توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عمه شهربانو
shirin71
07-06-2011, 07:23 PM
عمه شهربانو
ناهید طیبی
مقدمه
منبع : سایت علمی دانشجویان ایران
برگرفته از کتاب عمه شهربانو
نوشته ناهید طیبی
بدون ذکر منبع کپی برداری ممنوع!
دفتر زندگانى ما داراى شش فصل پر خاطره است. «نوباوگى» و «كودكى»، دوفصل زيبايى بوده كه با نيازها و نازهاى خاصى همراه است. در اين دو، تنها به خواستههاى خود مىانديشيم و بيشتر برآنيم گواراتر بنوشيم و زيباتر بپوشيم.
«نوجوانى» نوروزى دلپذير و پر طراوت اما زودگذر است كه گاه با توفانهاى تند احساسات همراه گشته و زمانى، نسيمى روح بخش و دلربا از معنويت، بيدارى مذهبى و عشق به ارزشهاى الهى در آن به چشم مىخورد و «جوانى» بهارى است زيبا، پر نشاط و سرشار از عشق، اميد، هيجان، لذت و شادى. لذت از تفريح، آراستگى ظاهرى، خوردنىها و نوشيدنىها و شادى از گفت و گوهاى پر خاطره و شيرين. نگرش ما به آفرينش و آفريدهها در اين دوران شكل مىگيرد و گرايشهاى گوناگون با سرعت بسيار در مسير اصلى خود قرار مىگيرد. انتخابها يكى پس از ديگرى فرا مىرسد و ديرى نمىپايد كه بنيان آينده زندگى، استحكام يافته، بنيادهاى فكرى فرهنگى انسان تبلور مىيابد.
«ميانسالى» فصل پنجم از دفتر حيات ماست كه با شتاب بسيارى در راه تفاخر، كسب موقعيتهاى برتر اجتماعى و به دست آوردن نام و نشانهاى مردمى در جامعه همراه است. و سرانجام «كهنسالى» است كه با تكاثر همراه بوده، و ثروت اندوزى و گسترش دارايى و موقعيت مادى در آن وجود دارد.
بىشك ايام «نوجوانى و جوانى»، دو فصل بسيار حساس و پرفراز و نشيب است كه در آن بينشهاى ما شكل مىگيرد، گرايشهايمان رشد مىيابد و كنشها و واكنشهاى شديدى در ما پديد مىآيد. چشمگيرترين نماد اين دوره، اوج احساسات پاك و پرصفاى دين باورى و خدا محورى است كه در چهره پرسشهاى بسيار رخ مىنمايد و همه ما در اين زمان به دنبال زلال معرفت و ناب حقيقت هستيم تا جرعههايى گوارا از دانش و بينش بنوشيم و عطش روح و روان خويش را برطرف كنيم. شيوه هميشه دشمن، استفاده بهنگام و شيطانى از جوششها و كوششهاى اين ايّام و بهرهگيرى از احساسات آسمانى نوجوانان و جوانان است. گام نخست او واژگونى بينشها نسبت به حقايق هستى و آفرينش و آفريدهها است. در اين راه ابتدا از ابزار «ترديد» استفاده مىكند سپس به «تضعيف» ارزشها مىپردازد و در پى آن به «تحقير» مقدّسات رو مىكند، تا در پى واژگونى بينشها، گرايشهاى ما را بر اساس خواستههاى خود سوق دهد و صراط سعادتمان را در بيراههاى - به ظاهر زيبا و دلربا - نمايش دهد. در اين هنگام جشن پيروزى برپا كرده و همه ساده انديشان به دور از خودباورى و تحليل براى هميشه در دام ناپيداى او گرفتار خواهند بود! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
«اسپنسر» فيلسوف معروف انگليسى در سخنى كوتاه به دوستان خود مىگويد: «اخلاق و آداب و زبان و تمدّن خودتان را به اقوام و مردم مورد علاقه سيطره خود بياموزيد و آنان را به حال خودشان واگذاريد كه «هميشه» از آن شما خواهند بود!!».(1)
كتابى كه در دست داريد، مجموعهاى از باورهاى پاك و آسمانزادى است كه از زبان بانويى كهنسال به نام «عمّه شهربانو» بيان شده است. عقايدى در جامعه سنّتى سالهاى گذشته با دنيايى از صفا و صميميت همراه شده و قداستى خاص در عمق هر يك به چشم مىخورد، به گونهاى كه آشنايى نوجوانان و جوانان را با فضاى آن زمان و آموزههاى ناب دينى - كه گاه در چهره طنز و شيرين عرضه شده است - فراهم مىسازد.
نويسنده كه خود از چهرههاى فاضل و آشنا به مبانى مذهبى است و در حوزه علميه قم به تدريس، تحقيق و تأليف مشغول است با سليقهاى نو و انگيزهاى الهى، به پرداخت دقيق صحنهها و نگاه ظريف به لحظهها رو كرده و با چرخش قلم و نوع نگارش، جذّابيت و شيرينى خاصى به نوشتار بخشيده است. گرچه پيشتر سلسله نوشتار «بارقه» را از ايشان شاهد بوديم امّا فضاى گفتگوى وى با عمّه شهربانو و استفاده از واژههاى قديمى و عبارات سنّتى زيبايى ويژهاى به اين نوشتار داده است.
اجازه دهيد سخن كوتاه كنيم و شما را با «عمّه شهربانو» و ماجراهاى گوناگون او تنها بگذاريم.
والسّلام
shirin71
07-06-2011, 07:23 PM
قسمت (1)
مثل هميشه چراغ سه فتيلهاى را كه رنگِ آبى آن از بس با نفت سر و كار داشت، آبىِ نفتى شده بود روشن كرده و كُماجدانى را كه سياهى ديوارهاش به سوختنهاى بىحساب گواهى مىداد روى آن گذاشته بود. از لابهلاى سوراخهاى در كج و معوج كماجدان، بخار بيرون مىآمد و من از بويى كه در اتاق پيچيده بود مىفهميدم كه باز هم «تَه كماجدونى»(1) پخته است. حتّى اگر قيمه ريزه هم بود فرق نمىكرد. هرچه بود حتماً خوشمزه بود و عطرى هميشه تازه داشت. دست پخت «عمه شهربانو» حرف نداشت؛ گوشت كوبيده شده در هاون و بعد، آب و ادويه و قدرى هم گوجه فرنگى يا به قول خودش «تَمّاته» كه وقتى خوب پخته مىشد و جا مىافتاد دلِ همه را مىبرد.
يك روز گفتم:
- عمّه شهربانو! مىدونى كه «تماته» يك كلمه خارجيه؟! آخه خارجىها به گوجه فرنگى «توماتو» مىگن نكنه شما هم خارجى هستى و ما نمىدونستيم؟!
سنجاق زير گلويش را باز كرد و چارقدش را محكمتر بَست و گفت:
- اِدا نيار عمه. بذار به كارم برسم. من كه خارجى مارجى سرم نمىشه.
شايد از اول عمرم تا آن روز بيش از صد بار با همين دو تا چشمم ديده بودم كه عمه شهربانو چطور با قاشق برنجى قديمىاش، گوشت نيم پز شده «ته كماجدونى» را اينرو و آنرو مىكند؛ امّا نمىدانم چرا باز هم سرم را بالاى چراغ مىبردم و آشپزى ساده و صميمىِ او را نگاه مىكردم و او وقتى چشمهاى خيره مرا مىديد لجش درمىآمد و با عصبانيت مىگفت:
- آخه عمّه، قربونت برم! اين چه ديدنى داره؟ برو اونور سايهات مىافته روى كماجدون اووَخ چشمام نمىبينه كه چيكار مىكنم.
از مدرسه كه مىآمدم يك راست مىرفتم به آشپزخانه و دور از چشم بزرگترها سَرَكى به قابلمهها مىكشيدم و گاهى هم ناخنك ناقابلى به غذا مىزدم. بعد مثل يك خانم مىآمدم توى اتاق و لباسهايم را عوض مىكردم.
هميشه سر سفره دستپاچه بودم. با عجله ناهار مىخوردم و مىرفتم توى اتاق عمه شهربانو. هر كس نمىدانست فكر مىكرد من يك قرار ملاقات خيلى مهم دارم! هنوز هم نمىدانم چرا هميشه به اتاق او كشيده مىشدم.
بزرگترها كه دور هم جمع مىشدند مىگفتند كه من به عمه عادت كردهام. خودمانيم، گاهى هم مىگفتند براى اينكه از زير بار كارهاى خانه، شانه خالى كنم به اتاق عمه پناهنده مىشوم.
حس من امّا چيز ديگرى بود. يادم هست به خودم مىگفتم:
- اتاق ما خيلى شلوغه. همه دور هم هستند. امّا عمه شهربانو تنهاست. اگر من برم توى اتاقش هم اون از تنهايى درمىياد و هم من مشقامو مىنويسم.
شيشههاى اتاقش را بخار گرفته بود. آخر، زمستان سردى بود. «پُشت درى»هاى سفيدش هميشه عقب كشيده بود. انگار مىخواست طورى با بيرون اتاقش ارتباط داشته باشد. مىگفت:
- وقتى پردهها عقب باشند انگار من هم كنار آدمهاى بيرون هستم.
من كه نمىفهميدم چى مىگه و چى مىخواد!
آن روزهاى سرد زمستانى، تا وارد اتاقش مىشدم، رو به حياط برمىگشتم و با انگشت، روى شيشه بخار گرفته اتاق، تصويرى با چشمهايى درشت و موهايى بلند مىكشيدم. بعد گوشه لب نقاشىام را بالا مىبردم تا خندان باشد.
هميشه خودم هم از خندهاى كه آفريده بودم بلند مىخنديدم. آن وقت درسهاى نخوانده و مشقهاى ننوشته يادم مىآمد. فورى كناره لب نقاشى بيچارهام را، كه از اين تغبير ناگهانى من سرگردان شده بود، پائين مىآوردم تا ناراحت و غمگين شود. آخر سر هم روى آن صورت عبوس، يك ضربدر بزرگ مىكشيدم!
تمام وقت، عمه شهربانو خوب كارم را تماشا مىكرد و بعد با لبخندى آميخته با تعجب مىگفت: «خدا عقل رو از كسى نگيره بيا عمه. بيا اين بالاى كرسى بشين و مشقاتو بنويس.»
و من دستهايم را «ها» مىكردم و با يك پرش بلند خودم را از دمِ درِ اتاق به بالاى كُرسى عمه مىرساندم. عمه اخم مىكرد، لبهايش را به هم فشار مىداد و مىگفت:
- چه خبرته؟ آسهتر! چارچوب كرسى لرزيد. مگه ديشب نگفتى كه ديگه اينطورى نمىكنى؟!
و من شرمگين سرم را زير مىانداختم و تازه يادم مىآمد كه باز هم مثل هر شب، قولِ شب قبل را فراموش كردهام.
بوى دودى كه از آتش كرسى بلند مىشد چقدر دوست داشتنى بود. هميشه نزديك زمستان كه مىشد، عمه شهربانو مىرفت توى فكر خاكه زغال. زغالى، سرِ كوچه خودمان بود و همه كس و كار ما را مىشناخت. مىدانست كه بايد خاكه خوب براى عمه كنار بگذارد. آخر عمه، آبجىِ شاطر حسين بود و... .
يك مجمع مسى قديمى و يك چاچب چهارخانه قهوهاى كه خطهاى باريك قرمز و نارنجى داشت و چند جايش هم به قول عمه قلوه كَن شده بود و تشكهاى سفت انگار روى سنگ نشستهاى! آخر خيلى سال بود كه اينها در خدمت عمه شهربانو بودند. مگر قديمىها به اين زوديها حكم مرخصى چيزى را، امضا مىكردند. اينها تمام زينت كُرسى عمه شهربانو بودند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
در آن زمستان كه دلِ سنگ مىتركيد، هيچ چيزى بهتر از كِلكِ پر از آتش سرخِ كرسى عمه شهربانو و چهره دوست داشتنى و مهربان او نبود.
يك خط مىنوشتم و سرم را زير كرسى مىبردم و به رنگ آتيش كرسى نگاه مىكردم. گاهى هم به شيطنت، فوت مىكردم به زغالها تا هم صداى عمه شهربانو در بيايد و اين سكوت پير و خسته اتاق بشكند و هم آتشها خوش رنگتر شوند.
وقتى فوت مىكردم عمه از زياد شدن گرماى كرسى مىفهميد كه من دوباره چه دست گلى به آب دادهام. اخمهايش را در هم مىكرد و مىگفت:
- نكن بچه جَرقّه مىزنه لحاف و تُشك و زندگىِ ندارىِ من مىسوزه. مگه تو بلد نيستى آروم بشينى مشقاتو بنويسى. لا اله الا ا... هرچى مىخوام... لعنت خدا بر شيطون.
دلم مىگرفت. پيش خودم مىگفتم:
- ببين حالا يعنى اومدم توى اتاقش كه تنها نباشه چطورى مزد خوبيهاى منو مىده؟!
عمه شهربانو ديگر حرف نمىزد. فقط هر دفعه نگاهى به قيافه و اخمهاى در هم كشيده من مىكرد و وقتى متوجه شكسته شدن دلِ نازكم مىشد به هر بهانهاى بود مىخواست دلم را به دست بياورد.
يه چايى كمرنگِ مانده مىريخت توى استكان قديمىِ كوچكش. بعد، استكان را مىآورد جلوى من و مىگفت:
- بيا عمه. بيا يه چايى بخور اين قدر هم به اين كتابها زُل نزن. چايى رو بخور يُخته حرف بزن بعد درساتو بخون. يه وقت - زبونم لال - چشات مثل من مىشهها.
خوب، براى يك جشن آشتى كنان در آن اتاق كوچك و تاريك، آن هم بين من و يك پيرزن مهربان كه دستهايش خالى بود، همين چايى كهنه و مانده هم كُلّى ارزش داشت و در دلِ كوچك من بَزم شاهانهاى برپا مىشد و احساس مىكردم رنگ دنيا دوباره عوض شدهاست.
يك روز ظهر كه از مدرسه برمىگشتم توى راه به انشائى كه بايد مىنوشتم فكر مىكردم. آخر فرداى آن روز امتحانِ انشاء داشتيم. من هم همه درسهايم را مىخواندم، ولى براى من انشاء سختترين درس بود.
خودِ معلم انشاءمان هم بلد نبود انشاء بنويسد. به ما مىگفت كه كارى ندارد و مثل آب خوردن است، امّا همه بچهها مىدانستند كه اگر بنا بود خودش هم با ما سر كلاس، انشاء بنويسد نمىتوانست، يا ورقه را سفيد مىداد يا يك انشاء غلط مىنوشت. معلّمى سختگير بود. هميشه توى خانه ميزش پر از كاموا بود. از اول ساعت، ميل بافتنىها را در مىآورد و بسم الله... ؛
يكى رو يكى زير و مدلهايى كه من بلد نبودم و نيستم. خلاصه، هيچ وقت به ما ياد نداد كه اين انشاءنويسى را از كجا شروع كنيم و چگونه انشاء بنويسيم. هميشه مىگفت نوشتن انشاء، يك قلم مىخواهد و يك كاغذ كه البته همه ما اين دو تا را داشتيم، ولى نمىتوانستيم انشاء بنويسيم.
موضوع انشاء هم هميشه سخت بود. يادم مىآيد يك روز خانم معلّم گفت:
- بنويسيد موضوع انشاء امروزتون اينه «شاه سايه خداست».
آن روز، روزِ عجيبى بود. زهرا، دختر آشيخ ابوالفضل، آقاى محلهمان، چند خطى انشاء نوشت كه همه ما را به فكر واداشت:
«شاه سايه خداى من نيست. خداى من سايه ندارد. اصلاً بدنى ندارد كه سايه داشته باشد و آن سايه هم شاه باشد.
پدرم هميشه مىگويد شاه ظالم است. خوب، حالا اگر او ظالم است چگونه سايه خداى عادل است و... .»
خانم معلم، اولِ كار حواسش به كور كردن كناره بافتنىاش بود، ولى يك وقت وسط انشاء «دخترِ آقا» فرياد زد كه:
- اين مزخرفها چيه نوشتى؟! نمىخواى خفه شى دختره بىادب... .
جاى دشمنتان خالى كه هر چه از دهنش در مىآمد نثار اين دوست بيچاره ما كرد. ما هم از ترس، رفته بوديم زير نيمكت و فقط دو تا چشم از پشت كتابها بيرون گذاشته بوديم، خلاصه، درد سردتان ندهم. دوست ما را از مدرسه محروم كردند.
از آن روز تا به حال، اسم انشاء كه مىآيد، مو به تنِ ما راست مىشود و ياد زهرا مىافتيم. در حالى كه تمامِ اين ماجراها در ذهنم بود و با خاطرات مدرسه خلوت كرده بودم، يك دفعه چشم باز كردم و ديدم كه پشت درِ خانهمان هستم. جز عمه شهربانو كسى در خانه نبود. عمه توى صندوقخانه اتاقش بود و دامنِ پيرهنش از صِندوقخانه بيرون زده بود.
لباسهايم را عوض كردم، ناهار خوردم و با شتاب كيفم را برداشتم تا به كاخ هميشگىام، اتاق عمّه، بروم. از دمِ اتاقش يواش يواش رفتم زير كرسى تا غافلگيرش كنم. مىدانستم وقتى بفهمد كه من دوباره پيش او رفتهام و از تنهايى در آمده خيلى خوشحال مىشود.
عمه شهربانو سرِ «مِجرى»(2) نشسته بود و با حسرت داشت شعر مىخواند:
آى؛ به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت بخير
انگار پنج شش بار اين شعر را با آهنگ سوزناك و زمزمههاى آتشين خواند و من دلم نمىآمد كه او را از گذشتهاش جدا كنم. براى همين ساكت ماندم و فقط گوش دادم.
چراغ سه فتيلهاى روشن بود و عطر «ماش پلو» همه فضاى اتاق را پر كرده بود. آرام رفتم بالاى سرِ عمه شهربانو تا ببينم چه مىكند. سايهام افتاد روى «مجرى» و عمه همين طور كه پشت به من داشت گفت:
- حالا من كه غريبه نيستم. امّا عمه اين كار درست نيست، بلكه من مىخواستم حرفى بزنم كه كسى نفهمه اووَخ تو يواشكى مىياى توى اتاقم و حرفهام رو گوش مىدى؟! واى... واى... .»
گفتم: نه، نه به خدا عمّه، براى شوخى اين كار رو كردم. فكر مىكردم نه كه تنهايى وقتى منو ببينى خيلى خوشحال مىشى.
گفت: خوب طورى نيست. حالا كه هيچ كس تو خونه نيست و ما دو تا هم تنهاييم. مىخواى برات حرف بزنم. من در حالى كه ناراحت انشاء فردا بودم گفتم:
- نه، عمه تورو خدا فقط به من بگو چه طورى انشاء بنويسم دارم ديوونه مىشم.
- اِمشاء ديگه چى چيه عمّه؟!
- امشاء نه! انشاء. يعنى يه چيزى از خودمون بنويسيم بى سرمشق و بىكتاب. همين طورى ديگه.
- هان يعنى داستون بنويسى آره؟! اين كه كارى نداره. به زندگى هر كى نيگاه كنى خودش پر داستون قشنگه. امّا شماها عادت كردين هر چى تو كتابا مىنويسند بخونين.
- داستان... داستان كه نه، امّا يه ذره مثل همون داستانه. يعنى مىدونى بايد همهاش از خودمون باشه.
- اين حالا شد يه چيزى. پس اول قلم و كاغذت رو در بيار تا برات بگم. اگه نديدى بيست بيارى؟
- آخه شما كه سواد ندارى، چيزى بلد نيستى كه من بنويسم.
- بعداً مىفهمى كه همه چيز به سواد نيست. من اين موهامو توى آسياب سفيد نكردم عمّه. هر تارِ موهام يه داستون پشتش خوابيده. تو بنويس كاريت نباشه. خوب؟
با اينكه خيلى نااميد بودم و اطمينان داشتم كه هر چه بنويسم بعد بايد دور بريزم، امّا به خاطر عمه، كه خيلى دوستش داشتم، شروع به نوشتن كردم. با خودم مىگفتم: بگذار اين پير زن هم دلش خوش باشد.
- مىنويسى عمه؟
- نه، آخه هنوز كه چيزى نگفتى!
- مىگم يعنى قلم به دست گرفتى يا منو داخل آدم نمىدونى.
- اختيار دارين. دار و ندارِ من يه عمه شهربانو و يه اتاق درِ خونه است و... .
و با صداى يواشتر گفتم: و يه مشت حرفهاى تكرارى عمه كه صد بار شنيدم و حالا هم مجبورم دوباره بشنوم.
عمه در حالى كه چارقد سفيدش را درست كرد و سنجاق را كه بعد از باز كردن چارقدش لاى لبهايش گذاشته بود برمىداشت و به چارقدش مىزد گفت:
- بنويس عمه. بنويس. اگه بخوام زندگى خودمو با همه بالا و پائينهاش و خوب و بدش برات بگم يك كتاب مىشه اندازه «خرند»(3) اين خونه. براى همين هم گلچين مىكنم يه خورده از حرفهارو مىگم.
دور و برِ سيزده سالم بود كه ننهام، خدا بيامرزدش، به رحمت خدا رفت. آقاجون عباس، هفت، هشت سالش بود و حسين هم چهار سال داشت. مىمردم براى اين دوتا. هرچى ننهام رو دوست مىداشتم به اين يادگارهاش محبت مىكردم. عمه! تو حالا نمىفهمى من چى مىگم، امّا بنويس براى بعدت خوبه. اين دو تا بوى ننهام رو داشتند خيلى مىخواستمشون.
اون روزا دخترهارو زود شوهر مىدادند. منم اون وقت خونه بخت رفته بودم به عمو مصطفى، خدا بيامرز، گفتم: من از اين دو تا جدا نمىشم. ننه كه ندارند بابام هم كه بيشتر وقتها نيست و خونه اون زنش و پيش اون بچههاش مىره. بذار اين دو تارو بيارم پيش خودمون، براشون مادرى كنم. عمو مصطفى هم، تو يادت نمىياد، خيلى كوچيك بودى، اهلِ خير بود، دستِ غريبهها رو مىگرفت، چه برسه به اينها كه خودى هم بودند.
وسط حرف عمه پريدم و با همان حالت شتابزدگى كه هميشه داشتم گفتم:
- اون وقت تا حالا كه همهاش از مردهها حرف زديد. همهاش خدا بيامرزى شد. اين كه انشاء نشد. توى انشاءها بايد بهار داشته باشيم، عيد نوروز و خلاصه همه چى. من اگه يه قبرستون مرده ببرم براى خانوم، دعوام مىكنه و يه صِفر كله گنده هم پاى انشاءم مىذاره.
عمه با آرامش هميشگىاش گفت:
- دوباره عمه، دوباره عجله كردى. انگار شيش ماهه به دنيا اومدى. بابا بذار من همهاش رو بگم بعد تو هر كدومرو خواستى پاك كن. يه چيز ديگه هم بايد بگم. پشت سرِ مردهها با احترام حرف بزن. اونا دستشون از دنيا كوتاس، فقط يه خدابيامرزى از ما مىخوان، زبونمون كه كمش نمىياد.
مثل هميشه از شتابزدگىِ خودم شرمنده شدم و گفتم: چَشم؛ ببخشيد شما بگو من مىنويسم؟
- چى چى مىگفتم عمه؟ بله گفتم كه عمو مصطفى، عباس و حسين رو آورد پيش دست خودش.
توى دُكّون نونوايى، كار يادشون داد، بزرگشون كرد و هردوشون رو برد مكتب تا قرآن ياد بگيرن، و از بقيه بچهها كه مادر بالاى سرشونه كمتر نباشن. اين قرآن خوندن آقا جون عباس كه اين قدر خوب و قشنگه، مالِ همون مكتبه كه توى بچگى مىرفت. خلاصه دوتايى بزرگ شدن.
- راستى عمه شما چرا بچه نداريد؟
- هر كس يه تقديرى داره، يه سرنوشتى داره. اونى كه بچه داره و اون كه نداره هر دو آخرش مىميرن. بايد ديد كى خدارو بندگى كرده. من دو تا بچه به دنيا آوردم. اينقده قشنگ بودن عمه. يكيشون پنج سالش شد و مرد. يكى ديگه هم همون سه چهار سالگى مرد. ديگهام روى بچه رو نديدم. انگار توى طالع من اسم هيچ بچهاى نبوده. خوب ما هم اين دو تا برادر رو مثل بچههامون تر و خشك كرديم. عمو مصطفى هم راضى به رضاى خدا بود. هميشه مىگفت خدا همه كاراش روى حساب و كتاب و حكمته! اگر ما بچه داشتيم شايد اين دو تا بچه يتيم بىسرپرست مىموندن. بزرگ شدند و زنشون داديم. الحمدلله صاحب زندگى و اينها شدن.
اون روزها سه تا آباجى داشتم، به من مىگفتند «آباجى طلاىِ». خُب، وضعم خيلى خوب بود و دستم پر از النگو. خلاصه يه زندگى حسابى داشتم. برو بيايى داشتم. امّا از اون آدمها نبودم كه تا سيرم شدم به فكر شكمهاى گشنه نباشم. نمىخوام اجرم از بين بره و خداى نكرده ثوابش كم بشه. تو هم اينو براى اونا بخون كه منو نمىشناسن تا يه وقت تعريف از خود كردن نباشه.
دخترهاى دم بخت بىبضاعت رو شوهر مىدادم. جهيزيه براشون درست مىكردم تا سر كوفتِ فاميلهاى شوهر رو نداشته باشن. سيسمونى مىخريدم و يه وقت كه خودِ دخترها نبودند مىبردم خونهشون كه فكر كنن مادرهاى خودشون خريدن و دلشون نشكنه.
گاهى وقتها بين زن و شوهرها شكر آب مىشد و... .
گفتم: شكر آب مىكردند يعنى چه؟ آهان يعنى خوشبختِ خوشبخت بودند، شيرين مثل شكر.
گفت: مىذارى حرفامو بزنم عمّه؟ يا هِى وسط حرفهام مىپرى تا يادم بره. شكرآب درسته كه شكر توشه و شيرينه، ولى يعنى اختلاف و دعوا بين اونها درست مىشد.
خلاصه وقتى خوب واردِ جريان مىشديم مىديديم همه دعواها و كتك كاريها سرِ قرضهاى شوهره است كه اعصابش رو خرد كرده و ديگه تحمّل نداره. بدون اين كه زنش بفهمه يه خورده پول براش مىفرستادم تا از اين خُلق تنگىها دست برداره و همين طور هم مىشد. هر جا مىديدم دست و بالِ كسى تنگ شده يه تيكه از طلاهام رو مىفروختم و هر جورى بود به دست اون بنده خدا مىرسوندم.
- بله عمه شهربانو! پس فهميديم كه پول حلّال مشكلاته و خانوم معلم درست مىگه.
- نه عمه! خيلىها پول دارن، امّا پولاشون توى گنجهها كپك مىزنه و هيچ مشكلىرو حل نمىكنه. دلِ صاف و پاك حلّال مشكلاته، نه پول و پله. بعضىها فقط دوست دارن پول داشته باشن. كارى ندارن كه با اين پول چيكارها مىشه كرد و چيكارها بايد بكنن.
خلاصه، خدا قبول كنه تا اونجايى كه مىتونستم دست اين و اونرو مىگرفتم تا فرداى قيامت خدا دستمو بگيره. آره عمه! توى اين دنيا يه خوبى مىمونه و يه بدى. چه بهتره كه آدم خوبى به جا بذاره.
- خوب بعدش چى شد؟ انشاء فرداى من چى مىشه؟! دلم مثل سير و سركه مىجوشه.
- الهى قربونت برم عمّه كه مثل آدمهاى بزرگ حرف مىزنى. باشه مىگم. يه روز مأمورهاى دولت اومدن و عباس رو بردن اجبارى. عجب روز سختى بود. واى امان از دل و دل بستن!
- اجبارى كجاست؟ شهرى با اين اسم تا حالا توى جغرافى نخونديم.
- همين جا كه پسرها رو مىبرن و لباسِ نظام به اونها مىپوشونن، و بايد توى سوز و سرما با تفنگ وايسن و نگهبانى بدن. شماها يه چيز ديگه مىگين. همونجا كه پسرِ مشهدى حسن رفته.
- آهان فهميدم. سربازىرو مىگى اجبارى؟
- آره عمه، سربازى. نه كه با زور مىبردنشون ما مىگفتيم اجبارى. خدا مىدونه توى اين دو سال چه به من گذشت. چشام به در سفيد شد بس كه انتظار مىكشيدم. وقتى مىاومد خونه براى مرخصى، كارى نبود كه براش نكنم. هرچى دوست داشت مىپختم، لباساشو مىشستم، پيرهن نو مىدادم بدوزن براش وقتى هم كه مىخواست دوباره برگرده به نظام، انگار دل منو هم با خودش مىبرد. تا چند روزى مات بودم.
بعد هم كه برگشت نوبت حسين شد. اونم رفت اجبارى و دو سال هم براى اون خون جگر خوردم. همه اينا گذشت. خوب زندگى همينه. خوب و بدش، قشنگ و زشتش، فراق و وصلش همه مىگذره و آدمها توى اين برنامهها ساخته مىشن. نمىدونم. امتحون مىشن. بالاخره اين طورى شناخته مىشن ديگه.
حالا من موندم با يه دنيا خاطره. بدىِ عمر زياد همينه كه آدم همه اونهايىرو كه دوست داره مرگشون رو مىبينه و هر داغى يه چروك بزرگى مىشه روى پيشونى. ببين اينجاى منو. هر چروكى يادى از غم يه عزيزه.
از هر كدوم اونهايى كه خيلى دوستشون داشتم يه يادگارى گذاشتم توى اين مجرى. وقتى خيلى دلتنگ مىشم مىرم سراغ يادگاريها و خاطرات. اين طورى از بىكسى درمىيام. مىنويسى عمه؟!
- بله مىنويسم امّا اينها كه...
وسط حرفم گفت: چرا. اينها همهاش درسه، همهاش موضوع امشاس! عيب ما آدمها اينه كه دور و برمون رو نمىبينيم.
- امشاء نه! انشاء. انشاء! تو رو خدا عمه دو تا كلمه قشنگ بگو تا من بنويسم. دارم كلافه مىشم.
- اگر مردِ نوشتن بودى دو تا كه هيچى صدتا كلمه گفتم كه هر كدومش رو به قيمت از دست دادن صد پرِ گلِ عمرم به دست آوردم. حالا ديگه هيچى نمىگم. هرچى مىخواى بنويس. نمىخواى هم ننويس. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- باشه، باشه عمه. اون وقت تا حالا منو نگه داشتى كه بگى هيچى ندارى بگى؟ باشه خودم مىنويسم. فردا يه انشايى مىنويسم كه هم خانوممون و هم بچهها ماتِ مات بمونن.
فردا رفتم سرِ جلسه امتحان و نوشتم:
به نام خدا
موضوع انشاء: نگاهِ من به زندگى
من امروز مىخواهم از زندگى بنويسم. از آمدن و رفتن ما انسانها و تحمل رنج و زحمتها. مىخواهم از آنها كه آمدند و رفتند بنويسم و آنها كه آمدند و هنوز ماندهاند. عمهام به من ياد داد كه زندگى و سختيهاى آن وسيلهاى است براى امتحان انسانها. به من آموخت كه در دنيا نه ثروت مشكلى را حل مىكند و نه علم، بلكه اين نگاهِ انسانهاىِ پولدار و دانشمند به دنيا و زندگى است كه دردها را درمان مىكند. من امروز مىدانم كه يك روزى همه ما از دنيا خواهيم رفت. مهم نيست چند فرزند داريم كه وارث ثروتهاى ما باشند. مهم اين است كه چقدر خوبى و نيكى از خود بر جاى گذاشتهايم. من ياد گرفتم كه انسانها اگر انسانيّت داشته باشند و براى هم دلسوز باشند، تا آخرِ عمر هرگز پشيمان نخواهند شد و چون در دنيا دست بندگان خدا را گرفته پس از مرگشان خدا دستشان را خواهد گرفت. فهميدم كه هر چروك در پيشانىِ پير زن يا پير مردى نشانه يك داغ، يك غم و سختيهاى روزگار است. و ما بايد هر روز به چروكهاى پيشانى آنها نگاه كنيم تا بفهميم زندگى يعنى آمدن، ساخته شدن و ساختن و براى خدا كار كردن و به سوى خدا رفتن. زندگى يعنى تجربه، يعنى چشيدن و پلى ساختن از دنيا به آخرت. از امروز مىخواهم بيش از پيش، قدرِ زندگى و انسانهاى دور و برم را بدانم.
تمامِ وقتى كه انشاء را مىنوشتم خانم معلم بالاى سرم بود. همه مشغول فكر كردن بودند و ته مدادها را با عصبانيت مىجويدند. براى همين، خانم از اين شتاب من در نوشتن هم تعجب كرده بود و هم مشكوك بود. با صداى آهسته به من گفت:
- از روى نيمكت بلند شو و برو اون طرف!
من هم اين كار را كردم. زير و روى نيمكت را خوب نگاه كرد. چيزى پيدا نكرد. به طرف من آمد و گفت: جيبهات رو خالى كن.
با خودم گفتم:
- واى چه خبرها كه توى جيب من هست. پوسته تخمه، تراشه مداد و كاغذ آدامس و... خدا به دادم برسه. خانوم مىخواد با من چيكار كنه؟
پس از قدرى مِنّ و مِن جيبهايم را خالى كردم. خانم معلّم كه اصلاً توجهى به آن چيزها نداشت گفت:
- انشاء تو تموم شد يا باز هم مىخواى بنويسى؟!
- نه... يعنى بله خانوم، تموم شد. ديگه چيزى نمىخوام بنويسم.
ورقه امتحان مرا گرفت و گفت برو بيرون. چند بار از پنجره نگاه كردم ديدم نوشته مرا مىخواند و گاه چشمهايش را به سقف كلاس مىدوزد و فكر مىكند. نصفه جان شده بودم. چه مىخواست بشود؟
لحظهها كند مىگذشتند، امّا بالاخره وقتِ امتحان تمام شد. اين همه وقت، فقط من بيرون از كلاس بودم و بچهها تا آخِرِ وقت يا فكر مىكردند يا مىنوشتند و يا مداد مى جويدند.
وارد كلاس شدم و نشستم. خانم معلّم بدون معطلى گفت:
- بيا، بيا انشاء رو براى بچهها بخون تا بفهمن فقط يه قلم مىخواد و يه كاغذ. همين. و من وقتى داشتم نوشتهام را مىخواندم تصوير عمه شهربانو را بر صفحه كاغذ مىديدم.
بغضم گرفته بود. خودم هم از خواندن آن نوشته، پاك احساساتى شده بودم. كلاس ساكت بود. نمىدانم چه شد كه چند جملهاى هم از خودم اضافه كردم:
از امروز مىخواهم دلها را به دست آورم و دستهاى چروكيده پيرها را بگيرم و سر به دامان آنها گذارم كه دنيايى از خوبيها و مهربانيها هستيد.
از امروز مىخواهم پيرزنها و پيرمردها را بالاى اتاق بنشانم و به همه عالم بگويم كه از كنارِ اين سروهاى خميده بىتفاوت گذر نكنند. نكنند... نكنند.
بچهها برايم دست زدند و نمره بيست را ديدم كه معلّم، پاى ورقهام مىگذارد. ولى نمىدانم چرا اين بيست، خيلى برايم رنگ نداشت.
نمره بيست من فضاى كلاس بود و بغضى كه در گلو داشتم. و بيشتر از اين خوشحال بودم كه چشمهاى همه را بارانى كرده بودم و دلها را لرزانده بودم. اگر از آن روز به بعد بچههاى كلاس به پيرزنها و پيرمردها بيشتر توجه مىكردند و بىاحترامى نمىكردند آنوقت اين نمره حقيقىِ انشاى من مىشد؛ يعنى «بيست». و اگر خانم معلم كه دنيا را در پول و كاسبى مىديد نگاهش به دنيا عوض شده بود ديگر اين «بيست» حرف نداشت.
از مدرسه كه برگشتم يك راست رفتم به دكان مشهدى رحيم و قدرى «حلوا چوبه»(4) خريدم.
در خانه، سه چهار تا گل محمّدى شكفته هم از باغچه چيدم. عمه فقط از چيدن غنچهها ناراحت مىشد. رفتم توى اتاق عمه شهربانو. داشت نماز ظهرش را مىخواند. صبر كردم تا نمازش تمام شود. از پشت سر بغلش كردم. جا خورد. حلوا چوبه و گلهاى محمّدى را پيش چشمهايش گرفتم. گفتم:
- عمه! بيست گرفتم بيست!
عمه در چادر نماز سفيدش آرام بود. گفت:
- قربون اين گلاى محمّدى برم. پيرشى عمه! الهى پيرشى!
shirin71
07-06-2011, 07:24 PM
قسمت (2)
وقتى كسى در مىزد يكى از خواهرها يا برادرهايم مىرفتند و در را باز مىكردند. عمه گوشهايش را تيز و چشمهايش را قدرى كوچك مىكرد تا بفهمد پشت در كيست.
