shirin71
07-12-2011, 07:00 PM
مرصاد العباد
نجم الدین رازی
درباره این کتاب و نویسنده اش
مرصاد العباد از كتب مشهور عرفانی منثور است كه هم از لحاظ نثر شیوا و روانِ آن و هم از جهت محتوا از كتبِ ممتاز نثر پارسی است. نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان نیمه اول قرن هفتم هجری است كه همانگونه كه خود در كتاب مرصاد میگوید این كتاب را به خواهش مریدان خویش كه در مشاغل و صنوف مختلف بوده اند نوشته است تا ضمن اشتغال به كسب و كار خویش به آداب طریقت اهتمام ورزند و پرهیز و ورع آنان مستلزم گوشه نشینی و زاویه گزینی نباشد. از حیث نثر پارسی نیز، مرصادالعباد یكی از نمونه های برگزیدة نثر دری است كه در نوع خود یعنی نثر عرفانی، پس از كلمات خواجه عبدالله انصاری نثری پخته و دلنشین و فصیح دارد.
سبك شناسی
نثر مرصادالعباد از شیواترین نثرهای عرفانی فارسی است. همانگونه كه خود نجمالدین دایه در تألیف خویش میگوید, این كتاب را برای استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدین سبب از همه متون عرفانی نظیر كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشیریّه و اسرار التوحید و نظایر آنها, روانتر است و در عین حال از سبك و شیوهای بسیار سنجیده و پخته و عباراتی كه دلنشینی مضامین و مفاهیم عرفانی را با زیبایی كلام ظاهر میآمیزد برخوردار است.
در مرصادالعباد نثر آهنگین است اما همچون نثر مقامات, تصنّعی به چشم نمیخورد, شیوهای را كه سعدی در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج میرساند كه در كمال شیوایی و سجع و ایجاز, خواننده, زبان سعدی را محاورهای احساس میكند, در نثر مرصاد در مرتبتی فروتر احساس میشود آمیخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزیدة عرفانی, چاشنی كلام او میشود.
با آنكه برای استناد و استشهاد ناگزیر است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربی یا دست كم حاوی اصطلاحات و تعبیرات عرفانی است توسّل جوید آن عبارات را آن چنان میآورد كه با نثر شیوایش یك دست میشود و گویی خواننده همه جملهها را به فارسی میخواند. این احساس طبعاً در استناد به آیات قرآنی و احادیث نبوی كه خوانندة متون عرفانی با آنها آشنایی بیشتر دارد, بیشتر محسوس است.
نجمالدین چون خود ذوق شعری داشته و شاعر بوده است در لابلای عبارات مرصاد, اشعاری از سنایی و دیگر شاعران آورده است و بعضی ابیات نیز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و میداند كه در شعر همپایة بزرگانی چون سنائی نیست در گنجاندن اشعار خود در میان نثر اصراری ندارد و اشعار مناسب دیگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجیح مینهد و انتخاب میكند.
چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتی به نثرهای قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبیه است.
مرحوم بهار دربارة ویژگیهای لفظی و نحوی نجمالدین به مواردی اشاره كرده است كه خلاصهای از آن را برای مزید اطلاع خوانندگان نقل میكنیم:
1. فعل بودن را به تمام صیغهها استعمال میكند و گاه به ندرت به جای "بُوَد" صیغة مضارع "هست" میآورد.
2. افعال انشایی را با یاء مجهول به صورت قدیم, كمتر به كار میبرد.
3. یاء تأكید بر سر افعال از مصدر و ماضی و فعلهای نفی نمیآورد.
4. افعال ثقیل قدیمی مانند: خفتیدن, خسبیدن, بیوسیدن, لخشیدن ... نمیآورد.
5. اندر, ایدون, ایدر و سایر لغات كهنه را به كار نمیبرد و "اومید" به جای امید, "بیستاد" بجای بایستاد و "برآمد" و "بافكند" كه از شیوههای املاء قدیم است به كار نبرده است.
6. در همه جا برای موصوف مونّث, صفت مونّث (به شیوة عربی) نیاورده است.
7. لغات تازی دشوار نمیآورد مگر لغاتی كه اصطلاح عرفانی است و ناگزیر به استعمال آنهاست.
8. دراستعمال استعاره وكنایه ومراعات النظیرواضداد نیزگاهی غوركرده وتفنن نموده است.
9. لغات غیر متداول و غریب فارسی نیز به كار نبرده است. (برای اطلاع بیشتر رك: سبكشناسی بهار, جلد سوم, ص 27-20)
ضمناً درصد لغات عربی مرصادالعباد 35 درصد است.
