PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان آخرین خون آشام



shirin71
07-06-2011, 07:03 PM
آخرین خون آشام

داستان اول: دگردیسی





قسمت اول


خانواده ی اسميت


ساعت شش بعد از ظهر بود. اتومبيل شورلت قرمز رنگ قديمی يکه و تنها در جاده به پيش می رفت. در دو طرف جاده علفهای بلند زيادی روييده بود. سکوت به ظاهر حکم فرما بود اما چه کسی می دانست چه تعداد از انواع موجودات کوچک در آن علفهای بلند زندگی می کنند.
درون اتومبيل فقط يک نفر نشسته بود. يک مرد جوان بلند قامت با چشمان سبز، پوست روشن، موهای بلند بلوند و صورتی نسبتاً لاغر. کت و شلوار کهنه ی خود را با کراواتی آبی زينت داده بود و عينکی با فِرِيم نقره ای رنگ بر چشم داشت. در پشت اتومبيل تعداد زيادی چمدان به چشم می خورد به طوری که هر بيننده ای به راحتی می توانست حدس بزند كه او به مسافرت می رود. شايد مسافرتی طولانی.
راديو با صدايی بلند آهنگی قديمی را می خواند و مرد جوان گاهی اوقات با آن زمزمه می کرد. نام او جان اسميت بود. بيست و پنج بهار بيشتر از زندگی او نمی گذشت. تازه دانشگاه هنر را با نمرات عالی تمام کردهبود و اکنون برای گذراندن تعطيلات به خانه ی برادر بزرگترش می رفت. مدت ها قبل از خانه ی پدری اش رفته و در اين مدت برادرش را بسيار کم ديده بود. آن هم فقط در دوران تعطيلات. پدر و مادرشان سال ها پيش از دنيا رفته بودند و او تقريباً ياد گرفته بود، هميشه روی پای خود بايستد.
کم کم هوا داشت تاريک می شد و جان بايد پای خود را بيشتر روی پدال گاز فشار می داد. هيچ دلش نمی خواست در آن تاريکی در بيابان برهوت تنها رانندگی کند. با اينکه ابتدای تابستان بود، هوا آن روز اندکی سرد به نظر می رسيد. عقربه ی سرعت شمار از هفتاد و پنج مايل عبور می کرد. در همين لحظه از جلوی يک پمپ بنزين گذشت. شايد اصلاً متوجه آن نشده بود. يک آبادی ديگر. آرام آرام اتومبيل وارد مناطق آباد روستايی می شد. کمی جلوتر يک راه فرعی به سمت راست می پيچيد. جان با سرعت زيادی پيچيد. صدای قهقهه اش در صدای ويراژ اتومبيل گم شد. راديو ديگر آواز نمی خواند و مشغول گفتن اخبار بود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ ساعت هفت بعد از ظهر. اينک گوش می کنيم به اخبار کوتاه: يک هواپيمای مسافربری ديروز در آفريقای جنوبی سقوط کرد...
نيم ساعت ديگر گذشت. اتومبيل وارد جاده ی فرعی باريک تری شد. جاده ديگر چندان هموار نبود. کاملاً مشخص بود که زياد از آن استفاده نمی شود. اتومبيل با سرعت زيادی به پيش می رفت و دست اندازها باعث تکان های شديدی در آن می شد اما جان چندان به آن اهميت نمی داد. گويا در رؤيايی تمام نشدنی به سر می برد.
خورشيد کم کم رو به افول می رفت. در انتهای جاده دور نمايی از يک عمارت ويلايی به چشم می خورد. يک ساختمان دو طبقه ی بزرگ. قسمت پايين ساختمان سفيد رنگ و بالای آن آبی روشن بود. در سمت راست ساختمان يک اصطبل بزرگ ديده می شد و در سمت چپ يک مرغداری کوچک. در پشت عمارت منظره ی وسيعی به رنگ طلايی بود. يک مزرعه ی بسيار وسيع گندم. چند درخت کهنسال هم اين طرف و آن طرف مزرعه روييده بود.
خورشيد به آرامی در پشت درخت بزرگی مخفی می شد و انوار سرخ رنگ آن اشباح زيادی به وجود می آورد. ديگر به انتهای جاده رسيده بود. دستش را بر روی بوق اتومبيل گذاشت و چند بار آن را به صدا در آورد. در ساختمان باز شد. دختر بچه ای نه ساله با اندامی ظريف بر آستانه ی در ظاهر گرديد. موهای قهوه ای بلند او با چشمانش هم خوانی داشت. جان پايش را محکم بر روی پدال ترمز فشار داد. در همان لحظه دختر بچه به سمت اتومبيل دويد و لحظاتی بعد در آغوش عمويش جای گرفت.
_ عموجان.
_ عزيزم ديگه برای خودت خانمی شدی ها.
جان دختر بچه را که جوليا نام داشت، بغل کرد و به سمت در ساختمان به راه افتاد. زن و شوهر ميانسالی از در خارج شدند. جان رو به آن دو کرد و با خوشرويی گفت:
_ سلام بيل. حالت چطوره.
و بعد به شوخی اضافه کرد.
_ اميدوارم از ديدنم خيلی ناراحت نشده باشی.
موهای کوتاه بيل نيز مانند برادرش بلوند و چشمانش سبز رنگ بود. اما صورتی نسبتاً گوشتالو و قد کوتاه تری داشت. بيل جواب داد: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ البته که نه برادر.
و بعد به آرامی اضافه کرد:
_ به خونه خوش اومدی.
دو برادر به گرمی يکديگر را در آغوش فشردند. جان دست خود را به طرف زن برادرش دراز کرد. مو ها و چشم هایش او مثل دخترش جوليا قهوه ای بود. قد متوسط و اندامی معمولی داشت. جان همانطور که با او دست می داد، گفت:
_ سلام کِيت. تو اين مدت که من نبودم، برادرم که زياد اذيتت نکرده؟
_ البته که نه، به خونه خوش اومدی جان. بهتره بريم تو. مطمئنم که جان خيلی گرسنه ست.
همگی وارد خانه شدند. داخل خانه نيز همرنگ بيرون آن بود. طبقه ی پايين سفيد رنگ و طبقه ی بالا آبی روشن. سالن بسيار وسيعی در طبقه ی اول خود نمايی می کرد. وسعت طبقه ی بالا نصف طبقه اول بود و سقف طبقه ی اول به بالای ساختمان می رسيد که در آن چلچراغ های بزرگی وجود داشت. پله هايی سفيد رنگ از طبقه ی اول به يک تراس بزرگ در طبقه ی دوم می رسيد که در يک سمت آن اتاق های خواب قرار داشت و نرده های چوبی سفيد رنگ در سوی ديگر. تراس بر روی طبقه ی اول کاملاً مسلط بود. نمای سالن وسيع از آن بالا بسيار بهتر ديده می شد. آشپزخانه ی کوچکی به همراه چند سالن و اتاق ديگر در اطراف سالن اصلی قرار داشتند. اما خانه ی اسميت يک فرق اساسی با بقيه ی خانه ها داشت. بر روی ديوار ها انواع سلاح های قديمی از جمله شمشير، نيزه، تبر و تير و کمان تفنگی به چشم می خورد. عجيب تر اينکه تيغه ی تمام اين سلاح ها با آلياژهای نقره ساخته شده بود و با وجود قدمت همچنان تيز به نظر می رسيد. جان با لبخند رو به برادرش کرد و گفت:
_ بگو ببينم بيل تا حالا به فکرت رسيده راجع به اين چيز ها با دلال های عتيقه صحبت کنی؟ مطمئنم وضع همه ی ما رو دگرگون می کنه.
ناگهان تغييری اساسی در چهره ی بيل ظاهر شد به گونه ای كه همه اعضای خانواده متوجه اين تغيير شدند. بيل با لحنی بسيار جدی به جان پاسخ داد:
_ مطمئن باش برادر، اگر دليلی واقعاً اساسی وجود نداشت، هرگز پدر و پدر بزرگمون ثروت هنگفت خود رو صرف تهيه و ساخت چنين سلاح هايی نمی کردن. يه روز خودت اين موضوع رو خواهی فهميد.
سکوتی سنگين بر فضا حکم فرما شد. لحظاتی دو برادر با خشم به يکديگر چشم دوختند تا اينکه کيت سکوت را شکست.
_ خُب ديگه، شما دو تا آقا نمی خواين دست پخت يه کد بانو رو بچشين؟ بياييد. جوليا عزيزم، نمی خوای در چيدن ميز به مادرت کمک کنی؟



ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:03 PM
قسمت دوم


غريبه ای در مهتاب




نام ملک بيل مزرعه ی طلايی بود. مدت زيادی از خريد آن به وسيله ی بيل نمی گذشت. جان هيچ گاه نفهميده بود که چرا بيل به طور مرتب محل سکونتش را تغيير می دهد. رسمی که پدرش ادوارد نيز به آن پايبند بود. در واقع خانواده ی اسميت بسياری از نقاط جهان را گشته بودند. بيل و همسرش بسيار کم با همسايگانشان رفت و آمد داشتند. فقط چند کارگر ساده روزها برای انجام کار های مزرعه به آنجا می رفتند و بيل به غير از دادن دستورات از هرگونه مصاحبت با آن ها خودداری می کرد. گاهی اوقات جان با خود فکر می کرد، بيل به عمد روی اين گوشه گيری تأکيد می کند، گويی رازی برای مخفی کردن دارد و از افشای آن در هراس است.

جان بيشتر وقت خود را صرف نقاشی می کرد. محيط آرام و زيبای روستا الهام بخش بسياری از آثار او بود. صبح ها سه پايه ی نقاشی را بر دوش می گذاشت و همراه با مقدار كمی غذای حاضری به دل طبيعت می رفت. او اکثر اوقات تا هنگام غروب به خانه باز نمی گشت.

روز های گرم تابستان به سرعت سپری و کم کم می شد سرمای پاييز را حس کرد اما در اين بين چيز عجيبی در رفتار بيل ديده می شد. چيزی که جان از درک آن عاجز بود. يک بار که جان بعد از تاريکی به خانه بازگشت، بيل به شدت عصبانی شد و اگر پا در ميانی کيت نبود با جان دست به گريبان شده بود. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

در نزديکی مزرعه ی طلايی برکه ی بزرگی قرار داشت. محيطی آرام با درختانی سر به فلک کشيده و آبی به زلالی شبنم. جان بار ها و بار ها تصوير برکه را کشيده بود. يک روز با خود انديشيد، تصوير ماه که همچون پدری مهربان انوار درخشان خود را بر پهنه ی نيلگون برکه می فشاند، زيبايی تابلو را دو چندان خواهد کرد. بی درنگ تصميم گرفت آن شب را در کنار برکه بگذراند و تصويری رؤيايی از آن منظره خلق کند.

هوا تاريک شد و ماه همچون پدری مهربان برعرصه ی آسمان ظاهر گشت. صدای قورباغه ها از هر طرف شنيده می شد. فضايی رؤيايی خلق شد که تا آن زمان نظير آن را کمتر تجربه کرده بود. جان با خود انديشيد: « قطعاً اين زيباترين تابلوی من خواهد شد. » آن گاه به سرعت مشغول کار شد. تقريباً نيم بيشتر کار انجام شده بود که ناگهان اتومبيل بيل که يک شورلت آبی تيره بود با سرعت زيادی ظاهر شد و به شدت ترمز کرد. قيافه ی بيل نشان می داد که واقعاً عصبانی است. جان با حالتی معصومانه رو به بيل کرد و گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ اوه بيل، من واقعاً متأسفم. بايد قبلاً بهتون می گفتم.

اما بيل با عصبانيت جواب داد:

_ ساکت شو. همين حالا وسايلتو جمع کن.

_ خب فقط يه کم ديگه بايد صبر کنی. ببين.

جان با انگشت به تابلو اشاره کرد.

_ تا حالا چنين شاهکاری رو ديده بودی؟

بيل بدون کوچک ترين توجهی به تابلو، محکم با دو دست يقه ی برادرش را گرفت.

_ مثل اينکه اصلاً متوجه خطری که در کمينه نيستی؟

بيل يقه ی جان را رها کرد. سپس قبل از اينکه جان بتواند حرفی بزند، سه پايه و وسايل نقاشی را در اتومبيل ريخت. جان پشت سرش را خاراند.

_ خيلی خُب، خيلی خُب، بعداً تمومش می کنم.

_ بعدنی در کار نيست .زود باش سوار شو.

بيل آرنج جان را گرفت و او را محکم به درون اتومبيل هل داد. خودش نيز به سرعت سوار اتومبيل شد. شيشه های اتومبيل تا آخر بالا بود. بيل گفت:

_ داشتم فکر می کردم، کم کم وقتش شده که برگردی. اينجوری خيالم راحت تره.

سپس پايش را محکم روی پدال گاز فشار داد و يک تخته تا خانه راند.


ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:03 PM
قسمت سوم


فردای آن روز، وقتی کيت داشت بشقاب های شام را می شست و جوليا به مادرش کمک می کرد، جان و بيل در اتاق پذيرايی با هم تنها شدند. تمام روز با يکديگر قهر بودند. جان سعی می کرد به بيل نگاه نکند و با روزنامه ای که در دست داشت، بازی می کرد اما بيل مثل يک برادر بزرگتر پهلوی او نشست.

_ من واقعاً متأسفم. شايد ديشب کمی زياده روی کرده باشم. اما خب...

کمی مکث کرد. سپس دوباره ادامه داد:

_ شايد يه روز بتونی بفهمی. می دونی... نام واقعی خانوادگی ما هارکر است. پدرمون اين اسم رو تغيير داد. شايد يه روز...

بيل برای بار سوم مکث کرد.

_ شايد يه روز برات توضيح بدم علت اون همه مسافرت و ثروت خانواده ی ما چيه. ولی در هر حال به خاطر ديشب ازت معذرت می خوام.

جان از سخنان بيل تعجب کرده بود اما حوصله ی برادرش را نداشت. وانمود کرد می خواهد زودتر بخوابد و به اتاق خواب خود در طبقه ی بالا رفت. چراغ اتاق را خاموش کرد. پرده را کشيد و با نور چراغ قوه و در سکوت مشغول خواندن کتابی قديمی شد. نيم ساعت گذشت که صدايی شنيد. مثل اينکه کليدی در قفل اتاق پيچيد. بيل در را به روی او قفل کرده بود. با خود فکر کرد: « ديگه بيل واقعاً شورشو درآورده. بعد از تموم کردن اين تابلو، حتماً از اينجا می رم. »

پاسی از شب گذشته بود. به نظر می رسيد که ديگر اعضای خانواده به خواب رفته اند. حالا ديگر وقتش رسيده بود. جان وسايل خود را جمع کرد. آرام پنجره را گشود. آن گاه از روی شيروانی به روی چمن های پشت خانه پريد. لحظه ای مکث کرد شايد کسی بيدار شده باشد. وقتی خيالش راحت شد، به طرف برکه به راه افتاد.

آن شب ماه کامل بود و پرتوهای ملايم آن زيبايی برکه را دو چندان کرده بود. جان با شوق مشغول اتمام نقاشی خود شد. يک ساعت گذشت. سر و صدايی از دور به گوش رسيد. صدا ها لحظه به لحظه نزديک تر می شد. چند نفر به شدت فرياد می کشيدند:

_ مواظب باشين فرار نکنه!

_ بگيرينش!

_ بگيرينش!

_ آهان، رفت اون طرف.

صداها از بين جنگل اطراف برکه به گوش می رسيد. جان به طرف منشاء صداها دويد. اطرافش پر از انواع بوته های وحشی بود. نزديک بود روی يک بوته ی خار بيفتد. چند بار سکندری خورد ولی به راهش ادامه داد که ناگهان به چيز سختی برخورد کرد.

جان از پشت به روی زمين افتاد. عينکش به درون يکی از بوته های اطراف پرتاب شد. سرش را با دو دست گرفت.

_ آخ!

