PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رها | حسن کریم پور



R A H A
07-03-2011, 01:31 AM
فصل اول (1)

بعد از گذراندن دوره تخصصی یکساله و چند پرواز آموزشی رسما به عنوان مهماندار به استخدام هواپیمایی ملی ایران هما در آمدم.باورم نمیشد که به این زودی 21 سال از عمرم گذشته باشد.
مادر اوایل راضی نبود شغل مهمانداری را انتخاب کنم.میگفت اولا بعید بنظر میرسد که پذیرفته شوم و بعد هم کاری است که همیشه خطر بهمراه دارد.اما رفته رفته به ظاهر به آنچه خواسته من بود تن داد ولی اضطراب داشت.
مادرم بطور کلی زنی کم حرف بود.گاهی به نقطه ای روی دیوار با یه عکس قاب کرده زمان جوانیش یا به گل قالی خیره میشد و به فکر فرو میرفت.نه پدرم را دیده بودم نه مادرم درباره او آنطور که باید و شاید چیزی میگفت و نه ماجرای زندگیش را شرح میداد.آنچه درباره او میدانستم این بود که:پدر و مادرش را زود از دست داده و خواهرش به هلند مهاجرت کرده بود.درباره پدرم هم میگفت که پدر ومادرش را در زلزله سال 42 بویین زهرا از دست داده بود.زمان دانشجوییش عاشق مادرم شده و با او ازدواج کرده بود و وقتی مادرم مرا حامله بود غیبش زده بود.گاهی هم اب پاکی را روی دست من میریخت و میگفت حتما پدرم مرده است.
همینقدر میفهمیدم که او گذشته ای پر ماجرا دارد و رازی را از من پنهان میکند.
مادرم مدتها از زمانیکه مرا حامله بوده در بیمارستان جرجانی خیابان تهران نو مشغول بکار شده و این اواخر به بیمارستان شهدای میدان تجریش آمده و کارمند دفتری شده. در دوران تحصیل من مخارجمان از همان حقوق بیمارستان تامین میشد بیشترین واهمه اش قبل از اینکه من مهماندار شوم این بود که در دوران دبیرستان تحت تاثیر احساسات و بحرانهای عشقی قرار بگیرم همیشه میگفت که به قلب تیر خورده و شمع واژگونی که پسرها روی تنه درختان و دیوار خانه مان میکشند توجهی نداشته باشم.
مادرم کتابهای فلسفی و عشقی زیاد داشت و محل کارش بیشتر جایگاه مطالعه او بود گاهی منهم به قفسه های کتابهایش سر میزدم و نگاهی به آنها می انداختم و در صورت پیدا کردن فراغت مطالعه میکردم.دیوان حافظ و مجموعه اشعار فریدون مشیری و سهراب سپهری را بیشتر در دست مادرم میدیدم گاهی که شعری به دلش مینشست سر تکان میداد و آه حسرت میکشید.
برنامه پرواز من روز و ساعت و شماره پرواز اول هر ماه تعیین میشد.گاهی سه چهار روز پشت سر هم تا پاسی از شب پرواز داشتم و گاهی هم یکی دو روز استراحت میکردم.اغلب یکی دو ساعت قبل از پرواز سرویس هواپیمایی که گاهی جیپ استیشن بود و گاهی پاترول بدنبال من می آمد.در عالم جوانی روزهای نخست بخودم میبالیدم و بقول معروف جلوی همسایه ها پز میدادم اما رفته رفته بعد از چند ماه برایم عادی شد.
از وقتی 13 14 ساله بودم اغلب از زیبایی من تعریف میکردند.از الهام دوست صمیمی مادرم که پزشک بود گرفته تا معلمها و همکلاسیهایم بر این باور بودند که زیبا هستم و به شوخی یا جدی میگفتند خوش بحال مردی که شوهر من میشود.
غیر از الهام که او را خاله الهام صدا میزدم کس و کاری نداشتیم نه عمه و خاله و نه دایی و عمو.آنچه مادرم درباره بستگان خودش و پدرم میگفت برایم قابل قبول نبود.گاهی که پیله میکردم چرا تنها هستم و پدرم کیست چهره اش درهم میرفت و ناراحت میشد.منهم چون نمیخواستم آرامش او را بهم بریزم کنجکاوی نمیکردم اما تردیدی نداشتم که مادرم در عشق شکست خورده و حقیقتی را از من مخفی میکند.
از همان دوره دبیرستان و بخصوص در دوره کار آموزی مهمانداری و زمانیکه بکار مشغول شدم خواستگارهایی برایم پیدا شدند و عاشق سینه چاک خیابانی فراوان داشتم اما همیشه گفته های مادرم آویزه گوشم بود که میگفت:17 18 سالگی دوره بحران و عاشق شدن است که اغلب هیجان بسیار بهمراه دارد و آنچنان عاشق و معشوق درهم غرق میشوند که گاهی از خواب و خوراک میفتند و به هیچ چیز جز عشق نمی اندیشیند.معشوق در برابرشان بی نقص و زیبا جلوه میکند.روزهایشان سرشار از افسون و مهر و خنده و شگفتی است اما اگر عشق در تاریکی قدم بردارد چه بسا دیری نمیپاید از خود میپرسند بر سر آنهمه نشاط عشق چه آمده است.
مادرم بعضی اوقات به گذشته اش که من از آن بی خبر بودم میاندیشید و آه کشان میگفت که گاهی عشق نوعی بازی کودکانه است و در عین حال معتقد بود تسلیم شدن در برابر قانونمندیهای بزرگان که به عشق اعتقاد ندارند و سنتی می اندیشیند و رای خودشان تصمیم میگیرند و برای دختران شوهر و حتی پسرشان همسر انتخاب میکنند کاری احمقانه است...
نوروز سال 76 نزدیک به یکسال و نیم از اولین پرواز میگذشت بعد از اینهمه مدت بکار مهمانداری چنان مسلط شده بودم که سر مهمانداران و حتی خلبانان از من تعریف میکردند.مادرم واهمه و دلشوره روزهای نخست را نداشت یکی دوسال بود که دستم توی جیب خودم بود البته ممکن نبود که لباس یا کفشی برای خودم بخرم و مادرم را فراموش کنم و چقدر خوشحال میشد گرچه برایش یک روسری ناقابل میخریدم.
از روزی که بیاد دارم جشن تولد برایم معنی نداشت اما سوم اردیبهشت آن سال برای دعوت کردن همکارانم و دوستان مادرم بهانه خوبی بود.چند نفر از همکاران مادرم را با دخترهایشان که تقریبا همسن وسال بودند دعوت کردیم که روی هم 20 نفر نمیشدند از همسایه های آپارتمان محل سکونتمان در فرمانیه شمیران فقط زن جوانی که در آخرین واحد زندگی میکرد و دو سه سالی از ازدواجش گذشته بود دعوت ما را پذیرفت .کیومرث پسر 10 12 ساله الهام هم تنها مرد جشن کوچک زنانه ما بود.
با نوای موسیقی شادی میکردیم و میخندیدیم و از هر دری صحبت بمیان می آوردیم.مادر حال و حوصله این کارها را نداشت و مثل همیشه تو خودش بود.وظیفه میزبانی را خاله الهام به عهده داشت برای عصرانه سالاد الویه و مقداری کالباس و سوسیس تهیه کرده بود.
با صدای زنگ بلافاصله موسیقی را قطع کردیم .جو حاکم بر جامعه طوری نبود که صدای موسیقی غربی به کوچه برسد یا جشنی برپا شود و پسر و دختر بدون رعایت ضوابطی که تا حدودی قانونمند شده بود بگو بخند کنند.چمیم مهمانیهایی جرم محسوب میشد یا چنین شایع کرده بودند که جرم است.خلاصه با صدای زنگ سکوت برقرار شد.مادرم از پنجره نگاهی به کوچه انداخت و با حالتی شگفت زده گفت:سرویس فرودگاهه.
من و بچه های همکار به تعجب بهم نگاه کردیم و من گفتم:ما امروز پرواز نداشتیم.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم آقای نصیری راننده سرویس بعد از سلام از من خواست در را باز کنم.او غریبه نبود بارها بدنبال من آمده بود و بارهای برای نوشیدن چای و اب دعوتش کرده بودم.مردی میانسال و بسیار مورد اعتماد همه همکاران بود.طولی نکشید که با یک دسته گل بزرگ که حمل آن بسختی از عهده یک نفر بر می آمد در آستانه در ظاهر شد .من و همکارانم به گمان اینکه او برایم گل آورده شگفت زده شده بودیم.آقای نصیری گفت:این گل را یکی از همکاران فرستاده و بمن گفته بشما بگویم تولدتان مبارک.
پرسیدم:کی؟از بچه های پرواز؟
آقای نصیری با لبخندی پر معنا گفت:از من خواسته چیزی نگم بلاخره خوش بهتون میگه.
او را برای خوردن کیک و نوشیدن چای دعوت کردم اما چون مجلس زنانه بود از همان در خداحافظی کرد و رفت.
همکارانم شگفت زده به حدس و گما ن افتاده بودند که چه کسی ممکن است سبد گلی به این بزرگی فرستاده باشد.فقط روی کارت کوچکی نوشته شده بود تولدت مبارک.
مادرم کنجکاوتر از همه با حالتی مضطرب نگاه از من بر نمیداشت.زیاد به ذهنم فشار نیاوردم و به حدس و گمان هن نیفتادم چون شک نداشتم که گل از طرف چه کسی است اما بروی خودم نیاوردم.کسی که گل را فرستاده بود ا ز این طریق سعی داشت بمن بفماند که حتی روز تولدم را میداند.
به هر روی بعد از صرف کیک و چای و عصرانه زحمت تهیه اش بدوش خاله الهام و طلعت خانم بود که در هفته چند روز در کارهای خانه به الهام کمک میکرد دعوت شدگان با ارزوی عمر طولانی برای من و مادرم یکی پس از دیگری خداحافظی کردند.طلعت خانم یک تنه از پس جمع و جور کردن و شستن ظروف بر آمد.
بالاخره مادرم طاقت نیاورد و پرسید:رها میدونی چه کسی برات گل فرستاده؟
گفتم:تا حدودی حدس میزنم.
الهام به شوخی گفت:مبارکه!حالا این مرد خوشبخت کیه؟
گفتم:حالا از کجا فهمیدین مرده؟
الهام گفت:معلومه دیگه خودتو لوس نکن.
گفتم:چی بگم؟مهندس پروازه...از چند ماه پیش فهمیدم بمن علاقه مند شده و به عناوین گوناگون سعی داره ثابت کنه که با بقیه خیلی متفاوته.
الهام شگفت زده پرسید:بقیه؟
گفتم چی بگم خاله از دوره اموزشی تاحالا که دو سال و نیم گذشته بس گفتم تا یکی دو سال دیگه شوهر نمیکنم خسته شدم.یکی منو برای برادرش انتخاب کرده یکی برای بردار شوهرش.همکاران کرد هم مرتب برایم پیغام و پسغام میفرستن که به خواستگاری من بیام.خواهرزاده جناب سرهنگ طبقه پایین هم که ول کن نیست.
الهام گفت:به اونا حق میدم که دست از سرت برنمیدارن مکنه اگه برادرم رضا اینجا بود اجازه نمیدادم زن کس دیگه ای بشی بالاخره باید شوهر کنی.
گفتم:نمیدونم.اما اینکه گل فرستاده ظاهرا بد نیست.نه اینکه عاشقش شده باشم اما ازش بدم نمیاد.تا حالا بعنوان همکار فقط سلام علیک داشتیم اما من مشکل من چیز دیگه اس که اگه بزبون بیارم مادرم ناراحت میشه.
مادرم گفت:نه مادر من که علاوه بر مادر بودن با تو دوست بودم.اگر گاهی هم بعنوان نصیحت حرفی زدم منظورم این نبوده که شوهر نکنی یا اگه به کسی دل بستی بمن نگی.
گفتم:هنوز که دلبستگی ندارم اما نگرانی من اینه که نمیدونم بهش در مورد خوانواده ام چی بگم.آخه مگه میشه من نه عمو نه عمه نه دایی نه خاله نه حتی یه قوم و خویش دور داشته باشم؟فکر نمیکنن منو از پرورشگاه اوردین و بزرگ کردین.
الهام نگاهی به مادر انداخت گویا سر و سری با هم داشتن که من از اون بیخبر بودم.
مادرم گفت:شباهت تو بمن هیچ شکی برای کسی باقی نمیذاره که پاره دلم هستی.پرورشگاه کدومه دختر؟
گفتم:اگه پدرم کرده باشد معلوم باشه.اگر هم گم شده باید معلوم باشه.آخه چرا نباید برای کسی که منو دوست داره و قصد داره با من ازدواج کنه حرفی داشته باشم؟
الهام میخواست چیزی بگوید اما نگاه مادرم موجب شد که حرفش را عوض کند .گفت:کسی که کسی رو دوست داشته باشه..نگذاشتم جمله اش تمام شود.گفتم:فقط اینو میدونم که مادرم خیلی از مسائلی رو که پشت سر گذاشته از من پنهون میکنه.
ناگهان رنگ مادرم تغییر کرد تعادلش بهم خورد اگر من و الهام زیر بازوی او را نگرفته بودیم کنترلش را از دست میداد.اگر میدانستم که چنین مشوش میشود مانند سالهای گذشته یادی از پدرم نمیکردم.برایش اب قند درست کردم.سرش را روی سینه ام گذاشتم چشمانش را باز نمیکرد.خیلی ترسیده بودم.گرچه الهام پزشک بود بمن اطمینان داد که مسئله مهمی نیست.رفته رفته حال مادرم بهتر شد.از گوشه چشمانش اشک جاری بود با صدایی خفه گفت:دهها بار گفتم که از پدرت خبر ندارم.منکه درباره تو کوتاهی نکردم.
الهام حرف توی حرف آورد و به مادرم گفت که نباید خودش را ناراحت کند و صحبت کسی که برایم گل فرستاده بود پیش کشیده شد.
مادرم گفت:دخترم زندگی بدون عشق مثل باغی است بی بهره از آفتاب اگر کسی را که برایت گل فرستاده دوست داری به دل و احساس و عقلت مراجعه کن اگر هر سه به توافق رسیدند بی شک بازنده نمیشوی.گفتم:باید از تجربه شما مادر خوبم و خاله الهام عزیزم استفاده کنم و هرگز بدون مشورت با شما تصمیم نمیگیرم.شما این تجربیات را ارزان بدست نیاوردین مادر.
الهام که قصد داشت مادرم را از حال و هوای چند لحظه پیش بیرون بیاورد رو بمن کرد و گفت:بالاخره گوشه چشمی به اقای مهندس نشون دادی که سبد گل به این بزرگی برایت فرستاده.
گفتم:نه فقط سلام علیک داشتیم تا خدا چه بخواهد و چه قسمت باشد.مادرم که دستش روی قلبش بود و احساس نفس تنگی میکرد گفت:تا قسمت چه باشد یعنی چی مادر؟همین باورها موجب بیچارگی ما شده.خدا عقل داده با هم نشست و برخاست کنین.خونه میاریش با هم حرف میزنیم.اگه به دلن نشست لحظه ای درنگ نکن مادر.
الهام بار دیگر مادرم را معاینه کرد معتقد بود که ضربان قلبش نامرتب است در کیفش قرص ایندرال داشت.به او داد روز بعد او را پیش متخصص قلب برد.
الهام رفت و من با نگرانی به فکر قلب مادرم بودم.قبلا گاهی که از پله بالا می آمد احساس ناراحتی میکرد اما زیاد اهمیت نمیداد.از وقتیکه یادم می آید خیلی بندرت سراغ پزشک میرفت و چون خودش کارمند بیمارستان بود عقیده داشت قرص و آمپول بیشتر بدن را ضعیف میکند.
کسی که برایم گل فرستاده بود مهندس پیمان ارجمند جوان بیست و شش هفت ساله ای که در قسمت مهندسی پرواز کار میکرد و تقریبا همه از او تعریف میکردند.تیپ و قیافه و شغلش طوری بود که به خواستگاری هر دختری میرفت جواب رد نمیشنید.از 6 7 ماه قبل هر وقت به حسب اتفاق همدیگر را میدیدم خیلی مودب سلام میکرد و من فقط بعنوان همکار او را بدون جواب نمیگذاشتم.
روز بعد از تولدم او با زیرکی زمینه ای فراهم کرد که بهانه ای برای گفتگو داشته باشیم.وقتی جواب سلامش را با لبخند دادم و از اینکه برایم گل فرستاده بود تشکر کردم گفت:اگر همه گلهای دنیا را برایت میفرستادم کم بود.
یک آن احساس کردم نسبت به او ب یتفاوت نیستم .جو حاکم بر محیط کار طوری نبود که ما راحت و بی دغدغه باشیم و او با ارامش خاطر حرف دلش را بزند.فقط گفت:اگه اجازه بدین امروز بعد از آخرین پرواز شما را بخانه برسانم و چند کلمه ای با شما صحبت کنم.
سکوت من بقول معروف علامت رضا بود.به علامت موافقت سر تکان دادم و از او خداحافظی کردم.
برای اولین بار در زندگیم احساس کردم صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچد و زمزمه ای دیگر دارد.از تهران به شیراز و از شیراز به مشهد و از مشهد به تهران پرواز داشتم.در طول پرواز همکارانی که شب گذشته در جشن تولدم شرکت کرده بودند پرسیدند که بالاخره معلوم شد چه کسی برایم گل فرستاده یا نه.با اینکه جواب من منفی بود یکی دو تا از بچه ها که زیرکتر بودند طوری نگاه میکردند که انگار باور نمیکنند.
ساعت 3 بعدازظهر هواپیما از باند فرودگاه مشهد برخاست.دلم میخواست هر چه زودتر به تهران برسیم تا مهندس ارجمند زیاد در انتظار نماند.نمیخواهم بگویم بقول معروف یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم اما با او احساسی سوای دیگران داشتم.نوعی حس خویشاوندی راستش کمی به دلم نشسته بود.
البته مهندس ارجمند اولین کسی نبود که با من درباره ازدواج و عشق و دوست داشتن حرف میزد.خواهرزاده همسر سرهنگ طبقه پایین ما چنان شیفته من شده بود که مجبور شدم یکی دو بار با او گفتگو کنم او تحصیلات عالی نداشت اما صاحب شرکت و خانه و اتومبیل و پدر و مادری ثروتمند بود. چون از او خوشم نیامد از خودش و همر جناب سرهنگ خواهش کردم فکر مرا از سرشان بیرون کنند.
با اینکه دلم شور بیماری مادرم را میزد که از چند ماه پیش فشارش بالا و پایین میشد و احساس میکر قلبش درد میکند از ادب هم بدور بود که بقول معروف مهندس را در خماری بگذارم.
مهمانداران زن در اتاق رختکن کمدی جداگانه داشتند.معمولا ما خانمها بر هلاف اقایان مهماندار با لباس مهمانداری در کوچه و خیابان ظاهر نمیشدیم .آنروز وقتی در اتاق رختکن لباسهایم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم به بچه های هم سرویس گفتم منتظر من نباشند.یکی از آنها که در حرف زدن بی پروا و رک و کمی هم شوخ بود گفت:آها آآ...پس گل الکی نبوده!
گفتم:دروغ چرا؟نه الکی نبوده!
فرصت نداشت کنجکاوی کند چون باید هر چه زودتر به سرویس میرسید.فقط موقع خداحافظی به شوخی گفت:خوش بگذره.
چند دقیقه ای بعد از بچه ها رختکن را ترک کردم.بیرون از سالن در محوطه پارکینگ انقدر صبر کردم تا سرویس حرکت کرد.با نگاه بدنبال پیمان میگشتم.ناگهان او را دیدم که دور بمن اشاره میکند کمی اضطراب داشتم.اگر یکی از بچه های حراست میدید بستگی به تفکر یا تعصب با وظیفه اش و شاید هم حسادتش قضیه را تعبیر و تفسیر میکرد.
هر چه به او نزدیکتر میشدم دلهره ام بیشتر میشد.بنظر میرسید دلهره او به مراتب چشمگیرتر است با این تفاوت که او مرد رود با پوسته عاطفی ضخیم و من دختری با روح ظریف.او در حالیکه لبخند به لب داشت خیلی مودبانه سلام کرد و خسته نباشید گفت.منهم با روی گشاده جواب دادم.به اتومبیل پرایدش که تقریبا مد روز بود اشاره کرد در را برایم گشود.از او تشکر کردم کنارش نشستم.کاملا معلوم بود که از شدت هیجان دست و پایش را گم کرده.دو شاخه گل سرخ روی داشبورد بود .هنوز خیابان فرودگاه را طی نکرده بودیم که گفت:خیلی خوشحالم که دعوت منو پذیرفتین.نمیدونم احتیاج به معرفی دارم یا در این مدت منو شناختین؟
گفتم:اگه منظور از شناختن دونستن نام و فامیل شما باشه بله.شما

آخر ص 15

R A H A
07-03-2011, 01:32 AM
آقای مهندسی پیمان ارجمند هستین.
پیمان هم گفت: شما هم خانم رها پور حسینی.
گفتم: بله.
پیمان گفت: به عنوان مقدمه ای برای اینکه راحت بتونم حرف بزنم خیلی دلم می خواد، یعنی آرزویم این است که همدیگر و پیمان و رها صدا بزنیم.
نگاهی به او اندناختم و لبخند زدم. مانده بودم چه بگویم. چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. نزدیک میدان آزادی چیزی نمانده بود بر اثر بی احتیاطی تصادف کند. از اینکه از راننده مغذرت خواست و پذیرفت که مقصر اوست خیلی خوشم آمد. مرتب آب دهانش را قورت می داد. بالاخره سکوت را شکست و گفت: نمی خواهم با چاپلوسی و جمله های از پیش تمرین شده، با کلمات و جملات شاعرانه توجه شما را جلب کنم. از بین دهها دختری که می شناسم و هزاران جفت چشم که در کوچه و خیابان دیده ام، به نظر من شما بهترین هستین. از شما خوشم آمده. خیلی دلم می خواد شما لااقل از من بدتون نیومده باشه و حمل بر پر رویی و بی پروایی و زرنگی من نکنین که براتون گل فرستادم. بالاخره باید به شما می گفتم.
با لبخند گفتم: چه می گفتید؟ خب بگویید.
پیمان گفت: می گفتم دوستتان دارم.
گفتم: اگه از شما بدم میومد هرگز قبول نمی کردم سوار اتومبیلتان بشم.
پیمان گفت: از وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم دنبال کسی می گشتم که با بقیه فرق داشته باشه. نمی دونم، شاید توقع زیادی دارم، اما همه ویژگی هایی که در ذهن و ضمیرم داشتم و دارم در شما خلاصه می شه، زیبا، با وقار و خوش سیما و خوش برخورد. اینو فقط من نمی گم ، اغلب بچه ها چه زن و وچه مرد از شما تعریف می کنن و نظر منو دارن. البته این رو هم می دونم که زندگی مشترک فراتر از ذهن محدود منه. دو ساله شما رو می شناسم....
با تعجب گفتم: دو سال؟
گفت: بله، شش ماه از دوره کارآموزیتون گذشته بود که روبروی کارگزینی شما رو دیدم.
خندیدم و گفتم: بلافاصله عاشق شدین؟
پیمان گفت: نه، نه! اول دلم ریخت، بعدش یواش یواش... بله، دیگه. مثل اینکه...
پیمان مکثی کرد و گفت: خیلی سخته، نمی دونم، اما خیلی شما رو دوست دارم.
به نظر می رسید پیمان با صداقت حرف دلش را می زند. لااقل من غل و غشی در انچه می گفت نمی دیدم.
او منتظر جواب من بود. در حالی که رانندگی می کرد دزدانه نگاهی به من می انداخت. گفتم: منتظر جواب من هستین؟
پیمان گفت: نه، نه! مگه می شه؟ انتظار ندارم الان یا فردا بلکه تا یک هفتهدیگه به من جواب بدین. جواب شما اگه مثبت باشه بی اندازه خوشحال می شم. اگه منفی هم باشه به کسی که شوهر شما می شه حسودی می کنم.
گفتم: نمی دونم چی بگم. از شما هم تعریف زیاد شنیدم.
گفت: در زندگی، بخصوص از وقتی در هواپیمایی مشغول کار شدم سعی کردم رفتارم تضمین شخصیتم باشه. حالا موفق شدم یا نه، نمی دونم.
باز مدتی بین ما سکوت برقرار شد. پیمان ادامه داد: بهتره اول از خانواده ام بگم. بازنشسته وزارت کشاورزیه. یکی دو سال بعد از انقلاب بازنشسته شد، با کمتر از بیست سال سابقه خدمت. الان نزدیک شهریار مرغداری داره. همیشه میگه کاش اصلا هرگز کارمند دولت نمی شدم. آدم بدی نیست. یه خورده شوخه و کمی پرحرف و اهل سیاست. اگه همصحبت پیدا کنه از حرف زدن درباره سیاست دست برنمی داره. مادرم دبیره، دبیر راهنمایی. زن مهربونیه. یک خواهر دارم به نام پریسا که دو سال پیش شوهر کرده و برادری بزرگتر به نام پویا که با چند نفرشرکت ساختمانی داره و حدود هفت هشت سال از ازدواجش می گذره. یه پسر داره. پدر و مادرم در انتخاب همسر ما رو ازاد گذاشتن، حتی برای خواهرم خودشون شوهر انتخاب نکردند. خواهرم از همکارش در مخابرات خوشش اومد و خیلی زود ازدواج کردن.
آهی کشیدم و گفتم: متاسفانه من نه خواهر دارم و نه برادر. نه پدر نه عمو و نه عمه و خاله. خودم هستم و مادرم.
پیمان شگفت زده پرسید: یعنی یکی یکدونه هستین؟ به نظر من شما در دنیا یک دونه هستین، اما می تونم بپرسم پدرتون....
- برای شما داشتن کس و کار مهمه؟
- نه، اصلا. بعضی ها به تنهایی هزار نفرند، بخصوص شما که اگر حمل بر اغراق نکنین هر مژه تون هزار لشکر فامیله.
- معلومه در این جور صحبت ها ماهر هستین.
- اگه بخوام درباره شما حرف بزنم و وصفتون کنم حتما باید شاعر باشمف اما افسوس که نیستم. به این جمله اکتفا می کنم که شما خیلی زیبایید، و خداوند شما را زیبا آفریده.
تشکر کردم و گفتم: شما نپرسیدین پدرم کیه و چرا غیر از مادرم خویشاوندی ندارم.
- عجله ندارم. خدا نکرده و به قول معروف زبونم لال اگه مورد پسند شما نباشم، دلیلی نداره از زندگی شما و راز شما سر دربیارم. اگه شما منو قبول کردین بعد برام می گین.
رفته رفته به فرمانیه رسیدیم. کاملا مشخص بود نشانی اپارتمان ما را می داند.
گفتم: ظاهرا محل زندگی من رو می دونین؟
گفت: تا حدودی. دو سال دورا دور شما رو می شناسم. خونه ما هم زیاد با شما دور نیست. قیطریه هستیم.
سر کوچه توقف کرد. نگاهی که هزاران حرف و حدیث در ان نهفته بود به هم انداختیم. دو شاخه گل سرخ را به من داد. کمی مکث کردم و بی اختیار یکی از گل ها را به او دادم. برق خوشحالی در چشمان پیمان موج زد. با خوشحالی هر چه تمام تر گفت: متشکرم. اگه دلت منو نخواست و خدای نکرده جواب رد دادی این گل را خشک می کنم و به عنوان یادگار تا ابد نگهش می دارم. خداحافظ.
پیمان خیلی رندانه با اولین جلسه گفتگو فکر مرا به خودش مشغول کرد البته نه اینکه فکر می کردم صد در صد مرد زندگیم را پیدا کرده ام، اما مادرم متوجه شد حالتم با بقیه روزها متفاوت است و حالت متفاوت من از چشم تیزبین او دور نماند. سلام کردم و حالش را رسیدم. سرفه می کرد. صدای خِس و خِس سینه اش را می شنیدم. گفت: بهترم، اما کمی قفسه سینه ام درد می کنه مهم نیست. حتما سرما خوردم.
نگاهی به چهره من و گل سرخی که در دست داشتم انداخت و گفت: خب چی شد؟
- چی، چی شد؟
- کسی که اون گل سرخ را بهت داد! حرف دلتو به مادرت نمی گی؟
- به مادرم که با من دوست بوده و هم پدرم بوده و هم مادرم و هم همه کسم نگم به کی بگم، مامان؟
شاخه گل را در گلدانی گذاشتم بعد از حمام کردن و نوشیدن چای بدون ترس و واهمه گفتم: گل رو از کسی گرفتم که من رو دوست داره. با هم حرف زدیم. اون با اتومبیلش من رو تا سر کوچه رسوند. اجازه خواست از من خواستگاری کنه.
بعد هم بی واهمه هر چه بین ما رد و بدل شده بود شرح دادم.
مادرم گفت: رها جون، منتظر چنین لحظه ای بودم. عشق و دوست داشتن دروغ نیست، اگر شیوه مدبرانه و احتیاط رعایت شود. شک نکن با شناختی که از تو دارم خوشبخت خواهی شد.
- من عاشق نشدم، مامان. از بین این همه خواستگار این یکی به دلم نشسته، هنوز معلوم نیس، تازه امروز در حالی که مرا می رساند چند کلمه ای حرف زدیم.
- امروز رو به خاطر بسپار که به اندازه هزار ماه برات خاطره انگیزه. همین که دیروز برات گل فرستاده و همین که امروز قبول کردی سوار ماشینش بشی، به نگاهش خندیدی و این گل سرخ رو از اون قبول کردی و همین که چشمات برق می زنه، یعنی بو عشق به مشامت رسیده. مامان، چه بخوای چه نخوای دلت از اون عکس گرفته، حالا یا عکس رو برای همیشه پیش خودت نگه می داری یا به اون پس می دی.
بعد هم اهی کشید و همراه با اه چند سرفه کرد و دست روی قلبش گذاشت و گفت: کاش می دیدمش. به هر صورت خوشحالم که بالاخره مرد دلخواهت را پیدا کردی و خوشحال تر اینکه با هم همکارین و علاقه اون شتابزده نیست.
گفتم: فکر می کنم باید لااقل چند بار دیگه با هم حرف بزنیم.
مادرم حرفی نداشت. روز بعد وقتی به محل استقرار مهمانداران می رفتم بی اختیار نگاهم در پی پیمان بود. بعد از اخرین پرواز از دور دیدمش. فقط برای یکدیگر سر تکان دادیم، چون قرار بود مادرم را پیش دکتر قلب ببرم. از اقای نصیری راننده سرویس خواهش کردم کمی عجله کند. وقتی به خانه رسیدم مادرم اماده بود. با آژانس او را پیش دکتر کاظمی متخصص قلب بردم. بعد از گرفتن نوار و معاینه خوشحالم کرد و گفت قلب مادرتون عیبی نداره، ناراحتی قفسه سینه و دردهای ناگهانی بعید نیست از کبد یا معده باشه.
مادرم هم خوشحال شد که از لحاظ قلب ناراحتی ندارد. الهام هم معتقد بود که چیزی نیست.
هر روز که می گذشت احساس می کردم بیشتر به پیمان علاقه مند می شدم. دومین بار با او احساس خویشاوندی داشتم، بار سوم و چهارم رفته رفته خودمانی تر شدیم. برایش مهم نبود که مادرم هیچ خبری از پدرم ندارد. می گفت مرا به خاطر خودم دوست دارد.
هر بار مادرم را در جریان می گذاشتم. بالاخره به توافق رسیدیم که من و پیمان مناسب یکدیگر هستیم و هر دو اعتراف کردیم یکدیگر را دوست داریم.همه این ملاقاتها و گفتگو ها در مدتی کمتر از پنج شش هفته انجام شد. یک بار هم پیمان به خانه ما امد و مادرم از نزدیک با او گفتگو کرد و همان مرتبه نخست او را پسندید و برای هر دوی ما آرزوی خوشبختی کرد. خاله الهام و عمو پرویز که گفتم هر دو پزشک بودند در جریان امر قرار گرفتند. و یک بار هم پیمان را دیدند. هیچ گونه ابهامی وجود نداشت.
زمان خواستگاری بیست و چهارم خرداد تعیین شد. ما غیر از الهام و شوهرش کسی را نداشتیم. مادرم از خوشحالی در پوست نمی گنجید، اما همچنان گاهی تب به سراغش می آمد.
شب خواستگاری کمی به خودم رسیدم. خوشبختانه به هیچ وجه از ارایش خوشم نمی امد، فقط دستی به موهایم کشیدم و پیراهنی به رنگ ارغوانی روشن که دامنی کلوش داشت پوشیدم. دو سه ساعت قبل از امدن خواستگارها الهام و پرویز اراسته تر از همیشه از راه رسیدند. همه چیز اماده پذیرایی از مهمانان بود که روزی عروسشان می شدم. الهام می گفت این لحظات فراموش نشدنی است. مادرم اه می کشید و سر تکان می داد. خدا می داند در درونش چه می گذرد. پرویز شوخی می کرد و می گفت شبی را که به خواستگاری رفته را فراموش کرده. با صدای زنگ در ناگهان دلم پایین ریخت. مادرم گوشی ایفون را برداشت و بله بله گویان گفت بفرمایید. به استقبالشان رفتیم. پیمان و پدر و مادر و ببرادر و خواهر و زن برادرش همراه با گل و شیرینی داخل شدند. کاملا مشخص بود که موقع تعارفات معمول مادر و خواهرش نگاه از من برنمی داشتند و کنجکاو بودند که پی به سلیقه پیمان ببرند. برخلاف تصور من مادر و پدر پیمان خیلی جوان به نظر می آمدند به قول معروف به انها نمی آمد که پسر بزرگشان سی و چهار ساله باشد. خیلی شیک پوش و خوش مشرب بودند. خواهر پیمان کمی تو هم بود، اما سعی می کرد خودش را خوشحال نشان دهد.برایشان شربت آوردم. پدر پیمان سکوت را شکست و گفت: پیمان به ما دروغ گفته.
همگی هاج واج ماندیم، اما او نگذاشت زیاد به حدس و گمان بیفتیم و ادامه داد: پیمان گفته دختری را انتخاب کرده که زیبا و با وقار است. اما اینکه من می بینم بالاتر از این حرفهاست.
متوجه شدم که چهره پریسا بیشتر درهم رفت. مادر پیمان هم لب به سخن گشود و گفت پسرش خیلی مشکل پسد بوده و حالا باید به سلیقه او افرین گفت. پرویز هم سخن از عشق و دوست داشتن پیش آورد. الهام از قسمت می گفت اما مادر ساکت بود. گویی حواسش جای دیگری بود. هیچ کس نمی دانست به چه می اندیشد. خلاصه پدر پیمان اقای ارجمند گفت: شرایط هر چه باشد می پذیریم و مهم این است که پس و دختر همدیگر را پسندیده اند.
بالاخره مادرم سکوت را شکست و گفت: دخترم پدر ندارد. من هم مادرش بودم و هم پدرش. او را که حامله بودم پدرش از خانه بیرون رفت و هرگز بازنگشت. هیچ نشانی از او نداشتم و ندارم. نکند بعدها موجب سرزنش شود؟ من هیچ چیز جز خوشبختی رها نمی خواهم. نه به مهریه زیاد معتقدم و نه جشن آنچنانی. فقط قول بدهید دخترم خوشبخت شود.
مادر پیمان و خواهرش که گویا قبلا پیمان درباره تنها بودن من و مادرم به انها چیزهایی گفته بود شگفت زده تر شدند.
مادر پیمان گفت: اخه پدر رها خانم چی شدن؟ یعنی از کس و کار پدرشون هم خبر ندارین؟
مادرم گفت: نه! دانشجو بود. گویا پدر و مادرش در زلزله بوئین زهرا از دست داده بود. اگر برای شما پدر مهم است، رها پدر ندارد.
پیمان با اجازه پدر و مادرش گفت: من به رها گفتم بعضی ها به تنهایی هزاران نفرند. کمال و وقار رها برای من است و اینکه دوستش دارم. به قول خودش شما هم مادر بودید و هم پدرش، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که قول بدهم و می دهم که رها را خوشبخت کنم.
پدر پیمان هر چه پسرش می گفت تایید می کرد. برادر بزرگترش اعتقاد داشت پیش کشیدن این حرفها معنی ندارد. می گفت رها خانم همکار پیمان بوده و پیمان از مدتها پیش او را زیر نظر داشته و خوشش امده و حالا به خواستگاری آمده و هر دو با هم به توافق رسیده اند، وظیفه ما هم فقط به جا آوردن تشریفات است. رضایت انها رضایت ما هم هست.
به نظر می رسید مادر و خواهر پیمان آن طور که باید راضی نبودند و یا کس دیگری را برایش در نظر گرفته بودند یا اینکه و اصلا برایشان خیلی مهم بود که پدرم چه کسی بود و زنده است یا مرده.
خلاصه خواستگاری ان طور که باید به دلم ننشست. با وجود این از انها به خوبی پذیرایی کردیم و صحبت از قسمت پیش آمد که تا خدا چه بخواهد. موقع خداحافظی چنان از خواهر و مادر پیمان عصبانی بودم که جواب خداحافظی شان را سرد دادم. فقط متوجه شدم پیمان هم از مادر و خواهرش راضی نیست.
بعد زا رفتن انها به مادر گفتم، چه بهتر که هر کس به خواستگاری من امد بگویید پدرم مرده و خیال انها را راحت کنید. این که شما می گویید به نظر خیلی غیر عادی می رسد.
الهام فقط سر تکان داد. برای من مسلم بود که قضیه چیز دیگه است. اما مادرم ان شب تب داشت و من نمی خواستم زیاد درباره کسانی که به خواستگاریم امده بودند صحبت کنم. فقط در یک جمله گفتم، از مادر و خواهر پیمان خوشم نیامده، و اگر ازدواج کنیم زندگیمان همیشه با قهر و غیظ است و چنین زندگی برای من خوش نیست. حتیاگر پیمان برایم کاخ بسازد و اینکه می گویند دختر و پسر زندگی مشترکی دارند و پدر و مادر مهم نیستند قبول ندارم.
به هر حال الهام هم چنین برداشت کرده بود که پیمان خودش از هر لحاظ پسر خوبی است، اما ظاهراً مادر و خواهرش با ازدواج ما چندان موافق نیستند. پرویز به حدس و گمان افتاده بود که حتما پای دخترخاله یا دختر دایی در میان است.
الهام گفت: مادر پیمان دبیر است و نباید تفکر سنتی داشته باشد.
خلاصه از هر دری صحبت به میان امد . پرویز یک بار دیگر مادرم را معاینه کرد و تشخیص داد که لازم است ریه و کبد او رادیولوژی به عمل آید و تاکید داشت معالجه اش را پشت گوش نیندازد.
روز بعد اوقات خوشی نداشتم. از پیمان عصبی بودم که چرا خواهر و مادرش به ظاهر هم که شده روی خوش نشان نداده اند. بالاخره بعد از اخرین پروزا وقتی به رختکن می رفتم به من اشاره کرد که مرا برساند. قبول کردم. مانند دفعات قبل صبر کردم که بچه های هم سرویس زودتر از من پارکینگ فرودگاه را ترک کنند. بعد سوار اتومبیل پیمان شدم و بعد از طی مسافتی گفتم: بهتر نبود خواهر و مادرت وانمود می کردند که مرا پسندیده اند، بعد به تو می گفتند دختری که پدرش معلوم نیست به درد خانواده ما نمی خورد؟ حق با انهاست بالاخره مردم کس و کار شما فکر نمی کنن مادرم مرا از پروزشگاه آورده و بزرگ کرده؟ البته شاید عم این طور باشد چون خودم هم چیزی درباره پدرم نمی دانم.
پیمان گفت: دیشب تا صبح بگو مگو داشتیم. من هم از انها ناراحتم. گرچه مادر شما کمی انان را د رابهام گذاشت و در ان لحظه فکر می کردند قصد مادرتون سنگ اندازیه.
گفتم: من با اینکه بیست و یک سال دارم خیلی به علت نداشتن پدر و عمه و عمو و بستگان دور و نزدیک فکر کرده ام. ولی ازدواجی که از روز خواستگاری این طور باشد که من از مادر و خواهر شما گله کنم و مادر من انطور که باید به دل خانواده شما ننشیند فایده ای ندارد. بالاخره شما همکار من هستید. کار خلافی نکرده ایم. چند بار سوار اتومبیل شما شدم و ..............

تا صفحه 25

R A H A
07-03-2011, 01:34 AM
خیلی هم ممنون به هر حال هر چی گفتیم و شنیدیم فراموش کن.
ناگهان رنگ چهره پیمان تغییر کرد.چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد نتوانست رانندگی کند.کنار کشید توقف کرد و گفت:ما قبلا به توافق رسیده ایم اعتراف کرده ایم همدیگر را دوست داریم.مگر میشود به این راحتی تو را فراموش کنم؟گفتم که بتو دلباخته ام یقین داشته باش با دو سه بار رفت و آمد مادر و خواهرم هر کاری که تو بخواهی میکنند.
گفتم:ببین پیمان دیگه از ما گذشته که ادای لیلی و مجنون را در بیاوریم.
تو حرفم پرید و گفت:تا آنجا که من میدانم عشق و دوست داشتن سن سال نمیشناسد.چرا نمیخواهی قبول کنی که تو را دوست دارم و قصد من یک زندگی مشترک است و از عهده ای بر می اید کسی که دوست دارم خوشبخت کنم.
گفتم:زندگی مشترک بی دغدغه یعنی نه تو دغدغه مادرت را داشته باشی و نه من فکرم ناراحت باشد که آنها فکر میکنند مادرم مرا از پرورشگاه آورده تصمیم دارم قضیه گم شدن پدرم را پی بگیرم.وقتی هویتم مشخص شد گفتگوها و رفت و آمدها و نشست و برخاستها را از سر میگریم.من که کس دیگری را دوست ندارم که او را بتو ترجیح بدهم.فقط مدتی بمن فرصت بده.شاید همین قضیه خواستگاری و شک و تردید مادرت باعث بشه که مادرم حقیقت رو بمن بگه و رازی که از من پنهان میکنه بر من معلوم بشه.
پیمان ساکت شد گفتم:حالا چرا حرکت نمیکنی؟نگفتم که از تو خوشم نمیاد اما تا قضیه روشن نشه من حق را به خانواده ات میدهم.منهم اگر برادری داشتم که به دختری که هویتش نامعلوم بود دل میبست شاید رضایت نمیدادم و دل چرکین میشدم روراشت شک میکردم.
پیمان ناراحت شد در عین حال چون آنچه میگفتم منطقی بود نمیتوانست نپذیرد.وقتی روبروی کوچه مان توقف کرد پرسید:یعنی همدیگر را ملاقات نکنیم؟
گفتم:نه اجازه بده با هویت مشخص پیش تو برگردم.
پیمان در حالیکه سر تکان میداد گفت:به فرض که مادرت آنچه را تو بخواهی افشا کنه...
گفتم:چاره ای ندارم اگه مرا دوست دار باید بگه پدرم کیه.تازه اگه مرا از پرورشگاه هم آورده و بزرگ کرده تکلیف تو که بقول خودت عاشق من شده ای روشن میشه پدر مادر و خواهر و برادرت هم تکلیف خودشان را میفهمند که عروسشان کیه.به هر حال باید مشخص بشه.
با اینکه دلش نمیخواست از من جدا شود گفتم:فقط یک خواهش دارم هر روز و هر ساعت پیگیر ماجرا نشی وقتی حقیقت روشن شد خودم سراغت میام خداحافظ.
بعد از امیدوار کردن پیمان و سه چهار بار گفتگو بیشتر درباره عشق و دوست داشتن آنچه آنروز به پیمان گفته بودم بوی نامهربانی میداد و از سرباز کردن او برای خودم هم مشکل بود.
به هر حال عزمم را جزم کردم که اینبار مصمم از مادرم بخواهم گذشته اش را برایم شرح دهد یا قبول کنه که به هر کس که به خواستگاری من می آید بگوید مرا در کوچه و خیابان پیدا کرده یا از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده و معلوم نیست پدرم کیست.وارد آپارتمان شدم.ساعت از 7 گذشته بود با تعجب دیدم که اثری از مادرم نیست .به گمان اینکه برای خرید رفته مدتی منتظر او شدم .10 دقیقه نیم ساعت یکساعت گذشت و مادرم نیامد.رفته رفته دلم به شور افتاد به مطب الهام زنگ زدم.تا گفتم:الو.گفت:کجا بودی؟خیلی وقته منتظر تلفن تو هستم!گفتم:چی شده؟مادرم کجاست؟
الهام گفت:امروز صبح حالش بد شد.
چی؟
چیز مهمی نیست دل درد شدید مجبور شدیم او را بستری کنیم.
گفم:دلم داره پاره میشه.خاله الهام مادرم چیزیش نبود!چرا بستری شد؟
الهام مرا به ارامش دعوت کرد و بمن اطمینان داد که جای نگرانی نیست.خودم گذشته او و پیمان را فراموش کردم.فقط به مادرم میاندشیدم.خانه بدون او را هنوز تجربه نکرده بودم.حتی یکشب سابقه نداشت بدون او شب را به صبح برسانم.داشتم دیوانه میشدم اشک در چشمانم جمع شد.بی اختیار گریه کردم آنقدر که به هق هق افتادم الهام ساعت 9 و نیم طبق قرار قلبی که گذاشته بودیم از راه مطب دنبالم آمد با عجله پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را به او رساندم.الهام گفت:گریه کردی؟مگه بچه ای؟
گفتم:آخه مادرم چی شده؟چرا بستری؟
گفت:ریه ش عفونت کرده تقصیر خودشه.دو پیش بلکه یکماه پیش بهش گفتم باید پنسیلین تزریق کنه یا مرتب آنتی بیوتیک بخوره گوش نکرد.میگفت سرما خورده چیزی نیس.امروز بحدی حالش بد شد که بمن زنگ زد.سرکار هم نرفته بود.فوری اومدم سراغش.بردمش بیمارستان.دکتر صادقی بعد از رادیولوژی و آزمایش دستور داد حتما بستری بشه.چیزی نیست اما یکی دوهفته باید بستری باشه.
از حالت نگاه او معلوم بود که نباید چیز مهمی باشد.با اصطلاحات پزشکی که چنین است و چنین خواهد شد توضیح میداد که من سر در نمی آوردم فقط حس کردم که چقدر مادرم را دوست دارم و اگر روزی او را از دست بدهم بی شک کارم به جنون میکشد.
خوشبختانه دو روز پرواز نداشتم .آنشب در خانه الهام ماندم.صحبت از پیمان هم پیش آمد.گفتم تا به هویتم پی نبرم تا مادرم از گذشته اش نگوید اجازه نمیدهم هیچ خواستگاری به سراغ من بیاید.شاید اصلا شوهر نکنم.الهام حق را بمن داد و برای اینکه از او نخواهم که مرا در جریان آنچه که میداند بگذارد پیش دستی کرد و گفت منهم چیزی در اینباره نمیدانم.
گفتم:شما میدانید چون از دبیرستان با هم دوست بودید.
الهام گفت:بعد از اینکه مادرت شوهر کرد ما از جوادیه رفتیم ده دوازده سال از هم خبر نداشتیم.اگر یادت باشه تصادفی مطب مرا پیدا کرده بود یادته؟
گفتم:هرگز فراموش نمیکنم.شما از او پرسیدید تو که پسر داشتی؟تو رو خدا چیزهایی را که میدانید بمن بگویید.
الهام که کاملا معلوم بود از همه چیز خبر دارد حرفی نزد اما قول داد که مادرم را بعد از بهبودی وادار کند مرا از ابهام بیروم بیاورد.در بین گفته های الهام پی بردم که مادرم گذشته اش را نوشته اما نفهمیدم نوشته هایش را کجا مخفی کرده.الهام طوریکه خبرچینی نکرده باشد غیر مستقیم گفت که شاید در محل کارش یا در کمد یا کشو میزش گذاشته باشد.
فکری بخاطرم رسید تصمیم گرفتم به هر نحو که شده به خاطرات او دست پیدا کنم.
روز بعد با الهام به بیمارستان رفتم.مادرم در همان بیمارستانی که الهام و شوهرش کار میکردند یعنی بیمارستان فیروزگر بستری شده بود.سرم در دست داشت و اکسیژن به او وصل کرده بودند.چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی به صورتم بزنم.سلام کردم صورتش را بوسیدم و گفتم:خدا مرگم بده چی شده مامان؟
گفت:نمیدونم دیروز صبح اگه الهام نرسیده بود مرده بودم.
بسختی نفس میکشید میگفت حالت تهوع دارد و تب رهایش نمیکند.الهام که لباس سفید پوشیده بود وارد اتاق شد.حال مادرم را پرسید.او را دلداری داد و گفت که امروز آزمایش داد و دکتر صادقی دستوراتی داده که باید انجام شود.حالت الهام با شب گذشته تفاوت داشت.ته نگاهش غم دیدم.گرچه سعی میکرد وانمود کند که نگران حال مادرم نیست اما من از نگاهش میفهمیدم که بیماری مادرم خطرناک است.خدا میداند چه حالی داشتم.صلاح هم نبود رفتاری داشته باشم که مادرم روحیه اش را از دست بدهد.به بهانه ای اتاق او را ترک کردم.گریه امانم نداد.الهام مرا به اتاق پزشکان برد دکتر صادقی متخصص هم آنجا بود مرا معرفی کرد که دختر خانم اسدی هستم.دکتر متوجه شد که نگرانم و چشمانم گریان است.خیلی خونسرد گفت:از دختری مانند شما بعید است بی مورد خودتان را ناراحت کنید بیمارستان پر است از بیماران بستری شده که به مراتب حلشن وخیم تر از مادر شماست در مداوای او کوشش میکنیم ریه اش و تا حدودی کبد او ناراحت است معالجه میشود دخترم گریه معنی ندارد.
خاطرم تا حدودی آسوده شد.تا نزدیک غروب پیش مادرم بودم حتی قصد داشتم شب هم پیشش بمانم اما چون سفارشات لازم به پرستاران شده بود وجود من لازم نبود.
با اینکه الهام و پرویز مرا دلداری میدادند مگر میتوانستم بی تفاوت باشم؟آنشب با الهام به این نتیجه رسیدیم که از فرصت استفاده کنم و در غیاب مادرم به بیمارستان شهدا که او کارمند دفتریش بود بروم و یادداشتها و نوشته هایش را بردارم.روز بعد هنوز مادرم خواب بود که با الهام و پرویز به بیمارستان رفتم.چند دقیقه در اتاق کنار تختش ایستادم رنگش خیلی پریده بود هنوز سرم در رگ داشت و با اینکه اکسیژن به او وصل کرده بودند بسختی نفس میکشید .کم کم چشمانش را باز کرد سلام کردم.صورتش را بوسیدم و جویای حالش شدم.کمی جابجا شد و پرسید مگر پرواز نداشتم و سراغ پیمان را گرفت.شگفت زده گفتم:منکه دیگر با پیمان کاری ندارم آمدند خواستگاری من از مادرش و خواهرش خوشم نیامد و اصلا مهم اینست که حال شما خوب شود.
در حالیکه گفتگو میکردیم الهام به اتفاق دکتر صادقی سراغ مادرم آمد باید از ریه و احتمالا کبد او نمونه برداری میکردند از ناراحتی آب دهانم خشک شده بود.با اینکه دکتر صادقی کوچکترین تردیدی نداشت که بیماری مادرم لاعلاج نیست میترسیدم.او را با برانکار به اتاق عمل بدند.الهام کلیدی بمن داد و گفت:با اینکه از لحاظ اخلاقی کار درستی نکردم این کلید کشو میز اتاق کار مادرت.لحظه ای درنگ نکردم.با آژانس خودم را به بیمارستان شهدای میدان تجریش رساندم.برای همکاران مادرم غریبه نبودم.به محض ورود همگی یک سوال مشترک داشتند:حالش چطور است؟آنچه میدانستم و هر چه دکترش گفته بود به اختصار توضیح دادم.سراغ میزش رفتم.با عجله کشویش را گشودم یک دفترچه 200 برگ و دو دفتر کوچکتر 100 برگی در انتهای کشو بود آنها را برداشتم.همکاران قرار بود بعدازظهر به ملاقات مادر بروند بدون شک به او میگفتند که من از میزش چیزی برداشته ام و حتما ناراحت میشد.چاره را در آن دیدم که حقیقت را بگویم و خواهش کردم به او نگویند که من سراغ میزش رفتم.نمیدانستم تا چه حد راز نگه دارند چنان مشتاق مطالعه خاطرات مادرم بودم که بعضی از ملاحظات را رعایت نکردم.بالافاصله به بیمارستان فیروزگر برگشتم .بین راه فقط نگاهی سطحی به دفترچه انداختم هر لحظه کنجکاوتر میشدم.مادرم را به اتاقش آورده بودند.دفترچه را به الهام سپردم و گفتم میترسم بعدازظهر همکارانش به او بگویند.
الهام گفت:امروز نگویند هم بالاخهر میفهمد برای ما مهم اینست که انشاالله جواب آزمایش نمونه برداری منفی باشد.
انگار آب سردی روی من ریخته باشند گفتم:مگر امکان دارد که مثبت باشد؟
الهام گفت:نه نه!رادیولوژی و ازمایش خون چیزی نشان نداند انشاالله که چیزی نیست.
هم نگران حال مادرم بودم هم نگران اینکه اگر پی ببرد بدون اجازه به گنجینه خاطراتش دستبرد زده ام ناراحت میشود.موجی از هیجان همه وجود را گرفته بود که هر چه زودتر نوشته ای او را مطالعه کنم و پی به هویت او ببرم.
مادرم هنوز بیهوش بود آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار تختش مینشستم و زمانی در راهرو قدم میزدم.به اتاق برگشتم کم کم چشمانش را باز کرد.چند لحظه هاج و واج مانده بود که کجاست.پرستارها با ترفندهایی که میدانستند او را به حرف واداشتند.رفته رفته بهوش آمد و پرسید:چی شده رها؟نکنه ناراحت باشی من چیزیم نیست.
شک نداشتم قصد داشت بمن روحیه بدهد.بجای اینکه برای خودش نگران باشد نگران من بود.ساعات ملاقات همکارانش به ملاقاتش آمدند.خوشبختانه نفهمید که من سراغ دفترچه هایش رفته ام.تا نزدیک غروب پیشش ماندم و بعد دفترچه ها را از الهام گرفتم و بطرف خانه رفتم تا با اشتیاقی دیوانه وار ماجرای زندگی او را بخوانم.

فصل 2
خاطرات مادرم

وقتی دستهایمان را میبندند در راهمان سنگ میاندازند خوارمان میکنند زخممان میزنند و ما را بدور می افکنند باید همانن قلبی باشیم که حتی در تنی مجروح به تپیدن ادامه میدهد.
قصه پرماجرای منهم مانند اغلب زنان و مردان با عشق و دلدادگی آغاز شد.اما چون در عشق خیالی آسوده نداشتم دوام نیافت.گذشته من چنان سنگین است که گاهی مانند کابوی وحشتناک موجی از دلهره در دلم می اندازد قادر نیستم آنچه را بر من گذشته بزبان آورم و دخترم را با دوران تلخی که پشت سر گذاشته ام ناراحت کنم.قصد دارم همه آنچه را که قرار است بنویسم وبعد از ازدواجش به او بدهم تا پی به هویت گمشده اش ببرد و با خیالی آسوده با همسرش زندگی کند.
ماجرا برمیگردد به سال 1345 پدرم د رکارخانه ریسندگی ری بافنده بود و مزدش به اندازه ای بود که بزور زندگی ما را اداره میکرد.خواهرم پروانه که از من و برادرم بزرگتر بود خیلی زود در 16 17 سالگی با اولین کسی که به خواستگاریش آمد تن به ازدواج داد و از شانس خوبی که داشت شوهرش او را مثل بت میپرستید و از زندگی نسبتا خوبی برخوردار بود.برادرم گروهبان ژاندارمری شده بود و من آن سال تازه 16 سالگی را پشت سر گذاشته بودم.با اینکه استعداد خوبی داشتم و به ادامه تحصیل علاقه مند بودم وضع بد مالی پدرم اجازه نمیداد بیش از کلاس نهم درس بخوانم.از آن گذشته مادرم طبق آداب و رسوم گذشته و با توجه به اینکه خودش زود شوهر کرده بود و به عبارتی شوهرش داده بودند مایل بود هر چه زودتر ازدواج کنم تا آخرین نان خورشان هم کم شود.
مدتها مستاجر بودیم و خانه بدوش گاهی در نازی آباد ساکن میشدیم زمانی در همان شهر ری که کارخانه ریسندگی پدرم در آنجا واقع بود.خلاصه در همان اطراف هر سال از این خانه به آن خانه به قول معروف اثاثمان رو دوشمان بود.وقتی 13 ساله شدم پدرم با هزار سختی به کمک وامی که از بانک رهنی گرفت خانه ای 60 70 متری د رجوادیه خرید و در میان ناباوری ما صاحب خانه ای شدیم که حیاطش ده دوازده تا موزاییک بیشتر نبود و دو اتاق تو در تو و یک اتاق کوچک و آشپزخانه ای کوچکتر در گوش حیاط داشت.پدرم یک سوم از مزدی را که از کارخانه میگرفت بابت قسط به بانک رهنی میپرداخت و بدهکاری ما ده دوازده سال دیگر هم تمام نمیشد.همه وسایل زندگیمان از چند فرش و گلیم رنگ و رو رفته و یکی دو کمد کهنه و یک یخچال کوچک و رادیویی که گاهی لج میکرد و هر روی آن میکوبیدیم صدایش در نمی آمد و مقداری ظرف آلومینیومی و پلاستیکی و کمی خرت و پرت بیشتر نبود.
محمد برادرم قبل از اینکه به ژاندارمری برود دوستان زیادی داشت که فقط یکی از آنها بنام سیاوش به تحصیل ادامه میداد و از رفتار و کردارش و نگاههای دزدانه اش احساس میکردم چشمش دنبال من است.

آخر ص 35

R A H A
07-03-2011, 01:40 AM
با اینکه اجازه عاشق شدن نداشتم، در عالم جوانی احساس می کردم از او بدم نمی آید. خانه بزرگ و دو طبقه انها چند کوچه بالاتر از خانه ما بود. پدرش در مرکز تهران خواربارفروشی داشت. تازه دیپلم گرفته بود و چون موفق نشده بود به دانشگاه راه یابد خودش را برای رفتن به سربازی اماده می کرد. هر جمعه که برادرم در خانه بود سیاوش به دیدن او می آمد و همه این اطلاعات را از گفتگو های او و محمد کسب می کردم. کاملا بی پرده بودم که سیاوش به خاطر من به خانه ما می آید.
بالاخره در یکی از روزهای گرم اوایل تیرماه همان سال که برای گرفتن مدارک تحصیلیم به دبیرستان، که کمی از خانه مان فاصله داشت، رفته بودم در میان ناباوری سیاوش سر راهم سبز شد. خیلی مودب سلام کرد، نخست سراغ محمد را گرفت. آن روز برای اولین بار با دیدنش موجی از ترس و دلهره وجودم را فرا گرفت. شدن ضربان قلبم هر لحظه زیادتر می شد. احساس غریبی به سراغم آمده بود که تا ان زمان تجربه نکرده بودم. سیاوش سرش را پایین انداخت. می خواست چیزی بگوید و نمی تواسنت. روی صورتش عرق نشسته بود. دستپاچگی من کم از او نبود. بعد از سکوتی که نمی دانم چه مدت طول کشید گفت: نمی دونم چی بگم. چطور ثابت کنم که من هرزه و چشم چرون نیستم، چی بگم؟ فقط اینومی دونم که از همه دنیا بیشتر دوستت دارم. باید حرفم رو باور کنی. اگه بگی که تو هم به من علاقه داری با خیال راحت می رم به سربازی و بعد از دست و وپا کردن شغلی خوب و مناسب مادرم رو می فرستم خواستگاری.
وای که چه روزی بود ان روز. گویی حرف زدن را فراموش کرده بودم. همه بدنم خیس عرق شده بود. سیاوش جوانی خوش قد و بالا بود و چهره ای مردانه و جذاب داشت. نمی دانستم چه بگویم. فقط به علامت موافقت سر را تکان دادم و به سرعت از او دور شدم. حالتی سوای روزهای قبل داشتم. گویی گر گرفته بودم. نمی دانم چطور خودم را به دبیرستان رساندم. فقط یادم هست که مسول دبیرستان مدارک تحصیلیم را به من نداد و گفت حتما باید با اولیایم رجوع کنم.
صحنه روزی که سیاوش به من گفته بود دوستم دارد از ذهنم دور نمی شد. هیچ گونه دسترسی ای به هم نداشتیم. در ان محیط شلوغ جوادیه کافی بود دختری همسن و سال من بی جهت در کوچه و خیابان پرسه بزند. چه حرفها و حدیث هایی پشت سر او نمی زدند. چه رسد به اینکه مرا با سیاوش می دیدند.
از وقتی ساکن جوادیه شده بودم بارها برادرم سیاوش را به خانه ما اورده بود. گاهی هم خودش سرزده می امد. اما اولین جمعه ای که بعد از اعترافش به عاشق بودن در استانه خانه مان ظاهر شد حالت من دیدنی بود. همیشه من برایشان چای می بردم، اما ان روز خیلی می ترسیدم. دست و پایم را گم کرده بودم. صدای محمد از اتاق نشیمن که همان دو تا اتاق تو در تو بود مرا از عالم خودم بیرون آورد.
- پرستو برا ما چای نمی آری؟
- چرا داداشو تازه دم کردم.
آن روز مادرم برای خرید از خانه بیرون رفته بود و پدرم شیفت کاریش بود. پدرم بعضی از روزهای تعطیل هم به کارخانه می رفت.
وقتی می خواستم با سینی چای به اتاق نشیمن بروم، خودم را د راینه ورانداز کردم. در حالی که تپش قلبم بی اختیار زیادتر می شد وارد اتاق شدم و سلام کردم. یک لحظه نگاه من و سیاوش به هم تلاقی کرد. نمی توانم ان لحظه را با کلمات وصف کنم. در همان یک لحظه انگار به اندازه هزار ساعت با هم راز دل گفتیم. صدها راز و رمز در نگاهمان موج می زد. برای اینکه برادرم پی به حالت دگرگون من نبرد سینی چای را گذاشتم و اتاق را ترک کردم. ان دو هم بعد از نوشیدن چای از خانه خارج شدند.
هر روز که می گذشت و هر جمعه که او را از پنجره اتاق می دیدم که سراغ محمد می آید احساس می کردم که بیشتر دوستش دارم، اما هرگز جرئت نداشتم احساسم را بروز بدهم یا عکس العملی نشان بدهم که پدر و مادرم پی ببرند رفته رفته حس کردم که عاشق شده ام و سیاوش را از ته دل دوست دارم.
سیاوش سربازی رفت و محمد به یکی از پاسگاه های دور افتاده استان خوزستان منتقل شد. انتقال محمد از تهران موجب شد که سیاوش پا به خانه ما نگذارد. فقط گاهی روزهای جمعه که با اتفاق مادرم یا تنها به حمام عمومی می رفتم از دور او را می ددیم و با نگاهی دزدانه و تکان دادن سر احساسمان را که از شور و شوق جوانی سرچشمه می گرفت ابراز می کردیم.
غروب جمعه آخر مرداد با چند ضربه ای که به در خورد مطمئن که برادرم محمد به خانه برگشته. با عجله خودم را به دم در رساندم. در را که باز کردم با ناباوری سیاوش را در استانه در دیدم. چیزی نمانده بود قلبم از سینه ام بیرون بیاید. چند لحظه به هم خیره شدیم. هنوز حرفی نزده بودم که مادرم خودش را به ما رساند. سیاوش سلام کرد. جویا احوال پدرم و محمد شد. سیاوش برای مادرم غریبه نبود. از چند سال پیش به خانه ما رفت و آمد می کرد. او به مادرم گفت: آمدم بگم محمد از خوزستان برگشت بهش بگین که من سپاهی دانش شدم و قراره برم فیروز کوه.
مادرم بی خبر از اینکه در درون من چه می گذرد اشاره کرد قلم و کاغذ بیاورم و ادرس سیاوش را یادداشت کنم. اینکه با چه ذوقی به اتاق رفتم و کاغذ و خودکار آوردم و توصیف پذیر نیست. سیاوش نگاهی که تا عمق وجودم را اتش می زد به من انداخت و گفت: بنویس فیروز کوه، مدرسه شماره 2 سپاه دانش پسرانه، سیاوش پور حسینی.
در آن لحظات حالت او هم تماشایی بود. برای اینکه راز دلش لو نرود خیلی زود خداحافظی کرد . شک نداشتم که سیاوش برای اینکه مرا از موقعیت خودش با خبر کند به خانه ما آمده.
تنها دوست دوران مدرسه ام که با من رفت و امد داشت الهام بود. خانه انها هم در همان کوچه بود. پدرش فروشگاه وسایل خانه داشت و وضع مالیشان نسبتاً خوب بود، الهام از اینکه می خواستم اول مهر او را تنها بگذارم و ترک تحصیل کنم خیلی ناراحت شده بود. مادرش هم که من محبت داشت کنجکاو شده بود که بفهمد به چه دلیل ادامه تحصیل نمی دهم. بالاخره وقتی پی برد که وضع مالی پدرم اجازه نمی دهد تصمیم گرفت هر طور شده پدر و مادرم را راضی کند. او نه پسر بزرگ داشت که مادرم به محبتش شک کند و نه برادری که مرا برایش در نظر گرفته باشد. بالاخره به خانه ما آمد و به پدر و مادرم گفت که مرا مثل الهام دوست دارد و با این همه استعداد حیف است که درس را نیمه تمام بگذارم. پدرم جواب قانع کننده ای نداشت. از طرفی هم غرورش اجازه نمی داد که اعتراف کند حتی توانایی مخارج مدرسه را که زیاد هم نبود ندارند. مادرم می گفت من بالاخره باید شوهر کنم یا در کارِ خانه زیر بال او را بگیرم. مادر الهام بالاخره با این استدلال که اگر پرستو دیپلم بگیرد حتما شوهرش در خور تحصیلاتش به خواستگاریش می آید و اینکه سرکار می رود و درآمدی کسب می کند، پدر و مادرم را راضی کرد. مادر الهام به انها دلداری می داد که زیاد به فکر مخارج تحصیلی من نباشند چرا که خدا بزرگ است.
خوشحالی من از دو جهت قابل وصف نبود. یکی اینکه به تحصیلاتم ادامه می دادم و دوم اینکه فرصتی به دست می امد تا وقتی دبیرستان را تمام می کنم سیاوش هم از سربازی برگردد و به قول خودش شغلی دست و پا کند و به خواستگاریم بیاید.
محمد بعد از حدود دو سه ماه که به خوزستان رفته بود به مرخصی آمد. وقتی فهمید مدرسه را رها نمی کنم خیلی خوشحال شد و قبول کرد که مخارج تحصیل مرا بپردازد. از خوشحالی صورت او را غرق بوسه کردم. پدرم زیاد از این بابت خوشحال نبود و استقبال نکرد. نظرش این بود که حالا که پسرش حقوق بگیر دولت شده لااقل اقساط بانک رهنی را به عهده بکیرد، در صورتی که مادرم معتقد بود محمد باید حقوقش را پس انداز کند و به فکر ازدواج باشد.
از لا به لای گفته های محمد چنین استنباط می شد که کسی را زیر سر دارد. اصرار مادرم و حتی من فایده ای نداشت و آخرین جوابش این بود که تا قسمت چه باشد. نشانی سیاوش را به او دادم که خیای دلم می خواست بگویم رابطه اش را با او قطع نکند وو برایش نامه بنویسد، اما می ترسیدم صدایم بلرزد و برادرم پی ببرد که ما به هم علاقه مندیم. شک نداشتم که عشق و عاشقی برای من زود است و حالا که پدر و مادرم راضی شده اند که به تحصیل ادامه بدهم عاقلانه نیست که بو ببرند من سیاوش را دوست دارم.
به هر حال محمد پول کیف و کفش و کتاب و روپوش و دفترچه و به طور کلی وسایل مرا به مادرم داد و از اینکه به ادامه تحصیل علاقه نشان می دادم خیلی خوشحال شد. او هم مثل مادر الهام عقیده داشت که اگر دیپلم بگیرم و معلم یا پرستار بشوم مسلما در اینده زندگی بهتری خواهم داشت.
چند روز به اول پاییز و باز شدن مدارس مانده بود . انچه قرار بود تهیه کنم با پولی که محمد داده بود تهیه کردم و همه اش بیش از هشتاد نود تومان نشد. هیچ دل نگرانی از بابت مدرسه نداشتم تنها چیزی که فکرم را مشغول کرده بود و فکر کردن به ان لذت غریبی داشت سیاوش بود.
دو روز مانده به اول مهر اسمان پوشیده از ابر. بالاخره عقده اش را باز کرد و از صبح شروع کرد به باریدن. باریدن لحظه ای بند نمی آمد. ضرب اهنگ قطرات باران که به شیشه پنجره اتاق محقر من خورد خیلی برایم خوشایند بود. در صورتی که پدرم نگران پشت بام خانه بود. آن روز بعداز ظهر باران قطع شد و ابرها رفته رفته از برابر خورشید کنار رفتند. گویی نه ابری وجود داشت و نه بارانی. یکی دو چیز دیگر از لوازم مدرسه نیاز داشتم. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. برای خرید انچه از قلم افتاده بود خانه را ترک کردم. اغلب بی اختیار برای رسیدن به خیابان اصلی راهم را دور می کردم و از روبه روی خانه سیاوش، که گفتم چند کوچه بالاتر بود، می گذشتم. ناگهان متوجه شدم کامیونی سر کوچه ایستاده و عده ای مشغول چیدن وسایل درو کامیون هستند. وقتی پدر سیاوش را دیدم که به کارگران دستور می دهد مواظب باشند چیزی را نشکنند . یکباره دلم پایین ریخت. بند دلم زمانی پاره شد که نگاهم به سیاوش افتاد. گویی در یک آن آنچه خون در قلبم داشتم خالی شد. بی اختیار با قدمهای آهسته داخل کوچه رفتم. سیاوش متوجه من شد. کاملا معلوم بود دلشوره او کمتر از من نیست. طوری که کسی پی نبرد در حالی که از کنارم عبور می کرد گفت: برایت نامه نوشته ام برو توی مغازه خرازی سر وچه منتظر باش.
ترس و دلهره چنان بر من چیره شده بود که قدمهایم در اختیار خودم نبودند. به انچه سیاوش گفته بود عمل کردم. چند دقیقه بعد در مغازه خرازی بودم، به بهانه اینکه به دنبال چیزی می گردم نگاهی به ویترین و در و دیوار بود و دل در درونم می جوشید. طولی نکشید که سیاوش وارد شد. به صاحب مغازه که برای اهالی محل غریبه نبود سلام کرد. بعد انگار تصادفی من را دیده سلام کرد و جویای احوال برادرم شد. سپس پاکتی به من داد که به او بدهم. بدون کوچکترین عکس العملی نامه را گرفتم و مغازه را ترک کردم. به قدمهایم سرعت دادم که هرچه زودتر به خانه برسم. حالت دگرگون من طوری نبود که برای مادر پوشیده باشد. پرسی : پرستو چی شده؟
جواب قانع کننده ای جز اینکه بگویم سرم گیج می رود و چیزی نمانده بود داخل کوچه به زمین بخورم نداشتم. مادرم فکری به خاطرش رسید و پرسید: مگه چندم ماهه؟
فوری متوجه شدم که ذهنش به ان چیزی مشغول شده که باعث می شود زنها در ماه دچار چین سرگیجه اش شوند. او را مجاب کردم که چیزیم نیست. مادرم به اشپزخانه رفت و من با عجله به اتاقی که وسایلم در ان بود و ظاهراً اتاق خودم بودم رفتم. نامه را گشودم. نوشته بود:
نمی دانم چگونه شروع کنم. چه بنویسم که بوی نامه های عاشقانه متداول را ندهد. در مدرسه به ما هندسه و جبر و حساب و شرعیات یاد داده اند و در هیچ کجای کتاب درسی صحبت از دوست داشتن و عشق و دل از دست دادن نیست. در دروس طبیعی دبیر تصویر قلب را روی تخته سیاه می کشید و توضیح می داد که چنین و چنان است، اما هرگز نگفت همان قلب گاهی برای کسی که دوستش دارد اختیار از کف می دهد. معلمهای چگونه همسر اختیار کردن را به ما نیاموختند. ایکس را زیر ایکس نوشتند و کم کردند و حاصل هیچ شد. ما که از درس ریاضی چیزی نفهمیدیم، همین است که امروز از نوشتن نامه ای به کسی که قلبم می گوید دوستش دارد، عاجزم. چه شد که دلم تو را خواست، اشتباه می کنم یا درست انتخاب کرده ام نمی دانم.
من تاکنون نامه عاشقانه ننوشته ام. خوشم هم نمی آید بین پسر و دختر نامه رد و بدل شود اما چازه ای جز این نبود، چرا که نه تو دختری هستی که با من دور از چشم دیگران به گفتگو بنشینی و نه من پسری هستم که بخواهم خدای نکرده تو را سر زبان بیاندازم و انگشت نمای این و ان کنم.
خیلی دلم می خواست پدر و مادرم و مهم تر از انها خواهرم را که اهالی خانه از او حرف شنوی دارند به خواستگاریت بفرستم، اما تاسفانه کمی زود است. بعد از سربازی و پیدا کردن شغل . درآمدی که بتوانم روی پای خودم باشم حتما از تو خواستگاری می کنم. البته ناگفته نماند که مادرم از آداب و رسوم گذشته دست نکشیده و هنوز در قرن نوزده زندگی می کند و در صدد است قلب مرا جای دیگری بند کند، در صورتی که نمی داند قلبم را از یکی دو سه ماه پیش در گرو دختری مثل تو گذاشته ام که زیباییت را اینه بهتر از من بازگو می کند. گذشته از زیبایی و وقار سالها شاهد رشدت بودم و از همه اینها گذشته دختری هستی که من می خواهم. آنچه مرا نگران کرده و کمی هم بی تاب، آن است که مبادا جوانی که تو در ضمیرت نقاشی کرده ای من نباشم. فقط کافی است که پی ببرم دلمان به هم راه دارد ان وقت است که با دلگرمی هر چه بیشتر سربازیم را پشت سر می گذارم و به امید رسیدن به تو کاری می یابم . سپس به خواستگاریت می آیم.
آن روز جمعه که به خانه شما امده بودم و تو برای من و برادرت محمد چای آوردی چیزی نمانده بود لو بروم و چیزی نمانده بود قضیه دل باختنم را با او در میان بگذارم. اما فکر کردم مبادا محمد چنین بیاندیشد که دوستی من با او به خاطر توست، چیزی نگفتم. به هر حال امیدوارم تو هم مرا شایسته همسری بدانی. نمی توانم اولین و اخرین نامه را با سوز و گداز و شعر عاشقانه بنویسم. در یک جمله می گویم دوستت دارم. با اینکه میان من و تو فاصله افتاده اما هرگز از چهره ات از نظرم دور نمی شود.
متاسفانه از محله جوادیه به میدان ژاله پشت کارخانه برق نقل مکان کرده ایم. اما هرچه داشتیم به خانه جدید می بریم جز دل من که در خانه شما به امانت باقی می ماند. در خاتمه از تو می خواهم فقط برای یک بار برایم بنویسی که بر اساس ضرب المثل معمول آیا دل به راه دارد؟ اگر جوابت مثبت باشد فقط این جمله را می توانم اضافه کنم که خوشبختی تو را با عشقی که در من به وجود امده تضمین می کنم. ادرس من فیروز کوه، دبستان شماره 2. سپاه دانش پسرانه، سیاوش پور حسینی.
با خواندن نامه سیاوش احساس کردم واقعا دل به دل راه دارد و به راستی دوستش دارم. نامه ای مودبانه نوشته بود. کوچکترین جمله ای که حکایت از چاپلوسی و فریب من داشته باشد. به چشم نمی خورد، نه قربان صدقه ام رفته بود و نه ادعا رده بود بدون من زندگی برایش معنی و مفهومی ندارد. نامه اش یک پرسش بود، این که آیا من هم به او علاقه دارم یا نه.
روز اول مهر برای دانش آموزانی که به سن من که پا به مرحله ای نوینی یعنی هفده مین سال زندگی و دوره دوم دبیرستان گذاشته بودند هیجان من که در صدد نوشتن جواب نامه سیاوش بود مضاعف بود.
با اینکه خیلی دلم می خواست موضوع را با الهام دوست صمیمی ام که واقعا مانند خواهرم بود در میان بگذارم، اما از انجا که مادرش به این خاطر مرا دوست داشت که به قول معروف سر و گوشم نمی جنبید وحشت داشتم. اگر قضیه برملا می شد به دوستی من والهام صدماتی جبران ناپذیر می زد صلاح دیدم درباره سیاوش که برای الهام هم ناشناخته نبود با او حرفی نزنم.
همان طور که گفتم مادر الهام زنی مهربان و دوست داشتنی بود و به من و خانواده ام محبت داشت. گاهی که سفره نذری داشتند یا به دلایلی گوسفندی قربانی می کردند ما را بی نصیب نمی گذاشتند و محال بود مادرم دعوت نشود. اگر بخواهم بدون رودربایستی بگویم مادر الهام به ما ترحم می کرد، اما هرگز وانمود نمی کرد که زندگیشان بهتر از ما و درامدشان بیش از کفاف مخارجشان است. تنها خانه ای که من مجوز رفت و آمد به ان را داشتم فقط خانه الهام بود. او هر هفته مجله جوانان و زن روز می خرید و من هم در اوقات فراغت به ان مجلات نگاهی می انداخت. از داستانهای پاورقی که در ان دو مجله چاپ می شد خیلی خوشم می آمد. بیشتر قصه ها درباره عشق و عاشقی بود . چه بسا دخترانی که فریب پسرهای چرب زبان و دروغگو که هدفشان برخورداری از جسم دختران سیه روز بود و چه بسا جوانانی که تبادل هوس را با عشق و دوست داشتن اشتباه گرفتن بودند. خواندن داستانهای پاورقی ان دو مجله موجب شده بود که جانب احتیاط را نگه دارم و بی گدار به آب نزنم. اما سیاوش در خیابان با من آشنا نشده بود به قول خودش شاهد رشئم بود و از ان گذشته در خانواده ای تربیت شده بود که اهالی محل برایشان احترامی خاص قائل بودند. دوست برادرم و از نوجوانی همبازی او بود. محمد با اینکه دو سال از سیاوش بزرگتر بود به او احترام می گذاشت. بارها از محمد شنیده بودم که سیاوش پسر خوبی است. به هر حال بعد از یک ماه.................

