توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های ملا نصرالدین
shirin71
07-08-2011, 04:17 PM
روزي ملا از بازار يك گوسفند خريد ، در راه دزدي طناب گوسفند را از گردن او باز كرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خودش بست و چهار دست و پا به دنبال ملا رفت . ملا به خانه رسيد ناگهان ديد گوسفندش تبديل به جواني شده است . دزد رو به ملا كرد و گفت من مادرم رو اذيت كرده بودم او هم مرا نفرين كرد من گوسفند شدم ولي چون صاحبم مرد خوبي بود دوباره من به حالت اولم برگشتم .
ملا دلش به حال او سوخت گفت : اشكالي ندارد برو ولي يادت باشد كه ديگر مادرت را اذيت نكني .
روز بعد كه ملا براي خريد به بازار رفته بود گوسفندش را آنجا ديد ، گوشش را گرفت و گفت اي پسر احمق چرا مادرت را اذيت كردي تا دوباره نفرينت كند و گوسفند شوي ؟؟!!!
shirin71
07-08-2011, 04:17 PM
از ملا نصرالدین پرسیدند لباست چرک شده چرا نمی شویی؟ گفت دوباره چرک خواهد شد چرا زحمت بیخود بکشم.
گفتند چه اشکال دارد دوباره می شویی. گفت خوب باز هم چرک می شود. گفتند باز هم می شویی.
ملا جواب داد من که فقط برای لباس شویی به دنیا نیامده ام کارهای دیگری هم دارم.
shirin71
07-08-2011, 04:17 PM
روزي دزدي به خانه ملا آمد ملا تا او را ديد داخل گنجه شد و در را بست دزد چون همه خانه را گشت و چيز ناقابلي پيدا نكرد با خود گفت يقينا اشياء قيمتي را در گنجه گذاشته اند پس با زحمت در را از كنده بعوض اشياءقيمتي كند . چشمش به ملا افتاد كه سر پا ايستاده بود ترس بر او مستولي شد، بالكنت گفت شما اينجا بوديد جواب داد چون چيز قابلي در خانه نبود از خجالت شما پنهان شدم.
shirin71
07-08-2011, 04:18 PM
روزي به او خبر دادند سرت سلامت عيالت فوت شده گفت زن با عقلي بود دست پيش را گرفت چون من خيال داشتم او را طلاق بدهم راضي به زحمت من نشد.
shirin71
07-08-2011, 04:18 PM
ملا نصرالدین گاوی داشت قوی هیکل، با شاخ هایی تیز و بلند. مدتها بود که ملا آرزو می کرد بنشیند وسط آن شاخ ها و ببیند چه مزه ای دارد.
یک روز که ملا تازه گاوش را از صحرا به خانه آورده بود، گاو رفت گوشه حیاط خوابید و شروع کرد به چرت زدن. ملا فرصت را مناسب دید و تند پرید و نشست روی سر گاو و دو دستی چسبید به آن دو شاخ بلند و تیز.
گاو ترسید، تندی از جا پرید و ملانصرالدین را به هوا پرتاب کرد.
زن ملا، از صدای افتادن یک چیز سنگین، سراسیمه از اتاق بیرون دوید و دید که شوهرش دراز به دراز افتاده وسط حیاط و سر و صورتش غرق خون است. زن، به خیال اینکه ملا مرده، بنا کرد به گریه و زاری و به سر و سینه زدن؛ اما ملا آهسته تکانی به خود داد. به زحمت پا شد نشست و با آه و ناله به زنش گفت:" آه، گریه نکن عزیز دلم! گر چه خیلی صدمه دیده ام، ولی خوشحالم که به آرزویم رسیدم. خدا را شکر! بالاخره توانستم بنشینم وسط دو شاخ بلند و تیز گاومان! http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/03/323.gifاسفند دود کن، زن!"
shirin71
07-08-2011, 04:18 PM
ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از خرها بود و آنها را شمرد. با خودش گفت:" چرا نه تا هستند؟" از خرش پیاده شد و دوباره شمرد. دید ده تا هستند. باز سوار خر خود شد و دید خرها نه تا شدند. این کار را چند بار تکرار کرد و ناچار از خر پیاده شد و گفت:" این سواری به گم شدن یک خر نمی ارزد
shirin71
07-08-2011, 04:18 PM
روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
shirin71
07-08-2011, 04:18 PM
داستان ماه بهتر است
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
shirin71
07-08-2011, 04:19 PM
داستان درخت چارمغز
روزی ملا زیر درخت چارمغز خوابیده بود که ناگهان چارمغزی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت چارمغز زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
shirin71
07-08-2011, 04:19 PM
داستان قیمت حاکم
روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟ ملا گفت : بیست تومان. حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است. ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری
shirin71
07-08-2011, 04:19 PM
داستان قبر دراز
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است! ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
shirin71
07-08-2011, 04:20 PM
داستان خانه عزاداران
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم! ملا گفت: لیوانی آب بده! دخترک پاسخ داد: نداریم! ملا پرسید: مادرت کجاست: دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است! ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
shirin71
07-08-2011, 04:20 PM
داستان بچه ملا
روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
shirin71
07-08-2011, 04:20 PM
داستان ملا در جنگ
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی
shirin71
07-08-2011, 04:21 PM
داستان خویشاوند الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
shirin71
07-08-2011, 04:21 PM
داستان دم خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوی
shirin71
07-08-2011, 04:21 PM
داستان خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
shirin71
07-08-2011, 04:21 PM
داستان الاغ دم بریده
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
shirin71
07-08-2011, 04:22 PM
داستان مرکز زمین
یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.
