shirin71
07-12-2011, 06:36 PM
مرزبان نامه
مرزبان نامه بن رستم
درباره نویسنده
مرزبان نامه كتابی است مشتمل بر حكایات و تمثیلات و افسانههای حكمت آمیز كه به شیوه كلیه و دمنه از زبان وحوش و پرندگان و.....تألیف شده است. مؤلف آن مرزبان نامه بن رستم از مردم طبرستان است و در اواخر قرن هفتم هـ.ق. سعدالدّین وراوینی یكی از دانشمندان عراق عجم آن را به زبان فارسی معمول عصر خود ترجمه كرد و اشعار و امثال فارسی و عربی بدان افزود اینك قسمتی از این ترجمه را مى خوانیم.
شگال خر سوار
شگالی به كنار باغی خانه داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسیار انگور و هر میوه بخوردی و تباه كردی, تاباغبان از او به ستوه آمد. یك روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ دیوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانید, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بیهوش گردانید. شگال خود را مرده ساخت, چنانكه با غبانش برداشت و از باغ بیرون انداخت.
چون از آن كوفتگی پارهای به خویشتن آمد, از اندیشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاكشان و لنگان مى رفت. با گرگی در بیشهای آشنایی داشت. به نزدیك او شد. گرگ چون او را دید پرسید:"موجبِ این بیماری و ضعفی بدین زاری چیست؟" شگال گفت:"این پایمال حوادث را سرگذشت احوالی است كه سمع دوستان طاقت شنیدن آن را ندارد, بلكه اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با این همه هیچ سختی بر من چون آرزوی ملاقات دیدار تو نبود, كه اوقات عمر در خیال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعیه اشتیاق بعد از تطاولِ داهیه فِراق مرا به خدمت آورد." گرگ گفت: "شاد آمدی و شادیها آوردی, و كدام تحفه آسمانی و واردِ روحانی در مقابله این مبرّت و موازنه این مسرّت نشنید كه ناگهان جمال مبارك بنمودی و چین اندوه از جبین مراد بگشودی؟" و همچنین او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفی كه از تعارف ارواح در عالم اَشباح خیزد, از جانبین در میان آمد, گرگ گفت:"من سه روز شكار كردهام و خورده. امروز كه چون تو مهمانی عزیز رسید, ما حضری نیست كه حاضر كنم. ناچار به صحرا بیرون شوم, باشد كه صیدی در قید مراد توانم آورد".
شگال گفت:مرا در این نزدیكی خری آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه مارا بشاید." گرگ گفت:"اگر این كفالت مى نمایی و كُلفَتی نیست, بسم الله." شگال از آنجا برفت. به در دیهی رسید. خری را بر در آسیایی دید, بار گران از او فرو گرفته, كوفته و فرومانده. نزدیك او شد و از رنج روزگارش بپرسید و گفت:"ای برادر تا كی مسخّر آدمیزاد بودن و جان خود را در این عذاب فرسودن؟" خر گفت:"از این محنت چاره نمى دانم." شگال گفت:"مرا در این نواحی به مرغزاری وطن است كه عكس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهی از عیشِ با فرح شیرینتر, صحرایی از قوسِ و قٌزح رنگینتر, چون دوحه طوبی و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالی الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغالاكناف. اگر رأی كنی, آنجا رویم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت یكدیگر به رغادت عیش و لذاذت عمر, زندگانی به سر بریم". خر این سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:"من از راه دور آمدهام اگر ساعتی مرا بر پشت گیری تاآسایشی یابم, همانا زوتر به مقصد رسیم." خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزدیكس آن بیشه رسیدند. خر از دور نگاه كرد, گرگ را دید. گفت:"ای نَفسِ حریص! به پای خود به استقبال مرگ مى كنی و به دست خود, در شِباك هلاك مى آویزی!" برجای بایستاد و گفت:"ای شگال! اینك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بینم و شمیم ازهار و ریاحین به مشام من مى رسد. اگر من دانستمی كه مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری, یكباره اینجا مى آمدمی. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات دیگر پرداخته, عزم اینجا كنم." شگال گفت:"عجب دارم كه كسی نقدِ وقت را به نسیه متوَهّم باز كند!" خر گفت:"راست مىگ ویی؛ اما من از پدر پندنامهای مشحون به فوایدِ موروث دارم كه دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زیر بالین نهم, و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد ببینم. آن را بردارم و با خود بیاورم." شگال اندیشه كرد كه تنها رود, باز نیاید؛ لیكن در اینچه مى گوید: بر مطابقت و موافقت او كار مى باید كرد. من نیز بازگردم و عنان عزیمت او از راه بازگردانم. پس گفت:"نیكو مى گویی. كار بر پند پدر و وصیت او نشان كفایت است, و اگر از آن پندها چیزی یادداری, فایده اِسماع و ابلاغ آن از من دریغ مدار."
