PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ریشه تاریخی نام های پارسی



shirin71
07-03-2011, 03:49 AM
گشتاسب

این نام که در پارسی باستان به صورت ویشتاسپَ Vištāspa آمده به معنی«دارنده ی اسب آماده و چموش» است. گشتاسپ پدر داریوش هخامنشی می باشد.(کنت،1953،ص209)






ویشتاسپ را در یونانی یشتاسپس Yštāspas می گفتند. این واژه مرکب از دو جزء است. višta به معنی از کارافتاده یا محجوب و جزء دوم aspa که همان اسب می باشد. در عربی «بشتاسف» و «بشتاسب» نیز گویند.(معین،1377،ص1705)




او فرزند لهراسب و نبیره ی کیکاووس است . در گزیده های زاداسپرم آمده است که زرتشت از زاغ و گشتاسب از نوذر بود (رستگار فسایی،1388،ص891). در بندهشن نیز گشتاسپ و زریر پسران کی لهراسب معرفی شده اند که لهراسب نیز از زادگان کیقباد بوده است.(فرنبغ دادگی،1385،ص151)

در کتب دینی مزدیسنا بیش از شاهان دیگر کیانی، از کی گشتاسب سخن رفته است .برای اینکه پیغمبر ایران، اشو زرتشت اسپیتمان، در عهد او و پدرش ظهور نموده و او دوست و پشتیبان و مروج دین زرتشتی بوده است. کی گشتاسب 120 سال پادشاهی کرد . سال سی ام سلطنت بود که زرتشت دین خود را بر او آشکار ساخت .

این نام را زرتشت در گات ها چهار بار به عنوان دوست و پشتیبان خود معرفی می کند. در سایر قسمت های اوستا غالباً به اسم این پادشاه معاصر پیغمبر بر می خوریم . یکی از قطعات اوستا منسوب به خود گشتاسب «ویشتاسپ یشت» است که دارای هشت فرگرد یا فصل می باشد.(پورداود،1377،ص 271-267)

همچنین می توانیم از یادگار زریران بگوییم که شرح جنگ میان کی گشتاسب با کافران است وکتاب این چنین آغاز گشته: « این را یادگار زریران خوانند ، بدانگاه نوشته شد که گشتاسب شاه با پسران ، برادران، خاصان اُ همالان خویش ، این دین ویژه ی مزدیسنان را ، از هرمزد پذیرفت».(ماهیار نوابی،1374،ص43)

در شاهنامه گشتاسب پسر لهراسب است که چون پدر به تخت شاهی می نشیند به او بی اعتنایی می کند. او چند بار پدر را به دلیل بی مهری اش نسبت به خویش ترک می کند و دست آخر به روم می رود . آنجا با کتایون دختر قیصر روم ازدواج می کند و مدتی نزد قیصر می ماند تا اینکه زریر او را می گوید که لهراسب راضی شده تا تاج و تخت بدو سپارد .(در اوستا نام همسر گشتاسب هوتُس است، به نظر می رسد نام کتایون تنها در شاهنامه همسر وی گفته شده است.)

پس گشتاسب به همراهی کتایون و زریر به ایران بازمی گردد و لهراسب تخت شاهی را با او عطا می کند. گشتاسب از کتایون دو پسر دارد ؛ اسفندیار و پشوتن . در آن زمان کارش بسیار بالا می گیرد . همه باجگزار وی هستند، مگر ارجاسب که در برابرش مقاومت می کند. در همین دوران است که زرتشت ظهورمی کند و گشتاسب به دین اومی گروَد وآتشگاه ها می سازد. نخست آذر مهر برزین را بنا می کند .او بسیار مردم را به دین زرتشت فرا می خواند، اما همچنان با ارجاسب تورانی بر سر جدال است تا اینکه با هم از سر ستیز بر می آیند. پس از نبردی طولانی مدت و کشته شدن 37 تن از فرزندان گشتاسب و زریر ، اسفندیار ارجاسب را از پا درمی آورد .

گشتاسب با اینکه قول تاج و تختش را به اسفندیار داده بود، اما راضی بدین کار نبود و چون از خردمندان شنیده بود که پسرش به دست رستم کشته خواهد شد، او را نزد رستم فرستاد تا او را دست بسته به نزدش بیاورد . این چنین شد که اسفندیار در مقابل رستم قرار گرفت و رستم نیز با کمک زال و سیمرغ ، اسفندیار جوان را کشت. از آن پس اگر چه گشتاسب در سوگ پدر نشست، اما همه ی بزرگان او را مقصر دانستند و پشوتن نیز او را نفرین کرد . حتا دختران گشتاسب ، پدر را سرزنش کردند.

جاماسب طبق پیش بینی اش دانست بهمن پسر اسفندیار وارث تاج و تخت خواهد بود . پس گشتاسب به گناه خویش اعتراف کرد و پس از 120 سال پادشاهی خویش را به بهمن همراه با تمامی گنج ها و دارایی های خویش سپرد. برخی از القاب گشتاسب در شاهنامه؛ گرد گشتاسب شاه زمین، گزین و مهین پور لهراسب، جهنگیر شاه کیان، شاه شاهان، شه خسروان، کی نامور، کدخدای جهان، فرخنده شاه و ...(رستگار فسایی،همان،ص901-891)

shirin71
07-03-2011, 03:50 AM
سیندخت

این نام مرکب ار دو جزء سینSin به معنی« سیمرغ »و دخت doxt «دختر» می باشد. روی هم رفته به معنای «دختر سیمرغ » است.(رستگار فسایی،همان،ص590) سین در اوستا به شکل سَئِنَ آمده است . مستشرقین آن را شاهین و عقاب ترجمه کرده اند و در شاهنامه همان مرغی است که زال را پرورش می دهد و آشیانه اش بالای کوه البرز است. همچنین در اوستا این واژه نام اشخاص نیز بوده است .(پورداود،همان،ص 575)

در شاهنامه سین دخت همسر مهراب کابلی و مادر رودابه زن زال است. چون از عشق زال و رودابه آگاه گشت ابتدا رودابه را فراخواند و او را سرزنش کرد، اما بعد به چاره جویی برخاست و شوی خویش را بدین پیوند راضی کرد و سپس برای خوشنودسازی سام ،پدر زال، هدیه های فراوانی برگرفت و نزد او رفت. در حالی که جامه ی دلاوران پوشیده بود و چون قاصدان ترگ رومی بر سر نهاده بود.

سیندخت با سام به گفتگو پرداخت و از عشق زال و رودابه گفت . سرانجام سام دست وی را گرفت و با وی پیمان بست که هرگز خاندان وی را نیازارد . او نیز شادمانه به کابل بازگشت و مژده را به شوهر و دخترش داد. این چنین بود که زال و رودابه دو با هم ازدواج کردند و در هنگام زادن رستم نیز ، سیندخت در کنار رودابه حضور داشت.(رستگارفسایی،همان،ص591-)


نویسنده:فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:50 AM
جمشید

نام جمشید از دو جزء «جم» و «شید» مرکب است. جم در اوستا Yima و در سانسکریت Yama و در پهلوی Yam آمده است. «شید» نیز در اوستا به صورت Xshaeta و در پهلوی tšē می باشد.






به عقیده ی برخی از محققان معنی آن درخشان و روشن است ،اما برخی دیگر چون آندره آس و لومل ریشه ی این کلمه را برگرفته از «خشی» xšay به معنی« شاه» دانسته اند .بنابراین دو معنی برای نام جمشید پیشنهاد شده است جم درخشان و جم شاه . (رستگارفسایی،1388،ص311)





در بندهشن آمده است که جم و تهمورث و اِسپیدور و نرسی همه برادر و پسر ویونگهان از نوادگان هوشنگ بودند.(فرنبغ دادگی،1385،ص149)اما در شاهنامه جمشید پسر تهمورث است که پس از مرگ پدر بر تخت شاهنشاهی می نشیند.(رستگارفسایی،همان،ص 312)

در گات ها تنها یکبار با نام «یِمَ» از او یاد شده است و در سایر قسمت های اوستا کلمه «خِشَئتَ » به آن افزوده شده که به معنی نور و فروغ است. همچنین صفات «هُووثِوَ» که در تفسیر پهلوی «هورمک» یعنی دارنده ی گله و رمه ی خوب و «سریره» به معنی زیبا و خوشگل با نام جمشید همراه است.

جمشید در اوستا پسر ویونگهوت است .در یسنای نهم او پاداشی است که به پدرش به عنوان کسی که اولین شخص بوده که هوم را فشرده، داده شده است. پسری مانند شید درخشان که در مدت سلطنت خویش جانوران و انسان را فنا ناپذیر ، آب و گیاه را مشروب و تمام نشدنی قرار داد .در مدت سلطنت او نه سرما بود و نه گرما. جهان از مرگ و حسد دیوها عاری بود .او و پدرش پانزده ساله می نمودند ... .داستان کامل جم را می توان مفصلاً در فرگرد دوم وندیداد در گفت و گوی اهورا مزدا با اشو زرتشت خواند که چگونه جهان را در سه مرحله گسترش می دهد و همچنین ساخت «وَر» ی که موجودات را از حمله ی سرمای سخت نجات می دهد.

گذشته از یسنا و وندیداد به ترتیب در آبان یشت فقره 25 ، همچنین زامیاد یشت در فقرات مختلف از جمشید سخن رانده شده است.(پورداود،1377،ص187-180)

و اما در شاهنامه؛ همانطور که گفتیم بعد از مرگ پدر یعنی تهمورث بر تخت شاهی می نشیند. با فر یزدانی و پرهیزگاری همه ی مردم را آرامش می بخشد. جمشید پنجاه سال نخست شاهنشاهی را به ساختن جنگ افزارها برای نابود کردن بدکاران و پنجاه سال بعدی را به مردم رشتن و بافتن آموخت . او مردم را به چهارگروه (پرستندگان، جنگاوران، کشاورزان و پیشه وران)تقسیم کرد. سپس دیوان را به کار گل گماشت و با سنگ و گچ کاخ ها و گرمابه ها ساخت. همچنین راه درمان دردمندان را به مردمان آموخت. او با کشتی از دریاها گذر می کرد و این چنین با انجام هر کاری هر پنجاه سال را می گذراند.

گویند جمشید برای خود تختی کیانی با گوهرهای فراوان ساخت و چون خورشیدی تابان بر آن نشست . مردم بر او گرد آمدند و آن روز را که آغاز سال نو بود «نو روز» نامیدند و همه ساله آن را جشن می گرفتند و هنوز نیز می گیرند.

