PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : به انتظارت خواهم ماند |مریم جعفری



R A H A
07-13-2011, 07:42 PM
اسم کتاب : به انتظارت خواهم ماند
نویسنده : مریم جعفری
سال چاپ :1386
انتشارات : چکاوک
تعداد صفحات : 335
تعداد فصل : 32



منبع :نودوهشتیا

R A H A
07-13-2011, 07:44 PM
فصل اول
تهران سال 1354
در زندان انفرادی در حالیکه سالها روغن نخورده بود با سرو صدای زیادی به روی زندانی باز شد ناگهبان جوان با صدایی خشن و رسا گفت:
-سیامک لطفی؟بلند شو بیا بیرون
زندانی پرسید:
-منو کجا می برید؟
نگهبان خونسرد و محکم گفت:
-تو ازاد شدی
سیامک از جا برخاست به طرف در رفت و طول راهرو همراه نگهبان به راه افتاد چند تن از زندانی ها با حسرت رفتن او را نظاره میکردند یکی از انها با صدای بلند فریاد زد:
-رفیق وقتی رفتی بیرون از قول ما ازادی رو ببوس و دیگری گفت:بهت عفو زدند چون هنوز چند سال دیگه مانده
و سیامک بی انکه به جانب چپ یا راست نگاه کند خاموش و ساکت همراه نگهبان قدم بر میداشت
نگهبان از میان چند در او را با مجوز عبور داد و انگاه جلوی اتاق رئیس ایستاد و در زد وقتی اجازه ورود گرفت زندانی را قبل از خودش داخل اتاق هل داد و خود عقبتر ایستاد رئیس با صدای تو دماغی گفت:بیا جلوتر
سیامک در سکوت اتاق که تنها صدای دمپایی او به گوش میرسید به طرف میز قدم برداشت و جایی جلوی چشم رئیس زندان ایستاد رئیس سر بدون مویش را از روی پرونده بلند کرد به او نگریست و انگاه گفت:
-سیامک لطفی تو محکوم به سی سال زندان بودی ولی به علت خوشرفتاری با 5 سال تخفیف ازاد شدی بیا بگیر این ساک لباسها و وایل توست امیدوارم دیگه تو رو اینجا نبینم
سیامک وسایلش را بداشت و به اتاق مجاور رفت تا اماده شود شلوارش را عوض کرد و پیراهنش را در اورد روی ان نوشته شده بود شماره04562 این شماره او بود و همه او را با این شماره میشناختند بیست و پنج سال در این دخمه ها و زندانهای انفرادی کم نبود ولی او با ان ساخته بود چون میخواست زنده بماند و همیشه می اندیشید اگر بیشتر از این هم بود باز تحمل میکرد
چشمان خسته اش به اینه افتاد و از فرط حیرت کیفش به زمین افتاد
-این منم؟سیامک؟پس چرا این قیافه را به خود گرفته ام؟من هرگز اینقدر پیر نبوده ام؟به یاد نمی اورم موهایم سپید بوده باشد و صورتم اینهمه پیر و چروکیده
اشک در دیدگانش حلقه زد انیشید جوانی ام را گم کرده ام انگار جوان نشده پیر شده ام وقتی وارد این مکان شدم تنها بیست و پنج سال داشتن و حالا..
نگهبان در اتاق را باز کرد و به او که جلوی اینه ماتش برده بود و ناباورانه دست به صورتش میکشید گفت:
-اهای عمو مگه خیال نداری بری؟
سیامک خم شد کیفش را برداشت و به طرف در رفت نگهبان گفت:
-بیا این دفتر رو هم توی سلولت جا گذاشته بودی سیامک دستش را به طرف دفتر برد و ان را گرفت انگاه بی هیچ سخنی راه افتاد در بزرگ زندان باز شد و او با دیدن ازادی همه وجودش لرزید برای لحظاتی چشمانش را بست شاید هم میخواست مردانه با چکیدن اشک هایش مبارزه کند و شاید هم میخواست یکباره چشمش را به روی دنیا باز نکند
دیده از هم گشود و نگریست سبز همان سبز بود و ابی همان ابی و مردم هم همان مردم که به سرعت به این سو و ان سو میرفتند ناخوداگاه به روی همه چیز لبخند زد اما این لبخند تلخ بود و او به خوبی تلخی اش را حس می کرد به ساعتش نگاه کرد خوابیده بود به ساعت میدان مقابلش نگریست این اغاز یکی ا روزهای مطبوع بهاری بود برای دقایقی روی نیمکت میدان نشست انگار میخواست به این وسیله خستگی بیست و پنج ساله را رفع کند روزهایی را به یاد اورد که با دسته قاشق روی دیوار سیمانی سلول علامت زده و کنج دیوار به حکم غیر عادلانه دادگاه اندیشیده بود همان حکم غیر عادلانه ای که سبب شده بود بهترین سالهای زندگی اش را میان اوباش و دزدان و قاتلان بگذراند در حالیکه برای خودش کسی بود و همه از خانواده انها شناخت و برداشت خوبی داشتند از خود پرسید:
-به راستی چه شد؟چرا اینگونه شد؟من این همه سال از اندیشیدن گریختم نمیخواستم فکر کنم دستم به خون انسانی الوده شده انسان؟او انسان نبود بلکه مثل پدر دیو سیرتش یک حیوان بود حیوانی درنده خو که در لباس انسان فرو رفته بود او با ابروی خانواده من بازی کرده بود و عفت خواهرم را لکه دار نموده بود اما از انجایی که قاضی را با پول خریده بود تبرئه شد
سیامک از جا برخاست و به طرف خیابان رفت و جلوی یکی از تاکسیها را گرفت:
-ترمینال
تاکسی ایستاد و او سوار شد و راننده به راه افتاد از ایینه چند بار به سیامک نگریست و بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
-داداش مهمان بودی؟
سیامک سرد و محکم گفت:
-اره
راننده از رو نرفت و دوباره چرسیدد:
-چند سال
سیامک کلافه گفت:
-بیست و پنج سال
راننده که جوانی شر و شوری به نظر میرسید قوطی سیگارش را به او تعارف کرد گفت:
بزن روشن شی
سیامک دستش را پس زد و گفت:
-سیگاری نیستم
راننده که از تعجب دهانش باز مانده بود پرسید:
-بعد از بیست و پنج سال توی زندان بودن مگه میشه؟
سیامک در حالبیکه بیرون را نگاه میکرد گفت:
-حالا که شده
راننده گفت:
-ببینم نکنه تو از اون هایی هستی که از بدشانسی لای اینا قر خوردی؟اگه اینطوره که حسابی باختی
سیامک بی انکه پاسخ او را بدهد دیده بر هم گذاشت و راننده هم دست از سوال کردن برداشت این سکوت به سیامک فرصتی داد تا بار دیگر متن نامه همسرش را به یاد اورد


سیامک همه چیز روبراهه فقط نمیدانم تو چرا نمی گذاری به دیدنت بیاییم برادرت به من و سیاوش خیلی محبت میکند و همه بی صبرانه منتظرند که تو باز گردی یکی از عکس های سیاوش را بریت فرستادم همانطور که خواسته بودی او حالا سال سوم رشته موسیقی است اگر عکسش را ببینی تایید میکنی او درست به خودت شبیه است ما پس از رفتن تو همه زندگیمان را به برادرت مدیونیم او بین بچه های خودش و سیاوش هیچ فرقی نمیگذارد نوشته بودی احتمال داره عفوت کنند پس اگر چنین شد خبر بده به استقبالت بیایی


اکنون که این نامه را مینویسم سیاوش و برادت کیهان سلام میرسانند ازت خواهش میکنم نگران ما نباش و مراقب خودت باش


همسرت زهره


سیامک دیده از هم گشود در کیفش را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید درست مثل خودش بود فقط او سیبیل نداشت با خود گفت:شرط میبندم کله شق و یک دنده است و زهره هرگز از دست او قرار ندارد گو اینکه هرگز از اذیتهایش برایم چیزی ننوشت
عکس را بالا گرفت و بوسید دلش میخواست خانه بود و او را محکم به خود میفشرد فکر کرد چه موهای نرمی میتوانم انها را زیر دستانم حس کنم وقتی که میرفتم او سه سالش بود چقدر دنبالم دوید و گریه کرد اما بالاخره سالهایی جدایی تمام شد و من دارم به خانه بازمیگردم به شیراز زادگاهم چه اندوهی که حتی نتوانستم در مراسم خاکسپاری پدرو مادرم شرکت کنم نامه ها میرسید که انها فوت کردند و من در سلولم تنها اشک میریختم
راستی من اینهمه سال خیلی گریه کردم انقدر که فکر کنم با یک دریا برابری کند و اگر جمع میشد شاید در ان غرق میشدم
در افکارش غرق شده بود که راننده گفت:
-این هم تریمنال داداش
سیامک پرسید:
-چقدر میشه؟
راننده با لبخند گفت:
-مهمون من باش
سیامک گفت:
-چقدر میشه؟
راننده گفت
-یک تومن
سیامک با تعجب گفت
-یک تومن؟
راننده گفت:راس راستی مثل اینکه خیلی از دنیا عقبی داداشم بیست و پنج سال گذشته تو هنوز تو فکر یه قرون دوهزاری؟
سیامک که اصلا حوصله نداشت یک تومن به راننده داد و از ماشین پیاده شد و به طرف ترمینال به راه افتاد سوار اتوبوس شد ولی بعد پشیمان شد و سوار یکی از شخصی ها شد و به راننده که دنبال مسافر میگشت گفت:
-بیا بریم اقا دربستی میخوام
راننده نگاهی به سرتا پای سیامک اناخت و سپس سوار شد و برای اطمینان پرسید


-تا شیراز دربستی میخواهید؟
سیامک گفت:
-مگه من چیزی غیر از این گفتم؟
راننده گفت:
-نه اقا اخه خیلی کم از این کارها میکنند
ماشین به راه افتاد و سیامک بی هیچ سخنی به تماشا مشغول شد ادمها خیلی عوض شده بودند حتی از لحاظ فرم لباس
بیست و پنج سال تحمل تنهایی سبب نشده بود اتش خشم او خاموش شود هنوز هم خشمگین بود و بر این عقیده بود که حکم او غیر عادلانه بوده حرکت گهواره وار ماشین او را به بیست و پنج سال پیش برد به سال 1329 به ان روزهای گرم تابستان شیراز


***
انها خانواده خوشبختی بودند سیامک چهار سال بود که ازدواج کرده بود و دارای یک پسر بود که نامش را سیاوش گذاشته بود
سیامک و زهره و سیاوش در خانه بزرگ پدرش زندگی میکردند و همه د کنار یکدیگر روزهای خوب و خوشی را می گذراندند کیهان هم با همسر و سه فرزندش دذر ان خانه میزیست و در کنار انها پدر و مادر پیرشان همراه با خواهر کوچکشان حضور داشتند پدر سیامک کارخانه دار بود و هر دو پسرش هم در جوار خودش کار میکردند
او در کارخانه اش با مردی به نام رضا شریک بود که او هم دو پسر داشت و انها را زیر بال و پر خود گرفته بود سالهای شروع شراکت خوب بود اما رفته رفته اختلافات بالا گرفت و کار به جدایی کشید پدر سیامک سهم کارخانه رضا را خرید و خود صاحب کارخانه شد
انها چندان هم از یکدیگر بی خبر نبودند میدانستند رضا با دو پسرش کارخانه ریسندگی دیرگ خریده و مشغول به کار است پدر ها با یکدیگر سلام و علیکی داشتند ولی پسرها سایه یکدیگر را با تیر میزدند
چند ماه از این قضیه گذشت تا بای خواهر سیامک خواستگار مناسبی پیدا شد همه با این وصلت موافق بودند ولی خواهر ساز مخالف میزد
هر کدام به سهم خود با او صحبت کردند ولی پاسخ او همان بود که بود او نه تنها ان خواستگار را در کرد بلکه هر خواستگار دیکری هم میامد جواب منفی میداد مادر بسیار اندوهگین و ناراحت بود و خواهر سیامک سهلا نام داشت در خود فرو رفته مینمود و تنها در پاسخ به اصرار اطرافیان میگریست و سکوت می نمد بالارخ روزی از روزها قضیه روشن شد
ماجرا از این قرار بود:مادر که برای اوردن رخت ها به حیاط بزرگ خانه رفته وبد از فاصله دور سهیلا را دید که با مرد جوانی مشغول گفتگو است کمی نزدیکتر رفته بود بلکه صدای انها را بشنود که مرد جوان را شناخته بود او پسر دومی رضا فریدون بود سهیلا گریه میکرد و او میگفت
-حالا چرا گریه میکنی؟مکیخواهی ابروی خودت و مرا ببری؟بیا این پول را بگیر و دیگه هم سراغ من نیا
سهیلا گفت:
-ولی فریدون من چکار کنم؟برادرهایم اگر بفهمند منو میکشند
فریدون گفت:
-لزومی نداره بفهمند دوما مگه تو از حال من خبر نداری؟من نمیتونم روی حرف بابام و خان داداشم حرف بزنم واسه من رفتند خواستگاری و امروز و فرداست که دامادم کنند
سهخیلا پاهای فریدون را گرفت و با گریه گفت:
-فریدون تو رو خدا منو به این حال و روز نگذار تو به من قول دادی رسم مروت این نیست من خودم را زن تو میدیدم
فریدون پاهایش را عقب کشید و گفت:
-اه تو هم که همش ابغوه میگری میخواستی این فکر را ان موقع بکنی تاه حالا گیرم که من اومدم خواستگاری برادرات که چشم دیدن منو ندارن


سهیلا ملتمسانه گفت:
انها با من من راضی اشان میکنم
فریدون سهیلا را به عقب هل داد و گفت:
-ای بابا عجب گیری افتادیم مادر و پدر من قبول نمی کنند دیگه باید بروم خداحافظ
سهیلا دنبالش دوید ولی او به سرعت از خانه خارج گردید و مادر از شنیدن این گفتگو نقش زمین شد
پایان فصل اول

R A H A
07-13-2011, 07:46 PM
فصل2

هر دو تا عروس مثل پروانه دور مادرشوهر میچرخیدند و پسرها دنبال دکتر رفته بودند . سهیلا هم درحالیکه دست مادرش را به دست گرفته بود گریه میکرد و مدام می پرسید :
ـ مادرجون چی شده ؟ آخه تو چت شده ؟
بالاخره دکتر آمد و به او مسکنی تزریق کرد و درپاسخ به سوال پسرها گفت:
ـ شوک ! فقط هول کرده ! یا چیزی دیده یا چیزی شنیده . فقط بگذارید استراحت کنه ؛ هیجان براش خوب نیست .
همه نگران و منتظر بودند تا اینکه پس از گذشت یک ساعت مادر به هوش آمد. دیده که ازهم باز کرد و قیافه ی گریان سهیلا را دید میان گریه گفت :
ـ تو چکار کردی دختر ؟ آبروی مارو بردی ؟ چرا زودتر به من نگفتی ؟
حاضران حیرتزده به سهیلا و مادر مینگریستند . بالاخره کیهان که برادر بزرگتر بود به مادر نزدیک شد و با مهربانی پرسید :
ـ حالتون چطوره مادر ؟
مادر با گریه گفت :
ـ کمرم شکسته ؛ عمری با آبرو زندگی کردیم آن وقت این دختر آبروی مارو برد .
کیهان به سهیلا نگریست و چیزی دستگیرش نشد .ولی سیامک مثل شیر زخمی به سهیلا حمله کرد و گفت :
ـ مادر چی میگه ؟ هان ؟ چی شده ؟
سهیلا بی آنکه زحمت فرار کردن به خود بدهد تنها گریه میکرد. زهره به طرف سیامک رفت و گفت :
ـ سیامک ولش کن. تو الان عصبانی هستی .
سیامک ؛ زهره را به عقب هل داد و دوباره سوالش را تکرار کرد. جو همچنان ناآرام بود که پدروارد خانه شد. همه موقتی ساکت شدند اما آنقدر این آرامش مصنوعی بود که حتی پدرهم متوجه شد . لحظاتی به جمع نگریست و سپس پرسید :
ـ چی شده ؟
سهیلا بی مقدمه بنای گریه را گذاشت و دوان دوان به اتاقش رفت .سیامک از خشم میلرزید و کیهان با نقاب خویشتن داری به پدر گفت :
ـ شما خسته اید پدر بروید استراحت کنید .
اما پدر به سیامک نزدیک شد و پرسید :
ـ چی شده پسرم ؟ چرا مثل مار زخمی به خودت می پیچی ؟
سیامک چندبار اراده کرد دهانش را باز کند .ولی نشد ؛ لاجرم ازاتاق خارج شد و به حیاط رفت و روی اولین پله نشست .
کیهان پدر حیرانش را به حال خود گذاشت و نزد مادرش رفت و او را که بی صدا گریه میکرد دلداری داد و گفت :
ـ مادر شما که آن حرفها را جدی نگفتید ؟
مادر میان گریه گفت :
ـ خودم با چشمانم دیدم ..
کیهان پرسید :
ـ چی کسی رو دیدید ؟
مادر با اندوه گفت :
ـ اونو ؛ پسر رضا ؛ پسر دومش فریدونو . مار توی آستین خودمان پرورش دادیم .
کیهان از جا بلندشد . مادر پرسید :
ـ کجا میری ؟
کیهان گفت :
ـ میروم سراغش ، باید توضیح بده !
مادر دستش را گرفت و گفت :
ـ میخواهی آبروی پدرت را ببری ؟ توکه مثل سیامک عجول نبودی . بگذار فکرکنیم و عاقلانه تصمیم بگیریم .
کیهان لحظاتی مردد به مادر پریده رنگش نگریست و سپس خودش را لبه ی تخت مادر رها کرد و سرش را با دست پوشاند . مادر سرخم شده اش را نوازش نمود و گفت :
ـ میدونم بار این اندوه بیقرارت کرده ولی پسرم ؛ عجله چاره ی کار نیست . بگذار با پدرت هم صحبت کنیم .
کیهان اندوهگین گفت :
ـ پدر از غصه ی این مصیبت دق خواهد کرد .
زهره و نسرین آرام نزد سهیلا رفتند تا او را دلداری دهند. او به محض دیدن نسرین و زهره بغضش دوباره ترکید . آن دو سرش را نوازش کردند و زهره گفت :
ـ اینقدر بی تابی نکن سهیلا . بالاخره اتفاقی است که افتاده ؛ باید به فکر چاره بود .
سهیلا میان گریه گفت :
ـ من دیگه چاره ای جز مرگ ندارم . من آبروی خانواده ام را برده ام .
نسرین گفت :
ـ همه آدمها اشتباه میکنند . با مردن تو که چیزی درست نمیشه . کیهان و سیامک میخواهند بروند صحبت کنند.بگذار ببینم چی میشه ؟
آن شب با روشن شدن قضیه ؛ سیامک میخواست در را بشکند و به قول خودش لکه ی ننگ خانواده یعنی سهیلا را از بین ببرد ؛ ولی دیگران مانعش شدند. پدر از فرط اندوه کمرش تا شده بود و توان حرف زدن نداشت . بالاخره تصمیم گرفتند که سه مردخانواده برای گفتگو با آنها به خانه شان بروند .
در روز مقرر سیامک و کیهان به اتفاق پدرشان راهی خانه ی آنها شدند.پسربزرگ رضا اجازه ی ورود به آنها نمیداد ولی سیامک او را کنار زد و هرسه وارد خانه شدند.
رضا به صورت مصلحتی به پسربزرگش فریبرز تشر زد و گفت :
ـ بچه اینها از دوستای قدیمی من هستند. تو حق نداری باهاشون اینطوری رفتار کنی .
بعد هم به شریک قدیمی اش و پسرهایش خوشامد گفت و اضافه کرد :
ـ چه عجب ؛ یادی ازما کردی رفیق ؟
پدر سیامک گفت :
ـ من برای احوالپرسی به اینجا نیامده ام .
رضا گفت :
ـ پس برای چی آمدی ؟ می بینم که لشکر سلم و تو را هم آوردی .
کیهان ؛ سیامک را که میخواست ازجا بلندشود آرام کرد و آن گاه گفت :
ـ گوش کن ؛ ما آمدیم فریدون را ببینیم .
رضا خونسرد درحالیکه پیپ میکشید گفت :
ـ فکرکنم پدرش منم.بااون چیکار دارید ؟
سیامک گفت :
ـ باخودش کار داریم.
رضا که آنها را عصبانی می دید گفت :
ـ مگه اون چکار کرده ؟
هرسه ساکت شدند.کیهان گفت :
ـ اگه مرده بگو خودشو قایم نکنه. مثل مرد بیاد جلو تاباهم حرف بزنیم .
رضا عصبانی ازجابرخاست و به کیهان گفت :
ـ گوش کن جوان ؛ فریدون بزرگترداره ! حرفی دارید به من بگین .
کیهان گفت :
ـ اگر تو بزرگترش بودی ولش نمیکردی تا با آبروی مردم بازی کنه .
فریبرز به طرف کیهان حمله برد ؛ سیامک خودش را جلو انداخت و گفت :
ـ باید از روی نعش من رد بشی تا بتونی دست کثیفت را به برادرم بزنی .
فریبرز و سیامک باهم گلاویز و پدر سیامک و کیهان آنها را از هم جدا کردند .
پدر سیامک گفت :
ـ باباجان بیایید بنشینیم عاقلانه باهم صحبت کنیم .
رضا گفت :
ـ موافقم . این شما بودید که بی مقدمه ریختید توی خانه ی من و یقه ی پسرم را گرفتید .
پدرسیامک گفت :
ـ من از طرف پسرهام معذرت میخواهم .ببین رضا من و تو سالها باهم نون و نمک خوردیم.باهم کار کردیم؛ عرق ریختیم؛ من شاهد ازدواج تو بودم ؛ شاهد بزرگ شدن بچه هایت . حالا اتفاقی است که افتاده آنها جوانی و نادانی کردند . آبروی من و آبروی توست بهتره دست آنها را در دست هم بگذاریم .
قبل ازاینکه رضا حرفی بزند مادر فریدون از پله های طبقه ی دوم در حال پایین آمدن گفت :
ـ چی میگین ؟دست کی رو بگذاریم توی دست فریدون ؟!
پدر سیامک سلامی داد و گفت :
ـ دختر من و فریدون شما .
صدای خنده ی رضا لرزه بر اندام آنها افکند.انگار سوهان به گوشت آنها میکشیدند بالاخره کیهان گفت :
ـ خنده ات را تمام کن آقا رضا. حرف پدرم کاملا جدی بود.پسرتان یک اشتباهی کرده باید پاش بایسته .
رضا میان خنده گفت :
ـ این احمقانه ترین حرفیه که تا به حال شنیدم .
سپس مادر فریدون گفت :
ـ ازکجا معلوم پسر من این اشتباه را کرده ؟
سیامک با عصبانیت ازجا برخاست و کیهان او را سرجایش نشاند وبه همسر رضا گفت :
ـ اگر خود فریدون بیاد حتما تایید میکنه .
همسر رضا گفت :
ـ مگه فریدون سرخود میتونه تصمیم بگیره ؟ مادرش منم ؛ پدرش هم حی و حاضره .من هم دختری را نمی گیرم که نجابتش زیر سواله .
پدرسیامک لا اله الا الله گفت وبه سکوتش ادامه داد .
سیامک مهر سکوت از دهان برداشت و گفت :
ـ یا آن نامرد راکه مثل زنها خودش را قایم کرده بیاورید یامن خودم او را بیرون میکشم .
همسر رضا به رضا گفت :
ـ اینها اینجا آمدند برای چی ؟ کم بود کارخانه را مفت و مسلم بهشون دادی حالا آمدند لکه ی ننگشان را هم به ما بچسبانند ؟ یا بیرونشون کن یا پلیس خبرکن.
سیامک گفت :
ـ حیف که یک زنی وگرنه ...
فریبرز جلو آمد و گفت :
ـ وگرنه چی ؟ جوجه !
زد و خورد بین آن دو در گرفت و بالاخره با دخالت کیهان و پدرش ازهم جدا شدند.
پدر به دو پسرش گفت :
ـ بیاید برویم. اصلا ازاول آمدنمان به اینجا اشتباه بود؛ باید یکراست می رفتیم سراغ قانون ! میان ما قانون باید قضاوت کنه .میخواستم آبروریزی نشه ؛ حالا که شد دیگه فرقی نمیکنه .
رضا پوزخندی زد و گفت :
ـ برو حاجی ؛ برو بلکه قانون کمکت کنه . برو که خدا روزی ات را جای دیگه حواله دهد. این وصله ها به ما نمی چسبه ..
آنها با سرافکندگی ازخانه ی رضا بیرون آمدند درحالیکه سیامک از فرط خشم کبود شده بود. کیهان دست بر شانه ی برادر گذاشت و گفت :
ـ اینقدر خودتو زجر نده داداش ؛ حق با ماست .
سیامک گفت :
ـ ندیدی چطور مارو ازخانه بیرون انداختند ؟ به خدا باید این لکه ی ننگ رابشورم . یک عمری جلوی کسی به ناحق سرکج نکردم آن وقت این دختر ...
سیامک میخواست حرفش را به مرحله ی عمل برساند ولی بقیه جلویش را گرفتند . به یک چشم برهم زدن سایه ها بدبختی روی زندگی آنها افتاد .دیگر خبری ازخنده های مستانه نبود و هیچ کس حال و حوصله ی حرف زدن نداشت . زنها بی هیچ کلامی به کارشان مشغول بودند و سهیلا در اتاقش محبوس بود و به دستور برادرهایش حتی اجازه ی بیرون آمدن ازخانه را نداشت . مردها درکارخانه تظاهر به آرامش اوضاع میکردند و بی صبرانه منتظر روز دادگاه بودند و گوششان را به روی حرفهای مردم بسته بودند.
بهرحال آن روز فرا رسید و هردو خانواده رو در روی هم قرار گرفتند.پدر فریدون وکیل گرفت و ظواهر امر نشان میداد قاضی هم طرف آنهاست ؛ زیرا حکم او کاملا غیرمنطقی به نظر میرسید. حکم دادگاه پس ازهفته ها پیگیری این بود که متهم مبغلی به عنوان خسارت به خانواده ی دختر بدهد و مدت ده سال محبوس شود. درغیر اینصورت به ازدواج با آن دختر تن دهد و مهریه ی سنگین بپذیرد .
خانواده ی فریدون با ازدواج آنها مخالفت کردند ؛ درنتیجه حکم اول اجرا شد. اگرچه خانواده ی سهیلا معتقد بودند باید او را وادار به ازدواج کنند ولی دادگاه حکم دیگری داد. پدر سهیلا اعتراض کرد و گفت :
ـ این حکم مشکل دخترمرا حل نمیکند.
اما دادگاه نسبت به او بی اعتنایی کرد. فریدون مدتی را در زندان به سر برد تا اینکه پدرش بااستفاده از پول و نفوذ خود او رااز زندان بیرون آورد. این خبر مثل بمبی پرسر و صدا میان مردم پیچید . کیهان و سیامک از فرط خشم قادر نبودند خودشان را کنترل کنند ولی پدرشان که عاقلتر از آنها بود گفت :
ـ نباید دست ازپا خطا کنید وگرنه به دردسر خواهید افتاد.من پیگیری میکنم و از قاضی شکایت میکنم.گمان میکنم او ازاین خانواده مبلغی به عنوان رشوه گرفته .
سیامک عصبانی گفت :
ـ ولی پدر ما ایستاده ایم که نام خانوادگی مان لکه دار شود ؟ منکه نمیتوانم وانمود به کر و کور بودن بکنم . مگر نمی بینید پشت خانواده ی ما چه میگویند ؟
کیهان گفت :
برادر لطفا به حرف پدر گوش کن . بگذار ببینم عاقبت چه خواهد شد.
مدتی گذشت تااینکه مطلع شدند فریدون در تدارک عروسی میباشد .آن روز سیامک و کیهان درمنزل بودند که یکی از دوستان سیامک این خبر را آورد وگفت امشب عروسی اوست . سهیلا ازاتاقش این خبر را شنید و ساعتی بعد با بریدن رگ دست خود اقدام به خودکشی کرد و این درحالی بودکه پدرشان برای پیگیری این مسئله به تهران رفته بود.زهره که هرچه به دراتاق سهیلا زده و پاسخ نگرفته بود نزد شوهر و برادر شوهرش آمد و گفت :
ـ سهیلا در را باز نمیکند.میترسم حالش بهم خورده باشد .
کیهان وسیامک هم هرچه در زدند و منتظر شدند خبری نشد ؛ ناچارا سیامک به کیهان گفت که باید در را بشکنند؛ مادر سهیلا و هردو عروسش با نگرانی منتظر بودند.بالاخره قفل را شکستند و وارد اتاق شدند.مادر با دیدن آن منظره جیغی کشید وبر زمین افتاد؛ برادرها هم به سرعت نزد خواهر رفتند.

پایان فصل2

R A H A
07-13-2011, 07:46 PM
فصل3

خون سیامک و کیهان به جوش آمده بود . سیامک خواهر غرق درخون خود را بر روی دستانش گرفت و با خشم به راه افتاد ؛ درحالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت . نزدیک خانه ی رضا که رسیدهیاهو و سرو صدای میهمانان حاضر در عروسی را شنید . وارد حیاط گردید و با صدایی فریاد گونه گفت :
ـ فریدون !
فریدون به طرفش برگشت و با دیدن هیکل غرق درخون سهیلا مبهوت و هراسان گردید .جمعیت از شادی باز ایستاد و همه منتظر عاقبت کار بودند .کیهان درخانه پس از دادن آرامش نسبی به زنها با عجله دنبال برادرش به راه افتاد .اوکه گمان میکرد برادرش را در بیمارستان خواهد یافت پس از ناامید شدن از بیمارستان به جانب خانه ی رضا به راه افتاد ؛ درحالیکه از صمیم قلب آرزو میکرد او را آنجا نیابد . فریدون در لباس دامادی با صورت و موهای اصلاح کرده اصلا به نامردها نمی ماند.سیامک خواهر غرق درخونش را گوشه ای گذارد و فریاد زد :
ـ این نامرد خواهر منو کشت .
بعد خطاب به فریدون گفت :
ـ نگاه کن این سهیلاست ؛ خواهرمن .همان که تو با آبروی خودش و خانواده اش بازی کردی . اگر قانون نتونست تو را محکوم کند؛ پس من تو را محکوم به مرگ میکنم و انتقام خون خواهرم را میگیرم .
بعد قبل ازآنکه کسی بداند چه باید بکند کاردی رااز روی میز برداشت و تا دسته در شکم او فرو کرد و دوبار این عمل را تکرار نمود؛ کیهان که درست همان لحظه رسیده بود با عجله خودش را به برادرش رساند و فریاد زد :
ـ سیامک نه! سیامک !
اما دیگر کار از کار گذشته بود. فریدون نیز درکنار پیکر سهیلا غرق درخون بود. جمعیت حاضر سیامک را گرفتند و او که گویی تازه آرام شده بود بی هیچ کلامی و حرکتی ایستاده و اشک میریخت. قاضی رسیدگی به پرونده پس از ساعتها شور و مشورت و بررسی حکم نهایی را صادر نمود :
ـ متهم سیامک لطفی فرزند اردشیر به اتهام قتل فریدون لقایی فرزند رضا به سی سال محکومیت در زندان ... تهران محکوم میشود . نام برده باید مبلغی به عنوان خون بها به خانواده ی مقتول بپردازد این حکم قطعی و لازم الاجرا میباشد .
وقتی برای دقایقی به او اجازه دادند قبل از رفتن خانواده اش را ببیند؛ درچشمهای همه درد و رنج ؛ بر تنشان پیراهن مشکی و در سوگ سهیلا بودند. سیامک اشکی نداشت که بریزد .خوب میدانست این حکم عادلانه نیست اما باید گردن می نهاد.پسرش سیاوش به هیچ وجه ازاو جدا نمیشد . زهره اشک میریخت و نسرین دلداری اش میداد. کیهان ؛ سیامک راکه دستبند بر دستش بود به خود فشرد و گفت :
ـ مراقب خودت باش.
سیامک هم آرام درگوش او زمزمه کرد:
ـ داداش مراقب زن و بچه ام باش. نگذار پسرم فقدان منو حس کنه .
مادر به او نزدیک شد .سیامک پیشانی اش را بوسید و گفت :
ـ منو ببخش مادر و برایم دعا کن.درحق زنم هم مادری کن.
مادر با گریه گفت :
ـ زن و بچه ات روی چشم ما جا دارند مادر.
بعد نوبت به زهره رسید . سیامک خم شد و موهای او را بوسید و گفت :
ـ میدونم بااین کارم بیش ازهمه به تو بد کردم اما از نظرم برای یک لحظه هم دور نیستی .برام نامه بده ولی نه خودت برای دیدنم به آن محیط بیا و نه سیاوش را بیار .
زهره حتی نتوانست کلامی سخن بگوید .سیامک پدر راهم به خود فشرد و سپس ازاتاق بیرون رفت.سیاوش دنبالش گریه میکرد و زهره و بقیه قادرنبودند او را آرام کنند . او دائم پدرش را صدا میکرد و گریه ی او اشک سایرین راهم سرازیر نمود .آیا از یاد برده بودند که عزیزی را به خاک سپردند ، اما میدانستند از عزیز دیگری جدا میشوند و این برایشان دردناکتر ازاولی بود .
* * *
صدای راننده سیامک را ازاندیشه بیرون کشید:
ـ آقا ناهار یا چای یا دستشویی بخواهید همه چیز اینجا هست ؛ چون میخواهم تا شیراز یکسره بروم و میان راه نگه نمیدارم .
سیامک ازاتومبیل پیاده شد و آبی به صورتش زد.باد موهای جوگندمی اش را به بازی گرفته بود و درخود احساس عجیبی را تجربه میکرد.
وارد رستوران میان راه شد و در پاسخ به سوال شاگرد رستوران که پرسید چی میل دارید ؛ سفارش غذا داد . اگرچه غذای خوبی بود ولی او اصلا میل به غذا نداشت ؛ با بی اشتهایی چند لقمه و بعد به بیرون نظر انداخت. راننده ی اتومبیل منتظر ایستاده بود. به سرعت چایش را سرکشید و از رستوران بیرون آمد. راننده با دیدون او سوار شد و او هم چند لحظه بعد سوار اتومبیل شد. راننده ازکم حرفی سیامک خسته شده بود لذا سر صحبت را چنین باز کرد :
ـ شما اهل شیرازید یا برای تفریح میروید ؟
سیامک مختصر و مفید گفت :
ـ نه اهل شیرازم .
راننده درحالیکه از آینه به او مینگریست گفت :
ـ ببخشیدها ؛ ما فضول نیستیم ؛ منتهی جاده خسته کننده است شماهم که ماشاالله کم حرفی .خوش به حالت آقا که گاهی وقت میکنی تنها به سفر بری .ماکه تا آمدیم دست چپ و راستمان را بشناسیم مادرمون برامون زن گرفت بعد هم خدا چندتا بچه ی قد و نیم قد بهمون داد. از آن به بعد هم نون دوید و آب دوید ماهم دنبال آنها. به عقیده ی من توی این دوره و زمونه یک بچه کافیه .شما بچه داری ؟
سیامک گفت :
ـ بله ؛ یک دونه .
راننده با تحسین گفت :
ـ آقا عقل کردی ؛ اصلا بهت نمی یاد یک بچه داشته باشی. حالا آن یک دونه پسره یا دختر؟
سیامک گفت :
ـ پسره .
راننده آهی کشید و گفت :
ـ ای آقا عجب شانسی داری ! ماکه سه تا بچه داریم هرسه تا دخترند. قربون خدا لااقل یکی از آنها را پسر نکرد که پشت مه باشه .هرچند همینقدر که سالمند ؛ کافیه .
سیامک به حرفهای او گوش میکرد ولی حواسش به پسرخودش بود.باخود فکرمیکرد من اصلا شاهد رشد و بالندگی اش نبودم و نمیدانم رابطه اش بامن چگونه خواهد بود . آیا با من خواهد جوشید ؟ تمام این سالها بار مسئولیت و تربیت او بر دوش زهره بوده .او اکنون برای خودش مردی شده ؛ خوشحالم از اینکه توانسته به دانشگاه راه پیدا کند.من همیشه نگران تحصیلاتش بودم .
از یادآوری آنچه در انتظارش بود ناخودآگاه لبخندی بر لبانش نقش بست.جمله ای در ذهنش بی وقفه تکرار میشد که من دارم به خانه برمیگردم ! اما امان ازجاده ! به نظرش این راه طولانی تراز قبل گردیده بود . روزی دلشکسته این راه را بسوی سرنوشتی که ناعادلانه برایش رقم زده بودندطی کرده بود و حالا پس ازسالها دوباره از آن گذر میکرد با کوله باری ازخاطرات تلخ گذشته که بر دوشش سنگینی می نمود .
خسته بود اما نمیتوانست حتی برای ساعتی بخوابد. میترسید وقتی بیدار شود ببیند همه ی اینها خواب و رویا بوده و رسیدن به آزادی حاصل افکار شبانه اش بوده است و صبح به عوض دیدن آفتاب نگاهش به میله های بلند و سیاه زندان بیفتد که همچون حصاری او را درخود گرفته اند .بنابراین به امتداد جاده نظر دوخت و به شمارش درختان کنار جاده مشغول شد.
شب ازنیمه گذشته بود که به شیراز رسیدند.سیامک درمیدان شهر پیاده شد و کرایه ی راننده را پرداخت کرد . راننده گفت :
ـ داداش ببخشید اگه سرت را درد آوردم .
سیامک لبخندی زد و گفت :
ـ ممنونم .
همه جا ساکت بود.حس کرد با شهرخودش هم ناآشناست زیرا همه چیز تغییر کرده بود. باد سرد بهاری وادارش نمود دستهایش را در جیبش فرو برد .توان رفتن به خانه را نداشت ؛ نمیتوانست اینطور ناگهانی با خانواده اش روبه رو شود. از آن گذشته وقتی به ساعتش نگریست و متوجه شد شب ازنیمه گذشته فکرکرد تا صبح صبر کند بهتر است . لذا بی هدف به راه افتاد درحالیکه تصویر دور و برش را با ولع ازنظر میگذراند و بغضی کشنده آزارش میداد.
او درختانی را میدید که روزگاری نهالی بیش نبودند و خانه هایی که همه خراب و به سبک جدید ساخته شده بودند.دلش برای حافظیه تنگ شده بود ؛ برای آن بنای افسونگر .به سرعت قدمهایش افزود و به قصد دیدار با حافظ جانی دوباره گرفت . وقتی به آنجا رسید هیچ کس نبود کنار جویبار ایستاد و خاطرات گذشته در ذهنش جان گرفت . به یاد آورد چقدر با همسر و پسرش به این مکان آمده بودند. با پدر و مادرش!...
با یادآوری پدر و مادر اشک درچشمانش حلقه زد .دقایقی را سرمزار حافظ گذراند وسپس سوار ماشین شد تا به زیارت شاهچراغ برود.میخواست گذشته را دور ریزد و ازخدا بخواهد آنقدر به اوطول عمردهد تا بتواند گذشته رابرای همسر و فرزندش جبران کند. ازخدا بخواهد به او صبر دهد و غم و غصه راازاو دور نماید .
شب را در شاهچراغ به صبح رساند و صبح سبک و مصمم به جانب خانه راه افتاد؛ درحالیکه قلبش درسینه بیقرار بود؛ کوچه شان را اصلا نشناخت زیراهمه ی خانه ها ازنو ساخته شده بودند و اگر خانه ی خودشان هم ازنو ساخته شده بود مطمئن میشد اشتباه آمده ؛ ولی خانه همان خانه بود؛ خانه ای که پدرش عاشق آن بود .مردد بود که در بزند یا نه ؟ پشت در ایستاده بود که ناگهان در باز شد و کیهان مقابل او پدیدار گشت .سیامک با دیدن برادرش ستخوش هیجان شد. از آخرین باری که او را دیده بود پنج سال میگذشت .با صدایی بغض آلود از اعماق وجودش او را نامید :
ـ داداش !
کیهان چشمانش را تنگ کرد چون بدون عینک قادر نبود به وضوح او را ببیند. عینکش رااز جیبش درآورد و به چشمش زد و آنگاه به دقت سراپای سیامک را برانداز کرد.گامی لرزان به سویش برداشت ؛ سیامک نیز قدمی به جلو برداشت ؛ آنگاه او را در آغوش گرفت و محکم به خود فشرد .
ـ سیا ... سیامک تویی ؟
ـ نوکرتم داداش !
ـ کی آمدی ؟ چرا خبر ندادی ؟
سیامک قادر نبود پاسخ دهد . زیرا گریه مجالش نمیداد.کیهان به موها و گردن و شانه های برادرش دست کشید وبعد با حسرت گفت :
ـ چقدر پیرشدی ؟
سیامک میان گریه با خنده گفت :
ـ خودت چی ؟ درست شدی شبیه آقاجون !
با به زبان آوردن نام آقاجون دوباره بنای گریه را گذاشت .کیهان که سالها قبل به غم از دست دادن پدر و مادر فائق گشته بود او را دلداری داد و گفت :
ـ مردکه گریه نمیکنه ؟
سیامک درحالیکه سربر شانه ی برادر گذارده بود با صدایی بغض آلود گفت :
ـ حتی نمیدونم قبرشان کجاست !
کیهان که دوباره با اندوه او اندوهگین شده بود به آرامی گفت :
ـ به زودی می فهمی .حالا بیا بریم تو؛ زن و بچه ات خیلی خوشحال میشوند.پسرت تاهمین حالا هم خودش را به زور نگه داشته . دیشب حرفش بود که میگفت میخواهد به دیدنت بیاد ؛ اصلا فکرش راهم نمیکردیم حالا آزاد بشی .
سیامک درحال رفتن به طرف ساختمان پاسخ داد :
ـ عفوم کردند. خدای من این خانه اصلا فرق نکرده ؛درست مثل قبل.
کیهان به گرمی گفت :
ـ به خانه خوش آمدی .فکرمیکنم تو مخصوصا سرزده آمدی که همه را غافلگیر کنی.من زودتر میروم تا آنها را سرگرم کنم. توهم پشت سرم بیا .
سیامک درحالیکه رفتن کیهان را نظاره میکرد اندیشید ؛ اعمال و رفتار او اصلا عوض نشده .هنوز مثل گذشته ها دل زنده و پرنشاطه . از پله ها بالا رفت و وقتی جلوی در قرار گرفت زهره را نیمرخ دید. پلک زد و زمزمه کرد:
ـ خدایا چقدر پیرشده .گوشه ی چشمانش چین افتاده و ... وچقدر لاغر شده !آن موهای شب رنگش جوگندمی شده .
کیهان همه را جمع کرده بودو صحبت میکرد ولی سیامک ؛سیاوش را ندید .
نسرین پرسید :
ـ کیهان چی شده ؟ توکه رفته بودی ؟
کیهان گفت :
ـ مهمان داریم .
نسرین گفت :
ـ کیه ؟ تعارفش کن !
ـ خودش راه را بلده ؛ اینجا حق آب و گل داره .
بعد به طرف در برگشت ودنبال او همه ی نگاه ها به جانب درچرخید .زهره به چارچوب درچنگ انداخت تا نیافتد و با دست دیگر جلوی دهانش را گرفت و درست زمانی که پاهایش توان ایستادن نداشتند سیامک جلو دوید ؛ بلندش کرد و آنگاه چشم در چشمش گفت :
ـ سلام.
زهره توان حرف زدن نداشت و لبانش برای گفتن چیزی میلرزید.سیامک او را روی نزدیک ترین مبل نشاند.درحالیکه خودش هم قادر نبود حرف بزند. کیهان مداخله نمود و دست بر شانه ی سیامک که جلوی پاهای زهره نشسته بود گذارد و گفت :
ـ برای حرف زدن یک دنیا وقت داری. فعلا خسته ای ؛ حمام حاضره .
گریه ی بی صدا زهره مبدل به هق هق شده بود و سیامک با دستان لرزان خود اشک از دیده اش می ستود. زهره برای کنترل خود با عجله از جا برخاست و به اتاق دیگر رفت و سیامک با نگاهش او را دنبال نمود و وقتی بلند شد تا نزد او برود کیهان نگهش داشت و با مهربانی گفت :
ـ او را به حال خودش بگذار. سالها و روزهای سختی را گذرانده اصلا انتظار بازگشتت را نداشت . او زن قوی و صبوری است ولی حالا گریه تسکینش میدهد برای این اتاق را ترک کرد چون نمیخواست با گریه اش تو را آزرده کند.
کیهان سیامک را روی مبل نشاند.نسرین جلو آمد وخوش آمد گفت و سیامگ پاسخ او را به گرمی داد .وقتی نسرین برایش چای ریخت و آورد پرسید:
ـ چقدر خانه خلوته ؟ بچه ها کجان ؟
کیهان پیپش را روشن کرد و گفت :
ـ کدوم بچه ها ؟ آنها حالا برای خودشون مردی شدند.برادر بیست و پنج سال گذشته. دوتا دخترهای من شوهرکردند و هرکدام یک فرزند دارند و پسر کوچکم که حالا باسیاوش تو هم سنه توی خانه است .
سیامک با یادآوری سیاوش با کنجکاوی پرسید :
ـ کجاست ؟
کیهان دستش را فشرد و گفت :
ـ الان دیگه پیدایشان میشود. هر روز صبح میروند تو پارک تا ورزش کنند پسرت یک مرد واقعی شده و تو ترقی و تربیتش را به زهره مدیونی .
سیامک به جانب در اتاقی که زهره در آن خودش را حبس کرده بود نگریست و گفت :
ـ میدونم برای جبران سالهای از دست رفته ی جوانی اش هرگز نمیتوانم کاری کنم و همین باعث عذاب منه . او به تنهایی سالهایی را گذراند که نیاز به حضور من داشت ؛ درضمن ازمحبت های توهم نمیتوانم غافل شوم .
کیهان گفت :
ـ اولا نیازی به تشکر ازمن نیست ؛ ثانیا تو فراموش کرده ای که نصف کارخانه را مالکی ؟ من درآمد نصف کارخانه راهرماه به حسابت واریز کرده ام .
سیامک گفت :
ـ ولی داداش ...
کیهان مداخله کرد و گفت :
ـ داداش چی ؟ چایت را بخور سرد شده .
سیامک چایش را سرکشید و با عذر خواهی از بقیه به اتاق زهره رفت ؛ چندبار در زد و چون صدایی نشنید وارد اتاق شد. زهره صورت خود را پوشانده بود و بی صدا میگریست .سیامک جلوی پای او نشست و آرام دستانش رااز جلوی صورتش برداشت و گفت :
ـ چرا روی ماهت رااز من می پوشانی ؟
و چون پاسخی نگرفت ادامه داد :
ـ من مزاحم توام ؟ چندبار در زدم ولی پاسخی ندادی .
زهره میان گریه گفت :
ـ آدم برای وارد شدن به خانه ی خودش که اجازه نمیخواهد.
سیامک لبخندی زد و گفت :
ـ برای وارد شدن به قلب تو چی ؟
زهره به آرامی گفت :
ـ فکرمیکنی این همه سال توی قلبم نبودی ؟ ببین بامن چکار کردی سیامک ؟ اگر رو ازتو می پوشانم برای اینه که دوست ندارم زهره ای را ببینی که نمی شناسی .
سیامک اشک از دیده ی خود سترد و گفت :
ـ هرکدوم ازاین چین و شکن های روی صورت تو مثل تازیانه ای است که بر پیکر من فرود می آید برایم مرگ شیرین تر از دیدن اشکهای توست .
زهره با انگشتان لرزان خود پیشانی و موهای شوهرش را لمس کرد و گفت :
ـ خودت هم خیلی پیرشدی .نمیدونی چه روزهایی را به امید بازگشتت شمردم.آقا کیهان درحق ما خیلی محبت کرد ولی همیشه وهمه جا جای خالی تو احساس میشد.
سیامک دستان زهره را بوسید و گفت :
ـ حالا چی ؟ منو می بخشی ؟ قول میدم هرکاری از دستم بربیاد برای تلافی بکنم.من به عشق تو آن روزهای خاکستری را تحمل کردم.اگرچه پیرشده ام ولی میدونم عشق تو مرا جوان خواهد کرد.حالا بهم بخند که با هیچ چیز غیر از خنده ی تو خستگی بیست و پنج ساله ازتنم بیرون نمیرود.
زهره میان گریه خندید و گفت :
ـ بهتره ماهم بریم بیرون. دیگه جوانهای دیروزی که نیستیم.
سیامک دستان او را به دست گرفت و گفت :
ـ دیگه هیچی برام مهم نیست جز اینکه رنجش تو را به دست فراموشی بسپارم.میخواهم همان باشم که تو میخواهی .
زهره لبخندی زد و گفت :
ـ فقط حضورتو کم بود که آمدی.میروم حمام را حاضرکنم.
سیامک رفتن او را نگریست و بعداز جا بلندشد .از پنجره ی اتاق به باغ نظر انداخت. درخانه باز شد و سیاوش و سینا وارد باغ شدند.با دیدن سیاوش قلبش فرو ریخت؛ انگار جوانی خودش وارد حیاط شده بود. به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. سیاوش وسینا با سروصدا وارد خانه شدند و زانوهای سیامک شروع به لرزیدن نمود. سیاوش سلامی به عمویش داد ولی پدرش را ندید میخواست ازپله ها بالا برود که کیهان گفت :
ـ سیاوش؟
ـ بله عموجان؟
کیهان به سیامک اشاره کرد و گفت :
ـ پدرت !
سیاوش به طرف سیامک برگشت و با دیدن او با گامهای لرزان پله های بالا رفته را پایین آمد و زمزمه کرد :
ـ پدر ؟!
سیامک آغوش ازهم گشود و سیاوش پس ازمکثی کوتاه به آغوشش رفت و او را محکم به خود فشرد.خم شد دستش را ببوسد ولی سیامک نگذاشت .
ـ پدر باور نمیکنم ! خودتونید ؟ بهتون افتخار میکنم خیلی دلتنگتان بودم.
سیامک او را محکم تر از قبل به خود فشرد و گفت :
ـ مرد شدی پسرم .برو عقبتر تا دقیقتر ببینمت .
سیاوش قدمی به عقب برداشت و سیامک درحالیکه هردو دستش برشانه های او بود گفت :
ـ یکی از بزرگترین آرزوهایم دیدن تو بود.بعد به طرف سینا نگریست و گفت :
ـ توهم جورکش سیاوشی؟
سینا جلوتر آمد و درحال بوسیدن عمویش گفت:
ـ او برادر منه .
سیامک او راهم بوسید و گفت :
ـ هردوتون زنده باشین .
بعد خطاب به حاضرین گفت :
ـ برای چند دقیقه منو ببخشید باید به حمام بروم .
سیاوش بازوی پدرش را گرفت و سیامک تازه فهمید که پسرش مردی شده.
ـ پدر به من بگین خواب نمی بینم.
سیامک لبخندی زد و گفت :
ـ از دیشب تابه حال پلک برهم نزده ام؛ مبادا همه چیز خواب و خیال باشد.نه خواب نیستی پسرم.
اشک درچشمان زهره حلقه زد.خودش به خوبی میدانست این اشک؛ اشک شوق است .