خر گفت: چهار پند است: اول آنكه هرگز بی آن پند نامه مباش, و سه دیگر بر خاطر ندارم كه در حافظه من خللی هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم".
شگال گفت:"اكنون بازگردیم و فردا به همین قرار رجوع كنیم." خر روی به راه نهاد و با تعجیل تمام چون هیون زمام گسسته و مرغ دام دریده مى رفت, تا به دیه رسید. خر گفت:"آن سه پند دیگر مرا یاد آمد, خواهی كه بشنوی؟" گفت:"بفرمای." گفت:"پند دوم آن است كه چون بدی پیش آید از بتر بیندیش. سوم آنكه دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. چهارم آنكه از دوستی شگال و همسایگی گرگ برحذر باش." شگال چون این سخن بشنید, بدانست كه مٌقامِ توقّف نیست. از پشت خر بجست و روی به گریز نهاد. سگانِ دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت.
مرزبان نامه بن رستم
درباره نویسنده
مرزبان نامه كتابی است مشتمل بر حكایات و تمثیلات و افسانههای حكمت آمیز كه به شیوه كلیه و دمنه از زبان وحوش و پرندگان و.....تألیف شده است. مؤلف آن مرزبان نامه بن رستم از مردم طبرستان است و در اواخر قرن هفتم هـ.ق. سعدالدّین وراوینی یكی از دانشمندان عراق عجم آن را به زبان فارسی معمول عصر خود ترجمه كرد و اشعار و امثال فارسی و عربی بدان افزود اینك قسمتی از این ترجمه را مى خوانیم.
شگال خر سوار
شگالی به كنار باغی خانه داشت. هر روز از سوراخ دیوار در باغ رفتی و بسیار انگور و هر میوه بخوردی و تباه كردی, تاباغبان از او به ستوه آمد. یك روز, شگال را در خواب غفلت بگذاشت, و سوراخ دیوار [را] منفذ بگرفت و استوار گردانید, و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوب بیهوش گردانید. شگال خود را مرده ساخت, چنانكه با غبانش برداشت و از باغ بیرون انداخت.
چون از آن كوفتگی پارهای به خویشتن آمد, از اندیشه جور باغبان, جِوار باغ بگذاشت. پاكشان و لنگان مى رفت. با گرگی در بیشهای آشنایی داشت. به نزدیك او شد. گرگ چون او را دید پرسید:"موجبِ این بیماری و ضعفی بدین زاری چیست؟" شگال گفت:"این پایمال حوادث را سرگذشت احوالی است كه سمع دوستان طاقت شنیدن آن را ندارد, بلكه اگر بر دل سنگین دشمنان خوانم, چون موم نرم گردد و بر من بسوزد. با این همه هیچ سختی بر من چون آرزوی ملاقات دیدار تو نبود, كه اوقات عمر در خیال مشاهده تو بر دل من منغص مى گذشت, تا داعیه اشتیاق بعد از تطاولِ داهیه فِراق مرا به خدمت آورد." گرگ گفت: "شاد آمدی و شادیها آوردی, و كدام تحفه آسمانی و واردِ روحانی در مقابله این مبرّت و موازنه این مسرّت نشنید كه ناگهان جمال مبارك بنمودی و چین اندوه از جبین مراد بگشودی؟" و همچنین او را به انواع ملاطفات مى نواخت و تعاطفی كه از تعارف ارواح در عالم اَشباح خیزد, از جانبین در میان آمد, گرگ گفت:"من سه روز شكار كردهام و خورده. امروز كه چون تو مهمانی عزیز رسید, ما حضری نیست كه حاضر كنم. ناچار به صحرا بیرون شوم, باشد كه صیدی در قید مراد توانم آورد".
