PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان شمس تبریزی (غزلیات)



mehraboOon
07-08-2011, 03:33 PM
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بی منتها ای آتشی افروخته، در بیشه ی اندیشه ها

امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی، اومید را واجب تویی مطلب تویی طالب تویی، هم منتها هم مبتدا

در سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی بَدَل، وی لذت علم و عمل باقی بهانه ست و دغل، کاین علت آمد وآن دوا

ما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا

این سُکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی و اندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری

میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان جان رب خلصنی زنان، والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی درآمد، الصلا

mehraboOon
07-08-2011, 03:34 PM
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال ها در حلقه سودای تو روحانیان را حال ها

در "لا احب الافلین"، پاکی ز صورت ها یقین در دیده های غیب بین، هر دم ز تو تمثال ها

افلاک از تو سرنگون، خاک از تو چون دریای خون ماهت نخوانم، ای فزون از ماه ها و سال ها

کوه از غمت بشکافته، وآن غم به دل درتافته یک قطره خونی یافته، از فضلت این افضال ها

ای سروران را تو سند، بشمار ما را زان عدد دانی سران را هم بود، اندر تبع دنبال ها

سازی ز خاکی سیدی، بر وی فرشته حاسدی با نقد تو جان کاسدی، پامال گشته مال ها

آن کو تو باشی بال او، ای رفعت و اجلال او آن کو چنین شد حال او، بر روی دارد خال ها
گیرم که خارم، خار بَد، خار از پی گـُل میزهد صرافِ زر هم مینهد، جو بر سر مثقال ها

فکری بُدست افعال ها، خاکی بُدست این مال ها قالی بُدست این حال ها، حالی بُدست این قال ها

آغاز عالم غلغله، پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله، آرام با زلزال ها

توقیع شمس آمد شفق، طغرای دولت عشق حق فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال ها

از رحمة للعالمین، اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقه ها، چون گل معطر شال ها

عشق امر کل، ما رقعه ای، او قلزم و ما جرعه ای او صد دلیل آورده و، ما کرده استدلال ها

از عشق گردون مؤتلف، بی عشق اختر منخسف از عشق گشته دال الف، بی عشق الف چون دال ها

آب حیات آمد سخن، کاید ز علم من لدُن جان را از او خالی مکن، تا بردهد اعمال ها

بر اهل معنی شد سخن، اجمال ها، تفصیل ها بر اهل صورت شد سخن، تفصیل ها، اجمال ها

گر شعرها گفتند پُر، پُر به بود دریا ز دُر کز ذوق شعر آخر شتر، خوش میکشد ترحال ها

mehraboOon
07-08-2011, 03:35 PM
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می شوی الله گویان می شوی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می شوی وز چاره پرسان می شوی آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره ای در دست او گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده ام پس بایزیدش گفت رو یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

mehraboOon
07-08-2011, 03:35 PM
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:35 PM
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی

در آتش و در سوز من شب می برم تا روز من ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی

بر گرد ماهش می تنم بی لب سلامش می کنم خود را زمین برمی زنم زان پیش کو گوید صلا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا

آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد خوابت که می بندد چنین اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا

ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می گوی و بس بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

mehraboOon
07-08-2011, 03:36 PM
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله های جند او وز زخم های تند او سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

زین باده می خواهی برو اول تنک چون شیشه شو چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:36 PM
بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل

ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی خبر ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بد بی تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این دف گفت می زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

mehraboOon
07-08-2011, 03:37 PM
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی چون شوم صبر و قرارم برده ای ای میزبان زودتر بیا

از مه ستاره می بری تو پاره پاره می بری گه شیرخواره می بری گه می کشانی دایه را

دارم دلی همچون جهان تا می کشد کوه گران من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا

گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا

در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا

نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی ها گفتمی خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

mehraboOon
07-08-2011, 03:38 PM
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

mehraboOon
07-08-2011, 03:38 PM
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با

بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا

بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می چکد آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا

گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را

آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها

نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد گر هست آتش ذره ای آن ذره دارد شعله ها

شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

mehraboOon
07-08-2011, 03:39 PM
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا هین زهره را کالیوه کن زان نغمه های جان فزا

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا با چهره ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها

غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا

ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا

ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا

تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما

این دانه های نازنین محبوس مانده در زمین در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا

mehraboOon
07-08-2011, 03:39 PM
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینه ها سیناستی بر جان هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

mehraboOon
07-08-2011, 03:40 PM
ای باد بی آرام ما با گل بگو پیغام ما کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

در سر خلقان می روی در راه پنهان می روی بستان به بستان می روی آن جا که خیزد نقش ها

ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می پری کامد پیامت زان سری پرها بنه بی پر بیا

ای گل تو این ها دیده ای زان بر جهان خندیده ای زان جامه ها بدریده ای ای کربز لعلین قبا

گل های پار از آسمان نعره زنان در گلستان کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما

ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر ما را نمی خواهد مگر خواهم شما را بی شما

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن با کس نیارم گفت من آن ها که می گویی مرا

ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو بی حرف و صوت و رنگ و بو بی شمس کی تابد ضیا

mehraboOon
07-08-2011, 03:42 PM
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را

یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا

ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:42 PM
ای نوش کرده نیش را بی خویش کن باخویش را باخویش کن بی خویش را چیزی بده درویش را

تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را

با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را

چون جلوه مه می کنی وز عشق آگه می کنی با ما چه همره می کنی چیزی بده درویش را

درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را

هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را

تلخ از تو شیرین می شود کفر از تو چون دین می شود خار از تو نسرین می شود چیزی بده درویش را

جان من و جانان من کفر من و ایمان من سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را

ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را

امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را

امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را

تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را

جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

mehraboOon
07-08-2011, 03:43 PM
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا

از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا

ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت گاوی خدایی می کند از سینه سینا بیا

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت زان طره ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا

خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا

ای جان تو و جان ها چو تن بی جان چه ارزد خود بدن دل داده ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا

تا برده ای دل را گرو شد کشت جانم در درو اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا

ای تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام اندر دل بیچاره ام چون غیر تو شد لا بیا

نشناختم قدر تو من تا چرخ می گوید ز فن دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا

ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا

ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا

مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا

mehraboOon
07-08-2011, 03:43 PM
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا

سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما آخر کجا می خوانیم گفتا برون از جان و جا

از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا

تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی دل بر غریبی می نهی این کی بود شرط وفا

آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا

این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله چون برنمی گردد سرت چون دل نمی جوشد تو را

بانگ شتربان و جرس می نشنود از پیش و پس ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما

خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی هوش ما نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

mehraboOon
07-08-2011, 03:44 PM
ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

ای بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من این جان سرگردان من از گردش این آسیا

ای ساربان با قافله مگذر مرو زین مرحله اشتر بخوابان هین هله نه از بهر من بهر خدا

نی نی برو مجنون برو خوش در میان خون برو از چون مگو بی چون برو زیرا که جان را نیست جا

گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا

از سر دل بیرون نه ای بنمای رو کایینه ای چون عشق را سرفتنه ای پیش تو آید فتنه ها

گویی مرا چون می روی گستاخ و افزون می روی بنگر که در خون می روی آخر نگویی تا کجا

گفتم کز آتش های دل بر روی مفرش های دل می غلط در سودای دل تا بحر یفعل ما یشا

هر دم رسولی می رسد جان را گریبان می کشد بر دل خیالی می دود یعنی به اصل خود بیا

دل از جهان رنگ و بو گشته گریزان سو به سو نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا

mehraboOon
07-08-2011, 03:44 PM
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را می شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی

خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا

چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا

بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا

mehraboOon
07-08-2011, 03:45 PM
چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را می دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا

گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا

پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می زد دم به دم سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی حیل خود را بکشت او از عجل گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا

رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر مر صابران را می رسان هر دم سلامی نو ز ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:45 PM
جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را از زعفران روی من رو می بگردانی چرا

یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن یا قوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا

این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را

هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو کی ذره ها پیدا شود بی شعشعه شمس الضحی

بی باده تو کی فتد در مغز نغزان مستی یی بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا

نی قرص سازد قرصی یی مطبوخ هم مطبوخیی تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا

امرت نغرد کی رود خورشید در برج اسد بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا

در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا

سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی

ای جان جان جزو و کل وی حله بخش باغ و گل وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا

هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا

زان سو که فهمت می رسد باید که فهم آن سو رود آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا

هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا

لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم ز آب تو چرخی می زنم مانند چرخ آسیا

هرگز نداند آسیا مقصود گردش های خود کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا

آبیش گردان می کند او نیز چرخی می زند حق آب را بسته کند او هم نمی جنبد ز جا

خامش که این گفتار ما می پرد از اسرار ما تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

mehraboOon
07-08-2011, 03:46 PM
چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ ها

بر مرکب عشق تو دل می راند و این مرکبش در هر قدم می بگذرد زان سوی جان فرسنگ ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ ها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ ها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می شود هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها

زین رو همی بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ ها

اشکستگان را جان ها بستست بر اومید تو تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود هر ذره انگیزنده ای هر موی چون سرهنگ ها

mehraboOon
07-08-2011, 03:46 PM
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را

کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گیا

ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما

ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما

تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا

تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما

آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا کو خورده باشد باده ها زان خسرو میمون لقا

ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها

ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش در فرقت آن شاه خوش بی کبر با صد کبریا

ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا

ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا

ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا

وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها

ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا

چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا

تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده زان باغ ها آفل شده بی بر شده هم بی نوا

زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا

زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا

از شه چو دید او مژده ای آورد در حین سجده ای تبریز را از وعده ای کارزد به این هر دو سرا

mehraboOon
07-08-2011, 03:46 PM
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را

خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را

ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را

چون نور آن شمع چگل می درنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را

عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را

کو آن مسیح خوش دمی بی واسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را

دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت ها ز تو جان را قیامت ها ز تو عیسی علامت ها ز تو وصل قیامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جان ها در او دیوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را

ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را

در پاکی بی مهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

mehraboOon
07-08-2011, 03:47 PM
من دی نگفتم مر تو را کای بی نظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا

امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی

امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا

امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت فردا ملک بی هش شود هم عرش بشکافد قبا

ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا

باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش هر ذره ای خندان شود در فر آن شمس الضحی

تعلیم گیرد ذره ها زان آفتاب خوش لقا صد ذرگی دلربا کان ها نبودش ز ابتدا

mehraboOon
07-08-2011, 03:47 PM
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان ها کاخر چو دردی بر زمین تا چند می باشی برآ

هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا

گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا

جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا

گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا

در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا

باد شمالی می وزد کز وی هوا صافی شود وز بهر این صیقل سحر در می دمد باد صبا

باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می زند گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا

جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا

ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا

mehraboOon
07-08-2011, 03:48 PM
آن خواجه را در کوی ما در گل فرورفتست پا با تو بگویم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن کشان می رفت او تسخرکنان بر عاشقان بازیچه دیده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا می آید از قبضه قضا بر پر او تیر بلا

ای خواجه سرمستک شدی بر عاشقان خنبک زدی مست خداوندی خود کشتی گرفتی با خدا

بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بی خبر همیان او پرسیم و زر گوشش پر از طال بقا

از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پای او وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا

باشد کرم را آفتی کان کبر آرد در فتی از وهم بیمارش کند در چاپلوسی هر گدا

بدهد درم ها در کرم او نافریدست آن درم از مال و ملک دیگری مردی کجا باشد سخا

فرعون و شدادی شده خیکی پر از بادی شده موری بده ماری شده وان مار گشته اژدها

عشق از سر قدوسیی همچون عصای موسیی کو اژدها را می خورد چون افکند موسی عصا

بر خواجه روی زمین بگشاد از گردون کمین تیری زدش کز زخم او همچون کمانی شد دوتا

در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران خرخرکنان چون صرعیان در غرغره مرگ و فنا

رسوا شده عریان شده دشمن بر او گریان شده خویشان او نوحه کنان بر وی چو اصحاب عزا

فرعون و نمرودی بده انی انا الله می زده اشکسته گردن آمده در یارب و در ربنا

او زعفرانی کرده رو زخمی نه بر اندام او جز غمزه غمازه ای شکرلبی شیرین لقا

تیرش عجبتر یا کمان چشمش تهیتر یا دهان او بی وفاتر یا جهان او محتجبتر یا هما

اکنون بگویم سر جان در امتحان عاشقان از قفل و زنجیر نهان هین گوش ها را برگشا

کی برگشایی گوش را کو گوش مر مدهوش را مخلص نباشد هوش را جز یفعل الله ما یشا

این خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه نالان ز عشق عایشه کابیض عینی من بکا

انا هلکنا بعدکم یا ویلنا من بعدکم مقت الحیوه فقدکم عودوا الینا بالرضا

العقل فیکم مرتهن هل من صدا یشفی الحزن و القلب منکم ممتحن فی وسط نیران النوی

ای خواجه با دست و پا پایت شکستست از قضا دل ها شکستی تو بسی بر پای تو آمد جزا

این از عنایت ها شمر کز کوی عشق آمد ضرر عشق مجازی را گذر بر عشق حقست انتها

غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد تا او در آن استا شود شمشیر گیرد در غزا

عشقی که بر انسان بود شمشیر چوبین آن بود آن عشق با رحمان شود چون آخر آید ابتلا

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها شد آخر آن عشق خدا می کرد بر یوسف قفا

بگریخت او یوسف پیش زد دست در پیراهنش بدریده شد از جذب او برعکس حال ابتدا

گفتش قصاص پیرهن بردم ز تو امروز من گفتا بسی زین ها کند تقلیب عشق کبریا

مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند ای بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا

باریک شد این جا سخن دم می نگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن این جا روا باشد دغا

او می زند من کیستم من صورتم خاکیستم رمال بر خاکی زند نقش صوابی یا خطا

این را رها کن خواجه را بنگر که می گوید مرا عشق آتش اندر ریش زد ما را رها کردی چرا

ای خواجه صاحب قدم گر رفتم اینک آمدم تا من در این آخرزمان حال تو گویم برملا

آخر چه گوید غره ای جز ز آفتابی ذره ای از بحر قلزم قطره ای زین بی نهایت ماجرا

چون قطره ای بنمایدت باقیش معلوم آیدت ز انبار کف گندمی عرضه کنند اندر شرا

کفی چو دیدی باقیش نادیده خود می دانیش دانیش و دانی چون شود چون بازگردد ز آسیا

هستی تو انبار کهن دستی در این انبار کن بنگر چگونه گندمی وانگه به طاحون بر هلا

هست آن جهان چون آسیا هست آن جهان چون خرمنی آن جا همین خواهی بدن گر گندمی گر لوبیا

رو ترک این گو ای مصر آن خواجه را بین منتظر کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید صلا

ای خواجه تو چونی بگو خسته در این پرفتنه کو در خاک و خون افتاده ای بیچاره وار و مبتلا

گفت الغیاث ای مسلمین دل ها نگهدارید هین شد ریخته خود خون من تا این نباشد بر شما

من عاشقان را در تبش بسیار کردم سرزنش با سینه پرغل و غش بسیار گفتم ناسزا

ویل لکل همزه بهر زبان بد بود هماز را لماز را جز چاشنی نبود دوا

کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا

در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا

mehraboOon
07-08-2011, 03:49 PM
ای شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا

ای مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل چون دیدمت می گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو گه خوانیش سوی طرب گه رانیش سوی بلا

گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا

گه شکر آن مولی کند گه آه واویلی کند گه خدمت لیلی کند گه مست و مجنون خدا

جان را تو پیدا کرده ای مجنون و شیدا کرده ای گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ریا

گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند گه خویش را قیصر کند گه دلق پوشد چون گدا

طرفه درخت آمد کز او گه سیب روید گه کدو گه زهر روید گه شکر گه درد روید گه دوا

جویی عجایب کاندرون گه آب رانی گاه خون گه باده های لعل گون گه شیر و گه شهد شفا

گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند گه فضل ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا

روزی محمدبک شود روزی پلنگ و سگ شود گه دشمن بدرگ شود گه والدین و اقربا

گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل گاهی دهلزن گه دهل تا می خورد زخم عصا

گه عاشق این پنج و شش گه طالب جان های خوش این سوش کش آن سوش کش چون اشتری گم کرده جا

گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا

تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد شیاد ما شیدا شود یک رنگ چون شمس الضحی

چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا

زین رنگ ها مفرد شود در خنب عیسی دررود در صبغه الله رو نهد تا یفعل الله ما یشا

رست از وقاحت وز حیا وز دور وز نقلان جا رست از برو رست از بیا چون سنگ زیر آسیا

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا

انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا

مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن باب البیان مغلق قل صمتنا اولی بنا

mehraboOon
07-08-2011, 03:49 PM
ای از ورای پرده ها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها انگور گردد غوره ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را سلطان کنی بی بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:50 PM
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک ها می ریز همچون مشک ها زیرا که داری رشک ها بر ماه رخساران ما

این ابر را گریان نگر وان باغ را خندان نگر کز لابه و گریه پدر رستند بیماران ما

ابر گران چون داد حق از بهر لب خشکان ما رطل گران هم حق دهد بهر سبکساران ما

بر خاک و دشت بی نوا گوهرفشان کرد آسمان زین بی نوایی می کشند از عشق طراران ما

این ابر چون یعقوب من وان گل چو یوسف در چمن بشکفته روی یوسفان از اشک افشاران ما

یک قطره اش گوهر شود یک قطره اش عبهر شود وز مال و نعمت پر شود کف های کف خاران ما

باغ و گلستان ملی اشکوفه می کردند دی زیرا که بر ریق از پگه خوردند خماران ما

بربند لب همچون صدف مستی میا در پیش صف تا بازآیند این طرف از غیب هشیاران ما

mehraboOon
07-08-2011, 03:50 PM
بادا مبارک در جهان سور و عروسی های ما سور و عروسی را خدا ببرید بر بالای ما

زهره قرین شد با قمر طوطی قرین شد با شکر هر شب عروسیی دگر از شاه خوش سیمای ما

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت ان الهموم اخرجت در دولت مولای ما

بسم الله امشب بر نوی سوی عروسی می روی داماد خوبان می شوی ای خوب شهرآرای ما

خوش می روی در کوی ما خوش می خرامی سوی ما خوش می جهی در جوی ما ای جوی و ای جویای ما

خوش می روی بر رای ما خوش می گشایی پای ما خوش می بری کف های ما ای یوسف زیبای ما

از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا پای تصرف را بنه بر جان خون پالای ما

ای جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما وین استخوان را هم بکش هدیه بر عنقای ما

رقصی کنید ای عارفان چرخی زنید ای منصفان در دولت شاه جهان آن شاه جان افزای ما

در گردن افکنده دهل در گردک نسرین و گل کامشب بود دف و دهل نیکوترین کالای ما

خاموش کامشب زهره شد ساقی به پیمانه و به مد بگرفته ساغر می کشد حمرای ما حمرای ما

والله که این دم صوفیان بستند از شادی میان در غیب پیش غیبدان از شوق استسقای ما

قومی چو دریا کف زنان چون موج ها سجده کنان قومی مبارز چون سنان خون خوار چون اجزای ما

خاموش کامشب مطبخی شاهست از فرخ رخی این نادره که می پزد حلوای ما حلوای ما

mehraboOon
07-08-2011, 08:40 PM
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی در خواب غفلت بی خبر زو بوالعلی و بوالعلا

زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم در پیش او می داشتم گفتم که ای شاه الصلا

گفتا چیست این ای فلان گفتم که خون عاشقان جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا

گفتا چو تو نوشیده ای در دیگ جان جوشیده ای از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا

آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا

از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج می کرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما

mehraboOon
07-09-2011, 02:50 AM
می ده گزافه ساقیا تا کم شود خوف و رجا گردن بزن اندیشه را ما از کجا او از کجا

پیش آر نوشانوش را از بیخ برکن هوش را آن عیش بی روپوش را از بند هستی برگشا

در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا زان سان که اول آمدی ای یفعل الله ما یشا

دیوانگان جسته بین از بند هستی رسته بین در بی دلی دل بسته بین کاین دل بود دام بلا

زودتر بیا هین دیر شد دل زین ولایت سیر شد مستش کن و بازش رهان زین گفتن زوتر بیا

بگشا ز دستم این رسن بربند پای بوالحسن پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا

بی ذوق آن جانی که او در ماجرا و گفت و گو هر لحظه گرمی می کند با بوالعلی و بوالعلا

نانم مده آبم مده آسایش و خوابم مده ای تشنگی عشق تو صد همچو ما را خونبها

امروز مهمان توام مست و پریشان توام پر شد همه شهر این خبر کامروز عیش است الصلا

هر کو بجز حق مشتری جوید نباشد جز خری در سبزه این گولخن همچون خران جوید چرا

می دان که سبزه گولخن گنده کند ریش و دهن زیرا ز خضرای دمن فرمود دوری مصطفی

دورم ز خضرای دمن دورم ز حورای چمن دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبریا

از دل خیال دلبری برکرد ناگاهان سری ماننده ماه از افق ماننده گل از گیا

جمله خیالات جهان پیش خیال او دوان مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا

بد لعل ها پیشش حجر شیران به پیشش گورخر شمشیرها پیشش سپر خورشید پیشش ذره ها

عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد مانند موسی روح هم افتاد بی هوش از لقا

هر هستییی در وصل خود در وصل اصل اصل خود خنبک زنان بر نیستی دستک زنان اندر نما

سرسبز و خوش هر تره ای نعره زنان هر ذره ای کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا

گل کرد بلبل را ندا کای صد چو من پیشت فدا حارس بدی سلطان شدی تا کی زنی طال بقا

ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده برقی بر ایشان برزده مانده ز حیرت از دعا

السلم منهاج الطلب الحلم معراج الطرب و النار صراف الذهب و النور صراف الولا

العشق مصباح العشا و الهجر طباخ الحشا و الوصل تریاق الغشا یا من علی قلبی مشا

الشمس من افراسنا و البدر من حراسنا و العشق من جلاسنا من یدر ما فی راسنا

یا سایلی عن حبه اکرم به انعم به کل المنی فی جنبه عند التجلی کالهبا

یا سایلی عن قصتی العشق قسمی حصتی و السکر افنی غصتی یا حبذا لی حبذا

الفتح من تفاحکم و الحشر من اصباحکم القلب من ارواحکم فی الدور تمثال الرحا

اریاحکم تجلی البصر یعقوبکم یلقی النظر یا یوسفینا فی البشر جودوا بما الله اشتری

الشمس خرت و القمر نسکا مع الاحدی عشر قدامکم فی یقظه قدام یوسف فی الکری

اصل العطایا دخلنا ذخر البرایا نخلنا یا من لحب او نوی یشکوا مخالیب النوی

mehraboOon
07-09-2011, 02:51 AM
ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا از آسمان آمد ندا کای ماه رویان الصلا

ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ

ای هفت گردون مست تو ما مهره ای در دست تو ای هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

ای مطرب شیرین نفس هر لحظه می جنبان جرس ای عیش زین نه بر فرس بر جان ما زن ای صبا

ای بانگ نای خوش سمر در بانگ تو طعم شکر آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور ستار شو ستار شو خو گیر از حلم خدا

mehraboOon
07-09-2011, 02:51 AM
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما

ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما

ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما سر درمکش منکر مشو تو برده ای دستار ما

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما

mehraboOon
07-09-2011, 02:53 AM
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بی دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا

mehraboOon
07-09-2011, 02:55 AM
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

mehraboOon
07-09-2011, 02:57 AM
رستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا زنده و مرده وطنم نیست بجز فضل خدا

رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

ای خمشی مغز منی پرده آن نغز منی کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجا

بر ده ویران نبود عشر زمین کوچ و قلان مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من تا که به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آینه ام آینه ام مرد مقالات نه ام دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر چرخ من از رنگ زمین پاکتر از چرخ سما

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کنم چونک خوش و مست شوم هر سحری وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دریغی نبود و آنک ز سلطان رسدم نیم مرا نیم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم چشمه خورشید بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوینده بگو زانک تو داود دمی من چو کهم رفته ز جا

mehraboOon
07-09-2011, 02:57 AM
آه که آن صدر سرا می ندهد بار مرا می نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا

غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین هست به معنی چو بود یار وفادار مرا

دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا

نیست کند هست کند بی دل و بی دست کند باده دهد مست کند ساقی خمار مرا

ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بر طمع ساختن یار خریدار مرا

بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا

mehraboOon
07-09-2011, 02:58 AM
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را لابه گری می کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

می کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی تازه کن اسلام دمی خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان جان تو سردفتر آن فهم کن این مساله را

شاد همی باش و ترش آب بگردان و خمش باز کن از گردن خر مشغله زنگله را

mehraboOon
07-09-2011, 02:59 AM
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

سوی دل ما بنگر کز هوس دیدن تو دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

دوش به هر جا که بدی دانم کامروز ز غم گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا

دوش همی گشتم من تا به سحر ناله کنان بدرک بالصبح بدا هیج نومی و نفی

سایه نوری تو و ما جمله جهان سایه تو نور کی دیدست که او باشد از سایه جدا

گاه بود پهلوی او گاه شود محو در او پهلوی او هست خدا محو در او هست لقا

سایه زده دست طلب سخت در آن نور عجب تا چو بکاهد بکشد نور خدایش به خدا

شرح جدایی و درآمیختگی سایه و نور لا یتناهی و لان جات بضعف مددا

نور مسبب بود و هر چه سبب سایه او بی سببی قد جعل الله لکل سببا

آینه همدگر افتاد مسبب و سبب هر کی نه چون آینه گشتست ندید آینه را

mehraboOon
07-09-2011, 03:00 AM
کار تو داری صنما قدر تو باری صنما ما همه پابسته تو شیر شکاری صنما

دلبر بی کینه ما شمع دل سینه ما در دو جهان در دو سرا کار تو داری صنما

ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو چاکر و یاری گر تو آه چه یاری صنما

هر نفسی تشنه ترم بسته جوع البقرم گفت که دریا بخوری گفتم کآری صنما

هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما

نیست مرا کار و دکان هستم بی کار جهان زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما

خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما

روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما

باغ پر از نعمت من گلبن بازینت من هیچ ندید و نبود چون تو بهاری صنما

جسم مرا خاک کنی خاک مرا پاک کنی باز مرا نقش کنی ماه عذاری صنما

فلسفیک کور شود نور از او دور شود زو ندمد سنبل دین چونک نکاری صنما

فلسفی این هستی من عارف تو مستی من خوبی این زشتی آن هم تو نگاری صنما

mehraboOon
07-09-2011, 03:01 AM
کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا

تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا

گفتم ای چرخ فلک مرد جفای تو نیم گفت زبون یافت مگر ای سره این مرد مرا

ای شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را ای ملک آن تخت تو را تخته این نرد مرا

تشنه و مستسقی تو گشته ام ای بحر چنانک بحر محیط ار بخورم باشد درخورد مرا

حسن غریب تو مرا کرد غریب دو جهان فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا

رفتم هنگام خزان سوی رزان دست گزان نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا

فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را شهره آفاق کند این دل شب گرد مرا

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

صبح دم سرد زند از پی خورشید زند از پی خورشید تو است این نفس سرد مرا

جزو ز جزوی چو برید از تن تو درد کند جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا

بنده آنم که مرا بی گنه آزرده کند چون صفتی دارد از آن مه که بیازرد مرا

هر کسکی را هوسی قسم قضا و قدر است عشق وی آورد قضا هدیه ره آورد مرا

اسب سخن بیش مران در ره جان گرد مکن گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا

mehraboOon
07-09-2011, 03:02 AM
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا

چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها

زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا

آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا

سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد ای که تو خوار گشته ای زیر قدم چو بوریا

خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را چونک تو رهن صورتی صورتتست ره نما

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا

دل چو کبوتری اگر می بپرد ز بام تو هست خیال بام تو قبله جانش در هوا

بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس آب حیات جان تویی صورت ها همه سقا

دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو نعره مزن که زیر لب می شنود ز تو دعا

می شنود دعای تو می دهدت جواب او کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا

گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا

چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را

باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما

شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا

mehraboOon
07-09-2011, 03:03 AM
با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا خاصه که در گشاید و گوید خواجه اندرآ

با لب خشک گوید او قصه چشمه خضر بر قد مرد می برد درزی عشق او قبا

مست شوند چشم ها از سکرات چشم او رقص کنان درخت ها پیش لطافت صبا

بلبل با درخت گل گوید چیست در دلت این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما

گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع جهد نمای تا بری رخت توی از این سرا

چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا

بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا

چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا

هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا

جوهریی و لعل کان جان مکان و لامکان نادره زمانه ای خلق کجا و تو کجا

بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی کارگه وفا شود از تو جهان بی وفا

ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف جانب بزم می کشی جان مرا که الصلا

دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا

آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا

جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما

خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا

کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی کاس ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا

بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب هم به زبانه زبان گوید قصه با شما

mehraboOon
07-09-2011, 03:05 AM
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را جوش نمود نوش را نور فزود دیده را

گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من من نفروشم از کرم بنده خودخریده را

بین که چه داد می کند بین چه گشاد می کند یوسف یاد می کند عاشق کف بریده را

داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد بر کتفم نهاد او خلعت نورسیده را

عاجز و بی کسم مبین اشک چو اطلسم مبین در تن من کشیده بین اطلس زرکشیده را

هر که بود در این طلب بس عجبست و بوالعجب صد طربست در طرب جان ز خود رهیده را

چاشنی جنون او خوشتر یا فسون او چونک نهفته لب گزد خسته غم گزیده را

وعده دهد به یار خود گل دهد از کنار خود پر کند از خمار خود دیده خون چکیده را

کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند سینه بسوزد از حسد این فلک خمیده را

جام می الست خود خویش دهد به سمت خود طبل زند به دست خود باز دل پریده را

بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش چون که عصیده می رسد کوته کن قصیده را

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن در مگشا و کم نما گلشن نورسیده را

mehraboOon
07-09-2011, 03:06 AM
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا

جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو ناله کنان ز درد تو لابه کنان که ای خدا

سجده کنند مهر و مه پیش رخ چو آتشت چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا

خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما

چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده ها

هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی از دی این فراق شد حاصل او همه هبا

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان کی برسد بهار تو تا بنماییش نما

بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا

گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در خفا

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا

mehraboOon
07-09-2011, 03:07 AM
با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا

خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا

پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی خوردنا

mehraboOon
07-09-2011, 03:07 AM
ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا بر من خسته کرده ای روی گران چرا چرا

بر دل من که جای تست کارگه وفای تست هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری جان و جهان همی بری جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا

ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا

mehraboOon
07-09-2011, 03:08 AM
گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را

بوی سلام یار من لخلخه بهار من باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا

مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا

پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا

زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا

جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا

دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من سخت خوش است این وطن می نروم از این سرا

جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا

هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو روز شدشت گو بشو بی شب و روز تو بیا

مست رود نگار من در بر و در کنار من هیچ مگو که یار من باکرمست و باوفا

آمد جان جان من کوری دشمنان من رونق گلستان من زینت روضه رضا

mehraboOon
07-09-2011, 03:08 AM
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ما کفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما

چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم غمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما

نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما

عشق فروخت آتشی کآب حیات از او خجل پرس که از برای که آن ز برای نفس ما

هژده هزار عالم عیش و مراد عرضه شد جز به جمال تو نبود جوشش و رای نفس ما

دوزخ جای کافران جنت جای مومنان عشق برای عاشقان محو سزای نفس ما

اصل حقیقت وفا سر خلاصه رضا خواجه روح شمس دین بود صفای نفس ما

در عوض عبیر جان در بدن هزار سنگ از تبریز خاک را کحل ضیای نفس ما

mehraboOon
07-09-2011, 03:09 AM
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها گفتم می می نخورم پیش تو شاها

داد می معرفتش آن شکرستان مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفی روح امین آمد پنهان پیش دویدم که ببین کار و کیاها

گفتم ای سر خدا روی نهان کن شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان چیست که آن پرده شود پیش صفاها

عشق چو خون خواره شود وای از او وای کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمی کان شه من آید خندان باز گشاید به کرم بند قباها

گوید افسرده شدی بی نظر ما پیشتر آ تا بزند بر تو هواها

گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی بنده خود را بنما بندگشاها

گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم تازه تر از نرگس و گل وقت صباها

گویم ای داده دوا هر دو جهان را نیست مرا جز لب تو جان دواها

میوه هر شاخ و شجر هست گوایش روی چو زر و اشک مرا هست گواها

mehraboOon
07-09-2011, 03:10 AM
از این اقبالگاه خوش مشو یک دم دلا تنها دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر می خا

به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا

تصورهای روحانی خوشی بی پشیمانی ز رزم و بزم پنهانی ز سر سر او اخفی

ملاحت های هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا

دلا زین تنگ زندان ها رهی داری به میدان ها مگر خفته ست پای تو تو پنداری نداری پا

چه روزی هاست پنهانی جز این روزی که می جویی چه نان ها پخته اند ای جان برون از صنعت نانبا

تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو زند خورشید بر چشمت که اینک من تو در بگشا

از این سو می کشانندت و زان سو می کشانندت مرو ای ناب با دردی بپر زین درد رو بالا

هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما

ضمیر هر درخت ای جان ز هر دانه که می نوشد شود بر شاخ و برگ او نتیجه شرب او پیدا

ز دانه سیب اگر نوشد بروید برگ سیب از وی ز دانه تمر اگر نوشد بروید بر سرش خرما

چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا

ببیند حال دین تو بداند مهر و کین تو ز رنگت لیک پوشاند نگرداند تو را رسوا

نظر در نامه می دارد ولی با لب نمی خواند همی داند کز این حامل چه صورت زایدش فردا

وگر برگوید از دیده بگوید رمز و پوشیده اگر درد طلب داری بدانی نکته و ایما

وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را فسانه دیگران دانی حواله می کنی هر جا

mehraboOon
07-09-2011, 03:11 AM
شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت ها مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت ها

مگر تقویم یزدانی که طالع ها در او باشد مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت ها

و یا آن روح بی چونی کز این ها جمله بیرونی که در وی سرنگون آمد تامل ها و فکرت ها

ولی برتافت بر چون ها مشارق های بی چونی بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد خمش که بس شکسته شد عبارت ها و عبرت ها

mehraboOon
07-09-2011, 03:12 AM
عطارد مشتری باید متاع آسمانی را مهی مریخ چشم ارزد چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان ببیند بی قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان عجب باید که داند جان فدا کردن دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

یکی چشمیست بشکفته صقال روح پذرفته چو نرگس خواب او رفته برای باغبانی را

چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو قیاسی نیست کمتر جو قیاس اقترانی را

به صف ها رایت نصرت به شب ها حارس امت نهاده بر کف وحدت در سبع المثانی را

شکسته پشت شیطان را بدیده روی سلطان را که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

الی البحر توجهنا و من عذب تفکهنا لقینا الدر مجانا فلا نبغی الدنانی را

لقیت الماء عطشانا لقیت الرزق عریانا صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را

توی موسی عهد خود درآ در بحر جزر و مد ره فرعون باید زد رها کن این شبانی را

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

بگردان باده شاهی که همدردی و همراهی نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

بیا درده می احمر که هم بحر است و هم گوهر برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را

جواب آنک می گوید به زر نخریده ای جان را که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:12 AM
مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را که صد فردوس می سازد جمالش نیم خاری را

مکان ها بی مکان گردد زمین ها جمله کان گردد چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را

اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

mehraboOon
07-09-2011, 03:13 AM
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

گر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

بجه از جا چه می پایی چرا بی دست و بی پایی نمی دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت سلیمان خود همی داند زبان جمله مرغان را

سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را

mehraboOon
07-09-2011, 03:14 AM
تو از خواری همی نالی نمی بینی عنایت ها مخواه از حق عنایت ها و یا کم کن شکایت ها

تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید بده آن عشق و بستان تو چو فرعون این ولایت ها

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت ها

دهان پرپست می خواهی مزن سرنای دولت را نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت ها

ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت ها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت ها

اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت ها

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت ها

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت ها

چو دیگ از زر بود او را سیه رویی چه غم آرد که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت ها

تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت ها

mehraboOon
07-09-2011, 03:15 AM
ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش های بالا را

mehraboOon
07-09-2011, 03:17 AM
هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را که جانش مستعد باشد کشاکش های بالا را

mehraboOon
07-09-2011, 03:18 AM
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت های مستان گفت شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل ها سپند و عود می سوزد که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

که جان ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد ببین کز جمله دولت ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

mehraboOon
07-09-2011, 03:19 AM
چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را

وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را

چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را

زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را

جهانی را کشان کرده بدن هاشان چو جان کرده برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را

چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را

mehraboOon
07-09-2011, 03:21 AM
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

تویی دریا منم ماهی چنان دارم که می خواهی بکن رحمت بکن شاهی که از تو مانده ام تنها

ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر دمی که تو نه ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذابست این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو به جان تو که جان بی تو شکنجه ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی شد اندر دل خرامانی چنانک آید سلیمانی درون مسجد اقصی

هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه پر از حورست این خرگه نهان از دیده اعمی

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا

زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا

mehraboOon
07-09-2011, 03:23 AM
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتی ها که بر هم می زنند این جا

ببین عذرا و وامق را در آن آتش خلایق را ببین معشوق و عاشق را ببین آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد نه پنهان گشت و نی تر شد ز قلزم آتشی برشد در او هم لا و هم الا

چو بی گاهست آهسته چو چشمت هست بربسته مزن لاف و مشو خسته مگو زیر و مگو بالا

که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی چو مفلوجی چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا

اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم که اینت واجبست ای عم اگر امروز اگر فردا

ز بحر این در خجل باشد چه جای آب و گل باشد چه جان و عقل و دل باشد که نبود او کف دریا

چه سودا می پزد این دل چه صفرا می کند این جان چه سرگردان همی دارد تو را این عقل کارافزا

زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا

mehraboOon
07-09-2011, 03:25 AM
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را

غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را

کسی کز نام می لافد بهل کز غصه بشکافد چو آن مرغی که می بافد به گرد خویش دامی را

در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را

تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را

چو بی صورت تو جان باشی چه نقصان گر نهان باشی چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را

بیا ای هم دل محرم بگیر این باده خرم چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را

برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان افزا از این مجنون پرسودا ببر آن جا سلامی را

بگو ای شمس تبریزی از آن می های پاییزی به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:26 AM
از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت های چین کردی مرا بی عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا

ایا معشوق هر قدسی چو می دانی چه می پرسی که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا

زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا

فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا

بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا

mehraboOon
07-09-2011, 03:27 AM
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستست این دل و جانم همی پاید نجستش را

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته درستی های بی پایان ببخشید آن شکستش را

چو عشقش دید جانم را به بالای یست از این هستی بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را



اگر چه شیرگیری تو دلا می ترس از آن آهو که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن فروآمد ز اسپ اقبال و می بوسید دستش را

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق بده تبریز از اول بلی گویان الستش را

mehraboOon
07-09-2011, 03:29 AM
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

وگر از ناز او گوید برو از من چه می خواهی ز سودای تو می ترسم که پیوندد به من سودا

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی همی گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری تویی چشم من و بی تو ندارم دیده بینا

رها کن این سخن ها را بزن مطرب یکی پرده رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

mehraboOon
07-09-2011, 03:29 AM
برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را

همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را

درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را

ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را

گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را

بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را

شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را

شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را

زبان صدق و برق رو برات مومنان آمد که جانم واصل وصلست و هشته بی ثباتی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:31 AM
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

نوازش های عشق او لطافت های مهر او رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را

زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنایت های ربانی ز بهر خدمت آن شه برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان شقایق ها و ریحان ها و گل های عجب ما را

زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر که مطلوب همه جان ها کند از جان طلب ما را

گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی چو جام جان لبالب شد از آن می های لب ما را

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی ها گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را

به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوانست کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را

mehraboOon
07-09-2011, 03:32 AM
به خانه خانه می آرد چو بیذق شاه جان ما را عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

همه اجزای ما را او کشانیدست از هر سو تراشیدست عالم را و معجون کرده زان ما را

ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده دربینی چو اشتر می کشاند او به گرد این جهان ما را

چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او که چون کنجد همی کوبد به زیر آسمان ما را

خنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد همیشه مست می دارد میان اشتران ما را

mehraboOon
07-09-2011, 03:33 AM
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را بنمود بهار نو تا تازه کند ما را

بگشاد نشان خود بربست میان خود پر کرد کمان خود تا راه زند ما را

صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد صد نرد عجب بازد تا خوش بخورد ما را

رو سایه سروش شو پیش و پس او می دو گر چه چو درخت نو از بن بکند ما را

گر هست دلش خارا مگریز و مرو یارا کاول بکشد ما را و آخر بکشد ما را

چون ناز کند جانان اندر دل ما پنهان بر جمله سلطانان صد ناز رسد ما را

بازآمد و بازآمد آن عمر دراز آمد آن خوبی و ناز آمد تا داغ نهد ما را

آن جان و جهان آمد وان گنج نهان آمد وان فخر شهان آمد تا پرده درد ما را

می آید و می آید آن کس که همی باید وز آمدنش شاید گر دل بجهد ما را

شمس الحق تبریزی در برج حمل آمد تا بر شجر فطرت خوش خوش بپزد ما را

mehraboOon
07-09-2011, 03:43 AM
گر زان که نه ای طالب جوینده شوی با ما ور زان که نه ای مطرب گوینده شوی با ما

گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما

یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند گر مرده ای ور زنده هم زنده شوی با ما

پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما

در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما

چون دانه شد افکنده بررست و درختی شد این رمز چو دریابی افکنده شوی با ما

شمس الحق تبریزی با غنچه دل گوید چون باز شود چشمت بیننده شوی با ما

mehraboOon
07-09-2011, 03:43 AM
ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را این یوسف خوبی را این خوش قد و قامت را

ای شیخ نمی بینی این گوهر شیخی را این شعشعه نو را این جاه و جلالت را

ای میر نمی بینی این مملکت جان را این روضه دولت را این تخت و سعادت را

این خوشدل و خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را

ای ماه که در گردش هرگز نشوی لاغر انوار جلال تو بدریده ضلالت را

چون آب روان دیدی بگذار تیمم را چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را

گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی در بارکشی یابی آن حسن و ملاحت را

خاموش که خاموشی بهتر ز عسل نوشی درسوز عبارت را بگذار اشارت را

شمس الحق تبریزی ای مشرق تو جان ها از تابش تو یابد این شمس حرارت را

mehraboOon
07-09-2011, 03:43 AM
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را

چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم ای دور قمر بنگر دور قمر ما را

کو رستم دستان تا دستان بنماییمش کو یوسف تا بیند خوبی و فر ما را

تو لقمه شیرین شو در خدمت قند او لقمه نتوان کردن کان شکر ما را

ما را کرمش خواهد تا در بر خود گیرد زین روی دوا سازد هر لحظه گر ما را

چون بی نمکی نتوان خوردن جگر بریان می زن به نمک هر دم بریان جگر ما را

بی پای طواف آریم بی سر به سجود آییم چون بی سر و پا کرد او این پا و سر ما را

بی پای طواف آریم گرد در آن شاهی کو مست الست آمد بشکست در ما را

چون زر شد رنگ ما از سینه سیمینش صد گنج فدا بادا این سیم و زر ما را

در رنگ کجا آید در نقش کجا گنجد نوری که ملک سازد جسم بشر ما را

تشبیه ندارد او وز لطف روا دارد زیرا که همی داند ضعف نظر ما را

فرمود که نور من ماننده مصباح است مشکات و زجاجه گفت سینه و بصر ما را

خامش کن تا هر کس در گوش نیارد این خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را

mehraboOon
07-09-2011, 03:44 AM
آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را

ویرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد این عرصه کجا شاید پرواز همایی را

صد چشم شود حیران در تابش این دولت تو گوش مکش این سو هر کور عصایی را

گر نقد درستی تو چون مست و قراضه ستی آخر تو چه پنداری این گنج عطایی را

دلتنگ همی دانند کان جای که انصافست صد دل به فدا باید آن جان بقایی را

دل نیست کم از آهن آهن نه که می داند آن سنگ که پیدا شد پولادربایی را

عقل از پی عشق آمد در عالم خاک ار نی عقلی بنمی باید بی عهد و وفایی را

خورشید حقایق ها شمس الحق تبریز است دل روی زمین بوسد آن جان سمایی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:45 AM
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را درده می ربانی دل های کبابی را

کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران جز آب نمی سازد مر مردم آبی را

از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو آراسته دار ای جان زین گنج خرابی را

گلزار کند عشقت آن شوره خاکی را دربار کند موجت این جسم سحابی را

بفزای شراب ما بربند تو خواب ما از شب چه خبر باشد مر مردم خوابی را

همکاسه ملک باشد مهمان خدایی را باده ز فلک آید مردان ثوابی را

نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش در خم تقی یابی آن باده نابی را

هشیار کجا داند بی هوشی مستان را بوجهل کجا داند احوال صحابی را

استاد خدا آمد بی واسطه صوفی را استاد کتاب آمد صابی و کتابی را

چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را

منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این بنده ره او سازد آن گفت نیابی را

نی باز سپیدست او نی بلبل خوش نغمه ویرانه دنیا به آن جغد غرابی را

خاموش و مگو دیگر مفزای تو شور و شر کز غیب خطاب آید جان های خطابی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:50 AM
ای خواجه نمی بینی این روز قیامت را ای خواجه نمی بینی این خوش قد و قامت را

دیوار و در خانه شوریده و دیوانه من بر سر دیوارم از بهر علامت را

ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز خورشید جمال او بدریده ظلامت را

ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من درکش قدحی با من بگذار ملامت را

پیش تو از بسی شیدا می جست کرامت ها چون دید رخ ساقی بفروخت کرامت را

mehraboOon
07-09-2011, 03:51 AM
امروز گزافی ده آن باده نابی را برهم زن و درهم زن این چرخ شتابی را

گیرم قدح غیبی از دیده نهان آمد پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه بربای نقاب از رخ آن شاه نقابی را

تا خیزد ای فرخ زین سو اخ و زان سو اخ برکن هله ای گلرخ سغراق و شرابی را

گر زان که نمی خواهی تا جلوه شود گلشن از بهر چه بگشادی دکان گلابی را

ما را چو ز سر بردی وین جوی روان کردی در آب فکن زوتر بط زاده آبی را

ماییم چو کشت ای جان بررسته در این میدان لب خشک و به جان جویان باران سحابی را

هر سوی رسولی نو گوید که نیابی رو لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابی را

ای فتنه هر روحی کیسه بر هر جوحی دزدیده رباب از کف بوبکر ربابی را

امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازی این جان محدث را وان عقل خطابی را

ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ار چه شیر شتر گرگین جانست عرابی را

ای جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش آگاه مکن از ما هر غافل خوابی را

mehraboOon
07-09-2011, 03:52 AM
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را آن راه زن دل را آن راه بر دین را

زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را

آن باده انگوری مر امت عیسی را و این باده منصوری مر امت یاسین را

خم ها است از آن باده خم ها است از این باده تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را

آن باده بجز یک دم دل را نکند بی غم هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را

یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد آن را که براندازد او بستر و بالین را

زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را

گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می جو رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

mehraboOon
07-09-2011, 03:57 AM
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

mehraboOon
07-09-2011, 04:13 AM
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا

سودی همگی سودی بر جمله برافزودی تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا

صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا

بیدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا

در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا

میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا

ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا

مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا

این چرخ و زمین خیمه کس دید چنین خیمه ای استن این خیمه تا روز مشین از پا

این قوم پرند از تو باکر و فرند از تو زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا

در بحر چو کشتیبان آن پیل همی جنبان تا منزل آباقان تا روز مشین از پا

ای خوش نفس نایی بس نادره برنایی چون با همه برنایی تا روز مشین از پا

دف از کف دست آید نی از دم مست آید با نی همه پست آید تا روز مشین از پا

چون جان خمشیم اما کی خسبد جان جانا تو باش زبان ما تا روز مشین از پا

mehraboOon
07-09-2011, 04:14 AM
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها زیرا که منم بی من با شاه جهان تنها

ای مشعله آورده دل را به سحر برده جان را برسان در دل دل را مستان تنها

از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل آن را مگذار این جا وین را بمخوان تنها

شاهانه پیامی کن یک دعوت عامی کن تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها

چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها

mehraboOon
07-11-2011, 03:45 PM
از بهر خدا بنگر در روی چو زر جانا هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا

چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش تا جامه نیالایی از خون جگر جانا

ای ماه برآ آخر بر کوری مه رویان ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا

زان روز که زادی تو ای لب شکر از مادر آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا

گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا

چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا

شمس الحق تبریزی شاهنشه خون ریزی ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا

mehraboOon
07-11-2011, 03:45 PM
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما

ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا

دریای جمال تو چون موج زند ناگه پرگنج شود پستی فردوس شود بالا

هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید هر جا که روی آیی فرشت همه زر بادا

وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی می گو که جفای تو حلواست همه حلوا

گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا

یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را

mehraboOon
07-11-2011, 03:45 PM
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را ای سرو روان بنما آن قامت بالا را

خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را

رهبر کن جان ها را پرزر کن کان ها را در جوش و خروش آور از زلزله دریا را

خورشید پناه آرد در سایه اقبالت آری چه توان کردن آن سایه عنقا را

مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان سودای بپوسیده پوسیده سودا را

هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را

تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری تو سرده اسراری هم بی سر و بی پا را

یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو در کار درآری تو سنگ و که خارا را

افروخته نوری انگیخته شوری ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را

mehraboOon
07-11-2011, 03:46 PM
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شاد آ تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا

ای صورت هر شادی اندر دل ما یادی ای صورت عشق کل اندر دل ما یاد آ

بیرون پر از این طفلی ما را برهان ای جان از منت هر دادو وز غصه هر دادا

ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ

ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو ور خسرو شیرینی در عشق چو فرهاد آ

mehraboOon
07-11-2011, 03:46 PM
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا من خمره افیونم زنهار سرم مگشا

آتش به من اندرزن آتش چه زند با من کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را

یا صافیه الخمر فی آنیه المولی اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی

mehraboOon
07-11-2011, 03:47 PM
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا

تو جان سلیمانی آرامگه جانی ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

ای بیخودی جان ها در طلعت خوب تو ای روشنی دل ها اندر دم تو جانا

در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم از حسن جمالات پرخرم تو جانا

تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا

mehraboOon
07-11-2011, 03:47 PM
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را

ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را

ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر پر کن ز می احمر سغراق و شرابی را

بنما ز می فرخ این سو اخ و آن سو اخ بربای نقاب از رخ معشوق نقابی را

احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او شاباش زهی دارو دل های کبابی را

صد حلقه نگر شیدا زان باده ناپیدا کاسد کند این صهبا صد خمر لعابی را

مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان صد کوه چو که غلطان سیلاب حبابی را

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را

ماییم چو کشت ای جان سرسبز در این میدان تشنه شده و جویان باران سحابی را

چون رعد نه ای خامش چون پرده تست این هش وز صبر و فنا می کش طوطی خطابی را

mehraboOon
07-11-2011, 03:48 PM
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

چو جان سلسله ها را بدرد به حرونی چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا

علم های الهی ز پس کوه برآمد چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا

چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را بزن گردن آن را که بگوید که تسلا

چو بی واسطه جبار بپرورد جهان را چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش تویی باده مدهوش یکی لحظه بپالا

تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار بپالا و بیفشار ولی دست میالا

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

mehraboOon
07-11-2011, 03:48 PM
میندیش میندیش که اندیشه گری ها چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری ها

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت که تا جمله نیستان نماید شکری ها

جنونست شجاعت میندیش و درانداز چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها

که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست چرا باید حیلت پی لقمه بری ها

ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی وگر حرص بنالد بگیریم کری ها

mehraboOon
07-11-2011, 03:48 PM
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست چه زیباست خدایا

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم نه از کف و نه از نای نه دف هاست خدایا

یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا

تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا

نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد دم ناییست که بیننده و داناست خدایا

که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا

ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا

از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا

ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا

چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا

بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک مگر هر در دریای تو گویاست خدایا

خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا

ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

mehraboOon
07-11-2011, 03:49 PM
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل ها غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

mehraboOon
07-11-2011, 03:49 PM
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا

تا از لب تو بوی لب غیر نیاید تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا

آن لب که بود کون خری بوسه گه او کی یابد آن لب شکربوس مسیحا

می دانک حدث باشد جز نور قدیمی بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا

آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز رست از حدثی و شود او چاشنی افزا

تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی رو از حدثی سوی تبارک و تعالی

زان دست مسیح آمد داروی جهانی کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا

از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست دریای کرم داد مر او را ید بیضا

خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی پرگوهر و روتلخ همی باش چو دریا

هین چشم فروبند که آن چشم غیورست هین معده تهی دار که لوتیست مهیا

سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد کز آتش جوعست تک و گام تقاضا

کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا

بنمای از این حرف تصاویر حقایق یا من قسم القهوه و الکاس علینا

mehraboOon
07-11-2011, 03:50 PM
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را خود فاش بگو یوسف زرین کمری را

در شهر کی دیدست چنین شهره بتی را در بر کی کشیدست سهیل و قمری را

بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را بخرید به گوهر کرمش بی گهری را

خضر خضرانست و از هیچ عجب نیست کز چشمه جان تازه کند او جگری را

از بهر زبردستی و دولت دهی آمد نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را

شاید که نخسپیم به شب چونک نهانی مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را

آثار رساند دل و جان را به موثر حمال دل و جان کند آن شه اثری را

اکسیر خداییست بدان آمد کاین جا هر لحظه زر سرخ کند او حجری را

جان های چو عیسی به سوی چرخ برانند غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را

هر چیز گمان بردم در عالم و این نی کاین جاه و جلالست خدایی نظری را

سوز دل شاهانه خورشید بباید تا سرمه کشد چشم عروس سحری را

ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را

بی عقل چو سایه پیت ای دوست دوانیم کان روی چو خورشید تو نبود دگری را

خورشید همه روز بدان تیغ گزارد تا زخم زند هر طرفی بی سپری را

بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را در خانه کشد روح چنان رهگذی را

در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را رخ زر زند از بهر چنین سیمبری را

رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو کو راست کند چشم کژ کژنگری را

ای پاک دلان با جز او عشق مبازید نتوان دل و جان دادن هر مختصری را

خاموش که او خود بکشد عاشق خود را تا چند کشی دامن هر بی هنری را

mehraboOon
07-11-2011, 03:50 PM
ای از نظرت مست شده اسم و مسما ای یوسف جان گشته ز لب های شکرخا

ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت هین وقت لطیفست از آن عربده بازآ

ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا

هم دایه جان هایی و هم جوی می و شیر هم جنت فردوسی و هم سدره خضرا

جز این بنگوییم وگر نیز بگوییم گویید خسیسان که محالست و علالا

خواهی که بگویم بده آن جام صبوحی تا چرخ به رقص آید و صد زهره زهرا

هر جا ترشی باشد اندر غم دنیی می غرد و می برد از آن جای دل ما

برخیز بخیلانه در خانه فروبند کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا

این مه ز کجا آمد وین روی چه رویست این نور خداییست تبارک و تعالی

هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر اول غم و سودا و به آخر ید بیضا

هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا

تا شید برآرد وی و آید به سر کوی فریاد برآرد که تمنیت تمنا

نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

در شهر چو من گول مگر عشق ندیدست هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا

هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیفست گر حاذق جدست وگر عشوه تیبا