مردی با قد متوسط در مقابل او بود. کت و شلوار مرد کاملاً به رنگ سياه و بر روی آن شنلی سياه رنگ پوشيده بود ولی به عکس لباس های سياهش، صورت و بينی عقابی اش مثل گچ سفيد بود. زير چشم هايش گود افتاده بود اما با قرمزی بيش ازحدی به شدت می درخشيد. انگشتانی سفيد و بيش از حد کشيده داشت. صورتش به انسانی می ماند که مدت ها گرسنگی کشيده و تمام گوشت های بدنش آب شده باشد. موهای بلند سياه روغن زده اش در اثر دويدن ژوليده شده بود.

جان چند لحظه ای متحير ماند اما سرانجام به خود مسلط شد. آرام برخاست و در حالی که خود را می تکاند گفت:

_ خيلی متأسفم. واقعاً شما رو نديدم.

ناگهان دستان مرد غريبه به سرعت بالا آمد و جان را محکم در آغوش گرفت. سپس با حرکتی شگفت انگيز لب های خود را به روی وريد گردن جان گذاشت. او چنان محکم به جان چسبيده بود که امکانی برای جدايی وجود نداشت. جان احساس کرد، دو سوزن بزرگ و نوک تيز در گلويش فرو می روند. دردی جانکاه او را در بر گرفت. سعی کرد فرار کند اما قدرتی باور نکردنی او را گرفته بود. کم کم مثل اينکه افسون شده باشد، احساس آرامش کرد. چشمانش تيره شد، گويی مرگ او را در آغوش می گرفت. صدايی که انگار از دنيايی ديگر است، در گوشش طنين انداخت و در اين حال نوری سفيد و خيره کننده را می ديد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ آيا من مُردم؟!

تلألوءِ نور هر لحظه بيشتر می شد. احساس می کرد که از بدن خود خارج می شود. اما درست در آخرين لحظه... نور رو به افول گذاشت. جان به طرف جسم خود بازگشت. درد جانکاه دوباره شروع شد. مرد غريبه او را رها کرده بود. اکنون به پشت روی زمين افتاده بود. غريبه ی سياهپوش پشت پيراهنش را گرفته و او را روی زمين می کشيد. جان صدای غريبه را شنيد که با کلمات ناواضحی می گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ اميدوارم زنده بمونه.

غريبه جان را به طرف يکی از بوته های پرپشت اطراف برد و او را پشت بوته پنهان نمود. سپس در گوش جان زمزمه کرد:

_ تو آخرينه ما هستی. راه ما رو ادامه بده.

آن گاه مثل اينکه از کاری خطير آسوده شده باشد، نفسی به راحتی کشيد. صدای فريادی شنيده شد:

_ اوناهاش، اونجاس! بگيرينش!

چندين نور افکن محل را روشن کرد. غريبه ناپديد شده بود. جان نمی دانست آيا خواب می بيند يا بيدار است. همه چيز در دنيا عوض شده بود. مثل اينکه انسان کابوسی وحشتناک ببيند. صدای دويدن افراد زيادی را شنيد و بعد از آن شليک های پی در پی گلوله. نعره های وحشتناک به مانند اينکه نزاعی عظيم در گرفته باشد. صدا ها هر لحظه از جان دور تر می شد. جان با خود فکر کرد: « حتماّ کابوس می بينم. بايد بيدار شم. » تمام نيروی باقيمانده ی خود را جمع کرد. به مانند کسی که سعی می کند از خوابی سنگين به ناگهان بيدار شود، نعره ای کشيد و چشمانش دوباره جان گرفت. از جا برخاست. مثل اينکه از افسونی هزار ساله رهايی يافته باشد. سعی کرد، يادش بيايد کجاست و چه اتفاقی افتاده. تمام بدنش به شدت درد می کرد و گردنش بيش از همه جا. گردنش را با دست گرفت و سلانه سلانه به طرف خانه به راه افتاد.
ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:04 PM
قسمت چهارم


خواب يا بيداری


_ هی جان بلند شو. نديده بودم صبح ها تا اين موقع بخوابی. راستی چرا ديشب با لباس خوابيدی.
اين صدای بيل بود که پرده ها را کنار می زد. نوری شديد چشمان جان را آزرد. دستش را جلوی چشمش گرفت.
_ هی عمو جان، بلند شو ديگه.
جوليا خود را به روی جان انداخت. گرمای بدن دخترک جانی تازه در او دميد. جان با خواب آلودگی گفت:
_ خيلی خُب جولی، دارم بلند می شم.
اما دخترک با حالتی موذيانه جواب داد:
_ ديگه دير شده عمو.
سپس متکا را برداشت و محکم به سر و بدن جان کوبيد. جان که داشت، کلافه می شد، گفت:
_ بسيار خُب، دارم بلند می شم.
جوليا متکا را به روی تخت خواب انداخت. سپس در حالی که با لبخند اتاق را ترک می کرد، گفت:
_ پايين منتظرتيم. مادرم صبحونه درست کرده. بهتره زودتر بيای.
جان بلند شد و جلوی آينه ايستاد تا سر و وضع خود را مرتب کند.
_ آه خدای من، يعنی همه ی اينا خواب بودن.
گردنش هنوز به شدت درد می کرد. سرش را جلوی آينه گرفت تا گردن خود را بهتر ببيند. از ديدن آنچه ديد بر خود لرزيد. درست در بالای سياهرگی که از دو طرف گردن خون را به قلب می رساند،
( وريد گردن JUGULAR VEIN ) دو سوراخ نه چندان بزرگ، شبيه جای فرو رفتن جسم نوک تيزی مثل سوزن يا سنجاق قفلی ديده می شد. اطراف سوراخ ها کمی سفيد بود و تا حدودی ناسور به نظر می رسيدند. لحظه ای با خود انديشيد: « شايد حشره ی خيلی بزرگی منو گزيده. حتماً دليلی منطقی برای همه ی اينا وجود داره. » سپس سعی کرد، گردنش را با يقه ی پيراهنش بپوشاند و به طبقه ی پايين رفت.
در طبقه ی پايين ميز صبحانه انتظار او را می کشيد. بيل در حالی که فنجانی قهوه در دست داشت، مشغول خواندن روزنامه بود. جان بر روی صندلی کنار بيل نشست. بيل با تبسم رو به کيت کرد و گفت:
_ بهتره صبحونه ی اين قهرمانو بياری. آخه امروز خيلی حالش خوب نيست. هرگز سابقه نداشته تا اين ساعت روز بخوابه، درسته جولی؟
دختر بچه پوزخند زد. بيل ادامه داد:
_ راستی عينکت کجاس؟
_ عينک؟!
همانطور که جان داشت به عينک خود فکر می کرد، کيت دست از آشپزی کشيد و بشقاب او را برداشت. مخلوطی از ژامبون و تخم مرغ درون بشقاب جای گرفت. در همان لحظه که کيت بشقاب را جلوی جان می گذاشت، ناگهان چيز عجيبی توجهش را جلب کرد. با تعجب پرسيد:
_ ببينم، گردنت چی شده جان؟!
بيل شبيه کسی که مار او را گزيده باشد از جا پريد.
_ چی؟ ؟
جان گفت:
_ چيزی نيست. حتماً کار يه حشره ست.
بيل در حالی که از جايش بلند می شد، گفت:
_ با اين وجود بهتره نگاهی بهش بندازم.
جان سعی کرد، بيل را از خودش دور کند:
_ بس کن ديگه، برای يه روزم که شده، سعی کن برادر بزرگ تر نباشی.
جان سعی می کرد با دستانش جلوی بيل را بگيرد. جوليا می خنديد. بيل با سماجت يقه ی جان را کنار زد و يک دفعه به مانند اينکه يک فرد جذامی را لمس کرده باشد، عقب رفت. کيت هم از رفتار بيل تعجب کرده بود.
_ مشکلی پيش اومده بيل.
رنگ بيل مثل گچ سفيد شده بود.
_ نه چيزی نيست.
بيل آرام به جای خود بازگشت و ديگر چيزی نگفت. سعی کرد خود را با صبحانه اش مشغول کند. ولی چيزی او را به شدت آزار می داد. چند دقيقه ای به سکوت گذشت. کاملاً قابل درک بود که اتفاقی افتاده است. بالاخره کيت سکوت را شکست. با حالتی جدی رو به بيل کرد و گفت:
_ بيل، بهتره به ما هم بگی چی شده.
بيل که به شدت به فکر فرو رفته بود با چنگال خود بازی می کرد. يکبار ديگر کيت او را صدا کرد. بيل از جای خود پريد.
_ کسی چيزی گفت؟
کيت در حالی که با تعجب به چشمان او زُل زده بود، گفت:
_ پرسيدم مشکلی پيش اومده؟
_ راستش نه.
بيل از جايش برخاست. او که به بهانه ای برای رفتن نياز داشت گفت:
_ من يه کاری توی بانک دارم. بهتره زودتر برم تا قبل از شلوغی به شهر برسم.
بيل به سمت کُت خود رفت و آن را برداشت.
_ از صبحونه متشکرم کيت.
_ من که فکر نمی کنم چيز زيادی خورده باشی. دوست داری يه ساندويچ برات درست کنم؟
اما بيل به قدری غرق تفکر بود که اصلاً صدای او را نشنيد. درست در همان لحظه که بيل دست خود را به سمت دستگيره ی در بلند می کرد، صدای زنگ در بلند شد. بيل در را باز کرد. پيرمردی پشت در ايستاده بود. هيکلی چاق و عضلانی داشت. قد بلند او به علت عرض شانه ها و بدنش به نظر نمی آمد. شکمش اندکی جلو آمده و موهای جلوی سرش ريخته بود. اما موهای پشت سرش پرپشت و بلند بود. پيراهنی زرد و يک کت سبز به تن داشت. بيل لحظه ای مردد ماند. سپس با لحن مؤدبانه ای گفت:
_ پورفسور اندرسون، خيلی خوش اومدين.
بيل به گرمی دست پيرمرد را فشرد. پرفسور اندرسون به آرامی گفت:
_ می تونم چند لحظه وقتتو بگيرم؟
_ بله البته، با کمال ميل.
بيل به پرفسور اندرسون تعارف کرد. پرفسور اندرسون وارد شد. بيل رو به جان کرد و گفت:
_ جان، لطفاً بيا اينجا.
جان جلو آمد.
_ ايشون پرفسور اندرسون هستن. يکی از بزرگ ترين دانشمندان جهان، کاشف تعداد زيادی از داروهای ضد سم و ضد سرطان، مدير بزرگ ترين شرکت داروسازی کشور و البته يکی از ثروتمندترين مردان جهان.
جان با پرفسور اندرسون دست داد. پروفسور اندرسون با حالت خشک و متکبرانه ای دست او را فشرد وحتی به صورت جان نگاه هم نکرد. جان يک لحظه با خود انديشيد: « آخه چنين فردی با برادر من چکار داره؟! » در همان حال بيل صورتش را به سمت کيت برگرداند و گفت:
_ ما می ريم به سالن پذيرايي.
سپس رو به پروفسور اندرسون کرد و گفت:
_ بفرمايين پروفسور.
جان به قيافه ی پيرمرد دقت کرد. بسيار پير به نظر می رسيد. با اين وجود قوی و خوش بنيه بود. با اينکه سر و وضع پرفسور اندرسون مرتب بود ولی بوی ناخوش آيندی از او به مشام می رسيد. شبيه بوی گوشت فاسد. درست مثل اينکه بدنش از داخل در حال پوسيدن باشد. همانطور که بيل و پورفسور اندرسون به سمت اتاق پذيرايی می رفتند، صدای پروفسور اندرسون شنيده می شد. لحنی آرام و موقــر داشت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ ديشب آخرينشونو غافلگير کرديم. کاری بسيار خطير رو به انجام رسونديم. بعد از سال ها تلاش، بالاخره تموم شد.
صدای پرفسور اندرسون در پشت در اتاق پذيرايی پنهان شد. جان گوش هايش را تيز کرد، شايد بتواند از حرف هايشان سر در بياورد. به نظرش آمد، چند بار نام وان هلسينگ را شنيد. اين نام به نظرش آشنا می آمد. شايد قبلا در جايی آن را خوانده يا شنيده بود. ولی کجا؟ هرچه فکر کرد به خاطرش نيامد. رو به کيت کرد و با خوشرويی گفت:
_ از صبحونه متشکرم کيت. راستش امروز اصلاً حالم خوب نيست. می رم بالا کمی استراحت کنم.
جوليا به وسط حرف او پريد و گفت:
_ ولی امروز قرار بود با هم جايی بريم.
کيت به دخترش چشم غره رفت. جوليا اخم کرد و ساکت شد. جان با لبخند رو به جوليا کرد و گفت:
_ باشه برای بعد جولی. با اين حال من مطمئنم که بهت خوش نميگذره.
در همان حال که جان از پله ها بالا می رفت. در اتاق پذيرايی باز شد. پرفسور اندرسون از اتاق خارج گرديد. دستش را در جيب کتش کرد و يک قوطی سفيد رنگ از آن خارج نمود. آن گاه يکی از محتويات درون آن را خورد. سپس مؤدبانه خداحافظی کرد و رفت. بيل با دست چانه ی خود را گرفت. باز هم به فکر فرو رفته بود. سپس برگشت و جان را با نگاهش تا پايان پله ها بدرقه کرد.
جان بر روی تخت خواب دراز کشيد. مدت ها بود که اين چنين احساس خستگی نکرده بود. در تمام بدنش به شدت احساس کوفتگی می کرد. در اتاق باز شد. بيل بود. هنوز هم غرق تفکر بود.
_ جان، می شه يه بار ديگه گردنتو ببينم.
جان آه بلندی کشيد.
_ ديگه داری زيادی شلوغش می کنی.
اما بيل با سماجت جلو آمد و به دقت به معاينه ی جان پرداخت. بيل زمزمه کنان گفت:
_ البته، اين غير ممکنه.
بيل برروی لبه ی تخت نشست.
_ می خوام به دقت به حرفام گوش کنی جان. ديشب قبل از خواب پنجره رو باز گذوشته بودی؟
جان در حالی که سعی می کرد خود را متعجب نشان دهد، پاسخ داد:
_ راستش فکر نمی کنم.
بيل دوباره به فکر فرو رفت. نگاهش اطراف اتاق را می کاويد و بر روی پنجره متوقف ماند. ناگهان مثل اينکه چيزی به ذهنش رسيده باشد به سرعت از جايش بلند شد. به سمت پنجره رفت. پنجره را گشود و به پايين نگاه کرد. آن گاه زير لب گفت:
_ درسته، کم کم داره همه چيز برام روشن می شه.
بيل با عصبانيت زياد رو به جان کرد و گفت:
_ ای احمق. اصلاً حاليت نيست چه کار کردی. مگه به تو نگفتم شب ها بيرون نرو.
لحن بيل باعث شد جان هم عصبانی شود.
_ من هم به تو گفته بودم اگه تحمل من برات سخته از اينجا می رم.
صدای هر دو برادر لحظه به لحظه بلندتر می شد. بيل گفت:
_ مثل اينکه متوجه نيستی چه بلايی سرِت اومده!
سپس با مشت های گره کرده به سمت جان به راه افتاد. جان در حالی که از جايش بلند می شد گفت:
_ بسيار خُب، ديگه کافيه. من از اينجا می رم.
جان به سمت کمد اتاق رفت. همه ی لباس هايش را تا نشده و با عجله به درون چمدانش ريخت. يکی از چمدان هايش را قبلاً بسته بود و اين يکی را هم با عجله بست. تعداد زيادی از وسايلش را هم فراموش کرد. صورتش لحظه به لحظه سرخ تر می شد. بيل در حالی که سعی می کرد، جلوی برادرش را بگيرد گفت:
_ فکر می کنی به همين راحتی هاست. فکر می کنی همينطوری می تونی از اينجا بری.
جان بی توجه به حرف های بيل چمدان هايش را برداشت و با عجله به سمت در ساختمان به راه افتاد. پله ها را دو تا يکی کرد. بيل در حالی که فرياد می کشيد به دنبال او می دويد ولی جان ديگر حرف هايش را نمی شنيد. حتی صدای کيت را هم نمی شنيد که سعی می کرد وساطت کند. قطره های اشک از گونه های جوليا جاری بود. بيل فرياد کشيد: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ جان... جان... دارم با تو حرف می زنم، احمق نفهم.
بعد به سمت جان دويد. در آستانه ی در به او رسيد و دست او را گرفت.
_ تو هيچ جا نمی ری. شايد هنوز راهی وجود داشته باشه.
جان محکم دستش را بيرون کشيد و با عصبانيت بيل را به کنار زد.
تاتاراق!
تمام اعضای خانوده چند لحظه ای متحير ماندند. هيچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده چون بيل به عقب پرتاب شده بود. کيت به سمت شوهرش دويد.
_ اوه خدای من!
بيل محکم به زمين خورده بود. پايه ی يکی از صندلی ها شکسته شده بود. جان چند لحظه ای متحير ماند اما دوباره بر خود مسلط شد. سپس با عصبانيت در را گشود و رفت.


ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:04 PM
قسمت پنجم

مصاحبه


جان در فضايی مه آلود به پيش می رفت.
_ يعنی من کجام؟
همه جا تاريک و مه آلود بود.
_ اوه خدای من!
ناگهان در تاريکی جلوی رويش جسم نا واضحی ديد. کنجکاو شده بود. کمی نزديک تر رفت. سپس ايستاد و به سياهی کشيده ی جلوی رويش با دقت نگريست. مرد لاغر بلند قدی با اندامی کشيده پشت به او ايستاده بود. ردايی سياه به تن کرده، سری تاس و پوستی فوق العاده سفيد داشت. به سپيدی چهره ی يک مُرده. گوش هايش بسيار غيرعادی بود. بيشتر به گوش حيوانات شباهت داشت تا انسان. دست هايش را از پشت به هم قفل کرده بود. جان با صدايی آرام پرسيد:
_ ببخشيد آقا. می شه بگيد من کجام؟
صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:
_يعنی واقعاً نمی دونی؟
جان به فکر فرو رفت. مرد سياهپوش ادامه داد:
_ بايد به اصل خودت برگردی. بايد وظيفه ی نهايی خودت رو انجام بدی. تنها در اين صورته که آرامش پيدا می کنی.
_ آرامش!... وظيفه!... متأسفانه من اصلاً از حرف های شما سر در نمی يارم.
ناگهان مرد سياهپوش برگشت. چهره ای بسيار عجيب داشت. صورتی استخوانی به رنگ گچ با چشمانی سرخگون و دندان هايی غير عادی. جان با ديدن قيافه ی مرد شوکه شد.
_ يا مريم مقدس!
درينگ… درينگ… درينگ…
صدای زنگ ساعت بود. جان از خواب پريد. عرق سردی بر روی پيشانی اش نشسته بود. بلند شد و نشست. دست هايش را بر روی صورتش گذاشت.
_ خدای من، بازم همون کابوس هميشگی.
ساعت همچنان زنگ می زد. با انگشت دکمه ی آن را فشار داد. صدای زنگ خاموش شد.
_ يعنی من چم شده؟
در شب های گذشته هم مدام مرد سياهپوش را در خواب می ديد.
_ آه خدای من، امروز چند شنبه ست؟
ناگهان چيزی به خاطرش آمد.
_ ای وای، امروز مصاحبه دارم.
سريع از جايش بلند شد. به دستشويی رفت. دست و صورتش را به سرعت شست. يکبار ديگر به ساعت نگاه کرد. خيلی دير شده بود. به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. به خوردنی ها نگاه کرد اما با وجود گرسنگی ميل چندانی به خوردن در خود احساس نمی کرد. انگار خوردنی ها برای او عجیب می نمود و ضاعقه اش آن ها را نمی پذیرفت. بعد از چند لحظه که به خوردنی ها می نگريست، بالاخره پشيمان شد. به اتاق برگشت. خانه ی جان يک آپارتمان کوچک تک خوابه بود. لباس هايش را پوشيد. کراواتش را مرتب کرد. عطر زد. به آينه نزديک شد. از روی ميز جلوی آينه عينک جديدش را برداشت و به چشم زد. امـا!
_ يه لحظه صبر کن... انگار بدون عينک بهتر می بينم.
خيلی عجيب بود. يکبار ديگر امتحان کرد. جان از مدتی قبل متوجه اين موضوع شده بود. بينايی او هر روز بهتر می شد تا اينکه آن روز ديگر اصلاً احتياجی به عينک نداشت.
_ حتماً بايد به چشم پزشک مراجعه کنم.
به طرف جلو خم شد تا چشم هايش را بهتر ببيند که متوجه چيز غير عادی ديگری شد.
_ مثل اينکه اين آينه هم درست کار نمی کنه.
تصويرش در آينه بسيار کمرنگ به نظر می رسيد و چشمانش ديگر مثل گذشته سبز نبود. بر عکس بيشتر به سرخی تمايل داشت. جان با خود انديشيد: « حتماً اين هم در اثر کابوس های شبانه ست. ولش کن ديگه بابا. بايد به قرارم برسم. » آن گاه عينکش را جلوی آينه گذاشت و از در بيرون رفت.
آپارتمان جان در طبقه ی هجدهم يک آسمانخراش بسيار شلوغ و البته کثيف قرار داشت. او از ترس اينکه بيل پيدايش کند به تازگی محل سکونتش را تغيير داده بود. جای شکرش باقی بود که تعدادی از واحدها خالی بود.
دو نوجوان سياهپوست با عجله در حال دويدن بودند. آن ها نيز در همان طبقه زندگی می کردند. راهرو باريک بود. نوجوان اول با بلوز مشکی و کلاهی بر سر، به جان تنه زد و از کنار او رد شد. نوجوان دوم هم خواست از او تبعيت کند که ناگهان جان با دست جلوی او را گرفت. جان با حالتی جدی گفت:
_ بگو ببينم دِنزِل، مادرت می دونه که از اين کارا می کنی؟
دنزل در پاسخ با بی تفاوتی گفت:
_ مادر ديگه سيخی چنده. ولم کن ببينم بابا.
دنزل می خواست دست جان را کنار بزند اما جان در يک لحظه او را محکم به ديوار چسباند. دنزل قدرت تکان خوردن نداشت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ چه کار داری می کني؟
_ که چه کار می کنم، ها؟
جان دستش را در جيب دنزل فرو کرد و چند بسته مواد مخدر از آن بيرون ريخت. سپس آرام دنزل را رها کرد و رو به دوستش لارنس گفت:
_ واقعاً که خجالت آوره. بگو ببينم تو در جيب کُتت چی داری؟
لارنس به تته پته افتاد. جان گفت:
_ دارم به هر دوتون اخطار می کنم. شما هنوز خيلی جوونين. اگه يه بار ديگه تکرار بشه، به والدينتون گزارش می دم.
سپس آرام پشتش را به آن دو کرد و به راهش ادامه داد. دنزل در پشت سرش با حالتی زمزمه مانند به لارنس گفت:
_ من که واقعاً نمی فهمم! لعنتی از کجا فهميد؟
لارنس به حالت تعجب شانه هايش را بالا انداخت.
اما واقعاً از کجا؟ جان به فکر فرو رفت. بوی شديد مواد مخدر را از فاصله ای بسيار دور حس کرده بود. واقعاً شگفت آور بود! در واقع از آن شب وحشتناک تمام حواسش هر روز قوی تر می شد. آن قدر به فکر فرو رفته بود که اصلاً متوجه نشد کِی به طبقه ی اول رسيده است.
پاييز بود و باران به سختی در حال باريدن. با اينکه آدرس مورد نظرش تقريباً نزديک بود، تصميم گرفت تاکسی بگيرد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ تاکسی... تاکسی...
پس از چند بار امتحان يکی از تاکسی ها در جلوی رويش نگه داشت . راننده اش مردی سياهپوست با سبيل و کلاهی بر سر بود. سوار شد.
_ متأسفانه يادم رفته چتر بيارم.
در همان چند لحظه حسابی خيس شده بود. راننده با لحن خشکی گفت:
_ کجا می رين آقا؟
جان آدرس مورد نظرش را به او گفت. راننده حرکت کرد. برف پاکن مرتب در حال گردش بود. جان دوباره غرق در افکار خود شد. « يعنی من چِم شده؟ » دوبار بينی اش را بالا کشيد. بويی آشنا را حس کرد. بوی نوشيدنی بود. اتومبيل متوقف شد. مرد سياهپوست گفت:
_ بفرمايين آقا.
جان کرايه اش را پرداخت کرد. در حالی که يک پايش بيرون بود، برگشت و گفت:
_ ببخشيد، اصلاً به من مربوط نيست. ولی هيچ خوب نيست صبح ها نوشيدنی بخورين. ممکنه به زخم معده مبتلا بشين.
جان در را پشت سرش بست و دور شد. راننده همينطور هاج و واج مانده بود. پيراهنش را بو کرد. با خود گفت:
_ مردک احمق، آخه از کجا فهميد!


ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:04 PM
قسمت ششم


کمی بعد از ورود جان به سالن شرکت محل مصاحبه باران آرام تر شده بود. خورشيد اندکی از پشت ابرها نمايان بود. ساختمان شرکت بسيار شلوغ بود. تعداد زيادی از افراد مختلف در حال رفت و آمد بودند. عده یزيادی هم مشغول صحبت با تلفن. در گوشه ی سالن، جان و زن چاقی پشت ميز، رو به روی هم نشسته بودند. زن چاق موهايش را پشت سرش بسته بود. گوشواره های بزرگش به شدت خود نمايی می کرد. با صدای نسبتاً بمی گفت:

_ خُب، مدارک شما تقريباً کامله. فقط يه نقطه ضعف کوچيک وجود داره.

زن چاق پرونده را روی ميز گذاشت و ادامه داد:

_ متأسفانه آقای اسميت شما هيچگونه سابقه ی کار قبلی ندارين.

جان دهانش را برای پاسخ دادن باز کرد که ناگهان اتفاق بسيار عجيبی رخ داد. ابری تيره جلوی خورشيد را گرفت و فضای سالن وسيع نيمه تاريک شد. اکثر افراد آنجا شايد اصلاً متوجه اين موضوع نشدند ولی برای جان برعکس بود. به محض تاريک شدن هوا، حواس پنجگانه جان با قدرتی چند برابر شروع به کار کردند. او می توانست صدای صحبت اشخاص را از فواصلی بسيار دور بشنود. بوها شديدتر شدند. حتی او می توانست حركت خون را در رگ های زن رو به رويش حس کند.

_ آقای اسميت... آقای اسميت...

جان به خود آمد. زن چاق در حالی که با تعجب به جان چشم دوخته بود گفت:

_ خوب متوجه حرف های من شدين؟

_ راستش... می شه لطفاً يه بار ديگه حرفاتونو تکرار کنين؟

زن چاق سرش را پايين انداخت و به پرونده چشم دوخت.

_ داشتم می گفتم که...

زن چاق دوباره سرش را بلند کرد اما صندلی جلوی رويش خالی بود. جان تقريباً به نزديکی در رسيده بود.

_ آقای اسميت کجا؟... پروندتون.

زن چاق پرونده را بلند کرد و با عصبانيت در هوا تکان داد ولی جان به قدری غرق در افکار خود بود که اصلاً نفهميد کِی به خانه رسيده است. باران دوباره شروع به باريدن کرده و هوا تقريباً تاريک شده بود. در آپارتمان را بست و جلوی آينه نشست. سرش را در دست گرفت و به فکر فرو رفت. از آن شب عجيب تغييرات عظيمی به مرور در درون او رخ می داد. درست به مانند ويروسی خطرناک کم کم و آهسته در عمق وجود او رسوخ می کرد.

_ خدای من، چه اتفاقی داره برام می افته؟!

صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:

_ من می تونم برات توضيح بدم.

جان به سرعت سرش را بلند کرد. درست در مقابلش درون آينه به جای تصوير خودش مرد سياهپوش کابوس هايش را ديد. با فريادی بلند به عقب رفت و از روی صندلی به پايين افتاد. صندلی هم با صدای بلندی افتاد. جان به سرعت به طرف کليد چراغ رفت و کليد را زد. اتاق روشن شد. با عجله به سمت آينه برگشت ولی به جز تصوير کمرنگ خودش چيزی نديد. عرق سردی بر روی پيشانيش نشسته بود. قلبش به شدت می تپيد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ حتماً خيالاتی شدم.

صدای زنگ در آپارتمان جان بلند شد. جان به طرف در رفت و آن را گشود. زن جوان لاغری با قد متوسط پشت در ايستاده بود. موهای بلند طلايی اش را پشت سرش انداخته و آرايشی بسيار غليظ کرده بود. نام او خانم گرانت و همسايه ی جان بود. با صدای نازکی گفت:

_ معذرت می خوام آقاي اسميت... صدای فرياد شنيدم. مشکلی پيش اومده؟

جان اين پا و آن پايی کرد و گفت:

_ بايد منو ببخشيد خانم گرانت. در تاريکی از روی صندلی افتادم.

خانم گرانت ابروهايش را بالا برد و گفت:

_ ببخشيد که مزاحمتون شدم.

و با لبخندی تصنعی از جان دور شد. در همان لحظه چيزی به ياد جان آمد.

_ خانم گرانت.

خانم گرانت ايستاد و برگشت.

_ بله؟

_ می شه لطفاً آدرس اون روانپزشکی رو که چند وقت پيش گفتين بعد از جدايی از همسرتون خيلی کمکتون کرد رو به من بدين؟

_ بله حتماً، کارت ويزيتش بايد داخل منزل باشه. بيايد تا اونو به شما بدم.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:05 PM
قسمت هفتم


_ گفتين که شب ها مدام کابوس می بينين؟

_ تقريباً هرشب.

_ و فکر می کنين که اين کابوس ها حقيقت داره؟

_ فکر می کنم...

جان به شدت عصبی شد.

_ نه من فکر نمی کنم. واقعاً حقيقت داره.

_ لطفاً آرامش خودتونو حفظ کنين آقای اسميت.

قيافه ی جان به شدت سرخ شده بود. از اينکه روانپزشک حرف های او را باور نمی کرد بسيار عصبانی بود.

مطب ماريا جانسون در نزديکی آپارتمان جان، در طبقه ی سوم يک مجتمع پزشکی قرارداشت. دکتر جانسون دختر جوان زيبايی با مو و چشم های مشکی بود. قد بلندی داشت و مرتباً با خودکارش بازی می کرد. شمايل مديترانه ای اجداد اسپانيايی اش در صورت او نمايان بود. بعضی وقت ها از روی حرف های جان يادداشت برمی داشت.

_ بسيار خُب، فعلا اين داروها رو تهيه کنين. از داروی اول روزی سه بار و داروی دوم... خُب...

اندکی مکث کرد و سپس ادامه داد:

_ از بيست و پنج در صد شروع کنين. هر قرص رو دقيقاً به چهار قسمت مساوی تقسيم می کنين و روزی چهار بار پيش از صبحونه، پيش از ناهار، عصرها، و شب ها آخر وقت مصرف کنين. بعد از يک هفته دوباره مراجعه کنين تا در صورت لزوم مقدارش رو افزايش بديم. در ضمن آقای اسميت پيشنهاد می کنم حتماً مدتی رو در يک کلينيک روانپزشکی آروم سپری کنين. اتفاقاً من يه جای خيلی خوب سراغ دارم.

جان گفت:

_ هيچ کدوم از حرف های منو باور نکردين؛ درسته؟

_ من واقعاً متأسفم آقای اسميت. ولی وضعيت روانی شما اصلاً خوب نيست.

_ بسيار خُب...

جان از جايش بلند شد.

_ از ديدارتون خوشبخت شدم.

_ اين شماره ی منه آقای اسميت.

ماريا جانسون کارت ويزيت کوچکی را به دست جان داد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ اگر دچار مشکل حادی شدين، حتماً با من تماس بگيرين. زمانش اصلاً مهم نيست.

جان مطب روانپزشک را ترک کرد. در سرراهش به يک داروخانه رفت. داروها را تهيه و آنگاه به خانه بازگشت. کم کم شب نزديک می شد. مثل روز های گذشته ميل چندانی به خوردن شام نداشت. حتی دارو هايش را هم نمی توانست به راحتی بخورد اما هر طور بود به زور آن ها را خورد. مدتی بود که اشتهای او هر روز کمتر می شد. داروهايش را خورد. احساس کرختی عجيبی می کرد. بر روی کاناپه دراز کشيد و به خواب عميقی فرو رفت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:06 PM
قسمت هشتم


_ بيا... بيا از اين طرف.