تا صفحه 45

R A H A
07-03-2011, 01:41 AM
که با خودم کلنجار رفتم جواب نامه سیاوش را بدین مضمون نوشتم.
با اینکه پا به سن گذاشته ها که سردی و گرمی روزگار را چشیده اند بر این باورند که عشقهایی که سرآغازش نامه های عاشقانه باشد معمولا سرانجام خوبی ندارد اینرا هم نمیشود ندیده گرفت که خیلیها هم زندگیشان با عشق شروع شده و تا آخر به هم وفادار مانده اند.حال من و تو در کدام گروه قرار خواهیم گرفت خدا عالم است آنچه بناست در این نامه بنوسیم مضمون عاشقانه ندارد اما دور از احساس دوست داشتن هم نیست.بقول معروف نامه پر مهر و محبتت را خواندم.منهم سعی میکنم آنچه از ذهنم گذشته چه احساسی باشد و چه عاقلانه برایت بنویسم.
در مجله ای یکی از نویسندگان خارجی درباره خوشبختی در عشق که د رپایان نامه ات قید کرده بودی نوشته بود تعریف خوشبختی خیلی دشوار است چرا که امری بسیار شخصی است.برای بعضیا بندرت و تنها با پیش آمدن موقعیتی خوشایند رخ میدهد و عده ای با چیزهای معمولی احساس خوشبختی میکنند.آن نویسنده نوشته بود برخی با صرف شامی با دوستان یا قدم زنی در پارک یا گفتگویی دلچسب با کسی که دوستش دارند خود را خوشبخت میپندارند.اما خوشبختی در عشق چیزی بی از راحتی و آسایش است نه با غرق شدن در لذتهای آنی بدست می آید نه با پذیرفتن تعریف کسی دیگر از آن.آن خوشبختی که عشاق در وجود یکدیگر میابند تلاش صبورانه و آگاه است.
بعد از نامه ای که بمن نوشتی چندین بار این جملات را که درکش برایم مشکل است مرور کردم.بلاخره پی بردم که گاهی بین جوانان دختر و پسر عشق با تلاقی دو نگاه حالتی لذت بخش و هیجان آور بوجود می آورد و هیاهوی بسیار در درون آدم را وسوسه میکند که این وسوسه شاید عاقلانه باشد شاید هم از شور و شوق جوانی که کتمان پذیر هم نیست و بیشتر با احساس همراه است سرچشمه بگیرد.
نمیدانم چه بگویم هر دو در موقعیتی هستیم که تصویری از خوشبختی را در دو دست داریم داخل صندوقی در بسته.بالاخره گذشت زمان بمن و تو می آموزد که واقعا یکدیگر را دوست داریم یا نه.اگر جواب مثبت باشد که البته مثبت است باید چیزهایی را که خوشبختمان میکند بدست آوریم و پاسشان بداریم.
نوشته بودی که اگر از جانب خیالت اسوده باشد و بدانی دوستت دارم امیدوارتر سربازی را پشت سر میگذاری فقط میتوانم بگویم خاطرت آسوده باشد.

پرستو 45/7/27

آنچه را نوشته بودم چندین بار مرور کردم که سخنی به گزاف ننوشته باشم ونامه را به ادرسی که نوشته بود پست کردم.
پروین خواهرم که گفتم با شوهرش خوشبخت بود هر از گاهی سری بما میزد.از آنجا که پروین تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود از اینکه من ادامه تحصیل میدادم آنطور که انتظار میرفت خوشحال نشد.حتی بقول معروف دل مادر و حتی پدرم را خالی کرد که:ای بابا درس و مدرسه که خوشبختی نمیاره.
با اینکه پروین خواهرم بود نمیدانم چرا بمن حسودی میکرد.به هر حال من و الهام مانند دو خواهر روز و شبمان را به درس و مطالعه میگذراندیم با همه نق نق پدرم که بیشتر از خسته شدن در کار و بدهکاری سرچشمه میگرفت و برایم عادی شده بود .از مدرسه که برمیگشتم اگر کار خانه مانده بود انجام میدادم تا کمی به مادرم کمک کرده باشم.روزها و شبها پشت سر هم میگذشتند محمد برادرم هر سه ماه یکبار بلکه گاهی بیشتر از سه ماه چند روزی به مرخصی می آمد و هیچ وقت دست خالی نبود.بالاخره پیراهنی برای پدرم و کفشی برای مادرم بلوزی برای من در چمدانش بود.
پدرم بیش از آن از محمد انتظار داشت و فکر میکرد که اگر پسرش در آمدی داشته باشد باید لااقل اقساط بانک رهنی را بپردازد.محمد هم اب پاکی را روی دست او ریخته بود که باید به فکر آینده اش باشد.محمد هر وقت به مرخصی می آمد سی چهل تومان پنهان از پدرم بمن میداد که لااقل پول تو جیبی داشته باشم.دختر ولخرج و شکمویی نبودم.شیرموز و سیب به اندازه کافی در اولین زنگ تفریح بین ما تقسیم میشد و دیگر احتیاج به چیزی نداشتم.از آن گذشته الهام از خرید بستنی و شکلات دریغ نمیکرد.
نوروز سال 1346 در میان ناباوری محمد ما را در انتظار گذاشت و نامه ای نوشت که منتظر او نباشیم. 6 7 ماه بود که از سیاوش هم خبری نداشتیم اما شکی نداشتم که به بهانه دیدن محمد سری بخانه ما میزند.هر روز نگاهم بدر بود و بی اختیار دل درونم غوغا میکرد.غیر از پروین خواهرم و شوهرش منصور و دختر دو ساله اشن پریسا کس دیگری را نداشتیم که به دیدن ما بیاید یکی دو تا از همسایه ها همان روز اول فرودین یادی از ما کردند و تنها الهام و پدرو مادرش بودند که هدفشان فقط رفع تکلیف نبود.وقتی ما هم بدیدن آنها رفتیم برای شام تدارک دیده بودند.چهار روز از بهار گذشته بود عقربه های ساعت 4 بعدازظهر را نشان میداد.با صدای در به حیاط دویدم.نمیدانم چگونه حالتم را وقتی سیاوش را در آستانه در دیدم توصیف کنم.چند لحظه بهم خیره شدیم .احتیاج به گفتگو نبود.در چشمانمان هزاران راز و رمز نهفته بود. بالاخره سلام کرد و عید را بمن تبریک گفت.در حالیکه مواظب بودم مادرم و پدرم بویی نبرند که سر وسری در کار است منهم به او تبریک گفتم.سیاوش سراغ محمد را گرفت مادرم با صدای بلند پرسید:کیه پرستو؟سیاوش را تنها گذاشتم.به پدر و مادرم گفتم:دوست محمد سیاوش است.مادرم خودش را دم در رساند.همانطور که گفتم او غریبه نبود.مادرم به او تعارف کرد سیاوش داخل شد و گفت:درست است که محمد بی معرفت شده اما دیدن احمد آقا واجب است.پدرم با شنیدن صدای او به استقبالش آمد.سیاوش صورت پدرم را بوسید و سال نو را تبریک گفت.من از داخل اتاق کوچکم صدای آنها را میشنیدم.هر چه سعی میکردم جلوی شدن ضربان قلبم را بگیرم فایده ای نداشت.پدرم بعد از خوش آمد گویی به سیاوش زبان به گله از محمد گشود و گفت:نه اینکه شب عیدی به تهران نیامد.بلکه انگار نه انگار که پدر و مادرو خواهر دارد.
مادرم مرا صدا کرد که چای ببرم.وای که چه حالی داشتم.در عین حال خیلی خوشحال بودم میترسیدم مبادا نتوانیم نگاهمان را کنترل کنیم و لو برویم.من با چه حالی با سینی چای وارد همان اتاقهای تو در تو شدم که سیاوش نشسته بود خدا میداند.
چادرم را طوری که از او رو گرفته باشم با نیش دندان گرفتم و سینی چای را به او تعارف کردم.قلبم داشت از سینه بیرون میزد.سیاوش دزدانه نگاهی بمن انداخت.چیزی نمانده بود همراه با آه آنچه در دلش میگذرد افشا کند اما با زرنگی و زیرکی خودداری کرد.مادرم اشاره کرد که میوه بیاورم.بالاخره با وضع مالی بدی که داشتیم میوه و شیرینی و آجیل عید را فراهم کرده بودیم.هر چه داشتیم جلوی سیاوش گذاشتم.خیلی دلم میخواست در همان اتاق بنشینم اما اضطراب درونم وادارم کرد در جمع آنها نمانم.به آشپزخانه که درش داخل حیاط کوچکمان بود رفتم.از لای در فقط از سینه به بالای سیاوش را میدیدم.چقدر مودب و چقدر خوشرو بود.بنظر من از سیاوش بهتر وجود نداشت.بی اختیار شعری را که در یکی از مجله ها دیده بودم و به دلم نشسته بود زمزمه کردم:
به سقف خانه دل لانه کردی
دل سرگشته را ویرانه کردی.
نپر از لانه ای جان پرستو
که صاحبخانه را دیوانه کردی

سیاوش نیم ساعتی درخانه ما ماند ودر آن دقایق حالت من تماشایی بود.
هنگام خداحافظی یک لحظه از آشپزخانه بیرون آمدم و فقط موفق شدم برایش سر تکان دهم.
جو حاکم بر خانواده ما طوری نبود که بتوانم با او هم صحبت شوم.وقتی سیاوش خانه ما را ترک کرد گویی عقل و هوش و احساسم را با خودش برده بود.احساس خلا میکردم.مدتی گیج و منگ بودم.مادرم اشاره کرد که میوه و آجیل و استکان نعلبکی را جمع کنم.خیلی دلم میخواست بدانم سیاوش در کدام از سه استکان چای نوشیده تا برای همیشه آن استکان را در جایی مخفی کنم.تفکر بچه گانه بود یا نه خنده دار بود یا دیونگی دلم چنین توقع داشت.
بعد از تعطیلات نوروز و از سر گرفته شدن مدارس چون بیشتر دروس تدریس شده بود دبیرها فصلهایی از دروس را تمرین میکردند تا هر چه بهتر از عهده امتحانات بر اییم.من و الهام از جمله شاگردان نسبتا درس خوان بودیم و رشته تحصیلیمان را که طبیعی بود دوست داشتیم.الهام امیدوار بود که روزی پزشک شود و من به شوخی و شاید هم جدی میگفتم اگر در بیمارستانی که تو پزشکش میشوی من پرستار شوم راضی ام.
بهر حال امتحان آخر سال فرا رسید.بیشتر د رخانه الهام بودم و شب و روزمان را به مطالعه و امتحان میگذراندیم.آخرین امتحان را که با موفقیت پشت سر گذاشتیم خاطرمان اسوده شد.اما فکر و ذهنم از سیاوش غافل نمیشد.گویا الهام بمن شک کرده بود چرا که بعضی اوقات که بخانه آنها میرفتیم به فیلمهای عاشقانه تلویزیونی بیشتر توجه میکردم و گاهی بی اختیار آه میکشیدم و زمانی از او میخواستم فلان صفحه موسیقی را برایم روی گرامافون بگذارد.نگاهش بمن سوال برانگیز بود.بالاخره روزی در قالب شوخی گفت:نکنه ناقلا عاشق و دلباخته پیدا کردی؟
الهام دختر زیرک و باهوشی بود.بارها آنچه درباره بعضی همکلاسیها پیش بینی کرده بود واقعیت پیدا کرده بود.از او کمتر از پدر و مادرم هراس نداشتم.الهام با نگاهی کنجکاوانه گفت:اما چشمات چیز دیگه ای میگه.او هر چه سعی کرد از من حرف بکشد فایده ای نداشت.تصمیم گرفتم تغییری در رفتارم بدهم و تا حدودی هم موفق شدم.الهام هم از کنجکاوی دست برداشت.
مردادماه آن سال بعد از حدود 9 8 ماه محمد به تهران آمد.مادرم خیلی دلش برای او تنگ شده بود اما از دل پدرم خبر نداشتم.منهم کم از مادرم نبودم.بعد از سلام و علیک و احوالپرسی و دیده بوسی و قربان صدقه رفتن مادرم همگی از او گله کردیم که چرا ما را به فراموشی سپرده است.
محمد موقعیا شغلیش را بهانه آورد وکم کم پی بردیم که دختر یکی از استوارهای گروهان ژاندارمری اندیمشک را پسندیده و از قرار کار تمام شده و تا آخر تابستان عروسی میکنند.قبل از اینکه پدر ومادرم بخصوص مادرم داخور شوند که چرا آنها را در جریان نگذاشته محمد گفت:چیزی نشده عروسی که نکردم .آدم با شما مشورت کنم و شما را به اندیمشک ببرم.
پدر و مادرم جایی برای اعتراض نداشتند.مادرم برایش دعا کرد و گفت:من فقط آرزو دارم تو را توی لباس دامادی ببینم.امیدوارم دختری را که پسندیدی گول نخورده باشی.
محمد خندید و گفت:این دختر هان که باید مواظب باشن گول ما را نخورن!نه نه پدرش استوار گروهان خودمونه همکار هستیم چند بار که به خونه اونا رفت و آمد کردم از دخترش که اسمش جمیله است خوشم اومد.اونم از من بدش نیامده رک و روراست با پدرش د رمیون گذاشتم خیلی راحت اونا قبول کردن.
مادرم گفت:باید از خدا بخوان کی بهتر از تو...
محمد میان حرفش پرید و گفت:من باید از خدا بخوام خانواده بسیار مهربون و کم توقعی هستن.
پدرم با دلخوری گفت:پس کار تموم شده!
محمد گفت:یعنی چی کار تموم شده؟بدون شما مگه ممکنه؟فردا میرم بلیط میگیرم سشنبه حرکت میکنیم.
من که تا آنلحظه ساکت بودم بالاخره پرسیدم:داداش برای خواستگاری ما رو میبری یا...
محمد میان حرفم پرید و گفت:خواستگاری نه.برای عقد و عروسی.
مادرم گفت:آخه باید دست و پامونو جمع کنیم دست خالی که نمیشه حالا چرا با این عجله؟
محمد گفت:حالا دو سه روز وقت هست.هر چه باید تهیه کنیم تهیه میکنم نباید ناراحت باشیم.بالاخره قسمت اینجوری بوده.نمیشه که اینهمه راه چند دفعه شما رو بکشونم اندیمشک.با اجازه شما همه کارارو خودم کردم فقط منتظر شما هستن.
مادرم در قالب کنایه گفت:چی بگم والله؟نه چک زدم نه چونه عروس اومد تو خونه.حالا دختره چه جوریه؟خوشگل هم هست یا یکی مثل اون سیاه سوخته های اهوازیه؟
محمد گفت:هر چه هست بدلم نشسته شک ندارم به دل شما هم میشینه.
پدرم پرسید:گفتی پدرش استواره؟
محمد گفت:آره بابا بقول معروف کبوتر با کبوتر باز با باز کند هم جنس با هم جنس پرواز با آژان یا امنیه دژبان یا سرباز باور کنین جمیله خواستگار زیاد داشت اما قسمت من بود.
خلاصه باید به اندیمشک میرفتیم. روز بعد از پارچه فروشی که در همان جوادیه بود دو قواره پیراهن و از طلافروشی یک جفت النگو و گوشواره خریدیم.محمد برای انتخاب النگو اندازه مچ دست مرا در نظر گرفت.میگفت جمیله قد و قواره مرا دارد اما خوشگلتر از من نیست.
همان روز به راه آهن رفت و بلیط گرفت اولین بار بود که سوار قطار میشدم و شاید سومین بار بود که به سفر میرفتم.یکبار زمانیکه 9 8 ساله بودم به مشهد رفته بودم و یکبار دیگر هم به ساوه که کس و کار پدرم اونجا بودند.خیلی دلم میخواست محمد دوست صمیمیش را که نمیدانست من دوستش دارم و قرار است داماد ما شود دعوت کند.
به هیچ عنوان نمیتوانستم من پیشنهاد کنم.اگر نامی از سیاوش میبردم بدون شک به حدس و گمان می افتادند.هیچ روشی به ذهنم نرسید که اشاره ای به او بکنم.فقط گفتم:از تهران کسی دیگری را برای عروسیت دعوت نمیکنی داداش؟
چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت:غیر از پروانه و شوهرش کس و کار دیگه ای نداریم.
گفتم:آخه دوستی آشنایی؟مثلا دوست من الهام.
محمد گفت:نه بابا حالا میخوای یه تعارفی بکن اما اونا که نمیان...
منظور مرا متوجه نشد.انگار نه انگار که دوستی بنام سیاوش دارد.منهم پی گیر نشدم.
الهام از اینکه عازم اندیمشک بودیم و عروسی محمد د رمیان بود خوشحال شد.آنها هم قصد داشتند به شمال بروند.به هیچ شکلی نمیتوانستم با سیاوش تماس بگیرم او در تهران نبود.اگر هم بود من خبر نداشتم.
به هر صورت بعدازظهر روز 25 مرداد عازم اندیمشک شدیم.قرار شد پروانه خواهرم با شوهرش و دخترش دو سه روز بعد خودشان را بما برسانند.همانطور که گفتم من و مادرم اولین بار سوار قطار میشدیم اما پدرم تجربه مسافرت با قطار را داشت.در کوپه ای که ما بودیم مسافر دیگری نبود.در آن فصل تابستان جز د رموارد استثنایی کسی به خوزستان سفر نمیکرد از هر دری صحبت بمیان آمد.پدرم از کار و در آمدش گفت.مادرم دلشوره داشت که مبادا دختر مورد علاقه محمد سازگار نباشد.محمد خوشحال بود که به آنچه مورد نظرش بوده رسیده و ادعا داشت که جمیه دختر زیبا و بسیار خوبی است.میگفت بستگان آنها در تهران زندگی میکنند.دایی جمیله و پسرهایش در خیابان بوذرجومهری تهران بنگاه معاملات اتومبیل دارند و وضع مالیشان خوب است .میگفت آنها هم دعوت شده اند و شاید زودتر از ما خودشان را به اندیمشک رسانده باشند.
حرکت یکنواخت توام با صدای تلق تلق برخورد چرخهای آهنی با ریلهای فولادی گرچه سرسام آورد بود اما به تجربه کردنش می ارزید .خواب در قطار هم برایم جالب بود.صبح روز بعد به اندیمشک رسیدیم.وای که چقدر هوا گرم بود.بیش از من پدر و مادرم از شدت گرما کلافه شده بودند.محمد خانه ای اجاره کرده بود که تا راه آهن فاصله زیادی نداشت و به محض ورود بخانه کولر و پنکه سقفی روشن شد.از گرما نفسمان بنده آمده بود.همگی دوش آب سرد گرفتیم.خانه محمد تازه ساز بود و دو اتاق و هالی بزرگ داشت.اگر میخواستیم با خانه جوادیه مقایسه کنیم گویی وارد ساختمانی مجلل شده بودیم.وسایل زندگی زیادی نداشت و بنظر میرسید آنجا مهیا شده که جهیزیه عروس را بیاورند .بعد از استراحت محمد ساعتی ما را تنها گذاشت و سپس با میوه و بستنی برگشت.هوا آنقدر گرم بود که بستنیها شل شده بودند.سیب و گوجه درختی و هندوانه ها را هم گویی از کوره بیرون آورده بودند.میوه ها را در یخچال کوچکی که گویا دست دوم خریده بود جا دادیم.رفته رفته

آخر ص 55

R A H A
07-03-2011, 01:42 AM
خودمان را اماده کردیم تا به محض پنهان شدن خورشید به خانه پدر جمیله برویم. محمد به پدر و مادر سفارش کرد جکله ای به زبان نیاورند که بوی کنایه بدهد و دلخوری پیش بیاید. مادرم با حالتی اشفته گفت: اگر قراره حرف نزنیم پس برای چی اومدیم؟
محمد به زبان خوش به انها حالی کرد که خوش زبان باشند.نم هم در انچه در توانم بود سعی کردم. به پدر و مادرم گفتم: نباید برخورد اول ما طوری باشد که به قول معروف تو ذوق کسی که قرار است عروسمان شود بخورد.
با اینکه مادرم از همان زمان که محمد به اموزشگاه گروهبانی رفته بود در گوشش زمزمه می کرد هر چه زودتر ازدواج کند، اما از این دلیل که می دید کار تمام شده کمی دلخور بود. البته این که در ذهن پدر و مادرم چه می گذشا و چه پیشداوری می کردند من نمی دانستم.
غروب همان روز بت گل و شیرینی و انچه از تهران برای عروس آورده بودیم با محمد عازم خانه جمیله شدیم. کاملا پیدا بود که محمد خیلی شوق و ذوق دارد. وارد خانه که شدیم فهمیدیم که در انتظار ما بوده اند. با ما خروشرویی هر چه تمام تر ما را پذیرفتند. مرتب به ما خوش آمد می گفتند. از خانه و وسایل زندگیشان مشخص بود که دخترشان در ناز و نعمت بزرگ شده است. چشممان این سو ان سو به دنبال جمیله می گشت. بعد از اینکه تعارفات معمول رد و بدل شد و نشستیم، دختری سبزه رو و قد بلند با چشمانی درشت . ابرویی که چشمانش را زیبا تر کرده بود و به طور کلی خوشگل از اتاق بیرون آمد. در دلم به سلیقه محمد آفرین گفتم. برخورد گرم او و آن همه زیبایی و وقار مادرم و حتی پدرم را به وجد آورد. مادرم برایش آغوش گشود. یکدیگر را بوسیدند. نوبت که به من رسید گفتم: محمد از شما خیلی تعریف کرده، اما مثل اینکه بیشتر از اونچه او گفته زبا هستید.
تشکر کرد . رودربایستی نداشت. کم رویی نمی کرد. زبان خوش وچهره ای خندان داشت. سفیدی دندانهای مرتبش در میان صورت سبزه اش به چشم می آمد. مادرم و من چشم از او برنداشتیم. برایمان شربت آورد و روبه رویمان نشست. سکوت بر فضای خانه حاکم شد. پدر جمیله منتظر بود که پدرم سکوت را بشکند، اما بنده خدا پدرم تجربه نداشت. سادگی او از همان لحظه نخست بر کسی پوشیده نبود. بالاخره محمد سکوت را شکست و گفت: پدر و مادرم و خواهرم خدمت رسیده اند تا دست بوس شما باشند.
پدرم گفت: خدا رو شکر می کنم که پسرم با خانواده محترمی مثل شما وصلت می کند.
و مادرم هم در کمال سادگی گفت: امیدوارم به پای هم پیر شوند.
وفتی متوجه شدم حرفی برای گفتن ندارند گفتم: امیدوارم من هم خواهر شوهری مهربان برای جمیله باشم. اینطور که من جمیله را می بینم و با شناختی که از محمد داداشم دارم بی شک ازدواج موفقی خواهند داشت. آرزوی همه ما این است که هر دو خوشبخت شوند. برادرم هم حتما شرایط شما را پذیرفته است!
خلاصه مجلس، مجلس خواستگاری و بله برون نبود و چانه زدن بابت مهریه و چه و چه معنی نداشت. من کنار جمیله نشستم و گفتمک انگار از خیلی وقت پیش می شناسمت. مهرت به دلمان افتاده. خلاصه دوستت داریم.
پدر جمیله حراف بود صحبت قسمت را پیش کشید و گفت که دخترش خواستگار زیاد داشته ولی بالاخره جلوی قسمت را نمی شود گرفت. مادر جمیله که لهجه اش خوزستانی تر از شوهر و دخترش بود بین حرفهایش قصد داشت ثابت کند که سماجت محمد موجب این ازدواج شده است.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت و ما خودمان را اماده خداحافظی می کردیم، بی خبر از اینکه شام مهمان انها هستیم هر لحظه که می گذشت من و جمیله خودمانی تر می شدیم. می گفت هجده سال دارد و با صداقت هرچه تمام تر گفت استعداد درس خواندن را نداشته و به زور خودش را تا کلاس نهم رسانده است. خیلی از او خوشم آمده بود. مادرم هم او را پسندیده بود، پدرم کاری به این کارها نداشت. هر چه محمد می خواست و می گفت مورد قبولش بود.
به هر حال شام مفصلی تهیه دیده بودند، ناگهان به فکرم افتاد که اگر روزی به تهران بیایند که حتما می ایند چگونه در ان خانه محقر از انها پذیرایی کنیم. در دلم گفتم بالاخره حتما محمد فکر همه چیز را کرده است.
شبی فراموش نشدنی بود. قرار شد روز بعد جهزیه جمیله را طی مراسمی به خانه محمد ببرند. و روز جمعه را هم برای جشن عقد و عروسی تعیین کردند.
خوشبختانه یا متاسفانه از طرف داماد غیر از ما و خواهرم و شوهرش که در راه بودند کس دیگری شرکت نمی کرد. در واقع ما کسی را ندشاتیم. بسیاری از بستگان پدرم در ساوه زندگی می کردند که سالها پیش رفت و آمدشان را با ما قطع کرده بودند.
هنگام خداحافظی خانواده جمیله تا دم در بدرقه مان کردند. جمیله و محمد دلشان نمی خواست از هم جدا شوند. حالتی داشتند تماشایی. من هم چنین مراسمی را با سیاوش آرزو می کردم.
هوای شب اندیمشک با روز قابل مقاسه نبود. اگر کسی برای اولین بار هنگام شب به خوطستان می رسید هرگز در تصورش نمی گنجید ان هوای لطیف روز بعد به گرمای جهنم تبدیل می شود.
خوشبختانه خواهرم پروانه و شوهرش زودتر از موعد به اندیمشک رسیدند. آنها، که بیشتر از ما از گرمای بعدازظهر کلافه شده بودند، زمانی پا به خانه محمد گذاشتند که حدود نیم ساعت بعد جهزیه جمیله را آوردند. چه مراسم جالبی بود. تعدادی مرد و زن رقص کنان پیشاپیش شور و شادی به خانه آورده بودند. تا پاسی از شب وسایل را مرتب کردند.
روز جمعه از صبح به خانه عروس رفتیم. در همان مدت کوتاه چنان خودمانی شده بودیم که انگار سالها رفت و آمد داشتیم. آن شب بچه های اندیمشک با نی همبانه چه کردند. بستگان دور و نزدیک از صد نفر بیشتر بودند. عده ای از بستگانشان هم که ساکن تهران بودن دعوت شده بودند. دایی جیله، که محمد قبلا گفته بود در خیابان بوذرجمهری نمایشگاه اتومبیل دارد، از احترامی خاص برخوردار بود. او یک پسر و دو دختر داشت. پسرش که بیست و شش هفت ساله به نظر می رسید نگاه از من برنمی داشت و سعی داشت به نحوی توجه مرا به خودش جلب کن. کم کم نزدیک بود عصبانی شوم. محمد هم در موقعیتی نبود که به او بگویم پسر دایی جمیله خیلی هیز و چشم چران است. در میان ناباوری زنی همسن و سال مادرم به ما نزدی شد و خودش را زن دایی جمیله معرفی کرد و بی جهت شروع کرد به زبان ریختن و تعریف و تمجید از من. کاملا معلوم بود منظوری دارد. از مادرم درباره من چیزهایی می پرسید که شکی باقی نگذاشت که به قول معروف چشم پسرش مرا گرفته، بی خبر از اینکه قلب من جایی دیگر است. مسئله را جدی نگرفتم. به مادرم هم شااره کردم که لازم نیست بازار گرمی کند. خلاصه پسر دایی جمیله سخت دلباخته من شده بود. به طوی که خیلی ها متوجه شدند. مادر من هم مانند عغلب مادران بدش نمنی آمد بخت یاری کند و شوهری پولدار و خانواده دار نصیب من شود.
خلاصه اخر شب عروس و داماد را در میان هلهله شادی دست به دست دادند و همه دعوت شدگان برایشان ارزوی خوشبختی و سعادت کردند. آن شب، در خانه پدر جمیله ماندیم. مادر جمیله هم پی برده بود که برادرزاده اش عباس از من خوشش آمده. جسته و گریخته می گفت که از کجا معلوم که ما از دو جهت فامیل نشویم. وقتی از من پرسید اگر پسر خوب مهربان و پولداری که خانه و زندگی و ماشین داشته باشد و خوش تیپ هم باشد از تو خواستگاری کند همسرش می شوی؟ چهره ام درهم رفت. از شدت عصبانیت دهانم خشک شده بود. بدون رودربایستی گفتم: نه، من هنوز خیلی بچه ام. قصد دارم ادامه تحصیل بدهم.
مادر جمیله که شک نداشت دارم خودم را لوس می کنم، گفت: داداشت که جمیله رو خواست وقتی جمیله شنید گفت نه. اما ته دلش چیز دیگه ای می گفت. دختر باید شوهر کنه، شانس یک بار در خونه آدمو می زنه.
خلاصه کلافه شده بودم. خوشبختانه روز بعد سری به محمد و جمیله زدیم و بعدازظهر با قطار عازم تهارن شدی. پروانه خواهرم و شوهرش هم با ما بودند. پروانه از عباس خوشش آمده بود. آقا منصور شوهرش هم می گفت پسر بدی به نظر نمیآید. مادرم، تحت تاثیر انچه مادر عباس گفته بود، می گفت اگر بفهمیم ه ناباب و نااهل نیست چه بهتر که لگد به بخت خودت نزنی، دختر. پدرم می گفت هر چه قسمت باشد همان می شود. کسی چه می دانست محمد از اندیمشک زن بگیرد. من در دلم به انها می خندیدم. حرف اول و اخرم این بود که تا دیپلم نگیرم شوهر نمی کنم. از ان پسره هیز و چشم چران هم خوشم نیامده.
مادرم کمی عصبانی شد حتی سرم داد کشید و گفت: خوشم نیامده یعنی چی؟ اگر من و بابات و اقا منصور بدونیم که تو رو خوشبخت می کنه چی؟ بالاخره باید شوهر کنی. اینطور که مادرش می گفت انقدر وضعشون خوبه که پسرش هم خونه داره هم ماشین. می خوای زن کی بشی که هر روز اسبابت کولت باشه از این خونه به اون خونه. من مستاجری کشیدم. نمی دونی که چه بدبختی و بیچارگی داره.
حرف بین حرف اوردم. حرف جمیله را پیش کشیدم و گفتم: راست راستی داداش محمد زن خوبی نصیبش شد.
پروانه گفت: محمد هم بد نیست. سر به زیره، حرف
وش کن و مودبه. ما تا به حال یه حرف بلند ازش نشنیدیم.
پدرم گفت: خدا همه جوونا رو خوشبخت کنه.
مادرم از مادر جمله زیاد خوشش نیامده بود. می گفت: خیلی منم منم می کرد و از خود راضی بودف اما ادمای با محبتی هستند.

صبح روز یکشنبه به تهران رسیدیم. با اینکه هوای تهران هم گرم بودف اما نسبت به هوای طاقت فرسای اندیمشک گویی از جهنم به بهشت امده بودیم. من هیچ کجا را مثل تهران دوست نداشتم. همان خانه کوچکمان برای من کلی ارزش داشت. همان روز به خانه الهام رفتم. انگار سالها همدیگر را ندیده بودیم. به اغوش هم پریدیم و صورت همدیگر را غرق بوسه کردیم.
مادر الهام به شوخی گفت: می ترسم بالاخره شما دو تا یا زن یه نفر بشین یا دو تا برادر.
الهام گفت: زن یه مرد که نه، اما دو برادر ممکنه.
به هر حال عروسی محمد را تبریک گفتند و از خدا خواستند زن و شهر خوشبختی باشند. از جمیله و زیبایی و مهربانیش و محبت خانواده او حرف زدم. قضیه اینکه خواستگاری سمج رهایم نمی کرد و چیزی نمانده بود مرا هم سر سفره عقد بنشانند را شرح دادم. مادر الهام گفت: اگر پسره خوبی و اهل نان پیدا کردن بالاخره باید شوهر کنی.
گفتم: نه. حالا زوده گوهر خانم. انشاا... بعد از اینکه درسم تمام شد. به قول خودتون اگر دیپلم بگیرم و کاری دست و پا کنم شوهرم برام گربه نمی رقصونه.
گوهر خانم گفت: درسته. دیگه مثل قدیما نیست. بالاخره نظر خودتون شرطه.
شهریور ان سال خودم را برای کلاس یازدهم یا به عبارتی سال پنجم دبیرستان اماده می کردم. چند روز به باز شدن مدارس مانده بود که محمد و جمیله از اندیمشک به تهران آمدند. چقدر خوشحال شدیم. رفتار و کردار جمیله طوری بود که با او رودربایستی نداشتیم. مادرم از خوشحالی پر درآورده بود. دلش می خواست عروسش را به رخ همسایه ها بکشد. من هم خوشحال بودم. اما با پیش کشیدن اینکه قرار است خانواده دایی جمیله از من خواستگاری کنند، چهره ام درهم رفت. محمد از عباس، کسی که خواستگار من بود، خیلی تعریف کرد. جمیله با اب و تاب می گفت او خیلی مشکل پسند است، اما حالا یک دل نه صد دل عاشق تو شده. چیزی نمانده بود بگویم اگر او این همه محسنات دارد چرا تاکنون ازدواج نکرده، اما چیزی نگفتم. نمی خواستم برخوردم تند باشد و خدای نکرده دلخوری پیش بیاید، حرف اول و اخرم این بود که تا دیپلم نگیرم شوهر نمی کنم.
محمد گفت: با عباس خیلی حرف زدم، با هر شرایطی موافقه.
چند لحظه همگی سکوت کردیم، محمد ادامه داد: ببین پرستو، من داداش تو هستم. بد تو رو که نمی خوام. با شناختی که از تو دارم دختری نبودی که سر و گوشت بجنبه و گول جوونای کوچه و خیابون رو خورده باشی. اهل نامه و عکس وو کشیدن شمع و پروانه و قلب تیر خورده هم نبودی. می دونم اهل این حرفا نبودی و نیستی، فقط اینو می دونم که عباس تو رو خوشبخت می کنه. خونه داره، ماشین داره، باباش پولداره، از همه اینا گذشته چشمش تو رو گرفته.
مادرم که همیشه ارزوی چنین دامادی را داشت، دنباله حرف محمد را گرفت و گفت: والله پرستو باید از خدا بخواد. خیال کردی بهتر از اون می آد سراغت؟
پدر، رو به محمد کرد و گفت: اگه می گین پسره پولداره و چنین و چنانه آخه به ما نمی خوره، به قول خودت، هم جنس با هم جنس پرواز می کنه.
مادرم برآشفته گفت: یعنی پرستو زن یه ادم گدا گشته بشه؟ چون وضع ما خوب نیست؟
جمیله معتقد بود تا انها در تهاران هستند اگر خانواده دایی اش به خواستگاری من بیاید و از نزدیک عباس اقا را ببینم و چمد کلمه ای حرف بزنم ضرر ندارد. جمیله گفت: چند بار برای من هم خواستگاری آمدند، ولی...
میان حرفش رفتم و پرسیدم: خواستگارها را خودت پسند نکردی یا پدر و مادرت؟
او در یک لحظه ماند که چه بگوید، سپس گفت: البته نظر من شرط بود، اما اگر محمد را پدر و مادرم قبول نمی کردند روی حرف آنها حرف نمی زدم.
گفتم: بالاخره از داداش محمد خوشت اومد و گرنه قبول نمی کردی.
محمد گفت: تا با جمیله صحبت نکردم و یکی دوبار به خانه شان رفت و امد نکردم خوشش نیامد. حالا به عقیده من اگر عباس اقا به خانه ما بیاید و به قول جمیله همصحبت شوید شاید نظرت عوض شود.
مادرم گفت: باشه، ما حرفی نداریم. باباش هم راضیه. پرستو هم بالاخره راضی می شه.
خلاصه انها به عقیده و خواسته من اهمیت ندادند. شب بعد طبق قراری که با محمد گذاشته بودند، عباس آقا و پدر و مادر و خواهرش که از او بزرگتر بود و همسر و فرزند داشت همراه با گل و شیرینی به خانه ما آمدند. وای که چه شب بدی بود. برخلاف اغلب دخترهایی که وقتی به خواستگاریشان می روند دستی به سر و رویشان می کشند، حتی حمام نرفتم. سرم را شانه نکردم و با همان لباس معمولی و چهره ای درهم ظاهر شدم. پروانه خواهرم حتی سرم فریاد کشید که این چه ریخت و قیافه ای است. او می گفت اگر غریبه ای هم پا به خانه کسی بگذارد صاحبخانه به احترام او با ظاهری آراسته پذیرایی می کند. برای اولین بار صدایم را برای پردانه بلند کردم و گفتم: مگه می خواین اونها رو گول بزنین؟ من همینم که هستم. اصلا من شوهر نمی کنم.
پروانه با نگاهی حقارت آمیز گفت: خاک بر سرت، لیاقت نداری.
خلاصه خواستگاران گوش تا گوش دور اتاق تو در تو که گفتم اتاق نشیمن ما بود نشستند و من توی اتاق کوچکم با حالتی نگران و ناراحت در گوشه ای کز کردم، پروانه سراغم آمد که چای ببرم. چاره ای نداشتم جز اینکه هر چه او می گوید بپذیرم. وقتی با سینی چای داخل شدم گوشه چادرم را طوری به دندان گرفته بودم که صورتم کاملا پیدا نباشد تا شاید از من خوششان نیاید. یک آن تصمیم گرفتم سینی چای را بریزم تا دست و پا چلفتی به نظر برسم. بالاخره بعد از اینکه سینی چای را جلوی یک یک مهمانان گرفتم نوبت به عباس اقا رسید. گویی با دشنم روبرو می شدم. با اکراه سینی چای را جلوی گرفتم. عباس اقا بی پروا نگاهی به من انداخت و با حالتی که معلوم بود خیلی از من خوشش امده تشکر کرد. زیاد معطل نکردم. بلافاصله از جمع انها دور شدم و به اشپزخانه رفتم. خدا خدا می کردم که مورد پسندشان قرار نگیرم. آنها چه می دانستند که من سیاوش را دوست دارم. متاسفانه اگر بویی می بردند ش نداشتم از ان بعد اجازه نمی دادند حتی پا را از خانه بیرون بگذارم. یکی دو بار پروانه مرا صدا زد. جواب ندادم. مجبور شد به اشپزخانه بیاید. با حالتی برآشفته گفتک زشته، دختر! اونا به خاطر تو اومدن. حالا بیا تو بنشین. بعداً بگو نمی خوام.
طولی نکشید که جمیله هم به سراغم آمد. نخواستم او را دلخور کنم. به جمع انها پیوستم. مادر عباس گفت: آفرین، آفرین. من از بعضی دخترها که وقتی می رن خواستگاریشون زیاد به خودشون ور می رن و طوری لباس می پوشن که جلب نظر کنن خوشم نمی یاد، الحق که اونچه می خواستم بهش رسیدم.
چیزی نمانده بود بگویم هرگز به ان نمی رسید، اما جرئت نداشتم، یعنی آداب و رسوم حاکم بر خانه ما و حتی جامعه ما اجازه نمی داد دختر همان لحظه جواب بدهد.
پدر عباس گفت: بالاخره قسمت این بود . عباس ما خیلی مشکل پسنده. تا به حال هر چه به او می گفتم دیگه داره دیر می شه و سرو سامونی پیدا کن به خرجش نمی رفت.
پدرم تکیه کلام همیشگی اش را تکرار کرد : خدا برای همه خوش بخواد. هر چه قسمت باشد همون می شه.

تا صفحه 65

R A H A
07-03-2011, 01:49 AM
مادر عباس مهلت به کسی نمیداد.از خودش شوهرش و وضع زندگیشان و در آمد پسرش حرف میزد.گوشم بدهکار نبود فقط دلم میخواست بجای خانواده دایی جمیله خانواده سیاوش نشسته بودند.
بالاخره بعد از یکی دو ساعت خداحافظی کردند.شک نداشتند که جواب ما مثبت است.بدرقه گرم مادر و خواهرم حکایت از آن داشت که بی اندازه راضی اند که من عروس خانواده عباس شوم.
من در طول زندگی 17 ساله ام شبهای غم انگیزی را پشت سر گذاشته بودم شبهای بیماری مادرم و گاهی پدرم که غم بی پولی داشت.زمانیکه مستاجر این خانه و آن خانه بودیم با اینکه نوجوانی بیش نبودم چه شبها که از خجالت صاحبخانه خواب به چشمم نمی آمد اما آنشب غم انگیزترین شب زندگیم بود.چرا که از چپ و راست بمن فشار می آوردند که باید همسر عباس بشوم.آنها قبول کرده بودند بعد از نامزدی تا گرفتن دیپلم صبر کنند.جمیله میگفت او را مانند خواهرم بدانم و بمن اطمینان میداد د رخانواده دایی اش خوشبخت میشوم.برادرم میگفت لگد به بخت خودم نزنم.پدرم رجوع به روحانی محل کرد و استخاره خوب آمد.دست به دامن مادر الهام شدم همگی یک سوال مشترک داشتند:چرا؟
هیچ ایرادی نمیتوانستم بگیرم تا راضی شان کنم و از آن خواستگار سمج رها شوم و هرگز شهامت اینکه بگویم دلم جای دیگر است نداشتم.برادرم 3 روز بعد به اندیمشک رفت.چند روز نخست مدرسه چنان خاطری ناشاد داشتم که از بقیه همکلاسان بخصوص الهام پوشیده نماند.خانواده عباس عرصه را بر من تنگ کرده بودند.پدر ومادر و برادرم به آنها جواب مثبت داده بودند.در مدت یکماه که از شروع مدارس گذشته بود یکی دوبار خواهرش آذر بخانه ما آمد.برایمان از میوه گرفته تا شیرینی و چیزهای دیگر آوردند .پدرم چنان از پدر عباس خوشش آمده بود که حتی راضی بود درسم را نیمه تمام بگذارم و خیلی زود سر سفره عقد بنشینم.چاره ای جز اینکه به هر نحو شده مسئله را با سیاوش در میان بگذارم نداشتم.فکری بخاطرم نمیرسید جز اینکه برایش نامه بنوسیم.بعد از شرحی مختصر از ازدواج محمد و رفتن به اندیمشک نوشتم قصدم از نوشتن نامه این نیست که نامه بازی کنیم .نوشتم اگر مرا دوست دارد هر چه زودتر به خواستگاریم بیاید تا بهنه ای باشد که خانواده ام را مجاب کنم.نوشتم با پیشنهاد تو که از جانم بیشتر دوستت دارم مطمئنم برادرم راضی نمیشود که همسر کسی شوم که علاقه ای به او ندارم.خلاصه هر چه را که نمیتوانستم به کسی حتی پدر و مادر و برادر و خواهرم بگویم برای سیاوش نوشتم و بهمان ادرس فیروزکوه پست کردم.
در حالیکه من در انتظار سیاوش یا خانواده اش روزشماری میکردم خانواده بدون در نظر گرفتن خواسته من با خانواده عباس در تدارک نامزدیمان بودند.چون از سیاوش اطمینان داشتم به آنها پوزخند میزدم.
یک هفته بعد از اینکه برای سیاوش نامه نوشتم مثل هر روز به قصد مدرسه از خانه بیرون آمدم.با دیدن سیاوش که سرکوچه ایستاده بود بال و پدر در اوردم گویی روی آنهمه غم و دلشوره و نگرانی اب ریخته باشند همه چیز را فراموش کردم.سیاوش اشاره کرد که بدنبال او بروم.بی اختیار سایه به سایه او رفتم.داخل مغازه خواربار فروشی شد.منهم داخل شدم سلام کردم.سراغ برادرم را گرفت و سپس با تردستی که کسی متوجه نشود نامه ای بمن داد.چیزی خرید.منهم چیزی خواستم که هرگز در مغازه خواربار فروشی یافت نمیشد.خواربار فروش پی برد یا نبرد نمیدانم با عجله آنجا را ترک کردم.برای خواندن نامه آرام و قرار نداشتم.نمیتوانستم بخانه برگردم.با رفت و آمد آنهمه پسر و دختر جوان که عازم مدرسه بودند هم امکان نداشت آسوده خاطر نامه سیاوش را بخوانم.به هر حال نامه را گشودم.به یادداشت بیشتر شبیه بود تا نامه ای که د رتصور داشتم.نوشته بود:سلام.بمحض رسیدن نامه تو خودم را به تهران رساندم.آنچه میخواهم بگویم د رنامه نمیگنجد فردا پنجشنبه ساعت 3 بعدازظهر در سالن انتظار راه آهن منتظرت هستم.به هر نحو که ممکن است به آنجا بیا .خیلی حرف دارم.

دوستت دارم سیاوش

بعد از خواندن آنچه سیاوش نوشته بود چنان گیج و منگ شده بودم که مدتی نمیدانستم کجا هستم چه میکنم وکجا باید بروم چند لحظه ایستادم به نقطه ای خیره شدم.ناگهان یکی دو تا از همکلاسیهایم از پشت طوری که مرا بترسانند دست روی شانه ام گذاشتند.گویی از خواب بیدارم کرده بودند.وحشت زده دست و پایم را گم کردم.پرسیدند:چی شده پرستو؟بالاخره بخودم آمدم و گفتم:چیزی نیس کمی سرم گیج رفت.
حدس و گمان آنها بهمان اختلالات جسمی رفت که آنها هم هر ماه دچارش میشدند و مسئله را جدی نگرفتند.تا مدرسه راه زیادی نبود.هر طور بود خودم را عادی نشان دادم.سرکلاس به هیچ وجه توجهی به درس نداشتم.همه حواسم به سیاوش بود که چگونه فردا سر قرارش حاضر شوم.به مادرم چه بگویم.چه عذری میتوانستم بیاورم.هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.اگر قرار بود ساعت 3 در ایستگاه راه آهن باشم حتما ساعت دو باید خانه را ترک میکردم.در صورتی که ساعت1 بخانه میرسیدم.چاره یا جز اینکه دست به دامن الهام بشوم و دروغی دست و پا کنم نداشتم.به الهام گفتم قصد دارم دور از چشم پدر ومادرم باهمین که به خواستگاریم آمده گفتگو کنم و اب پاکی را روی دستش بریزم ونمیخواهم آنها پی ببرند.ساعت 3 بعدازظهر هم با هم وعده گذاشتیم به مادرم میگویم به اتفاق تو د رخانه یکی از دوستان مشترک هستیم.
گویی الهام از چشمان من خوانده بود که دروغ میگویم با اینکه قبول کرد که کمکم کند اما به شوخی که بوی جدی میداد گفت:نکنه با کس دیگه...
نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:نه نه! باور کن امروز همه چیز معلوم میشه.
الهام زیاد کنجکاوی نکرد اما پیدا بود که حرفم را باور نکرده.با آنچه از خواستگارم گفته بودم و اینکه از او بیزار هستم قرار گذاشتن با او برای خودم هم باورکردنی نبود.اما هر چه فکر کردم ترفند دیگری به فکر نرسیده.
به هر حال فردای آنروز با الهام بخانه برگشتم او اجازه مرا از مادرم گرفت که بعدازظهر با هم باشیم.مادرم اگر دو روز هم در خانه مادر الهام میماندم حرفی نداشت.
با عجله ناهار خوردم موقع خوردن ناهار مادرم گفت:بالاخره تکلیف اینارو باید روشن کنیم.قراره ماه دیگه تو رو نامزد کنن.یه کمی روی خوش نشون بده.
گفتم:امروز همه چیز معلوم میشه.با دوستام د راینباره مشورت میکنم حتما اونا من رو وادار میکنن که بپذیرم.
مادرم صورت مرا بوسید و گفت:الهی قربون دختر گلم برم.بالاخره حرف زدیم زشته قبول نکنیم داداشت محمد سنگ رو یخ میشه.
بهترین بلوز دامنی را که داشتم پوشیدم شانه ای به موهایم زدم.چادر نازک قهوه ای که گلهای ریز سفیدی داشت روی سرم انداختم و از خانه بیرون آمدم.به خیابان اصل یکه رسیدم مسافتی را پیاده طی کردم و بعد سوار تاکسی شدم.مسیرم کوتاه بود.میدان راه آهن چه حالی داشتم نمیتوانم توصیف کنم زودتر از من سیاوش آمده بود.روبروی در ورودی ایستگاه راه آهن قدم میزد.بمحض اینکه او را دیدم گویی برق فشار قوی از بدنم عبور دادند شور و هیجان در دل پر تلاطمم غوغا میکرد.سیاوش مرا دید و به سمتم آمد.آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم خودم را نه در شهر میپنداشتم نه در دریا نه در بیابان انگار در آسمان پرواز میکردم.باور نمیکردم روزی با پای طلب به مقصد برسم و از نزدیک با کسی که دوستش داشتم آسوده خاطر گفتگو کنم.هر دو با هم سلام کردیم و با هم جواب دادیم.نگاهش پر از مهر بود پز ار عشق بود.نگاه من ده چندان او اما با ترس و دلهره حال یکدیگر را پرسیدیم.لباس نظام برازنده اش بود.با ساکی که روی شانه اش دیدم شک نکردم عازم محل خدمتش است.اشاره کرد داخل سالن شدیم.کسی به کسی نبود و هیچکس توجهی بما نداشت روی نیمکت چوبی گوشه سالن نشستیم.چند لحظه بهم خیره شدیم لبخندمان نشان میداد که چقدر از دیدن هم خوشحالیم.اولین جمله سیاوش فراموش شدنی نیست.گفت:آدمی یا باید برای عاشق شدن پا جلو نگذارد یا بداند که عشق یعنی شروع رسوایی.پرسیدم:نامه ام به دستت رسید؟همراه با آه گفت:بله بله.چه هفته بدی را پشت سر گذاشتم.چی شده؟چرا؟مگر قرار نبود منتظرم بمانی؟
گفتم:روی حرفی که زده ام ایستاده ام.قلب و روح من کالا نیست که به هر کس و ناکس بفروشم.تو اولین کسی بودی که دوست داشتن را در وجودت تجربه کردم.حالا هم حاضر نیستم به کسی که پدر و مادر وخواهر و برادرم برایم در نظر گرفتن شوهر کنم.برایت نوشتم که هر طور که میتونی کمکم کنی.
پرسید:آخه چی شده؟آنچه رخ داده بود شرح دادم.او هم با دقت گوش میداد.ناگهان از روی نیمکت بلند شد.عصبانی بود.از محمد و از پدر و مادرم.گفت:بگو او را نمیخوای.
گفتم:پدر ومادرم سنتی فکر میکنند.نمیخوام معنی نداره.قبل از اینکه کار تمام بشه تو باید بیای خواستگاریم.میدونی با پا پیش گذاشتن تو بهانه ای دارم که بگم نه.میدونم شک ندارم که محمد برادرم تو رو به این مردک احمق ترجیح میده.
سیاوش دوباره کنارم نشست و گفت:برادرت خیلی بی معرفته.نه جواب نامه منو داد ونه من رو برای عروسیش دعوت کرد.وگرنه نمیگذاشتم اینطوری تو رو تو منگنه بذارن.
نمیدونم نمیدونم.اگه اون چیزهایی که بهم گفتی حقیقت داره اگه دوستم داری رقیب رو کنار بزن.
سیاوش سرش را میان دو دستش گرفت.یک لحظه به حس و گمان افتادم که نکند در یک لحظه بحرانی جوانی اظهار عشق کرده و حالا پشیمان شده با چهره ای درهم گفتم:نکنه دروغ گفتی ...
میان حرفم آمد و گفت:دروغ؟چی میگی برستو؟مگر دیوونه ام.
خواستم او و خودم را از اینهمه آشفتگی بیرون بیارم گفتم:هر دو دیوانه ایم.دیوانه دوست داشتن.فکر نمیکنم تو این دنیا کسی باشه که یک نفر راتا این حد دوست داشته باشه.اگر پا جلو بگذاری شک ندارم رقیب فرار میکنه.
چی بگم؟خیلی دلم میخواد اما نمیشه که خودم تنها از تو خواستگاری کنم.
با حالتی شگفت زده پرسیدم:تنها؟چرا تنها با مادرت با پدرت.
هنوز برادر بزرگترم ازدواج نکرد پدر و مادرم هنوز فکر میکنن دهنم بوی شیر میده.چی بگم؟میشه بهشون بگم هنوز نصف سربازیم تموم نشده زن میخوام؟
حقیقت رو بگو.
سیاوش نگاهی بمن انداخت و گفت:تو میتونی حقیقت رو بگی؟
فرق میکنه.برای ما دخترایی که اینطوری تربیت شدیم عاشق شدن دوست داشتن و انتخاب کردن گناه کبیره س سیاوش اما تو مردی.
چه مردی؟مردی که متکی به پدرشه؟گرفتاری من کمتر از تو نیست.با وجود برادرم که هنوز ازدواج نکرده جرات مطرح کردنشو ندارم.
برادرت شاید نخواهد ازدواج کند تو هم...
نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:او تازه دانشکده پزشکی رو تموم کرده و سربازیش رو هم رفته.از پچ پچ مادرم و خواهرم و تغییر حالت خوشد پیداست که بزودی سر و سامون میگیره در اولین نامه هم برات نوشته بودم گفتم بعد از سربازی و رفتن سرکار میام به خواستگاریت.حالا که تو عجله داری نمیدونم چی بگم.
کمی برآشفته شدم و گفتم:من عجله دارم؟نه نه اگه سر و کله این خونواده سمج پیدا نشده بود اگه قدرت داشتم که هر چه از دهنم بیرون میاد نثارشون کنم که دست از سرم بردارن تا هر زمان که تو میخواستی صبر میکردم اما منو تو فشار گذاشتن مادرم از طرفی پدرم از سوی دیگه خواهرم کاسه از اش داغتر و اونی که بیشتر از همه اصرار داره محمده چون پسره پسر دایی زنشه.
سیاوش لبهایش را بین دندانهایش میگزید.ناراحت بود.به شوخی گفت:خودت رو به دیوانگی بزن.کاری کن که ازت متنفر بشن.با پسره صحبت کن خیلی راحت بگو کس دیگه ای رو دوست داری.
اینکارها منطقی بنظر نمیرسه.فقط تو باید با محمد تماس بگیری و حقیقت رو بگی.
آنوقت محمد فکر نمیکنه این مدتی که بخونه شما رفت و آمدداشتم بخاطر اون نبوده و چشم به خواهرش داشتم؟
داری بهانه میاری.تو دلت میخواهد عاشق دلباخته و منتظر داشته باشی.تو عاشق نیستی .خودت چند لحظه پیش گفتی یا برای عاشق شدن نباید پا پیش گذاشت یا نباید از رسوایی ترسید.اگر منو دوست داشتی به خواهر و مادرت حقیقت رو میگفتی.پیشنهاد میکردی منو نامزد کنن تا برادرت ازدواج کنه بگو داری بهانه میاری.
فکر نمیکردم خیلی زود از کوره در بری بالاخره باید فکری کرد.
اگه به پدر و مادرت بگی منو دوست داری چی میشه؟سرتو که نمیبرن!
نه سرمو نمیبرن اما بهم میخندن.میگن هنوز غوزه نشده میخواد مویز بشه.دلم میخواست و میخواد دیپلم بگیری منم سربازیم تموم بشه.خیلی سنگین وبی دردسر از تو خواستگاری کنم.میدونی اکه به فرض با مادرم در میون بذارم چی میگه؟
با ناراحتی گفتم :نه.
میگه فکر نمیکردم همچین پسری باشی .آخه مادر منهم افکار سنتی داره.چشم بسته زن بابام شده و بالاخره زندگی کردن از عشق و دوست داشتن سر در نمیارن بابام هم اگه بو ببره واویلاس.
حرفی برای گفتن نداشتم.در حالیکه سرم پایین بود و اشک در چشمانم جمع شده بود ساکت ماندم.آنقدر عقلم میرسید که سیاوش در آنچه میگوید صداقت دارد وگرنه دلیلی نداشت با نامه من خودش را به تهران برساند.
هر چه بیشتر فکر میکردیم کمتر به نتیجه میرسیدیم.قرار شد سیاوش به نمایگشاه خیابان بوذرجمهری تلفن کند و مستقیم به عباس بگوید که مرا دوست دارد و اگر مردانگی دارد فکر مرا از سر بیرون کند.رفته رفته آنچه به ذهن سیاوش رسیده بود قوت گرفت.با هم سراغ تلفن عمومی رفتیم.شماره نمایشگاه ناصری را از 08 گرفتیم.دل مثل سیر و سرکه میجوشید از عاقبت کار خبر نداشتم.سیاوش عصبانی بود به او سفارش کردم خیلی آرام با عباس صحبت کند بگوید که چشم دنبال پرستوست و اگر بزور بخواهد مرا تصاحب کند خیر نمیبیند.با دلهره تماس برقرار شد.کسی دیگر گوشی را برداشت.وقتی سیاوش گفت با عباس آقا کار دارم شدت ضربان قلبم بحدی بود که در گوشم میپیچید.سیاوش چند لحظه گوشی را نگه داشت بعد تماس برقرار شد.
سلام آقا عباس آقا هستین...؟میخواستم از شما خواهشی بکنم...قبل از اینکه شما به خواستگاری پرستو خواهر محمد آقا برین من اون رو دوست داشتم.اگر میخواهین بزور متوسل بشین خیر نمیبینین آقا.
نمیشنیدم عباس چه میگوید اما از حالت چهره سیاوش فهمیدم که ناراحت است.ناگهان بر آشفته گفت:این حرفها یعنی چه؟من خواهش کردم.با این عصبانیت شما وای بحال پرستو.
سیاوش با عصبانیت هر چه تمامتر گوشی را به گیره تلفن عمومی آویزان کرد و از کیوسک خارج شدیم.پرسیدم:چی گفت؟سیاوش اب دهان خشک شده اش را پایین داد و گفت:اینجور که این آقا میگفت کار تمومه.بمنهم گفت کور خوندی پسر این عشقای خیابونی را بزار در کوزه آبشو بخور.
خیلی ناراحت شدم نه برای خودم بیشتر برای سیاوش از اینکه به نمایشگاه زنگ زدیم پشیمان شدیم.یک آن تصمیم گرفتم که رک و پوست کنده بهمه جواب رد بدهم.بشرطی که سیاوش قول بدهد وفادار بماند.
خلاصه از گفته هایش چنین استنباط کردم که او اختیاری از خودش ندارد.اگر مادرش خانواده ما را نمیپسندید بعید بود تن به خواسته سیاوش بدهند.
بخودم خندیدم.گفتم:خیال میکردم از هیچ موانعی برای رسیدن بمن هراس نداری.حالا میبینم از من بیشتر پایبند خانواده ات هستی.
سیاوش گفت:فقط این رو میدونم که دوستت دارم و زیباتر و خوبتر از تو پیدا نخواهم کرد.
فقط سر تکان دادم.نگاهی به ساعت سالن ایستگاه راه آهن انداخت.تکانی بخودش داد و گفت:دیگه باید راه بیفتم.گفتم:بالاخره تکلیف منو روشن نکردی.
گفت:اگه تو هم دوستم داری باید صبر کنی.نمیخواهم بگم بدون تو زندگی برام زهرمار میشه و اگه همسر مرد دیگه ای بشی من هرگز ازدواج نمیکنم.هر کس این حرفهارو میزنه دروغ میگه.اما میتونم بگم اگه تو رو از دست بدم برام گرون تموم میشه و خیلی مشکل میتونم فراموشت کنم.حتی اگر ازدواج کنم.
گفتم:نمیدونم منهم سعی خودمو میکنم.اما اگه موفق نشدم برای همیشه خداحافظ

آخر ص 75

R A H A
07-03-2011, 01:50 AM
دلش نمی خواست از من جدا شود. بلندگوی ایستگاه پشت سر هم اعلام می کرد که مسافران گرگان و فیروزکوه سوار شوند. دست یکدیگر را فشردیم. سیاوش گفت: امیدوارم استقامت کنی و زیر بار زور و فشار خانواده ات نری. خداحافظ.
چه صحنه غم انگیزی بود. وقتی سیاوش از من جدا شد، نمی دانستم بار دیگر او را می بینم یا آخرین دیدار است. شعری که در مجله جوانان خوانده بودم به یادم آمد:
ما سر کوچه تردید به هم پیوستیم رفته رفته گل باور وار شد
افق روشن همفکریمان پیدا شد از فشار تب تاریکی شب دور شدیم
بقیه ای را به خاطر نمی آوردم، اما آخرش این بود:
نم نمک من و یار دور شدیم
چه روز بدی بود ان روز. با قدمهای هسته راه خانه را در پیش گرفتم. ناامید و خسته بودم. همان طور که تصور می کردم سیاوش عاشق پاکباخته، آنگونه که در داستان ها خوانده بودم، نبود. خوب که فکر می کردم عاقلانه می اندیشید. پدر و مادرش راضی به ازدواج من با او نبودند. شاید هم مطرح کرده بود، نمی دانم. به دلم افتاده بود که نباید به رسوایی عشق تن دهم، زیرا نه من لیلی بودم و نه سیاوش مجنون. افسانه عشق زود رس را باید فراموش می کرد، اما مشکل بود. تا به خانه رسیدم،ذهنم از این سو به ان سو می رفت. حالت بی تفاوت من برای مادرم پوشیده نبود.
اولین سوالش این بود: چی شده؟ بالاخره تصمیم گرفتی؟
گفتم: تا خدا چی بخواد. به قول بابا تا قسمت چی باشه.
اینگونه سخن گفتن یعنی آری. مادرم خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: تو که تو خونه پدر اون طوری که باید زندگی نکردی. حالا که شانس بهت رو آورده پشت پا به اون نزن.
حرفی نداشتم. مات و گیج در گوشه ای نشستم و خودم را به سرنوشت سپردم.
روز بعد که به مدرسه رفتم نگاه الهام به من مثل همیشه نبود. به نظر می رسید متوجه شده به او دروغ می گویم. کمی خودش را سرسنگین نشان داد. زیاد او را در حدس و گمان نذاشتم. قصه من و سیاوش زیاد طولانی نبود. چند نگاه دزدانه و دو نامه و یک ملاقات غم انگیز. آنچه بین ما گذشته بود بی کم و کاست شرح دادم و خودم را توجیح کردم که بالاخره برای دختری به سن و سال ما طبیعی است که گاهی دلش برای کسی بتپد.
الهام سری تکان داد وو واهی کشید و گفت: تو رو سرزنش نمی کنم. بالاخره گاهی اختیار دل از دست می ره، گاهی هم دل رو می دزدن.
گفتم: نمی دونم چی بگم. غصه سیاوش کمتر از من نبود، اما به نظرم پدر و مادرش یا راضی نیستند یا راضی نمی شن. می ترسم رو در روی پدر و مادرم و برادر و خواهرم بایستم و بگم نه. بعد سیاوش هم به خاطر خانواده اش به من نه بگه.
الهام گفتک اگه می خوای مثل قهرمان های قصه ها و افسانه های عاشقانه باشی، خب، به خودت تعارف نکن. هر بلایی رو باید به جان بخری.اگه هم قصد داری زندگی کنی و رفته رفته به زندگی و شوهر عشق بورزی به عقلت رجوع کن.
گفتم: نظر تو چیه الهام؟
شانه های را بالا انداخت و گفت: تو دل تو نیستم. نمی دونم. اگر به جای تو بودم صبر نمی کردم. چون مرد باید برای به دست آوردن دختر مورد علاقه اش به آب و اتش بزنه. اون قصد داره به قول معروف تو رو تو آب نمک بخوابونه تا مادرش بعدا تصمیم بگیره. جای تو بودم خیال اون رو از خاطرم دور می کردم. تو خیلی زیبایی، خیلی هم خوب، حالا که یکی مثل این آقا که به قول خودت کم و سری نداره و زن داداشت هم خوب اون رو میشناسه سراغت اومده، اگر می دونی کمی، خیلی کم ده درصد به دلت نشسته معطل نکن.
گفتم: وجود سیاوش باعث شده که کسی دیگه به نظرم نیاد.
الهام گفت: اونو فراموش کن. اون دوست برادرته. نمی تونه بهش بگه تو رومی خواد. تازه بعد از سربازی اگه خوایت تو ر خواستگاری کنه، معلوم نیس پدر و مادرش بپذیرن که تو عروسشون بشی، ولش کن.
گفتم: چاره ای نیست ما که دسترسی به هم نداریم.
بالاخره ان روز خیلی در این باره حرف زدیم. آنچه مرا اذیت می کرد این بود که چرا باید حالا شوهر کنم و نمی تونم تا گرفتن دیپلم صبر کنم.
الهام گفت: بی رودربایستی بگن من اگه یه آدم درست و حسابی که باعث دردسر نشه پیدا بشه شوهر می کنم، چرا که نه.
گفتم: پس این همه درباره عشق و دوست داشتن و دلبر و نگار و یار که شعر سروده و حکایتها گفته بیخود بوده؟
الهام گفت: نیم دونم شاید یه روزی عاشق بشم. هنوز که نشدم.
گفتم: حالا من که شدم جز خاکستر چیزی بجا نماند.
الهام گفت: آخه پسرها البته نه همشون دلشون می خواد دوست دختر داشته باشن. بعضی ها هم پز می دن که چقدر کشته مرده دارن. دخترا ساده ترن، خیلی زود احساساتی می شن. من از چند ماه پیش پی برده بودم، که حواس نداری، اما به روت نمی آوردم.
گفتم: منه نه سیاوش رو می دیدم نه عکس العملی نشون می دادم.
الهام خندید و گفت: درسته که من سنی ندارم. اما فهمیدم. چشمات داد می زد که دلت جای خودش نیست.
خلاصه خیلی حرف زدیم. به الهام اعتقاد داشتم. دنباله گفتگو در خانه آنها و پیش مادرش ادامه پیدا کرد. مادر الهام زنی دور اندیش بود، می گفت عشق های اینچنینی معمولا عاقبت ندارند. مثالهای فراوانی می آورد. البته عقیده داشت که دختر زودتر از سن بیست سالگی اگر شوهر کند بهتر است به شرط اینکه مرد دلخواه و سر به راهی شوهر او شود. چنان گرم گفتگو بودیم که از مادرم که منتظر من بودم غافل شده بودم. وقتی زنگ زدند و مادرم با حالتی نگران از رضا برادر ده یازده ساله الهام سراغ مرا گرفت تازه یادم افتاده که منتظر من است. از ساختمان که بیرون آمدم. تا نگاه مادر به من افتاد با اینکه خیالش راحت شد در عین حال با حالتی عصبی گفت: دختر، کجایی؟ فکر نمی کنی من منتظرم؟ دلم هزار راه رفت.
مادر الهام او را به داخل دعوت کرد. آهسته به او گفتم که مادر از این قضیه به هیچ وجه نباید باخبر شود. مادرم مرتب نق می زد. حق با او بود. مادر الهام او را آرام کرد. ناهار حاضر شد. مادرم را به زور و خواهش و تمنا وادار کردند که ناهار پیششان بماند. صحبت از آقا عباس پیش آمد.
مادر الهام رو به مادر گفت: تا خوب او را نشناختید تا پی نبردید که چطور تربیت شده چشم بسته دختر مثل دسته گلتان را اتش نزنید.
مادر با اطمینان گفت: بالاخره محمد آدم شناسه. عروسم با ما دشمنی نداره. ظاهراً هم که جوان خوب و سر به راهیه. خونه و زندگی و ماشین و درآمد هم که داره. پرستو دیگه چی می خواد.
مادر الهام گفت: انشااله مبارکه.
بعد از خوردن ناهار من و مادرم به خانه برگشتیم، هنوز مردد بودم. نمی دانستم چه کنم. پاک کردن سیاوش از ذهنم آسان نبد. از طرفی خانواده عباس کار را تمام شده می پنداشتند. شب جمعه برای بار چندم با گل و شیرینی و پارچه و انگشتر به خانه ما آمدم. کمی پررویی کردم و به پروانه گفتم: اگر ممکن است من و عباس تنهایی با هم صحبت کنیم.
مادر و پدر قادر نبودند پیشنهاد مرا هضم کنند. تاکنون برای انها چنین رسمی وجود نداشت. بالاخره هر دو به اتاق کوچک که بیشتر وسایل مدرسه ام در ان ولو بود رفتیم. نگاهی به او انداختم، در دلم گفتم چه می شد سیاوش جای او بود. بالاخره چهره ام را خندان نشان دادم. نمی خواستم رفتاری داشته باشم که او حتما از من خوشش بیاید و به قولی توجه او را به خودم جلب کنم. در برابرش راحت بودم. نه ارتعاشی در صدایم بود و نه قلبم از حد معمول بیشتر می تپید. اما او گوی واقعا مرا دوست داشت. چند لحظه ساکت بودیم. بالاخره من لب به سخن گشودم و گفتم:
بین این همه دختر زیبا که از خانواده های پولدار هستن، چرا منو که زندگی محقری دارم انتخاب کردین؟
او نگاهی که حاکی از تمنا بود به من انداخت و گفت: خوشگل تر و باوقار تر از شما پیدا نکردن، خانم. شب اول که دیدمت، فقط خدا خدا می کردم نامزد نداشته باشی. وقتی فهمیدم نداری باور کن دلم تو رو خواس. حالا هم قول می دم خوشبختت کنم.
از لحن جاهلی عباس خوشم نمی آمد. او هم سعی می کرد کتابی حرف بزند. گفتم: من قصد داشتم و دارم که دیپلم بگیرم. دلم می خواست کاری دست و پا کنم، معلم یا پرستار بشم تا لااقل کمکی هم به پدر و مادرم بکنم، اما شما خیلی عجله می کنین.
گفت: احتیاج به درآمد و کار نداری، من زنمو رو چشام نگه می دارم. خدای پدر و مادرت هم کریمه. پدرت که بیکار نیس، بیشتر بدهکاریهای بانک فکرش رو ناراحت کرده که اطاعت می کنم یکجا می پردازم.
شگفت زده پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه خیلی شما رو دوست دارم، پرستو خانم. خیلی. باید یه جوری ثابت بشه که الکی نمی گم.
من سرم را پایین انداختم. نمی دانستم چه بگویم. ظاهراً جوان آراسته و در عین حال خوشتیپی بود و زبان گرم داشت. لااقل خیلی راحت اعتراف می کرد دوستم دارد و قول می داد که خوشبختم کند.
توکل به خدا کردم و گفتم: باشه، از این به بعد شما رو عباس صدا می زنم.
چنان خوشحال شد که چیزی نمانده بود به قول معروف بشکن بزند.
گفت: پس اجازه هس که صدات کنم پرستو؟
با سر جواب مثبت دادم، گفتگوی ما بیش از نیم ساعت طول نکشید. به اتاق تو در تو برگشتیم، خوشحالی عباس تردیدی برای انها که چشم انتظار بودند باقی نگذاشت. مادر عباس با صدای بلند گفت برای عروس و داماد کف بزنند.
اشکشوق در چشمان مادر و خواهرم و حتی پدرم حلقه زد. پدر و مادر و خواهر عباس هم چنین حالتی داشتند. برای من نه زیاد خوشحال کننده بود و نه اگر همان ساعت پا پس می گذاشتند ناراحت می شدم. خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم. بالاخره به خودم قبولاندم که انچه از سیاوش در ذهن داشتم شهابی بود که زود درخشید و خیلی زود خاموش شد. اما ته دلم اثر پای او پاک شدنی نبود و باید به هر طریق ممکن فراموشش می کردم. آن شب گفتگو ها جدی شد. مادر عباس می گفت آمادگی دارند تا چند روز بعد عروسشان را به خانه بخت ببرند. مادرم به دلیل اینکه جهیزیه من اماده نبود معتقد بود باید اجازه بدهند تا ما هم دست و پایمان را جمع کنیم. پدر عباس خیلی زود پی به ان چیزی برد که درون مادرم را مثل خوره می خورد. رو به پدر و مادر و خواهرم کرد و گفت: خوشبختی و بدبختی و ادامه زندگی به جهزیه و جشن عروسی و داد و قال و برو بیا نیس. خیلی دخترا رو سراغ دارم با دو ات کامیون جهزیه که زندگیشون به پنجاه روز نکشیده. خیلی ها هم روز اول رو گلیم زندگی می کردن و بعد از پنجاه سال زندگی هنوز عاشق معشوقن. فکر این چیزا رو از سرتون بیرون کنین. عباس همه چیز داره، زن و شوهر نباید بینشون فرق باشه. اگه عباس نداشت یه چیزی. خدا رو شکر هیچی کم و کسر نداره.
مادرم اهی کشید و گفت: درست می فرماین حاج آقا، اما از قدیم گفتن عروس که جهاز نداره این همه ناز نداره.
مادر عباس گفت: حیوونی پرستو که ناز نداره، اما اگه ناز هم داشته باشه خریدار داره. خوشگلیشو و سوادشو می ذاریم به پای اینکه عباس تا کلاس ششم ابتدایی بیشتر نخونده.
خواهرم گفت: بالاخره دست خالی که نمی شه، بالاخره غیر ممکنه بین زن و شوهر بگو مگو پیش نیاد. بعید نیس عباس اقا به رخش بکشه، بگه گدا گشنه بودی، بگه دختر بدون جهزیه به قول مامان ناز نداره.
من ساکت بودم و فقط گوش می دادم، بدم نمی آمد قضیه به هم بخورد. اما نه اینکه عباس از ازدواج با من منصرف نشد بلکه حاضر شدند بدون جهزیه و مهریه سنگین مرا بپذیرند و ججشنی مفصل برپا کنند. قرار شد تا یکی دو ماه بعد عروس شوم. خواسته من این بود که لااقل کلاس یازدهم را به پایان برسانم و خیلی هم سماجت کردم. بالاخره پذیرفتند تا خرداد سال اینده که سال پنجم را پشت سر می گذاشتم صبر کنند، اما رسماً باید نامزد عباس می شدم. من هم حرفی نداشتم.

