PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم



shirin71
07-08-2011, 04:08 AM
توی این تاپیک لطفا اشعار زیبا و اشعاری که خودتون هم بهش علاقه دارید رو بذارید
و تا حد امکان اگر توضیحی در موردش دارید بدید نام شاعر سال دلیل سرودن
این تاپیک هیچ ایرادی نداره که تک بیت هم توش باشه
هر شعر زیبایی که میبینید توش بذارید فقط لطفا خودتون بهش اعتقاد داشته باشید
یعنی شعرش دیدگاهتونم باشه
چیزی باشه که قبولش داشته باشید
شعر نو هم میتونه باشه
تمام این شعرها را تقدیم به اونی میکنم که گرمای بودنش زمستان وجودم را بهاری کرده .... :from me :

در هر صورت اشعار با محتوا باشند.

shirin71
07-08-2011, 04:09 AM
آيينه دلم ز چه زنگار غم گرفت
تار اميدها همه پود الم گرفت
گفتم مرا نياز به نازش نمانده است
فرصت طلب رسيد و سخن مغتنم گرفت
او را كه با سخن به دلش ره نبرده ام
از ره رسيده اي به سپاه درم گرفت
اشك از غرور گرچه ز چشمان من نريخت
هنگام رفتنش نگهم رنگ نم گرفت
يك عمر گشتم از پي آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه كه او با اشاره اي
نام مرا ز دفتر هستي قلم گرفت
من با كه گويم اينغم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت
در سينه ام نهال غمش نشاند عشق
باري گرفت شاخ غم و خوب هم گرفت
تا بگذرد ز كوه غم عشق او حميد
دستي شكسته داشت به پاي قلم گرفت

shirin71
07-08-2011, 04:09 AM
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي

shirin71
07-08-2011, 04:09 AM
من مرگ نور را
باور نمي كنم
و مرگ عشقهاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري كه مي شكفت
در قلبهاي ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز كرده بودم
با اين پرشكسته
تا آشيان نور
پرواز كرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانه آن عشق پاك را
در خويش داشتم
اينك منم نشسته به ويرانسراي غم
اينك منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بي نام و بي نشان
با سر كشانده اند
بر دست و پاي من
زنجير و كند نيست
اما درون سينه من
زخمي ست در نهان
شعري ؟
نه
آتشي ست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولي آن دورها هنوز
نوري ست شعله اي ست
خورشيد روشني ست
كه مي خواندم مدام
اينجا درون سينه من زخم كهنه اي ست
كه مي كاهد مدام
با رشك نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شكسته گذر دارد ؟

shirin71
07-08-2011, 04:11 AM
رهايم كردي و رهايت نكردم!
گفتم حرف ِ دل يكي ستّ
هفتصدمين پادشاه راهم اگر به خواب ببيني،
كنار ِ كوچه ي بغض و بيداري
منتظرت خواهم ماند!
چشمهايم را بر پوزخند ِ اين آن بستم
و چهره ي تو را ديدم!
گوشهايم را بر زخم زبان اين آن بستم
و صداي تو را شنيدم!
دلم روشن بود كه يك روز،
از زواياي گريه هايم ظهور مي كني!
حالا هام،
از ديدن ِ اين دو سه موي سفيد آينه تعجب نمي كنم!
قفط كمي نگران مي شوم!
مي ترسم روزي در آينه،
تنها دو سه موي سياه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشي!
تنها از همين مي ترسم!?

shirin71
07-08-2011, 04:11 AM
هنوز گوشم از گفتگوي بي گريه مان گرم بود!
از جايم بلند شدم،
پنجره را باز كردم
و ديدم زندي هم هر از گاهي زيباست!
شنيدم كه كلاغ ديوار نشين حياط
چه صداي قشنگي دارد!
فهميدم كه بيهوده به جنون ِ مجنون ميخنديدم!
فهيدم كه عشق،
آسمان روشني دارد!
رو به روي عكس ِ سياه و سفيد تو ايستادم،
دستهايم را به وسعت ِ « دوستت مي دارم!» باز كردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?

shirin71
07-08-2011, 04:11 AM
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زين همه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند به تن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند
او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را
اي آينه مردم من از حسرت و افسوس
او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را
من خيره به آينه و او گوش به من داشت
گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

shirin71
07-08-2011, 04:12 AM
اینم حرف نداره از فروغ

همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه مي كارم
سبز خواهم شد مي دانم مي دانم مي دانم
و پرستو ها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت
گوشواري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري آگاه
كه ز مهماني يك آينه بر ميگردد
و بدينسانست
كه كسي مي ميرد
و كسي مي ماند
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد مرواريدي صيد نخواهد كرد
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد

shirin71
07-08-2011, 04:12 AM
من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
تو از ميان نارونها گنجشكهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نيمشد
تو از ميان نارونها گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميكردي
تو با چراغهايت مي آمدي به كوچه ما
تو با چراغهايت مي آمدي
وقتي كه بچه ها مي رفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در آينه تنها مي ماندم
تو با چراغهايت مي آمدي ...
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي
تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را مي پوشاندي
وقتي كه گيسوان من از عرياني مي لرزيدند
تو لاله ها را مي چيدي
تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي كه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم
تو گونه هايت را مي چسباندي
به اضطراب پستانهايم
و گوش مي دادي
به خون من كه ناله كنان مي رفت
و عشق من كه گريه كنان مي مرد
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي

shirin71
07-08-2011, 04:12 AM
كسي كه مثل هيچ كس نيست


من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي مي پرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شون
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست مثل پدرنيست
مثل انسي نيست
مثل يحيي نيست
مثل مادر نيست
و مثل آن كسي ست كه بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سيد جواد هم كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آن چنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
ومي تواند از مغازه ي سيد جواد هر چه قدر جنس كه لازم دارد نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشني خوبست
چه قدر روشني خوبست
و من چه قدر دلم مي خواهد
كه يحيي
يك چارچرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چه قدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چه قدر باغ ملي رفتن خوبست
چه قدر مزه ي پپسي خوبست
چه قدر سينماي فردين خوبست
و من چه قدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چه قدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم
چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب خواب ببيند
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير درختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز بزرگ ميشود
كسي از باران از صداي شر شر باران
از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام...

shirin71
07-08-2011, 04:13 AM
ديوار


در گذشت پر شتاب لحظه هاي سرد
چشمهاي وحشي تو در سكوت خويش
گرد من ديوار ميسازد
مي گريزم از تو در بيراهه هاي راه
تا ببينم دشتها را در غبار ماه
تا بشويم تن به آب چشمه هاي نور
در مه رنگين صبح گرم تابستان
پر كنم دامان ز سوسن هاي صحرايي
بشنوم بانگ خروسان را ز بام كلبه دهقان
مي گريزم از تو تا در دامن صحرا
سخت بفشارم به روي سبزه ها پا را
يا بنوشم سرد علفها را
مي گريزم از تو تا در ساحلي متروك
از فراز صخره هاي گمشده در ابر تاريكي
بنگرم رقص دوار انگيز طوفانهاي دريا را
در غروبي دور
چون كبوترهاي وحشي زير پر گيرم
دشتها را كوهها را آسمانها را
بشنوم از لابلاي بوته هاي خشك
نغمه هاي شادي مرغان صحرا را
مي گريزم از تو تا دور از تو بگشايم
راه شهر آرزو را
و درون شهر ...
درب سنگين طلايي قصر رويا را
ليك چشمان تو با فرياد خاموشش
راهها را در نگاهم تار ميسازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من ديوار ميسازد
عاقبت يكروز ...
ميگريزم از فسون ديده ترديد
مي تروام همچو عطري از گل رنگين رويا ها
مي خزم در موج گيسوي نسيم شب
مي روم تا ساحل خورشيد
در جهاني خفته در آرامشي جاويد
نرم ميلغزم درون بستر ابري طلايي رنگ
پنجه هاي نور ميريزد بروي آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد
ديده مي دوزم به دنيايي كه چشم پر فسون تو
راههايش را به چشم تار ميسازد
ديده ميدوزم به دنيايي كه چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن ديوار ميسازد

shirin71
07-08-2011, 04:13 AM
شكوفه اندوه

شادم كه در شرار تو ميسوزم
شادم كه در خيال تو ميگريم
شادم كه بعد وصل تو باز اينسان
در عشق بي زوال تو مي گريم
پنداشتي كه چون ز تو بگسستم
ديگر مرا خيال تو در سر نيست
اما چه گويمت كه جز اين آتش
بر جان من شراره ديگر نيست
شبها چو در كناره نخلستان
كارون ز رنج خود به خروش آيد
فريادهاي حسرت من گويي
از موجهاي خسته به گوش آيد
شب لحظه اي به ساحل او بنشين
تا رنج آشكار مرا بيني
شب لحظه اي به سايه خود بنگر
تا روح بي قرار مرا بيني
من با لبان سرد نسيم صبح
سر ميكنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو
غم نيست گر كشيده حصاري سخت
بين من و تو پيكر صحراها
من آن كبوترم كه به تنهايي
پر ميكشم به پهنه درياها
شادم كه همچو شاخه خشكي باز
در شعله هاي قهر تو ميسوزم
گويي هنوز آن تن تبدارم
كز آفتاب شهر تو ميسوزم
در دل چگونه ياد تو ميميرد
ياد تو ياد عشق نخستين است
ياد تو آن خزان دل انگيز است
كو را هزار جلوه رنگين است
بگذار زاهدان سيه دامن
رسواي كوي و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بيالايند
اينان كه آفريده شيطانند
اما من آن شكوفه اندوهم
كز شاخه هاي ياد تو ميرويم
شبها ترا بگوشه تنهايي
در ياد آشناي تو مي جويم

shirin71
07-08-2011, 04:14 AM
بر گور ليلي

آخر گشوده شد ز هم آن پرده هاي راز
آخر مراشناختي اي چشم آشنا
چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خيالات دير پا
چشم منست اينكه در او خيره مانده اي
ليلي كه بود ؟ قصه چشم سياه چيست ؟
در فكر اين مباش كه چشمان من چرا
چون چشمهاي وحشي ليلي سياه نيست
در چشمهاي ليلي اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لبهاي خامشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق
در بند نقشهاي سرابي و غافلي
برگرد ... اين لبان من اين جام بوسه ها
از دام بوسه راه گريزي اگر كه بود
ما خود نمي شديم چنين رام بوسه ها !
آري ... چرا نگويمت اي چشم آشنا
من هستم آن عروس خيالات دير پا
من هستم آن زني مه سبك پا نهاده است
بر گور سرد و خامش ليلي بي وفا

shirin71
07-08-2011, 04:21 AM
اي ستاره ها

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره ميكنم
با دلي كه بويي از وفا نبرده است
جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟

shirin71
07-08-2011, 04:21 AM
خسته

از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين خوشتر
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شبهاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تامل گفت
او يك +زن ساده لوح عادي بود
مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم
رو پيش زني ببر غرورت را
كو عشق ترا به هيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر به روي سينه نفشارد
عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت آن اطاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان به لب نميرانم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو هرگز

shirin71
07-08-2011, 04:21 AM
از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست

shirin71
07-08-2011, 04:21 AM
تو ببخش

ساده نبود گذشتنم
اگه گذشتم ، تو ببخش
اگه نموندم پای عَهدم
اگه شکستم ، تو ببخش
اگه همسفر نبودم
تو رو تنها جا گذاشتم
تو ببخش اگه بُریدَم
جرأت موندن نداشتم
همصدای گریه ی تو
دارم اینجا جون می بازم
گُلکم تقصیر من بود
کاش یه روز با تو بسازم

«مرگِ واسم دوریِ تو
اگه دورم ، تو ببخش
اگه مثل غم پائیز
بی عبورم ، تو ببخش»

تو ببخش اگه غم من
واسه قلب تو زیاده
اگه جای دستای تو
دست من تو دست بادِ
تو ببخش........ تو ببخش .

shirin71
07-08-2011, 04:22 AM
هميشه دلم مي خواس

هميشه دلم مي خواس
بهم بگي دوسم داري
وقتيكه پيش مني
سر روي شونم بزاري
هميشه دلم مي خواس
كه بي قرار من باشي
اََََگرم زمستونم
تنها بهار من باشي
هميشه دلم مي خواس
ناز نگامو بكشي
روي بوم آرزوت
عكس چشامو بكشي
هميشه دلم مي خواس
غرق محبتم كني
از عذاب بي كسي
منو راحتم كني
هميشه دلم مي خواس
اسم منو صدا كني
هر كسي غير منو
به عشق من رها كني
هميشه دلم مي خواس
با هم ديگه بريم سفر

دورشيم از اين آدما
نمون از ما يه اثر
هميشه دلم مي خواس
تو روياهات جا بگيرم
يه جوري نیگام كني
كه از نگاهت بميرم
هميشه دلم مي خواس
واسم ستاره بچيني
وقتي كه تنها شدم
تنهائيهامو ببيني
هميشه دلم مي خواس
دست توي دستام بزاري
واسه يكبارم شده
هم پاي چشمام بباري
هميشه دلم مي خواس
برات عزيزترين باشم
ميون اين همه غم
پناه آخرين باشم
امّا تو نيستي و دل
بد جوري غرق خواستنه
مي دونم نيستي و باز
دوباره وقت باختنه .

shirin71
07-08-2011, 04:22 AM
مي خواهم از تو بشنوم

مي خواهمت سرود بت بذله گوي من
روي لبش شكفت گل آرزوي من
خنديد آسمان و فروريخت آفتاب
در ديه اميدم باران روشني
جوشيد اشك شادي ازين پرتو افكني
بخشيد تازگي به گل گلشن شباب
مي خواهمت شنفتم و پنداشتم كه اوست
پنداشتم كه مژده آن صبح روشن است
پنداشتم كه نغمه گم گشته من است
پنداشتم كه شاهد گمنام آرزوست
خواب فريب باز ز لالايي اميد
در چشم آزمايش من آشيانه ساخت
ناي اميد باز نواي هوس نواخت
باز بز براي بوسه دل خواهشم تپيد
مي خواهمت شنفتم و دنبال اين سرود
رفتم به آسمان فروزنده خيال
ديدم چو بازگشتم ازين ره شكسته بال
اين نغمه آه نغمه ساز فريب بود
مي خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فريب دم دلنشين خويش
تا نوكم اميد شكيب آفرين خويش
آري تو هم بگو كه درين حسرتم هنوز
پايان اين فسانه ناگفته تو را
نيرنگ اين شكوفه نشكفته تو را
مي دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فريبننده اميد
در جست و جوي مستي اين جام ناپديد
مي خواهم از تو بشنوم اي دلربا بگو

shirin71
07-08-2011, 04:22 AM
نگاه آشنا

ز چشمي كه چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوي من آيد نگاهي ز دور
نگاهي كه با جان من آشناست
تو گويي كه بر پشت برق نگاه
نشانيده امواج شوق و اميد
كه باز اين دل مرده جاني گرفت
سرآٍيمه گرديد و در خون تپيد
نگاهي سبك بال تر از نسيم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاكستر عشق من
شراري كه گرم است و روشن هنوز
يكي نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشيان
تو گويي نهفته ست در آن دو چشم
نواهاي خاموش سرگشتگان
ز چشمي كه نتوانم آن را شناخت
به سويم فرستاده آيد نگاه
تو گويي كه آن نغمه موسيقي ست
كه خاموش مانده ست از ديرگاه
از آن دور اين يار بيگانه كيست ؟
كه دزديده در روي من بنگرد
چو مهتاب پاييز غمگين و سرد
كه بر روي زرد چمن بنگرد
به سوي من آيد نگاهي ز دور
ز چشمي كه چون چشمه آرزوست
قدم مي نهم پيش انديشناك
خدايا چه مي بينم ؟ اين چشم اوست

shirin71
07-08-2011, 04:22 AM
تلخ چون باده دلپذير چو غم
رفت آن يار و داغ صد افسوس
بر دل داغدار يار گذاشت
ما سپس ماندگان قافله ايم
او به منزل رسيد و بار گذاشت
در جواني كنار هم بوديم
چون جواني مرا كنار گذاشت
تن به ميخانه برد و مست افتاد
جان هوشيار در خمار گذاشت
پي تيشه زدن به ريشه ي خويش
دست در دست روزگار گذاشت
آنچه دشمت نكرد با خود كرد
جان مفرسود و تن نزار گذاشت
او به پايان راه خويش رسيد
همرهان را در انتظار گذاشت
نام اميد داشت ، اما گام
در ره نا اميدوار گذاشت
مست هشيار بود و رندانه
دست بر مست و هوشيار گذاشت
ره نجست از حصار شب بيرون
آتشي در شب حصار گذاشت
خاتمي ساخت شاهكار و در او
لعلي از جان خويش كار گذاشت
قدحي پر ز خون ديده و دل
پيش مستان غمگسار گذاشت
تلخ چون باده دلپذير چو غم
طرفه شعري به يادگار گذاشت
با قيامت غم از خزانش نيست
آن كه اين باغ پر بهار گذاشت
پيش فرياد او جهان كر بود
او در اين گوش گوشوار گذاشت
بر رخ روزگار خشك انديش
سيلي از شعر آبدار گذاشت
بگذر از نيك و بد كه نيك بد است
آن كه بر نيك و بد شمار گذاشت
بر بد و نيك كار و بار جهان
نتوان هيچ اعتبار گذاشت
كي سواري ازين كريوه گذاشت
كه نه بر خاطري غبار گذاشت
سينه ي سايه بين كه داغ اميد
بر سر داغ شهريار گذاشت
اشك خونين من ازين ره دور
گل سرخي بر آن مزار گذاشت

shirin71
07-08-2011, 04:23 AM
من آن ابرم كه مي خواهد ببارد
دل تنگم هواي گريه دارد
دل تنگم غريب اين در و دشت
نمي داند كجا سر مي گذارد