پایان فصل3

R A H A
07-13-2011, 07:47 PM
فصل چهارم
اولین شب اقامت سیامک در خانه شب به یاد ماندنی بود کیهان به ترتیب جشنی را داد و همه تا پاسی از شب گفتند و خندیدند زهره هم از رسیدگی به او دریغ نمیکرد تا جایی که وقتی ران مرغ را در ظرف او می گذاشت سیاوش گفت:
-پدر داره بهت حسودیم میشه هنوز نیامده تمام توجه مادر را به خود جلب کرده ای
سیامک گفت:
-پس تصورش رو بکن من این همه سال چی کشیدم تو چی میگی پسر؟بیست و پنج سال بس نیست؟حالا طاقت یک ربعش رو نداری؟
سیامک در طول همان یک روز هر چه لازم بود دانست فهمید سینا و سیاوش از برادر به هم نزدیکترند و کنار تحصیلات به کیوان هم در اداره کارخانه کمک میکنند همین طور دانست برادرش به یک ریال از سهم او در کارخانه دست نزده و مخارج زن و بچه او را خودش تقبل کرده و از انها مثل مهمانی عزیز نگهداری کرده و دو تمام این سالها درباره مدیر دوم کارخانه برای کارمند ها توضیح داده و به انها فهمانده که کارخانه غیر از خودش مدیر دیگری هم دارد هیمن طور دانست پسرش هنوز فرصت دلچسبی برای ازدواج نیافته و سینا هم پاسوز او شده و به خاطر کنار او بودن ازدواج نکرده زیرا نمیخواسته تنها باشد
او فهمید انها انقد به هم نزدیکن که در یک اتاق میخوابند زهره خلاصه و ختصر برایش گفته بود که همه را مدیون کیهان هستند زیرا او سیاوش را مثل سینا میدانسته او فهمید حتی روزهای زن و تولد سیاوش برای انها کادو میخریده و همیشه ار بچگی به سیاوش میگفته پدررت مایه افتخار فامیل است زیرا خودش را قربانی کرده تا انتقام خون خواهرمان را بگیرد و من حتی سرسوزنی از شجاعت او را ندارم
سیامک ان شب بیشتر ساکت بود و گوش میکرد و از شنیدن اوضاع و احوال سالهای گذشته لذت میبرد کیهان به خاطر او ان روز را کارخانه نرفته بود و تمام طول روز کنارش بود اواخر شب بود که کیهان گفت:
-بچه ها دیگه تعریف بسه سیامک حسابی خسته ست بهتره استراحت کنه شما هم بروید اتاقتون
سینا گفت:
-خدا به ما رحم کنه امشب ماه کامله
سیامک با تعجب به بقیه که میخندیدند نگریست و پرسید:
-جریان چیه؟
سینا با لحن شوخی پاسخ داد:
-عمو جان من بیچاره با این سیاوش خان شما توی یک اتاق میخوابم میدونید که او متولد ماه تیره خیلی خنده داره ولی درست شبهایی که ماه کامله اون بد خواب میشه
سیانمک همچنان متعجب گوش میداد که کیهان با خنده گفت:
-برو بخواب داداش به حرفهای اینا توجه نکن از بس طالع بیی چینی خوانده اند خرافاتی شده اند دو دفعه اتفاقی سیاوش شب چهارده ماه بدخواب شده حالا اینها فکر میکنند واقعا صحت داره
سینا جدی گفت:
-باور نمیکنید عمو جون؟بفرمایید خودتون امتحان کنید فقط همه چیز رو از جلوی دستش بردارید
سیامک انقدر خندید که اشک به چشمش امد سپس سینا و سیاوش به اتفاق هم بالا رفتند و درحالیکه هنوز سیامک میخندید کیهان گفت:
-خوشحالم که خندان میبینمت
سیامک گفت:
-من هم خوشحالم انها رابطه خوبی با هم دارند
کیهان گف:
-در اصل جانشان یکی است باور نمیکنی حتی حالا که بیست و هشت سال دارد بدون هم ای نمیخورند من بعضی اوقات فکر میکنم باید دو تا خواهر برایشان بگیرم یک مدت که حتی مثل هم لباس می پوشیدند دوست ندارم فک کنی دارم از خودم تعریف میکنم ولی من او را مثل پسر خودم میدونم و حتی گمان نمیکنم بتونم یک روز دوری اش رو تحمل کنم
سیامک دست او را فشرد و گفت:
-اون از تو دور نخواهد شد در اصل او پسر توست میبینم که خوب از پسش بر امدی
کیهان گفت:
-تو اصلا تغییر نکردی سیامک
زهره که تا ان موقع مشغول اماده کردن رخت خواب ود با شنیدن جمله اخری کیهان گفت:
-چرا یک تغییر کردهه اقا کیهان افتاده تر از قبل شده
کیهان گفت:
-با در نظر گرفتن سنش زهره خانوم طبیعیه والا من این سیامکی که میبینم هنوزم یه تنه ده ال مرد را حریفه
سیامک از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر انها را ترک کرد سینا در حالیکه لباسش را عوض میکرد به سیاوش گفت":
-لابد توی پوست خودت نمیگنجی
سیاوش با شادی بالشتی به طرفش پرت کرد و گفت:
-معلومه میدونی چندساله دارم لحظه شماری میکنم؟از بابام زیاد شنیدم یک روزی برای خودش کسی بوده
سینا لبه تخت نشست و گفت:
-مگه حالا نیست؟
سیاوش با اندوه گفت:
-حالا پنجاه سالشه
سینا با شیطنت گفت:
-شرط میبندم مچ ده تا مثل تو رو به زمین میزنه
بعد در حالیکه به طرف تتش میرفت گفت:
-اهای دیونه مواظب باش من هنوز جوانم و ارزو دارم میخواهم با دستهای خودم دامادت کنم
سیاوش گفت:
-بگیر بخوا فکر نکنم امشب از ذوق پدرم بتونم بخوابم اون بالش منو پرت کن بیاد
سینا بالش او را پرت کرد و گفت:
-شب بخیر
دیری نپایید که خانه در تاریکی فرو رفت

**
سینا و سیاوش مطابق هر روز لباس پوشیدند تا به ورزش بروند سیاوش زودتر از او به حیاط رفت و با تعجب پدرش را دید
-صبح بخیر پدر
-صبح بخیر پسرم
-فکر میکردم شما الان باید خواب باشید
سیامک با لبخند گفت:
-نه پسرم بیشتر از این نتوانستم بخوابم بیست و پنج سال عادت رو نمیشه یه روزه ادور انداخا شما کجا میروید؟
سیاوش گفت:هر روز میرویم ورزش
در همین لحظه سینا هم از پله ها پایین امد و به عمویش صبح بخیر گفت
سیامک گفت:
*بروید بچه ها برای صبحانه که برمیگردید؟
سیاوش گفت:
-بله پدر شما به چیزی نیاز ندارید؟
سیامک گفت:
-نه پسرم فقط میخوام بپرسم شما میتونید دقیقا به من بگویید پدر و مادر بزرگ را کجا به خاک سپرده اند؟
سیاوش گفت:
-شما قبر عمه را بلدید درست کنار او به خاک سپرده شدند
سیامک از انها تشکر و خداحافظی کرد و اندیشید جتی اگر ندانم هم پیدا میکنم با این تصمیم لحظاتی بعد از رفتن بچه ها به قبرستان رفت مدتی طول کشید تا انجا را پیدا کند با خود اندیشید روزی این قبرستان خالی بود ولی حالا به فاصله هر یک قدم کسی دفن شده بود هر سه قبر را با اب شستشو داد و برای هر سه دعا کرد مدتی را انجا گذراند بعد با قلبی مالامال از اندوه به خانه بازگشت
همه نگرانش شده بودند و بچه ها هنوز نیامده بودند که علت غیبت او را به همه بگویند بیش از هعمه زهره نگران شده بود زیرا به محض دیدن او نفس راحتی کشید و علت غیبتش را پرسید و سیامک به شوخی گفت:
-من نگهبان دمی هم داشتم و خودم خبر نداشتم
زهره دستپاچه گفن:
-فقط نگران شدم
سیامک با مهربانی گفت:
-نگران نباش باقی عمرت را باید با من پیرمرد سر کنی بچه ها هنوز نیامده اند
زهره گفت:
-دیگه پیداشون میشه
هنوز جمله زهره تمام نشده بود که پسرها سر رسیدند و دوباره فضای خانه را با سر و صدای خود پرکردند سیاوش کنار پدرش قرار گرفت و پرسید:
-رفتید پدر؟
سیامک پاسخ داد
*بله پسرم
سیاوش پرسید:
-برای امروز برنامه خاصی ندارید؟
کیهان به جای سیامک گفت:
-چرا عموجان میخواهم ببرمش کارخانه
سیاوش گفت:
-پس من هم میام تو چی سینا؟
زره گفت:
-تو که امروز کلاس داری
سیاوش گفت:
-مادر پدر واجبتره یک روز هزار روز نمیشه
سینا گفت:
-*من هم میام
پس از صبحانه مردها با هم خارج شدند و در حالیکه سیاوش پشت رل نشسته بود به طرف کارخانه به راه افتاد سیامک کنار پسرش قرار گرفت و از بودن در کنار او احساس غرور میکرد زیرا هنوز باور نمیکرد این مرد بزرگ همان سیاوش سه ساله باشد که هم اکنون مثل اب خوردن اتومبیل میراند

**
کیهان مدیر مسئول هر بخش از کارخانه را به سالن کنفرانس فراخواند و در حضور همه انها ورود سیامک را به عنوان شریک خود اعلام کرد و انگاه اماده باش برای بازدید داد سیامک با تک تک مدیران دست داد و تعارفهای انها را به گرمی پاسخ داد و انگاه همراه کیهان از کارخانه بازدید نمود او دریافت که کیهان برای سر پا ماندن کارخانه از هیچ کوششی دریغ نکرده
وقتی همه جای کارخانه را دیدند به دفتر رفتند و کیهان دفاتر فروش کارخانه را جلویش باز کرد و توضیحات لازم را داد هنگامیکه مشغول صرف چای بودند کیهان دفترچه ای را جلوی سیامک گذاشت و انگاه گفت:
-این سهم سود توست که من در بانک گذاشته ام فقط امیدوارم کوتاهی نکرده باشم
سیامک دفتر را جلوی کیهان گذاشت و گفت:
-چکار میکنی؟من تا قیامت به تو مدیونم این کار تو اصلا درست نیست من و تو نداریم تو تمام این سالها از جیب خودت خرج همسر و فرزد مرا دادی من هرز به این پول دست نمیزنم سالها به تنهایی کارخانه را اداره کردی و حالا مکرا به عنوان مدیر معرفی میکنی؟تا همین حالا هم از محبت های تو شرمنده ام میخواهی بیشترش کنی؟
کیهان دوباره دفترچه را جلوی برادرش گذاشت و با عطوفت گفت:
-من حتی نمیخواهم کلامی از این حرفها بشنوم به تو گفتم این ماییم که به تو مدیونیم تو سالها جور خانواده را پشت میله های اهنی زندان کشیده ای پس من کار مهمی نکرده ام اگر از همسر و فرزندت در خانه خودشان پذیرایی کردم تو باید این پولها را بپذیری ایا برنامه ای برای همسر و فرزندت نداری؟نمیخواهی انها را به سفر ببری یا خانه و ماشین بخری؟پسرت دیر یا زود ازدواج خواهد کرد تو باید به فکر او هم باشی من هم دیگر پیر شده ام میدونی که به زودی وارد شصت سالگی میشوم مطین باش با کمک به من در اداره کارخانه همه چیز را تلافی کرده ای این کارخانه به مدیر جوان تری نیاز دارد
سیامک با لبخندی تلخ گفت:
-تو فکر میکنی من چند سال دارم؟جوانی من هم میان میله های اهنی زندان طی شد نمیدونی داداش هنوز هم دارم میسوزم که چرا قانون نباید ان نامرد را عادلانه مجازات میکرد تا من انتقام شخصی نگیرم؟او خواهر مرا به کام مرگ فرستاده بود و خودش داشت با همه وجود از زدندگی لذت میبرد چطور میتوانستم بگذارم ازادانه جلوی چشمم راه برود؟
سیامنک از یاداوری گذشته خون به چهره اش دویده بود کیهان لیوان ابی برایش ریخت و گفت:
*به گذشته فکر نکن به فکر اینده باش ما مه متاسفیم خود من بارها در طول این سالها با دیدن گریه های زهره ارزو کردم ای کاش به جای تو بودم اما افسوس..به عقیده من با تقدیر نمی شود جنگید قسمت تو هم این بود انقدر از انها نفرت داشتم که حتی نمیتوانستم پیش انها بروم و برای تو رضایت بگیرم امیدوارم مرا ببخشی
سیامک با همان خشم پرسید:
-الان از انها خبر داری؟
کیهان گفت:
-فقط میدونم همسرش در یک سانحه مرده و رضا هم دو سال پس از پدرمان از دنیا رفت و در حال حاضر فریبرز کارخانه را اداره میکند
میدونی که پس از به درک رفتن فریدون او تنها .ارث ان خانواده است
برای چند ثانیه میان دو برادر سکوتی پر معنا حاکم شد که با زنگ تلفن شکسته شد سیامک کنار پنجره ایستاد و به فکر فرو رفت و کیهان کشغول پاسخگویی تلفن شد
پایان فصل چهارم

R A H A
07-13-2011, 07:48 PM
فصل5

پولی که توسط کیهان برای سیامک پس انداز شده بود مبلغ قابل توجهی بود.بنابراین او در اولین فرصت ترتیب مسافرتی را برای همسر و فرزندش داد و با مابقی پول اتومبیلی خرید و خانه ای برای بعد از ازدواح سیاوش تهیه نمود. همچین خیلی زود توانست به امور کارخانه مسلط شود و این به کیهان فرصت بیشتری برای استراحت میداد .
سیاوش و سینا هم با پشتکاری بیشتراز قبل به ادامه ی تحصیل مشغول بودند؛ سرنوشت هرکس براساس اتفاقاتی هرچند کوچک شکل میگیرد و چنین چیزی غیرقابل انکار است . یک اتفاق کوچک سبب شد که سرنوشت سیاوش پسرسیامک به گونه ای عجیب رقم بخورد.
آن روز سیاوش وسینا پیاده از دانشکده برمیگشتند که اتومبیلی درحال عبور از کنارشان به علت سربیش ازحد و وجود آب روی زمین سراپای آنها را گل آلود کرد که البته این کار عمدی نبود.سرنشین آن اتومبیل که دختری جوان بود با فاصله ی چند متر جلوتر اتومبیل را متوقف کرد و خود از ماشین پیاده شد و نزد آنها آمد.سیاوش عصبانی گفت :
ـ اِاِاِ ؛ ببین چه سرو قیافه ای برای ما درست کرد. آخه خانوم محترم مگه مارو ندیدی ؟
دخترجوان شرمنده از وضعیت پیش آمده دستمالی درآورد و درحال زدودن نم ازشلوار سیاوش گفت :
ـ شما را دیدم ؛ متاسفانه آبها را ندیدم !
سیاوش دستمال رااز دست دخترجوان گرفت و گفت :
ـ احتیاجی به این کار نیست.شما دارید لکه را به خورد شلوار میدهید .
دخترخطاب به سینا گفت :
ـ شماهم باید ببخشید .
سینا با شیطنت گفت :
ـ اگر نبخشم چه کنیم ؟ اشکالی نداره پیشامد بود.
سیاوش به سینا گفت :
ـ پیشامد را ول کن بگو حالا چطوری برویم خانه ؟ همه دارند نگاهمان میکنند.ما داریم از دانشگاه برمیگردیم نه از گل مالی .
دخترجوان عینکش را برداشت و با نزاکت گفت :
ـ لطفا قبول کنید من شمارا به خانه برسونم .
سیاوش که خم شده و به پاک کردن لکه ها مشغول بود به محض بلندکردن سرش و رو در رو قرار گرفتن با دختر جوان ماتش برد به طوریکه سینا مجبورشد با آرنج به دستش بزند.سیاوش با ضربه ی سینا به خودش آمد و دستپاچه گفت :
ـ نه نه ما ... یعنی خودمون میریم .مزاحم شما نمی شیم.
دخترجوان با لبخند گفت :
ـ اصلا مزاحم نیستید ؛ بفرمایید .بااین سرو لباس صحیح نیست توی خیابان راه برید .
بااین کلام برای فرار ازنگاه های سیاوش جلوتر از آنها به طرف ماشین رفت و در عقب را باز کرد .سیاوش هنوز به حال عادی برنگشته بود.سینا آهسته گفت :
ـ راه بیفت دیگه ؛ چرا ماتت برده ؟
آنها سوار ماشین شدند و دخترجوان هم پشت فرمان قرار گرفت. سیاوش در فرصتی مناسب آهسته به سینا گفت :
ـ شناختی ؟
سینا گفت :
ـ کی رو؟
سیاوش آرام گفت :
ـ یواشتر ؛ من همش یک قدم باهات فاصله دارم. دختره رو شناختی ؟
سینا مکثی کرد و گفت :
ـ نه !کیه ؟
سیاوش گفت :
ـ توهم که گیجی ؛ توی دانشکده خودمونه .
سینا آرام گفت :
ـ ای داد بیداد ! راست میگی ؛ گفتم قیافه اش برام آشناست .پسرخدا کنه مارو نشناخته باشه .
سیاوش گفت :
ـ آخرش که چی ؟ میشناسه .
سینا گفت :
ـ تقصیرتو بود که برای یکی دو تا لکه کولی بازی درآوردی .
سیاوش رنجیده گفت :
ـ اِاِاِ فقط من ؟ توکه اصلا هیچی نگفتی ؟ میگم تاگند بالا نیاوردیم پیاده بشیم .
سینا سرش را بلندکرد و با لحنی دهها برابر متفاوت تر از قبل گفت :
ـ خانوم نگه دارید ما پیاده می شیم .
دخترجوان که بیتا نام داشت گفت :
ـ برای چی ؟ منکه گفتم شما را میرسونم .
سینا گفت :
ـ نه آخه میدونید یادمون افتاد باید چیزی بخریم .
بیتا گفت :
ـ میتونم منتظرتان بمونم .
سیاوش مداخله کرد و گفت :
ـ نه خانوم ؛ ممنون . لطفا نگه دارید .
بیتا کنار خیابان نگه داشت و گفت :
ـ هرطور میل شماست .من بیتا لقایی هستم ؛ ظاهرا باهم هم کلاسیم . من عکاسی میخونم و اگه درست فهمیده باشم شما هم موسیقی میخونید .
سیاوش خیس ازعرق گفت :
ـ آفرین به این حافظه .
سینا گفت :
ـ خیلی ممنون ازاینکه تا اینجا مارو رسوندید .
بیتا گفت :
ـ خواهش میکنم.شما باید منو ببخشید .
سینا گفت :
ـ اصلا مهم نیست .مایه اش یک مقدار پودر و یک کم آبه .
آنها پیاده شدند و سینا متوجه نشد میان سیاوش و بیتا نگاه معناداری رد و بدل گردید. وقتی ماشین بیتا به قدر کافی دور شد سیاوش زد زیر خنده و بی جهت محکم به پشت سینا کوبید . سینا متعجب گفت :
ـ مگه آزار داری ؟ خل شدی ؟
سیاوش گفت :
ـ به این میگن دانشجو ؛ پسرعجب حواسی داشت .
سینا با بدجنسی پرسید :
ـ چیه ؟ خوشت اومد ؟
سیاوش جدی شد و گفت :
ـ ازچی ؟
سینا گفت :
ـ ازاینکه کنف شدی؟ مارو باش ! هم کثیف شدیم هم معذرت خواهی کردیم .
سیاوش گفت :
ـ تا بوده همین بوده .مردها همیشه باید جلوی زنها کله کج کنند .
سینا گفت :
ـ تو هر قدر دوست داری کج کن. من یکی معتقدم مرد باید مرد باشه .
سیاوش خندید و گفت :
ـ می بینمت سینا خان !به شرطی که فقط غذا درست نکنی والا همه کاری برای خانوم میکنی .
آنها با خنده و شوخی به طرف خانه میرفتند که سینا دوکوچه به خانه مانده ایستاد .سیاوش هم ایستاد .سینا گفت :
ـ اونی که من می بینم توهم می بینی ؟
سیاوش به مسیر نگاه سینا نگریست و بعد خنده ای کرد و گفت :
ـ اینکه ماشین همون دخترست !
بعد انگار مطلبی به یادش آمده باشد جدی شد و پرسید :
ـ راستی ماشین اونه ؟ یا مثل اونه ؟
سینا گفت :
ـ نه خودشه ؛ جلوی آینه اش یک جوجه انداخته بود. میگم ... میگم شاید ...
سیاوش گفت :
ـ شاید دختر فریبرزه ؟
سینا به چشمان سیاوش نگریست و گفت :
ـ اون گفت فامیلی اش لقایی است ؟
سیاوش با نفرت از یادآوری نام لقایی گفت :
ـ آره .
سینا دوباره با خشم پرسید :
ـ و ما سوار ماشین اون شدیم و خوش و بش کردیم ؟
سیاوش راه افتاد و با عصبانیت به طرف خانه قدم برداشت سینا دوید وبه او رسید . سیاوش درحالیکه فقط به جلو می نگریست گفت :
ـ مشکوکم که او مارو شناخته باشه .
سینا گفت:
ـ اون مارو نشناخت ؛ قسم میخورم .
سیاوش درحالیکه مشتهایش را گره کرده بود گفت :
ـ اگه فکرکنه ما او را می شناختیم چی ؟
سینا گفت :
ـ چرنده ! ماهیچ کدوم همدیگر را نشناختیم .حالا چرااینقدر عصبانی شدی؟
سیاوش ایستاد و تکرار کرد :
ـ چرا ؟ پدرم بیست و پنج سال بخاطر اونا جوانی اش را گوشه ی زندان پیرکرد حالا میپرسی چرا ؟
سینا گفت :
ـ توکه از قصد سوار ماشین اون نشدی .
سیاوش گفت :
ـ ولی این زمینه ی آشنایی ما شد.میدونی اگه پدرم بفهمه چقدراز دستم ناراحت میشه ؟
سینا گفت :
ـ خوب بهش نگو.اصلا شتر دیدیم ندیدیم .
بعد با شیطنت گفت :
ـ ولی کلک من فکرمیکنم علت عصبانیت تو چیز دیگه ای است .تو ازاون دختره خوشت آمده بود و حالا که می بینی دختردشمن خونی پدرته عصبانی هستی .
سیاوش با گریز از یادآوری حقیقت با صدای بلند گفت :
ـ نخیر اصلا اینطور نیست .
سینا با صدایی کشدار گفت :
ـ خب خداکنه همینطور باشه !عاقلان دانند .
* * *
صبح زود قبل ازاینکه آفتاب طلوع کند سینا و سیاوش به قصد ورزش کردن خانه را ترک کردند.مطابق هر روز هریک ازیک جهت پارک شروع به دویدن نمودند. چیزی به طلوع خورشید نمانده بود و هوا به رنگ نارنجی و زرد درآمده بود بود .سیاوش درست درجهت تابش خورشید می دوید . او کاملا روبه رو را میدید ولی تصویر او از روبه رو به شکل سایه بود واگر کسی حتی از فاصله ی پانزده قدمی هم او را می دید چهره اش را تشخیص نمیداد. سیاوش دختری را دید که فورا او را شناخت. او بیتا بود که با دوربین عکاسی مشغول گرفتن عکس ازاو بود. به سرعت قدمهایش افزود و جلوی پای او ایستاد . برای لحظاتی به یاد ماندنی آن دو رو به روی هم بودند. چشم درچشم هم. بالاخره سیاوش دوربین را از دست او بیرون کشید و در محفظه ی فیلم را گشود. بیتا که حالا او را به خوبی شناخته بود با اعتراض گفت :
ـ این کار را نکنید . نباید نور ببینه .
سیاوش مکثی کرد وبعد دوباره در محفظه ی فیلم را بست و خیلی جدی گفت :
ـ برای چی ازمن عکس میگرفتید ؟
بیتا لبخندی به لب آورد و مسیر طلوع خورشید را به سیاوش که بر اثر دویدن خیس ازعرق شده بود نشان داد و گفت :
ـ منظره ی زیبایی بود؛ میخواستم عکس بگیرم که شما درست روی لنز دوربین نمایان شدید. اما باورکنید آن لحظه چهره ی شما توی سایه بود و من نشناختم.تعهد اخلاقی میدهم که وقتی چاپشان کردم عکسهایتان را بدهم.
سیاوش پوزخندی زد و دوربین را در دستش سبک سنگین نمود و گفت :
ـ واگر من تعهد اخلاقی بدهم که عکسها را چاپ کنم و مال خودم را بردارم و مال شمارا بدهم قبول میکنید ؟
بیتا سربه زیر انداخت و سکوت کرد ؛ بعد گویی چیزی به خاطرش آمده باشد گفت :
ـ ولی آخه ... آخه هنوز فیلم پر نشده !
سیاوش به چشمان کشیده و زیبای بیتا خیره شد و چون چیزی جز صداقت ندید دوربین را به طرفش گرفت و گفت :
ـ دفعه ی بعد اول اجازه بگیرید بعد عکس بگیرید .
بیتا خندید و روی هر دو گونه اش چال افتاد. سیاوش مسیری را که آمده بود نگریست . عاقلانه این بود که بازگردد ولی پاهایش میلی به رفتن نداشتند.دوباره به عقب نگریست.بیتا هنوز آنجا بود و به او نگاه میکرد .آنها به تماشای یکدیگر مشغول بودند که سینا از راه رسید و با دیدن بیتا و سیاوش در آن وضعیت به طرف سیاوش رفت و درحال هل دادن او گفت :
ـ باز که توی گل گیر کردی .
بیتا لبخند ملایمی به لب آورد و سرش را به علامت خداحافظی تکان داد. سیاوش هم لبخند زد و دنبال سینا دوید .درحین دویدن سینا گفت :
ـ باز که گیر افتادی ؟ پسر مگه تو رگ نداری ؟
سیاوش گفت :
ـ مگه چی شده ؟
ـ سینا گفت :
ـ پدرت بیست و پنج سال به خاطر خانواده ی اون بدبختی کشید.
سیاوش گفت :
ـ به اون چه مربوطه ؟
سینا گفت :
ـ اگه پدرت به تو مربوطه ، اوهم به خانواده اش مربوطه .لااقل بخاطر پدرت باید ازاو حذر کنی .
سیاوش گفت :
ـ آخه برای چی ؟ منکه ازاو چیزی ندیدم .چرا باید بخاطر کینه ی بیست و چندساله ماهم قربانی بشیم ؟
سینارو به روی سیاوش ایستاد و او را مجبور به ایستادن کرد و گفت :
ـ چی ؟ تو چی گفتی؟ ما ؟ منظورت تو و اونه ؟ یعنی ... یعنی میخواهی بگی ازاو خوشت آمده ؟ واویلا!
سیاوش خودش را روی نیمکت انداخت و گفت :
ـحالا بدون برو همه جا را پر کن.
سیناکنارش نشست و گفت :
ـ اگرهرکس دیگه ای غیر ازاون بود نوکرت هم بودم.ولی ... ولی آخه مگه دختر قحطه ؟چه میدونی ؟ شاید هم برایت نقشه کشیده !
سیاوش به پشتیبانی از بیتا گفت :
ـ حرفهای احمقانه نزن سینا. اولا که او منو نشناخته؛ دوما برادر را که جای برادر گردن نمیزنند.
سینا گفت :
ـ تو یک احمق درست و حسابی هستی ؛ یادت باشه بهت گفتم بالاخره یکروزی دردسر درست میکنی .
سیاوش خشمگین گفت :
ـ خیلی خوب پس چرا راحتم نمیگذاری ؟
سینا گفت :
ـ کور خواندی ؟ من مثل سایه دنبالتم .
باصدای داد وفریاد هردو ازجا برخاستند.سیاوش گفت :
ـ صدای اونه .
سینا بازویش را گرفت و گفت :
ـ تو هیچ جا نمیری .
سیاوش بازویش را از دست او بیرون کشید و بی درنگ به جهت صدا شروع به دویدن کرد.سینا لحظاتی به تماشا ایستاد و سپس او هم دنبال سیاوش دوید. چند جوان اوباش مزاحم بیتا شده بودند.خون سیاوش به جوش آمد و به طرف آنها حمله برد. سینا دقایقی به او نگریست وبعد برای کمک به پسرعمویش وسط معرکه پرید .بیتاهم هراسان یک گوشه ایستاده بود.سیاوش وسینا آنها را فراری دادند وبعد هریک گوشه ای نشستند.لب سیاوش خون افتاده بود.بیتا دستمالش را با شیرآب مرطوب کرد و به طرف سیاوش گرفت و درحالیکه نگرانی در چهره اش موج میزد پرسید :
ـ شما حالتون خوبه ؟
سیاوش سرش رابه علامت تایید تکان داد و دستمال مرطوب رااز بیتا گرفت و به طرف سینا برگشت.پیشانی سینا زخمی شده بود.سینا از او روی برگرداند و ازجا بلندشد . بی آنکه حتی به بیتا نگاه کندمسیر آمده را بازگشت.سیاوش به بیتا گفت :
ـ اگر به خانه میروید من میرسونمتون. اصلا صلاح نیست صبح به این زودی تنها به پارک بیاید .
بیتا گفت:
ـ مثل اینکه برادرتان از دست من ناراحتند.
سیاوش گفت :
ـ اون برادرم نیست؛ پسرعمومه. از دست شما ناراحت نیست .از دست آن اوباش ناراحته .
بیتا به اجبار با آن دو همراه شد؛ وقتی بیتا را به خانه اش رساندند در راه بازگشت به خانه سینا گفت :
ـ آخه اون غیر از دردسر برای تو چی داره ؟ به من و توچه ارتباطی داشت که با آن جوانها گلاویز بشیم ؟
سیاوش اندوهگین گفت :
ـ مگه تو خواهر نداری؟
سینا پرسید :
ـ چه ربطی به خواهر من داره ؟
سیاوش گفت :
ـ اونم مثل خواهرته . کمک میخواست نشنیدی ؟
سینا بی تفاوت گفت :
ـ من این حرفها حالیم نیست .فقط میدونم عاقبت گرگ زاده گرگ شود. به خدا تو دیوونه ای ؛ دنبال دردسر میگردی.
آنگاه قدمهایش را سریع تر کرد و عصبانی زودتر ازاو وارد خانه شد.

پایان فصل5

R A H A
07-13-2011, 07:49 PM
فصل6

سیاوش بی آنکه از عواقب کار آگاه باشد عاشق بیتا شد.آنقدر که باید او را حداقل روزی یکبار میدید ؛ حتی اگر باهم حرف نمیزدند در دانشکده دورادور یکدیگر را می دیدند. یک هفته پس از دیدار در پارک بیتا در محوطه ی دانشکده به سیاوش نزدیک شد درحالیکه پاکت متوسطی را دردست میفشرد .به سینا و سیاوش سلام داد که البته از سینا به سردی پاسخ گرفت . بعد پاکت حاوی عکسها را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
ـ این هم عکسهای شما.باید بگم عکسهاتون خیلی قشنگ شده .
سیاوش ازاو تشکرکرد و خواست پاکت راباز کند که سینا از دستش گرفت و گفت :
ـ یادت رفته ما عجله داریم ؟ میتونی بعدا آنها را ببینی .
بعد دست او را گرفت و دنبال خود کشاند و حتی فرصت خداحافظی به او نداد. وقتی سوار ماشین شدند سیاوش گفت :
ـ این چه کاریه ؟ مگه اون چی گفت ؟
سینا گفت :
ـ گوش کن ! اگر به او نگی کی هستی من این کاررا میکنم.برای عمو متاسفم که توپسرش هستی .نمیتونم بگذارم آرامش خانواده را فدای یک دختر ... یک دختر ...
سیاوش خشمگین گفت :
ـ چرا دست ازسرم برنمیداری ؟ من هرکاری را که بدانم درسته انجام میدهم .
سینا لبریز از خشم گفت :
ـ میدونم این کاررا میکنی ولی بدون من هم هرکاری بتونم انجام میدهم تا آن دختره رااز تو دور کنم ؛ دور و برتو پراز دخترهایی است که منتظرند بهشون اشاره کنی. اون هرقدر هم دخترخوبی باشه باز هم نوه ی رضا لقایی است که برادرزاده ی کسی که پدرت را به این روز نشاند.
سیاوش سکوت کرده بود و فکرمیکرد حق با پسرعمویش است. او بین دو راهی مانده بود. در قلبش به بیتا علاقه داشت و منطقش حکم میکرد به خاطر پدرش ازاو کناره بگیرد. به سینا گفت :
ـ من خودم باهاش حرف میزنم.
سینا دستش را فشرد و گفت :
ـ متاسفم میدونم برات خیلی سخته ولی اگه کمی فکرکنی به همین نتیجه میرسی. خودت میدونی من هیچ وقت برای تو بد نخواستم ؛ اگر یک مدت بهش فکرنکنی فراموشش میکنی ؛ اوهم همینطور .اگر ازتو بی توجهی ببیند همه چیز را فراموش خواهد کرد. الان زمان زیادی نگذشته و شما هنوز آن اندازه به هم علاقه مند نشده اید که نتوانید یکدیگر را از یاد ببرید .
سیاوش به ماشین استارت زد و به راه افتاد. وقتی به خانه رسیدند سلامی داد و در برابر نگاه های کنجکاو بقیه به اتاقشان رفت. پس ازرفتن او سیامک ازسینا پرسید:
ـ موضوع چیه ؟ تا به حال اینقدر او را گرفته ندیده بودم.
سینا با لبخندی ساختگی گفت :
ـ چیزی نیست عموجان؛ یک کم سردرد داره .
سیامک پرسید:
ـ به دکتر نیازی نداره ؟
سینا گفت :
ـ نه عمو؛ اگرهم بخواهد من هستم . بااجازه میروم ببینم چشه .
کیهان شانه ی سیامک را فشرد و گفت :
ـ توهنوز او را به چشم بیست و پنج سال قبل می بینی ؟
سیامک گفت :
ـ بچه هرقدر هم بزرگ بشه برای پدر و مادرش بچه است .
سیاوش روی تخت دراز کشیده بود وفکرمیکرد سینا به اتاق آمد و گفت :
ـ به تو هم میگن مرد؟ حالا میخواهی همه بفهمند؟
سیاوش گفت :
ـ خواهش میکنم دست بردار .من حالم خوبه فقط میخواهم تنها باشم .
سینا نگاهی به سراپای او انداخت و گفت :
ـ لااقل میتونستی کفشهایت را دربیاوری.
بعد کنارش نشست و پرسید :
ـ ناهار نمیخوری؟
سیاوش بی آنکه به صورتش بنگرد گفت :
ـ نه میل ندارم. ازطرف من از بقیه معذرت بخواه.
سینا گفت :
ـ به بقیه گفتم سردرد داری. مواظب باش خراب کاری نکنی.
از جا برخاست ؛ به طرف در رفت و پس از مکثی کوتاه اتاق را ترک کرد. سیاوش لحظاتی بی هیچ حرکتی روی تخت نشست وبعد پاکت حاوی عکس را از کیفش درآورد و آنها را بیرون کشید. هیکل او در سایه افتاده بود. با یادآوری آن صبح به یاد ماندنی لبخندی به لب آورد و شروع به ورق زدن عکسها نمود.از او درحالتهای مختلف عکس گرفته شده بود. درحال ورق زدن عکسها بود که ناگهان دهانش ازتعجب بازماند.
یکی از عکسهای بیتا لابه لای عکسهای او بود. مدتی به تماشای عکس او پرداخت. هرگز نتوانسته بود درطول این مدت اینقدر دقیق به او بنگرد همیشه شرم مانعش میشد. او دختری بود با چشمانی کشیده و ابروهای مشکی پر پشت و مژگانی که بلند و فر خورده بود و چشمانش را حمایت میکردند و گونه هایی که با کوچکترین لبخند چال می افتادند .
سیاوش چشمش را بست و عکس را برگرداند و سرش را به دیوار تکیه داد ولی نمیتوانست تصویر او رااز ذهن بیرون کند . دیده ازهم گشود و به طرف پنجره رفت. عکسها هنگام بلندشدن از روی پاهایش به زمین ریخت . باد ملایمی وزید و آنها را جابه جا کرد و عکس بیتا را جلوی پاهای اوکشاند .با دیدن دوباره ی عکس او قلبش فرو ریخت .مدتی ایستاده به اونگریست ؛بالاخره خم شد و آن رااز زمین برداشت وبه قلب خود چسباند و گفت :
ـ خدایا کمکم کن .
* * *
سیاوش عکس بیتا را جای مطمئنی نهاد و درمورد آن چیزی به سینا نگفت . نمیتوانست حدس بزند آن عکس عمدا لابه لای عکسهای او نهاده شده یا سهوا ؛ اما هرچه که بود قصد داشت آن را نزد خود نگه دارد .
قبلا مصمم بود با بیتا صحبت کند اما دیدن عکس او دراین کار مرددش کرد. مدتی باخودش کلنجار رفت تااینکه تصمیم گرفت به سردی بااو رفتار کند. بنابراین پس از دو روز غیبت به دانشگاه رفت. بیتا با جمعی از دوستانش گوشه ای ایستاده بودند ولی سیاوش وانمود کرد او را ندیده پس بی هیچ عکس العملی دوش به دوش سینا وارد کلاس شد. بیتا ازاین رفتار او متعجب شد.سمیرا دوست نزدیکش که ازماجرا باخبر بود آهسته گفت :
ـ اون چش بود ؟
بیتا رنجیده گفت :
ـ نمیدونم ؛ ولی حدس میزنم هرچی که هست زیر سرپسرعمویش است.
سمیرا پرسید:
ـ ازکجا اینقدر مطمئن میگویی؟
بیتا آهی کشید و گفت :
ـ چون همیشه فاصله ی میان ماست. حس میکنم به نوعی ازمن بدش می یاد.
سمیرا گفت :
ـ نمیدونم تو چرا دلباخته ی او شدی ؟ توی دانشگاه بارها برای تو موقعیت های نادری پیدا شده .او آنقدر بی ادب بود که حتی به خاطر عکسها تشکرهم نکرد. ندیدی چقدر مغرور ازجلوی تو گذشت .
بیتا گفت :
ـ میدونی که من همیشه به دست نیافتنی ها فکرمیکنم. مرد بدون غرورش هیچی نیست.
سمیرا گفت :
ـ میدونی من فکرمیکنم هرگاه مردی بدونه یک زن بهش علاقه داره ازخود راضی خواهد شد. رفتار توبه گونه ای بود که او فهمید بهش علاقه داری برای همین امروز با تو اینطور برخورد کرد.
بیتا گفت :
ـ من هنوز مطمئن نیستم، چون لابه لای عکسها چیزی به او دادم که اگر عقیده ی تو درست بود آن را به من پس میداد.
بیتا درحالیکه سمیرا با تعجب نگاهش میکرد او را ترک نمود.بعدازظهر هنگام بازگشت به خانه بیتا برای یک لحظه وقتی که سینا به آبخوری رفته بود به سیاوش نزدیک شد وگفت :
ـ عصر به خیر.
سیاوش سربه زیر افکند و کوشید لحنش سرد باشد .
ـ سلام.
بیتا گفت :
ـ عکسها خیلی جالب بودند اینطور نیست ؟
سیاوش گفت :
ـ بله از لطفتان متشکرم.
بیتا مکثی کرد و گفت :
ـ مثل اینکه من لابه لای عکسهای شما چیزی جا گذاشته ام.میخواستم اونو پس بگیرم.
سیاوش به طرفش چرخید و گفت:
ـ اما من فکرنمیکنم آن چیز آنقدر کوچک بوده باشد که ازدید شما دور بماند. گذشته ازاین شما چیزی به من نداده اید که من به شما پس بدهم .
بیتا گفت :
ـ در غیراینصورت مجبورم فکرکنم شما میان اعتراف به عشق و غرورتان مردد هستید که البته غرورتان را به آن ترجیح میدهید .
سیاوش متقابلا گفت :
ـ منهم این کار شما را به حساب این میگذارم که دختری میخواست ازپسرمورد علاقه اش اعتراف بگیرد راهی به فکرش نرسید غیرازاینکه یکی ازعکسهای خودش را به بهانه ای به او بدهد .اما دخترخانوم باید بگم شما سخت در اشتباهید و آن کسی که دنبالش میگردید من نیستم. امانتی شما راهم در اولین فرصت بهتون برمیگردونم .
اشک درچشمان بیتا حلقه زد.چندلحظه خیره خیره به سیاوش نگریست .بعد بی هیچ کلامی درحالیکه غرورش جریحه دار شد بود او را ترک کرد. قلب سیاوش ازاینکه بااو اینطور سخن گفته بود به درد آمد. زیر لب گفت :
ـ کاش میدونستی گفتن این حرفها مثل زخم خنجری بود که بر قلبم نشست.خودش خوب میدانست قادر نیست عکس او را پس بدهد اما بهرحال باید این کار را میکرد.
* * *
بیتا دنبال عکسش نیامد و سیاوش هم آن را پس نداد . هر دو مثل بیگانگان ازکنار هم عبور میکردند و حتی نگاهشان رااز هم می دزدیدند. دوهفته ازاین واقعه گذشت تا اینکه یک روز عصر سمیرا به نمایندگی ازطرف بیتا نزد سیاوش رفت و گفت :
ـ آقای لطفی من باید باهاتون خصوصی صحبت کنم .
سیاوش ازسینا جدا شد وچندگام عقبتر به سمیرا گفت:
ـ بفرمایید خانوم !
سمیرا خشمگین درحالیکه خودش را کنترل میکرد گفت :
ـ اگر چه دوست من با نشان دادن علاقه اش به شما کار احمقانه ای مرتکب شد ولی چون مثل خواهرم دوستش دارم ازطرفش نزد شما آمدم تا مطلب را بگویم .
سیاوش متعجب ازصراحت او در سخن گفتن پرسید:
ـ چه مطلبی ؟
سمیرا گفت :
ـ او ازمن خواست بهتون بگم عکس امانتی را پس بدهید .
سیاوش پوزخندی زد و گفت :
ـ من چند بار باخودم به دانشکده آوردم ولی چون فکرکردم ایشون قصد مطالبه ی آن را ندارند دورش انداختم .
سمیرا عصبانی گفت:
ـ چکار کردید؟ دورش انداختید ؟ واقعا که ! شما یک ازخود راضی خودخواهید .
سیاوش خنده ای کرد و گفت :
ـ و شما هم خانوم گستاخی خستید. انتظار داشتید چه کنم؟ آن عکس راهر روز به سینه می چسباندم و دور دانشکده میچرخیدم؟
از قول من به دوستتان بگویید من به عکس شما هیچ نیازی ندارم. اگرروزی دختری را دوست داشته باشم به دستش می آورم.پس خیالشان ازبابت عکس راحت باشد .
سمیرا درحالیکه از سنگدلی سیاوش حیرتزده شده بود مغرور و محکم ازاو جدا شد تا پیغام سیاوش را برساند.سینا نزد سیاوش آمد و گفت:
ـ موضوع چی بود؟ اوآنقدر عصبانی بود که رنگ صورتش کبود شده بود.
سیاوش گفت :
ـ میدونی سینا طبیعت برای اینکه بقای خودش را حفظ کند قربانیان زیادی میگیرد.
بعد بی هیچ سخنی به راه افتاد و سینا درحالیکه مقصود او را نمی فهمید تعقیبش نمود.

پایان فصل6

R A H A
07-13-2011, 07:49 PM
فصل هفتم
سیاوش برای پس ندادن عکس متوسل به دروغ شد او شبها ساعتها به تماشای عکس بیتا می نشست و گاهی برایش حرف میزد گوشه گیری و سکوت او همه را کنجکاو کده بود و سینا هم نمیتوانست انها را قانع کند شبی از شبهای پاییزی بود که سیامک به کیهان گفت:
-تو او را مثل پسر خودت بزرگ کرده ای و به روحیات او بیشتر و بهتر از من اشنایی فکر میکنی گوشه گیری او چه علتی میتواند داشته باشد؟
کیهان فنجان چای را جلوی بردرش گذاشت و با لبخند گفت:
-تو فکر میکنی یک جوان به سن و سال او چرا ساکت و گوشه گیر میشه برادر اون تنهاست حالا بیست و هشت سالشه امسال درسش تمام میشود و تو دیگه باید به فکر عروسی باشی شاید اگر اون ازدواج کنه سینا هم تسلیم بشه
نسرین با تایید گفت:
-راست میگه اقا سیامک این دو تا به هم نگاه میکنند بهتره اول برای سیاوش که بزرگتره استین بالا بزنید تا سینا هم نرم بشه
کیهان خنده ای بلند کرد و گفت:
-ای بابا گیریم که انها رضایت دادند کو دختر؟
نسرین گفت:
-شما انها را راضی کنید دخترش با من
دور و برمون هزار تا دختر هست این نشد یکی دیگه
سیامک سر به زیر افکند و گفت:
-من که روی گفتن این مسیله رو در خود نمیبینم میدونی داداش من سالها از اون دور بودم و هنوز با او رو درواسی دارم فکر میکنم
کیهان میان حرف او گفت:
-نه بهتره خودت با او حرف بزنی تو پدرشی شاید هم خودش کسی رو زیر نظر داشته باشه و با تو در میان بگذارد
سیامک مستاصل گفت:
-باشه سعی میکنم در فرصتی مناسب باهاش حرف بزنم
کیهان گفت:
-الان بهترین فرصته چون سینا برای گرفتن جزوه از همکلاسیش بیرون رفته و اون تنهاست
سیامک به زهره نگاه کرد و چون برق تایید را درچشمانش دید به ناچار از جا برخاست و از پله ها بالا رفت
سیاوش در حالیکه عکس بیتا را لای یکی از کتابهایش گذاشته بود و نگاه میکرد روی تخته نشسته بود با شنیدن ضرباتی که به در خورد کتابش را بست و گفت
-بله؟
سیامک وارد اتاق شد و در را پشت سر خودش بست
سیاوش از جا برخاست و گفت:
-شمایید پدر؟
سیامک با مهربانی گفت:
-میتونم بشینم؟
سیاوش صندلی را نشان داد و گفت:
-البته بفرمایید
سیامک در حال نشستن روی صندلی گفت:
-امیدوارم مزاحم نباش
سیاوش کتابش را داخل کمد گذاشت و مقابل پدرش نشست و گفت:
-این چه حرفیه پدر شما هرگز مزاحم نیستین
سیامک لحظاتی سکوت کرد و سپس گفت:
-پایین تنها بودم فکر کردم چند دقیقه بیام پیش تو
سیاوش با لبخندی برای پوشاندن اندوهش گفت:
-کار خوبی کردی پدر منم تنه بودم
سیامک گفت:
-تنهایی گاهی خوبه ولی نه برای همیشه حس میکنم تو خلوت خودت را خیلی دوست دری چون حتی حاضر نیستی ما شبی دو ساعت از حضورت لذت ببریم
سیاوش دستی به صورت خود کشید و گفت:
-این چه حرفیه پدر؟من خیلی گرفتار و خسته ام اما قول میدهم به محض تمام شدن درسم کنارتان باشم
سیامک به چشمانم او نگریست و گفت:
-با اینکه میدانم این بهانه ای بیش نیست اما میپذیرم پسرم تنهایی ضرر و زیانهای زیادی داره من در سالهای تنهاییم با در و دیوار زندان سخن گفته ام با سوسکها و موشها که حرف زدن را از یاد نبرم اما با این حال به نوعی افسرده و فکور شدم اصلا از یاد برده ام چگونه باید با اجتماع ارتباط برقرار کنم و چگونه باید با اجتماع ارتباط برقرار کنم و چگونه..چگونه احساساتم را بیان کنم
چگونه احساساتم را بیان کنم تنهایی فقط برازنده خداست و به عقیده من بهتره برای گریز از این یکنواختی و خستگی شریکی برای زندگی ات بیابی مشکلت را که به من نگفتی لااقل در این مورد به من پاسخ درستی بده بگو چرا هنوز با گذشت بیست و هشت سال مجردی؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
ـ پدر من تنها نیستم و باور کنید مشکلی هم ندارم و اما در مورد سوالتون اولا فکر میکنم هنوز وقت ازدواجم نشده و ثانیا شخصی که بتوانم او را بتوانم او را به عنوان شریک زندگی ام قبول کنم نیافته ام
سیامک زیر لب خندید و گفت:
ـ اینکه کاری نداره به مادرت بسپار اون خودش میدونه چکار کنه
سیاوش گفت:
ـ از اینکه به فکر من هستید متشکرم اما همانطور که گفتم هنوز امادگی ازدواج رو ندارم هر وقت فکر کردم زمانش فرا رسیده شما را هم در جریان میگذارم در ضمن از این به بعد هم سعی میکنم بیشتر وقتم را با شما بگذرانم
سیامک با لحن شوخ گفت:
-از ترس بند شدن دستت همه چیز را دور ریختی؟ولی پسرم از شوخی گذشته هیچ گرفتاری زیباتر از گرفتار همسر نیست سعی کن زودتر این گرفتاری رو تجربه کنی
سیامک برای بدرقه سیامک برخاست و گفت:
-از نصایح شما متشکرم فکر میکنم مشکل اصلی تک فرزند بودن من باشد با این حال قول میدهم تا جایی که بتونم به ارزوهایتان جامه عمل بپوشانم
سیامک دست از پا درازتر نزد بقیه برگشت لحظاتی به انها نگریست و بعد در حالیکه بلند میشد به خوابگاهش برود گفت:
-بهتره به او فرصت بدهیم خودش حرف بزند او دیگه بچه نیست مطمینم خودش می داند چه میکند
سیاوش از بالای پله ها گفتگوی انها را شنید.ارام به اتاقش بازگشت سرجایش دراز کشید و در تاریکی شب دیده بر هم گذاشت

****
حالا نوبت بیتا بود که مغرور و سرکش عمل کند او که از دست سیاوش به جهت جریحه دار کرده روحش رنجیده بود روزها با خود سر و کله زده بود تا فکر او را از ذهن بیرون کند و تا حدودی هم موفق شد.ولی هنوز وقتی دزدانه به این پسر موخرمایی بلند قد مینگریست قلبش را تپشی تند ناارامی میکرد.
او شبهای بسیاری را در خلوت اتاقش گریسته بود چون نمیتوانست باور کند او تا این اندازه سنگدل باشد اما بالاخره وقتی که توانست حقایق را بپذیرد سه ماه گذشته بود بیتای سرزنده و با نشاط دیگر ان دانشجوی سابق نبود و همیشه ارام و اندوهگین مینمود وحتی حرفهای سمیرا هم در دلش اثر نمیکرد بالاخره فهمید خانه سیاوش دو کوچه پایین تر از خانه انهاست ولی هرگز نفهمید او نوه چه کسی است زیرا پدرش هرگز در ان باره چیزی نگفته بود شبها ساعتها در جهت خانه انها کنار پنجره می ایستاد و سعی میکرد ترسیم کند او روبروی پنجره اش ایستاده بود و گاه میاندیشید که حق با سمیراست من نباید علاقه ام را بروز میدادم هرچه باشد او یک مرد است اگر روزی میتوانستم از او اعتراف بگیرم تحقیر و مسخره اش میکردم.
اما در اصل نمیتوانست چنین کند زیرا وقتی نگاهشان در هم گره میخورد قلب او دوباره به سرعت شروع به تپیدن میکرد و او برای پنهان کردن احساسش و فرار کردن از رسوایی به تندی از مقابلش عبور میکرد و نگاهش را میدزدید
هر دو میخواستند یکدیگر را برنجانند و خودشان هم نمیدانستند به چه علت وقتی بیتا از مقابل سیاوش و دوستانش عبور میکرد انها بی جهت همان لحظه میخندیدند و پچ پچ میکردند و همین کار را بیتا و دوستانش هنگام عبور سیاوش از برابر خود انجام میدادند و بدین ترتیب موجبات رنجش از یکدیگر را فراهم میکردند انقدر این حوادث چشمگیر بود که دو دستگی بچه ها در دانشکده به خوبی حس میشد و بچه های یک گروه به بچه های گروه مقابل هرجا میرسیدند متلک گویی میکردند لاستیک های ماشین یکدیگر را پنچر میکردند جزوه های یک دیگر را گم و گور میکردند و ادامس روی صندلی ها میچسباندند و همین طور نامه های بی نام و نشون برای هم میفرستادند و یکدیگر را در ان تهدید میکردند
در کوچه و خیابان مزاحم هم میشدند و از دردسرهای بزرگشان این بود که زمینه دعوا در خیابانها را فراهم میکردند و یا به اصطلاح به ادمهای شر و شور پول میدادند تا زمینه دعوا در صف اتوبوس کتابفروشی یا هر جای دیگر فراهم کنند و فردا گروه مقابل به فرد مجروح میخندیدند و مسخره اش میکردند و این به ان گروه فرصتی میداد تا برای فردای گروه مسخره کننده اش برنامه ریزی کند دیگر دانشگاه برای انها محل تجمع شده بود
یکی از همان روزها مدیر دانشکده چند نفر از اعضای هر گروه را به دفتر خود فراخواند انها کنار هم مقابل مدیر دانشکده ایستادند و سر به زیر افکندند و سکوت نمودند بالاخره مدیر مربوطه پس از برنداز کردن تک تک انها با لحنی سرزنش امیز گفت:
-احمقانه است شماها توی این کانون اموزشی جمع شده اید که درس بخوانید و اینده مملکت را به دست بگیرید ان وقت مثل کوخ نشین ها که سر یک نفر از طایفه با هم جنگ و خونریزی میکنند رو به روی هم ایستاده اید و حتی فکر نمیکنید کارتان به نظام اموزشی دانشگاه لطمه میزند سر کلاسها درس بلوا به پا میکنید و توی خیابانها جنگ و دعوا راه میاندازید لااقل دبستانی هم نیستید که کارتان را به کم سن و سال بودنتان ربط بدهم هیچ میدونید هر کدومتون چند سال دارید؟شما اقای لطفی که شنیده ام رهبر یکی از این گروه های اشوبگرید میدونید چند ساله اید؟ایا به سر و صورت خود در اینه نگاه کرده اید؟من دهانم را برای گله از دختر خانومها میبندم اما خودشان فکر کنند کارشان درست است؟
بیتا سرش را به زیر افکند و لبش را گزید مدیر دانشکده ادامه داد
-گله من از شما اقایونه که با گرز و سپر به جان خانومها افتادید و همین طور از اقایانی گله میکنم که از کارهای دور از ادب خانومها دفاع میکنند چند تا از استادان تقاضای برکناری از کار را داده اند انها معتقدند که در کلاسهای شما نمیشود تدریس کرد دایم همهمه و شلوغی است و همه با گفتار و کلام خود زمینه بحث و جدل را فراهم میکنند
من متاسفم که دو تن از برجسته ترین دانشجویان رهبری این دو گروه را به عهده دارند اما باید بگم اگه این بی نظمی ادامه پیدا کند مجبورم هر دوی انها رااز دانشکده اخراج کنم حالا هم لطفا بروید و منو تنها بگذارید و قبل از هر اقدام من مشکلات خود را حل کنید
بچه ها یکی یکی و بی صدا از اتاق خارج شدند و بیرون بی هیچ کلامی متفرق شدند بیتا و سیاوش برای چند ثانیه به هم خیره شدند در چشم هر دو اتش گرمی شعله ور بود بعد سمیرا و سینا هر یک از انها را به دنبال خود کشیدند و به طرف کلاس رفتند
پایان فصل هفتم

R A H A
07-13-2011, 07:50 PM
فصل8

این لجبازی بچگانه بیشتر ازاین جایز نبود ادامه پیدا کند. به خصوص پس از اولتیاتومی که مدیر دانشکده به آنها داد . بهرحال یک نفر باید پیشقدم میشد و به اختلاف این دو گروه خاتمه میداد. بیتا آن روز عصر در اتاقش به فکر کردن مشغول بود .خودش هم ازاین بازی خسته شده بود و مطمئن بود برای سیاوش هم خسته کننده شده. او شماره ی سیاوش رااز یکی از دانشجویان گرفته و با تردید به آن نگاه میکرد. بارها دستش به طرف تلفن رفت اما نتوانست تماس بگیرد؛ بنابراین برای چندمین بار گوشی را روی تلفن کوبید . مطمئن بود نمیتواند با او رو در رو صحبت کند و بازهم مطمئن بود پشت تلفن راحتتر قادر به حرف زدن است . فقط نمیدانست آیا سیاوش به تلفن او پاسخ خواهد داد یا نه !
درهرحال چون درخانه تنها بود دل به دریا زد و شماره ی منزل سیاوش را گرفت . خانواده ی سیاوش همه در پذیرایی به گفتگو مشغول بودند و سیاوش هم پس از مدتها در جمع آنها حضور داشتند. زهره کنار تلفن نشسته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و سکوت بر جمع حاکم شد.
ـ الو ! بفرمایید ... سلام عزیزم.
بعد درحالیکه به سیاوش نگاه میکرد با کنجکاوی گفت :
ـ گوشی خدمتتون!
سپس گوشی را کنار تلفن گذاشت و به سیاوش گفت :
ـ بیا پسرم .باتو کار دارند .
سیاوش که درحال خوردن تخمه بود با آرامش پرسید :
ـ کیه مادر ؟
زهره با لبخندی شیطنت آمیز گفت :
ـ یک دخترخانوم ماهه .
سینا و سیاوش به یکدیگر نگاهی کردند و بعد سیاوش ازجا برخاست و به طرف تلفن رفت .همه با لبخند نگاهش میکردند تنها سینا حیرتزده با نگاهش او را دنبال نمود.سیامک و زهره چشم به دهان سیاوش دوخته بودند.سیاوش گوشی را برداشت و گفت :
ـ بله !
بیتا که مدتی به انتظار مانده بود گفت :
ـ آقای لطفی ؟
سیاوش گفت :
ـ شما ؟
بیتا که مطمئن بود او را شناخته گفت :
ـ میخواهید بگویید مرا نشناختید ؟
سیاوش که فهمید خرابکاری کرده فورا گفت :
ـ اَه خانوم شمایید ؟
بیتا گفت :
ـ میخواستم باهاتون صحبت کنم .
سیاوش که خشمگین بود درحالیکه به سختی خودش را کنترل میکرد گفت :
ـ من ... من نمیتونم صحبت کنم .
بیتا گفت :
ـ مقصودتون اینه که قطع میکنید ؟ بسیار خب منهم دوباره تماس میگیرم .می بینم که جلوی خانواده کمتر زبان درازی میکنید .
سیاوش که خیس عرق شده بود گفت :
ـ چندلحظه گوشی را نگه دارید میروم ازاتاقم صحبت کنم.
بااین جمله گوشی را در برابر چشمان کنجکاو بقیه روی تلفن گذاشت و راه پله ها را در پیش گرفت .وقتی که بالا رفت زهره با شادی گفت :
ـ بالاخره خودش را لو داد.
سیامک گفت :
ـ اون کی بود ؟
زهره دستانش رابهم کوبید و پاسخ داد:
ـ نمیدونم ولی خیلی باادب بود؛ گفت با سیاوش کار داره . اوه سیامک نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم .ندیدی چطور دست و پایش را گم کرده بود؟ سینا جون حتم دارم تو باید بدونی و طبق معمول حرف نمیزنی .
سینا دستپاچه گفت :
ـ من ... من ازکجا بدونم ؟
زهره پرسید:
ـ حداقل بگو اسمش چیه ؟ اون کیه ؟ ازهمکلاسی های دانشگاهشه ؟
سینا با خنده گفت:
ـ من نمیدونم زن عمو؛ درضمن اگر اون کسی را در نظر داشت مسلما به من میگفت .
سیامک به زهره گفت :
ـ حق با سیناست ؛ اگر خبری بود اول او می فهمید. بهتره عجله نکنی اگر لازم باشه او خودش به ما خواهد گفت.
سیاوش گوشی رااز روی تلفن برداشت و گفت :
ـ خانوم لقایی میشه بپرسم شماره ی منزل منو ازکجا پیدا کردید؟ و برای چی بامن تماس گرفتید ؟
بیتا با آرامش گفت :
ـ جواب سوال اولتون خیلی سخت نیست. ازیکی از بچه ها شماره تان را گرفتم و اماجواب سوال دومتون؛ گفتم که باید باهاتون صحبت کنم.
سیاوش گفت :
ـ ما حرفی برای گفتن بهم نداریم ؛ داریم ؟
بیتا گفت :
ـ آقای عزیز اگر من غرورم رو شکستم و با شما تماس گرفتم شما هم باید همانقدر ادب بخرج دهید و به حرفهایم گوش کنید.فکرمیکنید برای من خیلی آسان بود بهتون تلفن کنم ؟
درهمین حین سینا وارد اتاق شد و سیاوش درحال پاسخ دادن به تلفن برایش سری تکان داد.بیتا ادامه داد:
ـ برای من خیلی سخته جلوی مدیر دانشکده زیر سوال بروم؛ بااینکه علت آزار دادن شما را نمی فهمم اما به عقیده ام منطقی نیست ما اختلافاتمان را گریبانگیر دوستانمان هم بکنیم.
سیاوش ازخود مطمئن گفت :
ـ ولی این شما بودید که این لجبازی بچگانه را شروع کردید.
بیتا خشمگین گفت :
ـ یعنی شما هیچی ؟واقعا که !
سیاوش با صدای آرامتری گفت :
ـ ببینید خانوم اولا کار شما اصلا درست نبود که اینجا تلفن کنید چون... چون خانواده ی من فکرهایی میکنند که نباید بکنند . ثانیا با شما موافقم ؛ چرا ما باید بقیه را وارد این بازی احمقانه کنیم ؟ من به شما تعهد اخلاقی میدهم که مزاحمتی درست نکنم و شماهم قول بدهید با گروهتان دردسر درست نکنید. در ضمن ...
سیاوش به سینا که مقابلش نشسته بود و نگریست و ادامه داد :
ـ درضمن ازاینکه پیشقدم شدید متشکرم؛ این کار بیانگر گذشت شما بود. راستش ازصبح امروز داشتم فکرمیکردم چگونه به گفته ی مدیر دانشکده خودمان این اختلاف را حل کنیم .
آنسوی خط اشک دردیدگان بیتا حلقه زد و گفت :
ـ خدا نگه دار آقای لطفی .
سیاوش گفت :
ـ خداحافظ.
سینا گوشی رااز او گرفت ؛ روی تلفن گذاشت و یکباره شروع کرد :
ـ اون برای چی اینجا تلفن زده بود؟ درست بعداز آنکه آنهمه دردسر را توی دانشکده درست کرد. هیچ میدونی آنهایی که پایین هستند چه فکرهایی درباره ات کرده اند ؟ اگر بدونند اون کیه که زنگ زده واویلا! تصورش را بکن ؛ من که از یادآوری اش مو براندامم راست میشه .
سیاوش بی خیال روی تخت دراز کشید و گفت :
ـ اینقدر نق نزن سینا.
سینا با عجله گفت :
ـ نق نزنم ؟ تو چطور میتونی اینقدر راحت حرف بزنی؟
سیاوش لبخندی زد و گفت :
ـ برای اینکه ماهم مقصربودیم ولی با مرد بودنمون لااقل اندازه ی او شجاعت اعتراف به اشتباهمان را نداشتیم .بااینکه به ظاهر باهاش کاری ندارم ولی احترامی بیشترازقبل برایش قائلم .ای کاش میتونستم این مسئله را یک جوری بهش بگم .
سینا عصبانی ازاتاق خارج شد و در را بهم کوبید و از صدای بهم خوردن در؛ سیاوش تازه به خودش آمد.
* * *
سرمیز شام زهره بیشتراز همیشه به سیاوش توجه نشان میداد. در گوش سیاوش زمزمه کرد:
ـ حالا بیا و درستش کن!
سیاوش متقابلا پاسخ داد:
ـ چشم نداری ببینی به من میرسند؟
زهره به سیاوش گفت :
ـ بخور مادر؛ چشمات گود افتاده .
سیامک با لحنی آمیخته به طنز گفت :
ـ بخور باباجون .شنیدم چند وقت پیش از بی توجهی ها گله میکردی!
وقتی شام را خوردند و سفره را جمع کردند سیاوش خواست به اتاقش برود که زهره صدایش کرد.
ـ پسرم چندلحظه بمان.
سیاوش با گامهایی سست چندپله ی بالا رفته را پایین آمد و مقابل پدر و مادرش و بقیه نشست. زهره گفت :
ـ چرا فرار میکنی مادر؟ دیگه نمیگذارم حاشیه بروی .بارها خواستم دستت را بند کنم ولی پدرت را بهانه کردی و گفتی تا بازگشت او صبرمیکنی حالا پدرت برگشته و ...
سیاوش دستش را بالا برد و میان سخنان مادرش گفت :
ـ خواهش میکنم مادر ! من به پدر هم گفتم هنوز فرصتی برایم پیش نیامده .
زهره با شیطنت گفت :
ـ ای بدجنس! حالا خوبه امروز عصر خودم گوشی را برداشتم.
سیاوش تا بناگوش سرخ شد و سر به زیر افکند و گفت :
ـ مادر شما اشتباه میکنید. او یکی از هم کلاسی های من بود؛ جزوه ای به من داده بود که میخواست پس بگیرد.
زهره گفت :
ـ حق داری سرت را زیر بیاندازی چون چشمات رسوایت میکنند. حالا بگو ببینم اسمش چیه ؟ چندسالشه ؟
سیاوش سرش را تکان داد و درحالیکه به عمویش مینگریست ازجا بلند شد و گفت :
ـ عموجان شما چرا برای سینا دست بالا نمیکنید؟
سینا معترض گفت :
ـ یعنی چه ؟ توبه من چکار داری ؟ تومیخواهی گرفتارشوی گناه من چیه ؟
سیاوش گفت :
ـ آخه مسئله اینه که من نمیخواهم گرفتار بشم.به زور میخواهند گرفتارم کنند.
سیامک نگاهی به زهره کرد و گفت :
ـ خیلی خوب پسرم؛ شاید تو درست میگی .ولی اینو بدون از دست مادرت نمیتونی فرار کنی.بهتره هرموقع لازم دانستی به ما بگی .
سیاوش سرش را خم کرد و گفت :
ـ چشم اطاعت میکنم.
بعد در برابر چشمان کنجکاو بقیه پله ها را بالا رفت.کیهان گفت :
ـ حرکاتش که همینو میگه ؛ باید ببینیم دلش چی میگه . اون حالا همه چیز داره و درسش هم به زودی تمام میشود. امیدوارم آنقدر زنده بمانم که عروسی اش را ببینم .
این حرف کیهان به یاد سیامک آورد که زمان طولانی گذشته و دیگر برادرش آن جوان سابق نیست که جوانهای محله از قدرتش هول و هراس داشتند و ناخودآگاه گذشته ها در ذهنش تداعی شد. او هم روزگاری از کیهان حساب میبرد و اگر پدرشان ازچیزی گلایه داشت به کیهان میگفت .کیهان صبور بودولی امان از وقتی که عصبانی میشد.سیامک به یاد آورد پدرش همیشه ازکله شقی او گله داشت و کیهان را به او نشان میداد و می گفت :
ـ پسرم مردانگی به زور بازو نیست. اگر بتوانی در لحظات خشم به رفتارت مسلط باشی مردی.
البته بالاخره هم کله شقی و عجله کار دستش داد و سبب شد بهترین سالهای عمرش را در سلولهای تاریک بگذراند.کیهان با پرسشی او را به خود آورد .
ـ به چه فکرمیکنی داداش ؟
سیامک لبخند تلخی به لب آورد و گفت :
ـ به خیلی قبل.
زهره و نسرین برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتند.کیهان نزدیک سیامک نشست و گفت :
ـ بازهم رفتی توی فکر؟ دیگه گذشته ها گذشته خوب یا بد! حالا ما باید به فکر بچه هامون باشیم.
سیامک گفت :
ـ اصلا باورم نمیشه تو حالا دوتا نوه داری. انگار برای من زمان متوقف بوده.داشتم به سوزش ترکه های کف دستم فکرمیکردم.
کیهان به شوخی گفت :
ـ بنا نبود از بدیهای من یاد کنی .
سیامک گفت :
ـ حالا که فکرمیکنم می بینم بهترین اوقات زندگی ام همانموقع بود.وقتی که من بخاطر گوش نکردن به حرفهات تنبیه میشدم.یادت می یاد؟ توهمیشه به نوعی منو یواش میزدی.
کیهان گفت :
ـ آره ؛ تو اونموقع یازده دوازده سالت بود. مادرمون خدابیامرز همش ازتوی ایوان فریاد میزد؛ ننه تورو خدا یواش بزن برادرته. توهم که شیرمیشدی و فرار را بر قرار ترجیح میدادی.بعد هم تا دوسه ساعت جلوی من آفتابی نمیشدی .
سیامک با لبخند پرسید :
ـ کیهان هیچ وقت بچه های خودت را زدی ؟
کیهان گفت :
ـ خیلی کم؛ راستش من مسوول تربیت آنها نبودم.
سیامک به ساعتش نگریست و به برادرش گفت :
ـ مایلی دوری توی خیابان بزنیم؟
کیهان گفت :
ـ بدم نمیاد.
سیامک ازجا بلند شد و گفت :
ـ پس پاشو پیرمرد!
کیهان درحال بلندشدن گفت :
ـ داشتیم داداش؟
هردو با خنده دست درکمر یکدیگر ازخانه خارج شدند.

