ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشاقنامه (عبید زاکانی)



tina
07-15-2011, 01:27 PM
آگاه شدن عاشق از حال معشوق


چو این ناخوش خبر در گوشم آمد به صد زاری دل اندر جوشم آمد
جهان آن عیش شیرینم بشورید مرا زان ماه مهر افروز ببرید
ز درد دوریش دیوانه گشتم ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم
چو بر جانم فراقش تاختن کرد مرا شوریده‌ی هر انجمن کرد
دلم را نوبت شادی سرآمد غمش نوبت زنان از در درآمد
فراقش ناگهانم مبتلی کرد غمش پیراهن صبرم قبا کرد
تم در غصه‌ی هجران بفرسود دلم خون گشت و از دیده بپالود
پدر کز من روانش باد پر نور مرا پیرانه پندی داد مشهور
که در دل آتش سودا میفروز ز حسن دلفروزان دیده بر دو
ز مکن با دلبران پیوند یاری مکن با جان خود زنهارخواری
من نادان چو پندش داشتم خوار از آن گشتم بدین خواری گرفتار
ز جور دور گردان چند نالم چنین تا کی بود آشفته حالم مسلمانان
ملامت کم کنیدم خدا را چاره‌ای همدم کنیدم نه درد دل توانم
گفت با کس نه راه از پیش میدانم نه از پس ندارم طاقت دوری ندارم ن
دارم برگ مهجوری ندارم
تنی دارم ز دل در خون نشسته ز موج اشگ در جیحون نشسته
دلی دارم در او غم توی در توی روان خونابه از وی جوی در جوی
روانی ناوک غم درنشانده وجودی در عدم راهی نمانده
غم از این خسته‌ی تنها چه خواهی ز من دلداده‌ی شیدا چه خواهی
دلم سیر آمد از جان و جوانی خدایا چاره‌ی کارم تو دانی
چو باد آید مرا زان عیش شیرین فرو بارد ز چشمم عقد پروین چنان از شوق او افغان برآرم
که دود از گنبد گردان برآرم گهی از دست دل در خون نشینم گهی از دیده در جیحون نشینم
گهی بر حال زار خود بگریم گهی بر روزگار خود بگریم
گهی از سوز جان افغان برآرم نفیر از درد بیدرمان برآرم ب
ه زاری جوی خون از دیده رانم بوصف الحال خود این شعر خوانم

tina
07-15-2011, 02:13 PM
آمدن معشوق به خانه‌ی عاشق





چو زرین بال عنقای سرافراز

ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز


نهان گردید شمع گیتی افروز
سپاه شام شد بر روز پیروز


عروس مهر رفت اندر عماری
مقرر گشت بر شب پرده‌داری


هیون کوه را در سایه بستند
ز گوهر بر فلک پیرایه بستند


فرو شد شاه خاور در سیاهی

برآمد ماه بر اورنگ شاهی


در آن گلشن که ماوا جای من بود

بدان صورت که رسم و رای من بود


به آئین جایگاهی ساز کردم

بروی دوستان در باز کردم


مقامی همچو جنت جانفزائی

چو گلزار ارم بستان سرائی


ز خاکش عنبر تر رشک برده

ز آبش حوض کوثر غوطه خورده


نشستم گوش بر در دیده بر راه

بیمن دولت بیدار ناگاه


خور خرم خرام و حور مهوش

گل نازک مزاج و سرو سرکش


چو گنج از دیده‌ی مردم نهانی

بدان رونق بدان آئین که دانی


درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

نقاب از روی چون خورشید بگشاد


مبارک ساعتی فرخنده روزی
که باز آید ز در مجلس فروزی


بدیدم رویش و دیوانه گشتم

بر شمع رخش پروانه گشتم


به دستی چادر از رخ باز میکرد

به دستی زلف مشکین ساز میکرد


چو زد خورشید رویش در سرا تیغ

برون آمد گل از غنچه مه از میغ


ز زیبائی گلش در پای میمرد
صنوبر پیش قدش سجده میبرد


کمند زلف مشکین تاب داده

ز سنبل خرمنی بر گل نهاده


لب از باد نفس افکار گشته

خمارین نرگسش بیمار گشته


دهانش ز آب حیوان آب برده

عقیقش رونق عناب برده


صبا زلفش پریشان کرده در راه

گلاب انگیز گشته گوشه‌ی ماه


بهشت آئین شد از وی خانه‌ی ما

منور گشت از او کاشانه‌ی ما


ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

زرش بر سر، سرش در پا فشاندم


ز رویش خانه بستانی دگر شد

سرای ما گلستانی دگر شد


کسی کامی که میجوید همه سال

چو با دست آیدش چون باشد احوال


نشسته او و من استاده خاموش

در او بکشاده چشم و رفته از هوش


چو بیماری که درمان باز یابد

چو درمان مرده‌ای جان باز یابد


ز دل آتش فروزان پیش رویش

چو شمع از دور سوزان پیش رویش


نظر بر شمع رخسارش نهاده

چو شمعم آتشی بر جان فتاده


رمیده صبر و دل از جای رفته

زبان از کار و زور از پای رفته


چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب

مسلط گشته بر آفاق مهتاب


نشاط انگیز بزمی ساز کردیم

ز هر سو مطربان آواز کردیم


درآمد ساقی از در خرم و شاد

می آورد و صلای عیش در داد


گرفتم از رخش فالی مبارک

زهی وقت خوش و حال مبارک


زبانگ نی فلک را گوش بگرفت

جهان آواز نوشا نوش بگرفت


بخار می خرد را خانه پرداز

بخور عود و عنبر گشته غماز


پیاپی جام زرین دور میکرد

دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد


جهان بر عشرت ما رشگ میبرد

بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد


خرد را چون دماغ از می سبک شد

حیا را شیشه‌ی دعوی تنک شد


چو خلخال زرش در پا فتادم

به عزت بوسه بر پایش نهادم


نشستم پیشش از گستاخ روئی

شدم گستاخ در بیهوده گوئی


حدیث تن بر جان عرضه کردم

شکایتهای هجران عرضه کردم


وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن

وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن


وز آن آب سرشگ و آه دلسوز

وز آن نالیدن شبهای بی‌روز


وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی


وز آن عجز غلام و دایه بردن

حمایت بر در همسایه بردن


چو از حال خودش آگاه کردم

خجل گشتم سخن کوتاه کردم


مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید

به چشم مرحمت در حال من دید


پریشان گشت و با دل داوری کرد

زبان بگشاد و مسکین پروری کرد


حکایتهای عذرآمیز میگفت

شکایتهای شوق انگیز میگفت


به هر لطفی که با این بنده میکرد
تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد


چو خوش باشد سخن با یار گفتن

غم دیرینه با غمخوار گفتن


مرا چون وصل او امیدگاهی

شبی چون سالی و روزی چو ماهی


چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود

چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود


جوانی بود و عیش و شادمانی

خوشا آن دولت و آن کامرانی


که یابد آنچنان دوران دیگر

که بیند مثل آن دوران، دیگر


خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز

خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز


گرفتم دولتم دمساز گردد

کجا روز جوانی باز گردد


اگر روزی نشاط و ناز بینم

شب قدری چنان کی باز بینم


همه شب تا سحر می نوش میکرد

مرا از شوق خود مدهوش میکرد


سحرگاهی صبوحی کرد برخاست

به زیبا روی خود گلشن بیاراست


چمن از مقدمش در شادی آمد

ز قدش سرو در آزادی آمد


چمان چون شاخ ریحان میخرامید

چو گل بر طرف بستان میخرامید


گل از شوق رخ رعناش میمرد
صنوبر پیش سر تا پاش میمرد


ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

ز قدش سرو بن را پای درگل
صبا هرگه که رخسارش بدیدی

بخواندی آیتی بروی دمیدی


چو بگذشتی چنان بالا بلندی

فشاندی لاله بر آتش سپندی


چو گل پیش خودش میدید در خود

به صد افسوس میخندید بر خود


نظر چون بر رخ زیباش میکرد

به دامان زر نثار پاش میکرد


شقایق جامه بر تن چاک میزد

ز شوق او کله بر خاک میزد


صنوبر بنده‌ی بالاش می‌شد

بساط سبزه خاک پاش می‌شد


بدین رونق چو گامی چند پیمود

نشاط افزود و عزم باده فرمود


کنار آب دید و سایه‌ی سرو

دمی از لطف شد همسایه‌ی سرو


بهر دم کز شراب ناب میزد

رخش رنگی دگر بر آب میزد


چنین زیبا نگاری دل ستانی

به رعنائی و خوبی داستانی


گهی بر یاد گل می نوش میکرد

گهی آواز بلبل گوش میکرد


نسیم نوبهار و نکهت گل

نوای قمری و گلبانگ بلبل


دل غنچه چو طبع تنگدستان

شده نرگس چو چشم نیم‌مستان


چکاوک بیقراری پیشه کرده

چو من فریاد و زاری پیشه کرده


چو گبران لاله در آتش فشانی

مقرر بر عنادل زنده خوانی


برید سبز پوشان گشته بلبل

ز جوش گل خروشان گشته بلبل


ز هر مستی سرود آغاز کرده
بهر برگی نوائی ساز کرده


دمادم ناله‌ی دلسوز میکرد

نوا در پرده‌ی نوروز میکرد


به آواز بلند از شاخ شمشاد

سحرگاه این ندا در باغ دردار


بیاور ساقیا می در ده امروز

که بختم فرخ است و روز پیروز


از این خوشتر سر و کاری که دارد

چنین باغی چنین یاری که دارد


زهی موسم زهی جنت زهی حور

از این مجلس خدایا چشم بد دور


بده ساغر که یاران می‌پرستند

ز بوی جرعه گلها نیم مستند


مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

که هشیاری فلاکت آورد بار


مخور غم تا به شادی میتوان خورد

غم دور فلک تا کی توان خورد


غم بیهوده پایانی ندارد

بغیر از باده درمانی ندارد


در این ده روز عمر سست بنیاد
میاور تا توان جز خرمی یاد

tina
07-15-2011, 02:17 PM
پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر


چو با همراز خود همداستان شد
زبان بگشاد و با او همزبان شد
به صد آزرم گفت ای مهربان یار
برو آن خسته دلرا دل بدست آر
که عشقی تازه می‌افروزدم دل
بر آن بیچارگی میسوزدم دل
از آن آتش که او را در چراغ است
مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است
گر او را در ربود از عشق سیلی
مرا هم سوی آن سیل است میلی
ور او را از غم ما خستگی‌هاست
مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست
دلم گر راست میخواهی بر اوست
که باشد کو نخواهد دوست را دوست
اگر گه گاه نازی می‌نمودم
عیارش در وفا می‌آزمودم
کنون باز آمدم زان سرکشیدن
بروی دوستان خنجر کشیدن
ز جور و بیوفائی سیر گشتم
گذشت آن وز سر آن درگذشتم
اگر در راه ما خاری رسیدش
ز ما بر خاطر آزاری رسیدش
به هر آزردنی جانی بیابد
به هر خاری گلستانی بیابد
ز لطف من بخواهش عذر بسیار
بزرمش بگو کای مهربان یار
ترا گر دل به مهرم درناکست
مرا نیز از غمت بیم هلاکست
نمیپردازم از شوقت به کاری
ندارم در جهان غیر از تو یاری
به پایان آمد آن غمها که دیدی
به گنجی کان طلب کردی رسیدی
حدیث وصل ما فردا مینداز
شبستان را ز نامحرم بپرداز
همی بنشین و ما را منتظر باش
مهل کان راز گردد پیش کس فاش
ز بهر نام خود کوشیده بهتر
ز هرکس راز خود پوشیده بهتر
نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن
بر او از هر دری تقریر کردن
حکایت از من دیوانه میگفت
همه شب با من این افسانه میگفت