shirin71
07-08-2011, 04:23 AM
گريز

گر بايدم گشود دري را
وقت است و صبر بيشترم نيست
خواهم رها كنم قفسم را
بدبخت من كه بال و پرم نيست
دل زانچه هست و نيست بريدم
تنها غم گريختنم هست
خواهم سفر كنم به دياري
كانجا اميد زيستنم هست
تنها و بي پناه و سبكبار
سرگشته در سياهي شب ها
گاهي به دل اميد تكاپوي
گاهي سرود تازه بلبل ها
گويم منم رها شده از عشق
گويم منم جدا شده از يار
خواهم كه از تو هم بگريزم
اي شعر ، اي اميد دل آزار
بر چنگ من نمانده سرودي
كز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شكسته به كه همه عمر
يك بانگ شادمانه ندارد
زين پس به چنگي ار فكنم دست
جز نغمه ي نشاط نسازم
بيهوده نقد زندگيم را
در پيشگاه نقد زندگيم را
در پيشگاه مرگ نبازم
ديگر بس است اين همه ماندن
بر لب ترانه ي سفرم هست
خواهم رها كنم قفسم را
خوشبخت من كه بال و پرم هست

shirin71
07-08-2011, 04:24 AM
كسي هست در من

كسي هست پنهان و پوشيده در من
كه هر بامدادان و هر شامگاهان
به نفرين من مي گشايد زبان را
مرا قاتل روز و شب مي شمارد
وزين رو پس از مرگ خونين آن دو
به من با سر انگشت تهديد و تهمت
نشان مي دهد سرخي آسمان را
سرانجام در گوش من مي خروشد
كه اي ناجوانمرد حكم از كه داري ؟
كه در خاك و خون مي كشي اين و آن را
من از تهمتش غم ندارم ، ولي او
درون مرا زين سخن مي خراشد
كه اي پير ، اي پير خاكسترين مو
به ياد آور امروز ، در خاك مغرب
خردي خويش در خاوران را
تو بودي كه از كودكي تا كهولت
به قتل شب و روز ،‌ بستي ميان را
تو از نسل اعراب صحرانشيني
كه در اوج تاريكي جاهليت
به خون مي سرشتند ريگ روان را
تن دختران را از آغوش مادر
ه گور فنا مي سپردند يكسر
كه تا آن شكمباره ي بي ترحم
فروبندد از فرط لذت دهان را
ن از خشم بر مي فروزم كه : بس كن
من از مرز و بومي كلام آفرينم
كه لحن مسيحايي شاعرانش
تن مرده را روح مي بخشد از نو
جوان مي كند پير افسرده جان را
صدا ،‌ پاسخم مي دهد با درشتي
كه : گر اين چنين است ، اي مرد غافل
چرا سال ها زنده در گور كردي
شب و روز را ، اين دو طفل زمان را ؟
ور از جاهليت نشاني نبودت
چرا ، چون بيابان نوردان وحشي
به خاك سيه كوفتي روزها را
به خون سحر غسل دادي شبان را ؟
چرا در دل شوره زاران غربت
پياپي به گور بطالت سپردي
پس از كشتن نوبهاران خزان را ؟
من اين گفته ها را جوابي نگويم
مگر آنكه يك روز در پيش داور
ز دل بر زبان آوردم داستان را
بدو گويم : آري كسي هست در من
كه از وحشت تلخ در خاك خفتن
طلب مي كني هستي جاودان را
ولي چون بدين آرزو ره ندارد
به جاي يقين مي نشاند گمان را
مرا قاتلي سنگدل مي شمارد
كه جان شب و روز را مي ستانم
تو گويي كه در پشت اين كينه جويي
نهان مي كند وحشتي بيكران را
خدايا !‌ اگر نيكخواه منستي
مرا از كمند كلاهش رها كن
سپس ، ايمن از طعنه ي او
به من بازگردان اميد و امان را
وگر رفته را زنده در گور كردم
به حالم ببخشاي ، اما ازين پس
به من روح عيساي مريم عطا كن
كه عمري دگرباره بخشم جهان را

shirin71
07-08-2011, 04:24 AM
ساحل يادگار

آه اي عزيز بي خبر از من
امشب ، دل گرفته ي دريا
با يادگارهاي كبودش
در زير گوش پنجره ام مي تپد هنوز
درياي مو سپيد به سر مي زند هنوز
مشت هزار ماتم از ياد رفته را
مهتاب مي نويسد بر ماسه هاي سرد
شرح هزار شادي بر باد رفته را
چشم حباب ها همه از گريه ي فراق
آماس مي كند
تيغ بنفش ماه
اين چشم هاي گريان را
از جاي مي كند
در من ، مدام باران مي بارد
زنجيرهاي نازك از هم گسسته اش
از لابلاي جنگل مژگانم
در آسمان آينه ، پيداست
از دور ، باد سركش دريا
خاكستر ملايم نسيان را
آسانتر از سفيدي كف ها
از روي آتش دل من مي پراكند
ياد ترا و عشق مرا زنده مي كند

shirin71
07-08-2011, 04:24 AM
نه... من ديگر نمي خندم
نه من ديگر بروي ناكسان هرگز نمي خندم
گر پيمان عشق جاوداني
با شما معروفه هاي پست هر جايي نمي بندم
شما كاينسان در اين پهناي محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و ناداني
به دريا و به صحراي اميد و عشق بي پايان اين ملت
تگر ذلت و فقر و پريشاني و موهومات مي باريد
شما ،‌كاندر چمن زار بدون آب اين دوران توفاني
بفرمان خدايان طلا ،‌ تخم فساد و يأس مي كاريد ؟
شما ، رقاصه هاي بي سر و بي پا
كه با ساز هوس پرداز و افسونساز بيگانه
چنين سرمست و بي قيد و سراپا زيور و نعمت
به بام كلبه ي فقر و بروي لاشه ي صد پاره ي زحمت
سحر تا شام مي رقصيد
قسم : بر آتش عصيان ايماني
كه سوزانده است تخم يأس را در عمق قلب آرزومندم
كه من هرگز ، بروي چون شما معروفه هاي پست هر جايي نمي خندم
پاي مي كوبيد و مي رقصيد
ليكن من ... به چشم خويش مي بينم كه مي لرزيد
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،‌در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نيم خندم

shirin71
07-08-2011, 04:25 AM
روشني

اي شده چون سنگ سياهي صبور
پيش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاريكي جاويدگر
خانه به روي همه سوگندها
من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
دوش چه ديدي ، چه شنيدي ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت اين لرزش و اين اضطراب
زنده تر از اين تپش گرم تو
عشق نديده ست و نبيند دگر
پاكتر از آه تو پروانه اي
بر گل يادي ننشيند دگر

shirin71
07-08-2011, 04:25 AM
ياد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره

shirin71
07-08-2011, 04:26 AM
تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمالن صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
ز پشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه مي آيد به سويم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را

shirin71
07-08-2011, 04:27 AM
ناآشنا

باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گير و دار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لبهاي من
تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او به فكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او به من ميگويد اي آغوش گرم
مست نازم كن كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي نا آشنا
بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
آه از اين دل آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا كس به آوازش نخواند

shirin71
07-08-2011, 04:27 AM
از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست

shirin71
07-08-2011, 04:27 AM
راز من

هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد بيگانه اي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مينهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
كو دگر آن دختر ديروز نيست
آه آن خندان لب شاداب من
اين زن افسرده مرموز نيست
گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه اينست آنچه مي جستي به شوق
راز من راز ني ديوانه خو
راز موجودي كه در فكرش نبود
ذره اي سوداي نام و آبرو
راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
جز وجودي نفرت آور بهر تو
آه نيست آنچه رنجم ميدهد
ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو

shirin71
07-08-2011, 04:27 AM
عشق گمشده

آن شب كه بوي زلف تو با بوسه نسيم
مستانه سر به سينه مهتاب مي گذاشت
با خنده اي كه روي لبت رنگ مي نهفت
چشم تو زير سايه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شكفت گل تازه اميد
كز چشمه نگاه تو باران مهر ريخت
پيچيد بوي زلف تو در باغ جان من
پروانه شد خيالم و با بوي گل گريخت
آنجا كه مي چكيد ز چشم سياه شب
بر گونه سپيد سحر اشك واپسين
وز پرتو شراب شفق بر جبين روز
گل مي شود مستي خندان آتشين
آنكا كه مي شكفت گل زرد آفتاب
بر روي آبگينه درياچه كبود
وز لرزه هاي بوسه پروانگان باد
مي ريخت برگ و باز گل نوشكفته بود
آنجا كه مي غنود چمنزار سبزپوش
در بستر شكوفه زرين ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
دامان كوه بود چو گيسو به پيچ و تاب
آنجا كه مهر كوه نشين مست و سرگران
بر مي گرفت از ره شب دامن نگاه
در پرنيان نازك مهتاب مي شكفت
نيلوفر شب از دل استخر شامگاه
آنجا كه مي چكيد سرشك ستاره ها
بر چهر نيلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوي شبنم لغزنده شهاب
مهتاب مي كشيد به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خيال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
چون سايه اميد كه دنبال آرزوست
دل نيز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! كه در نگاه تو آن نشو خند مهر
چون كوكب سحر بدرخشيد و جان سپرد
خاموش شد ستاره بخت سپيد من
وز نواميد غم زده در سينه ام فسرد
برگشتم از تو هم كه در آن چشم خودپسند
آن مهر دلنواز دمي بيشتر نزيست
برگشتم و درون دل بي اميد من
بر گور عشق گم شده ياد تو ميگريست

shirin71
07-08-2011, 04:28 AM
گل نازدار

سود گرت هست گراني مكن
خيره سري با دل و جاني مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاري نهفت
صبح همي باخت به مهرش نظر
ابر همي ريخت به پايش گهر
باد ندانسته همي با شتاب
ناله زدي تا كه برآيد ز خواب
شيفته پروانه بر او مي پريد
دوستيش ز دل و جان مي خريد
بلبل آشفته پي روي وي
راهي همي جست ز هر سوي وي
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ي حسن به پيراسته
زان همه دل بسته ي خاطر پريش
هيچ نديدي به جز از رنگ خويش
شيفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جاي خود از ناز بفرسوده بود
ليك بسي بيره و بيهوده بود
فر و برازندگي گل تمام
بود به رخساره ي خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنايافته
گل كه چنين سنگدلي برگزيد
عاقبت از كار نداني چه ديد
سودنكرده ز جواني خويش
خسته ز سوداي نهاني خويش
آن همه رونق به شبي در شكست
تلخي ايان به جايش نشست
از بن آن خار كه بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
ديد بسي شيفته ي نغمه خوان
رقص كنان رهسپر و شادمان
از بر وي يكسره رفتند شاد
راست بماننده ي آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن كه يكي ديده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبين ز سر بيهشي
دوست مدار اين همه عاشق كشي
يك نفس از خويشتن آزاد باش
خاطري آور به كف و شاد باش

shirin71
07-08-2011, 04:28 AM
پيمان شكن

نشد شب كه چشمم به فردا نبود
چه فرداي دوري كه پيدا نبود
نديدم شبي را كه جانم نسوخت
دمي خاطر من شكيبا نبود
چه شبهاي تاريك چشمم نخفت
كه ناهيد مرد و ثريا نبود
كدامين شب از عشق بر من گذشت
كه گرينده چشمم و دريا نبود
كدامين شب آمد كه با ياد او
لبانم به ذكر خدايا نبود
دل خود سپردم به ديوانه يي
كه در لفظ او نور معنا نبود
همي گفت فردا برآيد به كام
ز مكرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن ديوخوي پليد
به عهدي كه مي بست پايا نبود
بسي گفته بودند كو بي وفاست
مرا اين گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوري ها مرا در خيال
چو او نازنيني به دنيا نبود
عيان شد كه آن پست پيمان شكن
به فطرت چو ديدار زيبا نبود
به عهدش نپاييد و پيمان شكست
فريبنده بود و فريبا نبود
گمان برده بودم پري زاده است
چو ديدم ز خيل پري ها نبود
دريغا كه رسوا شد آن بدسرشت
همي گويم اي كاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد
كه آن اهرمن سا پري سا نبود

shirin71
07-08-2011, 04:28 AM
تو آمدي

آن شب كه تو آمدي صفا پيدا شد
پيمان شكني رفت و وفا پيدا شد
در غربت من كه به جاي بيگانه نبود
برقي زد و روي آشنا پيدا شد
گنجي كه به سالها نهان بود از چشم
با هلهله در خانه ي ما پيدا شد
يك عمر كوير فقر را پيمودم
تا برق زد و كوه طلا پيدا شد
خورشيد سعادتي كه بر من تابيد
در سايه ي رحمت خدا پيدا شد
من بودم و تاريكي شب ها ناگاه
از گوشه ي آسمان سها پيدا شد
تا شكر خدا بگويم از ديدن تو
در خلوت من حال دعا پيدا شد
با آمدنت كه اختر بخت مني
در ظلمت شب ستاره ها پيدا شد

shirin71
07-08-2011, 04:28 AM
ناز مفروش

ديدم از كوچه ي ما با دگران مي گذري
با دلم گقتم نگاهت : نگران مي گذري
خبرت هست كه دل از تو بريدم زين روي
ديده مي بندي و چو بي خبران مي گذري
گاه بشكفته چو گلهاي چمن مي آيي
روزي آشفته چو شوريده سران مي گذري
ما نظر از تو گرفتيم چه رفته است تو را
كه به ناز از بر صاحبنظران مي گذري
بگذر از من كه ندارم سر ديدار تو را
چه غمي دارم اگر با دگران مي گذري
اي بسا ماهرخان را كه در آغوش گرفت
خاك راهي كه عروسانه بر آن ميگذري
ناز مفروش و از اين كوچه خرامان مگذر
كه به خواري ز جهان گذران مي گذري
تو هم اي يار چو آن قوم كه در خاك شدند
روزي از كارگه كوزه گران مي گذري

shirin71
07-08-2011, 04:29 AM
گل هاي شعر

رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان
هر روز و شب به سوز دعا آرزو كنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان
گلچهرگان به حال نبردند با دلم
طرز نگاه ناوك و ابرو كمانشان
آنان كه يار مردم محنت رسيده اند
اي جان من فداي دل مهربانشان
آن رفتگان كهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان
آتش زدند به جان من آن دم كه مادران
سر مي دهند ضجه به گور جوانشان
بسيار عارفان كه جهان حقيقتند
ام من و تو بي خبريم از جهانشان
لبهايشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغي ز گل شكفته شود در بيانشان
بر يار عاشقند و از اغيار فارغند
جز شكر حق نمي شنوي از دهانشان
گل هاي شعر مي شكفد بر لبان من
بارانشان سرشك و غمم باغبانشان
هر جا كه عاشقان سخن انجمن كنند

shirin71
07-08-2011, 04:30 AM
يك ستاره دارم

خدا كند كه ز دلهاي ما صفا نرود
غبار وسوسه در چشم پاك ما نرود
خداي خوان چو شدي دوري از تلاش مكن
كه با دعاي تن آسودگان بلا نرود
چه نغمه هاست كز آن موج فتنه برخيزد
نديم عقل به دنبال هر صدا نرود
غلام همت درويش نخوت انديشم
كه از غرور به دربار پادشا نرود
روا بود كه ز روز سيه بينديشد
هرآنكه نيمشبان بر در خدا نرود
فغان زر طلبان از جحيم مي شنوم
اگر كه خواجه بداند پي طلا نرود
ز كاسه ها بدر آيد دو چشم بي پرهيز
اگر به كوي كسان از در حيا نرود
توانگر به فتوت چنان سرآمد باش
كه مفلسي ز سراي تو نارضا نرود
تو دست معجزه بنگر در آستين كليم
كه فتنه بر سر فرعون از عصا نرود
اگر ز خرمن همسايه شعله برخيزد
گمان مدار كه دودش به چشم ما نرود
طبيب اگر كه زبان را به مهر بگشايد
ز كوي او تن رنجور بي شفا نرود
به يك نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
كه ياد او ز سر من به سالها نرود
به شام تيره ي خود يك ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از اين آسمان سها نرود

shirin71
07-08-2011, 04:31 AM
گريه ي آينده

آنكه روزي چون مه تابنده بود
ديدمش چين بر جبين افكنده بود
چشم او بي نور و دندان ريخته
گيسولان چون پنبه لب آويخته
زندگاني سرگرداني كرده بود
قامت او را كماني كرده بود
قد خميده دست لرزان گونه زرد
اشك غم در ديده بر لب آه سرد
موي او چون خار صحرا دلگزاي
روي او چون شام غربت غم فزاي
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شكسته سبنه ريش
وقت رفتن در عزاي پاي خويش
زير لب گفتم كه اي واي از زمان
ديدي آخر كاينچنين شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفريب
كي كنم باور چنين باشد غريب
واي با او بهمن پيري چه كرد
با گلستان فصل دلگيري چه كذد
اي خدا آن نغمه خواني ها چه شد
آن نگاه دلكش پرناز ك.
زلف مواج كمند انداز كو
كو دلارايي كجا شد دلبري
حيرتا فرياد از اين ناباوري
در جواني ها كرا بود اين گمان
كان كمان ابرو شود قامت كمان
هر نگاهش با كسي پيوند داشت
هر سر مويش دلي در بند داشت
زلفكش روزي پريشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد كشيده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشني درياي نور
تا عيان مي شد رخ زيباي او
گل فشان مي شد به زير پاي او
تند مي زد دل در ون سينه ها
باغ ميشد ديده ي آيينه ها
خنده هايش شادي آور گل فشان
وه چه دنداني همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از آينده اش
جام دل ها زير پايش مي شكست
لرزه در دلهاي عاشق مي نشست
گلفشان لبهاي عاشق افكنش
صد نگه آويخته در دامنش
چشمهايش شبچراغ بزم ها
در نگاهش اختيار عزم ها
در بهار دلربايي غم نداشت
چيزي از ناز و جواني كم نداشت
كم كمك دور جواني ها گذشت
ناز ها و دلستاني ها گذشت
پيري آمد آن نگاه مست رفت
مايه هاي دلبري از دست رفت
قايق زرين خوشبختي شكست
كشتي بي ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبري پاييز شد
گلبن بي گل ملال انگيز شد
اينك اينك شد هما مرغ قفس
هر چه مي كوشد نمي آيد نفس
در شگفتم كان نگاه تيرزن
شد مبدل بر نگاه پير زن
مرغك غمگين كجا شاهين كجا
اي دريغا آن كجا و اين كجا
راستي عمر جواني ها كم است
از توان تا ناتواني يك دم است
اي جوان نيرو نمي پايد بسي
برف دي بارد به موي هر كسي
از غرور خود مشو بيهوده مست
روزگارت مي دهد آخر شكست
تا تواني با لب پر خنده با ش
با خبر از گريه ي آينده باش

shirin71
07-08-2011, 04:31 AM
شعرم آهنگ تو دارد

من به غير از تو نخواهم چه بداني چه نداني
از درت روي نتابم چه بخواني چه براني
دل من ميل تو دارد چه بجويي چه نجويي
ديده ام جاي تو باشد چه بماني چه نماني
من كه بيمار تو هستم چه بپرسي چه نپرسي
جان به راه تو سپارم چه بداني چه نداني
ايستادم به ارادت چه بود گر بنشيني
بوسه يي بر لب عاشق چه شود گر بنشاني
مي تواني به همه عمر دلم را بفريبي
ور بكوشي ز دل من بگريزي نتواني
دل من سوي تو آيد بزني يا بپذيري
بوسه ات جان بفزايد بدهي يا بستاني
جاني از بهر تو دارم چه بخواهي چه نخواهي
شعرم آهنگ تو دارد چه بخواني چه نخواني