شگال گفت:مرا در این نزدیكی خری آشناست. بروم و او را به دام اختداعْ در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه مارا بشاید." گرگ گفت:"اگر این كفالت مى نمایی و كُلفَتی نیست, بسم الله." شگال از آنجا برفت. به در دیهی رسید. خری را بر در آسیایی دید, بار گران از او فرو گرفته, كوفته و فرومانده. نزدیك او شد و از رنج روزگارش بپرسید و گفت:"ای برادر تا كی مسخّر آدمیزاد بودن و جان خود را در این عذاب فرسودن؟" خر گفت:"از این محنت چاره نمى دانم." شگال گفت:"مرا در این نواحی به مرغزاری وطن است كه عكس خٌضرتِ آن, بر گنبد خضرا مى زند. متنزّهی از عیشِ با فرح شیرینتر, صحرایی از قوسِ و قٌزح رنگینتر, چون دوحه طوبی و حٌلّه حورا, سبز و تر و آنگه از آفت دد و دام خالی الاطراف, و از فساد و زحمت سباع و سّوام فارغالاكناف. اگر رأی كنی, آنجا رویم و ما هردو به مصاحبت و مصاقبت یكدیگر به رغادت عیش و لذاذت عمر, زندگانی به سر بریم". خر این سخن بر مذاق و فاق افتاد و با شگال, راه مشایعت و متابعت برگرفت. شگال گفت:"من از راه دور آمدهام اگر ساعتی مرا بر پشت گیری تاآسایشی یابم, همانا زوتر به مقصد رسیم." خر مٌنقاد شد. شگال بر پشت او جست و مى رفت تا به نزدیكس آن بیشه رسیدند. خر از دور نگاه كرد, گرگ را دید. گفت:"ای نَفسِ حریص! به پای خود به استقبال مرگ مى كنی و به دست خود, در شِباك هلاك مى آویزی!" برجای بایستاد و گفت:"ای شگال! اینك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مى بینم و شمیم ازهار و ریاحین به مشام من مى رسد. اگر من دانستمی كه مأمنی و موطنی بدین خرّمی و تازگی داری, یكباره اینجا مى آمدمی. امروز بازگردم و فردا ساخته و از مهّمات دیگر پرداخته, عزم اینجا كنم." شگال گفت:"عجب دارم كه كسی نقدِ وقت را به نسیه متوَهّم باز كند!" خر گفت:"راست مىگ ویی؛ اما من از پدر پندنامهای مشحون به فوایدِ موروث دارم كه دائماً با من باشد, هر شب به گاه خفتن زیر بالین نهم, و بی آن خوابهای پریشان و خیالهای فاسد ببینم. آن را بردارم و با خود بیاورم." شگال اندیشه كرد كه تنها رود, باز نیاید؛ لیكن در اینچه مى گوید: بر مطابقت و موافقت او كار مى باید كرد. من نیز بازگردم و عنان عزیمت او از راه بازگردانم. پس گفت:"نیكو مى گویی. كار بر پند پدر و وصیت او نشان كفایت است, و اگر از آن پندها چیزی یادداری, فایده اِسماع و ابلاغ آن از من دریغ مدار."
خر گفت: چهار پند است: اول آنكه هرگز بی آن پند نامه مباش, و سه دیگر بر خاطر ندارم كه در حافظه من خللی هست. چون به آنجا رسم, از پند نامه بر تو خوانم".
شگال گفت:"اكنون بازگردیم و فردا به همین قرار رجوع كنیم." خر روی به راه نهاد و با تعجیل تمام چون هیون زمام گسسته و مرغ دام دریده مى رفت, تا به دیه رسید. خر گفت:"آن سه پند دیگر مرا یاد آمد, خواهی كه بشنوی؟" گفت:"بفرمای." گفت:"پند دوم آن است كه چون بدی پیش آید از بتر بیندیش. سوم آنكه دوست نادان بر دشمن دانا مگزین. چهارم آنكه از دوستی شگال و همسایگی گرگ برحذر باش." شگال چون این سخن بشنید, بدانست كه مٌقامِ توقّف نیست. از پشت خر بجست و روی به گریز نهاد. سگانِ دیه در دنبال او رفتند و خون آن بیچاره هدر گشت.