست رسته است به حدقه راست و آن كه از طرف چپ رسته به حدقه چپ آيد و به اين قوه نفس ادراك كند جميع رنگها و روشنى ها را با لذات و جميع اشياء ملونه مضيئه را بالعرض .
و علما را خلاف است در آن كه مدرك با لذات عين مرئى است يا صورتى كه از آن منطبع گردد و در جليديه (51) چشم و به وساطت آن در مجمع النورين و از آن منتقل گردد به حس مشترك .
مذهب دوم معرف است به مذهب طبيعيين .
و اصحاب اقوال اول دو گروهند: جمعى قائل اند به خروج شعاع از بصر بر شكل مخروطى كه سرش در مركز بصر باشد و تهش منطبق بر سطح مرئى و تابش اين شعاع بر مرئى سبب انكشاف و ظهور ذات مرئى گردد در نزد نفس ‍ ناطقه . و اين مذهب رياضيين است .(52)
و جمعى ديگر قائل به خروج شعاع نيستند، بلكه گويند كه از هواى ما بين رائى و مرئى متكيف گردد و به كيفيت شعاعى كه در بصر است سبب ذات مرئى شود.
و قول به انطباق اشهر است و از بعضى احاديث نيز ظاهر مى شود. دوم : سامعه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه مقعر صماخ است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع اصوات و صداها را. و صوت كيفيتى است كه حادث شود در هوا به جهت تموجى كه پيدا و حاصل شود از خوردن دو چيز به هم از روى عنف يا از جدا شدن دو چيز از هم به طريق عنف به شرط مقاومت هر دو به هم و آن تموج مخصوص تا در هوا باقى باشد صوت موجود بود و چون آن تموج مستمر گردد تا به هواى راكد در گوش منتهى شود به مقعر صماخ كه عصبه مذكوره در آنجا مفروش است صوت متاءدى شود به قوه اى كه سپرده به روح آن و مدرك نفس گردد.
سوم : شامه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در ((برآمدگى شبيه به پستان كه در ميان بينى از مقدم دماغ رسته سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع بوها را به سبب وضوح هواى متكيف به كيفيت رايحه به خيشوم .
چهارم : ذائقه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه در عصبه جرم زبان سارى است و نفس به اين قوه ادراك كند جميع مزه ها را و به واسطه رطوبت لعابيه متكيف به كيفيت طعم و يا مخلوط به اجزاى ذى طعم شود على الخلاف .
پنجم : لامسه است و آن قوه اى است كه حامل آن روحى است كه سارى است در اكثر اعضا و نفس به اين قوه ادراك كند جميع كيفيات ملموسه را مانند حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ملاست و خشونت و لينت و صلابت و سبكى و سنگينى .
قواى باطن
و اما پنج قوه باطن :
اول : حس مشترك و آن قوه اى است كه در مقدم بطن اول دماغ يعنى مغز سر كه متاءدى شود به سوى آن و مرتسم شود در آن جميع صور محسوسه به حواس ظاهره . و اين قوه را تشبيه كرده اند به حوضى كه پنج جدول آب در آن ريخته شود و حواس ظاهره را جاسوسان اين قوه گفته اند كه هر كدام هر چه بيابند خبر به او رسانند و نفس در آن مشاهده كنند و به اين سبب آن را به زبانى يونانى ((بنطاسيا)) گويند يعنى لوح نفس .
دوم : خيال است و آن قوه اى است در آخر بطن اول از دماغ كه حفظ كند جميع صور مرتسمه در حس مشترك را، پس اين قوه حافظه حس مشترك باشد.
سوم : وهم است و آن قوه اى است در مؤ خر بطن اوسط از دماغ كه ادراك معانى جزئيه متعلقه به محسوسات به آن حاصل مى شود مانند عداوت جزئيه كه گوسفند مثلا از گرگ ادراك كند و سبب ميل آن به آن شود و مراد از معانى آن است كه به حواس ظاهره مدرك نشود و صور امورى را مى گويند كه به حواس ظاهره مدرك شوند.
چهارم : حافظه است و آن قوه اى است در مقدم بطن اخير از دماغ كه حفظ معانى جزئيه كند و نسبتش به وهم چون نسبت خيال است به حس مشترك .
پنجم : متخيله است و آن قوه اى است در مقدم باطن اوسط از دماغ كه تركيب كند صور محسوسه جزئيه را بعضى با بعضى و جدا كند بعضى را از بعضى چنانچه ظاهر شود از تخيل انسان كه دو بال داشته باشد، يا آدم بى سر، يا تخيل كردن ملونى را صاحب طعمى كه در واقع ندارد يا خالى از طعمى كه در واقع دارد و يا تصور كردن دوست را غير دوست و دشمن را غير دشمن الى غير ذلك .
قواى ويژه انسان
و اما قوه هائى كه مخصوص انسان است و در ساير حيوانات نيست : قوه عاقله است كه به آن ادراك تصورات و تصديقات مى كند. و قوه عامله است كه به آن مهياى مزاولت اعمال و افعالى شود كه او را به مراتب كمالات حقيقيه رساند.
مراتب قوه عاقله
و قوه عاقله چهار مرتبه دارد:
اولى حالتى كه چنين رائى باشد در ابتداء تعلق نفس به او كه از جميع معقولات خالى است و مستعد حصول آنهاست و اين مرتبه را يا نفس ناطقه را در اين مرتبه عقل هيولائى مى نامند.
مرتبه دوم آن است كه تصورات و تصديقات بديهيه او را حاصل مى شود و تفكر يا حدس از بديهيات به نظريات منتقل مى شود. و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل بالملكه )) مى نامند.
مرتبه سوم آن است كه معقولات نظريه براى او حاصل بشود اما همگى را مستحضر نباشد و چون خواهد آنها را حاضر تواند ساخت . اين مرتبه را، يا عقل را در اين مرتبه ((عقل بالفعل )) مى گويند.
مرتبه چهارم آن است كه معقولات همه در نزد او حاضر باشد و او را اتصالى به مبادى عاليه و الواح سماويه به هم رسيده باشد كه مطالعه امور از آنجا تواند كرد و اين مرتبه را، يا نفس را در اين مرتبه ((عقل مستفاد)) و ((قوه قدسى )) مى نامند و بعضى آيه كريمه نور را يكاد زيتها يضئى و لو لم تمسسه نار(53) به اين مرتبه تفسير كرده اند،(54) و بعضى روايات نيز ايمائى به اين دارد. و جمعى تاءييد به روح القدس را نيز به اين معنى تاءويل كرده اند و اين مرتبه مخصوص انبياء و اوصياء - صلوات الله عليهم اجمعين - است .
مراتب قوه عمليه
و قوه عمليه نيز به چهار مرتبه منقسم مى گردد:
اول : آن است كه ظاهر خود را به متابعت شريعت حقه و آداب و سنن مصطفويه از نماز و روزه و غير اينها پاكيزه گرداند.
دوم : آن كه باطن خود را از اخلاق رديه و ملكات دنيه طاهر سازد.
سوم : آن كه نفس را به علوم حقه و حكم حقيقيه مزين گرداند.
چهارم : آن كه از مرادات و ارادات خود خالى شود و به غير قرب جناب مقدس الهى و تحصيل رضاى اوامرى منظور او نباشد و ارادات خود را تابع ارادت حق جل و علا كرده باشد و دامن از دنياى دنى بر چيده باشد و به ملاء اعلى متعلق شده باشد كما قال الله تعالى : ((و ما تشاؤ ن الا اءن يشاء الله ))(55) و قال جل شاءنه : ((و كنت سمعه الذى يسمع به ، و بصره الذى يبصر به ، و لسانه الذى ينطق به ، و يده التى يبطش بها.(56) و اين مرتبه نيز مخصوص به ائمه طاهرين (عليهم السلام ) است و بعضى از خواص ايشان است .
و در اين مقام سخنان ديگر هست كه به مذاهب باطله شبيه است و ذكر آنها موجب اشتباه مى گردد و بعضى از آنها در كتاب عين الحياة مذكور شد و در اين ترجمه ذكر آنها مناسب نيست . و اين اصطلاحات كه مبنى بر قواعد حكما است در اين مقام مذكور شده به جهت آن كه فهم بعضى از مراتب كه در اين حديث شريف بر سبيل اجمال مذكور شده فى الجمله توقفى بر ذكر اين مراتب داشت . (انتهى كلام المترجم (ره )) برگشتيم به ترجمه حديث .
قوا و نيروهاى درونى و باطنى
اى مفضل ! چون دانستى قواى بدنى را، اكنون تاءمل كن در قوه ها كه حق تعالى در نفس انسانى قرار داده و فوائد آنها را، مانند قوه مفكره و واهمه و عاقله و حافظه و غير اينها. اگر از اين قوه ها حافظه را نمى داشت چگونه بود حال او و چه خلل ها داخل مى شد در امور او و زندگانى او و معاملات او زيرا كه در خاطرش نمى ماند كه از او چه در نزد مردم است و از مردم چه در نزد او هست ، چه داده است و چه گرفته است و در خاطرش نبود آنچه را ديده و آنچه را شنيده و آنچه گفته و آنچه به او گفته اند و به ياد نداشت كه كى به او نيكى كرده و كى به او بدى كرده و چه چيز نفع دارد او را و چه چيز ضرر دارد. و اگر در راهى مرات لايحصى عبور مى كرد آن را نمى دانست . و اگر تمام عمر علمى را مذاكره و مباحثه مى كرد به يادش نمى ماند، و به هيچ دين اعتقاد نمى كرد، و به هيچ تجربه منتفع نمى شد، و از هيچ امرى از امور گذشته عبرت نمى توانست گرفت ، بلكه چنين كسى سزاوار بود كه مطلقا از انسانيت منسلخ گردد و نام انسانيت را بر او اطلاق نكنند.
پس تاءمل كن كه به فوت يك قوه از قواى نفسانى چه خللها در احوال او به هم مى رسد، چه جاى آن كه همه آن ها از او فوت شود.
فوايد فراموشى
و نعمت فراموشى در آدمى اگر تاءمل كنى عظيم تر است از نعمت يادآورى ، اگر فراموشى در آدمى نبود هيچ كس را از مصيبتى تسلى حاصل نمى شد، و حسرت احدى منقضى نمى شد، و كينه هيچ كس از سينه اش زايل نمى شد.
و به هيچ يك از نعمت هاى دنيا متمتع نمى شد براى آن كه آفاتى كه بر او وارد شده هميشه در برابر او بود و اميد نداشت كه پادشاهى كه دشمن او است از احوال او غافل گردد، يا حسودى لحظه اى از فكر او بپردازد، پس نمى بينى كه خداوند حكيم حفظ و نسيان را در آدمى قرار داده و هر دو ضد يكديگرند، در هر يك مصلحتى هست كه وصف نمى توان كرد و هر دو در انتظام احوال آدمى ضرور است .
پس اگر تفكر كنى اين امور متضاده موجب اقرار به وحدت صانع است نه تعدد چنانچه مجوس از اينجا به غلط افتاده اند و به دو خدا قائل شده اند تعالى الله عما يقولون زيرا كه همچنان كه در بدن آدمى اين دو ضد، هر دو در كار است و صانع بدن بايد كه هر دو را قرار دهد تا صنعتش تمام باشد، هم چنين در عالم كبير، اشياء متضاده كه بعضى را خير و بعضى را شر مى نامند و وجود هر دو ضرور است و هر دو براى نظام كل ، خير است و در كار است و آن جاهلان نمى دانند.
منافع حيا
نظر نما اى مفضل به آنچه انسان مخصوص به آن شده از ميان ساير حيوانات از خلق جليل القدر، عظيم النفع كه آن ((حيا)) است . اگر حيا نمى بود هيچ كس مهماندارى نمى كرد و وفا به وعده ها نمى نمود و حوائج مردم را بر نمى آورد و ارتكاب نيكى ها و اجتناب از قبايح و بدى ها نمى كرد.
حتى بسيار از امور واجبه را مردم از براى حيا به عمل مى آورند، زيرا كه بعضى از مردم هستند كه اگر از مردم شرم نمى كردند رعايت حق پدر و مادر نمى كردند. و صله رحم و احسان به خويشان نمى كردند و امانت هاى مردم را پس نمى دادند و ترك معاصى نمى كردند، پس نمى بينى كه خدا چگونه عطا كرده است به آدمى هر خصلتى را كه صلاح او در آن است و امر دنيا و آخرتش به آن تمام مى شود.
الهام سخن
تاءمل كن اى مفضل در سخن گفتن كه خدا بر آدمى به آن انعام كرده كه به آن تعبير مى كند از آنچه در ضمير او است و آنچه در دلش خطور مى كند و نتايج افكار خود را به آن بيان مى نمايد و ما فى الضمير ديگران را به آن مى داند. و اگر اين سخن گفتن نبود، انسان از باب چهارپايان بود كه از آنچه در خاطرش بود خبر نمى توانست داد و آنچه در خاطر ديگران بود نمى توانست دانست .
فايده نوشتن
و باز تاءمل كن اى مفضل ! ذر فوائد كتابت و نوشتن كه به آن ضبط كرده اند خبرهاى گذشتگان را براى حاضران ، و ضبط مى نمايند اخبار حاضران را براى آيندگان . و به آن باقيمانده است كتابها كه در علوم و آداب و غير آنها نوشته اند.
و به نوشتن حفظ مى كند آدمى آنچه جارى مى شود ميان او و ديگران از معاملات و حساب .
اگر نوشتن نبود منقطع مى شد اخبار بعضى از زمانها از بعضى و كسى كه به سفر مى رفت ، خبرش به اهلش ‍ نمى رسيد. و علوم مندرس مى شد و آداب ضايع مى شد، و خلل عظيم در امور و معاملات مردم راه مى يافت ، و فوت مى شد از ايشان آنچه محتاج بودند به نظر در آن از دين ايشان و رواياتى كه ايشان را ضرور است دانستن آنها.
اگر كسى گويد كه : گفتن و نوشتن از چيزهائى نيست كه خداوند در خلقت آدمى آفريده باشد، بلكه مردم به حيله و زيركى خود به هم رسانيده اند و اصلاحى است كه در ميان خود كرده اند و جارى شده است در ميان ايشان ، لهذا مختلف مى شود و در امم مختلفه كه به لغتهاى مختلف سخن مى گويند و هم چنين كتابت مختلف مى باشد مانند خط عربى و سريانى و عبرانى و رومى و غير اينها. و هر امتى و گروهى به زبانى سخن مى گويند، و به خطى مى نويسند.

afsanah82
07-20-2011, 04:53 PM
جواب مى گوئيم كه : هر چند آدمى را فى الجمله در گفتن و نوشتن فعلى چاره و تدبيرى هست . اما آنچه به آن به عمل مى آيد اين چاره ها و تدبيرها از صنعت كامله حق تعالى است و عطيه اى است از خزاين رحمت او، زيرا كه اگر خدا به آدمى زبان گويا، و ذهن ادراك كننده امور نداده بود مانند ساير حيوانات قدرت بر سخن نداشت ، و اگر كف و انگشتان كه آلت كتابت است به او نمى داد چگونه كتابت مى كرد چناچه ساير حيوانات قدرت بر نطق و كتابت ندارند، پس اصل اينها همه از فطرت حكيم قدير است و تفضلى است كه بر خلق خود كرده است ، پس هر كه اين نعمتها را شكر كند، ثواب مى يابد و هر كه كفران كند خدا بى نياز است از شكر عالميان و طاعت ايشان .(57) (58)
تعليم علوم
تفكر كن اى مفضل در آنچه قادر عليم راه علم آن را به مردم داده و آنچه علمش را به مردم نداده كه هر يك موافق حكمت و مصلحت است ، زيرا كه هر چه صلاح دين و دنياى آدمى در دانستن آن است راهى براى آن گشوده ، اما آنچه صلاح دين او در آن است معرفت خالق است تعالى شاءنه به دلايل و شواهدى كه در خلق اشياء ظاهر گردانيده كه دلالت مى كند بر وجود صانع و علم و قدرت و حكمت و لطف و عدالت و رحمت و مغفرت او. و معرفت آنچه واجب است بر مردم دانستن آنها از عدالت بر كافه مردم ، و نيكوئى كردن با پدر و مادر، و خيانت نكردن امانت را و رعايت فقرا و مساكين نمودن ، و اشباه اينها كه معرفت اينها و اقرار و اذعان به لزوم اينها در طبع و فطرت همه امم است و عقل حكم مى كند به نيكى و لزوم اينها، خواه مسلمان و خواه كافر، خواه مخالف و خواه مؤ الف .