پایان فصل8

R A H A
07-13-2011, 07:50 PM
فصل9

بیتا و سیاوش هردو به قول خود عمل کردند و تشنج از دانشکده رخت بربست و همه خیلی زود فراموش کردند که اصلا ریشه ی آن جنگ و جدل ها چه بود.
سینا؛ سیاوش رااز بیتا دور نگه میداشت ولی واقعیت این بود که نمیتوانست قلب او رااز بند بیتا رها کند. قلب او در گرو آن دختر خونگرم و مهربان بود و با هر تپش خود او را می طلبید.گاهی در تنهایی می اندیشید؛ من او را دوست دارم و حتم دارم او هم مرا؛ اما بخاطر اختلافات پدر و مادرهایمان باید همه چیز را فراموش کنیم. آخر گناه ما چیست که دل به هم باخته ایم ؟ ومن چگونه میتوانم زجر و عذاب چندساله ی پدرم را نادیده بگیرم و ازاو بخواهم دختر دشمنانش رابه همسری من برگزیند؟ خداوندا خودت شاهدی بارها به جنگ احساسم رفته و شکست خورده ام.
سینا به او پیشنهاد کرد یکی از دخترهای معرفی شده توسط مادرش را برای ازدواج برگزیند تا بدین وسیله خاطره ی بیتا را فراموش کند؛ ولی او هرگز نمیتوانست احساسش را با دختری شریک شود که عشقی ازاو در سینه ندارد. همه نگران او بودند و کیهان برای تغییر روحیه ی او پیشنهاد مسافرت دسته جمعی داد.سیاوش ازقبول این سفرسرباز زد اما عاقبت به اصرار بقیه راضی شد. دانشکده هم در آن زمان ترتیب اردویی را داد تا دانشجویان آب و هوایی عوض کنند که البته سیاوش و سینا از قبل به خانواده شان قول داده بودند که باآنها به سفر بروند. پس در برابر اصرار هم کلاسی ها اظهار تاسف کردند و قول دادند درسفر بعدی کنار آنها باشند.
روز سفر فرا رسید و همه به بستن چمدان مشغول شدند.سیاوش بی آنکه کسی متوجه شود عکس بیتا را هم در جامه دانش گذاشت و با قلبی شکسته همسفر بقیه شد. همراه داشتن عکس به او آرامش میداد. احساس داشتن نوعی تعلق ؛ اینکه به کسی می اندیشد به این امید که آن کس به او بیاندیشد. آنقدر در خود فرو رفته و بی تفاوت شده بود که برایش اهمیتی نداشت به کجا میرفتند. سینا هم که وضعیت او را درک میکرد بااو شوخی نمیکرد و سربه سرش نمیگذاشت . قبل ازاینکه حرکت کنند سرراه برای بنزین زدن به پمپ بنزین رفتند و سینا و سیاوش ازماشین پیاده شدند.سینا فرصتی یافت تا در فاصله پرشدن باک به او نزدیک شود.
ـ سیاوش بااحتیاط بران. اصلا حالت برای رانندگی مساعده ؟
سیاوش جدی و محکم گفت :
ـ منظورت چیه ازاینکه میپرسی حالم خوبه یانه ؟ تو بهتره حواست به خودت باشه .
سینا آرامتر گفت :
ـ لااقل یک جور رفتار کن که خودت را انگشت نما نکنی . تورو خدا بگذار این سفر بهمون بچسبه .
کارگر به سینا نزدیک شد و گفت :
ـ باکتون پرشد آقا .
سینا پول بنزین را به کارگر پرداخت و قبل ازاینکه سوار ماشین شود دوباره به سیاوش نگاهی پرمعنا انداخت و دریافت او در عالم دگیری است ؛ زیرا بی توجه به نگاه او سوار ماشین شد.سینا پشت رل نشست تا سیاوش حرکت کند و اوهم پشت سرش راه بیافتد .
سینا از کیهان پرسید:
ـ پدر؛ هنوز تصمیم نگرفته ایدکه کجا برویم ؟
کیهان گفت :
ـ با داداش صحبت کردم او گفت به مشهد میرویم و در راه بازگشت دو سه روز در شمال اقامت میکنیم ؛ فکرمیکنم اگر به آرامی حرکت کرده و شبها راهم جایی استراحت کنیم حدود پنج روز دیگرمشهد باشیم .
نسرین گفت انشالله ؛ سپس پسته های مغز شده را مقابل کیهان و سینا گرفت و گفت :
ـ بخورید؛ قبلا مغز شده. شما فکرنمیکنید اگر با هواپیما سفرمیکردیم راحتتر بود؟
کیهان درحالیکه به عقب مینگریست گفت :
ـ بله راحتتر که بود ولی مزه اش به همینه که ازتوی شهرهای دیگه هم رد میشیم. داداش چندین سال رنگ آفتاب و مهتاب را ندیده ؛حالا براش فرصت خوبیه که یک دوری تو شهرها بزنه .
سینا گفت :
ـ همینطوره پدر .دلم برای عمو خیلی میسوزه ؛ هنوز به اوضاع مسلط نیست.
کیهان گفت :
ـ این پسره که این روزها هوایی شده؛ همش مثل عروس توی اتاق قایم میشه. راستی سینا تو نمیدونی اون چشه ؟ شاید داره برای داداش خودشو لوس میکنه؟ اونم دیده اینها دست و پایشان برایش میلرزه نازه میکنه.
سینا درحالیکه به سیاوش درماشین جلویی مینگریست با لبخند گفت:
ـ اونو به حال خودش بگذارید پدر. قول میدهم این سفر رو به راهش کند.
سیاوش درماشین خودش برای گریز از سکوت نواری را داخل ضبط گذاشت :

خداوندا
دیگر دنیا برای من تاریک است
زندگی کوره راهی باریک است
آخر قصه ی من نزدیک است
این منم؛ ازهمه جا وامانده
ازهمه ی مردم دنیا رانده
عشق بی غم درخانه
خنده های بچگانه
برای من آرزو شده
من ؛
در بازی زندگی باخته ام
و کاخ امیدی که ساختم
عاقبت زیر و رو شد.
با غرور بی دلیل آنها
زخم کهنه ی قلبم تازه شده
خدا کند این سکوت
به شکستمان نرسد.

سیامک دکمه ی ضبط را فشار داد و نوار بیرون زد.سیاوش درحین رانندگی متعجب از پدرش پرسید:
ـ چی شد پدر؟
سیامک گفت :
ـ این چه شعریه ؟ تو این شعرها را گوش میکنی؟ بیخود نیست اینقدر روحیه ات خسته است.
سیاوش آهی ازنهاد بیرون داد و گفت :
ـ پس به چه اشعاری گوش کنم پدر؟
سیامک گفت :
ـ امید؛ وصال؛ فردای بهتر و خوشبختی و پیروزی.تو هنوز خیلی جوانی و روحیه ات مثل گل می ماندکه با کوچکترین خدشه ای آسیب میبیند .هربار تو را می بینم آرزو میکنم ای کاش یکبار دیگر جوان میشدم.
سیاوش با لبخندی گفت :
ــ بی معطلی بگم من برعکس شما فکرمیکنم پدر. چون هربار به شما مینگرم آرزو میکنم ای کاش هرچه زودتر این دوره طی شود ومن به سن و سال شما برسم.
سیامک خندید و گفت:
ـ به سن و سال من ؟ آخر پسرتو اول راه مانده ای؛ آن وقت آخر راه چه میکنی ؟
سیاوش درحالیکه به روبه رو مینگریست به آرامی گفت :
ـ آن وقت خیالم راحته که به آخر خط رسیده ام و خیلی از آرزوها را بر خودم حرام خواهم کرد. البته این حرف من به آن معنا نیست که شما آخرخط رسیده اید نه ! من همیشه روحیه ی شما را تحسین کرده ام. چون به نظرم شما برای هدف معینی این همه سال را تحمل کردید و آن هدف به شما قدرت تحمل و صبر بخشید.
سیامک نگران گفت:
ـ اینطور که من فهمیدم تو خودت را بی هدف میدانی و زندگی را پوچ! و گمان میکنم آرزوهایی دست نیافتنی داری! اما تنها چیزی که میتونم بعنوان توشه به تو بدهم؛ تلاش و پشتکار است.برای رسیدن به مقصود باید کوشش کرد و ازموانع نهراسید.
سیاوش برای دلگرمی خودش پرسید:
ـ پدر؟ شما فکر میکنید من به اهدافم برسم ؟
سیامک دستش را فشرد و به گرمی گفت :
ـ البته ؛ عزیزم تو بزرگترین وسیله برای رسیدن به آنها را داری و آن اینست که جوانی و سالهای سعادتباری را پیش رو داری.
سیاوش نفس عمیقی کشید و پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین سرعت گرفت. سینا هم متعاقب او به سرعتش افزود و زیر لب زمزمه کرد:
ـ معلوم نیست چشه !
* * *
پس ازگذشت چهارروز به مشهد رسیدند و کیهان که از قبل سه اتاق دریک هتل رزرو کرده بود آنها را راهنمایی نمود.سینا و سیاوش دریک اتاق ؛ زوج ها هم در دو اتاق دیگر مستقر شدند.سیاوش به محض اینکه وارد اتاق شدند خودش را روی تخت انداخت و دیدگانش را برای دقایقی روی هم نهاد. سینا گفت :
ـ من میروم دوش بگیرم؛ توهم بهتره وسایلت راجابه جا کنی وبعداز من یک دوش آب گرم بگیری .
وقتی سینا به حمام رفت سیاوش پس از مطمئن شدن از رفتن او سراغ جامه دانش رفت و عکس بیتا را بیرون آورد و پس ازاینکه دقایقی به او خیره شد گفت :
ـ ببین چطور مارو آواره خودت کردی! تو اصلا خودت میدونی با قلب من چه کردی؟ چرا اینقدر به من بی تفاوت نگاه میکنی؟ آیا اصلا من درقلب تو جایی دارم ؟ نقش من در زندگی تو چیست ؟ تو چنان مرا به بند کشیده ای که هرجا باشم روحم نشانی تو را جستجو میکند. اصلاچرا باید ما روبه روی هم قرار میگرفتیم؟ اگر سرنوشت مابهم نرسیدن است چرا باهم آشنا شدیم؟ ای کاش آن روز توی پارک تو را نمی دیدم .ای کاش ...
سینا با موهای خیس ازحمام بیرون آمد و سیاوش به سرعت عکس را در کیف دستی اش گذاشت . سینا درحال خشک کردن موهایش گفت :
ـ اینجا هوا خنک تر ازشیرازه ؛ تو اینطور فکرنمیکنی؟
ـ بله همینطوره .
ـ فکر نمیکنم بقیه به سرعت ما آماده و جابه جا شوند.میگم بهتره توهم حمام کنی وهردو باهم دوری در شهر بزنیم.
سیاوش گفت :
ـ من حال و حوصله ندارم؛ بهتره تنها بری.
سینا روبه رویش قرار گرفت و گفت :
ـ بازکه شروع کردی! هیچ معلومه تو برای چی به سفر آمدی؟
سیاوش درحالیکه دستانش را زیر سرش گذاشته و به سقف چشم دوخته بود گفت:
ـ آمدم تااز خدا بخواهم برای حل مشکلم کمکم کند.
سینا گفت:
ـ پس به زیارت امام رضا برو و ازاو بخواه شاید قابلت دانست و کمکت کرد و شفاعتت را پیش خدا نمود.
سیاوش زمزمه کرد:
ـ یعنی میشه ؟
سینا از بالای سرش چشم به چشم سیاوش دوخت و گفت :
ـ اگر مقصودت بیتاست نه نمیشه. فکرش رااز سرت بیرون کن و ازامام رضا بخواه دراین راه کمکت کند.
سیاوش عصبانی حوله اش را برداشت و به حمام رفت.

پایان فصل9

R A H A
07-13-2011, 07:50 PM
فصل دهم-اول
با پاهایش برگهایی را که به زمین افتاده بود کنار میزد و از کنار زدن انها صدای خش خشی به گوش میرسید احساس گرسنگی مینمود در کیفش را باز کرد و چند عدد ابنبات در اورد و به دهن گذاشت با نزدیک شدن به غروب ترسی وجودش را فرا گرفت هر جا مینگریست درخت بود فکر کرد گم شده بعد به فکر خود خندید و گفت:
-مثل بچه ها ترسو شدم هم تفنگ شکار دارم هم مردی بالغم به چه دلیل بترسم
به زمین نگاه میکرد و قدم بر میداشت که گوشه عکس را زیر برگها دید با شادی خم شد و ان را بیرون کشید و بوسید و به قلب خود فشرد حالا باید باز میگشت حتما تا حالا بقیه نگران شده بودند اما مشکل این بود که نمیدانست از کجا باید بازگردد هیچ نشانی وجود نداشت و همه درختان مثل هم بودند و در تاریکی مثل هیبت غولهای ترسناک به نظر می امدند
از روی حدس و گمان در مسیری شروع به حرکت نمود و بعد از مدتی به سمت چپ پیچید برای شکستن سکوت سعی کرد با صدای بلند بخواند بنابراین در حال گام برداشتن چنین خواند
پاینده باشی ای وسعت سبز
نشانی را در تو میجویم ای وسعت سبز
با لاله هایت میتوانی باشی سرافراز
ای سرزمین اسمانی ای جنگل عشق
مردان تو در استقامت مثل دماوند
در پاکی روح و صلابت مثل اروند
باد موهایش را به بازی گرفته بود و این حس خاصی برای خواندن به او داده بود همچنان که ارام گام برمیداشت حس کرد پشت بوته ای چیزی تکان خورد با تفنگش رو به ان نشانه گرفت و ایستاد انچه که از پشت بوته بیورن امد باعث حیرت سیاوش گشت او یک دختر بود که وقتی در جهت نور ماه قرار گرفت هویتش برای سیاوش اشکار گشت با تعجب گفت:
-خانوم لقایی؟شما..شما اینجا چیکار میکنید؟
بیتا که انگار دنیا را به او داده وبدند با شادی گفت:
-من هم همانقدر از دیدن شما تعجب کردم
سر و صورت بیتا کثیف شده بود و دوربین به گردنش بود ادامه داد
-چقدر خوشحالم که بالاخره یک نفر را دیدم
سیاوش گفت:
*منظورتون چیه؟شما تنها توی جنگل چی کار میکنید؟چرتا پیشانیتان زحمی شده؟
بیتا لبخندی زد و گفت:
-راستش من گم شده ام و از اردو دور مانده ام
سیاوش گفت:
-شما برای اردو به شکال امده اید؟
بیتا گفت:
-بله ما را به رامسر اورده اند من برای گرفتن چند عکس به جنگل امده ام همانطور که مشغول عکاسی بودم و جلو میرفتم نفهمیدم چه شد که گم شدم
سیاوش هم با اینکه مرد بود گم شده بود ولی نمیتوانست این موضوع را اعتراف کند لذا گفت:
-من شما را به اردویتان باز میگردانم همراه من بیایید
سپس کوشید لحنش چون گذشته سرد باشد بیتا همانطور که ایستاده بود به سیاوش که راه افتاده بود گفت
-متشکرم من خودم راهم را پیدا میکنم میل ندارم مزاحم شما باشم
سیاوش بی انکه زحمت برگشتن به خود بدهد پشت به بیتا گفت:
-خواهش میکنم راه بیفتید شب جنگل خطرناکه و شما هم یک زن بی دفاعید ایا میخواهید تمام شب را دور خودتان بچرخید؟ایا از خطرات احتمالی کار اگاهید؟
بیتا که از صمیم قلب به خاطر دیدن سیاوش شادمان بود با پوشاندن شادی اش گفت:
-متشکرم
سیاوش جلوتر به راه افتاد در حالیکه دعا میکرد این راه خروج از جنگل باشد دو ساعت گذشت تا اینکه بیتا خسته ایستاد و گفت:
-چند لحظه صبر کنید اقای لطفی مثل اینکه ما داریم یک مسیر را دور میزنیم؟
سیاوش بی انکه خودش را ببازد گفت:
-چطور؟چطور چنین حرفی میزنید؟
بیتا یکی از درختان را نشان داد و گفت:
-من با میخ روی این درختان را در حال عبور علامت زدم تا گم نشویم اما دوباره به همین نقطه بازگشتیم
سیاوش در ذهنش به هوشش افرین گفت و پاسخ داد:
-به هر حال نباید وقت را تلف کنیم باید هر چه زودتر از این جنگل خارج شویم
بیتا کنار یک درخت درمانده نشست و گفت:
-فک میکردم خودم را به راهنمای بلدی سپرده ام غافل از اینکه شما هم مثل من راه را گم کرده اید
سیاوش رنجیده و خشمگین گفت:
-میتونید خودتون امتحان کنید شاد توی این تاریکی چشم براق گرگها و سگها راهنمایتان شود
بیتا خودش را به سیاوش نزدیک کرد و گفت:
-گرگ؟خدای من وحشتناکه
سیاوش خنده ای با صدای بلند کرد و گفت:
-ترسیدید>؟
بیتا که زیباییش زیر نور ماه چند برابر شده بود هراسان گفت:
-بله این طبیعت هر زنه که از گرگ بترسه
سیاوش تا ان لحظه دقت نکرده بود ولی برای چند ثانیه ارزوی او براورده شد و او و بیتا کنار یکدیگر ایستاده بودند از دیدن این منظره لبخندی به لب اورد جغدی صدا کرد و بیتا به او نزدیک شد و ناخوداگاه دستش به بازوی سیاوش خورد
سیاوش پرسید:
-شما از یک جغد میترسید پس چطور از بودن با مردی بیگانه در یک جنگل تاریک نمیترسید؟
بیتا با دستانش صورتش را پوشاند و با صدایی بغض الود گفت:
-شما میخواهید تلافی کنید و مرا بترسانید اخر از ترساندن یک زن بی دفاع چه چیز عایدتان میشود من خسته ام گرسنه ام احساس سرما میکنم بنابراین مشاعرم به خوبی کار نمیکند وگرنه شاید از بودن در کنار شما میترسیدم از ام گذشته شما تنها تکیه گاه من به عنوان یک اشنا هستیدپس چرا باید از شما بترسم
سیاوش به صورت او خیره شد اشکاهی او با گرد و غبار صورتش در هم امیخته بود و صورتش کثیف بود دستمالی در اورد و به بیتا داد و گفت:
-چرا زودتر نگفتید که گرسنه و خسته اید؟
بعد بارانی خودش را روی دوش بیتا انداخت و گفت:
-به زودی گرم خواهید شد من فکر میکنم مجبوریم شب را در جنگل بگذرانیم امیدوارم شما اعتراضی نداشته باشید الان نزدیک یازده شب است اول باید اتشی درست کنیم و امیدوارم بتوانیم کلبه ای بیابیم
بیتا گفت:
-کلبه وسط جنگل؟
سیاوشدر حال نگریستن به اطراف گفت:
-بله کلبه شکارچیان این کلبه ها را برای خودشان درست میکنند که اگر مثل ما در شب مجبور شدند در جنگل بمانند سرپناهی داشته باشند
بیتا بازوهای خودش را مالید و زمزمه کرد
-خیلی سرده

R A H A
07-13-2011, 07:51 PM
فصل2-10

سیاوش گفت :
ـ شبهای جنگل سرده ؛ بهتره راه بیافتیم.
مدتی درسکوت هردو به راه رفتن ادامه دادند تااینکه به یک کلبه ی دور باز رسیدند که تنها سقفش پوشیده بود و منقلی از چوب مهیا بود.
سیاوش گفت :
ـ بهتره شماروی این نیمکت بنشینید تا من چوب بیاورم.
بیتا به سرعت ازجا بلندشد و گفت :
ـ من هم... منهم باهاتون میام .
سیاوش گفت :
ـ من همین اطرافم. نگران نباشید ازتون دور نمیشم .
بیتا هراسان و لرزان روی نیمکت نشست . بااینکه پالتوی سیاوش روی دوشش بود ولی بازهم احساس سرما میکرد. سیاوش پس ازچند دقیقه بازگشت و برای خاتمه دادن به سکوت بینشان گفت :
ـ باید ازالوارهای خشک استفاده کنیم که دود نکنه .
بیتا شرمزده گفت :
ـ شما خودتون سرما میخورید بهتره پالتویتان را خودتان بپوشید.
سیاوش درحال جستجو برای کبریت گفت :
ـ متشکرم؛ من طاقت زیادی برای تحمل سرما دارم . شما بهتره خوب خودتان را بپوشانید.
بیتا با خاطری آسوده دوباره در پالتوی سیاوش فرو رفت . سیاوش بالاخره پس ازمدتی جستجو کبریت رااز کیفش بیرون کشید .چند چوب کبریت را خراب کرد چون بر اثر رطوبت هوا نمناک شده بودند؛ تااینکه بالاخره یکی از آنها روشن شد و هردو اولین چیزی راکه در آن روشنایی محدود دیدند چشمان یکدیگر بود.آنقدر از دیدن چهره ی یکدیگر هیجانزده شده بودند که سیاوش کبریت درحال سوختن را از یاد برد و دستش سوخت و به ناچار کبریت را به زمین انداخت.
بیتا در تاریکی لبخند زد و گفت :
ـ طوری شد ؟
سیاوش گفت :
ـ نه ؛ الان یکی دیگه روشن میکنم . فقط خداکنه چوبها آتش بگیره که البته توی این هوای مرطوب بعید میدونم .
باچند کبریت دیگر تقلا کرد تااینکه بالاخره یکی از آنها روشن شد و سیاوش به سختی توانست یکی ازچوبها را آتش بزند. وقتی الوارها آتش گرفتند و دور تا دور آنها تا شعاع چندمتری روشن شد آنها تازه فهمیدند که جنگل چقدر بزرگ است. بیتا هراسان به اطراف نگاه میکرد که سیاوش با مهربانی گفت :
ـ نگران نباشید؛ فردا از جنگل بیرون میرویم . حالا بهتره با خاطری آسوده استراحت کنید.لطفا بیایید نزدیک آتش تا گرم شوید.
بیتا از روی نیمکت پایین آمد و دوربین رااز گردنش بیرون آورد و کنارش گذاشت . دستانش را نزدیک آتش برد و با صدای آرامی گفت :
ـ ازاینکه منو نجات دادید متشکرم.
سیاوش درحال گرم کردن دستانش گفت :
ـ اول بگذارید شما را به مقصد برسانم بعد تشکرکنید.
بیتا درحالیکه به آتش چشم دوخته بود گفت :
ـ میتونستید منو همانجا رها کنید ولی چنین نکردید.
سیاوش با لبخند گفت :
ـ چرا باید این کار را میکردم ؟ شما هم مثل من یک انسان بودید و احتیاج به کمک داشتید.
بعد با شرمندگی ادامه داد:
ـ راستش ؛ من بهتون دروغ گفتم .راه خروجی را بلد نبودم؛ اما قول میدهم که شما را نجات دهم.
بیتا سربلندکرد و به چشمان سیاوش نگریست و لبخند زد.سیاوش با ناراحتی گفت :
ـ پیشانی شما زخمی شده .
بیتا گفت :
ـ بله قبل ازغروب پایم به یک تنه درخت گیر کرد و به زمین افتادم؛ اما چیز مهمی نیست .
سیاوش گفت :
ـ از قضا کیف کمکهای اولیه را به من دادند. میتونم آن زخم را شستشو بدهم.
بیتا با کنجکاوی پرسید:
ـ شما برای شکار آمده بودید؟ البته فضولی منو ببخشید؛ بیشتر از بابت آن تفنگ شکاری کنجکاو بودم.
سیاوش با نگاه به تفنگ گفت:
ـ بله ما برای شکار آمده بودیم .من از بقیه دور افتادم ولی مثل اینکه قسمت این بود شما را پیدا کنم.
سیاوش درکیفش راباز کرد و شیشه ی بتادین را بیرون آورد؛ کمی از آن را به پنبه زد و نزدیک بیتا رفت. حالا نفس او را کاملا حس میکرد. لرزش دستانش کاملا مشهود بود.بتادین را روی زخم زد و بیتا بر اثر سوزش زخم ناله ای کرد و تکان خورد. سیاوش با مهربانی گفت :
ـ معذرت میخواهم؛ کمی میسوزونه ولی باید تحمل کنید.
بیتا نفسش را در سینه حبس کرد و سیاوش پس از شستشوی زخم از او فاصله گرفت و گفت :
ـ معذرت میخواهم ممکنه کیف منو از کنارتون بدهید؟ کمی آذوقه توی اونه که ممکنه به دردمان بخوره .
بیتا به طرف چپ چرخید و کیف سیاوش را بلندکرد؛ درهمین موقع عکس خودش که درست جلوی درکیف بود بیرون افتاد و مقابل بیتا روی زمین نشست. بیتا مات و مبهوت به عکس خودش مینگریست و سیاوش که علت معطلی او را نمیدانست پرسید:
ـ طوری شده ؟
بیتا سرش را به طرف سیاوش بر گرداند و آب دهانش را قورت داد و فقط نگاهش کرد.گونه هایش مثل گلهای شمعدانی رنگ گرفته بودند و دیگر سرما را حس نمیکرد. سیاوش ازجا بلندشد ؛ آتش را دور زد و به طرف کیفش رفتا و با دیدن عکس بیتا درجا خشکش زد. حالا هردو به یکدیگر مینگریستند و سکوت بینشان را فقط جرق جرق الوارها میشکست.بیتا سر به زیر افکند ؛ سیاوش به حالت کلافگی دست میان موهایش برد و از سرپناه به سمت تاریکی بیرون رفت و بیتا رفتنش را نظاره نمود. دوباره سرما بر وجودش چنگ انداخت؛ پالتوی سیاوش را محکم تر به دور خود پیچید. او صدای پای سیاوش را روی برگهای خشک را می شنید ولی خودش پیدا نبود. انگار یک جایی دور از چشم او خودش را مخفی ساخته بود. بیتا با خود فکرکرد ای کاش آتش نبود ؛ تامن بتوانم بپرسم چرا ؟ آخر چرا به من دروغ گفتی؟ چرا مرا به بازی گرفته ای ؟ تو این همه مدت مرا دوست میداشتی ولی بامن مثل دشمنانت رفتار میکردی. مگر من چه کرده ام ؟ سوال آخرش به زبانش آمد و بلند در تاریکی و سکوت جنگل فریاد زد :
ـ مگر من چه کرده بودم ؟
گریه مجالش نداد و با صدای بلند شروع به گریستن کرد.سیاوش در تاریکی باخودش در جهاد بود و می اندیشید .حالا همه چیز نقش بر آب شده و او فکرمیکند من برای خرد کردن غرورش دروغ گفتم . آرام کلبه را دور زد و روبه روی او قرار گرفت . درحالیکه دستانش را در جیب های شلوارش فرو کرده بود پر توان تر به نظر می آمد. یک گام به طرف بیتا برداشت ولی بیتا ازجا بلندشد و ازجهت دیگر با عصبانیت خارج شد. سیاوش فریاد زد:
ـ کجا میروی ؟
بیتا همان قدر بلند گفت :
ـ میروم گم بشم .
سیاوش گفت :
ـ ما همین حالا هم گم شده ایم .
بیتا عصبانی و گریان ولی محکم قدم برمیداشت.سیاوش دنبال دوید و فریاد زد :
ـ تو دیوونه ای ؛ هیچ میدونی ممکنه چه بلاهایی به سرت بیاد ؟
بیتا خشمگین به طرفش برگشت و گفت :
ـ هیچ بلایی بدتر ازآن بلایی که تو به سرم آوردی نیست . اینهمه مدت منو مسخره میکردی ؟
سیاوش در صدد توضیح برآمد و گفت :
ـ من باید برات توضیح بدهم ...
بیتا فریاد زد :
ـ آنقدر دروغ بگو که نفست بند بیاد؛ دیگه حاضر نیستم حتی یک لحظه با دروغگویی مثل تو یک جا بمانم .
سیاوش ناخودآگاه برای نخستین بار او را به اسم کوچک نامید :
ـ بیتا ....
بیتا سرجای خود میخکوب شد.سیاوش با قدمهایی سست به او نزدیک شد و درست در یک قدمی او ایستاد . برای مدتی هردو ساکت بودند تااینکه بالاخره سیاوش به سکوت بینشان خاتمه داد :
ـ ببین برای تمام این مدت به سبب همه ی اتفاقات میانمان معذرت میخواهم. فقط میخواهم باور کنی قصد من دست انداختن یا آزار دادن تو نبوده .
بیتا به طرفش برگشت و با چشمانی گریان گفت :
ـ پس چی ؟ تو اسم این کار خودت را چه میگذاری ؟ عکس دختری را نزد خود نگه داری و بگی اونو دور انداختی بعد حتی در مسافرت هم همراه خودت بیاوری. تو منو تحقیر کردی؛خرد کردی. علاقه ی من به تو خالص و بی ریا بود و تو آن را رد کردی و باعث شدی احساس حقارت کنم .
سیاوش به نزدیکترین درخت تکیه داد و بازهم ساکت ماند.تا مغز استخوان احساس ضعف میکرد ولی به ناچار ساکت بود و نمیدانست چه بگوید. بیتا به او نزدیکتر شده و گریان گفت :
ـ بگو همه چیز شوخی بوده ؟
سیاوش چشمانش را بهم فشرد و دیده به روی او بست . بیتا بازهم جمله اش را تکرار نمود و چون از سیاوش پاسخی نشنید غضبناک گفت :
ـ به جهنم !
وقتی قصد کرد به راهش ادامه دهد از تاریکی وحشت کرد ولی مصمم به راه افتاد. سیاوش قدرت حرکت نداشت و فقط رفتنش را نگاه میکرد. ناگهان مثل تیری که ازکمان رها شود به سرعت شروع به دویدن کرد و خودش را به بیتا رساند و با دستان آهنینش بازوی او را محکم گرفت و بعد دنبال خود کشاند. بیتا فریاد میزد و سیاوش همچمنان او را دنبال خود می کشاند.گامهای او مردانه و بلند بود و همین سبب میشد بیتا دنبالش بدود. سیاوش جدی و محکم در برابر داد و فریاد او گفت :
ـ هر قدر دوست داری فریاد بزن ؛ توی این جنگل کسی غیراز ما نیست .تو مجبوری تا صبح همین جا بمانی و اگر لازم بدونم پاهایت را هم می بندم .
بیتا با تمسخر گفت :
ـ چه لزومی داره در قبال من احساس مسئولیت کنی ؟ ممکنه افراد دیگری را مثل تو برای کمک گرفتن بیابم .
سیاوش از شنیدن این حرف او آنقدر عصبانی شد که بی اختیار محکم به صورت او سیلی زد و آنگاه خودش ناباورانه به تماشا ایستاد. بیتا دستش را از دست او بیرون کشید و وارد کلبه شد و کنار آتش نشست درحالیکه جای سیلی سیاوش را به آرامی دست میکشید و قلبا ازاینکه برای سیاوش اهمیت داشت خوشحال بود .
سیاوش پالتواش را برداشت و به آرامی روی دوش او انداخت و مقابلش نشست . درچشمان بیتا اشک حلقه زده بود ؛ برای گریز از نگاه سیاوش صورتش را به سمت تاریکی چرخاند. سیاوش دست زیر چانه ی او گذاشت ؛ صورتش را به طرف خودش برگرداند و آهسته گفت :
ـ صورتم حاضره ؛ بزن !
اشک ازچشمان بیتا چکید. سیاوش اشکش را پاک کرد و غمگین گفت :
ـ هیچ گاه دختری مثل تو نتوانسته قلب مرا تصاحب کند ولی بدون ما برای هم ساخته نشده ایم باور کن دلایلم منطقی هستند و تو آنقدر بی آلایشی که قادر نیستی درکشون کنی . آره من نمیخواستم آن عکس را به تو برگردانم برای همین هم به دروغ متوسل شدم .بازهم نمیتونم به تو برش گردانم اون تنها چیزیه که از دختر مورد علاقه ام دارم .
بیتا دست او را به دست گرفت و گفت :
ـ آخه چرا ؟ برای چی ؟ آیا در من عیبی می بینی ؟
سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
ـ اصلا اینطور نیست. خواهش میکنم علتش را نپرس .
بعد از جا بلندشد و گفت :
ـ توی آن کیف یک چیزهایی برای خوردن هست .من تا صبح بیدارم ؛ پس با خیال راحت بخواب .
سیاوش ؛ بیتا را در حیرت و ناباوری باقی گذاشت و برای آوردن الوار بیرون رفت .

پایان فصل10

R A H A
07-13-2011, 07:51 PM
فصل یازدهم
بیتا نتوانست لب به چیزی بزند همانطور کنار اتش پپایش را دراز کرد و سرش را به نیمکت چوبی پشت سرش تکیه داد سیاوش پشت به او مقابل جنگل نشسته بود و زانوانش را در اغوش گرفته بود باد سردی میوزید و برگها و شاخه های درختان را تکان میداد و شعله های اتش بر اثر وزش باد به رقص در امده بودند
بیتا میخواست حرف بزند ولی میترسید که سیاوش نخواهد به حرفهایش گوش دهد حالا حداقل خوشحال بود از اینکه فهمیده بود سیاوش هم او را دوست دارد با خود گفت هیچ مردی نمیتواند در حالیکه زنی را دوست نمیدارد عکسش را همه جا همراه خود ببرد
به سیاوش نگریست او سخت در اندیشه بود و چهره اش از نیمرخ قابل بررسی نبود بیتا به ارامی گفت:
-تو نمیخوابی؟
سیاوش بی انکه به صورتش نگاه کند پاسخ داد
-نه با خیال راحت بخواب من مراقب اوضاع هستم
بیتا گفت:
-من از چیزی نمیترسم تو میتونی بخوابی
سیاوش پاسخی نداد
بیتا مکثی کرد و گفت:
-از دست من عصبانی هستی؟
سیاوش زمزمه کرد
-نه
بیتا پرسید:
-پس چرا ری از من برمیگردانی؟
سیاوش به عقب برگشت و در حالی که نیمی از صورتش در تاریکی بود پاسخ داد
-اینطور که فکر میکنی نیست تو چی؟از من ناراحتی؟
بیتا با لبخند گفت:
-نه ولی میشه بپرسم به چی فکر میکنی؟
سیوش به اسملان نگریست و گفت:
-به همه چیز به اینکه چرا سرنوشت باید ما را در برابر هم قرار دهد؟
بیتا خده ای کرد و گفت:
-همش همین؟اینکه سوال سختی نیست سرنوشت هرگز برای بازی های خود علتی نارد و همیشه هم وقایع ان غیر قابل تصور بوده همیشه اتفاقاتی میافتد که ما حتی نمیتوانیم فکرش را بکنیم مثل اینکه من هرگز نمیتوانستم تصور کنم روزی با تودر جنگل تنها باشم ولی حالا اتفاق افتاده و تو مثل اینه ای از حقیقت روبروی من نشسته ای
بیتا دقایقی مکث کرد تا تاثیر کلامش را در سیاوش ببیند بعد ادامه داد
-تو یک هنرمندی با انگشتانت احساس را مینوازی و بعد به شنونده القا میکتی و با او سخن میگویی من نمیتوانم باور کنم تو از دختری روی میگردانی که دوستش داری
سیاوش به ارامی گفت:
-دوست داشتن با عشق فرق داره
بیتا گفت:
-میدونم عشق از دوست داشتن هم برتر است
سیاوش به سختی برخلاف میلش گفت:
-من عاشق تو نیستم
بیتا سرسختانه گفت:
-ما هر دو به هم علاقه داریم من علت فرار تو را از واقعیت نمیدانم ولی ارزو داشتم برای همیشه در جننگل تنها رها میشدیم بی انکه هیچ ادمی را غیر از خودمان د زندگی امان داشته باشیم
سیاوش پرسید:
-تو حاضری بدون پدر و مادرت در این جنگل وحشی با من زندگی کنی؟
بیتا بی تامل پاسخ داد
-بله
پاسخ او به قدری سریع بود که سیاوش را به خنده انداخت صدای خنده سیاوش موی بر اندام بیتا راست کرد به طرف بیتا برگشت و ساکت شد در حالیکه هووز اثار خنده بر لبانش نمایان بود یک تکه الوار در اتش انداخت و به سوختنش نگریست بیتا سعی کرد افکار او را از چهره اش بخواند لذا محکم پرسید:
-به چه میخندی؟
سیاوش گفت:
-تو ساده ای خیلی ساده چطور میتونی دل به مردی ببندی که از او و خانواده اش هیچ نمیدانی چه چیز اینقدر ضریب اطمینان تو را بالا برده؟
بیتا گفت:
-دلم او هیچگاه به من دروغ نمیگوید در ضمن مگر حرفی از خانواده اتان زدم؟
سیاوش گفت:
-حالا اگر من به شما بگویم به خاطر خوانواده ام نمیتوانم از شما برای شریک زندگی ام خواستگاری کنم چه؟
بیتا رنجیده گفت:
-در ان صورت متاسفم باید بگویم شما را موجود ضعیفی میدانم من یکبار با مادرتون چند کلام حرف زدم اینطور به نظرم نیامد و مطینم پدرتان هم اینگونه مردی نیست پس مجبورم تصور کنم حرفهای شما بهانه ای بیش نیست
سیاوش از جا برخاست و ادامه داد:
-ادامه دادن به این گفتگوبی فایده است هیچی به غیر از رنجش عایدمان نخواهد شد شب بخیر
بیتا سرش را روی کیف سیاوش گذاشت و کنار اتش دراز کشید سیاوش سرش را به ستون تکیه داد دلش میخواست با همه وجود فریاد بزند به خدا تو را دوست دارم اما هر با تصویر پدرش در برابر چشمانش خودنمایی میکرد با احساس و عقلش در جدال بود که صدای گرم بیتا او را متوجه خود ساخت او به زمزمه شعری مشغول بود
در تاریکی بی اغاز و پایان
دری در روشنی انتظار روئید
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود امد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را به هم میزد
و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو میریخت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی ان ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاقی بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیای خلوت خوابم را الود
ایا این هوشیاری خطای من بود؟

سیاوش به عقب نگریست چشمان بیتا خسته بود و به سختی با خواب در ستیز بودند مدتی طول کشد تا بالاخره دیده بر هم گذاشت سیاوش ارام به او نزدیک شد پالتو اش را روی او کشید و خود گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت
**
بیتا صبح زودتر از سیاوش دیده گشود و به اطرافش نظر انداخت سیاوش کنار اتش خوابش برده بود و از اتش تنها خاکستری در حال دود کردن به چشم میخود به زحمت از جا برخاست همه بدنش دردمیکرد حس کرد چیزی پشت سرش است هراسان به عقب برگشت و دید یک بچه گوزن نگاهش میکند دستش را جلو برد و حیوان زیبا صورتش را به ان مالید مدتی طول نکشید که سیاوش دیده از هم گشود بیتا گفت:
-صبح بخیر
سیاوش به صبح بخیر او پاسخ گفت بعد از جا بلند شد و برای بیرون کردن خستگی به بدنش کش و قوس داد بیتا هنوز نمیتوانست باور کند ان شب را در جنگل گذراندند و اگر اتش خاکستر شده را نمیدید باور میکرد که همه وقایع شب گذشته خواب و خیال بوده است سیاوش گفت:
-قبل از انکه خورشید به وسط اسمان برسد باید راه بیافتیم حتما تا حالا حسابی نگران ما شده اند
بیتا از جا برخاست و در حال پس دادن پالتوی سیاوش گفت:
-متشکرم حتما دیشب حسابی سردت بود؟
سیاوش گفت:
-نه خدا کنه شما سرما نخورده باشید اگر اماده اید راه بیفتیم
سیواش ساکش را به دوش انداخت و یک تکه از چوب سوخته در اتش را رای علامت زدن روی درختها برداشت و هر دو به راه افتادند سیاوش محل عبورشان را علامت میزد و بیتا هم پشت سرش گام برمیداشت و از برخی مناظر عکس میگرفت مدتی طول کشید تا اینکه به یک دو راهی رسیدند سیاوش کنار جاده ایستاد و جلوی یکی از ماشین ها دست تکان داد ماشین متوقف شد و راننده پرسید:
-کجا میروید؟
سیاوش گفت:
-ما توی جنگل گم شده بودیم این راه به کجا می رود؟>
-به نور من دارم بارم که چوب و الواره به نور میبرم اگر میایید سوار شوید
سیاوش به طرف بیتا برگشت و گفت:
-چاره ای نیست بهتره سوار شویم و برویم ویلای ما من ماشینمان را بر میدارم و شما را به رامسر میرسانم
بیتا مکثس کرد و سپس بعد از سیاوش سوار ماشین شد راننده گفت:
-دیشب را توی جنگل بودید؟
سیاوش پاس داد
-بله
راننده گفت:
-چطوری توی اون سرما با خانومتان طاقت اوردید؟
بیتا و سیاوش هر دو از شنیدن سخن راننده شرمگین شدند و در پاسخ سکوت کدند راننده دوباره پرسید:
-کدوم هتل اقامت دارید؟
سیاوش ادرس ویلا را به راننده داد و راننده با نگاهی به هر دوی انها گفت:
-به نظر اهل اینجا نیستید من از همان طرف میروم و شما را تا جلوی ویلایتان میرسانم
یم ساعت در راه بودند تا اینکه به ویلا رسیدند بیتا پیده شد و منتظر سیاوش ماند راننده از سیاوش کرایه نگرفت و پس از خداحافظی انها را ترک کرد سیاوش از در میله های ویلا بالا رفت و پس از اینکه وارد حیاط شد در را باز کرد همه جا ساکت بود بیتا هنوز بیرون ایستاده بود سیاوش اهسته گفت:
-شما یک گوشه بایستید تا من سوئیچ را بیاورم نباید ما رو با هم ببینند
بیتا با تعجب پرسید:
-برای چی؟
سیاوش که از این سوال بیتا حیرت کرده بود گفت:
-برای چی؟ خوب معلومه هزار تا فکر نابجا میکنند به خصوص که من دیشب را هم بیرون گذرانده ام
بیتا گفت:
-ولی شما من را نجات دادی پس
سیاوش گفت:
-خوالهش میکنم یک گوشه بایستید و منتظرم باشید
سیاوش به ارامی از او دور شد و قصد ورود به ویلا را کرد اما در قفل بود از پله ها پایین امد و سنگ کوچکی برداشت و ارام به پنجره اتاق طبقه دوم جایی که سینا ساکن بود زد و چون خبری نشد دوباره این کار را تکرار کرد سینا خواب الود و ژولیده پشت پنجره امد با ددین سیاوش در حال ایما و اشاره خواب از سرش پرید و بی توجه به اشاره های سیاوش فریادزد
-تویی سیاوش کجا بودی؟
سیاوش اهسته گفت:
-یواش بیا در را باز کن
سینا با خوشحالی گفت:
فکر کردیم گم شدی همه نگرانت بودیم
سیاوش سرش را به علامت خوب پیش نرفتن کارها تکان داد و لبه پله نشست و سرش را به دست گرفت سینا به سرعت پیراهنش را پوشید پایین امد و در را باز کرد
-هیچ معلومه تو کجا غیبت زده؟قرار بود اگر امروز پیدایت نشد از مامورها کمک بخواهم
سیاوش خشمگین گفت:
-نمیتونی کمی صدایت را ارامتر کنی؟مردحسابی مگر میخواهی دزد مرغ و خروس بگیری؟
سینا گفت:
-حالا چرا فریادی میزنی>مگه از خودت شک داری؟پاشو بریم تو همه منتظرتند
سیاوش دستش را از دست سینا بیرون کشید
-یک دقیقه مهلت بده تا من هم حرف بزنم
قبل از اینکه جمله اش پایان بیرد کیهان بیرون امد و با دیدن سیاوش خندان و شادمان گفت:
-عموجون خودتی؟همه نگرانت شدیم تو کجا بودی؟
سیاوش گفت:
-سلام عمو من توی جنگل گم شدم بعد مجبور شدم شب را همانجا بمانم
کیهان گفت:
-من هم همین را به بقیه گفتم به پدرت گفتم تو بچه نیستی حتما برای شب یک سرپناه پیدا میکنی حالا بیا داخل همه خوشحال میشن
سیاوش گفت:
-چشم عمو شما بروید داخل من هم میام اجازه بدهید دست و رویم را اب بزنم
کیهان داخل ویلا شد و سیاوش با اطمینان از رفتن او به سرعت سینا را گوشه ای کشاند و گفت:
-قبل از اینکه عمو همه را خبر کند بدو سوئیچ را برای من بیار بدو وقت رو تلف نکن
سینا که از عجله او متعجب ود گفت:
-تو چته؟
سیاوش با کلافگی گفت:
-همه چیز را بعدا برایت میگنم اصلا توی راه برایت میگم فقط به کسی چیزی نگو
سینا در حال رفتن به خانه گفت:
-تو کجا میخواهی بروی؟
و چون عصبانیت سیاوش را دید رفت تا با سوئیچ بازگردد بیتا چشت درختچهه ها جلوی در ایستاده بود و شدیدا احساس سرما و گرسنگی میکرد در خودش فرو رفته بود که صدای ااز پشت سر او را به خود اورد
-چیزی میخواستی دخترم؟
بیتا به عقب برگشت و با دیدن مردی بیگانه که البته پدر سیاوش بود از پیاده روی بازمی گشت جا خورد
پایان فصل یازدهم

R A H A
07-13-2011, 07:52 PM
فصل12

سیامک به چشمان نگران بیتا نگریست و با مهربانی گفت :
ـ نترس دخترم ؛ فقط پرسیدم کاری داری؟ با ساکنین این خانه کار داری ؟
بیتا گفت :
ـ بله !
سیامک گفت :
ـ من ساکن این خانه ام .
بیتا نفس راحتی کشید و گفت :
ـ شما صاحب خانه اید ؟
سیاوش که به انتظار سینا ایستاده بود به عقب برگشت تا بیتا را ببیند که با دیدن پدرش قلبش فرو ریخت و زیر لب زمزمه کرد :
ـ خدایا خودت به فریادمان برس!
از طرفی سینا با سوئیچ بازگشت و به سیاوش نزدیک شد و گفت :
ـ بگیر اینهم سوئیچ! حالا می فرمایید که چی شده ؟
و چون از سیاوش پاسخی نشنید به مسیر نگاه او نگریست و سیامک را در حال صحبت با بیتا دید. چون بیتا پشت به آنها داشت سینا او را نشناخت بنابراین پرسید:
ـ عمو با کی حرف میزنه ؟
سیاوش مات و مبهوت گفت :
ـ با بیتا !
سینا با صدایی فریاد گونه گفت :
ـ چی؟ داری شوخی میکنی ؟
سینا وقتی حرف سیاوش را باور کرد که بیتا برای لحظه ای درحال صحبت با سیامک به عقب برگشت ؛ لذا با عصبانیت گفت :
ـ اون اینجا چه کار میکنه ؟ تو ... تو اونو آوردی به این خانه ؟
سیاوش با نگرانی گفت :
ـ خدا کنه چیزی به پدر نگوید .
سیامک درحالیکه با بیتا حرف میزد میخندید. سینا گفت :
ـ اینطور که معلومه حسابی عمو را جذب کرده .
سیاوش مضطرب گفت :
ـ شاهنامه آخرش خوشه .
صدای خنده ی بلند سیامک آنها را قدری آرامتر نمود . آنها هردو سرجایشان ایستاده بودند که سیامک درحال آوردن بیتا گفت :
ـ پسرم تو آدم عجیبی هستی . همکلاسی ات را بعد از آن شب وحشتناک بیرون نگه داشته ای و خودت با پسر عمویت خوش و بش میکنی ؟ آن هم دختر به این نازنینی را ؟
سیاوش و سینا با حیرت به سیامک و بیتا که ظاهرا باهم به خوبی کنار آمده بودند مینگریستند. سیامک محکم به شانه ی سیاوش زد و با لبخند گفت :
ـ چرا تعارفش نمیکنی ؟
سیاوش زبانش باز شد و گفت :
ـ اما ایشون دیرشون شده و مسئوولین اردو نگران میشوند؛ من میخواستم به محل اردو ببرمشان !
بیتا گفت :
ـ من میتونم چنددقیقه ی دیگر بمانم . چند دقیقه در برابر چندساعت چیزی نیست البته اگر اشکالی نداشته باشد !
سیامک با مهربانی گفت :
ـ اصلا اشکالی ندارد دخترم . مطمئنم مادر سیاوش از دیدنتون خوشحال خواهد شد .
سیامک درحال خندیدن به راه افتاد و بیتا هم به دنبالش . سیاوش آستین او را کشید و متوقفش کرد و بعد با عصبانیت آهسته گفت :
ـ قرار ما این نبود .
بیتا گفت :
ـ به نظرتون وقتی پدرتون پرسید کی هستم چی باید میگفتم ؟ قیافه ام که به گداها نمی یاد؛ می یاد ؟ درهرحال فکر میکنم اگر منوبه یک فنجان چای دعوت کنید مردانگی را در حقم تمام کرده اید .
درحالیکه سینا و سیاوش مردد و هراسان به جای مانده بود بیتا وارد خانه شد .سینا گفت :
ـ حالا چکار کنیم ؟
سیاوش مشتی محکم به کف دستی خودش کوبید و گفت :
ـ همه چیز داشت درست پیش میرفت .
سینا که گویی چیزی به خاطرش آمده باشد پرسید :
ـ صبر کن ببینم تو هنوز به من نگفتی اونو کجا دیدی وچطوری به اینجا آوردی ؟
سیاوش گفت :
ـ حتما آنقدر احمق نیستی که فکرکنی من از شما جدا شدم و رفتم او رااز اردو آوردم ؛ آن هم اینجا !
سینا گفت :
ـ اگرچه هیچ چیز رااز تو بعید نمیدونم ولی معلومه که اینطور فکر نمیکنم . بگو ببینم چطور به او برخوردی ؟
سیاوش گفت :
ـ فعلا وقت این حرفها نیست . باید نزد او برویم ؛ او از قصه ی خونین خانواده هایمان بی اطلاعه باید مراقب باشیم دسته گل به آب ندهد .
سینا حیرت زده تر از قبل پرسید:
ـ مقصودت اینه که او هنوز موضوع را نمیداند ؟
سیاوش بی آنکه پاسخی به او بدهد به سرعت وارد خانه شد. مادرش با دیدن او جلو آمد و گفت :
ـ پسرم خیلی نگرانت بودیم .
بعد آهسته گفت :
ـ چه دختر نازنینی ! بهتر ازاین نمیشه ؛ پدرت را حسابی گرفتار کرده . این بدجنسی بود که میخواستی گرسنه ببریش ؛ نکنه همونه که یک روز تلفنی باهاش حرف زدی ؟
سیاوش عصبی گفت :
ـ بس کنید مادر ؛ اون فقط همکلاسی منه که گمشده بود . ما خیلی اتفاقی به هم برخوردیم .
زهره با لبخند گفت :
ـ حالا چرا عصبانی میشی مادر ! منکه مخالفتی ندارم ...
سیاوش که گفتگو را بی فایده دید نزد پدر و عمویش و بیتا رفت که حالا با آب و تاب به تعریف ماجرا مشغول بود . سیامک چشم از بیتا برنمیداشت . او حتی متوجه ی حضور سیاوش و سینا سرمیز نشد. سینا ازپشت عمو و پدرش به وسیله ایما و اشاره با بیتا حرف زد و اوکه متوجه نمیشد فقط سرش را تکان میداد و دست آخر هم شانه اش را به علامت نفهمیدن بالا انداخت و سینا به ناچار کنار سیاوش نشست و آرام گفت :
ـ نمیتونی حالم را بفهمی .
سیاوش پاسخ داد :
ـ تا به حال توی عمرم دختری به خونگرمی او ندیده ام . تورو خدا ببین چطور پدرم را جذب کرده .
وقتی زهره و نسرین هم سرمیز قرار گرفتند همه به خوردن صبحانه مشغول شدند. زهره آهسته به سیامک گفت :
ـ چقدر بهم می یان ؛ تو اینطور فکر نمیکنی ؟
سیامک با شادی زمزمه کرد :
ـ سلیقه اش به خودم برده .
کیهان خطاب به بیتا گفت :
ـ اسمتون را به ما نگفتید عموجون .
بیتا گفت :
ـ اسمم بی تاست .
زهره پرسید :
ـ توی کلاس سیاوش هستید ؟
بیتا گفت :
ـ نخیر ؛ من عکاسی میخونم و ایشون موسیقی.
بعد خطاب به سیاوش که خشمگین نگاهش میکرد گفت :
ـ آقای لطفی باید بگم شما چقدر برای داشتن فامیلی به این مهربانی خوش شانسید .
سیاوش نگاهی به سقف کرد و محکم گفت :
ـ متشکرم .
سپس با دستمال دهانش را پاک کرد و ازجا برخاست و روی ایوان رفت .سینا چندلحظه مکث کرد وبعد نزد او رفت . سیاوش عصبی قدم میزد که سینا گفت :
ـ حالا کاریه که شده ؛ بگذار ببینم آخرش چی میشه . خود کرده را تدبیر نیست ؛ کاریه که خودت کردی .
سیاوش گفت :
ـ اصلا عین خیالش نیست . باید معذرت بخواهد و ازمن درخواست کند به محل اردو برسونمش .
سیامک از پشت پرده به سیاوش و سینا نگریست و گفت :
ـ معلوم نیست این پسرچشه ؟
زهره گفت :
بچه ام خجالت میکشه .
بیتا سر به زیر افکند و گفت :
ـ همه اش تقصیرمنه ؛ نباید مزاحم میشدم .
زهره به سرعت گفت :
ـ این چه حرفیه عزیزم ؟ بهرحال ماهم نگران بودیم .درضمن ما دیر یا زود می فهمیدیم .
سینا؛ سیاوش را داخل ویلا آورد و کنار شومینه نشاند. سیامک برای چندلحظه به آشپزخانه نزد زهره رفت . زهره پرسید:
ـ چطوره ؟
سیامک با لبخند گفت :
ـ ازسر سیاوش هم زیاده ؛ مثل یک تکه جواهره . راستش یاد ... یاد خواهر مرحومم می افتم . ما هیچ وقت یک دختر نداشتیم ؛ اون میتونه مثل دخترمان باشه . ظاهرا اهل شیرازه و پدرش هم یک کارخانه داره ؛ حتی اگر وضع پدرش هم خوب نبود باز فرقی نمیکرد چون اون کسیه که سیاوش دوستش داره .
زهره گفت :
ـ فامیلی پدرش را بپرس شاید تو بشناسی ! شما کارخانه دارها خیلی خوب همدیگر را می شناسید .
سیامک گفت :
ـ فکر بدی نیست . منکه همه چیز راازش پرسیدم اینهم میپرسم .
بیتا درحال آماده شدن برای رفتن بود که سیامک از آشپزخانه بیرون آمد. به او نزدیک شد و گفت :
ـ میخواهید بروید ؟
بیتا با شرمندگی گفت :
ـ بله ؛ من خیلی مزاحم خانواده ی شما شدم .
سیامک گفت :
ـ اصلا اینطور نیست . ای کاش میشد که باقی سفر را باهم باشیم ؛ ولی خب فعلا وضعیت شما فرق میکنه ؛ بهرحال فرصت زیاده .راستی دخترم من هم یک کارخانه دارم. بگو فامیلی پدرت چیست ؟ شاید او را بشناسم .
سیاوش آشفته قبل ازاینکه بیتا حرفی بزند به پدرش گفت :
ـ پدر حالا وقت این حرفها نیست . خانوم خسته است و همه در اردو نگرانش هستند.
بیتا با لبخند گفت :
ـ مساله ای نیست ؛ من بیتا لقائی ام. میدونید کارخانه ای که پدرم درحال حاضر مالکشه در اصل قبلا مال پدربزرگم بوده . میگن او سرمایه دار بزرگی بوده ؛ شاید او را بشناسید اسمش رضا بود .
سیاوش به حاضرین نگریست .مادر و پدر و عمو و زن عمویش رنگ به رو نداشتند و سیامک نزدیک بود به زمین سقوط کند ولی با صدایی برگشته برای حصول به اطمینان پرسید :
ـ اسم پدرت چیه ؟
بیتا گفت :
ـ فریبرز.
سینا چشمانش را بست و کیهان برای جلوگیری از سقوط برادرش او را نگه داشته بود . بیتا سراسیمه و نگران نزدیک او شد و پرسید:
ـ طوری شده ؟
سیامک فریاد زد :
ـ به من دست نزن !
بیتا هراسیده قدمی به عقب برداشت و به سیاوش نگریست . او خیس ازعرق شده بود . کیهان خشمگین به سیاوش گفت :
ـ زود ازاین خانه بروید بیرون .
سیامک محکم ایستاد و گفت :
ـ هیچکس ازاین خانه خارج نمیشه .
بعد خطاب به بیتا با چشمانی مثل گلوله هایی آتشین گفت :
ـ اردوی شما کجاست ؟
بیتا هراسان گفت :
ـ من .. خودم برمیگردم .
سیامک فریاد زد :
ـ پرسیدم کجاست ؟
بیتا به سیاوش نگریست و او سرش را به علامت تایید تکان داد و سپس پاسخ داد :
ـ در رامسر.
سیامک به زهره گفت :
ـ سوئیچ منو بده .
زهره نگران گفت :
ـ ولی ...
سیامک فریاد زد :
ـ کاری که گفتن بکن .
زهره مستاصل سوئیج را برای او آورد . سیاوش به خودش جرات داد جلو برود و بگوید :
ـ پدر من ایشون را میرسانم .
سیامک با آرنج او را به عقب هل داد و به بیتا گفت :
ـ راه بیافت .
بیتا بهت زده نمیدانست چه باید بکند. نمیدانست باید با آن جو ناآرام خداحافظی کند و با سیامک غضبناک برود یااینکه از پذیرفتن حرفهای سیامک سرباز زند ! با خود اندیشید ؛ اینها خانواده ی عجیبی هستند . وقتی برای دومین بار سیامک به او امر کرد سوار ماشین شود او برای ثانیه هایی گذرا به حاضران در ایوان نگریست . آنها همه نگران و عصبی و مضطرب بودند .سپس سوار ماشین شد و کنار سیامک نشست .
* * *

ماشین با سرعتی سرسام آور دل جاده را می شکافت و پیش میرفت. بیتا ازاین مرد خشمگین که چشمانش مثل دو کاسه ی لبریز از خون شده بود میترسید و نمیدانست چه چیز این مرد دوست داشتنی را تا به این حد عصبانی کرده و نمی فهمید چرا سیاوش با آنها نیامد. فقط میدانست نباید حرف بزند؛ حتی کلامی و باید چهارچشمی به روبه رو نگاه کند که مبادا بااین سرعت سرسام آور دچار حادثه شوند .
او دستش را محکم به دستگیره گرفته بود و با هرتکان شدید ماشین به چپ و راست کشیده میشد . موهایش توسط باد به صورت و دهانش کوبیده میشد و او مجبور بود با دست آزادش آنها را مهار کند. هرچند لحظه یکبار زیرچشمی به سیامک مینگریست ولی توان سوال کردن نداشت . برای اولین بار درطول آن یکساعت دانست سیامک علیرغم سن بالایش مرد پرتوانی است . این مساله را از تسلط او به فرمان اتومبیل و کنترل آن درهرجهت فهمید. چیزی به رامسر نمانده بود که سیامک کنار جاده درمحل خلوتی محکم روی ترمز کوبید و به بیتا گفت :
ـ پیاده شو .
بیتا به اطراف نظر انداخت ازخلوتی آن محل ترسید ولی پیاده شد. سیامک پشت به او ایستاده بود. برای دقایقی میان آنها سکوت برقرار شد. بیتا به سیامک نگریست و دلش برای او سوخت . درک میکرد که او با تنگ کردن چشمانش و خیره شدن به روبه رو از یادآوری مساله ای اندوهگین و معذب شده ،لذا منتظر ماند تا او لب به سخن باز کند .
سیاوش دقایقی مستاصل در ویلا قدم زد و بعد بی توجه به گریه های مادرش سوار ماشین عمویش شد و در تعقیب پدرش به راه افتاد. نمیتوانست درخانه بنشیند و دست روی دست بگذارد. نمیدانست پدرش با آن خشم و عصبانیت بیتا راکجا خواهد برد. ولی میدانست باید با سرعت براند و به او برسد. باخود گفت ؛ حتما بیتا تا حالا ازترس سکته کرده . او از چیزی خبر ندارد بنابراین از رفتار پدر شوکه خواهد شد. باید آنها را بیابم و هر اتفاقی هم که بیافتد بیتارا به اقامتگاهش برگردانم .

