rezahacker3020
07-06-2011, 02:34 PM
مونه ای از بهشت و جهنم را حس کنید...
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:"
خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
"خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت
که رویآن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانشآب افتاد!افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که
این دسته ها بر بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُرکنند.
اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان رابرگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.خداوند گفت:
"تو جهنم را دیدی!"آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاققبلی بود.
یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به
اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و میخندیدند.
مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"خداوند جواب داد:
"ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یادگرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشانفکر می کنند!"
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت:"
خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
"خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت
که رویآن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانشآب افتاد!افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند.
به نظرقحطی زده می آمدند.. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که
این دسته ها بر بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُرکنند.
اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان رابرگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.خداوند گفت:
"تو جهنم را دیدی!"آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.
آنجا هم دقیقا مثل اتاققبلی بود.
یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به
اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و میخندیدند.
مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"خداوند جواب داد:
"ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یادگرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشانفکر می کنند!"