PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کتاب خواجه تاجدار (زندگی آغا محمد خان قاجار)



armin khatar
07-16-2011, 04:56 PM
قسمت اول در شب دوازدهم ربیع الثانی سال 1155 هجری در ترکمن صحرا تمام مردان و زنان طائفه اشاقه باش از ایل قاجار چشم به آسمان دوخته بودند و در حالیکه رنگ از صورت هایشان پریده بود، ستاره دنباله دار را می نگریستند.

کودکان هم به تقلید بزرگان، ستاره دنباله دار را از نظر می گذراندند و چون می فهمیدند که بزرگان وحشت دارند، آنها نیز می ترسیدند بدون اینکه بدانند برای چه می ترسند.
یکی از مردها که مشغول تماشای ستاره دنباله دار بود سر را به طرف عقب برگردانید و بزبان ترکی بانگ زد: الله وردی، الله وردی ... بیا و ستاره دنباله دار را ببین. چند دقیقه دیگر پیر مردی دارای ریش سفید بلند، در حالیکه چوبی در دست داشت و هنگام راه رفتن بآن تکیه می داد از یکی از یورت ها خارج و به مردان و زنانی که مشغول تماشای ستاره دنباله دار بودند ملحق گردید.



مردها و زن ها، باحترام سالخوردگی الله وردی کنار رفتند و او را در صف جلوجا دادند و مردی که از الله وردی دعوت کرده بود که از ( یورت ) خارج شود و ستاره دنباله دار را تماشا کند پرسید:
الله وردی، آیا این همان ستاره دنباله دار است که تو در موقع جوانی دیدی و برای ما حکایت کردی.
( الله وردی ) که با وجود سالخوردگی چشم هائی بینا داشت ستاره دنباله دار را نگریست و ناسزائی قبیح که ذکرش دور از ادب است حواله آن ستاره کرد و گفت همان ستاره می باشد که من در بیست سالگی دیدم.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت دوم یکی از مردها پرسید الله وردی تو چقدر از خدا عمر گرفته ای.
مرد سالخورده جواب داد من درست هشت دوره دووازده ساله از خدا عمر گرفته ام اکنون نود و شش سال از عمرم می گذرد.



افراد طائفه (اشاقه باش) که یکی از دو شاخه بزرگ ایل قاجار بودند. حساب عمر را با دوره های دوازده ساله نگاه می داشتند زیرا به دوازده جانور عقیده داشتند که هر سال منسوب به یکی از آنها بود و لذا حساب سنوات دوازده گانه را بدقت نگاه می داشتند.
در همان موقع در سایر عشایر ایران، کمتر اتفاق می افتاد کسی حساب عمر خود را بداند و گاهی در حساب عمر، بیست سال اشتباه می کردند لیکن در طائفه اشاقه باش به علت فوق زن و مرد، حساب عمر خود را به خوبی داشتند.
وقتی الله وردی گفت که نود و شش سال از عمرش می گذرد چون در سن بیست سالگی برای اولین بار آن ستاره دنباله دار را دیده بود همه فهمیدند که پیرمرد، در هفاد و شش سال قبل آن ستاره را دیده است.


مرد سالخورده که با دیدن ستاره دنباله دار، خاطرات دوره بیست سالگی را بیاد آورد گفت این ستاره که شما اکنون می بینید همان است که من در سن بیست سالگی دیده بودم و اگر هزار سال هم عمر کنم نشانی های آن را فراموش نخواهم کرد.
در آن موقع هم این ستاره همین طور که می بینید دو چشم داشت و دارای دم و دو شاخه بوود و با چشم های ناپاک خود ما را می نگریست.
یکی از زن ها گفت الله وردی، به این ستاره ناسزا نگو زیرا اوقاتش تلخ می شود و به ما غضب می کند.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت سوم الله وردی مرتبه ای دیگر ناسزایی وقیح حواله ستاره آسمانی کرد و گفت این ستاره از آدمیت بی بهره است و هر قدر به او احترام بگذارید باز برای ما بلا خواهد فرستاد.
به همین جهت من به او دشنام می دهم که شاید بترسد یا خجالت بکشد و برود.
آن وقت مردان و زنان طائفه اشاقه باش خطاب به ستاره دنباله دار زبان به دشنام گشودند تا او را بترسانند یا شرمنده اش نمایند و ستاره دنباله دار، ناپدید شود.
در حالیکه مرد و زن مشغول فحش دادن بودند هیاهوئی از یک طرف یورت ها برخاست و بعضی بانگ زدند محمد حسن خان آمد. محمد حسن خان رئیس طائفه اشاقه باش به شمار می آمد و به طور موقت به استرآباد رفته بود و افراد طائفه اش می دانستند که او مراجعت خواهد کرد و وقتی شنیدند که رئیس طائفه مراجعت کرده خوشوقت شدند زیرا بازگشت محمد حسن خان در آن موقع که ستاره دنباله دار طلوع کرده بود مایه دلداری می شد.
محمد حسن خان که ستاره دنباله دار را قبل از رسیدن به یورت ها در آسمان دیده بود پس از این که از اسب فرود آمد، قبل از اینکه به یورت خود برود و زنش را که می دانست باردار و نزدیک وضع حمل است ببیند به مردان و زنانی که مقابل یورت ها جمع شده بودند ملحق گردید.
محمد حسن خان، در آن موقع جوانی بود بیست و پنج ساله و متوسط القامه و خوش قیلفه و مثل تمام مردان طایفه اشاقه باش ریش را می تراشید و سبیل را به حال خود می گذاشت که بلند شود.
وقتی محمد حسن خان به افراد طائفه اش ملحق شد، نتوانست راجع به مسافرت خود به استرآباد صحبت کند چون مسئله طلوع ستاره دنباله دار موضوع مسافرت او را به استرآباد تحت الشعاع قرار داده بود.
وی می دانست که همه از طلوع ستاره مزبور بیمناک شده اند و خود محمد حسن خان هم از طلوع آن ستاره می ترسند زیرا مثل دیگران عقیده داشت که ستاره دنباله دار برای نوع بشر بلا می فرستند.
در زندگی طائفه اشاقه باش که صحرا نشین بودند، و اسب و گوسفند پرورش می دادند ولی زراعت نداشتند بلا عبارت بود از طغیان رودخانه ها و غرق شدن یورت ها و اسبان و گوسفندان یا خشک سالی و از بین رفتن مراتعی که اسب و گوسفند در آن می چریدند یا ناخوشی مسری مثل وبا و طاعون.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت چهارم از این سه گذشته، آنها از بلای دیگر نمی ترسیدند و فی المثل از زلزله بیم نداشتند زیرا در یورت که عبادت بود از خانه های سبک چوبی که روی آن نمد می انداختند زندگی می کردند و زلزله، خانه آنها را ویران نمی کرد.