پایان فصل12

R A H A
07-13-2011, 07:52 PM
فصل 13
سیامک سنگی برداشت و ته دره پرت کرد و به سقوط آن خیره شد . قلب بیتا از دیدن ارتفاع دره فرو ریخت و سرش گیج رفت ، قدمی به عقب برداشت و با صدایی لرزان گفت :
- من باید ... من باید هرچه زودتر بروم .
سیامک به سوی بیتا برگشت و گفت :
- این دره را ببین ! آنقدر عمیق و ژرفه که اگر بنا باشد کسی تا پایین آن برود باید صبر و حوصله ی ایوب را داشته باشد .
قدمی به طرف بیتا برداشت و با صدایی گرفته از فرط خشم ادامه داد :
- ولی من تحمل کردم و برای بیست و پنج سال حوصله به خرج دادم . بدبختی کشیدم ، گرسنگی ، رنج ، بی خوابی و سرما کشیدم . حسرت کشیدم که شاهد بالندگی تنها فرزندم نیستم . فریاد کشیدم که تنهام ، خیلی تنهام .
صدای خشمگین سیامک با بغضی توأم شد و او را وادار به سکوت نمود . بیتا که تا به آن روز گریه ی مردی را ندیده بود اندوهگین و حیرت زده نگاهش می کرد . سیامک بغضش را فرو داد و در ادامه گفت :
- من آن روزهای دردناک را تحمل کردم و جوانی ام را با دست خودم فنا کردم تا امروز فراغ از عذاب وجدان در کنار همسر و فرزندم زندگی کنم و بی دغدغه باقی عمرمان را کنارشان سپری نمایم . نه اینکه تو و خانواده ات دوباره مثل بختک روی زندگی من بیفتید و آرامش زندگی مرا به هم بریزید . تعجب کرده ای ؟ حق داری ، آن زمان تو هنوز به دنیا نیامده بودی . خانواده ی تو داغ یک ننگ بودند و تنها خواهر مرا پیشکش مرگ کردند . اون ... اون از تو هم کوچکتر بود . اون خیلی جوان بوده ، برای مردن خیلی جوان بود .
صدایش با بغضی سنگین لرزید ولی میان گریه خشمگین ادامه داد :
- عموی تو یک پست ملعون بود . او خواهر مرا بدبخت کرد و پدر و پدربزرگ تو از او حمایت کردند . برایش همسر اختیار کردند و خون خواهر مرا با دادن رشوه به قاضی رسیدگی به پرونده پایمال نمودند . خواهرم از فرط اندوه و درماندگی خودکشی کرده و من که در آتش انتقام می سوختم او را کشتم . با همین دستام !
سیامک دستانش را به بیتا نشان داد . بیتا وحشتزده عقبتر رفته و ناباورانه سرش را تکان می داد . برایش سخت بود که بپذیرد این مرد وحشتناک همان مرد مهربان یکساعت قبل باشد . سیامک در حال نزدیک شدن به او گفت :
- بله ! با همین دستام و فکر می کنم باز هم بتونم این کار را بکنم . آن هم برای کسانی که بخواهند مرا دستخوش تحول و یا بخواهند ضربه ای به من بزنند . نزدیک شدن تو به سیاوش تنها یک نقشه بوده مگه نه ؟
بیتا گریان گفت :
- نه ! این طور نیست ، ما همدیگر رو دوست داریم .
سیامک با تمسخر گفت :
- دوست دارید ؟ چه مزخرفها ! میان خانواده ی ما و شما واژه ای به نام علاقه و یا دوست داشتن معنی نداره . برو به پدرت بگو که کور خونده دیگه دستش رو شده !
بیتا دوباره با گریه گفت :
- اون هیچی نمی دونه ، قسم می خورم . خواهش می کنم حرفم را باور کنید .
سیامک سنگدلانه گفت :
- روزی خواهرم به عمویت همینقدر التماس می کرد . بیتا گفت :
- شما که انتقام خودتان را از او گرفتید .
سیامک فریاد زد :
- نه من انتقام خون خواهرم را از او گرفتم . ولی انتقام سالهای بربادرفته ی جوانی ام را نه ! چطور بگذارم پسرم با دختری از خانواده ی قاتل خواهرم وصلت کند و هم خونی از ما با هم خونی از شما ازدواج کند ؟ حتی آبا و اجداد ما هم شما را نخواهند بخشید و یا ده نسل بعد از ما ، تو هم بهتره فکر پسر من و از سرت بیرون کنی . و این هم بدان که اگر دوباره تو را دور و بر او ببینم مثل حالا آرام نخواهم بود . فکر می کنم آنقدر فهم داشته باشی که منظورم را بفهمی !
بعد هم سوار ماشین شد و او را تنها کنار جاده رها کرد و به سمت خانه دور زد . بیتا رفتن او را نظاره نمود و در حالی که اشک جلوی دیدش را تار کرده بود ، در امتداد جاده شروع به حرکت کرد . و به بوق زدن ماشین ها هم توجه نمی کرد . او سخت در اندیشه بود . می خواست به حرف های سیامک بیندیشد . به آنچه که شنیده بود و باور نداشت ولی نمی توانست از فروریختن اشکهایش جلوگیری کند .
سیامک با سرعتی سرسام آور از کنار سیاوش عبور کرد و حتی او را ندید . سیاوش چند متر جلوتر نگه داشت و گذر تند او را نگریست و چون بیتا را همراه او ندید دوباره اتومبیلش را روشن کرد و به راه افتاد ، چند کیلومتر را گذراند تا اینکه از دور او را دید . گامهایش ناتوان و خسته بود و به عبور و مرور ماشین ها بی اعتنا ، کنارش ایستاد و صدایش زد . بیتا که به پهنای صورتش اشک می ریخت با دیدن او به سرعت گامهایش افزود . سیاوش دوباره به راه افتاد و صدایش کرد . بیتا فریاد زد :
- برو پی کارت .
سیاوش ملتمسانه گفت :
- خواهش می کنم بیتا ، هوا سرده و تو هم خسته ای . قول می دهم کلامی سخن نگویم ، فقط اجازه بده تو را به اردوگاهت برسونم .
بیتا ایستاد و سیاوش هم اتومبیلش را متوقف نمود . بیتا در عقب را باز کرد و سوار شد . سیاوش لحظاتی به او نگریست و بعد به راه افتاد .
می خواست که بپرسد میان او و پدرش چه گذشته ولی نمی توانست . از آینه به بیتا نگریست . او هنوز گریه می کرد و به مناظر بیرون می نگریست . سیاوش به آرامی گفت :
- من از این پیشامد متاسفم .
بیتا بازهم کلامی سخن نگفت و تنها لب هایش را به هم فشرد . سیاوش به خودش جرات داد تا بپرسد :
- او .... پدرم به تو چی گفت ؟
با یادآوری حرف های سیامک بر شدت گریه ی بیتا افزوده شد . سیاوش دوباره پرسید :
- پدرم چی بهت گفت ؟
بیتا با خشم گفت :
- دیگه نمی خواهم در این مورد چیزی بشنوم یا حرفی بزنم ! اگر در حال حاضر آرزویی در قلبم باشه . در این خلاصه می شه که زودتر به مقصد برسم و دیگه تو رو نبینم .
سیاوش سکوت کرد و تا رامسر دیگر کلامی سخن نگفت . در محل اردوگاه دانشجویان نگه داشت و بیتا بی هیچ حرفی پیاده شد و او را ترک کرد . سیاوش رفتن او را نظاره کرد و بعد به راه افتاد . افکار جورواجوری از ذهنش می گذشت اما در کنار همه ی آنها یک حقیقت بیداد می کرد و آن عشق غیر قابل انکارش به بیتا و وابستگی بی نهایتش به سیامک بود . یک ساعت در راه بود تا اینکه به ویلا رسید .
دقایقی جلوی ویلا داخل اتومبیلش باقی ماند و بعد پیاده و وارد ویلا شد . سینا روی ایوان انتظارش را می کشید و به محض وارد شدنش پایین پرید و شتابزده پرسید :
- کجا بودی ؟ چی شده ؟
سیاوش در حال شستن صورتش پرسید :
- پدرم آمده ؟
سینا گفت :
- آره ولی یک کلام با کسی حرف نزده ، فکر کنم منتظر توست .
سیاوش محکم گفت :
- من دارم می روم .
سینا گفت :
- می روی ؟ کجا ؟
سیاوش پاسخ داد :
- نمی دونم ، ولی می دونم دیگه نمی تونم اینجا بمونم .
سینا گفت :
- برو از عمو معذرت بخواه و بگو ... بگو تا به حال اونو نمی شناختی .
سیاوش دستش را از دست او بیرون کشید و گفت :
- دروغ بگم ؟ با خودم چه کنم ؟ به همه هم دروغ بگم به خودم که نمی تونم . سینا دوستش دارم ، مگه جرمه ؟
سینا گفت :
- آرامتر ، مگه خیال داری دردسر درست کنی ؟ آخه تو با این پیرمرد چکار داری ؟
سیاوش گفت :
- بپرس اون به من چه کار داره ؟ مسئله ای بوده که دیگه گذشته . بیست و پنج سال گذشته !
صدایی از ایوان با غضب پاسخ داد :
- به چه قیمتی گذشته ؟
سینا و سیاوش هر دو به طرف صدا برگشتند . او کسی جز کیهان نبود . پله ها را پایین آمد و به آنها نزدیک شد و ادامه داد :
- به قیمت از دست دادن چند عزیز گذشته ، تو طوری حرف می زنی که انگار عضو این خانواده نبوده ای ! یادت رفته ؟ که پدر بزرگ و مادربزرگت از غصه دق کردند و پدرت سالهای سال را در عزلت گذراند ؟ و ... عمه ات .
سیاوش گفت :
- عمو جان من حال شما را می فهمم و متاسفم ، اما مرگ و زندگی به دست خداست . آن واقعه هم به هر حال گذشته و هر دو خانواده به پای آن حادثه قربانی دادند . تا کی می خواهید با این انتقام خونین ادامه دهید ؟ رفتار پدر با آن دختر بیچاره ی بی خبر از همه جا اصلاً صحیح نبود ، او تنها بیست و یک سال دارد و حتی آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود .
کیهان محکم روی شانه ی سیاوش دست گذاشت و گفت :
- تو خیلی جوانی و همه چیز را می بینی و می گذری ولی بهتره این سایه ی شوم را از زندگی خودت و ما کنار بزنی ، ما پس از سالها داریم بی دغدغه زندگی می کنیم و دور و بر آن دختر گشتن فقط تباهی میاره . همانقدر که ما از آنها مکدر هستیم و خشمگینیم ، آنها هم از ما عصبانی اند .
پس عاقلانه اینه که همه چیز را فراموش کنی . من تو را برای تعطیلات به خارج می فرستم و بهترین دختری را بخواهی همراهت کنم، اما او را فراموش کن .
سیاوش آهسته گفت :
- متاسفم عمو . هیچکدام از این دلایل به نظرم منطقی نمی آیند .
سپس وارد خانه شد . کیهان به سینا گفت :
- عشق چشمش را کور کرده .
سیامک کنار شومینه نشسته بود و متفکرانه به آتش نگاه می کرد . با آمدن سیاوش زهره از جا برخواست و نزدش رفت . پالتوی او را گرفت و آهسته گفت :
- مادر جون یک وقت چیزی نگی که او را برنجانی .
سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
- نا مادر جون خیالت راحت باشه .
سپس وارد پذیرایی شد و به سیامک گفت :
- سلام پدر .
سیامک بی آنکه به او نگاه کند خشک و خشن گفت :
- بنشین .
سیاوش مکثی کرد و بعد روی نزدیکترین صندلی نشست . زهره برای هردویشان چای آورد . سیامک گفت :
- ما رو تنها بذار .
زهره نگران از پذیرایی بیرون رفت ، در را بست و پشت در گوش ایستاد . نسرین نزدیکش آمد و گفت :
- غصه نخور خواهر ، اینها پدر و پسرند . خودشون از پس هم برمی یان .
اشک زهره سرازیر شد و میان گریه گفت :
- نمی دونی چی می کشم ، نمی دونی .



***

سیامک بی مقدمه شروع به حرف زدن نمود :
- دیگه خیال ندارم از رنج های بیست و پنج ساله ام برات بگم . می خوام خلاصه و در یک کلام بهت بگم دور اونو خط بکشی و بدونی اگر حتی پری هم بود باز هم فرق نمی کرد . تصمیم های یک پدر همیشه به صلاح فرزندش بوده . روزی حرفهای منو درک می کنی و خودت پدر بشی .
سیاوش سر به زیر افکنده و پرسید :
- این یه دستوره پدر ؟
سیامک محکم گفت :
- تو بچه نیستی که بهت دستور بدن . تو یه مردی و من دارم از وارد شدن به یک گرداب برحذرت کنم .
سیاوش از جا برخواست و گفت :
- درباره اش فکر می کنم . شما چیزی از من می خواهید که انجام دادنش چندان آسان نیست از من می خواهید قلبم را پاره پاره کنم .
سیامک گفت :
- هیچ می دونی تو هم با این کارت قلب پدر رو مجروح می کنی ؟ من برای تو آرزوهای بسیاری در سینه دارم و تو تنها ثمره ی زندگی سراسر درد و رنج منی . نمی توانی اینطور وانمود کنی او را به من ترجیح می دهی .
سیاوش درمانده گفت :
- مرا در تنگنا قرار می دهید ؟ معلومه که نمی توانم هیچ کس را به پدرم ترجیح بدهم . ولی پدر آخر من و او چه گناهی کرده ایم که باید قربانی اختلافات گذشته شما شویم ؟
سیامک از شنیدن حرفهای سیاوش رنگش پرید و با خشم گفت :
- از این اتاق برو بیرون ! به اینکه من پدرت باشم مشکوکم . انگار خون من در رگهای تو نیست ! چرا وجود یک دختر بی اصل و نسب باید سبب شود تو مقابل من بایستی ؟
سیاوش از شنیدن آن حرف ها درباره ی بیتا خشمگین شد ولی نتوانست چیزی به پدرش بگوید ، لذا در را باز کرد و در برابر چشمان حاضرین پشت در ، اتاق را ترک کرد و به اتاق خودش رفت . چمدانش را برداشت و شروع به جمع آوری وسایلش نمود . سینا وارد اتاقش شد و پرسید :
- چکار می کنی ؟
سیاوش جوابش را نداد و همچنان مشغول جمع آوری وسایلش شد . سینا گفت :
- سیاوش خواهش می کنم گوش کن ، هیچکس بد تو را نمی خواهد . چرا قادر نیستی درک کنی ؟
سیاوش در چمدانش را بست و مشغول پوشیدن پالتواش شد . دستش را به طرف سینا دراز کرد و گفت :
- خدانگه دار .
سینا دستش را به دست گرفت و گفت :
- سیاوش ما همیشه مثل دو برادر بودیم و برای حرف های یکدیگر ارزش قائل بودیم ، به خاطر من بمان .
اشک در چشمان سینا حلقه زد . سیاوش او را به آغوش کشید و گفت :
- بس کن سینا . هرکس یه سرنوشتی داره .
سینا گفت :
- اگر بری به جون مادرم من هم می گذارم می روم .
سیاوش او را محکمتر به خود فشرد و گفت :
- باشه جایی نمی رم ، می خواهم تنها باشم . تا شما به شیراز برسید . چند روز طول می کشه ، می خواهم خودم به شیراز برگردم . تو که منو می شناسی ، هرگز بهت دروغ نمی گم .
سینا به صورتش نگریست و پرسید :
- مردانه قول می دهی ؟
سیاوش با لبخند گفت :
- قول مردانه می دهم و می ترسم بمونم و خدای نکرده تو روی پدر بایستم . شاید برای او هم بهتر باشه ، من جلوی چشمش نباشم ، از قول من از همه عذرخواهی و خداحافظی کن .
سینا رفتن او را نظاره کرد و در حالی که همه سرگرم صحبت با سیامک بودند سیاوش از ویلا خارج شد .
پایان فصل 13

R A H A
07-13-2011, 07:53 PM
فصل 14
سیامک در اندیشه های خود غرق شده بود که با صدای ضربه ای به در به خود آمد . در باز شد . کیوان داخل اتاق شد و در را پشت سر خود بست . وقتی مقابل برادرش نشست و شروع به صحبت کرد صئدایش خسته و اندوهگین بود :
- زهره گفت دو بار برای آوردنت به سر میز شام آمده و تو نپذیرفتی ، گفتم شاید اگر من بیایم رویم را زمین نیاندازی .
سیامک گفت :
- میلی به شام ندارم .
کیهان با لحنی دلسوزانه گفت :
برادرم همه چیز را به آینده واگذار کن . اون دیگه بچه نیست . اگرچه رفتار تو هم به عنوان یک پدر اصلاً شایسته نبود . به تو حق می دهم ، او باید اندوه و رنج تو را درک کند اما نیاز به زمان دارد . زمان فقط برای تو پشت میله های زندان گذشته و بیست و پنج سال قبل او فقط سه سالش بود . حالا زمانه تغییر کرده و طرز فکرها عوض شده ، من او را بزرگ کرده ام و شاید بهتر و بیشتر از تو با روحیاتش آشنا باشم . باید بی پرده بگم او به خودت برده ، کله شق و یکدنده است . به او فرصت بده و منتظر باش . حالا بلند شو بریم شام بخوریم . همسرت خیلی ناراحته . او به اندازه ی خودش این همه سال رنج و مصیبت را تحمل کرده ، دیگه برایش کافیه .
سیامک با صدایی گرفته پرسید :
- او هنوز نیامده ؟
کیهان با لبخند گفت :
- سینا می گفت زودتر برگشته شیراز . شاید بهتر شد چون من نگران برخوردهای بعدی شما بودم . ما هم فردا حرکت می کنیم .
سیامک نیم نگاهی به کیهان انداخت و بعد از جا برخاست و هر دو اتاق را ترک کردند
.

سیاوش از صبح یکسره در راه بود و حتی ناهار هم نخورده بود . به ساعتش نگریست از نه شب گذشته بود . کنار مهمانخانه ای نگه داشت و از ماشین پیاده شد . باد سردی می وزید . کنار حوضچه ی آب سر و صورتش را شست و وارد مهمانخانه شد و سفارش غذا داد . چیزی از گلویش پایین نمی رفت ولی می دانست به آ ن نیاز دارد .
نمی خواست به چیزی بیندیشد ولی نمی توانست ، دستی نامرئی مدام فکرش را به جهات دیگر سوق می داد و وادارش می کرد فکر کند . به خواسته های خودش به خواست پدرش و به این اوضاع درهم پیچیده ، خوب می دانست قادر نیست سر و سامانی به این اوضاع دهد زیرا خراب تر از آن بود که بشود کاری کرد . با خود گفت ، فقط اگر عمه ام آن طور نمی شد و پدرم عموی بیتا را نکشته بود و بیست و پنج سال از عمرش را گوشه ی زندان نگذرانده بود و اگر ... اگر .... و هزاران اگر دیگر ذهنش را احاطه کرده بود . از جا برخاست ، پول غذا را پرداخت کرد و از مهمانخانه بیرون آمد . سوار ماشین شد و درها را قفل کرد تا چند ساعتی بخوابد ، احتیاج داشت که نظمی به فکر آشفته اش بدهد . اول اینکه بیتا و او در وضعیت بدی قرار داشتند و مسلما ازدواج آنها غیر ممکن بود و دوم اینکه پدرش رنج بیست و پنج ساله را فراموش نخواهد کرد و او نمی توانست پدرش را نادیده بگیرد . و نمی توانست خودخواهانه و بی توجه به او به خودش فکر کند . او حتی نمی دانست الان که آنها را ترک کرده کارش درست بوده یا خیر ؟
شب مهتابی نبود . ولی هلال کمرنگ ماه از پشت تکه ابری خاکستری دیده می شد . رطوبت هوا کاملاً حس می شد . و ستارهه ا چشمک می زدند . همه جا ساکت بود و سکوت و تاریکی بر اعصاب پر از تشنج سیاوش چنگ می انداخت . قدری به خود مسلط شد و سعی کرد به خود امیدواری دهد که همه چیز درست خواهد شد . خواب پلکهایش را سنگین نمود و او دیگر نتوانست مقاومت کند . بنابراین دیده برهم نهاد .
بیتا از صبح پس از جدا شدن از سیاوش یک بند گریه کرده بود و حتی سمیرا هم نتوانسته بود او را آرام کند . همه فکر می کردند برای او اتفاقی افتاده ولی هرگز نمی توانستند به خود جرات دهند تا از او سوال کنند . مسئول اردو به چند پاسگاه خبر داده بود که آنها هم دو گروه تجسس اعزام کرده بودند . وقتی او به اردو بازگشت مربی شان به هردو پاسگاه تلفن زد و بازگشت او را خبر داد .
بیتا همیشه می شنید که اعضای خانواده از عمو فریدون او با اندوه یاد می کنند . ولی هرگز کسی به او نگفته بود چه اتفاقی افتاده است و حالا که از سیامک شنیده بود به قدری شوکه شده بود که نمی توانست باور کند . این حقیقت برای او حقیقتی تلخ و گزنده بود که حتی نمی خواست آن را به زبان بیاورد و به کسی بگوید .
مهمتر از همه نمی توانست باور کند که پدربزرگ محبوب و پدر مهربانش از عمویش حمایت نکرده اند . نمی توانست بپذیرد که آنها نه تنها گناه او را نپذیرفته اند بلکه از قبول عمه ی سیاوش ، آن دختر بی گناه هم سرباز زده اند . با خود اندیشید ، من عاشق چه کسی شده ام ؟ دل به چه کسی باخته ام ؟ به طور حتم پدرم اگر بفهمد مرا خواهد کشت . اما من بدون سیاوش اصلاً زندگی نمی کنم ، نمی توانم او را فراموش کنم . من و او هر دو قربانی اشتباهات گذشته بزرگترهایمان شده ایم . شاید باید به پدر او حق داد ، نمی تواند از خانواده ای عروس اختیار کند که روزی قاتل خواهر بیگناهش بوده اند و پدرم ... لابد فکر می کنم من نباید همسر پسری شوم که خانواده اش قاتل برادرش بوده اند .
بیتا اشک از دیده سترئ و اطرافش را نگریست . هم اتاقی های او ساعت ها بود که به خواب رفته بودند . آرام دراز کشیده و دیده بر هم نهاد با این امید که بتواند سیاوش را علی رغم همه ی عشقی که نسبت به او دارد به فراموشی بسپارد و با حضور خود در زندگی او ایجاد دردسر نکند .
اولین اشعه های خورشید دیدگان سیاوش را آزرد . به سختی چشم گشود و سرجایش نشست . خورشید به آرامی پشت کوههای مشرق بالا می آمد و انوار طلایی خود را به زمین می بخشید . از ماشین پیاده شد ، جاده خلوت بود و سکوت آن ناحیه را تنها صدای شر شر آب حوضچه ی جلوی مهمانخانه می شکست . درد بدی در ناحیه ی کمرش حس می کرد که علتش خوابیدن به حالت نشسته بود . سر و صورتش را شست ، سوار ماشین شد و به راه افتاد .
پس از دو روز و اندی به شیراز رسید ، حمامی کرد و به اتاقش رفت . احساس خستگی مفرطی داشت و حس می کرد مشاعرش به خوبی کار نمی کند . دیده بر هم گذاشت و در سکوت و ارامش خانه ده ساعت خوابید . وقتی بیدار شد خورشید بعدظهر در حال غروب بود .
اضطراب و نگرانی بر دلش چنگ انداخت . نگران آینده بود که چه خواهد شد ؟ او یک مرد بود اما آن اراده ی مردانه را برای فراموش کردن بیتا در خود نمی دید . یکی دو روزی را در خانه و اتاقش به تنهایی گذراند تا اینکه خانواده اش هم از راه رسیدند . صدای پای سینا را شنید و با شتاب به طرف اتاق می آمد . در که باز شد و سینا در آستانه ی آن قرار گرفت سیاوش از روی تخت بلند شد . سینا به طرفش آمد و پس از فشردن دستش گفت :
- انگار یک ساله که ندیدمت . خلوت کردی ؟
سیاوش او را کنار خود نشاند و گفت :
- نه بابا ، همین جوری .
سینا پرسید :
- کی رسیدی ؟
سیاوش پاسخ داد :
- دو روزه .
سینا با حیرت سوال کرد :
- پرواز کردی ؟
سیاوش گفت :
- شبها هم رانندگی کردم .
سینا به صورت او خیره شد و با مهربانی گفت :
- خیلی لاغر شدی . شاید به خودت ریاضت هم دادی . سیاوش ؟ عمو خیلی نگرانته . نمی خواهی پایین بروی و او را ببینی ؟
سیاوش سکوت نموده بود و با گوشه ی رومیزی کنار تخت بازی می کرد ، سینا ادامه داد :
- اون خیلی بیشتر از یک پدر دوستت داره . همه اش نگران بود که تو چه می کنی ؟ چه می خوری ؟ و کجایی ؟
سیاوش همانطور که به بازی با رومیزی مشغول بود پاسخ داد :
- من بچه نیستم .
سینا گفت :
- تو خودت را وارد یک ماجرای احمقانه کرده ای . او را فراموش کن و یک عمر با آسایش زندگی کن . نمی توانی بگی با هیچ دختری خوشبخت نمی شوی زیرا مطمئنم دختران بسیاری هستند که با تمام وجود می پذیرند همسرت شوند .
سیاوش از جا بلند شد و مقابل پنجره ایستاد و گفت :
- دارم درباره اش فکر می کنم نه اینکه فکر کنی در فکر ازدواج با دختر دیگری هستم . نه ! دارم درباره فراموش کردن او می اندیشم .
سینا با شادی کنارش رفت و گفت :
- این شروع یک تصمیم عاقلانه است . بهت تبرریک می گم .
سیاوش گفت :
- می خواهم ترک تحصیل کنم سینا ، فکر می کنم نمی توانم پدرم را نادیده بگیرم .
سینا با عصبانیت گفت :
- برای چی درس را رها کنی ؟
سیاوش به طرفش برگشت و گفت :
- برای اینکه او را پیش روی خود نداشته باشم .
سینا بازویش را به دست گرفت و گفت :
- از خودت فرار می کنی ؟ تو باید منطقی بتوانی او را فراموش کنی ، باید به این نتیجه برسی که ازدواج شما عاقلانه نیست . این همه زحمت کشیده ای نمی توانی میان راه جا بزنی . من نمی گذارم این کار را بکنی ، باید به خودت غلبه کنی و نگذاری حضور یک زن اراده ات را سست کند .
سیاوش به طرف در رفت و سینا رفتن او را نگریست و وقتی او در را گشود پرسید :
- کجا می روی ؟
سیاوش با صدایی اندوهباری گفت :
- می روم پیش او ، پیش پدرم . این همه سال منتظرش نبودم که وقتی خسته از رنج های چند ساله برگشت با او چنین کنم .
با گفتن این سخن از اتاق خارج شد و در را هم بست . سینا می دانست و می توانست حس کند سیاوش تا چه حد به بیتا علاقه مند است . دلش برای او می سوخت از اینکه مجبور بود به خاطر پدرش از عشقش چشم پوشی کند . اما چاره ای جز این نبود . هر دو خانواده از دیرباز چشم دیدن یکدیگر را نداشتند .
سینا ، سیاوش را تشویق به ادامه تحصیل نمود و برای جلوگیری از ترک تحصیل او سخت کوشید . حالا سیاوش در جمع حاضر بود ، حرف می زد ، می خندید ، به سوالات پاسخ می داد و حتی در کارها به مادر و پدرش یاری می رساند . ولی در تمام مدت موج اندوه صورتش را پوشانده بود و بقیه کاملاً این مساله را حس می کردند . او کمتر از مکونات قلبی اش سخن می گفت و از گفتگو درباره ی ازدواج می گریخت .
به او بارها و بارها دخترانی پیشنهاد شد که شاید به مراتب زیباتر از بیتا بودند . ولی هیچ یک نمی توانستند او را وادار به پذیرفتن کنند . قلب او دیگر گنجایش پذیرش هیچ عشقی را نداشت . او دیرتر سر کلاس درس حاضر می شد تا با بیتا در محوطه ی دانشکده روبرو نشود و زودتر کلاسها را ترک می کرد تا او را مقابل خود نبیند ، او را که همیشه با چشمانی گرم و مهربانش نمایشگر عشقی پاک و بی شاعبه بود . زهره که نگران پسرش بود روزی با در دست داشتن عکس چند تن از دختران معرفی شده به اتاقش رفت . او مشغول نواختن آهنگی با گیتار بود که مادرش دست از کار کشید و گفت :
- بیایید تو مادر .
زهره در را پشت سر خودش بست و لبه ی تخت سینا مقابل سیاوش نشست ، در چشمهایش غمی بزرگ حس می کرد که شاید سیاوش را کجبور به پرسش نمود :
- مادر جون خسته اید ؟ طوری شده ؟
زهره آهی کشید و گفت :
- نه عزیزم .
- پس چرا اینقدر گرفته اید ؟
- می دونی پسرم ، همیشه دعا می کنم هیچ پدر و مادری مخصوصا هیچ مادری عاشق فرزندش نباشد . تو چشمان منی ، پاره ی تن منی ، عشق منی ، همه ی امیدها و آرزوهای منی ، اما دربرابر چشمانم داری مثل گلی پرپر می شوی . چگونه می توانم سکوت کنم و یا گرفته نباشم ؟ خوب می دونم تو با اینکه درباره ی آن دختر حرف نمی زنی ولی هنوز دوستش داری . قلب تو در گرو عشق اوست .
سیاوش به مادر گریانش نگریست و گفت :
- نه اینطور نیست مادر . عشق او برای من مرد ، همانطور که شما خواستید . من دیگر از وصال با او دست کشیده ام . اگرچه خیلی از دلایل به نظرم غیر منطقی می آیند ولی برای شما و پدر هر کاری می کنم . من دختری را به عنوان عروس به این خانواده می آورم که شما دوستش داشته باشید . این حق شماست ، اما فعلاً نه ! باور کنید آمادگی ازدواج را ندارم . این را گفتم قبل از اینکه عکسها را به من نشان دهید . به سن و سالم نگاه نکنید مادر ، من هنوز پسر کوچولوی شما هستم .
زهره گفت :
- به عقیده من تو باید این مساله را جدی بگیری . به سینا نگاه کن ، به زودی زن عمویت برایش به خواستگاری می رود .
سیاوش حیرت زده پرسید :
- سینا ؟
سپس با خنده افزود :
- مثل اینکه اخبار مربوط به او شما زودتر از من فهمیدید !
زهره گفت :
- من فکر می کردم تو خبر داری . همسر آینده اش از همکلاسهایش است . در هر حال حرف من درباره ی سینا نیست . صحبت من درباره ی خود توست . دوست دارم بدونی اگر موضوع فقط من بودم بی درنگ با ازدواج تو با هرکس که خودت می خواستی موافقت می کردم . ولی عزیزم در این بین پدرت هم هست و من نمی توانم با او مخالفت کنم و قلب او را بشکنم گو اینکه او سالهاست که قلبش شکسته .
سیاوش به روی مادرش لبخند زد و گفت :
- مادر از اینکه درکم می کنید متشکرم . همین قدر هم که به زبان می آورید برای من کافیه .
زهره از جا برخاست و در حال رفتن گفت :
- نمی خواهی عکسهایی را که آوردم ببینی ؟
سیاوش گفت :
- نه مادر ، مرا ببخش .
زهره گفت :
- بسیار خوب . چون من و تو همیشه رابطه دوستانه ای با هم داشته ایم منتظر می مانم تا تو خودت پیشنهاد کنی .
زهره اتاق را ترک کرد و سیاوش را با افکارش تنها گذاشت .
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یاری رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست .

پایان فصل 14

R A H A
07-13-2011, 07:53 PM
فصل 15
سیاوش متعجب بود که چرا سینا درباره ی ازدواجش به او چیزی نگفته و نمی توانست حدس بزند کدامیک از دختران دانشکده شان نظر سینا را برای ازدواج جلب کرده است . مدتها به این موضوع فکر می کرد تا اینکه سینا به اتاق آمد و گفت :
- سیاوش می خواستم باهات صحبت کنم .
سیاوش گفت :
- من هم همینطور !
سینا گفت :
- پس گوش می کنم .
سیاوش مکثی کرد و بعد گفت :
- بدجنس چرا به من نگفتی می خواهی ازدواج کنی ، من باید از مادرم بشنوم ؟
سینا با صورتی گل انداخته گفت :
- خیلی خیلی اتفاقی بود .
سیاوش جلوتر رفت و در حال فشردن دستش با لبخند پرسید :
- اون خانم خوشبخت کیه ؟ شنیدم که از بچه های دانشکده است .
سینا سر به زیر افکنده و گفت :
- بله درسته او را می شناسی . راستش بهت نگفتم چون فکر می کردم در وضعیت روحی که داری درست نیست این خبر را بهت بدم . اون خانوم طاهر پوره .
سیاوش به ذهنش فشار آورد ولی اسم برایش نا آشنا بود لذا پرسید :
- گفتی کیه ؟
سینا برای راهنمایی بیشتر مجبور شد بگوید :
- دوست نزدیک بیتا !
سیاوش با شنیدن نام بیتا از زبان سینا برای دقایقی بر جا میخکوب شد ولی خودش را نباخت و اخم درهم کشید و پرسید :
- ولی من ندیدم تو به او توجه نشان دهی .
سینا گفت :
- راستش ما در دانشکده بروز نمی دادیم . همه ی قرارها و صحبت ها را بیرون انجام می دادیم . دختر خوبیه ، من از غرور و نجابتش خوشم آمده . اسم کوچکش سمیراست . قراره با مادرم برویم خواستگاری . امیدوارم اعتراضی نداشته باشی از اینکه من زودتر از تو دارم ازدواج می کنم .
سیاوش با مهربانی گفت :
- برایت خوشحالم . او دختر متین و سنگینی است و خیلی هم به هم می آیید . حالا کی قراره بروید خواستگاری ؟
سینا گفت :
- راستش نمی دونستم چطور بهت بگم . قرار شده او خبر دهد که ما کی می توانیم به خواستگاری برویم .
سینا به پرحرفی مشغول شد و سیاوش در حالی که نگاهش می کرد حواسش جای دیگری بود . سمیرا آن شب سیامک و زهره به اتفاق سینا و کیهان و نسرین به خواستگاری رفتند و سیاوش از آمدن سرباز زد و گفت مایل است در خانه تنها باشد . او نشسته بود و به عجله ی سینا در حاضر شدن می خندید . سینا وقتی آماده رفتن به طرف سیاوش رفت و رویش را بوسید و گفت :
- امیدوارم یک روزی هم به تو بخندم . دعا کن همه چیز خوب پیش بره .
سیاوش دستش را فشرد و برایش آرزوی موفقیت کرد . وقتی آنها رفتند سیاوش به اتاقش برگشت و کنار پنجره نشست . ناخودآگاه حضور در کنار پنجره و حالت گرفته ی احساسش او را یاد این شعر انداخت :
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سالهای رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی ملول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست
که او را دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را !
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آورده اند ؟
این انفجارهای پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند ؟
ای دوست
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گلها را بنویس
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیدست
آیا آن که در کفن انتظار و عظمت خود خاکی شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت ،
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زد سلام بگویم ؟
حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که لحظه ، سهم من از برگ های تاریخ
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی است ،
میان گیسوان من و دست های این غریبه ی غمگین .
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد ،
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
و با آفتاب رابطه دارم .
خانواده ی سینا با خانواده ی سمیرا به توافق رسیدند و به مناسبت نامزدی آنها جشن با شکوهی ترتیب دادند . در آن جشن بیتا هم به عنوان دوست نزدیک سمیرا حضور داشت که گاهی نگاه او و سیاوش درهم گره می خورد ولی به سرعت از یکدیگر روی بر می گرداندند . جو برای سیاوش غیر قابل تحمل شده بود بنابراین برای دقایقی سالن را به مقصد محوطه ی باغ ترک کرد . از غیبت او آنقدر نگذشته بود که سینا نیز به باغ رفت :
- سیاوش چرا اینجا تنها ایستادی ؟
سیاوش با گفتن دروغی مصلحتی به او پاسخ داد :
- هوای سالن گرفته بود آمدم تا نفسی تازه کنم .
سینا که چشمانش از برق عشق می د رخشیدند گفت :
- امشب مهمترین شب زندگی منه و دوست دارم تو در کنار من باشی . آمدم دنبالت تا بیایی با من و سمیرا چند عکس یادگاری بیاندازی .
سیاوش با لبخندی خسته گفت :
- من که همیشه کنار تو هستم دیگر لزومی به گرفتن عکس نیست .
سینا دستش را کشید و گفت :
- مثل اینکه یادت رفته ما مثل دو حلقه ی متصل به هم بودیم ، راه بیفت .
سیاوش به ناچار با او به سالن بازگشت . یکی از هم کلاسی ها فریاد زد :
- به افتخار آقا سیاوش پسر عموی داماد یک کف مرتب بزنید .
سیاوش سرش را به طرف آنها خم کرد و تشکر نمود و دوباره هنگام عبور از جلوی بیتا به تپش قلب دچار شد . بیتا یک گوشه آرام ساکت جایی که زیاد جلوی چشم نباشد نشسته بود . البته زهره و نسرین و سیامک متوجه حضور او شده بودند ولی به احترام سمیرا چیزی نمی گفتند . سینا به طور خصوصی از او خواسته بود پس از ازدواج رابطه اش را با بیتا قطع کند و قبل از اینکه سمیرا به بیتا چیزی بگوید بیتا به او گفته بود :
- سمیرا جان فقط در مراسم عروسی ات حضور خواهم داشت پس از آن دیگر رفت و آمد ما جایز نیست . گاهی به من تلفن بزن تا صدایت را بشنوم .
وقتی سیاوش آماده شده بود تا با سینا و نامزدش عکس بیندازد سمیرا به عکاس گفت :
- لطفا چند لحظه صبر کنید .
بعد به طرف بیتا رفت و با مهربانی گفت :
- سیاوش از نزدیک ترین افراد به سیناست ، دوست دارم تو هم به عنوان نزدیکترین شخص به من کنارم باشی .
بیتا گفت :
- نه دوست من ، این کار درست نیست . نمی توانم قبول کنم .
سمیرا به طرف سینا برگشت و با مهربانی پرسید :
- تو چی فکر می کنی سینا جان ؟
سینا به عمو و زن عمو و مادر متعجبش نگریست و لاجرم از دهانش این جمله بیرون آمد :
- خب قبول کنید بیتا خانم .
بیتا لحظاتی درنگ کرد و بعد با تایید سینا از جا بلند شد . خون سیامک به جوش امده بود ، خواست جلو برود که زهره آرام بازویش را گرفت . بیتا کنار سمیرا ایستاد و سیاوش هم کنار سینا ، درست لحظه ای که عکاس دستش را روی دکمه فشرد بیتا و سیاوش به یکدیگر نگریستند . سیاوش عرق روی پیشانی اش را سترد و در گوش سینا آهسته گفت :
- منتظر همین بودی ؟
بعد در برابر چشمان مملو از خشم پدرش بیرون رفت . وقتی مهمانها یکی یکی آنجا را ترک کردند . سیامک و زهره و کیهان و نسرین با خداحافظی از پدر و مادر سمیرا قصد رفتن کردند . پدر سمیرا به کیهان و سیامک گفت :
- اجازه بدین سینا جان و آقا سیاوش شام را در کنار ما باشند .
کیهان به چشمان مشتاق سینا نگریست و گفت :
- مطمئنم که اگر بگویم ، نه ، دل سینا را شکسته ام و بدترین کار هم شکستن دل عشاق است .
سپس سینا و سیاوش هم از خانواده شان خداحافظی کردند و آنجا ماندند تا شام را در کنار بقیه باشند . هم کلاسی ها مدتی دیگر به سرور و پایکوبی ادامه دادند و بعد آنها هم قصد رفتن نمودند . سمیرا ، بیتا را به زور وادار به ماندن کرد و به این ترتیب باز هم سیاوش و او روبروی هم قرار گرفتند . سیاوش برای جلوگیری از تکرار مسائل گذشته با عذرخواهی از جا بلند شد و با لحنی پوزش خواهانه گفت :
- مرا ببخشید از اینکه خلاف گفته ام ، دعوتتان را رد می کنم . راستش به خاطر آوردم که باید به دیدن یک دوست بروم .
بیتا که علت رفتن او را فهمیده بود میان صحبت او به حاضرین گفت :
- من قولی برای ماندن ندارم و گمان می کنم پدر و مادرم هم نگران باشند و اگر اجازه بدهید رفع زحمت می کنم .
سمیرا و سینا به یکدیگر نگاه کردند و سکوت نمودند . پدر سمیرا سکوت را شکست و با لبخند گفت :
- شما دو تا چتون شده ؟ هر دو از نزدیکترین افراد به سمیرا و سینا هستید . آنها می خواهند شما هم در شادی شان شریک باشید ، هیچ کدوم جایی نمی روید ، هر دو به وعده گاهتان تلفن بزنید و همین جا بمونید .
بیتا و سیاوش هر دو با هم گفتند :
- ولی آخه ....
سمیرا گفت :
- اما و ولی ندارد .
سیاوش به سینا چشم دوخت و او را از خود مستاصل تر دید ، به ناچار سر جایش نشست و بیتا هم روبرویش قرار گرفت . وقتی عکاس برای مدتی عروس و داماد را برای گرفتن چند عکس به باغ برد آن دو دوباره با هم تنها شدند . مادر سمیرا دقایقی نزد آنها نشست و بعد برای ریختن چند چای به آشپز خانه رفت . سیاوش به گفتگو با پدر سمیرا پرداخت و چون تلفن زنگ زد او برای پاسخ به تلفن آن دو را ترک کرد . سیاوش به میز روبرویش چشم دوخت . ثانیه ها برایش دیر می گذشتند . در دل سینا را ملامت کرد . زیر چشمی به بیتا نظر انداخت ، او به ظاهر آرامتر بود ولی مدام پاشنه ی کفشش را آهسته به زمین می کوفت . چند دقیقه گذشت تا اینکه بیتا به طرف پنجره ی روبرو باغ رفت و مقابلش ایستاد و به تماشا مشغول شد . سمیرا و سینا را دید که در حالت های مختلف عکس می گرفتند . به آن منظره لبخند زد . با دیدن باغ به یاد شمال افتاد و حادثه ی فی ما بین خودش و سیاوش . صدایی از پشت سر او را به خودش اورد . آن صدا از آن سیاوش بود :
- آنها زوج خوشبختی هستند .
بیتا کمی کنار رفت تا سیاوش هم مقابل پنجره بایستد . سیاوش تکرار کرد :
- شما اینطور فکر نمی کنید ؟
بیتا آهی بیصدا کشید و گفت :
- بله همینطوره ! تا آدم خوشبختی رو چی معنی کنه .
سیاوش بی آنکه به او نگاه کند گفت :
- به اینکه آنقدر در بند احساس نباشد .
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
- ولی من خوشبختی را در گم شدن می بینم ، گم شدن در عشق ، گم شدن در جنگل تاریکی که فقط به دست آنکه دوستش می داری نجات یابی . گم شدن و دیگر پیدا نشدن ، قطره شدن و در دل دریا ناپدید شدن . خوشبختی من در یک نگاهه ، یک کلام ، یک واژه که بتونه سکوت بین ما رو بشکنه .
سیاوش لبانش را به هم فشرد تا کلامی سخن نگوید ولی انگار ذهنش از گفته ها لبریز بود و لبانش تاب بستن دهانش را نداشتند :
- من مدتهاست که گم شده ام . در تاریکی وحشتناکی که هرگز به نور نمی رسد .
بیتا قطره اشک چکیده بر روی گونه ی خود را سترد و گفت :
- چرا قربانی خواسته های انها می شویم . مگه گناه ما چیه ؟ مگه دست ما به خون کسی آلوده شده ؟ گناه من چیه که برادر زاده ی کسی هستم که باعث بدبختی پدرت شد ؟ و گناه تو چیه که برادرزاده ی کسی هستی که قربانی ندانم کاریهای خودش و عموی من شد ؟ سیاوش عشق به دعوت کسی نمی آید که به دستور کسی برود . عشق ، احساس آدمهاست . نمی دونم چرا حس می کنم سرنوشت ما به هم مربوطه . بیا باهاشون حرف بزنیم ، ازشون درخواست کنیم میان ما فاصله نیاندازند .
سیاوش نا امید گفت :
- بی فایده است ، دیگر حاضر نیستم کاری کنم که از عاقبتش با اطلاعم . بالاخره پس از مدت ها فکر کرد ن تصمیم خودم را گرفته ام . ما باید یکدیگر را فراموش کنیم .
بیتا با اندوه پرسید :
- آخه چطوری ؟ تو می تونی مرا فراموش کنی ؟ و تمام آن خاطره ها و علاقه ها را ؟ اگر بگویی می توانی پس به عشق تو شک می کنم چون هرگز نمی توان عشق را به فراموشی سپرد . پسری را می شناسم که برای نگه داشتن عکس دختر مورد علاقه اش حتی مرتکب دروغ شد . آیا قادر است عشقی با این درجه را یکباره از قلبش بیرون کند ؟ سیاوش بیا همدیگر را دوست داشته باشیم و منتظر زمان باشیم . قلب آنها از سنگ نیست . شاید به مرور نرم شد . چرا ما با هم لجبازی کنیم ؟
سیاوش یکی از گلهای سبد گلی را بیورن کشید و به طرف بیتا گرفت . بیتا دست را جلو برد و آن را گرفت سپس سرش را بلند کرد و به چشمان سیاوش نگریست . تفاهم و عشق در آنها موج می زد .
پایان فصل 15

R A H A
07-13-2011, 07:54 PM
فصل 16
بهاره به ورق زدن مجله ی مد مشغول بود و فریبرز به خواندن هفته نامه . هریک در سکوت به کار خود سرگرم بودند تا اینکه بهاره پرسید :
- فریبرز مسافرتی که قول داده بودی چی شد ؟
فریبرز عینکش را جابه جا کرد ، سرش را از روزنامه بلند کرد و گفت :
- فعلاً مقدور نیست . اولاً بیتا کلاس داره ، ثانیا دارم سفراش می گیرم . نمی توانم کارخانه را رها کنم .
بهاره با لحنی رنجیده گفت :
منظورت اینه که فعلا صبر کنم ؟ ولی من به بچه ها قول دادم ساسان و کامیار منتظرند که من نزد آنها بروم .
فریبرز عصبی گفت :
- اگر دوست داری تنها برو چون من نمی تونم دنبال تو راه بیفتم .
بهاره پرسید :
- یعنی بچه هایت برایت مهم نیستند ؟
فریبرز کلافه مجله را به گوشه ای پرت کرد و گفت :
- مهم نیستند ؟ چه حرف های احمقانه ای ! از بس برام بی اهمیتند از صبح تا شب جون می کنم تا خرج هردویشان را بدهم ؟ اگر کارخانه ورشکسته بشه از کجا می تونم بیارم تا خرج زندگی پر دنگ و فنگ تو را بدهم ؟
بهاره خشمگین با صدای بلند گفت :
- تو فکر می کنی فقط خودت شوهر و پدری ؟
فریبرز گفت :
- نه ! من نمی دونم فقط بچه های من ماه را فتح کرده اند و در خارج زن گرفته اند ؟ آنها دارند آن سر دنیا کیف می کنند من بدبخت باید خرجشان را بدهم . به امید درس خواندن فرستادمشان تا برای خودشون آدم بشن . ماهی میلیونها تومان به پول ایران برایشان پول فرستادم ، اما دریغ و درد ! حالا هم که جنابعالی بهشون افتخار هم می کنید .
بهاره گفت :
- خارج رفتن عرضه می خواهد .
فریبرز پوزخندی زد و گفت :
- برای خارج رفتن جیب بابا باید پر پول باشه . خانم این روزها تو سر سگ بزنی قهر می کنه میره خارج ، چیز دیگه ای نبود که بهش افتخار کنی ؟
با زنگ تلفن هر دو از جر و بحث دست کشیدند . بهاره گوشی را برداشت و گفت :
- بله ؟
سیاوش از آن سوی خط مودبانه پرسید :
- معدرت می خوام بیتا خانوم هستند ؟
بهاره که از گفت و گو با فریبرز عصبانی بود با لحنی سرد گفت :
- گوشی را نگه دارید .
آنگاه با صدای بلند بیتا را صدا زد . بیتا از اتاقش بیرون امد و گفت :
- بله مامان ؟
بهاره گفت :
- تلفنت را بردار . با تو کار دارند .
آنگاه خودش گوشی را روی تلفن گذاشت و گفت :
- به هر حال من تا تموم شدن کلاسهای بیتا صبر می کنم پس از آن اگر آمدی با هم میریم و گرنه من تنها به سوئد می روم .
فریبرز که گویی با یادآوری بیتا چیزی به خاطرش آمده باشد گفت :
- راستی یه خبر مهم دارم ، فراموش کردم بهت بگم .
- چه خبری ؟
- مربوط به بیتاست . برای او خواستگار مناسبی پیدا شده . حدس بزن کیه ؟
بهاره گفت :
- نمی دانم !
فریبرز گفت :
- پسر یکی از شرکت های رقیب ، شرکت سورتمه .
بهاره با مسرت گفت :
- این خیلی فرصت خوبیه ، ولی ببینم پسرش چطور بیتا را ندیده خواستگاری کرده ؟
فریبرز گفت :
اون بیتا را پسندیده ، یعنی عکسش را روی میز من دیده . البته خودش نه ، بلکه پدرش .
- چطور ممکنه از طرف پسرش حرف بزنه ؟
- خانم مگه همه ی پسرها مثل پسرهای ما هستند ؟ اون بی اجازه ی پدرش آب نمی خوره . مال ما سر خود در خارج ازدواج کردند و بچه دار شدند . خود من بدون اجازه ی پدرم پلک نمی زدم .
بهاره گفت :
- خوب حالا نمی خواهد از خودت تعریف کنی . از پسره بگو . تا بیتا سرش با تلفن گرمه فرصت خوبیه .
فریبرز گفت :
پسره مهندسی خونده و فرزند دوم خانواده است . کارخانه ی پدرش را اداره می کنه و به طوری که شنیدم توی کارش خیلی هم وارده تو با بیتا حرف بزن و قانعش کن ، من به آنها قول دادم .
- قبل از اینکه با او صحبت کنی قول دادی ؟
- چنین فرصتی را مگر در خواب ببیند . خیلی از دخترها منتظرند او لب تر کند .
بهاره گفت :
- بسیار خوب ، دقیقاً چه شبی میان ؟
فریبرز گفت :
- شب جمعه همین هفته . بگو به سر ولباسش برسه و مثل شلخته ها جلوی آنها حاضر نشه . بگذار من هم یک تلفن بکنم و بگم که با تو حرف زدم .
فریبرز گوشی را برداشت . بیتا هنوز داشت با تلفن حرف می زد . بهاره آمد صحبت کند که فریبرز با دست اشاره کرد ساکت باشد . دستش را جلوی دهانه ی گوشی گذاشت و گوش به سخنان آنها سپرد :
- سیاوش من تو را پاسوز خودم کرده ام . اگر از من نا امید شده بودی حالا همسر اختیار کرده بودی .
سیاوش گفت :
- حالا هم تصور می کنم ازدواج کرده ام ، بالاخره آنها را راضی می کنم .
بیتا گفت :
- چی می گی ؟ آنها هرگز قبول نخواهند کرد که برادرزاده ی قاتل عمه ات را برایت خواستگاری کنند .
سیاوش گفت :
- دیگه میل ندارم این حرف ها را از تو بشنوم . عمه ی مرا عموی تو نکشت . او خودش خودش را کشت .
بیتا گفت :
- چه فرقی می کنه ؟ به هر حال او باعث مرگ عمه ات شد .
سیاوش گفت :
- دلم برات تنگ شده می خواهم ببینمت .
بیتا گفت :
- تو که هر روز مرا در دانشکده می بینی .
سیاوش با خنده گفت :
- با هم که حرفی نمی زنیم . تازه ساعت کلاسهایمان با هم فرق داره . بعضی روزها هم که تو کلاس نداری .
- باشه قرارمان کجا ؟
- حافظیه خوبه ؟
- باشه چه ساعتی ؟
- ساعت هفت بعدازظهر .
بیتا گفت :
- دیگه نمی تونم بیشتر از این باهات حرف بزنم آنها مشکوک می شوند .
سیاوش گفت :
- همیشه همینطوره ، برای عاشقا زمان سریع می گذرد . پس تا یک ساعت دیگه در حافظیه !
بیتا گفت :
- خداحافظ
سیاوش گفت :
- مراقب خودت باش .
بیتا گوشی را گذاشت و فریبرز که مثل گلوله ای از آتش شده بود خشمگین گوشی را محکم روی تلفن کوبید . بهاره پرسید :
- چی شده ؟
فریبرز در حالی که خون خونش را می خورد گفت :
- بفرمایید این هم از این .
بهاره گفت :
- برای چی به تلفن او گوش می کردی ؟
فریبرز عصبی گفت :
- از بس تو بی خیال شدی و ولش کردی اینطور شده !
بهاره پرسید :
- چطوری شده ؟
قبل ازآنکه فریبرز به سوال بهاره پاسخ دهد در اتاق بیتا باز شد و او خندان و شادان از اتاق بیرون آمد . فریبرز با خشم به او نگریست و پرسید :
- به سلامتی کجا تشریف می برید ؟
بیتا خونسرد و مسلط گفت :
- به خانه ی یکی از دوستام می رم تا با هم درس بخونیم .
فریبرز گفت :
- روز جمعه ؟
بهاره پادرمیانی کرد و گفت :
- اون که دیگه بچه نیست . در ضمن با ماشین من می ره برو به سلامت فقط زود برگرد .
بیتا از مادرش خداحافظی کرد و بعد برای خداحافظی با پدرش به سمت چپ چرخید و با دیدن خشم پدر خنده بر لبانش خشکید . خیلی سریع و حیرت زده خداحافظی کرد و به طرف در به راه افتاد . بهاره با شعف و غرور رفتنش را نظاره نمود و بعد به فریبرز گفت :
- اون خیلی جذابه مگه نه ؟ درست مثل جوانیه ای من .
فریبرز با خشم گفت :
- تو واقعاً یک مادری ؟ از کجا می دونی که او به خانه ی دوستش رفت .
بهاره با افاده گفت :
- پناه بر خدا تو به دخترت هم شک داری ؟
فریبرز گفت :
- نه خیر مطمئن حرف می زنم . این پسره کی بود که بهش تلفن زد ؟ تو او را می شناسی ؟
بهاره گفت :
- یکی از هم کلاسی هاشه . از صدایش او را می شناسم . بارها به بیتا تلفن کرده .
فریبرز عصبانی از جایش برخاست و فریاد زد :
- بارها تلفن زده ؟ می دونی اون کیه ؟ می دونی دخترت کجا رفت ؟
بهاره کلافه گفت :
- همچین حرف می زنی انگار تو می دونی .
فریبرز گفت :
کاش عوضی شنیده بودم ولی اون پسر .... نوه ی لطیفه .
بهاره از جا بلند شد و پرسید :
- پسر کی ؟ پسر سیامک ؟
فریبرز گفت :
- شنیده بودم یک پسر داره ولی او را از نزدیک ندیده ام .
بهاره با وحشت پرسید :
- مگه سیامک آزاد شده ؟
آره از بچه ها شنیدم آزاد شده . و حتماً واسه دختر من دام گذاشته .
بهاره خشمگین گفت :
- برادر تو دردسر درست کرد . تاوانش را ما باید پس بدهیم ؟
فریبرز گفت :
- حالا وقت این حرف ها نیست . اون بعد از بیست و پنج سال مثل یه مار زخمی می مونه .
بهاره هراسان پرسید :
- حالا .. حالا اون کجا رفت ؟
فریبرز در حال پوشیدن پیراهنش گفت :
- با پسره قرار گذاشت که در حافظیه به دیدارش برود . اگر با من می آیی حاضر شو . فقط داد و فریاد نکن .
بهاره به سرعت مانتواش را پوشید و همراه فریبرز به راه افتاد .