آفرینش آدم
حقّ- تعالی- چون اصنافِ موجودات میآفرید، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ آدم رسید گفت: "انی خالق بشراً من طین. " خانة آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟ گفت: اینجا اختصاصی دیگر هست كه اگر آنها به اشارت "كُن" آفریدم كه: "اِنَّما قولنا لشیء اذا اردناهُ ان نقول له كن فیكون "، این را به خودی خود میسازم بیواسطه كه در و گنج معرفت تعبیه خواهم كرد.
پس جبرئیل را بفرمود كه برو از روی زمین یك مشت خاك بردار و بیاور. جبرئیل- علیهالسلام برفت، خواست كه یك مشت خاك بردارد.
خاك گفت: ای جبرئیل، چه میكنی؟
گفت: تو را به حضرت میبرم كه از تو خلیفتی میآفریند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حقّ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نیارم من نهایتِ بُعد اختیار كردم، تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم، كه قربت را خطر بسیارست كه: "وَالمُخلصون علی خطر عظیم "
نزدیكـان را پیـش برود حیـرانــی
كـایشــان دانــند سیـاستِ سلطـانــی
جبرئیل، چون ذكر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتری، خاك تن در نمیدهد.
میكائیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد.
اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اكراه و اجبار برگیر و بیاور.
عزرائیل بیامد و به قهر، یك قبضة خاك از رویِ جملة زمین برگرفت. در روایت میآید كه از روی زمین به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بیاورد، آن خاك را میان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاك آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود و در دل آویخته بود
این باده چون شیر خواره بودم خوردم
نینی، می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرقی كه خاك را بود، این بود كه به چندین رسول به حضرتش میخواندند، و او ناز میكرد و میگفت: ما را سَرِ این حدیث نیست.
حدیثِ من ز مفاعیل و فاعلات بُوَد
من از كجا؟ سخن سرّ مملكت زكجا؟
آری، قاعده چنین رفته است، هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را یك چند
آن انكارم، مرا بدین روز افگند.
جملگیِ ملایكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده كه آیا این چه سرّ است كه خاكِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعزاز میخوانند، و خاك در كمالِ مذلّت و خواری با حضرت عزّت و كبریایی، چندین ناز و تعزّز میكند و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غیرت، بترك او نگفت و دیگری را به جایِ او نخواند و این سرّ با دیگری در میان ننهاد. بیت:
همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم
نه سیر شدم، نه یار دیگر كردم
آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مینشوی، هزار حیلت كردم
الطافِ الوهیّت و حكمتِ ربوبیّت، به سرّ ملایكه فرو میگفت: "انی اعلم ما لا تعلمون" شما چه دانید كه ما را با این مشتی خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پیش است؟
عشقی است كه از ازل مرا در سر بود
كاری است كه تا ابد مرا در پیش است
معذورید، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعهنشینِ حظایرِ قدساید، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟
سلامیتان را از ذوق حلاوتِ ملامتیان چه چاشنی؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو گر محرومی
سرّی است در آن شیوه كه رندان دانند
روزكی چند صبر كنید، تا من برین یك مشتِ خاك، دستكاریِ قدرت بنمایم، و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت، از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم، تا شما درین آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او باید كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم بارید و خاك را گِل كرد، و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
یك قطره فرو چكید، نامش دل شد
جملة ملأ اعلی كرّوبی و روحانی، در آن حالت، متعجبوار مینگریستند، كه حضرتِ جلّت به خداوندیِ خویش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف میكرد، و چون كوزهگر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد، گِلِ آدم را در تخمیر انداخته كه: "خلق الانسان من صلصال كالفخّار"
و در هر ذرّة از آن گِل، دلی تعبیه میكرد و آن را به نظر عنایت، پرورش میداد و حكمت ]ازلی[ با ملائكه میگفت: شما در دل منگرید در دل نگرید.
گـر من نظـری به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـی سوختـه بیـرون آرم
در بعضی روایت آن است كه چهل هزار سال, در میان مكّه و طایف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاری قدرت میرفت, و بر بیرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندی, آینهها بر كار مینشاند, كه هر یك مظهر صفتی بود از صفات خداوندی, تا آنچِ معروف است, هزار و یك آینه, مناسبِ هزار و یك صفت, بر كار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّینه و سیمینه, بسیار باشد, اما به نزدیكِ او هیچّیز, آن اعتبار ندارد كه آینه؛ تا اگر در زرّینه و سیمینه, خللی ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباری, بر چهرة آینه پدید آید, در حال به آستینِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روی آینه بر میدارد و اگر هزار خروار, زرّینه دارد, در خانه نهد یا در دست و گوش كند, اما روی از همه بگردانَد و روی فرا رویِ او كند.