محل سکونت آنها عبارت بود از صحرای ترکمن نزدیک رودخانه اترک و با اینکه برای زندگی محتاج آب آن رودخانه بودند از طغیان آن می ترسیدند.
الله وردی حکایت می کرد که اولین بار که آن ستاره دنباله دار طلوع کردآب رودخانه اترک و شاخه های آن طوری طغیان نمود که صحرای ترکمن مبدل به دریای استرآباد گردید و تمام یورت ها از بین رفت و هر چه مردم اسب و گوسفند داشتند از دست دادند و عده ای از افراد طائفه هم غرق شدند و فقط آنهایی از خطر جستند که توانستند خود را به ارتفاعات برسانند. اگر الله وردی قدری در نجوم دست داشت می فهمید که آن ستاره دنباله دار که به ظاهر دارای دو چشم و دم دو شاخه است اولین بار در دوره جوانی او طلوع نکرد بلکه از آغاز خلقت هر هفتاد و شش سال یک مرتبه طلوع می کند.
آن ستاره و سایر ستارگان دنباله دار در کتاب های نجوم منجمین شرق، از جمله ایران اسم ندارد ولی منجمین اروپائی آن را به اسن دنباله دار ( هالی ) می خوانند.
ستاره دنباله دار هالی در سال 1742میلادی بار دیگر طلوع کرد و محمد حسن خان و افراد طائفه اش آن ستاره را، در آن سال اولین بار، در شب دوازدهم ربیع الثانی سال 1155 هجری قمری دیدند.
در آن شب تا موقعی که ستاره دنباله دار هالی در آسمان بود.هیچ یک از مردان و زنان طائفه اشاقه باش نخوابیدند و وقتی آن ستاره غروب نمود، محمد حسن خان و افراد طائفه اش به سوی یورت ها رفتند که بخوابند و الله وردی می گفت تصور نکنید که این ستاره دیگر بیرون نخواهد آمد بلکه، فردا شب و شب های دیگر هم آن را خواهید دید و مرتبه اولی که این ستاره آمد، مدت هفت شب آن را می دیدند.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت پنجم
مردها هنگامی که به سوی یورت های خود می رفتند از خشکسالی ( برای آ« سال ) بیم نداشتند چون قبل از آن تاریخ باران های نافع باریده بود.


اما از طغیان آب و بیماری واگیر، می ترسیدند و می گفتند که باید ایلخی های اسب و گله های گوسفند را از مراتع نزدیک رودخانه به مراتعی منتقل کرد که دور از رود باشد.
( جیران ) همسر محمد حسن خان شنید که ستاره دنباله دار طلوع کرده ولی بر خلاف زن های دیگر، از یورت خارج نشد تا آن ستاره را در آسمان ببیند.
زن های طائفه اشاقه باش عقیده داشتند که هر گاه زن زائو چشمش به ستاره دنباله دار بیفتد فرزندش دارای دم خواهد شد.
محمد حسن خان وقتی وارد یورت شد جیران همسرش را مهموم دید و علت اندوهش را پرسید و جیران گفت طلوع ستاره دنباله دار در این موقع که وضع حمل من نزدیک است مرا اندوهگین نموده است.
محمد حسن خان پرسید مگر تو به تماشای ستاره دنباله دار رفتی؟
جیران گفت نه و من می دانم که زن باردار نباید چشمش به ستاره دنباله دار بیفتد اما طلوع این ستاره در یک چنین موقع، مرا بسیار ملول کرده است.
محمد حسن خان چون از سفر برگشته بود و احساس خستگی می کرد در آن شب غذا خورد و خوابید ولی بعد از ساعتی بر اثر ناله جیران از خواب بیدار شد و متوجه گردید که همسرش دچار درد زایمان شده است.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت ششم محمد حسن خان، خدمه را که در یورت های مجاور بودند بیدار کرد و دستور داد که بروند و قابله را بیاورند و یکی از یورت ها را برای وضع حمل جیران خلوت و آماده کند.
هنوز بامداد طلوع نکرده بود که جیران وضع حمل کرد و خدمه شادی کنان بسوی یورتی که محمد حسن خان در آن بود دویدند و به او مژده دادند که نوزاد پسر است و محمد حسن خان مبلغی به رسم مژدگانی به آنها داد.
بعد از اینکه قابله نوزاد را شست و قنداق کرد گفت که پدر طفل برای دیدن فرزندش بیاید.
محمد حسن خان به یورت جیران رفت و انگاه روی سرش خم شد و مشاهده نمود که طفلی زیبا و لب های گلگون دارد و با چشم های آبی رنگ او را می نگرد. محمد حسن خان پسرش را بلند کرد و بوسید و شوخی کنان گفت چشم های تو نه به من رفته و نه به مادرت زیرا چشم های هر دوی ما سیاه است و تو چشم های آبی داری.
قابله که برای دریافت انعام در یورت حضور داشت گفت بعضی از اوقات طفل در شکم مادر، شبیه به کسانی می شود که مادر آنها را می بیند و لابد جیران در موقع بارداری شخصی را دیده که چشم های آبی داشته و فرزندش شبیه به او شده است.
محمد حسن خان گفت اما چشم هایش قشنگ است و امیدوارم که قدم نوزاد برای ما مبارک باشد.