سیاوش روی نیمکت سرد و مرطوب کنار حافظیه زیر درخت بید نشسته بود که بیتا از دور پیدا شد سیاوش از جا برخاست و در حالی که لبخند مهربانی را روی لب حفظ می کرد ، به او نزدیک شد . وقتی به بیتا رسید به گرمی دستانش را فشرد و گفت :
- سردت نیست ؟
بیتا گفت :
- نه
- پس چرا دستانت سردند .
بیتا با شیطنت گفت :
- شاید هم تو خیلی گرمی . زیاد که معطلت نکردم .
سیاوش گفت :
- نه من کمی زود آمدم . امیدوارم از اینکه روز تعطیلی تو را از خانه بیرون آموردم ناراحت نشد هباشی . راستش کمی حوصله ام سر رفته بود . بعد از به توافق رسیدنمان نمی توانم یک جا بمانم .
بیتا گفت :
- من هم همین وضعیت را دارم . ای کاش می شد هرچه زودتر به این وضعیت خاتمه داد .
سیاوش پرسید :
- تو تا چه ساعتی می توانی بیرون باشی ؟ می خواهم اگر قبول کنی شام مهمانت کنم .
بیتا گفت :
- راستش نمی تونم شام بیرون باشم .
آن طرف تر بهاره و فریبرز از فاصله ای نه چندان دور به آنها می نگریستند . فریبرز با حیرت گفت :
- پناه بر خدا ! انگار با سیامک مثل سیبی است که از وسط نصف شده . از یاد آوری سیامک موی بر اندامش راست شد . بهاره گفت :
- دختره ی احمق حتما نمی دونه به کی دلبسته .
فریبرز با عصبانیت غرید :
- همین منو دیوونه کرده . دختر ما می دونه و به اون علاقه مند شده .
بهاره با ناباوری گفت :
- این امکان نداره . چطور می تونه با علم به اینکه آنها قاتل عمویش هستند چنین کاری کنه ؟ !
قدمی به جلو برداشت تا نزد آنها برود . فریبرز بازویش را گرفت و گفت :
- کجا می ری ؟
- دارم میرم یه سیلی توی گوش این دختر سر به هوا بزنم و دو تا آب دهان هم جلوی پای اون بی غیرت بندازم .
فریبرز با اینکه عصبانی تر از بهاره بود او را به عقب کشید و گفت :
- صبر کن . آشی برای سیامک بپزم که یه وجب روغن بیاندازد . برایش نقشه دارم .
بهاره با عصبانیت گفت :
- دوباره دنبال دردسر می گردی ؟ تو جلوی دختر خودت رو بگیر به پسر آنها چه کار داری ؟
فریبرز در حال نگاه کردن به دو دلداده گفت :
- این طوری روی بیتا هم کم می شه . به اصطلاح به در می گوییم که دیوار بشنود .
برق انتقام در چشمان فریبرز درخشید . درخشش آن به حدی بود که بهاره ترسید و پرسید :
- حالا می خواهی چه کار کنی ؟
فریبرز گفت :
- تو و من هر دو خودمان را به نفهمیدن می زنیم و اصلا به روی بیتا نیاور باقی با من .
پایان فصل 16

R A H A
07-13-2011, 07:55 PM
فصل 17
بیتا خوشحال و شادمان وارد خانه شد . و با صدای بلند به بهاره و فریبرز سلام داد . فریبرز در پاسخ فقط سری تکان داد و بهاره به سردی گفت :
-سلام .
بیتا نگاهی به هر دوی آنها کرد و سپس به طرف اتاقش به راه افتاد . وقتی خواست در اتاق را باز کند فریبرز بی آنکه به او نگاه کند گفت :
-لباست را عوض کن و پیش من بیا . باهات کار دارم .
بیتا به مادرش نگریست . صورت او هم سرد بود و چون چیزی دستگیرش نشد وارد اتاقش گردید . لباسش را عوض کرد . موهایش را شانه زد ، و از اتاق بیرون آمد و مقابل آنها نشست . می دانست هرگاه پدرش آنقدر سرد است از چیزی عصبانی است . ولی نمی توانست حدس بزند چه چیزی تا این درجه او را عصبانی کرده . فریبرز سیگاری روشن کرد و در حالی که جدی تر از هر زمان دیگر شده بود گفت :
-برای تو موقعیت خوبی پیدا شده که ازدواج کنی . او پسر یکی از کارخانه دارهای بزرگ شیرازه . آنها هفته ی آینده به خواستگاری تو می آیند .
بیتا از شنیدن این خبر شوکه شد و فریبرز برای فهمیدن عکس العمل او خیره خیره نگاهش می کرد . بیتا به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت :
-ولی..... ولی پدر من نمی توانم قبول کنم .
فریبرز پرسید :
-برای چی ؟ مگه هر دختری نباید روزی ازدواج کند ؟
بیتا دستپاچه گفت :
-من اصلاً مقصودم این نیست که ازدواج نمی کنم ، بلکه مقصودم اینه که فعلاً نمی توانم ازدواج کنم .
فریبرز گفت :
-تو چطور هنوز او را ندیده جواب رد می دهی ؟ مگه اینکه ... مگه اینکه فکرهایی توی سرت باشه .
بیتا درمانده به مادرش نگریست . او هم به اندازه ی پدرش عصبی بود . از جا بلند شد تا به اتاقش برود . فریبرز عصبانی گفت :
-دارم باهات حرف می زنم ، کجا می روی ؟
بیتا گفت :
-شما خودتان بریدید و خودتان هم دوخته اید . دیگر چه نیازی به جواب من دارید ؟
فریبرز گفت :
-من هم از تو جوابی نخواستم . فقط خواستم بدونی که باید با او ازدواج کنی .
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
-ازدواج با او یا با پول او ؟ شما حتی در سعادت فرزندانتان هم دنبال پول و منفعت خودتون هستید . در اصل می خواهید مرا معامله کنید .
فریبرز عصبانی از جا بلند شد که بهاره دست او را گرفت و او را نشاند. بعد خطاب به بیتا گفت :
-حالا آنقدر گستاخ شدی که روی پدرت می ایستی ؟ تو باید هرچه او می گوید انجام دهی . او خیر و صلاح تو را می خواهد . نمی تواند بپذیرد تو روزی دست مرد یک لاقبایی را بگیری و نزدش بیاوری و بگویی خیال ازدواج با او را داری !
بیتا فریاد زد :
-آخر چطور می توانم مردی را به همسری بپذیرم که درباره اش هیچی نمی دونم ؟ برادرهایم هر کدام سرنوشت خودشون را به دست گرفتند ، چرا مرا در انتخابم آزاد نمی گذارید ؟ گناه من چیست ؟ فقط اینه که دخترم ؟
بهاره خشمگین گفت :
-ببین چی دارم بهت می گم ، هر حلقه ای توی گوشت کرده ای بیرون بیاور . یا او یا تا آخر عمر کنج خانه .
فریبرز گفت :
-یا او یعنی چه ؟ باید او را بپذیرد . وگرنه باید ترک تحصیل کند و گوشه ی خانه بنشیند .
بیتا میان گریه به هر دوی آنها نگاه کرد و گفت :
-آیا من فرزند حقیقی شما هستم ؟ کدام پدر و مادری بی توجه به آینده ی فرزندشان او را مجبور به پذیرش ازدواج تحمیلی می کنند ؟
سپس دوان دوان به اتاقش رفت و در را هم قفل کرد . بهاره به فریبرز گفت :
-فکر نمی کنی قدری زیاده روی کردی ؟
فریبرز گفت :
-نه لازم بود .
بیتا گوشی را برداشت و به سیاوش تلفن کرد . اما هر بار زهره گوشی را بر می داشت . وقتی تماس با اورا بی فایده دید فکر کرد فردا موضوع را با او در میان بگذارد .
بیتا یاد داشتی برای سیاوش نوشت . به این مضمون :



سیاوش باید تو را ببینم . موضوع مهمی پیش آمده ! « بیتا »

بعد یادداشت را به سمیرا داد و گفت :
-تو حالا به او نزدیک تری ، در فرصتی مناسب دور از چشم سینا این یادداشت را به او بده .
سمیرا گفت :
-من حرفی ندارم ولی اگه سینا بفهمه خیلی ناراحت می شود .
بیتا گفت :
-خواهش می کنم سمیرا ، موضوع خیلی مهمه .
سمیرا پرسید :
-طوری شده ؟
بیتا سر به زیر افکند و گفت :
-راستش پدرم منو وادار کرده با کسی که مرا از او خواستگاری کرده ازدواج کنم.
سمیرا با ناراحتی گفت :
-حالا چه کار می کنی ؟ چه می تواتم بکنم ؟ تا پدرم رضایت ندهد که نمی توانم ازدواج کنم . باید با سیاوش صحبت کنم .
سمیرا گفت :
-یادداشت را به سیاوش می رسانم ، نگران نباش .
سمیرا به اتفاق سینا نزد سیاوش رفتند . سیاوش گفت :
-راستی مادرم بناست به خاطر شما مهمانی بدهد . شما هم بیایید سمیرا خانم .
سمیرا گفت :
-من که دائم آنجا هستم .
سینا گفت :
-غریبه نداریم ، خواهر های من و دایی های سیاوش هستند .
سمیرا گفت :
-قبول می کنم و متشکرم . سینا ممکنه برای من کمی آب بیاوری ؟
سینا گفت :
-به روی چشم .
سینا به طرف آبخوری رفت و سمیرا به سرعت یادداشت را جلوی سیاوش گرفت و گفت :
-لطفاً بگیرید . این و بیتا داده . موضوع خیلی مهمه .
سیاوش یادداشت را گرفت و در جیبش گذاشت . سمیرا گفت :
-جوابش رو به من بگین بهش می رسانم .
وقتی سینا آمد سمیرا او را به طرفی برد تا سیاوش یادداشت را بخواند ، سیاوش یادداشت را باز کرد و پس از خواندن آن به فکر فرو رفت . می دانست باید موضوع تازه ای در میان باشد . چون انها دیروز همدیگر را دیده بودند . دلش شور افتاد . به سینا و سمیرا نگریست . سینا با یکی از همکلاسی ها مشغول صحبت بودند . سیاوش نزد آنها رفت و در فرصتی مناسب آهسته به سمیرا گفت :
-بعد از کلاس منتظرش هستم . شما هم با سینا بروید .
سمیرا در فرصتی مناسب پیغام سیاوش را به بیتا رساند . وقتی کلاسها تعطیل شد سمیرا زودتر با سینا از دانشکده خارج شد بیتا هم دقایقی بعد از دانشکده بیرون آمد و سیاوش را به انتظار خودش دید . سوار ماشین شد و با مهربانی گفت :
-سلام . معذرت می خواهم که توی دردسر انداختمت .
سیاوش با نگرانی ماشین را روشن کرد و پرسید :
-طوری شده ؟
بیتا با لبخندی تلخ در حالی که حلقه ی اشکی در چشمش نقش بسته بود برای گریز از نگاه سیاوش به بیرون نگریست . نمی خواست سیاوش اشکش را ببیند . سیاوش پرسید :
-اتفاقی افتاده ؟
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
-فکر می کنم به آخر خط رسیده ایم .
سیاوش گفت :
-چطور ؟
-پدرم می خواهد من با کسی که خودش می خواهد ازدواج کنم .
سیاوش سکوت کرده بود . بیتا نگاهش کرد . رنگ صورتش به قرمزی گراییده بود ، آرنجش را به لبه ی شیشه تکیه داد و آرام به پیشانی اش دست کشید . در آن هوای خنک عرق بر پیشانی اش نقش بسته بود . چند بار سعی کرد چیزی بگوید . ولی نتوانست . چه می توانست بگوید ؟ بیتا ادامه داد :
-حالا چهکار کنیم سیاوش . من می ترسم . فکر می کنم پدر و مادرم یک چیزهایی فهمیده اند .
سیاوش به آرامی پرسید :
-اون کیه ؟
بیتا در حال گریه کردن گفت :
-پسر مدیر کارخانه سورتمه .
سیاوش پوزخندی زد و گفت :
-اون یکی از بزرگترین کارخانه دارهای شیرازه . قبول کن ، معلومه پدرت در انتخاب دامادش موفق بوده .
بیتا از لحن او رنجید . و گفت :
-این فقط عقیده ی پدرمه . چرا با کنایه حرف می زنی ؟
سیاوش گفت :
-اون که منو به دامادی نمی پذیره و دست یکدانه دخترش را در دست من نمی گذاره .
بیتا دستش را فشرد و گفت :
-امتحان کن . سیاوش من هم تو را دوستدارم و ازت حمایت میکنم .
سیاوش فریاد زد :
-آخه چطوری ؟ حتی .. حتی پدر و مادرم فکر می کنند من تو را فراموش کرده ام . ازدواج ما فقط یک رویاست .
بیتا با امیدواری گفت :
-هنوز از طرف پدر من امیدی هست . تو هرچه می کنی برای زندگی مان می کنی . آخر همین هفته آنها می خواهند به خواستگاری من بیایند .
سیاوش با یاد آوردن روزهای هفته با وحشت پرسید :
-آخر همین هفته ؟
با سکوت بیتا و هق هق گریه هایش پاسخش را گرفت . بیتا را سر کوچه پیاده نمود . و با قلبی مالامال از اندوه راهی خانه شد . سیاوش آن شب در سراسر مهمانی ساکت و اندوهگین بود . و تنها سمیرا علت اندوه او را می فهمید . پس از صرف شام او از مهمانان معذرت خواست و به اتاقش رفت . احساس تنهایی می کرد و دیگر در جمعی حتی خانواده اش حس بیگانگی داشت . خیلی سخت است که انسان در جمعی باشد که زبانش را نمی دانند . همین طور که به دیوار چشم دوخته بود و هیاهوی مهمانان از پایین به گش می رسید تابلوی شعری از اشعار نیما نظرش را جلب نمود .
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخه تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گَرَم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
برای نخستین بار برای عشقش اشک حسرت از دیدگانش روان شد . به یاد آورد او یک مرد است . بر جای نشست و صورتش را پوشاند . با خود گفت ؟ آیا این منم ؟ سیاوش ؟ نمیخواهم و نمی توانم از دستش بدهم . نمی توانم یاد او را از ذهنم پاک کنم . پریشان و مستاصل شروع به قدم زدن کرد ، درمانده چند مشت به دیوار کوبید . و از یادآوری انچه که در انتظارش بود وحشتی عجیب سراپایش را فراگرفت . می خواست برای ساعتی بی خیال از این مشکل دیده بر هم بگذارد و وقتی دیدگانش را باز کند که ببیند صبح شده . با لیوانی آب یک قرص آرام بخش خورد . ساعتی طول کشید تا قرص بر جسم خسته ی او اثر کرد و آنگاه به خواب رفت .
روزهای هفته به سرعت طی شد و سیاوش هنوز در فکر چاره بود . هربار خواست با پدرش سخن بگوید نیرویی نامرئی وادار به سکوتش می کرد . دیدن پدر با آن چهره ی پر چین و چروک ، خسته از غصه ی زندگی خویش شرمنده اش می نمود . شب ها تا ساعت ها در طول اتاق قدم می زد و مستاصل فکر می کرد تا اینکه آخر هفته فرا رسید . از دور در دانشکده به چهره ی بیتا می نگریست . تمنا در ان موج می زد . و برق اشکی در چشمانش می درخشید . سرش را به علامت تاسف تکان داد . بیتا از دانشکده خارج شد و سیاوش رفتنش را نگریست .
بهاره به سرعت به کارگرها دستور می داد :
-این را آن طرف بگذارید ، آن را این طرف بگذارید .
در حالی که موهایش را مرتب و تکه تکه در بیگودی ها پیچیده بود . بیتا به دکور عوض شده ی خانه نگریست و آرام به اتاقش رفت ولی بی آنکه حال و حوصله ی عوض کردن لباسش را داشته باشد از پنجره به درختان حیاط خیره شد . اندیشید ، سیاوش هم نتوانست کاری صورت دهد . مثل اینکه باید به تقدیر خود گردن نهم . آخر او چگونه می تواند به خاطر من پدرش را فراموش کند ؟ اشم از دیدگانش سرازیر شد . و گونه هایش را سوزاند . از جا برخاست و مقابل آینه رفت . چشمانش از فرط گریه ورم کرده بود و گونه هایش فر ورفته بود . بهاره در اتاقش را گشود و گفت :
-تو کی آمدی ؟
بیتا گفت :
-تازه امده ام .
منتظر بود که مادرش بپرسد چرا صورتش برافروخته و قرمز است . اما بهاره برخلاف او نه تنها چیزی نپرسید بلکه گفت :
-زود باش حاضر شو . موهایت را مرتب کن و لباس درست و حسابی بپوش . اونو بپوش که کامیار پارسال برات از سوئد فرستاد . چیه ؟ چرا منو نگاه می کنی ؟
بیتا که خودش را ناچار می دید به طرف مادرش رفت و با تمنا گفت :
-مادر جون تو رو خدا با من این کار رو نکنید .
بهاره خودش را متعجب نشان داد و گفت :
-کدوم کار ؟ مگه بناست دارت بزنیم ؟ پدرت به فکر سعادت توست . اگر سعادتت برایش مهم نبود ، تو را به دست اولین کسی که می آمد می داد . هر دختری آرزو داره همچین موقعیت هایی سراغش بیاد . آنوقت تو ایستادی ناله می کنی ؟ زود باش عجله کن که وقت نداریم .
بهاره او را ترک کرد و در اتاق را هم بست . بیتا فهمید که دیگر همه چیز تمام شده و کار از کار گذشته . آرام اشکهایش را از گونه سترد . او روی به دست گرفتن احساسات مادرش حساب می کرد ولی حالا می فهمید چه چیز مادرش را تا این درجه بی تفاوت کرده است . آن روز فریبرز زودتر از همیشه به خانه آمد . در حالی که یک بغل شیرینی و میوه را حمل می کرد و شادی از قیافه اش پیدا بود.
پایان فصل 17

R A H A
07-13-2011, 07:58 PM
فصل 18
بیتا در اتاقش نشسته بود که مهمانها آمدند . اصلاً اشتیاق و کنجکاوی برای دیدن آنها نداشت . او صدای تعارف و احوالپرسی چاپلوسانه ی پدر و مادرش و آوای خوشامدگویی آنها را شنید . دقایقی گذتش تا اینکه مادرش به اتاقش آمد و آهسته گفت :
-تو که هنوز اینجا نشسته ای ! آنها سراغ تو را می گیرند . بهتره چند تا چای بریزی و بیاوری .
بیتا دوباره برای آزمودن شانس خود گفت :
-مادر ؟
بهاره گفت :
-هیچی نگو ! بهتره تا پدرت را عصبانی نکرده ای با من بیایی بیرون .
بعد از رفتن بهاره ، بیتا با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . چند فنجان چای ریخت و به طرف پذیرایی به راه افتاد ، مهمانها با دیدن او از جای برخاستند . بیتا به آرامی سلام داد و پاسخ شنید ، بعد روی نزدیک ترین مبل به مادرش نشست . پدر خواستگارش که همان کارخانه دار بزرگ و محبوب پدرش بود گفت :
-به به ، خودشون از عکسشون هم باوقارترند . اسم شما چیه دخترم ؟
بیتا با اندوه بی آنکه سربلند کند گفت :
-بیتا .
آقای مینایی که همان کارخانه دار بزرگ است به همسرش گفت :
-این حجب و حیای یک دختر را می رساند .
خانم مینایی با لبخند گفت :
-ما برای پسرمان خیلی جاها به خواستگاری رفتیم ، ولی قسمت نبود . تا اینکه یکروز مینایی به خانه آمد و گفت در دفتر شما عکس دخترخانمتون را دیده.
فریبرز گفت :
-دختر ما کوچک شماست . با تشریف فرمایی خودتون سرافرازمان فرمودید . البته بیتای من هم خواستگاران زیادی دارد ولی چه بهتر که به یک پسر خانواده دار شوهر کنه . می دونید ؟ ما همین یک دختر را داریم . دو پسرمون هردو به سوئد رفته اند . اینه که سرنوشت دخترمون خیلی برایمان اهمیت داره .
بهاره شیرینی تعارف کرد و در ادامه گفت :
-البته سرنوشت هر بچه ای برای پدر و مادرش مهمه .
آقای مینایی گفت :
-بگذارید دو کلمه هم این دختر گلم حرف بزنه .
همه چشم ها به طرف بیتا چرخید . بیتا زیر نگاه آنها احساس سنگینی می نمود . لذا با سردی گفت :
-من ... من حرفی برای گفتن ندارم .
فریبرز به سرعت برای رفع و رجوع او گفت :
-مقصود بیتا جون اینه که در جایی که بزرگترها هستند حرفی برای گفتن نداره .
بیتا به پدرش نگاهی کرد و چشم غره ای از او تحویل گرفت . بهاره پرسید :
-آقازاده چکاره اند ؟
خانم مینایی گفت :
-پسرم مهندسه و کارخانه ی پدرش را اداره می کنه .
بهاره به بیتا گفت :
-مادرجون پاشو میده تعارف کن !
بیتا به ناچار از جا بلند شد و ظرف میوه را به دست گرفت و به مهمانها تعارف کرد . خانم مینایی در حال نگریستن به او گفت :
-هزار ما شاء الله
بیتا جلوی پسر آقای مینایی هم میوه گرفت ولی نگاهش را روی میوه ها متمرکز نمود . پسر مینایی زیر چشمی به او نگاه انداخت و لبخند زد . آقای مینایی در حال برداشتن میوه گفت :
-لبخند بزن دخترم ، می دونی من دوست دارم عروسهایم خندان باشند .
فریبرز گفت :
-اون همیشه هم اینقدر جدی نیست جناب آقای مینایی !
بهاره ادامه داد :
-بچه ام خجالت می کشه .
بیتا ظرف میوه را روی میز گذاشت و سر جایش نشست . با خود اندیشید ، به چی باید لبخند بزنم ؟ به این ازدواج تحمیلی ؟ به اینکه حتی نباید عقیده ام را بگویم ؟ مهمانها ساعتی نشستند و بعد آماده ی رفتن شدند . خانم مینایی قبل از خداحافظی و خارج شدن از اتاق پذیرایی جعبه ای را از کیفش بیرون اورد و به طرف بیتا گرفت و آنگا گفت :
-این یک هدیه ی ناقابله . امیدوارم بپسندی !
بیتا به مادرش نگریست ، بهاره با حرکت سر تایید کرد اما بیتا لحظاتی درنگ نمود . نمی دانست ان را بپذیرد یا نه ؟ نمی توانست حدس بزند اگر هدیه را بگیرد یا نگیرد چه اتفاقی خواهد افتاد . به ناچار با دستانی لرزان جعبه ی جواهر را از دست خانم مینایی گرفت و تشکر نمود . . آنها رفتند و بیتا در پذیرایی باقی ماند . برایش باور کردنی نبود آنها آمده اند و اگر جعبه ی جواهر و سبد گل به عنوان علامت حضورشان نبود گمان می کرد هرآنچه به خاطر می آورد تنها خواب بوده است .
پس از رفتن مهمانها بهاره و فریبرز تا ساعت ها نقشه کشیدند و درباره ی میزان مهریه و نوع مراسم گفتگو کردند . بیتا هنوز جعبه ی جواهر را نگشوده بود . بهاره نزدش آمد و با مسرت پرسید :
-خانم مینایی چی برات آورده بود ؟
وچون پاسخی از بیتا نگرفت به گشودن جعبه مشغول شد . با دیدن گردنبند جواهرنشان فریادی از شادی کشید و فریبرز را صدا کرد و گفت :
-به نظرت این گردنبند برای جلسه ی اول زیادی سنگین نیست ؟
فریبرز در حال سبک و سنگین کردن گردنبند گفت :
-دختر من لیاقتش را دارد .
بیتا نگاهی به پدر و مادر حریصش انداخت و بعد بی هیچ سخنی آنها را به قصد اتاقش ترک کرد . تمام شب را گریه کرد و با خود می گفت ، سیاوش من بی تو می میرم ، تو زندگی منی . تو با من از آینده ی زیبا سخن گفتی . تو دست هایت را به من بخشیدی ، چشمهایت را ، مهربانیت را ، تو به من گوش می دهی و مرا نمی بینی .
حالا من در این اتاقی که در این تنهایی ام در دلم به میزان عشق تو می اندیشم . به بهانه های ساده ای که مانع خوشبختی ما شده اند . به از دست دادن انسانهایی که سالهاست زیر خرمنها خاک حتی خودشان هم خودشان را از یاد برده اند .
واقعاً سهم من این است ؟ سهم من بالا رفتن از پله ی متروکی است که سالهاست دیگر اعتباری به استحکامش نیست ؟ سهم من از زندگی کردن با خاطرات تلخ گذشته است و زنده به گور شدن با آنها ؟ سیاوش ، من دختر غمگینی را می شناسم که در اقیانوش عشق تو جای دارد و هنوز به آینده دلش را خوش کرده است . شاید فردا روز دیگری باشد . کمکش کن !
سیاوش روی نیمکتی مقابل حافظیه نشسته بود و هر یک دقیقه به ساعتش می نگریست . پس از دقایقی به قدم زدن در محوطه حافظیه پرداخت تا زمان زودتر بگذرد . مدتی گذشت تا اینکه بیتا از دور با قدمهایی آهسته به او نزدیک شد . سیاوش با دیدن او شادی به چهره اش دوید .
-سلام ، تو کجا بودی ؟ دیگه داشتم از آمدنت نا امید می شدم .
بیتا روی نیمکت سرد نشست و سیاوش هم در کنارش قرار گرفت . گونه های بیتا از سرما گل انداخته و از سرما بود یا اندوه حلقه اشکی بر چشمش نقش بسته بود ولی نمی چکید . سیاوش از مدت ها قبل او را با این حلقه اشک می دید ولی تاب پرسیدن نداشت . بالاخره بیتا لب باز کرد و پرسید :
-چرا خواستی منو ببینی ؟
-این چه حرفیه ؟ نگران بودم .
-تو اگر نگران بودی کاری صورت می دادی ؟
سیاوش سر به زیر افکنده و گفت :
-پس برای چی وقتمان را با حرف های بیهوده تلف کنیم ؟
سیاوش روی از ا و برگرداند و از جا بلند شد و کنار حوض رفت . بیتا مدتی به او نگریست آنگاه به طرف او رفت و پشت سرش ایستاد و آرام ولی با بغض گفت :
-معذرت می خوام ، حال خودم را نمی فهمم . سیاوش زندگی من در معرض خطره ، من اصلاً علاقه ای به او ندارم ولی دیر یا زود برایش نامزد می شوم و باهاش ازدواج می کنم و برای فرار از این حقیقت تلخ روی کمک هیچ کسی حتی کامیار و ساسان هم نمی توانم حساب کنم . آنها حتی جواب نامه ام را ندادند . خودم را سپرده ام به دست خدا .
سیاوش دستانش را در جیبش فرو برد و به اب حوضچه خیره شد و گفت :
-تقصیر تو نیست ، تقصیر منه که نمی توانم درست تصمیم بگیرم و اینطوری تو را هم بلاتکلیف کرده ام ، اما باور کن من قصدم معطل کردن تو نیست . در برزخ عجیبی مانده ام ، امیدوارم حالم را بفهمی . دیشب تا صبح نتوانسته ام دیده بر هم بگذارم . باید می دیدمت و ازت می پرسیدم .
بیتا با صدایی گرفته از اندوه گفت :
-می خواهند اواسط هفته ی آینده مرا برای او نامزد کنند و اگر کارها همان طور پیش برود تا قبل از پایان امسال ما را عقد می کند . سیاوش به طرفش برگشت و ناباورانه پرسید :
-تا قبل از سال جدید ، یعنی حدود یک ماه دیگر ؟ این بی انصافی است .
بیتا پوزخندی زد و گفت :
-فعلاً که انصاف برای من فراموش شده .
سیاوش گفت :
-آیا می توانی با پسر مینایی حرف بزنی ؟ بهش بگو من با این وصلت موافق نیستم .
بیتا گفت :
-آن بیچاره هم حق انتخاب ندارد ، هرچه پدر و مادرش می گویند قبول می کنه . حرف زدن با او بی فایده است .
سیاوش دستی میان موهایش کشید آنگاه به بیتا نگریست و دستانش را به دست گرفت و گفت :
-کمی دیگر به من فرصت بده .
بیتا در حالی که با تمام وجود به سیاوش نگاه می گرد گفت ک
-اگر بدونم به فکرم هستی هر کاری می کنم .
سیاوش با لبخندی آرامبخش گفت :
-همه چیز درست می شه . فقط صبور باش و بدان سیاوش با هر تپش قلبش تورا می خواند . بدان هرگز قادر نیستم فراموشت کنم . بدان طاقت دیدن اشکهایت را دارم . چندی است که می بینم چشمانت اشک آلودند . اندوه تو زودتر از هجرت مرا از پای در می آورد .
اشک بیتا دوباره سرازیر شد . سیاوش به آرامی بر گونه های نمناکش دست کشید ، در حالی که بغض سنگین گلوی خودش را آزار می داد . در آن غروب غمگین هر دو از یکدیگر را جدا شدند . در حالی که برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود .
درد تاریکی است درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زر نهادن در کف طرار ها
گمشدن در پهنه ی بازارها
پایان فصل 18

R A H A
07-13-2011, 08:00 PM
فصل 19
سیاوش روی تخت نشسته بود و به عکس بیتا لای کتابش نگاه می کرد که در زدند . سرش را بلند کرد و پدرش را دید ، لبخندی بر لب آورد و از جا برخاست . سیامک او را به نشستن دعوت نمود و خودش هم بربه رویش قرار گرفت .
-چکار می کردی پسرم ؟
-درس می خواندن پدر .
-فکر می کنم پیز دیگه ای به پایانش نمانده ؟
-بله همینطوره .
-آیا برای آینده برنامه ای نداری ؟
سیاوش سکوت اختیار کرد . سیامک ادامه داد :
-رشته ی تحصیلی تو یک رشته ی هنری است و نمی شود از راه آن امرار معاش کرد بنابراین ازت می خواهم که هر وقت درست تمام شد روی همکاری با من در گرداندن کارخانه فکر کنی ! در ازای کارت حقوق خوبی بهت می دهم .
سیاوش به پدرش نگریست و گفت :
-متشکرم پدر .
سیامک با مهربانی گفت :
-از من تشکر نکن پسر . من تمام عمر نتوانستم برای تو کاری کنم . دوست دارم اگر به چیزی نیاز داشتی به من بگویی .
سیاوش گفت :
-متشکرم . حتماً چنین خواهم کرد .
سیامک از جا بلند شد و در حال رفتن گفت :
-اگرچه بعید می دانم که چنین کنی ولی حرفت را باور می کنم . تو این اواخر اصلاً به خودت رسیدگی نمی کنی . صورتت را اصلاح نمی کنی ، موهایت را کوتاه نمی کنی و تغذیه ی مناسبی هم نداری . دوست دارم فکر کنم علت این مساله فشار درسهایت می باشد ولی اگر غیر از این است دوست دارم مثل دو مرد با هم به گفتگو بنشینیم .
سیاوش به گلهای قالی چشم دوخته بود و چیزی در درونش وسوسه اش می کرد تا سخن بگوید . سیامک لحظاتی درنگ کرد و بعد در اتاق را باز نمود . سیاوش بی اختیار گفت :
-پدر ؟
سیامک به جانبش برگشت و گفت :
-بله پسرم ؟
سیاوش لحظاتی به پدرش نگریست و بعد گفت :
-هیچی !
سیامک پرسید :
-چیزی می خواستی بگی ؟
سیاوش به سرعت گفت :
-نه ... نه پدر هیچی !
سیامک از اتاق خارج شد و در را بست . سیاوش ساعتها با خودش کلنجار رفت تا اینکه تصمیمش را گرفت و با همین اطمینان خانه را ترک کرد .
سیاوش با ماشین به کارخانه ی پدر بیتا رفت . کارخانه بنای عظیم و هیولا شکلی داشت . سیاوش از عمویش شنیده بود که وارثین رضا کارخانه داران بزرگی هستند ولی هرگز حتی در فکرش هم نمی گنجید کارخانه ی انها اینقدر بزرگ باشد . نگاهی به سر و روی خود انداخت تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . جلوی در از دربان کارخانه پرسید آیا می تواند فریبرز خان را ببیند ؟ دربان نگاهی به سایبان او انداخت و گفت :
-شما از دوستان نزدیکشان هستید ؟
سیاوش دستپاچه گفت :
-نخیر !
دربان دوباره پرسید :
-چرا ایشون را به اسم کوچک صدا می کنید ؟ اینجا همه ایشون را به نام آقای لقایی می شناسند .
سیاوش که حال و حوصله ی سر و کله زدن با دربان را نداشت کلافه گفت :
-بسیار خوب ، می خواهم آقای لقایی را ببینم ؟
دربان به سمت راست اشاره کرد و گفت :
-بروید سمت راست و بعد پله ها بالا بروید . دفتر ایشون اونجاست .
سیاوش به طرف راست رفته و با گامهای لرزان از پله ها بالا رفت . دختر جوانی که سمت منشی مدیر عامل را داشت به پاسخگویی تلفن مشغول بود ، منتظر ایستاد تا صحبتش تمام شود ، وقتی گفتگوی او با تلفن تمام شد آهسته گفت :
-ببخشید خانوم ، می تونم آقای لقایی را ملاقات کنم ؟
دختر جوان نگاهی به او کرد و گفت :
-کارتون شخصی است یا اداری ؟
سیاوش گفت :
-خیر ، کارم شخصی است .
-وقت گرفتید ؟
سیاوش که در کارخانه ی عمو و پدرش چنین ضوابطی ندیده بود با تعجب پرسید :
-وقت ؟ از چه کسی ؟
منشی گفت :
-از آقای مدیر عامل .
-نه خیر خانوم .
-اسمتون را بفرمایید .
سیاوش اسمش را گفت و منتظر ایستاد . منشی گفت :
-از ایشون سوال می کنم ، اگر شما را بپذیرند من حرفی ندارم ، فعلا بنشینید .
سیاوش با اضطراب روی نخستین صندلی نشست . منشی جوان برای دقایقی داخل اتاق رفت و وقتی بیرون آمد گفت :
-آقای لطفی گفتند شما را می پذیرند . می تونید بروید داخل .
سیاوش که تصور نمی کرد او را بپذیرد از جا برخاست و به طرف اتاق فریبرز به راه افتاد ، چند ضربه به در زد ولی پاسخی نشنید در را باز کرد و وارد شد . در دید اول فقط دود دید ، وقتی چشمش به دود عادت کرد پشت میز بزرگی فریبرز را برای نخستین بار دید در حالی که دو نفر در دو طرفش ایستاده بودند و هریک سیگار برگی به لب داشتند . سر فریبرز روی ورقه های جلویش خم شده وسیگاری گوشه ی لبش بود . او در حال امضاء کردن ورقه های بی آنکه به سیاوش نگاه کند گفت :
-به شما یاد ندادند قبل از ورود اجازه بگیرید ؟
سیاوش خودش را کنترل نمود و با صدای شمرده ای گفت :
-من چند بار در زدم ولی پاسخی نشنیدم .
فریبرز گفت :
-شاید من بهت اجازه ورود ندادم .
سیاوش بی اختیار با لحن برنده ای گفت :
-ولی منشی تان چیزی غیر از این به من گفت .
فریبرز سیگار گوشه ی لبش را برداشت و لای دو انگشتش گرفت و در حال نگاه کردن به سیاوش با لحن کنایه آمیزی گفت :
-زبانت که مثل زبان پدرت تیز و برنده است . حالا باید دید چکار داری !
سیاوش گفت :
-پس مرا می شناسید ؟
فریبرز گفت :
-کیه که فتوکپی چهره ی پدرت را نشناسه ؟ کارت چیه بچه ؟
لحن سرد و خشک فریبرز عرق سردی به کمر سیاوش دواند . با این لحن سرد نمی توانست خواسته اش را بگوید ولی باید می گفت زیرا درست روبروی او ایستاده بود و هیچ علت دیگری برای حضورش نداشت . به هر دو مرد کنار او نگریست و گفت :
-باید باهاتون تنها حرف بزنم . موضوع خیلی خصوصی است .
فریبرز به عقب تکیه داد و پک محکمی به سیگارش زد و گفت :
-اگر حرفی داری مجبوری جلوی آنها بزنی ، اگر چه خودت و حرفهایت برایم پشیزی ارزش ندارند . بگو ! چی برای گفتن داشتی که به خودت اجازه دادی پایت را در کارخانه ی من بگذاری . باید بگم زیر سقف من به قاتل و خانواده ی قاتل برادرم خوشامد گفته نخواهد شد .
خون به چهره ی سیاوش دوید ، مکثی کرد و با آرامشی تصنعی گفت :
-من برای مخاصمه نیامده ام ...
فریبرز خنده ای کرد و میان حرف او گفت :
-واقعاً ؟ ولی تا دیروز که اینطور بوده ، گوش کن بچه ، ما دو خانوده سابقه ی عداوت و دشمنی چند ساله داریم .
سیاوش چند قدم به او نزدیک تر شد و با لحنی جدی گفت :
-من نمی دونم میان شما چی گذشته ! من ...
فریبرز گفت :
-می تونی از پدرت بپرسی ، برایت خواهد گفت ، شاید هم قصه ی دروغینی گفته باشه ، اما من برایت واقعیت را بازگو می کنم . عمه ات رسوایی ببار آورد که میخواستند برادر مرا مسبب بدونند ولی مردانه ایستاد و گفت که کار من نبوده . آنوقت پدر دیوانه ی تو برادر مرا کشت ، آن هم برای اینکه عمه ات تصمیم گرفته بود خودش را از رسوایی که ببار آورده بود خلاص کند .
سیاوش طاقتش تمام شد و فریاد زد :
-اصلاً این طور نبوده ، گرچه حالا دیگر گذشته ها گذشته ، نمی دونم می گذارید حرفم را بزنم یا نه ؟
فریبرز از جا بلند شد و گفت :
-تو حق نداری در دفتر من صدایت را بلند کنی .
سیاوش برای لحظه ای فراموش کرده بود برای چه نزد او آمده . لذا با صدای آرامی گفت :
-معذرت می خواهم .
فریبرز لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد و سر جایش نشست . سیاوش لبش را به دندان گزید و با آرامش شروع به صحبت کردن نمود .
-آقای لقایی ، به هر حال آن زمان من تنها سه سالم بود . آنچه که من می دونم بر اساس شنیده هایم می باشد . اصلاً نمی فهمم چرا باید این موضوع پیش می آمده ، چون بطوری که شنیده ام پدر مرحوم شما با پدربزرگ من دوستان بسیار نزدیکی بوده اند .
فریبرز با تمسخر گفت :
-هه ، چه مزخرفها . شاید خیلی قبل اینطور بوده ، ولی پدربزرگ تو با کلاه برداری سهم پدر مرا صاحب شد آنگاه بنای ناسازگاری گذاشت و گفت که می خواهد جدا شود .
سیاوش هم همانقدر آمیخته به تمسخر گفت :
-بطوری که پیداست پدرتان چندان هم ضرر نکرده که از پدربزرگ من جدا شده .
فریبرز که از حاضر جوابی سیاوش عصبی شده بود خشمگین گفت :
-گوش کن بچه ، من وقت زیادی ندارم که برای تو تلف کنم . بگو حرفت چیه وگرنه مجبورم بگم بیرونت کنند .
سیاوش گفت :
-من ... من آمده ام که از دخترتون خواستگاری کنم .
فریبرز با چنان شتابی از جا برخاست که صندلی اش نقش زمین شد . آنگاه فریاد زد :
-بیتا ؟ تو چطور جرات می کنی حتی اسم او را به زبان بیاوری ؟ زود گورت را از این جا گم کن . تو حتی لیاقت نوکری اش را هم نداری چه برسه به همسری !
سپس خطاب به دو نفر حاضر گفت :
-زود این ولگرد را بیرون کنید .
سیاوش که از هتاکی و بی ادبی او خشمگین شده بود گفت :
-مثل اینکه حق با پدرم بود . عاقبت گرگ زاده گرگ شود .
آن دو نفر به طرف سیاوش حمله کردند و هریک از یک سو او را مورد ضرب و شتم قرار دادند . او توان حرکت کردن نداشت و در دستان آن دو نفر مثل پرنده ای در قفس بود . وقتی حسابی کتک خورد فریبرز دستور داد که دیگر او را نزنند . سیاوش علی رغم ضعفش از جا برخاست و با صورت غرق خونش به او نگریست . فریبرز گفت :
-حالا چی می گی ؟ بازهم جرات داری خواسته ات را تکرار کنی ؟
سیاوش برای جلوگیری از افتادنش دست به دیوار گرفت و با صدای ضعیفی گفت :
-تو ارزش عشق را نمی فهمی چون تمام عمرت مثل حیوان زندگی کردی ؟ خیلی متاسفم که بیتا دخترتوست . او حتماً نمی داند تمام عمر با چه هیولایی زندگی کرده . تو آنقدر نامردی که برای زدن من دو نفر را فرستادی ، اگر مردی خودت برای مبارزه با من بیا .
فریبرز خنده ای کرد و به حال نزار سیاوش نگریست و گفت :
-من ؟ مگر دیوانه ام ؟ اصلاً در شان من نیست .
سیاوش فریاد زد :
- شان توست که دستور دهی کسی را به قصد مرگ بزنند که تقریباً پسرانت هم سن و سال اویند ؟ تو شان را به چه معنی می کنی ؟
فریبرز دستی به سیبیلش کشید و گفت :
-خب ناراحت نباش . اگر واقعاً آنطور که لاف می زنی عاشق بیتا باشی هراسی از این برخوردها نباید داشته باشی . هنوز به سوال من جواب نداده ای پرسیدم آیا هنوز خواسته ات را تکرار می کنی ؟
سیاوش در حالی که خون از سر و صورتش می چکید گفت :
-قطره قطره ی این خون ها به عشق بیتا به زمین می چکد . به خدا قسم اگر عشق بیتا نبود هرگز قدمی به این سو بر نمی داشتم . با اینکه انتظار هر کاری را از تو داشتم غیر از این کار .
فریبرز با خودخواهی وصف ناشدنی گفت :
-تو برای خواستگاری از دختر من آمده ای اما آیا سیامک از این موضوع خبر داد ؟
سیاوش گفت :
-او تو را لایق حرف زدن نمی داند .
فریبرز گوشی تلفن را برداشت و در حال گرفتن شماره ی کارخانه سیامک و کیهان با خونسردی گفت :
-ولی تو را لایق می دونه ! به پدرت بگو نزد من آمده ای که از دخترم خواستگاری کنی .
سیاوش در حالی که ضعف مانع از حرکتش می شد گفت :
-تو یک جانور کثیفی .
ارتباط تلفنی برقرار شد و فریبرز گفت که می خواهد با سیامک لطفی صحبت کند . سیامک پس از برداشتن گوشی گفت :
-من سیامک لطفی هستم ، بفرمایید .
فریبرز در حال صحبت کردن با سیامک به سیاوش نظر انداخت و گفت :
-تو هنوز زنده ای ؟ زنده ماندنت باعث تاسفه .
سیامک که هنوز صدای او را نشناخته بود پرسید :
-شما کی هستید ؟
فریبرز با لحنی تمسخر آمیز گفت :
-یعنی صدای رفقای قدیمی را فراموش کرده ای ؟ یا اینکه سالهای عزلت هوش از سرت ربوده ؟
کیهان نگاهی به سیامک انداخت و چون او را عصبانی دید از جا برخاست و نزدیکش رفت . فریبرز گفت :
-آنچه که باعث شد به تو تلفن کنم گستاخی پسرت بود .
سیامک گفت :
-پسرم ؟
فریبرز با تمسخر گفت :
-اون ادعا می کنه لیاقت دامادی منو داره ولی من شک دارم .
سیامک خشمگین فریاد زد :
-تو یک دروغگوی پستی .
فریبرز بی آنکه از حرفهای او عصبانی شود گفت :
-می تونی با خودش حرف بزنی ، او الان پیش منه . البته قبل از اینکه با او حرف بزنی بهتره بگم اگر الان دنبالش بیایید بد نیست چون حال نزاری داره.
بعد بی آنکه منتظر شنیدن پاسخ باشد گوشی را به طرف سیاوش گرفت . سیاوش که نقش زمین شده بود با صدایی ضعیف گفت :
-پدر ... منم سیاوش .
سیامک خشمگین پرسید :
-تو ... تو نزد او چه می کنی ؟
سیاوش گفت :
-خواهش می کنم خودتون را ناراحت نکنید .
سیامک فریاد زد :
-احمق چطور توانستی پیش او بروی ؟
ناله و لحن صدای سیاوش سبب شد بپرسد :
-تو حالت خوبه ؟ چه بلایی به سرت آمده ؟
سیاوش نمی توانست پاسخی به پدرش بدهد . فریبرز گوشی را از دست داد او گرفت و گفت :
-ناراحت نباش فقط چند تا خراش کوچیکه ، یک هفته ای خوب میشه . جلوی در کارخانه سوارش کنید .
آنگاه گوشی را روی تلفن کوبید . سیامک چند بار گفت :
-الو .. الو ...
ولی ارتباط قطع شده بود . کیهان لیوانی آب برایش ریخت و گفت :
-نگران نباش ، همین حالا می روم دنبالش .
سیامک گفت :
-من هم میام ، این پسر باعث سرافکندگی منه .
کیهان گرچه خودش هم از دست سیاوش خشمگین بود اما گفت :
-اون جوونه ، بهش خورده نگیر . هنوز سرش باد دارد .
فریبرز به دو نفر حاضر در اتاق گفت :
-این تن لش را جلوی در کارخانه بیاندازید تا بیایید سوارش کنند .
آنها سیاوش را کشان کشان تا جلوی در بردند و انگاه او را یک گوشه رها کردند .
پایان فصل 19

R A H A
07-13-2011, 08:02 PM
فصل20

آنقدر طول نکشید که سیامک و کیهان رسیدند. هنوز ماشین کاملا متوقف نشده بود که سیامک از آن بیرون پرید و چابک و محکم به طرف سیاوش که به دیوار کارخانه تکیه داد و نشسته بود رفت . از سر و روی سیاوش خون می چکید و زیر چشمانش نقش کبودی خودنمایی میکرد . سیامک جلوی او نشست و با صدایی فریادگونه گفت :
ـ یا خدا! ببین نامسلمان چی به روزش آورده ! بگو ببینم کی این بلا را به سرت آورده؟ حرف بزن پسر !
کیهان هم نزد آنها آمد و درحالیکه دست سیاوش را روی شانه ی خود میگذاشت گفت :
ـ حالا وقت این حرفها نیست ؛ کمک کن ببریمش خانه .
سیامک که خونش به جوش آمده بود به طرف کارخانه قدم برداشت و گفت :
ـ پدرش را درمیارم.
کیهان برای نخستین بار پس از سالها فریاد زد :
ـ برگرد سیامک !
سیامک سرجای خود میخکوب شد. کیهان ادامه داد:
ـ میخواهی دوباره مصیبت به خانه بیاری؟
سیامک گفت :
ـ میگی بایستم و نگاه کنم ؟ مگر نمی بینی چی به روز این بچه آورده ؟
کیهان به سیامک نزدیک شد و آرام گفت :
ـ میدونم چه حالی داری ؛ ولی صبرکن . سیاوش دیگه بچه نیست ؛ بیا باید او را نزد دکتر ببریم .
سیامک درحالیکه مشتش را گره کرده بود و دندانهایش را بهم می سائید به بنای کارخانه نگریست و بعد به طرف سیاوش رفت و یکی از دستهای او را روی شانه اش گذاشت و با کمک کیهان ازجا بلندش کرد. سیاوش در سرش احساس درد عجیبی میکرد و پاهایش توان تحمل کردن وزنش را نداشتند و دست چپش بر اثر لگدهای آن دو نفر بی حس بود. وقتی روی پاهایش ایستاد با صدای گرفته ای گفت :
ـ میتونم خودم راه برم ؛ دستام رو رها کنید .
کیهان با غضب گفت :
ـ دیگه قهرمان بازی بسه . به خدا سیاوش اگر حتی یک کلام دیگه حرف بزنی یک سیلی توی گوشت میزنم .
سیامک در اتومبیل را باز کرد و سیاوش را در صندلی عقب خواباند. کیهان پشت رل قرار گرفت و درحال رانندگی از آینه به سیاوش نگریست و گفت :
ـ بهتره ببریمش خانه بعد من میرم دنبال دکتر.
سیامک فقط به عقب مینگریست و زمزمه میکرد:
ـ خدایا به خودت می سپارمش .
وقتی به خانه رسیدند کیهان به سرعت در خانه را باز کرد و ماشین را داخل برد. هنگامیکه در را بست با صدای بلند گفت :
ـ زهره ؛ نسرین یکجا بیاندازید .
زهره روی ایوان آمد و با دیدن سیاوش که خون آلود بود به سرو روی خودش کوبید و به سرعت پایین آمد. به آنها نزدیک شد و از سیامک با گریه پرسید :
ـ چی شده سیامک ؟ چی به روزش آمده ؟
کیهان درحال کمک به سیاوش گفت :
ـ چیزی نیست زن داداش ؛ فقط یک جا برایش بیانداز . اینقدر هم داد و فریاد نکن همسایه ها را خبر میکنی .
زهره ملتمسانه از سیامک پرسید:
ـ چی شده سیامک ؟ بچه ام غرق خونه !
سیامک که از فرط خشم کبود شده بود گفت :
ـ برو خانه ؛ نترس حالش آنقدرها بد نیست . الان داداش میره دنبال دکتر .
زهره با چادرش سر و روی خون آلود سیاوش را پاک کرد و درحال بوسیدنش گفت :
ـ الهی دردت به جونم مادر؛ چی شده ؟ کی تورو به این روز انداخته ؟
نسرین با سر و صدای زهره به حیاط آمد و با دیدن سیاوش روی صورتش کوبید. زهره گفت :
ـ ببین چی به روز بچه ام آمده نسرین جان .
کیهان و سیامک ؛ سیاوش ر ا به خانه بردند و زهره درحالیکه به نسرین تکیه کرده بود بالا رفت . طولی نکشید که دکتر آمد و پس از معاینه و شستشوی زخمهای سیاوش از اتاق بیرون امد. سیامک درحالیکه حوله را برای خشک کردن دستها به دکتر میداد با نگرانی پرسید:
ـ دکتر حالش چطوره ؟
دکتر درحال خشک کردن دستهایش به جمع نگران نگریست و گفت :
ـ من زخمهایش را شستشو دادم ؛ اما برای اطمینان از علت سرگیجه ها باید یک عکس از سرش بگیرید چون از سرگیجه و سردرد گلایه داره . تقویتش کنید ؛ خون زیادی ازش رفته و سعی کنید اعصابش را تحریک نکنید .برای تسکین دردهایش این نسخه را نوشتم برایش تهیه کنید. ولی فراموش نکنید که در اولین فرصت از سرش عکس بگیرید .
سیامک نسخه رااز دست دکتر گرفت و او را تا جلوی در بدرقه کرد . وقتی داخل خانه شد زهره را در اتاق سیاوش دید. او درحال گریه کردن می پرسید:
ـ کی این بلا را به سرت آورده مادر؟ یک کلام حرف بزن !
سیامک آهسته بطوریکه سیاوش متوجه نشود به زهره اشاره کرد که بیرون بیاید. وقتی بیرون آمد به آرامی در اتاق را بست و گفت :
ـ چرا اینقدر بالای سرش گریه میکنی ؟ مگر نشنیدی دکتر چی گفت ؛ اون حالش خوبه فقط کمی بدنش کوفته شده .
زهره پرسید:
ـ لااقل بگو چه بلایی سرش آمده ؟
سیامک به اعماق چشمان زهره نگریست و بی هیچ کلامی او را ترک کرد. روی ایوان رفت و برای نخستین بار در عمرش سیگاری از کیهان گرفت و روشن کرد. کیهان به زن برادر گریانش نزدیک شد و گفت :
ـ این بلا را فریبرز به سرش آورده ؛ اون سرخود رفته بوده خواستگاری دختر فریبرز . این بلا را در اصل خود سیاوش به سرخودش آورده . حکایت شده حکایت خربزه و عسل درکنارهم ! حالا هم لطفا اینقدر بی تابی نکن ؛ سیامک به قدرکافی ناراحت هست ! الحمدالله خطر برطرف شد و خدا به ما رحم کرد.
کیهان سپس به برادرش نزدیک شد و او را روی صندلی نشاند و خودش هم کنارش قرار گرفت . سیامک درحالیکه به دور دست می نگریست گفت :
ـ می بینی داداش ؟ عمری را به چه امیدی در زندان سپری کردم ؟ ای کاش در تنهایی و عزلت مرده بودم !
کیهان دستش را فشرد و گفت :
ـ این چه حرفیه ؟ اون جوونه . توکه ماشاالله سنی ازت گذشته .
سیامک با صدایی بغض آلود گفت :
ـ آخه چه سرشکستگی ازاین بالاتر که پسر آدم دشمنش برود و التماس کند و اینطوری به خانه برگرده ؟ به خدا اگر گذاشته بودی آن پست فطرت را میفرستادم پیش باباش !
کیهان با ملایمت گفت :
ـ سعی کن استراحت کنی ؛ همیشه با عصبانیت کارها بدتر از قبل خواهد شد. او مخصوصا این کاررا کرده که تو را عصبانی کند و یک بلوای دیگر به پا کند و بعد از آب گل آلود ماهی بگیرد. تو حالا سو پیشینه داری و هرحرکتی از تو سربزند زیر ذره بین قانون است . احتمالا سیاوش پس ازاین واقعه در افکارش تجدید نظر خواهد کرد .
دراین هنگام سینا درخانه را باز کرد و وارد حیاط شد با دیدن آثار خون روی در ماشین و سنگفرش حیاط با قدمهایی سریع وارد خانه شد و پیش ازهر سخنی وحشت زده از مادرش پرسید:
ـ چی شده ؟
نسرین گوشه ای به حالت زمزمه همه چیز را برایش تعریف کرد و او پس از شنیدن ماجرا دوان دوان به اتاق سیاوش رفت .
با دیدن سیاوش اشک در چشمانش حلقه زد . ابتدا به طرف پنجره رفت تا او اشکش را نبیند ؛ بغض را فرو داد و اشک از دیده سترد . سیاوش که بر اثر تورم چشمانش تنگ شده بود با صدای گرفته گفت :
ـ تویی سینا ؟ داری گریه میکنی ؟
سینا با صدایی لرزان گفت :
ـ نه !
سیاوش لبخند زد و گفت :
ـ چرا داری گریه میکنی ؟
سینا به طرفش برگشت و درحالیکه کنار تختش زانو میزد پرسید:
ـ آخه تو چرا پیش او رفتی ؟
سیاوش دیدگانش را بست ودرحالیکه قطره اشکی از گوشه ی چشمش میچکید گفت :
ـ پدر عشق بسوزه !
سینا عصبانی گفت :
ـ آخه مگه زن قحطه ؟ این چه عشقیه که فقط باعث دردسر توست . اگر کم سن و سال بودی میگفتم گول خوردی ولی تو که بچه نیستی ؛ آدم با عشق باید احساس خوشبختی کنه نه اینکه همش عذاب بکشه .
سیاوش گفت :
ـ اگر میدونستم بهش میرسم حاضر بودم ده برابرش را بخورم .
سینا خشمگین ازجا برخاست و گفت :
ـ به خدا تو دیوونه ای. حداقل بگذار جای زخم هایت خوب بشه بعد بگو.
سیاوش برای عوض کردن مسیر گفتگو پرسید:
ـ سمیرا چطوره ؟
سینا به سردی گفت :
ـ خوبه متشکرم . خدا را شکر که با خودم نیاوردمش وگرنه با دیدن تو غش میکرد .
سیاوش با خنده گفت :
ـ یعنی اینقدر اوضاعم خرابه ؟
سینا آینه ی کوچکی را جلوی رویش گرفت و گفت :
ـ بهتره خودت را ببینی .
سیاوش با دیدن خودش تازه فهمید چرا مادر و پدر و بقیه اینقدر شوکه شده اند گفت :
ـ بااین قیافه فکر نمیکنم بتونم حداقل تا سه هفته به دانشکده بیام .
سینا درحال بیرون رفتن ازاتاق گفت :
ـ بهتره استراحت کنی ؛ من هم میرم تا راحت بخوابی . فعلا خداحافظ.
سیاوش با لبخند گفت:
ـ متشکرم .

* * *

یک هفته از بیماری سیاوش گذشت ؛ حالا او قادر بود روی پاهای خودش بایستد ولی هنوز نمیتوانست دست چپش رابه خوبی تکان دهد و زیر چشمش کماکان کبود بود . درطول این مدت زهره با غذاهای مقوی و خوب تقویتش میکرد ولی او تمام حواسش پیش بیتا بود وگاهی در خلوت ساعتها با عکس او سخن میگفت . سیامک دراین مدت پا به اتاق او نگذاشته بود و این سبب عذاب وجدان سیاوش شده بود. او حتی جرات نداشت درباره ی پدرش از کسی سوال کند. میدانست باید در اولین فرصت به دیدنش برودو دستش را ببوسد؛ اما حتی شجاعت این کاررا هم در خودش نمی دید و از ترس روبه رو شدن با پدرش زمانی ازاتاق بیرون می آمد که مطمئن میشد او درخانه نیست .
کارش شده بود قدم زدن در محوطه ی حیاط و خیره شدن به غروب. پایان هفتمین روز زهره پس از آوردن سینی غذایش با خوشحالی گفت :
ـ شکرخدا رنگ و رویت جا آمده .پدرت برایت گوسفندی نذر کرده که به زودی قربانی اش میکند.
سیاوش با شنیدن نام پدر به خودش جرات داد تا بپرسد:
ـ پدر که به دیدن من نیامده ؛ چطور برام قربانی میکند؟
زهره درحال هم زدن ظرف سوپ گفت :
ـ اون تورو خیلی دوست داره .کاش می فهمیدی که خیر و صلاحت را میخواهد.
سیاوش سربه زیر افکند و سکوت کرد. زهره از سکوت او بهره جست و گفت :
ـ تو پسر تحصیل کرده و باشعوری هستی . باید توی این مدت به دست بوسش میرفتی. او اصلا ازتو انتظار انجام آن کار را نداشت .
سیاوش سربلند کرد و گفت :
ـ مادر مگه من چه کرده ام ؟ خدای نکرده مرتکب دزدی و کلاهبرداری شده ام ؟
زهره ظرف سوپ را روی میز گذاشت و گفت :
ـ تو نباید این کار را میکردی حداقل به خاطر پدرت . در زندگی بعضی چیزها هست که آدم بی توجه به درست یا غلط بودنش نباید انجامشان دهد. تمام ناراحتی پدرت سراین مساله است که چرا تو خودت را تحقیر کردی؟
سیاوش گفت :
ـ مادرجون مگه خودشما نبودید که آنقدر از بیا تعریف کردید؟
زهره با آرامش پاسخ داد:
ـ بله درسته ؛ البته تاوقتی که فهمیدم او چه کسی است .
ـ ولی او هنوز آن زمان به دنیا نیامده بوده .
زهره برای قانع کردن او گفت :
ـ پسرم بعضی از زخم ها هستند که حتی پس از سالها ترمیم نمیشوند. خودت دیدی فریبرز باتو چه کرد ؛ درحالیکه تو آن زمان تنها سه سالت بود. این آتش انتقام و کینه است . تو نباید با ندانم کاری سبب بروز اتفاقات بعدی شوی . اسم این کار بازی با آتش است و من امیدواترم تو روی سرعقل بیایی .و اما علت اینکه پدرت دراین یک هفته به دیدنت نیامد این بود که میترسید مبادا سخنانی میان شما گفته شود که باعث ناراحتی تو گردد. او حتی در بدترین لحظات زندگی اش به آرامش تو فکرمیکند. باید قدر او را بدانی و مثل چشمانت پاسش بداری. سوپت خنک شده بهتره آن را بخوری وبعد استراحت کنی تا زودتر بتوانی ازجا بلند شوی.
سیاوش به رفتن مادرش نگریست وبعد با تصور میزان ناراحتی پدرش پرده ای از اندوه صورتش را پوشاند .