من مىدانستم كه الآن مىپرسد كى بود؟ و او مىپرسيد:
- كيه؟ عمه برو ببين كيه. مىگفتم:
- شيشههارو بخار گرفته. نمىبينم. نمىدونم كيه.
مىگفت: عمه. شماها جوونين. فقط كه نبايد با چشماتون كار كنيد، گوشارو هم به كار بندازيد.
خلاصه مرا از جا بلند مىكرد تا ببينم چه كسى آمده و وقتى مىگفتم همسايه سر كوچه است، مىگفت:
- يكى نيست به من بگه پدر خدا بيامرز آخه تو كى رو دارى كه هى مىپرسى كيه؟
اگر دستُم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم كه اين چين است و اون چون
اِى اِى! برو عمه. خدا را دارم بَسَمه. آدم اگه خدا رو داشته باشه همه چيز داره.
و بعد، مثل اين كه از خواندن شعر اولى پيشمان شده باشه، فوراً شعر ديگرى مىخواند تا جبران اين نيمچه كفرش باشه. مىگفت:
با خدا باش و پادشاهى كن
بى خدا باش و هرچه خواهى كن
گاهى كه مىگفتم: «عمه اين شعرها مالِ كيه؟» مىگفت:
- من چه مىدونم. مال هركى هست كه حرفِ دل منه. درسهايم را كه مىخواندم و مشقهايم را كه مىنوشتم تازه پاهايم زير كرسى عمه گرم گرم شده بودند و دلم نمىآمد بلند شوم. سر جايم مىنشستم و براى عمه از شعرهاى كتاب فارسى مىخواندم. گاهى هم يك آهنگ من درآوردى، روى شعر مىگذاشتم و بلند بلند آواز مىخواندم. عمه هم اگر حوصله داشت و مريض نبود از ته دل مىخنديد و مىگفت:
- الهى پيرشى عمه كه مىياى و منو از تنهايى درمىآرى! الهى سفيد بخت بشى! امّا عمه دختر بايد سنگين و رنگين باشه اين ادا و اطوارها زشته. حالا اينجا طورى نيست، ولى عادت نكنىها؟!
امّا واى به وقتى كه حوصله نداشت و دلش از چيزى گرفته بود. آن وقت با صراحت تمام مىگفت:
- وخى! الهى خير ببينى. برو توى اتاقتون. آخه مگه اينجا كامسراس كه شعر مىخونى؟
عمه با هيچ كس رودربايستى نداشت و حَرفش را مىزد. خيلى رُك و شايد قدرى هم تند بود و من كه احساس مىكردم تمامى استعدادهاى تازه شكوفا شدهام خشكيده، مىگفتم:
- چه بىسليقه!
ولى حالا مىفهمم كه اشتباه من اين بود كه هر وقت خودم شاد و راضى بودم انتظار داشتم ديگران هم شاد باشند و با من همراهى كنند. هيچ وقت خودم را با ديگران همراه نمىكردم. بچگى بود ديگر.
شب تولّد يكى از امامها كه مىرسيد عمه چارقد سفيد و تميزى را از بقچه لباس نوهايش درمىآورد و روى سرش مىانداخت. پيراهن نو مىپوشيد و يك گل محمدى از باغچه مىچيد و با سنجاق به چارقدش مىزد. درِ اتاقش را باز مىكرد و هر كسى رد مىشد صدا مىزد و مىگفت:
- عمه مىرى يه جعبه گز برام بخرى؟
هر وقت گز و شيرينى مىخريديم مادرم توى يك بشقاب مىچيد و به من مىگفت: «ببر به عمه بده.» و هر وقت عمه شيرينى مىخواست مىگفتم:
- آخه مامانم كه برات شيرينى داده. مگه چند تا عروس و پسر و داماد و دختر دارى كه بيان ديدنت؟ و عمه مىگفت:
- تو هنوز خيلى مونده تا بفهمى. اون شيرينى كه من با پول خودم بخرم و براى تولد و شادى اماما بِدَم به نام من نوشته مىشه و اون كه مادرت برام مىفرسته - خوب دستش درد نكنه - اما خودش ثواب مىبره نه من.
خلاصه برايش شيرينى يا گز مىخريديم. شبهايى كه به قول خودِ عمه شب عيد بود به هر بهانهاى كه مىشد شعر مىخواند؛ شعرهاى قديمى و دست مىزد، البته به گفته خودش «چاپول» مىزد. موهاى حنازده سرخش را با شانه چوبى دو طرفهاش شانه مىزد، فرق سرش را بازمىكرد و با آن شيشه عطر مشهدى كه توى جانمازش داشت همه لباسهايش را عطر مىزد و مىگفت:
- يا ضامن آهو! حتماً امشب تو دلِ شما هم قند آب مىشه. آخه تولّد جدّتونه. هِى اگر ما شما را نداشتيم هيچى نداشتيم! هر كس به كسى نازد من هم به على نازم.
گاهى كه از كنارش رد مىشدم از پشت، دستم را مىگرفت و روى زمين مىنشاند و يك ماچ آبدار روى لبهايم مىكرد. من هم طورى كه او متوجه نشود صورتم را طرف باغچه مىگرفتم و ترىِ آب دهانش را از روى صورتم پاك مىكردم. بعد مىگفت:
- اين هم عيدى تو. مىگفتم:
- همين! عمه پولدارها به بچهها عيدىهاى بهتر مىدن. مىگفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه عمه اَخِه؟ براى اين كه مال نداره بايد عمههاى ديگه رو تو سرش بزنى؟
و بعد گوشه چارقدش را كه يك گره بزرگ خورده بود دست مىگرفت، گرهاش را باز مىكرد و يك پنج ريالى به من مىداد. تا مىآمدم با خوشحالى بگيرم دستش راعقب مىكشيد و مىگفت:
- اوّل يه گل محمدى مىچينى و برام مىيارى. بعد هم بخند تا اين رو بدم. مىرفتم گل محمدى مىچيدم و مىدانستم كه تا آن را به دست عمه بدهم صلوات مىفرستد.
من هم براى دل عمّه يك صلوات بلند مىفرستادم، دستهايم را در گردنش مىانداختم و او را مىبوسيدم. آن وقت پنج ريالى را مىگرفتم يك راست مىرفتم درِ مغازه مشهدى رحيم.
مشهدى رحيم يادش به خير، مىدانست چه مىخواهم. تا مرا مىديد، بدون هيچ حرفى، اول لبخند مىزد و فورى كاغذى برمىداشت، به شكل قيف درمىآورد. و يك عالمه تخمه مىريخت توى آن، سر كاغذ را با مهارت كامل مىبست و به من مىداد. تا مىآمدم بگويم كه چيز ديگرى مىخواستم، حرفم را ناتمام مىگذاشت و مىگفت:
- كدوم بقاله كه مشتريهاشو نشناسه؟!
راست مىگفت. مرا خوب شناخته بود.
اما وقتى شب شهادت يكى از ائمه مىرسيد، به خصوص دو ماه محرم و صفر، عمه چهرهاش كاملاً عوض مىشد. مىرفت توى صندوقخانهاش، يك بقچه قهوهاى تيره داشت، آن را بيرون مىآورد و گره محكمش را باز مىكرد و از بين پيراهنهاى مشكى تا شده و «پاكِشهاى»(1) دَبيت و چارقدها از هر كدام يكى را انتخاب مىكرد و مىپوشيد.
يك قيطان بود كه عمه به آن «گيس باف» مىگفت. قيطان را به موهايش مىگذاشت و موهاى سرخ و گاهى سفيدش را مىبافت. عمه، حتى آن قيطان را هم عوض مىكرد؛ يعنى گيسبافِ آبى يا سفيد را كنار مىگذاشت، با همان شانه چوبى سرش را شانه مىكرد و «گيسباف» مشكى را كنار موهايش قرار مىداد و مىبافت. آخرهاى ماه صفر كه مىشد تمام موهايش سفيد بود، چون حنا نمىبست و نه اين كه هر دو ماه محرم و صفر را مشكى مىپوشيد، لباسهاى مشكىاش همه رنگ و رو رفته بودند. ذكر «يا حسين» از لبهايش نمىافتاد. راستى، شبهاى قدر هم كه نزديك مىشد همين كارها را مىكرد و اگر ما حواسمان نبود و مىخنديديم مىگفت:
- عمّه شب قتلِ مولا على، در و ديوار هم عزادارن. شنيديد كه آقايون بالاى منبرها مىگن كه حتى مرغابيا هم براى آقا عزادارى مىكردن و نمىگذاشتن آقا به مسجد برن.
اينها را كه مىگفت چشمهايش پر اشك مىشد، آهى مىكشيد و مىگفت:
- قربون على(ع) برم. مظلوم بود، خيلى مظلوم. اى روزگار، تو چه چيزها كه نديدى! واى واى واى!
گاهى خودش براى مصيبتهاى امامها شعر مىخواند و گريه مىكرد. زمزمهاش را هيچ وقت نمىفهميدم، امّا آهنگِ صدايش غمگين بود و بوى نوحه و مصيبت مىداد. فقط آخر همه حرفهايش مىگفت:
- خدا لعنت كند هرچى آدم ظالمه.
دهه محرّم، ظهرها روى جُل مىنشست و منتظر بود تا اذان بگويند و نماز بخواند. مىدانستم كه عاشق امام حسين(ع) است. راديو قبل از اذان، زيارت عاشورا مىگذاشت. هر كس كه مىخواند صداى سوزناكى داشت. تا زيارت شروع مىشد راديو را مىآوردم به ايوان خانه، تا صدايش بهتر به عمه برسد و بعد هم صدايش را خيلى زياد مىكردم. عمه تا اولين جمله را مىشنيد پشتش را به همه ما مىكرد و رو به قبله مىنشست. از پشت سر، لرزيدن شانههايش معلوم بود. گاهى هم با دستش روى زانو مىزد. با اينكه سواد نداشت امّا زيارت عاشورا، را حفظ بود. پس از آن، هر روز نزديك ظهر، قبل از روشن كردن راديو، رو به قبله مىنشست و منتظر زيارت بود و مدام يادآورى مىكرد. بعد از زيارت هر روز دو ركعت نماز زيارت عاشورا مىخواند. وقتى من با شيطنت سرك مىكشيدم تا گريههايش را بهتر ببينم، او پرسشهاى كودكانه را از چشمهايم مىخواند و مىگفت:
- برو عمه! برو سر درس و مشقت! هنوز نمىدونى محبّت چيه و با آدم چيكار مىكنه. اگه آدم عاشق اين خونواده بشه تا صداى «يا حسين» مىشنُفه قلبش مىلرزه.
برو! بذار تو حال خودم باشم. رفته بودم كربلا منو برگردوندى. خدا خيرت بده كه بىموقع چهچهه زدى پدر صلواتى!
يكى از همان روزها سر كلاس تاريخ، درسى درباره كشف حجاب داشتيم. خانم معلّم پس از نطقى مفصّل درباره اين واقعه تاريخى! در لابهلاى حرفهايش اشاره كرد كه مىتوانيم از سالخوردگان خانواده چيزهايى درباره اين موضوع بپرسيم. فكر مىكنم اشاره به موقع معلّم، سر نخ خوبى براى همه ما بود. به هر حال من كه سرم براى سؤال پيچ كردن عمه شهربانو درد مىكرد منتظر بودم كه زنگ بخورد و به سراغ صندوقچه قديمى حرفهاى عمه بروم. آيا او چيزى از آن روزها در يادش مانده بود؟
عصرانهام را با دستپاچگى خورده بودم كه صداى مادرم درآمد:
- امروز مىخوام ببرمت خونه خاله. برو لباسهاتو بپوش. يه ساعتى مىريم و برمىگرديم.
- نه مامان من امروز خيلى كار دارم.
- مثلاً چيكار داريد خانوم؟
خنديدم و گفتم:
- من يك جلسه با عمه شهربانو دارم. بحث امروزِ ما «كشف حجاب» است و گزارشى از يك پير زن تهيه مىكنيم كه در آن زمان بوده است.
مادرم خنديد و گفت:
- چه لفظ قلم! باشه هر جور مىدونى. فقط اين پيرزن حوصله نداره. نكنه اذيتش كنىها؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
كتابها و دفترم را برداشتم و رفتم توى اتاق عمه.
- سلام بر عمه خانوم، گلِ گُلا، مهمون مىخوايد؟
- شما صاحب خونهايد، بيا تو عمه. راست و پوست كنده بگو چيكار دارى. نكنه طعم اون بيست كه براى امشا گرفتى لاى دندونت رفته و امروز هم اومدى براى همون؟
- نه عمه! شد يه دفعه فكر منو نخونى؟ تازه امشا هم نه و انشاء. آخه اين سختى داره؟!
- من نمىخونم. روزگار يه چراغ به دستم داده، همه جاهارو و همه فكرهارو برام مثل روز روشن مىكنه.
- عمه! مىخوام ببينم اون سال كه كشف حجاب شد... اصلاً شما مىدونيد كشف حجاب يعنى چه؟
- ها بله كه مىدونم. خدا لعنتشون كنه. عمه وخى برو در خونه، رو ببند تا بى ترس و لرز برات حرف بزنم.
مجبور بودم كه حرفش را گوش كنم. در را كه بستم عمه به حرف آمد:
- اون وقتى كه اين لعنتىها چادرهارو از سرِ زنها مىكشيدن، به قول خودشون «كشف حجاب» مىكردند من يه بيست سالى داشتم. خوب جوون بودم و تعريف از خودم نباشه قشنگ هم بودم.
يادمه با عمه عُذرا، خدابيامرز، كه چند سالى از من بزرگتر بود رفته بوديم ديدن زائو. يكى از فاميلامون زاييده بود مىرفتيم چشم روشنى، از هيچ چيز و هيچ جا هم خبر نداشتيم. چادر و جاقچور كرده بوديم و روبنده هم زده بوديم. روبندههامون سفيد بود، امّا چادرها سياه. يه دفعه چشمت روزِ بد نبينه، چند تا آجان اومدن و دور و برِ مارو گرفتن.
- آجان يعنى چه؟
- همين، همينا، گماشتههاى دولت. همينا كه كوچهها رو مىپّان، نمىدونم مثل سر كار هرندى.
- خوب، خوب سربازهارو مىگيد ديگه؟!
- بله. خلاصه، دلم مىخواست زمين دهن باز كنه من برم توش. آخه عمو مصطفى، خدا بيامرز. اينقدر مؤمن و با خدا بود كه مردم «آشيخ مصطفى» صداش مىكردن. من هم زن شيخ بودم ديگه.
از اولِ عمرمون هم ياد گرفته بوديم كه گوشه چشممون رو نامحرم نبينه.
خدا ازشون نگذره. الهى اگر مردن آتيش از قبرشون بباره. چادرهاى ما دوتا رو برداشتن و پاره پاره كردن. يه چيزى مثل خنجر سرِ تفنگهاشون بود انگار. واى! وقتى چارقدامون رو برداشتن جيغ مىزديم و دمِ هر خونهاى مىرسيديم در مىزديم تا به اونجا پناه ببريم. مردم كه سر و صداى مارو مىشنيدن تا مىديدن در خونه اونها مىرسيم در رو مىبستن و از پشت، چفتش رو هم مىانداختن. اگه به من بگى بدترين روز زندگىام كى بود مىگم اون روز. اگه از قبل مىدونستيم اين خبرهاس قلم پاهامون مىشكست از خونه بيرون نمىاومديم.
خلاصه، درِ هيچ خونهاى به روى ما باز نشد. همين طور كه جيغ مىزديم و گريه مىكرديم ديديم يه پيرمردى درِ حسينيه حاج ملاباشى، اولِ كوچه ستّارخان، ايستاده. تا مارو ديد درِ حسينيه رو باز كرد و مارو راه داد. بعد هم يه قفل بزرگ به درِ آهنى حسينيه زد. بعد صداىِ پاى اسبهاى آجانها رو شنيديم كه از محلّ دور مىشدند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
همينطور كه عمه تعريف مىكرد چشماش پر اشك شد و صورتش هم از خشم سرخ سرخ ديگر آن آرامش هميشگى در چهره او نبود همه وجودش را تنفر و انزجار گرفته بود. آهى كشيد و ادامه داد:
- پيرمرده مثل مادرى كه بچهاش مرده زار زار گريه مىكرد. تا اون روز نديده بودم يه مرد زار بزنه. سرش رو از زمين برنداشت مبادا مارو ببينه. فقط با صداى بلند گفت: «چرا معطّليد؟ بريد پردههاى حسينيه رو بكنيد بندازيد روى سر و كلهتان، هر چى كه مىتونيد باهاش خودتون رو بپوشونيد برداريد.»
رفتيم توى حسينيه گشتيم بلكه يه چيزى پيدا كنيم. هر كدوم يه تيكه چيز پيدا كرديم و خودمون رو پوشانديم و از پيرمرد تشكر كرديم. گريه امون نمىداد. از ترس هى برمىگشتيم عقب سرمون رو نگاه مىكرديم مبادا آجانها دوباره بيان.
هرجورى كه بود به خونه رسيديم. بعد از اين كه قانونِ بىحجابى رو اعلام كردن ديگه ما پامون رو از خونه بيرون نمىگذاشتيم.
اى عمه! چيزهاى بزرگى با اين دو تا چشم كوچيكم ديدم كه نگو و نپرس! خدا مىدونه چقدر به زنهاى مردم بىحرمتى كردند و چقدر مردهاى با غيرت با ديدن اين بىحرمتيها خونشون به جوش اومد و جونشون از دست رفت.
عمه شهربانو چند لحظهاى ساكت شد و بعد صورتش را نزديك گوش من آورد و با صداى آهسته گفت:
- الآن هم هرچى هست از گور اون رضاخان بىدين بلند مىشه. خدا مىدونه چقدر بىغيرت بود. اصلاً مرد نبود كه.
بعد انگار ترس برش داشته باشد گفت:
- عمه! تو بچهاى. يه وقت اين حرفارو به كسى نزنىها. آدم به دو تا چشمش هم نمىتونه اعتماد كنه. اصلاً شتر ديدى نديدى. انگار نه انگار كه تو امروز اين حرفها رو شنيدى. آدم از جون و عمرش هم كه نترسه، از آبرو و حيثيت كه مىترسه. اينها هيچى ندارند، به هيچ كس هم رحم نمىكنن. پس عمه، قربونت برم به كسى چيزى نگو. خوب؟
آرام گفتم:
- چشم. حالا به كسى نمىگم، ولى نوشتههام رو نگه مىدارم براى يه روزى كه مىشه حرف زد.