مرد سياهپوش جان را به طرف خود فرا می خواند.

_ از اين طرف.

جان به طرف در آپارتمانش رفت. در خود به خود باز شد.

_ بيا... بيا...

جان دست هايش را جلويش دراز کرده و کورکورانه از او تبعيت می کرد. کاملاً مسخ شده بود. راهرو تاريک و خلوت بود. پاسی از نيمه شب می گذشت. مرد سياهپوش او را به طرف آپارتمان خانم گرانت هدايت کرد. سپس به در آپارتمان خانم گرانت اشاره کرد و در خود به خود باز شد. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفته بود. جان وارد شد و به دنبال مرد سياهپوش وارد تنها اتاق خواب آپارتمان گرديد. مرد سياهپوش گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ اونجا رو ببين.

او به تخت خوابی اشاره می کرد که در گوشه ی اتاق قرار داشت. خانم گرانت در آنجا خوابيده و لباس خواب نازکی به تن داشت. مرد سياهپوش با لحنی بسيار جدی ادامه داد:

_ آرامش تو در اونجاس. خون مايه ی حيات است و به ما تعلق دارد.

جان به طرف خانم گرانت حرکت کرد. به روی تخت خواب خم شد. خانم گرانت در تخت تکان خورد. با حالتی خواب آلود گفت:

_ چه خبر شده؟

چراغ خواب کنار تختش را روشن کرد. نور آن را به طرف بالا گرفت. نور مستقيم به روی صورت جان افتاد. جان دستش را جلوی صورتش گرفت و فرياد هولناکی کشيد. انگار تمام صورتش آتش گرفته بود. عقبعقب رفت. يک قدم ديگر برداشت. صدای شکستن شيشه شنيده شد و ديگر هيچ چيز نفهميد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:06 PM
قسمت نهم


بيمار اتاق شماره ی بیست و دو




_ گفتی از طبقه ی چندم افتاده؟

_ هجدهم.

_ واقعاً عجيبه که زنده مونده!

_ فقط زنده مونده؟! تقريباً هيچيش نشده!

ماريا جانسون و يک پرستار مرد در راهرو های بيمارستان ايالتی اعصاب قدم می زدند. ماريا گفت:

_ خب، چرا اين مرد رو به اينجا آوردن؟

_ پليس به زحمت تونسته مهارش کنه. چند تا از پليس ها به شدت زخمی شدن. مرد بسيار قدرتمنديه.

هر دو نفر وارد يکی از اتاق ها شدند. بالای در شماره ی بيست و دو حک شده بود. مرد جوانی بر روی تنها تخت اتاق بسته شده بود. ماريا گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ يه دقيقه صبر کن ببينم، من اين مرد رو ميشناسم.

پرستار با تعجب پرسيد:

_ واقعاً دكتر؟!

_ ديروز به مطب من اومده بود. فکر نمی کردم اين قدر خطرناک باشه. چی بهش تزريق شده؟

ماريا دفتر اندکس را از پرستار گرفت.

_ دوز به اين بالايی... و بازم نتونسته مهارش کنه.

_ پزشک کشيک واقعاً نمی دونسته بايد چکار کنه. اين مرد درست تا موقع طلوع خورشيد نا آروم بود. واقعاً تعجب آوره. طبق گفته ی پزشک کشيک، درست در موقع سپيده دم به شدت تغيير کرد و بيهوش شد. تا اون لحظه اين مرد رو در اتاق ايزوله ( به معنی اتاق تنهايی. اتاقی است که برای نگهداری بيماران روانی در هنگام جنون مطلق استفاده می شود. ) نگه داشته بودن. مرتباً فرياد می کشيده و خودشو می زده به در و ديوار. واقعاً مهارش غير ممکن بوده. چند نگهبان قوی هيکل حتی نتونستن لباس مخصوص رو بهش بپوشونن. قدرتش واقعاً خارق العاده ست. اما درست در موقع سپيده دم، با اولين اشعه ی خورشيد بيهوش می شه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

ماريا جانسون به فکر فرو رفت.


ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:06 PM
قسمت دهم


_ بسيار خُب، گفتين که هر شب اين مرد سياهپوش رو تصور می کنين، درسته؟

_ چند بار بايد بهتون بگم، اين تصور نيست.

سالن کنفرانس بيمارستان ايالتی تقريباً پر بود. تعداد زيادی زن و مرد سفيد پوش که هر کدام قلم و کاغذی به دست داشتند، دور تا دور سالن بر روی صندلی نشسته بودند. در وسط سالن جان در حالی که به يک صندلی بسته شده بود، قرار داشت. در جلوی تنها ميز سالن، مرد تقريباً تاس پنجاه ساله ای نشسته بود. نام او پروفسور هيستينگز بود و رياست بيمارستان ايالتی را بر عهده داشت. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

پروفسور هيستينگز گفت:

_ جان... می تونی به من بگی رئيس جمهور فعليه کشور کيه؟

_ واقعاً كه شرم آوره. تو اسم خودتو گذوشتی دکتر؟

صدای داد و فرياد جان به هوا رفت. پرفسور هيستينگز چند بار يک دکمه ی الکتريکی را که روی ميز قرار داشت، فشار داد. در به شدت باز شد. چند نگهبان قوی هيکل وارد سالن شدند. يکی از آنها که ارشد تر بود گفت:

_ بله پروفسور.

_ لطفاً اين مرد رو از اينجا ببرين.

_ دکترهای احمق، چرا متوجه نيستين. عوضی های کثافت.

نگهبان ها جان را از سالن بيرون بردند. پرفسور هيستينگز گفت:

_ خب، خانم ها، آقايان، همونطوری که می بينين يک نمونه ی بسيار شديد از اسکيزوفرنيا رو داريم. اِ... بله خانم جانسون؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

دست ماريا بالا بود.

_ پروفسور، نکته ی عجيب در مورد اين مرد اينه که اون در هنگام جنون از قدرت بدنيه بسيار زيادی برخورداره. تقريباً همه ی داروهای شناخته شده روی اون امتحان شده اما هيچ کدوم کوچکترين تأثيری نداشته.

_ حرفاتون تموم شد خانم جانسون؟

_ راستش داشتم فکر می کردم اگه واقعاً درست بگه چی؟

صدای خنده ی حضار بلند شد. پروفسور هيستينگز در حالی که نخودی می خنديد گفت:

_ خب، همه ی ما خسته ايم. ختم جلسه رو اعلام می کنم.

همهمه ی حضار و صدای صندلی ها بلند شد. افراد در حال ترک سالن بودند. ماريا در حال يادداشت کردن مطالبی بود كه ناگهان چيزی به خاطرش آمد. بی درنگ سالن را ترک کرد و به دنبال پروفسور هيستينگز دويد.

_ ببخشيد... ببخشيد پروفسور!

پروفسور هيستينگز که با يک پزشک جوان در حال قدم زدن و صحبت کردن بود، با اِکراه ايستاد.

_ بله خانم جانسون.

_ يه خواهش کوچيک ازتون دارم.

_ بفرماييد خانم جانسون.

_ می شه لطفاً مراقبت از اين بيمار رو به من بسپارين؟

_ خُب، می بينم که به اين بيمار علاقه مند شدين.

ماريا سرخ شد. پروفسور هيستينگز ادامه داد:
_ اگه واقعاً اينقدر اصرار دارين، حرفی نيست.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:06 PM
قسمت یازدهم


گزارش روزانه ی ماريا جانسون. اول دسامبر.

چند ماهی است که مراقبت از بيمار اتاق شماره ی بيست و دو به من سپرده شده. نام او جان اسميت است. نکات عجيب زيادی در مورد اين بيمار وجود دارد.

نکته ی اول تغيير رفتار شديدی است که در روز و شب در اين بيمار ديده می شود. به طوری که در روز کاملاً آرام بوده، بيشتر ساعات را در حالت بيهوشی به سر می برد. رنگش زرد و بسيار ضعيف می باشد. قابل توجه است که با وجود ضعف بدنی شديد، اين مرد اشتهای کمی دارد و به ندرت می توان با اسرار فراوان چیزی به او خوراند. اما برعکس روز در مواقعی از شب بيمار بسيار پرخاشجو و مهاجم است. جالب اينکه اين تغيير رفتار شديد فقط بعد از ساعت دوازده شب رخ می دهد. ما عادت کرده ايم او را قبل از فرا رسيدن نيمه شب به اتاق ايزوله ببريم. اين مرد شب ها بعد از نيمه شب برعکس روز از قدرت بدنی بسيار زيادی برخوردار بوده و تماميه داروها بر روی او بی اثر است. در ضمن بايد بگويم که اين مرد شب ها نسبت به نور حساس است. عجيب اينکه اين حساسيت اغلب اوقات ضعيف است اما در بعضی مواقع خاص به قدری قويست که اصلاً تحمل بودن در معرض نور زياد را ندارد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

نکته ی دوم تأثير ماه برروی بيمار است. به طوری که در هنگام مهتاب حالت پرخاشگری او شديداً افزايش می يابد و هرچه ماه کامل تر باشد، اين حالت شديدتر است.

نکته ی سوم تغييريست که در خون بيمار ديده می شود. آزمايشات نشان می دهد که از آغاز شب تعداد گلبول های خون او به طور غير طبيعی بالا می رود و تا نيمه شب به حداکثر مقدار غير طبيعی خود می رسد. سپس کمی قبل از سپيده دم نمودار آن به سرعت رو به کاهش می گذارد تا اينکه بعد از طلوع خورشيد دوباره به مقدار عادی رسيده است. هنوز نتوانسته ام دليلی منطقی برای اين مورد شگفت آور که رابطه ی مستقيمی هم با ميزان قدرت بدنی اين مرد عجيب دارد، پيدا کنم. در پايان بايد بگويم که متأسفانه ديگر مسئولين بيمارستان نسبت به بيماری مرموز اين شخص کاملاً بی تفاوت بوده ، او را يک بيمار عادی می پندارند. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:06 PM
قسمت دوازدهم


ماريا جانسون در اتاق شماره ی بيست و دو را باز کرد و با لبخند گفت:

_ جان، امروز حالت چطوره؟

_ بازم ديشب همون کابوس هميشگی رو ديدم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ همه ی داروهاتو به موقع خوردی جان؟

جان با عصبانيت گفت:

_ چرا حتی يه نفرم اينجا حرف های منو باور نمی کنه؟ ديگه واقعاً دارم از اينجا خسته می شم. بايد حتماً فرار کنم تا حرفامو باور کنين؟

ماريا مشغول يادداشت برداری از روی حرف های جان بود.

_ خُب جان، بايد يه داروی ديگرو روی تو امتحان کنم. متأسفانه من امروز خيلی سرم شلوغه. بازم بهت سر می زنم.

ماريا برگشت و به سمت در رفت. اما يک لحظه بر جايش متوقف شد. با خود فکر کرد: « اگه واقعاً فرار کنه چی؟ من تا حالا چيزهای عجيب زيادی در مورد اين مرد ديدم. » اندکی تأمل کرد. بعد برگشت. يک تکه کاغذ از دفتر خود پاره کرد و چيزی بر روی آن نوشت. سپس در حالی که با لبخند کاغذ را به دست جان می داد گفت:

_ جان، اگه واقعاً يه روز موفق شدی فرار کنی، اين آدرس منه.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:07 PM
قسمت سیزدهم


_ کَم کَم داريم به کريسمس نزديک می شيم.

_ آخ که من چقدر احتياج به اين تعطيلات دارم.

ساعت نزديک دوازده نيمه شب بود. دو نگهبان قوی هيکل داشتند با هم صحبت می کردند. نام يکی از آنها ديويد و ديگری ريچارد بود. ديويد گفت:

_ بازم ساعت نزديک دوازده ست. بايد اين مرديکه رو ببريم اتاق ايزوله.

_ آره، پسره ی احمق ديشب هر چی از دهنش در می اومد به من گفت. امشب دِلَم می خواد يه درس حسابی بهش بدم.

ديويد سرش را به علامت تأييد تکان داد. دو نگهبان در اتاق شماره ی بيست و دو را باز کردند. ديويد با صدای محکمی گفت:

_ بلند شو جان. وقت خوابه.

_ آه تو رو خدا، من بايد حتماً هر شب در اتاق ايزوله بخوابم؟

ريچارد با مشت محکم به شکم جان کوبيد. جان از درد به خود پيچيد و به روی زمين افتاد.

_ ديشب رو يادت می ياد جان. هر چی از دهنت در می اومد به من گفتی.

جان مِن مِن کنان گفت:

_ مَن... مَن واقعاً هيچی يادم نمی ياد.

ديويد هم با لگد به شكم جان كوبيد.

_ كه هيچی يادت نمی ياد نَه؟

دو نگهبان زير بغل جان را گرفتند و در حالی كه او را روی زمين می كشيدند، به طرف اتاق ايزوله بردند. ريچارد گفت:

_ اميدوارم حالت جا اومده باشه. امشب كه تو ايزوله ای، يادت باشه به ما دو نفر توهين نكنی.

هر دو نفر محكم جان را به درون اتاق ايزوله پرتاب كردند. ريچارد در اتاق را قفل كرد و به همراه ديويد از آنجا دور شد. ديوارهای اتاق جوری ساخته شده بود که اگر شخص درون آن سر و بدن خود را به ديوار بکوبد، صدمه ای نبيند. نور لامپ های اتاق سفيد بود. هيچگونه پنجره ای در اتاق وجود نداشت. تنها هواکش کوچکی هوای اتاق را تصفيه می کرد و صدای قيژ قيژ ناجوری از پنکه ی آن بلند می شد. جان که به روی زمين افتاده بود بلند شد و نشست. سپس با خود گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ آه خدای من، چطور می تونم از اين جهنم فرار كنم؟

قطره ای اشک بر گونه ی جان جاری شد. صدايی سرد و بی روح پاسخ داد:

_ واقعاً می خوای فرار كنی؟

جان برگشت. مرد سياهپوش روبروی او ايستاده بود. جان گفت:

_ از اينجا برو.

و در حالی كه نشسته عقب عقب می رفت اضافه كرد:

_ تو... تو واقعی نيستی.

پشت جان به ديوار اتاق برخورد كرد و در آن جا متوقف شد. دو دستش را جلوی چشم هايش گرفت. مرد سياهپوش به طرف او حركت كرد و بالای سر او ايستاد. سپس در حالی كه خم می شد با لبخند گفت:

_ می خوای بدونی چی واقعيه؟ يكبار، بله فقط يكبار هم که شده به من اعتماد كن. اون وقت خواهی ديد كه خانه ی خرگوش تا كجا ادامه پيدا می كنه.

_ واقعاً راست می گی؟

مرد سياهپوش ابروهايش را بالا برد. جان از جايش بلند شد. او چيزی برای از دست دادن نداشت.

_ چه كار بايد بكنم؟

مرد سياهپوش پشتش را به جان كرد. آن گاه دست هايش را از هم باز كرد و گفت:

_ هيچ اتاقی برای ما غير قابل عبور نيست. تماميه اتاق ها پر از راه های فراره. حتی يه چنين اتاقی. سپس دوباره به طرف جان برگشت و گفت:

_ فقط بايد تمركز كنی. من راهشو به تو ياد ميدم. حالا از پشت به روی زمين دراز بكش.

جان از او تبعيت كرد.

_ چشم هاتو ببند. نفس عميق بكش. عميق تر... عميق تر... حالا احساس كِرِختی می كنی. كم كم انگشت های پای تو به خواب فرو می رن. حالا مچ... بعد زانو... شكم... سينه... دست ها...

جان احساس كِرِختی عجيبی می كرد. سخنان آرام و بريده بريده ی مرد سياهپوش كاملاً در عمق وجود او رسوخ كرده بود.

_ حالا صورت... چشم ها... فرق سر و حالا تمام بدنت كاملاً در حالت خلصه قرار داره. خُب... حالا تو احساس می كنی، داری به غبار تبديل می شی. ديگه بدنت كاملاً به غبار تبديل شده.

جان كاملاً در چمبره ی هيپنوتيزمی مرد سياهپوش گرفتار شده بود.
.. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ حالا از جات بلند شو. بيا... بيا... و حالا آروم از سوراخ قفل در عبور می كنی. آروم... آروم...