چون آن طفل نخستین فرزند محمد حسن خان و پسر بود قابله انعامی شاهانه دریافت کرد و با مسرت رفت.
قبل از اینکه آفتاب طلوع کند در تمام یورت های طائفه اشاقه باش می دانستند که جیران پسری زائیده و می فهمیدند که آن روز، روز جشن است.
روشنایی آفتاب، وحشت شب گذشته از ستاره دنباله دار را در دل ها از بین برده بود. بزرگان طائفه که از حیث بضاعت برتر از افراد عادی بودند خود را مکلف می دانستند که به مناسبت تولد اولین فرزند محمد حسن خان با توجه به این که فرزند مزبور پسر می باشد برای رییس طائفه چشم روشنی ببرند و افراد طائفه اشاقه باش چشم روشنی را به زبان خود ( گورشه گت مک ) می خواندند.

armin khatar
07-16-2011, 04:57 PM
قسمت هفتم رسم آن طائفه گوسفندان را در جلد آنها بریان نمودند و به جای آب، شیر مادیان به میهمانان نوشانیدند و همین که میهمانی به پایان رسید هوا ابر آلود شد و میزان حرارت تنطل کرد و افراد طائفه اشاقه باش در شب سیزدهم ربیع الثانی به مناسبت ابرآلود بودن هوا، نتوانستند ستاره دنباله دار را ببینند.

از نیمه شب همان شب بارانی تند شروع شد و تا بامداد و سپس تا غروب روز بعد ادامه یافت و رودخانه اترک و شاخه های آن رودخانه بر اثر باران طولانی و تند، طغیان کرد و آب از بستر رودخانه ها وارد صحرا شد. آنچه همه در شب طلوع ستاره دنباله دار از آن می ترسیدند به وقوع پیوست و افراد طائفه اشاقه باش مجبور شدند که یورت ها را رها نمایند و به سوی ارتفاعات بروند تا اینکه از خطر غرق شدن مصون باشند.
الله وردی بی انقطاع ستاره دنباله دار را ناسزا می گفت و اظهار می کرد من می دانستم که این ستاره برای ما بلا خواهد فرستاد.
محمد حسن خان، برای همسرش که محتاج استراحت بود و همچنین برای پسر نوزادش خیلی مضطرب بود خاصه آنکه برودت هوا نشان می داد که باز باران خواهد بارید و مادر و فرزند در صحرا، سر پناه نداشتند.
این بود که تصمیم گرفت جیران و فرزندش را که هنوز اسم نداشت ( زیرا افراد طائفه اشاقه باش اسم نوزاد را روز سوم تعیین می کردند ) به استرآباد منتقل نماید.

armin khatar
07-16-2011, 04:58 PM
قسمت هشتم محمد حسن خان هر طور بود برای جیران و فرزندش تخت روانی مهیا کرد و آنها را در تخت جا داد و عده ای از سواران اشاقه باش را هم با جیران و پسرش فرستاد و به همسرش گفت که بعد از ورود به استرآباد به خانه بنکداری به اسم سید مفید که سالها است او را می شناسد و با وی طرف معامله می باشد و محصولات حیوانی وی را خریداری می نماید برود و در آنجا سکونت کند تا اینکه خبر وی ، به او برسد.

armin khatar
07-16-2011, 04:58 PM
جیران و پسرش که بعد موسوم به ( محمد ) گردید بعد از ورود به خانه سید مفید تا آنجا که ممکن است کمتر تظاهر و آمد و رفت کند. محمد حسن خان به همسرش گفت حاکم استرآباد گرچه مردی است بی غرض اما هر چه باشد حاکمی است که از طرف نادر شاه گماشته شده و تو می دانی که نادر شاه با ما خوب نیست و اگر تو در استرآباد با مردم رفت و آمد کنی حاکم نسبت به تو ظنین خواهد شدو تصور خواهد کرد که تو از طرف من مأمور هستی که زمینه توطئه ای را فراهم نمایی.
اگر تو مثل یکی از زن های استرآبادی بودی و مثل آنها یک چادر بر سر می انداختی که از سر تا نوک پاای تو را می پوشاند کسی تو را نمی شناخت و چون نمی فهمید که زن من و خواهر ( محمد خان قوانلو ) هستی نسبت به تو بدگمان نمی شد.
جیران گفت من نمی توانم یک چادر روی سر خود بیندازم که تا نوک پای مرا بپوشاند.
من از کودکی آزاد زندگی کرده ام و پیوسته روی من گشاده بوده و تو خود به من گفتی که مقدس تر از حریم کعبه جایی در جهان وجود ندارد معهذا زن ها در حال زیارت کعبه، با اینکه در احرام هستند باید روی خود را بگشایند در صورتی که غیر از زن ها، ده ها هزار مرد، مشغول زیارت می باشند.

armin khatar
07-16-2011, 04:58 PM
قسمت نهم با این وصف چگونه انتظار داری که من بعد از ورود به استرآباد خود را مثل زن های استرآبادی بکنم و از سر تا پای خود را بپوشانم.
از این گذشته اگر من چادری بر سر بیندازم علاوه بر اینکه نمی توانم جلوی پای خود را ببینم اجساس خفگی می کنم.


محمد حسن خان گفت من نگفتم تو بعد از ورود به استرآباد چادر بر سر بینداز و هیچ یک از زن های طائفه ما چادر به سر نمی اندازند تا تو این کار را بکنی و فقط گفتم بعد از این که در خانه سید مفید جای گرفتی کمتر آمد و رفت کن تا اینکه بر سر زبان ها نیفتی و حاکم استرآباد تصور ننماید که تو برای کاری مخصوص در آن شهر سکونت کرده ای.
جیران آنقدر که از ستاره دنباله دار می ترسید از نادر شاه بیم نداشت و شاید از این جهت که پیوسته در بیابان زندگی کرده بود و سواری و تیراندازی را می دانست از نادرشاه احساس بیم نمی کرد و قبل از اینکه باردار شود و او را از سواری منع نمایند سوار بر اسب می شد و با تفنگ کلبی در حال تاخت نشانه می زد یعنی کاری می کرد که بسیاری از مردان اشاقه باش نمی توانستند بکنند و تفنگ کلبی را دو نفر از استادان تفنگ ساز انگلیسی در ایران رایج کرده بودند و از این جهت آن را کلبی ( کلب به معنای سگ ) می خواندند که چخماق تفنگ چون سر سگ بود و وقتی چخماق فرود می آمد یک چاشنی را آتش میزد و احتراق چاشنی سبب خالی شدن تفنگ می گردید.

armin khatar
07-16-2011, 04:58 PM
قسمت دهم محمد حسن خان شوهر جیران هم خیلی از نادر نمی ترسید بلکه در آن موقع، نمی خواست بهانه به دست نادر بدهد که به او حمله ور گردد زیرا می دانست که تنها می باشد و پشتیبان ندارد.