روز بعد الهام را در جریان گذاشتم. از یکسو خوشحال بود که سر و سامان می گیرم و شوهری که تقریبا به قول معروف دستش به دهانش می رسد نصیبم شده و از طرف دیگر نگران بود که دبیرستان را به پایان نمی رسانم و دوستی مثل مرا از دست می دهد. به او قول دادم هرگز فاصله ای بینمان نخواهد افتاد و شک نداشتم بالاخره او هم شوهر می کند و رفت آمدمان ادامه پیدا خواهد کرد.
در حالی که خانواده عباس در تدارک مراسم نازمدی بودند، در ضمیر ناخودآگاهم احساس می کردم در اخرین لحظه سیاوش از راه می رسد و به کمک برادرم محمد که دورادور در جریان نامزدی من قرار داشت همهچیز را به هم می ریزد. اما انچه در تصور من بود خیالی بیش نبود و هرگز از سیاوش خبری نشد. چون خانه کوچک ما قابل این نبود که جشنی هر چقدر کوچک دران برگزار کنیم، به پیشنهاد مادر و پدر الهام که مرا مانند دختر خودشان می دانستند قرار شد مراسم نازمدی در خانه انها برکزار شود. محمد و جمیله دو سه روز قبل از مراسم از اندیمشک به تهران آمدند. جمیله خیلی خوشحال بود. به شوخی به من گفت: دیدی بالاخره نان سفره خودمان را به دامن غریبه ها نگذاشتم؟ دیدی که حق به حق دار رسید؟
جوابش را با نگاهی پر معنی دادم که زیاد هم از این بابت خوشحال نیستم اما او به این حسابگذاشت که خودم را لوس می کنم.
محمد از میوه و شیرینی گرفته تا کیک و آنچه لازمه یک نازمدی مختصر بود تهیه کرد. بعد از ظهر روز جمعه هشتم آبان که روز بعدش تعطیل بود سرنوشت من رقم خورد. به سلیقه الهام و مادرش لباس شیک و آبی رنگی که از بستکانشان به عاریت گرفته بودند پوشیدم. دستی به سر و صورتم کشیدم. موهای بلندم را به طرز ساده و زیبایی آرایش داده شد، نگاهی در اینه کردم. الهام کنارم روبه روی آینه قدی ایستاده بود. بعد از تعریف از اینکه چقدر زیبا شده ام این شعر را برایم زمزمه کرد:
زیبا و پر حرارت و محبوب و دلبری از هر کس که دیده ام ای نازنین سری

آهسته طوری که کسی متوجه نشود گفتم: پر حرارت که چه عرض کنم! ای کاش.....
میان حرفم پرید و گفت: بسه دیگه. این قدر رمانتیک نباش.
بالاخره باید شاد می بودم. باید می خندیدم و همان کردم که بقیه دخترهایی که نامزد می شدند می کردند. به استقبال عباس رفتم. دست او را در دست گرفتم. مثل هنر پیشه ای که نقش بازی می کند، با خوشرویی هر چه تمام تر در میان جمع پنجاه شصت نفری که بیشتر از بستگان عباس بودند ظاهر شدم. طوری وانمود کردم که خوشبخت ترین دختر روی زمین هستم. از چهره زنان و دختران و حتی جوانان دوست و فامیل عباس کاملا پی بردم که حق را به عباس می دهند که عاشق شده است. بعضیها هم زبان به تعریف از من گشودند و به شوخی به عباس می گفتند این دختر زیبا را چگونه پیدا کردی و شاید به او حسودی می کردند و بدنشان نمی آمد من عروس آنها می شدم.
محمد و جمیله از خوشحالی روی پا بند نبودند چرا که با ازدواج من و عباس زندگی آنها مستحم تر می شد. من و عباس کنار هم نشستم. سر تا پای وجود عباس شور و شوق تمنای وصال بود. خودش را به من می چسباند. من نه ناراحت می شدم و نه اینکه لذتی انچنانی در وجودم به غلیان می آمد. حالتی میان خوشی و ناخوشی داشتم. بیشتر از من الهام و چند تا از دوستان و همکلاس هایم به وجود امده بودند. سرخوشی انها موجب شده بود که من هم بی تفاوت نباشم و در میان شور و شوق و هلهله اطرافیان حلقه نازمدی را به انشگت یکدیگر کردیم. مادرم کمی دگرگون در گوش مادر الهام چیزی گفت که من متوجه نشدم. پدر الهام چند لحظه مجلس را ترک کرد سپس با روحانی محل که فقیرتر از ما بود و خانه ای کوچکتر از ما داشت و کاملا او را می شناختم برگشت. پدر الهام گفت: به پیشنهاد پدر و مادر عروس به خاطر اینکه شئونات اعتقادی و باوری رعایت شود بد نیست که پرستو خانم و عباس اقا به هم محرم شوند.
قبل از اینکه به شک و گمان بیفتم، پدر الهام گفت که فقط خطبه محرمیت خوانده می شود. روحانی محل به کارش وارد بود. از من پرسید که حاضرم عبتس ناصری را به همسری قبول کنم. گفتم بله. حضار کف زدند، روحانی به زبان عربی، جملاتی گفت که معنیشان را نمی فهمیدم.
بعد گفت: شما از این به بعد فقط به هم محرم هستید و تاکید کرد رسماً به بعد عروس درنیامده ام و فقط محرم یکدیگریم. چیزی نمانده بود عباس در ماین جمع مرا در اغوش بگیرد. آهسته به او گفتم: یادت باشه فقط می تونیم بی دغدغه گفتگو کنیم و نگاههایمان دزدانه نباشد، همین.
چهره اش کمی درهم رفت ، اما چیزی نگفت.

پایان فصل 2
تا صفحه 85

R A H A
07-03-2011, 01:52 AM
خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر حرفهای این و آن و بیشتر بخاطر پدر و مادرم که سخت شیفته عباس شده بودند با اونامزد شدم.اگر فقط یکبار سیاوش به خواستگاری من می آمد و یقین داشتم روزی شوهر من میشود هرگز به خواسته بستگانم تن نمیدادم اما متاسفانه چنین نشد.
من نه عباس را دوست داشتم و نه از او بیزار بودم او سعی داشت به هر نحو ممکن مرا از آن حالت بی تفاوتی بیرون بیاورد روزهای تعطیل و گاهی میان هفته به دیدم می آمد گاهی گل زمانی شیرینی و بعضی اوقات بلوز یا ژاکتی به سلیقه خودش برایم می آورد توقع داشت شور و شوقی مانند او داشته باشم گاهی پدرو مادرش ما را به خانه شان که در خیابان ری کوچه آبشار بود دعوت میکردند.رفته رفته از حالت بی تفاوتی خارج شدم با اینکه رسم نبود و لااقل مادرم عقیده داشت که قبل از عروسی نباید با عباس تنها باشم دو سه بار به اتفاق به سینما و جاهای با صفای تهران رفتیم.زمانی هم که عباس به عهدش وفا کرد و کلیه بدهیهای پدر را که نزدیک هفت هشت هزار تومن بود پرداخت کمی در دلم جا باز کرد و دیگری شکی برایم نمانده بود که واقعا دوستم دارد.به ظاهر هم که بود به او محبت نشان میدادم به او تلفن میزدم و ابراز دلتنگی میکردم.اسفند سال 1336 برای من با سالهای گذشته تفاوت داشت.نه پدرم غصه دار پس افتادن اقساط بانک بود و نه مادرم دلواپس خریدن لباس عید برای من و نه دلواپس محمد که د رغربت چه میکند.عباس از کیف و کفش و پیراهن و هر آنچه میخواستیم برایم خرید بلکه پدر و مادرم را بهم بقول معروف نونوار کرد.یکی دو روز به سال نو مانده پیشنهاد کرد که به اتفاق خانواده اش به خوزستان سفر کنیم.محمد هم د رنامه ای نوشته بود که اگر تعطیلات را نزد او باشیم خیلی خوش میگذرد.خودمان را برای سفر آماده کردیم.دیگر دغدغه مخارج سفر را نداشتیم.یک روز قبل از تحویل سال عازم اندیمشک شدیم.خواهر و شوهر خواهر عباس اتومبیلی جداگانه داشتند.پدر و مادر و خواهر کوچکش با اتومبیل خودشان بودند و ماهم سوار اتومبیل عباس.با 3 اتومبیل تهران را ترک کردیم سرتاپای وجود عباس شور و شوق بود و منهم تا حدودی تحت تاثیر محبتهای او قرار گرفته بودم.با اینکه تقریبا موفق شده بودم سیاوش را از ذهنم دور کنم اما زمانیکه بین دلم و ضمیر ناخودآگاهم رابطه برقرار میکردم دلم میخواست سیاوش بجای عباس بود.
مادر عباس همان یک پسر راداشت یک پسرش هم زمان تولد از دنیا رفته بود.نه اینکه به دو دخترش آذر و آرزو بی تفاوت باشد اما عباس را خیلی دوست داشت و بقول معروف یکی یک دانه و عزیز دوردانه بود.
عباس حدود 8 سال از من بزرگتر بود پا به 26 سالگی گذاشته بود.در صورتیکه من از مرز 17 سالگی عبور کرده بودم.بارها شنیده بودم که شخصیت افراد د رمسافرت شناخته میشود و منهم سعی داشتم شنیده ها را تجربه کنم او در رانندگی کمی شتاب زده بود اشتباه کسی را که بر خخلاف اصول رانندگی میکرد نمیبخشید و زبان به انتقاد میگشود.گاهی هم بد دهنی میکرد اما خودش تابع مقررات راهنمایی و رانندگی نبود.اولین بار بود که از او انتقاد کردم و گفتم:تو که از دیگران انتقاد میکنی خودت باید کوچکترین تخطی از اصول نکنی.
کمی چهره اش درهم رفت پی بردم انتقاد پذیر نیست.خیلیها چنین بودند شاید اگر کسی از خود من ایراد میگرفت و بقولی انتقاد میکرد رنجیده خاطر میشدم اما رنجیده خاطر شدن با عصبانی شدن تفاوت داشت.
به هر حال زمانیکه به اندیمشک رسیدیم هوا رو به تاریکی میرفت.عمو و عمه و دایی عباس در اندیمشک زندگی میکردند.مانده بودند نخست بخانه کدام یک بروند.پدر عباش خانه برادرش را ترجیح میداد.خلاصه راهمان را جدا کردیم بنظر می آمد.مادر عباس کمی دلخور شده و من کم کم باید خودم را برای اختلافات این چنینی که اغلب پیش می آمد آماده میکردم.
به محض اشاره به زنگ خانه محمد زن و شوهر گویی در انتظار ما لحظه شماری میکردند در آستانه در ظاهر شدند.حدود 5 ماه میشد یعنی بعد از نامزدی محمد و جمیله را ندیده بودیم.مادرم دست در گردن پسرش حلقه کرد و از خوشحالی اشک ریخت.پدرم پسر و عروسش رادر آغوش کشید.جمیله خیلی خوشحال بود.محمد از اینکه عباس ما را رها نکرده بود از جمیله خوشحالتر بنظر میرسید.
همه چیز مهیای پذیرایی ازما بود.مادرم نگاهی به شکم جمیله و اشاره به محمد به آنچه در یک آن حدس زده بود یقین پیدا کرد.جمیله حامله بود بار دیگر عروس و مادر شوهر یکدیگر را در آغوش گرفتند.مادرم سر به اسمان برداشت و خدا را شکر کرد.
خلاصه شروع سال 1347 را در اندیمشک د رخانه برادرم بودیم.با تحویل سال یکدیگر را بوسیدیم و بهم تبریک گفتیم.
روز بعد عباس از مادر و پدرم خواهش کرد که روزها مرا ازاد بگذارند تا به اتفاق به دیدن بستگان او برویم.مادرم با اکراه به خواهش عباس تن داد پدرم حرفی نداشت.محمد بر این اعتقاد بود که نسبت بهم نامحرم نیستیم و باید ازاد باشیم.میگفت:مگر زمان صفویه است که دختر تا شب عروسی زندانی باشد.بعد اشاره بما کرد.ادامه داد:شما ازادید که هر کجا دلتان میخواهد بروید.
مادرم به بهانه ای مرا گوشه ای کشید و گفت:حواست جمع باشد.مادر نکنه شب برنگردی خونه محمد!بذار این دو سه ماه رو با آبرومندی بگذرونیم.
گفتم:من دلم نمیخواد با عباس باشم.اون قصدش اینکه منو با بستگانش آشنا کنه.
خلاصه مادرم را اسوده خاطر کردم.آنها را بخانه پدر و مادر جمیله رساندیم و ما تنها شدیم.
عباس کمی از مادرم دلخور بود.به شوخی یا جدی گفت:اینکه بین داماد و مادرزن اغلب اختلاف می فتد بخاطر همین مسایل است.
بر خلاف اینکه عباس کمی عصبانی بود من در کمال خونسردی به او گفتم:بالاخره مادر است و اعتقادات و باورهایی دارد که باید به آنها احترام گذاشت.عباس با نگاهی زخم الود گفت:زیاد هم نباید هر چه اونا میگن گوش کنیم.مادرم دیشب از من دلخور شد که چرا نرفتم خونه داداشش بابا هم عصبانی بود اما من کار خودمو کردم.دلم راضی نمیشه تو این سفر از تو دور باشم آخه همیشه گفتن کجا خوشه؟اونجایی که دل خوشه.
از لهجه و لحن داش مشتی عباس راضی نبودم اما تغییر دادن او نه اینکه مشکل باشد بلکه اصلا امکان نداشت.او در تهران و در جنوب شهر متولد شده بود و از همان کودکی در کار معامله اتومبیل بود و برایش عادت شده بود که لحن کاسبکارانه و به عبارتی تهرانی غلیظ و کمی داش مشتی وار داشته باشد.
آنروز بخانه دایی عباس که مادر و پدر و خواهرش هم آنجا بودند رفتیم.از دیدن ما خیلی خوشحال شدند.من صورت پدر و مادر عباس را بوسیدم سال نو را تبریک گفتم و برایشان ارزوی سلامتی کردم.دایی و زندایی عباس برایم غریبه نبودند و در مراسم نامزدی من شرکت داشتند.اولین عیدی ای که گرفتم از پدر عباس بود.هزار تومان که همه اسکناس نو 20 تومانی بود.مادر باس هم برایم انگشتر خریده بود.دایی عباس هم 500 تومان بمن عیدی داد.اولین بار بود که در کیف آنهمه پول میدیدم یک آن به فکرم رسید که ای کاش پدر و مادر منهم چیزی بعنوان عیدی برای عباس میخریدند و روز عید به اومیدادند تا بعدا اسباب گله نباشد.
بعد از دیدن انها بخانه عمو و عمه عباس رفتیم.آنها هم مرا بی نصیب نگذاشتند و کیفم پرتر شد.استقبال خویشاوندان عباس از من خیلی خوب بود.آنچه مرا کمی ناراحت و شاید عصبانی میکرد توقع زیاد از حد عباس از من برای عشقبازی بود.من معتقد بودم هر چیز باید به وقتش باشد تا مزه شب عروسی بیشتر به کاممان شیرین بیاید اما این حرفها بگوش او نمیرفت.خلاصه با هشیاری و طوریکه از من نرنجد او را کنترل کردم.یک روز به اهواز رفتیم و یکی دو روز را در آبادان و خرمشهر گذرانیدم.شهرهای خوزستان بخصوص آبادان و رود کازرون برایم جالب بود.هرگز در تصورم نمیگنجید شهر ابادان به آن زیبایی باشد.در سفر اهواز و خرشمهر و آبادان محمد و جمیله با ما نبودند چرا که محمد یک روز در میان در گروهان ژاندارمری اندیمشک کشیک داشت و جمیله هم حامله بود و زیاد نباید این طرف و آن طرف میرفت.
روز هفتم بود که به اندیمشک برگشتیم.آنچه را که میدیدم باور نمیکردم.سیاوش به دیدن محمد دوست دوران نوجوانیش آمده بود.حالت من در آن لحظه تماشایی بود.سعی کردم عکس العملم طوری نباشد که عباس بو ببرد.محمد بی خبر از اینکه من و سیاوش مدت کوتاهی دل بهم داده بودیم درست مانند زمانی که من دوازده سیزده سال داشتم رو بمن کرد و گفت:سیاوشه مگه نشناختیش پرستو؟
وانمود کردم که نسبت به او بی تفاوتم.به سردی سلام کردم او هم گرچه از فرط هیجان تا بناگوش سرخ شده بود سعی میکرد خودش را کنترل کند.بالاخره نگاهی گله مند بمن انداخت و گفت:نمیدونستم نامزد کردی وقتی محمد بمن گفت خیلی خوشحال شدم امیدوارم خوشبخت بشی.
پدرم او را بوسید و مادرم با خوشرویی سال نو را تبریک گفت.محمد او را به عباس معرفی کرد و گفت که از 10 سالگی با هم همبازی بودند.سیاوش و عباس دست یکدیگر را فشردند و از آشنایی با یکدیگر ابراز خوشوقتی و خوشحالی کردند.در درون سیاوش چه میگذشت نمیدانم اما برای عباس مسئله عادی بود.
نمیدانستم که سیاوش قصد دارد در خانه برادرم بماند یا نه اما چنین بنظر میرسید که جا خوش کرده.با شناختی که از محمد داشتم هرگز راضی نمیشد سیاوش هنوز نرسیده او را ترک کند گویا یکی دو ساعت قبل از ما به اندیمشک رسیده بود.خوشبختانه عباس برای دیدن یکی از دوستانش که معامله ای با هم داشتند خانه را ترک کرد کمی خیالم راحت شد.در غیاب او جویای حال سیاوش شدم و در غالب کنایه گفتم:نه در عروسی محمد بودی ونه در مراسم نامزدی من.عجب داداشی هستی.
سیاوش آهی کشید و گفت:کسی مرا دعوت نکرد.
محمد حق را به او داد.خلاصه در یک فرصت کوتاه که سیاوش رادر گوشه حیاط تنها دیدم خودم را به او رساندم و گفتم:چرا اومدی اینجا؟
سیاوش گفت:بخاطر محمد اون دوست منه.
گفتم:بخاطر اون اومدی خواهش میکنم بخاطر من برو.تمنا میکنم به هر بهانه که شده اینجا نمون یا من لیاقت تو رو نداشتم یا برعکس برو میترسم میترسم لو برم میرتسم عباس حتی محمد پی ببره که قبلا...
فرصت نبود زیادتر با او صحبت کنم.به ساختمان برگشتم نزدیک غروب محمد برای خریدن چیزهایی که جمیله روی کاغذ کوچکی نوشته بود خانه را ترک کرد.
سیاوش وسایلش را توی ساک گذاشت و طوریکه کسی متوجه نشود از خانه بیرون رفت.حدود نیم ساعت بعد محمد با انبوهی از آنچه جمیله سفارش کرده بود برگشت جلو رفتم تا کمکش کنم.گفتم:داداش خیلی تو خرج و زحمت افتادی.
محمد گفت:ای بابا طوری حرف میزنی انگار غریبه ای پرستو.
بعد هم هر چه گرفته بود در آشپزخانه گذاشت و به تصور خودش پیش سیاوش برگشت.وقتی او را ندید پرسید:سیاوش کجا رفت؟
گفتم:نمیدونیم داداش به جمیله و پدر ومادر هم چیزی نگفته.
شکی نداشت که خیلی زود برمیگردد اما وقتی متوجه شد ساکش را با خودش برده شگفت زده شد چند لحظه به فکر فرو رفت سپس گفت:چرا ساکشو برده؟یعنی بدون خداحافظی رفت؟باور نمیکنم.قرار بود دو سه روزی اینجا باشه فقط برای دیدن من به اندیمشک اومده بود.چی شد؟نکنه در غیاب من چیزی گفتین؟
مادرم گفت:وا عجب حرفی میزنی محمد چی گفتیم؟
محمد گفت:آخه سر در نمی ارم.
پدرم گفت:حتما برمیگرده اصلا متوجه نشدیم کی رفت.
محمد شگفت زده تا پاسی از شب در انتظار او چشم براه بود.فقط من میدانستم او هرگز برنمیگردد.با صدای زنگ محمد با عجله خودش را دم در رساند.عباس بود.حالت مات و متعجب محمد برای عباس پوشیده نبود.علت را پرسید:محمد گفت:پسره بدون خداحافظی ساکشو برداشته رفته چرا نمیدونم.
عباس که دلش نمیخواست غریبه ای جوان و خوش تیپتر از او و با سوادتر و برازنده تر مثل سیاوش در جمع ما باشد راضی بنظر میرسید و سعی میکرد محمد را متقاعد کند که حتما کاری پیش آمده گرچه باورش برای محمد مشکل بود و تا نیمه شب همچنان چشم براه ماند.
آنشب پی بردم که عباس بقول معروف دمی به خمره زده کمی تعادل نداشت و چیزهایی میگفت که از هوشیاری نبود.خیلی ناراحت شدم.او را کناری کشیدم و پرسیدم:مشروب خوردی؟
عباس گفت:نتونستم دست بچه ها رو عقب بزنم چیزی نیس.
غیر از ناراحت شدن کاری از من ساخته نبود.
با اینکه عباس بدش نمی آمد شب را کنار من بگذارند اما با اکراه شبها پیش پدر و مادرش یا دوستان همشهریش برمیگشت تا خاطر مادرم آسوده باشد.دیدن سیاوش بار دیگر ارتعاشی در درونم به وجود آورده بود. از حالتش پی بردم که به منظوری به دیدن برادرم آمده بود شک نداشتم قصدش باز کردن سفره دلش بود اما افسوس کمی دیر شده بود.دیگر فایده ای نداشت مسلما در نظر او من آن پرستویی که برایم نوشته بود دوستم دارد نبودم.از اینکه عجله کرده بودم و تن به ازدواج با عباس داده بودم پشیمان شدم.آنشب تا دم دمای صبح خواب به چشمانم نیامد.خلاصه سفر خوزستان خیلی هم خوش نگذشت البته بد نبود.دیدن شهرهایی که برای اولین بار میدیدم جالب و فراموش نشدنی بود.بعد از 11 روز با همان ترتیبی که آمده بودیم عازم تهران شدیم.برای اینکه عباس بمن شک نکند و به حدس و گمان نیفتد که چرا دوست برادرم سیاوش به ناگهان خانه او را ترک کرده با مهربانتر شده بودم.نگاههای عاشقانه ام او را به وجد می آورد گاهی هم دور از چشم پدر و مادرم دستی به سر و گوشش میکشیدم با آنهمه عباس بیش از آن از من توقع داشت.
غروب روز یازدهم فروردین به تهران رسیدیم.عباس ما را پیاده کرد و بخانه خودشان رفت من همان شب به خانه الهام رفتم.آنها روز قبل از شمال برگشته بودند.گویی سالها یکدیگر را ندیده بودیم صورت هم را غرق بوسه کردیم.مادر الهام هم مرا بوسید سال نو را تبریک گفتیم پدر الهام هر سال دو اسکناس ده تومانی بمن عیدی میداد.آن سال تعداد اسکناسهای ده تومانی به 5 عدد رسید.از او تشکر کردم.سالهای گذشته پول برایم ارزش داشت هر چقدرم که مقدارش کم بود اما حالا چون از هر نظر تامین بودم و کیفم پر پول شده بود و لب تر میکردم عباس دریغ نمیکرد 5 تومان عیدی پدر الهام چنگی بدل نمیزد.مانند همیشه من و الهام به اتاقش رفتیم.به شرح ماجرای سفر و اینکه ناگهان در میان ناباوری سیاوش رادر آنجا دیده بودم پرداختم.الهام گویی برایش فلیم سینمایی تعریف میکنم هیجان زده شده بود.هر چه بر من گذشته بود بدون کم و کاست شرح دادم.هر دو بر این باور بودیم که سیاوش بدون هدف به اندیمشک سفر نکرده بود.الهام معتقد بود به فرض هم که چنین بود سودی ندارد.گفتم:از نگاه سیاوش و حالتش پی بردم که از بی وفایی من بی اندازه ناراحت است.بعد هم اهی کشیدم و ادامه دادم:کمی عجله کردم ای کاش...
الهام گفت:نه نه اگه ای کاش و اگر رو تو زندگیت دخالت بدی هرگز راضی نمیشی.بعد هم حرف بین حرف آورد و پرسید:عباس چطوره؟
گفتم:بالاخره باید تحملش کنم البته خیلی با محبته اما پرتوقع و جوشی هم هست.انگار مشروب هم میخوره.
الهام پرسید:خسیس که نیست؟
گفتم:نه اینکه خسیس نیست بلکه خیلی هم ولخرجه.
خلاصه یکی دو ساعت با هم بودیم سپس خداحافظی کردم.
روز 13 با خانواده عباس به یکی از باغهای عمومی جاده چالوس رفتیم پنج شش خانواده از بستگان و اشنایان آنها هم با ما بودند.خانواده های بسیاری برای گذراندن سیزده بدر به باغ آمده بودند.هر خانواده غذایی تهیه دیده بود.مردها مشغول تخمه شکستن بودند و چند نفری هم ورق بازی میکردند میگفتند و میخندیند و سربسر هم میگذاشتند زنها از هر دری سخن بمیان می آوردند.از تهیه غذا تا خرید عید و خانه تکانی گرفته تا عروسی و خلق و خوی شوهرانشان خلاصه از این شاخه به آن شاخه میپریدند.بین آنهمه زن و دختر بنظر میرسید من از همه خوشگلتر و ساده تر هستم.بحدی که بچشم می آمدم.همه چیز بخوبی وخوشی میگذشت سفره ای بزرگ گسترده شد و غذاهای گوناگون را مرتب چیدند.من و عباس کنار هم نشستیم و مشغول خوردن شدیم.مادرم و پدرم رودربایستی داشتند.خودشان رادر حد خانواده عباس و بقیه نمیدانستند و بهمین دلیل معذب بودند.گویی رو میخ

آخر ص 95

R A H A
07-03-2011, 02:18 AM
نشسته اند و هرچه اطرافیان سعی داشتند آنها خودشان را غریبه نپندارند فایده ای نداشت.
بعد از صرف نهار و جمع و جور کردن وسایل سفره عباس با پشر عمویش و یکی دو نفر دیگر کنار رودخانه رفتند. رفتارشان مشکوک بود، یکی خیار برداشته بود، یکی پرتقال و یکی هم در پی پسته و تخمه بود. خلاصه ساعتی از ما دور بودند و وقتی برگشتند هشیار به نظر نمی آمدند. عباس به مادرش اشاره کرد او لب به مشروب نزده، اما رفتارش نشان می داد که روی پایش بند نیست. به هر جال پدرم که از می خواری متنفر بود متوجه نشد. طولی نکشید به اتفاق خواهر عباس آرزو که سیزده چهارده ساله بود به دستشویی ابتدای ورودی باغ رفتیم. جوانی هرزه به من تنه زد و متلکی گفت خیلی آرام گفتم: مگه کوری؟
اما ناگهان آرزو او را هل داد . نگاه عباس به ما افتاد. به سرعت برق خودش را رساند، وای ، خدای من، چه مصیبتی برپا شد. به فاصله یک چشم برهم زدن عباس چنان با سر به صورت جوانک کوبید که از دماغش خون بیرون زد. عباس هایش نمی کرد. او را زیر مشت و لگد گرفت، بستگان جوان به پشتیبانی او درآمدند و دوستان عباس هم مداخله کردند. نمی دانستم چه کنم. هر کس چوبی در دست فرود می آورد. گویی میدان جنگ است، یکی در گوشه ای افتاده بود و فریاد می زد که آخ سرم، دیگری زیر چشمش کبود شده بود، عده ای به میانجی گری آمدند. حریف عباس و دوستانش و حتی پدرش که سنی از او گذشته بود نمی شد. رفته رفته دعوا فروکش کرد. عباس هم بی نصیب از چوب و مشت نمانده بود. با صورت کبود و ابروی شکافته او را به گوشه ای بردند. هنوز شاخ و وشانه می کشید. در ان لحظه متوجه نشدم چه به روز جوانک آمده بود. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. مادر عباس با حالت ناراحت و عصبانی نگران شکاف ابروی پسرش بود. من هم ناراحت بودم که چرا باید مسبب دعوا باشم و از عباس به شدن عصبانی بودم که چرا یکباره بدون اینکه بپرسد چه شده از کوره در رفته. مادر عباس و خواهرش به گمان اینکه برای عباس نگرانم می گفتند چیزی نشده. عباس هم تصور مادر و خواهرش را داشت، مرا دلداری می داد و می گفت: نگران نباش، خانم. فقط ابروم خراش برداشته.
به هر حال قضیه فیصله پیدا کرد، همه نحسی سیزده را مقصر می دانستند، در صورتی که می شد دعوای انچنانی برپا نشود. با یک توپ و تشر، یا حداکثر با یک کشیده هم جوانک ادب می شد.
ساعت از سه گذشته بود آماده برگشتن به تهران شدیم. زیر چشم راست عباس چنان کبود و ملتهب بود که به سختی رانندگی می کرد. بالاخره طاقت نیاوردم و رو به عباس گفتم: فکر نکردی با ان همه عصبانیت ممکن بود پسره رو بکشی؟
تا آمد ناراحت شود ادامه دادم: آن وقت من چه خاکی به سرم می ریختم؟
عباس گفت: نمی دونستم تا این حد من رو دوست داری.
دنباله انتقاد از او را رها نکردم و گفتم: خودت تا به حال به دختری متلک نگفتی؟ اگه همه بخوان این طوری از خود بیخود بشن که روزی صد نفر کشته می شن.
عباس گفت: اگه هیچی نمی گفتم، یعنی غیرت ندارم.
گفتم: اون یه الف بچه بود. حواسش بود یا نبود شونه اش به من اشاره شد، آرزو شلوغش کرد.
خلاصه به هر طریق قصدم این بود که به عباس حالی کنم از دعوا خوشم نمی آید.
سیزده نوروز سال 1347 روز شومی بود. لااقل برای من که پی بردم عباس، کسی که قرار بود شوهر من شود، بی اندازه عصبی و تعصبی است و به قول خودش گهگاهی هم مشروب الکی می نوشد. برای خودم دلسوزی می کردم، دلم می خواست مسئله ای پیش بیاید که عروسی ما که زمان زیادی به مراسمش نمانده بود به هم بخورد، اما هیچ بهانه ای وجود نداشت. هرگز نمی توانستم بگویم او شوهر مناسبی برای من نخواهد شد. شک نداشتم پدر سالخورده ام که کمی درد قفسه سینه داشت و قرص قلب مصرف می کرد سکته می کند. تازه مادرم را چگونه راضی می کردم و به محمد چه می گفتم؟ نمی دانستم. کسی را جز الهام نداشتم که برایش حرف بزنم.
روز چهاردهم بعد از پانزده شانزده روز به مدرسه رفتم. با دیدن الهام سرم را به علامت تاسف تکان دادم و گفتم: عباس شوهری که فکر می کردم نیست.
ماجرای دعوایش را برایش توضیح دادم. الهام زبان به دلداری گشود و گفت: ای بابا، داداش من رضا یه ذره بچه چند روز پیش چیزی نمونده بود خون راه بندازه، چرا؟ یه پسره به من چپ نگاه کرده بود.
الهام می گفت اغلب مردها در سنین جوانی تعصبی هستند، اما اگر خودشان چشم چرانی کنند عیب نمی دانند.
گفتم: نه، الهام. فکر می کنم ان طور که باید عباس به دلم ننشسته. کاری هم نمی شود کرد. او ادم عجیب و غریبی است.
روزها پشت سر هم می گذشتند. اثر جراحت ابرو و زیر چشم عباس تا زمانی که امتحان سه ماهه آخر شروع شد باقی بود. همزمان با شروع امتحانات خبر رسید که محمد صاحب دختر شده. با اینکه پدر و مادرم خوشحال شدند که بهس لامتی جمیله وضع حمل کرده، اما شک ندارم اگر پسر دار می شند خوشحال تر می شدند.
همان طور که گفتم عباس هر هفته به خانه ما می آمد و گاهی به گشت و گذار می رفتیم. موقع امتحان ها از او خواهش کردم سراغ من نیاید. برای اینکه مجاب شود گفتم با وجود او حواسم پرت می شود و از مطالعه چیزی نمی فهمم. به حساب اینکه خیلی دوستش دارم پذیرفت و حدود بیست روز او را ندیدم. با اتمام اخرین امتحان با دوستانم دور هم جمع شدیم. در قالب شوخی گفتم: تا چند روز دیگر عروس می شوم، بدبخت یا خوشبخت نمی دانم.
بچه ها برایم آرزوی خوشبختی کردند. همراه با آه حسرت از اینکه یکسال دیگر هم با هم هستند خداحافظی کردم.
خانواده عباس در تدارک مراسم عقد و عروسی بودند. محمد پیغام فرستاد تا دخترش لیلا به چهل روزگی نرسد به تهران نمی آید. بدون توجه به عجله عباس و شتابزدگی مادرش باید تا ان زمان صبر می کردیم. نمی دانم چرا ناخودآگاه در انتظار اتفاقی بودم که عروسی ما سر نگیرد. همان طور که گفتم بهانه ای نداشتم. من به خاطر پدر و مادرم نمی توانستم بگویم به این وصلت خوشبین نیستم. اسیر محبت های مالی مالی خانواده عباس شده بودیم که از ما توقع جهزیه نداشتند و حتی بدهکاری پدرم را به بانک پرداخته بودند. بالاخره محمد و جمیله همراه لیلا دخترشان به تهران رسیدند، چه دختر زیبا و بامزه ای داشتند. مادرم، خواهرم و من برای بغل گرفتن او نوبت گرفته بودیم. خواهرم گفت امیدوار است خوش قدم باشد. محمد که درجه عقب مانده اش را داده بودند بر این باور بود که لیلا خوش قدم بودنش را ثابت کرده است.
به هر حال سه روز دیگر باید سر سفره عقد می نشستم. مانند اغلب دخترها که هنگام عروسیشان از خوشحالی سر از پا نمی شناختند نبودم. ذوق و شوق و هیجان آنچنانی نداشتم. مراسم عقد در خانه پدر عباس انجام می شد. خانه ای که قرار بود خانه بخت من باشد در همان کوچه آبشار بود و حدود دویست متر با خانه پدر عباس فاصله داشت. یکی دوبار با مادرش به انجا رفته بودم. همه وسایل خانه مرتب بود و هیچ کم و کسری نداشت. دلم نمی خواست بدون جهزیه باشم اما بودم. تالاری در خیابان ری برای جشن تعیین شده بود، تعداد افرادی که ما دعوت کرده بودیم از انگشتان دست تجاوز نمی کرد، الهام و پدر ومادرش، دو سه نفر از دوستان مشترک من و الهام و محمد و جمیله هم که از دو سو با عباس خویشاوندی داشتند.
صبح روزی که به اتفاق خواهر بزرگ عباس و دختر عمویش و پروانه خواهرم به ارایشگاه رفتم سعی می کردم بی تفاوت نباشم. بالاخرهخواهر عباس از اینکه شوری در من نمی دید به صدا درآمد و پرسید: چیه پرستو؟ اگه چیزی به نظرت می رسه یا ما کوتاهی کردیم بگو.
گفتم: نه، نه، شما محبت می کنید. چیزیم نیست، شاید باور نمی کردم به این زودی عروس شوم. شاید هم به خاطر نداشتن جهزیه باشه، به قول معروف عروس که جهاز ندارد ناز هم نباید داشته باشه.
خواهر عباس گفت: ما تو رو بدون جهزیه قبول کردیم، وقارو زیبائیت جهزیه توست، خودتو ناراحت نکن. امشی شب عروس تو و عباسه. شگون نداره چهره ات درهم باشه.
برخلاف درون ناخرسندم مجبور بودم خوشحال باشم. گرچه کاملاً مشخص بود شادی متداول یک عروسی را ندارم، اما به زور خنده ای روز لبانم می نشست. خواهرم هم زبان به انتقاد از من گشود. به هر جال آرایشگر با تعریف و تمجید از من که معلوم بود در انچه می گوید تمرین دارد از داخل اینه به من خیره شد و گفت: به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؛ این صورت ارایش نمی خواد.
بعد از تشکر من کار را شروع کرد. اولین با بود که دست آرایشگر به مو و صورتم می خورد. ساعتها با من ور رفت. وقتی کارش تمام شد، با دقت خودم را در اینه نگریستم. من آن پرستوی روز قبل یا چند ساعت قبل نبودم. گویی روی صورتم نقاشی کرده بودند. اگر به فرض با این شکل و شمایل تاغافل خودم را می دیدم نمی شناختم. ابروهای نازک و مژه هایم غرق در ریمل و موهای پف کرده بود. اگر زیبا به نظر می آمدم هنر آرایشگر و لباس و تور سفید بود. همراهان من در انظتار عباس لحظه شماری می کردند. ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود او با اتومبیل گل زده دنبال من آمد، به محض اینکه با هم روبرو شدیم چنان به هیجان آمده بود که همان لحظه مرا در آغوش گرفت. خواهرش به او نهیب زد و گفت: برای این کارها وقت زیاده، پسر. چرا اینقدر سبک بازی درمیاری؟
عباس بازوی مرا گرفت و به اتفاق همراهان به سمت اتومبیل رفتیم، عباس عجله داشت. شتاب زده رانندگی می کرد. خواهرم به او گفت: عباس آقا یه کم یواش تر.
دختر عمویش دنباله آنچه خواهرم گفته بود را گرفت و گفت: است مسگه عباس، حالا چرا عجله داری.
عباس گفت: نمی دونم، همین طوری.
بالاخره به خانه پدر عباس رسیدیم. انبوهی از زن و مرد و دختر و پسر منتظر ما بودند در میان هلهله و شادی به اتاقی که سفره عقد را چیده بودند رفتیم. مادرم با دیدن من اشک شوق در چشمانش حلقه زد . می گفت آرزوی دیگری ندارد. من و عباس کنار سفره عقد نشستیم. ساعتی بعد دو عاقد همراه با پدر و مادرم و پدر عباس و عمو و شوهر خواهرم منصور وارد اتاق شدند. نمی توانم بگویم هیجان داشتم، اما ارتعاشی خفیف توام با ترس همه وجودم را گرفته بود. چند نفر پارچه ای سفید روی سرمان گرفتند، در حالیکه عاقد خطبه عقد را می خواند صدای سائیده شدن قند را می شنیدم: خانم پرستو اسدی، با مهریه ای که عبارت است از یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنجاه هزار تومان پول رایج کشور، آیا حاضری تو را به عقد عباس ناصری فرزند حیدر ناصری درآورم؟
طبق عرف رایج سه بار آنچه را گفته بود تکرار کرد. وقتی بله را گفتم صدای شادباش و کف زدن کسانی که اطراف ما را گرفته بودند بلند شد. عباس عسل به دهان من گذاشت و من هر چه او انجام داد، انجام دادم. سنند و دفتر را امضا کردیم، پدرم هنگام امضا دستانش می لرزید. خیلی دلم برایش سوخت. خیلی غریب بود و ساده و تصور می کرد شانس به او روی آورده که دخترش عروس چنین خانواده مهربانی شده استو بعد از عقد هر کس به من هدیه ای از گردنبند گرفته تا گوشواره و النگو داد. پدرم با حالتی که معلوم بود احساس خجالت می کند جعبه ای را از جیبش بیرون اورد و دو دستی به عباس داد و گفت: قابل شما را نداره.
ساعت مچی بود. در ان لحظه دلم می خواست جانم را بدهم، اما پدرم انقدر خودش را کوچک نشمرد. هر چه به خودم فشار آوردم که جلوی سرازیر شدن اشکم را بگیرم موفق نشدم. عباس متوجه شد که گریه می کنم. با همان لحن همیشگی و داش مشتی اش گفت: چی شده پرستو؟ دیگه تموم شد. تو زن من شدی. گریه نداره، باور کن زن من شدی.
در دلم خنده ام گرفته بود. رفته رفته هوا رو به تاریکی می رفت. همه آنها که در مراسم عقد بودند خانه را به سوی تالار ترک کردند. وقتی من و عباس تنها شدیم، نمی دانم چرا می ترسیدم. او چنان تشنه وصال من بود که نمی دانم چگونه حالتش را توصیف کنم. بالاخره او را مجاب کردم که زحمت آرایشگر را خراب نکند. کمی عصبی شده بود که چرا شور و هیجان او را ندارم. مجبور شدم ابراز علاقه کنم و بگویم که از همه دنیا بیشتر دوستش دارم. در عین حال گفتم حالا که همسر او شده ام باید قول بدهیم تا اخر عمر وفادار بمانیم.
عباس گفت: مگه قرار بود بی وفایی کنیم؟
گفتم: نه، اما این قول را تو باید بدهی. من ههم سعی می کنم همسر خوبی برایت باشم.
با این جملات سعی داشتم روحیه بگیرم و به خودم تلقین کنم که دوستش دارم. اما عباس اهل بحث و گفتگو و این حرفها نبود. هوا کاملا تاریک شده بود. زنگ تلفن به صدا درآمد. از تالار خبر دادند که منتظر ما هستند. نگاهی به اینه انداختم. تور و تاج را که عباس کمی به هم ریخته بود درست کردم و عازم تالار شدیم. گوش تا گوش پر بود از کسانی که می شناختیم یا نمی شناختیم. عباس دست مرا گرفته بود. حضار کف می زدند و ما از روبه روی یک یک آنها گذشتیم. عباس به دوستانش، اصغر آقا و اکیر آقا و آقا رضا و ... خوش آمد گفت. الهام و خانواده اش و دو سه نفر از دوستانم کسانی بودند که من به انها خوش آمد گفتم. در میان ان جمع فقط الهام بود که از دل و درون من خبر داشت. او می دانست انطور که باید راضی به ازدواج با عباس نبودم. به هر حال بعد از خوش آمد گویی در صدر مجلس که جایگاه عروس و داماد بود نشستیم. مردی شوخ طبع با گفتن لطیفه و تقلید از خوانندگان حضار را می خندانید. میزبانان مشغول پذیرایی بودند. محمد برادرم در جنب و جوش بود. گویی چند نفری را هم دعوت کرده بود. او خودش را به من رساند و گفت: چیه، پرستو؟ درهمی یا ذوق زده شدی؟
گفتم: دومی درست تره.
حیفم آمد عباس و کسانی را که ان جشن را به خاطر من برپا کرده بودند با ترشرویی دلخور کنم. خودم را خوشحال نشان می دادم. برای اینکه حرفی زده باشم از عباس پرسیدم: اینها همه بستگان تو هستند؟
عباس گفت: نه، بیشتر بچه های بنگاه دار سرویس و بوذرجمهرین، رفقای جون جونی هستیم. نکنه می خوای رفقامو دیگه از یاد ببرم؟
گفتم: نه، چرا باید از یاد ببری؟ مگه می شه؟
نگاهم روی کسانی که عباس گفته ب.د رفقایش هستند دور می زد. مرد آراسته و موقری در بین انها ندیدم. به نظر می رسد اغلب مست بودند. در حال و هوای خودم بودم که عباس مرا تنها گذاشت. سراغ میزی رفت که دوستان صمیمی اش نشسته بودند. چند لحظه کنار انها نشست. پروانه خواهرم در غیاب عباس از فرصت استفاده کرد و به من نزدیک شد.
با حالتی برآشفته گفت: چرا اخم کردی پرستو؟ همه فک و فامیلای عباس می پرسن عروس چرا ناراحته؟ چه مرگته دختر؟ یادته شب عروسی من فقط تو دو تا اتاق مهمونی دادیم، چی می خوای دیگه؟
گفتم: نه، ناراحت نیستم. چرا ناراحت باشم؟ دلیلی نداره.
پروانه دست مرا گرفت و نزد بستگان عباس برد. با خوشرویی سلام کردم و به انها خوش آمد گفتم. ناگهان متوجه شدم عباس در سالن نیست. قاعدتاً باید دلتنگ می شدم یا دلم شور می زد یا ناراحت می شدم که مرا گذاشته و رفته. اما بی تفاوت بودم. رفته رفته هنگام صرف شام شد. کارکنان تالار میوه ها و شیرینی های باقیمانده را از روی میزها جمع کردند و سالا و ماست و دوغ و نوشابه جایگزین کردند. من به جایگاه برگشتم. اثری از عباس نبود. میزبانان تعدادشان کم نبود. میزها را پر کردند از مرغ و برنج و کباب و خورشت. در فکر این بودم عباس در این موقعیت کجا ممکن است رفته باشد، که از راهرویی که به سالن اشپزخانه مرتبط می کرد با تنی چند از دوستانش سر درآورد و نزد من برگشت. حالتش با چند دقیقه قبل متفاوت بود. از بوی دهنش پی بردم مشروب خورده است. حالا بهانه ای برای نگرانی داشتم. با چهره ای درهم نگاهی پر معنی به او انداختم و روی برگرداندم. او نگاه معنی دار و بی معنی رو در زمان هشیاری نمی فهمید چه سذئ به ان شب که هوشیار هم نبود. طاقت نیاوردم و با حالتی برآشفته گفتم: لااقل امشب این زهرماری رو نمی خوردی!
او هم با همان لحن داشت مشتی گفت: اوه، اوه، خانم عصبانی هم که میشن، فکر نمی کردم. چیزی نخوردم دختر. فقط یه استکان. چیزیم نیست. حالا گیرم که باشه.
حرفی برای گفتن نداشتم. فقط خودخوری می کردم، حالت دگرگون من برکسی پوشیده نبود. فقط دای برخورد قاشق و چنگال به بشقابها به گوش می رسید. گویی در بازار مسگرها بودم. شقیقه هایم تیر می کشید، از شدت ناراحتی سرم گیج می رفت. به هر حال مهمانان با شکم پر یکی پس از دیگری با آرزوی خوشبختی از ما خداحافظی کردند. عده ای هم ماندند تا ما را بدرقه کنند، ساعت از یازده گذشته بود. عباس در حالی که دست در بازوی من انداخته بود از سالن بیرون امد. سوار بنز اخرین مدلی شدیم که متعلق به یکی از دوستان عباس بود. بار دیگر پروانه به من اشاره کرد که اخمهایم را باز کنم. چیزی نمانده بود فریاد بکشم و بگویم شوهرم در شب عروسی هوشیار نیست، وای به شبهای بعد، اما چاره ای جز تمکین نداشتم. دز مسان بوق و سر و صدا عباس حرکت کرد.
گفتم: حالا تصادف نکنی.
ناگهان عصبانی شد و گفت: مثل اینکه از همین شب اول نق نق رو شروع کردی. نترس دختر، حواسم سر جاشه.
گاهی به اتومبیل سرعت می داد، گاهی می ایستاد تا بقیه اتومبیل ها به او برسند. خیلی می ترسیدم، ناگهان جلوی یکی از اتومبیل های بدرقه کننده که سعی داشت از او سقبت بگیرد پیچید. چیزی نمانده بود تصادف کند.

تا صفحه 105

R A H A
07-03-2011, 02:20 AM
راننده اتومبیل از عباس خواست بقول معروف کله خر تر بود بالاخره عباس را جا گذاشت.عباس قصد داشت خیابانهای خلوت تهران را تبدیل به میدان مسابقه کند از او خواهش کردم که مراعات کند.بالاخره رضایت داد از سرعتش بکاهد.بعد از گشتی درخیابانهای تهران روبروی خانه ای که قرار بود خانه بخت من باشد توقف کرد.اتومبیلهای بدرقه کننده یکی از پس دیگری کنار دیوار پارک کردند .همه پیاده شدند و بدون توجه به اینکه از نیمه شب گذشته چنان سر و صدا راه انداختند که همسایه ها سر از پنجره بیرون آوردند.گوسفندی جلوی پای ما قربانی کردند .دود اسپند در فضا پیچیده بود تعدادی از همان دم در خداحافظی کردند و بعضی از بستگان نزدیک عباس به اتفاق خواهر و شوهر خواهرش و پدرو مادرم و محمد با ما تا داخل ساختمان آمدند.تازه رقص و بزن و بکوب شروع شد .
صدای عروس باید برقصد مانند پتکی بود که به سرم میکوبیدند.خواهش کردم که دست از سرم بردارند.یکی از زنها که نسبتی با عباس داشت گفت:تو عمرم عروسی به این بداخلاقی ندیده بودم.بعد رو بمن کرد و ادامه داد:شب عروسیته دیگه تکرار نمیشه بلند شو برقص و شادی کن.
عباس دست مرا گرفت و بزور بلند کرد.مجبور شدم خودم را تکان بدهم.عباس از کسی که دنبک میزد خواست برایش آهنگ بابا کرم ضرب بگیرد.با کف زدن زن و مرد و پسر و دختر عباس شروع به رقص کرد وای خدای من ادا و اطوار او برای من قابل تحمل نبود اما مادرش حظ میکرد.
خلاصه رقص و بزن و بکوب ساعتی ادامه داشت.سپس ما را طبق آداب و رسوم دست به دست دادند و من و عباس تنها شدیم.نظر به باورهایی که مادرم داشت و خودم هم بی اعتقاد نبودم قصد داشتم چند دقیقه ای با خدا راز و نیاز کنم.از این و آن شنیده بودم شب عروسی اگر دو رکعت نماز بخوانم درمانده نمیشوم اما عباس تحمل نداشت مانند گرگی گرسنه که در بیابان بره ای به چنگ آورده به جانم افتاد.نه راز و نیازی در کار بود و نه حرف و حدیث عاشقانه ای چه بگویم؟نمیدانم خلاصه بلای بر سرم آورد که روز بعد مادرم و مادر عباس مرا به بیمارستان بردند و پزشک زنان بعد از معاینه دستو رداد تا مدتی عباس با من نزدیکی نکند...
روز پاتختی من مثل تصادفیها بودم.خسته و کوفته و با تنی مجروح ساکت در گوشه ای نشستم.عباس از من دلخور بود.خلاصه یادم نیست چه کسانی آمده بودند.خواهرم پروانه و حتی مادرم مرا سرزنش میکردند.اعتقادشان بر این بود که خودم را لوس کرده ام.فقط به علامت تاسف سر تکان میدادم چه میگفتم که باور کنند عباس آدمی نیست که آنها در تصور داشتند؟در آن ساعت اگر کسی از من میپرسید از خدا چه میخواهم میگفتم میخواهم بخانه پدرم برگردم اما غیرممکن بود.
شب دوم کمی جرات نشان دادم و در برابر عباس که توصیه پزشک زنان را ندیده گرفته بود ایستادگی کردم.با زبان خوش به او گفتم من همسر تو هستم فرار که نمیکنم.باید بدانی بعضی از مسایل را باید رعایت کرد او آدمی نبود که انتقاد پذیرباشد و یا بقولی زبان خوش را بفهمد.وقتی با مقاومت من روبرو شد چنان سیلی ای به گوشم نواخت که چشمانم سیاهی رفت.یک آن حس کردم که مغزم از سرم بیرون پریده است.سرم را بین دستانم گرفتم بغض گلویم را فشار میداد همراه با گریه گفتم:پس اینهمه که از لذت شب زفاف و روزهای اول ازدواج میگن بیخودیه؟من سزاوارم که شب دوم عروسی کتک بخورم؟آخه چرا چرا؟به هق هق افتادم عباس اول قصد داشت بی تفاوت باشد ولی کم کم لب به سخن گشود و گفت:آخه تو به اندازه یه سر سوزن رغبت نشون نمیدی!اگه منو نمیخواستی قبول نمیکردی.
اگر میگفتم نمیخواستم و مجبور شدم کار بجای باریک میکشید.ساکت ماندم و گریه کردم.بالاخره دلش به رحم آمد یا چیز دیگر نمیدانم.با حالت پشیمانی سرم را بر روی سینه اش گرفت حتی نمیدانست چگونه از دلم بیرون بیاورد.با حالتی که انگار حق با اوست گفت:آخه عباس اهل نامهربونی نیست ناز و ادا و اصول هم اندازه ای داره درسته که خوشگلی باید ناز کنی یا بهت یاد دادن که از همون شب اول رو به شوهرت ندی تا همیشه عزیز باشی اما عباس با بقیه فرق داره.عصبانی بشم هیچی حالیم نیس پس سعی کن منو عصبانی نکنی.حالا پاشو پاشو صورتتو بشور.
آهی کشیدم و سر تکان دادم.عباس کمی صدایش را بلند کرد و گفت:دیگه چیه منکه معذرت خواستم خانم.
خیلی از چیزها را به هیچکس نمیشود گفت.در یکی از مجلات از صادق هدایت مطلبی دیدم که درک معنی و مفهومش شاید برایم مشکل بود اما آن شب و شبهای بعد پی به آنها صادق هدایت گفته بود بردم.
فرداهایی در زندگی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد.آدم نمیتواند این دردها را به کسی بگوید.
خلاصه میتوانم بگویم نه اینکه عباس را دوست نداشتم بلکه نسبت به او احساس تنفر میکردم.
از روز سوم بستگان عباس یکی پس از دیگری طبق آداب و رسوم ما را پاگشا کردند.هر شب مهمان یکی از خویشاوندان او بودیم.چاره ای جز اینکه وانمود کنم از زندگی ام راضی ام نداشتم.نقش بازی میکردم.خواهرم هم ما را دعوت کرد.در یک فرصت کوتاه و خیلی مختصر به او گفتم:نه اینکه در خانه عباس احساس خوشبختی نمیکنم بلکه امنیت هم ندارم.
خواهرم سعی میکرد مرادلداری بدهد میگفت اول زندگی بین زن و شوهری بگو و گو هست و تا اخلاقشان دست یکدیگر بیاید زمان لازم دارند.گفتم تا امروز که نزدیک 20 روز از زندگی ما گذشته هیچ لذتی نبرده ام و حسرت روزهایی را دارم که درخانه پدر و مادرم بودم.
از شب عروسی از الهام خبر نداشتم.و بالاخره عباس را راضی کردم سری به پدر و مادرم بزنیم.او اجازه نمیداد به خانه الهام بروم با خواهش و تمنا و حتی التماس رضایت داد اما برایم زمان تعیین کرد که زود برگردم .وقتی با الهام روبرو شدم گریه امانم نداد.هر چه الهام و مادرش میپرسیدند چه شده چنان به هق هق افتاده بودم که مدتی نمیتوانستم حرف بزنم.برایم شربت آوردند.کمی بخودم آمدم و گفتم:دیدی بدبخت شدم الهام؟سپس کردار و رفتار عباس را که دور از آدمی بود شرح دادم.
برایم دلسوزی کردند.در عین حال نظر مادر الهام این بود که اول زندگی چنین بحرانهایی طبیعی است و امید داشت که هر چه زودتر بحران را پشت سر بگذاریم.گفتم:یکماه نیست که ازدواج کرده ایم ماهی که اسمش ماه عسل است برای من ماه تلخکامی بوده وای به ماههای دیگه.
کمتر از یکساعت نزد الهام ومادرش بودم.کمی خود را سبک کرده بودم.بیش از ان اجازه نداشتم د رخانه الهام بمانم با حالتی افسرده و نگران از او خداحافظی کردم و به خانه پدرم برگشتم .عباس به ساعتش نگاهی کردو نگاهی مشکوک بمن انداخت و گفت:یعنی اینقدر دلبتسگی تو اون خونه داری که باید یکساعت طول بکشه؟
مادرم گفت:از خیلی وقت پیش از ده سالگی با الهام دوست بوده خیلی بهم علاقه دارن.
عباس گفت:کسی که شوهر کرد دیگه باید رفقای دوره مدرسه رو فراموش کنه.
رو به او کردم و گفتم:تو میتونی رفیقاتو فراموش کنی؟
عباس گفت:من با تو فرق میکنم مردی گفتن زنی گفتن تو خوشگلی بر و رو داری جوونی درست نیست بدون شوهرت جایی بری.
پشت کامیونی نوشته بود:
ای آنکه تو را غیرت مردی است به سر
نگذار عیالت رود از خانه بدر
هر شاخه که از باغ برو آرد سر
بر میوه آن طمع کند رهگذر

از تعصب و طرز فکر عباس در دلم خندیدم.سر تکان دادم و برای خودم متاسف شدم.
عباس گفت:منکه این شعرو نگفتم شاعر گفته خیلی هم درست گفته.
در این مدت تا حدودی پی به اخلاق عباس برده بودم و میدانستم که نباید با جر و بحث کنم.با اینکه مادرم دلش میخواست شام را نزد آنها باشیم اما عباس بهانه کرد که حتما باید سری به بنگاه بزند.نزدیک غروب عازم خانه خودمان شدیم.در حالیکه عباس رانندگی میکرد چند دقیقه هر دو ساکت بودیم او سکوت را شکست و گفت:بنظر میرسه یه جوری شدی سر تکون میدی پوزخند میزنی چه شده پرستو؟
گفتم:چیزی نشده یه جوری شدم یعنی چه جوری؟
گفت:نمیدونم مدام آه میکشی بنظر میرسه از ازدواج با من زیاد راضی نیستی.
گفتم:به فرض اگه راضی نباشم هم دیگه کار از کار گذشته.
ناگهان کنار کشید.چنان کوبید روی ترمز که چیزی نمانده بود سرم به شیشه بخورد.با حالتی بر آشفته گفت:مگه زورت کرده بودم؟صد تا دختر خاطرخواه داشتم.یه کلمه میگفتی نه؟دارت که نمیزدن یا پای کسی دیگه ای تو کار بوده یا لیاقت این زندگیو نداری
گفتم:حالا چرا حرکت نمیکنی ؟منکه چیزی نگفتم گفتم به فرض میدونی به فرض یعنی چه؟
گفت:خر که نیستم میفهمم.خلاصه مثل اینکه کم کم داری اون روی سگ منو بالا میاری.
گفتم:چکار کردم؟اگه میخوای از این به بعد یک کلمه حرف نمیزنم.
عباس گفت:حرف بزن.زور نگو زیربار حرف زور زن نمیرم.من نمیذارم زنم تنهایی نه از خونه بیرون بره نه تنهایی بره خونه باباش نه خونه دوست و رفیقش فهمیدی؟شعری هم پشت کامیون نوشته بود قبول دارم.
آهی کشیدم و گفتم:چشم باشه.هر چی تو میگی.حالا برو زشته تو خیابون سر و صدا راه انداختی.
عباس با عصبانیت حرکت کرد اما مثل برج زهرمار بود.کوچکترین حرفی که میزدم به رای خودش تعبیر و تفسیر میکرد.
چاره ای نبود باید با او سازش میکردم.یکی دو بار از رفتار ناپسند عباس نزد مادر و خواهر بزرگش گله کردم.آنها عقیده داشتند که کم کم درست میشود.میگفتند بچه دار که بشویم همه حواسمان پیش نق و نوق بچه میرود و دیگر فرصت بگو و مگو نداریم.خواهر بزرگ عباس آذر فهمیده تر بود و شوهرش با بقیه تفاوت داشت.
عباس تمام وسایل آسایش مرا فراهم کرده بود یخچال همیهش پر بود از گوشت و میوه و مرغ هر شب با دست پر بخانه می آمد.اما من دلم میخواست در خرابه ای زندگی میکردم ولی عباس را دوست داشتم یا لااقل زبان خوشی داشت که رفته رفته به او عادت میکردم.او آنقدر خودخواه یا بهتر بگویم از خودراضی بود که شب وقتی خواب بودم بیدارم میکرد که پارچ اب بالای سرش بود به دستش بدهم.یکی دیگر از رفتارهایی که من نمیپسندیدم این بود که هفته ای یکی دو بار با رفقایش به کافه و کاباره میرفت و مست بخانه برمیگشت.گاهی آنقدر زیاده روی میکرد که هنوز نرسیده آنچه خورده بود بالا می آورد.هر چه به او میگفتم هر چه التماس میکردم ننوشد فایده ای نداشت.روزها به بنگاه پدرش میرفت هر چه دوست داشت برای ناهار یا شام تهیه میکردم اما امکان نداشت از اشپزی من ایراد نگیرد.گاهی میگفت یادت رفته نمک بریزی و زمانی میگفت مثل اینکه در نمکدان شل بوده.نه تشکر در زبانش بود نه لحنی ارام داشت.
من توی خانه حوصله ام سر میرفت یک روز که خواهر کوچکش آرزو بخانه ما آمده بود به اتفاق سر خیابان رفتیم و از دکه روزنامه فروشی سرکوچه ابشار تعدادی مجله و از کتابفروشی چند کوچه بالاتر چند جلد کتاب داستان خریدم که لااقل سرم گرم باشد.خیلی زود بخانه برگشتیم آرزو مرا تنها گذاشت و من مشغول تهیه ناهار شدم.عباس اغلب ساعت 1 بخانه میرسید .هنوز نرسیده بو میکشید و میگفت گرسنه است.منهم قبل از آمدن او همه چیز را آماده میکردم.چند روزی بود که رفتارش کمی بهتر شده بود و سعی میکرد خیلی زود عصبانی نشود من هم به میل او رفتار میکردم.یعنی جرات نداشتم به میل خودم باشم یا اظهار نظر کنم آنروز کمی آرام بود.منهم تا حدودی امیدوار شده بودم که بالاخره تغییر میکند.ناهار خورشت بادنجان داشتیم سفره را انداختم و پلو و خورشت را توی سفره گذاشتم.او شروع به خوردن کرد و برای اولین بار بعد از نزدیک به دو ماه گفت:به به دستت درد نکنه کم کم داری یاد میگیری.
گفتم:بالاخره باید یاد بگیرم تا تو از دستم راضی باشی.
عباس گاهی که سرحال بود از شیرین کاریها و دغل بازیهاش در بنگاه برایم تعریف میکرد و البته همه کارهایش را به حساب زرنگی و هوشیاریش میگذاشت.آن روز یکی از روزهایی بود که به قول معروف از دنده چپ بلند نشده بود و من منتظر تعریفهایش بودم که ناگهان چشمش به مجلات و کتابهای روی تلویزیون افتاد.نگاهی به آنها کرد چهره اش درهم رفت.پرسید:اینا چیه؟کسی اینجا بوده؟
گفتم:آرزو اومده بود بمن سر بزنه باهاش رفتم بیرون چند تا مجله و کتاب خریدم که روزا حوصله ام سر نره.
گفت:خیلی خیلی بیجا کردی!بهمین راحتی رفتی از روزنومه فروشی سرکوچه مجله خریدی؟
گفتم:تنها نبودم با آرزو بودم.
با عصبانیت گفت:هم تو غلط کردی هم اون.
بعد هم پا شد در حالیکه بمن بد و بیراه میگفت مجله ها و کتابها را ریز ریز کرد و به صورتم کوبید.طاقت نیاوردم و گفتم:یعنی همه مردها اینطوری مثل تو هستن؟
صدایش را بلند کرد و گفت:چرا میترسی بگی؟بگو مثل من بیشعور.
گفتم:خوب خودت گفتی.
دومین کشیده ای بود که بعد از دو ماه ازدواج به صورتم نواخته میشد در برابرش مقاومت کردم و گفتم:مگه اسیر آوردی؟نمیخوای طلاقم بده چرا زجرم میدی؟این از اینکه مست خونه میای این از اینکه جرات ندارم حتی با خواهرت پا بیرون بذارم.
چنان عصبانی شد که مرا زیر مشت و لگد گرفت.از صدای جیغ من همسایه ها به کمک آمدند گویی کار خلاف شرع انجام داده بودم مرتب بمن ناسزا میگفت :دختره بی پدر و مادر هیچی ندار گدا گشنه اگه من نبودم الان چوب حراج خورده بود به خونه بابات...
وای که چه حالی داشتم صورتم کبود شده بود با لگد به شکمم زده بود و من از شدت درد بخود میپیچدم.زن همسایه برایم اب آورد.عباس را که حیا را کنار گذاشته بود و هر چه از دهانش بیرون می آمد نثارم میکرد نصیحت کرد و گفت که از خر شیطان پیاده شود.
تصمیم داشتم لحظه ای در خانه عباس نمانم.با حالتی گیج و منگ در گریه کنان د رپی رخت و لباس و چادرم بودم.عباس چادر را از سر من کشید و گفت:تا زن من هستی جرات نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون.فردا تکلیفتو روشن میکنم.
گفتم:چرا فردا؟همین الان میخوام برم پیش پدر و مادرت اونا قول داده بودن پسرشون منو خوشبخت کنه میخوام بگم اینه معنی خوشبختی.
به سرعت برق خبر دعوای ما بگوش پدر و مادر عباس رسید.هر دو سراسیمه از راه رسیدند .صورت کبودم را به آنها نشان دادم و گفتم:قرار بود پسرتون با من اینجور رفتار داشته باشه؟شما قول دادین پسرتون منو خوشبخت میکنه.
گریه امانم نداد پدر عباس به او نهیب زد و گفت:باز که دیوونه بازی در اوردی عباس چی شده؟
مادر عباس از من پرسید چه کار کرده ام که پسرش چنین عصبانی شده نگاهی پر معنی به او انداختم و گفتم:چه کاری ب رخلاف نظر پسرتون اجازه دارم انجام بدم؟با آرزو رفتم بیرون دو تا مجله خریدم.از هزار نفر بپرسین این کار گناهه؟منکه زندونی نیستم.تنها که از خونه نرفتم.با آرزو بودم باید اینجوری به سر من بیاره.
مادر عباس گفت:شیطونو لعنت کنین پاشین بریم خونه ما تا ببینیم چی شده.
دست او را کنار زدم و گفتم:من و عباس آبمان توی یه جوب نمیره یا باید از این خلق و خو دست برداره یا همینطور که منو اوردین حالا با همین دیوار شکسته حاضرم برگردم.
مادر عباس عصبانی شد و گفت:این حرفا چیه دختر؟دیگه این حرفا رو از زبونت نشنوم بین زن و شوهر دعوا میشه بگو مگو میشه گفتم پاشو بریم خونه ما بگو چشم.
مادر عباس بزور مرا بخانه خودش برد با اینکه دلسوزی میکرد و پماد روی کبودی صورتم میمالید طوری حرف میزد که انگار مقصر من هستم نصیحتم میکرد که زن باید به میل شوهرش باشد و چه و چه...
چیزی نمانده بود که از کوره در بروم.اما با اینکه کتک خورده و سرزنش شنیده بودم راضی نشدم با صورت کبود بخانه پدرم برگردم چون نمیخواستم نگران شوند.همانطور که گفتم پدرم بیماری قلبی داشت اگر پی میبرد که عباس مرا کتک زده و سرزنشم کرده بعید نبود قلبش از حرکت بایستد.مادر عباس سعی میکرد رفتار ناپسند پسرش را توجیه کند .میگفت همه چیز عباس خوب است اما زود عصبانی و زود