مرد سياهپوش محكم دست هايش را بر هم كوفت. جان ناگهان چشم هايش را گشود. راهروی بيمارستان در جلوی روی او بود. مرد سياهپوش با خونسردی گفت:

_ بسيار خُب جان، می بينی چقدر راحت بود. شايد بهتر باشه درسی هم به يه عده بديم.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:07 PM
قسمت چهاردهم


ماريا جانسون از تاكسي پياده شد. كرايه اش را حساب كرد. صبح بود و او داشت به سر كارشمي رفت. ولي وضع بيمارستان ايالتي عادي نبود. جمعيت فراواني در اطراف بيمارستان ديده مي شد. تعداد زيادي نوار زرد رنگ دور تا دور محوطه ي بيمارستان را احاطه كرده بود. مرد جواني که پليس بود دستش را جلوي ماريا گرفت.

_ ببخشيد خانم، نمي تونين وارد بشين.

_ ولي من اينجا كار مي كنم.

_ ميشه لطفاً كارتِتونو ببينم. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

ماريا مدتي در كيفش گشت و يک كارت سبز رنگ را جلوي روي مأمور گرفت. مأمور پليس كارت را از ماريا گرفت و به آن نگاه كرد. آن گاه در حالي كه كارت را پس مي داد گفت:

_ بسيار خُب خانم، لطفاً از اين طرف.

آمبولانسي جلوي در بيمارستان ايستاده بود. چند نفر داشتند دو برانكارد را حمل مي كردند. روي برانكاردها بوسيله ي پارچه ي سفيد پوشانده شده بود ولي از زير پارچه ها دست هايي بي جان آويزان بودند. كمي آن طرف تر پروفسور هيستينگز بر روي سكوي بلند جلوي بيمارستان نشسته و صورتش را با دستانش پوشانده بود. در كنار او مردي كه رياست هيأت مديره ي بيمارستان را بر عهده داشت ايستاده بود و مرتب فرياد مي زد.

_ افتضاحي از اين بالاتر امكان نداره. دو نفر كشته شدن. يک بيمار رواني خطرناک فرار كرده. واقعاً كه. چطور اين موضوعو توجيه مي كنين پروفسور؟!

ماريا به سمت دختر لاغر سياه پوستي با موهاي فر كه در آن نزديكي ايستاده بود رفت. نام او سوزان آرچر و از همكاران ماريا بود. ماريا رو به سوزان كرد و پرسيد: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ سوزان، چه اتفاقي افتاده؟ کدوم بيمار فرار كرده؟ چه كسي كشته شده؟

سوزان در حالي كه هِق هِق مي كرد گفت:

_ دو تا از نگهبان هاي كشيک شب. ديويد و ريچارد. خداي من، بايد قيافه هاشونو مي ديدي. تمام صورتشون سياه شده بود.

ماريا سوزان را در آغوش گرفت.

_ آروم باش عزيزم. بيماري كه فرار كرده كيه؟

_ غير قابل باوره . هيچ كدوم از قفل ها باز نشده. پليس هنوز نفهميده، اون چطوري فرار كرده!

ماريا سوزان را رها کرد. سپس شانه هاي او را با دو دست محکم گرفت و چند بار به شدت تكان داد. ماريا با سماجت پرسيد:

_ سوزان... سوزان... اسمش چي بود؟

_ بيمار اتاق شماره ي بيست و دو، جان اسميت.

_ اوه خداي من، حدس مي زدم.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:07 PM
قسمت پانزدهم


دو ساعت قبل.

_ خب آقای پيترسون، گفتين كه مدت زياديه که برادرمو نديدين ؟

_ تقريباً چند ماهی می شه. از همون شب وحشتناک كه براتون تعريف كردم.

بيل اسميت بعد از مدت ها جستجو بالاخره موفق شده بود محل سکونت برادرش را پيدا کند. اکنون صبح اول وقت بود. بيل جلوی در آپارتمان جان ايستاده بود و داشت با سرايدار پير مجتمع صحبت می كرد:

_ ببخشيد آقای پيترسون. نمی دونين كليد يدكی آپارتمانو از كجا می شه پيدا كرد؟

_ راستش قبلاً، منظورم خيلی وقت قبله. زمانی كه اينجا هيأت مديره ی درست و حسابی داشت. اين مربوط به زمانيه كه اين آسمونخراش لعنتی تازه درست شده بود. نگهبانی كليد يدكی تمام واحدها رو داشت. ولی حالا، واقعاً نمی دونم چطوری می شه.

_ خيلی متشكرم آقای پيترسون. خودم يه جوری حََلِش می كنم.

بيل با آقای پيترسون دست داد.سپس مدتی منتظر ماند تا پيرمرد از آنجا دور شود. آن وقت جلوی در آپارتمان جان رفت. اندكی به عقب رفت و بعد با تمام قوا به در كوبيد.

_ آخ!

بيشتر از اينكه دَر تكان خورده باشد، شانه ی بيل درد گرفته بود.

_ خب، حالا كه اينطوريه، بهتره به روش های قديمی متوسل بشيم.

بيل درون جيبش را گشت. چند عدد سوزن بيرون آورد و شروع كرد به وَر رفتن با قفل دَر.

_ آفرين پسر خوب، باز شو ديگه.

در تِلِق و تولوقی كرد.

_ آهان، بالاخره... باز شد.

بيل آهسته در را گشود و آرام وارد شد اما به محض ورود با منظره ای غير عادی مواجه گرديد.

_ يا عيسی مسيح!

يک نفر که لباس ساده ی يک دست روشنی به تن داشت، ( لباس مخصوص بيمارستان. ) به صورت دَمَر روی تخت افتاده بود. از دهانش كف بيرون می آمد. بيل به طرف تخت دويد و شخص روی تخت را برگرداند.

_ اوه خدای من، جان، چه بلايی سَرِت اومده؟

بيل جان را به طرف دستشويی برد. مقداری آب به صورت جان زد.

_ جان... جان...

جان در حالی كه نيمه هوشيار بود گفت:

_ بيل، اين تويی. من كجام؟ چه اتفاقی افتاده؟

_ از من می پرسی پسر؟ نزديك كريسمسه. بايد با من بيای خونه. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

بيل زير بغل جان را گرفت و با زحمت فراوان موفق شد او را به پاركينگ برساند. جان را بر روی صندلی عقب اتومبيلش خواباند. اتومبيل را روشن كرد و از آنجا دور شد. مدت کمی از رفتن اتومبيل بيل نگذشته بود كه چند اتومبيل پليس آ--ژير كشان جلوی در آسمانخراش متوقف شدند.
ادامه دارد... .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:08 PM
قسمت شانزدهم


ماريا جانسون وارد يک ساختمان چند طبقه ی سفيد رنگ شد. به طرف آسانسور رفت و دكمه ی طبقه ی چهارم را فشار داد. بعد از ورود به طبقه ی چهارم به سمت اتاق سوم سمت راست رفت. بالای در نوشته شده بود: دكتر رابرت.ج. ويلسون.

ماريا چند بار آرام به در كوبيد.

_ بفرمايين.

ماريا وارد شد. اتاق بزرگی بود. در انتهای اتاق پيرمردی با قدی کوتاه و عينكی بر چشم پشت ميزی چوبی نشسته بود. كت و شلوار رسمی سورمه ای رنگی به تن داشت. با لحنی جدی از ماريا پرسيد:

_ می تونم كمكتون كنم؟

_ بله لطفاً.

ماريا از داخل كيفش يک پاكت مهر و موم را در آورد و به دست دكتر ويلسون داد. دكتر ويلسون پلمب نامه را گشود و مفاد آن را به دقت خواند. سپس با لحن ملايم تری پرسيد:

_ خب اين يه اجازه نامه ی رسميه.

و با لبخند اضافه كرد:

_ حتماً خيلی دوندگی كردی كه تونستی اينو به دست بياری. چه چيزی می خوای در مورد كالبد شكافی دو نگهبان بيمارستان ايالتی بدونی؟ لطفا بفرمايين بشينين.

دكتر ويلسون به صندلی جلوی رويش اشاره كرد. ماريا نشست و با اشتياق منتظر توضيحات دكتر ويلسون ماند.

_ می دونيد خانم...

دکتر ويلسون به نامه ای که در دست داشت نگاه کرد و دوباره گفت:

_ جانسون. آخه چطور ممكنه؟ تقريباً هيچ خونی درون رگ هاشون وجود نداشت. هيچ دليل قانع كننده ای برای كمبود خون پيدا نكرديم. تيم من تمام محل رو به دقت بررسی كرد. حتی يک قطره ی خون هم در اطراف اجساد وجود نداشت. راستش الان تقريباً ده ساله كه من اينجام و تا حالا چنين چيزی نديدم. همه ی افراد تيم من شوكه شدن.

_ ببخشيد دكتر، می تونم يه نگاهی به اجساد بندازم؟

دكتر ويلسون می خواست مخالفت كند اما وقتی با نگاه های پر التماس ماريا مواجه شد گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ اگه واقعاً اينقدر اصرار دارين، حرفی نيست.

هر دو نفر به طبقه ی زيرزمين رفتند. در آنجا ماريا با يک سالن بسيار بزرگ سفيد رنگ پر از كمدهای خاكستری روبرو شد. دكتر ويلسون يک قوطی سياه رنگ را از جيبش بيرون آورد و مقداری از ماده ی ( ماده ی درون قوطی برای جلوگيری از بوی بد اجساد است. ) درون آن را به بينی اش ماليد. سپس قوطی را به ماريا تعارف كرد. آن گاه دو تا از كمدهای كنار هم را گشود. پارچه های سفيد رنگ روی اجساد را پوشانده بود. دكتر ويلسون پارچه ها را كنار زد. ماريا مشغول بررسی شد. ناگهان متوجه چيز عجيبی گرديد.

_ ببخشيد دكتر، اين سوراخ های ريز روی گردن چيه؟

بر روی گردن هر دو نفر درست در بالای سياهرگی که از دو طرف گردن خون را به قلب می رساند،

( JUGULAR VEIN وريد گردن ) دو سوراخ نه چندان بزرگ، شبيه جای فرو رفتن جسم نوک تيزی مثل سوزن ديده می شد. اطراف سوراخ ها کاملاً سفيد بود و به نظر ماريا خيلی بد منظره بودند. دكتر ويلسون پاسخ داد:

_ ما هم متوجه اونا شديم ولی هيچ توضيح قانع كننده ای پيدا نكرديم.

ماريا يک لحظه با خود فکر کرد، شايد خون بدن دو نگهبان از طريق سوراخ ها تخليه شده باشد ولی بلافاصله به حماقت خود خنديد، چون اگر اين فرضيه صحت داشت، بايد تمام محيط اطراف اجساد پر از خون می شد، در حالی که چنين نبود. از دکتر ويلسون پرسيد:

_ بازم معذرت می خوام دكتر، پليس هنوز نتونسته خانواده ی جان اسميتو پيدا كنه؟

_ بين خودمون باشه خانم جانسون. تحقيقات نشون ميده، پدر جان اسميت، بنام ادوارد اسميت، روابط بسيار نزديكی با خانواده ای بنام هاركر داشته. در بايگانی پليس اسنادی بسيار قديمی وجود داره كه نشون می ده خاندان هاركر از زمان های بسيار دور حتی قبل از مهاجرت به آمريكا، جزو يک گروه بسيار سری بودند. هنوز ماهيت و اهداف اصلی اين گروه برای كسی مشخص نشده ولی اون چيزی كه مشخصه اينه كه رد خونين اين گروه در بسياری از تاريک ترين پرونده های جنايی ديده شده. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:08 PM
قسمت هفدهم


شب از نيمه گذشته بود. دکتر ويلسون آن شب مجبور شده بود به خاطر پيدا شدن جسد نوجوان سياهپوستی در يک محله ی فقير نشين تا دير وقت در محل کارش باقی بماند. او در سالن محل نگهداری اجساد پشت ميزی که جسد بر روی آن قرار داشت ايستاده بود. دلش می خواست هر چه زودتر کارش را تمام کند و به خانه برود. صدای تلق و تولوقی آمد. دکتر ويلسون به آن توجه نکرد. يکبار ديگر. دکتر ويلسون سرش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. با خودش گفت:

_ حتماً خيالاتی شدم. بايد زودتر کارمو تموم کنم.

يکبار ديگر صدا شنيده شد. دکتر ويلسون دست از کار کشيد و سعی کرد محل صدا را پيدا کند. صدا از درون يکی از جعبه های خاکستری محل نگهداری اجساد شنيده می شد. دکتر ويلسون می دانست که آن جعبه متعلق به ديويد آلتون نگهبان بيمارستان ايالتی اعصاب است که به شکلی بسيار عجيب کشته شده بود. به سمت در جعبه رفت. می خواست در جعبه را باز کند اما صداها هر لحظه بيشتر می شد. دکتر ويلسون از کار خود منصرف شد. شايد بايد نگهبان را صدا می زد اما دلش نمی خواست مورد تمسخر قرار بگيرد. اکنون سال ها بود که دکتر ويلسون در آن محل کار می کرد. اتفاقات عجيبی هم برايش افتاده بود اما هيچ کدام از آنها به اين واضحی نبودند. با اينکه می دانست ممکن است فردا صبح مورد مؤاخذه قرار بگيرد، تصميم گرفت کارش را نيمه کاره رها کرده و به خانه باز گردد. با سرعت زيادی کتش را از روی چوبلباسی برداشت. همه ی چراغ ها را خاموش کرد. به سمت در رفت که ناگهان با منظره ای بسيار عجيب مواجه گرديد. جلوی در خروجی مرد کاملاً برهنه ای ايستاده بود. دکتر ويلسون بر جای خود خشک شد. مردی که در مقابل او ايستاده بود، قبلاً جسدش توسط خود دکتر ويلسون کالبد شکافی شده بود. جای چند عدد پارگی که توسط دکتر ويلسون ايجاد و مجدداً دوخته شده بود بر روی بدنش به چشم می خورد. دکتر ويلسون به خوبی مرد را می شناخت. نامش ريچارد بريستوگ و او هم نگهبان بيمارستان ايالتی اعصاب بود. اکنون ريچارد که قبلاً مرده بود در حالی که کاملاً زنده به نظر می رسيد، رو به روی دکتر ويلسون ايستاده بود و با نگاهی دهشت انگيز به دکتر ويلسون نگاه می کرد. ريچارد گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ نمی خوای دوست منو در بياری.

دکتر ويلسون می خواست سخن بگويد اما صدايش در نمی آمد. ناگهان ريچارد با حرکتی سريع به سمت او پريد و او را به زمين انداخت. روی سينه اش نشست و در حالی که لبانش را با ولع می ليسيد گفت:

_ آخ جون غذا. با اينکه پيری ولی مطمئنم برای هر دوی ما کافی هستی.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:08 PM
قسمت هجدهم


شب كريسمس




در مزرعه ي طلايي جشني به مناسبت شب كريسمس برپا شده بود ولي جان حوصله ي شركت در آن را نداشت. او در اتاق خود در طبقه ي بالا نشسته بود. چراغ اتاق خاموش بود و جان سعي مي كرد تا مي تواند معطل كند. در اتاق به صدا درآمد. بيل وارد اتاق شد.

_ چه كار داري مي كني؟ تا كِي مي خواي با پاپيونت بازي كني؟

بيل از مدتي قبل متوجه شده بود که جان ديگر عينک نمي زند. رفتار و چهره ي جان بسيار متفاوت شده بود. جان پاسخ داد:

_ متأسفم، من واقعاً حوصله ي شركت در جشنو ندارم.

_ واقعاً كه... من به همه قول دادم. زود باش ديگه. به اندازه ي كافي دير کردي.

بيل زير بغل برادرش را گرفت و به زور او را از اتاق بيرون برد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

طبقه ي پايين به عكس طبقه ي بالا بسيار نوراني بود. جان يک لحظه دستش را جلوي صورتش گرفت. او شب ها زياد تحمل جاهاي پر نور را نداشت. سالن پايين پـُر بود از مردان و زنان شيک پوش. همه ي آن ها بهترين لباس هايشان را پوشيده بودند. در دست بعضي از آنها گيلاس هاي نوشيدني به چشم مي خورد.