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
فرياد آشناست

از دوردست خاك
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آري فقط صداست
آواي نرم دوست
فرياد آشناست
اين صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز من جداست
من باغ نيستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دريا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاك ها رهاست
يعقوب نيستم
اما دو يوسفم
د چنگ گرگهاست
در اين لهيب غم
چون كوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
اين درد و اين شكيب
همتاي كيمياست
گويم به خويشتن
اي دل صبور باش
تدبير با شماست
تقدير با خداست
در اين هجوم درد
سرمايه اميد
جانمايه ام دعاست
اي دوست اي رفيق
بهتر از اين دو چيز
با من بگو كجاست

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
الفباي عشق

دگر نامه ي تو باز شد
مستي ام از نامه ات آغاز شد
نام خدا زيور آن نامه بود
من چه بگويم كه چه هنگامه بود
بوسه زدم سطر به سطر تو را
تا كه ببويم همه عطر تو را
سطر به سطرش همه دلدادگيست
عطر جوانمردي وو آزادگيست
عطر تو در نامه چها ميكند
غارت جان ودل ما ميكند
از غم خود جان مرا كاستي
بار دگر حال مرا خواستي
بي تو چه گويم كه مرا حال نيست
مرغ دلم بي تو سبكبال نيست
هر چه كه خواندم دل تو تنگ بود
حال من و حال تو همرنگ بود
بي تو از اين خانه دل شاد رفت
رفتي و بازآمدن از ياد رفت
هر كه سر انگشت به در ميزند
جان و دلم بهر تو پر ميزند
بي تو مرا روز طلايي نبود
فاجعه بود اين كه جدايي نبود
چون به نگه نقش تو تصوير شد
اشك من از شوق سرازير شد
اشك كجا گريه ي باران كجا
باده كجا نامه ي ياران كجا
بر سر هر واژه كه كاوش كند
عطر تو از نامه تراوش كند
عكس تو و نامه ي تو ديدنيست
بوسه ز نقش لب تو چيدنيست
هر چه نوشتي همه بوي تو داشت
بر دل من مژده ز سوي تو داشت
هر سخنت چون سخن پيرهن يوسف است
بوي خوش پيرهن يوسف است
من ز غمت خسته ي كنعاني ام
بي تو گرفتار پريشاني ام
مهر تو چون باد بهاري بود
در دل من مهر تو جاري بود
نامه به من عشق سفر مي دهد
از سر كوي تو گذر ميدهد
نامه ي تو باده ي مرد افكنست
هر سخنت آفت هوش منست
جان و دلم مست جنون مي شود
تشنگي ام بر تو فزون ميشود
نامه ي تو گر چه خوش و دلكشست
در دل هر واژه گل آتشست
حرف به حرف تو به هرنامه يي
خواندم و ديدم كه چه هنگامه يي
نامه ي تو قاصد دنياي عشق
بر دلم آموخت الفباي عشق
هر الفش قد مرا راست كرد
با دل من هر چه دلش خواست كرد
از ب ي تو بوسه گرفتم بسي
نامه نبوسيده به جز من كسي
پ چو نوشتي دل من پر گرفت
آتش عشق تو به دل در گرفت
دال تو بر دل غم دوري نهاد
صاد تو دل را به صبوري نهاد
سين تو سرمايه سود منست
سين همه ي بود و نبود منست
سور و سرورم همه از سين تست
سين اثر سينه ي سيمين تست
شين تو در خاطره شوق آورد
ذال او ما را سر ذوق آورد
لام تو ياديست ز لبهاي تو
وان نمكين خنده ي زيباي تو
ميم بود شمه يي از موي تو
زانكه معطر بود از بوي تو
نون تو از ناز حكايت كند
هاي تو از هجر شكايت كند
واو تو پيغام وصال آورد
جان و دل خسته به حال آورد
از سخنت بر تن من جان رسيد
حيف كه اين نامه به پايان رسيد
بوسه به امضاي تو بگذاشتم
ياد زماني كه تو را داشتم

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
هر كه مرا صدا كند

اي كه نسيم رحمتت
درد مرا دوا كند
آلاينه ي دل مرا
عكس تو پر جلا كند
عشق سرشته با گلم
يادتو زنده در دلم
وه كه گمان كنم تويي
هر كه مرا صدا كند
شادي من رضاي تو
راحت من بلاي تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا كند
صبح نصير من تويي
شام منير من تويي
باز به شب زبان من
ذكر خدا خدا كند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا كند
بر در او زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسي به عاقلي
گو كه مرا دعا كند
عاشق سرفكنده ام
بر در دوست بنده ام
واي به من اگر مرا با هوسم رها كند
بنده ي بندگان مشو
مرده ي زندگان مشو
عارف اگر بود كسي
خدمت شه چرا كند ؟
شاه تويي گداي نيي
از چه اسير دانه يي
گو كه زمانه سنگ را
بر سرت آسيا كند
عاشق او اگر شوي
بلبل نغمه گر شوي
يك گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا كند





------

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
چراغ ديده به رهت

شنيده ام كه به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نيست غم آن كسي كه يار ندارد
به هر ديار كه باشي دلي به سوي تو دارم
كه رسم وشيوه ي دلدادگي ديار ندارد
ز روزگار چه نالي فغان ز حيله ي مردم
كه مكر جامعه كاري به روزگار ندارد
ركاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد باديه گردي از آن سوار ندارد
چه شام ها كه نهادم چراغ ديده به راهش
خوشا كسي كه به در چشم انتظار ندارد
ز خصم گرد ملالي به جان ما ننشيند
دلي كه آينه ي حق شود غبار ندارد
به حق پناه ببر تا ز تيرگي بدرآيي
كه با چراغ خدا كس شبان تار ندارد
دوباره از در و ديوار شهر گل بدرآيد
مگو كه فصل زمستان ما بهار ندارد

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
آغوش محبت

من در ره دنيا نفروشم هنرم را
آلوده به نكبت نكنم شهر ترم را
جز در گه حق بر در كس جبهه نسودم
تا بر ز بر ابر ببينند سرم را
پرواز من آن گونه بلندست كه خورشيد
در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را
من هستم و انديشه و جولانگه پرواز
سيمرغ ندارد طيران سفرم را
از اهل تظر پرس كه با لطف خداوند
پوشيده ام از دولت گيتي نظرم را
در وصل چنان مست حبيبم گه و بيگاه
كز ياد برم رنج فراق پسرم را
از اشك صفاييست دلم را كه نداني
شب نيست كه دريا نكنم چشم ترم را
شرمنده ي مردم شو از موج عنايت
هر جا به وطن مي نگرم دور و برم
از جور رقيبان چه خروشم كه حبيبان
گيرند در آغوش محبت اثرم را

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
گل من گريه مكن

گل من گريه مكن
كه در آينه ي اشك تو غم من پيداست
قطره ي اشك تو داند كه غم من درياست
گل من گريه مكن
سخن از اشك مخواه
كه سكوتت گوياست
از نگه كردنت احوال تو را مي دانم
دل غربت زده ات
بي نوايي تنهاست
من و تو مي دانيم
چه غمي در دل ماست
گل من گريه مكن
اشك تو صاعقه است
تو به هر شعله ي چشمان ترم مي سوزي
بيش از اين گريه مكن
كه بدين غمزدگي بيشترم مي سوزي
من چو مرغ قفسم
تو در اين كنج قفس بال و پرم مي سوزي
گل ن گريه مكن
كه در آيينه ي اشك تو غم من پيداست
فطره ي اشك تو داند كه غم من درياست
دل به اميد ببند
نا اميدي كفرست
چشم ما بر فرداست
ز تبسم مگريز
در دندان تو در غنچه ي لب زيباست
گل من گريه مكن

shirin71
07-08-2011, 04:32 AM
من با توام

من با تو ام اي رفيق ! با تو
همراه تو پيش مي نهم گام
در شادي تو شريك هستم
بر جام مي تو مي زنم جام
من با تو ام اي رفيق ! با تو
ديري ست كه با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بكش به راهم
همپاي تو ام ، بگير دستم
پيوند گذشته هاي پر رنج
اينسان به توام نموده نزديك
هم بند تو بوده ام زماني
در يك قفس سياه و تاريك
رنجي كه تو برده اي ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمي كه تو خورده اي ز ديوان
بنگر كه به قلب من نشسته
تو يك نفري ... نه !‌ بيشماري
هر سو كه نظر كنم ، تو هستي
يك جمع به هم گرفته پيوند
يك جبهه ي سخت بي شكستي
زردي ؟ نه !‌ سفيد ؟ نه !‌ سيه ، نه
بالاتري از نژاد و از رنگ
تو هر كسي و ز هر كجايي
من با تو ، تو با مني هماهنگ

shirin71
07-08-2011, 04:36 AM
اي عشق ، دير آمدي

هنگام ناشناس دلي
دارم بگو ، بگو چه كنم ؟
پرهيز عاشقي نكند
پرواي آبرو چه كنم ؟
اين ساز پر شكايت من
يك لحظه بي زبان نشود
اي خفتگان ، درين دل شب ، با ناله هاي او چه كنم ؟
گويد كه وقت ديدن او دست تو باد و دامن او
گويم كه مي كشد ز كفم
با آن ستيزه جو چه كنم ؟
گريد چنين خموش ممان
از عمق جان برآر فغان
گويم كه گوش كرده گران
بيهوده هاي و هو چه كنم ؟
جوشيده و گذشته ز سر
صهباي اين سبو ، چه كنم ؟
معشوق كور باطن من
پرواي رنجشم نكند
من نرم تر ز برگ گلم
با اين درشت خو چه كنم ؟
اي عشق ، دير آمده اي
از فقر خويشتن خجلم
در خانه نيست ما حضري
بيهوده جست و جو چه كنم ؟

shirin71
07-08-2011, 04:37 AM
اي عشق

اي عشق تو بانوي سيه فام مني
زيباي خموش عمر و ايام مني
ديري است در اين باغ كه گلبانگت نيست
اي مرغ غمين كه بر سر بام مني
شيريني و شور بزم جانها بودي
اينك چو شراب تلخ در جام مني
گر خوي تو با رميدگي همراه است
كي رام مني ‌آهوك آرام مني؟
يك شمع چو قامتت نمي افروزند
اما تو همان ستاره شام مني
گر ننگ به نام عشق كردند چه باك
بدنام بداني تو و خوشنام مني
هرچند كه ناكام گذشتيم ز هم
چون طعم طرب هنوز در كام مني
آغاز تو بودي ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم كه سرانجام مني
چون چهره تو هنوز در تاريكي است
اي عشق تو بانوي سيه فام مني

shirin71
07-08-2011, 04:37 AM
ديوانه پسند

رو كرد به ما بخت و فتاديم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا كرد كمندش
با آن همه دلداده دلش بسته ي ما شد
اي من به فداي دل ديوانه پسندش
نرگس ز چه بر سينه زد آن يار فسون كار؟
ترسم رسد از ديده ي بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و، از ديده برون شد
آميخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فريباست!
چون لاله كه مهتاب بپيچد به پرندش.
گر باد بيارامد و گر موج نخيزد
دل نيز شكيبد، مخراشيد به پندش
سيمين طلب بوسه يي از لعل لبي داشت
ترسم كه به نقد دل و جاني ندهندش.

shirin71
07-08-2011, 04:37 AM
ننگ آشنا

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، كس را خبر نباشد
خواهم كه آتش افتد، در شهر آشنايي
وز ننگ ِ آشنايان، بر جا اثر نباشد
گوري بده، خدايا! زندان پيكر من
تا از بهانه جويي، دل دربدر نباشد
پايم چو پايه ي رز، يارب شكسته بهتر
تا از حريم خويشم، بيرون گذر نباشد
پيمانه ي تنم را، بشكن كه بر لب من
لب هاي باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزايم اين سرشكستگي شد
كز صخره هاي تهمت، دل را حذر نباشد
در شام ِ غم كه گردد، همراز و همدم من؟
اشكم اگر نريزد، آهم اگر نباشد
سيمين! منال كاينجا، چون شاخ گل نرويد
چون دانه هر كه چندي خاكش به سر نباشد

shirin71
07-08-2011, 04:37 AM
پونه ي وحشي

ستاره بي تو به چشمم شرار مي پاشد
فروغ ماه به رويم غبار مي پاشد
خداي را! چه نسيم است اين كه بر تن من
نوازش نفسش انتظار مي پاشد؟
خروش رود ِ دمان، شور عشق مي ريزد
سكوت كوه گران، شوق يار مي پاشد
بيا كه پونه ي وحشي ز عطر مستي بخش
بُخور ِ مي به لب جويبار مي پاشد
ستاره مي دمد از چلچراغ سرخ تمشك
كه گَردِ نقره بر او آبشار مي پاشد
خيال گرمي ي ِ عشقت به ذره هاي تنم
نشاط و مستي ي ِ بي اختيار مي پاشد
چه سود از اين همه خوبي؟ كه بي تو خاطر من
غبار غم به سر روزگار مي پاشد.

shirin71
07-08-2011, 04:37 AM
نسيم

باز هم بيمار مي بينم تو را ...
اي دل سركش كه درمانت مباد!
برق چشمي آتشي افروخت باز
كاين چنين آتش به جانت اوفتاد.
اي دل، اي درياي خون! آشفته اي:
موج غم ها در تو غوغا مي كند،
بي وفايي هاي يارت با تو كرد
آنچه توفان ها به دريا مي كند...
او اگر با ديگران پيوست و رفت،
غير ازين هم انتظاري داشتي؟
بي وفايي كرد، اما - خود بگو -
با وفا، تا حال، ياري داشتي؟
او نسيم است... او نسيم دلكش است:
دامن شادي به گلشن مي كشد.
خار و گل در ديده ي لطفش يكي ست:
بر سر اين هر دو، دامن مي كشد.
او نسيم است و چو بر گل بگذرد،
عطر گل با او به يغما مي رود،
با تن گل گر چه پيوندد، ولي
عاقبت آزاد و تنها مي رود...
تو گليّ و او نسيم دلكش است
از پي ِ پيوند كوتاهش برو؛
پرفشان، يك شب ز دامانش بگير،
چند گامي نيز همراهش برو...

shirin71
07-08-2011, 04:38 AM
نیلوفر آبی

كاش من هم، همچو ياران، عشق ياري داشتم
خاطري مي خواستم يا خواستاري داشتم
تا كشد زيبا رخي بر چهره ام دستي ز مهر،
كاش، چون آيينه، بر صورت غباري داشتم
اي كه گفتي انتظار از مرگ جانفرساتر است!
كاش جان مي دادم اما انتظاري داشتم.
شاخه ي عمرم نشد پر گل كه چيند دوستي
لاجرم از بهر دشمن كاش خاري داشتم
خسته و آزرده ام، از خود گريزم نيست، كاش
حالت از خود گريزِ چشمه ساري داشتم.
نغمه ي سر داده در كوهم، به خود برگشته ام
كه به سوي غير خود راه فراري داشتم،
محنت و رنج خزان اين گونه جانفرسا نبود
گر نشاطي در دل از عيش بهاري داشتم
تكيه كردم بر محبت، همچو نيلوفر بر آب
اعتبار از پايه ي بي اعتباري داشتم
پاي بند كس نبودم، پاي بندم كس نبود
چون نسيم از گلشن گيتي گذاري داشتم
آه، سيمين! حاصلم زين سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپايداري داشتم!...

shirin71
07-08-2011, 04:38 AM
بودن

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست

گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!

