توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان زیبای سكوت عشق
shirin71
07-06-2011, 07:31 PM
فصل 1
- آقاي "وحيدي" ، همه ي ساكها رو بيارم پايين؟
- نه آقاي "فرداد"، .....خانمها وسايلشون رو بردن؟
- "نگين" ، دخترم، شماها ديگه به وسيله اي احتياج نداريد؟
- نه بابا ، فقط زود كليد رو بياريد كه دارم از خستگي مي ميرم.
و با گفتن اين حرف ، روي پلّه نشست. كيف كولي اش را از روي شانه برداشت، با بي حوصلگي به دوستش گفت :
- از صبح تا حالا، صد مرتبه به "ماهان" زنگ زدم، اما نمي دونم چرا گوشيش رو برنمي داره!؟
- دستش به بر پايي نمايشگاهش بنده، مي دوني چه قدر براي گرفتن اين عكس ها زحمت كشيد. خيلي دلم مي خواست بازديد نمايشگاهش مي رفتم. بچه ها مي گفتن اين بار غوغا كرده!
- من وتو كه نمي رسيم بريم، ولي وحيدي حتما خودش رو مي رسونه.كاش به جاي وحيدي ، ماهان مي اومد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- آخه ماهان، سر پيازه يا ته پياز، وحيدي مديرعامل شركته. نگران نباش،مطمئنم وحيدي اونو به عنوان عكاس معرفي مي كنه، چون توي گروه عكاسي ماهرتر از ماهان نداريم. حالا بلند شو اين جوري جلوي چشم من غمباد نكن.
نگين، چهره اش به خنده اي باز شد، وگفت :
- "آوا" باور كن حتي فكر كردنش هم برام لذت بخشه. هنوز عاشق نشدي تا بفهمي كار كردن در كنار كسي كه دوستش داري، چه حس زيبا و.....
- خواهش مي كنم از همين اول كاريه، شروع نكنيد به اين لوس بازي ها،كه اصلا حوصله هندي بازي نداريم.
نگين، دولا شد و داخل حياط را نگاهي انداخت و گفت :
- پس چرا نميان بالا !؟
به آوا نگاه كرد و با تمسخر گفت :
- حتما وحيدي داره سخن راني كوتاهي در رابطه با تفاوت ساختمان هاي ايام عتيق با عصر مدرنيزه ايراد مي كنه.....فكر كنم قصد داره هر چي بار علمي توي اين چند ساله جمع كرده ،اين چند ماهه سر ما خالي كنه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
لبخندي به شيطنت زد و در دنباله حرفش گفت :
- بلكه هم بتونه كمي خودش رو تو دل تو جا كنه !
و بلند داد زد.
- بابا خسته شدم .
آقاي فرداد ، نگاهي به بالا انداخت و به وحيدي گفت :
- اين خونه كلنگيه ، بيا زودتر بريم تا دخترم با يه جيغ ديگه ، خشت و گل اينجا رو ، رو سرمون خراب نكرده.
وحيدي نگاه ديگري به اطراف انداخت وگفت :
- واقعا دلم لك زده بود كه يكي از اين خونه ها رو با سبك معماري قديمي شون ببينم. اين جور ساختمون ها فراموش شده ، تعدادشون خيلي كم شده . براي همينه كه دارن سعي مي كنند كمي از فضاي آرام وراحت اين جاها رو ، توي قهوه خونه ها و رستوران ها پياده كنند، اما آخرش لطف و صفاي اين خونه هاي قديمي رو نداره .
- بي فايده هم هست ، شما دور تا دور رو مشاهده كنيد..... ببينيد ساختمون ها رو تا كجا ساختند ! مردم دارن به آپارتمان نشيني عادت مي كنند . در ثاني نمي شه در كنار چنين ساختمان هايي ، ديگه از اين سبك معماري استفاده كرد ، الان تمام پنجره هاي اطراف مشرف هستند به اين حياط ، ديگه كجا مي شه مثل قديم ها همه اهل خونه بريزند تو حياط و راحت باشند . بايد با زمونه پيش رفت ، بعضي چيز ها هست كه حفظ و نگهداريشون بيشتر مايه دردسر تا مايه آرامش. اگر برادرم اصرار نمي كرد ، تا حالا اينجا رو كوبيده بودم و يك مجتمع تجاري عالي مي ساختم . لبخندي زد ، دستش را دوستانه به شانه اوزد ، و ادامه داد :
- امان از دست شما جوون ها ، نه به اون مدرنيزه بازي هاتون و نه به اين پا يبندي به ارزش ها و سنت هاي قديمي تون ! من كه سر در نمي آرم ، از نظر من يا زنگي زنگي يا رومي رومي .
وحيدي ، كوتاه آمد ، شانه هايش را بالا انداخت وديگر چيزي نگفت .
آقاي فرداد ، گفت :
- فكر كنم شما و برادرم هم زبون هاي خوبي براي هم باشيد .
- اميدوارم .
نگين ، دهانش را باز كرد تا داد ديگري بزند ، اما آنها را در حال بالا آمدن از پله ها ديد و گفت :
- چه عجب !
آقاي فرداد ، گفت :
- چه قدر كم طاقتي عزيزم !
و كليد را در قفل چرخاند و همه را به داخل سالن راهنمايي كرد .
نگين ، سريع ، خودش را روي مبل انداخت و بلند و كشيده گفت : آخيش ! !
آقاي فرداد ، خنديد وگفت :
- انگار كوه كنده ! جناب وحيدي ، من كه خدمت تون عرض كردم ، اين دردونه من تا پايان فيلم برداري دووم
نمي آره .
shirin71
07-06-2011, 07:31 PM
گين ، با دلخوري گفت : بابا !
وحيدي ، سامسونتش را كنار مبل گذاشت ، نگاه مو شكافانه اي به اطراف انداخت وگفت : فكر كنم برادرتون هر روز به اين جا سر مي زنند ، چه قدر همه چيز مرتب و تميزه !
- ديروز كه تماس گرفت ،گفت كه همه چيز رو براي اومدن مون آماده كرده ، فكر نمي كردم به اين جا هم سري زده باشه ! بعد بلند شد وگفت : جناب وحيدي ، شما كه با يه چاي دبش موافقيد ؟
آوا گفت : آقاي فرداد ، اگر اجازه بديد چاي رو من دم مي كنم ؟
- نه دخترم ، سماور قديميه ، شماها از پسش بر نمي آيد .
آوا بلند تا از نزديك ، عكس هاي قديمي وسياه و سفيد داخل قابهاي آويخته شده به ديوار را تماشا كند .
نگين پرسيد : كسي تشنه ش نيست ؟
با جواب منفي آن ها ، به دنبال پدرش به آشپزخانه رفت .
- چيزي مي خواي ؟
- تشنمه .
آقاي فرداد ، در يخچال را باز ، سوتي كشيد و با حيرت گفت : اين جا رو ببين ! نكنه مهيار فكر كرده ، ما يك ماه اين جا اطراق مي كنيم كه اين همه خريد كرده ، تا كله يخچال پره !
نگين ، روي صندلي چوبي نشست وپكر گفت : هنوزم باورم نمي شه كه دارم ميرم پيش عمو .
پدرش ليوان آب را دستش داد وگفت :
- اون بيشتر از شما ها مشتاق ديدنتونه.....باورم نمي شه با اين همه بلايي كه سرش آورديم، بدون هيچ گلايه اي از من يا فرنوش بگه از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحالم. از دنيا بي خبر، نمي دونه از روزي كه فرنوش فهميده تو رو قراره ببرم پيشش، آب خوش نذاشته از گلومون پايين بره.... صبح دوباره زنگ زد، گفت كاش خانمت رو هم مي آوردي؛ خبر نداره كه خانم قهر كردن، رفتم پيش خواهرشون انگليس . نمي دونه كينه اين ها كينه شتريه !
- اين قدر اين چند روز غر ولند شنيدم كه ديگه از دل و دماغ افتادم .
- مقصر خودتي ؛ چند مرتبه بهت گفتم در رابطه با رفتن تون ، اصلا نمي خواد با مادرت صحبت كني ، گفتم تو كاريت نباشه من كارها رو راست وريس مي كنم . بي خودي اين چند ماهه خودت رو با پيش كشيدن اين بحث ها خسته كردي .
نگين ، بغض آلود گفت :
- به خاطر اختلاف اين ها با هم ، درست چهار ساله كه عمو رو نديدم .
آقاي فرداد ، كه خود را هم مقصر مي دانست ، براي دلجويي از دخترش ، لبخندي زد و براي اينكه بحث را تمام كند ، گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- حالا كه ما راهي شديم . بيا فعلا ميوه بذار توي ظرف و ببر براي مهمون ها .
وحيدي ، همان طور كه سوزن گرامافون را روي صفحه مي گذاشت ، با خودش گفت :
- اميدوارم كه كار كنه .
سوزن را روي صفحه گذاشت . صداي موسيقي اي سنتي و آرام ، كه هماهنگي كاملي با فضاي خانه داشت ، در هوا پيچيد . با چنان حالتي از رضايت ، لب به لبخند گشود ، كه انگار وسيله خرابي را دوباره به راه انداخته است . به آوا نگاه كرد كه به سمت صداي موسيقي برگشته بود . نشست و با لحن گلايه آميزي گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خانم رياحي ، من هنوزم معتقدم اگر كار فيلم برداري رو شمال كليك بزنيم بهتره ؛ هم راهش نزديكتره و هم.....
آوا، خسته از راه ، و براي خلاصي از كلنجار دوباره بر سر اين موضوع ، حرف وحيدي را قطع كرد وگفت:
- آقاي وحيدي ، دوباره شروع نكنيد . خودتون هم انصاف به خرج بديد، عكسهايي كه ديديد ، فوق العاده بودند . يه همچين طبيعت بكر و زيبايي به درد كار ما مي خوره . من كه فكر مي كنم به درد كار ما مي خوره . به زحمتش مي ارزه . حالا ديدنش كه ضرر نداره ؛ مطمئن باشيد بدون تاييد شما كليك شروع رو نمي زنيم .
وحيدي ، انگار از حرفي كه مي خواست بزند ، دو دل بود ؛ اما بالاخره زبان گشود و گفت :
- يه چيزي هست كه نمي دونم.... چه جوري بگم ، شايد بهم بخنديد ، اما راستش از روزي كه قرار شده بريم به اين منطقه ، يه دلشوره اي افتاده تو دلم كه .... نمي دونم اولين باره كه اين حالت به هم دست مي ده .... البته اصلا
نمي خوام در شروع كار ، با گفتن اين حرف ها ناراحت تون كنم، ولي نمي دونم چرا دلم راضي نمي شه !
آوا ، با ناراحتي گفت :
- آقاي وحيدي ، خواهش مي كنم اول بسم ا....نفوس بد نزنيد .
- تمام سعي من اينه فيلم شما برنده جايزه ي امشال جشنواره بشه؛ يعني استحقاقش رو داريدو اگر به پايان كار اميدوار نبودم، مطمئن باشد كه هرگز همراهتون به اين سفر نميومدم. همونطور كه قبلا نظرم رو حضورتون عرض كردم، طرج بسيار جالبيه؛ اگر اصول رو طبق برنامه پيش بريم، مستند خوبي از آب در مياد.
لبخند تصنعي زد و براي اينكه آوا را بيش از اين نگران نكند، گفت :
- با اين موسيقي و فضاي اتاق، احساس يه شازده ي قجري بهم دست داده.
آوا لبخندي زد و فت :
- بايد اعتراف كنم كه كم كم داريد خرافاتي مي شيد.
آوا، يكي از تابلوهايي رو كه با خط خوشنويسي شده اي به ديوار زده شده بود را بلند خواند :
جهان بين تا چه آسان كند مست فلك بين تا چه آسان مي زند دست
دهد ...
كمي مكث كرد تا بتواند كلمات در هم ان را پيدا كند، بيت دوم را وحيدي از حفظ خواند :
دهد بستاند و عاري ندارد بجز داد و ستد كاري ندارد
همان وقت، آقاي فرداد و دخترش وارد شدند. نگين، ظرف ميوه را روي ميز گذاشت. آقاي فرداد گفت :
- اين دست خط پدرمه؛ هنوزم غژ غژ قلمش تو گوشمه. حتي يك ذره از اين هنر خاندان فرداد رو من به ارث نبردم؛ اما برادرم، تمام و كمال يك فرداد اصيله؛ بي خود نبود كه عزيز دردونه ي پدر و مادرم بود.
آوا، اشاره اي به يكي از عكسهاي دسته جمعي خانواده كرد و گفت :
- آقاي فرداد اين شماييد؟
- آره دخترم. اينا مدركه ها؛ اينا رو ببينيد فكر نكنيد من از همون اول، همونطوري كچل بدنيا اومدم.
همه خنديدند و وحيدي فت :
- اختيار داريد قربان هنوز هم ....
shirin71
07-06-2011, 07:31 PM
آقاي فرداد، با خنده اي حرفش را قطع كرد و گفت :
- بگو جانم. بگو كه هنوزم به طور كامل كچل نشديد؛ يه دو سه تا دونه اي مونده كه بتونيد به اين طرف و اون طرف قرض بديد.
- اتفاقا چهرتون فوق العاده فوتوژنيكه.
همه زدند زير خنده و دور ميز نشستند. نگين، بشقابها را جلوي همه چيد. آقاي فرداد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- خب بچه ها، از وقت ناهار گذشته، اگر همگي موافقيد بريم رستوران؟
نگين گفت :
- واي! من كه نا ندارم از جام تكون بخورم. خودتون بريد يه غذايي از رستوران بگيريد، بياريد همين جا با هم بخريم.
آوا، به تصديق از حرف دوستش افزود :
- منم موافقم، اينجا راحت تريم.
وحيدي گفت :
- آقاي فرداد، اگر اجازه بديد ناهار رو من بگيرم. منم رستورانهاي خوب اصفهان رو بلدم، مخصوصا برياني هاشو.
- باشه پسرم، پس منم همراهت ميام كه با يه گشتي هم توي شهر بزنيم ... معذرت مي خوام ...
و بلند شد و گوشي همراهش را از جيب كتش، كه به دسته صندلي آويزان بود، در آورد و با لبخندي كه بر لبانش نشسته بود گفت مهياره، و به تلفنش جواب داد :
- الو، سلام مهيار جان، چه طوري؟ .... قربانت، همه خوبن، .... آره دو ساعتي هست رسيديم ... نه بچه ها خستن، من و آقاي وحيدي ميريم از بيرون غذا بگيريم ... آره انجا نشسته ... اين به حد كافي لوس هست، تو رو خدا تو ديگه اينقدر لوسش نكن، مي آيد اونجا بيچاره ات مي كنه ها ... خدا شانس بده ... حسود داداشته .... خلاصه از ما گفتم بود ... باشه گوشي دستت، از من خداحافظ.
نگين، گوشي را از دست پدرش كشيد و درحاليكه با ناز و خنده با عمويش صحبت مي كرد، بيرون رفت.
آقاي فرداد بلند شد و فت :
- خب وحيدي جان، من رفتم ماشين رو آماده كنم.
نگين بعد از پايان مكالمه اش، وارد سالن شد و گوشي را به آقاي وحيدي داد و گفت :
- مي بخشيد، رفتيد پايين، اينم بديد به باباي من.
هنوز از سالن خارج نشده بود كه يكدفعه آوا، گويي چيزي را كه فراموش كرده بود به خاطر آورده باشد، با صداي بلند صدا زد :
- آقاي وحيدي؟
وحيدي، برگشت و با نگاه خاصي او را نگريست. آوا شرمگين گفت :
- اگه ممكنه دوربين منو از داخل ماشين برام بياريد، ممنون مي شم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
او با حركت سر، چشم بلندي گفت و از سالن بيرون رفت. طرز نگاه او، از چشم نگين پوشيده نماند. با رفتن او، زد زير خنده و با شيطنت گفت :
- دوربين چيه آوا خانم، شما جون بخواه.
آوا برگشت و كوسن را به طرف او پرت كرد و گفت :
- زهرمار! ديوونه، مي شنوه! .... عشق اين وحيدي هم شده اين وسط قوز بالا قوز.
- بر عكس تو، از پررويي اين پسره خوشم مياد. كاش يه كم از جربزه و عرضه اين وحيدي رو ماهان هم داشت. اونوقت چه غمي داشتم. هر چي خودت رو بيشتر بي علاقه نشون مي دي، كوتاه نمياد و سمج سر حرفش وايساده. اون وقت ماهان، جرئت اينكه يكبار با پدرم رو به رو بشه رو نداره، نمي دونم تا كي مي خواد اين بازي و اداها رو دربياره. حداقل اگر اونم مثل وحيدي، مردونه سر حرفش مي موند، من جلوي خونواده ام يه زبوني داشتم ؛ ازش پشتيباني مي كردم و نداريش رو پاي مردونگيش مي ذاشتم ؛ اما با اين كارهاش ، نه مي گه نه ، نه محكم مي گه آره ، كه من تكليفم رو بدونم ؛ عاشقش باشم يا.....خودش هم مي دونه كه نمي تونم ، داره از دوست داشتنم سو استفاده مي كنه.
- مي دوني نگين ، تمام اين حرف ها ، در صورتي خوبه كه عشق دو طرفه باشه . باور كن اگه دوستش نداشته باشي ،
هر چه سعي كنه خودش رو به تو نزديك تر كنه ، ازت دورتر و دورتر ميشه . من كه با اين كارهاي وحيدي ، نه تنها علاقه ام نسبت بهش زياد نمي شه ، بلكه بيش ترم ازش متنفر مي شم .نمي دونم اين ضرب المثل رو براي چي به كار مي برند ؛دل به دل راه داره ؛ اصلا هم راه نداره . من و وحيدي همكاراي خوبي براي هم هستيم ؛ اما احساس مي كنم اين ابراز علاقه كردن هاش، به جاي نزديكي و هم دل بودن ، كم كم ميون كارمون هم داره جدايي ميندازه .
- ياد خاله م افتادم ؛ يادم باشه برگشتيم ، دفترش رو بدم بخوني ؛ سوژه خوبي براي فيلم نامه ست .
حرفش رو قطع كرد ، نگاهي به طاق نماي خانه انداخت وگفت :
- خيلي دلگير نيست ؟
- چي ؟
- نماي خونه ؟
- به خاطر ابهت معماري قديميه ؛ آدم رو خود به خود به سكوت وا مي داره . اون موضوع دلگيريه سر كار عليه هم ارتباطي به نماي خونه نداره ؛ مربوط به دله !
- اين پسره هم شانس نداره ؛ باور كن اگه دوستش داشتي ، زوج مناسبي براي هم بوديد ؛ وعظ و خطابه هاي هنردوستانه تون ، حال آدم رو به هم مي زنه .هر دوتون به يه ا ندازه تنفر انگيزيد . .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
وحيدي ، وارد شد و دوربين را به آوا داد و بيرون رفت . نگين ،با شوخي و لحن اديبا نه اي ، آهسته اين بيت را خواند :
سخن عشق تو بي آنكه برآيد به زبانم رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم
آوا گفت :
- حيف كه خيلي خسته ام، وگرنه حسابت رو مي رسيدم. باشه طلبت وقتي آقا ماهان تشريف آوردن.
در همان هنگام صداي تلفن همراه نگين بلند شد، با بي ميلي آن را برداشت، ولي بعد با جيغ بلندي گفت :
- واي آوا، ماهانه!
آوا سري به طرفين جنباند و گفت :
- چقدر حلال زاده س! مي ذاشت چند ثانيه مي گذشت.
shirin71
07-06-2011, 07:32 PM
فصل 2 - 1
- آقاي فرداد، چند ساعت ديگه مي رسيم؟
- حدود يك ساعت ديگه.
كمي بيرون را نگاه كرد و دوباره پرسيد :
- معذرت مي خوام، باب آشنايي عرض مي كنم، تحصيلات برادرتون چيه؟
- دكتراي گياه شناسي.
- آفرين، پس حتما در دانشگاه تدريس مي كنن.
- نه، مهيار بعد از اينكه از كانادا برگشت، يكسال در دانشگاه تدريس كرد؛ اما بعد گفت كه حوصله ي تدريس رو ندارم و با روحيه ام سازگار نيست. براي همين اومد اين منطقه و با سه نفر از دوستاي قديميش، به كارشون ادامه دادن.
- حتما كار پردآمديه كه ارزش رها كردن تدريس رو داشته.
- دقيقا. من هم فكر نمي كردم از عصاره گيري گياهان دارويي، بشه چنين درآمدي رو بهم زد. البته اين كار رو قبل از اينكه براي ادامه ي تحصيلات به كانادا بره، با دوستانش شروع كرده بود. بعد هم مرتب با هم در تماس بودن. وقتي برگشت ايران با استفاده از تجارب چند ساله اش در ايران و خارج از كشور، در كنار اين كار، يك فاز مكانيزاسيون و توليد قطعات و ماشين آلات كشاورزي رو هم راه اندازي كردن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- چه همتي!
- واقعا. من كه تا عاشق شدم دست از كار كشيدم. يه ليسانس بازرگاني هم كه گرفتم فعلا گذاشتم در كوزه دارم آبش رو مي خورم.
وحيدي خنديد و به عقب نگاه كرد و به آوا گفت :
- چاي تو فلاسك هست؟
- بله، ليوانتون رو بديد تا براتون بريزم.
در حاليكه ليوان را پر مي كرد، نگاهي به نگين انداخت كه در سكوت، به منظره ي بيرون چشم دوخته بود پرسيد :
- نگين چاي مي خوري؟
- چي؟
- چاي؟
- نه نمي خورم.
- پكري؟!
- نه، كاش ديشب تا دير وقت بيدار نمونده بوديم، سرم درد گرفته.
پدرش از آيينه، نگاهي به آنها انداخت و گفت :
- از بس ديشب حرف زديد! صداي خنده هاتون تا توي اتاق ما هم مي اومد. بنده خدا آقاي وحيدي كه فكر كنم تا سحر خوابش نبرد.
- من كه چيزي نفهميدم، يعني اونقدر خسته بودم كه همون سر شب خوابم برد.
- اِ! پس چرا گفتي اينا مگه خواب ندارن! خودم كه شاهد بودم، مرتب از اين دنده به اون دنده مي شدي.
و آهسته زد به وحيدي و بلند خنديدند.
نگين، آهي كشيد و آهسته در گوش آوا گفت :
- ترسيدم، فكر كردم واقعا حرفامونو شنيدن!
- منم همينطور!
صداي يكنواخت لاستيكها بر روي جاده، آوا و نگين را به خواب عميقي فرو برد. هيچ كدام تا رسيدن به مقصد چيزي نفهميدند. آوا، براي چند دقيقه، احساس كرد كه ماشين حركت نمي كند، ولي آنقدر خسته بود كه زحمت گشودن پلكهايش از يكديگر را هم به خود نداد. صدايي مي شنيد، فكر مي كرد در خواب است. حتي وقتي كه صداي كسي را شنيد كه نگين را با لحني دلنشين صدا مي زد، تصور كرد هنوز خواب مي بيند.
نگين، سرش را از شانه آوا بلند كرد، چند بار پلك زد، وقتي هوشيار شد، بلند جيغ كشيد :
- عمو مهيار!
آوا، از داد و فرياد دوستش بلند شد و به اطراف نگاهي انداخت، خود را در محوطه ي پر از درخت مشاهده كرد. از ماشين پياده شد و به وحيدي كه به طرف او مي آمد با لحن گلايه آميزي گفت :
- كي رسيديم، پس چرا مارو صدا نزديد؟!
- تازه رسيديم.
آوا، نگاهش به سمت مرد قد بلند و خوش تيپي كه نگين را در آغوش گرفته بود، افتاد. مرد، خم شد گونه ي نگين را بوسيد و گفت :
- واسه خودت خانمي شدي!
وقتي به سمت آوا برگشتند، آوا به رسم آشنايي، سرش را خم كرد و لبخندي زد. مرد هم متقابلا لبخند محجوبانه اي بر لب نشاند و با نگين، به سمت آنها آمدند.
نگين، سريع دوستش را معرفي كرد و مهيار گفت :
- از اينكه افتخار آشناييتون رو پيدا كردم، خوشحالم.
- منم همينطور، از اينكه مزاحمتون شديم بايد ...
- اين چه حرفيه! فقط اميدوارم اين چند ماه كه اينجا هستيد بهتون سخت نگذره.
- اختيار داريد، بيشتر از اين شرمنده مون نكنيد.
- نگين، هر موقع با من تماس مي گيره، از شما تعريف مي كنه. اينقدر از شما گفته كه احساس مي كنم سالهاست شما رو مي شناسم.
آوا لبخندي زد و سرش را به زير انداخت و گفت :
- خانواده ي برادرتون به من لطف دارن. اينقدر شرمنده شون هستم كه نمي دونم با ....
نگين، پريد وسط حرفش و گفت :
- خيلي خب، تعارف رو بذاريد براي بعد. عمو نمي دوني، آوا تو تعارف زني، دست همه رو از پشت بسته. سعي نكن باهاش رقابت كني.
- اما اينجا مجبور مي شيد كه ترك عادت كنيد.
بعد، نگين را به خود نزديك تر كرد و به رويش لبخند زيبايي زد و روي موهايش را بوسيد. بيشتر از همه، حالت چشمهاي خمار زيبايش، كه انگار خسته و خواب آلود بود، نظر آوا را به خود جلب كرد.
آقاي فرداد، از داخل ويلا بيرون آمد و فرياد زد :
- پس چرا همينجوري اون وسط مونديد؟!
shirin71
07-06-2011, 07:32 PM
نگين گفت :
- باباي منو چاييشم خورد!
وحيدي كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، گفت :
- وسايل رو الان از ماشين بذاريم بيرون؟
مهيار گفت :
- نه، بذاريد باشه. باباعلي واسه تون مياره داخل سالن.
بعد همه را به طرف ويلا راهنمايي كرد. آوا، از نگاه وحيدي همان نگراني ناشناخته اش را حس كرد كه قبلا از آن برايش گفته بود. طرز نگاهش، مثل موقعي بود كه داشت از دلشوره عجيبش صحبت مي كرد.
وقتي نگاه آوا را متوجه خود ديد، گفت :
- از وصف هايي كه آقاي فرداد از برادرشون مي كردن، فكر مي كردم بايد يه دو سه سال از خودشون كوچيكتر باشن، فكر نمي كردم تا اين حد جوون باشن!
هر چند آوا هم با او هم عقيده بود، چون پدرش هم به اين مورد هيچ اشاره اي نكرده بود، اما از نگراني وحيدي هم سر در نمي آورد! در سكوت، به منظره بي نظير اطراف ويلا چشم دوخت. نماي بيرون ساختمان و دكوراسيون داخل آن، تركيب رنگ و هماهنگي مبلمان و همينطور چيدن وسايل تزئيني، همه و همه تحسين او را بر انگيخت. از آرامش و زيبايي آنجا نتوانست چيزي نگويد، روي مبل كنار شومينه نشست و گفت :
- حالا مي فهمم كه اصرار نگين، براي اومدن به اينجا چي بود. واقعا كه جاي فوق العاده ايه!
مهيار، لبخندي زد و درحاليكه به آشپزخانه مي رفت، گفت :
- خوشحالم كه سليقم رو پسنديديد.
- عمو، بي خود نيست كه دلت نمياد از اينجا دل بكني.
- شما كه افتخار به عمو نمي ديد، مهرداد بهت نگفت كه بخاطر بي محلي هاي سركار خانم مي خواستم آدم ربا بشم؟
نگين به پدرش نگاه كرد، آقاي فرداد گفت :
- آره، گفته بود اگه دخترت رو تا آخر اين برج نياريش اينجا، يواشكي ميام مي دزدمش، تا حالتون جا بياد. تازه مي گفت اگه اينبار بدون تو بيام رام نمي ده. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
نگين با ذوق گقت :
- الهي قربونت برم عمو جون، تنها كسي كه مي تونه جلوي اينا وايسته تويي.
در همين لحظه، مرد مسني كه لباس محلي پوشيده بود، وارد شد. به همه سلام كرد و خوش آمد گفت. با مهرداد گرم تر از همه احوالپرسي كرد. با ديدن مهيار گفت :
- مهندس! بديد من بيارم.
- نه باباعلي شما لطف كن وسايلا رو از ماشين پايين بذار.
و سيني چاي را روي ميز گذاشت، سبد را كه انواع شيريني هاي محلي در آن بود، جلوي همه گرفت و گفت :
- شرمنده. من بلد نيستم خوب پذيرايي كنم، مي ذارم روي ميز خودتون از خودتون پذيرايي كنيد.
و با لبخند، نگاهي به آوا انداخت و با تاكيد گفت :
- ... البته بدون تعارف.
كنار نگين نشست و به همه گفت :
- خيلي خوش اومديد. از بس مهرداد، امروز و فردا كرد، داشتم كلافه مي شدم.
مهرداد فنجان چاي را برداشت، رو كرد به آوا و به برادرش گفت :
- مهيار، آوا خانم، دختر آقاي رياحي ان.
مهيار، با تعجب، چند ثانيه اي به چهره او نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟! دختر فرهاد! ... حال پدر چطوره؟ چقدر دلم هواشون رو كرده.
مهرداد گفت :
- مي بيني دخترم! اين دو تا اينقدر با هم صميمي بودن كه توي مهموني ها، غير ممكن بود كنار هم نبيني شون.
- اگه مي دونستم كه دختر آقاي رياحي قراره تشريف بيارن، حتما شخصا با فرهاد تماس مي گرفتم و خانوادگي ازشون دعوت مي كردم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خيلي بهت سلام رسوند و گفت از طرف اون بهت بگم كه اينبار كه ديدمت، حتما كيش و ماتت مي كنم!
مهيار، لبخندي زد و گفت :
- از طرف من هم، به فرهاد بگو، همين كه بنده رو قابل دونستي كه ميزبان نورچشميش باشم، ممنونم.
آوا، از اينكه مهيار، تكه كلام پدرش را به كار برد خنديد. مهيار، به صورت او نگاه كرد و لبخند زد. بعد به مهرداد گفت :
- نكنه دوباره ماموريته؟!
وقتي سكوت و خنده ي برادرش را ديد، كه سعي مي كرد خودش را به آن راه بزند، گفت :
- چرا دست از سر اين بنده ي خدا بر نميداري؟
همه خنديند. وحيدي يكدفعه بي مقدمه پرسيد :
- مهيارخان، اينجا تنها زندگي مي كنيد؟
- مي بينيد كه اصلا تنها نيستم!
- منظورم اينه كه ازدواج نكرديد؟
مهيار نيم نگاهي به برادرش انداخت و گفت :
- خير.
- جدي! حوصله تون اينجا سر نميره؟
مهيار، از سماجت او تعجب كرد و با متانت جواب داد :
- عرض كردم كه تنها نيستم، غير از اهالي روستا كه مرتب بهم سر مي زنند، دوستانم هم هستن.
- چند سالتونه؟
shirin71
07-06-2011, 07:32 PM
سي و چهار سال.
نگين به موبايلش ور مي رفت، لبخندي زد و گفت :
- منظورشون اينه كه ديگه وقتشه.
همه غير از وحيدي، به حرف او خنديدند. مهيار، اشاره اي به دست او كرد و گفت :
- مي بينم كه شما هم، خدا رو شكر، از بند اين حلقه آزاديد؟
وحيدي ، در حالي كه همه منتظر شنيدن حرفي از او بودند ، طوري به آوا چشم دوخت ، كه حرص او را در آورد و گفت :
- من كه از خدامه ، فعلا منتظر جوابم ؛ تا آخر عمرم هم اگه فرصت بخواد ، منتظر مي مونم .
آوا ، از خجالت ، سرش را پايين انداخت و به زور ، چند جرعه از چاي اش را تلخ خورد . نمي دانست براي چه او ، با اين حركتش ، سعي كرده بود كه عشقش را اين طوري بي پروا جلوي همه ابراز كند . نگين ، هم از حركت او جا خورد . از شناختي كه روي دوستش داشت ؛ مي دانست كه چقدر مغرور است . حال او را در اين لحظه ، به خوبي مي فهميد . اما نمي توانست دخالت كند . او هم مثل آوا ، سكوت اختيار كرد .
مهيار لبخندي زد و پرسيد :
- شما چند سال تونه ؟
- بيست و هفت سال .
- خب هنوز وقت داريد ؛ تا چند شكست عشقي و نامرادي ديگه جا داريد .
مهرداد ، خنديد و گفت :
- راست مي گه وحيدي جان ، چيزي كه هيچ وقت دير نمي شه ازدواجه .
نگين ، يك باره بحث را عوض كرد و از عمويش پرسيد :
- من از اون كشكهايي كه اون دفعه داده بودي به بابا برام آورده بود مي خوام، بَه .... خيلي خوشمزه بود، دهنم آب افتاد!
مهيار، به لحن و حالت كودكانه او خنديد و گفت :
- عزيز دلم! مي دونستم دوست داري، سپردم به خاله واسه ات درست كنه.
باباعلي، يكي يكي چمدانها را به داخل آورد.
مهيار از همانجا گفت :
- باباعلي، سهيل رو نديدي؟
مرد با لهجه گفت :
- چرا مهندس، گفتم مهموناتون رسيدن گفت مزاحمتون نمي شه.
- حالا برا من دعوتي شده! خودش گفته بود دلم واسه مهرداد تنگ شده، وقتي اومد، خبرش كنم.
باباعلي، شانه هايش را بالا انداخت، آخرين چمدان را هم گوشه ي سالن گذاشت و گفت :
- آقاي مهندس، با من امر ديگه اي نداريد.
- نه باباعلي، فقط سر راهت به فرزان بگو سفارشات از شهر رسيده.
سري به نشانه ي اطاعت تكان داد و با همه خداحافظي كرد و رفت.
مهيار، به برادرش گفت :
- كاش خانمت رو هم مياوردي.
نگين و مهرداد، به يكديگر نگاه كردند. مهرداد، با لحن سردي، كه سعي داشت زياد ساختگي به نظر نرسد گفت :
- فرنوش هم خيلي دوست داشت بياد، ولي ... نتونست.
مهيار متوجه نگاههاي آنها شد و ترجيح داد كه فعلا سكوت كند. يك لحظه نگاهش متوجه آوا شد كه در خود فرو رفته، با ناخن خورده هاي شيريني داخل بشقابش را پس و پيش مي كرد. پرسيد :
- آوا خانم، شما هم مثل پدرتون به شطرنج علاقه داري؟
آوا به خودش آمد و گفت :
- اگه حوصله شو داشته باشم.
- حتما هم از فرهاد ياد گرفتيد؟
- بله.
وقتي نگاه متعجب او را ديد لبخندي زد و گفت :
- مطمئنم آخرش كيش و مات مي شيد.
نگين گفت :
- آقاي رياحي رو شايد كيش و مات كني، ولي در مقابل دخترش حتما مغلوبي.
نگاه نافذي به آوا انداخت و گفت :
- جدي! ببينيم و تعريف كنيم.
نگين كوتاه نيامد و گفت :
- مي توني امتحان كني.
- حتما، خيلي دلم مي خواد ببينم چطوري مغلوب مي كنن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
وحيدي، اصلا از لحن خودماني مهيار خوشش نيامد. از اينكه خانم رياحي را به اسم كوچك صدا مي زد، برافروخته شد. او كه چند سال با آوا همكار بود، جرئت نكرده بود كه او را خودماني خطاب كند. براي اينكه حد و مرز اين موضوع را مشخص كند، با تاكيد گفت :
- خانم رياحي، يكي از بهترين كارگردانها و فيلم نامه نويسهاي شركتمون هستند.
مهيار گفت :
- خانواده ي آقاي رياحي، توي هر حرفه اي كه وارد مي شن، حرف اول رو مي زنن.
آوا، تشكر كرد و وحيدي به خيال اينكه او را متلفت اين موضوع كرده است با رويي گشاده، بله ي كشيده اي گفت و حرف مهيار را تكرار كرد.
نگين، خميازه اي كشيد. مهرداد، به طرف پنجره برخاست و به دنبالش وحيدي را هم صدا زد تا با هم ، منظره بيرون ويلا را تماشا كنند . مهيار، خم شد تو صورت نگين و آهسته گفت :
- عزيز دلم ، معلومه مسير خيلي خسته ت كرده ؛ يه كم كه استراحت كني سر حال ميشي .
- نه عمو ، من خيلي بد سفرم . از تهران تا اين جا اين سردرد اذيتم كرده ؛ صداي ماشين ماشن افتاده تو سرم.
- مسكن واسه ات بيارم؟
وحدي وسط حرفشان گفت :
- مرتع زيباييه ... معلومه با حيوونا ميونه ي خوبي دارين، خودتون از اسبها مراقبت مي كنين؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
و مهلت نداد پاسخ سؤالش را بشنود و ادامه داد :
- ....سر خودتون رو حسابي گرم كرديد ... در كل زندگي جالبيه.
مهيار لبخندي زد و سكوت كرد. وحيدي دوباره شروع كرد :
- مهيارخان، از اينجا تا روستا خيلي راهه؟
- چيزي راه نيست، اگر خسته نيستيد و مايليد، همين الانم مي تونم ببرمتون.
- خانها كه خسته ان، مي تونيم فعلا خودمون يه گشت كوچيكي دور و اطراف بزنيم، آقاي فرداد شما موافقيد؟
مهرداد، با رضايت موافقت كرد و به دخترها گفت :
- تا شما كمي استراحت مي كنيد ما رفتيم و برگشتيم.
و در حاليكه به طرف در خروجي مي رفت مهيار را هم صدا زد و گفت كه بيرون منتظرش هستند. مهيار، همانطور كه به سمت آشپزخانه مي رفت گفت :
- تا يك ساعت ديگه خانمي به اينجا مياد، به اسم ملوك، ما بهش مي گيم خاله. مي آد براي درست كردن شام اگر ...
نگين و آوا، ادامه ي حرف مهيار را نشنيدند، هر دو از رفتار وحيدي عصباني بودند. نگين طاقت نياورد و با حرص گفت :
- خوب بود يه سؤالي هم از ما مي كرد، خودش بريد و دوخت! هرچند كه واقعا نا ندارم از جام تكون بخورم؛ اما دليل هم نمي بينم كه اين آقا از جانب ما تصميم بگيره. داره كفرم رو بالا مياره!
آوا آهي كشيد و گفت :
- مي ترسم آخرش حرفش رو به كرسي بشونه و همه رو ببره شمال. خدا آخر و عاقبت اين كارو به خير بگذرونه.
shirin71
07-06-2011, 07:32 PM
فصل 2 - 2
مهيار، ليوان آب را با مسكن به برادرزاده اش داد و به آنها گفت كه اتاقهاي بالا را برايشان آماده كرده و پيشنهاد داد بروند و كمي استراحت كنن تا براي شام سرحال باشند. پالتويش را برداشت، يك لحظه از سكوت و پچ پچ كردنهاي آن دو، برگشت و از اخم در هم و آشفته ي آنها سر جا ميخكوب شد! خنديد و با لحن كشيده اي گفت :
- چيه، چي شده؟!!
نگين، دلشوره اي از حرف دوستش به دلش افتاده بود. تصميم گرفت عمويش را هم در جريان بگذارد. او را صدا زد و اشاره كرد تا نزديك آنها بيايد.
- - جان عمو؟
- تو رو خدا يه كاري كن وحيدي از اينجا خوشش بياد و موافقت كنه فيلممون رو همين جا ضبط كنيم، خوشگل ترين جاهاي منطقه رو نشونش بده.
- من كه نمي دونم چي تو نظر شماست، اما سعي مي كنم جاهايي رو نشونش بدم كه تا حالا تو عمرشم نديده باشه. اما نمي فهمم، مگه نگفتي كه از اينجا خوشتون اومده؟
- چرا، من و آوا كه حرفي نداريم. بچه هاي گروه هم خوششون اومده. اما جواب قطعي رو بايد وحيدي بده.
و به آوا گفت :
- باور كن اينا همه اش بهانه س.
- خودمم مي دونم. از روزي كه راه افتاديم، يكريز داره سق مي زنه.
مهيار، كلافه به آوا نگاه كرد و پرسيد :
- وحيدي چه كاره ي شركته؟ اينقدر منو استنطاق كرد كه فراموش كردم ازش بپرسم خودش چيكاره اس!
- تقريبا همه كاره ي شركته.
صداي چند بوق از بيرون شنيده شد. مهيار، به پشت سرش نگاهي انداخت و پرسيد :
- و اگر موافقت نكرد؟
- هيچي، همه رو برمي گردونه تهران، از اونجا يكراست براي فيلمبرداري شمال.
مهيار، اخمي در چهره اش نشست و محكم گفت :
- محاله بذارم شماها از اينجا بريد. براي اومدنتون حسابي تدارك ديديم، مگه مي ذارم به اين راحتي از اينجا بريد!
نگين گفت :
- شما وحيدي رو نميشناسيد، اگه رو دنده ي لج بيفته ديگه هيچ كس حريفش نيست.
- خيالتون راحت باشه. حتي يك لحظه هم، رفتن از اينجا به مغزتون خطور نكنه.
بعد به سمت در رفت. هر دو، از محكم حرف زدن او، به يكديگر لبخندي زدند. مهيار، در را هنوز به طور كامل نبسته بود كه سرش را برگرداندد و با ناراحتي گفت :
- اما نگين خانم، اين رسمش نبود، حالا هم كه اومدي عمو رو ببيني، اين طوري؟ با تاييد اين و اون و غريبه ها!