_ خانم ها، آقايان، لطفاً توجه كنين.

همه ي سرها به طرف بيل برگشت.

_ برادر كوچک تر من ، جان اسميت.

صداي كف زدن حضار برخاست. بيل جان را به طرف طبقه ي پايين هدايت كرد. با زحمت راهش را از ميان جمعيت گشود. پيرمرد قد بلند چاقي در حالي كه گيلاسي در دست داشت، در گوشه ي سالن پذيرايي ايستاده بود و با سه نفر ديگر صحبت مي كرد. بيل و جان به سمت او رفتند. بيل گفت:

_ جان، پروفسور اندرسونو كه بايد بشناسي؟

جان با پروفسور اندرسون دست داد. درست مثل دفعه ي قبل بويي شبيه گوشت فاسد از پروفسور اندرسون به مشام مي رسيداما شدت آن کمتر بود. جان سعي کرد به روي خودش نياورد. بيل ادامه داد:

_ و اين ها هم چند نفر از همكاران نزديک پروفسور هستن. ايشون سانتياگو سانچز و اهل آمريكاي جنوبي.

سانتياگو مردي تقريباً چهل ساله، غول پيكر و عضلاني با سبيلي پر پشت بود. رنگ مو ها و چشم هايش قهوه اي مايل به سياه بود. كت و شلوار آبي رنگي به تن داشت. در كنار او مرد جوان تري ايستاده بود. قيافه ي او تا حد زيادي شبيه سانتياگو بود. اما اندامي كوچک تر داشت و سبيلش بر خلاف سانتياگو عادي بود. بيل او را معرفي كرد:

_ و ايشون هم برادر كوچک تر سانتياگو، آقاي هوگو سانچز.

جان با نفر دوم هم دست داد. ترجيح مي داد در صورت امکان با کسي صحبت نکند.

_ و بالاخره آقاي اَلِكس كِنِدي، عضو افتخاري آكادمي سلطنتي انگلستان و برنده ي چندين جايزه ي معتبر علمي.

اَلِكس كِنِدي جواني عينكي با پوستي روشن و قد متوسط بود. مقدار کمي از موهاي جلوي سرش ريخته و تمام لباس هايش كاملاً به رنگ سفيد بودند.

_ هر سه نفر اين آقايون از همكاران پروفسور اندرسون و البته از دوستان بسيار نزديک من هستن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

بيل رويش را به طرف پروفسور اندرسون كرد.

_ پروفسور، گفتين براي امشب چه برنامه اي دارين.

_ درست رأس ساعت دوازده، وقتي دوازدهمين زنگ ساعت خانوادگي تو به صدا در بياد...

پروفسور اندرسون به يک ساعت شماته دار بزرگ و قديمي اشاره كرد كه در گوشه ي سالن قرار داشت.

_ شروع مي كنم. امسال سالي مقدس است و اين نيمه شب آغازيست بر شب هايي فراوان، بدون آفريدگان شب.

جان نتوانست از حرف هاي پروفسور اندرسون سَر دَربياورد.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:08 PM
قسمت نوزدهم


مهماني ادامه پيدا كرد. لحظه به لحظه عقربه ي ساعت به دوازده نزديک تر مي شد. در آخرين لحظات قبل از نيمه شب، پروفسور اندرسون در ميان تشويش تماشاگران به مكاني مخصوص هدايت شد تا اينكه سرانجام لحظه ي موعود فرا رسيد. زنگ ساعت شماته دار به صدا در آمد و همزمان با آن صداي سوت و تشويق حضار بلند شد. پروفسور اندرسون دست خود را بلند كرد.

_ دوستان... دوستان... لطفا توجه كنين.

صداي تشويق حضار آرام شد. ساعت شماته دار همچنان داشت زنگ مي زد. هفت... هشت... نه... ده... يازده... و سرانجام دوازدهمين ضربه ي پاندول نيز به صدا درآمد. درست در همان لحظه تغيير عظيمي در درون جان به وقوع پيوست. با قدم هاي آهسته در حالي که سعي مي کرد کسي متوجه نشود به سمت در رفت. در پشت سر او پرفسور اندرسون سخنراني پر شور خود را آغاز كرده بود: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ دوستان... دوستان... سال هاست كه من و شما و قبل از آن پدران ما به دنبال هدفي عظيم بوديم. و بالاخره پس از سال ها، ما عصر جديدي رو آغاز مي كنيم. عصري كه در آن ديگر اثري از خون آشام ها نيست.

جان يک لحظه بر جاي خود خشک شد. حرف هاي پيرمرد او را شوكه كرده بود. دوست داشت تمام سخنراني پرفسور اندرسون را بشنود ولي چيزي در درونش فرياد مي زد. احساس مي كرد به هواي آزاد احتياج دارد. از عمارت خارج شد، غافل از اينكه چشماني تيزبين او را زير نظر دارد. نفسي به آرامي كشيد.

_ آخيش...

هواي بيرون سرد بود. دانه هاي برف زمين را سفيد پوش كرده بود. ناگهان از اصطبل مزرعه ي طلايي صداي شيهه ي اسبي شنيده شد. آرامش جان از بين رفت. دست هايش را بر روي گوش هايش گذاشت ولي غير ممكن بود. صدها صدا از درون سر جان فرياد مي زدند:

_ زود باش... زود باش...

_ ابله عوضي.

_ كارشو تموم كن. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ بي عرضه.

جان چشم هايش را بست و فرياد كشيد:

_ خداي من... رهام كنين.

شروع به دويدن كرد. محكم به چيزي خورد. چشمانش را گشود. در اصطبل در مقابل او قرار داشت. صدايي سرد و بي روح گفت:

_ فقط يه راه براي آرامش وجود داره.

جان برگشت. مرد سياهپوش روبرويش ايستاده بود.

_ اين تنها راهه.

مرد سياهپوش با انگشت دراز خود به طرف در اشاره كرد. جان به در چشم دوخت. با خود انديشيد: « چرا كه نه؟! قسم مي خورم، آخرين بار باشه. » صداهاي درون سرش فرياد مي زدند:

_ برو جلو.

_ آفرين.

_ جلوتر.

_ پسر خوب.

در اصطبل با صدايي آرام خود به خود گشوده شد. جان به شدت مسخ شده بود. قدم به قدم جلو رفت. تمام حيوانات هم مثل او مسخ شده بودند. هيچ صدايي از هيچ كدام آنها بيرون نمي آمد. جان به پيش رفت. اسب قهوه اي عضلاني اي در جلوي او بود. دست هايش را دراز كرد. به طرف اسب يورش برد و با يک حركت سريع حيوان را در اختيار گرفت. حيوان بيچاره سعي كرد فرار كند ولي قدرت جان بسيار بيشتر از او بود. لب هاي جان روي شاهرگ اسب قرار گرفت. چه آرامشي. از آن شب سياه در بيمارستان تاكنون هرگز چنين آرامشي را به خود نديده بود.

اَلِكس كندي نظاره گر آن صحنه بود. آرام، آرام، به طرف عقب قدم برداشت. او از ابتداي ديدارشان جان را زير نظر داشت. چيز آشنايي در وجود او مي ديد. وقتي جان مهماني را ترک كرد. اَلِكس بي سر و صدا به تعقيب او پرداخت و اكنون متوجه درستي حدس خود شده بود. با خود گفت:« پس واقعيت داره. » يک قدم ديگر به عقب برداشت ولي پايش روي برف ليز خورد و از پشت محكم به زمين افتاد. اگر جان متوجه شده بود چي؟ اَلِكس با ترس به اصطبل نگاه کرد. در اصطبل خود به خود در حال بسته شدن بود. زمان داشت به سرعت مي گذشت. بايد عجله مي كرد. از جا برخواست و با سرعت به سمت عمارت دويد.

در عمارت با صداي بلندي باز شد. تمام سرها به طرف در برگشت. اَلِكس كِندي با رنگي پريده بر آستانه ي در ايستاده بود. با لحني بريده، بريده، فرياد كشيد:

_ خداي من... باورم نمي شه... هر چه سريع تر... همتون با من بياين.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:08 PM
قسمت بیستم


زنان و مردان بي اختيار به دنبال او دويدند. جان از همه جا بي خبر بود كه ناگهان در اصطبل با صدايي بلند باز شد. تعداد زيادي زن و مرد بر آستانه ي در ظاهر شدند. يک نفر از ميان جمعيت جيغ كشيد. كيت دستش را بر روي دهانش گذاشت.

_ باورم نمي شه جان.

يكي ديگر از زنان بي حال بر روي زمين افتاد. مردي از ميان جمعيت فرياد زد:

_ غير قابل باوره . اون برادر بيله.

صداي سردي از پشت سر جان گفت:

_ منتظر چي هستي؟ ديگه جاي معطل كردن نيست. بهتره هر چه سريع تر فرار كني.

جان به پشت سرش نگاه كرد. مرد سياهپوش آنجا ايستاده بود. نگاه جان چند بار بين جمعيت و مرد سياهپوش رد و بدل شد. متوجه شد كه فقط اوست كه مرد سياهپوش را مي بيند.

مردي از ميان جمعيت آرام جلو آمد. در يک لحظه با حركتي سريع به گوشه ي اصطبل دويد. يكي از چنگک هاي مخصوص كاه را برداشت و با فريادي بلند به طرف جان پرتاب كرد.

_ خون آشام لعنتي.

جان جا خالي داد. مرد سياهپوش گفت:

_ اگه هر چه زودتر فرار نكني، اونا تورو تكه تكه مي كنن.

_ چه کار بايد بكنم؟

جمعيت لحظه به لحظه حلقه ي محاصره را تنگ تر مي كرد. هيچ راه فراري نبود. جان لحظه به لحظه مضطرب تر مي شد. اين بار با حالتي كاملاً عصبي پرسيد:

_ چه کار كنم؟

مرد سياهپوش به پنجره ي كوچكي در بالاي اصطبل اشاره كرد.

_ اون كه خيلي دوره، چطوري مي تونم بهش برسم؟

جمعيت نزديک و نزديک تر مي شد. بعضي از آن ها دست هايشان را در جيب هايشان كردند. مثل اين بود كه به دنبال سلاحي مي گشتند. جان كاملاً خود را باخته بود. با التماس از مرد سياهپوش كمک طلبيد. كلمات سرد و بي روح مرد سياهپوش بار ديگر در گوش جان طنين انداخت.

_ تمركز كن. تمركز مطلق. چشم هاتو ببند.

جان از فرمان او پيروي كرد.

_ بر روي پنجره تمركز كن. آروم... آروم تر. حالا احساس سبكي مي كني. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

دهان مردان و زنان از تعجب باز ماند. جان به طرف بالا به پرواز درآمد. بالا و بالاتر، بعد به آرامي از پنجره خارج شد. جمعيت به دنبال جان از اصطبل خارج گرديد. مردم فرياد مي زدند و او را با دست به هم نشان مي دادند.

_ نگاه كنين! نگاه كنين! .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

اغلب آنها براي اولين بار بود كه با چنين صحنه اي مواجه مي شدند. فقط تعداد كمي از آنها قبلاً با خون آشام ها برخورد داشتند. جان در حال پرواز به طرف آسمان بود. هيچ كس عكس العملي نشان نمي داد. همه دست و پاي خود را گم كرده بودند تا اينكه يكي از آن ها توانست خود را جمع و جور كند. او سانتياگو سانچز بود. دستش را در جيب كتش كرد و يک رُوِلوِر بزرگ بيرون آورد. به طرف جان نشانه گرفت و ماشه را فشار داد.

بنگ...

صداي شليک گلوله بلند شد. جان از درد به خود پيچيد. گلوله از ميان شانه ي او رد شده بود. حالت تمركز جان از ميان رفت. سپس از بالا محكم به روي زمين پر از برف سقوط كرد. جمعيت از حالت مسخ شده بيرون آمد. جان سرش را تكان داد. تمام بدنش درد مي كرد. خطر لحظه به لحظه به او نزديک تر مي شد. مردم به سمت او مي دويدند. بايد كاري مي كرد. نگاهي به اطراف انداخت. مرد سياهپوش ناپديد شده بود. در آن موقعيت خطرناک بدون کمک مرد سياهپوش چه کار بايد مي کرد. چشمش به اتومبيل بيل افتاد كه در گوشه اي پارک شده بود. در چند روز اخير بيل از روي ترحم يکي از اتومبيل هايش را در اختيار او گذاشته بود. جان به طرف اتومبيل دويد. اتومبيل بيل يک شورلت آبي تيره بود. جمعيت بر سرعت خود افزود. جان به سرعت در اتومبيل را باز كرد. استارت زد ولي اتومبيل روشن نشد. يكبار ديگر ولي باز هم روشن نشد. اينک چند مرد به نزديكي او رسيده بودند. چشم هايش را بست.

_ خداي من، كمكم كن.

يكبار ديگر استارت زد. موتور شورلت با صدايي بلند روشن شد. جان به سرعت پيچيد. به طرف جاده ي اصلي به راه افتاد و از ميان افرادي که در سر راهش قرار داشتند عبور کرد. مردم از جلوي او به كنار مي پريدند. ولي يک نفر عقب نرفت. باز هم سانتياگو بود. به جلوي اتومبيل پريد. اسلحه اش را در آورد. مستقيم به سمت جان نشانه گرفت.

بنگ... بنگ... بنگ...
صداي چند شليک پياپي به گوش رسيد ولي جان نايستاد. اتومبيل مستقيم به سانتياگو برخورد كرد. سانتياگو از روي زمين بلند شد. بر روي سقف اتومبيل لغزيد و از پشت آن به زمين افتاد.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاينده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:09 PM
قسمت بیست و یکم


اتومبيل با سرعت زياد از محل دور شد. هوگو سانچز به سمت برادرش دويد. سانتياگو را در آغوش گرفت و محكم تكان داد.

_ سانتياگو... سانتيگو...

اما سانتياگو تكان نمي خورد. همه دور او جمع شدند. هوگو با صداي بلند فرياد مي كشيد. چند نفر او را از روي برادرش بلند كردند. اَلِكس كندي بر روي سانتياگو خم شد. دستش را بر روي گردن او گذاشت. پرفسور اندرسون نگاهي به اَلِكس انداخت. اَلِكس با حالتي افسرده سرش را تكان داد. هوگو فرياد كشيد:

_ كثافت لعنتي، مطمئن باش خودم مي كشمت.

پرفسور اندرسون برگشت. آرام و متفكر شروع به قدم زدن كرد. بيل به دنبال او رفت. هوگو همچنان اشک ريزان فرياد مي كشيد. بيل خود را به پرفسور اندرسون رساند.

_ پرفسور... پرفسور...

پروفسور اندرسون ايستاد. بيل مستقيم به چشم هاي او نگاه كرد.

_ آه خداي من، غير قابل باوره. به من گوش كنين پروفسور. شما سال ها در اين مورد تحقيق كردين. حتماً راهي وجود داره. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ بله راهي وجود داره. فقط يک راه.

_ خواهش مي كنم اين حرفو نزنين.

پروفسور اندرسون با دو دست شانه هاي بيل را گرفت و محكم تكان داد.

_ بيل... بيل... به خودت بيا. مردي كه ما امشب ديديم، ديگه برادر تو نيست. با اين وجود، اون هنوز کاملاً به يه خون آشام تبديل نشده. ما فقط تا ساعت دوازده شب چهارم ماه مه ( عيد جورج مقدس. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

((THE EVE OF SAINT GEORG’ S DAY )) بر اساس عقيده اي، در شب چهارم ماه مه، راس ساعت دوازده شب، زماني که ناقوس کليساها نواخته شود، تمام نيروهاي شيطاني جهان با نيرو و قدرت هر چه تمام تر شروع به فعاليت خواهند نمود. ) وقت داريم. زماني كه دوازدهين زنگ ساعت در اون شب مخوف به صدا در بياد، برادر تو به يه خون آشام واقعي تبديل مي شه و تو خيلي بهتر از من مي دوني كه از بين بردن يه خون آشام واقعي چقدر سخته.

_ ولي بايد راهي وجود داشته باشه.

پروفسور اندرسون شانه هاي بيل را رها كرد.

_ متأسفم بيل، هيچ راهي وجود نداره.