نابودی شکوه جمشید از آن هنگام آغاز شد که او خودبینی کرد و از را ایزدان سرپیچی کرد و خود را کردگار همه چیز خواند. پس به نابخردی گروید و مردم برخاستند و در هر سویی خسروی پدید آمد و با سپاه خویش به جمشید تاخت. برخی نیز به ضحاک روی آوردند و او نیز جهان را بر وی تنگ کرد و جمشید ناگزیر از ایران گریخت و تخت شاهی را به ضحاک سپرد. صد سال گذشت تا اینکه ضحاک او را در دریای چین به دست آورد و او را با اره به دو نیم کرد. جمشید در آن وقت هفتصد سال داشت.(رستگار فسایی،همان،ص 314-312)

در یشت ها آمده است که دروغگویی جم باعث شد تا فر جمشید از او جدا گردد. ابتدا به پیکر مرغی بیرون شتافت . سپس مهر دارنده ی چراگاه های فراخ آن را برگرفت و بعد فریدون و در نهایت گرشاسب... .(یشت نوزدهم،ص38-30)

shirin71
07-03-2011, 03:50 AM
پری چهر

واژه پری در زبان فارسی بازمانده ی Pair+ikā است که در پهلوی به صورت Parīk باقی مانده است .بارتلمه معنی آن را «زن بیگانه و غریبه» فرض کرده است .گوتنبرگ آن ها را در اصل دیو زن های خواهش و لذت می پندارد.

پریان موجوداتی لطیف و زیبا از عالم غیرمرئی هستند که با جمال خود انسان را می فریبند. در اوستا جنس مؤنث جادو محسوب می شوند که گماشته شده اند تا پیروان مزدیسنا را از راه راست منحرف سازند.

نخستین بار نام پری در شاهنامه در سپاه کیومرث ظاهر می شود که با اهریمن و سپاه وی برای گرفتن انتقام خون سیامک می جنگد . در موارد دیگر به صورت های تصویری برای زنان و مردان و چهره ی آنان به کار می رود و گاهی نیز می خوانیم که نیک خواهی در چهره ی پریان بر فریدون ظاهر می شود . همچنین پریان از جمشید فرمانبرداری می کردند و نیز در داستان بیژن.(رستگارفسایی ،همان ،ص 249-248 ) به نظر می رسد این نام و شخصیت آن بعد از گذشت زمان و در شاهنامه تغییر معنایی پیدا کرده است.

و اما واژه ی چهر که بازمانده ی čiθra «چیثرَ» به معنای نژاد و تخمه است که روی هم رفته می توان این نام را از نژاد و تخمه ی پریان(زیبارویان) معنا کرد.

ترکیبات دیگری از نام پری در شاهنامه ؛ پری پیکر، پری چهره، پری رخ، پری روی، پری زاده





نویسنده: فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:50 AM
کاوس

کاوس Kāvūs که با عنوان کی همراه شده و کیکاوس هم گفته می شود در پهلوی Kayūs و در اوستا Kavausan آمده است. جزء اول که همان لقب کی است اما ریشه ی جزء دوم درست معلوم نیست. بارتلمه حدس می زند از ریشه ی usa باشد ،




به معنی «دارای منبع فراوان» . کاوس در ودا به صورت Ušana آمده است . بنابراین وی یکی از شهریاران دوره ی هند و ایرانی است.(رستگارفسایی،1388،ص762)

کی در فارسی عنوان پادشاهان کیانی است، در اوستا کوی Kavi به معنی پادشاه و امیر و مطلق فرمانده می باشد. در گات ها زرتشت این لقب را برای دوست و حامی خود گشتاسب به کار برده ، حتی برای شهریاران دیویسنا نیز کوی استفاده می شده است. در ودا این واژه به معنی امیر یا سرور نیست بلکه برای ستایندگان دیوها یعنی پروردگاران هندوان بوده و در برهمنی یک قسم از شمنی است. پس کوی نام شخصی نبوده است بلکه عنوان و لقب شهریاران به حساب می آمده که بعدها مختص سلسله ای خاص بعد از پیشدادیان می شود.

داستان های پادشاهان پیشدادی و کیانی را می توان در بیشتر منابع باستانی چون اوستا و کتب پهلوی و همینطور شاهنامه خواند ، همچنین در ودا و کتاب رزمی هندوان، مهابهارتا از پیشدادایان بسیار سخن رفته است. اعمال برخی در کتب هر دو دسته قوم آریایی شبیه به هم است ، اما داستان کیانی دارای جنبه ملی است و مختص ایرانیان می باشد.

سلسله ی کیانیان با کیقباد آغاز می گردد. فرزندش کاوس است که نام مورد بحث ماست . البته به قول بندهشن و بسیاری از مورخین او پسر اپیوه و نوه ی کیقباد است.(پورداود،1377،ص227-207)

در شاهنامه کاوس بزرگترین پور کیقباد شاه ایران است . او چهره ای خودکامه دارد ، چون به پادشاهی رسید به مازندران لشگرکشی کرد با اینکه همه ی بزرگان مخالف بودند او کار خود را کرد و شاه مازندران نیز با یاری دیو سپید بر ایرانیان پیروز گشت و گنج های آنان را به تاراج برد و اسیرشان کرد. رستم پس از شنیدن این خبر بدان جا لشگر کشید و شاه و سپاهیان ایران را نجات داد.

سپس کاوس خواستار پیوند با دختر شاه هاماوران ، سودابه شد . شاه هاماوران نیز این را پذیرفت و کاوس را به مهمانی خویش فراخواند. سودابه او را از حیله ی پدر آگاه ساخت ، اما کاوس نپذیرفت. بعد از یک هفته مهمانی و خوش گذرانی متوجه شد که فریب خورده است. پس بار دیگر با یاری رستم از این مخمصه نجات یافت و کاوس رستم را «جهان پهلوانی» بخشید.

کاوس شاه بسیار کارهای ارزنده ای انجام داد تا اینکه آسایش و آرامش بر پهنه ی حکمفرمایی اش سایه افکند. پس ابلیس دیوان را فراز آورد تا او را بفریبند . دیوی نغزدست به شکل جوانی درآمد و هنگام شکار به او گفت که تو مستحق این هستی که سالار جهان باشی. کاوس هم اندیشه ی رفتن به آسمان را در سر پروراند و دانندگان را گردآورد و پرسیدنی ها را از آنان پرسید .

سپس بچه عقاب ها را با خوردن گوشت مرغ و بره تربیت کرد و وقتی به نیروی کامل رسیدند تختی از عود قماری ساخت و کنارش نیزه ها را که سرش گوشت بره بسته بود ، در کنار آن آویخت. عقاب ها برای گرفتن گوشت به آسمان پرواز کردند اما وقتی خسته شدند در آمل سقوط کردند و یزدان به جهت اینکه می خواست سیاوش از پشت کاوس باشد او را زنده نگه داشت.( این داستان را می توانید در دینکرت هم مفصلاً بخوانید)

گویند روزی طوس و گیو کنیزکی زیبا را که از فرزندزادگان گرسیوز بود در مرز توران یافتند و نزد شاه آوردند. او نیز آن زن را به همسری گرفت و سیاوش از او متولد شد.(داستان سیاوش و سودابه را قبلاً بررسی کردیم.)

کیخسرو فرزند سیاوش پس از کین خواهی از افراسیاب و کشتن او به ایران آمد و کاوس پادشاهی ایران را بدو بخشید و خود به سرای باقی شتافت.(رستگارفسایی،همان،ص77 0-762)

فرنگیس

shirin71
07-03-2011, 03:50 AM
فرنگیس

وسپان فریا که کیخسرو از او زاده شد، دختر افراسیاب بود . به گفته ی دکتر بهار این نام همان است که در شاهنامه فرنگیس شده است.(فرنبغ دادگی،1385،ص150)

یوستی بر این باور است که نام فرنگیس در منابع پهلوی به ویسپان فریه VispānFrya موسوم است و تبدیل آن به شکل فارسی خود به نوعی خاص صورت گرفته و کمتر سابقه دارد.

در شاهنامه فرنگیس که دخت افراسیاب است با سیاوش ازدواج می کند. پس از سالی با شوی خویش به ختن می رود و سیاوش در «سیاوش گَرد» کاخی زیبا برای او می سازد و همین موضوع حسادت برخی چون گرسیوز را برمی انگیزاند. پس نزد افراسیاب سخن چینی کرد و همین امر باعث شد تا افراسیاب به سوی سیاوش لشگرکشی کند. فرنگیس پنج ماهه بود که افراسیاب قصد کشتن سیاوش کرد و او را در خانه ای زندانی نمود . چون سیاوش را کشت و فهمید که فرنگیس از او باردار است ، دستور داد او را کشان به درگاه آوردند و موی کشیدند و چادر دریدند. این کار بسیار بر پیران و پیلسم و فرشید گران آمد و به شفاعت نزد شاه رفتند. پیران از افراسیاب خواست تا فرنگیس را به او بسپارد تا زمانی که فرزند به دنیا آید . پس هر دو را به افراسیاب بازگرداند. وقتی کیخسرو به دنیا آمد، او را به شبانان کوه «قلا» سپردند . کیخسرو بالید و بزرگ شد. آنگاه افراسیاب اجازه داد تا به سیاوش گَرد بروند.

چون گیو برای بردن آنان به آنجا آمد و رازش را با فرنگیس در میان گذاشت ، مادر کیخسرو را تشویق به رفتن به ایران نمود. چون همراه گیو به ایران رسیدند، کاوس برای فرنگیس گلشن زرنگار پرداخت و او را بانوی بانوان خواند . کیخسرو همیشه از فرنگیس به عنوان «مادر پارسا» سخن می راند. او پس از مدتی به درخواست رستم و کیخسرو همسر فریبرز شد.(رستگارفسایی،همان،ص 704-701 )


نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:51 AM
سهراب

پسر رستم و تهمینه است. نام سهراب Sohrāb همان Sorxāb است که از سُهر Sohr به معنی سرخ به اضافه ی آب āb تشکیل شده است و به معنی دارنده ی آب و رنگ سرخ است، چنان یاقوت و یا شراب. (رستگار فسایی،1388،ص 569)





در متون پهلوی سرخ surx به صورت سُهر یا سُخر suxr بوده، (مکنزی،1383 ،ص140) که به مرور زمان به سرخ تبدیل شده است. مثل واژه ی تلخ که در پهلوی تخل بوده و کم کم به تلخ تغییر شکل داده است.

رستم چون تهمینه را بدرود می کرد مهره ای به وی داد و از او خواست تا در صورتی که باردار شد و فرزندی آورد، اگر دختر بود آن مهره را بر گیسوی وی و اگر پسر بود بر بازوی وی ببندد. پس تهمینه باردار شد و بعد از نه ماه پسری چون رستم آورد :

چو خندان شد و چهره شاداب کرد وُرا نام تهمینه سهراب کرد

سهراب بزرگ شد، طوری که در ده سالگی کسی یارای نبرد با وی را نداشت. از مادر جویای دلیل تفاوت خویش با همسالانش شد و مادر ناگزیر راز را بر وی فاش کرد، اما از او خواست تا گوهر خویش نهان دارد. از سویی می ترسید رستم فرزندش را به نزد خویش برد و از سویی می دانست افراسیاب توطئه خواهد کرد.

سهراب جوان اسبی از نژاد رخش و سپاهی از جنگاوران ترک برگزید تا به ایران آید. کاووس را از تخت فرود آورد و رستم را پادشاهی بخشد، چه او را سزاوارتر می دید. از طرفی هم به توران رفته و افراسیاب را سرنگون کند.

اما افراسیاب از این اندیشه ی سهراب آگاه گشت و دو تن از سردارانش را با سپاهی گران به ایران فرستاد و سفارش کرد که کسی چیزی به سهراب نگوید. در میانه ی راه بر دژ سپید تاخت و آنجا عاشق گردآفرید شد، ]اما هنگامی که با فریبی او را از دست داد، شاید در دل وعده اش را بعد از یافتن پدر بر خود روا دانست.[ از طرفی کاووس در پی دلاوری های سهراب، رستم را فراخواند تا به نبرد با سهراب برود. رستم شبانه به نزدیک سراپرده ی سهراب رفت و ژنده رزم را که تهمینه برای شناسایی رستم فرستاده بود، نادانسته کشت.

به هر ترتیب، سهراب جوان مقابل رستم قرار می گیرد و با او به نبرد تن به تن می پردازد. در این پیکار از نیزه و شمشیر و گرز گرفته تا تیر و کمان را نیز می آزمایند، اما کاری از پیش نمی برند و نبرد به فردا روز موکول می شود. شب هنگام سهراب از شباهتش با حریف خویش به هومان می گوید، اما هومان او را گمراه می کند. فردا بار دیگرسهراب با رستم روبرو می شود و مهربانانه از گوهرش می پرسد. اما رستم پاسخی به او نمی دهد و دیگر بار به کشتی گرفتن می پردازند. این بار سهراب، پشت رستم را بر زمین می زند، اما همین که می خواهد سر از تنش جدا کند، رستم با این نیرنگ که در ایران حریف را در اولین شکست نمی کشند، جان به در می برد.

دو پهلوان بار دیگر کشتی می گیرند و این بار پیروزی با رستم است و او نیز در چشم بر هم زدنی پهلوی سهراب جوان را می دَرَد. سهراب زخم خورده در حالی که می نالد، رستم را از اینکه پدرش رستم انتقامش را خواهد گرفت می هراساند. رستم بعد از اینکه حقیقت را می فهمد از کاووس نوشدارو می خواهد، اما او از ترس اتحاد پدر و پسر و عواقبش امتناع می کند. رستم تصمیم می گیرد خود به نزد شاه رود، اما در میانه ی راه در می یابد که پورش را از دست داده است و تلخ بر مرگ او می گرید و می نالد .(رستگار فسایی، همان،ص 572-569)

دیدگاه بهار در مورد این قبیل داستان ها در شاهنامه ی فردوسی نوعی تراژدی است، اما نه به آن شکل که در یونان بوده، آن را مختص فردوسی می داند که تا آن موقع در ایران وجود نداشته و به نظر می رسد از شرق ایران با حکومت یونانی بلخ به دست آمده باشد. (بهار،1386،ص444)

همین طور راجع به قهرمان اصلی، رستم، که در مقابل پهلوانان دیگری چون اسفندیار و سهراب قرار می گیرد و در نهایت پیروز میدان است، چرا که فردوسی حکیم می خواسته است که شاهنامه را یک پهلوانِ قهرمان باشد. پس این شخصیت ها چنان می بایست هم نیرو و حتا نیرومندتر از رستم باشند تا لیاقت پیدا کنند تا به دست قهرمان اصلی کشته شوند و این کار فردوسی است. (همو،همان،ص 231 و444)

shirin71
07-03-2011, 03:51 AM
گُردآفرید

دخت گژدهم از مرزداران ایرانی است که در دژسپید ساکن بود. Gordāfarid ساخته شده از gurd در معنای گُرد، پهلوان وāfrīd از مصدر frīdanā به معنای آفرین کردن، ستودن، دعای خیر کردن و آفریدن است. (مکنزی،1383،ص33 و 82)

همانطور که در متن بالا دیدیم، سهراب در راه دیدار پدر با سپاه توران به دژ سپید حمله کرد. چون هجیر نگهبان دژ از سهراب شکست خورد، گردآفرید را ننگ آمد و جامه ی مردان پوشید و به رزم سهراب رفت. در هنگام نبرد سهراب دانست که او دختر است. زیرا هنگام گریز کلاه خود از سرش افتاد و موهای چون خرمنش بر دوشش ریخت. سهراب شگفت زده شد و او را در کمند کشید. اما گردآفرید به نیرنگ از او گریخت و به او وعده ی دیداری در نهان داد. سهراب نیز او را تا دژ بدرقه کرد. همین که گردآفرید داخل دژ شد، به باره رفت و سهراب را ریشخند کرد که ایرانیان جفت ترکان نشوند. سهراب برآشفت و سوگند خورد که باره ی دژ را با خاک یکسان خواهد کرد و او را به دست خواهد آورد. ولی شب هنگام گردآفرید به همراه دژنشینان از راه مخفی گریختند وسهراب عشقی نافرجام را تجربه کرد.(رستگار فسایی،همان،ص 850-






نویسنده فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:51 AM
بیژن

بيژن پسر گيو گودرز است.درباره ي معني اين نام پروفسور گريشه ويچ دو پيشنهاد دارد : نخست آنکه آن را مأخوذ از جزء دوم Aryāna-vaējah بدانيم که اين نظر بارتلمه نيز هست و معناي آن« مردي از سرزمين ايران ويچ» خواهد بود.دوم آنکه به صورت -Waičana باشد که به معني کسي است که مي بيزد « اهل تمييز و نيک تشخيص دهنده است»

بيژن پسر گيو را بايد از اسامي شاهان اشکاني دانست چه نام او در بيشتر فهرست هاي اشکانيان در تواريخ اسلامي به شکل ويجن، بيزن، بيژن ديده مي شود و از اين رو بايد چنين پنداشت که گودرزيان دسته اي از ملوک طوايف اشکاني اند که از يک خاندان بوده اند.

در شاهنامه آمده است که بيژن جواني دلاور بود که داوطلب نبرد با پلاشان و تژاو شد .قبل از آن پياده و بدون اسب(برعکس ديگر دلاوران ايراني که بي باره نمي جنگيدند) با فرود جنگيد و باعث مرگ او شد.سپس سلاح سياوش را از پدر گرفت و پلاشان و تژاو را شکست داد و کنيز تژاو را که شرط کرده بود ، با خود نزد طوس آورد.

و اما داستان زيباي عشقي او:

بيژن در انجمن کيخسرو داوطلب نبرد با گرازان شد.کيخسرو ، گرگين ميلاد را با او همراه ساخت .بيژن گرازها را کشت و سر آنها را به فتراک اسب خويش بست تا نزد شاه برد. اما چون گرگين از پيکار خودداري کرده و از طرفي نگران بدنامي نزد شاه بود، به بيژن وعده ي جشني را داد که براي رسيدن به آنجا دو روز راه بود .بدانجا رفت تا چند پريچهر برگيرد و نزد خسرو رود .

پس به بزمگاه منيژه ،دخت افراسياب رفتند.او نيز با ديدن بيژن دل به اين جوان زيباي ايراني داد و او را به سراپرده ي خويش خواند و با وي به بزم نشستند تا سه روز و سه شب.چون بيژن آهنگ رفتن کرد ،منيژه او را بيهوش کرد و با خود پنهاني به کاخ افراسياب برد.چند روز پنهاني با منيژه بود تا اينکه دربان اين راز را بدانست و به افراسياب گفت و گرسيوز او را هنگام بزمِ منيژه در بند کرد و نزد افراسياب برد .او نيز فرمان به دار آويختنش را داد.اما پيران شاه را منصرف کرد و قرار شد او را در چاهي زنداني کنند.

پس بيژن را نگونسار در چاه افکندند و سنگ اکوانِ ديو را بر آن نهادند و افراسياب منيژه را از کاخ خويش براند.منيژه نيز هر روز از سوراخ چاه غذا براي بيژن مي فرستاد.از آن طرف گرگين نيز بازگشت و داستاني دروغين ساخت که بيژن به دنبال گوري رفته و ديگر باز نيامده است.گيو همه ي توران را زير پا نهاد و چيزي نيافت تا اينکه کيخسرو در جام جهان بين خود بيژن را در بن چاهي ديد .پس به دنبال رستم فرستاد تا بيژن را برهاند .

رستم به کمک منيژه و گرگين ،بيژن را از چاه بيرون کشيد و سپاه افراسياب را در هم شکست و به نزد کيخسرو باز گشتند .کيخسرو بيژن را هديه ها فرستاد و براي منيژه ارمغان ها و بيژن را به مهرورزي با منيژه سفارش کرد .از آن پس او يکي از دلاورترين پهلوان کيخسرو جلوه نمود.در نبردهاي زيادي شرکت کرد و پيروزي به ارمغان آورد و يک روز و يک شب بعد از بدرقه کيخسرو براي سپردن شاهي به لهراسب ديگر هرگز بازنگشت و در برف گم شد.(رستگار فسايي،1388،ص136-229) استاد پورداوود در شرح اين قسمت داستان مي گويد؛ طوس ،گيو ، فريبرز و بيژن با اين که مي دانستند راهي که کيخسرو مي رود بي بازگشت است همراه او رفتند .يک شبانه روز پس از پيمودن بيابان به چشمه رسيدند و شب را آن جا ماندند. کيخسرو گفت ،فردا ديگر مرا نخواهيد ديد و شما هم اين جا نمانيد که دچار برف خواهيد شد. در بامدادان وقتي از خواب برخاستند ،خسرو را نيافتند .پس به دنبالش گشتند و او را نیافتند. ناگهان در آن هواي خوش برف باريدن گرفت و چندان باريد که آنان را هلاک ساخت.در مورد کيخسرو ،پادشاه پارسا که بسان پيغمبري است در کتاب مقدس ايرانيان سخن رفته است.(پورداود ،1377،ص255)

دکتر مهرداد بهار ديدي بسيار جالب در مورد اين داستانها دارد؛در چاه رفتن را معرف جهان مردگان مي داند و برآمدن از چاه را ،حيات مجدد.اين داستان ها به اشکال مختلف با يک مضمون تکرار شده است.چون داستان يوسف.

در شاهنامه بيژن سردار ايراني که عاشق يک زن توراني مي شود .هميشه يک زن وجود دارد و آن نشان ايزد نباتي است .با اينکه منيژه باعث در چاه افتادن بيژن مي گردد ولي همو دوباره مي خواهد بيژن را نجات دهد و باعث يک زندگي خوب و موقر براي او شود. زن ها اساس خاندان و اساس تداوم حيات بشر شمرده مي شدند.(بهار،1386،ص 270-269)

shirin71
07-03-2011, 03:51 AM
ناهيد

ناهيد در اوستا به صورت ānāhitā آمده است .نام يکي از ايزدان دين زرتشتي که يشت پنجم يعني آبان يشت به نام اوست. اناهيتا يا ناهيد ،ايزد آب است و در اوستا به صورت دوشيزه اي بسيار زيبا ، بلند بالا و خوش پيکر توصيف شده است.(معين،1377،ص2102)

نام اناهيتا مرکب است ار «ا» نفي و «اهيته» به معني آلوده که روي هم رفته يعني ناآلوده،پاک. اين کلمه در اوستا صفت ايزدي است مادينه که نگهبان آب است و مخفف آن ناهيد مي باشد. بعدها ناهيد و اناهيد را به ستاره ي زهره يعني همان ستاره ي زيبايي که روميان عنوان الهه ي وجاهت بدان داده اند (venūs ) اطلاق کرده اند .

ناهيد نام ديگر کتايون همسر گشتاسب که دخت قيصر روم بود و مادر اسفنديار و پشوتن نيز گفته شده است. اما دکتر صفا در يادنامه ي دقيقي مي نويسد که ناهيد بنابر داستاني که از عشقبازي گشتاسب در شاهنامه آمده دختر قيصر بوده ولي در متون پهلوي و اوستايي هوتوس از خاندان نوذر و از نسل کيان بوده است و به نظر مي رسد اين داستان به اواخر عهد ساساني باز گردد.

همچنين ناهيد دختر فيلقوس و همسر داراب شاه ايران نيز معرفي شده است. در شاهنامه مي خوانيم که چون داراب فيلقوس رومي را شکست داد او پيشنهاد دوستي داد و داراب نيز دخترش ناهيد را خواستگاري کرد. پس داراب بعد از ازدواج با ناهيد از بوي دهانش در رنج بود . پزشکان او را در مان کردند اما کام او را سوزاندند و داراب را ديگر مهري بر او نبود . ناهيد به روم نزد پدر بازگشت و باردار بودنش را پنهان داشت. چون فرزندي به دنيا آمد قيصر وانمود کرد که فرزند اوست و او را اسکندر نام نهادند.

اسکندر باليد و بر داراب غلبه يافت و روشنک را به زني گرفت. ناهيد را به نزد خود خواست و او را هديه هاي فراوان داد . ناهيد پس از مرگ زود هنگام اسکندر به اسکندريه شتافت و سوکواري ها کرد.(رستگار فسایی،همان،1051-1049)





نویسنده: فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:52 AM
اسفنديار

پور گشتاسب شاه ايران و کتايون دختر قيصر روم است. در اوستا Spentō- dāta، کلمه مرکب از سپنته به معني مقدس و جزء دوم از مصدرdā به معني آفريدن و دادن است در پهلوي نيز به شکل Sepandyāt آمده است. (رستگار فسايي،1388،ص 73)




اين کلمه در اوستا مکرر استفاده شده است؛ در فروردين يشت و در ويسپرد با همين معني، همچنين سپنتودات اسم کوهي که در زامياد يشت آمده است. اين نامِ يکي از ناموران ايران و در داستان ملي ما داراي مقام بلندي است. در بندهش نيز هنگامي که از سلسله ي کيانيان سخن گفته مي شود اسفنديار و پشوتن از پسران گشتاسب هستند.(پورداود،1377،ص87)

استاد پورداود معتقدند اين نام به غلط در فارسي اسفنديار خوانده شده، بايستي سپنداد باشد. از شاهنامه گذشته در بسياري از نوشته هاي ديگر اسفنداد و سپنديات ياد شده، در پهلوي هم سپنددات آمده است. (پورداود ،1380،ص 312)

در يادگار زرير داستان نبرد او با ارجاسب آمده است، همچنين در شاهنامه، و آن از اين قرار بوده است که:

اسفنديار هنوز خردسال بود که لقب جهان پهلواني يافت. براي جنگ با ارجاسب، گشتاسب با پنجاه هزار سرباز او را به فرماندهي يک سوي سپاه ايران گماشت. پس از کشته شدن زرير، گشتاسب با سوگندان سخت با اسفنديار پيمان بست که بعد از پيروزي پادشاهي ايران را به وي خواهد داد.

پس از پيروزي او بر سپاه ارجاسب و فراري دادن او، گشتاسب دختر خود هماي را به کشنده ي بيدرفش که همانا اسفنديار بود به زني داد. شاهان بسياري به نيروي اسفنديار، باجگزار گشتاسب شدند. او هم درفش و گنج و سپاه و سپهداري ايران را به او داد. اما افزود که حالا زمان گسترش دين بهي است. او اطاعت پدر کرد و روم، هندوستان، هند و يمن را به دين بهي درآورد. اما طولي نکشيد که در دام حيله ي حسودان گرفتار شد و پدر کينه ي او به دل گرفت و او را در دژگنبدان اسير کرد.

هنگامي که تورانيان لهراسب را کشتند و گشتاسب را در حصار گرفتند با رايزني جاماسب، اسفنديار آزاد شد و پدر دوباره قول تاج و تخت داد. اما اسفنديار فقط به خاطر فرشيدورد و نجات دين بهي، ارجاسب را شکست داد و هنگامي که متوجه شد خواهرانش در بند هستند، اگر چه از بي وفايي آنها دلگير بود اما براي نجاتشان به سمت روئين دژ رفت و همان هفت خوان دشوار را از سر گذراند و ارجاسب را کشت و تورانيان را تارومار کرد و خواهرانش را نجات داد.

پس گشتاسب به پيشواز او آمد و بزرگان را به درگاه فرا خواند. اسفنديار از دلاوري هايش گفت و از پدر تاج و تخت را که قول داده بود، خواهان شد. اما او از اسفنديار خواست به سيستان برود و رستم را دست بسته بياورد .اگر چه خود راضي نبود ولي با بهمن، پسرش لشگرکشي کرد. رستم که مي دانست با حريف قدرتمندي روبه رو است و اسفنديار روئين تن است، دست به دامان زال شد وآن ها نیز از سيمرغ چاره ي کار خواستند. سيمرغ زخم هاي تن رستم را درمان کرد و او را از نبرد با اسفنديار بر حذر داشت و به او گفت هر کس که اسفنديار روئين تن را بکشد، روزگار او را آزار خواهد داد و سرانجامش نيز شوم خواهد بود. اما رستم پافشاري کرد و سيمرغ او را به کنار دريا برد، درخت گزي به او نشان داد تا با آن تير بسازد و چشمان اسفنديار را نشانه بگيرد. رستم نيز چنين کرد. وقتي خبر مرگ اسفنديار به گشتاسب رسيد به سوگ نشست اما همه او را سرزنش کردند زیرا دلیل مرگ جهان پهلوان را زیاده خواهی و حرص به تاج و تخت گشتاسب می دانستند. ايرانيان سالي بر مرگ آن دلاور بي نظير به سوگ نشستند. (رستگار فسايي،همان،ص84-73)

از القاب او مي توان؛ اژدهاکش، تهمتن، جهاندار روئين تن، جهان جوي، شاه جوان، يل نيکنام، گَو نيک بخت، شاه برترمنش، دارنده ي فّر کيخسروي، شير مرد، کي رهنماي و ... را نام برد.

shirin71
07-03-2011, 03:52 AM
رودابه

دختر مهراب، شاه کابل و سيندخت، رودابهRūdābe(h) مي باشد که ثعالبي آن را «روذاوذ»آورده است. به نظر نلدکه از نام هاي اصيل ايراني است که در پهلوي Rūtābak بوده است. در مورد معني اين نام برخي آن را فرزند تابان يا داراي رشد و نمو معني کرده اند = (رود به معني فرزند و رشد و رويندگي + آب به معني تابش و جلوه ) و برخي نيز معني آن را «روي تابنده» گفته اند.

همچنين نلدکه معتقد است که فردوسي براي آن که رودابه آسان تر از روذابک بوده آن را به کار برده است و اين را دليلي بر تغيير نام در شاهنامه مي داند.(همو،همان،ص460)

در اوستا نامي از رودابه برده نشده است اما در فروردين يشت در فقرات 97 و 126 چند تن نامشان ذکر شده که به فروهرشان درود فرستاده شده است که يکي از آن ها سيندخت، زن مهراب، مادر رودابه است.(پورداود ،1380،ص305)

چون زال به کابلستان رفت يکي از همراهانش به او گفت که مهراب دختري زيبا دارد و از او بسيار تعريف کرد. زال با شنيدن اين وصف، ناديده به رودابه دل بست و پيوسته در انديشه ي او بود و از سوي ديگر مهراب نيز براي زن و فرزند خويش زال را چنين وصف کرد: «قسم به خدا که تا به حال جواني بدين زيبايي و سلحشوري و بزرگي و نجيبي و باهوشي و مهرباني و پاکي نديده ام ولي در عين درخشش شباب، موهايش سپيد است.»

رودابه نيز با شنيدن سخنان پدر دلش پر از مهر زال گشت. آن گاه با تدبير، پرستاران و کنيزان خود را به زال نزديک کرد و از او خواست که به خانه ي زرنگار که با چهره ي بزرگان نگارگري شده بود بيايد. زال نيز پذيرفت. هنگامي که بدان جا رفت و او را از پايين ديوارهاي کاخ ديد او را بسيار ستود و با هم در خانه ي زرنگار شب را سپري کردند و پيمان بستند که بي پروا از دشواري ها و مخالفت ها ازدواج کنند و در کنار هم بمانند.

آن گاه زال اجازه ي سام و منوچهر شاه را خواست. بعد از مخالفت هايي با رايزني ستاره شناسان بزرگان با اين ازدواج موافقت شد. از پيوند زال و رودابه ي زيبا چهره روزگاري نگذشته بود که رودابه باردار شد. به هنگام زادن به تدبير سيمرغ، به دليل بزرگ بودن نوزاد، پهلوي او را شکافتند و رستم پا به گيتي نهاد. از چگونگي مرگ رودابه در شاهنامه سخن نرفته است. (رستگار فسايي،همان،ص463-459)

اوصاف رودابه در شاهنامه: افسر بانوان جهان، ماه کابلستان، دخت خورشيد روي، سرو روان، ماه دلشده، مادر نيکخو، گوهر نابسود، خورشيد شرق، آفتاب، رودابه ي پر هنر و...






نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:52 AM
منوچهر

منوچهر از خاندان ایرج یکی از پادشاهان پیشدادی است. خاندان وی به ائیریاوَ (Airyāva ) یعنی یاری کننده ی ایرانیان در اوستا یکبار آمده است.
منوش چیثرَ Manūščiθraدر اوستا یعنی از نژاد و پشت منوش که یکی از ناموران قدیم بوده است. در بندهشن آمده است که مانوش از سلسله نسب لهراسب پادشاه کیانی شمرده شده، همچنین نام کوهی است که منوچهر در بالای آن تولد یافته است.(پورداود،1377،ج2،ص 50)
برخی معنی این نام را بدین سان توجیه کرده اند که جزء اول منو: مینو= روح+ چهر=سرشت. یعنی روحانی سرشت.(رستگار فسایی،1388 ،ص 1006)
نام منوچهر و خاندانش تنها یکبار درفروردین یشت آمده است:"... فروهر پاک دین منوچهر از خاندان ایرج را می ستاییم."(پورداود،همان،ص 103)
داستان این پادشاه پیشدادی بسیار معروف است. شاهنامه و کلیه ی کتب تواریخ مفصلاً آن را ذکر می کنند.و از این قرار است که: فریدون ممالک خود را در میان سه پسرش سلم،تور و ایرج تقسیم کرد. سلم و تور به برادر کوچکتر خود که در ایران شهریاری می کرد رشک برده، او را کشتند. نام آن دختر ماه آفرید بود که از او دختری زاده شد که فریدون او را پس از بلوغ به برادرزاده ی خویش پشنگ داد. از آنان منوچهر به وجود آمد که صد و بیست سال پادشاهی نمود و کین جدش ایرج را خواست و سلم و تور را کشت. .(همو،همان،ص 51)
در شاهنامه منوچهر نبیره ی فریدون یاد شده اما در سایر کتب چندین نسل فاصله است. چنانچه در بندهشن آمده است :"... فریدون دختر را همی پنهان بکرد ،تا ده پیوند، هنگامی که منوشِ خورشید -به-بینی(هنگامی که زاده شد روشنی خورشید به بینی او افتاده بود) از مادر زاده شد. از منوش و خواهر او منوچهر زاده شد... "(فرنبغ دادگی،1378،ص 150)
پس از چندی بعد از انتقام پدر، به نزد فریدون شتافت. او نیز شاهانه از منوچهر استقبال کرد و بر تخت شاهی نشاند. دیری نپایید که در گذشت و منوچهر رسماً کلاه کیانی بر سر نهاد و مردم را به دادگری ونیکی و یزدان پرستی فراخواند. در روزگار او بود که سام ،زال را از البرز کوه آورد. همچنین ازدواج زال و رودابه که در ابتدا مخالفت می نمود اما موبدان و ستاره شناسان را فراخواند و رای زنی کرد. بعد از سه روز آنها گزارش دادند که حاصل این پیوند فرخنده خواهد بود ،پس او نیز دست از مخالفت برداشت.
و هم در زمان او بود که افراسیاب در طبرستان ایرانیان را به محاصره گرفت و برای صلح قرار شد که آرش تیری بیفکند که مرز دو کشور را تعیین کنند.
منوچهر هنگام مرگ خویش که صدو بیست ساله بود، نوذر فرزند خویش را فراخواند و در حضور بزرگان کشور او را اندرزها داد و فتوحاتش را برشمرد و در آخر از آمدن موسی گفت که او را نیازارد و به دین وی که یزدانی است بگرود و پادشاهی بدو سپرد. همگان دوران او را پرقدرت با فر و شکوه می دانند.(رستگار فسایی،همان،ص 1011-1009)

shirin71
07-03-2011, 03:52 AM
بِه آفرید

دختر گشتاسب، شاه ایران ،بِه آفریدBehāfarid که در اوستا،در درواسپ یشت (Waridhkana) آمده به معنای نیکو آفریده است.(همو،همان.ص 189)
این نام ترکیبی از weh به معنای خوب، بِه و بهتر بعلاوه یāfrīd از مصدر āfrīdan به معنای آفریدن، ستودن، دعای خیر کردن است (البته این بررسی در پهلوی می باشد اما اصل نام معلوم نیست که چگونه بدین صورت درآمده است).(مکنزی،1383،ص33 و156)
نام بِه آفرید در فقره 31 گئوش یشت آمده، در آنجا کی گشتاسب آرزومند است تا دو دخترش که در سرزمین توران اسیرند به خانه شان بازگردند.(پورداود،همان،ص272) . داستان از این قرار بوده است که به آفرید همراه خواهرش همای در حمله ی کهرم به بلخ اسیر شد و باره و تاجش را برگرفتند و او را با خواری به رویین دژ بردند. اسفندیار با آنکه از بی مهری آنان با جاماسب سخن می گفت و رنجیده بود ولی چون داستان اسیرشدن آن ها را شنید به رویین دژ رفت و به آفرید و همای را رهانید و با خود به بلخ برد.
در شاهنامه این داستان به تفصیل آمده است ؛(رستگار فسایی،همان،ص 190)
دگر دختر شاه بِه آفرید که باد هوا هرگز او را ندید
گویند به آفرید پس از مرگ اسفندیار زنده و بسیار سوگوار بود.
در بندهشن نیز از بِه آفرید مادر ساسان ،پدر اردشیر بابکان یادشده است.(فرنبغ دادگی،همان،ص 151)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:53 AM
تهمينه

اين نام مرکب است از تهم به معني قوي و نيرومند و پسوند نسبت ينه . Tahmina(e) دختر شاه سمنگان که چون رستم به سراي شاه رفت و شب هنگام آسود، ديرگاهان به خوابگاه رستم رفت. او که شمعي عنبرين در دست داشت به رستم نزديک شد و ابراز عشق کرد و خود را به وي شناساند.

آرزوي تهمينه اين بود که با رستم پيوند داشته باشد و حاصل اين پيوند را کودکي از تيره ي ايراني مي خواست. رستم پيشنهاد او را پذيرفت و همان شب موبدي را فراخواند تا او را از پدر خواستگاري کند. شاه سمنگان نيز شادمانه دختر خود را به وي داد و همگان زر افشاندند و شادي ها کردند.

سپيده دم رستم مهره اي يگانه را که در بازو داشت به تهمينه داد که اگر فرزند دختر بود اين نشان را به گيسوي او و اگر پسر بود به بازوي او بربندد، پس تهمينه را بدرود گفت و رهسپار سيستان شد.

فرزند که از مادر زاده شد او را سهراب نام کردند و او چون پدر بسيار زود باليد. هنگامي که متوجه تفاوت خود با ساير هم سالانش شد، از مادر نشان پدر را پرسيد و تهمينه نيز داستان خود را با رستم براي پسر بازگفت. سهراب که ديگر طاقت نداشت با انديشه هاي نوجوانانه اش رو به ايران گذاشت .

رستم که هيچ گاه فکر نمي کرد فرزند خردسالش چنين باليده باشد و از سويي دیگر با بدخواهي افراسياب و اطرافيان ندانسته سهراب را کشت.

تهمينه چون خبر کشته شدن سهراب را شنيد تاب نیاورد، پس از يک ماه در گذشت.(رستگار فسايي،همان،ص 300-299)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:54 AM
سروش

سروش درگات ها Sraoša به معنی«اطاعت و فرمانبرداری» است. این نام از سرو sru یعنی «شنیدن» می باشد که در ادبیات فارسی به فرشته معروف است.







کلمات دیگری چون سرود و سراییدن نیز از این واژه باقی مانده است (پورداود،1377،ص516). در پهلوی Srōš آمده ، ایزد فرمانبرداری و روز هفدهم هر ماه در گاهشماری ایرانی.(مکنزی،1383،ص138)

سروش یکی از مهم ترین ایزدان آیین مزدیسنا است . مظهر اطاعت و فرمانبرداری و نماینده ی خصلت رضا و تسلیم در برابر آیین خداوندی که از حیث مقام با مهر برابر و همتاست. او را گاهی نیز به عنوان آخرین امشاسپند برای تکمیل عدد هفت مقدس، پس از جدا شدن سپندمینو از امشاسپندان، قرار داده اند. او در اوستا با صفاتی چون مقدس، نیک و پاداش نیک دهنده، توانا و پیروزمند و خوش اندام، دلیر و دارای اسلحه ی قوی و اهورایی همراه می باشد و همچنین تنو مَنترَ(تن فرمان) یعنی کسی که سراسر وجودش فرمانبرداری است که نشان دهنده ی وظیفه ی اوست که باید خاکیان را راه اطاعت و بندگی بیاموزد.

سروش نخستین کسی است که مراسم دینی به جای می آورد و مردم را برای ستایش امر می کند. او حامل وحی و پیک ایزدی است و بسیار در کتب فارسی آمده و او را با جبرئیل سامی یکی دانسته اند. سروش چون مهر همیشه بیدار و هرگز به خواب نمی رود و در بالای کوه البرز در یک بارگاه هزار ستون و ستاره نشان است. او در اوستا معمولاً ضد دیو و دروغ و محافظ نوع بشر است و برای این کار هر روز و هر شب سه بار به دور زمین می گردد.

گذشته از اوستا در کلیه کتاب ها ی دینی مزدیسنان به اسم سروش بر می خوریم چون، بندهشن، اردی ویرافنامه ، مینوی خرد و ... .( پورداود،همان،ص523-516)

در شاهنامه سروش فرشته ی پیام آور از سوی یزدان است که بر کیومرث آشکار گشت و او را از توطئه ی اهریمن آگاه ساخت و کیومرث را به نبرد با دیوان گسیل داشت. برای بار دوم پس از کشته شدن سیامک بر کیومرث ظاهر شد و او را به ترک سوگ فراخواند و این بار بعد از تشویق او در نبرد با دیوان ، هوشنگ و کیومرث پیروز شدند.

در جایی دیگر بر فریدون آشکار گشت و از او خواست تا ضحاک را که اسیر کرده بود ، نکُشد و او را بسته به دماوند ببرد و به بند کشد.

در برخی نسخه های شاهنامه ، سروش در هیئت خداپرستی نیکخواه که مویی چون مشک و رویی چون حور بهشتی داشته ، نزد فریدون آمده و او را به نیک و بد و افسونگری رهنمون می شود و فریدون نیز خود را پرتوان و دولت خود را جوان می یابد.

در جایی دیگر سروش در خواب بر گودرز ظاهر می شود و او را از کیخسرو ، پور سیاوش ، در میان تورانیان خبر می دهد و آینده ی کیخسرو را آشکار می کنند. همینطور یک بار بر هوم و دیگر بار بر کیخسرو آشکار می شود و او از رفتن به جهان جاوید خبر می دهد.

همچنین در جایی دیگر وقتی خسروپرویز از بهرام چوبین به کوه می گریزد و خدا را به یاری می خواهد ، سروش در حالی که بر اسب سوار است و جامه ای سبز بر تن دارد به یاری او می آید و او را از میان دشمنان نجات داده و به او نوید پادشاهی می دهد.(رستگارفسایی،1388،ص551-550)










نویشنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:54 AM
آرش

در اوستا erexša به معنای «رخشنده» آمده است. بارتلمه وجه اشتقاق آن را نامعلوم می داند(رستگارفسایی،1388،ص8). البته واژه ی اَرشَن گذشته از اینکه اسم خاص است ، به عنوان اسم مجرد نیز استعمال می شود. به معنی مرد و نر در مقابل زن و از برای تعیین جنس نر ستوران هم آمده است.(پورداود،1377،ص226)



در فقره ی 6و37 آمده که تشتر چست و چالاک به سوی دریای فراخکرت بشتابد ، همانطوری که تیر در هوا از کمان بهترین تیرانداز آریایی Erexša «اِرخش» از کوه «ائیریوخشوث» به طرف کوه «خوانونت » پرتاب گردید. داستان تیراندازی آرش در جنگ منوچهر و افراسیاب برای تعیین حدود خاک ایران و توران در تاریخ و ادبیات ما معروف است. کوه های نام برده شده را نمی دانیم که در کجا واقع است و امروزه به چه نامی است ، اما می توان گفت ، شاید کوه ائیریوخشوث در طبرستان و کوه خوانونت در مشرق ایران واقع شده است.

ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه جشن تیرگان را مرتبط با داستان آرش می داند و مناسبت آن را صلح ایران و توران معرفی می کند.(همو،همان،ص335-334)

دکتر بهار نیز بر این باور است که از موارد اساطیری مشترک هند و ایران یکی، داستان ویشنو و آرش کمانگیر است. در یکی، هنوز خدایی هندو و در دیگری، بنا به رسم ایرانی، خدایی انسان شده نقش واحدی را ادا می کنند. یکی، سرزمین خدایان را دوباره به دست می آورد و در دیگری، پهلوانی است که سرزمین ایران را دوباره از دست تورانیان رها می سازد. در واقع هر دو خود را فدا می سازند.(بهار،1386،ص405)

در شاهنامه نام آرش در چند جا آمده است از جمله؛ پهلوان نامدار ایرانی در روزگار منوچهر که تیراندازی بس توانا بوده اما هیچ از داستان تیراندازی او سخنی در میان نیست. در جایی دیگر، آرش نام چهارمین پسر کیقباد است . دیگر، دلاوری ایرانی که در هنگام نبرد با کیخسرو با افراسیاب به یاری کیخسرو آمده بود. همینطور به عنوان یکی از شاهان اشکانی نیز نام برده شده است. در جایی دیگر، نام یکی از دلاوران ایرانی است که در رایزنی برای گزینش جانشین یزدگرد بزهکار بر دَر دخمه ی یزدگرد گردآمده بودند.(رستگار فسایی،همان،ص9-7)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:55 AM
اَرنَواز

نام یکی از دو دختر جمشید که در اصل arenavak است که مرکب است از اَرنه به معنی «سزاوار و خوب» و واز به معنی«واژه و سخن». پس معنی ترکیبی کلمه «آنکه سخنش رحمت آورد» می باشد.(همو،همان،ص59)

در فقرات 13 و 14 از درواسپ یشت آمده است که فریدون برای ایزد گئوش قربانی نموده و از او درخواست که به ضحاک غلبه کند و دو زنش ( سنگهوک و ارنوک) را که از برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و از برای خانداری برازنده هستند از او بِرُباید. این دو زن که در شاهنامه شهرناز و ارنواز می باشند ، دو خواهر جمشید هستند که پس از مغلوب شدن جم، گرفتار ضحاک شدند.(پورداود، همان،ص193)

در شاهنامه آمده ارنواز را به سراپرده ی ضحاک بردند و ضحاک او را کژی آموختن گرفت و از راه جادویی بپرورد . شبی ضحاک خواب وحشتناکی دید . ارنواز که بیم زدگی او را دید از چگونگی خواب وی پرسید و ضحاک خواب خود را برای وی بازگفت . ارنواز به او پیشنهاد داد که مهتران را از هر کشوری فراخواند و اخترشناسان و موبدان افسونگر را گردآوَرَد و ببیند مرگ او به دست چه کسی است و آنگاه چاره ی کار خود بسازد.

ارنواز پس از ورود فریدون به کاخ ضحاک ، هنگامی که گریان با او روبرو شد ، نسب خود را با او بازگفت و افزود که با خواهر خود شهرناز ، از بیم هلاک، رام ضحاک شده بوده است.(رستگارفسایی،همان،ص59)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:56 AM
داریوش

این نام صورت فاعلی مفرد مذکر از dārayavahu است. مشتق از dāray- ماده ی مضارع از dar- "داشتن" وvahu- "نیک ، خوب" و در اوستایی: vohu-,vaŋhu؛ روی هم "دارنده ی بهی" است. (مولایی،1384،ص184) و داریوش یعنی کسی که خوبی را نگه می دارد.

چنانچه خود می گوید:
- Adam Dārayavauš xšāyaθiya vazraka xšāyaθiya xšāyaθiyānām xšāyaθiya pārsaiy xšāyaθiya dahyūnām vištāspahyā puça Aršāmahyā napā Haxāmanišiya.
- من داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه در پارس، شاه کشورها، پسر ویشتاسپ، نوه ی ارشام، هخامنشی(هستم).(DB1 ،3-1)

داریوش که در آخرین سفر جنگی کوروش، سرداری جوان حامل نیزه بود، در زمان کمبوجیه در سفر جنگی مصر فرماندهی ده هزار جاوید را- که نگهبانان شاهی بودند- به عهده داشت. پس از قضیه ی گوماتای مغ (بردیای دروغین) کمبوجیه که معلوم نیست مُرد یا به زندگی خود پایان بخشید؟ همواره او و همراهانش به هخامنشی وفادار بودند و در پایان او را به عنوان شاه برگزیدند. این مفهوم استقرار صلح را برای شاه جوان در کشور نداشت. داریوش به ناچار قریب به دو سال اسلحه در دست با اغتشاشات همه جانبه جنگید. خاطره ی این موفقیت را بر روی تپه ای مرتفع (که در جاده ی کرمانشاه به همدان است) در حدود چهل متر بالای زمین، روی لوحه ای برجسته(بیستون) حجاری کرده است.(گیرشمن،1336،ص 55-151)

در زمان پادشاهی داریوش، شاهنشاهی به بیست ایالت تقسیم شد که در رأس آن ها شهربان یا حامیان مملکت قرار داشتند. هر شهربان دبیری داشت که مراقب اعمال وی و رابط بین او و قدرت مرکزی بود. همچنین شاه مفتشانی داشت که به گوش های شاه معروف شدند. آن ها کاملاً مستقل بودند، در ایالات شاهنشاهی گردش می کردند و به کارهای عُمال رسیدگی می کردند. برای حفظ ارتباط بین مراکز مختلف شبکه ای از منازل عرض راه تشکیل شد که وسعت و اهمیت آن تا مدت ها پایدار ماند که از شوش شروع می شد و به ساردس ختم می گردید. ایران با داشتن چنین تشکیلاتی در زمان داریوش توانست وحدت مملکت را تأمین کند. اقدام مهم دیگر داریوش طرح مقدماتی کانال سوئز با حفر قناتی بین احمر و رود نیل بود.

در مورد مبنای روابط داریوش شاه همین بس که خود گوید: "من دوست دوستان خود بودم. من بهترین سوار، ماهرترین تیرانداز و پادشاه شکارگران بودم من هر کاری را دانسته ام." کتیبه ی او در بیستون که نوعی شهادت نامه است از همین احساس شریف و انسانی می گوید. سلطنت همراه با عطوفت با وجود قدرت که اراده ی شاه در میان همه ی اقوام روز و شب اجرا می شود و صرف نظر از اختلاف نژاد، اخلاق و معتقدات حکم قانون را دارد. حقیقت و عدالت با احساس ملیت که قبل از او در شاهنشاهی شرق باستان جز کوروش ادراک نمی شد، خلط می شود:

"اهورامزدا مرا یاری فرمود، چنان که همه ی بغان. اهوره مزدا مملکت مرا از هجوم (دشمن)، از محصول بد، از دروغ محفوظ دارند. نه هجوم نه محصول بد نه دروغ، ضد این مملکت پیشرفت نکند؛ برای همین است که از اهورمزدا و بغان درخواست می کنم، اهوره مزدا با همه ی بغان آن را به من خواهند داد."

و این احساس همه ی قوم پارس بوده است. چنان که هرودت می گوید: "هرگز یک پارسی از خدای خود نیکی ها را برای شخص خود نمی خواهد بلکه او درخواست سعادت برای تمام ملت پارس و برای شاه می کند و خود را مشمول این دعای عمومی می داند." (همو،همان،ص 171-155 )

در شاهنامه این نام به شکل دارا Dārā آمده است و در پهلوی Dārāb به معنی دارنده می باشد. همان داریوش سوم آخرین پادشاه هخامنشی که به دست والی بلخ کشته شد و در زمان او بود که اسکندر به ایران حمله کرد و آن را تصرف کرد. (رستگار فسایی،1388 ،ص372-371 )

shirin71
07-03-2011, 03:56 AM
سودابه

دختر شاه هاماوران و زن کیکاوس شاه ایران sūdābe می باشد. مهرداد بهار می نویسد: "شاید معنی سودابه آب افزونی بخش یا آب روشن باشد." (بهار،1380،ص 54)

در بندهشن آمده است که افراسیاب جنگ نو کرد و سیاوخش با او در کارزار آمد، اما به خیانت سوتاپیه، زن کی اوس، سیاوخش دیگر به ایرانشهر نیامد و او را افراسیاب پیش خود به زینهار پذیرفت ... . یوستی با توجه به کلمه ی سُعدی در متن غرر اصل کلمه را عربی می داند که احتمالاً در اصل اوستاییSutā- wanhu می باشد.

در شاهنامه آمده است که کاوس پس از آن که شاه هاماوران را شکست داد و دانست که دختری دارد. سودابه را خواستگاری کرد. اما شاه تنها همین دختر را داشت افسرده و ناراحت گشت و بعد از چندی شاه را به مهمانی خود فراخواند. سودابه فریب پدر را می دانست و به شاه گفت اما او باور نکرد و در بند شاه هاماوران گرفتار آمد. تا اینکه رستم کاوس را از بند رهانید.

سیاوش پسر کاوس، پس از سال ها دوری نزد پدر بازگشت و سودابه بدو دل بست و بدو عشق ورزید. اما سیاوش درخواست سودابه را نپذیرفت. سودابه که از فاش شدن راز خویش نزد شاه بیمناک بود، جامه بر تن درید و چهره خراشید واحتمال سقط جنین خویش را بر گردن سیاوش انداخت. شاه باور نکرد و طی جریاناتی که در شاهنامه به تفصیل آمده است، کاوس در آخر با موبدان به مشورت پرداخت. قرار بر این شد که سیاوش در اثبات بی گناهی خویش از آتش بگذرد و چنین کرد و سودابه رسوا شد. شاه فرمان به دار آویختن او را داد اما با پادرمیانی کردن سیاوش، شاه او را بخشید.



چون سیاوش در توران به دست افراسیاب کشته شد، رستم به درگاه کاوس رفت و کاوس را سرزنش ها کرد و سودابه را به کین خواهی سیاوش کُشت. (رستگار فسایی،همان،ص 564-561)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:57 AM
بهمن

این نام در اوستا وُهُومَنَه Vho-manah آمده ، از دو جزء ترکیب یافته است. وُهُو(= ونگهو vaŋhu) که صفت است به معنی خوب و نیک . در فرس هخامنشی وَهو vahu و در سانسکریت وَسو vasu به همین معنی و در پهلوی وِه vēh و در فارسی بِه شده است .


جزء دوم مَنهmanah برابر با مَنَس manas در سانسکریت که در پهلوی مِنشن mēnišn و در فارسی مَنِش شده است. مَنه از ریشه ی مَن man که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی اندیشیدن و شناختن و به یاد آوردن و دریافتن است.(پورداود،1380،ص73-72) بنابراین هر دو کلمه در زبان ما باقی مانده و می توانیم در مجموع آن را به وِه منش یا خوب منش و همچنین نیک نهاد معنا کنیم .( همو،1377 ، ص 88)


وهمن یا نهاد پاک نخستین آفریده ی اهوره مزدا ست و در عالم روحانی مظهر اندیشه ی نیک و خرد و دانایی خداوند است . انسان را از عقل و تدبیر بهره بخشد و او را به آفریدگار نزدیک کند . بهمن همان فرشته ای است که در خواب، روح زرتشت را به پیشگاه جلال اهورا رهنمایی نمود . بهمن از زمان های بسیار قدیم در ایران زمین و ممالک مزدیسنا فرشته ای مورد توجه بوده است . بنا به گفته ی استرابون در آسیای صغیر هم ستایش او معمول بوده است. یکی از وظایف مهم او بازداشتن انسان از ژاژگویی و هرزه سرایی می باشد. ایزد ماه، گئوش و رام از همکاران وهمن هستند و اَکَه مَنَه یعنی بد منش یا زشت نهاد دشمن و رقیب بزرگ اوست.(همو،همان،ص 91-89)

گفتیم که بهمن در جهان مینوی نماینده ی منش نیک اهورامزداست و در جهان خاکی چهارپایان سودمند سپرده به اوست . گذشته از این پاسبانی یازدهمین ماه با امشاسپند بهمن است . نگهبانی دومین روز از ماه نیز با اوست؛ بهمن روز از بهمن ماه که یکی از جشن های بسیار بزرگ ایران باستان بوده و قرن ها پس از استیلای عرب مانند فروردگان و مهرگان برگزار می شده است به آن بهمنجه نیز می گفتند .(همو،1380،ص75)

در شاهنامه بهمن یکی از چهار پسر اسفندیار است. بهمن به فرمان پدر به نزد رستم می رود تا پیغام وی را به او برساند. پس به شکارگاه رستم می رود و هنگامی که وی را با آن عظمت می بیند نگران پدرمی شود. در اندیشه ی جوانانه ی خود می خواهد او را از بین ببرد اما ناکام می ماند و مورد سرزنش اسفندیار قرار می گیرد.

بهمن هنگام مرگِ پدر بر بالین او بود که اسفندیار از رستم می خواهد تا بهمن را پدروار هنرهای رزمی، بزمی وشکار ، همچنین روش زندگی بزرگان بیاموزد، رستم نیز چنین می کند.

چون جاماسب آینده ی بهمن را دید به گشتاسب گفت. او نیز از بهمن خواست بازگردد. رستم از او بدرقه ی شایسته ای کرد . سرانجام گشتاسب تاج و تخت را به او سپرد و پشوتن را مشاور بهمن قرار داد. نامش را اردشیر گذاشت به دلیل رشادت ها و شجاعتی که داشت. بهمن که دارای دستان بسیار بلندی بود، لقبی با عنوان درازدست یا دراز انگل(انگشت) گرفت. چون پادشاه شد اندیشه ی انتقام پدر در او زنده گشت . پس به سیستان حمله کرد ، اگر چه زال از او پوزش طلبید اما نپذیرفت. زال را به بند کشید و با فرامرز نبرد کرد و او را شکست داد و تیربارانش کرد. فرمان غارت سیستان را داد. رستم نیز هنگام رسیدن او به دست شغاد کشته شده بود. در فرجام پشوتن او را پشیمان کرد و او نیز به ایران بازگشت.

بهمن را پسری بود با نام ساسان که دختری داشت همای نام که بهمن شیفته ی او شد و با او ازدواج کرد. همای را به شاهی برگزید و ساسان نیز گریخت و بهمن در گذشت.(رستگار فسایی،1388،ص224-221)





نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-03-2011, 03:57 AM
پوران دخت

پوران دخت که یوستی درست این نام را بوران دخت Bōrān doxt می داند، مرکب است از بور bōr + ان (نسبت) یعنی گلگون . چنانچه سپیتمه ( سپیتمان) نام خانوادگی زردشت نیز به معنی « از نژاد سفید» است و یا سهراب که به معنی آب سرخ است. این نام در برخی نسخه های شاهنامه توران نیز آمده است.

در شاهنامه آمده است پوران دخت ملکه ی ایران که پس از کشته شدن فرائین بر تخت پادشاهی نشست شهریاری دادگر بود که قاتل اردشیر را دستگیر کرد و به دم اسب بست و کشت . پس از شش ماه پادشاهی بیمار شد و در گذشت و آزرم دخت جای وی نشست.

بلعمی نیز او را دخت خسرو پرویز می داند و می نویسد که از کارهای او این بود که بقایای خراج را بر مردم بخشید و دار مسیحا را به رومیان بازگرداند . همچنین هرمزدِ شهران گراز وزیر او بوده است.

کریستین سن در مورد او می گوید ؛ چون در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران دختر خسروپرویز نهادند .او در مقابلِ خدمت شایانی که پوس فرخ به خانواده ی سلطنتی کرده بود مقام وزارت را به او سپرد و پس از قطع مصالحه ی قطعی با دولت روم جهان را بدرود گفت. مدت پادشاهی او تقریباً یکسال و چهار ماه بود .(همو، همان،ص 259-258)

معین می گوید:« پوران دخت که بیست و هشتمین پادشاه ساسانی است از بهار 630 تا پاییز 631 میلادی پادشاهی کرد».(معین، 1377،ج5 ،ص291)

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-06-2011, 06:04 PM
سیامک

سیامک siyāmak که در اوستا syāmaka آمده است به معنی سیاه موی مند، دارای موی سیاه است. جزء اول آن syāva (سیاه) است و در اوستا، هم نام پسر کیومرث و هم نام کوهی است.




در بندهشن سیامک فرزندزاده ی کیومرث است، زیرا از کیومرث مشی و مشیانه و از این دو سیامک زاده می شود. طبری نیز همین را گوید. اما بلعمی با تغییر نام مشی و مشیانه به ماری و ماریه می نویسد: "چون پسر و دختر کیومرث ماری و ماریه با هم ازدواج کردند ... ماریه از ماری پسری بزاد نیکو روی و او را سیامک نام کردند و این سیامک پدر ملوک بوده است."

همچنین در بندهشن آمده است که فرواگ و فرواگین فرزندان سیامک اند که از ایشان پانزده جفت زاده می شوند ... .

در کتاب هفتم دینکرت که موسوم به زرتشت نامه است، در دیباچه ی آن از پادشاهان پیشدادی و کیانی سخن رفته؛ به ترتیب از کیومرث نخستین بشر و مشی و مشیانه و از سیامک و هوشنگ و.... یاد شده و از کارهای نیک هر یک شرح مختصری آمده است.

در جایی از شاهنامه آمده است؛ پسر کیومرث هنرمندی دلاور بود و اهریمن و فرزندش بر وی و پدرش رشک بردند و سپاه آراستند تا آن دو را نابود سازند. سیامک سپاه ساخت و تن خود را در چرم پلنگ پوشانید و با خزروان (پور اهریمن) درآویخت و به دست خزروان کشته شد. مردم به همراه کیومرث سالی بر مرگ سیامک سوگوار بودند و هوشنگ پسر سیامک به کین خواهی پدر برخاست.

در جای دیگری در بندهشن ،سیامکَ syāmaka و وفرَیه vafraya هر دو در فصل 12 فقره ی 2 آمده است. اولی سیاه موی مند و دومی ورف مند(برف مند) نامیده شده است. احتمال دارد این کوه مطابق باشد با سیاه کوه و سفید کوه که از طرف مشرق هرات به هری رود امتداد دارد





نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-06-2011, 06:05 PM
آزرم دخت

شکل درست این نام "آزرمی دخت" است. جزء اول در اوستا a - zarēma می باشد که خود مرکب از a علامت نفی و zarēma هم ریشه ی zauruna و zairina که هر دو صفت و به معنی پیر و شکسته است. در پهلوی نیز zarmān به معنی پیری آمده که در فرهنگ های پارسی هم به معنی پیر و فرتوت یاد شده است. نام و لقب پدر رستم "زال" و "زر" هر دو از یک ریشه و به یک معنی یعنی"فرتوت" است. پس آزرمَ یعنی پیر و ناشدنی و فرسوده گشتنی و آزرمی دخت به معنای "دختر همیشه جوان". در فرهنگ معین آمده است: "آزرمی دخت در سال 630 میلادی در تیسفون تاج شاهی بر سر نهاد...".