shirin71
07-08-2011, 04:38 AM
درختاني را از خواب بيرون مي آورم
درختاني را در آگاهي كامل از روز
در چشمان تو گم مي كنم
تو كه
با همه ي فقر و سفره بي نان
در كنارم نشسته اي
لبخند برلب داري
در چهر جهت اصلي
چهار گل رازقي كاشته اي
عطر رازقي ما را درخشان
مملو از قضاوتي زودگذر به شب مي سپارد
همه چيز را ديده ايم
تجربه هاي سنگين ما
ما را پاداش مي دهد
كه آرام گريه كنيم
مردم گريز
نشاني خانه خويش را گم كرده ايم
لطف بنفشه را مي دانيم
اما ديگر بنفشه را هم نگاه نمي كنيم
ما نمي دانيم
شايد در كنار بنفشه
دشنه اي را به خاك سپرد باشند
بايد گريست
بايد خاموش و تار
به پايان هفته خيره شد
شايد باران
ما
من و تو
چتر را در يك روز باراني
در يك مغازه كه به تماشاي
گلهاي مصنوعي
رفته بوديم
گم كرديم

shirin71
07-08-2011, 04:38 AM
اتاق فرسوده است
آينده كدر شد
صورت من كو ؟
من با اين صورت
عاشق شدم
امتحان دادم
قبول شدم
ساز شنيدم
دشنام دادم
دشنام شنيدم
گرسنه شدم
باران خوردم
سير شدم
رنگ شناختم
رنگ باختم
سفيد شدم
خوابيدم
بيدارشدم
مادرم را صدا كردم
تو را صدا كردم
جواب دادم
خواب رفتم
عينك زدم
سفر رفتم
غم داشتم
ماندم
آمدم
در آينه نگاه كردم
سفر رفتم
گلدان را آب دادم
ماهي را نان دادم
مي دانستم صورت من
صورت توست
سه دقيقه مانده به ساعت چهار
آينه كدر شد
هراس ندارم
آهسته در باز شد
زني در آستانه ي در نشست
آينه كدورت داشت
به صورتم نگاه كرد
مي خواست خودش را
در آينه ببيند
مرا باور كرد
مرا صدا كرد
مي خواستم از دور كسي مرا ببيند
تا براي ديگران بگويد
تا كدر شدن آينه
من لبخند داشتم
زن ساكت زن صبور
با سكوت ابريشمي
از طلوع صبح از فنجان قهوه
برميخاست
آماده بودم
در صبح
براي ريختن باران
در ليوان گريه كنم
از شما هراس ندارم
كه به من تو بگوييد
فقط صورتم را به ديگران بگوييد
كه لبخند داشت
لبم سفيدي بود
باغ ندارم
خانه ندارم
رويا ندارم
خواب دارم
عشق دارم
نان دارم
اطلسي دارم
حافظه دارم
خستگي دارم
سردي دارم
گرمي دارم
مادر دارم
قلب دارم
دوست دارم
يك چمدان دارم
يك سفر دارم
يك پاييز دارم
يك شوخي دارم
لباسهاي من كهنه نيست
ولي در چمدان بسته نمي شود
يك تكه قالي دارم
آسمان نيست
ابري است
آبي است
فرهنگ لغت دارم
دوازده جلد است
مولف مرده است
يك پرتقال دارم
براي تو
عينك دارم
شيشه ندارد
نه سفيد نه سياه
براي چهارفصل است
يك ليوان از باران دارم
ناتمام است
شكسته است
يك جفت جوراب آبي دارم
دريا را دوست دارم
كار نمي كند
سه دقيقه مانده به چهار را
نشان مي دهد
اگر آينه را بشكند
اگر گل نيلوفر دهد
اگر ميوه دهد
اگر حرمت مادرم را
با چادر سياه بداند
اگر شمعداني در آينه
كوچك تر شود
من كوچك مي شدم

shirin71
07-08-2011, 04:38 AM
با لبخند
نشاني خانه ي تو را مي خواستم
همسايه ها مي گفتند سالها پيش
به دريا رفت
كسي ديگر از او
خبر نداد
به خانه ي تو
نزديك مي شوم
تو را صدا مي كنم
در خانه را مي زنم
باران مي بارد
هنوز
باران مي بارد

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
من هميشه با سه واژه زندگي كرده ام
راه ها رفته ام
بازي ها كرده ام
درخت
پرنده
‌آسمان
من هميشه در آرزوي واژه هاي ديگر بودم
به مادرم مي گفتم
از بازار واژه بخريد
مگر سبدتان جا ندارد
مي گفت
با همين سه واژه زندگي كن
با هم صحبت كنيد
با هم فال بگيريد
كمداشتن واژه فقر نيست
من مي دانستم كه فقر مدادرنگي نداشتن
بيشتر از فقر كم واژگي ست
وقتي با درخت بودم
پرنده مي گفت
درخت را بايد با رنگ سبز نوشت
تا من آرزوي پرواز كنم
من درخت را فقط با مداد زرد مي توانستم بنويسم
تنها مدادي كه داشتم
و پرنده در زردي
واژه ي درخت را پاييزي مي ديد
و قهر مي كرد
صبح امروز به مادرم گفتم
براي احمدرضا مداد رنگي بخريد
مادرم خنديد :
درد شما را واژه دوا ميكند

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
از دور حركت مي كنيم
تا به نزديك تو برسيم
تو اگر مانده باشي
تو اگر در خانه باشي
من فقط به خانه تو آمدم
تا بگويم
آواز را شنيدم
تمام راه
از تو مي خواستم
مرا باور كني
كه ساده هستم
تو رفته بودي
اكنون گفتم
كه تو هستي
تو اگر نبودي
نمي دانستم
كه مي توانم
باران را در غيبت تو
دوست بدارم

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماتده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
اين تازه نيست
قديمي است
دو نفر
همه نيستند
هميشه نيستند
خويش اند
و حس و حدسشان براي حادثه نزديك
حدس دور دارند
برادر نيستند
كه من بودم
تو نبودي
يا نمي دانم
شايد جوان بودم
شما جوان بوديد
تو پير بودي
كبوتران را دانه ندادم
يك تكه آسمان را خوب حفظ كرديم
كه وقتي تو نبودي
بتوانيم از حفظ بخوانيم
اين براي آن روزها كافي بود

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
زماني
با تكه اي نان سير مي شدم
و با لبخندي
به خانه مي رفتم
اتوبوس هاي انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
كسي به من در آفتاب
صندلی تعارف كند
در انتظار گل سرخي بودم

shirin71
07-08-2011, 04:39 AM
اين كه ما تا سپيده سخن از گل هاي بنفشه بگوييم
شب هاي رفته را بياد بيآوريم
آرام و با پچ پچ براي يك ديگر از طعم كهن مرگ بگوييم
همه ي هفته در خانه را ببنديم
براي يك ديگر اعتراف كنيم
كه در جواني كسي را دوست داشته ايم
كه اكنون سوار بر درشكه اي مندرس
در برف مانده است
نه
بايد ديگر همين امروز
در چاه آب خيره شد درشكه ي مانده در برف را
بايد فراموش كنيم
هفته ها راه است تا به درشكه ي مانده در برف برسيم
ماه ها راه است تا به گلهاي بنفشه برسيم
گلهاي بنفشه را در شبهاي رفته بشناسيم
ما نخواهيم توانست با هم مانده ي عمر را
در ميان كشتزاران برويم
اما من تنها
گاهي چنان آغشته از روز مي شوم
كه تك و تنها
در ميان كشتزاران مي دوم
و در آستانه ي زمستان
سخن از گرما مي گويم
من چندان هم
براي نشستن در كنار گلهاي بنفشه
بيگانه و پير نيستم
هفته ها از آن روزي گذشته است
كه درشكه ي مندرس در برف مانده بود
مسافران
كه از آن راه آمده اند
مي گويند
برف آب شده است
هفته ها است
در آن خانه اي كه صحبت از مرگ مي گفتيم
آن خانه
در زير آوار گلهاي اقاقيا
گم شده است
مرا مي بخشيد
كه باز هم
سخن از
گلهاي بنفشه گفتم
گاهي تكرار روزهاي
گذشته
براي من تسلي است
مرا مي بخشيد

shirin71
07-08-2011, 04:40 AM
در كوچه باغ روحت خزيده ام
كوير بيدار است
در بيشه ي سبز خزان تپيده ام
حافظه در خاك است
در همكلاسي شب و مهتاب چكيده ام
ماه در قفس است
در انس لطيف خرد و مستي جا مي دويده ام
شراب در بند است

shirin71
07-08-2011, 04:40 AM
در امتداد غروب چشمهايم طلوعي دوباره اش
در بستر شكسته ي بازوانم پروازي باش
بر اصوات مرده ي لبانم قناري ها و جيرجيرك ها را و سهره ها را رها كن
با گامهايت بر سنگفرش سينه ام رقصي پر شكوه را آغاز كن
و مرداب دلتنگي ام را پر كن از شكوفه ها ييكه ميوه خواهند داد

shirin71
07-08-2011, 04:40 AM
با كوچه هاي تعبير بيگانه ام
در رخوتم حركت كن
پيش از آنكه كوچه نشين تعابير خواب شوم
با تفسير سايه ها غريبه ام
بر آينه چنان شفاف بتاب
تا به تفسير هاله ماه نيازي نباشد
از دواري طبيعت هراسانم
رويشت را بر جسم عقيم من چنان تشريح كن
كه از باران بي نياز شود

shirin71
07-08-2011, 04:40 AM
تو در پس روزهاي ابري نهفته اي
و من بي قرار بارشم
اي ابرها در امتداد انتظارم با يكدگر بر خورد كنيد
تو در پشت برهنگي اندام بيد نشسته اي
و من بي تاب تنپوشي از سبزينه ها هستم
اي بيدها عرياني تان را با شكوفه هاي استقامت من بپوشانيد
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد

shirin71
07-08-2011, 04:41 AM
ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهي ام ببين
فانوس را در سرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي كوير تجسم كن
آغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداري ام بيفشان

shirin71
07-08-2011, 04:41 AM
نهالي در ذهنم
داسي در دستم
شوري در سينه ام
سكوتي بر لبانم
نوري در يأسم
غمي بر چشمم
آفتابي در انديشه ام
رگباري بر زبانم
چگونه با درون همسفرت كنم

shirin71
07-08-2011, 04:41 AM
بر خاك سرد خفته بودم
با بانگ اميدت چه بي تابانه از خاك بر شدم
نزديك ها اميدي بر نمي داد
چه عاشقانه به دورها نگريستم
و دورها چه بي صبرانه از پس نگاه منتظرانه ام
محو مي شدند
و هنوز از باور عاشقانه ام تهي نشدم
كه غريبانه از خاك پر شدم

shirin71
07-08-2011, 04:41 AM
این یکی از شعرای حمید مصدقه که من خیلی دوستش دارم(بخونید ضرر نمی کنید)

تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو ؟
هيچ
تو همه هستي من ، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري ؟
همه چيز
تو چه كم داري ؟ هيچ
بي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
بي تو احساس من از زندگي بي بنياد
و اندر اين دوره بيدادگريها هر دم
كاستن
كاهيدن
كاهش جانم
كم
كم
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو ؟
بي تو مردم ، مردم
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي ، روي تو را
كاشكي مي ديدم
شانه بالازدنت را
بي قيد
و تكان دادن دستت كه
مهم نيست زياد
و تكان دادن سر را كه
عجيب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
كاكش مي ديدم

shirin71
07-08-2011, 04:42 AM
عشق در چشمان تو

عشق درچشمان تو موج مي زند
گويي كه نگاهت سخن از اوج مي زند
در سينه اين دل من شاد مي شود
مغرور مي شود
سخن از تاج مي زند
دل اگر كه بازيچه ي توست
كجاست آنكه بر دل علاج مي زند

shirin71
07-08-2011, 04:42 AM
غزل خوان

آن روزكه ديدم رخ او شاد شدم
آشفته شدم
خوار شدم
مست شدم
بي دل وبيمار شدم
بر طعمه ي اين دام گرفتار شدم
با خنده ي خود ملك سليمان بردم
آشفته چو شد جمله پريشان كندم
امشب اي خواب تو از چشم تر من بگريز
كه غم دوري او در ره مستان بردم
و تو اي شمع بسوز خواب ز چشمم بربا
شايد آن نور تو امشب به گلستان بردم
و تو اي ماه بيا تا كه رخش بينم باز
عشق اونعره زنان , مست و غزل خوان بردم

shirin71
07-08-2011, 04:42 AM
هياهو

صداي تپشهاي دل مي رسد
صداي هياهو ز گل مي رسد
تو كردي دل ساده را بي قرار
تو دشت خيالم تويي تك سوار
بيا تا بگوييم ز شبهاي تار
بيا تا بباريم چو ابر بهـار
بازهم آيينه ها غمناكند
بازهم چشمهاي تو نمناكند
بگو از دلي مرده در هجر يار
بگو از درختي در اين شوره زار
تو با قصه هايت به من خستگي مي دهي
تو با غصه هايت به من زندگي مي دهي
سفر كرده ام با هزاران اميد
سفر كرده ام با دو بال سپيد
نه ابري بباريد بر جسم من
نه نوري بتابيد بر قلب من
چرا قلب شيشه پر از كينه است
چرا بر تنش زخم ديرينـه است
نگر بر قلنـدر كه خوابيده است
نگر بر صنوبر كه خشكيده است
سكوت سحر را به تو مي دهم
سكوتي اگر بشكني در شبـم

shirin71
07-08-2011, 04:43 AM
ساقی

ازمن نمي ماند به جا
جز قامتي خسته به راه
ازمن نمي آيد صدا
جز هق هق و ناله وآه
محتاج باتو بودنم
اي كه تو خورشيدي و ماه
بر جسم بي جانم كنون
تنها تويي يك تكيه گاه
چشم تو خورشيد پگاه
افسون كني با هر نگاه
خنجر زني اين خسته را
زخمي كني دلبسته را
از شوق تو راهي شدم
در آ‌ب چون ماهي شدم
من از براي ديدنت
تاآسمان ها رفته ام
حتي در اين يخ بستگي
تا عمق دريا رفته ام
من خسته ام من خسته ام
با عشق پيمان بسته ام
هفت خان ها ديده ام
من از خطر ها جسته ام
با من تو از دوري مگو
شايد نمي خواهي مرا
در دام تو افتاده ام
از من نمي پرسي چرا
من گويمت من گويمت
گوش كن بهر خدا
آن روز كه اندوه زمان
در چهره ي من شد نهان
با گرمي دستان خود
دادي به من تاج شهان
مهر تو در قلبم نشست
اندوه شب ها را شكست
شادي وجودم را گرفت
ساقي به مهماني نشست
مي جامي از عشق تو بود
مي عقل و هوشم را ربود
آنگه كه گشتم مست تو
ناجي نبود جز دست تو
اكنون بيا جامم بده
از آن مي نابم بده
من غرق درياي تو ام
يك جرعه معنايم بده

shirin71
07-08-2011, 04:43 AM
تو هستي

رو مي كنم به هر جا ، در هر كجا تو هستي
از ابتدا تو بودي، تا انتها تو هستي
در جاده هاي خاكي ،آن سوي ناكجا آباد
هر لحظه رو به روي چشمان ما تو هستي
كشتي شكسته ماييم . اما در اين هياهو
هم با خدا تو هستي ، هم نا خدا تو هستي
گويي درون چشمت خورشيد لانه كرده !
سر چشمهء تمام آيينه ها تو هستي
در بين هر ركوع و در بين سجده هايم
هم دلگشا تو هستي ، هم دلربا تو هستي
امروز اگرچه دنيا در دست كافران است
فردا سرود فتح هر ماجرا تو هستي
او ، من ، شما و هستي مشتقّ اسم اعظم
سر منشا تمام او ، من ، شما ، تو هستي
شعر و غزل نوايي جز تو نمي شناسند
پايان خوب شعر هر بينوا تو هستي

shirin71
07-08-2011, 04:43 AM
براي خوبي انسان بهانه لازم نيست
كنار نغمهء باران ترانه لازم نيست
بخوان ترانه وتيري به قلب غنچه بزن
براي كشتن گل تازيانه لازم نيست
قسم به رقص پرستو ميان سفرهء باد
پرنده را قفس و آشيانه لازم نيست
بيا چو ابر بهاري سرود قطره بخوان
كه فصل زرد خزان را جوانه لازم نيست
نشان خانهء حق را ز بوي باران پرس
ميان اين همه حجّت ،نشانه لازم نيست
براي اينكه دلم را به شعله بنشاني
بزن به تير نگاهت زبانه لازم نيست

shirin71
07-08-2011, 04:43 AM
ما مرغ اسيريم و پريدن هوس ما

تنهايي دوران همه جا پيش و پس ما
قلبي نشكستيم و جفايي ننموديم
هر لحظه ولي جور و جفا ، هم نفس ما
در بغض ترك خوردهء ما عشق نهان است
ماييم و همين مهر و وفا ، دادرس ما
افسانهء بودن همه را صحبت عشق است
اين كفر پرستي نبود خار و خس ما
بر شب شده گان نغمهء بيدار نخوانيد
صبحيم و همين روشني روز ، بس ما
دل از ورق آينه اسرار خدا گفت
گنج ازلي خفته ز خاك نفس ما
در گردش اين كون و مكان راز بزرگي ست
درياب ، كه بازيچه پرستي قفس ما
ما در ره معشوق سر و جان نشناسيم
اين بي سر و پايي همه جا خويش وكس ما
پرواز امير از پي آهنگ خدا بود
ما مرغ اسيريم و پريدن هوس ما

shirin71
07-08-2011, 04:44 AM
چرا همیشه از آیینه و نور بگوییم
گاهی هم از تاریکی و فولاد بگوییم
گاهی بجای ستودن عشق
آنرا محکوم کنیم
مجازاتش، حقیقت!!
ببیند که به اسم او، چه ها نمیکنند؟
بگذاریم که دلش ز خیانت بشکند

گاهی هم صلح را بازداشت کنیم
و بفرستیم به میدان جنگ
بگذاریم که لمس کند وحشت مردن و خون سرخ و گرم

گاهی از صداقت بازجویی کنیم
که تو کجا بودی وقتی که دروغ
دردلها پرسه می زد و ریا می فروخت؟

بیایید گاهی وفاداری را به دادگاه طلاق بفرستیم
و بیاندازیم وسوسه را بر جانش
و بگذاریم زُل زند چشمهای وقاحت بر چشمهایش

گاهی بر گلوی وحدت شمشیر تیز تفرقه گذاریم
بگذاریم بلرزد از وحشت تکه تکه شدن
بگذاریم که بکشد رنج اختیار

گاهی به عصمت گناه تزریق کنیم
بگذاریم تب کند ز لذت
بشناسد پشیمانی

گاهی تعادل را ببریم بر سر پرتگاه افراط
بگذاریم بریزد دلش ز ترس
و بلغزد تلو تلو خوران به درّهء تفریط