آخر ص 115

R A H A
07-03-2011, 02:21 AM
پشیمان می شود.
گفتم: اگه کار خلافی کرده بودم یا به دل اون رفتار نمی کردم دلم نمی سوخت. با آرزو رفتم مجله خریدم. همین. یعنی سزاواره که این طور به روزم بیاره؟ اگه به زبان خوش می گفت از این به بعد پا تو کوچه و خیابون نذار چی می شد؟
بی منطقی و توجیه گری مادر عباس بیشتر ناراحتم می کرد.
طولی نکشید که پدر عباس، حیدرخان، با حالتی ناراحت از راه رسید. از عباس عصبانی بود و می گفت: پسره آدم نیست، شعور نداره.
نگاهی به صورت کبود من انداخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد و به مادر عباس گفت: اگه دوماد ما با دخترمون این عمل رو می کرد خوب بود؟ ببین چه به روز دختره آورده!
مادر عباس گفت: حالا مگه من می گم خوب کاری کرده که سری من عصبانی می شی؟
پدر عباس به من نزدیک شد و گفت: من از طرف اون معذرت می خوام. تو هم پاتو از اینجا بیرون نمی ذاری تا قول بده که دیگه دست رو تو بلند نکنه.
مادر عباس گفت: مگه خودت یادت رفته که سر هر چیز بیخودی با چوب می افتادی به جون من؟ بین زن و شوهر دعوا میشه، قهر و اشتی هم پیش میاد.
حیدرخان گفت: یعنی دو ماه بعد از عروسیمون صورت تو رو اینن جوری کبود و سیاه کردم؟ چرا الکی پشتی اون درمیای؟ تا اومدم نصیحتش کنم نذاشتی. خواستم بفرستمش درس بخونه، گفتی مگه اونا که درس خوندن به کجا رسیدن. لااقل کمی سواد یاد می گرفت شاید آدم می شد.
گفتم: خیلی ببخشید حیدرخان، خیلی معذرت می خوام، قصد ندارم رو در روی شما وایسم، خدای ناکرده بی تربیتی کنم، شما که می دونستین اخلاق پسرتون تنده و عصبانیه و زود از کوره در می ره، بدبینه و دست بزن داره، چرا منو بدبخت کردین؟
مادر عباس گفت: وا وا، چه زبونی داره! حتما تو رو اونم وامی سی که عصبانی میشه؟
پدر عباس با اشاره به من حالی کرد که حق با من است. سپس گفت: براش زن گرفتم که شاید ادم بشه.
مادر عباس چنان از شوهرش که به پشتیبانی من از عباس انتقاد می کرد عصبانی شده بود که چیزی نمانده بود دعوای دیگری رخ بدهد.
بعدازظهر همان روز خواهر بزرگ عباس آذر به خانه پدرش آمد. تا نگاهش به صورت کبود من افتاد، محکم به صورتش زد و گفت: وای، خاک بر سرم، الهی بمیرم. کاش دست عباس می شکست.
مادر عباس که گفتم روی پسرش تعصب نشان می داد رو به آذر کرد و گفت: خوبه خوبه، حالا دیگه نوبت به تو رسیده که آتیشو دامن بزنی، مگه تا حالا بین زن و شوهرها دعوا نشده؟
آذر دختری باسواد و با شعور بود و شوهرش در خیابان امیرکبیر فروشگاه لوازم یدکی داشت. ااو اصلا با مادرش و برادرش قابل مقایسه نبود. برآشفته به مادرش گفت: زن و شوهر بگومگو می کنن. درسته، اما این طوری؟! اگه چشم پرستو کور می شد چه جوابی به پدر و مادرش می دادیم.
مادر عباس گفت: حالا که کور نشده....
چیزی نمانده بود بگویم اگر هم چشم من کور می شد چشم تو کورتر بود که حقیقت را نمی بینی، اما حرفی نزدم. آذر مرا دلداری داد. می خواست مرا نزد دکتر ببرد. گفتم: نه، لازم نیس آذرجون، خوب میشه، اما زخم دلم می مونه. عباس خیلی سرزنشم کرده. پدر و مادرم رو تحقیر کرده، گفته گدا بودیم. بی سر و پا بودیم....
گریه امانم نداد. آذر سرم را روی سینه اش گذاشت. اشک در چشمانش جمع شده بود. مادرش پشت چشم نازک می کرد و از آذر که مهربان و با محبت بود روی برمی گرداند. آذر هم ناراحت بود، اما کاری از دستشان برنمی آمد.
آذر گفت: مگه چشمم به عباس نیفته من می دونم و اون.
بعد هم پای درد و دل من نشست و من کل ماجرا را برایش شرح دادم. آرزو هم آنچه من گفته بودم را تایید کرد.
پدر عباس بعد از ساعتی استراحت به بنگاه رفت. آذر تا شب کنار من ماند و سعی کرد با محبت رفتار ناشایست برادرش را جبران کند. قول داد که از این به بعد این گونه اتفاقها نیفتد. ساعت از نه گذشته بود که عباس و پدرش وارد شدند. روی از عباس برگرداندم. واقعا از او متنفر بودم. پدر عباس رو به او کرد و گفت: برو صورت زنت رو ببوس و از اون معذرت بخواه.
غرور بی جای عباس اجازه نمی داد آنچه درش گفته بود انجام دهد. من ساکت نشسته بودم. عباس مانند مادرش سعی می کرد رفتار وحشیانه اش را توجیه کند.
می گفت: همیشه صدتا آدم ناباب و ناجور دم دکه روزنامه فروشی پلاسن. همه شون چشم چرون و هیزن. آخه دختر مجله می خواستی به من فلان فلان شده می گفتی.
گفتم: تنها که نرفتم، با آرزو بودم.
عباس گفت: یک کتک هم آرزو از من طلبکاره...
آذر با حالتی برآشفته در برابرش جبهه گرفت و گفت: به فرض که حق با تو باشه که نیس، باید صورت مثل گل پرستو رو که می گفتی دوستش داری و براش می میری سیاه و کبود می کردی؟
عباس گفت: یک کلمه می گفت ببخشین اشتباه کردم.
آذر هر لحظه عصبانی تر می شد. با صدای بلند گفت: چرا سرزنشش کردی؟ چرا هر چی از دهنت دراومد به او گفتی؟ چرا چرا؟ مگه چشمت کور بود که....
ناگهان ساکت شد. از شدت عصبانیت آب دهانش خشک شده بود. در همان لحظه شوهر آذر آقا جمشید از راه رسید. او نزد خانواده عباس احترام داشت. وقتی پی به ماجرا برد، با شناختی که از برادر زنش داشت، فقط نگاهی تحقیر آمیز به او انداخت و حرفی نزد. خلاصه پدر عباس به چلوکبابی زنگ زد و سفارش داد. من از عباس و مادرش دلخور بودم، عباس از من ناراحت بود، آذر و آرزو عصبانی به نظر می رسیدند، آقا جمشید به فکر فرو رفته بود. خیلی زود انچه پدر عباس سفارش داده بود آوردند. آرزو سفره را پهن کرد. اشتها ندشاتم. آذر از من خواهش کرد. بالاخره به زور چند لقمه خوردم. وقتی همه ساکت شدند، آقا جمشید رو به عباس کرد و گفت: فقط یه جمله به تو می گم، پرستو خانم دختر خوبیه، هم نجیبه و هم خوشگل. اگه می خوای آرامش داشته باشی سعی کن اون رو به هم نزنی.
عباس با همان لحن داش مشتی گفت: آخه هر کس یه اخلاقی داره. من می خوام زنم بدون من یا مادر و خواهرم از خونه بیرون نره.
گفتم: من که تنها نرفته بودم با آرزو خواهرت بودم.
عباس گفت: اول خیال کردم تنها رفته بودی. گفتم که دم دکه لات و بی سر و پا فراوونه.
رو به اذر کرد و ادامه داد: چند روز پیش بهش گفته بودم، حتی شعر واسش خونده بودم.
آقا جمشید شوهر آذر شگفت زده نگاهی به عباس کرد و پرسید: شعر؟ چه شعری؟ تا انجا که یاد دارم اهل شعر نیستی، عباس آقا.
عباس همان شعری را که به قول خودش پشت کامیون دیده بود تکرار کرد. آقا جمشید و آذر به او پوزخند زدند، آذر گفت: پسر، مثل اینکه عقلت پاره سنگ برمی داره. زن اگر نجیب باشه به قول معروف اگه تنهایی بره تو سربازخونه نجیب برمی گرده. اگر نانجیب باشه تو شیشه هم زندونیش کنی کار خودشو می کنه.
مادر عباس، که تحمل نداشت از هر طرف از پسرش انتقاد کنند، گفت: بیخودی که نمی گه، حتماً...
آذر نگذاشت جمله اش تمام شود، رو به مادرش کرد و گفت: بسه دیگه مامان. از روز اول تا حرف زدیم پشتی اون دراومدی. ما که دشمن عباس نیستیم. اون برادر منه، نباید بدبین باشه، نباید زنشو بزنه، نباید بداخلاقی کنه. پرستو با هزاران امید و ارزو شوهر کرده که خوشبخت بشه. آرزوی هر دختری خوشبخت شدنه. خوشبختی یعنی شوهر خوش اخلاق و با محبت. دو ماه نیس که از عروسیشون گذشته. دختر شوهر می کنه که از قید بند زمان دختر بودنش که هزار تا چشم دنبالش آزاد بشه، نه اینکه زندونی باشه، نه برا یه لقمه نون و کفش و پیرن، رو سنگ قبر کسی ننوشتن فلانی از گشنگی مرده.
عباس گفت: حالا کاری می کنین که پرستو شیر بشه که نتونیم بهش بگیم بالای چشمش ابروهه.
آقا جمشید گفت: بین زن و شوهر عباس جان اختلاف و بگومگو پیش میاد، اما نه اینکه کار به کتک کاری بکشه، اون هم با این وضع. این که جوونمردی نیس.
مادر عباس گفتک حرفو کوتاه کنین. پرستو قول میده باب میل عباس باشه.
دلم می خواست هرچه دم دست دارم به سرش بکوبم. هرگز نمی خواست پسرش را مقصر بداند. به هر طریق سعی داشت به او حق بدهد.
آن شب پی بردم که انچه درباره مادر شوهر و عروس می گویند درست است و اگر مادر شوهرها مانند مادر عباس باشند واقعا حق با عروس است. بی انصاف ذره ای از من دلجویی نکرد.
به هر جال تا ساعت ده و یازده در خانه پدر عباس بودیم. کا را اشتی دادند. مسلما اگر پدر بیماری نداشتم و یا زیر دین عباس نبودم هرگز پا به خاه عباس نمی گذاشتم. هنگام خداحافظی مادر عباس رو به من کرد ، خنده ای زورکی روی لبانش نقش بست و گفتک یه پسر کاکل زری که برا عباس بیاری همه این جر و بحثها تموم می شه ما هم داد و قال داشتیم بگو ومگو داشتیم. صبر داشته باش. درست می شه. این قدر هم نازک نارنجی نباش.
گفتم: امیدوارم، اما شما قبل از عروسی خیلی منو دوست داشتین. انگار دیگه از چشم شما هم افتادم.
بالاخره مادر عباس زن بود. با همه تعصبی که درباره پسرش داشت کمی حالش تغییر کرد، دستی به سرم کشید، صورتم را بوسید و گفت: هنوزم دوستت دارم البته اگر عباس از تو راضی باشه.
خلاصه با ترس و وحشت به خانه برگشتم. با عباس سرسنگین بودم، یک کلمه حرف نزدم، هر چه می پرسید یا می خواست با اشاره سر جواب می دادم.
ناگهان در میان شگفتی گفت: اگه بگیم غلط کردیم، نجاست خوردیم، ول می کنی؟ یا باز...لااله الا اله.
گفتم: باز چی؟ این طرف صورتمو سیاه و کبود می کنی؟ آخه چرا، چرا؟ تو که می گفتی دوستم داری؟ تو که می گفتی بدون من زندگی برات زهرماره.
عباس گفت: رو راست بهت بگم از وقتی گفتی پشیمونی که زن من شدی خیلی ناراحتم.
گفتم: من کی گفتم پشیمونم، رفتار تو داره کم کم پشیمونم می کنه.
عباس درصدد برآمد از دلم بیرون بیاورد. از اخلاق عجیبی داشت. شبها مهربان می شد. بعد ها پی بردم که تمنای وصال موج موجب می شود که بعضی مردها شخصیت دوگانه داشته باشند.
روزبعد برایش صبحانه آماده کردم. تصمیم داشتم به میلش باشم و دعوای روز گذشته را به رخش نکشم. شاید رفتارش تغییر کنه. با اینکه سن و سال و تجربه کافی نداشتم از این و ان شنیده و در مجلات و بعضی کتاب ها خوانده بودم که با محبت خارها گل می شود.
التهاب صورتم کمی فروکش کرده بود. بعد از تهیه نهار دستی به سر و صورتم کشیدم. وتی صدای پای عباس را شنیدم با اینکه دل خوشی از او نداشتم با روی گشاده به استقبالش رفتم. وقتی تعدادی مجله و یک جعبه شیرینی در دست او دیدم خوشحال شدم. تشکر کردم . بوسیدمش و گفتم: تو رو خدا همیشه اینطوری باش. ما زنها تشنه محبت هستیم. چه عیب داره که همیشه با هم مهربون باشیم.
نمی داسنت یا غرورش احازه نمی داد یا چنان تربیت شده بود یا شخصیت اش آنگونه شکل گرفته بود نمی دانم، به جای اینکه زبان به دلداری بگشاید گفت: داری خرم می کنی؟
به هر حال روی تصمیم خودم بود که به میل او باشم.
یکی دو هفته به خانه مادرم نرفتم تا اثری از کبودی زیر چشمانم نباشد. وقتی به عباس گفتم که دلم برای مادرم تنگ شده با اکراه قبول کرد که راهی جوادیه شدیم. امکان نداشت هنگام رانندگی با رانندگانی که از او سبقت می گرفتند یا احیاناً سر چهارراه توقف می کردند و راه از او می گرفتند بگومگوی لفظی نکند. گاهی کلماتی رکیک از دهانش خارج می شد که عرق شررم روی پیشانیم می نشست.
به محض اینکه با مادرم روبه رو شدم مرا در اغوش گرفت.
به حالت گله گفت: آن قدر به تو خوش می گذره که کم کم مادر و پدر پیرتو فراموش کردی؟
در دلم به او خندیدم و برای اینکه عباس تشویق شود گفتم: عباس انقدر به من محبت داره که خودم رو هم فراموش کردم.
از اینکه دو هفته به او سر نزده بودم معذرت خواستم. پدرم کمی حال ندار بود. صورتش را بوسیدم و جویای حالش شدم. می گفت نفسش تنگ شده و چند روز سرکار نرفته. عباس با همه خلق و خوی تندش از او پرسید دکتر رفته و وقتی گفت نه بعد از نوشیدن چای او را نزد پزشکی که در همان جوادیه مطب داشت بردیم. بعد از معینع تشخیص داد که باید از ریه اش عکس بگیریم و از خون و ادرارش آزمایش به عمل آوریم. ویزین پزشک را عباس پرداخت و حتی مقداری پول برای عکس و آزمایش به مادرم داد.
پدرم گفت لازم نیست او مخارج را بدهد. من هم راضی نبودم، چون می ترسیدم روزی به رخم بکشد. به هر حال عباس در ول خرج کردن مضایقه نداشت. لوطی گریهای این چنینی داشت که پسندیده بود، اما چه حیف که آداب معاشرت و همسرداری را نمی دانست.
روزها و هفته ها پشت هم می گذشتند. عباس دمدمی بود، گاهی خوب، زمانی بد، بعضی اوقات عصبی. گاهی هم چنان دیوانه بازی راه می انداخت که از زندگی سیر می شدم. اینکه می گویم خوب، منظورم این است که ایراد نمی گرفت و نق نمی زد و گرنه دلخواه من نبود. به طور کلی دوستش نداشتم. بالاخره بعد از پنج ماه که از زندگی ما گذشته بود با دگرگون شدن حالم و اینکه حالت تهوع پیدا کردم پی بردم که حامله شده ام. قبل از هر کس حامله شدنم را به مادر عباس خبر دادم، خیلی خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: دیگه بگو و مگو تموم شد. بچه که بیاد همه چیز عوض می شه.
با ناامیدی گفتم: خدا کنه.
مادر عباس چهره اش را درهم کرد و گفت: یعنی فکر می کنی عباس درست شدنی نیس؟
گفتم: عباس خراب نیس که درست بشه. دم دمیه ، زود عصبانی میشه، رفتارش با من خیلی تنده و بددهنی می کنه.
حرف تو حرف آوردم تا حرف پیش کشیده کش پیدا نکند. چیزهایی گفتم که خوشش بیاید. او به عباس زنگ زد. بعد از قربان صدقه و سر به سر گذاشتن گفت: مژده گونی بده که داری بابا می شی.
نمی شنیدم که عباس از ان طرف چه می گوید. معلوم بود خوشحال شده. انتظار داشتم قبل از اینکه با هم رو به رو شویم با شوق و ذوق تلفنی هم با من صحبت کند، اما گویا گفته بود معامله ای در کار است که فرصت گفتگو ندارد. قرار شد ان شب در خانه پدر عباس بمانیم عباس که آمد جعبه شیرینی هم در دست داشت و خوشحال بود، مادرش، پدرش و آرزو به او تبریک گفتند که به زودی پدر می شود، عباس رو به من کرد و گفت: بالاخره داریم عیالوار می شویم پرستو. امدیوارم پسر باشه.
آهی کشیدم و گفتم: انشاا...
و به خودم گفتم پسر! پسری که باید زیر دست پدری مثل عباس بزرگ شود. بیش از ان از شوهرم انتظار داشتم. دلم می خواست کلماتی به زبان بیاورد که دلخوش شئم، مثلاً تبریک بگوید، آرزوی سلامتی برایم بکند، ولی انگار که با این جملات بیگانه بود.
هفته بعد که به خانه مادرم رفتم پدرم هنوز بیمار بود. پروانه هفته ای یکی دوبار به او سر می زد. یک ماهی می شد که پروانه را ندیده بودم. دلمان برای یکدیگر تنگ شده بود. پروانه و شوهرش گله کردند که چرا به خانه انها سری نمی زنیم.
عباس گفتک ما که گرفتاریم شما چرا نمی آیین؟
ترس داشتم جمله ای ناخوشایند از دهان عباس بیرون بپرد. حرف توی حرف آوردم و گفتم: به زودی گرفتارتر هم می شویم. خداوند لایق دونسته مادر بشم.
پروانه زودتر از مادرم مرا در اغوش گرفت. اشک شوق در چشمان هر دو حلقه زد. پدرم که با دارو تا حدی خودش را سرپا نگه داشته بود گفت: خدا کنه تا اون موقع زنده باشم.
جمله اش مرا تکان داد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدا کنه حالا حالاها سایه ات بالای سرمون باشه.
عباس به جای اینکه او را دلداری بدهد گفت: همه ما یه روز مردنی هستیم، یکی زود یکی دیر.
نه اینکه فقط من از جمله بی معنی و بی ربط اون ناراحت بشم، بلکه خواهرم و شوهر خواهرم منصور که مرد بسیار خوب و زن و بچه دوستی بود شگفت زده نگاهی پرمعنی به من انداختند که این چه طرز دلداری دادن هست. به علامت آنها نمی دانند من چه می کشم سر تکان دادم. منصور طاقت نیاورد . روبه عباس کرد و در قالب شوخی گفت: عباس آقا، نصیحت می کنم از این به بعد عیادت مریض تشریف نبری، چون اگه بخوای اینجوری به دیدن مریض بری پاک از زندگی ناامیدش می کنی.
عباس ناگهان برآشفته گفت: منتظر دستور جنابعالی بودم. مگه دروغ..........

تا صفحه 125

R A H A
07-03-2011, 02:23 AM
میگم؟نمیریم؟
منصور گفت:آخه این چه طرز حرف زدنه.
عباس با کنایه گفت:ببخشین اقا نمیدونستم آقا فیلسوف تشریف دارن از این به بعد از شما اجازه میگیرم.
با شناختی که از عباس داشتم تردیدی برایم باقی نماند که او تا دعوا راه نیندازد آرام نمیگیرد.حرف بین حرف آوردم اما عباس ول کن نبود.می گفت:چه بدبختیم که هر بی سر و پایی ما رو نصیحت میکنه.شوهر خواهرم ناراحت شدم و گفت:بی سر و پا کسیه که طریقه حرف زدن رو نمیدونه.
عباس رفته رفته عصبانی تر میشد گفتم:تو رو خدا بسه دیگه.
عباس با عصبانیت دست مرا گرفت و گفت:پاشو بریم اگه به احترام این پیرمرد نبود بهش میفهموندم با کی طرفه.
پدرش دستش را رو قلبش گذاشت و برای اینکه بگو مگو ادامه پیدا نکند حق را به عباس داد و رو به منصور کرد و گفت:عباس آقا راست میگه آقا منصور مادیگه پامون لب گوره.
عباس بمن گفت:تا اون روی سگم بالا نیومده پاشو.من رفتم تو کوچه منتظرتم.
عباس با قهر و غیظ بیرون رفت و در حیاط را با خشم محکم بهم زد.پروانه گفت:خدا به دادت برسه پرستو این دیگه چه جور آدمیه؟
نمیخواستم بگویم از دست او چه میکشم.نمیخواستم پدرومادرم را ناراحت کنم.مادرم سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:خیال میکنی ما نمیدونیم؟همون روز 13 بدر اونو شناختم.
گفتم:پس چرا راضی شدین منو به اون بدین؟
مادرم گفت:دیگه نمیشد مادر نامزد بودین.مسافرت رفته بودین و...
صدای نکرده و نخراشیده عباس از داخل کوچه فرصت گفتگو بمن نداد.مادرم و پروانه تا دم در با من آمدند.مادرم گفت:دو سه ماه پیش متوجه شدم کتکت شده اما بروی خودم نیووردم اینا هم از بخت بد منه.چی فکر میکردیم چی شد خدا نمیخواد یک شب غصه دار نباشیم.
نمیتوانستم زیاد عباس را منتظر بگذارم.با مادر و خواهرم خداحافظی کردم مادرم گفت:مواظب خودت باش.
عباس مانند برج زهرمار با حالتی عصبانی توی کوچه بالا و پایین میرفت.نگاهی خشمگین بمن انداخت .قدمهایش را تند کرد با عصبانیت سوار شد.کنارش نشستم.هنوز حرکت نکرده گفت:پس بیخودی نیس که میگن باجناق فامیل نمیشه.آخه بی معرفت باید مادرزنمون مارو کنف کنه و به بلد نیستم حرف بزنم.
گفتم:قصدش شوخی بود تو هم نباید پیش بابا که حالش خوش نیس از مردن حرف میزدی.
عباس با صدای بلند و عصبانی تر از چند دقیقه قبل سرم فریاد کشید و گفت:تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟ناسلامتی زن منی حالا پشتی اون در میای؟
گفتم:پشتی اون در نمیام عباس...آخه چرا زود از کوره در میری..
گفت:خفه شو وگرنه خفه ات میکنم.
به چنین مردی چه میتوانستم بگویم؟اگر از او حامله نبودم موقعیتی پیش آمده بود که پدر و مادرم را راضی کنم و از او جدا شوم اما متاسفانه بچه ای که از او در شکمم داشتم و مجبور بودم به هر ساز او برقصم.
عباس تا به خانه مرتب نق میزد و حتی جملات رکیکی نثار منصور میکرد.بمن هم امر کرد که از این به بعد حق ندارم پا به خانه پدرم بگذارم.گفتم:تو با منصور یکی به دو کردی به پدر و مادرم که تا بحال از گل بالاتر بتو نگفتن چیکاری کردی؟مگه میشه پدر و مادرمو فراموش کنم؟
گفت:پس انتظار داری اونا هم هر چه دلشون بخواد بهم بگن؟دستخوش بابا اینه که میگم اگه بابا و ننه ت تو رو میخوان پاشن بیان خونه ما.از یه روز تا صد روز قدمتون رو چشم اما دیگه طاقت اون منصور فلون فلون شده رو ندارم تموم دیگه حرفو کوتاه کن.
هوا رو به تاریکی میرفت.عباس مرا تنها گذاشت و به بنگاه رفت.
برای پدرم نگران بودم شک نداشتم او هم نگران من است.دسترسی به آنها نداشتم خودم را سرگرم تهیه شام کردم.یکی دو ساعت بعد کمی زودتر از معمول عباس بخانه برگشت.برعکس هر زنی که وقتی شوهرش زود بخانه برمیگردد خوشحال میشود من تنم میلرزید برای اینکه نسبت به اتفاق چند ساعت پیش خودم را بی تفاوت نشان بدهم با خوشرویی سلام کردم و گفتم:خسته نباشی چه خوب شد زود برگشتی.
عباس گفت:اومدم لباس عوض کنم برم.
با تعجب پرسیدم:کجا؟گفت:خونه یکی از بچه ها دعوت دارم
شک نداشتم که با دوستانش به کاباره میرود اما جرات نداشتم حرفی بزنم.حتی ترسیدم چهره درهم کنم.گفتم:امیدوارم خوش بگذره.
عباس د رحالیکه شیکترین لباسش را میپوشید و خودش را در آینه برانداز میکرد گفت:اگه بد میگذشت که نمیرفتم.عباس اهل بد گذروندن نیست .گفتم:خوش به حالت...
میان حرفم پرید و گفت:یعنی خوش بحال تو نیست؟چی کم داری؟
دلم میخواست بگویم ای کاش برای نان شب معطل بودم اما شوهرم ادم بود.اما هرگز آنچه در دل داشتم بروز ندادم.عباس تند و تند از پنجره بیرون را نگاه میکرد گویی منتظر دوستانش بود.طولی نکشید که صدای زنگ در آمد.عباس سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت:آقا رضا تویی؟اومدم.سپس رو بمن کرد و گفت:برا شام منتظر من نباش.شامتو بخور مثل همیشه سرتو بنداز تو لاطالئات مجله تا مثل شوهر خواهرت فیلسوف بشی.
غیر از اینکه برای خودم متاسف باشم کاری از دستم ساخته نبود.عباس مانند اغلب شبها مرا تنها گذاشت.حامله شدنم آنطور که باید تاثیری در رفتار و کردار او نداشت.گرچه بتنهایی عادت کرده بودم.یکی دوبار وقتی بقول خودش میخواست با دوستانش خوش بگذراند مرا بخانه مادرش اما حوصله مادرش را نداشتم.
آنشب خیلی دلم گرفته بود.دلم هوای مجلس روضه خوانی کرده بود تا عقده دل بگشایم و تا میتوانم گریه کنم.دلم برای پدرم شور میزد از اینکه عباس گفته بود بخانه مادرم نروم ناراحت بودم بچه ای که در شکم داشتم گاهی تکان میخورد تنها امیدم به دنیا آمدن او بود که لااقل تنها نباشم و سرم به او گرم باشد و با تمام ناامیدی از عباس بخودم تلقین میکردم شاید وجود بچه او را از آن همه لاابالی گری و گردن کشی بیرون بیاورد.از پدر و مادرم خبر نداشتم.دل در درونم میجوشید عباس به هیچ طریقی راضی نمیشد سری به آنها بزنم.
میدانستم مادرم هم دلشوره دارد.روزهای جمعه عباس تا نزدیک ظهر میخوابید .بعد از دو هفته ساعت 10 د رخانه را زدند .خودم را پشت در رساندم وقتی پدر و مادرم را دیدم چنان به وجد آمدم که چیزی نمانده بود از خوشحالی فریاد بکشم.به آنها خوش آمد گفتم.مادرم قبل از ورود گفت:فقط آمدیم تو را ببینیم اگر عباس ناراحت میشود که از همینجا برگردیم.گفتم:نه نه چرا ناراحت شود ؟به اتفاق داخل ساختمان شدیم.مرتب به آنها میگفتم خوش آمد میگفتم و وانمود کردم که غم و غصه ای در زندگی ندارم.برآمدگی شکمم کاملا مشخص بود.فوری دست به کار تهیه ناهار شدم.مادرم بمن کمک کرد.سراغ پروانه و منصور را گرفتم و جویای حالشان شدم.معلوم بود پدرم بزور خودش را بخانه من کشانده است.چون قادر به کار کردن نبود حکم از کار افتادگی اش را گرفته بود .خوشبختانه حقوقش کفاف خرجشان را میداد و حتی برای دکتر و دارو کم و کسری نداشتند.به اتاقی که عباس خوابیده بود رفتم.بیدار بود.گفتم:مادر و پدرم آمدن.
غلتی زد و گفت:چه عجب یادی از دخترشون کردن.
عباس با همه خلق و خوی تند و ناپسندی که با من داشت و گاهی هم دیوانه بازی در می آورد از مهمان بدش نمی آمد هرگز در طول مدتی که همسر او شده بودم یاد ندارم با مهمان برخورد ناشایست کرده باشد.بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد با روی خوش با پدر و مادرم روبرو شد و به آنها خوش آمد گفت.حتی گله کرد که چرا هر هفته بخانه ما نمی آیند.جویای حال پدرم شدم پیشنهاد کرد اگر زیاد نگران بیماریش است او را در بیمارستانی که یکی از پزشکانش مشتری اوست بستری کند ادعا داشت با دکتر کرامتی که در بیمارستان بازرگانان به قول معروف خرش میرود خیلی صمیمی است.در دلم گفتم جقدر دکتر کرامتی بدبخت است که با عباس دوست است.
پدرم از او تشکر کرد.انتظار نداشت برخورد عباس محبت آمیز باشد.منهم خوشحال شدم و از خدا خواستم که تا زمانیکه پدر و مادرم خانه ما را ترک میکنند عباس همچنان مهربان باشد.روی اخلاق خوش او به هیچ وجه نمیتوانستم حساب کنم.بعید نبود با اندک تلنگری که باب میلش نباشد به یکباره 180 درجه تغییر کند.سعی کردم آنچه در تصورم بود اتفاق نیفتد.به عباس گفتم:با اجازه شما زرشک پلو با مرغ درست کردم.پرسید:میوه که داریم.گفتم:تصدق سر تو همه چیز داریم.
برای عباس صبحانه حاضر کردم هنوز صبحانه اش را تمام نکرده بود که آرزو خواهرش دنبال ما آمد و گفت عمویش آمده از خوزستان مادرم گفت:اگر میخواهید بروید ما زحمت را کم میکنیم.
نگاهی پر معنی به عباس کردم زنی نبودم که تصمیم با من باشد.عباس گفت:نه نه کجا برین من میرم سری میزنم و برمیگردم.خیلی خوشحال شدم که مدتی با پدر و مادرم تنها میشوم.عباس رو به ارزو کرد و گفت:برو الان من میام به مامان بگو پدر و مادر پرستو اومدن وگرنه با پرستو می آمدیم.
شاید بعد از عروسی اولین بار بود که رفتار و تصمیمش عاقلانه بود.به هر حال بعد از صبحانه خانه را ترک کرد.دلم میخواست تا غروب یا شب یا هیچوقت برنگردد.در غیاب عباس د رکنار پدر و مادرم احساس آزادی میکردم.مادرم از خلق و خوی عباس پرسید گفتم:خوب است.بالاخره بیاد ساخت.پدرم معتقد بود که همینکه زندگی راحتی برایم فراهم آورده باید خدا را شکر کنم.او خوشبختی را در خانه و پول و وسایل زندگی میدانست.و شک نداشت با بچه دار شدنم این بدخلقی مخترصش هم خوب میشود.مادرم هم عقیده او را داشت.میگفت اول زندگی همه همین است تا با مرام هم آشنا شوند و عادت کنند از این بگو و مگو ها هست.خلاصه راضی نمیشدم سفره دلم را باز کنم و بگویم از زندگی با عباس هرگز راضی نیستم.نمیخواستم غصه دار خانه مرا ترک کنند.پر بودن یخچال و نداشتن کم و کسری پدر ومادرم را راضی کرده بود.هنگام ناهار عباس برگشت.خوشبختانه آن روز بقول معروف روز دیوانگیش نبود ناهار بدلم نشست.صحبت از کار افتادگی پدرم و حقوقی که به او میپرداختند پیش آمد.عباس دلسوزی کرد که بعد از 25 سابقه چرا حقوق از کار افتادگی اش کم است.پدرم خدا را شکر میکرد راضی بود که محتاج کسی نیست و از عباس هم برای چندمین بار تشکر کرد که او را از اقساط بانک رهنی نجات داده است.اما نگاه عباس بمن طوری بود که انگار باید تا آخر عمر مدیون او باشم.
به هر حال آنروز بخوبی و خوشی گذشت عباس بمن گفت آماده شوم تا پدر و مادرم را به جوادیه برسانیم در ضمن گشتی هم بزنیم.برایم خیلی جای تعجب داشت تصورم این بود که هر چه به تولد فرزندمان نزدیک میشویم خلق و خوی عباس تغییر میکند.
آنروز بعد از اینکه به جوادیه رفتیم و پدر و مادرم را رساندیم به عباس گفتم:میخوام یه چیزی بگم اما میترسم ناراحت بشی.
عباس گفت:خب اگه ناراحت میشم نگو.امروز که بد جلوی بابا و مامانت در نیومدم؟
گفتم:بی اندازه از تو ممنونم.میخواستم بگم تو رو خدا تو رو جون مادرت که میدونم خیلی دوستش داری همیشه اینجوری باش کم کم داری پدر میشی...
نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:مگه چه جوری بودم؟
با ترس و لبخند و خوشرویی طوریکه با او برنخورد گفتم:آخه گاهی زود عصبانی میشی با رفیقات میری بیرون عرق میخوری آخه این کارا چه فایده ای داره؟
عباس گفت:بالاخره هفته ای یه شب چه عیب داره؟پس این عرق و شرابها رو واسه کی درست کردن؟واسه امثال منه دیگه.
با اینکه آنچه میگفت منطقی نبود اما همینکه با شوخی و خوشرویی حرف میزد خوشحال بودم.بحث را عوض کردم و پرسیدم:دوست داری پسردار بشی یا دختر دار؟
گفت:اصلا اسم دخترونیار سعی کن پسر باشه.
گفتم:مگه دست منه هر چه خدا بخواد همون میشه.
گفت:من پسر دوست دارم.حالا اگر هم دختر بود کاریش نمیشه کرد جلو سگ که نمی اندازیمش.
از طرز صحبت و لحن او خوشم نمی آمد همانطور که گفتم بطور کلی دوستش نداشتم اما سعی میکردم مصالحه کنم.خلاصه عباس چند روزی تا حدودی کمتر عصبانی میشد.و جملات رکیک از دهانش بیرون نمی آمد.منهم سعی میکردم بقول معروف کج دار و مریز با او رفتار کنم.خیلی پیش می آمد که حق با من بود ولی کوتاه می آمدم.دو سه ماهی بود که پروانه خواهرم را ندیده بودم.جمعه بعد که خوشبختانه هنوز دیوانه نشده بود و برای من جای تعجب داشت از او خواهش کردم اجازه دهد سری به خواهرم بزنم.چهره اش درهم رفت و گفت:خواهر بی خواهر.نمیخوام چشمام به منصور فلون فلون شده که خیال میکنه خیلی سرش میشه بیفته.
وقتی با اصرار من روبرو شد و اشک را در چشمانم دید گفت:باز که تو ابغوره گرفتی!باشه چه کنیم دیگه عصری میبرمت اما من تو نمیام به شرطی که تو هم زیاد معطل نکنی.شرط او را قبول کردم.خدا خدا میکردم تا بعدازظهر بخانه ای پیش نیاید.به هر حال ساعت 5 بعدازظهر به مجیدیه بخانه خواهرم رفتیم عباس سر کوچه منتظر ماند.با عجله خودم را بخانه خواهرم رساندم.وقتی با هم روبرو شدیم گریه امانمان نداد منصور برایم دلسوزی کرد.دلم خیلی برای دخترشان پریسا تنگ شده بود.او را در آغوش گرفتم زیاد فرصت گفتگو نداشتم و خیلی زود برگشتم.
اسفند آن سال 6 ماه از حاملگی من گذشته بود.کم کم سنگین میشدم و باید بعضی مسایل را مراعات میکردم.عباس دست از رفقای می خواره اش بر نداشته بود.لااقل هفته ای یکبار تا پاسی از نیمه شب با کاباره میرفت و میگساری میکرد و مست بخانه برمیگشت.آن شبها بدترین شبهای زندگی من بود.
تقریبا اواسط اسفند بود.از 10 صبح بود چند دقیقه ای گذشته بود که زنگ خانه ما را زدند.وقتی در را گشودم در میان ناباوری با الهام دوست دوران دبیرستان و دو نفر از دوستان مشترکمان روبرو شدم.شگفت زده بودم و باور نمیکردم از خوشحالی نمیدانستم چه کنم او را در آغوش گرفتم و با بقیه دوستان دیده بوسی کردم.نزدیک 7 ماه بود که الهام را ندیده بودم.هیچ چیز نمیتوانست به آن اندازه مرا خوشحال کند.
الهام گفت آدرسم را از مادرم گرفته و برای خرید عید به میدان بهارستان آمده و سری هم بمن زده.هر دو برای یکدیگر ابراز دلتنگی کردیم.علاوه بر اینکه مادرم به او گفته بود که حامله هستم از برآمدگی شکمم هم کاملا معلوم بود که بزودی مادر میشوم.با خوشرویی هر چه تمامتر آنها را بداخل دعوت کردم.الهام با توجه به اینکه قبلا به او گفته بودم شوهرم اجتماعی نیست و خلق و خوی تندی دارد و میدانست که او نمیگذارد بخانه آنها سر بزنم اکراه داشت داخل شود و مراعات مرا میکرد که مبادا عباس نارات شود.گفتم:اولا که او خانه نیست.از آن گذشته عباس مثل گذشته نیست.
خلاصه آنها دعوت مرا پذیرفتند.مشغول پذیرایی از آنها شدم و در ضمن از درس و مدرسه سوال کردم.الهام گفت:فقط جای تو خالیه.
گفتم:خوش بحالتون کاش جای شما بودم.فاطمه دوست مشترکمان گفت:چی میگی پرستو؟ما همیشه میگیم خوشبحال تو که شوهر کردی و از درس و امتحان و نق نق بابا و مامان راحت شدی!
به علامت تاسف سرتکان دادم و گفتم:من مثل بعضیها پز نمیدم که زندگی شیرینی دارم.نه اینکه زندگی شیرین نست بلکه بدبخت شدم.تو رو خدا در انتخاب و تصمیم گیری دقت کنید.
الهام تا حدودی بی اطلاع نبود اما برای فاطمه و منیژه که از سال اول دبیرستان همگی در یک کلاس بودیم جای تعجب داشت.مختصری از آنچه برای من گذشته بود و رفتار ناپسند شوهرم برایشان درددل کردم الهام نگران شد و دلداریم داد.او هم عقیده داشت بچه دار که بشویم بی شک روس عباش تغییر خواهد کرد.
ساعت از 11 گذشته بود به اصرار آنها را برای ناهار نگه داشتم.با شرح حالی که از عباس گفته بودم میترسیدند.مبادا ترشرویی کند.وقتی گفتم تنها حسنی که دارد مهماندوستی است و حتما خوشش می آید که دوستان دوران دبیرستان فراموش نکرده اند تا حدودی اسوده خاطر شدند.با اینکه ناهار پخته بودم غذای جداگانه ای برایشان تهیه دیدم.آنها هم بمن کمک کردند.الهام گفت:از خانه و وسایل خانه بنظر میرسد شوهرت اهل زندگی است.
گفتم:بله چیزی کم و کسر ندارم اما او آداب و معاشرتی که من میخواهم نمیداند زود عصبانی میشود و از کوره در میرود و از همه بدتر دست بزن دارد.
الهام به صورتش زد و گفت:وای خاک بر سرم یعنی کتکت میزنه؟

آخر ص 135

R A H A
07-03-2011, 02:27 AM
گفتم: متاسفم بله اگر کاری کنم که میل او نباشه واویلاست.
در حالی که چهارنفری در حال اشپزی بودیم از هر دری سخن می گفتیم. با صدای در از پنجره بیرون را نگاه کردم. عباس بود. او کلید داشت و یکی از عادت هایش این بود که محکم در را می بستو دوستانم ترسیده بودند و با دستپاچگی خودشان را جمع و جور کردند. قبل از ورود عباس خودم را به او رساندم و گفتم: دوستان دوران مدرسه به دیدنم آمدن. تو رو خدا کاری نکن که من شرمنده بشم.
ناگهان چهره اش درهم رفت. خدا می داند در آن لحظه چه حالی شدم. عباس گفت: اگه نمی گفتی بیرونشمون که نمی کردم. یعنی من اینقدر بیشعورم؟ می خوای اگه معذب می شن من برم خونه مامانم؟
با اینکه از خدا می خواستم با دوستانم روبرو نشود، اما جرئت نکردم بگویم به خانه مامانش برود. برخلاف خواسته ام گفتم: نه، نه. اونا خوشحال می شن تو را ببینن.
عباس یااللع گویان داخل شد. دوستانم با حالتی دست و پا گم کرده به احترام او برخاستند و سلام کردند. عباس با خوشرویی جواب داد و به آنها خوش آمد گفت. سپس رو به من کرد و گفت: نکنه از رفیقات خوب پذیرایی نکرده باشی.
الهام که خوش زبان تر از فاطمه و منیژه بود گفت: شما رو تو زحمت انداختیم.
عباس در قالب شوخی گفت: پرستو که ما رو تو زحمت انداخته. شما هم روش. نه بابا، چه زحمتی؟
رفتار خوش او دور از انتظار بود. البته ناگفته نماند که عباس با زنها و دخترانی که بررویی داشتند زبان چرم و نرمی داشت. قبلا هم متوجه شده بودم، اما چون دوستش نداشتم حسودی نمی کردم. البته من به طور کلی از مردانی که با داشتن همسر نظرباز بودند تنفر داشتم که متاسفانه چشم چرانی عباس هم یکی از چند ویژگی ناپسند او بود. به هر حال همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت تا نزد دوستانم خجل نشوم. بگو بخند عباس طوری بود که آنچه درباره او و بداخلاقی هایش گفته بودم باورش را برای دوستانم مشکل بود، البته از طرز بیانش مشخص بود ک سواد درست و حسابی ندارد. مثلا می گفت: کم کم پرستو داره ننه می شه... و اگه پسر نباشه فایده ای نداره....
در همان لحظه زنگ در خانه را زدند . عباس از پنجره پرسید کیه. آقا رضا دوست و همکارش بود که با هم کاباره می رفتند. عباس با عصبانیت در حالی که به رضا که دم در منتظرش بود بد و بیراه می گفت خوذش را به او رساند.
الهام گفت: این طوری که تو می گی نیس. خیلی مهربون و شوخ به نظر میاد.
ناگهان صدای داد و فریاد او به گوش رسید. همگی خودمان را شت پنجره رساندیم. عباس با رضا گلاویز شده بود و چنان فحاشی می کرد و جملات رکیک به کار می برد که من خجالت می کشیدم. لحظه به لحظه دعوا اوج می گرفت. همسایه ها از خانه بیرون ریختند. عباس، آقا رضا را که گویا در معامله ای مغبون شده بود زیر باد کتک و فحش گرفته بود. وای که چه قیامتی برپا کرد. تنم مثل بید می لرزید. شک نداشتم که ادامه اوقات تلخیش را به خانه می اورد. دوستانم به علامت تاسف سر تکان دادند و صلاح دیدند خانه را ترک کنند. صورت هر سه را بوسیدم و در حالی که خداحافظی می کردیم برای بار چندم سفارش کردم در انتخاب شوهر چشم و گوششان را باز کنند. با شلوغی دم در نتوانستم آنها را بدرقه کنم، فقط از پنجره آنها را می دیدم. هر لحظه دعوا اوج می گرفت. عباس با عصبانیت به زیرزمین رفت. چوبی را که گویا دسته بیلی شکسته بود برداشت. با عصبانیت برگشت و چنان بر سر آقا رضا کوبید که تردیدی برایم باقی نماند که رضا جان سپرد. آه از نهادم بلند شد. خودم را به دم در رساندم. آقا رضا غرق خون در خون به طرز وحشتناکی روی زمین افتاده بود. عباس همچنان به او فحش و ناسزا می گفت. طولی نکشید که پاسبان کشیک از راه رسید و مجبور به مداخله شد. رضا را که در خون خود غرق بود به بیمارستان بردند و پاسبان سعی مرد عباس را به کلانتری ببرد. عباس مقاومت می کرد. پاسبان او را تهدید کرد، نگاه عباس به من افتاد، با عصبانیت گفتک تو چرا اومدی پایین؟ برو گمشو بالا.
پرسیدم: چی شده؟ تو رو کجا می برن؟
عباس در حالی که مجبور شد دستور پاسبان را اطاعت کند گفت: من می رم کلانتری و برمی گردم. تو برو بابامو خبر کن. چیزی نیس الان برمی گردم.
پاسبان گفت: اگه یارو مرده باشه باید برای همیشه خداحافظی کنی.
دلم نمی خواست شوهرم، کسی که به زودی پدر فرزندی می شد که در شکم داشتم، مرتکب قتل شود و به زندان بیفتد. با همه اخلاقهای بدش اینکه دوستش نداشتم راضی نبودم به زندان بیفتد. دلم داشت پاره می شد. کلافه شده بودم. وقتی عباس را بردند با حالتی مشوش و دگرگون، خودم را به خانه پدرش رساندم. همگی دستپاچه شدند.
در عباس گفت: باز دیوونه شده؟
گفتم: نه نه، با من جر و بحث نکرده، دعوا کرده بردنش کلانتری.
مادرش محکم به صورتش زد و با ناراحتی گفت: نکنه باز به خاطر تو.....
با حالتی عصبی گفتم: نه، خانم جون. چرا دوست دارین همیشه منو مقصر بدونین؟
سپس ماجرا را شرح دادم. پدر عباس از شدت ناراحتی دستانش می لرزید و در حالی که سر تکان می داد و ناسزا می گفت راهی کلانتری شد. مادر عباس به صورتش می زد. آرزو ناراحت بود. من خدا خدا می کردم رضای بدبخت جان سالم به در ببرد، اما با چوبی که عباس به سرش کوبیده بود گمان نمی کردم زنده باشد.از فرصت استفاده کردم. زبان به انتقاد از عباس گشودم که چرا باید زود از کوره دربرود.
گفتم: اگه اون مرد بیچاره بمیره چی؟ اگه عباس رو بندازن زندان چی؟ اینها که با هم رفیق بودن.چرا چرا؟
مادر عباس چنان ناراحت بود که سرم فریاد کشید و گفت: تو به فکر خودت هستی یا عباس؟
گفتم: نمی دونین خانم چه حالی شدم وقتی اون بدبخت رو غرق خون دیدم. ناسلامتی من حامله هستم. هول و هرای برای من خوب نیست. خدا نکرده اگه بچه ام ناقص به دنیا بیارم تا اخر عمر عباس دست از سرم برنمی داره. آخه این چه زندگیه....
چیزی نمانده بود بگو مگوی من و مادرشوهرم به اوج برسد که با ورود چند نفر از بستگان پدر عباس به خیر گذشت. ماجرا را که از نزدیک دیده بودم بار دیگر شرح دادم. به علامت تاسف سر تکان می دادند. یکی از انها که گویی علاوه بر خویشاوندی همکار هم بودند گفت: گفتیم عباس زن می گیره آدم می شه، مثل اینکه آدم بشو نیست.
چیزی نمانده بود بگویم من چه گناهی کرده بودم که اسیر چنین دیوی شده ام، اما در ان لحظه صلاح نبود حرفی بزنم. آنها قصد داشتند به کلانتری بروند. مادر عباس هم با آنها رفت. فقط من و آرزو در خانه ماندیم. هزار فکر و خیال و پیش بینی از ذهنم گذشت. اگر بکیرد چی؟ اگر عباس را اعدام کنند، اگر او را برای همیشه به زندنان بیاندازند. ته دلم راضی بودم که بهانه ای برای جدا شدن از او پیش آمده. اما پدر و مادرم و بچه داخل شکمم را چه کار می کردم. گاهی راه می رفتم، زمانی می نشستم، خلاصه آرام و قرار نداشتم. دلم اصلا برای عباس نمی سوخت، برای خودم و بدبختیم غصه می خوردم ناگهان صدای زنگ تلفن مرا از حال و هوایی که داشتم بیرون آورد. آرزو گوشی را برداشت. آذر بود. ماجرا را شنیده بود. گوشی را گرفتم. برای بار سوم ماجرای عباس را توضیح دادم.
آذر گفت: تا نیم ساعت دیگر خودم را می رسانم.
بعد هم مرا دلداری داد و گفت: انشاا... چیزی نمی شه.
گوشی را گذاشتم. سر در گریبان در گوشه ای نشستم. دل در درونم آروم نمی گرفت. از طرفی چنان از عباس بیزتر بودم که بدم نمی آمد ادب شود، از طرفی هم نمی خواستم آقا رضا که می شناختمش از دنیا برود و عباس را اعدام یا به حبس ابد محکوم کنند. خلاصه تکلیفم با خودم روشن نبود.
وقتی مادر عباس با حالتی ماتم زده از کلانتری برگشت بند دلم پاره شد. نگاهش مات بود. نای حرف زدن نداشت. پرسیدم: چی شده، خانم بزرگ؟
مادر عباس با صدای خفه ای گفت: تا آقا رضا به هوش نیاد باید عباس تو کلانتری بمونه.
گفتم: آخه آقا رضا رفیق عباس بود. چرا دعوا کردن؟
مادر عباس گفت: دیوار به دیوار بنگاه حیدر بنگاه دارن، از سر برگشت چک، این طور که عباس می گفت رضا بهش فحش ناموس داده.
آرزو یک مرتبه جا خورد. از مادرش پرسید: آقا رضا قربانی بنگاه خوشنام؟ اینا که خیلی با هم دوست بودند.
مادر عباس گفت: نمی دونم شیطون که بیکار ننشسته، مادر.
در دلم گفتم: بیچاره شیطون.
خواهر عباس با شوهرش آقا جمشید که قبلا گفته بودم فروشگاه لوازم یدکی داشت و مرد جا افتاده و صبور و خانواده دوستی بود سراسیمه از راه رسیدند. بعد از اینکه قضیه بیشتر برایشان روشن شد آذر نزد ما ماند و آقا جمشید به کلانتری رفت. همگی غصه دار بودیم. مادر و خواهران عباس بیشتر از من نگران بودند، آذر که گفتم زن منطقی و مهربانی بود و به هیچ وجه با برادرش و حتی مادرش، که گاهی جملاتی بی ربط به زبان می اورد، قابل مقایسه نبود مرا دلداری داد و سفارش کرد به فکر فرزندم باشم. نمی دانستیم چه کنیم. هر آن منتظر خبری بودیم. نزدیک غروب پدر عباس و آقا جمشید به خانه برگشتند. کمی خوشحال بودند. گفتند آقا رضا به هوش آمده، اما دست راست و جمجمه اش شکسته و تا بهبودی کامل عباس باید بازداشت باشد. مادر عباس سر به آسمان خدا را شکر کرد و گفت: هیچ وقت فاطمه زهرا من رو بی جواب نذاشته. نذر کردم، الهی قربون فاطمه زهرا برم.
آقا جمشید گفت: نمی خوام ناراحتت کنم، اما حال آقا رضا خیلی وخیمه. با دکترش صحبت کردم،گفت معلوم نیس. باید صبر کنیم، اما تا حدودی به هوش آمده.
پدر عباس گفت: جلوی پدر رضا که رفیق بیست ساله امه از خجالت آب شدم.
مادر عباس پرسید: آخه چرا دعواشون شده؟
پدر عباس گفت: تقصیر عباس بوده! چک مشتری رو دادن به اون. آقا رضا هم چک داده بودند دست کسی که باهاش رودروایسی داشته. چک برگشت می خوره. رضا هم می ره دم در بهش بگه چرا باعث آبروریزیش شده که دیگه نمی دونم چرا دعوا کردن.
گفتم: من داشتم از پنجره نگاه می کردم. اول صدای عباس بلند شد بعد یک مرتبه دعوا درگرفت، هر چه همسایه ها سعی کردند جلوی عباس رو بگیرن حریفش نمی شدن. از زیر زمین دسته بیل شکسته ای برداشت. جمعیت را کنار زد و چنان محکم به دست و سر آقا رضا کوبد که روی زمین ولو شد.
مادر عباس نگاه غضب الود به من انداخت و گفت: اِ تو زن عباسی، داری میگی تقصیر اون بوده؟
آقا جمشید گفت: اینجا که دادگاه و کلانتری نبی، خانم بزرگ. بنده خدا هر چی دیده داره می گه.
مادر عباس گفت: نه، نه. یه جور حرف می زنه انگار عباس مقصر بوده.
خواهر عباس با حالتی بر اشفته رو به مادرش کرد و گفت: باز شما بیخودی تعصب نشون دادی؟ پس تقصیر کیه؟ چک برگشته رفته گله کنه، ما که دیگه برادر خودمون رو بهتر می شناسیم که زود از کوره در می ره و وقتی عصبانی می شه هیچی حالیش نیس. باید از رضا معذرت می خواس، بهش می گفت غروب تو بنگاه قضیه رو وحل می کنه.
آقا جمشید گفت: عباس و معذرت خواهی! تو کلانتری هم شاخ و شونه می کشید.
مادر عباس گفت: اگه آقا رضا به هوش اومده بالاخره باید رضایت می دادن.
پدر عباس رو به او کرد و گفت: اگر تو جای پدر و مادر رضا بودی رضایت می دادی؟ نمی دونم مادرش تو بیمارستان چی کار می کرد. با شناختی که من از این خانواده دارم گمون نمی کنم رضایت بدن.
پدر عباس با تعجب گفت: امروز عباس خیلی سر حال و شنگول بود . صبح هم آقا رضا درِ بنگاه بود، نمی دونم واله چی بگم.
گفتم: برای اولین بار دوستان دوران مدرسه به دیدن من اومده بودن. برخوردش خیلی خوب بود....
مادر عباس که پی سرنخی می گشت که ثابت کند عباس بی مورد عصبانی نمی شود گویی به کشف بزرگی نایل شده باشد گفت: پس بگو از جای دیگه دلخور بوده.
با حالتی عصبی گفتمک هدف شما اینه که بگین من مقصر بودم و من اوقات اونو تلخ کردم. بعید هم نیس، حالا می گین باید چیکار کنم؟
مادر عباس رو به آذر که غالباً از من پشتیبانی می کرد، کرد و گفت: می بینی اذر چه زبونی داره؟ چه دُمی درآورده؟ شوهرش گرفتار شده باید خون گریه کنه، تو رو من پر رویی می کنه.
آهی کشیدم . چه جوابی باید به او می دادم؟ او که متوجه نمی شد چه می گوید و چرا عصبانی است و نمی خواست قبول کند که پسرش آدم سر به راهی نیست. نمی دانستم چه طور می توانم قانعش کنم.

فصل چهارم

شاید حق با مادر عباس بود که تعجب می کرد چرا من مانند اغلب زنانی که برای شوهرشان گرفتاری پیش می اید انچنان که باید سینه چاک نمی کردم و آن طور که باید غصه نمی خوردم و دست به دامن این آن نمی شدم و دلم شور نمی زد. او نمی دانست عباس را دوست ندارم، گرچه همسرم بود و به زودی پدر فرزندمان می شد. عباس نه ادب داشت و نه خوش زبان بود، نه آداب معاشرت می دانست و نه برای من ازش قائل می شد. او جز مسایل زناشویی که د آن مورد هم هرگز توجهی به احساس من نداشت معنی دیگری برای زندگی مشترک نمی دانست. نه راضی بودم او گرفتار باشد و نه دلم می خواست با او زندگی کنم. آن شب در خانه پدر و مادر عباس مانده، آذر هم ما را تنها نگذاشت. همه ماتم زده بودند. فقط تکلیف من روشن نبود که نمی دانستم چه خای بر سرم بریزم.
بالاخره شب را به صبح رساندیم. روز بعد مشخص شد که آقا رضا بر اثر ضربه به سرش دچار لکنت زبان شده و معلوم نیست دادگاه چه مجازاتی برای عباس در نظر بگیرد. کادرش لحظه ای آرام و قرار نداشت، از من انتظار داشت خودم را به قول معروف بکشم. من ناراحت بودم، اما نه مثل خواهر و مادر عباس. وقتی گفتم سر پر شورش بالاخره کار دستش داد و خودش را گرفتار کرد، چیزی نمانده بود مادرش هر چه دم دست دارد به سر من بکوبد. اگر آذر نبود احتمالا از شدت عصبانیت خفه ام می کرد. آذر کمکی از من رنجیده بود و می گفت نباید در این موقعیت مادرش را ناراحت کنم. معتقد بود هر چه عباس نااهل باشد بالاخره مادرش مادر است و دلش می سوزد. می گفت این شب عیدی به چه مصیبتی گرفتار شدیم.
برای خالی نبودم عریضه طوری که مادر عباس هم بشنود گفتم: فکر می کنین من نگران عباس نیستم؟ شاید از شماها بیشتر نگرانم، اگه لازم باشه از پدر و مادر و همسر آقا رضا خواهش می کنم، حتی التماس می کنم که رضایت بدن، راضی نیستم بچه ام وقتی به دنیا بیاد که پدرش زندونه.
سپس مادر عباس را دلداری دادم که کمتر خودش را بخورد. واقعا با اینکه از عباس دل خوشی نداشتم راضی نبودم در زندان باشدف هر چه بود قابل تحمل تر از مادرش بود. از آن گذشته اگر پدر و مادرم بو می بردند خیلی نگران می شدند. بعدازظهر که پدر عباس و اقا جمشید به خانه برگشتند از حالتشان مشخص بود که خبر خوشی ندارند. دادستان که گمان می کردند قرار وثیقه صادر کند برخلاف انتظار به علت گزارش پزشک قانونی در ابن باره که وضعیت شاکی مشخص نیست تا روز محاکمه حکم بازداشت صادر کرده بود و عباس را به زندان شهربانی برده بودند. از یکسو نگران خودم بودم و از سوی دیگر عصبانی که چرا عباس چند خانواده را دو هفته مانده به سال ن. نگران کرده است و بیشتر نگران بچه ام. هر روز که می گذشت اضطراب من زیادتر می شد. دلم نمی خواست توی خانه مادر عباس باشم. با من خوب نبود. از صبح تا شب نق می زد و مرتب تکرار می کرد که اگر آن روز دوستانم به خانه ما نمی آمدند شاید این اتفاق نمی افتاد. دو روز با هر خون دلم خوردنی بود..........

تا صفحه 145

R A H A
07-03-2011, 02:30 AM
تحمل کردم.ولی وقتی بازپرس آب پاکی را روی دست پدر عباس ریخت و گفت که تا زمان محاکمه ضارب باید بازداشت باشد و دستوری از سوی دادستان صادر شد تصمیم گرفتم بخانه پدر و مادرم بروم.نظر به اینکه عباس سفارش کرده بود اگر 10 سال هم زندان باشد من حق ندارم به ملاقات او بروم به رغم چهره درهم کردن و روی برگرداندن مادر عباس آقا جمشید و آذر با اتومبیل خودشام مرا بخانه مادرم رساندند.وقتی مادرم مرا با چمدانی که لباسهایم داخل آن بود دید گمان اینکه به عنوان قهر خانه را رها کردم از من ناراحت شد و گفت:با این شکم پر شب عیدی قهر کردی مگه تو دیوونه ای دختر؟
گفتم:نه قهر نکردم.
زیاد او و پدرم را در حدس و گمان نگذاشتم.ماجرا را شرح دادم.حالت پدر و مادرم در آن لحظات دیدنی بود.پدرم با حالتی نزار گفت:یعنی عباس حالا حالاها باید تو زندون باشه؟آخه چرا؟
مادرم که بیشتر بخاطر من ناراحت بود در حالیکه نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:اینا همه از بخت بد منه .وای که چه خاکی بسرمون شد.
گفتم:از روز اول عباس را نمیخواستم از بس تو گوشم خوندین و گفتین چنین و چنانه قبول کردم.همه شما تقصیر دارین.شما رو گول زد.صبر میکردین دیپلم میگرفتم و میرفتم سرکار و بدهی بانک رو میدادم.این شوهر برای من شوهر نمیشه مامان دیدین قبل از عروسی روز سیزده با اون پسره چه کرد؟همان روز باید میگفتیم تو رو به خیر و ما رو به سلامت.
مادرم گفت:دیگه کار از کار گذشته بود مادر جواب مردومو چی میدادیم.
عصبانی شدم و گفتم:مردم مردم ما که کس و کاری نداریم.خواهرم و آقا منصور هم نباید راضی میشدن.تقصیر محمد برادرمه که عباس عقلشو دزدیده بود.میگفت لگد به بختت نزن حالا بیاد بخت منو ببینه تو این مدت روز خوش نداشتم تا صدای پاش می اومد بدنم میلرزید نمیخواستم شما رو ناراحت کنم چند بار اونقدر منو کتک زد که اگه همسایه ها نبودن شاید منو کشته بود.
مادرم پرسید:آخه چرا؟
گفتم:تا چشمش کور شه.آدم نیس مادرش طوری بارش اورده که چی بگم.لات لاابالی عرق خور قمارباز البته تا اینجا که من دستگیرم شده شاید هزار عیب دیگه هم داشته باشه به انداره سر سوزن از زندگیم راضی نیستم.حالا هم افتاده تو زندون معلوم نیست عاقبتش چی میشه.
خلاصه آنچه در آن مدت از مادر و پدرم پنهان کرده بودم بدون در نظر گرفتن بیماری پدرم و اینکه پزشک گفته بود عصبی نشود به زبان اوردم و خودم را بدبخت ترین زن دانستم.ا زعباس حامله بودم و در آن موقعیت کاری از کسی بر نمی آمد.
با اینکه نگران حال پدرم بودم اما گویی از قفس ازادم کرده بودند و براحتی نفس میکشیدم.بعدازظهر همان روز به خانه الهام رفتم.خیلی خوشحال شدند حالت نگرانم بر آنها پوشیده نماند .نخست گفتم زنی سیاه بخت تر از خودم سراغ ندارم و سپس ماجرا را شرح دادم.مادر الهام خیلی ناراحت شد.برایم دلسوزی کرد و گفت:کاش لااقل حامله نمیشدی.گفتم:در مصیبتی گرفترا آمدم که راه چاره ای به عقلم نمیرسد.
از مادر عباس و کردارش که بیشتر به ستوه مرا آورده بود حرف زدم.آنها مرا دلداری میدادند و بر این باور بودند که اگر از زندان خلاص شود چون سرش به سنگ خورده شاید تغییر کند و به دنیا آمدن بچه هم حتما رویش تاثیر میگذارد.
خلاصه تا پاسی از شب نزد الهام ماندم من بیاد گذشته که به اتفاق از درس و امتحان و حل مسایل ریاضی آه حسرت میکشیدم و میگفتم یاد آن روزها بخیر.
ده دوازده روز بیشتر به سال 1348 نمانده بود.دست و دل مادرم بکار نمیرفت.او را دلداری میدادم و میگفتم:بالاخره چاره ای جز صبر نداریم.زیاد از عباس دلخوشی ندارم که برایش لحظه شماری کنم.
مادرم گفت:هر چه باشد شوهرته مادر خدا رو خوش نمیاد تو زندون باشه.
گفتم:مگه من اونو انداختم زندون؟چشمش کور زود از کوره در نمیرفت و عصبانی نمیشد.بالاخره عباس ازاد میشه اما من علاقه ای به ادامه زندگی با اون ندارم.مجبورم بخاطر شما بخاطر بچه بخاطر بی کسی با اون بسازم.
3 روز بعد آذر بخانه پدرم آمد.سراغ عباس را گرفتم.وقتی گفت آقا رضا فلج شده و پدر و مادر و همسرش به هیچ وجه رضایت نمیدهند اردیبهشت سال اینده محاکمه شروع میشود و معلوم نیست چه مدت محکوم به زندانش ود آه از نهاد مادرم بلند شد.برای اولین بار میدیدم که پدرم گریه میکند.همانگونه که گفتم آذر خیلی خیلی مهربون بود و میگفت نمیگذارند بمن بد بگذرد پیشنهاد کرد با پدر و مادرم به خانه خودم بروم.میگفت آنجا بهم نزدیکتریم و بهتر میتوانیم از حال هم خبر داشته باشیم.مادرم اول نپذیرفت اما خوب که فکر کردم دیدم پیشنهاد آذر عاقلانه است.بالاخره کسی در خانه من نبود و از مرام و خلق و خوی عباس که بگذریم در انجا رفاه بیشتری داشتم.مادرم بهانه می آورد که نکند محمد از اندیمشک به تهران بیاید.او را مجاب کردم که محمد و جمیله هم در خانه من راحتر تر هستند.هرطور بود راضیش کردیم.پدرم حرفی نداشت.قرار دش روز بعد اقا جمشید دنبال ما بیاید.مادرم همانطور که اسباب و اثاثیه اش را جمع میکرد و به علامت تاسف سر تکان میداد میگفت:هر چه فکر میکنم گناهی مرتکب نشدم که دخترم چنین شوهری نصیبش شده باشد.پدرم میگفت:باید توکل بخدا کرد.شاید این حادثه و سختی زندان باعث شود که عباس قدر زن و زندگی را بداند.منهم تا حدودی امیدوار بودم.
روز بعد پس از خداحافظی با الهام و مادرش به اتفاق پدر و مادرم به خانه ام برگشتم.برای پروانه پیغام گذاشتیم که بخانه ما بیاید آذر آنچه کم و کسر داشتیم تهیه کرد.مقداری پول هم بمن داد.سعی میکرد به هر طریق ممکن کاری بکند که ناراحت نباشم.امیدوار بود که عباس خیلی زود ازاد شود و بخانه و زندگیش برگردد.عباس هم بار دیگر پیغام فرستاده بود که محیط زندان مناسب نیست که من به ملاقاتش بروم شاید به این بهانه قصد داشت با من روبرو نشود و گرنه مناسب و نامناسب سرش نمیشد.حدس زدم از نگااهای معنی دار من وشحت میکند.
بعداز ظهر آن روز مادر عباس بدیدن من آمد کمی از آن غرور و یا بهتر بگویم تعصب بی موردش کاسته شده بود صورت یکدیگر را بوسیدیم دلداری داد.صدایش گرفته بود.نای حرف زدن نداشت.میگفت خیلی تقلا کرده اند که شب عید با وثیقه عباس را ازاد کنند اما موفق نشده اند مادر با اینکه زن با گذشتی بود از مادر عباس گله کرد که چرا پسرش مرا کتک میزده و چرا باید دعوایی باشد.انتظار داشتم مادر عباس بر آشفته شود اما در میان شگفتی قبول کرد که پسرش بد اخلاق بوده و رفتاری ناپسند با من داشته است.از تعجب دهانم باز مانده بود.گویی در این چند روز پی به حقیقت برده بود با اینکه قصد داشت لااقل مرا که نوه اش را در شکم داشتم که آرزوهای دورو درازی برایش داشت از دست ندهد.
روز بعد خواهرم و اقا منصور که به جوادیه رفته بودند و مادر الهام تا حدودی آنها رادر جریان گذاشته بود به خانه من آمدند.هر دو نگران بودند پروانه به محض اینکه صورت مرا بوسید گریه امانش نداد و گفت:این چه بلایی بود که سرمان آمد؟برای چندمین بار ماجرا را شرح دادم.خواهم دلداریم داد که بیشتر مواظب خودم باشم تا بچه صدمه نبیند.
مادرم چنان از عباس ناراحت بود که با حالت عصبی میگفت اینجود آدمها بچه میخواهند چه کنند.کاش اجاقش کور بود و بچه دار نمیشد.منصور معتقد بود بخاطر بچه هم که شده باید در هر شرایطی با عباس زندگی کنم.خواهرم بر این اعتقاد بود که زن و شوهر که بخاطر فرزندشان مجبور شوند یکدیگر را تحمل کنند زندگی از جهنم بدتر میشود.
گفتم:من از روز اول عباس را دوست نداشتم اگه دعا و جادو و جمبل رو قبول داشتم میگفتم شماها را جادو کرده بودند که مرا وادار به ازدواج با او کردید و گرنه معلوم بود که او آدم عصبانی و بی تربیتی است.
غیر از سخنان تکراری ای کاش و اگر و چرا حرفی نداشتیم.خواهرم و شوهرش را برای شام نگه داشتیم.منصور گفت بعید نیست بعد از این اتفاق سر براه شود.تنها امیدواری مادرم بدنیا آوردن فرزندم بود.پدرم فقط سرتکان میداد و غیر از غصه خوردن کاری از او بر نمی امد.آخر شب خواهرم و منصور و دخترشان پریسا که سه چهار سال داشت و خیلی دوستش داشتم عازم خانه شان شدند.و همچنان من و مادرم تا نزدیک نیمه شب بیدار بودیم.
دو روز به سال نو مانده بود.ساعت 10 صبح محمد و جمیله در خانه را زدند.گویی نخست به جوادیه رفته بودند و با در بسته روبرو شده بودند.آه از نهادشان بر آمده بود که شاید پدرمان از دنیا رفته است.مادر الهام آنها رادر جریان گذاشته بود محمد از شدت ناراحتی و عصبانیت چیز ی نمانده بود فریاد بکشد.او و جمیله یک سوال مشترک داشتند آخه چرا؟
با اینکه نمیخواستم در بدو ورودشان و هنوز خستگیشان بیرون نرفته از عباس و بدخلقیهایش و اینکه در این مدت چه به روزم آورده حرفی بزنم اما محمد پی برده بود از عباس ناراضی ام سوال پیچم کرد.مجبور شدم از ماجرای شب عروسی تا روزیکه او را به زندان انداختند توضیح بدهم جمیله که عباس پسردایی اش بود خیلی گرفته و تو هم بود و از من معذرت میخواست که موجب این ازدواج شده است.گفتم:تو زنداداش من هستی.همان روز اول که تو و خانواده ات را دیدم پی بردم که برادرم اشتباه نکرده فقط یک سوال میکنم تو رو خدا میدانستید عباس لاابالی و دعواییه؟جمیله گفت:نه اونطور که باید.سالی یه بار به اندیمشک می آمد البته گاهی دعوا ره می انداخت داییم بنده خدا مرد بدی نیست.میگفت عبا س زن بگیره سربراه میشه.
گفتم:از اقا حیدر و آذر و حتی ارزو ناراحت نیستم.از گل بالاتر بمن نگفتن اما زخم زبان مادر عباس و تعصبی که روی پسرش دارد و بمن به چشم کلفت و برده نگاه میکند بی اندازه ناراحتم.به فرض اگر عباس هم نااهل بود و من دوستش داشتم با مادرش آبمان تو یه جوب نمیرفت.
جمیله شگفت زده شده بود.باورش نمیشد زن دایی اش که زبانی چر ب و نرم دارد چنین که من گفتم باشد.
دختر محمد لیلا خیلی بامزه شده بود.مادرم دائم قربان صدقه اش میرفت.منهم دوستش داشتم.پدرم بیش از ما به او علاقه نشان میداد .وجود محمد و جمیله بی تاثیر نبود قصد داشت همان روز به ملاقات عباس برود چون محمد آدمی نبود که زور بشنود و بدون شک اگر عباس چیزی میگفت که به او برمیخورد و او را بدون جواب نمیگذاشت جمیله از رفتن او جلوگیری کرد.معتقد بود خسته است.چقدر لذت بردم که برادرم به عقیده همسرش احترام گذاشت و آه و حسرت از نهادم بلند شد که چرا من چنین همسری ندارم.
آنروز جمیله و محمد استراحت کردند.با اینکه دل و دماغ نداشتیم از مراسم هفت سین غافل نشدیم سال 1348 بدون توجه به اینکه در خانواده ها چه میگذرد آغاز شد.اول سال به اتفاق محمد و جمیله و پدر و مادرم به دیدن پدر و مادر عباس که دایی و زندایی جمیله بودند رفتیم گویی به مجلس ختم رفته بودیم.مادر عباس با دیدن ما اشک در چشمانش حلقه شد.جمیله دلداریش داد آذر دائم به مادرش تذکر میداد که روز عید است و گریه شگون ندارد آقا یدر کمی شرمنده بنظر میرسید چون بمن و پدر و مادرم و محمد قول داده بود در خانه پسرش خوشبخت میشوم.عکس قضیه او را خجل کرده بود.محمد بقول معروف توپش پر بود.اگر روز اول سال نبود بدون شک اعتراض پیش می آمد و شاید هم داد و قال راه می انداخت که چرا با سرنوشت خواهرش بازی کرده اند.به هر حال سال نو را تبریک گفتیم و د رگوشه ای نشستیم.آذر سعی میکرد خیلی خوب از ما پذیرایی کند.به محمد و جمیله خوش آمد گفت.پدر عباس بمن 2000 هزار تومان عیدی داد.خواهر ومادرش برایم النگو خریده بودند.قصدشان از انهمه محبت از دست ندادن من بود.محمد نتوانست ساکت باشد.سراغ عباس را گرفت.کم کم انتقاد از او شروع شد.محمد معقتد بود گناهکار اصلی اوست که موجب شده عباس مرا ببیند و خوشش بیاید.چهره مادر عباس در هم رفت.بنظر میرسید میخواهد چیزی بگوید.آذر با نگاهی به مادرش به او حالی کرد ساکت باشد.آقا حیدر قبول داشت بمن ظلم شده.میگفت:بهاین گمان بودیم که عباس بعد از ازدواج شر و شورش را کنار میگذارد.
محمد گفت:من شغلم بازجوییه هر روز با کسانی سر و کار دارم که دعوا و جر بحث کردن و ضبر و شتمی پیش آمده.بالاخره بشر گاهی عصبانی میشه.اما نه اینکه با چوب طوری به سر رفیق خوشد بزنه که طرف فلج بشه .میدونین جرمش چیه؟لااقل 5 سال اگر خیلی بهش ارفاق کنن 3 سال زندونی داره.
مادر عباس گفت:اگر رضایت بدن چی؟
محمد که کاملا به مسایل قضایی وارد بود گفت:اگر سابقه نداشته باشه هم بالاخره کمتر از سه سال غیر ممکنه.پدر عباس به علامت تاسف سر تکان میداد.همانطور که گفتم کاری از کسی بر نمی امد.آن روز به اصرار آذر ناهار مهمان آنها بودیم.بیشتر صحبت از عباس بود و در پی راه چاره ای بودند که عباس را تا آنروز محاکمه ازاد کنند محمد میگفت چون تکلیف شاکی مشخص نیست که زنده میماند یا نه دادستان او را با وثیقه ازاد نمیکند.میگفت عباس مجرمه ته متهم.
بعدازظهر همان روز به خانه خودمان برگشتیم .قرار بود روز بعد محمد به ملاقات عباس برود به محمد گفتم به عباس علاقه نداشتم و ندارم و حتی از او بیزار بودم و اگر ممکن باشد از او طلاق بگیرم خیلی راضی میشوم.
محمد گفت:با ین بچه که تو شکمته به هر حال چاره ای جز صبر نیست .از این حوادث خیلی اتفاق می افته.
پدرم گفت:اسم طلاق رو نیار.الان که کم و کسری نداری بالاخره عباس که تا ابد تو حبس نمیونه زشته.خوب نیس با شکم پر حرف طلاق پیش بیاد.
گفتم:فقط میدونم که عباس برای من شوهر نمیشه.
محمد برای ملاقات با عباس خانه را ترک کرد و ساعت دو بعدازظهر برگشت.با اینکه زیاد راغب نبودم حتی جویای حال عباس شوم در عین حال پرسیدم چی شد؟محمد گفت:چی بگم.بالاخره اونهم آدمه.ناراحت بودسراغ تو رو گرفت حتی از من معذرت خواست که چرا باعث دردسر شده.
گفتم:عجیبه عباس و معذرت خواهی؟
محمد گفت:به هر حال شرمنده بود گفت بتو بگم وقتی آزاد شد تلافی میکنه.
گفتم:بیشتر اذیتم میکنه تلافی او یعنی این دیگه.
مادرم با حالتی بر آشفته گفت:پرستو مثل اینکه تو هم بی تقصیر نیستی حتما به او محبت نداشتی.حتما کم محلیش میکردی که عصبانی میشده.او هر چه باشه شوهرته.مثل اینکه نمیفهمی فردا پس فردا میزای بقول بابات کم و کسری که نداری.پدر و خواهر عباس هم که خیلی محبت دارن .اگه مادرش هم گاهی تندی میکنه اعصاب نداره باید به او حق بدی.چرا ملاقاتش نمیری؟
گفتم:خودش گفته که محیط زندان مناسب نیست.
پدرم گفت:اگه تو رو دوست نداشت که تعصب نشون نمیداد.
گفتم:مرده شوره خودشو ببره و تعصبشو کاش خبر مرگشو می آوردن.
محمد گفت:یعنی تا این حد از اون بیزاری پرستو؟
گفتم:از روز اول بیزار بودم شما مجبورم کردین.یادته داداش چقدر تعریفشو میکردی؟یادته جمیله چقدر میگفتی عباس لب تر کنه و خواستگاری هر کس بره نه نمیگن؟گول این چند تا آجر و ماشین و زبون چرب و نرم مادرشو خوردیم وگرنه هرگز دوستش نداشتم.حالا هم ندارم.میخواد یکسال تو زندون باشه میخواد 10 سال برام فرقی نمیکنه.اما چرا یه فرق داره اون بیشتر حبس باشه من کمتر تنم میلرزه.کمتر کتک میخورم و کمتر جلو در و همسایه خجالت میکشم.
با اینکه بقول شماها جدا شدن از عباس به هیچ وجه امکان نداره اما دلم میخواد هرگز با اون روبرو نشم.
یکشب آذر همه ما را دعوت کرد.شب دیگر خانه خواهرم پروانه بودیم.بیشتر گفتگوها درباره عباس و روز محاکمه و سلامت زاییدن من بود.یکی دو روز آخر تعطیلات محمد تصمیم گرفت سری به دوستانش بزند.وقتی گفت به سیاوش زنگ زده قرار است شب با هم باشند بی اختیار دلم پایین ریخت.بیاد گذشته افتادم.بیاد زمانی که بهم گفته بودیم یکدیگر را دوست داریم.در دلم گفتم چی میشد اگر همسر عباس نمیشدم و سیاوش شوهرم بود.از ساعتی که محمد خانه را به قصد خانه سیاوش ترک کرد و قرار بود شام را با هم باشند همچنان دل در درونم غوغای دیگری داشت .حالتم سوای روزهای قبل بود دل پیش آنها بود.نمیدانستم سیاوش به محمد چه خواهد گفت.ایا میگوید خواهرش را به مردی شوهر داده که معنی زندگی را نمیداند .ایا سیاوش راز دلش را فاش میکند که مرا دوست داشته!