اما آنچه صلاح دنيا در دانستن آن و آدمى را راه علم به آن داده مانند زراعت كردن و درخت كشتن و آباد كردن زمين ها و بيرون آوردن قناتها و نگاه داشتن چهارپايان و معرفت گياهها و ريشه ها كه به آن استشفا مى نمايند از انواع بيماريها و دردها و بيرون آوردن معدن ها كه انواع جواهر را بيرون مى آورند، و علم سوار شدن كشتيها و غوص كردن در درياها و انواع حيل ها در صيد كردن وحشيان و مرغان و ماهيان و تصرف در صنعت ها و وجوه متاجر و مكاسب و غير آنها كه شرحشان به طول مى انجامد، و تعداد آنها دشوار است ، و صلاح امور دنياى مردم در آنهاست .
حكمت در آنچه آدمى از داشتن آن ممنوع شده
پس داده است خداوند عليم به آدمى آنچه صلاح دين و دنياى او در آنها است ، و منع كرده است از آدمى دانستن امرى چند را كه از شاءن و طاقت او نيست دانستن آنها مانند علم غيب و امور آينده و بعضى از امور گذشته مانند آنچه در بالاى آسمان است ، يا در زير زمين است ، يا در ميان درياهاست ، يا در اقطار عالم هست ، و آنچه در دلهاى مردم است ، و در رحمهاى زنان است و اشباه اينها از آنچه علم آنها از خلق محجوب است .
و طايفه دعوى دانستن اين امور مى كند و خطاهائى كه از ايشان صادر مى شود در آنچه خبر مى دهند و حكم مى كنند، دعواى ايشان را باطل مى گرداند و دروغ ايشان را ظاهر مى سازد.
پس تفكر كن كه چگونه داده اند به آدمى علم آنچه آدمى در دين و دنيا به آن محتاج است و علم ما سواى آنها را از او منع كرده اند تا قدر خود را بشناسد و نقص خود را بداند و هر دو مقتضاى مصلحت او است .
حكمت مخفى بودن زمان عمر
تاءمل كن اى مفضل در مصلحت پنهان كردن عمر هر كس از او، زيرا كه اگر مقدار عمر خود را بداند اگر عمرش كوتاه باشد زندگى بر او ناگوار خواهد بود براى آن كه عمر خود را كوتاه و وقت مرگ خود را نزديك مى داند بلكه خواهد بود به منزله كسى كه مالش فانى شده باشد، يا نزديك به فنا رسيده باشد، پس پيوسته در غم تنگدستى و در ترس ‍ فناى مال است . و بيم تهى شدن كيسه زندگانى بر فرزند آدم زياده از بيم تهى شدن خزانه دينار و درهم است ، زيرا كسى كه مالش فانى مى شود، اميد حصول عوض آن را دارد و كسى كه به فناى عمر يقين به هم رسانيد، نااميدى بر او مستحكم مى گردد.
و اگر بداند كه عمرش دراز خواهد بود، اميد بقا به هم مى رساند و در لذات دنيا و معاصى حق تعالى فرو مى رود به اميد آن كه لذات خود را در مى يابم و در آخر عمر تائب مى شوم . و اين مذهب و طريقه را خدا از بندگان خود نمى پسندد و قبول نمى كند. آيا نمى بينى كه اگر بنده اى داشته باشى و چنان با تو معامله كند كه يك سال به خشم آورد و يك روز يا يك ماه تو را خشنود گرداند از او اين را قبول نمى كنى ؟ و از جمله بندگان شايسته تو نخواهد بود و از او نمى خواهى مگر آن كه در دل داشته باشد اطاعت و خيرخواهى تو را در همه امور و در جميع احوال .
اگر گوئى كه گاه هست مردى سالها به معصيت مى گذارند و در آخر توبه مى كند و توبه اش مقبول مى شود.
جواب مى گوئيم كه : اين امرى است كه آدمى را عارض مى شود بنابر غلبه شهوت و برنيامدن با نفس و خواهشهاى آن ، بى آن كه در نفس خود اين مخالفت را قرار بدهد و بناى امر خود را بر آن گذارد، پس به اين سبب خداوند غفور مى بخشد و تفضل مى كند بر او به آمرزش . و اما كسى كه بناى كار خود را بر اين گذارد كه در اكثر عمر خود معصيت مى كنم و در آخر توبه خواهم كرد، پس خواهد فريب دهد كسى كه او را فريب نمى تواند داد او را به آن كه در عاجل هر لذتى را كه مى خواهم در مى يابم به اميد آن كه در آخر توبه خواهم كرد.
و ايضا معلوم نيست كه وفا به اين وعده خواهد كرد يا نه ، زيرا كه ترك ترفه و لذت نمودن و مشقت توبه را متحمل گرديدن خصوصا در پيرى و ضعف بدن ، امرى است به غايت صعب و ايمن نيست آدمى به مدافعه توبه از آن مرگ او را دريابد و از دنيا بيرون رود بى توبه چنانچه كسى را بر مردى قرضى باشد و اجلى از براى آن قرار داده باشد و پيش ‍ از اجل قادر بر اداى دين باشد و پيوسته مداهنه نمايد تا اجل دين برسد و مالش تهى باشد و قرض بر او بماند.
پس معلوم شد كه بهترين اشياء براى آدمى آن است كه قدر عمر از او مستور باشد كه در تمام عمر خود منتظر مرگ بوده باشد و به اين سبب ترك معاصى كند و اختيار طاعات نمايد.
اگر گوئى كه : در اين وقت كه مدت زندگانى از او مستور است و در هر ساعت مترصد مرگ است باز مرتكب فواحش ‍ مى شود و انتهاك محرمات مى نمايد، جواب گوئيم كه وجه تدبير در اين باب آن است كه به عمل آمده است ، اگر آدمى با اين حال ترك منهيات و بديها نكند از زيادتى طغيان و مزيد قساوت قلب او خواهد بود نه از خطاى تدبير چنانچه طبيب گاهى براى بيمار وصف مى كند دوائى را كه منتفع گردد به آن ، اگر مريض مخالفت قول طبيب نمايد و به امر و نهى او عمل ننمايد و از تدبير او منتفع نگردد، تقصير از طبيب نخواهد بود، بلكه كوتاهى از بيمار است كه به گفته طبيب عمل نكرده و نفع از تدبير او نبرده .
و ايضا هر گاه آدمى با آن كه هر ساعت مترقب مرگ باشد نفس خود را از معاصى منع ننمايد، هر گاه اعتماد بر طول عمر خود داشته سزاوارتر خواهد بود كه كباير فظيعه از او به ظهور رسد، پس ترقب مرگ در هر حال بهتر است از براى او از اعتماد بر بقا داشتن .
و ايضا اگر صنفى از مردم به سبب ترصد مرگ غافل مى شدند و پندپذير نمى گرديدند گروهى متعظ مى شوند و ترك معاصى مى نمايند و به اين سبب به اعمال شايسته رغبت مى نمايند و نفايس اموال و اسباب و امتعه و حيوانات تصدق بر فقرا و مساكين مى نمايد، پس از عدالت دور بود كه اين گروه را از اين منفعت محروم گرداند به سبب آن كه ديگران از آن بهره مند نمى گردند.
منفعت امتزاج رؤ يا با حق و باطل
فكر كن اى مفضل ! در خواب ها چگونه تدبير كرده است حق تعالى كه ممزوج گردانيده است راست آنها را به دروغ به جهت آن كه اگر همه راست مى بود، هر آينه همه مردمان پيغمبران بودند و انبياء را امتيازى از ساير مخلوق انسانى نبود. و اگر همه دروغ بود، نفعى در آنها نبود بلكه فضول و بى فايده بود، پس چنين مقرر فرموده كه گاهى راست باشد و مردم منتفع گردند از آن در مصلحتى كه به سوى آن هدايت يابند يا مضرتى كه از آن احتراز نمايند و بسيار دروغ مى باشد كه اعتماد تمام بر آن ننمايند.
خلقت اشيا در جهت رفع نياز انسان
فكر كن در اين اشياء كه مى بينى در عالم براى مصالح بنى آدم ، مهيا كرده مانند خاك براى بنا كردن و آهن براى صنعتها و چوب براى كشتى ها و غير آن و سنگ براى آسيا و غير آن ، و مس براى اوانى ، و طلا و نقره براى معاملات ، و جواهر براى ذخيره گذاشتن ، و دانه ها براى خوردن ، و بوى خوش براى لذت بردن و دواها براى تصحيح بدن ، و چهارپايان براى بار برداشتن و سوار شدن ، و هيزم براى افروختن ، و خاكستر براى ساروج ساختن ، و ريگ براى فرش زمين و چه مقدار مى توان احصا كرد از امثال اين .
و خبر ده مرا اگر كسى داخل خانه شود و نظر كند به سوى خزانه ها كه مملو باشد از آنچه مردم به آنها محتاجند و هر چيز را به جاى خود بيند و هر امر را موافق مصلحتى كه خود داند يابد آيا توهم مى كند كه بدون تدبير مدبرى و به غير تقدير مقدرى به عمل آمده باشد؟ پس چگونه تجويز مى توان كرد كه عالم با اين وسعت كه در هر امرى از آن انواع مصلحت جارى شده بى مدبرى حكيم و صانعى عليم به وجود آيد.
اى مفضل ! عبرت بگير به چيزى چند كه آفريده شده اند براى حوائج آدمى و آنچه در آنها به ظهور آمده از تدابير كثيره حسنه چنانچه آفريده است حبوب را كه طعام او باشد و او را مكلف گردانيده كه آسيا كند و خمير نمايد و نان به عمل آورد، و كرك را براى پوشش او آفريده و او را مكلف گردانيده كه ندافى كند و بريسد و ببافد، و درخت را براى او خلق كرده و او را تكليف نموده كه غرس نمايد و آب بدهد و قيام به تربيت او نمايد. و عقاقير را براى دواى او آفريده و او را تكليف نموده كه در محالش پيدا كند و با ديگرى مخلوط سازد و دواها را براى امراض ترتيب دهد. و هم چنين ساير اشياء بر اين مثال است .
اصلاح احوال در گرو كار و تلاش
پس نظر نما در تدبير عليم خبير كه آنچه در تحت قدرت آدمى نيست خود متكفل گرديده و در هر چيزى براى انسان كارى و عملى و حركتى كه در تحت قدرت او داخل است گذاشته براى آن كه صلاح او در اين است زيرا كه اگر جميع امور او را كفايت مى كردند كه او را در اشياء محل و شغلى و عملى نبود هر آينه بر وى زمين قرار نمى گرفت از وفور شر و بطر و طغيان و به اين سبب مرتكب مى شد امرى چند را كه موجب طلب نفس او باشد.
و ايضا اگر جميع مايحتاج انسان را كفايت مى كردند، هر آينه گوارا نبود ايشان را زندگانى ، و لذت از تعيش ‍ نمى يافتند نمى بينى كه اگر كسى مهمان شود نزد گروهى كه متكفل جميع امور او شوند از خوردنى و آشاميدنى و خدمات هر آينه از فراغت دلتنگ شود و نفس او با او منازعه كند كه به امرى مشغول گردد، پس چگونه باشد حال او اگر در تمام عمر كفايت جميع امور او كنند كه به هيچ امرى و عملى محتاج نباشد، پس از تدبير صواب در اين اشياء كه براى آدمى آفريده شده آن بود كه در آنها براى او شغلى و عملى بماند تا ان كه بطالت او را دلتنگ نگرداند و اشغال او را مانع گردد از آن كه متوجه تحصيل امورى چند شود كه شدنى نيستند و اگر بشود خير آن در آن نباشد.
اهميت آب و نان و فراوانى آب
و بدان اى مفضل ! كه سر معاش آدمى و زندگانى نان و آب است . پس نظر كن كه چگونه تدبير كرده است امر را در اين دو چيز زيرا كه چون آدمى را احتياج به آب شديدتر است از احتياج به نان بنابر آن كه صبر او بر گرسنگى زياده است از صبر بر تشنگى ، و احتياجش به آب بيشتر است از احتياج به نان زيرا كه محتاج است به آب از براى خوردن و وضو ساختن و غسل كردن و شستن جامه ها و آب دادن چهارپايان و زراعتها، لذا آب را فراوان گردانيده كه نبايد خريد تا آن كه آدمى را در تحصيل آن كلفتى و مشقتى نبوده باشد، و نان را چنان مقرر فرموده كه به چاره و حركت تحصيل آن بايد كرد تا آدمى را آن شغل از طغيان و ارتكاب به امور باطله باز دارد، نمى بينى كه كودكى را كه هنوز به حد فهم و ادراك و تعلم نرسيده به معلم مى دهند كه از بازى و ارتكاب امورى چند كه موجب فساد خود و اهل او مى شود باز دارد؟
و هم چنين آدمى كه اگر از شغل خالى باشد هر آينه از اندازه خود بيرون رود و مرتكب امرى چند گردد كه ضررش ‍ بر نفس او و ديگران عظيم باشد.
عبرت بگير براى اين از حال كسى كه در رفاهيت و كفايت و نعمت و فراغ بال و حسن حال نشو و نما كرده باشد چگونه است حال او در طغيان و فساد؟ عبرت بگير كه چرا شبيه نيست احدى از مردم به ديگرى چنانچه وحشيان و مرغان و غير اينها به يكديگر شبيه اند چنانچه - گله از آهو و اسفر و دراكه همه به يكديگر شبيه اند چنانچه فرق ميان هر يك از ايشان و ديگرى نمى توان گذاشت و بنى آدم را نمى بينى كه صورت ها و خلقت هاى ايشان مختلف است كه دو تاى ايشان بر يك صفت نيستند، و علت و حكمتش آن است كه مردم محتاجند كه يكديگر را به حالها و صفت ها بشناسند براى معاملاتى كه در ميان ايشان جارى مى شود و در ميان بهايم و مرغان اينها نمى باشد كه يكديگر را بشناسند، نمى بينى كه مشابهت طيور و وحوش به يكديگر هيچ ضرر به احوال ايشان نمى رساند و اگر دو تواءم از بنى آدم به يكديگر شبيه باشند بر مردم كار در معامله ايشان بسيار دشوار مى شود به مرتبه اى كه آنچه را كه به يكى از ايشان بايد داد به ديگرى مى دهند و يكى را كه بايد به گناهى مواخذه كنند ديگرى را به عوض او مواخذه نمايند. و گاه است كه مثل اين اشتباه در مشابهت رخوت و البسه شخصى با ديگرى به هم مى رسد.(59)
پس كى لطف كرده است به بندگانش به اين دقايق حكمتها كه به هيچ خاطرى خطور نكرده و همگى موافق مصلحت است مگر خداوندى كه رحمتش همه چيز را فرا گرفته . اگر بينى صورت انسانى را كه بر ديوارى كشيده اند و كسى گويد به تو اين ، بى مصورى و نقاشى خود به هم رسيده البته قبول نخواهى نمود، پس چگونه انكار مى كنى اين را در صورت جمادى كه بر ديوار نقش كرده اند و انكار نمى كنى در آدمى زنده سخنگو.
فايده آلام و بيمارى ها
تفكر كن كه چرا بدنهاى حيوانات با وجود غذا خوردن دائمى هميشه نمو نمى كند، بلكه به حدى از بزرگى كه رسيدند به همان حد مى مانند و بزرگ تر نمى شوند براى آن كه مصلحت در هر يك از اصناف حيوان و انواع ايشان است كه به حدى از بلندى و ضخامت بوده باشد تا به يكديگر مشتبه نشوند و آن مصالحى كه از براى ايشان آفريده شده از ايشان فوت نشود. اگر پيوسته در نمو بودند آن مصالح فوت مى شد لهذا به آن حد كه رسيدند با وجود خوردن غذا نمو نمى كنند چرا بدن آدمى به خصوص از ميان ساير حيوانات مانده مى شود از حركتها و راه رفتن و دشوار است بر او صنعت هاى لطيف مگر براى آن كه مؤ ونه عظيم باشد در آنچه مردم به آن محتاجند براى پوشيدن و رخت خواب و كفن كردن و اشباه اينها قوتى به هم رسد و احوال منتظم گردد.
راز ابتلاى انسان به آلام
و اگر آدمى را هرگز المى و دردى نمى رسيد به چه چيز ترك مى كرد فواحش و گناهان را؟ و به چه چيز تواضع مى كرد براى خدا و تضرع مى كرد نزد او؟ و به چه چيز مهربانى مى كرد به مردم و بذل و صدقات به مساكين مى نمود؟ نمى بينى كسى را كه دردى عارض شد خضوع و شكستى مى كند و رغبت مى نمايد به درگاه خدا و طلب عافيت مى كند از شافى مرض ، و دست مى گشايد به دادن تصدقها. و اگر آدمى از زدن متاءلم نمى شد به چه عقاب مى كردند پادشاهان دزدان را و راه زنان را و به چه چيز ذليل و فرمان بردار مى كردند عاصيان و متمردان را؟ و به چه چيز كودكان علوم و صنعتها مى آموختند، و به چه چيز مماليك براى آقايان خود ذليل مى شدند و گردن به اطاعت ايشان مى نهادند.
آيا اينها حجت نيست براى ابن ابى العوجاء و امثال او از ملاحده و مانى نقاش و اتباع او از گبران كه انكار مى كنند حكمت آلام و دردها را در عالم ؟
اگر متولد نمى شد از انسان و ساير حيوانات ، مگر نر يا ماده ، هر آينه منقطع مى شد نسل انسان و برمى افتادند حيوانات ، لهذا عليم حكيم مقرر گردانيده كه از هر نوعى از حيوانات نر و ماده هر دو به وجود آيند، چرا در هنگامى كه مرد و زن به حد بلوغ رسيدند موى درشت بر زهار ايشان مى رويد. و بر روى مرد ريش مى رويد و بر روى زن نمى رويد؟
براى آن كه حق تعالى مرد را قيم و كار فرماى زن گردانيده و زن را جفت او گردانيده و براى او آفريده ، پس به اين سبب مردم را ريش داده كه موجب عزت و جلالت و مهابت او گردد و به زن نداده تا از نازكى رو و حسن و جمال كه مناسب حال اوست و براى التذاذ همخوابگى مرد ادخل است براى او باقى ماند.
پس نمى بينى كه حكيم عليم در هر امرى آنچه به عمل آورده همه موافق حكمت است و راه خطا در آن نيست . مفضل گفت : چون سخن بدينجا رسيد وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست و فرمود: برو فردا بامداد به نزد من بيا، پس من شاد و خوشحال برگشتم به آنچه از معرفت مرا حاصل شد و خدا را حمد كردم بر آنچه مولاى من به من تعليم و تفضل نمود و شب را به سر آوردم شاد و با نعمت به آنچه مولاى من به من تعليم كرده بود.
مجلس دوم : در شگفتى هاى خلقت حيوانات
مفضل گفت كه : چون روز دوم شد بامداد به خدمت مولاى خود شتافتم و بعد از استيذان ، رخصت يافتم و رخصت جلوس فرمود، نشستم .
پس گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مدبر افلاك است ، و بعد از هر قرنى ، قرنى مى آورد و بعد از هر زمانى انشاء مى نمايد تا جزا دهد بدكاران را به مثل آنچه كرده اند و نيكوكاران را به اضعاف آنچه به عمل آورده اند، براى عدالت او، مقدس است نامهاى او، و بزرگ است نعمتهاى او، و هيچ گونه ستم نمى كند مردم را وليكن مردم بر خود ستم مى كنند چنانچه خود فرموده : فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره . و من يعمل مثقال ذرة شرا يره .(60)
يعنى : هر كه بكند به قدر سنگينى ذره كار خيرى مى بيند او را، و هر كه كند به قدر سنگينى ذره كار بدى مى بيند آن را. با آيات بسيار كه در اين باب خداوندى عليم در كتاب حكيم فرستاده ، لهذا حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله و سلم فرموده كه : همين اعمال شماست كه در قيامت برمى گردد به سوى شما.
بعد از اين سخنان ساعتى سر به زير افكند پس فرمود:
اى مفضل ! اين خلق همه حيرانند و كورانند و مستانند و در طغيان خود تردد مى كنند. و به طواغيت و شياطين خود اقتدا مى نمايند، بينايان اند در ظاهر، و كورانند در باطن كه هيچ نمى بينند، سخن گويانند وليكن در حق گفتن لالند كه هيچ نمى فهمند. و شنوايانند اما در شنيدن حق كرانند كه هيچ نمى شنوند، راضى شده اند به دنياى دون و گمان مى كنند كه هدايت يافتگان اند ميل كرده اند از راه اصحاب زيركى و كياست و چريده اند در مراعى ارباب رجاست و نجاست ، گويا ايشان از ناگاه رسيدن مرگ ايمنانند و از جزا و پاداش عمل بر كرانند، واى بر ايشان ! چه بسيار خواهد بود شقاوت و محنت ايشان ! و بسى دور و دراز خواهد بود عنا و مشقت و محنت ايشان ! و چه بسيار خواهد بود بلا و مصيبت ايشان در روزى كه فايده نبخشد يارى به يارى و يارى كرده نشود مگر كسى كه خدا رحم كند او را.
مفضل گفت : چون اين مواعظ شافيه را از مولاى خود استماع نمودم بگريستم . فرمود كه : گريه مكن ! كه چون حق را قبول كردى خلاص شدى و چون پيشوايان خود را شناختى نجات يافتى . پس فرمود كه : ابتدا مى كنم براى تو به ذكر حيوان تا واضح گردد براى تو از غرايب حكمت هاى خلقت حيوان مثل آنچه دانستى از عجايب صنعت هاى غير آن .
كيفيت بناى بدن حيوانات
فكر كن : در بناى بدنهاى حيوان كه خالق انس و جان چگونه ترتيب داده است كه نه بسيار صلب است مانند سنگ . اگر چنين مى بود خم نمى شد و اعمال از او متمشى نمى شد، و بسيار نرم نيست زيرا كه اگر چنين مى بود برپا نمى توانست ايستاد، و محل امور شاقه نمى توانست شد، پس ظاهر بدن را گوشت نرم قرار داده است و در ميانش ‍ استخوانهاى صلب تعبيه كرده كه آن را نگاه دارد و استخوانها را به عصبها و پيه ها و رگها بر يكديگر بسته و محكم گردانيده كه از يكديگر نپاشد و بر روى همه پوستى كشيده كه محافظت همه نمايد.
و شبيه است به اين خلقت صورتها كه مى سازند از چوبها و مى پيچند به جامه ها و به يكديگر مى بندند چوبها را، ريسمانها و به روى آنها صمغى طلا مى كنند، پس آن چوبها به مثابه استخوانهاست و جام ها به منزله گوشت ، و ريسمانها به منزله اعصاب و عروق و صمغى كه طلا مى كنند به منزله پوست . اگر جايز باشد كه حيوان زنده حركت كننده خود به هم رسيده باشد بى صانعى ، جايز خواهد بود كه آن مثال بى جان بى صانعى به عمل آمده باشد، و هرگاه عقل در صورت بى جان تجويز ننمايد كه بى صانعى به وجود آيد به طريق اولى در حيوان صاحب احساس و ادراك تجويز نخواهد نمود. پس بعد از اين ، تفكر نما در بدن چهارپايان كه مانند بدن انسان از گوشت و پوست و استخوان آفريده شده و شنوائى و بينائى به او داده كه آدمى در حاجت خود او را به كار تواند فرمود زيرا كه اگر كر و كور مى بود آدمى از آن منتفع نمى شد و به هيچ كار او نمى آمد و ذهن و عقلى كه به انسان عطا فرموده به آن نداده تا ذليل انسان و فرمان بردار او گردد و در هنگامى كه خواهد بارهاى گران بر او كند و او را به امور شاقه باز دارد امتناع ننمايد.
اگر كسى گويد كه ، آدمى را غلامان هستند كه با وجود عقل و شعور فرمان او مى برند و امور شاقه را به امر او متحمل مى شوند، جواب گويم كه : اين صنف از مردم بسيار كمند و اكثر مردم متحمل نمى شوند امرى چند را كه چهارپايان رو بر نمى تابند از بار كشيدن و آسيا گردانيدن و اشباه آنها و قيام به اين امور نمى توانند نمود.
و ايضا اگر آدميان متحمل امورى شوند كه چهارپايان متحمل آنها هستند، هر آينه از ساير كارهاى خود باز مانند زيرا كه به جاى هر شترى و استرى جماعت بسيار از آدميان مى بايد كه كار آن را متحمل شوند. پس همه مردم بايد متوجه اعمال چهارپايان گردند و از صنعتها و اعمال خود باز مانند و تعبهاى عظيم كه بر ايشان وارد شود و تنگدستى و اضطرارى كه در معاش ايشان روى دهد.
فكر كن اى مفضل ! در اين سه صنف از حيوان يعنى انسان و چهارپايان و مرغان هر يك را آنچه مناسب حكمت وجود او است به او عطا كرده ، پس آدميان را مقدر ساخته كه صاحب عقل و زيركى باشند و متوجه صنعتهائى شوند مانند بنائى و زرگرى و نجارى و غير اينها، لهذا خلق كرده است از براى ايشان دست هاى بزرگ با انگشتان غليظ قوى كه تواند چيزها را به دست گرفتن و اين صنعت ها را به عمل آوردن .
و حيوانات گوشت خوار را مقدر گردانيده كه معاش ايشان از شكار باشد، براى ايشان دست ها آفريده در نهايت استحكام با ناخن ها و چنگال ها كه براى گرفتن شكار مناسب است و براى صنعت هاى بشر به كار نمى آيد.
و حيواناتى كه علف خورند چون نه براى صنعت آفريده شده اند و نه براى شكار كردن براى ايشان سم ها آفريده كه در چراگاه ها كه چرند ناهموارى زمين به ايشان ضرر نرساند و از براى چهارپايان سم ها آفريده گودى دارند مانند گودى كف پاى آدمى كه بر زمين منطبق مى شود تا براى سوارى و بار كردن مهيا باشند.
تاءمل كن تدبير حكيم قدير را در خلقت حيوانات درنده و شكار كننده كه چگونه آفريده است از براى ايشان نيشهاى تند و برنده و چنگالهاى محكم سخت و دهانهاى گشاده ، تا مناسب آن حالتى باشد كه براى آن خلق شده اند و ايشان را اعانت كرده است به اسلحه و ادواتى چند كه براى شكار شايسته باشد.
و هم چنين مى يابى مرغان درنده را صاحب منقارها و چنگالها كه موافق كار ايشان است . اگر وحشيان علف خوار را چنگال مى داد هر آينه به ايشان داده بود چيزى را كه به آن محتاج نيستند زيرا كه شكار نمى كنند و گوشت نمى خورند. و اگر به درندگان سم ها مى داد، هر آينه به ايشان داده بود چيزى را كه به آن محتاج نبودند و از ايشان منع كرده بود چيزى را كه به آن محتاجند يعنى حربه اى كه به آن غذاى خود را شكار نمايند و تعيش كنند، آيا نمى بينى كه از خزانه قدرت كامله خويش عطا كرده است به هر يك از اين دو صنف حيوان آنچه مشاكل و مناسب صنف او و طبقه اوست بلكه بقاء و صلاح او در آن است .

afsanah82
07-20-2011, 04:53 PM
راز عدم احتياج فرزندان حيوانات به پرستار
اكنون نظر كن به سوى چهارپايان كه بعد از ولادت چگونه از پى مادران خود مى روند و محتاج نيستند به برداشتن و تربيت كردن چنانچه محتاجند به سوى آن اولاد آدميان ، پس به جهت آن كه نداشتند مادران ايشان آنچه دارند مادران آدميان از مدارا و علم به تربيت و قوت بر آنها به كفهاى پهن و انگشتان دراز كه براى اين كارها در كار است به اين سبب ايشان را مقارن ولادت قوت برپا ايستادن و رفتار، حركت نمودن بى مربى و پرستار عطا فرموده كه ضايع نشوند و بى تربيت مربيان به نهايت صلاح خود برسند و چنين مى يابى بسيارى از مرغان را مانند ماكو و تيهو و دراج و كبك كه در ساعتى از تخم بيرون مى آيند و راه مى روند و دانه برمى چينند، و آنها كه ضعيفند و قدرت پرواز و رفتار ندارند مانند جوجه كبوتر اهلى و صحرائى و اشباه ايشان ، خالق منان در مادران ايشان زيادتى مهربانى قرار داده كه دانه را در چينه دان خود جمع مى كنند و در دهان جوجه هاى خود مى ريزند تا هنگامى كه خود به پرواز آيند. پس به اين سبب خداى تعالى جوجه بسيار به ايشان نداده چنانچه به ماكيان و امثال ايشان داده تا مادر از عهده تربيت آنها تواند برآمد و فاسد نشوند و نميرند، پس هر يك بهره لايق و مناسب حال خود از تدبير حكيم لطيف خبير يافته اند.
پاى حيوانات و راه رفتن آنها
نظر كن به سوى پاهاى حيوانات كه همه را جفت آفريده تا آن كه رفتار بر ايشان آسان باشد و اگر طاق مى بود مناسب آن نبود، زيرا كه حيوانى كه راه مى رود چند پا را بر مى دارد و اعتماد بر چند پاى ديگر مى كند، پس حيوانى كه چهار پا دارد و دو پا را برمى دارد دو پا را مى گذارد اما به خلاف يكديگر كه يك پا از يك جانب و پاى ديگر از جانب ديگر، يكى از پيش و يكى از عقب زيرا كه اگر دو پايه آن را از يك طرف بردارند نمى ايستد، پس دست چپ را با پاى راست برمى دارد تا در راه رفتن نيفتد.
نعمت فرمانبرى حيوانات از انسان
نمى بينى كه دراز گوش چگونه تن در مى دهد به آسيا كردن و بار برداشتن با آن كه مى بيند كه اسب از اين خدمات معاف است و به رفاهيت مى گذراند؟ و شتر با آن توانائى كه اگر عاصى شود جمعى كثير از مردان قوى به آن مقاومت نمى توانند نمود، چگونه منقاد كودكى مى گردد؟ و گاو با آن قوت چگونه اطاعت صاحبش مى نمايد تا خيش به گردنش مى نهد و آن را به شخم كردن مى دارد؟ و اسب عربى نجيب ، الم و شمشير و نيزه را متحمل مى شود براى موافقت صاحبش ؟ و گله گوسفند را يك مرد مى چراند، اگر آنها پراكنده شوند و هر يك به طرفى روند كى مى تواند از پى همه برود و به دست آورد؟ و هم چنين جميع اصناف حيوانات كه مسخر فرزند آدم گرديده اند، نيست مسخر شدن آنها براى آدمى مگر آن كه صاحب عقل و تدبير نيستند، زيرا كه اگر اينها صاحب عقل و رويت (61) مى بودند هر آينه امتناع مى نمودند. از اكثر حوائج بنى آدم تا آن كه شتر اطاعت نمى كرد كسى را كه سرش را مى كشد، و گاو اگر عاصى مى شد بر صاحبش ، و گوسفندان پراكنده مى شدند از نزد شبان خود، و هم چنين ساير حيوانات اطاعت صاحبان خود نمى كردند.
لطف در بى شعورى درندگان
و هم چنين درندگان اگر صاحب رويت و تدبير مى بودند و با يكديگر اتفاق مى كردند در ضرر بنى آدم ، هر آينه در اندك وقتى همه را مستاءصل مى كردند و كى از عهده شيران و ببران و پلنگان و گرگان برمى آمد؟ و اگر با يكديگر اتفاق مى كردند و معاونت يكديگر مى نمودند هر آينه سزاوار بود كه ايشان را مستاءصل گردانند و كى مى توانست مقاومت و مدافعت نمايد با شيران و پلنگان و گرگان و خرسان اگر همه با يكديگر در دفع بنى آدم اتفاق مى نمودند و در قلع و قمع ايشان مظاهرت يكديگر مى كردند.
لطف هراس درندگان از انسان
نمى بينى كه مدبر حكيم و خالق عليم چگونه آنها را از اين امور ممنوع گردانيده و به جاى آن كه آدميان از آنها ترسند، آنها را از آدميان گريزان و هراسان ساخته كه از مساكن فرزندان آدم دورى مى جويند و از منازل ايشان كناره مى گيرند و از بيم ايشان براى طلب روزى خود شب بيرون مى آيند و روز پنهان مى شوند و به آن صولت و قوتى كه دارند بى آن كه از آدمى به ايشان ضررى رسيده باشد ترسان و متوحشند از ايشان ، و اگر نه آن بود كه حق تعالى آنها را عديم العقل و نادان از بنى آدم ترسان آفريده ، هر آينه در ميان خانه هاى آدميان بر روى ايشان بر مى جستند و كار بر ايشان تنگ مى كردند.
لطف در خلق سگ و مهربانى او بر صاحبش
و در ميان اين درندگان سگ را بر صاحبش مهربان گردانيده كه حمايت او نمايد و در محافظت او نهايت سعى مبذول دارد، پس در شب تار بر بام و ديوار برمى آيد براى پاسبانى خانه صاحبش و دفع كردن دزدان از او. و در محبت صاحبش به مرتبه اى مى رسد كه جان خود را وقايه جان و مال و حيوانات او مى گرداند و نهايت الفت با او به هم مى رساند به حدى كه هر چند گرسنگى و جفا و تعب كشد از او جدا نمى شود، پس كى سگ را صاحب اين خصلت ها گردانيده كه پاسبان صاحبش باشد به غير آن خداوندى كه در اصل خلقت آلات اين كار به او عطا نموده از نيشهاى برنده و چنگال هاى درنده و صداى بلند وحشت آورنده كه دزدان از آن ترسند و پيرامون موضعى كه در آنجاست نگردند.
حكمت در خلقت روى دواب
اى مفضل ! تاءمل كن در روى چهارپايان و حكمتها كه حق تعالى به كار برده در آن . ديده هاى آنها را پيش رو قرار داده كه برابر رو و پيش پاى خود را ببيند، تا به ديوارى برنخورد و به چاهى نيفتد، و شق دهانش را از زير قرار داده زيرا كه اگر به روش آدميان دهانشان در ميان رو و بالاى ذقن مى بود هر آينه نمى توانستند كه چيزى به دهان از زمين برگيرند چنانچه آدمى را دشوار است كه به دهان چيزى از زمين تناول نمايد، پس براى تشريف و تكريم و امتياز ايشان از ساير حيوانات كف ها و انگشتان براى ايشان آفريده كه طعام را به دست برگيرند و تناول نمايند و چون صلاح آنها در آن نبود كه چنان دست ها داشته باشند، شق دهان ايشان را از زير قرار داده كه علف را به دندان و به دهان برگيرند و پوزهاى دراز به آنها داده كه دهانشان به نزديك و دور برسد.
منافع دم حيوان
عبرت بگير از منافعى كه حكيم عليم در دم حيوان قرار داده .
اول : آن كه سترى است بر عورت هاى آن كه گشوده نباشد چنانچه آدميان به جامه مى پوشانند.
دوم : آن كه در ميان دبر و شكم آن چركى جمع مى شود كه پشه و مگس بر آن گرد مى شوند، و به آن اذيت مى رسانند دم براى آنها مانند بادزنى است كه آنها را از موضع و ساير مواضع ديگر مى راند.
سوم : آن كه چون دست ها و پاهاى آن مشغول است به برداشتن بدن آن به سبب حركت دادن دم به جانب چپ و راست استراحت مى يابد.
و منافع بسيار ديگر در آن هست كه در اوقات احتياج معلوم مى شود چنانچه در هنگامى كه در گل فرو مى رود و چاره اى براى بيرون آوردن آن بهتر نيست از آن كه دمش را بگيرند و آن را بيرون آورند.
و در موى دمش منفعت هاى بسيار هست كه مردم در حوائج خود به كار مى برند.
پس پشت چهارپايان را مسطح گردانيده كه بر رو افتاده باشند و بر چهار پا بايستند تا به آسانى سوار توان شد، و فرج ماده را از پس پشتش ظاهر گردانيده كه نر به آسانى با او مجامعت تواند كرد و اگر در پائين شكمش مى بود مانند فرج زنان هر آينه نر نمى توانست با او مجامعت نمايد زيرا كه نمى تواند كه آن را به روش انسان بر پشت بخواباند و با آن مجامعت نمايد.
فيل و اعضاى آن
تاءمل كن در خرطوم فيل و لطف و تدبيرى كه در آن به كار رفته زيرا كه به منزله دست آن است در برگرفتن علف و آب و ريختن آنها در شكم خود، و اگر خرطوم نبود نمى توانست چيزى را از زمين برگيرد زيرا كه گردنى ندارد كه دراز كند مانند ساير چهارپايان ، چون چنان گردنى نداشت او را اعانت كرده به اين خرطوم دراز كه به آن بلند كند و آنچه خواهد بردارد، پس كى به عوض آن عضو اين عضو را به او كرامت فرموده به غير آن كسى كه به لطف خود آن را آفريده است و چنين حكمتى چگونه بر سبيل اتفاق واقع مى تواند شد، چنانچه ملحدان مى گويند.
اگر كسى گويد كه چرا او را مانند ساير چهارپايان گردنى در خور جثه آن نداده ؟ جواب گوئيم كه : سر فيل و گوشهاى آن امرى است عظيم و بارى است گران ، اگر اين بار را بر گردنى حمل مى كردند هر آينه آن گردن را در هم مى شكست و خراب مى كرد، پس سر فيل را ملصق به بدنش گردانيده كه اين تعب آن را نباشد و به جاى گردن ، خرطوم را به او عطا فرموده كه غذاى خود را به آن برگيرد، پس بدون بار كردن ، حاجت آن را بر آورده و امورش را منظم گردانيده .
اكنون نظر كن كه چگونه فرج فيل ماده را در زير شكمش آفريده كه هر گاه شهوت مجامعت بر آن غلبه مى نمايد بلند و ظاهر مى گردد كه مقاربت نر با آن به آسانى ميسر گردد.
پس عبرت بگير كه چگونه فيل را خداوند جليل به خلاف ساير حيوانات چهارپا آفريده و به نحوى آفريده كه امور غذا و مجامعت آن چنانچه بايد و شايد ميسر است .
حقيقت زرافه
تفكر كن : در خلق زرافه و اختلاف اعضاى آن و مشابهت هر عضوى از آن به حيوانى از حيوانات زيرا كه سرش به سر اسب مى ماند و گردنش به گردن شتر، و سمش به سم گاو، و پوستش به پوست پلنگ .
مترجم گويد: كه به اين سبب در لغت فارسى آن را ((شتر گاو پلنگ )) گويند و در كتب لغت گفته اند كه فرزندى كه گرگ از كفتار به هم مى رساند آن را ((سمع )) مى گويند به كسر سين و سكون ميم . و مانند ماران به مرگ خود نمى ميرند، و در دويدن به پرواز از مرغ پيشى مى گيرد، و جستن آن از سى ذرع بيشتر مى باشد.
حضرت فرمود كه : گروهى از جاهلان گمان برده اند كه مجامعت چند نوع از حيوان با يك ماده چنين حيوانى متولد مى شود، گفته اند سببش آن است كه چون اصناف حيوانات صحرائى بر سر آب جمع مى شوند، چند صنف آنها با يك ماده مقاربت مى نمايند و اين حيوان به وجود مى آيد؛ و هر عضوى از آن به حيوانى شبيه مى گردد!
و اين سخن از جهالت قائلش ناشى شده و از قلت معرفت او به قدرت خالق عالم جل شاءنه زيرا كه هيچ صنفى از حيوان با غير صنف خود جمع نمى شود، چنان كه مى بينى اسب بر شتر نمى جهد، و شتر با گاو جفت نمى شود، بلى اگر حيوانى در شكل با حيوانى شبيه باشد گاهى بر آن مى جهد مانند درازگوش كه بر اسب مى جهد و از ميان ايشان ((استر)) به هم مى رسد، و گرگ با كفتار جفت مى شود و از ايشان حيوانى به وجود مى آيد كه آن را ((سمع )) مى گويند، و حيوانى كه از ميان ايشان به هم مى رسد اگر چه به هر دو حيوان شباهتى دارد اما چنان نيست كه مانند زرافه هر عضوى از آن شبيه به حيوانى باشد، بلكه مجموعش به مجموع آن دو حيوان شبيه است چنانچه استر سر و دم و گوشها و سم هايش حد وسطى است در ميان اين اعضاء از اسب و درازگوش حتى آوازش گويا ممزوج گرديده از آواز آن دو حيوان ، و اين دليل است بر آن كه زرافه از اين حيوانات مختلفه به وجود نيامده ، بلكه خلقى است از خلق هاى غريب صانع بى چون تا مردم را دلالت كند بر قدرت كامله اش كه هيچ ممكن از آن بيرون نيست ، و بدانند كه خالق جميع اصناف حيوانات يكى است . اگر خواهد اعضاى چند حيوان را جمع مى تواند كرد و اعضاى حيوانات را متفرق مى تواند ساخت ، و در خلقت ، هر چه خواهد مى افزايد و آنچه اراده نمايد مى كاهد. و آنچه را اراده نمايد قدرتش از آن عاجز نيست .
و سبب درازى گردن آن ، آن است كه منشاء و مولد و مرعى و چراگاه آن در بيشه ها است كه درختهاى بلند بسيار مى باشد، پس محتاج است به گردن بلند كه به دهان خود برگ از درختان بسيار بلند بگيرد و از ميوه هاى آن غذاهاى خود را تحصيل نمايد.
خلقت بوزينه
تاءمل كن در خلقت بوزينه و مشابهت آن با انسان در بسيارى از اعضاى آن ، زيرا كه سر و رو و دوشها و سينه آن شبيه است به آدمى و احشاء و امعاى وى مانند احشاى آدمى است و خدا او را زيركى و فهمى بخشيده كه هر اشاره كه صاحبش مى كند مى يابد، و اكثر حركات آدمى را تقليد مى كند، و در خلقت و شمايل نهايت مناسبت به انسان دارد. و حكمت در خلقتش آن است كه آدمى بداند كه او از خلقت و طينت بهايم و چهارپايان مخلوق شده و صانع حكيم او را از ساير حيوانات به عقل و نطق امتياز داده . و اگر گويائى و نفس ناطقه مدركه او را نبود او نيز مانند ساير چهارپايان و بهايم بود، پس خدا را بر اين نعمت عظمى و موهبت كبرى شكر نمايد و عقل را در آنچه به كار او آيد مصروف گرداند با آن كه در جسم بوزينه زيادتى چند هست كه آن را از انسان ممتاز مى گرداند مانند پوزه ، دم و موئى كه بدنش را فرا گرفته و با اينها اگر حق تعالى او را عقل انسان و گويائى او مى داد در نوع انسان داخل مى بود، پس فرق ميان او و انسان حقيقت نيست مگر به عقل و ادراك حقايق و نطق فايق .
پوشش حيوانات و حكمت آن
نظر كن اى مفضل ! به سوى لطف خداوند كريم نسبت به حيوانات ، چگونه بدن آنها را كسوت مو و كرك و پشم پوشانيده كه آنها را از سرماها و آفت ها محافظت نمايد و سم هاى شكافته و ناشكافته به آنها داده كه پاهاى آنها نسايد زيرا كه آنها را دست ها و انگشتان نيست كه توانند پشم يا پنبه براى خود بريسند و جامه ببافند يا نعل و كفش ‍ براى خود بسازند، پس كسوت ايشان را در خلقت ايشان قرار داده كه تا زنده اند از ايشان جدا نمى شوند و محتاج نيستند به نو كردن و تبديل نمودن آنها و چون انسان را دست ها و انگشتان و زيركى داده است كه از براى خود جامه و انواع البسه مهيا گرداند لباس ذاتى در خلقت ايشان نيافريده و در اين اعمال براى او مصلحت هاى بسيار است :
اول : آن كه مشغول شدن به اين اعمال و اشغال او را مانع گردد از ارتكاب ملاهى و مناهى و فسق و فساد و مضرت عباد.
دوم : آن كه به كندن جامه در بعضى از اوقات او را راحتى و به پوشيدن در بعضى از حالات او را لذتى مى باشد.
سوم : آن كه پوشيدن انواع مختلفه از الوان جامه ها و عمامه ها و موزه ها و كفش ها و تبديل كردن جامه ها، موجب زينت و جمال او مى گردد.
چهارم : آن كه انواع كسب ها و معيشت ها به سبب صنايعى كه متعلق به اينهاست براى مردم به هم مى رسد و قوت ايشان و عيال ايشان به اين صنعت ها حاصل مى شود و در حيوانات ديگر پشم و مو و كرك به جاى لباس و سم به جاى كفش و موزه است .
حيوانات هنگام مرگ به اخفاى جثه خود مى پردازند
تفكر كن اى مفضل ! در خلق عجيبى كه حق تعالى بهايم را بر آن مجبول گردانيده كه در هنگام مردن جثه خود را پنهان مى كنند از مردم چنانچه مردم مرده هاى خود را پنهان مى كنند. و اگر اين نباشد پس در كجاست مردار وحشيان و درندگان و مرغها و غير اينها كه هيچ يك به نظر نمى آيد و اندك نيست كه براى كمى پنهان باشد، بلكه اگر كسى گويد كه از آدمى زياده اند راست گفته .
نمى بينى در صحراها و كوه ها و گله هاى آهو و گوزن و گاو كوهى و بز وحشى و غير اينها از وحشيان و اصناف درندگان از شير و پلنگ و گرگ و كفتار و غير اينها. و انواع حشرات زير زمين و روى زمين و فوج هاى پرندگان از كلاغ و كلنك و كبوتر و اسفر و اردك و غاز و مرغان شكارى از جميع اينها مرده و جيفه اى نمى يابى مگر نادرى كه صيادى شكار كند يا درنده اى آن را هلاك كند.
هر يك از اين حيوانات چون آثار مرگ در خود احساس كردند، در مواضع پنهان مخفى مى شوند و در آنجا مى ميرند، اگر چنين نبود بايد صحراها مملو از جيفه اينها تا آن كه هوا را متعفن گرداند و طاعون ها و بيمارى ها به سبب آن در ميان مردم به هم رسد.
پس نظر كن كه دفن كردن مردگان كه بنى آدم در اول عالم در قصه كشتن قابيل ، هابيل را و پيدا شدن دو مرغ كه يكى ديگرى را كشت و در خاك پنهان كرد آموختند حق تعالى چگونه آن را طبيعى حيوانات گردانيده تا مردم از مفسده جيفه ايشان نجات يابند.
هوش حيوانات
تفكر كن اى مفضل در زيركى كه حق تعالى در بهايم قرار داده براى مصلحت اينها بر آن مجعول گردانيده است آنها را به لطف شامل خود بدون عقلى و تفكرى تا آن كه هيچ مخلوق از خوان نعمت او بى بهره نباشد و هر آفريده به قدر قابليت خود از خلقت خانه احسان او نصيبى وافر يابد چنانچه گوزن مار مى خورد و بسيار تشنه مى شود و خود را از آشاميدن جلوگيرى مى نمايد براى آن كه مبادا به واسطه خوردن آب سم در تمام جسدش سرايت بكند و او را بكشد لذا به غدير آبى ممكن است برسد و از تشنگى ناله مى كند اما آب نمى آشامد، چون اگر آشاميد فورا مى ميرد.
نگاه كن كه صانع حكيم چگونه طبع اين بهيمه را مجبول گردانيده است بر آنكه صبر نمايد بر چنين عطش غالبى از خوف مضرت آن ، و انسانى كه در نهايت عقل و تميز باشد نفس خود را از چنين امرى كه اين مقدار خواهش داشته باشد از خوف ضرر غالبا منع نمى كند.
حيله روباه
و روباه وقتى كه طعمه به دستش نيايد خود را به روش مرده مى اندازد و شكمش را باد مى كند به حيثيتى كه مرغى كه بر آن مى گذرد گمان مى كند كه مرده است ، پس به طمع آن كه آن را بدرد و از گوشت او بخورد بر جثه آن مى نشيند، آنگاه روباه مى جهد و آن را شكار مى كند، پس خداوندى كه او را محتاج به روزى گردانيده و آن را نطق و عقل نداده ، طبع آن را براى تحصيل روزى بر اين اصناف روباه بازى ها مجبول گردانيده ، زيرا كه روباه توانائى كه ساير درندگان دارند در مغالبه و معارضه با شكار خود مانند شير و ببر و پلنگ و امثال آنها ندارد، پس حكيم عليم به عوض آن توانائى ، مزيد فطنت و زيركى به او ارزانى داشته كه معاش خود را تحصيل تواند نمود.
حيله دلفين براى شكار
و دلفين كه يكى از حيوانات دريائى است در ميان آب چون خواهد كه مرغى را شكار كند، ماهى را مى كشد و شكمش را مى شكافد كه بر روى آب بايستد و در زير ماهى پنهان مى شود و آب را حركت مى دهد كه جثه اش در آب نمايان نشود و چون مرغ از هوا مى آيد كه ماهى مرده را شكار كند برمى جهد و مرغ را مى گيرد، پس نظر كن كه چگونه آن جانور ملهم شده است به چنين حيله براى مصلحت روزى خود.
مفضل گفت : خبر ده مرا اى مولاى من ! از افعى و ابر.
حضرت فرمود: كه ابر موكل است به افعى كه هر جا آن را بيابد مى ربايد چنان كه سنگ مقناطيس آهن را مى ربايد، پس به اين سبب در فصولى كه ابر بسيار مى باشد، افعى سر از سوراخ بيرون نمى آورد، و در وسط تابستان كه ابر در آسمان نمى باشد، بيرون مى آيد.
مفضل گفت : كه چرا ابر را موكل به آن ساخته است ؟
فرمود: براى آن كه دفع مضرت آن از مردم بكند.