اَلِكس كندي به آن دو ملحق شد. رو به پروفسور اندرسون کرد و از او پرسيد:

_ پروفسور، چه كار بايد بكنيم؟

_ اين طور که به نظر مي ياد، جان اسميت در هنگام گاز گرفته شدن توسط خون آشامي که اونو به اين روز انداخته نمرده. در صد افرادي که از گاز يه خون آشام جون سالم به در مي برن خيلي کمه. اگر اشتباه نکرده باشم، دفعه ي قبلي که اونو ديدم، درست زماني بود که ما به دنبال آخرين خون آشام باقي مونده از اين نوع، مارسيان، به اين منطقه اومده بوديم. احتمالاً جان توسط او آلوده شده.

بيل يادش آمد که چقدر به جان در مورد بيرون نرفتن در شب هشدار داده بود.

_ در واقع خون آشام هاي عادي فقط جنازه هايي هستند که شب ها از قبر بيرون مي يان و به دنبال قرباني مي گردن. اونا خطر کمي دارن. ولي يه خون آشام واقعي موجود بسيار قدرتمنديه. چنين موجودي خيلي خطرناک تره.

پروفسور اندرسون چشم هايش را بست و با اندوه فراوان گفت:

_ خُب... من بعد از کشته شدن مارسيان، فکر مي کردم همه چي تموم شده.

سپس چشم هايش را گشود و با حالتي قاطع گفت:

_ بهترين افراد رو انتخاب كن. سريع پيداش كنين. در ضمن، اگر چه حيوانات تأثير پذيريه انسان رو ندارن، ولي اون اسب هم بايد از بين بره.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:09 PM
قسمت بیست و دوم



عمارت دور افتاده





اتومبيل استيشن سفيد رنگي كه شب هنگام با سرعت در جاده در حال حركت بود، ناگهان در كنار جاده متوقف شد. چند مرد سفيد پوش از آن خارج شدند. اَلِكس كِنِدي در بين آن ها بود. در حاشيه ي جاده اتومبيل شورلت آبي رنگي به طرزي غير عادي پارک شده بود. كاپوت جلوي اتومبيل به درون بوته هاي پر برف اطراف جاده فرو رفته بود. مقداري خون در اطراف اتومبيل بر روي برف پاشيده شده بود. اَلِكس به سمت اتومبيل رفت. خم شد. با دستش خون را لمس كرد. زير لب زمزمه كرد:

_ مطمئن بودم گلوله ي سانتياگو هرگز به خطا نميره.

سپس با صداي بلندتري گفت:

_ خيلي خوب بچه ها، مشغول شين. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

مردان سفيد پوش به طرف استيشن برگشتند. هر كدام وسيله اي را برداشته و مشغول بررسي شدند. در همان زمان، دكتر ماريا جانسون سوار بر تاکسي داشت به خانه باز مي گشت.



***



خانه ي ماريا جانسون يک ويلاي كوچک سفيد رنگ بود. ماريا آرام از تاکسي پياده شد. كوچه خلوت به نظر مي رسيد. تمام خانه هاي آن کوچه تقريباً هم شکل بود. تاکسي محل را ترک کرد. ماريا در نرده اي حياط را گشود. از روي چمن هاي پر برف گذشت و وارد خانه شد. آن شب نوبت شيفت کاري ماريا بود و او بسيار دير به خانه باز مي گشت. اتاق پذيرايي آرام اما اندكي سرد به نظر مي رسيد. از جايي باد به آرامي مي وزيد. ماريا متوجه شد يكي از پنجره ها باز است. آن هم در سرماي زمستان! مطمئن بود، هنگام ترک خانه همه ي پنجره ها را بسته است. با تعجب به طرف پنجره رفت و آن را بست اما در تاريکي متوجه نشد که پشت پنجره اندکي خونيست. به اتاق خواب رفت و لباسش را عوض كرد. دير وقت بود ولي ماريا خوابش نمي آمد. شايد علتش خوردن قهوه ي بسيار غليظ قبل از ترک محل کارش بود. به سالن برگشت و بر روي كاناپه ي اتاق پذيرايي لَم داد. كنترل تلويزيون را برداشت و آن را روشن كرد. صداي آرامي به گوش رسيد. ماريا به آن توجه نكرد. يكبار ديگر. مثل اينكه در گوشه ي اتاق چيزي تكان مي خورد. كنجكاو شده بود. به طرف گوشه ي اتاق پذيرايي حركت كرد. جسم بزرگي در آن گوشه تكان مي خورد. ماريا ترسيد. جسم بزرگ برگشت. يک انسان بود كه بر روي زمين افتاده و از بدنش خون مي آمد. ماريا دست هايش را بر روي دهانش گذاشت. صداي جيغ كوتاهي در فضاي اتاق پيچيد. دست فرد به طرف او دراز شد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ خواهش مي كنم فرياد نكشين. منو به ياد نمي يارين؟ من جان اسميت هستم.

چند لحظه اي طول كشيد تا ماريا به خودش مسلط بشه ولي به هر حال او يک پزشک بود. سراسيمه به طرف جان دويد.

_ چه اتفاقي افتاده؟

دستش را بر روي بدن جان گذاشت. انگشتانش قرمز رنگ شد.

_ الان كمک خبر مي كنم.

ماريا به طرف گوشي تلفن دويد. جان فرياد زد:

_ اگه اين كار رو بکنين، در واقع منو كُـشتين.

ماريا بر جاي خود ميخكوب شد. واقعا بايد چه كار مي كرد؟ او با يک جاني خطرناک روبرو بود. از جان پرسيد:

_ بگو ببينم، اين كار پليسيه؟

_ اي كاش اينطور بود.

ماريا چشمانش را بست. مدتي به فكر فرو رفت و بالاخره تصميمش را گرفت.

_ اگه نشه به پليس زنگ زد، پس بهتره از يه دوست مطمئن كمک بگيرم.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:09 PM
قسمت بیست و سوم


زنگ در خانه ي ماريا به صدا درآمد. ماريا در را گشود. جواني عينكي، چاق، با صورتي كک مكي پشت در ايستاده بود. كلاه نقاب داري به سر داشت.

_ عزيزم، اميدوارم واقعاً مشكلي پيش اومده باشه كه اين موقع شب منو به اينجا كشوندي. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

ماريا به او اشاره كرد. مرد جوان داخل شد.

_ از اين طرف پاتريک.

مرد جوان به دنبال ماريا به راه افتاد. ماريا او را به سمت اتاق زير شيرواني طبقه ي بالا هدايت كرد. از اتاق زير شيرواني اندكي بوي نم به مشام مي رسيد. هر دو نفر وارد شدند. پاتريک آنچه را مي ديد، باور نداشت.

_ موضوع چيه؟

در گوشه ي تاريک اتاق بر روي يک تخت قديمي، مردي سر تا پا خون دراز كشيده بود. پاتريک كه به شدت دستپاچه شده بود از ماريا پرسيد:

_ مي شه بگي اينجا چه خبره؟

_ سؤال و جواب ممنوع پاتريک. اگه زودتر دست به كار نشي حتماً مي ميره.

_ اما... اما بايد به اورژانس خبر بديم.

_ نه، نميشه پاتريک. مشكل ما يه كم غير قانونيه.

_ غير قانوني!

پاتريک برگشت.

_ خواهش مي كنم منو قاطي اين مسائل نكن.

ماريا راه او را سد كرد. مستقيم به چشم هايش چشم دوخت.

_ پاتريک خواهش مي كنم.

با اصرارهاي فراوان ماريا بالاخره پاتريک راضي شد. او جراح بسيار ماهري بود. چند ساعت گذشت. پاتريک در حالي كه جان تقريبا بيهوش بود به او مي گفت:

_ واقعاً كه مرد خيلي خوش شانسي هستي. گلوله از كنار نخاعت رد شده.

او در حالي كه خميازه مي كشيد، مشغول شستن دست هايش بود. ماريا با چشمان پف كرده در گوشه ي اتاق چمپاتمه زده بود. پاتريک به ماريا گفت:

_ جاي زخم شونش چندان جدي نبود. گلوله از ميان شانه رد شده و باقي نمونده بود. ولي گلوله ي دوم رو من از زير سينش خارج کردم. واقعاً شانس آورده که گلوله به نخاعش برخورد نکرده. مي دوني ماريا، داشتم فكر مي كردم اگه اين مرد جوون به بيمارستان مراجعه نكرده، پس حتماً با پليس مشكل داره. آيا نگه داشتنش در چنين محله ي شلوغي كار درستيه؟

_ درست مي گي. الانه كه آفتاب طلوع كنه. بايد ببريمش به…

ماريا كمي فكر كرد. ناگهان مثل اينكه چيزي به ذهنش رسيده باشد، تلنگري زد و گفت:

_ به عمارت قديمي خانوادگي ما در خارج شهر.

ماريا از جايش بلند شد و با خوشحالي گفت:

_ درسته، بايد همين حالا حركت كنيم.

پاتريک ناگهان بر روي زمين نشست.

_ آه خداي من الان؟! من دارم از خستگي مي ميرم.

ماريا دستش را به كمرش زد و با اخم به او نگاه كرد.

_ همين الان. فكر نمي كني كه من بتونم به تنهايي اين مرد سنگينو تكون بدم؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:09 PM
قسمت بیست و چهارم


آفتاب طلوع كرده بود. اتومبيل ماريا که يک مرسدس بنز سفيد رنگ بود، يكه و تنها در هوای سرد صبحگاهی در يک جاده ی قديمی زيبا به پيش می رفت. در دو طرف جاده درختان بلند زيادی روييده بود. برف دلنشينی بر روی شاخه ی آن ها قرار داشت. ماريا پشت فرمان بود. پاتريک در صندلی کنار او چرت می زد و جان بر روی صندلی عقب تقريباً بيهوش.

اتومبيل از جاده ی اصلی وارد جاده ای فرعی شد. يک ساعت ديگر به حرکت ادامه دادند. در دور دست نمايی از يک عمارت دو طبقه ی قديمی ديده می شد. ماريا دستش را روی پای پاتريک گذاشت و به آرامی گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ پاتريک... پاتريک...

پاتريک از جايش پريد.

_ چيه؟ چی شده؟

_ رسيديم. همينجاس.

يک عمارت قديمی با شکوه در جلوی روی آن ها قرار داشت. اتومبيل در جلوی در نرده ای محوطه ی آن توقف کرد. ماريا مدتی درون کيفش را گشت.

_ آها... پيداش کردم.

از اتومبيل پياده شد . قفل زنگ زده ای بر روی در بود که ماريا آن را گشود.



***



پروفسور اندرسون پشت يک ميز بزرگ چوبی نشسته بود. دفتر کارش پر از انواع وسايل عجيب و غريب بود. از جيب کتش يک قوطی سفيد رنگ بيرون آورد. درون قوطی پر بود از کپسول های قرمز رنگ. يکی از آن ها را خورد. آه سردی کشيد. مدت ها بود که بدون آن کپسول ها قادر به زندگی عادی نبود. در اتاق به صدا درآمد. پروفسور اندرسون به آرامی گفت:

_ لطفاً بفرمايين داخل.

اَلِكس كِنِدی وارد اتاق شد. در را به آرامی پشت سرش بست.

_ خب آلکس، اميدوارم اين دفعه خبرهای خوبی داشته باشی.

_ حتماً پروفسور.

_ لطفاً توضيح بده.

_ دفعه ی قبل بهتون گفتم که اتومبيل بيل رو در حالی پيدا کرديم که اطرافش پر از خون بود. من خون رو آزمايش کردم. متعلق به جان اسميته.

پروفسور اندرسون آرام و موقر سرش را تکان داد. الکس کندی ادامه داد:

_ افراد من تمام بيمارستان های ايالت رو جستجو کردن. درهيچ کدوم اثری از جان اسميت نبود. فکر نمی کنم با وضعی که داشته، تونسته باشه به خارج ايالات بره. بنابراين...

پروفسور اندروسون يک لحظه با شوق در جايش نيم خيز شد.

_ درتحقيقاتم متوجه شدم که جان اسميت در سال گذشته مدتی رو به علت بيماری روانی در بيمارستان ايالاتی اعصاب بستری بوده. در اونجا با دکتر جوانی به نام ماريا جانسون آشنا می شه. اگه شما دوست دختر دکتری داشته باشين که اتفاقاً با يک جراح جوون اما بسيار ماهر آشناست، چه کار می کنين؟ .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

الکس کندی انتظار داشت پروفسور اندرسون او را تشويق کند ولی اوکوچک ترين عکس العملی نشان نداد. مثل هميشه آرام و موقر از جايش بلند شد. سپس با حالتی بسيار جدی گفت:

_ بسيار خب الکس، منتظر چی هستی؟ بهترين افرادو انتخاب کن.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:14 PM
قسمت بیست و پنجم


جاده ي قديمي سنگ فرش شده اي به طرف در عمارت امتداد مي يافت. ماريا در حالي که خاطراتي از گذشته را در سر مرور مي کرد، با قدم هايي آهسته از آن مي گذشت. پاتريک پشت فرمان اتومبيل نشست و آرام پشت سر ماريا حرکت کرد. در دو طرف جاده، بوته هاي شمشاد قديمي زيادي به چشم مي خورد که از مدت ها قبل کسي آن ها را هرس نکرده بود. با وجود قدمت بناي ساختمان شکوه و وقار گذشته در آن نمايان بود. ماريا در ساختمان را گشود. در با صداي قيژ مانندي باز شد. مشخص بود که در ساختمان به نسبت قسمت هاي ديگر عمارت نو تر است. مثل اينکه تازه آن را عوض کرده باشند. برروي آن يک چشمي غبار گرفته وجود داشت. ماريا وارد ساختمان شد.

مبلمان قديمي ساختمان با پارچه هاي سفيد رنگ پوشانده شده بود. ماريا به سمت ساعت شماته دار بزرگي که در گوشه ي سالن قرار داشت رفت و با انگشت اشاره آن را لمس کرد. خاک زيادي روي آن نشسته بود. پاتريک در آستانه ي در ظاهر گرديد و در حالي که جان را بلند کرده بود، تلو تلو خوران پيش مي آمد. نفس زنان گفت: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659) .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ خُب... بايد اين آقا رو کجا بزارم؟

_ بذار فکر کنم. اوم... بزارش اونجا.

ماريا به مبل راحتي بزرگي اشاره کرد. روي مبل با پارچه ي سفيد رنگي پوشيده شده بود. پاتريک با بي تفاوتي جان را روي مبل رها کرد. در همان حال ماريا مشغول روشن کردن شومينه شد.



***




روز با همان سرعت که شروع شده بود، رو به پايان مي رفت. جان را به اتاقي در طبقه ي بالا منتقل کرده بودند. ماريا با زحمت فراواني موفق شده بود مقدار کمي غذا به جان بدهد ولي بعد از مدتي جان همه ي آن را بالا آورد. خورشيد غروب کرد. پاتريک براي معاينه ي جان به طبقه ي بالا رفت. ماريا جلوي آتش شومينه لم داده بود که صداي پاتريک را شنيد.

_ ماريا... ماريا... لطفاً بيا اينجا.

_ چي شده؟

_ مي شه لطفاً بياي بالا؟

ماريا به اتاق جان رفت. جان روي يک تخت دو نفره خوابانده شده بود. لباس سفيد تميز اما نسبتاً گشادي به تن داشت. ماريا و پاتريک قبلاً همه ي لباس هاي خوني او را عوض کرده بودند.

_ نگاه کن!

پاتريک به جاي زخم زير سينه ي جان اشاره کرد. با اينکه کاملاً بهبود نيافته بود اما انگار چندين روز از آن مي گذشت. ماريا با تعجب گفت:

_ ولي اين غير ممکنه! تازه ديروز عملش کرديم!

_ اين که چيزي نيست. زخم شونش تقريباً خوب شده.

پاتريک مکث کوتاهي کرد و دوباره ادامه داد:

_ چيزهاي عجيب ديگه اي هم هست.

پاتريک به آرامي لب هاي جان را از هم گشود.

_ لطفاً بيا جلوتر.

ماريا به روي سر جان خم شد.

_ نگاه کن.

پاتريک به دندان هاي جان اشاره مي کرد. در دهان جان يک سري دندان سفيد رنگ و کاملاً تيز به چشم مي خورد. در واقع بيشتر به دندان جانوران درنده شباهت داشت تا دندان انسان.