آخر ص 155

R A H A
07-03-2011, 02:32 AM
چنان د رخود غوطه ور بودم که چندین بار جمیله پرسید که چه شده است.بالاخره ساعت نزدیک 11 بود که محمد برگشت.از نگاهش بمن و اندوهی که در چهر اش داشت فهمیدم که حدسم درست بوده.بعد از چند لحظه سکوت محمد رو بمن کرد و گفت:چرا بمن نگفته بودی؟
وانمود کردم که متوجه منظور او نشدم محمد گفت:چرا نگفتی سیاوش تو رو دوست داره؟
از ته دل آه کشیدم و ساکت ماندم.سرم را پایین انداختم.مادرم هاج و واج مانده بود.شگفت زده از محمد پرسید:چی!سیاوش پرستو رو میخواسته؟
محمد گفت:آره خیلی وقت پیش ماجرای پرستو رو که گفتم چیزی نمونده بود گریه کنه اون روز اومده بود اندیمشک که از من اجازه بگیرد از پرستو خواستگاری کنه.منکه روحم خبر نداشت قبل از اینکه چیزی بگه گفتم پرستو نامزد کرده رفته ابادان.
محمد رو بمن کرد و گفت:اگر حتی اشاره ای بمن میکردی الان به این مصیبت گرفتار نمیشدی.
گفتم:میترسیدم از بابا و مامان آخه چه جوری میگفتم؟
خیلی دلم میخواست محمد از سیاوش بیشتر حرف بزند پرسیدم:چی میگفت؟چه میکنه؟
محمد گفت:تازه از سربازی برگشته .هم ادامه تحصیل میده و هم تو یه شرکت دولتی مرطوب به بانک مرکزی کار میکند.آخ که چه اشتباهی کردی پرستو.من سیاوش را از وقتی ده دوازده سال داشت میشناسم چه پسر نازنینی افسوس.
پدرم گفت:این حرفا چه معنی داره؟الان پرستو شوهر داره حتی اگر چشمش دنبال اون باشه معصیت داره.قسمت نبوده.
گفتم:قسمت این بود که من اسیر یه لات بی سر و پا بشم.
محمد اشاره ای بمن کرد که توجه داشته باشم که عباس پسردایی جمیله است.جمیله گفت:دروغ که نمیگه پسر داییمه باشه.داداشم هم که بود حق را به پرستو میدادم و اصلا ناراحت نمیشم که پرستو به عباس ناسزا بگه.من جای پرستو بودم قیامت میکردم.
آنشب بیشتر از سیاوش حرف زدیم.حتی سیاوش به محمد گفته بود آنروز که خانه اش را بدون خداحافظی ترک کرده بود بخاطر من بوده و من از او خواسته بودم.ای کاش و اگر چنین و چنان میشد فایده ای نداشت.شوهرم علاوه بر اینکه شعور اجتماعی نداشت و ذره ای به او علاقه نداشتم در زندان هم بود و سه ماه بعد پدر فرزندم میشد.تنها چیزیکه پدرو مادرم و حتی محمد و شاید هم خودم را وادار کرده بود که صبر داشته باشم خانه و وسایل زندگی بود و اینکه دیگر از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم.
عباس مقداری پول به اندازه خرید دو اتومبیل یعنی نزدیک چهل پنجاه هزار تومن توی کمد داشت .پیغام فرستاده بود که در خرج کردن مضایقه نکنم.تنها حسن عباس همین بود که خساست نداشت و به پول اهمیت نمیداد و مرا بازخواست نمیکرد.
محمد تا زمانی که از من و پدر و مادرم خداحافظی کرد میگفت افسوس که سیاوش داماد ما نشد و من از او ناراحت تر بودم چرا که سیاوش را دوست داشتم.
روزها پشت سر هم میگذشتند .گاهی مادرم بخانه جوادیه سر میزد و نزد من برمیگشت.پدرم روزبروز حالش وخیمتر میشد و به توصیه این و ان و بیشتر آذر که قصد داشت تا آنجا که ممکن است بمن محبت کند او را نزد پزشکهای متعدد بردیم و دارویهاش را سر وقت به او دادیم.
بالاخره روز محاکمه عباس فرا رسید .شبی که قرار بود فردایش عباس را محاکمه کنند پدرم که کم کم قدرت راه رفتن از او سلب شده بود در خانه ماند و من و مادرم بخانه پدر عباس رفتیم.مادرش دست به دعا برداشته بود.مادر عباس هم آنشب محبتش گل کرده بود.دستی روی سرم کشید مرا بوسید و گفت:دعا کن دخترم دعای زن حامله مستجاب میشه دعا کن شوهرت رو آزاد کنن دعا کن پدر و مادر آقا رضا رضایت بدن میدونم عباس با تو خوب تا نکرده قول میدم جبران کنه خودش هم پی برده که اشتباه میکرده دو سه روز پیش که رفتم ملاقاتش خیلی تکیده شده بود.هیچوقت اونو به این ذلیلی ندیده بودم.دعا دخترم عباس برگرده سر خونه و زندگیش.
گفتم:من شب و روز دعا میکنم سر نماز وقت وبی وقت که عباس آزاد بشه و از اونهمه شر و شور بیفته.فردا پس فردا بچه من به دنیا میاد کدوم زنی دلش میخواد که شوهر بالای سرش نباشه
البته آنچه گفتم برای رضایت او بود.راضی نمیشدم حرف دلم را بزنم.بگویم زندان که جای آدم حسابی نیست اگر عباس عقل و شعور داشت چرا باید به زندان بیفتد یا چرا باید من از او راضی نباشم.
روز بعد بی اختیار دلم شور میشد .هر آن منتظر بودم آذر که به دادگاه رفته بود از راه برسد و خبری بیاورد.دائم از پنجره بیرون را نگاه میکردم.پدرم زیر لب دعا میخواند.ساعت از دو گذشته بود که انتظار سر آمد.آذز و شوهرش در زدند.مادرم با عجله خودش را پشت در رساند.من از پنجره نگاهم به آنها بود.از حالت نگران و پریشان و مشوش آذر مشخص بود که رای دادگاه بر وفق مراد آنها نبوده.دائم سر تکان میداد.به اتفاق آقا جمشید داخل شدند.وانمود کردم خیلی نگرانم.پرسیدم:چی شد؟
آذر آهی کشید و گفت:به 4 سال زندان محکومش کردن.و سپس زد زیر گریه.آقا جمشید گفت:وکیل گرفته بودیم.فرجام خواست شاید در دادگاه تجدید نظر بهش تخفیف بدن.
پرسیدم:آقا رضا با پدر ومادرش یا همسرش رضایت ندادند.
آقا جمشید گفت:نه به هیچ وجه.هرگز رضایت نمیدن.پسرشان از سمت راست فلج و دچار لکنت شده.منهم جای آنها بودم رضایت نمیدادم.
گفتم:پس بچه من وقتی دنیا میاد پدرش زندونه.
آذر گفت:متاسفانه بله پرستو جون من از تو و پدرت از مادرت معذرت میخوام.
گفتم:شما به این خوبی آذر خانم تعجب میکنم با عباس خواهر و برادر باشین.یعنی اینهمه تفاوت باید باشه.
بخاطر بخت سیاهم بهانه ای برای گریه به دستم آمده بود.و شروع به گریستن کردم.دلم برای خودم میسوخت وگرنه بدون عباس خیلی راحت تر بودم.آذر مرا دلداری داد و از اینکه چراغ خانه عباس را تا وقتی برمیگردد روشن نگه میدارم از من تشکر کرد.
اواخر تیر ماه آنسال چند روز بیشتر از سالگرد ازدواج من و عباس نگذشته بود که سرشب درد زایمان به سراغم آمد.قبل از آن هر چند وقت یکبار آذر مرا به بیمارستان فرح پهلوی چهارراه مولوی میبرد و زیر نظر بودم.فوری یکی از همسایه ها که زنی مهربان بود از طریق تلفن پدر و مادر عباس را باخبر کرد.طولی نکشید که آنها با اتومبیل دم در توقف کردند.در حالیکه درد هر لحظه بیشتر میشد مرا به بیمارستان فرح رساندند.در آن لحظه فقط به تولد فرزندم می اندیشیدم.نمیدانستم اگر عباس بود چه عکس العملی نشان میداد.به هر حال پرستاران و پزشکان بعد از معاینه چند ساعتی مرا بستری کردند.از درد بخود میپیچدم اما صدایم بیرون نمی آمد.یکی از پرستاران زبان به تعریف من گشود که تا آن اندازه صبور بودم.گویا از من خوشش آمده بود میگفت:با اینکه شکم اولته...کمتر زنی رو دیدم که داد و فریاد راه نندازه.
در حالیکه از شدت درد نای حرف زدن نداشتم بسختی گفتم:روزگار مرا صبور بار آورده.پرستار شگفت زده گفت:از همراهات و ریخت و قیافه ات و رنگ چهره ات مهلومه که زن خوشبختی هستی.
جواب او را فقط با یک اه دادم.فرصت گفتگو نبود.مرا آماده کردند تا به اتاق زایمان ببرند.اینکه چه حالی داشتم را فقط زنانی متوجه میشوند که درد زایمان کشیده اند.در اتاق زایمان پشزک و پرستاران در تلاش بودند از شدت درد پارچه ای که رویم انداخته بودند گاز میگرفتم اما صدایم بیرون نمی آمد.پزشک هم شگفت زده شده بود و به تحمل من آفرین میگفت.صدای گریه فرزندم را که هنوز نمیدانستم پسر است یا دختر مرهمی بود بر آنهمه درد که تا چند لحظه قبل کشیده بودم.پرستار بچه را که دو پایش را در دست داشت همانطور آویزان بالای سرم بمن نشان داد.و گفت:پسره.برایم تفاوتی نداشت.فقط پرسیدم:سالمه؟پرستار گفت:بله چرا سالم نباشه؟آفرین آفرین.
خلاصه بچه را بردند و مرا در بخش بستری کردند.با اینکه هنوز درد داشتم اما بیشتر به پسرم فکر میکردم.پسری که پدرش در زندان بود و من از او بیزار بودم.چند ساعت بعد پسرم را نزد من آوردند نمیدانستم چطور به او شیر بدهم.پرستاران کمکم کردند نگاهی به چهره او انداهتم خدای من چقدر دوستش داشتم.گویی ضمیر خالی از عشق مرا سرشار از عشق کرده بود.به غیر از او به چیز دیگری فکر نمیکردم.در دلم گفتم با جان و دل بزرگش میکنم پسری با تربیت با ادب و...در مدت چند دقیقه صدها ارزوی دور و دراز از ذهنم گذشتند.همچنان که به پسرم که هنوز نمیدانستم نامش را چه بگذارم .نگاه میکردم چشمانم سنگین شد فقط یادم هست پرستار بچه را از من گرفت و به خواب سنگینی فرو رفتم.
آنشب خواب دیدم عباس از زندان آزاد شده و بخانه برگشته.ناراحت شدم.رو به او کردم و گفتم قرار نبود ازاد بشی نکنه فرار کردی برگرد.بدون تو خیلی راحت تر زندگی میکنم بخصوص حالا که پسر دارم.عباس قاه قاه خندید و گفت آمدم پسرم را با خودم ببرم.سراغ او را گرفت.دنبالش دویدم پسرم را برداشت.قصد داشت از خانه خارج شود با عباس گلاویز شدم تا بچه را با خودش نبرد.ناگهان سیاوش به کمک من آمد.مشت محکمی به چانه عباس زد.او با صورت خونین روی زمین ولو شد.بچه را گرفت و بمن داد و گفت هر زمان به تنگ آمدی مرا خبر کن.سپس لگدی به عباس زد و گفت اگر پرستو از تو راضی بود ناراحت نبود.سیاوش از خانه بیرون رفت.دنبالش دویدم.او رفته رفته دور میشد.فریاد کشیدم سیاوش سیاوش.ناگهان از خواب پریدم.پرستاری کنار من ایستاده بود.از شدت هیجان عرق کرده بودم.پرستار برایم اب آورد.پرسید:سیاوش شوهرته؟بهت زده به او خیره شدم.کم کم بخودم آمدم.پرستار تر و خشکم میکرد.با خوشرویی دوباره پرسید:سیاوش شوهرته؟بلند بلند اونو صدا میزدی حتما خیلی دوستش داری که یک شب طاقت دوری اونو نداری.فردا مرخص میشی خوشبختانه هیچ مشکلی نداری.جواب پرستار خوش اخلاق را با آهی که از ته دلم برخاست دادم او زیاد کنجکاوی نکرد.مرا خوابند رویم را انداخت و رفت.پرستار چه میدانست که شوهرم در زندان است و یا اگر هم حبس نباشد فرقی نمیکند.
روز بعد چون مشکلی نداشتم مرخص شدم.آذر ومادر و پدر عباس در قسمت ترخیص منتظرم بودند.مادر عباس بدون توجه بمن سراغ بچه رفت که در بغل پرستار بود.آذر بر خلاف او حالم را پرسید.خدا را شکر کرد که من و بچه ام سالم هستیم.مادر عباس بچه را رها نمیکرد.قربان صدقه اش میرفت و اشکی هم در چشمانش بود.پدر عباس قدم نورسیده را تبریک گفت.آذر از خدا میخواست قدمش مبارک باشد.ناگهان متوجه مادرم شدم که هنوز نوبت به او نرسیده بود.تا نگاهم به او افتاد برایش آغوش باز کردم اولین سوالم این بود که پدرم چطور است؟
مادرم گفت:خوبه و در انتظار تو و بچه لحظه شماری میکنه.بالاخره شادی کنان مرا به خانه ام رساندند.همه چیز آماده بود.از تخت و لباس و شیشه و پستانک تا پودر و کرم مخصوص بچه.مادرم برایم کاچی پخته بود.همه از من پذیرایی میکردند.جای استراحتم را آماده کرده بودند.با احتیاط دراز کشیدم بچه گریه اش در آمد.گویی گرسنه بود.او را کنارم گذاشتند خیلی وول میخورد زمانیکه پستان به دهانش گذاشتم ارام شد.مادر عباس گفت:اگه عباس بشنوه که پسر دار شده وای که چقدر خوشحال میشه.دلم میخواست بگوید اگر عباس بشنود که همسر و فرزندش سالم هستند خوشحال میشود.متاسفانه او هم طرز فکر عباس پسرش را داشت و یا برعکس خلق و خوی عباس به او رفته بود.
هنوز ظهر نشده بود که خواهرم به دیدنم آمد.خوشحال بود که من و بچه سلامت هستیم.برایم دعا کرد و قدم به را مبارک دانست.بعد از صرف ناهار که مادرم تهیه دیده بود هرگس رهسپار خانه اش شد.مادرم بر این باور بود که گرچه عباس دلخواه ما نیست اما پدر و مادر و خواهرش با محبت هستند.گفتم فقط از مادرش دلخورم.چون روی پسرش تعصب دارد ولو حق با پسرش نباشد همیشه جانبداری از او میکند.
مادرم سعی میکرد ارامش داشته باشم و عصبی نشوم و دلشوره نداشته باشم.معقتد بود اگر با حرص و جوش به بچه شیر بدهم تاثیر خوبی رواو نمیگذارد.هنوز نامی برای پسرم انتخاب نکرده بودم.اگر چه خودم بودم او را سیاوش مینامیدم اما امکان نداشت.آنشب کمی درد داشتم و از بعد رفته رفته بحالت عادی برگشتم هر روز مادر عباس بمن سر میزد.ارزو بخاطر پسر برادرش از صبح تا شب در خانه ما میماند.وجود او موجب شده بود درباره برادرش حرفی نزنیم.چند روز بعد که آذر و مادر و پدر عباس که به ملاقات عباس رفته بودند بخانه من آمدند.میگفتند عباس خیلی خوشحال شد که پسردار شده.بالاخره طاقت نیاوردم و گفتم:جویای حال من نشد آیا سالم هستم یا نه؟
آذر گفت:چرا چرا مگه میشه حال زنش رو نپرسه؟
گفتم:گمان نمیکنم.اگر برایش دختر آورده بودم شاید خوشحال نمیشد.
مادر عباس رو کرد به مادرم و گفت:من نمیخوام از عباس پشتیبانی کنم اما میبینی پرستو مرتب با گوشه و کنایه حرف میزنه.
آذر نگذاشت بگو و مگو ادامه داشته باشد حرف بین حرف آورد و گفت:اگر دختر بود حق با پرستو بود که نام دخترش را خودش انتخاب کند البته نسبت به پسرش هم بی حق نیست اما با اجازه او و پدر و مادرش نام مسعود بد نیست.
همگی قبول کردیم و نام مسعود را روی او گذاشتیم و روز بعد اقا حیدر پدر عباس برایش شناسنامه گرفت.
روز دهم طبق آداب و رسوم برایم مراسم حمام زایمان گرفتند و تعدادی از خویشاوندان دور و نزدیک را هم دعوت کردند.من از طریق تلفن خانه همسایه الهام و مادرش را دعوت کردم.الهام خیلی خوشحالی میکرد که به سلامتی فارغ شده بودم.خدا را شکر میکرد و با کمال میل او ومادرش دعوت مرا پذیرفتند و دست پر بخانه ما آمدند.

R A H A
07-03-2011, 02:33 AM
الهام گویی از من خوشحالتر بود و بیشتر از من مسعود را دوست داشت.چنان قربان صدقه اش میرفت که برای بستگان عباس جای شگفتی داشت.
آنروز مفصل تهیه دیده بودند لااقل جلوی الهام و مادر شرمنده نشدم.خواهرم هم خیلی زحمت کشید او هم از خانواده عباس خوشش نمی آمد.
رفته رفته مسعود از حالت نوزادی بیرون آمد و مرتب رنگ عوض میکرد.نزدیک به 40 روزش شده بود که زمان محاکمه مجدد و بقولی دادگاه تجدید نظر عباس فرا رسید.او اظهار دلتنگی کرده بود و اجازه داده بود مادر وخواهرش مرا با خودشان ببرند به کاخ دادگستری.زیاد مشتاق دیدن عباس نبودم اما نمیشد د رمقابل مادر عباس به خصوص آذر خودم را بیتفاوت نشان بدهم.بهترین لباسم را پوشیدم.دستی به سر و صورتم کشیدم بدلیل گری هوا مسعود را قنداق نکردم و صبح زود عازم دادگستری شدیم.راهروی دادگستری پر بود از شاکیان و کسانی که متهم بودند.چند نفر به احترام من که بچه دار بودم از روی نیمکت چوبی بلند شدند و جایشان را بمن دادند.مسعود گاهی نق نق میکرد.در صدد بودم که به او شیر بدهم.عباس در حالیکه دستبند به دست داشت و پاسبانی مراقب او بود از دور پیدا شد.نمیدانم چرا از او میترسیدم بلکه میتوانم بگویم وحشت داشتم.به محض اینکه نگاهش بمن افتاد سلام کرد و جویای حالش شدم.انتظار داشتم کمی شرمنده باشد و یا اینکه نخست مرا دلداری دهد اما گویی به مجلس عروسی دعوتش کرده بودند انگار نه انگار که گناهکار است و همسری دارد.با همان لحن داش مشتی گفت:اول بگو پسرم چطوره.قصد داشت او را از من بگیرد.ولی دستبند مانعش میشد مامور دستبند او را باز کرد.مسعود را به او دادم عباس او را بوسید.ماشالله ماشالله گفت و سپس رو بمن کرد و گفت:تو چطوری دختر؟بد که نمیگذره؟
در جواب او چه باید میگفتم نمیدانستم.گفتم:بدون تو اصلا خوش نمیگذره کدوم زنی بدون شوهرش خوش میگذرونه؟
عباس در حالیکه قربان صدقه مسعود میرفت گفت:چه کنیم دیگه؟سرنوشت من این بوده که وقتی پسرم به دنیا میاد زندون باشم.امیدوارم برا پسرم هم مادر باشی هم پدر انشالله برمیگردم تلافی میکنم.خیال نکن برا تو ناراحت نیستم درسته که گاهی خر میشم اما باور کن اگه زن و بچه نداشتم زیاد زندون مشکل نبود.شیطونه دیگه دیدی که اون روز راحت داشتیم میگفتیم و میخندیدم.اول رضا شروع کرد هی بد و بیراه میگفت که نمیدونم جلوی رفیقش خجالت کشیده که چک برگشته و دیگه نفهمیدم چی شد.
پرسیدم:میشد با زبون خوش معذرت بخوای و از اون خواهش کنی که غروب تو بنگاه قضیه رو حل کنی.
عباس کنارم روی نیمکت نشست .مسعود را روی زانویش گذاشته بود نگاه از او برنمیداشت گفت:کاشکی کاشکی با دیدن مسعود میتونم بگم کاشکی زندون نبودم.
فرصت گفتگوی زیاد نبود او را داخل سالن بردند.ما هم از در دیگر داخل شدیم .مسعود چنان گریه ای راه انداخت که بلافاصله از جایگاه تماشاچیان به بیرون از سالن رفتم.مادرم مرا تنها نگذاشت .با اینکه دلم میخواست جلسه دادرسی را تماشا کنم و پی به چگونگی دفاع کردن عباس ببرم بعد از آرام شدن بچه پاسبان نگهبان دم در سالن دادگاه مانع من شد.دادگاه تجدید نظر کمتر از دو ساعت طول کشید.فقط به دلیل داشتن همسر جوان و فرزندش که تازه به دنیا آمده بود یکسال از محکومیت چهار ساله او کم شد.بعد از جلسه دادگاه مامور اجازه داد نیم ساعتی با عباس باشیم.با اینکه دلخوشی از او نداشتم دلم برایش سوخت گویی بنظر میرسید کمی افتاده و نادم شده است اما بجای نگاه مهربان در چشمانش تمنای وصال موج میزد.چندبار بمن گفت خیلی خوشگل شده ام و در آن موقعیت اینگونه سخن گفتن و نگاه هوس باز داشتن فقط از عده عباس بر می آمد.
هنگام خداحافظی چندبار صورت مسعود را بوسید و از پدر و مادرم تشکر کرد که مرا تنها نگذاشتند.همانگونه که قبلا اشاره کردم عباس نزدیک 50 هزار تومان بدون اطلاع پدرش د رخانه داشت.مرا کناری کشید و آهسته طوری که اطرافیان متوجه نشوند گفت:درباره پول که به بابا چیزی نگفتی؟
گفتم:نه به هیچکس حرفی نزدم حتی آذر.
عباس گفت:به خودت و پدر و مادرت و بچه نگذار بد بگذره.تا میتونی از بابا هم پول بگیر فقط یه چیز از تو میخوام تنها برای خرید ازخونه بیرون نرو.
گفتم:من دیگه بچه دارم از چی میترسی؟
گفت:از تو خاطر جمع هستم اما نامرد فراوونه.دربسته بهت بگم اگه از بچه ها اومدن دم در مثلا خواستن رفیق بودنشونوبمن ثابت کنن و پرسیدن کار و باری نداری محل نذار باشه؟
گفتم:باشه من کم و کسری ندارم فقط جای تو خالیه.
عباس گفت:قربون تو میدونم یه خورده اذیتت کردم اما تلافی میکنم.
شگفت زده شده بودم عباس اعتراف کند که مرا رنجانده.از او خیلی بعید بود.کورسوی امید در دلم جرقه زد که عباس بعد از آزادی بدخلق و عصبانی و ایرادگیر مثل گذشته نخواهد بود.
هنگام خداحافظی به مادر و پدرش سفارش کرد که برای رفاه و اسایش من و بچه ام از هیچ چیز دریغ نکنند.
کمی بزندگی امیدوار شدم و حتی دلم میخواست گاهی به ملاقاتش بروم.بلکه به فکر وادارش کنم اما او محیط زندان را مناسب زن جوانی مثل من نمیدانست.آذر هفته ای یکبار و مادرش و ارزو یک روز در میان بمن سر میزدند.رفته رفته مسعود پا به دو ماهگی گذاشت و چنان مرا شیفته خودش کرده بود که حد و اندازه ای نداشت.خلا زندگیم را پر کرده بود.آنچه بیشتر من و مادرم را نگران کرده بود بیماری پدرم بود که روزبروز بدتر میشد تا جاییکه مجبور شدیم او را در بیمارستان بازرگانان که در ابتدای خیابان بوذرجومهری واقع بود و فاصله زیادی تا خانه مان نداشت بستری کنیم.
پدرم بیش از دو هفته در بیمارستان دوان نیاورد.روز 25 شهریور همان سال 1348 که پسرم روزهای اول سه ماهگی اش را پشت سر میگذاشت جان به جان آفرین تسلیم کرد.وای که چه روز غم انگیزی بود آنروز پی بردم که از دست دادن پدر چه مصیبت بزرگی است.مادرم به سر و سینه میزد پدر و مادر و خواهران عباس و تنی چند از بستگانشان جهت دلداری ما به بیمارستان آمده بودند.پدر عباس همان روز به محمد اطلاع داده بود که هر چه زودتر خودش را به تهران برساند.قرار شد روز بعد پدرم را به خاک بسپاریم.به چه حالی من و مادرم و خواهرم را بخانه خودشان بردند توصیف پذیر نیست.دلداری این و آن فایده ای نداشت.تا صبح من و مادرم گریه کردیم و خواب به چشممان نیامد.هنوز آفتاب سربرنیاورده بود که محمد و جمیله و دخترشان لیلا که راه افتاده بود و مامان و بابا میگفت از راه رسیدند.برای اولین بار بود که گریه محمد را دیدم گریه او من و مادرم را که دیگر اشکی در دیدگانمان نداشتیم به گریه آورد وای که مرگ پدر چقدر سخت بود.
با اینکه آذر وسایل صبحانه را آماده کرده بود میل نداشتیم.مادر عباس که مانند پسرش نمیدانست بقول معروف هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد گفت:بالاخره احمد اقا عمر خودشو کرده بود خدای نکرده مثل اینکه جوون ناکامی رو از دست دادین بس کنین دیگه.
سپس رو بمن کرد و گفت:بسه دیگه فکر بچه باش که خدا نکرده شیرت خشک نشه.
در حالیکه از جملات او چنان ناراحت شده بود که اگر چاره داشتم حلقومش را فشار میدادم گفتم:خانم عجب حرفی میزنین پدرم بوده بزرگم کرده جوون ناکام یعنی چه؟
آذر مانند همیشه اب روی آتش ریخت.حق را بمن داد و در ضمن طوریکه ناراحت نشوم معتقد بود که زیاد خودم را ناراحت نکنم.چرا که دیگر فایده ای ندارد پروانه و شوهرش آقا منصور که شب گذشته به خانه شان برگشته بودند از راه رسیدند.ساعت از 8 شب گذشته بود تعدادی که از 20 نفر تجاوز نمیکرد جنازه پدرم را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتند.چه بگویم که دیدن تابوت او که روی دوش پسرش و دامادش حمل میشد خیلی برای من و مادرم و خواهرم دلخراش بود.
پدرم را در گورستان بهشت زهرا با تشییع جمعیت اندکی به خاک سپردیم.در مجسد جوادیه که بیشتر اهالی کوچه ای که خانه ما آنجا بود و ما را میشناختند به آن رفت و آمد داشتند ختم برگزار کردیم.چند ماهی بود از الهام خبر نداشتم از روز اول تا بعد از مراسم هفتم که د رجوادیه بودیم هرگز تنهایم نگذاشت.
یکی دو روز بعد از مراسم هفتم پدرم محمد و جمیله عازم اندیمشک شدند ما هم به خیابان ری کوچه ابشار برگشتیم.تحمل جای خالی پدرم برای من و مادرم مشکل بود.بالاخره چاره ای نبود نه گریه های من پدرم را زنده میکرد و نه زاری مادرم.کم کم پی بردیم که مردن حق است فقط شبهای جمعه سر خاک او میرفتیم و گریه میکردیم.
خبر مرگ پدرم از طریق مادر و پدر عباس به او رسیده بود.برایم پیام فرستاده بود که در غم من شریک است.هفته بعد که اذر به ملاقاتش رفته بود از راه زندان بخانه من آمد و گفت:مثل اینکه عباس دارد آدم میشود برایت نامه نوشته.آذر چون شوهرش دم در منتظر بود نامه ای را که عباس نوشته بود بمن داد.لبخندی زد و خداحافظی کرد .عباس نوشته بود:
پرستو جان سلام
امیدوارم تو زنده باشی و سایه ات روی سر پسرم باشد.مرگ احمد اقا پدر خدا بیامرزت مرا هم نگران کرد.چه میشود کرد خدا بتو و مادرت صبر بدهد.خدا رحمتش کند.منهم سیاهپوش پدرت هستم خیلی چیزا تو دلم تلنبار شده اما بلند نیستم بنویسم.چی بگم آزادی خیلی خوبه.کاش آزاد بودم تا صبح بچه داری میکردم تا تو خوب بخوابی.پرستو جان کم کم دارم میفهمم که بی مورد و بیخودی عصبانی میشدم.تو دادگاه هم بهت گفتم میدونم خر نیستم که تو رو اذیت کردم.الهی دستم بشکنه که چند بار کتکت زدم.بچه ها تو زندون میگن خدا زن را زده ما دیگه چرا تو سرش بزنیم.خلاصه از این حرفا زیاد میزنیم که حوصله منو سر نره.بیشتر بچه های بند زن و بچه دارن جرمشون یا دعواس یا مواد مخدر یا دزدی.خلاصه مخلصتم راستشو بخوای خوب که فکر میکنم یه خورده لوس و ننر بار اومدم شاید تقصیر مامان بوده شاید هم بچه های محل انشالله وقتی آزاد شدم تصمیم دارم از گل بالاتر بتو نگم.ناسلامتی بابا شدیم آخ که چقدر دلم برای مسعود تنگ شده به آبجی گفتم هفته دیگه بیاردت ملاقاتی یادت نره بچه رو هم بیاری.دلم هواشو کرده هوای تو که بیشتر خیلی بیشتر.ای داد و بیداد که اول زندگی افتادیم تو حبس اینجا شعر هم یاد گرفتم بخاطر تو این شعرو همیشه میخونم:
جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتم زده دلگیر بگوی

خلاصه پرستو جان تا آمدم سر عقل بیام گیرافتادم.اگر خلاص شدم تلافی میکنم.

تصدقت عباس

نامه عباس بوی پشیمانی و ندامت میداد.بدم نمی آمد لااقل زندان باعث شود که سرش به سنگ بخورد و معنی ازادی و زندگی را درک کند و قد رهمسرش را که با هر ساز او رقصیده بداند.
غم مگر پدر گرچه میرفت که برای من عادت شود اما برای مادرم که عمری با زندگی کرده بود و در غم و شادی شریک و مونس یکدیگر بودند.خیلی مشکل بود.چه شبها که تاصبح نمیخوابید و چه روزها که بیاد او اشک میریخت و منکه غم خودم را داشتم او را دلداری میدادم.
اواخر شهریور الهام سری بمن زد.در کنکور شرکت کرده بود و امید داشت در رشته پزشکی قبول شود.تا غروب با هم بودیم و از دوران نوجوانی و مدرسه حرف میزدیم.در بین گفتگوهای پراکنده ناگهان الهام گفت:چه خوب بود تا فرصت داری و عباس نیست لااقل دیپلم میگرفتی تا کمتر فرصت غصه خوردن داشته باشی.
پیشنهاد الهام مرا به فکر وا داشت و تصمیم به ادامه تحصیل رفته قوت گرفت.الهام معتقد بود با استعدادی که در من سراغ دارد به پایان رساندن دبیرستان کار مشکلی نیست.میگفت بالاخره روزی داشتن دیپلم بکار می آید.قرار شد کلیه کتابها و جزوات و دفترچه های تمرین خودش را که دیگر به کارش نمی آمد در اختیار من بگذارد.مادرم راضی بود اما میگفت بدون اجازه شوهرم شبها به مدرسه رفتن کار نیست.شک نداشتم هرگز عباس راضی نمیشود به دبیرستان شبانه بروم بدون توجه به اینکه کسی راضی باشد یا نباشد بعد از پرس و جو از همسایه ها و ناحیه آموزش و پرورش همان منطقه بدون در نظر گرفتن عاقبت کار با عزمی راسخ در دبیرستان شبانه پروین اعتصامی که فاصله زیادی تا کوچه ابشار نداشت ثبت نام کردم.غیر از پروانه و شوهرش که گاهی به خانه آنها میرفتم و آنها بخانه من می آمدند و مادرم کسی از قضیه با اطلاع نبود کلاسها ساعت 5 تا 9 شب بود.چون رشته ام طبیعی بود به توصیه الهام برای بعضی از دروس مانند دیکته و انشا و ادبیات احتیاج به کلاس نداشتم و بطور کلی باید در هفته چهار شب به دبیرستان میرفتم.دهم مهرماه کلاسها دایر شد.مانند همان دوران مدرسه با ذوق و شوق سرکلاس حاضر شدم.با توجه به آرایش نکردن و جوان بودنم همکلاسیها پی نبردند که شوهر و بچه ای دارم.در کلاسی که من بودم زنهایی بودند که سنشان از سی . پنج شش سال هم تجاوز میکرد و اغلب شوهر و چند فرزند داشتند با مشاهده آنها اراده ام قوی تر میشد.
میز و نیمکت مدرسه طوری بود که نه من بلکه زنان مسنتر از مرا به دوران نوجوانی میبرد.از شیطتنهای بچه گانه غافل نمیشدم بعد از کلاس وقتی میدیدم بعضی از شوهرها در انتظار همسرانشان هستند و چقدر صمیمانه رفتار میکنند آه حسرت از درونم بلند میشد .از شب سوم با زنی بنام فریده اشنا شدم که در اداره ای شاغل بود و گرفتن دیپلم فقط بکار اداره اش می آمد تا از بقیه همکارانش عقب نماند.زنی با شعور و با شخصیت بود شوهر و دو دختر داشت شوهرش ماشین داشت و هر شب بدنبال او می آمد و چون مسیرش با من یکی بود مرا هم سوار و درست روبروی کوچه ابشار پیاده میکرد.
شور و شوق دبیرستان و وجود مسعود که همه عشق زندگیم در او خلاصه میشد و اینکه مادر با من بود بقول الهام فرصتی برای غصه خوردن که چرا شوهرم چنین و چنان است و چرا باید زندان باشد باقی میگذاشت.طلق معمول آذر هفته ای و گاهی دو هفته یکبار بخانه ما سر میزد و مادر عباس هم هر زمان فرصتی پیش می آمد برای دیدن مسعود می آمد.نزدیک دو ماه کسی از بستگان عباس پی نبرده بودند که شبها به دبیرستان پروین اعتصامی میروم البته آذر کتابها و جزوات دوره آخر دبیرستان را دیده بود.به او گفته بودم برای سرگرمی مطالعه میکنم.شاید در امتحان نهایی به صورت متفرقه شرکت کنم.لزومی نمیدیدم به او درباره کلاس شبانه روزی حرفی بزنم.
تقریبا اواخر پاییز بود .مسعود 6 ماهه بود و روزبروز شیرینتر میشد و تشخیص میداد که من مادرش هستم و دوری مرا احساس میکرد.یکی از همان شبهای پاییز که کم کم هوا رو به سردی میرفت بعد از مدرسه با فریده که رفته رفته با هم دوست شده بودیم سوار اتومبیل شوهرش که منتظر بود شدیم.مانند همیشه درست روبروی کوچه ابشار توقف کرد.بعد از تشکر از آنها پیاده شدم که ناگهان با رقیه دختر عموی عباس و شوهرش و دو پسر 8 و 10 ساله اش روبرو شدم.رقیه که گویی کشف بزرگی مرده و مرا در حال خلافکاری دیده با حالتی شگفت زده و ناباورانه پرسید:پرستو تویی؟این اقا کی بود که پیادت کرد؟چشم عمو و زن عمو روشن عباس باید کلاشو بزاره بالاتر .ا ا تو!پرستو این موقع شب ولگردی و ...
ناگهان از کوره در رفتم نگذاشتم ادامه بدهد گفتم:نمیخواهم دهن به دهن تو بشوم.مگه چشمات کوره کیف و کتاب را نمیبینی ؟من مدرسه شبانه بودم .قبول نداری تا مدرسه پروین اعتصامی راهی نیس برو بپرس اصلا به شما مربوط نیس من کجا بودم هر جا بودم.
دختر عموی عباس ساکت شد.نگاهی به ریخت . قیافه من انداخت و گفت:مثل دختر مدرسه ییها خودتو درست کردی ولی این یارو کی بود که سوار ماشینش شده بودی؟حتما محض رضای خدا سوارت کرده بود و حتما گفتی شوهر نداری محصلی؟
گفتم:چی میخوای بگی؟هر جور فکر میکنی درسته حوصله تو یکی رو ندارم.
شوهرش گفت:ما جنوبیها غیرت داریم باید معلوم بشه کجا بودی...
تحمل دیدن آنها و شنیدن حرفهایشان را نداشتم.با عجله خودم را بخانه رساندم صدای گریه مسعود موجب شد که با شتاب خود را به او برسانم و در حالیکه قربان صدقه اش میرفتم در آغوشش بگیرم.گرسنه بود و با ولع هر چه تمامتر به پستانم میک میزد.از دختر عموی عباس بی اندازه ناراحت بودم که چرا بدون اینکه پی به ماجرا ببرد باید بمن شک کند.قضیه را به مادرم گفتم مادرم سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:باید منتظر عکس العمل مادر و پدر و بستگان عباس باشیم.
سپس زبان به انتقاد من گشود که چرا به فکر ادامه تحصیل افتاده ام.میگفت:هر کس زن جوانی مانند مرا در آن وقت شب پاییز ببیند به شک می افتد.
گفتم:منکه خودم میدونم چیکار میکنم نه عباس برای من مهمه و نه مادر و پدرش بیاد دیپلم بگیرم.
پیش بینی مادرم درست از اب در آمد.روز بعد پدر و مادر عباس و اذر سراسیمه بخانه ما آمدند.مادرم عباس به سمتم هجوم آورد و شروع به فحاشی کرد:زنیکه بی همه چیز به عباس خیانت میکنی؟پس بگو چرا برا عباس بدبخت بیخیالی زیر سرت بلند شده همین امروز تکلیفتو روشن میکنم.ما تو این کوچه و محل آبرو داریم 6 ماه نتونستی بدون مرد سر کنی تف تو اون روت بیاد زنیکه بی شرم.
خیلی خونسرد فقط نگاهش میکردم و میخندیدم آذر هم ناراحت و عصبانی بنظر می آمد.پدر عباس از شدت خشم بخوشد میلرزید دستانش را بهم میزد و میگفت:آبروریزی از این بدتر نمیشه چه جوری سرمو تو محل بلند کنم.
مادرم قصد داشت جواب بدهد.به او نهیب زدم که ساکت باشد و بگذارد هر چه دلشان میخواهد بگویند.آذر رو بمن کرد و گفت:چی شده؟دیشب کجا بودی؟رقیه گفت ساعت 9 از یک ماشین سواری پیاده شدی راست میگه؟
گفتم:کاملا درسته.
رنگ آذر تغییر کرد.باورش برای او مشکل بود پرسید:تو پرستوی نجیب!اونموقع شب تو ماشین مردی غریبه ؟نه نه دروغه!
نمیدانم چرا دلم میخواست مادر عباس را بیشتر از آنچه بال و پر میزد بقول معروف بچزانم.گفتم:نه دروغ نیس رقیه و شوهرش درست گفتند.مادر عباس محکم به صورتش زد چیزی نمانده بود پس بیفتد.برای اولین بار آذر سرم فریاد کشید و همراه با ناسزا گفت:آخه چرا چرا؟
مادرم با حالتی بر آشفته رو بمن کرد و گفت:چرا راستشو نمیگی دختر تا اونارو از شک بیرون بیاری؟
مادر عباس که از شدت عصبانیت چیزی نمانده بود درست روی مادرم بلند کند با عصبانیت گفت:شک کدومه زنیکه بی حیا خجالت نمیکشی ؟چه کم داری که زن شوهر دا رو میفرستی فاحشه گری...
با اینکه سعی داشتم خونسرد باشم و بگذارم هر چه دلشان میخواهد بگویند تا بعد از پی بردن به اشتباهشان شرمنده شان کنم اما زمانیکه مادرم از شدت ناراحتی دستانش به لرزه افتاده بود در حالیکه سعی داشتم از کوره در نروم رو به آنها کردم و همراه با پوزخند گفتم:پس عباس بیچاره که بدبین و شکاک و بی چاک و دهنه تقصیر نداره به شماها رفته.
مادر عباس صدایش را بلند کرد.منهم مجبور شدم رودر روی او بایستم.گفتم:چرا باید بمن شک کنید؟چرا نباید اول پرس و جو کنین ببینین قضیه چیه؟اولا نمیدونم دیشب رقیه به شما چی گفته و چرا زود هر چی اون گفته باورتون شده چرا به اون شک نکردین.ممکنه اشتباه کرده باشه آخه به ریخت و قیافه من که هنوز 20 سالم نشده و ده ماه که دستی به ابروهام نزدم و بدون ارایش بودم میاد؟چطور این چیزها رو بمن نسبت میدین؟یعنی من آدمیم که بهمین راحتی پسرم رو به مادرم بسپرم و برم با مردای غریبه؟
آذر گفت:پس قضیه چیه رقیه دروغ گفته؟
گفتم:نه رقیه هم مثل عباس بدبخته.کسی که نپرسیده و پی به قضیه نبرده فوری قضاوت کنه آدم عاقلی نیست.
خلاصه بعد از گقتگوی بسیار در حالیکه آنها هنوز در شک و تردید و اوهام دست و پا میزدند کارت شناسایی دبیرستان پروین اعتصامی و کتابها و دفترچه ها را با عصبانیت به سمتشان پرتاب کردم و گفتم:دارم ادامه تحصیل میدم فکر کردم اگه عباس بو ببره که من شبها به دبیرستان شبانه میرم خیالش ناراحت میشه قصد داشتم شما و اون را در یک عمل انجام شده قرار بدم.
مادرم با حالی بر آشفته گفت:چیزهایی که بمن و دخترم نسبت دادین لایق خودتونه.
دنباله جمله او را گرفتم.رو به پدر عباس کردم و گفتم:شما چرا؟یعنی انقدر تجربه ندارین که بفهمین من نمیتونم کار خلاف شرع انجام بدم ؟چطور باورتون شد که امروز هر چه از دهنتون در اومد بما گفتین.
آذر گفت:سوار ماشین کی شده بودی؟
ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم:من از خودم مطمئن هستم.برای اینکه شما هم مطمئن باشید امشب به دبیرستان پروین اعتصامی بیایید تا فریده و شوهرش را که هر شب مرا تا سر کوچه میرسانند به شما معرفی کنم.
گویی روی آنها اب سرد ریخته باشند مدتی ساکت شدند.آذر گفت:اگر با من در میون میذاشتی بهتر نبود؟
گفتم:شما به مادرتون میگفتی مادرتون هم به عباس صلاح دیدم چیزی نگم.حالا هم چه بخواهید چه نخواهید ادامه تحصیل میدهم.بعدی نیست دانشگاه هم برم.چون زندگی با عباس که تازه متوجه شدم زیردست آدمهای بدبین و عصبانی مثل شما بار آمد قماره.معلوم نیست از زندان برگرده تغییر کرده یا نه.اگه مثل گذشته باشه لحظه ای با اون زندگی نمیکنم باید فکر آینده ام باشم.
مادر عباس گویی لال شده بود.نگاهی به آذر کرد و سر تکان داد.آذر به نحوی قصد داشت رفتار مادر و پدرش را توجیه کند.منهم چنان عصبانی بودم که چیزی نمانده بود آنها را از خانه بیرون کنم.پدر عباس گفت:بخودم میگفتی هر شب میومدم دنبالت مردم که فکر نمیکنن تو از گل پاکتری منکه پدر شوهرت هستم و مادر شوهرت تا شنیدیم گمان بد کردیم چه برسه به مردم.
همراه با پوزخند گفتم:فردا با صدای بلند در محل اعلام کنید که عروسمان قصددارد ادامه تحصیل بدهد یا روی پارچه بنویسید به دیوار آویزان کنید.من به مردم چکار دارم؟یک کلمه به مدرسه شبانه میروم و قصد دارم دیپلم بگیرم اینکه اینهمه سر و صدا و داد و فریاد ندارد.
مادر عباس گفت:زن بدون اجازه شوهرش نباید هر کار دلش خواست بکنه.
خندیدم و گفتم:کدوم شوهر؟عباس خیلی باید از من ممنون باشه .اگه وقتمو بیخودی تلف میکردم خوب بود یا هر روز تو کوچه و خیابان ول میگشتم؟دارم درس میخونم گناه که نمیکنم.
آذر گفت:ما حرفی نداریم.رقیه گفت دیشب ساعت 9 یه ماشین سواری تو رو سر کوچه پیاده کرد.باید بما حق بدی که نگران بشیم.
گفتم:چشم کور شده رقیه ندید که زنش بغل دست راننده نشسته بود.متو دو تا دختر نشد که تو ماشین بودن؟آخه چرا پس و جو نکرد.تحقیق نکرده از راه نرسیده هر چه دلتون خواست به من و مادرم بگین و تهمت بزنین که من فاحشه هستم؟تا عمر دارم رفتار ناشایست شما رو فراموش نمیکنم.فقط یه چیزدستگیرم شد که عباس تقصیر نداره چرا که زیر دست شما تربیت شده.
آذر که نمیخواست زیادتر رودر روی هم بایستیم و بقول معروف بیشتر رویمان به روی هم باز شود گفت:حالا یک سوء تعبیری پیش آمده تو هم دیگه شلوغش نکن.بنظر من باید بما میگفتی که مدرسه شبانه میری بالاخره عروس ما هستی و ما در نبود عباس مسئولیت داریم.
مادرش که متوجه شده بود که برخورش با من و مادرم خوب نوبده قصد داشت از طریق دیگری مرا مقصر بداند.دنبال جملات آذر را گرفت و گفت:آخه مدرسه رفتن یعنی چه؟اون موقع شب برگشتن معنی نداره.تو بچه داری بشین بچه داریتو بکن امروز شوهر بقول خودت فلان زنه تو رو رسونده فردا سوار ماشین یکی دیگه میشی.حیدر درست میگه.جلوی زبون مردمو که نمیشه گرفت میگن شوهره زندونه زنش ددری شده.
پرسیدم:خب بعد چی میشه؟عباس طلاقم میده دیگه.هر چه زودتر بهتر.
مادر عباس چنان براشفته شد که از جا پرید و گفت:خیلی دم در آوردی پرستو نکنه کسی دیگهای رو زیر سر داری؟
آذر به مادرش نهیب زد که حرف را کوتاه کند ولی من ول کن نبودم.خلاصه چیزی نمانده بود همگی با هم گلاویز شویم.هر لحظه صدایمان بلندتر میشد.در بین بگو مگو بالاخره حرف دلم را به زبان آوردم و گفتم:عاشق سینه چاک عباس نبودم.دوستش نداشتم و ندارم.حتی به برادرم محمد که باعث وصلت ما شده بد و بیراه گفتم.مادر و پدر عباش بخصوص آذر از من توقع نداشتند که در برابرشان جبهه بگیرم .آذر گفت:مثل اینکه د رپی بهانه ای بودی که...
میان حرفش پریدم و گفتم:چه بهانه ای؟شما از راه نرسیده پرس و جو نکرده بمن میگین بدکاره تا هر چی دلتون میخواد بارم کنین.بالاخره تحمل هم حدی داره.
بهر حال آنروز آنها با قهر و غیظ خانه را ترک کردند.مادرم معتقد بود که برخورد تندی با آنها داشتم گفتم:تقصیر خودشونه چیزی نمانده بود که بین من و مادرم بگو مگو پیش بیاید که او کوتاه آمد.
با اینکه بعد از جار و جنجال پیش آمده مادرم راضی نمیشد به مدرسه بروم اما من گوشم بدهکار نبود.فقط از آن به بعد مسیر مدرسه تا کوچه ابشار را پیاده طی میکردم تا موردی پیش نیاید و برای اینکه فریده را مجاب کنم آنچه پیش آمده بود برایش شرح دادم.
بعد از یکهفته یک روز صبح آرزو بخانه ما آمد.از مادرش پیغام آورده بود که دلش برای مسعود تنگ شده آرزو را خیلی تحویل گرفتم.صورتش را بوسیدم .حالش را پرسیدم و مسعود را به او دادم که نزد مادرش ببرد.آرزو گفت:برای ناهار هم شما رو دعوت کرده تو رو خدا بیا بریم زن داداش.
کمی به فکر فرو رفتم مادرم گفت:بالاخره نمیشه تا ابد قهر باشیم.قبول کردم.همگی رهسپار خانه مادر عباس شدیم.سلام کردم جوابش سرد بود یک آن تصمیم گرفتم از همان دم در برگردم.مادر عباس مسعود را از من گرفت برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم:خانم جون سلام کردم اگر قرار بود که سرسنگین باشین چرا دنبالم فرستادین؟مادرم دست مرا گرفت و بسمت ا و برد.چنان آن زن از خودراضی و متکبر بود که تا نخست من صورتش را نبوسیدم مرا نبوسید.بالاخره به ظاهر آشتی کردیم.بقول مادر الهام بعضی از اشتیها از قهر بدتر است.
شهر که پدر عباس بخانه برگشت از دیدن من خیلی خوشحال شد.با خوشرویی پیشانیم را بوسید و خوش آمد گفت.منهم حالش را پرسیدم و جویای حال عباس شدم.نزدیک 4 ماه بود که عباس را ندیده بودم.گویا از پدرش خواسته بود که من و پسرش را به ملاقاتش ببرد.بمن گفت:عباس خیلی دلتنگی میکند به هر دری میزنم که از آقا رضا و پدرش رضایت بگیرم فایده ای نداره.
پرسیدم:اگر رضایت بدهند عباس آزاد میشود؟
آقا حیدر گفت:آره اندازه جرمی که دادگاه حق خودش میدونه حبس کشیده فقط کافیه اونا رضایت بدن تا عباس برگرده سرخونه و زندگیش.
بی اختیار بند دلم پاره شد.بی تردید اگر عباس آزاد میشد هرگز اجازه نمیداد تا ساعت 8 و 9 شب به مدرسه شبانه بروم.مرا بازخواست میکرد که چرا در این مدت تنها پا از خانه بیرون گذاشتم باز داد و قال بود و کتک و فحش چند لحظه به فکر فرو رفتم.مادر عباس به طعنه گفت:تو که اونروز گفتی عباس رو دوست نداری چرا رفتی تو فکر؟
مادرم گفت:تو دعوا که حلوا خیر نمیکنن حالا پرستو یه چیزی گفته.
پدر عباس گفت:چند روزه که به این فکر افتادیم که تو بچه رو برداری بری خونه آقا رضا و از اونا خواهش کنی.شاید بخاطر بچه دلشون بسوزه و رضایت بدن.
مادر عباس گفت:اگه پرستو اینکار رو بکنه حتما دلشون به رحم میاد بالاخره عباس به اندازه کافی مجازات شده.اگر دوست داره پدر بالای سر مسعود باشه چرا نکنه؟

آخر ص 180

R A H A
07-03-2011, 02:34 AM
آنروز آذر هم بخانه مادرش آمد بالاخره راضی شدم.بعدازظهر آنروز پدر عباس مرا روبروی خانه پدر اقا رضا که خودش هم در آن خانه زندگی میکرد رساند.خجالت میکشیدم راضی نبودم اما بالاخره چاره ای نبود در حالیکه مسعود از سر و کولم بالا میرفت در زدم برادر کوچک رضا در را گشود.مرا شناخت مدتی دم در ایستاد سپس مادر رضا با حالتی نگران در آستانه در ظاهر شد.دلخور بود.حق هم داشت عباس پسرش را علیل کرده بود و کنج خانه نشانده بود.به اکراه جواب سلام مرا داد.قبل از اینکه او چیزی بگوید گفتم:فقط آمدم حال آقا رضا رو بپرسم همین.
در رودرواسی ماند مرا بداخل خانه تعارف کرد.همسر آقا رضا و پدرش هم چهره درهم کشیدند .تا نگاهم به اقا رضا افتاد چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد.او را چندین بار قبل از آن حادثه دیده بودم.جوانی برومند و سرحال بود اما چنان لاغر و تکیده شده بود که گویی آن آقا رضا که بارها بخانه ما آمده بود نیست.سلام کردم و حالش را پرسیدم.به سختی جواب داد.حتی برایم نیم خیز شد.حق را به آنها دادم و گفتم اگر من جای قاضی بودم عباس را به اعدام محکوم میکردم چرا که شاهد بودم که مقصر عباس بوده سپس از خلق و خوی تند عباس حرف زدم و گفتم:دلخوشی از او ندارم مادر و پدر عباس مرا مجبور کرده اند بخانه شما بیایم شاید رضایت بدهید.
مادر آقا رضا با اشاره به رضا گفت:اگه تو جای ما بودی رضایت میدادی؟
بادون لحظه ای درنگ گفتم:هرگز.
پدر رضا گفت:پس شما میگین ما چه کنیم؟پسرم را به این روز انداخته از زندون بیرون بیاد راست راست راه بره به ریش ما بخنده؟
خلاصه زیاد اصرار نکردم آنها هم پی بردند که از عباس راضی نیستم و دلخوشی از او ندارم بعد از صرف چای خداحافظی کردم.پدر عباس به فاصله کمی از خانه منتظرم بود.سوار شدم پرسید:چی شد؟سری به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:امکان نداره رضایت بدن.
پدر عباس عصبانی شد و هر چه ناسزا بود نثارشان کرد.با حالتی مغبون به خانه برگشتیم.از چهره پدر عباس مشخص بود که خبر خوشی نداریم.مادر عباس هم شروع به ناسزاگویی کرد و گفت:چقدر دل سنگن.
به هر حال آنروز تا نزدیک غروب در خانه مادر عباس بودیم.بیشتر سرگرم مسعود بودند.آذر سعی داشت از بگو مگوهای دو هفته پیش سخنی به میان نیاید.با اینکه از آنها دلگیر بودم حرفی نزدم که دوباره موجب دلخوری شود.روز جمعه طبق قرار به اتفاق مادر و پدر و خواهر عباس برای ملاقات به زندان قصر رفتیم.وقتی عباس را با حالتی درمانده پشت میله ها دیدم با اینکه سر سوزنی به او علاقه نداشتم اما دلم برایش سوخت.تا نگاهش به مسعود افتاد اشک د رچشمانش جمع شد.مادرش و خواهرش هم حالت او را داشتند و انتظار میرفت منهم بی تابی کنم.بالاخره نقش بازی کردم.از عباس دلجویی کردم و گفتم دلم برایش تنگ شده.گفتم رفتم خونه آقا رضا و التماس کردم اما اونا رضایت ندادن.
عباس با اینکه در زندان بود بازم شاخ و شانه میکشید و میگفت رضا و پدرش نامردند و چه و چه.
خیلی دلم میخواست بگویم آنها مرد نیستند یا تو که جوان مردم را خانه نشین کردی اما در ان موقعیت چیزی نمیتوانستم بگویم.
خلاصه از پشت میله عباس نگاه از مسعود برنمیداشت.از من پرسید:کم کسری و نداری؟به او اطمینان دادم که پدر و مادرش بمن محبت دارند.بیش از نیم ساعت به اجازه ندادند در سالن ملاقات باشد .در حالیکه میرفت نگاهش به مسعود بود و من دست مسعود را گرفتم و برای او تکان دادم.
هنگام برگشتن غیر از مسعود کوچولو که کم کم بازیگوشی میکرد و آرام و قرار نداشت بقیه ساکت بودیم.آذر گفت بالاخره این مدت هم میگذره و باید واقعیت را پذیرفت که دو سال و نیم دیگر باید عباس در زندان باشد.پدر عباس گفت که اگر عباس در زندان رفتار خوبی داشته باشد.لااقل 1 سال به او عفو میدهند کاملا مشخص بود مادر عباس از من انتظار داشت از آنها بیشتر ناراحت باشم و برای شوهرم سینه چاک کنم.خونسردی من برایش نگران کننده بود.بالاخره گفت:منکه هنوز زنی را ندیدم شوهرش گرفترا زندون باشه و تا این حد بی خیال.
گفتم:چه کاری از من بر میاد؟گریه و زاری که فایده ای نداره.
او گفت:نیس پشت سرش خون گریه میکنی؟
صدایم را بلند کردم و گفتم:تو رو خدا ول کنین خانم.چرا انقدر بمن پیله میکنین ؟نگذارین رومون تو رو هم واشه.شاید عباس از زندون برگرده کمی سربزیر بشه و ما تا آخر عمر با هم زندگی کنیم درست نیس اینقدر طعنه و کنایه بمن بزنین.من باید اونو سرزنش کنم که چرا زندگیمو سیاه کرده شما طلبکار هستین.
مادر عباس که سرش درد میکرد برای بگو مگو گفت:دیگه چرا شاید مثل اینکه امید نداری با اون زندگی کنی؟
گفتم:اگه وقتی برگشت مثل گذشته باشه نه هرگز حتی اگه به قیمت از دست دادن بچه ام باشم که به جونم بستگی داره قید اونو میزنم.
خلاصه در برابر مادر عباس کوتاه نمی آمدم و اجازه نمیدادم هر چه دلش میخواهد بگوید و من ساکت باشم.دلیلی نداشت چرا که از نه از دل خوشی داشتم و نه از هیچیک از بستگانش و خود عباس.
رفته رفته وارد زمستان شدیم.با اینکه در شبهای سرد دی و بهمن برایم مشکل بود لااقل در هفته 4 شب کلاس درس را رها نمیکردم.خواهرم پروانه هفته ای یکبار بمن سر میزد و گاهی برای شام یا ناهار میماند و من و مادرم هم بخانه آنها میرفتیم.او و شوهرش که واقعا مردی نمونه بود از خیلی وقت پیش پی برده بودند که عباس و خانواده اش آنطور که قبل از ازدواج تصور میرفت نبودند.برایم دلسوزی میکردند که د رجوانی در آتش یک تصمیم نابخردانه سوختم.آنها را دلداری میدادم که دیپلم میگیرم تا اگر قرار شد از عباس جدا شوم لااقل بتوانم روی پای خودم بایستم.
مادرم از طلاق و حتی به زبان آوردن نام آن خیلی ناراحت میشد میگفت بخاطر پسرم هم که شده باید با عباس و خانواده اش سازش کنم.بر این باور بود که عباس بعد از اینهمه دردسر و زندان و دوری از زن و بچه و مادر سربزیر خواهد شد.منصور شوهرخواهرم میگفت:آخه چرا پرستو که انتظار میرفت شوهری داشته باشد مانند خودش با ذوق و با فرهنگ یکی مثل عباس نصیبش شده.
باز مادرم سخن از قسمت و آنچه خدا بخواهد همان میشود پیش آورد.گفتم:خدا چه دشمنی با من داشت؟خدا عقل داده.همان روزهای اول که به خواستگاری من آمد یا روزی که دعوا کرد باید قبول نمیکردیم.
محمد و جمیله را مقصر میدانستم آنها بودند که از عباس زبان به تعریف و تمجید میگشودند.پروانه چنان از عباس و خانواده اش بیزار بود که دلش نمیخواست حتی حرفی از آنها به میان آوریم.
سال 1349 آغاز شد .سال گذشته برایم خیلی پردردسر بود.تنها خاطره شیرین من از سال 1348 به دنیا آمدم پسرم مسعود بود که کمبودهای زندگیم را پر کرده بود.شب جمعه آخر سال به گورستان بهشت زهرا رفتیم .مادرم خیلی گریه کرد.با اکراه روز عید به دیدن پدر و مادر عباس رفتیم.نمیدانم چرا گاهی مادر عباس محبتش گل میکرد محبتی که ادامه نداشت.آنروز دست در گردنم حلقه کرد و زار زار در حال گریه گفت:دو تا عیده که ما بدون عباسیم .لااقل جای شکرش باقیه که پسرش بوی اون رو میده چشم ما به او روشن میشه.او را دلداری دادم و گفتم:چشم بهم بزنی خانم جون این مدت هم تموم میشه و عباس برمیگرده.آذرمرتب به مادرش میگفت روز عید درست نیست که گریه کند.پدر عباس هم سعی داشت وانمود کند که استقامتش بیش از همسرش است.مثل دو سال گذشته دو سه هزار تومانی بمن عیدی دارد.برای مسعود هم لباسهای رنگارنگ خریده بودند.آن روز ناهار را در خانه پدر عباس بودیم.بعدازظهر که میدانستم خواهرم برای دیدن ما می اید خداحافظی کردیم.هنوز نرسیده به زنگ در بصدا در امد.خواهرم و شوهرش بودند.غیر از دلداری و حرفهای تکراری حرفی نداشتیم.
بعد از عید کلاسهای شبانه تقریبا تعطیل شده بود.کتابها را تدریس کرده بودند و باید برای امتحان نهایی خودم را اماده میکردم.اواخر فروردین در همان ناحیه ثبت نام کردم و شب و روز تا آنجا که مسعود اجازه میداد سرم را از روی کتاب برنمیداشتم .در این مدت دو سه بار الهام بخانه ما آمد و ایام عید ما هم به دیدن او و مادرش رفتیم.سال اول دانشکده پزشکی بود و بقول خودش بحران جوانی و عاشق شدن را پشت سر گذاشته بود.الهام از اینکه به توصیه او خودم را برای امتحان نهایی آخر دبیرستان آماده میکردم خیلی اظهار خوشحالی کرد و استقامت مرا با آنهمه گرفتاری تحسین کرد.به مسعود علاقه نشان میداد و شگفت زده میگفت باور نمیکند من پسری به این بامزه ای و زیبا داشته باشم.
شبی که قرار بود فردایش در اولین جلسه امتحان نهایی شرکت کنم شب پر اضطرابی را گذراندم .صبح زود مسعود را سیر از شیر کردم سر ساعت در دبیرستان محدث نزدیک بازارچه نایب السلطنه که محل برگزاری امتحان نهایی آن ناحیه بود حاضر شدم.دبیرستان پر بود از محصلان روزانه و تعدادی مثل من که بطور متفرقه شرکت میکردند.چقدر دلم میخواست هنوز شوهر نداشتم و مثل بقیه فقط دلشوره امتحان داشتم.به هر حال اولین امتحان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و تا آخرین امتحان خوشحال بودم که عده سوالات بر آمده بودم.نفس راحتی کشیدم و تا تیرماه که نتیجه را اعلام میکردند روزشماری کردم.روزی که برای گرفتن نتیجه عازم ناحیه شدم دو روز به تمام شدن یکسالگی مسعود مانده بود.راه میرفت و سفیدی دندانش زمانیکه میخندید کاملا مشخص بود.آنروز مسعود را با خودم بردم.وقتی نام خودم را در ردیف ششم و هفتم دیدم که قبول شده ام از خوشحالی چیزی نمانده بود که مسعود از آغوشم بزمین بیفتد.یکی دو نفر از همکلاسیها که در دبیرستان پروین اعتصامی با هم سلام و علیک داشتیم با مشاهده پسرم با تعجب پرسیدند پسر خودته.وقتی جواب مثبت گرفتند گفتند هرگز فکر نمیکردیم شوهر داشته باشی چه برسد به اینکه صاحب پسری باشی.
چنان خوشحال بودم که با عجله خودم را به خانه رساندم و به مادرم گفتم که قبول شدم او هم خوشحال شد بعد از تبریک گفت:حالا خدا نکنه به فکر دانشگاه هم بیفتی.گفتم:بعید نیست مامان.
مامان گفت:بچه رو باید با خودت ببری .منکه از پس اون بر نمیام ماشالله خیلی شیطون شده.
گفتم:نه مامان همین دیپلم هم نزدیک بود خون راه بیفته حالا دردسرش مانده.اگه عباس بو ببره معلوم نیست عکس العملش چی باشه من شک ندارم خوشحال نمیشه شاید هم هزار حرف و حدیث پیش بیاره.
مادرم گفت:نمیدونم به عقل ناقص من اینجوری میرسه که اگه قبل از آزاد شدنش طوری به اون بگی بهتره.
گفتم:میخوام براش نامه بنویسم.
از مدتها پیش قصد نوشتن نامه برای عباس را داشتم و درصدد بودم گذشته اش را به رخش بکشم و به او بگویم رفتاری را که با من داشته مرور کند و بعد از ازادی کوشش کند مرد زندگی باشد و دوران رفیق بازی و عربده کشی و بگو مگو و ایراد بیخودی را کنار بگذارد اما درس و مطالعه و بچه داری فرصتی برایم باقی نگذاشته بود.
خلاصه آنچه را مدتی در ذهنم مرور کرده بودم با جملاتی بسیار ساده که در خور فهم عباس باشد برایش نوشتم:
سلام
امیدوارم حالت خوب باشد و هر چه زودتر ایام محکومیتت به پایان برسد و به خانه و زندگیت برگردی.
آنچه قرار است در این نامه بنوسیم امیدوارم عصبانیت نکند و مثل گذشته زود از کوره د رنری و صبر و حوصله داشته باشی .اول تو را بیاد زمانی می اندازم که اولین بار مرا در جشن عروسی برادرم دیدی و بقول خودت یک دل نه صد دل عاشق من شدی.من که تصمیم داشتم به درسم ادامه دهم و تا دانشگاه پیش بروم.اگر یادت باشد به خواهر و مادرت که به خواستگاری من آمده بودند گفتم مایل نیستم به این زودی که تازه وارد 18 سالگی شده ام شوهر کنم با تعریفی که از تو میکردند حتی به انها گفتم برای چنین جوانی که خانه دارد و اتومبیل همسر فراوان است.اما نه تو رهایم کردی و نه پدر و مادر و خواهرت آذر.با رفتاری که از تو دیدم که بقول معروف لوطی گری داری و با توجه به بیماری پدرم و خواسته او و اینکه قول دادی مرا خوشبخت خواهی کرد توقع جهیزیه از من نداشتی و حتی مردانگی کردی و بدهکاری پدر خدابیامرزم را به بانک رهنی پرداختی در معذوریت اخلاقی افتادم و توکل بخدا کرده رسما نامزد شدیم.
روز 13 بدر اولین سال نامزدی یا اشنایی را بخاطر داری؟بیاد می آوری به روز آن جوان بخت برگشته چه اوردی و به دلیل نوشیدن مشروب الکلی که هوش از سرت برده بود چه کردی؟همان روز دلم لرزید و با خودم در خلوت گفتم نکند عباس یک وقت عصبانی شد و با من چنین کند.
بیاد داری در شب عروسی که عروس و داماد باید در کمال هشیاری از لحظه به لحظه آن شب فراموش نشدنی لذت ببرند تو مشروب نوشیدی تا عقل از سرت بپرد.بیاد داری وقتی ما را دست به دست دادند اجازه ندادی عروس ناز کند و خریدار نازش را بکشد تا شب زفاف فراموش نشدنی تر گردد.مانند گرگی گرسنه به جانم افتادی و کوچکترین اهمیتی به روح نازک من ندادی و فقط به جسم من کار داشتی .اولین سیلی که به گوش من زدی و دومی و سومی یادت است.یادت هست که به دیلل خریدن دو مجله مرا زیر کشت و لگد انداختی؟سیاهی زیر چشمانم را بخاطر داری؟دختری که از زیباییش اغلب حرف میزدند و خودت به زبان آمدی و گفتی خوشگل هستی با او چه کردی؟
فراموش نمیکنم روزی را که بخانه دوستم رفتم و زود برگشتم و تو برایم شعری را که پشت کامیون دیده بودی خواندی.از تو میپرسم و تو از همبندانت بپرس و اگر به نتیجه نرسیدی از افسر زندان سوال کن آیا زن مانند سیب و پرتقال و هلو و خرمالوست که خوردنی باشد و بدون حساب و کتاب که از خانه بیرون بیاید رهگذران او را بچینند و بخورند؟خودت گفتی:
هر میوه که از شاخه برون ارد سر
بر میوه آن طمع کند راه گذر

یادت هست با خواهرم و شوهرش که با او رودرواسی داشتم چه گفتی؟بخاطر داری چند بار مرا گدازاده و بی کس و کار خطاب کردی و به رخم کشیدی و منت گذاشتی که جهیزیه نداشتم و قرض پدرم را دادی و چیزهای دیگر که نمیشود روی کاغذ نوشت...
و آخر اینکه دوست همپیاله ات را به روزی انداختی که تا آخر عمر خانه نشین شود و مرا با شکم پر تنها گذاشتی وروانه زندان شدی و پسرت بدون اینکه پدرش تر و خشک کن مادرش باشد پا به دنیا گذاشت.حالا د راین مدت یک سال و چند ماه چه کشیدم پرسیدنی نیست.همه اینها را نوشتم نه بخاطراینکه شرمنده ات کنم شاید هنوز سر عقل نیامده باشی و تصور کنی مردی و هر چه کردی حق با تو بوده نمیدانم.میدانم هرگز این گله ها را رودررو با تو نمیتوانستم بزبان بیاورم.اجازه نمیدادی با اولین جمله از کوره در میرفتی و باز سیلی و مشت و لگد.اما اکنون دستت بمن نمیرسد فقط تصور کن شوهر خواهرت مانند تو بود و چه بلایی به روزگارش می آوردی.
به هر حال فرصت داری فکر کنی گذشته را بخاطر بیاوری پرستویی را که دیدی و پسندیدی بیاد بیاوری.
بهتر نبود تو احساس مرا در نظر میگرفتی و مرا عزیزم خطاب میکردی تا من تا تو را عباس جان صدا میزدم.
بهتر نبود بعد از ازدواج به رفقایت که یکی از آنها اقا رضا بود میگفتی زمان لاابالی بودن و مست بازی سر آمده زیرا همسر داری که با هر ساز تو میرقصد.
حال از تو میخواهم وقتی از زندان ازاد شدی همه آن خلق و خوی گذشته را کنار بگذاری برای من همسری مهربان و دوست داشتنی و برای پسرت پدری با مسئولیت.
میدانم با خواندن این نامه با شناختی که از تو دارم عصبانی و خشمگین میشوی و اگر در دسترس تو بودم وای به حالم بود.اما چند بار آنچه نوشتم مرور کردم هیچ زنی دلش نمیخواهد شوهرش را عصبانی کند.بقول معروف با محبت خارها گل میشود تو اگر با من خوب تا کرده بودی و در بگو مگوها گذشت میگردی و زبان خوش داشتی و بمن اهمیت میدادی و کاری نمیکردی که به زندان بیفتی بهتر نبود؟
در آخر میگویم در انتظار روزی که عباس به خانه اش نزد همسر و پسرش برمیگردد لحظه شماری میکنم اما نه در انتظار عباس گذشته.اگر قصد داری مانند گذشته باشی خیلی جدی میگویم لحظه ای با تو زندگی نمیکنم.

قربان تو پرستو

روزیکه به ملاقاتش رفتم نامه را به ماموران دادم تا به او بدهند و منتظر عکس العمل او در ماه بعد که با او روبرو میشدم ماندم.البته احتمال هم داشت که پیغامش را برایم به مادرش بدهد که هر هفته به ملاقاتش میرفت.

آخر ص 190

R A H A
07-03-2011, 02:37 AM
با گفتن آنچه د ردل داشتم کمی سبک شدم موقع برگشتن مادر عباس پرسید چه برای عباس نوشتم گفتم علاوه بر درد دل کمی هم او را نصیحت کردم که زمانیکه برگشت نه برای من که همسرش هستم بلکه برای هیچکس شاخ و شانه نکشد برای پسرش پدری مسئول باشد
مادر عباس با اخمهایی درهم کشیده گفت:اون تو زندون با هزار تا فکر و خیال داره تو آتیش میسوزه تو هم نفت روش پاشیدی؟اون از تو بزرگتره حالا بدشانسی آورده افتاده تو زندون وگرنه صد نفرو نصیحت میکنه یه الف بچه نصیحتش کرده.
گفتم:شعور و فهمیدن معنی زندگی به سن و سال نیست آتیشو کی روشن کرده؟خودش کسی مقصر نیست تازه همه احتیاج به راهنمایی داریم.
مادر عباس چنان بر آشفته شد که چیزی نمانده بود مرا از اتومبیل بیرون بیندازد.آنروز آذر نبود که مانند همیشه میانجی باشد .مادر عباس گفت:مردم میگن مادر شوهر بدجنسه آخه دختر خجالت نمیکشی این حرفارو میزنی؟
با خونسردی گفتم:حرف بدی نمیزنم .چرا شما نمیخواین قبول کنین که عباس بخودش و من و حتی شما ظلم کرده.اینجور آدمها احتیاج به نصیحت دارن.
پدر عباس که کمی منطقی بود متوجه میشد که من چه میگویم.حتی قبول داشت که پسرش نادان است اما نمیخواست یا میترسید به جانبداری من حرفی بزند.بالاخره میانه را گرفت و گفت:پرستو هم از روی دلسوزی حرفی میزنه بتو هم حق میدم بالاخره پسرمون زندونه.
مادر عباس به حالت قهر و غیظ از من رو برگردانده بود.همه ساکت بودیم .سر کوچه ابشار از پدر عباس خواهش کردم چند لحظه توقف کند تا من از کیوسک روزنامه فروشی چند مجله بخرم.از شروع دبیرستان شبانه فرصت مطالعه نداشتم.وقتی سوار ماشین شدم مادر عباس گفت:اینارو میخونی که پررو شدی .
چیزی نمانده بود عصبانی شوم اما خودم را کنترل کردم و گفتم:خواهش میکنم انقدر سربسر من نگذارید خانم.پسر شما مدتی مرا کتک زد و فحش داد و سرکوفت و ناسزا بمن گفت بعد هم افتاد زندان.حالا شما چیزی از من طلبکارید خانم؟ولم کنین بسه دیگه صبر و تحمل هم اندازه ای داره من دیگه زیر بار حرف زور نمیرم برای عباس هم نوشتم اگه برگرده و بخواد مثل گذشته باشه یکروز هم باهاش زندگی نمیکنم.
مادر عباس هم کوتاه نمی آمد با ترشرویی گفت:اگه بخوای پرروی کنی خودم نمیزارم اون با تو زندگی کنه.
پدر عباس حرکت کرد.تا جلوی خانه یکی من میگفتم دو تا جواب میشنیدم.موقع پیاده شدن بدون خداحافظی و با عصبانیت در اتومبیل را محکم بستم.به محض ورود بخانه مسعود به آغوش مادرم پرید.از حالت دگرگون من مشخص بود عصبانی هستم.مادرم پرسید:چی شده پرستو باز بگو مگو کردین؟
گفتم:اگه خود عباس هم بخواد آدم بشه و سرشو بندازه پایین راست راست بیاد مادرش نمیزاره مامان زنیکه دیوونه س.
سپس ماجرا را شرح دادم.شب همان روز پروانه و اقا منصور با دخترشان پریسا که اول مهر باید به مدرسه میرفت بخانه من آمدند.چنان همه شان بخصوص پریسا به مسعود دلبستگی داشتند که اول سراغ او را گرفتند و بعد حال من و مادرم را پرسیدند.هروقت که پروانه بخانه ما می آمد برای شام یا ناهار میماندند و از هر دری صحبت میکردیم و بیشتر از عباس و رفتار مادرش حرف میزدیم.
الهام هم گاهی که فرصت میکرد بمن سر میزد.و خوشبختانه هنوز دوستیمان پابرجا بود.در بین جملاتش پی بردم کسی در زندگیش پیدا شده فقط به سفارش و تاکید داشتم که خانواده شوهر شاید از خود شوهر مهمتر باشد و سفارش کردم چشم و گوشش را باز کند و مواظب باشد.
رابطه من و خانواده عباس چندان گرم نبود.آذر هم کمتر بمن سر میزد.گاهی مادر عباس برای دیدن مسعود بخانه من می آمد.هر دو با هم سرسنگین بودیم.پدر عباس قابل تحملتر بود.هر هفته برایم خرجی می آورد و مرا امیدوار میکرد که بالاخره عباس برمیگردد.بعد از نامه ای که برای عباس نوشتم دو ماه به ملاقاتش نرفتم.گویی درباره نامه با پدر و مادرش حرفی نزده بود.چرا که حرفی بمیان نیامد.بعد از دو ماه با آذر و آقا جمشید شوهرش و مسعود پسرم به زندان قصر رفتیم.هر چه منتظر شدیم عباس پشت میله نیامد.علت را جویا شدیم.مسئولان زندان گفتند چند روز قبل دعوا کرده و با مامور زندان گلاویز شده و طبق مقررات دو هفته از ملاقات محروم است.آه از نهادم بلند شد که او آدم شدنی نیست.آذر خیلی ناراحت شد.آنچه برایش برده بودیم به داخل فرستادیم و برگشتیم.از زندان قصر تا خیابان ری بیشتر درباره عباس حرف زدیم آقا جمشید گفت:همه ما فکر میکردیم که زن بگیره آدم میشه ولی زندان هم رفت و آدم نشد.
گفتم:حالا چرا بین این همه دختر قرعه بدشانسی بنام من افتاد؟این بچه چه گناهی کرده نمیدانم.
آذر سعی میکرد با دلداری مرا امیدوار کند .اقا جمشید هم عقیده داشت که شاید بعد از آزادی سر عقل بیاید اما من هیچ امیدی نداشتم کسی که در زندان دعوا راه بیندازد حتما خیلی شرور است که عباس هم چنین بود آذر سفارش کرد درباره دعوای عباس به مادرش چیزی نگویم تا بیش از آنکه از دوری پسرش رنج میبرد ناراحتش نکرده باشیم.
مرداد و شهریور آن سال هوا خیلی گرم شده بود.محمد و جمیله و دخترشان به تهران آمدند.بعد از به دنیا آمدن مسعود دومین بار بود که پسرم را میدیدند.باور نمیکردند آنقدر بزرگ شده باشد.محمد به شوخی و شاید هم به جدی میگفت خدا کند از پدرش اینهمه نادانی را به ارث نبرده باشد.متاسفانه کمی شکل پدرش بود و بعید هم نبود وراثت تاثیر گزار نباشد.اما من قصد داشتم برای تربیت او از هیچ چیز دریغ نکنم.
در مدت ده دوازده روزی که محمد در تهران بود دو سه بار از صبح به فرحزاد رفتیم.تا لااقل چند ساعتی از گرمای تهران در امان باشیم خیلی دلم میخواست برادرم در تهران بود تا بیشتر به او دلگرم بودم.مادرم بارها به او گفته بود خودش را به تهران منتقل کند ولی گویا جمیله مایل نبود و او هم بقول معروف به دل همسرش راه میرفت.
دو سه روز بعد از اینکه محمد و جمیله در میان گریه های بی امان مادرم تهران را ترک کردند به اتفاق پدر عباس به ملاقات او رفتیم اینبار سالن ملاقات تغییر کرده بود بین ملاقات کنندگان و زندانیان به فاصله یک متری دیوار شیشه ای بود و باید با گوشی صحبت میکردیم .برایم جالب ود البته در بعضی فیلمهای خارجی تلویزیون دیده بودم .وقتی بین من و عباس تماس برقرار شد سلام کردم و جویای حالش شدم.او هم دلتنگی میکرد پرسیدم که نامه ام را خوانده یا نه؟
آهی کشید و گفت:آره هر چه دلت خواست بمن گفته بودی چی بگم؟
پرسیدم:چیزهایی رو نوشتم قبول داری؟وقتی آزاد شدی همان کارهایی را میکنی که برایت نوشتم یا...
عباش نگذاشت جمله ام را تمام کنم با همان لحنی که خوشم نمی آمد گفت:منظورت از این حرفا چیه؟چی میخوای بگی؟فقط من یکی که نیستم که خلاف کردم و زندونی شدم.تو میای که منو از دلتنگی بیرون بیاری یا بیشتر زخم زبون بزنی؟
گفتم:نه عباس دوست دارم به فکر بیفتی که اشتباه کردی اگه پسرتو دوست داری باید عوض بشی.
اعصباش ناراحت بود.حوصله جر و بحث نداشت.گفتم:چرا با زندونیا دعوا کردی؟چرا با مامور زندان گلاویز شدی؟آخه چرا چرا؟
عصبانی شد و گفت:گوشی رو بده به پدرم.
آنچه گفته بود انجام دادم.پدرش او را نصیحت کرد که اگر در زندان رفتار خوبی نداشته باشد و مسئولان زندان از او راضی نباشند عفو شامل حالش نمیشود.نمیشنیدم عباس چه میگوید اما مشخص بود که عصبانی است.از بس در نوبت ایستاده بودند .بیش از 15 دقیقه اجازه گفتگو نداشتند.گوشی را گذاشت و از آن طرف شیشه به مسعود خیرهش د.برایش دست تکان داد.و ما هم با تکان دادن دست از او خداحافظی کردیم.آنروز فقط من و پدر عباس بودیم .راحت میتوانستم با او که تا حدی منطقی بود حرف بزنم.گفتم:آقا حیدر من پدرم را از دست دادم.شما مثل پدر من هستید اگه به فرض من دخترتان بودم چکار میکردید؟
پدر عباس آهی کشید و گفت:هر چی بگی حق داری.عباس شوهری که تو انتظار داشتی نیست.نمیدانم عاقبت تو و این بچه بی گناه چی میشه.نمیدونم نمیدونم بالاخره باید صبر کرد تا اون ازاد بشه.اگه سر عقل نیامد خودم طلاقت رو ازش میگیرم.
گفتم:راضی نیستم پسرم بی پدر یا فرقی نمیکنه عباس از من بگیردش بی مادر بزرگ بشه.دلم میخواد عباس سربراه بشه همین.هرچند که دلخوشی ازش ندارم شاید اگه مثل گذشته باشه بخاطر مسعود هم که شده بهش الفت پیدا کنم.
اشک د رچشمان پدر عباس حلقه زد و در حالیکه بغض داشت گفت:میفهمم چی میگی.نجابت و خوبی و سازش تو بما ثابت شده.اما چه کنم؟باور کن مقصر اصلی مادرشه تا اومدم حرف بزنم پشتی اون د راومد چی بگم؟دلم پر خونه.باور کن تو رو دوست دارم زیر دست پسرم حروم شدی.میدونم چی کشیدی و چی میکشی.
جملات پدر عباس تا حدودی مرحم زخم دلم بود.از او تشکر کردم و گفتم:همینکه منو درک میکنین از شما ممنونم.
ساعت از 7 بعدازظهر گذشته بود .روبروی خانه من توقف کرد.مقداری پول بمن داد و گفت:غصه نخور بالاخره درست میشه.
با تشکر از او خداحافظی کردم.
سال 1350 فراز و نشیبش شروع شد.اسفند ماه عباس آزاد میشد.ماهی یکمرتبه به ملاقاتش میرفتم.تا حدودی آرام شده بود و قول میداد که بعد از ازادی قدر زندگیش را میداند.تیرماه آنسال مسعود دومین سال زندگیش را پشت سر گذاشت و بقول پدر عباس برای خودش مردی شد.هر روز که میگذشت بیشتر در دل مادرم جا باز میکرد.مادرم بحدی او را دوست داشت که گاهی به جوادیه میرفت تا سری به خانه و زندگیش بزند زود برمیگشت و غصه دار بود که بعد از آزادی عباس چطور تک و تنها و بدون مسعود سر کند.
پروانه خواهرم هم خیلی مسعود را دوست داشت و هر وقت به خانه ما می آمد امکان نداشت برایش اسباب بازی نیاورد .پریسا دختر خواهرم به کلاس دوم میرفت و مسئولیت پدر و مادرش را زیادتر کرده بود.محمد و جمیله بیشتر تابستانها سری بما میزدند چنان غرق در زندگی و کار و کوشش بودند که زیاد غم مرا نمیخوردند.
از الهم هم بیخبر نبودم.سال دوم دانشکده با همان پسری که دلش را تکان داده بود نامزد شد.در مراسم نامزدی او شرکت کردم و برایم شب فراموش نشدی بود و چقدر افسوس میخوردم که چرا سرنوشتی مانند الهام نداشتم.بعد از نامزدی رفته رفته بین من و الهام هم فاصله افتاد و الهام دوران شیرین نامزدی را با کسی که دوستش داشت گذراند و طبیعی بود که باید من از زندگیش بیرون میرفتم.پدرش هم خانه جوادیه را فروخت و به بالای شهر نقل مکان کرد.با مادر عباس چندان میانه خوبی نداشتم.او هم از من دلخوشی نداشت و گاهی هم که بخانه ما می آمد فقط بخاطر مسعود بود.آذر هم موقع ملاقات میدیدم و اگر هم گذرش بخانه مادرش می افتاد سری هم بمن میزد.بنظر می آمد حالا که بقول خودم زیر بار حرف زور نرفتم و بقول مادرش پررویی کردم از چشم او هم افتادم.
طبق حکم دادگاه پانزدهم اسفند آنسال عباس آزاد میشد.مردادماه آنسال پدرش نامه ای برای بخشودگی مدت باقی مانده زندانی عباس به دادیار زندان نوشت و به امضای من رساند.خیلی زود موافقت کردند وقتی بمن گفتند شش ماه زودتر یعنی اواخر شهریور عباس بعد از سال و نیم آزاد میشود آنطور که باید خوشحال نشدم و حتی موجی از ترس و دلهره سراغم آمد.پدر و مادر و خواهر و بستگان عباس از خوشحالی سرازپا نمیشناختند و محبتشان گل کرده بود.به کمک آنها خانه تکانی کردیم.مادرم هم خودش را آماده میکرد به خانه خواهرم یا به خانه خودش در جوادیه برود.از این بابت خیلی ناراحت بودم.
بالاخره یکروز مانده به آزادی عباس آذر مرا به ارایشگاه برد.بیاد شب عروسیم افتادم که از آن خاطره ای چندان خوش نداشتم.غروب روزی که منتظر عباس بودیم گوسفندی در گوشه حیاط منتظر بود که کارد گلویش را ببرد و برای عباس قربانی شود.اگر بگویم منهم همان حالت گوسفند را داشتم شاید باورش مشکل باشد.جلوی در خانه انبوه جمعیت از بستگان عباس گرفته تا دوست و اشنا چشم انتظار بودند من و مسعود لباس نو پوشیدیم.بظاهر وانمود میکردم خوشحالم.اما نبودم ساعت از 9 شب گذشته بود که در میان شادی و هلهله عباس با حالتی که گویی از فتح کشوری برگشته باد در غبغب انداخته از اتومبیل جمشید شوهر آذر پیاده شد.گلوی گوسفند را در برابر قدمهایش بریدند و همه به او خوش امد گفتند.اگر غریبه ای از آنجا عبور میکرد بی گمان فکر میکرد که قهرمانی با مدال طلای افتخار از کشوری دیگر برگشته است.

آخر فصل 4

R A H A
07-03-2011, 03:27 PM
عباس بعد از دو سال و نیم ازاد شد .شکی نداشتم که از آن به بعد من زندانی میشوم.خلاصه با سلام و صلوات او را بخانه رساندند.وقتی با هم روبرو شدیم لبخندی به علامت خوشحالی روی لبانم نقش بست.از طرز نگاهش بند دلم پاره شد.بنظر میرسید از من دلخور است.مادرم که دست مسعود را در دست داشت به او خوش آمد گفت.عباس دستش را بطرف مسعود برد تا او را در اغوش بگیرد اما مسعود خودش را جمع کرد.رو به او کردم و با زبان کودکی گفتم:باباته همون که گفتم رفته سفر الان برگشته.آذر تازه پی برد که ای کاش برای مسعود اسباب بازی گرفته بودیم و به او میگفتم پدرش آورده.ارزو به فاصله چند دقیقه نمیدانم از کجا اسباب بازی فراهم کرد .به هر حال مسعود با اکراه نزد پدرش رفت.عباس او را در آغوش فشرد و قربان صدقه اش میرفت منتظر بودم قطره اشکی از چشمان عباس سرازیر شود اما هرگز چشمانش تر نشدند.
استقبال کنندگان با میوه و شیرینی که قبلا تهیه کرده بودیم پذیرایی شدند و یکی پس از دیگری خداحافظی کردند تا زن و شوهر تنها باشند.از جمشید خان شوهر آذر خواهش کردم مادرم را که قصد داشت با تاکسی بخانه خواهرم برود تا مجیدیه برساند.او هم با خضوع و خشوع گفت:بروی چشم ما که برای تو کاری نکردیم پرستو خانم.رساندن مادرت کاری ندارد.از او تشکر کردم.مادرم در حالیکه بخاطر مسعود اشک در چشمانش جمع شده بود ساک وسایلش را برداشت و خداحافظی کرد و در آخرین لحظه سفارش کرد که رفتارم با عباس خوب باشد.
چه بگویم و چه بنویسم.عباس که از دانشگاه برنگشته بود که توقع داشته باشم لحنش و طرز رفتارش تغییر کرده باشد.خوشبختانه مسعود عادت داشت که خیلی زود بخوابد...
فقط به این جمله بسنده میکنم گرسنه تر و بیملاحظه تر از شب عروسی به جانم افتاد.
روز بعد از من خواست تا برایش از سیر تا پیاز توضیح بدهم که در غیاب او چه کرده ام و چه شده و کجا رفته ام و چه کسی بخانه ما آمده است.
گفتم فرصت داریم که هر چه بر من گذشته بتو بگویم.تو چه کردی؟آیا پی بردی که نباید زود عصبانی بشوی؟عباس برآشفته گفت:تو رو خدا پرستو ول کن.معلم بازی در نیار.در دلم گفتم انگار عصبانی تر هم شده است.دنباله حرف را نگرفتم اما تصمیم داشتم اگر بخواهد مانند گذشته باشد در برابرش جبهه بگیرم و از حقوق خودم دفاع کنم.هرچند برایم گران تمام شود.
چند روز نخست رفتارم با او چنان بود که بقول خودش خستگی زندان از تنش بیرون برود.فراموش کردم بگویم یکی دو هفته قبل از آزاد شدن عباس به پزکش زنان مراجعه کردم و برای جلوگیری از حامله شدن راهنمایی خواستم.چون نمیدانستم عباس با گذشته فرق کرده و زندگی ما ادامه خواهد یافت یا نه تصمیم داشتم بچه دار نشوم.
مدت یکهفته روز و شب بستگان و دوستانش به دیدنش می آمدند.او هم با آب و تاب گویی از سفر مکه برگشته از زندان و زندانیها حرف میزد.
از پولی که د رخانه داشت فقط سه چهار هزار تومان آنرا خرج کرده بودم.
وقتی فهمید خیلی خوشحال شد و گفت فکر نمیکرده پولی در بساط داشته باشد.گفتم:پدرت برایم خرجی میفرستاد.از آن گذشته مادرم هم حقوق میگرفت.ما هم که خرجی نداشتیم.از من تشکر کرد و با لحنی که خوشم نمی آمد قربان صدقه ام رفت.
کمی امیدوار بودم که میتوانم او باب میل خودم بار بیاورم.بعد از ده دوازده روز به بنگاه رفت و شروع به کار کرد.ظهر وشب که برمیگشت بیشتر با مسعود سرو کله میزد و گاهی هم او را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد.مسعود خیلی زود با اواخت شد و رفته رفته میرفت که زندگی آرامی داشته باشیم.
حدود یکماه از آزاد شدن عباس گذشته بود.در این مدت دو بار مادرم بخانه ما آمد تا از دلتنگی بیرون بیاید و در ضمن خاطرش از جانب عباس راحت باشد که با من خوب تا میکند یا نه.
بعد از یکماه بقول معروف فیلش یاد هندستون کرد.هوس کافه و کاباره به سرش زد.وقتی سرشب بخانه برگشت و قصد لباس عوض کردن و تراشیدن به سرش زدو گفت:بعد از 3 سال امشب میخوام لبی تر کنم.چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم:اگر پسرت رو دوست داری و دلت میخواد زندگی بی دردسری داشته باشیم از کافه و کاباره چشم پوشی کن.
عباس گفت:یه شب هزار شب نمیشه.بالاخره نمیشه که دمی به خمره نزد.
گفتم:اگه یقین داشتم که فقط همین امشبه حرفی نداشتم.
عباس در حالیکه بخودش میرسید گفت:حالا ماهی یه شب یا هفته ای یه شب چی میشه مگه؟زیاد سخت نگیر پرستو.از تو که چیزی کم نذاشتم.
گفتم:اتفاقا از این به بعد قصد دارم سخت بگیرم تا دوباره به زندان نیفتی.
با او با حالتی تمسخر آمیز گفت:زکی.اینو باش که میخواد سخت بگیره!زندگی دو روزه رو که بخودم بد نمیگذرونم زن.تو بشین زندگیتو بکن و به فکر بزرگ کردن بچه باش.از ما پول درآوردن تو خونه از تو هم خرج کردن.ما رو هم بذار هفته ای ماهی گاهی سی خودمون باشیم.اون رو سگ منو بالاغیرتا بالا نیار.به بابا و مامانم قول دادم که داردارمونو همسایه ها نشنفن.
گفتم:یعنی باز روز از نو روزی از نو؟مست بیای خونه و بهانه گیری کنی؟
گفت:اگه بهانه دستم ندی مگه دیوونه ام؟اگه کاری به کارم نداشته باشی و ناز و نوز نکنی چرا ناراحت باشم؟
او بدون توجه به خواسته من آماده رفتن شد.به فکر واداشته شدم که با این مرد چه باید کرد.نگاهی به مسعود انداختم که سوار سه چرخه اش شده بود مه عباس روز گذشته برایش خریده بود و از این سوی اتاق به آن سو میرفت و گوشش بدهکار بگومگوی ما نبود.در دلم گفتم اگر تو نبودی همین امشب بخانه خواهرم میرفتم.
عباس خانه را ترک کرد.یک آن تصمیم گرفتم وسایلم را جمع کنم و بخانه خواهرم بروم که مادرم هم آنجا بود اما عاقلانه نبود.باید صبر میکردم.
روزها و هفته ها میگذشتند.عباس به کافه و کاباره عادت کرده بود و لااقل هفته ای یکی دو بار مست بخانه می آمد.گاهی سر مسائل بی اهمیت عصبانی میشد اما مانند گذشته از کوره در نمیرفت.منهم پرستوی گذشته نبودم و اگر جمله نامربوطی میشنیدم جواب میدادم و یکی دوبار تهدیدش کردم که قید همه چیز را میزنم و بخانه مادرم میروم.
اما بالاخره چاره ای جز سازش نداشتم.
اسفند همان سال 50 حدود شش ماه از آزاد شدن عباس میگذشت ساعت از 1 بعدازظهر گذشته بود عباس با چنان عصبانیتی در آستانه در ظاهر شد که د رآن مدت شش ماه سابقه نداشت.نگاهش خشمگین و حالتش متفاوت با روزهای گذشته بود.غضب آلود به سمتم هجوم آورد .همراه با فحش و ناسزا با صدای بلند و عصبانی گفت:چرا بمن نگفتی که شبا تا ساعت 10 میرفتی مدرسه پروین اعتصامی؟با اجازه کی پاتو از خونه میذاشتی بیرون فلان فلان شده...؟اون مرتیکه کی بود که باهاش ریخته بودی رو هم؟تا آمدم بخودم بجنبم مرا زیر مشت و لگد گرفت.در برابرش ایستادم.صدایم را از او بلندتر کردم و گفتم:کار خلاف شرع که نکردم به درسم ادامه دادم.گفت:خفه شو پدرسوخته.تو غلط کردی.خدا میدونه که چه کارای دیگه نکردی!مادرم میگفت پررو شدی و به حرف اون گوش نمیکردی باور نمیکردم.گفتم:هر چی تو فکر میکنی درسته.حالا میخوای چیکار کنی؟من بدرد تو نمیخورم از طلاق که بالاتر نیست.اگه بدم اگه کار خلاف کردم طلاقم بده!از این زندگی لعنتی نجاتم بده.
عصبانی تر مشتش را بطرفم پرتاب کرد خودم را کنار کشیدم.مشتش به دیوار خورد و آخش د رآمد.دنبالم کرد.به داخل حیاط فرار کردم.مسعود گریه میکرد و جیغ میکشید.سر و صدا و داد و فریاد موجب شد که همسایه ها مداخله کنند.آنها عباس را کاملا میشناختند و میدانستند که موقع عصبانیت دیوانه میشود .اصلا توجهی به مسعود که از ترس در آغوش همسایه خودش را مخفی کرده بود و زار میزد نداشت.مرتب فحاشی میکرد.جملاتی به زبان می آورد که شرم دارم بگویم.با فریاد مرا تهدید میکرد که مرا و آن مرد را که شبها با اتومبیلش مرا بخانه میرسانده میکشد.از ترس چیزی نمانده بود زبانم بند بیاید.عباس به سمتم هجوم آورد.مردی میانسال و قوی هیکل او را محکم گرفت.از فرصت استفاده کردم با شتاب چادرم را روی سرم انداختم.مسعود را بغل گرفتم و بسمت خانه پدر عباس دویدم.دائم پشت سرم را نگاه میکردم تا به خانه شان رسیدم وحشت زده به در کوبیدم.آرزو در را برویم باز کرد پدر و مادر عباس که مرا آنچنان مشوش دیدند پرسیدند که چه شده.
گفتم:باز عباس دیوونه شده.هر چه زودتر باید تکلیف منو روشن کنین.یه روز هم با عباس نمیتونم زندگی کنم.پدر و مادر عباس مرا بداخل بردند.مادر عباس گفت:باز چه کردی؟گفتم:چه رو چه کردم ؟پسرت دیوونه ست.اونو نمیخوام نمیخوام نمیخوام.طولی نکشید که عصبانی تر داخل شد.پدرش روبروی او ایستاد و گفت:باز فیوز پروندی؟چی شده؟
عباس گفت:چطور تو این مدت متوجه نشدین که این بی همه چیز بمن خیانت کرده؟چطور نفهمیدین که خانم شبا مدرسه میرفته و با این و اون رفیق بوده؟میخواست بطرفم حمله کند که پدرش سیلی محکمی به گوشش زد و گفت:خفه شو!پرستو از گل پاکتره.ما همه چیز رو میدونستیم.
عباس مشتش را به دیوار کوبید و گفت:میدونین؟بچه های محل اونو دیده بودن که هر شب با سواری رنو میرسوندنش.آبرومون تو محل رفته...
پدرش او را به ارامش دعوت میکرد اما مجاب نمیشد.بالاخره آنچه گذشته بود برایش شرح دادند اما باورش برای عباس مشکل بود.گفتم من قصد ندارم از خودم دفاع کنم تو را هم دوست ندارم طلاقم را بده راحتم کن.من نانجیب هستم و در غیاب تو هر شب با یک مرد بوده ام چنین زنی به درد مرد با غیرتی مثل تو نمیخورد.آبرویتان در محل بر باد رفته هرچه زودتر مرا و خودت را خلاص کن تا آبرویتان برگردد.
مادر عباس گفت:تا یه چیزی میشه چرا به فکر طلاق می افتی؟
گفتم:دیگه از یه چیزی گذشته.اگه تمام پیغمبرها هم جمع بشن من با عباس زندگی نمیکنم.
پدر عباس که مسعود را د ربغل گرفته بود رو بمن و عباس کرد و گفت:خجالت بکشین به فکر این بچه زبون بسته باشین.
گفتم:گور بابای بچه و پدر بچه.این هم فردا میشه یکی لنگه باباش.فکر نکنین گرو کشی میکنین.مرگ یه بار شیون هم یه بار.یا من بزرگش میکنم بدون مداخله شما یا شما بزرگش میکنین.من نوشته میدم که سراغش نیام.عباس مانند فنر از جا پرید که بمن حمله کند پدرش او را گرفت .عباس گفت:پشتش گرمه که قید بچه رو میخواد بزنه ما که خر نیستیم.
گفتم:بله خیلی پشتم گرمه.من زن بدی هستم.تو دادگاه هم میگم دلم کنین بابا.بچه رو هم نمیخوام .ولم کن ولم کن ولم کن.
مسعود بطرف من آمد.او را در آغوش گرفتم.گریه امانم نداد.در حال گریه گفتم:تو چه گناهی کردی؟تو چه تقصیری داری؟چرا باید بخت مادرت انقدر سیاه باشه که بهش تهمت ناروا بزنن؟خدا من چه گناه کردم که گرفتار این مرد از خدا بی خبر شدم؟
رو به پدر عباس کردم و گفتم:تمومش کنین.من و عباس نمیتونیم با هم بسازیم.مقصر منم بدم نادونم خلافکارم زن زندگی نیستم تو رو خدا تمومش کنین.همین امروز اگهه طلاقم بدین از زندون آزادم کردین.
مادر عباس گفت:بچه چی دختر؟
با بغض و گریه گفتم:نمیدونم.نمیدونم.
پدر عباس سعی داشت اب روی آتش بریزد اما من تصمیم خودم را خیلی جدی گرفته بودم و هرگز بخانه عباس برنمیگشتم.عباس که مسئله رو جدی دید گفت:باشه باشه من حرفی ندارم اما داغ بچه رو به دلت میذارم.حق نداری پشت سرتو نگاه کنی.
صدایم را بلند کردم و گفتم:مسعود هم خدایی داره ماشالله ماشالله مادرت و خواهرت همینطور که تو رو خوب تربیت کردن مسعود رو هم تربیت میکنن.تو که عیبی نداری مسعود چرا زیر دست زنی مثل من خلافکار و بقول خودت بدکاره تربیت بشه؟خیال نکنین بخاطر مسعود تو اون خونه برمیگردم غیر ممکنه.
بلند شدم و گفتم:این بچه اینم شما.
خواستم از در بیرون برم که عباس از پشت موهایم را گرفت و چنان کشید که روی زمین ولو شدم.تا آنجا که د رتوان داشتم جیغ زدم.عباس دستش را جلوی دهان من گذاشت.پدرش هر چه تلاش میکرد قادر نبود مرا از چنگ او در بیاورد.همسایه ها هم جمع شدند و بسختی عباس را که چیزی نمانده بود مرا خفه کند کنار کشیدند.
اغلب به او ناسزا میگفتند .زن همسایه من و مسعود را بخانه خودشان برد نای حرف زدن نداشتم.داشتم از حال میرفتم زن مهربان برایم شربت قند درست کرد و به علامت تاسف سر تکان داد و گفت:تو چه گناهی کردی که زیر دست این از خدا بی خبر افتادی؟گفتم:دیگه تموم شد خانم با اون زندگی نمیکنم.از او خواهش کردم اجازه دهد تلفن بزنم.تلفن را دراختیارم گذاشت.شماره تلفن محل کار منصور شوهر خواهرم را فراموش کرده بودم اما شماره همسایه خواهرم پروانه را میدانستم.زنگ زدم زنی گوشی را برداشت .از لحن و طرز سخن گفتنم پی برد که حال عادی ندارم خودم را معرفی کردم و خواهش کردن به خواهر و مادرم بگوید فوری خودشان را برسانند.
زن مهربان که خیلی نگران بود گفت:ما از خیلی وقت پیش همسایه هستیم عباس از نوجوانی شرور بود.بچه های محل از او به ستوه بودن.
شوهرش اشاره کرد که بدگویی نکند.زن گفت:آخه دلم میسوزه ببین چی بروز این دختر که مثل دسته گل میمونه در آورده آخه زندگی اینجوری که از جهنم بدتره مثلا تازه از زندون اومده.
گفتم:چی بگم خانم؟از وقتی همسر عباس شدم یه شب خوش و یه روز بدون ترس و وحشت نداشتم.
نگاهی به مسعود کرد و گفت:گناه این بچه چیه؟مسعود که مرا رها نمیکرد از شدت گریه به هق هق افتاده بود.حدود یکساعت بعد آرزو آمد و گفت مادر و خواهرم و اقا منصور آمده اند.کمی اسوده خاطر شدم که تنها نیستم.از زن همسایه تشکر کردم و خودم را به آنها که در حیاط ایستاده بودند رساندم.تا مادرم مرا با حالتی پریشان و صورتی خراشیده و زخمی دید به صورتش زد و گفت:وای خدا مرگم بده باز دوباره؟منصور از عصبانیت میلرزید.پدر عباس آنها را به داخل دعوت میکرد.
ناگهان منصور از کوره دررفت رو به آنها کرد و گفت:آخه شماها چجور آدمی هستین؟این چه زندگیه که برای این زن بدبخت درست کردین؟عباس از ساختمان بیرون آمد.برای منصور شاخ و شونه کشید و گفت:بتو مربوط نیس خودمون میدونیم.خواهرم با عصبانیت گفت:تو غلط کردی خواهرمو به این روز انداختی!اجازه نمیدیم حتی یکساعت با تو زندگی کنه.مسعود در آغوش مادرم پناه برده بود و او را رها نمیکرد چیزی نمانده بود عباس و منصور گلاویز شوند.منصور او را تهدید کرد که فردا از او شکایت خواهد کرد و دوباره به زندانش می اندازد.در حالیکه آنها بگو مگو میکردند با عجله خود را به خانه رساندم لباسها و وسایل شخصی ام را داخل چمدان گذاشتم و برگشتم.رو به مادر و خواهرم و آقا منصور کردم که معطل نکنین.مادر عباس میخواست مسعود را از مادرم بگیرد.میگفت:خودت تنها برو بچه پیش ما میمونه.چنان عصبانی بودم که دست مسعود را از دست مادرم کشیدم و به مادر عباس دادم و گفتم:بفرمایین خانم اینهم بچه.خیال میکنم او و پدرش رفتن زیر ماشین.
مادر عباس چنان خشمگین شده که چیزی نمانده بود بمن حمله کند.مسعود با گریه و بغض مرا صدا میزد.پدر عباس او را بسمت من روان کرد بالاخره با قهر و غیظ به خانه خواهرم رفتیم.
تصمیم من جدی بود که به هر نحو ممکن از عباس جدا شوم حتی اگر مسعود پسرم جگرگوشه ام را از من بگیرند.خواهرم و شوهرش عقیده مرا داشتند اما مادرم ته دلش راضی نبود.او از عباس خوشش نمی آمد اما مسعود را زیاد دوست داشت
گفتم:هیچ مادری دلش نمیخواد پاره جگرش رو از خودش دور کنه اما زندگی با عباس غیر ممکنه.
خواهرم گفت:از کجا معلوم؟شاید بچه را از تو نگیرن.شاید دادگاه صلاحیت عباس رو تایید نکنه.
گفتم:نه نه شک ندارم که نمیگذارن مسعود با من باشه خودم هم راضی نیستم.مادرم با تعجب پرسید:چرا پرستو؟
گفتم:نباید احساسی برخورد کنیم بودن بچه پیش من باعث میشه که رابطه برقرار بشه حاضرم مسعود رو به اونا بدم اما با عباس و مادرش روبرو نشم.دو سه ماه بعد عادت میکنم انگار نه انگار که بچه ای داشتم فراموش میکنم.
تحمل غم دوری از مسعود برایم راحت تر از زندگی با عباس با روبرو شدن با او بود.تا نزدیک نیمه شب بیدار بودیم.نگاهم به مسعود طوری بود که کم کم باید او را از خودم جدا ببینم.خیلی مشکل بود در حالیکه خواب بود تا صبح نگاه از او برنداشتم و اشک میریختم.
روز بعد به اتفاق منصور به دادگاه خانواده مراجعه کردم .در ضمن پزشک قانونی گواهی دو ماه طول درمان برایم صادر کرده بود.نامه نویس با تجربه ای چنان شکایت نامه ای برای تنظیم کرد که شک نداشتم مسئولان دادرسی حق را بمن میدادند.بعد از ارائه شکایت نامه و گواهی طول درمان بخانه برگشتیم.در کمال تعجب آذر و شوهرش را روبروی خانه خواهرم منتظر دیدم.قبل از اینکه آذر حرف بزند رو به او کردم و گفتم:حتما آمدین دنبال من.
آذر گفت:آره عباس قبول کرده که درباره تو اشتباه کرده.گفتم:آذر خانم من از شما بدی ندیدم.چند بار هم گفتم شما به عباس نرفتید.خواهش میکنم سعی نکنین منو به خونه عباس برگردونین.همین الان دادگاه بودم و تقاضای طلاق کردم.او نگاهی به مسعود کرد و گفت:قبول دارم برادرم بده اما بخاطر بچه...
نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:فکر اون رو هم کردم.اگه شما هم بگین مسعود پیش من باشه خودم قبول نمیکنم تازه 22 سال دارم.دخترای همسن و سال من هنوز شوهر نکردن.انگار نه انگار که شوهر کردم و بچه ای دارم شما را به خیر و مرا به سلامت.آذر هر چه سعی کرد فایده ای نداشت.برای اینکه او را مطمئن کنم که تصمیم من جدی است تا مسعود را بهانه قرار ندهد گفتم:همین الان هم میتونین اون رو با خودتون ببرین.هر چه کمتر بهش دلبستگی پیدا کنم بهتره.
آذر توقع نداشت در برابرش جبهه بگیرم.سکوت اقا جمشید شوهرش حاکی از این بود که حق را بمن میدهد.آذر با حالتی ناراحت و دلخور گفت:فکر نمیکردم حتی از بچه ات بیزار باشی.او خانه خواهرم را تکر کرد.
با شناختی که از عبا س داشتم حدس میزدم همان روز یا روزهای بعد به خانه خواهرم بیاید تا از طریق داد و قال اسباب دردسر شود.منصور خیلی با تجربه و پخته بود.همان روز به کلانتری مراجعه کرد و بعد از شرح ماجرا و پیش بینی اینکه بعید نیست باجناقش در محل موجب دردسر شود ماموران را که گویا با تنی چند از آنها اشنا بود در جریان گذاشت آنچه من حدس زده بودم اتفاق افتاد.روز بعد دم دمای غروب صدای زنگ منصور را دم در کشاند.عباس بود.من و مادر و خواهرم خودمان را دم در رساندیم.عباس اعتراض داشت میکرد که چرا منصور همسر او را به خانه اش آورده.او برای دعوا آمده بود.خواهرم طوری که عباس متوجه نشود بمن گفت بخانه همسایه میرود تا به کلانتری زنگ بزند.عباس هر لحظه صدایش را بلندتر میکرد.منصور هم کوتاه نمی آمد.رفته رفته اهالی کوچه جمع شدند.منصور عباس را نامرد و بی غیرت خطاب میکرد.خلاصه گلاویز شدند جوانان محل به پشتیبانی منصور در آمدند.عباس دست به چاقو برد عده ای فرار کردند.من جیغ میزدم.منصور از کوچه بداخل خانه آمد.قصد داشت در را بروی عباس ببندد تا از گزند چاقوی او در امان باشد.عباس عربده میکشید و فحش میداد.در همان هنگام ماموران کلانتری از راه رسیدند و او را در حالیکه چاقوی ضامن دار در دست داشت و منصور را تهدید میکرد دستگیر کردند و به کلانتری بردند.
از پیشبینی خودم و ابتکار منصور که قلا کلانتری را در جریان گذاشته بود خیلی خوشم آمد.تنها کسی که بی اندازه میلرزید مادرم بود.میگفت عباس دست از سر ما برنمیدارد میگفت نمیداند چه خاکی بر سرش بریزد.منصور او رادلداری میداد.به فکرمان رسید به طریقی محمد را در جریان بگذاریم.نزدیک غروب منصور به اداره مخابرات رفت تا به محمد تلگراف یا تلفن گرام بزند.تازه هوا تاریک شده بود که پدر عباس و جمشید درخانه را زدند.آندو را بداخل دعوت کردیم.پدر عباس خیلی ناراحت بود.ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم که چیزی نمانده بود عباس منصور را با چاقو بکشد و چاره ای جز اینکه کلانتری را در جریان بگذاریم نداشتیم.سپس موضوع شکایت به دادگاه خانواد را پیش کشیدم و از او خواهش کردم بدون دردسر کار را یکسره کنند.پدر عباس حرفی نداشت.او هم برای مسعود نگران بود.پرسید تکلیف او چه میشود گفتم اگر بچه را بمن بدهید بشرطی که عباس سراغش نیاید قول میدهم او را طوری بار بیاورم که برای خودش و جامعه اش مثمر ثمر باشد فقط به این شرط که عباس قید او را بزند.گفتم او بچه میخواهد چه کند خودش تا 50 سال دیگر هم بچه است.

آخر ص 211

R A H A
07-03-2011, 03:27 PM
پدر عباس شگفت زده پرسید:تو میتونی پسرتو فراموش کنی؟گفتم:بله چون از پدرش بیزارم البته فراموش نمیکنم ولی از دوری اون سوختن بهتر از شکنجه است.بالاخره بزرگ میشه اگه مثل عباس بشه که همون بهتر که بهش عادت نکنم.اگه هم نه بالاخره سراغ مادرش میاد.
پدر عباس مانده بود چه بگوید.آقا جمشید سر تکان میداد و به عباس تف و لعنت میکرد که چرا باید چند خانواده بهم بریزد.در حال گفتگو بودیم که منصور از راه رسید.
پدر عباس و آقا جمشید به احترام او از جا برخاستند و گویی اختلافی و دعوایی رخ نداده جویای حال یکدیگر شدند.منصور گفت تلگراف زده .پدر عباس گفت:حالا چرا طایفه کشی میکنین؟
منصور گفت:طایفه کشی نمیکنیم.برادر پرستو باعث این دردسر شده خودش هم باید تکلیف خواهرش رو روشن کنه.
خواهرم که تا آن لحظه ساکت بود رو به پدر عباس کرد و پرسید:سوالی میکنم تو را بخدا به صداقت جواب بدین.اگه اقا جمشید مثل عباس بود شما چه میکردین؟پدر عباس ساکت ماند.منصور گفت:طلاق دخترشونو میگرفتن.اگه 4 تا بچه هم داشت راهی غیر از این نبود.
پدر عباس گفت:بله قبول دارم.حالا رضایت میدین امشب عباس تو کلانتری نباشه؟
منصور گفت:به شرطی که تعهد بده در خونه من پیداش نشه.بهر حال منصور و پدر عباس و اقا جمشید به کلانتری رفتند و ما منتظر ماندیم.کمی طول کشید.دلمان شور میزد.بالاخره منصور برگشت و گفت از عباس تعهد گرفته اند که تا روز دادگاه مزاحم ما نشود.
جدا شدن از عباس منتهای آرزویم بود.اما معلوم نبود پسرم را از من میگیرند یا برای همیشه دادگاه اجازه میدهد نزد من باشد.تنها نگرانیم مسعود بود دو روز بعد از این اتفاق محمد ناراحت و حتی عصبانی خودش را رساند.میگفت بسختی توانسته 48 ساعت مرخصی بگیرد.بعد از پی بردن به ماجرا بقول معروف کاردش میزدیم خونش بیرون نمی آمد.نظر او هم جدا شدن از عباس بود.همگی برای مسعود پسرم نگران بودیم.محمد که تا حدودی به قوانین اشنا بود میگفت اگر پدر اصرار کند که سرپرست پسرش باید دادگاه حق را به پدر میدهد.اگر هم بدلیل خردسالی بچه را به مادرش بسپارند تا 7 سالگی است.
نمیدانستم چه کنم.از طرفی دلم میخواست مسعود را از دست ندهم و از طرف دیگر زندگی با عباس غیر ممکن بود.حتی اگر دادگاه رای میداد که اجازه دارم پسرم را نگه دارم از عباس و خانواده ش وحشت داشتم.نمیخواستم هر هفته برای دیدن مسعود با آنها روبرو شوم.به هیچ وجه دلم نمیخواست نگاهم به عباس بیفتد.
محمد غروب آنروز عازم خانه پدر عباس که در ضمن دایی همسرش هم بود شد.همگی سفارش کردیم با عباس دهان به دهان نشود.چون میدانستیم او آدم طبیعی و عادی نیست.مادرم تاکید میکرد مبادا با او دعوا کند و خدا نکرده زد و خوردی پیش بیاید.محمد همه ما را مطمئن کرد و گفت:فقط یک جمله به او بگویم.میگویم حیف نام مرد که دنبال خودت یدک میکشی همین.
با رفتن محمد من و مادرم و پروانه به دلشوره افتادیم.آقا منصور هم سرکارش بود وگرنه محمد را تنها نمیگذاشت.تا پاسی از شب چشممان به در بود و دلمان مثل سیر و سرکه میجوشید.بالاخره نخست منصور و سپس محمد یکی پس از دیگری ما را از نگرانی بیرون اوردند.همگی یک سوال از محمد داشتیم چی شد؟
محمد بلافاصله جواب نداد.آن عصبانیت هنگام شنیدن ماجرا و زمان ترک خانه در چهره اش دیده نمیشد.با مقدمه ای کوتاه در این باره که نباید زود تصمیم گرفت و بودند مردان شروری که بالاخره سرشان به سنگ خورده از من خواست فرصت دیگری به عباس بدهم.چیزی نمانده بود فریاد بکشم و یا هرچه دم دستم دارم به سرش بکوبم.
با عصبانیت گفتم:گول اونارو نخور داداش!عباس آدم بشو نیست!از آن گذشته او را دوست نداشتم و ندارم.اگه به فرض محال همه هیکل منو طلا بگیره و شب و روز دست به سینه گوش به فرمونم باشه باهاش زندگی نمیکنم.شما نمیدونی داداش خیلی مسایل هست که نمیتونم بگم شما نمیدونی اون چه جونوریه.
گویا پدر عباس و مادرش و حتی عباس از محمد خواهش کرده بودند مرا راضی کند که به خانه عباس برگردم.من به هیچ وجه راضی نشدم.وقتی محمد گفت:خودت میدانی گفتم:چی رو خودم میدونم؟تو بخاطر جمیله خام شدی.انتظار داشتم به اونها ثابت کنی که بی کس و کار نیستم.تو باعث شدی من زن عباس بشم.مگه یادت نیست چقدر از اون و خونواده اش تعریف میکردی؟حالا نمیتونی بی تفاوت باشی.خودم میدونی یعنی چه؟
محمد گفت:آخه تکلیف بچه چی میشه؟اون پدر و مادر میخواد.پای بچه که در میان می آمد همگی مردد میماندیم.
منصور و پروانه به فکرشان رسید که به آقای دکتر ادبی روانپزشک مراجعه کنم.دکتر ادبی علاوه بر خویشاوندی که با منصور داشت دوست او هم بود و گاهی رفت و آمد داشتند.همسر دکتر دختر عمه منصور بود.روز بعد پروانه با همسر دکتر ثریا تماس گرفت و برای روز جمعه دعوتشان کرد.
محمد عازم اندیمشک شد و موقع رفتن بمن گفت که قبول دارد عباس مرد زندگی نیست ولی نمیتواند از فکر مسعود بیرون برود.
روز جمعه پروانه تهیه مفصلی دید که در خور دکتر ادبی و همسرش باشد.من یکبار شب عروسی پروانه دکتر را دیده بودم.آنطور که میگفتند خاکی و مردمی بود.همسرش تا حدودی ماجرای مرا میدانست و حدس زده بودند با دکتر قصد مشورت داریم.
ساعت 11 با دختر 10 ساله شان از راه رسیدند.همگی به استقبالشان رفتیم.بعد از تعارفات معمول که خوش آمدید و چه عجب یادی از فقیر بیچاره کردین و بعد از پذیرایی ثریا که گفتم دختر عمه منصور بود با حالتی نگران ماجرا را از من سوال کرد.هر چه بر من گذشته بود برای دکتر ادبی که با دقت به آنچه میگفتم گوش میداد و یادداشت میکرد وشرح دادم و آخر کار سوال کردم که پسرم را چه کنم.
همگی منتظر جواب دکتر بودیم.او بعد از مدتی سکوت و مرور یادداشتهایش گفت:مانده ام چه بگویم.پرستو خانم در موقعیتی است که بدست خودش سرنوشتش را رقم نزده.خیلی عوامل دست به دست هم داده اند تا کار به اینجا کشیده شده است رخدادهای نامعمول که همه با هم باعث این بدبختی شده اند.
دکتر بعد از مکثی کوتاه ادامه داد:در بیشتر مناسبتها لحظاتی هست که احساس میکنیم نه راه پس داریم نه راه پیش.نخستین واکنش ما این است که یک یا چند نفر را مقصر بدانیم.البته دیگران در ازدواج پرستو بی تقصیر نیستند اما بهتر است چاره اندیشی کرد و حل کردن این مشکل زیاد اسان نیست چرا؟چون پای کودکی در میان است.چه طلاق صورت بگیرد چه نگیرد در سرنوشت این کودک تاثیر میگذارد به فرض اگر پرستو با شوهرش اشتی کند...میان حرف دکتر پریدم و گفتم:نه نه.هرگز.خواهش میکنم از راه حل بعد از طلاق بگویید.
دکتر گفت:پس باید خواسته های خودت را و احساسات را در درونت خفه کنی.بی گمان برایت مشکل است.اگر پسرت را بتو بسپارند شکی نیست رابطه با شوهرت بعد از طلاق یعنی روبرو شدن با او محال است.بالاخره او هم حق دارد هر هفته یا هر ماه به پسرش سر بزند.اگر راضی شو که پسرت را به او بسپاری با مشخصاتی که از شوهرت و خانواده اش برایم شرح دادی مشکل بتوانی هر هفته او را ببینی.حال از تو یک سوال میکنم میتوانی برای همیشه قید فرزندت را بزنی؟
جواب را با نگاهی به مسعود با آه دادم.
مادرم گفت:پرستو حتما دیوونه میشه.منهم بدتر از اون مگه میشه از بچه چشم بپوشیم؟
دکتر پرسید:حاضری بخاطر مسعود عباس را با همه خصوصیاتش تحمل کنی؟
گفتم:نه برام قابل تحمل نیست.
دکتر که درباره آنه میگفت مقدمه چینی میکرد گفت:زخم خوردگی میتواند تعادل کلی زندگیهای مشترک بهم بریزد.در این صورت چیزهایی از دست میرود که دیگر به دست آوردنش هرگز میسر نیست.زمان باید سپری شود تا با خودت کنار بیای.
پروانه پرسید:اگه شما آقای دکتر جای ما بودید چه تصمیمی میگرفتید؟

آخر ص 216

R A H A
07-03-2011, 03:28 PM
دکتر گفت:فرق میکنه.من احساس مادری ندارم اما اگر پیش می آمد که با عباس گفتگو کنم شاید میتوانستم بگویم ادامه زندگی با او غیرممکن است یا راهی برای تغییر رفتارش پیدا میکردم.
گفتم:بعضی مطالب یا راز یا برخوردهایی وجود داره که آدم نمیتونه به زبان بیاره سرم دارم بگم از رو عصبانیت و خشم انی تصمیم به جدایی نگرفتم.از وقتی افتاد زندان فکر کردم براش نوشتم شرط گذاشتم اما نه اینکه تفاوتی نکرده باشه بلکه شرورتر و بی حیاتر شده و وقتی عصبانی میشه کسی جلودارش نیست.
دکتر موضوع را از نظر روانشناسی و جامعه شناسی تحلیل میکرد.او گفت:هر کسی ادعا کند هرگز دچار خشم نمیشود یا دروغ میگوید یا آتشی است زیر خاکستر که هر آن ممکن است گر بگیرد.خشم کم یا زیادش بخشی از مناسبات زندگی است و خشم اگر خلاقانه و صادقانه ابراز شود الزاما ویرانگر نیست.اما اگر خشم در درون آدمها مانند زخمی چرکین باشد بیماری است.دملی است که اگر سرباز کند مداوایش مشکل و شاید غیر ممکن باشد.
گفتم:عباس را دوست ندارم چنان نفرتی در من ایجاد کرده که حاضرم از پاره جگرم بگذرم و با او روبرو نشم.بالاخره مسعود پسره بزرگ میشه من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه بهمین منوال با عباس زندگی کنم یقینا مسعود خوب تربیت نمیشه.
دکتر گفت:بله بله همینطور است اما من نمیتوانم برایت نسخه بنویسم که چه کاری انجام بدهی یا باید بخاطر پسرت با شوهرت سازش کنی یا طلاق بگیری یا باید بچه را به او بدهی یا اگر موافقت حاصل شود تو نگهداری او را به ععهده بگیری که بی دردسر نیست.شاید دردسرش بیشتر هم باشد.
گفتم:اگه اونا تعهد بدن که مسعود رو فراموش کنن و هرگز سراغش نیان میپذیرم.
مادرم گفت:مگه میشه مادر؟حیوون با اون حیوون بودنش بچه شو دوست داره.
دکتر گفت:این دوست داشتن نوعی غریزه است که زیاد ارزش نداره.
خلاصه دکتر جملاتی میگفت که درکش برای ما بخصوص مادرم کمی مشکل بود البته من تاحدودی متوجه منظورش میشدم.او اصلا برای من تکلیف تعیین نکرد اما نظرش این بود که من باید قید پسرم را بزنم و زندگی تازه ای را شروع کنم که البته بزبان اسان بود.
آمدن دکتر و حرفهایی که زد بدون تاثیر نبود.میگفت نمیشود با کسی که از او تنفر دارم بزندگی ادامه بدهم اما بیاد سبک سنگین کنم که چه از دست میدهم و چه بدست می آورم.
آنروز خیلی درباره عباس و خانواده اش حرف زدیم.بعدازظهر دکتر و همسرش خداحافظی کردند و رفتند.ما باید تا روز دادگاه صبر میکردیم.
حدود 20 روز بعد برایم احضاریه آمد که یک هفته بعد ساعت 10 صبح در دادگاه خانواده باشم.برگ احضاریه ای هم برای عباس فرستاده بودند.در این مدت هیچ خبری از آنها نداشتم.روز دادگاه عباس و پدر و مادر و خواهرش قبل از ما در راهرو دادگستری در انتظار بودند.به محض اینکه من مادرم خواهرم منصور و مسعود را دیدند خودشان را جمع و جور کردند.کاملا پی بردم که قصد دارند من و عباس آشتی کنیم.در دلم گفتم کور خوندید.عباس بسمت مسعود آمد که دستش در دست مادرم بود.او را در بغل گرفت و گفت:مادرت که پاک مارو از یاد برده ولی تو مال منی.اگر تو رو میخواد باید برگرده سر خونه زندگیش.
رویم را از او برگرداندم حتی به مادرش و آذر هم سلام نکردم.رفتارم طوری بود که نشان میداد در تصمیمم خیلی جدی هستم.برخورد مادر و خواهرم هم با آنها خیلی سرد بود.خلاصه همه با هم سرسنگین بودیم.پدر عباس به سراغ من آمد و با لحنی مهربان گفت:هر چی بگی حق داری تو این مدت خیلی با عباس حرف زدیم او قول داده...
نگذاشتم جمله اش تمام شود گفتم:نه من بدرد اون نمیخورم و نه برای من شوهر میشه کاری که باید بشه پس هر چه زودتر بهتر.
پدر عباس گفت:یکدندگی نکن.اونروز هم گفتم به فکر این طفل معصوم باش.گفتم:اتفاقا به فکر همین طفل معصوم هستم که میخوام جدا بشم یا دادگاه بچه رو بمن میده به شرطی که عباس سراغش نیاید یا برعکس.
پدر عباس شگفت زده گفت:یعنی دست از مسعود میکشی؟
گفتم:آره چرا نه؟بالاخره بزرگ میشه چند ماه که بگذره به شما عادت میکنه.فقیر و بیچاره که نیستین که برای نونش غصه بخورم.وقتی بزرگ شد یا مثل پدرش میشه که مفت نمیارزه یا بهتر از اون که موجب خوشحالیه و حتما سراغ مادرش میاد.
پدر عباس چند لحظه به فکر فرو رفت.لبش را بین دندانش گزید و سری تکان داد و گفت:عیب نداره.یه فرصت دیگه به عباس بدی ضرر نمیکنی.
گفتم:حتی یه ساعت هم حاضر نیستم.چرا نمیخواین بفهمین که من اونو دوست ندارم بچه را هم گرو کشی نکنین این شما اینهم بچه.
مادر عباس با مادر و خواهرم حرف میزد.عباس مثل برج زهرمار مسعود را روی زانویش نشانده بود.عجیب بود که مسعود از خوشش می آمد.حتما عقلش نمیرسید خلاصه نوبت ما شد که برای بررسی شکواییه من برویم.من و عباس داخل اتاق شدیم.قاضی یا نمیدانم بازپرس اول نگاهی بمن انداخت و بعد عباس را برانداز کرد.با اشاره او روی نیمکت چوبی روبروی او نشستم.منشی پوشه ای را که فقط شکایت نامه من داخل آن بود به او داد.قاضی با دقت آنچه نوشته شده بود مطالعه کرد و با تکان دادن سر رفته رفته چهره اش درهم رفت.سپس رو بمن کرد و پرسید:آنچه نوشتی واقعیست؟
گفتم:چرا باید دروغ باشه شاید حیا باعث شده که خیلی از مسایل هم ننوشتم.قاضی رو کرد به عباس گفت:چرا همسر جوانت را کتک میزنی و بد مستی میکنی و بطور کلی ناسازگاری ؟پزشک قانونی تشخیص دو ماه طول درمان داده؟
عباس گفت:بالاخره بین زن و شوهر بگو مگو میشه دعوا میشه کتک کاری میشه الان یکماهه بدون اجازه من ول کرده رفته.تازه من از ایشون شکایت دارم.
قاضی گفت:هیچ زنی بیخودی زندگیشو رها نمیکنه.حتما زندگی به او تنگ آمده که تقاضای طلاق کرده.پزشک قانونی که پسرخاله ایشون نبوده.
عباس گفت:چی کم داشته ؟خونه ش مرتب نیست که هست هر چه پول خواسته مضایقه نکردم...
رو به کردم و گفتم:دوست داشتم روی یه زیلو توی یه اتاق اجاره ای زندگی میکردم اما تو آدم بودی چقدر کتک؟چقدر فحش؟سه سال توی راه زندان قصر و خونه بودم سوختم و ساختم.گفتم شاید ازاد که شدی قدر من و بچه و زندگیتو بدونی.آخه چرا؟
رییس دادگاه خانواده رو کرد به عباس گفت:چرا زندان بودی.
عباس به من من افتاد.گفتم:بخاطر دعوابا چوب زد تو سر دوستش الان فلج گوشه خونه افتاده.منهم تا حالا زنده موندم شانس آوردم.
رییس دادگاه از عباس پرسید:همسرت چه عیبی داره؟تو از اون چه ناراحتی داری که اونو کتک میزنی؟
عباس گفت:قبل از زندون هر چی میگه درست میگه.بعد که آزاد شدم تصمیم داشتم آسه برم اسه بیام.از خودش بپرسین کاری به کارش نداشتم اما بمن گفتن که در غیاب تو زنت ددری شده بود هر شب با ماشین سواری اونو میرسوندن خونه دیگه هیچی نفهمیدم.چه کنم غیرت ما هم شده برامون دردسر.
قاضی رو کرد به من و گفت:قضیه چی بوده؟منهم ماجرای ادامه تحصیل و فریده و شوهرش را که چند بار مرا تا سرکوچه رسانده بودند شرح دادم و گفتم حاضرم او را با دادگاه بیاورم تا شهادت دهد.
عباس گفت:بعد قضیه روشن شد.گله کردم که چرا بدون اجازه من درس خونده.
قاضی سری تکان داد و گفت:تو همسرتو میشناختی که با اون ازدواج کردی .چرا باید به اون شک کنی؟حالا قول میدی که از گل بالاتر بهش نگی؟
عباس گفت:ازش بچه دارم.جدا از بچه خاطرشو میخوام.
قاضی گفت:باید تعهد کتبی بدی.
عباس گفت:که نتونم بهش بگم بالای چشمت ابروهه باشه بخاطر بچه باشه.
با اجازه رییس دادگاه از منشی کاغذ و خودکار گرفتم.جمله ای که هرگز نمیتوانستم بزبان بیاورم و هرگز نمیتوانم بگویم روی کاغذ نوشتم و به رییس دادگاه دادم.رییس چنان برآشفته شد که چیزی نمانده بود آنچه روی میز دارد به سرش بکوبد اما سعی کرد بر اعصابش مسلط باشد چند دقیقه سرش را بین دستانش گرفت.سپس رو کرد به عباس و گفت:مهریه همسرت را باید پرداخت کنی.لیاقت نگهداری از پسرت را هم نداری حکم طلاق را همین امروز صادر میکنم.
عباس که میدانست چه نوشته ام سرش را پایین انداخت.حرفی برای گفتن نداشت.
رییس دادگاه ادامه داد:اگه قبول نکنی دستور بازداشتت را هم میدم.
گفتم:آقای رییس بچه را به شرطی نگهداری میکنم که عباس سراغ اون نیاد و خیال کند نه زن داشته نه بچه؟
عباس گفت:پسرم که دیگه مال خودمه اختیارشو دارم راضی نمیشم اونو به مادرش بدم.تازه به شرط اینکه نبینمش نه نه آقای رییس.
رییس پرسید:مهریه اونو میپردازی؟
عباس گفت:منکه نمیخوام طلاقش بدم.
رییس گفت:تفاوتی نداره با تو اشتی بکنه میتونه مهریه اش رو بگیره.
گفتم:مهریه نمیگیرم به شرط اینکه تمومش کنه و طلاقم بده دیگه خسته شدم.
رییس گفت:طلاق که حتمی است و من حکم را صادر میکنم.تکلیف بچه چی میشه؟حاضری اون رو به پدرش بسپاری؟
گفتم:برام مشکله.بالاخره جگر گوشمه اما چاره ای نیس چون باید هر گونه رابطه ای رو با اون و خونوادش قطع کنم.
عباس که پی برد وجود پسرمان نمیتواند مرا مجبور کند که بخانه او برگردم رنگش تغییر کرد.حالتش دگرگون شد.د راین مدت هرگز او را آنچنان درمانده ندیده بودم.بعد از چند لحظه سکوت رو بمن کرد و گفت:اگه قول بدم که هیچ جر و بحثی نکنم برمیگردی؟
گفتم:نه
عباس مانده بود چه بگوید.رییس دادگاه به او گفت:زنی که حاضر باشه از فرزندش بگذره باید خیلی بهش فشار آمده باشه.بالاخره ما تجربه داریم آقای عباس ناصری.
گفتم:قربون دهنتون اقای رییس.بزرگترین آرزوم اینه که اسم ایشون از شناسنامه من حذف بشه.قصد دارم به تحصیلم ادامه بدم.پزشک یا لااقل پرستار بشم که بتونم روی پای خودم بایستم.
عباس پوزخندی زد و گفت:از کجا معلوم کسی رو زیر سر نداشته باشی.
گفتم:شاید همه چیز ممکنه.
رییس دادگاه از من پرسید:از خانواده شوهرت چه کسی را سراغ داری که بتوانم باهاش چند کلمه صحبت کنم؟
گفتم:هیچکس.اگه کسی تو خونواده عباس اقا عاقل بود هرگز پا جلو نمیذاشتن که دختری مثل منو بدبخت کنن اما آذر خواهر بزرگش بهتر از بقیه حرف حساب سرش میشه.
رییس به منشی اشاره کرد که اذر را احضار کند.اذر در حالیکه دست مسعود را در دست داشت داخل شد.رییس اشاره به مسعود کرد و از من و عباس پرسید پسرتونه؟گفتم بله.
رییس رو به عباس کرد و گفت:این چه گناهی کرده تو یا زندون باشی با هر روز مادرشو کتک بزنی و بهش ناسزا بگی و یا فقط به فقط هنگام عطش غریزی زنت به کارت بیاد؟
نمیدانم عباس چه میخواست بگوید.رییس اجازه سخن گفتن به او نداد.رو کرد به آذر و پرسید شما خواهر این اقا هستین؟
آذر گفت:بله جناب رییس.
رییس گفت:استباط من اینه که این دو تا قادر به ادامه زندگی نیستن یا بهتر بگم برادر شما برای این خانم قابل تحمل نیست و من کاملا او را درک میکنم.او چنان از شوهرش بیزار شده که میخواد از فرزندش چشم بپوشه اما باید اجازه داشته باشه با وساطت شما هر ازگاهی پسرش رو ببینه.
آذر گفت:برادرم قول داده بخاطر بچه هم که شده سر عقل بیاد و به دل پرستو رفتار کنه.
رییس با لبخند گفت:پس شما هم قبول دارید که تا حالا رفتارش عاقلانه نبوده.اگه بود همسرش رو کتک نمیزد آن هم بحدی که پزشک قانونی دو ماه طول درمان بنویسه.میدونین این عمل اون لااقل دو سه ماه زندانی داره؟
آذر گفت:تعهد میده از این به بعد دست روی اون بلند نکنه.
رییس رو بمن کرد و گفت:حاضری فرصتی به او دهی شاید سازگار بشه.
گفتم:هرگز من نه اینکه دوستش ندارم بلکه ازش میترسم وحشت دارم آقای قاضی استدعا دارم همین امروز تکلیف منو روشن کنین.
خلاصه هر چه آذر خواهش کرد و عباس قول داد قبول نکردم.رییس دادگاه هم حق را بمن داد و حکم عدم توافق را صادر کرد و ما را به دفتر ثبت طلاق فرستاد و روشن تکلیف مسعود را به عهده خودمان گذاشت.
در راهروی دادگستری مرا دوره کرده بودند که بقول معروف از خر شیطان پایین بیایم.حرف اول و آخر من این بود که مرگ یکبار شیون هم یکبار.
مادر عباس که هرگز تصور نمیکرد به این زودی و در اولین جلسه دادگاه کار تمام شود گفت:ما که مسعودو بتو نمیدیم.
دست مسعود را گرفتم و در دست او گذاشتم و گفتم:خیرش رو ببینین.نه اینکه خیال کنین دوستش ندارم هیچ مادری از جگر گوشه اش دل نمیکنه.اما من کادر به استخوانم رسیده چاره ای ندارم.
حکم رییس دادگاه طوری بود که بدون حضور عباس هم من از قید او رها میشدم اما همگی به دفترخانه رفتیم.بدون توجه به آنچه از هر طرف میگفتند حکم دادگاه و سند ازدواج و شناسنامه ام را به سردفتر دادم.سر دفتر هم سعی میکرد در اینگونه موارد عجله نکند.منصور گفت بعد از طلاق سه ماه و و چند روز فرصت هست اگر پشیمانی پیش بیاید رجوع میکنند.عباس با حالتی آشفته رو به منصور کرد و گفت:اصلا بتو چه که مداخله میکنی مردیکه؟
چیزی نمانده بود بگو مگو اوج بگیرد.از محضر دارخواهش کردم به وظیفه اش عمل کند چرا که کار از نصیحت و قول و قرار گذشته است.
اذر گفت:بالاخره تکلیف بچه روشن نشد.اون به مادر احتیاج داره.
گفتم:به پدر هم احتیاج داره.از آب و گل بیرون آمده.پدرش اون رو بزرگ کنه بهتره.من به شرطی که مسئولیت اون رو قبول میکنم که هرگز عباس به سراغش نیاد.پدر عباس گفت:آخه چرا؟
گفتم:میدونم هر بار با عباس روبرو بشم باید دعوا کنیم.بقول شوهر خواهرم چشم پوشیدن از پسرم فقط یه درد و سوز جگر داره اما اگه پیش من باشه هزار تا دردسر درست میکنه آب از دماغش بیاد تب کنه خدا نکرده اتفاقی بیفته میخواین از من انتقام بگیرین.یه بار دیگه هم گفتم یه ماه دو ماه یه سال بعد برایم عادی میشه اگه اجازه بدین گاهی اونهم بدون حضور عباس به دیدنش میام اگه هم نه هرگز سراغش نمیام.
مادر عباس گفت:غلط نکنم پای مردی دیگه ای در میونه که از پسرت چشم میپوشی.
گفتم شاید.
حرف زیاد زدیم.ناسزا بهم بسیار گفتیم.به صورت محضر دار صیغه طلاق را جاری کرد.گویی از زندان ازاد شده بودم.اما آن آزادی را به قیمت از دست دادن پسرم بدست آوردم بقول یکی از سیاسیون که در روزنامه خوانده بودم برای آزادی باید بهای سنگینی پرداخت و حتی جان داد.من پسرم را دادم و ازادیم را گرفتم.
وای چه صحنه غم انگیزی بود وقتی مسعود گریه میکرد و مرا صدا میزد و از من جدا میشد.بدون مسعود به چه حالی به خانه خواهرم برگشتم و مادرم چه حالی داشت توصیفش مشکل است.همین قدر بگویم که دو روز و دوشب نه قادر بودم کلمه ای به زبان آورم و نه میل داشتم چیزی بنوشم یا بخورم.فقط گریه میکردم.من ومادرم به حدی خراب بود که منصور ما را به مطب دکتر ادبی برد.او فرصت گفتگوی زیاد نداشت.جمله ای را که قبلا گفته بود تکرار کرد:خودت را از زندانی که شوهرت برایت ساخته بود آزاد گردی اما از دیدن پسرت محروم شدی.حالا خودت سبک و سنگین کن ببین چه بدست آوردی و چه از دست دادی.