مفضل گفت : عرض كردم : اى مولاى من ! وصف كردى از براى من از چهارپايان و غرايب خلقت ايشان آن مقدار كه كافى است براى كسى كه عبرت گيرد، مى خواهم وصف نمائى براى من غرايب خلق موران و مرغان را.
خلقت مورچگان و مرغان
حضرت فرمود كه ، اى مفضل ! تاءمل نما در روى ((مورچه )) صغير حقير آيا در آن نقصى مى يابى از آن كه صلاح آن حيوان در آن است ، پس از كجاست اين حسن تقدير و لطف تصوير در آفريدن مور حقير مگر از تدبير مدبرى كه مساوى است در قدرت او صغير و كبير و كبير و جليل و حقير.
نظر كن : به سوى ((موران )) و جمعيتى كه مى كنند در جمع كردن و مهيا كردن قوت خود كه گروهى از آنها متفق شوند براى نقل كردن دانه ها به خانه هاى خود چنان چه جمعى از مردم متفق شوند در نقل طعام يا غير آن ،
بلكه جد و اهتمامى كه موران در اين امر مى نمايند زياده از آدميان است ، نمى بينى كه چگونه يارى يكديگر مى نمايند در نقل دانه به سوراخها چنانچه آدميان در كارها معاونت يكديگر مى نمايند، پس دانه ها را به دو نيم مى كنند كه نرويد و ضايع نشود و چون رطوبتى در آنها به هم رسيد يا آبى در سوراخ آنها داخل شد، دانه ها را بيرون مى آورند و به آفتاب مى ريزند تا خشك شود و باز سوراخهاى خود را در زمين هاى بلند مى سازند كه محل عبور سيل نباشد كه غرق شوند! اينها همه بدون عقل و تفكر از ايشان به عمل مى آيد به الهام خالقى كه ايشان را آفريده و به مصالح خود راهنمايى نموده و از محض لطف كامل و مرحمت شامل .
كيفيت حيله شير مگس
نظر كن : به سوى جانورى كه آن را ((ليث )) مى نامند و عامه مردم ((اسد الذباب )) مى گويند يعنى شير مگس و ببين كه حق جل و علا چه مقدار حيله و تدبير معاش به او داده ، هر گاه احساس مى نمايد كه مگس نزديك او نشست آن را مدتى مهلت مى دهد و خود را مرده به آن مى نمايد و حركت نمى كند تا آنكه دانست كه مگس مطمئن شد و از آن غافل گرديد، حركت هموارى مى كند كه مگس خبر نيابد و چون به جائى رسيد كه به يك جستن آن را تواند گرفت برمى جهد و آن را مى گيرد، و چون گرفت آن را به تمام پاهاى خود نگاه مى دارد كه مبادا از آن نجات يابد و پيوسته آن را چنين دارد تا هنگامى كه احساس نمايد كه ضعيف و سست شده آنگاه او را از هم مى درد و طعمه خود مى گرداند.
عنكبوت و حيله اش
و اما ((عنكبوت )) آن خانه كه مى تند، دامى است كه براى شكار مگس مى سازد و در ميانش پنهان مى گردد و چون مگس در آن دام بند شد به نزديك آن مى رود و ساعت به ساعت آن را مى گزد و به همان زندگى مى كند. و شكار كردن شير مگس ، شكار كردن سگ شكارى و يوز است . و شكار كردن عنكبوت شكار كردن به دام است . و جمعى كه به تله و دام شكار مى كنند همين تدبيرها كه عنكبوت و ساير حيوانات به كار مى برند در شكار جانوران مى كنند.
پس نظر كن به سوى اين جانور ضعيف مانند اسدالذباب و عنكبوت چگونه مدبر عليم در طبع آنها حيله براى شكار كردن و تحصيل روزى خود نمودن قرار داده كه آدمى بدون حيله ها و به كار بردن آلت ها به آن نتوان رسيد. و حقير مشمار چيز را كه به آن عبرت توان گرفت در امور عظيمه مانند مور حقير و اشباه آن . زيرا كه بسيار است كه تمثيل مى نمايند معنى نفيس را به چيزى حقير و به اين تمثيل نقصى در آن معنى نفيس به هم نمى رسد، چنانچه اگر طلا و نقره را در ميزان با سنگ و آهن بسنجند سبب نقص آنها نمى گردد.
مترجم گويد: كه نزديك به اين معنى در كلام مجيد وارد شده است كه : ان الله لا يستحيى اءن يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها(62) يعنى : خدا شرم نمى كند از آن كه مثل زند در امرى از امور به پشه يا خردتر از آن را.
كيفيت خلقت پرندگان
پس حضرت فرمود: تاءمل كن اى مفضل ! در جسم پرندگان و خلقت ايشان ، زيرا كه چون حق تعالى مقدر فرموده كه در هوا پرواز كند، جسمش را سبك آفريده و خلقش را مندرج و درهم گردانيده و از چهارپا كه در ساير حيوانات آفريده و در آن دو پا اكتفا نموده و از پنج انگشت ، به آن چهار داده و براى دفع بول و سرگين هر دو يك سوراخ براى وى مقرر گردانيده و سينه اش را باريك و تند گردانيده كه هوا را به آسانى بشكافد به هيئتى كه سينه كشتى را مى سازند براى شكافتن آب . و در بال و دمش پرهاى دراز محكم آفريده كه آلت پرواز وى باشد. و جميع بدنش را لباس پر پوشانده كه هوا در ميان آنها داخل شود و در هوا بايستد. و چون مقرر فرموده كه طعمه خود را از دانه يا گوشت برگيرد كه بدون خائيدن فرو برد دندان براى آن نيافريده و به جاى آن منقار صلب خشكى به او عطا فرموده كه طعمه خود را به آن بگيرد و از چيدن دانه پاره نشود و از دريدن گوشت نشكند.
و چون دندان به آن نداده و دانه را درست و گوشت را خام مى خورد آن را اعانت نموده به حرارت زيادى كه در اندرون آن قرار داده كه طعمه را بدون خائيدن (63) و پختن در اندك زمانى مى گدازد چنانچه مى بينى كه دانه انگور و غير آن از جوف آدمى درست بيرون مى رود و در جوف مرغان چنان مضمحل مى گردد كه اثرى از آن نمى ماند.
سبب بر آمدن طيور از تخم
و باز چنان مقرر فرموده كه تخم گذارند و از تخم جوجه بر آورند و به روش ساير حيوانات فرزند نمى زايند زيرا كه اگر فرزند در جوف آنها بماند تا مستحكم گردد، هر آينه آنها را سنگين كند از پرواز كردن و برخاستن مانع گردد، پس هر جزوى از اجزاى خلقت مرغ را مناسب و مشابه امرى گردانيده كه مقدر شده كه بر اين حالت باشد.

afsanah82
07-20-2011, 04:54 PM
و باز تاءمل كن در آن كه مرغى كه پيوسته در هوا پرواز و شنا مى كند، براى مصلحت فرزند به هم رسانيدن بر روى تخم خود يك هفته و بعضى دو هفته و بعضى سه هفته مى نشينند. و تخم ها را در زير بال خود مى گيرد تا جوجه بر مى آورد، چون جوجه از تخم بيرون آمد، باد در دهان جوجه مى دهد تا چينه دانش گشاده گردد براى غذا، و غذاى او را تحصيل مى نمايد و در گلوى آن مى ريزد كه به آن تربيت مى يابد و زندگانى كند، پس كى تكليف كرده است آنجا نور را كه دانه را بر چيند و در چينه دان خود جمع كند و بعد از آن براى غذاى فرزند خود برگرداند؟ و براى چه متحمل اين مشقت مى گردد؟ و حال اين كه صاحب رويت و تفكر نيست و در جوجه خود اميد نفعى كه آدمى در فرزند خود مى دارد از اعانت و عزت و ابقى ماندن نام او در روزگار ندارد، پس معلوم مى شود كه خداوندى كه او را آفريده ، در طبع آن ميل به هم رسانيدن و تربيت كردن جوجه قرار داده و آن را مجبول بر اين امور گردانيده بى علتى كه خود داند و بدون تفكرى كه در عاقبت آن نمايد براى آن كه نسلش باقى ماند و نوعش برطرف نشود و اينها همه از لطف خداوند حكيم است .
نظر كن : به سوى ماكيان كه چگونه مست مى شوند و به هيجان مى آيند براى گردآورى تخم و جوجه بر آوردن و حال آن كه تخم جمع شده و آشيان مهيائى براى خود ندارند، بلكه برانگيخته مى شود و باد مى كند و فرياد مى كند و چيزى نمى خورد تا آن كه صاحبش به ناچار براى آن تخم جمع مى كند و آن را در زير بال خود مى گيرد و جوجه برمى آورد، پس حكيم عليم اين حالت را رد آن قرار داده براى آن كه نسلش باقى بماند و آن را بى تفكر و رويت بر اين امر مجبول گردانيده . اعتبار بگير با آفريدن تخم مرغ و آب غليظ زرد و آب رقيق سفيد كه در ميان آن آفريده ، بعضى را براى آن كه جوجه از آن به هم رسد، و بعضى براى آن كه غذاى آن جوجه باشد تا هنگامى كه از تخم مرغ بيرون آيد.
تاءمل كن كه چون بايد جوجه در ميان پوست محكمى تربيت يابد كه راهى نباشد براى دخول چيزى در آن براى غذاى آن در آن مدت ، در ميان تخم چيزى آفريده كه تا هنگام بيرون آمدن ، غذاى آن باشد مانند كسى كه او را در قلعه حصين حبس كنند كه از بيرون چيزى نتوان به اندرون قلعه فرستاد بايد كه از آذوقه آنقدر در آن قلعه تهيه كنند تا موقع بيرون آمدن او را كافى باشد.
چينه دان مرغان و منافع آن
تفكر كن : در چينه دان مرغان و آنچه مقدر ساخته است براى ايشان ، زيرا كه مسلك طعام به سوى چينه دان تنگ است و طعام در آن نفوذ نمى نمايد مگر كم كم اگر مرغ حبه دوم را نمى خورد تا حبه اول به سنگدان برسد، هر آينه به طول مى انجاميد و كجا مى توانست استيفاء طعمه خود بكند و حال آن كه به تعجيل مى ربايد دانه خود را براى شدت حذرى كه دارد از شكاركنان آدميان و درندگان حيوان ، پس چينه دان آن را براى آن مانند توبره گردانيده كه در پيش آن آويخته كه جا دهد در آن هر طعمه كه يابد و هر دانه كه به دستش آيد در نهايت سرعت ، پس به تدريج و تاءنى آن دانه ها را به سندان كه به مثابه معده وى است داخل كند تا هضم يابد و جزو بدنش شود.
و در چينه دان منفعت ديگر هست و آن منفعت آن است كه بعضى از مرغان محتاج مى شوند به آن كه طعام از دهان خود به دهان جوجه خود بريزند و از چينه دان طعام را برگردانيدن آسانتر است از آن كه از سنگدان برگردانند.
رد بر ملاحده
مفضل گفت : عرض كردم كه بعضى از ملاحده كه عالم را بى مدبرى مى دانند گمان مى كنند كه اختلاف الوان و اشكال در پر و بال مرغان از جهت امتزاج اخلاط بدن است و اختلاف مقادير بدون مقدر قدير صورت مى گيرد.
رنگ آميزى پرهاى مرغان
حضرت فرمود: اى مفضل ! اين رنگ آميزى هاى گوناگون كه در پر و بال طاووس و دراج ملاحظه مى نمائى ، با استواى اشكال و تقابل نظاير كه نقاشان بى نظير از كشيدن شبيه آن به قلم تصوير و پرگار تقدير به عجز و تقصير معترفند چگونه از طبع بى شعور و امتزاج اخلاط بدون تقدير مقدر كل مقدور به ظهور مى آيد؟ تعالى الله عما يقول الملحدون علوا كبيرا.
ساختمان پرهاى طيور
تاءمل كن : پرهاى مرغ را، چگونه به هم بافته و مانند جام هاى رشته و مو با هم تاءليف يافته و به آن نحو در هم نشسته كه چون مى كشى اندك اندك گشوده مى شود و از هم جدا نمى شود تا آن كه باد در ميان آنها داخل شود و در هنگام پرواز آن را در ميان هوا نگاه دارد و منى بينى در ميان پر عمود غليظ متينى مقرر ساخته و اطراف آن را به پرها بافته تا آن كه به صلابتى كه دارد آنها را راست بدارد و باز آن عمود را مجوف گردانيده كه بر طاير سنگين نباشد و او را مانع از پرواز نگردد.
مرغان پا دراز و گردن دراز
اى مفضل ! آيا ديده اى آن مرغ را كه پاهاى دراز دارد و مى دانى چه منفعت در پاهاى دراز آن هست ؟ نفعش آن است كه اكثر اوقات در ميان آب مى باشد و تن آن بر روى آن پاهاى دراز مانند ديده بانى است كه بر بلندى ايستاده باشد و در كمين گاه جانوران آب است ، هر گاه جانورى را ديد كه طعمه او مى تواند شد آهسته آهسته گام بر مى دارد تا آن را بربايد.
اگر پاهايش كوتاه مى بود هر گاه به جانب شكار خود روان مى شد شكمش به آب مى رسيد و آن را به حركت مى آورد و شكار آن رم مى كرد، پس اين دو پاى بلند را به او داده كه به حاجت خود رسد و مطلبش فاسد نگردد. تاءمل كن : انواع تدبير حكيم قدير را در خلق مرغان به درستى كه هر مرغ كه پايش بلند است گردنش دراز است براى آن كه طعمه خود را از زمين تواند گرفت اگر پايش بلند و گردنش كوتاه مى بود، نمى توانست چيزى از زمين به سهولت بردارد و گاه هست كه او را با گردن دراز و منقار بلند اعانت كرده كه بر او كار آسانتر باشد، پس هر جزو از اجزاى خلقت را كه در آن تاءمل
مى نمايى در نهايت صواب و حكمت مى يابى .
گنجشك و امثال آن
نظر كن به سوى گنجشك و امثال آن ، چگونه هر روز به طلب روزى خود پرواز مى كند و روزى خود را مى يابد و چنان نيست كه در يك جا براى ايشان مجتمع و مهيا باشد، بلكه مى بايد به حركت و جستجو بيابند. پيس تنزيه مى كنم خداوندى را كه روزى را چنانچه شايد و بايد براى هر يك مقدر ساخته و چنان نكرده كه بعد از طلب نيابند زيرا كه خلق به آن محتاجند و چنان نكرده است كه به آسانى به دست ايشان آيد و در يك جا براى ايشان مجتمع باشد زيرا كه صلاح هيچ يك در آن نيست . و هم چنين حيوانات زيرا كه اگر روزى خود را در يك مكان مجتمع يابند خود را بر آن مى اندازند و چندان مى خورند كه هلاك شوند.
اما آدميان اگر مبتلا به تحصيل روزى نباشند موجب بطر و طغيان و فساد ايشان مى گردد و از فراغ خاطر مرتكب انواع قبايح و معاصى مى گردند.
حقيقت بوم و شب پره
آيا مى دانى كه چيست طعمه اين مرغان كه بيرون نمى آيند مگر در شبها مانند: بوم و شب پره ؟
گفتم : نه اى مولاى من !
فرمود كه : معاش ايشان از جانورانى است كه در هوا مى باشند مانند پشه و شب پره هاى كوچك و ملخ ‌هاى ريزه و مگس عسل و اشتباه اينها كه در هوا منتشرند و هيچ موضع از آنها خالى نمى باشد. و عبرت بگير به آن كه هرگاه در شب چراغى را برافروزى بر بام يا عرصه خانه در ساعت جمع مى شود در دور آن جانور بسيار، اگر اينها در هوا نباشند پس از كجا مى آيند؟ اگر كسى گويد كه از صحراها و بيانها مى آيند، جواب مى گوئيد كه : در اين زمان قليل چگونه اين مسافت بعيد را طى مى كنند؟ چگونه مى بينند از مواضع به اين دورى چراغى را كه در ميان خانه افروخته شده و خانه ها بر دور آن احاطه كرده مه متوجه آن چراغ شوند با آن كه مشاهد و محسوس است كه از نزديك آن چراغ هجوم مى آورند، پس اين دليل است بر آن كه اين قسم جانوران در همه موضع در هوا مى باشند، و آن مرغان كه در شب بيرون مى آيند و پرواز مى كنند و دهان مى گشايند و اين جانوران را در ميان هوا مى ربايند و قوت خود مى گردانند.
پس نظر كن براى مرغانى كه در شب پرواز مى كنند چنين روزى از اين جانوران هوا براى ايشان مهيا گردانيده .