گاه بِدَریم لباس محرمیت را ز شریعت
بگذاریم تا بچشد عریانی شرم

بگذاریم گاه روح جسدش را غسل دهد
و لمس کند سردی مرگ

گاه دُعا را ببریم به بخش سرطان
بگذاریم ببیند به چشم، درد و یأس

گاه سکوت را بیاندازیم در کندوی همهمه
بگذاریم که کلافگی نیشش زند
نداند چکار کند؟
بدَوَد هر طرف ز مرهم درد

و گاه شعر را بیاندازیم در یک سلول با جفنگ
بگذاریم بیاموزد نا هماهنگی و نا موزونی
و فراموش کند لحظه ای هر چه نظم و حرف شاعرانه و همرنگ

shirin71
07-08-2011, 04:44 AM
من از طنين صداي باد مي لرزم
و باد به دور تنهايي انگشتان من زوزه مي كشد
من از آواز گامهاي رذالت در سياهي مي ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از ميزگرد هستي شناسان در سوي بن بست اين كوچه ها مي هراسم
و باد به دور روزنه هاي هستي من ديوار كشيده است

shirin71
07-08-2011, 04:44 AM
من در پايان زندگي رنگها پيكره سازم
سازنده ي پيكره هايي كه آرميده اند بر بستر ابدي آرامشي از هيچ
سازنده ي پيكره هايي كه در تنهايي مطلق كوچه ها و جاده ها تنديسي شده اند
من در بدرود جاويد خوابها يك پيكره سازم
و پيكره هاي من آرام ، استوار
در هوشياري تلخي كه عاري ست از انتظار هر صداي پا
و عاري ست از شور بوييدن يك لبخند
تا ابديت پا برجا مي مانند

shirin71
07-08-2011, 04:44 AM
در سفر ساقه هاي نارس انديشه ام به سر و تكامل
توقف خواهم كرد
زمستان كوچ خواهد داد رمه ي سردش را به سمت ساقه ي من
و باد خورشيد لبانم را خواهد دزديد
دفن خواهد شد زير كوه برفي كوله بار سفرم
فانوس راهم را خواهد آويخت گوركن به كلنگ مزدش
صبح ناگاه
آسماني مه آلود و غمين بر تنم خواهد لرزيد
مردي گريه اش را به درون نفسم خواهد ريخت
از شكوفه ، گيلاس
بارور خواهم شد
و سفر را تا رسيدن به كمال يك سرو راه خواهم برد

shirin71
07-08-2011, 04:45 AM
و هنگاميكه پيمانه ي شراب من به پايان مي رسد
نو چنان پر شور ،‌ تو چنين پر شتاب
بشارتت را در انتهاي هستي من آغاز مي كني
و سفر مي كني در سالها و ماههاي ديروز فشرده ي رگهاي من
و همسفر ديوارهاي آن روز من مي شوي تا ويرانه هاي امروزم را دريابي
تو از بيم كركسان
به دور من مرز مي كشي و مرز مي كشي
چرا كه مي داني آباد خواهم شد
و اينك اي منجي شوره زار بشارت ها
سطح جسم و روحم را به تو مي سپارم
تا مرا از خود سرشار كني

shirin71
07-08-2011, 04:45 AM
بر زخم ملتهب گونه هاي من
پرواز تو در سرداب هاي ديروز است
در تمناي شعر من
پرواز تو در بامداد فصل رهايي نهفته است
در جام خسته ي حضور ديروقت من
تنديسي از ساحل دريا بر چشم هامون است
و اينك
اي خاموش
در فراسوي سپردن زخمهاي امروز به مرهم فردا
فانوس نويدي باش

shirin71
07-08-2011, 04:45 AM
صدايي در شب

نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه پايي افكند طنين
دل من چون دل گلهاي بهار
پر شدم از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده
جستم از جا و در آيينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آيينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم در هم و لبهايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم نا گه در سينه گرفت
گويي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بيتاب دويدم سوي در
ضربه پاها در سينه من
چون طنين ني در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
از دوست داشتن

امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
از سياهي چرا حذر كردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زين دريچه باز
خفته در پرنيان رويا ها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار دنياها
داني از زندگي چه ميخواهم
من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
با تو زين سهمگين طوفاني
كاش ياراي گفتنم باشد
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دريا ها
بس كه لبريزم از تو مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبك سايه تو آويزم
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
خشاخش برگهاي زرد
صداي پاييز بود
و آغاز بستن پنجره ها
كوچه تنها مي شد
با سوتهاي بي وقت عشق
و
تداركي ازلي در كار بود
تا حادثه ي عشق
در برخوردي ساده
ميان بادهاي گيج پاييزي
چشمان ما را تر كند

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
مجال

كاش مي دانستي
ما را
مجال آن نيست
كه روزهاي رفته را
از سر گيريم
و لحظه هاي بي بازگشت را
تمنا كنيم
كاش مي دانستي
فردا
چه اندازه دير است
براي زيستن
و چه اندازه زود
براي مردن
و هميشه واژه اي است پر فريب
كاش مي دانستي
يك آلاله را
فرصت يك ستاره نيست
و به ناگاه
بسته خواهد شد
پنجره هاي ديدار
در اجبار تقدير
كاش مي دانستي

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
بازي كلمات
زمين، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگي، بي ريا، بي جان، عشق، روشني
لحظه ها، زندگي، تيرگي، يك وداع
حادثه، عاشقي، يك تپش، يك صدا
جيره ها، بينوا، يك جفا، يك وفا
لاله ها، دل ريا، در خفا، يك ندا
بيم و ترس، هول و هوش
كوچه ها، جاده ها، يك سفر
راه عشق، بي ثمر
ديده ها بي فروغ
سينه ها بي صفا
آب و غم، نان و سنگ
يك زبان، يك صدا
دين و دل، جان و روح
يك فروغ، يك سحر، يك غروب
آه من، ناله ها
شور تو، باله ها
رقص و مرگ يك هوار:
هاي و هاي
هاي و هاي
مرده ها، روزه ها، يك اتم، يك فضا
سايه ها، سايه ها
پس ز پيش، پيش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسير، تو رها
واژه ها بي صفا
واژه ها بي دوا
دل غريب
دل نحيف
نبض ها بي صدا
قلب ها بي صدا
زندگي بي صدا...

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
تمنا

و
دل تمنايي مي خواهد
تمنايي به گستره ي دشت ها و افق ها
تمناي درك شدن ها
تمناي پذيرش ها
و
فهم ها
و تمناي يكي شدن ها
و
چه قدر تنهاست اين دل
تنها و بي كس
نه بود حادثه اي،
از تصادم لحظه هاي درك شدگي
نه وجود گوش شنوايي،
در انحناي واشده ي زمان
زمان درد و دل هاي نهان
و
چه قدر دردناك است
فهم پذيرش سكوت
سكوت متجلي كننده ي حقايق
حقايق يكي نشدن ها
حقايق هجرها و گدازها
و
چه قدر تنهاست رها شدن ها
تنها گذاشته شدن ها
و
پس زده شدن ها
و
چه قدر تنهاتر
مواجه با دورويي ها

اي دل خاموش گير!
و در خويش بگداز!
كه ترا جايي در اين ميانه نيست
دست از تقلاي يافت حقايق بركش!
كه حقايق همه لكه دار شده اند
ترا در سرزمين رياهاي واضح
و حقايق كاذب جايي نيست

shirin71
07-08-2011, 04:46 AM
وداع

فرياد راه رهايي مي جويد
و
دستانم ابديت را
عشق را
و
ثبات را

دستانم بيهوده مي جويند
و لبانم بيهوده لب بر لباني مي گذارند
كه اشارتي ست بر مرگ

صداي ني
و
صداي تار و پودهاي تني كه به لرزش در مي آيند
در امتداد لرزش صوت هاي هجران

انقباض رگ هاي عشق
به درد مي آورد قلب تپنده را

لحظه ي بوسه بر مرگ نزديك است
نبض خسته خبر از مرگ مي دهد
خبر از وداع
وداع دستاني كه عشق را جست و نيافت
وداع دستاني كه وصل را جست و نيافت
تنها يافته هايش
خلاصه اي بود از نيافته هايش
هجرهايش
و
صداي ناله آساي ني
كه آواز وداع را مي نواخت

shirin71
07-08-2011, 04:47 AM
اشتباه

به اشتباه پا به دنيا گذاشتيم
به اشتباه زيستيم
و
يقينا به اشتباه خواهيم مرد
كسي يافت مي شود
اين سير را نه به اشتباه بل به حقيقت پيموده باشد؟

مادران و پدراني از قبل تعيين شده
شناسنامه هايي از قبل آماده شده
زندگي ديكته واري كه از قبل به خوبي ديكته شده
چه كسي جرات عصيان دارد؟
من؟
تو؟
و
يا اويي كه هنوز به دنيا نيامده؟
اصلا" عصيان چه معنايي مي دهد،
وقتي عصيان هم به تو ديكته شده باشد؟

اين چرخ بنايش به اشتباه گذاشته شده
و
گرداننده
آيا او هم در تصادم اشتباهي " بود" شده؟
آيا كسي يافت مي شود كه به اشتباه هم شده،
سرنخ اين كلاف سر در گم را به دست آورد؟
و از كجا معلوم معمايي در كار است؟
شايد اشتباه ما در اينجاست
شايد ما همه چيز را به اشتباه
اشتباه مي بينيم
شايد حقيقت همزاد اشتباه است!
و يا چيزي نيست
جز سيل زنجيره وار اشتباهات تكرار شده!
آيا كسي يافت مي شود عكس اين را به اثبات رساند؟

آري
به اشتباه به دنيا خواهيم آمد
به اشتباه خواهيم زيست
و
به اشتباه اين فاني را ترك خواهيم كرد
بي آن كه كسي يافت شود
دست توقف بر اين چرخ زند!...

shirin71
07-08-2011, 04:47 AM
غريبه

غريبه
رودخانه به تو " آشنايي" هديه مي داد،
تو از صداي موج گله مند بودي
زلالي آب " عشق " را به تو هديه ني بخشيد،
تو كورمال كورمال به دنبال عشق مي گشتي
" لحظات " هديه اي بودند در كف دستانت،
و تو به تنهايي ات پناه مي بردي!

غريبه
رود هميشه همان رود نمي ماند
تا آشنايي هديه دهد
و
عشق هميشه در زلالي آب به پايت ريخته نمي شود

آه غريبه
اين گونه پريشان دنبال چه مي گردي، گرد خود؟
به رود بنگر!
به زندگي
و
به كف دستانت
و از خود بپرس
از كه به كه پناه مي برم، جايي كه زيستن در ژرفاي
" يك دم" نهفته است؟

shirin71
07-08-2011, 04:47 AM
مرگ

در آن گوشه سال ها
خاكستري خاموش
و
اكنون دودي برپاست
زمان تنفس به پايان رسيده
ريه ها به زندگي وداع مي گويند
و
لب هاي ورم كرده
مرگ را بوسه مي زنند
مرگ در يك قدمي ست
آتش خاموشي زير خاكستر ساليان،
زبانه مي كشد اكنون
ما را باوري بايست باشد
با او
و
زندگي
اين دروغ مكرر

وداعي ست جانگداز
اما
معلوم

shirin71
07-08-2011, 04:47 AM
سفيد

من از سرزميني مي آيم
سرا پا عشق
سرزمين مرغكان عاشق
سرزميني كه تنها يك رنگ بر آن حكومت مي كند:
"سفيد"
رنگ پاكي ها
رنگ خلوص
رنگ بي رنگ بودن
بي ريا بودن
بي غل و غش بودن

كبوتران سرزمين من همه سفيدند
درياچه هاي زلال سرزمينم
با رقص قوهاي سفيد
عشق را به بي رنگي دعوت مي كنند
و
نجابت در سفيدي اسبان سرزمينم
خودي نشان مي دهد

ترا به اين سرزمين دعوتي ست
ترا آغوش به روي تمام سفيدي ها بازست
بيا به سرزمين پاكي ها قدم بگذار
و
بياموز بي رنگ بودن را
و
فرياد زن :
" من همان بي رنگ بي رنگم"

shirin71
07-08-2011, 04:47 AM
يكي شدن

دلتنگي هايم را با تو تقسيم كردن
چه زيبا خواهد بود
اگر ترا دلتنگي هايي باشد
از نوع من
دلم مي خواهد احتياجم
نيازم
درد خفه شده ي سينه ام را
همان قدر احساس كني
كه گويي احتياج توست
نياز توست
درد ريشه دوانده در وجود توست
كوتاه سخن
دلم مي خواست
" تويي " نبودي
تو ، من
و
من ، تو بوديم

شايد آن وقت اين روح سركش آرام مي گرفت
و
جاي تمام دلتنگي ها را يك چيز پر مي كرد
" بي نيازي"
نيازي از همه چيز و از همه كس
حتي از انديشيدن
انديشيدن به خوبي ها و عشق ها
آري حتي به عشق ها
چرا كه وصل من و تو
حادثه اي خواهد آفريد
در فراسوي واژه ي عشق

shirin71
07-08-2011, 04:48 AM
جستجوي بي پايان

مي خواهم با تو بمانم
مي خواهم از تو بگريزم
ميان اين همه ديوار
نه راهي در پيش
نه راهي در پس
زمين به هم دردي با من تكاني مي خورد
همه جا باد است و لرزش
سكوت را هم ياراي هم دردي با من نيست
به كجا بگريزم اي يار
اي يگانه ترين يار
جستجوي بي پاياني در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم يافت
ترا در مخفي ترين خلوت درون
ترا اي فرشته كوچك انتظار
ترا اي فرشته عذاب زندگيم
با يافتن تو
جستجوي دوباره اي آغاز خواهم كرد
به درون تو
اين راه را برگشتي هست؟

shirin71
07-08-2011, 04:48 AM
براي بانويي از جنس خودش: فروغ فرخ‌زاد (از سروده های لیدا علیزاده)

بانو

دختر غزل تباري تو ، مشرقي ترين بانو
شعر تو اهورايي شايد از زمين با نو
تو « تولدي ديگر» تو سرود « عصياني»
مثل طرح نيمايي بين شاعرين، بانو
تكية جزامي ها تكيه گاه اندوه‌شان
تو چطور نترسيدي از مزاحمين؟ با نو
چشم پر فروغ تو مملو از تمنا بود
نه تو را نفهميد ند آخر آن و اين، بانو
واژه هاي پر دردت اهل اين حوالي نيست
شعر تو چه آبي وار خوب و بهترين، بانو
دل‌سوخته بودي تو از كسالت ماهي
باد باغچه ات را بُرد تو خودت ببين ، بانو
تو مقدسي خاتون مثل سيب و آزادي
تو شبيه آيينه، تو، تو نازنين بانو

shirin71
07-08-2011, 04:48 AM
در همه ي خوابهايم

در همه ی خوابهايم همان خانه را می بينم،
همان ديوارها و همان اتاقها، با پنجره های بسته ای آن بالا.
کاری تمام نشده انتظار مرا می کشد.
کاری که عمر کفاف تمام شدنش را نخواهد داد،
که تا تمام نشود، زندگی نمی آيد.

در همه ی خوابهايم همان خانه را می بينم،
همان باغچه و همان بام.
برگشتم تا کاری را تمام کنم،
نشد.
گم شدم ميان دالانهايش.
بی زندگی برگشتم،
و مرگ هنوز نيامده است.

در همه ی خوابهايم،
مرگ در می زند.

shirin71
07-08-2011, 04:48 AM
ديروز که باز می گشتم

ديروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چيست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
ديواری در افق برکشيده، سياه در دل کوير.
می دانی کوير چيست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کويری غروب می کرد.
می دانی دل چيست؟

shirin71
07-08-2011, 04:49 AM
چراغ هاي شهرم

چراغهای شهرم را هميشه دوست داشتم. به خاطرشان تا لبه ی بام خطر می کردم، تا دورترين شان را هم پاييده باشم. شبهای ابری که به دل طعنه می زدند، ستاره های زمينی کوچک و رنگارنگ بی ستارگی آسمانم را کم نور می کردند. اما حالا اينجا همه اش نورهای درشت است که می آيند و می روند. خطر از لبهای بام جسته است و آسمان پر ستاره. و دلی با من است که شبان بی ستاره اش وامدارانند.

shirin71
07-08-2011, 04:49 AM
هر بامداد

هر بامداد،
مرگ بر سر راهم نشسته است به صبحانه،
ميزی کوچک با نيمرو و عسل،
اما بی لبخند.
شايد اگر می دانست،
شوم ترين رويداد هم از آغاز ميلاد من بود،
لبخندی چاشنی قهوه ی تلخش می کرد،
پيش از آنکه برخيزد.

shirin71
07-08-2011, 04:49 AM
يك عصرانه ي صميمي

اين بار شعر مرا از آخر بخوانيد
تعجب هم نكنيد
اگر نقطه ي پاياني نگذاشته ام
در انتها از زرتشت مي گويم
كه ايستاده است بر تخته سنگي
از ابريشم و بلور
و گل ياسي در دستش است
آفتاب غوغا مي كند در شما
چه شنيده ايد
: رستگار مي شويد
فرزندانم
رستگار .
اين بار آسمان بدون ابر مي بارد
سر گردان مي شويد
: خيس خواهيد شد .
قرار است زرتشت حرفهايي بزند .
ناگاه به شب برمي گرديد
در جنگلي سخت انبوه از غم
چشمهاي گربه اي مي درخشد
درخت اقاقيا كه خاطره ي شماست
خم مي شود در باد
: اينجا كجاست ؟
چه كساني مرا از آهن زنگ زده زائيده اند ؟
چشم باز مي كنيد
بعد تا غروب پس مي رويد
تا ساحل ناآرام خليج
و لطف خداحافظي با خورشيد را منتظر مي شويد
آنجا من ايستاده ام
بر صخره هايي پوشيده از جلبك و سياهي
و در رگهايم شوري يك دريا موج مي زند
چشمهايم در حسرت روزي ست كه گذشت
قرار است به ديدن من و غروب بياييد :
نگاه كنيد به كاغذ سياه شده ي روبرويتان
به اين همه نقطه ي پايان
به پيراهنم كه ورق مي خورد
در دست هاي شما
مرا جستجو كنيد در همين عصرانه ي صميمي و گرم
كه ياس كبودي از تنم
ميان گيسوانتان گذاشته ام
و دلخوشم به آن
مي بينيدم
من همين همينيم كه مي خوانيدم

حالا برگرديد و با خيالي آسوده
شعر مرا از ابتدا بخوانيد .

shirin71
07-08-2011, 04:49 AM
رقص محرمانه يك زيبا
سادگي
سنجاقك كوچكي بود
هديه اي بي سبب
شبنمكي بر لبان عاشقت
وقتي كه زير باران غريبه اي را مي خواندي
و من آن سوتر ترا دعا مي كردم
چشمانم چنان مجمر خون
به يادت مانده است .