tina
07-15-2011, 02:20 PM
پیغام رسانیدن قاصد





ضمیر پاک آن مرغ سخن ساز




چو این افسانه کردم پیشش آغاز



شد از حال دل پر دردم آگاه




چو آتش گشت و شد با باد همراه



به خلوتگاه آن آرام جان رفت




باستادی ز هر چشمی نهان رفت



باو از هر دری افسانه میگفت




حکایت خوب و استادانه میگفت



ز من هر دم غمی تقریر میکرد




ز دریائی نمی تقریر میکرد



چو رمزی زین حکایت یاد کردی




سمنبر زان سخن فریاد کردی



بصنعت زین سخن دوری نمودی




بدو آئین مستوری نمودی

tina
07-15-2011, 02:24 PM
پیغام فرستادن به معشوق

دگر بار از سر سوزی که دانی


در آن بیچارگی و ناتوانی
به خلوت پیش آن فرزانه رفتم


دگر ره با سر افسانه رفتم
فتادم باز در پایش به خواری


بدو گفتم ز روی بیقراری
چه باشد کز سر مسکین نوازی


به لطفی کار مسکینی بسازی
کرم کن، دست گیر، افتاده‌ای را


به رحمت بنده کن آزاده‌ای را
دل بیچاره‌ای از غم جدا کن


درون دردمندی را دوا کن
از این در گر مرا کاری برآید


به لطف چون تو غمخواری برآید
بکن پروازی ای باز شکاری


بنه گامی مگر در دامش آری
بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو


اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو
چه کم گردد ز ملک پادشائی


اگر گنجی بدست آرد گدائی
دل مجنون ز لیلی کام گیرد


سکندر زاب حیوان جام گیرد
به شیرین در رسد بیچاره فرهاد


پریرو روی بنماید بگلشاد
به یوسف برگشاید چشم یعقوب


به رامین برنماید ویس محبوب
ز عذرا جان وامق تازه گردد


چه غم شادیش بی‌اندازه گردد
نشیند شاد با گلچهر اورنگ

tina
07-15-2011, 02:29 PM
پیغام فرستادن عاشق به معشوق






الا ای باد عنبر بوی مشکین




ندیم و مونس عشاق مسکین




شفا و راحت هر دردمندی




دوا و چاره‌ی هر مستمندی




علاج سینه‌ی دل خستگانی




مداوای به غم پیوستگانی




تو آری نامه از یاران به یاران




تو سازی مرهم امیدواران




انیس خاطر بیچارگانی




مفرح نامه‌ی آوارگانی




حدیث درد دلها با تو گویند




کلید شادمانی از تو جویند




ز روی مردمی وز راه یاری




دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری




سحرگاهی گذاری کن به جائی




به کوی مهربانی آشنائی




بدان منزل که شیرین جانم آنجاست




دوای درد بیدرمانم آنجاست




بدان رشگ بهشت جاودانی




که مسکن دارد آن جان جوانی




قدم بر آستان دلستان نه




ز خاکش دیده‌ی جان را جلا ده




به آزرم از جمالش پرده بردار




بنه در پیش او بر خاک رخسار




سلام و بندگی‌های فراوان




از این مسکین بدان خورشید خوبان




سلامی کز نسیمش جان فزاید




سلامی کز دمش دل برگشاید




سلامی طیره‌ی مشگ تتاری




سلامی رشگ گلبرگ بهاری




سلامی جانفزا چون وصل جانان




سلامی خوش چو خوی مهربانان




سلامی کز وجودش عشق زاید




ز سر تا پای او بوی دل آید




رسان ای خوش نسیم نوبهاری




حدیثم عرضه دار از روی یاری




بگو میگوید آن سرگشته‌ی تو




اسیر عشق و هجران گشته‌ی تو




ز سودای غمت دیوانه گشتم




به عشقت در جهان افسانه گشتم




دلارام ودل و جانم تو بودی




مراد از کفر و ایمانم تو بودی




وصالت همدم و همراز من بود




خیالت روز و شب دمساز من بود




به وصلت سال و مه در کامرانی




همی‌کردم به عشرت زندگانی




چنان در وصل تو خو کرده بودم




چنان مهرت به جان پرورده بودم




که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی




جهان برچشم من تاریک گشتی




به صد زاری برفتی هوشم از هوش




تنم در تاب رفتی سینه در جوش




کنون شد مدتی تا دورم از تو




بدل خسته به تن رنجورم از تو




برفتی و مرا تنها بماندی




چو مجنون بر سر راهم نشاندی




دلم در آتش سوزان فکندی




مرا در غصه‌ی هجران فکندی




نهادی داغ هجران بر دل ریش




گرفتی چون دل ریشم سر خویش




تو آنجا خرم و شادان نشسته




من اینجا در غم از جان دست شسته




تو آنجا در نشاط و شادمانی




به عزت میگذاری زندگانی




من اینجا دیده بر راهت نهاده




به پیغام تو گوش جان گشاده




کجائی ای مداوای دل من




بیا بگشای از دل مشگل من




کجات آن هر زمان از دلنوازی




کجات آن در وفا گردن فرازی




کنون عمریست ای سرو قبا پوش




که رفتی و مرا کردی فراموش




نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست




ز ملک عافیت آواره‌ای هست




اسیری دردمندی مهربانی




غریبی بیدلی بی‌خانمانی




ز خویش و آشنا بیگانه گشته




ز سودای غمم دیوانه گشته




نمیگوئی که روزی آرمش یاد




کنم جانش ز بند محنت آزاد




بدو از لطف پیغامی فرستم




به درمانده دلش کامی فرستم




دل درماندگانرا بردی از هوش




به آخر دستشان کردی فراموش




ز راه و رسم دلداری نباشد




فرامشکاری از یاری نباشد




بمردم نازنینا در فراقت




به جان آمد دلم در اشتیاقت




بمردم یاد کن وز غم بیندیش




مرا مپسند در هجران از این بیش




نگارینا به حق دوستداری




دلاراما به حق جان‌سپاری




به حق صحبت دیرینه‌ی ما




به حق یوسف و حزن زلیخا




به آب دیده‌ی من در فراقت




به آه و ناله‌ی من ز اشتیاقت




که پیمان مشکن و عهدم نگه دار




مخور بر جان من زنهار زنهار




چنان کن ای برخ خورشید خاور




که تا در زندگی یکبار دیگر




سعادت باز بر من رو نماید




در اقبال بر من برگشاید




به چشم خویشتن رویت ببینم




به کام خویشتن پیشت نشینم




بیابم از فراقت رستگاری




نباید بردت از من شرمساری




صبا از روی لطف و راه یاری




چو پیغامم سراسر عرضه داری




بخواه از لعل نوشینش جوابی




بجوی شادیم باز آر آبی




زمانی باز گرد و زود بشتاب




مرا یکبار دیگر زنده دریاب




به پیغامش روانم تازه گردان




ز بویش مغز جانم تازه گردان




تو تا باز آئیم ای باد شبگیر




دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر




من مسکین سر گردان بی‌یار




به عادت شیون آغازم دگر بار




ز روی بیدلی و بیقراری




همی مویم همی گویم به زاری

tina
07-15-2011, 02:31 PM