shirin71
07-08-2011, 04:22 PM
داستان پرواز در اسمانها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
shirin71
07-08-2011, 04:23 PM
داستان نردبان فروشی ملا
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
shirin71
07-08-2011, 04:23 PM
داستان ملا و گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
shirin71
07-08-2011, 04:24 PM
داستان خانه ملا
روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!
shirin71
07-08-2011, 04:24 PM
استان داماد شدن ملا
روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم
shirin71
07-08-2011, 04:24 PM
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش می شناختند ، متوجه شدند که روز به روز ضعیف تر می شود . روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده ؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره می گیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملا نصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری . بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.
shirin71
07-08-2011, 04:25 PM
آدم عاقل
روزی ملا الاغش را برد بازار تا بفروشد . به دلالی گفت : اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی ، انعام خوبی به تو میدهم . دلال افسار الاغ را گرفت ، رفت وسط بازار و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ . این قدر از چالاکی ، نجابت و سلامت الاغ تعریف کرد که ملا پشیمان شد و با خودش گفت : مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد . سریع افسار الاغ را از دست دلال بیرون کشید و خوشحال به سمت خانه به راه افتاد .
shirin71
07-08-2011, 04:25 PM
بهشت یا جهنم
روزی ملایی بر بالای منبر رفت و از خوبی بهشت و بدی جهنم برای مردم سخنرانی کرد . در آخر صحبتهایش گفت چه کسی دوست دارد به بهشت برود ؟!!!!
همه مردم به غیر از ملا دستشان را بالا بردند .
ملای موعظه گر پرسید : حالا چه کسی قصد دارد به جهنم برود .
این دفعه هیچ کس دستش را بالا نبرد .
ملا رو کرد به ملا نصرالدین و گفت : جناب ملا ! تو نه دوست داری به بهشت بروی نه به جهنم ، پس عاقبت می خواهی کجا باشی ؟
ملانصرالدین جواب داد : همین جا برای من بسیار خوب است . خدا را شکر از جا ومکانم راضی هستم .
shirin71
07-08-2011, 04:25 PM
ملا دو زن داشت و سعی میکرد هردو را راضی نگه دارد.
روزی یکی از زنها از ملا پرسید: کدامیک از ما را بیشتر دوست داری؟
ملا گفت: هر دوی شما را یک اندازه دوست دارم.
اما زنها رضایت نداده و زن جوانتر پرسید: اگر روزی در حین قایق سواری ، ما زنها در دریا بیفتیم شما کدامیک را اول نجات میدهید؟
ملا که مانده بود چه بگوید رو به زن پیرتر کرد و گفت: فکر کنم شما کمی شنا بلد باشید.
shirin71
07-08-2011, 04:25 PM
ملا که زن زشتی را به همسری برگزیده بود ، یک شب بی دلیل مدتی به چهره او خیره شد. زن علت را پرسید . ملا در جواب گفت : امروز چشمم به صورت زن زیبایی افتاد و هر چه سعی کردم نگاهش نکنم موفق نشدم ، بنابراین امشب به کفاره آن برای اینکه گناهانم بخشیده شود دو برابر آن به تو نگاه می کنم.
shirin71
07-08-2011, 04:26 PM
سر و ته اش مال ملا
یک ملا کنار رودخونه ای نشسته بود،دید که روی آب چند تا کالا داره میاد به طرفش.فوراً رختاش رو در آورد و پرید تو آب،دو تا از کالا ها رو با دستاش گرفت،دو تا یه دیگه به طرف ملا می اومد.ملا کالا های دستش رو با پاهاش گرفت و اون دوتای دیگه رو با دستش گرفت.از دور دید که یک کالای دیگه داره میاد به طرفش،یکی از کالاهای دستش رو با دندوناش گرفت و اون یکی بسته رو با دستش از آب گرفت.در همین لحظه یه کالای دیگه تو آب نمایان شد.خلاصه ملا هرچی زور زد دیگه نتونست بسته ی ششم رو بگیره،نزدیک رودخونه یه مردی نشسته بود،دستش رو دراز کرد و بسته رو گرفت،ملا در حالی که از عصبانیت داشت دندوناش رو به هم می سایید،گفت:
آهای مرد!
اون بسته ای که گرفته ی باهات شریکم ها!
از اونجاست که گفتن:
سر و ته اش مال ملا
از شش تا ،پنج تاش مال ملا
یکیش مون زمین از اون شش تا
تو اون یکی هم چش داره ملا
shirin71
07-08-2011, 04:26 PM
فواید پس گردنی
ملانصرالدین در مجلسی نشته بود و در مورد فواید پس گردنی صحبت میکر و میگفت:پس گردنی بسیار مفید است ریزا انسان را از خماری در می آورد، خلق و خوی انسان را نیکو می کند، سرکشان را رام می کند، افراد اخمو را گشاده رو میسازد، خواب را از چشم دور میسازد و رگ های گردن را کلفت میکند و از همه مهم تر این که باعث خنده دیگران میشود.
shirin71
07-08-2011, 04:26 PM
خدا بد ندهد
یک ملا لباس سیاه پوشیده بود و توی بازار راه می رفت.
پرسیدند:جناب ملا خدا بد ندهد اتفاقی افتاده؟
ملا گفت:بد نبینید، بله پدر پسرم فوت کرده.
shirin71
07-08-2011, 04:26 PM
یکی از شاگردان ملانصرالدین پرسید:تمام استادان گویند که گنج روح ، چیزیست که باید در تنهائی کشف شود.پس چرا ما با همیم ؟
ملانصرالدین پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست .جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به باروری خاک کمک می کند.
شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند.
ملانصرالدین در جواب گفت:جنگل همین است. هر درخت با درخت دیگر متفاوت است، هر درخت ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی خود تکامل یابد.
shirin71
07-08-2011, 04:26 PM
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میكرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سكه به او نشان میدادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب میكرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سكه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب میكرد. تا اینكه مرد مهربانی از راه رسید و از اینكه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آوردهام.
shirin71
07-08-2011, 04:27 PM
یک روز ملا به در خانه همسایه اش رفت و در را زد. همسایه بیرون آمد و گفت چه میخواهی؟ ملا گفت که قابلمه میخواهم. مرد رفت و یک قابلمه بزرگ برای او آورد. ملا قابلمه را گرفت و به خانه برد. چند روز بعد قابلمه را برد به در خانه همسایه و در را زد. آن مرد آمد و قابلمه را از ملا گرفت. وقتی در قابلمه را باز کرد دید یک قابلمه کوچکتر توی آن است. از ملا پرسید که این دیگر چیست. ملا گفت وقتی قابلمه را از شما گرفتم حامله بود اینم بچه اش. مرد تعجب کرد و خیلی خوشحال شد و از ملا تشکر کرد و به خانه رفت. فردای آن روز ملا باز امد و از مرد طلب قابلمه کرد. آن مرد با خوشحالی و با خیال اینکه باز ملا آنرا میبرد و با یک قابلمه کوچک میاورد آنرا به ملا داد و با شادمانی به خانه رفت. ملا قابلمه را گرفت و رفت. مرد چندین روز منتظر ماند که ملا بیاید و دو قابلمه را به او پس بدهد ولی خبری از ملا نشد. عاقبت به در خانه ملا رفت و در زد. ملا در را باز کرد و پرسید چه میخواهی؟ مرد گفت قابلمه ام را میخواهم. ملا گفت قابلمه؟؟؟!!! مرد گفت آری قابلمه. ملا گفت خدا بیامرزتش قابلمه ات مرد. مرد با تعجب گفت قابلمه ام مرد؟؟؟؟؟؟؟ ملا گفت آری مرد. مرد گفت مگر قابلمه هم میمیرد؟؟ ملا گفت قابلمه ای که حامله شود و بزاید خوب مردنش که تعجب ندارد
shirin71
07-08-2011, 04:27 PM
چشم غره
بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.
ملانصرالدین به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.
زن گفت: ملا، کفر نگو مگر می شود چیزی از خدا پنهان کرد؟
ملا گفت: چرا نمی شود، یک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی.
چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشاره ای به ملا کرد و ملا راه بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. یک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندی زد. ملانصرالدین صابون را زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمی توانیم لباسهایمان را بشوییم.
shirin71
07-08-2011, 04:27 PM
اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.
shirin71
07-08-2011, 04:27 PM
خر گمشده
ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد. اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.
shirin71
07-08-2011, 04:27 PM
شراب گرم
از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه می نامند؟ ملانصرالدین گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود می خوریم و مجال نمی دهیم که سرد شود.
shirin71
07-08-2011, 04:28 PM
صدقه
ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟
ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدی برابر است فقط در میان پیه و دنبه اش توفیر است!
shirin71
07-08-2011, 04:28 PM
چطوری؟ اینطوری
شخصي از ملا نصرالدین پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله كشيده اي محكم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري!
shirin71
07-19-2011, 08:14 PM
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد...
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی...
ملا قبول کرد، شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است !!!
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید...
دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا ، انگار نهاری در کار نیست ؟!
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده !
دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود...
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم...!
دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید؟! دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده !!!
گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ؟!
ملا گقت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود. ..
کتاب ملانصرالدین درماني "در دست تالیف" نويسنده: مسعود لعلي
mozhgan
09-02-2011, 03:42 PM
روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود و او را نزد پادشاه می برند تا مجازاتش را تعیین کند . پادشاه برایش حکم مرگ صادر می کند اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم . ملانصرالدین هم قبول می کند و ماموران حاکم رهایش می کنند . عده ای به ملا می گویند مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی؟ ملانصرالدین می فرماید : انشاءالله در این سه سال یا شاه می میرد یا خرم!
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.