ما فتنه بر توییم تو فتنه بر آینه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حُسنِ خویش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آینه
عشقِ رویت مرا چنین یكرویه
ببرید ز خلق و رو فراروی تو كرد
و در هر آینه كه در نهادِ آدم بر كار مینهادند, در آن آینة جمال نُمای, دیدة جمال بین مینهادند, تا چون او در آینه به هزار و یك دریچه خود را ببیند, آدم به هزار و یك دیده او را بیند.
در من نگری, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم دیده شود
اینجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگریزد, او به هزار دست در دامنش آویزد. آن چه بود كه اول میگریختی و این چیست كه امروز در میآویزی؟
- آری, آنگه ازین میگریختم, تا امروز در نباید آویخت.
توسنی كردم, ندانستم همی
كز كشیدن, سختتر گردد كمند
آن روز گِل بودم, میگریختم, امروز همه دِل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست میدارم.
بیت:
این طرفه نگر كه خود ندارم یك دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست
همچنین, چهل هزار سال, قالبِ آدم میان مكّه و طایف افتاده بود. و هر لحظه از خزاینِ مكنونِ غیب, گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف, در نهادِ او تعبیه میكردند, تا هرچِ از نفایسِ خزاینِ غیب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفین كردند.
چون نوبت به دل رسید گِلِ دل را از ملاط بهشت بیاوردند و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند, و به آفتابِ سیصد و شصت نظر, بپروردند.
این لطیفه بشنو كه: عدد سیصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمیر بود. چهل هزار سال, سیصد و شصت هزار اربعین باشد, به هر هزار اربعین كه بر میآورد, مستحق یك نظر میشد. چون سیصد و شصت هزار اربعین بر آورد, مستحق سیصد و شصت نظر گشت.
یك نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آید
چون كارِ دل به این كمال رسید, گوهری بود در خزانة غیب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داریِ آن, به خداوندی خویش كرده. فرمود كه آن را هیچ خزانه لایق نیست. الاّ حضرتِ ما, یا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبیه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هیچ كس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته.
خزانگی آن را دل آدم لایق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانهداریِ آن جانِ آدم شایسته بود كه چندین هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احدیّت, پرورش یافته بود. بیت:
با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد
كآدم میان مكّه و طایف فتاده بود
عجب در آنكِ چندین هزار لطف و عاطفت, از عنایتِ بیعلّتِ با جان و دلِ آدم در غیب و شهادت میرفت, و هیچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمیساختند, و ازیشان, هیچ كس آدم را نمی شناختند. یك بیك بر آدم میگذشتند و میگفتند: آیا این چه نقش عجیب است كه مینگارند؟ و باز این چه بوقلمون است كه از پردة غیب بیرون می آورند؟
آدم به زیر لب آهسته میگفت: اگر شما مرا نمیشناسید, من شما را خوب می شناسم, باشید تا من سر ازین خواب بردارم, اسامی شما را یك بیك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفین نهاده است, یكی علم جملگی اسماست؛ "وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... "
(مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امین ریاحی, 75-68)
1- "اِنّی خالِقُ" : همانا كه من بشری از گِل میآفرینم (ص 38-71).
2- "اَنَّما قَولنا ... ": هرگاه ما اراده كنیم (ایجاد) هر جیزی را میگوییم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).
3- "وَالمُخلِصُونَ ... " : پاكان در خطر بزرگی هستند. مولانا جلال الدین گفته است:
زانكه مخلص در خطر باشد مدام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
استاد بدیعالزمان فروزانفر در احادیث مثنوی نوشته است كه در شرح خواجه ایوُب, حدیث نبوی است و در اتّحاف الساده المتّقین منسوب به سهل بن عبدالله تستری ذكر شده است (احادیث مثنوی ص 53).
4- "اَنّی اَعلَمُ ... " : (خداوند فرمود) من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم كه شما نمیدانید (البقره 2/30, ترجمه الهی قمشهای).
5- "خَلَقَ الاِنسانَ ... " : آفرید انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزهگران (الرحمن 55/14).
6- "وَ عَلَّمَ ... " : و آموخت به آدم همة نامها را (البقره 2/31).