و گاه باشد كه كسى گمان كند كه در خلق جانوران هوا منفعتى نيست و از اين مصلحت عظيم غافل باشد.
امتياز شب پره از طيور
تاءمل كن در غرائب خلقت شب پره كه آن را متوسط گردانيده ميان پرندگان و چهارپايان ، بلكه به چهارپايان نزديكتر است زيرا كه دو گوش پهن دارد و دندان ها و كرگ دارد و حامله مى شود و فرزند مى زايد و شير مى دهد و بول مى كند و بر چارپا راه مى رود.
و اين ها همه خلاف خلقت و صفت ساير طيور است ، و باز بر خلاف ساير مرغان در شب بيرون مى آيد و قوتش از جانوران هوا مى باشد.
و بعضى از نادانان گمان كرده اند كه خفاش را غذائى نيست و غذاى آن نسيم است ! و اين گمان از دو وجه باطل است :
اول : آن كه از آن بول و فضله جدا مى شود، و از نسيم چگونه بول و سرگين متولد مى شود؟
دوم : آن كه خدا براى آن دندان آفريده ، اگر غذائى كه محتاج به خائيدن باشد نداشت آفريدن دندان براى آن بى فايده بود و هيچ جزوى از اجزاى خلق بى فايده نيست .
منافع خفاش
و اما مصالح وجود خفاش ، پس معروف است حتى آن كه فضله اش را در بعضى از اعمال و ادويه داخل مى كنند و از اعظم مصالح وجود آن خلقت عجيب وى است كه دلالت مى كند بر قدرت خالق قدير بر هر چه خواهد و به هر نحو كه اراده نمايد و مصلحت را در آن داند.
ابن تمر و حيله اش در كشتن مار
و اما آن مرغ كوچك كه ((ابن تمر)) مى نامند، و آن كوچكتر از گنجشك است در بعضى اوقات بر درختى آشيان ساخته بود، ناگاه نظر كرد مار عظيمى را مشاهده نمود كه قصد آشيان آن دارد، دهان باز كرده كه جوجه هاى آن را بلع نمايد، از مشاهده اين حالت مضطرب شد و چاره براى دفع چنين انديشه مى كرد، ناگاه نظرش بر حسكه افتاد و آن گياهى است كه از هر طرف از آن خارها نصب شده و در ميان پشم بند مى شود.
پس با الهام حق تعالى حسكه را به منقار خود برداشت و در دهان مار افكند و در حلقش بند شد و اضطراب كرد و بر زمين غلطيد تا مرد.
اگر من تو را با اين امر عجيب خبر نمى دادم كجا به خاطر تو يا ديگرى مى رسيد كه از حسكه چنين منفعت عظيم متصور است يا از چنين مرغ كوچكى چنين حيله ممكن است كه به ظهور آيد و در بسيار از چيزها منفعت ها هست دانسته نمى شود مگر به حادثه كه رخ نمايد يا چيزى كه شنيده شود.
زنبور عسل
تفكر كن در امر نحل يعنى مگس عسل و اجتماع آنها در ساختن عسل و مهيا گردانيدن خانه هاى مسدس (64) و دقايق زيركى كه در آن به كار رفته . به درستى كه چون در عمل تاءمل نمائى در نهايت غرابت و لطافت است و عمل آورنده اش در غايت شرافت و لطافت و منفعت ، و فاعلش را كه ملاحظه مى كنى در نهايت نادانى و غباوت است كه خود را ادراك نمى تواند كرد چه جاى امور ديگرى .(65) پس اين امر دليل است در نهايت وضوح بر آن كه صواب و حكمت در اين صنعت از زنبور نيست ، بلكه از عالم به جميع امور و مقدر كل مقدور است كه طبع آن حيوان را بر اين صنايع غريبه مجبول گردانيده و براى مصالح بنى آدم آن را مسخر گردانيده .
حقيقت ملخ و قوت و هجوم آن
نظر كن به سوى جواد (يعنى ملخ ) كه در نهايت ضعف او را خداوند دانا چه مقدار توانا گردانيده كه چون در خلقتش تاءمل كنى مانند ضعيف ترين اشياء است و چون عسگرى از آن مجتمع شوند و به سوى شهرى از شهرها رو آورند هيچ كس از بشر بر دفع ايشان قادر نيست ! و اگر سلطانى از سلاطين ذى شوكت سوار شود و پياده لشگر خود را جمع كند كه بلاد خود را از شر ملخ حمايت نمايد نتواند. آيا اين از دلايل قدرت خالق جل شانه نيست كه ضعيف ترين خلق خود را فرستد به نزد قوى ترين خلق خود و او بر دفع آن قادر نباشد.
نظر كن به سوى آن در هنگامى كه متوجه بلندى مى شوند چگونه مانند سيل بر روى زمين حركت مى كند و كوه و دشت و هامون و شهر مى گيرد. اگر اينها را به دست مى توان ساخت در سنين متواليه و از منه متطاوله جميع خلق عشرى از اعشار آن را نمى توانستند به عمل آورند، پس به اين استدلال كن بر قدرت توانائى كه هيچ ممكن از قدرت او بيرون نيست و هيچ بسيار از توانائى او افزون نيست .
خلقت ماهى و حكمت در بسيارى نسل آن
تاءمل كن : خلقت ماهى را و مناسبت آن مرآن امرى را كه براى آن آفريده شده ، به درستى كه آن را بى پا آفريده براى آن كه به راه رفتن محتاج نيست زيرا كه مسكنش آب است و شش به آن نداده براى آن كه نفس نمى تواند كشيد در ميان آب . و به جاى پا دو بال محكم به او داده كه در دو پهلوى خود بر آب مى زند چنانچه ملاح از دو جانب كشتى مجازيف قرار داده كه به حركت آنها كشتى جارى مى شود. و جسمش را فلسها پوشانيده كه در ميان يكديگر داخل شده اند مانند حلقه هاى زره براى آن كه او را از آفتها محافظت نمايد و چون بينائى آن ضعيف است و آب مانع ديدن وى است شامه قوى به آن عطا فرموده كه بوى طعمه خود را از مسافت بعيد احساس مى نمايد و طلب مى كند. اگر او را چنين شامه نمى بود به روزى خود نمى توانست رسيد. و از دهانش به سوى گوش هايش منفذها هست و دهان را از آب پر مى كند و از گوش هايش بيرون مى كند و به اين راحت مى يابد چنانچه حيوانات ديگر در نفس كشيدن به نسيم راحت مى يابد.
اكنون تفكر كن در بسيارى نسل ماهى ، چنانچه در جوف هر ماهى تخمهاى بسيار مى بينى كه از بسيارى احصا نمى توان كرد و علت اين كثرت آن است كه اكثر اصناف حيوان غذاى آنها ماهى هست ، حتى درندگان كه در نيستانها مى باشند و در كنار آب مى ايستند و در كمين ماهى مى باشند كه چون پيدا شوند به ربايند، و چون آدميان و درندگان و مرغان همه ماهى مى خورند و ماهى نيز ماهى مى خورد، تدبير ملك قدير مقتضى آن بود كه با اين كثرت آن را بيافريند، اگر خواهى وسعت حكمت خالق عالميان و كوتاهى علم آدميان را بدانى نظر كن به سوى آنچه در درياها از انواع ماهيان و حيوانات آبى و صدفها و اصناف مخلوقات آفريده كه عدد آنها را كسى احصا نمى تواند كرد و نمى توان دانست منافع آنها را مگر نادرى از مردم كه به مرور از منه و حدوث اسباب بر آن اطلاع به هم رسانده . مانند قرمز كه مردم رنگ كردن به آن را از آن يافتند كه سگى در كنار دريا مى گرديد و از اين كرم خورد و دهانش ‍ رنگين شد به خون آن ، و چون مردم دهان آن سگ را مشاهده نمودند، آن رنگ را پسنديدند و به اين رنگ پى بردند. و اشتباه آن بسيار است كه مردم گاه گاه بر آن واقف مى گردند و به مصالح آن پى مى برند.
مفضل گفت : چون سخن بدينجا رسيد وقت زوال شد و مولاى من به نماز برخاست و فرمود: فردا بامداد بيا ان شاءالله !
پس برگشتم شاد و مسرور و مبتهج و محبور به آنچه مولاى من مرا از لطايف علوم و غرايب حكم بر من افاضه فرمود و خدا را بر اين نعمت عظمى حمد و ثنا گفتم و شب به غايت شادى و سرور خفتم .
مجلس سوم : در شگفتى هاى طبيعت
مقدمه
مفضل گفت : كه چون روز سوم بامداد به خدمت سيد عباد و شفيع روز معاد شتافتم و رخصت طلبيده سعادت ملازمت يافتم ، به دو زانوى ادب در خدمت مولاى عرب و عجم نشستم ، پس فرمود: حمد و سپاس خداوندى را سزا است كه ما را برگزيد بر ساير عباد، و ديگرى را زيادتى و شرف بر ما نداد و مخصوص گردانيد ما را به علم خود، و تقويت نمود ما را به حلم خود هر كه از ما دورى گزيند جهنم جاى او است و هر كه در ظلال دوحه هدايت ما جا گيرد، بهشت مثواى او باشد.
اى مفضل ! شرح كردم براى تو خلقت انسان را و آنچه حق تعالى از بدو خروج از جزاير خالدات عدم تا دخول در عرصه تسعين هرم از احوال مختلفه كه بر او وارد ساخته و آنچه در صفحه تصوير او پرداخته . و هم چنين بيان كردم براى تو عجائب حكمتهاى رحمان را در خلق و تصوير و تقدير ساير انواع حيوان .
اكنون ابتدا مى كنم به ذكر آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و فلك دوار و ليل و نهار و سرما و گرما و عناصر چهار گانه كه زمين است و آب و هوا و آتش و باران و سنگ ها و كوه ها و معادن و نباتات و درخت ها و آن چه در آنها ظاهر گردد از عبرتها.
رنگ نيلى آسمان
تفكر نما در رنگ آسمان آن را به اين رنگ آفريده براى آن كه موافق ترين رنگهاست بر آن كه ديده ، و نور بصر را تقويت مى نمايد حتى آن كه اطبا مى گويند كه اگر كسى را ضعفى در ديده پديده آمده باشد بايد كه نظر كند به كمبود مايل به سياهى ، و بعضى از طبيبان حاذق حكم كرده بود براى كسى كه كندى در بينائى او به هم رسيده بود كه پيوسته نظر كند در تغار كبودى كه مملو از آب باشد.
پس تفكر كن كه چگونه حق تعالى رنگ آسمان را كمبود مايل به سياهى گردانيده كه مكرر نظر كردن به آسمان بر ديده ها ضرر نرساند، پس آن كه حكما و دانايان بعد از تجارب بسيارى پى به آن برده اند چون در خلقت حكيم عليم نظر مى كنى موافق آن مى يابى حكمت بالغه الهى در همه چيز ظاهر است ، كه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و تفكر نمايند در اين امر ملحدان .
فوايد طلوع و غروب خورشيد
تفكر نما اى مفضل ! در طلوع و غروب آفتاب براى قيام ليل و نهار، اگر طلوع آفتاب نمى بود جميع امور دنيا باطل مى شد و نمى توانستند مردم سعى نمايند و تصرف كنند در امور معاش خود، و دنيا هميشه بر ايشان تار بود، و عيش ايشان بدون لذت ، و روح و روشنائى و نور گوارا نبود، و مصالح طلوع خورشيد از آفتاب روشن تر است و احتياج به بيان ندارد، بلكه تاءمل كن در منافع غروب آفتاب كه اگر آن نبود مردم را قرار و سكون ميسر نبود با شدت احتياجى كه دارند به نوم و استراحت تا آن كه ابدان ايشان از كلال برآيد، و حواس ايشان قوت يابد، و قوت ها ضمه برانگيخته شود براى هضم طعام و رسانيدن غذا به سوى اعضاء و اگر هميشه روز مى بود، حرص مردم را بر آن مى داشت تا آن كه پيوسته كار كنند و بدنهاى خود را بكاهند به درستى كه بسيارى از مردم آن مقدار حرص بر جمع و كسب و ذخيره كردن اموال دارند كه اگر تاريكى شب مانع نمى شد ايشان را، هر آينه قرار نمى گرفتند و چندان كار مى كردند كه خود را از كار مى افكندند. و ايضا اگر شب در نمى آمد، زمين از حرارت آفتاب به مرتبه اى تفتيده مى شد كه حيوانات و نباتات ضايع مى شدند، پس قادر خبير به حكمت و تقدير خود چنين مقدر كرده كه آفتاب گاهى طلوع كند و گاهى غروب كند به مانند چراغى كه گاهى براى اهل خانه برافروزند كه حوائج خود را به آن تمشيت دهند و گاهى برگيرند كه ايشان قرار گيرند و استراحت نمايند، پس نور و ظلمت كه ضد يكديگرند هر دو را براى نظام عالم و انتظام احوال بنى آدم آفريده .
حكمت فصول چهار گانه سال
و ايضا تفكر نما در بلند و پست شدن آفتاب ، براى آن كه در هر سال چهار فصل مختلف پديد آيد و تدبير در مصلحت حكيم قدير ظاهر گردد، پس در زمستان حرارت در باطن درخت و نبات پنهان مى گردد كه ماده هاى ميوه در آنها متولد گردد و در هوا كثافتى پديد آيد كه از آن ابر و باران در هوا متولد شود و ابدان حيوانات محكم شود و قوت يابد.
و در بهار موادى كه در زمستان اشجار و نباتات متولد شده به حركت آيند، و گياه ها و گل ها و شكوفه ها برويند و حيوانات براى فرزند به هم رسانيدن به حركت آيند.
و در تابستان به سبب شدت حرارت هوا ميوه ها پخته مى شوند و رطوبات فاضله و اخلاط فاسده ابدان حيوانات به تحليل روند و رطوبت روى زمين كم شود كه اعمال و عمارات و غيره به آسانى ميسر گردد.
و در پائيز هوا صاف گردد و بيمارى ها مرتفع گردد و بدن ها صحيح شود و شب ها دراز شود كه اعمالى كه در شب بايد به عمل آيد ميسر گردد، و اگر مصالح اين فصول را استقصا نمائيم سخن به طول مى انجامد.
اكنون تفكر كن در گرديدن آفتاب به حركت خاصه خود در بروج دوازده گانه يعنى حمل و ثور و جوزا و سرطان و اسد و سنبله و ميزان و عقرب و قوس و جدى و دلو و حوت و تدبير صانع قدير در آن ، به درستى كه به اين دور تمام مى شود سال و به عمل مى آيد فصول چهار گانه ، يعنى بهار و تابستان و پائيز و زمستان و در اين مقدار از حركت آفتاب غله ها و ميوه ها مى رسد و كارشان تمام مى شود و باز در سال ديگر نشور و نما از سر مى گيرند. نمى بينى كه سال شمسى مقدارش حركت آفتاب است از اول حمل تا اول حمل ؟ و به اين سال و امثال آن پيمايند زمان ها را از زمانى كه حق تعالى عالم را آفريده تا هر عصر و زمانى كه خواهد. و به اين ها حساب مى كنند مردم عمرهاى خود را و وقت هاى قرض ها و اجارات و معاملات و ساير امور خود را و به يك دوره آفتاب ، يك سال تمام مى شود و به اين حساب مضبوط مى گردد.
نظر كن در چگونگى تابيدن آفتاب كه به چه نحو تدبير كرده است حكيم وهاب ، به درستى كه اگر در يك موضع آسمان ايستاده بود و تجاوز از آن نمى نمود هر آينه بسيارى از جهات از نور آن بهره ور نمى گرديدند و كوه ها و ديوارها و سقفها مانع مى گرديد تابش آن را و چون مى خواست فيضش عام و نفعش تمام باشد چنان مقدر ساخته كه در اول روز از مشرق برآيد و بر آنچه مقابل آن است از جهت مغرب بتابد و پيوسته حركت كند و بگردد به جاهاى مختلف الاوضاع از نور خود بهره رساند تا به مغرب منتهى گردد و به جانب مشرق كه در اول روز نتابيده بتابد، پس ‍ هيچ موضعى از مواضع نمى ماند كه بهره خود را از نور خورشيد نيابد زهى منعمى كه در خوان احسانش گرده خورشيد را به ذرات بر جميع ساكنان معموره امكان از جماد و نبات و انسان و حيوان قسمت كرده و هيچ يك را بى بهره نگذاشته .
پس فرمود كه : اگر آفتاب يك سال يا كمتر تخلف مى ورزيد و بر اهل جهان نمى تابيد حال ايشان ابتر مى بود، بلكه ايشان را در آن حال ثبات و بقا محال مى نمود، پس مردم نمى بينند كه اين قسم امور جليله كه نزد ايشان در تحصيل آنها چاره و حيله نيست چگونه بر مجارى خويش جارى گرديده اند و جهت صلاح عالم و بقاى نوع بنى آدم از اوقات خود تخلف نورزيده اند.