آخر ص 226

R A H A
07-03-2011, 03:29 PM
ته دلم راضی بودم که آزاد شده ام اما دلم برای مسعود نزدیک به پاره شدن بود.دکتر مقداری داروی مسکن و خواب آور تجویز کرد که بدون تاثیر نبود.
آنقدر میدانستم که گریه و زاری و غصه خوردن فایده ای ندارد.رفته رفته واقعیت را پذیرفتم اما برایم مشکل بود.
با اینکه خواهرم پروانه و شوهرش هیچگونه عکس العملی حاکی از اینکه آسایش آنها را سلب کرده ایم نشان نمیدادند باید بخانه جوادیه میرفتیم.مادرم حقوق کارگری پدرم را دریافت میکرد که برای زندگیمان کافی بود.منهم در مدت چند سالی که در خانه عباس بودم نزدیک 15 هزار تومان پس انداز داشتم.از خلق و خوی تند و دور از انسانیت عباس و بددهانی مادرش که بگذریم حسابگری و بازخواست نمیکردند که فلان مبلغ را چه کردم و چه و چه علاوه بر 15 هزار تومان مقداری هم طلا داشتم که بیشتر در موقع عقد و ایام عید نوروز بستگان عباس بمن داده بودند.در دادگاه و دفتر طلاق آنها هیچگونه ادعایی نداشتند.در حالیکه آماده میشدیم که به جوادیه برویم در جستجوی کار هم بودم که دکتر ادبی که بسیار با محبت بود در صدد بر آمد مرا بیکار نگذارد چون معتقد بود بیشتر ناراحتیهای عصبی و حتی بگو و مگوهای بیخودی و غصه خوردنهای بی مورد همه از بیکاری و بیهوده وقت تلف کردن است.
روزیکه که به جوادیه رفتیم بیاد دوران نوجوانی و جوانی افتادم.نزدیک چهار پنج سال به اندازه صد سال سختی کشیده و تجربه آموخته بودم.تنها نگرانیم دوری از پسرم بود اما سعی میکردم بخودم تلقین کنم که نه شوهر داشتم و نه فرزندی بدنیا آوردم که البته خیلی مشکل بود.الهام دوست صمیمی ام از یکسال قبل از محله جوادیه به بالای شهر نقل مکان کرده بود.هیچ آدرسی از او نداشتم دانشکده و نامزدش موجب شده بود که مرا از یاد ببرد.
خانه جوادیه را که مدتها آب و جارو ندیده بود رفت و روب کردیم.لحظه به لحظه بیاد زمانهای نه چندان دور میافتادیم که پدرم زنده بود و چه خاطرات تلخ و شیرینی از او داشتیم.
بعد از نزدیک یکماه مادرم پیشنهاد کرد با آذر تماس بگیریم تا ترتیبی بدهد که مسعود را ببینم.گفتم:نه مادر نباید احساساتمان رو تحریک کنیم.با خاطرات اون زندگی کنیم و امیدوار باشیم که اونها از عده اش بر نیان و خودشون اون رو بمن بسپارن.اگه هم اینطور نشه باید فراموشش کنیم.
طولی نکشید که دکتر ادبی در بیمارستان جرجانی در خیابان تهران تو برایم کار دفتری پیدا کرد.دکتر ادبی نامه ای برای رییس بیمارستان نوشت.چه روز پر هیجان و توام با دلهره ای بود.اولین بار به قسمت اداری بیمارستان رفتم.ساعتی منتظر شدم رییس بیمارستان دکتری میانسال و خوشرو و خوشبرخورد بود.مدرک تحصیلی ام را خواست و چند سوال معمولی پرسید و همان روز مرا به ریسس دفترش معرفی کرد.او هم مرا به خانم مدنی که 32 ساله بود معرفی کرد تا مرا با آنچه قرار بود انجام دهم آشنا کند.خانم مدنی فکر میکرد که از بستگان رییس بیمارستان هستم.معلوم بود از من خوشش نمی اید.یکهفته بیشتر طول نکشید که در کاری که به عهده ام گذاشته بودند ماهر شدم وقتی د رهمان مدت کوتاه خانم مدنی متوجه شد که نسبتی با رییس بیمارستان ندارم رفتارش خیلی تغییر کرد و در مدتی کمتر از دو سه هفته چنان علاقه ای بمن نشان میداد که بقیه همکاران گمان میکردند که پارتی من خانم مدنی بوده که خیلی زود مشغول بکار شده ام.همان روزهای اول بهمه گفتم شوهر و یک پسر 4 ساله دارم تا از چشمان ناپاک در امان بمانم.
فاصله جوادیه تا تهران نو خیلی زیاد بود برای رفتن به سرکار حدود دو ساعت بلکه بیشتر در راه بودم.منصور که واقعا مانند برادرم بودم و از هیچ لطفی در حق من و مادرم دریغ نداشت پیشنهاد کرد خانه جوادیه را بفروشیم و با مبلغی که پس انداز داشتیم و با فروش طلاهایم و حتی وام بانک خانه ای کوچک یا آپارتمانی مناسب در تهران نو بخریم.پیشنهاد خوبی بود اما برای فروش خانه چون به نام پدرم بود باید انحصار وراثت میکردیم و برای اینکار لازم بود که محمد به تهران بیاید.
آخر اسفند سال 50 نزدیک به سه ماه بود که پسرم مسعود را ندیده بودم .محمد و جمیله و دخترشان لیلا که حدود 5 سال داشت به تهران آمدند تا تعطیلات نوروز را در کنار ما بگذرانند.تا حدودی از ماجرای طلاق من خبرداشتند و ما هم قضیه را مو به مو شرح دادیم.گفتم که مجبور شده ام بین رهایی از دست عباس و نگهداری پسرم یکی را انتخاب کنم.جمیله معتقد بود اگر او بجای من بود دومی را میپذیرفت.محمد گرچه دلش نمیخواست کار به طلاق بکشد اما تصمیم مرا تایید کرد که تابع احساس نشدم.مادرم هر زمان که نام مسعود پیش می آمد غیر از ریختن اشک کاری از دستش بر نمی آمد.سال 1351 در شرایطی آغاز شد که دور از پسرم بودم و این برای من خیلی سخت بود.جمیله میگفت روزیکه برای عید دیدنی به خانه دایی اش میرود به هر نحو ممکن مسعود را بخانه ما می آورد.وقتی در میان ناباوری به او گفتم درست است که دوست دارم پسرم را در آغوش بگیرم و روحم برایش پرواز میکند اما باید عادت کنم و حاضر نیستم مسعود هم به قول معروف دو هوا بشود و همینکه بدانم زندگی راحتی دارد برایم کافیست خیلی تعجب کرد.
صحبت از فروش خانه و نقل مکان به تهران نو پیش آمد.محمد راضی بود و هیچ چشمداشتی به ارث پدرش نداشت و قرار شد به مادر وکالت بدهد.
خلاصه روزی که محمد و جمیله عازم خانه پدر عباس شدند نمیدانم چرادلشوره داشتم.به چشمان محمد و جمیله که قرار بود مسعود را ببینند خیره شده بودم.در قالب شوخی گفتم کاش دستگاه آفرینش طوری بود که میشد چشممان را با هم عوض کنیم.
جمیله گفت:خودت حاضر نیستی پسرت رو ببینی وگرنه گمان نمیکنم دایی و زندایی حرفی داشته باشن.
گفتم:میترسم با دیدن مسعود تابع احساس مادری بشم و به عباس رجوع کنم.
به هر حال محمد و جمیله و لیلا عازم خیابان ری کوچه ابشار شدند تا شب که برگشتند برای من مثل یکسال گذشت.به محض ورود آنها از حال و روز مسعود پرسیدم .محمد مرا مطمئن کرد که پسرم در ناز و نعمت بزرگ میشود اما عباس هنوز آدم نشده و شبها د رمیخانه ها و کاباره ها میگذراند.جمیله گفت:زندایی و آذز و آرزو و حتی دایی حیدر چنان شیفته مسعود شدند که حاضر نیستن لحظه ای ازش جدا بشن مسعود هم فراموش کرده که مادر داره.
تعطیلات کم کم به پایان میرسید.محمد وکالتنامه محضری تنظیم کرد و اختیار فروش خانه جوادیه را بمن داد و یکی دو روز بعد عازم اندیمشک شدند.
تشریفات اداری که خیلی دردسر داشت دو سه ماهی طول کشید ....
تهران نو که 70 متر ساختمان و سی متر حیاط داشت در میان انهمه خانه نظر ما را گرفت.خانه جوادیه خیلی زود به مبلغ 15 هزار تومان به فروش رفت.خانه تهران نو را نظر به اینکه سند رسمی نداشت و اغلب خانه های آن محله قولنامه ای معامله میشد به مبلغ 25 هزار تومان خریدم و بنا به اصرار مادرم قولنامه بنام من نوشته شد و منصور و پروانه هم حرفی نداشتند.
دل کندن از خانه جوادیه و آن محله اشنای قدیمی و خاطرات تلخ و شیرینش مشکل بود.به هر روی باید خانه را به صاحبش تحویل میدادیم.وسایل چندانی نداشتیم.چند تکه فرش رنگ و رو رفته و یک یخچال کهنه و کمدی زهوار در رفته و مقداری ظرف و دو سه چمدان لباسهای مندرس و اجاق گازی فرسوده.که خیلی راحت پشت یک وانت پیکان جا گرفت.
همسایه دیوار به دیوارمان که مردی 55 ساله بنام حاج نصرالله بود و همسرش فاطمه خانم بما خوش آمد گفتند و در زمانیکه وسایلمان را میچیدیم برایمان چای آوردند و جای خوشحالی داشت که همسایه خوبی داریم.در مدت 3 روز به کمک پروانه و منصور مقداری وسایل نو خریدیم.ازپرده گرفته تا دو فرش ماشینی و ظروف آلومینیومی و ملامینی و زندگی تازه ای را آغاز کردیم.هر روز که میگذشت با خانه و محل جدید آشناتر میشدیم.از آنجا تا محل کارم راه زیادی نبود.سرکوچه ایستگاه اتوبوس بود سوار میشدم و چند دقیقه بعد در محل کارم بودم و دو بعدازظهر بیمارستان را ترک میکردم.کار خرید و پخت و پز به عهده مادرم بود که خیلی خوب از عهده اش بر می آمد.اوقات فراغتم را با مطالعه کتاب و مجله پر میکردم و به کمک آنچه می آموختم سعی میکردم آنهمه تلخی و ناکامی را که پشت سر گذاشته بودم فراموش کنم.
یکی از شبهای گرم اواسط تابستان کسی را در خواب دیدم که سالها از ذهنم دور افتاده بود.سیاوش به خوابم آمد.پرنده ای زیبا شبیه طوطی در دست داشت.نگاهش پر معنی بود.از ترس بخودم میلرزیدم که مبادا عباس سر برسد.سیاوش گفت نترس از چی وحشت داری؟من عباس را کشتم.قبول نداری از این طوطی سوال کن.حرف میزند از من و تو بهتر.طوطی گفت از روز اول که بخانه عباس رفتی من شاهد بودم آدرس خانه تو را من به سیاوش دادم.ناگهان طوطی بسمت من پرواز کرد و روی سرم نشست.سیاوش در حالیکه از من دور میشد گفت هر پیغامی داشته باشی طوطی بمن میرساند.دنبال سیاوش دویدم او هر لحظه فاصله اش زیادتر میشد.فریاد کشیدم سیاوش !سیاوش!ناگهان از خواب پریدم.چند لحظه گیج بودم.دستم را بسمت سرم بردم تا مطمئن شوم طوطی وجود ندارد و خواب دیده ام.شدت ضربان قلبم چنان زیاد شده بود که صدایش را میشنیدم.عجب خوابی!با خودم گفتم حتما سیاوش مرا فراموش نکرده.حتما او هم مرا خواب دیده.تا صبح که سرکار رفتم به سیاوش فکر میکردم که چه خوب میشد او را میدیدم و برایش درددل میکردم.میگفتم در این مت چه بمن گذشته .تصویر ذهنی روبرو شدن با سیاوش رفته رفته قوت میگرفت نشانی او را نداشتم.فقط میدانستم خانه اش در خیابان ژاله است.قبلا اشاره کرده بودم که پدر سیاوش حاج رحیم پورحسینی در حول و حوش میدان شهناز خواربار فروشی داشت.او را دهها بار دیده بودم.به فکرم رسید به طریقی سراغ سیاوش را از او بگیرم.گاهی بخودم نهیب میزدم که با احساسم بازی نکنم.گیرم که سیاوش را ببینم چه باید به او بگویم.حرفی برای گفتن نداشتم.دیوار شکسته ای بودم که هرگز اجازه نمیداد روی سرش خراب شوم.چنان فکر و ذهنم مشغول او بود که تا حدودی کمتر غصه دوری از پسرم اذیتم میکرد.از الهام هم خبری و نشانی نداشتم که لااقل از او کمک بگیرم.فقط میدانستم سال سوم دانشکده پزشکی دانشگاه تهران است.بالاخره بعدازظهر یکی از روزهای اوایل پاییز بعد از دو سه ماه فکر کردن به میدان شهناز رفتم.یکی یکی خواربار فروشی ها را سر زدم.اثری از پدر سیاوش نبود.از خواربار فروشی که تقریبا هم سن و سال پدر سیاوش بود سراغ حاج رحیم پورحسینی را گرفتم.کاملا او را میشناخت با انگشت به ضلع جنوبی میدان اشاره کرد.خودم را به مغازه او رساندم.فروشگاهی بزرگ بود و دو سه نفر کارگر داشت.بنظر میرسید بیشتر عمده فروش است.حاج رحیم در انتهای فروشگاه پشت میز مشغول حساب با چرتکه بود.مردد بودم چه بگویم.هرچه سعی میکردم که بخودم مسلط باشم نتوانستم.بالاخره بخانه برگشتم.مادرم پی به کلافگی من برده بود و پشت سر هم از من سوال میکرد که چه شده که گاهی بهت زده به نقطه ای خیره میشوم.برای از سر باز کردن او مسعود پسرم بهانه خوبی بود.نزدیک به 8 ماه او را ندیده بودم و بقول معروف دلم برایش یک ذره شده بود اما هرگز راضی نمیشدم سراغ او بروم و دو هوایش کنم.خلاصه فکری به ذهنم رسید که بار دیگر به فروشگاه پدر سیاوش بروم خود را معرفی کنم و بگویم از محمد برادرم که شک نداشتم او را میشناسد برای سیاوش پیغامی دارم.
روبروی فروشگاه رسیدم موجی از ترس به سراغم آمد.نمیدانم چرا میترسیدم.دو سه بار بالا و پایین رفتم و بالاخره داخل شدم.پدر سیاوش در فروشگاه نبود.از مردی میانسال که بنظر میرسید بعد از حاجی عهده دار راه انداختن مشتریهاست سراغ حاج آقا را گرفتم.پرسید با او چکار دارم وقتی گفتم برای پسرش اقا سیاوش از برادرم پیغامی آورده ام بعد از مکثی کوتاه گفت:حاج اقا سرما خورده.سراغ سیاوش را گرفتم.نگاهی پرمعنی بمن انداخت سری تکان داد و گفت:او در سازمان برنامه مهندس است.
بهآنچه میخواستم رسیده بودم.بعد از تشکر از او خداحافظی کردم.روز بعد در یک فرصت مناسب به سازمان برنامه و بودجه زنگ زدم.به محض اینکه خانم تلفنچی گفت برنامه بودجه بفرمایید هول شدم و گوشی را گذاشتم.یکی دو روز با خودم کلنجار رفتم که چرا باید با سیاوش تماس بگیرم و چه بگویم و او چه خواهد گفت.گویی نیرویی مرموز مرا بدنبال خود میکشید.بالاخره شماره سازمان برنامه را گرفتم و گفتم با آقای مهندس پورحسنی کار دارم.خیلی زود مرا به اتاق کار او وصل کردند مردی که صدایش را نمیشناختم گفت بفرمایید.گفتم:با اقای مهندس پورحسینی کار دارم.گفت:خودم هستم شما؟بی اختیار گوشی را گذاشتم.بخودم گفتم مگر دیوانه ای زن؟یا فراموش کن یا بچه بازی را کنار بذار.بار دیگر شماره را گرفتم.وقتی تماس برقرار شد سلام کردم و گوشی را گذاشتم چرا که یارای حرف زدن نداشتم.
چه به او میگفتم؟چه داشتم بگویم؟شایدازدواج کرده بود هیچ دلیل منطقی وجود نداشت که با کسی که 5 سال قبل دوستم داشت و من به او علاقه داشتم اکنون بعد از سرخوردگی و بدون در نظر گرفتن موقعیت اجتماعی او و اینکه خبر نداشتم ازدواج کرده یا نکرده تماس تلفنی برقرار کنم.
تصمیم گرفتم سیاوش را از ذهنم بیرون کنم اما گاهی وسوسه میشدم به فکرم رسید برایش نامه ای بنویسم.از آنچه در مجلات و کتابها خوانده بودم کمک گرفتم و برایش چنین نوشتم.
سلام
نمیدانم حال که این نامه را بتو مینوسیم در چه موقعیتی ازدواج کردی؟فرزند داری؟یا هنوز در جستجوی آرزوی گمشده ای هستی.چرا وسوسه شده ام پس از سالها دردهایی را که سینه ام را تا مغز استخوانم خراشیده برایت بنویسم علتش را نمیدانم.فقط به دردل طوفان زده طوفانزایم که من اینک فریادش را برای تو مینوسیم گوش کن.
من آن پرستوی سابق دوست داشتنی نیستم.روزگار با ندانم کاری بستگانم یا قضا و قدر و یا هر چیز دیگر بلایی به سرم آورد که تار و پود وجودم در آتشی شعله ور سوزانده شد.از هر شعله اش عصاره صد هزار کینه و هزاران هزار نفرت از مردی به دل دارم که اصلا معنی عشق و دوست داشتن را نه اینکه نمیفهمید بلکه جانوری بود در لباس انسان.
اکنون که این نامه را به دوست برادرم و به کسی که تا حدودی شاهد رشد من بوده مینویسم از آن حیوان انسان نما طلاق گرفتم.شاید بپرسی چرا؟
نزدیک 4 سال با همه وجودم قلبم و احساسم در حصار پولادینی که پدر و مادر و برادرم برایم ساختند اشک عجز ریختم که حکایتش طولانیست.چقدر دلم میخواست همه آنچه را بر من گذشته از نزدیک برایت شرح دهم تا لااقل کمی سبک شوم.بالاخره طلاق و جدایی پایان شبهای وحشتناک و ظلمانی آن زندگی پوچ و بی روح بود و پسرم پاره جگرم گروگان آزادی من شد.
آه که نمیدانی 4 سال بر من چه گذشت 4 سال ناراحتی شکوه و شکایت و بدبختی و فریادهای راه گم کرده در زیر مشت و لگدهای مردی از خدا بی خبر.نمیدانی چقدر اشکهای آشکار و پنهان ریختم.چهار سال در خانه ای زندگی کردم که بی سر و سامان بودم.همه آرزوهایی که داشتم زیر پای هوس مردی له شد که معنی زندگی را نمیدانست و اکنون با دیواری شکسته برگشتم .چنین سرنوشتی که روزگار برای من رقم زده اگر جنایت نیست پس چیست؟
4 سال در بیغوله ای زندگی کردم که بهتر است آن را قبر وارونه بنامم نه زندگی زناشویی.
به هر روی برای اینکه ارام بگیرم بهتر است بگویم این خواست روزگار بود.هر کسی را قسمتی است و هر کسی را سرنوشتی ولی مانده ام که چرا روزگار مرا که پدرم نه از مال جهان بهره ای داشت نه لذت یک زندگی آرام داشتم و به خاک سیاهم نشاند.
نمیدانم چه بنویسم که از درد روزگار کمی خالی شوم.نمیدانی چه بر من گذشت نمیدانم چه کسی را مقصر بدانم پدرم مادرم برادرم یا تو را که اگر قبل از اینکه عباس به خواستگاری من بیاید لب تر کرده بودی بهانه ای داشتم که نه بگویم.
آیا اینهمه سختی و محنت از آسمانها بر من تحمیل شده که من تلافی آنرا به آسمان واگذار کنم؟نه نه چنین خبری نیست.نمیشود جنایتها و تیره بختیها را به گردن اسمانها گذاشت.در کدام آیه در کدام کتاب آسمانی سرنوشتی آنقدر وحشتناک و دهشتبار و ظلمانی برای دختری چون من پیش بینی شده است.
کدامیک از پیامبران میتوانند باور کنند که غنچه گلی بدست مردی خدا نشناس بیفتد و علاوه بر اینکه پرپرش کند پسرش را هم به گرو بگیرد.
دیگر نمیدانم چه بنویسم.غرض از نوشتن این نامه فقط اینست که بدانی دختری که دوست داشتی 4 سال سرتاسر زندگیش آه بود و اشک و ناله و شیون.
شماره تلفنم را برایت مینویسم اگر خواستی با من تماس بگیر تا آنچه در این نامه نمیگنجد برایت شرح دهم

پرستو
11/10/51

نامه را روز بعد با پست سفارش به محل کار سیاوش فرستادم که حتما به او برسد.در انتظار تلفن او روز شماری میکردم.ذهنم چنان به نامه ای که برای سیاوش نوشته بودم مشغول بود که تا حدودی غم دور بودن از پسرم را کمتر حس میکردم.چهار پنج روز بعد سیاوش با من تماس گرفت.وقتی پرسید:پرستوی تویی؟گویی یک آن احساس خفته ام بیدار شد.بعد از سلام و احوالپرسی گفت:نامه ات باعث شد که دیشب چشم روی هم نگذارم تا صبح بیدار بودم.آخه چرا چنین سرنوشتی داشتی؟
متوجه شد که نمیتوانم راحت تلفنی با او حرف بزنم.قرار گذاشتیم ساعت 4 بعدازظهر همان روز در پارک پشت تئاتر شهر در خیابان پهلوی یکدیگر را ببینیم.وقتی گوشی را گذاشتم صورتم عرق کرده بود.چنان حالی داشتم که گویی تازه دبیرستان را پشت سر گذاشته ام.
آنروز با چه شوری اداره را ترک کردم.مادرم همیشه منتظرم میماند تا با هم ناهار بخوریم.حالت من طوری نبود که از چشم مادرم پنهان بماند.هنگان صرف ناهار مادرم پرسید چی شده؟کلافه بنظر میای؟بعد از لحظه ای سکوت چاره ای جز اینکه به دروغ متوسل شوم و بگویم الهام با من تماس گرفته و قرار است 4 بعدازظهر یکدیگر را ببینیم نداشتم.زنی دروغگو و خودسر نبودم که مادرم بمن اعتماد نکند.
پرسید:بالاخره همدیگر را پیدا کردین؟
گفتم:بله پیداش کردم اما نمیدونم منو تحویل بگیره یا نه.نمیدونم بالاخره یه وقتی همدیگه رو دوست داشتیم.
منظور مادرم الهام بود و منظور من سیاوش.
آنروز هوا کمی سرد بود. بهترین لباس زسمتانی ام را پوشیدم.دستی به سر و صورتم کشیدم و عازم پارک خیابان پهلوی شدم.قبل از من سیاوش رسیده بود.وای که چه حالی شدم وقتی به سمتم آمد.زمانیکه دست یکدیگر را فشردیم گویی وارد کوره آهنگری شده ام.حالت من در آن لحظات دیدنی بود.بنظر میرسید سیاوش هم چنین حالتی دارد.شانه به شانه هم قدم برداشتیم.سیاوش پرسید:چه شده؟چرا طلاق گرفتی باورش مشکل است.
گفتم:داستان من مفصله قصد نداشتم با نامه ام و امروز با شرح زندگی پرماجرایم ناراحتتون کنم اما نمیدونم چرا نامه نوشتم و چرا حالا اینجام.
روی نیمکت چوبی نشستیم.من از آخرین بار که او را در ایستگاه راه آهن دیده بودم تا عروسی محمد و تا خواستگاری و سماجت خانواده عباس و اینکه قول داده بودند خوشبخت خواهم شد تا شب عروسی و اولین سیلی که عباس به صورتم زد تا مشت و لگد و زندان و بدنیا آمدن بچه و آزادی عباس و طلاقم را مو به مو شرح دادم و در ضمن بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود.
سیاوش دلداریم دارد و گفت:دنیا که به آخر نرسیده.هنوز خیلی جوانی و خیلی هم زیبا و حتی اگر باور کنی زیباتر از گذشته اما پسرت چی؟
گفتم:10 ماهه که اون رو ندیدم نخواستم ببینم.دارم با خودم کنار میام.بالاخره اونهم سرنوشتی داره.
چند لحظه سکوت کردیم و نگاهمان را بهم دوختیم.چیزی نمانده بگویم هنوز دوستت دارم اما حرفی نزدم.پرسیدم:خوب تو چی؟حتما ازدواج کردی؟
آهی کشید و چند لحظه سکوت کرد.نگاهش را بمن دوخت و گفت نه.
با تعجب پرسیدم چرا؟بالاخره با موقعیت اجتماعی که تو داری نباید تا حالا بدون همسر میماندی.
سیاوش گفت:دو سال قبل بالاخره برادرم ازدواج کرد ولی من نه.خب بگذریم تو بگو جگرم داره برات کباب میشه.
گفتم:اگه قبل از اینکه به اندیمشک بریم فقط یه بار به محمد اشاره کرده بودی بهانه داشتم که بگم نه.
سیاوش گفت:اونروز که به اندیمشک آمده بودم یادته؟
گفتم:هرگز فراموش نمیکنم.
سیاوش گفت:آمده بودم قضیه را با محمد در میان بگذارم.وقتی گفت پرستو با نامزدش به ابادان رفته باورم نشد.خدا میداند چه حالی شدم.وقتی که با نامزدت داخل شدی در درونم غوغایی برپا بود که نمیدانم چگونه توصیف کنم.در دلم گفتم حیف از تو.
با ناباوری گفتم:یعنی هنوز ازدواج نکردی؟
سیاوش گفت:هر کس در زندگی مشکلی دارد.مشکل منهم اینست که باید به خواسته پدر و مادر و خواهر بزرگترم عمل کنم.
موضوع ازدواج او که پیش می آمد حرف بین حرف می آورد.
چون زمستان بود هوا خیلی زود رو به تاریکی میرفت و سردتر میشد.قدم زنان به سمت اتومبیل پیکانی رفتیم که در گوشه ای از خیابان شاهرضا پارک شده بود.در را برایم باز کرد وقتی کنار او نشستم گفتم:چی میشد اگه 5 سال قبل با هم ازدواج میکردیم؟چی میشد که منهم مثل اغلب دخترها خوشبخت میشدم و از جگر گوشه ام دور نمی افتادم.
سیاوش گفت:چی میشد اگه عجله نمیکردی؟چی میشد اگه...
گفتم:من عجله نداشتم نمیدونی چطور از همه طرف تو فشار بودم.عباس بدهکاری پدر خدا بیامرزم رو به بانک پرداخته بود اون رو تو رودرواسی قرار داده بود.
سیاوش گفت:تو رو فروختن؟
گفتم:در واقع ارزون هم فروختن من خیلی ارزون زندگی رو باختم!
سیاوش خیلی ناراحت بود. در حالیکه رانندگی میکرد گاهی نگاهی بمن می انداخت و سر تکان میداد و آه حسرت میکشید.چقدر دلم میخواست بگوید هنوز دوستم دارد و از دلش بیرون نرفته ام چقدر آرزو داشتم همانروز از من خواستگاری کند اما خیالی باطل بود.من زن بیوه ای بودم که پسری هم زاییده بودم.گرچه 22 سال داشتم و بنظر او و حتی دیگران از زیبایی بی بهره نبودم به درداو نمیخوردم.
زنی شکسته پر و بال و مصیبت دیده در خور خوانواده او که خودش بارها گفته بود مشکل پسندند.

آخر ص240
پایان فصل5

R A H A
07-03-2011, 03:30 PM
فصل 6

باورم نمیشد روزی با سیاوش روبرو شوم و برایش درددل کنم یا به عبارتی عقده دل بگشایم و او با حوصله به قصه پرماجرایم گوش دهد.دیدن سیاوش و حالت و نگاههایش مرا به دوران قبل از ازدواج برده بود.خوشحال بودم مرهمی بود بر زخمی که عباس به روح من وارد کرده بود و التیامی بود که از دوری پسرم کمتر رنج ببرم.آنشب تا دم صبح بیدار ماندم و به گذشته ام فکر کردم و به همه کارهایی که کرده و نکرده بودم روز بعد شور و شوقی سوای روزهای دیگر داشتم.بحدی که خانم مدنی که سرپرستی عده ای از ما را به عهده داشت پی برد که با روزهای قبل تفاوت دارم.ساعت از 10 گذشته بود که سیاوش بمن زنگ زد.سلامش بوی عشق میداد.کاملا متوجه بودم که شش دانگ حواس خانم مدنی بمن است.تقریبا حدس زده بود کسی با شوهرش چنین با احساس گفتگو نمیکند.جواب من به سیاوش نشانه ای از دوران گذشته ام بود.سیاوش گفت:چرا افکار مرا با گذشته پر مکافاتت آشفته کردی؟حق با تو بود منهم بی تقصیر نیستم.
من فقط در جواب او میگفتم:بله...نمیدانم....شاید.. .
سیاوش متوجه شد که نمیتوانم آزاد و راحت صحبت کنم.گفت که بعدازظهر برای ماموریت سه چهار روزه به کرمان میرود البته با خیالی پریشان و آشفته بعد هم گفت که بعد از ماموریت با من تماس میگیرد.
خداحافظی کردم و خودم را به دستشویی رساندم تا حالت دگرگونم و عرقی که از شدت هیجان بر پیشانیم نشسته بود از همکارانم مخفی بماند.
داخل دستشویی چنان نفس نفس میزدم که گویی مسافتی طولانی را دویده بودم.از اینکه سیاوش نسبت بمن بی تفاوت نبود خوشحال بودم.چرا که دوستش داشتم.وقتی برگشتم گفتم:شوهرم بود اغلب ماموریته.بین همکاران نگاه خانم مدنی پرمعنی و ناباورانه بنظر میرسید.
روز جمعه همان هفته قرار بود فردایس سیاوش بمن زنگ بزند از صبح نم نم باران میبارید و به حیاط کوچک ما صفایی داده بود.مدتها نه از باریدن باران که خیلی دوست داشتم لذت میبردم و نه به گل و گیاه توجه داشتم.بنظر می آمد طبیعت جلوه دیگری پیدا کرده است.سراغ کتابهای داستانی و اشعاری رفتم که قبلا به مطالعه و مرور آنها چندان رغبتی نشان نمیدادم.مجموعه اشعار فریدون مشیری و فروغ را خیلی دوست داشتم.کتاب شعر فروغ را برداشتم کنار پنجره نشستم ورق زدم.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر بخانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه بن بست بنگرم

چه اشعار قشنگی فروغ هم صحبت از اگر کرده بود.اگر بخانه من آمدی.اگر اگر...
کتاب را ورق زدم:
پرنده گفت:چه بویی چه افتابی آه
بهار آمد
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت

باز هم ورق زدم:
می آیم می ایم می ایم
با گیسویم ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آشیانه پر از عشق میشود

خلاصه چند ساعتی خودم را مشغول کردم.مادرم به گمان اینکه دلم برای مسعود که البته خیلی مشتاق دیدنش بودم تنگ شده بمن نزدیک شد و گفت:بالاخره نمیشه که تا آخر عمر پسرتو نبینی مردم نمیگن عجب مادر بی عاطفه ای هستی؟
گفتم:نه مادر بی عاطفه نیستم اما بگذار منهم عادت کنم و هم اون.با اینکه برای من مشکلتره بارها گفتم نمیخوام آسایش پسرم رو بهم بزنم.اگه یه بار به سراغش رفتم ادامه پیدا میکنه.اصلا نمیخواهم اینطوری بشه.
مادرم گفت:چند روزه خیلی پکر و تو فکری چیزی شده؟
گفتم:تو فکرم که چرا مثل همسن و سالام کنار شوهر و پسرم نیستم.چرا تن به ازدواج با کسی دادم که از روز نخست دوستش نداشتم.نمیدنم مقصر کیه خودم؟پدر خدا بیامرزم؟شما یا محمد برادرم؟
مادرم زبان به دلداری گشود و گفت:بالاخره نمیشه که بدون شوهر باشی تو هنوز خیلی جوونی.
خندیدم و گفتم:کسی رو برام زیر سر داری؟
گفت:من نه اما منصور و پروانه چیزایی گفتن.
آهی کشیدم و گفتم:اگه با مردی که قبلا زن داشته ازدواج کنم حتما با همسر سابقش ناسازگاری داشته و نمیشه روزه شک دار گرفت اگه هم زن پسری بشم باید زندگی گذشته ام رو شرح بدم و بجای همسر کنیز اون باشم.
مادرم با حالتی متعجب گفت:یعنی میخوای تا آخر عمر شوهر نکنی؟مگه میشه؟منکه مادرتم وقتی دیر میای یا پا تو از خونه بیرون میذاری هزار تا فکر میکنم چه برسه به مردم.
گفتم:نمیدونم نمیدونم تا ببینم چی میشه.
روز بعد سیاوش تلفنی با من تماس گرفت.در همان پارک خیابان پهلوی قرار گذاشتم.آنروز هم الهام را که دو سه سالی بود از او خبر نداشتم بهانه کردم.نگاه مادرم بمن مشکوک بود.پرسید:چرا اون اینجا نمیاد؟و تو همیشه باید سراغ اون بری؟گفتم:بالاخره میاد .چهره مادرم کمی درهم رفت.منهم با حالتی بر آشفته گفتم:اگه بمن شک داری نباید اجازه بدی سر کار هم برم.
مادرم گفت:نه شک ندارم میترسم دلم شور میزنه.
او را مطمئن کردم که خیالش از من راحت باشد.خانه را ترک کردم و با تاکسی خودم را به پارک رساندم.سیاوش منتظر بود.لبخندش و حالتش حاکی از آن بود که احساسش کمتر از من نیست.
اینبار برخوردمان خودمانی تر و گرمتر بود.میگفت لحظه ای از فکر من بیرون نرفته منهم اعتراف کردم چه بخواهد و چه نخواهد در اولین صفحات خاطراتم نام او نوشته شده و هنوز به او علاقه دارم و شاید بیشتر از گذشته.
سیاوش گفت:فقط زنها نیستن که گاهی سرخورده میشن تفاوتی نداره.وقتی جوونی عاشق شدن نشئه آوره.وقتی اعتراف کردم دوستت دارم شاید اولش احساس زودگذری بود ولی همون احساس که فکر میکنم زودگذر نبود دیگه برام تکرار نشد هر چه زمان میگذشت پوسته احساسم ضخیم تر میشد و متاسفانه یا خوشبختانه دیگه نتونستم عاشق بشم.ماههای آخر سربازی و زمانیکه به دانشگاه راه یافتم خیلی سعی کردم به کسی علاقه مند بشم اما نشدم.کتابهای زیادی درباره عشق خواندم آنچه درباره دوست داشتن میگیم با آنچه جامعه شناسان نوشتن تفاوت داره.
گفتم:تعجب میکنم که کسی تو دلت جا باز نکرده.
سیاوش گفت:خانواده ام طوری من و خواهران و برادرانم رو بار آوردن که اختیار دلمون هم دست اوناست.اگه جو حاکم بر خانواده ما اجازه میداد که آزاد باشیم قضیه تفاوت میکرد.
سرم پایین بود.حرفی برای گفتن نداشتم.سیاوش از قول روانشناسی که نامش را فراموش کرده ام میگفت:تردیدی نیست که عشق زیبایی را ارمغان زندگی میکند.در عین حال این هم حقیقتی است که زیبایی عشق را افزون میکند.هر دو بکار هم می آیند و مایه اعتبار اما افسوس...
سیاوش با سرانگشت به شانه ام زد و پرسید چرا سرم را پایین انداخته ام .سرم را بالا گرفتم.قطرات اشک روی گونه هایم ریخت.سیاوش گفت:آنقدر زیبایی که خنده و گریه خوشگلترت میکنه.کمتر زنی چنین حسنی داره.تو خیلی خوشگلی پرستو باورم نمیشه یه مرد آنقدر بی سلیقه و بی احساس باشه که قدر تو رو ندونه.
گفتم:حرف او را پیش نکش که حالت تهوع بمن دست میده.
درسته که خیلی ها ازدواج میکنن و بعد از شش ماه یکسال پی میبرن که توافق ندارن از هم جدا میشوند بالاخره از شب عروسی و به قولی ماه عسل خاطره ای شیرین دارن من از روز عقد تا زمانیکه پسرم را گذاشتم و فرار کردم هر روزش زخم حوردم و این زخمها شاید تا ابد فراموش نشن.
سیاوش گفت:بیشتر زخمهای ما بر اثر از دست دادن فرصتهای طلایی ایجاد میشه.البته طلاقها افول جسمانی زبانهای مالی یا ازدواجهای نافرجام پایه گذار درد و رنجی هستن که به دل زخم میزنن و روح رو میخورن و میتراشن.کمتر زن ومردی پیدا میشن که این تجربه های دردناک رو نداشته باشن.باید بپذیریم که اینها بخشی از واقعیت هستن زخم خوردگی ممکنه تعادل کلی ما رو بهم بزنه بخصوص اگه آنچه از دست رفته دیگر بدست آوردنی نباشد.
گفتم:پس بنا براین من خیلی چیزها رو از دست دادم.
سیاوش گفت:خیلی چیزا هم از دست دادنی نیست یکی زیبایی و وقاره که تو داری تازه خیلی چیزها را هم بدست آوردی مثلا تجربه.
گفتم:اما این تجربه برام خیلی گرون تموم شده.اول اینکه تو رو از دست دادم دوم پسرم را با عشق و عاطفه و زندگی و ایمان به عشق یکجا از دست دادم.
سیاوش گفت:اشتباه نکن ایمان که نباشه عشقی در کار نخواهد بود.سپس از کیفش تصویر مرا که روی بوم بطرز جالبی نقاشی شده بود در آورد بمن نشان داد و گفت:من برای دل خودم گاهی نقاشی میکنم.تصویر تو رو دو سال پیش کشیدم یعنی اینکه از ذهنم بیرون نرفتی این یعنی عشق.
چقدر نقش مرا زیبا کشیده بود به آن خیره شدم باورم نمیشد.حتی خال کمرنگ گوشه لبم را از یاد نبرده بود.
سیاوش گفت:چی باعث شد بری میدان شهناز و نشانی منو بگیری؟همان عشق اولیه در وجودت هست عشق از بین رفتنی نیست اما افسوس افسوس...و آهی کشید و ادامه داد:البته نمیتونم از قول تو بگم.اگه شوهرت دلخواه تو بود منو از یاد میبردی یا شاید هم نمیبردی نمیدانم.
خلاصه گفتگوی ما از این دست بود و بنظر میرسید سیاوش از اینگونه سخنان فلسفی زیاد میداند.
سرما و تاریکی هوا ما را بداخل اتومبیل کشاند سیاوش گفت:میدانی از خدا چی میخواستم؟
پرسیدم:چی میخواستی یا چی میخوای؟
گفت:از خدا میخواستم هیچ نداشتم.فقط تفکرات خانواده سنتی و مثل دوران قاجار نبود.اونا فکر میکنن همینکه مخارج تحصیل و آسایش من و برادران و خواهرانم رو پرداختن کافیه در صورتیکه اونها اجازه انتخاب رو از ما گرفتن و ما هم عادت کردیم به باورهای اونا احترام بگذاریم.
سیاوش حرف زیاد داشت اما فرصت گفتگوی بیشتر نبود.او میگفت در ماه لااقل سه هفته در ماموریت است میگفت از همصحبتی با من لذت میبرد.وقتی روبروی کوچه ای که خانه ما در آن واقع بود رسیدیم دست یکدیگر را فشردیم.قرار شد بمن زنگ بزند.سپس در حالیکه چند لحظه بهم خیره شدیم همراه با آه خداحافظی کردیم

آخر ص 247

R A H A
07-03-2011, 03:31 PM
احساس میکردم همان پرستوی 17 18 ساله شده ام.گویی زخمهای ناشی از ازدواج ناموفق با عباس رو به التیام بودعشقی که خیال میکردم در وجودم خشک و کرخ شده بار دیگر جوانه زده بود.به موقعیت سیاوش که خیلی وابسته به خانواده ش بود نمیاندیشیدم.گویی تشنه ای بودم که به ابی زلال رسیده ام.سخنان زیبا و نگاههای عاشقانه سیاوش مرا بوجد اورده بود.حرفهایش مرا زنده کرده و روح پژمرده مرا تازگی بخشیده بود.به چنان اسودگی رسیده بودم که هرگز در تخلیم نمیگنجید...سعی داشتم تا زمانیکه کاملا از سیاوش مطمئن نشدم که با من ازدواج میکند به کسی حتی مادرم حرفی نزنم.
دو روز در انتظار تلفن او بودم.مانند دخترکان دم بخت شده بودم که تازه درخت احساساتشان شکوفه میزند.آرام و قرار نداشتم در عین حال خودم را سرزنش میکردم که چرا باید با سیاوش روبرو میشدم.با اینکه کلامش احساس برانگیز و خیلی سنجیده بود اما ترس هم داشتم که مبادا آنچه بزبان می اورد فقط در قالب سخن باشد.اما او از نه یگانگی و گذشت که لازمه دوست داشتن است حرف میزد و نه هرگز از اینکه احساسی بمن دارد کلمه ای به زبان می آورد.
خلاصه بعد از دو روز انتظار بمن زنگ زد.بی اراده گفتم:کجا بودی؟دلم داشت پاره میشد.سیاوش گفت:با خودم کلنجار میرفتم که زندگیت رو پیچیده تر نکنم اما اگه نسبت بتو بی اهمیت باشم روح و احساس و ارامش خودم درهم میریزه...
چون با تلفن نمیتوانستم راحت حرف بزنم برای بار سوم وعده گذاشتیم اما نه مانند همشیه ساعت 4 بعدازظهر اصرار داشت ساعت 10 همان روز همدیگر را ببینیم.علتش را پرسیدم.گفت:که ساعت 6 به اتفاق همکارانش به ماموریت سیرجان میرود و قرار شد ساعت 10 روبروی در ورودی بیمارستان مرا سوار کند.بالافاصله مرخصی گرفتم.همانگونه که گفتم هیچکدام از کارمندان که با من رابطه کاری داشتند نمیدانستند که از شوهرم طلاق گرفته ام.آنروز موقعیت خوبی بود که نگهبانان و مسئول اطلاعات هم مرا با مردی که دنبالم می آمد ببینند.چون شکی نداشتم که اگر پی میبردند زنی بیوه هستم آنوقت شعری که عباس پشت کامیون دیده بود معنی پیدا میکرد.هر درخت بی صاحب که از باغ برون آرد سر بر میوه آن طمع کند ره گذر.
ساعت 10 اتومبیل سیاوش روبروی در بیمارستان توقف کرد.نگاهش به این سو و آن سو میگشت.از پنجره اتاقم که مشرف به خیابان بود او را دیدم.به همکاران وانمود کردم که با شوهرم به خرید میرویم.آنها هم حس کنجکاویشان تحریک شده بود که شوهر مرا ببینند.به محض خروج از بیمارستان سیاوش به احترام پیاده شد.اشاره کردم وانمود کند غریبه نیست.زود پی به اشاره من برد یک آن نگاهم به پنجره اتاق محل کارم افتاد و به همکارانم که ما را تماشا میکردند.
کنار سیاوش سوار شدم.گویی از عالمی به عالم دیگر رفته بودم.جویای حال یکدیگر شدیم.سیاوش گفت:بدجوری فکر منو مشغول خودت کردی.گفتم:حالا من برعکس میگم تو خوب جوری منو از گذشته تلخم دور کردی.
بدون رودرواسی و قایم با شک بازی باید اعتراف کنیم که هنوز همدیگرو دوست داریم دیگه.
نمیدونم دوست داشتن یعنی چی اما در کنارت ارامش دارم.از خیالت بیرون نمیرم و اگه دوستت نداشتم دنبالت نمیگشتم.
من هم احساس تو رو دارم اما چه کنیم؟باید بین خوانواده ام بخصوص مادرم تو یکی رو انتخاب کنم یا تو و برای همیشه خداحافظی با خونواده ام یا اونها و خداحافظی با تو هر دو با هم ممکن نیست.
فقط بخاطر اینکه قبلا شوهر داشتم؟یا اینکه از خونواده ثروتمند و سرشناس نیستم؟
بگذریم زمان مشکل ما رو حل میکنه حدس میزنم باید زن صبوری باشی.
نمیدونم.دلم میخواست شوهرم بودی در کنار تو خیلی آرامش دارم.دلم برات تنگ میشه اما این رو هم میدونم که نباید بزور خودمو بتو تحمیل کنم.اگه میدونی که وجود من بین تو و خونوادت فاصله می اندازه کنار میرم نمیدونم چرا نیروی مرموزی منو وادار میکنه که آدرست رو بدست بیارم و برات مختصری از گذشته سیاهم بنوسیم.
پشیمونی؟
نه هرگز شاید بد اقبالی تو بوده که تا کنون ازدواج نکردی.
از کجا معلوم؟شاید خوش اقبالی من بوده.اونجاکه پای عشق به میان بیاد که گویا اومده باید همه پیامدهاش رو بپذیریم.
نمیدنم چی بگم.بتو حق میدم که نگران خونواده ت باشی شاید اگه بیوه هم نبودم اونها منو نمیپذیرفتن.
در زندگی لحظاتی پیش میاد که احساس میکنیم گیر کردیم.بتو دروغ نمیگم.وقتی قلبا از خودم مطمئن هستم که دوستت دارم گمان نمیکنم بتونم دست به زخمی کردن دلم بزنم.باید پذیرفت که بیدار شدن ناگهانی دو احساس خفته شاید هم بی خطر نباشه.فقط افسوس میخورم که مادرم در قید وبند مسایل سنتیه.دل کندن از خونواده ام و قهر و غیظ هم زندگی رو بما تلخ میکنه.
با حالتی شگفت زده پرسیدم:یعنی اگر خونواده ات بپذیرن با من ازدواج میکنی؟
سیاوش گفت:بله چرا که نه.اگه ادعا میکنم که دوستت دارم یعنی میتونم گذشته رو فراموش کنم.
بی اختیار اشک در چشمانم جمع شد.سیاوش در گوشه ی توقف کرد و گفت:اینهمه احساس رو چطور میتونم ندیده بگیرم؟اگه مجبور نمیشدی بخاطر پدرت یا اجبار برادرت بدون عشق با مردی که نمیخوام اسمشو ببرم ازدواج کنی شاید قضیه فرق میکرد تو ناخواسته تصادف کردی و مجروح شدی اما الان سرپا و سرحال هستی چرا نباید باور کنی که دل به دل راه داره
؟
آنروز باز هم خیلی از این حرفها زدیم.ناهار را در رستورانی که در خیابان پهلوی بود با هم خوردیم.چه لحظات لذت بخشی بود وقتی مرا امیدوار میکرد چقدر زجر آور بود وقتی میگفت در زندان قیود خانواده اش اسیر است و در راهی بس خطرناک قدم برداشته.دلهره و اضطراب او کمتر از من نبود.
تا ساعت دو و نیم بعدازظهر با هم بودیم.به امید اینکه 3 هفته دیگر همدیگر را ببینیم از هم جدا شدیم.در ضمن سیاوش چند کتاب جامعه شناسی و فلسفه بمن داد که مطالعه کنم.
هر روز که میگذشت بیشتر و بیشتر به سیاوش علاقه مند میشدم و از رفتار و کردار او هم چنین بر می آمد که سرتاپای وجودش در تمنای وصال من میسوزد اما تربیتش طوری بود که هرگز بخودش اجازه نمیداد پا روی عرف چامه بگذارد و شک نداشت منهم زنی سست اراده نیستم که به او اجازه سوء استفاده بدهم.
سال 1352 آغاز شد.پانزده ماه بود که پسرم را ندیده بودم.موقع تحویل سال من و مادرم بی اختیار گریه کردیم.اما با خودم میگفتم در عوض سیاوش در زندگیم هست و کمی امید داشتم که روزی شوهرم شود.
تعطیلات نوروز سیاوش و خانواده اش به مسافرت شمال رفته بودند.یکروز قبل از سال نو همدیگر را دیده بودیم.بعنوان عیدی عطری از گل یاس همراه با دسته گلی بمن داده بود.آخرین جمله اش این بود که کاش زودتر یعنی دو سه سال پیش طلاق میگرفتم.
اولین روز سال نو پروانه و منصور و پریسا دخترشان که میرفت پا به 8 سالگی بگذارد به دیدن مادرم آمدند.ناهار را با هم بودیم.پروانه هم به حالت دگرگون من پی برده بود و حس میکرد که با دلتنگی برای پسرم تفاوت دارد او و شوهرش اصرار داشتند که به یکی از چند خواستگارم جواب بدهم و زندگی مشترکی را آغاز کنم.
یکی مردی زن مرده بود که دختری خردسال داشت.دیگری پسری کوتاه قد و کمی سبک سر بود.یکی هم از همسرش جدا شده بود.در میان آنها مردی سی و یکی دو ساله و مشکل پسند بود که با بقیه تفاوت داشت.اگر سیاوش مرا امیدوار نکرده بود بعید نبود به ازدواج با او راضی میشدم.به هر حال سیاوش را دوست داشتم.زمان به سرعت میگذشت.روزها و ماهها می آمدند و میرفتند چنان من و سیاوش درهم غرق بودیم که گذشت زمان را احساس نمیکردیم.هفته ای یکی دو بار یکدیگر را میدیدم و به گردش و تفریح میرفتیم.گاهی که به ماموریت میرفت تحمل درویش برایم سخت میشد.بالاخره باید تکلیف روشن میشد.سیاوش میگفت بستگانش پی برده اند که کسی را دوست دارد اما نمیتواند بگوید آن کس من هستم که قبلا شوهر داشته ام.
هنوز به مادر و خواهرم درباره سیاوش حرفی نزده بودم اما دیر آمدنها و حالت سرمست من که نشئت از عشق بود آنها را به شک می انداخت.تابستان انسال با سیاوش قرار گذاشتیم از صبح با هم باشیم و به لواسان برویم.پدرش د رلواسان باغ و ساختمانی داشت که گاهی تابستانها برای هواخوری به آنجا میرفتند و بارها از آن باغ برایم حرف زده بود که چنین و چنان است.این رابطه عاشقانه چنان عطشی در درونمان ایجاد کرده بود که تحملش دشوار میشد.اگر شئونات و اعتقادات و تربیت خانوادگی اجازه میداد بعید نبود کار به رسوایی کشیده شود.آن روز چنان از خود بیخود شده بودیم که نزد تنها روحانی و محضر دار آبادی لواسان رفتیم.گویی هوش از سرمان پریده بود و عاقبت اندیشید و عقلمان تابع احساس شده بود. به روحانی گفتیم آمده ایم که به عقد هم در آییم تا آلوده گناه نشویم.وقتی به او گفتم قبلا شوهر داشته و طلاق گرفته ام به آنچه گفته بودم اعتماد کرد و من و سیاوش را به عقد هم در آورد و آنچه مرسوم یک عقد غیر رسی بود روی کاغذ نوشت و بما داد و با همان خطبه و چند جمله ای که هر دو نوشته بودیم به عقد موقت یکدیگر در آمدیم.دیوار ممنوعیت بعد از حدود یکسال و نیم برداشته شد.تا نزدیک غروب با هم بودیم.مست از باده جوانی و سرشار از شور و شوق و هیجان در آن لحظات لذت بخش بیاد قمستی از اشعار فروغ فرخزاد افتادم:
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
خلاصه بعد از ماهها مقاومت تمنای وصال بر من و سیاوش چیره شد.
من وجدانی راضی داشتم که شرعا با مردی نامحرم هم آغوشی نکرده ام.سیاوش فقط از من خواسته بود تا مدتی بچه دار نشویم.خیلی جدی به او قول دادم و او خیلی جدی گفت که اگر به قولم عمل نکنم علاوه بر اینکه از من میرنجد مشکل هم ایجاد میشود.از فاصله لواسان تا تهران نو مانند دو دیوانه که از دیوانه خانه فرار کرده باشند گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم.هوا کاملا تاریک شده بود که روبروی کوچه مان توقف کرد.دلمان نمی آمد از هم جدا شویم.وای چه لحظه فراموش نشدنی بود وقتی دست یکدیگر را در دست گرفتیم و خداحافظی کردیم.
وقتی سیاوش از من جدا شد تازه پی بردم چه کرده ام وای که به مادرم که در انتظار است چه بگویم.گمان میکردم داغ گناه روی پیشانی ام نقش بسته است.میترسیدم وارد خانه شوم.باور نمیکردم خیلی راحت بدون اجازه مادرم و خواهرم بدون هیچ مراسمی به عقد سیاوش در آمده ام.بالاخره چون چاره ای نداشتم با حالتی مضطرب کلید را به قفل در انداختم.هنوز در روی پاشنه نچرخیده بود که مادرم روبرویم سبز شد.عصبانی بود پرسید تا آنوقت شب کجا بودم.نمیدانستم چه بگویم بر آشفته تر سوالش را تکرار کرد.گفتم با دوستانم بودم.کاملا پی برده بود دروغ میگویم.به چشمانم خیره شد گویی چیزی کشف کرده و به آنچه حدس زده یقین حاصل کرده گفت:دروغ نگو پرستو غلط نکنم که نمیکنم پای مردی در میونه کیه؟نکنه گول بخوری نکنه رسوایی به بار بیاری.
گفتم:نه مادر بالاخره باید شوهر کنم.
مادرم رفته رفته صدایش را بلند کرد.چیزی نمانده بود چنگ به موهای من بیندازد و یا از شدت عصبانیت موهای خودش را بکند.او را دعوت به آرامش کردم.طوریکه کوچک جلوه نکنم گفتم:سیاوش همان دوست محمد که قبلا مرا دوست داشت فهمیده طلاق گرفتم آمده بود بیمارستان.چند جلسه با هم صحبت کردیم اگر پدر ومادرش راضی بشن میاد به خواستگاریم همین.
مادرم گفت:تو این مدت که دیر به خونه می اومدی با اون بودی؟
برای اینکه آرام بگیرد گفتم:چندبار با هم بودیم.از آینده حرف میزدیم.مادرم ساکت شد.چه می اندیشید نمیدانم.چنان افکارش مشوش شده بود که قادر به حرف زدن نبود.منهم ناراحت بودم چرا که نمیتوانستم بگویم امروز به عقد او در آمدم و خیلی مسایل دیگر.اگر به آنچه اتفاق افتاده بود اشاره میکردم بی گمان سکته میکرد.
آنشب تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت.صحنه های روز گذشته که چگونه نزد روحانی آبادی لواسان رفتیم و چرا خیلی زود قبول کردم و وقتی به باغ برگشتیم لحظه ای از ذهنم دور نمیشد.خودم را محکومی میپنداشتم که بالاخره باید روزی محاکمه شود.گناهکار بودم یا نبودم نمیدانستم بخودم تلقین میکردم که کار خلاف شرع نکرده ام اما بخودم میگفتم پس چرا پنهانی؟چرا نباید کسی به رابطه من و سیاوش با اینکه رابطه ای مشروع بود پی ببرد؟
مادرم مرتب نق میزد که اگر سیاوش مرا میخواهد چرا پا پیش نمیگذارد.خواهرم بر این باور بود که او هرگز با من ازدواج نمیکند.منصور که تنها مرد خانواده ما بود و خوشبختی مرا میخواست قصد داشت با سیاوش گفتگو کند.آنها هرگز حدس نمیزدند که ما به عقد هم در آمده ایم و گاهی عطش جوانی خود را در کنار یکدیگر فرو مینشانیم.
همانگونه گه گفتم سیاوش بیشتر اوقات در ماموریت بود.در غیاب او خیلی زود بخانه میرفتم و کاری نمیکردم که مادرم به شک بیفتد اما زمانیکه از ماموریت برمیگشت همه چیز تغییر میکرد.با اینکه سیاوش را خیلی دوست داشتم اما رفته رفته از پنهانکاری خسته شده بودم.نزدیک دو سال از اولین هم آغوشی ما در باغ لواسان گذشته بود.سیاوش هم بنظر می آمد تب و تاب روزهای نخست را ندارد.مادرم با من سرسنگین بود و خواهرم میرفت که با من قطع رابطه کند.محمد را سالی یکی دو بار میدیدم.سرش به زندگی خودش گرم بود اما نسبت بمن هرگز بی تفاوت نبود.جمیله هم دایی اش که همان پدر عباس بود رفت و آمدی نداشت.از آنها شنیدم که بار دیگر عباس به دلیل دعوا در کافه و چاقو کشی به زندان افتاده اما حتی در غیاب عباس هم حاضر نشدم سراغ پسرم بروم.چون میترسیدم تحت تاثیر احساسات مادری نتوانم بعد از آنهمه مدت وقتی دیدمش ترکش کنم.
بالاخره به سیاوش گفتم دو سال از زمانیکه به عقدش در آمده ام میگذرد و پرسیدم تا کی باید صبر کنم.
گویی انتظار نداشت کاسه صبرم لبریزشود گفت:من زمان تعیین نکردم نمیدانم چه مدت طول میکشد تا خوانواده ام را راضی کنم.
گفتم:تو مردی احتیاج به آنها نداری.روی پای خودت هستی از چی میترسی؟چرا امروز و فردا میکنی؟گیرم که یک هفته دو هفته یک ماه بلکه یکسال خونواده ات ترکت کنن مگه مادرت میتونه چشم از پسرش بپوشه...
میان حرفم آمد و گفت:تو از پسرت دست کشیدی!
گفتم:از بس از پدرش نفرت داشتم.قضیه من خیلی فرق میکنه.قول میدم خیلی زود در دل پدر و مادرت جا باز کنم.
سیاوش جوابم را با آه داد.خیلی مانند گذشته حوصله نشان نمیداد.منهم نمیتوانستم بی تفاوت باشم.آنچه مرا بیشتر رنج میداد جدا از سرزنشهای مادرم و نگاههای پر معنی خواهرم و سرسنگینی آقا منصور طولانی شدن مدت زمان ماموریت سیاوش بود که قبلا بیش از 20 روز و حداکثر یکماه طول نمیکشید و اکنون گاهی به دو ماه هم میرسید.آنچه قبلا هم به فکرم رسیده بود رفته رفته قوت گرفت اگر حامله شوم سیاوش چاره ای ندارد که مرا به عقد دائم در آورد.
وقتی از ماموریت برگشت چند بار به باغ لواسان رفتیم.روزبروز او را نگران تر میدیدم.بارها گفتم اگر دوستم ندارد از زندگیش بیرون میروم اما او اشک در چشمانش جمع میشد و میگفت هرگز کسی را به اندازه من دوست نداشته.از خانواده اش ناراحت بود بحدی که گاهی به آنها ناسزا میگفت.دو هفته بعد به ماموریت دو ماهه دیگری رفت.یکماه بعد پی بردم حامله هستم.
شک نداشتم سیاوش در مقابل عمل انجام شده قرار میگیرد و هر طور شده خانواده اش را راضی میکند و زندگی توام با عشقی را شروع خواهیم کرد.برای آمدنش لحظه شماری میکردم میترسیدم دیر شود مادرم پی به حالات غیر عادی من ببرد.در حالیکه منتظر تلفن سیاوش بودم برایم پستچی نامه ای سفارشی آورد.وقتی متوجه شدم نامه سیاوش است بند دلم پاره شد.یارای باز کردن نامه را نداشتم.در مدت چند ثانیه دهها حدس و گمان از ذهنم گذشت.بالاخره با دستانی لرزان نامه را گشودم نوشته بود:
پرستوی نازنین سلام
ای کاش در هنگام نوشتن این نامه شرم آور یکباره قلبم از حرکت می ایستاد و قالب تهی میکردم و به زندگی آشفته ام پایان میدادم.
حتما بخاطر داری زمانیکه به دبیرستان میرفتی و من تازه قصد سربازی رفتن داشتم در میان شور و شوق و احساس جوانی عاشق یکدیگر شدیم.هیچ شک نداشتم که بالاخره روزی ازدواج میکنیم تا آن روز که با عزم راسخ به اندیمشک آمدم تا نخست با محمد دوست دوران مدرسه من و برادر تو به گفتگو بنشینم.وای که چه لحظه غم انگیزی بود .قبل از اینکه من حرفی درباره تو بزنم محمد گفت پرستو با نامزدش رفته ابادان.وقتی از در وارد شدی چیزی نمانده بود همه ذرات وجودم از هم بپاشد.اگر خودت هم از من نمیخواستی خانه برادرت را ترک کنم هرگز آنجا نمیماندم.به هر نحو ممکن شور و شوق جوانی را در خودم کشتم و به در و دانشگاه و کار خودم را مشغول کردم.
چه دختران زیادی سر راهم سبز شدند که هرگز به دلم ننشستند.البته نه اینکه هیچگونه احساسی به زنان و دختران زیبا نداشتم اما تا آنجا که ممکن بود غریزه را در خودم حبس کردم اما تا کی میتوانستم تنها باشم؟مادرم دختری را برایم در نظر داشت دوستش نداشتم از بس در گوشم خواندند و چون شک نداشتم که اگر همه دنیا را بگردم دختری مثل تو پیدا نمیکنم که عاشقش شوم و بقول معروف آدم فقط یکبار عاشق میشود بالاخره با او یا هر کس دیگر فرقی نمیکند ازدواج کردم.در طول رابطه مان هرگز جرات نکردم این مسئله را بتو بگویم.در زمانیکه با هم بودیم و سرخوش و مست از باده عشقی که جرقه اش چند سال پیش زده شده بود همسرم حامله شد و برایم پسری به دنیا آورد.حال او مادر است و نگاهم به او فرق کرده.او احترام یک مادر را دارد او عاشق پسر من است و من پسرم را دوست دارم.یا باید تو از زندگیم بیرون بروی یا مادر و پسری که من به آنها تعلق دارم.
پرستوی نازنین باور کن نوشتن این نامه که بوی بیوفایی و شاید هم نامردی میدهد برایم اسان نیست.نزدیک به 40 روز زندگی برایم جهنم شده بود که چطور میتوانم تویی که با همه وجود دوستت دارم دست بکشم اما دست تقدیر چنین خواست یا اشتباه من و یا اشتباه تو بود که برایم نامه نوشتی هر چه بوده در این مدت هر دو در کنار هم لذت بردیم.همانقدر که من در تمنای وصال اولین و آخرین عشقم میسوختم تو هم در تب احساس میسوختی.هر دو خواستیم آب روی آتش بریزیم غافل از اینکه چیزی نمانده بود خاکستر شویم.باور کن دو سال زندگی پنهانی با تو هزار سال خاطره همراه دارد و هرگز از یاد من نمیرود.به هر روی زمانی این نامه بدستت میرسد که من ایران نیستم.این تصمیم را چند ماه بعد از ازدواج گرفته بودم اما نامه ات مرا دگرگون کرد احساس خفته ام به عبارتی عشقی که به بند کشیده بودم وقتی تو را دیدم بیدار شد.پرستوی زیبا و باوقار شکست خورده و ناامید من مغبون و سرخورده .هیجان روزهای نخست هر چه سعی کردم با ربان عقل خودم را مجاب کنم اما هربار که میدیدمت چنان زلزله ای در ارکان وجودم ایجاد میشد که عقل از سرم میپرید و تمنای وصال بر من سست اراده چیره میشد و باید قبول کنی که احساس تو هم کمتر از من نبود.آنقدر تجربه داشتم که پی ببرم از من تشنه تر هستی در عین حال پرده حیا را تا مدتی کنار نزدیم.تا آن روز در باغ لواسان آنچه نباید میشد شد و جای شکرش باقیست که پا روی باورهای اعتقادی نگذاشتیم و حلال را بر حرام ترجیح دادیم.در این میان بیشتر تو ضرر کردی و معذرت چه فایده ای دارد؟در خاتمه میگویم تا زمانیکه زنده ام از ذهنم بیرون نمیروی اما چاره ای جز فرار نداشتم میترسیدم روزبروز وابسته تر شوم و خدای ناکرده از تو صاحب فرزندی شوم آنوقت بود که همه چیز بهم میریخت.