گر دومین طائفه قاجاریه به اسم یوخاری باش (به معنای تحت اللفظی یعنی بالاسری ) با او کمک می کرد ممکن بود که سر از اطاعت نادر شاه بپیچد و پنج الف نادری را که هر سال باید به عنوان خراج به نادر بپردازد تادیه نکند ولی طائفه ( یوخاری باش ) با محمد حسن خان و طائفه اشاقه باش بد بودند و نمی خواستند که با او علیه نادرشاه همدست شوند و آنها نیز هر سال پنج الف نادری به نادر شاه تادیه می کردند.
این دو طائفه را از این جهت اشاقه باش ( پایین سری ) و یوخاری باش ( بالا سری ) می خواندند که در قدیم یکی از آنها در قسمت علیای سواحل رود اترک سکونت داشت و دیگری در قسمت سفلای آن رودخانه و به طوریکه گفتیم هر دو طایفه به دست رئیس خود در هر سال پنج الف نادری خراج می پرداختند و ( الف ) اولین حرف الفبا نبود بلکه معنای ( هزار ) را می داد و نادری عبارت بود از سکه طلای نادرشاه.
در آخرین لحظه که جیران از شوهرش جدا می شد به او گفت با این وضع که برای ما پیش آمده تو امسال خراج نادری را از چه محل می پردازی.
محمد حسن خان گفت اگر دست من به خود نادر برسد می توانم از او بخواهم که به مناسبت سیل امسال، از دریافت خراج صرف نظر نماید ولی دستم به او نمی رسد یعنی اطرافیانش نمی گذارند که دست من به او برسد.

armin khatar
07-16-2011, 04:59 PM
قسمت یازدهم جیران پرسید آیا نامه تو هم به دست او نمی رسد؟
محمد حسن خان گفت هیچ نامه را نمی گذارند که به دست پادشاه برسد مگر این که نفعی برای آنها در بر داشته باشد.


جیران گفت من عقیده دارم که تو بعد از این که سامانی به طایفه آواره اشاقه باش دادی خود نزد نادر بروی و وضع طایفه را به اطلاعش برسانی و چون مردی سرشناس هستی او تو را خواهد پذیرفت.
محمد حسن خان گفت تمام کسانی که می روند نادر شاه را ببینند مردان برود ولی اطرافیان نمی گذارند که دست کسی به نادر شاه برسد و نه می گذارند که نامه های مردم را ببیند. جیران پرسید برای چه نمی گذارند دست کسی به نادرشاه برسد؟
محمد حسن خان گفت به دو علت:
اول اینکه کسانی که در پیرامون نادرشاه هستند با حکام بزرگ و کوچک مربوط و همدست می باشند و نمی خواهند کسی به نادر شاه نزدیک شود و از حکام شکایت کند.
دوم اینکه نمی خواهند موضوعی به اطلاع نادر برسد که در آن نفعی برای خود آنها ملحوظ نباشد.
ولی من نمی روم که به آنها سودی برسانم بلکه می روم بگویم که امسال مرا از پرداخت خراج معاف کنند و اطرافیان نادرشاه نخواهند گذاشت ک من او را ببینم و اگر اصرار کنم ممکن است مرا نزد نادر مظنون جلوه بدهند و اتهامی به من ببنندند خاصه آنکه در قدیم بین طادیفه ما و نادرشاه هنگامی که هنوز طهماسبقلی خان بود جنگی در گرفت و لذا بستن اتهامی به من برای اطرافیان نادرشاه دشوار نیست.

armin khatar
07-16-2011, 04:59 PM
قسمت دوازدهم جیران گفت اینک که تو نمی توانی نادر را ببینی من نزد او می روم و وی را می بینم و از او می خواهم که از دریافت خراج امسال صرف نظر نماید.
محمد حسن خان با شگفت پرسید آیا تو می خواهی نزد نادر بروی؟


پس فرزندت را چه می کنی و که از او نگاهداری خواهد کرد؟
جیران گفت فرزندم را با خود می برم.
محمد حسن خان گفت نادر در این ایام مثل ماه در آسمان است و در یک نقطه قرار ندارد و دائم از یک مکان به مکان دیگر می رود.
جیران گفت من هم مثل ستاره ای که عقب ماه حرکت می کند عقب او خواهم رفت تا به وی برسم و از او می خواهم که امسال از دریافت خراج از تو صرف نظر کند.
محمد حسن خان گفت اولاً معلوم نیست اطرافیان نادر شاه بگذارند تا با او صحبت کنی.
ثانیاً به فرض اینکه اطرافیان نادر جلوی تو را نگیرند و راه بدهند تا اینکه نادر را ببینی، غیرت من قبول نمی کند که زنم، نزد مردی برود و از او بخواهد که امسال از دریافت خراج از من صرف نظر کند ولو آن شخص نادر باشد.
جیران پرسید پس چه خواهی کرد؟
محمد حسن خان گفت هنوز نمی دانم چه خواهم کرد ولی امیدوارم که بعد گشایشی حاصل شود و من بتوانم خراج امسال را بپردازم.

armin khatar
07-16-2011, 04:59 PM
قسمت سیزدهم با این گفته زن و شوهر از هم جدا شدند و جیران به سوی استرآباد رفت و محمد حسن خان مراجعت کرد تا این که در صحرا با سیل مبارزه نماید و ایلخی و گوسفندان خود و طایفه اش را از نابودی نجات دهد.


با این که جیران دقت کرد که تظاهر نکند و بی صدا وارد خانه سید مفید شود ورودش به استرآباد به اطلاع همه رسید و مردم خواستند بدانند زنی که با یک تخت روان و با روی باز به خانه سید مفید رفت که می باشد؟
استرآبادی ها از دیدن یک زن روباز حیرت نمی کردند زیرا زن های طوائف و همچنین زن های روستایی وقتی وارد شهر می شدند روی خود را نمی پوشاندند اما تا آن روز ندیده بودند که یک زن روباز سوار بر تخت روان از معابر استرآباد عبور کند.
تخت روان وسیله نقلیه بزرگان بود و اقراد کم بضاعت نمی توانستند سوار تخت روان شوند و حتی بازرگانان استرآباد هم بضاعت سوار شدن به تخت روان را نداشتند یا اینکه سوار نمی شدند که مبادا حسودان تیشه بر ریشه آنها بزنند و قاعده کلی زندگی تجار این بود که تظاهر بداشتن ثروت نمی کردند و بازرگانان در استرآباد بر استر سوار می شدند تا اینکه با عمال حکومت که سوار بر اسب بودند فرق داشته باشند و تصور نشود که قصد دارند با عمال حکومت رقابت و هم چشمی نمایند.

armin khatar
07-16-2011, 04:59 PM
قسمت چهاردهم طوری ورود زن بدون نقاب، با یک تخت روان در استرآباد انعکاس پیدا کرد که همان روز ( سبز علی بیک ) حاکم استرآباد از ورود آن زن مستحضر گردید و برای سید مفید پیغام فرستاد در همه شهر ، صحبت از مسافری است که امروز وارد خانه تو شد و همه می گویند که وی از خویشاوندان تو نیست ولی بدون تردید زنی است دارای جاه و مقام و وظیفه زن های من اینست که از یک چنین زن با احتشام دیدن نمایند.

آنچه سبز علی بیک حاکم استرآباد می گفت
مطابق بود با رسوم آن عهد و و هنگامیکه یک مسافر بزرگ وارد شهری می شد، بزرگان شهر به دیدنش می رفتند و زن های بزرگان نیز از زن های مسافر دیدن می نمودند و ما فرانسوی ها نیز در همان دوره، همان رسم را در فرانسه داشتیم.
چون ورود یک مسافر بزرگ به یک شهر بخصوص به شهر های کوچک طوری حس کنجکاوی سکنه آن شهر را تحریک می کرد که نمی توانستند از دیدن وی صرف نظر کنند و در آن عصر که وسایل تفریح و سرگرمی نبود و وقایع جدید اتفاق نمی افتاد مگر برای بدبخت کردن مردم، ورود یک مسافر بلندپایه، یک واقعه جدید و میمون بشمار می آمد و کسانی که خود را از سرشناسان شهر می دانستند بدیدن مسافر می رفتند تا از چند و چون وی مطلع شوند.
سید مفید در جواب فرستاده حاکم استرآباد گفت زنی که با نوزادش مهمان اوست، همسر محمد حسن خان رئیس طائفه اشاقه باش می باشد.

armin khatar
07-16-2011, 05:00 PM
قسمت پانزدهم و چون سیل صحرا را فرا گرفته و طائفه اشاقه باش متفرق شده و همسر محمد حسن خان نیز تازه وضع حمل کرده، لذا به صواب دید شوهرش به خانه ما آمده و بعد از چند روز که سیل فرونشست و صحرا برای سکونت مناسب شد از استرآباد خواهد رفت و به شوهرش خواهد پیوست.

سبز علی بیک آن روز را به جیران مهلت داد که خستگی سفر را رفع کند و روز بعد، چند تن از زن های خانواده اش را به دیدن جیران فرستاد و زوجه محمد حسن خان آنها را با محبت پذیرفت و زن ها بعد از مراجعت طوری از زیبایی جیران و حسن خلق
او صحبت و وصف کردند که حاکم استرآباد به فکر افتاد آن آیت زیبایی و خوشرویی را ببیند.
رسم سکنه استرآباد و قسمتی دیگر از شهر های ایران این بود که وقتی یکی به دیدن دیگری می رفت، او خود را مکلف می دانست که به بازدید برود.
دیدن، در قدیم مستحب بود و بازدید واجب و چون زن های خانواده سبز علی بیک حاکم استرآباد از جیران دیدن کرده بودند آن زن خود را مکلف دانست که به بازدید برود و برای این که بی موقع نرفته باشد یکی از خدمتکاران خود را به منزل حاکم فرستاد و پیغام داد عصر آن روز، برای بازدید زن ها به خانه سبز علی بیک خواهد رفت.
زن ها موضوع را به اطلاع حاکم رسانیدند و سبز علی بیک که خواهان دیدن جیران بود هنگام آمدن آن زن در محلی قرار گرفت که بتواند همسر محمد حسن خان را به خوبی ببیند.

armin khatar
07-16-2011, 05:00 PM
قسمت شانزدهم جیران سبز علی بیک را ندیده بود تا بشناسد و حاکم استرآباد به نوکران خود سپرد که به او اعتنا نکنند و احترام نگذارند تا جیران نفهمد که وی برتر از دیگران می باشد. در نتیجه جیران که بدون حجاب بود از کنار حکمران استرآباد گذشت و او را نشناخت و سبزعلی بیک از زیبایی جیران متحیر گردید.

حاکم استرآباد با اینکه از زن های خانواده خود شنیده بود که جیران بسیار زیبا است، تصور نمی کرد آن زن، آن قدر قشنگ باشد و به خود
می گفت که زنهای طائفه اشاقه باش خیلی زیبا نمی شوند و غافل از این بود که جیران از لحاظ نژادی از طائفه اشاقه باش نیست بلکه از طائفه قوانلو می باشد که از عهد صفویه افراد آن طائفه معروف به زیبایی بودند و آن زن بعد از این که همسر محمد حسن خان شد مقیم صحرا گردید و در طائفه اشاقه باش به سر برد.
زیبایی زن های اشاقه باش زیبایی روستایی بود اما جیران زیبایی شهری داشت و از ملاحت زیاد برخوردار بود.
سبزعلی بیک بعد از دیدن جیران متوجه شد که در همه عمر زنی به زیبایی او ندیده و از همان لحظه، دیگر نتوانست فکر آن زن جوان و زیبا را از خود دور نماید و به خود گفت هر طور شده من باید از این زن که از فرشتگان بهشت زیباتر است کامیاب شوم.