نجم الدین رازی
درباره این کتاب و نویسنده اش
مرصاد العباد از كتب مشهور عرفانی منثور است كه هم از لحاظ نثر شیوا و روانِ آن و هم از جهت محتوا از كتبِ ممتاز نثر پارسی است. نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان نیمه اول قرن هفتم هجری است كه همانگونه كه خود در كتاب مرصاد میگوید این كتاب را به خواهش مریدان خویش كه در مشاغل و صنوف مختلف بوده اند نوشته است تا ضمن اشتغال به كسب و كار خویش به آداب طریقت اهتمام ورزند و پرهیز و ورع آنان مستلزم گوشه نشینی و زاویه گزینی نباشد. از حیث نثر پارسی نیز، مرصادالعباد یكی از نمونه های برگزیدة نثر دری است كه در نوع خود یعنی نثر عرفانی، پس از كلمات خواجه عبدالله انصاری نثری پخته و دلنشین و فصیح دارد.
سبك شناسی
نثر مرصادالعباد از شیواترین نثرهای عرفانی فارسی است. همانگونه كه خود نجمالدین دایه در تألیف خویش میگوید, این كتاب را برای استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدین سبب از همه متون عرفانی نظیر كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشیریّه و اسرار التوحید و نظایر آنها, روانتر است و در عین حال از سبك و شیوهای بسیار سنجیده و پخته و عباراتی كه دلنشینی مضامین و مفاهیم عرفانی را با زیبایی كلام ظاهر میآمیزد برخوردار است.
در مرصادالعباد نثر آهنگین است اما همچون نثر مقامات, تصنّعی به چشم نمیخورد, شیوهای را كه سعدی در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج میرساند كه در كمال شیوایی و سجع و ایجاز, خواننده, زبان سعدی را محاورهای احساس میكند, در نثر مرصاد در مرتبتی فروتر احساس میشود آمیخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزیدة عرفانی, چاشنی كلام او میشود.
با آنكه برای استناد و استشهاد ناگزیر است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربی یا دست كم حاوی اصطلاحات و تعبیرات عرفانی است توسّل جوید آن عبارات را آن چنان میآورد كه با نثر شیوایش یك دست میشود و گویی خواننده همه جملهها را به فارسی میخواند. این احساس طبعاً در استناد به آیات قرآنی و احادیث نبوی كه خوانندة متون عرفانی با آنها آشنایی بیشتر دارد, بیشتر محسوس است.
نجمالدین چون خود ذوق شعری داشته و شاعر بوده است در لابلای عبارات مرصاد, اشعاری از سنایی و دیگر شاعران آورده است و بعضی ابیات نیز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و میداند كه در شعر همپایة بزرگانی چون سنائی نیست در گنجاندن اشعار خود در میان نثر اصراری ندارد و اشعار مناسب دیگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجیح مینهد و انتخاب میكند.
چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتی به نثرهای قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبیه است.
مرحوم بهار دربارة ویژگیهای لفظی و نحوی نجمالدین به مواردی اشاره كرده است كه خلاصهای از آن را برای مزید اطلاع خوانندگان نقل میكنیم:
1. فعل بودن را به تمام صیغهها استعمال میكند و گاه به ندرت به جای "بُوَد" صیغة مضارع "هست" میآورد.
2. افعال انشایی را با یاء مجهول به صورت قدیم, كمتر به كار میبرد.
3. یاء تأكید بر سر افعال از مصدر و ماضی و فعلهای نفی نمیآورد.
4. افعال ثقیل قدیمی مانند: خفتیدن, خسبیدن, بیوسیدن, لخشیدن ... نمیآورد.
5. اندر, ایدون, ایدر و سایر لغات كهنه را به كار نمیبرد و "اومید" به جای امید, "بیستاد" بجای بایستاد و "برآمد" و "بافكند" كه از شیوههای املاء قدیم است به كار نبرده است.
6. در همه جا برای موصوف مونّث, صفت مونّث (به شیوة عربی) نیاورده است.
7. لغات تازی دشوار نمیآورد مگر لغاتی كه اصطلاح عرفانی است و ناگزیر به استعمال آنهاست.
8. دراستعمال استعاره وكنایه ومراعات النظیرواضداد نیزگاهی غوركرده وتفنن نموده است.
9. لغات غیر متداول و غریب فارسی نیز به كار نبرده است. (برای اطلاع بیشتر رك: سبكشناسی بهار, جلد سوم, ص 27-20)
ضمناً درصد لغات عربی مرصادالعباد 35 درصد است.
آفرینش آدم
حقّ- تعالی- چون اصنافِ موجودات میآفرید، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ آدم رسید گفت: "انی خالق بشراً من طین. " خانة آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟ گفت: اینجا اختصاصی دیگر هست كه اگر آنها به اشارت "كُن" آفریدم كه: "اِنَّما قولنا لشیء اذا اردناهُ ان نقول له كن فیكون "، این را به خودی خود میسازم بیواسطه كه در و گنج معرفت تعبیه خواهم كرد.
پس جبرئیل را بفرمود كه برو از روی زمین یك مشت خاك بردار و بیاور. جبرئیل- علیهالسلام برفت، خواست كه یك مشت خاك بردارد.
خاك گفت: ای جبرئیل، چه میكنی؟
گفت: تو را به حضرت میبرم كه از تو خلیفتی میآفریند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حقّ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نیارم من نهایتِ بُعد اختیار كردم، تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم، كه قربت را خطر بسیارست كه: "وَالمُخلصون علی خطر عظیم "
نزدیكـان را پیـش برود حیـرانــی
كـایشــان دانــند سیـاستِ سلطـانــی
جبرئیل، چون ذكر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتری، خاك تن در نمیدهد.
میكائیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد.
اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اكراه و اجبار برگیر و بیاور.
عزرائیل بیامد و به قهر، یك قبضة خاك از رویِ جملة زمین برگرفت. در روایت میآید كه از روی زمین به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بیاورد، آن خاك را میان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاك آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود و در دل آویخته بود
این باده چون شیر خواره بودم خوردم
نینی، می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرقی كه خاك را بود، این بود كه به چندین رسول به حضرتش میخواندند، و او ناز میكرد و میگفت: ما را سَرِ این حدیث نیست.
حدیثِ من ز مفاعیل و فاعلات بُوَد
من از كجا؟ سخن سرّ مملكت زكجا؟
آری، قاعده چنین رفته است، هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را یك چند
آن انكارم، مرا بدین روز افگند.
جملگیِ ملایكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده كه آیا این چه سرّ است كه خاكِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعزاز میخوانند، و خاك در كمالِ مذلّت و خواری با حضرت عزّت و كبریایی، چندین ناز و تعزّز میكند و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غیرت، بترك او نگفت و دیگری را به جایِ او نخواند و این سرّ با دیگری در میان ننهاد. بیت:
همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم
نه سیر شدم، نه یار دیگر كردم
آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مینشوی، هزار حیلت كردم
الطافِ الوهیّت و حكمتِ ربوبیّت، به سرّ ملایكه فرو میگفت: "انی اعلم ما لا تعلمون" شما چه دانید كه ما را با این مشتی خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پیش است؟
عشقی است كه از ازل مرا در سر بود
كاری است كه تا ابد مرا در پیش است
معذورید، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعهنشینِ حظایرِ قدساید، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟
سلامیتان را از ذوق حلاوتِ ملامتیان چه چاشنی؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیره خندان دانند
از سرّ قلندری تو گر محرومی
سرّی است در آن شیوه كه رندان دانند
روزكی چند صبر كنید، تا من برین یك مشتِ خاك، دستكاریِ قدرت بنمایم، و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت، از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم، تا شما درین آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او باید كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم بارید و خاك را گِل كرد، و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
یك قطره فرو چكید، نامش دل شد
جملة ملأ اعلی كرّوبی و روحانی، در آن حالت، متعجبوار مینگریستند، كه حضرتِ جلّت به خداوندیِ خویش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف میكرد، و چون كوزهگر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد، گِلِ آدم را در تخمیر انداخته كه: "خلق الانسان من صلصال كالفخّار"
و در هر ذرّة از آن گِل، دلی تعبیه میكرد و آن را به نظر عنایت، پرورش میداد و حكمت ]ازلی[ با ملائكه میگفت: شما در دل منگرید در دل نگرید.
گـر من نظـری به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـی سوختـه بیـرون آرم
در بعضی روایت آن است كه چهل هزار سال, در میان مكّه و طایف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاری قدرت میرفت, و بر بیرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندی, آینهها بر كار مینشاند, كه هر یك مظهر صفتی بود از صفات خداوندی, تا آنچِ معروف است, هزار و یك آینه, مناسبِ هزار و یك صفت, بر كار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّینه و سیمینه, بسیار باشد, اما به نزدیكِ او هیچّیز, آن اعتبار ندارد كه آینه؛ تا اگر در زرّینه و سیمینه, خللی ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباری, بر چهرة آینه پدید آید, در حال به آستینِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روی آینه بر میدارد و اگر هزار خروار, زرّینه دارد, در خانه نهد یا در دست و گوش كند, اما روی از همه بگردانَد و روی فرا رویِ او كند.