_ حالت دندان هاي نيش غير طبيعي تره!

دندان هاي نيش به طرزي غير عادي بلند بودند.

_ با چنين دندان هايي، ماريا... تا حالا توجه کردي که اين مرد تقريباً غذايي نمي خوره. ولي عجيب ترين نکته هنوز باقي مونده. لطفاً يه دقيقه همينجا منتظر بمون.

پاتريک به طبقه ي پايين رفت و پس از مدتي با آينه ي بزرگي برگشت. آن گاه رو به روي جان ايستاد و آينه را در دست گرفت.

_ ماريا ميشه کنار تخت بشيني.

ماريا کنار تخت نشست.

_ يه کم نزديک تر. مي خوام هر دوتون با هم در آينه معلوم باشين.

ماريا کاملاً به جان نزديک شد.

_ حالا درون آينه رو نگاه کن.

_ آه خداي من.

ماريا بسيار تعجب کرده بود. تصوير جان در آينه خيلي کمرنگ تر از تصوير ماريا بود. در واقع فقط شبه کمرنگي از تصوير جان درون آينه قرار داشت. پاتريک با حالتي عصبي رو به ماريا کرد و گفت:

_ من مطمئنم که راز وحشتناکي در اين مرد وجود داره.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:15 PM
قسمت بیست و ششم


ماريا داشت در دشت زيبايي به آرامي قدم مي زد. لباس سفيدي به تن داشت. دشت پر از انواع گل هاي وحشي بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشي جلوي روي او ظاهر شد. سر مرد کاملاً تاس بود. اندامي کشيده داشت. انگشتانش مثل عنکبوت بود. ماريا بر جايش خشک شد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ ماريا... ماريا...

ماريا از خواب پريد.

_ چيه؟ چي شده؟

پاتريک دستش را روي دهان ماريا گذاشت.

_ هيس...

پاتريک به ماريا اشاره کرد. ماريا به دنبال او روان شد. پاورچين پاورچين وارد سالن شدند. غير از يک چراغ خواب کمرنگ، همه ي چراغ ها خاموش بودند. عقربه هاي ساعت شماته دار بزرگ دو بعد از نيمه شب را نشان مي داد. پاتريک با انگشت به طبقه ي بالا اشاره کرد. صداي پاي آرامي از طبقه ي بالا شنيده مي شد. مثل اين بود که کسي داشت قدم مي زد. پاتريک در گوش ماريا زمزمه کرد: .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

_ ممکنه دزد باشه.

ماريا دست پاتريک را گرفت و او را به همراه خود به سمت يکي از اتاق ها هدايت کرد. هر دو به آرامي وارد اتاق شدند. ماريا يکي از کِشوها را گشود و داخل آن را گشت.

_ مطمئنم يه جايي همين جاها بود. آهان... پيداش کردم.

ماريا يک رولور قديمي را از گوشه ي کشو بيرون آورد.

_ بايد گلوله هاشم همينجا ها باشه.

آن ها را نيز پيدا کرد.

_ مال پدرمه.

پاتريک اسلحه را گرفت. با دستپاچگي آن را پر کرد. يکي از گلوله ها هنگام اين کار از دستش افتاد. ماريا و پاتريک به طبقه ي بالا رفتند. در انتهاي پله ها منتظر ايستادند. ماريا دستش را روي دسته ي در طبقه ي دوم گذاشت. هر دو آرام با هم تکرار کردند:

_ يک... دو... سه.

ماريا و پاتريک با هم در را باز کردند. پاتريک اسلحه را به اين طرف و آن طرف نشانه گرفت. ماريا چراغ ها را روشن کرد. ولي هيچ کس آنجا نبود. همه ي اتاق ها را گشتند. ناگهان چيزي به ذهن ماريا رسيد.

_ جان.

هر دو به طرف اتاق جان دويدند. جان در تختش خوابيده بود ولي پنجره ي اتاق باز بود. باد به آرامي مي وزيد و پرده ها را تکان مي داد. پاتريک با تعجب گفت:

_ مطمئنم که پنجره رو قبلاً بستم!

ماريا از پنجره به پايين نگاه کرد اما محوطه ي باغ کاملاً خالي بود .

_ ماريا!

ماريا برگشت. پاتريک در جايش خشک شده بود. او با انگشت به جان اشاره مي کرد. ماريا پرسيد:

_ چي شده؟

_ يه لحظه چشماشو باز کرد. با حالت وحشيانه اي مستقيم به من زُل زده بود. مطمئنم هر دو تا چشمش کاملاً قرمز بود.

ماريا به جان نگاه کرد که با حالتي معصومانه خوابيده بود. رو به پاتريک کرد و گفت:

_ حتماً خواب ديدي.

پاتريک با دستپاچگي پاسخ او را داد:

_ ماريا، فکر مي کنم ...

يک لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد:

_ فکر مي کنم به اندازه ي کافي کمکش کرديم. بهتره ديگه به پليس زنگ بزنيم . دراين مرد چيزِ غيرعادي اي وجود داره.

اما ماريا با بي تفاوتي برگشت و به طبقه ي پايين رفت.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:15 PM
قسمت بیست و هفتم

سوگواری گرگ



درينگ... درينگ... درينگ...
ساعت روميزی کوچک بی وقفه زنگ می زد. ماريا دستش را بر روی دکمه ی آن گذاشت. صدای زنگ خاموش شد. ماريا در تختش غلط زد. با توجه به بی خوابی ديشب، دِلَش نمی خواست صبح به اين زودی از خواب بيدار شود ولی در هر حال مجبور بود. با اِکراه از جايش بلند شد و به طرف دستشويی رفت. پس از شستن دست و رويش، به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
_ بايد از خوردنی های ديروز چيزی مونده باشه.
يک ليوان شير برداشت.
_ پاتريک، به نظرم امروز بايد يه کمی خريد کنيم. اينجا هيچی پيدا نمی شه. پاتريک... پاتريک... صدامو ميشنوی؟
ولی جوابی نيامد .
_ اين پسره ی خپل چقدر می خوابه.
ماريا در حالی که به سمت اتاق پاتريک می رفت، با صدای بلند گفت:
_ پاتريک، خواب ديگه بسه. بهتره بلند شی.
در اتاق را گشود اما اتاق خالی بود.
_ پاتريک!
بر روی تخت يادداشتی به چشم می خورد. ماريا آن را برداشت و شروع به خواندن کرد.
" ماريای عزيز، واقعاً متأسفم. من به شهر برمی گردم. به نظرم تا حالا حق دوستی را اَدا کرده باشم.
پاتريک "
_ پسره ی احمق.
ماريا يادداشت را با عصبانيت روی زمين انداخت و سريع به طرف در دويد. حدسش درست بود. پاتريک اتومبيل را برده بود. ماريا در را محکم به هم زد. به طرف اتاق برگشت. گوشی تلفن را برداشت ولی تلفن کار نمی کرد. از طبقه ی بالا صدايی آمد. ماريا به طبقه ی بالا رفت. جان از جايش بلند شده بود و تلو تلو خوران جلو می آمد. ماريا او را گرفت.
_ فکرمی کنی کجا داری می ری؟
جان با صدای ضعيفی گفت:
_ از کمکت متشکرم... ولی حضور من اينجا خطرناکه. ديگه بايد برم.
_ البته وقتی که واقعاً بتونی بری.
ماريا با زحمت جان را به تختشش برگرداند. خواست برگردد ولی جان دست او را گرفت.
_ ماريا خواهش می کنم به حرفام گوش کن. من خيلی ازت ممنونم. اما موضوعی هست که تو ازش سر در نمی یاری.
_ چرا امتحانم نمی کنی؟
_ خب... تو يه روانپزشکی. علوم جديد رو خوندی. فکر نمی کنم حتی يه کلمه از حرفامو باور کنی.
ماريا با حالت خاصی ابروهايش را بالا برد.
_ خب... خب... من دارم به يه...
جان مدتی مکث کرد و بعد به سرعت اضافه نمود:
_ به يه خون آشام تبديل می شم.
ماريا يک حرفه ای بود. عکس العمل خاصی نشان نداد. با خود انديشيد: « درچنين شرايطی بدون داروهای خاص، چه کار می شود کرد. » ناگهان فکری به ذهنش رسيد.
_ می دونی جان، برای هر دردی درمانی هست. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)
ماريا دست جان را با دو دستش محکم فشرد. سپس آرام و موقـر اتاق را ترک کرد. وقتی به پاگرد رسيد، به سرعتش افزود. به طبقه ی پايين برگشت. شروع به جستجوی کشوی کمد اتاق ها کرد. تمام کشوها را به هم ريخت تا اينکه سرانجام گمشده اش را يافت. زنجير نقره ای را در جلوی چشمانش تکان داد. درته زنجير يک صليب نقره ای بسيار زيبا به چشم می خورد که انتهای آن به گونه ای استثنايی تيز بود. جواهر قرمز زيبايی بر روی دسته ی آن خودنمايی می کرد. صليب را برداشت و به طبقه ی بالا برگشت. در پشت در اتاق جان ايستاد. موهايش را مرتب کرد. سعی کرد قيافه ی متينی به خود بگيرد. آن گاه در اتاق را گشود.
_ جان، نگاه کن. راه حل مشکلت اينجاست.
ماريا صليب را جلوی روی جان گرفت. رنگ از رخسار جان پريد.
_ خواهش می کنم اونو از من دور کن.
جان سعی کرد جلوی ماريا را بگيرد ولی خيلی ضعيف بود. ماريا زنجير نقره ای را به دور گردن جان انداخت و صليب را درون پيراهن او قرار داد.
فرياد جان به آسمان بلند شد. ماريا کاملاً دستپاچه شده بود. بوی سوختگی شديدی به مشامش رسيد. صليب را به سرعت با دو دستش گرفت. کاملاً سرد بود. اما درست در جای تماس صليب با پوست بدن جان، يک سوختگی بسيار شديد به چشم می خورد. رنگ ماريا مثل گچ سفيد شد. تاکنون چنين چيزی نديده بود. صليب را به روی پيراهن جان انداخت. صليب بر روی پيراهن نازک کوچک ترين تأثيری نداشت، درحالی که جان از درد بيهوش شده بود.
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

shirin71
07-06-2011, 07:15 PM
قسمت بیست و هشتم


آن روز به کُندی می گذشت. ماريا مرتب از اين طرف سالن به آن طرف می رفت. با خودش حرف می زد. درست مثل بيمارانش شده بود. خيلی عجيب بود! اگر واقعيت داشت چی؟ بايد چه کار می کرد؟ او يک دختر تنها بود. فقط به يک نفر اعتماد داشت که او هم توخالی از آب در آمده بود. از ترسش دست های جان را به تخت بسته بود. ناگهان صدای فرياد جان را از طبقه ی بالا شنيد.

_ ماريا... ماريا... خواهش می کنم. خواهش می کنم کمکم کن.

ماريا با عجله به طبقه ی بالا رفت. جان به هوش آمده اما بسيار بی قرار بود.

_ اينو از من دور کن. ماريا، خواهش می کنم اين لعنتی رو از من دور کن.

جان فرياد می زد و التماس می کرد. ماريا به روی تخت رفت. صورت جان را با دو دستش محکم گرفت.

_ جان... جان... به من گوش کن.

مستقيم به چشم های جان نگاه کرد. چشم هايی که اکنون به جای رنگ سبز بيشتر به سرخی متمايل بود. بعد با لحنی جدی گفت:

_ مادربزرگم هميشه می گفت: « درظلمانی ترين لحظات زندگيتان، آن گاه که شيطان کاملاً به شما غلبه می کند، تنها به خداوند پناه ببريد. » اگه تو يه آدم خرافاتی باشی، بايد اين صليبو در کنارت حفظ کنی. .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

نمی دانست آيا اين کار را به خاطر جان می کند يا به خاطر ترس بيش از حد خودش. ماريا لب های جان را بوسيد. سپس او را رَها کرد و به طبقه ی پايين برگشت. بايد کاری می کرد. مرد بيچاره در پشت سرش فرياد می زد. کتش را پوشيد. يکبار ديگر گوشی تلفن را برداشت. چند بار دکمه ی آن را فشار داد. اما خط مشکلی داشت. دو شاخه ی تلفن را کشيد و دوباره به جايش زد. ولی بی فايده بود. هميشه در کارهای فنی ضعيف بود. به بيرونِ ساختمان رفت. سعی کرد جای جعبه تقسيم سيم های ساختمان را پيدا کند. برف روی انبوه گياهان هرزه اطراف ساختمان را پوشانده بود. به سختی جعبه تقسيم را پيدا کرد. در قفسه ی آن يخ زده بود. با زحمت در را گشود اما نتوانست از آن سر در بياورد. شايد اصلاً اين جعبه ربطی به تلفن نداشت.

ناگهان از جلوی درعمارت يک اتومبيل با سرعت رد شد. ماريا فرياد کشيد:

_ هِی... هِی... صبر کن.

با سرعت در نرده ای را گشود و به دنبال اتومبيل دويد. دست هايش را در هوا تکان می داد ولی اتومبيل حتی ذره ای هم از سرعتش کم نکرد. با ناراحتی به جلوی درعمارت برگشت. روی يکی از سکوهای جلوی در نشست. يک ساعت گذشت. اندکی قدم زد. صدای فريادهای جان از طبقه ی بالا به گوش می رسيد. دو ساعت. سه ساعت. هوا بسيار سرد بود. داشت يخ می زد. نشست. قدم زد. ظهر شد. عصر شد. خورشيد غروب کرد. اما حتی يک اتومبيل هم از آنجا رد نشد. واقعاً که احمق بود که به چنين مکان دور افتاده ای آمده بود. شکمش ديگر داشت غار و غور می کرد. به داخل ساختمان برگشت. چيز زيادی برای خوردن وجود نداشت. فقط مقداری از ته مانده ی غذای ديروز که همان را با ولع زيادی خورد. بعد به روی کاناپه رفت که ناگهان... .. (http://forum.isatice.com/showthread.php?t=57659)

درينگ... درينگ... درينگ...

از جايش پريد. چه اتفاقی افتاده؟ صدای زنگ در بود. به ساعت نگاه کرد. اندکی به نيمه شب مانده بود.

_ حتماً خوابم برده.

_ شايد صدای زنگ هم خواب بوده؟!

درينگ... درينگ... درينگ...

زنگ در دوباره به صدا درآمد. ديگر خواب نبود. در آن موقع شب، چه کسی می توانست باشد؟! چگونه از در اصلی به داخل آمده بود؟! با اضطراب به طرف در رفت. از چشمی به بيرون نگاه کرد ولی چيزی درست ديده نمی شد. با آستينش چشمی را پاک کرد. مردی با کلاه سفيد و عينک دودی بيرون ايستاده بود.

_ بايد به خودم مسلط بشم.

ماريا با لحنی مضطرب گفت:

_ کيه؟

مرد پاسخ داد:

_ من رابرت ايستوودَم. از اقوام نزديک پاتريک. می شه لطفاً در رو باز کنين.

کمی احتياط بد نبود. ماريا زنجير در را بست و با احتياط در را گشود.

همه چيز با سرعت اتفاق افتاد. يک اَنبُر بزرگ از پشت در زنجير را پاره کرد. در با شدت باز شد. ماريا عقب رفت، جيغ کشيد و فرار کرد. تعدادی نقابدار که لباس مخصوص یک دست سياهی به تن داشتند، به داخل ريختند. يک نفر ماريا را بين راه گرفت. ماريا جيغ می کشيد و دست و پا می زد. چند نفر ديگر هم او را گرفتند. يکی از آن ها دستش را جلوی دهان ماريا گذاشت.

_ خانم، خانم، لطفاً آروم باشين.

اما ماريا همچنان دست و پا می زد.

_ خانم، خانم، به من گوش کنين.

يکی از مردان نقابدار محکم به ماريا سيلی زد. ماريا آرام شد.

_ دستتو از روی دهنش بردار هوگو.

مرد آرام دستش را برداشت. شخصی که صحبت می کرد و معلوم بود از بقيه ارشد تر است، ماسکش را برداشت. پيرمرد تنومندی بود. او پروفسور اندرسون بود.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی