PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عمه شهربانو



shirin71
07-06-2011, 07:23 PM
عمه شهربانو

ناهید طیبی

مقدمه


منبع : سایت علمی دانشجویان ایران
برگرفته از کتاب عمه شهربانو
نوشته ناهید طیبی
بدون ذکر منبع کپی برداری ممنوع!

دفتر زندگانى ما داراى شش فصل پر خاطره است. «نوباوگى» و «كودكى»، دوفصل زيبايى بوده كه با نيازها و نازهاى خاصى همراه است. در اين دو، تنها به خواسته‏هاى خود مى‏انديشيم و بيشتر برآنيم گواراتر بنوشيم و زيباتر بپوشيم.
«نوجوانى» نوروزى دلپذير و پر طراوت اما زودگذر است كه گاه با توفان‏هاى تند احساسات همراه گشته و زمانى، نسيمى روح بخش و دلربا از معنويت، بيدارى مذهبى و عشق به ارزش‏هاى الهى در آن به چشم مى‏خورد و «جوانى» بهارى است زيبا، پر نشاط و سرشار از عشق، اميد، هيجان، لذت و شادى. لذت از تفريح، آراستگى ظاهرى، خوردنى‏ها و نوشيدنى‏ها و شادى از گفت و گوهاى پر خاطره و شيرين. نگرش ما به آفرينش و آفريده‏ها در اين دوران شكل مى‏گيرد و گرايش‏هاى گوناگون با سرعت بسيار در مسير اصلى خود قرار مى‏گيرد. انتخاب‏ها يكى پس از ديگرى فرا مى‏رسد و ديرى نمى‏پايد كه بنيان آينده زندگى، استحكام يافته، بنيادهاى فكرى فرهنگى انسان تبلور مى‏يابد.
«ميانسالى» فصل پنجم از دفتر حيات ماست كه با شتاب بسيارى در راه تفاخر، كسب موقعيت‏هاى برتر اجتماعى و به دست آوردن نام و نشان‏هاى مردمى در جامعه همراه است. و سرانجام «كهنسالى» است كه با تكاثر همراه بوده، و ثروت اندوزى و گسترش دارايى و موقعيت مادى در آن وجود دارد.
بى‏شك ايام «نوجوانى و جوانى»، دو فصل بسيار حساس و پرفراز و نشيب است كه در آن بينش‏هاى ما شكل مى‏گيرد، گرايش‏هايمان رشد مى‏يابد و كنش‏ها و واكنش‏هاى شديدى در ما پديد مى‏آيد. چشمگيرترين نماد اين دوره، اوج احساسات پاك و پرصفاى دين باورى و خدا محورى است كه در چهره پرسش‏هاى بسيار رخ مى‏نمايد و همه ما در اين زمان به دنبال زلال معرفت و ناب حقيقت هستيم تا جرعه‏هايى گوارا از دانش و بينش بنوشيم و عطش روح و روان خويش را برطرف كنيم. شيوه هميشه دشمن، استفاده بهنگام و شيطانى از جوشش‏ها و كوشش‏هاى اين ايّام و بهره‏گيرى از احساسات آسمانى نوجوانان و جوانان است. گام نخست او واژگونى بينش‏ها نسبت به حقايق هستى و آفرينش و آفريده‏ها است. در اين راه ابتدا از ابزار «ترديد» استفاده مى‏كند سپس به «تضعيف» ارزش‏ها مى‏پردازد و در پى آن به «تحقير» مقدّسات رو مى‏كند، تا در پى واژگونى بينش‏ها، گرايش‏هاى ما را بر اساس خواسته‏هاى خود سوق دهد و صراط سعادت‏مان را در بيراهه‏اى - به ظاهر زيبا و دلربا - نمايش دهد. در اين هنگام جشن پيروزى برپا كرده و همه ساده انديشان به دور از خودباورى و تحليل براى هميشه در دام ناپيداى او گرفتار خواهند بود! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
«اسپنسر» فيلسوف معروف انگليسى در سخنى كوتاه به دوستان خود مى‏گويد: «اخلاق و آداب و زبان و تمدّن خودتان را به اقوام و مردم مورد علاقه سيطره خود بياموزيد و آنان را به حال خودشان واگذاريد كه «هميشه» از آن شما خواهند بود!!».(1)



كتابى كه در دست داريد، مجموعه‏اى از باورهاى پاك و آسمانزادى است كه از زبان بانويى كهنسال به نام «عمّه شهربانو» بيان شده است. عقايدى در جامعه سنّتى سالهاى گذشته با دنيايى از صفا و صميميت همراه شده و قداستى خاص در عمق هر يك به چشم مى‏خورد، به گونه‏اى كه آشنايى نوجوانان و جوانان را با فضاى آن زمان و آموزه‏هاى ناب دينى - كه گاه در چهره طنز و شيرين عرضه شده است - فراهم مى‏سازد.
نويسنده كه خود از چهره‏هاى فاضل و آشنا به مبانى مذهبى است و در حوزه علميه قم به تدريس، تحقيق و تأليف مشغول است با سليقه‏اى نو و انگيزه‏اى الهى، به پرداخت دقيق صحنه‏ها و نگاه ظريف به لحظه‏ها رو كرده و با چرخش قلم و نوع نگارش، جذّابيت و شيرينى خاصى به نوشتار بخشيده است. گرچه پيشتر سلسله نوشتار «بارقه» را از ايشان شاهد بوديم امّا فضاى گفتگوى وى با عمّه شهربانو و استفاده از واژه‏هاى قديمى و عبارات سنّتى زيبايى ويژه‏اى به اين نوشتار داده است.
اجازه دهيد سخن كوتاه كنيم و شما را با «عمّه شهربانو» و ماجراهاى گوناگون او تنها بگذاريم.

والسّلام

shirin71
07-06-2011, 07:23 PM
قسمت (1)

مثل هميشه چراغ سه فتيله‏اى را كه رنگِ آبى آن از بس با نفت سر و كار داشت، آبىِ نفتى شده بود روشن كرده و كُماجدانى را كه سياهى ديواره‏اش به سوختنهاى بى‏حساب گواهى مى‏داد روى آن گذاشته بود. از لابه‏لاى سوراخهاى در كج و معوج كماجدان، بخار بيرون مى‏آمد و من از بويى كه در اتاق پيچيده بود مى‏فهميدم كه باز هم «تَه كماجدونى»(1) پخته است. حتّى اگر قيمه ريزه هم بود فرق نمى‏كرد. هرچه بود حتماً خوشمزه بود و عطرى هميشه تازه داشت. دست پخت «عمه شهربانو» حرف نداشت؛ گوشت كوبيده شده در هاون و بعد، آب و ادويه و قدرى هم گوجه فرنگى يا به قول خودش «تَمّاته» كه وقتى خوب پخته مى‏شد و جا مى‏افتاد دلِ همه را مى‏برد.
يك روز گفتم:
- عمّه شهربانو! مى‏دونى كه «تماته» يك كلمه خارجيه؟! آخه خارجى‏ها به گوجه فرنگى «توماتو» مى‏گن نكنه شما هم خارجى هستى و ما نمى‏دونستيم؟!
سنجاق زير گلويش را باز كرد و چارقدش را محكم‏تر بَست و گفت:
- اِدا نيار عمه. بذار به كارم برسم. من كه خارجى مارجى سرم نمى‏شه.
شايد از اول عمرم تا آن روز بيش از صد بار با همين دو تا چشمم ديده بودم كه عمه شهربانو چطور با قاشق برنجى قديمى‏اش، گوشت نيم پز شده «ته كماجدونى» را اين‏رو و آن‏رو مى‏كند؛ امّا نمى‏دانم چرا باز هم سرم را بالاى چراغ مى‏بردم و آشپزى ساده و صميمىِ او را نگاه مى‏كردم و او وقتى چشمهاى خيره مرا مى‏ديد لجش درمى‏آمد و با عصبانيت مى‏گفت:
- آخه عمّه، قربونت برم! اين چه ديدنى داره؟ برو اون‏ور سايه‏ات مى‏افته روى كماجدون اووَخ چشمام نمى‏بينه كه چيكار مى‏كنم.
از مدرسه كه مى‏آمدم يك راست مى‏رفتم به آشپزخانه و دور از چشم بزرگترها سَرَكى به قابلمه‏ها مى‏كشيدم و گاهى هم ناخنك ناقابلى به غذا مى‏زدم. بعد مثل يك خانم مى‏آمدم توى اتاق و لباسهايم را عوض مى‏كردم.
هميشه سر سفره دستپاچه بودم. با عجله ناهار مى‏خوردم و مى‏رفتم توى اتاق عمه شهربانو. هر كس نمى‏دانست فكر مى‏كرد من يك قرار ملاقات خيلى مهم دارم! هنوز هم نمى‏دانم چرا هميشه به اتاق او كشيده مى‏شدم.
بزرگترها كه دور هم جمع مى‏شدند مى‏گفتند كه من به عمه عادت كرده‏ام. خودمانيم، گاهى هم مى‏گفتند براى اينكه از زير بار كارهاى خانه، شانه خالى كنم به اتاق عمه پناهنده مى‏شوم.
حس من امّا چيز ديگرى بود. يادم هست به خودم مى‏گفتم:
- اتاق ما خيلى شلوغه. همه دور هم هستند. امّا عمه شهربانو تنهاست. اگر من برم توى اتاقش هم اون از تنهايى درمى‏ياد و هم من مشقامو مى‏نويسم.



شيشه‏هاى اتاقش را بخار گرفته بود. آخر، زمستان سردى بود. «پُشت درى»هاى سفيدش هميشه عقب كشيده بود. انگار مى‏خواست طورى با بيرون اتاقش ارتباط داشته باشد. مى‏گفت:
- وقتى پرده‏ها عقب باشند انگار من هم كنار آدمهاى بيرون هستم.
من كه نمى‏فهميدم چى مى‏گه و چى مى‏خواد!
آن روزهاى سرد زمستانى، تا وارد اتاقش مى‏شدم، رو به حياط برمى‏گشتم و با انگشت، روى شيشه بخار گرفته اتاق، تصويرى با چشمهايى درشت و موهايى بلند مى‏كشيدم. بعد گوشه لب نقاشى‏ام را بالا مى‏بردم تا خندان باشد.
هميشه خودم هم از خنده‏اى كه آفريده بودم بلند مى‏خنديدم. آن وقت درسهاى نخوانده و مشقهاى ننوشته يادم مى‏آمد. فورى كناره لب نقاشى بيچاره‏ام را، كه از اين تغبير ناگهانى من سرگردان شده بود، پائين مى‏آوردم تا ناراحت و غمگين شود. آخر سر هم روى آن صورت عبوس، يك ضربدر بزرگ مى‏كشيدم!
تمام وقت، عمه شهربانو خوب كارم را تماشا مى‏كرد و بعد با لبخندى آميخته با تعجب مى‏گفت: «خدا عقل رو از كسى نگيره بيا عمه. بيا اين بالاى كرسى بشين و مشقاتو بنويس.»
و من دستهايم را «ها» مى‏كردم و با يك پرش بلند خودم را از دمِ درِ اتاق به بالاى كُرسى عمه مى‏رساندم. عمه اخم مى‏كرد، لبهايش را به هم فشار مى‏داد و مى‏گفت:
- چه خبرته؟ آسه‏تر! چارچوب كرسى لرزيد. مگه ديشب نگفتى كه ديگه اين‏طورى نمى‏كنى؟!
و من شرمگين سرم را زير مى‏انداختم و تازه يادم مى‏آمد كه باز هم مثل هر شب، قولِ شب قبل را فراموش كرده‏ام.
بوى دودى كه از آتش كرسى بلند مى‏شد چقدر دوست داشتنى بود. هميشه نزديك زمستان كه مى‏شد، عمه شهربانو مى‏رفت توى فكر خاكه زغال. زغالى، سرِ كوچه خودمان بود و همه كس و كار ما را مى‏شناخت. مى‏دانست كه بايد خاكه خوب براى عمه كنار بگذارد. آخر عمه، آبجىِ شاطر حسين بود و... .



يك مجمع مسى قديمى و يك چاچب چهارخانه قهوه‏اى كه خطهاى باريك قرمز و نارنجى داشت و چند جايش هم به قول عمه قلوه كَن شده بود و تشكهاى سفت انگار روى سنگ نشسته‏اى! آخر خيلى سال بود كه اينها در خدمت عمه شهربانو بودند. مگر قديمى‏ها به اين زوديها حكم مرخصى چيزى را، امضا مى‏كردند. اينها تمام زينت كُرسى عمه شهربانو بودند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
در آن زمستان كه دلِ سنگ مى‏تركيد، هيچ چيزى بهتر از كِلكِ پر از آتش سرخِ كرسى عمه شهربانو و چهره دوست داشتنى و مهربان او نبود.
يك خط مى‏نوشتم و سرم را زير كرسى مى‏بردم و به رنگ آتيش كرسى نگاه مى‏كردم. گاهى هم به شيطنت، فوت مى‏كردم به زغالها تا هم صداى عمه شهربانو در بيايد و اين سكوت پير و خسته اتاق بشكند و هم آتشها خوش رنگ‏تر شوند.
وقتى فوت مى‏كردم عمه از زياد شدن گرماى كرسى مى‏فهميد كه من دوباره چه دست گلى به آب داده‏ام. اخمهايش را در هم مى‏كرد و مى‏گفت:
- نكن بچه جَرقّه مى‏زنه لحاف و تُشك و زندگىِ ندارىِ من مى‏سوزه. مگه تو بلد نيستى آروم بشينى مشقاتو بنويسى. لا اله الا ا... هرچى مى‏خوام... لعنت خدا بر شيطون.
دلم مى‏گرفت. پيش خودم مى‏گفتم:
- ببين حالا يعنى اومدم توى اتاقش كه تنها نباشه چطورى مزد خوبيهاى منو مى‏ده؟!
عمه شهربانو ديگر حرف نمى‏زد. فقط هر دفعه نگاهى به قيافه و اخمهاى در هم كشيده من مى‏كرد و وقتى متوجه شكسته شدن دلِ نازكم مى‏شد به هر بهانه‏اى بود مى‏خواست دلم را به دست بياورد.
يه چايى كمرنگِ مانده مى‏ريخت توى استكان قديمىِ كوچكش. بعد، استكان را مى‏آورد جلوى من و مى‏گفت:
- بيا عمه. بيا يه چايى بخور اين قدر هم به اين كتابها زُل نزن. چايى رو بخور يُخته حرف بزن بعد درساتو بخون. يه وقت - زبونم لال - چشات مثل من مى‏شه‏ها.
خوب، براى يك جشن آشتى كنان در آن اتاق كوچك و تاريك، آن هم بين من و يك پيرزن مهربان كه دستهايش خالى بود، همين چايى كهنه و مانده هم كُلّى ارزش داشت و در دلِ كوچك من بَزم شاهانه‏اى برپا مى‏شد و احساس مى‏كردم رنگ دنيا دوباره عوض شده‏است.
يك روز ظهر كه از مدرسه برمى‏گشتم توى راه به انشائى كه بايد مى‏نوشتم فكر مى‏كردم. آخر فرداى آن روز امتحانِ انشاء داشتيم. من هم همه درسهايم را مى‏خواندم، ولى براى من انشاء سخت‏ترين درس بود.
خودِ معلم انشاءمان هم بلد نبود انشاء بنويسد. به ما مى‏گفت كه كارى ندارد و مثل آب خوردن است، امّا همه بچه‏ها مى‏دانستند كه اگر بنا بود خودش هم با ما سر كلاس، انشاء بنويسد نمى‏توانست، يا ورقه را سفيد مى‏داد يا يك انشاء غلط مى‏نوشت. معلّمى سختگير بود. هميشه توى خانه ميزش پر از كاموا بود. از اول ساعت، ميل بافتنى‏ها را در مى‏آورد و بسم الله... ؛
يكى رو يكى زير و مدلهايى كه من بلد نبودم و نيستم. خلاصه، هيچ وقت به ما ياد نداد كه اين انشاءنويسى را از كجا شروع كنيم و چگونه انشاء بنويسيم. هميشه مى‏گفت نوشتن انشاء، يك قلم مى‏خواهد و يك كاغذ كه البته همه ما اين دو تا را داشتيم، ولى نمى‏توانستيم انشاء بنويسيم.
موضوع انشاء هم هميشه سخت بود. يادم مى‏آيد يك روز خانم معلّم گفت:
- بنويسيد موضوع انشاء امروزتون اينه «شاه سايه خداست».
آن روز، روزِ عجيبى بود. زهرا، دختر آشيخ ابوالفضل، آقاى محله‏مان، چند خطى انشاء نوشت كه همه ما را به فكر واداشت:
«شاه سايه خداى من نيست. خداى من سايه ندارد. اصلاً بدنى ندارد كه سايه داشته باشد و آن سايه هم شاه باشد.
پدرم هميشه مى‏گويد شاه ظالم است. خوب، حالا اگر او ظالم است چگونه سايه خداى عادل است و... .»
خانم معلم، اولِ كار حواسش به كور كردن كناره بافتنى‏اش بود، ولى يك وقت وسط انشاء «دخترِ آقا» فرياد زد كه:
- اين مزخرفها چيه نوشتى؟! نمى‏خواى خفه شى دختره بى‏ادب... .
جاى دشمنتان خالى كه هر چه از دهنش در مى‏آمد نثار اين دوست بيچاره ما كرد. ما هم از ترس، رفته بوديم زير نيمكت و فقط دو تا چشم از پشت كتابها بيرون گذاشته بوديم، خلاصه، درد سردتان ندهم. دوست ما را از مدرسه محروم كردند.
از آن روز تا به حال، اسم انشاء كه مى‏آيد، مو به تنِ ما راست مى‏شود و ياد زهرا مى‏افتيم. در حالى كه تمامِ اين ماجراها در ذهنم بود و با خاطرات مدرسه خلوت كرده بودم، يك دفعه چشم باز كردم و ديدم كه پشت درِ خانه‏مان هستم. جز عمه شهربانو كسى در خانه نبود. عمه توى صندوقخانه اتاقش بود و دامنِ پيرهنش از صِندوقخانه بيرون زده بود.
لباسهايم را عوض كردم، ناهار خوردم و با شتاب كيفم را برداشتم تا به كاخ هميشگى‏ام، اتاق عمّه، بروم. از دمِ اتاقش يواش يواش رفتم زير كرسى تا غافلگيرش كنم. مى‏دانستم وقتى بفهمد كه من دوباره پيش او رفته‏ام و از تنهايى در آمده خيلى خوشحال مى‏شود.
عمه شهربانو سرِ «مِجرى»(2) نشسته بود و با حسرت داشت شعر مى‏خواند:

آى؛ به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت بخير
انگار پنج شش بار اين شعر را با آهنگ سوزناك و زمزمه‏هاى آتشين خواند و من دلم نمى‏آمد كه او را از گذشته‏اش جدا كنم. براى همين ساكت ماندم و فقط گوش دادم.
چراغ سه فتيله‏اى روشن بود و عطر «ماش پلو» همه فضاى اتاق را پر كرده بود. آرام رفتم بالاى سرِ عمه شهربانو تا ببينم چه مى‏كند. سايه‏ام افتاد روى «مجرى» و عمه همين طور كه پشت به من داشت گفت:
- حالا من كه غريبه نيستم. امّا عمه اين كار درست نيست، بلكه من مى‏خواستم حرفى بزنم كه كسى نفهمه اووَخ تو يواشكى مى‏ياى توى اتاقم و حرفهام رو گوش مى‏دى؟! واى... واى... .»
گفتم: نه، نه به خدا عمّه، براى شوخى اين كار رو كردم. فكر مى‏كردم نه كه تنهايى وقتى منو ببينى خيلى خوشحال مى‏شى.
گفت: خوب طورى نيست. حالا كه هيچ كس تو خونه نيست و ما دو تا هم تنهاييم. مى‏خواى برات حرف بزنم. من در حالى كه ناراحت انشاء فردا بودم گفتم:
- نه، عمه تورو خدا فقط به من بگو چه طورى انشاء بنويسم دارم ديوونه مى‏شم.
- اِمشاء ديگه چى چيه عمّه؟!
- امشاء نه! انشاء. يعنى يه چيزى از خودمون بنويسيم بى سرمشق و بى‏كتاب. همين طورى ديگه.
- هان يعنى داستون بنويسى آره؟! اين كه كارى نداره. به زندگى هر كى نيگاه كنى خودش پر داستون قشنگه. امّا شماها عادت كردين هر چى تو كتابا مى‏نويسند بخونين.
- داستان... داستان كه نه، امّا يه ذره مثل همون داستانه. يعنى مى‏دونى بايد همه‏اش از خودمون باشه.
- اين حالا شد يه چيزى. پس اول قلم و كاغذت رو در بيار تا برات بگم. اگه نديدى بيست بيارى؟
- آخه شما كه سواد ندارى، چيزى بلد نيستى كه من بنويسم.
- بعداً مى‏فهمى كه همه چيز به سواد نيست. من اين موهامو توى آسياب سفيد نكردم عمّه. هر تارِ موهام يه داستون پشتش خوابيده. تو بنويس كاريت نباشه. خوب؟
با اينكه خيلى نااميد بودم و اطمينان داشتم كه هر چه بنويسم بعد بايد دور بريزم، امّا به خاطر عمه، كه خيلى دوستش داشتم، شروع به نوشتن كردم. با خودم مى‏گفتم: بگذار اين پير زن هم دلش خوش باشد.
- مى‏نويسى عمه؟
- نه، آخه هنوز كه چيزى نگفتى!
- مى‏گم يعنى قلم به دست گرفتى يا منو داخل آدم نمى‏دونى.
- اختيار دارين. دار و ندارِ من يه عمه شهربانو و يه اتاق درِ خونه است و... .
و با صداى يواش‏تر گفتم: و يه مشت حرفهاى تكرارى عمه كه صد بار شنيدم و حالا هم مجبورم دوباره بشنوم.
عمه در حالى كه چارقد سفيدش را درست كرد و سنجاق را كه بعد از باز كردن چارقدش لاى لبهايش گذاشته بود برمى‏داشت و به چارقدش مى‏زد گفت:
- بنويس عمه. بنويس. اگه بخوام زندگى خودمو با همه بالا و پائين‏هاش و خوب و بدش برات بگم يك كتاب مى‏شه اندازه «خرند»(3) اين خونه. براى همين هم گلچين مى‏كنم يه خورده از حرفهارو مى‏گم.
دور و برِ سيزده سالم بود كه ننه‏ام، خدا بيامرزدش، به رحمت خدا رفت. آقاجون عباس، هفت، هشت سالش بود و حسين هم چهار سال داشت. مى‏مردم براى اين دوتا. هرچى ننه‏ام رو دوست مى‏داشتم به اين يادگارهاش محبت مى‏كردم. عمه! تو حالا نمى‏فهمى من چى مى‏گم، امّا بنويس براى بعدت خوبه. اين دو تا بوى ننه‏ام رو داشتند خيلى مى‏خواستمشون.
اون روزا دخترهارو زود شوهر مى‏دادند. منم اون وقت خونه بخت رفته بودم به عمو مصطفى، خدا بيامرز، گفتم: من از اين دو تا جدا نمى‏شم. ننه كه ندارند بابام هم كه بيشتر وقتها نيست و خونه اون زنش و پيش اون بچه‏هاش مى‏ره. بذار اين دو تارو بيارم پيش خودمون، براشون مادرى كنم. عمو مصطفى هم، تو يادت نمى‏ياد، خيلى كوچيك بودى، اهلِ خير بود، دستِ غريبه‏ها رو مى‏گرفت، چه برسه به اينها كه خودى هم بودند.
وسط حرف عمه پريدم و با همان حالت شتابزدگى كه هميشه داشتم گفتم:
- اون وقت تا حالا كه همه‏اش از مرده‏ها حرف زديد. همه‏اش خدا بيامرزى شد. اين كه انشاء نشد. توى انشاءها بايد بهار داشته باشيم، عيد نوروز و خلاصه همه چى. من اگه يه قبرستون مرده ببرم براى خانوم، دعوام مى‏كنه و يه صِفر كله گنده هم پاى انشاءم مى‏ذاره.
عمه با آرامش هميشگى‏اش گفت:
- دوباره عمه، دوباره عجله كردى. انگار شيش ماهه به دنيا اومدى. بابا بذار من همه‏اش رو بگم بعد تو هر كدوم‏رو خواستى پاك كن. يه چيز ديگه هم بايد بگم. پشت سرِ مرده‏ها با احترام حرف بزن. اونا دستشون از دنيا كوتاس، فقط يه خدابيامرزى از ما مى‏خوان، زبونمون كه كمش نمى‏ياد.
مثل هميشه از شتابزدگىِ خودم شرمنده شدم و گفتم: چَشم؛ ببخشيد شما بگو من مى‏نويسم؟
- چى چى مى‏گفتم عمه؟ بله گفتم كه عمو مصطفى، عباس و حسين رو آورد پيش دست خودش.
توى دُكّون نونوايى، كار يادشون داد، بزرگشون كرد و هردوشون رو برد مكتب تا قرآن ياد بگيرن، و از بقيه بچه‏ها كه مادر بالاى سرشونه كمتر نباشن. اين قرآن خوندن آقا جون عباس كه اين قدر خوب و قشنگه، مالِ همون مكتبه كه توى بچگى مى‏رفت. خلاصه دوتايى بزرگ شدن.
- راستى عمه شما چرا بچه نداريد؟
- هر كس يه تقديرى داره، يه سرنوشتى داره. اونى كه بچه داره و اون كه نداره هر دو آخرش مى‏ميرن. بايد ديد كى خدارو بندگى كرده. من دو تا بچه به دنيا آوردم. اينقده قشنگ بودن عمه. يكيشون پنج سالش شد و مرد. يكى ديگه هم همون سه چهار سالگى مرد. ديگه‏ام روى بچه رو نديدم. انگار توى طالع من اسم هيچ بچه‏اى نبوده. خوب ما هم اين دو تا برادر رو مثل بچه‏هامون تر و خشك كرديم. عمو مصطفى هم راضى به رضاى خدا بود. هميشه مى‏گفت خدا همه كاراش روى حساب و كتاب و حكمته! اگر ما بچه داشتيم شايد اين دو تا بچه يتيم بى‏سرپرست مى‏موندن. بزرگ شدند و زنشون داديم. الحمدلله صاحب زندگى و اينها شدن.
اون روزها سه تا آباجى داشتم، به من مى‏گفتند «آباجى طلاىِ». خُب، وضعم خيلى خوب بود و دستم پر از النگو. خلاصه يه زندگى حسابى داشتم. برو بيايى داشتم. امّا از اون آدمها نبودم كه تا سيرم شدم به فكر شكمهاى گشنه نباشم. نمى‏خوام اجرم از بين بره و خداى نكرده ثوابش كم بشه. تو هم اينو براى اونا بخون كه منو نمى‏شناسن تا يه وقت تعريف از خود كردن نباشه.
دخترهاى دم بخت بى‏بضاعت رو شوهر مى‏دادم. جهيزيه براشون درست مى‏كردم تا سر كوفتِ فاميلهاى شوهر رو نداشته باشن. سيسمونى مى‏خريدم و يه وقت كه خودِ دخترها نبودند مى‏بردم خونه‏شون كه فكر كنن مادرهاى خودشون خريدن و دلشون نشكنه.
گاهى وقتها بين زن و شوهرها شكر آب مى‏شد و... .
گفتم: شكر آب مى‏كردند يعنى چه؟ آهان يعنى خوشبختِ خوشبخت بودند، شيرين مثل شكر.
گفت: مى‏ذارى حرفامو بزنم عمّه؟ يا هِى وسط حرفهام مى‏پرى تا يادم بره. شكرآب درسته كه شكر توشه و شيرينه، ولى يعنى اختلاف و دعوا بين اونها درست مى‏شد.
خلاصه وقتى خوب واردِ جريان مى‏شديم مى‏ديديم همه دعواها و كتك كاريها سرِ قرضهاى شوهره است كه اعصابش رو خرد كرده و ديگه تحمّل نداره. بدون اين كه زنش بفهمه يه خورده پول براش مى‏فرستادم تا از اين خُلق تنگى‏ها دست برداره و همين طور هم مى‏شد. هر جا مى‏ديدم دست و بالِ كسى تنگ شده يه تيكه از طلاهام رو مى‏فروختم و هر جورى بود به دست اون بنده خدا مى‏رسوندم.
- بله عمه شهربانو! پس فهميديم كه پول حلّال مشكلاته و خانوم معلم درست مى‏گه.
- نه عمه! خيلى‏ها پول دارن، امّا پولاشون توى گنجه‏ها كپك مى‏زنه و هيچ مشكلى‏رو حل نمى‏كنه. دلِ صاف و پاك حلّال مشكلاته، نه پول و پله. بعضى‏ها فقط دوست دارن پول داشته باشن. كارى ندارن كه با اين پول چيكارها مى‏شه كرد و چيكارها بايد بكنن.
خلاصه، خدا قبول كنه تا اونجايى كه مى‏تونستم دست اين و اون‏رو مى‏گرفتم تا فرداى قيامت خدا دستمو بگيره. آره عمه! توى اين دنيا يه خوبى مى‏مونه و يه بدى. چه بهتره كه آدم خوبى به جا بذاره.
- خوب بعدش چى شد؟ انشاء فرداى من چى مى‏شه؟! دلم مثل سير و سركه مى‏جوشه.
- الهى قربونت برم عمّه كه مثل آدمهاى بزرگ حرف مى‏زنى. باشه مى‏گم. يه روز مأمورهاى دولت اومدن و عباس رو بردن اجبارى. عجب روز سختى بود. واى امان از دل و دل بستن!
- اجبارى كجاست؟ شهرى با اين اسم تا حالا توى جغرافى نخونديم.
- همين جا كه پسرها رو مى‏برن و لباسِ نظام به اونها مى‏پوشونن، و بايد توى سوز و سرما با تفنگ وايسن و نگهبانى بدن. شماها يه چيز ديگه مى‏گين. همونجا كه پسرِ مشهدى حسن رفته.
- آهان فهميدم. سربازى‏رو مى‏گى اجبارى؟
- آره عمه، سربازى. نه كه با زور مى‏بردنشون ما مى‏گفتيم اجبارى. خدا مى‏دونه توى اين دو سال چه به من گذشت. چشام به در سفيد شد بس كه انتظار مى‏كشيدم. وقتى مى‏اومد خونه براى مرخصى، كارى نبود كه براش نكنم. هرچى دوست داشت مى‏پختم، لباساشو مى‏شستم، پيرهن نو مى‏دادم بدوزن براش وقتى هم كه مى‏خواست دوباره برگرده به نظام، انگار دل منو هم با خودش مى‏برد. تا چند روزى مات بودم.
بعد هم كه برگشت نوبت حسين شد. اونم رفت اجبارى و دو سال هم براى اون خون جگر خوردم. همه اينا گذشت. خوب زندگى همينه. خوب و بدش، قشنگ و زشتش، فراق و وصلش همه مى‏گذره و آدمها توى اين برنامه‏ها ساخته مى‏شن. نمى‏دونم. امتحون مى‏شن. بالاخره اين طورى شناخته مى‏شن ديگه.
حالا من موندم با يه دنيا خاطره. بدىِ عمر زياد همينه كه آدم همه اونهايى‏رو كه دوست داره مرگشون رو مى‏بينه و هر داغى يه چروك بزرگى مى‏شه روى پيشونى. ببين اينجاى منو. هر چروكى يادى از غم يه عزيزه.
از هر كدوم اونهايى كه خيلى دوستشون داشتم يه يادگارى گذاشتم توى اين مجرى. وقتى خيلى دلتنگ مى‏شم مى‏رم سراغ يادگاريها و خاطرات. اين طورى از بى‏كسى درمى‏يام. مى‏نويسى عمه؟!
- بله مى‏نويسم امّا اينها كه...
وسط حرفم گفت: چرا. اينها همه‏اش درسه، همه‏اش موضوع امشاس! عيب ما آدمها اينه كه دور و برمون رو نمى‏بينيم.
- امشاء نه! انشاء. انشاء! تو رو خدا عمه دو تا كلمه قشنگ بگو تا من بنويسم. دارم كلافه مى‏شم.
- اگر مردِ نوشتن بودى دو تا كه هيچى صدتا كلمه گفتم كه هر كدومش رو به قيمت از دست دادن صد پرِ گلِ عمرم به دست آوردم. حالا ديگه هيچى نمى‏گم. هرچى مى‏خواى بنويس. نمى‏خواى هم ننويس. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- باشه، باشه عمه. اون وقت تا حالا منو نگه داشتى كه بگى هيچى ندارى بگى؟ باشه خودم مى‏نويسم. فردا يه انشايى مى‏نويسم كه هم خانوممون و هم بچه‏ها ماتِ مات بمونن.
فردا رفتم سرِ جلسه امتحان و نوشتم:
به نام خدا
موضوع انشاء: نگاهِ من به زندگى‏
من امروز مى‏خواهم از زندگى بنويسم. از آمدن و رفتن ما انسانها و تحمل رنج و زحمتها. مى‏خواهم از آنها كه آمدند و رفتند بنويسم و آنها كه آمدند و هنوز مانده‏اند. عمه‏ام به من ياد داد كه زندگى و سختيهاى آن وسيله‏اى است براى امتحان انسانها. به من آموخت كه در دنيا نه ثروت مشكلى را حل مى‏كند و نه علم، بلكه اين نگاهِ انسانهاىِ پولدار و دانشمند به دنيا و زندگى است كه دردها را درمان مى‏كند. من امروز مى‏دانم كه يك روزى همه ما از دنيا خواهيم رفت. مهم نيست چند فرزند داريم كه وارث ثروتهاى ما باشند. مهم اين است كه چقدر خوبى و نيكى از خود بر جاى گذاشته‏ايم. من ياد گرفتم كه انسانها اگر انسانيّت داشته باشند و براى هم دلسوز باشند، تا آخرِ عمر هرگز پشيمان نخواهند شد و چون در دنيا دست بندگان خدا را گرفته پس از مرگشان خدا دستشان را خواهد گرفت. فهميدم كه هر چروك در پيشانىِ پير زن يا پير مردى نشانه يك داغ، يك غم و سختيهاى روزگار است. و ما بايد هر روز به چروكهاى پيشانى آنها نگاه كنيم تا بفهميم زندگى يعنى آمدن، ساخته شدن و ساختن و براى خدا كار كردن و به سوى خدا رفتن. زندگى يعنى تجربه، يعنى چشيدن و پلى ساختن از دنيا به آخرت. از امروز مى‏خواهم بيش از پيش، قدرِ زندگى و انسانهاى دور و برم را بدانم.
تمامِ وقتى كه انشاء را مى‏نوشتم خانم معلم بالاى سرم بود. همه مشغول فكر كردن بودند و ته مدادها را با عصبانيت مى‏جويدند. براى همين، خانم از اين شتاب من در نوشتن هم تعجب كرده بود و هم مشكوك بود. با صداى آهسته به من گفت:
- از روى نيمكت بلند شو و برو اون طرف!
من هم اين كار را كردم. زير و روى نيمكت را خوب نگاه كرد. چيزى پيدا نكرد. به طرف من آمد و گفت: جيبهات رو خالى كن.
با خودم گفتم:
- واى چه خبرها كه توى جيب من هست. پوسته تخمه، تراشه مداد و كاغذ آدامس و... خدا به دادم برسه. خانوم مى‏خواد با من چيكار كنه؟
پس از قدرى مِنّ و مِن جيبهايم را خالى كردم. خانم معلّم كه اصلاً توجهى به آن چيزها نداشت گفت:
- انشاء تو تموم شد يا باز هم مى‏خواى بنويسى؟!
- نه... يعنى بله خانوم، تموم شد. ديگه چيزى نمى‏خوام بنويسم.
ورقه امتحان مرا گرفت و گفت برو بيرون. چند بار از پنجره نگاه كردم ديدم نوشته مرا مى‏خواند و گاه چشمهايش را به سقف كلاس مى‏دوزد و فكر مى‏كند. نصفه جان شده بودم. چه مى‏خواست بشود؟
لحظه‏ها كند مى‏گذشتند، امّا بالاخره وقتِ امتحان تمام شد. اين همه وقت، فقط من بيرون از كلاس بودم و بچه‏ها تا آخِرِ وقت يا فكر مى‏كردند يا مى‏نوشتند و يا مداد مى جويدند.
وارد كلاس شدم و نشستم. خانم معلّم بدون معطلى گفت:
- بيا، بيا انشاء رو براى بچه‏ها بخون تا بفهمن فقط يه قلم مى‏خواد و يه كاغذ. همين. و من وقتى داشتم نوشته‏ام را مى‏خواندم تصوير عمه شهربانو را بر صفحه كاغذ مى‏ديدم.
بغضم گرفته بود. خودم هم از خواندن آن نوشته، پاك احساساتى شده بودم. كلاس ساكت بود. نمى‏دانم چه شد كه چند جمله‏اى هم از خودم اضافه كردم:
از امروز مى‏خواهم دلها را به دست آورم و دستهاى چروكيده پيرها را بگيرم و سر به دامان آنها گذارم كه دنيايى از خوبيها و مهربانيها هستيد.
از امروز مى‏خواهم پيرزنها و پيرمردها را بالاى اتاق بنشانم و به همه عالم بگويم كه از كنارِ اين سروهاى خميده بى‏تفاوت گذر نكنند. نكنند... نكنند.
بچه‏ها برايم دست زدند و نمره بيست را ديدم كه معلّم، پاى ورقه‏ام مى‏گذارد. ولى نمى‏دانم چرا اين بيست، خيلى برايم رنگ نداشت.
نمره بيست من فضاى كلاس بود و بغضى كه در گلو داشتم. و بيشتر از اين خوشحال بودم كه چشمهاى همه را بارانى كرده بودم و دلها را لرزانده بودم. اگر از آن روز به بعد بچه‏هاى كلاس به پيرزنها و پيرمردها بيشتر توجه مى‏كردند و بى‏احترامى نمى‏كردند آنوقت اين نمره حقيقىِ انشاى من مى‏شد؛ يعنى «بيست». و اگر خانم معلم كه دنيا را در پول و كاسبى مى‏ديد نگاهش به دنيا عوض شده بود ديگر اين «بيست» حرف نداشت.
از مدرسه كه برگشتم يك راست رفتم به دكان مشهدى رحيم و قدرى «حلوا چوبه»(4) خريدم.
در خانه، سه چهار تا گل محمّدى شكفته هم از باغچه چيدم. عمه فقط از چيدن غنچه‏ها ناراحت مى‏شد. رفتم توى اتاق عمه شهربانو. داشت نماز ظهرش را مى‏خواند. صبر كردم تا نمازش تمام شود. از پشت سر بغلش كردم. جا خورد. حلوا چوبه و گلهاى محمّدى را پيش چشمهايش گرفتم. گفتم:
- عمه! بيست گرفتم بيست!
عمه در چادر نماز سفيدش آرام بود. گفت:
- قربون اين گلاى محمّدى برم. پيرشى عمه! الهى پيرشى!