حالا سالها گذشته است
ديگر باران آبي نيست
و گربه ها همگي شرورند .
چرا
خيال مي كني
هنوز به ستاره چيني در كوير دلخوشم .
من !
آن هم من !
من بروي چينه ي نازكي راه مي روم
كه يكسوش دريايي از خون موج مي زند
و سوي ديگرش دوزخي از آتش است
آن چنان عميق كه سرچشمه ي آن پيدا نيست .

براي من كه اينچنين فقيرم
همين سنجاقك كوچك ثروتي ست
و لمس تو چمنگاهي
كه از نمين ترانه اي شاداب است .
خواب !
آن هم بر چشم هاي من
نمي شنوي ؟ !
صداي انفجار بزرگي را
كه هر لحظه درون سينه ام
شيطنت مي كند
گياهي كه در كوهستان رُست
چگونه به نرمي دستان تو عادت كند
بر مي گردد به سايه
تنها خنده اش شبيه آفتابگردان خواهد ماند .

ترانه بخوان
غريبه را بخوان
تا ببينم چگونه در آغوشش رها مي شوي

دعايت مي كنم
با چشماني خونين مجمر .

گذر مي كنم بي تو
در انزواي شهرم
در سياهي پايتخت
در فرار طبرستان
در زخم هاي جنوب
در بي قراري كردستان
در سوگ ارگ .

گذر مي كنم بي تو
با يادت
كه زيبا ترين رقص ها را
كنار شعله اي در نم نمك باران نشانم دادي .
هديه اي بي سبب از تو
در دستم است
ببين ! سنجاقكت جان مي گيرد
پرواز مي كند
كوچك است و زيبا

افسوس كه در اين حوالي ستاره چينان مرده اند .

shirin71
07-08-2011, 04:50 AM
من تنها نشسته‌ام
تو نیستی
تنها حضور بی‌مثال تو هست
و خدایی که بازی می‌کند
روی شن‌های نرم ذهن تو.

چه قدر گفته بودم خدا را پر پر نکن
گوش نداده بودی
حالا ببین چه می‌کند
به تنهایی همه جا را پر کرده!

shirin71
07-08-2011, 04:50 AM
خنده
خنده‌ی آبی
خنده‌ی صورتی
خنده‌ی خنده‌های‌ات را دوست دارم
روی گونه‌های سرخ‌اش را ببوسم؟

تو بخند
خنده‌ی لاجوردی
من خنده‌ات را پُکی بزنم؟
گیج شوم
مثل همان وقت که نگاه‌ات خیس بود
از خنده‌های سرخ‌آبی.

shirin71
07-08-2011, 04:50 AM
شب‌ها
بوی خوابِ هذیانِ یاسِ روزها را
می‌میرم
تو ستاره می‌شوی
من ساقه‌ی یاسی بلند
دست خیال‌ام سوی آسمان تو می‌رود
یا سوسوی آشنایی‌ات می‌کشاندم؟!

دل‌تنگی‌ها را پشت در جا گذاشته‌ام
یک بغل آغوشِ باز آورده‌ام
بی‌بهانه دوست‌ات دارم را
روی ذهن به‌آذین‌ات ببوسم
یا خیسِ سیاهْ مشقِ شب‌های بارانی‌ات کنم؟!

روزها دل‌ام به هیچ کس نمی‌رود
می‌دانی چند وقت است کسی را نبوسیده‌ام؟!
راستی که دیوانه‌ام...

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
بهار
هق هقِ آسمان
شانه شانه‌ی زمین
صدای ناله‌ی سرد زمستان
به گوش خفته‌ی بی‌جانِ درختان

نرم می‌گرید
گرم می‌خواند
آسمان بغض ابرش را
زمین داستان رنج‌اش را
بر بساط خاکِ مرگ‌آلود
می‌کند شیونْ آشوبی دردآلود

خواب خواهد رفت آرام
در پسِ دستانِ نیک‌نازان
تا دمِ صبح
جای جای جانِ در بَرش را
زند بوسه باران رَستن و رُستن.

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
غبارآلودِ صحرای غم
دیدگان‌ات به تعریف می‌انجامد

همه آسمان‌های قلب‌ات گرفته‌اند
برهوتِ ذهن‌ات فشرده و سرد گشته
و زیر خاکِ قدم‌های‌ات جنبشی به پا نمی‌خیزد

موهای قیرگون‌ات
به نوازشِ غم‌باده‌ی صبح
استوار است
و بیمارگونه لبخندت
به هیچ!

نگاه کن
خراب مکن
تباه مشو

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
دیر می‌رسم
مدت‌هاست که دیر می‌رسم
و چه زود می‌فهمم
دیر رسیده‌ام!

خانه‌ی خالی
خالی‌ترم می‌کند

نگاه نمی‌کنم
بغض نمی‌کنم
اشک نمی‌ریزم
و حتی با تو
که عشق را به نماز می‌بردی
به گفتگو نمی‌نشینم.

-
دیر می‌رسی
در بسته است.
دستان ناتوان‌ات را رمقی نمانده
که نوازشی بسرایی
بر دری خسته!

همان جا پشت در
گم می‌شوی.

-
باز دیر می‌رسم
تو دیگر نیستی!

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
میلادی دگر
لحظه‌ای دیگر
به جای مانده
خموش خوابیده
ناب و بی‌گناه
برتر از آسمان!

نجواهای‌مان
حباب‌های شراب این رودند
حباب‌های آفرینش این عشق
و حباب‌های میلادی دگر!

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
سرمشق

بی آن که بدانیم
سپیدی کاغذ را سیاه کردیم:
«بابا نان داد»

نمی‌دانستیم غم نان
بابا را می‌کُشد!

نمی‌دانستیم نسل‌ها را می‌کشد
غم نان!

ما نمی‌دانستیم و نوشتیم
تو بدان و بنویس!

shirin71
07-08-2011, 04:51 AM
نگاه کن

نگاه کن
من از ژرفای خاک‌ام،
آن جا که سپیدی رابطه‌ها
به سرخی یک عشق است
و به سبزی یک زندگی!
آن جا که آفرینش و پوسیدگی
به هم آمیخته است.

نگاه کن
تا به کجا رسیده‌ام!
به پهنه‌ی عریانِ بی‌کران
به آسمان
به کهکشان!
آن جا که ستاره‌های نقره‌ای
در عمق روشنای آینه‌ای
رو به سوی تجلی روان‌اند.

shirin71
07-08-2011, 04:52 AM
زندگی اندیشه‌ی شکوه‌ناک انسانی است
که هر گل، بهاری
هر قطره، دریایی
هر چشم‌انداز، مرغ‌زاری
و هر سنگ‌ریزه، ریگ‌زاری‌ست.

زندگی در جریان بی‌حد و مرز ذهن انسان با معنی‌ است
که هر نگاه، دریچه‌ی دنیای تازه‌ای
و هر صدا، سیل پر طبل دانشی است.

shirin71
07-08-2011, 04:52 AM
در کهکشان‌ها تاریکیِ تحجر
ستاره‌ای بی‌سو! ناآرام سو سو می‌زند.
ای زندگان سال‌های تحجر
ما فریاد برآوردیم که هنوز زند‌گانی مُرده‌ایم،
بدانید!

shirin71
07-08-2011, 04:52 AM
شاید

برای تو
گریزگاهی‌ست شاید
صدای من!

من خود را به نفهمی نمی‌زنم
فهم تو را به نفهمی محک می‌زنم.

shirin71
07-08-2011, 04:52 AM
آستانه‌ی بهت

مانده در آستانه‌ی بهت
خیره و مات
من هستم!

بر محیطِ حجمی
سرشارتر از تهی احساس، رقصیده
من هستم!

مرثیه‌ای ناهمگون را می‌مانی
گاه ترک خورده
گاه شکسته
گاه ویرانه
آن ناگاهِ رویایی را چگونه است که نمی‌بینم‌ات؟!

با دشنه‌ای کین‌آلود بر قلب هستی خویش زخمه می‌زنی
که چه؟
دیوانه‌وار بر طبل بی‌عاری لحظه‌های خویش ضرب می‌گیری
که چه؟

برای توام شاید
زمزمه‌گونه‌ای خیال‌انگیز‌،
یا لالایی خوابی گران که به گاه آمده است؟!

با تو بگویم؛
تاپ تاپ دل‌ات بی‌صداست
هیاهوی ذهن‌ات بی‌صداست
نگاه‌ات بی‌صدا
صدای‌ات بی‌صداست.

آن که غریب و نا‌آشنا می‌نگرد
من هستم!

shirin71
07-08-2011, 04:52 AM
هنگامی که هجوم درد
شکوه دويدن را منجلاب يأس می‌کرد
رفتن را به تحکم جار زديم
تا عجوزه‌ی شکست دود شود!

خام‌خيالی بيهوده پرورديم؟!

shirin71
07-08-2011, 04:53 AM
در برابر زمان
مجالی نيست، نازنين
زندگی را فرياد کن!
تپش پرحرارت قلب را مجالی نيست
سرخی خون را فرياد کن!

فرصتی نيست، نازنين
زندگی را تصوير کن!
فوران اشک شوق را فرصتی نيست
آبی عشق را تصوير کن!

که تنها نگاه روشنای نيلی صبح سپيد برای من کافی‌ست.

shirin71
07-08-2011, 04:53 AM
ضرورت ابلهانه‌ای‌ست، خنديدن!
به زمانی که بغض، يک يک ياخته‌های دونده را می‌کاود.

ضرورت ابلهانه‌ای‌ست، ديدن!
به زمانی که هر نگاه، پرده‌ها را به تکرار ورق می‌زند و چيزی نمی‌آموزد.

ضرورت ابلهانه‌ای‌ست، دويدن!
به زمانی که راه نباشد! عشق نباشد! زندگی نباشد!

و چه ابلهانه نوشتم! چرا که انديشه‌ای ندرخشيد و...

shirin71
07-08-2011, 04:53 AM
گفتند : " بهار است
پرده از پنجره بردار "
گفتم نه
باور نمي كنم
چرا كه هيچكس پرستوي غمگين صداي مرا
كه بر سيم تلگراف كز كرده بود
مخابره نكرد
در محكمه ي بي كسي
به جرم شاعر بودن گناهكارم شمردند
و هيات بي انصاف قبيله ام
راي به قتل نفسم دادند
و گلوي شعرم را بريدند
آنقدر ماندم
كه سايه ها افكار منقلبم را
جويدند
و تنم بوي كهنگي گرفت

گفتند : " بهار است
پرده از پنجره بر دار "

گفتم نه باور نمي كنم
مرغ خموشي بودم در حسرت يك قاب پرواز
از رويش خورشيد
بر چشمان منقرضم بيم داشتم
چرا كه كفتار سايه رد مرا مي پاييد
گفتند : " بهار است
باور كن
بي باور !!!"

shirin71
07-08-2011, 04:53 AM
صدای رفتنت را نشنیدم

نمی دانم هنوز چرا اینجایم

به هیچ چیز دست نخواهم زد

تا مبادا خاطراتم را دگرگون سازد

همانم که باید

هرچه می خواهم همان می کنم

اما پنهان نمی شوم

ازاینجا نخواهم رفت

آرام نخواهم گرفت

دم بر نخواهم زد

shirin71
07-08-2011, 04:54 AM
تنهايي لب دريا
توي ساحل
دوتا قلب نيمه كاره...
موجاي سفيدو وحشي
رو تن آبي دريا
ميگن انگار كه تو نيستي...
منم اينجا تك و تنها...

shirin71
07-08-2011, 04:54 AM
تکيه به شونه هام نکن من از تو افتاده ترم ما که به هم نمي رسيم بسه ديگه بزار برم کي گفته بود به جرم عشق يه عمري پرپرت کنم حيف تو نيست کنج قفس چادر غم سرت کنم من نه قلندر شبم نه قهرمان قصه ها نه برده اي حلقه به گوش نه ناجي فرشته ها من عاشقم همين و بس غصه نداره بي کسيم قشنکيه قسمت ماست که ما به هم نمي رسيم

shirin71
07-08-2011, 04:54 AM
عشق: سرطان دوست داشتن است. عشق: عقد دائمي ما با غربت است. عشق :شماره تلفني است كه سالها به دنبال آن مي گرديم. عشق: آمپول ب كمپلكس معرفت است. عشق: اتوباني است كه تا ته ابديت مي رود

shirin71
07-08-2011, 04:54 AM
مث هميشه اين دلم فراغتو چله نشست
امشب ديگه به خاطرت بغض هزار ساله شكست
امشب صداي شيهه‌ي يه اسب بي سوار مي ياد
به جاي روي ماه تو از جاده ها غبار مي ياد
وقتي نباشي اون بالا ستاره گوشه گير شده
اين جا براي عاشقي هميشه ديرِ دير شده
بي تو توي نقاشي ها هيچ كسي خورشيد نكشيد
هيچ عاشقي تو رويا هم به وصل يارش نرسيد
بي تو تموم عاشقات خيره شدن به آسمون
روي درختامون پر از كلاغ سياه بي شگون
اين جا گلا سر به سر پروانه هامون مي زارن
شاعرانون حوصله‌ي قافيه بازي ندارن
از اين حضور غايبت آينه شكايت مي كنه
تيك تيك ساعت داره باز ما رو شماتت مي كنه
من مي دونم يه روز مي ياي تو اي عزيز بي بدل
با كوله بار عاطفه با مُشتي از شور و غزل
اون موقع از چشمه‌ي عشق به اوج دريا مي رسيم
روزاي خط خورده‌ي من پس كي به فردا مي رسيم؟
من مي دونم كه فرداها طلوع خورشيد روشنه
بتاب كه اين طلوع تو ظلمت و از شب مي كَنه
امير عصر فاجعه! آخر كار ظلمتي
قله نشين من تويي هميشه در نهايتي
تو از تبار نرگسي از نسل ياس و حيدري
تويي كه از دل دل اين ثانيه ها قشنگتري
يه روز مي ياي كه مرهم زماي شاپرك ها شي
رو جا نماز آدما گلاي شب بومي پاشي
خوبِ سفر كرده‌ي من! تو اي هميشه دل پذير
حيثيت مسافرا تو اي عزيز بي نظير
تو نبض تقويم و بگير كه از تو عاشقونه شه
شعله بزن به شعر من بذار برات ديوونه شه
يه عمريه با واژه هام به سوي تو پر مي كشم
به پاي انتظار تو چله نشين ترين منم
خسته از اين حال و هوام يه عاشق سر پاپتي
واس وجود خواب زدهَ‌م شبيه كوك ساعتي
دلم از اين فاصله ها بد جوري ترسيده عزيز
اين آسمون واس سفر تو رو پسنديده عزيز
امير عصر فاجعه! آخر كار ظلمتي
قله نشين من تويي هميشه در نهايتي

shirin71
07-08-2011, 04:54 AM
تموم زندگي من سهم دو تا چشم شماس
ياد شما مث قديم هنوز همين دور و وراس
آسمون دنياي من خلاصه تو نگاتونه
طنين هر چي خوبيه تو حرفا و صداتونه
شمدونياي صورتي تجسم گونه هاتون
كوه كم آورده عزيزم مقابل شونه هاتون
خوبياي شما عزيز يك دو تا نيس كه بگم
نذارين بيشتر از اينا جنونم و نشون بدم
اگه شما بياين پيشم يه دفه بارون مي گيره
زندگي شاپركا يه جوري سامون مي گيره
شما اصيل و ساده اين مث تموم شاعرا
حيف كه هميشه خاليه جاتون مث مسافرا
شما مث يه بيت شعر عزيز و ناب و تازه اين
مث يه آهنگ جديد كه عاشقي مي سازه اين
به گريه انداخته منو چن شبه جاي خاليتون
حضور سوت و كورتون تو جادة خياليتون
دست خودم نيس اين شبا دلم بهونه گير شده
اونم گناهي نداره طفلي يه جور اسير شده
خلاصه هر چي كه بگم تموم نمي شه غصه هام
فقط بذارين يادتون بيدار بمونه تو شبام

shirin71
07-08-2011, 04:55 AM
نگاهت را بردار
هر چه باشدتو از من بلندتري
لااقل قَدَت مي رسد
كه از آسمان هفتم انگور بچيني
وقتي صدايت
چابك تر از باد
از گوش دختركان ايل مي آويزد
نيازي به هجاي گم شدة من نداري
صداي خش خشِ قدم هاي راديو
وجديدترين خبر:
برمودا كشف شد!...
نگاهي كه غرق مي كند از آنِ توست
تو حتماً ميانِ آدم هاي يك بار مصرف جايي نداري
دلت را چشماني پُف كرده لو مي دهند
يادش بخير!
يادش بخير آخرين راهي را كه با هم مي رفتيم
و جِن ها ما را مي پاييدند
وتو با آرامي
خيره بر جادة دوديِ سرِ سيگارت
مشق شب هاي مرا
به دَمِ باد سپردي
راحت...