* * *

سیاوش درطول آن چند روز نشنید پدرش حرفی به او بزند و این بیشتر آزارش میداد. باخودش جنگید تا اینکه توانست به خود بقبولاند باید به دیدن او برود. آن روز جمعه بود و پدرش درخانه حضور داشت ؛ به آرامی از پله ها پایین آمد و سیامک را دید که در صندلی راحتی اش فرو رفته است و روزنامه میخواند. او با دیدن سیاوش میان پله ها ؛ هیچ حرکتی نکرد و پس ازنگاه گذرا دوباره چشمانش را به متن روزنامه دوخت و اخم درهم کشید .زهره از آشپزخانه با سینی چای بیورن آمد و با دیدن سیاوش گفت :
ـ آمدی مادر؟ چای آوردم بیا بخور.
سیاوش فقط به پدرش مینگریست . عمویش کیهان در باغچه مشغول بود و سینا با نامزدش به گردش رفته بودند؛ بنابراین فرصت مناسبی بود.سیاوش به آرامی قدم برداشت و جلوی سیامک ایستاد. سیامک نگاهش را به صورتش دوخت. هردو سکوت کرده بودند؛ ناگهان سیاوش جلوی پای پدرش زانو زد و دستش را به دست گرفت و بوسید. سیامک دستش رااز دست او بیرون کشید و سرش را نوازش کرد. سیاوش سرش را روی پاهای او گذاشت و با بغض گفت :
ـ پدر ... منو ببخشید؟ حتما من درنظرتان پسرناسپاسی هستم ؟
سیامک به آرامی درحالیکه صدای خودش هم ازفرط هیجان میلرزید گفت :
ـ هیس ... آروم ؛ مردکه گریه نمیکنه.بلندشو ؛ به خودت فشار نیار .
سیامک شانه های سیاوش را گرفت و او را بلند کرد؛ زهره هم اشک میریخت. سیاوش وقتی مقابل پدرش ایستاد دوباره او را سخت در آغوش گرفت و سیامک تازه فهمید که پسرش چقدر بزرگ شده و از درک این موضوع احساسی از غرور سراپایش را فراگرفت .
سیامک او رااز خود جداکرد و روی صندلی نشاند ؛ زهره برای هردوی آنها چای گذاشت و خودش هم درکنار آنها نشست . سیامک آهسته شروع به حرف زدن کرد و صدایش به گوش سیاوش مثل نوای آرامبخش یک لالایی بود:
ـ آنچه که منو از دستت رنجاند عمق عملت نبود گو اینکه آن هم به حد خودش قبیح بود ؛ بلکه من ازاین رنجیدم که تو قبل ازهرکاری صادقانه بامن حرف نزدی و مرا از تصمیمت مطلع ننمودی. من همیشه فکرمیکردم من وتو پدر و پسر رفیقی هستیم .
سیاوش شرمگین گفت :
ـ ماهنوز هم پدر و پسر رفیقی هستیم پدر؛ولی آنچه که سبب شد من مساله راباشما درمیان نگذارم این بود که نمیخواستم شما را ناراحت کنم .
سیامک گفت :
ـ من درباره ی چند و چون ماجرا چیزی نمیپرسم و میل هم ندارم چیزی بدانم .اما امیدوارم هیچ گاه تو را در آن حال نبینم. خوشحالم که حالت مساعده !

پایان فصل20

R A H A
07-13-2011, 08:03 PM
فصل21

یک هفته بود که بیتا از سیاوش خبری نداشت و هرگاه درباره ی او از سمیرا پرسشی میکرد او از دادن پاسخ طفره میرفت . رفتار سینا هم خیلی برایش عجیب بود. او هربار به محض رو در رویی با او با غضب و خشمی بیشتر از گذشته نگاهش میکرد و همین سبب میشد که بیتا نتواند درباره ی غیبت سیاوش سوال کند. پس از گذشت یک هفته بالاخره طاقتش تمام شد و با لحنی برنده از سمیرا پرسید:
ـ محض رضای خدا بگو چه اتفاقی برای او افتاده ؟ نامزدت طوری به من نگاه میکند انگار من قتل کرده ام .
سمیرا او را دعوت به آرامش نمود و درحالیکه با دستمال اشکهای او را میسترد گفت :
ـ او را به حال خودش بگذار. اینقدربی تابی نکن. سیاوش برای چند روز مرخصی گرفته و به مسافرت رفته .
ـ بیتا درحالیکه گریه میکرد گفت :
ـ اگر میخواست به سفر برود حتما به من میگفت . آخرین بار یک روز قبل از غیبتش او را دیدم . سمیرا تو از گفتن چیزی طفره میروی . به من بگو ؛ آیا برای او اتفاقی افتاده ؟
سمیرا که برسر دو راهی مانده بود با آرامش گفت :
ـ خواهش میکنم آرام باش. اگر قول میدهی ساکت باشی و گریه نکنی واقعیت را برایت خواهم گفت . البته من اول فکرکردم تو از ماجرا با خبری ولی بعد که سراغ سیاوش ر ا گرفتی فهمیدم از ماجرا بی اطلاعی . ببینم مگر شما تلفنی باهم صحبت نکردید .
بیتا گفت :
ـ قرار ما این بود که من دیگر تماس نگیرم و منتظر تماس او باشم ولی نامزدی ام به عقب افتاد و میخواستم به او خبر دهم . اما هربار تلفن زدم کسی غیر ازاو گوشی را برداشت و من هم بی هیچ حرفی تلفن را قطع میکردم.
سمیرا با شادی پرسید:
ـ نامزدی ات بهم خورد؟
ـ زیاد شادی نکن فعلا بهم خورده ؛ چون درست دو روز قبل از نامزدی برادر بزرگ آقای مینایی فوت کرد . مسیر حرف را عوض نکن ؛ به من بگو سیاوش کجاست ؟
سمیرا سر به زیر انداخت و گفت :
ـ امیدوارم ازاینکه من این خبر را به تو میدهم ناراحت نشوی . راستش درست یک هفته قبل یا یکی دو روز بیشتر سیاوش به دیدن پدرت میرود و اینطور که من از سینا شنیدم تو رااز پدرت خواستگاری میکند .پدرت هم به اتفاق دونفر دیگر آنقدر او را میزنند که توان راه رفتن خود راهم از دست میدهد .بعد هم به پدر سیاوش تلفن میکند و حضور سیاوش را اطلاع میدهد .
بیتا درحالیکه حیرتزده به سخنان سمیرا گوش میداد سرش را به علامت ناباوری به چپ و راست تکان داد و گفت :
ـ اینها حقیقت نداره .
سمیرا سکوت اختیار کرد.بیتا سراو را بالا گرفت و پرسید:
ـ حتما همه ی اینها یک شوخی بود نه ؟ سمیرا جواب بده!
سمیرا به آرامی گفت :
ـ سینا ازم خواسته بود موضوع را بهت نگم ؛ اما نتوانستم گریه ات را ببینم و سکوت کنم .
بیتا ازجا برخاست .سمیرا دستش را گرفت و گفت :
ـ کجا میروی ؟
بیتا گفت :
ـ میرم دیدنش ؛ من باید بدونم چه اتفاقی افتاده اگرچه هنوز هم نمیتونم باور کنم. داگر اینطور بود پدرم حتما چیزی میگفت .
سمیرا او را سرجایش نشاند و گفت :
ـ بیتا خواهش میکنم عاقلانه رفتار کن. تو با رفتنت فقط اوضاع را بدتر میکنی . گذشته از آن شنیده ام او فردا به دانشکده خواهد آمد. تو هنوز از تصمیم های بعدی او پس ازاین واقعه بی خبری ؛ پس لطفا صبرکن .
بیتا درحالیکه تمام آن شب بی انتها دل توی دلش نبود به انتظار فردا نشست. صبح زودتر از همیشه ازخانه بیرون آمد.دردلش هنوز حرفهای سمیرا را باور نداشت .هرقدر به پدرش فکر میکرد نمیتوانست بپذیرد او اینقدر سنگدل است .وقتی که سیاوش پابه دانشکده گذاشت جمعی از بچه ها دورش حلقه زدند؛ بیتا از فاصله ای نچندان دور به او مینگریست و نمیتوانست به چشمانش اعتماد کند . هنوز زیر چشمانش کبود بود و دست چپش در پناه باندی کشی به گردنش آویزان شده بود. قطره های اشک از دیدگانش چکید . سمیرا او را در آغوش گرفت و دلداری اش داد. بیتا بار دیگر به سیاوش نگریست سپس به سمیرا گفت :
ـ من اصلا حالم خوش نیست ؛ میروم خانه .
قبل ازاینکه سمیرا حرفی بزند به طرف در خروجی رفت. سیاوش او را درحال بیرون رفتن از دانشکده دید و ازمیان حلقه ی بچه ها با صدای بلند صدا زد :
ـ بیتا !
بیتا با شنیدن صدای او سرجای خود باقی ماند. بچه ها همه منتظر عکس العمل آن دو بودند زیر آنها هرگز به یاد نداشتند سیاوش او را به نام کوچکش صدا کند. نگاهها همه به طرف بیتا چرخید. بیتا شرمنده به آهستگی به طرفش برگشت . سیاوش حس کرد شانه هایش افتادند. دست آهنین سینا دور بازویش حلقه شد؛ سیاوش به صورت سینا نگریست .سینا زمزمه کرد:
ـ نه سیاوش!
سیاوش به آسانی دستش را رها ساخت؛ دوتن از بچه های سرراهش را کنار زد و به طرف بیتا قدم برداشت . بیتا ناخودآگاه چشمانش را بست . سیاوش به او نزدیک شد و درست در یک قدمی او ایستاد. پرسید:
ـ چرا چشمانت را بسته ای؟
بیتا دیده ازهم گشود و با دیدن سیاوش از نزدیک دوباره اشکش جاری شد. زمزمه کرد.
ـ چه به سرت آمده ؟
سیاوش با لبخندی تلخ گفت :
ـ تو باید بهتر بدونی.
بیتا میان گریه گفت:
ـ خواهش میکنم نمک روی زخمم نپاش.
کجا میروی؟
ـ میروم گم بشم؛ تاب دیدنت را ندارم. از وقتی من وارد زندگی ات شده ام دردسر با خود آورده ام.
سیاوش به آرامی خندید. بیتا عصبانی گفت:
ـ تا به این درجه آسیب دیده ای آن وقت می خندی؟
سیاوش پاسخ داد:
ـ برای همین میخندم .میدونی؟ سینا میگه من از پرروترین آدمهای روی زمینم. تو چی فکر میکنی ؟
بیتا زمزمه کرد:
ـ اوه ... خدای من !
سیاوش به گرمی گفت :
ـ من خیال داشتم تسلیم بشم ولی این کار پدرت مصمم کرد محکم بایستم . بیتا من کسی نیستم که به این راحتی میدان را خالی کنم ؛ اگر میتونستم خودم به پدرت میگفتم.من تو رااز بند او آزاد میکنم.
بیتا ملتمسانه برای جلوگیری از اتفاق دیگری گفت :
ـ بیخود خودت را به خطر نیانداز. منو فراموش کن و ...
سیاوش انگشت اشاره اش را روی بینی گذارد و گفت :
ـ هیس! دیگه چیزی نگو .حالا برو سرکلاس.
بیتا برای چند ثانیه به صورت مهربان و لبخند دوست داشتنی سیاوش نگریست.و بعد به طرف کلاسش رفت. سیاوش رفتن او را نظاره کرد . سپس دید که سینا مثل گلوله ای از آتش نزدیکش میشود. منتظر بود هرچیزی ازاو بشنود .

* * *

پس از تمام شدن کلاسها سیاوش به اتفاق سینا و سمیرا راهی خانه شد و بیتا هم پس از خداحافظی از سمیرا راهی خانه گردید. وقتی خیابان دانشکده رارد کرد و وارد خیابان فرعی خلوت شد؛ اتومبیلی کنارش ترمز کرد.سرنشین ماشین که کسی جز کیهان عموی سیاوش نبود شیشه را پایین کشید و مودب اما خیلی سرد گفت :
ـ بیتا خانوم ؛ لطفا سوار شوید . میخواستم چنددقیقه از وقتتان را بگیرم .
بیتا ابتدا مردد ایستاد و بعد پس از نگریستن به اطراف سوار ماشین کیهان شد.کیهان به سردی سلام او را پاسخ داد و بعد حرکت کرد؛ دقایقی هردو ساکت بودند تااینکه کیهان شروع به سخن گفتن کرد:
ـ سیاوش را دیدید؟
بیتا به آرامی گفت :
ـ بله !
کیهان نگاهی به او کرد و گفت :
ـ دیدید چی به سرش آمده ؟
بیتا دوباره گفت :
ـ بله !
کیهان جای خلوتی ماشین را نگه داشت و ادامه داد :
ـ و حتما هم میدونید چطور آن حادثه پیش آمده !
ـ متاسفانه بله ! وباید بگم چیزی برای گفتن ندارم.
کیهان پیپش را روشن کرد و پس از مکثی کوتاه گفت :
ـ حتما تعجب کرده اید ازاینکه مرا می بینید .من مخصوصا این ساعت را انتخاب کردم تا بچه ها نفهمند؛ حتی سینا هم نمیداند که من به دیدن شما آمده ام. من به هیچ کس نگفته ام و مطمئنم این دیدار میان ما مخفی خواهد ماند.
بیتا در صدای او خشونتی حس نکرد وازاینکه مورد اطمینان کسی از طرف آنها قرار میگرفت خوشحال بود لذا به چشمان کیهان نگریست و گفت :
ـ مطمئن باشید همینطور خواهد بود.
کیهان گفت :
ـ خوبه ! شما از لحاظ مالی وضع خوبی دارید و به طوریکه می بینم دختر زیبایی هم هستید ؛ پس نمیتوانم پاروی حق بگذارم و بگم خودتون را به سیاوش بسته اید. من سیاوش را مثل پسرم بزرگ کرده ام و میدونم وقتی که برای کسی اینقدر تقلا میکند حتما او ارزشش را دارد. اما وقتی که اوضاع و شرایط مثل حالا مساعد نباشد عشق به تنهایی نمیتواند عامل خوشبختی آدمها باشد حتما حرف منو تایید میکنید!
بیتا سربه زیر افکند و گفت :
ـ آقای لطفی باور کنید من او را به خاطر خودش دوست دارم. من خانواده ی او راهم دوست دارم و اصلا از علاقه به او هدف بدی را دنبال نمیکنم.پدر سیاوش مرا متهم به پهن کردن دام کردند درحالیکه من اصلا چنین قصدی ندارم . من و او فکر میکنیم میتوانیم درکنارهم خوشبخت باشیم.
ـ دخترکوچیک من ؛ تو و او هیچ یک بااین وضعیت خوشبخت نخواهید بود.من درک میکنم که شما در زمان اختلاف ما بزرگترها حضور نداشته اید ولی چاره چیه ؟ شما هم باید تابع خانواده هایتان باشید. برای تو فرصت های زیادی هست و من مطمئنم درکنار هرکسی غیر از سیاوش سعادتمند خواهی بود.حضور هریک ازشما دونفر درخانواده دیگری مثل حضور دشمن درخاک خودی است. تواگر خواهان سعادت سیاوش باشی خودت را کنار میکشی! من انتظار ندارم پاسخت را به من بدهی ؛ با خودت فکرکن و بعد تصمیم بگیر .یا تباهی سیاوش و یا ...
کیهان سکوت کرد و بیتا بغضش را فرو داد. کیهان ماشین را روشن کرد و گفت :
ـ پوزش میخوام نمیتونم شما را برسونم میدونید که ما همسایه ایم .
بیتا درماشین را باز کرد و پیاده شد.کیهان حرکت کرد و ازنظر او ناپدید شد. باد سر اسفند ماه می وزید و بی باکانه برصورت بیتا سیلی میزد. آهسته به راه افتاد و خودش را به دست سرنوشت سپرد.

* * *

اوضاع بیتا درخانه هم آنقدرها خوب نبود چون بهاره و فریبرز ازعقب افتادن نامزدی عصبانی بودند و مدام به او غر میزدند و میگفتند:
ـ ازبس تونه آوردی؛ بهم خورد. حالا آنها دراین فاصله دختر بهتری را پیدا میکنند و دیگر حتی سراغی ازتو نمیگیرند.
ولی حرفهای آنها برای بیتا حکایت میخ آهنین و سنگ شده بود. آن شب ساعتها به حرفهای کیهان اندیشید. میان دو راهی مانده بود و نمیتوانست درست تصمیم بگیرد. حرفهای او مثل پتک برسرش فرود می آمد:
ـ اگر خواهان خوشبختی او هستی ... اگر خواهان خوشبختی او هستی ...
سرش را میان بالش فرو برد و زمزمه کرد:
ـ در دنیا هیچی نیست که من بیش از سعادت سیاوش بخواهم .
صبح با چشمانی پف کرده و سری منگ راهی دانشکده شد. سمیرا به محض دیدن او پرسید:
ـ دیشب خوب نخوابیدی ؟
ـ نه تا دیروقت درس میخواندم.
ـ خوش به حالت ؛ منکه دیشب تا دیروقت خانه ی سینا بودم. نمیدونی چقدر از دست کارها و حرفهای سیاوش وسینا خندیدم...
ناگهان متوجه ی نگاه های حیرت بار بیتا شد. حرفش را قطع کرد و پس از مکثی کوتاه گفت :
ـ معذرت میخوام حواسم نبود که تو ...
بیتا با لبخندی تلخ درحال درآوردن جزوه هایش گفت :
ـ نه طوری نیست . خواهش میکنم راحت باش.
سمیرا دست بیتا را به دست گرفت و با مهربانی گفت :
ـ تو خیلی خسته و ضعیف شده ای . فکر میکنی این کار درسته ؟ به عقیده ی من سیاوش پسر مناسبی است ولی آیا تو میتوانی خانواده اش را نادیده بگیری؟ در یک ازدواج موفق نیمی خانواده و نیمی خود شخص ؛ تو باید هردو را در نظر بگیری.
ـ توهم میگی دست بردارم ؟
ـ من در آن حد نیستم که راهنمایی کنم . من فقط دارم از آینده تو را آگاه میسازم !
بیتا به گرمی دستش را فشرد و گفت :
ـ روی حرفهایت فکر میکنم سمیرا. ازاینکه به فکرمی متشکرم .


پایان فصل21

R A H A
07-13-2011, 08:04 PM
فصل22

سه هفته پس از وقایع ذکر شده نزدیک سال نو خانواده ی مینایی بار دیگر برای نامزدی با فریبرز قرار و مدار گذاشتند. بیتا سعی کرد بپذیرد قسمتش این بوده ؛ لذا حتی درباره ی تاریخ نامزدی به سیاوش چیزی نگفت فقط به طور خصوصی به سمیرا گفت در تاریخ مشخصی برای نامزدی او حضور پیدا کند. آن روز سمیرا و بیتا هردو درخانه ی سمیرا ساعتها گریستند. سمیرا گفت :
ـ چه سرنوشت دردناکی .
بیتا که سعی میکرد گریه نکند با صدایی بغض آلود میان خنده ای تصنعی گفت :
ـ آنقدرها هم دردناک نیست . منکه قرار نیست به دار آویخته شوم .
سمیرا که ازحال واقعی او خبر نداشت دردل روحیه اش را ستود و به بیتا گفت :
ـ تو فکر میکنی داری کار درستی میکنی ؟
بیتا پاسخ داد :
ـ کار درستی میکنم ؟ من اصلا حق انتخاب ندارم .گو اینکه اگر حق انتخابم داشتم مانع سعادت سیاوش نمیشدم .من برای خوشبختی او هرکاری میکنم . سمیراجان خواهش میکنم درباره ی نامزدی من به او چیزی نگو ؛ من دیگر تصمیم خودم را گرفته ام . فقط این ورقه را بعدا به سیاوش بده .
سمیرا به علامت تایید سری تکان داد و دوباره شروع به گریستن نمود. آن شب ساعتی پس از رفتن بیتا ؛ سینا به خانه شان آمد ولی سمیراحتی برای خوشامدگویی از اتاقش بیرون نیامد . سمیرا شنید که او دارد درباره اش از مادرش سوال میکند و چنددقیقه بعد سینا وارد اتاقش شد درحالیکه دسته گلی به دست داشت . با لبخند گفت :
ـ سلام خانوم ؛ حالا دیگه ما آنقدر زیاد می آییمی اینجا که تحویل نمیگیری ؟باشه عیب نداره ما هم منت می کشیم .
سمیرا درحالیکه سعی میکرد به چشمان او نگاه نکند گفت :
ـ دوباره که گل خریدی ؟ چرا این گلهای معصوم را میاری تا اینجا جلوی چشم من خشک بشن ؟
سینا درحالیکه مقابل او می نشست گفت :
ـ جای گل توی گلستانه و توهم که یک باغ گلی ؛ ببینمت ؛ چرا چشمات قرمزند ؟
سمیرا روی ازاو برگرفت . سینا سرش را برگرداند و پرسید:
ـ چی شده ؟ سرسال نو گریه کرده ای ؟ برای چی ؟
سمیرا دوباره اشکش سرازیر شد .سینا که طاقت دیدن اشک او را نداشت جلوی پایش نشست و پرسید :
ـ نمیخواهی به من بگی ؟ از دست من ناراحتی ؟ یا بگو یا میرم از مادرت میپرسم .
سمیرا درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت :
ـ خواهش میکنم منو تنها بگذار سینا . باور کن هیچ وقت تا این اندازه اندوهگین نبوده ام .
سینا دستان او را به دست گرفت و گفت :
ـ من بیرون نمیروم تااینکه بدونم تو برای چی ناراحتی .
سمیرا درحالیکه به چشمان او مینگریست گفت :
ـ بیتا ... بیتا آخر این هفته نامزد خواهد شد.
لبان سینا به لبخندی گشوده شد و دستان سمیرا را از فرط شادی غرق بوسه کرد و گفت :
ـ عموم حاضره به خاطر این خبر هرچه بخواهی مژدگانی بدهد . خب به هرحال من میدونستم او آخر سر سیاوش را ترک خواهد کرد .فقط برای سیاوش ناراحتم که به خاطرش آن همه بدبختی کشید.
سمیرا عصبانی ازجا بلند شد و گفت :
ـ تو احمقی سینا ؛ او دارد به خاطر سعادت سیاوش چنین کاری میکند . باید ازخودت خجالت بکشی که تمام این مدت خودت را نخود آش کردی . تو داری درحضور من به دوستم توهین میکنی ؟ من دوستم را می شناسم ؛ او اصلا بی وفا نیست . بیا بگیر ؛ این کاغذ را برای سیاوش نوشته .بد نیست اگر تو هم این شعر را بخوانی .
سینا ورقه ی تا شده ای رااز دست سمیرا گرفت ؛ بازش کرد و چنین خواند :

رفتم ؛ مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد ولی امید
بر وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
با اشکهای دیده شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
رفتم مگو مگو ، که چرا رفت؛ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لا به لای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و امیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان زکرده ها و پشیمان زگفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم .

سینا با ورقه به شومینه نزدیک شد و آن را در آتش انداخت. سمیرا معترض جلو رفت که آن را بردارد ولی سینا جلویش را گرفت و گفت :
ـ من کاری را کردم که به صلاح سیاوش بود .
سمیرا ازکنار سینا به طرف مبل رفت ؛ روی آن نشست و به سوختن کاغذ خیره شد و به آرامی گفت :
ـ چرا این کار را کردی؟ او به من اعتماد کرده بود.
سینا به طرف سمیرا رفت و گفت :
ـ آرام باش سمیراجان ؛ ما اصلا نباید دراین باره به سیاوش چیزی بگوییم .
سمیرا اندوهگین گفت :
ـ بیتا هم همین را خواست .
سینا دستان او را گرفت ؛ ازجا بلندش کرد و گفت :
ـ حالا بخند ؛ خواهش میکنم . تنها هشت روز به سال نو مانده. آمدم دنبالت که باهم بیرون برویم .
سمیرا اشکهایش رااز گونه زدود و زمزمه کرد:
ـ بیچاره بیتا .
بعد دنبال سینا به راه افتاد .

* * *

سیاوش از سردی رفتار بیتا در حیرت بود. او آشکارا از سیاوش کناره میگرفت و سعی میکرد موجبات رویارویی بااو را فراهم نکند. عصر روزی که بنا بود بیتا با پسر مینایی نامزد شود ؛ سیاوش بی خبر ازهمه جا در اتاقش با دلشوره دست و پنجه نرم میکرد. مدتی در اتاق قدم زد درحالیکه تمام مدت سینا زیرچشمی نگاهش میکرد بالاخره به طرف لباسهایش رفت و مشغول عوض کردن لباسهایش شد. سینا سرش رااز روی کتاب بلند کرد و پرسید:
ـ کجا میروی ؟
ـ میورم دوری بزنم .
سینا کتاب را بست و مشکوک گفت :
ـ فکر نمیکنم این هوا برای قدم زدن هوای مساعدی باشد .
سیاوش بی آنکه حتی به سینا نگاه کند جلوی آینه به بستن شال گردنش مشغول شد . سینا ازجا بلندشد و پشت سرش ایستاد و درحالیکه در آینه به او مینگریست گفت :
ـ میخواهی منهم باهات بیام ؟
ـ نه متشکرم .میخواهم تنها باشم .
سینا ؛ سیاوش را به طرف خودش برگرداند و درحالیکه دندانهایش را بهم می سایید از میان دندانهایش گفت :
ـ سیاوش !
سیاوش که چشمانش رسوایش کرده بود سر به زیر افکند. سینا گفت :
ـ محض رضای خدا سرعقل بیا . منکه میدونم تو کجا میروی .
سیاوش دستش رااز دست او بیرون کشید و به طرف در رفت .سینا همه ی قوایش را جمع کرد و با عصبانیت گفت :
ـ تو داری خودت را با رویای رسیدن به او سرگرم میکنی . او به زودی ازدواج میکنه .
سیاوش سرجایش ماند و به آرامی به طرف سینا برگشت . حیرت و ناباوری درچهره اش موج میزد. سینا که هرگز قصد گفتن چنین چیزی را نداشت عصبی و پشیمان لبانش را بهم میفشرد .سیاوش با گامهایی لرزان به طرفش آمد و محکم بازوهای او را به دست گرفت و درحالیکه با نگاهش تا اعماق وجود او را میکاوید آهسته پرسید:
ـ تو چی میدونی ؟
سینا هیچ حرکتی نکرد و سکوت نمود. سیاوش محکم او را تکان داد و تکرار کرد :
ـ تو یک چیزی میدونی ؛ مگه نه ؟
سینا ترسید ؛ ازهیجان او ترسید . به آرامی خودش رااز دست او آزاد نمود و سپس به طرف صندلی هدایتش کرد و گفت :
ـ اون امروز با پسر تاجری نامزد خواهد شد .
سیاوش مثل اسفند ازجا پرید و گفت :
ـ این دروغه ؛ اگر اینطور بود به من میگفت .اون ... اون هرگز به کسی علاقه نداشت . تو این حرفها را از روی نفرت میزنی .
سینا گفت :
ـ من حقیقت را گفتم .سمیراهم امروز آنجاست .
سیاوش با عجله به طرف در رفت . سینا گفت :
ـ نامزدی او در خانه شان نیست ؛ پس عجله نکن. تو داری حماقت میکنی .
سیاوش نگاهی به او کرد و زیر باران ازخانه خارج شد . باعجله و دوان دوان فاصله ی خانه ی خودشان تا خانه ی آنها طی کرد. بارها زنگ خانه شان را فشرد و چون ناامید شد به خانه ی کناری مراجعه کرد. مدتی معطل شد تااینکه پسر نوجوانی جلوی درآمد و با دیدن سر و روی خیس از باران او با تعجب پرسید:
ـ باکی کار دارید ؟
سیاوش پرسید:
ـ دختر همسایه ی شما را امروز نامزد میکنند آیا آدرس آنجا را میدونید ؟
پسر نوجوان آدرس تالاری راکه بیتا آنجا رسما برای پسر مینایی نامزد میشد به سیاوش داد و سیاوش با عجله به راه افتاد . آن راه کوتاه به نظرش یک دنیا آمد. بالاخره به محل برگزاری مراسم رسید. ماشین های بسیاری پارک شده بود. با عجله از پله ها بالا رفت ولی وقتی قصد ورود داشت سینه به سینه پدر بیتا درآمد.صورت هردو از خشمی آشکار کبود شده بود. فریبرز گره ی کراواتش را شل تر کرد و هردو چشم در چشم هم دوخته بودند. فریبرز پرسید:
ـ تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
سیاوش پاسخ داد :
ـ آمدم تا او رااز بند تو آزاد کنم . تو داری او را زنده به گور میکنی .
فریبرز با تمسخر گفت :
ـ تو یک بچه ی احمقی . فکر رسیدن به او را باید با خودت به گور ببری . تو حتی لیاقت نوکری اش را هم نداری ؛ اینو قبلا هم گفته ام .
سیاوش قدمی به طرف او برداشت .میخواست ازخشم منفجر شود. ازدو طرف فریبرز آن دونفری که او را به حد مرگ کتک زده بودند نزدش آمدند.سیاوش دانست آمدن او رااز قبل پیش بینی کرده اند.قدم دیگری برداشت تا ازمیان آنها عبور کند ولی آن دو نفر نگهش داشتند.فریبرز لبخند تمسخر آمیزی زد و دوباره داخل تالار رفت. سیاوش ازپشت شیشه بیتا را کنار پسر مینایی دید ؛ قیافه اش محزون و گرفته بود. تقلا کرد خودش رااز دست آن دو نفر رها کند ولی نتوانست داد و فریادش هم میان هیاهوی حاضرین گم شد. آن دونفر تلاش میکردند او را به بیرون هدایت کنند ولی گویی او به زمین چسبیده بود؛ اشک بیگانگی درچشمانش حلقه زد وبارها و بارها بیتا را نامید. ولی بیتا او را نمی دید .پسر مینایی حلقه ای را به دست بیتا نمود و همه فریاد شادی کشیدند؛ آنگاه بیتا صورت خانوم مینایی را بوسید و سیاوش دانست که دیگرهمه چیز پایان یافته. از تقلا دست کشید و گذاشت آن دونفر به طرف پایین هدایتش کنند.وقتی جلوی در رسیدند سیاوش را بیرون هل دادند و خود جلوی در ایستادند. سیاوش دقایقی درحالیکه نقش زمین شده بود ناباورانه به آنچه دیده بود اندیشید و بعد دلشکسته ازجابر خاست و با شانه هایی افتاده به راه افتاد.ساعتها بی هدف راه رفت و اندیشید .به سرنوشت ؛ به بیتا ؛ به خودش . متوجه گذشت زمان نبود و نفهمید چگونه به خانه رسید. سیامک با نگرانی جلوی در منتظرش بود و با تمام وجود احساس سرما میکرد.وقتی سیاوش داخل کوچه پیچید ؛سیامک نفس راحتی کشید و چند قدم به طرف سرکوچه برداشت. سیاوش با دیدن پدرش سرجای خود ایستاد ؛ دلش آغوش گرم سیامک را میخواست.دلش آن شانه های ستبر و محکم را میخواست که تکیه گاهش باشد و آن دستهای گرم و نوازشگر را. آنگاه نه سرما را می فهمید و نه هیچ چیز دیگر .
دوباره به راه افتاد و درست جلوی سیامک ایستاد. سیامک دستهایش رابه طرفش دراز کرد ؛سیاوش به آغوشش رفت و به تلخی گریست. سیامک موهایش را به آرامی دست کشید و چیزهای نامفهومی زمزمه کرد. سیاوش نمی فهمید او چه میگوید ولی همانقدر که صدایش رامی شنید کافی بود. آهسته میان گریه گفت :
ـ دیگر همه چیز تمام شد پدر؛ همه چیز! من شکست تلخی را تجربه کردم ؛ خیلی تلخ پدر! برای هزارمین بار اشتباه کردم .
سیامک سکوت کرد و او را به خود فشرد. سیاوش که گویی ازیاد برده بود با چه کسی سخن میگوید اندوهش را بیرون میریخت :
ـ من تنهایی را با تمام وجود لمس کردم . نمیدونم چرا حس میکنم که همه ی درها به رویم بسته است. آخه چرا ؟ چرا ؟ کجای کارم غلط بود؟
سیامک او را بسوی خانه هدایت کرد و در پاسخ به سوالهای زهره از سیاوش ؛ او را دعوت به سکوت کرد. سپس سیاوش راازمیان جمع حیرتزده عبور داد و به اتاقش برد و به او درآوردن لباسهای خیسش کمک کرد آنگاه ازاو خواست که بخوابد. وقتی که او خسته و ناتوان و سرمازده دیده برهم نهاد سیامک آهسته از اتاق خارج شد. همه منتظر بودند او چیزی بگوید. لحظاتی به جمع نگریست و سپس گفت :
ـ ضربه ی یکباره سخت تر از ضربات به تدریج ولی محکم است. او شوکه شده ؛ مدتی به حال خودش بگذاریدش . او نیاز دارد به خودش مسلط شود.
سیاوش وقتی دیده برهم نهاد دیگر چیزی نفهمید؛ گویی داروی بیهوشی سرکشیده بود .

پایان فصل22

R A H A
07-13-2011, 08:05 PM
فصل23

بیتا هنوز باور نداشت چه به روزش آمده .بهار نزدیک بود ولی او هیچ یک از زیبایی های آن را نمی دید. قلبش ازاندوهی سخت فشرده بود. برای او هدایای سنگینی آورده بودند و پدرومادرش در پوست خود نمی گنجیدند. کامیار و ساسان برایش پیام تبریک فرستادند و او تلگراف آنها را در آتش انداخت ؛ از دستشان سخت عصبانی بود زیرا ازبرادرانش انتظار کمک داشت .
از فکرکردن به سیاوش میگریخت .نمیخواست و نمیتوانست ب او بیاندیشد؛ زیرا اندیشیدن به او عذابی سخت وجدانش را می آزرد . با دستان خودش ویرانه های خوشبختی اش را جمع آوری میکرد. خوشبختی اش بازیچه ی سرگذشت غم بار گذشتگان شده بود. او خسته بود و ازهمه انسانها بیزار. قلبش مثل سنگی خارا گشته بود و گمان نمیکرد همسر آینده اش بتواند به قلبش وارد شود. او حس میکرد محبت و عشق دردنیا مرده و عشق مثل راه رفتن روی شیشه است که هر آن ممکن است فرو ریزد. همه میگفتند او دخترخوشبختی است ولی او دلش میخواست فریاد بزند:
ـ این خوشبختی از آن شما ! من نمیخواهم خوشبخت باشم !
اما هربار صدایش درگلو خفه میشد و بغضی عجیب مانع حرف زدنش میشد. مثل عروسکی کوکی حرفهایی راکه دیگران دیکته میکردند میگفت. شده بود انسانی فاقد احساس ؛ او دیگر از زیبایی گل چیزی درک نمیکرد و آرامش را در سکوت میدید. تصمیم گرفته بود که پس از عید به دانشگاه نرود زیرا درخود میلی برای ادامه ی تحصیل نمیدید. وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش درمیان گذاشت آنها هم از تصمیم او استقبال کردند.فریبرز در ادامه ی تشویقش گفت :
ـ باید به فکر زندگی آینده ات باشی ؛ عکاسی چیزی نیست که در آینده به درد تو بخورد.
اما دلیلی اینکه او ترک تحصیل میکرد نه به خاطر پدرش یا آینده ؛ بلکه به خاطر خودش بود. به خاطر تسکین روح آزرده اش. حالا دیگر حتی اصرارهای سمیراهم بیهوده بود.گویی گوش پذیرش منطقی او ازکار افتاده بود . وجید نامزدش پسرساده دل و کمرویی بود و بیتا ازاین بابت خدا را شکر میکرد. او توقع زیادی از بیتا نداشت و اغلب دلش را به لبخند او خوش می نمود. اگر کسی سوالی ازاو میکرد پاسخ میداد درغیراینصورت سکوت میکرد. بیتا دلش برای او میسوخت زیرا او را قربانی خودش می دید. مطمئن بود دختران زیادی هستند که قادرد او را خوشبخت کنند ولی خودش را در انجام این کار ناتوان میدید.
آنها باهم به اصرار بزرگترها بیرون میرفتند و درکنارهم بی هیچ گفتگویی ساعتها روی نیمکت پارک می نشستند. به آدمها نگاه میکردند؛ به درختان ؛ به بچه ها و یا به هرچه که از دید دیگران موضوع بی اهمیتی بود.بیتا فکر میکرد که اگر وحید تا آخر عمر بااو همین طور رفتار کند گلایه ای اززندگی درکنار او نخواهد داشت ؛ ولی همیشه هم اینطور نبود. لحظاتی پیش می آمد که زیبایی بیتا قلب وحید را بی تاب میکرد و آرزو میکرد ای کاش برای لحظاتی کوتاه دستان او را به دست گیرد و یکبار که سعی کرد دست او را به دست بگیرد بیتا چنان عصبانی شد که او ترسید. بعد هم کیفش را به دست گرفت و تنها به طرف خانه به راه افتاد و دراین باره به هیچ کس توضیحی نداد.
از طرفی سیاوش هم هنوز بطورکامل نتوانسته بود به خودش مسلط شود. او می اندیشید؛ چقدر خوبست که انسانهای دور و برم درکم میکنند. او دائم آن شب بارانی را به یاد می آورد ؛ میدانست آن شب چیزهایی را به پدرش اعتراف کرد که نباید میگفت و ازاینکه مثل پسربچه ای گریان به آغوش سیامک پریده بود شرمگین بود. ولی سیامک آنقدر خوب و مهربان بود که به او یادآوری نمیکرد. بهاری که همه سرتاسر سال منتظر ورودش بودند آمد ؛ ولی او هیچ احساسی ازعوض شدن سال نداشت و وقتی توپ سال نو را به صدا درآوردند تنها فکرکرد که من بیست و نه ساله شدم ؛ آنگاه احساس خستگی کرد . احساس تحول، اینکه دیگر آدمی نیست که خودش را وارد ماجراهای یک دختر کند. دیگر کسی نیست که بتواند قلبش را بعنوان یک جوان در اختیار عشقی تازه گذارد .
روزی سیامک به او پیشنهاد همکاری درکارخانه را داده بود و او نپذیرفته و گفته بود ؛ پدر کار درکارخانه قلب آدم را ماشینی میکند. من میخواهم خودم باشم و برای همین رشته ی موسیقی را برگزیدم . من از سرو صدای ماشین آلات و دود بیزارم ؛ ازاینکه رئیس باشم و دستور دهم متنفرم .ولی حالا با حیرت در می یافت میتواند درکارخانه کارکند. میخواست روزی آنقدر ثروتمند شود که در تصور هیچ کس نباشد. لذا با پدرش صحبت کرد و قرار شد او دوماه پس از عید که درسش تمام میشود نزد او مشغول شود .
همه هم خوشحال بودند و هم متعجب ؛ هیچ کس باور نمیکرد سیاوش سرسخت به یکباره اینقدر عوض شود. میان دو ابروی او بر اثر اخمی که بر چهره داشت خطی عمیق افتاده بود ولی خودش به آن اعتنایی نداشت. کیهان معتقد بود حضور یک رئیس جوان درکارخانه لازمه و میگفت او میتواند بااستفاده از روشهای جدید کارخانه را به نحو مطلوبی اداره کند. حالا سینا هم در کارخانه تنها نبود و عصرها هردو پس از رفتن پدرهایشان به حساب و کتاب مشغول بودند.سیاوش فقدان بیتا را در دانشکده حس میکرد ولی نمیخواست علتش رابداند ؛ حتی سمیرا دور از چشم سینا روزی شروع به صحبت درباره ی بیتا کرد. ولی سیاوش او را وادار به سکوت نمود و گفت :
ـ خانوم دیگه مایل نیستم درباره ی او چیزی بشنوم .
حتی سینا ازاو کنجکاوتر بود؛ چون از سمیرا پرسید که چرا بیتا دردانشکده حضور ندارد؟ وقتی سمیرا به او گفته بود که بیتا ترک تحصیل کرده و انصراف داده به فکرفرو رفته بود. پس ازگذشت دوماه سیاوش و سینا هردو فارغ التحصیل شدند و از آن به بعد باقی وقت خود را صرف کارخانه کردند.سیامک بارها از اتاق شیشه ای روبه کارخانه به سیاوش نگریست و دلش به درد آمد. او در لباس کار با کلاه ایمنی به نظارت و صورت برداری مشغول بود و به کارگران دستوراتی میداد. صورت او به صورت مدیران سرسخت نمی ماند که کارگرها از آنان میترسند. بلکه صورتش به صورت موسیقی دان شکست خورده ای شبیه بود که به دنبال ضربه ی سختی حرفه ی خود را عوض کرده است .
او دور از چشم پدر گاهی سیگار میکشید و خود رابا این تصور دلداری میداد که همه ی راه ها به خوشبختی منتهی نمیشود. ولی میدانست که دیگر تحت هیچ شرایطی خوشبختی را حس نخواهد کرد. غروب یکی از روزها که دلش گرفته بود تصمیم گرفت به شاهچراغ برود و زیارتی کند. راهی آنجا شد و پس از گذراندن ساعتی به طرف حافظیه به راه افتاد . با دیدن نیمکت روبه روی حوض به یاد گذشته افتاد. او و بیتا بارها در آن مکان با یکدیگر ملاقات کرده و به یکدیگر دلداری داده بودند. باهم عهد بسته بودند که یکدیگر را از یاد نبرند و ... اشک دردیدگان سیاوش حلقه زد. ماهها بود که گریه نکرده بود ؛ حس میکرد سبک میشود .دلش نمیخواست برای عشق از دست رفته اشک بریزد ولی اشکها در کنترلش نبودند. از سرمزار حافظ بلندشد تا به خانه بازگردد که بیتا را دید. به چشمانش نمیتوانست اعتماد کند. او روی نیمکت همیشگی نشسته بود و به غروب خونین خورشید چشم دوخته بود.باید میرفت ولی پاهایش توان گام برداشتن نداشت . زمزمه کرد:
ـ به من نگاه کن . من اینجام درست در چند قدمی تو!
سربیتا به طرف چپ چرخید و با دیدن سیاوش یکباره ازجا پرید و پس ازنگاه حسرت بار با عجله درجهت مخالف به راه افتاد .سیاوش ناخودآگاه دنبالش دوید و با دستی لرزان او را به طرف خودش برگرداند .هردو یکدیگر را از پشت موج اشک می دیدند. هریک فکرمیکرد دیگری رویاست . بیتا لرزش دستان او را روی بازوهای خود حس میکرد.سیاوش با انگشتان لرزان اشکهای او رااز روی گونه زدود و با بغض گفت :
ـ این تویی ؟ باور نمیکنم !
بیتا پرسید:
ـ تو اینجا چه میکنی ؟
سیاوش او را روی نیمکت نشاند و خود کنارش قرار گرفت و گفت :
ـ فکر نمیکردم که دیگر تو را ببینم .آمده بودم قدری خود را سبک کنم.
بیتا درحالیکه از اعماق وجود او را دوست میداشت چهره ای به ظاهر بی تفاوت به خود گرفت و گفت :
ـ ولی من هرهفته به اینجا می آیم. البته نه برای تو!
سیاوش ازسردی رفتار او حیرت کرد وپرسید:
ـ آیا این تویی بیتا؟ یا من دختری شبیه به تو را کنار خود نشانده ام ؟
بیتا با تحکم گفت :
ـ بیتایی که تو می شناختی مرد. او حالا متعلق به تو نیست ؛ متعلق به مرد دیگری است .
بیتا پس از گفتن این حرفها ازجا بلندشد که برود ولی سیاوش روبه رویش قرار گرفت و گفت :
ـ تو دروغ میگی . نمیدونم چرا؟ ولی همینقدر میدونم که تو او را دوست نداری.
بیتا با جدیت گفت :
ـ آقای لطفی شما دارید درباره ی شوهر من حرف میزنید.
سیاوش درحالیکه شوکه شده بود گفت :
ـ تو دروغ میگی ؛ تو دروغ میگی .من دیدم که چطور با دیدن من دچارهمان احساس شدی که من شدم. من یک کلام از حرفهای تو را باور نمیکنم تااینکه از زبانت بشنوم از من متنفری!
بیتا رویش را به طرف درختان برگرداند تا سیاوش اشکش را نبیند .ولی سیاوش مقابلش قرار گرفت و درحالیکه خودش هم اشک میریخت گفت :
ـ بگو ؛ بگو ازمن متنفری ؛ آنگاه باور میکنم. تو نمیدونی من چه روزگار سختی را گذراندم .آن شب لعنتی تا ساعتها گریه کردم .از شنیدن خبر ازدواجت شوکه شدم.تو مرا امیدوار کرده بودی؛ من به عشق تو دلخوش بودم. حالا هم نمیتونم باور کنم تو بطور اتفاقی اینجایی. یادت رفته ؟ سه شنبه ی هرهفته ما در حافظیه یکدیگر را ملاقات میکردیم و تو به من دراینجا قول دادی!
بیتا همچنان اشک میریخت. میان گریه گفت :
ـ خواهش میکنم دست ازسرم بردار.من میخواهم تو را فراموش کنم.
سیاوش پرسید:
ـ آخه برای چی ؟ هنوز هم دیر نشده تو میتونی نامزدی ات را بهم بزنی. تو متعلق به قلب منی ؛ برای ابد. بعد ازتو هرگز نتوانستم به هیچ کس فکرکنم. تو رفتی و با خودت من حقیقی را بردی.
بیتا سرش را به چپ و راست تکان میداد وسعی میکرد به حرفهای او نیندیشد. سیاوش گفت:
ـ من بازهم میگم ؛ بارها و بارها ؛ آنقدر که همه ی عالم بدونند. تو را دوست دارم بیتا و بی تو نمیتوانم زندگی کنم.بیا و خوشبختی ازدست رفته را به من برگردان. ما نیازی به دیگران نداریم ؛ عشق ما تکیه گاه ماست . من و تو روزگار سختی را گذرانده ایم و فکر میکنم تاوان سنگینی برای عشقمان پرداختیم .دیگه بسه !
بیتا به چشمان سیاوش نگریست و اصلا متوجه نبود با فاصله ای نچندان دور دو چشم دیگر آنها را زیر نظر دارد. آن شخص کسی غیر از وحید نبود. او پس ازاینکه بیتا را درخانه پیدا نکرده بود ازمادر بیتا پرسیده بود که کجا میتواند او را بیابد و با دانستن این مساله برای بردن بیتا آمده بود. اما با دیدن بیتا و سیاوش دور زد و خشمگین به خانه برگشت .

پایان فصل23

R A H A
07-13-2011, 08:05 PM
فصل24

فریبرز و بهاره بی صبرانه منتظر آمدن بیتا بودند. بهاره میترسید که مبادا فریبرز با عصبانیتی که دارد کاری صورت دهد . او زیرلب چیزهایی را زمزمه میکرد و هرچند دقیقه یکبار با صدای بلند فریاد میزد:
ـ ای دختره ی احمق . آبروی منو بردی!
وقتی صدای ماشین بیتا به گوش او رسید مثل شیرزخمی ازجا برخاست . بهاره به آرامی و با ملاحضه گفت :
ـ آروم باش و سعی کن با آرامش حرف بزنی .
بیتا پس ازمدتها با شادمانی وارد خانه شد و گفت :
ـ سلام بابا ؛ سلام مامان .
فریبرز خشمگین گفت :
ـ باید تو را بکشم ! بیتا پشت بهاره ایستاد و با هراس پرسید:
ـ چی شده پدر!
فریبرز ادامه داد :
تو مایه ی ننگ خانواده مایی! باکی بودی ؟ بازهم با آن پسره ی بی سرو پا؟!
بیتا که تازه فهمیده بود علت عصبانیت پدرش چیست گفت :
ـ چه کسی چنین حرفی زده ؟
فریبرز بهاره را کنار زد و سیلی محکمی به صورت بیتا زد ؛ سپس خشمگین گفت :
ـ برای تو چه فرقی میکنه ؟ توفکر میکنی من نمیدونم چه میکنی ؟
بهاره دست او را گرفته و ملتمسانه گفت :
ـ فریبرز خواهش میکنم خودت را کنترل کن ؛ ما همین یک دختر را داریم .
فریبرز، بیتا را روی زمین انداخت و عصبانی گفت :
ـ همان بهتر که همین یکی راهم نداشته باشیم. ندیدی که مینایی و همسرش چی به ما گفتند ؟ او با وجود داشتن نامزد با آن پسره بی سرو پا قرار ملاقات میگذارد و آن وقت به بهانه ی رفتن به حافظیه او را می بیند و خوش و بش میکند.
بیتا درحالیکه سرش براثرضربه به شدت درد میکرد میان گریه فریاد زد:
ـ ازاو متنفرم ؛ از خانواده اش ؛ ازشما ؛ ازهمه . من نمیدانستم که در آنجا سیاوش را خواهم دید. یک روز او از همکلاسی های من بوده ؛ من نمیتوانم فقط برای اینکه شما از آنها متنفرید آدابم را فراموش کنم و وانمود کنم که او را نمی شناسم .
فریبرز دوباره او را به باد کتک گرفت و گفت :
ـ از جلوی چشمم دور شو. تو دیگه عروس خانواده ی مینایی نیستی ، پسرشان نمیتواند دختری را به همسری اختیار کند که به او وفادار نیست .تو نمی فهمی شنیدن این سخنان چقدر برای من گران تمام شد؟ تو حتی به او لبخند نمیزدی یا کلامی سخن نمی گفتی ؛ او چطور میتواند تحمل کند تو را با مردی بیگانه در حال گفتگو ببیند و چیزی نگوید ؟
ـ بیتا لب خونینش را دست کشید و گفت :
ـ خوشحالم که نامزدی ام بااو بهم خورد و من شما را بهتر شناختم.پدر شما درلباس یک انسان هستید ولی فاقد احساسات انسانی. هرچند از کسی که دیگران را به قصد مرگ میزند بیش ازاین نمیتوان انتظار داشت.
آنگاه به سختی ازجا برخاست و حتی دست کمک بهاره را پس زد و به اتاقش رفت . فریبرز گفت :
ـ آن پسرک پاک مغزش را شستشو داده .
بهاره میان گریه گفت :
ـ چطور توانستی دخترت را آنطور کتک بزنی ؟ روزی او همه ی وجود تو بود.
فریبرز مثل دیوانگان گفت :
ـ نامزدی اش بهم خورد !
بهاره فریاد زد:
ـ به درک که بهم خورد . تو به چه قیمتی میخواستی او را شوهر دهی ؟ به قیمت مرگش؟او به وحید علاقع نداشت ؛ من هربار آنها را باهم می دیدم دچار اندوه میشدم. دخترمان داشت از دست میرفت و تو فقط به اعتبار خودت فکر میکردی . به اینکه بگن داماد فریبرز پسر فلان کارخانه دار است .آه فریبرز تو همه چیز رااز یاد برده ای. اگر پدرت کارخانه ای نداشت که تو صاحبش باشی هرگز از یاد نمیبردی که حتی پول تو جیبت را هم ازاو میگرفتی ؛ تا حالا سکوت کردم و هیچ نگفتم ولی دیگر نمیتوانم . من دو فرزندم را به سرزمین بیگانه فرستادم و فقط همین یک دختر برایم باقی مانده ؛ نمیتوانم بادست خودم زنده به گورش کنم .
فریبرز سیلی محکمی به صورت بهاره نواخت و خود ناباورانه به تماشا ایستاد. بهاره به اتاق خودش رفت و سکوتی سخت برخانه حاکم شد. بیتا همه ی حرفهای مادرش را شنید . به آرامی از اتاقش بیرون آمد و به اتاق مادرش رفت ؛ او صورتش را پوشانده بود و گریه میکرد. بیتا نزدیکش رفت ؛ بهاره او را سخت در آغوش گرفت و بیتا در آغوش امن مادر به آرامی گریست . بهاره موهایش را بوسید و زمزمه کرد:
ـ دیگر چنین اتفاقی نخواهد افتاد. تا من هستم اینطور نخواهد شد .

* * *

سیاوش و بیتا یکدیگر را ملاقات میکردند ولی کسی ازاین ماجرا باخبر نبود.سیامک متوجه تغییر روحیه ی سیاوش شده بود و میدانست حتما اتفاقی افتاده لذا تصمیم گرفت او را تعقیب کند .فقط امیدوار بود حدسش نادرست باشد ؛ ولی وقتی که سیاوش و بیتا را باهم دید به حقیقت پی برد. با نگریستن به سیاوش قلبش از اندوهی سنگین لبریز شد . او نمیتوانست بفهمد چرا سیاوش قادر به فراموش کردن بیتا نیست ؟ با خود گفت ؛ سیاوش تو به من قول دادی. تو حتی با دیدن این دختر نمیتوانی سرقولت باشی. من نمی فهمم چه چیز این دختر برای تو غیرقابل فراموشی است ؟ او یک دختر معمولی با یک قیافه ی معمولی است. سیامک مدتها به تماشای دو دلداده پرداخت وبعد به خانه رفت .زهره کتش را گرفت و پرسید:
ـ کجا بودی؟
سیامک بی آنکه پاسخ دهد به اتاقش رفت . زهره پشت سرش وارد اتاق شد و دررا هم بست .سیامک گفت :
ـ منو تنها بگذار.
زهره مصرانه گفت :
ـ من بیرون نمیرم.باید بدونم چی شده ؟
سیامک گفت :
ـ چیزی نیست ؛ خسته ام.
ـ الان یک ساله که تو برگشتی ولی همیشه در پاسخ به سوال من میگی خسته ای ؛، سیامک منهم خسته ام. این حق منه که بدونم چه چیزی تو را اندوهگین کرده ؟ چرا همیشه گرفته و ناراحتی ؟
سیامک درحال نگریستن به بیرون با صدای آرامی گفت :
ـ حق با توست . من نباید ناراحتی خودم را به خانه بیاورم .
ـ اینجا خانه ی توست و من همسر توام .
ـ همسرم ؛ شریک زندگی ام ؛ سالها عمرم را گوشه ی زندان سپری کردم و امیدوار بودم با آزاد شدنم بتوانم سالهای باقی عمرم را بی دغدغه سپری کنم ولی افسوس! مثل اینکه این آرزوی زیادی بود که من داشتم .
زهره دستش را روی بازوی شوهرش گذاشت و گفت :
ـ چه چیز خلاف این مساله بوده ؟
سیامک لبخند تلخی زد و به طرف زهره برگشت و گفت :
ـ سیاوش !
ـ اوکه حالا مطابق میل تو عمل میکند .
ـ به ظاهر بله ! ولی درقلب او نیستم ؛ بااو خیلی فاصله دارم .نمیتوانم او را تغییر دهم چون او مثل خودم کله شق و یک دنده است . او جوانی من است . چگونه میتوانم خودم را تغییر دهم ؟ گاهی فکرمیکنم اصلا من برای چی این همه سال در آن سلولهای نمناک بودم ؟ برای من مهم است چون سالهای عمر من تباه شده ؛ برای من مهم است چون هر دقیقه ای را که در زندان گذراندم به آن واقعه اندیشیدم . به اینکه کارم درست بوده و انتقام خون خواهرم سهیلا را گرفته ام .غافل ازاینکه اینجا همه چیز سالهاست که فراموش شده . من میخواهم به زور سیاوش را وادار کنم برای سالهای از دست رفته ی من حرمت قائل شود.
زهره گفت :
ـ او باید برای سالهای ازدست رفته ی تو حرمت قائل باشد و این را هم بدان ما هرگز چیزی را فراموش نکرده ایم . با شناختی که ازتو دارم میدونم این حرفها را بی پایه و اساس نمیزنی . حتما چیزی شده ! اگر در ارتباط با سیاوش است به من بسپار .
سیامک دست او را روی بازوی خودش فشرد و نگاهی سپاسگزارانه به همسرش کرد و گفت :
ـ ازتو متشکرم ؛ ولی من خودم باید با او صحبت کنم. فریبرز یک حیوان کثیف است و اگر اینطور نبود اینقدر برای سیاوش نگران نبودم. من مطمئنم اگر بو ببرد دخترش با سیاوش در ارتباط است آرام نخواهد نشست .
زهره آشفته پرسید:
ـ مگر آن دو دوباره یکدیگر را ملاقات میکنند؟ بطوریکه شنیدم دختر فریبرز چندماه قبل با پسر تاجری نامزد شد .
سیامک به تلخی گفت :
ـ برای همین هم نگرانم ..پسرمان یک عاشق کوره ! اوهیچ چیز را نمی بیند. زهره برای آدمهای عاشق حرفهای همه بوی خصومت میدهد و فکر میکنند همه دشمن آنها هستند حتی پدر و مادرشان! قلب من برای یک دانه فرزندم در سینه میتپد . او همه ی سرمایه ی زندگی من است .
زهره برای نخستین بار خشمگین گفت :
ـ سیاوش دیوانه شده ! من ازتو معذرت میخواهم ؛ خواهش میکنم خودت را ناراحت نکن. او همانقدر که کله شق است منطقی هم هست . من میدانم که تو بدخواه او نیستی ؛ اما امیدوارم ازاو به دل نگیری . دخترک پاک عقل ازسرش ربوده .
سیامک گفت :
ـ به گمانم سیاوش آمد . وانمود کن از موضوع بی خبری ؛ بعد هم بگو من کارش دارم.
زهره اشکهای خود را پاک کرد و ازاتاق خارج شد .سیاوش در اتاقش به عوض کردن لباس مشغول بود .زهره با دیدن او گفت :
ـ پدرت مایل است تورا ببیند.
وبعد بی آنکه منتظر پاسخ بماند او را ترک کرد. سیاوش پس از تعویض لباس به اتاق پدرش رفت . با دیدن سیامک به آرامی سلامی داد و به انتظار ایستاد. سیامک او را دعوت به نشستن کردو آنگاه گفت :
ـ دلیل اینکه خواستم تو را ببینم کاملا واضحه و گمان میکنم خودت بدانی.
سیاوش گفت :
ـ فقط میدونم وقتی که مرا نزد خود فرامیخوانید حتما باب نصیحت را به رویم می گشایید.
ـ گوش کن پسر! من به خوبی میدانم تو بازهم به ملاقات دختر فریبرز میروی.
سیاوش سعی کرد چیزی بگوید که سیامک وادار به سکوتش کرد و گفت :
ـ سعی نکن انکار کنی زیرا من همین امروز شما دونفر را باهم دیدم. دیگر قصد ندارم مثل گذشته امر و نهی ات کنم زیرا ظاهرا تو گوش شنوا برای پذیرش نداری. فقط متعجبم که تو چگونه دنبال دختری میروی که اکنون متعلق به مرد دیگری است ؟ آیا تو درخشش حلقه اش را ندیدی؟ یا عشق آنقدر کورت کرده که متوجه حقایق نیستی ؟
سیاوش برای دفاع ازخود گفت :
ـ پدر او نامزدی اش را بهم زده .
سیامک با لبخند تمسخر آمیز گفت :
ـ جمله ی خوبی را برای دفاع ازخودت به زبان آوردی . اما این پاسخی نیست که برای عهدشکنی به پدر میدهند. توبه من قول دادی ؛ نه یکبار بلکه چندبار ؛ اما افسوس که عهدهای تو ناپایدارند. نمیدانم چرا گمان میکنی من دشمن توام و بدتو را میخواهم ؟ بارها خطرات سرراهت را به تو گوشزد کردم ولی تو توجه نمیکنی . حالا علیرغم میلم باید صبرکنم تا خودت به نتیجه برسی. سیاوش من پدر این دخترک را می شناسم ؛ ما از بچگی باهم بزرگ شده ایم. او ذات بدی دارد و اگر متوجه شود که تو با دخترش در ارتباطی بیکار نخواهد نشست. تو دور یک دردسر میگردی و من برایت نگرانم . ای کاش کمی فکر میکردی.
سیامک ساکت شد .او منتظر بودپس از گفتن حقایق از سیاوش پاسخ قانع کننده ای بگیرد ولی سیاوش ازجا بلندشد و بی آنکه به صورت پدرش بنگرد گفت :
ـ پدر من هرقدر باخودم مبارزه میکنم نمیتوانم او را فراموش کنم ؛ امیدوارم درک کنید. برای هرکس خوشبختی دریک چیز نهفته است ؛ منهم احساس میکنم درکنار بیتا خوشبختم . من هم باشما موافقم ؛ پدر او یک دیو بد ذات است ولی خودش مثل گلی درشوره زار گیر کرده . شما میتوانید تر و خشک را باهم بسوزانید ولی من نه !
سیامک خشمگین گفت :
ـ از جلوی چشم من دور شو ؛ از امروز فکرمیکنم پسری ندارم. توفقط میتوانی دراین خانه بخوری و بخوابی ولی دیگر حق آمدن به کارخانه را نداری. آن دختر هرقدر برایت عزیز باشد نمیتواند جای پدر و مادرت را برایت پرکند. یا شاید تو حاضری ما را هم فدای عشق او کنی؟ گمان میکردم پسری در انتظارم است که میتوانم روی او بعنوان عصای پیری حساب کنم ولی افسوس که تو حتی پس ازگذشت سی سال هنوز هم بچگانه فکر میکنی ! برای از دست دادنت خیلی تاسف میخورم ولی برای خودم بیشتر. امیدوارم هیچ زمانی و تحت هیچ شرایطی روی کمک های من حساب نکنی !
سیاوش خواست چیزی بگوید ولی نتوانست. اینجا باید یا عشقش ویا پدر و مادرش را انتخاب میکرد. آرام دراتاق را باز کرد و بیرون رفت و در را پشت سر خود بست. اشک دردیدگان سیامک حلقه زد و زمزمه نمود:
ـ آرزو داشتم بمانی و رو سپیدم کنی و بااینکه قولهایت ناپایدارند بازهم قول دهی. یک پدر و مادر همیشه حرفهای فرزندشان را باور میکنند حتی اگر بدانند او دروغ میگوید. اما مثل اینکه عشق تو برتر ازاین حرفها بود ومن هم نمیتوانم کاری کنم غیر ازاینکه منتظر بمانم .