armin khatar
07-16-2011, 05:00 PM
قسمت هفدهم از آغاز زندگی سبزعلی بیک اطلاعی در دست نداریم ولی می دانیم که در سن پانزده یا شانزده سالگی وارد خدمت شاه طهماسب ثانی آخرین پادشاه سلسله صفوی گردید و در دشتگاه شاه طهماسب ثانی شاگرد آبدارخانه بود و چون در آبدارخانه سلطنتی خدمت می کرد، همه جا با شاه طهماسب می رفت و بعد از اینکه بزرگتر شد با شم خود فهمید که ستاره اقبال طهماسبقلی خان که بعد معروف به نادرشاه گردید اوج خواهد گرفت و اگر بتواند خود را در سلک نوکران نادر درآورد، ترقی خواهد کرد و صاحب ثروت خواهد شد.



نادرشاه در آن موقع از سرداران شاه طهماسب ثانی و اوامر اورا به موقع اجرا می گذاشت و هنوز فکر تصاحب تاج و تخت ایران از مخیله اش نگذشته بود.




هر موقع که نادر نزد شاه طهماسب ثانی می آمد قدری در آبدارخانه می نشست چون آبدارخانه سلاطین ایران شبیه بود به طالار انتظار سلاطین فرانسوی و کسانی که می خواستند به حضور شاه برسند در آبدارخانه می نشستند تا این که ( قوللر آقاسی ) یعنی رئیس تشریفات آنها را صدا بزند و بگوید که وارد اطاق شاه شوند.

armin khatar
07-16-2011, 05:00 PM
قسمت هجدهم وقتی نادر وارد آبدارخانه می شد سبز علی بیک نسبت به او خیلی احترام می کرد و آشامیدنی های گوارا مقابل نادر می نهاد و هنگامی که می خواست از آبدارخانه خارج شود و به اطاق شاه برود، با یک قطعه پارچه خاک از موزه های نادر می زدود.

آن قدر سبز علی بیک به نادر احترام گذاشت و به او تملق گفت که عاقبت مورد توجه طهماسبقلی خان قرار گرفت و نادر او را وارد خدمت خود کرد و همچنان در آبدارخانه جا داد اما با سمت نایب آبدارخانه.



نیابت آبدارخانه طهماسبقلی خان مقامی برجسته نبود ولی این مزیت را داشت که سبزعلی بیک هر روز نادر را می دید چون طهماسبقلی خان تا روزی که در شهر بود، هر روز برای خوردن صحبانه به آبدارخانه می رفت و سبزعلی بیک که سلیقه ارباب خود را بدست آورده بود صبحانه ای مطابق میل نادر برایش فراهم می کرد و در سفرها با او بود.




شرح پادشاه شدن نادر معروف است و همه می دانند که طهماسبقلی خان در بلوک هزارجریب، شاه طهماسب ثانی را از سلطنت خلع کرد و پسر چهارده ماهه اش را با اسم شاه عباس ثالث پادشاه ایران و خود را نایب السلطنه خواند ولی بعد، خود او، در صحرای مغان واقع در آذربایجان به اسم نادرشاه تاج سلطنت بر سر نهاد.

armin khatar
07-16-2011, 05:00 PM
قسمت نوزدهم بعد از اینکه نادر به سلطنت رسید سبزعلی بیک که تا آن موقع نایب آبدارخانه طهماسبقلی خان و آنگاه نایب آبدارخانه نایب السلطنه ایران بود ترقی کرد و رئیس آبدارخانه و به اصطلاح آن روز ( آبدار باشی ) یعنی رئیس آبدارخانه سلطنتی که مقامی بود بزرگ.

در سال 1149 هجری قمری نادرشاه تصمیم گرفت که طهماسب ثانی را که تا آن موقع در حبس بود به قتل برساند و برای آن کار احتیاج به یک مأمور قابل اعتماد داشت و سبزعلی بیک را جهت کشتن طهماسب ثانی اخرین پادشاه مخلوع صفوی انتخاب کرد و او هم رفت و طهماسب ثانی را کشت و بعد از به اتمام رسانیدن آن مأموریت پادشاه وی را به حکومت فرستاد و یکسال و نیم قبل از اینکه جیران در خانه سید مفید استرآبادی منزل کند سبزعلی بیک به فرمان نادرشاه حاکم استرآباد و صحرای ترکمان شد.



شغل سبزعلی بیک او را در شمار امرای بزرگ ایران درآورد و با این که سبزعلی بیک پیرو مکتب ماکیاولی ایتالیائی بود- بدون اینکه از وجود وی مطلع باشد- و برای وصول به مقصود و موفقیت، هر وسیله را مجاز می دانست می کوشید که خود را ظاهرالصلاح جلوه بدهد.


حتی محمد حسن خان هم که می باید نسبت به حکام نادرشاه ظنین باشد، فریب ظاهر سبز علی بیک را خورد و او را بی نظر می دانست.

armin khatar
07-16-2011, 05:01 PM
قسمت بیستم شیرزنی به نام جیران
از همان روز که حاکم استرآباد جیران را دید و به فکر تمتع از او افتاد متوجه گردید که محمد حسن خان، شوهر جیران نباید به استرآباد بیاید چون اگر به استرآباد بیاید و زن خود را به صحرا ببرد دست وی از جیران کوتاه خواهد شد و دیگر نخواهد توانست به او دسترسی داشته باشد.