استدلال كن به ماه كه در آن دلايلى است نمايان بر وجود خداوند عالميان كه عامه ناس در معرفت ماه ها به كار مى فرمايند، و سال قمرى را به آن مى شناسند اما با سال شمسى كه مبنى بر حركت آفتاب است موافق نيست زيرا كه سال قمرى جميع چهار فصل را فرا نمى گيرد و نشو و نماى ثمار و اشجار در آن مدت تمام نمى شود و به اين سبب ماه ها و سال هاى قمرى از ماه ها و سال ها شمسى تخلف مى ورزند و ماهى از ماه هاى قمرى مانند ماه مبارك رمضان گاه در زمستان گاه در تابستان مى باشد.
تابش ماه و برخى فوايد آن
تفكر كن در روشنى و تابش ماه در ظلمت شب سياه و منفعت آن زيرا كه به آن بر مصلحتى كه گفتيم كه در تاريكى شب هست از براى استراحت حيوانات و سردى هوا براى صلاح ايشان و نباتات باز مصلحت در آن نبود كه هميشه در نهايت ظلمت باشد كه هيچ روشنى در آن نباشد و هيچ عمل از اعمال در آن متمشى نگردد، زيرا كه بسيار است كه مردم محتاج مى شوند كه در شب كار كنند براى تنگى وقت بر ايشان به جهت اتمام اعمال در روز، يا براى شدت گرمى هوا در روز پس شب از جهت نور ماه بسيارى از اعمال را به عمل مى آورند مانند شخم كردن زمين و خشم كردن زمين و خشت ماليدن در شب و چوب بريدن و اشباه اين اعمال ، پس مدبر ليل و نهار و خالق ظلمت و انوار نور ماه را ياورى گردانيده است براى مردم در معاش ايشان در هنگامى كه محتاج به آن گردند و انسى گردانيد براى مسافران كه در شب ها حركت كنند.
و باز چنان مقرر گردانيده كه در بعضى از شب ها در تمام شب باشد و در بعضى مطلقا نباشد و نورش را كمتر از نور آفتاب گردانيده كه اگر مانند آفتاب مى بود منفعت شب بر طرف مى شد و مردم مانند روز در معاش خود به حركت خواهند بود و سكون و راحت بر ايشان حرام مى شد و موجب هلاك ايشان مى گرديد. و در تغيير احوال ماه كه گاه بدر است و گاه هلال و گاه در بوته محاق و گاه در عقده خسوف و وبال و در حينى زايد و در زمانى ناقص ، تنبيهى است بندگان را بر قدرت خداوندى كه خالق و مقدر وى است و بر وفق مصالح عباد به هر نحو كه مى خواهد او را مى گرداند.
كيفيت حركات ستارگان
فكر كن اى مفضل ! در ستارگان و اختلاف حركات ايشان ، كه بعضى از جاى خود حركت نمى كنند و با يكديگر سير مى نمايند و از هم جدا نمى شوند و بعضى مطلق العنانند و از برجى به برج ديگر حركت مى كنند و در حركت از يكديگر جدا مى شوند و هر يك را دو حركت مختلف مى باشد يكى عام ، كه همه كواكب به آن متحركند و آن حركت شبانه روزى است كه از مشرق به مغرب حركت مى كنند و ديگرى حركت خاصه است كه هر يك براى خود دارند كه آن حركت از مغرب به سوى مشرق است مانند مورى كه بر روى آسيا به جانب چپ حركت كند و آسيا را به جانب راست متحرك سازند. پس مور دو حركت مختلف مى كند يكى به اراده كه از پيش روى خود حركت مى كند و يكى به كراهت و جبر كه آسيا آن را به جبر پس مى گرداند.

afsanah82
07-20-2011, 04:54 PM
پس سؤ ال كن از آن گروه كه دعوى مى كنند كه اين ستارگان به طبايع خود متحركند بى مدبرى و بدون تقدير صانعى ، اگر چنين باشد كه ايشان مى گويند چرا همه ساكن نمى باشند، يا چرا همه از برجى به برجى منتقل نمى شوند. زيرا كه اهمال يك معنى است ، پس چگونه از آن دو حركت مختلف به وزن معلومى و اندازه مقررى كه به عمل مى آيد، پس ‍ از اين ظاهر مى شود كه بناى اين دو حركت مختلف متسق بر عمد و تقدير مدبر خبير است و به بخت و اتفاق نيست چنانچه ملاحده مى گويند.
حكمت در ثوابت و سيارات
و اگر گويند كه : چرا بعضى از ستارگان ثابت اند و بعضى متغير؟ جواب مى گوئيم كه : اگر همه بر يك نسق مى بودند و اختلاف در اوضاع آنها نسبت به يكديگر نمى بود، هر آينه دلالتى كه اوضاع نجوم مى كند بر حوادث آينده و يكى از اسباب علوم انبياء و اوصياء - عليهم السلام - است ، برطرف مى شد و چنانچه استدلال منجمان به انتقال آفتاب و ماه و ستارگان در بروج و منازل و اختلاف اوضاع ايشان نسبت به يكديگر از مقابله و مقارنه و تثليث و تربيع و تسديس بر امورى كه در عالم بعد از اين حادث شود، و اگر همه منتقل مى بودند و به حركات سريعه حركت مى كردند براى سير سيارات منازل و بروج معلوم به هم نمى رسيد و نام ها و علامت هاى بروج برطرف مى شد، زيرا كه انتقال سيارات را به محاذات صورى كه از ثوابت انتزاع كرده اند مى توان دانست ، مانند مسافرى كه از منزلى به منزلى رود و از شهرى به شهرى منتقل گردد. و اگر همه ستارگان با هم حركت مى كردند يا حركات همه سريع مى بود اين معنى به عمل نمى آمد و مصالحى كه در اين انتقادات منظور است فوت مى شد و در آن وقت كسى مى توانست گفت كه چون حركات همه بر يك نسق است ، بسا باشد كه مستند به طبيعت عديم الشعور باشد.
پس اختلاف اين حركات با اتساق و انتظام و موافق حكم و مصالح دليل است بر آن كه به اهمال و اتفاق نيست بلكه به تقدير قادر خلاق است .
شرح مترجم نسبت به اوضاع ثوابت
مترجم گويد: كه ظاهر كلام امام (عليه السلام ) آن است كه غير كواكب هفت گانه (66) سياره كه قمر است و عطارد و زهره و شمس و مريخ و مشترى و زحل حركت خاصه نداشته باشند چنانچه در لول حكما چنين توهم كرده بودند و به اين سبب آنها را ثوابت ناميده اند و بعد از آن به ارصاد حركت قليلى يافته اند و در رصد اخير كه اكنون بناى احكام بر آن است چنان يافته اند كه فلك ثوابت در هر هفتاد سال يك درجه قطع مى كند، و در بيست و پنج هزار و دويست سال يك دوره تمام مى كند. و آفتاب در سالى يك دوره قطع مى كند، و ماه در ماهى و زحل در سى سال دورى تمام مى كند، و مشترى در دوازده سال ، و مريخ در دو سال الا يك ماه و نيم (67) ، و زهره و عطارد در قريب به يك سال ، پس محتمل است كه بناى اين كلام بر اين باشد كه عرب انتقال بروج را به محاذات كواكبى مى دانسته اند كه صور بروج از آنها منتزع شده و ظاهر آن است كه احتراز از بودن قمر در عقرب كه در تزويج و سفر در احاديث وارد شده نيز مراد محاذات ستاره هاى عقرب باشد زيرا كه اصطلاحات منجمان در آن زمان ها متداول نبود و آن در اين زمان بعد از خروج از برج عقرب مى شود.
و محتمل است كه مراد آن باشد كه نسبت آن ستاره ها با يكديگر مختلف نمى شود و اين معنى نيز نزديك به معنى اول است و وجوه ديگر در كتاب بحارالانوار مذكور شده كه ذكرشان در اينجا مناسب نيست و آنچه فرموده اند كه از اهمال دو حركت مختلف به عمل نمى آيد ممكن است كه مراد آن باشد كه طبيعت و دهر كه ايشان مى گويند اشياء به آنها منسوبند و مؤ ثر در عالم مى دانند و شعور و اراده ندارند و از طبيعت بى شعور به غير از يك فعل نمى آيد چنانچه از آتش سوختن و از آب سرد كردن ،
يا مراد آن باشد كه افعال مختلفه كه منطبق بر قانون حكمت باشد معلوم است كه از طبيعت عديم الشعور نمى آيد چنانچه آتش چيزى كه بايد بسوزاند و سوختن آن ضررى به كسى نرساند بسوزاند و چيزى را كه نبايد بسوزاند نسوزاند طبيعت چنين نمى باشد، پس اين دو حركت مختلف كه اختلافش موافق حكم عظيمه و مصالح جليله باشد از طبيعت يا زمان كه هيچ يك اراده و شعور ندارند صدورش محال است . برگشتيم به ترجمه حديث . (انتهى كلام المترجم )
ستارگان پنهان و حكمت اخفاى آنها
اكنون تفكر كن در ستاره ها كه بعضى از سال ظاهر مى شوند و گاهى پنهان مى شوند، مانند ثريا، و جوزا و دو شعرا و سهيل زيرا كه اگر همگى در يك وقت ظاهر مى شدند، استدلال به ظهور هر يك بر فصول و احوال مختلفه نمى توانست كرد چنانچه به طلوع بعضى استدلال مى كنند بر نضج ميوه ها، و به بعضى بر بار گرفتن شتران ، و به بعضى به دخول بعضى از فصلها و چنانچه بعضى از كواكب را گاه باطن و پنهان قرار داده و بعضى را دايم الظهور گردانيده كه هرگز پنهان نمى گردد مانند بنات النعش صغرى كه هفت ستاره اند و جدى و فرقدان از جمله آنهاست براى آن مصلحت در آن است كه بعضى چنين باشند تا علامتى چند باشد براى دانستن قبله و جهات طرق و مسالك در دريا و صحرا زيرا كه چون اينها در اكثر معموره ابدى الظهور و غالبا از ديده پنهان نمى شوند در استعلام سماوات و جهات طرق به آن هدايت مى يابند و در آن دو امر مختلف در هر يك مصلحتى عظيم هست كه اگر يكى به عمل نمى آيد مصالح بسيار فوت مى شود.
منافع بى شمار ستارگان
و در ستارگان منافع بى پايان هست زيرا كه علامتند بر بسيارى از اعمال كه اوقات آنها به كواكب معلوم مى شود مانند زراعت كردن و درخت كشتن و سفر دريا و صحرا. و علامتند براى حدوث حوادث بسيار از وزيدن بادها، و باريدن باران ها، و ظهور سرما و گرما و به آنها هدايت مى يابند مسافران در شب ها و به نور آنها منتفع مى شوند در قطع بيابانهاى تار و درياهاى زخار.
و قطع نظر از همه اين منافع ، در اصل حركات اينها در ميان آسمان گاه به سوى مشرق و گاه به سوى مغرب براى متفكران عبرت ها است ؛ زيرا كه اينها به سرعت حركت مى نمايند كه فوق آن تصور نتوان كرد. و اگر نزديك ما به اين سرعت حركت مى كردند، هر آينه ديده ها را به وفور نور خود مى ربودند چنانچه در جستن برق هاى متواتر كه در جو حادث مى شود خوف ذهاب ابصار هست .
و هم چنين اگر جماعتى در ميان قبه باشند كه چراغ هاى بسيار افروخته باشند و به نهايت سرعت آن چراغ ها را بر دور ايشان گردانند. هر آينه ديده هاى ايشان حيران مى شود و مرتبه كه بر رو مى افتد.
پس نظر كن كه چگونه مقدر ساخته است حكيم عليم كه اين كواكب با اين سرعت حركت مى كنند و دور باشند كه ضرر به ديده ها نرساند و مصلحتى كه در حركت سريعه ايشان هست به عمل آيد و اندك نورى در ايشان قرار داده كه در وقتى كه آفتاب و ماه طالع نباشد كسى را در شب ها حركتى ضرور شود به نور اينها منتفع گردد. و اگر انوار اينها نبودى آدمى در شب تار نمى توانست از جاى خود حركت كند.
پس تاءمل كن در لطف و حكمت عليم قادر كه تاريكى را از براى مصلحت در قدرى از زمان مقرر ساخته براى آن كه مردم به آن محتاجند و مخلوط به قدرى از نور گردانيده كه كار بر ايشان دشوار نشود.
تفكر كن در اين فلك كه با آفتاب و ماه و ستارگان و برج هاى خود چگونه پيوسته بر دور عالم مى گردد به حركت مضبوطى كه اختلاف در آن نمى شود و فصول چهارگانه به آن منتظم مى گردد و اصناف حيوانات و نباتات به اين تدبير تربيت مى يابند و به غايت كمال خود مى رسند آيا چنين تدبير كه جميع عالم با اين وسعت به او صلاح يابد و نظام پذيرد بدون تدبير مقدر حكيم مى تواند بود؟
شرح حركات افلاك توسط مترجم
مترجم گويد كه : آنچه حضرت بيان فرمودند، از سرعت حركات افلاك آنچه حكما ضبط كرده اند نه فلك است كه مذكور شد و از احاديث هفت فك و عرش و كرسى و حجت و سرادقات بسيار ظاهر مى شود كه حكماء اثبات نكرده اند، اما نفى هم نكرده اند و حركت شبانه روزى كه اسرع حركات است كه در شبانه روزى يك دور قطع مى كند به فلك نهم منسوب مى دانند و بعد محدب آن را از زمين به غير از خدا نمى دانند، و بعد مقعر آن كه به اعتقاد حكما مماس سطح محدب فلك ثوابت است از زمين موازى سى و سه هزار بار و هزار و پانصد و بيست و چهار هزار و شصت و نه فرسخ تقدير كرده اند و حركت آن در شبانه روزى دويست هزار بار و هزار فرسخ است هر نقطه از آن اين مسافت را در روزى طى مى كند. از اينجا قياس كن كه سرعت در چه مرتبه است ذلك تقدير العزيز العليم . (انتهى كلام المترجم )
تصادف ، نه
پس حضرت فرمود كه : اگر كسى بگويد گاه باشد به اتفاق چنين شده باشد چه گوئيم ؟
مى گوئيم كه : اگر اين شخص دولابى را ببيند كه مى گردد و باغى را كه مشتمل باشد بر اشجار و نباتات آب دهد و آلات و ادوات دولاب همه بر قانون حكمت و مطابق مصلحت باغ ساخته شده باشد، آيا احتمال مى دهد كه دولاب بى صانعى و مدبرى به هم رسيده باشد؟ و اگر او جراءت بر چنين قولى كند، مردم در حق او چه خواهد گفت ؟ هر گاه عقل ، در دولابى كه از تخته چند ساخته اند و به اندك حيله براى مصلحت قطعه از زمين پرداخته اند باور نكند كه بى صانعى و مقدر دانائى به عمل آمده باشد، چگونه تجويز اين احتمال خواهد نمود و در اين دولاب اعظم كه مخلوق شده است به حكمتى چند كه اذهان بشر قاصر است از ادراك عشرى از اعشار آن از براى مصلحت جميع زمين و آنچه بر روى آن است كه گويد بى صنعت و تقدير عليم حكيم قدير به وجود آمده .
و اگر در اين افلاك عظيمه خللى و رخنه پيدا شود كه محتاج به مرمت و اصلاح باشند، چنانچه آلاتى كه مردم براى اعمال خود مى سازند گاهى محتاج به مرمت مى شوند، كى چاره اين مى توانست كرد و كدام صانع از عهده اين برمى آيد؟
مقدار شب و روز
تفكر كن اى مفضل ! در مقادير ليل و نهار كه چگونه بر وفق مصلحت عباد تقدير گشته ، در اكثر معموره ها نهايتش از پانزده ساعت زياده نيست ، اگر مقدار روز صد ساعت يا دويست ساعت مى شد، هر آينه هر چه بر روى زمين است از حيوانات و نباتات هلاك مى شدند اما حيوانات به جهت آن كه در اين مدت طويل قرار نمى گرفتند و ساكن نمى شدند و چهارپايان در روز به اين درازى مشغول چرا مى گرديدند و آدميان در تمام اين مدت مشغول عمل و حركت مى شدند معلوم است كه اينها باعث هلاك ايشان مى شد.