آن روز برايم خيلى عجيب بود. عمه شهربانو هم مىترسيد و هم دلش مىخواست اين حرفها را براى كسى بزند. به بهانه خوابيدن رفتم زير كرسى و همه چيزهايى كه عمه گفته بود، بدون كم و زياد، وسطِ دفتر تاريخم نوشتم.
shirin71
07-06-2011, 07:24 PM
قسمت (3)
.. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
هميشه نزديك اذان كه مىشد، عمه آرام آرام از جا برمىخاست و در حالى كه دوباره دستش به دكمههاى مچى پيراهنش بود و نمىتوانست آنها را باز كند رو به من مىكرد و مىگفت:
- الهى خير ببينى عمّه! اين مچىهاى منو باز كن هر چه به مامانت مىگم... .
يك پيراهن چيت با زمينه سفيد و گلهاى كمرنگ آبى كه جلوى آن چهار پنج تا دكمه مىخورد مىپوشيد. دامنش دورچين بود و هميشه يقه سادهاى داشت. مادرم پيراهنهاى عمه را مىدوخت.
عمه از وقتى كه مادرم قيچى را دست مىگرفت بالاى سر او مىنشست و مىگفت:
- عمه اين يكى رو آستين مچى ندوز. بذار گشاد باشه تا براى هر وضو به اين دختره لوُوه(1) نزنم كه دگمه رو باز كنه. آخه من كه ديگه از قِرو فِرم گذشته. اين اَدا و اصول مال جوونهاس. نمىخوام مقبول(2) باشه.
و مامان مىگفت:
- نه اگه مچى ندم هم زشت مىشه و هم دمِ آستينت هميشه كثيفه، هى مىماله توى آبگوشت و اينها. خوب ما هم آبرو داريم. اگر تو پيرهن ناجور و كثيف بپوشى مردم پشت سرِ ما حرف مىزنند.
و باز مثل هميشه مادرم يك پيراهن قشنگ مچىدار برايش مىدوخت كه آستينهايش به مچىهاى باريك چين خورده بود.
بيچاره عمه به خاطر حرفِ مردم كه آيا بزنند يا نه، بايد براى هر وضو گرفتن به اين و آن التماس مىكرد. البته شايد هم مادرم راست مىگفت و من سر در نمىآوردم.
خلاصه، عمه در بين راه اتاق و حوض خانه صلوات مىفرستاد، گل محمدى را بو مىكرد و شعر مىخواند:
به پيرى رسيدم در اين كهنه دير
جوونى كجايى كه يادت به خير
صفحههاىِ آخر دفتر علوم من پر بود از شعرهاى عمه شهربانو. وقتى مىديد كه دفتر مىآورم و شعرهايى را كه مىخواند مىنويسم خوشحال مىشد؛ انگار آن شعرها را خودش گفته باشد. وضو مىگرفت و مىآمد رو به قبله مىنشست و سجاده مشهدىاش را پهن مىكرد. اول، مُهر و تسبيح كربلا را برمىداشت و بو مىكرد و به چشمهايش مىگذاشت و مىبوسيد و با صميميت و سادگى خاصى مىگفت:
- السلام عليك يا اباعبدا... قربونت برم يا حسين.
هميشه مىگفت:
- عمه جون تو هنوز بچهاى. نمىدونى اينا كىاند، اينقده بزرگاند كه هر طورى باهاشون حرف بزنى جواب مىدند؛ اون هم چه جوابى.
بعد از اين كه چادر نماز را بسر مىكرد تا قبل از اذان براى هر كس كه مرده بود نماز مىخواند و بلند مىگفت:
- اول دو ركعت براى ننه خدا بيامرزم الله اكبر. بسم ا... .
حالا دو ركعت نماز براى بابام قربةً الى الله. الله اكبر. بسم ا... .
بعد مىپرسيد:
- عمه اذون گفتند؟ مىگفتم:
- نه! يه چند دقيقه ديگه صبر كن. چرا عجله دارى؟ مىگفت:
- نماز اول وقت مثل گل تازه واشده مىمونه. هم عطر دارد هم بو و هم فرشتههاى تو آسمون به اون نظر دارن. حالا كه اذون نگفتن دو ركعت هم براى عمو مصطفى خدا بيامرز بخونم. هرچند مىدونم نماز قضاء نداشته.
دو ركعت نماز قضاء براى مصطفى مىخوانم قربةً الىا.... اللّهُاكبر. بسما... .
بعد نماز مغرب و عشاء را مىخواند و همان طورى كه سجادهاش را جمع مىكرد مىگفت:
- عمه وخى نماز بخون! نمىدونى چقدر خدا نماز خوندن جوونها رو دوست داره. باريك الله! وخى تا امشب خوابهاى خوب خوب ببينىها!
و من بلند مىشدم و نمازم را مىخواندم و باغچه را آب مىدادم و شعرهاى عمه شهربانو را تكرار مىكردم هر شب كه نماز را اول وقت مىخواندم انتظار داشتم همان شب خوابهاى خوب ببينم!
يادم هست يك شب خواب ديدم كنارِ دريايى آبى و آرام نشستهام و به نور ماه نگاه مىكنم. آب دريا آرام آرام جلو آمد تا اين كه مرا با خود به وسط دريا برد.
يك لحظه اطرافم را نگاه كردم. ديدم فقط آب مىبينم و آسمان. خيلى ترسيدم. دستهايم را بالا بردم و چند بار تكرار كردم: خدايا كمك!
از دور يك گل محمدى زيبا و تازه شكفته را ديدم. وقتى جلوتر آمد فقط يك دست كه آستين پيراهنش همان آستينهاى عمه شهربانو بود با گل به من نزديك شد. تمام بدنم زير آب بود و تنها چشمهايم بالاى آب. نفسم بند آمده بود.
دستى كه گل محمدى را گرفته بود شانه مرا گرفت و از آب بالا كشيد و به ساحل رساند.
فرداى آن شب رفتم پيش عمه. گفتم:
- من ديشب نماز اول وقت خوندم به جاى اين كه خواب خوب ببينم تا صبح فرياد مىزدم و توى دريا داشتم غرق مىشدم. پس اون خوابهاى خوب كجاس؟
عمه شهربانو گفت:
- نه عمه جون، جوش نيار! آب توى عالمِ خواب، يعنى زندگى و حيات. يه معناى ديگه اون هم نوره. اين خواب تو خوب بوده، تو تعبير بلد نيستى.
تازه آخرهاى خوابم را هم برايش نگفته بودم كه اگر مىگفتم حتماً مىخنديد و مىگفت: ببين نماز چقدر كمك مىكنه به آدم.
بگذريم. از آن روز احساس مىكردم نماز با من حرف مىزند، كمكم مىكند و دستم را مىگيرد. و تصميم گرفته بودم با نماز عهد ببندم كه هميشه سر قرارمان به موقع و اول وقت حاضر باشم.
خورشيد هنوز خواب بود. من امتحان داشتم و شب را در اتاق عمه شهربانو خوابيده بودم. گفته بودم كه قبل از اذان صبح مرا بيدار كند. و او بيدارم كرده بود. درس مىخواندم و مسألههاى رياضى را حل مىكردم. هوا كمى روشن شده بود كه صداى داد و بيداد توى كوچه پيچيد. دويدم طرف در. اوستا شكر الله، مثل آدمِ زنبور گزيده، از اين طرف كوچه به آن طرف مىدويد و با صداى بلند فرياد مىكشيد كه:
- همه زندگىام رو بردن. حرومزادهها دار و ندارم رو بردن. اى داد! اى هوار!
اوستا شكرالله همسايه بغلى ما بود؛ همسايه دست راستمان. هميشه مرتب و تميز به كوچه مىآمد و چون در كارخانه كار مىكرد خودش را از بقيه مردم بالاتر مىدانست.
با ترس و وحشت به خانه برگشتم و همه را خبر كردم. زودتر از همه پدرم بيرون دويد، مادر و خواهرم كه سرِ نماز بودند و هنوز چشمهايشان پر از خواب بود و حال بلندشدن نداشتند تا اين خبر را شنيدند فورى با چادر نماز بيرون پريدند، همه به خانه اوستا شكرالله رفتيم. كم كم چند تاى ديگر از همسايهها هم كه سر و صدا را شنيده بودند براى اعلام همكارى وارد خانه اوستا شدند. بيچاره صغرى خانم غش كرده بود كنار پستوىِ اتاق. مادرم هر چه گشت چيزى پيدا نكرد و مجبور شد با گوشه چادرش صورت رنگ پريده او را باد بزند. خديجه خانم هم با دستهايش لبهاى پايين او را پائينتر مىكشيد و مىگفت:
- خدا مرگم بده. دندونهاش كليد شده.
و من دور و برم را نگاه كردم تا شايد كليدى پيدا كنم. خواهرم هم به صورت ليلا دختر صغرى خانم آب مىپاشيد و در حالى كه چشمهايش پر از اشك بود مىگفت:
- دارم مىميرم. يكى بگه چى شده. تو رو خدا ليلا كسى طورى شده؟ تو بگو!
واى كه تمام مسألههاى رياضى از مغزم پريده بود. نمىشد اين اتفاق فرداى امتحان من بيفتد؟
با خودم فكر مىكردم و ناراحت امتحان بودم. عمه شهربانو را ديدم كه دنبالِ صدا را گرفته و آمده خانه اوستا. رفتم جلو. دستش را گرفتم و از ميان آجُرها و سيمانهايى كه وسط حياط بود ردش كردم. به محض اين كه به اتاق رسيد گفت:
- اول از همه يه نمكدون بياريد تا اينا يه كم نمك بخورن قهره نكنن.
هيچ كس حواسش به حرفهاى پير زن نبود. اوستا شكر الله كه انگار نوارش گير كرده بود پس از چند لحظه سكوت مىگفت:
- بدبخت شدم بچاره شدم جواب مردم رو چى بدم.
دوباره ساكت مىشد و باز پس از چند لحظه همين را مىگفت. پدرم گفت:
- خوب، آخه مرد حسابى! بگو چى شده شايد ما يه كارى بتونيم بكنيم.
صغرى خانم فقط ضجّه مىزد. من رفتم و از بين وسايل به هم ريخته خانه يك نمكدان پيدا كردم و آوردم. عمه به همه اهالى خانه از كوچك و بزرگ كمى نمك داد؛ يعنى ريخت كف دستشان و گفت كه بخورند. بالاخره، جان ما بالا نيامده بود كه صغرى خانم لب به سخن وا كرد.
- الهى دستم مىشكست و دَرو باز نمىكردم. الهى زبونم لال مىشد و بهش نمىگفتم كه بياد توى خونهمون. واى... واى... ديدى چطور شد؟
دلم مىخواست داد مىزدم و صغرى خانم و اهلِ خانه را زير راديكال، همان قسمت رياضى كه نمىتوانستم ياد بگيرم و از اين كه در امتحان بيايد مىترسيدم، لهِ له مىكردم. پس از چند دقيقه سكوت بابا گفت:
بالاخره مىگيد چى شده تا يه كارى بكنيم، يا ما بريم دنبال زندگىمون اگه نامحرميم!
بيچاره اوس شكر الله كه رنگ به صورت نداشت شروع كرد به حرف زدن.
- تمامش تقصير اينه اين...
بعد در حالى كه اشاره به همسرش، صغرى خانم، مىكرد با عصبانيت گفت:
- اگه آدم دو كلوم فقط دو كلوم سوات داشته باشه كه اين بلاها سرش نمىياد. اين زن با بىسواتىاش منو نابود مىكنه. اگه نديديد؟ اگه نديديد؟
بىاختيار از حرف اوس شكر الله خندهام گرفت. طورى حرف مىزد كه انگار خودش خداى سواد است.
معلوم بود كه اوستا ناى حرف زدن ندارد. كارد مىزدى خونش در نمىآمد. فرياد كشيد:
- از خودِ خانوم بپرسيد، ببينيد چه دسته گلى به آب داده.
صغرى خانم كه جرأت نگاه كردن به شوهرش را نداشت، در حالى كه صدايش مىلرزيد گفت:
- پريروز عصر توى خونه نشسته بودم، خبر مرگم داشتم ملافه پتوها رو مىدوختم. ديدم يكى دم در صدا مىكنه هى مىگه:
«حاجيه خانوم! حاجيه خانوم! مىخواى فالُت بگيرُم، دعاى مهر و محبت بِدُم، دلاتون رو شب عيدى به هم پيوند بدُم، غم و غصه رو از خونه تون دور كنم. حاجيه خانم! به خدا كارى مىكُنم دعام كنى. بگيرُم؟ بگيرُم؟»
من خير نديده از همه جا بىخبر ديدم ليلا شب عيدى از خونه شوهر قهر كرده و پسره هم سراغش نمىياد گفتم بچهام داره غصه مىخوره، شب عيد همه دور هماند اون وخ اين بىمادر بايد از شوهرش دور باشه. رفتم پول آوردم و گفتم يه فال بگيره برام و براى اين كه مردم حرف درنيارند اول آوردمش توى دالون خونه. فال گرفت و گفت:
«يكى داره تو زندگىِ شما موش مىدوونه. مىدونى كه آبجى يعنى چه. يعنى داره زندگى شومارو به هم مىريزه، بچههاتو در به در كِرده و توى دلِ تو كه مادرى و طاقت ندارى آشوب انداخته.»
گفتم: خدا به دور! خدا لعنتش كنه! كيه؟ بگو تا روزگارش رو سياه كنم. آخه من كى به كسى بدى كردم كه...
گفت: «ناراحت نباش آبجى. پس من اينجا چيكارهام. خودم درستش مىكنم. چاره كار دعاىِ مهر و محبّته. دلارو به هم پيوند مىزنه. ديگه هيچكى نمىتونه نگاه چپ بكنه.»
مدرسهام خيلى دير شده بود و با اين كه دلم مىخواست تا آخر ماجرا را بشنوم، ولى هم از ترس پدر و مادر و هم براى اين كه امتحان رياضى داشتم مجبور شدم به خانه بروم، كيفم را بردارم و راهى مدرسه شوم. مىدانستم كه بعداً مىتوانم همه داستان را از زبان عمه بشنوم.
سر امتحان نمىتوانستم خودم را از فكر ماجراى صبح خلاص كنم. اما با هر جان كندنى بود هرچه بلد بودم نوشتم.
زنگ كه خورد ديگر حال خودم را نمىفهميدم. در حالى كه بيشتر راه را مىدويدم خودم را به خانه رساندم. در خانه، عمه لب حوض نشسته بود و داشت دستهايش را مىشست.
بىمقدمه گفتم:
- خوب بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- عليك سلام. بعدِ چى چى شد؟
- سلام. بعد ازاين كه فالگيره فالِ صغرى خانوم رو گرفت و دشمناش رو بهش معرفى كرد.
- فعلاً برو لباسهاتو در بيار و پاهاترو بشور. بعد برو غذا بخور. وقت بسياره، بعداً برات مىگم.
- آخه دل تو دلم نيست. حالا بگيد تورو خدا. صبح تا حالا از بس فكر كردم خسته شدم.
- چشم مىگم. شما برو پاهات رو بشور كه بعله... راه نفس رو مىبنده با آن بوى خوبش!!!
رفتم لباسهايم را عوض كردم و پاهايم را شستم و يكى دو لقمه ناهار خوردم كه ديگر جاى هيچ دستورى نباشد با عجله دويدم توى اتاق عمه.
هر طور بود عمه را راضى كردم كه باقى ماجرا را برايم تعريف كند.
- جونم برات بگه كه فالگيره به صغرى خانم گفته براى اين كه دعاى مهر و محبّت بخونم و مهر دخترت به دلِ شوهرش بيفته بايد منو توى يه اتاق تميز و پاك كه دولاب يا گنجه داشته باشه ببرى. صغرى خانم بيچاره هم كه از سادگى مثل درخت سنجد مىمونه مردك حقه باز رو توى اتاق مهمونخونه برده و كليد درِ گنجه رو هم به اون داده. بعد مرده گفته كه: «هيچ كس توى اتاق نباشه اِلاَّ من و اون كسى كه براش بايد دعا بنويسم. خوب اونها هم همه رو بيرون كردند. بعد گفته بود كه: «هر چى طلا توى خونه داريد بياريد. تا وقتى كه طلا توى خونه باشد اجنّه جواب منو نمىدن. حتى گوشوارههاى دختر كوچولوها و سكّههاى طلا و خلاصه هرچى از جنس طلاس بياريد تا توى اين گنجه مخفى كنيم، بلكه جنّها پيداشون بشه.»
صغرى خانوم هم همه طلاها، طلاهاى عروسهاش، دخترش، خودش و بچههاى كوچيك رو داده به دست اين فالگيره.
بعد فالگير غُربَتى به ليلا، دختر اوس شكر الله، گفته كه رو به قبله بشين و چشماتو ببند تا اونها يعنى جنها ما رو پيدا كنن و توى اتاق بيان. تا چشمهاى اين دختره بسته بوده همه طلاها رو توى كيسهاش گذاشته و بعد به دختره گفته كه اومدن. حالا چشمها تو باز كن. بعد يه پارچه روى كاسه چينى انداخته و گفته كه طلاها توى اينجاس. اين رو توى گنجه مىذارم تا فردا عصر هيچ كس درِ اين گنجه رو باز نكنهها! اگه باز كنيد جنّها قهر مىكنن و تخم قهر بين شما مخصوصاً تو و شوهر جوونت مىاندازن. بعد هم درِ گنجه رو قفل كرد، و دو سه تا كاغذ كه توى اون يه چيزهايى نوشته شده به دختره مىده و مىگه هميشه همراهت باشه. فردا عصر كه من برمىگردم و درِ گنجه رو باز مىكنم محبت تو هم به دلِ شوهره افتاده و برمىگردى سرِ خونه و زندگىات. اينهارو مىگه و چند بار هم مىگه كه من فردا عصر ساعت چهار برمىگردم، جنّها بيست و چهار ساعت مهلت مىخوان تا بذر محبت رو بكارن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
راستش دهانم باز مانده بود و بىصبرانه منتظر بقيه داستان بودم كه عمه شهربانو آهى كشيد و گفت:
- امان از بى عقلى!
با عجله پرسيدم:
- خوب، بعدش چى شد؟
عمه گفت:
- فرداى اون روز كه ديروز عصر باشه سر و كلّه فالگيره پيدا نشد و اوس شكر الله و صغرى خانوم از ترس اين كه جنّها لج و قهر نكنن ترسيدن به گنجه دست بزنن، تا اين كه امروز صبح اوس شكر الله بعد از نمازش يواشكى به اتاق مهمونخونه مىره و با كليد خودش درِ گنجه رو با بسم الله و ذكر و وِردهاى جور واجور باز مىكنه. وقتى كاسه رو از طاقچه گنجه پايين مىياره مىبينه توى كاسه چينى هيچى نيس كه نيس.