و در را بست. بغض گلوي نگين را فشرد. دق و دلش را سر وحيدي خالي كرد :
- همش تقصير اين وحيديه، اگه اين همه ادا اصول در نمياورد حالا كار رو شروع كرده بوديم.
بعد مسكن را با بغض قورت داد.
نيم ساعتي از رفتن مردها مي گذشت. هر دو بعد از بازرسي كامل طبقه ي پايين، تصميم گرفتند كه براي استراحت، به طبقه ي بالا بروند. چند پله بيشتر نرفته بودند كه يكدفعه در سالن باز شد و مردي سراسيمه وارد شد. به اطراف نگاهي انداخت. هر دو از ترس زبانشان بند آمده بود. ناشناس، با ديدن آنها جا خورد. چند قدم به عقب رفت و با لكنت زبان گفت :
- س .... سلام. شرمنده داشتم مي اومدم، ماشين مهيار رو ديدم، ... فكر كردم همه رفتن براي گردش، كه اينطوري بدون در ... شرمنده. اومدم يه سفارشيه ببرم.
هر دو مات بهش زل زدند. خودش از حركات و حرف زدن سريعش، خنده اش گرفت. سرش را زير انداخت و گفت :
- معذرت مي خوام، خيلي بد شد، نه؟ ... چه برخوردي!
هر دو خيالشان راحت شد. نگين گفت :
- اشكالي نداره، عموم گفت كه خاله "ملوك" مياد اينجا براي درست كردن شام.
از شيطنت نگين خنده اش گرفت و گفت :
- من سهيل، دوست و همكار عموتونم.
- فقط من برادرزاده ي مهيارم، ايشون دوستم هستن.
در حالي كه تازه وارد آمدنشان را به آنجا خوش آمد مي گفت، پشت سرش زني روستايي با سبدي كه پارچه اي رويش انداخته بود، وارد شد. گرم، با هردويشان سلام و احوالپرسي كرد و با همان بساطش، جلو آمد و صورتشان را بوسيد. سهيل، در جواب شيطنت نگين، اشاره اي به زن روستايي كرد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- ايشون خاله ملوك هستن. خيلي كه به هم شباهت نداريم؟
بعد رو كرد به خاله و پرسيد :
- خاله، مهيار به شما يه امانتي نس........................ كه بديد به من؟
- نه خاله، چيزي به من نداده.
خاله وارد آشپزخانه شد، دخترها هم به دنبال او رفتند. سبدش را روي ميز گذاشت و به سهيل كه منتظر ايستاده بود گفت :
- بشين خاله يه چايي برات بريزم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- نه بايد برم، خيلي كار دارم.
نگين گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:33 PM
- چاي تازه دمه.
سهيل نگاهي به او انداخت و روي صندلي نشست. خاله ازش پرسيد :
- از آقا فرزان چه خبر؟
- بيچاره، فعلا كه فرصت سر خاروندن هم نداره!
- ايشالا عروسي خودت. خدا كنه هميشه دستتون به شادي بند باشه.
آوا نزديك خاله رفت و گفت :
- خاله بذاريد ما هم كمكتون كنيم.
خاله نگاهي دقيق به صورت آوا كرد و ماشالاي بلندي گفت و با لحن صادقانه روستايي اش گفت :
- ماشالا خاله تو چقدر خوشگلي!
و زير لب برايش صلوات فرستاد و پرسيد :
- شما برادرزاده ي مهندسي؟
نگين، چاي را به طرف سهيل گرفت و به خاله گفت :
- اسم من نگينه. خاله حتي يه ذره هم شبيه مهندس نيستم؟!
- چرا خاله. خونواده ي مهندس كه همه مث خودش، هفت قول هولا، خوش برو رو و پاكيزه ن.
نگين و آوا از اصطلاحات خاله به خنده افتادند. سهيل، سريع چايش را سر كشيد و بلند شد و از نگين بابت چاي تشكر كرد و گفت :
- به پدرتون هم از جانب من، سلام برسونيد و عذرخواهي كنيد كه نمي تونم بمونم. حتما سر فرصت براي عرض ادب، خدمتشون مي رسم.
بعد، همه را به منزلش دعوت كرد و رفت. نگين آهسته به آوا گفت :
- چقدر بامزه بود.
آوا ، حرفش را تصديق كرد ، خاله گفت :
- مهندس گفت ، از شما بپرسم چي دوست داريد تا همون رو براتون بپزم .
نگين گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خاله هر چي دوست داري درست كن .
- نه مهندس گفته حتما از شما بپرسم .
آوا پرسيد :
- غذاي محلي اينجا چيه ؟
- ما بيشتر وقتي مهمون داشته باشيم ، آش سماق مي پزيم .
- خوب همون رو درست كنيد .
- آخه خاله ،نمي شه كه جلوي مهموناي شهري آش بذاري ! تازه اونم مهموناي مهندس !
- چرا نمي شه ! چه اشكالي داره ، مگه مهندس نگفته هر چي ما گفتيم ؛ خب پس همين رو بپزيد .
- آخه خاله ، ممكنه مهندس بدش بياد .
نگين گفت :
- جواب مهندس با من؛ خوبه ؟
خاله راضي شد و دست به كار شد . نگين پرسيد :
- شما هر روز به اين جا مي آيد و براي مهندس غذا درست مي كنيد ؟
خاله به جاي جواب سوال او ، گفت :
- مهندس خيلي حق به گردن اهالي ده داره . همه خودشون رو مديونش مي دونن ؛ حتي نعمت خان هم توي كارهاش ، با مهندس مشورت مي كنه و رو حرفش حرف نمي زنه .
كمي مكث كرد و در حالي كه سبزي هاي پاك كرده را از جلوي آنها بر مي داشت تا در تشت بريزد ، گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- توي اين دو ماه ايشالا دو تا عروسي داريم ؛ يكي عروسي پسر حاج احمده كه آخر اين ماهه ؛ يكي ديگه هم پسر زيوره . مهندس و دوستاش ، سنگ تموم گذاشتن ؛ وقتي شنيدن كه دختر دلبر جهيزيه نداره، فرستادن تا از شهر، كم و كسريهاي جهيزيه شو بخرن. هرچهارتاشون يه پارچه آقان. با خودشون به اينجا، خير و بركت آوردن. مي دونين كه آقا فرزان هم عروسيش رو همينجا مي خواد بگيره؟ يعني خود مهندس بهش گفته.
نگين گفت :
- راستش ما از همه چيز بي خبريم، اينارم تازه داريم از شما مي شنويم.
خاله بي وقفه حرف مي زد و با اينكه هيكل فربه اي داشت، فرز و چابك، از اين طرف آشپزخانه به آن طرف مي رفت. با حركات سريع و لهجه ي شيرين و لحن مهربانش، باعث شد كه آنها گذر زمان را از بين ببرند. آوا، با سوالاتي كه از او مي پرسيد، از محيط آنجا و سنتها و مراسمي كه داشتند، اطلاعات خوبي بدست آورد. ته دلش، از اينكه در اين موقعيت مزاحم عموي نگين شده بود، شرمسار بود. يك لحظه دعا كرد كه كاش وحيدي با ماندنشان موافقت نكند و مخالفتش را براي فيلمبرداري در آنجا اعلام كند. اما نگين، با فراق آسوده، به حرفهاي خاله گوش مي داد و بعضي تكه كلامهاي او را كه به زبان محلي ادا مي كرد، با اشتياق معني اش را مي پرسيد.
خاله، دستهايش را شست و با دستمالي كه روي سبدش انداخته بود، خشكاند. بعد از داخل آن، نان قنديهايي كه خودش پخته بود را به آنها تعارف كرد. نگين، با لذت تكه اي از نان را خورد و هوم بلندي كشيد. خاله از اينكه نانش را با لذت خوردند، خوشحال شد و خنديد. آوا به نگين گفت :
- زياد نخور سير مي شي. در ضمن مگه تو رژيم نداري؟
- فعلا تا مدتي كه اينجام كنار گذاشتم.
خاله گفت :
- رژيم برا چي خاله، تازه خوبه. چيه، خوب نيست دختر لاغر باشه.
نگين بلند خنديد و گفت :
- ببين، خاله هيكل منو پسنديد و بر روي تو رو.
نان ديگري برداشت و به او هم تكه اي تعارف كرد و گفت :
- بيا بخور تا هيكلتم مثل من بشه. مي خوام كلا خاله شيفته ات بشه.
صداي خنده ي آنها تا امدن مردها هم ادامه داشت. آن قدر سرشان گرم بود، كه حتي متوجه حضور مهرداد در آشپزخانه هم نشدند. مهرداد با تعجب گفت :
- اينجا چه خبره؟!
همه به سمت او برگشتند و سلام كردند. خاله، حال و احوال همسر مهرداد و تمام قوم و خويشهاي هرگز نديده اش را پرسيد. مهرداد، در جواب احوالپرسي هاي تند و شتابزده خاله، سري به تشكر پايين آورد. بعد، سرش را بالا گرفت و بو كشيد و گفت :
- به، چه بوي آشي مياد!
نگين، به پدرش نگاهي انداخت و پرسيد :
- پس عمو و آقاي وحيدي كجان؟
- آقاي وحيدي رفت يه دوش بگيره. مهيار هم بيرون داشت با باباعلي حرف ميزد، الان ميادش.
بعد از داخل بشقاب، تكه اي نان قندي برداشت و گفت :
- تنها خوري؟! بهتون يه وقت بد نگذره!
در حاليكه نان را مي خورد، قوري را برداشت و به رنگش نگاه كرد و گفت :
- خاله، چايت تازه دمه؟
- نه خاله، شما بريد بشينيد، من جَلدي يه چاي تازه دم براتون درس مي كنم.
مهيار با خوشرويي وارد شد و با ديدن آنها گفت :
- من فكر كردم شماها رفتين استراحت كنين. به مهرداد گفتم اگر خوابن بيدارشون نكن.
- اووه! تازه نبودي. اگه بدوني خونه رو چجوري گذاشته بودن رو سرشون!
مهيار، به سمت نگين رفت و از پشت سر بغلش كرد و رو به خاله گفت :
- خاله، دخترم رو ديدي. ببين چقدر ملوسه؟
- خدا حفظش كنه، خيلي شيرين زبونه.
و از ته دل آرزو كرد :
- ايشالا دختر خودت.
مهيار، برادر زاده اش را بوسيد و يكراست رفت سراغ قابلمه و با تعجب و لحن اعتراض آميزي گفت :
- خاله!
خاله به نگين نگاه كرد تا او جواب مهيار را بدهد. نگين هم سريع گفت :
- ما به خاله گفتيم يه غذاي سنتي درست كنه. تازه مگه چشه؟
- اولين شب مهموني، چه پذيرايي مي شه! بيچاره وحيدي، اميدوارم دوست داشته باشه.
آوا گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:34 PM
من مي دونم دوست داره، نگران اون نباشيد.
- مي خواست بره دوش بگيره، داداش راهنمايش كردي؟
- آره، تازه اتاق رو هم نشونش دادم. من مي روم تو سالن يه وقت مياد تنها نباشه. چاي رو هم سريع السير برسونيد.
مهيار، ظرف ميوه را برداشت و به دنبال برادرش بيرون رفت. آوا قصد داشت سؤالش را بپرسيد اما نمي دانست او را چگونه خطاب كند. بالاخره صدا زد :
- آقاي فرداد؟
دو برادر، همزمان با هم برگشتند و به او نگاه كردند. مهرداد متوجه شد منظورش مهيار است، ميوه خوري را از دست او گرفت و بيرون رفت. آوا به نگين نگاه كرد. مهيار جلو آمد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- جانم، چيزي مي خواستيد به من بگيد؟
بعد هردويشان را نگاه كرد و با لبخند گفت :
- حتما مي خواييد بدونيد كه نظر وحيدي چي بوده؟
هر دو خنديدند. مهيار گفت :
- قبل از اينكه جواب سؤال شما رو بدم، مي خواستم من از شما يه سؤالي بپرسم.
آوا گفت :
- خواهش مي كنم.
- شما قصد داريد توي اين مدتي كه اينجا هستيد، منو همينطوري صدا بزنيد، آقاي فرداد؟!
نگين با خوشحالي پريد بالا و گفت :
- آخ جون، يعني موندگار شديم؟
- نمي دونم، اما معلوم بود بدش نيومده چون داشت در مورد اينكه از كدوم نقطه شروع كنن و كجا بهتره و از اينجور حرفا صحبت مي كرد. شما بچه هنريها عجب اخلاق عجيب و غريبي دارينا!
آوا گفت :
- چطور مگه؟
- به خاطر غولي كه از اين بنده خدا ساخته بودين، سعي كردم بهترين جاها كه مي دونستم ببرمش، همه رو ول كرده تنها جايي كه به مغزم خطور نمي كرد خوشش بياد رو پسنديد، يه آبادي خراب و ويرون كه سالهاست كسي توش زندگي نمي كنه. تازه، هيچ منظره با صفايي اون دور و اطراف پيدا نمي شه، تا چشم كار مي كنه خار و خسه و علف هرز، خيلي دلگيره! ... نكنه فيلمنامه ي شما تراژديه؟
خاله، چادرش را از دور كمرش باز كرد و سرش انداخت و گفت :
- خب خاله، غذا كه دو تا غل ديگه خورد، زيرش رو خاموش كنيد. چاي هم حاضره، گذوشتم دم بياد. اگه با من كاري ندارين من برم؟
- دستت درد نكنه خاله، خودت هم مي موندي يه لقمه با هم مي خورديم.
- نه خاله فدات شم، نخوردت نيستم.
دخترها هم تشكر كردند و خاله با همه خداحافظي كرد و رفت. نگين گفت :
- خونه ي خاله از اينجا خيلي دوره؟
- نه نزديك باغه.
بعد كنار بساط چاي رفت، براي همه چاي ريخت و در حاليكه استكان آخر را پر مي كرد، به آن دو كه آهسته با هم حرف مي زدند و مي خنديدند، لبخند زد و گفت :
- چيه؟ غيبت منو مي كني؟
- آوا نگران اينه كه نكنه تو اين مدت مزاحم كار شما باشيم.
مهيار اخم ساختگي كرد و گفت :
- اِ.... خب ديگه چي آوا خانم؟!
آوا، براي اينكه مثل چند دقيقه پيش مشكلي در خطاب كردن نامها به وجود نيايد، به زبان وحيدي او را صدا زد :
- مهيارخان، فكر مي كنم بهتر باشه ...
- لطف كنيد به اسم من خان اضافه نكنيد ما اينجا فقط به آقا نعمت، خان مي گيم.
هر دو به حرفش خنديدند و نگين به شوخي گفت :
- تو هم به زبون من بهش بگو عمو.
- من يه برادرزاده بيشتر ندارم. اصلا چطوره بگي، آقاي فرداد، عموي نگين، برادر مهرداد، فرزند امير، ... اين همه مي تابوني تا نگي مهيار؟! آخه دختر خوب، اسمو گذاشتن واسه صدا زدن.
- خيلي سخت مي گيريد!
- اتفاقا برعكس، شما سخت مي گيريد، من كه مي گم راحت باشيد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
تا آوا دوباره شروع كرد، مهيار گوشهايش را گرفت و بلند طوري كه صدايش در صداي خنده ي آنها گم شده بود، گفت :
- چايي رو بياريد، سرد شد.
نگين گفت :
- آوا جون، شرمندتم سعي نكن با عموي من يكي به دو كني، توي اين مورد حتما مغلوبي. باش درنيفت. كم نمياره!!
وقتي بيرون مي رفتند، اضافه كرد :
- با عموم راحت باش، اون اهل اين تعارفات نيست.
مهرداد گفت :
- چه خبره؟!
- هيچي داشتيم واسه عمو اسم انتخاب مي كرديم.
- خب، به سلامتي انشاا...! انتخاب كردين؟... حالا عزيزم اسمت چي شد؟
- نعمت.
يك ساعت بعد، موقع صرف شام، نگين فكري را كه به ذهنش رسيده بود در جمع گفت. از عمويش پرسيد :
- خاله گفت يكماه ديگه توي روستا عروسيه.
- آره عزيزم، چطور مگه؟
- گفت كه قبل از عروسيشون يه مراسمي دارن. خيلي جالب مي شه اگه بذارن از مراسمشون فيلم بگيريم.
برق شادي در چشمان آوا درخشيد و گفت :
- آفرين! فكر خيلي خوبيه.
و با لحني التماس گونه به مهيار گفت :
- مي شه شما باهاشون صحبت كنيد؟
مهيار به او نگاه كرد و يك لحظه سكوت كرد. از حالت آن چشمهاي درشت و پرفروغ، كه براي خواستن يك كار كوچك آن طور زيبا به او خيره شده بود، گوشه ي لبش خنده ي مليحي نشست. دوست داشت او را همانطور منتظر جواب بگذارد، تا نگاه زيبايش را از دست ندهد. آوا با تعجب، سكوت او را تماشا كرد. به خيال اينكه درخواست زيادي از او كرده است، سرش را به زير انداخت. مهيار بالاخره جواب داد :
- اگه براتون جالبه، حتما اين كارو مي كنم.
هر دو با خوشحالي، از او تشكر كردند. وحيدي با تعجب گفت :
- اين چه ربطي به طرح ما داره؟!
آوا گفت :
- منظور ما طرح اصلي نبود. اين يه فرصتيه كه ممكنه هيچ وقت ديگه به دست نياريم. بعضي لحظه ها توي زندگي هست كه ممكنه فقط يك بار برات پيش بياد و هرگز نتوني ديگه اون موقعيت رو بدست بياري.
- اما من فكر نمي كنم اونقدر فرصت داشته باشيم كه به اين كارا برسيم.
- در اين فرصتي كه شما نيستيد، كاري نيست كه ما انجام بديم، عروسي هم كه ...
وحيدي، با ناراحتي آشكار و لحن عصباني، حرفش را قطع كرد و پرسيد :
- مگه شما با ما برنمي گرديد تهران؟!
لحن و كلام او، و دگرگوني رفتارش همه را متعجب كرد. يك لحظه، تمام نگاهها به سمت او برگشت. نگين، بجاي آوا جواب داد :
- مگه شما نمي دونستيد كه آوا با من اينجا مي مونه. آخه تو شركت ديگه كاري نمونده كه انجام بديم.
آوا به آرامي گفت :
- ما با بچه هاي گروه هماهنگ كرديم، ديگه مشكلي نيست. فكر نمي كنم به اومدن من نيازي باشه.
وحيدي با طعنه و لحن تندي گفت :
- اما من فكر نمي كنم بودن شما هم در اينجا لزومي داشته باشه.
از گفتن اين حرف، مهيار به برادرش نگاهي انداخت و براي اينكه احترام مهمانش را نگه دارد، سكوت كرد. آوا سعي كرد خود را كنترل كند و سخني بر زبان نياورد چون مطمئن بود، دو كلمه حرف بر زبان جاري نكرده، اشكهايش سرازير خواهد شد. مهرداد با لحن پدرانه اش گفت :
- وحيدي جان، مسير دخترها رو خسته كرده، اينجا بمونن بهتره. هم كمي استراحت مي كنن تا شما برگرديد، هم خيال من جَمعه.
مهيار پوزخندي زد و گفت :
- در ضمن آقاي وحيدي، فرهاد امانتيش رو دست من س........................، ديديد كه پشت تلفن هم به خودش گفتم، قدمش اينجا روي چشم منه تا وقتي خودش بياد ببردش.
نگين، لبخندي زد و زير لب آهسته گفت: هاي! دلم خنك شد. بعد با خوشحالي، بقيه ي غذايش را خورد. اما آوا ديگر از طعم غذا چيزي نفهميد. چند قاشق ديگر خورد و كنار رفت. وحيدي، آنقدر عصباني بود كه تا آخرهاي شب، كه همه براي خواب به اتاقهايشان رفتند، چند كلمه اي بيشتر حرف نزد.
مهيار، از وحيدي بخاطر رفتار عجيب و لحن كلام نيشدارش، ناراحت نبود؛ بيشتر ازاين كه ادامه شبي به آن زيبايي را بر همه خراب كرده بود، ناراحت بود . تا آنجا كه در نيمه هاي شب، وقتي ديد هر چه تلاش مي كند تا دخترها را از آن حالت افسرده، بيرون بياورد، وحيدي با چند كلمه زهردار، دوباره همه چيز را خراب مي كند، ديگر نتوانست تحملش كند و به بهانه تلفن زدن، به داخل اتاقش رفت و آنها را چند ساعتي تنها گذاشت. با رفتن او ، چند كلمه اي بيشتر رد و بدل نشد، آن هم در مورد كار و مشكلات اجتماعي و..... نگين با رفتن عمويش، فضا را آنقدر بي روح وكسل كننده ديد كه به آوا پيشنهاد داد براي خواب به اتاقشان بروند.
shirin71
07-06-2011, 07:35 PM
فصل 1- 3
نگين و آوا، ديرتر از همه از خواب بيدار شدند. وقتي به طبقه پايين آمدند، باباعلي را ديدند كه با سيني بزرگي وارد سالن شد.او گفت كه همه براي خوردن صبحانه، به بيرون از ويلا رفته اند.
وقتي پيش آنها رفتند، نگين از پشت سر، دستها يش را دور گردن عمويش حلقه زد. او را بوسيد و از هديه زيبايش، كه ديشب روي تخت گذاشته بود و با سليقه زياد هم برايش كادو پيچ كرده بود تشكر كرد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
نيازي نداشت كه آوا نگاه دقيقي به چهره وحيدي بياندازد تا بتواند آثار ناراحتي ديشب را در چهره او پيدا كند؛ چون او آنقدر پكر بود كه در جواب سلام آنها، حتي سرش را بلند نكرد و با تكان دادن سر، جوابشان را داد. آوا از آنها به خاطر اينكه زودتر بيدارشان نكرده اند، تا در كنار هم صبحانه بخورند، گلايه كرد. مهرداد گفت:
- من مي خواستم بيدارتون كنم، اما مهيار اصرار كردكه بذارم استراحت كنيد تا هر وقت خودتون از خواب بيدار شديد.
نگين به خودش، كش و قوسي داد و گفت:
- آخيش! قربون عموي خوبم برم؛ عوضش يه خواب حسابي رفتيم.
مهيارگفت:
- البته استثنائا امروز؛ از فردا كله سحر بيدارتون مي كنم. نمي ذارم تا اين موقع ظهر بخوابيد.
باباعلي، براي آنها روي ميز، صبحانه مفصلي چيد. دو نفري مشغول خوردن شدند. مهرداد با برادرش گرم صحبت بود. وحيدي، نقشه اي رو به رويش باز بود و در دفترش چيزي يادداشت مي كرد. نگين اشاره اي به او كرد و گفت :
- چقدر تو لَكه !
آوا، شانه هايش را با بي تفاوتي بالا انداخت. نمي خواست طبيعت و هوايي به آن دل انگيزي را با اين حرفها خراب كند. لقمه اي گرفت و نگاهي به اطراف انداخت، نفس عميقي كشيد و گفت:
- به، چه هواي تميزي!
نگين به موبايلش نگاه كرد و گفت:
- ديگه به ماهان زنگ نمي زنم؛ خيلي بي معرفته! صد دفعه بهش زنگ زدم؛ يا فوري قطع مي كنه، يا برام يه پيام كوتاه مي فرسته. يعني آقا اينقدر سرش شلوغه؛ اونم واسه من.
كمي مكث كرد و با به خاطر آوردن اين كه او را به زودي خواهد ديد، لبخندي زد و گفت:
- تلافي بي محلي هاشو، مي ذارم وقتي اومد، سرش درميارم.
- من كه از كارهاي شما سر در نميارم.
آقاي وحيدي از مهيار پرسيد:
- مهيار خان، گويا در اطراف اصفهان، يه محلي هست به نام (دشت مهيار) درسته؟
- بله.
- دقيقا كجاست؟
- بعد از كوه كلاه قاضي؛ بين جاده اصفهان – شيراز. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهرداد گفت:
- اين منطقه كويريه؛ به درد چيزي كه مد نظر شماست، نمي خوره. يه ناحيه اش كه كويريه، بقيه اش هم شده شهرك صنعتي.
وحيدي گفت:
- نه، فقط محض اطلاعات بيشتر پرسيدم.
بعد، نگاه ديگري به نقشه انداخت، ساعتش را نگاه كرد و بلند شد، نقشه را تا كرد و با دفترچه، زير بغلش گذاشت و گفت:
- خب، زود حاضر بشيد تا يه گشتي در اطراف بزنيم. ما بايد زودتر حركت كنيم، زياد فرصت نداريم.
و با گفتن اين حرف، به داخل رفت تا حاضر شود. مهيار به برادرش گفت:
- تو چرا به اين زودي مي خواي برگردي؟ اگر به خاطر فرنوشه، مي خواي خودم برم دنبالش و بيارمش تا خيالت راحت باشه.
- نه مهيار جان، اونقدر كار سرم ريخته؛ فرهاد هم كه نيست دست تنهام.
- از اينكه بالاخره خانمت همه چيز رو فراموش كرده، خيلي خوشحال شدم. وقتي فهميدم نگين رو مي خواي بياري اينجا، ديگه صد در صد مطمئن شدم كه هرچي بينمون گذشته، فراموش كرده و ديگه كينه اي از من به دل نداره. تصميم گرفتم خودم بهش زنگ بزنم و دعوتش رو بگيرم،هرچي تماس مي گرفتم منزلتون، كسي گوشي رو برنمي داشت.
اين براي چندمين بار، بعد از ورود مهرداد به آنجا بود كه مهيار با خوشحالي از به كنار رفتن كدورتهاي گذشته، اظهار خوشحالي مي كرد. همين موضوع بيشتر او را عذاب مي داد؛ چون مي دانست خانواده همسرش آن قدر خودخواه هستند كه هرگز راضي به اعتراف اشتباهاتشان نمي شوند. ديگر طاقت نياورد و بي مقدمه چيني، وسط صحبت هاي او گفت:
- مهيار، فرنوش رفته انگليس پيش خواهرش... راستش خودت مي دوني، كينه اينها كينه شتريه!
مهيار، يك لحظه سكوت كرد. درخودش فرو رفت و بعد سرش را بالا آورد و با يه پوزخند عصبي گفت:
- جالبه! خيلي جالبه..... بايد حدسش رو مي زدم، من ساده رو بگو كه فكر مي كردم.... واقعا چقدر خوش خيالم!
نگين، وقتي حالت منقلب عمويش را ديد؛ با اشاره به پدرش، حالي كرد كه نبايد به او، چيزي در اين رابطه مي گفت. آوا در آن جا، يك لحظه احساس غريبگي كرد و ترجيح داد كه جمع خانوادگي آن ها را تنها بگذارد.
مهيار كه آثار خشم و ناراحتي اش، كمي فروكش كرده بود، با لحني كه مهرداد را به همدردي مي خواند گفت:
- نمي دونم مهرداد، من واسه خانواده همسرت ديگه چه كار بايد مي كردم كه نكردم! ... خودت مي دوني كه من هيچ....
مهرداد دستش را روي پاي او گذاشت و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد و گفت:
- من مي دونم؛ خودشون هم خوب مي دونن، ولي نمي خوان كوتاه بيان. تو كه اخلاقشون رو مي دوني.
و خنديد تا حال و هواي او را تغيير دهد. مهيار آهي كشيد و يك لحظه، متوجه چهره درهم نگين شد. سعي كرد لبخند تصنعي بر لب بياورد و گفت:
- نگين عمو؛ تو كه هنوز اينجا نشستي؟ مگه همراهشون نمي ري؟
نگين با بغض جلو آمد و گفت:
- من از بابا خواستم چيزي به شما نگه؛ نمي خواستم شما ناراحت بشيد.
مهيار لبخندي زد، دستش را گرفت و گفت:
- مي دونم عزيزم، مي دونم. نمي خوام به خاطر گذشته ما، تو بيخود فكر خودت رو خراب كني، به نظر من كه تمام اين مسائل تموم شده.
نگين كمي آرام شد و به داخل سالن رفت. چند دقيقه بعد، همه آماده جلوي در باغ، ايستاده بودند و منتظر بودند تا نگين هم سوار ماشين شود. مهرداد پرسيد:
shirin71
07-06-2011, 07:35 PM
- نگين؛ چرا سوار نمي شي؟
- مگه عمو همراهمون نمي آد!؟
- نه، گفت توي كارخونه يه كاري براش پيش اومده كه بايد حتما بره.
آوا نمي دانست كه چرا وحيدي با شنيدن اين حرف، اين قدر خوشحال شد و يك لحظه احساس كردكه ديگر هيچ آثاري از ناراحتي شب قبل، در چهره اش نيست!
در تمام مسير تنها گوينده وحيدي بود كه با صبر و حوصله، مثل يك معلم، از تمام چشمه هاي جاري اطراف، و حتي دراز ترين چشمه، و تعداد آنهايي كه در فصل خشكسالي خشكيده بودند را نام برد و درخت و درختچه هاي اطراف، و آنهايي كه فوايد گياهي داشتند را نشان مي داد و توضيح كاملي هم برايشان ايراد مي كرد. همه، از اين همه تغيير او، متعجب بودند. بعد از سخنراني كامل و مفصلش، با مسرت از اطلاعاتي كه به بقيه داده بود، در جواب مهرداد كه گفته بود : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اگر نمي شناختمتون، مطمئن بودم كه حتما يه چند سالي رو، تو اين منطقه زندگي كرديد و با تمام كمبودها و داشته هايش، آشنايي كامل داريد!
جواب داده بود :
- من بدون اطلاعات وارد جايي نمي شم. وقتي بچه ها اين جا رو پيشنهاد دادن، به چند تا از رفيق هام كه مهندس ژئو هستن، خواستم كه اطلاعات دقيقي از اين منطقه برام به دست بيارن. اصرار من براي رفتن به شمال هم براي همين بود؛ چون بالاخره خودم بچه اون جام و نيازي به اين همه دردسر نداشتيم. اما خانوم رياحي، گفتن كه از شمال و تمام نقاطش به حد كافي فيلم گرفته شده و جاي جاي اونجا براي مردم شناخته شده است و بهتره يه جايي رو انتخاب كنيم كه علاوه بر فيلم نامه، محيط اطراف هم براي بيننده، تازگي داشته باشه.
مكثي كرد و ادامه داد:
- من هميشه از نظرات خانم رياحي استقبال كردم؛ به نظر من، مهره اصلي گروه ايشون هستند.
و به دنبال تمجيدي كه از او كرد، از داخل آيينه نگاهي به او انداخت و لبخندي زد. آوا از او تشكر كرد و از اينكه او مهره اصلي گروه خطاب كرده بود، انتقاد كرد؛ در صورتي كه معتقد بود از او فعال تر و بهتر هم در گروه وجود دارد. نگين در گوش آوا گفت:
- ما هم كه اينجا بوقيم؛ يكي نيست بگه آخه اگه تهيه كننده نداشتيد چه كاري مي تونستيد بكنيد.
آوا آهسته گفت:
- ول كن، تازه سر خُلق اومده.
- همينش منو كشته؛ دَمدَمي!
- ببين مي توني يه كاري بكني پشيمون بشه و هممون رو برگردونه تهران!
- نه ديگه خيالت تخت، اون اولش دل دل مي كنه؛ اما وقتي تصميم گرفت، ديگه آوا خانوم هم نمي تونه جلودارش بشه.
بعد از يه گشت چهار ساعته، به باغ برگشتند. بعد از خوردن نهار، مهرداد و وحيدي عازم رفتن شدند.
همه براي بدرقه آنها، كنار در باغ، كه شبيه به نعل اسب بود، ايستادند، مهرداد گفت:
- اگه ديدي دردونه من زيادي لوس بازي درآورد، با يه پست پيشتاز، بفرستش تهران.
مهيار نگين را به خود نزديك كرد و گفت:
- نرفته دلت واسه اش تنگ شد؟
و نگاهي به آوا انداخت؛ وحيدي هنوز داشت با او در گوشه اي صحبت مي كرد. گفت:
- به فرهاد هم سلام برسون و بگو روي حرفش حساب كردم؛ براي تعطيلات منتظرشون هستم.
وقتي صحبتهاي وحيدي تمام شد، به سمت آنها برگشتند. وقتي وحيدي از مهيار خداحافظي كرد، مهيار دستش را جلو برد و گفت:
- بهتره بگيم؛ به اميد ديدار.
- بله همين طوره. البته به اضافه زحمت و دردسري دوباره.
و با او دست داد. آوا از مهرداد به خاطر تمام محبت و كمك هايي كه به بچه هاي گروهشان كرده بود، تشكر كرد و گفت كه اگه در كارشان هم موفق بشن، همه مديون زحمتهاي او هستند. مهرداد هم به او گفت كه آشنايي اش، با خانواده فرهاد، از بزرگترين افتخارات زندگي اش بوده است و هركاري كه انجام دهد، باز هم نتوانسته مقدار كمي از لطف و محبت هاي بي شمار پدرش را جبران كند. آن ها سوار ماشين شدند و با چند بوق، به جاده اصلي پيچيدند. وقتي ماشين كاملا از نظر دور شد، مهيار به داخل باغ برگشت، يكدفعه ايستاد و آنها را كه هنوز بيرون ايستاده بودند ، صدا زد و خواست كه به داخل باغ برگردند. آوا و نگين به همراه او به سالن برگشتند.
بعد از چند دقيقه كه مهيار به اتاقش رفته بود، پايين آمد. به آشپزخانه رفت و با كاسه سفالي كه در دست داشت، پيش آنها نشست، آن را جلوي نگين گرفت و گفت:
- اين ها رو خاله، بعد از رفتنتون آورد.
نگين با ديدن كشك ها، دهانش آب افتاد و كاسه را گرفت و گفت:
- بُه، دستش درد نكنه.
و جلوي آوا هم گرفت. مهيار به مبل تكيه داد و از آنها پرسيد:
- خب؛ تعريف كنيد ببينم؛ گشت صبح خوش گذشت؟
نگين درحاليكه را به يك طرف لپش چرخاند، با طعنه گفت:
- خيلي!
مهيار از لحن او لبخندي زد و پرسيد:
- اِ ، چرا!؟
- نمي دونم، به من كه خوش نگذشت. وحيدي شده بود عينهو اين معلم ها؛ يه لحظه احساس كردم سر كلاس جغرافي نشستم.
و از آوا پرسيد:
- تو چطور آوا، توي راه احساس كردم تو هم خسته و كسل بودي؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- نه، فكر مي كنم خيلي هم خوب بود؛ چون مطلقا يه گشت تفريحي نبود؛ بيشتر براي بررسي و شناخت بهتر منطقه بود.
- اما من نمي فهمم چرا اين وحيدي عادتشه از هر چيز كوچيكي يه بحث فلسفي راه بندازه! من حوصله اش رو ندارم، به نظر من، هر چيزي رو كه مي بينم همونه كه هست؛ نه اوني كه با ذهن و تخيل مي سازيمش. من دوست ندارم مثل اون، از هر چيزي يه راز درست كنم.
مهيار گفت:
shirin71
07-06-2011, 07:35 PM
- شما دوتا كه تا اين حد با هم متفاوتين، چطور با هم دوست شديد!؟
نگين خنديد و دستش را دور گردن دوستش انداخت و گفت:
- من و آوا، مثل زن و شوهرها، مكمل همديگه هستيم. وقتي هم دعوا مي كنيم، چند ساعت بيشتر جر و بحثمون طول نمي كشه.
- راستي؛ حامد و خانومش، واسه شام دعوتمون كردن. گفتم اول بايد از شما بپرسم، ببينم اگه كاري نداريد، بعد خبرش رو بدم.
هر دو به هم نگاه كردند. در همان حال، چند ضربه به در خورد. مهيار به سمت در رفت و با گرمي دوستش را به داخل دعوت كرد. وقتي وارد شدند، نگين با ديدن او لبخندي زد و آهسته گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اِ ، خاله ملوكه !
و سريع كشك را از گوشه لپش بيرون آورد. آوا به پهلوي او زد و هردو به احترام بلند شدند، و سلام كردند. سهيل احوالشان را پرسيد و گفت:
- ببخشيد كه مجددا مزاحمتون شدم.
مهيار تعارفش كرد تا بنشيند. سهيل به سمتي كه دخترها نشسته بودند، رفت و گفت:
- چقدر برادرت زود رفت! توي مسير ديدمشون؛ داشتند برمي گشتند تهران!؟
- آره. كار داشت، نمي تونست بمونه، ديشب دعوتت كردم كه نيومدي!؟
- باور كن فكر كردم مثل هميشه يه سه چهار روزي مي مونه، تازه ديدم مهمون هم داري، گفتم بذار راحت باشن.
يكدفعه ميان حرفش گفت:
- راستي جون هر كسي كه دوست داري، پاشو اين سفارش همسر فرزان رو بردار بيار كه بيچاره ام كرده.
- خوب شد گفتي، صبح هم كه منو ديد گفت!
- فقط صد دفعه به من گفته.
- بذار اول، يه ميوه اي، چايي، چيزي بيارم.
و بلند شد و ميان راه گفت:
- ما امشب خونه حامد دعوتيم؛ داشتيم در مورد رفتن و نرفتن مون تصميم مي گرفتيم.
سهيل گفت:
- ديگه استخاره كردن نداره؛ حتما بيايين، دور هم خوش مي گذره.
- تو هم دعوتي؟
- بَه، مي دوني كه محفل بدون من لطفي نداره.
- بر منكرش لعنت!
بعد، از آوا و نگين، كه به حرفهاي آن ها گوش مي دادند، پرسيد:
- اين جا به نظرتون چه طوره؟ تا الان بهتون خوش گذشته؟
تا آمدند آها جواب بدهند مهيار از آن طرف اُپن گفت:
- چيه، مي خواي زوركي بهشون انرژي منفي بدي؛ آره عزيزم خيلي هم خوش مي گذره. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- من كه چيزي نگفتم، اگه گذاشتي يه كم كلاسمون رو حفظ كنيم!
مهيار پيش آنها برگشت، چاي را به دست سهيل داد و به طبقه بالا رفت. چند دقيقه بعد، با يك بسته مستطيل شكل، و روبان پيچي شده بسيار شيك، وارد شد. دخترها مشتاق شدند بدانند درون آن چيست. نگن طاقت نياورد و پرسيد:
- توش چي هست؟
مهيار گفت:
- لباس عروس.
- واي! تو رو خدا باز كنيد ببينم.
سهيل به نگين نگاه كرد و سريع مشغول باز كردن بسته شد. مهيار جلوي او را گرفت و با تعجب گفت :
- چي كار مي كني! ما كه نمي تونيم مثل اولش درست كنيم ... من نمي دونم، جواب خانمش رو خودت بايد بدي.
- خانمش! برو بابا، خود فرزان گفته بازش كنيم. گفت توي جعبه يه كارت گذاشته كه مي خواد براي خانمش يه چيزي بنويسه، خب آخرش مجبوريم ربان و كادوشو باز كنيم.
- ديوونه. اگه مي خواست اين كارو كنه، قبلا فكرش رو مي كرد!
- فقط فكرش به اين رسيده كه كارت گم نشه، طفلي! مهم نيست استاد، شما سخت نگير بچمون عاشق شده، پاك هوش و حواسش رو از دست داده. مطمئنم چند ماه ديگه، خودش مي شينه به حماقتش زار مي زنه.
و به خانها نگاهي كرد، معذرت خواهي كرد و بسته را باز كرد. مهيار گفت :
- آخه ما چي بنويسيم؟!
نگين با ديدن لباس عروس گفت :
- واي، چه خوشگله! بي خود نيست هر روز سراغش رو مي گيره.
و سر شانه هاي لباس را با دو انگشت گرفت و آنرا با دقت بالا آورد، از طرح و مدلش تعريف كرد و گفت :
- معلومه سفارشيه!
از لابه لاي لباس، پاكت آبي رنگي روي ميز افتاد. سهيل آن را برداشت و از آن عكسي در آورد و گفت :
- پسر عجب تيپي زده! فكر كنم با همين فيگور، دل دختره رو برده.
مهيار گفت :
- تو كار به اين كارا نداشته باش، كاري كه بهت س........................ انجام بده.
سهيل خودكاري از جيب كتش درآورد و كمي فكر كرد و گفت :
- خب.....بنويسيم، ..... اي همسر ....
بعد نگاهي به دخترها انداخت و گفت :
- خب شما هم كمك كنيد.
مهيار گفت :
- آوا خانم، شما كه نويسنده ايد يه چيزي بگيد.
- من تا بحال متن عاشقانه ننوشتم.
- حالا فرض كنيد اين لباس قراره به دست شما برسه، دوست داريد از اون كسي كه دوستش داريد چه حرفي بشنويد؟
- نمي دونم، فكر مي كنم، اين همه سليقه و محبت، خودش گوياي همه چيز هست. ديگه نيازي به گفتن اين چيزا نيست.
مهيار، لبخندي زد و آوا پرسيد :
- شما چي، .... چي دوست داشتيد به همسرتون بگيد؟
مهيار، پا روي پا انداخت و مستقيم نگاهش كرد. كمي فكر كرد و گفت :
- خيلي سخته. يك جمله بگي كه هم كوتاه باشه و هم مختصر باشه، هم بتوني يه جوري تمام عشقت رو توش خلاصه كني. من هيچ وقت چنين كاري رو نمي كنم، خودم مي رم بهش هديه مو مي دم و حرفهاي دلمو به زبون ميارم تا روي برگه.... دوست دارم عكس العملش رو هنگام باز كردن هديه ام ببينم. اينطوري از چشماش هم مي تونم بخونم كه چقدر از هديه اي كه بهش دادم راضيه.
