توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : افسانهها و قصههای عامیانه مردم ایران
افسانهها، عمرى به قدمت عمر 'انسان' دارند. از هنگامى که انسانها قدرت کار و تفکر پيدا کردند، توضيح و تفسير طبيعت و جامعه را نيز آغاز نمودند و اين مقوله را در قالب اسطوره، نقاشي، پيکرتراشي، رقص و ... نسل اندر نسل به يکديگر منتقل ساختند و مىسازند. هنگامى که از شناخت قصههاى عاميانه سخن مىرود، الزاماً بهمعنى يافتن رگههاى (مردمي) در آنها نيست.
قصه، تودهاىترين هنر است. طرح مسائل مردم در قالبى جذاب،
پرکشش، سرگرمکننده و ساده، يکى از دلايل فراگير شدن قصهها است. البته نبايد تصور کرد که صرف جذابيت و کشش، علت دوام حيات قصهها است. آنچه قصهها را تداوم حيات بخشيده، ضرورتى دروني، مضاف بر سطح فرهنگى جامعه است. در زمان حاضر نيز با اشکال متفاوتى از افسانهسازى روبهرو هستيم که نشانگر بندهائى است که هنوز انسان را اسير خويش کرده است.
نمونههاى آنها را مىتوانيم در فيلمهاى ويدوئى جديد با موجودات کامپيوترى مشاهده کنيم و متوجه مىشويم که 'افسانهها' در اين زمان تغيير شکل دادهاند. عليرغم اينکه افسانهها، نشانگر روان انسان هستند، اما متعلق و موقوف به آنها نيستند.
'ميرچاالياده' ، طبيعت و کارکرد اسطوره را با تأييد نظر 'بوينسلاو مالينوسکي' و بهنقل از او بيان مىکند: 'اسطوره يک عنصر اساسى تمدن انسانى است و به هيچوجه افسانهسازى و قصهپردازى بيهوده نيست، بلکه برعکس واقعيتى زنده است که علىادوام به آن رجوع مىکنند و از آن استعانت مىجويند...' .
واژهٔ افسانه بهمعنى داستان، سرگذشت و قصه است. در زبان فارسى اصطلاحاً افسانه را به سه معنى آوردهاند. يکى بهمعنى گونهاى از شعرهائى هجائى که براى سرگرمى کودکان مىخواندهاند. دوم گونهاى قصهٔ منثور است که اغلب از زبان حيوانات گفته مىشود و سرگذشت آنها را بيان مىکند. اينگونه را 'داستان' و 'افسانه' هم مىگويند که داراى ويژگىهائى است که از آن جمله، کهنگى و قدمت آن است، ديگر آن که غالباً براى سرگرمى و نوعى آموزش فراز و نشيبهاى زندگى براى کودکان گفته مىشود.
اين افسانهها در فارسى بيشتر با جملههائى مثل 'يکى بود يکى نبود' . 'روزى بود روزگارى بود' ، 'سالها پيش از اين' ، 'بودند و ما نبوديم' و مانند اينها آغاز مىشود که بخشى از ادبيات عاميانه و اساطير کهن قومى است. گونه سوم داستانهاى منظوم و منثورى است که در کتابهاى ادبى آورده شده است. بعضى از اين داستانها، مانند 'کليله و دمنه' در اصل هندى است و برخى ديگر چون 'مرزباننامه' بهکلى ايرانى است. اين گونهٔ آخرى را مىتوان در رديف افسانههاى تمثيلى گذاشت. افسانهٔ تمثيلى آنگونه افسانه يا قصهاى است که بهصورت منظوم يا منثور آورده مىشود و شخصيت اول و اصلى آن مىتواند از ميان خدايان، موجودات انساني، حيوانات و گاهى هم از اشياءِ بىجان برگزيده شود. در اين نوع افسانه جانوران طبق خصلت طبيعت و واقعى خود رفتار مىکنند و تنها تفاوت آنها با وضعيت واقعى خود آن است که چون انسان سخن مىگويند و به بيان نکتههاى اخلاقى مىپردازند.
واژهٔ قصه بهمعنى سرگذشت و حکايت است و اصطلاحاً به آثارى گفته مىشود که در آنها تأکيد بر رويدادهاى خارقالعاده است تا تحول و تکوين شخصيتها و افراد. در قصهها يا حکايتها، اصل ماجرا بر رويدادهاى خلقالساعه مبتنى است. رويدادها، قصهها را بهوجود مىآورد و در واقع رکن اساسى و بنيادى آن را تشکيل مىدهد بدون آنکه در گسترش و بازسازى قهرمانها و آدمهاى قصه نقشى داشته باشد. اساس جهانبينى در قصهها اغلب بر مطلقگرائى استوار است. يعنى اينکه قهرمانهاى قصه يا خوب هستند يا بد. قهرمانهاى نه خوب و نه بد يعنى اين که متوسط و بينابين، در قصهها پيدا نمىشوند و تعارض و تضاد بين خوبى و بدى يا قهرمان خوب و آدم بد، رويدادهاى قصهها را تشکيل مىدهند. مثلاً در قصهٔ معروف 'امير ارسلان' عنصر شر، قمر وزير بدانديش است و طرف خير، فرخلقا است که قمر وزير براى بهدست آوردن او به حيلههاى مختلف دست مىزند. در اين بين نقش قهرمان يعنى اميرارسلان شناختن طرف شر و کوشش براى از بين بردن او است.
قهرمانان قصهها، آدمهاى معمولى نيستند. آنها معمولاً نمونههاى کلى از خصلتهاى عمومى بشر را ارائه مىدهند. حادثهها و ماجراهاى قصهها، تابع رابطهٔ علت و معلولى نيست بلکه از اصل برانگيختن اعجاب پيروى مىکند و توالى رويدادهاى خلقالساعه و غير عادي، هيچگونه رابطهاى منطقى را دنبال نمىکند. محتوا و مضمون قصهها، معمولاً مربوط به زمانهاى دور و جوامع گذشته از ياد رفته است.
ناگفته نماند که اسطوره، افسانه، سرگذشت و افسانهٔ تمثيلى از اشکال گوناگون قصه است. قصهٔ عاميانه به انواع قصههاى کهن گفته مىشود که بهصورت شفاهى يا مکتوب در ميان اقوام گوناگون از نسلى به نسل ديگر منتقل شده است. قصهٔ عاميانه انواع متنوعى است از اساطير، قصههاى پريان و نيز قصههاى مکتوبى که موضوعات آن از فرهنگ قومى گرفته شده است. بسيارى از نويسندگان و شاعران قصههاى عاميانه را اقتباس کرده و در آثار خود آوردهاند. مثل قصهٔ حسن کچل در فارسى و قصههاى سفيدبرفى و سيندرلا در ادبيات غرب يا قصهٔ طوطى و بازرگان در مثنوى مولوي. قصهٔ عاميانه نيز با جملههائى شامل کلمات ثابت و بدون تغيير آغاز مىگردند از آن جمله: 'يکى بود يکى نبود' که غالباً آن را با جملهٔ 'غير از خدا هيچکس نبود' گسترش مىدهند. علاوه بر اين جملهٔ معروف، اقوام مختلف ايراني، هر کدام بنا به موقعيت تاريخى و جغرافيائى خود، جملههاى گوناگونى براى آغاز قصه دارند مثلاً با جملهٔ 'اى برادر بد نديده' يا 'بودند و ما نبوديم' و از اين قبيل که شايد ترجمهاى از جملهٔ 'کانماکان' عربى باشد يا برعکس.
در پايان قصه نيز جملهها و عبارتهاى شخصى مىآورند. از قبيل 'قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خانهاش نرسيد' يا 'قصهٔ ما خوش بود، دسته گلى جاش بود' و نيز 'دستهٔ گل دستهٔ نرگس، داغات را نبينم هرگز و هرگز' يا 'هرچه رفتيم راه بود هرچه کنديم چاه بود، کليدش بهدست ملک جبار بود' . عبارت معروف ديگرى نيز اغلب در پايان قصهها مىآورند که منحصراً در مورد قصههائى بهکار مىرود که در آنها دو دل داده پس از گذراندن ماجراها و حادثههاى زياد، عاقبت به يکديگر مىرسند آن عبارت چنين است: 'همانطور که آنها بهمراد دلشان رسيدند، انشاءالله شما هم مراد دلتان برسيد' . قصههاى ايرانى يکى از کهنترين نمونههاى اصيل تفکر و تخيل مردم اين سرزمين و نشان دهندهٔ کيفيت و مباحث ذهنى و شادى و اندوه اين قوم بهشمار مىآيد.
مردم اين مرز و بوم، از روزگاران بسيار دور پندارها، باورها، افکار، آرزوها و تجربههاى خود را در قالب قصه ريخته و آنرا مانند گوهرى ناياب و عزيز به مرور تراش دادهاند و سطوحى بر آن افزوده و اجزائى از آن کاستهاند تا سرانجام به اين شکل زيباى تحسينانگيز درآمده و به دست ما رسيدهاست که هرکدام از آنها در عين سادگى و صفاى بىپيرايه چنان لطيف و دلکش است که خواننده و شنونده را بىاختيار مجذوب مىسازد يعنى همان رمز و رازى که در آفرينش بهتآور مينياتور ايران و رنگهاى جادوئى آن، همان طراوت و جلاى خيرهکنندهاى که در نقشها و رنگهاى بديع کاشىکارى اين ديار نهفتهاست، همان ظرافتها و انحناهائى که از انواع خط فارسى خوانده مىشودو تلألؤ غوغائى و خاموش تذهيب و نقاشى هم بر دلربائى و چشمنوازى آن مىافزايد، همان زيبائى نجيب و تنوع خيالانگيزى که در طرحهاى قالي، اين شاهکار هنر ايران ديده مىشود و جمله آنها بينندهٔ هنر شناس را به تحسين و اعجاب وامىداردو به دنياى رازها و حالها مىبرد، در تار و پود اين قصهها هم وجود دارد و به همين جهات است که بىاينکهثبت ضبط شده باشد همواره نقل شده و روايت شده تا به زمان حاضر رسيده است. قصههاى عاميانهٔ ايرانى نيز مانند ساير قصهها داراى تعدادى ثابت از اشخاص هستند که با نقشهاى نوعى (تيپيک) خود، از اسباب و لوازم ثابت و بدون تغيير قصهها بهشمار مىروند. مهمترين آنها عبارتند از: قهرمان نوعى اصلى شاهزاده است که معمولاً پسر کوچک يا سومين پسر شاه است و دو برادر بزرگتر او اغلب نقشهاى منفى بهعهده دارند. قهرمان قابل توجه ديگر، کچل است که غالباً شغل او چوپانى يا غازچرانى است. کچل در آغاز، موجودى است مطرود که تنبل و ترسو و اغلب فقير و تهىدست است. از او هيچگونه انتظارى براى کارهاى خارقالعاده و پهلوانى نمىرود، اما چون از او انجام کارى خواسته شود، با به کار بردن حيله و زيرکي، بىباکى و جسارت، خود را از ديگران متمايز مىکند. به اين ترتيب او سختترين وظايف را به انجام مىرساند و عاقبت با شاهزاده خانم عروسى مىکند و خودش شاه مىشود.
در این تاپیک سعی کردم نمونه ای از این قصه ها و افسانه های بومی را برای خوانندگان عزیز ،به صورت یکجا جمع آوری کنم.دوستان میتوانند چنانچه قصه های خاصی با توجه به موقعیت و محل جغرافیایی که هستند و یا به نحوی در فرهنگ آنان جا افتاده در اینجا بگذارند تا بقیه دوستان هم از خواندن آنها فیض ببرند.
باتشکر:^:
قهرمان نوع ديگر، کوسه است که شباهت به تيپ کچل دارد. اين شخصيت نقش اصلى را ندارد.
قهرمان مهم ديگر، خارکن پير، خارکش يا پسر او است. پينهدوز نيز در اين رديف است که همه نمايانگر مردم فقير و محروم هستند. اين خارکن در عين تهىدستى با کار و کوشش و ايمان و توکل سرانجام به ثروت و سعادت مىرسد.
شخصيت ديگر افسانههاى عاميانهٔ ايراني، درويش است که نمونهٔ اروپائى آنرا مىتوان راهب متکدى دانست. درويش مردى است تنگدست اما مؤمن که ايمان او به خدا باعث مىشود که داراى صفاتى سحرآميز باشد.
بعضى از مقامات و مشاغل در قصههاى عاميانه، داراى محاسن و مزايائى نيستند. قاضى اغلب رشوهخوار است و مال و امانت مردم را بالا مىکشد و اصولاً از همهٔ مردم بدتر است.
مالک ستمگر و جابر است و از زيردستانش تا بتواند کار مىکشد. زن در افسانههاى عاميانهٔ ايراني، بهدو مورد تقسيم مىشود: - بهعنوان شخصيت اصلى و در نقش فعال که داراى صفاتى از قبيل حيلهگري، توطئهچيني، فريب و تهمت زدن است. اما بهندرت در نقش فعال بهصورت مثبت و با صفات مطلوب ديده مىشود. - در نقش منفي، زن بهندرت چيزى بيش از يک موجود خواستنى است که شاهزاده مىخواهد جسم او را در تملک خود بگيرد.
در قصههاى عاميانه ديوها و اشباح بهدو تيپ محدود مىشوند: پرىها که اغلب داراى خصايل مثبت و ممتاز هستند و به قهرمان داستان در تنگناها کمک مىکنند.
شخصيت ديو بهصورتى که در قصهها مىآيد. چندين جنبه دارد. در عقيدهٔ عوام، ديو داراى خصايل موجودات متعددى است که با هم فرق دارند. ديو اصلي، بدخواه آدميزاد است و اغلب دختران را مىربايد و مىکوشد تا آنها را به ازدواج خود درآورد، اما نه با زور بلکه با بهدست آوردن رضايت و خرسندى دختر. روح اين ديو در شيشهاى است که در بدن يک جانور يا داخل چيزى پنهان است، بهطورى که با پيدا کردن اين شيشه و شکستن آن مىتوان بر ديو چيره شد. اما اين موضوع غالباً فراموش مىشود و کار به جنگ تنبهتن مىکشد و ديو شکست مىخورد. ديو با وجود قدرت فوقالعاده خود، موجودى است نادان و کندذهن در نهايت در اثر اين بلاهت راز و نهانگاه شيشهٔ عمر خود را در اثر چربزبانىهاى محبوبه، برملا مىکند و باعث نابودى خود مىشود.
از ويژگىهاى پراهميت قصههاى عاميانه تأکيد و تصريح بر تفوق و برترى قدرت سرنوشت است. نقش نوعى مقابل قهرمان قصه اغلب بهعهدهٔ خويشاوندان قهرمان قصه است و باز بيش از همهٔ اعضاءِ مؤنث خانواده، داراى خصلتهاى منفى هستند.
شخصيت اصلى ديگر مخالف و مقابل قهرمان قصه، شاه است که صفتهاى بد و نامطلوبى از قبيل حسد، غرور و ستمگرى به او نسبت داده مىشود. او قدرت و توانائى ابراز عقيده و رأى ندارد. تحت تأثير حرفهاى زيرگوشي، نجواها و بدگوئىهاى زيردستان و مشاوران خود و بيش از همه وزير او مىباشد. گاهى هم شاه فرمانروائى دانا و عادل است و اين نمونه در مورد شاهعباس که شخصيتى تاريخى است صدق مىکند.
اولريش مارزلف فولکلورشناس آلمانى قصههاى عاميانهٔ ايرانى را از نظر مضمون بهترتيب زير تقسيم مىکند: - قصههاى حيوانات - قصههاى سحر و جادوئي - قصههاى مقدسين و قصههاى تاريخي - قصههائى با جنبههاى داستان کوتاه - قصههاى خندهدار و لطيفهها - قصههاى مسلسل و دنبالهدار گرچه افسانهها از سرزمينهاى گوناگون آمدهاند، اما وطن خاصى ندارند و متعلق به همهٔ مردم جهان هستند. در هر افسانهاى حادثه و ماجرائى مخصوص نقل مىشود که بيانگر غمها، شادىها و مبارزهٔ هميشگى انسانها است و اين است راز ماندگارى و ديرپائى افسانهها. زبان افسانهها نيز خصلتى دوگانه دارد، در همان حال که هزاران رمز و راز در دل پنهان داشته است اما ساده، صميمى و گاه بىقيد و ولنگار است. هر چند زمانهاى متفاوت از سه هزار سال به بالا را براى پيدايش افسانهها ذکر کردهاند اما افسانهها مقيد به تاريخ معينى نيستند. خلق افسانهها از روزگار زندگانى ابتدائى بشر آغاز مىگردد. يعنى از دوران دگرگونى حيات که شامل دورههاى گردآورى خوراک، دورهٔ شکار، گلهدارى و کشاورزى است. بايد توجه داشت که پديدهها و عوامل طبيعى و طبيعت قابل لمس، براى انسان ابتدائى دورانهاى نخستين، هميشه سرچشمهٔ الهام و کتابى آموزشى بوده است. خشم و مهربانى طبيعت، گردش منظم شب و روز و ماه و سال و حوادث متنوع طبيعي، هميشه فکر و خيال او را بهسوى خود جلب کرده است و او را وادار ساخته که اين پديدهها را تبيين و تفسير کند و در نتيجهٔ اين عمل به خلق افسانهها که در حقيقت توجيهى از حوادث مختلف دنياى اطرافش است بپردازد. پس پديدهها و عوامل طبيعى موجد بخشى از افسانههاى فولکوريک هستند، اما بهتدريج که زندگى انسان دچار دگرگونى شد و جامعهٔ بشرى شکل گرفت آفرينشهاى هنرى انسان در مسير جديدى افتاد و سرچشمهٔ الهام تازهاى پيدا کرد. اين سرچشمهٔ الهام نو، همان عوامل و رخدادهاى اجتماعى است.
طى قرنها، افسانهها و قصههاى عاميانه، چون ارگانيسمى زنده، تأثيرات جهان در حال تغيير پيرامون خود را جذب کردهاند. شاهان و شاهزادگان، باغهاى پرشکوه و فرحبخش، کاخها، مبارزه براى بهدست آوردن تخت و تاج و بهدست آوردن دختر پادشاه؛ همهٔ اينها از مظاهر قرون وسطى است. تکامل روابط اجتماعي، قهرمانان جديدى وارد افسانهها کرد و منشاءِ آداب و رسوم و تغييراتى در فرهنگ بعدى شد. افسانهها، چيزى فراتر از خيالبافى يا پژواک سنتهاى گذشته است. بيش از هر چيز اين افسانهها بازتاب رؤياهاى کسانى است که آن را پرداختهاند. گفتهاند و شنيدهاند. رؤياهائى از داشتن عدالت اجتماعي، زندگى سرشار از کار لذتبخش، زيبائى و صلح و آرامش و در نهايت، آرزوى آزادى و رهائي. افسانههاى ملل مختلف، بهروشنى نمايانگر ويژگىهاى ملى و قومى مردم است که در آنها از طبيعت، شيوهٔ انتخاب پوشاک، آداب و رسوم و سنتهاى خود سخن مىگويند. به اين جهت چنين تصور کردهاند که شکل اوليه ترانهها و قصهها و اعتقادات بشر به زمانى مىرسد که خانوادههاى گوناگون اين ملل با هم مىزيسته و هنوز از يکديگر جدا نشدهاند. بنابراين فولکور (فرهنگ عامه) دشمنى و کينهتوزى با ساير ملل را از بين مىبرد و همبستگى نژاد بشرى را نشان مىدهد. افسانهها، داراى ويژگىهاى مخصوص بهخود است. از ويژگىهاى کاملاً آشکار افسانهها، خصلت جمعى بودن، شفاهى بودن، تنوع بيان و انعکاس بقاياى اساطير و آداب و سنن گذشته است. به احتمال بسيار زياد اين آثار، مدتها پيش از آن که سينهبهسينه نقل شوند و بهصورت نوشته و مکتوب درآيند، ساخته و آفريده شدهاند. حتى مىتوان گفت که قسمتى از اين آثار مربوط به پيش خط و کتابت است. اين افسانهها، پس از پيدايش خط بهعلتهاى مختلف، در حافظهها نگهدارى شده، طى قرون متمادي، از نسلى به نسلى ديگر انتقال يافته است. به همين سبب، يکى از ويژگىهاى اساسى آن شفاهى بودن آن است. روند تکامل تغيير و تحول ادبيات شفاهي، از طرفى به حافظه، عقايد، طرز تفکر، توانائى ذهنى و درک بيانکنندگان آن بستگى داشته و از سوى ديگر با شرايط محيط زيست و ذوق ادبى و هنرى آنها در ارتباط بوده است. قصههاى عاميانه از چنان اهميتى برخوردار هستند که نمىتوان آنرا انکار کرد. برخى سرمنشاء ادبيات مکتوب را قصههاى عاميانه مىدانند و عدهاى عقيده دارند که ريشهٔ قصههاى عاميانه در اساطير هر قوم است. گروهى نيز قصههاى عاميانه را يادمانى از زندگى ابتدائى بشر مىدانند. افسانهها و قصههاى عاميانه، بىتاريخ و بىزمان هستند. عشق و علاقه به قصهگوئى و افسانهپردازى و شنيدن قصه در تمام طول تاريخ تمدن با آدمى همراه بوده است. قصههاى عاميانه به آسانى با هر محيط اجتماعى و محلى قابل انطباق هستند و از اين جهت در عين کهنگي، تازه و امروزين هستند. انديشههائى که در پى اين قصهها نهفته است در همان حال که در ريشه در ناخودآگاه آدمى و ژرفاى فرهنگ مردم دارند، دائم تعبير و تفسير تازه مىپذيرند. افسانه و قصه بخشى از ميراث فرهنگى هر قوم و ملتى بهشمار مىآيد. کشور ما ايران سرزمينى است که در منطقهٔ خاورميانه شکوفاترين فرهنگهاى قديم را بهخود اختصاص داده است. اين شکوفائى همراه با مقام و اهميت خاص خود در اوايل قرن بيستم که تحقيق تطبيقى دربارهٔ قصهها در اروپا رواج يافت، کاملاً واضح و آشکار است. ايران، در زمينهٔ فرهنگ عاميانه، از بسيارى سرزمينهاى ديگر، غنىتر و پرمايهتر است.
شَل پسر غلام يکى از شيوخ عرب بود. به اين غلام يا نوکران شيوخ به عربى 'لَفاده' مىگفتند.
اينان غلامانى بودند که معمولاً پس از هر ميهمانى شيخ به جان غذاهاى پسماندهٔ سفره مىافتادند. روزى شَل بيمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرائيد، او را به شهر عماره بردند اما تأثيرى نبخشيد.
سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پيرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بيمارى شل جسمى نيست بلکه بيمارى روحى است، بيمارى عشق است.
موضوع را از شل جويا شدند، چيزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چيزى نگفت چون مىترسيد رازش فاش شود.
وقتى ديدند حالش روزبهروز وخيمتر مىشود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسيد: 'خب حالا نام معشوقهات را بگو شايد بتوانيم او را خواستگارى کنيم.
' شل گفت: 'ممکن نيست، اگر اسم او را بگويم ممکن است نابود شوم.'
به هر ترفندى بود نام معشوقهاش را از زير زبانش کشيدند.
تقيه دختر شيخ طايفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مىدانستند که اگر اين مسئله به گوش شيخ برسد حداقل کارى که مىکند کپرهايشان را آتش مىزند.
در حالىکه خانوادهٔ شل جائى جز اين کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقيه مثل باد در تمامى آبادى پيچيد.
شيخ نيز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تا شل و پدرش را آنقدر زدند که دندههايشان شکست. کپرهايشان را آتش زدند و آنها را از آبادى بيرون کردند.
شل و خانوادهاش در روستائى دور از آنها مسکن گزيدند. شيخ از اينکه دخترش عاشق غلامى از غلامانش شده بود رنج مىبرد. از اين رو برادرش را که شيخ آبادى ديگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقيه را براى پسرش خواستگارى کند.
عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسي، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چينى از دست عروس بر زمين افتاد.
عروس ناخودآگاه با خود گفت: 'شل عزيزم، ديدى چه شد؟' پسرعموى تقيه از اين سخن تعجب کرد و از خود پرسيد: 'شل ديگر کيست؟' اما از عروس چيزى نپرسيد و خاطرش را آزرده نکرد. در پى آن شد که شل را بشناسد.
وقتى داماد از اتاق عروس بيرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مىخواستند يزله کنند. پسر شيخ به آنان گفت: 'يزله نکنيد. من يک بيت شعر مىگويم، هر کس جواب اين بيت را بدهد، هديهٔ مهمى به او خواهم داد.' مهمانان به او گفتند: 'بفرما.'
پسر شيخ چنين سرود: به شما مىگويم: مسئوليتى به گردن شماست اى شل و چه بسا زخمهائى که بر من گرانند اى شل(۱) (۱). اخبر زودوک الِلَزم يا شل و چثيره اجروح تعصب على يا شل
شل که در ميان مهمانان بود، پيام را گرفت و فىالبداهه بيت زير را در تکميل بيت فوق سرود: چه چيزى از دست محبوبم بر زمين افتاد که گفت اى شل دلِ من از کارهاى تقيه آگاه است(۲). (۲). اشوگع منى حبيبى و گال يا شل بدرى الگلب ماتفعل
تقيه پسر شيخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: 'حيف است عاشق و معشوق بهخاطر خودخواهى پيرمردى به هم نرسند.
اين از جوانمردى به دور است.
' ـ شل و دختر شيخ ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۳۵ ـ گردآوري: يوسف عزيزى بنىطرف و سليمه فتوحى ـ نشر سهند ـ چاپ اول ۱۳۷۵ ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰
:m0n::m0n::m0n::m0n:
مىگويند اسکندر که بر عالم حکم مىکرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مىکند. عزم کرد که آب حيات را بهدست بياورد. با سپاه بسيار بهسمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسبها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مىترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود.
پير گفت: 'ماديانها را جلو بکشيد تا اسبها بهدنبال آنها بروند' . همين کار را کردند و نتيجه داد.
اسکندر گفت: 'بىپير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني' بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و بهدوش خود آويخت و بههمان طريق که رفته بود برگشتند.
آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمىبايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آنرا به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند.
غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد. کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حيات گرانقيمت را به زمين ريخت.
غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بريده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نبايد توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگيرد.
خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد.
ولى اسکندر حريص، هيچچيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
- آب حيات و بختک - قصههاى ايرانى. جلد دوم به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
در روزگاران خوب گذشته فقيرى بود که از بداقبالى يا شايد هم خوشاقبالى زن سادهلوحى و ابلهى نصيبش شده بود. يک روز مرد مقدارى پشم گوسفند به خانه آورد و به زن داد که آنها را بريسد تا بلکه بشود با فروش نخها کمک خرجى براى دخل هميشه خالى خودشان پيدا کرده باشد. زن ابله همين که چشم شوهرش را دور ديد پشمها را بغل زد و به آبگير نزديک خانهشان برد و خطاب به قورباغههائى که در آب قار و قورشان به هوا بلند بود گفت 'سلام دختر خالههاى عزيزم. بيائيد اين پشمها را بگيريد و تا فردا همين دقيقه و ساعت همه را برايم دوک کنيد و بريسيد' . و بلافاصله تمام پشمها را در آب ريخت و به خانه برگشت. فرداى آن روز وقتى به سراغ قورباغهها رفت ديد آبگير خشک شده و از قورباغهها هم خبرى نيست. زن به خيال اينکه دخترخاله قورباغهها به او کلک زده و پشمها را برده و فلنگشان را بستهاند ناراحت به خانه آمد و کلنگى برداشت و به قصد خراب کردن لانهى قورباغهها به جان کف خشک آبگير افتاد. کند و کند تا اينکه خشک طلائى از زير خاک بيرون افتاد. زن در خيال خودش خطاب به قورباغهها گفت: ديديد که من انتقام خوبى از شما گرفتم. خانهتان را خراب و داغان کردم. الان هم اين خشت را با خودم مىبرم تا ديگر هيچگاه نتوانيد لانههايتان را دوباره بسازند.
شب وقتى مرد به خانه آمد متوجه خشت طلا در گوشهاى از حياط شد. فوراً آن را برداشت و توى اتاق برد و ماجرا را از زنش سؤال کرد. زن آنچه را که به عقل ناقصش مىرسيد بىکم و کاست براى شوهرش تعريف کرد. مرد خوشحال از يافتن خشت طلا به زنش گفت: پشمها را بردهاند فداى سرت. در عوض ما صاحب يک خشت طلا شدهايم که به مراتب از قيمت پشمها بيشتر مىارزد. وقتى رمضان آمد مىفروشيمش و به زخم زندگيمان مىزنيم.
فرداى آن شب مرد دورهگرى که خردهريزهائى مثل النگو گوشوارهى بدلى و... مىفروخت توى کوچه پيدا شد و زن سادهلوح که منتظر رمضان بود تا چشمش به مرد و بساطش افتاد از او پرسد: برادرم اسمت چيست؟ مرد گفت: رمضان، اسمم رمضان است خواهر. زن با شنيدن اسم رمضان از فرط خوشحالى جيغى کشيد و به داخل خانه پريد و فىالفور خشت طلا را بيرون آورد و به رمضان داد و در قبال آن ثروت باد آورده مشتى خرده ريز بىارزش گرفت و خوشحال و راضى به خانه برگشت.
شب وقتى شوهر زن ابله را ديد که گوشواره و النگو به خودش آويخته با تعجب پرسيد اينها را از کجا آوردهاى زن؟ زن با غرور هر چه تمامتر جواب داد. رمضان به هم داد. منم خشت طلا را به او دادم. آه از نهاد مرد برآمد. هر چه فکر کرد ديد حريف ابلهى اين زن نمىشود. پس او را زد و از خانه بيرون انداخت.
زن رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد. گوشهاى کز کرد و ناگاه صداى ميو ميوى گربهاى را شنيد. زن سادهلوح گفت: 'پيشت گربهى فضول. مىدانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانهاش برگردم ولى کور خوانده. من ديگر قدم به آن خانه خرابه نخواهم گذاشت' و دوباره به عالم خودش برگشت. پس از ساعتى صداى عو عو سگى بلند شد. زن دوباره به صدا آمد و گفت: 'اى سگ فضول مىدانم که شوهرم تو را بهدنبال من فرستاده که به خانه برگردم. ولى کور خوانده من ديگر قدم به آن ماتمسرا نخواهم گذاشت' . در اين حيص و بيص ناگاه صداى زنگ شترى که به خرابه قدم مىگذاشت به گوشش خورد. گفت آبجى شتر. مىدانم شوهرم تو را دنبال من فرستاده که به خانه برگردم. باشد. تو را نااميد نمىکنم. بفرما برويم. افسار شتر را بهدست گرفت و بهطرف خانه به راه افتاد. وقتى در را باز کرد شوهرش از ديدن شتر و محمولهى بزرگى که بر پشتش بسته بودند دستپاچه از جا برخاست و در حياط را کلون کرد و بار از شتر برداشت. ديد که بهبه. عجب تحفهى خدادادهاى برايش رسيده. بار شتر همه طلا و جواهرات شاهى بود. تو نگو اين شتر غروب از قافله جا مانده و متعلق به شاه است. مرد در فکر چه بکنم و چه نکنم نماند و فوراً چالهاى در وسط باغچه کند و تمام طلا و جواهرات را زير خاک دفن کنرد. بعد براى رد گم کردن شتر را هم کشت و گوشتش را قورمه کرد.
از آنطرف هم شاه ناراحت از اينکه آن همه ثروت از دستش بيرون رفته، پيرزنى را مأمور کرد که در کوچههاى شهر دوره بيفتد و به بهانهٔ اينکه دخترش ويار گوشت شتر دارد به در خانههاى مردم برود تا بلکه دزد جواهراتش را به آن وسيله پيدا کند. پيرزن وقتى به خانهى زن ابله رسيد و گوشت شتر خواست زن فوراً به مطبخ رفت و کاسهاى بزرگ از قورمهاى گوشت شتر پر کرد و بهدست پيرزن داد. مرد که به کار و عقل زنش اطمينان نداشت دم به ساعت به خانه مىآمد و سر و گوشى آب مىداد. در اين نوبت سر بزنگاه رسيد و قبل از اينکه پيرزن پا از خانهشان بيرون بگذارد مچش را گرفت و او را به ته چاه آب انداخت. شاه که ديد خبرى از پيرزن نشده مأموران تجسس را به سراغش فرستاد. آنها هم رد او را گرفتند و گرفتند تا به خانهى زن ابله رسيدند. مأمور از زن پرسيد: 'پيرزنى به اين شکل و شمايل را نديده؟' گفت چرا ديدهام. اما شوهرم او را توى چاه انداختم' . مأموران از زن پرسيدند 'گوشت شتر چي، داريد؟' زن گفت داريم. آنها هم بىمعطلى به سراغ مرد به بازار رفتند و او را کت بسته به خدمت پادشاه بردند. مرد همه چيز را منکر شد و به شاه عرض کرد: قربان زن من ديوانه است عقل درست و حسابى ندارد. باور نمىکنيد کسى را با من بفرستيد تا به شما ثابت کنم. شاه قبول کرد و مرد با مأموران به خانه آمد و به زن گفت: 'ببينم پشمهائى را که برايت خريده بودم چکار کردي؟' زن خندهاى کرد و گفت: 'به دخترخاله قورباغه دادم که آنها را برايم بريسد ولى او پشمها را برداشت و فرار کرد' . مرد دوباره پرسيد: 'خشت طلا را چه کردي؟' زن گفت: 'به رمضان دادم و اين النگوها را گرفتم' . مرد مجدداً پرسيد: 'آن شب که قهر کرده بودى چه کسى را به دنبالت فرستاده بودم' . زن اخمى کرد و جواب داد: 'عوعو خانم و باجى ميو ميو و خاله خانم شتر' . مرد رو به مأموران کرد و گفت: 'ملاحظه فرموديد قربان، حالا صبر کنيد اين يک چشمه را هم ببينيد تا بيشتر به کارهاى زن من ايمان بياوريد' . بعد رو به زنش کرد و گفت: 'خوب زن. زبان و عقل ناقص تو باعث مرگم شد. من هم الانه به داروغهخانه مىروم تو مواظب در خانه باش' . زن گفت: 'اى به چشم' . وقتى مرد و مأموران به نزد شاه برگشتند که در داروغهخانه انتظارشان را مىکشيد زن را ديدند که در خانه را به دوش گرفته و نفسنفسزنان مىآيد. مرد از او پرسيد: 'اى زن کمعقل چرا لنگه در حياط را به دوش گرفتهاي؟' زن جواب داد: 'مگر تو نگفتى مواظب در خانه باش. من هم با کلنگ تمام خانه را خراب کردم و خشتها و وسايل زندگيمان را زير خاک قايم کردم تا کسى آنها را ندزدد. در حياط را هم به کولم گرفتم و دنبال تو آمدم تا ببينم سرنوشت به کجا مىکشد؟' شاه با شنيدن اين حرفها قاه قاه خنديد و دستور داد مرد را آزاد کنند، چرا که شاه هم به ديوانگى زن يقين پيدا کرده بود. مرد وقتى به خانه برگشت تمام طلاهائى را که در باغچه دفن کرده بود بيرون آورد و بار الاغى کرد و آن شهر و آن زن ديوانه را رها کرد و به ديار ديگرى رفت و سالها سال با حشمت و سلامت زندگى کرد.
- آبجى قورباغه - قصههاى مردم، ص ۳۳۵ - سيد احمد وکيليان - نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
از اين قصه روايتهاى مختلفى در دست است که وجه مشترک همهٔ آنها حقستانى از پادشاه يا حاکمى ظالم است.
جوجه خروسى براى گرفتن انتقام خون پدر خود که توسط پادشاه پامال شده، بهراه مىافتد. در بين راه شير، گرگ، روباه و دريا خشککن به او محلق شده و در پائين تنه او مىنشينند. هنگامى که آخروس با پادشاه روبهرو مىشود؛ شاه حکم مىکند که او را به خزينهٔ حمام بيندازند. در خزينه، دريا خشککن به کمک آخروس مىشتابد و تمام آب خزينه را خالى مىکند.
پس از آن آخروس را به حکم شاه در ميان مرغ و خروسها مىاندازند. و آخروس با بيرون فرستادن روباه همه مرغ و خروسها را از بين مىبرد. گوسفندهاى پادشاه هم بهوسيلهٔ گرگ دريده مىشوند. همچنين گاوها و شترها را شير پاره مىکند و نابودشان مىسازد. شاه به فکر چاره مىافتد و ناچار چون به اين نتيجه مىرسد که اين خروس بيش از يک شاهى نمىتواند از خزانه بردارد، وى را به خزانه مىفرستد.
آخروس نيز همهٔ پولها و جواهرات خزانه را به پائين تنهٔ خود کشيده و مىرود.
- آخروس - قصههاى ايرانى: جلد اول بخش دوم - ص ۳۱۷ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
مردم فقيرى از دست طلبکار خود به شهر ديگرى مىگريزد. مىرود و روى سکوى مسجدى مىنشيند. زنى به طرف او مىآيد و احوال او را مىپرسد. مرد تمام ماجراى خود را به زن مىگويد: زن به او پيشنهاد مىکند که من دو دينار به تو مىدهم بهشرط آنکه نزد ملا آمده و بگوئى که من زن تو هستم و مىخواهى مرا طلاق بدهي. مرد قبول مىکند. آندو نزد ملا مىروند. ملا صيغه طلاق را مىخواند و آنها را از يکديگر جدا مىکند. همين که زن مطمئن مىشود که مرد ديگر نمىتواند رجوع کند، بچهاى از زير چادر خود درآورده و بهدست مرد بيچاره مىدهد و مىگويد: 'پس بفرمائيد بچهاش را هم بگيرد و بزرگ کند.
خلاصه مرد بچه به بغل به گوشهٔ مسجد مىرود و مىخواهد بچه را در گوشهاى گذاشته و فرار کند، طلبهاى متوجه مىشود و با داد و فرياد ديگران را نيز متوجه قضيه مىکند و اظهار مىدارد که اين همان کسى است که هر روز يک بچه را به اينجا آورده، رها کرده و فرار مىکند. بههر حال مردم هشت بچهٔ ديگر در سبدى گذاشته و به مرد بيچاره مىدهند. مرد مىرود و تمام بچهها را يکجا نزد ميوهفروشى مىگذارد و مىگريزد. در حال فرار بر لب رودخانهاى مىرسد و مشغول شستوشوى دست و صورت خود مىشود که سوارى از دور مىرسد و به مرد مىگويد: 'اين قمقمه را پر از آب کن و به من بده.' همينکه مرد بدبخت مىخواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب مىبرد. سوار نيز مرد بيچاره را به زير تازيانه مىگيرد. مرد فرار مىکند و هنگام گريختن از روى بامها ناگهان سقف خانهاى پائين مىريزد و مرد درون اتاق مىافتد و خود را کنار سفرهاى مىيابد و مىنشيند و يک شکم سير نان و روغن مىخورد. تا اين که پيرزنى متوجه او مىشود و مرد دوباره پا به فرار مىگذارد و به لب رودخانه مىرود. در اين هنگام مرد سوار را مىبيند که بازى شکارى بر سر دست دارد و يک سگ تازى هم در عقب اسب او مىرود. مرد بدبخت قبول مىکند که نوکر سوار بشود. قرار مىگذارند که او باز شکارى و سگ تازى را با خود به خانهٔ سوار برده و با کمک کلفت خانه شامى براى ارباب و ميهمانان او فراهم کند.
در بين راه سگهاى محله، تازى را مىکشند و باز شکارى نيز خفه مىشود. کلفت براى تهيه شام بچهٔ خود را بهدست مرد مىسپارد . مرد نيز براى اين که بچه کمتر سر و صدا کند مقدارى ترياک به بچه مىخوراند. بچه مىميرد. شب هنگام که ارباب به خانه مىآيد. اسب خود را بهدست مرد مىدهد و مىگويد او را به اصطبل ببرد. چاقوى تيزى نيز به او مىدهد و مىگويد که گاو مريض است اگر حال او خيلى بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طويله مىخوابد. نيمههاى شب سروصدائى مىشوند و به خيال اين که گاو حالش بد شده سر او را مىبرد و دوباره مىخوابد. صبح که از خواب برمىخيزد مىبيند که اشتباهاً سر اسب را بهجاى گاو بريده است، مرد ناچار پا به فرار مىگذارد.
آدم بدبخت - قصههاى ايرانى - جلد اول - بخش اول - ص ۲۶۴ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
از اين افسانه روايتهاى مختلف در دست است.
در جنگلى بزرگ حيوانات با هم زندگى مىکردند. اما آدميزاد آنها را راحت نمىگذاشت. هر روى عدهاى از آنها را شکار مىکرد. حيوانات از دست آدميزاد به تنگ آمده بودند و تصميم گرفتند که از اين وضع شکايت به شير ببرند. حيوانات جنگل نزد شير رفتند و گفتند که آدميزاد با تفنگ خود زندگى را به ما و بچههاى ما سياه کرده است
شير از شنيدن درد دل حيوانات خيلى ناراحت شد و به آنها گفت من او را پيدا مىکنم و به سزاى اعمالش مىرسانم برويد و خيالتان راحت باشد. شير رفت و رفت و به گاوميش بزرگى رسيد اما گاوميش گفت که من آدميزاد نيستم. آدميزاد از من بزرگتر است. اگر آدميزاد مرا ببيند شيرم را مىدوشد و عاقبت هم مرا مىکشد و گوشتم را مىخورد. شير دوباره بهراه افتاد و به يک فيل رسيد. فيل هم از دست آدميزاد ناليد و گفت آدميزاد موجود عجيب و غربى است. شير بهراه افتاد و به شترى رسيد شتر هم از دست آدميزاد آه کشيد و گفت که آدميزاد اگر او را ببيند به گردهاش بار خواهد گذاشت. شير رفت و به خرى رسيد. اما خر هم دل پرى از آدميزاد داشت. شير باز هم رفت و رفت تا به نجارى رسيد که جعبهٔ نجارى خود را در کنار خود گذاشته و مشغول کار بود. نجار از شير ترسيد. شير نزديک نجارت رفت و گفت تو آدميزادي. آدميزاد گفت بله خودم هستم. شير گفت تو با اين جعبهات چرا حيوانات را آزار مىدهي؟ نجار فکرى کرد و گفت حالا تو از جان من چه مىخواهي. شير گفت بايد تو را نزد حيوانات ببرم تا ببينند چگونه تنبيه مىشوي. نجار گفت تو نمىتوانى مرا تنيبه کني. شير گفت به چه دليل. نجار گفت کمى صبر کن. سپس جعبهٔ ابزار خود را خالى کرد و گفت اول بيا توى اين جعبه برو تا ببينم جاى تو مىشود يا نه. بعد معلوم مىشود که راست مىگوئى يا نه
شير غرشى کرد و داخل جعبه شد و نجار بلافاصله در جعبه را ميخ کرد و يک ديگ را که آب جوش در آن بود برداشت و آن را بر سر شير ريخت. شير تمام بدنش سوخت و با يک ضربه جعبه را شکست و فرار کرد. در راه شيرهاى دوست و رفيق او، او را ديدند و احوال پرسيدند. شير گفت آدميزاد اينطور به من کرده است. شيرها بهدنبال شير سوخته بهراه افتادند تا انتقام او را از آدميزاد بگيرند. آدميزاد که از دور شيرها را ديد از درختى بالا رفت. شيرها به پاى درخت رسيدند. شير سوخته در زير قرار گرفت و بقيه شيرها روى هم سوار شدند تا آدميزاد را از درخت پائين بکشند. هنگامى که شير بالائى پنجهاش را براى گرفتن نجار دراز کرد فرياد زد: ديگ آب جوش. شير سوخته که اين جمله را شنيد خود را از زير ساير شيرها بيرون کشيد و فرار کرد. شيرهاى بالائى همه با سر و دست شکسته فرار کردند و به شير سوخته رسيدند و جريان را پرسيدند. شير گفت: ديگ آب جوش همان بود که مرا به اين روز انداخت.
آدميزاد - افسانههاى مازندران به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
زن و شوهرى بودند بهنام آدى و بودي. يکى از روزها بهقصد ديدن دخترشان که زن تاجر ثروتمندى شده بود، بهراه افتادند. در آغاز سفر به بابادرويشى برخوردند و به او گفتند: 'اى بابادرويش ما به ديدن دخترمان مىرويم کليد خانه را هم دم در زير يک سنگ گذاشتهايم. توى تنور هم کلهپاچهاى دارد مىپزد. کيسهٔ پولمان را هم در گوشهٔ اتقا مخفى کردهايم. مبادا بروى و آنها را دست بزني
بابادرويش عصبانى شد و گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم.'
آدى و بودى بهراه افتادند و بابادرويش هم رفت و کيسهٔ پول را برداشت و خالى کرد. کلهپاچه را خورد و ديگ را پر از چيز ديگرى کرد. آدى و بودى به خانه دخترشان رسيدند. شب اول رختخواب آن دو را در اتاق هل و ميخک و انداختند. نيمههاى شب آن دو از بوى هل و ميخک بيدار شدند و به گمان اين که دخترشان در اثر کار زياد نمىتواند به دستشوئى برود و در آن اتاق قضاى حاجت مىکند تمام هل و ميخکها را دور ريختند. دختر براى آنکه شوهر او از ماجرا بوئى نبرد مجبور شد دوباره هل و ميخک تهيه کند و اتاق را با آنها تزئين نمايد. شب بعد آدى و بودى را در اتاق آينه خواباندند و آدى و بودى به خيال آنکه تصاوير درون آينهها دشمنان دخترشان هستند همهٔ آينهها را شکستند و ... تا اينکه دختر از دست آنها ذله شد. مقدارى چيت و دوشاب با يک اسب به آنها داد و آنها را راهى کرد که به خانه برگردند. در بين راه آدى و بودى به زمين که نگاه کردند ديدند زمين ترک خورده است. دلشان به رحم آمد و دوشاب را روى زمين ريختند. به خارى رسيدند که در اثر باد تکام مىخورد. به تصور اينکه خار از سرما مىلرزد چيت را بر خار کشيدند. کلاغ لنگى رسيدند و اسب را به او دادند تا دير به خانهاش نرسد! در ميان راه بابادرويش را ديدند و به او گفتند: 'يک وقت نروى و چيت را از خار و اسب را از کلاغ بگيري!
بابادرويش گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم'
اما تا آدى و بودى دور شدند بابادرويش رفت و اسب و چيت را صاحب شد
آدى و بودى چون به خانه رسيدند ديدند که نه کيسهٔ پول هست و نه کلهپاچه و توى ديگ هم چيز بدى است
آدى و بودى - افسانههاى آذربايجان - ص ۲۸ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
پادشاهى در کوچه و بازار گردش مىکرد. از داخل خرابهاى صدائى به گوش او خورد. از لاى در داخل خرابه را نگاه کرد ديد دو دختر و يک و يک مرد دور هم نشستهاند و حرف مىزنند. مرد از زن خود پرسيد: تو چه آرزوئى داري؟ زن گفت: دلم مىخواهد گيس سفيد اندرونى شاه بشوم و تو هم يکى از قراوالان قصر شوي. مرد از دخترها پرسيد شما چه آرزوئى داريد؟ يکى گفت دلم مىخواهد يکى از زنان حرمسراى شاه باشم. دختر ديگر گفت: دلم مىخواهد سوگلى حرمسراى شاه باشم و روز عروسى هم شاه خودش قاليچه مرا بهدوش بگيرد و براى من ببرد سربينهٔ حمام.
شاه پوزخندى زد و راه خود را گرفت و رفت. صبح، شاه دستور داد آن چهار نفر را آوردند. بعد به آنها گفت هر حرفى ديشب زدهايد الان هم بگوئيد وگرنه گردنتان را مىزنم. آنها حرفهاى خود را گفتند. شاه دستور داد دخترى که آرزو کرده بود سوگلى شاه بشود و شاه قاليچهاى برايش سربينه حمام ببرد گردن بزنند. زن را به اندروني، دختر را به حرمسرا و مرد را به قراولخانه فرستاد. وزير دختر را به صحرا برد که سرش را ببرد اما دل او سوخت و به شرطى که دختر از آن ولايت برود او را رها کرد.
دختر راه صحرا را گرفت و رفت و رفت تا خسته شد به سنگى تکيه داد و با چوبدستى که داشت شروع کرد به خراشيدن زمين. ناگهان نهر آبى جارى شد. دختر تخت سنگى روى آب گذاشت و رفت روى تپه نشست و همينطور که فکر مىکرد چوب خود را به زمين مىکشيد. ناگهان چوب او به زنجيرى گير کرد. آنجا را کند تا به خمرهاى پر از زر رسيد. دختر چند نفر را استخدام کرد تا براى او زراعت کنند. معمارى هم خبر کرد تا قصر باشکوهى براى او بسازد. يک سال گذشت و قصر دختر آماده شد.
يک روز شاه در پشتبام قصر خود قدم مىزد. ديد در جاى دورى چيزى مىدرخشد. چند سوار فرستاد تا ببيند آن چيست. سوارها رفتند تا به قصر رسيدند. پرسيدند قصر مال کيست؟ دختر گفت مال من است. من دختر پادشاه مغربزمين هستم. از پدرم قهر کردهام و به اينجا آمدهام. سوارها برگشتند و ماجرا را به شاه گفتند.
صبح فردا پادشاه بههمراه وزير و چند سوار به قصر دختر رفتند. پادشاه ساخت دلباخته دختر شد و از دختر خواستگارى کرد. دختر گفت: قبول مىکنم اما بايد آداب مغربزمين را بهجا آوريد. اين رسم ما است که موقع عروسى داماد بايد قاليچهاى را بر دوش بيندازد و شخصاً براى عروسى به حمام ببرد
پادشاه که سخت شيفتهٔ دختر شده بود قبول کرد. چند روز گذشت. روز عروسى پادشاه قاليچه را بهدوش انداخت و به حمام برد. بعد از عروسى هم دختر را به قصر برد. مدتى گذشت و دختر حقيقت را به پادشاه گفت. و اضافه کرد: 'ديدى که من به آرزويم رسيدم و تو خودت قاليچه را بهدوش گرفتى و به حمام بردي؟'
شاه پدر و مادر دختر را هم خبر کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.
- آرزو - افسانههاى ايرانى - ص ۹۷ - گردآورنده: صادق همايوني به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
آرش کمانگير از قصههاى کهن ايرانى است که در اوستا آمده است.
ميان ايران و توران سالها جنگ و ستيز بود. در نبردى که ميان افراسياب تورانى و منوچهر شاه ايران درگرفت. سپاه ايران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت دو طرف به آشتى رضا دادند و براى آن که مرز دو کشور روشن شود و ستيز از ميان برخيزد. پذيرفتند که از مازندران تيرى به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تير فرود آمد همانجا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند. تا در اين گفتوگو بودند فرشتهٔ زمين 'اسفندارمذ' پديدار شد و فرمان داد تا تير و کمان آوردند و آرش را حاضر کردند. آرش در ميان ايرانيان بزرگترين کماندار بود و به نيروى بىمانند او تير را دورتر از همه پرتاب مىکرد. فرشتهٔ زمين به آرش گفت تا کمان بردارد و تيرى به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهناى کشور ايران به نيروى بازو و پرش تير او بسته است و بايد توش و توان خود را در اين راه بگذارد. پس برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان نمود و گفت: ببينيد که من تندرستام و نقصى در بدن ندارم. اما مىدانم که چون تير را از کمان رها کنم همهٔ نيرويم با تير از بدنم بيرون خواهد رفت. آنگاه آرش تير و کمان را برداشت و بر قلهٔ کوه دماوند برآمد و به نيروى خداداد تير را از پشت رها کرد و خود بىجان بر زمين افتاد.
هرمز خداى بزرگ به فرشتهٔ باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيمروز از آسمان مىرفت و از کوه و دره و دشت مىگذشت در کنار رود جيحون بر ريشهٔ درخت گردوئى که بزرگتر از آن در عالم نبود نشست. آنجا را مرز ايران و توران قرار دادند و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند جشن 'تيرگان' که در ميان ايرانيان باستان معمول بود از اينجا پديد آمده است.
آرش کمانگير - داستانهاى ايران باستان - يار شاطر به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: 'آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟' . دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.
دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.' سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟' حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.' ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد
تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد.
وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه.
'اما بشنويد از حسن' . نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.
حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.
حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد.
- آستر، رويه را نگاه مىدارد؛ نه رويه آتسر را. - سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان ص ۱۱ - ۱ - گردآوردنده: اميرقلى اميني - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
آسوکهٔ مد تنبل که در لهجهٔ سيستانى بهمعنى 'قصهٔ مرد تنبل' است از جمله قصههاى عاميانهٔ مردم سيستان و بلوچستان است.
پادشاهى بود که يک پسر و يک دختر داشت. مادر آنها مرده بود. شاه زن ديگرى گرفت. اين زن پدر، با دختر بدرفتارى مىکرد. تا اينکه روزى دختر خيلى دلتنگ شد و خواست فرار کند. برادر او که از قصد او آگاه شده بود تا نزديک اولين شهر او را همراهى کرد و سپس از هم جدا شدند. دختر زيبا بود و در بين راه لباسهاى فاخر و زيورآلات خود را با لباسهاى کهنهٔ زنى روستائى عوض کرد. سپس رفت و کنار نهرى ايستاد به پيرزنى که سبوى او را پر از آب کرده بود و نمىتوانست آن را بردارد کمک کرد. پيرزن از قيافه و دستهاى او فهميد که بايد زنى بزرگزاده باشد. دختر بهعنوان ميهمان به خانهٔ پيرزن رفت. پيرزن پسرى داشت بسيار تنپرور. دختر در خانهٔ پيرزن مشغول بهکار شد و پس از انجام کارهاى خانه به پيرزن پول داد که برود و براى او قلاويز و ابريشم بخرد. پيرزن سفارش دختر را انجام داد و دختر مشغول بافتن پارچههاى ابريشمى شد. يک روز عرقچينى را که بافته بود به پيرزن داد که براى پسر داروغه ببرد. پسر داروغه در ازاءِ عرقچين به پيرزن پول داد و پيرزن با اين پولها زندگى خود را سروسامان بخشيد. يک روز دختر به پيرزن دستور داد که برود و طنابى محکم بخرد و شش تا حمال گردن کلفت را هم خبر کند و به خانه بياورد. پيرزن دستورهاى دختر را انجام داد. دختر با کمک حمالها پسر تنبل را با طناب محکم بست و از سقف آويزان کرد و به حمالها دستور داد که پسر را حسابى با شلاقى بزنند. آن قدر او را زدند تا پسر قول داد که ديگر تنبلى نکند و بهدنبال کار برود.
پسر چند روزى در خانه استراحت کرد تا زخمهاى او خوب شد. يک روز پسر گفت: مىخواهم به مسافرت بروم. دختر گفت: 'برو اما قبلاً نزد فلان پيرمرد برو تا قبل از سفر تو را نصيحت کند.
پسر سه بار نزد پيرمرد رفت و پيرمرد او را نصيحت کرد و اين نصحيتها را پسر در سفر بهکار بست. اول اينکه شب در کاروان نخوابيد و يک انگشت رئيس دزدهائى را که به کاروان حمله کرده بودند بريد و انگشت و انگشتر آنرا برداشت. دوم کاروانيان را از خطر سيل نجات داد. سوم کاروان که به بىآبى دچار شده بود پسر در چاهى فرو رفت و دخترى را در چاه از چنگ يک ديو نجات داد و براى کاروان آب آورد. در اين سفر، پسر مقدارى انار براى مادر خود سوغات فرستاد. اما اين انارها بهدست مادر او نرسيد و توسط دزدان کاروان ربوده شد. پسر به پادشاه شکايت برد. پادشاه همهٔ فاميلهاى خود را گرد آورد و معلوم شد که دزد کاروان داماد پادشاه است که انگشتر و انگشت او نزد پسر بود. پادشاه از پسر خوشش آمد و دختر خود را به او داد. پسر دختر پرىزاد را هم که از چنگ ديو نجات داده بود به شهر آورد و با دخترى که در خانه نزد مادر او بود يعنى هر سه دخترها ازدواج کرد. چون همه چيز خود را از اين دختر آخرى داشت جريان را به پادشاه گفت و پادشاه هم تاج و تخت خود را به پسر بخشيد.
- آسوکهٔ مدتنبل - مجلهٔ خوشه - شماره دوم - سال سيزدهم اسفندماه ۱۳۴۶ - گردآورنده: محمدرضا روحانى (ساوري) به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آنرا حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستادهام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. 'بچه خياط' را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبهاى را که برايتان فرستادهام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد 'بچه خياط' را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. 'بچه خياط' جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديانها را حرکت داد. يکى جلو مىرفت و دو تاى ديگر بهدنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کرههاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم. يکى بهنام مهتاب و ديگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمىشد.
- آفتاب و مهتاب - افسانههاى شمال - ص ۲۹۸ - ۲۹۲ - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.
چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و بهسوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. بهسوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.
آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: 'اين چيه که اينطور سفيده؟'
آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينىام ببين، بينىام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.
اينبار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمىکرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اينطور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: 'اين کفوهو، هوهو، اينهو' . خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت
آقا جغده و خانم کبکه - افسانههاى شمال ص ۱۹۶ - ۱۹۴ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
آقا موشه از متلهاى فارسى است که به لهجهٔ تهرانى در نوشتههاى پراکندهٔ صادق هدايت آمده است
موشى بود که نمىتوانست به سوراخ برود. جاروئى هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دم او کند شد. موش رفت پيش دولدوز و گفت: 'دولدوز دم مرا بدوز'
دولدوز گفت: 'برو از جولا نخ بگير و براى من بياور تادم تو را بدوزم'
موش نزد جولا رفت. جولا به موش گفت: 'برو براى من تخممرغ بياور' موش نزد مرغ رفت. مرغ گفت: 'برو از علاف برايم ارزن بگيرد تا بخورم و به تو تخم بدهم' . موش نزد علاف رفت. علاف گفت: 'برو از کولى غربيل بگير' . موش رفت نزد کولي. کولى گفت: 'برو از بز روده بگير تا غربيل درست کنم' . موش نزد بز رفت. بز گفت: 'برو از زمين علف بگيرد' . موش نزد زمين رفت. زمين گفت: 'برو از ميراب آب بگير' . موش رفت سر جو، ديد يک قورباغه توى آب بالا و پائين مىپرد و غورغور مىکند. به گمان اينکه قورباغه ميراب است. گفت: 'قورباغه آب بده' . قورباغه جوابى نداد و فقط غورغور کرد و بالا و پائين پريد. موش هم اوقاتش تلخ شد و پريد روى قورباغه و آب او را برد.
- آقا موشه - نوشتههاى پراکنده ص - ۱۲۲ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
آکچلى بود که در شهرى زندگى مىکرد. حاکم اين شهر عاشق دخترى بود. اين دختر نامزد يک ديو بود. حاکم از آکچل خواست که دختر را براى او از چنگ ديو درآورد. آکچل به حاکم گفت: 'بايد يک قلوه سنگ انداز، يک آدم قدبلند، يک نى زن که از فشار نفسش زمين شکاف بردارد و يک آدم که هر چه نان بخورد سير نشود بههمراه من روانه کني'
حاکم ناچار آن چهار نفر را پيدا کرد و بههمراه آکچل فرستاد. آکچل با کمک افرادى که همراه او بدند دختر را به نزد حاکم آورد و ديو را هم کشت. بعد از آن حاکم که از آکچل وحشت داشت او را بهدنبال شکارى فرستاد، که يک شاخش از نقره و شاخ ديگر او از طلا بود. آکچل نيز با استفاده از کتاب حضرت سليمان جايگاه شکار را پيدا کرد و موفق شد آنرا براى حاکم بياورد. حام از آکچل اسب چهل کره را طلبيد. آکچل باز با استفاده از کتاب حضرت سليمان طريقهٔ به دام انداخت اسب را يافته و آن را براى حاکم آورد. پس از آن باز به درخواست حاکم شير سوار شير و ... را آورد و پس از همهٔ اينها حاکم از آکچل خواست که پدر او را زنده کند. آکچل ناراحت شد و پيش خود گفت: 'اين کار، کار خدا است' به حاکم رو کرد و گفت: 'مقدارى هيزم بياوريد و آتش بزنيد و به داخل آتش برويد تا پدرتان را پيدا کنيد.
حاکم بهخاطر اعتمادى که به آکچل پيدا کرده بود وارد آتش شد و سوخت و از ميان رفت. آکچل هم خودش حاکم شهر شد.
آکچل - قصههاى ايرانى - جلد اول بخش دوم - ص ۲۶۸ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
زن بيوهاى چند بچه داشت. بزرگترين آنها آقا حسنک نام داشت. روزى پيرزن پسر خود را به دکان بزازى برد تا نزد او شاگرد شود و حداقل نان خود را بهدست آورد. شب که بزار به خانه خود رفت آقا حسنک از او خواهش کرد که شب را در داخل دکان بخوابد. بزاز قبول کرد و پرسيد: اسمت چيست؟ آقا حسنک گفت: 'اسم من گز کن بدرک' . استاد به خانه رفت. صبح که آمد داد زد: 'گز کن بدرک' آقا حسنک گفت: 'چشم! کمى صبرکنيد' . وقتى حسنک در را باز کرد. استاد آه از نهادش بلند شد. همهٔ پارچههاى تکه پاره شده بود. استاد حسنک را بهباد کتک گرفت. حسنک گفت: 'خودت گفتى گز کن بدرک'
پس از چندى مادر حسنک دوباره او را برد تا جائى دست او را بند کند. او را برد پيش استاد کوزهگر. استاد او را به شاگردى قبول کرد. حسنک تا شب بهخوبى کار کرد. شب که شد حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد شب را در دکان بخواهد. استاد قبول کرد. پرسيد: اسمت چيست؟ حسنک گفت: 'دوبه هم زنک' . استاد رفت و صبح آمد. اسم پسرک را فرياد زد. حسنک گفت: صبر کن استاد، دوتاى ديگر مانده. استاد که صداى بههم خوردن کوزهها را شنيد با لگد در را باز کرد و داخل شد. ديد که همهٔ کوزهها شکسته و از بين رفته است. تا مىتوانست آقا حسنک را کتک زد. آقا حسنک گفت: 'خودت گفتى دو بههم زنک' . استاد او را از دکان بيرون کرد
مادر حسنک او را برد پيش قصاب تا آنجا مشغول بهکار شود. استاد مقدارى گوشت به حسنک داد و گفت: ببر به خانهٔ من و به زنم بگو براى ظهر کوفته برنجى درست کند. حسنک گوشت را برد و پيغام استاد را رساند. شب شد. استاد در دکان را بست. حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد، شب در خانهٔ او بخوابد. استاد قبول کرد. پرسيد: 'اسمت چيست؟' حسنک گفت: 'کوفتک'
شب که همه خوابيدند. حسنک سراغ دختر قصاب رفت. هرچه دختر مىگفت: کوفتک اذيتم مىکند، قصاب و زن او به خيال اينکه خوردن کوفته برنجى ظهر او را اذيت مىکند به حرف او توجهى نکردند. صبح که از خواب بلند شدند، فهمديند که کار از کار گذشته و کوفتک کار خود را کرده است. شکايت به داروغه بردند و داروغه حکم کرد حسنک از شهر بيرون برود.
مادر حسنک مقدارى نان جو به او داد و گفت: 'برو که ديگر رويت را نبينم' . آقا حسنک، ناراحت راه بيابان را در پيش گرفت و با خود عهد کرد که ديگر کارهاى غلط نکند. رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. دست و روى خود را شست و تکهاى از نان جو را کند و داخل آب گذاشت تا خيس بخورد. در همين موقع ديد آب گل سرخى را مىآورد. گل کنار نان ايستاد. حسنک آن را برداشت و بوئيد. خيلى خوشش آمد. در جهت مخالف جريان آب راه افتاد تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. در بين راه چند بار ايستاد تا نان خود را خيس کند و هر بار چشمش به گل سرخى افتاد. حسنک همينطور رفت تا به باغى رسيد. از درختى بالا رفت و همان جا نشست. ناگهان ديد ابرى در آسمان پيدا شد و از ميان آن ديوى که گوسفندى را در بغل داشت پائين آمد و کنار سبزىها نشست. حسنک خوب نگاه کرد ديد دختر زيبائى خوابيده و خنجرى روى سينهٔ او و شيشهاى هم در کنار او است. ديو خنجر را از روى سينهٔ دختر برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بيدار شد. ديو گوسفند را کشت و از گوشت آن کبابى درست کرد و با دختر خوردند. سپس دختر بلند شد و گلى چيد، آنرا بوئيد و داخل آب انداخت. حسنک فهميد گلهائى که پيدا کرده همينطور به آب انداخته شدهاند
ديو پس از اين که غذاى خود را خود دختر را کشت. خنجر را روى سينهاش گذاشت و رفت. حسنک از بالاى درخت پائين آمد. خنجر را از روى سينهٔ دخرت برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بلند شد و از ديدن حسنک تعجب کرد. حسنک حال و قضيه را از او پرسيد. دختر گفت: 'من دختر پادشاه هستم' . يک روز در اين باغ گردش مىکردم که طوفان شد و اين ديو مرا اسير خودش کرد. آقا حسنک گفت: 'من تو را نجات مىدهم فقط جاى شيشه عمر ديو را از او بپرس' . موقع آمدن ديو، حسنک دختر را به حال او درآورد و خودش پنهان شد. ديو آمد، دختر را بيدار کرد و به او گفت: بوى آدميزاد مىآيد. دختر گفت: 'به غير از من و تو کسى اينجا نيست' . ديو مدتى گشت و کسى را نيافت. سرانجام دختر با ناز و دلبرى توانست جاى شيشهٔ عمر ديو را از زير زبان او بيرون بکشد. ديو او را به گوشهاى باغ برد و روى زمين درى را به او نشان داد و گفت: 'زير اين در سى پله است که روى هر پله، يک سگ نشسته. روى کف زيرزمين حوضى است که يک سگ درنده کنار آن است. شيشه عمر من توى شکم آن سگ است' . ديو پس از مدتى معاشقه با دختر، او را کشت و رفت. آقا حسنک از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و دختر را بيدار کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. حسنک خنجر ديو را برداشت. در زير زمين را باز کرد و سگها را يکى يکى کشت. وقتى خنجر خود را توى شکم سگ کنار حوض فرو کرد ناگهان صداى مهيبى بلند شد. شيشهٔ عمر ديو شکسته شد. طلسمها شکست. دختر و حسنک، باغ و قصر را با همهٔ خدمه آن ديدند
حسنک دختر را گوشهاى پنهان کرد و خودش به سراغ پادشاه رفت و گفت که دختر او را يافته است. و همهٔ ماجرا را به پادشاه گفت. سپس دختر را به نزد پدر او آورد. پادشاه خيلى خوشحال شد. دستور داد تا مادر آقا حسنک را بياورند. آقا حسنک شد داماد پادشاه
- آقا حسنک - قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۵۸ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
پيرزنى بود و پسر داشت کچل. پيرزن چرخ ريسى مىکرد و امور خانواده خود را مىگذراند.اما کچل تنبل بود. روزى پيرزن پسر خود را براى پيدا کردن کارى از خانه بيرون کرد. کچل رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. همان جا نشست. ديد آب يک شاخه گل سرخ آورد. بعد يکى ديگر و يکى ديگر. کچلک اين گلها را جمع کرد تا شد يک دسته گل. دسته گل را برد و به دختر پادشاه فروخت. پول او را گرفت و به خانه آمد. روز بعد باز پسر رفت سر جوى آب و به اين فکر افتاد که بگردد و سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. در ميان باغ سنگى بود. دخترى را سربريده و آنجا گذاشته بودند. قطرههاى خون دختر داخل آب مىريخت و به شاخهٔ گل تبديل مىشد. کچلک تعجب کرد و براى اينکه از قضيه سردآورد لاى شاخههاى درختى پنهان شد. پس از دقايقى ديوى آمد و ترکهاى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد و نشست. ديو هرچه به دختر اظهار عشق کرد او اعتنائى نکرد. ديو هم عصباى شد، دختر را کشت و رفت. کچلک از درخت پائين آمد، ترکهاى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد
آکچلک به دختر گفت: هرطور شده جاى شيشهٔ عمر ديو را پيدا کن. تا من تو را نجات دهم. بعد هم سر دختر را بريد و پنهان شد. ديو آمد دختر را زنده کرد. اين دفعه دختر، ديو را با ناز و نوازش گول زد و جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو گفت شيشه عمر من زير همين سنگ است. وقتى ديو رفت. آکچلک شيشه عمر او را از زير سنگ درآورد. ديو پيدايش شد. کچلک شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو افتاد و مرد. کچلک نام و نشان دختر را پرسيد. دختر گفت: من دختر شاه پريان هستم. بعد با کچلک رفتند به جائى که پدر او در آنجا بود. جريان را به او گفتند. پدر دختر انگشتر سليمان را به کچلک داد.
کچلک برگشت به خانه و مادر خود را به خواستگارى دختر پادشاه فرستاد. پادشاه از وزير نظر خواست. وزير گفت: به او بگو قصرى بسازد بهتر از قصر شما. پيرزن برگشت به خانه و حال و قضيه را گفت. وقتى پيرزن براى خريد از خانه بيرون رفت. کچلک مشغول نماز شد و گفت: 'خدايا تو را به حق حضرت سليمان، قصرى بهتر از قصر پادشاه بهمن بده' . دعاى کچلک مستجاب شد. کچلک مادر خود را پيش پادشاه فرستاد و پيغام داد که پادشاه برود و قصر را ببيند. پادشاه مهندسين خود را فرستاد تا قصر کچلک را ببينند. مهندسين به شاه گفتند: تا به حال چنين قصر باشکوهى نديده بوديم. پادشاه به وزير گفت: 'کچلک قصر را هم درست کرد حالا چه بهانهاى بياوريم. وزير گفت: 'از او چهل شتر جواهر بخواه' خواست. کچلک چهل شتر جواهر را هم به کمک انگشتر فراهم کرد. پادشاه که ديگر بهانهاى نداشت دختر خود را به عقد کچلک درآورد.
پسر پادشاه همسايه که عاشق دختر اين پادشاه بود، وقتى فهميد دختر، زن يک کچل شده است پيرزن را مأمور کرد تا دختر را بدزدد و براى او بياورد. پيرزن به قصر دختر رفت و آنجا استخدام شد. کمکم دختر را تشويق کرد تا انگشتر را از کچلک بگيرد. دختر هم وسوسه شد و انگشتر را با اصرار از کچل گرفت و به انگشت خودش کرد. پيرزن، پس از مدتى از خواب بودن دختر استفاده کرد و انگشتر را از انگشت او درآورد. آن وقت از انگشتر خواست تا آنها را به کشور همسايه ببرد.
وقتى کچلک آمد نه دختر را ديد و نه پيرزن را. فهميد که پيرزن انگشتر و دختر را دزديده است. خود را بهشکل عيارى درآورد و مهمان پيرزن شد. چند روزى پيش پيرزن بود. گربهٔ خانه را با خود اخت کرد. شب به تن گربه خاک تنباکو ماليد و او را روى رختخواب پيرزن انداخت. خاک تنباکو به دماغ پيرزن رفت. پيرزن عطسهاش گرفت. وقتى عطسه کرد انگشتر از دهان او بيرون پريد. گربه به خيال اينکه انگشتر خوردنى است آن را به دهان گرفت و بيرون رفت. کچلک انگشتر را از گربه گرفت و دعا کرد که: يا حضرت سليمان، خودم و زنم را که در اين شهر است، به شهرم برسان.' کچلک و زنش به شهر خودشان رسيدند. وقتى پادشاه ماجرا را فهميد تاج پادشاهى را به آکچلک داد و خودش از پادشاهى کناره گرفت.
- آکچلک - قصههاى ايرانى - جلد دوم - ص ۵۲ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
برادر و خواهرى بودند که با هم زندگى مىکردند. برادر هر روز صبح به شکار مىرفت. عصرهنگام خواهر به پيشواز برادر مىرفت و آنچه را که وى شکار کرده بود شب با يکديگر مىخوردند. روزى دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدائى مىآيد. چادر خود را از چاه پائين انداخت و چون چادر را بالا کشيد ديد که ديو زرد بدترکيبى بالا آمد. ديو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود ديو از چاه بيرون مىآمد و و نزد دختر مىماند. روزى از روزها ديو به دختر گفت که بايد خود را به مريضى بزنى و به برادرت بگوئى که درمان درد تو انگو باغ ديو سفيد است. شب دختر به برادر خود گفت: که مريض هستم و درمان دردم نيز انگور باغ ديو سفيد است. صبح زود برادر بهدنبال انگور رفت. با ديو سفيد درگير شد و او را کشت. ديو سياه نيز که باغ هندوانه داشت در نبردى ديگر بهوسيلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسرى زائى و به برادر خود گفت که بچه را از سر راه پيدا کرده است. برادر از بچه تپلمپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتين توپ گذاشت. آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگى رسيد.
رزوى ديو زرد به دختر گفت: 'بايد برادرت را با سم بکشي.' و دختر را مجبور کرد که به اين کار راضى شود. آلتين توپ از پشت پرده همه چيز را شنيد و قبل از اين که دائى خود دست به غذا بزند مقدارى از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخى زد و افتاد و مرد. برادر نيز شمشير کشيد و خواهر خود را کشت. آلتينتوپ گفت: 'چرا او را کشتي؟' و سپس تمام ماجرا را براى دائى خود گفت. آندو به جستجو پرداختند و ديو زرد را پيدا کرده و کشتند. سپس براى زندگى کردن به سر کوهى رفتند. هر شب يکى از آنها کشيک مىداد. شبى يکى از شمعهاى زير پاى دائى خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و به طرف جائى که از آن نور بيرون مىزد رفت. در آنجا چهل حرامى را ديد که نشسته و به عيش و نوش مشغول بودند. چند تن از آنها نيز سعى مىکردند که ديگ پول را از روى آتش برداشته و کنارى بگذارند اما نمىتوانستند. آلتين توپ جلو رفت. آنها را کنار زد. ديگ را برداشت و کنارى گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. يک سيب هم در جيب خودش گذاشت. حرامىها نزد حرامىباشى رفتند و حال و قضيه را به او گفتند. حرامىباشى دستور داد جوان را به نزد او ببرند. آلتين توپ نيز برگشته بود که براى دائى خود سيبى بردارد. حرامىها آلتين توپ را نزد حرامىباشى بردند. حرامىباشى گفت: 'مىخواهيم خزانهٔ پادشاه را بزنيم. تو هم حاضرى شريک بشوي؟' آلتين توپ قبول کرد. آنگاه به قصر پادشاه رفت.
در يک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يکى از سيبها را روى سينهٔ دختر کوچک گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بودى خودم مىگيرمت.' به اتاق ديگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نيز سيب ديگر را روى سينهٔ دختر بزرگ گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بود تو را براى دائىام مىگيرم.' سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربى مىخواست خود را به دهان او بيندازد. آلتين توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف ديوار قصر رفت. به حرامىها گفت که يکىيکى بالا بيايند و هر چهل نفر آنها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقى به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سؤال و جواب کرد تا ببيند اين کار چه کسى بوده است. تا سرانجام آلتين توپ به نزد او آمد و همهٔ وقايع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتين توپ و دختر بزرگ را به دائى او داد و تاج و تخت را نيز به آلتين توپ سپرد.
- آلتين توپ - افسانههاى آذربايجان - ص ۵۴ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
مردى بود بهنام آلمانجير. او هر شب يک زن مىگرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را مىبريد و کنارى مىانداخت. تا آن روز چهل زن گرفته بود. روزى دختر وزير فهميد که زنهاى آلمانجير مىخواهند به حمام بروند. او هم رفت به حمام و ديدن چهل زن بىگوش و دماغ آنجا هستند. دختر وزير به آنها گفت: 'شما به آلمانجير بگوئيد بيايد مرا به زنى بگيرد تا به او نشان دهم گوش بريدن يعنى چه!'
فردا شب، زنها به آلمانجير گفتند: 'برو دختر وزير را بگير که خيلى زيبا است.' آلمانجير به خواستگارى دختر وزير رفت و او را عقد کرد. شب دختر را بردند به خانهٔ آلمانجير. موقع خواب دختر به آلمانجير گفت: 'قصهاى براى تو مىگويم، اگر خوابمان برد و قصه تمام نشده بود، بقيهاش را فردا شب مىگويم' . دختر چند شب قصه را کش داد. زنهاى ديگر هر روز که از خواب بيدار مىشدند و مىديدند گوش و دماغ دختر بريده نشده تعجب مىکردند.
شبى دختر وزير شنيد زن همسايه آنها در حال زايمان است. به خانهٔ آنها رفت و گفت: 'بچه که بهدنيا آمد همانطور نشسته او را به مدت دو ساعت به من بدهيد. به اندازهٔ وزن بچه هم به شما طلا مىدهم' . بچه که بهدنيا آمد، دختر آنرا گرفت و آمد به خانه. آلمانجير خواب بود. دختر وزير آهسته شلوار آلمانجير را پائين کشيد و بچه را گذاشت ميان دوپاى آلمانجير. کمى که گذشت آلمانجير از خواب بيدار شد و بچه را ميان پاهاى خود دى که داشت گريه مىکرد و دست و پا مىزد. آلمانجير با دستپاچکى دختر را بيدار کرد. دختر گفت: 'بچه را بهمن بده تا پنهانش کنم. خودت هم صدايش را درنياور. آخر کى تا بهحال ديده که مرد هم بزايد؟!' دختر وزير بچه را برد و داد به مادر او. آلمانجير از غصه خوابش نبرد. دختر وقت اذان صبح به او گفت: 'تو بلند شو برو، تا ببينم چه جوابى مىتوان به اين زنها بدهم. آخر نمىگويند مگر مرد هم مىزايد؟!' آلمانجير سه ماه از اين شهر به آن شهر مىرفت و آوراه بود. بعد از سه ماه به ده برگشت. نزديکىهاى ده پيغام فرستاد که آماده باشيد دارم مىآيم. دخرت وزير بچهها را که از مکتبخانه تعطيل شده بودند، جمع کرد و يک دنبک به دست آنها داد و گفت: 'وقتى آلمانجير داخل خانه شد، شما دنبکزنان وارد حياط شويد و بخوانيد: آلمانجير پسر زائيده، قدمش مبارک باشد!' آلمانجير آمد و وقتى اين شعر را شنيد به دختر گفت: 'يک چادر بهمن بده سر کنم و از راه بيابان فرار کنم. من فکر مىکردم اين حرفها فراموش شده است' . آلمانجير فرار کرد و تا سه چهار ماه آن طرفها آفتابى نشد.
بعد از سه چهار ماه رفت به طرف آبادى خودشان. اين بار هم دختر، بچهها را جمع کرد و به آنها ياد داد به آلمانجير بگويند: 'قدم پسرت مبارک! هنوز بچهات بزرگ نشده؟!' آلمانجير از همان کوچه دو پا داشت و دو پاى ديگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.
- آلمانجير - گنجينههاى آدب آذربايجان - ص ۹۸-۹۳ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
تاجرى سه دختر داشت. روزى مىخواست براى سفر و تجارت به شهر ديگرى برود. دخترها از او خواستند براى آنها سوغات بياورد. دختر بزرگ گردن بند طلا، دختر وسطى خلخال جواهرنشان و دختر کوچک تاج مرواريد خواست. تاجر به سفر رفت و وقع برگشتن براى دختر اولى و دومي، چيزهائى را که خاسته بودند، خريد اما فراموش کرد سوغاتى دختر سومى را بخرد. در ميان راه به ياد آن افتاد و بسيار ناراحت شد. اما کارى از او ساخته نبود. رفت و رفت تا به چشمهاى رسيد. وقتى در آب چشمه نگاه کرد باز بهياد او آمد که براى دختر کوچکتر سوغات نخريده است. از ته دل آه کشيد. در همين موقع ديد يک نفر سر از آب درآورد و گفت: چرا آه مىکشي؟ مرد تاجر از او پرسيد: تو کى هستي؟ مرد گفت: من آه هستم. هر کس سر اين چشمه بيايد و آه بکشد، من حاضر مىشوم. مرد تاجر ماجراى خود را براى آه گفت. آه گفت: من آنچه را دختر خواسته به تو مىدهم. بهشرطى که پس از چهل روز دختر را به من بدهي. مرد تاجر قبول کرد. 'آه' به زير آب رفت و پس از چند لحظه تاج بسيار زيبائى را با خود آورد و به مرد تاجر داد. مرد تاجر بهسوى شهر خود حرکت کرد.
پس از چهل روز آه به خانهٔ مرد تاجر آمد و دختر را با خود برد. وقتى به چشمه رسيدند، به دختر گفت: چشمهايت را ببند و باز کن. دختر وقتى چشمهايش را باز کرد، خود را در باغ بسيار زيبائى ديد. در حين گردش چشم او به قصر باشکوهى افتاد. داخل آن شد. يک مرتبه ديد پردهاى کنار رفت و پسر جوان بسيار زيبائى وارد اتاق شد.
چند روزى با جوان خوش گذراندند. تا اينکه يک روز جوان مىخواست از درخت ميوه بچيند، دختر ديد زير بغل جوان يک تکه پنبه چسبيده است، پنبه را از زير بغل جوان کند، ناگهان ديد جوان روى زمين افتاد و سرش بريده شد و روى سينهاش قرار گرفت. ضربهاى به دختر خورد و او بيهوش شد. وقتى چشم باز کرد همه جا بيابان بود. دختر رفت و رفت تا به درختى در پاى چشمهاى رسيد. از درخت بالا رفت و روى شاخهٔ آن نشست. کمکم به خواب رفت. وقتى بيدار شد، شنيد دو گنجشک با هم حرف مىزنند. از حرفهاى گنجشکها فهميد برگ درختى که روى آن نشسته دواى درد ديوانگى است و ترکههاى او هم براى چسباندن سر بريده شده خوب است. فورى مقدارى برگ و چند ترکه از درخت چيد و بهراه افتاد. رفت تا رسيد به خانهٔ پيرزني. از او خواهش کرد تا راهش دهد. خانهٔ پيرزن در قلعهاى قرار داشت. دختر ديد همهٔ مردم قلعه سياهپوش هستند، علت آنرا از پيرزن پرسيد. پيرزن گفت: دختر کلانتر اين قلعه کور است و مردم براى همين ماتم زده هستند.
نيمههاى شب دختر ديد که چراغ اتاق دختر کلانتر روشن شد. دختر کنجکاو شد و رفت پشت در اتاق دختر کلانتر و از لاى در نگاه کرد. ديد دختر کلانتر از داخل يک جعبه حقهاى بيرون آورد. در حقه را باز کرد و ميلى را داخل آن کرده و سپس به چشمهاى خود ماليد. چشمهاى او روشن شد. بعد دوباره حقه را توى جعبه گذاشت و در آنرا قفل کرد و از اتاق خارج شد و از قلعه بيرون رفت. دختر وارد اتاق شد و حقه را از داخل جعبه برداشت و به اتاق خود رفت و خوابيد. سحر بيدار شد و منتظر ماند تا دختر کلانتر برگشت و رفت سراغ جعبه. دختر کلانتر ديد حقه نيست. ناراحت شد اما کارى نمىتوانست بکند. اين بود که گرفت و خوابيد. صبح دختر، توسط پيرزن، نزد کلانتر رفت و گفت: من مىتوانم چشمهاى دختر تو را خوب کنم. کلانتر کسانى را فرستاد دختر او را آوردند. دختر ميل را داخل حقه کرد و بهدست کلانتر داد تا داخل چشمهاى دختر خود کند. کلانتر اين کار را کرد. دختر کلانتر که چشمهاى او سالم بود، ناچار آنها را باز کرد و گفت که خوب شده است. مردم خوشحال شدند و جشن گرفتند.
دختر از کلانتر اجازه گرفت و از قلعه خارج شد. رفت و رفت تا هنگام شب به قلعهاى رسيد. داخل شد، دى همه عزادار هستند علت آن را از پيرمردى پرسيد. پيرمرد گفت: حاکم قلعه يک پسر دارد، اين پسر ديوانه شده براى همين مردم عزا گرفتهاند. دختر گفت: من او را خوب مىکنم. به حاکم خبر دادند. حاکم دستور داد پسر را حاضر کردند. دختر از برگهائى که همراه او بود چند دانه دم کرد و سه فنجان از آنرا به پسر داد. پسر سه تا عطسه کرد و خوب شد. مردم همه خوشحال شدند. حاکم مىخواست دختر را براى پسر خود بگيرد. دختر قبول نکرد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت تا نزديکىهاى شب به قلعهٔ ديگرى رسيد، ديد خيلى شلوغ است پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: پسر تاجر اين قلعه دچار بيمارى جوع شده و هر چه براى او مىپزند او مىخورد ولى باز هم گرسنه است. دختر آن روز در قلعه ماند. مادر پسر تاجر مىخواست به عروسى برود، از دختر خواهش کرد مواظب پسر او باشد. وقتى مادر پسر رفت. دختر هرچه ظرف آب در آن اطراف بود خالى کرد. غذاى بسيار شورى تهيه کرد و به پسر داد. پسر غذاها را خورد، تشنهاش شد و هر چه دنبال آب گشت، نيافت. تا اينکه حال او بههم خورد و استفراغ کرد و جانورى به اندازهٔ يک گربه از دهان او بيرون پريد. بعد از آن حال پسر کمکم خوب شد. زن تاجر وقتى فهميد، خيلى خوشحال شد و خواست دختر را براى پسر خود عقد کند، دختر قبول نکرد و گفت: من بايد بروم. رفت و رفت تا رسيد به همان چشمهاى که با آه به آنجا رفته بود. آهى کشيد، آه از توى چشمه بيرون آمد، آه که دختر را ديد او را تهديد کرد. دختر به او قول داد که جوان را زنده کند. آه گفت: چشمهايت را ببند و باز کن. وقتى دختر چشمهاى خود را باز کرد ديد بالاى سر جوان است. سر جوان را به گردنش وصل کرد و با ترکهاى که از آن درخت کنده بود، و همراه او بود به پهولى پسر زد. پسر عطسهاى کرد و برخاست. دختر همهٔ ماجراها را براى جوان گفت. از آن بهبعد با همديگر زندگى کردند و به خوشى روزگار گذراندند.
- آه - سى افسانه از افسانههاى محلى اصفهان - ص ۱۹۴ - ۲۰۲ - روايت ديگرى از اين قصه نيز با نام قصهٔ آه در کتاب 'افسانههاى آذربايجان' چاپ شده است. صمد بهرنگى و بهروز دهقانى راويان قصههاى اين کتاب هستند. البته در ماجراهاى فرعى و جزئيات، اين دو روايت با يکديگر فرق دارند. - قصهٔ آه - افسانههاى آذربايجان ص ۴۶ - ۳۷ - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
خواهر و برادر يتيمى بودند. روزى تصميم گرفتند که به شهر ديگرى بروند. شايد وضع زندگى آنها بهتر شود. رفتند و رفتند، خسته و تشنه شدند. به قافلهاى رسيدند. آب خواستند. قافلهدار گفت: 'ما هم آب نداريم. ولى اگر بالاتر برويد، آنجا هفت چشمه است، شش چشمه براى حيوانات و چشمه هفتم براى آدميزاد است' . خواهر و برادر رفتند تا به چشمهها رسيدند، برادر، که طاقت او طاق شده بود خود را داخل چشمهٔ ششم انداخت و آب آنرا خورد. يک مرتبه عطسهاى زد و بهصورت آهوئى درآمد.
خواهر از درختى که کنار چشمهها بود بالا رفت و آنجا خوابيد. آهووک هم پائين درخت خوابيد. صبح پسر پادشاه آمد سرچشمه اسب خود را آب بدهد، ديد آسب آب نمىخورد. سر خود را بالا کرد و دختر را ديد. يک دل نه، صد دل عاشق او شد. هرچه به دختر گفت بيا پائين نيامد. شاهزاد رفت و هفت نفر را فرستاد تا درخت را ببرند و دختر را پائين بياورن. آن هفت نفر آمدند و شروع کردند به اره کردن درخت، کار آنها تمام نشده بود که شب شد و آنها رفتند که فردا برگردند. آهووک آمد و جائى را که اره کشيده بودن، زبان زد. درخت به حال اول او برگشت. صبح آن هفت نفر آمدند و از ديدن درخت تعجب کردند، خبر به شاهزاده بردند، شاهزاده پيرزن جادوگرى را مأمور کرد تا دخترى را پائين بياورد و براى او ببرد. پيرزن يک ديگ و چند تکه لباس و مقدارى داروى بيهوشى برداشت و رفت و سر چشمه. آتشى درست کرد و ديگ را وارونه روى آن گذاشت و با کاسه آب روى آن ريخت. دختر که از بالاى درخت او را مىديد، گفت: ديگ را وارونه گذاشتهاى و براى اينکه به پيرزن کمک کند، از درخت پائين آمد. لباسهاى پيرزن را شست. پيرزن گفت: بيا سرت را بجورم. تا دختر سرش را روى زانوى پيرزن گذاشت، پيرزن او را بيهوش کرد و بردش پيش شاهزاده. شاهزاده با دختر عروسى کرد و آهووک را هم برد پيش خودشان
روزى شاهزاده مىخواست به سفر برود. به دختر گفت: 'من پنج دختر عمو دارم و چون با هيچکدام از آنها عروسى نکردم با من دشمن هستند وقتى من برگشتم يک نارنج از بالاى در به داخل مىاندازم تا تو بفهمى که من آمدهام. در را به روى هيچ کس باز نکن' . شاهزاده رفت. دخترعموها که حرفهاى شاهزاده را شنيده بودند، نارنج به داخل انداختند. دختر در را باز کرد. آنها داخل رفتند و دختر را به بهانهٔ گردش بيرون بردند. به سر چاهى رفتند. يکى از دخترعموها سر او را داخل چاه کرد و گفت: من بهترم يا زن پسر پادشاه. چاه گفت: زن پسر پادشاه. پرسيد: کجاش بهتره؟ لباس تنش؟ چاه گفت: لباس تنش.
لباس از تن دختر درآوردند و يکى از دخترعموها تنش کرد. بعد، دختر را به چاه انداختند و آن که لباس دختر را پوشيده بود رفت به قصر شاهزاده و در را بست.
شاهزاده وقتى برگشت ديد زن او تغيير کرده، گفت: چرا اينطورى شدي؟ گفت: از بس تنهائى کشيدم.
دختر عمو که مىترسيد آهووک راز او را برملا کند، به شاهزاده گفت که او را بکشد، و خودش رفت و چاقو را آورد. آهووک فرار کرد و رفت سر چاه، گفت: دده جون. دختر گفت: جون دده. آهووک گفت: 'آبشون گرم، چاقوشون تيز، ببرند سر آهووک فقير' . دختر گفت: خدا بزرگه. آهووک را گرفتند. تا خواستند سرش را ببرند باز فرار کرد و رفت سرچاه. بار سوم شاهزاده دنبال آهووک رفت و حرفهاى او را با خواهرش شنيد و ماجرا را فهميد. دختر را از چاه درآورد و هر کدام از پاهاى دختر عمو را به يک شتر بست و آنها را در دو جهت مختلف حرکت داد. دختر عموى بدجنس تکهتکه شد.
- آهووک - قصههاى مردم فارسى - ص ۱۴ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر يک از دخترها از او چيزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او يک دسته گل بياورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزديک منزل به يادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بياورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشيد. در همين موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهي؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برايت مىآورم که وقتى دختر بيست ساله شد او را به من بدهي. بازرگان پذيرفت. آه يک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بيست ساله شد. يک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را ديد. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اينکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدي. پس از سه روز دختر را دزديد و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گريه کردن. ولى فايدهاى نداشت. روزها دو کنيز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، يک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت.
يک روز دختر تصميم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بيرون ريخت. انگشت پاى خود را هم بريد و روى آن نمک ريخت و خود را به خواب زد. نيمههاى شب ديد جوانى تنومند و بسيار زيبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به اين ترتيب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با يکديگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سيب بود. پسر سيب مىچيد. دختر ديد برگ سيبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانهٔ پسر زد تا برگ بيفتد. ناگهان سر جوان از تنيش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گريه و زارى کرد و آه کشيد. آه ظاهر شد و به او گفت بايد بگردى و چسبى پيدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.
دختر رفت و رفت تا به شهرى رسيد. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. ديد همهٔ آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهميدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصهٔ شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. يک شب صدائى شنيد. نگاه کرد ديد يکى از کلفتها کليدى برداشت و بيرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهميد که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پيدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذيرفت و از خانهٔ بازرگان رفت تا چسب را پيدا کند.
دختر پيش آسيابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که هميشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذيت مىکرد.مردم بسيار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هيزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بيرون آمد و دستور داد هيزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسيار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسيابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر ديگرى رسيد. در خانهٔ مرد ثروتمندى کلفت شد. زن اين مرد هر شب سر شوهرش را مىبريد و بعد مىرفت با دزدان دريائى به عيش و نوش مىپرداخت و نزديکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چيز را براى مرد گفت. يک شب وقتى زن سر شوهر خود را بريد و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دريائى حمله کرد. زن را هم دستگير کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند.
- آه، دختر کوچک بازرگان - افسانهها و باورهاى جنوب - ص ۹۱-۸۷ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
پيرمردى با پسر او کنار رودخانه زندگى مىکرد. روزى سيل آمد و کلبهٔ آنها را خراب کرد. ابراهيم توانست خود را با شنا کردن نجات دهد. مدتى بعد گاوچران مرد ثروتمندى شد. روزى مردى يک گوساله به او داد. شب ابراهيم در خواب ديد يک ماه از پيشانى او ، يک ستاره از يک طرف و يک ستاره از طرف ديگر صورت او درآمده است. اين خواب را سهبار ديد. ابراهيم به خانهٔ قاضى رفت. گوساله را به او داد تا قاضى خواب او را تعبير کند. قاضى گفت: معلوم نيست خواب تو در کجا اتفاق مىافتد. ابراهيم رفت و رفت تا رسيد به شهري. در گوشهاى دو تا اسب ديد. ابراهيم تصميم گرفت شب را همانجا بماند. ناگهان صدائى شنيد که مىگفت: 'ابراهيم بگير!' ابراهيم بلند شد و هرچه اسباب از آن طرف ديوار مىدادند، مىگرفت و روى اسبها مىگذاشت. صدا گفت: دست مرا بگيرد بالا بيايم. ابراهيم دست صاحب صدا را گرفت و چشم او افتاد به دختر بسيار زيبائي. دختر گفت: ابراهيم سوار اسبت شو تا برويم. سوار شدند و رفتند.
وقتى هوا روشن شد. چشم دختر به ابراهيم افتاد. گفت: تو ديگر کى هستي؟ ابراهيم گفت: من ابراهيم هستم. دختر گفت: من با پسر عمويم قرار گذاشته بوديم که با هم فرار کنيم. چون ما همديگر را دوست داشتيم ولى پدر و مادرهاى ما نمىگذاشتند با هم عروسى کنيم. خوب لابد من قسمت تو بودهام. رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. دختر سر ابراهيم را شست. ابراهيم در آب رودخانه يک دانهٔ جواهر پيدا کرد و آنرا پنهان از دختر در جيب خود گذاشت. دختر مقدارى پول به ابراهيم داد تا در شهر خانهاى بخرد. ابراهيم خانهٔ تاجرى را خريد و با دختر مشغول زندگى شدند. روزى دختر، ابراهيم را فرستاد تا شاه و وزير را براى شام دعوت کند. ابراهيم چنان کرد. وقتى شاه و وزير آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند، چشم وزير از گوشهٔ پرده به روى دختر افتاد و ديگر نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند پادشاه پرسيد: چرا غذا نخوردي؟ وزير گفت: دخترى ديدم بسيار زيبا. هر جور شده بايد او را به حرمسراى خودتان بياوريد.
صبح آن شب به ابراهيم نامه نوشتند که بايد چهل بشقاب جواهر آماده کنى و ده روز هم بيشتر وقت نداري. ابراهيم رفت به طرف رودخانه که يک دانه جواهر پيدا کرده بود. اما هرچه رودخانه را گشت چيزى نيافت. تصميم گرفت برود سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. ديد زير دويار باغ جواهر زيادى ريخته شده است. رفت توى باغ، ديد دخترى را سربريدهاند و روى تنهٔ درختى گذاشتهاند، هر قطره خون دختر که توى آب مىريزد به جواهر تبديل مىشود. ابراهيم خود را پنهان کرد تا از ماجر سردربياورد. ديوى آمد و از توى تنهٔ درخت شيشهٔ روغنى درآورد و دختر را زنده کرد. ديو از دختر پرسيد: زن من ميشي؟ دختر گفت: نه! ديو سر دختر را بريد و رفت. ابراهيم شيشهٔ روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. وقتى دختر زنده شد به او گفت که جاى شيشهٔ عمر ديو را بپرسد. دفعهٔ بعد که ديو آمد، دختر به او وعدهٔ عروسى داد و از او جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد.
ديو يک بار او را گول زد ولى بار دوم استخرى به او نشان داد و گفت: ته اين استخر دريچهاى است که روى آن سنگ بزرگى قرار دارد. سنگ که برداشته شود راهرو تاريکى پيدا مىشود. پس از چند قدم جاى روشنى هست که چشمهاى آنجا است. هر روز سه آهو مىآيند سرچشمه. شيشهٔ عمر من در پاى سومين آهو است که کمى مىلنگد. وقتى ديو رفت، ابراهيم جاى شيشهٔ عمر ديو را از دختر پرسيد و آنرا بهدست آورد. ديو در همين موقع سر رسيد. ابراهيم او را مجبور کرد که آنها را به شهر خودشان برساند. وقتى به شهر رسيدند. شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. ابراهيم فرمانى را که قبلاً شاه به او گفته بود، به دختر گفت. وقتى به خانه رسيدند، دختر طشت آبى را جلوى خودش گذاشت و دعائى خواند و سرانگشت او را زخمى کرد و توى آب گذاشت. جواهرات زيادى در طشت درست شد. ابراهيم آنها را براى پادشاه فرستاد و شب براى شام دعوتشان کرد.
وزير موقع خوردن شام چشمش به دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتى بيرون آمدند، وزير گفت اين زن ابراهيم از اولى قشنگتر بود. باز پادشاه و وزير نقشه کشيدند که ابراهيم را از بين ببرند.
صبح فردا به ابراهيم نامه نوشتند که بايد بروى و 'گل قهقهه' را بياوري. ابراهيم با زن دوم خود که پرىزاده بود صحبت کرد. زن نامهاى نوشت و به وى گفت اين را ببر به فلان چشمه. دستى بيرون مىآيد نامه را به او بده. بعد از چند لحظه صندوقى پيدا مىشود آن را بردار و بيار. ابراهيم همين کار را کرد. وقتى سر صندوق را باز کرد دختر بسيار زيبائى را ديد با گل قهقهه و يکدست لباس شاهانه. ايراهيم گل و لباس را براى شاه فرستاد و آنها را براى شام دعوت کرد. وزير موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهيم. اينبار هم پادشاه را ترغيب کرد که ابراهيم را از سر راه بردارد.
صبح به ابراهيم نامه نوشتند که: بايد بروى به آن دنيا و مهر پدران ما را بياوري. ابرهيم نامه را به زن اولش نشان داد. اما از دست او کارى برنمىآمد. نامه را نشان زن دومش داد. با راهنماى زن پرىزادش، ابراهيم چهل روز مهلت خواست و گفت که هيزم فراوانى تهيه کنند. پس از سه روز ابراهيم بر پشتهٔ هيزم رفت قاليچهاى گستراند و نشست. هيزمها را که آتش زدند، چهار پرىزاد آمدند و ابراهيم را با قاليچه بردند. ابراهيم تا چهل روز در خانهاش مشغول عيش و نوش بود. شب چهلم، دخترى پرىزاد ابراهيم را برد و زير خاکسترها گذاشت و نامهاى را که از خط پدران وزير و پادشاه تقليد شده بود و مهر آن زير آن بود بهدست ابراهيم داد. صبح وقتى مردم جمع شدند. ابراهيم از زير خاکسترها بيرون آمد و نامه را بهدست پادشاه داد. پادشاه و وزير وقتى نامه را ديدند خواستند که خودشان هم به آن دنيا نزد پدرانشان بروند و برگردند. اين بود که پادشاه به مردم گفت تا ما مىرويم و برمىگرديم ابراهيم پادشاه است. هيزم زيادى جمع شد. وزير و پادشاه به ميان هيزمها رفتند، آتش که روشن شد، آنها سوختند و ديگر بازنگشتند.
ابراهيم گاوچران - قصههاى ايرانى - جلد دوم - ص ۷۴ - گردآورنده: انجوى شيرازي به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
روزى دختر احمد پادشاه به گردش رفت. در بازگشت، کودک شيرخوارهاى را ديد که روى زمين افتاده است. آنرا برداشته و به خانه آورد تا بزرگش کند. احمد پادشاه يک پسر هم داشت. روزى پادشاه قصد کرد که به زيارت مکه برود. پسرش را هم با خود برد و دخترش را با پسر سرراهى که اسمش 'تاپ تيغ' بود در خانه گذاشت. 'تاپ تيغ' به تحريک پيرزنى که به وى گفته بود دختر پادشاه را به عقد خودت درآورد و همهٔ ثروت او را صاحب شود، سربهسر دختر گذاشت. دختر پادشاه هم سر او را شکست.
وقتى شاه از سفر برگشت 'تاپتيغ' به پيشواز او رفت و به وى گفت: دخترت کارهاى بد کرد و وقتى من به او گفتم از اين کارها دست بردار سر مرا شکست. پادشاه خشمگين شد و به پسرش دستور داد تا دختر را بکشد. دختر فرار کرد و به جنگل رفت.
پسر امير اعراب، دختر را در جنگل ديد و او را به زنى گرفت. پس از مدتى دختر، دو پسر زائيد. ولى اين چند سال کلمهاى حرف نزده بود و پسر امير اعراب مىپنداشت که دختر لال است. روزى به پيرزن فرتوتى برخورد و به او گفت: زنى نصيبم شده که لال است. به راهنمائى عجوزه، يک سيب سرخ و يک سيب سفيد خريد و به پسرانش داد. بچهها بر سر رنگ سيبها با يکديگر نزاع کردند. دختر، مرد را نفرين کرد که چرا هر دو سيب را يک رنگ نخريده است. پسر امير اعراب اين حرفها را از پشت در شنيد و از او پرسيد چرا تا بهحال حرف نمىزدي؟ زن گفت: اگر حرف مىزدهم مىفهميدى که من دختر احمد پادشاه هستم و من را به مهمانى نزد آنها مىفرستادي.(۱
(۱) . در ميان کردان رسمى است که 'زئي' مىگويند و يکى دو ماه بعد از عروسي، عروس به خانهٔ والدينش برمىگردد و از يک تا سه ماه در خانهٔ ايشان زندگى مىکند و بعد هدايائى از پدر و مادر گرفته به نزد شوهر بازمىگردد. (از زيرنويس قصه)
پسر امير اعراب دختر را با وزير و چهل سوار و بچههايش فرستاد به خانهٔ احمد پادشاه. هنگام شب براى استراحت چادر زدند. نيمههاى شب وزير وارد خيمهٔ همسر پسر امير اعراب شد و به وى گفت: اگر با من همآغوشى نکنى بچههايت را سر مىبرم. زن، سرباز زد و وزير سر هر دو پسر را بريد. زن فرار کرد. وزير برگشت و به پسر امير اعراب گفت که همسرت ديوانه شده و سر دو پسرش را بريده و گريخته است
زن به خانهٔ شبانى رفت. صبح شبان به صحرا رفت. زن لباس شبان را بهتن کرد و شکمبهٔ گوسفندى را که شب پيش شبان سربريده بود، به سر کشيد و شد مثل کچلها. رفت و رفت تا رسيد به خانهٔ پدرش و در آنجا بهعنوان غازچران به خدت او درآمد. پسر امير اعراب به مهمانى احمدشاه آمد. احمد پادشاه از او خواهش کرد که داستنى برايش نقل کند. پسر گفت: چيزى نمىدانم. در اين موقع دختر احمد پادشاه با لباس مبدل وارد اتاق شد و اجازه خواست تا داستانى بگويد و ماجراى خود را از اول تا به آنجا که ايستاده بود باز گفت و سپس کلاه و شکمبهٔ گوسفند را از سرش برداشت. احمد پادشاه و پسر امير اعراب بسيار خوشحال شدند و وزير و 'تاپتيغ' را مجازات کرده، سالها به خوشى زندگى کردند.
- احمد پادشاه - افسانههاى کردى - ص ۱۱۵ - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
روزى احمد تجار که مرد بسيار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چين شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مىخنديد يک دستهٔ گل از دهانش بيرون مىريخت. احمد وقتى به چين رسيد براى آنکه از تجارت او در آنجا جلوگيرى نکنند يک مجمعه پر از جواهرات براى براى شاه چين آماده کرد. يکى از نوکرها به احمد تجار گفت: در اين وقت سال، گلى پيدا نمىشود. اگر آن دسته گلى راکه از دهان زنت افتاده کنار مجمعه بگذارى شاه حتماً خيلى خوشحال مىشود. احمد تجار چنين کرد. وقتى مجمعه را براى شاه بردند. حاضرين از ديدن گل بسيار تعجب کردند و از شاه قضيه را پرسيدند. وزير که مرد ناقلائى بود گفت: احمد تجار زنى دارد که هر وقت مىخندند از دهانش گل بيرون مىريزد. من هم با زن احمد تجار سروسرى دارم. پادشاه به وزير هف روز مهلت داد تا براى اثبات حرفش نشانى از بدن زن بياورد و چنانچه حرفش را ثابت کرد کليه دارائى احمد تجار را ضبط کرده و اگر نتوانست ثابت کند خود و خانوادهاش را در آتش بسوزاند. وزير به طرف ايران حرکت کرد و خانهٔ احمد تجار را يافت. پيرزنى را ديد و به او پولى داد و گفت که از بدن زن احمد تجار برايم نشانى بياور. روزى پيرزن با زن احمد تجار به حمام رفت و نشانى از بدن زن براى وزير آورد. وزير خوشحال و خندان راه برگشت را در پيش گرفت. نشانى را براى پادشاه گفت. پادشاه از احمد تجار پرسيد آيا نشانى درست است؛ احمد گفت: بله. همهٔ اموال احمد تجار را ضبط کرد و خودش آواره شد.
نوکرهاى احمد تجار خبر به خانم بردند. خانم همهٔ قضيه را فهميد. فورى دستور داد که تجار و زرگر خوبى آوردند. زن احمد تجار به آنها گفت که مىخواهم چند تا خيمه و خرگاه بسازيد که هفتاد جور بدرخشد. يک ماهه همه چيز آماده شد و زن به طرف چين حرکت کرد رفت و رفت تا به آنجا رسيد. در نزديکى قصر پادشاه خيمه و خرگاه را زد. صبح به پادشاه خبر دادند که خيمه و خرگاهى در نزديکىهاى قصر زدهاى که هفتاد نوع مىدرخشد. زن احمد تجارنامهاى به شاه نوشت که اگر دخترت را به من ندهى با هفتادم ميليون نفوسى که آوردهام به جنگ با تو مىپردازم. پادشاه ناچار شد دختر را به وى بدهد. زن احمد تجار خود را به شکل مردى جوان درآورد و به بارگاه شاه رفت و دختر را بههمراه وزير با خود به ايران آورد. پس از چند منزل که پيش رفتند زن احمد تجار که خود را بهشکل مرد درآورده بود از وزير پرسيد راجع به زن احمد تجار چه مىداني؟ وزير گفت: من اصلاً زن احمد تجار را نديدهام. وقتى احمد تجار گل آورد، شيطان زير پوستم رفت و آن حرف را زدم و ديگر نتوانستم عقب بکشم. وقتى به ايران رسيدند زن احمد تجار وزير را وادار کرد که همهٔ حقايق را به مردم بگويد. وزير همه چيز را به مردم گفت. آنها فهميدند که زن بىگناه است. آنگاه زن شکل اصلى خود را نماياند و گفت من زنى هستم که دختر پادشاه چين را براى عروسى با شوهرم به ايران آوردهام. احمد تجار که در آن نزديکىها بود وقتى اين حرفها را شنيد بسيار خوشحال شد. زن، دختر شاه چين را به عقد شوهرش درآورد و هر سه به خوشى زندگى کردند.
- احمد تجار - افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى. جلد اول - ص ۶۵ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
احمد لمتى مردى بود تنبل که دست به هيچ کارى نمىزد. بالاخره زنش از دست او عاصى شد و او را از خانه بيرون کرد. احمد لمتى رفت و رفت تا به بيابانى رسيد، ديد لش خرى افتاده است و کمى آن طرفتر چوب و چماق روى زمين است. از ترس جانش روى چوب و چماق نوشت: 'هزار تا کشتم، دو هزار تا زخمي، سه هزار تا فرارى ...' بعد از آن، کنار خر خوابيد و چوب و چماق را بالاى سرش گذاشت. بعد از مدتى ديوى از آنجا رد مىشد؛ ديد مردى خوابيده؛ خواست او را بخورد چشمش افتاد به نوشتهٔ روى چوب و چماق. از ترش پا به فرار گذاشت. رفت و به رئيس ديوها گفت. رئيس ديوها به چند نفر دستور داد که بروند و بدون آنکه باعث ناراحتى مرد شوند او را بياورند. چند ديو سفيد راه افتادند و رفتند و احمد لمتى را با خود آوردند. احمد لمتى که فهميده بود ديوها از او مىترسند، تا رسيد دستور خوراک داد. پس از خوردن، حمام گرم خواست. ديوها هم دستورهاى او را اجرا مىکردند. رئيس ديوهاى سفيد گفت: اين مرد براى جنگ به دردمان مىخورد. به احمد گفت که پس فردا با ديوهاى سياه جنگ دارند.
روز جنگ احمد گفت: پاهاى مرا محکم به اسب ببنديد و دستهايم را آزاد بگذاريد. احمد به اين ترتيب جلو لشکر ديوهاى سفيد راه افتاد. ناگهان ديد که لشکر ديوهاى سياه مىآيند. خيلى ترسيد و از ترس به کندهٔ درختى آويزان شد تا است با را نگه دارد. اما کندهٔ درخت پوسيده بود و از ريشه درآمد. ديوهاى سياه که ديدند مردى در جلو لشکر دشمن درختى را کنده و مىآيد ترسيدند و گريختند.
ديوهاى سفيد پيروز به خانه برگشتند. احمد را که از ترس زير خود را خراب کرده بود و آنرا به جاى 'عرق مردي' به ديوها جا زده بود، به حمام فرستادند. رئيس ديوهاى سفيد به ديگران گفت اين مرد خطرناک است و بهتر است او را بکشيم. احمد اين حرفها را شنيد. نيمههاى شب يک کنده در رختخواب گذاشت و خودش گوشهاى پنهان شد. ديوهاى سنگ بزرگى آوردند و انداختند روى رختخواب احمد و فرار کردند. احمد از جائى که پنهان شده بود درآمد و با صداى بلند گفت: کمى کمرم نرم شد. ديوها که اين را شنيدند خيلى ترسيدند و فرار کردند. احمد آمد و کليدها را برداشت. درهاى اتاقها را باز کرد. کسانى را که ديوها زندانى کرده بودند آزاد کرد و هرچه ديوها ثروت داشتند، برداشت و با خود به خانه برد.
- احمد لمتى - افسانهها و باورهاى جنوب - ص ۵۳ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
در زمان قديم پيرزنى بود که يک پسر داشت. وقتى که پسر بزرگ شد پيرزن براى او زن گرفت و بزغالهاى را نيز براى او خريد. روزى زن داشت کار مىکرد و در حين کار اشتباهى از او سر زد. به مادر شوهرش گفت: اين بزغاله ديده است که من چه اشتباهى کردهام به همين خاطر به شوهرم مىگويد. چه کار کنم؟ پيرزن گفت: بهتر است لباسهايت را به بزغاله بدهى تا حرف نزد. آنها نيز لباسها را به تن بزغاله کردند. غروب که پسر برگشت ديد به تن بزغاله لباس پوشيدهاند پرسيد: چرا اين کار را کردهايد؟ آنها گفتند: ما کار اشتباهى کرديم. ترسيديم که بزغاله به تو بگويد. اين لباسها را به او داديم تا حرف نزند.
پسر آنقدر عصبانى شد که نمىدانست چه کار کند، به مادر و زنش رو کرد و گفت: من از دست شما فرار مىکنم و تا زمانى که آدمهائى احمقتر از شما پيدا نکردم برنمىگردم. اين را گفت و به راه افتاد. رسيد بهجائى در کنار رودخانه و پيرزنى را ديد که پارچه سياهى را روى سنگى گذاشته بود و با سنگ ديگرى روى آن مىکوبيد! به او گفت: مادر! چه کار مىکني؟ پيرزن گفت: مىخواهم اين پارچه را بشورم تا سفيد شود. جوان با خود گفت: اين يک احمق. جوان از آنجا حرکت کرد. رفت و رفت تا رسيد به روستائي. ديد دختر تازه عروسى کنار جوى آب نشسته و دارد کلهپاچه را تميز مىکند. در حين تميز کردن کلهپاچه، کله گوسفند از دستش به داخل جوى آب افتاد. زن وقتى اين وضعيت را ديد فورى رفت و مقدارى علف چيد و جلوى کله گوسفند که آن را آب مىبرد گرفت و مرتب مىخواست که کله گوسفند برگردد، به خيال اينکه گوسفند به هواى دسته علف از آب بيرون مىآيد، جوان وقتى اين موضوع را ديد با خود گفت: خدا را شکر که احمقتر از مادرم و زنم کسان ديگرى را ديدم. به همين دليل راه افتاد و به خانهاش برگشت
- احمقتر از احمق - قصههاى مردم خوزستان، ص ۹۵ - پرويز طلائيانپور - راوى: حيدر غلامشاهيان، ۶۵ ساله، بهبهان - سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردمشناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰
در زمانهاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصهدار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کمکم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى دنبال فرصتى مىگشت تا پسر را از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتبخانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مىدهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مىزنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خود را به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مىشوم.
نامادرى به ملا سپرده بو که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مىخواهند بکشند. گفت: حالا که مىخواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يکبار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و بههمراه اسب ناپديد شدند.
پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند.
- اسب - افسانههاى شمال (مجموعهٔ اوسانه بگو) - ص ۱۴۵ - گردآورنده: سيدحسين کاظمي - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
روزى بود روزگارى بود. يکى بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد. پادشاه سالها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد. پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من بهزنى مىگيرم. دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود. پادشاه با او عروسى کرد.
پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود. پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسي. تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمىآورد و هم چيزهائى مىداند که ما نمىدانيم. اسمش هم بوعلى است. نامهاى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند.
بوعلى بههمراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانهاى با دو کنيز و دو غلام به او داد. بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد. سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که لخت بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مىخواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتابهائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتابهاى آن بسيار بهره برد.
روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مىخواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند. پادشاه گفت: اين کار را نمىکنم چون بزرگزادهها و شاهزادهها مرا سرزنش مىکنند. اين خبر به گوش بوعلى رسيد. ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگزادهاى نادان را بالاتر از دانشمند مىدانند نمىمانم. و نيمههاى شب از آن شهر گريخت
پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازههاى شهر بياويزند تا دروازهبانها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند. بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر بهدست آورد پنج دفتر دانش بود.
- استاد بوعلي - افسانههاى بوعلى - ص ۹۱ - گردآورنده: صبحي به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
دو تاجر بودند که با هم صيغهٔبردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد.
برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و بهدست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقهاى را بدون او نمىگذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مىخواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آوردهام. اگر مرا مىخواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: بهشرطى عقد مىکنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
اسداله نامهاى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد
دو روز بعد از تحويل سال، شاه مىخواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مىآيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبحها خود را به دل درد مىزد و شبها مىرفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
یک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمىآيد.
چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابهاى هست، آنرا بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز
ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مىخواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مىرفت.
يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم بهدنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مىزند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانهاش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مىداد که هفتهاى دوبار برود پيش آن دختر.
- اسداله که هم دخترعموشو گرفت و هم دختر پادشاهو - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۲۰۹ - ۲۰۴ - گردآورنده: ل - پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذراميرحسين نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
'يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يه تاجرى بود، يه زنى داشت. اينا سيزدهبهدر عيد بود، رفتند سيزدهبهدر. برگشتن که ميومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازهاى که چشم چشمو نمىديد. مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. اين مرد تاجرم زنشو گم کرد.'
وقتى مرد تاجر به خانه رسيد، زنش هنوز نيامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هرچه گشت زن را نيافت. اما چند بچه را، که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گريه مىکردند، پيدا کرد و به خانهٔ تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههايشان مىرسانيم. هرچه منتظر زن شدند پيدايش نشد.
اما بشنويد از زن. وقتى شوهرش را گم کرد. در بيابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گريان و نالان در کوچه و بازار راه مىرفت. داروغه او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشت بيا به خانهٔ من. تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آنجائى که اسم داروغه بد در رفته بود، زن مىترسيد به خانهٔ او برود و اصرار مىکرد که همان شب پيش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو مىگويم به خانهام بيائى وگرنه بايد حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنيده بود که داروغه هر شب بيست فاحشه، بيست بچه خوشگل و بيست کُپِ شراب به خانهاش مىبرد. و از اين مىترسيد که مبادا داروغه به او دست درازى کند.
وقتى وارد خانهٔ داروغه شد. اتاق بزرگى را ديد که بيست زن در آن بودند. دور حياط هم صد تا اتاق کوچک ديد. نيمههاى شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهيد. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپهاى شراب را بياورند و در چاه حياط بريزند. بعد هر کدام از زنها را در اتاقى کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پيش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بيرون رفت. زن تاجر، از کلفت داروغه پرسوجو کرد. کلفت گفت اين اخلاق داروغه است هر شب بيست تا فاحشه، بيست تا بچه خوشگل و بيست تا کپ شراب به خانه مىآورد. شرابها را در چاه مىريزد. زنها و بچهها را صبح بيرون مىکند. به آنها پول هم مىدهد. هر شب کارش اين است . نه به زنها نگاه مىکند و نه به بچهها.
صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانهٔ بچهها و زنها را داد و گفت: برويد. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانهٔ شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهميد زن ديشب خانهٔ داروغه بوده است به او گفت: زنى که شب، خانهٔ داروغه بخوابد، به درد من نمىخورد. او را برد و طلاق داد.
زن گريه و زارى مىکرد و در بازار راه مىرفت که داروغه او را ديد و شناخت. زن ماجرا را براى او تعريف کرد. داروغه گفت: تو برو به خانه يکى از آشنايانت تا من کارى کنم که مرد خودش بيايد دنبالت. زن رفت خانهٔ همسايهاش که با او دوست بود. از آن طرف، داروغه رفت و زنى را پيدا کرد. به او پولى داد تا به حجرهٔ مرد تاجر برود و با او شوخى کند. هر وقت تاجر هم با او شوخى کرد. داد و بيداد کند و فرياد بزند. زن چنان کرد. وقتى فرياد زن بلند شد، داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانهٔ داروغه بود. حاجى عصر که شد ديد آمدن فاحشهها شروع شد. بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهاى شراب را آوردند. همهٔ آن چيزهائى را که زن تاجر ديده بود، تاجر هم ديد. سه شب حاجى در محبس بود و هر سه شب ديد شرابها به چاه ريخته شد و کسى هم دست به زنها و بچهها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجى را آزاد کند. حاجى گفت: تا من علت اين کارهاى تو را نفهمم از اينجا نمىروم. داروغه گفت: من اين کارها را مىکنم تا بيست رختخواب زنا کمتر شود، بيست عمل لواط کمتر شود، بيست کپ شراب کمتر خورده شود. من هميشه کارم اين است. با اين که مىدانم اسمم در ميان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشيمان شده بود. فهميد که اسم داروغه بىجهت بد دررفته است. گشت و زن خود را پيدا کرد و بار ديگر او را به عقد و درآورد.
- اسرار خونهٔ داروغهٔ نانجيب - قصههاى مشدىگلين خانم - ص ۲۵۴ - ۲۵۰ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش ارتسوف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
اسکندر پس از فتح سرزمينهاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مىکشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را بهدنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات بهقدرى تاريک بود که اسبها نمىتوانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسبها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمىدانست کداميک چشمهٔ آب حيات است. پسر بهسراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهىها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمهاى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمهها ماهى زنده شد.
اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مىگفت: 'سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.' اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مىزند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيدهام و به اين شکل درآمدهام. عمرم جاودانه است ولى به اينصورت که مىبيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که بهدنبال خود آورده بودند پاى درختهاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. 'از آن بهبعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيدهاند.
اسکندر و آب حيات - قصههاى ايرانى جلد دوم - ص ۱۴۱ - گردآوردنده: ابوالقاسم انجوى شيرازي به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
صاحب شترى که زخمى شده بود، آنرا در جزيرهاى رها کرد. خرى هم به اين سرنوشت دچار شد. شتر و خر مدتى خوردند و خوابيدند و سالم و چاق شدند. شبى قافلهاى از آنجا عبور مىکرد. خر صداى زنگ قافله را شنيد و شروع کرد به عرعر خواندن. شتر هرچه گفت: نخوان! الان صداى تو را مىشنوند و ما را پيدا مىکنند و با خود مىبرند. خر گفت: من صداى زنگ رفقا را شنيدم. آوازم گرفته است. شتر گفت: نخوان. يک وقت هم نوبت رقص من مىشود! خر توجهى نکرد.
صبح، چند نفر که صداى خر را شنيده بودند، از قافله جدا شدند و به جستوجو پرداختند تا خر را پيدا کنند. گشتند و گشتند تا خر و شتر را يافتند و با خود بردند و بار بر پشت آها گذاشتند. مدتى رفتند. خر خسته شد و نمىتوانست راه برود. بار خر را برداشتند و بر پشت شتر گذاشتند
رفتند و رفتند تا به رودخانهاى رسيدند. خر جلوتر نرفت. هر کار کردند، خر تکان نخورد. تصميم گرفتند خر را بر پشت شتر بگذراند و از رودخانه رد شوند. همينکار را کردند. شتر بهميان رودخانه که رسيد شروع کرد به لگد پراندن. خر گفت: چه کار مىکني؟ شتر گفت: من رقصم گرفته مىخواهم برقصم. گفت: اين جا توى رودخانه جاى رقصيدن نيست. شتر گفت: آنوقت که گفتم آواز نخوان، گير مىافتيم، تو گفتى که من خواندنم مىآيد. حالا من هم رقصم مىآيد. خر را انداخت توى رودخانه، بار را هم ساحل رودخانه انداخت و فرار کرد.
- الاغ آوازه خوان و شتر رقاص - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۱۴۴۰۱۴۳ - گردآورنده: ل.پ. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر آميرحسينى نيتهامر، سيد احمد وکيليان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
تاجرى بود، پسر داشت. اين تاجر روزى ده تومان به پسر مىداد. پسر هم پول را خرج سينما و گردش خودش و رفقاش مىکرد. روزى تاجر به پسرش گفت: اين ده تومان را که به تو مىدهم چه کارش مىکني؟ پسر گفت: با رفقا به گردش و سينما مىرويم. پدر او را نصيحت کرد که من به تو ده تومان مىدهم تا کاسبى کنى و آنرا زياد کني، کار خوبى نيست که همه را خرچ رفقات مىکني. اگر من مردم تو گدا مىشود. من صد سال از خدا عمر گرفتم و يک رفيق کامل پيدا نکردم، تو با بيست سال سن بيست تا رفيق داري؟ اينها رفيق جيب تو هستند. قرار شد که رفقاى پسر را امتحان کند.
تاجر گوسفندى خريد و به قصاب داد سرش را بريد. بعد نعش گوسفند را در عبائى پيچيد و به کول پسر گذاشت. پسر نعش به دوش رفت در خانهٔ يکى از رفقاى صميمىاش. در زد. رفيقش آمد. پسر به او گفت: با يک نفر دعوايم شد، به او چاقو زدم و او مرد. حالا جنازهاش را آوردهام اينجا تا فکرى بکنيم. رفيقش گفت: من با مادرم حرفم شده، بهتر است جنازه را بهجاى ديگرى ببري. پسر رفت در خانهٔ يکى ديگر از رفقايش. او هم بهانه آورد که با زنش دعوايش شده. پسر در خانه هر کدام از رفقايش رفت، بهانهاى آوردند و او را به خانه راه ندادند. تاجر به پسرش گفت: 'حالا فهميدى که آنها رفيق نيستند. حالا بيا برويم در خانهٔ اين نصف رفيقى که من دارم. رفتند و در زدند
مرد، دم در آمد.تاجر به او گفت: پسر من يک نفر را کشته و حالا جنازهاش را آوردهايم تا فکرى بکنيم. مرد عبا را که توى آن، نعش بود از دست پس گرفت و رفت توى زيرزمين خانهاش گذاشت، بعد آفتابه را آب کرد و چند قطره خونى را که جلوى در ريخته شده بود، شست. لباسهاى پسر تاجر را هم که خونى شده بود، از تنش درآورد و به زنش گفت که آنها را بشويد. بعد نشست به خوش و بش کردن با تاجر و پسرش. ديد تاجر ناراحت است و از کار پسرش گله مىکند. گفت: اگر مىخواهى بنشينى و از اين حرفها بزنى برو به خانهات. تاجر گفت: پس جنازه را چهکار مىکني؟ مرد گفت: تو به آن کارى نداشته باش. اگر شده آنرا تکهتکه کنم و بخورم از در خانه بيرونش نمىدهم. آو وقت تاجر رو کرد به پسرش و گفت: حالا ديدي؟ تازه من اين مرد را رفيق کامل نمىدانم. بعد ماجرا را براى آن مرد تعريف کرد. مرد بلند شد رفت عبا را بازد کرد ديد نعش گوسفند است. آنرا کباب کردند و خوردند.
امتحان رفقا - قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۳۷۶ - ۳۷۴ - گردآورنده: ل.ب. الول ساتن - ويرايش: اولريش مارتسوف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان - به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
دو برادر بودند يکى تاجر و ديگرى خارکش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خارکش هفت دختر. از قضا باران سختى باريدن گرفت و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خارکش که نتوانسته بود دنبال کار و کسب برود، دست تنگ و گرسنه مانده بود. به توصيهٔ زنش به در خانهٔ برادرش رفت تا پولى از او قرض بگيرد. در خانهٔ تاجر جشن و مهمانى بود، مرد خارکش را به داخل راه ندادند. خارکش ناراحت و ناميد بازگشت و همه چيز را تعريف کرد. خارکش و زنش از غصه چشمهايشان کور شد. دختر کوچک خارکش، که از اين وضع خسته و دلش به درد آمده بود، کولهبارى برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد که گربهاى آنجا مىگشت. گربه يک جن بود. دختر آنجا ماند. بعد از چندى گربه زائيد و بعد به زبان آمد و به دختر گفت که پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند، خواست برود گربه گفت تا چهلهٔ من باش و بعد برو. دختر قبول کرد. روز چهلم، مطلبى به تو مىگويم تا عاقبت به خير شوي. دختر که همين را مىخواست پيش او ماند. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه براى دختر خريد و گفت لباس را بپوش و برو توى آبادي. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگر بزاز باش. روز چهلم بزازي، برايت خوب مىشود. به من هم سر بزن. دختر کارهائى را که گربه گفت انجام داد. روز چهلم در دکان بزازي، شاهزادهاى آمد پارچه بخرد، از دخترک که لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: امير. شاهزاده عاشق بزاز شد. اما او پسر بود و نمىدانست چه کار کند. به قصر رفت و بزاز را خواست. به بزاز گفت: برو تحقيق کن ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان کنم دختر باشد. فردا شاهزاده و بزاز شاگر بزار به شکار رفتند. از قضا تيرى به دندان دخترک خورد و دنانش شکست. اما دخترک گريه و زارى نکرد. از شکار برگشتند به خانه. دخترک که ديد استادش خيلى سعى مىکند راز او را بفهمد شبانه از آنجا گريخت. براى شاهزاده هم نامهاى نوشت: 'امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت.' وقتى نامه بهدست شاهزاده رسيد، فهميد که شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختر بيمار شد. طبيب گفت که بايد هر جور شده دختر را پيدا کرد. شاهزاده به راه افتاد تا دختر را پيدا کند. همه جا مىگشت و مىگفت: 'مرواريد مىدهم، خنده مىستانم.' تا از روى شکستگى دندان، دخترک را بشناسد. از هفت مرواريدى که شاهزاده به همراه داشت شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يکى برايش مانده بود. رسيد به در خانهٔ گربه. گربه به دخترک گفت که برود در را باز کند و شاهزاده را داخل خانه بياورد. دختر مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. شاهزاده گفت: براى خواستگارى آمدهام. دختر گفت: سه شرط داد. اول اينکه بايد کارى کنى که همه بفهمند تو شاهزاده هستي. دوم بايد براى چشم پدر و مادر من هفت علف شفا را پيدا کنيم. سوم اين که بايد عروسى ما هم مثل شاهزادگان باشد. شاهزاده همه را قبول کرد. بهکمک گربه هفت علف شفا را پيدا کردند و به خانهٔ دختر رفتند. بعد هم به قصر رفتند و جشن عروسى برپا کردند.
- امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت - افسانههاى ايرانى - ص ۶۷ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مىکرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بىکاره. پس از آن که حرفهاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بىکاره است. اما دستور داد مرد بىکار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اينگونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مىدانم که حق به جانب مرد بىکاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سالها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالىبافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. بهجز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پارهاى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راهپيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانهاى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مىتوانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم
آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مىدهند و به آن مکان مىآورند و مىکشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مىفروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمىشود. ماهمگى قالىبافان ماهرى هستيم و مىتوانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالىبافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مىداديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مىزدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارونالرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آنرا يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مىشناسى گفت نه. بهدستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم بهسبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمىماند و خود را نجات مىدهد.
بازنويسى با توجه به متن: - امير هنرمند - افسانههائى از روستائى ايران -ص ۱۱۳ به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
اميرزادهاى که عاشق شکار بود، روزى در عالم خواب دخترى را ديد و به او دل بست. وقتى از خواب بيدار شد وسايل سفر را آماده کرد تا بلکه بتواند دختر را بهدست آورد. رفت و رفت تا به دامنهٔ کوهى رسيد. بالاى کوه قصر عظيمى بود. اميرزاده کنار درختى به استراحت پرداخت. قصرى که اميرزاده ديد متعلق به عربى زنگى بود که با چهل تن پهلوان در آن مىزيست و راه را بر قافلهها مىبست و هرچه داشتند مىگرفت. عرب زنگى که مشغول ديدهبانى بود اميرزاده را در پاى کوه ديد. به سه تن از پهلوانانش دستور داد که دربارهٔ جوان تحقيق کنند و اگر به او مشکوک شدند، سرش را بريده و اثاثيهاش را بردارند. وقتى آن سه تن به نزد اميرزاده رفتند، اميرزاده هر سه را کشت. عرب زنگى با لشکرى به جنگ اميرزاده رفت. اميرزاده يکيک آنها را کشت و بعد با عرب زنگى به کشتى گرفتن پرداخت. اميرزاده عرب زنگى را به زمين زد و بر سينهاش نشست. ديد که عرب زنگى گريه مىکند. دلش بهحال او سوخت و علت گريهاش را پرسيد. عرب زنگى گفت: کلاهخود را از سرم بردار. وقتى اميرزاده کلاهخود را از سر عرب زنگى برداشت ديد که وى دخترى است بسيار زيبا. عرب زنگي، و اميرزاده بهمدت يک سال بهخوشى در قصر کنار يکديگر زندگى کردند. اميرزاده باز به ياد آن دخترى افتاد که در خواب ديده بود. اسباب سفر را مهيا کرد و به عرب زنگى گفت منتظرم باشد که پس از انجام کارم به ديدنت مىآيم. رفت تا رسيد به کنار شهرى و همانجا چادر زد. دختر امير شهر که براى شکار به خارج شهر آمده بود چادر را ديد و پسر را به نزد خود خوند. اميرزاده وقتى دختر را ديد فهميد که همان است که در خواب ديده. آندو توسط دايه هر شب يکديگر را ملاقات مىکردند. تا اينکه تصميم گرفتند بگريزند. هنگام گريز پدر دختر عدهاى سوار را به تعقيب آنها واداشت که اميرزاده همهٔ آنها را شکست داد. اميرزاده و دختر که اسمش پرىناز بود، به قصر عرب زنگى آمدند و سه نفرى به قصد شهر و خانهٔ اميرزاده، آنجا را ترک کردند. وقتى به شهر رسيدند پدر اميرزاده جشن برپا کرد. پدر اميرزاده وقتى عرب زنگى را ديد به او دل بست و اين مطلب را به نديم خود گفت. نديم گفت تا زمانى که اميرزاده هست نمىتوانيم به وصال عرب زنگى برسيد و خلاصه آنقدر در گوش پدر خواند تا راضى به مرگ فرزندش شد. نديم به آشپر دستور داد که در ظرف مخصوص اميرزاده زهر بريزد. عرب زنگى که قضيه را فهميده بود به اميرزاده اطلاع داد. اميرزاده بسيار خشمگين شد و با عرب زنگى و پرىناز خانهٔ پدرش را ترک کرد. در ميان راه فهميد که پولها و جواهرات را جا گذشته است، برگشت. وقتى به خانهٔ پدر رسيد بهدستور نديم وى را دستگير کرده و کور ساختند و در بيابان رهايش کردند. اميرزاده زير درختى در کنار چشمهاى به استراحت پرداخت. در بين خواب و بيدارى صداى دو کبوتر را شنيد که در بالاى درخت نشسته و با يکديگر حرف مىزدند. يکى از پرندهها گفت: اگر اميرزاده بيدار باشد و يکى از برگهاى اين درخت را کنده و به چشمهايش بمالد، فورى بينائىاش را بهدست مىآورد. اميرزاده چنان کرد و چشمهايش بينا شد. رفت و رفت تا به آسيابى رسيد. آسيابان، که اميرزاده او را نمىشناخت، او را به فرزندى پذيرفت. روزى براى اميرزاده خبر آوردند که عرب زنگى با پدر اميرزاده به جنگ برخاسته و هر روز از لشکريان وى مىکشد. اميرزاده خوشحال شد و خود را به عرب زنگى شناساند. از آن طرف نديم، پدر اميرزاده را به زندان انداخت و خود بههمراه لشکرى فراوان به جنگ عرب زنگى آمد. اميرزاده نقابى به چهره زد و هماورد طلبيد. نديم به ميدان آمد و توسط اميرزاده کشته شد. بقيهٔ لشکر نيز تسليم شدند. اميرزاده به شهر آمد و پدرش را از زندان نجات داد. پدر از او عذر خواست و اظهار ندامت کرد و حکومت را به او بخشيد. اميرزاده نيز چهل شبانهروز جشن و سرور برپا کرد و عرب زنگى و پرىناز را به عقد خود درآورد.
جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مىزدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولىها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولىها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
کولىها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مىکنيد. ولى اينبار کولىها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولىها گفتند هر کارى مىخواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولىها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
کولىها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولىها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولىها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت بهبه چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
انار و ماهى کوچک در گوشهاى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهىتابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزهتر شود
انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چهطور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و رودههايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهىتابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچههايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولىها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمىکند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند
- انار و کولى - قصههاى مردم، ص ۲۳ - سيد احمد وکيليان - نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: 'نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست' . ديو گفت: 'نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست' زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : 'هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.' پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيمها انارخاتون را بهترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد. انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: 'پاشو تو و بچههايت صحيح و سلام هستيد.' انارخاتون بيدار شد و ديد که بچههايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مىزدد؟ اناخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههايش را مىبرد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.
پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت بهنحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند. روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مىخواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مىزند. به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مىزنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: بهجاى اين کبوتر يک چيزى مىگرفتى تا با هم بخوريم. فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازهدارى گربهاى را بسته و او را مىزند، پسر گفت: اين گربه را چرا مىزنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماستهايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: تو که هر روز چيزى بهدرد نخور مىگيرى اين چه معاملهاى است. روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مىگويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد. روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريدهاي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمىدانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده. پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مىروى کنار صندوق مىخوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مىشده است). مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مىخواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمدهاي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند. دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميدهاى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مىشود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مىروم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميدهاى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد. روزى پسر به شکار رفت و در درهاى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مىکنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مىخواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مىبرم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مىباشد که به تو مىدهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است. زمانى که آن را به تو مىدهد چيزى به تو نمىگويد. من حالا به تو مىگويم که تو هر خواستهاى داشته باشى او براى تو انجامش مىدهد. آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مىآيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد. پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشهزارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان جا چند بز کوهى زدهام آنها را بياوريد. آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مىتوانيم اين کار را بکنيم؟ پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد. چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهرههاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمىدهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهرهاى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مىدهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار. روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند. کبوتر و گربه که در خانههاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يکمرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مىتوانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها بهدنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مىتوانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موشها را گرفت و به او گفت: دستور مىدهيد تا موشها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مىخورم. او دستورى صادر کرد و تمام موشها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم. موشها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفلها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يکمرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مىزد و مىدويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مىگيرد و يکى از ماهىهاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود. انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را بهجاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مىدانى که زن ناقصالعقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مىخواهم که مرا ببخشي.
يک شکارچى بود بهنام اوغچه پرين. روزى از شکار برمىگشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زدهاند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند.
مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، بهعنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد.
شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مىزنند و او حرفهاى آنها را مىفهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مىداند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه پرين مىداند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد بههمراه انوشيروان با اسبها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسبها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرندهها براى خوردن گوشت اسبها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبتهاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مىخواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هموزن اين جمجمه بهمن زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مىريختند، کفهاى که جمجمه در آن بود بالا نمىآمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفهها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد
(۱). احتمالاً واژهاى است ترکى (از پانويس قصه).
مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى بهترتيب آمدند و اين حرفها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت
وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اينبار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطىها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر بهجاى پشگل سکهٔ طلا مىريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانهاش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى رانهاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطىها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطىها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنسها را چند مىفروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر رانهاى شماست. لوطىها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را بهطور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت
بازنويسى با توجه به متن: - اين بز است يا خر - گنيجنههاى ادب آذربايجان - ص ۱۳۵ - گردآورنده: حسين داريان به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
يکى بود، يکى نبود؛ غير از خدا کسى نبود. يک بزبزکانى بود که سه تا بچه داشت. يک شنگول، يکى منگول و يکى کُلهپا(کُلهپا - پاکُل - پاکوتاه) يک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُلهپا. من مىخواهم بروم به صحرا، علف بخورم. پستانهايم پر از شير بشود، برايتان بياورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببنديد. وقتى داشت مىرفت گرگه که آن دور و بر بود او را ديد. گرگه فرصت را غنيمت شمرد و دويد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد. شنگول گفت: کيه. گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنيد. شنگول و منگول و کلهپا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نيستى مادر ما سفيد است. گرگ فورى رفت و از آسياب مقدارى آرد آورد و به سر و روى خود ماليد و رفت در خانهٔ بزبزکان و در زد و بچهها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کلهپا رفت و توى تنور خود را پنهان کرد. وقتى مادرشان با پستانهاى پر شير از صحرا آمد. ديد که در حياط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کلهپا. اما صدائى شنيده نشد و ناگهان کلهپا از توى تنور بيرون آمد و گفت که اى ننه جان گرگ آمد و شنگول و منگول را خورد. اى داد و بيداد؛ بز شير کلهپا را داد و قسمت آن دو را دوشيد و توى باديه ريخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پيش عموم آهنگر و گفت: اى عمو آهنگر، اين شاخهاى مرا تيز تيز بکن و دندانهايم را هم تيز کن که مىخواهم بروم بهجنگ. شب که شد رفت روى پشت بام خانهٔ گرگ و سم بر زمين زد. گرگ گفت: - او کيه رِمرِم مُکنه کاسه کُچلهٔ بچهٔ منه پر از خاک مکنه بز گفت: - منم، منم بزبزکان دو شاخ دارم چو بيلکان(بيلکان يک نوع چوبدستى که چوپانان با آن ريشههاى خوردنى را از زمين بيرون مىآورند. چوپانان سه نوع چوبدستى دارند.) دو چشم دارم چو گردکان کى خورده منگول مه کى خورده شنگونه مه کى مىآت به جنگ مه. گرگ گفت: نه خوردم شنگول تو نه خوردم منگول تو نه ميام به جنگ تو. بزبزکان دوباره سم به زمين کوبيد و همان حرفها را زد تا اينکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت: من خوردم شنگول تو من خوردم منگول تو من ميام به جنگ تو بر گفت: فردا قرارمان توى ميدان جنگ. شب که شد گرگ انبانى به در کون خود بست و آنرا پر چُس کرد و نخودى به درش گذاشت. صبح رفت پيش عمو آهنگ و گفت: اى عمو آهنگر برايت نخود و کشمش آوردهام اين دندانهاى مرا تيز کن که مىخواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توى پستوى دکانش. در آنرا باز کرد و ناگهان نخود در رفت و يک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: يه پدرى ازت در بيارم که خود حظ کني. عمو آهنگر دست بهکار شد و همهٔ دندانهاى گرگ را کشيد و بهجاى آنها پنبه گذاشت. ناخنهاى گرگ را هم با قيچى از بيخ بريد. بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستى که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندانها و شاخهاى بزبزکان را تيز کرد و فردا به ميدان رفتند. عربدهجويان و هاىهوىکنان بز يک طرف ميدان و گرگ طرف ديگر بهسوى همديگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بيرون آدند. مادرشان آنها را به حمام برد و تميز کرد و به آنها گفت که ديگر حق نداريد در حياط را بهروى کسانى که نمىشناسيد باز کنيد.
بازرگانى در شهر بغداد زندگى مىکرد و از مال دنيا بسيار داشت. روزى مىخواست به سفر حج برود، دار و ندار خود را تبديل به جواهر کرد و آنرا در هميانى قرار داد و پيش قاضى برد تا بهصورت امانت به او بسپرد. قاضى گفت: من امانت کسى را قبول نمىکنم، آنرا بردار و پيش کس ديگرى ببر. بازرگان به درستى قاضى بيشتر مطمئن شد. اصرار کرد که قاضى امانت او را قبول کند. قاضى گفت: من هميان تو را لاک و مهر مىکنم، خودت ببر در يکى از قفسههاى دست راست کتابخانه بگذار. بعد از سفر هم بيا و آنرا بردار. بازرگان قبول کرد. قاضى هميان او را لاک و مهر کرد و بازرگان آنرا برد و در گوشهاى از کتابخانهٔ قاضى گذاشت. بعد به سفر رفت و حج خود را انجام داد و با مقدارى سوغاتى پيش قاضى برگشت. قاضى از گرفتن سوغات امتناع کرد. اما بازرگان اصرار کرد و او پذيرفت. بعد بازرگان سراغ امانتى خود را گرفت. قاضى گفت: کدام امانتي؟ بازرگان نشانى داد. بازرگان گفت: اگر در کتابخانه گذاشتهاى حتماً همانجا است
بازرگان به کتابخانهٔ قاضى رفت و هميان خود را با لاک و مهر دست نخورده، آنجا ديد. اما چيزى در هميان نبود. سوراخى در ته کيسه بود. بازرگان بر سر زنان نزد قاضى برگشت و ماجرا را به او گفت. قاضى گفت. خانهٔ من موشهاى بزرگى دارد که به جواهر علاقهمند هستند! حتماً آنها برهاند!
بازرگان گريان و نالان در کوچهها مىرفت که بهلول او را ديد و علت گريهاش را پرسيد. بازرگان قضيه را گفت. بهلول گفت: من کار تو را درست مىکنم. از آنجا به نزد برادرش هارونالرشيد، که خليفهٔ بغداد بود، رفت و از او خواست تا حکمى بدهد که او پادشاه موشها است. هارونالرشيد بسيار خنديد و حکم را بهدست بهلول داد. بهلول پانصد نفر را با بيل و کلنگ اجير کرد و به خانهٔ قاضى رفت و دستور داد که پىهاى خانه را بکنند. نوکران قاضى به او خبر دادند، چه نشستهاى که الآن خانهات خراب مىشود. قاضى چند نفر را فرستاد تا علت را از بهلول بپرسند. بهلول در جواب گفت: 'مىخواهم اين خانه را خراب کنم و تمام موشهائى را که زير پى هستند تنبيه کنم و جواهرى را که از حاجى بازرگان بردهاند، پس بگيرم. فرمان هم از خليفه گرفتهام.' قاضى آمد و گفت: 'دستم به دامنت. بگو پىها را نکنند، من جواهر بازرگان را صحيح و سالم به تو مىدهم تا به صاحبش برساني. بهلول به کارگران دستور داد دست از کار بکشند. قاضى رفت و جواهر را آورد.
بهلول با جواهر نزد خليفه رفت و گفت که بازرگان را بخواهد. بازرگان آمد و بهلول جواهرش را به او پس داد. هارونالرشيد دستور داد ريشهاى قاضى را بتراشند و بر خرى برهنه سوار کنند. چنين کردند. لوحهاى هم بر گردنش آويختند که بر روى آن چنين نوشته بودند: 'سزاى خيانت در امانت چنين است' .
وامق و عذرا
در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره كوچك شامس حكومت مي كرد. اين پادشاه فرمانروايي خودكامه و ستمگر بود، اما به آباد كردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا كرد كه يونانيان او را مظهر ازدواج ونماينده زنان مي شمردند.
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته
سرايندگان رود برداشته اند
به نيك اختري راه برداشته اند
و تا يك هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه
هر آن گه او بوي و رنگ آمدي
چون بر گل و مشك تنگ آمدي
چون از جامه آن ماه برخاستي
به چهره جهان را بياراستي
نامش را عذرا نهادند..
چون يك ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد.
به نيزه كه از جا برداشتي
به پولاد تيز بگذاشتي
بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند:
زن بد اگر چون مه روشن است
مياميز با او كه اهرمن است.
هر آن مرد كو رفت بر راي زن
نكوهيده باشد بر رايزن
براي زن اندر ز بن سود نيست
گر آتش نمايد بجز دود نيست
اين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت:
همان كسي كه جان داد روزي دهد
چو روزي دهد دلفروزي دهد
وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان
جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي
روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي
چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو آگاهي از گشت پرگار من
و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز
به كشتي نشستند هر دو جوان
شده شان سخنها ز هر كس نهان
پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
دل هر دو برنا برآمد به جوش
تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش
از آن كه
ز ديدار خيزد همه رستخيز
برآيد به مغز آتش مهر تيز
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چه پتياره پيش متن آورد باز
كه دل را غم آورد و جان را گداز
كه داند كنون كان چه دلخواه بود
پري بود يا بر زمين ماه بود
چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيردپيش بت رفت و به زاري گفت:
نگه دار فرهنگ و راي روان
بر اين دلشكسته غريب جوان
ز بيدادي از خانه بگريخته
به دندان مرگ اندر آويخته
از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد و گفت:
به شامس به زنهار شاه آمده است
بدين نامور بارگاه آمده است
يكي نامجوي به بالاي سرو
بنفشه دميده به خون تذرو
شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق
فرمان برد و چون به در كاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و
بدو گفت كام تو كام منست
به ديدار تو چشم من روشن است
سوي خانه و شهر خويش آمدي
خرد را به فرهنگ بيش آمدي
در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر، دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
همي ديد دزديده ديدارشان
ز پيوستن مهر بسيارشان
عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند
كه ديدي كه هرگز جواني چنوي
به گفتار و فرهنگ بالا و روي
بگفتند هر گز نه ما ديده ايم
نه از كس به گفتار بشنيده ايم
به بخت تو اي نامور شهريار
به دست تو انداختشروزگار
آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد
اگر دشمني هست پرخاشجوي
سزد گر فرستي مرا پيش اوي
چو من برگشايم به ميدان عنان
بكاومش ديده به نوك ستان
ببيند سر خويش با خاك پست
اگر شير شرزه است يا پيل مست
شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به
آسمان كرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن
به مغز اندرون آتش افروختن
غمم كوه و موم اين دل مهرجوي
چگونه كشم كوه را من به موي
شكسته است و خسته است اندر تنم
به رنج دل اندر همي بشكنم
تو مپسند از آن كس كه بر من جهان
چنين تيره كرد آشكار و نهان
مرا بسته دارد به بند نياز
خود آرام كرده به شادي و ناز
ستاره تو گفتي به خواب اندرست
سپهر رونده به آب اندرست
چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوس يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او آگاه شد كه
بسي آزمودند كارآگهان
چنين كار هرگز نماند نهان
فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش كرد؛ و
به عذرا چنين گفت: اندر جهان
بلا به تر از هر زني در زمان
تو اندر جهان از چه تنگ آمدي
كه بر دوره خويش ننگ آمدي
به يك بار شرمت برون شد ز چشم
ز بي شرمي خويش ناديدت خشم
چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين كرد، گريست و به درد گفت:
كه در شهر خويش اندرين بوستان
چنانم كه در دشت و شهر كسان
سراي پدر گشته زندان من
غريوان دو مرجان خندان من
همي كند آن گلرخ نورسيد
همي خون چكانيد بر شنبليد
همي گفت اي بخت ناسازگار
چرا تلخ كردي مرا روزگار
آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب
به طوفان چنين گفت كاي بد نشان
شده نام تو گم ز گردنكشان
مگر خانه ديو آهرمن است
كه تخم تباهي بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است
به كاخ اندرون جايگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت كه
پذيرفت وامق روشن خرد كه هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به ستم از او دور كرده اند.
همي كرد در خانه در دل خروش
تو گفتي روانش برآمد به جوش
گشاد از دو مشكين كمندش گره
ز لاله همي كند مشكين زره
همي گفت وامق دل از مهر من
بريد و نخواهد همي چهر من
كسي را چيزي بود آرزو
بجويد ز هر كس بگويد كه كو
بيامد كنون مرگ نزديك من
به گوهر شود جان تاريك من
تن وامق اندر جهان زنده باد
برو بر شب و روز فرخنده باد
چون من گيرم اندر دل خاك جاي
روان بگذرانم به ديگر سراي
دلش باد خر به سوي دگر
به از من روي و به موي دگر
باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي كه دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن كشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره كيوس خريد و دمخينوس كه كارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز كه از
گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناكامي درگذشت.
جنگ بلور
در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این پیرمرد زنی داشت که از آن زن هم دو دختر داشت. پیرمرد روزها به باغ پادشاه میرفت و کار میکرد و شب به خانه برمیگشت. این را هم بگویم که مادر دختر اولی مرده بود. پدر هر شب که به خانه می آمد دخترک شکوه داشت که خواهرانم مرا زده اند. پیرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ می برد تا کم کم بزرگ شد. روزی از روزها که پسر پادشاه به باغ می آید چشمش به دختر می افتد. یک دل نه صد دل عاشق او می شود و از پیرمرد میخواهد که دخترش را به عقد او درآورد.
پیرمرد میگوید که یا قبله عالم! ما که قابل شما را نداریم. شاهزاده اصرار میکند و پیرمرد هم ناچار قبول میکند و شب که به خانه برمی گردد داستان را برای زنش میگوید. این زن پدر که چشم دیدن دختر را نداشت فکری به خاطرش رسید. مقداری زغال بید و روغن خشخاش می خرد و زغال را میکوبد و یکروز که قرار بود دختر را به حمام ببرد او را در اتاقی دور از چشم پدرش میبرد و سر تا سر بدن او را با زغال سیاه میکند. روز بعد از طرف شاهزاده برای عقد دختر، به خانه آنها آمدند و او را با خود به خانه شاهزاده بردند و به عقد شاهزاده درآوردند. وقتی که عروس و داماد به حجله رفتند و داماد چشمش به عروس افتاد ناراحت شد و فوری پیش پدر و مادرش آمد و از آنها خداحافظی کرد و رفت و گوشه ای از باغ که کنار قصر بود خانه گرفت و زندگی کرد.
دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد.
دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهدشاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد.
قصه چوپان زاده
در زمان قدیم مرد گله داری بود که همیشه توی بیابان زندگی میکرد و با گاو و گوسفند سر و کار داشت. روزی از روزها پسرش گفت: بابا اجازه بده تا من به شهر بروم و آنجا را ببینم و بدانم آدمهای شهری چه جوری زندگی میکنند.
پدر گفت: پسر جان همین زندگی ما خیلی بهتر از زندگی شهر است. اینجا راحت هستیم و زندگیمان هم از راه کشاورزی و چوپانی است. پسر اصرار کرد که حتماً باید به شهر بروم. پدرش گفت برو ولی زود برگرد. چوپان زاده روانۀ شهر شد. نزدیکی شهر به یک باغ رسید توی باغ یک دختری بود که مثل خورشید میدرخشید. چوپان زاده وقتی دختر را دید مدتی ایستاد و او را تماشا کرد. دختر هم چوپان زاده را دید. پسر بی اختیار وارد باغ شد و مقابل دختر به تنه یک درخت تکیه داد.
دختر گفت تو کی هستی که بدون اجازه وارد باغ حاکم شدی؟ پسر از شنیدن نام حاکم ناراحت شد و ترس همۀ بدنش را لرزاند. رو کرد به دختر و گفت: من عاشق تو هستم. دختر داد و فریاد زد. کشیک هائی که توی باغ بودند پسر را گرفتند و پیش حاکم بردند. حاکم پرسید: تو کی هستی؟ پسر گفت من چوپان زاده هستم و خانۀ ما پائین آن کوه است.
حاکم گفت: شنیده ام گفته ای دختر مرا دوست داری. پسر گفت وقتی دخترت را دیدم عاشق بیقرار او شدم. در همین موقع وزیر بلند شد و گفت حاکم اجازه بدهید تا گردنش را بزنیم. حاکم قبول نکرد و بعد رو کرد به پسر و گفت من با یک شرط دخترم را به تو میدهم. پسر از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد و گفت: چه شرطی؟ حاکم گفت: باید به زیر دریا بروی و به زندگی آدمهای دریائی وارد شوی و رمز جادوی آنها را یاد بگیری، چون شنیده ام آدمهای دریائی با جادو خودشان را بهر شکل که بخواهند در میآورند. وقتی خبر آنها را برایم آوردی و خودت توانستی جادو کنی دخترم را به تو میدهم.
پسر رفت و رفت تا به صحرائی رسید. درختی را دید و رفت در سایۀ آن نشست تا خستگیش در برود. کبوتری را دید که روی شاخۀ همان درخت نشسته است. کبوتر گفت: ای جوان دلم به حالت میسوزد. من ترا راهنمائی میکنم. برو نزدیک فلان دریا در گوشه ای یک درخت پیر و خشکیده ای است. پهلوی آن درخت راه باریکی است که به سوی یک غار بسیار بزرگ و عمیق میرود وقتی به ته دریا رسیدی آدمهای آبی را می بینی که در آنجا زندگی می کنند پیرزنی در آنجا هست که در یک کلبه زندگی می کند او موقعی انسان بود ولی رفت و مثل آدمهای آبی شد. برو پیش آن پیرزن و همه چیز را برایش تعریف کن او راهنمائیت میکند. کبوتر پرواز کرد و رفت. چوپان زاده بلند شد و آنچه که کبوتر گفته بود انجام داد تا به پیرزن رسید. پیرزن گفت تو انسان هستی؟ گفت بله من انسانم و برای گفتن مطلبی پیش شما آمدم. پیرزن گفت چه کاری از دست من ساخته است؟ چوپان زاده داستانش را برای پیرزن تعریف کرد. پیرزن دستش را گرفت و به مکتب خانه برد او را گذاشت پیش استاد تا درس جادوئی یاد بگیرد. البته شاگردهای دیگری هم آنجا بوند که درس میخواندند. هر کس زودتر درس را یاد میگرفت او را زجر و عذاب میدادند و هر کس درس را از یاد میبرد و نمیتوانست جواب بدهد تشویقش میکردند. تا مدت زیادی شاگردان مشغول درس خواندن بوند که روز امتحان رسید. چوپان زاده همه چیز را یاد گرفت تا خودش یک استاد شد ولی از ترس کشته شدن و عذاب دیدن ساکت بود، رفت پیش پیرزن و گفت امروز روز امتحان است من باید چکار کنم؟ پیرزن گفت ای پسر اگر من ترا از این کار آگاه کنم و راهش را نشانت بدهم نباید از طرف من چیزی بگوئی. پسر گفت نه و پیرزن گفت وقتی که ترا عذاب میدهند و در زیرزمینی زندانیت میکنند و خیلی کتکت میزنند، بگو من اصلا درس یاد نگرفتم. بعد تصمیم میگیرند ترا بکشند اما من کاه و علف میآورم و در آن اتاقی که غول هفت پیکر هست دود میکنم تا چشماش نبیند که شمشیرش را بردارد. آنوقت تو فرار کن.
پیرزن بعد در همان اتاقی که غول هفت پیکر بود دود کرد و غول به خاطر دود از چشماش بشدت آب میریخت و جائی را نمیدید. چوپان زاده فرار کرد و خودش را به شکل اسب در آورد غول هم به شکل قاطر درآمد و توی یک بیراهه اسب را گرفت. البته یادتان باشد وقتی که اسب دستگیر شد غول به شکل اصلیش در آمد و سوار بر اسب شد و به خانه رفت و چوپان را به شکل الاغ در آورد و بعد پیرزن را صدا کرد و گفت: افسار این الاغ را بگیر تا من بروم شمشیر بیاورم. پیرزن افسار الاغ را گرفت تا غول از پیشش دور شد در گوش الاغ که همان چوپان زاده بود گفت تو برو من به غول میگویم افسار الاغ پاره شد. چوپان زاده فرار کرد و به شکل کبوتر در آمد پرواز کرد و به سوی جنگل رفت. پیرزن با عجله خودش را به غول رساند و گفت: الاغ فرار کرد غول به شکل لک لک در آمد و دنبال کبوتر رفت. کبوتر خسته شد و خودش را به دریا رساند و به شکل ماهی درآمد و رفت ته دریا. غول هم مار شد و دنبالش رفت چوپان زاده باز به شکل سوزن درآمد و به ته دریا فرو رفت. غول سوزن را پیدا کرد و به یقه پیراهنش زد و به راه افتاد. سوزن به زمین افتاد و وقتی غول به خانه رسید خواست سوزن را به تنور اندازد دید سوزن نیست از راهی که آمده بود برگشت تا اینکه جای پای آهوئی به چشمش خورد. غول دنبال آهو رفت تا رسید به یک کوه بلند که شکافی در آن بود. آهو توی شکاف خوابیده بود. بوی غول که به دماغش خورد از جا پرید یک دفعه پلنگی را جلو خود دید. فوری به شکل گنجشک در آمد و غول هم هدهد شد تا رسیدند به قصر حاکمی که چوپان زاده عاشق دخترش بود. چوپان زاده به شکل تاج زرین درآمد و رفت به سر حاکم نشست. غول هم یک پیرمرد شد و با رختهای خیلی کهنه آمد خدمت حاکم و گفت من آمده ام برای تاجت. حاکم دستش را به سرش گذاشت دید راست میگوید تاج را از سرش برداشت و خوب نگاهش کرد تاج به شکل انار درآمد پیرمرد هم به شکل خروس. خروس دانه های انار را جمع میکرد که یک دفعه انار به شکل یک روباه شد و سر خروس را به دهن گرفت و دو دستش را به سینه اش گذاشت و با یک حرکت سرش را از بدنش جدا کرد و باز همان چوپان زاده قبلی شد و حاکم هم دخترش را به او داد.
دو کبوتر
يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .
دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»
نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست که خيال مي کنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي کنند که بدبخت مي شوند.»
هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»
نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.»
نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.»
نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.»
هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟»
هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.»
هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.»
هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم.
نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.»
هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.»
هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.»
هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم.
از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد.
هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.
باغ گل زرد و سرخ
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود . پادشاهی بود که یک پسرداشت و خیلی هم پسرش را دوست میداشت . پادشاه برادری داشت که صاحب دختر قشنگی بود . پسرپادشاه دخترعمویش را دوست داشت و قرار بود که آندو با هم عروسی کنند . اسم دخترعموی پسرپادشاه خینسا بود .
خینسا هم پسرعمویش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسی کردند اما درموقع مجلس عروسی یکنفربه پسرپادشاه خبر داد که خینسا میخواهد ترا بکشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نمیکرد که دخترعمویش میخواهد او را بکشد و یا به او خیانت بکند . ولی آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ویکی از آنها مدعی بود که خینسا میخواهد با اوعروسی کند . پسرپادشاه پیش مادرش رفت و آنچه شنیده بود برای او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش کرد که به پسرش بفهماند که او اشتباه میکند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد که خینسا را می کشد . زن پادشاه که میدانست خینسا بی گناه است به او خبرداد که پسرش چه نیتی دارد . خینسا میدانست که پسرعمویش آنچه را که میگوید عمل میکند به همین جهت به فکر چاره افتاد و یک کدوی بزرگ را پراز شیره انگورکرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روی کدو کشید بطوریکه هرکس توی اتاق میآمد خیال میکرد که کسی توی رختخواب خوابیده است . خینسا یک نخ به کمر کدو بست و از زیرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش کرد پسرپادشاه پس از مرخصی میهمان ها به حجله پیش عروس رفت در حالیکه قسم خورده بود او را بکشد . وارد اتاق شد پرده را کنار زد و شمشیرش را از غلاف کشید و گفت : خنیسا تو به من خیانت میکنی ؟ خنیسا که در پشت پرده توی پستو بود و صدای پسرعمویش را می شنید ، سرنخ را کشید و کدو کمی تکان خورد و مثل این بود که با تکان دادن سرمیگوید : نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواستی مرابکشی و خودت به سلطنت برسی ؟ بازهم خنیسا نخ را کشیدو کدو تکان خورد که نه . پسرپادشاه گفت : تو میخواهی پس از من با مرد دیگری عروسی کنی ؟ خنیسا بازهم سرنخ را کشید و کدو تکان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خیانت که میکنی هیچ به من دروغ هم میگوئی و شمشیرش را پائین آورد آنچنانکه کدو از وسط نصف شد و شیره انگوردر رختخواب ریخت .
پسرپادشاه با دیدن این منظره به خیال اینکه خنیسا را کشته است و این هم خون اوست که در رختخواب ریخته فوری یک قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنیسا که چیزی غیرازشیره انگور نبود خورد و گفت : خنیسا! خودت خوب و مهربان بودی خونت هم شیرین و خوب بود . یک مرتبه از کاری که کرده بود پشیمان شد چونکه واقعاً دخترعمویش را دوست داشت شمشیرش را بالا برد و گفت : خنیسا من تراکشتم اما بعداز تودیگر نمی خواهم زنده باشم و همین الآن پیش تو میآیم . میخواست خودش را بکشد و شمشیر را پائین آورد که ناگهان خنیسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با دیدن خنیسا تعجب کرد و گفت : مگرمن ترانکشتم . خنیسا گفت : نه و اصل قضیه را برای پسرپادشاه تعریف کرد پسرپادشاه گفت : از اینکه ترا نکشته ام خوشحالم اما دیگر نمی خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمی دهم تا آخر عمر توی خانه میمانی اما من یک کلمه با تو حرف نمی زنم ، چون دلم از تو چرکین است . پسرپادشاه از اتاق بیرون رفت . خینسا با اینکه نجات پیدا کرده بود اما باز هم خوشحال نبودچون پسرپادشاه یک کلمه هم با او حرف نمیزد هردوتوی یک اتاق میخوابیدند ، سریک سفره غذا می خوردند ولی مثل دوتا بیگانه کاری به کار هم نداشتند . خنیسا پسرعمویش را دوست داشت و نمی توانست این وضع را ببیند . از طرفی پسرپادشاه هم برسرقسمش باقی بود با همه حرف میزد میگفت و میخندید فقط با خینسا قهربود . زن پادشاه سعی کرد که او را از سرخوی و قسم پائین بیآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصیحت کرد فایده ای نداشت . چندنفر از قوم و خویش ها پادرمیانی کردند اما نتیجه ای عاید نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خیلی دورنگهمیداشتند . خینسا هم نمی گذاشت هیچ مردی رویش را ببیند . پسرپادشاه هم اصلاً نگاهش نمی کرد . خینسا خوشگل بود و روزبروز هم خوشگلتر میشد بهترین رخت ها را میپوشید و بزک میکرد اما پسرپادشاه اصلاً نگاهش نمیکرد که ببیند او رخت نو پوشیده و یا بزک کرده است .
مدت ها گذاشت خینسا تصمیم گرفت راه بهتری برای حل اختلاف با شوهرش پیداکند به همین جهت مواظب آمد و رفت پسرپادشاه بود . پسرپادشاه به هیچ زن و دختر دیگری هم نظر نداشت . فقط کارش این بود که از صبح تا شب به باغ برود و یا به شکار. خینسا دید پسرپادشاه هرروز به یک باغ میرود چون آنها چندین باغ داشتند . بهار بود و هوا ملایم . تمام درختهای باغ گل داده بود . درهر باغی یک نوع درخت و گل کاشته بودند که اگر مثلاً گلهای یک باغ قرمزبود ، تمام گلها و درختان آن باغ هم گل قرمز میدادند . از این رو هرباغی به اسم رنگ گل آن باغ نامیده میشد . مثل باغ گل زرد ، باغ گل سرخ ، باغ گل آبی ، باغ گل سفید و باغ گل بنفش و...
خینسا میدانست که شوهرش هروزبه کدام باغ میرود و این را از باغبان میپرسید مثلاً اگرامروز پسرپادشاه میخواست به باغ گل زرد برود روزپیش به باغبان خبرمیدادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود تا باغبان ، باغ را تمیز کند . باغبان هم به خینسا خبرمیداد و خینسا هم پول خوبی به باغبان ها میداد . یکروز به خینسا خبردادند که فردا پسرپادشاه به باغ گل زرد میرود . خینسا لباس زرد رنگی پوشید و خودش را بزک کرد قبل از پسرپادشاه به باغ گل زرد رفت . پسرپادشاه هم به باغ آمد . وقتی دختر را دید تعجب کرد و گفت : شما کیستید و اینجا چکار میکنید ؟ پسرپادشاه خینسا را بخوبی ندیده بود واو را نمی شناخت گذشته از آن اورا با بزک و آن رخت ندیده بود و خیال هم نمیکرد که ممکن است خینسا به باغ بیاید . به همین جهت فکرکرد که این دختر حتماً یکی از بزرگزادگان است که برای هواخوری و گردش آمده است پسرپادشاه از او دعوت کرد که به همراهش در باغ قدم بزند . خینسا گفت : نه چون این باغ پادشاه است و قراراست امروز پسرپادشاه به این باغ بیاید ، منهم از باغبان اجازه گرفتم که بیایم لب این استخر آب ، دستم را بشویم وزود بروم و دستهایش را خشک کرد و به راه افتاد . پسرپادشاه گفت : من پسرپادشاه هستم و حرفی ندارم که شما در این باغ گردش کنید . دخترتشکرمیکند و به همراه پسرپادشاه به گردش درباغ می پردازد . در باغ ناهار می خورند و نزدیک غروب دختر از پسر پادشاه خداحافظی میکند و میرود . پسرپادشاه میگوید : اگرفرصت دارید من فردا درباغ گل سرخ هستم شما هم آنجا بیائید . خینسا که خیلی زرنگ بود اول قبول نمی کند اما بعد قول میدهد که فردا گل سرخ برود . خینسا زود به قصربرگشت رختهای زردش رادرآورد و رختهای خودش را به تن کرد . پسرپادشاه شب برگشت و مثل همیشه با خینسا قهربود ولی به نظر می رسید که خیلی خوشحال است . خینسا هم میدانست که خوشحالی شوهرش از دیدن آن دخترتوی باغ است . فردا پسرپادشاه از قصرخارج شد و خینسا هم به سرعت لباس سرخ رنگی به تن کرد و به باغ گل سرخ رفت . پسرپادشاه هم آمد و دخترزیبا را دید خیلی خوشحال شد و گفت : من فکر نمی کردم شما بیائید خیلی خوش آمدید و از این حرفها ... آن روز هم بخوبی گذشت و قرار شد فردا به باغ گل بنفش بروند . باز هم خینسا دعوت پسرپادشاه را قبول کرد . رخت بنفشی به تن کرد و رفت . خلاصه پسرپادشاه بهرباغی که می خوست برود از قبل به آن دختر که کسی جز خینسا نبود میگفت که او هم بیاید و خینسا هم رختی به رنگ گلهای همان باغ به تن میکرد و به آن باغ میرفت تا آنکه به آخرین باغ که باغ گل سفید بود و از همه قشنگ تر بود رسیدند و قرار شد که فردا پسرپادشاه و دخترک به باغ گل سفید بروند . خینسا لباس سفیدی به تن کرد و به باغ گل سفید رفت . آنروز دختر از هرروزدیگر قشنگتر شده بود و پسرپادشاه هم از او خیلی خوشش آمده بود چون میدید که فردا همدیگررا نمی بینند ناراحت بود . آنها مشغول راه رفتن و حرف زدن بودند ، دختر یک سیب برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و یکمرتبه دستش را برید . پسرپادشاه بدنبال تکه پارچه ای میگشت که دست او را ببندد .هرچه گشت چیزی پیدا نکرد . دختر گفت از دستم خیلی خون می آید .پسرپادشاه که نمی خواست به هیچ قیمتی بگذارد دختراو را به آن زودی ترک کند ، فوری پائین پیراهنش را پاره کرد و به انگشت دختر پیچید . یک دفعه هم دست پسرپادشاه برید پسرپادشاه خیلی ناراحت بود ختر پائین رخت سفیدش را پاره کرد و به انگشت پسرپیچید . پسرپادشاه به پیراهن او نگاه کرد و گفت حیف این رختت نبود و مرتب به پائین پیراهن نگاه میکرد . آنروز هم گذشت و آن دو خداحافظی کردند . پسرپادشاه غمگین و دلمرده بود چون عاشق دختر شده بود که نمیدانست اسمش چیست یا خودش کیست .
شب که دختربه خانه آمد ، رخت سفیدش را از میخ آویزان کرد تا پسرپادشاه آن را ببیند و روی زخم دستش هم نمک پاشید تاخوابش نبرد . پسرپادشاه هم نصف شب خسته و غمگین بخانه آمد و مثل همیشه پشتش را به خینسا کرد و خوابید و خینسا به آه وناله درآمد و مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه از غصه اینکه آندختر را نمیدید خوابش نمیبرد با خودش فکر میکرد . وقتی آه و ناله خینسا را شنید ، داد کشید ساکت باش میخواهم بخوابم . خینسا چیزی نگفت و زیرلب مرتب میگفت : باغ گل زرد هیچ کار نکرد ، باغ گل سرخ هیچ کار نکرد ، باغ گل سفید آخ دستم ، آخ دستم . پسرپادشاه با خودش گفت این حرف ها چه معنی میدهد و بعد پیش خود دلیل آورد که حتماً او مرا با آن دختر در باغ دیده و حالا این کار را میکند تا من بفهمم که او همه چیز را میداند و این هم مهم نیست . من آن دختر را دوست دارم . خینسا هرکار که میخواهد بکند . خینسا هم داد میکشید و آه و ناله میکرد . پسرپادشاه عصبانی شد و گفت : حالا که اینقدر سروصدا میکنی منهم میروم دراتاق دیگری میخوابم و از جایش بلند شد که برود . خینسا گفت : پس همانطور که میروید از آن رخت که سرمیخ است از پائینش یک تکه بکنید و به من بدهید تا بدستم ببندم . پسرپادشاه بطرف رخت رفت تا تکه ای از آن پاره کند و به خینسا بدهد یکمرتبه چشمش در تاریکی به پائین پیراهن افتاد که پاره شده بود ، مثل همان رختی که در باغ تن آن دختر بود . چراغ را روشن کرد و دید بله این همان پیراهن است . برگشت تا از خینسا بپرسد که آیا آن دختر را می شناسی ، یکمرتبه چشمش به خینسا افتاد . این همان دختری بود که هرروز در باغ میدید . از خینسا پرسید تو همان دختری هستی که هر روز به باغ می آمدی ؟ خینسا خندیدی و گفت : بلی . پسرپادشاه او را بخشید و هردو خوشبخت شدند و سال های سال با خوشی زندگی کردند .
میراث سه برادر
**روایت سنگسر سمنان**
در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت . او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان ، یک طبل و یک گربه بود . وقتی که مرد ، نردبان را پسر بزرگ ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت . پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد . یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه می خواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت :« من میروم با فلان شخص معامله کنم . اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را می فرستم جعبه پول را به او بده بیاورد .» این را گفت و از خانه بیرون رفت . پسری که می خواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرف های حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد .
زن حاجی پرسید :« کی هستی ؟» پسر گفت :« حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم » زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده . جعبه پول را به او داد . پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد . وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که :« معامله تو با فلان شخص چطور شد ؟» حاجی گفت :« هیچ ، معامله ما سر نگرفت » زنش گفت :« پس پول بردی چکار کنی ؟» حاجی گفت :« پول کجا بود ؟» زنش گفت :« مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد ؟» حاجی گفت :« من کسی را نفرستادم !» خلاصه حاجی پول خود را نیافت وپسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد . برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط . او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد . گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه . در رباط بسته شد . پسر که دید گرگها ازصدای طبلاو ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن . گرگ ها هم از ترس هی خود را به درو دیوار می زدند . بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است . تاجر تا دررباط را باز کرد گرگ ها ریختند بیرون و فرار کردند . مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگ ها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت :« چرا در رباط را باز کردی که گرگ ها فرار کنند ؟» این گرگ ها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم . حالا من باید چکار کنم ؟ اگر بروم دنبال گرگ ها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد . حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت می کنم .» بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت . این برادر هم از این راه ثروتمند شد . ماند برادر کوچکی . برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند ، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید درهرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده . او از آنها پرسید که :« چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده ؟» آنها جواب دادند که :« دراین ملک موش زیاد است و از دست موش ها آسایش نداریم به همین دلیل است که درهرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند .» اوگفت :« شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها .» آنها همه چوب های خود را کنار گذاشتند و رفتند . تا چوب بدست ها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد . او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد . گربه به میان موشها افتاد چند تارا خورد و چندتاراهم خفه کرد . بقیه فرار کردند . روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید . وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید . او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت . هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند . اما ببینیم گربه چکار میکند . روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد . گربه پرید و دست او را زخم کرد . خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد . شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند .یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد . تا رفت گربه را توی دریا پرت کند ، گربه به زین اسب چنگ زد . مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد . خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت . آنها تا گربه را رویاسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند . گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند . آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیل های خودش دست می کشد . آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم . خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند .
گل چهره خانم
در زمان قديم در يکي از شهرها مردي زندگي ميکرد که نامش حاتم بود و يک ساختمان داشت که چهل در داشت و هر کس که به آن شهر وارد ميشد حتماً مهمان حاتم ميشد و از يک در ميرفت بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب از آنجا خارج ميشد. يک روز مردي مهمان حاتم شد و از يک در وارد شد و بعد از خوردن و آشاميدن با يک سيني طلا و يک اسب بيرون آمد و خواست که از در دوم برود نگذاشتند.
مرد گفت پس اين چطور نامش را حاتم گذاشته. در شهر ما دختري هست بنام گلچهره که مثل حاتم يک ساختمان چهل دري دارد اگر کسي از هر چهل در داخل شود و بعد از خوردن و آشاميدن يک سيني طلا و يک اسب بگيرد و برود هيچ چيز نميگويند.
همينکه اين سخن به گوش حاتم رسيد بند و بساط را بسته و راهي شهر گلچهره شد، ميرفت و سراغ ميگرفت تا بعد از يکسال به کشور گلچهره رسيد و مهمان او شد و موقعي که خواست برود هر چه پول و اسب دادند قبول نکرد و گفت با گلچهره خانم کار دارم. او را پيش گلچهره بردند و حاتم پس از گفتگوي فراوان با گلچهره تقاضاي ازدواج کرد. گلچهره گفت حاتم اگر راستي مرا ميخواهي من سه تا راز پوشيده دارم و خودم هم نميدانم ولي اگر بروي آنها را فاش کني و براي من تعريف کني با تو ازدواج خواهم کرد. حاتم گفت حالا بگو ببينم چه هستند، گلچهره گفت در يکي از شهرها مردي هست که اذان گوست و هر روز پس از تمام کردن اذان جيغي ميکشد و خودش را کتک ميزند و بعد بيهوش ميشود يک گدائي هم هست نميدانم در کجا ولي هر چه برايش پول بدهي فقط ميگويد انصاف نگهدار، انصاف نگهدار و سومي مردي است که يک قاطر دارد و آن هم توي يک قفس آهني است و هر روز سه بار پس ماندۀ غذاي سگي را با کتک به قاطر مي خوراند، هر گاه سر اين سه نفر را فاش کردي با تو ازدواج خواهم کرد. ولي اين را هم بدان حالا بيست سال است که من اينجا نشسته ام و جوانهائي با شهامت تر از شما هم آمده اند و عقب همين سخن رفته اند ولي برنگشته اند شما هم جوان حيفي هستي نرو چون برنخواهي گشت. حاتم گفت گلچهره خانم کسي که ماهي بخواهد بايد در آب سرد رود، من هم قبول دارم.
حاتم از گلچهره خداحافظي کرد و رو به کوهستان رفت تمام دو سال راه پيمايي کرد روزي در شهري رفت که در مسجد نماز بگزارد ديد مردي دارد اذان ميگويد گفت والله همين جا خواهم ايستاد ببينم اين مرد همان نباشد. موقعي که اذان را تمام کرد ديد جيغي کشيد و به خودش کتک زد و بيهوش شد حاتم ايستاد تا مرد اذان گو بهوش آمد و از پشت بام پائين آمد حاتم خودش را به او رساند و گفت آقا مهمان نمي خواهي؟ اذان گو گفت مهمان خوش آمده روي چشمم نگه مي دارم. به خانه او رفتند موقعي که شام را آورد و سفره را پهن کرد حاتم گفت آقا اگر اين رازت را به من نگويي لب به نان و نمکت نخواهم زد. اذان گو گفت خوب حالا غذايت را بخور بعداً برايت مي گويم. موقعي که سفره را جمع کردند اذان گو گفت حاتم مي دانم شما را چه کسي فرستاده بايد راز گدائي را که مي گويد انصاف نگهدار را فاش کني و برايم بگويي تا من هم تا رازم را به تو فاش کنم. از او خداحافظي کرد رو به دشت و صحرا گذاشت رفت و رفت تا به يک درياي بزرگي رسيد، دو سه روز همچنان سرگردان در کنار دريا به اين طرف و آن طرف مي رفت و ناله و زاري مي کرد و راهي پيدا نمي کرد. روز سوم در کنار دريا نشسته بود و به صداي امواج آن گوش مي داد که ناگهان ديد ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و به حاتم گفت حاتم اگر به ما يک خوبي بکني هر چه بخواهي برايت خواهم داد حاتم گفت مگر شما کاري داريد، ماهي گفت در يک فرسخي اين دريا يک ماهيگير پير با پسرش زندگي مي کند و حالا سه روز است که دختر پادشاه ما را گرفته و برده و تا حال نکشته و نفروخته اگر بروي و دختر را از او بگيري و به اينجا بياوري هر آرزويي داشته باشي بر آورده خواهم کرد. حاتم فوري به راه افتاد رفت و رفت تا به کلبه ماهيگير رسيد در زد در را باز کرد و داخل کلبه شد و با هر زحمتي بود ماهيگير را راضي کرد و ماهي را از او گرفت و به دريا بازگشت و ديد عجب ماهي خوشگل و قشنگي است و موقعي که به دريا رسيد ماهي را در جلو چشم ماهي اولي به دريا انداخت. ماهي که به حاتم قول داده بود هر آروزيي داشته باشد برآورده خواهد کرد دو سه روز ناپديد شد بعد از دو سه روز حاتم ديد ماهي آمد و از حاتم خيلي عذرخواهي کرد و گفت ببخش که دو روز است به سراغ شما نيامده ام چون به خاطر زنده ماندن دختر پادشاهمان جشن گرفته بوديم، حالا هر چه مي خواهي بگو تا برايت انجام بدهم. حاتم گفت مي خواهم به آن طرف دريا بروم ماهي هم هرچند راضي نبود ولي چون قول داده بود حاتم را به پشتش سوار کرد و به آن طرف دريا برد.
حاتم مدت هجده ماه راهپيمايي کرد. از شهري مي گذشت ديد يک نفر يک نفري خيلي آه و زاري مي کند به پيش آمد و يک درهم پول به دستش گذاشت ديد مرد گفت آقا لطفاً انصاف نگهدار حاتم از شنيدن اين حرف خيلي شاد شد و گفت آقا مي تواني براي بنده مهمان بشوي؟ مرد گفت چرا آقا لطف کرده ايد اگر چنين کاري بکنيد. حاتم دست او را گرفت و به آن خانه اي که کرايه گرفته بود آمدند. موقعي که شب شد حاتم گفت آقا شما لطفاً اين سرت را برايم بگو هر چه هم بخواهي برايت تهيه مي کنم و پول هم مي دهم. مرد گدا گفت حاتم اگر ميخواهي از راز من با خبر شوي بايد مرا از راز مردي خبر کني که مي گويد يک قاطر دارد و يک سگ و هر روز سه بار از غذاي پس مانده به قاطرش مي دهد اگر قاطر نخورد با يک چوب به او مي خوراند. حاتم خواست که صبح از او خداحافظي کند، مرد گفت مي دانم عاشق چه کسي شده اي ولي محال ممکن است عقب اين مرد بروي و بتواني برگردي چون بايد از ميان هفت برادران که ديو هستند بگذري، بايد از هفت در بسته و از هفت در باز بگذري بايد از درياي آتشين که مثل شعله از آن بخار بلند مي شود بگذري اگر برگردي از مرگ نجات خواهي يافت والاجوان حيف هستي، گدا زياد گفت حاتم کم شنيد و از او خداحافظي کرد و رو به دشت و صحرا گذاشت. پس از هفت ماه راه پيمايي نزديکي هاي ظهر بود که ديد سه تا ديو با هم دعواي سختي مي کنند جلو رفت و از آنها خواست که کمي راحت باشند موقعي آنها ساکت شدند حاتم گفت چرا دعوا مي کنيد؟ گفتند ما سه تا از بهترين ارثيه هاي حضرت سليمان را بدست آورده ايم که مي خواهيم آنها را ميان خودمان قسمت کنيم ولي هيچ کدام راضي نيستيم. حاتم گفت قبول داريد من ميان شما قسمت کنم؟ گفتند چرا قبول نداريم و در دلشان گفتند خوب است پس از قسمت کردن گرسنه هستيم او را هم مي خوريم حاتم گفت آنها چه هستند؟ گفتند اول اين کلاه است که اگر به سرت بگذاري به عشق حضرت سليمان من از چشم ها ناپديد بشوم تو همه را مي تواني ببيني ولي هيچ کس تو را نمي تواند ببيند. دوم اين سفره است که اگر بگويي باز شو به عشق حضرت سليمان باز مي شود و همه رقم غذا و ميوه روي آن حاضر مي شود. سوم اين قاليچه است که اگر روي آن بنشيني و بگويي به عشق حضرت سليمان مرا در فلان شهر زمين بگذار و چشمهايت را ببني فوري تو را به مکان مقصودت خواهد رساند حاتم گفت حالا من سه تا تير مي اندازم هر کس اول آمد و تير را با خود آورد کلاه به او مي دهم به دومي سفره و به سومي هم قاليچه را خواهم داد حاتم تيرها را در آسمان رها کرد و کلاه را به سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا دم در خانه مردي بگذار که مي خواهم سرش را فاش کنم و چشمش را بست که ديد در همان جا بر روي زمين است بلند شد و در زد مرد به دم در آمد گفت کيست؟ حاتم گفت مهمان نمي خواهي؟ مرد گفت مهمان خوش آمده. حاتم داخل حياط شد و پس از شستن دست و رويش به اتاق رفت و پس از کمي استراحت موقع شام شد و شام را آوردند. حاتم گفت من آمده ام از رازت با خبر شوم تا آن نگفته اي من از نان و نمکت نخواهم خورد. مرد گفت خيلي خوب حالا غذايت را بخور بعد از خوردن غذا برايت مي گويم حاتم در دلش دعا مي خواند که اين هم مثل آنها نگويد و برو عقب فلان سر که فلان کس دارد. موقعي که از غذا دست کشيدند و سفره را جمع کردند مرد گفت حاتم جان شما جوان حيفي هستي که بخاطر يک راز جان خودت را از دست بدهي بيا اين سنگ شيطان را از دامنت بريز و سلامت برگرد. حاتم گفت آقا من به شما گفتم براي چه آمده ام مرد گفت بيا سري به بيرون بزنيم تا بعداً رازت را برايت تعريف کنم. موقعي که به حياط رسيدند مرد به حاتم گفت آن قبرستان را مي بيني آنها به خاطر همين راز من جانشان را از دست داده اند حاتم خشمگين شد و با صداي بلندي گفت قبول دارم ديگر چانه بازي لازم نيست، مرد گفت حالا خوب گوش کن من عاشق دختر عمويم شدم و با هر زحمتي بود با او ازدواج کردم هنوز يک سال از ازدواجمان نمي گذشت که دو سه بار او نيمه هاي شب از جايش بلند مي شد و مي رفت و نزديکي هاي صبح مي آمد اين را من نمي دانستم ولي نوکرم روزي آمد گفت آقا شما هر شب آن هم آن وقت شب کجا مي رويد هم من را ناراحت مي کنيد و هم خودتان را. من هم مي ديدم که اسبم دارد کم کم لاغر و شکسته مي شود فوري فهميدم اين کار دختر عمويم است به نوکرم گفتم اگر امشب آمدم هر چه اصرار کردم اسب را نده نيمه شب بود که ديدم کسي مرا صدا مي کند و مي گويد آقا زود باش بلند شو من هراسان از خواب برخاستم ديدم نوکرم است گفتم چه خبر شده؟ گفت زنتان اسب را با زور از من گرفت لباس هاي شما را هم پوشيده بود نمي دانم به کجا رفت من با لباس خواب به اسب غلامم سوار شدم و خودم را از عقب به زنم رساندم هر چه او رفت من هم سايه به سايه او رفتم تا اينکه به ميان دو کوهي رسيديم او اسبش را آنجا بست و داخل يک ساختمان شد من هم اسبم را در کنار اسب او بستم و با او داخل حياط شدم و دم در ايستادم ديدم که مردي با خشونت گفت بي عرضه شوهرم به نوکرمان گفته بود که اسب را ندهد ولي با هر زحمتي بود او را راضي کردم که اسب را بدهد به آن جهت دير آمدم بعد از آن به پايکوبي و رقص و مشروب خوردن مشغول شدند و من خيلي ناراحت شدم زود آمدم به اسب خودم سوار شدم و اسب غلامم را جا گذاشتم و به خانه برگشتم نزديکيهاي صبح بود که زنم آمد و اسب را به غلامم داد و گفت چرا امشب اين اسب مرده را به من داده بودي که من دير رسيدم حالا اگر پسر عمويم بگويد چه بگويم؟ موقعي که از خوردن صبحانه فارغ شديم گفتم عزيزم تو شبها کجا مي روي که مرا تنها مي گذاري؟ گفت هيچ جا. من زياد گفتم او کم شنيد تا اين که با هم دعواي سختي به راه انداختيم نگو آن مردي که ارباب اين ها بود به او جادوئي ياد داده که انسان را به صورت حيوانات در مي آورد. دختر عمويم دعايي خواند و من تبديل به يک الاغ شدم و مرا به مردي کرايه داد و هر روز با من خاک و ماسه مي کشيدند هر روز به من علف مي دادند ولي من نمي خوردم فقط نان مي خوردم روزي صاحبم در حياط ايستاده بود که من هم در سايه ديوار خوابيده بودم دو تا کبوتر آمدند لب بام نشستند اولي گفت خواهر جان دومي گفت جان خواهر اولي گفت خواهر جان اين همان محمد است که دختر عمويش او را به اين صورت در آورده ما هم اين يک پر را که از بال پريان است به زمين مي اندازيم صاحبش آن را در آب بجوشاند و با آن آب بدن خرش را بشويد تا او دوباره به صورت اولش برگردد اين را گفتند و رفتند. صاحبم به گفته هاي کبوتر عمل کرد و مرا شست و باز من به صورت انسان در آمدم از او خداحافظي کردم و به خانه ام آمدم و کتک مفصلي به زنم زدم او باز يک دعايي خواند و من به صورت يک سگ در آمدم و در کوچه و بازار ول ول مي گشتم تا اينکه به جلو مغازه گوشت فروشي رسيدم به جلو من استخوان انداختند من نخوردم همچنان به چشم هاي حسرت آلود به او نگاه مي کردم و مرد گوشت که خيلي لياقت دار و فهميده بود زود که به من نگاه کرد ديد من با آن سگ هاي ديگر فرق دارم مرا به خانه اش برد. چند روزي به اين گونه گذشت تا اينکه مثل دفعه اول دم حياط ايستاده بوديم که دو تا کبوتر روي ديوار نشستند و بعد از گفتگوي زياد گفتند اولا ما يک دعا مي خوانيم که آن را حفظ کني و بخواني و به روي دختر عمويت پف کني او به صورت يک قاطر در مي آيد و در ثاني ما يک عدد از پر پريان را به زمين مي اندازيم اگر قصاب آن را بردارد در آب بجوشاند و تو را در آن بشويد همان محمد خواهي شد. قصاب همچنين کرد من به صورت انسان در آمدم و دعا را نيز برايم ياد داد بعد از اين که به خانه آمدم کتک مفصلي به زنم زدم و افسون را خواندم و او را به صورت قاطر در آوردم و حالا آن قاطر را که مي بيني دختر عمويم است و هر روز پس ماندۀ غذاي سگم را با کتک به او مي خورانم. اين بود رازم که شنيدي و حالا حاضر شو تا بکشمت. حاتم گفت لطفاً کمي اجازه بده تا دو رکعت نماز بگزارم. مرد گفت هيچ عيبي ندارد صد رکعت بخوان حاتم رفت که در بيرون وضو بگيرد کلاه را بر سرش گذاشت و سوار قاليچه شد و گفت به عشق حضرت سليمان مرا نزد گدائي که مي گويد انصاف نگهدار بگذار و چشمهايش را بست و رفت، مرد هر چه گشت حاتم را پيدا نکرد، اما قاطر را به صورت را انسان در آورد و خودش را کشت.
موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت گدا هم گفت حالا گوش کن تا من رازم را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم او هم چوپان شد. روزي در يک کوه يک خزانه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا نکشيدم بلکه شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم و او مرد و من هم فوري کور شدم. از آن زمان به همه مي گويم انصاف نگهدار. حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه مرد اذان گو رسانيد و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت پس گوش کن به سر من. روزي بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد نداشت من عاشقاو شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم و با اصرار فراوان او را به خانه ام مهمان آوردم و بعد از چند روزي از او تقاضاي ازدواج کردم گفت آقاي مومن من پري هستم و نمي توانم با انسان زندگي کنم ولي من قول دادم که او هر طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم. او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم با او ازدواج کردم يک سال از زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت. هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت. ميان دو کتفش دو تا بال وجود داشت و حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم و بيهوش مي شوم. حاتم از او هم خداحافظي کرد سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و سر هر سه مرد را تعريف کرد و با او ازدواج کرد.
برگ مروارید
حاکم شهر سه پسرداشت و هرکدام از این پسرها یک مادر داشتند ولی از تقدیرات روزگار چشم حاکم نابینا بود یک روز درویشی به خانه حاکم آمد و گفت که :« دوای درد چشم شما را میدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند میتوانند بیاورند و آن دوا برگ مروارید است ولی در سر راه برگ مروارید سه قلعه هست و در هر قلعه یک دیو زندگی میکند باید بروند با آن دیوها کشتی بگیرند و آنها را به زمین بزنند و حلقه درگوش آنها بکنند آنوقت آوردن برگ مروارید را دیوها یادشان میدهند » درویش این را گفت و رفت.
فردای آن روز سه برادر آماده سفر شدند پشت به شهر و رو به پهن دشت بیابان کردند و رفتند تا برسر دوراهی رسیدند دیدند روی لوحی نوشته هرسه برادراگر بخواهند از یک راه بروند هلاک می شوند یکی از راست برود دوتا از چپ بروند به مراد می رسند . برادرها با دلتنگی راضی شدند که برادرکوچکتر از راه راست برود و دوبرادر بزرگتر از چپ بروند . بعد هرسه انگشترهای خود رازیر سنگ گذاشتند تاموقع برگشتن از حال همدیگر باخبر باشند بعد خداحافظی کردند و از هم جدا شدند و هرکدام به راهی رفتند. دوبرادر بزرگتربه شهر رسیدند و درشهرکاری برای خود پیدا کردند یکی شاگرد حلیمی شد و دیگری شاگرد کله پز. ولی بشنوید از برادر کوچکتربعد ازراه زیاد به یک قلعه رسید در قلعه را زد دختری پشت در آمد در را بازکرد وگفت :« ای آدمی زاد تو کجا اینجا کجا؟» ملک محمد گفت :« ای دختر مرا راه بده که دنبال مطلبی آمده ام » دختر گفت :« اگر برادرم بشنود گوشت ترا خام خام میخورد » ملک محمد گفت :« فعلاً بگذار بیایم به قلعه بعداً یک کاری میکنم » دختر وردی خواند و به او دمید و او ا به شکل یک دسته جاروب کرد و به گوشه خانه گذاشت . غروب که شد دیو به خانه آمد وصدا زد که :« ای خواهر کسی درخانه ما هست ؟» امروز بوی آدمی زاد از این خانه میآید » دختر گفت :« میتوانی همه خانه را بگردی » دیو همه جا را گشت چیزی پیدا نکرد به خانه آمد و به خواهرش گفت :« راست بگو چکار کردی آدمی زاد را گفت :« اگر قسم خوردی به شیر مادر به رنج پدر به او کاری ندارم او را میآورم » دیو قسم خورد دختر وردی خواند و به جاروب دمید ملک محمد زنده شد و در برابر دیو ایستاد . دیوگفت :« ای آدمیزاد شیرخام خورده تو کجا و اینجا کجا ؟» گفت :« حقیقت این است که پدرم کورشده و گفتند که برگ مروارید او را خوب میکند حالا آمده ام تا برگ مروارید ببرم » دیو گفت :« ای ملک محمد رسم ما این است که هر آدمی زادی اینجا بیاید ما با او کشتی می گیریم اگر او ما را به زمین زد غلام حلقه بگوش او می شویم و اگر ما او را به زمین زدیم گوشت او را خام خام می خوریم » ملک محمد قبول کرد و کشتی گرفتند دیو را به زمین زد و حلقه غلامی را به گوش او کرد . شب را آنجا به سر برد فردای آن روز خداحافظی کرد و رفت بعد از طی راه به قلعه دوم رسید . دومی هم به شکل اولی شد . ملک محمد وداع کرد و به قلعه سوم رسید و او را هم به شکل دوتای دیگر غلام حلقه بگوش کرد . دیو گفت :« بگو ببینم چه مطلب داری ؟» گفت که :« برای برگ مروارید آمده ام » دیو برفت ودو اسببادپیما بیاورد و به ملک محمد گفت که اول به ظلمات میرویم بعد ازظلمات بیرون می آئیم به یک باغ می رسیم آنوقت من دیگر توی باغ نمی توانم بیایم توخودت میروی درخت مروارید در باغ است یک چوب دوشاخه درست میکنی و با چوب ، برگ را می چینی باغ چهار نگهبان دارد وقتی تو را دیدند یکی صدا می زند که (چید ) آن یکی می گوید ( برد ) آن یکی می گوید ( کی؟) او می گوید ( چوب ) آخری می گوید ( چوب که نمی چیند ). وقتی که چیدی در کیسه ای می گذاری و راه می افتی . وسط حیاط جانوران وحشی از قبیل شیر و پلنگ و امثال آنها خوابیده اند کاری به آنها نداشته باش آنها هم کاری به تو ندارند یک پلکان هست که چهل پله و چهل زنگ دارد چهل تیکه پنبه با خود می بری توی زنگ ها میکنی بالا می روی وارد اطاق میشوی یک دختر خوابیده بالای سرش یک لاله پائین پاش یک پیه سوز می سوزد چراغ را بالا می آوری پائین و پائینی را میآوری بالا میگذاری بعد یک جام آب که آواز میخواند پهلویش هست با یک ظرف غذا و یک قلیان ، جام آبش را میخوری از صدا می افتد و ظرف غذا را هم نیم خور میکنی و قلیان را هم می کشی بعد یک پایت را میگذاری این ور و یکی را میگذاری آن ور یکبوس از این ورصورتش میکنی و یکی از آن ور بعد چهل و یک شلواری که پای دختر است بند چهل تای آن را باز می کنی و یکی را میگذاری و از اطاق بیرون میآیی پشت باغ من منتظرت هستم می آیی تا برویم .
ملک محمد برفت و همه کارها را انجام داد و برگشت و با دیو به قلعه رفتند. شب را آنجا بسربرد فردا وقتی که خواست خداحافظی کند دیوگفت :« خواهرمن به تو تعلق دارد » ملک محمد قبول کرد و دختر را همراه خود برد تا به قلعه دوم و اول رسید و هر سه تا دخترها را برداشت و همراه خود به شهرش برگشت . برسر دو راه که رسید به فکر برادرها افتاد رفت زیر سنگ نگاه کرد دید انگشترهای برادرها آنجاست دخترها را برسر چشمه آبی گذاشت و به شهر رفت برادرهاش را پیدا کرد لباس برای آنها خرید و همراه خودش آورد تا به دخترها رسیدند . ملک محمد گفت :« حالا کارها همه تمام شده من خسته هستم می خواهم قدری بخوابم » وقتی که خوابید دو برادر بزرگتر گفتند :« اگر ما به شهر برویم و پدر ما بفهمد که برگ مروارید را آنکه از ما کوچکتر است آورده میگوید شما بی عرضه هستید بهتر است او را از بین ببریم » برخاستند وملک محمد را به چاه انداختند و از آنجا به طرف شهر حرکت کردند ولی دختر کوچکتر که نامزد ملک محمد بود با آنها نرفت ، برسر چاه رفت صدا زد :« ملک محمد!» جواب ضعیفی شنید خوشحال شد و به طرف شهر رفت ریسمان پیدا کرد و برسر چاه آمد و ملک محمد را نجات داد ولی از دو برادر بشنوید که بهشهر پدر رسیدند پدر احوال برادرکوچکشان را پرسید گفتند که « درگدوک گرگ او را خورده است » بعد برگ مروارید را در چشم پدر کردند خوب شد پدر گفت :« این پسرمادرش بد بوده او را توی یک پوست بکنید و در پشت بام حمام بگذارید و روزی یک نان جو به او بدهید » ولی بشنوید از ملک محمد وقتی که دختر نجاتش داد شبانه بطرف شهر پدرش آمدند بی خبر در اطاق خودش برفت وخوابیدند حالا چند کلمه بشنوید از آن دختر که صاحب برگ مروارید بود .
وقتی که از خواب بیدار شد دید سرش سنگینی می کند وقتی فهمیدکه این بلا به سرش آمده بر روی قالیچه حضرت سلیمان نشست گفت :« بحق حضرت سلیمان پیغمبر میخواهم من با این باغ به جائی برویم که برگ مروارید را آنجا برده اند » باغ حرکت کرد و در پشت شهر ملک محمد نشست فردای آن روز ملک محمد وقتی از خواب بیدار شد دید قصری پهلوی عمارتش پیدا شده غلامش را فرستاد گفت :« برو ببین کیست » غلام برفت و برگشت گفت که صاحب برگ مروارید است . حاکم دو پسرش را خواست گفت :« صاحب برگ مروارید آمده : گفتند :« غم مخور جوابش را میدهیم » دختر غلامش را فرستاد که یا آن کسی که برگ مروارید را آورده بمن تحویل بده یا شهرت را با خاک یکسان میکنم . پسر بزرگتر رفت که جواب دختر را بدهد دختر پرسید :« ای پسربرگ مروارید را تو آورده ای ؟» گفت « بله » پرسید :« از کجای باغ بالا آمدی ؟» گفت :« از دیوار خرابه باغت » دختر روکرد به حاکم گفت :« ای حاکم ببین باغ من دیوار خرابه دارد ؟» حاکم گفت « خیر ندارد » نوبت به پسر وسطی رسید این هم نتوانست جواب بدهد دختر گفت :« ای حاکم برو آورنده برگ مروارید مرا بیار، اینها به درد من نمی خورد» حاکم رو به پسرهاش کرد وگفت :« نکند بلائی بسربرادرتان آورده باشید » غلامش را فرستاد گفت :« بی خبر برو ببین توی اطاق خودش نیامده ؟» غلام وقتی پشت در رفت دید که در از تو بسته است خبر برای حاکم برد که دررا از تو بسته اند . حاکم پشت در رفت در زد ملک محمد بلند شد در را باز کرد پدرش را دید گفت :« ای پدر من که بد مادر بودم دیگر دنبال من برای چه آمده ای ؟» حاکم گفت :« پسرم دستم به دامنت صاحب برگ مروارید آمده بیا بروجوابش را بده » ملک محمد لباس پوشید از اطاقش بیرون آمد و به طرف قصر دختر رفت . دختر وقتی او را دید گفت :« آورنده برگ مروارید من این پسر است » ملک محمد به حضور دختر رفت. دختر پرسید :« ای ملک محمد برگ مروارید را تو برده ای ؟» گفت : بله . پرسید :« چطور وارد قصر شدی ؟» گفت :« کمند انداختم » و تمام قضایا را گفت . دختر گفت :« آفرین حالا بگو ببینم با من عروسی میکنی یا نه ؟» گفت :« با کمال میل » بعد ملک محمد پدر و برادرهاش را خواست گفت « ای برادرها من که به شما بد نکرده بودم برای شما لباس خریدم وشما را از شاگردی آزاد کردم بعداً عوض خوبی مرا به چاه انداختید ؟» بعد از پدرش پرسید ای پدر من بد بودم مادرم که بد نبود ؟ بعد جفت شیرهای نروماده را صدا زد . شیرها آمدند تعظیم کردند گفت :« چند روزه گرسنه اید ؟» شیرها به زبان آمدند گفتند :« یک هفته است گرسنه ایم » گفت :« دو برادرم را بخورید » آنها را خوردند بعد پلنگ را صدا زد گفت :« ای پلنگ چند روز است گرسنه ای ؟» گفت :« پنج روزه » گفت :« تو هم پدرم را بخور» بعد با دخترازدواج کرد و حاکم آن شهر شد و سه خواهرهای دیو را هم گرفت و دارای چهار تا زن شد .
عباس دوس
در روزگاران قدیم مرد گدائی بود بنام عباس دوس که همه گداها پیش او درس گدائی می خواندند . عباس از آن گداهای پرچانه و لینجه بود که هر کس جلوش میرسید میگفت : بده در راه خدا . به مرد میرسید ، به زن میرسید ، به دختر ، به پسر ، به بچه حتی به گداها هم که میرسید میگفت : بده درراه خدا و آنقدر سمج میشد تا یک چیزی بستاند .
عباس یک دختری داشت که خیلی خوشگل بود و خواستگار زیادی داشت که به هیچ کدام جواب نمیداد . یک جوان تاجر که دارائی زیادی داشت عاشق دختر عباس دوس شده بود . به یک دل نه به صد دل عاشق و گرفتارش بود. یک روز پسرک به پیش عباس رفت که دخترش را خواستگاری کند. عباس پرسید : چکاره ای ؟
جوان تاجر گفت : من تاجرم دخلم خیلی زیاد است ، دارائیم هم حساب ندارد . در ضمن دختر عباس هم این پسره را می خواست . عباس دوس گفت : چون دخترم خیلی ترا میخواهد به یک شرط او را به تو می دهم . پسرک خوشحال شد وگفت : چشم هر شرطی که باشد به روی چشمهایم انجام میدهم. عباس گفت : اگر دختر مرا میخواهی باید دست از کار خودت بکشی و گدائی کنی .
پسر تاجر که اصلاً فکر نمیکرد اینطور شرطی داشته باشد نزدیک بود سرش شاخ در بیاورد . پسرک به خودش میگفت اگر دخترش را بستانم یک کار خوبی هم به خودش میدهم که گدائی نکند . حالا به من میگوید تو هم باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخر من یکنفرتاجر با این همه دارائی و دخل زیاد چطور گدائی کنم هزار نفر زیر دست من کار میکنند و از تجارتخانه من نان میخورند حالا ول کنم بیایم گدائی کنم ، مگر تجارت چه عیبی دارد ؟ عباس دوس گفت : من این حرفها سرم نمیشود . دارائی ممکن است از بین برود اما گدائی همیشه هست . تجارت سرمایه میخواهد ممکن است ضرر کند اما گدائی نه ضرر می کند نه از بین می رود . هر چه تاجر بیچاره التماس کرد عباس گفت : بیخود التماس مکن اگر میخواهی داماد من بشوی باید گدائی کنی . پسرک گفت : آخرهمه مردم این شهر مرا می شناسند من خجالت میکشم . عباس گفت : اونش دیگر با من . من بتو یاد میدهم چکار کنی که خجالت نکشی . اول برو در تجارتخانه ات را ببند لباسهایت را در کن تا رخت کهنه بدهم بپوش . از فردا صبح برو سر فلان گذر – که خیلی آدم رد میشود – درکناردیوار بنشین . بدیوار تکیه کن و سرت را بینداز زیر که هیچکس را نبینی تا خجالت بکشی ، فقط دست راستت را بطرف بالا نگاهدار. تا یک ماه همین کار را میکنی بعد بیا تا دخترم را عقدت کنم .
تاجر رختهای کهنه پوشید و صبح در همان سرگذر نشست .مردم که رد میشدند او را میشناختند به خیالشان که این بیچاره ورشکست کرده است و هرکس هر چه می توانست به او کمک میکرد . پول میدادند ، لباس میدادند ، چیزهای دیگر میدادند . تاجره تا یک ماه هر روز همین کار را میکرد . سر یک ماه دید که اهه هو باندازه درآمد چند سال تجارتخانه اش بیشتر گیرش آمده . سر یک ماه رفت به پیش عباس دوس و گفت : اگر راستش را بخواهی حالا دیگر خودم هم دلم نمیخواهد این کار را ول کنم . عباس گفت : احسنت ، حالا تو لیاقت دامادی مرا داری .
دخترش را به محضر برد و به عقد او درآورد و از همان روز او از یک حد و دامادش از حد دیگر مشغول گدائی شدند مدت زیادی گذشت . عباس یک روز صبح سحر به حمام رفت . درون حمام رفت به پاکیزه خانه و داشت بدنش را تمیز میکرد . دید که یک نفر از همان درحمام دستش را دراز کرده و میگوید بده در راه خدا . عباس دوس گفت : عمو اینجا خزینه است من هم لختم چیزی ندارم به تو بدهم . دید مردک دست بردار نیست و می گوید از همانها که توی مشتت داری بده در راه خدا . عباس دوس مشتش را پر از کف کرد و دراز کرد گفت : بگیر اما واستا ببینم که دست مرا بر چوب بستی و از من بالا زدی وقتی که از واجبی خانه بیرون آمد دید دامادش است . همان تاجره که اول آن قدر خجالت میکشید . عباس گفت : احسنت بر تو که از من گداتر باز توئی . خدا را شکر که تو بودی اگر یکی دیگر بود من از غصه دق میکردم .
لینجه = سمج
اهه هو = کلمه ایست که در مقام تحسین و تعجب گویند
حد = طرف و سمت
واستا= بایست
ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو
يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".
پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".
پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.
پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.
خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاهارا ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.
نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.
اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.
ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيمپادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.
ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.
چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.
قبا سنگی
یکی بید یکی نبید غیر از خدا هیچکس نبید. یه روزی یه مردی بید راهزن بید، یه زن و سه تا دختر داشت. یه روزی میخواست برود سر راه دزدی کند، یکی گفت برام چی چی بیار، یک گفت برام آلانگو بیار، یکی گفت برام دستبند بیار فقط دختر کوچیکیه گفت هرچی خدا داد بیار. مرد رفت و رفت بعد نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا برود گفت ای مرد تو چکاره ای؟ مرد گفت مه قبا میدوزم. پادشاه گفت چه قبائی؟ مرد گفت قبا سنگی. پادشاه گفت سنگا قبا میکنی؟ مرد گفت ها. مرد دید کو پادشاه یه تخته سنگ گنده داد کولش و گفت خوب حالا کو تو قبا سنگی میدوزی این تخته سنگا ببر برام یه قبا سنگی بدوز. مرد غصه دار آمد خانه سنگا که روی کولش بود پرت کرد پاچاه و آمد نشست.
دخترها و زن ریختن دیرش. زن گفت چی برام آوردی؟ مرد گفت ای دست به دلم نزن پادشاه به مه گفت تو چکاره ای؟ دروغی گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگ داد کولم گفت ببر قبا سنگی بدوز. زن گفت وش خبرت بیاد گفتم برام چی چی اوردس. دختره آمد گفت بابا چی برام آوردی؟ مرد گفت ای بابا پادشاه آمد گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم بعد یه تخته سنگ دادس کولم گفت بره قبا سنگی بدوز. دختر گفت وش مرده ات میآمد گفتم حالا برام دستبند آورده. اون یکی آمد باز همینجور دختر کوچیکی آمد گفت بابا چتس؟ گفت ای بابا اونا کو عاقل بیدن و مامات بید چی چی گفت؟ تو چی چی میگوی؟ دختر گفت حالا بگو. مرد گفت هیچی پادشاه گفت چکاره ای؟ گفتم قبا سنگی میدوزم یه تخته سنگم داد گفت برام یه قبا سنگی بدوز حالا نیم دونم چکار کنم؟ سه روز هم مهلت گرفتم. دختر گفت ای بابا غصه نخور وخ بره بگو مه قبا سنگی میدوزم ولی رسمون ریگی میخواد تو ریگا بتاب و رسمون کن بده به مه، مه کو خودم رسمون ندارم، بلدم قبا را بلدم؟ تا رسمون نباشد کو نیمشد بدوزی تو رسمون ریگی درست کن تا مه ببرم قبا سنگی برات بدوزم. مرد گفت آفرین از این دختر.
مرد و خساد و آمد و سلام کرد، روز سیوم بید. گفت ای قبله عالم په شما رسمون درست کردید؟ پادشاه گفت چه رسمونی؟ مرد گفت خوب قبا سنگی رسمون ریگی میخواد شما ریگا رسمون کنید تا مه ببرم قباشا بدوزم. پادشاه گفت چطوری ریگ، رسمون میشد؟ مرد گفت همینجور که قبا سنگی میشد بدوزی، رسمونم ریگی میخواد. مه برا هر کس دوختم خودش رسمون ریگیم دادس حالا اگر تو رسمون ریگی ندی، مه کو بلد نیم رسمونشا دست کنم. پادشاه به یک چیزهائی پی برد پیش خودش گفت کو این رازن بیدس این یکی میخواست منا مجاب کند. خوب پادشاه آخه عاقلس. پادشاه آمد و خوشحال شد به مرد گفت کو خیله خوب بره مرد. همچی کو رفت پادشاه به یکی از غلامانش گفت وخ عقبش بره ببین کجا میرد؟ چی چی میگد؟ غلام، وقت کو رفت دید کو مرد خوشحال رفت خانه.
دختر کوچیکه آمد گفت بابا چطور شد؟ مرد گفت هیچی بابا رفتم و به پادشاه گفتم قبا سنگی رسمون ریگی میخواد. پادشاه گفت چطوری میشد ریگا بتابی رسمون بشد؟ گفتم همینجور کومه قبا سنگی میدوزم صحبش باید رسمون ریگی بدد بعد مرد گفت بابا آفرین به تو دختر. اون مادر و خواهرهایت آمدند به مه چقدر چیز گفتند تو برام این را نمائیا کردی اگر هزار سال تو نیم گفتی کومه بلد نبیدم بروم جواب بدهم و حالا سرم بالای نیزه بید. دختر گفت خوب بابا الحمدالله کو این بخیر گذشت.
غلام این حرفها را گوش کرد و آمد برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه گفت آفرین، بر این دختر! دستور داد یه مرغی پختند و یه پشقابیم جواهرات کردند داد به همین غلامه گفت ببر بگو انعام است برای دخترت، دختر کوچیکیت.
غلام، توی راه کو میآمد یه چنگ از جواهرات ورداشت ریخت توی جیبش یه بالیوم از مرغ کند خورد. آمد خانه مرد سلام کرد و گفت پادشاه اینا برادون دادس. دختر کوچیکیه بسته را گرفت باز کرد دید یه بالی از مرغه خوردس یه چنگیوم از جواهرات ورداشتس. دختر گفت خوب خیلی ممنون به پادشاه بگو چنگ ریزون، چنگش نباشد، باله ریزون بالش نباشد. خوب این غلامه هم نیم فهمید کو این چی میگد.
رفت و به پادشاه گفت ای قبله عالم همون دختر کوچیکی کو اون حرف را به پدرش زد گفت بره بش بگو چنگ ریزون چنگش نباشد باله ریزون بالش نباشد. پادشاه گفت می تو بال مرغ را خوردی توی راه کو رفتی؟ غلام گفت نه. پادشاه گفت خوب یه چنگم کو از جواهرات ورداشتی. غلام گفت نه، پادشاه دس هشت به جیبش دید بله کار، کار اوست گفت عجب دختریه.
پادشاه رونه کرد و همون دختر کوچیکی را خواستگاری کرد و عروسی کرد. نشستن به خوش گذرونی کردنشون.
* آدم بدبخت *
یکی بود یکی نبود در زمان قدیم مر فقیری از دست طلبکار فرار کرد و وارد شهری شد چون راه به جائی نداشت روی سکوی در مسجدی نشست و به فکر فرو رفت که آیا راه نان پیدا کردن چیست؟ یکوقت یک زن با چادر و روبند آمد پهلوی او احوال پرسید و مرد غریب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دینار به تو میدم بیا بریم توی مسجد پیش آخوند بگو این زن منه و من فقیر هستم نمیتونم خرجی به او بدهم مهرش را حلال کرده که طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر میشم و میگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم میدم آخوند مرا طلاق میده تو هم تا دو دینار را خرج کنی خدا بزرگه»
مرد بیچاره قبول کرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتی ماجرا را فهمید به مرد گفت:«چرا می خواهی زنت را طلاق بدهی؟»
گفت:«ای آقا روزگار بده نمی تونم خرجی برسونم خودش میخواد طلاق بگیره»
آخوند رو به زن کرد که:«ای زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد»
زن آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت:«ای آقا اینا مرد نیستند که خرجی به زن بدهند دیگه عمرم سر آمد نمیتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق کونم حالا مهرما حلال کردم نفقه هم نمی خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه»
آخوند هم صیغه طلاق را خواند و پاگیره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا دیگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله»
زن گفت:«دیگه رجوع نمیشه بکند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشیدی رجوع با تست مرد نمی تواند رجوع کند این طلاق طلاق خلعی است مرد دیگه دس نداره»
زن دست زیر چادر برد و یک بچه قنداق کرده بیرون آورد گفت:«پس بفرمائید بچه اش را بگیره خودش بزرگ کنه» مرد بیچاره ماجرا را که دید یکدفعه خشکش زد «دیدی چه روزی به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد یک دوتا پولکی دستش داد بچه گنگ زبان پولکی را تو دهن بنا کرد مک مک کردن. مرد غریب کمی دست تو پشتش زد لالای گفت و اطراف خود را پائید کسی نباشد یواش بلند شد و باز اطراف را دید کسی نبود یک دفعه قدما تند کرد که فرار کند اتفاقاً یک طلبه از حجره بالا او را می پائید با نعلین از آن بالا انداخت پس گردن مرد غریب «آهای پدر سوخته توئی که هر روز یک بچه اینجا می گذاری و فرار می کنی؟ بگیرش» که خدا روزی بد ندهد یک دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند کتک جانانه ای بهش زدند و هشت تا بچه دیگر آوردند گذاشتند پهلوی او که «یا الله بچه ها تا بردار و از اینجا گورتاگم کن» مرد بیچاره به فکر فرو رفت اگر جیک بزند باز «همان آش است و همان کاسه» به التماس افتاد که:«این مسلمونیه؟... حالا من این نه تا بچه را چیطوری ببرم؟»
یکی از خدام مسجد یوخده مسلمان تر بود رفت یک سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غریب بی نوا بچه ها را درست اطراف سبد چید و بقچه پاره اش را هم کشید و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بیرون آمد اول بازار میوه فروش ها که رسید یک میوه فروش صدا زد:«کربلائی گلا بیا را میفروشی؟»
تا این حرف به گوش مرد غریب رسید مثل اینکه خدا روح تازه ای به او داد یک دفعه گفت:«آه همیون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صدای بچه ها در نیامده بود سبد را گذاشت در دکان میوه فروش و برگشت به بهانه همیان پول ده دررو حالا از آن هولی که دارد دیگر پشت سرش نگاه نمی کند فقط می دوید. دوید تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه ای رسید تشنه و عرق کرده افتاد رو آب حالا نخور کی نخور آب سیری خورد و سر و صورت را شست یک وقت یک سوار رسید مطاره ای از قاچ زین باز کرد و گفت:«داداش بی زحمت این مطاره را آب کن بده به من»
مرد غریب مطاره را گرفت زد توی آب. آب رودخانه یک دفعه لپک زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازیانه را کشید به بخت این بدبخت بی نوا حالا نزن کی بزن یارو دید وایسد کتکه را می خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو این طرفو آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه ای دید سواره پیاده شد که بیاد تو قلعه زد به پشت بام از این بام به آن بام روی یک طاقی تند و تند میرفت که طاق خراب شد افتاد توی یک اتاق کمی نفس زد تا حالش جا آمد نگاه کرد دید یک تاپو هست درش را باز کرد دید پر از نان است در گنجه را باز کرد دید یک سبد پر از تخم مرغ یک بولونی پر از روغن، یک نان و روغن سیری خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو کلاه و گذاشت سرش یک پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله کرد زیر قبا زد به لیفه تنبان و پرقبا را درست کشید روش، نگاه از لا درز در کرد دید گوشه حیاط یک پیره زن نشسته چرخ می ریسد یواش در اتاق را باز کرد پاورچین پاورچین از کنار حیاط راه را گرفت که برود بیرون، پیر زن صدا زد:«آهای تو کی ئی؟»
از هولش آمد رو به پیر زن کرد و قصه اش را گفت. پیر زن دلش به حال او سوخت گفت:«بی شین پهلوی من بگو ببینم تو از کجا به دام این بدجنس افتادی؟»
مرد غریب مجبور شد نشست سرزیک که آبروش نرود هول هولکی شرح حال خود را بنا کرد گفت. از حرارت بدن او کم کم روغن ها آب شد و و چیک چیک از لا خشتکش بنا کرد چکه کردن یکوقت پیر زن دید، خیال کرد می شاشد و دومشتی زد تو سرش «خاک به سر تو مرد! می شاشی؟ که تخم مرغ ها همه تو کلاه نمدی او شکست و از اطراف سر و روی او سرازیر شد دست کرد به سیرکو سر به تار او گذاشت بیچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا دیگر هم قرض کرد و د فرار کن.
از در حیاط پرید بیرون آمد و دوید تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدری به بدبختی خودش فکر کرد یک وقت دید یک سوار خیلی مچخص یک غوش سر دست دارد یک تازی عقب اسب او می دود. رسید از ترس بلند شد سلام کرد سوار نگاهی به او کرد پرسید:«پسر تو مال کجا هستی؟»
گفت:«مرد غریبی هستم از دهات» گفت:«کدام ده؟»
گفت:«آذرگون» اتفاقاً این سوار صاحب همان ده بود پرسید:«اینجا کجا بودی؟»
گفت:«آمده ام برای هیادی» گفت:«می خوای نوکر من باشی؟»
گفت:«از خدا می خوم به مثل تو اربابی خدمت کنم»
فوراً پیاده شد باشه را داد و او و قلاده ای به گردن تازی انداخت داد دستش نشانی خانه اش را به او داد گفت:«می روی منزل به بی بی بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهیه ببین سه ساعت از شب گذشت میام خودت هم کمک کن که شام حسابی تهیه کنند»
سفارشات را کرد و خداحافظ گفت. مرد غریب قلاده سگ را گرفت و میرفت. باشه بنا کرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش کند نتوانست فکری کرد و نشست بقچه پاره را از کمر باز کرد و باشه را لای بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بین راه سگ های محله چشمشان به تازی افتاد حمله کردند مرد بیچاره از ترس اینکه مبادا تازی فرار کند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ های محله او را تیکه پاره کردند. قلاده دست او ماند و سگ تازی زبان بسته هر تیکه گوشتش دم دهان یک سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بی بی آمد پشت در پرسید:«تو کی هستی» گفت:«نوکر شما، ارباب تازی را با باشه به من داد بیارم منزل سگ های محل ریختند اورا پاره کردند خوب بود خودم را تیکه تیکه نکردند»
بی بی گفت:«تو چکار داشتی به سگ های محل؟» گفت:«بی بی جان! همچی که می آمدم یک دفعه ده تا سگ حمله کردند تازی که دست من بود هاپی کرد، تو بودی هاپی کردی که سگها یه دفعه کپه شدند رومن و رو تازی، من از ترس اینکه فرار نکند قلاده اش را گرفتم یه وقت دیدم دیگه کار از کار گذشته! حالا دیگه کاریه شده»
این را گفت و گریه افتاد. بی بی دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه کو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون کارش درسته لا سفره بستمش به کمرم!»
بی بی گفت:«ای خدا مرگ! یقین اونم خفه شده؟» وقی سفراه را از کمر باز کرد دید بله آن هم مرده.
بی بی گفت:«خاک بر سر تو چقدر احمقی»
بیچاره مرد بنای التماس را گذاشت بی بی دید دیگر گذشته گفت:«خوب دیگه کاریه شده برو آشغال جمع کن بیار تا من اقلاً شام حسابی تهیه کنم بلکه ارباب ترا ببخشد»
رفت هیزم آورد بی بی بنای پخت و پز را گذاشت که بچه اش توگواره بنا کرد گریه کردن بی بی گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پایین بیارم»
مرد احمق آمد پای گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنیده بود بچه که گریه میکند مردم دهات قدری تریاک بهش می دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداری تریاک همراه داشت درآورد و خرده تریاکا را حلق بچه کرد تا دیگر آرام شد.
آمد کمک بی بی، بی بی هم خوشش آمد که اگر مرد نفهمی است اقلاً بچه داری خوب می کند! با خیال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتی بیچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس کرد دید کف از حلق بچه آمد و بو تریاک میاد زد تو سرش که «بچه ما چیکارش کردی؟»
گفت:«بی بی جان طوری نشده من به خرده تریاکش دادم حالا کیف کرده!»
بی بی مشت را پر کرد و به او حمله کرد بیچاره مرد خشکش زد حالا بچه مرده و دیگر کار از کار گذشته بنای گریه و زاری گذاشت بی بی باز با حالت پریشان رو بچه را پوشاند که ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند.
بی بی دوید جلو جلو در را باز کرد و ماجرای تازی و باشه را گفت ولی اسمی از بچه نیاورد ارباب دید دیگر گذشته نوکر را صدا زد اسب را داد به دست او و یک کارد تند و تیز هم به او داد و گفت:«یک چراغ بردار برو طویله اسب را ببند سرآخور و یک گاو مریض هم در طویله هست گاه گاه سر بزن اگه یه وقت دیدی خواست بمیره سرش را ببر که حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و کارد رفت تو طویله اسب را بست و جو داد و روی سکوب طویله خوابید چراغ را هم خاموش کرد که نفت زیادی نسوزد. نصف شب بلند شد دید گاو خرخر میکند گوگرد هم نداشت تاریک کورکی سر گاو را برید و با خیال راحت خوابید صبح که هوا روشن شد دید ای داد و بیداد سر اسبه را بریده گاو هم سقط شده دیگر دید جای ماندن نیست در حیاط را باز کرد و ده دررو دیگه نفهمیدم کجا رفت و چیطو شد..
غازی خان
در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .
مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .
شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .
یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ..
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .
شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .
خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»
خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .
یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن .
خروس گردو دزد
--------------------------------------------------------------------------------
یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد ، در بین راه به یک گرگی رسید . گرگ پرسید :« رفیق کجامی روی ؟» گفت :« می روم منزل قاضی گردو بدزدم .» گفت :« من هم بیایم ؟» گفت :« بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ . سگ پرسید :« کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» سگ گفت :« من هم بیایم ؟» گفتند :« توهم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ پرسید :« بچه ها کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو دزدی » گفت :« من هم بیایم؟» گفتند توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار. مار پرسید :« دوستان کجا؟» جواب شنید :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« توهم بیا.» باز داشتند می رفتند رسیدند به یک عقرب . عقرب پرسید :«کجا؟» گفتند :« می رویم گردو بدزدیم.» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« بیا.» خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند .
در باز بود به داخل خانه رفتند . گرگ گفت :« من نگهبانی در خانه را به عهده می گیرم .» بقیه به حیاط رفتند . کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست . مار به زیر هیزم ها رفت . عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است ، به سگ گفت :« تو مواظب پله های بالاخانه باش » و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوهاکرد . زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند . ماراز زیرهیزم بیرون آمد وزد به دستش . دوید سراغ قوطی کبریت . عقرب دستش را نیش زد . خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید . دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت :« خدایا » کلاغ کثافت کرد درحلقش . در این میانه فقط خروس برد کرد وهرچه گردو خواست دزدید .
دو کبوتر
--------------------------------------------------------------------------------
يکي بود يکي نبود . غير از خدا هيچکس نبود .
دو تا کبوتر همسايه بودند که يکي اسمش «نامه بر» و يکي اسمش «هرزه» بود. يک روز کبوتر هرزه گفت:«من هم امروز همراه تو به سفر مي آيم.»
نامه بر گفت:«نه، من مي خواهم راست دنبال کارم بروم ولي تو نمي تواني با من همراهي کني. مي ترسم اتفاق بدي بيفتند و بلايي بر سرت بيايد و من هم بدنام شوم.»
هرزه گفت:«ولي اگر راستش را بخواهي من صدتا کبوتر جلد را هم به شاگردي قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس مي دهم. من بيش از تو با مردم جورواجور زندگي کرده ام، من همه پشت بامها، همه سوراخ سنبه ها، همه کبوتر خان ها، همه باغها و دشتها را مي شناسم و خيلي از تو زرنگترم. وقتي گفتم مي خواهم به سفر بيايم يعني که من از هيچ چيز نمي ترسم.»
نامه بر گفت:«همين نترسيدن خودش عيب است. البته ترس زيادي مايه ناکامي است ولي خيره سري هم خطر دارد. همه کساني که گرفتار دردسر و بدبختي مي شوند از خيره سري آنهاست که خيال مي کنند زرنگتر از ديگرانند و آنقدر بلهوسي مي کنند که بدبخت مي شوند.»
هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»
نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.»
نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.»
نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.»
هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟»
هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.»
هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند و به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.»
هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم.
نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.»
هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.»
هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.»
هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم.
از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد.
هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.
دزد زیرک
--------------------------------------------------------------------------------
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من.
مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند.
حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند.
زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن.
مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند.
روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است.
بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند.
روز بعد چند نفر پیر زال مأمور این کار شدند. در تمام خانه های مردم رفتند و طلب گوشت شتر کردند. یکی از پیر زالها رفت به خانه همان دزد در زد، مادر دزد در را باز کرد، پیر زال گفت ننه جان کمی گوشت شتر نداری به من بدهی؟ چند روز است که پسرم مریض است طبیب گفته اگر گوشت شتر بخورد خوب میشود. مادر دزد که قضیه را نمیدانست کمی گوشت شتر به پیر زال داد، پیر زال گوشت را گرفت با خوشحالی داشت از خانه بیرون می رفت که دزد زیرک سر رسید تا پیر زال را دید گفت ننه جان کجا بودی؟ پیر زال گفت آمده بودم کمی گوشت شتر از این پیر زن بگیرم برای پسرم که مریض است. دزد گفت کو ببینم؟ پیر زال گوشت را به او نشان داد. دزد وقتی این گوشت را دید گفت این چیه؟ کی به تو داده؟ مگر زعفران است بیا یک دست شتر به تو بدهم ببر. پیر زال این حرف را شنید به طمع افتاد دنبال دزد راه افتاد دزد فوری پیر زال را داخل خانه برد و او را کشت و یک دستش را جدا کرد و بعد او در گودالی که داخل خانه بود انداخت.
غروب که شد همه پیر زالها برگشتند مأموران دیدند که یکی از پیرزالها نیست به پادشاه خبر دادند که یک پیر زال برنگشته است. پادشاه دستور داد برای دخترش بیرون از شهر چادر بزنند و دخترش بیرون از شهر منزل کند بلکه بتواند این دزد زیرک زبردست را پیدا کند.
همان شب اول که برای دختر پادشاه بیرون شهر چادر زدند همان دزد برای دزدی کردن به چادر دختر پادشاه رفت. این دفعه دزد زیرک تنها نبود یک مشک آب و دست پیر زال را هم همراهش آورده بود خلاصه در آن شب دختر پادشاه دزد را گرفت که صبح او را به حضور پدرش ببرند. دزد کمی نشست و بلند شد دختر پادشاه جلوش را گرفت گفت کجا میروی؟ دزد گفت میروم دستشویی کنم. دختر شاه گفت داخل چادر بنشین ادرار کن. دزد گفت میترسی که من فرار کنم نترس بگیر این هم دستم نگهدار تا من بیرون ادرار کنم بعد دست پیر زال را که به مشک بسته بود داد به دست دختر پادشاه و خود بیرون نشست و با سوزن مشک را سوراخ کرد و خود فرار کرد رفت. آبی که از سوراخ مشک میرفت صدا میکرد دختر پادشاه که خیال میکرد دزد است دارد ادرارا میکند دست پیر زال را محکم در دست گرفته بود منتظر بود که دزد ادرار کند یک مدتی طول کشید دختر پادشاه دید که نه هیچ خبری نیست همان طور صدای شرشر آب میآید صدا زد چقدر ادرار داری من خسته شدم دست پیر زال را کشید یک دفعه با حیرت دید که دست با مشک آب داخل چادر افتاد در این وقت بود که تازه دختر پادشاه فهمید که دزد باز هم با زرنگی خود فرار کرده صبح که شد باز به پادشاه خبر دادند که دزد را دیشب گرفتند اما او با زرنگی و زبردستی خود فرار کرده رفته است.
پادشاه با شنیدن این خبر قسم خورد که دزد هر کس است اگر خود را معرفی کند به او جایزه خواهم داد دختر خود را هم به او میدهم. دزد وقتی این را شنید خود را معرفی کرد پادشاه هم به عهد خود وفا کرد و دختر خود را به او داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.
شير و آدميزاد
--------------------------------------------------------------------------------
يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود.
يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.»
شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد:
« آدميزاد که ترس ندارد.»
گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و زورش از همه بيشتر است.»
شير قهقه خنديد و گفت: « خيالتان راحت باشد، آدم که هيچي، اگر غول هم باشد تا من اينجا هستم از هيچ چيز ترس نداشته باشيد.»
اما شير هرگز از جنگل بيرون نيامده بود و هرگز در عمر خود آدم نديده بود. فکر کرد اگر از ميمون ها و شغال ها ببرسد آدم چييست به او مي خندند و آبرويش مي رود. حرفي نزد و با خود گفت فردا مي روم آنقدر مي گردم تا اين آدميزاد را پيدا کنم و لاشه اش را بياورم اينجا بيندازم تا ترس حيوانات از ميان برود. شير فردا صبح تنهايي راه صحرا را پيش گرفت و آمد و آمد تا از دور يک فيل را ديد. با خود گفت اينکه مي گويند آدميزاد وحشتناک است بايد يک چنين چيزي باشد. حتماً اين هيکل بزرگ آدميزاد است.
پيش رفت و به فيل گفت: « ببينم، آدم تويي؟ »
فيل گفت: « نه بابا، من فيلم، من خودم از دست آدميزاد به تنگ آمده ام. آدميزاد مي آيد ما فيلها را مي گيرد روي پشت ما تخت مي بندد و بر آن سوار مي شود و با چکش توي سرما مي زند. بعد هم زنجير به پاي ما مي بندد و يا دندان ما را مي شکند و هزار جور بلا بر سرما مي آورد. من کجا آدم کجا.»
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم ولي مي خواستم ببينم يک وقت خيال به سرت نزند که اسم آدم روي خودت بگذاري.»
فيل گفت: « اختيار داريد جناب شير، ما غلط مي کنيم که اسم آدم روي خودمان بگذاريم.»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک شتر قوي هيکل و گفت ممکن است آدم اين باشد. او را صدا زد و گفت: « صبر کن ببينم، تو آدمي؟»
شتر گفت: خدا نصيحت نکند که من مثل آدم باشم. من شترم، خار مي خورم و بار مي برم و خودم اسير و ذليل دست آدمها هستم. اينها مي آيند صد من بار روي دوشم مي گذارند و تشنه و گرسنه توي بيابانهاي بي آب و علف
مي گردانند بعد هم دست و پاي ما را مي بندند که فرار نکنيم. آدميزاد شير ما را مي خورد، پشم ما را مي چيند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمي دارد، حتي گوشت ما را هم مي خورد.»
شير گفت: « بسيار خوب، من خودم مي دانستم . مي خواستم ببينم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و ميمونها و شغالها را بترساني.»
شتر گفت: « ما غلط مي کنيم. من آزارم به هيچ کس نمي رسد و اگر يک ميمون يا شغال هم افسارم را بکشد همراهش مي روم. من حيوان زحمت کشي هستم و ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.» و همچنان رفت تا رسيد به يک گاو. با خود گفت اين حيوان با اين شاخهايش حتماً آدميزاد است. پيش رفت و از او پرسيد: « تو از خانواده آدميزادي؟»
گاو گفت: « نخير قربان، آدم که شاخ ندارد. من گاوم که از دست آدميزاد دارم بيچاره مي شوم و نمي دانم شکايت به کجا برم. آدميزاد ماها را مي گيرد، شبها در طويله مي بندد و روزها به کشتزار مي برد و ما مجبوريم زمين شخم کنيم و گندم خرد کنيم و چرخ دکان عصاري را بچرخانيم آن وقت شير هم بدهيم و آخرش هم ما را مي کشند و گوشت ما را مي خورند.»
شير گفت: « بله، خودم، مي دانستم. گفتم يک وقت هوس نکني اسم آدم روي خودت بگذاري و حيوانات کوچکتر را بترساني، اين ميمونها و شغالها سواد ندارند و از آدم مي ترسند.»
گاو گفت: « نه خير قربان، موضوع اين است که من با اين شاخ...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت.»
شير با خود گفت: « پس معلوم شد آدميزاد شاخ ندارد و تا اينجا يک چيزي بر معلوماتمان افزوده شد.» و همچنان رفت تا رسيد به يک خر که داشت چهار نعل توي بيابان مي دويد و فرياد مي کشيد. شير با خود گفت اين حيوان با اين صداي نکره اش و با اين دويدن و شادي کردنش حتماً همان چيزي است که من دنبالش مي گردم. خر را صدا زد و گفت:« آهاي، ببينم، تويي که مي گويند آدم شده اي؟»
خر گفت: « نه والله، من آدم بشو نيستم. من خودم بيچاره شده آدميزاد هستم. و هم اينک از دست آدمها فرار کرده ام. آنها خيلي وحشتنا کند و همينکه دستشان به يک حيوان بند شد ديگر او را آسوده نمي گذارند. آنها ما را مي گيرند بار بر پشت ما مي گذارند. آنها ما را مي گيرند دراز گوش و مسخره هم مي کنند و مي گويند تا خر هست پياده نبايد رفت. آدمها آنقدر بي رحم و مردم آزارند که حتي شاعر خودشان هم گفته:
گاوان و خران باردار
به ز آدميان مردم آزار
شير گفت: « بسيار خوب، خودم مي دانستم که تو درازگوشي اما من دارم مي روم ببينم آدمها حرف حسابي شان چيست؟»
خر گفت: « ولي قربان، بايد مواظب خودتان...»
شير گفت: « خيلي خوب، پر حرفي نکن برو پي کارت. من مي دانم که چکار بايد بکنم.»
اما شير فکر مي کرد خيلي عجيب است اين آدميزاد که همه از او حساب مي برند، يعني ديگر حيواني بزرگتر از فيل و شتر و گاو و خر هم هست؟ قدري پيش رفت و رسيد به يک اسب که به درختي بسته شده بود و داشت از تو بره جو مي خورد. شير پيش رفت و گفت:« تو کي هستي؟ من دنبال آدم مي گردم.»
اسب گفت: « هيس، آهسته تر حرف بزن که آدم مي شنود. آدم خيلي خطرناک است، فقط شايد تو بتواني انتقام ما را از آدمها بگيري. آدمها ما را مي گيرند افسار و دهنه مي زنند و ما را به جنگ مي برند، به شکار مي برند، سوارمان مي شوند و به دوندگي وا مي دارند و پدرمان را در مي آورند. ببين چه جوري مرا به اين درخت بسته اند.»
شير گفت: « تقصير خودت است، دندان داري افسارت را پاره کن و برو، صحرا به اين بزرگي، جنگل به آن بزرگي.»
اسب گفت: « بله، صحيح است، چه عرض کنم، در صحرا و جنگل هم شير و گرگ و پلنگ حرف زدي، حيف که کار مهمتري دارم وگرنه مي دانستم با تو چه کنم، ولي امروز مي خواهم انتقام همه حيوانات را از آدميزاد بگيرم.»
شير قدري ديگر راه رفت و رسيد به يک مزرعه و ديد مردي دارد چوبهاي درخت را بهم مي بندد و يک پسر بچه هم به او کمک مي کند و شاخه ها را دسته بندي مي کند.
شير با خود گفت: ظاهراً اين بي بته ها هم آدميزاد نيستند ولي حالا پرسيدنش ضرري ندارد. پرسش کليد دانش است. پيش رفت و از مرد کارگر پرسيد: « آدميزاد تويي؟»
مرد کارگر ترسيد و گفت: « بله خودمم جناب آقاي شير، من هميشه احوال سلامتي شما را از همه مي پرسم.»
شير گفت: « خيلي خوب، ولي من آمده ام ببينم تويي که حيوانات را اذيت مي کني و همه از تو مي ترسند؟»
مرد گفت: « اختيار داريد جناب آقاي شير، من واذيت؟ کسي همچو حرفي به شما زده ؟ اگر کسي از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حيوانات هم هستم. من براي آنها خدمت مي کنم، اصلا کار ما خدمتگزاري است منتها مردم بي انصافند و قدر آدم را نمي دانند. شما چرا بايد حرف مردم را باور کنيد، از شما خيلي بعيد است، شما سرور همه هستيد و بايد خيلي هوشيار باشيد.»
شير گفت: « من ديدم فيل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکايت دارند، ميمونها و شغالها از تو مي ترسند و همه مي گويند آدميزاد ما را بيچاره کرده.» مرد گفت: « به جان عزيز خودتان باور کنيد که خلاف به عرض شما رسانده اند. همان فيل با اينکه حيوان تنه گنده بي خاصيتي است بايد شرمنده محبت من باشد. ما اين حيوان وحشي بياباني را به شهر
مي آوريم و با مردم آشنا مي کنيم، به او علف مي دهيم، او را در باغ وحش پذيرايي مي کنيم. همان شتر را مانگاهداري مي کنيم، خوراک مي دهيم، برايش خانه درست مي کنيم. چه فايده دارد که پشمش بلند شود، ما با پشم شتر براي برهنگان لباس تهيه مي کنيم. اسب را ما زين ولگام زرين و سيمين برايش مي سازيم و مثل عروس زينت مي کنيم. بعد هم ما زورکي از کسي کار نمي کشيم. گاو و خر را مي بريم توي بيابان ول مي کنيم ولي خودشان راست مي آيند مي روند توي طويله. آخر اگر کسي راضي نباشد خودش چرا بر مي گردد؟ شما حرف آنها را در تنهايي شنيده ايد و مي گويند کسي که تنها پيش قاضي برود خوشحال مي شود. آنها که حالا اينجا نيستند ولي اگر مي خواهيد يک اسب اينجا هست بياورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگوييد درست است. ملاحظه بفرماييد ما هيچ وقت روي شير و پلنگ بار نمي گذاريم. چونکه خودشان راضي نيستند. ما زوري نداريم که به کسي بگوييم، اصلا شما مي توانيد باور کنيد که من با اين تن ضعيف بتوانم فيل را اذيت کنم؟ من که به يک مشت او هم بند نيستم.»
شير گفت: « بله، مثل اينکه حرفهاي خوبي بلدي بزني.»
مرد گفت: « حرف خوب که دليل نيست ولي ما کارهايمان خوب است. باور کنيد هر کاري که از دستمان برآيد براي مردم مي کنيم. حتي درست همين امروز به فکر افتاده بودم که بيايم خدمت شما و پيشنهاد کنم که براي شما يک خانه بسازم، آخر شما سرور حيوانات هستيد و خيلي حق به گردن ما داريد.»
شير پرسيد: « خانه چطور چيزيست؟»
مرد گفت: « اگر اجازه مي دهيد همين الان درست مي کنم تا ملاحظه بفرماييد که ما مردم چقدر مردم خوش قلبي هستيم. شما چند دقيقه زير سايه درخت استراحت بفرماييد.» مرد شاگردش را صدا زد و گفت: پسر آن تخته ها و آن چکش و ميخ را بياور.
پسرک اسباب نجاري را حاضر کرد و مرد فوري يک قفس بزرگ سرهم کرد و به شير گفت: « بفرماييد. اين يک خانه است. فايده اش اين است که اگر بخواهيد هيچ کس مزاحم شما نشود مي رويد توي آن و درش را مي بنديد و راحت مي خوابيد. يا بچه هايتان را در آن نگهداري مي کنيد و وقتي در اين خانه هستيد باران روي سرتان نمي ريزد و آفتاب روي سرتان نمي تابد و اگر يک سنگ از کوه بيفتد روي شما نمي غلطد و اگر باد بيايد و يک درخت بشکند روي سقف خانه ها زندگي مي کنيم و براي شما که سالار و سرور حيوانات هستيد داشتن خانه خيلي واجب است. البته همه جور خانه مي شود ساخت، کوچک و بزرگ. حالا بفرماييد توي خانه ببينم درست اندازه شما هست؟»
شير هر چه فکر کرد ديد آدميزاد به نظرش چيز وحشتناکي نيست و خيلي هم مهربان است. اين بود که بي ترس و واهمه رفت توي قفس و مرد نجار فوري در قفس را بست و گفت « تشريف داشته باشيد تا هنر آدميزا را به شما نشان بدهم.» مرد آهسته به شاگردش دستور داد« پشت ديوار قدري آتش روشن کن و آفتابه را بياور.» بعد خودش آمد پاي قفس و باشير صحبت کرد و گفت: « بله. اينکه مي گويند آدميزاد فلان است و بهمان است مال اين است که هيکل آدميزاد خيلي نازک نارنجي است اما مغز آدميزاد بهتر از همه حيوانات کار مي کند. شما آدميزاد را خيلي دست کم گرفته ايد که از توي جنگل راه مي افتيد مي آييد پوست از کله اش بکند، آدميزاد صد جور چيزها اختراع کرده که براي خودش فايده دارد و براي بدخواهش ضرر دارد. البته ما چنگ و دندان شما خيلي خطرناکتر است و اگر همه حيوانات از ما
مي ترسند براي همين چيزهاست. حالا من با يک آفتابه کوچک بي قابليت چنان بلايي بر سرت بياورم که تا عمر داري فراموش نکني و ديگر درصدد انتقام جويي برنيايي.» بعد صدايش را بلند کرد و گفت:
پسر، آفتابه را ببار.»
مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالاي سر قفس شروع کرد به ريختن آب جوش روي سر و تن شير.
شير فرياد مي کرد و براي نجات خود تلاش مي کرد ولي هر چه زور
مي زد صندوق محکم بود. عاقبت بعد از اينکه همه جاي بدن شير از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسيد گفت:« بله، من مي توانم تو را در اين قفس نگاه دارم، مي توانم تو را نفله کنم، مي توانم پوست از تنت بکنم اما نمي کنم تا به جنگل خبر ببري و حيوانات نخواسته باشند با آدمها زور آزمايي کنند. خودم هم برايت در قفس را باز مي کنم، اما اگر قصد بدجنسي داشته باشي صدجور ديگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت ديگر خونت به گردن خودت است.
مرد در قفس را باز کرد و شير از ترسش پا به فرار گذاشت و ديگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. رفت توي جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله
مي کرد. دوسه تا شير که در جنگل بودند او را ديدند و پرسيدند: « چه شده، چرا اينطور شدي؟»
شير قصه را تعريف کرد و گفت: « اينها همه از دست آدميزاد به سرم آمد.» شيرها گفتند: « تو بيخود با آدميزاد حرف زدي و از او فريب خوردي. بايستي از او انتقام بگيريم. آدميزاد تو را تنها گير آورده، با دشمن نبايد تنها روبرو شد، اگر با هم بوديم اينطور نمي شد.
گفت: « پس برويم.»
سه شير تازه نفس جلو و شير سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسيدند. مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شيرها سر رسيدند. پسرک موضوع را فهميد و ديد وضع خطرناک است. فوري از يک درخت بالا رفت و روي شاخه درخت نشست.
شيرها وقتي پاي درخت رسيدند گفتند حالا چکنيم. شير سوخته گفت: « من که از آدم مي ترسم. من پاي درخت مي ايستم شماها پا بر دوش من بگذاريد، روي هم سوار شويد و او را بکشيد پايين تا با هم به حسابش برسيم.»
گفتند: « ياالله». شير سوخته پاي درخت ايستاد و شيرهاي ديگر روي سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود. شاگرد نجار ديد نزديک است که شيرها به او برسند و هيچ راه فراري ندارد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و به ياد حرف استادش افتاد و فرياد کرد: « پسر، آفتابه را بيار.»
شيرها دنبال او دويدند و گفتند: « چرا در رفتي؟ نزديک بود بگيريمش.»
شير گفت: چيزي که من مي دانم شما نمي دانيد. من تمام اسرار آدميزاد را مي دانم و همينکه گفت « آفتابه را بيار» ديگر کار تمام است. اين بدبختي هم که بر سر من آمد مال اين بود که ما نمي توانيم آفتابه بسازيم. آدمها داناتر از ما هستند و کسي که داناتر است به هر حال زورش بيشتر است.
مرغ توفان
روزي بود و روزگاري بود. مردي بود به اسم يوسف كه از اول جواني شيفته و شيداي پول بود و چندان طول نكشيد كه پول و پله اي به هم زد. روز به روز كسب و كارش بيشتر رونق گرفت و ثروتمندترين مرد شهر شد. اما, به جاي اينكه ثروت براش آسايش بياورد, برايش غم و غصه به بار آورد؛ چون نمي دانست با آن همه مال و منالي كه گرد آورده بود چه كار كند و چطور روزگار بگذارند.
يوسف تصميم گرفت بار سفر ببندد. به سفر برود و راه و رسم خوش گذراندن را از مردم دنيا ياد بگيرد. اين طور شد كه با خود خورجيني پر از طلا و جواهرات پربها برداشت. بر اسب بادپايي نشست و رو به بيابان راه افتاد.
خرد و خمير از رنج سفر به قهوه خانه اي رسيد و خوشحال از اينكه جايي براي استراحت پيدا كرده از اسب پياده شد. اسبش را به درختي بست و به قهوه خانه رفت.
هنوز يك فنجان چاي نخورده بود و خستگي راه در نكرده بود كه همهمه اي به راه افتاد و غوغايي برپا شد. همه سراسيمه از قهوه خانه بيرون دويدند و يوسف هم به دنبال آن ها بيرون دويد و ديد تمام جك و جانورها سراسيمه دارند از سمت بيابان به طرف آبادي مي دوند و گردباد بلندي از دنبالشان پيش مي آيد و هر چه را كه در سر راهش قرار دارد نابود مي كند.
در اين حيص بيص يوسف شنيد مردم با ترس و لرز مي گويند «مرغ توفان! مرغ توفان!»
يوسف از پيرمردي كه بغل دستش بود پرسيد «چه شده؟»
پير مرد جواب داد «مرغ توفان است! خدا به دادمان برسد كه به هيچ كس رحم نمي كند.»
مرغ توفان دم به دم آمد جلوتر تا به قهوه خانه رسيد.
يوسف كه تازه مي خواست راه و رسم خوشگذراني ياد بگيرد و نمي خواست جانش را از دست بدهد, جلو مرغ توفان به خاك افتاد, دست هايش را به طرف او بلند كرد و گفت «رحم كن! هر چه بخواهي مي دهم. حاضرم تمام ثروتم را بريزم به پاي تو؛ به شرطي كه جانم را نگيري.»
مرغ توفان گفت «معلوم است كه جانت را خيلي دوست داري. من به يك شرط حاضرم به التماست گوش كنم.»
يوسف گفت «هر شرطي بگذاري از دل و جان اطاعت مي كنم.»
مرغ توفان گفت «اگر مي خواهي به تو رحم كنم و جانت را نگيرم بايد قبول كني هيچ وقت پسرت را داماد نكني تا نسل تو از روي زمين بر چيده شود و اگر اين شرط را بشكني روز دامادي او مثل اجل معلق سر مي رسم و به جاي جان تو, جان پسرت را مي گيرم.»
يوسف كه حابي به هچل افتاده بود و در آن موقع در بند چيزي جز جان خودش نبود, شرط را پذيرفت. مرغ توفان يوسف را رها كرد و با سر و صدا به هوا بلند شد. گردبادي راه انداخت و رفت.
مدت ها بود كه يوسف از سفر برگشته بود و خوش و خرم روزگار مي گذراند و براي اين و آن از همة چيزهاي عجيب و غريبي كه در سفر ديده بود تعريف مي كرد, الا از مرغ توفان و هيچ معلوم نبود شرطي را كه با مرغ توفان بسته بود به ياد داشت يا آن را به كلي فراموش كرده بود.
سال ها گذشت.
محسن, پسر يوسف, قد كشيد؛ جوان برومند شد و گل جهان دختر يكي از خان هاي ثروتمند را براي او خواستگاري كردند و عروسي آن ها بر پا شد. سي شب و سي روز جشن گرفتند. تا شب سي و يكم, درست در همان دمي كه ملا مي خواست خطبة عقد را بخواند, ساز از صدا فتاد و مهمان ها از آواز خواندن و رقصيدن دست كشيدند و همه جا ساكت شد. فقط نغمة بلبل خوش آوازي شنيده مي شد كه يك دفعه صداي ترسناكي به گوش رسيد.
يوسف از دور صداي مرغ توفان را شنيد و به خود لرزيد و طولي نكشيد كه مرغ توفان از آسمان آمد پايين و وسط حياط نشست به زمين.
مهمان ها كه از ترس خشكشان زده بود و بي حركت ايستاده بودند مرغ توفان را به شكل جانوري مي ديدند كه نصف بدنش مانند الاغ است و نصف ديگرش مثل پرنده اي غول پيكر كه نوك درازي دارد و دست هاش به صورت بال هاي بسيار بزرگي درآمده.
مرغ توفان با صداي بلند فرياد زد «يوسف! قرار و مدارت را فراموش كردي. من آمده ام جان پسرت را بگيرم.»
مهمان ها خيلي دلشان به حال محسن سوخت. گريه و زاري راه انداختندو التماس كردند كه جان محسن را نگيرد.
مرغ توفان گفت «حالا كه اين طور است من حاضرم به جاي جان محسن, جان يكي از نزديكان او را بگيرم!»
اولين كسي كه داوطلب شد يوسف بود كه رفت جلو و گفت «بيا جان من را بگير. پسر من نبايد بميرد!»
مرغ توفان با بال هاي ترسناكش او را گرفت. محكم فشار دادو دو بار به قلب او نوك زد.
يوسف طاقت نياورد و شروع كرد به آه و ناله كه او را رها كند.
دومين كسي كه حاضر شد به جاي محسن بميرد مادر بزرگ محسن بود كه رفت جلو و به مرغ توفان گفت «من طاقت ندارم زنده بمانم و مرگ نوة عزيزم را ببينم.»
اما همين كه مرغ توفان او را بين بال هاي ترسناكش گرفت و به قلبش نوك زد, او هم طاقت نياورد و افتاد به التماس.
خلاصه, همة نزديكان و آشنايان يكي يكي آمدند جلو كه به جاي محسن بميرند؛ ولي هيچ كس طاقت نياورد. حتي گل جهان كه محسن را خيلي دوست داشت نتوانست طاقت بياورد.
مرغ توفان هم نه به زيبايي عروس رحم كرد و نه به جواني داماد.
داماد با رنگ پريده و تن لرزان ايستاده بود و با اينكه دلش نمي خواست بميرد؛ با غرور سرش را بالا گرفت و رفت پيش مرغ توفان.
مرغ توفان جيغ ترسناكي كشيد. چشم هاي خونخوارش برق زد و بال هايش را بلند كرد كه ناگهان دختري كه گيسوان بلندش به زمين مي رسيد و چشم هاي قشنگش از زور گريه ورم كرده بود دوان دوان از راه رسيد و فرياد كشيد «صبر كن!»
و خودش را انداخت طرف مرغ توفان.
دختر لباس كهنه اي كرده بود تنش؛ ولي در همان لباس كهنه و رنگ و رو رفته به قدري زيبا بود كه همه بي اختيار از ته دل آه كشيدند.
مرغ توفان پرسيد «تو كي هستي؟»
دختر گفت «من ظريفه دختر نوكر يوسف هستم. من و محسن با هم بزرگ شده ايم و وقتي بچه بوديم همديگر را خيلي دوست داشتيم؛ تا اينكه ما را از هم جدا كردند و حالا اگر تو او را بكشي من هم مي ميرم. پس بيا جان من را بگير.»
مرغ توفان او را بين بال هاي بزرگش گرفت و به قلب او نوك زد. ظريفه از درد به خود پيچيد؛ ولي گريه و زاري راه نينداخت و التماس نكرد.
مرغ توفان او را محكمتر فشرد و باز به قلب او نوك زد. ظريفه ناله اي كرد, ولي اين دفعه هم التماس نكرد. پرندة غول پيكر با تمام زورش دختر را فشار داد و براي بار سوم به قلبش نوك زد. دختر جوان از زور درد فرياد كشيد؛ اما باز هم به التماس نيفتاد.
در اين موقع نفس در سينة مرغ توفان گرفت. بال هاي نيرومندش آويزان شد و با صداي گرفته گفت «در تمام دنيا هيچ كس نتوانسته بعد از ضربة سوم من زنده بماند. اي دختر! در قلب تو نيرويي وجود دارد كه من را شكست داد و آن نيرو نيروي محبت است كه حتي مرگ در برابر آن چيزي به حساب نمي آيد.»
مرغ توفان اين چيزها را گفت و غيبش زد و از آن به بعد هيچ وقت در آن نواحي ديده نشد.
بعد از اين ماجرا, محسن فهميد كه خوشبختي او در ثروت و ناز و غمزة گل جهان نيست, بلكه سعادت او در فداكاري و محبت ظريفه است. با او عروسي كرد و تا آخر عمر با مهرباني و شادكامي زندگي كردند.
سال ها به خوشي مي آمدند و مي رفتند و هر سال در همان باغ و در همان روز و ساعتي كه محسن و ظريفه عقد كرده بودند, بلبل خوش آواز مي آمد مي نشست و براي محبتي كه مرگ را هم شكست داده بود, آواز مي خواند.
ماه پيشاني
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. مردي بود و زني داشت كه خاطرش را خيلي مي خواست و از اين زن دختري پيدا كرد خيلي قشنگ و پاكيزه و اسمش را گذاشت شهربان.
وقتي شهربانو هفت ساله شد, او را فرستاد مكتب خانه كه پيش ملاباجي درس بخواند.
گاهي كه بچه ها براي ملاباجي هديه مي آوردند, ملاباجي مي ديد هدية شهربانو از بقيه بهتر است.
ملاباجي با شهربانو گرم گرفت و بنا كرد از زير زبانش حرف كشيدن. طولي نكشيد فهميد كار و بار پدر شهربانو حسابي رو به راه است و در زندگي كم و كسري ندارد.
ملاباجي آن قدر به شهربانو مهرباني كرد و قاپش را دزديد كه اگر مي گفت ماست سياه است, شهربانو بي بروبرگرد باور مي كرد.
يك روز ملاباجي كاسه اي داد دست شهربانو و گفت «اين كاسه را بده به مادرت. از قول من سلام برسان و بگو ملاباجي گفته آن را از سركه پر كن و بفرست براي من. وقتي مادرت رفت تو انبار, تو هم همراهش برو. بگو ملاباجي سركة هفت ساله خواسته و نگذار از خمره اي به غير از خمرة هفتميسركه وردارد. همين كه رفت سر خمرة هفتم و خم شد كاسه را بزند تو سركه, پاهاش را بلند كن و بندازش تو خمره و در خمره را بگذار.
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و همان طور كه ملاباجي يادش داده بود, مادرش را نداخت تو خمره و در خمره را گذاشت.
پدر شهربانو سر شب آمد خانه. از او پرسيد «مادرت كو؟»
شهربانو جواب داد «نمي دانم. من كه آمدم, خانه نبود.»
فرداي آن شب شهربانو رفت مكتب و ماجرا را براي ملاباجي تعريف كرد. ملاباجي از خوشحالي شهربانو را بغل كرد؛ نشاند رو زانوي خودش؛ ماچش كرد و دستي به سر و روي او كشيد.
چند روزي كه گذشت, ملاباجي يك مشت خاكشير داد به شهربانو و گفت «به خانه كه رفتي اين ها را بريز رو سرت و وقتي رو به روي بابات نشستي جلو منقل سرت را تكان بده تا خاكشيرها بريزد تو آتش و درق دوروق صدا كند. آن وقت بابات مي پرسد اين سر و صداها چيست؟ تو بگو سرم شپش گذاشته. من كه كسي را ندارم پرستاريم كند, سرم را بجويد, رختم را بشويد و ببردم حمام. حالا كه مادرم نيست, اگر يك زن بابا داشتم اقلاً حال و روزم بهتر از اين بود. بعد گريه زاري راه بنداز و بگو بايد زن بگيري كه تر و خشكم كند و دستي به سرم بكشد. اگر پرسيد كي را بگيرم, بگو يك دست دل و جگر بگير آويزان كن بالاي در خانه. هر كس اول آمد و سرش خورد به آن, او را بگير.»
شهربانو گفت «به چشم!»
و همان طور كه ملاباجي گفته بود, عمل كرد.
پدر شهربانو فردا صبح رفت يك دست دل و جگر گرفت آورد خانه و آويزان كرد بالاي در.
ملاباجي كه گوش به زنگ بود, زود سر و كله اش پيدا شد و به بهانه اي آمد تو خانه. سرش را زد به دل و جگر و شروع كرد به اوقات تلخي و سر و صدا راه انداخت كه «اي واي! اين چي بود خورد تو سرم و چار قدم را كثيف كرد؟»
در اين بين پدر شهربانو آمد بيرون. از ملاباجي عذرخواهي كرد و قضيه را براش گفت. بعد هم ملاباجي را برد پيش ملا, عقد كرد و دستش را گرفت آورد خانه.
ملاباجي دختري داشت كه به عكس شهربانو زشت و بد تركيب بود. اين دختر را هم روي جل و جهازش آورد خانة پدر شهربانو.
ملاباجي دو سه روزي را به رفت و روب خانه و بازديد اثاثيه گذراند و آخر سر سري زد به انبار و رفت سراغ خمرة هفتمي.
همين كه در خمره را ورداشت, گاو زردي از خمره آمد بيرون. ملاباجي دستپاچه شد. با خودش گفت «نكند اين مادر شهربانو باشد.»
و گاو را برد انداخت تو طويله؛ و از همان روز, يواش يواش شروع كرد با شهربانو بدرفتاري و همة كارهاي سخت را, از آب و جاروي حياط گرفته تا شست و شوي رخت ها و ظرف ها, انداخت گردن شهربانو و از هر كاري هم صد جور بهانه مي گرفت و تا مي توانست شهربانوي بيچاره را مي چزاند و از وشگون و سقلمه هم مضايقه نمي كرد.
خلاصه! ملاباجي آن قدر به شهربانو سخت گرفت كه اگر كسي وارد خانه مي شد, خيال مي كرد شهربانو كلفت خانه است. شهربانو مي سوخت و مي ساخت و از ترس ملاباجي جرئت نداشت به پدرش چيزي بگويد.
چند روز بعد, ملاباجي براي اذيت و آزار شهربانو راه تازه اي پيدا كرد. به شهربانو گفت «از فردا بايد اتاق ها و حياط را پيش از درآمدن آفتاب جارو كني و ظرف ها را بشوري. بعدش هم بايد يك بقچه پنبه و يك دوك نخ ريسي ورداري و گاو را ببري صحرا و تا غروب بچراني. پنبه را نخ كني و نخ ها را غروب بياري تحويل من بدي و تند به كارهاي ماندة خانه برسي.»
شهربانو كه جرئت نمي كرد به ملاباجي نه بگويد, گفت «خيلي خوب!»
و فردا كلة سحر پاشد خانه را رفت و روب كرد و همين كه آفتاب زد, بقچة پنبه را گذاشت رو سرش, دوك نخ ريسي را گرفت به دست و رفت گاو را از طويله آورد بيرون و راهي صحرا شد.
در راه, همه اش غصه مي خورد و با خودش مي گفت «خدايا! اگر من به جاي دو دست, ده تا دست هم داشته باشم, نمي توانم تا غروب اين همه پنبه را بريسم و اگر نريسم شب جواب ملاباجي را چه بدم؟»
شهربانو به صحرا كه رسيد, گاو را ول كرد تو علف ها و رفت نشست رو تخته سنگي و شروع كرد به رشتن پنبه ها.
نزديك غروب, شهربانو ديد هنوز نصف پنبه ها را نرشته و از غصه به حال زار خودش اشك ريخت.
در اين موقع, گاو آمد ايستاد رو به روي شهربانو و با دلسوزي به او زل زد. بعد, شروع كرد تند تند از يك طرف پنبه خوردن و از طرف ديگر نخ پس دادن.
آفتاب غروب از نوك درخت ها نپريده بود كه گاو همة پنبه ها را نخ كرد.
شهربانو خوشحال شد. نخ ها را جم و جور كرد, گذاشت توو بقچه را گذاشت رو سرش و گاو را انداخت جلو و راهي خانه شد.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست تو طويله و رفت نخ ها را تحويل ملاباجي داد.
ملاباجي نخ ها را گرفت و گفت «حالا برو به كارهاي خانه برس.»
وقتي شهربانو كارهاي خانه را تمام كرد, ملاباجي يك تكه نان خشك داد به او. شهربانو نان را آب زد, خورد و با چشم گريان و دل بريان رفت گوشه اي گرفت خوابيد.
صبح فردا, ملاباجي به جاي يك بقچه پنبه سه تا بقچه پنبه داد به شهربانو.
شهربانو هم پنبه ها را كول كرد, گاو را انداخت جلو و برد به صحرا. مثل روز قبل نشست وسط سبزه ها و بنا كرد به نخ ريسي.
بعد از ظهر, شهربانو ديد از سه بقچه پنبه يكي را هم نتوانسته بريسد و دلش گرفت و هاي . . . هاي شروع كرد به گريه.
در اين موقع, بادي آمد پنبه ها را قل داد و برد. شهربانو پاشد دويد دنبال پنبه ها؛ اما پيش از آنكه برسد به آن ها, پنبه ها افتادند تو چاه.
شهربانو با خودش گفت «اي داد بي داد! ديدي چه خاكي به سرم شد! اگر تا حالا هر شب كتك مي خوردم و بد و بي راه مي شنيدم, از امشب ديگر سر و كارم با داغ و درفش است.»
شهربانو در اين جور فكرها بود و گريه زاري مي كرد كه گاو آمد جلو, زبان واكرد و گفت «دختر جان! نترس. برو تو چاه. ديوي نشسته آنجا؛ اول سلام كن؛ بعد هر چه از تو خواست, تو واروش را بزن؛ چون كار ديوها وارونه است.»
گاو چم و خم رفتار با ديوها را به شهربانو ياد داد و شهربانو رفت تو چاه. به ته چاه كه رسيد ديد باغچه اي آنجاست و ديو نخراشيده نتراشيده اي لم داده كنار باغچه.
شهربانو تا چشمش افتاد به ديو, سلام بلند بالايي كرد. ديو گفت «آهاي چشم سياه دندان سفيد! اگر سلام نكرده بودي تو را يك لقمة چپم كرده بودم. حالا بگو ببينم تو كجا اينجا كجا؟ اينجا جايي است كه سيمرغ پر مي ريزد, پهلوان سپر مي اندازد و آهو سم.»
شهربانو شرح و حالش را از سير تا پياز براي ديو تعريف كرد. ديو گفت «قبل از هر چيز پاشو آن سنگ را وردار بزن تو سر من.»
شهربان تند رفت جلو و سر ديو را گذاشت تو دامنش و بنا كرد به جستن رشك ها و شپش هاي ديو.
ديو زير چشمي نگاهش كرد و پرسيد «سر من تميزتر است يا سر نامادريت؟»
شهربانو جواب داد «مرده شور سر نامادريم را ببرد؛ البته كه سر تو تميزتر است.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو كلنگ را وردار و خانه را خراب كن.»
شهربانو زود بلند شد, جارو را ورداشت و حياط را جارو كرد.
ديو پرسيد «حياط من بهتر است يا حياط شما؟»
شهربانو جواب داد «حياط شما چه دخلي دارد به حياط ما, حياط ما از گل و خشت خام است و حياط شما از مرمر رخام.»
ديو گفت «حالا پاشو بزن ظرف ها را بشكن.»
شهربانو فوري پاشد ظرف ها را شست و مثل آينه برق انداخت.
ديو گفت «بگو ببينم! ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
شهربانو گفت «واه! خاك بر سرم! اين چه سؤالي است كه مي پرسي؟ معلوم است كه ظرف هاي شما بهتر است, ظرف هاي ما از گل و سفال است و ظرف هاي شما از طلاي توقال.»
ديو گفت «آفرين! حالا كه تو اين قدر خوبي برو گوشة حياط پنبه هاي نخ شده را وردار و برو.»
شهربانو رفت ديد همة پنبه ها شده كلاف نخ و كنار نخ ها چند تا كيسة طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را ورداشت و برگشت پيش ديو كه از او خداحافظي كند.
ديو گفت «كجا به اين زودي؟ يك كم پا نگهدار كه هنوز كارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمين و از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كه از وسطش جوي آب مي گذرد و كنار آب بنشين. هر وقت ديدي آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سياه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرويت و وقتي آب سفيد آمد صورتت را با آن بشور.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت به حياط سوم, كنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سياه و صورتش را با آب سفيد شست و برگشت كه از ديو خداحافظي كند و به خانه برود.
ديو گفت «اگر كارت گير كرد سري به من بزن.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بيرون و اين ور آن ور گشت تا گاو را پيدا كرد.
هوا تاريك شده بود؛ اما شهربانو ديد پيش پاش روشن است و مي تواند جلوش را ببيند. خوب كه به دور و ورش نگاه كرد, فهميد روشني از خودش است. نگو همين كه با آب سفيد صورتش را شسته بود, يك ماه در پيشانيش درآ,ده بود و يك ستاره در چانه اش.
شهربانو فكر كرد اگر با اين ماه و ستاره اي كه در صورتش پيدا شده برود خانه, ملاباجي بيشتر اذيت و آزارش مي كند و زود با لچكش پيشاني و چانه اش را پوشاند و راه افتاد به طرف خانه.
به خانه كه رسيد گاو را برد بست توي طويله و رفت نخ ها را داد به ملاباجي.
ملاباجي پاك انگشت به دهن ماند كه شهربانو چطور توانسته يك روزه سه بقچه پنبه را بريسد و براي اينكه از كارش ايراد بگيرد, شروع كرد به زير و رو كردن نخ ها؛ اما وقتي خوب پايين بالاشان كرد و ديد هيچ ايرادي ندارند, تعجبش بيشتر شد. به شهربانو گفت «زود برو به كارهاي خانه و آشپزخانه برس.»
شهربانو گفت «خيلي خوب!»
و رفت ظرف ها را شست وبنا كرد به جارو كردن آشپزخانه.
ملاباجي با خودش گفت «چون توي تاريكي نمي شود خوب جارو كرد, الان موقع خوبي است برم بهانه بگيرم و كتك مفصلي به شهربانو بزنم.»
اما هنوز به در آشپزخانه نرسيده بود كه ديد انگار تو آشپزخانه چلچراغ روشن كرده اند و از تعجب خشكش زد. بعد, يواش يواش رفت جلو, ديد از پيشاني شهربانو ماه مي تابد و در چانه اش ستاره مي درخشد و از خوشگلي صورتي به هم زده كه در همة دنيا لنگه ندارد.
ملاباجي دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت «بدون كتك خوردن و فحش شنفتن بگو ببينم چطور شد كه اين طور شدي؟»
شهربانو هم صاف و پوست كنده از اول تا آخر همه چيز را براي ملاباجي تعريف كرد.
ملاباجي به اين فكر افتاد كه دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا, بلكه او هم برود توي چاه, آبي بزند به سر و صورتش و ماهي در پيشانيش در بيايد و ستاره اي در چانه اش پيدا بشود.
اين بود كه به شهربانو كمي روي خوش نشان داد؛ لبخندي به او زد و گفت «شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و كارهايي را كه خودت كردي به او ياد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربيايد و مثل تو خوشگل بشود.»
شهربانو گفت طبه روي چشمم! هيچ عيبي ندارد.»
فردا صبح زود, ملاباجي به جاي سه بقچه پنبه, نيم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جاي نان خشك و پنير مانده, براي نهارشان نان شيرمال و مرغ بريان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بيرون.
شهربانو و دختر ملاباجي و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به صحرا.
دختر ملاباجي به شهربانو گفت «زودباش چاه را نشانم بده.»
شهربانو چاه را نشانش داد. دختر ملاباجي پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پايين و ديد ديو نخراشيده نتراشيده اي ته چاه توي حياط خوابيده.
ديو از صداي پا بيدار شد. ديد دختر زشتي ايستاده رو به روش و بي آنكه سلامي بكند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش مي كند.
ديو دختر را زير چشمي ورنداز كرد و گفت «تو كجا اينجا كجا؟»
دختر گفت «پنبه هايم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم ورشان دارم.»
ديو گفت «عجله نكن؛ اول بيا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو.»
دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لاي موهاي ديو و بنا كرد به جستن آن ها.
ديو گفت «بگو ببينم! موهاي من تميزتر است يا موهاي مادرت؟»
دختر گفت «البته موهاي مادرم؛ موهاي تو به جاي رشك و شپش, مار و عقرب دارد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا پاشو حياط را جارو كن.»
دختر پاشد سرسري حياط را جارويي زد و برگشت پيش ديو.
ديو پرسيد «حياط شما بهتر است يا حياط من؟»
دختر جواب داد «البته كه حياط ما؛ تو حياط ما دل آدم وا مي شود, اما تو حياط تو دل آدم مي گيرد.»
ديو گفت «خيلي خوب! حالا برو ظرف ها را بشور.»
دختر ملاباجي گفت «خدايا اين ديگر چه بلايي بود كه من گرفتارش شدم.»
و همان طور كه نق و نوق مي كرد, رفت به ظرف ها آبي زد و چيدشان گوشة آشپزخانه.
ديو پرسيد «ظرف هاي من بهتر است يا ظرف هاي شما؟»
دختر جواب داد «مرده شور ظرف هاي تو را ببرد كه آدم حالش به هم مي خورد نگاهشان كند؛ ظرف هاي ما از تميزي مثل آينه برق مي زنند و آدم حظ مي كند تو آن ها چيز بخورد.»
ديو گفت «تا همين جا بس است. برو پنبه هات را از كنج حياط وردار برو.»
دختر ملاباجي تند رفت تو حياط؛ ديد بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اينكه شمش ها خيلي سنگين بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زير بغلش. سرش را انداخت پايين و بدون خداحافظي راهش را گرفت كه از چاه برود بيرون.
ديو صدا زد «كجا به اين زودي بيا جلو كه من حالا حالاها با تو كار دارم.»
دختر برگشت پيش ديو و ايستاد جلوش.
ديو گفت «قبل از اينكه بري بيرون, از اين حياط برو به حياط دوم و از حياط دوم برو به حياط سوم كنار آب رواني كه از وسطش مي گذرد بنشين. هر وقت ديدي آب سفيد و سياه آمد به آن دست نزن. هر وقت ديدي آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پي كارت.»
دختر رفت كنار جوي آب نشست. همين كه ديد آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بيرون.
شهربانو تا چشمش افتاد به دختر ملاباجي, چيزي نمانده بود از ترس زهره ترك شود؛ چون يك مار سياه در پيشانيش درآمده بود و يك عقرب زرد از چانه اش زده بود بيرون؛ اما از ترسش حرفي نزد و با او راه افتاد ظرف خانه.
چشمتان چيز بد نبيند!
همين كه ملاباجي در را به روي دخترش واكرد و او را ديد, از ترس جيغ بلندي كشيد. بعد, از هول اينكه در و همسايه دخترش را ببينند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد «چرا خودت را اين ريختي كردي؟»
دختر ماجراي آن روز را از اول تا آخر شرح داد.
ملاباجي گفت «حالا نخ ها كو؟ طلاها كجاست؟»
دختر بقچه را گذاشت زمين و ملاباجي ديد اصلاً نخي در كار نيست و همه اش پنبه است.
ملاباجي گفت «شمش هاي طلا را بده ببينم.»
دختر دست كرد از زير بغلش به جاي شمش طلا دو تا تكه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش.
ملاباجي دو دستي زد تو سر دختر و گفت «اي بي عرضه! خاك بر آن سرت بكنند. حيف از آن همه زحمتي كه بالاي تو كشيدم.»
دختر گفت «من كه خودم نخواستم برم پيش ديو. خودت من را فرستادي. حالا سركوفت هم مي زني؟»
و هاي هاي بنا كرد به گريه كردن.
ملاباجي دلش سوخت, گفت «همة اين ها تقصير اين شهربانوي ورپريده است.»
و شهربانو را گرفت به باد كتك. بعد, دخترش را برد پيش حكيم باشي كه براي مار و عقربي كه در صورتش درآمده فكري بكند.
حكيم باشي دختر ملاباجي را معاينه كرد و گفت «ريشة اين مار و عقرب در دل است و نمي شود ريشه كنش كرد. فقط يك روز در ميان بايد آن ها را از ته ببري و جاشان نمك بپاشي.»
از آن روز به بعد, ملاباجي يك روز در ميان كارد تيزي ورمي داشت و مار و عقرب را مي بريد. اما, همان طرو كه حكيم باشي گفته بود, هيچ وقت ريشه كن نمي شدند. ملاباجي از اين ور مي بريد و آن ها از آن ور در مي آمدند.
حالا اين را ديگر خدا مي داند كه ملاباجي با شهربانو چه كرد و چه به روزش آورد!
روزي از روزها, يكي از همسايه ها ملاباجي و دخترش را به عروسي دعوت كرد و از آن ها وعده گرفت حتماً به عروسي بروند.
ملاباجي به دخترش رخت نو پوشاند و كلي زر و زيور به او آويزان كرد و با دستمال ابريشم پيشاني و چانه اش را بست كه كسي مار و عقرب را نبيند. خودش هم رخت نو پوشيد و هف قلم آرايش كرد.
شهربانو هم گوشه اي ايستاده بود و با حسرت به آن ها نگاه مي كرد.
ملاباجي از شهربانو پرسيد «تو هم مي خواهي با ما بيايي عروسي؟»
شهربانو گفت «آره!»
ملاباجي گفت «خيلي خوب! الان فكري به حالت مي كنم.»
بعد, رفت تو انبار سه چهار كيسة نخود, لوبيا و لپه را با هم قاطي كرد و دوباره ريختشان تو كيسه و كيسه ها را آورد, چيد جلو شهربانو و پياله اي هم داد دستش و گفت «اين هم عروسي تو! تا ما برگرديم بايد اين پياله را از اشك چشمت پر كني و اين نخود, لوبيا و لپه ها را از هم سوا كني.»
ملاباجي اين را گفت و خوشحال و خندان دست دخترش را گرفت و از در رفت بيرون.
شهربانو نشست كنار حوض؛ زانوي غم بغل كرد و رفت تو فكر كه چطور پياله را با اشك چشم پر كند و چطور سه كيسه نخود, لوبيا و لپه را از هم سوا كند كه يك دفعه يادش آمد ديو به او گفته هر وقت كارت گير كرد, بيا سراغ من.
پاشد مثل برق و باد رفت پيش ديو, سلام كرد و مشكلش را گفت.
ديو گفت «اينكه غصه ندارد.»
و پاشد رفت يك چنگ نمك دريايي آورد و داد به شهربانو و گفت «پياله را پر كن از آب و اين ها را بريز توي آن. يك خروس هم به تو مي دهم مثل خروس خودتان, تا دانه ها را برات سوا كند؛ به شرطي كه خروس خودتان را تار و ماركني كه زن بابات از قضيه بويي نبرد. اگر دلت مي خواهد عروسي هم بري, بگو تا وسيله اش را جور كنم.»
شهربانو گفت «خيلي دلم مي خواهد برم عروسي.»
ديو فوري رفت صندوقي آورد, گذاشت جلو شهربانو و از توي آن يك دست لباس عروسي با تاج و گل كمر و كفش قشنگ درآورد و داد به شهربانو. يك گردن بند مرواريد و يك جفت دست بند طلا و يك انگشتر الماس هم داد به او و گفت «به خانه كه رسيدي لباست را عوض كن و برو عروسي و زودتر از مهمان ها عروسي را ترك كن؛ برگرد خانه و همان لباس هاي قبلي ات را بپوشي.»
بعد, ظرف سفالي كوچكي از زير تشكچه اش درآورد و از روغني كه توي آن بود ماليد به پاهاي شهربانو كه ترو فرز بشوند. آن وقت توي يك دست شهربانو خاكستر ريخت و توي دست ديگرش يك دسته گل گذاشت و گفت «وقتي رفتي عروسي خاكسترها را بپاش به سر ملاباجي و دخترش. گل ها را هم بريز رو سر عروس و داماد و مهمان ها.»
شهربان تند برگشت خانه. پياله را پر از آب كرد و نمك را ريخت توي آن. خروس ملاباجي را از خانه كرد بيرون و خروسي را كه ديو داده بود به او, انداخت به جان دانه ها. آن وقت لباس هاش را درآورد, برد تو طويله قايم كرد و لباس هاي تازه را پوشيد و زر و زينتش را بست به خودش و صورتش را هفت قلم, از خط و خال گرفتهتا وسمه و سرمه و سرخاب و سفيداب و زرك, آرايش كرد و رفت عروسي.
همين كه شهربانو پا گذاشت به مجلس عروسي, غوغايي به پا شد آن سرش ناپيدا. ديگر كسي به عروس نگاه نمي كرد. همه چشم دوخته بودند به شهربانو و از همديگر مي پرسيدند اين دختر كيست كه از قشنگي به ماه مي گويد درنيا كه من درآمده ام؟
اقوام داماد فكر مي كردند شهربانو كسي و كار عروس است و قوم و خويش هاي عروس خيال مي كردند از طايفة داماد است. همه ماتشان برده بود و باور نمي كردند آدمي زاده اي به آن خوشگلي وجود داشته باشد.
در اين بين دختر ملاباجي كه به شهربانو خيره شده بود, به مادرش گفت «ننه! نكند اين شهربانو است كه آمده اينجا؟»
ملاباجي گفت «خدا عقلت بده! شهربانو الان دارد دانه ها را از هم جدا مي كند و هي زور مي زند بيشتر اشك بريزد و پياله را پر كند تا كمتر كتك بخورد.»
دختر گفت «آخر همه چيزش به شهربانو رفته. چشم و ابرو و قد و قامتش با او مو نمي زند.»
ملاباجي گفت «ول كن تو هم با اين حرف ها! توي يك جاليز مي روي صدتا بادمجان مثل هم پيدا مي شود. آن وقت تو مي خواهي توي يك شهر دوتا آدم مثل هم پيدا نشود.»
آخرهاي مجلس دخترها يكي يكي شروع كردند به رقص و هر كدام يك دور رقصيدند. نوبت كه رسيد به شهربانو, پاشد چرخي زد و چنان رقصي كرد كه همه انگشت به دهان ماندند و در حين رقص دسته گل را پرت كرد طرف عروس و داماد. دسته گل بين زمين و هوا شد يك خرمن گل خوشبو و همة اهل مجلس را غرق گل كرد. بعد, دست ديگرش را به سمت ملاباجي و دخترش تكان داد و آن يك چنگ خاكستر شد يك كپه خاكستر و نشست رو سر و صورت ملاباجي و دخترش.
اهل مجلس ماتشان برد كه چه حكمتي در اين كار بود كه اين دختر ناشناس به همه گل افشاني كرد و به سر و روي ملاباجي و دخترش خاكستر پاشيد. اما هر چه فكر كردند نفهميدند آن همه گل و خاكستر از كجا پيدا شد.
شهربانو همين كه ديد مهمان ها مثل جن زده ها گيج و منگ اين طرف آن طرف نگاه مي كنند و حواسشان پرت است, از مجلس زد بيرون و تند راه افتاد طرف خانه.
پسر پادشاه داشت از شكار برمي گشت كه در راه برخورد به شهربانو و با خودش گفت «چنين دختري در اين شهر است و ما بي خبريم؟»
و راه افتاد به دنبال او.
شهربانو فهميد و تندتر قدم برداشت و خواست از جوي آب بپرد كه هول شد و يك لنگة كفشش از پاش درآمد و ماند آن طرف جو.
شهربانو ديد اگر بخواهد برگردد و لنگه كفش را بردارد, پسر پادشاه به او مي رسد.
اين بود كه كفش را جا گذاشت و مثل برق خودش را رساند خانه.
پسر پادشاه وقتي نتوانست به شهربانو برسد, برگشت لنگه كفش را ورداشت و با خود برد.
باز هم بشنويد از ملاباجي و دخترش!
ملاباجي و دختش, مثل برج زهرمار مجلس عروسي را ترك كردند و با عجله راه افتادند سمت خانه, كه دق دلي خاكسترهايي را كه تو عروسي به سر و روشان ريخته شده بود از شهربانو دربيارند.
هنوز پاشان نرسيده بود به خانه كه ملاباجي صدا زد «آهاي دختر! بيا ببينم آن پياله را با اشك چشمت پر كرده اي يا نه؟»
شهربانو زود پياله را كه از اشك داشت لپر مي زد آورد داد به دست ملاباجي.
ملاباجي به آن زبان زد, ديد شور است. خوب توي پياله نگاه كرد, ديد زلال زلال است. گفت «دانه ها را چه كردي؟»
شهربانو گفت «همه را سوا كردم.»
و دست ملاباجي را گرفت برد, دانه هاي سواشده را نشان داد.
چيزي نمانده بود كه ملاباجي از تعجب شاخ دربيارد. فكر كرد اگر كسي دل خوش داشته باشد و دستش به كار برود, يك ماه هم نمي تواند آن همه دانه را جدا كند. آن وقت شهربانو چطور توانسته هم اشك بريزد و هم كار به اين سختي را نصف روزه تمام كند؟
ملاباجي شهربانو را فرستاد به رفت و روب خانه و با خودش گفت «پاك گيج شده ام. از كار اين دختر هيچ سر در نمي آورم.»
دختر ملاباجي گفت «ننه جان! حتماً كسي كمكش كرده.»
ملاباجي گفت «به نظرم آن گاو زرد ننة شهربانو است و يك جوري راه و چاه را نشانش مي دهد. بايد كلك اين گاو را كند.»
ملاباجي اين را گفت و پاشد رفت پيش حكيم باشي چشم و ابرويي نشان داد و با او ساخت و پاخت كرد كه خودش را به ناخوشي بزند و وقتي حكيم باشي را آوردند بالاي سرش بگويد علاج مرضش گوشت گاو زرد است.
ملاباجي برگشت خانه. شب, پيش از آمدن شوهرش گرفت تخت خوابيد و بنا كرد به آه و ناله كه «آخ كمرم! آخ دلم! خدايا مردم از درد. يكي نيست به دادم بسد.»
شوهرش دست پاچه شد. برايش گل گاوزبان و عناب و سپستان دم كرد و به خوردش داد؛ ولي دردش ساكت نشد.
روز بعد, ملاباجي كمي زردچوبه ماليد به صورتش؛ يك نان خشك گذاشت زير تشكش و همين كه شوهرش آمد خانه, گرفت خوابيد و بنا كرد از اين پهلو به آن پهلو غلت زدن. همان طور كه غلت مي زد, نان خشك تاراق و توروق مي شكست و او مي ناليد «خدايا چه كنم! استخوان هايم از درد دارند مي تركند.»
شوهر ملاباجي سراسيمه رفت حكيم باشي را آورد بالا سر زنش.
حكيم باشي نبضش را گرفت, خوب معاينه اش كرد و آخر سر گفت «اين مريض مرضي دارد كه علاجش فقط گوشت گاو زرد است. اگر امشب يا فردا براش تهيه كرديد كه هيچ, وگرنه حسابش با كرام الكاتبين است.»
مرد گفت «شكر خدا خودمان يك گاو زرد در خانه داريمحالا كه شب است, فردا دم صبح سرش را مي برم و گوشتش را مي دهم بخورد.»
شهربانو همين كه اين حرف را شنيد, دود از دلش بلند شد و ديگر حال و روز خودش را نفهميد و گرفت يك گوشه افتاد. هر چه فكر كرد چه كند كه گاو را نجات دهد, عقلش به جايي نرسيد. آخر سر با خودش گفت «بهتر است بروم سراغ ديو و از او چارة كار را بپرسم.»
همان شب, وقتي خاطر جمع شد همه خوابيده اند, آهسته پا شد از خانه زد بيرون و رفت توي چاه؛ به ديو سلام كرد و قضيه را به تفصيل شرح داد.
ديو گفت «غصه نخور! زود برگرد خانه, مادرت را بيار تو صحرا ول كن؛ من هم همزادش را مي فرستم جاي او.»
شهربانو زود برگشت خانه. گاو را برد تو صحرا ول كرد و رفت پيش ديو. ديو همزاد گاو زرد را حاضر كرد و به شهربانو گفت «اين را ببر ببند جاي مادرت. وقتي او را كشتند به گوشتش لب نزن و استخوان هايش را ببر تو طويله چال كن.»
شهربان همزاد گاو زرد را برد خانه بست جاي مادرش و رفت دو سه ساعتي را كه به اذان صبح مانده بود, راحت گرفت خوابيد.
صبح زود, مرد رفت قصاب سر گذر را آورد. قصاب هم گاو زرد را از طويله كشيد بيرون و كنار باغچه سرش را بريد. بعد, گوشتش را كباب كردند و خوردند. اما هر چه اصرار كردند, شهربانو به آن لب نزد و همان طور كه ديو سفارش كرده بود, سر فرصت استخوان هاي گاو را جمع كرد برد توي طويله چال كرد.
ملاباجي گوشت گاو زرد را كه خورد كم كم بلند شد راه افتاد؛ چون فكر مي كرد ديگر دنيا به كامش شده و از آن به بعد كسي نيست به شهربانو كمك كند. ولي خبر نداشت كه پسر پادشاه از لحظه اي كه چشمش افتاده به شهربانو, عاشق دلخستة او شده و كفشش را هميشه مي گذارد زير سرش و گردش را سرمة چشمش مي كند.
پسر پادشاه از عشق شهربانو بيمار شد و افتاد به بستر. حكيم به بالينش آمد؛ اما از دردش سر درنياورد. مادرش همة حكيم هاي شهر را جمع كرد و افتاد به دست و پاي آن ها كه «تو را به خدا هر جور شده از درد پسرم سر دربياريد و او را درمان كنيد.»
حكيم ها رفتار پسر را زير نظر گرفتند و طولي نكشيد فهميدند پسر پادشاه عاشق دختري شده و لنگه كفش دختر را هم دارد.
وقتي مادرش از ته و توي كار سر درآورد, پسرش را دلداري داد و گفت «خاطر جمع باش دختري را كه مي خواهي اگر پشت كوه قاف هم باشد, پيداش مي كنم و دستش را مي گذارم توي دستت.»
روز بعد, چندتا پيرزن گيس سفيد لنگه كفش را ورداشتند و خانه به خانه شهر را گشتند؛ اما صاحب كفش را پيدا نكردند. لنگه كفش را به پاي هر دختري مي كردند, يا تنگ بود يا گشاد و پس از چند روز جست و جو صاحب كفش پيدا نشد.
وقتي نوبت رسيد به خانة پدر شهربانو, ملاباجي شهربانو را كرد تو تنور. يك سيني ارزن گذاشت در تنور و خروس را ول كرد طرف ارزن ها كه همان دور و بر بچرخد؛ سر و صدا راه بندازد و ارزن بخورد؛ تا اگر شهربانو حرفي زد به گوش كسي نرسد.
گيس سفيدها وارد خانه شدند و پرسيدند «شما تو خانه دختر نداريد؟»
ملاباجي گفت «چرا نداريم! البته كه داريم؛ خوبش را هم داريم.»
و تند رفت دخترش را آورد جلو.
گيس سفيدها لنگه كفش را دادند به دختر كه بكند به پاش. دختر ملاباجي هر چه زور زد و تقلا كرد؛ كفش به پاش نرفت كه نرفت.
چون خانة ديگري نمانده بود, گيس سفيدها خودشان را از تك و تا ننداختند و گفتند «دختر ديگري در خانه نداريد؟»
ملاباجي گفت «دختر ما يكي يك دانه است, عزيز دردانه است!»
در اين ميان خروس بنا كرد به خواندن
«قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن رو تنور
قوقولي . . . قو قو . . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»
گيس سفيدها آواز خروس را كه شنيدند, تعجب كردند. گفتند «اين خروس چه مي گويد؟»
ملاباجي تند سنگي ورداشت انداخت طرف خروس. گفت «اين خروس بي محل است؛ همين فردا مي كشمش و از دستش راحت مي شوم.»
خروس از هول سنگ پريد رو ديوار و باز بنا كرد به خواندن
«قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن رو تنور
قوقولي . . . قو قو . . .
ماه پيشاني رفته تو تنور!
قوقولي . . . قو قو . . .
سيني ارزن وردار
ماه پيشاني را درآر.»
گيس سفيدها نگاهي كردند به هم و گفتند «بريم سر تنور ببينيم چه خبر است.»
و رفتند در تنور را ورداشتند و ديدند دختري مثل ماه شب چهارده تو تنور است.
يكي از گيس سفيدها دست دختر را گرفت از تنور درش آورد و از خوشحالي فرياد زد «كي تا حالا دختري ديده به پيشانيش ماه و به چانه اش ستاره؟»
بقيه هم زود آمدند جلو و كفش را كردند به پاش و ديدند درست قالب پاي دختر است. رو كردند به ملاباجي و گفتند «پسر پادشاه عاشق اين دختر است و از عشق او پاك از خواب و خوراك افتاده. ححالا هر چه مي خواهي بگو بياريم و دختر را ببريم؟»
ملاباجي گفت «ما از شما چندان چيزي نمي خواهيم. دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز بياريد و دختر را ورداريد ببريد؛ ولي به يك شرط.»
گفتند «چه شرطي؟»
گفت «به اين شرط كه آن يكي را هم براي پسر وزير بگيريد.»
گفتند «اين مطلب را هم به پادشاه مي گوييم. او هم حتماً فرمان مي دهد به وزير كه آن يكي را براي پسرش بگيرد. اما سر در نياورديم چرا دختر به اين قشنگي را كه در صورتش ماه و ستاره دارد به اين مفتي مي دهي؟»
ملاباجي گفت «قشنگيش سرش را بخورد؛ از بس كه اين پتياره بد جنس و هوسباز است از دستش كلافه شده ام. صبح تا غروب بالاي پشت بام براي جوان هاي همسايه قر و غمزه مي آيد و پشت چشم نازك مي كند.»
گفتند «او را پسر پادشاه مي خواهد و اين حرف ها هم ربطي به ما ندارد.»
صبح فردا, گيس سفيدها با دو ذرع كرباس آبي, نيم من سير و نيم من پياز برگشتند خانة ملاباجي و گفتند «آمده ايم دختر را ببريم براي پسر پادشاه.»
ملاباجي گفت «آن يكي را كي مي بريد؟»
گفتند «يك شب بعد از عروسي پسر پادشاه مي آييم و آن يكي را مي بريم براي پسر وزير.»
ملاباجي گفت «حالا كه اين طور است, شما هم عصر بياييد و عروستان را ببريد.»
گيس سفيدها پرسيدند «چرا عصر؟»
ملاباجي جواب داد «مي خواهم براش لباس عروسي بدوزم.»
خواستگارها قبول كردند و رفتند.
ملاباجي از كرباس آبي پيرهن گل و گشادي دوخت و كرد تن شهربانو. براي نهار هم يك ديگ آش آلوچة پر چربي پخت. بعد, آش آلوچه و همة سير و پيازها را به زور مشت و سقلمه به خوردش داد.
دم دماي غروب گيس سفيدها برگشتند؛ شهربانو را از ملاباجي تحويل گرفتند كه او را به قصر پادشاه ببرند. از خانه كه بيرون آمدند شهربانو گفت «از بيرون شهر برويم كه من بتوانم از مادرم خداحافظي كنم.»
گفتند «مگر اين مادرت نبود؟»
شهربانو گفت «نه. زن بابام بود.»
گفتند «حالا فهميديم براي چه تو را قايم كرده بود تو تنور. بعد هم آن همه حرف زشت نثارت كرد و تو را به اين مفتي داد.»
بگذريم!
شهربانو راه گيس سفيدها را به طرف صحرا كج كرد و همين كه رسيدند نزديك چاه گفت «شما همين جا منتظر باشيد تا من بروم از مادرم خداحافظي كنم و برگردم.»
و زود رفت تو چاه.
ديو گفت «كجا مي روي با اين لباس كرباس و با اين دهن كه از آن بوي سير بلند است؟»
شهربانو گفت «دارند مي برندم خانة شوهر.»
و از اول تا آخر ماجرا را براي ديو تعريف كرد.
ديو زود رفت يك دست لباس حرير, يك تاج ياقوت, يك انگشتر الماس, يك گردن بند زمردنشان و يك جفت كفش طلا آورد پوشاند به شهربانو. دهنش را هم با مشك و عنبر معطر كرد و گفت «پسر پادشاه هر چه شراب داد به تو, دستش را رد نكن؛ اما طوري كه نفهمد شراب ها را بريز دور.»
بعد, ديو به شهربانو ياد داد اگر دلش درد گرفت چه كار كند.
شهربانو از ديو خداحافظي كرد؛ از چاه بيرون و برگشت پيش گيس سفيدها.
همين كه چشم گيس سفيدها افتاد به شهربانو, تعجب كردند. پرسيدند «اين ها را كي داد به تو؟»
شهربانو گفت «مادرم!»
گفتند «قدر چنين مادر با سليقه اي را بدان؛ چون اگر جامه دان زن پادشاه را زير و رو كني, چنين چيزهاي زيبايي در آن پيدا نمي كني.»
و با شهربانو راه افتادند طرف قصر پادشاه.
به قصر كه رسيدند, همة اهل حرمسراي پادشاه سراپا چشم شدند و با تعجب شهربانو را تماشا كردند. در اين ميان پسر پادشاه آمد؛ دست شهربانو را گرفت و او را به اتاق مادرش برد.
مادر پسر از ديدن صورت قشنگ ماه پيشاني ماتش برد. گفت «تا حالا دختري نديده بودم كه در صورتش ماه و ستاره بدرخشد.»
بعد مجلس عقد برگزار كردند و شب هم بساط عروسي را راه انداختند. مطرب ها زدند و كوبيدند و مردم پايكوبي كردند و آخر شب, پادشاه, وزرا و اعيان و اشراف شهر قدم پيش گذاشتند, عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادند به حجله.
پسر پادشاه به سلامتي شهربانو شروع كرد به نوشيدن شراب و آن قدر خورد كه سياه مست شد و ديگر نتوانست روپا بند شود و افتاد و خوابش برد. شهربانو هم خوابيد؛ اما نيمه هاي شب از زور دل پيچه بيدار شد. ديد دلش افتاده به غار و غور و نمي تواند خودش را نگه دارد.
همان طور كه ديو يادش داده بود, خودش را تو زير جامة پسر پادشاه راحت كرد.
پسر پادشاه كلة سحر بيدار شد و ديد وضعش خراب است و خيلي پكر شد.
شهربانو كه حواسش به او بود, پرسيد «چرا نمي خوابي و ناراحت به نظر مي رسي؟»
پسر پادشاه ناچار شد به شهربانو بگويد «بله! برايم اتفاقي افتاده كه تا حالا سابقه نداشته و خجالت مي كشم به كلفت ها بگويم بيايند و تميزم كنند.»
شهربانو گفت «لازم نيست به كسي چيزي بگويي؛ خودم اين مشكل را برطرف مي كنم.»
بعد, پاشد زيرجامة پسر پادشاه را درآورد و بي سر و صدا آن را شست و انداخت رو درخت گل و صبح پيش از درآمدن آفتاب رفت زير جامة خشك شده را آورد كرد پاي پسر پادشاه.
پسر پادشاه از اين كار شهربانو خيلي خوشش آمد. يك دستبند الماس نشان به او بخشيد و عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
همة اين ها را تا اينجا داشته باشيد و باز هم بشنويد از ملاباجي
ملاباجي كه منتظر بود همان شب اول شهربانو را با خفت و خواري از قصر بندازند بيرون و او را پس بيارند, تا ظهر انتظار كشيد و وقتي ديد خبي نشد, پاشد رفت به قصر كه سر و گوشي آب بدهد و از ته و توي قضيه سر دربيارد.
ملاباجي پرسان پرسان شهربانو را پيدا كرد و ديد نه خير! تاج ياقوت بر سر و لباس حرير بر تن و گردن بند زمرد نشان بر گردن و دستبند طلا بر دست و انگشتر الماس بر انگشت. خوش و خرم گرفته نشسته و خدمتكارها مثل پروانه دور و برش مي چرخند و ماه از پيشانيش مي تابد و ستاره در چانه اش مي درخشد.
ملاباجي يواش يواش خودش را رساند به شهربانو. سر در گوشش گذاشت و پرسيد «ديشب دلت درد نگرفت؟»
شهربانو گفت «چرا! تا صبح دلم مثل آسمان قرمبه غار و غور مي كرد و به خودم مي پيچيدم. آخر سر هم مجبور شدم خودم را تو حجله راحت كنم و منتظر بودم صبح با كتك از اينجا بيرونم كنند؛ اما همة اين ها را به فال نيك گرفتند و پسر پادشاه يك دستبند الماس نشان هم هديه كرد به من.»
ملاباجي با خودش گفت «اي بخشكي شانس! ما هر كلكي مي زنيم كه اين بيفتد, روز به روز بلندتر مي شود.»
و زود برگشت خانة خودشان. ديد خواستگارها از خانة وزير آمده اند كه پرس و جو كنند چه چيزهايي بايد بياورند و آن يكي دختر را ببرند.
ملاباجي گفت «پنجاه سكة نقره شير بها؛ صد سكة طلا مهر؛ هفت دست رخت هفت رنگ براي روز اول عروسي؛ به اضافة انگشتر, طوق و النگو.»
گفتند «چطور براي شهربانو فقط دو ذرع كرباس خواستي و يك من سير و پياز و براي اين يكي سنگ تمام مي گذاري و از چيزي كوتاهي نمي كني؟»
گفت «اي دختر چه دخلي دارد به آن يكي. تا حالا هيچ مردي صداش را نشنيده. آن قدر نجيب و سر به راه است كه از زن آبستن رو مي گيرد كه شايد بچه اش پسر باشد.»
خواستگارها ديگر چيزي نگفتند و بنا به دستور شاه قرار شد عصر هر چه را كه ملاباجي خواسته براش بيارند و دختر را ببرند براي پسر وزير.
ملاباجي كه حرف هاي شهربانو را باور كرده بود, آش آلوچه اي پخت و تمامش را به خورد دخترش داد. بعد مار و عقرب را حسابي كف تراش كرد و پيشاني و چانة دختر را با چارقد ابريشمي خوشرنگي پوشاند؛ لباس نو به تنش كرد و عصر كه خواستگارها برگشتند او را با كبكبه و دبدبه فرستاد خانة وزير.
همين كه پاي دختر ملاباجي به خانة وزير رسيد, پسر وزير آمد پيشوازش. ديد از زشتي نمي شود نگاهش كرد. اما از ترس شاه جرئت نكرد جيك بزند.
خلاصه!
دختر را عقد كردند. بساط عروسي را چيدند و شب عروس و داماد را دست به دست دادند و فرستادهد به حجله.
دختر ملاباجي از بس آش آلوچه خورده بود, پشت سر هم عاروق مي زد و بوي گند مي داد بيرون. نصفه هاي شب هم دلش درد گرفت و پا شد كمي اين ور آن ور چرخيد. ولي طاقت نياورد و حجله را كثيف كرد.
پسر وزير از بوي گند از خواب بيدار شد و پرسيد «اين چه بويي است؟ چرا اين قدر غار و غور مي كني و اين ور آن ور مي چرخي؟»
دختر گفت «مگر خبر نداري اين چيزها را بايد به فال نيك گرفت؟»
پسر پاشد. شمع روشن كرد و تا چشمش افتاد به صورت دختر و مار و عقرب را ديد, جيغ بلندي كشيد؛ از حجله زد بيرون؛ دويد تو اتاق مادرش و هر چه را ديده بود به او گفت. مادرش هم رفت قضيه را به وزير گفت؛ وزير هم به پادشاه گفت؛ پادشاه هم به زنش گفت؛ زن پادشاه هم به پسرش گفت و پسرش هم مطلب را با شهربانو در ميان گذاشت. شهربانو هم از اول تا آخر سرگذشت خودش, مادرش, ملاباجي, مكتب خانه, خمرة سركه و گاو و پنبه و ديو را براي پسر پادشاه تعريف كرد.
پسر پادشاه هم رفت ماجرا را رساند به گوش مادرش و مادرش هم به پادشاه گفت. پادشاه هم وزير را خواست و گفت «چون فرمان من شما را به چنين دردسري گرفتار كرده, دخترم را مي دهم به پسرت تا تلافي بشود.»
وزير گفت «با اين دختر و مادر چه كنيم؟»
شاه گفت «فرمان مي دهم آن ها را از باروي شهر بندازند تو خندق.»
بعد جشن مفصلي گرفتند. دختر شاه را به پسر وزير دادند و همة كارها رو به راه شد. اما, هوش و حواس شهربانو هميشه پيش مادرش بود و از دوري او روز به روز بيشتر غصه مي خورد. اين بود كه يك روز صبح زود راهي صحرا شدو رفت توي چاه به ديو سلام كرد و گفت «اي ديو! تو هميشه به من كمك كرده اي, اما بدون مادر نمي توانم زندگي كنم.»
ديو گاو زرد را آورد و با تيغ الماس پوستش را از پس سر تا نوك دم شكافت. يك دفعه مادر شهربانو از جلد گاو درآمد و دست انداخت گردن شهربانو. گفت «دخترجان! اين رسم روزگار بود كه مادرت را بندازي تو خمره؟»
شهربانو نتوانست جواب بدهد و از شوق ديدار مادرش به گريه افتاد.
ديو گفت «حالا جاي گريه نيست. برويد و خوش و خرم با هم زندگي كنيد.»
شهربانو از ديو خداحافظي كرد و دست در دست مادرش به قصر برگشت.
پسر پادشاه وقتي ديد چنين مادرزن خوبي دارد, خوشحال شد و داد يك خانة قشنگ در قصر براش ساختند و سال هاي سال همه به خوبي و خوشي زندگي كردند.
قصة پسر تاجر
تاجر ثروتمندي بود كه فقط يك بچه داشت و اين بچه پسري بود خييلي نااهل و بي خيال. هميشة خدا دنبال كارهاي بد مي رفت و با كساني رفاقت مي كرد كه نه به درد دنيا مي خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصيحتش مي كرد با رفقاي ناباب راه نرو, فايده نداشت. با اين گوش مي شنيد و از آن گوش در مي كرد.
تاجر خيلي غصه مي خورد و مرتب مي گفت اين پسر بعد از من به خاك سياه مي نشيند.
يك روز تاجر هزار اشرفي تو سقف اتاقي قايم كرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاكت افتادي و روزگار آن قدر به تو تنگ گرفت كه خواستي خودت را بكشي, يك تكه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقة وسط سقف؛ بعد برو رو چارپايه, طناب را ببند به گردنت و چارايه را با پايت كنار بزن. اين جور مردن از هر جور مردني راحت تر است.»
پسر تاجر بنا كرد به حرف پدرش خنديدن. در دلش گفت «پدرم ديوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را مي كشد كه پدرم درس خودكشي به من مي دهد؟»
اين گذشت و مدتي بعد تاجر از دنيا رفت. پسر تاجر شروع كرد به ولخرجي, پولي را كه پدرش در طول يك عمر جمع كرده بود, در طول يك سال به باد فنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالي را فروخت؛ فردا نالي را فروخت و يك مرتبه ديد از اسباب خانه چيزي باقي نمانده و شروع كرد به فروختن كنيز و غلام. يك روز كاكانوروز را فروخت و روز ديگر دده زعفران را و يك وقت ديد در خانه اش نه چيز فروختني پيدا مي شود و نه چيز گرو گذاشتني.
پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه كند كه رفقاش پيغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستيم. سور و سات را جور كن وردار بيار آنجا.»
پاشد هر چه تو خانه گشت چيز قابلي پيدا نكرد كه ببرد بفروشد. رفت پيش مادرش, شروع كرد به گريه و گفت «امشب بايد مهماني بدهم و آه در بساط ندارم كه با ناله سودا كنم و آبرويم پيش دوست و دشمن بر باد مي رود.»
مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوي طلايش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردني خريد و هر طوري بود سور و سات مهماني پسرش را جور كرد و آن ها را در بقچه اي بست و داد به دست پسرش.
پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغي كه رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بين راه خسته شد. بقچه را گذاشت زمين و رفت نشست زير ساية درختي كه خستگي در كند و باز به راه بيفتد.
در اين موقع سگي به هواي غذا آمد سر كرد تو بقچه. پسر تاجر سنگي انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا اين را ديد از جا پريد و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دويد كه از نفس افتاد؛ ولي به سگ نرسيد.
با چشم گريان و دل بريان رفت پيش رفقاش و حال و حكايت را گفت. همه زدند زير خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نكردند. بعد هم رفتند غذا تهيه كردند. نشستند به عيش و نوش و پسر را به جرگة خودشان راه ندادند.
اينجا بود كه پسر تاجر به خود آمد. فهميد ثروت پدرش را به پاي چه كساني ريخته و تصميم گرفت خودش را بكشد و از اين زندگي نكبتي خلاص شود كه يك مرتبه يادش افتاد به وصيت پدرش كه گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستي خودت را بكشي, برو از حلقة وسط فلان اتاق خودت را حلق آويز كن.
پسر در دلش گفت «در زندگي هيچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نكردم و ضررش را چشيدم؛ حالا چه عيب دارد به وصيتش عمل كنم كه لا اقل در آن دنيا كمتر شرمنده باشم.»
برگشت خانه؛ طناب و چارپايه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور كه پدرش وصيت كرده بود, رفت رو چارپايه, طناب را از حلقة وسط سقف رد كرد و محكم بست به گردنش و با پا زد چارپايه را انداخت.
در اين موقع, حلقه و يك خشت از جا كنده شد. پسر افتاد كف اتاق و از سقف اشرفي ريخت به سر و رويش.
پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفي فهميد پدرش چقدر او را دوست مي داشت و از همان اول مي دانست پسرش به افلاس مي افتد و كارش به خود كشي مي كشدپاشد اشرفي ها را جمع كرد و رفت پيش مادرش. ديد مادرش زانوي غم بغل كردن و نشسته يك گوشه. پسر يك اشرفي داد به او و گفت «پاشو! شام خوبي تهيه كن بخوريم.»
مادرش خوشحال شد. گفت «اين را از كجا آوردي؟»
پسر گفت «بعد از آن همه ندانم كاري, خدا مي خواهد دوباره كار و بارمان را رو به راه كند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشيده ام و از اين به بعد مي دانم چطور زندگي كنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم.»
مادرش گفت «الهي شكر كه عاقبت سر عقل آمدي. حالا بگو ببينم اين اشرفي را از كجا آورده اي و اين حرف ها را كي يادت داده.»
پسر گفت «اين اشرفي را پدرم داده به من و اين حرف ها را هم پدرم يادم داده.»
مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خيلي وقت است رحمت خدا رفته.»
پسر همه چيز را براي مادرش تعريف كرد و قول داد زندگيشان را دوباره رو به راه كند و به صورت اول برگرداند.
پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چيزي را كه فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تميز كرد و مشغول تجارت شد.
رفقاي پسر وقتي فهميدند زندگي او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و يك روز همه شان را به نهار دعوت كرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلي بروند.
روز مهماني, پسر تاجر دست خالي به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت كوفتن بود و مي خواست براي نهارمان كوفته درست كند كه يك دفعه موش آمد گوشت و گوشت كوب را ورداشت و برد.»
يكي گفت «از اين اتفاق ها زياد مي افتد! هفتة پيش هم آشپز ما داشت گوشت مي كوبيد كه موش آمد گوشت كوب و هر چزي كه آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش.»
ديگري گفت «اينكه چيزي نيست! همين چند روز پيش موش آمد تو آشپزخانة ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگي كند و موش را بگيرد كه موش يقة آن بيچاره را گرفت و كشان كشان بردش تو سوراخ و هنوز كه هنوز است از او خبري نيست. حالا ديگر زنده است يا مرده, خدا مي داند.»
پسر تاجر اين حرف ها را كه شيند, گفت «پس چرا آن روز كه من گفتم سگ بقچه ام را برد هيچ كدامتان باور نكرديد و من را در جمع خودتان راه نداديد؟»
رفقاي پسر جواب ندادند و بربر نگاهش كردند.
پسر گفت «بله! آن روز كه من بيچاره بودم, حرف حقم را باور نكرديد. اما امروز كه مال و منالي به هم زده ام حرف دروغم را قبول كرديد و براي دلخوشي من اين همه دروغ شاخدار سر هم كرديد. بي خود نيست كه از قديم نديم ها گفته اند
تا پول داري رفيقتم
قربان بند كيفتم.
شما پندي به من داديد كه تا روز قيامت فراموش نمي كنم.»
بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدري دل به كار داد كه كارش بالا گرفت و ملك التجار شهر شد.
به دنبال فلك
مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد.
خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟»
مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.»
گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.»
مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.»
و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟»
مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»
پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.»
مرد گفت «به روي چشم!»
و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟»
مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.»
ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.»
مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا.
مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده.
مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچة شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند.
باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟»
مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.»
باغبان گفت «چه كارش داري؟»
مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.»
باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.»
مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟»
فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.»
مرد پرسيد «سهم من كدام است؟»
فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوتة پژمرده اي را به او نشان داد.
مرد به بوتة پژمرده و خاك ترك خوردة آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوتة خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟»
فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانة مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.»
مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟»
فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.»
مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.»
فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.»
مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟»
فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»
مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟»
مرد گفت «بله.»
ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟»
مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.»
ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.»
مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.»
ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.»
مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوتة خودم را حسابي سيراب كرده ام.»
هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت.
پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟»
مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.»
دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.»
مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.»
دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.»
مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.»
گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟»
مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد.
گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟»
مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوتة بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حلا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.»
گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟»
و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد.
پرندة آبي
يكي بود؛ يكي نبود. در روزگار قديم پادشاهي بود كه اجاقش كور بود و هر قدر نذر و نياز كرده بود صاحب فرزند نشده بود.
روزي از روزها, پادشاه در آينه نگاه كرد وديد ريشش سفيد شده. از غصه آه كشيد و آينه را محكم زد زمين. در اين موقع درويشي آمد تو. گفت «قبلة عالم به سلامت! چرا افسرده حالي؟»
پادشاه گفت «اي درويش! چرا افسرده حال نباشم. ريشم سفيد شده, ولي هنوز صاحب فرزند نشده ام.»
درويش سيبي از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف اين را خودت بخور و نصف ديگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسري به دنيا مي آورد كه بايد شش ماه در بغل نگهش داريد و او را زمين نگذاريد وگرنه رويش را ديگر نمي بينيد.»
پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه كه سهل است شش سال تمام نمي گذارم پايش به زمين برسد.»
پادشاه به حرف درويش عمل كرد و پس از مدتي كه درويش گفته بود, زن پادشاه پسري به دنيا آورد و اسمش را حسن يوسف گذاشتند.
پادشاه دايه اي گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش كرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت كند و هيچ وقت او را زمين نگذارد.
پسر پادشاه دو ماهه كه شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان كردند و مردم مشغول شدند به رقص و پايكوبي و بزن و بشكن.
در ميان هياهوي جشن و شادي دايه تنگش گرفت و هر چه به اين و آن گفت بچه را يك كم نگه دارند تا او دستي به آب برساند, هيچ كس به حرفش گوش نداد.
دايه وقتي ديد گوش هيچكي بدهكار حرف ها نيست, رفت گوشه اي؛ اين ور نگاه كرد؛ آن ور نگاه كرد؛ ديد كسي حواسش به او نيست. با خودش گفت «مگر چه طور مي شود! بچه را مي گذارم همين جا و زود مي روم و بر مي گردم.»
و بچه را به زمين گذاشت. تند رفت جايي و برگشت ديد جا تر است و از بچه خبري نيست.
دايه دو دستي كوفت تو سر خودش و زد زير گريه. وقتي همه فهميدند چه اتفاقي افتاده مثل مور و ملخ ريختند رو سرش و تا مي خورد كتكش زدند و جشن تبديل شد به عزا.
پادشاه ماتم گرفت. لباس سياه پوشيد و داد در و ديوار شهر را پارچة سياه كشيدند.
در يك شهر ديگر پادشاهي بود و اين پادشاه دختري داشت كه هر روز مي نشست كنار پنجره؛ براي چهل تا پرنده اش دانه مي پاشيد و سرگرم تماشاي پرنده ها مي شد.
يك روز كه دختر نشسته بود و دانه ورچيدن پرنده هاش را تماشا مي كرد ديد يك پرندة آبي خيلي قشنگ هم بين آن هاست و يك دل نه صد دل عاشق پرندة آبي شد. خواست يك مشت دانه براش بريزد كه النگوش ليز خورد و افتاد. پرندة آبي النگو را گرفت به نوكش و پر زد به آسمان و از چشم دختر كه با حسرت به او نگاه مي كرد دور شد.
دختر از غصه بيمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همة طبيب هاي شهر را جمع كرد؛ اما هيچ كدام نتوانستند دختر را درمان كنند. آخر يكي به پادشاه گفت «دستور بده حمامي بسازند و از مردمي كه مي آيند حمام بخواه به جاي پول حمام قصه بگويند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه يادش برود.»
پادشاه ديد بد فكري نيست و داد حمامي ساختند و گفت جارچي ها هم جا جار زدند كه هر كس دلش مي خواهد به اين حمام بيايد و به جاي پول حمام براي دختر پادشاه قصه بگويد.
پيرزني صداي جارچي ها را شنيد و به پسرش گفت «آهاي كچل! مي بيني كه چند ماه است به حمام نرفته ام و چيزي نمانده كه بوي گند بگيرم. پاشو برو مثل بچه هاي مردم قصه اي, چيزي يادبگير و بيا به من بگو تا بروم حمام.»
كچل گفت «ننه! الان خيلي گرسنه ام. اول يك كم نان بده بخورم.»
پيرزن گفت «تا نروي قصه ياد نگيري از نان خبري نيست.»
كچل با شكم گرسنه و دل پرغصه رفت بيرون پاي ديواري نشست و زانوي غم بغل گرفت. طولي نكشيد كه ديد قطار شتري با بار طلا دارد مي آيد. كچل جستي زد و سوار يكي از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغي رسيدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالي كردند و برگشتند.
كچل به قصري كه در باغ بود رفت و وارد اتاقي شد. ديد هر جور خوراكي كه فكرش را بكنيد آنجا هست. زود خودش را سير كرد و رفت گوشه اي پنهان شد.
كمي كه گذشت ديد چهل و يك پرنده كه پر يكي از آنها آبي بود, بال زنان از راه رسيدند. چهل پرنده, پيرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زيبا و پريدند تو استخر قصر و شروع كردند به شنا. پرندة آبي هم پيرهن پرش را درآورد و شد يك پسر بلند بالا و خوش سيما و به اتاقي رفت كه كچل خودش را در آنجا پنهان كرده بود. النگويي از جيبش درآورد. گذاشت كنار جانمازش و شروع كرد به نماز خواندن. نمازش كه تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را به من برسان.»
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جيبش و پيرهنش را پوشيد. دخترها هم از استخر درآمدند. پيرهن پرشان را به تن كردند و پرندة آبي را ورداشتند و پر كشيدند به آسمان.
كچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه اي ياد گرفتم. تو برو با خيال راحت حمام كن و بگو پسرم مي آيد قصه را مي گويد.»
پيرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست.
كنيزهاي دختر پادشاه به پيرزن گفتند «حالا بيا قصه ات را تعريف كن.»
پيرزن گفت «الان پسرم مي آيد و براتان تعريف مي كند.»
و كچل را صدا زد.
كچل آمد شروع كرد به نقل آنچه ديده بود. گفت و گفت و همين كه رسيد به آنجا كه پرندة آبي در ميان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش كرد و افتاد زمين.
كنيزها گفتند «به دختر پادشاه چي گفتي كه غش كرد؟»
و كچل را تا مي خورد زدند و بيرونش كردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشيدند و شانه هاش را ماليدند تا حالش جا آمد. دختر همين كه چشم باز كرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «كچل كجا رفت؟»
گفتند «خيالتان راحت باشد. كتكش زديم و انداختيمش بيرون.»
دختر پادشاه گفت «برويد زود پيداش كنيد و بياوريدش اينجا.»
كنيزها رفتند, كچل را پيدا كردند و آوردند.
دختر به كچل گفت «بگو ببينم بعد چه شد.»
كچل گفت «ديگر نمي گويم. مي ترسم باز غش كني و اين ها بريزند سرم و بزنند پاك خرد و خميرم كنند.»
دختر به كنيزها گفت «هر بلايي سر من بيايد كاري به اين كچل نداشته باشيد.»
كنيزها گفتند «به روي چشم!»
كچل هم نشست همة قصه اش را تعريف كرد.
دختر پرسيد «مي تواني من را به آن باغ ببري؟»
كچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.»
دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بيا خبرم كن.»
كچل رفت سر كوچه ايستاد و همين كه شترها از دور پيداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب كه شترها آمدند.»
دختر دويد بيرون و هر كدام سوار شتري شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسيدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
كچل دختر را جايي پنهان كرد و منتظر ماندند. كمي بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرندة آبي هم مثل دفعة قبل نمازش را كه خواند دست هايش را رو به آسمان برد و گفت «خدايا! صاحب اين النگو را زود برسان.»
كچل از جايي كه پنهان شده بود بيرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بيارم, به من چي مي دهي؟»
پسر گفت «از مال دنيا بي نيازت مي كنم.»
كچل دختر را صدا زد. همين كه دختر و پسر يكديگر را ديدند هر دو از شوق ديدار بيهوش شدند و افتادند زمين. كچل گلاب به روشان پاشيد و حالشان را جا آورد.
پسر گفت «من تو را به زني مي گيرم. اما اين چهل تا پرنده عاشق من هستند و بايد خيل مواظب باشيم از اين قضيه بويي نبرند والا تو را زنده نمي گذارند.»
و به كچل يك كيسة طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.»
مدتي گذشت و دختر پادشاه آبستن شد.
روزي از روزها پسر گفت «وقتي بچه به دنيا بيايد گريه زاري راه مي اندازد و پرنده ها از ته و توي ماجرا باخبر مي شوند. آن وقت هم تو را مي كشند و هم بچه را.»
دختر گفت «چي كار بايد بكنيم؟»
پسر گفت «فردا با هم راه مي افتيم. من پرواز كنان و تو پاي پياده. رو ديوار هر خانه اي كه نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو ديوار خانه اي نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. كنيز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
كنيز رفت به خانم خانه گفت «زن غريبه اي آمده دم در مي گويد شما را به جان حسن يوسف بگذاريد چند روزي اينجا بمانم.»
خانم آه بلندي كشيد و گفت «الهي داغ به دلت بنشيند كه باز من را به ياد حسن يوسف انداختي و داغم را تازه كردي! برو بگو بيايد تو.»
كنيز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاريكي جا داد.
چند روزي كه گذشت دختر پادشاه بچه اي به دنيا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به كنيز گفت «شب برو پيش او بخواب؛ چون زائو را نبايد تنها گذاشت.»
كنيز پيش زائو خوابيده بود كه شنيد كسي به شيشة پنجره زد و گفت «هما جان».
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!»
كسي كه پشت پنجره بود ديگر چيزي نگفت و گذاشت رفت.
همين كه صبح شد كنيز پيش خانمش رفت و گفت «ديشب چيز عجيبي ديدم.»
زن گفت «هر چه ديده و شنيده اي بگو.»
كنيز هم هر چه را كه ديده و شنيده بود تعريف كرد.
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن يوسف برگشته. امشب خودم مي روم پهلوي زائو مي خوابم تا مطمئن شوم.»
بعد, براي زائو غذاي خوبي پخت. بچه را تر و خشك كرد. لحاف و تشكش را عوض كرد و شب رفت پهلوش خوابيد.
نصف شب ديد كسي از پنجره آمد تو و يواش گفت «هما جان!»
«بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولي در چه حال است؟»
«خوابيده؛ تاج سرم!»
«مادركم آمد و بچه ام را مثل بچة خودش ناز و نوازش كرد؟»
«بله, تاج سرم!»
پسر مي خواست برگردد كه مادرش بلند شد. دستش را محكم گرفت و گفت «ديگر نمي گذارم از پيشم بروي. تو حسن يوسف من هستي.»
حسن يوسف گفت «مادرجان! نمي توانم اينجا بمانم.»
مادرش گفت «چرا نمي تواني؟»
حسن يوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعي كه دايه من را زمين گذاشت من را برده اند و به هر دري كه مي زنم رهايم نمي كنند.»
مادرش گفت «چه كار بايد بكنيم كه دست از سرت بردارند و نجات پيدا كني؟»
پسر گفت «بده تو حياط خانه مان تنور بزرگي بسازند و در يك طرفش راه فراري بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه مي اندازم و آخر سر مي گويم از دست آن ها خودم را آتش مي زنم. آن ها مي گويند نه, مزن. من مي گويم نه, حتماً اين كار را مي كنم و پرواز مي كنم مي آيم اينجا, خودم را مي اندازم تو تنور و از راه فرارش در مي روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش مي زنند و خاكستر مي شوند.»
مادر حسن يوسف دستور داد تنور بزرگي ساختند. در يك طرفش را فراري گذاشتند و تنور را آتش كردند.
حسن يوسف به پرنده ها گفت «ديگر از دستتان خسته شده ام و مي خواهم خودم را بزنم به آتش.»
پرنده ها گفتند «نه! اين كار را نكن.»
حسن يوسف گفت «مرگ براي من شيرين تر از اين زندگي است. حتماً اين كار را مي كنم.»
پرنده ها گفتند «اگر چنين كاري بكني ما هم خودمان را آتش مي زنيم.»
حسن يوسف به حرف پرنده ها اعتنايي نكرد. به هوا پريد و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر كشيدند و سايه به سايه اش پرواز كردند.
حسن يوسف خودش را به تنور رساند و يكراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هواي او خودشان را به آتش زدند و خاكستر شدند.
حسن يوسف پيرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذين بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن كردند.
همان طور كه آن ها به مراد دلشان رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد
روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.»
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»
و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد.
شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟»
در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟»
چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.»
شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟»
چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.»
شاه و چوپان صحبتكنان آمدند تا رسيدند به آبادي.»
اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟»
چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.»
كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟»
شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.»
كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.»
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد.
نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.»
و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.»
شاه گفت «من كي هستم؟»
مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.»
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.»
شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟»
ملك جواب داد «بله! امشب خداوندپسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.»
شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.»
ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.»
و از نظر شاه ناپديد شد.
شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد.
فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.»
در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانة تو. زود بگو پادشاه كجاست؟»
كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.»
بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.»
شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.»
كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچة قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.»
كدخدا گفت «اطاعت!»
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.»
بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه.
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند.
يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه به دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.
شاه به همة نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت تو نزديك شد آن را با تير بزنيد.
همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
دختر گفت «هر طور ميل شماست.»
پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصلة دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه كم كم به اندازةيك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد.
در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشة گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشة گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد.
شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟»
نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.»
شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.»
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همة زحمت ما هدر رفت.»
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.»
باران مهر
روزی که سپاه ایران خود را آماده می ساخت شر یونانی ها را پس از سالها بردگی از روی ایران کم کند باران بسیاری بارید یکی از جادوگران در بین مردم شایعه کرده بود این باران اشک آسمان بخاطر مرگ جوانان ما است و بزودی خبرهای بسیار بدی می رسد . این خبر را به اشک یکم نخستین پادشاه از دودمان اشکانیان دادند او هم خندید و گفت این شاد باش آسمانها به ماست باران مایه رحمت و رویش است نه پیام شوم . سپاه کوچک و پارتیزانی او خیلی زود بخش بزرگی از شمال خراسان را از شر یونان آزاد ساخت و دل ایرانیان میهن را در همه جا گرم نمود اشک های بعدی ایران را به شکل کامل آزاد ساختند .
اندیشمند برجسته کشورمان ارد بزرگ می گوید : باران ، مهر آسمان است نه بغض آن ، همانند آدمیان مهرورزی که می بارند و کینه توزانی که خشک و بی نشانند .
نکته ایی را باید در این جا بنویسم و آن واژه پارتیزان است در کشورمان بسیاری فکر می کنند این واژه مربوط به مبارزین کمونیست اروپای شرقی در 50 سال پیش است حال آنکه این واژه در واقع مربوط به سپاهیان اشک یکم بود چون آنها از خاندان پارت بودند و ارتش منظمی هم نداشتند و به شکلی چریکی به سپاه حمله می کردند به آنها پارتیزان می گفتند پارتیزان ها بسیار تیراندازان باهوشی بودند و با تعداد اندک توانستند به مرور دشمن را از ایران پاکسازی نمایند .
تاشلى پهلوان
مردى بود به نام تاشلى که در اوبهاى در ترکمن صحرا زندگى مىکرد. تاشلى فقير و تنبل و ترسو بود.و از ترسش هيچوقت از زنش دور نمىشد. زن که از دست تنبلى و ترس و همچنين لافزدنهاى تاشلى به تنگ آمده بود، او را پشت در اتاق گذاشت و به اتاق راهش نداد. تاشلى هرچه التماس کرد سودى نبخشيد و زن در را باز نکرد. تاشلى از ترس، خود را محکم به در چسبانده بود. نزديکهاى صبح خوابش برد. مگسها روى سر و صورتش نشستند. اما او از تنبلى دستش را هم براى تاراندن آنها تکان نمىداد. بالاخره مگسها طاقت تاشلى را تاق کردند او يک کشيده محکم به صورت خود زد. ده تا مگس کشته شدند. تاشلى تا مگسهاى کشته شده را ديد، گفت: عجب پهلوانى بودم و خودم خبر نداشتم!
به شهر رفت و حکايت پهلوانى خود را براى قاضى تعريف کرد و از او خواست که او را بهعنوان پهلوان اوبه معرفى کند. قاضى دورادور تاشلى را مىشناخت و مىدانست که خيلى ترسو و تنبل است اما نخواست دلش را بشکند، روى يک قلم پارچه سفيد نوشت: ”شکستناپذير است تاشلى دلير، هزار تا به يک ضربت آرد به زير“ پارچه را بهدست تاشلى داد و با يک الاغ او را روانه کرد. تاشلى پارچه را بر سر چوبى بست و مثل پرچمى در دست گرفت. شمشير زنگزدهاى پيدا کرد و به کمرش بست و رفت و رفت تا به حاشيه جنگلى رسيد. داخل جنگل شد. و براى اينکه ترس را از خود دور کند، شروع کرد به آواز خواندن. پيرمردى که با اسبش آمده بود هيزم جمع کند وقتى هاى و هوى تاشلى را شنيد، فکر کرد غول جنگلى است پا به فرار گذاشت. تاشلى اسب او را ديد و سوار آن شد و به راه خود ادامه داد تا رسيد به يک اوبهٔ ناشناس. پرچمش را به زمين فرو کرد و داخل اتاق شد در اين موقع مردى که پرچم تاشلى را ديده بود، فرياد زد - اى مردم. او تاشلى پهلوان است. مردم به او خيلى احترام گذاشتند و در وصف پهلوانهائى که از او شنيده بودند سخنها گفتند. تاشلى نگران بود که مبادا چيزى پيش بيايد و دستش رو شود. چند روزى در آنجا ماند، سپس از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
رفت و رفت تا به سرزمين سبز و خرمى رسيد. در سايه درختى دراز کشيد و خوابش برد. اين سرزمين متعلق به هفت برادر ديو بود. يکى از ديوها که براى سرکشى آمده بود، تاشلى را ديد و رفت برادرانش را خبر کرد. هرکدام يک گرز برداشتند و آمدند بالاى سر تاشلي. خواستند با گرز بر سرش بکوبند که چشمشان افتاد روى نوشته پارچه. ترسيدند و گرزها از دستشان افتاد و دندانهايشان بههم خورد. از صداى برخورد دندانها، تاشلى از خواب بيدار شد و تا چشمش به ديوها افتاد رنگش پريد و شروع کرد به لرزيدن. ديوها فکر کردند که او خشمگين شده. به خاک افتادند و گفتند: اى تاشلى دلير! خبر پهلوانىهاى تو به ما رسيده، به سرزمين ما خوش آمدي. بفرمائيد و ميهمان ما و خواهر قشنگمان باشيد! تاشلى چند روزى مهمان آنها بود تا اينکه خبر رسيد ببر خونخوارى آن حوالى پيدا شده. مردم از تاشلى کمک خواستند. تاشلى سوار بر اسب شد تا بگريزد. ديوها گفتند: اين درست که تنهائى به جنگ ببر بروي. اسب و شمشيرت را عوض کن. ما هم مىآئيم. تاشلى به ناچار اسبى شد که ديوها به او دادند. اسب هم از نشستن تاشلى فهميد که او سوارکار ماهرى نيست، تند و سريع مىرفت. ديوها هم بهدنبال تاشلي.
رفتند تا رسيدند به نزديکىهاى مخفيگاه ببر، تاشلى خيلى مىترسيد از درختى بالا رفت و روى يکى از شاخهها نشست. در اين موقع ببر نعرهکشان از پناهگاهش بيرون آمد و زير درختى که تاشلى بالاى آن بود ايستاد. تاشلى تا چشمش به ببر افتاد، آنچنان لرزيد که از بالاى درخت روى ببر افتاد. ببر از اين کار ناگهانى ترسيد و پا به فرار گذاشت. ديوها که اين کار را ديدند از شهامت و رشادت تاشلى به حيرت افتادند. بهدنبال ببر رفتند و او را کشتند. تاشلى که ديد ديوها ببر را کشتند سرى تکان داد و گفت: اى کاش مىگذاشتيد تا من رامش کنم و بهجاى اسب بر پشت او سوار شوم!
ديوها خواهرشان را به زنى به تاشلى دادند. تاشلى حاکم سرزمين ديوها و مردم آن حوالى شد.
تقديرنويس
روزى تاجرى گذارش به شهرى افتاد و بار قافلهاش را به زمين گذاشت و کنار شهر اطراق کرد. شب شد و تاجر ديد يک نفر سفيدپوش از ميان قافله گذشت. تاجر پيش خودش فکر کرد: اين کى بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کارى نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکايت را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلوى مرد سپيدپوش را گرفت و پرسيد: اى مرد تو چه کارهاي؟ مرد گفت: من تقديرنويسم و از ميان قافلهٔ تو گذشتم. حالا هم مىروم ثروت تو را براى پسر هيزمفروش بنويسم که تازه بهدنيا آمده.
تاجر گفت: ثروت من را براى پسر هيزمفروش بنويسي؟ آخر من کجا، پسر هيزمفروش کجا؟ اين چطور مىشود؟ من که سالى يک مرتبه هم گذارم به اينطرفها نمىافتد.
مرد سپيدپوش چيزى نگفت و راهش را کشيد و رفت. از آنطرف تاجر فرستاد هيزمفروش را آوردند. آنگاه رو کرد به هيزمفروش و گفت: اى مرد تو ديروز صاحب پسرى شدي؟
هيزمفروش گفت: بله.
تاجر گفت: اى مرد بيا و پسرت را به من بده. من فرزندى ندارم. اگر تو پسرت را به من بدهي، من هم کارى مىکنم که تا آخر عمرت محتاج کسى نباشي.
هيزمفروش گفت: من نمىدانم چه بگويم. بايد بروم و با مادرش صحبت کنم. هيزمفروش آمد و جريان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنيا چيزى نداريم. اين بچه اگر پيش ما بماند بهجائى نمىرسد. وقتى تاجر مىخواهد او را به فرزندى قبول کند من حرفى ندارم. هيزمفروش هم بچه را برداشت و لباس پاکيزه تنش کرد و براى تاجر برد.
از آنطرف هم تاجر به نوکرش دستور داد: اين بچه را برمىدارى و مىبرى وسط بيابان و سرش را مىبرى و از خونش توى اين جام مىريزى و مىآورى براى من.
نوکر، بچه را برداشت و برد. به بيابان که رسيد، دلش نيامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشى آن نزديکىها پرواز مىکرد. نوکر سنگى برداشت و پرت کرد بهطرف قوش که قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را بريد و خونش را توى جام ريخت و بچه را هم گذاشت توى شکافى و درش را هم سنگچين کرد و آمد.
تاجر، جام را از دست نوکرش گرفت و لاجرعه سرکشيد و خيالش راحت شد. همان روز هم دستور داد قافله را جمع کنند و حرکت کنند.
از اين ماجرا يکى دو روزى گذشت. تا يک روز مرد هيزمفروش که ديگر وضعش خوب شده بود، رفت بيابان چوب جمع کند. از دور ديد صداى گريه مىآيد. نزديکتر شد، ديد بچهٔ خودش آنجاست. خيلى تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
يک سال و دو سال و چند سال، تا اينکه بچه بزرگ شد و به مکتب رفت. مدتى گذشت و پسر به چهاردهسالگى رسيد که گذار بازرگان به آن شهر افتاد. هيزمفروش رفت پيش تاجر و گفت: آقاى تاجر پس چرا اينطور کردي؟ چرا بچه را با خودت نبردي؟ که تاجر شستش خبردار شد که حتماً نوکرش بچه را نکشته است. شروع کرد به بهانه آوردن.
بله، بچه از قافله جا ماند. تمام اين مدت، من چشم به راه بودم. الان هم برگشتهام که بچه را ببرم. هيزمفروش گفت: ما قول و قرارى گذاشتيم. اما من بچه را به مکتب گذاشتهام و خيلى برايش خرج کردهام. اگر پول خرج و مخارج اين مدت را مىدهي، پسر مال تو.
تاجر دوباره پولى به هيزمفروش داد و هيزمفروش، پسرش را نزد تاجر فرستاد. تاجر نامهاى به پسر خود نوشت که به محض رسيدن اين جوان، سرش را مىبرى و خاکش مىکنى تا من بيايم. نامه را گذاشت داخل پاکتى و داد به جوان که اين را مىبرى خانهٔ من در فلان شهر و بهدست پسرم مىدهي. جوان، نامه را برداشت و رفت.
رفت و رفت و رفت، تا اينکه به سرچشمهاى در نزديکى شهر رسيد. خسته بود، گفت اينجا استراحتى مىکنم، بعد راه مىافتم. از اسب پياده شد و دست و صورتى شست و زير سايهٔ درختى دراز کشيد و خوابش برد.
از آنطرف، دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد. ديد جوانى زير سايهٔ درخت خوابيده. يک دل نه صد دل، عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، ديد گوشهٔ پاکتى از پيراهن جوان بيرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد.
ديد که پدرش نوشته به محض رسيدن اين جوان، سرش را ببريد و خاکش کنيد. دختر، نامه را توى جيب خودش گذاشت و نامه ديگرى نوشت که به محض رسيدن پسر، دخترم را به او بدهيد و هفت شبانهروز، عروسى و پايکوبى کنيد. نامه را گذاشت داخل جيب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت.
جوان از خواب بيدار شد و آمد در خانهٔ تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خيلى عزت و احترام ديد و بعد هم آخوندى آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شبانهروز زدند و رقصيدند.
از آنطرف، بعد از يک مدتي، تاجر برگشت. خبر رسيد که تاجر مىآيد. پسر تاجر و جوان، که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پيشواز تاجر. تاجر ديد اى دل غافل، من گفته بودم سر اين را بُبرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد مىآيد.
جريان را از پسرش پرسيد. پسر تاجر گفت: خودتان گفته بوديد خواهرم را به او بدهم و هفت شبانهروز هم پايکوبى کنيم. تاجر چيزى نگفت.
چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچى را ديد و گفت: دامادم را مىفرستم که خاکستر از تون حمام بياورد. تو اون را توى تون بيانداز. حمامچى پولى گرفت و قبول کرد.
تاجر خودش را به مريضى زد. گفت بايد با خاکستر داغ، کمرم را ببندم تا خوب بشوم. رو به دامادش کرد: برو از حمامچي، خاکستر بگير. پسر تاجر اين را شنيد و براى خود شيريني، خودش رفت.
حمامچى ديد يک نفر دارد مىآيد. چشمش خوب نمىديد. گفت: پسرجان. کمى جلوتر بيا، من گوشم سنگين است. پسر تاجر تا جلوتر آمد، حمامچى هلش داد و پرتش کرد توى حمام.
بعد از مدتي، زن تاجر ديد خبرى از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببينم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچى او را هم انداخت توى تون.
شب شد و تاجر گفت: بروم ببينم حمامچى کارش را کرده. و رفت بهطرف حمام. حمامچى که او را از دور ديد، پيش خودش گفت: بهجاى يک نفر، دو نفر را کشتهام، حالا ا گر اين را هم نيندازم پدرم را درمىآورد. تاجر را هم انداخت توى تون و مال و ثروت ماند براى پسر هيزمفروش.
هر چه به آن جوان رسيد، به شما برسد و هر چه به تاجر، به دشمنانتان.
قهرمان های آدمهای کوچک
نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.
خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند. دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و با خنده از او دور شد.
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند.
شاهزاده ابراهيم و فتنة خونريز
در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد.
يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»
وير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
پادشاه به گفتة وزير عمل كرد و خداوند تبارك و تعالي پس از نه ماه و نه روز پسري به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهيم.
همين كه شاهزاده ابراهيم رسيد به شش سالگي, او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواري و تيراندازي يادش دادند و كم كم جوان برومندي شد.
روزي شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت «پدرجان! من مي خواهم تك و تنها بروم شكار.»
پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتي اصرار زياد پسرش را ديد, قبول كرد و شاهزاده ابراهيم رفت به شكار.
شاهزاده ابراهيم در كوه و كتل به دنبال شكار مي گشت كه گذارش افتاد به در غاري و ديد پيرمردي نشسته جلو غار, عكس دختري را دست گرفته, هاي . . . هاي گريه مي كند.
شاهزاده ابراهيم رفت جلو و گفت «اي پيرمرد! اين عكس مال چه كسي است و چرا گريه مي كني؟»
پيرمرد گفت «اي جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گريه كنم.»
شاهزاده ابراهيم گفت «تو را به هر كه مي پرستي قسمت مي دهم راستش را به من بگو.»
پيرمرد گفت «حالا كه قسمم دادي خونت به گردن خودت. اين عكس, عكس دختر فتنة خونريز است كه همه عاشق شيدايش هستند؛ اما او هيچ كس را به شوهري قبول نمي كند و هر كس را كه به خواستگاريش مي رود, مي كشد.»
شاهزاده ابراهيم از نزديك به عكس نگاه كرد و يك دل نه, بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با يك دنيا غم و غصه برگشت به منزل و بي آنكه به كسي بگويد بار سفر بست و افتاد به راه.
رفت و رفت تا رسيد به شهر چين و حيران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن.
نزديك غروب نشست گوشة ميدانگاهي تا كمي خستگي در كند. پيرزني داشت از آنجا مي گذشت. شاهزاده ابراهيم فكر كرد خوب است با پيرزن سر صحبت را واكند, بلكه در كارش گشايشي بشود. اين بود كه به پيرزن سلام كرد.
پيرزن جواب سلام شاهزاده ابراهيم را داد و گفت «اي جوان! اهل كجايي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر غريبم و در اين شهر راه به جايي نمي برم.»
پيرزن گفت «اگر خانه خرابة من را لايق خود مي داني, قدم رنجه بفرما و بيا به خانة من.»
شاهزاده ابراهيم, از خدا خواسته گفت «دولت سراي ماست.»
و همراه پيرزن راه افتاد و رفت به خانة او.
شاهزاده ابراهيم همين كه رسيد به خانة پيرزن, از غم روزگار يك دفعه هاي . . . هاي بنا كرد به گريه كردن.
پيرزن پرسيد «چرا گريه مي كني؟»
شاهزاده ابراهيم جواب داد «اي مادر! دست به دلم نگذار.»
پيرزن گفت «تو را به خدا قسمت مي دهم راستش را به من بگو؛ شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پري داري.»
شاهزاده ابراهيم گفت «از خدا كه پنهان نيست از تو چه پنهان, من روزي عكس دختر فتنة خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آن روز تا به حال از عشق او يك چشمم اشك است و يك چشمم خون و روي آسايش نديده ام و حالا هم به اينجا آمده ام بلكه او را پيدا كنم.»
پير زن گفت «به جواني خودت رحم كن. مگر نمي داني هر جواني رفته به خواستگاري دختر فتنة خونريز كشته شده؟»
شاهزاده ابراهيم گفت «اي مادر! همة اينها را مي دان؛ ولي چه كنم كه بيش از اين نمي توانم دوري او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسي مي ميرم.»
و دست كرد از كيسة پر شالش يك مشت جواهر درآورد ريخت جلو پيرزن.
پيرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «اين جوان حتماً شاهزاده است؛ ولي حيف از جوانيش؛ مي ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد.»
بعد, رو كرد به شاهزاده ابراهيم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كريم است؛ ببينم از دستم چه كاري ساخته است.»
صبح فردا, پيرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبيح برداشت؛ سه چهار تا تسبيح هم به گردنش آويزان كرد. عصايي دست گرفت و به راه افتاد و همين طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسيد به قصر دختر فتنة خونريز و در زد.
دختر يكي از كنيزهاش را فرستاد ببيند چه كسي در مي زند.
كنيز رفت. برگشت و گفت «پيرزني آمده دم در.»
دختر گفت «برو بيارش ببينم چه كار دارد.»
پيرزن جواب داد «از كربلا مي آيم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اينجا.»
خلاصه! پيرزن تمام مكر و حيله اش را به كار بست و در ميان صحبت پرسيد «اي دختر! شما با اين همه زيبايي و كمال و معرفتي كه داري چرا شوهر نمي كني؟»
همين كه اين حرف از دهن پيرزن پريد بيرون, ديگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سيلي محكمي به صورت پيرزن زد كه از هوش رفت.
كمي بعد كه پيرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و براي دلجويي او گفت «اي مادر! در اين كار سري هست. يك شب خواب ديدم به شكل ماده آهويي درآمده ام و در بيابان مي گردم و مي چرم. ناگهان آهوي نري پيدا شد و آمد پيش من و با من رفيق شد. همين طور كه با هم مي چريديم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بيرون, نتوانست. من يك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ريختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتاديم به راه و چيزي نگذشت كه اين بار پاي من رفت در سوراخ و گير كرد. آهوي نر رفت به دنبال آب و ديگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در اين موقع از خواب پريدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردي را كه به خواستگاريم آمد بكشم؛ چون فهميدم كه مرد بي وفاست.»
پيرزن تا اين حكايت شنيد, بلند شد از دختر خداحافظي كرد و راه افتاد به طرف خانة خودش.
به خانه كه رسيد به شاهزاده ابراهيم گفت «اي جوان! غصه نخور كه قصة دختر را شنيدم و برايت راه نجاتي پيدا كرده ام.»
و هر چه را كه از زبان دختر شنيده بود, براي شاهزاده ابراهيم تعريف كرد.
شاهزاده ابراهيم گفت «حالا بايد چه كار كنم؟»
پيرزن گفت «بايد حمامي بسازي و به تصويرگر دستور بدهي در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از يك جفت آهوي نر و ماده بكشد. در تصوير اول آهوي نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پاي آهوي نر در سوراخ موش گيركرده باشد و آهوي ماده از دهانش آب در سوراخ بريزد و تصوير سوم نشان بدهد پاي آهوي ماده در سوراخ گير كرده و آهوي نر رفته سر چشمه آب بياورد و صياد او را با تير زده.»
شاهزاده ابراهيم دستور داد حمام زيبايي ساختند و رختكن آن را همان طور كه پيرزن گفته بود, نقاشي كردند.
چند روزي كه گذشت اين خبر در شهر چين دهان به دهان گشت كه شخصي از بلاد ايران آمده و حمامي درست كرده كه لنگه اش در تمام دنيا پيدا نمي شود.
دختر فتنة خونريز آوازة حمام را كه شنيد, گفت «بايد بروم اين حمام را ببينم.»
و دستور داد جارچي ها در كوچه و بازار جار زدند هيچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنة خونريز مي خواهد برود به حمام.
دختر فتنة خونريز رفت حمام و مشغول تماشاي نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجراي آهوي نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوي تير خورده آهي كشيد و در دل گفت «اي واي! آهوي نر تقصيري نداشته و من تا حالا اشتباه مي كردم.»
و همان جا نيت كرد ديگر كسي را نكشد و به دنبال اين باشد كه جفت خودش را پيدا كند.
پيرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهيم رساند و به او گفت «امروز يك دست لباس سفيد بپوش و برو به قصر دختر و با صداي بلند بگو آهوم واي! آهوم واي! آهوم واي! و تند فرار كن كه دستگيرت نكنند. فردا هم همين كار را تكرار كن, منتها به جاي لباس سفيد, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما اين بار فرار نكن تا بيايند تو را بگيرند و ببرند پيش دختر. وقتي دختر از تو پرسيد چرا چنين كاري مي كني, بگو يك شب خواب ديدم با آهوي ماده اي رفيق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پاي من در سوراخ موشي رفت و همانجا گير كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پايم را درآورم. آهوي ماده يك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ريخت در سوراخ تا من توانستم پايم را بياورم بيرون و نجات پيدا كنم. طولي نكشيد كه پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم كه ناگهان صياد من را با تير زد و از خواب پريدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال مي گذرد شهر به شهر و ديار به ديار مي گردم و جفتم را صدا مي زنم.»
شاهزاده ابراهيم همان روز لباس سفيد پوشيد؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي!
دختر به غلام هاش دستور داد «برويد اين بچه درويش را بگيريد.»
اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهيم پا گذاشت به فرار.
روز دوم, شاهزاده ابراهيم لباس سبز پوشيد. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگيرند, فرار كرد.
روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم واي! اما اين دفعه همان جا ايستاد تا او را گرفتند و پيش دختر بردند.
همين كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهيم, دلش از مهر او لرزيد و پيش خودش فكر كرد «خدايا! نكند من دارم عاشق اين بچه درويش مي شوم؟»
بعد, از شاهزاده ابراهيم پرسيد «اي بچه دوريش! چرا سه روز پشت سر هم آمدي اينجا و آن حرف ها را زدي؟»
شاهزاده ابراهيم همة حرف هايي را كه پيرزن يادش داده بود از اول تا آخر براي دختر شرح داد. دختر يك دفعه آه بلندي كشيد و از هوش رفت. پس از مدتي كه به هوش آمد, گفت «اي بچه درويش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطاي خودم پي ببرم و از اين فكر كه مرد بي وفاست بيايم بيرون. پس بدان كه من نمي دانستم آهوي نر را صياد با تير زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كي هستي و از كجا مي آيي؟»
شاهزاده ابراهيم گفت «اسمم ابراهيم است؛ پسر پادشاه ايرانم و براي رسيدن به وصال تو دنيا را زير پا گذاشته ام.»
دختر قاصدي روانه كرد و براي پدرش پيغام فرستاد كه مي خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتي خبر شد كه دخترش مي خواهد با پسر پادشاه ايران عروسي كند, خوشحال شد و زود حركت كرد, پيش آن ها آمد و مجلس شاهانه اي ترتيب داد و دختر و شاهزاده ابراهيم را به عقد هم درآورد.
حالا بشنويد از پدر شاهزاده ابراهيم!
همان روزي كه شاهزاده ابراهيم شهر و ديارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنة خونريز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پيدا كنند. اما, وقتي كه غلام ها اثري از او به دست نياوردند, پدرش لباس قلندري پوشيد و شهر به شهر و ديار به ديار به دنبال پسر گشت.
از قضاي روزگار روزي كه رسيد به شهر چين, ديد مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چين مي روند. از پيرمردي پرسيد «امروز چه خبر است؟»
پيرمرد جواب داد «مگر نشنيده اي؟ امروز دختر فتنة خونريز با شاهزاده ابراهيم, پسر پادشاه ايران, عروسي مي كند.»
قلندر تا اسم پسرش را شنيد از هوش رفت. همين كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چين, تا چشم شاهزاده ابراهيم افتاد به قلندر, او را شناخت و دويد به ميان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسيد. بعد, دستور داد او را بردند حمام و يك دست لباس پادشاهي تنش كردند.
وقتي پادشاه ايران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهيم او را برد پيش پدر دختر و آن ها هم يكديگر را در بغل گرفتند.
خلاصه! مجلس عروسي هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله.
چند روز كه گذشت, شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگي كردند
روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ، از وي مشورت خواست ...
پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .
پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ، سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .
بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!
خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...
خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :بالش كاملا خالي شده است !
پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ، پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!
خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ، پراكنده است ، قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !
پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !
هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .
آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ، كلماتت را خوب انتخاب كن ...
سخن روز :امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمارشاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد ...
سياوش * فردوسي
روزي سپيده دم و هنگام بانگ خروس, گيو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و يوز شادان رو سوي نخجير آوردند. شكار فراوان گرفتند و پيش رفتند تا بيشه اي در مرز توران از دور پديدار شد. طوس و گيو تاختند و در آن بيشه بسيار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرويي افتاد كه از زيبايي و ديدارش در شگفت ماندند. از حالش جويا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تيغ زهرآگيني بركشيد تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن نديدم كه به اين بيشه بگريزم . در راه اسبم بازماند و مرا بر زمين نشاند. زر و گوهر بي اندازه با خود داشتم كه راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بيم تيغشان به اينجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسيدند خود را از خانوادﮤ گرسيوز برادر افراسياب معرفي كرد.
طوس و گيو بر سر دختر به ستيزه برخاستند و هر يك به بهانـﮥ آنكه او را زودتر يافته اند از آن خود پنداشتند.
سخنشان بتندي به جايي رسيد
كه اين ماه را سر ببايد بريد
يكي از دلاوران ميانجي شد و گفت: «او را نزد شاه ايران ببريد و هرچه او بگويد بپذيريد.» همچنان كردند و دختر را پيش كاوس بردند.
چو كاوس روي كنيزك بديد
دلش مهر و پيوند او برگزيد
همين كه دانست وي از نژاد مهان است او را درخور خويشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمايه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خويش فرستاد.
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر
چون خبر زادن پسر به كاوس رسيد شاد گشت و نامش را سياوش نهاد و عزيزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع كودك را ببيننند. اختر شناسان آيندﮤ كودك را آشفته و بختش را خفته ديدند و در كارش به انديشه فرو ماندند. چون چندي گذشت, كاوس سياوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلواني بياموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواري و شكار و سخن گفتن آموخت.
سياوش چنان شد كه اندر جهان
بمانند او كس نبود از مهان
روزي نزد رستم ديدار شاه را آرزو كرد و گفت:
بسي رنج بردي و دل سوختي
هنرهاي شاهانم آموختي
پدر بايد اكنون ببيند زمن
هنرها و آموزش پيلتن
رستم فرمود اسب و سيم و زر و تخت و كلاه و كمر آماده ساختند و خود با سپاه, سياوش را به درگاه شاه برد.
چون كاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پيشبازش شتافتند و به پايش زر افشاندند و همينكه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد ديد در شگفتي ماند و جهان آفرين را ستايش كرد و پسر را در كنار خود بر تخت نشاند و فرمود:
به هر جاي جشني بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
يكي سرو فرمود كاندر جهان
كسي پيش از آن خود نكرد از مهمان
هفته اي به شادي نشستند. كاوس در گنج برگشاد و از دينار و درم و ديبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سياوش داد و منشور كهستان را بر پرنيان نوشت و به او هديه كرد, پس از آن شهريار از ديدار چنان پسر روزگاز به شادي گذراند تا روزي كه با پسر نشسته بود, سودابه زن كاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.
چو سودابه روي سياوش بديد
پر انديشه گشت و دلش بردميد
پنهاني به او خبر داد كه شبستانش برود, اما سياوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نيم ».
سودابه كه چنين ديد شبگير نزد كاووس شتافت و گفت: بهتر است كه سياوش را به شبستان خويش بفرستي تا خواهران خود را ببيند كه همگي آرزوي ديدارش را دارند. شاه پسنديد و سياوش را خواند و وي را به رفتن به شبستان و ديدار خواهران برانگيخت.
پس پردﮤ من ترا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است
پس پرده پوشيدگان را ببين
زماني بمان تا كنند آفرين
سياوش در دل انديشيد كه مگر شاه خيال آزمايش او را دارد, پس پاسخ داد كه بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان كار آزموده و نيزه داران و جوشنوران راهنمايي كند نه به شبستان و نزد زنان.
چه آموزم اندر شبستان شاه
به دانش زنان كي نمايند راه ؟
شاه اگرچه جواب او را پسنديد, اما به رفتن نزد خواهران و كودكان آنقدر پا فشاري كرد تا سياوش پذيرفت و با هيربد پرده دار روان شد. همينكه به شبستان رسيد و پرده به يك سو رفت همه به پيشباز آمدند. سياوس خانه را پر مشك و زعفران و مي و آواز رامشگران يافت. در ميان خوبرويان تخت زريني ديد به ديبا آراسته و سودابـﮥ ماهروي بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سياوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رويش را بوسيد و از ديدارش سير نشد و يزدان را ستايش كرد كه چنان فرزندي دارد. اما سياوش كه دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خراميد و همه بر او آفرين خواندند و بر كرسي زرينش نشاندند. مدتي دراز نزدشان ماند و پيش پدر بازگشت و گفت:
همه نيكويي در جهان بهر تست
زيزدان بهانه نبايدت جست
شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سياوش و فرهنگ و خردمنديش پرسيد سودابه او را بيهمتا دانست و افزود كه اگر راي سياوش همراه باشد يكي از دخترانش را به او بدهد تا فرزندي از خاندان مهان بوجود آيد. شاه پسنديد و اين سخن را با سياوش در ميان نهاد. سياوش:
چنين گفت من شاه را بنده ام
به فرمان و رايش سرافكند ه ام
مبادا كه سودابه اين بشنود
دگرگونه گويد بدين نگرود
به سودابه زينگونه گفتار نيست
مرا در شبستان او كار نيست
شاه ازگفتار سياوش خنديد چون «بند آگه از آب در زير كاه» و از جانب سودابه آسوده خاطرش ساخت كه گفتارش از روي مهرباني است و نيايد گمان بدبرد.
سياوش بظاهر شاد گشت, اما در نهان همچنان از كارش دلتنگ ماند. چون شب در گذشت, سودابه دختران را پيش خواند و خود بر تخت نشست و افسري از ياقوت سرخ بر سر نهاد و هيربد را به دنبال سياوش فرستاد. چون سياوش به شبستان آمد, سودابه برخاست و بر تخت زرينش نشاند و دست بر سينه پيشش ايستاد و ماهرويان را يكايك به او نشان داد و گفت: خوب بر اين بتان طراز بنگر تا چه كس پسندت آيد سياوش چون اندكي چشم بر ايشان انداخت سودابه همه را روانه كرد و خود تنها ماند و پرسيد:
از اين خوبرويان به چشم خرد
نگه كن كه با تو كه اندر خورد
اما سياوش كه دل به مهر ايران بسته بود فريب او را نخورد. داستانهاي شاه هاماوران و دشمني هاي او را با پدر و گرفتاري كاوس همه را بياد آورد و دردل گفت:
پر از بند سودابه گر دخت اوست
نخواهد مر اين دوده را مغز و پوست
سودابه كه ديد سياوش لب به پاسخ نگشاد نقاب از رخ به يك سو افكند و دلبري آغاز كرد. خود را خورشيد و دختران را ماه دانست و برتري خود را بر ايشان نمودار كرد:
كسي كو چو من ديد بر تخت عاج
ز ياقوت و پيروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت از به مه ننگرد
كسي را بخوبي بكس نشمرد
پس از آن از سياوش خواست كه بظاهر دخترش را به زني بپذيرد, اما پيماني با او ببندد تا او جان و تن خود را نثارش بكند:
من اينك بنزد تو استاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام
زمن هرچه خواهي همه كام تو
بر آرم نپيچم سر از دام تو
سرش را تنگ در آغوش گرفت و بيشرمانه بر آن بوسه اي زد چهرﮤ سياوش از شرم خونين گشت و در دل گفت:
نه من با پدر بيوفايي كنم
نه با اهرمن آشنايي كنم
با اينهمه نجابت و بلندي طبع, باز انديشيد كه اگر با اين زن بيشرم بسردي سخن گويد و خشمگينش سازد باشد كه جادويي بكار برد و شهريار را با خود همراه سازد, بهتر است به گفتار چرب و نرم دلش را گرم كند. پس گفت كه جز دختر او خواستار كسي نيست, اما از آنكه مهر او را در دل دارد بهتر است كه راز را بر كس نگشايد و خود نيز جز نهفتن چاره اي ندارد.
سربانواني و هم مهتري
من ايدون گمانم كه تو مادرياين را گفت و بيرون رفت. سودابه شب به شاه مژده داد كه:
جز از دختر من پسندش نبود
زخوبان كسي ارجمندش نبود
شاه چنان شاد گشت كه در دم در گنج گشاد و ديباي زربفت و گوهر و انگشتري و تاج وطوق بيرون كشيد. سودابه از آنهمه چيز خيره ماند و بر تخت نشست و سياوش را پيش خواند, از هر در با او سخن راند و گفت: شاه گنجي برايت آراسته است كه دويست پيل براي حملش لازم آيد. اكنون دخترم را به تو مي سپارم و از آنچه شاه برايت آماده ساخته است فزونترمي دهم.ديگرچه بهانه اي داري كه از مهرم سر بتابي . به پايش افتاد, درخواستها كرد و زاريها نمود:
كه تا من ترا ديده ام مرده ام
خروشان و جوشان و آزرده ام
همي روز روشن نبينم ز درد
بر آنم كه خورشيد شد لاجورد
يكي شاد كن در نهاني مرا
ببخشاي روز جواني مرا
پس از آنهمه درخواست او را ترساند كه اگر از فرمانش سر بپيچد روزگارش را تيره و تار
مي سازد.
اما سياوش كه از اين درخواست شرمگين گشته بود بهيچوجه سستي به خود راه نداد و سودابه را از خود راند.
سياوش بدو گفت كاين خود مباد
كه از بهر دل من دهم دين به باد
چنين با پدر بيوفايي كنم
ز مردي و دانش جدايي كنم
تو بانوي شاهي و خورشيدگاه
سزد كز تو نايد بدينسان گناه
پس از آنبا خشم از تخت برخاست كه بيرون برود, ناگهان سودابه بر او آويخت و گفت: راز دل با تو گفتم اكنون رسوايم مي كني. جامه بردريد و خروش برآورد. فريادش از شبستان به گوش شاه رسيد و شتابان نزد سودابه رفت, او را زار و آشفته ديد. سودابه همينكه چشمش به شاه افتاد روي خراشيد و گيسوان كند و گفت كه سياوش بر او نظر بد دارد, بر او دست يازيده و بر تنش آويخته, تاج از سرش بر گرفته و جامه اش را چاك كرده است. شهريار از اين سخن پرانديشه گشت و سياوش را پيش خواند و راستي را جويا شد.
سياوش بگفت آن كجا رفته بود
وز آن كو ز سودابه آشفته بود
اما سودابه همه را انكار كرد و گفت: خواستم دخترم را با چندين ديبا و گنج آراسته به او بدهم نپذيرفت و :
مرا گفت با خواسته كار نيست
به دختر مرا راه ديدار نيست
ترا بايدم زين ميان گفت بس
نه گنجم بكار است بي تو نه كس
پس گفت: شاها از تو كودكي در شكم دارم كه از رنج اين پسر نزديك به مرگ بود و دنيا از اين رنج به چشمم تنگ و تاريك آمد.
شهريار از راه آزمايش و براي يافتن گنهكار انديشه اي بخاطرش رسيد. ابتدا دست و بر و بازو و سراپاي پسر را بوييد و بوسيد. هيچ جا بويي از او به مشامش نرسيد ‹‹ نشان بسودن نديد اندروي” و چون نزديك سودابه رفت سراپايش را پر بوي مشك و گلاب ديد, غمگين گشت و سودابه را گناهكار شناخت و چون خواست او رابكشد چند چيز به خاطرش رسيد. يكي آنكه از هاماوران آشوب و جنگ برخواهد خاست. دوم آنكه هنگامي كه در بند شاه هاماوران گرفتار بود جز سودابه پرستاري نداشت. سوم آنكه چون دلش ازمهر او آكنده بود بخشايش را سزا دانست. چهارم آنكه كودكان خرد از او داشت كه تيمارشان آسان نبود, پس از كشتنش چشم پوشيد, اما خوارش داشت.
سودابه كه دانست دل شاه با او دگرگون گشته است, مغزش از كينه آغشته شد و چارﮤ تازه اي بكار برد. در سرا پرده زن پر افسون حيله گري داشت كه آبستن بود, او را خواند و نخست پيمان استواري از او خواست. پس زرش بخشيد تا دارويي بچه را بيندازد و او به كاوس چنين وانمود كند كه بچه از اوست و سياوش موجب مرگش شده است. زن چنان كرد و از او دو بچه چون دو ديو جادو بر زمين افتاد. در حال طشت زريني آورد و بچه ها را در آن نهاد و خود خروشيد و جامه بر تن چاك زد تا فغانش به گوش شاه رسيد. سراسيمه به شبستان در آمد.
برآنگونه سودابه را خفته ديد
سراسر شبستان برآشفته ديد
دو كودك بر آنگونه بر طشت زر
نهاده بخواري و خسته جگر
سودابه زار گريست و گفت: اين بدي از سياوش رسيده است و تو باور نكردي. شاه به انديشه فرو رفت و درمان كار خواست. اختر شناسان را خواند و پنهاني از كودكان و سودابه سخن گفت. پس از هفته اي به حل معما پرداختند و گفتند:
دو كودك زپشت كس ديگرند
نه از پشت شاهند و زين مادرند
كاوس از آن پس پيوسته درانديشه بود تا حقيقت را روشن سازد, مــﺅبدان را پيش خواند و در كار سودابه و سياوش با آنها شور كرد. ايشان چنين رأي دادند كه براي رهايي از اين انديشه بايد آزمايشي كرد. بدينطريق كه هر دو از آتش بگذرند تا بيگناه از گناهكار پيدا شود, زيرا هرگز آتش به جان بيگناهان گزندي وارد نمي سازد. شاه سودابه و سياوش را پيش خواند و اين آزمايش را به گوششان رساند. سودابه كه در دل هراسان بود, موضوع كودكان را پيش كشيد و خود را بيگناه و ستمديده نشان داد و سياوش را نخست سزاوار آزمايش دانست:
فكنده نمودم دو كودك به شاه
از اين بيشتر خود چه باشد گناه
سياووش را رفت بايد نخست
كه اين بد بكرد و تباهي بجست
اما سياوش خود را براي آزمايش آماده ساخت:
به پاسخ چنين گفت با شهريار
كه دوزخ مرا زين سخن گشت خوار
اگر كوه آتش بودم بسپرم
ازين ننگ خواريست گر بگذرم
كاوس فرمود تا صد كاروان شتر سرخ موي هيزم گرد آوردند و از آن دو كوه بلند برپا كردند و همـﮥ شهر به تماشا شتافتند و بر زن بدكيش نفرين فرستادند.
به گيتي بجز پارسا زن مجوي
زن بدكنش خواري آرد به روي
پس شاه دستور داد تانفت سياه بر چوبها ريختند و آتش افروزان شعله به آسمان رساندند چنانكه شب از روشني چون روز گشت. همـﮥ مردم از كار سياوش گريان شدند. سياوش با كلاه خود زرين و جامـﮥ سفيد و لبي پرخنده از اميد بر اسب سياه نشسته پيش شاه شتافت. پياده شد و نيايش كرد و چون پدر را شرمگين ديد:
سياوش بدو گفت انده مدار
كز اينسان بود گردش روزگار
سري پر زشرم و تباهي مراست
اگر بيگناهم رهايي مراست
پس بسوي آتش روانه شد و با داور پاك راز گفت و زاري نمود و اسب برانگيخت سودابه از سوي ديگر به بام آمد و به آتش نگريست و در دل آرزو كرد كه بر سياوش بد رسد. مردم همه چشم به كاوس دوخته بودند و خشمگين مي گريستند.
سياوش با اسب خود را به ميان آتش انداخت و چنان در ميان شعله ها مي تاخت كه گويي اسبش با آتش سازش دارد, اما آتش چنان زبانه مي كشيد كه اسب و سياوش را در خود پنهان كرد.
يكي دشت با ديدگان پر زخون
كه تا او كي آيد زآتش برون
پس از لحظه اي سياوش با لبان پرخنده از آتش بيرون آمد, همينكه چشم جهانيان به او افتاد ازشادي خروش برآوردندچنان آمد اسب و قباي سوار
كه گفتي سمن داشت اندر كنار
كمترين اثري از آتش در لباس و اسب و تن سياوش ديده نمي شد. همه به يكديگر مژده
مي دادند كه خدا بر بيگناه بخشيد, اما سودابه از خشم موي مي كند و اشك مي ريخت. همينكه سياوش پيش پدر رفت و كاوس اثري از دود و آتش و گرد و خاك در او نديد از اسب فرود آمد و تنگ به برش گرفت و با او به ايوان شتافت و سه روز به شادي نشستند پس از آن در كار سودابه با ايرانيان شور كرد. همه او را سزاوار مرگ دانستند. شاه با دلي پردرد و رنگ رخساري زرد فرمان به دار ِآويختن او را داد. سياوش انديشيد كه روزي شاه از اين كار پشيمان مي شود و او را مسبب اندوه خود مي داند پس از شهريار خواست تا سودابه را به او ببخشد شايد پند بپذيرد و از اين راه برگردد. شاه او را بخشيد و به شبستان فرستادش. چون روزگاري گذشت دل شاه بر سودابه گرمتر گشت.
چنان شد دلش باز در مهر اوي
كه ديده نه برداشت از چهر اوي
اما سودابه باز جادويي ساخت تا دل شاه بر سياوش بد شود. كاوس از گفتار او در گمان افتاد و اين راز را با كسي نگفت تا حادثــﮥ تازه اي پيش آمد و آن لشكر كشي افراسياب بود. كاوس از اين خبر بسيار تنگدل شد و خود را آمادﮤ كارزار كرد, اما مـﺅبدان پندش دادند كه او خود به جنگ نرود و اين كار را به پهلواني دلير واگذارد. سياوش:
به دل گفت من سازم اين رزمگاه
به چربي بگويم بخواهم ز شاه
مگر كم رهايي دهد دادگر
ز سودابه و گفتگوي پدر
دو ديگر كزين كار نام آورم
چنين لشكري را به دادم آورم
پس از پدر خواست كه او را به جنگ افراسياب بفرستد: پدر همداستان شد و او را نواخت و دلشاد گشت, رستم را خواند و سياوش را به او سپرد. تهمتن با جان و دل پذيرفت. شاه در گنج گشاد و شمشير و گرز و سنان و سپر و دليران جنگي و گردان نام آور و همه چيز و همه كس را در اختيار سياوش گذاشت و خود با ديدگان پرآب تا يك روز راه با او همراه شد. سرانجام يكديگر را در آغوش گرفتند و چون ابر بهار گريستند و زاري كردند.
گواهي همي داد دل در شدن كه ديدار از اين پس نخواهد بدن
بدين ترتيب پدر و پسر از يكديگر جدا شدند و سياوش و تهمتن با سپاه روي به جنگ افراسياب نهادند و آنقدر پيش رفتند تا به بلخ رسيند. از آن سو خبر به افراسياب رسيد كه سياوش و تهمتن با سپاهي گران پيش آمدند. شاه توران گرسيوز را مأمور كار زار كرد و در دروازﮤ بلخ جنگ در گرفت تا سه روز جنگ كردند و روز چهارم سياوش با لشكرگران به شهر بلخ در آمد و نامه اي به كاوس فرستاد و از پيروزي و پيشرفت سخن گفت:
به بلخ آمدم شاد و پيروز بخت
به فر جهاندار با تاج و تخت
كنون تا به جيحون سپاه من است
جهان زير فر كلاه من است
از سوي ديگر افراسياب از خبر جنگ سياوش و پيروزيش خشمگين گشت و نامداران را خواست و دستور كمك داد و شب با سري آشفته به خواب رفت, چون بهرهاي ازشب گذشت افراسياب خروشي برآورد و از تخت بر زمين در غلطيد, همه از فرياد و غوغايش از خواب برخاستند. گرسيور نزد برادر آمد, چون او را لرزان ديد از حالش پرسيد. افراسياب پس از آنكه اندكي بهوش آمد گفت: خواب هولناكي ديدهام كه سخت پريشانم ساخت: بياباني پر مار ديدم و زمين و زمان را پر گرد و خاك. سراپردﮤ من در بيابان برافراشته بود و گردا گردش را سپاهي از پهلوانان فراگرفته بودند, ناگهان بادي برخاست و درفش مرا نگونسار كرد و سراپرده و خيمه سرنگون گشت. سپاهي از ايران برمن تاخت. از تخت به زيرم كشيدند و با دستهاي بسته پيش كاوس بردند. جواني چون ماه نزد كاوس بود. برمن حمله كرد و از كمر بدو نيمم كرد, من ناليدم و از خروش درد از خواب بيدار گشتم.
پس از آن اختر شناسان و مـﺅبدان را خواست تا خواب را تعبير كنند. ايشان پس از زنهار خواستن او را حمـلـﮥ سپاه بيگران ايرانيان به سر كردگي شاهزادﮤ دلاورد راهنمايي جهانديده اي آگاه ساختند و او را از كشتن شاهزادﮤ جوان بر حذر داشتند, زيرا فرجام اين كار را جز ويراني و تباهي نديدند. افراسياب آشفته دل گشت و راي خويش را از جنگ و كين برگرداند و به آشتي مبدل كرد و مصمم شد كه سرزميني را كه از دست داده است به ايرانيان واگذارد و بلا را از خود دور كند. پس گرسيوز با اسبان تازي و نيام زرين و شمشير هندي و تاج پر گوهر و صد شتر بار گستردني و غلام كنيز براه افتاد تا به لب جيحون رسيد و فرستاده اي نزد سياوش گسيل داشت و پس از آن با كشتي از آب گذشت تا به بلخ در آمد. سياوش او را با محبت و نوازش پذيرفت و نزد خويش نشاندش. گرسيوز پس از تقديم هديه ها درخواست صلح افراسياب را به گوش رستم و سياوش رساند. رستم هفته اي مهلت خواست و با سياوش دور از انجمن به شور پرداخت. سرانجام قرار بر اين نهادند كه براي رفع بدگماني از افراسياب گروگاني از نزديكان خود بخواهد و سرزمين هايي كه از ايران در دست تورانيان بوده است به ايشان واگذارد و خود به توران زمين برود. افراسياب هردو پيشنهاد را پذيرفت. از خويشان نزديك صد نفر گروگان فرستاد و شهرهاي ايران را به ايشان واگذاشت. پس از آن رستم با نامه اي از طرف سياوش به درگاه كاوس شاه رفت. چون شاه از مضمون نامه اطلاع يافت خشمگين گشت و از وضع آنها برآشفت و رستم را سرزنشها كرد. رستم با هيچ دليل و برهاني نتوانست شاه را خرسند سازد تا آنكه كاوس گناه اين كار را به گردن او انداخت و به تنبلي نسبتش داد.
كه اين در سر او تو افكنده اي
چنين بيخ كين از دلش كنده اي
تن آسايي خويش جستي در اين
نه افروزش تاج و تخت و نگين
ترا دل به آن خواسته شاد شد
همه جنگ در پيش تو باد شد
فرمود تا طوس بجاي رستم به جنگ برود. رستم غمگين شد و پر از خشم از پيش كاوس بيرون رفت و روي به سيستان نهاد. كاوس از طرف ديگر نامه اي هم به سياوش نوشت و او را سرزنش كرد.
تو با ماهرويان بياميختي ببازي و از جنگ بگريختي
و او را به فرستادن گروگانها به دربار ايران و شكستن پيمان برانگيخت و او را نزد خود خواند.
سياوش چون از نامه و خشم پدر بر رستم و گسيل داشتن طوس آگاه شد. بسيار خشمگين گشت و انديشيد كه اگر صد مرد گرد و سوار را كه همه از خويشان افراسياب هستند به دربار ايران بفرستد همه به فرمان پدر به دار آويخته مي شوند و اگر هم پيمان را بشكند و با شاه توران بجنگد, زبان سرزنش به رويش گشاده مي گردد, همه او را از عهد شكني ملامت مي كنند و خدا هم اين كار بد را نمي پسندد و اگر جز اين كند و سپاه را به طوس بسپرد و نزد پدر باز گردد از او و سودابه هم جز بدي نخواهد ديد. سياوش با دل تيره اين راز را با سرداران خود در ميان نهاد و از بخت بد خود ناليد و روزگار گذشته را بياد آورد:
بديشان چنين گفت گز بخت بد
همي هر زمان برسرم بد رسد
بدان مهرباني دل شهريار
بسان درختي پر از برگ و بار
چو سودابه او را فريبنده گشت
تو گويي كه زهر گزاينده گشت
شبستان او گشت زندان من
بپژمرد از آن بخت خندان من
از پيمان شكستن و به جنگ گراييدن با پيش پدر بازگشتن سرباز زد و تنها چاره را در گوشه گيري دانست.
شوم گوشه اي جويم اندر جهان
كه نامم زكاوس ماند نهان
دستور داد تا گروگان و خواسته ها همه را نزد افراسياب بفرستند و او را از پيش آمد آگاه گردانند, هرچه دلاوران پندش دادند و از چشم پوشي از تخت و تاج بازش داشتند, سودمند نيفتاد و خود را به افراسياب وفادار نشان داد و نوشت:
از اين آشتي جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است
ز پيمان تو سر نكردم تهي
و گرچه بمانم زتحت مهي
از او راه خواست تا به شهر امني برود و زماني آسوده و از خوي پدر در امان باشد.
افراسياب كه حال را چنان ديد پر درد گشت و با پيران به شور پرداخت و درمان كار خواست. پيران از سياوش و فرهنگ و شايستگي و خردش سخنن گفت و او را به خوي خوش و درستي پيمان ستود و چنان ديد كه شاه در كشور خود جايش بدهد و با ناز و آبرو نگهش دارد تا چون كاوس درگذرد و تاج شاهي به سياوش برسد, هردو كشور از آن او گردد. افراسياب پسنديد و نامه اي به سياوش فرستاد و در آن از تيرگي دل پدر با پسر تأسف خورد و به مهر خود دلگرمش ساخت:
تو فرزند من باش و من چون پدر
پدر پيش فرزند بسته كمر
سپاه و زر و گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبايدت جست
چون نامه به سياوش رسيد: از سويي شاد گشت و از سويي ديگر دردمند شد كه دشمن اگرچه بظاهر دوست شود جز دشمني از او نيايد. سرانجام نامـﮥ گله آميزي به پدر نوشت و با ديدگان پر اشك از جيحون گذشت. پيران با سپاه و پيل و تخت پيروزه و درفش پرنياني و صد اسب گرانمايه و شكوه بسيار به پيشبازش آمد و سراپايش را بوسيد. سياوش از آنهمه ناز و نوازش شاد شد ولي مهر ايران و دوري از سرزمين خويش همچنان غمگين و آزرده خاطرش مي داشت.
پيران كه او را چنان دردمند ديد به مهر خود و افراسياب دلگرمش ساخت:
مگردان دل از مهر افراسياب
مكن هيچگونه به رفتن شتاب
فداي تو بادا همه هرچه هست
كز ايدر كني تو به شادي نشست
سياوش از گفته هاي پيران شاد شد و از انديشه آزاد گشت.
به خوردن نشستند با يكديگر
سياوش پسر گشت و پيران پدر
پس از آن با خنده و شادي براه افتادند و جايي درنگ نكردند. از سوي ديگر افراسياب پياده به پيشباز رفت. سياوش به ديدن او از اسب فرود آمد و يكديگر را در آغوش كشيدند و بوسه ها بر چشم و سر هم زدند. افراسياب از اين آشتي آرام گشت و به سياوش مهربانيها كرد و فرمود يكي از ايوانها را با فرش زربفت پوشاندند و تخت زريني نهادند و سياوش را بر آن نشاندند, جشني ترتيب دادند و به شادي پرداختند و شبگير افراسياب هديه هاي بسيار برايش فرستاد. هفته اي بشادي گذشت. تا روزي افراسياب عزم گوي و چوگان كرد و با سياوش به دشت بيرون رفت. تا شب به بازي سرگرم شدند و شادان به كاخ بازگشتند, افراسياب كه از پهلواني و رشادت سياوش خيره گشته بود باز هديه ها برايش فرستاد و عزيزش داشت و هر روز چنان دل به او گرم مي داشت كه جز با او با ديگري شاد نبود.
سپهبد چه شادان بدي چه دژم
بجز با سياوش نبودي بهم
سالي بدين ترتيب گذشت تا روزي كه پيران و سياوش با هم نشسته و به گفتگو پرداخته بودند, پيران سخن را به اينجا كشاند كه از سويي شاه جز بر تو بركسي نظري ندارد:
چنان دان كه خرم بهارش تويي
نگارش تويي غمگسارش تويي
از سوي ديگر پسر كاوس هستي و بر همـﮥ هنرها چيره, پدر پير است و تو برنايي, نبايد كه از تاج كياني جدا ماني.
برادر نداري نه خواهر نه زن
چو شاخ گليبر كنار چمن
يكي زن نگه كن سزاوار خويش
از ايران بنه درد و تيمار خويش
پس از آن گفت شهريار و گرسيوز هر كدام سه ماهرو در پس پرده دارند, من هم چهار دختر دارم كه همه بندﮤ تواند؛ بزرگتر جريره نام دارد كه ميان خو برويان بي نظير است, يكي را برگزين.
سياوش ميل خود را به دختر پيران نشان داد و گفت:
زخوبان جريره مرا درخور است
كه پيوندم از جان تو بهتر است
پيران باشادي به خانه رفت و كار جريره را آماده كرد.
بيار است او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهريار
اما حشمت و جاه سياوش بر درگاه افراسياب هر روز افزونتر ميگرديد. چندي هم بدين منوال گذشت تا روزي كه پيران به سياوش گفت مي داني كه شاه از وجود تو سرافزاز است:
شب و روز روشن روانش تويي
دل و جان و هوش و توانش تويي
چو با او تو پيوستـﮥ خون شوي
ازين پايه هر دم به افزون شوياگر چه دختر مرا داري به فكر كم و بيش تو هستم و سزاوار تو مي دانم كه از دامن شاه گوهري جويي تا برگاه خود بيفزايي, فرنگيس از همـﮥ دخترانش خو بروتر و بهتر است. اگر بخواهي اين راز با شاه در ميان بگذارم تا با او پيوند كني. سياوش از مناعت طبع و نجابت و پاكي دل به اين كار تن در نداد و نخواست كه جريره را آزرده خاطر سازد. پس پاسخ داد:
وليكن مرا با جريره نفس
برآيد نخواهم جز او هيچكس
نه در بند گاهم نه در بند جاه
نه خورشيد خواهم نه روشن كلاه
بسازيم با هم به نيك و به بد
نخواهم جز او گر به من بد رسد
اما پيران او را از جانب جريره آسوده خاطر ساخت. سياوش از اصرار پيران راضي گشت و گفت: ‹‹حال كه از ايران جدا ماندم و ديگر روي پدر و رستم دستان و پهلوانان را نخواهم ديد و بايد كه به توران زمين خانه گزينم پس بدين باش و اين كدخدايي بساز.”
پيران نزد افراسياب شتافت و دخترش را براي سياوش خواستگاري كرد. افراسياب نخست به بهانـﮥ آنكه ستاره شناسان او را از داشتن نبيره اي از نژاد كيقباد و تور بر حذر داشته اند از درخواست پيران سر باز زد. اما پيران گفتار ستاره شناسان را ناچيز دانست افراسياب را راضي كرد كه فرنگيس را به سياوش بدهد. پس با شادي بسيار بازگشت و سياوش را خبر كرد تا آمادﮤ كار شود. سياوش همچنان از عروسي تازه شرمگين بود, چون دل پاكش به او اجازﮤ بيوفايي به جريره را نمي داد.
سياووش را دل پر آزرم شد
زپيران رخانش پر از شرم شد
كه داماد او بود بر دخترش
همي بود چون جان و دل در برش
پيران كليد گنج را به گلشهر بانوي خويش سپرد. او هم طبقهاي زبر جد و جامهاي پيروزه و افسر شاهوار و بارﮤ گوشوار و شصت شتر از گستردنيها و پوشيدنيهاي زربفت و تخت زرين و نعلين زبر جد نگار و صد طبق مشك و صد طبق زعفران با سيصد پرستار زرين كلاه آماده كرد و با عماريهاي زرين نزد فرنگيس برد و نثارش كرد. پس از آن:
دادند دختر به آيين خويش
چنان چون بود در خور دين و كيش
فرنگيس را نزد سياوش فرستادند و مدتي چون ماه و خورشيد در بر يكديگر نشستند.
يك هفته سراسر كشور در جشن و شادي بود و مردم از مي و خوان سير گشتند.
چنين نيز يك سال گردان سپهر
همي گشت بي رنج و با داد و مهر
افراسياب كشور پهناوري را تا چين به سياوش سپرد. سياوش شاد گشت و با فرنگيس و پيران روان شدند تا به مكاني رسيد كه از سويي به دريا و از سوي ديگر به كوه راه داشت. آنجا را براي بناي عظيمي سزاوار دانست و فرمود تا كاخ و ايوان با شكوهي بنا كنند. پس از رنج بسيار گنگ دژ ساخته شد. بنايي بوجود آمد كه در شكوه و عظمت و خرمي و صفا بينظير بود.
سياوش روزي با پيران به كاخ رفت و آن را از هر جهت آراسته ديد. چون برگشت, ستاره شناسان را خواست, از ايشان پرسيد كه آيا از اين بناي با شكوه بختش به سامان
مي رسد يا دل از كرده پشيمان مي شود. اختر شناسان آن را فرخنده ندانستند.
سياوش دل غمگين داشت و از آيندﮤ بد, تيره و دژم گشت. اين راز را با پيران درميان گذاشت كه اين كاخ و سرزمين آباد به ديگر كسان مي رسدو خود از آن بي بهره خواهد ماند. پيران آرامش كرد و چون به شهر خود بازگشت مدتها از آن كاخ و دستگاه با افراسياب سخن گفت. افراسياب كه از اين خبر شاد گشت هر چه از پيران شنيده بود با گرسيوز در ميان نهاد و او را به رفتن نزد سياوش و ديدن آن دستگاه وا داشت.
برو تا ببيني سر و تاج او
همان تخت فيروزه و عاج او
به جايي كه بودي همه بوم و خار
بسازيد شهري چو خرم بهار
به او سپرد كه با نظر بزرگي و احترام بدو بنگرد.
به پيش بزرگان گراميش دار
ستايش كن و نيز ناميش دار
گرسيوز با هديه و پيغام افراسياب براه افتاد. سياوش چون شنيد پيشباز آمد و يكديگر را در برگرفتند و به ايوان رفتند و به شادي نشستند. آنگاه گرسيوز به كاخ فرنگيس رفت. او را بر تخت عاج با فر و شكوه فراوان ديد. بظاهر شاديها كرد, اما در دل از حسد خونش بجوش آمد.
به دل گفت سالي برين بگذرد
سياوش كسي را به كس نشمرد
همش پادشاهست هم تخت و گاه
همش گنج و هم بوم و بر هم سپاه
از حسد برخود پيچيد و رخسارش زرد گشت. آن روز به شادي نشستند و روز ديگر سياوش آهنگ ميدان و گوي كرد. گرسيوز با او همراه گشت و به بازي پرداختند. هر بار كه گرسيوز گوي مي انداخت, سياوش بچالاكي آن را مي ربود. سواران ترك و ايران نيز بهم آميختند و از هر سوي اسب مي تاختند. اما پيوسته دلاوران ايراني از تركان گوي مي ربودند. سياوش كه از ايرانيان شاد گشته بود فرمود تا تخت زرين نهادند و با گرسيوز به تماشا نشستند. گرسيوز سياوش را به زور آزمايي خواند و گفت:
بيا تا من و تو به آوردگاه
بتازيم هر دو به پيش سپاه
بگيريم هر دو دوال كمر
بكردار جنگي دو پرخاشگر
گرايدون كه بردارمت من ز زين
ترا ناگهان بر زنم بر زمين
چنان دان كه از تو دلاور ترم
بمردي و نيرو ز تو برترم
وگر تو مرا بر نهي بر زمين
نگردم بجايي كه جويند كين
سياوش از بزرگواري دعوتش را نپذيرفت. بظاهر خود را كوچك شمرد و سزاوار زور آزمايي با او نديد, اما در واقع نخواست با گرسيوز كه برادر شاه و مهمان او بود بجنگد. از او خواست كه پهلوان ديگري را به نبرد با او بفرستد. گرسيوز دو پهلوان يل را بنام گروي زره و دمور كه در جنگ بيهمتا بودند برگزيد و به ميدان فرستاد.
سياوش هماندم دوال كمر گروي را گرفت و بي آنكه به گرز و كمند نيازي يابد او را به ميدان افكند. پس به سوي دمور رفت, گردنش را گرفت و از پشت زين برداشت و مانند آنكه مرغي به دست دارد پيش گرسيوز بر زمين نهادش و خود از اسب به زير آمد و دوستانه دستش را فشرد و با خنده و شادي به كاخ بازگشتند.
گرسيوز پس از هفته اي درنگ, آهنگ بازگشت كرد. در راه از سياوش هنر نماييهايش سخن گفت, اما از ننگ شكست شرمگين بود و كينـﮥ سياوش را به دل گرفت و چون بدرگاه افراسياب رسيد, در گاه را از بيگانه پرداخت و سخن سياوش را به ميان كشيد و بد گفتن آغاز كرد كه گاه گاه از كاوس شاه فرستاده اي نزدش مي آيد و از چين و روم پيامها برايش مي فرستند,به ياد كاوس جام به دست مي گيرد و از شاه توران يادي نمي كند. دل افراسياب از اين سخنان دردمند شد و گفت: «در اين باره سه روز مي انديشم.» اما روز چهارم نتوانست از مهر خود چشم بپوشد و به آساني از سياوش دل برگيرد. پس به گرسيوز گفت:
چو او تخت پرمايه بدرود كرد
خرد تار و مهر مرا پود كرد
ز فرمان من يكزمان سر نيافت
ز من او بجز نيكويي بر نيافت
زبان برگشايند بر من نهان
درفشي شوم در ميان مهان
بهتر است او را بخوانم و نزد پدرش بفرستم. گرسيوز رأي او را برگرداند و گفت: اگر به ايران برود چون از راز ما آگاهست جز رنج و درد نصيب ما نخواهد كرد .
نداني كه پروردگار پلنگ
نبيند ز پرورده جز درد جنگ
آنقدر گرسيوز از سياوش و فرنگيس و نخوت و غرور و بيوفايي و ناسپاسيشان سخن گفت تا دل افراسياب پر درد و كين شد و سرانجام گرسيوز را به آوردن سياوش و فرنگيس برگماشت. گرسيوز با دلي پر كينه نزد سياوش شتافت و پيام افراسياب را برد كه چون ما را به ديدار تو نياز است با فرنگيس برخيز و نزد من آي و چندي با ما شاد باش و همين جا به نخجير پرداز.
چون به درگاه سياوش رسيد و پيغام را رساندـ سياوش شاد گشت و دعوت را پذيرفت. اما گرسيوز انديشيد كه اگر سياوش با اين شادي و خرد پيش افراسياب برود, دل شاه بر او روشن
مي شود و دروغ وي آشكار مي گردد. پس چاره اي كرد و از چشم اشك فرو ريخت. سياوش از غم و دردش پرسيد گفت: افراسياب اگرچه بظاهر مهربانست, اما بايد پيوسته از خوي بدش بركنار بود. برادرش را بيگناه كشت و چه بسيار نامور به دستش تباه شدند. اكنون اهريمن دلش را از تو پر درد و كين كرده است من دوستانه ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار خود كني. و چون سياوش او را آسوده خاطر ساخت كه دل پر مهر را بر رويش مي گشايد و جان تيره اش را روشن مي كند, گرسيوز پاسخ داد: اين كار مكن و روزگار گذشتـﮥ او و رفتار ناپسنديده اش را با خويشان و پهلوانان در نظر بيارر و فريبش را نخور. صلاح در آن است كه به جاي رفتن
نامه اي نويسي و خوب و زشت را پديدار كني. اگر ديدم كه سرش از كينه تهي گشت سواري نزدت مي فرستم و جان تاريكت را روشن مي كنم و اگر سرش را پر پيچ و تاب ببينم باز ترا مي آگاهانم تا چارﮤ كار بكني.
سياوش فريب گفتار او را خورد و نامه اي به افراسياب نوشت كه از دعوتت دلشادم, اما چون فرنگيس رنجور است به بالينش هستم تا بهبود يابد. همينكه رنجش سبكتر شد به درگاهت مي شتابم.
گرسيوز نامه را گرفت و شتابان شب و روز مي رفت تا راه دراز را در سه روز پيمود. چون به درگاه رسيد افراسياب از شتابش در شگفت ماند. گرسيوز زبان به دروغ برگشاد و گفت: سياوش به پيشباز من نيامد و به من نگاهي نينداخت و پاي تخت به زانو نشاندم. سخنم را نشنيد و نامه ام را نخواند. از ايران نامه هاي فراوان بر او فرستاده مي شود و شهرش بروي ما بسته مي گردد.
تو بر كار او گر درنگ آوري
مگر باد از آن پس به چنگ آوري
اگر دير سازي تو جنگ آورد
دو كشور بمردي به چنگ آورد
از سوي ديگر سياوش با دل خسته نزد فرنگيس رفت و آنچه شنيده بود باز گفت: فرنگيس روي خراشيد و موي كند و گفت: چه مي كني كه پدرم از تو دل پر درد دارد و از ايران هم سخني نمي تواني گفت, سوي چين نمي روي كه از اين كار ننگست. پس
زگيتي كه را گيري اكنون پناه
پناهت خداوند و خورشيد و ماه
سياوش او را تسلي داد و گفت:
به دادار كن پشت و انده مدار
گذر نيست از حكم پروردگار
سه روز از اين واقعه گذشت. نيمه شب چهارم سياوش ناگهان از خواب پريد و لرزان خروش برآورد. فرنگيس شمعي افروخت و سبب پرسيد. گفت: در خواب ديدم كه رود بيكراني مي گذرد كه در سوي ديگرش كوهي از آتش برپاست. جوشنوران بر لب آب جا گرفته اند و به پيش همه افراسياب بر پيل نشسته است. چون مرا ديد روي دژم كرد و آتش بردميد. گرسيوز آتش افروخت و مرا سوخت. فرنگيس او را دلداري داد. اما چون دو بهره از شب گذشت خبر رسيد كه افراسياب با سپاه فراوان از دور تازان مي آيد و سواري از طرف گرسيوز رسيد و پيام آورد كه نتوانستم دل افراسياب را روشن كنم, گفتارم سودي نبخشيد و از آتش جز دود تيره اي نديدم. اكنون ببين چه بايد كرد. فرنگيس سياوش را پند داد كه بر اسبي نشيند و سرخويش گيرد و آني درنگ نكند. اما سياوش دانست كه خوابش راست گشته و زندگيش سر آمده است. خود را براي جنگ آماده كرد. با فرنگيس وداع كرد و گفت: تو پنج ماه آبستني. فرزندي بدنيا مي آوري كه شهريار ناموري خواهد شد. او را كيخسرو نام كن و چون بخت من به فرمان افراسياب بخواب رود
ببرند بر بيگنه اين سرم
به خون جگر برنهند افسرم
نه تابوت يابم نه گور و كفن
نه بر من بگريد كسي ز انجمن
بمانم بسان غريبان به خاك
سرم گشته از تن به شمشير چاك
پس افزود :
به خواري ترا روزبانان شاه
سر و تن برهنه برندت به راه
پس از آن پيران ترا از پدرت مي خواهد و به ايوان خويش مي برد و همانجا بارت را بر زمين
مي نهي و چون روزگاري سر آمد و خسرو بزرگ شد پهلواني از ايران مي رسد بنام گيو كه پنهاني ترا با پسر به ايران زمين مي برد و او را بر تخت شاهي مي نشاند. از مرغ و ماهي به فرمانش در ميآيد و پس از آن لشكري گران به كين خواهي من برمي خيزد و سراسر زمين را پر آشوب مي كند.
سياوش با فرنگيس بدرود كردو او را با دل پردرد و رخساري زرد بر جاي گذاشت.
فرنگيس رخ خسته و كنده موي
روان كرده بر رخ ز دو ديده جوي
سياوش بر شبرنگ بهزاد سوار گشت و به گوش او رازي گفت و به ميدان جنگ روي نهاد. چون با ايرانيان نيمه فرسنگي راه رفتند به سپاه توران برخوردند. ايرانيان آمادﮤ خون ريختن شدند, اما سياوش به افراسياب گفت: چه شده است كه عزم جنگ كردي و بيگناه كمر بر كشتنم بستي ؟
گرسيوز ناگهان فرياد زد: اگر بيگناهي پس چرا با زره و كمان نزد شاه آمدي؟
سياوش دانست كه كار كار اوست. جواب داد:
به گفتار تو خيره گشتم ز راه
تو گفتي كه آزرده گشتست شاه
پس از آن رو به افراسياب كرد و گفت :
نه بازيست اين خون من ريختن
ابا بي گناهان در آويختن
به گفتار گرسيوز بدنژاد
مده شهر توران و خود را به باد
گرسيوز نگذاشت كه افراسياب با سياوش به گفت و شنود بپردازد, بلكه وادارش كرد تا جنگ را شروع كند و سياوش را دستگير نمايد. سياوش كه با افراسياب پيمان آشتي بسته بود دست به تيغ و نيزه نزد و كس را اجازﮤ پاي پيش گذاشتن نداد. اما افراسياب دستور داد تا همگي كشتي بر خون نهند. سپاهيان ايران همه كشته شدند و دشت از خونشان لاله گون گشت. سرانجام سياوش به زير باران تير دشمنان خسته شد و از پاي در آمد و بر خاك در افتاد. گروي زره دستش را از پشت بست و برگردنش پالهنگ نهاد و پياده به زاري زار تا پيش افراسياب كشاندندش. شاه توران فرمود:
كنيدش به خنجر سر از تن جدا
به شخي كه هرگز نرويد گيا
بريزيد خونش بر آن گرم خاك
ممانيد دير و مداريد باك
سپاهيان زبان به اعتراض گشادند :
چه كردست با تونگويي همي
كه بر خون او دست شويي همي
چرا كشت خواهي كسي را كه تاج
بگريد برو زار هم تخت عاج
پيلسم برادر پيران نيز او را پند داد و از ين كار زشت بازداشت و شتابزدگي را كار اهرمن دانست. كين خواهي كاوس و رستم و پهلوانان ايران را گوشزد كرد و صواب آن دانست كه حالي به بندش دارند تا روزي كه فرمان كشتنش را بدهد. همينكه شاه نرم گشت, گرسيوز بيشرمانه كينش را برنگيخت و سياوش را چون ماري زخمي دانست كه ماندنش صدبار خطرناكتر خواهد شد.
گر ايدو نكه او را به جان زينهار
دهي من نباشم بر شهريار
روم گوشه اي گيرم اندر جهان
مگر خود بزودي سر آيد زمان
گروي و دمور هم به اين ترتيبسخناني گفتند و به خون ريختن سياوش واداشتندش.
افراسياب در انديشه فرو ماند. چون هم خون ريختن و هم زنده گذاردنش را نا صواب دانست.
رها كردنش بدتر از كشتن است
همان كشتنش رنج و درد منست
فرنگيس كه اين خبر را شنيد بيمناك و خروشان نزد پدر رفت و خاك بر سر ريخت و از پدر آزادي سياوش را درخواست كرد و او را از كين پهلوانان ايراني برحذر داشت و به نفرين خلق گرفتارش دانست.
كه تا زنده اي بر تو نفرين بود
پس از مردنت دوزخ آيين بود
به سوك سياوش همي جوشد آب
كند چرخ نفرين بر افراسياب
پس از آن به سياوش رو كرد و اشك از ديده روان ساخت.
هر آنكس كه يازد به بد بر تو دست
بريده سرش باد و افكنده پست
مرا كاشكي ديده گشتي تباه
نديدي بدين سان كشانت به راه
مرا از پدر اين كجا بد اميد
كه پر دخته ماند كنارم ز شيد
افراسياب كه از گفتار فرزند, جهان پيش چشميش سياه گشت چشم دختر خود را كور كرد و به روزبانان فرمود تاك كشان كشانش به خانه اي دور ببرند و در سياهيش اندازند و در به رويش ببندند. آنگاه دستور داد تا سياوش را هم به جايي ببرند كه فريادش به كسي نرسد. گروي به اشارﮤ گرسيوز پيش آمد و ريش سياوش را گرفت و بخواري به خاكش كشاند. سياوش ناليد و از خدا خواست تا از نژادش كسي پديد آيد كه كين از دشمنانش بخواهد. پس روي به پيلسم كرد و پيامي به پيران فرستاد:
درودي ز من سوي پيران رسان
بگويش كه گيتي دگر شد بسان
مرا گفته بود او با صد هزار
زره دار و برگستوان و سوار
چو بر گرددت روز يار توام
به گاه چرا مرغزار توام
كنون پيش گرسيوز ايدر دمانپياده چنين خوار و تيره روان
نبينم همي يار با من كسي
كه بخروشدي زار بر من بسي
همچنان پياده مويش را كشاندند تا به جايگاهي رسيدند كه روزي سياوش و گرسيوز تير اندازي كرده بودند. آنگاه گروي در همانجا طشت زرين نهاد و سر سياوش را چون گوسفندان از تن جدا كرد.
جدا كرد از سرو سيمين سرش
هميرفت در طشت خون از برش
پس طشت خون را سرنگون كرد و پس از ساعتي از همانجا گياهي رست كه بعدها خون سياوشانش ناميدند.
چو از سرو بن دور گشت آفتاب
سر شهريار اندر آمد به خواب
چه خوابي كه چندين زمان برگذشت
نجنبيد هرگز نه بيدار گشت
از مرگ سياوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگيس كمند مشكين كند و بر كمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشيد. چون نالـﮥ زار و نفرينش به گوش افراسياب رسيد به گرسيوز فرمود تا از پرده بيرونش كشند و مويش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا كودكش تباه گردد.
نخواهم ز بيخ سياوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
ازسوي ديگر چون خبر به پيران رسيد از تخت افتاد و بيهوش گشت.
همه جامه ها بر برش كرد چاك
همي كند موي و همي ريخت خاك
همي ريخت از ديده ش آب زرد
به سوك سياوش بسي ناله كرد
اما به او گفتند كه اگر دير بجنبد دردي بر اين درد افزون گردد, چون افراسياب بي مغز رأي تباه كردن فرنگيس را دارد. پيران تازان به درگاه رسيد و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام كار بيمناكش ساخت.
بكشتي سياووش را بي گناه
بخاك اندر انداختي نام و جاه
بران اهرمن نيز نفرين سزد
كه پيچيده رايت سوي راه بد
پشيمان شوي زين به روز دراز
بپيچي همانا به گرم و گداز
كنون زو گذشتي به فرزند خويش
رسيدي به آزار پيوند خويش
چو ديوانه از جاي برخاستي
چنين روز بد را بياراستي
پس او را از آزار فرنگيس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همينكه كودك به دنيا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بكند. افراسياب تن در داد و فرنگيس را به پيران سپرد. پيران هم:
بي آزار بردش به شهر ختن
خروشان همه درگه و انجمن
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.