معلوم نيست اون نامرد حالا كدوم قبرستونيه. خدا خودش رسواش كنه.
هنوز نفس عمه جا نيامده بود كه در زدند. جلدى دويدم طرف در. در را كه باز كردم دلم لرزيد. يك پيرزن كولى با يكى دو تا تنبك و چند تا سيخ كباب رو به رويم ايستاده بود.
نمىتوانستم حدس بزنم كه قيافه يك دزد چطور بايد باشد. اما تصميمم را گرفتم. قبل از آن كه پيرزن حرفى بزند گفتم:
- ما نه تنبك مىزنيم نه كباب مىخوريم. جنّم نداريم. به سلامت!
بعد با اعتماد به نفس تمام، در را محكم به هم زدم.
shirin71
07-06-2011, 07:25 PM
قسمت (4)
عصر روز چهارشنبه بود و امتحانات ثلث سوم هم تمام شده بود. دوباره فصل تابستان و بيكارىهاى كسالتآور آن آغاز مىشد. چقدر منتظر تابستان مىشديم و وقتى مىآمد چقدر خسته و كلافهمان مىكرد.
آن روز عصر در ايوان خانه نشسته بودم. عمه شهربانو مثل همه عصرهاى تابستانى زيرانداز چند تكهاش را كه به آن «جُل» مىگفت كف حياط خانه، درست روبهروى در، انداخته بود و دوباره سراغ ظرف مسّى قديمىاش را مىگرفت و مىگفت:
- عمه اين «جُومىِ» منو نديدى؟ اگه ديدى يه خورده آب بريز توش مىخوام به زمين بريزم تا خُنُك بشم.
بعد كاسه را كنار جُل مىگذاشت و هر چند لحظه يك بار، آب به دور و برِ جُل مىريخت، بعد مقدارى آب هم به ديوارها مىريخت تا بوى خاك و كاهگل بلند شود.
نگاهم كه به عمه افتاد با خودم گفتم:
- اين عمه شهربانو معلومه كه جوونيهاش خيلى قشنگ بوده. اصلاً همين الآن هم دوست داشتنى و قشنگه. راستى چه خوبه كه عكسش رو بكشم. آره، از صورت گِردِش نقاشى مىكشم كه اگه خداى نكرده...! بعد با سرزنش به خودم مىگفتم:
«زبونت رو گاز بگير دختره بى عقل و سنگدل...!»
به آشپزخانه رفتم و يك سينى مستطيلى استيل آوردم. يك كاغذ امتحانى را هم روى سينى گذاشتم و روى پله اول ايوان نشستم و در حالى كه رگهاى گردنم را كشيده بودم و چشمهايم را تنگ كرده بودم و اداى نقاشهاى برجسته را درمىآوردم، خطهاى اصلىِ نقاشىام، يعنى طرز نشستن عمه شهربانو را كشيدم. هر كى نمىدانست فكر مىكرد من خواهرزاده لئوناردو داوينچى هستم يا دختر پيكاسو و يا نسبتى با كمال الملك دارم.
عمه شهربانو چهارزانو نشسته بود و نگاهش را به زمين دوخته بود مثل هميشه در گذشتههايش سير مىكرد. هر وقت دو دستش را توى هم قفل مىكرد و انگشت شصت هر دو دستش را دور هم مىچرخاند و به جايى خيره و مات مىشد، مطمئن مىشدم كه به جوانيهايش برگشته و تلخى و شيرينى گذشتهها را دوباره مزمزه مىكند.
هميشه با خودم فكر مىكردم كه عمه شهربانو حتماً چيزى در گذشتهاش گم كرده كه مدام خاطراتش را دوره مىكند.
تابستان كه مىشد گل محمدى باغچه، پر از غنچهها و گلهاى باز و نيمه باز مىشد و عطرش تا آخر كوچه مىرفت. يادش به خير وقتى با بچههاى محلّه توى خانه بازى مىكرديم، همين كه به گل محمدى نزديك مىشديم دلِ عمه قرار نداشت و مىگفت:
- عمه بريد بيرون بازى كنين. اين گل محمدى رو بپاييد نشكنه؛ اين با بقيّه گلها فرق مىكنه.
بعد هم همه ما رو دور و بر خودش مىنشاند و مىگفت:
- گلِ محمدى، عرقِ پيشونىِ پيغمبره كه روى زمين مىريخت. از بس كه پيغمبر - قربونش برم - خوب بود و خُلق و خوى خوب داشت از عرقش گل محمدى درست شد. پيغمبر گل بود.
داشتم مىگفتم كه روبهروى عمه شهربانو نشستم و شروع به كشيدن قيافهاش، به قولِ امروزىها فيگورش، كردم، با خودم مىگفتم:
- اگر بفهمه كه من نقاشىاش رو مىكشم مىخواد شوخى كنه و كارم خراب مىشه. تا توى گذشتهها سير مىكنه و كمتر مىجُنبه زود شكلش رو مىكشم.
در حال كشيدن دستهايش بودم و خودم هم قيافه يك نقاش حرفهاى را گرفته بودم كه يك دفعه ديدم سر و كله يك مگس پيدا شد و صاف روى نوك دماغ عمه شهربانو نشست و او را از افكارش جدا كرد. عمه هم دو دستش را آرام بلند كرد و با مهارت تمام آورد نزديك نوك بينىاش و مگس را غافلگير كرد و با شجاعت تمام او را در ميان دو دستش نابود كرد و بعد توى باغچه كه نزديك جُل بود انداخت.
اين اتفاق غير منتظره، كلّ فيگورِ عمه شهربانو را عوض كرد و كار من هم سختتر شد.
با عصبانيت نگاهى به او كردم و يك نگاه به نقاشى خراب شدهام انداختم. خواستم تغيير حالت دستها و سرش را روى كاغذ درست كنم كه تازه عمه خانم، متوجه من شد، خندهاى كرد و گفت:
- نيگاه داره عمه؟ خوب مگسه! اگر نكشى اون تو رو مىكشه، يعنى حرصت رو در مىياره.
- نه بابا كارى به مگس ندارم كه!
- آهان فهميدم دردت چيه! غصه مىخورى كه چرا تو رو به مهمونى نبردن. خوب عمه جون، قربونت برم، تو دخترى، اين جور مهمونىها مالِ بزرگتراس. خوب نيست كه چشم و گوش دخترها باز بشه.
مادر و خواهرم رفته بودند جهاز چينى. من هم اصلاً اين جور مجلسها را دوست نداشتم. آخر هر چه حمّالى دارد گردن ما بچهها مىگذارند و كارهاى راحتش را خودشان مىكنند. اصلاً خوشحال بودم كه مرا نبردهاند. هرچه عمه بيشتر مىگفت كفرىتر مىشدم و آخرِ كار گفتم:
- عمه شهربانو! مىشه چند دقيقه صاف صاف بشينى!
- هابَله، من كى شيطونى مىكردم كه حالا صاف بِشينم. بيا عمه! بيا پيش خودم تا برات از اون روزها بگم!
از اين كه متوجه منظورم نمىشد ناراحت شدم و با صداى بلند گفتم:
- عمه جونم! مىخوام عكستو بكشم. تورو خدا يه ذره صاف بشين، الآن تموم مىشه.
وقتى حرفم را شنيد لبهاى چروكيده و كوچكش را از هم باز كرده و آن قدر بلند خنديد كه مىتوانستى همه آروارههاى سفت شدهاش را ببينى. بعد هم با حالت خاصى گفت:
- عمه! مقبولتر و قشنگتر از من پيدا نكردى. جوونتر از من نبود كه تو عسكش رو بكشى؟! و بعد با ناز و كرشمه، شعر هميشگى را خواند كه مثلاً ما هم آن روزها قشنگ بوديم و دورانى داشتيم:
چكار دارى كه بابايم كجا بود
دو چشم نرگسش كار خدا بود
او نمىدانست كه براى من قشنگترين و مهربانترين آدمها همين عمه شهربانوى پير و از كار افتاده است. خلاصه، عمه بعد از خندههاى طولانى گفت:
- خوب عمه! طورى نيست. حالا چه طورى بشينم كه عسكم رو بكشى؟ تازه مگه تو عكاسخونه دارى؟
- اين طورى؛ درست مثل همون ژستى كه اول داشتى. آهان همين طور. تو رو خدا تكون نخور. تازه، عسك هم غلطه بايد بگى عكس.
- قسمِ خدا بىخودى نيس كه براى همه چيز مىگى تو رو خدا. استغفرالله انگار اسم خدا نُقل و نباتِه!
بعد از اين جمله ديگر هيچ حرفى نزد و به همان حالت كه گفته بودم نشست.
هوا داشت تاريك مىشد و عمه ديگر خسته شده بود. نالهكنان گفت:
- عمه بسّه ديگه. باقى نقاشى رو بذار براى فردا. فردام روزِ خداس. خسته شدم ديگه.
خيلى خوشحال بودم كه با آن همه ژست كه گرفته بودم بالاخره يك نقاشى كشيدم كه كمى شكل خودِ عمه شهربانو بود. گاهى سينى را دورتر مىگرفتم و از فاصله به نقاشى نگاه مىكردم و گاهى هم نقاشىام را سر و ته مىگرفتم تا مثل نقاشهاى راستكى عيب كارم را ببينم و بعد از نگاهِ دوباره با ضربه قلم و يا نقطهاى نقص كارم را بر طرف مىكردم. عمه از جا بلند شده بود.
انگار پاهاى كوتاه و خستهاش بيدار نمىشدند. با زحمت فراوان خودش را به من رساند و من غرق در شاهكار هنرىام بودم. وقتى جلو آمد و عكسش را ديد گفت:
- حالا اين يعنى عسك منه؟
- بله، به اين مىگن يه هنر واقعى!
- اين كه شكل اَجنّهس! شكل همه چى هس جز من. اين همه منو روى پا نشوندى براى اين؟!
- حالا صبر كن عمه بذار رنگش بكنم شكلِ شكلِ خودت مىشه.
توى دلم گفتم: «اين همه هنر به خرج بده، وقت بذار و محبت كن حالا مىگه شكل جنّاس. راستى راستى كه استعداد آدمارو مىخشكونند. اين عوض تعريف و تمجيدشونه!»
غرق نقاشىام بودم كه مادر و خواهرم سر رسيدند. مادرم مثل هميشه كه براى هر كارى مرا تشويق مىكرد جلو آمد و گفت:
- چيكار مىكنى خانوم؟
- بنده به عنوان يك نقاش بزرگ، خوشحالم كه از چهره عمه شهربانو يك اثر به ياد ماندنى... .
- اتفاقاً چقدر هم شكل خودشه. ببين قد كوتاهش، لُپهاش و خنده رو بودنش عين خودِ عمهاس. باريك الله. رنگش كن تا بدم قاب بگيرن.
توى دلم قند آب مىشد. مادرم يك هنرشناس واقعى بود. آنقدر ذوق و شوق براى قاب گرفتن نقاشىام پيدا كردم كه با شتاب رفتم و مداد رنگىهايم را آوردم. مشغول رنگ كردن بودم كه متوجه سر و صداى دمِ در خانه شدم. كمى گوشهايم را تيز كردم تا از سر و ته قضيه سر در بياورم. فقط صداى بلند اقدس خانم به گوش مىرسيد.
- الهى قربونتون برم! دخترم داره از دستم مىره. آتيش به جونم بگيره كه همهاش تقسير خودمه اما... .
مادرم با آرامش گفت:
- حالا بيا تو اقدس خانم! بيا يه چايى بخور بدنت قرار بگيره بعد هرچى مىخواى بگو.
- نه، حالا نه! اگه باباش بياد و من نباشم كارى مىكنه كارستون. مىدونيد كه اخلاق نداره اين هم قسمت ما بود با اجاق كورىاش ساختم امّا اخلاق بدش ديگه داره داغونم مىكنه. حالا مىرم خونه، فردا صبح مىيام، بلكه يه كمكى بكنيد. فقط مىخواستم يه امشب اين دختره خونه شما بمونه تا كمتر چشم غرههاى اين مرد رو ببينه و عذاب بكشه.
- قدمش به چشم بفرستيد بياد تا با دخترها دور هم باشند و دلشون باز بشه.
- خدا خيرت بده بعد از خدا اميدم به شماهاس.
اقدس خانم در حالى كه اشك تمام صورتش را گرفته بود و از بس بغض كرده بود صداش درنمىآمد خداحافظى كرد و با شتاب رفت. نيم ساعتى بعد از رفتن اقدس خانم، زنِ خسروخان - كه دلّال بود و خانه و زمين خريد و فروش مىكرد - دخترش، پرى، به خانه ما آمد.
دخترك آن شب از وقتى آمد تا فردا صبح كه مادرش براى بردن او برگشت، بُغ كرده و يك گوشه نشسته بود. جورى به آدم نگاه مىكرد كه فكر مىكردى الآن يك سيلى محكم به صورتت مىزند. تا آن روز او را اين طور نديده بودم. به خواهرم گفتم:
- خدا به خير بگذرونه. اين امروز به قول مامانم از كدوم دنده بيدار شده؟
- صبر كن يا خودش مىگه يا فردا از ننهاش مىفهميم. فعلاً كه انگار مىخواد شيكم مارو پاره كنه!
عجب شب بدى بود. تا صبح چمباتمه زده بود و اشك مىريخت و هى دماغش را بالا مىكشيد. مادر به ما گفته بود كه خيلى اذيتش نكنيم شايد دلش نخواهد ما از كار و زندگى اون سر در بياريم. راست مىگفت. بالاخره هر كس اخلاقى دارد.
وقتى ديدم توى اتاق خودمان از دست او زجر مىكشم رفتم به اتاق عمه شهربانو. چاى درست كرده بود و براى شام هم اشكنه پخته بود. وقتى من رفتم گفت:
- خوب، خدايا شكرت! امشب هم يه مهمون برام فرستادى.
بعد كترىِ آبجوش رو با دستگيره گرفت و آب اشكنه رو بيشتر كرد. فكرم مشغول دخترِ خسروخان بود گفتم:
- عمه شهربانو!
- مىدونم مىخواى بگى قصه اين دختر اقدس خانوم چيه؟ تو از اول بچگى هم دلت مىخواست همه چيز رو بدونى. وقتى هم كسى جوابتو نمىداد مىاومدى سراغ خودم. انگار من گماشته محلهام!
- خوب ديگه عمه بگو! شما از همه همسايهها خبر دارى. به قول خودت موهات رو توى آسياب... حرفم رو قطع كرد و گفت:
- اى پدر صلواتى! حالا ديگه با حرفهاى خودم جوابم رو مىدى. باشه مىگم. الآن پرى چند سال داره؟ انگارى هفده سالش باشه. آره عمه؟ هفده سال پيش توى همين محلّه، اين اقدس خانوم با شوهرش زندگى مىكردند. چند سالى از عروسى اونها گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودند تا اين كه به اصرارِ مادر شوهرش رفتند تِيرون(1) و دوا و درمون كردند. آخر كار دكترها گفتند اين آقا بچهدار نمىشه و اين رو توى كاغذ نوشتند تا بلكه فاميلهاى شوهرِ اقدس خانوم دست از سرش بردارند. اونها هم كه ديدند عيب از خودشونه ديگه هيچى نگفتند.
- ببينم حالا اين دختره ناراحته كه چرا هفده سال پيش بابا و مامانش بچهدار نشدند؟
- من چه مىدونم امشب اين دختره چشه؟! دارم از اولِ زندگىِ اون برات مىگم. فردا معلوم مىشه كه چى شده مادرش كه اومد معلوم مىشه.
- راستى اگر بچهدار نمىشدن پس اين پرى چه جورى...؟
- ماشاء الله اَمون مىدى عمه؟!
- ببخشيد باز هم شش ماهه به دنيا اومدم!
عمه خنديد و در حالى كه اشكنه را توى كاسه چينى لب شكستهاش كه حاشيه آبى قشنگى داشت مىكشيد و توى سفره مىگذاشت گفت:
- بسم الله: بيا بخور عمه! خلاصه بعد از مدتى مردم گفتند كه اينها از يه جايى بچه بيارن و پچ پچ مردم به گوش خودشون هم رسيد. اون روزها سرِ كوچه، توى خونه شيخ حسين و اينها، يه خونواده ديگهاى زندگى مىكردن. اسمشون نوك زبونم بود، امّا الآن يادم رفته. اينها هرچى بچه به دنيا مىآوردن تا پسر گيرشون بياد باز هم بچه دختر مىشد. اون قدر بچهدار شدن تا تعداد دخترها به هشت تا رسيد.
مىدونى عمه مردم خيلى ناشكرى مىكنن. اصلاً بعضىهاشون بىعقلى مىكنن. اين زن و شوهر نمىگفتند كه خوب بچه نعمت خداس، دختر و پسر كه نداره. هر كس يه جورى، يه چيزى كم داره. نمىشه كه همه چيز مال يكى باشه. دختر هفتم و هشتم اينها دو قلو بودند. يكى از اونها همين دختره، پرى، بود. وقتى به دنيا اومد اين قدر قشنگ بود كه وقتى من ديدمش گفتم: قربون خدا برم چه شكل و شمايلى به اين داده. تو بايد اون روز مىبودى و نقاشى اين دختره رو مىكشيدى. من كه نقاشى نمىخواد صورت چروكيدهام.
- خوب بعدش چى شد. پرى كه به دنيا اومد... .
- خلاصه، يكى از اين دوقلوها رو مىخواستن بذارن پرورشگاه، امّا يواشكىِ شوهرش! ما هم بچه رو از اون گرفتيم و اومديم خونه و بعد هم با اين اقدس خانوم حرف زديم كه خدا را خوش نمىياد اين بچه رو ببرن اونجا كه بچههاى مريض رو مىبرن. چه مىدونستيم توى پرورشگاه بچههاى سالم رو هم مىبرن. گفتيم كه اون بچهرو برداره و به هيچ كس هم نگه كه مال كيه. با شوهرش صلاح و مشورت كرد و بچهرو از ما گرفت و برد خونهاش تا بزرگش كنه و اين عصاى پيرى و كورىاش بشه. امّا مىدونى عمه! هرچى بهش گفتم بچه پاييدن مىخواد، مواظبت مىخواد مىگفت: باباش بهترين ميوهها و خوردنىهارو مىخره. هميشه جيبهاش پر آدامسه. قشنگترين لباسهارو براش مىخره و فلان و فلان.