آزرم دخت، دختر خسروپرویز بود که پس از مرگ خواهرش پوران دخت، به پادشاهی ایران رسید و پس از آن که چهار ماه با داد و نیکویی فرمانروایی کرد، در آغاز پنجمین ماه شهریاری درگذشت و ایرانیان "فرخ زاد" را از جهرم فراخواندند و به جای او بر تخت پادشاهی نشاندند.

بلعمی می نویسد: "آزرمی دخت کسی را وزیر نکرد و بسیار نیکو روی بود و فرخ هرمزد سپهبد خراسان و پدر رستم به او کس فرستاد وی را خواستگاری کرد ... آزرمی دخت او را فراخواند و با او پنهانی قرار دیدار نهاد. ولی از نگهبانان خواست که چون اندر آید او را بکشند و چنین کردند و سر او را برگرفتند. رستم پسر او سر بر داشت و با آزرمی دخت جنگ کرد و او را بگرفت و با وی قهر کرد و از وی مراد خویش بستد. بعد از آن هر دو چشمش کور کرد و بعد از آن او را بکشت..."

ثعالبی نکته ای بیشتر می گوید که اگر عمر آزرمی دخت وفا می کرد ملکه ای به تمام معنی کلمه می شد ولی موقعی او به سلطنت رسید که از طلوع دولت اسلام اقبال مملکت ایران رو به افول بود. همچنین گفته های دیگری از اخبار الطول، مجمل التواریخ، تاریخ طبرستان، مروج الذهب و فارسنامه نیز هست که همه نشان از پادشاهی کوتاه مدت این بزرگ بانوی ایرانی دارد.

همین طور کریستن سن می گوید: "چگونگی مرگ آزرمی دخت معلوم نیست و پس از او دو تن سلطنت کرده اند. هرمزد پنجم و خسرو چهارم که جز نامی از آن ها معروف نیست و در نهایت فرخ زاد که از اعقاب خسروپرویز بود بر پایتخت ایران تیسفون دست یافت " .

نویسنده : فروغ شمسیان

shirin71
07-06-2011, 06:05 PM
رستم

نام رستم که به شکل هاي مختلف رستهم، روستم، روستهم آمده، از دو جزء تشکيل شده است: رس raodha (نمو و رستن و روييدن از همين ريشه است) + تهم taxma تَخمَ که در پارسي باستان و گات ها و ديگر بخش هاي اوستا به معني دلير و پهلوان است. (پورداود، 1380، ص 228) در شاهنامه تهمتن لقبي است که به رستم داده شده، يعني بزرگ پيکر و قوي اندام که در واقع معني کلمه ي رستم است. (همو،1377،ص139)

در ادبيات پهلوي نام رستم به صورت رُت ستخمک rot-staxmak يا رتستخم rot-staxm و رتستهم (بندهشن بزرگ،فصل 34و35) آمده است. مارکوارت رستم را با گرشاسب يکي مي داند و حتا رستم را يکي از صفات پهلوان بزرگ فرض مي کند. اما نولدکه داستان زال و رستم را هيچ مرتبط با گرشاسب نمي داند چه اينکه نام گرشاسب در اوستا و گاهي در شاهنامه آمده در شمار شاهان است در حالي که رستم و زال پهلوان هستند.

مهرداد بهار نيز در اساطير ايران مي گويد: «بيشتر مي توان احتمال داد که رستم پهلوان اساطير اقوامي بيگانه (ظاهراً سکايي) بوده که به علت آميختن ايشان با ايرانيان وارد افسانه هاي ملي ما گرديده است...»

به هر روي او پور زال و رودابه است. زال براي ازدواج با رودابه به سام نامه مي نويسد. او نيز از ستاره شناسان سرانجام اين ازدواج را مي پرسد. آنان نيز پاسخ مي دهند:

... بدو باشد ايرانيان را اميد

ازو پهلوان را خرام و نويد

خنک پادشاهي که هنگام او

زمانه به شاهي برد نام او

پيوند زال و رودابه انجام مي شود و رودابه پس از مدتي باردار مي گردد و چون زمان زادن فرا مي رسد، رودابه از هوش مي رود و زال از سيمرغ ياري مي خواهد. سيمرغ زال را مي گويد که پهلوگاه رودابه را بشکافد و بچه را بيرون کشد. آن گاه جاي زخم را بدوزد و گياهي به وي مي دهد تا با شير و مشک بياميزد و بر آن نهد و اين چنين، موبدي رستم را به دنيا مي آورد. ده دايه او را شير مي دادند و هنگامي که به غذا خوردن رسيد، غذاي پنج مرد را مي خورد. (رستگار فسایی،1388،ص413-409)

مهرداد بهار مي گويد که رستم بسيار شبيه ايندره خداي هندي است. چه هر دو از پهلوي مادر زاده مي شوند و هر دو دلاوري هاي يکسان دارند .(بهار،1381،ص44-43)

نخستين کار پهلواني رستم کشتن پيل سپيد با ضربت گرز سام بود و وقتي پدر آگاه گرديد او را به رفتن به کوه سپند و گشودن دژ آن و انتقام گرفتن خون نريمان فرمان داد. او نيز به ترفندي بدان جا راه يافت و پيروز باز گشت. نبرد بعدي با افراسياب بود که پس از درگذشت «زو» به ايران تاخته بود. رستم به فرمان پدر به البرز کوه رفت و کيقباد را به ايران بازگرداند و در نخستين لشگرکشي، پيشرو سپاه وي بود. پس در مورد افراسياب از زال پرسيد و به ميدان نبرد شتافت. او را از پشت زين برگرفت تا نزد کيقباد برد. بعد پشنگ پيشنهاد آشتي داد و کيقباد پذيرفت اگر چه رستم موافق نبود.

چون کاوس به تخت شاهي نشست و انديشه ي رفتن به مازندران در سرش افتاد، ايران را به ميلاد و دو پهلوان زال و رستم سپرد.اما آنجا گرفتار ديو مازندران شد و رستم پس از گذشتن از هفت خوان معروف خود در شاهنامه او را نجات داد.

ديگر از شاهکارهاي در نبرد مي توان از نبرد هفت دلاور گفت که در آن نبرد نيز بر سپاه افراسياب دلاوران ايراني پيروز ميدان گشتند. رخداد مهم ديگر سفر رستم به سمنگان و آشنايي او با تهمينه و ازدواج با او بود. حاصل اين ازدواج پسري با نام سهراب بود که با توطئه ي اطرافيان و سهل انگاري خويش و در نهايت دخالت تقدير و سرنوشت به دست پدر کشته شد.

داستان ديگر در شاهنامه که به پهلوان اساسي و اصلي، رستم، بازمي گردد ، داستان سياوش است. سياوش فرزند کاوس است و پس از چندي که از تولدش سپري مي شود به دست رستم براي تربيت بهتر سپرده مي شود. پس از جرياناتي که در زندگي شخصي سياوش با سودابه پيش آمد و او را از وطن دور ساخت، به دست افراسياب کشته شد. رستم که دلبستگي خاصي به اين جوان ايراني داشت قسم خورد که تا انتقام سياوش را نگيرد دست از سلاح بر ندارد. پس به سراي سودابه رفت و او را به دو نيم کرد و از سويي نيز به جنگ با افراسياب رفت و شکست سختي به سپاهش داد و به او نيز حمله ور شد، اما او گريخت. رستم بر تخت او دست يافت و گنجينه هايش را ميان افرادش پخش کرد. پس شش سال بر تخت او پادشاهي کرد و همچنان به دنبالش مي گشت تا کين سياوش بازخواهد. تا اينکه از ترس حمله ي حريف به کاوس و سرزمينش به ايران بازگشت.

پس نوبت پادشاهي کيخسرو رسيد. رستم با زال و گروهي از بزرگان به ديدار وي شتافتند و از آن پس مشاور هميشگي شاه شد. در نبرد بزرگ با افراسياب او را همراهي کرد و سپس با خاقان چين که به ايران حمله کرده بود، جنگيد و او را نيز شکست داد. اگرچه بسيار به دنبال شاه تورانيان گشت اما او را نيافت و ناچار به ايران پس از سفري طولاني نزد کيخسرو بازگشت و شاه نيز بسيار او را بزرگ داشت.

از ديگر مبارزات پيروزمندانه ي او مي توان نبرد با اکوان ديو را نام برد که به صورت گوري زرد رنگ در گله ي اسبان يالشان را مي دريد. رستم در راه مبارزه با آن ديو دوباره با افراسياب روبرو گشت و چون وي را تنها يافت با سپاه فراوان بدو حمله برد اما بار ديگر شکست خورد و رستم در بازگشت دوباره اکوان ديو را ديد و او را کشت و باز باخواسته و پيلانِ افراسياب نزد کيخسرو بازگشت.

از ديگر داستان هايي که در شاهنامه ارتباط مستقيم با رستم دارد، مي توان داستان بيژن و زنداني شدن در چاه تورانیان و نبرد رستم و اسفنديار را نام برد که در نامورنامه هاي پيشين در مورد آن سخن رانديم.

و در پايان داستان رستم با نابرادري اش شغاد است. او دختر شاه کابل را به زني داشت و از اينکه رستم از پدرزنش باژخواهي مي کرد بر او گران آمد، پس با شاه به رايزني پرداخت تا رستم را به دام افکند و بکشد آن گاه با حیله ای رستم و رخش را به چاهي افکندند و رخش را زخمي کردند. رستم حيله ي برادر بدانست و او را با تيري به چناري بربدوخت.اما خود و رخش، زواره و ديگر يارانش همه در چاه ها مردند. مگر يک سوار که گريخت و خبر را به زال برساند.

زال غمین فرامرز را به کابل مي فرستد تا کين رستم و ياران از شاه کابل باز ستاند و پیکر دلاوران را به زابلستان بياورد. رستم را در تابوتي قيراندود و مشک آلود مي نهند و در طول راه مردان و زنان بر مرگش مي گريند. مردم سيستان تا يکسال در سوگش بودند و هرگز او را از ياد نبردند، آنچنانکه در زمان هرمز هنوز درفش اژدهاپيکر رستم نگهداري مي شد و شاه ايران آن را به بهرام چوبين سپرد تا به نبرد با ساوه شاه برود.(رستگار فسايي،همان،صص449-413)


نویسنده : فروغ شمسیان