shirin71
07-06-2011, 07:24 PM
قسمت (2)

وقتى كسى در مى‏زد يكى از خواهرها يا برادرهايم مى‏رفتند و در را باز مى‏كردند. عمه گوشهايش را تيز و چشمهايش را قدرى كوچك مى‏كرد تا بفهمد پشت در كيست.
من مى‏دانستم كه الآن مى‏پرسد كى بود؟ و او مى‏پرسيد:
- كيه؟ عمه برو ببين كيه. مى‏گفتم:
- شيشه‏هارو بخار گرفته. نمى‏بينم. نمى‏دونم كيه.
مى‏گفت: عمه. شماها جوونين. فقط كه نبايد با چشماتون كار كنيد، گوشارو هم به كار بندازيد.
خلاصه مرا از جا بلند مى‏كرد تا ببينم چه كسى آمده و وقتى مى‏گفتم همسايه سر كوچه است، مى‏گفت:
- يكى نيست به من بگه پدر خدا بيامرز آخه تو كى رو دارى كه هى مى‏پرسى كيه؟

اگر دستُم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم كه اين چين است و اون چون
اِى اِى! برو عمه. خدا را دارم بَسَمه. آدم اگه خدا رو داشته باشه همه چيز داره.
و بعد، مثل اين كه از خواندن شعر اولى پيشمان شده باشه، فوراً شعر ديگرى مى‏خواند تا جبران اين نيمچه كفرش باشه. مى‏گفت:

با خدا باش و پادشاهى كن
بى خدا باش و هرچه خواهى كن
گاهى كه مى‏گفتم: «عمه اين شعرها مالِ كيه؟» مى‏گفت:
- من چه مى‏دونم. مال هركى هست كه حرفِ دل منه. درسهايم را كه مى‏خواندم و مشقهايم را كه مى‏نوشتم تازه پاهايم زير كرسى عمه گرم گرم شده بودند و دلم نمى‏آمد بلند شوم. سر جايم مى‏نشستم و براى عمه از شعرهاى كتاب فارسى مى‏خواندم. گاهى هم يك آهنگ من درآوردى، روى شعر مى‏گذاشتم و بلند بلند آواز مى‏خواندم. عمه هم اگر حوصله داشت و مريض نبود از ته دل مى‏خنديد و مى‏گفت:
- الهى پيرشى عمه كه مى‏ياى و منو از تنهايى درمى‏آرى! الهى سفيد بخت بشى! امّا عمه دختر بايد سنگين و رنگين باشه اين ادا و اطوارها زشته. حالا اينجا طورى نيست، ولى عادت نكنى‏ها؟!
امّا واى به وقتى كه حوصله نداشت و دلش از چيزى گرفته بود. آن وقت با صراحت تمام مى‏گفت:
- وخى! الهى خير ببينى. برو توى اتاقتون. آخه مگه اينجا كامسراس كه شعر مى‏خونى؟
عمه با هيچ كس رودربايستى نداشت و حَرفش را مى‏زد. خيلى رُك و شايد قدرى هم تند بود و من كه احساس مى‏كردم تمامى استعدادهاى تازه شكوفا شده‏ام خشكيده، مى‏گفتم:
- چه بى‏سليقه!
ولى حالا مى‏فهمم كه اشتباه من اين بود كه هر وقت خودم شاد و راضى بودم انتظار داشتم ديگران هم شاد باشند و با من همراهى كنند. هيچ وقت خودم را با ديگران همراه نمى‏كردم. بچگى بود ديگر.



شب تولّد يكى از امامها كه مى‏رسيد عمه چارقد سفيد و تميزى را از بقچه لباس نوهايش درمى‏آورد و روى سرش مى‏انداخت. پيراهن نو مى‏پوشيد و يك گل محمدى از باغچه مى‏چيد و با سنجاق به چارقدش مى‏زد. درِ اتاقش را باز مى‏كرد و هر كسى رد مى‏شد صدا مى‏زد و مى‏گفت:
- عمه مى‏رى يه جعبه گز برام بخرى؟
هر وقت گز و شيرينى مى‏خريديم مادرم توى يك بشقاب مى‏چيد و به من مى‏گفت: «ببر به عمه بده.» و هر وقت عمه شيرينى مى‏خواست مى‏گفتم:
- آخه مامانم كه برات شيرينى داده. مگه چند تا عروس و پسر و داماد و دختر دارى كه بيان ديدنت؟ و عمه مى‏گفت:
- تو هنوز خيلى مونده تا بفهمى. اون شيرينى كه من با پول خودم بخرم و براى تولد و شادى اماما بِدَم به نام من نوشته مى‏شه و اون كه مادرت برام مى‏فرسته - خوب دستش درد نكنه - اما خودش ثواب مى‏بره نه من.
خلاصه برايش شيرينى يا گز مى‏خريديم. شبهايى كه به قول خودِ عمه شب عيد بود به هر بهانه‏اى كه مى‏شد شعر مى‏خواند؛ شعرهاى قديمى و دست مى‏زد، البته به گفته خودش «چاپول» مى‏زد. موهاى حنازده سرخش را با شانه چوبى دو طرفه‏اش شانه مى‏زد، فرق سرش را بازمى‏كرد و با آن شيشه عطر مشهدى كه توى جانمازش داشت همه لباسهايش را عطر مى‏زد و مى‏گفت:
- يا ضامن آهو! حتماً امشب تو دلِ شما هم قند آب مى‏شه. آخه تولّد جدّتونه. هِى اگر ما شما را نداشتيم هيچى نداشتيم! هر كس به كسى نازد من هم به على نازم.
گاهى كه از كنارش رد مى‏شدم از پشت، دستم را مى‏گرفت و روى زمين مى‏نشاند و يك ماچ آب‏دار روى لبهايم مى‏كرد. من هم طورى كه او متوجه نشود صورتم را طرف باغچه مى‏گرفتم و ترىِ آب دهانش را از روى صورتم پاك مى‏كردم. بعد مى‏گفت:
- اين هم عيدى تو. مى‏گفتم:
- همين! عمه پولدارها به بچه‏ها عيدى‏هاى بهتر مى‏دن. مى‏گفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه عمه اَخِه؟ براى اين كه مال نداره بايد عمه‏هاى ديگه رو تو سرش بزنى؟
و بعد گوشه چارقدش را كه يك گره بزرگ خورده بود دست مى‏گرفت، گره‏اش را باز مى‏كرد و يك پنج ريالى به من مى‏داد. تا مى‏آمدم با خوشحالى بگيرم دستش راعقب مى‏كشيد و مى‏گفت:
- اوّل يه گل محمدى مى‏چينى و برام مى‏يارى. بعد هم بخند تا اين رو بدم. مى‏رفتم گل محمدى مى‏چيدم و مى‏دانستم كه تا آن را به دست عمه بدهم صلوات مى‏فرستد.
من هم براى دل عمّه يك صلوات بلند مى‏فرستادم، دستهايم را در گردنش مى‏انداختم و او را مى‏بوسيدم. آن وقت پنج ريالى را مى‏گرفتم يك راست مى‏رفتم درِ مغازه مشهدى رحيم.
مشهدى رحيم يادش به خير، مى‏دانست چه مى‏خواهم. تا مرا مى‏ديد، بدون هيچ حرفى، اول لبخند مى‏زد و فورى كاغذى برمى‏داشت، به شكل قيف درمى‏آورد. و يك عالمه تخمه مى‏ريخت توى آن، سر كاغذ را با مهارت كامل مى‏بست و به من مى‏داد. تا مى‏آمدم بگويم كه چيز ديگرى مى‏خواستم، حرفم را ناتمام مى‏گذاشت و مى‏گفت:
- كدوم بقاله كه مشتريهاشو نشناسه؟!
راست مى‏گفت. مرا خوب شناخته بود.
اما وقتى شب شهادت يكى از ائمه مى‏رسيد، به خصوص دو ماه محرم و صفر، عمه چهره‏اش كاملاً عوض مى‏شد. مى‏رفت توى صندوقخانه‏اش، يك بقچه قهوه‏اى تيره داشت، آن را بيرون مى‏آورد و گره محكمش را باز مى‏كرد و از بين پيراهنهاى مشكى تا شده و «پاكِش‏هاى»(1) دَبيت و چارقدها از هر كدام يكى را انتخاب مى‏كرد و مى‏پوشيد.
يك قيطان بود كه عمه به آن «گيس باف» مى‏گفت. قيطان را به موهايش مى‏گذاشت و موهاى سرخ و گاهى سفيدش را مى‏بافت. عمه، حتى آن قيطان را هم عوض مى‏كرد؛ يعنى گيس‏بافِ آبى يا سفيد را كنار مى‏گذاشت، با همان شانه چوبى سرش را شانه مى‏كرد و «گيس‏باف» مشكى را كنار موهايش قرار مى‏داد و مى‏بافت. آخرهاى ماه صفر كه مى‏شد تمام موهايش سفيد بود، چون حنا نمى‏بست و نه اين كه هر دو ماه محرم و صفر را مشكى مى‏پوشيد، لباسهاى مشكى‏اش همه رنگ و رو رفته بودند. ذكر «يا حسين» از لبهايش نمى‏افتاد. راستى، شبهاى قدر هم كه نزديك مى‏شد همين كارها را مى‏كرد و اگر ما حواسمان نبود و مى‏خنديديم مى‏گفت:
- عمّه شب قتلِ مولا على، در و ديوار هم عزادارن. شنيديد كه آقايون بالاى منبرها مى‏گن كه حتى مرغابيا هم براى آقا عزادارى مى‏كردن و نمى‏گذاشتن آقا به مسجد برن.
اينها را كه مى‏گفت چشمهايش پر اشك مى‏شد، آهى مى‏كشيد و مى‏گفت:
- قربون على(ع) برم. مظلوم بود، خيلى مظلوم. اى روزگار، تو چه چيزها كه نديدى! واى واى واى!
گاهى خودش براى مصيبتهاى امامها شعر مى‏خواند و گريه مى‏كرد. زمزمه‏اش را هيچ وقت نمى‏فهميدم، امّا آهنگِ صدايش غمگين بود و بوى نوحه و مصيبت مى‏داد. فقط آخر همه حرفهايش مى‏گفت:
- خدا لعنت كند هرچى آدم ظالمه.
دهه محرّم، ظهرها روى جُل مى‏نشست و منتظر بود تا اذان بگويند و نماز بخواند. مى‏دانستم كه عاشق امام حسين(ع) است. راديو قبل از اذان، زيارت عاشورا مى‏گذاشت. هر كس كه مى‏خواند صداى سوزناكى داشت. تا زيارت شروع مى‏شد راديو را مى‏آوردم به ايوان خانه، تا صدايش بهتر به عمه برسد و بعد هم صدايش را خيلى زياد مى‏كردم. عمه تا اولين جمله را مى‏شنيد پشتش را به همه ما مى‏كرد و رو به قبله مى‏نشست. از پشت سر، لرزيدن شانه‏هايش معلوم بود. گاهى هم با دستش روى زانو مى‏زد. با اينكه سواد نداشت امّا زيارت عاشورا، را حفظ بود. پس از آن، هر روز نزديك ظهر، قبل از روشن كردن راديو، رو به قبله مى‏نشست و منتظر زيارت بود و مدام يادآورى مى‏كرد. بعد از زيارت هر روز دو ركعت نماز زيارت عاشورا مى‏خواند. وقتى من با شيطنت سرك مى‏كشيدم تا گريه‏هايش را بهتر ببينم، او پرسشهاى كودكانه را از چشمهايم مى‏خواند و مى‏گفت:
- برو عمه! برو سر درس و مشقت! هنوز نمى‏دونى محبّت چيه و با آدم چيكار مى‏كنه. اگه آدم عاشق اين خونواده بشه تا صداى «يا حسين» مى‏شنُفه قلبش مى‏لرزه.
برو! بذار تو حال خودم باشم. رفته بودم كربلا منو برگردوندى. خدا خيرت بده كه بى‏موقع چهچهه زدى پدر صلواتى!



يكى از همان روزها سر كلاس تاريخ، درسى درباره كشف حجاب داشتيم. خانم معلّم پس از نطقى مفصّل درباره اين واقعه تاريخى! در لابه‏لاى حرفهايش اشاره كرد كه مى‏توانيم از سالخوردگان خانواده چيزهايى درباره اين موضوع بپرسيم. فكر مى‏كنم اشاره به موقع معلّم، سر نخ خوبى براى همه ما بود. به هر حال من كه سرم براى سؤال پيچ كردن عمه شهربانو درد مى‏كرد منتظر بودم كه زنگ بخورد و به سراغ صندوقچه قديمى حرفهاى عمه بروم. آيا او چيزى از آن روزها در يادش مانده بود؟



عصرانه‏ام را با دستپاچگى خورده بودم كه صداى مادرم درآمد:
- امروز مى‏خوام ببرمت خونه خاله. برو لباسهاتو بپوش. يه ساعتى مى‏ريم و برمى‏گرديم.
- نه مامان من امروز خيلى كار دارم.
- مثلاً چيكار داريد خانوم؟
خنديدم و گفتم:
- من يك جلسه با عمه شهربانو دارم. بحث امروزِ ما «كشف حجاب» است و گزارشى از يك پير زن تهيه مى‏كنيم كه در آن زمان بوده است.
مادرم خنديد و گفت:
- چه لفظ قلم! باشه هر جور مى‏دونى. فقط اين پيرزن حوصله نداره. نكنه اذيتش كنى‏ها؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
كتابها و دفترم را برداشتم و رفتم توى اتاق عمه.
- سلام بر عمه خانوم، گلِ گُلا، مهمون مى‏خوايد؟
- شما صاحب خونه‏ايد، بيا تو عمه. راست و پوست كنده بگو چيكار دارى. نكنه طعم اون بيست كه براى امشا گرفتى لاى دندونت رفته و امروز هم اومدى براى همون؟
- نه عمه! شد يه دفعه فكر منو نخونى؟ تازه امشا هم نه و انشاء. آخه اين سختى داره؟!
- من نمى‏خونم. روزگار يه چراغ به دستم داده، همه جاهارو و همه فكرهارو برام مثل روز روشن مى‏كنه.
- عمه! مى‏خوام ببينم اون سال كه كشف حجاب شد... اصلاً شما مى‏دونيد كشف حجاب يعنى چه؟
- ها بله كه مى‏دونم. خدا لعنتشون كنه. عمه وخى برو در خونه، رو ببند تا بى ترس و لرز برات حرف بزنم.
مجبور بودم كه حرفش را گوش كنم. در را كه بستم عمه به حرف آمد:
- اون وقتى كه اين لعنتى‏ها چادرهارو از سرِ زنها مى‏كشيدن، به قول خودشون «كشف حجاب» مى‏كردند من يه بيست سالى داشتم. خوب جوون بودم و تعريف از خودم نباشه قشنگ هم بودم.
يادمه با عمه عُذرا، خدابيامرز، كه چند سالى از من بزرگتر بود رفته بوديم ديدن زائو. يكى از فاميلامون زاييده بود مى‏رفتيم چشم روشنى، از هيچ چيز و هيچ جا هم خبر نداشتيم. چادر و جاقچور كرده بوديم و روبنده هم زده بوديم. روبنده‏هامون سفيد بود، امّا چادرها سياه. يه دفعه چشمت روزِ بد نبينه، چند تا آجان اومدن و دور و برِ مارو گرفتن.
- آجان يعنى چه؟
- همين، همينا، گماشته‏هاى دولت. همينا كه كوچه‏ها رو مى‏پّان، نمى‏دونم مثل سر كار هرندى.
- خوب، خوب سربازهارو مى‏گيد ديگه؟!
- بله. خلاصه، دلم مى‏خواست زمين دهن باز كنه من برم توش. آخه عمو مصطفى، خدا بيامرز. اينقدر مؤمن و با خدا بود كه مردم «آشيخ مصطفى» صداش مى‏كردن. من هم زن شيخ بودم ديگه.
از اولِ عمرمون هم ياد گرفته بوديم كه گوشه چشممون رو نامحرم نبينه.
خدا ازشون نگذره. الهى اگر مردن آتيش از قبرشون بباره. چادرهاى ما دوتا رو برداشتن و پاره پاره كردن. يه چيزى مثل خنجر سرِ تفنگهاشون بود انگار. واى! وقتى چارقدامون رو برداشتن جيغ مى‏زديم و دمِ هر خونه‏اى مى‏رسيديم در مى‏زديم تا به اونجا پناه ببريم. مردم كه سر و صداى مارو مى‏شنيدن تا مى‏ديدن در خونه اونها مى‏رسيم در رو مى‏بستن و از پشت، چفتش رو هم مى‏انداختن. اگه به من بگى بدترين روز زندگى‏ام كى بود مى‏گم اون روز. اگه از قبل مى‏دونستيم اين خبرهاس قلم پاهامون مى‏شكست از خونه بيرون نمى‏اومديم.
خلاصه، درِ هيچ خونه‏اى به روى ما باز نشد. همين طور كه جيغ مى‏زديم و گريه مى‏كرديم ديديم يه پيرمردى درِ حسينيه حاج ملاباشى، اولِ كوچه ستّارخان، ايستاده. تا مارو ديد درِ حسينيه رو باز كرد و مارو راه داد. بعد هم يه قفل بزرگ به درِ آهنى حسينيه زد. بعد صداىِ پاى اسبهاى آجانها رو شنيديم كه از محلّ دور مى‏شدند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
همينطور كه عمه تعريف مى‏كرد چشماش پر اشك شد و صورتش هم از خشم سرخ سرخ ديگر آن آرامش هميشگى در چهره او نبود همه وجودش را تنفر و انزجار گرفته بود. آهى كشيد و ادامه داد:
- پيرمرده مثل مادرى كه بچه‏اش مرده زار زار گريه مى‏كرد. تا اون روز نديده بودم يه مرد زار بزنه. سرش رو از زمين برنداشت مبادا مارو ببينه. فقط با صداى بلند گفت: «چرا معطّليد؟ بريد پرده‏هاى حسينيه رو بكنيد بندازيد روى سر و كله‏تان، هر چى كه مى‏تونيد باهاش خودتون رو بپوشونيد برداريد.»
رفتيم توى حسينيه گشتيم بلكه يه چيزى پيدا كنيم. هر كدوم يه تيكه چيز پيدا كرديم و خودمون رو پوشانديم و از پيرمرد تشكر كرديم. گريه امون نمى‏داد. از ترس هى برمى‏گشتيم عقب سرمون رو نگاه مى‏كرديم مبادا آجانها دوباره بيان.
هرجورى كه بود به خونه رسيديم. بعد از اين كه قانونِ بى‏حجابى رو اعلام كردن ديگه ما پامون رو از خونه بيرون نمى‏گذاشتيم.
اى عمه! چيزهاى بزرگى با اين دو تا چشم كوچيكم ديدم كه نگو و نپرس! خدا مى‏دونه چقدر به زنهاى مردم بى‏حرمتى كردند و چقدر مردهاى با غيرت با ديدن اين بى‏حرمتيها خونشون به جوش اومد و جونشون از دست رفت.
عمه شهربانو چند لحظه‏اى ساكت شد و بعد صورتش را نزديك گوش من آورد و با صداى آهسته گفت:
- الآن هم هرچى هست از گور اون رضاخان بى‏دين بلند مى‏شه. خدا مى‏دونه چقدر بى‏غيرت بود. اصلاً مرد نبود كه.
بعد انگار ترس برش داشته باشد گفت:
- عمه! تو بچه‏اى. يه وقت اين حرفارو به كسى نزنى‏ها. آدم به دو تا چشمش هم نمى‏تونه اعتماد كنه. اصلاً شتر ديدى نديدى. انگار نه انگار كه تو امروز اين حرفها رو شنيدى. آدم از جون و عمرش هم كه نترسه، از آبرو و حيثيت كه مى‏ترسه. اينها هيچى ندارند، به هيچ كس هم رحم نمى‏كنن. پس عمه، قربونت برم به كسى چيزى نگو. خوب؟
آرام گفتم:
- چشم. حالا به كسى نمى‏گم، ولى نوشته‏هام رو نگه مى‏دارم براى يه روزى كه مى‏شه حرف زد.
آن روز برايم خيلى عجيب بود. عمه شهربانو هم مى‏ترسيد و هم دلش مى‏خواست اين حرفها را براى كسى بزند. به بهانه خوابيدن رفتم زير كرسى و همه چيزهايى كه عمه گفته بود، بدون كم و زياد، وسطِ دفتر تاريخم نوشتم.

shirin71
07-06-2011, 07:24 PM
قسمت (3)
.. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
هميشه نزديك اذان كه مى‏شد، عمه آرام آرام از جا برمى‏خاست و در حالى كه دوباره دستش به دكمه‏هاى مچى پيراهنش بود و نمى‏توانست آنها را باز كند رو به من مى‏كرد و مى‏گفت:
- الهى خير ببينى عمّه! اين مچى‏هاى منو باز كن هر چه به مامانت مى‏گم... .
يك پيراهن چيت با زمينه سفيد و گلهاى كمرنگ آبى كه جلوى آن چهار پنج تا دكمه مى‏خورد مى‏پوشيد. دامنش دورچين بود و هميشه يقه ساده‏اى داشت. مادرم پيراهنهاى عمه را مى‏دوخت.
عمه از وقتى كه مادرم قيچى را دست مى‏گرفت بالاى سر او مى‏نشست و مى‏گفت:
- عمه اين يكى رو آستين مچى ندوز. بذار گشاد باشه تا براى هر وضو به اين دختره لوُوه‏(1) نزنم كه دگمه رو باز كنه. آخه من كه ديگه از قِرو فِرم گذشته. اين اَدا و اصول مال جوونهاس. نمى‏خوام مقبول‏(2) باشه.
و مامان مى‏گفت:
- نه اگه مچى ندم هم زشت مى‏شه و هم دمِ آستينت هميشه كثيفه، هى مى‏ماله توى آبگوشت و اينها. خوب ما هم آبرو داريم. اگر تو پيرهن ناجور و كثيف بپوشى مردم پشت سرِ ما حرف مى‏زنند.
و باز مثل هميشه مادرم يك پيراهن قشنگ مچى‏دار برايش مى‏دوخت كه آستينهايش به مچى‏هاى باريك چين خورده بود.
بيچاره عمه به خاطر حرفِ مردم كه آيا بزنند يا نه، بايد براى هر وضو گرفتن به اين و آن التماس مى‏كرد. البته شايد هم مادرم راست مى‏گفت و من سر در نمى‏آوردم.
خلاصه، عمه در بين راه اتاق و حوض خانه صلوات مى‏فرستاد، گل محمدى را بو مى‏كرد و شعر مى‏خواند:

به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت به خير
صفحه‏هاىِ آخر دفتر علوم من پر بود از شعرهاى عمه شهربانو. وقتى مى‏ديد كه دفتر مى‏آورم و شعرهايى را كه مى‏خواند مى‏نويسم خوشحال مى‏شد؛ انگار آن شعرها را خودش گفته باشد. وضو مى‏گرفت و مى‏آمد رو به قبله مى‏نشست و سجاده مشهدى‏اش را پهن مى‏كرد. اول، مُهر و تسبيح كربلا را برمى‏داشت و بو مى‏كرد و به چشمهايش مى‏گذاشت و مى‏بوسيد و با صميميت و سادگى خاصى مى‏گفت:
- السلام عليك يا اباعبدا... قربونت برم يا حسين.
هميشه مى‏گفت:
- عمه جون تو هنوز بچه‏اى. نمى‏دونى اينا كى‏اند، اينقده بزرگ‏اند كه هر طورى باهاشون حرف بزنى جواب مى‏دند؛ اون هم چه جوابى.
بعد از اين كه چادر نماز را بسر مى‏كرد تا قبل از اذان براى هر كس كه مرده بود نماز مى‏خواند و بلند مى‏گفت:
- اول دو ركعت براى ننه خدا بيامرزم الله اكبر. بسم ا... .
حالا دو ركعت نماز براى بابام قربةً الى الله. الله اكبر. بسم ا... .
بعد مى‏پرسيد:
- عمه اذون گفتند؟ مى‏گفتم:
- نه! يه چند دقيقه ديگه صبر كن. چرا عجله دارى؟ مى‏گفت:
- نماز اول وقت مثل گل تازه واشده مى‏مونه. هم عطر دارد هم بو و هم فرشته‏هاى تو آسمون به اون نظر دارن. حالا كه اذون نگفتن دو ركعت هم براى عمو مصطفى‏ خدا بيامرز بخونم. هرچند مى‏دونم نماز قضاء نداشته.
دو ركعت نماز قضاء براى مصطفى مى‏خوانم قربةً الى‏ا.... اللّهُ‏اكبر. بسم‏ا... .
بعد نماز مغرب و عشاء را مى‏خواند و همان طورى كه سجاده‏اش را جمع مى‏كرد مى‏گفت:
- عمه وخى نماز بخون! نمى‏دونى چقدر خدا نماز خوندن جوونها رو دوست داره. باريك الله! وخى تا امشب خوابهاى خوب خوب ببينى‏ها!
و من بلند مى‏شدم و نمازم را مى‏خواندم و باغچه را آب مى‏دادم و شعرهاى عمه شهربانو را تكرار مى‏كردم هر شب كه نماز را اول وقت مى‏خواندم انتظار داشتم همان شب خوابهاى خوب ببينم!
يادم هست يك شب خواب ديدم كنارِ دريايى آبى و آرام نشسته‏ام و به نور ماه نگاه مى‏كنم. آب دريا آرام آرام جلو آمد تا اين كه مرا با خود به وسط دريا برد.
يك لحظه اطرافم را نگاه كردم. ديدم فقط آب مى‏بينم و آسمان. خيلى ترسيدم. دستهايم را بالا بردم و چند بار تكرار كردم: خدايا كمك!
از دور يك گل محمدى زيبا و تازه شكفته را ديدم. وقتى جلوتر آمد فقط يك دست كه آستين پيراهنش همان آستينهاى عمه شهربانو بود با گل به من نزديك شد. تمام بدنم زير آب بود و تنها چشمهايم بالاى آب. نفسم بند آمده بود.
دستى كه گل محمدى را گرفته بود شانه مرا گرفت و از آب بالا كشيد و به ساحل رساند.
فرداى آن شب رفتم پيش عمه. گفتم:
- من ديشب نماز اول وقت خوندم به جاى اين كه خواب خوب ببينم تا صبح فرياد مى‏زدم و توى دريا داشتم غرق مى‏شدم. پس اون خوابهاى خوب كجاس؟
عمه شهربانو گفت:
- نه عمه جون، جوش نيار! آب توى عالمِ خواب، يعنى زندگى و حيات. يه معناى ديگه اون هم نوره. اين خواب تو خوب بوده، تو تعبير بلد نيستى.
تازه آخرهاى خوابم را هم برايش نگفته بودم كه اگر مى‏گفتم حتماً مى‏خنديد و مى‏گفت: ببين نماز چقدر كمك مى‏كنه به آدم.
بگذريم. از آن روز احساس مى‏كردم نماز با من حرف مى‏زند، كمكم مى‏كند و دستم را مى‏گيرد. و تصميم گرفته بودم با نماز عهد ببندم كه هميشه سر قرارمان به موقع و اول وقت حاضر باشم.



خورشيد هنوز خواب بود. من امتحان داشتم و شب را در اتاق عمه شهربانو خوابيده بودم. گفته بودم كه قبل از اذان صبح مرا بيدار كند. و او بيدارم كرده بود. درس مى‏خواندم و مسأله‏هاى رياضى را حل مى‏كردم. هوا كمى روشن شده بود كه صداى داد و بيداد توى كوچه پيچيد. دويدم طرف در. اوستا شكر الله، مثل آدمِ زنبور گزيده، از اين طرف كوچه به آن طرف مى‏دويد و با صداى بلند فرياد مى‏كشيد كه:
- همه زندگى‏ام رو بردن. حرومزاده‏ها دار و ندارم رو بردن. اى داد! اى هوار!
اوستا شكرالله همسايه بغلى ما بود؛ همسايه دست راستمان. هميشه مرتب و تميز به كوچه مى‏آمد و چون در كارخانه كار مى‏كرد خودش را از بقيه مردم بالاتر مى‏دانست.
با ترس و وحشت به خانه برگشتم و همه را خبر كردم. زودتر از همه پدرم بيرون دويد، مادر و خواهرم كه سرِ نماز بودند و هنوز چشمهايشان پر از خواب بود و حال بلندشدن نداشتند تا اين خبر را شنيدند فورى با چادر نماز بيرون پريدند، همه به خانه اوستا شكرالله رفتيم. كم كم چند تاى ديگر از همسايه‏ها هم كه سر و صدا را شنيده بودند براى اعلام همكارى وارد خانه اوستا شدند. بيچاره صغرى‏ خانم غش كرده بود كنار پستوىِ اتاق. مادرم هر چه گشت چيزى پيدا نكرد و مجبور شد با گوشه چادرش صورت رنگ پريده او را باد بزند. خديجه خانم هم با دستهايش لبهاى پايين او را پائين‏تر مى‏كشيد و مى‏گفت:
- خدا مرگم بده. دندونهاش كليد شده.
و من دور و برم را نگاه كردم تا شايد كليدى پيدا كنم. خواهرم هم به صورت ليلا دختر صغرى‏ خانم آب مى‏پاشيد و در حالى كه چشمهايش پر از اشك بود مى‏گفت:
- دارم مى‏ميرم. يكى بگه چى شده. تو رو خدا ليلا كسى طورى شده؟ تو بگو!
واى كه تمام مسأله‏هاى رياضى از مغزم پريده بود. نمى‏شد اين اتفاق فرداى امتحان من بيفتد؟
با خودم فكر مى‏كردم و ناراحت امتحان بودم. عمه شهربانو را ديدم كه دنبالِ صدا را گرفته و آمده خانه اوستا. رفتم جلو. دستش را گرفتم و از ميان آجُرها و سيمانهايى كه وسط حياط بود ردش كردم. به محض اين كه به اتاق رسيد گفت:
- اول از همه يه نمكدون بياريد تا اينا يه كم نمك بخورن قهره نكنن.
هيچ كس حواسش به حرفهاى پير زن نبود. اوستا شكر الله كه انگار نوارش گير كرده بود پس از چند لحظه سكوت مى‏گفت:
- بدبخت شدم بچاره شدم جواب مردم رو چى بدم.
دوباره ساكت مى‏شد و باز پس از چند لحظه همين را مى‏گفت. پدرم گفت:
- خوب، آخه مرد حسابى! بگو چى شده شايد ما يه كارى بتونيم بكنيم.
صغرى‏ خانم فقط ضجّه مى‏زد. من رفتم و از بين وسايل به هم ريخته خانه يك نمكدان پيدا كردم و آوردم. عمه به همه اهالى خانه از كوچك و بزرگ كمى نمك داد؛ يعنى ريخت كف دستشان و گفت كه بخورند. بالاخره، جان ما بالا نيامده بود كه صغرى‏ خانم لب به سخن وا كرد.
- الهى دستم مى‏شكست و دَرو باز نمى‏كردم. الهى زبونم لال مى‏شد و بهش نمى‏گفتم كه بياد توى خونه‏مون. واى... واى... ديدى چطور شد؟
دلم مى‏خواست داد مى‏زدم و صغرى‏ خانم و اهلِ خانه را زير راديكال، همان قسمت رياضى كه نمى‏توانستم ياد بگيرم و از اين كه در امتحان بيايد مى‏ترسيدم، لهِ له مى‏كردم. پس از چند دقيقه سكوت بابا گفت:
بالاخره مى‏گيد چى شده تا يه كارى بكنيم، يا ما بريم دنبال زندگى‏مون اگه نامحرميم!
بيچاره اوس شكر الله كه رنگ به صورت نداشت شروع كرد به حرف زدن.
- تمامش تقصير اينه اين...
بعد در حالى كه اشاره به همسرش، صغرى‏ خانم، مى‏كرد با عصبانيت گفت:
- اگه آدم دو كلوم فقط دو كلوم سوات داشته باشه كه اين بلاها سرش نمى‏ياد. اين زن با بى‏سواتى‏اش منو نابود مى‏كنه. اگه نديديد؟ اگه نديديد؟
بى‏اختيار از حرف اوس شكر الله خنده‏ام گرفت. طورى حرف مى‏زد كه انگار خودش خداى سواد است.
معلوم بود كه اوستا ناى حرف زدن ندارد. كارد مى‏زدى خونش در نمى‏آمد. فرياد كشيد:
- از خودِ خانوم بپرسيد، ببينيد چه دسته گلى به آب داده.
صغرى‏ خانم كه جرأت نگاه كردن به شوهرش را نداشت، در حالى كه صدايش مى‏لرزيد گفت:
- پريروز عصر توى خونه نشسته بودم، خبر مرگم داشتم ملافه پتوها رو مى‏دوختم. ديدم يكى دم در صدا مى‏كنه هى مى‏گه:
«حاجيه خانوم! حاجيه خانوم! مى‏خواى فالُت بگيرُم، دعاى مهر و محبت بِدُم، دلاتون رو شب عيدى به هم پيوند بدُم، غم و غصه رو از خونه تون دور كنم. حاجيه خانم! به خدا كارى مى‏كُنم دعام كنى. بگيرُم؟ بگيرُم؟»
من خير نديده از همه جا بى‏خبر ديدم ليلا شب عيدى از خونه شوهر قهر كرده و پسره هم سراغش نمى‏ياد گفتم بچه‏ام داره غصه مى‏خوره، شب عيد همه دور هم‏اند اون وخ اين بى‏مادر بايد از شوهرش دور باشه. رفتم پول آوردم و گفتم يه فال بگيره برام و براى اين كه مردم حرف درنيارند اول آوردمش توى دالون خونه. فال گرفت و گفت:
«يكى داره تو زندگىِ شما موش مى‏دوونه. مى‏دونى كه آبجى يعنى چه. يعنى داره زندگى شومارو به هم مى‏ريزه، بچه‏هاتو در به در كِرده و توى دلِ تو كه مادرى و طاقت ندارى آشوب انداخته.»
گفتم: خدا به دور! خدا لعنتش كنه! كيه؟ بگو تا روزگارش رو سياه كنم. آخه من كى به كسى بدى كردم كه...
گفت: «ناراحت نباش آبجى. پس من اينجا چيكاره‏ام. خودم درستش مى‏كنم. چاره كار دعاىِ مهر و محبّته. دلارو به هم پيوند مى‏زنه. ديگه هيچكى نمى‏تونه نگاه چپ بكنه.»
مدرسه‏ام خيلى دير شده بود و با اين كه دلم مى‏خواست تا آخر ماجرا را بشنوم، ولى هم از ترس پدر و مادر و هم براى اين كه امتحان رياضى داشتم مجبور شدم به خانه بروم، كيفم را بردارم و راهى مدرسه شوم. مى‏دانستم كه بعداً مى‏توانم همه داستان را از زبان عمه بشنوم.
سر امتحان نمى‏توانستم خودم را از فكر ماجراى صبح خلاص كنم. اما با هر جان كندنى بود هرچه بلد بودم نوشتم.
زنگ كه خورد ديگر حال خودم را نمى‏فهميدم. در حالى كه بيشتر راه را مى‏دويدم خودم را به خانه رساندم. در خانه، عمه لب حوض نشسته بود و داشت دستهايش را مى‏شست.
بى‏مقدمه گفتم:
- خوب بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- عليك سلام. بعدِ چى چى شد؟
- سلام. بعد ازاين كه فالگيره فالِ صغرى‏ خانوم رو گرفت و دشمناش رو بهش معرفى كرد.
- فعلاً برو لباسهاتو در بيار و پاهات‏رو بشور. بعد برو غذا بخور. وقت بسياره، بعداً برات مى‏گم.
- آخه دل تو دلم نيست. حالا بگيد تورو خدا. صبح تا حالا از بس فكر كردم خسته شدم.
- چشم مى‏گم. شما برو پاهات رو بشور كه بعله... راه نفس رو مى‏بنده با آن بوى خوبش!!!
رفتم لباسهايم را عوض كردم و پاهايم را شستم و يكى دو لقمه ناهار خوردم كه ديگر جاى هيچ دستورى نباشد با عجله دويدم توى اتاق عمه.
هر طور بود عمه را راضى كردم كه باقى ماجرا را برايم تعريف كند.
- جونم برات بگه كه فالگيره به صغرى‏ خانم گفته براى اين كه دعاى مهر و محبّت بخونم و مهر دخترت به دلِ شوهرش بيفته بايد منو توى يه اتاق تميز و پاك كه دولاب يا گنجه داشته باشه ببرى. صغرى‏ خانم بيچاره هم كه از سادگى مثل درخت سنجد مى‏مونه مردك حقه باز رو توى اتاق مهمونخونه برده و كليد درِ گنجه رو هم به اون داده. بعد مرده گفته كه: «هيچ كس توى اتاق نباشه اِلاَّ من و اون كسى كه براش بايد دعا بنويسم. خوب اونها هم همه رو بيرون كردند. بعد گفته بود كه: «هر چى طلا توى خونه داريد بياريد. تا وقتى كه طلا توى خونه باشد اجنّه جواب منو نمى‏دن. حتى گوشواره‏هاى دختر كوچولوها و سكّه‏هاى طلا و خلاصه هرچى از جنس طلاس بياريد تا توى اين گنجه مخفى كنيم، بلكه جنّ‏ها پيداشون بشه.»
صغرى‏ خانوم هم همه طلاها، طلاهاى عروسهاش، دخترش، خودش و بچه‏هاى كوچيك رو داده به دست اين فالگيره.
بعد فالگير غُربَتى به ليلا، دختر اوس شكر الله، گفته كه رو به قبله بشين و چشماتو ببند تا اونها يعنى جنها ما رو پيدا كنن و توى اتاق بيان. تا چشمهاى اين دختره بسته بوده همه طلاها رو توى كيسه‏اش گذاشته و بعد به دختره گفته كه اومدن. حالا چشمها تو باز كن. بعد يه پارچه روى كاسه چينى انداخته و گفته كه طلاها توى اينجاس. اين رو توى گنجه مى‏ذارم تا فردا عصر هيچ كس درِ اين گنجه رو باز نكنه‏ها! اگه باز كنيد جنّها قهر مى‏كنن و تخم قهر بين شما مخصوصاً تو و شوهر جوونت مى‏اندازن. بعد هم درِ گنجه رو قفل كرد، و دو سه تا كاغذ كه توى اون يه چيزهايى نوشته شده به دختره مى‏ده و مى‏گه هميشه همراهت باشه. فردا عصر كه من برمى‏گردم و درِ گنجه رو باز مى‏كنم محبت تو هم به دلِ شوهره افتاده و برمى‏گردى سرِ خونه و زندگى‏ات. اينهارو مى‏گه و چند بار هم مى‏گه كه من فردا عصر ساعت چهار برمى‏گردم، جنّ‏ها بيست و چهار ساعت مهلت مى‏خوان تا بذر محبت رو بكارن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
راستش دهانم باز مانده بود و بى‏صبرانه منتظر بقيه داستان بودم كه عمه شهربانو آهى كشيد و گفت:
- امان از بى عقلى!
با عجله پرسيدم:
- خوب، بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- فرداى اون روز كه ديروز عصر باشه سر و كلّه فالگيره پيدا نشد و اوس شكر الله و صغرى‏ خانوم از ترس اين كه جنّ‏ها لج و قهر نكنن ترسيدن به گنجه دست بزنن، تا اين كه امروز صبح اوس شكر الله بعد از نمازش يواشكى به اتاق مهمونخونه مى‏ره و با كليد خودش درِ گنجه رو با بسم الله و ذكر و وِردهاى جور واجور باز مى‏كنه. وقتى كاسه رو از طاقچه گنجه پايين مى‏ياره مى‏بينه توى كاسه چينى هيچى نيس كه نيس.
معلوم نيست اون نامرد حالا كدوم قبرستونيه. خدا خودش رسواش كنه.
هنوز نفس عمه جا نيامده بود كه در زدند. جلدى دويدم طرف در. در را كه باز كردم دلم لرزيد. يك پيرزن كولى با يكى دو تا تنبك و چند تا سيخ كباب رو به رويم ايستاده بود.
نمى‏توانستم حدس بزنم كه قيافه يك دزد چطور بايد باشد. اما تصميمم را گرفتم. قبل از آن كه پيرزن حرفى بزند گفتم:
- ما نه تنبك مى‏زنيم نه كباب مى‏خوريم. جنّم نداريم. به سلامت!
بعد با اعتماد به نفس تمام، در را محكم به هم زدم.

shirin71
07-06-2011, 07:25 PM
قسمت (4)

عصر روز چهارشنبه بود و امتحانات ثلث سوم هم تمام شده بود. دوباره فصل تابستان و بيكارى‏هاى كسالت‏آور آن آغاز مى‏شد. چقدر منتظر تابستان مى‏شديم و وقتى مى‏آمد چقدر خسته و كلافه‏مان مى‏كرد.
آن روز عصر در ايوان خانه نشسته بودم. عمه شهربانو مثل همه عصرهاى تابستانى زيرانداز چند تكه‏اش را كه به آن «جُل» مى‏گفت كف حياط خانه، درست روبه‏روى در، انداخته بود و دوباره سراغ ظرف مسّى قديمى‏اش را مى‏گرفت و مى‏گفت:
- عمه اين «جُومىِ» منو نديدى؟ اگه ديدى يه خورده آب بريز توش مى‏خوام به زمين بريزم تا خُنُك بشم.
بعد كاسه را كنار جُل مى‏گذاشت و هر چند لحظه يك بار، آب به دور و برِ جُل مى‏ريخت، بعد مقدارى آب هم به ديوارها مى‏ريخت تا بوى خاك و كاهگل بلند شود.
نگاهم كه به عمه افتاد با خودم گفتم:
- اين عمه شهربانو معلومه كه جوونيهاش خيلى قشنگ بوده. اصلاً همين الآن هم دوست داشتنى و قشنگه. راستى چه خوبه كه عكسش رو بكشم. آره، از صورت گِردِش نقاشى مى‏كشم كه اگه خداى نكرده...! بعد با سرزنش به خودم مى‏گفتم:
«زبونت رو گاز بگير دختره بى عقل و سنگدل...!»
به آشپزخانه رفتم و يك سينى مستطيلى استيل آوردم. يك كاغذ امتحانى را هم روى سينى گذاشتم و روى پله اول ايوان نشستم و در حالى كه رگهاى گردنم را كشيده بودم و چشمهايم را تنگ كرده بودم و اداى نقاشهاى برجسته را درمى‏آوردم، خطهاى اصلىِ نقاشى‏ام، يعنى طرز نشستن عمه شهربانو را كشيدم. هر كى نمى‏دانست فكر مى‏كرد من خواهرزاده لئوناردو داوينچى هستم يا دختر پيكاسو و يا نسبتى با كمال الملك دارم.
عمه شهربانو چهارزانو نشسته بود و نگاهش را به زمين دوخته بود مثل هميشه در گذشته‏هايش سير مى‏كرد. هر وقت دو دستش را توى هم قفل مى‏كرد و انگشت شصت هر دو دستش را دور هم مى‏چرخاند و به جايى خيره و مات مى‏شد، مطمئن مى‏شدم كه به جوانيهايش برگشته و تلخى و شيرينى گذشته‏ها را دوباره مزمزه مى‏كند.
هميشه با خودم فكر مى‏كردم كه عمه شهربانو حتماً چيزى در گذشته‏اش گم كرده كه مدام خاطراتش را دوره مى‏كند.
تابستان كه مى‏شد گل محمدى باغچه، پر از غنچه‏ها و گلهاى باز و نيمه باز مى‏شد و عطرش تا آخر كوچه مى‏رفت. يادش به خير وقتى با بچه‏هاى محلّه توى خانه بازى مى‏كرديم، همين كه به گل محمدى نزديك مى‏شديم دلِ عمه قرار نداشت و مى‏گفت:
- عمه بريد بيرون بازى كنين. اين گل محمدى رو بپاييد نشكنه؛ اين با بقيّه گلها فرق مى‏كنه.
بعد هم همه ما رو دور و بر خودش مى‏نشاند و مى‏گفت:
- گلِ محمدى، عرقِ پيشونىِ پيغمبره كه روى زمين مى‏ريخت. از بس كه پيغمبر - قربونش برم - خوب بود و خُلق و خوى خوب داشت از عرقش گل محمدى درست شد. پيغمبر گل بود.
داشتم مى‏گفتم كه روبه‏روى عمه شهربانو نشستم و شروع به كشيدن قيافه‏اش، به قولِ امروزى‏ها فيگورش، كردم، با خودم مى‏گفتم:
- اگر بفهمه كه من نقاشى‏اش رو مى‏كشم مى‏خواد شوخى كنه و كارم خراب مى‏شه. تا توى گذشته‏ها سير مى‏كنه و كمتر مى‏جُنبه زود شكلش رو مى‏كشم.
در حال كشيدن دستهايش بودم و خودم هم قيافه يك نقاش حرفه‏اى را گرفته بودم كه يك دفعه ديدم سر و كله يك مگس پيدا شد و صاف روى نوك دماغ عمه شهربانو نشست و او را از افكارش جدا كرد. عمه هم دو دستش را آرام بلند كرد و با مهارت تمام آورد نزديك نوك بينى‏اش و مگس را غافلگير كرد و با شجاعت تمام او را در ميان دو دستش نابود كرد و بعد توى باغچه كه نزديك جُل بود انداخت.
اين اتفاق غير منتظره، كلّ فيگورِ عمه شهربانو را عوض كرد و كار من هم سخت‏تر شد.
با عصبانيت نگاهى به او كردم و يك نگاه به نقاشى خراب شده‏ام انداختم. خواستم تغيير حالت دستها و سرش را روى كاغذ درست كنم كه تازه عمه خانم، متوجه من شد، خنده‏اى كرد و گفت:
- نيگاه داره عمه؟ خوب مگسه! اگر نكشى اون تو رو مى‏كشه، يعنى حرصت رو در مى‏ياره.
- نه بابا كارى به مگس ندارم كه!
- آهان فهميدم دردت چيه! غصه مى‏خورى كه چرا تو رو به مهمونى نبردن. خوب عمه جون، قربونت برم، تو دخترى، اين جور مهمونى‏ها مالِ بزرگتراس. خوب نيست كه چشم و گوش دخترها باز بشه.
مادر و خواهرم رفته بودند جهاز چينى. من هم اصلاً اين جور مجلسها را دوست نداشتم. آخر هر چه حمّالى دارد گردن ما بچه‏ها مى‏گذارند و كارهاى راحتش را خودشان مى‏كنند. اصلاً خوشحال بودم كه مرا نبرده‏اند. هرچه عمه بيشتر مى‏گفت كفرى‏تر مى‏شدم و آخرِ كار گفتم:
- عمه شهربانو! مى‏شه چند دقيقه صاف صاف بشينى!
- هابَله، من كى شيطونى مى‏كردم كه حالا صاف بِشينم. بيا عمه! بيا پيش خودم تا برات از اون روزها بگم!
از اين كه متوجه منظورم نمى‏شد ناراحت شدم و با صداى بلند گفتم:
- عمه جونم! مى‏خوام عكستو بكشم. تورو خدا يه ذره صاف بشين، الآن تموم مى‏شه.
وقتى حرفم را شنيد لبهاى چروكيده و كوچكش را از هم باز كرده و آن قدر بلند خنديد كه مى‏توانستى همه آرواره‏هاى سفت شده‏اش را ببينى. بعد هم با حالت خاصى گفت:
- عمه! مقبول‏تر و قشنگ‏تر از من پيدا نكردى. جوون‏تر از من نبود كه تو عسكش رو بكشى؟! و بعد با ناز و كرشمه، شعر هميشگى را خواند كه مثلاً ما هم آن روزها قشنگ بوديم و دورانى داشتيم:

چكار دارى كه بابايم كجا بود
دو چشم نرگسش كار خدا بود
او نمى‏دانست كه براى من قشنگترين و مهربانترين آدمها همين عمه شهربانوى پير و از كار افتاده است. خلاصه، عمه بعد از خنده‏هاى طولانى گفت:
- خوب عمه! طورى نيست. حالا چه طورى بشينم كه عسكم رو بكشى؟ تازه مگه تو عكاسخونه دارى؟
- اين طورى؛ درست مثل همون ژستى كه اول داشتى. آهان همين طور. تو رو خدا تكون نخور. تازه، عسك هم غلطه بايد بگى عكس.
- قسمِ خدا بى‏خودى نيس كه براى همه چيز مى‏گى تو رو خدا. استغفرالله انگار اسم خدا نُقل و نباتِه!
بعد از اين جمله ديگر هيچ حرفى نزد و به همان حالت كه گفته بودم نشست.
هوا داشت تاريك مى‏شد و عمه ديگر خسته شده بود. ناله‏كنان گفت:
- عمه بسّه ديگه. باقى نقاشى رو بذار براى فردا. فردام روزِ خداس. خسته شدم ديگه.
خيلى خوشحال بودم كه با آن همه ژست كه گرفته بودم بالاخره يك نقاشى كشيدم كه كمى شكل خودِ عمه شهربانو بود. گاهى سينى را دورتر مى‏گرفتم و از فاصله به نقاشى نگاه مى‏كردم و گاهى هم نقاشى‏ام را سر و ته مى‏گرفتم تا مثل نقاشهاى راستكى عيب كارم را ببينم و بعد از نگاهِ دوباره با ضربه قلم و يا نقطه‏اى نقص كارم را بر طرف مى‏كردم. عمه از جا بلند شده بود.
انگار پاهاى كوتاه و خسته‏اش بيدار نمى‏شدند. با زحمت فراوان خودش را به من رساند و من غرق در شاهكار هنرى‏ام بودم. وقتى جلو آمد و عكسش را ديد گفت:
- حالا اين يعنى عسك منه؟
- بله، به اين مى‏گن يه هنر واقعى!
- اين كه شكل اَجنّه‏س! شكل همه چى هس جز من. اين همه منو روى پا نشوندى براى اين؟!
- حالا صبر كن عمه بذار رنگش بكنم شكلِ شكلِ خودت مى‏شه.
توى دلم گفتم: «اين همه هنر به خرج بده، وقت بذار و محبت كن حالا مى‏گه شكل جنّاس. راستى راستى كه استعداد آدمارو مى‏خشكونند. اين عوض تعريف و تمجيدشونه!»
غرق نقاشى‏ام بودم كه مادر و خواهرم سر رسيدند. مادرم مثل هميشه كه براى هر كارى مرا تشويق مى‏كرد جلو آمد و گفت:
- چيكار مى‏كنى خانوم؟
- بنده به عنوان يك نقاش بزرگ، خوشحالم كه از چهره عمه شهربانو يك اثر به ياد ماندنى... .
- اتفاقاً چقدر هم شكل خودشه. ببين قد كوتاهش، لُپهاش و خنده رو بودنش عين خودِ عمه‏اس. باريك الله. رنگش كن تا بدم قاب بگيرن.
توى دلم قند آب مى‏شد. مادرم يك هنرشناس واقعى بود. آنقدر ذوق و شوق براى قاب گرفتن نقاشى‏ام پيدا كردم كه با شتاب رفتم و مداد رنگى‏هايم را آوردم. مشغول رنگ كردن بودم كه متوجه سر و صداى دمِ در خانه شدم. كمى گوشهايم را تيز كردم تا از سر و ته قضيه سر در بياورم. فقط صداى بلند اقدس خانم به گوش مى‏رسيد.
- الهى قربونتون برم! دخترم داره از دستم مى‏ره. آتيش به جونم بگيره كه همه‏اش تقسير خودمه اما... .
مادرم با آرامش گفت:
- حالا بيا تو اقدس خانم! بيا يه چايى بخور بدنت قرار بگيره بعد هرچى مى‏خواى بگو.
- نه، حالا نه! اگه باباش بياد و من نباشم كارى مى‏كنه كارستون. مى‏دونيد كه اخلاق نداره اين هم قسمت ما بود با اجاق كورى‏اش ساختم امّا اخلاق بدش ديگه داره داغونم مى‏كنه. حالا مى‏رم خونه، فردا صبح مى‏يام، بلكه يه كمكى بكنيد. فقط مى‏خواستم يه امشب اين دختره خونه شما بمونه تا كمتر چشم غره‏هاى اين مرد رو ببينه و عذاب بكشه.
- قدمش به چشم بفرستيد بياد تا با دخترها دور هم باشند و دلشون باز بشه.
- خدا خيرت بده بعد از خدا اميدم به شماهاس.
اقدس خانم در حالى كه اشك تمام صورتش را گرفته بود و از بس بغض كرده بود صداش درنمى‏آمد خداحافظى كرد و با شتاب رفت. نيم ساعتى بعد از رفتن اقدس خانم، زنِ خسروخان - كه دلّال بود و خانه و زمين خريد و فروش مى‏كرد - دخترش، پرى، به خانه ما آمد.
دخترك آن شب از وقتى آمد تا فردا صبح كه مادرش براى بردن او برگشت، بُغ كرده و يك گوشه نشسته بود. جورى به آدم نگاه مى‏كرد كه فكر مى‏كردى الآن يك سيلى محكم به صورتت مى‏زند. تا آن روز او را اين طور نديده بودم. به خواهرم گفتم:
- خدا به خير بگذرونه. اين امروز به قول مامانم از كدوم دنده بيدار شده؟
- صبر كن يا خودش مى‏گه يا فردا از ننه‏اش مى‏فهميم. فعلاً كه انگار مى‏خواد شيكم مارو پاره كنه!
عجب شب بدى بود. تا صبح چمباتمه زده بود و اشك مى‏ريخت و هى دماغش را بالا مى‏كشيد. مادر به ما گفته بود كه خيلى اذيتش نكنيم شايد دلش نخواهد ما از كار و زندگى اون سر در بياريم. راست مى‏گفت. بالاخره هر كس اخلاقى دارد.
وقتى ديدم توى اتاق خودمان از دست او زجر مى‏كشم رفتم به اتاق عمه شهربانو. چاى درست كرده بود و براى شام هم اشكنه پخته بود. وقتى من رفتم گفت:
- خوب، خدايا شكرت! امشب هم يه مهمون برام فرستادى.
بعد كترىِ آبجوش رو با دستگيره گرفت و آب اشكنه رو بيشتر كرد. فكرم مشغول دخترِ خسروخان بود گفتم:
- عمه شهربانو!
- مى‏دونم مى‏خواى بگى قصه اين دختر اقدس خانوم چيه؟ تو از اول بچگى هم دلت مى‏خواست همه چيز رو بدونى. وقتى هم كسى جوابتو نمى‏داد مى‏اومدى سراغ خودم. انگار من گماشته محله‏ام!
- خوب ديگه عمه بگو! شما از همه همسايه‏ها خبر دارى. به قول خودت موهات رو توى آسياب... حرفم رو قطع كرد و گفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه با حرفهاى خودم جوابم رو مى‏دى. باشه مى‏گم. الآن پرى چند سال داره؟ انگارى هفده سالش باشه. آره عمه؟ هفده سال پيش توى همين محلّه، اين اقدس خانوم با شوهرش زندگى مى‏كردند. چند سالى از عروسى اونها گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودند تا اين كه به اصرارِ مادر شوهرش رفتند تِيرون‏(1) و دوا و درمون كردند. آخر كار دكترها گفتند اين آقا بچه‏دار نمى‏شه و اين رو توى كاغذ نوشتند تا بلكه فاميلهاى شوهرِ اقدس خانوم دست از سرش بردارند. اونها هم كه ديدند عيب از خودشونه ديگه هيچى نگفتند.
- ببينم حالا اين دختره ناراحته كه چرا هفده سال پيش بابا و مامانش بچه‏دار نشدند؟
- من چه مى‏دونم امشب اين دختره چشه؟! دارم از اولِ زندگىِ اون برات مى‏گم. فردا معلوم مى‏شه كه چى شده مادرش كه اومد معلوم مى‏شه.
- راستى اگر بچه‏دار نمى‏شدن پس اين پرى چه جورى...؟
- ماشاء الله اَمون مى‏دى عمه؟!
- ببخشيد باز هم شش ماهه به دنيا اومدم!
عمه خنديد و در حالى كه اشكنه را توى كاسه چينى لب شكسته‏اش كه حاشيه آبى قشنگى داشت مى‏كشيد و توى سفره مى‏گذاشت گفت:
- بسم الله: بيا بخور عمه! خلاصه بعد از مدتى مردم گفتند كه اينها از يه جايى بچه بيارن و پچ پچ مردم به گوش خودشون هم رسيد. اون روزها سرِ كوچه، توى خونه شيخ حسين و اينها، يه خونواده ديگه‏اى زندگى مى‏كردن. اسمشون نوك زبونم بود، امّا الآن يادم رفته. اينها هرچى بچه به دنيا مى‏آوردن تا پسر گيرشون بياد باز هم بچه دختر مى‏شد. اون قدر بچه‏دار شدن تا تعداد دخترها به هشت تا رسيد.
مى‏دونى عمه مردم خيلى ناشكرى مى‏كنن. اصلاً بعضى‏هاشون بى‏عقلى مى‏كنن. اين زن و شوهر نمى‏گفتند كه خوب بچه نعمت خداس، دختر و پسر كه نداره. هر كس يه جورى، يه چيزى كم داره. نمى‏شه كه همه چيز مال يكى باشه. دختر هفتم و هشتم اينها دو قلو بودند. يكى از اونها همين دختره، پرى، بود. وقتى به دنيا اومد اين قدر قشنگ بود كه وقتى من ديدمش گفتم: قربون خدا برم چه شكل و شمايلى به اين داده. تو بايد اون روز مى‏بودى و نقاشى اين دختره رو مى‏كشيدى. من كه نقاشى نمى‏خواد صورت چروكيده‏ام.
- خوب بعدش چى شد. پرى كه به دنيا اومد... .
- خلاصه، يكى از اين دوقلوها رو مى‏خواستن بذارن پرورشگاه، امّا يواشكىِ شوهرش! ما هم بچه رو از اون گرفتيم و اومديم خونه و بعد هم با اين اقدس خانوم حرف زديم كه خدا را خوش نمى‏ياد اين بچه رو ببرن اونجا كه بچه‏هاى مريض رو مى‏برن. چه مى‏دونستيم توى پرورشگاه بچه‏هاى سالم رو هم مى‏برن. گفتيم كه اون بچه‏رو برداره و به هيچ كس هم نگه كه مال كيه. با شوهرش صلاح و مشورت كرد و بچه‏رو از ما گرفت و برد خونه‏اش تا بزرگش كنه و اين عصاى پيرى و كورى‏اش بشه. امّا مى‏دونى عمه! هرچى بهش گفتم بچه پاييدن مى‏خواد، مواظبت مى‏خواد مى‏گفت: باباش بهترين ميوه‏ها و خوردنى‏هارو مى‏خره. هميشه جيبهاش پر آدامسه. قشنگترين لباسهارو براش مى‏خره و فلان و فلان.
فكر مى‏كرد بچه بزرگ كردن يعنى يه بچه سِه كيلويى رو سى كيلو كردن. يكى نبود بهش بگه اين كه هنر نيست بچه گربه هم از يه كيلو به ده كيلو مى‏رسه. اسمش رو مى‏شه گذاشت تربيت؟!!!
حرف هيچ كس رو گوش نمى‏داد. فقط هرچى اين دختره مى‏خواست براش آناً حاضر مى‏كرد.
عمه در حالى كه نان را توى اشكنه تريد مى‏كرد گفت:
- من نمى‏دونم حالا چى شده و چيكار كردند، امّا هر چى هست برمى‏گرده به اين سر به هوا بودن پدر و مادرش. فردا معلوم مى‏شه. بخور عمه كه خيلى مى‏چسبه.
من اشكنه‏هاى عمه را خيلى دوست مى‏داشتم. در حالى كه از شنيدن آن حرفها هيجان‏زده بودم شروع به خوردن غذا كردم. البته عمه گفت كه چون جريان اين دختر را همه مى‏دانند برايم گفته است وگرنه آن را توى سينه‏اش نگه مى‏داشت. مى‏گفت خيلى بد است كه آدم اسرار مردم رو فاش كند.
فرداى آن روز بعد از كمك به مادرم در كارهاى خانه، نقاشى را آوردم توى اتاق و نزديك پرى مشغول به رنگ كردن پيرهن و گلهاى دامن عمه شهربانو شدم. مرتّب سرك مى‏كشيدم تا ببينم مادرِ پرى كى مى‏آيد. بعد از چند دقيقه سر و كله او پيدا شد؛ با همان جزع و فزع شب قبل.
مادر، خواهرم و پرى را به اتاق ديگرى فرستاد، اما وقتى به مداد رنگى‏هاى پخش شده من نگاه كرد، انگار دلش نيامد مرا از اتاق بيرون كند. شايد هم پيش خودش گفته بود كه تا من بخواهم مداد رنگى‏ها و كاغذهايم را جمع كنم ظهر مى‏شود.
سرم زير بود و وانمود مى‏كردم كه مشغول رنگ كردن هستم، ولى حواسم به حرفهاى اقدس خانم بود.
- تورو خدا زحمت نكش. بشين تا برات حرف بزنم، بلكه يه ذره دلم سبك بشه. انگار يه گاو خوردم و توى گلوم مونده. هيچى نمى‏تونم بخورم. دست و دلم پى هيچ كارى نمى‏ره. دلم مى‏خواد زمين دهن واكنه و منو فرو ببره...
- خدا نكنه! اين حرفها چيه اقدس خانوم! خوب، بالاخره دنيا زير و بالا داره، تلخى و شيرينى داره. دنيا كه به آخر نرسيده. حالا بگو چى شده؟
- نمى‏دونم از كجا شروع كنم. راستش از وقتى كه پرى‏رو به فرزندى گرفتم پيش خودم گفتم كارى مى‏كنم كه بيشتر از بچه‏هايى كه با پدر و مادراشون زندگى مى‏كنن بهش خوش بگذره. هر چى مى‏خواست براش مى‏گرفتم، هر كجا مى‏خواست مى‏گذاشتم بره و فقط به فكر سير كردن شكم و لباسهاى رنگ وارنگش بودم. فكر مى‏كردم اگه بهش امر و نهى كنم و حرفى بزنم كه دلش بشكنه يا مثلاً دور و برش رو خيلى سفت بگيرم از خونه فرار مى‏كنه و بابا و ننه‏اش رو پيدا مى‏كنه، آخه اين همسايه‏هاى از خدا بى‏خير از همون بچگى بهش گفتند كه من مامانش نيستم. براى همين مى‏خواستم براى خودم نيگه دارمش.
همين عمه شهربانوى شما ده بار بيشتر به من گفت كه جوون دارى شمشير داريه؛ اگر خيلى سفت بگيرى دست خودت رو مى‏بره، اگر هم خيلى راحت بگذارى باز خودت به خطر مى‏افتى. بايد چهار چشمى جوونت رو بپايى امّا طوريكه خودش خيلى نفهمه كه تو مواظبش هستى.
پيش خودم مى‏گفتم بابا اين پير زن از بچه و بچه دارى چه مى‏دونه. حالا زمونه عوض شده، دخترها آزادى مى‏خوان. گذاشتم توى مدرسه شهر درس بخونه كه براى خودش يه چيزى بشه. جيبهاش رو پر از پول مى‏كردم كه يه وقت احساس كمبود نكنه. مى‏دونيد خسروخان، درسته كه اخلاق نداره، امّا مث بارون پول به پاى ما مى‏ريزه كه كم و كسرى نداشته باشيم.
چهار ساله كه توى شهر درس مى‏خونه. از اين و اون شنيدم كه با چند تا پسر ديدنش، ولى مى‏گفتم پرى جونِ من اصلاً و ابداً اهل اين كارا نيس. هيچ وقت نرفتم پرس و جو كنم، ببينم كجا مى‏ره، با كى مى‏ره. مى‏ترسيدم من رو ببينه و ناراحت بشه. خدا منو ببخشه.
چند وقتى بود كه دوستاش مى‏اومدند و مى‏گفتند پرى با يه پسره‏اى... .
اقدس خانم حرفش را قطع كرد، بعد آهسته‏تر به مادرم گفت:
- اين دختر تون كه حرفهامون رو جايى نمى‏زنه.
مادرم جواب داد:
- اين وقتى نقاشى مى‏كشه و درس مى‏خونه، مخصوصاً وقتى انشاء مى‏نويسه، اگه بُمب هم جلوى پاهاش منفجر بشه فكر نكنم بفهمه. تازه بچه است و از اين چيزها سر در نمى‏ياره!
البته من وقتهاى ديگه همين طور بودم، ولى آن روز نه، چون مى‏خواستم از جريان زندگىِ پرى كه عمه شهربانو شب گذشته، كمى از آن را برايم گفته بود داستان بنويسم و براى همين خوب گوش مى‏دادم. اقدس خانم دست برد به استكان چايى در حالى كه آن را با بى‏ميلى مى‏خورد گفت:
- گلوم خشك شده، بس كه حرص مى‏خورم. خلاصه گفتند چند وقتى مى‏شه كه با يه پسره خوش قيافه و خونواده‏دار رفت و اومد مى‏كنه. يه كمى دير مى‏اومد خونه، امّا از ترس باباش هرجا بود قبل از تاريك شدن هوا خودش رو توى خونه مى‏گذاشت.
يه روز گفت كه يه پسر با شخصيت از شهر مى‏خواد بياد خواستگارى و ازش آدرس گرفته و از من مى‏پرسيد كه براى كِى قرار بذاريم. خوب من هم از خدا مى‏خواستم كه با يه خونواده خوب و پولدار و شهرى وصلت كنم تا پرى از همه دخترهاى فاميل سر باشه وقتى اين خبر رو شنيدم خيلى خوشحال شدم و مثل اين كه دختره روى دستم مونده باشه گفتم براى پنجشنبه همين هفته قرار بذار تا با مادرش اينا بيان خونه‏مون. خلاصه درد سرت ندم همه خونه‏رو مثل شب عيد خونه تكونى كردم و بالشهاى قاليچه‏اى زهرا خانوم رو قرض كردم يه فرش قشنگ هم صغرى‏ خانوم توى مهمونخونه‏اش داشت رفتم با هزار خجالت گرفتم.
مادرم گفتم:
- وا... اقدس خانوم! شما كه ماشاءالله وضع زندگى خوبى دارى. فرشهاى خودت از همه قشنگتره.
- مى‏دونم. مى‏خواستم كنار اتاق لوله كرده بذارم كه خوب خواستگارا از حالا يه حساب ديگه روى دخترم باز كنند. زندگى رو عوض كردم و فاميلهاى دور و نزديك رو هم خبر كردم. با خودم مى‏گفتم اين دوماد و مادرِ دوماد بايد ديدنى باشن. بذار همه فاميل يعنى بزرگترهاى فاميل رو دعوت كنم براى شام تا چشماشون در بياد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
الهى آتيش به جونم بگيره! نكردم اول يه تحقيق محقيق بكنم و بعد اين بساط رو راه بندازم. نمى‏دونى كه توى دلم چه خبر بود. با دُمم گردو مى‏شكستم و هر جا كه مى‏نشستم از خونواده داماد حرف مى‏زدم، تا اين كه پنجشنبه شد و همه چيز آماده پذيرايى از خواستگارها بود.
اقدس خانم در حالى كه با صداى بلند گريه مى‏كرد و گاهى هم به علامت عصبانيت و ناراحتى، صورتش را چنگ مى‏كشيد ادامه داد:
- پنجشنبه شب همه مهمونها اومدند، يعنى فاميلهاى خودم و باباش. هر چى نشستيم و حرف براى هم بافتيم خبرى از داماد نشد كه نشد. به قدر بيست بار رفتم درِ خونه و حتى سرِ كوچه و گفتم شايد نشونى خونه رو بلد نيستند، اين جا كه تا حالا نيومدند حتماً خونه‏مون رو پيدا نكردند. به مش رحيم سفارش كردم كه اگه چند تا زن و مرد با قيافه‏هاى بالا شهرى ديد خونه مارو به اونها نشون بده اون بيچاره هم چهار پايه رو آورد دمِ درِ دكّون كه اگه اومدند اونها رو ببينه و راه رو نشون بده.
رفتم درِ دكون كريم قصاب به اون هم گفتم كه ما منتظر مهمون شهرى هستيم. خلاصه تنها كسى كه خبردار نشد از اين خواستگارى من در آوردىِ ما، خواجه حافظ شيرازى بود.
نزديكهاى ساعت ده شب صداى در بلند شد و من كه از خوشحالى داشتم سكته مى‏كردم با شتاب رفتم دم در. يه جوون از همينها كه شلوار جين مى‏پوشند و پيرهن سُرخابى، پشت در بود. فكر كردم دوماد اينه. البته به چشم برادرى خيلى قشنگ بود بدم نمى‏اومد همون هم دومادم بشه. در را كه باز كردم گفت: «سلام حاج خانوم! ب ببخشيد، اين نامه رو از طرف دوستم آوردم كه امشب بنا بود مهمون شما باشند. به من گفت كه اين رو به شما بدم. انشاءا... بعداً خدمت مى‏رسيم.»
با اون قيافه قرتى چنان با عجله از خونه دور شد كه من گفتم چقدر خجالتيه. پيش خودم گفتم: حتماً يكى از فاميلهاى دوماد فوت كردند يا مشكل ديگه‏اى پيدا شده و امشب نمى‏تونن بيان. بهتره براى اين كه فاميل گمان بد نبرن، نامه رو ببرم جلوى همونها باز كنم تا يكى اون رو بخونه.
الهى دستم بشكنه! چه كارى كردم! خسروخان چهار روزه، يعنى از پنجشنبه تا حالا، حتى يه كلوم هم حرف نزده مثل برج زهره مار يه گوشه مى‏شينه. مى‏ترسم قلبش از كار بيافته.
مادرم هم مثل من ديگر صبر نداشت و از نفرينهاى اقدس خانم هم خسته شده بود، براى همين گفت:
- خدا خيرت بده اقدس خانوم، تو كه مارو نصفه جون كردى! بگو آخرش چى شد!
- آخرش؟ كاشكى آخرش جنازه من از خونه بيرون مى‏رفت. امّا انگار جون سگ دارم. هيچى‏ام نشد. نامه رو آوردم و نگاهى به مهمونهاى خودى كردم و يه راست نامه رو دادم به پسر عمه‏اش، پرويز، همون كه چند بار از اين دختره به صورت غير رسمى خواستگارى كرده بود و پرى هم با ناز و كرشمه ردش كرده بود. گفتم: آقا پرويز! الهى خير ببينى زندايى! اين نامه رو بخون ببينم دوماد چى نوشته.
پرويز هم كه مجبور بود براى حفظ شخصيت خودش نقطه ضعف نشون نده نامه رو گرفت و درِش رو باز كرد و شروع به خوندن كرد. بى‏انصاف تا آخر نامه رو خوند. نگفت حالا كه اين مزخرفها رو توى اين كاغذ زهر مارى نوشتند به خاطر دايى‏ام هم كه شده دو خطش رو كه خوندم ولش كنم. مى‏بينى دشمن شادى يعنى اين!
مادرم كه مى‏دانست اقدس خانم عادت دارد هميشه رنگى تعريف كند، حالا چه شادى باشد و چه غم، با ناراحتى و عصبانيت گفت:
- انگار دل و نيّت گفتن آخر كار رو ندارى. من كه دارم قبض روح مى‏شم.
- باشه صبر كن چايى رو بخورم، الآن بقيه‏اش رو مى‏گم. دردِ من از نوشته‏هاى اون پسره‏س. نامه كه خونده شد همه مهمونها به هم ريختند. بعضى‏ها خيلى غصّه‏شون شد. مثل عموها و دايى‏هاش. خواهرم غش كرد و دخترش هم بلند بلند گريه مى‏كرد و به درِ اتاق پرى كه قفل بود و پرى خودش رو توى اون حبس كرده بود مى‏زد، بلكه بتونه پرى رو آروم كنه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
خسروخان جلو اومد و يه كشيده توى صورت پرويز زد و نامه رو تيكه تيكه كرد و انداخت توى سطل آشغال. خواهرش كه از سيلى زدن خسروخان خيلى ناراحت شده بود رو به من كرد و گفت: «اگه راست مى‏گين جلوى دخترتون رو بگيريد، با عفت بارش بيارين. به پرويز چه كه دختر شما اين طورى از آب دراومد؟ خدا خره‏رو مى‏شناخت و بهش شاخ نداد!» و در حالى كه از خونه ما بيرون مى‏رفت گفت:
«ديگه نه من نه شما! اصلاً عارم مى‏ياد بگم كه با شما هم ريشه‏ام! اَه!»
مهمونها يكى‏يكى خونه‏رو ترك كردند و رفتند، امّا هر كدوم زير لب يه چيزى مى‏گفتند. همشون ما رو مقصر مى‏دونستند.
همه رفتند و ما مونديم و يك ننگ كه مى‏دونم الآن يك كلاغ چهل كلاغ همه جا پخش شده همه زندگى و خونه‏ام به هم ريخته بود. خسروخان هم بعد از رفتن اونا اومد سرِ حوض، يه آبى روى سرش ريخت تا بلكه يه ذره آتيشش فروكش كنه. بعد هم از خونه رفت و دو روز خونه نيومد. توى مغازه مى‏خوابيد. از وقتى هم كه از ترس حرف مردم برگشته، مثل مه و ماتها يه گوشه لم مى‏ده و با انگشترش بازى مى‏كنه. وقتى همه رفتند رفتم خرده‏هاى كاغذ رو كه توى سلط ريخته بودند جمع كردم كه به خيال خودم ازش شكايت كنم و اين دست خطش رو مدرك نيگه دارم. حالا كه چند روزى از ماجرا گذشته مى‏بينم اگه شكايت هم بكنم يه رسوايى ديگه بار مى‏ياد. نمى‏دونم چيكار كنم.
بغض اقدس خانم بيچاره تركيد و اشك از چشمهايش سرازير شد. مادرم گفت:
- حالا اون نامه رو بده ببينيم چى بوده.
اقدس خانم دست كرد زير چادرش و كاغذ مچاله شده‏اى را كه تكه‏هاى نامه را در آن چسبانده بود از كيفش بيرون آورد و با نفرت به دست مادرم داد. بعد رو به من كرد و گفت:
- ول كن اين نقاشى رو دختر! بيا اين نامه رو بخون ببينم.
كاغذى را كه مثل جگر ذليخا شده بود گرفتم و نگاه كردم. هيجان زده بودم و مى‏ترسيدم كه بخوانم. مادرم غر زد:
- بخون ديگه بچه! جون به سر شدم.
سلام! اميدوارم كه حال تو خوب باشه. من هم به لطف خدا خوبم. مى‏دانم كه بنا بود امشب مزاحم شما شويم. باور كن از اول تو را دوست مى‏داشتم و فكر مى‏كردم مى‏توانى همسر خوبى براى من و مادرِ خوبى براى بچه‏هايى كه بعداً مى‏آيند باشى. براى همين تصميم گرفتم تو را امتحان كنم. چند جا با تو قرار گذاشتم و تو به راحتى آمدى، هديه برايت خريدم و تو راحت قبول كردى و جاى آن برايم هديه خريدى. هر بار كه مى‏آمدى سرِ قرار مى‏گفتم: پدر و مادرت حرفى نمى‏زنند؟ مى‏گفتى: اونها رو راحت گول مى‏زنم، بهشون مى‏گم درس مى‏خونم، خونه دوستاى مدرسه‏ام بودم و... .
سه روز است با خودم فكر مى‏كنم كه تويى كه امروز مادرت را گول مى‏زنى و بدون اجازه او با من قرار مى‏گذارى و بيرون مى‏روى چه ضمانتى مى‏دهى كه فردا مرا گول نزنى و به قول خودت كلاه سرِ من نگذارى و با مردِ ديگرى بيرون نروى دروغ گفتن راحت است. من از همسرم نجابت مى‏خواهم و اين در تو نيست. تو حتى دعوتِ دروغين مرا كه آمدن به خانه ما قبل از ازدواجمان بود به راحتى پذيرفتى و گفتى: بى خيال بابا و مامان.
از كجا بدانم كه دهها دعوت ديگر را نپذيرفته‏اى. پرى خانم! تو در امتحان من مردود شدى. همه پسرها براى ازدواج به دنبال يك دختر پاك و نجيب مى‏گردند، اگر چه براى ارتباط نادرست در دوران جوانى به دخترهاى كوچه و خيابان هم توجه كنند. سعى كن حرفم را بفهمى. برايت متأسفم. من به دنبال همسر شخصى مى‏گردم!

shirin71
07-06-2011, 07:25 PM
قسمت (5)

ديوار صندوقخانه عمه شهربانو كاهگلى بود. روزهاى تابستانى گاهى كنار آن مى‏نشست و با كاسه مسى قديمى‏اش قدرى آب به ديوار مى‏پاشيد. همين كه آب به كاهگلهاى خشك مى‏ريخت بوى بهشت به مشام مى‏رسيد. بوى غريبى بود. آدم را به ياد گذشته‏هايى دور مى‏انداخت.
يك روز، پيش از ظهر، به اتاق عمه شهربانو رفتم و او به عادت هميشگى‏اش كاسه آب را برداشت و با شتاب به ديواره صندوقخانه ريخت و من همان بوى مطبوع را احساس كردم. به عمه گفتم:
- عمه شهربانو! چرا بوى كاهگل اين قدر خوبه و دل آدم رو حال مى‏ياره؟
- پس تو هم اين بو رو دوس دارى؟
- بله. خيلى. اما نمى‏دونم چرا؟
- مى‏دونى عمه! ما آدما از خاك درست شديم، يعنى بابامون حضرت آدم از خاك درست شده. مردم مى‏گن براى همين بوى خاك و گل رو دوس داريم. خوب! بالاخره اصل و ريشه ماس ديگه.
- آهان، پس بگو!
- آره. يه چيز ديگه هم هست اون روزها زنهاى حامله وقتى به دردِ چارخشت مى‏افتادن...
- دردِ چارخشت ديگه چيه؟
- يعنى نزديك اومدن بچه‏شون بود، موقع زاييدنشون؛ اونها رو جايى مى‏بردن كه خاك باشد و كنار خاكها مى‏زاييدن. بچه‏هاى توى شكمشون تا بوى خاك رو مى‏شنيدن زود به دنيا مى‏اومدن.
با شنيدن حرفهاى عمه، خنده صدا دار و بلندى كردم و گفتم:
- من كه اولين باره اين حرف رو مى‏شنوم. اين جورى كه بچه مريض مى‏شه. خاك ميكروب داره.
- تو تا آخر عمرت كلّى حرف تازه بايد بشنوى.
آن روز همان طور كه با عمه صحبت مى‏كردم چشمم به صندوقخانه افتاد؛ به پرده گلدارش كه به يك طرف كشيده شده بود و با بند پارچه‏اى همرنگِ خود پرده بسته شده بود و به كيسه‏هايى كه به ديوار صندوقخانه آويزان شده بود، مى‏دانستم كه يكى از آن كيسه‏ها پر از نعناع بود. هر وقت عمه هوس ماست و خيار يا آبدوغ خيار مى‏كرد آن كيسه كوچك را مى‏آورد و از آن نعناع برمى‏داشت و با كف دست مى‏ساييد و توى كاسه چينى لب شكسته‏اش كه پر از ماست گوسفندىِ خوشمزه بود مى‏ريخت.
يك كيسه ديگر هم پر از گشنيز خشك بود، و كيسه ديگر كه بزرگتر از اين دو تا بود و از حجم و بدنه‏اش معلوم بود كه يا نبات در آن است يا ليموى خشك.
امّا يك كيسه خيلى بزرگ، هميشه فكر مرا مشغول كرده بود. هر بار كه از عمه مى‏پرسيدم:
- عمه! توى اين كيسه بزرگه چى دارى؟
مى‏گفت: تو كارى به اين كارها نداشته باش.
و وقتى خيلى اصرار مى‏كردم مى‏گفت:
- عمه اگه صلاحت بود مى‏گفتم. بلكه دلم نخواس تو بدونى توى اون چيه! دختر كه نبايد اينقدر سمج باشه و از همه چى سر در بياره. اصلاً فكر كن يه سر بريده توى اون گذاشتم.
و بعد از پندها و نصيحتهاى زياد مرا، به قول مادرم، دنبال نخود سياه مى‏فرستاد تا فكرم از كيسه و داخل كيسه منحرف شود.
اعتراف مى‏كنم كه چند بارى در نبودِ عمه شهربانو به كيسه نزديك شدم و انگشتم را درآن فرو بردم. ولى همين كه مى‏ديدم چيزى نرم و ناشناخته است مى‏ترسيدم و از صندوقخانه قديمى عمه مى‏پريدم بيرون و پا به فرار مى‏گذاشتم. اين فكر كه نكند واقعاً سر بريده‏اى در آن كيسه باشد وحشت زده‏ام مى‏كرد.
اگر عمه يك بار، تنها يك بار، درست جواب مرا مى‏داد، هيچ وقت سراغ كيسه نمى‏رفتم، كه هم بترسم و هم دلم و وجدانم مرا سرزنش كند كه چرا بى‏اجازه به صندوقخانه عمه رفته‏ام.
فرداى آن روز، كنار باغچه كوچك خانه قديمى‏مان نشسته بودم و از روى گلهاى اطلسى زيبايى كه پدرم كاشته بود و مثل پارچه مخمل رنگارنگ سر روى شانه هم گذاشته بودند و باغچه ما را قشنگتر از هميشه كرده بودند نقاشى مى‏كردم. گاهى هم كاغذ و مداد را كنار مى‏گذاشتم، دو طرف گلهاى ميمونى را با دو دستم مى‏گرفتم و باز و بسته مى‏كردم و به جاى آنها حرف مى‏زدم:
- سلام! سلام خواهر ميمونه!
- سلام؛ حالتون خوبه؟ بچه‏ها خوبن؟
در افكار خود غوطه‏ور بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سختى خود را از آن محيط شاعرانه بيرون كشيدم و در را باز كردم. عمويم بود.
- سلام.
- سلام به روى ماهِ نَشُسته‏ات. بابات كجاس؟
- توى اتاق. بفرماييد تو، در ضمن من روى ماهم را شسته‏ام.
عمو كه آمد، با عجله حال و احوالى با پدر و مادرم كرد و همه رفتند توى اتاق. امّا من لب باغچه رؤياهايم ماندم. غرق آرزوهايم بودم كه عمو از اتاق بيرون زد.
- كجا عمو؟ يه چايى ديگه!
مادرم همين طور كه لباس مى‏پوشيد زير لب زمزمه مى‏كرد پدر از اتاق بيرون آمد. پيراهن مشكى دستش بود گفت:
- دختر! بيا اينو اتو بزن!
پيراهن پدر چروك چروك بود. مادرم زير لب مى‏گفت:
- عجب دنياييه. چقدر زحمت، چقدر سختى، آخرشم اين.
پدرم گفت:
- خانوم مرگ حقّه من و تو هم مى‏ميريم.
ناله كنان گفتم:
- يه كلمه به منم بگيد آخه. تو رو خدا كى مرده؟
مادرم آرام گفت:
- عمه عذرا. يادت مى‏آد؟
- اِ. عمه عذراء مرده! پس چرا به عمه شهربانو نمى‏گيد؟
مادرم رو به پدر كرد و گفت:
- راست مى‏گه بچه. بايد عمه رو هم ببريم. مثل دو تا خواهر بودن. خوب، خواهرِ شوهرش هم كه مى‏شه.
بعد مادرم رفت به اتاق عمه و آرام آرام قضيه را گفت. عمه شهربانو كه تا آن موقع در كمال آرامش روى جُل خوابيده بود و از بوى كاهگلهاى نم اندود لذت مى‏برد با عجله از جا بلند شد و به گريه و عزادارى مشغول شد. بعد همين طور كه لباسهاى مشكى را از بقچه بيرون مى‏آورد و مى‏پوشيد و چارقد مشكى را هم به سر مى‏كرد اشك مى‏ريخت و از خوبيهاى عمه عذرا و سختيهايى كه توى دنيا كشيده بود مى‏گفت:
خيلى اصرار كردم كه مرا هم ببرند، ولى مادرم مى‏گفت كه آنجا جاى بچه‏ها نيست و آخر هم مرا نبردند.
سه روز بعد از مردن عمه عذرا، عمه شهربانو به خانه برگشت. من كه از ديدن او خيلى خوشحال بودم مرگ عمه عذرا را كاملاً فراموش كردم و با همان شيطنتهاىِ كودكانه هميشگى‏ام به سراغ عمه رفتم.
گوشه اتاق نشسته بود و در حالى كه بغض گلويش را فشار مى‏داد و چشمهايش به خاطر گريه‏هاى زياد سنگين شده بودند، زانوهاى كوتاهش را بغل گرفته و به زمين چشم دوخته بود. از چهره به غم نشسته‏اش فهميدم كه تا مدتى بايد دست از كارهاى هميشگى‏ام بردارم.
از پشت شيشه‏ها عمه را تماشا مى‏كردم و خوشحال بودم كه او زنده است با خود مى‏گفتم:
- خدا عمه عذرا رو بيامرزه. امّا الهى شكر كه عمه شهربانو طورى نشده.
لحظه‏هايى گذشت و عمّه مات و مبهوت به زمين خيره شده بود. بعد از جا بلند شد. نمى‏دانست كه من او را تماشا مى‏كنم. دلم مى‏خواست تلافى چند روزى را كه نديده بودمش يكجا در بياورم.
عمه از جا بلند شد و رفت به صندوقخانه. نمى‏ديدم چه مى‏كند. فقط چند لحظه بعد ديدم كه همان كيسه، يعنى سؤال هميشگى مرا، بيرون آورد.
بعد سر كيسه را كه با بند پهنى بسته شده بود باز كرد. از داخلِ آن دو تكّه پارچه سفيد بيرون آورد. تكه پارچه ديگرى هم در آن كيسه بود كه با رنگ قرمز روى آن آيات قرآن نوشته شده بود و بعد، يك مُهر و تسبيح تُربت و... .
هر چه را كه بيرون مى‏آورد اشك مى‏ريخت، به صورت مى‏ماليد و با آن حرف مى‏زد. بعد يك شيشه كوچك از داخل كيسه بيرون آورد. گلاب بود، شايد. گلاب را پاشيد روى پارچه‏ها.
حالا وقتش شده بود كه معمّاى كيسه را حل كنم. به اتاق خودمان رفتم و يك استكان چايى براى عمه ريختم تا به بهانه چايى پيش او بروم. چايى را جلوى عمه گذاشتم و گفتم:
- عمه جون! چايى بخوريد. جاى شما اين چند روزه خيلى خيلى خالى بود.
- دستت درد نكنه عمه كه به فكر من هستى.
عمه دلتنگ بود. بى مقدمه گفتم:
- عمه، اينا... اينا كه اينجا گذاشتيد كفنه؟
- آره عمه، كفنه، لباس آخرته. من حرفى نداشتم برات بگم، اما مامانت گفته بود كه تو دل ندارى، جرأت ندارى كه اين حرفارو بشنوى.
- مگه آدم زنده هم كفن مى‏خره كه شما خريديد!
- عمه، اينو از كربلا آوردم. چهل سال پيش خريدم. مث چشمام ازش مواظبت كردم. بوى كربلا مى‏ده، بوى غريبى مى‏ده، بوى... .
گريه عمه با آوردن نام امام حسين بيشتر شد. بزرگترين شانس ما اين بود كه مادرم در خانه نبود، اگر نه مجلس ما را به هم مى‏زد و مرا به اتاق خودمان مى‏برد. مادرم هميشه مراعات حالات بچه‏گانه را مى‏كرد و مى‏گفت: «بچه‏ها بايد خوش باشند، بچگى كنند و توى غم و غصه‏ها وارد نشوند».
با همان غمگينى كودكانه‏ام پرسيدم:
- عمه! اگر بناست ما ازدنيا بريم، پس چرا ما رو به دنيا مى‏يارند؟
- عمه جون، اولاً مردن آخرِ خط نيست، يعنى وقتى آدمها مردند كه زندگيشون تموم نمى‏شه، تازه شروع مى‏شه، يه زندگى نو و تازه.
- مگه مرده‏ها رو زير خاك نمى‏كنند؟ خوب يعنى ديگه تموم تمومه.
- نه، نه. بذار برات بگم. يه آقايى روى منبر حرف قشنگى مى‏زد. مى‏گفت كه وقت مردن حالِ ما آدما مثل بچه توى شكم مادرشه كه فكر مى‏كنه همه قشنگى‏هاى دنيا همون دنياى تاريك و زشتِ شكم مادرشه. براى همين وقتى مى‏خواد به دنيا بياد گريه مى‏كنه و فكر مى‏كنه كه بدون اون دنياى تاريك ديگه زندگى تموم شده امّا وقتى به دنيا مى‏ياد و قشنگيهاى اون رو مى‏بينه و رنگ و لعابش رو مى‏بينه، مى‏خنده، به خودش مى‏خنده كه اين همه خوبيها توى اين دنيا بوده و اون خبر نداشته و گريه مى‏كرده كه چرا از شكم مادر جدا شده. ما هم فكر مى‏كنيم كه با مرگ همه چى تموم مى‏شه ولى مثل اون بچه اشتباه مى‏كنيم. اگه عملمون درست باشه آخرت قشنگتر و بهتر از اين دنياس. امّا حيف كه ما عادت داريم هر چيزى را كه مى‏بينيم باور كنيم و خيلى از چيزها هم ديدنى نيست، مثل خدا و بعد از مرگ.
- راستى راستى با مردن زندگى تموم نمى‏شه؟ يا مى‏خوايد من ناراحت نباشم؟
- نه، نه. به خدا عمه، عقل ماها كوچيكه. همه چيز رو نمى‏فهميم. وقتى عمه عذرا رو روى سنگ غسالخونه ديدم به خودم گفتم آخه ما به چى مى‏نازيم؛ به بدنى كه يه روز هيچ چيز از اون مالِ ما نيست. اين بدنها كه خيلى ارزش نداره. اصل روحِ ماهاس كه اون هم هميشه زنده اس.
بعد از گفتن اين حرفها گريه عمه شهربانو اوج گرفت و با اين كه دستمال چهار خانه كوچكى را كه هميشه اشكهايش را با آن پاك مى‏كرد جلوى دهانش گرفته بود. ولى باز هم صداى گريه‏اش بلند بود و به گوش مى‏رسيد.
آن روز هر طور بود گذشت و فكر من حتى يك لحظه از قصه مرگ و زندگى خالى نبود. به كفن عمه فكر مى‏كردم و خودم را سرزنش مى‏كردم كه چرا از يك پارچه ساده مى‏ترسيدم. البته صادقانه بگويم حتى همين الآن هم وقتى به ياد آن تكه‏هاى پارچه مى‏افتم مى‏ترسم. ولى حالا مى‏دانم كه ترسِ من از پارچه‏ها نيست، از مرگ است كه حقيقتش برايم معلوم نيست. اصلاً به من اجازه نداده‏اند كه از آن هم سؤالى بپرسم. تا اسم مرگ را آورده‏ام سخنم را قطع كرده‏اند و نگذاشته‏اند اين معماى هميشگى ذهنم حل گردد. نه در خانه و نه در مدرسه، هيچ كجا، اجازه پرسش از معاد را به من نداده‏اند.
بعد از هفته عمه عذرا، آرامش قبلىِ عمه شهربانو برگشت. خودش هميشه مى‏گفت خاك قبرستان سرد است و آدمها با فراموشى زنده‏اند.



آن روز، پنج شنبه عجيبى بود. از وقتى عقلم رسيده بود حضور نوزادى زيبا و دوست داشتنى را در خانه حس نكرده بودم. مادرم از شب قبل درد مى‏كشيد و چنان در اتاق راه مى‏رفت كه انگار مسابقه گذاشته است و مدام اسم ائمه را صدا مى‏زد، مخصوصاً سرش را بلند مى‏كرد و مى‏گفت:
- يا فاطمه زهرا به دادم برس!
بعد، وقتش كه رسيد مادر به بيمارستان رفت و تا وقتى كه برگردد من در خدمت دستورهاى عمه شهربانو بودم.
- بيا عمه! جاى ننه‏ات رو اينجا بنداز، باريك الله. اينجا ديگه نور خورشيد صاف توى چشمش نمى‏افته، منقل اسفند رو بيار اينجا. يه آبى هم دور حياط بپاش. يخته آب هم توى باغچه و روى گلها بپاش تا عطرش بلند بشه و...
خسته شدم از امر و نهى عمّه. تا آمدن مادرم فقط هفت بار كوچه را آب پاشيدم. كوچه خشك مى‏شد و مادرم نمى‏آمد.
- عمه! الهى قربونت برم، اون قرآن رو هم بذار روى طاقچه، تا بالاى سرِ زائو باشه.
- چشم، پس چرا نمى‏يان؟
- عجله نكن عمه مى‏يان.
- عمه! اجازه مى‏دى چند تا گل محمدى بچينم توى گلدون بذارم؟ تورو خدا!
- لعنت خدا بر شيطون. آخه گل به درخت قشنگه. امّا خوب اين دفعه طورى نيس. همه چيز آماده بود و مادرم با بچه كوچكى كه تازه به دنياى خانواده ما وارد شده بود به خانه برگشت. همزمان با ورود او به خانه، عمه يك صلوات بلند فرستاد و ما هم با شادى تمام به طرف مادرم رفتيم. يك خواهر كوچك و نمكى و دوست داشتنى با لباسهاى سفيد مثل فرشته‏ها. بى‏اختيار گفتم: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- تا اين بخواد بزرگ بشه من پير شدم، شايد هم مُردم.
عمه با عصبانيت گفت:
- زبونت رو گاز بگير دختر! برو شربت بيار. حالا حرف شاد و خوب بزن. روز خوبى بود. همه مى‏خنديدند. فاميل براى چشم روشنى مى‏آمدند و عمه شهربانو كه به خاطر به دنيا آمدن خواهر كوچكم لباس مشكى عزا را از تن درآورده بود از شادى لپهايش گل انداخته و تا اندازه‏اى كه مى‏توانست در پذيرايى كمك مى‏كرد و با ميهمانها گرم گرفته بود چهره او در ميان روسرى سفيد و تميز چقدر با چهره دو سه هفته پيش او در وقت مرگ عمه عذرا فرق كرده بود.
آن شب بعد از اين كه شام خورديم، مهمانها يكى يكى رفتند و ما مانديم و خانه هميشگى و عمه شهربانو و يك عضو جديد كه با يك دنيا آرزو قدمش را روى چشمهاى ما گذاشته بود. خيلى خسته شده بودم.
انگار بيش از توان خودم كار كرده بودم. با اجازه پدر و مادر آن شب را به اتاق عمه رفتم و آنجا خوابيدم.
قبل از خوابيدن به عمه گفتم:
- امروز چه روز خوبى بود. نه؟
- بعله، هر روز خوبه عمه.
- نه، اون روز كه عمه عذرا مُرد روز بدى بود. كاشكى هميشه آدمها فقط به دنيا مى‏اومدن!
- اين چه حرفيه. اگه اين طورى باشه ديگه جا براى كسى نمى‏مونه. الآن كه اين دختر چى به دنيا اومده با خودش يه پيغوم آورده كه عمه شهربانو جُل و پَلاست رو جمع كن كه من اومدم و اگه تو باشى جاى من تنگ مى‏شه.
- نخير. توى خونه ما حتى براى ده تا مثل اون خواهرم جا هست. شما هم جا را تنگ نكرديد. راستى عمه، من هرچى نگاه كردم نديدم كه بچه‏مون از اين كه به دنيا اومده و ديگه توى شكم مادرم نيست گريه كنه. اين كه همه‏اش مى‏خنديد.
- نه عمه. اين بچه گريه‏هاش رو توى مريضخونه كرده. همون وقت كه بچه‏ها به دنيا مى‏يان گريه مى‏كنن، بعد كه چشم وا مى‏كنن تازه خوشحال هم مى‏شن كه از يه جاى تاريك به يه جاى روشن اومدن، از يه جاى تنگ به يه جاى بزرگ اومدن.
- آخه عمه، چرا آدما مى‏ميرن؟ من نمى‏تونم اين رو بفهمم.
- خوب، تو به من بگو چرا آدما به دنيا مى‏يان؟
- اين كه چرا نداره! خدا مى‏خواد به دنيا بيان. اصلاً بايد به دنيا بيان.
- هان. پس اونها هم كه مى‏ميرن خدا مى‏خواد از اين دنيا برن و اصلاً بايد از اين دنيا برن. همون‏طور كه اومدن حقّه، رفتن هم حقّه.
عمه توى رختخواب خودش خوابيده بود و من هم با دنيايى از سؤالهاى جوراجور، در حالى كه دستهايم را در هم قفل كرده و زير سرم گذاشته بودم و به رفتن عمه عذراء، آمدن خواهرم و عروسى پسر مشهدى صفر و اتفاقهايى كه در اطرافمان مى‏افتاد فكر مى‏كردم، بدون اين كه نگاهم را برگردانم به عمه گفتم:
- حالا مى‏شه اومدن خواهر كوچيك من به جاى رفتنِ عمه عذرا باشه و كارى به شما نداشته باشه. اگه اين طور كه مى‏گيد يكى مى‏ره تا جا براى ديگرى باشه خوب اون عمه رفت تا جا براى اين خواهرم باشه. تو رو خدا شما زنده بمونين اصلاً ديگه از رفتن حرف نزنين.
منتظر جواب عمه بودم، ولى صدايى نشنيدم. با ترس و دلهره صورتم را برگرداندم ديدم چشمهاى عمه بسته است. ترسيدم براى اين كه مطمئن شوم كه نفس مى‏كشد زير چشمى نگاهش كردم. سعى كردم صداى نقسهايش را بشنوم. در همين گير و دار، عمه خُرناسى كشيد كه بند از دلم پاره شد.
خرّ و پف شبانه او تازه شروع شده بود. اطمينان پيدا كردم كه او نفس مى‏كشد و خدا را شكر كردم كه زنده است. بعد عمه غلتى زد و خواب آلوده، زير لب گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- تا خدا نخواد برگ از درخت نمى‏افته. بخواب عمه... بخواب... بخواب.

shirin71
07-06-2011, 07:26 PM
قسمت (6) و نهایی



از دبيرستان برمى‏گشتم و خيلى خوشحال بودم. آخر خودم را براى كنكور آماده مى‏كردم. به خانه كه رسيدم ديدم عمه شهربانو چادرش را روى سرش انداخته چادرى با زمينه مشكى و خالها و ستاره‏هاى سفيد ريز و قشنگ چارقدش را هم سر كرده و يك بقچه چهارخانه هم كنارش گذاشته است. انگار منتظر كسى بود.
چند سالى بود كه چشمهايش نمى‏ديد. به حسابِ سالِ آقا جانم، با آن وقتها عمه شهربانو صد و پنج سالش بود و شايد هم بيشتر، دكترها مى‏گفتند جمجمه‏اش دارد خشك مى‏شود. براى همين گاهى حواسش پرت مى‏شد و حرفهايى مى‏زد كه درست نبود؛ مثلاً بعضى از آدمها را به شكل حيوانها مى‏ديد و گاهى از اول شب تا صبح دور خودش مى‏چرخيد كه اين همه آدم توى اين اتاق چه مى‏كنند. هيچ كس توى اتاقش نبود ولى نمى‏دانم چرا فكر مى‏كرد كه اتاق خيلى شلوغ است.
گاهى بعدازظهرها كه كنار اتاقش نشسته بود مرا صدا مى‏زد و مى‏گفت:
- الهى خير ببينى عمه! الهى پيرشى! استخوانهاى زانوم خشك شده، دست منو بگير و يه ذره راه ببر. دستش را مى‏گرفتم و دور خانه راه مى‏بردم و اگر ميوه‏اى داشتيم، تا لب حوض مى‏نشست مى‏رفتم برايش مى‏آوردم و پوست مى‏كندم و توى دهنش مى‏گذاشتم، از ته دلش به من دعا مى‏كرد و مى‏گفت:
- الهى عاقبت به خير بشى عمه!
عُمر زياد آدم رو خسته مى‏كنه ولى خوب خواست خداس. هرچى اراده كنه همون مى‏شه.
آن روز وقتى ديدم كه دمِ درِ اتاق نشسته پرسيدم:
- كجا به سلامتى؟ خوب دارى خوش مى‏گذرونى عمه‏ها! نه امتحان بايد بدى، نه كنكور دارى، نه درس و مشق. راحتِ راحت دارى كيف مى‏كنى.
عمه خنديد و گفت:
- دوباره اومدى زبون باز؟ خدا نكنه يه روزى تو، اين راحتى و كِيف منو داشته باشى عمه. الهى هميشه بخونى، بنويسى و كار كنى و امتحان بدى.
نمى‏دانم چرا آن روز غم عجيبى توى صورت چروكيده‏اش نشسته بود. انگار مى‏خواست چيزى بگويد، ولى دلش اجازه نمى‏داد. بالاخره گفت:
- مى‏خوام ببينم كسى منو مى‏بره خونه آقا جون، دلم براش شور مى‏زنه، مى‏خوام ببينمش. گفتم:
- انگار خيلى كفش پشت دره. كسى اينجاست؟
- آره غريبه نيستند خودى هستند، براى همين كارهامو كردم تا با يكى‏شون برم.
رفتم به طرف اتاق. همه بزرگترهاى فاميل جمع بودند.
هيچ وقت همه اينها، جز عيد نوروز، با هم به خانه ما نمى‏آمدند. شايد اتفاقى افتاده بود. سلام كردم. همه مشغول حرف زدن بودند و فقط يكى دو نفر جواب سلام مرا دادند.
مادرم اصرار زيادى داشت كه مرا از اتاق بيرون بفرسته. گفت:
- برو توى آشپزخونه غذا بخور. خسته‏اى. بعد هم يه خورده بخواب تا خستگى‏ات در بره.
به چهره مادرم كه نگاه كردم ديدم قيافه‏اش مثل روزى است كه مى‏خواستند خواهرم را به خانه بخت ببرند يا وقتى كه دايى‏ام مى‏خواست برود نظام.
چهره ناراحت و درهم مادرم كنجكاوى مرا بيشتر كرده بود. يعنى چه خبر شده؟
يك گوشه نشستم. حرفهاى همه مشكوك بود. خاله‏ام به حمايت از مادرم مى‏گفت:
- آخه عمه كه فقط عمه اين يكى نيست! خوب آجى هم گناه داره! هر كداممان بايد يه هفته عمه رو ببريم و ترو خشكش كنيم. ديگرى گفت:
- ما زندگى داريم، بچه داريم. آخه چه طورى اين پير زن رو ببريم خونمون. بچه‏هامون مى‏خوان بازى بكنن و غذا بخورن. خوب عمه‏ام كه خيلى پيره يه وقت كثيف مى‏كنه اتاق رو و... .
عمه‏ام گفت:
- بهتره همين جا باشه خودمون بياييم اينجا كارهاشو بكنيم.
از قيل و قالها فهميدم كه موضوع گردهمايى آن روز، عمه شهربانوست. حرفها بيشتر و بيشتر مى‏شد و هر كس چيزى مى‏گفت:
- عمر زياد هم چه بَده! من كه از خدا خواستم تا جوونم بميرم به اينجاها نرسم.
- آره آجى! اين طورى آدم هم خودش سختى مى‏كشه هم باعث درد سر ديگران مى‏شه.
- مى‏گم كه خوبه ببريمش... .
- بابا اونهايى كه بچه دارند و كُلّى ثروت دارند بچه‏هاشون مى‏برندشون سراى سالمندان عمه كه نه بچه داره و نه ارث و ميراثى. اين چه سختيه شما به خودتون مى‏ديد.
- آره فوقش يه پولى بايد به حساب ريخت.
- راست مى‏گه. ما كه از دكتر سينا بالاتر نيستيم، راحت ننه‏اش رو ورداشت و برد اونجا.
- اونجا هم براى خودش خوبه كه از تنهايى درمى‏ياد و هم براى ما خوبه كه اسيرش نمى‏شيم.
- بله... .
هر كس جورى اظهار فضل مى‏كرد. درست مثل اين بود كه مى‏خواهند مرده‏اى را ببرند به قبرستان و فقط منتظر اجازه كس و كار ميّت شده‏اند. همه با هم حرف مى‏زدند و كارى نداشتند كه چه كسى گوش مى‏دهد. مادرم ساكت ساكت بود و مرتب بغضش را فرو مى‏داد. فقط يه بار گفت:
- من گفتم شما بياييد اينجا تا نگهدارى از عمه شهربانو رو با هم تقسيم كنيم. اين بيچاره كه خيلى‏ام به كسى كارى نداره. يكى وسط حرف مادر دويد:
- ببين عزيز من. پول حلّال مشكلاته. سرِ كيسه رو كه شل كنى همه دردها درمون مى‏شه. حرفى ندارم يه خورده پولش رو هم من بدم و اين عمه رو ببريم سراى سالمندان.
ديگر نمى‏توانستم تحمل كنم. من از گذشته عمه خبر داشتم. خيلى از اينهايى كه الآن با اين بى‏رحمى درباره عمه شهربانو حرف مى‏زدند، مايه اوّلى زندگيشان از فروختن طلاهاى عمه شهربانو بود. خودِ عمه با ميل خودش براى زنهاى اينها و دخترهاشون جهيزيه تهيه كرده بود. حالا منّت سرِ عمه مى‏گذاشتند كه پول به سراى سالمندان مى‏دهند! ديگر طاقتم تمام شد. با اين كه مى‏دانستم ممكن است با من دعوا كنند كه چرا توى حرف بزرگترها حرف زده‏ام، ولى زبان باز كردم. بغضم تركيد و در حالى كه گريه مى‏كردم گفتم:
- شما، شما كه مى‏خوايد عمه رو ببريد سراى سالمندان، اگه خودتون الآن پير بوديد و مى‏خواستند شما رو ببرند چه حالى داشتيد؟ خودتون رو جاى عمه بذاريد. كم به همه شما محبت كرد؟ بله همه چيز با پول حل مى‏شه به قول شما! ولى انسانيت و عاطفه و محبت رو هيچ وقت پول نمى‏تونه بياره. اصلاً وقتى اسم پول مى‏ياد آدمها كور مى‏شن، بى‏عاطفه مى‏شن، مى‏ميرن... .
ديگر تمامى حنجره‏ام را بغض گرفته بود، بلند بلند گريه مى‏كردم و نمى‏توانستم حرف بزنم.
همه ساكت بودند و به من نگاه مى‏كردند. آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- عمه شهربانو دست خيلى‏ها رو گرفته، به خيلى‏ها محبت كرده. هيچ وقت از هيچ كس چيزى نخواست جز يه ذره محبّت و توجه، يه جواب سلام، فقط يه جواب سلام. به خدا سراى سالمندان براى همون غربيهاى بى‏پدر و مادر خوبه، نه براى ما.
حالم را نمى‏فهميدم. به سرعت از جايم بلند شدم و بيرون دويدم. رفتم توى آشپزخانه، يك گوشه چمباتمه زدم و شروع كردم به گريه كردن. راستى كه چقدر عمه را دوست داشتم.
صداى عمه شهربانو توى حياط خانه پيچيد:
خدا براتون خوب بخواد! الهى خير ببيند! منو ببريد خونه عباس. الهى عاقبت به خير بشيد، منو ببريد خونه عباس!
صدايش كه بركت فضاى صميمى خانه قديمى ما بود مى‏لرزيد. بعد توى حياط، صداى پا و همهمه مهمانها پيچيد. مى‏خواستند عمه را ببرند خانه آقا جان. مى‏خواستم بروم توى حياط و با عمه خداحافظى كنم، اما پاهايم پيش نمى‏رفت و نمى‏توانستم از جايم تكان بخورم. توى حياط هر كسى چيزى مى‏گفت:
- خوب فعلاً كه به نتيجه نرسيديم. اگه تصميم گرفتيد خبر بديد خودم مى‏برمش.
- اين ورپريده هم قشنگ حرف مى‏زنه. امّا خوب، چند روزى كه عمه شهربانو رو نديد عادت مى‏كنه.
صداها كه خوابيد، مادرم يك راست آمد به آشپزخانه. چشمهايش قرمز قرمز شده بود. خيلى ناراحت بود. معلوم بود كه منتظر بهانه‏اى است براى اشك ريختن. آمد و نزديك من نشست، دستش را روى دستم گذاشت و گفت:
- فكر نكن كه من حاضرم به اين كار. منم به اندازه تو و حتى بيشتر از تو به عمه شهربانو عادت كردم. از وقتى چشم باز كردم و عقلم رسيد اونو ديدم و باهاش زندگى كردم. خدا مى‏دونه من نمى‏خوام بذارمش اون جاى لعنتى. فقط به اينها خبر دادم كه بيان و كمك كنن تا با اين بچه‏دارى، من كمتر اذيت بشم.
دستهاى مادرم را نوازش كردم:
- تو رو خدا نزار ببرنش توى اون جهنّم. هر كى اونجا رفته بعد از چند روز دق كرده و مرده!
- باشه. حالا بلند شو آبى به صورتت بزن و بيا ببينم چيكار كردى كارنامه‏ات رو بيار ببينم.
با اينكه دست و صورتم رو شسته بودم و با حرفهاى مادر هم آرام شده بودم ولى وقتى كارنامه‏ام را از كيف درآوردم به جاى اين كه بخندم و مثل هميشه و شلوغ‏تر از هميشه اين خبر خوش را بدهم با گريه و ناراحتى گذاشتم جلوى مادرم و گفتم:
- اين هم مدرك ولى چه فايده وقتى كه خوب زحمتها رو كشيدى وقتى خوب به همه خدمت كردى و گره‏هاى زندگى ديگران رو باز كردى همين كه موهات سفيد شد ديگه جايى توى اين جامعه ندارى نزديكترين كسانت همونها كه خودت رو براشون فدا مى‏كردى دستت رو مى‏گيرند و مى‏اندازندت توى يه زندون دور افتاده كه اسم قشنگى به نام سراى سالمندان داره!
مدرك، شغل، بچه، زندگى همه اينها آخرش به چى ختم مى‏شه!!!
- نه بابا! اين طورى‏هام كه تو مى‏گى نيست پاشو كه يه هديه قشنگ قشنگ پيش من دارى.
براى گرفتن مدرك ديپلم يه انگشتر خيلى قشنگى به عنوان هديه به من دادند نمى‏دونم چرا با اينكه آرزو داشتم يه روزى انگشتر طلا داشته باشم ولى خيلى خوشحال نشدم زندگى برايم رنگى نداشت فقط وقتى انگشتر رو گرفتم از جا پريدم و گفتم:
- يافتم، يافتم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
مادر گفت: چى شده؟ چيزى گم كرده بودى؟
- آره فهميدم كه مسئله عمه شهربانو رو چه طور حل كنيم.
- خوب چطور؟
- اين انگشتر رو مى‏فروشيم و يه خدمتكار براش مى‏ياريم تا كارهاى عمه رو انجام بده اونوقت شما هم به اين بچه‏ها مى‏رسيد و زندگى خوتون رو مى‏چرخونيد عمه هم پهلوى خودمونه.
- شما نمى‏خواد انگشتر رو براى اين كار بديد اگر كسى گير مى‏آوردم خودم پولش مى‏دادم ولى امروزه كسى زير بار اين كارها نمى‏ره. يه چيز ديگه عمه شهربانو رو به خودمون بسپار درستش مى‏كنيم. تو فقط به فكر كنكورت باش دخترم!
- باشه. دست شما درد نكنه انگشترش خيلى قشنگه مادر!
روزى كه امتحان كنكورم را دادم گويى بارى از روى دوشم برداشته شد. مادرم انگار دل و دماغ نداشت، فقط پرسيد:
- امتحانت خوب شد؟
- لبخندى زدم و گفتم:
- اى... بدك نشد!
هنگام برگشت از جلسه كنكور نگاهم به چهره پدرم افتاد. معلوم بود از هول اينكه نكند امتحان زود تمام بشود و من بيرون بيايم و او را نبينم اصلاً نخوابيده بود. دلم برايش مى‏سوخت كه اينقدر براى ما زحمت مى‏كشد.
چندتايى چروك توى پيشانى‏اش پيدا شده بود و يك خورده موهايش هم سفيد شده بود. همين طور كه نگاهش مى‏كردم با خودم مى‏گفتم: تا آخر عمرم بهش خدمت مى‏كنم. جاى بابا روى چشماى منه يه روزى زحمتهاشو تلافى مى‏كنم. نمى‏گذاريم گذارش به سراى سالمندان بخوره چه برسه به اينكه... .
روز سختى بود هم از نظر روحى خسته بودم و هم بدنم ديگر طاقت نگه داشتن مرا نداشت. چادرم را برداشتم، كيفم را روى طاقچه گذاشتم و وسط اتاق دراز كشيدم. چقدر خسته بودم! وقتى وارد خونه شدم هيچ كس توى خونه نبود بابام هم رفته بود براى خريد خانه. بعد از اين كه آبى به صورتم زدم و چايى هم كه آماده بود خوردم به طرف اتاق عمه شهربانو رفتم. درِ اتاق قفل بود عمه اگر چند روزه جايى مى‏رفت درِ اتاق رو قفل مى‏كرد ولى ديشب نگفتند كه مى‏خواهد جايى برود. شايد دوباره هوس خانه آقاجون را كرده. هر جا رفته باشد، بالاخره برمى‏گردد. بيشتر از يكى دو روز جايى نمى‏ماند.
انگار شش ماه بود كه نخوابيده بودم نمى‏دانم خوابيدنم چقدر طول كشيد، ولى وقتى بيدار شدم سنگينى يك پتو را روى خودم احساس كردم. مثل هميشه مادرم پتويى روى من انداخته بود. اولين صدايى كه شنيدم ناله مادرم بود:
- خدا الهى قسمت گرگ بيابون نكنه! آدم وقتى وارد اين جور جاها مى‏شه از زندگى سير مى‏شه. نمى‏دونى وقتى اونجا رسيديم و عمه شهربانو سر و صداى مردم و هياهو رو شنيد چه حالى شد. شروع به داد و بيداد كرد و گفت: اينجا كه خونه عباس نيس، اينجا مريضخونه‏اس، نمى‏خوام توى مريضخونه بخوابم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
راستش خيلى دلم براش سوخت. به بقيه گفتم برگرديم من نمى‏ذارم عمه اينجا بمونه. خودم كاراش رو مى‏كنم. گفتن: زشته، ما همه كارها رو كرديم، ريش گرو گذاشتيم. آخه مگه ما بيكاريم. چند تا پرستار اومدن و به زور عمه رو بردن روى تخت گذاشتن. آروم نمى‏گرفت. يه آمپول بهش زدند كه خواب آور بود. آروم آروم خوابش برد.
خدا مى‏دونه توى اين دلِ من چه خبره. پشيمونم. هى بهشون گفتم برگردونيدش توى خونه. طورى نيست. من كه اين همه سال ازش نگهدارى كردم اين آخر عمرش هم دور و برش مى‏تابم. گفتن: حالا مطمئنى كه آخراى عمرش شده.
از زير پتو نگاه كردم. پدرم يك قند از توى قندان برداشت و به دهان گذاشت. اشك از گوشه چشمهايم سرازير شد.
خانه ما هيچ وقت آن قدر ساكت نبود. مادرم حرف نمى‏زد. پدرم هم به تلويزيون خيره شده بود. حتى دو تا خواهرهاى كوچكم كه از دنيا چيزى نمى‏فهميدند آن شب نه گريه مى‏كردند و نه بازى.
حتى يك لحظه هم نمى‏توانستم از فكر عمه شهربانو بيرون بيايم. صورتش مدام جلوى چشمم بود. آن‏قدر گريه كرده بودم كه بالش زير سرم خيس شده بود و بوى پنبه خيس شده اذيتم مى‏كرد. صداى عمه توى گوشم مى‏پيچيد:
- عمه جون اين پيرها مايه بركت خونن. قديمى‏ها به پيرها خيلى عزّت مى‏زاشتن، براى همين هميشه خوش بودن. عمه، اين موهاى سفيد و اين كمر خم شده يه چراغ به دست آدمها مى‏ده كه باهاش همه چيز رو مى‏بينن. خدا مى‏تونست كارى بكنه كه آدم هميشه جوون باشه. نمى‏تونست؟ چرا! امّا اين كار رو نكرد كه شما جوونها به ما پيرها نيگاه كنين و مست مال و جمال و قدرت نشين. عمه، ... .
پنج شنبه همان هفته، يعنى درست شش روز بعد، از سراى سالمندان به خانه دايى‏ام تلفن كرده بودند و گفته بودند كه عمه شهربانو تمام كرده است.
اين در حالى بود كه ما مى‏خواستيم جمعه كه پدر خانه است، شيرينى و گل بخريم و به ديدن او برويم.