فكر مىكرد بچه بزرگ كردن يعنى يه بچه سِه كيلويى رو سى كيلو كردن. يكى نبود بهش بگه اين كه هنر نيست بچه گربه هم از يه كيلو به ده كيلو مىرسه. اسمش رو مىشه گذاشت تربيت؟!!!
حرف هيچ كس رو گوش نمىداد. فقط هرچى اين دختره مىخواست براش آناً حاضر مىكرد.
عمه در حالى كه نان را توى اشكنه تريد مىكرد گفت:
- من نمىدونم حالا چى شده و چيكار كردند، امّا هر چى هست برمىگرده به اين سر به هوا بودن پدر و مادرش. فردا معلوم مىشه. بخور عمه كه خيلى مىچسبه.
من اشكنههاى عمه را خيلى دوست مىداشتم. در حالى كه از شنيدن آن حرفها هيجانزده بودم شروع به خوردن غذا كردم. البته عمه گفت كه چون جريان اين دختر را همه مىدانند برايم گفته است وگرنه آن را توى سينهاش نگه مىداشت. مىگفت خيلى بد است كه آدم اسرار مردم رو فاش كند.
فرداى آن روز بعد از كمك به مادرم در كارهاى خانه، نقاشى را آوردم توى اتاق و نزديك پرى مشغول به رنگ كردن پيرهن و گلهاى دامن عمه شهربانو شدم. مرتّب سرك مىكشيدم تا ببينم مادرِ پرى كى مىآيد. بعد از چند دقيقه سر و كله او پيدا شد؛ با همان جزع و فزع شب قبل.
مادر، خواهرم و پرى را به اتاق ديگرى فرستاد، اما وقتى به مداد رنگىهاى پخش شده من نگاه كرد، انگار دلش نيامد مرا از اتاق بيرون كند. شايد هم پيش خودش گفته بود كه تا من بخواهم مداد رنگىها و كاغذهايم را جمع كنم ظهر مىشود.
سرم زير بود و وانمود مىكردم كه مشغول رنگ كردن هستم، ولى حواسم به حرفهاى اقدس خانم بود.
- تورو خدا زحمت نكش. بشين تا برات حرف بزنم، بلكه يه ذره دلم سبك بشه. انگار يه گاو خوردم و توى گلوم مونده. هيچى نمىتونم بخورم. دست و دلم پى هيچ كارى نمىره. دلم مىخواد زمين دهن واكنه و منو فرو ببره...
- خدا نكنه! اين حرفها چيه اقدس خانوم! خوب، بالاخره دنيا زير و بالا داره، تلخى و شيرينى داره. دنيا كه به آخر نرسيده. حالا بگو چى شده؟
- نمىدونم از كجا شروع كنم. راستش از وقتى كه پرىرو به فرزندى گرفتم پيش خودم گفتم كارى مىكنم كه بيشتر از بچههايى كه با پدر و مادراشون زندگى مىكنن بهش خوش بگذره. هر چى مىخواست براش مىگرفتم، هر كجا مىخواست مىگذاشتم بره و فقط به فكر سير كردن شكم و لباسهاى رنگ وارنگش بودم. فكر مىكردم اگه بهش امر و نهى كنم و حرفى بزنم كه دلش بشكنه يا مثلاً دور و برش رو خيلى سفت بگيرم از خونه فرار مىكنه و بابا و ننهاش رو پيدا مىكنه، آخه اين همسايههاى از خدا بىخير از همون بچگى بهش گفتند كه من مامانش نيستم. براى همين مىخواستم براى خودم نيگه دارمش.
همين عمه شهربانوى شما ده بار بيشتر به من گفت كه جوون دارى شمشير داريه؛ اگر خيلى سفت بگيرى دست خودت رو مىبره، اگر هم خيلى راحت بگذارى باز خودت به خطر مىافتى. بايد چهار چشمى جوونت رو بپايى امّا طوريكه خودش خيلى نفهمه كه تو مواظبش هستى.
پيش خودم مىگفتم بابا اين پير زن از بچه و بچه دارى چه مىدونه. حالا زمونه عوض شده، دخترها آزادى مىخوان. گذاشتم توى مدرسه شهر درس بخونه كه براى خودش يه چيزى بشه. جيبهاش رو پر از پول مىكردم كه يه وقت احساس كمبود نكنه. مىدونيد خسروخان، درسته كه اخلاق نداره، امّا مث بارون پول به پاى ما مىريزه كه كم و كسرى نداشته باشيم.
چهار ساله كه توى شهر درس مىخونه. از اين و اون شنيدم كه با چند تا پسر ديدنش، ولى مىگفتم پرى جونِ من اصلاً و ابداً اهل اين كارا نيس. هيچ وقت نرفتم پرس و جو كنم، ببينم كجا مىره، با كى مىره. مىترسيدم من رو ببينه و ناراحت بشه. خدا منو ببخشه.
چند وقتى بود كه دوستاش مىاومدند و مىگفتند پرى با يه پسرهاى... .
اقدس خانم حرفش را قطع كرد، بعد آهستهتر به مادرم گفت:
- اين دختر تون كه حرفهامون رو جايى نمىزنه.
مادرم جواب داد:
- اين وقتى نقاشى مىكشه و درس مىخونه، مخصوصاً وقتى انشاء مىنويسه، اگه بُمب هم جلوى پاهاش منفجر بشه فكر نكنم بفهمه. تازه بچه است و از اين چيزها سر در نمىياره!
البته من وقتهاى ديگه همين طور بودم، ولى آن روز نه، چون مىخواستم از جريان زندگىِ پرى كه عمه شهربانو شب گذشته، كمى از آن را برايم گفته بود داستان بنويسم و براى همين خوب گوش مىدادم. اقدس خانم دست برد به استكان چايى در حالى كه آن را با بىميلى مىخورد گفت:
- گلوم خشك شده، بس كه حرص مىخورم. خلاصه گفتند چند وقتى مىشه كه با يه پسره خوش قيافه و خونوادهدار رفت و اومد مىكنه. يه كمى دير مىاومد خونه، امّا از ترس باباش هرجا بود قبل از تاريك شدن هوا خودش رو توى خونه مىگذاشت.
يه روز گفت كه يه پسر با شخصيت از شهر مىخواد بياد خواستگارى و ازش آدرس گرفته و از من مىپرسيد كه براى كِى قرار بذاريم. خوب من هم از خدا مىخواستم كه با يه خونواده خوب و پولدار و شهرى وصلت كنم تا پرى از همه دخترهاى فاميل سر باشه وقتى اين خبر رو شنيدم خيلى خوشحال شدم و مثل اين كه دختره روى دستم مونده باشه گفتم براى پنجشنبه همين هفته قرار بذار تا با مادرش اينا بيان خونهمون. خلاصه درد سرت ندم همه خونهرو مثل شب عيد خونه تكونى كردم و بالشهاى قاليچهاى زهرا خانوم رو قرض كردم يه فرش قشنگ هم صغرى خانوم توى مهمونخونهاش داشت رفتم با هزار خجالت گرفتم.
مادرم گفتم:
- وا... اقدس خانوم! شما كه ماشاءالله وضع زندگى خوبى دارى. فرشهاى خودت از همه قشنگتره.
- مىدونم. مىخواستم كنار اتاق لوله كرده بذارم كه خوب خواستگارا از حالا يه حساب ديگه روى دخترم باز كنند. زندگى رو عوض كردم و فاميلهاى دور و نزديك رو هم خبر كردم. با خودم مىگفتم اين دوماد و مادرِ دوماد بايد ديدنى باشن. بذار همه فاميل يعنى بزرگترهاى فاميل رو دعوت كنم براى شام تا چشماشون در بياد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
الهى آتيش به جونم بگيره! نكردم اول يه تحقيق محقيق بكنم و بعد اين بساط رو راه بندازم. نمىدونى كه توى دلم چه خبر بود. با دُمم گردو مىشكستم و هر جا كه مىنشستم از خونواده داماد حرف مىزدم، تا اين كه پنجشنبه شد و همه چيز آماده پذيرايى از خواستگارها بود.
اقدس خانم در حالى كه با صداى بلند گريه مىكرد و گاهى هم به علامت عصبانيت و ناراحتى، صورتش را چنگ مىكشيد ادامه داد:
- پنجشنبه شب همه مهمونها اومدند، يعنى فاميلهاى خودم و باباش. هر چى نشستيم و حرف براى هم بافتيم خبرى از داماد نشد كه نشد. به قدر بيست بار رفتم درِ خونه و حتى سرِ كوچه و گفتم شايد نشونى خونه رو بلد نيستند، اين جا كه تا حالا نيومدند حتماً خونهمون رو پيدا نكردند. به مش رحيم سفارش كردم كه اگه چند تا زن و مرد با قيافههاى بالا شهرى ديد خونه مارو به اونها نشون بده اون بيچاره هم چهار پايه رو آورد دمِ درِ دكّون كه اگه اومدند اونها رو ببينه و راه رو نشون بده.
رفتم درِ دكون كريم قصاب به اون هم گفتم كه ما منتظر مهمون شهرى هستيم. خلاصه تنها كسى كه خبردار نشد از اين خواستگارى من در آوردىِ ما، خواجه حافظ شيرازى بود.
نزديكهاى ساعت ده شب صداى در بلند شد و من كه از خوشحالى داشتم سكته مىكردم با شتاب رفتم دم در. يه جوون از همينها كه شلوار جين مىپوشند و پيرهن سُرخابى، پشت در بود. فكر كردم دوماد اينه. البته به چشم برادرى خيلى قشنگ بود بدم نمىاومد همون هم دومادم بشه. در را كه باز كردم گفت: «سلام حاج خانوم! ب ببخشيد، اين نامه رو از طرف دوستم آوردم كه امشب بنا بود مهمون شما باشند. به من گفت كه اين رو به شما بدم. انشاءا... بعداً خدمت مىرسيم.»
با اون قيافه قرتى چنان با عجله از خونه دور شد كه من گفتم چقدر خجالتيه. پيش خودم گفتم: حتماً يكى از فاميلهاى دوماد فوت كردند يا مشكل ديگهاى پيدا شده و امشب نمىتونن بيان. بهتره براى اين كه فاميل گمان بد نبرن، نامه رو ببرم جلوى همونها باز كنم تا يكى اون رو بخونه.
الهى دستم بشكنه! چه كارى كردم! خسروخان چهار روزه، يعنى از پنجشنبه تا حالا، حتى يه كلوم هم حرف نزده مثل برج زهره مار يه گوشه مىشينه. مىترسم قلبش از كار بيافته.
مادرم هم مثل من ديگر صبر نداشت و از نفرينهاى اقدس خانم هم خسته شده بود، براى همين گفت:
- خدا خيرت بده اقدس خانوم، تو كه مارو نصفه جون كردى! بگو آخرش چى شد!
- آخرش؟ كاشكى آخرش جنازه من از خونه بيرون مىرفت. امّا انگار جون سگ دارم. هيچىام نشد. نامه رو آوردم و نگاهى به مهمونهاى خودى كردم و يه راست نامه رو دادم به پسر عمهاش، پرويز، همون كه چند بار از اين دختره به صورت غير رسمى خواستگارى كرده بود و پرى هم با ناز و كرشمه ردش كرده بود. گفتم: آقا پرويز! الهى خير ببينى زندايى! اين نامه رو بخون ببينم دوماد چى نوشته.
پرويز هم كه مجبور بود براى حفظ شخصيت خودش نقطه ضعف نشون نده نامه رو گرفت و درِش رو باز كرد و شروع به خوندن كرد. بىانصاف تا آخر نامه رو خوند. نگفت حالا كه اين مزخرفها رو توى اين كاغذ زهر مارى نوشتند به خاطر دايىام هم كه شده دو خطش رو كه خوندم ولش كنم. مىبينى دشمن شادى يعنى اين!
مادرم كه مىدانست اقدس خانم عادت دارد هميشه رنگى تعريف كند، حالا چه شادى باشد و چه غم، با ناراحتى و عصبانيت گفت:
- انگار دل و نيّت گفتن آخر كار رو ندارى. من كه دارم قبض روح مىشم.
- باشه صبر كن چايى رو بخورم، الآن بقيهاش رو مىگم. دردِ من از نوشتههاى اون پسرهس. نامه كه خونده شد همه مهمونها به هم ريختند. بعضىها خيلى غصّهشون شد. مثل عموها و دايىهاش. خواهرم غش كرد و دخترش هم بلند بلند گريه مىكرد و به درِ اتاق پرى كه قفل بود و پرى خودش رو توى اون حبس كرده بود مىزد، بلكه بتونه پرى رو آروم كنه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
خسروخان جلو اومد و يه كشيده توى صورت پرويز زد و نامه رو تيكه تيكه كرد و انداخت توى سطل آشغال. خواهرش كه از سيلى زدن خسروخان خيلى ناراحت شده بود رو به من كرد و گفت: «اگه راست مىگين جلوى دخترتون رو بگيريد، با عفت بارش بيارين. به پرويز چه كه دختر شما اين طورى از آب دراومد؟ خدا خرهرو مىشناخت و بهش شاخ نداد!» و در حالى كه از خونه ما بيرون مىرفت گفت:
«ديگه نه من نه شما! اصلاً عارم مىياد بگم كه با شما هم ريشهام! اَه!»
مهمونها يكىيكى خونهرو ترك كردند و رفتند، امّا هر كدوم زير لب يه چيزى مىگفتند. همشون ما رو مقصر مىدونستند.
همه رفتند و ما مونديم و يك ننگ كه مىدونم الآن يك كلاغ چهل كلاغ همه جا پخش شده همه زندگى و خونهام به هم ريخته بود. خسروخان هم بعد از رفتن اونا اومد سرِ حوض، يه آبى روى سرش ريخت تا بلكه يه ذره آتيشش فروكش كنه. بعد هم از خونه رفت و دو روز خونه نيومد. توى مغازه مىخوابيد. از وقتى هم كه از ترس حرف مردم برگشته، مثل مه و ماتها يه گوشه لم مىده و با انگشترش بازى مىكنه. وقتى همه رفتند رفتم خردههاى كاغذ رو كه توى سلط ريخته بودند جمع كردم كه به خيال خودم ازش شكايت كنم و اين دست خطش رو مدرك نيگه دارم. حالا كه چند روزى از ماجرا گذشته مىبينم اگه شكايت هم بكنم يه رسوايى ديگه بار مىياد. نمىدونم چيكار كنم.
بغض اقدس خانم بيچاره تركيد و اشك از چشمهايش سرازير شد. مادرم گفت:
- حالا اون نامه رو بده ببينيم چى بوده.
اقدس خانم دست كرد زير چادرش و كاغذ مچاله شدهاى را كه تكههاى نامه را در آن چسبانده بود از كيفش بيرون آورد و با نفرت به دست مادرم داد. بعد رو به من كرد و گفت:
- ول كن اين نقاشى رو دختر! بيا اين نامه رو بخون ببينم.
كاغذى را كه مثل جگر ذليخا شده بود گرفتم و نگاه كردم. هيجان زده بودم و مىترسيدم كه بخوانم. مادرم غر زد:
- بخون ديگه بچه! جون به سر شدم.
سلام! اميدوارم كه حال تو خوب باشه. من هم به لطف خدا خوبم. مىدانم كه بنا بود امشب مزاحم شما شويم. باور كن از اول تو را دوست مىداشتم و فكر مىكردم مىتوانى همسر خوبى براى من و مادرِ خوبى براى بچههايى كه بعداً مىآيند باشى. براى همين تصميم گرفتم تو را امتحان كنم. چند جا با تو قرار گذاشتم و تو به راحتى آمدى، هديه برايت خريدم و تو راحت قبول كردى و جاى آن برايم هديه خريدى. هر بار كه مىآمدى سرِ قرار مىگفتم: پدر و مادرت حرفى نمىزنند؟ مىگفتى: اونها رو راحت گول مىزنم، بهشون مىگم درس مىخونم، خونه دوستاى مدرسهام بودم و... .
سه روز است با خودم فكر مىكنم كه تويى كه امروز مادرت را گول مىزنى و بدون اجازه او با من قرار مىگذارى و بيرون مىروى چه ضمانتى مىدهى كه فردا مرا گول نزنى و به قول خودت كلاه سرِ من نگذارى و با مردِ ديگرى بيرون نروى دروغ گفتن راحت است. من از همسرم نجابت مىخواهم و اين در تو نيست. تو حتى دعوتِ دروغين مرا كه آمدن به خانه ما قبل از ازدواجمان بود به راحتى پذيرفتى و گفتى: بى خيال بابا و مامان.
از كجا بدانم كه دهها دعوت ديگر را نپذيرفتهاى. پرى خانم! تو در امتحان من مردود شدى. همه پسرها براى ازدواج به دنبال يك دختر پاك و نجيب مىگردند، اگر چه براى ارتباط نادرست در دوران جوانى به دخترهاى كوچه و خيابان هم توجه كنند. سعى كن حرفم را بفهمى. برايت متأسفم. من به دنبال همسر شخصى مىگردم!
shirin71
07-06-2011, 07:25 PM
قسمت (5)
ديوار صندوقخانه عمه شهربانو كاهگلى بود. روزهاى تابستانى گاهى كنار آن مىنشست و با كاسه مسى قديمىاش قدرى آب به ديوار مىپاشيد. همين كه آب به كاهگلهاى خشك مىريخت بوى بهشت به مشام مىرسيد. بوى غريبى بود. آدم را به ياد گذشتههايى دور مىانداخت.
يك روز، پيش از ظهر، به اتاق عمه شهربانو رفتم و او به عادت هميشگىاش كاسه آب را برداشت و با شتاب به ديواره صندوقخانه ريخت و من همان بوى مطبوع را احساس كردم. به عمه گفتم:
- عمه شهربانو! چرا بوى كاهگل اين قدر خوبه و دل آدم رو حال مىياره؟
- پس تو هم اين بو رو دوس دارى؟
- بله. خيلى. اما نمىدونم چرا؟
- مىدونى عمه! ما آدما از خاك درست شديم، يعنى بابامون حضرت آدم از خاك درست شده. مردم مىگن براى همين بوى خاك و گل رو دوس داريم. خوب! بالاخره اصل و ريشه ماس ديگه.
- آهان، پس بگو!
- آره. يه چيز ديگه هم هست اون روزها زنهاى حامله وقتى به دردِ چارخشت مىافتادن...
- دردِ چارخشت ديگه چيه؟
- يعنى نزديك اومدن بچهشون بود، موقع زاييدنشون؛ اونها رو جايى مىبردن كه خاك باشد و كنار خاكها مىزاييدن. بچههاى توى شكمشون تا بوى خاك رو مىشنيدن زود به دنيا مىاومدن.