سهيل پوزخندي زد و گفت :
- شما فكر كنيد كه اون طرف، اصلا اين چيزا حاليش نيست و حتما بايد با حرف و قربون صدقه بهش فهموند.
مهيار، بلند گفت :
- سهيل تمومش كن!
- دروغ كه نمي گم، بيچاره فرزان!
- خوب نيست اينطوري در مورش حرف مي زني.... يه چيزي بنويس قال قضيه رو بكن.
بعد خودكار و عكس رو از دستش گرفت و گفت :
- اصلا بده به خودم.
كارت را باز كرد و وسط آن، يك جمله ي كوتاه نوشت. نگين و آوا هم كادوي بسته را دوباره مثل اولش درست كردند. سهيل از آنها تشكر كرد و به قصد رفتن بلند شد و گفت :
- از اينكه مزاحمتون شدم بايد ببخشيد، خدا رو شكر كه شماها اينجا بوديد وگرنه بايد كادوي پرنسس خانم رو، همينطور با دل و روده اش بهش تحويل مي دادم.
shirin71
07-06-2011, 07:36 PM
هردو از كنايه هايي كه او مرتب در حرفهايش به همسر فرزان مي زد، متعجب بودند. نگين مشتاق شده بود از نزديك اين پرنسس خانم رو زيارت كند، تا ببيند قضاوتهاي سهيل، تا چه حد در مورد او درست است. از پشت شيشه رفتنش را تماشا كرد و به آوا گفت :
- خيلي خوشگل نيست، اما عجب هيكلي داره! نه؟ به درد فيلمهاي اكشن مي خوره.
- آره، به درد بدل آرنولد مي خوره. به نظرت مي شه روش سرمايه گذاري كرد؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- در مورش قكر مي كنم.
- فكر كن.
و هر دو از حرفهاي خودشان به خنده افتادند.
مهيار، سهيل را تا نزديك ماشينش مشايعت كرد و گفت :
- تو هم همينجا مي موندي با هم مي رفتيم.
- نه، بايد برم يه كم به سر و وضعم برسم.
- ول كن بابا، حامد كه غريبه نيست!
- حالا اومديم و چند تا دختر غريبه رو هم دعوت كرده بودن، چشمت بر نمي داره يه كمم مارو تحويل بگيرن. يعني هميشه ي خدا بايد دخترها، دور و بر تو بپلكن و خود شيريني كنن.
- پس برو سعي خودت رو بكن.
- بهتره برم اين امانتي رو هر چه زودتر دست صاحبش برسونم. از خانمها هم تشكر كن و بازم بابت مزاحمتهاي بي موقع من، عذرخواهي كن. فكر كنم ديگه چشم ندارن منو ببينن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خودتو لوس نكن، برو ديگه.
سوار ماشين شد و خداحافظي كرد. بعد، سرش را از ماشين بيرون آورد و گفت :
- ديرنيايدا.
مهيار، برايش دست تكان داد و او با تك بوقي از آنجا دور شد.
shirin71
07-06-2011, 07:36 PM
فصل 3 - 2
دو ساعتي از رسيدن و آشنايي با خانواده حامد مي گذشت. در همين فاصله كم، نگين و آوا با شيلا، همسر حامد آنقدر صميمي شده بودند كه اصلا هيچ كدام احساس نمي كردند فقط چند ساعتي است كه با هم آشنا شده اند. نگين از شيلا خانم، در مورد چگونگي آشناييش با حامد و اينكه چگونه توانسته است بدون خانواده و اقوام، اينجا بيايد و با فرهنگ مردمش كنار بيايد، سؤال مي كرد. شيلا با لهجه ي شيرين شيرازي اش، به گرمي به تمام سؤالهاي آنها جواب مي داد. از اول آشناييشان در دانشكده و مشكلات قبل و بعد از ازدواجشان، و از بهترين و بدترين لحظات زندگيش، براي آنها صحبت كرد. يك دفعه در ميان حرفهايشان بحث به عروسي فرزان كشيده شد. نگين و آوا متوجه شدند هنگاميكه بحث از فرزان و ازدواجش پيش مي آيد، يك ناراحتي و دل نگراني مشتركي در چهره همه ي دوستان او مشاهده مي كنند. يك جور نگراني ترس از آينده فرزان، باعث مي شد كه آنها از رسيدن چنين روزي شادمان نباشند. حتي تا آنجا كه شيلا، با ناراحتي از زبانش در رفت كه :
- اين زن، اصلا وصله ي تن آقا فرزان نيست!
آوا، يك لحظه نگاهش متوجه بازي مهيار و حامد شد. با تعجب ديد كه حامد، ميز شطرنج را چرخاند و صاحب مهره هاي سياه مهيار شد. مهيار هم كه همانطور با دو انگشت، چانه اش را گرفته بود، به حركت غيرمنتظره ي او آهسته مي خنديد! به طرف خانها برگشت و متوجه شد كه آوا حواسش به بازي آنهاست، لبخندي زد و سري به طرفين جنباند. يك دفعه صداي حامد بالا رفت :
- آهان بيا، اينم كيش .... و .... مات! خانم ها بياين ببينين، اينو مي گن يه بازي حسابي و جوانمردانه. بالاخره شكستت دادم.
و زد روي شانه ي مهيار و گفت :
- كجايي پسر؟! اصلا اين دفعه حواست به بازي نبود!
مهيار با همان لبخند، چپ چپ نگاهش كرد و با خنده گفت :
- آقاي جوانمرد! روش جديده؟
همسرش گفت :
- غير ممكنه حامد، حتما كلك زدي!
- بَه، دست شما درد نكنه خانم!
بعد بلند شد، پسرش را كه وسط اتاق با اسباب بازيهايش گرم بازي بود، بلند كرد و در هوا بالا و پايين انداخت و گفت :
- ديدي بابايي چجوري عمو رو شكست دادم؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
پسرش بي خيال به حرفهاي او سعي داشت كله ي آدم آهني را به سرش وصل كند، با عصبانيت كله ي اسباب بازي را به زمين كوفت و گفت :
- بابايي درس نمي شه، همش خرابه.
- الهي قربونت برم حالا چرا عصباني مي شي، ديگه حنام پيش تو هم رنگ نداره؟!
همه زدند زير خنده. مهيار گفت :
- شاهد هم دارم، آوا خانم داشت بازيمون رو تماشا مي كرد.
- چه بد شد اينو مي گن بداقبالي! حالا اگه با التماس از خانم ها مي خواستي تا بازيمون رو نگاه كنن، باور كن اينقدر توجه نمي كردن.
آوا گفت :
- شايد به قول شما بداقبالي بوده. چون من هم فقط همون سكانس جوانمردانه آخر رو ديدم.
حامد خنديد، دستش را روي شانه ي مهيار گذاشت و گفت :
- بله داداش من، تو هم اگه جاي من بودي و صد دفعه بچه ات مي اومد بالاي سرت و بهت مي گفت كه بابايي جيش دارم، اونوقت با اعصاب راحت نمي نشستي اينطوري بازي كني و كركري بخوني!
- بهونه نيار حامد جان، بازي زمان بي سر و عايله بودنت رو ديديم فقط فرقش اينه كه الان بهونه داري.
- به هيچ طريقي نمي شه از پس تو بر اومد، تا حال آدمو نگيري ول كن نيستي.
مهيار، به تلاشهاي بي نتيجه ي آرين نگاه كرد و گفت :
- آرين، عزيزم بيار تا عمو واست درستش كنه.
آرين، خوشحال به سمت او دويد. مهيار، او را روي يك پايش نشاند و اسباب بازي را گرفت و گفت :
- عمويي، چه بلايي سرش آوردي؟ اينكه داغونه!
- نه عمو خودش پَرت و پورته!
- پرت و چي؟
و به رويش لبخندي زد. شيلا گفت :
- به هر چي كه به درد نخور و بي خود باشه، پرت و پورت مي گه.
مهيار با خنده توي صورتش نگاه كرد و گفت :
- آره عمو؟ اما من واسه ات بدرد بخورش مي كنم، خب.
او هم سرش را با شادي كودكانه اي تكان داد. بعد در حاليكه يك انگشتش را داخل موهايش فرو كرده بود، يك دسته از موهايش را دور آن حلقه كرد، سرش را روي شانه ي او گذاشت و به حركاتش چشم دوخت. وقتي آدم آهني را سالم ديد، با خوشحالي بلند شد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- عمو يه كوچولوي ديگه هم هس، بيارمش خوب بشه؟
حامد اخم كرد و گفت :
- آرين، عمو رو خسته كردي، برو بازيتو بكن.
- اذيتش نكن بذار راحت باشه.
بعد، آهسته چشمكي به او زد و گفت :
- برو بيار.
shirin71
07-06-2011, 07:36 PM
او دويد و حامد گفت :
- وقتي خودت بچه دار شدي، اونوقت مي فهمي كه نبايد زياد لي لي به لا لاي بچه گذاشت، پررو مي شه.
يكدفعه نگاهش به ساعتش افتاد و گفت :
- مهيار، سهيل خيلي دير كرده، خوبه برم دنبالش؟
- خيلي هم اصرار كرد كه زود بياييم. گفتم حتما خودش رو زودتر از ما مي رسونه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اگه خونه خودش نباشه، حتما رفته خونه ي فرزان. بيچاره اين چند روزه خيلي خسته شد، فرزان بايد براي عروسيش سنگ تموم بذاره.
همان وقت، صداي زنگ بلند شد، حامد با خوشحالي بلند شد و گفت :
- خودشه، چه حلال زاده اس!
آرين هم به دنبال پدرش، به سمت در دويد. چند لحظه بعد، با سرعت به داخل بازگشت و روي مبل پريد، به مهيار چسبيد و در حاليكه نفس نفس مي زد گفت :
- همون عمو گنده هس!
همه خنديدند. مادرش دعوايش كرد و مهيار گفت :
- نترس عمو، من اينجام.
سهيل، به همه سلام كرد و از اينكه همه را منتظر گذاشته است عذرخواهي كرد. حامد پرسيد :
- اين پاكت چيه دستت؟
- كارت هاي عروسي براي مدعوين.
- اِ، به سلامتي! گفتم شايد ما هم جزو فاميلهاي بي كلاسيم كه از ليست دعوت كننده هاي خانمش حذف شديم.
بعد به دنبال همسرش به آشپزخانه رفت. سهيل از درون پاكت كارتها را در آورد و بلند خواند :
- حضور محترم ... خانواده افروغ، كارت دعوتتون رو گذاشتم كنار ميز تلويزيون. اينم از جناب آقاي دكتر فرداد؛ .... اينم از خودم.
بعد نگاهي به پشت كارت خودش و مهيار انداخت و گفت :
- مهيار نكنه خبرائيه، خانواده ي همسر فرزان خيلي هواتو دارن! از ما رو با چه خطي نوشتن و مال آقاي دكتر رو با چه رسم الخطي!
و بلند طوري كه حامد از توي آشپزخانه بشنود گفت :
- مي بيني حامد، شانس من و تو رو بايد گِل گرفت. اگه اصرار من نبود، كارت مهيار رو مي خواستن حضورا ببارن منزلشون بهشون تقديم كنن، اونوقت از من و تو رو چِلپي گذا شتن كف دستمون.
حامد با سيني بزرگي وارد شد، در حاليكه به سمت در مي رفت گفت :
- حالا فعلا پاشو آقا سهيل، جريمه ي دير اومدنت اينه كه كبابا رو تنها درست كني.
- چشم، خودم رو براي بدتر از ايناش آماده كرده بودم.
مهيار هم براي كمك به آنها بيرون رفت. آرين، خميازه اي كشيد و در بغل مادرش افتاد. نگين از روي ميز يكي از كارتها را برداشت، كارت را نشان آوا داد و گفت :
- چقدر فرزان از دختره سَره!
- ببينم ... اوهوم! اينطوري كه در موردش مي گم، اخلاق درست و حسابي هم كه نداره. پس اين ديگه چي داشته كه پسره عاشقش شده!؟
- شانس عزيزم.
مهيار به ستون ايوان تكيه داده بود و داشت به گزارشهاي سهيل و حامد، در مورد كار و خريد و فروش در اين چند روزه، گوش مي داد. حامد از سهيل پرسيد :
- فرزان رفت سراغ شعباني؟
- فعلا كه بايد يه چند ماه، دور فرزان رو خط بكشيم تا يه كم سرش خلوت شه.
مهيار گفت :
- دو روزه ازش بي خبرم، فردا يه سري بهش مي زنم، بايد كليد باغ رو بهش بدم، گفتم خودشون بيان باغ رو ببينن بهتره. هر چي هم لازم دونستن ليست كنن تا بگيم هر چه زودتر بچه ها كه مي رن اصفهان سفارش كنن تا چهارشنبه به دستشون برسونن. انگار اصلا به فكر اين چيزا نيستن!
سهيل، گوشه اي از كبابهاي پخته شده را كند و در دهان گذاشت و گفت :
- زياد داداش من جوش نزنين، امروز هنوز هيچي نشده دستمزدمون رو گذاشت كف دستمون. اونقدر قدرداني كردن نزديك بود از خجالت آب بشم! ... اگه بخاطر فرزان نبود، ديگه حتي يه لحظه هم پامو تو خونش نمي ذاشتم.
حامد خنديد :
- پَرِ مادمازل تو رو هم گرفت؟
- معلوم بود قبل از رفتن من جر و بحثشون شده. لباس رو كه تحويل دادم، حتي يه تشكر خشك و خالي هم نكردن، همونطور كه مي رفت به فرزان گفت يه كار س........................ بودي به دوستات، حالا هم نمي آوردن! دلم براي فرزان سوخت از خجالت زبونش بند اومده بود. حامد برو به خانما بگو بيان همش پخت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
حامد كنار در ايستاد و داد زد :
- خانم ها، بياييد كه غذا سرد شد، شيلا نوشابه ها رو هم بياريد.
آوا دوربينش را روشن كرده بود و از شيلا، كه داشت ليوانها را در سيني مي گذاشت فيلم مي گرفت و با نگين به حياط رفتند. سهيل با ديدن آنها همانطور كه كاپشنش را روي شانه انداخته بود، و با يك دست سيخهاي كباب را مي گرداند، با لهجه ي جاهلانه اي داد زد :
- كبابِ كباب. بدو خانم، آقا، كباب سيخي هزاره.
صداي خنده ي آنها تمام حياط را برداشت. مهيار گفت :
- صد رحمت به گرون فروش!
حامد گفت :
- سهيل چقدرم بهت مياد.
يكي يكي، بشقابهايشان را گرفتند. سهيل همانطور كه سيخها را لاي نان مي گذاشت، قيمت هم مي داد. نگين گفت :
- كمتر حساب كن مشتري شيم.
سهيل لحنش را تغيير داد و گفت :
- واسه شما قيمت نداره.
نگيم، يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
- چرا؟
- هيچي خانم، آتيش زديم به مالمون!
نگين صورتش را برگرداند و گفت :
- بپا يه وقت ورشكست نشي!
و به همراه شيلا به راه افتاد. سهيل با خنده، رفتنش را دنبال كرد. مهيار گفت :
- سهيل دخترم رو اذيت نكن.
- ما غلط بكنيم!
مهيار، رو به آوا گفت :
- من بشقابتون رو بردم تو آلاچيق.
و با لبخند، بشقاب را جلوي دوربين گرفت و گفت :
- اينم مدرك.
سهيل گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:36 PM
فصل 1 - 4
آوا، در حالي كه كارهايش را مي كرد، نگبن را هم صدا زد؛ نگين غلتي زد و دوباره خوابيد. آوا، ........................ كنار زد، روشنايي تمام اتاق را پر كرد. نگين، پشتش را به نور كرد. دوباره صدايش زد:
- نگين بلند شو؛ ساعت هفت و نيمه.
- هوم؛... باشه.
- نگين، حوصله م سر رفت. با توام، پاشو ديگه.
چند ضربه به در خورد. مهيار پشت در صدا زد:
- خانوم ها؛ صبحانه آماده ست. زود باشيد كه دير شد.
آوا در را باز كرد و صبح به خير گفت.
- صبح شما هم به خير، ديشب راحت خوابيديد؟
- بله ممنون. فكر كنم ما با سر و صدامون، نذاشتيم شما هم استراحت كنيد.
- اصلا، منم ديشب خوابم نبرد، بهترين فرصت بود كه به حساب هاي شركت برسم.
لبخندي زد و پرسيد:
- نگين خوا به؟
آوا، به نگين نگاهي انداخت و به علامت مثبت، سرش را تكان داد.
مهيار گفت:
- شما بريد صبحانه تون رو بخوريد، من بيدارش مي كنم.
آوا به طبقه پايين رفت. مهيار كنار تخت نگين نشست، آهسته صدا زد:
- نگين جان؛ بلند شو عمو دير مي شه، با سهيل ساعت هشت وعده كرديم.
نگين، چشم هايش را به زور، باز و بسته كرد، با لبخندي سلام كرد.
- سلام عزيزم. هنوز خوابت مي آد؟... خب اگه خسته ايد، بابا علي رو مي فرستم سراغ سهيل و قرارمون رو كنسل مي كنم.
نگين بلند شد، تكيه داد و گفت:
- نه الان بلند مي شم. آواكه صدام زد، يك لحظه فكر كردم خونه خودمونم.
- خوشحال شدي يا ناراحت؟
نگين به حالت قهر، آرام به شانه او زد و گفت:
- عمو خيلي لوسي.
مهيار خنديد و گفت:
- بلند شو زود آماده شو، با اين همه خط و نشوني كه ديشب براي سهيل كشيدم، فقط معطله كه يه دقيقه دير كنيم.
- چشم آوا كو؟
- تنها رفت صبحانه بخوره، منم ميرم پايين.
و بر خاست و به سمت در رفت. يك دفعه نگين صدايش زد :
- عمو؟
مهيار دستش را به ديوار گرفت و برگشت :
- جانم ؟
نگين كمي مكث كرد، بين گفتن و نگفتن مردد ماند، بالاخره گفت :
- يه چيزي ازتون بپرسم؟
مهيار دوباره برگشت، كنارش ايستاد و گفت:
- هر چي كه باشه، بپرس.
- عمو... ميدونستي كه.... فرناز ازدواج كرده؟
- بله مي دونستم.
نگين با تعجب نگاهش كرد، حدس زد شايد پدرش به او گفته باشد، دوباره گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- ما بهش گفتيم كه،... يعني مامان گفت؛ مجبور شديم...
- خواهش مي كنم نگين؛ تمومش كن!
نگين، وقتي ديد عمويش ناراحت شد، گفت:
- معذرت مي خوام؛ فكر نمي كردم ناراحت بشيد!
- نه فقط دلم نمي خواد به گذشته فكر كنم. تو هم هر چي شنيدي فراموش كن؛ خب؟
نگين، لبخند زد و گفت:
- چشم!
مهيار، در حالي كه از اتاق خارج مي شد، گفت:
- زود اومديا؟
يك راست به طبقه پايين رفت. وارد آشپزخانه شد؛ آوا در فكر بود و اصلا ورودش را متوجه نشد. مهيار نزديك رفت و پرسيد:
- چاي براتون بريزم؟
آوا سرش را بالا آورد و تا آمد حرفي بزند، او دو استكان برداشت و كنار سماور ايستاد. دو استكان را كه پر كرد، استكان او را كنار دستش گذاشت و نشست. آوا تشكر كرد و داخل چايش شكر ريخت. مهيار، با دو انگشت، استكان را گرفته بود و آن را مي چرخاند. كمي سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- مي دونستيد وقتي توي فكر مي ريد، خيلي شبيه پدرتون مي شيد.
- جدي مي گيد!؟ هيچ توجه نكرده بودم.
نگين در حالي كه خميازه مي كشيد، وارد آشپزخانه شد، به آوا سلام كرد و روي صندلي نشست. نگاهي به صبحا نه اي كه روي ميز چيده شده بود، انداخت و گفت:
- من فقط يه كم از اين مرباي تمشك مي خورم؛ چيزي دلم نمي خواد.
و چند قاشق از مربا را خورد. مهيار گفت:
- ببينم شما مي تونيد يه كاري كنيد كه وقتي برگشتيد، همه فكر كنند من به شما گشنگي دادم و توي قحطي بوديد!
آوا گفت:
- اين جوري كه شما داريد به ما مي رسيد، من فكر مي كنم شما فكر كرديد كه ما از قحطي فرار كرديم.
مهيار لبخندي زد و جرعه اي از چايش را نوشيد. نگين، دستهايش را به پشت صندلي قفل كرد، خميازه اي كشيد و گفت:
- امروز هم به خاطر شما همين يه ذره رو خوردم؛ و گرنه من زياد اهل صبحانه خوردن نيستم، يعني اصلا نشده تا حالا صبح به اين زودي بيدار بشم، هر وقت هم از خواب بلند شدم، ديگه ظهر شده و بايد ناهار بخورم.
- اگه مي دونستم اين طوريه، ديرتر با سهيل وعده مي كردم.
آوا گفت:
- همين الانش هم ديره.
نگين گفت:
- آوا هم مثل شما سحرخيزه، البته الان با خونه مون فرق مي كنه خا؛ اون جا از بيكاري، كاري جز خوابيدن ندارم، اما اگه اين جا هر ساعتي كه بگيد بلند مي شم.
مهيار گفت:
- ديشب تا دير وقت مهموني بوديم؛ خودم از سهيل خواستم كه ديرتر بريم. مي دونستم كه حتما تا دير وقت بيدار مي مونيد، دلم نيومد زودتر بيدارتون كنم...مهم نيست؛ توي پاييز، تا ساعت هفت و هشت هم هنوز هوا كامل روشن نيست.
به ساعتش نگاهي انداخت، صندلي اش را كنار كشيد و گفت:
- من وسايل را داخل ماشين گذاشتم، شما هم اگه وسيله اي داريد بياريد تا زودتر حركت كنيم.
shirin71
07-06-2011, 07:37 PM
وقتي به منزل فرزان رسيدند، نيم ساعت از زمان قرارشان گذشته بود . سهيل و فرزان، دم در، منتظر ايستاده بودند. سهيل، با ديدن آن ها، از همان جا، ساعتش را نشان داد و روي آن چند ضربه زد. تفنگ شكاري اش را، روي شانه جا به جا كرد و كيف كولي اش را از زمين برداشت. مهيار خنديد و گفت :
- اين اولين باره كه زبل خان زودتر از من سر قرار حاضر شده ؛ چه ژستي هم گرفته !
نگين و آوا ، از ماشين پياده شدند . به آن ها سلام كردند و صبح به خير گفتند . مهيار هم از ماشين پايين آمد ، به آن ها دست داد و احوالپرسي كردند . در حالي كه سهيل ، غرولند كنان ، دير آمدنشان را داشت گوشزد مي كرد ، مهيار بي اعتنا به او ، دختر ها را با دوستش فرزان آشنا كرد . فرزان ، آن ها را به داخل منزلش تعارف كرد . همان هنگام ، همسرش بيرون آمد . با ديدن دخترها ، نزد آن ها رفت و فرزان ، آن ها را به يكديگر معرفي كرد . همسرش ، وقتي ديد از اقوام مهيار هستند ، با گشاده رويي، آن ها را به داخل منزل دعوت كرد ، حتي به اصرار از آن ها خواست كه براي چند دقيقه هم كه شده ، به داخل منزل بروند . در مقابل اصرار هاي او، آن ها در رودربايستي قرار گرفتند، دعوتشان را قبول كردند و گفتند كه براي چند دقيقه بيشتر مزاحم شان نمي شوند .
از سر و صداهاي كه مي آمد و كفش هايي كه دم در بود ، متوجه شدند كه ميهمان دارند. مهيار ايستاد و گفت :
- فرزان ، اگه مهمون داريد ، مزاحم تون نمي شيم ؟
- اين چه حرفيه ! از اقوام خانومم هستن ؛ تازه رسيدن ، بفرما .
و در را گرفت و همه را به داخل تعارف كرد . مهيار به سهيل نگاه كرد ، سري تكان داد و با اكراه وارد شد .وقتي همسر فرزان، از كنار آوا رد شد ، بويي كه از آرايش صورت او، به مشامش خورد ، او را به ياد اتاق گريم شركت ا نداخت .
مرجان همسر فرزان در ابتدا خانم ميانسالي را ، كه خاله اش بود ، به آنها معرفي كرد . بعد ، خواهرش ، مريلا كه دختر قد بلند و لاغر اندامي بود، با ذكر تحصيلات و تمام حسن و جمالش ، شمرده شمرده بيان كرد.
آوا ، متوجه حركات دو خواهر بود كه چقدر شبيه به هم بودند !
ديگري كه دختر خاله اش بود ، كوچك تر از مريلا بود و او را ژيلا ناميد و از كمالات او ، چيزي بر زبان نياورد .
خاله مرجان ، زودتر از همه ، روي مبل نشست ، و بدون تعارف به تازه واردين ، بقيه ميوه اش را به چنگال زد و خورد . او زن سفيد رو و تقريبا چاقي بود كه با تلاش بسيار ، سعي داشت لبخندي بر صورت سردش نقش ببند ، تا مهربان به نظر بيايد ؛ اما باز هم موفق نبود . بر خلاف ظاهر سازيهاي فراوانش ، هنوز هم همان خشكي و عبوسي ، بر چهره اش موج مي زد.
فرزان، به آشپز خانه رفت و همسرش همان طور نشسته بود . خواهرش ، مجلس گرمي مي كرد و در پايان هر كلمه اي كه مي رسيد ، به طرف مردها ، با چشم و ابرو ، نگاهي مي انداخت تا آن ها را متوجه خود كند . آوا متوجه عشوه هايي كه او با ميميك صورتش در مي آورد ، بود . نگين هم، حواسش به حركات او بود ؛ او هر لحظه يك پايش را روي پاي ديگر مي انداخت، نگين مانده بود كه رفتارش از روي استرس است يا خود نمايي ! اين كارش ، در او هم دلشوره اي ايجاد كرده بود و دوست داشت كه زودتر از آنجا بروند. از رفتار متكبرانه مرجان، متوجه حرفهايي كه سهيل در موردش مي زد، شد. آوا، آن محبت و صميميتي كه در شيلا خانم احساس كرده بود، در او نمي ديد و نمي توانست با او راحت و خودماني باشد.
سهيل با سوئيچ، سرش را مي خاراند و حوصله اش از حرفهاي بي سر و ته مريلا سر رفته بود. مهيار، نگاهش به صفحه ساعتش ثابت مانده بود و با ناخن، روي صفحه آن آرام ضربه مي زد.
فرزان، دوباره به همه خوش آمد گفت، جلوي همه شربت گرفت، ليواني هم براي خودش برداشت و كنار سهيل نشست و با هم مشغول صحبت شدند.
مرجان يك دفعه بلند شد، از همه عذرخواهي كرد و از سالن خارج شد. پشت سرش خواهرش هم بلند شد و آوا و نگين با خاله تنها ماندند. نگين به آوا نگاهي كرد و ابروهايش را بالا انداخت و آهي از سر بي حوصلگي كشيد. به خاله نگاه انداخت كه با دستمال كلينكسي كه به زور از جا دستمالي درآورده بود، دستهايش را پاك مي كرد.
كمي بعد از آمدن مجدد آنها در سالن، نگين كه منتظر نگاه عمويش بود، يواشكي به او اشاره كرد كه زودتر بروند. مهيار با ديدن چهره كسل آن دو، به ساعتش نگاه ديگري انداخت و به فرزان گفت :
- خب فرزان جان، اگه اجازه بديد ما ديگه رفع زحمت كنيم؟
و با گفتن اين حرف، بلند شد و همه از او تبعيت كردند.
مرجان سريع گفت :
- مهيار خان! اگه ممكنه يه زحمت كوچيك براتون داشتم.
همه به او نگاه كردند، مهيار گفت :
- خواهش مي كنم امرتون رو بفرماييد.
- خواهرم مي خواست قبل از مراسم عروسي، باغ رو از نزديك ببينه، اگه ممكنه يه سري بريم باغ شما رو ببينيم. آخه بايد زودتر سفارشات رو بديم.
فرزان گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- مرجان عزيزم، الان كه نمي شه، مگه نگفتن كه...
مرجان با اخمي آشكار و ته مايه اي از عصبانيت، پريد وسط حرفش و گفت :
- چهار روز ديگه بيشتر فرصت نداريم، كلي كار مونده. پس مي خواي روز عروسي بريم ببينيم چي كم و كسره!
- اما عزيزم امروز...
- مهيار خان كه غريبه نيست، اگه قرار باشه از همين الان كه بهشون احتياج داريم، كمكمون نكنن چه فايده!
و با لبخند و لحني آرامتر گفت :
- مهيار خان، فرزان بر خلاف من خيلي اهل تعارفه، اما من بي رو دربايستي مي گم اگه فرزان اينجا تنها بود، هرگز پامو جايي به اين پرتي نمي ذاشتم. تنها چيزي كه دلخوشم مي كن، اينه كه دوستاي فرزان هستن و توي مشكلات و سختيها تنهامون نمي ذارن.
تا آمد فرزان چيزي بگويد، مهيار گفت :
- بهتون حق مي دم، اولش كمي سخته، استرس شما بخاطر آشنا نبودن با شرايط محيطي اينجا و زندگي جديده، خب مسلما كنار اومدنش براي خانمها مشكله، اما مطمئنم آرامش و زيبايي اينجا شما رو هم مثل ما تا ابد موندگار مي كنه.
مرجان با طعنه گفت :
- اميدوارم!
- نگراني تون هم بي مورده، مطمئن باشيد تا الان كه هيچ كدوم براي همديگه چه در شادي و چه در غم، كوتاهي نكرديم بعد از اين هم نگران اين موضوع نباشيد.
مرجان خنديد و با مسرت از او تشكر كرد. مهيار كليد باغ را از جيبش در آورد و گفت :
- اتفاقا امروز براي آوردن كليد با سهيل اينجا وعده كرديم.
كليد را به سمت مرجان گرفت و گفت :
- خدمت شما.
مرجان گفت كه اگر خودش هم حضور داشته باشد بهتر است و مي تواند راهنماييشان كند. مهيار، يك لحظه به آوا و نگين نگاه كرد، دوست نداشت كه برنامه هايش را بهم بريزد. از طرف ديگر در مقابل حرفهي كه مرجان زده بود ميان دوراهي مانده بود. فرزان مي دانست كه ايما و اشاره هم بي فايده است و خانمش حرفش را به كرسي مي نشاند. سهيل در سكوت به چهره ي فرزان كه رنگ به رنگ مي شد نگاه مي كرد. دلش مي خواست بجاي مهيار جواب مرجان را بدهد، اما منتظر نشست تا ببيند تصميم مهيار چيست. وقتي سكوت مهيار طولاني شد، طاقت نياورد و گفت :
- متاسفانه چون ما به خانمها قول داديم، نمي تونيم برنامه هامون رو كنسل كنيم. شما خودتون هم مي تونيد بريد، اگه كاري هم داشتيد مي تونيد به باباعلي بگيد.
مهيار گفت :
- سهيل باباعلي نيست. من براي چند روزي فرستادمش شهر، پيش پسرش.
سهيل چپ چپ نگاهش كرد و مهيار گفت :
- خب مي تونيم همه با هم بريم. شما باغ رو مي بينيد. اگه كاري هم بود بنده در خدمتم، بعد ما هم از همون طرف مسير خودمون رو ميريم.
حرفش را قطع كرد و به همه نگاه كرد و گفت :
- البته اگه همه موافق باشن.
مرجان گفت :
- عاليه! ما هم چند دقيقه اي بيشتر وقتتون رو نمي گيريم.
همه بيرون منتظر ايستادند. فرزان در گوشه اي از حياط، با مهيار مشغول حرف زدن بود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
وقتي همه از در خارج شدند، به همراهشان خاله و دخترخاله را ديدند كه سوار ماشين فرزان شدند. سهيل منتظر مهيار ماند و سوار ماشين شد. نگين و آوا هم در عقب ماشين نشستند.
سهيل از آيينه بغل آمدن مهيار را تماشا كرد و يكدفعه با تعجب گفت :
- نكنه اين وِروِره جاده مي خواد بياد اينجا!
آوا و نگين همزمان با هم به عقب برگشتند. مريلا را ديدند كه به سمت ماشين مي امد. از اسمي كه برايش گذاشته بود هر دو خنده شان گرفت. با داخل شدن او در ماشين، نگين دعا كرد كه بتواند جلوي خنده اش را بگيرد.
در طول مسير، تنها مريلا بود كه با آن صداي زنگ دارش يكريز صحبت مي كرد. براي اينكه خود را بيش از حد خوش مشرب نشان دهد، در ميان حرفهايش از نگين و آوا، سؤالات چند جوابي مي پرسيد و مجددا خودش سررشته ي كلام را بدست مي گرفت و سعي هم مي كرد حتي براي يك لحظه، لبخند از روي لبانش محو نشود.
shirin71
07-06-2011, 07:37 PM
فصل 2 - 4
تا رسيدن به مقصد مهيار و سهيل سكوت كرده بودند. براي چند دقيقه هم كه صحبت كردند، در مورد كار و فروش و اينجور مسائل بود.
سهيل كليد را از مهيار گرفت و در آهني را باز كرد.
نگين و آوا، به دنبال آنها براي ديدن باغ نرفتند و مستقيم وارد ويلا شدند. سهيل براي چند دقيقه، روي پله ها منتظر ايستاد بعد او هم خسته شد و داخل رفت. نگاهي به اطرف انداخت هيچ كدام از آنها را در سالن نديد. داخل آشپزخانه شد و از درون يخچال، شيشه آب را برداشت و ليوان را تا سرش پر كرد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار وارد شد و سراسيمه در چند كابينت را باز و بسته كرد. از داخل يكي از آنها قوطي را در آورد و آنرا زير و رو كرد. سهيل همانطور كه تكيه داده بود و ليوان در دستش بود، حركات او را زير نظر داشت پرسيد :
- دنبال چي مي گردي؟
- كليد انبار، نمي دونم باباعلي كجا گذاشته! مي خوان وسيله هايي رو كه آوردن داخل انبار بذارن.
- اينا كه اومده بودن فقط يه سري بزنن!
از طعنه ي او، دست از جستجو برداشت و گفت :
- مي دونم.... مي دونم كه همتون از دست من عصباني هستيد اما....
- اينها برو براي اين خانم ها بگو!
- تو جاي من بودي چيكار مي كردي؟
- خيلي راحت ردشون مي كردم برن.
- خودت كه اونجا بودي، نديدي خانمش با حرفاش منو تو چه موقعيتي قرار داد. غيرمستقيم مي خواست حاليمون كنه كه يعني يه جورايي ما داريم در حق فرزان كوتاهي مي كنيم.
- به درك! بذار هرچي مي خواد بگه. براي من كه اصلا مهم نيست. ... نه اينكه اين چند هفته تمام كارها و دوندگيهامون جلوي چشمش بود و قدرداني كرد، بقيه رو هم حتما مي فهمه. براي آدم بي چشم و رو هر چي هم خوبي كني فايده نداره.
- من اگه كاري هم مي كنم، فقط بخاطر فرزانِ.
- مشكل تو همين دل رحميته! مي ترسي خدايي نكرده حرفي بزني كه كسي ناراحت بشه، يا دلش بشكنه ... كم چوب دل رحميت رو خوردي، هنوز هم ول كن نيستي!
مهيار كليد را پيدا كرد طرف او گرفت و گفت :
- باشه حق با توئه، بيا ... تو اگه مي توني ردشون كن برن.
كليد را گرفت كف دستش با آن دو خط كشيد و گفت :
- اين خط، اينم نشون. داداش من، تو باورت شد قصد اينا تنها ديدن باغ بود؟! هه ... خيلي خوش خيالي. ديدن اينجا فقط ده درصد قضيه است. بقيه ش رو بايد از اون اعجوبه بپرسي!
بعد كليد را بالا انداخت و در هوا گرفت و گفت :
- حالا مي بيني چطوري دكشون مي كنم.
از در خارج شد كه مهيار صدايش زد :
- سهيل! ببين، يه وقت يه حرفي نزن بهشون بر بخوره ها! ... بخاطر فرزان هم كه شده جلوي زبونت رو نگهدار.
بلند گفت بسپار به من و در را پشت سرش بست.
آوا از پله ها پايين امد، مهيار با ديدن او نزديك رفت و گفت :
- از من دلخوريد؟
- از شما! براي چي؟
- از اينكه يكدفعه همه چي بهم خورد و برنامه هاتون ريخت بهم.
- تقصير شما چيه! منم اگه جاي شما بودم، همين كارو مي كردم.
مهيار با لبخندي از او تشكر كرد و پرسيد :
- نگين چي كار مي كنه؟ حتما خيلي از دستم عصبانيه.
- از دست شما نه...
- از مهمونا؟
آوا خنديد و مهيار خيالش راحت شد. به ساعتش نگاه كرد و گفت :
- ساعت يازده شد، كاش كليد رو داده بودم به حامد و دم خونه ي فرزان وعده نمي كردم.
- شما از كجا مي دونستيد. اگه چيزي رو مي شد پيش بيني كرد كه ما الان تو اين موقعيت مزاحم شما نمي شديم.
مهيار با ناراحتي گفت :
- اين چه حرفيه! ... خواهش مي كنم اينقدر اين كلمه رو بكار نبريد، اينطوري احساس مي كنم اينجا خيلي بهتون سخت مي گذره.
آوا فكر نمي كرد حرفش او را تا اين حد ناراحت كند. سرش را پايين انداخت و از گفته ي خودش پشيمان شد. مهيار يك لحظه همان نفرتي كه سهيل نسبت به خانواده همسر فرزان داشت، با تمام وجود حس كرد، دعا كرد كه كاش سهيل بتواند آنها را به هر صورتي كه مي تواند دست به سر كند. به چهره آرام او نگاه كرد، با لبخندي گفت :
- دلم نمي خواد ديگه اين حرفها رو بشنوم ها؛ خب؟
آوا با لبخندي كه زد، جواب او را داد.
نيم ساعت بعد، سهيل وارد شد، هر سه به سمت او برگشتند، مهيار پرسيد :
- تو كه رفتي دكشون كني؛ خودت هم كه موندگار شدي؟!
- راستش يك دفعه برگشتم به طعنه بهشون گفتم " ديگه ظهره؛ حالا بوديد، ناهار رو در خدمتتون بوديم" اون ها هم قضيه رو سفت چسبيدن.
همه با اينكه ناراحت بودند، از تمام قضاياي پيش آمده، مخصوصا حرفها و حالت هاي سهيل يكجا خنديدند. سهيل با تعجب گفت :
- چرا مي خنديد؟! مي گم مي خوان بمونن؛ بايد يه فكري براي ناهار كنيم.
مهيار گفت :
- آقاي زرنگ، ما كارها رو س........................ بوديم دست شما؛... اين كه كاري نداشت، مي خواستي به راحتي دكشون كني برن!
سهيل خود را به آن راه زد و گفت :
- حالا باباعلي رو براي چي فرستادي بره؟!
- گفتم اين چند روز كه كاري نيست و ....
با داخل شدن مهمان ها، حرفش را قطع كرد. خاله در حاليكه داشت ميوه اي را كه از باغ چيده بود گاز مي زد، با تعريف و تمجيد از حُسن سليقه و ابتكار مهيار، يواش يواش به سمت مبل كنار شومينه رفت و روي آن نشست.
مهيار و سهيل، براي دست پا كردن ناهار به آشپزخانه رفتند. آوا و نگين هم وقتي ديدند بحث بين خانواده آنها، در مورد عروسي و نحوه برگزاري جشن است، بلند شدند تا به مردها، در آماده كردن غذا كمك كنند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
سهيل سيني چاي را جلوي مهيار گرفت و گفت :
- بيا تو چاي رو ببر، خودم مرغها رو به سيخ مي زنم.
مهيار دستهايش را نشان داد و گفت :
- مي بيني كه؛ اول يه استكان واسه من بذار، بعد خودت زحمتش رو بكش.
- نه عزيزم، مهمون ها به خاطر شما اومدن، بايد چاي رو خودت جلوشون بگيري، خوبيت نداره.
مهيار با عصبانيت سيخ را داخل سيني كوبيد و گفت :
- سهيل، اينقدر رو اعصاب من راه نرو. به خدا اگه ادامه بدي، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
سهيل بلند خنديد و متوجه آوا و نگين شد كه با تعجب، انها را نگاه مي كردند. فرزان هم به آنها پيوست و گفت :
- شرمنده همه تونم؛ بايد ببخشيد خانوم ها كه برنامه تون به خاطر ما به هم خورد.
و به مهيار نگاه كرد و گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:37 PM
حسابي توي زحمت افتاديد.
مهيار لبخند بر لب نگاهش كرد، تا آمد چيزي بگويد، سهيل گفت :
- اين حرفها چيه داداش من، انشاا... بعد خودم تلافي شو سرت در ميارم.
فرزان شرمنده گفت :
- حالا از دست من كاري بر مياد بگيد در خدمتم.
مهيار گفت :
- نه؛ شما لطف كن برو پيش فاميلهات، اينطوري خيلي زشته كه همه اومديم اينجا و تنهاشون گذاشتيم.
اول سهيل و بعد پشت سرش فرزان بيرون رفت. مهيار، به آوا و نگين نگاه كرد و گفت :
- چرا همون طور اونجا ايستاديد؟ اين طوري خسته مي شيد، بنشينيد.
نگين گفت :
- اگه مي خوايد ما هم بريم؟
- نه اتفاقا مي خوام كه پيش من باشيد.
بلند شد و گفت :
- خب، تموم شد؛ حالشو داريد همراه من بريم تا روي اجاق بيرون بپزيم شون؟
هر دو با رضايت موافقت كردند. مهيار براي اينكه از جلوي مهمان ها رد نشوند، از آنها خواست كه از در ديگري كه در آشپزخانه بود، وارد تراس شوند. هنوز مشغول نشده بودند كه سهيل با سر و صدا وارد شد و بلند گفت :
- آقايون خانم ها، من اومدم؛.... بريد كنار.... بريد كار شما نست.
مهيار را كنار زد و گفت :
- نكرده كار رو نبريد به كار، كار و بسپار به كاردونش.
مريلا با عشوه وارد شد و گفت :
- توي زحمت افتاديد، منم مي تونم كمك كنم؟
سهيل گفت :
- نه خانوم؛ كاري نيست، شما بفرماييد.
مريلا بي توجه به او، مهيار را صدا زد و سمت مرتع را نشان داد و در رابطه با معماري مرتع، نظرهايي رو ايراد كرد. در صحبت هايش اصرار زيادي داشت كه تمام اصطلاحات مهندسي رو كه در اين چند ترم آموخته بود را به كار ببرد. بعد از كلي موعظه گفت :
- حالا به نظر شما اگر سازه هاي آبي مربوط به آبنما رو دورتر از دالاژها كار مي گذاشتيد، بهتر نبود؟
مهيار متوجه شد كه او قصد دارد تحصيلات و اطلاعاتش را در زمينه معماري، جلوي همه به رخ بكشد.
براي همين خيالش را راحت كرد و همان طور كه مشغول بود، بدون اينكه نگاهش كند پرسيد :
- تحصيلات دانشگاهيتون چيه؟
مريلا با مسرت جواب داد :
- دارم ليسانس معماريمو تمام مي كنم؛ قصد دارم براي ادامه تحصيل برم....
مهيار وسط حرفش گفت :
- من براي ساخت اينجا، از بهترين متخصصين معماري داخلي و طراحي فضاي سبز استفاده كردم، ايرادي هم در اين زمينه نمي بينم؛ چون حتي يك خشت از اين جا رو دست جوجه مهندس هايي كه هنوز غوره نشده، مي خوان مويز بشن، نسپردم.
سهيل سعي كرد به هر نحوي كه هست، بتواند جلوي خنده اش را بگيرد، دهانش را بسته بود و شانه هايش از زور خنده مي لرزيد.
مريلا سعي كرد خود را طوري نشان دهد كه اصلا كنايه او را نشنيده است و به خود باوراند كه طرف صحبتش، او نبوده است.
روي صندلي كنار آوا نشست و با او مشغول صحبت شد. نگين حوصله اش را نداشت و با دهن كجي، ميان صحبت هايش بلند شد. همه ساكت بودند و آن ها گرم صحبت. مريلا سري تكان داد و به آوا گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- ببينم تحصيلات شما چيه؟
- من دانشجوي فوق ليسانس ادبيات نمايشي هستم.
- چه جالب! پس فيلم هم بازي مي كنيد؟
- نه فيلم مي سازم؛ گاهي هم فيلم نامه مي نويسم.
- چند سالتونه؟
- بيست و چهار.
- اصلا بهتون نمي خوره!
- بهم بيشتر مي خوره يا كمتر؟
- خيلي كمتر مي زنيد.
پرسيد :
- خوب موندم؟
و خودش هم با مريلا خنديد. بوي جوجه كباب، نگاه هردوي آنها را به سمت اجاق كشاند. مهيار پا روي پا انداخته و به چهارپايه فلزي تكيه داده بود. آوا سنگيني نگاه او را بر خود احساس كرد؛ يك لحظه با ترديد به چشمانش خيره شد؛ نگاهش در نگاه او ثابت ماند. احساس كرد كه يك دفعه در دلش چيزي فرو ريخت. مهيار سريع مسير نگاهش را به دست هاي فِرز سهيل چرخاند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
نگين، به تكه هاي مرغ كه كمكم رنگ طلايي به خود مي گرفتند، چشم دوخته بود. به مرغي كه آويزان بود، نگاه كرد و مي خواست ان را از روي آتش بردارد، سهيل سريع گفت :
- نكن مي سوزي!
نگين ول كن نبود. سهيل به او تذكر داد :
- دستت مي سوزه، بي خيال اون تيكه شو!
يك لحظه انگشتش را داخل دهانش كرد و گفت :
- آخ! سوختم؛ تقصير شماست ديگه، با اين كارتون آدم بيشتر هول ميشه.
به چهره طلبكار او نگاه كرد و خنديد. گفت :
- اصلا كي گفته شما اينجا بايستيد، بريد ببينم. تا حاضر نشه، كسي رو توي اين محدوده راه نمي دم، بريد!
نگين خنديد و گفت :
- من بايد باشم نظارت كنم.
سهيل بشقابي را كه در دست داشت، با تهديد جلوي او گرفته بود و نمي گذاشت كه نزديك اجاق شود و مرتب مي گفت :
- آقاجان، من مهندس ناظر نمي خوام، بايد كي رو ببينم؟!
كارهاي آن دو ، همه را به خنده انداخت و صداي خنده شان، بقيه رو هم بيرون كشاند. خنده به نگين مهلت نمي داد كه
جوابش را بدهد؛ اما باز هم دست از لجاجت بر نمي داشت.
____________________________________--
فصل 4 - 3
وقتي مهمان ها رفتند ، هوا كاملا تاريك شده بود. مهيار و سهيل كه براي بدرقه ان ها رفته بودند ، به سالن باز گشتند . سهيل بلافاصله بعد از ورودش گفت :
- همگي خسته نباشيد .
و با لحن جدي ، گفت :
- خيلي خوش گذشت ؛ نه ؟ خوب بود يه كم ديگه سر چشمه مي مونديم ؛ موافقيد يه بار ديگه برگرديم .
بعد يك دفعه ، چشم هايش برقي زد و گفت :
- همگي موافقيد الان بريم ؟
مهيار روي مبل لم داد و با تعجب گفت :
- چي!؟ حالا، توي اين تاريكي، ديوانه!
- خب آره مگه چيه؟ مگه دفعه اولمونه، ما كه همبشه غروب ها مي رفتيم بيرون.
- من و تو بله؛ انتظار نداري كه بذارم دخترها هم اين موقع شب بيان وسط كوه و بيابون و بعد هم توي اين هوا توي چادر بخوابن!
- فكر جاش رو هم كردم؛ ميريم كلبه باباعلي؛ چيزي كه با سرچشمه فاصله نداره.
- سهيل؛ من نمي ذارم؛ اصرار نكن، نميشه كه دخترها رو ببريم، اين ها دست من امانتن.
نگين و آوا با نظر سهيل موافق بودند، در حاليكه در چشمهايشان برق شادي مي درخشيد، ملتمسانه به او چشم دوختند. نگين گفت :
- عمو؛ تو رو خدا قبول كنيد؛ اين موقع هيجانش بيشتره؛ خيلي كيف مي ده. عمو، خيلي خوش مي گذره؛ عمويي.....
مهيار سعي كرد به آن ها نگاه نكند و به سهيل گفت :
- تو خيالت راحته چون مسوليتي گردنت نيست.... نه اصلا حرفش رو هم نزنيد.
آوا گفت :
- از بابت ما خيالتون راحت باشه، خودمون مواظب هستيم. شما و آقا سهيل كه همراهمونيد؛ پس نگراني نداره.
نگاهش كرد و بعد به نگين. كمي فكر كرد ، بعد ، به سهيل با عصبانيت چشم زهره گفت :
- مرده شور پشنهادات رو ببرم ، مي شه تو اصلا نظر ندي ؟
نگين با شادماني ، دست هايش را بر هم كوبيد و گفت :
- پس قبوله .
دست آوا را گرفت و صورت عمويش را بوسيد و هر دو به سمت اتاق دويدند .
نيم ساعت بعد ، همه آماده ، جلوي ويلا ايستاده بودند . اثاث ها را در صندوق عقب ماشين گذاشتند ؛ آوا روي آخرين پله نشسته بود و بند كفشهايش را مي بست. سهيل ، خود را تكاند و گفت :
- تمام شد ؟ مطمئن... چيزي رو فراموش نكرديد ؟... بريم ؟
آوا به سمت ماشين دويد. در طول مسير، بيشتر سهيل حرف مي زد و نگين جوابش را مي داد . گاهي هم حرفش را تاييد مي كرد و سررشته كلام را دست مي گرفت.
نور ضعيف ماه، كه از لابلاي برگ هاي درختان بيرون مي تابيد، داخل ماشين منعكس مي شد و صورت هاي آن ها را هر لحظه تاريك و روشن مي كرد . آوا به خانه خودشان فكر مي كرد؛ به مادرش كه الان چه مي كند و پدرش كه نمي دانست هنوز از ماموريت باز گشته است يا نه ؟ و در دل دعا كرد كه اميدوارم به خانه باز گشته باشد، تا مادر هم تنها نباشد، مي توانست مادرش را تصور كند كه الان جلوي تلويزيون نشسته است و دارد برگه هاي امتحان شاگردهايش را تصحيح مي كند. بعد، بدون اين كه حواسش به صدا و برنامه تلويزيون باشد، به تصوير آن خيره مي شد و فكرش همه جا مي رفت. از به ياد آوردن چهره هر دوي آن ها لبخندي زد و از فكر و خيال بيرون آمد، نگاهش به آيينه افتاد در يك تاريك و روشن چشمان زيباي مهيار را متوجه خود ديد و در روشن و تاريكي بعد متوجه جاده.
مهيار گوشه اي نگه داشت و ترمز دستي را كشيد و گفت :
- بقيه ي راه رو بايد پياده بريم، ماشين بالا نمي ره.
سهيل مي دانست. براي همين سريعتر از همه پياده شد، چند تايي از وسائل رو بدست گرفت و جلو افتاد.
در وسط راه صداي زوزه سگها، وگاهي از لابه لاي بوته ها، صداي جير جير تيز و طولاني جير جيركها و ناله خفيف قورباغه ها از نهر، شنيده مي شد. با اين حال هنوز سكوت و سنگيني شب، بر همه چيز قالب بود. نگين دست عمويش را گرفته بود و هر وقت كه سگي را از نزديك احساس مي كرد، انگشتان او را بيشتر مي فشرد. اما جرئت نمي كرد با آن همه پا فشاري، حرفي بزند. فقط هر لحظه با ترس آشكاري مي گفت :
- اين يكي خيلي نزديك نبود؟!
مهيار به چشمهاي مضطرب او، لبخند مي زد و سعي نمي كرد كه ترسش را به رو بياورد، دستهاي ظريف او را در مشت گرفته بود و از خودش جدا نمي كرد. آوا دوربينش را روشن كرده بود و با نوري كه از چراغ قوه مهيار به اطراف پراكنده مي شده، فيلم مي گرفت. نگين به دوربين نگاه كرد و خنديد، صداي ترسناكي در مي آورد و آوا از پاهايشان و سايه هاي لرزان و كشيده آنها فيلم گرفت. نگين كنار دوربين ايستاد و با صداي بمي گفت :
- اينجا يكي از ناشناخته ترين و ترسناكترين جنگلهاي آفريقاست. رعب و ترس اين مكان، هر انسان شجاعي را به وحشت مي اندازد. اسم اين جنگل هست آمازون! شما ...
همه با صدا خنديدند و سهيل با تعجب در ميان خنده، حرف او را تكرار كرد :
- آمازون! ... نه بابا. اينجا باغ مش كبلايي خودمونه.
نگين با همان صدا ادامه داد :
- اين صدايي كه شنيديد، صداي غول آساي موجود ناشناخته ايست كه دانشمندان زيست شناس، او را باقيمانده از نسل منقرض شده مزوزئيكها مي دانند.
سهيل يك دفعه برگشت در دوربين نعره اي كشيد. هر دوي آنها از ترس، جيغ كشيدند و بعد در ميان ترس و دلهره خندشان گرفت. با فرياد نعره مانند او كه او از خودش در آورد، نزديك بود دوربين از دست آوا به زمين بيفتد. مهيار با اخم به او گفت :
- سهيل! ... شوخي بي مزه اي بود.
سهيل آهسته به انها گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:37 PM
- واي! استاد عصباني شد.
و دوباره جلوتر از همه به راه افتاد. به فضاي سبز رسيدند و در آن ميان، كلبه ي چوبي زيبايي ديدند كه جلوي در ورودي سه پله مي خورد و يك طرف آن پر از هيزم شكسته بود كه بي نظم، روي هم تلنبار شده بود.
وسايل را داخل بردند، مهيار چراغ روي ميز را روشن كرد و سهيل شومينه را. بعد از بيرون چندتايي هيزم آورد و داخل شومينه انداخت. نگين و آوا به اتاق كوچكي رفتند كه بوي ماست ترشيده و چوب سوخته مي داد. وسايلشان را داخل همان اتاق بهم ريخته گذاشتند. نگين روي تخت چوبي نشست و دستي روي زيراندازهاي انداخته شده كشيد و با چهره اي درهم گفت :
- اه! چه بوي گوسفندي مي ده!
آوا خنديد و گفت :
- پس انتظار داشتي بوي ادكلن بده.
- چندشم مي شه حتي بهشون دست بزنم، نكنه ما بايد اينجا بخوابيم؟!
- پس فكر كردي، توي همچين جايي، تخت سلطنتي واسه ات گذاشتن، با تشك خوش خواب و چند تا بالش با ملحفه سفيد كه داخلش هم پر قو گذاشتن؟
براي چند دقيقه، پنجره را باز كردند تا هواي تازه وارد اتاق شود. هواي مطبوعي كه به صورتشان خورد، خنده به چهره شان آورد، نگين گفت :
- فكرش رو مي كردي كه با هم ، يه همچين شبهايي رو سر كنيم ؟
- اصلا ؛ اين طورش رو هرگز .
سهيل را بيرون كلبه ديدند كه داشت از كنار ديوار چوب جمع مي كرد . روشنايي آتش بزرگي كه جلوي كلبه شعله ور شد ، آن ها را به بيرون از كلبه كشاند . سهيل گفت :
- با سيب زميني آتيشي موافقيد؟
دور تا درو هم، روي تخته سنگها نشستند. هر كس چوب خود را كه سرش سيب زميني فرو كرده بود، روي آتش گرفت. كم كم هوا داشت سردتر مي شد ؛ اما هيچ كدام دلش نمي آمد از جايش برخيزد و به داخل كلبه برود . موقع حرف زدن ، بخار از دهان هايشان به هوا بر مي خواست . سهيل در فكر بود ، مهيار گفت :
- خودمونيم ها ، توجه كردي همه دوستامون از ما كوچيك ترن ؛ اما از من و تو زرنگ تر بودند . همه شون ازدواج كردن و رفتن سراغ زندگي شون ؛ حامد امسال جشن چهار سالگي پسرش رو مي گيره .
- تو به زن گرفتن هم مي گي زرنگي !
- همين كه جربزه داشتن زير بار چنين مسؤليتي برن، خودش دل شير مي خواست.
و رو كرد به نگين و گفت :
- نگين خانم، نمي خواييد براي عموتون آستين بالا بزنيد؟
آوا و نگين به او نگاه كردند، مهيار به حرفهاي او عادت داشت؛ براي اينكه بدون اينكه سرش را بالا بياورد سري به طرفين جنباند. نگين گفت :
- حالا چرا به فكر زن گرفتن عموي من افتاديد؟!
مهيار دستهايش را تكان داد و گفت :
- چه مي دونم، ديواري كوتاهتر از ديوار من پيدا نكرده!
سهيل گفت :
- مي خوام از سر خودم بازش كنم، بلكه بعد از مهيار، منم يه فكرايي براي خودم كردم.
- مگه عموي من دست و بال شما رو بسته؟
- بَه، تازه پشتيبان هم پيدا كرد! ... خلاصه از ما گفتن بود، خودش كه عين خيالش نيست. اگه شما هم همينجوري دست رو دست بذاريد و به امان خدا ولش كنيد، به سلامتي مي رسه به مرز چهل سالگي و اونوقت ديگه از من هم توقع نداشته باشيد كه براي پير پسرمون برم خواستگاري.
مهيار گفت :
- موعظه ات تموم شد؟ تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي بره؟
- دِ همين ديگه! موضوع همين جاست، مي دوني مادرم عامل اصلي ترشيدگي منو كي مي دوني؟
- آخ اگه مي دونستم؛ خودم مي رفتم با همين دستام خفه اش مي كردم.
- تو رو.
- چي؟ من! دست از سر من بردار. كم امروز حالمون گرفته شد، كمر بستي نورالا نوارش كني؟
- به جان خوم! مي گه از روزي كه با تو آشنا شدم دو تا خواستگار هم كه داشتم پروندمشون.
همه خنديدند. مهيار گفت :
- من چي كار كنم كه اينقدر الطاف مادرت شامل حالته.
سهيل با حرفها و شوخيهايش همه را تا نيمه هاي شب بيدار نگه داشت. نگين آنقدر خوابش گرفته بود كه ديگر نمي توانست چشمهايش را باز نگه دارد و زودتر از همه براي خواب به كلبه بازگشت. آوا چيزي به ذهنش رسيده بود و داشت سريع در دفترش يادداشت مي كد. سهيل هم بلند شد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- منم رفتم بخوابم، شما هم اگه صبح زود مي خواييد بريد كوهنوردي، بهتره زودتر بخوابيد كه صبح خواب نمونيد. شب همگي بخير. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- شب تو هم بخير.
shirin71
07-06-2011, 07:38 PM
فصل 4 - 4
آوا با حالتي متفكر در حال نوشتن بود، وقتي آتش زبانه كشيد سرش را بلند كرد و به مهيار نگاه كرد كه داخل آتش هيزم مي انداخت. دفترش را بست و گفت :
- معذرت مي خوام، نكنه بخاطر من نشستيد؟
- نه خودم هم خوابم نمي بره.
- اين چند خط رو كه به ذهنم رسيده، سريع مي نويسم و بلند مي شم.
- راحت باشيد، منم تا يكي دو ساعت ديگه بيدارم. شب زنده داري كار ديرينه منه.
آوا خيالش راحت شد، دوباره دفترش را باز كرد تا چند جمله باقي مانده اش را كامل كند. مهيار براي چند لحظه به داخل كلبه رفت و دوباره بازگشت. سايه اي در كنار شعله هاي آتش لرزيد. آوا به عقب برگشت و مهيار پتو را باز كرد و روي شانه هايش انداخت. آوا نگاهش كرد و گفت :
- ممنونم. زياد سردم نيست.
- دوست ندارم اين چند روزي كه اين جا هستيد ، سرما بخوريد و سوغاتي براشون كپسول و قرص ببريد .
يك پله بالاتر از او نشست . آوا به طرف او برگشت و به نرده تكيه داد . به دفترش نگاهي انداخت و پرسيد :
- مي تونم نوشته تون رو بخونم ؟
- چيز خاصي ننوشتم ؛ فعلا چند جمله پراكنده ست .
با اين حال نتوانست دفترش را ندهد ، جلوي او گرفت و گفت :
- فقط نخنديد .
مهيار لبخندي زد ، دفترش را گرفت و گفت :
- چرا خنده ؟
- جملاتم هنوز سر و تهي ندارند .
- اگر مايل نيستيد اصراري ندارم ؛ فقط خيلي دوست دارم ببينم چه طوري مي تونيد توي اين موقعييت فكرتون رو متمركز كنيد و چيزي بنويسيد !؟
- مهم نيست كجا باشيد ، مهم اينه كه اون حس نوشتن بهتون دست بده ؛ من بيشتر متن هاي خوبم رو موقعي نوشتم كه توي ترافيك تهران در گير بودم . .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار با لبخندي ، دفترش را باز كرد و چند خطي را مشغول خواندن شد . وقتي يك صفحه را كامل خواند، دفتر را بست و با تحسين گفت :
- قلم تون فوق العاده ست ؛ يه خط رو كه مي خوني ، مشتاق مي شي بقيه متن رو هم دنبال كني .
- نظر لطف تونه .
- بي خود نبود آقاي وحيدي مرتب از نثر زيباتون صحبت مي كرد .
با به ياد آوردن چهره وحيدي ، بي دليل در چهره اش اخمي نشست و در دلش دلهره عجيبي حس كرد . هر دو چند دقيقه اي را در سكوت گذرا ندند . مي خواست از او سوالي كند كه در دستان او، چوب تقريبا باريك استوانه شكلي را مشاهده كرد، و چاقوي ظريفي كه روي چوب را با آن داشت مي تراشيد؛ يادش رفت چه مي خواست بپرسد. از دقتي كه در تراشيدن پوست آن و وسواسي كه به خرج مي داد، مطمئن بود كه قصد دارد از آن تكه چوب، شكل و شمايل خاصي بسازد. همان طور كه به حركات دست او نگاه مي كرد، پرسيد :
- حالا من مي تونم ازتون بپرسم چي داريد درست مي كنيد؟
مهيار، اول به چوب نگاه كرد، بعد به او لبخندي زد و جواب داد :
- حالا نمي تونم بهتون بگم؛ چون ممكنه بهم بخنديد؛ تموم كه شد حتما بهتون نشون مي دم.
آوا از اين كه ديد مثل خودش جوابش را داد، خنده اش گرفت. مهيار همان طور كه سرش زير بود، گفت :
- بيچاره فرهاد! كجاست كه ببينه نور چشميشو توي اين سرما، اونم اين موقع شب، كجا آورديم. اگه بفهمه، پوست از سرم مي كنه! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- شما اين تكيه كلام پدرم رو كجا شنيديد؟
- همين كلمات و اصطلاحاتش بود كه در من يه سوءتفاهم كوچيكي به وجود آورد.
آوا با تعجب او را نگاه كرد، مهيار لبخندي به چشمان منتظرش زد و سرش را دوباره پايين انداخت، در حالي كه چوب را آرام آرام مي تراشيد، به ياد گذشته گفت :
- يادمه يه شب خونه مهرداد دعوت بوديم، كه فرهاد زودتر از همه مهموني رو ترك كرد و گفت كه تولد نور چشمي شه و بايد زودتر به خونه برگرده. منم فردا كادويي خريدم و رفتم شركت مهرداد و گفتمش هديه م رو به فرهاد بده و از طرف من تولد دخترش رو تبريك بگه. وقتي مهرداد در باكس را باز كرد، بلند خنديد. و گفت : اينو واسه دختر فرهاد گرفتي؟! گفتم : آره؛ مگه چيه؟ گفت : بهت نگفته دخترش چند سالشه؟ مات نگاهش كردم. گفت : دخترش از نگين منم بزرگ تره؛ شنيدم امسال مي ره دانشگاه.
گفتم : جدي مي گي! اما اون، طوري از دخترش حرف مي زد كه من فكر كردم خيلي كوچيكه! گفت : اشكالي نداره، همه دخترها از عروسك خوش شون ميآد؛ نگين من هم هنوز اتاقش پر از عروسكه. ازش خواستم هديه م رو به فرهاد نده، تا موقعي كه از سفر برگشتم يه هديه مناسب واسه دخترش تدارك ببينم. اما اون قدر در گير مشكلات و گرفتاري هاي دور و برم شدم كه حتي فرصت نكردم تلفني با فرهاد صحبت كنم و بعد از اون مهموني ديگه نديدمش.
آوا لبخندي زد و يك دفعه، يادش به هديه اي كه در همان سالي كه تازه در دانشگاه قبول شده بود، افتاد. دو روز بعد از تولدش بود كه پدرش با جعبه هديه زيبايي كه در آن، خرس سفيد رنگ پشمالويي بود، وارد شد و گفت كه از طرف يكي از دوستانش است. آن قدر از خرس خوشش آمده بود كه برايش اسم هم انتخاب كرده بود و آن را كنار تختش خوابانده بود و شبها لب چاق و صورتي رنگ آن را مي بوسيد و مي خوابيد. هرگز فكرش را نمي كرد كه پشمالو هديه مهيار باشد. خنديد و گفت :
- مي دونستيد برادرتون به حرف تون گوش نداد.
مهيار با تعجب نگاهش كرد. آوا گفت :
- چون اون خرس تپل ماماني به دستم رسيد.
مهيار اول مكث كرد و بعد بلند خنديد و گفت :
- جدي مي گيد!... پس چه قدر حرفم براي مهرداد سكه بوده خودم نمي دونستم.
- قسمت بود كه بعد از اين همه سال، خودم صاحب هديه رو ببينم و ازش تشكر كنم.
مهيار هم با همان جديت جواب داد :
shirin71
07-06-2011, 07:39 PM
- خواهش مي كنم، اون خرس قابل خانم متشخصي مثل شما رو نداشت؛ اميدوارم كه خوش تون اومده باشه؟
هر دو به هم نگاه كردند و خنديدند. مهيار، فكر كرد و آهسته گفت :
- شايد به قول شما قسمت بوده؛ مطمئنم كه آمدن شما هم به اين جا بي حكمت نبوده. اميدوارم اينم يكي از همان اتفاقاتي بشه كه چند سال بعد به شيريني ازش ياد كنيم. شايد هم خدا شما رو سر راه من مقدر كرده كه معرفت از دست رفته ام رو دوباره به ياد بيارم و به ديدن دوست قديمم برم و بابت زحمت هايي كه برام كشيد، ازش تشكر كنم.
آوا، تمام حواسش به لحن گرم و رفتار آرام و متين او بود. داشت از او سوژه ايده آلي براي فيلم نامه اش مي ساخت. اين نخستين بار بود كه در حال صحبت كردن با كسي، بدون اين كه فكرش را جاي ديگر معطوف كند، و از آن چيزي بسازد كه در ذهن مي پروراند، مي ديد او تمام همان خيال هايي است كه فكر نكرده، زنده رو به رويش حضور دارد و نيازي به بازسازي در شخصيتش نيست. طرز نگاهش، مكث هاي به جا و نطق گيرايش، همه و همه را زير نظر داشت. متوجه شد، براي اولين بار است كه ذهنش بدون خستگي و خيال پردازي، سرا پا گوش است و با مغزش در جدال نيست. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار هم داشت به تمام اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد و خاطرات گذشته دست از سرش بر نمي داشت. دست از كار كشيد و گفت :
- ما واقعا راه اندازي شركت مون رو مديون كمك ها و راهنمايي هاي فرهاد هستيم. مي دونيد، پدرتون موقعي منو همياري كرد كه واقعا به كمك و هم فكري يه كسي در ايران احتياج داشتم؛ مخصوصا توي اون شرايط سخت كاري. حتي مهرداد هم اون سال ها به جاي اين كه مشكلاتم رو....
يك دفعه، حرفش را قطع كرد؛ پالتويش را روي شانه هايش ميزان كرد و به آتش خيره شد. فقط آوا شنيد كه آرام زمزمه كرد :
- اون سال ها، هم بهترين سال هاي زندگيم بود و هم بدترين.
آوا منتظر بود تا بقيه حرفش را بزند؛ اما سكوت سنگين او باعث شد كه چيزي نپرسد. هر چند كه نمي دانست چرا او برايش همين چند كلمه حرف را هم زده است! احساس كرد او قصد داشت چيزي را بگويد؛ اما از گفتن حرفش پشيمان شد. خيلي كنجكاو شده بود، هر چند دليلي براي آن نمي ديد؛ اما واقعا مشتاق شنيدن بود. خيلي دوست داشت بداند چه چيزي باعث شده كه قسمتي از زندگي او، بدترين دوران زندگي اش بشود!
وقتي متوجه تغيير ناگهاني چهره او شد، از كنجكاوي دست برداشت، بحث را عوض كرد و با لبخندي گفت :
- بذاريد من هم يه چيزي رو اعتراف كنم... راستش نه تنها من؛ حتي آقاي وحيدي هم با ديدن شما تعجب كرده بود؛ آخه هر دومون فكر مي كرديم كه عموي نگين بايد يه مرد تقريبا ميانسالي باشه.
- فرهاد هم در مورد من به شما حرفي نزده بود؟!
- چرا؛ اما نه نگين و نه پدرم در مورد سن شما حرفي نزده بودند. مي دونيد قبل از ديدن شما، چه شكل و شمايلي از شما در ذهنم تصور مي كردم؟
مهيار با لبخند دلنشيني بر لب، و چشماني مشتاق، منتظر شنيدن بود.
- از شما يه مرد خپل، با موهاي جو گندمي و سبيل هاي كلفت و...و...مي خواست بگويد. مثل برادرتون كم مو اما با خجالت حرفش را تغيير داد ....و كمي اخمو.
مهيار بلند خنديد. چهره اي كه برايش وصف كرده بود، در ذهن مجسم كرد، نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد، در ميان خنده گفت :
- چه قدر منو خوش تيپ تصور كرده بوديد! خواهش مي كنم بنده اين همه هم كه فكر مي كرديد، استحقاق تعريف و تمجيد رو نداشتم.
كمي آرام شد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- البته همين حالاش هم همچين جوون نيستم، فقط يه كم با اون سن نجومي كه شما برام حساب كرده بوديد تفاوت دارم.
آوا به تمام اتفاقات افتاده خنديد. مهيار سرش را كمي كج كرد، موهايش را با يك دست بالا نگه داشت و پرسيد :
- حالا با ديدن من، نظرتون چيه؛ هنوز هم به همون خوش تيپي ام كه تصور مي كرديد؟
لبخندش از نگاه آوا پوشيده نماند، يك لحظه در نگاه او موجي از خود راضي بودن را احساس كرد. در سكوت، به چهره او كه در نور آتش، حالت رويا گونه پيدا كرده بود، چشم دوخت. نا خودآگاه به ياد تصوير چهره اي كه از نياز در فيلم نامه افسون براي خود ساخته بود، افتاد؛ حتي در خيال هم، نتوانسته بود او را به اين زيبايي مجسم كند. اما مغروريت مردانه اي كه در نگاهش بود، او را به ياد غرور و از خود راضي بودن وحيدي انداخت و دوست نداشت كه حقيقت را به او بگويد. هر چند خجالت مي كشيد آنچه را در ذهن داشت بگويد؛ اما چيزي باعث مي شد كه راست نگويد. مثل موقعي كه دوست داشت با وحيدي سر غرورهاي بي جايش مقاومت كند.
مهيار با همان لبخند، تمام زواياي چهره او را با چشم كاويد؛ منتظر كلمه اي حرف از او بود. آوا مي خواست چشم از نگاه او بپوشد؛ اما نتوانست، بي اراده نگاهش كرد و با لبخند زيبايي جواب حرفش را داد. از خودش بدش آمد؛ مطمئن شد كه نمي تواند يا شايد هم نمي خواست كه در مقابل غرور او، مثل وحيدي مقاومت كند. چيزي در نگاهش بود كه او را از وحيدي متمايز مي كرد. بلند شد و گفت :
- بهتره بريم داخل كلبه؛ كم كم داره سرد مي شه.
مهيار برخاست و آتش را خاموش كرد. آوا، منتظرش روي پله هاي كلبه ايستاد. وقتي آرام به داخل كلبه پا گذاشتند، سهيل را خوابيده روي تخت چوبي، كنار شومينه ديدند. پشم هاي گوسفندي را كه روي تخت انداخته بودند، از كناره هاي تخت بيرون زده بود.
مهيار آهسته گفت :
- وقتي خوابه چه قدر قيافه اش مظلوم مي زنه!
بعد به طرف ميز رفت، چراغ را برداشت و به همراه آوا به اتاقي كه نگين در آن خواب بود، رفتند. مهيار، چراغ را روي كنده درختي كه دم در بود و از آن به عنوان صندلي استفاده مي شد، گذاشت. سايه اش، صورت نگين را پوشاند. پالتويش را در آورد و روي او انداخت. آوا متوجه شد كه نگين، دلش نگرفته بود روي پشم ها بخوابد و همه را كنار تخت ريخته بود. مهيار، پشت دستش را آرام روي گونه او كشيد و گفت :
- خوبه فرنوش اينجا نيست تا دخترش رو توي اين وضع ببينه.
بر خاست، به سمت در رفت و پرسيد :
- اگه نور چراغ اذيت تون مي كنه، ببرمش بيرون؟
- نه! خيلي تاريك مي شه.
- هر طور ميلتونه؛ اگه كاري داشتيد صدام بزنيد. اميدوارم بتونيد راحت بخوابيد. شب تون به خير.
- شب شما هم به خير.
وقتي بيرون رفت، آوا روي تخت نشست و به نگين، كه آسوده خوابيده بود، نگاه كرد. بعد خودش را كنار او جا داد. صداي نفس هاي آرام نگين را مي شنيد. بوي چوب سوخته و ادكلني كه از پالتوي مهيار به مشامش مي رسيد، با يكديگر مخلوط شده بود. پتو را روي خود كشيد و تازه متوجه شد كه يادش رفته است پتوي مهيار را به او بازگرداند، دو دل نشست. بعد به ناچار بلند شد و در ميان در ايستاد و از روشنايي ضعيفي كه از آتش درون شومينه به سمت تخت انها مي تابيد، او را ديد كه كنار سهيل دراز كشيده است و يك دستش را روي پيشاني قرار داده است. نمي توانست بفهمد خواب است يا بيدار. آهسته روي انگشتان پا قدم برداشت و كمي بالاي سر او ايستاد و نگاهش كرد. مطمئن شد كه خوابيده است. هركاري كرد نتوانست پتو را خودش روي او بياندازد و ان را همان جا كنار پايش قرار داد، تا اگر سردش شد خودش پتو را بردارد و بي صدا به اتاق برگشت.
با كنار رفتن سايه او، مهيار دستش را از روي پيشاني برداشت و چشمش به پتوي كنار پايش افتاد. لبخند عميقي روي صورتش نشست. دو دستش را زير سر گذاشت و در فكر، به سقف چوبي خيره شد.
shirin71
07-06-2011, 07:39 PM
فصل 4 - 5
صبح زود سهيل، با سر و صدايي كه به راه انداخته بود، همه را از خواب بيدار كرد. مهيار كه تا صبح، حتي يك لحظه هم خواب به چشمانش نيامده بود، همانطو روي تخت افتاده بود. سهيل عمدا ظروف و اثاث ها را با صدا جا به جا مي كرد. مهيار بدون اينكه پلكهاي سنگينش را از هم باز كند، زير لب ناليد :
- سهيل! اينقدر سر و صدا نكن؛ بچه ها خوابن.
نگين و آوا خندان وارد شدند و به سهيل كه ميز را مي چيد سلام كردند و صبح بخير گفتند.
- بَه خانم هاي سحرخيز! صبح شما هم بخير. بنشينيد تا يه چاي آتيشي و دبش براتون بريزم.
نگين روي يكي از كنده ها نشست و گفت :
- آخي! عمو هنوز خوابه!
مهيار با شنيدن صداي انها، به سختي روي يك دست نشست و چند بار صورتش را دست كشيد تا عضلات صورتش از هم باز شود. به همه صبح بخير گفت و به دنبال ساعتش، دستش را بالاي سرش، روي تخت كشيد. هنوز چشمانش را كاملا باز نكرده بود. نگاهي به ساعت انداخت و و در حاليكه به دور مچش مي بست به سهيل گفت :
- خدا بگم چي كارت كنه سهيل؛ ساعت هنوز هفتَم نشده!
- بلند شو، كيف كوه نوردي به صبح زود رفتنشه!
مهيار نتوانست و دستش هم طاقت نگه داشتنش را هم نداشت و دوباره سرش را روي بالش انداخت. بوي كره و پنير بومي فضا را پر كرد. نگين با كارد، بُرش كوچكي از پنير برداشت و گفت :
- عمو خسته اي، ديشب راحت نخوابيدي؟
مهيار به هر زحمتي بود، بلند شد نشست. دستي در موهايش كشيد و به سختي عضلات چهره اش را شل كرد تا لبخندي بزند و جواب داد :
- نه عزيزم؛ فقط يه كم بدنم كوفته است. شماها راحت خوابيديد؟
هردو جواب مثبت دادند و سهيل كه بلند شده بود تا چاي دومش را بريزد، گفت :
- عوضش من تا سرم رفت رو بالش، نفهميدم كِي خوابم برد. بهت گفتم زود بخواب تا صبح سرحال باشي.
مهيار بلند شد، از روي ساكش، حوله اش را برداشت و آن را روي شانه انداخت و همان طور كه با قدمهاي كوتاه و كشان كشان به سمت در مي رفت، گفت :
- مهم دير و زود خوابيدنم نيست؛ من كه به دير خوابيدن عادت دارم. نيمه شب يك دفعه يه سردردي گرفتم كه تا صبح بيچارم كرد.
- تو كه مسكن خوردن برات مثل نقل و نباته؛ بلند مي شدي يكي مي خوردي تا دردش بخوابه.
- مسكنم كجا بود.
نگين گفت :
- الهي بميرم؛ كاش منو صدا مي زديد، من همراه داشتم.
نگاه آوا به پتوي دست نخورده و تا شده كنار تخت افتاد. وقتي مهيار در را باز كرد، آوا به بيرون نگاه كرد و گفت :
- فكر كنم بارون بگيره؛ هوا خيلي گرفته است.
نگين گفت :
- اگه بارون بگيره كه نمي تونيم بريم كوه.
سهيل گفت :
- فكر نمي كنم. هواي اينجا همين طوره؛ يه ساعت دلگيره و ساعت بعد آفتابيِ آفتابي.
مهيار در حاليكه با حوله، صورتش را خشك مي كرد، وارد شد و گفت :
- منم فكر مي كنم بارون بگيره.
سهيل گفت :
- ببين چطوري از فرصت استفاده مي كنه؛ بگو مي خوام بهانه اي براي خوابيدن پيدا كنم.
مهيار استكانش را از روي ميز برداشت و به سمت كتري كه داخل شومينه بود، رفت. آن را برداشت و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- من كه خواب از سرم پريد؛ برام ديگه فرقي نمي كنه.
كنار آنها نشست. آمد خميازه اي بكشد كه با ديدن آوا خميازه اش را خورد و با لبخندي پرسيد :
- شما چرا چيزي نمي خوريد؟
- ديگه نمي تونم.
سهيل از آوا پرسيد :
- آوا خانوم، كي گروه فيلم برداري تون مي رسن؟
- طبق برنامه ريزي آقاي وحيدي، شنبه بايد برسن.
و در حاليكه آوا منتظر بود تا دنباله حرفش را بشنود يا سوالي كند، سهيل سكوت كرد و بقيه لقمه اش را خورد.
بعد از خوردن صبحانه، به سمت سرچشمه به راه افتادند. وقتي به دامنه كوه رسيدند، مهيار دستهايش را به كمر زد و ايستاد تا نفس تازه كند. بعد از بقيه كه جلوتر از او بالا مي رفتند، خواست كه كمي بنشينند و استراحت كنند. سهيل برگشت و با خنده داد زد :
- چي شد دكتر؛ كم آوردي؟
همه به طرف او برگشتند. مهيار دولا شد و زانوهايش را گرفت، نفس نفس زنان اعتراف كرد كه ديگر نمي تواند بالاتر برود و همان جا روي تخته سنگي نشست.
سهيل زيرانداز را زير سايه تك درخت گردويي كه نزديك آب بود، انداخت. مهيار، روي زيرانداز نشست و نگين و آوا، روي بلندترين تخته سنگ، به تماشاي منظره روستا ايستادند.
سهيل لابلاي بوته هاي خار، جنبش چيزي را احساس كرد. تفنگ را برداشت و آهسته برخاست. كبكي را ديد كه سريع خودش را از بوته اي به بوته ديگر پنهان مي كرد. با چشم او را دنبال كرد و چند دقيقه اي را در كمينش نشست. در اين فاصله تفنگش را آماده كرد و وقتي موقعيت را مناسب ديد، شليك كرد. صداي شليك گلوله، در كوه پيچيد و نگين و آوا بي اراده جيغ بلندي كشيدند. به طرف صدا برگشتند. با شليك گلوله دوم و سوم، با صدا آشنا شدند و ديگر جيغ نكشيدند. سهيل تفنگش را بالا كشيد و داد زد :
- يوهو! ناز شستت آقا سهيل! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
بعد به سمت شكارش دويد. وقتي برگشت پاهاي دو كبك را بالا گرفت و با خوشحالي گفت :
- اينم ناهارمون.
مهيار خنديد و گفت :
- همچنين داد و هوار راه انداختي كه فكر كردم ببر شكار كردي!
آوا و نگين، به كبك هاي آويزان شده اي كه از نوكشان خون مي چكيد، نگاه كردند و از حالت رقت آور صحنه، اشك در چشمانشان جمع شد. نگين با بغض، به بلوز مهيار چنگ انداخت و گفت :
- عمو! بهش بگو ولشون كنه.
سهيل گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:40 PM
- بَه! كشتمش تا بخوريمش، ولش كنم كه چي بشه!
آوا گفت :
- آخي چقدر هم خوشگلن.
سهيل با تمسخر گفت :
- مي گن خوشگلي براي آدم نمي مونه ها!... عجب كبك هاي چاق و چله اي هم هستن !