اگر محمد حسن خان به استرآباد بیاید و همانجا بماند باز دست وی از جیران کوتاه می شود و لذا باید کاری بکند که محمد حسن خان به استرآباد نیاید و به زن جوانش ملحق نشود تا روزیکه او به مقصود خود برسد و بعد از آن

آمدن محمد حسن خان به استرآباد بدون اشکال خواهد بود.
از صحبت هایی که زن های خانواده حاکم استرآباد با جیران کرده بودند و آن زن، ضمن صحبت، همه چیز را به زن ها گفته بود، سبزعلی بیک فهمید که محمدحسن خان به مناسبت سیل که وضع زندگی طائفه اشاقه باش را به کلی آشفته کرده به زودی به استرآباد خواهد آمد و پس از این که از تمشیت وضع طایفه فارغ شد ممکن است که نزد نادر برود و بکوشد که خود را به وی برساند و از او بخواهد که خراج سال جاری را از او نگیرد.
سبزعلی بیک پیشاپیش نامه ای برای دوست خود میرزا مهدی استرآبادی که در دستگاه نادرشاه مقامی بزرگ داشت و منشی مخصوص نادر بود نوشت و از او درخواست کرد که اگر محمد حسن خان وارد مشهد شد ( مشهد در آن موقع پایتخت ایران بود ) میرزا مهدی استرآبادی به عنوان میهمانی و یا به هر عنوان دیگر که مقتضی بداند او را نگاه دارد تا این که وی به زودی مراجعت ننماید.
سبزعلی بیک یقین داشت که میرزامهدی استرآبادی درخواست وی را خواهد پذیرفت و اگر محمد حسن خان برای دیدن نادر وارد مشهد شود وی را نگاه خواهد داشت.

armin khatar
07-16-2011, 05:01 PM
قسمت بیست و یکم اما ممکن بود که محمد حسن خان به مشهد نرود و از صحرای ترکمان به استرآباد بیاید که زن خود را ببرد و چون سبز علی بیک حاکم استرآباد مأمور وصول مالیات هم بود و خراج طوائف اشاقه باش و یوخاری باش را دریافت می کرد در صدد برآمد که کأموری را به صحرا نزد محمد حسن خان بفرستد تا ببهانه مذاکره راجع به خراج آن سال با توجه به واقعه سیل که زندگی طائفه اشاقه باش را دیگر گون کرده، محمد حسن خان را سرگرگم نماید و نگذارد که راه استرآباد را پیش گیرد.



مأمور حاکم استرآباد میباید در یصورت اقتضا محمد حسن خان را امیدوار نماید و به او بفهماند که ممکن است سبز علی بیک برای وصول خراج آن سال به او مساعدت کند.
او می دانست که محمد حسن خان می داند که محال است مسئله پرداخت مالیات و خراج، منتفب شود زیرا محال است که یک حاکم یا محصل مالیات بتواند به نادر شاه گزارش بدهد که شخصی به مناسبت یک واقعه غیر منتظره نمی تواند مالیات یا خراج خود را بپردازد. مأمور وصول مالیات یا خراج، خواه حاکم، خواه محصل مالیات، مکلف بود که مالیات را از مودی وصول کند یا این که سرش را برای نادر شاه بفرستد و اگر پول یا سر بریده را نمی فرستاد سر خود او بر باد می رفت.
فقط در یک موقع حاکم، یا محصل مالیات، دست از مودی بر می داشتند و آن اینکه نادرشاه، پرداخت مالیات را برای یک یا چند سال ببخشاید.

armin khatar
07-16-2011, 05:01 PM
قسمت بیست و دوم اما حاکم یا محصل مالیات، در حدود اختیارات خود می توانستند با مودی کمک کنند که مالیات را چند ماه دیرتر بدهد یا مالیات سالیانه را با اقساط تادیه نماید مشروط بر این که آخرین قسط آن قبل از پایان سال پرداخته شود که آنها بتوانند حساب مالیات را قبل از پایان سال پس بدهند.


سبز علی بیک به مامور خود گفت بعد از اینکه به ترکمن صحرا رفت بفهمد که آیا قصد دارد به مشهد نزد نادر برود یا نه؟

و در صورت مثبت آیا اول به استرآباد خواهد آمد و از آنجا به مشهد خواهد رفت یا مستقیم راه پایتخت را پیش خواهد گرفت و اگر خواست اول به استرآباد بیاید او را منصرف نماید ولو بدروغ بگوید که امسال به حکم نادر شاه موقع پرداخت مالیات و خراج جلو افتاده و اگر او به استرآباد برود و از آنجا راه مشهد را پیش بگیرد، مدتی خواهد گذشت و او فرصت نخواهد داشت که از نادر شاه، درخواست بخشودن مالیات را بکند و همان بهتر که از صحرای ترکمان، مستقیم، به مشهد برود.

armin khatar
07-16-2011, 05:01 PM
قسمت بیست و سوم در حالی که حاکم استرآباد برای دور کردن محمد حسن خان از جیران متوسل به اقدامات فوق شد زنی سالخورده از محارم خود به اسم ( زبیده ) را بعد از دادن تعلیم به خانه سید مفید فرستاد تا در آنجا جیران را ببیند و با او مذاکره کند و بفهمد که آن زن، چگونه است و آیا حاضر می باشد که با وی مناسبات خصوصی داشته باشد یا نه؟

زبیده زنی بود عامی و بی اطلاع و خرافه پرست و تصور می کرد که می تواند یک زن زیبا و جوان چون جیران را بفریبد. زن سالخورده مدتی راجع به کلیات صحبت کرد و آنگاه به عنوان دلسوزی وضع زندگی جیران را نامناسب دانست و گفت حیف است که یک زن جوان و خوشگل چون تو، به تنهایی زندگی کند و اگر شوهرت به تو علاقه داشت تو را در اینجا تنها نمی گذاشت.
جیران گفت شوهرم کمال علاقه را به من دارد ولی او رئیس یک طائفه بزرگ می باشد و مجبور است گاهی به سفر برود و به تازگی هم سیل ناگهانی سبب شد که او مرا به استرآباد بفرستد و یقین دارم همین که از وضع طائفه خود اطمینان حاصل کرد به من ملحق خواهد گردید.

armin khatar
07-16-2011, 05:02 PM
قسمت بیست و چهارم زن سالخورده که نتوانست از اشاره و کنایه نتیجه بگیرد صریحتر صحبت کرد و به جیران فهمانید که حاکم استرآباد خواهان اوست و وقتی همسر محمد حسن خان آن حرف را شنید از فرط خشم برافروخته شد و گفت ای پیرزن بی شرم، آیا خجالت نمی کشی این حرف ها را به کسی می زنی که نوه تو محسوب می گردد و بعد خدمه خود را احضار نمود و گفت این عجوزه بی حیا و بی آبرو را از این خانه بیرون کنید.
هنگامی که خدمه جیران زن سالخورده موسوم به به زبیده را از آن خانه بیرون می کردند پیرزن که خود را متکی به قدرت و حمایت حاکم می دانست فریاد زد و کمک خواست.