پایان فصل24

R A H A
07-13-2011, 08:05 PM
فصل 25

علیرغم پنهانکاریهای بهاره ؛ فریبرز متوجه ی ملاقات های بیتا و سیاوش گردید. یکی از دفعاتی که بیتا از ملاقات با سیاوش بازگشت فریبرز او را نزد خود فراخواند و گفت :
ـ می بینم که آن پسرک ادب نشده و هنوز دور وبر تو میگردد .باید بگویم او جوان سرسختی است و تو نیز باکمال میل او را پذیرفته ای ! آیا گمان میکنی او از صمیم قلب تو را دوست دارد ؟!
بیتا که ازنرمش پدرش شادمان شده بود گفت :
ـ بله پدر.
فریبرز گفت :
ـ به او بگو مایلم ملاقاتش کنم .اگر او واقعا تو را دوست داشته باشد . برای رسیدن به تو شرایط مرا میپذیرد.
بهاره مداخله کرد و گفت :
ـ تو حتی از آب هم کره میگیری.
فریبرز با جدیت گفت :
ـ این یک کار مردانه است پس بهتره دخالت نکنی .
بیتا گفت :
ـ اگر او پذیرفت شما را ببیند باید کجا حضور پیدا کند ؟
فریبرز درحالیکه از افکار مورد علاقه اش برق عجیبی در دیدگانش میدرخشید گفت :
ـ درکارخانه ؛ فردا ساعت 7 بعدازظهر .نگران نباش بااو کاری ندارم . من پدر توام ؛ نمیتوانم تو رامفت و مجانی به او تسلیم کنم. اگر او تو را بخواهد از هفت خوان خواهد گذشت . تنها در آنصورت باور خواهم کردکه تو را از اعماق وجود دوست دارد .
بیتا با اطمینان گفت :
ـ اطمینان دارم که نزدتان خواهد آمد. اما آیا در آنصورت اجازه خواهید داد که باهم ازدواج کنیم ؟
فریبرز گفت :
ـ اگر به آن درجه ی اعتماد برسم بله ! باید دید او از شرایط من چگونه استقبال خواهد کرد .
بیتا شادی اش را پنهان کرد و به اتاقش رفت . حس میکرد به آرزویش خیلی نزدیک است. باخود گفت ؛ فقط اگر سیاوش بپذیرد که پدر را ملاقات کند! ...
بیتا برای فردا با سیاوش وعده ی دیدار داشت ؛ پس فقط باید صبرمیکرد. آن شب را با خوابهای طلایی به صبح رساند و ساعت ده صبح امیدوار و دل زنده به قرارگاه رفت . سیاوش به محض اینکه او را دید متوجه شد که به دلیل خاصی تا این درجه خوشحال و خرسند است . اما قبل از آنکه سوالی بپرسد بیتا گفت :
ـ برای دادن این خبر باید به من مژدگانی بدهی !
سیاوش که برعکس او بخاطر مشاجره با پدرش گرفته بود گفت :
ـ گمان نمیکنم هیچ چیز اینقدر که تو میگویی برایم حائز اهمیت باشد.
بیتا با شیطنت پرسید:
ـ حتی اگر مربوط به من باشد؟
سیاوش با حالتی مشکوک پرسید:
ـ چی شده بیتا ؟
بیتا گفت :
ـ پدرم تقریبا با ازدواج ما موافقت کرده .
سیاوش که از فریبرز قبول این مساله را بعید میدانست گفت :
ـ باور کردنی نیست !
ـ حق داری که باور نکنی ؛ من هم نمی توانستم باور کنم ولی حقیقت داره فقط...
سیاوش با عجله پرسید:
ـ فقط چی ؟
بیتا سربه زیر افکند و گفت :
ـ فقط تو باید نزد او بروی ؛ ظاهرا برای قبول این مساله پیشنهاداتی دارد .
سیاوش که میدانست سلام گرگ بی طمع نیست به عقب تکیه داد و با تمسخر گفت :
ـ پس پدرت بازهم برای آزار و اذیت من خواب دیده ؟ ببین بیتا دفعه ی قبل هم من به خواست تو نزد او رفتم و مزدم راهم گرفتم .
بیتا رنجیده گفت :
ـ از بابت آن دفعه متاسفم ؛ ولی درباره ی این دفعه به من قول داده .اگر قراره ما باهم زندگی کنیم حتما تو این فداکاری را می پذیری .
سیاوش برای در رفتن از زیر این درخواست گفت :
ـ برفرض که پدر تو هم موافقت کرد ؛ تکلیف من چیه ؟ با پدر و مادرم چه کنم ؟ پدرم یکی از مخالفان سرسخت این ازدواج است .
بیتا دست سیاوش را فشرد و گفت :
ـ به مرور همه چیز درست خواهد شد و آنها مرا خواهند پذیرفت . منهم سعی میکنم عروس خوبی باشم .
سیاوش برای دقایقی سکوت کرد و سپس گفت :
ـ مشکلات من دراینجا به پایان نمیرسد. پدرم مرا از خودش طرد کرد ؛ او فهمیده من تو را می بینم . من بعنوان یکی از خواستگاران تو باید شغلی داشته باشم. نمیتوانم بیکار و بی پول تو رااز پدرت خواستگاری کنم .
بیتا گفت :
ـ من پول تو را نمیخواهم . تو جوانی و میتوانی با زور بازویت زندگی مان را اداره کنی .
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ تو میخواهی فقط با رویاهای شیرینت زندگی کنی . من حاضر نیستم تو را به هیچ قیمتی ازدست بدهم ولی حاضر هم نیستم ازابتدا نزد فامیل تو تحقیر شوم.
بیتا با صدایی بغض آلود گفت :
ـ هیچ سر در نمی یارم ! تو تا به حال منتظر این پیشامد بودی ولی حالا که به مقصود نزدیک شده ایم بهانه می آوری؟ من فکر میکنم تو دنبال چیزی هستی تا به وسیله آن همه چیز را خراب کنی .
سیاوش بخاطر تهمتی که بیتا به او زد عصبانی ازجا بلند شد و گفت :
ـ احمقانه است ؛ من اگر هرچیزی میگم بخاطر سعادت توست. تو دختر نازپرورده ای بوده ای چگونه میتوانی با من ازصفر شروع کنی ؟
بیتا گفت :
ـ پدرم هست !
سیاوش عصبانی گفت :
ـ من نمیخواهم که پدرت زندگی ما را اداره کند.میل ندارم زیر دین او باشم.
بیتا خشمگین ازجابرخاست و درحالیکه کیفش را روی دوشش می انداخت گفت :
ـ بسیار خب ؛ من میروم ولی چنانچه فکرکردی میتوانیم باهم زندگی کنیم نزد پدرم برو. او راس ساعت هفت بعدازظهر امروز منتظر توست . فعلا خدانگهدار .
سیاوش رفتن او را نگریست و بعد به طرف خانه به راه افتاد .

* * *

سیاوش مطمئن بود فریبرز نقشه ی تازه ای برای او دارد لذا در رفتن مردد بود. از طرفی نمیتوانست دست از بیتا بکشد. با خود گفت ؛ حق با بیتاست ؛ من مدتها منتظر این لحظه بودم. اوضاع هرقدر هم بد شود بدتر ازحالا نمیشود.پدرم از دستم رنجیده ؛ یگانه دوست و همدم صمیمی ام سینا کنارم گذاشته و مادرم با سکوتش که از صدها بد و بیراه بدتر است اسباب عذابم شده . من یک بازنده ام ؛ دیگر چه دارم که از دست بدهم ؟ من او را دوست دارم و حاضرم بخاطرش هر کاری بکنم . پس چرا به دیدن پدرش نروم ؟
بااین افکار برای دومین بار راهی کارخانه ی پدر بیتا شد. ظاهرا فریبرز از قبل منتظر آمدن او بود چون منشی اش به محض دیدن سیاوش به اتاق فریبرز راهنمایی اش نمود. اینبار فریبرز تنهابود و با ورود سیاوش به اتاقش لبخندی به لب آوردو گفت :
ـ سلام دوست من ؛ خوشحالم ازاینکه دوباره تو را می بینم.
سیاوش درلحن صحبت او تمسخر سنگینی را حس کرد که به نظرش مربوط به دیدار گذشته بود لذا با آهنگی سرد گفت :
ـ منکه فکر نمیکنم اینطور باشه ولی درهرحال متشکرم . به نظر پذیرایی اینبار گرمتر از گذشته است .
فریبرز گفت:
ـ زیاد به خودت امیدوار نباش. تازه چنددقیقه است که آمدی.
سیاوش محکم گفت :
ـ نمیتوانی مرا بترسانی ؛ من به میل خودم آمده ام .
ـ از جسارتت خوشم آمده و باید اعتراف کنم من از مردهای جسور خوشم می یاد .
سیاوش درحالیکه سرجای خودش ایستاده بود برای تغییر مسیر گفتگو گفت :
ـ پیغام داده بودید که میخواهید مرا ببینید.
فریبرز مبل روبه روی میزش را به سیاوش نشان داد و گفت :
ـ بگیر بنشین . برای شنیدن حرفهای من نیاز به شهامت و قدرت داری!
سیاوش لحظه ای درنگ کرد و سپس روی مبل نشست. فریبرز پیپش را روشن کرد و سفارش چای داد؛ بعد درحالیکه نگاهش را روی سیاوش متمرکز کرده بود گفت :
ـ تو جوان برازنده ای هستی ؛ ولی هر قدر هم که برازنده باشی و درقلب دخترمن جا داشته باشی بازهم پسر سیامک لطفی هستی ! پسر آن قاتل ...
سیاوش مثل فنر ازروی مبل پرید و با خشونت گفت :
ـ من آمده ام تا درباره ی بیتا بشنوم .شما اجازه ندارید درحضور من به پدرم توهین کنید.
فریبرز با خونسردی با دست اشاره کرد و گفت :
ـ بگیر بشین پسر ؛ من خیال ندارم با تو بحث کنم و جنگ اعصاب راه بیاندازم. همانطور که گفتی میخواهم درباره ی بیتا حرف بزنم . تو ادعا میکنی که دختر مرا دوست داری و اگر درست فهمیده باشم بیتا هم تو را.ولی من خوب میدونم پدرو مادر تو با ازدواجت موافق نیستند؛ همانطور که من نیستم . تنها فرقی که من دارم اینست که بخاطر سعادت دخترم هرکاری میکنم. قبول کن به عنوان یک پدر نمیتوانم دخترم را با تو راهی خانه ای کنم که برای او جایی نیست .
ـ من او را به خانه ی پدری ام نمی برم ؛ پدرم برایم خانه گرفته.
فریبرز خنده ای کرد و گفت :
ـ پدرت ؟گوش کن بچه ؛ دختر من نباید با صدقه ی پدرت زندگی کنه . او خودش دارای ثروت سرشاری است .اگرچه ادعا میکنه تو به او خیلی علاقه داری ولی من باور ندارم و تو باید بهم حق بدی . تو پسر یکی از کینه جوترین دشمنان منی ؛ بنابراین برای بدست آوردن بیتا باید تلاش کنی و حسن نیتت را به من ثابت نمایی . میدونی من درباره ی آینده ی بیتا بسیار سختگیرم علی الخصوص اگر پای تو درمیان باشد.
سیاوش لبخند تمسخر آمیزی به لب آورد و گفت :
ـ میدونم که در پس حرفهای شما مقصود خاصی نهفته است . شما از زدن این حرفها چه منظوری دارید و ازمن چه میخواهید ؟
فریبرز لبخندی زد و دود پیپش را به طرف او راند و گفت :
ـ خوشم می یاد که پسر تیزی هستی ولی در عاقل بودنت شک دارم که امیدوارم به من ثابت کنی اشتباه میکنم. داماد آینده ی من باید طرف من و ازخود من باشد. اگر تو میخواهی علاقه ات را ثابت کنی باید خودت را از دیدار خانواده ات محروم کنی و دست توافق و دوستی به من بدهی .
سیاوش با شنیدن پیشنهاد او با رویی برافروخته برای دومین بار ازجا برخاست و فریاد زد:
ـ تو چی میگویی؟ ازپدر و مادرم دست بکشم ؟
فریبرز او را به آرامش دعوت کرد و گفت :
ـ تو مجبور به قبول این پیشنهاد نیستی . میتوانی کاملا فکرکنی و بعد به من پاسخ دهی .
سیاوش با عصبانیت گفت:
ـ پیشنهاد تو به قدری احمقانه است که من نیازی به اندیشیدن نمی بینم .
فریبرز با آرامش گفت:
ـ دراینصورت راه خروجی را به تو نشان میدهم.
سیاوش درحالیکه به طرف در میرفت گفت :
ـ تو یک جانور رذلی!
فریبرز اخم درهم کشیدو گفت :
ـ روزی مجبور میشوی برای رسیدن به هدفت ازمن معذرت بخواهی .
سیاوش در را باز کردو گفت :
ـ این آرزو را با خود به گور ببر.
فریبرز از پشت شیشه رفتن او را نگریست و زمزمه کرد:
ـ تو باز میگردی ؛ من مطمئنم .

پایان فصل25

R A H A
07-13-2011, 08:06 PM
فصل26

سیاوش به وضوح می فهمید وارد بازی خطرناکی شده ولی مثل معتادی از تکرار این بازی لذت میبرد. تنها چیزی که درلحظات وحشت از آینده دلگرمی اش میداد فکر به دست آوردن بیتا بود. او فکر میکرد در آینده همه چیز درست خواهد شد. از فریبرز بیزار بود و گمان نمیکرد در معیت او بتواند تاب بیاورد. او داشت از عشقش به بیتا سواستفاده میکرد ولی سیاوش حق اعتراض درخود نمی دید . در پایان هفتمین روز پس از مدتها اندیشیدن جامه دانش را برداشت و لباسهایش را در آن نهاد. درحال جمع آوری لباسهایش بود که سینا وارد اتاق شد و با دیدن او به سردی پرسید:
ـ به سلامتی مسافرت میروید؟
سیاوش خشمگین گفت :
ـ اگرچه از لحن حرف زدنت خوشم نمی یاد ولی بله ؛ دارم به سفر میروم .تو اعتراضی داری؟
سینا گفت :
ـ من نه ! ولی آیا نمیخواهی قبل از رفتن از پدر و مادرت خداحافظی کنی ؟
ـ نیازی نیست تو کاسه ی داغتر از آش باشی؛ اگر لازم میدانستم چنین میکردم.
سینا او را به طرف خودش برگرداند و عصبانی گفت :
ـ تو اصلا سیاوش گذشته نیستی ؛ یک احمق درست و حسابی شدی.
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ چه میدونی ؟ شاید همنشینی تو درمن اثر گذاشته !
سینا که نمیتوانست چنین حرفهایی رااز سیاوش باور کند سیلی محکمی به گوش او نواخت . سیاوش سوزش سیلی را روی صورتش حس میکرد ولی حتی دست به صورتش نبرد. جامه دانش را برداشت و بی هیچ کلامی خانه را ترک کرد. او مخصوصا آن روز را برای رفتن انتخاب کرده بود چون مادر و پدر و عمو و زن عمویش برای بازدید یکی از اقوام بیرون رفته بودند.تاب نگریستن در چشمان والدینش را نداشت و به اینصورت سرپوشی بر وجدانش میگذاشت . یکراست به کارخانه رفت ؛ منشی نگاهی به جامه دان سیاوش انداخت و پرسید:
ـ آیا میخواهید آقای لقایی را ببینید؟
سیاوش گفت :
ـ بله ، البته خصوصی!
منشی گفت :
ـ منتظر بنشینید تا با ایشون درمیون بگذارم.
سیاوش مدتی مضطرب و نگران به انتظار نشست تا اینکه منشی به او اجازه ورود داد. فریبرز با دیدن او خنده ی بلندی کرد که سیاوش چندشش شد. آنگاه گفت :
ـ به تو گفته بودم برمیگردی.
سیاوش ترجیح داد سکوت اختیار کند ولی از فرط خشم دسته ی جامه دانش را میفشرد. فریبرز با نگاهی به جامه دان او گفت :
ـ از سرو وضعت پیداست تصمیمت را گرفته ای ! آیا به حرفهای من خوب فکرکرده ای ؟ باید بدونی اگر تصمیم گرفته ای دیگر نمیتوانی زیر قولت بزنی . من تحت هیچ شرایطی نمیگذارم خانواده ات را ببینی . فکر پنهان کاری راهم از کله ات بیرون کن چون خبرها خیلی زود به من میرسد.
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ زحمت نکش ؛ اگر پدرم بداند من به تو پناه آورده ام هرگز درخانه اش را به روی من نخواهد گشود .
ـ می بینم که هنوز زبان تلخ و برنده ای داری!
ـ فقط بدان من بخاطر تو چنین کاری نکردم و فقط بخاطر بیتا تسلیم این پیشنهاد شدم .
فریبرز گفت :
ـ همین برای من کافیه ؛ او دخترمنه و سرنوشتش برایم مهمه . متاسفانه من نمیتوانم به تو جایی بدهم ؛ باید به فکر جای مناسبی برای خودت باشی و برای اینکه حسن نیتت را به من نشان دهی روزها همین جا مشغول به کار باش.
ـ و اگر نپذیرم که برای تو کار کنم چه ؟
فریبرز با لبخندی شیطانی گفت :
ـ میدونم که میپذیری وگرنه دلیلی برای حضورت در اینجا نبود.
سیاوش از فرط خشم برافروخته شده بود .به طرف در رفت و با صدایی سرد و خشکی گفت :
ـ تا فردا.
فریبرز گفت :
ـ موفق باشی جوان .
سیاوش جلوی در ایستاد و پرسید:
ـ در این مدت میتونم بیتا را ببینم ؟
فریبرز گفت :
ـ من حال او را به تو میگم ؛ شاید بتونم تخفیفی به تو بدهم و آن هم اینکه درحضور من تلفنی باهم صحبت کنید.
سیاوش گفت :
ـ ازکجا بدانم به من پشت پا نمیزنی ؟
فریبرز از جا بلند شد و نزد سیاوش آمد و گفت :
ـ او بچه نیست ؛ باید ازدواجش موافق میل خودش باشد . تو مجبوری به من اعتماد کنی.
سیاوش با نفرت گفت :
ـ تو قادری شیطان را درس دهی .
فریبرز بازوی او را گرفت و گفت :
ـ باید در رفتارت تجدید نظرکنی ، حالا من کارفرمای توام .
سیاوش از اتاق او خارج شد و به طرف نزدیکترین مسافرخانه به راه افتاد. او خوب میدانست فریبرز میخواهد با استخدام او جنجال به پا کند و از آن طریق ضربه ای به پدرش بزند.ولی با خود می اندیشید ؛ وقتی که دخترش را صاحب شدم تلافی میکنم. بیتا اررزش همه ی این مصائب را دارد. در مسافرخانه ای اتاق گرفت و مستقر شد

* * *

انعکاس این اتفاق مثل صدای توپی بلند در شهر پیچید . سیامک از فرط اندوه و استیصال بستری شد. او که گمان میکرد سیاوش به سفر رفته وقتی که از یکی از مشتریانش شنید که پسرش به استخدام فریبرز درآمده شوکه شد. نمیتوانست باور کند ولی وقتی که چندنفر باهم این موضوع را به او اطلاع دادند مجبور شد بپذیرد که حقیقت دارد. به نظرش تلخی پذیرفتن این مساله از تحمل آن بیست و پنج سال سختتر بود.
او همه ی این اتفاقات رااز چشم فریبرز میدید چندبار خواست نزد او برود ولی کیهان مانعش شد و گفت باید حوصله کند. کیهان مطمئن بود فریبرز از برپایی این نمایش هدفی را دنبال میکند و رفتن سیامک تنها کارها را بدتر خواهد کرد. سینا هم رغبتی به رو در رویی با سیاوش درخودش نمی دید و اخبار سلامتی او رااز سمیرا میگرفت. سمیرا بارها به بیتا التماس کرده بود سیاوش را تشویق به بازگشت نزد پدر و مادرش کند ؛ حتی به او گفت که سیامک حال مناسبی ندارد ولی بیتا میدانست باید این درخواست رااز پدرش بکند نه از سیاوش ؛ زیرا حالا او دردستان پدرش مثل عروسکی کوکی شده بود.
خودش را ملامت میکرد ازاینکه نفرین پدر و مادر دلشکسته ای را برای خودش خریده . او حتی تصور نمیکرد پدرش چنین شرط سنگینی جلوی پای او بگذارد و به خوبی می فهمید سیاوش روزهای سخت تنهایی اش را به امید او سپری میکند . اما از این اندوهگین بود که قادر نیست کاری صورت دهد. روی خواست نزد مادر سیاوش برود و بگوید در این ماجرا بی تقصیر است ولی نتوانست ؛ روی مقابله با او را د رخود نمی دید . پدرش برای او و سیاوش جاسوس گذاشته بود. تنها هفته ای سه بار تلفنی آن هم برای زمان کوتاهی در حضور پدرش با سیاوش سخن میگفت . او فکر میکرد پدرش قلبی در سینه ندارد که مانع دیدار پدر و فرزندی میشود. دیگر التماس کردن به او را بی فایده میدید ؛ حتی مادرش هم قادر نبود او را از تصمیمش منصرف کند. روزی بهاره به فریبرز گفت :
ـ من یک مادرم و میدانم او اکنون در فراق فرزندش چه میکشد ! این بی انصافی است که تو نمیگذاری او پدر و مادرش را ملاقات کند. آیا میتوانستی بپذیری تحت شرایطی از دیدن فرزندت محروم شوی؟
فریبرز با سنگدلی پاسخ داد:
ـ لازم نیست مرا با آنها قیاس کنی. پسر خودشان اینطور خواست ؛ منکه او را مجبور نکردم. مگر در این شهر دختر دیگری وجود ندارد؟ او چشمش دختر مرا گرفته و من هم نمیتوانم بیتا را همینطوری به او بدهم .
ـ بس کن مرد ؛ فکرمیکنی من نمیدانم تو برای چه این کار را کرده ای ؟ تو بخاطر دخترت نیست که چنین کردی ؛بلکه برای خودت این کار را کردی ؛ برای اینکه به سیامک ضربه بزنی. شنیده ام او احوال خوشی ندارد. تو به او ضربه زدی ؛ جوانی اش را بر باد دادی ؛ چرا دست بردار نیستی ؟
فریبرز خشمگین گفت :
ـ از کی تا به حال تو اینقدر طیبه و طاهر شدی؟ او حقش بود عمرش را در زندان تلف کند زیرا برادرم را کشته بود.
ـ تو برای گرفتن انتقام از او دخترت را وسیله قرار داده ای. آخر این دو جوان چه گناهی کرده اند؟ منکه میدانم تو دخترت را به او نخواهی داد.پس چرا معطلش میکنی؟
فریبرز فریاد زد:
ـ عجب گرفتاری شدیم! اینقدر سربه سرمن نگذار بهاره من میدونم چه میکنم ؛ تو بی جهت دخالت نکن .
ـ بسیار خب ؛ من سکوت میکنم ولی اگر بلایی به سردخترم بیاید من میدانم و تو!
ـ او دختر من هم هست ؛ اینو فراموش نکن .
سیاوش به سختی انجام وظیفه میکرد و برای خانواده اش بسیار دلتنگ شده بود. فریبرز در ازای کار سخت او حقوق اندکی میداد و زندگی او به سختی میگذشت .سیاوش برای دستان مهربان و گرم مادر دلتنگ شده بود. میدانست او حالا بسیار بی تابی میکند و پدرش سخت ازاو رنجیده ولی راهی بود که تا نیمه رفته بود و دیگر نمیتوانست بازگردد.
زهره که سیاوش تنها فرزندش بود بی قرار دیدارش بود ولی نمیتوانست به کسی چیزی بگوید زیرا میدانست سیامک آنقدر دلشکسته است که آشکارا از حرف زدن درباره ی سیاوش فرار میکند. شبها تا ساعتها برایش اشک میریخت و از خدا میخواست سایه ی حمایت خودش رااز او دریغ نکند.
نمیتوانست و نمیخواست از سیامک بخواهد مطابق میل سیاوش رفتار کند. زیرا عمل سیاوش درنظرش توهین بزرگی بود و او حتی بعنوان یک مادر هم نمیتوانست آن را نادیده بگیرد.لذا همه چیز را درخودش فرو میریخت ؛ تا اینکه یکی ازهمان شبها از فرط اندوه نقش زمین شد. کیهان و سیامک او را به بیمارستان رساندند و با فاصله ای نچندان زیاد سینا و سمیرا و نسرین هم آمدند. دکتر پس از معاینه ی او دستور داد به بخش سی سی یو منتقلش کنند و در پاسخ به سوال سیامک گفت :
ـ حمله ی قلبی . ایشون باید چند روز اینجا باشند.
کیهان گفت :
ـ ولی آقای دکتر ایشون سابقه ی ناراحتی قلبی ندارند.
دکتر پرسید:
ـ آیا طی این مدت استرس داشته اند؟
سیامک سکوت کرد و کیهان پاسخ داد:
ـ بله آقای دکتر .
ـ دکتر گفت :
ـ بی تاثیر نیست ! درهرحال باید استراحت مطلق کنند. احتمال سکته زیاده .
سیامک به آرامی روی صندلی نشست . کیهان کنارش آمد و گفت :
ـ به خودت مسلط باش داداش.
سمیرا آهسته به سینا گفت:
ـ تو فکر نمیکنی اگر سراغ سیاوش بری بهتره ؟
سینا با یادآوری سیاوش گفت :
ـ من نمیروم .
ـ سینا اونی که مریضه مادرشه . اگر خدای نکرده اتفاقی بیافتد تو خودت را ملامت میکنی که چرا به سیاوش خبر ندادی .
ـ من نمی دونم کجا باید او را پیدا کنم.
ـ من میدونم ؛ از بیتا پرسیده ام ؛ بیا باهم برویم.
سینا لحظه ای درنگ کرد وبعد به نسرین نزدیک شد ؛ آهسته چیزی به او گفت و بعد نزد سمیرا آمد و گفت :
ـ برویم .
سمیرا و سینا به مسافرخانه مزبور رفتند و سراغ سیاوش را گرفتند .مدتی طول کشید تااینکه او پایین آمد و با دیدن سمیرا وسینا تعجب کرد. به تندی پرسید:
ـ برای چی اینجا آمدید؟
سمیرا گفت :
ـ آمدیم شما را ببینیم آقا سیاوش.
سیاوش برای اینکه تحت نظر بود به سردی گفت :
ـ من نمیخواهم شما را ببینم.
سینا مچ دستش را گرفت و از میان دندانهایش گفت :
ـ سیاوش!
سمیرا پادر میانی کرد و گفت :
ـ آقا سیاوش ، مادرتون مریضه .
سیاوش با شنیدن نام مادرش به تندی پرسید:
ـ مادرم ؟ اون چشه ؟
سینا با کنایه گفت :
ـ ازخودت بپرس. یک ماهه که او را ندیده ای.
سمیرا با سرزنش گفت :
ـ سینا خواهش میکنم بس کن.
سپس خطاب به سیاوش که از فرط اندوه به دیوار تکیه داده بود گفت :
ـ ایشون الان در بخش مراقبت های قلبی بستری اند. ما وظیفه دونستیم به شما اطلاع دهیم .
سیاوش آرام آرام روی زمین نشست .باید میرفت ؛ حتی اگر فریبرز جلویش را میگرفت او را میکشت . سمیرا پرسید:
ـ آقا سیاوش شما با ما می آیید ؟
سیاوش با صدایی گرفته گفت :
ـ بله ؛ لطفا چندلحظه صبرکنید تا من حاضرشوم .
سینا کمکش کرد تا ازجا بلند شود. آنگاه به انتظار ایستاد تا او بازگردد.

پایان فصل26

R A H A
07-13-2011, 08:06 PM
فصل27

آنچه که بیشتر از بیماری مادرش او را نگران میساخت رو در رویی پدرش بود. خودش را آماده کرده بود که حتی از پدرش سیلی بخورد و یا سیامک اب دهانش را به صورت او تف کند ؛ یا غیرتش را زیر سوال ببرد. اما درهر صورت و تحت هرشرایطی باید به دیدار مادرش میرفت. درطول راه هرسه ساکت بودند تااینکه به بیمارستان رسیدند. وقتی داخل راهرو پیچیدند سیاوش ، پدر و عمو و زن عمویش را دید. سیامک با دیدن او خواست جلو برود که کیهان بازویش را محکم گرفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. سیاوش گامهایش را آهسته نمود و سعی کرد از نگاه به سیامک حذر کند.ولی انگار آن نگاه هرلحظه فریاد میزد و او رامتهم میکرد. وقتی به چندقدمی آنها رسید آرام گفت:
ـ سلام .
سیامک پشتش را به او کرد و سعی نمود به خودش و خشمش غلبه کند. کیهان آرام ولی سرد پاسخ سلامش را داد وبعد گفت :
ـ دکتر اونجاست ؛ ممکنه به تو اجازه بدهد برای چندلحظه او را ببینی.
سیاوش نگاهی به پدرش کرد و به طرف دکتر رفت ؛ او داشت چیزی در دفترش مینوشت . با صدایی اندوه بار گفت:
ـ دکتر ؛ من میتونم مادرم را ببینم ؟
دکتر پرسید:
ـ مادرت ؟
ـ بله ؛ زهره کیانی را ؟
دکتر با به یاد آوردن زهره گفت :
ـ اون ملاقات نداره .
سیاوش ملتمسانه گفت :
ـ من باید او را ببینم .
دکتردستش را روی شانه سیاوش گذاشت و گفت :
ـ او باید عاری از هرگونه هیجان باشه .
سیاوش گفت :
ـ قول میدهم با او صحبت نکنم.فقط لطفا اجازه بدهید او را ببینم.
دکتر مکثی کرد و سپس گفت :
ـ پس فقط از پشت شیشه آن هم برای چند لحظه !
سیاوش تشکر کرد و دکتر به یکی از پرستارها گفت که او را تا اتاق زهره همراهی کند.سیاوش و پرستار به طرف بخش به راه افتادند. پرستار جلوی اتاق شیشه ای ایستاد و سیاوش چهره ی زهره را دید که آرام و خسته و خفته بود. اشک بر روی گونه هایش جاری شد. پرستار به آرامی پرسید:
ـ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
سیاوش با اندوه گفت :
ـ اگر لایق فرزندی اش باشم ؛ پسرشم!
مدتی به مادرش نگاه کرد شاید که پلکش را باز کند و حضور او را حس کند ولی او آرام خفته بود و در اثر مسکن تزریقی هیچ چیز نمی فهمید. سیاوش به طرف در خروجی به راه افتاد. دوباره به طرف دکتر رفت وپرسید:
ـ دکتر حال مادرم بهتر خواهد شد؟
دکتر گفت :
ـ توکل به خدا او چند روز در سی سی یو خواهد بود اگر علائم مشکوکی دیده نشود ترتیب انتقالش به بخش دیگر را میدهم. ولی درهرحال ازاین به بعد هیجانات روحی براش مضره . دادن اخبار بد و ناگوار و مباحثه با بیمار ممکنه خطر مرگ به همراه داشته باشد. من به خانواده تان هم گفتم حضور شما دراینجا بی فایده است. میتوانید فردا ساعت سه بعدازظهر به دیدنش بیایید. حالا به خانه بروید و استراحت کنید.
وقتی سیاوش به راهرو بازگشت عمو و پدرش و زن عمویش را درحال رفتن دید. سینا سرجایش ایستاده بود ؛ بادیدن سیاوش جلو آمد و بی آنکه به چشمان او بنگرد گفت :
ـ ما داریم به خانه میرویم .ایستاده بودم تا باتو خداحافظی کنم.
سیاوش گفت :
ـ متشکرم.
سینا پرسید:
ـ میدونم که نباید بپرسم ولی آیا تو با ما می آیی؟
سیاوش سکوت کرد . سینا گفت :
ـ بسیار خب من دارم میروم. به امید دیدار .
سیاوش آنقدر ایستاد تا سینا از نظرش دور شد .به ساعتش نگریست ؛ چیزی به صبح نمانده بود به راه افتاد ولی تن خسته اش قدرت حرکت نداشت. سوار ماشینی شد وبه مسافرخانه بازگشت و باقی شب را اندیشید و دعا کرد .

* * *

وقتی اولین اشعه های خورشید دیدگانش را آزرد از جا بلندشد . همه ی بدنش درد میکرد. مدتی لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستهایش گرفت ؛ سپس لباسهایش را عوض کرد و ازاتاق بیرون رفت . مسئول مسافرخانه با دیدن او گفت :
ـ از صبح یک آقایی دو بار تماس گرفتند و با شما کار داشتند.
سیاوش پرسید:
ـ خودش را معرفی نکرد؟
ـ گفت من کار فرمایش هستم.
ـ چیز دیگه ای نگفت ؟
ـ گفت بهتون بگم باهاش تماس بگیرید.
سیاوش گفت :
ـ دارم میرم پیشش ؛ خیلی ممنون.
مسئول مسافرخانه گفت :
ـ فقط یک عرض دیگر هم داشتم .لطفا دیگه آخرشب و نصف شب از مسافرخانه بیرون نروید ؛ چون ما در را راس ساعت یازده می بندیم .
سیاوش که از زندگی به آن وضع خسته شده بود گفت :
ـ باشه ؛ فراموش نمیکنم.
سیاوش میدانست که او حق دارد ولی با اینحال عصبانی بود که با داشتن خانه و زندگی باید اینگونه زندگی کند و مسبب همه چیز را پدربیتا میدانست . مدتی در راه بود تا اینکه به کارخانه رسید. به منشی گفت :
ـ باید رئیس را ببینم.
منشی گفت :
ـ معذرت میخواهم آقای لطفی؛ ایشون دیگه شما را نمی پذیرند.
سیاوش ناباورانه گفت :
ـ حتما اشتباه شده. خودشون با من کار دارند.
ـ ولی به من اینطور گفتند.
سیاوش فریاد زد:
ـ یعنی چه ؟ مگه من مضحکه ی دست ایشونم ؟ من نیازی به اجازه ی شما ندارم ؛ خودم راه را بلدم .
از مشاجره و داد و فریاد سیاوش با منشی فریبرز از اتاقش بیرون آمد. سیاوش با دیدن او گفت :
ـ این دختره ی احمق اجازه ی ورود به من نداد.
فریبرز با صدایی محکم و رسا گفت :
ـ تو به چه حقی درکارخانه ی من داد و فریاد میکنی؟ اینجا که اصطبل نیست !من مهمانان محترمی دارم ؛ فرصت ندارم وقتم را با یک کارگر معمولی بگذرانم.
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ کارگر معمولی؟ تو چطور جرات میکنی بگی من یک کارگرم؟
فریبرز در اتاقش را بست و به او نزدیکتر شد و نزد منشی اش به او گفت :
ـ من خودم گفته بودم تو را راه ندهند. گمان میکنی من احمقم ؟
سیاوش گفت :
ـ برای چی ؟ مگه چه اتفاقی افتاده ؟
فریبرز گفت :
ـ ما با هم قراری گذاشته بودیم مگه نه ؟ من دوبار باهات تماس گرفتم تا بهت بگم دیگه اینجا نیایی ؛ حالا که آمدی ؛ مستقیما میگم . مادیگه باهم کاری نداریم.
سیاوش عصبانی به طرف فریبرز حمله کرد و یقه اش را گرفت و گفت:
ـ کاری نداری؟ حالا ؟ حالا که پدر و مادر و عزیزانم را ازم گرفتی؟
فریبرز خودش رااز چنگ او رها ساخت و درحال مرتب کردن دستمال گردنش گفت :
ـ تو خودت باعث شدی. ماباهم قرار گذاشته بودیم تا خانواده ات را تحت هیچ شرایطی ملاقات نکنی. مگه نه ؟ تو عهد شکنی کردی. قرار ما از همین حالا فسخ شده و من دخترم را به تو نخواهم داد.
سیاوش عصبانی فریاد زد:
ـ تو یک حیوان کثافتی! مادرم داشت میمرد ؛ چطور میتوانستم به دیدنش نروم ؟ آیا باید برای دیدن خانواده ام در آن شرایط ازتو اجازه بگیرم ؟
فریبرز با خونسردی و خودخواهی گفت :
ـ این چیزی بود که خودت خواستی کسی تو را مجبور به این کار نکرده بود. هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
سیاوش کیفش را به دست گرفت و گفت :
ـ طاووس از آن خودت . گردن نهادن به دستورات تو حماقت محضه . مگه نوبر دخترت را آوردی؟ بیتا برای من ارزشمنده ؛ ولی گمان نمیکنم حتی خود او راضی باشد که بخاطرش چنین کنیم . من میروم ولی از قول من به بیتا بگو همه چیز میان ما تمام شد. به او بگو خودت سبب این اتفاق شدی.
فریبرز که از این پیشامد قلبا خرسند بود با لبخند گفت :
ـ باکمال میل خواهم گفت . اگر پیغام دیگری هم داشته باشی به دیده ی منت میپذیرم.
سیاوش از دفتر کاراو خارج شد و در را محکم بهم کوبید. منشی که شاهد این گفتگو بود پس از رفتن سیاوش سرجای خودش نشست .فریبرز گفت:
ـ خانوم شما هم هرچه دیدید فراموش کنید. میل ندارم به یک چشم برهم زدن همه از این واقعه باخبر شوند!
آنگاه به اتاقش رفت .

* * *

سیاوش روی بازگشت به خانه را نداشت لذا دوباره به مهمانخانه برگشت. میل نداشت به کارهایی که صورت داده بود بیاندیشد. او خودش و خانواده اش را آواره ی عشقی کرده بود که امیدی به وصالش نبود ومهمتر ازهمه مادرش را آزرده بود. دلش میخواست میتوانست با دستهای خودش فریبرز را خفه کند ولی او را حتی لایق مردن نیز نمیدانست. دوست داشت همانطور که او را ذره ذره عذاب داده بود ؛ عذابش دهد.بعدازظهر به دیدار مادرش رفت . سیامک بازهم به او بی اعتنایی کرد. جو خانواده برایش سنگین بود لذا پس از دیدن مادرش که بازهم آرام خفته بود؛ آنها را ترک کرد. دلش میخواست سیامک به گوشش سیلی میزد ولی با سکوتش بیشتر از قبل عذابش نمیداد. سیامک او را به حال خودش گذاشته بود وعلیرغم اصرارهای کیهان مایل نبود بااو حتی کلامی سخن بگوید. نسرین گفت :
ـ آقا سیامک اون جوانه ؛ اگر به حال خودش رهایش کنید ممکنه هزار مشکل برایش پیش بیاید . در پناه خودتان بگیردش.
سیامک دلشکسته پاسخ داده بود :
ـ زن داداش فکرمیکنم اصلا بچه نداشته ام. درضمن او دیگه بچه نیست . خودش باید بتواند خیر و شرش را تشخیص دهد.
پس از گذشت چند روز که بیتا از سیاوش بی خبر بود از پدرش سراغ او را گرفت . فریبرز که از شنیدن اسم سیاوش خشمگین شده بود با عصبانیت گفت:
ـ دیگه حق نداری حتی اسم او را به زبان بیاوری.
بهاره پرسید:
ـ دوباره چی شده ؟ او که کاملا مطابق میل تو رفتار میکند.
فریبرز گفت :
ـ مطابق میل من ؟ او الان یک هفته است که نزد من نیامده !
بیتا پرسید:
ـ برای چی پدر؟ او که بی دلیل چنین کاری نمیکند.
فریبرز فریاد زد:
ـ یعنی میگویی من دروغ میگم ؟
بهاره پرسید:
ـ توضیح بده چطور اینطور شد؟
فریبرز مکثی کرد وسپس به بیتا گفت :
ـ تو باید فکر او رااز سرت بیرون کنی ؛ او مردی نیست که بتواند تو را خوشبخت کند. خودش به من گفت به تو بگم همه چیز تمام شد.
بیتا گفت :
ـ باور نمیکنم پدر. من آخرین بار بااو به خوبی و خوشی خداحافظی کردم و او چیزی در اینباره به من نگفت .
فریبرز با تمسخر گفت:
ـ یعنی میگویی من دروغ میگم ؟ بسیار خب پس چرا دیگر به تو تلفن نکرد؟
بیتا که نمیتوانست با طناب پدرش داخل چاه برود سکوت کرد. برایش باور کردنی نبود سیاوش بی خود و بی دلیل همه چیز را زیر پا بگذارد . فریبرز که متوجه شک و تردید او شده بود گفت :
ـ تو میتونی خودت با او صحبت کنی. میدونی که کجا باید او را بیابی!
بیتا بی معطلی مانتواش را پوشید و سوئیچ ماشین رااز مادرش گرفت و از خانه خارج شد؛ میدانست میتواند او را در مسافرخانه بیابد. وقتی به آنجا رسید به مسئول مسافرخانه گفت که میخواهد او را ببیند . مدتی طول کشید تا اینکه سیاوش از پله ها پایین آمد و با دیدن بیتا سرجایش مات و مبهوت باقی ماند.بیتا از جا برخاست و نزدیکش رفت ؛ سیاوش عصبانی پرسید:
ـ تو اینجا چه میکنی ؟
بیتا از لحن او متعجب شد و پرسید:
ـ چه چیز اینقدر تو را عصبانی کرده ؟
سیاوش نگاهی به صاحب مسافرخانه انداخت و بعد آهسته تر گفت :
ـ لابد بازهم میخواهی بگویی ازهمه چیز بی اطلاعی.
بیتا شمرده گفت :
ـ من هر وقت که گفتم بی اطلاعم ؛ دروغ نگفتم .
سیاوش به آرامی گفت :
ـ باید باهات صحبت کنم.
ـ ماشین آوردم ؛ اینجا نمیشه صحبت کرد اگر مایلی برویم بیرون !
سیاوش دنبال او به راه افتاد . مقداری از مسیر راه رو هردو ساکت بودند تا اینکه بیتا گفت :
ـ مطمئنم اتفاقی افتاده که اینقدر عصبانی هستی.
سیاوش باتمسخر گفت :
ـ چه عجب پدرت اعتبار کرده تو را تنها نزد من بفرستد.
ـ لحن صحبتت کاملا خصمانه است ولی من حرفی نمیزنم و منتظر می مانم تا خودت بگی . نتوانستم باورکنی تو به پدر گفتی همه چیز تمام شده .
سیاوش بی معطلی گفت :
ـ باید باور میکردی.
بیتا ماشین را متوقف کرد و گفت :
ـ چی ؟
سیاوش به آرامی گفت :
ـ دیگه خسته شدم ؛ فکرمیکنم داریم بازی میکنیم . من نمیدونم این ماجرا تا چه زمان ادامه خواهد داشت . مادرم را قربانی کرده ام ؛ پدرم و خانواده ام را . این در اصل من نبودم که خواستم همه چیز را پایان دهم بلکه پدرت خواست . او از اینکه به دیدن مادر بیمارم رفتم عصبانی شد و عذر مرا خواست . بهرحال من فکرمیکنم این به صلاح هردوی ماست . خواهش میکنم عاقلانه فکرکن و دیگر به دیدن من نیا ؛منهم سعی میکنم همه چیز را فراموش کنم.
سیاوش پس از گفتن این حرفها در ماشین را باز کرد و بی هیچ کلامی از آن پیاده شد. بیتا سرش را روی فرمان گذاشت و اشک ریخت ؛ آنگاه با سرعت دور زد و به طرف خانه به راه افتاد. وقتی کلید به در انداخت بهاره به استقبالش آمد و بیتا بدون درنظر گرفتن او با عجله وارد خانه شد. پدرش با دیدن او هیچ حرکتی نکرد ؛ تنها گفت :
ـ خب ؛ او را دیدی ؟ به حرف من رسیدی؟
بیتا کیفش را روی مبل انداخت و مقابل پدرش قرار گرفت و با لبخندی تمسخرآمیز گفت:
ـ بله به حرف شما رسیدم . ای کاش از اول باور میکردم که شما نه تنها قصد آزار او بلکه قصد آزار مرا دارید تا به آن وسیله آتش انتقامتان را خاموش کنید. واقعا پدرشما چطور توانستید این همه مدت او را آزار دهید و با امیدی واهی منتظر نگهش دارید؟ شما حتی به من هم رحم نکردید.
اشک از دیدگان بیتا سرازیر شد. فریبرز که خود را در مظان اتهام میدید با صدایی فریاد گونه گفت :
ـ قدیمها دخترها یک حجب و حیایی داشتند. اگر پدرشا میگفت بمیرند می مردند.
بیتا گفت :
ـ شما مرا خیلی وقته که کشتید پدر. اگر مخالفت میکردید بیشتر قابل قبول بود تااینکه ازمن به عنوان طعمه برای رسیدن به هدفتان استفاده کنید!
بهاره کنارش نشست و آرام سرش را به آغوش کشید و نگاه تندی به فریبرز انداخت . فریبرز گفت :
ـ بله لوسش کن ؛ اگر این همه مدت حمایت تو نبود او اینقدر گستاخ نمیشد. ازمن چه انتظاری دارید؟ بروم به پسرک التماس کنم ؟
بهاره گفت :
ـ تو هیچ وقت جز برای منافع خودت التماس نمیکنی !
فریبرز گفت :
ـ درهرحال دیگه بازی تمام شد. تو باید او را فراموش کنی دختر!
بیتا از جا بلندشد ؛ به اتاقش رفت و در راهم قفل کرد. بهاره با خشم گفت :
ـ تو دیگه هیچ چیز برایت مهم نیست و من نمی فهمم تو اصلا برای چی زندگی میکنی ؟ دیگر هیچ چیز قادر نیست قلب تو را به محبت وادارد ؛ نه مهر پدری ونه وظیفه ی همسری . خیلی متاسفم .
فریبرز درحالیکه با آرامش به کشیدن سیگار مشغول بود گفت:
ـ اگر تا آن درجه متاسفی ؛ منهم برای تاسفت ارزش قائلم . میتونی ازمن جدا شوی و نزد پسرهایت بروی. شاید آنجا توانستی به آرزوهایت دست پیدا کنی .
بهاره با تنفر گفت :
ـ منتظر عقیده ی تو نبودم . اگر خیالم از بابت بیتا آسوده بود مطمئن باش حتی ساعتی باتو زیر یک سقف سرنمیکردم.
بیتا مدتی در اتاقش گریست و آنگاه به طرف جعبه ی قرص های آرام بخش رفت . فکرکرد دیگر زندگی به چه درد من میخورد؟ شاید با مرگ من سیاوش هم باقی عمرش را خوشبخت زندگی کند و پدرم هم دائم دغدغه نداشته باشد. من اصلا موجود اضافی هستم. از زندگی چه لذتی میبرم؟ چهارده عدد از قرص ها را بیرون آورد و با لیوانی آب سرکشید ؛ بعد هم آرام روی تخت خوابید. کم کم چشمانش سنگین شدند. هنوز صدای جر و بحث پدر و مادرش را می شنید . آرام زمزمه کرد:
ـ همه چیز تموم شد. نیازی نیست . بخاطر من با یکدیگر مشاجره کنید. خداحافظ مادر ؛ خداحافظ پدر ؛خداحافظ سیاوش و خداحافظ زندگی !
تصویر اتاق در برابر چشمانش تیره و تار شده بود.دلش میخواست بخوابد. حس کرد هیچوقت به این اندازه آرام نبوده . دیده برهم گذاشت و دیگر چیزی نفهمید .

پایان فصل27

R A H A
07-13-2011, 08:07 PM
فصل28

بهاره نالان و گریان و فریبرز عصبی و هراسان جلوی در اورژانس ایستاده بودند. پزشکان با عجله داخل اتاق میرفتند و بیرون می آمدند.بلندگو با صدای آرام ولی عجولانه ی دختری جوان دائم پزشکان متعددی را به بخش اورژانس پیچ میکرد. فریبرز از هرکدام از پزشکان که پرسشی میکرد پاسخی نمیگرفت . آنها در حال صحبت باهم اصطلاحاتی را به کار میبرد که فریبرز سر از آنها در نمی آورد ولی همین قدر میدانست که حال بیتا خوب نیست و همین وحشتی عجیب برجانش انداخته بود.
پس ازاینکه بهاره به اتاق بیتا رفته و او را صدا کرده و پاسخی نگرفته بود به سرعت با فریبرز او را به بیمارستان رسانده بودند . به خصوص وقتی که بالای سر او ظرف خالی قرص را یافته بود مطمئن شده بود که بیتا دست به خودکشی زده است . او در پاسخ به سوال پزشکان که پرسیده بودند او چند قرص مصرف کرده پاسخی نداشت. فقط از صمیم قلب آرزو میکرد خداوند او را زنده نگه دارد.
در حدود پنج ساعت پزشکان تلاش خستگی ناپذیری برای نجات دادن او کردند. در تمام طول آن مدت فریبرز ناباورانه به انتظار ایستاده و بی هیچ سخنی ؛ حرفها و کنایه های بهاره را به جان خریده بود. بهاره معتقد بود او سبب این اتفاق شده و فریبرز در محکمه ی وجدانش آشکارا خودش را مقصر میدید . با خود گفت ؛ خدایا اگر او را زنده به من بازگردانی مطابق میلش رفتار خواهم کرد. فقط به من رحم کن ؛ من اصلا چنین قصدی نداشتم . پس ازگذشت چند ساعت پزشک ارشد با خستگی به آنان نزدیک شد . بهاره پرسید:
ـ دکتر ؛ دکتر دخترم ؟!...
دکتر گفت :
ـ او نجات پیدا کرد. زنده ماندنش یک معجزه است .
بهاره با التماس پرسید:
ـ دکتر میتونم او را ببینم ؟
ـ نه ؛ چون او حالا بر اثر مسکن بیهوشه ؛ شاید چندساعت دیگر. فقط من متعجبم چرا او باید بااین سن و سال اقدام به خودکشی کند؟ او هنوز خیلی جوانه !
فریبرز سر به زیر افکند و سکوت نمود . دکتر در ادامه گفت :
ـ مراقبش باشید و تقویتش کنید ؛ بهش امیدواری بدید که زندگی قشنگه .
پس از رفتن دکتر ؛ فریبرز کتش را به تن کرد و به راه افتاد. بهاره پرسید:
ـ کجا میروی ؟ مگر نمیخواهی او را ببینی؟
فریبرز گفت :
ـ فردا میام . باید جایی بروم .
بهاره با تعجب رفتن او را نگریست و دوباره در سالن انتظار نشست . فریبرز از بیمارستان بیرون آمد. نسیم ملایمی موهایش را به بازی گرفته بود . سوار ماشین شد ؛ لحظاتی درنگ کرد و بعد به راه افتاد . مدتی در خیابانها دور میزد و در فکر فرو رفته بود تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت و به طرف مسافرخانه ای که سیاوش در آنجا مستقر بود رفت . به ساعتش نگریست ؛ از یازده شب گذشته بود. آرام چند ضربه به در مسافرخانه زد ؛ مدتی طول کشید تا پیرمردی در را باز کرد و با دیدن فریبرز پرسید:
ـ چیه آقا نصف شبی؟ اتاق میخواهی ؟
فریبرز گفت :
ـ میخواهم آقای لطفی را ببینم.
پیرمرد که ازخواب پریده بود عصبانی گفت :
ـ هی آقای لطفی ؛ آقای لطفی ! اگر این بابا این همه کس و کار داره چرا آمده اینجا ؟ معلوم نیست چکاره است که همه ی شهر باهاش کار دارند. الان نمیشه آقا ؛ شاید هم خواب باشه .
فریبرز گفت :
ـ خواب یا بیدار ؛ من باید او را ببینم.
صاحب مسافرخانه درحالیکه اخم درهم کشیده بود گفت :
ـ همین جا بمون تا صداش کنم .
بعد از پله ها غرغرکنان بالا رفت و فریبرز نیز روی نزدیکترین صندلی نشست .وقتی که صاحب مسافرخانه به در اتاق سیاوش کوبید او خواب بود. با عجله از جا بلند شد و در را باز کرد و پرسید:
ـ چی شده ؟
پیرمرد گفت :
ـ از من میپرسی؟ برو از آن مرده بپرس! مگه من نگفتم تا یازده شب در بازه ؟ آمده میگه باید فورا شما را ببینه .
قلب سیاوش فرو ریخت. فکرکرد شاید سینا باشد؟ مادرم !...
با عجله پیرمرد را کنار زد واز پله ها پایین رفت . فریبرز با دیدن او از جا برخاست . سیاوش چنان تعجب کرد که برای جلوگیری از افتادنش دست به دیوار گرفت . فریبرز گفت :
ـ خواب بودی؟ درهرحال من باید به اینجا می آمدم ؛ میخواهم باهات حرف بزنم.
سیاوش گفت :
ـ میتونیم بیرون قدم بزنیم.
فریبرز پذیرفت و هردو مسافرخانه را ترک کردند. مدتی میانشان به سکوت گذشت تا اینکه فریبرز گفت :
ـ باید بگم پسر ؛ که تو و دخترم منو از رو بردید. میل ندارم تا آخر عمر به خاطر مردن او خودم را ملامت کنم ؛ گو اینکه مرده ی این دختر برای من بهتره تا زنده اش .
فریبرز چون تعجب و سردرگمی سیاوش را دید ادامه داد:
ـ حتما تعجب کرده ای و از حرفهای من سردر نمی آوری؟ او امروز پس از اینکه از پیش تو برگشت اقدام به خودکشی کرد ؛ ولی نترس او زنده ماند. دکترها نجاتش دادند و حالا در بیمارستان بستری است .من الان از پیش او می یام. نمیدونم تو به او چه گفتی ولی قدرمسلم ازبرهم خوردن ماجرا ناراحت بود. میدونی من نمیتوانم مانع تپیدن یک قلب بشم؛ حالا هرقدر که قسی القلب باشم . او تو را دوست داره و تو هم او را ؛ بسیار خب باهم ازدواج کنید.
سیاوش از راه رفتن باز ایستاد و پرسید:
ـ آیا این موقع شب آمده ای که بار دیگر برایم نقشه بکشی و با وعده های دروغین آزارم دهی ؟
فریبرز گفت :
ـ تو برای رسیدن به او نیاز به رضایت من داری ؛ من هم با ازدواجتان موافقت میکنم. آیا در من نقشی از دیوانگی می بینی که بخاطرش نیمه شب نزد تو بیایم ؟ من این کار را برای دخترم میکنم.اگرچه هنوز هم تو را لایق دامادی خود نمیدانم. میدانم که اگر با وصلت شما مخالفت کنم با دست خودم او را کشته ام .
سیاوش ساکت بود و به او مینگریست .فریبرز ادامه داد:
ـ در هر زمان که آمادگی داشتی میتوانی بااو ازدواج کنی. فقط بخاطر داشته باش من به او یک ریال برای کمک نمیدهم و بهتره توهم روی کمک من حساب نکنی. تو اگر او را میخواهی باید خوردت خوشبختی کنی. فردا نزد او برو و خودت این خبر را به او بده . هر موقع تصمیم گرفتید خبرم کنید تا برای امضا به محضر بیایم . اگرچه میدونم میش را به دست گرگ می سپارم ولی مراقبش باش.
اشک در چشمان فریبرز حلقه زد. از سیاوش جدا شد و به طرف ماشینش رفت . سیاوش که هنوز به حرفهای او اعتماد نداشت به مرور آنچه که شنیده بود مشغول شد.

* * *
برق شادی در چشمان بیتا می درخشید و صدای هق هق گریه ی بهاره سکوت دفتر محضردار را می شکست . فریبرز بی هیچ سخنی به امضا کردن مشغول بود و رنگ به چهره نداشت . سیاوش پس از جاری شدن خطبه ی عقد حلقه ی ساده ای را به دست بیتا انداخت .بهاره به آرامی میان گریه گفت :
ـ انگار نه انگار که این دو به عقد هم درآمده اند.
فریبرز آهسته و اندوهگین گفت :
ـ مقصر خود اوست . کسی است که خودش انتخاب کرده .
بهاره گفت :
ـ تو میتوانستی ترتیب جشن کوچکی را بدهی .
فریبرز با خشم گفت :
ـ میخواهی آبروی مرا ببری؟ کدام جشن ازدواجی را دیده ای که خانواده ی داماد حضور نداشته باشند. حق بیتاست که مثل بیوه ها به خانه ی بخت برود. حالا قسمت اعظم سختی ها مانده . من تنها به خاطر خودش رضایت به این ازدواج دادم وگرنه هنوز هم این پسره ی یک لاقبا را قبول ندارم . نگاه کن دخترمان چنان شاده که انگار با پسر شاه ازدواج کرده .
بهاره گفت :
ـ همین برای من کافیه ؛ همین قدر که او را شاد می بینم خوشحالم .تو بااین کارت ثابت کردی که هنوز قسی القلب نشده ای . هیچ کس نمیتواند جلوی پرواز این دو کبوتر عاشق را بگیرد. فقط امیدوارم اوضاع از اینی که هست بدتر نشود ؛ چون بطوری که شنیدم هنوز پدر و مادر سیاوش بی خبرند.
فریبرز زمزمه کرد:
ـ بالاخره باخبر خواهندشد.
فریبرز پس از مراسم به سردی با آن دو خداحافظی کردو بهاره درحالیکه بیتا را سخت در آغوش گرفته بود برایشان آرزوی خوشبختی کرد. سیاوش از قبل دواتاق اجاره کرده بود و میخواست به زودی با پدرش درباره ی خانه صحبت کند.آن شب آن دو تا پاسی از شب گذشته به گفتگو پرداختند و برای آینده نقشه کشیدند. سیاوش با مهربانی گفت :
ـ دیدی که بالاخره تو را به دست آوردم؟
بیتا گفت :
ـ قلب ما متعلق به یکدیگر بود.ولی سیاوش چگونه میخواهی این خبر را به پدرت بدهی؟
ـ ما ازهفت خوان گذشته ایم . ازاین به بعد کارها آسانتر است. اگر آنها ببینند ما در کنار هم خوشبخت و سعادتمندیم دست از لجبازی برمیدارند .آنها بیش از هرچیز نگران سعادت ما هستند؛ فکر میکنند ما درکنار هم خوشبخت نخواهیم بود. ما هم باید این موضوع را به آنها ثابت کنیم که اشتباه میکنند.
سیاوش دست بیتا را بلند کرد و بوسید آنگاه ادامه داد:
ـ شاید نتوانم زندگی مرفهی مثل خانه ی پدرت برایت فراهم کنم ؛ آخه من یک هنرمند فقیرم. ولی سعی میکنم نگذارم زیاد سختی بکشی. درعوض تو باید به من قول بدهی .قول دهی که دیگر هیچگاه آن کار بچگانه را تکرار نکنی!
بیتا سربه زیر افکند و گفت :
ـ وقتی تو را در کنارم دارم چرا باید چنین کنم؟ من آن کار را بخاطر تو کردم.
سیاوش گفت :
ـ بنا به هر علتی دیگر هرگز آن کار را تکرار نکن. قول میدهی ؟
بیتا با لبخند گفت :
ـ امیدوارم خواب نباشم!