shirin71
07-08-2011, 04:55 AM
نازَكِ من

نازكِ من يادت نره حيثيت ترانه اي
براي زنده موندنم قشنگ ترين بهانه اي
تو قهوه زارِ چشم تو تموم هستيِ منه
با بودنت هيچ غمي نيست خلع لباس دشمنه
تو قصة يقين عشق تو خطِ دفتر مني
تو بُهت و ناباوري يام تو شكل باور مني
نازك من باهام بمون جام نذاري تو اين قفس
خنجرا لُختن به خدا تنم مي يفته از نفس
تو مشق انتظارمو واژه به واژه بنويس
تقسيمِ درده اسم اون جونِ چشات جريمه نيس
چيزي نمونده اُسوة شكنجه و عذاب بشم
سهم من از تو اينه كه قطره به قطره آب بشم
نگو كه سرفه هاي من مال جراحت صداس
حقيقت تلخ و بگو دروغگو دشمن خداس
نازك من تُو شونة نجيب شهراي مني
هنوز واسم تقدس زلالِ عاشق شدني
تويي سكوت هق هقم تو اوج بي ترانگي
تو واژة شكفتني تنديسِ شاعرانگي
تو مشق انتظارمو واژه به واژه بنويس
تقسيم درده اسم اون جون چشات جريمه نيس

shirin71
07-08-2011, 04:55 AM
تو همون دلهره و دل‌دلِ اين دقايقي
اون كه هديه كرد به من جراءتِ از نو عاشقي
تو همون حس قشنگي كه تو شعراي منه
نبض اين ترانه ‌ها با چشماي تو مي زنه
تو هموني كه تو رو قَدِ خودم دوس دارمت
از حسوديم نمي شه دستِ خدا بسپرمت
تويي شاهزادة من تو انتخاب خودمي
تو واسِ دنياي شعرام نه زيادي نه كمي
وسط آدماي سياه سفيدو پاپتي
تو شبيه خودتي تويي كه در نهايتي
دستِ تو چترِ نوازش رو سَرِ ترانه هام
تو صدات سمفونيه براي عاشقانه هام
واس من تنفسه هواي شرجيِ نگات
چلچراغِ عمرمه چشماي رنگِ كهربات
تو همون الهامِ نابي كه مي ياي سراغ من
مي پيچه خاطره هاي تو توي اتاق من
خواب دستام پُره از قشنگي نوازشات
به خدا صد تا ستارهَ‌س توي سوسوي چشات
تو مث حادثه اي تو اين سكوت يك‌نواخت
اون كه تو جدالِ شعرو گريه قافيه نباخت
وقتي كه گم مي شدم تو شباي سُربي و بد
دست مهربون تو خورشيد و به شب گره زد
تويي اون قصة تازه تويي سورئال من
تو مال خود مني اميدو شورو حال من
حالت شرقي اون چشماي تو مقدسه
هيشگي به گرد آتيش اون نگات نمي رسه
بهترين وقتِ سرودن وقت ديدار تواِ
بغض صد تا حنجره تو سيم گيتار تو اِ
تو هموني كه برام ماه و ستاره مي كَني
من پر از ستاره ام وقتي كه چشمك مي زني
تو همون رخصت تازه تو تمومِ بودني
تو كوير واژه سوز تو بارشِ سرودني
تويي نقطه چين حرفام تويي انگيزة ناب
نذار از صدا بيفتم تو سكوت و اين عذاب

shirin71
07-08-2011, 04:56 AM
مقصر نبودي
عاشقي ياد گرفتني نيست
هيچ مادري گريه را به كودكش ياد نمي دهد
عاشق كه بودي
دستِ كم
تَشَري كه با نگاهت مي زدي
دل آدم را پاره نمي كرد
مهم نيست
من كه براي معامله نيامده ام
اصل مهم اين است
كه هنوز تمام راه ها به تو ختم مي شوند
وتو در جيب هايت تكه هايي از بهشت را پنهان كرده اي
نوشتن
فقط بهانه اي است كه با تو باشم
اگر چه
اين واژه هاي نخ نما قابل تو را ندارند...

shirin71
07-08-2011, 04:57 AM
دل من دنبال تو اما دلت ميلِ به ديگري داره
خودمونيم مث اين كه تو چشات جن و پري داري
چطوري دلت اومد گفتي برو پيشم نمون
مي دونم اسير شدي اسير از ما بهترون
تو كه تو شهر چشات يه عالمه عسل داري
تو دلت قَد يه دنيا قصه و غزل داري
تو كه زنبور نگات بد جوري نيشم مي زنه
تو كه لحن خنده هات تيشه به ريشهَ‌م مي زنه
تو بگو چرا آخه هيشگي مث تو نمي شه؟
چرا تو ذهن مني؟ چرا مي موني هميشه؟
چرا فكر خنده هات نمي شه از دلم جدا؟
واس چي جِنِ نگات نمي ره با اسم خدا؟
ماهِ هر شبم! خودت منو رها نمي كني
بالاي سري ولي سايتو وا نمي كني
آتيشِ عشق مني چطوري خاموشت كنم؟
چي مي شه بهم نگي برم فراموشت كنم؟

shirin71
07-08-2011, 04:57 AM
بي تو نه بوي خاك نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي ؟ چرا ؟ سراسيمه و مشتاق سي سال بيهوده
در انتظار تو ماندم و نيامدي نشان به آن نشان كه دو هزار
سال از ميلاد مسيح مي گذشت و عصر ، عصر واليوم بود و فلسفه
بود و ساندويچ دل و جگر (مرحوم حسين پناهي)

shirin71
07-08-2011, 04:58 AM
براي بانوي سرزمین ادبیات:فروغ فرخزاد

بانو
دختر غزل تباري تو ، مشرقي ترين بانو
شعر تو اهورايي شايد از زمين با نو
تو « تولدي ديگر» تو سرود « عصياني»
مثل طرح نيمايي بين شاعرين، بانو
تكية جزامي ها تكيه گاه اندوه‌شان
تو چطور نترسيدي از مزاحمين؟ با نو
چشم پر فروغ تو مملو از تمنا بود
نه تو را نفهميد ند آخر آن و اين، بانو
واژه هاي پر دردت اهل اين حوالي نيست
شعر تو چه آبي وار خوب و بهترين، بانو
دل‌سوخته بودي تو از كسالت ماهي
باد باغچه ات را بُرد تو خودت ببين ، بانو
تو مقدسي خاتون مثل سيب و آزادي
تو شبيه آيينه، تو، تو نازنين بانو

shirin71
07-08-2011, 04:58 AM
گلدسته ها را بالاتر نبريد !
هرقدر كه بالا برويد
بار هم
دستتان به خدا نميرسد
اما من
خدايي را مي‌شناسم
كه در حياط خانه مان
شاه‌ پسند مي‌روياند
و در مزارع
با گندمها و پاييز
زرد ميشود.
من، پيرزني را مي‌شناسم
كه گمان ميكند
خدا
در سجاده اش جا ميشود.
هرقدر كه بالا برويد
دستتان به خدا نخواهد رسيد

shirin71
07-08-2011, 04:58 AM
كلاغ سپيد
چه معصومانه خواب مي‌ديد
وقتي به آواز قناري مي‌نگريست
كه در انديشه آن دختر بود

همان دخترك كبريت فروش
كه من
هر شب به انتظارش هستم
تا بيايد و در سرماي روحم
كه قنديلهايش همه آهكي اند
آتش بزند
تمام سپيدهايي كه تا كنون نگفته ام
و تمام نثرهايي كه عمودي خواهم نوشتشان
...

shirin71
07-08-2011, 04:58 AM
سلام پنجشنبه مهربان !
قرار عاشقي از ياد تمام پنجره ها رفته
و او ديگر هيچ پنجره اي را باز نميكند
تا تمام اتاق، سلام هاي خاكي باد را در آغوش بگيرند
آه . . . ! جذر و مد هاي دريا مرا به ياد خانه مي‌اندازد
بالاتر از دماوند
آنجا كه ماده اقاقي‌ها هر روز به گل مي‌‌نشينند
و قاصدكها
با خبرهاي خوش در راهند
شنبه ها هنوز خوابم مي‌آيد
وقتي باران به شيشه ميزند
و فرشتگان
با التماس دنبال سرپناهي ميگردند
جهان اگر دست من بود
شايد آنرا چه رنگي مي‌زدم. . . ؟

shirin71
07-08-2011, 04:59 AM
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می آید

جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می آید

shirin71
07-08-2011, 05:00 AM
عاشقانه

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر تو ام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شايدم بخشيده از اندوه پيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي ها كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه مژگان من
اي ز گندمزار ها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديد ها
با تو ام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختيم نيست
اي دلتنگ من و اين بار نور ؟
هايهوي زندگي در قعر گور ؟
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
درد تاريكيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي گرفت
جوي خشك سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اين چنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه
اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم ‚ من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها ؟
اين شب خاموش و اين آوازها ؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهواره كودكان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شعور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لا جرم شعرم به آتش سوختي

shirin71
07-08-2011, 05:00 AM
آرزو

كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آنجا گذرت مي افتاد
به سرا پاي تو لب مي سودم
كاش چون ناي شبان مي خواندم
بنواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
ميگذشتم ز در خانه تو
كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده لرزان حرير
رنگ چشمان ترا ميديدم
كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي درد آلود
سستي و مستي خوابي بودم
كاش چون آينه روشن ميشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده تو
كاش چون برگ خزان رقص مرا
نيمه شب ماه تماشا ميكرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ...ولوله برپا ميكرد
كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا ميديدم
خيره بر جلوه زيبايي خويش
كاش در بستر تنهايي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
ريشه زهد و تو حسرت من
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
كاش از شاخه سر سبز حيات
گل اندوه مرا ميچيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا ميديدي

shirin71
07-08-2011, 05:00 AM
رها ز شاخه
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها

shirin71
07-08-2011, 05:00 AM
رهايي
بر آستانه در گرد مرگ مي باريد
از آسمان شب زده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او راهميشه با خود داشت
به جان پيوست
به بيكران پيوست

shirin71
07-08-2011, 05:00 AM
تشويش

وقتي از قتل قناري گفتي
دل پر ريخته ام وحشت كرد
وقتي آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا مي پيچيد
از تو مي پرسيدم
به كجا بايد رفت ؟
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غم من غربت تنهايي هاست
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن از ورطه ستي مي داد
يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد
در قفس طوطي مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من كه روزي ريادم بي تشويش
مي توانست جهاني را آتش بزند
در شب گيسوي تو
گم شد از وحشت خويش

shirin71
07-08-2011, 05:01 AM
زنداني

دل وحشت زده در سينه من مي لرزيد
دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد
آي همسايه زنداني من
ضربه دست مرا پاسخ گوي
صربه دست مرا پاسخ نيست
تا به كي بايد تنها تنها
وندر اين زندان زيست
ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم
پاسخي نشنيدم
سال ها رفت كهمن
كرده ام با غم تنهايي خو
ديگر از پاسخ خود نوميدم
راستي هان
چه صدايي آمد ؟
ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي ؟
ضربه مي كوبد همسايه زنداني من
پاسخي مي جويد
ديده را مي بندم
در دل از وحشت تنهايي او مي خندم

shirin71
07-08-2011, 05:01 AM
اي عاشقان عهد كهن

نفرينتان به جان من
او را رها كنيد
نفرين اگر به دامن او گيرد
نرسم خدا نكرده بميرد
از ما دوتن به يكي اكتفا كنيد
او را رها كنيد

shirin71
07-08-2011, 05:01 AM
دشت ارغوان

آه چه شام تيره اي از چه سحر نمي شود
ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود
سقف سياه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهني اينكه قمر نمي شود
واي ز دشت ارغوان ريخته خون هر جوان
چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود
مادر داغدار من طعنه تهنيت شنو
بهر تو طعن و تسليت گرچه پسر نمي شود
كودك بينواي من گريه مكن براي من
گر چه كسي به جاي من بر تو پدر نمي شود
باغ ز گل تهي شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانك زاغها گوش تو كر نمي شود
اي تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بي همه گان به سر شود
بي تو به سر نمي شود

shirin71
07-08-2011, 05:01 AM
چشمه عشق

زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
خوب يا بد تو مرا ساخته اي
تو مرا صيقلي كرده و پرداخته اي

shirin71
07-08-2011, 05:01 AM
ارزش انسان

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست

shirin71
07-08-2011, 05:02 AM
خودشكن

اين مرد خودپرست
اين ديو اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي من و خيره در منست
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او
ناگهان دريغ
آيينه تمام قد رو به رو شكست

shirin71
07-08-2011, 05:02 AM
مرگ برگ

در اوج شادماني
در قله غرور
در بهترين دقايق اين عمر نابپاي
در لذت نوازش برگ و نسيم صبح
در لحظه نهايت نسيان رنجها
در لحظه اي كه ذهن وي از ياد برده است
خوف تگرگ را
كز شاخسار باغ جدا كرده برگ را
ناگاه
غرنده تر ز رعد و شتابنده تر ز برق
احساس مي كند
چون پتك جانگدازي اين پيك مرگ را

shirin71
07-08-2011, 05:02 AM
اميد وفا
من آن كبوتر بشكسته بال در دامم
كه بهر صيد من اين چرخ دانه اي نفكند
مرا به همت آن مرغ آسمان رشك است
كه رخت خويش به هيچ آشيانهاي نفكند
به سيل حادثه تا خود نسازدش ويران
زمانه هيچ زمان طرح خانه اي نفكند
من آن غريب درخت كوير سوخته ام
كه سنگ رهگذر از من جوانه اي نفكند
به غير كه وفا از پري رخان خواهم
به شوره زار كس از مهر دانه اي نفكند
فرشتهاي كه خبرداشت از شراره عشق
چرا به من نگه عاشقانه اي نفكند ؟
حميد هيچ زمان شعر تازه اي نسرود
طنين نامتو تا در ترانهاي نفكند

shirin71
07-08-2011, 05:02 AM
صدر جهان

برمن چو ميگذري ......................................... چون آفتابي
هوشم ز سر ببري ......................................... مانا شرابي
بهر شكسته دلان ......................................... مرهم تويي تو
بر چشم خسته من ......................................... داروي خوابي
هم شهره اي به نشاط ......................................... شط نشيطي
هم شعله اي ز شرار ......................................... شور شرابي
شرمنده ام كه تو را ......................................... در خور ندارم
جز جان كههديه كنم ......................................... تو روح نابي
مرداب را تو در آن ......................................... نيلوفرستي
در عمق آبي بحر ......................................... در خوشابي
برما چه مي نگري .........................................همچو � تو مستيم
اي چشم دلبر من ......................................... چون من خرابي
مهر از تو مي طلبم ؟ ......................................... هيهات بر من
بر هر كه چشمه نوش ......................................... بر من سرابي
ك لب به كجا ......................................... روي آورم روي ؟
مستقيم من و تو ......................................... درياي آبي
من مستمند و تو ......................................... صدر جهاني
يك ذره ام من و تو ......................................... صد آفتابي

shirin71
07-08-2011, 05:03 AM
ترا من چشم در راهم شبا هنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
و زان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بنده نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گردم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم

shirin71
07-08-2011, 05:03 AM
هیس ! مبادا سخنی ! جوی آرام
از بر دره بغلتید و برفت .
آفتاب ، از نگهش سرد به خاک
پرشی کرد و برنجید و برفت .

در همه جنگل مغموم دگر
نیست ریبا صنمان را خبری .
دلربایی ز پس استهزا
خنده یی کرد و پس آنگه گذری .

این زمان بالش در خونش فرو ،
جغد بر سنگ نشسته ست خموش .
هیس ! مبادا سخنی ! جغدی پیر ،
پای در قیر به ره دارد گوش .

shirin71
07-08-2011, 05:03 AM
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است

shirin71
07-08-2011, 05:04 AM
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتن
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند

دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود :
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند .

shirin71
07-08-2011, 05:04 AM
ديدار



عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟

shirin71
07-08-2011, 05:04 AM
بهار
شب سردي است، و من افسرده.

راه دوري است، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

***

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي افروز مرا بر غم ها.

***

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

***

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!

shirin71
07-08-2011, 05:05 AM
خروشد دريا

هيچكس نيست به ساحل پيدا

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك .

***

مانده بر ساحل

قايقي، ريخته بر سر او،

پيكرش را ز رهي نا روشن

برده در تلخي ادراك فرو .

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب افكندش .

و در اين وقت كه هر كوهه آب

حرف با گوش نهان مي زندش،

موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

قصه يك شب طوفاني را .

***

رفته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوند داشت

با خيالي در خواب

***

صبح آن شب، كه به دريا موجي

تن نمي كوفت به موجي ديگر

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظه غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شبي طوفاني

داستاني نه دراز

shirin71
07-08-2011, 05:05 AM
سهراب سپهري
S.Sepehri


--------------------------------------------------------------------------------

از مجموعه مرگ رنگ
رو به غروب



در دور دست

قويي پريده بي گاه از خواب

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .



لب هاي جويبار

لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .



در هم دويده سايه و روشن .

لغزان ميان خرمن دوده

شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .



همپاي رقص نازك ني زار

مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .



خطي ز نور روي سياهي است :

گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .



ديوار سايه ها شده ويران .

دست نگاه در افق دور

كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد .

shirin71
07-08-2011, 05:05 AM
فريدون مشيري
F.Moshiri


--------------------------------------------------------------------------------

قطره، باران، دريا




ازدرخت شاخه در آفاق ابر،

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت،

با هواي صبحدم آميخته !

***

نرم و چابك، روح آب،

مي كند پرواز همراه نسيم .

نغمه پردازان باران مي زنند،

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !

***

سيم هر ساز از ثريا تا زمين .

خيزد از هر پرده آوازي حزين .

هر كه با آواز اين ساز آشنا،

مي كند در جويبار جان شنا !

***

دلرباي آب، شاد و شرمناك،

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست،

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش،

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !

***

مي شكافد دانه، مي بالد درخت،

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان،

دشت ها سرسبز از پيوندشان ،

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش .

شرمسار ازمهرباني هاي او،

مي روم همراه باران كو به كو .