بعد بي توجه به آن ها، كبك ها را براي تميز كردن، كنار آب برد؛ چاقو را از كيفش در آورد و دست به كار شد.از مهيار هم خواست كه آتش را روبراه كند. آوا و نگين هم براي اين كه آن صحنه را نبينند، به دنبال مهيار براي جمع كردن هيزم رفتند. آتش كه روشن شد، دخترها دورتر از آن ها نشستند. مهيار وقتي چهره در هم و ناراحت آن ها را ديد، به سهيل گفت :
- حالا مجبوري جلوي چشم دختر ها، كرك و پر اين زبون بسته ها رو بكني!؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- چه مي دونستم اين قدر نازك نارنجي ان!
مهيار، آرنجش را روي كيف شكاري سهيل تكيه داد و كنار سفره، دراز كشيد. آوا، تمام انرژي اش را براي بالا آمدن از كوه تحليل رفته بود و دلش از گرسنگي ضعف رفت. تكهاي از نان را برداشت، ظرف پنير را هم در آورد و چند عدد خيار حلقه حلقه كرد و درون بشقاب ريخت. نگين هم نشست، لقمه بزرگي براي خودش درست كرد و بعد پيش سهيل رفت.
يك دفعه، يكي از پرنده ها، تكان سختي خورد و آوا نفس در سينه اش حبس شد و لقمه اش را در سفره انداخت و گفت :
- آخي انگار هنوز جون داره!
سهيل خنديد و به چشم هاي هر دو خيره شد و گفت :
- چرا منو همچين نگاه مي كنيد؛ انگار كه داريد به يه خون آشام نگاه مي كنيد.
نگين گفت :
- مگه نيستيد؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
سهيل، دست هاي خونينش را بالاي سر گرفت و مثل خون آشام ها نعره كشيد.
آوا با ناراحتي برگشت و با تعجب ديد كه لقمه اش در سفره نيست، سرش را بالا آورد و به مهيار نگاه كرد.
مهيار بدون اين كه به او نگاه كند، به همراه لبخندي، لقمه را مي جويد. آوا به شيطنت او لبخند زد و گفت :
- عجب آدم فرصت طلبي هستيد!؟
مهيار، خودش را به عمد، به حواس پرتي زد و با همان لبخند گفت :
- چي!؟...آهان. آخه كدوم آدم عاقلي رو ديدي كه لقمه آماده رو رها كنه؟
بعد لقمه بزرگ تري درست كرد و جلوي او گرفت. سهيل به نگين، كه بالاي سرش ايستاده بود و با حالت چندش آوري كارهاي او را نگاه مي كرد، گفت :
- يه چند ساعت ديگه كه گشنه تون شد، همه تون با چنگ و دندون همين رو مي خوريد.
نگين گفت :
- جدي مي خوايد اينو بخوريد؟!
سهيل با تعجب نگاهش كرد و گفت :
- نه پس دارم كرك و پرش رو مي كنم تا اندام خوشگل شون رو بذارم تو قاب و بزنم تو پذيرايي خونه م.
بعد، گوشت هاي پاك شده را در آب شست. نگين نزديكش آمد و گفت :
- چطوري تونستيد، قطعه قطعه شون كنيد!
- به راحتي!
- خيلي سنگ دليد!
سهيل، همان طور كه دستهايش را در آب مي شست، نگاهش كرد و لبخند زد. مشتي آب در دستش پر كرد و به صورت در هم نگين پاشيد. نگين به عقب پريد، و صورتش را كه خيس آب شده بود، به سمت مهيار گرفت و گفت :
- عمو! سهيل رو ببين!
مهيار بلند شد و گفت :
- سهيل بلند مي شم حسابت رو مي رسم ها.
بعد به سمت آن ها آمد. نگين مهلت نداد و چندين بار كاسه را آب كرد و به سر و روي او پاشيد. سهيل بدون اين كه عكس العملي نشان دهد، دستش را جلوي صورتش گرفته بود و بلند بلند مي خنديد. مهيار خنديد و گفت :
- حقت بود!
بعد نگين را بغل كرد و گفت :
- به خدا سهيل اگه يه بار ديگه، دختر منو اذيت كني، من مي دونم و تو!
سهيل، دستي بر صورتش كشيد، مو هايش را كه آب از آن چكه مي كرد، بالا زد و گفت :
- من كه كاري بهش ندارم؛ خودش اومده بالاي سرم و داره واسه اين ننه مرده ها، نوحه مي خونه و گريه و زاري راه انداخته.
مهيار، نگين را با خود به سمت آتش برد. نگين براي چند ثانيه به عقب برگشت، سهيل نگاهش كرد و گفت :
- بچه لوس و ننر!
نگين، بي خيال، سرتش را برگرداند و به دهن كجي او، كه با صورت مردانه اش، حالت ضد و نقيضي داشت، خنديد.
تنها سهيل با اشتها، گوشت كبك را خورد. مهيار هم وقتي ديد آن ها لب به غذا نزدند، چند لقمه اي بيشتر نتوانست بخورد. سهيل لقمه اي درست كرد و به سمت آن ها گرفت و گفت :
- ديگه كوفت كه نيست، اصلا يه كم بچشيد ببينيد چه مزه اي مي ده.
هر دو داشتند از نان و پنير و خياري كه با خود همراه آورده بودند، مي خوردند. لقمه را در دهان خودش گذاشت و به مهيار گفت :
- تو هم نمي خوري؟ خلايق هر چه لايق؛ لياقت تون همون نون مونده و خيارهاي پلاسيده س.
آواگفت :
- اشتهاي من كه كور شد. الان هم احساس مي كنم حالم داره يه طوري مي شه.
سهيل گفت :
- ديگه اين قدر هم صحنه رو تراژدي نكنيد!
نگين صورتش را برگرداند و گفت :
- دل سنگ!
shirin71
07-06-2011, 07:40 PM
سهيل بقيه گوشت كباب شده را همان طور با سيخ، در آتش انداخت و گفت :
- اه! كوفت مون كرديد. تقصير منه كه اين همه زحمت كشيدم.
كمي در همان جا نشستند. مهيار به درخت تكيه داده بود، و به دخترها نگاه مي كرد كه كنار چشمه ايستاده بودند و با دوربين از چيزهايي فيلم مي گرفتند كه براي او هرگز چشم گير و مورد توجه نبوده به ساعتش نگاه كرد و به سهيل گفت :
- سهيل، بهتره ديگه برگرديم؛ ساعت يك شد، بچه ها هم ناهار چيزي نخوردند. به خاله گفتم كه ناهار برمي گرديم خونه. تا بريم وسايل رو از كلبه جمع كنيم و داخل ماشين بذاريم و برگرديم باغ، دو سه ساعتي طول مي كشه.
سهيل همان طور كه دراز كشيده بود و كاپشنش را زير سرش گذاشته بود، به آسمان ابري نگاه انداخت و گفت :
- هوا هم حسابي خرابه؛ الانه كه بارون بگيره.
هر دو بلند شدند و دخترها را صدا زدند، تا باران نگرفته خودشان را به كلبه برسانند.
ابرها آسمان را پوشانده بودند، خورشيد هم ديگر مشخص نبود در كجا پنهان است. هوا گرفته و تاريك شده بود و مهيار شش دانگ حواسش به دخترها بود و هر لحظه نگين را كه گام هايش را سريعتر مي كرد، از او مي خواست كه ندود و مراقب باشد. سهيل سريع و بلندگام بر مي داشت، هر چند لحظه يك بار هم به عقب بر مي گشت و آن ها را نگاه مي كردو منتظرشان مي ايستاد تا نزديك شوند.
به كلبه كه رسيدند، سريع وسايل شان را جمع كردند، در نيمه هاي راهي بودند كه شب گذشته با ترس و خنده از آن گذشته بودند. يك دفعه، آسمان غريد و رعد و برق همه جا را روشن و خاموش كرد. بقيه راه را دويدند و وقتي به ماشين رسيدند، ضربات باران به شدت روي طاق ماشين ضرب گرفت. آوا و نگين، داخل ماشين پريدند و از اين همه دويدن و تكاپو نفس شان بند آمده بود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار، پتويي از داخل يكي از ساكها برداشت و بقيه وسايل را با سهيل، در صندوق عقب جا دادند. آوا و نگين در هم مچاله شده بودند و نگين در حالي كه از خنده ريسه رفته بود، هنوز داشت از افتادنش در گودال و لنگ زدن هاي گاه و بي گاهش، حرف مي زد و مي خنديد .آوا، بيشتر حرفهايش را نمي فهميد؛ اما از خنده هاي او، به خنده افتاده بود. مهيار، در را باز كرد و پتو را روي آن ها انداخت و گفت :
- اگر خيلي سردتونه؛ مي خوايد يه پتوي ديگه بيارم؟
نگين گفت :
- نه عمو، بياييد بريم؛ الان مي رسيم.
مهيار، پشت فرمان نشست. در آينه نگاهي كرد، دو دستش را به صورتش و در موهاي خيسش كشيد، به عقب برگشت و به هر دوي ان ها لبخند زد وگفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- از نفس افتاديد؛... الان كه رفتيم خونه، حتما خاله يه سوپ حسابي درست كرده.
از موهايش آب چكه مي كرد. سهيل سوار شد و در حالي كه كف دو دستش را ها مي كرد، گفت :
- عجب باروني گرفته!
shirin71
07-06-2011, 07:41 PM
سهيل از بچه ها پرسيد كه نهار خوردند و آن ها جواب مثبت دادند، بعد به خاله گفت كه سوپ را بگذارند، همه كه آمدند، دور هم بخورند.
نيم ساعت بعد با سر صداي آرين، آوا و نگين بلند شدند و به استقبال شيلا رفتند. آرين در بغل مهيار بود و داشت از او در مورد مردهاي نشسته در ايوان سوال مي پرسيد. مهيار در را براي شيلا نگه داشت و پشت سر او وارد شد. دخترها به شيلا سلام كردند و جلو رفتند و با او دست و روبوسي كردند. آرين با ديدن انها، از سر شوق خنديد و خود را در آغوش آوا انداخت و با ذوق گفت :
- خاله دلم خيلي تنگ تون شده بود.
آوا و نگين خنديدند و نگين لپ چالش را گرفت و بوسيد. بعد از اينكه شيلا با دخترها كمي خوش و بش كرد، براي سهيل كه منتظر شنيدن وقايع بود؛ همه آنچه را كه براي مهيار در طول مسير گفته بود، براي او هم تعريف كرد. مهيار بيرون رفت و كرايه راننده ها را حساب كرد و آن ها را راهي كرد. چند دقيقه بعد آنها با سر و صداي زياد، ماشين هايشان را روشن كردند و از باغ بيرون رفتند.
آرين مرتب اين طرف و آن طرف مي رفت، و در جواب لبخندهاي بقيه، لبخندهاي شيرين كودكانه اي تحويلشان مي داد. سهيل در حالي كه گوشش به حرفهاي شيلا بود، نگاهش به شيطنت هاي آرين بود و هر بار كه از كنارش رد مي شد و مي خواست او را بگيرد، او خود را با تقلا كنار مي كشيد. خاله، همه را صدا زد تا براي خوردن سوپ به آشپزخانه بيايند. همه بلند شدند و سهيل، برخاست و به سمت آرين كه حواسش پرت بود، رفت. آرين تا او را ديد، دست از ور رفتن به اسب چوبي برداشت و سريع به آشپزخانه دويد. سهيل قدمهايش را تندتر كرد و گفت :
- وروجك! از دست من فرار مي كني؛ اگه به دستم نيفتي!
صداي جيغ و خنده آرين، در هم قاطي شده بود، شيلا دعوايش كرد و گفت :
- آرين؛ مامان ببين عمو چي كارت داره!
و لب گزه اي به او رفت. اما او وحشت زده وارد آشپزخانه شد و پاي مهيار را چسبيد، پشت سر او پنهان شد و با داد گفت :
- عمو مهيار؛ عمو گنده مي خواد منو بخوره!
مهيار خنديد و او را از زمين بلند كرد. تا سهيل نزديك شد، آرين جستي زد و سرش را در اغوش مهيار پنهان كرد. سهيل گردن باريك او را در دست گرفت و گفت :
- مگه من لولو خورخوره ام؛ هان!؟ وروجك!
مهيار دست كوچك مشت كرده اش را در دست گرفت و گفت :
- اذيتش نكن!
بعد او را پهلوي خود نشاند و برايش سوپ ريخت.
خاله هم نشسته بود و داشتند با شيلا از رفتار مرجان حرف مي زدند. خاله با دلخوري بيشتري از رفتار زشت او حرف مي زد. شيلا گفت :
- من و خاله گفتيم بريم منزل آقا فرزان و اگه كاري از دستمون بر مياد براشون انجام بديم؛ اما تا رفتيم ديديم چه جنجاليه؛ مرجان داشت به آقا فرزان مي گفت كه : مادرت هيچيش نيست و داره نقش بازي مي كنه تا آبروي منو جلوي فك و فاميلام ببره! آقا فرزان به حد كافي اعصاب خودش به هم ريخته بود؛ ديگه حوصله جر و بحث كردن با اونو نداشت، بنده خدا وايساده بود تا مرجان حرفهاشو بزنه. مرجان گفت كه : من امروز برمي گردم، خودت بمون و جواب مهمون ها رو بده. وقتي حامد و آقا فرزان رفتن، رفتم بهش دلداري بدم، گفتم : مي دونم عزيزم الان ناراحتي؛ اما بالاخره اتفاقي ست كه افتاده؛ حالا بالاخره توي اين موقعيت يكي تون اينجا باشيد؛ ممكنه نتونيد همه رو خبر كنيد و همين الان هم، يه عده شون توي راه باشن. گفت : به درك؛ ديگه هيچ كس برام مهم نيست! هرچي من و خاله گفتيم فايده نداشت. براي همين برگشتيم خونه؛ آخه حامد گفت كه امروز اثاث ها رو مي آرن. آقا فرزان هم عصبي گفت كه وقتي ماشين ها اومدن، بگيم كه همه وسايل رو برگردونن شهر.
خاله سري تكان داد و به ياد حرفهاي مرجان گفت :
- حيا هم خوب چيزيه والا!
بحث خانم ها تا آخرين ظرفي كه شستند و چاي را ريختند و به سالن باز گشتند، هنوز هم ادامه داشت. آرين سرش را رو پاي مهيار گذاشته و خوابش برده بود. وقتي خانمها نشستند، سهيل داشت از مهيار مي پرسيد كه مادر فرزان را در كدام بيمارستان بستري كرده اند. شيلا بالاي سر آرين ايستاد و آهسته گفت :
- خوابش برده؟
و آمد بلندش كند كه مهيار نگذاشت و سهيل گفت :
- تو بيداري كه نمي ذاره بهش نزديك بشم؛ بلكه توي خواب بتونم بغلش كنم.
مهيار گفت :
- مراقب باش بيدار نشه؛ يه وقت مي بينتت. زَهره بچه مي تركه.
خاله داشت براي شيلا مي گفت :
- فردا همه خونه دلبر دعوتن؛ مي خوان همه هم تحفه هاشون رو ببرن هم جهاز دخترشو ببينن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- منم ميرم خونه شون؛ براي دخترش، يه لباس خوشگل شيرازي سفارش داده بودم مادرم دوخته، مي برم اگه دوست داشت، شب حنابندون بپوشه.
آوا پرسيد :
- منظورتون از تحفه چيه؟
خاله برايش توضيح داد كه مردم ده، خانه عروس مي روند و برايش از مواد خوراكي؛ هر چه كه باشد، آن جا مي برند، تا اين چند شبي هم كه آنجا مهمان هستند، كمكي هم به خانه عروس و داماد كرده باشن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
آوا از شيلا پرسيد :
- مي شه ما هم فردا با شما بيايم ده و از مراسمشون فيلم بگيريم؟
- چرا كه نه؛ حتما عزيزم.
و رو كرد به مهيار و پرسيد :
- مهيارخان اشكال نداره كه دخترها رو همراه خودم ببرم؟
- اگه خودشون دوست دارن و مايلن، من حرفي ندارم؛ خودم مي برمتون.
نگين گفت :
- پس فردا زود بريم، تا بتونيم از همون اولش فيلم بگيريم.
شيلا لبخندي زد و گفت :
- باشه؛ پس اول، صبح بريم خونه ما، تا من لباس رو بردارم و بعد همه با هم مي ريم.
نزديك ساعت هشت بود كه سهيل عازم رفتن شد. دم در باغ كه پيچيد ؛ باباعلي را ديد. سرش را از شيشه بيرون آورد، سلامش كرد و حال پسرش را پرسيد. باباعلي، كوتاه و مختصر جوابش را داد. وقتي سهيل رفت، باباعلي در پشت سرش بست و وارد ايوان شد. مهيار كه منتظرش، روي ايوان ايستاده بود، چند پله پايين آمد، سلامش كرد و با تعجب پرسيد :
- باباعلي؛ پس چرا به اين زودي برگشتي؟! يه چند روزي پيش پسرت مي موندي.
- اصل ديدن شون بود كه الحمدا.... وقتي ديدم ناخوش نيستن، ديگه برگشتم؛...همش دلم اين جا بود.
مهيار لبخندي زد و دستش را پيش برد، تا او جلوتر برود و گفت :
- خودت خوبي باباعلي؟... نوه هاتو ديدي، رنگ و روت هم باز شده ها!
باباعلي لبخندي زد و گفت :
- مهندس، اينقدر به ما محبت داري،كه اگه تو بهشت هم برم، آخرش بر مي گردم همين جا.
- خيلي خوش اومدي. خونه خودته؛ بفرما.
shirin71
07-06-2011, 07:41 PM
فصل 4 - 6
خاله زودتر از بقيه، وارد حياط شد و از همان جا، با دو زني كه داخل ايوان ايستاده بودند، چاق سلامتي كرد و دم در ايستاد تا شيلا و دخترها هم وارد شوند. زن ها، با ديدن شيلا، با او احوالپرسي كردند و با اين كه دختر ها را نمي شناختند، با همان خوشرويي سلامشان كردند و به استقبالشان آمدند. همانطور كه از پله ها پايين مي آمدند به زبان محلي به خاله چيزي گفتند كه خاله به دخترها نگاه كرد و جواب داد كه از اقوام مهندس مهيار هستند. آنها ابرو بالا انداختند. يكي شان كه حتي يك كلمه از حرفهايش را آوا نمي فهميد، از داخل خانه با صداي بلند دلبر را صدا زد تا به استقبال مهمانهاي تازه واردش بيايد. زن سفيد رو و لاغر اندامي دم در ظاهر شد، دمپايي اش را تند تند به پا كرد و تقريبا به حالت دو به استقبالشان آمد، صورت يك يكشان را بوسيد و با گرمي مهمانهاي شهري اش را به خانه دعوت كرد. هنوز داخل اتاق نشده بودند، كه دلبر با صداي بلند دخترش بي بي ناز را صدا زد و هنگامي كه او از آشپزخانه بيرون آمد، با همان شتابزدگي كه در رفتارش بود به دخترش در چند جمله كوتاه، دخترها را معرفي كرد بعد تعارفشان كرد تا بنشينند و خودش به آشپزخانه برگشت. آوا به صورت سفيد و گل انداخته تازه عروس لبخندي زد. ملاحت و حالت خنديدنش شبيه مادرش بود. اما مثل او بور و زاغ نبود، چشم و ابروش مشكي و موهاي جلوي سرش را هم كه فرق باز كرده بود و از زير روسري اش پيدا بود، به رنگ شبق و براق بود. وقتي نشستند آوا به طرف اتاق نگاه گذرايي انداخت، روي طاقچه قاب عكسي را ديد كه داخل آن عكس مردي جوان قرار داشت كه از روي شباهت زياد عروس به آن، ندانسته حدس زد كه بايد جوانيهاي پدر بي بي ناز باشد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
يك ساعت اول، به صورت تكرار، همانطور زنهاي روستا، تكي و گاهي گروهي سيني به دست وارد مي شدند و به همه سلام مي كردند و چند دقيقه اي را به احوالپرسي فك و فاميل مي گذراندند بعد گوشه اي را پيدا مي كردند و به اختلاط مي نشستند. آوا دوست داشت كه دوربينش را روشن كند اما احساس مي كرد هنوز جوّ مناسب اين كار نيست.
بي بي ناز سيني چاي را جلوي دو زني كه تازه رسيده بودند گرفت، آنها با خنده چيزي به او گفتند كه او تشكر كرد و گونه هايش بيش از پيش گل انداخت. مي خواست به داخل آشپزخانه برگردد كه شيلا صدايش زد و به او گفت كه چند لحظه با او به اتاق بيايد، برخاست و از آوا و نگين هم خواست كه همراهش به اتاق بيايند. وارد اتاق كه شدند، شيلا از داخل كيفش لباس سبز خوشرنگي درآورد و آنرا جلوي پاي بي بي ناز گذاشت و گفت :
- اميدوارم كه خوشت بياد. بپوش ببينم اندازش درسته.
بي بي ناز با خوشحالي آن را برداشت، روي پارچه لطيف آن دستي كشيد و صميمانه از شيلا تشكر كرد. لباس را باز كرد و با شوق زياد به دوخت زيباي آن چشم دوخت. آوا هم از طرح محلي آن خيلي خوشش آمد. بي بي ناز بيرون رفت تا لباس را بپوشد. چند دقيقه بعد از خارج شدن او از اتاق با سر و صدا و كِل كشيدن زنها، هر سه از اتاق بيرون آمدند و بي بي ناز را ديدند كه وسط اتاق نگهش داشته اند و دور تا دور محاصره اش كرده اند. يكي از دخترها داريه اي برداشت و شروع كرد به زدن. بقيه دست مي زدند و چند تايي هم شعر شادي را به زبان محلي، شروع كردند به خواندن. يك بيت آخر را مرتب، همه يكدست و هماهنگ تكرار مي كردند. مادرش سريع داخل منقل اسپد ريخت و دور سر دخترش و بقيه تاباند. مادر و دختر جلو آمدند و از شيلا خانم دوباره تشكر كردند و دلبر گفت :
- دستتون درد نكنه، ايشاا... عروسي پسرت جبران كنم. ماشاا... به اين دست و پنجه.
شيلا لبخند زد و گفت :
- اين دست و پنجه مادرمه، خودم از اين هنرها ندارم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
آوا، بي بي ناز را كه به اتاق برمي گشت، تا لباس را از تن در بياورد، نگاه كرد و دوباره از دوخت و طرح لباس تعريف كرد و گفت :
- خودتون هم براي مراسم عروسي تون، از همين لباس هاي محلي تون پوشيديد؟
- اين قدر عروسي ما هول هولي شد كه اصلا وقت نشد خريد هم بريم؛ لباس عروسي خواهرم رو پوشيدم.
بعد، يك دفعه از آوا خواست كه برود لباس را بپوشد؛ مي خواست در تن او لباس را ببيند. آوا اول قبول نكرد؛ اما به اصرار زياد او و نگين، همراه بي بي ناز به اتاق رفت. اتاق جلوي پله هاي ورودي بود و بايد داخل ايوان مي شد. بي بي ناز، وقتي فهميد كه آوا مي خواهد لباسش را به تن كند، با ذوق لباس را به او داد، مشتاقانه از اتاق بيرون رفت، پيش شيلا و نگين نشست و منتظر ماند تا آوا بيرون بيايد و او را در همان لباسي كه خودش پوشيده بود، ببيند.
لباس را كه پوشيد، از آيينه اي كه به در چوبي كمد زده شده بود، خودش را برانداز كرد. نيم رخ شد، تابي خورد و از سمت ديگر دوباره نگاه كرد، لبخندي زد و موهايش را از يك طرف شانه، پشت سرش ريخت. چند ضربه به در شيشه اي خورد، آوا فكر كرد ضربه به در اتاق خورد، با لبخند بيرون آمد و يك دفعه با ديدن مهيار در دهانه در ميخكوب شد. مهيار، به طرف او برگشت و براي چند لحظه كوتاه، نگاهش كرد و سرش را زير انداخت، تا آمد چيزي بگويد، آوا به داخل اتاق بازگشت. بر روي لب هاي مهيار لبخند دلنشيني نشست. آوا، نمي دانست از اين كه مهيار، او را در اين لباس ها ديده بود، خجالت كشيد، يا از طرز نگاهش بود كه قلبش آن طور تند و با شتاب مي زد؛ در اين مدت، هر وقت، او را با آن چشم ها و طرز نگاهي كه حالت خسته اي داشت، نگاه مي كرد، آشوبي در دلش بر پا مي شد كه تا مدتي فكرش را مشغول مي كرد.
صداي نگين از پشت در شنيده شد كه به عمويش مي گفت چرا به اين زودي به دنبالشان آمده است. مهيار جوابش را داد :
- شما كه پياده شديد، من رو هم نذاشتن كه برم، اصرار كردن كه چند ساعتي پيش شون بمونم، بعد ديدم سهيل رو هم خبر كردن؛ به شيلا خانم و خاله بگو كه براي ناهار نگه مون داشتن.
- باشه، من بهشون مي گم.
و چند ضربه به در اتاق زد و به آوا گفت :
- آوا، بيا ديگه دلمون آب شد؛ رفتي لباس بدوزي يا بپوشي!؟
آوا، صبح به آن ها گفته بود كه ممكن است بچه هاي گروهشان زودتر برسند و بايد زودتر به باغ برگردند. نمي دانست براي چه نگين فراموش كرده. كاپشنش را سريع پوشيد و از اتاق خارج شد؛ نگين به داخل اتاق رفته بود، يك پله پايين رفت و مهيار را كه از پله ها پايين مي رفت صدا زد :
- مهيار خان؟
مهيار به عقب برگشت و با ديدن او، راه رفته را بازگشت و روبرويش ايستاد. يك پايش را روي پله اي كه آوا ايستاده بود قرار داد و گفت :
- جانم؟
آوا انگار هنوز هم از حركت چند دقيقه پيشش خجالت مي كشيد. گفت :
- من كه بهتون گفتم ممكنه بچه هاي گروه مون زودتر برسن.
مهيار لبخندي زد و گفت :
- مي خوايد برگرديم؟
shirin71
07-06-2011, 07:41 PM
آوا انگار هنوز هم از حركت چند دقيقه پيشش خجالت مي كشيد. گفت :
- من كه بهتون گفتم ممكنه بچه هاي گروه مون زودتر برسن.
مهيار لبخندي زد و گفت :
- مي خوايد برگرديم؟
- نه؛... فقط اگه مي شه، بعد از ناهار زودتر بلند بشيم، دقيقا نمي دونم؛ اما فكر مي كنم امروز رسيده باشن اصفهان.
مهيار، يقه برگشته كاپشنش را، كه هل هولكي پوشيده بود، برايش درست كرد و گفت :
- چشم؛ نيم ساعت بعد از ناهار مي آم دنبالتون،... خوبه؟
آوا، نگاهش را از او دزديد و گفت :
- بله خوبه؛... البته بايد ما رو ببخشيد؛ حسابي باعث دردسرتون شديم.
مهيار نفس عميقي كشيد و گفت :
- ببينمت.
آوا سرش را بالا آورد و به لبخندي كه بر روي لب هايش بود، نگاه كرد. مهيار گفت :
- مگه به من قول نداديد كه ديگه با من از اين حرفها نزنيد؟
آوا خنديد و سرش را پايين انداخت و گفت :
- به قول معروف؛ توبه گرگ مرگه.
مهيار هم خنديد و گفت :
- بريد زودتر داخل اتاق تا سرما نخورديد.
آوا، به سمت اتاق دويد. مهيار هم از كنار باغچه گذشت و از در بيرون رفت.
وارد اتاق كه شد، يك لحظه، نگاه همه زن ها به سمت او چرخيد. نگين بلند شد و با ذوق و شوق، دوربين را روشن كرد تا در آن لباس ها ازش فيلم بگيرد. شيلا، با نگاهي حاكي از تحسين و تمجيد، براندازش كرد و گفت :
- عزيزم چقدر بهت مي آد!
خاله سريع بلند شد. با ماشاا...ماشاا... گفتن، به سمت اسپند دان رفت، از كنار سيني اش، مشتي اسپند برداشت و داخل منقل پاشيد، چند فوت محكم كرد و صداي جلز و ولزش را بلند كرد. چند بار، دور سرش تاباند و ذكري هم زير لب، نثارش كرد. آوا خنديد؛ براي اين كه مي ديد، براي همه آن ها، ديدن يك دختر شهري در آن لباس، چه قدر برايشان جالب و بامزه تر مي آمد، تا اين كه يكي از خودشان باشد! همه از او خواستند كه چند دقيقه اي با همان لباس بنشيند تا بقيه هم كه هنوز نيامده بودند، بيايند و او را ببينند. نگين از موقعيت استفاده كرده بود و هر چه دلش خواست فيلم گرفت، بقيه هم وقتي ديدند، آوا چه قدر راحت جلوي دوربين ظاهر شده، و همين طور شيلا و خاله، ديگر عكس العمل و واكنشي از خود نشان ندادند.
مهيار همان طور كه گفته بود، نيم ساعت بعد از ناهار به دنبالشان آمد و آرين را فرستاد تا به داخل خانه برود و خانمها را خبر كند. آرين زودتر از خانمها، بيرون آمد و پيش مردها بازگشت. مهيار مشغول گفتگو با دو مرد روستايي بود، سهيل هم كنارش، روي كاپوت ماشين لم داده بود و به حرف هايشان گوش مي داد. آرين به پاي مهيار زد و مادرش و بقيه را به او نشان داد و گفت كه همه را با خودش بيرون آورده است. مهيار دستش را گرفت و با دو مرد دست داد و سوار ماشينش كرد. سهيل، پياده به سمت خانم ها آمد و به همه سلام كرد. وقتي مهيار ماشين را جلوي پايشان نگه داشت، پياده شد و به دلبر تبريك گفت و چند كلمه اي با او صحبت كرد. همه سوار شدند و دلبر هنوز داشت با مهيار سر موضوعي كه بيشتر شبيه يه يك درد دل مي مانست، صحبت مي كرد. آرين، كه خسته شده بود، دستش را روي بوق ماشين فشرد. شيلا دعوايش كرد؛ اما بقيه به كارش خنديدند. مهيار از دلبر و دو زن مسن ديگر كه جلوي در بودند خداحافظي كرد و سوار ماشين شد.
شيلا از مهيار خواست كه دم خانه شان پياده شان كند. اما دخترها از او خواستند كه امشب هم پيش آنها بمانند. مهيار هم به سمت عقب برگشت و گفت :
- يه امشب هم بد بگذرونيد.
- اختيار داريد، مگه مي شه كنار دخترهايي به اين گلي به آدم بد بگذره.
سهيل از شيشه سرش را داخل ماشين كرد و لپ آرين را كشيد و گفت :
- مي خوام امشب ببرمت پيش خودم، مي آي خونه عمو؟
آرين بدون اينكه به او نگاه كند گفت :
- نه!
- چرا؟
- مي خوام پيش عمو مهيار بمونم.
تا شيلا آمد چيزي بگويد سهيل خنديد و اشاره كرد كه چيزي بهش نگويد. موهاي لخت آرين را از جلوي چشمهايش كنار زد و دوباره پرسيد :
- اگه يه عالمه شكلات و كاكائو هم بهت بدم نمي آي پيش عمو؟
آرين نُچي كرد و گفت :
- عمو مهيار خودش بهم مي ده.
و براي اينكه مطمئن شود، به مهيار نگاه كرد و گفت :
- مگه نه عمو؟
سهيل خنديد و ادايش را درآورد : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- عمو مهيار بهم مي ده. وروجك، خيلي هم دلت بخواد همه التماس مي كنن بيان خونه ي من راشون نميدم! اون وقت توي تُربچه، واسه من ناز مي آي! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
بعد سوار ماشين خودش شد. وقتي از كنار ماشين مهيار رد شد براي آرين شكلكي درآورد و با خنده دستش را براي خداحافظي بالا برد.
shirin71
07-06-2011, 07:41 PM
فصل 5 - 1
باباعلي، در باغ را نگه داشته بود تا مهمان هاي تازه وارد، داخل شوند. نگين و آوا، روي پله ها منتظر نشسته بودند.
با ورود ماشين ها، سكوت اطراف، با بوق و سر و صداي آن ها از بين رفت. نگين، درون ماشين ها چشم دواند تا ماهان را پيدا كند. هر كدام از بچه هاي گروه كه پياده مي شدند، به طرفشان دست تكان مي دادند و از همان جا، با صداي بلند، سلام مي كردند. انرژي و شور و نشاط آن ها، نگين را به وجد آورد. آوا، بهت زده، سر جايش ايستاده بود و نمي توانست حتي گامي به طرف جلو بردارد. همان طوري كه به بچه ها نگاه مي كرد، به نگين گفت :
- پس چرا آقاي فضلي و فرامرزي و بقيه بچه هاي گروه، همراه شون نيستن!؟ خيلي از نيروها اصلا قرار نبود توي اين كار باشن؛ اين جا چه كار مي كنند!؟
نگين با ديدن ماهان خوشحال شد و بي توجه به حرف او، به سمت آن ها دويد. وحيدي، به يكي از پسرها، در بيرون آوردن وسايل كمك مي كرد. آوا به سمت آن ها رفت، وحيدي، با سر جواب سلام او را داد و سر تا پاي او را برانداز كرد و گفت :
- معلومه آب و هواي اين جا؛ خيلي بهتون ساخته!
آوا، در لحن كلام او، نيش و كنايه اي احساس كرد؛ اما آن قدر بهت زده بود كه حوصله بحث را نداشت، سريع گفت :
- من اصلا سر در نمي آرم؛ اين جا چه خبره!؟ پس بقيه كجان؛ اين دختره كيه؟ كيارش و بقيه اين جا چي كار مي كنن؟!
وحيدي، با كمال خونسردي، لبخندي زد، چمدان ديگري پايين گذاشت و گفت :
- فرصت براي آشنايي هست، فعلا بريم داخل كه بچه ها فوق العاده خسته ن؛ از تهران تا اينجا، يه كله كوبيديم.
آوابا لحن تند و عصباني جواب داد :
- فكر مي كنم الان توضيح بديد بهتر باشه.
وحيدي، در سكوت به چهره عصباني او نگاه كرد. تعجب آوا دو چندان شد، حيران از كارها و رفتار وحيدي، چشم به دهان او دوخت؛ تا بلكه بتواند از او چند كلام حرف حساب بشنود.
وحيدي به بچه ها كه وسايل را از ماشين ها بيرون آورده و منتظر ايستاده بودند، گفت كه همه به داخل ويلا بروند. هر كدام كه رد مي شدند، يكي از چمدان ها را از زمين بر مي داشت و به سمت پله ها راه مي افتاد. وحيدي پرسيد :
- مهيار خان تشريف ندارن!؟ نكنه تا ديدن اين همه مهمون براشون رسيده، از ترس، فرار كردن!
آوا، به مزاح او حتي لبخند هم نزد، فقط مي خواست هر چه زودتر بداند كه جريان چيست. يك دفعه نگين را ديد كه با چهره اي گرفته، روي پله ها، تنها ايستاده بود و به آن ها نگاه مي كرد. از اوضاع در هم و آشفته اطرافش، هيچ سر در نمي آورد، آنقدر سر در گم شده بود، كه حيران و مبهوت به رفت و آمد بچه ها چشم دوخته بود و حرف نمي زد. سكوتش بيشتر به وحيدي جرئت داد و گفت :
- اين چند روز هم همين طوري امانت داري مي كردن؛ چه طوري شما رو، توي جاي به اين درندشتي، تنها گذاشتن و رفتن دنبال كارهاي خودشون!؟
آوا، تمام عصبانيتش را در نگاهش ريخت و به او خيره شد. نمي دانست چرا نمي تواند جواب اين همه كنايه او را بدهد؛ گويي دهانش قفل شده بود. دلش مي خواست هر چه زودتر مهيار مي رسيد و جواب كنايه هاي نيش دارش را مي داد. وحيدي نگاهش كرد، يكي از چمدان ها را خودش به دست گرفت، نزديكش آمد و با لبخندي گفت :
- اگه يه كم صبر داشته باشيد، همه چيز رو براتون توضيح مي دم. اين طوري كه شما اخم كرديد، تمام بچه ها فهميدن كه از اومدن شون خوشحال نشديد.
- پس مي خواستيد خوشحال باشم! اول كار كه با اين بي نظمي شروع بشه، ديگه معلومه پايان كار چي از آب در ميآد. خوب بود به عنوان دستيارتون، يه هماهنگي هم با من مي كرديد!
وحيدي پوز خندي زد و گفت :
- خودتون گفتيد به اومدن تون نيازي نيست؛ مگه همينو نگفتيد؟ با اين كارتون، همه كارها رو سپرديد دست من؛ اين طور نيست؟
آوا احساس كرد يك دفعه تمام بدنش گر گرفت. با اين حرفش، تمام موضوع را روشن كرده بود؛ پس او در صدد انتقام بر آمده بود! نمي دانست چه جوابي بدهد. هيچ گاه فكر نمي كرد تا اين حد كينه اي باشد؛ هرگز او را اين چنين نديده بود! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
وحيدي ايستاده بود و با بد جنسي هر چه تمام تر مي خواست به تلافي آن شب، عكس العمل اين كارش را در چهره او تماشا كند. هنوز هم نمي توانست آن شب را فراموش كند كه آوا چگونه براي ماندن، پا فشاري مي كرد، مخصوصا وقتي ديد جلوي همه، با او به مخالفت برخاسته بود، بيشتر عذابش مي داد. هنوز هم معتقد بود كه ماندنش در آن جا اصلا دليلي نداشت. دلش مي خواست بفهمد كه تا چه حد به او علاقه دارد، تمام حسادت ها و كارهايش كه به چشم آوا بچه گانه مي آمد، جز عشق به او، هيچ دليل ديگري نداشت. بي محلي هاي او، عذابش مي داد. حتي بعضي وقت ها، مثل الان كه روبرويش ايستاده بود و از خشم و ناراحتي، چانه اش مي لرزيد، حس مي كرد كه آوا تا حد مرگ ازش متنفر است. يك لحظه، وقتي چشم هايش را پر از اشك ديد، از بي رحمي خودش متنفر شد، با لحن آرامي سعي كرد موضوع را به گونه ديگر تغيير بدهد. گفت :
- خب؛ پس خيالتون راحت باشه، من وقتي اكي رو دادم تا آخرش هستم، كاري نمي كنم كه به ضرر شما و گروه تموم بشه. تغيير بعضي از بچه هاي گروه هم به خاطر اينه كه چند تا از پيش كسوت ها كه انتخاب كرده بوديم، يه كم نرخ رو بالا بردن و ناز كردن؛ منم از روي شناخت و تجربه اي كه روي كارهاي همين بچه ها داشتم، ديدم چرا از نيروهاي جديد استفاده نكنيم، واقعا هم كه دست كمي از قديمي ها ندارن؛ بدون اغراق، بعضي هاشون حتي كار و سبك شون از قديمي ها بهتره.
و به او نگاه كرد تا اثر حرفش را در چهره او ببيند، وقتي ديد آرام تر شده و به حرف هايش گوش مي دهد، با رضايت خنديد و گفت :
- مي شه حالا اخم هاتون رو از هم باز كنيد. تا حالا شما رو اين طور عصبي نديده بودم؛ باور كنيد خيلي ترسيدم!
آوا به حرفش لبخند سردي زد. او خوشحال شد، كنار رفت و دستش را به طرف جلو گرفت و گفت :
- حالا بريم پيش بچه ها؟
آوا جلوتر راه افتاد و دنبال نگين گشت؛ اما او را نديد، حدس زد كه پيش ماهان رفته باشد.
با صداي ماشين، هر دو به عقب برگشتند. مهيار پياده شد و از روي صندلي، پالتويش را برداشت، با رويي گشاده، به سمت آن ها آمد و به وحيدي سلام كرد و دست داد. تعارفشان كرد تا به داخل سالن بروند. بعد سوئيچ را به باباعلي داد تا صندق هاي ميوه را از ماشين بيرون بگذارد. آوا طوري كه وحيدي هم بشنود، از او پرسيد كه آيا حامد بازگشته و بعد هم حال مادر فرزان را پرسيد. مهيار گفت كه هنوز در بيمارستان بستري است، اما خدا رو شكر، حالش بهتر است. آوا، از طرز نگاهش، متوجه شد كه پي به ناراحتي اش برده است. سعي كرد كه لبخندي بزند؛ اما نتوانست. مهيار، بيشتر مطمئن شد كه دارد تظاهر مي كند، با نگاه دقيق تري، نگاهش كرد. خم شد طرفش و آهسته پرسيد :
- اتفاقي افتاده!؟
آوا، به رويش، همان لبخند سرد و بي معنا را زد و گفت :
- نه، چه اتفاقي؟
مهيار، به جاي جواب، لبخندي زد، چشم هايش را تنگ كرد و با نگاه نافذي در چشم هايش خيره شد؛ فهميد كه دارد دروغ مي گويد. آوا سرش را پايين انداخت، ترجيح داد سكوت كند تا اين كه بخواهد به او دروغ بگويد. آمد چيز ديگري بگويد كه ديد وحيدي در دهانه در منتظرش ايستاده است.
وقتي وارد سالن شدند، همه بچه ها با ديدن مهيار بلند شدند و به گرمي با او احوالپرسي كردند. مهيار آمدنشان را خوش آمد گفت، و چند لحظه از جمع آن ها عذرخواهي كرد و به طبقه بالا رفت. آوا با اشاره خانم ناصري، كنار او نشست.