در آن موقع سید مفید در خانه بود و از آن فریادها حیرت کرد و درصدد بر آمد که بداند برای چه آن صداها برخواسته است و اجازه خواست که نزد جیران برود و از او بپرسد که آن پیرزن کیست و چرا خدمه اش او را بیرون می کردند.
جیران چگونگی واقعه را برای سید مفید حکایت کرد و آن مرد به فکر فرو رفت.
جیران پرسید برای چه به فکر فرو رفتی؟

armin khatar
07-16-2011, 05:02 PM
قسمت بیست و پنجم سید مفید گفت کاری که شما کردید به قاعده بود و این پیرزن بی شرم باید، از خانه بیرون انداخته شود ولی من از عاقبت کار بیمناک هستم.
جیران پرسید برای چه؟
سید مفید گفت برای اینکه سبز علی بیک مردی است که به زودی دست از شما بر نمی دارد و عمل او نشان می دهد که باز درصدد مزاحمت شما برخواد آمد.
این مرد به قدری وقیح و متهور است که برای فریب دادن زنی چون شما که همسر محمد حسن خان هستید دلاله به این خانه فرستاد و یک چنین مرد بی عفت و متهور به زودی دست بردار نیست.

جیران گفت او اگر مرا می شناخت این عجوزه را برای فریب دادن من به این خانه نمی فرستاد.
سید مفید گفت هر کس، قادر به شناختن دیگری نیست و تا انسان خود، مزایایی نداشته باشد نمی تواند دیگری را بشناسد و از رفتار این شخص معلوم می شود که در گذشته به وسیله دلاله، زن هایی را فریفته و تصور کرده که شما هم مثل سایرین هستید و اگر می دانست که همسر محمد حسن خان یک شیر زن است، درصدد بر نمی آمد که او را بفریبد.

armin khatar
07-16-2011, 05:03 PM
قسمت بیست و ششم جیران گفت من از حاکم استرآباد کوچکترین وحشت ندارم زیرا دارای اسب تند روی کوکلانی هستم و تفنگ دورزن کلبی و چون تو گفتی که سبز علی بیک دست بردار نیست، برای تو مشوش شده ام و به محمد حسن خان می نویسم که عده ای از مردان طائفه را به این جا بفرستد تا محافظ تو باشند.
سید مفید گفت من اینکار را به صلاح نمی دانم چون امروز سبز علی بیک مورد توجه نادرشاه است و همه می دانند که نادرشاه نسبت به همسر شما محمد حسن خان نظری خوب ندارد و سبز علی بیک می تواند دسیسه ای بکند و فتنه ای به وجود بیاورد تا این که شوهر شما را به کلی از چشم نادر بیندازد.
جیران گفت مدتی است که شوهر من از چشم نادرشاه افتاده و گرنه، مجبور نمیشد به او خراج بپردازد.


سید مفید گفت با این وصف نادرشاه به دریافت خراج اکتفا می نماید و در صدد مزاحمت محمد حسن خان بر نمی آید.
ولی لجلجت و دسیسه سبز علی بیک ممکن است نادرشاه را وادارد که در صدد مزاحمت همسر شما برآید.

armin khatar
07-16-2011, 05:04 PM
قسمت بیست و هفتم جیران پرسید تو می گویی چه کنم؟
سید مفید گفت من عقیده دارم که شما از استرآباد بروید و همچنان در طایفه خودتان ( اشاقه باش) زندگی کنید تا از دسترس حاکم استرآباد دور باشید.


جیران گفت اگر من از اینجا بروم، سبز علی بیک برای تو ایجاد مزاحمت نخواهد کرد؟
سید مفید جواب داد حاکم می فهمد شما بزرگتر از این رسم طناب پیچ کردن بارها که قدیم در فرانسه نیز مرسوم بود این که یک روز قبل از عزیمت، چهارپادار و شاگردانش به خانه مسافر می رفتند و بارهای او را طناب پیچ می کردند تا اینکه بتوانند بار چهارپایان نمایند.
چون اگر بارها طناب پیچ نمی شد نمی توانستند بر پشت اسب و قاطر بگذارند و طناب پیچ کردن بارها مثل گره زدن بر طناب کشتی ها فن مخصوصی بود که خود مسافر از عهده آن بر نمی آمد و او، نمی دانست که برای طناب پیچ کردن بارها چه طناب را انتخاب کند و نه می دانست بارها را با دست، توزین و آنگاه طناب پیچ نماید.

armin khatar
07-16-2011, 05:04 PM
قسمت بیست و هشتم ولی چهارپادار و شاگردانش همین که باری را تکان می دادند میدانستند که وزن آن چقدر می باشد و دو لنگه هموزن را برای بار کردن بر پشت یک اسب یا قاطر طناب پیچ می نمودند.

به طوریکه گفتیم جیران با تخت روان به استرآباد رفته بود ولی بعد از سه روز که آبهای سیل فروکش کرد تخت روان و اسب های حامل وسائل سفر را به صحرا برگردانید تا ای که در هزینه صرفه جوئی نماید، و آن زن مثل تمام بانوان کدبانو به صرفه جوئی علاقه داشت.

این بود که وقتی خواست از استرآباد مراجعت کند ناچار شد که اسب و قاطر کرایه نماید و یک روز قبل از این که براه بیفتد، چهارپادار و شاگردانش به خانه سید مفید رفتند و بارهای جیران را که همه جزو لوازم سفر بود بستند.
وقتی چهارپادار و شاگردانش با بسته های طناب به سوی خانه سید مفید می رفتند هر کس آنها را می دید می فهمید به جایی می روند که باید بارهای یک یا چند مسافر را ببندند.
دکاندارهائی که جنب خانه سید مفید استرآبادی دکان داشتند وقتی مشاهده کردند که چهارپادار و شاگردانش با بسته های طناب وارد منزل سید می شوند فهمیدند که جیران قصد عزیمت دارد.