پیغام فرستادن عاشق به معشوق







پس از عمری که دل خونابه میخورد




خرد بیرون شد و دل کار میکرد


چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ




به صد افسون و صد دستان و نیرنگ


عقابی تیز پر را رام کردم




به سوی آن صنم پیغام کردم


که ای هم جان و هم جانانه‌ی دل




غمت سلطان خلوت خانه‌ی دل


جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور




ز رخسار تو بادا چشم بد دور


منم آن بیدلی کز بیقراری




کنم بر درگهت فریاد و زاری


خلاف رای تو رایی ندارم




بغیر از کوی تو جائی ندارم


دلم دائم تمنای تو ورزد




درونم مهر و سودای تو ورزد


مرا جادوی چشمت برده از راه




زنخدان توام افکنده در چاه


اسیر زلف مشگین تو گشتم




ترحم کن چو مسکین تو گشتم


دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی




ز حسرت دیده پر خوناب تا کی


چنین مدهوش و رسوا چند گردم




چو گردون بی سر و پا چند گردم


بر این مجروح سرگردان ببخشای




بر این محزون بی‌سامان ببخشای


چو زلف خویش بی‌سامانیم بین




پریشانی و سرگردانیم بین


جز از الطاف تو غمخواریم نیست




ز چشمت بهره جز بیماریم نیست


زمانی گر ز روی آشنائی




دهد شمع جمالت روشنائی


شوم پروانه در پای تو میرم




به پیش قد و بالای تو میرم


مرا از آفتابت ذره‌ای بس




وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس


نگویم یک زمان پیشت نشینم




شوم خرسند کز دورت ببینم


چو احوالم سراسر عرضه داری




یکایک قصه‌ی من برشماری


ز اشعار همام این نظم دلسوز




ادا کن پیش آن ماه دلفروز


چو اینجا هست این ابیات در کار




ز استادان نباشد عاریت عار


بگو میگوید آن بیخواب و آرام




از آن ساعت که ناگاه از سر بام

tina
07-15-2011, 02:53 PM
تمامی سخن معشوق





ترا آن به که راه خویش گیری




شکیبائی در این ره پیش گیری


روی چون عاقلان در خانه زین پس




نگردی این چنین دیوانه‌ی کس


مکن با چشم سرمستم دلیری




که از روبه نیاید شیر گیری


مکن با زلف شستم عشقبازی




که این کاری است با لختی درازی


هر آنکس کو نداند پایه‌ی خویش




ببازد ناگهان سرمایه‌ی خویش


کجا مانند تو مسکین گدائی




رسد در وصل چون من پادشاهی


چه خیزد زین گریبان چاک کردن




فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن


نگیرد دستت این آشفته کاری




به کارت ناید این فریاد و زاری


ندارم باک اگر دل گرددت خون




نگیرد در من این نیرنگ و افسون


هر آنکو عشق ورزد درد بیند




سرشکی سرخ و روئی زرد بیند


تو این مسکین بدین بی‌ننگ و نامی




چه جنسی وز کدامانی کدامی


تو ای مجنون که عاشق نام داری




شراب شوق من در جام داری


ترا آن به که با دردم نشینی




که جان در بازی ار رویم ببینی


مگر نشنیده‌ای ای از خرد دور




که پروانه ندارد طاقت نور


برو میساز با اندوه و خواری




که سازد عاشقان را بردباری

tina
07-15-2011, 02:55 PM
جواب گفتن معشوق بقاصد


چو بشنید این سخن را سرو آزاد

جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم

کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن

حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟

غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریده‌ای با کس نسازد

بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم

دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست

مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی

نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد

میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد

چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است

بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت

اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی

از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت

بسوزد جان در این سودای خامت

tina
07-15-2011, 03:01 PM
حدیث گفتن قاصد با معشوق


دگر بار آن فسون پرداز استاد

بر او افسونی از نو کرد بنیاد
جوابش داد کای سرو سرافراز

مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز
اسیری کو تمنای تو دارد

سرش پیوسته سودای تو دارد
چنین تا چند کوشی در هلاکش

بترس آخر ز آه سوزناکش
بس این بیچاره را در درد کشتن

چراغش را بباد سرد کشتن
بهل تا از لبت کامی بگیرد

بود کاین دردش آرامی بگیرد
من آن پیر کهنسالم که در کار

جوانان از من آموزند هنجار
طبیب رنج رنجوران عشقم

دوای درد بی‌درمان عشقم
کنم دلدادگان را دلنوازی

کنم بیچارگان را چاره‌سازی
علاج عاشق دیوانه دانم

هزار افسون از این افسانه دانم
ز من بشنو غنیمت دان جوانی

دوباره نیست کس را زندگی
دگر بر عاشقان خویش خواری

مکن گر طاقت خواری نداری
بدین دلسوخته آتش چه ریزی

رها کن بعد از این تندی و تیزی
کز این آتش بجز دودی نبینی

پشیمان گردی و سردی نبینی
بهاری زحمت خاری نیرزد

همه دنیا به آزاری نیرزد
کسی با مهربانان کین نورزد

خصومت کس بدین آئین نورزد
بدین سرگشتگی مسکین جوانی

غریبی دردمندی ناتوانی
دل اندر مهر و سودای تو بسته

شده از مهر و سودای تو خسته
روا چون داریش مهجور کردن

بخواری زاستانش دور کردن
گرفتم کز تو کامی برنگیرد

چرا باید که در هجرت بمیرد
نمیگویم که در پیشت نشیند

بهل تا یکدم از دورت ببیند
چه رسمست این جفا با یار کردن

دل یاران ز خود بیزار کردن
زمانی با غریبی همزبان شو

دمی با مهربانی مهربان شو
بدین آتش دل او گرم میکرد

دمش میداد و آهن نرم میکرد
میانشان مدتی این ماجرا رفت

ز هر جانب بسی چون و چرا رفت
بهر عذری که میورد در کار

جوابی مینهادش تازه در بار
چو بسیاری از این معنی بر او خواند

بت شکر لب از پاسخ فرو ماند
بحیلت مرغ در شست آمد آخر

رمیده باز در دست آمد آخر
بت سوسن مزاج از بد لگامی

به آئینی که میگوید نظامی
« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد

بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»
« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »

tina
07-15-2011, 03:27 PM
در خواب دیدن عاشق معشوق را




شبی چون شام در فریاد و زاری

به صبح آوردم اندر نوحه کاری

صباحی ناگهانم خواب بربود

زمانی جانم از زاری بیاسود

خرامان آمد اندر خواب نوشین

خیال آن سهی سروم به بالین

مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

ز تاب آتش دل سینه پرجوش

در آب دیده‌ی خود غرق گشته

جگر در تاب و دود از سر گذشته

به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش

به کام دشمنان افتاده بی خویش

ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت

ز روی مهربانی در من آویخت


به من میگفت کای خو کرده با من

بسی در وصل جان پرورده با من

تو آن در عشق رویم داستانی

تو آن بگزیده یار مهربانی

که بی من یکدم آرامت نبودی

بجز وصلم دگر کامت نبودی

کنون چون بی‌مراد از حس تقدیر

فتادی در چنین هجران دلگیر

در این سرگشتگی چونست حالت

نمیگیرد ز عمر خود ملالت

مرا تا از تو دورم نیست آرام

جدا ماندم بصد ناکامی از کام

خیالی گشته‌ام در آرزویت

به جان آمد دلم در جستجویت

پریشانحال چون زلف بتانم

چو چشم مست خوبان ناتوانم

نماند از سرو قدم جز خیالی

نماند از ماه رویم جز هلالی

تنم از زندگانی بهره‌ور نیست

تو را از حال زار من خبر نیست

چو از بوی خیالش جان خبر یافت

ز بیهوشی زمانی روی برتافت

تصور شد دلم را کاین وصال است

چه دانستم که در خوابم خیال است

شدم تا قصه‌ی خود عرضه دارم

یکایک زخم هجران برشمارم

درآمد صالح شوریده در کار

شدم از س بخت خفته بیدار

چو خالی دیدم از دلبر شبستان

برآمد از دل پر دردم افغان

دل مجروح زارم زارتر شد

درون خسته‌ام بیمارتر شد

غم هجران بدو ناگفته ماندم

چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

خروشی از من محزون برآمد

نفیرم از دل پر خون برآمد

بجز باد صبا یاری ندیدم

وز او به هیچ غمخواری ندیدم

که راز دل بجانانم رساند

ز دید دل به درمانم رساند

پس از نالیدن و فریاد و زاری

بدو گفتم ز روی بیقراری

tina
07-15-2011, 03:29 PM
در خاتمه‌ی کتاب


به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال


دوم روز رجب در نون الف ذال
به نظم آوردم این درد دل ریش


به هر کس باز گفتم قصه‌ی خویش
دو هفته هفتصد بکر از عماری


برآوردم چو خاطر کرد یاری
غرض آن بود کین ابیات دلسوز


کند صاحبدلی بر من دعائی
ببخشد حق بر این دلسوزی من


بود کان ماه گردد روزی من
سخن سازان که دل پرنور دارند


غم دیوانه را معذور دارند
حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی


که خواهد کرد او را جستجوئی
ز ما دانا دلان معنی نجویند


دماغ آشفتگان آشفته گویند
کنون وقت است اگر کوتاه گیرم


سوی خاموش گشتن راه گیرم
کسی را پای دل در گل مبادا


چنین کار کسی مشکل بادا

tina
07-15-2011, 03:31 PM
در زوال وصال و شب فراق


من اندر عیش و بختم در کمین بود

چه شاید کرد چون طالع چنین بود

زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

از آن خوش زندگانی دورم انداخت

ز هر سو دشمنانم را خبر شد

حدیث ما به هر جائی سمر شد

جهانی را از آن آگاه کردند

ز وصلش دست ما کوتاه کردند

چو خصمان را از این معنی خبر شد

حکایت بعد از این نوع دگر شد

در این معنی بسی تقریر کردند

به آخر دست این تدبیر کردند

که اینجا بودنش کاری است دشوار

بباید رفتنش زین ملک ناچار

بر این اندیشه یکسر دل نهادند

بر او زین قصه رمزی برگشادند

چو بشنید این سخن خورشید خوبان

ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

گل اندامم درون پرده‌ی راز

چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز

نفیر و ناله و شیون برآورد

خروش از جان مرد و زن برآورد

فغان بر گنبد گردان رسانید

صدای ناله بر کیوان رسانید

ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

غریمش هر سخن کو گفت نشنید

کز اینجا طاقت دوری ندارم

چنین از عقل دستوری ندارم


به پشت بادپائی بر نشاندش

ز آب دیده در آذر نشاندش

براهش با پری همداستان کرد

پریوارش ز چشم من نهان کرد

tina
07-15-2011, 03:33 PM