و اما نباتات از حرارت آفتاب در اين زمان طويل خشك مى شد و مى سوخت و هم چنين شب اگر صد ساعت يا دويست ساعت ممتد مى شد حيوانات در اين مدت از حركت باز مى ماندند و طلب معاش نمى توانستند كرد و از گرسنگى هلاك مى شدند و حرارت طبيعيه نباتات كم مى شد و فاسد و متعفن مى شدند چنانچه بعضى از گياه ها اگر در مكانى برويد كه آفتاب بر آن نتابد هر آينه فاسد مى گردد.
توضيح سخن حضرت در طولانى ترين ايام
مترجم گويد: كه آن چه حضرت (عليه السلام ) فرموده اند كه : طول روز زياد، از پانزده ساعت نمى شود در عمده معموره است ، توضيحش آن است كه زمين موافق مذهب حكما كروى است و شواهد حسيه بسيار بر آن دلالت دارد و آب به اكثر سطح آن محيط است و عمارات بر كمتر از آن يك ربع است از سطح آن و آن ربع را ربع مسكون مى نامند و دائره عظيمه كه معدل النهار بر سطح زمين احداث كند آن را خط استوا خوانند و ابتداء معموره را از آنجا گيرند در طرف عرض و كمتر از يك ربع زمين معموره است زيرا كه ربعى از زمين كه خط استوا به طرف شمال واقع است آن را ربع مسكون مى نامند كه محل سكناى انسان و حيوانات است ، اما تمام آن معمور نيست بلكه بعضى از آن در جانب شمال از فرط سرما ممكن نيست كه حيوانى در آن تواند بود و مبداء عمارت از جانب مشرق موضعى است كه آن را كتك وز گويند و از جانب مغرب جزيره هايى است كه اكنون خراب است و آن را جزائر خالدات نامند و از آنجا تا ساحل درياى مغرب ده درجه است . و معظم معموره را در عرض به هفت قسمت كرده اند هر قسمتى در طول از مشرق تا مغرب و در عرض چندان كه غايت درازى روز نيم ساعت تفاوت كند و در خط استواء درازى روز دوازده ساعت زياده نمى شود.
و بعضى مبداء اقليم اول را از خط استوا گيرند و بعضى از جائى كه درازى روز دوازده ساعت و نصف و ربع ساعتى بود. و مبداء اقليم دوم به اتفاق آنجا بود كه نهار اطول سيزده ساعت و ربع باشد. و مبداء سوم آنجا بود كه سيزده ساعت و سه ربع ساعت باشد. و مبداء چهارم چهارده ساعت و ربع . و مبداء پنجم چهارده ساعت و سه ربع . و مبداء ششم پانزده ساعت و ربع . و مبداء هفتم پانزده ساعت و سه ربع و آخر اقليم هفتم كه منتهاى معموره است موافق مشهور جائى بود كه درازى روز به شانزده ساعت و ربع رسد و چون در آخر معموره چندان عمارتى نيست و مردم او از قبيل حيوانانند حضرت (عليه السلام ) طول آنها را نسبت به عمده معموره حساب كرده اند و نهايتش را پانزده ساعت فرموده اند.
طلوع و غروب جدى و فرقدين در بعضى امكنه
و بدان كه بلادى كه در خط استوا واقع شده شب و روز آن هميشه برابر است و جميع كواكب را طلوع و غروب مى باشد حتى جدى و فرقدين و در آن بلاد هشت فصل باشد و تابستان و دو زمستان ، دو پائيز و دو بهار و مواضعى كه بر خط استوا است مانند سودان مغرب و اسافل بربر و بلاد حبش و جنوب سرانديب همه گرمسير و به غايت گرم است و اهل آن بقاع سياهان و جعدمويانند و از اعتدال مزاج و خلق نيك دور افتاده اند. و بلادى كه عرض شمالى دارند هر چند عرض بيشتر مى شود قطب شمالى كه جدى نزديك به آن است بلندتر مى شود و قطب جنوبى از افق پست تر مى شود و آنچه عرضشان به كمتر از ميل كلى است مانند مكه معظمه سالى دو مرتبه آفتاب در وقت زال به سمت راءس ايشان مى رسد كه در آن وقت هيچ چيز سايه ندارد و آنچه مساوى ميل كلى است سالى يك مرتبه چنين مى شود و آنچه زياده از ميل كلى است مثل اين بلاد و اكثر معموره آفتاب به سمت راءس نزديك مى شود در تابستان و دور مى شود در زمستان اما به سمت راءس نمى رسد و چندان كه دورى از خط استوا بيشتر مى شود تفاوت در ميان شب و روز بيشتر مى شود تا به جائى مى رسد كه روز به يك ساعت رسد يا كمتر و هم چنين شب چنانچه نقل كرده اند كه تيمور در دشت قبجاق به جائى رسيد كه نماز شام كردند صبح طالع شد، فرصت نماز خفتن نيافتند و باز به جائى مى رسد كه بيست و چهار ساعت روز باشد و آن روز را شب نباشد و هم چنين شب بيست و چهار ساعت شود و آن شب را روز نباشد تا آن كه عرض به نود درجه برسد و آن را عرض تسعين گويند و در آنجا معدل النهار بر افق منطبق شود و قطب شمالى كه نزديك ستاره جدى است محاذى به سمت الراءس شود و دور فلك در آنجا رحوى باشد يعنى به روش آسيا گردد و شش ماه تمام روز باشد و شش ماه تمام شب و شبانه روزى يك سال باشد و مشرق و مغرب معينى نباشد اما در آنجاها از كثرت برودت و جهات ديگر كسى تعيش نمى تواند كرد. برگشتيم به ترجمه حديث . (انتهى كلام المترجم )
سرما و گرما و منافع آن دو
عبرت بگير از سرما و گرما كه پياپى بر اين عالم وارد مى شود و به زياده و نقصان و اعتدال در اين جهان تصرف مى نمايند براى آن كه چهار فصل در هر سال به هم رسد و مصالحى كه مذكور شد و غير آنها به عمل آيد. و ايضا اين سرما و گرما دباغى مى كنند بدن ها را و به اصلاح مى آورند آنها را و اگر هر دو بر ابدان انسان و حيوان وارد نمى شدند هر آينه بدن ها فاسد و ضايع مى شدند.
فكر كن در اين مصلحت كه از سرما به تدريج داخل گرما مى شوند و به عكس ؛ زيرا كه سرما اندك اندك كم مى شود تا گرما به نهايت مى رسد و اگر به ناگاه از سرما به گرما دفعة داخل مى شدند هر آينه ضرر مى رسانيد به بدن ها و احداث امراض مزمنه مى كرد چنانچه اگر كسى از حمام بسيار گرمى در هواى بسيار سردى داخل شود، به او ضرر عظيم مى رساند و موجب بيمارى او مى شود غالبا، پس حق تعالى اين تدريج را در سرما و گرما مقرر فرموده براى مصلحت بندگان حقير. و اين يك دليل است براى وجود حكيم قدير.
استدلال به بطوء حركت خورشيد بر صانع
اگر كسى گويد كه اين تدريج و تاءنى از جهت ابطاء حركت خاصه شمس است در پست شدن و بلند شدن ، مى پرسيم كه علت ابطاء حركت شمس چيست ؟ اگر گويند كه علت او بزرگى دايره اى است كه آفتاب آن را به حركت خاصه قطع مى كند باز از علت آن مى پرسيم تا آن كه منتهى شود به آن كه از حكمت صانع قادر عليمى است كه به قدرت كامل و حكمت شامل اين حركت را بر قانون مصلحت منطبق گردانيده ، زيرا كه ترجيح بلامرجح محال است و تسلسل علل ، ممتنع و اشتمال صنعت بر حكمت دليل قاطع است بر علم و حكمت او و بدان كه اگر گرما نمى بود ميوه هاى تلخ پخته و شيرين نمى شدند كه مردم از تر و خشك آنها منتفع گردند و اگر سرما نمى بود زراعت در زير زمين بسيار نمى ماند كه جوجه بسيار كند و آنقدر حاصل به عمل آيد كه وفا به قوت انسان و حيوان كند و تخم زياد آيد كه بار ديگر زراعت نمايند. پس نمى بينى كه در هر يك از گرما و سرما چه منفعتها هست و هر يك با نفع عظيمى كه دارند بدنها را مى گزند و آدمى از آن متاءثر و آن نيز موجب صلاح دين و دنيا خلق است .
منافع وزش باد و نسيم
تنبيه مى كنم تو را اى مفضل بر منافعى كه در باد هست ، نمى بينى اگر چند گاه باد نوزد، موجب حدوث امراض ‍ مى شود و نفس ها را مى گيرد و بيماران را مى گدازد و ميوه ها را فاسد مى گرداند و بقول و سبزى ها متعفن مى شوند و احداث مواد وباء و طاعون در ابدان مى كند و آفت در غلات پديد مى آيد، پس معلوم شد كه وزيدن باد از حسن تدبير خالق عباد است .
هوا و اصوات
و تو را خير مى دهم از حكمت اصل هوا به درستى كه صدا اثرى است كه از اصطكاك اجسام در هوا حادث مى گردد و هوا آن را به قوه سامعه مى رساند و مردم در تمام روز و بعضى از شب در حوائج و معاملات خود سخن مى گويند، اگر اين سخن در هوا مى ماند، چنانچه اثر كتابت در كاغذ مى ماند هر آينه عالم پر مى شد از صدا و كار بر مردم دشوار مى شد و محتاج مى شدند كه هوا را تازه كنند مانند كاغذى كه نوشته شد بايد كاغذ ديگر را تحصيل كنند و زياده از آن احتياج مى شد زيرا كه آنچه ترك مى كنند و نمى نويسند بسيار زياده است از آنچه مى نويسند، پس خلاق حكيم اين هوا را كاغذ لطيف پنهانى گردانيده كه حامل سخن مى شود به قدر حاجت و باز محو مى شود از اثر سخن و صاف و خالص مى ماند براى سخن ديگر و كهنه و ضايع نمى شود.
و همين نسيم كه او را هوا مى نامند بس است براى عبرت تو اگر تفكر كنى در مصالح آن ، به درستى كه حيات بدن ها به آن است كه در جوف استنشاقش سبب زندگى است و از خارج مباشرتش بدن را به اصلاح مى آورد و صداها را از راه هاى دور حامل مى شود و مى رساند و بوهاى خوش را به شامه مى رساند. نمى بينى كه از هر طرف كه باد از آن طرف مى آيد بويد خوش و صدا از آن طرف بيشتر مى رسد و حامل اين سرما و گرما كه هر يك موجب صلاح عالمند هوا است و بادها كه مى وزد و هوا حادث مى شود و باد باعث ترويج بدن ها است و ابرها را از موضعى به موضعى مى برد و بر يكديگر مى چسباند كه همه افق را فرا گيرد و بعد از باران باد ابر را از هم مى پاشد و درخت ها را آبستن مى گرداند و آب ها را سرد مى كند و كشتى ها را جارى مى سازد و طعام ها و ميوه ها را لطيف مى گرداند و آتش ‍ را مى افروزد و چيزهاى تر را مانند جامه و غير آن را خشك مى كند. مجملا حيات اشياء به باد است و اگر باد نمى بود گياه ها پژمرده مى شدند و حيوانات مى مردند و چيزها گرم و فاسد مى شدند.
عناصر اربعه
فكر كن اى مفضل : در جواهر چهارگانه كه هر يك را حق تعالى به قدر احتياج مردم آفريده از آن جمله زمين است كه آن را وسيع گردانيده تا وفا كند به مساكن و مراعى و مزارع بنى آدم و منابت اخشاب و احطاب ايشان و به عمل آيد از آن ادويه و عقاقير عظيمه و معادن جسيمة المنفعه .
و گاه باشد كه جاهى گويد كه چه منفعت متصور است در بيابانها خالى و صحراهاى وسيع و حال آن كه اينها ماءواى وحشيان و مسكن ايشان است و محل فرح و تمتع انسان است و موجب مزيد وسعت ايشان است كه اگر خواهند قرى و اوطان خود را بدل توانند كرد.
و بسا بيابان هاى چول (68) كه در وقتى محل قصور و بساتين گرديده و مردم به آنجا نقل كرده اند و وطن ساخته اند.
و اگر اين وسعت زمين نبود مردم مانند جمعى بودند كه در حصار تنگى باشند كه نتوانند بيرون رفت بر تغيير اماكن نداشته باشند.
و باز قادر حكيم چون اين زمين را از براى تعيش انسان و حيوان قرار داده و ساكن گردانيده تا ممكن باشد مردم را بر روى آن راه رفتن براى اعمال خود و نشستن به جهت استراحت و خوابيدن به رفاهيت و اعمال را نيكو و محكم به عمل آوردن و اگر پيوسته زمين در زير ايشان متحرك و لرزان مى بود، نمى توانستند ابنيه و صناعات و تجارات و اشباه اينها را نيك به عمل آورند، بلكه عيش بر آنها گوارا نبود. اگر پيوسته زمين در زير ايشان حركت مى كرد.
براى اين حال عبرت بگير به آنچه به مردم مى رسد در هنگام زلزله با آن كه اندك وقتى مى ماند تا آن كه ترك منازل خود مى كنند و مى گريزند.
اگر كسى گويد: پس چرا گاهى زلزله مى شود؟ جواب گوئيم كه : زلزله و اشباه آن موعظه و تخويفى است كه خدا مردم را به آن مى ترساند تا منزجر گردند از معاصى و هم چنين آنچه نازل مى گردد به ايشان از بلاها در بدن هاى ايشان و اموال ايشان براى صلاح و استقامت ايشان است در دنيا و اگر صلاح يابند به عوض آنچه از ايشان فوت شده است در آخرت چيزى چند به ايشان مى دهد كه هيچ چيز از امور دنيا معادل آن نمى تواند بود، و اگر مصلحت او و ساير خلق در آن باشد كه عوض را در دنيا به او بدهد مى دهد.
طبع زمين و سنگ
و از جمله حكمت ها آن است كه زمين را به طبع سرد و خشك آفريده و سنگ نيز سرد و خسك است و فرق ميان آنها آن است كه سنگ خشك تر است از ساير اجزاى زمين اگر ساير اجزاى زمين در اين مرتبه از يبس مى بود همه سنگ سفت مى بود و گياهى كه حيات همه حيوانات به آن است نمى روئيد و شخم و بنا و هيچ يك از اعمال ضروريه متمشى نمى شد پس يبس آن را از سنگ كمتر گردانيده و نرم و ملايم ساخته كه اعمال ضروريه در آن به آسانى صورت يابد.
و از جمله تدبير خطير ملك قدير آن است كه در معظم معموره قطب شمالى مرتفع است و چون زمين از كرويت حقيقيه بيرون رفته است ، طرف شمال همه جا بلندتر است از طرف جنوب و به اين سبب اكثر آبها مانند دجله و فرات از جهت شمال به جانب جنوب جارى شده اند و چون آب ها كه در جوف زمين است تابع روى زمين است در ارتفاع و انخفاض لهذا چشمه ها و قنوات كه جارى مى كنند همه از شمال به جنوب مى آيد تا بر روى زمين مى افتد و همه آب ها چنين بر روى زمين جارى مى شود و در عمارت زمين به كار مى رود و آنچه زياد مى آيد به دريا مى ريزد، پس چنانچه يك جانب بام را بلند و جانب ديگر را پست مى گردانند كه آب منحدر شود و بر روى آن نايستد، هم چنين حق تعالى جهت شمال را بلندتر از جهت جنوب گردانيده براى همين علت و اگر چنين نبود آب بر روى زمين مى ايستاد و مردم را مانع مى شد از اعمال ايشان و راه ها را مسدود مى گردانيد. و اگر اين وفور آب در مجارى زمين و آنها نبود كار تنگ مى شد زيرا كه محتاجند به آب در آشاميدن خود و چهارپايان خود و آب دادن زراعات و درخت ها و اصناف غلات ايشان و آشاميدن وحشيان و مرغان و درندگان و تعيش ماهيان و حيوانات آب است . و در آن منفعت هاى ديگر هست كه مى دانى ، و اعظم منفعتش را نمى دانى زيرا كه به غير آن نفع معلوم كه همه كس ‍ مى داند كه حيات هر چه بر روى زمين است از حيوانات و نباتات به آب است .
و منافع ديگر دارد مثل آن كه ممزوج مى سازند با اشربه و نرم و گوارا مى گردد براى آشاميدن آن ، و به آن بدن ها و جامه ها را از چرك پاك مى گردانند، و به آن خاك را گل مى سازند براى عمارت ، و ضرر آتش افروخته را به آن دفع مى كنند، و حمام ها به آن داير است كه مردم را از كلال و ماندگى باز مى آورد، و منافع ديگر در آب هست كه در هنگام احتياج معلوم مى گردد.