پایان فصل28

R A H A
07-13-2011, 08:08 PM
فصل29

دو هفته از ازدواج آنها میگذشت که سیاوش تصمیم گرفت موضوع را با خانواده اش در میان بگذارد. به دیدن پدر و عمویش در کارخانه رفت. کیهان به محض دیدن او جلو رفت و پرسید:
ـ تو اینجا چکار میکنی ؟
سیاوش گفت :
ـ سلام عموجون .حالتون چطوره ؟
کیهان گفت :
ـ تو چطوری؟ هیچ میدونی ما چندوقته که از تو بی خبریم ؟ چرا سری به ما نمیزنی ؟
سیاوش لبخند زد و گفت :
ـ معذرت میخواهم عموجون . پدرم کجاست ؟
ـ الان برمیگرده؛ برای سرکشی کارگرها رفت . بگیر بشین .
سیاوش نشست و کیهان درحالیکه برای او چای میریخت پرسید:
ـ به مادرت سر زدی ؟
ـ هنوز نه ؛ حالش چطوره ؟
کیهان روبه روی او نشست و گفت :
ـ باید باهاش کج دار مریض رفتار کرد.
سیاوش با لبخند پرسید:
ـ سینا را نمی بینم. مگه اینجا نمی یاد.
ـ اون با همسرش مسافرت رفته ؛ آخه سمیرا قبول کرد جشن نگیرند و به ماه عسل بروند و قال قضیه را بکنند. اتفاقا خیلی دلش برایت تنگ شده بود. بگو بدانم روزگارت چگونه است ؟ چه میکنی ؟
سیاوش درحال نوشیدن چای با خونسردی گفت :
ـ ازدواج کرده ام و به کار مشغولم .
چای به گلوی کیهان پرید و پس از سرفه های مکرر با صدای گرفته پرسید:
ـ چی ؟ ازدواج کردی ؟ کی ؟!
سیاوش گفت :
ـ با دختر آقای لقایی ؛ دوهفته قبل.
کیهان با دستمالی دهانش را پاک کرد و ازجا بلندشد . سیاوش به او نگریست و گفت :
ـ چرا عصبانی شدید عموجون ؟ من که کار بدی نکرده ام ؛ تنها با دختر مورد علاقه ام ازدواج کردم. حالا هم آمدم به دست بوسی پدرم تا برایم دعا کند.
کیهان عصبانی گفت :
ـ حالا؟ حالا آمدی؟ تو فکر نکردی رضایت او هم مهمه ؟ تو هیچ میدونی چه کرده ای؟ من همیشه فکر میکردم تو فقط لجبازی ولی حالا می بینم که علاوه براین عیب بی عقل هم هستی.
سیاوش ازجا برخاست و گفت :
ـ عموجان ؛ خواهش میکنم. بیتا دختر خوبیه و من به پدر او کاری ندارم.
ـ ولی او خون پدرش تو رگ هاشه . هیچ وقت پدرش را رها نمیکنه و تو را بچسبه ! پسر تو خیلی احمقی ؛ هرگز فکر نمیکردم تااین درجه احمق باشی. تو با پدرت مشورت نکردی و آن دختر را عقد کردی چون فکر میکردی بااین کار سیامک را در عمل انجام شده قرار میدهی . فقط من مانده ام که چطور میخواهی این مساله را به او بگویی؟
آنها درحال صحبت بودند که سیامک وارد دفتر شد. به نظر سیاوش آمد که او خیلی پیرشده . سیامک با دیدن او به سردی پرسید:
ـ تو برای چی به اینجا آمده ای ؟
سیاوش جلوتر رفت و خم شد تا دست پدرش را ببوسد. سیامک دستش را عقب کشید و ازاو فاصله گرفت و دوباره سوالش را تکرار کرد. سیاوش نمیخواست اینقدر با عجله موضوع را به پدرش بگوید ؛ مطمئنا با حالی که او داشت جان سالم به در نمی برد. کیهان مدتی به هردوی آنها نگریست و سپس به طرف سیامک رفت و او را به طرف مبل هدایت کرد و با لحنی ساختگی گفت :
ـ شما هردو پس ازمدتها به یکدیگر رسیده اید صحیح نیست با هم نزاع کنید.
سیامک روی مبل نشست درحالیکه صورتش از خشمی آشکار کبود شده بود و دستهایش میلرزید . سیاوش سر به زیر افکند و ترجیح داد سکوت کند و باقی مسائل را به عمویش واگذار نماید. کیهان چای دیگری جلوی سیامک گذاشت و درحالیکه به سیاوش مینگریست گفت :
ـ تو باید او را ببخشی برادر. بهرحال او حالا اینجاست و هنوز تو را به اندازه ی همه ی عالم دوست دارد.
سیامک به کیهان گفت :
ـ او مرا خرد کرد و آنگاه از روی نعش خرد شده ی من رد شد. این رسم پدر داری است ؟ حس میکنم کمرم شکسته داداش .
کیهان گفت :
ـ آدمیزاد جایزالخطاست . به او به دیده ی بخشش بنگر.
سیامک خطاب به سیاوش گفت :
ـ حالا برای چی اینجا آمدی . لابد او بیرونت کرد؟
سیاوش گفت :
ـ پدر ؛ امروز اینجا آمدم که بگم من ... من ...
سیامک چشم به دهان او دوخته بود ولی سیاوش نتوانست به او بگوید با بیتا ازدواج کرده ؛ لذا سکوتی نمود و سربه زیر افکند . کیهان که سیامک را منتظر دید گفت :
ـ به پسرت تبریک بگو داداش . او حالا ازدواج کرده .
سیامک نتوانست ازتعجبش جلوگیری کند و با دهان باز به کیهان خیره شد.کیهان سوالش را در چشمانش خواند بنابراین در ادامه گفت :
ـ با دختر فریبرز .
سیامک ازجا بلندشد . کیهان دانه های درشت عرق را روی پیشانی اش دید که درحال فرو چکیدن بودند. میان هر سه نفر آنها سکوتی سخت حاکم بود و تنها سرو صدای دستگاه ها به گوش میرسید. سیامک خواست چیزی بگوید ولی نتوانست .برای اینکه سیاوش را مقابل خود نبیند کنار پنجره رفت .برایش باور کردنی نبود ولی وقتی ازکیهان شنید ؛ دریافت که باید بپذیرد. او هنوز سیاوش را کودک چندین سال قبل میدید و پاک از یاد برده بود که او حالا بیست و نه سال دارد. با صدایی گرفته پرسید:
ـ چرااین کار را بامن کردی؟
کیهان سیاوش را بااشاره ی دست به ادامه ی سکوت دعوت کرد و خود نزد برادرش رفت. سیامک با حس کردن او کنار خود گفت :
ـ به تو نگفته بودم او کمر به مرگ من بسته ؟!
کیهان شانه اش را فشرد و گفت :
ـ به خودت فشار نیار. دراینکه او کار بدی کرده حرفی نیست ؛ اما حالا اینجاست کنارتو. اوهنوز هم پسرتوست و پسرتو هم باقی خواهد ماند. خون تو در رگهای اوست .
سیامک به طرف سیاوش برگشت و فریاد زد:
ـ من نمیخواهم چنین پسری داشته باشم. زود ازاینجا برو بیرون. اسم تو را در ذهنم خط زدم و به مادرت میگم تو مردی. حتی اگر بمیری هم برایت جامه ی عزا نخواهم پوشید.
کیهان او را محکم نگه داشته بود. سیاوش ازجا برخاست و قصد رفتن نمود.
سیامک فریاد زد:
ـ فقط به خاطر داشته باش نمیتوانی روی کمک من حساب کنی. من برای تو آرزوهای بسیاری داشتم اما همه را نقش برآب کردی. آن خانه را برایت خریده بودم که در آینده با همسرت در آن زندگی کنی ولی نه برای اینکه دست دختر فریبرز را بگیری و داخلش ببری. برو دیگر حتی نمیخواهم برای لحظه ای تو را ببینم.
سیاوش ازکارخانه خارج شد.باران شروع به باریدن نمود. دانست دیگر روی کمک پدرش هم نمیتواند حساب کند. حالا او و بیتا تنهای تنها بودند. باخود گفت باید روی پای خودم بایستم ؛ من در شروع راه سختی قرار گرفته ام. حالا حتی نمیتوانم به تحصیلاتم تکیه کنم.نمیتوانم به همسرم به جای ناهار و شام تحصیلات بدهم.با قلبی سرشار ازغم به خانه رفت و همه چیز را به بیتا گفت .بیتا هم اندوهگین شد و گفت :
ـ همه اش تقصیرمنه . اگر با من ازدواج نکرده بودی دچار این همه مشکل نمیشدی.
سیاوش با لبخند گفت :
ـ حالا هم پشیمان نیستم ؛ مگر اینکه تو ناراحت باشی! از سختی هایی که پیش رو داریم میترسی؟
ـ نه ! ولی برای تو نگرانم. حالا باید علاوه بر خرج خودت خرج مراهم بدهی . اجازه بده منهم کارکنم و در این راه کمکت باشم.
سیاوش گفت :
ـ تو همین که بامن ازدواج کردی و از بلاتکلیفی نجاتم دادی کمک بزرگی به من کردی. باقی را به عهده ی من بگذار.
بیتا اگرچه نگران بود ولی برای رضایت خاطر سیاوش گفت :
ـ هر طور که تو بخواهی .

* * *

سیاوش مدتها دنبال کار گشت ولی در شهری به آن کوچکی جایی برای یک نوازنده نبود. بالاخره مجبور شد برای گذران زندگی به شغلی دور از تحصیلاتش بپردازد. اوبعنوان یک کارگر ساده مشغول به کار شد. اگرچه حقوقش ناچیز بود و زندگیشان به سختی میگذشت ولی درکنارهم احساس خوشبختی میکردند.
سیاوش هر روز صبح با لبخند بیتا ازخانه خارج میشد و هرروز عصر به امید اینکه زودتر او را ببیند با عجله به خانه بازمیگشت .همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه عصر یک روز هنگام بازگشت به خانه با یک خودروی سواری تصادف کرد و نقش زمین شد. راننده هراسان او را نگریست و بعد از ترس فرار کرد. جمعی از عابرین سیاوش را به بیمارستان رساندند؛ سپس تلفن صاحبخانه اش را پیدا کردند و وضعیت سیاوش رابه آنها اطلاع دادند.
بیتا نگران و منتظر جلوی در ایستاده بود که زن صاحبخانه به او خبر داد سیاوش در بیمارستان بستری است . بیتا که از شنیدن این خبر شوکه شده بود با کمک همسایه لباس به تن کرد و به طرف بیمارستان به راه افتاد. درتمام طول راه دعا میکرد سیاوش صدمه جدی ندیده باشد و زنده بماند؛ تااینکه بالاخره به بیمارستان رسیدند .باگامهایی لرزان به سمت پذیرش رفت و گفت :
ـ من ... من همسر آن مرد تصادفی ام.
دخترجوان نگاهی به او کردو گفت :
ـ بفرمایید اونجا ؛ جناب سروان با شما کار دارند.
سروان به بیتا نزدیک شد. بیتا گفت :
ـ چی شده جناب سروان ؟
سروان با مهربانی گفت :
ـ خواهش میکنم به خودتون مسلط باشید و همراه من بیاید.
بیتا اشکهایش را پاک کرد و همراه سروان به راه افتاد .او جلوی اتاقی توقف کردو بعد کنار رفت تا بیتا وارد شود.بیتا دراتاق را باز کرد و با دیدن سیاوش که غرق خون بود فریادی ازترس کشید و به طرف سروان برگشت. دو دکتر و یک پرستار به معاینه ی او مشغول بودند. سروان گفت :
ـ او همسر شماست ؟
بیتا که قدرت تکلم نداشت باسر تایید کرد و آنگاه وحشت زده پرسید:
ـ اون ... اون مرده ؟
دکتر از پشت سرش گفت :
ـ نه دخترم ؛ او زنده است فقط بیهوشه . بر اثر تصادف ضربه ی مغزی شده و خیلی سریع حداکثر تا یک ساعت دیگر باید عمل بشه .
بیتا با گریه گفت :
ـ خب عملش کنید دکتر.
سروان او را به بیرون هدایت کردو در اتاق را بست و گفت :
ـ برای عمل او نیاز به پول دارند.
بیتا خشمگین گفت :
ـ من درحال حاضر پولی ندارم. باید از آن دونفری که او را به این روز انداخته اند پول بگیرید!
سروان مهربانانه بااشاره به آن دونفر گفت :
ـ آن دونفر این کار را نکرده اند ؛ آنها فقط او را به بیمارستان رسانده اند. ضارب گریخته و ما دنبال او هستیم.بنابر شهادت شاهدین او سرنشین یک پیکان فیلی رنگ بوده .مطمئن باشید او را پیدا میکنیم.
بیتا اندوهگین به آن دو نفر نزدیک شد و تشکرکرد. یکی از آن دونفر گفت :
ـ خانم به خدا ما زن و بچه داریم بگین اجازه بدهند ما برویم.
بیتا ازسروان خواهش کرد آن دونفر را رهاکنند. سروان گفت :
ـ باید به چندسوال پاسخ بدهند ؛ بعد هم میتوانند به خانه شان بروند. شما هم بهتره نگران آنها نباشید و هرچه زودتر پول تهیه کنید.
بیتا با به یادآوردن وضع مالی شان و خطر مرگ برای سیاوش دچار دلهره و نگرانی شد. سروان او را ترک کردو به طرف آن دونفر رفت. بیتا از بیمارستان خارج شد و میان گریه سوار ماشینی شد و آدرس منزل پدرش را داد؛ امیدوار بود پدرش با دانستن موضوع به او کمک کند.باران تندی می بارید که از ماشین پیاده شد و به راننده گفت منتظر باشد. باانگشتان لرزانش زنگ را بارها و بارها فشرد ؛ وقتی در باز شد با گامهایی بلند وارد خانه شد. بهاره با دیدن او در آن وضعیت با وحشت پرسید:
ـ چی شده ؟
بیتا او را سخت در آغوش گرفت و میان گریه گفت :
ـ مادر بخاطر خدا به من کمک کنید. سیاوش داره می میره. او تصادف کرده و باید عمل بشه.
بهاره با دیدن دخترش در آن وضعیت اندوهگین شد و شروع به گریستن کرد؛ اما قبل ازاینکهب ه دخترش پاسخی بدهد صدای محکم و خونسرد فریبرز از فراز پله ها به گوش بیتا رسید:
ـ پس به این روزهم رسیدی؟ ازمن تقاضای کمک نداشته باش. فراموش کردی که من در ازای چه قولی با ازدواج شما موافقت کردم؟
بهاره نزد او رفت و ملتمسانه گفت :
ـ فریبرز الان وقت این حرفها نیست. بهش کمک کن؛ بخاطر دخترمان.
فریبرز از پله ها پایین آمد و به دخترش نزدیک شد و گفت :
ـ از این خانه برو بیرون و حتی برای یک ریال روی من حساب نکن.
بیتا روی پاهای پدرش افتاد و باگریه گفت :
ـ پدر وقت تنگه ؛ به من کمک کنید. اصلا... اصلا فکرکنید که به یک مستمند کمک میکنید. در ازای این محبت شما هرکاری میکنم.
فریبرز پاهایش رااز دستان او بیرون کشیدو گفت :
ـ محبت من تمام شده . حالا برو!
بیتا درمانده ازجا بلندشد. دانست که اصرار به پدرش تلف کردن وقت است لذا به طرف در رفت .بهاره به طرفش آمد و پرسید:
ـ حالا چه میکنی؟
بیتا میان گریه سرش را به علامت بلاتکلیفی تکان داد. فریبرز میان پله ها ایستاد و پرسید:
ـ گفتی دکترش گفته اگر پول نرسه او می میره ؟
بیتا که تصور کرد توانسته قلب پدرش را نرم کند گفت :
ـ بله ؛ دکتر اینطور گفت .
فریبرز با لبخندی از روی بدجنسی گفت :
ـ خب معطل کن ؛ بگذار بمیره. بیااینجا باما یک چای بخور. توهنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری.
بیتا خشمگین و گریان میان رگبار و طوفان ازخانه ی پدرش خارج شد. راننده هنوز به انتظار او ایستاده بود.سوار ماشین شد و دستور حرکت داد. راننده پرسید:
ـ حالا کجامیروید؟
بیتا میان گریه آدرش خانه ی پدر سیاوش را داد . راننده خواست علت گریه ی او را بپرسد ولی سکوت کرد وبه سمت آدرس مورد نظر به راه افتاد.

پایان فصل29

R A H A
07-13-2011, 08:09 PM
فصل30

بیتا مردد و هراسان میان باد و باران و گریه برای نخستین بار جلوی خانه ی سیامک از ماشین پیاده شد. لحظاتی ایستاد ولی با به یاد آوردن سیاوش و فرصت اندک به ناچار زنگ را فشرد. همه ی وجودش میلرزید ولی این لرزش از سرما نبود بلکه از اضطراب و وحشت بود. ته قلبش امیدوار بود پدر و مادر سیاوش بخاطر پسرشان کمک کنند.مدتی طول کشید تااینکه سینا در را گشود و با دیدن بیتا که خیس از باران بود حیرتزده سرجایش خشکش زد .بیتا گفت :
ـ بخاطر خدا به من کمک کنید ؛ سیاوش درحال مرگه.
سینا با شنیدن نام سیاوش او را داخل خانه آورد و با عجله پرسید:
ـ چی شده ؟
بیتا مختصر به شرح ماجرا پرداخت .سینا گفت:
ـ همین جا باشید تا من برگردم.
ـ کجا میروید؟
ـ میروم لباسم را بپوشم.
ـ اون به پول نیاز داره.
ـ سعی میکنم تهیه کنم. همین جا باشید.
سینا داخل خانه رفت . سیامک و کیهان به تماشای تلویزیون مشغول بودند.سمیرا پرسید:
ـ کی بود سینا ؟
سینا بی آنکه جواب او را بدهد به سرعت بالا رفت و به عوض کردن لباسش مشغول شد. سمیرا به دنبالش وارد اتاق شد و پرسید:
ـ چی شده سینا ؟
ـ سیاوش در خطره .
ـ چه اتفاقی افتاده؟
ـ اون تصادف کرده. من یک مقدار پول دارم ؛ تو چی ؟
ـ نه آنقدر که به دردت بخوره!
ـ باید عجله کنیم. بیتا جلوی در منتظره .
سمیرامتعجب گفت :
ـ تو او را زیر باران گذاشته ای ؟ من میروم پیشش.
سینا او را نگه داشت و گفت :
ـ تو همین جا می مونی ؛ نباید کسی بفهمه او اینجاست . میدونی که ! باید از پدرم پول بگیرم.
سینا از اتاق خارج شد و به آرامی پدرش را صدا زد و ازاو خواست چند لحظه نزدش بیاید. کیهان با عذرخواهی از برادرش نزد سینا رفت و پرسید:
ـ چی شده ؟
سینا گفت :
ـ پدر به کمی پول نیاز دارم .میدونید ... سیاوش...
قبل ازاینکه حرفش به اتمام برسد سیامک در را باز کرد و پرسید:
ـ سیاوش چی ؟
سینا با دهان باز به عمویش نگریست و ساکت ماند. سیامک کنار پنجره رفت و از دور بیتا را دید . به طرف سینا برگشت و عصبانی پرسید:
ـ گفتم سیاوش چی ؟ پول را برای چی میخواهی ؟
کیهان گفت :
ـ بگو پسرم ! چی شده ؟
سینا با احتیاط گفت :
ـ سیاوش تصادف کرده ؛ او برای عمل نیاز به پول داره .
قلب سیامک فرو ریخت ولی خودش را کنترل کرد.کیهان گفت :
ـ برو از اتاق من آن کیف پول را بیاور.
سینا به راه افتاد که سیامک گفت :
ـ پول برای چی ؟ اون پسر منه داداش ؛ اگرهم قرار باشه پولی داده بشه این منم که باید کمک کنم.
کیهان شمرده گفت :
ـ تو الان عصبانی هستی. اون...
سیامک او را وادار به سکوت کرد و گفت :
ـ من میدونم دارم چه میکنم. سینا لطفا برو به دخترک بگو بیاد داخل.
ـ ولی عمو...
ـ گفتم برو !
سینا لحظه ای درنگ کرد وبعد نزد بیتا رفت و سیامک از پشت پنجره اتاق دید که او به اتفاق سینا وارد خانه شد. سیامک به کیهان گفت :
ـ هیچ کس حرف نمیزنه .
کیهان گفت :
ـ امیدوارم بدونی چه میکنی !
سیامک از اتاق خارج شد و به دنبال او کیهان و سمیرا هم اتاق را ترک کردند. موهای بیتا براثر باران خیس شده بود و به گردنش چسبیده بود. شاهرگش به تندی میزد و لباسش هم خیس از باران بود. زهره و نسرین با دیدن او شوکه شدند. سیامک از پله ها پایین آمد و مقابل او قرار گرفت . بیتا روی پاهای او افتاد .سیامک گفت :
ـ تو پا داری روی آنها بایست .
بیتا به پا خاست . سیامک پرسید:
ـ برای چی به اینجا آمدی؟ من آخرین بار به تو گفته بودم که جایی در خانواده ی لطفی نداری!
بیتا گریان و شرمزده گفت :
ـ بخاطر خدا پدر؛ او داره می میره . من حاضرم برای نجات او هرکاری بکنم. مرا بکشید ؛ به زنجیرم بکشید ولی او را نجات بدهید .خواهش میکنم .
اشکهای بیتا از صورتش سرازیر شده و به گردنش میریخت. سمیراهم با دیدن او شروع به گریستن کرد که کیهان سر او را به آغوش کشید. زهره هراسان پرسید:
ـ چی شده ؟ برای سیاوش چه اتفاقی افتاده ؟
سیامک گفت :
ـ حرص خوردن برای تو سمه زن ؛ تو جوش نزن.
بیتا دوباره به التماس افتاد و گفت :
ـ مادر بخاطر خدا به او کمک کنید .من کنیزتان خواهم شد و مثل خدمتکاری خدمتتان را خواهم کرد.
اشک از دیدگان زهره جاری شد و به سیامک گفت :
ـ بهش کمک کن سیامک ؛ بخاطرمن.
سیامک گفت :
ـ اصرار نکن ؛ من بخاطر هیچ کس به او کمک نخواهم کرد. او به من پشت پا زد و بدون اجازه ی من با این دختر ازدواج کرد.
زهره دستهای سیامک را گرفت و میان گریه گفت :
ـ او را ببخش ؛ بخاطر من ببخش. من خودم او را به دست بوسی تو خواهم آورد. او تنها فرزند ماست ؛ من پس ازاو می میرم. آیا به مرگ من راضی میشوی ؟ آیا رضا داری که مرا پس از آن همه سال سختی روانه ی گور کنی؟
سیامک دستان زهره را به دست گرفت و گفت :
ـ تو مرا در معذورات قرار میدهی ؟
زهره ملتمسانه گفت :
ـ من تا به حال ازتو چیزی نخواسته ام ولی حالا میخواهم .گمان میکنم این حق من باشد؟ تو به من مدیونی.
سیامک به چشمان گریان همسرش نگریست . آنگاه خطاب به بیتا گفت :
ـ بسیار خب من می پذیرم کمک کنم فقط بخاطر همسرم .
بیتا میان گریه به پاهای سیامک افتاد و گفت :
ـ هرگز ... هرگز فراموش نخواهم کرد.
سیامک گفت :
ـ ولی کمک من در ازای یک شرط است.
بیتا گفت :
ـ چه شرطی؟
همه به دهان سیامک چشم دوخته بودند.سیامک گفت :
ـ تو گفتی برای نجات جان او حتی حاضری بمیری! آیا واقعا اینقدر او را دوست داری؟
بیتا گفت :
ـ بله !
زهره گفت :
ـ سیامک ؟
سیامک با اشاره ی دست او را وادار به سکوت نمود و ادامه داد:
ـ نمیخواهد بخاطر نجات او بمیری ؛ بخاطر نجات جان او خودت را کنار بکش!
بیتا میان گریه گفت :
ـ ولی من همسر او هستم !
سیامک گفت :
ـ ازاو کناره بگیر.
بیتا گفت :
ـ سیاوش قبول نخواهد کرد.
سیامک گفت:
ـ او با من ! من پول را به بیمارستان پرداخت میکنم و درعوض تو دراین برگه برای سیاوش مینویسی دیگر پس ازاین واقعه حاضر نیستی به زندگی بااو ادامه دهی . ضمیمه ی این نامه هم حلقه ات را میگذاری.
چشمان سیامک از برق انتقام میدرخشید. بیتا مانده بود که چه کند؛ سیاوش چشمان او بود ولی حالا این فروغ داشت به ظلمت میگرایید.فرصت کم بود و مرگ درست در فاصله ی چند قدمی سیاوش ! کیهان خواست مداخله کند ولی سیامک نپذیرفت ؛ او حتی به حرفهای زهره هم بی اعتنا بود. به بیتا گفت :
ـ من منتظرم !
بیتا با چشمانی اشکبار گفت :
ـ چه باید بنویسم ؟
سیامک کاغذ و قلمی را به او داد و گفت بنویس:

ازدواج ما ازاول غلط بود ؛ ولی هنوز دیر نشده . من دیگر
نمیتوانم و نمیخواهم با تو به این زندگی ادامه دهم ؛ برای همین پای خودم رااز زندگی ات بیرون میکشم. هرگاه به
نتیجه ای رسیدی که من رسیدم برای انجام مراسم قانونی نزدم بیا.
بیتا ؛ همسرت .

بیتا با دیدگانی اشکبار نامه را امضا کرد. سیامک به حلقه اش اشاره کرد و گفت :
ـ آن را در بیار.
بیتا حلقه رااز دستش بیرون کشید و به طرف سیامک گرفت . سیامک ورقه را لوله کرد و داخل حلقه جای داد . آنگاه گفت :
ـ حالا تو آن ماشین را مرخص میکنی و ما را به بیمارستان می بری.
بیتا ازجا برخاست و به طرف در رفت . در فاصله ای که سیامک برای رفتن به بیمارستان حاضر میشد سمیرا به کیهان گفت :
ـ پدر لطفا با عمو صحبت کنید ؛ این کار منصفانه نیست . بیتا حالا از خانواده اش رانده شده اگر ازاو هم مانده شود آن وقت چه باید بکند؟
کیهان به عروسش نگریست و گفت :
ـ من سعی کردم صحبت کنم ولی مانع شد. من او را می شناسم ؛ دوباره برگشته به سالها قبل و مسبب این کارهم سیاوش است. اوهم خودش را بدبخت کرد وهم آن دختر بیچاره را .
زهره به اتاق سیامک رفت و برای نخستین بار با صدایی بلند گفت :
ـ من هرگز نمیدانستم تو اینقدر سنگدلی سیامک . برای سالهایی که به پایت ماندم غبطه میخورم ؛ تو لیاقت تحمل مرا نداشتی . ای کاش مرده بودی و بیرون نمی آمدی . تو مثل یک زالو خون بچه ات را می مکی .
سیامک به طرف زهره قدم برداشت و درحالی که دردنیا از رنجاندن او بیش ازهرچیز متنفر بود گفت :
ـ زهره ... من...
زهره میان گریه فریاد زد:
ـ به من نزدیک نشو . دیگه هرگز در قلب من جایی برای تو نیست . اگر روزی عموی آن دختر سبب مرگ خواهر تو شد تو سبب مرگ احساس و عشق فرزندت شدی. عمل تو به مراتب غیرقابل بخشش تر ازعمل اوست .
سیامک اندوهگین از اتاق خارج شد و به اتفاق کیهان ؛ سینا و بیتا راهی بیمارستان شد . نسرین هم نزد زهره رفت و او را در آغوش کشید . در بیمارستان پس از پرداختن پول به سرعت سیاوش را به اتاق عمل بردند . بیتا کناری ایستاده بود و گریه میکرد . سینا با دیدن او از کرده های خودش پشیمان شد ؛ او باور نمیکرد بیتا خواسته ی عمویش را بپذیرد و پذیرفتن خواسته ی او یعنی اوج احساس و عشق واقعی ! حالا در دلش برای بیتا احترامی بیشتر از قبل قائل بود ولی میدانست که خیلی دیر شده . عمل سیاوش حدود ده ساعت طول کشید وتمام مدت آن چهارنفر مقابل هم ایستاده بودند و انتظار میکشیدند ؛ تا اینکه دکتر جراح ازاتاق عمل بیرون آمد . سیامک به او نزدیک شد و پرسید:
ـ چی شد دکتر ؟
دکتر با رضایت خاطری که درچهره اش پیدا بود گفت :
ـ عمل موفقیت آمیز بود؛ بهتون تبریک میگم. او تا حدود دو ساعت دیگر به هوش میاد.
بیتا سر به جانب آسمان برداشت و گفت :
ـ خدایا متشکرم.
سیامک به او نزدیک شد و با لحن بیگانه ای گفت :
ـ امیدوارم قولت را فراموش نکرده باشی.
بیتا با به یاد آوردن قرارشان خنده بر لبانش خشکید. به سینا و کیهان نگریست ؛ درچهره ی هردوی آنها ترحم موج میزد. ناگهان در آن جمع احساس بیگانگی کرد. لذا با گامهایی لرزان به راه افتاد. سیامک گفت :
ـ من تو را میرسانم .
کیهان فهمید برادرش به فکر تلافی است ولی نتوانست قدمی بردارد. بیتا با لباسهای کثیف و خیس از باران با ظاهری ژولیده همراه سیامک به راه افتاد . در طول مسیر میان آنها سخنی رد و بدل نشد تااینکه به خانه ی فریبرز رسیدند. سیامک از ماشین پیاده شد و به فشردن زنگ پرداخت. مدتی طول کشید تااینکه در باز شد . سیامک ؛ بیتا را به داخل فرستاد و خود نیز وارد خانه شد و میان حیاط بزرگ ایستاد. فریبرز ازخانه بیرون آمد و با دیدن بیتا و سیامک باهم حیرت زده ایستاد. سیامک با تمسخر بیتا را به جلو هل داد و گفت :
ـ اینهم امانتی ات. گفتم شاید اگر همینطوری رهایش کنم حق دوستی را ادا نکرده ام .
سیامک پس از گفتن این حرف راه آمده را بازگشت و در را بهم کوبید. بیتا قطره قطره اشک میریخت که فریبرز به او نزدیک شد ؛ مدتی به یکدیگر نگریستند بعد او بیتا را در آغوش گرفت ؛ درحالیکه همه ی وجودش از نفرت و کینه نسبت به سیامک انباشته بود. سیامک برای اولین بار حس کرد توانسته شعله ی آتش انتقامش را تسکین دهد و ازاین موضوع خرسند بود. تصور او این بود که کاری را کرده که به نفع سیاوش است .

پایان فصل30

R A H A
07-13-2011, 08:12 PM
فصل31

سیاوش پس از گذشت دو ساعت به هوش آمد. در سرش احساس سبکی میکرد و وقتی دیده گشود چهره ی تار زنی را دید . ابتدا فکرکرد بیتاست . آرام گفت :
ـ بیتا ؛ بیتا .
زهره به او نزدیکتر شد و دستش را به دست گرفت و با بغض گفت :
ـ من اینجام عزیزم.
سیاوش مادرش را شناخت. مادرخم شد و بوسه ای پر محبت برسر باندپیچی شده ی او زد و گفت :
ـ حالت خوبه ؟ چیزی نمیخواهی ؟
سیاوش گفت :
ـ من کجام ؟
زهره گفت :
ـ در بیمارستانی ؛ خدا به تو رحم کرد . آن از خدا بی خبر بعد از تصادف باتو فرار کرد.
سیاوش کم کم به یاد آورد که چگونه این اتفاق برایش افتاد. به زهره گفت :
ـ من داشتم برمیگشتم خانه ؛ پیش بیتا. مادر اون کجاست ؟
قبل ازاینکه زهره پاسخی به او بدهد سیامک از روی صندلی گوشه ی اتاق برخاست و به او نزدیک شد.سیاوش از دیدن او تعجب کرد .سیامک گفت :
ـ اون رفت ! برای همیشه !
سیاوش سعی کرد حرکتی کند ولی سیامک او را خواباند و گفت :
ـ سعی کن تقلا نکنی پسر.
سیاوش باهمه ی قوایش گفت :
ـ این دروغه !
سیاوش ورقه ی دست خط بیتا را که در حلقه کرده بود به طرف او گرفت و گفت :
ـ چشمانت که سالمند. میتونی بخونی .
سیاوش با دستان بی رمقش ورقه را باز کرد و پس از خواندن آن حلقه را نگریست و به گوشه ای پرت کرد و گفت :
ـ این حقیقت نداره .
زهره هم اشک به دیده آورد. سیامک خونسرد گفت :
ـ پس گوش کن. ده ها بار به تو گفتم این دختر به دردت نمیخوره ولی گوش نکردی. اوپس ازاینکه فهمید امیدی به زنده ماندنت نیست این ورقه و حلقه را به من داد تا به تو بدهم ؛ بعد هم نزد پدرش رفت. تو شانس آوردی که زنده ماندی و باید بگم زنده ماندنت را اول به خداوند بعد به من مدیونی .
سیاوش خشمگین پرسید:
ـ چرا به من کمک کردید ؟ بهتر بود پس ازاین واقعه میگذاشتید بمیرم .شنیدم که یک روز گفتید از مردن من اندوهگین نخواهید شد .
سیامک گفت :
ـ برای اینکه پسرم بودی . تو هنوز خیلی جوانی و فرصتهای بسیاری داری ؛ به شرط آنکه مغزت را به کار بیاندازی. حالا استراحت کن.
زهره بغضش را فرو داد . نمیتوانست سیامک را نزد سیاوش خراب کند . او عمیقا دلش برای بیتا و سیاوش میسوخت ولی میان دو راهی مانده بود. یک هفته بعد به اصرار خود سیاوش او را از بیمارستان مرخص کردند . او پس از شنیدن حرفهای پدرش با هیچ کس حتی یک کلام سخن نگفته بود. رفتار و حرکاتش به مجسمه ها شبیه شده بود و دیگر حتی اشک هم نمیریخت .
سیامک جلوی او گوسفند قربانی کرد. سیاوش به خانه ی پدری اش بازگشت ولی در آن احساس غربت میکرد و مدام حس میکرد چیزی را گم کرده ؛ نمیخواست بپذیرد بازنده شده . عصبانی بود که چرا نمیتواند از دست بیتا رنجیده باشد. ابتدا حرفهای پدرش را باور نکرد و در بیمارستان چشم انتظار بیتا نشست ؛ ولی وقتی که پس از گذشت یک هفته خبری ازاو نشد باور کرد که حرفهای پدرش عین واقعیت است .
دلش میخواست آنقدر غذا و آب نخورد تا بمیرد. زندگی در نظرش مثل جهنم شده بود و او قادر نبود این عذاب تدریجی را تحمل کند . زهره هر بار پس از دیدن او دچار عذاب وجدان میشد. سنگینی آن راز میخواست خفه اش کند ولی به سختی آن را در سینه مهار میکرد. سیاوش حتی با سینا هم صحبت نمیکرد و از صبح تا شب کنار پنجره روی تختش به بیرون مینگریست .

* * *

حال بیتا هم بهتر از سیاوش نبود و ازصبح تا شب فقط گریه میکرد .گویی منتظر یک واقعه بود. او مسبب ازهم پاشیدگی زندگی اش را اختلافات پوسیده بزرگترها میدانست . فریبرز مدت زیادی با او حرف زده و سعی کرده بود با وعده های شیرین در آینده دردش را التیام بخشد ولی در درون او غوغایی به پا بود .او حالا وضعیتش را کاملا متفاوت با گذشته می دید . او اکنون زن شوهرداری بود که بالاجبار از همسرش دور شده و چه بسا به زودی ازهم جدا میشدند.
بهاره که حال او را می فهمید کمتر مزاحمش میشد و فقط زمان شام و ناهار صدایش میکرد. اوهم که میلی به غذا نداشت ؛ یک لقمه بر دهان میگذاشت و با باقی غذایش بازی میکرد. فریبرز هم که اصلا سرمیز حاضر نمیشد. او مدتها به کارخانه نرفت و خودش را در اتاقش حبس نمود. بهاره بارها سعی کرد با او صحبت کند ولی هر بار بی نتیجه بود. یکی از دفعاتی که از دست کارهای او خسته شده بود عصبانی گفت :
ـ هیچ معلومه که تو چته ؟ تا به حال که منتظر بودی این دو نتوانند باهم زندگی کنند و بیتا به خانه برگشته عصبانی و ناراحتی . اون دختر دلشکسته است ؛ تو باید بهش دلداری بدی. اگر آن شب پول داده بودی او مجبور نمیشد نزد خانواده ی شوهر برود و التماس کند. اون پسر داماد توست ؛ شوهر دخترت ؛ ولی تو به مرگش راضی بودی.
فریبرز پس از مدتها لب به سخن باز کرد و گفت :
ـ من آن پسر را نخواستم و حالا هم نمیخواهم. من میخواستم روزی دخترم به طرفم بیاد ؛ولی نه اینکه سیامک او را مثل بچه گدایی نزد من بیاورد . او حالا به من میخندد و ازاینکه توانسته مرا خرد کند به خود می بالد.
بهاره پوزخندی زد و گفت :
ـ گمان میکردم برای وضعیت دخترت ناراحتی . تو برای مغلوب شدنت اندوهگینی ! مرد دست ازاین لجبازی احمقانه بردار ؛ تو فقط داری با زندگی و روحیه ی دخترت بازی میکنی .لابد حالا هم خلوت کردی که نقشه بکشی چطور سیامک را به زمین گرم بزنی ؟
فریبرز گفت :
ـ ازاین اتاق برو بیرون . تو همیشه فقط به من نیش زدی. هرچه میکشم از دست تو میکشم . اگر تو دخترت را مطیع من تربیت کرده بودی . زن این پسره ی شارلاتان نمیشد که حالا سیامک او را مثل یک سربار نزد من بیاورد . دختر یکدانه ی من ؛ دختر فریبرز باید به خفت و خواری به خانه ی پدرش بازگردد .
بهاره گفت :
ـ یواشتر ؛ نمی بینی روحیه ی او خرابه ؟ میخواهم او را برای مدتی نزد برادرهایش ببرم بلکه ازاین حال و هوا بیرون بیاد. آیا تو هم همراه ما می آیی؟
فریبرز درحالیکه به اندیشیدن مشغول بود گفت :
ـ نه ؛ به نظر منهم فکر خوبیه . با خودش حرف زدی ؟
ـ خودش که مثل عروسک کوکی شده ؛ هرچی که میگم بی مخالفت اجرا میکنه .
ـ تازه داره سرعقل می یاد. من ترتیب بلیطتان را میدهم .حالا برو و منو تنها بگذار .
بهاره نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و اتاق را ترک کرد . فریبرز مدتها فکرکرد تا اینکه تصمیمش را گرفت . از یادآوری آن تصمیم برق عجیبی در چشمش درخشید. با آن فکر به بستر رفت .

* * *

معاون فریبرز وارد دفترکارخانه شد و منتظر ایستاد .فریبرز بی آنکه سربلند کند پرسید:
ـ چکار کردی یاشار ؟!
معاون گفت :
ـ قربان آن کسانی که میخواستید پیدا کردم .
ـ الان کجاند؟
ـ همین جا. اجازه می دهید بیارمشان داخل ؟
با تایید فریبرز ؛ معاون سه مرد هیکل دار و شرور را وارد دفتر نمود. یکی از آنان که آدمسی دردهانش بود درحال جویدن آن با لحنی زننده گفت :
ـ سلام قربان ؛ ما در خدمتیم .
فریبرز به معاونش گفت :
ـ تو به آنها گفتی چه باید بکنند ؟
ـ بله قربان .
یکی از آن سه نفر گفت :
ـ فقط مثل اینکه سرحساب کتاب توافقمان نمیشه .
فریبرز به عقب تکیه داد و گفت :
ـ چقدر میخواهید ؟
مرد تنومند جواب داد:
ـ دو برابر رقمی که گفتید .
فریبرز لحظه ای درنگ کرد و بعد سه دسته اسکناس روی میز پرت کرد و گفت :
ـ بعد از پایان کار ما همدیگر را نمی شناسیم .
مرد گفت :
ـ خیالتان راحت باشه ؛ ما که این موها را توی آسیاب سفید نکرده ایم .
سپس فریبرز اشاره کرد از دفترش خارج شوند. آنگاه از معاونش پرسید:
ـ آنها مطمئنند ؟!
معاونش گفت :
ـ آنها شغلشان همینه ؛ درتمام بدنشان آثار چاقو دیده میشود. شما خیالتان راحت باشه . آنها از هیچی باک ندارند.
ـ خیلی خب اینقدر از آنها تعریف نکن ؛ آخرش معلوم میشه . قرار ما کی شد ؟
ـ فردا عصر ؛ به شرط اینکه سیامک خان هم سرقرار بیاد .
ـ ولی فردا عصر خانوم و دختر من عازم سوئد هستند.
معاونش با لبخند گفت :
ـ من چون این مساله را میدونستم دوساعت بعد از رفتن خانومها قرار گذاشتم .
فریبرز با مسرت خاطر خندید و گفت :
ـ خوبه ؛ تو باهوشی یاشار!
معاونش هم خندید و گفت :
ـ متشکرم قربان . فقط امیدوارم روی قولی که به من دادید باشید .
فریبرز گفت :
ـ همه ی کارها که تمام شد دست بیتا را میگذارم توی دستت . اگرچه فکر میکنم او ازسرتو زیاده .
معاونش رنجیده گفت :
ـ من خوشبختشان میکنم قربان. به سن و سالم نگاه نکنید ؛ هنوز دلم جوونه !
ـ خیلی خب حالا برو و به کارگرها سرکشی کن.
پس از رفتن او فریبرز با صدای بلند به آنچه که در آینده اتفاق می افتاد خندید .

* * *

بیتا با بی میلی ، لباسهایش راداخل چمدان می گذاشت . بهاره به اتاقش آمد و گفت :
ـ باید عجله کنی بیتا وگرنه از پرواز عقب می مانیم.
بیتا دوباره به جمع کردن لباسهایش پرداخت . بهاره کنارش نشست و گفت :
ـ بیتا تو باید سعی کنی به خودت مسلط باشی؛ نباید خودت را ببازی . شاید وقتی که برگشتی سیاوش به حقیقت دست پیدا کند و خودش بیاید دنبالت .
با تصور این رویا برق خفیفی از شادی درچشمان بیتا درخشید و گفت :
ـ یعنی میشه مادر؟
بهاره گفت :
ـ البته دخترم . پیش خدا هیچ چیز غیرممکن نیست ؛ فقط ازاو بخواه . حالا عجله کن .
بیتا دوباره به یادآورد که باید وطن را ترک کند لذا بر اندوه دوباره صورتش را پوشاند .

* * *

زهره که از بی تابی سیاوش آگاه بود تصمیم گرفت علیرغم میلش راز شوهرش را فاش کند . به اتاق سیاوش رفت ؛ او به نواختن آهنگی با پیانو سرگرم بود که با دیدن مادر دست از کار کشید . زهره گفت :
ـ مزاحمت شدم ؟
سیاوش گفت :
ـ نه مادر ؛ ولی اگر تنهام بگذارید بهتره .
زهره گفت :
ـ با این حرفهایت نمک به زخم من می پاشی!
سیاوش آهی کشید و گفت :
ـ چه زخمی مادر؟ فعلا که زخم من کاری تر از شماست ! چه زخمی بدتر از اینکه همسرت با یک تصادف ترکت کند و حلقه اش را برایت پس بفرستد ؟ ولی نمیدونم چرا هنوز دوستش دارم ؟ هرکاری میکنم نمیتوانم دلم را به طلاق دادنش راضی کنم .
زهره با مهربانی درحالیکه صدایش از بغض سنگین میلرزید گفت :
ـ خب برای اینکه فکر میکنی او به تو وفادار بوده .
سیاوش با تمسخر گفت :
ـ ولی نبوده . او به من وفادار نماند.
زهره این پا و آن پا کرد و گفت :
ـ میدونی من باید چیزی را به تو بگم .
ازحالت چهره ی زهره قلب سیاوش فرو ریخت. حس کرد باید مطلب مربوط به او باشد . لذا به آرامی پرسید:
ـ چه چیز را مادر؟!
زهره نتوانست اشکش را کنترل کند و میان گریه گفت :
ـ دیگه نمیتوانم بیشتر ازاین سقوط تدریجی تو را تحمل کنم ؛ بگذار حقیقت را بگم . من یک پایم لب گوره ؛ نباید به تو دروغ بگم . حتی اگر بدانم آن دروغ به نفع تو و زندگی توست .
سیاوش گفت :
ـ حرف بزنید مادر ؛ چی شده ؟ شما چی رو به من دروغ گفتید؟ شما که تمام این مدت سکوت کردید ؟
زهره گفت :
ـ بیتا نمیخواست تو را ترک کند. عشق زیادش به تو وز ندگی تو باعث شد شرط پدرت را بپذیرد و آن نامه را بنویسد . من از آنجا فهمیدم که او واقعا به تو علاقمنده و فقط بخاطر تو در آن شب وحشتناک به خانه ی ما آمد.
سیاوش سردرگم پرسید :
ـ یعنی او به میل خودش منو ترک نکرده ؟
ـ نه پسرم ؛ او تحت شرایطی مجبور شد بخاطر تو چنین کند. او حتی تا پایان عمل در بیمارستان ماند وبعد بخاطر قولش آنجا را ترک کرد .
سیاوش از جا بلندشد و به عوض کردن لباسش پرداخت. زهره هم از جا بلندشد و پرسید:
ـ کجا میروی ؟
ـ میروم دنبالش مادر.
آنگاه پیشانی مادرش را بوسید و گفت :
ـ اگرچه نمی فهمم چرا تا حالا سکوت کردید ولی ازتون متشکرم مادر. خیلی دوستتان دارم .
زهره از بالا به رفتن او نگریست و اشکهایش رااز گونه سترد. نمیدانست چه پاسخی باید به سیامک بدهد ولی حالا احساس سبکی میکرد و دیگر چیزی به نام عذاب وجدان آزارش نمیداد .

پایان فصل31

R A H A
07-13-2011, 08:13 PM
فصل 32

سیاوش با سرعت هر چه تمام تر تا خانه ی فریبرز دوید . از اینکه هرگز به عشق بیتا شک نکرده بود از خودش راضی بود . ولی نمی دانست چگونه با بیتا رو به رو شود .
می دانست او خیلی دلشکسته است و از این بابت نگران بود . وقتی به خانه ی آنها رسید زنگ را فشرد مدتی معطل ماند تا اینکه باغبان خانه در را باز کرد . به او گفت :
_ می خواهم بیتا خانوم را ببینم.
باغبان گفت :
_ رفتند فرودگاه ، خانوم و دخترشان عازم خارج هستند .
سیاوش یقه ی باغبان را گرفت و گفت :
_ گوش کن پیرمرد ، به من دروغ نگو.
باغبان خودش را از دست او رها ساخت و عصبانی گفت :
_ چرا باید دروغ بگم جوان ؟ بیا خانه را بگرد ؟
سیاوش با عجله پرسید :
_ کی ؟ کی رفتند ؟
باغبان با لحنی خشن گفت :
_ یک ربع پیش .
سیاوش دیگه معطل نکرد ، به خیابان دوید و جلوی اولین ماشین را گرفت ولی او قبول نکرد که او را برساند . نا امید ایستاده بود که یک موتورسوار را ازدور دید جلوی او دست گرفت و جوان موتورسوار ایستاد . سیاوش گفت :
_ داداش هر چی بخواهی می دهم فقط منو به فرودگاه برسون.
جوان با شیطنت گفت :
_ بپر بالا!
سیاوش پشت او نشست و گفت :
_ سریع برو.
جوان که منتظر همین حرف بود سرعت گرفت . با صدای بلند پرسید :
_ عاشقی ؟
سیاوش گفت :
_ آره.
جوان خنده ای کرد و گفت :
_ مخلص هر چی عاشقه . غصه نخور بهش می رسی.
سیاوش محکم نشسته بود و از سرعت او می ترسید ، ولی جوان خیلی وارد بود و حتی به خاطر او از چند چراغ قرمز هم رد شد و خطر جریمه شدن را به جان خرید . وقتی که به فرودگاه رسیدند سیاوش دسته ی اسکناس را به طرف او گرفت و گفت :
_ هر چقدر دوست داری بردار.
جوان دستش را پس زد و گفت :
_ برو ، خدا کنه به موقع رسیده باشی. عوضش دعا کن ما هم به آرزوی دلمون برسیم .
سیاوش پس از تشکر از او با عجله وارد سالن انتظار شد و به اطراف نظر انداخت . بیتا را دید که کنار بهاره نشسته بود لذا به سرعت به آنها نزدیک شد . بیتا با دیدن او از جا برخاست. سیاوش گفت :
_ بیتا !
بهاره با دیدن سیاوش حتی قدرت حرکت نداشت . سیاوش از میان جمعیت عبور کرد و رو به روی بیتا ایستاد . بیتا به آغوشش رفت و سیاوش او را محکم به خود فشرد ،انگار می ترسید هر لحظه چیز دیگری باعث جدایی آنها شود . بهاره با دیدن این صحنه نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد . سیاوش به بیتا گفت :
_ باید با من برگردی .
بیتا میان گریه گفت :
_ دیگه هیچی نمی تونه مانع آمدنم با تو باشه ؟
سیاوش گفت :
_ هیچی !
بیتا گفت :
_ پس راه بیافتیم.
بهاره گفت :
_ من هم میام!
هر سه با هم به راه افتادند. بهاره سر کوچه از ماشین پیاده شد و سیاوش خطاب به او گفت :
_ با اجازه شما بیتا را می برم پیش مادرم . مطمئنم از دیدنش خوشحال خواهد شد .
بهاره با مهربانی گفت :
_ اینطوری بهتره .
آنها از بهاره خداحافظی کردند و به طرف خانه ی پدر سیاوش رفتند وقتی وارد حیاط شدند زهره سراسیمه بیرون دوید و گفت :
_ تویی مادر ؟ به هیچ کس دسترسی ندارم . کیهان و سینا برای آوردن جنس رفتند به یکی از کارخانه های خارج از شهر .
سیاوش پرسید :
_ چی شده مادر ؟
زهره گفت :
_ فریبرز خان به خانه تلفن زد ، پدرت خانه بود ازش خواست برای پاره ای از صحبتها درباره ی شما دوتا بروند کارگاه قدیمی .
بیتا به سرعت گفت :
_ من آدرس آن کارگاه را بلدم .
سیاوش گفت :
_ برام بنویس .
بیتا گفت :
من هم با تو میام .
سیاوش گفت :
_ تو پیش مادر بمون . الان سمیرا هم میاد .
زهره کنار او قرار گرفت و گفت :
_ حق با اونه .
سیاوش آدرس را از بیتا گرفت و به سرعت به راه افاد. می دانست صحبتهای آن دو هرگز با آرامش صورت نمی گیرد و اصولا میان آنها چیزی به نام آرامش و صلح معنا ندارد . اما چیزی که سبب تعجبش شده بود این بود که چرا فریبرز برای صحبت کارگاهی به این دور افتادگی را انتخاب کرده ؟
دلش شور می زد و مسافت به نظرش طولانی تر شده بود . پس از گذشت نیم ساعت به محل مورد نظر رسید . ماشین پدرش و فریبرز را شناخت ، وقتی کاملا به کارگاه نزدیک شد صدای ناله و فریاد پدرش را شناخت . به سرعت وارد کارگاه شد و دید دو نفر به زدن پدرش مشغولند ، فریاد زد :
_ نامردها چکار می کنید ؟
فریبرز با دیدن او خواست فرار کند که سیاوش به طرفش پرید و پس از زد و خورد او را به زمین انداخت . سپس به طرف پدرش رفت . یکی از آن سه نفر برایش چاقو کشید ، سیامک خودش را جلوی او انداخت و ضربه بر شکم او فرو رفت . یاشار ، معاون فریبرز بادیدن این صحنه گفت :
_ دیوونه ها بنا نبود او را بکشید ، فقط باید کتکش می زدید .
سیامک به زمین افتاد و در خون غلطید . سیاوش به رویش خم شد و فریاد زد :
_ پدر !
آن سه نفر فرار را بر قرار ترجیح دادند . سیاوش چند قدم به دنبال آنها دوید ولی ناله ی پدرش وادار به ماندنش کرد . دست پدرش را به دست گرفت و با دیدن خون وحشت کرد . میان گریه گفت :
_ پدر شما زنده می مونید . بلند شوید شما را به دکتر می رسونم.
سیاوش خواست او را بلند کند که سیامک همه ی قوایش را جمع کرد و دو دست او را گرفت و با صدایی ضعیف گفت :
_ وقت تنگه ، من زنده نمی مونم . می خواهم باهات حرف بزنم.
سیاوش گفت :
_ بعدا پدر ، بعدا ، شما زنده می مونید .
سیامک گفت :
_ نه من می میرم و یکی از دلایلش خودم هستم ، با آن کینه ی طولانی . پسرم به من قول بده اشتباه منو مرتکب نشی و بذر کینه را در دلت نپاشی . از قاتل من کینه به دل نگیر ، فقط مجازاتش کن.
سیاوش باعجله گفت :
_ باشه پدر ، فقط مجازات .
سیامک گفت :
_ و همسرت !
سیاوش با شنیدن نام بیتا مکث کرد . سیامک همه ی قوایش را جمع کرد و گفت :
_ اون عاشق توست . دوستش داشته باش.
سیاوش نتوانست جلوی ریزش اشکش را بگیرد . می دانست حالا وقت گریه نیست ولی دست خودش نبود . صدای پارک کردن ماشینی را روی جاده ی شنی شنید . فریاد زد :
_ کمک ! کمک کنید !
چند نفر دواندوانوارد کارگاه شدند . سیاوش آنها را شناخت و فریاد زد :
_عمو کمک کنید .
کیهان بالای سر سیامک نشست و دست او را به دست گرفت . سیامک لبخندی زد و سپس روی پای سیاوش جان داد . سیاتوش فریاد کشید و فریادش در خلوت کارگاه پیچید . نیروی پلیس با فاصله ی کمی سر رسید . فریبرز یک گوشه افتاده بود ، او را تکان دادند ولی حرکتی نکرد . افسر مسئول نبضش را گرفت و گفت :
_ او مرده .
****************************
با صحبت های سیاوش نیروی پلیس خیلی زود توانست عاملین این قتل را شناسایی و دستگیر کند . آن سه نفر در همان مراحل اولیه ی بازجویی به همه چیز اعتراف کردند و همچنین درباره ی قتل فریبرز گفتند که سیاوش با او درگیر شده و در خلال درگیری او را به قتل رسانده . وقتی از سیاوش بازجویی کردند ، سیاوش با ناباوری گفت :
_ من هنوز هم باور نمی کنم او مرده باشه . من فقط هلش دادم .
افسر مسئول گفت :
_ جنازه ی او به پزشکی قانونی فرستاده شده تا علت مرگ معلوم شود . اگر بر اثر سکته یا ایست قلبی باشد تو شانس آوردی ، در غیر این صورت ...
همه منتظر نتیجه کالبد شکافی بودند و در این مدت سیاوش در بند بود . پس از سه روز نتیجه کالبد شکافی مشخص شد و دادگاه محاکمه ی عاملین این ماجرا برگزار شد . همه در آن دادگاه حضور داشتند . پس از عنوان کردن نتایج بازجویی ، دادگاه رای خود را صادر کرد :
_ هیئت منصفه پس از شور و مشورت به این نتیجه رسید که جریان قتل مرحوم سیامکلطفی به دستور فریبرز لقایی که خود به قتل رسیده صورت گرفته و عاملین این جنایت سه نفر به نامهای ... و ... و ... هستند که هر سه سابقه داران به حساب می آیند و همین طور معاون کارخانه ی مرحوم لقایی به نام یاشار غدیری به خاطر اطاعت از دستور نیز مجرم شناخته می شود.
همچنین بنا بر نتیجه ی کالبد شکافی که روی جسد فریبرز لقایی صورت گرفته سیاوش لطفی فرزند سیامک لطفی نیز قاتل محسوب می شود . زیرا گزارش کالبد شکافی نشان می دهد که نام برده بر اثر ضربه ی سر فوت کرده است .
دادگاه مطابق قانون مجرم درجه اول را به خاطر قتل عمد به اعدام محکوم می نماید و مجرمین درجه دوم که شامل معاون کارخانه دار و آن دو نفر هستند به جرم مشارکت در قتل و اجرای دستور فریبرز لقایی به پنج سال زندان محکوم می کند.
همچنین سیاوش لطفی را به عنوان مجرم درجه ی اول به خاطر قتل غیر عمد فریبرز لقایی و چشمپوشی از خانواده ی مقتول از شکایتشان به هشت سال حبس محکوم می نماید. ختم دادگاه اعلام می شود .
در دستهای سیاوش دستبندی سنگینی می کرد . بیتا به او نزدیک شد و با گریه گفت :
_ نتوانستم کاری برایت صورت دهم.
سیاوش پیشانی او را بوسید و گفت :
_ قسمت من این بود ، من و تو قربانی گذشته ها شدیم . برای خودم نگران نیستم ، برای تو نگرانم چون هشت سال زمان کمی نیست .
بیتا میان گریه گفت :
_ منتظرت می مونم . خیلی زود این سالها تموم میشه.
سیاوش گذاشت تا سینا او را در آغوش بگیرد ، سپس به او گفت :
_ مراقب همسرم باش.
زهره هم او را بوسید ولی هیچ نتوانست به زبان بیاورد و فقط گریه می کرد . کیهان هم از او خداحافظی کرد و به او اطمینان خاطر داد که همه چیز تا بازگشت او رو به راه خواهد بود . نگهبانان سیاوش را از میان آنها حرکت دادند و سوار ماشین کردند . بیتا تاب دیدن رفتن او را نداشت ، به آعوش مادرش خزید و به تلخی گریست .
*************************
سیاوش نامه بیتا را باز کرد و چنین خواند :
مسافر به انتظارت خواهم ماند . تا ابد برای همیشه ! زیرا می دانم که به سوی من باز خواهی گشت . پس با همه ی توانم تلخی این انتظار را تحمل خواهم کرد . به انتظارت خواهم ماند زیرا قلب من با هر تپش خود آهنگ خاطرات گذشته را می نوازد . قلبی که در آن خاطره ها و خوشی ها تا ابد مدفون است . حتی اگر بدانم جسمت به سوی من باز نمی گردد باز هم به انتظار می نشینم . شاید روزی صدای پایی را بشنوم که از آن تو باشد .

تابستان 77

پایان