در وصف معشوق




بتی فرخ رخی فرخنده رائی

به شهرستان خوبی پادشاهی

میان نازنینان نازنینی

ز شیرینیش شیرین خوشه چینی

رخش گلبرگ خوبی ساز کرده

قدش بر سرو رعنا ناز کرده

گرفته سنبلش بر گل وطن گاه

سهیل آویخته از گوشه‌ی ماه

بهار لطف را نازنده سروی

به باغ دلبری رعنا تذروی

ز عنبر راه را پیرایه کرده

گلش را چتر سنبل سایه کرده

نهان در عقد لل درج یاقوت

حدیث شکرینش روح را قوت

دو چشمش چون دو جادوی فسونکار

دو زلفش کاروان مشگ تاتار

دهانش در حقیقت کمتر از هیچ

سر زلفین جعدش پیچ در پیچ

tina
07-15-2011, 03:35 PM
واقف شدن معشوق از حال عاشق




در آن شبهای تار از بیقراری

چو بسیاری بنالیدم بزاری

مگر کز آه من سرو گلندام

صدائی گوش کرد از گوشه‌ی بام

بر آن نالیدن من رحمت آورد

خرامان رو به نزدیکان خود کرد

یکی را زان پریرویان طناز

حکایت باز میپرسید در راز

که این مسکین سودائی کدامست

کز این دردسرش سودای خامست

ز کوی ما کرا می‌جوید آخر

به گرد ما چرا می‌پوید آخر

که کردش اینچنین بیخواب و آرام

کدامین دانه افکندش در این دام

که زینسان بیخور و بیخواب کردش

که از غم دیده‌ی پر خوناب کردش


کدامین غمزه زد بر جان او تیر

که با نخجیربانش کرد نخجیر

کدامین سیل بگرفتش گذرگاه

کدامین شوخ چشمش برد از راه

جوابش داد کین دل داده از دست

به کوی ما درآید هر شبی مست

گهی در خاک غلطد همچو مستان

گهی سجده برد چون بت پرستان

کسی زو نشنود جز ناله آواز

ز شیدائی نگوید با کسی راز

درین دردش کسی فریادرس نیست

به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست

همه وقتی در این شب‌های تاری

گهی نالد گهی گرید بزاری

به شب با اختران دمساز گردد

چو روز آید دگر ره باز گردد

مدام از دیده خون بر چهره راند

کسی احوال این مسکین نداند

به خنده گفت کین خام اوفتادست

همانا نو در این دام اوفتادست

دگر عاشق بدین زاری نباشد

بدین خواری و غمخواری نباشد

بغایت تند میسوزد چراغش

خلل کرده است پنداری دماغش

چنین شوریده، سامان دیر یابد

چنین بیمار، درمان دیر یابد

بدین سان کوی ما، او را نشاید

چنین دیوانه را زنجیر باید

کجا یابد کلید این بستگی را

که سازد مرهم این دلخستگی را

که جوید با چنین کس آشنائی

شکستش را که سازد مومیائی

گمان بردی دلی ناموس کردی

بر این آسوده دل افسوس کردی

tina
07-15-2011, 03:41 PM
سخن در عشق






نخستین روز کاین چشم بلاکش

مرا از عشق او در جان زد آتش

دل از جان و جوانی بر گرفتم

امید از زندگانی بر گرفتم

چنان در عشق او دیوانه گشتم

که در دیوانگی افسانه گشتم

خرد میگفت کی مدهوش بیمار

غمش را در میان جان نگه دار

اگر دل میدهی باری بدو ده

به هر خواری که آید دل فرو ده


گهی چون شمع می‌افروز از عشق

چو پروانه گهی میسوز از عشق

میندیش ار جگر خوناب گیرد

که چشم از آتش دل آب گیرد

خراب عشق شو کاباد گشتی

غلام عشق شو کازاد گشتی

حدیث عشق انجامی ندارد

خرد جز عاشقی کامی ندارد

منوش از دهر جز پیمانه‌ی عشق

میاور یاد جز افسانه‌ی عشق

دلی کو با بتی عشقی نورزد

مخوانش دل که او چیزی نیرزد

نداند هرکه او شوقی ندارد

که دل بی عاشقی کامی ندارد

چرا جز عشق چیزی پرورد دل

اگر سوزی نباشد بفسرد دل

مباد آندل که او سوزی ندارد

هوای مجلس افروزی ندارد

برو در عشقبازی سر برافراز

به کوی عشق نام و ننگ در باز

کزین بهتر خرد را پیشه‌ای نیست

وزین به در جهان اندیشه‌ای نیست

شنیدم پند و دل در عشق بستم

چو مدهوشان ز جام عشق مستم

به دست عشق دادم ملک جانرا

صلای عشق در دادم جهان را

وگر در دام عشق انداختم دل

شدم آماج محنت باختم دل

از این پس کعبه‌ی من کوی او بس

مرا محراب جان ابروی او بس

tina
07-15-2011, 03:42 PM
رسیدن جواب عاشق بمعشوق






چو این پیغامها در گوش کردم


بکلی ترک عقل و هوش کردم

ز شوقش آتشی در جانم افتاد


دلم دریای خون از دیده بگشاد

ولی میداد هردم دل گوائی


که با او زود یابم آشنائی

دو روزی گر دلی خرم نباشد


چو دولت یار باشد غم نباشد

tina
07-15-2011, 03:50 PM
رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق







در این اندیشه شب را روز کردم


فراوان ناله‌ی دلسوز کردم



چو از حد افق هنگام شبگیر

علم بفراشت خورشید جهانگیر



ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند


به صنعت لعل در زر می‌نشاندند



چراغ طالع شب تیره می‌شد

سپاه روز بر شب چیره می‌شد



در آن ساعت سخن نوعی دگر شد

دعای صبحگاهم کارگر شد



ز ناگه پیک دولت می‌دوانید

به من پیغام دلبر می‌رسانید



که دل خوش دار اینک یارت آمد

دگر آبی بروی کارت آمد



اگر چه مدتی رنجی کشیدی


برآخر دست در گنجی کشیدی



غمی خوردی و غمخواری گرفتی

دلی دادی و دلداری گرفتی



ز همت دانه‌ای در دام کردی


بدین افسون پری را رام کردی



نشست آن مشفق دیرینه پیشم


دوای درد و مرهم ساز ریشم



بمن پیغام دلبر باز میگفت

حکایت های غم پرداز میگفت



زبان چون در پیام یار بگشود

دلم خرم شد و جانم بیاسود



قدح از دست در بستان فکندم

کلاه از عیش بر ایوان فکندم



رمیده بخت من سامان پذیرفت

کهن بیماریم درمان پذیرفت



گل عیشم به باغ عمر بشکفت


نگارم میرسید و بخت میگفت

tina
07-15-2011, 03:54 PM
رفتن قاصد پیش معشوق





دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک


چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک



قدم در ره نهاد از روی یاری

به جان آورد شرط جان سپاری



خرامان شد بر آن سرو آزاد

به شیرینی زبان چرب بگشاد



که ای نوباوه‌ی باغ جوانی

دلم را جان و جانرا زندگانی



جمالت چشم جان را چشمه‌ی نور


ز رخسار تو بادا چشم بد دور



بلا لائیت عنبر خوی کرده

شمیمت باغ عنبر بوی کرده



گل صد برگ در پای تو مرده

صنوبر پیش بالای تو مرده



خجل مشک تتار از تار مویت

فتاده ماه و خور بر خاک کویت



همیشه شاد و دولتیار باشی

ز حسن و عمر برخوردار باشی



مرا هم جان توئی هم زندگانی

مکن زین بیش با من سر گرانی



نصیحت گوشدار از دایه‌ی خویش

غنیمت دان غنیمت مایه‌ی خویش



جوانی از جوانی بهره بردار

ز دور شادمانی بهره بردار



جوانان را طریق عشق سازد

شنیدستی که پیری عشق بازد؟



جوانی کو نگشت از عاشقی شاد

یقین دان کو جوانی داد بر باد



به دلداری دل مردم به دست آر

کسی را تا توانی دل میازار



مرنجان آن غریب ناتوان را

کسی دشمن ندارد دوستان را



خردمندان که در نظم سفتند

نگه کن این سخن چون نغز گفتند



« چو نیل خویش را یابی خریدار

اگر در نیل باشی باز کن بار »

tina
07-15-2011, 04:02 PM
در صفت حال



دلا تا چند از این صورت پرستی
قدم بر فرق هستی زن که رستی
غم هر بوده و نابوده تا چند
حکایت گفتن بیهوده تا چند
چو رندان خیز و چابک دستیی کن