***

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است .

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :

***

در فضا،

همچو من در چاه تنهائي رها،

مي زند در موج حيرت دست و پا،

خود نمي داند كه مي افتد كجا !

***

در زمين،

همزباناني ظريف و نازنين،

مي دهند از مهرباني جا به هم،

تا بپيوندند چون دريا به هم !

***

قطره ها چشم انتظاران هم اند،

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !

***

با تب تنهائي جانكاه خويش،

زير باران مي سپارم راه خويش.

سيل غم در سينه غوغا مي كند،

قطره دل ميل دريا مي كند،

قطره تنها كجا، دريا كجا،

دور ماندم از رفيقان تا كجا !

***

همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم .

ره به سوي روشنائي ها بريم .

مي روم، شايد كسي پيدا شود،

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟

*****
تقديم به مدير سايت شعر بهار

shirin71
07-08-2011, 05:06 AM
احمد شاملو
A.SHamloo


--------------------------------------------------------------------------------

از مجموعه ابراهيم در آتش
ميلاد آنكه عاشقانه بر خاك مرد



(1)

نگاه كن چه فرو تنانه بر خاك مي گسترد

آنكه نهال نازك دستانش

از عشق

خداست

و پيش عصيانش

بالاي جهنم

پست است.

آن كو به يكي « آري » مي ميرد

نه به زخم صد خنجر،

مگر آنكه از تب وهن

دق كند.



قلعه يي عظيم

كه طلسم دروازه اش

كلام كوچك دوستي است.



(2)

انكار ِ عشق را

چنين كه بر سر سختي پا سفت كرده اي

دشنه مگر

به آستين اندر

نهان كرده باشي.-

كه عاشق

اعتراف را چنان به فرياد آمد

كه وجودش همه

بانگي شد.



(3)

نگاه كن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت

به خاك مي شكند

رخساره اي كه توفانش

مسخ نيارست كرد.

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاك مي افتد

آنكه در كمر گاه دريا

دست

حلقه توانست كرد.

نگاه كن

چه بزرگوارانه در پاي تو سر نهاد

آنكه مرگش

ميلاد پر هيا هوي هزار شهرزاده بود.

نگاه كن!

*****

به خودت بيا منو بازيچه نكن

shirin71
07-08-2011, 05:06 AM
عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ديديم؟

shirin71
07-08-2011, 05:06 AM
احمد شاملو
A.SHamloo


--------------------------------------------------------------------------------

از مجموعه ققنوس در باران
سفر



خداي را

مسجد من كجاست

اي ناخداي من؟

در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است

كه راهش

از هفت درياي بي زنهار

مي گذرد؟

***

از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم

- با نخستين شام سفر -

كه مزرعه سبز آبگينه بود.



و با كاهش شب

- كه پنداري

در تنگه سنگي

جاي خوش تر داشت -

به در يائي مرده درآمديم

- با آسمان سربي ِ كوتاهش -

كه موج و باد را

به سكوني جاودانه مسخ كرده بود.

و آفتابي رطوبت زده

- كه در فراخي ِ بي تصميمي خويش

سر گرداني مي كشيد،

و در ترديد ِ ميان فرو نشستن يا بر خاستن

به ولنگاري

يله بود-.

***

ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‍‍‍‍‎‏َدم مي زديم و

عرق ريزان

در تلاشي نو ميدانه

پارو مي كشيدم

بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده

كه سراسر

پوشيده ز اجسادي ست كه چشمان ايشان

هنوز

از وحشت توفان بزرگ

بر گشاده است

و از آتش خشمي كه به هر جنبنده

در نگاه ايشان است

نيزه هاي شكن شكن تندر

جستن مي كند.

***

و تنگاب ها

و درياها.

تنگاب ها

و درياهاي ديگر...

***

آنگاه به دريائي جوشان در آمديم،

با گرداب هاي هول

وخرسنگ هاي تفته

كه خيزاب ها

بر آن

مي جوشيد.



((-اينك درياي ابرهاست...



اگر عشق نيست

هرگز هيچ آدميزاده را

تاب سفري اينچن

نيست!))

چنين گفتي

با لباني كه مدام

پنداري

نام گلي

تكرار مي كنند.



و از آن هنگام كه سفر را لنگر بر گرفتيم

اينك كلام تو بود از لباني

كه تكرار بهار و باغ است.



و كلام تو در جان من نشست

و من آ ن را

حرف

به حرف

باز گفتم.

كلماتي كه عطر دهان تو را داشت.



و در آن دوزخ

- كه آب گنديده

دود كنان

بر تابه هاي تفته ي سنگ

مي سوخت ـ

رطوبت دهانت را

از هر يكان ِ حرف

چشيدم.



و تو به چربدستي

كشتي را

بر درياي دمه خيز ِ جوشان

مي گذراندي.

و كشتي

با سنگيني سيــّالش

با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند

- كه از بار غرور بادبان ها

پست مي شد -

در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان

به كابوسي مي مانست

كه در تبي سنگين

مي گذرد.

***

امـّا

چندان كه روز بي آفتاب

به زردي نشست،

از پس تنگابي كوتاه

راه

به دريايي ديگر برديم

كه پاكي

گفتي

زنگيان

غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و

من اندوه ايشان را و

تو اندوه مرا

***

و مسجد من

در جزيره ئي ست

هم از اين دريا.

اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟

تو خود آيا جست و جوي جزيره را

از فراز كشتي

كبوتري پرواز مي دهي؟

يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟

- كه در اين دريا بار

همه چيزي

به صداقت

از آب تا مهتاب گسترده است

و نقره كدر فلس ماهيان

در آب

ماهي ديگريست

در آسماني

باژ گونه -.

***

در گستره خلوتي ابدي

در جزيره بكري فرود آمديم.

گفتي

((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:

سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))

و به سجده

من

پيشاني بر خاك نهادم.

***

خداي را

نا خداي من!

مسجد من كجاست؟

در كدامين دريا

كدامين جزيره؟-

آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم

و مذهبي عتيق را

- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -

به ورود گونه ئي

جان بخشم.



مسجد من كجاست؟



با دستهاي عاشقت

آن جا

مرا

مزاري بنا كن!

shirin71
07-08-2011, 05:07 AM
شبانه آخر



زيبا ترين تماشاست

وقتي

شبانه

بادها

از شش جهت به سوي تو مي آيند،

و از شكوهمندي ياس انگيزش

پرواز ِشامگاهي ِدرناها را

پنداري

يكسر به سوي ماه است.

***

زنگار خورده باشد بي حاصل

هر چند

از دير باز

آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس

در قعر جان ِ تو، ـ

پرواز شامگاهي درناها

و باز گشت بادها

در گور خاطر تو

غباري

از سنگي مي روبد،

چيزنهفته ئي ت مي آموزد:

چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،

چيزي كه

بي گمان

به زمانهاي دور دست

مي دانسته ئي.

shirin71
07-08-2011, 05:07 AM
از مجموعه آيدا، درخت خنجر و خاطره
از مرگ، من سخن گفتم



چندان كه هياهوي سبز بهاري ديگر

از فرا سوي هفته ها به گوش آمد،

با برف كهنه

كه مي رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان كه قافله در رسيد و بار افكند

و به هر كجا

بر دشت

از گيلاس بنان

آتشي عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خويش

تابستان پير

چون فراز آمد

در سايه گاه ديوار

به سنگيني

يله داد

و كودكان

شادي كنان

گرد بر گردش ايستادند

تا به رسم ديرين

خورجين كهنه را

گره بگشايد

و جيب دامن ايشان را همه

از گوجه سبز و

سيب سرخ و

گردوي تازه بيا كند.

پس

من مرگ خوشتن را رازي كردم و

او را

محرم رازي؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.



و با پيچك

كه بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجيري كرده بود،

و با عطش

كه چهره هر آبشار كوچك

از آن

با چاه

سخن گفتم،



و با ماهيان خرد كاريز

كه گفت و شنود جاودانه شان را

آوازي نيست،



و با زنبور زريني

كه جنگل را به تاراج مي برد

و عسلفروش پير را

مي پنداشت

كه باز گشت او را

انتظاري مي كشيد.



و از آ ن با برگ آخرين سخن گفتم

كه پنجه خشكش

نو اميدانه

دستاويزي مي جست

در فضائي

كه بي رحمانه

تهي بود.

***

و چندان كه خش خش سپيد زمستاني ديگر

از فرا سوي هفته هاي نزديك

به گوش آمد

و سمور و قمري

آسيه سر

از لانه و آشيانه خويش

سر كشيدند،

با آخرين پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در ميان نهاده ام و

با فصلي كه در مي گذشت؛

من مرگ خويشتن را

با برفها در ميان نهادم و

با برفي كه مي نشست؛



با پرنده ها و

با هر پرنده كه در برف

در جست و جوي

چينه ئي بود.



با كاريز

و با ماهيان خاموشي.

من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم

كه صداي مرا

به جانب من

باز پس نمي فرستاد.

چرا كه مي بايست

تا مرگ خويشتن را

من

نيز

از خود نهان كنم.

shirin71
07-08-2011, 05:07 AM
از مجموعه هواي تازه
از زخم قلب « آبائي »



دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران اميد تنگ

در دشت بي كران،

و آرزوهاي بيكران

در خلق هاي تنگ!

دختران آلاچيق نو

در آلاچيق هائي كه صد سال! -

از زره جامه تان اگر بشكوفيد

باد ديوانه

يال بلند اسب تمنا را

آشفته كرد خواهد...

***

دختران رود گل آلود!

دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!

دختران عشق هاي دور

روز سكوت و كار

شب هاي خستگي!

دختران روز

بي خستگي دويدن،

شب

سر شكستگي!-

در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -

در رقص راهبانه شكرانه كدام

آتش زداي كام

بازوان فواره ئي تان را

خواهيد برفراشت؟

***

افسوس!

موها، نگاه ها

به عبث

عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.



دختران رفت و آمد

در دشت مه زده!

دختران شرم

شبنم

افتادگي

رمه !-

از زخم قلب آبائي

در سينه كدام شما خون چكيده است؟

پستان تان، كدام شما

گل داده در بهار بلوغش؟

لب هاي تان كدام شما

لب هاي تان كدام

- بگوئيد !-

در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟



شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار -

اكنون كدام يك ز شما

بيدار مي مانيد

در بستر خشونت نوميدي

در بستر فشرده دلتنگي

در بستر تفكر پر درد رازتان،

تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-

بدرخشاند

تا دير گاه شعله آتش را

در چشم بازتان؟

***

بين شما كدام

- بگوئيد !-

بين شما كدام

صيقل مي دهيد

سلاح آبائي را

براي

روز

انتقام؟

« تركمن صحرا - اوبه ي سفلي »

shirin71
07-08-2011, 05:08 AM
از مجموعه هواي تازه
پريا



يكي بود يكي نبود

زير گنبد كبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.

زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق

از كمون بلن ترك

از شبق مشكي ترك.

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.



از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد

از عقب از توي برج شبگير مي اومد...



« - پريا! گشنه تونه؟

پريا! تشنه تونه؟

پريا! خسته شدين؟

مرغ پر شسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

گريه تون واي واي تون؟ »



پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا

***

« - پرياي نازنين

چه تونه زار مي زنين؟

توي اين صحراي دور

توي اين تنگ غروب

نمي گين برف مياد؟

نمي گين بارون مياد

نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟

نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟

نمي ترسين پريا؟

نمياين به شهر ما؟



شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-



پريا!

قد رشيدم ببينين

اسب سفيدم ببينين:

اسب سفيد نقره نل

يال و دمش رنگ عسل،

مركب صرصر تك من!

آهوي آهن رگ من!



گردن و ساقش ببينين!

باد دماغش ببينين!

امشب تو شهر چراغونه

خونه ديبا داغونه

مردم ده مهمون مان

با دامب و دومب به شهر ميان

داريه و دمبك مي زنن

مي رقصن و مي رقصونن

غنچه خندون مي ريزن

نقل بيابون مي ريزن

هاي مي كشن

هوي مي كشن:

« - شهر جاي ما شد!

عيد مردماس، ديب گله داره

دنيا مال ماس، ديب گله داره

سفيدي پادشاس، ديب گله داره

سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...

***

پريا!

ديگه تو روز شيكسه

دراي قلعه بسّه

اگه تا زوده بلن شين

سوار اسب من شين

مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد

جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.

آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا

مي ريزد ز دست و پا.

پوسيده ن، پاره مي شن

ديبا بيچاره ميشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن

سر به صحرا بذارن، كوير و نمك زار مي بينن



عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]

در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن

غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن

هر كي كه غصه داره

غمشو زمين ميذاره.

قالي مي شن حصيرا

آزاد مي شن اسيرا.

اسيرا كينه دارن

داس شونو ور مي ميدارن

سيل مي شن: گرگرگر!

تو قلب شب كه بد گله

آتيش بازي چه خوشگله!



آتيش! آتيش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه

چيزي به شب نمونده

به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن

تو حوض نقره جستن



الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن

بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن

عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن

به جائي كه شنگولش كنن

سكه يه پولش كنن:

دست همو بچسبن

دور ياور برقصن

« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن



پريا! بسه ديگه هاي هاي تون

گريه تاون، واي واي تون! » ...



پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...

***

« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!

شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك

تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد

بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف

قصه سبز پري زرد پري

قصه سنگ صبور، بز روي بون

قصه دختر شاه پريون، -

شما ئين اون پريا!

اومدين دنياي ما

حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين

[ كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟



دنياي ما قصه نبود

پيغوم سر بسته نبود.



دنياي ما عيونه

هر كي مي خواد بدونه:



دنياي ما خار داره

بيابوناش مار داره

هر كي باهاش كار داره

دلش خبردار داره!



دنياي ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!



دنياي ما - هي هي هي !

عقب آتيش - لي لي لي !

آتيش مي خواي بالا ترك

تا كف پات ترك ترك ...



دنياي ما همينه

بخواي نخواهي اينه!



خوب، پرياي قصه!

مرغاي شيكسه!

آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟

كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما

قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »



پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

***

دس زدم به شونه شون

كه كنم روونه شون -

پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

[ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن

[ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،

[ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس

[ شدن، ستاره نحس شدن ...



وقتي ديدن ستاره

يه من اثر نداره:

مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم

هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -

يكيش تنگ شراب شد

يكيش درياي آب شد

يكيش كوه شد و زق زد

تو آسمون تتق زد ...



شرابه رو سر كشيدم

پاشنه رو ور كشيدم

زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دويدم و دويدم

بالاي كوه رسيدم

اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:



« - دلنگ دلنگ، شاد شديم

از ستم آزاد شديم

خورشيد خانم آفتاب كرد

كلي برنج تو آب كرد.

خورشيد خانوم! بفرمائين!

از اون بالا بياين پائين

ما ظلمو نفله كرديم

از وقتي خلق پا شد

زندگي مال ما شد.

از شادي سير نمي شيم

ديگه اسير نمي شيم

ها جستيم و واجستيم

تو حوض نقره جستيم

سيب طلا رو چيديم

به خونه مون رسيديم ... »

***

بالا رفتيم دوغ بود

قصه بي بيم دروغ بود،

پائين اومديم ماست بود

قصه ما راست بود:



قصه ما به سر رسيد

غلاغه به خونه ش نرسيد،

هاچين و واچين

زنجيرو ورچين!

*****



----------------

shirin71
07-08-2011, 05:08 AM
رنگ رخ باخته است .

باد - نو باوه ي ابر - از بر كوه

سوي من تاخته است .

***

هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا

هم ازين روست نمي بيند اگر گمشده يي راهش را .

با تنش گرم،بيابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ -

به دل سوخته من ماند .

به تنم خسته، كه مي سوزد از هيبت تب ،

هست شب . آري شب

shirin71
07-08-2011, 05:09 AM
دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است

shirin71
07-08-2011, 05:09 AM
شب ها كه مي سوخت




شب ها كه دريا، مي كوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

***

شب ها كه مي خواند، آن مرغ دلتنگ،

تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

***

شب ها كه مي ريخت، خون شقايق،

از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

***

شب ها كه مي سوخت، چون اخگر سرخ

در پاي آتش، دل هاي ياران؛

***

شب ها كه بوديم، در غربت دشت

بوي سحر را، چشم انتظاران؛

***

شب ها كه غمناك، با آتش دل،

ره مي سپرديم، در زير باران؛

غمگين تر از ما، هرگز نمي ديد

چشم ستاره، در روزگاران !

***

اي صبح روشن ! چشم و دل من

روي خوشت را آئينه داران !

بازآ كه پر كرد، چون خنده تو

آفاق شب را، بانگ سواران !

shirin71
07-08-2011, 05:09 AM
اي عشق




اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستي مي بينيم

اي دوست مبين به چشم دشمن ما را

shirin71
07-08-2011, 05:10 AM
زبان بسته




به او گفتند: شاعر را بيازار؟

كه شاعر در جهان ناكام بايد

چو بيند نغمه سازي رنج بسيار

سخن بسيار نيكو مي سرايد

به آو آزار دادن ياد دادند

بناي عمر من بر باد دادند



از آن پس ماه نامهربان شد

ز خاطر برد رسم آشنايي

غم من ديد و با من سرگردان شد

مرا بگذاشت با رنج جدايي

كه چون باشد به صد اندوه دمساز

به شهرت مي رسد اين نغمه پرداز



مرا در رنج برده سخت جان ديد

جفا را لاجرم از حد فزون كرد

فغان شاعر آزرده نشنيد

دل تنگ مرا درياي خون كرد

چنان از بي وفايي آتش افروخت

كه سر تا پاي مرغ نغمه خوان سوخت



نگفتندش كه: درد و رنج بسيار

دمار از روزگار دل برآرد

دل شاعر ندارد تاب آزار

كه گاه از شوق هم جان مي سپارد

بدين سان خاطر ما را شكستند

زبان نغمه ساز عشق بستند