در شركت، همه، خانم ناصري را امين خود مي دانستند و برايش احترام زيادي قائل بودند، بعد از وحيدي، كسي را كه خيلي روي حرفش حساب مي كردند، او بود. حتي وحيدي هم، هنگامي كه خود را در بن بست مشاهده كرده بود، و نتوانسته بود به هيچ نحوي علاقه شديدش را به آوا ثابت كند، و بعد از تلاش هاي بسيار، به اين نتيجه رسيده بود كه تنها كسي كه مي تواند از طرف او با آوا صحبت كند و حرف دلش را به او بزند، خانم ناصري است. او هم بعد از شنيدن علاقه او نسبت به آوا، تمام سعي خود را كرده بود؛ ولي خانم ناصري هم فهميده بود كه تلاش در اين مورد بي فايده است و از وحيدي كه خواسته بود جريان خواستگاري اش را با او در ميان بگذارد، به او گفته بود كه فعلا دست نگه دارد و به آوا فرصت و زمان بيشتري براي فكر كردن بدهد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
آوا از اتفاقات اين چند روزه در شركت از او سوال كرد. او گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:42 PM
خيلي جات توي شركت خالي بود؛ هر كي مي رسيد، اول سراغ تو رو مي گرفت.
با لبخند معني داري، يواشكي به وحيدي اشاره كرد و گفت :
- اين شازده هم كه در نبود تو، با صد من عسل هم نمي شد خوردش! از بس غرولند كرد و بهانه هاي الكي مي تراشيد، اعصاب همه رو خرد كرده بود. ديگه همه فهميده بودند كه موضوع از كجا آب مي خوره؛ براي همين كسي زياد بهش خرده نمي گرفت.
آوا حواسش به نگين بود كه در كنار ماهان، دمغ ايستاده بود. آن قدر در خود فرورفته بود كه اصلا حواسش نه به او و نه به كس ديگري بود. ماهان هم از پشت مبل، دولا شده بود و به صحبت هاي دختر سبزه رويي گوش مي داد، كه آوا هر چه به ذهنش فشار مي آورد تا به خاطر بياورد كه او را قبلا كجا ديده است، بي فايده بود. با اشاره، او را به خانم ناصري نشان داد و پرسيد :
- اين دختره كيه؟ فكر مي كنم برام آشناست.
- چه طور به خاطر نداري؛ ترانه ست ديگه، يادت نمي آد؟ دو سال پيش، توي تئاتر آنتيگون.
- آهان به خاطر آوردم؛ اومده بود تست بازيگري بده؛ اگه اشتباه نكنم از دانشجو هاي ادبيات نمايشي بود، درسته؟
و يادش افتاد كه او را ماهان به گروه معرفي كرده بود؛ براي بازيگري در يك سريال سيزده قسمتي كه قرار بود در ايام عيد نوروز پخش بشود. كارگرداني آن را هم، وحيدي به عهده گرفته بود. قصد داشت كه نقش اول زن را در فيلم بازي كند، كه كلا تمام كار بي نتيجه ماند؛ اما به خاطر پارتي او در گروه، چند ماهي را در آن جا ماند و دوباره براي اجراي يك نقش، كه در گروه تئاتر قبلي شان پيدا كرده بود، به پيش آن ها باز گشته بود.
از خانم ناصري دليل آمدنش را پرسيد. او گفت :
- راستش به اصرار زياد ماهان اونو آورديم؛ مي گفت خيلي مي تونه به گروه كمك كنه و نمي دونم ا له و بله... از اين حرف ها.
آوا با عصبانيت گفت :
- مگه هركي هركيه!؟ نكنه فكر كردن اين جا باغ دل گشاست و ما اومديم براي خوش گذروني كه هركي رو بخوان وارد گروه مي كنن! حالا اون ها به كنار، آقاي وحيدي چه طور قبول كرد!؟
خانم ناصري، وقتي عصبانيت او را ديد، ترجيح داد كه فعلا در مورد اين كه حتي قرار است او عضو ثابت گروهشان بشود، چيزي بر زبان نياورد، تا خود وحيدي با او در اين باره صحبت كند، فقط گفت :
- توي اين كار كه هيچ كاره ست؛ به قول خودش مثل بچه دانشجوهاي حرف گوش كن، فقط يه گوشه مي شينه و كار بچه ها را از نزديك تماشا مي كنه،... عزيزم چرا بي خودي اعصابت رو براي اين مسايل پيش پا افتاده خرد مي كني!
آوا ديگر به اعصابش مسلط نبود، براي اطمينان بيشتر از او پرسيد :
- مگه ما با هم صحبت نكرده بوديم؛ پس چرا تعدادي از بچه هاي گروه رو تغيير داديد؟
- منم مثل تو، يك دفعه فهميديم كه وحيدي همچين تصميمي گرفته، براي خودم هم تعجبي بود؛ چون اين طور كه وحيدي گفته، كسي از دستمزد و اضافه حقوق، حرفي به ميان نياورده! وقتي با آقاي فرامرزي صحبت كردم، گفت لابد لقمه چربيه كه ما رو بيرون از معركه انداختن!
باباعلي، بعد از پذيرايي كامل از مهمان ها، در يك سيني كوچك، چاي و ميوه گذاشت و آن را به طبقه بالا برد. مهيار يك ساعتي بود كه به اتاقش رفته بود و آوا نمي دانست براي چه بي خود به دنبال او مي گردد! دلش نمي خواست كه ديگر با كسي صحبت كند؛ از همه بدش آمده بود. حتي از دست نگين هم كه آن طور ميخ شده بود وسط اتاق و لام تا كام حرف نمي زد، عصباني بود.
وحيدي بعد از اين كه كمي خستگي اش در رفت، بلند شد و دست هايش را بر هم زد، تا بچه ها را متوجه خود كند. همه سكوت كردند و به طرف او برگشتند. او از اول شروع كرد؛ در مورد حواشي كارشان و برنامه ريزي هايش در اين مدت، صحبت كرد. همه؛ ايستاده و نشسته، سر و پا گوش شده بودند و آوا تمام حرف هاي او را از بر بود و حتي يك لحظه، تحمل شنيدن و ماندن در آن جا را نداشت. نگين هم مثل او بود؛ حتي بدتر ازاو! آهسته از ميان جمع، خود را به آوا نزديك كرد و كنار او نشست. وحيدي براي چند ثانيه، نگاهش، او را دنبال كرد، وقتي نشست، دوباره رشته كلام را به دست گرفت. نگين آهسته گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- فكر نمي كني اوضاع خيلي به هم ريخته س!؟
آوا، همان طور كه نگاهش سمت وحيدي بود، به علامت مثبت سر تكان داد. ادامه داد :
- تو اين دختره رو مي شناسي؟
آوا، بدون اين كه به سمتي كه او اشاره كرده بود، نگاه كند، متوجه منظورش شد و گفت :
- آره، بذار بعد برات مي گم.
نگين كمي مكث كرد و منتظر ماند تا دوباره وحيدي به سخنش ادامه بدهد. مغموم گفت :
- ديدارمون رو هر طور كه بگي تصور كرده بودم؛ الا اين طوري!... فكر مي كردم مثل خودم، به اندازه تموم ساعت هايي كه از هم دور بوديم، انتظار ديدنمو كشيده؛ اما حالا مي بينم كه كاملا در اشتباه بودم،... طوري به من سلام كرد و حالم رو پرسيد كه خيال كردم همين يك ساعت پيش از هم جدا شديم!... معلومه كه همچين هم بهش بد نگذشته. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
هر چند نگين سعي داشت خود را آرام نشان دهد؛ اما آوا متوجه بغضي كه در صدايش بود، شد و حس كرد كه حال او چه قدر از خودش خراب تر است. تنها چيزي كه توانست در آن لحظه بگويد و او را تسكين بدهد اين بود كه :
- زود قضاوت نكن؛ فعلا چيزي نگو، بذار بعد با هم صحبت مي كنيم.
نگين ساكت شد؛ اما در درونش غوغايي بود، كه اصلا نمي توانست حواسش را به صحبت هاي وحيدي متمركز كند. به ماهان نگاه مي كرد كه تا چه حد تغيير كرده بود؛ حتي نمي توانست به لبخندهاي هر از گاهي كه به سويش مي انداخت، جواب بدهد! نگاه و لبخندهاي او، ديگر برايش آن جذابيت و صميميت را نداشت؛ يك جور تظاهر و رفتار تصنعي در تمام حركات او احساس مي كرد كه برايش ديگر آن ماهان هميشگي نبود.
shirin71
07-06-2011, 07:42 PM
فصل 5 - 2
آوا، آمدن مهيار را از پله ها مشاهده كرد؛ برگه لوله شده اي را در دست داشت. نيم نگاهي به سمت جمع آن ها انداخت و بي توجه به كار آن ها، به آشپزخانه رفت. برگه را روي ميز پهن كرد، در گوشه هايي از آن چيزهايي نوشت، بعد نگاه ديگري به تمام صفحه انداخت، آن را مجددا لوله كرد، در كنار اپن ايستاد، به باباعلي سفارشاتي كرد و برگه را به دست او سپرد.
صحبت هاي وحيدي كه تمام شد، همه بچه ها، سر صحبت هاي خود بازگشتند، و باز همه جا، از سر و صداي آن ها انباشته شد.
مهيار چند پله بالاتر نرفته بود كه با صداي وحيدي به عقب برگشت. وحيدي، حدود نيم ساعت با او سر موضوعي كه آوا نمي دانست چيست، بحث مي كرد. وحيدي بعد از كلي حاشيه رفتن گفت :
- مي خواستم در مورد اين مدتي كه اين جا هستيم، با شما صحبت كنم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خواهش مي كنم.
- راستش، فكر مي كنم ما به حد كافي مزاحم شما شديم؛ براي همين مي خواستم يه در خواست ديگه از شما بكنم، تا هم شما در اين مدت راحت به كارتون برسيد و شر ما از سرتون كم بشه، و هم خيال من از بابت جا و مكان بچه ها راحت باشه.
مهيار با تعجب به او خيره شد و پرسيد :
- معذرت مي خوام جناب وحيدي، اصلا متوجه منظورتون نمي شم؛ مگه بچه ها اين جا راحت نيستن؟!
- نه ابدا؛ من خودم نمي خوام بيش از اين مزاحم شما بشيم؛ براي همين مي خواستم اگه ممكنه توي روستا بپرسيد؛ مي تونيد تا مدتي كه ما اين جا هستيم، يه خونه براي ما اجاره كنيد؟
مهيار از شدت خشم، دندان هايش را بر هم فشرد و اخم هايش در هم رفت. گفت :
- شما داريد با اين حرف تون به من توهين مي كنيد.
سعي كرد بر اعصابش مسلط شود و با نيشخندي گفت :
- به نظر شما، باغ به اين بزرگي براي اين تعداد، كوچيكه؟ فكر نمي كنم توي روستا بتونيد جايي بهتر و بزرگتر از اين جا پيدا كنيد!.... درضمن، اينو بدونيد كه اين جا كسي خونه ش رو به مهمون اجاره نمي ده.
وحيدي وقتي تغيير چهره او را ديد، با لحن گرم ساختگي گفت :
- از حرف من دلخور نشيد، من براي راحتي خودتون...
- خواهش مي كنم شما نگران من نباشيد. اگر مي خوايد من راحت باشم، لطف كنيد با اين حرف هاتون ناراحتم نكنيد.
وحيدي لبخندي زد و گفت :
- حالا چرا اين قدر عصباني شديد؟
- خودتون رو جاي من بذاريد؛ ناراحت نمي شديد!؟... شما اگه اين جا احساس ناراحتي مي كنيد و راحت نيستيد، هر طور كه مايليد مي تونيد تصميم بگيريد؛ اما در قبال برادرزاده ام و آوا خانم؛ بايد بهتون بگم كه اجازه نمي دم تا موقعي كه اين جا هستن، جاي ديگه اي غير از اين جا برن.
اين بار وحيدي برافروخت و گفت :
- اولا اين رو فراموش نكنيد كه ما براي كار اومديم اين جا، دوما اين اولين مسافرت ما به يه شهر ديگه نيست، لزومي هم نداره كه شما تا اين حد خودتون رو نگران كنيد؛ بچه ها به اين جور سفرها عادت دارن و وظايف شون رو خوب مي دونن.
مهيار، ناخن هايش را كف مشتش فشرد؛ ديگر طاقت شنيدن حرف هاي او را نداشت. حس كرد كه مشكل وحيدي چيز ديگري است، براي اين كه مطمئن شود، گفت :
- اتفاقا قبل از اين كه شما مي خواستيد اين موضوع رو عنوان كنيد، من مي خواستم به شما چيزي رو بگم؛...
دست كرد در جيب شلوارش و به دنبال آن گفت :
- راستش براي بنده هم يه كار فوري پيش اومده؛... يكي از همكارام براش مشكلي پيش اومده كه بايد حتما برم.
كليد را جلوي او گرفت و گفت :
- در اين مدتي كه من اين جا نيستم بهتره كليد باغ دست شما باشه.
وحيدي كه به وضوح از شنيدن اين حرف، خوشحال شده بود، كليد را از دستش گرفت و گفت :
- حالا كه اين طوره منم حرفي ندارم؛... مي مونه برنامه سه وعده غذاي بچه ها كه ازتون خواهش مي كنم با اين يكي ديگه مخالفت نكنيد. ما هر مسافرتيكه مي ريم همراهمون آشپز مي بريم، براي همين مي خواستيم شما زحمت اين كار رو نكشيد. خرج و مخارج و .... .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار ديگر نمي توانست بر اعصابش مسلط شود؛ تمام خشمش را در نگاهش ريخت و سر تا پاي او را نگريست. ترجيح داد كه سريع آن جا را ترك كند، قبل از اين كه وحيدي بخواهد بيشتر از اين ادامه بدهد و كنترل اعصابش را از دست بدهد. اما يك چيزي را مطمئن شد؛ فهميد كه مشكل اصلي او كيست و تمام بهانه هايش براي چيست، با پوز خندي حرفش را قطع كرد و گفت :
- هر طور كه مايليد.
و از پله ها بالا رفت. وحيدي هم از صحبت كردن با او، احساس رضايت نكرد و متفكر، سر جايش بازگشت.
نگين و آوا كه حيران، آن دو را زير نظر داشتند، مانده بودند كه گفتگوي آن ها بر سر چه موضوعي بوده است، كه هر دوي آن ها را آن قدر برافروخته كرده است. نگين برخاست همان كاري را انجام بدهد كه آوا منتظرش بود؛ بلند شد تا پيش عمويش برود و جريان را از او جويا شود.
آوا به آشپزخانه رفت تا آب بخورد. چند دقيقه اي به در يخچال تكيه داد، بعد روي صندلي نشست؛ دلش نمي خواست كه بيرون برود. بيشتر ذهنش، حول صحبت هاي وحيدي با مهيار سير مي كرد؛ نمي دانست وحيدي به او چه گفته بود كه آن قدر برافروخته و عصبي اش كرده بود. تصميم گرفت تا موقعي كه نگين گزارش ها را مي آورد، به داخل باغ برود تا هوايي تازه كند؛ شايد كمي از سر دردش بهتر مي شد. وقتي از در خارج شد، وحيدي كه به دنبال او مي گشت، همراهش بيرون رفت.
shirin71
07-06-2011, 07:42 PM
مهيار، پشت ميز كارش نشست، براي چند ثانيه، دست هايش را روي چشم هايش گذاشت تا كمي اعصابش تسكين يابد. نمي دانست براي چه يك دفعه آن تصميم را گرفته بود؛ اما به هر حال راهي جز اين نداشت. با خود فكر كرد كه اين مدت هم كافي است كه او همه چيز را به سهيل بگويد؛ نمي دانست چه طور و از كجا؛ اما قطعا همه چيز را به او مي گفت.
هر چند نگين، بعد از گفتگو با عمويش، هنوز مجاب نشده بود كه او اصل موضوع را به او گفته باشد؛ اما زياد هم در اين باره پا فشاري نكرد. مهيار سفارشاتش را كرد و از او خواست كه در نبودش، هر موقع كاري داشتند، به باباعلي و خاله ملوك بگويند.
نگين از رفتن او، واقعا ناراحت شد؛ اما نمي توانست براي ماندنش هم اصرار كند؛ چون فكر كرد كه با اصرارش، مزاحم كار او مي شود.
* * *
طبق برنامه وحيدي، بچه ها صبح خيلي زود بيدار مي شدند و به جايي كه وحيدي نشان كرده بود، مي رفتند.
وقتي آوا از نزديك كار و شوق و ذوق بچه هاي گروه را مشاهده كرد، كم كم ناراحتي اش را فراموش كرد و سعي كرد در كنار آنها، همانند گروه قبلي، با همان پشتكار و روحيه، همكاري كند و به كار ادامه بدهد. كار تك تكشان را زير نظر داشت، از نظرها و پيشنهادهايي كه در حين كار مي دادند استقبال مي كرد. جديت آن ها در موقع كار، اميد او را به پايان كار بيشتر مي كرد. از وحيدي ديگر عصباني و دلخور نبود؛ مطمئن شده بود او اگر كاري را مي كند، تلاش براي موفقيت و بهتر شدن كيفيت در كارشان است. شور و نشاط آن ها در آوا هم اثر كرده بود و تمام حواسش را به كار س............ بود. وحيدي هم متوجه اين تغيير روحيه او شده بود و سعي مي كرد با مديريت بيشتري به كار نظارت داشته باشد.
تنها نگين بود كه هرچه از زمان مي گذشت، افسرده و بي حوصله تر، ساكت و خاموش، در كنار بچه ها مي ايستاد و به كار فيلم برداري نگاه مي كرد. از رفتار سرد ماهان متعجب بود و از ترانه كه قرار بود به گفته خودش مثل بچه دانشجوهاي خوب، تنها گوشه اي بنشيند و كار را از نزديك تماشا كند، به حد مرگ متنفر بود. او را زير نظر داشت كه مرتب موقع فيلمبرداري دور و بر ماهان مي پلكيد، وقتي مي ديد ماهان هم مشتاقانه راغب گفتگو با او است، بغض خفه كننده اي گلويش را مي فشرد. اصلا دوست نداشت حرفي يا عكس العملي از خود نشان دهد؛ اما وقتي يادش به حرفهايي كه ماهان برايش ميزد و لحظات خوشي كه در كنار هم گذرانده بودند، مي افتاد، صبر و قرارش بريده مي شد. باورش نمي شد كه به اين راحتي توانسته باشد از تمام اين لحظه ها گذشته باشد، نمي خواست به خود بقبولاند كه تمام حرف هاي زيبايي كه برايش گفته بود مثل حباب بر روي آب بوده است. با خود فكر كرد: شايد مي توانست دليل اين رفتار و بي محلي هايش را بفهمد؟ شايد به او حرفي زده يا... هر چه كه بود دليلي نمي ديد تا او بخواهد اين طور بي شرمانه اين نمايش را جلوي او به اجرا بگذارد. عهد كرده بودند اگر هر كدام حرفي يا رفتاري انجام داد كه ديگري دلخور و ناراحت شد، به جاي اين كه در ذهن موضوع را نگه دارند و موضوع را وخيم تر كنند، رك و راست همه چيز را به همديگر بگويند تا كينه اي بين شان نماند. ديگر اعتماد و تمام حرف هاي خوب گذشته، داشت برايش رنگ مي باخت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
با اين كه كار، خوب پيش مي رفت؛ اما هر دفعه به دليل بارندگي و خرابي هوا، كار عقب مي افتاد و مجبور مي شدند تا صاف شدن هوا منتظر بمانند. بعضي روزها، تا پايان روز در باغ، به انتظار مي نشستند و هوا تغييري نمي كرد، تا مي آمد هوا هم كمي صاف شود، آسمان ديگر تاريك شده بود. در چنين روزهايي دور هم مي نشستند و بقيه كار را با هم ارزيابي مي كردند، يا صحنه هايي را كه گرفته بودند، مي ديدند و با نگاه تيزبين شان تمام قسمت ها را نقد و بررسي مي كردند. تنها چيزي كه در اين ميان آوا را ناراحت مي كرد، خود راي بودن وحيدي بود؛ با اين كه در ظاهر به نظريات و پيشنهادات بچه ها گوش مي داد؛ اما در آخر هيچ كدام را عملي نمي كرد، و حرف آخر، حرف خودش بود. با اين كه خودش گروه را معرفي كرده بود؛ اما با اين رفتارش هم گويي ثابت مي كرد كه كار هيچ كدام شان را قبول ندارد؛ و آوا نمي دانست بالاخره به چه هدفي بچه ها را داخل گروه آورده؛ هر چند خودش به كار آنها اعتماد كامل پيدا كرده بود.
حتي بعضي از قسمت ها را كه مي ديد در اجرا خوب در نمي آيد و مي خواست تغييراتي در آن بدهد، وحيدي مخالفت مي كرد. حتي او را به عنوان دستيار كارگردان، آن طور كه بايد و مي گفت، به اندازه خودش قبول نداشت. در بعضي صحنه ها كه ديگر واقعا حق با او بود، گويي به ناچار آن طرح را اجرا مي كرد؛ آن هم گويي به غرور كاري اش بر مي خورد!
shirin71
07-06-2011, 07:43 PM
فصل 5 - 3
روز بعد، وقتي از خواب بيدار شدند و هوا را صاف و آفتابي ديدند، براي فيلمبرداري خود را آماده كردند. در ميان راه، آقاي حجتي فيلم بردار گروه، با ديدن منظره زيباييكه چشمش را گرفته بود، از وحيدي خواست كه براي چند لحظه اي در آن ناحيه بايستد و گشتي در آن حوالي بزنند. وحيدي به ناچار قبول كرد. آقاي حجتي وقتي ديد وحيدي به دنبال آن ها نيامد و با چند تايي از بچه ها، كنار ماشين ها منتظر ايستادند، خيلي ناراحت شد و از بازديد محل صرف نظر كرد و به خانم ناصري گفت :
- خب آقاي وحيدي اگه راغب نبود، مي گفت تا ما هم بي خودي خودمون رو به زحمت نندازيم؛ من مي خواستم نظر ايشون رو بدونم اگر نه كه خودم براي تفريح نمي خواستم اين جا رو بگردم.
خانم ناصري براي اين كه ناراحتي او را از بين ببرد، گفت :
- نه اصلا اين طوري كه شما فكر مي كنيد نيست؛ آقاي وحيدي قبلا همه اينجا ها رو ديده، براي همين همراه ما نيومدند.
- با اين كارشون به من ثابت شد كه نظر همه مون براي ايشون يعني كشك!
خانم ناصري، باز هم براي او توضيح داد كه اشتباه فكر مي كند؛ اما با پوزخندي كه حجتي زد، متوجه شد كه حرف هايش او را قانع نكرده است. وحيدي، يكي از بچه ها را به دنبال بقيه فرستاد. و اين كارش حرف حجتي را بيشتر ثابت كرد. خانم ناصري سعي كرد به او نگاه نكند تا بخواهد باز هم براي او دليل و برهانهاي الكي بتراشد.
همه پشت سر وحيدي، ماشينها را روشن كردند. وقتي به همان آبادي خراب و متروكه رسيدند در ذهن آوا يك دفعه چهره مهيار نقش بست. به ياد حرف او افتاد كه گفته بود "فيلمنامه شما تراژديه؟"
وحيدي او را نگاه كرد و متوجه لبخندي كه گوشه لبش نشسته بود شد، پرسيد :
- معلومه از اينجا خوشتون اومده.
- بله همينطوره، عاليه!
- چه عجب! بالاخره شما يه چيزي رو بدون چون و چرا قبول كرديد! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- هر چيز خوبي رو آدم بي چون و چرا قبول مي كنه.
در فاصله اي كه بچه ها در نقطه اي كه وحيدي مشخص كرده بود، دوربين ها را قرار مي دادند، نگين فرصت را مناسب ديد و تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند. ماهان جلوي يك خانه روستايي، كه هنوز آسياب سنگي و تنور آن سالم مانده بود، ايستاده بود و از زاويه هاي مختلف عكس مي گرفت. آوا روي تخته سنگ بزرگي نشسته بود و خانم ناصري با او گرم صحبت بود. تمام حواس آوا به نگين و ماهان بود؛ با اين كه حرف هاي آن ها را نمي شنيد؛ اما از چهره عصبي نگين، و چهره خونسرد و بي خيال ماهان، مي توانست همه چيز را به خوبي حدس بزند. آوا از همان روزهاي اول آشنايي نگين با ماهان، چنين روزي را پيش بيني كرده بود؛ چون ماهان را مي شناخت و قبلا هم راجع به او با نگين صحبت كرده بود؛ علاوه بر حسن هاي او، از بي قيد و بند بودن رفتارش، و بي تفاوتي او در خيلي موارد ديگر صحبت كرده بود؛ اما وقتي ديده بود تمام حرف هايش بي فايده است، او را به حال خود رها كرده بود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
در حال ضبط بودند كه هوا ابري شد و يك دفعه باد شديدي بلند شد. هوا آن قدر كثيف شد كه وحيدي دستور توقف كار را داد. اول كمي منتظر نشستند تا شايد باد تمام شود، اما با گرد و خاكي كه بر خاسته بود، ديگر چيزي مشخص نبود و نمي توانستند به درستي همه جا را ببينند. وحيدي با ديدن اوضاع به هم ريخته هوا، مطمئن بود كه اگر باد هم آرام شود، گرد و غبار اطراف، تا دو سه ساعت ديگر هم كثيفي خود را به جا خواهد گذاشت. براي همين، از همه خواست كه وسايل را جمع كنند و به باغ برگردند.
در راه برگشت، وحيدي يك بند غرولند كرد؛ از اين كه همه دارند بيهوده وقت را هدر مي دهند و از توقف بيجاي بچه ها گلايه كرد؛ معتقد بود كه اگر همين چند دقيقه از وقت شان را هدر نداده بودند، مي توانستند حداقل چند دقيقه از كار را بگيرند. خانم ناصري خوشحال بود كه حجتي در ماشين آن ها نيست و صحبت هاي وحيدي را نمي شنود. آوا، مي دانست بحث با او بي فايده است، براي همين سر خود را با ديدن عكس هاي مجله گرم كرد، طوري وانمود كرد كه انگار صحبت هاي اورا نمي شنود و مشغول مطالعه است.
وقتي به باغ رسيدند، آوا، از وحيدي كه داشت از ماشين پياده مي شد، خواهش كرد كه ديگر اين بحث را جلوي بچه ها ادامه ندهد. وحيدي گفت :
- همه تون طوري با من حرف مي زنيد كه انگار مسبب تمام اين اوضاع و احوال منم.
- هيچ كس مقصر نيست؛ شما هم اگر مي خواهيد به بچه ها تذكر بديد، فكر نمي كنم با اين لحن درست باشه، ممكنه كدورتي پيش بياد.
وحيدي با اين كه در واقع از دست آوا، كه جانب بچه ها را گرفته بود، ناراحت شد؛ اما سعي كرد خود را در ظاهر، آرام نشان دهد و با لبخندي گفت :
- چشم هر چي شما بگيد.
shirin71
07-06-2011, 07:43 PM
عد، در را براي او باز نگه داشت تا او پياده شود. آوا با لبخندي از او تشكر كرد و پياده شد.
بچه ها، بلافاصله بعد از ورود به سالن، پر و پخش شدند؛ گروهي، براي استراحت به اتاق هاي بالا رفتند و چند تايي هم دور شومينه نشستند و گرم اختلاط شدند. چند دقيقه بعد، با شنيدن صداي ساز سه تار و تار دو نفر از بچه ها، ساكت شدند و تك تك به سمت آن ها كشيده شدند، دور هم حلقه بستند و بي صدا به صداي زيبا و آرام بخش موسيقي دلسپردند.
آوا به داخل آشپزخانه رفت و باباعلي را ديد كه چاي را آماده مي كرد. براي كمك جلو رفت؛ اما باباعلي مسرانه قوري را نگه داشت و گفت :
- نه خانم جان؛ مهندس وقتي شنيد كه اين چند روز، شما و اون خانم، كارها رو مي كرديد، خيلي عصباني شد و از من خواست كه اين جا باشم تا خودم از مهمون ها پذيرايي كنم.
- مگه مهندس اومدند؟
- بله ، يك ساعت بعد از رفتن شماها رسيدن. گفتم كه شماها رفتين بيرون و ممكنه تا شب هم بر نگردين؛ بعد رفتن توي اتاق شون و كمي هم منتظرتون موندن؛ اما بعد ديگه رفتن. فكر كنم شب يه سري بزنن... شب كه جايي نمي ريد؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- فكر نمي كنم.
خانم ناصري هم وارد شد و گفت :
- آوا جون مي گفتي من هم مي اومدم كمكت.
- منم كاري نكردم؛ زحمت همه چي رو باباعلي كشيده.
- دست تون درد نكنه ؛ ديگه بقيه كارها رو بذاريد به عهده خودمون.
باباعلي به خانم ناصري هم اجازه نداد كه دست به كاري بزند و براي او هم حرف مهندس را تكرار كرد.
آوا از خانم ناصري سراغ نگين را گرفت و او گفت :
- زياد حالش خوب نبود؛ گفت مي رم كمي استراحت كنم.
خانم ناصري كه تا حدودي از رابطه بين نگين و ماهان مطلع بود، در اين چند روز، با ديدن رفتار آن ها، متوجه تغيير رفتار نگين شده بود و از اين بابت خيلي ناراحت بود، به آوا گفت :
- حداقل نگين توي جمع، با شيطوني و شيرين زبوني هاش يه صفايي به گروه مي داد؛ امااين چند روز، انگار حوصله خودش رو هم نداره.
بعد اشاره اي به بيرون كرد؛ كه آوا متوجه شد منظورش ماهان است و گفت :
- چيه؛ رابطه شون شكرآب شده؟
آوا لبخندي زد و در حالي كه به همراه او بيرون مي رفت، گفت :
- شكر آب كه چه عرض كنم؛ فكر مي كنم اوضاع حسابي قمر در عقربه!
كمي كنار بچه ها ايستادند و به صداي ساز گوش دادند. آوا گفت :
- يك سال بيشتر نيست كه علي و نادر با هم كار مي كنند، چه قدر خوب تونستن توي اين مدت كوتاه، اين قدر با هم هماهنگ و عالي بزنن.
- آره؛ توي اسفند ماه هم قراره با هم يه كنسرت بذارن.
- راستي؟ ما كه انشاا... دعوتيم.
- شك نكن! چون اصلا اگه ما نباشيم كنسرت اجرا نمي شه.
با خنده، به سمت پله ها رفتند و وقتي به داخل اتاق رفتند، نگين را ديدند كه روي تخت دراز كشيده و پتو را روي سرش انداخته بود. آوا صدايش زد و گفت :
- چه وقت خوابه! بلند شو.
بقيه كلوچه اي كه در دست داشت، خورد و گفت :
- راستي عموت هم اومده.
نگين پتو را كنار زد و گفت :
- جدي! الان اين جاست؟
آوا با تعجب به او زل زد و گفت :
- نگين گريه كردي!؟!
نگين نشست و با ديدن خانم ناصري با چهره اي ساختگي گفت :
- نه بابا؛... عموم الان پائينه؟
آوا فهميد و گفت :
- نه؛ باباعلي گفت كه صبح، ما كه نبوديم اومدن؛ به باباعلي گفتن كه شب هم سري بهمون مي زنن.
چند ضربه به در خورد. آوا در را باز كرد و سيني چاي را با ظرف شيريني از باباعلي گرفت و تشكر كرد. روي تخت نشست. خانم ناصري هم كنار آن ها نشست، يك شيريني برداشت، آن را با لذت خورد و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اين جا هر چي مي خوري بازم گشنته! فكر كنم شوهرم به جاي منيژه، با يه بشكه دويست ليتري رو به رو بشه. بايد منو مثل كدو قلقله زن تا تهران قِل بديد.
آوا خنديد، هر دو متوجه شدند كه نگين اصلا حواسش به آن ها نيست و پكر شيريني اي را كه در دست داشت در بشقاب خرد مي كرد. خانم ناصري، فهميد كه بهتر است آن ها را با هم كمي تنها بگذارد، بلند شد و گفت :
- من برم پايين؛ بوي غذا مي آد، فكر كنم دارند ناهار رو مي كشن.
بعد، بدون اين كه چاي اش را بخورد از اتاق بيرون رفت. با رفتن او، غبغب نگين به لرزش درآمد و بغضي را كه تا آن لحظه در گلو نگه داشته بود، خالي كرد. آوا با ناراحتي، كنارش نشست و سعي كرد آرامش كند، خودش هم از گريه او، اشك در چشمانش حلقه بست، گفت :
- نگين! ديوونه شدي! بس كن ديگه.
نگين بي مقدمه گفت :
- ترانه گفت كه ماهان ازش خواستگاري كرده؛ معلوم بود ترانه هم از رابطه بين من و ماهان خبري نداشت كه راحت داشت همه چي رو براي من تعريف مي كرد، آوا باورم نمي شه هر چي كه ترانه مي گفت، عينا همون حرفهايي بود كه ماهان به من هم زده بود!
سرش را روي پايش گذاشت و در ميان هق هق گريه اش ادامه داد :
- تمام خواب و خيال هايي كه واسه من ديده بود رو داشتم از زبون ترانه مي شنيدم؛ عروسي، حتي مدل لباسي كه براي من در نظر گرفته بود، خونه.... فكر نمي كردم اين قدر پست فطرت و عوضي باشه!
دوباره سرش را روي پايش گذاشت و گريه كرد. آوا گفت :
- ظهر ديدم داشتي باهاش حرف مي زدي.
- وقتي بهش گفتم، خودش رو به كُل زده بود به اون راه؛ مي گفت تو تازگي ها رو من خيلي حساس شدي.
- خب اگه به ترانه هم همين حرف ها رو زده، پس همش...
- آوا، من خيلي احمقم،... كاش قبل از اين كه اين طور منو جلوي اون دختره كوچيك كنه، كنار كشيده بودم.
- ترانه هم مثل تو؛ به اين موضوع فكر نكن.
- داشتم كم كم در مورد اون، براي مامان و بابا زمينه چيني مي كردم؛ آخه گفته بود: الان شرايطم براي ازدواج جور نيست؛ اما دوست دارم از نزديك با خونواده ت آشنا بشم. چه مي دونستم داره چرت و پرت مي گه!
- ديگه بهش فكر نكن، به نظر من، يه همچين آدمي ارزش ريختن اين همه اشك رو نداره.
نگين، نمي توانست جلوي ريختن اشك هايش را بگيرد، اما كمي آرامتر شد و گفت :
- كاش عمو الان اين جا بود.
- فكر مي كنم شب مي آد.
اشك هايش را پاك كرد و گفت :
- به عموم نگي گريه كردم ها.
آوا سعي كرد كمي حال و هواي او را تغيير بدهد و با خنده گفت :
- من نمي تونم دروغ بگم؛ اگه پرسيد حتما راستش رو مي گم.
- آوا!! يه وقت نگي ها.
- نترس احمق جون.
خانم ناصري از پايين پله ها، براي نهار، صدايشان زد. آوا بلند شد و گفت :
- بلند شو يه آبي به صورتت بزن و بيا پايين؛ به چه بوي قرمه سبزي اي مي آد؛ دلم ديگه داشت از گشنگي ضعف مي رفت.
shirin71
07-06-2011, 07:44 PM
فصل 5 - 4
وحيدي ساعت سه بعد از ظهر، از همه خواسته بود آماده بشوند تا براي ادامه ضبط به همان آبادي بروند. نگين با ناراحتي به آوا گفت :
- كاش تا راهي شديم بارون بگيره، آخه ممكنه عموم بياد و ببينه ما نيستيم برگرده.
آوا هم به اندازه نگين، خلا وجود مهيار، را در اين چند روز احساس كرده بود. هر چند نمي توانست بر زبان بياورد، اما مي دانست كه نمي تواند به احساس خودش دروغ بگويد؛ او هم انتظار آمدن مهيار را كشيده بود، زيرا با وجود او، يك نظم خاصي در همه امور احساس مي كرد. بر خلاف آن چند روز كه با خيال آسوده به كارهايش مي رسيد ، در اين مدت، گويا هيچ چيز آن طور كه بايد باشد و انتظارش را داشت، نبود. وحيدي هم با تمام مديريتش، نتوانسته بود تا اين اندازه به او اين راحتي و آسودگي خيال را ببخشد. ذهنش مرتب پريشان حال و آشفته بود، در همين چند روز شروع كار، از اين كه مدام داشت با وحيدي بر سر مسايل مختلف مشاجره مي كرد، خسته شده بود. از ته دل از آمدنش خوشحال بود. او نرسيده ، توانسته بود همان امنيت خاطري كه آوا با تمام وجود در كنارش حس كرده بود را به او باز گرداند. نه مي توانست انكار كند كه واقعا ديدار او بيشر از رفتن به آن آبادي و ادامه كار خوشحالش مي كند.
بالاخره همه، سر ساعتي كه وحيدي مشخص كرده بود، راهي شدند. هوا هم كاملا صاف بود و باران هم نباريد.
وقتي از كار بازگشتند، همه سر حال و قبراق بودند و از اين كه ديدند بالاخره بعد از چند روز، وحيدي با رضايت كامل و چهره اي بشاش از كار باز مي گردد، خوشحال بودند. وقتي ماشين ها را پارك كردند، نگين با ديدن ماشين مهيار، زودتر از همه به داخل سالن رفت. نادر گفت :
- چه عجب، بعد از اين چند روز، بالاخره ما يه خنده تو چهره نگين خانوم ديديم!
وقتي آوا از ماشين پياده شد، وحيدي صدايش زد و تا داخل سالن، او را با بحث هايي كه در آن لحظه، نيازي به گفتن و شنيدنش نبود، همراهي كرد. آوا، كنار در ايستاد و با كمك خانم ناصري، ساك ها و وسايل را همان جا كنار ايوان گذاشتند. وحيدي به داخل رفت. صداي سهيل در ميان جمع، از همه بلند و واضح تر به گوش آوا رسيد.
هنگامي كه آوا وارد شد؛ وحيدي مشغول حرف زدن با مهيار بود و داشت براي او ، در مورد آب و هواي غافلگير كننده منطقه صحبت مي كرد و اين كه اگر همين طور ادامه پيدا كند كارشان تا آخر پاييز هم به پايان نخواهد رسيد. در ميان صحبت هايش يك دفعه نگاه مهيار را به همراه تبسمي در جهت ديگري ديد. مسير نگاه او را دنبال كرد و آوا را با خانم ناصري ديد كه تازه وارد سالن شده بودند و آوا هم با ديدن او لبخندي زد. تا نزديك شدن آن ها، همان لبخند و نگاه را دنبال كرد. روي مبل نشست و وانمود كرد كه اصلا حواسش به آن ها نيست. مهيار چند قدم جلو رفت و آوا سلام كرد و حال مادر فرزان را جويا شد. مهيار گفت كه او را از بيمارستان مرخص كردند و حالش رو به بهبود است. هر دو يك لحظه ساكت شدند و همديگر را نگاه كردند. آوا نمي دانست ديگر چه بگويد و سرش را پايين انداخت. به سهيل نگاه كرد و مي خواست سلام كند؛ اما او اصلا حواسش نبود و هنوز نرسيده داشت سر به سر نگين مي گذاشت. خوشحال شد كه نگين را خندان مي ديد؛ آن هم جلوي ماهان. مهيار گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- شما چه طوريد؟ اين چند روز بهتون خوش گذشت؟
- بد نبود؛ هر چند آقاي وحيدي زياد از پيشرفت كار راضي نيست؛ اما به نظر من براي شروع خوب بود.
سهيل جلو آمد و سلام كرد، وقتي آوا حالش را پرسيد، گفت :
- اگر مي بينيد كه الان هم صحيح و سالمم، همش كار خداست و دعا ثناهاي مادرم.
آوا متعجب نگاهش كرد، او ادامه داد :
- باور كنيد با سرعت جت ما رو برد و برگردوند. اصلا نفهميديم چه جوري رفتيم و برگشتيم.
- مگه بده؛ اصلا خستگي مسير رو نفهميديد؟
- چه رويي داري!
بعد رو كرد به آوا و گفت :
- اين چند شب، از بس نق زد، نه خودش استراحت كرد و نه گذاشت يه خواب راحت به چشم ما بياد. از نگراني خفه مون كرد.
- حالا ديدي دلواپسيم بي مورد نبوده.
سهيل به آوا نگاه كرد و پرسيد :
- اتفاقي افتاده!؟
آوا هم به مهيار نگاه كرد. مهيار به وحيدي اشاره اي كرد و با اخم گفت :
- خوبه به آقاي وحيدي سفارش كردم؛ ايشون غير از شما كسي ديگه اي رو سراغ نداشتند كه كارهاي اين جا رو به عهده شون بذارند!
آوا با لبخندي گفت :
- اصلا مهم نيست؛ همه كمك مي كردند.
- ببينم غير از پذيرايي و مهمون داري، كار ديگه اي هم بود كه جناب وحيدي گفته باشه و انجام نداده باشيد!؟
- كار زيادي كه نبود؛ گفتم كه همه كمك مي كردند.
سهيل نگاه گذرايي به وحيدي، كه مشغول حرف زدن بود، انداخت و گفت :
- منظورتون اين بچه هنري ست!؟ چه قدر هم عصا قورت داده ست؛ هيش!!
آوا از حالت او خنده اش گرفت؛ اما اشاره كرد كه چيزي نگويد؛ چون ممكن بود بفهمد.
يكي از بچه ها، مهيار را صدا زد و گفت :
- مهيار خان، اگه افتخار بديد؛ يه چند لحظه، كنار بقيه بنشينيد؛ دو تا از بچه ها مي خوان ساز بزنند؟
- خواهش مي كنم؛ حتما، خوشحال مي شم.