ز جام نیستی سر مستیی کن
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد
چو مستان بر در میخانه میگرد
که از میخانه یابی روشنائی
کنی با پاکبازان آشنائی
دم از غم زن اگر شادیت باید
خرابی جو گر آبادیت باید
مزن چون نار در خون جگر جوش
بهی خواهی چو به پشمینه میپوش
وگر خواهی ز محنت رستگاری
بکمتر زان قناعت کن که داری
سریر سلطنت بی داوری نیست
غم صاحب کلاهی سرسری نیست
برو چشم هوس را میل درکش
پس آنگه خرقه را در نیل درکش
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن
هوس را نیز سنگی در سبو زن
از آن ترسم که چون میبایدت مرد
تو آری گرد و دیگر کس کند خورد
اگر روحت ز آلایش سلیم است
رسیدن در صراط المستقیم است
وگر در چاه نفس افتی به خواری
تو معذوری که بینائی نداری
در این منزل که هم راهست و هم چاه
علایق هر یکی غولی است بگریز
چو مردان باره‌ی دولت برانگیز
به افسون خواندن از این غول بگریز
چو طاووس سرابستان جانی
چو باز آشیان لامکانی
از این بیغوله‌ی غولان چه خواهی
نه جغدی خانه در ویران چه خواهی
در این کشتی که نامش زندگانیست
نفس را پیشه در وی بادبانیست
نشاید خفت فارغ در شکر خواب
فتاده کشتی از ساحل به گرداب
در این گرداب نتوان آرمیدن
بباید رخت بر هامون کشیدن
از این دریا مشو یک لحظه ایمن
منت خود این همی گویم ولیکن
بدین ملاحی و این ناخدائی
از این گرداب کی خواهی رهائی
به بادی بشکند بازار دنیا
به کاری می‌نیاید کار دنیا
نه جای تست زین دل گوشه بردار
رهت پیشست رو ره توشه بردار
ترا جای دگر آرامگاهی است
وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است
در آنجا بینوایانرا بود کار
در آن کشور گدایانرا بود کار
در او درمان فروشان درد خواهند
تنی باریک و روئی زرد خواهند
ندارد سرکشی آنجا روائی
به کاری ناید آنجا پادشائی
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین
دغا باز است گردون مهره برچین
ادای بد مکن با قول کج بار
که آرد بدادائی مفلسی بار
اگر خوش عیشی و گر مستمندی
در این ده روزه کاینجا پای بندی
چو عنقا گوشه‌ی عزلت نگهدار
مرو بر سفره‌ی مردم مگس وار
تردد در میان خلق کم کن
چو مردان روی بر دیوار غم کن
نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است
بر او آوازه‌ی زه ناگزیر است
مجرد باش و بر ریش جهان خند
ز مردم بگسل و بر مردمان خند
مکن زن هر زمان جنگی میندوز
ز بهر شهوتی ننگی میندوز
که از بی‌غیرتی به پارسائی
بدیوثی نیرزد کدخدائی
علائق بر سر خاکت نشاند
مجرد شو که تجریدت رهاند
غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است
خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است
خراب آباد دنیا غم نیرزد
همه سورش بیک ماتم نیرزد
در این صحرای بی‌پایان چه پوئی
غنیمت زین ره ویران چه جوئی
از این منزل که ما در پیش داریم
دلی خسته روانی ریش داریم
بیابانی است کو سامان ندارد
رهی دارد که آن پایان ندارد
بدین ره رفتنت کاری است مشکل
نه مقصودت نه مقصد هست حاصل
در این ویرانه گر صد گنج داری
وزین کاشانه گر صد رنج داری
گرت کیخسرو جمشید نامست
ورت خلق جهان یکسر غلامست
به وقت کوچ همراهی نیابی
ز کوهی پره‌ی کاهی نیابی
چه خوش میگوید این معنی نظامی
به رغبت بشنو ای جان گرامی
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند با تو تا لب گور »
» روند این همرهان چالاک با تو
نیاید هیچکس در خاک با تو »
کجا آن کو از این ماتم نگرید
کدامین سنگدل زین غم نگرید
در این بستان گل و نرگس که بوئی
همان سرو و همان سنبل که جوئی
دلم میگردد از گفتن پریشان
ولی چون بنگری هریک از ایشان
رخ خوبی و چشم دلستانیست
قد شوخی و زلف نوجوانیست
از این منزل هرآنکو بر نشیند
کسش دیگر در این منزل نبیند
به وقت خود چو مردان کار دریاب
مشو غافل که این گردنده دولاب
ندارد کار جز نیرنگ سازی
فغان زین حقه و زین حقه بازی
یکی از مبدی پرسید در راز
ز جور چرخ و از انجام و آغاز
جوابش داد از احوال این دیر
که دایم میکند گرد زمین سیر
حقیقت کس نشانی باز ندهد
کسی نیز از فلک آواز ندهد
اگر چه سست مهری زود سیر است
چنین در دور تا دیده است دیر است
در این پرده خرد را نیست راهی
ندارد دانش آنجا دستگاهی
بدین چشمه که نورت میفزاید
بدین ایوان که دورت مینماید
به پای جسم چون شاید رسیدن
به بال روح می‌باید پریدن
طلسمی این چنین از دور دیدن
کجا شاید در احکامش رسیدن
از او جز دور سامانی نبینی
تر آن به که خاموشی گزینی
نصیحت گر ز مبد گوش داریم
همان بهتر که لب خاموش داریم
بجز توفیق یاری نیست اینجا
بجز تسلیم کاری نیست اینجا
جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است
همیشه عادت دنیا چنین است
کسی آغاز و انجامش نداند
همان بهتر که کس نامش نداند
خود این احوال ما گر گوش داری
نبینی روی کس گر هوش داری
نیازی عشق و دل در کس نبندی
دگر چون ابلهان بر خود نخندی
عبید از کار دنیا دل بپرداز
دگر ره بر سر افسانه شوباز

tina
07-15-2011, 04:10 PM
سرآغاز




خدایا تا از این فیروزه ایوان

فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد

زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی

کند خورشید تابان قهرمانی
جهانرا چار عنصر مایه باشد

مکانرا از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری

هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا

معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد

فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست

بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش

نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم

چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی

وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطه‌ی پرگار معنی

درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین

ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر

جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران

جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی

سپاهش هریکی میری و شاهی
بروز بزم چون برگاه جمشید

بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده

قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی

ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی

مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبله‌ی اقبال بادا

حریمش کعبه‌ی آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد

غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل

مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته

امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی

به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری

دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده

ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد

ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانه‌ی عشق آشیانی

محلت دیده‌ی بی دودمانی
بخون آغشته ای سودا مزاجی

کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی

مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری

سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون

سراپای وجودش قطره‌ی خون
نباشد در پی مالی و جاهی

نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید

ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد

چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی

نباشد هرگزش نامی و ننگی
هرانکو داردش چون دیده در تاب

نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد

بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد

همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند

به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد

به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد

به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد

به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار

من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه

دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم

اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم

درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار

به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کسرا دل مبادا

کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز

خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند

به دام عشق گل رخساری افکند

tina
07-15-2011, 04:11 PM
عرض شوق


شبی شوقم شبیخون بر سر آورد

ز غم در پای دل جوشی برآورد
تنم زنار گبران در میان بست

دل شوریده شوری در جهان بست
بکلی از خرد بیگانه گشتم

چو افیون خوردگان دیوانه گشتم
چو زلفش بیقراری پیشه کردم

فغان و آه و زاری پیشه کردم
ز مژگان اشگ خونین میفشاندم

به آبی آتش دل می‌نشاندم
نمی‌آسودم از فریاد و زاری

نمی‌ترسیدم از دشنام و خواری
خروشم گوش گردون خیره میکرد

هوا را دود آهم تیره میکرد
پیاپی زهر هجران می‌چشیدم

قلم بر هستی خود میکشیدم
همه شب گرد منزلگاه یارم

طواف کعبه‌ی جان بود کارم
ضمیرم با خیالش راز میخواند

بسوز این بیتها را باز میخواند