ما فتنه بر توییم تو فتنه بر آینه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حُسنِ خویش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آینه
عشقِ رویت مرا چنین یكرویه
ببرید ز خلق و رو فراروی تو كرد
و در هر آینه كه در نهادِ آدم بر كار مینهادند, در آن آینة جمال نُمای, دیدة جمال بین مینهادند, تا چون او در آینه به هزار و یك دریچه خود را ببیند, آدم به هزار و یك دیده او را بیند.
در من نگری, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم دیده شود
اینجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگریزد, او به هزار دست در دامنش آویزد. آن چه بود كه اول میگریختی و این چیست كه امروز در میآویزی؟
- آری, آنگه ازین میگریختم, تا امروز در نباید آویخت.
توسنی كردم, ندانستم همی
كز كشیدن, سختتر گردد كمند
آن روز گِل بودم, میگریختم, امروز همه دِل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست میدارم.
بیت:
این طرفه نگر كه خود ندارم یك دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست
همچنین, چهل هزار سال, قالبِ آدم میان مكّه و طایف افتاده بود. و هر لحظه از خزاینِ مكنونِ غیب, گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف, در نهادِ او تعبیه میكردند, تا هرچِ از نفایسِ خزاینِ غیب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفین كردند.
چون نوبت به دل رسید گِلِ دل را از ملاط بهشت بیاوردند و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند, و به آفتابِ سیصد و شصت نظر, بپروردند.
این لطیفه بشنو كه: عدد سیصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمیر بود. چهل هزار سال, سیصد و شصت هزار اربعین باشد, به هر هزار اربعین كه بر میآورد, مستحق یك نظر میشد. چون سیصد و شصت هزار اربعین بر آورد, مستحق سیصد و شصت نظر گشت.
یك نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آید
چون كارِ دل به این كمال رسید, گوهری بود در خزانة غیب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داریِ آن, به خداوندی خویش كرده. فرمود كه آن را هیچ خزانه لایق نیست. الاّ حضرتِ ما, یا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبیه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هیچ كس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته.
خزانگی آن را دل آدم لایق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانهداریِ آن جانِ آدم شایسته بود كه چندین هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احدیّت, پرورش یافته بود. بیت:
با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد
كآدم میان مكّه و طایف فتاده بود
عجب در آنكِ چندین هزار لطف و عاطفت, از عنایتِ بیعلّتِ با جان و دلِ آدم در غیب و شهادت میرفت, و هیچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمیساختند, و ازیشان, هیچ كس آدم را نمی شناختند. یك بیك بر آدم میگذشتند و میگفتند: آیا این چه نقش عجیب است كه مینگارند؟ و باز این چه بوقلمون است كه از پردة غیب بیرون می آورند؟
آدم به زیر لب آهسته میگفت: اگر شما مرا نمیشناسید, من شما را خوب می شناسم, باشید تا من سر ازین خواب بردارم, اسامی شما را یك بیك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفین نهاده است, یكی علم جملگی اسماست؛ "وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... "
(مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امین ریاحی, 75-68)
1- "اِنّی خالِقُ" : همانا كه من بشری از گِل میآفرینم (ص 38-71).
2- "اَنَّما قَولنا ... ": هرگاه ما اراده كنیم (ایجاد) هر جیزی را میگوییم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).
3- "وَالمُخلِصُونَ ... " : پاكان در خطر بزرگی هستند. مولانا جلال الدین گفته است:
زانكه مخلص در خطر باشد مدام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
استاد بدیعالزمان فروزانفر در احادیث مثنوی نوشته است كه در شرح خواجه ایوُب, حدیث نبوی است و در اتّحاف الساده المتّقین منسوب به سهل بن عبدالله تستری ذكر شده است (احادیث مثنوی ص 53).
4- "اَنّی اَعلَمُ ... " : (خداوند فرمود) من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم كه شما نمیدانید (البقره 2/30, ترجمه الهی قمشهای).
5- "خَلَقَ الاِنسانَ ... " : آفرید انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزهگران (الرحمن 55/14).
6- "وَ عَلَّمَ ... " : و آموخت به آدم همة نامها را (البقره 2/31).