با شنيدن حرفهاى عمه، خنده صدا دار و بلندى كردم و گفتم:
- من كه اولين باره اين حرف رو مىشنوم. اين جورى كه بچه مريض مىشه. خاك ميكروب داره.
- تو تا آخر عمرت كلّى حرف تازه بايد بشنوى.
آن روز همان طور كه با عمه صحبت مىكردم چشمم به صندوقخانه افتاد؛ به پرده گلدارش كه به يك طرف كشيده شده بود و با بند پارچهاى همرنگِ خود پرده بسته شده بود و به كيسههايى كه به ديوار صندوقخانه آويزان شده بود، مىدانستم كه يكى از آن كيسهها پر از نعناع بود. هر وقت عمه هوس ماست و خيار يا آبدوغ خيار مىكرد آن كيسه كوچك را مىآورد و از آن نعناع برمىداشت و با كف دست مىساييد و توى كاسه چينى لب شكستهاش كه پر از ماست گوسفندىِ خوشمزه بود مىريخت.
يك كيسه ديگر هم پر از گشنيز خشك بود، و كيسه ديگر كه بزرگتر از اين دو تا بود و از حجم و بدنهاش معلوم بود كه يا نبات در آن است يا ليموى خشك.
امّا يك كيسه خيلى بزرگ، هميشه فكر مرا مشغول كرده بود. هر بار كه از عمه مىپرسيدم:
- عمه! توى اين كيسه بزرگه چى دارى؟
مىگفت: تو كارى به اين كارها نداشته باش.
و وقتى خيلى اصرار مىكردم مىگفت:
- عمه اگه صلاحت بود مىگفتم. بلكه دلم نخواس تو بدونى توى اون چيه! دختر كه نبايد اينقدر سمج باشه و از همه چى سر در بياره. اصلاً فكر كن يه سر بريده توى اون گذاشتم.
و بعد از پندها و نصيحتهاى زياد مرا، به قول مادرم، دنبال نخود سياه مىفرستاد تا فكرم از كيسه و داخل كيسه منحرف شود.
اعتراف مىكنم كه چند بارى در نبودِ عمه شهربانو به كيسه نزديك شدم و انگشتم را درآن فرو بردم. ولى همين كه مىديدم چيزى نرم و ناشناخته است مىترسيدم و از صندوقخانه قديمى عمه مىپريدم بيرون و پا به فرار مىگذاشتم. اين فكر كه نكند واقعاً سر بريدهاى در آن كيسه باشد وحشت زدهام مىكرد.
اگر عمه يك بار، تنها يك بار، درست جواب مرا مىداد، هيچ وقت سراغ كيسه نمىرفتم، كه هم بترسم و هم دلم و وجدانم مرا سرزنش كند كه چرا بىاجازه به صندوقخانه عمه رفتهام.
فرداى آن روز، كنار باغچه كوچك خانه قديمىمان نشسته بودم و از روى گلهاى اطلسى زيبايى كه پدرم كاشته بود و مثل پارچه مخمل رنگارنگ سر روى شانه هم گذاشته بودند و باغچه ما را قشنگتر از هميشه كرده بودند نقاشى مىكردم. گاهى هم كاغذ و مداد را كنار مىگذاشتم، دو طرف گلهاى ميمونى را با دو دستم مىگرفتم و باز و بسته مىكردم و به جاى آنها حرف مىزدم:
- سلام! سلام خواهر ميمونه!
- سلام؛ حالتون خوبه؟ بچهها خوبن؟
در افكار خود غوطهور بودم كه زنگ خانه به صدا در آمد. به سختى خود را از آن محيط شاعرانه بيرون كشيدم و در را باز كردم. عمويم بود.
- سلام.
- سلام به روى ماهِ نَشُستهات. بابات كجاس؟
- توى اتاق. بفرماييد تو، در ضمن من روى ماهم را شستهام.
عمو كه آمد، با عجله حال و احوالى با پدر و مادرم كرد و همه رفتند توى اتاق. امّا من لب باغچه رؤياهايم ماندم. غرق آرزوهايم بودم كه عمو از اتاق بيرون زد.
- كجا عمو؟ يه چايى ديگه!
مادرم همين طور كه لباس مىپوشيد زير لب زمزمه مىكرد پدر از اتاق بيرون آمد. پيراهن مشكى دستش بود گفت:
- دختر! بيا اينو اتو بزن!
پيراهن پدر چروك چروك بود. مادرم زير لب مىگفت:
- عجب دنياييه. چقدر زحمت، چقدر سختى، آخرشم اين.
پدرم گفت:
- خانوم مرگ حقّه من و تو هم مىميريم.
ناله كنان گفتم:
- يه كلمه به منم بگيد آخه. تو رو خدا كى مرده؟
مادرم آرام گفت:
- عمه عذرا. يادت مىآد؟
- اِ. عمه عذراء مرده! پس چرا به عمه شهربانو نمىگيد؟
مادرم رو به پدر كرد و گفت:
- راست مىگه بچه. بايد عمه رو هم ببريم. مثل دو تا خواهر بودن. خوب، خواهرِ شوهرش هم كه مىشه.
بعد مادرم رفت به اتاق عمه و آرام آرام قضيه را گفت. عمه شهربانو كه تا آن موقع در كمال آرامش روى جُل خوابيده بود و از بوى كاهگلهاى نم اندود لذت مىبرد با عجله از جا بلند شد و به گريه و عزادارى مشغول شد. بعد همين طور كه لباسهاى مشكى را از بقچه بيرون مىآورد و مىپوشيد و چارقد مشكى را هم به سر مىكرد اشك مىريخت و از خوبيهاى عمه عذرا و سختيهايى كه توى دنيا كشيده بود مىگفت:
خيلى اصرار كردم كه مرا هم ببرند، ولى مادرم مىگفت كه آنجا جاى بچهها نيست و آخر هم مرا نبردند.
سه روز بعد از مردن عمه عذرا، عمه شهربانو به خانه برگشت. من كه از ديدن او خيلى خوشحال بودم مرگ عمه عذرا را كاملاً فراموش كردم و با همان شيطنتهاىِ كودكانه هميشگىام به سراغ عمه رفتم.
گوشه اتاق نشسته بود و در حالى كه بغض گلويش را فشار مىداد و چشمهايش به خاطر گريههاى زياد سنگين شده بودند، زانوهاى كوتاهش را بغل گرفته و به زمين چشم دوخته بود. از چهره به غم نشستهاش فهميدم كه تا مدتى بايد دست از كارهاى هميشگىام بردارم.
از پشت شيشهها عمه را تماشا مىكردم و خوشحال بودم كه او زنده است با خود مىگفتم:
- خدا عمه عذرا رو بيامرزه. امّا الهى شكر كه عمه شهربانو طورى نشده.
لحظههايى گذشت و عمّه مات و مبهوت به زمين خيره شده بود. بعد از جا بلند شد. نمىدانست كه من او را تماشا مىكنم. دلم مىخواست تلافى چند روزى را كه نديده بودمش يكجا در بياورم.
عمه از جا بلند شد و رفت به صندوقخانه. نمىديدم چه مىكند. فقط چند لحظه بعد ديدم كه همان كيسه، يعنى سؤال هميشگى مرا، بيرون آورد.
بعد سر كيسه را كه با بند پهنى بسته شده بود باز كرد. از داخلِ آن دو تكّه پارچه سفيد بيرون آورد. تكه پارچه ديگرى هم در آن كيسه بود كه با رنگ قرمز روى آن آيات قرآن نوشته شده بود و بعد، يك مُهر و تسبيح تُربت و... .
هر چه را كه بيرون مىآورد اشك مىريخت، به صورت مىماليد و با آن حرف مىزد. بعد يك شيشه كوچك از داخل كيسه بيرون آورد. گلاب بود، شايد. گلاب را پاشيد روى پارچهها.
حالا وقتش شده بود كه معمّاى كيسه را حل كنم. به اتاق خودمان رفتم و يك استكان چايى براى عمه ريختم تا به بهانه چايى پيش او بروم. چايى را جلوى عمه گذاشتم و گفتم:
- عمه جون! چايى بخوريد. جاى شما اين چند روزه خيلى خيلى خالى بود.
- دستت درد نكنه عمه كه به فكر من هستى.
عمه دلتنگ بود. بى مقدمه گفتم:
- عمه، اينا... اينا كه اينجا گذاشتيد كفنه؟
- آره عمه، كفنه، لباس آخرته. من حرفى نداشتم برات بگم، اما مامانت گفته بود كه تو دل ندارى، جرأت ندارى كه اين حرفارو بشنوى.
- مگه آدم زنده هم كفن مىخره كه شما خريديد!
- عمه، اينو از كربلا آوردم. چهل سال پيش خريدم. مث چشمام ازش مواظبت كردم. بوى كربلا مىده، بوى غريبى مىده، بوى... .
گريه عمه با آوردن نام امام حسين بيشتر شد. بزرگترين شانس ما اين بود كه مادرم در خانه نبود، اگر نه مجلس ما را به هم مىزد و مرا به اتاق خودمان مىبرد. مادرم هميشه مراعات حالات بچهگانه را مىكرد و مىگفت: «بچهها بايد خوش باشند، بچگى كنند و توى غم و غصهها وارد نشوند».
با همان غمگينى كودكانهام پرسيدم:
- عمه! اگر بناست ما ازدنيا بريم، پس چرا ما رو به دنيا مىيارند؟
- عمه جون، اولاً مردن آخرِ خط نيست، يعنى وقتى آدمها مردند كه زندگيشون تموم نمىشه، تازه شروع مىشه، يه زندگى نو و تازه.
- مگه مردهها رو زير خاك نمىكنند؟ خوب يعنى ديگه تموم تمومه.
- نه، نه. بذار برات بگم. يه آقايى روى منبر حرف قشنگى مىزد. مىگفت كه وقت مردن حالِ ما آدما مثل بچه توى شكم مادرشه كه فكر مىكنه همه قشنگىهاى دنيا همون دنياى تاريك و زشتِ شكم مادرشه. براى همين وقتى مىخواد به دنيا بياد گريه مىكنه و فكر مىكنه كه بدون اون دنياى تاريك ديگه زندگى تموم شده امّا وقتى به دنيا مىياد و قشنگيهاى اون رو مىبينه و رنگ و لعابش رو مىبينه، مىخنده، به خودش مىخنده كه اين همه خوبيها توى اين دنيا بوده و اون خبر نداشته و گريه مىكرده كه چرا از شكم مادر جدا شده. ما هم فكر مىكنيم كه با مرگ همه چى تموم مىشه ولى مثل اون بچه اشتباه مىكنيم. اگه عملمون درست باشه آخرت قشنگتر و بهتر از اين دنياس. امّا حيف كه ما عادت داريم هر چيزى را كه مىبينيم باور كنيم و خيلى از چيزها هم ديدنى نيست، مثل خدا و بعد از مرگ.
- راستى راستى با مردن زندگى تموم نمىشه؟ يا مىخوايد من ناراحت نباشم؟
- نه، نه. به خدا عمه، عقل ماها كوچيكه. همه چيز رو نمىفهميم. وقتى عمه عذرا رو روى سنگ غسالخونه ديدم به خودم گفتم آخه ما به چى مىنازيم؛ به بدنى كه يه روز هيچ چيز از اون مالِ ما نيست. اين بدنها كه خيلى ارزش نداره. اصل روحِ ماهاس كه اون هم هميشه زنده اس.
بعد از گفتن اين حرفها گريه عمه شهربانو اوج گرفت و با اين كه دستمال چهار خانه كوچكى را كه هميشه اشكهايش را با آن پاك مىكرد جلوى دهانش گرفته بود. ولى باز هم صداى گريهاش بلند بود و به گوش مىرسيد.
آن روز هر طور بود گذشت و فكر من حتى يك لحظه از قصه مرگ و زندگى خالى نبود. به كفن عمه فكر مىكردم و خودم را سرزنش مىكردم كه چرا از يك پارچه ساده مىترسيدم. البته صادقانه بگويم حتى همين الآن هم وقتى به ياد آن تكههاى پارچه مىافتم مىترسم. ولى حالا مىدانم كه ترسِ من از پارچهها نيست، از مرگ است كه حقيقتش برايم معلوم نيست. اصلاً به من اجازه ندادهاند كه از آن هم سؤالى بپرسم. تا اسم مرگ را آوردهام سخنم را قطع كردهاند و نگذاشتهاند اين معماى هميشگى ذهنم حل گردد. نه در خانه و نه در مدرسه، هيچ كجا، اجازه پرسش از معاد را به من ندادهاند.
بعد از هفته عمه عذرا، آرامش قبلىِ عمه شهربانو برگشت. خودش هميشه مىگفت خاك قبرستان سرد است و آدمها با فراموشى زندهاند.
آن روز، پنج شنبه عجيبى بود. از وقتى عقلم رسيده بود حضور نوزادى زيبا و دوست داشتنى را در خانه حس نكرده بودم. مادرم از شب قبل درد مىكشيد و چنان در اتاق راه مىرفت كه انگار مسابقه گذاشته است و مدام اسم ائمه را صدا مىزد، مخصوصاً سرش را بلند مىكرد و مىگفت:
- يا فاطمه زهرا به دادم برس!
بعد، وقتش كه رسيد مادر به بيمارستان رفت و تا وقتى كه برگردد من در خدمت دستورهاى عمه شهربانو بودم.
- بيا عمه! جاى ننهات رو اينجا بنداز، باريك الله. اينجا ديگه نور خورشيد صاف توى چشمش نمىافته، منقل اسفند رو بيار اينجا. يه آبى هم دور حياط بپاش. يخته آب هم توى باغچه و روى گلها بپاش تا عطرش بلند بشه و...
خسته شدم از امر و نهى عمّه. تا آمدن مادرم فقط هفت بار كوچه را آب پاشيدم. كوچه خشك مىشد و مادرم نمىآمد.
- عمه! الهى قربونت برم، اون قرآن رو هم بذار روى طاقچه، تا بالاى سرِ زائو باشه.
- چشم، پس چرا نمىيان؟
- عجله نكن عمه مىيان.
- عمه! اجازه مىدى چند تا گل محمدى بچينم توى گلدون بذارم؟ تورو خدا!
- لعنت خدا بر شيطون. آخه گل به درخت قشنگه. امّا خوب اين دفعه طورى نيس. همه چيز آماده بود و مادرم با بچه كوچكى كه تازه به دنياى خانواده ما وارد شده بود به خانه برگشت. همزمان با ورود او به خانه، عمه يك صلوات بلند فرستاد و ما هم با شادى تمام به طرف مادرم رفتيم. يك خواهر كوچك و نمكى و دوست داشتنى با لباسهاى سفيد مثل فرشتهها. بىاختيار گفتم: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- تا اين بخواد بزرگ بشه من پير شدم، شايد هم مُردم.
عمه با عصبانيت گفت:
- زبونت رو گاز بگير دختر! برو شربت بيار. حالا حرف شاد و خوب بزن. روز خوبى بود. همه مىخنديدند. فاميل براى چشم روشنى مىآمدند و عمه شهربانو كه به خاطر به دنيا آمدن خواهر كوچكم لباس مشكى عزا را از تن درآورده بود از شادى لپهايش گل انداخته و تا اندازهاى كه مىتوانست در پذيرايى كمك مىكرد و با ميهمانها گرم گرفته بود چهره او در ميان روسرى سفيد و تميز چقدر با چهره دو سه هفته پيش او در وقت مرگ عمه عذرا فرق كرده بود.
آن شب بعد از اين كه شام خورديم، مهمانها يكى يكى رفتند و ما مانديم و خانه هميشگى و عمه شهربانو و يك عضو جديد كه با يك دنيا آرزو قدمش را روى چشمهاى ما گذاشته بود. خيلى خسته شده بودم.
انگار بيش از توان خودم كار كرده بودم. با اجازه پدر و مادر آن شب را به اتاق عمه رفتم و آنجا خوابيدم.
قبل از خوابيدن به عمه گفتم:
- امروز چه روز خوبى بود. نه؟
- بعله، هر روز خوبه عمه.
- نه، اون روز كه عمه عذرا مُرد روز بدى بود. كاشكى هميشه آدمها فقط به دنيا مىاومدن!
- اين چه حرفيه. اگه اين طورى باشه ديگه جا براى كسى نمىمونه. الآن كه اين دختر چى به دنيا اومده با خودش يه پيغوم آورده كه عمه شهربانو جُل و پَلاست رو جمع كن كه من اومدم و اگه تو باشى جاى من تنگ مىشه.
- نخير. توى خونه ما حتى براى ده تا مثل اون خواهرم جا هست. شما هم جا را تنگ نكرديد. راستى عمه، من هرچى نگاه كردم نديدم كه بچهمون از اين كه به دنيا اومده و ديگه توى شكم مادرم نيست گريه كنه. اين كه همهاش مىخنديد.
- نه عمه. اين بچه گريههاش رو توى مريضخونه كرده. همون وقت كه بچهها به دنيا مىيان گريه مىكنن، بعد كه چشم وا مىكنن تازه خوشحال هم مىشن كه از يه جاى تاريك به يه جاى روشن اومدن، از يه جاى تنگ به يه جاى بزرگ اومدن.
- آخه عمه، چرا آدما مىميرن؟ من نمىتونم اين رو بفهمم.
- خوب، تو به من بگو چرا آدما به دنيا مىيان؟
- اين كه چرا نداره! خدا مىخواد به دنيا بيان. اصلاً بايد به دنيا بيان.
- هان. پس اونها هم كه مىميرن خدا مىخواد از اين دنيا برن و اصلاً بايد از اين دنيا برن. همونطور كه اومدن حقّه، رفتن هم حقّه.
عمه توى رختخواب خودش خوابيده بود و من هم با دنيايى از سؤالهاى جوراجور، در حالى كه دستهايم را در هم قفل كرده و زير سرم گذاشته بودم و به رفتن عمه عذراء، آمدن خواهرم و عروسى پسر مشهدى صفر و اتفاقهايى كه در اطرافمان مىافتاد فكر مىكردم، بدون اين كه نگاهم را برگردانم به عمه گفتم:
- حالا مىشه اومدن خواهر كوچيك من به جاى رفتنِ عمه عذرا باشه و كارى به شما نداشته باشه. اگه اين طور كه مىگيد يكى مىره تا جا براى ديگرى باشه خوب اون عمه رفت تا جا براى اين خواهرم باشه. تو رو خدا شما زنده بمونين اصلاً ديگه از رفتن حرف نزنين.
منتظر جواب عمه بودم، ولى صدايى نشنيدم. با ترس و دلهره صورتم را برگرداندم ديدم چشمهاى عمه بسته است. ترسيدم براى اين كه مطمئن شوم كه نفس مىكشد زير چشمى نگاهش كردم. سعى كردم صداى نقسهايش را بشنوم. در همين گير و دار، عمه خُرناسى كشيد كه بند از دلم پاره شد.
خرّ و پف شبانه او تازه شروع شده بود. اطمينان پيدا كردم كه او نفس مىكشد و خدا را شكر كردم كه زنده است. بعد عمه غلتى زد و خواب آلوده، زير لب گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
- تا خدا نخواد برگ از درخت نمىافته. بخواب عمه... بخواب... بخواب.
shirin71
07-06-2011, 07:26 PM
قسمت (6) و نهایی
از دبيرستان برمىگشتم و خيلى خوشحال بودم. آخر خودم را براى كنكور آماده مىكردم. به خانه كه رسيدم ديدم عمه شهربانو چادرش را روى سرش انداخته چادرى با زمينه مشكى و خالها و ستارههاى سفيد ريز و قشنگ چارقدش را هم سر كرده و يك بقچه چهارخانه هم كنارش گذاشته است. انگار منتظر كسى بود.
چند سالى بود كه چشمهايش نمىديد. به حسابِ سالِ آقا جانم، با آن وقتها عمه شهربانو صد و پنج سالش بود و شايد هم بيشتر، دكترها مىگفتند جمجمهاش دارد خشك مىشود. براى همين گاهى حواسش پرت مىشد و حرفهايى مىزد كه درست نبود؛ مثلاً بعضى از آدمها را به شكل حيوانها مىديد و گاهى از اول شب تا صبح دور خودش مىچرخيد كه اين همه آدم توى اين اتاق چه مىكنند. هيچ كس توى اتاقش نبود ولى نمىدانم چرا فكر مىكرد كه اتاق خيلى شلوغ است.
گاهى بعدازظهرها كه كنار اتاقش نشسته بود مرا صدا مىزد و مىگفت:
- الهى خير ببينى عمه! الهى پيرشى! استخوانهاى زانوم خشك شده، دست منو بگير و يه ذره راه ببر. دستش را مىگرفتم و دور خانه راه مىبردم و اگر ميوهاى داشتيم، تا لب حوض مىنشست مىرفتم برايش مىآوردم و پوست مىكندم و توى دهنش مىگذاشتم، از ته دلش به من دعا مىكرد و مىگفت:
- الهى عاقبت به خير بشى عمه!
عُمر زياد آدم رو خسته مىكنه ولى خوب خواست خداس. هرچى اراده كنه همون مىشه.
آن روز وقتى ديدم كه دمِ درِ اتاق نشسته پرسيدم:
- كجا به سلامتى؟ خوب دارى خوش مىگذرونى عمهها! نه امتحان بايد بدى، نه كنكور دارى، نه درس و مشق. راحتِ راحت دارى كيف مىكنى.
عمه خنديد و گفت:
- دوباره اومدى زبون باز؟ خدا نكنه يه روزى تو، اين راحتى و كِيف منو داشته باشى عمه. الهى هميشه بخونى، بنويسى و كار كنى و امتحان بدى.
نمىدانم چرا آن روز غم عجيبى توى صورت چروكيدهاش نشسته بود. انگار مىخواست چيزى بگويد، ولى دلش اجازه نمىداد. بالاخره گفت:
- مىخوام ببينم كسى منو مىبره خونه آقا جون، دلم براش شور مىزنه، مىخوام ببينمش. گفتم:
- انگار خيلى كفش پشت دره. كسى اينجاست؟
- آره غريبه نيستند خودى هستند، براى همين كارهامو كردم تا با يكىشون برم.
رفتم به طرف اتاق. همه بزرگترهاى فاميل جمع بودند.
هيچ وقت همه اينها، جز عيد نوروز، با هم به خانه ما نمىآمدند. شايد اتفاقى افتاده بود. سلام كردم. همه مشغول حرف زدن بودند و فقط يكى دو نفر جواب سلام مرا دادند.
مادرم اصرار زيادى داشت كه مرا از اتاق بيرون بفرسته. گفت:
- برو توى آشپزخونه غذا بخور. خستهاى. بعد هم يه خورده بخواب تا خستگىات در بره.
به چهره مادرم كه نگاه كردم ديدم قيافهاش مثل روزى است كه مىخواستند خواهرم را به خانه بخت ببرند يا وقتى كه دايىام مىخواست برود نظام.
چهره ناراحت و درهم مادرم كنجكاوى مرا بيشتر كرده بود. يعنى چه خبر شده؟
يك گوشه نشستم. حرفهاى همه مشكوك بود. خالهام به حمايت از مادرم مىگفت:
- آخه عمه كه فقط عمه اين يكى نيست! خوب آجى هم گناه داره! هر كداممان بايد يه هفته عمه رو ببريم و ترو خشكش كنيم. ديگرى گفت:
- ما زندگى داريم، بچه داريم. آخه چه طورى اين پير زن رو ببريم خونمون. بچههامون مىخوان بازى بكنن و غذا بخورن. خوب عمهام كه خيلى پيره يه وقت كثيف مىكنه اتاق رو و... .
عمهام گفت:
- بهتره همين جا باشه خودمون بياييم اينجا كارهاشو بكنيم.
از قيل و قالها فهميدم كه موضوع گردهمايى آن روز، عمه شهربانوست. حرفها بيشتر و بيشتر مىشد و هر كس چيزى مىگفت:
- عمر زياد هم چه بَده! من كه از خدا خواستم تا جوونم بميرم به اينجاها نرسم.
- آره آجى! اين طورى آدم هم خودش سختى مىكشه هم باعث درد سر ديگران مىشه.
- مىگم كه خوبه ببريمش... .
- بابا اونهايى كه بچه دارند و كُلّى ثروت دارند بچههاشون مىبرندشون سراى سالمندان عمه كه نه بچه داره و نه ارث و ميراثى. اين چه سختيه شما به خودتون مىديد.
- آره فوقش يه پولى بايد به حساب ريخت.
- راست مىگه. ما كه از دكتر سينا بالاتر نيستيم، راحت ننهاش رو ورداشت و برد اونجا.
- اونجا هم براى خودش خوبه كه از تنهايى درمىياد و هم براى ما خوبه كه اسيرش نمىشيم.
- بله... .
هر كس جورى اظهار فضل مىكرد. درست مثل اين بود كه مىخواهند مردهاى را ببرند به قبرستان و فقط منتظر اجازه كس و كار ميّت شدهاند. همه با هم حرف مىزدند و كارى نداشتند كه چه كسى گوش مىدهد. مادرم ساكت ساكت بود و مرتب بغضش را فرو مىداد. فقط يه بار گفت:
- من گفتم شما بياييد اينجا تا نگهدارى از عمه شهربانو رو با هم تقسيم كنيم. اين بيچاره كه خيلىام به كسى كارى نداره. يكى وسط حرف مادر دويد:
- ببين عزيز من. پول حلّال مشكلاته. سرِ كيسه رو كه شل كنى همه دردها درمون مىشه. حرفى ندارم يه خورده پولش رو هم من بدم و اين عمه رو ببريم سراى سالمندان.
ديگر نمىتوانستم تحمل كنم. من از گذشته عمه خبر داشتم. خيلى از اينهايى كه الآن با اين بىرحمى درباره عمه شهربانو حرف مىزدند، مايه اوّلى زندگيشان از فروختن طلاهاى عمه شهربانو بود. خودِ عمه با ميل خودش براى زنهاى اينها و دخترهاشون جهيزيه تهيه كرده بود. حالا منّت سرِ عمه مىگذاشتند كه پول به سراى سالمندان مىدهند! ديگر طاقتم تمام شد. با اين كه مىدانستم ممكن است با من دعوا كنند كه چرا توى حرف بزرگترها حرف زدهام، ولى زبان باز كردم. بغضم تركيد و در حالى كه گريه مىكردم گفتم:
- شما، شما كه مىخوايد عمه رو ببريد سراى سالمندان، اگه خودتون الآن پير بوديد و مىخواستند شما رو ببرند چه حالى داشتيد؟ خودتون رو جاى عمه بذاريد. كم به همه شما محبت كرد؟ بله همه چيز با پول حل مىشه به قول شما! ولى انسانيت و عاطفه و محبت رو هيچ وقت پول نمىتونه بياره. اصلاً وقتى اسم پول مىياد آدمها كور مىشن، بىعاطفه مىشن، مىميرن... .
ديگر تمامى حنجرهام را بغض گرفته بود، بلند بلند گريه مىكردم و نمىتوانستم حرف بزنم.
همه ساكت بودند و به من نگاه مىكردند. آب دهنم را قورت دادم و گفتم:
- عمه شهربانو دست خيلىها رو گرفته، به خيلىها محبت كرده. هيچ وقت از هيچ كس چيزى نخواست جز يه ذره محبّت و توجه، يه جواب سلام، فقط يه جواب سلام. به خدا سراى سالمندان براى همون غربيهاى بىپدر و مادر خوبه، نه براى ما.
حالم را نمىفهميدم. به سرعت از جايم بلند شدم و بيرون دويدم. رفتم توى آشپزخانه، يك گوشه چمباتمه زدم و شروع كردم به گريه كردن. راستى كه چقدر عمه را دوست داشتم.
صداى عمه شهربانو توى حياط خانه پيچيد:
خدا براتون خوب بخواد! الهى خير ببيند! منو ببريد خونه عباس. الهى عاقبت به خير بشيد، منو ببريد خونه عباس!
صدايش كه بركت فضاى صميمى خانه قديمى ما بود مىلرزيد. بعد توى حياط، صداى پا و همهمه مهمانها پيچيد. مىخواستند عمه را ببرند خانه آقا جان. مىخواستم بروم توى حياط و با عمه خداحافظى كنم، اما پاهايم پيش نمىرفت و نمىتوانستم از جايم تكان بخورم. توى حياط هر كسى چيزى مىگفت:
- خوب فعلاً كه به نتيجه نرسيديم. اگه تصميم گرفتيد خبر بديد خودم مىبرمش.
- اين ورپريده هم قشنگ حرف مىزنه. امّا خوب، چند روزى كه عمه شهربانو رو نديد عادت مىكنه.
صداها كه خوابيد، مادرم يك راست آمد به آشپزخانه. چشمهايش قرمز قرمز شده بود. خيلى ناراحت بود. معلوم بود كه منتظر بهانهاى است براى اشك ريختن. آمد و نزديك من نشست، دستش را روى دستم گذاشت و گفت:
- فكر نكن كه من حاضرم به اين كار. منم به اندازه تو و حتى بيشتر از تو به عمه شهربانو عادت كردم. از وقتى چشم باز كردم و عقلم رسيد اونو ديدم و باهاش زندگى كردم. خدا مىدونه من نمىخوام بذارمش اون جاى لعنتى. فقط به اينها خبر دادم كه بيان و كمك كنن تا با اين بچهدارى، من كمتر اذيت بشم.
دستهاى مادرم را نوازش كردم:
- تو رو خدا نزار ببرنش توى اون جهنّم. هر كى اونجا رفته بعد از چند روز دق كرده و مرده!
- باشه. حالا بلند شو آبى به صورتت بزن و بيا ببينم چيكار كردى كارنامهات رو بيار ببينم.
با اينكه دست و صورتم رو شسته بودم و با حرفهاى مادر هم آرام شده بودم ولى وقتى كارنامهام را از كيف درآوردم به جاى اين كه بخندم و مثل هميشه و شلوغتر از هميشه اين خبر خوش را بدهم با گريه و ناراحتى گذاشتم جلوى مادرم و گفتم:
- اين هم مدرك ولى چه فايده وقتى كه خوب زحمتها رو كشيدى وقتى خوب به همه خدمت كردى و گرههاى زندگى ديگران رو باز كردى همين كه موهات سفيد شد ديگه جايى توى اين جامعه ندارى نزديكترين كسانت همونها كه خودت رو براشون فدا مىكردى دستت رو مىگيرند و مىاندازندت توى يه زندون دور افتاده كه اسم قشنگى به نام سراى سالمندان داره!
مدرك، شغل، بچه، زندگى همه اينها آخرش به چى ختم مىشه!!!
- نه بابا! اين طورىهام كه تو مىگى نيست پاشو كه يه هديه قشنگ قشنگ پيش من دارى.
براى گرفتن مدرك ديپلم يه انگشتر خيلى قشنگى به عنوان هديه به من دادند نمىدونم چرا با اينكه آرزو داشتم يه روزى انگشتر طلا داشته باشم ولى خيلى خوشحال نشدم زندگى برايم رنگى نداشت فقط وقتى انگشتر رو گرفتم از جا پريدم و گفتم:
- يافتم، يافتم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
مادر گفت: چى شده؟ چيزى گم كرده بودى؟
- آره فهميدم كه مسئله عمه شهربانو رو چه طور حل كنيم.
- خوب چطور؟
- اين انگشتر رو مىفروشيم و يه خدمتكار براش مىياريم تا كارهاى عمه رو انجام بده اونوقت شما هم به اين بچهها مىرسيد و زندگى خوتون رو مىچرخونيد عمه هم پهلوى خودمونه.
- شما نمىخواد انگشتر رو براى اين كار بديد اگر كسى گير مىآوردم خودم پولش مىدادم ولى امروزه كسى زير بار اين كارها نمىره. يه چيز ديگه عمه شهربانو رو به خودمون بسپار درستش مىكنيم. تو فقط به فكر كنكورت باش دخترم!
- باشه. دست شما درد نكنه انگشترش خيلى قشنگه مادر!
روزى كه امتحان كنكورم را دادم گويى بارى از روى دوشم برداشته شد. مادرم انگار دل و دماغ نداشت، فقط پرسيد:
- امتحانت خوب شد؟
- لبخندى زدم و گفتم:
- اى... بدك نشد!
هنگام برگشت از جلسه كنكور نگاهم به چهره پدرم افتاد. معلوم بود از هول اينكه نكند امتحان زود تمام بشود و من بيرون بيايم و او را نبينم اصلاً نخوابيده بود. دلم برايش مىسوخت كه اينقدر براى ما زحمت مىكشد.
چندتايى چروك توى پيشانىاش پيدا شده بود و يك خورده موهايش هم سفيد شده بود. همين طور كه نگاهش مىكردم با خودم مىگفتم: تا آخر عمرم بهش خدمت مىكنم. جاى بابا روى چشماى منه يه روزى زحمتهاشو تلافى مىكنم. نمىگذاريم گذارش به سراى سالمندان بخوره چه برسه به اينكه... .
روز سختى بود هم از نظر روحى خسته بودم و هم بدنم ديگر طاقت نگه داشتن مرا نداشت. چادرم را برداشتم، كيفم را روى طاقچه گذاشتم و وسط اتاق دراز كشيدم. چقدر خسته بودم! وقتى وارد خونه شدم هيچ كس توى خونه نبود بابام هم رفته بود براى خريد خانه. بعد از اين كه آبى به صورتم زدم و چايى هم كه آماده بود خوردم به طرف اتاق عمه شهربانو رفتم. درِ اتاق قفل بود عمه اگر چند روزه جايى مىرفت درِ اتاق رو قفل مىكرد ولى ديشب نگفتند كه مىخواهد جايى برود. شايد دوباره هوس خانه آقاجون را كرده. هر جا رفته باشد، بالاخره برمىگردد. بيشتر از يكى دو روز جايى نمىماند.
انگار شش ماه بود كه نخوابيده بودم نمىدانم خوابيدنم چقدر طول كشيد، ولى وقتى بيدار شدم سنگينى يك پتو را روى خودم احساس كردم. مثل هميشه مادرم پتويى روى من انداخته بود. اولين صدايى كه شنيدم ناله مادرم بود:
- خدا الهى قسمت گرگ بيابون نكنه! آدم وقتى وارد اين جور جاها مىشه از زندگى سير مىشه. نمىدونى وقتى اونجا رسيديم و عمه شهربانو سر و صداى مردم و هياهو رو شنيد چه حالى شد. شروع به داد و بيداد كرد و گفت: اينجا كه خونه عباس نيس، اينجا مريضخونهاس، نمىخوام توى مريضخونه بخوابم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=74975)
راستش خيلى دلم براش سوخت. به بقيه گفتم برگرديم من نمىذارم عمه اينجا بمونه. خودم كاراش رو مىكنم. گفتن: زشته، ما همه كارها رو كرديم، ريش گرو گذاشتيم. آخه مگه ما بيكاريم. چند تا پرستار اومدن و به زور عمه رو بردن روى تخت گذاشتن. آروم نمىگرفت. يه آمپول بهش زدند كه خواب آور بود. آروم آروم خوابش برد.
خدا مىدونه توى اين دلِ من چه خبره. پشيمونم. هى بهشون گفتم برگردونيدش توى خونه. طورى نيست. من كه اين همه سال ازش نگهدارى كردم اين آخر عمرش هم دور و برش مىتابم. گفتن: حالا مطمئنى كه آخراى عمرش شده.
از زير پتو نگاه كردم. پدرم يك قند از توى قندان برداشت و به دهان گذاشت. اشك از گوشه چشمهايم سرازير شد.
خانه ما هيچ وقت آن قدر ساكت نبود. مادرم حرف نمىزد. پدرم هم به تلويزيون خيره شده بود. حتى دو تا خواهرهاى كوچكم كه از دنيا چيزى نمىفهميدند آن شب نه گريه مىكردند و نه بازى.
حتى يك لحظه هم نمىتوانستم از فكر عمه شهربانو بيرون بيايم. صورتش مدام جلوى چشمم بود. آنقدر گريه كرده بودم كه بالش زير سرم خيس شده بود و بوى پنبه خيس شده اذيتم مىكرد. صداى عمه توى گوشم مىپيچيد:
- عمه جون اين پيرها مايه بركت خونن. قديمىها به پيرها خيلى عزّت مىزاشتن، براى همين هميشه خوش بودن. عمه، اين موهاى سفيد و اين كمر خم شده يه چراغ به دست آدمها مىده كه باهاش همه چيز رو مىبينن. خدا مىتونست كارى بكنه كه آدم هميشه جوون باشه. نمىتونست؟ چرا! امّا اين كار رو نكرد كه شما جوونها به ما پيرها نيگاه كنين و مست مال و جمال و قدرت نشين. عمه، ... .
پنج شنبه همان هفته، يعنى درست شش روز بعد، از سراى سالمندان به خانه دايىام تلفن كرده بودند و گفته بودند كه عمه شهربانو تمام كرده است.
اين در حالى بود كه ما مىخواستيم جمعه كه پدر خانه است، شيرينى و گل بخريم و به ديدن او برويم.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.