بعد در كنار خود براي آن ها جا باز كردند و نادر با ورود مهيار چند ضربه محكم روي سيم هاي سه تار زد و گفت :
- به افتخار مهيار خان و دوست شون. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
صداي دست و سوت زدن بچه ها سالن را برداشت. نادر گفت :
- خب، چي بزنيم؟... تو چه دستگاهي؟
- شور.
- نوا.
shirin71
07-06-2011, 07:45 PM
- شوشتري.
نادر گفت :
- مهيارخان شما بگيد؟
وحيدي پوزخندي زد و گفت :
- هر چي كه مي خوايد بزنيد، كسي به دستگاه توجه نداره؛ شور، ابوعطا، هر چي كه بزنيد، كسي جز چند نفر كه حالي شون باشه نمي فهمند. يه چيزي بزن كه فقط همه از ريتمش خوش شون بياد.
مهيار منظورش را گرفت و بدون اين كه به او نگاه كند، گفت :
- من پيشنهاد مي كنم چون نزديك اصفهان هستيد، تو دستگاه بيات اصفهان بزنيد، پدرم هميشه وقتي مي خواست منو به عنوان شنونده نگه داره، توي اين دستگاه ميزد كه دك نشم.
علي گفت :
- دمتون گرم، معلومه از خودمونيد، به افتخار اهل موسيقيش يه كف بلند.
علي با صداي دست آنها، قطعه كوتاهي هم نواخت.
نادر گفت :
- با خلوتگه راز ذوالفنون موافقيد؟
همه با تشويق بلند رضايت خود را اعلام كردند و نادر و علي بعد از كوك كردن سازهاي خود شروع كردند. باباعلي داشت پذيرايي مي كرد و در ميان جمع گم شده بود و با هر قدمي كه برمي داشت جلوي پايش را نگاه مي كرد و گيج شده بود. وحيدي با گفته مهيار، خانه پدري او را در ذهنش نقش بست، و يادش به تاري كه در اتاق آويخته بود، افتاد و ساكت شد.
همه در حس فرو رفته و ساكت بودند. هركسي به چيزي كه در ذهن داشت، فكر مي كرد. مهيار، سرش را برگرداند و آوا را ديد كه مثل بقيه ساكت ايستاده بود. بلند شد و آهسته از او خواست كه بنشيند. آوا به اصرار او نشست.
نگين روي مبل چهارزانو نشسته بود و متوجه شده بود كه با حضور عمويش و سهيل، ماهان او را بي وقفه زير نظر دارد. از اينكه سهيل مرتب از پشت مبل دولا شده و جلوي چشم او، چيزي در گوشش مي گفت، نه تنها ناراحتش نمي كرد، بلكه خيلي هم خوشحال مي شد. تصميم گرفته بود كه خودش را بي خيال و بي توجه نشان دهد، طوري كه انگار آب از آب تكان نخورده است، با اينكه برايش سخت بود؛ اما بهتر از آن بود كه خودش را كوچك كند و اين كار دلش را آرام مي كرد. سهيل دوباره آهسته گفت :
- كسي چيزي نمي خونه؟! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
نگين آرام خنديد و گفت :
- موسيقي بدون كلامه. حوصله تون سر رفت؟
- آهان! خب قبلا هماهنگ مي كرديد، من از اون وقت تا حالا منتظرم يه كسي هم آواز بخونه؛ به نظر شما اگه همراه يه آواز و صدا بود بهتر نبود؟
نگين برگشت و انگشت اشاره اش را به معناي سكوت، روي بيني اش گذاشت و از او خواست كه صحبت نكند. سهيل خنديد و براي اينكه مثل بقيه خود را مشتاق شنيدن نشان دهد، سرش را با ريتم صدا، به اين طرف و آن طرف تكان داد و آهسته زير لب مي گفت :
- بَه بَه!
نگين ديگر نمي توانست خنده اش را مهار كند. به اطراف نگاهي انداخت، تا به هر نحوي كه شده است، حواس خودش را پرت كند. اما وقتي نگاه ماهان را ديد، دستش را از جلوي دهانش برداشت، تا او لبخندهايش را ببيند؛ از اين رفتار بچه گانه اش لذت مي برد.
مهيار چاي اش را از روي ميز برداشت و همان جا روي دسته كاناپه كنار آوا نشست. چند دقيقه اي بود كه همان طور استكان را در دست داشت و به چاي لب نزده بود. آوا متوجه شد و به او نگاه كرد؛ ديد كه به گوشه اي خيره شده است، و متوجه نم اشكي كه در چشمانش حلقه بسته بود شد؛ نمي دانست در اعماق ذهن او چه مي گذرد. حدس زد كه حتما صداي موسيقي، خاطرات گذشته و پدرش و خيلي چيزهاي فراموش شده ديگر گذشته را در ذهنش زنده كرده است.
وقتي موسيقي تمام شد، تحسين گفتن هاي همه بلند شد. مهيار به خود آمد؛ آهي كشيد. بعد به سمت آنها لبخندي زد و گفت :
- عالي بود؛ دستتون در نكنه؛ واقعا كه موسيقي زنده چيز ديگه ايه. از همتون ممنونم.
وحيدي بلند شد و به بچه ها گفت كه تا همه سرحالند، بهتر است قسمتي كه چند ساعت پيش ضبط كرده بودند را بگذارند و نگاهي به آن بياندازند. همه موافقت كردند و سه نفر از آنها با وحيدي براي آوردن وسايل بيرون رفتند. بقيه هم اطراف را جمع و جور كردند و منتظر نشستند. كيارش، كه دانشجوي رشته كارگرداني بود، از مهيار پرسيد : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اگه پيشنهاد كار بهتون بشه قبول مي كنيد؟
- چه كاري؟
- منظورم بازيگريه؟
- بازيگري!!
و بلند خنديد.
- جدي مي گم.
ترانه گفت :
- من هم تو همين فكر بودم؛ توي سينما با اين چهره و قيافه، زود معروف مي شيد.
مهيار گفت :
- اصلِ كار، علاقه و استعداده كه من از داشتن هر دو محرومم. اصلا به فيلم و سينما علاقه اي ندارم؛ اصلا يادم نمي آد آخرين باري كه به سينما رفتم كي بوده.
كيارش، خيلي جدي گفت :
- روش فكر كنيد؛ من واسه تون يه نقش خوب سراغ دارم، با يه كارگردان خوب و فيلمنامه عالي، زود مشهور مي شيد.
مهيار باز هم خنديد و گفت :
- تو رو خدا ما رو توي اين خط ها نندازيد، اين همه عشق سينما، بهتره اهلش رو پيدا كنيد.
سهيل گفت :
- به نظر شما استايل من به درد چه نقشي مي خوره؟
كيارش نگاه عميقي به چهره او انداخت و گفت :
- اگه چهره تون هم خشن بود، به درد نقش هاي بزن بزن و اكشن، اما ميميك صورت تون با هيكل تون ضد و نقيضه، البته شايد بشه اونم با گريم درستش كرد.
نگين گفت :
- حالا كه موافقت شد منم روش سرمايه گذاري مي كنم.
سهيل گفت :
- چه زود هم قائله رو جمع كرد! نه خانم ما كه هنوز سر قيمت به توافق نرسيديم.
همه خنديدند و نگين ابرويي بالا انداخت و گفت :
- چه نرخ هم تعيين مي كنه! اصلا بحث ما سر عموم بود.
- اگه تونستيد مهيار خان رو راضي كنيد، با نصف قيمت پيشنهادي جزو سياهي لشكرتون مي كنم.
سهيل جدي گفت :
- لازم نكرده؛ با اين حساب قرارداد رو فسخ مي كنم.
علي گفت :
- حالا شما كنار بياييد.
- عمرا! ببينيد مهيار فقط به درد اين نقشهاي عشقي پرطرفدار و آبگوشتي مي خوره كه فقط دوست دخترها و دوست پسرها رو جلوي سينما به خودش جذب مي كنه؛ يا مجلاتي كه فروش ندارند و مي خوان بازار گرمي كنن عكسشو مي زنن رو مجله شون. اما تريپ من فقط اهل سينما درك مي كنن.
- بيشتر تماشاچيان سينما خانم ها هستند كه اون ها هم اين جور فيلم ها رو بيشتر مي پسندند.
سهيل گفت :
- من به فكر گرفتن اسكارم، شما به فكر سليقه خانم ها! همين كارها رو كرديد كه سينماي ايران تا حالا نتونسته اسكار بگيره.
همه از شعاري كه داد، بلند خنديدند.
shirin71
07-06-2011, 07:45 PM
فصل 5 - 5
با شروع فيلم، نگين از جايش تكان نخورد و همان جا كنار عمويش نشست. مهيار چانه او را با دو انگشت گرفت و پرسيد :
- دخترگلم چطوره؟
نگين لبخند اندوهگيني زد و گفت :
- اين چند روز به اندازه اون چهار سال كه نديده بودمتون، دلم براتون تنگ شده بود. وقتي شما بوديد، براي مامان و بابا اين قدر دلم تنگ نشده بود؛ اما شما كه نبوديد اونقدر دلم گرفته بود كه نزديك بود گريه م بگيره؛ اگه امروز هم نمي اومديد زنگ مي زدم بابا بياد دنبالم.
- عزيز دلم، پس خوبه تا دست از پا خطا نكرده بودي خودم رو زود رسوندم. احساس مي كنم كمي هم زير چشمات گود افتاده، نكنه واقعا گريه كردي!؟
- نه. حالا منم يه چيزي گفتم.
- نگين؟
نگين نتوانست مستقيم به چشمانش نگاه كند و گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- نكنه فكر مي كنيد بهتون دروغ مي گم؛ عمو! چرا اين جوري نگام مي كني؟ بچه كه نيستم بخوام به خاطر دوري مامان و بابام گريه كنم.
مهيار خنديد و نگين براي اينكه او را مطمئن كند، آوا را صدا زد و وقتي او ميان جمع بيرون آمد، گفت :
- آوا، من اين چند روز گريه كردم؟
آوا نمي دانست آنها چه گفته اند؛ اما تنها مي دانست كه حقيقت را نمي تواند بگويد و مطمئن بود كه نگين هم حقيقت را نگفته است، به خاطر همين گفت :
- اگر هم اين طور باشه، جلوي من كه گريه نكردي. حالا مگه چي شده؟
مهيار گفت :
- چيزي نشده، داشتم سر به سرش مي ذاشتم.
وحيدي، با رفتن او حواسش ديگر به تصوير نبود و وقتي ديد آوا بي توجه به آن ها، مشغول خنده و گفتگو است، حسابي برافروخت. فيلم را نگه داشت؛ نگاه همه به طرف او برگشت. همه فكر كردند كه او مي خواهد نظري در آن قسمت بدهد؛ اما با تعجب ديدند كه او به سمت آوا برگشت و گفت :
- خانم رياحي! شما فيلم رو نمي بينيد؟
آوا برگشت و نگاه همه را متوجه خود ديد. گفت :
- معذرت مي خوام؛ اين قسمت رو من بعد نگاه مي كنم.
وحيدي با عصبانيت غيرمنتظره اي جواب داد :
- يعني چه! ما داريم الان فيلم رو تماشا مي كنيم؛ اگر كسي هم مي خواد نظري بده همين الان و همين جا بايد بده. نمي شه كه هركسي جداگونه براي خودش فيلم رو نقد كنه.
نگين گفت :
- ببخشيد، من آوا رو صدا زدم.
وحيدي عصباني تر از دفعه قبل گفت :
- شما هم همين طور، مگه شما جزو گروه نيستيد؟
گونه هاي آوا از خجالت سرخ شد و از ناراحتي زبانش بند آمده بود. احساس كرد وحيدي با اين لحن تندش، قصد دارد كه او را خرد كند؛ آن هم وقتي نگاه هاي همه معطوف به او بود. تنها توانست از همه عذرخواهي كند و دوباره به جاي اولش باز گردد. خشم و نفرت در چهره نگين زبانه مي كشيد و دلش مي خواست جواب اين لحن گستاخانه او را بدهد. سهيل در حالي كه پوست پرتقال مي كند، گفت :
- جناب وحيدي، منم كه آخر سالن نشستم مي بينم كه چي داره پخش مي شه؛ اينكه اين قدر ناراحتي نداره.
همه، جا خورده بودند و ترجيح دادند كه سكوت كنند. موقع نقد و بحث هم آوا با اخمي كه در چهره اش نشسته بود ساكت بود و حرفي نمي زد. بقيه فيلم را كسي درست و حسابي تماشا نكرد، براي همين هم كسي حرفي براي گفتن نداشت. وحيدي پرسيد : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- خانم رياحي! شما نظري نداري؟
آوا بلند شد و گفت :
- نخير، مي تونم برم؟
همه حق را به آوا دادند چون مي دانستند تا آخر شب چندين بار مي شد كه فيلم را مي گذاشتند و از اول، آن را دوره مي كردند. آوا از سالن خارج شد و كمي بعد وحيدي كه سخت از رفتار خود پشيمان بود، به دنبال او بيرون رفت. خودش نفهميد كه چرا يكدفعه اعصابش به هم ريخت و كنترل خود را از دست داد.
نادر آهسته در گوش علي گفت :
- همه رو از دل و دماغ انداخت، يعني هر دفعه يه جوري بايد حال بقيه رو بگيره.
صحبتهاي آنها چند ساعتي طول كشيد. مهيار كنار پنجره ايستاده بود پشت سرش را نگاه كرد و با ديدن سهيل گفت :
- بهتره بريم.
- بريم؟! تو ديگه كجا؟
- فكر مي كنم بودن ما در اينجا فقط اوضاع رو از ايني كه هست خرابتر مي كنه.
- چي داري مي گي؟!
حرفش را تمام نكرده بود كه ديد مهيار بدون توجه به حرفش به سمت پله ها رفت. از حرفهايي كه زد چيزي سر در نمي آورد. جاي او ايستاد و گوشه ............ را كنار زد. وحيدي را ديد كه روي لبه استخر ايستاده بود و با آوا صحبت مي كرد.
مهيار و سهيل با همه اصراري كه بچه هاي گروه براي نگه داشتن آنها براي شام داشتند، نماندند. وقتي بيرون مي رفتند وحيدي وارد آشپزخانه شده بود و مهيار براي خداحافظي با او به سالن بازنگشت. آوا هنوز كنار استخر ايستاده بود و نگين هم به دنبال آنها تا نزديك استخر رفت و كنار آوا كه روي كوزه سنگي نشسته بود، ايستاد. آوا با ديدن آنها بلند شد و گفت :
- داريد مي ريد؟!
shirin71
07-06-2011, 07:46 PM
مهيار گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- بله. يه طرحي مونده كه حتما بايد امشب با سهيل تمومش كنيم.
- كاش حداقل براي شام كنار ما مي مونديد.
سهيل گفت :
- ما هم خيلي دوست داشتيم. اما ايشاا... يه شب ديگه كه آقاي وحيدي هم سرحال تر و خوش خلق تر باشن. معلومه كه اصلا حوصله مهمون رو ندارن!
آوا با شرمندگي به مهيار گفت :
- بايد مارو ببخشيد، شما خودتون صاحب خونه ايد.
- خواهش مي كنم! اما فكر مي كنم اينطوري بهتره، اينطوري هم شما راحت تر به كارتون مي رسيد و هم ما مزاحم كارتون نيستيم. باور كنيد از اول هم به قصد موندن نيومده بوديم. غرض ديدن شما بود، همين كه مطمئن شدم صحيح و سالميد خيالم راحت شد.
- اگه كسي هم اينجا مزاحمه ماييم.
مهيار به خاطر حرف كنايه آميزي كه سهيل زد، چپ چپ نگاهش كرد و با لبخند آوا را راضي كرد كه اگر كارشان مهم نبود حتما پيش آنها مي ماندند.
سهيل گفت :
- اما موندم شما چطور تونستيد با اخلاق اين حضرت آقا كنار بياييد. خيلي مثلا مي خواد بگه منم يه پُخي ام.
مهيار اشاره كرد كه ديگر ادامه ندهد و قبل از اينكه سهيل بخواهد بيشتر ادامه بدهد، از او خواست كه زودتر بروند و از آوا خداحافظي كردند. وقتي ماشين از در باغ خارج شد، سهيل با تعجب به سمت مهيار چرخيد و پرسيد :
- خب! مي شه لطفا براي ما هم توضيح بدي كه موضوع چيه؟! يعني چي؟ مگه قرار بود تو بياي خونه من؟!
- خيلي ناراحتي، خونه تو نمي آم.
- بحث رو عوض نكن، مطمئنم كه يه دليلي براي كارت داري. از رفتار وحيدي ناراحت شدي؟
- باور كن حتي يه لحظه ديگه نمي تونستم تحملش كنم، اگه يه كم ديگه اونجا مي موندم و اين رفتارش رو مي ديدم، يه مشت حواله صورتش مي كردم. مردك ديوانه! اون از مزخرفاتي كه قبل از رفتنمون تحويلم داد، اينم از امشبش ...
عصبي ادامه داد :
- فكر كن سهيل، اگه اين كا رو مي كردم اونوقت توي ده نمي گفتن مهندس تو باغش اونقدر جا نداشت كه مهموناش رو از اونجا بيرون كرده و فرستادتشون توي دِه خونه پيدا كنند. پسره بي شعور! نمي دونم راجع به من چطور فكر كرده. فكر كرده برادرزاده ام اينجاست و من مي ذارم بره ....
- مهيار بس كن. مغزم رو اين چند روز با اين حرفات خوردي. چرا بي خودي خودت رو ناراحت مي كني. تو كه اينقدر پيله اي نبودي!!
هر دو براي لحظه اي ساكت شدند و سهيل گفت :
- همهون بهتر كه اين مدت كه اينا اينجان بياي پيش من. اونها بالاخره چند ساله با هم همكارن و با اخلاق هم آشنان تو همكاري ممكنه اين مسائل پيش بياد. تو نمي خواد خودت رو ناراحت كني.
- اين چه جور همكاريه! فكر كرده ...
- مهيار! تا حالا تو رو اينجوري نديده بودم! چته؟!
مهيار ساكت شد و به رو به رويش خيره شد. سهيل گفت :
- دست اندازها رو هم كه انشاا... مي بيني! اين چند روز، براي من پَك و پهلو نذاشتي.
سهيل به بيرون خيره شد و كمي فكر كرد. پرسيد :
- به نظرت منظورش از اين كارا چيه؟
- كي؟
- وحيدي ديگه؟
- چه مي دونم! انگار منو كه مي بينه دلش مي خواد بي خودي رو اعصابم راه بره. فكر مي كنم اين پسره با من مشكل داره. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
سهيل خيره نگاهش كرد. مهيار متوجه نگاهش شد. چند بار برگشت و رويش را برگرداند، اما سهيل چشم بر نداشت. مهيار لبخندي زد و متعجب گفت :
- چيه! چرا اينجوري نگام مي كني؟!
سهيل يك ابرويش را بالا انداخت و گفت :
- مطمئني كه فقط رو اعصاب تو راه مي ره؟! فكر نمي كني تو هم زياد از حد رو اون حساسيت نشون مي دي؟
مهيار خود را بي توجه نشان داد و شيشه ماشين را پايين كشيد و گفت :
- آدم با تو حرف نزنه سنگين تره!
* * *
صبح طبق ميل وحيدي گذشت. سر ساعت بيرون رفتند، از جاهاي مشخص شده فيلم گرفتند و با پسر چوپاني مصاحبه كردند و از گله اش فيلم گرفتند. همه طبق دستورات او عمل كردند و سعي كردند تا آنجا كه مي توانند رضايت او را حاصل كنند.
ظهر شده بود و همه گرسنه بودند. وحيدي روي تپه اي ايستاد و با چند مرد روستايي صحبت مي كرد و آنها چوبهايشان را به سمت نقطه اي نامشخص بالا برده بودند. هر كسي از خستگي گوشه اي را انتخاب كرده بود و به او چشم دوخته بودند كه زودتر بيايد و ناهار را بخورند. مقداري از ضبط باقيمانده بود و چند تايي هنوز روي چهار پايه، كنار دوربينها منتظر نشسته بودند. خانم ناصري از لابه لاي نايلونها تكه اي نان كند و در دهانش گذاشت. آوا به آسمان نگاه كرد و گفت :
- هوا داره ابري مي شه. شما فكر مي كنيد بارون بگيره؟
- خدا نكنه. حداقل اميدوارم تا موقعي كه ناهار نخورديم، بارون نگيره.
وقتي سفره را نداختند نم نم باران شروع شد. همه به آسمان نگاه كردند و مجبور شدند، سفره را هنوز پهن نكرده جمع كنند و قبل از اينكه باران شدت بگيرد دوربين ها و وسايل را به داخل ماشينها ببرند. همه در جنب و جوش بودند و باران بر سر رويشان شلاق مي زد. همه به دنبال وحيدي مي دويدند و او هم خانه خرابه اي را پيدا كرد و تا انجا رسيدند، لباس و سر و صورتشان با باران يكي شده بود. يك لنگه كفش خانم ناصري در گل مانده بود و بارش شديد باران آنها را از تلاش براي بيرون آوردن آن منصرف كرد. آوا دست او را گرفته بود و كمكش كرد كه در راه، بر زمين نيفتد. صداي خنده هاي خانم ناصري، از دويدن و لنگ لنگان راه رفتن خودش، با غريدن صداي رعد و برق در هم آميخته شده بود. وقتي به زير پناهگاه رسيدند، از رمق افتاده بودند. همه در حالي كه نفس نفس مي زدند و از سرما مي لرزيدند، به باران بي موقعي كه باريده بود دشنام مي دادند. وحيدي دست هايش را بر هم ساييد و گفت :
- يك دفعه چه باروني گرفت؛ فكر نكنم مردم دهِ شدن هم تا حالا به عمر شون همچين باروني ديده باشند!
حجتي گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:46 PM
خدا كنه قطع بشه؛ و گرنه فردا همه جا گِل و شُله.
نگين دست هايش را ها كرد و با لرزشي كه در صدايش بود، گفت :
- فكر نمي كنم حالا حالا هم بند بياد؛ كاش رفته بوديم توي ماشين.
بخار، از دهان هايشان به هوا بلند شده بود و هواي كثيف داخل خانه كاه گلي، خفه بود و تنفس را براي شان مشكل كرده بود.
باران، يك ساعتي آنها را آن جا نگه داشت و وقتي دوباره به نم نم افتاد، از پناهگاه بيرون آمدند و به سمت ماشين ها دويدند.
وقتي رسيدند، باران به كلي بند آمده بود. هيچ كس دست به وسايل نزد. همه، وسايل را همان جا داخل ماشين گذاشتند و با سرعت به داخل خانه رفتند و كنار شومينه جمع شدند. چند نفرشان مهيار را با دو مرد ديگر در مرتع كنار اسب ها ديدند و از همان جا برايش دست تكان دادند و سريع به داخل پريدند. نگين با همان سر و وضع، داخل مرتع شد. مهيار با ديدن او خندان به سمتش رفت و وقتي قيافه او را ديد، در جا خشكش زد و سريع پالتويش را در آورد و او را پوشاند و به مردها چيزي گفت و نگين را به همراه خود به داخل خانه آورد. تا دستگيره در را فشرد، آوا را در آستانه در ديد؛ آوا با لبخندي سلامش كرد و چند تار موي خيسش را كه به پيشاني اش چسبيده بود، با انگشت كنار زد. مهيار حيران نگاهشان كرد و گفت :
- كي تا حالا توي بارون بوديد!؟
آوا گفت :
- تقريبا تمام اين يه ساعت و نيم رو.
اخمي كه در چهره مهيار نشسته بود، خود به خود خنده را از صورت آوا از بين برد.
- چرا همان وقت كه ديديد بارون گرفته بر نگشتيد!؟
همه متوجه حضور او شدند. برگشتند و به او سلام كردند و مهيار حرفش را دوباره تكرار كرد. وحيدي كه با حوله سرش را مي خشكاند، گفت :
- فكر نمي كرديم اين قدر طول بكشه؛ گفتيم مثل هر روز يه كم مي باره و زود بند مي آد.
- اما شما نبايد بچه ها رو توي بارون نگه مي داشتيد. ممكن بود تا فردا هم بارون بياد، شما كه نبايد همون طور زير بارون منتظر قطع شدنش مي نشستيد.
وحيدي بدش آمد و گفت :
- كف دستم رو كه بو نكرده بودم؛ از اين اتفاقات دفعه اول نيست كه براي ما پيش مي آد؛ كار اول مون هم نيست.
صورت نگين را در دو دست گرفت و گفت :
- عزيز دلم، داري مي لرزي؛ حالت خوبه؟
بعد از او خواست كه برود لباس هايش را عوض كند و لباس گرم بپوشد. به لباس هاي گل آلود آوا نگاه كرد و به صورتش كه از سرما سرخ شده بود. مي دانست اگر كلمه اي حرف به آوا بزند، وحيدي را با يك مشاجره ديگر آماده خواهد كرد. تنها نگاهش كرد و از او هم خواست كه به همراه نگين برود. خانم ناصري در حالي كه مچ پايش را ماساژ مي داد، گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- بهتره من هم برم، تمام لباس هام با گِل يكي شد.
وحيدي وقتي او را آن طور نگران ديد، با پوزخندي گفت :
- شما نمي خواد نگران باشيد. كسي براي يه چيكه بارون تا حالا نمرده. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- مگه حتما كسي بايد بميره تا شما نگران بشيد.
بعد باباعلي را از بيرون صدا زد، تا سريع براي همه، نوشدني داغ درست كند. به بقيه هم پيشنهاد داد كه بروند دوش بگيرند. حجتي مشتاقانه از پيشنهاد او استقبال كرد و زودتر از بقيه خود رادر حمام انداخت.
وحيدي هنوز از حرف مهيار بر افروخته بود. مهيار از همه عذر خواهي كرد و گفت كه مهمان دارد و بايد براي چند ساعت از حضورشان مرخص شود.
shirin71
07-06-2011, 07:47 PM
فصل 5 - 6
وقتي باز گشت، همه بر سر سفره نشسته بودند و غذا مي خوردند. همه تعارفش كردند كه بر سر سفره بنشيند. اول فكر كرد كه به خاطر خستگي كار گرسنه شدند و دوباره غذا كشيده اند؛ هنگامي كه فهميد تازه دارند نهار مي خورند و فرصت نكردند كه بيرون غذا بخورند، حسابي كلافه و عصبي شد. چند تايي از پسرها، داخل آشپزخانه نشسته بودند. كنار آن ها نشست و به ساعتش اشاره كرد و گفت :
- ساعت نزديكه چهاره! يعني تا الان گرسنه بوديد؟!
آوا گفت :
- بعضي وقت ها از اين مشكلات پيش مي آد؛ ما عادت داريم.
- اين كار، عادت نيست؛ بي نظميه!
آوا اصلا دوست نداشت كه دوباره بين او و وحيدي مشاجره اي در گيرد. براي اين كه اخم را از چهره او بردارد، گفت :
- از آقاي فرداد شنيده بودم كه چند سالي رو در دانشگاه تدريس مي كرديد.
- بله، چه طور مگه!؟
- بيچاره دانشجوهاتون! معلومه وقتي اخم مي كرديد و عصباني بوديد؛ خيلي ازتون مي ترسيدند!
مهيار خنديد و آوا ساندويچش را كه درست كرده بود، تعارفش كرد. نگين گفت :
- ببخشيد عمو اين قدر گشنه م بود كه يادم رفت به شما تعارف كنم؛ همشو خوردم.
آوا گفت :
- اصلا قسمت بود كه شما هم يه لقمه از دست پخت من و خانم ناصري رو بخوريد.
- مهيار، همان طور كه ساندويچ در دست او بود، تكه اي از آن را كند و در دهان گذاشت.
وحيدي تمام حركات آنها را زير نظر داشت و حتي يك لحظه ديگر نمي توانست اين برخورد و رفتارهاي مهيار را تحمل كند.
چند ساعتي، مهيار در اتاق كارش ماند و هنگامي به طبقه پايين آمد كه قصد بازگشت داشت. وحيدي وقتي او را عازم رفتن ديد، چيزي بر زبان نياورد؛ اما بقيه از او خواستند كه در كنار آن ها بماند و گفتند كه اين طور بيشتر احساس مي كنند كه مزاحم او و كارش شده اند. مهيار گفت كه در نبود آن ها هم بيشتر شبها را به خانه دوستش مي رفته و براي او هيچ فرقي نكرده است. آوا از اين كه مي ديد وحيدي اصلا به روي خودش نمي آورد، خيلي ناراحت شد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
با رفتن او، خانم ناصري هم كه از رفتار وحيدي بدش آمده بود به آوا گفت :
- پيام آدمي نبود كه بايد رفتار و اخلاقش رو بهش تذكر مي داديم؛ خيلي اخلاقش تغيير كرده! اصلا رفتارش صحيح نبود؛ وظيفه اون بود كه از جانب بقيه، به خاطر مزاحمت هامون از مهيارخان عذر خواهي كنه و حداقل دو كلمه حرف ميزد و ازش مي خواست كه بمونه. همه مون مي دونيم به خاطر اين كه ماها راحت باشيم از اين جا مي ره. آدم بايد خودش شعور داشته باشه؛ هر چند اون بنده خدا اون قدر آقا و فهميده ست كه به روي خودش نمي آره؛ اما درست هم نيست كه از خوبي كسي سواستفاده كرد، باور كن در اون لحظه دلم مي خواست زمين دهن باز مي كرد و منو مي بلعيد؛ خيلي خجالت كشيدم كه اون داشت به خاطر ماها از خونه خودش بيرون مي رفت و پيام ايستاده بود و لام تا كام حرف نمي زد و بر و بر اونو نگاه مي كرد. نمي دونم چرا اين جوري شده!!؟
هر دو روي پله ها ايستاده بودند و خانم ناصري با نزديك شدن وحيدي پرسيد :
- اگه برنامه اي نداريد، من برم كمي استراحت كنم؟
- نه، چيزي كه پر نكرديم، برنامه خاصي هم فعلا نداريم.
- پس براي شام هم منو صدا نزنيد، فكر كنم حسابي سرما خوردم، تمام بدنم درد گرفته.
آوا گفت :
- برنامه تون براي فردا چيه؟
- يك قسمت ديگه از صحنه قبل از ورود به روستا مونده؛ به نظرم اگه اونو فعلا نگيريم و وارد روستا بشيم بهتر باشه؛ چون ممكنه گرفتن صحنه هاي روستا زمان بيشتري ببره و مي شه اون صحنه آخر رو از فيلم حذف كرد و لطمه اي هم به فيلم وارد نمي كنه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
خانم ناصري گفت :
- پس خوب بود تا مهيارخان اينجا بودند زودتر مي گفتيد كه ايشون هم اگه مي تونستند فردا همراه مون مي اومدند.
وحيدي با اخم گفت :
- اومدن ايشون لزومي نداره.
- جريان روستاي حبيب آباد رو فراموش كرديد!؟ يادتون نيست چه طوري ريختن رو سرمون و تموم دوربين ها رو درب و داغون كردن.
- اون جريان فرق مي كرد؛ اون ها فكر كرده بودند كه ما براي بستن چاه آبي كه پيدا كرده بودند رفتيم؛ شانس بد ما هم، ما يكراست دوربين ها رو نزديك همون چاه برده بوديم. اما مردم اين جا، هم منو و هم خانم رياحي رو قبلا ديدند و كاري بهمون ندارند.
- منم فكر مي كنم حق با خانم ناصريه؛ همه اينجا مهيارخان رو مي شناسن و اگه مشكلي هم پيش اومد، ايشون همراه مون باشن بهتره.
چهره وحيدي بشتر در هم رفت و گفت :
- نمي خواد بي خود نگران باشيد؛ اگه مشكلي هم پيش اومد، مثل دفعه هاي قبل، خودمون مي دونيم چه طوري حلش كنيم.
خانم ناصري دليل اين سماجت بي جايش را نفهميد و مي خواست چيزي بگويد كه پشيمان شد و طوري وانمود كرد كه حرف او را قبول كرده است.
آوا همان طور كه سرش زير بود، به دنبال خانم ناصري از پله ها بالا رفت، خانم ناصري گفت :
- مي دونم خودمون حلش مي كنيم؛ اما به چه قيمتي؛ يه خسارت هنگفت و دعوا و اعصاب خردي ديگه؟! انگار عادت كرده كه لقمه رو دور سرش بتابونه!
آوا به حرف هاي او، كه حرف دل خودش هم بود، گوش سپرد و در تاييد حرفش سري به تاسف جنباند و چيزي نگفت. داخل راهرو، ماهان و نگين را ديدند كه با هم در حال مشاجره بودند. آوا از اين كه مي ديد نگين با ديدن تمام رفتارهاي ماهان در اين چند روز و همين طور حرف هايي كه از ترانه شنيده بود، هنوز هم مايل گفتگو با اوست، فهميد كه نمي تواند به همين راحتي فراموشش كند. يك دفعه، نگين به ماهان چيزي گفت و با عصبانيت وارد اتاق شد. يك لحظه، تصميم گرفت كه با ماهان صحبت كند؛ شايد مي توانست به نگين كمكي كند. به خانم ناصري گفت كه چند لحظه مي خواهد با ماهان صحبت كند و او هم سري تكان داد و وارد يكي ديگر از اتاق ها شد. آوا به ماهان كه از كنارش رد مي شد، گفت :
- مي شه چند لحظه وقت تون رو بگيرم؟
ماهان، علي رغم ميلش، با بي ميلي گفت :
- خواهش مي كنم.
- مي خواستم در مورد نگين با شما صحبت كنم.
ماهان پوز خندي زد و گفت :
- حدسش رو مي زدم!
shirin71
07-06-2011, 07:48 PM
- ببينيد آقا ماهان، من نمي دونم مشكل شما سر چه ...
- مشكل فقط نگينه، من مشكلي ندارم.
- بالاخره هر چي هست، فرقي نمي كنه؛ مهم اينه كه بين شما يه مشكلي پيش اومده كه...
- بله؛ اما نه به اون صورت كه نگين موضوع رو بزرگش كرده، زيادي داره بچه بازي در مي آره، راستش مي دونيد، نگين تازگي ها خيلي روي من حساس و... چه طوري بگم، خيلي بد بين شده، هر كاري مي كنم، يه ايرادي مي گيره و كلي سين جيمم مي كنه، منم اصلا حوصله ندارم كه سر هر مسئله كوچيكي باهاش بحث كنم و مرتب جواب پس بدم.
- حتما دليلي براي اين كارش داره؛ نگين شايد خيلي حساس باشه؛ اما دختر كاملا منطقي ايه؛، دختري نيست كه سر مسئله بي ارزشي، بي خود جار و جنجال راه بندازه.
- مطمئنا اون چيزهايي كه همين الان داشت به من مي گفت؛ قبلا به شما هم گفته!
- تا حدودي مطلع هستم؛... شما خودتون رو جاي اون بذاريد، اگه اين حرف ها رومي شنيديد، ناراحت نمي شديد؟ واقعا اون لحظه چه احساسي بهتون دست مي داد؟
- مي شه بگيد به شما چي گفته؟
- خب، همون چيزهايي رو كه به شما گفته، يعني مي خوايد بگيد كه از همه چيز بي اطلاعيد؟!
- در مورد حرف هايي كه پشت سرم زدن؛ بله بي اطلاعم.
- نمي خوايد بگيد كه تمام حرف هايي كه ترانه به نگين زده دروغه؟
- من دقيقا نمي دونم به شما چي گفتن؛ اصلا هم دوست ندارم پشت سرم، يه كلاغ چل كلاغ دربيارن.
- نيازي نيست كسي حرفي بزنه، رفتارهاي شما در اين مدت، به حد كافي براي همه روشن و واضح هست. به خدا اگر به خاطر نگين نبود، دلم نمي خواست اصلا خودم رو قاطي اين ماجراها كنم؛ اما براي خودم مسئله شده بود؛ خيلي دلم مي خواست بيام از خودتون بپرسم كه، چه طور وجدانتون قبول مي كنه، به اين راحتي، با احساسات يك نفر بازي كنيد!؟
ماهان آمد چيزي بگويد كه آوا نگذاشت و دنباله حرفش را گرفت :
- واقعا چطور مي تونيد با يه نفر كه صميمانه و از ته دل دوستتون داره، به اين سادگي احساساتش رو به بازي بگيريد!؟ خودم بارها شاهد بودم كه با نگين، در مورد ازدواج و اينكه مي خواهيد با خانواده اش زودتر آشنا بشيد و اين جور حرفها، بحث مي كرديد، حالا چطور تونستيد به همين راحتي، پا روي تموم حرف هاتون بذاريد!؟ ترانه هم شروع بازي جديدتونه؟... مطمئنا نگين اولين نفر و ترانه آخرين نفر نيست؟
- داريد زيادي تند مي ريد.
- وقتي داشتيد همون حرفها رو تو گوش ترانه مي خونديد، حتي يك لحظه هم به نگين فكر كرديد؟ شما كه قصد ازدواج با نگين رو نداشتيد، پس چرا بي خود با وعده هاي الكي، دلش رو خوش كرديد؟
- من به نگين وعده الكي ندادم؛ از همون اول هم به خودش گفته بودم كه بين خونواده من و اون، فرق طبقاتي زيادي هست، حقيقتا هم، من نمي تونم نگين رو خوشبخت كنم؛ دوست ندارم فردا نوكري باباش رو بكنم.
- شما از اول هم با موقعيت خانوادگي نگين آشنا بوديد و مي دونستيد كه توي چه خانواده اي بزرگ شده؛ پس چرا به اين رابطه ادامه داديد، قبل از اينكه نگين بخواد اين قدر بهتون وابسته بشه؟
- خود نگين هم راضي بود.
- نه اين طوري راضي نبود، آسمون ريسمون بافتن هاي الكي شما، اونو پايبند اين دوستي كرد، اين طور نيست؟
- شما هرطور كه مي خوايد فكر كنيد، نگين هم با اين دوستي بي غل و غش مشكلي نداشت، بهش گفته بودم كه فعلا شرايط ازدواج كردن رو ندارم.
- پس در واقع بهش قول آينده روشن تري رو داده بوديد!؟
و به طعنه پرسيد :
- حالا چه طور شده كه اين شرايط براتون مهيا شده!؟
- منظورتون رو نمي فهمم !؟
- كاملا روشن عرض كردم، منظورم پيشنهاد ازدواج تون به ترانه است.
ماهان خودش را به بي اطلاعي زد و متعجب خنديد و بعد با پوزخندي گفت :
- شما دخترها همتون عين هميد، تا دو كلمه باهاتون حرف مي زنيم، فكر ازدواج به سرتون مي زنه! من همچين پيشنهادي به ترانه ندادم، هر چند دليلي نمي بينم كه بخوام اين حرفهاي خاله زنكي كه بين شما دخترها رد و بدل شده رو دنبال كنم؛ حاضرم اين حرفها رو، رو در رو كنم، فقط به خاطر اينكه نگين بفهمه كه سخت در اشتباهه.
- انگار اين جور حرف زدن با شما فايده نداره... اصلا از اين موضوع بگذريم. راستش نمي تونستم جلوي بقيه اين سوال رو ازتون بكنم؛ مي خواستم ازتون بپرسم؛ كي به شما اجازه داد كه اين دختره، ترانه رو با خودتون بياريد اينجا؟
- اجازه شو از آقاي وحيدي گرفتم؛ تا به ايشون گفتم، بي چون و چرا قبول كردند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- نقش ايشون اين وسط چيه؛ تماشاچي!؟ به نظر شما، وجودش در اين چند روز، چه توفيري به حال گروه داشته؟!
- حتما وجودشون لازم بوده كه آقاي وحيدي قبول كردند كه همراه مون بيان.
آوا نيشخندي به او زد و گفت :
- راست مي گيد، كاري كه توي گروه از دستشون بر نمياد، حداقل اميدوارم براي شما هم زبون خوبي باشه ! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
ماهان رنگش مثل گچ شده بود و كمي هم عصبي بود. وانمود كرد كه خيلي راحت است، حرف هاي دوپهلو و كنايه آميز آوا را با لبخند تحقير كرد، طوري عكس العمل نشان داد كه انگار دارند در مورد مسئله خيلي كوچك و بي اهميتي با يكديگر بحث مي كنند، گفت :
- پس همچين هم اين موضوع بي ارتباط با بحث نگين نبود!
- نكنه مي خوايد اين ارتباط غافلگيركننده تون رو هم انكار كنيد ؟
- نه؛ چيزي براي پنهان كردن ندارم. گفتم كه نگين داره بي خودي هياهو راه ميندازه، ارتباط من و ترانه تنها يك همكاري دوستانه است.
- هم رشته ايد يا....
- هم گروه كه هستيم !
- از كي تا حالا؟
- انگار شما از همه چيز بي اطلاعيد!؟
- نمي دونم، اين چند روز كه من در شركت نبودم، گويا اتفاقات غريب الوقوع زيادي رخ داده كه من ازش بي اطلاعم!
- آقاي وحيدي، ترانه رو عضو ثابت شركت كردن.
آوا جا خورد، نمي دانست چه بگويد. از اينكه مي ديد وحيدي در اين مورد هم چيزي به او نگفته است و اينها را بايد از دهان بچه هاي گروه بشنود، خيلي عصباني شد. ماهان فهميد كه او واقعا از همه چيز بي اطلاع بوده است. از اين كه ديد، با اين حرف، توانسته در عوض كنايه هايش، حالش را حسابي بگيرد، خيلي خوشحال شد و گفت كه ديگر مي خو
shirin71
07-06-2011, 07:48 PM
فصل 5 - 7
آوا با افكاري درهم و به هم ريخته، وارد اتاق شد. با ديدن نگين كه زانوي غم بغل گرفته بود و داشت گريه مي كرد، بيشتر اعصابش به هم ريخت و سرش داد زد :
- ديوونه، اصلا اين پسره احمق آسمون جُل، ارزش ريختن اين همه اشك رو داره!؟ كاش زودتر از اينها رابطه تون به هم خورده بود، الانم خيلي خوشحالم كه اين اتفاق افتاد؛ اون لياقت تو رو نداره. موندم اين مدت چطوري تونستي اين پسره رو تحمل كني، به خدا حيفت از خودت نمي آد كه داري به خاطر همچين آدمي، با خودت اين طور مي كني!؟!
نگين در ميان هق هق گفت :
- ديگه نمي خوام اسمش رو بيارم، پست فطرت! آوا، اگه مي شنيدي داشت براي من چه اراجيفي سر هم مي كرد. دلم مي خواست مي زدم تو صورتش،..... بي شعور فكركرده تحفه ست، بهش گفتم، برو گمشو، فكر كردي منم همچين كشته و مرده تو شدم كه تا آخر عمر به پات بشينم و .... تازه اونم با ديدن اين رفتاراش !
آوا كنارش نشست و دلداري اش داد. نگين در ميان گريه، همه حرفهايش را زد. تا اينكه كمي آرام شد. آوا داشت به وحيدي فكر مي كرد و دليل اين رفتارهاي عجيبش را نمي فهميد، اين تغيير رفتار او برايش تعجبي بود! وقتي به خانم ناصري جريان را گفت، تازه فهميد خودش آخرين نفري است كه از همه چيز باخبر شده است. بيش از پيش ناراحت و عصبي شد. مي خواست پيش وحيدي برود و از او دليل اين رفتارش را بپرسد و به او بگويد كه در نبود او ديگر چه اتفاقات ديگري در شركت رخ داده است كه او بي اطلاع مانده؛ اما آنقدر ذهنش خسته و به هم ريخته بود كه ديگر نايي براي كلنجار رفتن با او را نداشت.
فصل 6 - 1
ماهان در حالي كه لنز دوربينش را پاك مي كرد، گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- از هر كي مي خواستم عكس بگيرم، مثل جن زده ها فرار مي كرد. وقتي اومدم از اون زن هايي كه كنار آب نشسته بودن و لباس مي شستن عكس بگيرم، لباسهاي شسته و نشسته رو ريختن توي تشت و پا گذاشتن به فرار !
خانم ناصري زكام شده بود و تو دماغي حرف مي زد. تب داشت و هنگام حرف زدن، نفس نفس مي زد. دستمال را جلوي دهانش گرفته بود و عصبانيت در چشمانش موج مي زد. براي چندمين بار گفت :
- من از همون اولش هم حدس زده بودم كه اين جريان پيش مي آد.
رو كرد به وحيدي و گفت :
- نگفته بودم؟ ديشب نگفتم بهتره مهيار خان رو دنبال خودمون ببريم تا مشكلي پيش نياد؟
- حالا هم كه طوري نشده؛ مي ريم باهاشون صحبت مي كنيم و راضي شون مي كنيم. كسي مهلت صحبت كردن به ما رو نداده، وقتي بگيم كه فقط مي خوايم از روستا فيلم بگيريم، حتما قبول مي كنن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
آوا گفت :
- گرفتن فيلم، از روستاي خالي كه فايده نداره؛ انگار متروكه است، مثل همون آبادي. لطفش به بودن مردم روستا و كاركردن شون و رفت و اومدن ها و طبيعي بودن تمام لحظاتشه.
ترانه كنار پنجره نشسته بود و نگاهش به بيرون از ويلا بود، با ديدن ماشين مهيار كه كنار ماشين هاي ديگر پارك شد؛ آمدنش را بلند به بقيه خبر داد.
به محض ورود او، بچه ها تمام گزارش ها را دادند. بعد متوجه شدند كه او از همه چيز باخبر است. مهيار تا نشست، گفت :
- چرا يك دفعه بي خبر و سر زده وارد ده شديد؟ حداقل به من مي گفتيد كه همراهتون مي اومدم.
بعد لبخندي زد و دوباره گفت :
- من، دوساعت پيش مطلع شدم؛ پسر نصرت خان خبرم كرد كه يه عده ريختن تو ده و مي گن كه مهمون هاي شما هستند؛ اما دارند از همه كس و همه چيز فيلم مي گيرن. تا خودم رو رسوندم، شماها رفته بوديد. نبايد بي مقدمه و بي خبر، اون هم با اين دم و دستگاه وارد مي شديد.
خانم ناصري به وحيدي چپ چپ نگاه كرد، وحيدي پوزخندي زد و گفت :
- چه مي دونستيم كه اين قدر مهمون نوازند!
مهيار گفت :
- اين هيچ ربطي به مهمون نوازي شون نداره، شما به عنوان مهمان وارد نشديد، يك راست رفتيد سراغ تعصب و فرهنگ مردم اينجا، حساس ترين مسئله اي كه اين جا براش اهميت زيادي قائلند.
ترانه گفت :
- انگار از دوربين ها وحشت داشتن! ماهان مي خواست از يه پيرزن هشتاد نود ساله اي كه روي سكوي خونه اي نشسته بود عكس بگيره، يه داد و قالي راه انداخت كه باورتون نمي شه!.... من نمي دونم آخه عكس يه پيرزن لب گور، چه تعصبي داره، نكنه فكر كردن توي اينترنت پخش مي كنيم!
و بلند به حرف خودش خنديد. هرگاه اين گونه از خنده ريسه مي رفت، خانم ناصري، با اخمي به او دهن كجي مي كرد و زير لب او را " جلف و سبك " مي خواند.
shirin71
07-06-2011, 07:48 PM
مهيار گفت :
- اشتباه نكنيد، شايد از ديدگاه شما اين عكسي كه مي گيريد تنها نشون دهنده يه پيرزن معمولي و دهاتي ست و براي خودتون همون سادگي عكسشه كه زيبا جلوه مي كنه، اما از نقطه نظر اون، برداشتي كه شما و امثال شما مي كنيد نيست. براي اون پيرزن تنها مسئله اي كه مهمه، همون فرهنگ عجين شده چندين ساله در مغزشه كه گرفتن عكس توسط يك غريبه زشت و حتي شايد مايه آبروريزي است. شما نمي تونيد با فرهنگ مردم، به اين سادگي بجنگيد.
ماهان گفت :
- اصلا خود اين هم يه سوژه ست، كاش از فرارشون عكس گرفته بودم!
كيارش حرفش را تصديق كرد و گفت :
- آفرين! حتي مي شه در مورد اين فرهنگ و باورهاي مردم روستا مستند ساخت. همين تعصب داشتن جلوي دوربين اومدن و عكس و اين جور برنامه ها.
مهيار گفت :
- توي شهر هم اگه يك دفعه، بدون مقدمه از خانمي عكس بگيرند، يا بريزيد توي محل و از زن و بچه ها فيلم بگيريد، مطمئنا با برخوردي بدتر از اين ها رو به رو مي شيد.
حجتي حرف او را تاييد كرد و ترانه گفت :
- اين ها كه جلوي دوربين اومدن رو اين قدر بد مي دونند، فكر كنم بازيگري براي يه دختر رو ديگه چقدر ننگ مي دونن،.... خدا رو شكر كه من اينجا ها به دنيا نيومدم، چون حتما اگه مي فهميدند، زنده به گورم مي كردند.
نادر گفت :
- نه مي دوني بهت چي مي گفتن: كلثوم، آرتيست مي شود!
همه زدند زير خنده. آوا براي مهيار توضيح داد :
- آقاي وحيدي مي گن كه باهاشون صحبت كنيم و بگيم كه فقط قصد داريم از روستا فيلم بگيريم؛ اما اين طوري اصلا به درد ما نمي خوره، فيلم مفهومش رو از دست مي ده.
مهيار با لبخندي گرم، به حرفهايش گوش داد و گفت :
- اصلا نگران نباشيد، شما همون چيزي رو كه مد نظرتون هست پيش ببريد. من باهاشون صحبت كردم. براي همين اومدم اين جا؛ نصرت خان، بزرگ اين جا محسوب مي شه. من باهاش صحبت كردم. وقتي جريان رو فهميد، با ورود شما و كار فيلم برداريتون موافقت كرد. اما قبل از شروع كارتون، از طرف خودش، منو فرستاد تا همه تون رو براي فردا ظهر به باغش دعوت كنم؛ يه باغ بزرگ اناره. وقتي از نزديك با هم آشنا شديد و اون ها هم به شما اطمينان پيدا كردند، راحت مي تونيد توي روستا رفت و آمد كنيد و ديگه به مشكلي بر نمي خوريد.
همه با گشاده رويي دعوت او را قبول كردند. علي، خندان گفت :
- بعد از يه ضايع شدن حسابي، يه همچين دعوتي؛ اونم توسط خان باشتين روستا، حسابي مي چسبه؛ هم فاله هم تماشا !
وحيدي نمي توانست مخالفت كند و موافقت خود را جلوي همه اعلام كرد. خانم ناصري بعد از آن همه حرصي كه خورده بود، لبخندي به راحتي زد و يواشكي به آوا گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- انگار مشكل گشاست ! هر وقت مي آد يه گره اي از كارمون باز مي شه. اگه مي شد نگهش داريم خوب بود؛ اون وقت سر دو روز نشده كار رو مي بستيم.
***
صبح ، بر خلاف تصور آوا، وحيدي شاد و سر حال بود. طبق قرار، مهيار ساعت يازده به دنبال آن ها آمد. چند تايي از بچه ها، به قصد اسب سواري، همراه باباعلي وارد مرتع شده بودند. وحيدي، از پشت شيشه ها، آسمان را نگاه كرد و گفت :
- ببينيد، امروز كه كار فيلم برداري نداريم، چه قدر هوا صاف و عاليه!
نگين در آشپز خانه، شيركاكائو درست مي كرد. ليواني هم براي آوا ريخت و صدايش زد تا با هم بخورند. آوا وارد آشپزخانه شد، جرعه اي ننوشيده بود كه وحيدي داخل شد و با ورود او هر دو به سمتش برگشتند، نگين به او گفت :
- اگر مي خوريد، براي شما هم درست كنم؟
- نه ممنون.
بعد رو كرد به آوا و گفت :
- مي شه چند لحظه وقت تون رو بگيرم؟
آوا متعجب از لحن او، اول نگاه گذرايي به نگين، بعد به وحيدي كرد و گفت :
- خواهش مي كنم.
وحيدي بيرون رفت و آوا به دنبالش راه افتاد. نگين آهسته صدايش زد و اشاره كرد كه چه كارش دارد. آوا، شانه هايش را بالا انداخت و اظهار بي اطلاعي كرد.
وحيدي داخل تراس رفت. آوا روبرويش قرار گرفت و منتظر شد تا حرفش را بزند. وحيدي من و من كنان گفت :
- راستش مي خواستم... من؛ مي خواستم در رابطه با... نمي دونم چه طوري بگم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اتفاقي افتاده!؟
وحيدي لبخند زد و گفت :
- نه اتفاقي كه نيفتاده. راستش ديدم فرصت مناسبيه كه راجع به اون پيشنهادم... منظورم پيشنهاد ازدواجم با شما صحبت كنم.
آوا به تنها چيزي كه ذهنش نرسيده بود، همين موضوع بود، يك دفعه صورتش سرخ شد و سريع سرش را پايين انداخت. نمي دانست چرا يك لحظه دلش گرفت و دلش مي خواست كه گريه كند!
وحيدي آرام گفت :
- فكر مي كنم اين دو سال، زمان كافي رو براي فكر كردن داشتيد؟
آوا به نقطه نامعلومي خيره شده بود و نمي توانست دهانش را از هم باز كند؛ مي خواست رك و راست با او حرف بزند. هميشه، چندين بار، اين حرف را در ذهنش آماده كرده بود؛ اما فكر نمي كرد كه اگر روزي او خودش اين گونه ازش درخواست كند، نتواند به راحتي دو كلمه حرف را بر زبان بياورد. نمي دانست چرا او، اين موقع و آن هم در اينجا، ازش جواب مي خواست. بيش از پيش از او بدش آمد. بدون اين كه نگاهش كند، گفت :
- من فكر مي كردم، همان روز جوابم رو به خانم ناصري، خيلي واضح و روشن، داده باشم. جوابم، همان جواب دو سال پيشه.
- فكر مي كردم زمان بيشتري براي آشنا شدن با من نياز داريد و...
- ببينيد آقاي وحيدي، من براي همكاري مون احترام زيادي قائلم و دوست ندارم جواب منفي من به اين رابطه كاري مون لطمه اي وارد كنه.
وحيدي فكرش را نمي كرد كه اين طور جوابش كند، مستقيم به چشمانش خيره شد و از حرفهاي او برافروخت. آوا، يك لحظه، از نگاه او ترسيد و دلش مي خواست كه هر چه زودتر آن جا را ترك كند. وحيدي چند لحظه ديگر به اميد حرف بهتر و دلگرم كننده ديگري از او صبر كرد و وقتي سكوت او را ديد، گفت :
- اين جواب آخرتونه؟
shirin71
07-06-2011, 07:49 PM
آوا با همان ترس، نگاهش كرد، نمي دانست براي چه دلش به حالش سوخت و خواست كه كمي نرمتر با او صحبت كند؛ اما تا آمد كلمه ديگري بگويد، ماشين مهيار در باغ پيچيد. وحيدي با خشم به سمت او برگشت و با سرعت از پله ها پايين رفت. مهيار رفتنش را تماشا كرد و در ماشين را بست.
آوا ديگر نمي توانست روي پاهايش بايستد، يك لحظه حس كرد، همان دلهره ناشناخته اي كه وحيدي از آن حرف زده بود، به جان خودش افتاده است و بغض در گلويش نشست. مي خواست به داخل برود؛ اما منتظر ماند تا به مهيار سلام كند و بعد گوشه اي خلوت را پيدا كند، يا شايد هم پيش خانم ناصري مي رفت و جريان را براي او مي گفت؛ شايد وحيدي قبل از گفتگو با او، خانم ناصري را در جريان گذاشته بود؟ نمي دانست، همه چيز ناگهاني و غافلگير كننده پيش آمده بود. ذهنش در هم بود و نمي دانست دلگير است يا عصبي!؟ هر چه بود اصلا حال خوبي نبود. مهيار سلامش كرد و گفت :
- انگار هيچ كس آماده نيست!
آوا نگاهش كرد و نفهميد او چه گفت. مهيار هم با تعجب نگاهش كرد و به سمتي كه وحيدي رفته بود، سر برگرداند و نمي دانست چه اتفاقي افتاده است. با لبخند گفت :
- نكنه از رفتن پشيمان شديد؟... شما هم كه هنوز...
- نه برنامه مون تغيير نكرده؛ منم الان مي رم حاضر مي شم.
و به داخل سالن دويد. نگين از كنارش رد شد و وقتي صدايش زد، متوجه نشد. با ديدن مهيار كه حيران، وسط تراس ايستاده بود، جلو آمد، سلام كرد و گفت :
- خيلي وقته اومديد؟
- نه همين الان رسيدم؛... اتفاقي افتاده؟ انگار دوباره اوضاع به هم ريخته ست. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- چه مي دونم؛ اينجا اگه اوضاع آروم و بي دردسر بود، بايد تعجب كنيد؛ اين مسائل ديگه عادي شده. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
مهيار، نيم ساعتي كنار شومينه منتظرشان نشست. نگين به دنبال آوا به اتاق رفت. آوا داشت جريان را براي خانم ناصري تعريف مي كرد. خانم ناصري، ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت :
- وا! حالا وقت قحط بود كه اين جا پيشنهاد ازدواجش رو مطرح كرده، مي خواستي بگي تو كه دو سال صبر كردي، اين چند ماه هم روش. زده به سرش!
آوا در حالي كه چكمه هايش را مي پوشيد، گفت :
- خيلي دلم براش سوخت. فكر نمي كردم تا اين اندازه ناراحت بشه!
نگين گفت :
- غصه اونو نخور؛ مردها همه شون عين همن؛ فوقش دو روز ناراحته و بعد زود فراموش مي كنه!
خانم ناصري، كيفش را روي دست انداخت و نزديك در اتاق منتظرشان ايستاد. نگين پالتويش را از داخل كمد برداشت و گفت:
- اما نبايد رك و راست جوابش مي كردي، تو كه ديدي تو اين سفر حال و بال درست حسابي اي نداره، بايد حداقل اين چند روز رو، سر مي دوونديش؛ مثلا بهش مي گفتي فعلا قصد ازدواج نداري، يا چه مي دونم بذاريد بيشتر فكر كنم و از اين جور حرف ها؛ تو هم صاف آب پاكي رو ريختي رو دستش!
- نمي تونستم نگين؛ هم خيال اونو راحت كردم و هم خيال خودمو.
كنار خانم ناصري ايستاد و گفت :
- خدا به فريادمون برسه، اون روز كه وحيدي اعصابش سر جاش بود، نمي شد باهاش دو كلوم حرف زد، حالا كه ديگه بهانه ش هم جور شد. از فردا بايدگوش به زنگ باشيم و لب باز نكرده هر چي گفت بگيم چشم؛ و گرنه حساب همه مون با...
خانم ناصري لبخندي زد و حرفش را ادامه داد :
- با كرام الكاتبينه.
shirin71
07-06-2011, 07:50 PM
فصل 6 - 2
وحيدي، منتظر، به در ماشين تكيه داده بود و سيگاري روشن كرده بود. خانم ناصري و حجتي داخل ماشين نشسته بودند. با بيرون آمدن بقيه افراد از سالن، مهيار داخل ماشين نشست. نگين، دست آوا را گرفت و به سمت ماشين عمويش كشيد. وقتي آنها داخل ماشين نشستند، وحيدي سيگارش را روي زمين انداخت و با عصبانيت، زير پا له كرد. در ماشين را محكم بست و پا را روي پدال گاز فشرد و از باغ بيرون رفت. باباعلي در باغ را برايشان نگه داشته بود و ماشين ها پشت سر هم از در باغ خارج شدند. آوا هنوز دو دل، در را نگه داشته بود، به نگين گفت :
- فكر كنم بدش اومد؛ خوب بود سوار ماشينش مي شدم.
مهيار متوجه شد، سوئيچ را چرخاند، دستش را روي صندلي گذاشت و به عقب برگشت و نشان داد كه مي خواهد دنده عقب بگيرد، گفت :
- بدش اومد كه اومد؛ مگه آيه نازل شده كه شما حتما سوار اون ماشين بشيد! لطفا در رو ببنديد مي خوام حركت كنم.
آوا در را بست و نمي دانست براي چه آن قدر دلش شور مي زند!
نادر براي شوخي، وقتي پشت سر آن ها به راه افتاد، شروع به بوق زدن كرد و بقيه هم با خنده، شيشه ها را پايين كشيدند و با دست و سوت زدن، گويي كه به عروسي مي روند، پشت سر هم راه افتادند. ميان راه، مهيار به نگين نگاهي انداخت و گفت :
- چه قدر عزيزم اين پالتو بهت مي آد!
- راستي؟ اينو سفارش دادم خاله واسم از انگليس خريد. خودم هم خيلي دوستش دارم.
مهيار لبخندي زد و در آيينه ماشين، آوا را ديد كه با اخمي عميق، ساكت به بيرون خيره شده بود و اصلا حواسش به آنها نبود. وقتي آوا رويش را بر گرداند و در آيينه نگاه كرد، متوجه او شد. مهيار با اخمي، ابروهايش را همانند او در هم كرد، بعد لبخندي زد و گفت :
- چرا اين قدر اخم كرديد؟!
آوا لبخندي زد و جواب داد :
- چيزي نيست.
- شما هر وقت چيزي تون نيست، اين قدر بُغ مي كنيد!
آوا خنديد و نگين گفت :
- نگران ادامه فيلم مونه.
مهيار فهميد كه نگين حقيقت را نگفت؛ اما به روي خودش نياورد، گفت :
- اگه بابت اين ناراحتيد كه من صد در صد بهتون قول مي دم كه مشكلتون امروز حل مي شه... حالا اگه ممكنه اون گره هاي اخمو باز كنيد؛ دلم گرفت! هيچ دلم نمي خواد وقتي با من هستيد، اخمو و ناراحت باشيد.
آوا سعي كرد، براي خاطر او هم كه شده است، خود را به بي خيالي بزند.
وارد روستا كه شدند، همه به طور باور نكردني ديدند كه، همه آن هايي كه ديروز با عصبانيت، جلوي كارشان را گرفته بودند، به پيشوازشان آمده اند. يكي از مردها، گوسفند چاقي را جلوي پاي آن ها زمين زد و جلوي پاي مهمان هاي رسيده آن را قرباني كرد. آوا از تمام لحظات ورودشان فيلم گرفت و از صميميت و خونگرمي آن ها، براي لحظاتي حال خودش را از ياد برد. مهيار، به دنبال چند مرد روستايي، جلوتر از همه به راه افتادند.
كوچه باغي بسيار زيبايي بود و همه از ديدن منظره آن جا لذت بردند؛ از دو طرف كوچه، از روي ديوار هاي كوتاه و كاه گلي شاخه درخت هاي ميوه بيرون زده بود و تا آخرين پيچ كوچه كه چشم كار مي كرد، برگ هاي رنگي پاييز ريخته شده بود و بقيه هم روي آب داخل جوي در حركت بودند. خرمالو هاي رسيده، مثل چراغ قرمز روشن، از بيرون باغ پيدا بود و از بقه باغ ها بيشتر جلوه مي كرد. وقتي به در باغ رسيدند، آوا دوربينش را خاموش كرد. ماشين سهيل را ديدكه كنار ديوار باغ، پارك شده بود. نصرت خان، همه را به داخل باغش دعوت كرد و هنگامي كه از لابلاي درختان انار رد مي شدند، بلند بلند به سوالات بچه ها پاسخ مي داد.
در وسط باغ، تخت هاي چوبي گذاشته بودند و روي هر كدام قاليچه هاي زيباي دست بافت انداخته بودند. سماور برنجي بزرگي روي ايوان بود و آب داخل آن غل مي زد.
سهيل، كه گويي ميزبان بود، از داخل كلبه كوچك وسط باغ، بيرون آمد و در حالي كه دمپايي هاي كنار ديوار را به پا مي كرد، به همه سلام كرد و خوش آمد گفت. روي هر يك از تخت ها، پنچ شش نفري، دور هم نشستند و از آب و هوا و زيبايي اطراف صحبت مي كردند. حجتي در كنار مهيار و نصرت خان نشسته بود و با آنها وارد بحث شده بود. سهيل با كمك پسر نصرت خان، چاي مي ريخت. پسرش وقتي سيني چاي را دور گرداند، كنار مهيار نشست و داشت براي او از درختان باغ يكي از اهالي روستا صحبت مي كرد، كه دچار بيماري شده بود و دقيق آثار بيماريشان را توضيح داد. مهيار سمي را به او معرفي كرد و گفت كه خودش فردا به ديدن باغ مي رود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
حجتي از ميوه هايي كه در آن جا پرورش ميدادند سوال كرد و مهيار هم برايش از محصول هاي كشاورزي كه در آنجا توليد مي شد و به خارج از كشور صادر مي شد گفت.
وحيدي در فكر بود. خانم ناصري از او خواست كه سيگارش را خاموش كند و از هواي تميز آنجا لذت ببرد. آوا متوجه شد كه نگين سعي مي كند نگاهش را به سمتي كه ترانه و ماهان نشسته اند، نيندازد و مي دانست كه در درونش چه آشوبي بر پا است. براي همين از او خواست كه بلند شوند، تا كمي در باغ گردش كنند، از خانم ناصري هم خواست كه همراه شان برود.
ترانه هم، دست ماهان را گرفت و پشت سر آن ها به راه افتادند. نادر و علي تاسف مي خوردند كه چرا سازهايشان را نياورده اند. سهيل ليواني چاي براي خودش ريخت، با دست ديگر چهار پايه كنار سماور را برداشت و كنار مهيار گذاشت و نشست. چند دقيقه بعد، بلند شد و از داخل ماشينش توپ واليبالي آورد و همه را به يك بازي گروهي دعوت كرد. همه بلند شدند و آن هايي هم كه قصد بازي نداشتند، براي تماشا به دنبالشان راه افتادند. در آخر باغ، محوطه خلوتي بود و جاي مناسبي براي بازي. سهيل به كمك علي، طنابي را در فاصله دو درخت بلند به هم گره زدند و زمين را به دو قسمت تقسيم كردند. خانم ناصري روي صندوق ميوه اي، به تماشا نشست. نصرت خان، پسرش را به دنبال كاري فرستاد. سهيل وسط ايستاد و گفت :
- هر كي مي خواد بازي كنه بياد وسط بايسته، مي خوايم يارگيري كنيم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
بعد به آن هايي كه كنار ايستاده بودند، گفت :
- نترسيدكسي رو نمي خوايم اعدام كنيم. سه تا ديگه بيان وسط زمين، بقيه ذخيره باشن. آقاي وحيدي شما نمي آيد؟ بياييد قد بلند كم داريم.
- نه، شما بازي كنيد. ترجيح مي دم تماشاچي باشم.
- پس بنشينيد، مي ترسم هلاك بشيد!... مهيار، تو چرا نمي آي؟
- تعدادتون زياد شد.
shirin71
07-06-2011, 07:50 PM
نه بابا! بيا وسط؛ مهيار هم يار ما.
تيم مقابل مخالفت كردند، سهيل قبول كرد و گفت :
- خيلي خب؛ مهيار هم مال شما.
مهيار كاپشنش را در آورد و وارد ميدان شد. سهيل به نگين كه دست به كمر ايستاده بود گفت كه وارد بازي شود. نگين، كفش هايش را نشان داد و گفت كه مناسب بازي نيست. سهيل هم دمپايي هايش را نشان داد و خنديد. نگين به گروه علي نگاه كرد و با ديدن ماهان ، گفت :
- من مي خوام بيام تو گروه شما.
سهيل لبخند مليحي زد و آهسته زير لب گفت نوكرتم، بعد به او گفت :
- بيا خودم هواتو دارم.
جاي يكي از پسرها را با او عوض كرد و او را كنار خودش قرار داد.
چند دقيقه اي از بازي گذشته بود و اداهاي ترانه اعصاب همه را به هم ريخته بود. وقتي توپ به دستش مي رسيد، به ماهان كه يار خودشان بود پاس مي داد و تيم مقابل را چند دقيقه اي در انتظار نگه مي داشت و بازي را كسل كننده كرده بودند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
سهيل دست به كمر ايستاده بود، داد زد :
- آقاجان، بيشتر از سه ضربه نمي توانيد به هم تيمي تون پاس بديد! شما كه بازي گروهي بلد نيستيد، بريد كنار زمين، يه توپ پلاستيكي هست، سر خودتون رو گرم كنيد، تا بقيه هم اصولي به بازي ادامه بدند.
آنها ول كن نبودند. وقتي توپ را به زمين مقابل فرستادند، سهيل توپ را در دست نگه داشت و گفت :
- اين جوري فايده نداره. مهيار، ماهان رو با يكي ديگه تعويض كنيد.
ماهان، خودش با خنده، زمين را ترك كرد.
سهيل گفت :
- برو عكاس باشي كنار زمين بايست و از ادامه بازي يه چند تا عكس حسابي بنداز، مي خوام بهت بازي گروهي رو ياد بدم.
همه بلند خنديدند.
ترانه هم خارج شد و گفت :
- منم ديگه خسته شدم.
سهيل آهسته گفت :
- خدا رو شكر كه خودش كنار كشيد.
نگين نگاهش كرد و لبخندي زد. سهيل، همان طور كه نگاهش به او بود، چند ضربه به روي توپ زد و پرسيد :
- خسته كه نشديد؟ مي خوايد يه كم بيرون بايستيد؟
- نكنه مي خوايد از شر منم خلاص بشيد؟
- عمرا! آدم يار خوبش رو كه به اين راحتي از دست نمي ده.
علي گفت :
- مادو تا يار كم داريم.
مهيار دست هايش را پشت گردن قفل كرده بود و منتظر بود تا بچه ها تصميم شان را بگيرند. نگاهي به حجتي انداخت و از او خواست كه به جاي ماهان بايستد. همه به سمت حجتي برگشتند. حجتي خنديد و گفت كه از او سني گذشته است. اما به اصراربچه هاي گروه، وارد بازي شد.
آوا، ساكت گوشه اي ايستاده بود و از طرز نگاه كردن هاي وحيدي داشت عذاب مي كشيد. به او طوري نگاه مي كرد كه گويي از او كينه اي بر دل دارد و احساس مي كرد به او زهر چشم مي رود و در صدد انتقام است!
با صداي مهيار، به طرف او بر گشت. مهيار از او خواست كه به جاي ترانه بايستد. آوا گفت كه بازي اش زياد خوب نيست؛ اما براي اين كه از نگاه هاي وحيدي خلاصي پيدا كند، حتي براي چند لحظه كوتاه هم كه شده بود، قبول كرد.
سهيل، توپ را به سمت مهيار پرتاب كرد. مهيار در آخر زمين ايستاد و سرويس زد. بازي از حالت كسل كننده بيرون آمد. وقتي توپ به سمت آوا آمد، به دستش نرسيد و مهيار از پشت سر، توپ را به زمين حريف فرستاد. در پاس بعدي، هر دو به سمت توپ آمدند و يك لحظه، هر دو تعارف كردند و توپ وسط زمين افتاد. سهيل هورا كشيد و مهيار و آوا به هم خنديدند. علي تذكر داد كه تعارف نكنند و به دست هر كس رسيد، سريع جواب بدهد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
همه مشغول بودند كه پسر نصرت خان سر رسيد و همه را براي خوردن نهار دعوت كرد. وقتي بر گشتند، تخت ها كنار هم قرار گرفته بود و سفره آماده، پهن شده بود. بوي دل انگيز غذا، فضاي باغ را انباشته بود. همه، بعد از اين مدتي كه در باد و باران و در استرس غذايشان را خورده بودند، صرف غذا، در هواي خوب و عالي آن جا، حسابي سر اشتها آورده بودشان.
ساعت چهار بعد از ظهر، نصرت خان، همه را براي بازديد به روستا برد. اينبار وحيدي كنار او، جلوتر از بقيه راه افتاد و با او وارد بحث و گفتگو شد. مردم، وقتي آن ها را در كنار نصرت خان ديدند، بلند مي شدند و سلام مي كردند، او هم معرفي شان مي كرد و با توضيح مختصري كه مي داد، همه مجاب مي شدند كه آن ها براي چند روزي آن جا مهمان هستند و با خيال راحت به ادامه كارشان مشغول شدند.
همه با ديدن مهيار، همانند نصرت خان، به احترام بلند مي شدند و حالش را مي پرسيدند. مهيار و سهيل، دورتر از همه، مشغول گفتگو بودند.
وقتي صحبت هاي وحيدي طولاني شد، هر كسي جايي براي خودش پيدا كرد و نشست. نگين و آوا، روي سكوي خانه اي نشستند. نگين، عمويش را صدا زد. مهيار، بازوانش را در دست گرفته بود و چهره اش كمي درهم رفته بود. كنار نگين نشست و به سهيل گفت :
- تمام بدنم درد گرفته، فكر كنم سرما خوردم.
- تقصير خودته؛ گفتم كه كاپشنت رو در نيار، حداقل بعد از بازي مي پوشيديش.
بعد به وحيدي كه هنوز داشت حرف ميزد، اشاره كرد و گفت :
- چي مي گه اين وحيدي! از جون اين مردم چي مي خواد؟!
خودش خنديد و ادامه داد :
- همه تون يه جورايي عجيب و غريب مي زنيد؛ اون از موسيقي بدون خواننده تون و اينم از فيلم گرفتن بدون بازيگرتون!
نگين و آوا خنديدند. مهيار از آوا پرسيد :
- مگه شما نمي خواستيد كه با حضور مردم فيلم بگيريد، پس چرا نشستيد؟
- چرا، خيلي دلم مي خواد؛ اما مي ترسم مثل ديروز بدشون بياد و فراركنند.
مهيار بلند شد و گفت :
shirin71
07-06-2011, 07:50 PM
از هر كجا دوست داريد به من بگيد و همراه من بيايد و فيلم بگيريد، اگر هم نگذاشتند، دوربين رو بديد به من .
آوا خوشحال شد. برخاست و گفت :
- پس اگه ممكنه اول از اون بچه اي كه كنار جوي نشسته شروع كنيم.
- ازش چي مي خوايد بپرسيد؟
- شما اول چيزي نگيد، بذاريد ببينم خودشون اول چي مي گن. اگر حرفي نزدند شما بحث رو باز كنيد.
- بسيار خوب؛ همراهم بيايد.
آوا دوربينش را روشن كرد و پشت سر مهيار راه افتاد. كمي بالاي سر دختر بچه ابستادند، او فقط نگاهشان كرد و با خجالت لبخند زد و گوشه روسري اش را در دهانش كرد. با ديدن مهيار از جايش تكان نخورد و سلام كرد. مهيار به رويش خنديد و گفت :
- من هر وقت مي آم، تو رو كنار آب مي بينم؛ خسته نمي شي اين قدر پاهاتو مي شوري؟ طفلي ها يه روز از دستت فرار مي كنن ها!
او به حرفش خنديد. مهيار هم لبخندي زد و پرسيد :
- اسمت چي بود؟
- دريا.
- دريا؛ پس بگو چرا همش كنار آبي. مامانت كجاست؟
او با دست، دو زني را كه كنار در ايستاده بودند، نشان داد. مهيار به آوا گفت كه مايل است آن جا بروند و او با سر جواب مثبت داد. با نزديك شدن آن ها، دو زن، رو پوشاندند و مهيار اول جلو رفت و جواب سلام آنها را داد، بعد از اين كه حال و احوال شوهرشان را پرسيد، آوا را معرفي كرد. وقتي آوا با آن ها حرف مي زد، مهيار دوربين را از دستش گرفت و آن را روشن كرد. يكي از آن ها با نگاه معني داري از مهيار پرسيد :
- آقاي مهندس، از اقوامند؟
- بله، از كجا فهميديد، خيلي شبيه هستيم؟
زن، نگاه ديگري به آوا انداخت و به جاي جواب، خنديد. مهيار هم با لبخندي به آوا نگاه كرد. زن پيري كه بغل دستش ايستاده بود، از مهيار خواست كه دوربين را خاموش كند. مهيار گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- بي بي، يه عمر تو اين روستا شما ما رو فيلم كرديد، حالا بذاريد يك دفعه هم من از شما فيلم بگيرم.
همه از حرفش خنديدند و بي بي، قربان صدقه اش رفت و گذاشت كه هر چه دلش مي خواهد فيلم بگيرد.
وحيدي و بقيه، آنها را كه ديگر از چشم دور مي شدند، نگاه مي كردند. حجتي گفت :
- بايد خانم رياحي رو دستيار خودم كنم.
خانم ناصري گفت :
- بازم زرنگي كرد، همينم غنيمته.
وحيدي با اخم گفت : .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
- اين به درد نمي خوره، فقط وقت تلف كردنه.
حجتي گفت :
- اجازه بهمون ندادند، و گرنه ما هم همين رو قصد داشتيم بگيريم. ديگه از يه روستا چي مي خواستي؟
وحيدي روي دنده لج افتاده بود. همه ديدند كه آن ها به دنبال يكي از زن ها وارد يكي از خانه ها شدند. چند دقيقه بعد كه آنها داشتند به سمت بچه ها مي آمدند، وحيدي منتظرشان نايستاد و گفت كه بهتر است ديگر باز گردند. آوا توي راه، داشت براي نگين و خانم ناصري، از خانه اي كه در آن وارد شده بودند، تعريف مي كرد كه شبيه يك كارگاه قالي بافي بود و دسته جمعي داشتند همه مي بافتند و شعر مي خواندند.
وقتي از نصرت خان و پسرش تشكر و قدرداني كردند، به همراه مهيار به ويلاي او باز گشتند. سهيل به خانه خودش رفت.
shirin71
07-06-2011, 07:50 PM
فصل 6 - 3 .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
سر شب، وحيدي روي كاناپه لم داده بود و متفكر، فيلم را از اول تا آن جايي كه گرفته بودند، مرور مي كرد. همه به يكديگر نگاه مي كردند و نمي دانستند كه او به چه فكر مي كند و در مغزش چه مي گذرد. سكوت بيش از پيش نگران كننده او، معلوم نبود تا كي ادامه داشت.
ساعت يازده شب بود، وقتي همه، كم كم خود را براي خواب آماده مي كردند، يك دفعه وحيدي، آوا را صدا زد و از او، سي دي را كه در آن صداي پرندگان و طبيعت را پر كرده بودند را خواست. آوا با تعجب، به بقيه كه داشتند پراكنده مي شدند، نگاه كرد و گفت :
- شما نگفتيد كه سي دي رو همراهم بيارم، يه روز قبل از اين كه راه بيفتيم آوردمش توي شركت؛ يادتون نيست؟!
وحيدي كه از اول هم به دنبال بهانه اي مي گشت كه دق و دلش را خالي كند، با لحن غيرمنتظره اي گفت :
- همه چيز رو كه نبايد گفت: ما اون سي دي رو براي همين كار پر كرده بوديم، شما بايد خودتون مي دونستيد كه بهش احتياج پيدا مي كنيم.
آوا با اخم گفت :
- الان هم به سي دي احتياجي نيست، كار هنوز نيمه تمومه. اون سي دي موقع مونتاژ فيلم به دردمون مي خوره.
وحيدي، عصبي دادزد :
- من نمي دونم پس براي شما چي اهميت داره كه از شروع كار، مرتب هر چيزي رو مي گوييد بهش نيازي نيست!
- اگر هم مهم باشه، فكر نمي كنم اون قدر اهميت داشته باشه كه اين طوري سر من فرياد بزنيد.
وحيدي كمي آرام تر شد. همه با حيرت به سمت آن ها برگشته بودند. خانم ناصري گفت :
- آوا راست مي گه پيام جان، ما همه مون از اون سي دي يكي يك كپي گرفتيم، هيچ كدوم فكرش رو نمي كرديم كه مورد احتياج بشه،... حالا هم كه طوري نشده!
علي كه خيلي از رفتار وحيدي ناراحت شده بود، گفت :
- اگر بهش احتياج پيدا مي كرديم و الزامي بود، بايد حتما مي گفتيد.
اين دفعه وحيدي، بلندتر از قبل، فرياد زد :
- هر چيزي رو كه نبايد گوشزد كرد! اين يه كار گروهيه، هر كس بايد خودش رو موظف به انجام كارهاش بدونه.
همه از حرفش رنجيدند. امير گفت :
- تا الان شما از ما چه كاري خواستيد و ما كوتاهي كرديم كه اين طوري حرف مي زنيد!؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=59249)
خانم ناصري به او اشاره كرد كه آرام باشد. اما حرف او براي همه گران تمام شده بود. كيارش بلند شد و با اخم گفت :
- راست مي گه؛ جز اينكه از شروع كار هر چه گفتيد، گفتيم چشم و با تمام رفتارهاي شما كنار اومديم.
وحيدي كه هنوز آثار خشم، بر چهره اش نمايان بود، بلند پرسيد :
- كدوم رفتارها؟
با سر و صدايي كه بلند شد، آقاي حجتي را كه به همراه مهيار بيرون رفته بود، به داخل سالن كشاند. با تعجب، چهره يك يكشان را از نظر گذراند و گفت :
- چي شده؟!
همه با شرمندگي به او نگاه كردند و سر جاهايشان نشستند. هيچ كدام حرفي نمي زد. مهيار، دوست نداشت در كار آنها مداخله كند، پشت سر حجتي دست به سينه ايستاد، آوا را كنار شومينه ديد كه اشك در چشمانش برق ميزد و براي اين كه گريه اش را مهار كند، لبش را در دندان مي گزيد. اخم هايش در هم رفت و منتظر شد تا از جريان با خبر شود.
حجتي نزديك وحيدي رفت و پرسيد :
- موضوع چيه؟
- چيزي نيست، مي خواستم اون سي دي صداها رو بذارم ببينم اصلا مطابقتي با كارمون داره يا نه، اگر نيست از اول پر كنيم؛ اما هيچ كس همراهش نياورده.
آوا با بغض گفت :
- شما به خاطر همين، اين جار و جنجال رو به راه انداختيد و سر من فرياد زديد!؟
حجتي آهي كشيد و از اين كه مي ديد، وحيدي چه طور بين بچه ها دعوا به راه انداخته، ناراحت شد. اما سعي كرد، با توجه به تجربه چندين ساله اش، به هر نحوي است به جاي گسترش دادن دامنه اين موضوع، بحث را به هر طريقي است، خاتمه بدهد و گفت :
- كاريه كه شده، عصبانيت هم دردي رو دوا نمي كنه، بهتره به فكر بقيه كار باشيم.
وحيدي نشست و گفت :
- سالي كه نكوست از بهارش پيداست! اگر بقيه كار هم مي خواد با همين بي نظمي پيش بره، كار به پايان نرسه بهتره.
خانم ناصري، بلند و كشيده گفت :
- پيام!!
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.