دوستت دارم خداحافظ
سیاوش

آخر ص 259

R A H A
07-03-2011, 03:32 PM
گویی خواب میدیدم.باورش مشکل بود یعنی سیاوش مرا رها کرد و رفت نه نه...ناگهان همه چیز را سیاه و تاریک دیدم.اتاق دور سرم میگشت.دیگر متوجه چیزی نشدم.فقط یادم هست همکارانم به صورتم آب میپاشیدند و مرتب میپرسیدند که چی شده و چه اتفاقی افتاده میپرسیدند برادرت طوری شده؟شوهرت چیزیش شده؟و اصرار میکردند که حرف بزنم.
حالتی بین وجود و عدم داشتم.در آن لحظات بزرگترین آرزویم مرگ بود.همکاران با دستپاچگی برایم اب قند درست میکردند یکی میگفت فشارش پایین آمده و دیگری حدس او را تایید میکرد.
چشمانم روی یک یک همکاران میگشت سپس به نقطه ای خیره میشدم تار و پود وجودم کرخ شده بودند.نای حرف زدن نداشتم.چه میتوانستم بگویم؟از اضطراب شدید ناگهان حالت تهوع به سراغم آمد.خانم مدنی مرا به دستشویی برد آماده میشدند مرا به بخش اورژانش برسانند.با اشاره دست به آنها حالی کردم لازم نیست.چون میترسیدم پزشک در آن واحد پی ببرد حامله هستم.با اینکه به آنهاگفته بودم شوهر دارم و یکی دو بار سیاوش را دیده بودند اما میترسیدم.خلاصه با اتومبیل بیمارستان مرا بخانه رساندند.مادرم تا مرا با آن حال نزار دید محکم به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده چی شده؟همکاری که با من بود به مادرم اطمینان داد چیزی نیست و فقط حالم بهم خورده.با صدای خفه ای که از گلویم بیرون می آمد از راننده و همکارم تشکر کردم.مادرم مرتب میپرسید چی شده و کجایم درد میکند و چرا در بیمارستان نمانده ام.مانند دیوانه ها نگاهش میکردم ولی صدایی از حنجره ام بیرون نمی آمد.در گوشه ای نشستم.مادرم دست و پایش را گم کرده بود.آنچه او را به حدس و گمان واداشته بود با حالتی شتاب زده به زبان آورد:اتفاقی افتاده؟محمد طوریش شده؟عباس اذیتت کرده؟حرف بزن.اشاره کردم نه نه کسی طوری نشده اما ناگهان بغضم ترکید و چنان گریه کردم که به هق هق افتادم.مادر بیچاره ام کلافه شده بود.پشت سر هم میپرسید چی شده؟بالاخره چاره را در آن دید که از طریق تلفن همسایه پروانه را خبر کند.در غیبا مادرم یک آن به فکرم رسید خودم را بکشم تا شرمسار مادر و خواهر و برادرم نشوم.مردد بودم.از جا برخاستم نخست به پریز برق نزدیک شدم در پی فلزی میخی یا سیمی بودم به آشپزخانه رفتم.کارد بزرگی را برداشتک.ناگهان بخودم نهیب زدم پرستو چرا خودت را بکشی؟کاغاذ روحانی لواسانی مشخص میکند که تو عقد سیاوش در آمده ای بچه ای که در شکم داری چه گناهی دارد؟نه نه...
در حالیکه کارد اشپزخانه رادر دست داشتم چنان در خودم غرق بودم که متوجه مادرم نشدم.فریاد او مرا بخود آورد:پرستو چیکار میکنی؟خدا مرگم بده.نکنه دیوونه شدی.
کارد را از دستم گرفت.در گوشه ای ماتم زده نشستم.بی اختیار قطره های اشک روی گونه هایم سرازیر شده.هر چه سعی میکردم بخاطر مادرم هم که شده خودم را کنترل کنم نمیتوانستم.گویی حرف زدن را فراموش کرده بودم.مادرم دور خودش میگشت و راه بجایی نمیبرد تا اینکه پروانه از راه رسید.بمحض مشاهده من رنگ از صورتش پرید.او هم به حدس و گمان افتاده بود که نکند برای محمد اتفاقی افتاده باشد.به او اطمینان دادم که برادرم طوری نشده چگونه آن لحظات را توصیف کنم نمیدانم.قضیه را تا زمانیکه هنوز نزد روحانی لواسانی نرفته بودم شرح دادم.
پروانه گفت:اینکه چیز مهمی نیست.حتما گفته پدر و مادرش قبول نکردن.گور باباش.یعنی آنقدر عاشقی که میخواستی مثل دختر بچه ها خودت رو بکشی؟تو که گرگ بارون دیده ای دختر.سر را به علامت تاسف تکان دادم و باز گریه و به هق هق افتادم.وای خدای من وقتی گفتم پنهانی صیغه او شدم و اکنون حامله هستم چه بر مادر و خواهرم گذشت خدا میداند.مادرم محکم به سرش کوبید و روی زمین ولو شد.پروانه هم وضعی بهتر از او نداشت ولی خودش را کنترل کرد.حالا ما در صدد بودیم مادر را از دست ندهیم هر چه صدایش میکردیم جوابی نمیشنیدیم به تصور اینکه کار مادرم تمام شده است چیزی نمانده بود جیغ بکشم اما ناگهان چشمانش را گشود.پروانه شانه هایش را مالش داد برایش آب آوردم.منتظر بودم گوشت بدنم را زیر دندانهای یکی د رمیانش بجود انتظار داشتم با کارد آشپزخانه به شکمم فرو کند اما هیچ عکس العملی نشان نداد.خنده ای روی لبانش نقش بست و به نقطه ای خیره شد.پروانه که از مادرم مطمئن شد رو بمن کرد و گفت:دیدی چه خاکی به سر خودت و من و مادرم کردی؟چگونه حاضر شدی...
نگذاشتم جمله اش تمام شود نامه سیاوش را به او دادم .مادرم بهت زده گاهی بمن وگاهی به پروانه نگاه میکرد.نمیدانستم در ذهنش چه میگذرد.پروانه بعد از خواندن نامه رو بمن کرد و گفت:گول خوردی.رسوا شدی.رسوامون کردی من جای تو بودم خودم رو میکشتم به مردم چی بگم؟جواب محمد رو چی میدی؟به منصور چی بگم؟بگم خواهرم حامله شده و شوهری د رکار نیست؟وای که چه خاکی به سرمان شد.
پروانه بر خلاف مادرم که ساکت و مات زده هیچ عکس العملی نشان نمیداد مثل مرغ پرکنده شده بود.یکی دو بار به سمتم هجوم آورد وبا هر دو دستش به سرم کوبید.با مشت محکم به شکمم میزد و میگفت:همین امروز بچه را از شکمت بیرون میکشم اگرم مردی چه بهتر.
نخست آنچه را پروانه میگفت با جان و دل پذیرفتم.قبول داشتم که اشتباه کردم اما وقتی شتاب زده به حیاط رفت و با دسته کلنگی برگشت که به شکم من بکوبد در برابرش ایستادم.گفتم کار خلاف شرع نکرده ام و گواه من آن روحانی لواسانی است و نوشته او.بچه ام حرامی نیست و هرگز او را از دست نمیدهم.پروانه آنچه ناسزا بود نثارم کرد.تا شب بگو مگو با پروانه ادامه داشت.گفت:از این به بعد تو را خواهر خودم نمیدانم.و با قهر خانه را ترک کرد.سراغ مادرم رفتم.تکه گوشتی شده بود گویی جان در بدن نداشت.سرش را روی سینه ام گذاشتم و گفتم:این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟چرا چرا؟آخر من چه گناهی کرده بودم؟مادرم فقط سر تکان میداد و از گوشه چشمش اشک جاری بود.او را دلداری دادم.گفتم بالاخره آنچه نباید اتفاق افتاده.خودم میدانم کار خلاف شرع نکردم و سیاوش شوهر من است.فقط اشتباه کردم حامله شدم.دلگرم شدم که مادرم حقیقت را پذیرفته است اما از اینکه هیچ عکس العملی نشان نمیداد ترسیده بودم که مبادا شوکه شده باشد.آنشب بدون خوردن شام به رختخواب رفتیم.من به نوشیدن یک لیوان شیر اکتفا کردم.چه شب وحشتناکی بود گویی در و دیوار هم سرزنشم میکردند.خوب به چشمانم نمی آمد چند بار به مادرم سر زدم.او هم بیدار بود.خواستم با او حرف بزنم و به دروغ بگویم سیاوش یا برمیگردد یا من نزد او میروم.صورتش را از من برگرداند تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب با افکاری درهم از این دنده به آن دنده میغلتیدم و تا صبح میان خواب و بیداری بودم.روز بعد قصد داشتم به بیمارستان نروم اما ماندن در خانه بیشتر اعصابم را ناراحت میکرد.مادرم را مانند هر روز تنها گذاشتم و سرکارم رفتم.همکاران زن همگی یک سوال مشترک داشتند دیروز یک مرتبه چی شد؟و ایا بهتر هستی؟جوابم مثبت بود.میدانستم که بالاخره آنها باید بفهمند که حامله هستم چرا که هفت هشت ماه دیگر همه چیز برملا میشد.وقتی گفتم حامله هستم هر سه نفر با خوشحالی گفتند:پس بگو پرستو خانم حامله شدن ما رو بگو که چقدر ترسیده بودیم.خانم مدنی که قبلا گفتم سنش از از سی چهار پنج سال تجاوز میکرد ادعا کرد که همان دیروز حدس زده است.دیگری پرسید پس نامه چی بود که ناگهان دگرگونت کرد؟بالاخره مجابشان کردم و گفتم:در این گیر و دار شوهرم برای ادامه تحصیل به خارج رفته و باید یکی دو سال دور از او باشم.دیروز نامه او مرا ناراحت کرده بود.
یکی خوشحال شد که شوهرم تحصیل کرده خارج میشود.دیگری شگفت زده از او انتقاد میکرد که نباید مرا تنها میگذاشت.آن یکی معتقد بود چون با مادرم زندگی میکنم نباید زیاد نگران باشم.حوصله گفتگو نداشتم دست و دلم بکار نمیرفت.گاهی چنان به نقطه ای خیره میشدم که توجه به ارباب رجوع نداشتم.از فکر پروانه که قهر کرده بود و مادرم که حرف نمیزد و محمد که حتما از موضوع مطلع میشد و واکنشی که نشان میداد بیرون نمیرفتم.معمولا صبحانه را در محل کارمان میخوردیم.هرکسی از خانه اش چیزی می آورد.آن روز خانمی سالاد الویه درست کرده بود.خیلی دوست داشتم و چقدر با اشتها خوردم.در اندرونم غوغای عجیبی برپا بود و افکارم از این شاخه به آن شاخه میپرید.خودم را سرزنش کردم بیاد جمله سیاوش که از من خواهش کرده بود حامله نشوم افتادم.اگر حقیقت را میگفت که زن دارد راضی نمیشدم حتی یک قدم با او راه بروم.هر چند که برایم نوشته بود همسرش را دوست ندارد.
بعد از اداره با حالتی که گویی مرتکب جنایت شدم با شرمندگی به خانه برگشتم.مادرم در خانه نبود.سابقه نداشت در آن ساعت که 3 بعدازظهر بود قبل از ورود من خانه را ترک کند.همیشه ناهار را با هم میخوردیم.به اشپزخانه رفتم اثری از غذا نبود فوری خودم را دم در رساندم و به این سو و آن سوی کوچه نگاه کردم.خدای من کجا ممکن است رفته باشد؟شک نداشتم که پروانه در غیاب من دنبال او آمده و او را به خانه اش برده اما تردید کردم.با عجله خودم را به کیوسک سر خیابان رساندم چنان ذهنم مخدوش شده بود که شماره تلفن خانه پروانه را که حدود شش هفت ماه قبل صاحب تلفن شده بودند فراموش کرده بودم.دوباره بخانه برگشتم.دفترچه تلفن را برداشتم و شتاب زده تر به سر خیابان دویدم.جوانکی مشغول مکالمه بود.دل در درونم میجوشید.جوانک قاه قاه میخندید و میگفت دیشب خیلی خوش گذشت...چند ضربه به شیشه کیوسک زدم.جوانک با اشاره سر به من فهماند که پی برده عجله دارم.گوشی را گذاشت هنوز نیمی از تنه جوانک از کیوسک بیرون نیامده بود که قصد داخل شدن کردم.جوانک به علامت اینکه زنی دیوانه ام سر تکان داد.در حالیکه از شدت دلشوره دستانم میلرزیدند شماره را گرفتم.پروانه گوشی را برداشت.تا گفتم الو مرا شناخت.هنوز سوال نکرده گفت:چرا زنگ زدی تو دیگه...میان حرفش پریدم و گفتم:مامان اونجاس؟گفت:نه.شک کردم که میخواهد اذیتم کند.پرسیدم:تو رو خدا راست بگو پروانه.دارم دیوونه میشم اگه مامان پیش تو هست من حرفی ندارم باشه.اون هم منو دختر خودش نمیدونه ندونه اما بگو اونجاس یا نه.ناگهان لحن پروانه تغییر کرد.پرسید:چی داری میگی؟مگه مامان خونه نیس؟گفتم نه.پروانه گفت:حتما رفته خرید رفته خونه همسایه جایی رو نداره بره.
گفتم:نمیدونم پروانه تو رو خدا راست بگو.
با گریه التماس میکردم که اگه مادرم در خانه پروانه هست راستش را بگوید.پروانه مرا دیوانه خطاب کرد و گفت:مامان جایی نمیره.حتما رفته خونه همسایه اگه پیداش نشد زنگ بزن.
پروانه دلش نمیخواست با من حرف بزند.تنفرش از طرز گفتارش مشخص بود.گوشی را گذاشتم.سراسیمه بخانه برگشتم.صدا زدم مامان مامان.جوابی نشنیدم.به همسایه دیوار به دیوارمان حاج نصرالله که تا حدودی رفت و آمد داشتیم سر زدم.از همسایه روبرو سراغ او را گرفتم کسی خبری از او نداشت.هرکس حدسی میزد و گمانی که مرا امیدوار کند بزبان می آورد.هر چه زمان میگذشت دلشوره ام بیشتر میشد.هوا رو به تاریکی میرفت.همسایه ها دم درخانه جمع شدند.نمیدانستم چه خاکی به سرم بریزم.از خانه همسایه بار دیگر به خانه پروانه زنگ زدم و گفتم:از مامان خبری نشده!باورش برای او هم مشکل بود.گفت:الان با منصور می اید.منصور دو سه ماهی بود که صاحب اتومبیل پیکان شده بود.
وای خدای من هوا کم کم داشت تاریک میشد.بقول معروف دلم هزار راه میرفت.چی شده؟کجا رفته؟زردی غروب رفته رفته رنگ شب میگرفت.آقا منصور و پروانه سراسیمه از راه رسیدند.گویی هنوز منصور از قضیه بو نبرده بود چرا که رفتارش با گذشته تفاوتی نداشت با خوشرویی جویای حالم شد و دلداریم داد که حتما مادر برمیگردد.حتما جایی رفته و خانه را گم کرده.گفتم:نه نه او جایی ندارد که برود.نگاه پروانه بمن خشم آلود بود.در حالیکه دندانهایش را بهم میفشرد طوریکه منصور متوجه نشود گفت:شک ندارم از دست تو سر به بیابان گذاشته یک تار مو از سرش کم شود میکشمت.جدا از دلشوره ای که داشتم نگاه غضب آلود پروانه و تهدید او هم خنجری بود که به جگرم فرو میبردند.
ساعت از 8 9 و 10 شب گذشت.رفته رفته همگی امیدمان را از دست دادیم.منصور که ماجرا را نمیدانست تردیدی نداشت که مادرم خیابانی را اشتباه رفته و گم شده و شاید هم بخاطر اینکه من و پروانه را آرام کند چنین میگفت.من شکی نداشتم که بر اثر شوکی که روز گذشته ناغافل به او وارد شده مشاعرش را از دست داده و معلوم نیست کجا رفته.پروانه فقط زیر لب نق میزد و برای من خط و نشان میکشید.منصور به کلانتری محل سر زد.همسایه ها به بعضی از بیمارستانها که نزدیک بود تلفن کردند...وای که چه شبی بود.تا صبح دیده بر هم نگذاشتیم.پروانه دلش شور دخترش پریسا را نمیزد چرا که در خانه عمه اش بود.روز بعد با بیمارستان تماس گرفتم که برایم مرخصی بنویسند.به هر کجا که تصور میرفت سر زدیم.به بیمارستانها کلانتریها و حتی پزشک قانونی.منصور از حالت پرخاشگری و عصبانی پروانه پی برد که موضوعی را از او پنهان میکنیم چرا که مرتب پروانه مرا سرزنش میکرد اما پروانه راضی نمیشد بقول خودش رسوایی ای که من بار آورده بودم به شوهرش بگوید و سرزنش او را بشنود.شب دوم همگی ماتم زده و سردرگریبان بودیم.همسایه ها هم در تکاپو بودند.چرا که مادرم را دوست داشتند زنی بی اذیت و آزار در محل بود و هر روز صبح زود دم در را تا مسافتی که حتی بخانه ما هم مربوط نمیشد اب و جارو میکرد.راه به جایی نمیبردیم همگی بهم گفتیم یعنی چی شده؟من شک نداشتم یا از من فرار کرده یا شوک وارده موجب شده خودش را فراموش کند.
روز دوم و روز سوم هم اثری از مادرم نیافتیم.منصور کار و کاسبیش را رها کرده بود آخرین حدسمان این بود که به اندیمشک رفته است اما باورش مشکل بود.هیچ چیز با خودش نبرده بود.در میان ناامیدی تلفنی با محمد تماس گرفتیم جوابش منفی بود پاک ناامید شدیم.محمد گفت همان روز با قطار حرکت میکند.از یکسو نگران مادرم بودم و از سوی دیگر اینکه اگر محمد بو ببرد که از سیاوش حامله شده ام و او مرا رها کرده چه میکند.در هیچ خانواده ای که سهل است در هیچ داستانی هم چنین مصیبتی سراغ نداشتم.
روز بعد محمد در حالیکه از فرط نگرانی بهت زده شده بود از راه رسیده و پرسید چه شده و چه اتفاقی افتاده.گفتیم مادر نزدیک پنج شش روز است که از خانه بیرون رفته و برنگشته.
پروانه سر تکان میداد.من و یا پروانه جرات نداشتیم علت را برملا کنیم.محمد آرام و قرار نداشت.پرسید به کلانتریها و بیمارستانها سر زده اید یا نه.منصور گفت هر جا ممکن بود رفته ایم اما اثری از او نیست.یکی دیگر به ماتم زدگان اضافه شد.او حدس میزد و میگفت یا اتومبیلی او را زیر گرفته و به بهانه بیمارستان در بیابانی رهایش کرده یا...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که در خانه را زدند.همگی سراسیمه خودمان را دم در رساندیم.با مشاهده پاسبانی که از همان کلانتری تهران نو بود تردیدی نداشتیم که از مادرمان خبر آورده.حالت پاسبان طوری بود که خبر ناگوار است.بالاخره گفت که جنازه او را پشت ساختمانی نیمه تمام پیدا کرده اند.
وای چه قیامتی برپا شد.در یک چشم بهم زدن همسایه ها جمع شدند.وقتی فهمیدند که چه شده تاسف و تسلیت و دلجویی و دلداری کاری از دستشان بر نمی آمد.پروانه به سرش میزد و گریه میکرد.من خون گریه میکردم.محمد و منصور به کلانتری رفتند و دو سه ساعت بعد به ماتمکده ای برگشتند که من و پروانه در آن مانده بودیم و به سر و سینه میزدیم.این دومین بار بود که میدیدم برادرم زار زار میگرید.در حالی که اشک میریخت از من میپرسید آن وقت شب مادرم در جاده خراسان چه میکرده؟
جوابش برای من مشخص بود اما چه میتوانستم بگویم؟همان روز در میان غم و اندوه و اشک و ناله و زاری با تعداد کمی از همسایه ها و اندکی از بستگان منصور مادرم را در بهشت زهرا دفن کردیم و شب عده ای که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد تا نزدیک نیمه شب ما را تنها نگذاشتند.وقتی همسایه ها یکی پس از دیگری بقای عمر بیشتر برای ما طلب کردند و رفتند علاوه بر غم از دست دادن مادرم موجی از ترس و دلهره به سراغم آمد.حتم داشتم محمد کنجکاوی میکند و بی شک پروانه ساکت نمیماند.وقتی تنها شدیم همان شد که تصور میکردم.بالاخره برادرم ژاندارم بود و مثل یک بازجو من و پروانه را سوال پیچ کرد.شک نداشت که مادرم از خانه قهر کرده ولی علتش را نمیدانشت و اصرار داشت که او را در جریان بگذاریم.پروانه دستانش را بهم میمالید و نمیخواست جلوی شوهرش دراینباره حرفی بزند.او بمن نگاه میکرد و من.خودم را میخوردم.محمد از طرفی از مرگ وحشتناک مادرم ناراحت و ماتم زده بود و از سوی دیگر عصبانی بود که چرا حقیقت را نمیگوییم.بالاخره من سکوت را شکستم و گفتم:همه ما از مرگ مامان ناراحتیم اما من مقصر بودم.منصور هم گوشهایش تیز شده بود مانند کسی که نمایشنامه یا داستان فیلمی را بازگو میکند از نخستین روز آشنایی با سیاوش تا زمانیکه نزد روحانی لواسانی رفتیم و تا حامله شدنم و روزیکه که مادرم پی برد همه را شرح دادم.در ادامه گفتم:اگر عقیده شما اینه که من باعث مرگ مادر شدم یا رسوایی به بار آوردم همین امشب سرم را گوش تا گوش ببرید.
صورت محم خیس از عرق شده بود.لبانش را بین دندانهایش میگزید.منصور از او عصبانی تر بنظر می آمد.محمد رو بمن کرد و گفت:چرا بمن خبر ندادی؟چرا خواهرت یا منصور را در جریان نگذاشتی؟چرا چرا؟خیال میکردم از تو نجیب تر و سربراه تر در دنیا وجود ندارد.چطور باور کنم که خواهرم از مردی حامله شده که الان در دسترس ما نیست؟
نوشته روحانی لواسانی را به او نشان دادم و گفتم:به عقد او در آمدم.کار خلاف شرع نکردم اما قبول دارم که کارم اشتباه بوده.محمد از جا برخاست که بمن هجوم بیاورد.منصور مانع شد.محمد از دور به صورتم تف انداخت و گفت:انقدر به تنگ آمده بودی که صیغه شدی؟خاک برسرت.از این به بعد تو خواهر من نیستی.گفتم:نه خواهر تو هستم و نه خواهر پروانه.شما هم که مقصر نیستین بزور به اون مردیکه شوهرم دادین سیاوش آن روز آمده بود اندیمشک که از من خواستگاری کنه دوستش داشتم هنوزم دوستش دارم.
محمد طاقت نیاورد و سینی چای را با آنچه در آن بود به سمتم پرتاب کرد.که اگر کنار نرفته بودم به صورتم اصابت میکرد.داد زد.فریاد کشید منصور ناسزا میگفت و من ساکت بودم.
گفتند تو قاتل مادرمان هستی گفتند باید تو را میکشتیم و شبانه در چاه میانداختیم.غیر از اینکه بگویم کار خلاف شرع نکردم حرفی نداشتم.
منصور گفت:چقدر اینطرف و آنطرف بین فامیلهام از تو تعریف کردم.حالا چطور سربلند کنیم؟چی بگیم؟

آخر ص 270

R A H A
07-03-2011, 03:33 PM
پروانه گفت:راهی غیر از انداختن بچه نیست.محمد پیشنهاد او را تایید کرد.بالاخره آنشب همگی حتی خودم قبول کردیم که به هر قیمت شده کورتاژ کنم.
آنشب از شبهای قبل برایم بدتر بود.مرگ مادر که من مسببش بودم و اینکه باید بچه ام را میکشتم.وای که چه جان سخت بودم که قالب تهی نمیکردم.کسی قادر نبود دیده بر هم بگذارد.همگی بخصوص من ارام و قرار نداشتیم.بالاخره آنشب وحشتناک را به روز رساندیم چه روزیکه از شبش شومتر بود.سرزنشها را سر گرفته وداد و فریادها شدیدتر شد.با ورود تعدادی از بستگان منصور برای گفتن تسلیت موقتا از آنهمه ناسزا گویی خلاص شدم.طولی نکشید که همکارانم به دیدنم آمدند.خودشان را در غم از دست دادن مادر شریک میدانستند.باید توضیح میدادیم که چرا مادرم تنها از خانه بیرون رفته را تصادف کرده و چرا چند روز بعد از تصادف با خبر شدیم.کنجکاوی این و ان بیشتر مراناراحت میکرد.بهر حال تا مراسم سوم و هفتم همچنان زیر ضربات ناسزا و بد و بیراه بودم و گاهی هم محمد رفتارهای خشونت امیز نشان و میداد و کشیده ای به صورتم میزد.
به هر صورت عزم آنها جزم بود که هر چه زودتر بچه ام را بیندازم.پروانه پزشکی را سراغ گرفته بود.محمد بیش از آن نمیتوانست کارش را رها کند و جمیله و دخترش را تنها بگذارد.از اینکه جمیله را با خودش نیاورده بود راضی بنظر میرسید و میگفت اگر جمیله پی به این رسوایی ببرد به گوش بستگانش هم میرسد و از آن به بعد نمیتوانیم در برابر آنها سربلند کنیم به هر حال او را به ایستگاه راه آهن رساندیم.بجای خداحافظی برای آرزوی مرگ کرد.حتی گفت اگر بمیرم زیر تابوتم نمی آید.حرف او خیلی دلم را سوزاند.با رفتن محمد کمی جرات و جسارت پیدا کردم به پروانه گفتم:اصلا راضی نمیشم بچه ام را از دست بدم او صاحب دیگری هم داره پدرش مشخصه نامه ای دارم که بچه ام حرامی نیست.اگه از ابروی خودت و شوهرت میترسی جایی میرم که هرگز چشمتون بمن نیفته.
پروانه محکم به صورتش زد.او اصرار داشت که خودم را اسوده کنم و من سماجت میکردم که نمیخواهم دومین میوه زندگیم را از دست بدهم.در ضمن اعتراف کردم که هنوز سیاوش را دوست دارم و بالاخره با هر جان کندنی بزرگش میکنم و خدا را چه دیدی شاید پدرش برگردد.منصور در حالیکه رانندگی میکرد خسته و بی حوصله بنظر می آمد میگفت نزدیک 10 روز است که از کار و زندگیش خبر ندارد.بعد هم سرم فریاد کشید و گفت:هر غلطی دلت میخواد بکن ابرویی که رفت هرگز برنمیگردد.
گفتم:چه ابروریزی؟خونه رو میفروشیم.خودت شاهد بودی نصف پول این خونه مال من بوده.سهمیه ام را برمیدارم و زندگی تازه ای رو شروع میکنم.نه شما سراغ من بیاین و نه من به خونه شما پا میزارم.کارمند دولتم احتیاج به هیچکس ندارم.شما ها به جای اینکه مرهم زخم باشید روی زخمم نمک میپاشین.هرکس عاقل باشه خوب باشد کوچکترین تخلف و اشتباهی نکنه سربراه و سربزیر و مطیع باشه همه اون رو دوست دارن.اگه منو که خودتون باعث بدبختیم شدین یاری کنین ارزش داره.
پروانه با تعجب گفت:ما باعث شدیم؟
گفتم:بله تو مادر پدر خدابیامرزم همین محمد که الان غیرتش گل کرده شما از عباس چقدر تعریف و تمجید کردین؟مگه ده بار صد بار نگفتم اون رو نمیخوام؟اگه مجبورم نمیکردین زن عباس بشم اینطور نمیشد.چیزی هم نشده شوهر کردم بچه دار شدم.چرا سخت میگیرین؟
پروانه و منصور چند لحظه به فکر فرو رفتند.پروانه گفت:کدام شوهر؟کجاست که به مردم نشونش بدیم؟
گفتم :از این حرفها گذشته برای حفظ ابروتون بهتره منو رها کنین خوشبختانه قولنامه خونه بنام منه.اینجارو میفروشم میرم و اثری از خودم باقی نمیگذارم.
منصور و پروانه با حالتی عصبانی مرا روبروی کوچه پیاده کردند و بدون خداحافظی تنهایم گذاشتند.وای خدای من.وقتی وارد خانه شدم به هر سو نگاه میکردم مادرم را میدیدم.ترس همه وجودم را گرفته بود نمیدانستم چه کنم.راهی به جای نمیبردم شک نداشتم آنشب از تنهایی و ترس سکته میکنم.خوشبختانه هنوز هوا تاریک نشده بود که دختر همسایه دیوار به دیوارمان و مادرش به دیدن من آمدند و شگفت زده پرسیدند چراتنهایم.گفتم:بالاخره باید تنها باشم هر کس به سر خونه و زندگیش برگشته.برایشان چای درست کردم و گفتم کم کم باید به فکر فروش اینجا و خرید آپارتمانی کوچک برای خودم باشم.زن همسایه گویی از خدا خواسته گفت:اولا ما راضی به مرگ مادرت نبودیم.در ثانی مرگ حقه از اینها گذشته مشتری خونه شما حاضره هر ساعت بخواهین حاجی خریداره.
گفتم:راستش را بخواین هر چه زودتر بهتر حتی نمیتونم تا مراسم چهلم صبر کنم.
زن همسایه دخترش را دنبال شوهرش فرستاد.حاج اقا یالله گویان وارد شد.بعد از تسلیت و نوشیدن چای رفتیم سر اصل مطلب.هیچ چیز نمیتوانست حاجی را به آن اندازه خوشحال کند.قولنامه رابه او نشان دادم.پرسید:به نام مادرتان هست؟گفتم:نه حاج اقا به اسم خودمه.گل از گلش شکفت.بعد ازده روز که از مرگ مادرم میگذشت برای همسایه مان جای تعجب داشت که چرا به این زودی قصد فروش خانه رادارم.اما چیزی نگفت.قیمت را پرسید.بالاخره تا حدودی بی اطلاع نبودم و میدانستم چه بگویم.گفتم هر چه بنگاهها قیمت گذاشتند حرفی ندارم.
خلاصه مرا تنها گذاشتند و قرار شد فردای آنشب به بنگاه معاملات ملکی سر خیابان که قولنامه آنجا تنظیم شده بود مراجعه کنیم.وای که چه شب وحشتناکی بود.خودم را قهرمان نقش اول فیلم ترسناکی میدیدم.از بس خسته و کوفته بودم و کمبود خواب داشتم خوابیدم.مادرم بخوابم آمد مانند دیوانه های موهایش سفید و پریشان و درهم ریخته بود و لباسی پاره پاره بتن داشت.از او فرار میکردم و او دنبالم میکرد و فریاد میکشید تو مرا دیوانه کردی!سپس به شکل سیاوش در آمد و گفت:نترس من سیاوشم با تو شوخی کردم از آلمان برگشتم.بچه کجاست؟صدای دختری از درون شکمم بگوش رسید که میگفت من اینجا هستم بابا بالاخره برگشتی؟دستانم را بسمت سیاوش دراز کردم که ناگهان از خواب پریدم.نمیتوانم حالتم را در آن ساعت توصیف کنم.تا روشن شدن هوا بیدار ماندم.صبح زودتر از بقیه همکاران بعد از ده روز سرکار حاضرشدم.همکاران زن و مرد و حتی رییس بیمارستان به دیدنم امدند تسلیت گفتند و پرسیدند چرا مادرت ازخانه بیرون رفته و چه چه.سعی کردم پاسخ مناسبی بدهم.بین آنهمه همکار زن تنها خانم مدنی همان که روز نخست به او معرفی شدم بمن مشکوک شده بود.نگاهش آزارم میداد.شک کرده بودم که از قضیه بو برده.سوالاتش با بقیه تفاوت داشت.گویی تناقضی در رفتارم پیدا کرده بود.طوریکه بقیه همکاران پی نبرند گفت:من تو رو دوست دارم اگه کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
با اینکه خیلی احتیاج به کسی داشتم تا بتوانم دردم را به او بگویم آنروز حرفی نزدم ولی اشک جمع شده در چشمانم از دید او پنهان نماند.بعد از کار بیمارستان سر راه با یک ساندویچ خودم را سیر کردم.حاج نصرالله منتظر من بود.به اتفاق به بنگاه معاملات رفتیم.قبل از اینکه او با بنگاهدار حرف بزند گفتم:شاید برایتان جای تعجب داشته باشد که هنوز 15 روز از مرگ مادرم نگذشته قصد فروش خانه ام را دارم.دلیلش اینه که تو اون خونه که از مادرم خاطرات زیادی دارم نمیتونم زندگی کنم تو رو خدا سعی نکنین خونه رو مفت از چنگم در بیارین .بنگاهدار قولنامه را از من گرفت.مرور کرد و گفت:ما بنگاهدارا بدنام شدیم که کلاه سر مشتری میذاریم نه والله.اینجور نیس خانم خریدار و فروشنده ماشالله عاقل و بالغ هستن خونه هم قیمتش معلومه.خلاصه خانه را 35 هزار تومان قیمت گذاشتند.گفتم حرفی ندارم.لااقل پولی بمن بدهید که بتوانم خانه ای دیگر تهیه کنم.حاج نصرالله شگفت زده شده بود که چرا تنهایم.با کنجکاوی پرسید:بمن مربوط نیست اما برادرت خواهرت شوهر خوارت چی شدن؟
آهی کشیدم و گفتم:هر کس دردش تو دل خودشه.من خیلی تنها شدم حاج آقا.
به هر روی همان بعدازظهر معاله تمام شد و حاجی کل مبلغ را طی چکی بمن پرداخت و قرار شد تا یکماه بعد خانه را تخلیه کنم.کسی را نداشتم به او تکیه کنم یا برایش سفره دلم را باز کنم.مجبور شدم سیر تا پیاز زندگیم را برای خانم مدن یکه زنی با تجربه و مهربان بود شرح دهم.چنان قصه پرماجرایم برای او غم انگیز بود و چنان تحت تاثیر قرار گرفت که اشک در چشمانش جمع شد.وقتی گفتم شبها در آن خانه وحشت میکنم و کابوس میبینم مرا به خانه اش دعوت کرد و از من خواست او را بزرگترم بدانم.

R A H A
07-03-2011, 03:34 PM
خانه آنها د رنارمک حول و حوش میدان هفت حوض بود.او دو پسر ده و شش ساله و یک دختر 4 ساله به نامهای سپهر و سیامک و سودابه داشت.شوهرش از خودش مهربانتر بنظر میرسید.دلداریهای او و شوهرش بی تاثیر نبود.آنچه برای خانم مدنی گفته بودم مفصل تر برای شوهرش که پسر عمویش هم بود شرح دادم.او هم متاثر شد.
خلاصه آنشب صحبت از نقل مکان از خانه تهران نو و اینکه خانه را فروختم پیش آمد.آقای مدنی کارمند بانک بود.مرا مطمئن کرد که بزودی برایم خانه ای به اندازه پولی که داشتم تهیه میکند.از اینکه آنها را بحزمت انداخته بودم معذرت خواستم.خانم مدنی و شوهرش میگفتند آنها هم زندگی پردردسر و پرماجرایی داشتند و به یاری دوستانشان که وظیفه انسانیشان حکم میکند که زنی مانند مرا بی پناه و بی یاور و تنها نگذارند و به آنچه مدعیش بودند عمل کردند و دیگر نگذاشتند پا به خانه ای بگذارم که از آن وحشت داشتم.در مدتی کمتر از یکهفته خانه ای یک طبقه و نیم بیش از 150 متر به قیمت 45000 هزار تومان در همان حدود خانه خودشان با این تفاوت که داخل کوچه 8 متری واقع بود برایم خریدند.طبقه اول نزدیک 100 متر بنا داشت و نیم طبقه اش عبارت بود از دو اتاق کوچکتر تو در تو و دستشویی و آشپزخانه ای بسیار کوچک.بعد از ده دوازده روز به کمک خانم مدنی و یکی دو نفر از کارگران بیمارستان کلیه وسایلم را از خانه تهران نو به خانه نارمک بردیم.خانم و اقای مدنی واقعا مانند خواهر و برادرم بودند.به کمک آنها در خانه جدید مستقر شدم.نه از خواهرم خبری داشتم و نه او سراغ من آمد.حتی مرسام چهلم مادرم برگزار نشد.برای اینکه با پروانه که در بد موقعیتی رهایم کرده بود روبرو نشوم سر مزار مادرم هم نرفتم.
زمان به سرعت میگذشت روزها تا ساعت دو و سه بعدازظهر در بیمارستان مشغول بودم.به توصیه خنم مدنی وانمود میکردم که با خواهرم زندگی میکنم و بزودی شوهرم از خارج برمیگردد.بعد از برگشتن از کار به پخت و پز و رفت و روب میپرداختم و در اوقات فراغت با مطالعه کتاب و مجله سرگرم میشدم.
کم کم برجستگی شکمم مشخص تر میشد.بچه به جنب و جوش افتاده بود.گاهی هم در عالم خیال با او گفتگو میکردم.
خانم مدنی زنی بنام طاهره میشناخت که تنها بود.بمن پیشنهاد کرد که دو اتاق طبقه بالا را در اختیار او بگذارم و از تنهایی نجات پیدا کنم.میگفت در عین حال در ماه آخر و وقتی فرزندم بدنیا بیاید زیر بال و پرم را میگیرد.بدون لحظه ای درنگ قبول کردم.روز نزدیک غروب خانم مدنی طاهره را بخانه من آورد.زنی تقریبا 50 ساله از اهالی طالش که شوهرش را از دست داده بود.یک پسر و یک دختر داشت که هر دو زندگی مستقلی داشتند.میگفت هرگز راضی نشده زیر بار منت داماد و یا مزاحم عروسش باشد.روی پای خودش ایستاده بود و در خانه این و آن کار میکرد و اتاقی کوچک در جنوب شهر در اجاره اش بود.
از همان برخورد نخست بدلم نشست.گویی با مادرم روبرو شده ام.وقتی به او گفتم این دو اتاق در اختیار تو باشد در عوض مادرم باش چنان تحت تاثیر محبت من قرار گرفت که اشک از چشمانش سرازیر شد .باورش نمیشد که از او اجاره نمیگیرم و باورش نمیشد زنی حامله مانند من تنها باشد .به هر روی با آمدن طاهره من از تنهایی نجات پیدا کردم.چه زن مهربانی!سرگذشت غم انگیز و در عین حال جالبی داشت.میگفت 12 سالش بوده که شوهر کرده و بیشتر عمرش را در شالیزارهای شمال گذرانده از 5 باز زاییدن فقط دو بچه برایش مانده بود.میگفت پسرش در کارخانه روغت نباتی جهان در کرج کار میکند.ازدواج کرده و خانه و زندگیش در کرج است دامادش هم دستفروش بود.میگفت بالاخره نان بخور و نمیری در می آوردند.از طاهره پرسیدم چرا با پسر یا دخترش زندگی نمیکند.
طاهره گفت:هر چقدر که مادرشوهر مهربون باشه عروس چشم دیدنش رو نداره.از اون گذشته نخواستم سربار اونها باشم.
خلاصه از اینکه او را درکنارم داشتم احساس امنیت میکردم و طاهره خانم مرا مانند دختر خودش میدانست و بقول معروف نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.
اسفند آن سال وارد هشتمین ماه حاملگیم شده بودم.مونس و همدم من فقط طاهره خانم بود که روزبروز بیشتر به او علاقه مند میشدم.یکی دو بار عروس و پسرش و چند بار دختر و دامادش به دیدنش آمدند و از اینکه مادرشان را در خانه مطمئن دیدند خیلی خوشحال شدند و از من تشکر کردند.
شب جمعه آخر سال طبق سنت دیرینه خانم و اقای مدنی که گفتم از خواهر و برادرم مهربانتر بودند مرا با اتومبیل خودشان به بهشت زهرا بردند.بعد از مراسم هفت سر قبر مادرم نرفته بودم.وای که چقدر آنروز گریستم و از مادرم طلب بخشش کردم خوشبختانه یا متاسفانه اثری از خواهرم و شوهرش در گورستان ندیدم.تصمیم داشتم اگر هم آنها را ببینم روی برگردانم.
سال 1354 رفته رفته میرفت که آغاز شود.طاهره برای من و شوهرم که گفته بودم مرا ترک کرده و فرزندی که هنوز معلوم نبود دختر است یا پسر سبزه سبز کرد و خیلی خوش سلیقه سفره هفت سین را چید.هنگام تحویل سال یکدیگر را مانند مادر و دختر در آغوش گرفتیم.میخندیدم و قطره اشک میریختم.بهر حال برای یکدیگر آرزوی سلامتی کردیم.طاهره از ته دل برایم دعا میکرد که سلامت فارغ شوم و شوهرم هر چه زودتر برگردد.او هنوز کاملا در جریان نبود فقط بهش گفته بودم که زمانی شوهرم مرا تنها گذاشته که نمیدانسته حامله شده ام.
روز اول عید نوروز به دیدن خانم و اقای مدنی که واقعا بمن محبت داشتند رفتم.خیلی خوشحال شدند.انتظار نداشتند با آنحال که به سختی قدم برمیداشتم به دیدن آنها بروم.گفتم:وظیفه داشتم بیام دستبوس شما.طاهره هم با من بود.ناهار مهمان آنها بودیم.طاهره خانم در خانه آنها غریبه نبود.لااقل هفته ای یکبار کارهای رفت و روب را برایشان انجام میداد و قبل از عید برای خانه تکانی چند روز به خانم مدنی کمک کرده بود.
من از زیر نظر دکتر یوسفی متخصص زنان و زایمان همان بیمارستان جرجانی ابتدای حاملگیم بودم.دوم اردیبهشت سال 1354 در محل کارم درد زایمان به سراغم آمد.بالافاصله به اتفاق خانم مدنی و یکی دیگر از همکاران به بخش زایمان رفتم.بعد از معاینه بستری شدم.از یکی دو ماه پیش به سلیقه خانم مدنی که از مدتی قبل او را به اسم کوچک فروغ صدا میزدم از هر گونه وسایل نوزاد از پستانک تا لباسهای گوناگون گرفته تا تخت و تشک و پتو تهیه کرده بودیم.بیاد روزی می افتادم که در بیمارستان فرح مسعود را بدنیا می آوردم.مادرم زنده بود با خواهرم پشت در بیمارستان منتظر بودند.یکبار تجریه زاییدن داشتم اما اینبار هنوز بچه بدنیا نیامده بود دوستش داشتم و دعا میکردم سالم باشد.هر لحظه درد شدیدتر میشد.ساعتی بعد دکتر یوسفی بالای سرم آمد و دستور داد آمپولی من تزریق کنند.دکتر یوسفی و پرستاران دست بکار شدند.صدای گریه بچه از هر مسکنی برایم تسکین آورتر و از آهنگی دلنواز تر بود.فقط متوجه شدم که دکتر گفت دختر است .ساعتی بعد خودم را در بخش دیدم روی تخت دیدم.وای که چه لحظه دل انگیزی بود وقتی دخترم را کنارم گذاشتند.خانم مدنی مثل پروانه دور و برم میچرخید.نگاهی به صورت دخترم انداختم.گویی تمام خستگی و ناراحتیهایی که پشت سر گذاشته بودم یکباره از وجودم رخت بر بست.در حالیکه به صورت او خیره شده بودم در دلم گفتم چرا باید پدرت مرا رها کند؟چرا چرا؟ناگهان به فکرم رسید نام دخترم را رها بگذارم.رو به خانم مدنی کردم و گفتم:دخترم رها خوشگله؟
خانم مدنی گفت:چه اسم قشنگی رها.چه جالب.حتما قبلا اسمش رو انتخاب کرده بودی .گفتم:نه همین الان به فکرم رسید پدرش رهایم کرد مادرم خواهرم و برادرم رهایم کردند.چیزی نمانده بود گریه کنم.خانم مدنی گفت:خودتو ناراحت نکن یادت باشه داری به بچه شیر میدی.
به هر روی دو سه روز بستری بودم سپس به خانه رفتم.طاهره خانم همه چیز را آماده پذیرایی از من و دخترم کرده بود.
با به دنیا آمدن رها همه چیز رنگ دیگری پیدا کرد.احساس میکردم گل سرخی در خانه ام روییده که همه جا را معطر کرده.بهترین ساعات روزم بهترین حالتی که برایش پیدا نمیکردم زمانی بود که رها شیره جانم را میمکید لحظاتی که به او میپرداختم همه وجودم احساس بود و خواستن و عشق.اگر بگویم عشق سیاوش در درونم بود شاید سخن به گزاف نگفته باشم.من دومین بار بود که ثمره وجودم را میدیدم اما چرا اینبار احساسی سوای زمانی داشتم که مسعود را به دنیا آورده بودم؟
خلاصه رها خلا زندگیم را پرکرد.او مونسم شد و از تنهایی نجاتم داد.دو سه ماه در خانه ماندم.وقتی دوران نقاهت به پایان رسید باید سر کارم حاضر میشدم.طاهره بهترین کسی بود که میتوانست از رها نگهداری کند.اگر کاری داشت بعدازظهرها وقتی بخانه می آمدم انجام میداد.با اینکه به طاهره بارها گفته بودم بجای مادرم است و احتیاج به کار در خانه این و آن ندارد اما غرورش اجازه نمیداد سربار من باشد تا آنجا که میتوانست سعی میکرد خودش را اداره کند.بقول معروف زنی مستقل و کار آمد بود.
با گذشت زمان و با هر روزیکه از عمر رها میگذشت تغییر چهره اش مشخص میشد و از نوزادی بیرون می آمد.خوب که تماشایش میکردم شباهتیش ترکیبی از من و سیاوش بود نه از خواهر و برادرم خبر داشتم و نه از مسعود پسرم که حدود 5 سال پیش به دنیا آورده بودمش و چه ارزوهایی برایش داشتم.سیاوش هم خواب و خیالی بیش نبود و امیدی نداشتم روزی او را ببینم.دلم نمی آمد نفرینش کنم.اگر بگویم بهترین لحظات زندگیم را با او گذرانده بودم هر چند مدتش کوتاه بود دروغ نگفته ام.ته دلم هنوز دوستش داشتم و با خاطرات او زندگی میکردم.دلخوشیم رها بود و از اینکه سر و سامانی داشتم راضی بودم.خانم مدنی و شوهرش کمال محبت را بمن داشتند و گاهی با اتومبیلشان مرا اینطرف و آنطرف میبردند تا احساس دلتنگی نکنم و چقدر به رها که دختر آرام وبی سر صدایی بود علاقه داشتند.به طاهره چنان دلبسته بودم که فکر میکردم اگر روزی بخواهد تنهایم بگذارد چه کنم.خوشبختانه طاهره هم خیال نداشت از آن خانه برود چرا که مرتبا به زبان می آورد که اگر من نبودم هر سال چند تکه وسایلش روی شانه اش بود و از این خانه به آن خانه میرفت.پسر و دخترش هم که گاهی به او سر میزدند اغلب دست خالی نبودند و از من تشکر میکردند که خاطرشان را از بابت مادرشان آسوده کرده ام.
حقوقی که از بیمارستان میگرفتم نه اینکه کفاف میداد خوب زندگی کنم بلکه پس انداز هم میکردم و از همان سال نخست به فکر آینده رها بودم.رها به 10 ماهگی رسیده بود و چند قدمی راه میرفت و با هر قدمی که برمیداشت چنان شور و شعفی در درونم بپا میکرد که قدرت توصیفش را ندارم.تازه به فکر شناسنامه برایش افتاده بودم که شناسنامه پدرش در دست نبود و مسئول ثبت احوال منطقه نارمک هم که چند بار به او رجوع کردم میگفت بدون شناسنامه پدر غیر ممکن است برای رها شناسنامه صادر شود.آقای مدنی هم با پارتی تراشی نتوانست کاری از پیش ببرد چرا که نه سیاوش وجود داشت نه سند رسمی ازدواج که مشخصات او قید شده باشد و من تاکید و اصرار داشتم که حتما نام سیاوش در شناسنامه رها قید شده باشد وگرنه میشد با شناسنامه دیگری دخترم صاحب شناسنامه شود یا غریبه ای پدرش شود.
هیچ راهی برای بدست آوردن شناسنامه سیاوش وجود نداشت.آقای مدنی پیشنهاد کرد که حقیقت را با خانواده اش در میان بگذارم و راه چاره را از انها بخواهیم.اما من اصلا مایل نبودم چرا که میترسیدم رها را از من بگیرند.بدون رها دیگر زندگی برایم معنا نداشت.باید صبر میکردم کور سوی امیدی داشتم که بالاخره سیاوش برمیگردد.هر شش هفت ماه یکبار به محل کارش زنگ میزدم و سراغ او را میگرفتم جواب میشنیدم که هنوز برنگشته است.
سال 1355 رها یکساله شد.کاملا شکل گرفته بود و بیشتر شبیه من بود اما قد بلندیش و کمی دماغ ودهانش به پدرش رفته بود و هنوز شناسنامه نداشت.دختر طاهره هم حامله شده بود و ترس داتم که او چند روزی در زمان فارغ شدن دخترش مرا تنها میگذارد.اواخر سال 55 طاهره صاحب نوه شد آنچه پیش بینی کرده بودم اتفاق افتاد.در مدتی که طاهره برای نگهداری دخترش مرا تنها گذاشت دختر خانم مدنی که به شش هفت سالگی رسیده بود شبها بخانه من می آمد تا هم تنها نباشم و هم در غیاب دو برادرش که کمی شلوغ بودند راحت به درس و مشق خود برسد.
ده روز دوری طاهره موجب شد که بیشتر قدر تو را بدانم و بیشتر پی بردم که وجودش چقدر در زندگیم تاثیر دارد.طاهره هم بمن خیلی دلبسته بود.چه شبها که تا نزدیک نیمه شب به حرف و گفتگو میپرداختیم.او از دوران نوجوانی و جوانی و ازدواج صحبت میکرد و از مردی میگفت که عجل مهلتش نداد و اینکه خیلی زود بیوه شد و من از عباس و پسرم و سیاوش میگفتم که مرا رها کرد و رفت.
سال 1356 رها دو ساله شد رشدش به قدری زیاد بود که اگر به غریبه ای میگفتم بیش از 3 سال دارد باور میکرد.مثل بلبل حرف میزد و تا اندازه ای پی برده بود که پدرش در خانه نیست.اواخر سال 56 مردم جنب و جوشی سوای سالهای گذشته داشتند.در بیمارستان همکاران دم از نارضایتی میزدند و عقیده داشتند که حکومت دیکتاتور است و نگران مزد و حقوق کم خود بودند.رفته رفته حرفهای در گوشی علنی شده بود و مردم کوچه و بازار علنا از رژیم انتقاد میکردند.نمیدانم چرا من میترسیدم.با اینکه مطالعه داشتم و تا حدودی سر در می آوردم که در مملکت چه میگذرد اما میترسیدم که نکند ناگهان حکومت تحمل آنهمه فحش و ناسزا را نکند و با مردم رفتاری خشن پیش بگیرد.از خودم و بچه ام میترسیدم و کاری به سیاست نداشتم.
روزبروز اوضاع بدتر میشد.سال 1357 سر و صدا و داد و فریاد مردم به اوج رسید من تماشاگر بودم ادارات در اعتصاب بودند و منهم پیرو بقیه کارمندان دفتری بیمارستان مجبور شدم فقط هفته ای یکی دو روز به بیمارستان سر بزنم.بیمارستان حقوق و حتی مزایا و اضافه کاری ما را میپرداخت و هیچ دردسری برایمان ایجاد نمیشد.و چقدر دلم میخواست اوضاع بهمین منوال بچرخد.
زمستان سال 57 ترس مردم کاملا ریخته بود و با صدای بلند در کوچه و خیابان فریاد میزدند که حکومت عدل علی میخواهند.شعارها بیشتر د راین زمینه بود که دین و مذهب دارد از بین میرود نفت ما را به غارت میبرند و گرانی بیداد میکند و چه و چه که شرحش در اینجا نمیگنجد.چرا که خودداستانی جداگانه میخواهد که اگر بخواهم شرح دهم بقول معروف مثنوی صد من کاغذ میشود.
حکومت خیلی راحت عوض شد و مردم با خیالی اسوده در انتظار حقوق از دست رفته خود بودند.بعد از چند ماه ادارات بلاتکلیف بودند اعتصابات شکسته شد و من طبق روال سالهای گذشته هر روز سر وقت به بیمارستان میرفتم.با خبرهایی که از تلویزیون میشنیدم فهمیدم که ساواکیها را گرفته اند و آنها را که روزهای راهپیمایی و شبهای حکوت نظامی بطرف مردم شلیک کرده اند دستگیر و محاکمه میکنند و بعضی اعدام شده یا میشوند یا به حبس می افتند.نمیدانم چرا به فکر برادرم محمد افتادم.او خیلی به شاه علاقه داشت.بارها دیده بودم هرجا سلام شاهنشاهی میشنید به احترام نظامی برمیخاست.یا باید از پروانه سراغ او را میگرفتم با یه اندیمشک زنگ میزدم.خلاصه گاهی فکرم به اینگونه مسایل میرفت.رفته رفته رها وارد چهارمین سال زندگیش میشد و دلم به شور افتاده بود که بالاخره باید دو سال دیگر به مدرسه برود اما هنوز شناسنامه ندارد.وقتی شنیدم که دانشجویان و حتی افراد ناراضی که در زمان حکومت شاه در خارج زندگی میکردند به ایران برمیگشتند تا در مملکت خودشان به کار و فعایلت بپردازند و کشوران را از هر لحاظ شکوفا کنند خیلی امیدوار شده بودم که بی شک سیاوش بعد از آنهمه سال برمیگردد اما هرچه به اداره اش زنگ میزدم میگفتند خبری از او ندارند.
سال 1358 با سالهای گذشته خیلی تفاوت داشت.اثری از رقص و پایکوبی و خواننده در تلویزیون دیده نمیشد.اغلب درد دین داشتند و آنچه میشنیدم این بود که بیاد بیشتر به فکر بعد از مردن باشیم تا این دنیای سراسر نیرنگ و دروغ و تزویر.
خوشبختانه من اهل سیاست نبودم و اصلا سر از اینکارها در نمی آوردم.آنچه بمن امید میداد رها بود.از زندگی راضی بودم و تنها نگرانیم شناسنامه رها بود و اینکه چرا سیاوش برنگشته و یا اینکه اگر در ایران است چرا من خبر نداشتم.
کاری به او نداشتم فقط میخواستم نامش در شناسنامه دخترم باشد.به فکرم رسید که تا کی باید از واقعیت فرار کرد .حال که قوانین تغییر کرده و اغلب مردم دم از حقوق پایمال شده خود میزنند چرا من نباید د رپی حقی باشم که سیاوش از من ربوده بود.با اراده ای قوی به اتفاق رها که برایم همقدمی دوست داشتنی شده بود به میدان شهناز که به میدان امام حسین تغییر نام داده بود رفتم روبروی فروشگاه پدر سیاوش ایستادم.هر چه نگاه کردم اثری از حاج رحیم پدر سیاوش ندیدم.بدون ترس و واهمه داخل شدم.به مردی که یکی دو بار قبل از اینکه به سیاوش نامه بنوسیم او را دیده بودم و مشغول حساب و کتاب بود و یکی دو کارگر هم دور وبرش میپلیکدند سلام کردم و سراغ حاج رحیم را گرفتم.سرش را که تا آن لحظه روی چرتکه و دفتر بود بالا گرفت.با حالتی شگفت زده پرسید:شما؟
گفتم:من خواهر یکی از دوستان پسرش سیاوش هستم.
او چند لحظه به ذهنش فشار آورد.سری تکان داد و گفت:بنظرم آشنا میاین.چند سال پیش هم شما رو دیده بودم.سراغ سیاوش رو گرفتین درسته؟
گفتم:بله بله ماشالله چه هوشی دارین!شش هفت سال پیش بود.حالا از سیاوش خبر دارین؟
در همان حال یکی از کارگران گفت:اقا مهدی تلفن با شما کار داره.آقا مهدی با معذرت خواهی از من گوشی را برداشت و یکی دو دقیقه صحبت کرد.رها که به دفعات در قالب قصه به او گفته بودم نام پدرش سیاوش است کنجکاو شده بود.چه از ذهنش میگذشت نمیدانم.آقا مهدی بعد از مکالمه تلفنی رو کرد بمن گفت:بله میفرمودین.گفتم:حاج اقا از سیاوش خبری دارین؟میدونین حاج آقا کجا تشریف دارن؟
آقا مهدی آهی کشید و گفت:حاج اقا رحیم که خدا بیامرزتش سه سال پیش عمرشو داد به شما.سیاوش همون موقع از خارج اومد و چند هفته بعد برگشت از قرار تو لندن کار و بارش گرفته و موندنی شد.
آقا مهدی از تغییر حالت من پی برد که قضیه باید چیز دیگری باشد.نگاهش را به رها که دستش در دست من بود دوخت.گویی چیزی از ذهنش گذشت.پرسید:چی شده آبجی؟گفتم:چیزی نشده برای حاج رحیم ناراحت شدم.جوادیه همسایه ما بودن.مرد خوبی بود؟
آقا مهدی گفت:بالاخره دنیا بقا نداره.من شریکش بودم اگه امری باشه که به اون مربوط میشه در خدمتم طلبی ملبی...
گفتم:نه نه از بقیه چی؟خبر ندارین؟
اقا مهدی گفت:بعد از تقسیم ارث و میراث چندون خبری ندارم اما میدونم برادرش اقا سیروس دکتره.چند سال هم انگلیس بوده.تازه برگشته شوهر خواهرش هم دکتر حیدری هم مطب داشت هم تو بیمارستان آپادانا بود.حالا رو نمیدونم.بقیه یعنی دو تا خواهرش هم دنبال درس و دانشگاه و اینجور کارها بودن.آهی از ته دلم بر آمد اقا مهدی را بیشتر کنجکاو کرد و بار دیگر پرسید:چی شده خانم؟شاید کاری از من بر بیاد.گفتم:چیزی نشده خیلی ممنون.سپس فروشگاه را ترک کردم.رها هم پی برد ناراحتم.خیلی سعی کردم عادی باشم اما نتوانستم اشک در چشم و بغض در گلو داشتم داخل تاکسی رها هی میپرسید:چی شده مامان؟اون اقا کی بود؟قصه بابا رو برای اون هم گفتی؟
سررها را روی سینه ام گذاشتم و گریه کردم.راننده تاکسی هم متاثر شد و گفت:این روزها نمیدونم چی شده که مسافرا گریه.میکنن خدا بد نده خانم چی شده؟
گفتم:مهم نیس آقا.
راننده کنجکاوی نکرد.روبروی کوچه پیاده شدم.به محض اینکه پا بخانه گذاشتم طاهره متوجه حالت منقلب من شد و پرسید چی شده.
گریه امانم نداد.رها دستان کوچکش را روی سرم میکشید و میگفت چرا گریه میکنی؟برای بابا؟خب برمیگرده.خودت گفتی.وقتی ماجرا را برای طاهره شرح دادم گفتم:چه انتظاری داشتی دخترم.اون اگه مرد بود که تو با شکم پر تنها نمیگذاشت.خلاصه امیدوارم از سیاوش به کلی قطع شد.باید برای شناسنامه رها چاره ای می اندیشیدیم...
همانگونه که گفتم با خانواده آقای مدنی چنان دلبستگی پیدا کرده بودم که گویی عضوی از خانواده آنها بودم.امکان نداشت چیزی را از آنها مخفی کنم.شبی که به اتفاق رها و طاهره در خانه آنها بودیم جریان مرگ حاج رحیم و اینکه یقین پیدا کرده بودم که سیاوش سراغ من نخواهد آمد و آنچه درباره او میاندیشیدم بسی خیال باطل بوده را برای آنها گفتم.خانم و اقای مدنی با نگاهشان اشاره ای بهم کردند اقای مدنی بعد از مقدمه چینی درباره که هنوز خیلی جوانم و زنی سی ساله احتیاج به همسر دارد گفت که کسی را سراغ دارد که میتواند برایم همسری با وفا و در عین حال مسئولیت شناس باشد.
با اینکه به تنهایی عادت کرده بودم و رها هم شوهرم و همه کسم بود جواب رد ندادم و گفتم:نمیدونم تو این چند سال شما خیرخواه من بودین و حتما نمیخواین که برای مرتبه سوم شکست بخورم.
اقای مدنی گفت:نه نه هرگز.ما نسبت بتو مسئولیم و هرگز تو را بیگانه نمیدانیم.
به شوخی گفتم:حالا این مرد بخت برگشته کی هست؟اصلا منو دیده و از گذشته من خبر داره؟
آقای مدنی گفت:هم تو را دیده و هم از همه چیز خبر داره.کارمند بانکه حدود 40 سال داره وسن 20 سالگی عاشق دختری بوده که به او پشت پا زده و از آن به بعد به فکر ازدواج نیفتاده.خودش میگه دیر شده اما یکی دو بار تو رو که به بانک آمدی دیده آدم کنجکاو نیست اما درباره تو کنجکاوی کرد منهم جریان را به او گفتم.چند بار بمن گفته اگر قرار باشه ازدواج کند تو مناسبی و از یکسال پیش چشمش دنبال توست.
نمیدانم چرا خنده ام گرفت.گفتم:جالبه بین اینهمه زن و دختر منو انتخاب کرده.جالب تر اینکه شما بهش گفتین که دوباره بیوه شدم و بار دوم ازدواج رسمی نبوده.فکر نمیکنین همین برایم نقطه ضعف باشه و گاهی به رخم بکشه و بگو مگویی که حتما پیش میاد سرزنشم کنه و رها رو حرومزاده حساب کنه؟
خانم مدنی گفت:شاید بعید نیست.از این مردها هی چی بگی برمیاد.
گفتم:نه نه من هرگز شوخی نمیکنم.افرادی مثل من زیاد بودن و هستن بگذارین لااقل خودت ثابت کنم که زنی بردبار هستم.
به هر روی پیشنهاد آقای مدنی را نپذیرفتم.موضوع بحث را با پیش کشیدن شناسنامه رها عوض کردم.آقای مدنی پرسید:هنوز اصرار داری حتما نام سیاوش در شناسنامه رها قید بشه؟گفتم:حتما حتما.چون بارها به رها گفتم اسم پدرش سیاوشه و بعید نیست روزی با او روبرو بشه.
اقای مدنی گفت:البته وضعیت ادارات با گذشته خیلی فرق کرده.زیاد سخت گیری نمیکنن و هنوز قوانین تازه حاکم نشده.شاید بشه کاری کرد.
دو سه روز بعد نزدیک غروب آقای مدنی بخانه ما آمد و گفت:که بالاخره آنقدر روی حرف خودت پافشاری کردی تا شناسنامه رها همون بشه که میخوای.
با خوشحالی پرسیدم:چی شد؟درست میشه؟
گفت:فقط کپی یا رونوشت شناسنامه سیاوش لازمه.خوشحالی من چند لحظه فروکش کرد.گفتم:آخه رونوشت شناسنامه سیاوش رو از کجا بیاریم.
آقای مدنی که شرح ماجرای گفتگو با شریک پدر سیاوش آقا مهدی را شنیده بود گفت:فردا هر دو میریم سراغ آقا مهدی.نجات در راستیه حقیقت رو بهش میگیم.شک ندارم که میتونه بما کمک کنه.
گفتم:برای اینکه رها صاحب شناسنامه آنهم با قید نام پدرش بشه هرکاری لازم باشه انجام میدم.
روز بعد طبق قرار رها را به طاهره خانم سپردم .ساعت 5 بعدازظهر با اتفاق آقای مدنی به فروشگاه آقا مهدی رفتم.برایش غریبه نبودم.سلام کردم و اقای مدنی را برادرم معرفی کردم.هاج و واج مانده بود.قبل از اینکه حرفی بزنیم گفت:غلط نکنم مشکلی با خونواده حاج رحیم پیش اومده؟
آقای مدنی گفت:تا حدودی حدس شما درسته.خوشبختانه مسئله پول و طلبکاری و بدهکاری نیست.داستانش طولانیه اما از قدیم گفتن نجات در راستیه.اقا مهدی آمدیم از شما کمک بگیریم.
آقای مهدی گفت:چند روز پیش هم به خانم عرض کردم اگه کاری از من بربیاد که مربوط به حاجی باشه حرفی ندارم.عمری شاگردش بودم بعد هم شریکش شدم بدی از چشمم دیدم از حاج رحیم ندیدم.
هنوز سرپا ایستاده بودیم.آقا مهدی به شاگردش گفت که برایمان صندلی بیاورد.روبروی او نشستیم و اقای مدنی مختصری از رابطه من و سیاوش را شرح داد و در خاتمه گفت:اون دختر بچه که اون روز با این خانم بود دختر سیاوش پسر حاج رحیمه.
آقا مهدی گفت:اگه بگم حدس زدم شاید باور نکنین.
با تعجب پرسیدم:حدس زدین ؟مگه...
آقای مهدی نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:آره قبل از رفتن سیاوش یه چیزایی شنیده بودم که سیاوش کسی رو دوست داشته و با اکراه ازدواج کرده بعد شایع شد که با همون دختری که قبلا دوست داشته رابطه داره.برای اینکه ثابت کنه پدر و مادر و حتی زنش اشتباه میکنن رفت آلمان و از آلمان رفت انگلیس.پس اشتباهی در کار نبوده.شما زنش بودی.چند روز پیش خیلی به دختر شما نگاه کردم میشد فهمید که کمی شبیه پدرشه.
گفتم:من نه دنبال پولم و نه چشم به میراث حاج رحیم دوختم.فقط یه رونوشت شناسنامه با کپی از شناسنامه سیاوش لازمه که دخترم بی شناسنامه نمونه همین.
آقای مهدی فکری به خاطرش رسید و گفت:باشه چشم.اینکه چیزی نیس اگه بخواین با مادر و خواهر سیاوش حرف بزنم شاید...
گفتم:نه نه آقا مهدی.تو رو خدا نه اسمی از من ببرین و نه از دخترم خواهش میکنم فقط بما کمک کنین دخترم صاحب شناسنامه بشه همین.
آقای مهدی گفت:چند دقیقه صبر کنین.سپس به پستوی فروشگاه رفت.در غیاب او خدا خدا میکردم که اقا مهدی بتواند کاری انجام دهد آقای مدنی هم میگفت باید توکل بخدا کرد.
ده دقیقه بیشتر طول نکشید که او با زونکنی پر از اوراق برگشت و گفت:اشتباه نکنم زمان انحصار وراثت رونوشت شناسنامه بچه های حاجی رو تو این دو تا زونکن گذاشتم.در همان اثنا یکی دو نفر با آقا مهدی کار داشتن من و آقای مدنی مثل فیلمهای پلیسی دنبال رونوشت شناسنامه گشتیم.اوراق یکی از زونکنها را من ورق میزدم یکی را هم آقای مدنی.ناگهان نگاهم به کپی شناسنامه سیاوش افتاد که با تمبر دادگستری مقابله با اصل شده بود.وای خدای من چقدر خوشحال شدم چقدر راحت بدون دردسربه آنچه در طلبش بودم رسیدم.آقا مهدی نزد ما برگشت.آقای مدنی دست او را فشرد.صورتش را بوسید و گفت:من معاون بانک ملی صعبه نارمک هستم هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
آقا مهدی گفت:مسئله حل شد خانم؟
گفتم:دست شما درد نکنه خدا به شما عمر بده.فقط خواهش میکنم به خونواده سیاوش حرفی نزنین.
گفت:چشم خام دهن ما چفت و بست داره.بیخودی که باز نمیشه.
با تشکر چند باره از آقا مهدی خاحافظی کردیم.چنان خوشحال بودم که چیزی نمانده بود فریاد بکشم.آقای مدنی با عجله رانندگی میکرد که همسرش را زودتر خوشحال کند.به محض ورود خانم مدنی از حالت خندان ما پی برد که دست خالی برنگشته ایم.وقتی رونوشت شناسنامه را آنهم با تمبر دادگستری که برابر اصل بود به او نشان دادیم گویی به قول معروف بلیطمان برده بود.چون رها را نزد طاهره گذاشته بودم بخانه برگشتم.چنان خوشحال بودم که رها را در آغوش گرفتم و آنقدر در محوطه حیاط چرخیدم که سرم گیج رفت.رها شگفت زده در عالم کودکی گفت:چی شده مامان؟بابا برگشته؟
هر زمان که رها نام بابا بر زبانش جاری میشد گویی وزنه ای سنگین به سرم میکوبیدند و بی اختیار اشک در چشمانم جمع میشد.آنروز هم سعی کردم گریه ام را از رها پنهان کنم.
روز بعد در مدتی کمتر از یکساعت با ارائه شناسنامه خودم و رونوشت شناسنامه سیاوش و برگ تاییدیه بیمارستان و دو شاهد که یکی اقای مدنی بود و دیگری یکی از همکاران او شناسنامه رها صادر شد.و هیچ چیز نمیتوانست به آن اندازه مرا خوشحال کند.
بطوریکه اشاره کردم در اوقات فراغت مطالعه میکردم مجلات و روزنامه ها با گذشته تفاوت چشمگیری داشتند.برنامه های تلویزیون به کلی تغییر کرده بود.زنها با حجاب شده بودند گفتگو درباره آخرت بیشتر از رفته و اسایش مردمی بود که بخاطرش انقلاب کردند عده ای هم بر این عقیده بودند که تغییر حکومت بخاطر دین بوده که کم کم میرفت که آلوده به فساد شود.طاهره خیلی خوشحال بود در انتظار این بود که صاحب خانه شود و دولت برایش حقوقی در نظر بگیرد من نگران بودم که اگر طاهره به آنچه منتظرش بود برسد و مرا تنها بگذارد چه کنم و کم کم خودم را آماده میکردم که بدون او زندگی کنم.رها بزرگ شده بود دو سال بعد یعنی اول مهر سال 1360 باید به مدرسه میرفت.هر روز خبری تازه میشنیدیم.مجلات سیاه و سپید و تهران مصور و جوانان که من به آنها علاقه مند بودم چاپ نمیشدند.مجلات دیگر چیزهایی مینوشتند که من سر در نمی آوردم.بیشتر رو به کتاب آوردم.از داستانهای پیچیده و غم انگیز خیلی خوشم می آمد.رفته رفته به کتابهای ترجمه شده روی آوردم.کتاب زن سی ساله پشت ویترین کتابفروشی میدان هفت حوض نارمک توجهم را جلب کرد.چون خودم سی سالم بود حدس زدم باید جالب باشد.آن را خریدم و مطالعه کردم.خوشم آمد.کتاب زنبق دره که آنهم نویسنده اش بالزاک بود چنان مرا به وجد آورد که تشویق شدم هرگز بدون کتاب نباشم.در رمان زنبق دره پی بردم که عشق ما با خارجیها چقدر تفاوت دارد و چقدر دختر و پسرها با خانواده شان راحت از عشق و دوست داشتن حرف میزدند.

آخر فصل6

R A H A
07-03-2011, 03:36 PM
فصل 7

چه حکایتها دارد این عشق سخنی بود که در یکی از کتابهایی که مطالعه کرده بودم نوشته بود.راست راستی چه حکایتها میشود از عشق نوشت.تا آنجا که بعد از آنهمه دردسر و نشیب و فرزهایی که پشت سر گذاشته بودم پی بردم ممکن است همه آدمها به یک اندازه از ثروت قدرت و هوش و شهرت بهره مند نباشند اما توانیی عشق ورزیدن را همه دارند .شاید دلی که بی عشق مانده معشوقی پیدا نکرده و فرصتی برای عاشق شدن نیافته.
در کتابی نوشته بود عشق ورزیدن برای اغنیا قدرتمندان و افراد مشهود آسانتر است چرا که آنها خاطری آسوده دارند و بخاطر موقعیت اجتماعی شان راحت به عشق خود میرسند اما گاهی هم عشق را زود از دست میدهند اما آدمهای معمولی که باید دلواپس بقای خود باشند کمتر قادرند به امری احساسی مثل عشق بپردازند.
نوشته بود:
همه در واقع در باطن خود میدانند که پول شهوت و هوش ارتباط اندکی با کامیابی در عشق دارد.ارتباط جنسی را و حتی احترام را گهگاهی میتوان با پول خرید ولی عشق را نه.قدرت و پول شاید انگیزه ای برای شروع باشد ولی الزاما به عشق نخواهد انجامید.از این جملات زیاد میخواندم و گاهی یادداشتی هم برمیداشتم وقتی خوب فکر میکردم ته دلم سیاوش را که پدر رها بود دوست داشتم و هرگز دلم راضی نمیشد از او تنفر داشته باشم.دو سال زندگی بقول خودش پنهانی با او را با 100 سال زندگی با کسی که حتی اگر سربراه بود اما عشقی به او نداشتم عوض نمیکردم.خاطرات آن دوسال فراموش شدنی نبودند.و هرگز از ذهنم دو نمی افتاد.گاهی بیاد آن ایام نگاهی به اشعار عاشقانه شاعران می انداختم که از بین آن همه شاعر بعضی از اشعار فریدون مشیری و فروغ فرخزاد بدم مینشست.
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو می افتد
دانه های زرذ تخم کتان
زیر منقار قناریهای عاشق میکشند
گل باقلا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
میسپارد به رها گشتن از دلهره گنگ دگرگونی
و د راینجا د رمن در سر من؟
آه...
در سر من چیزی نیست بجز ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
شرمگین است و فرو افتاده

گاهی با صدای بلند میخواندم.رها گوشهایش تیز میشد.فقط به چشمایم نگاه میکرد که مبادا قطره اشکی از چشمانم فرو بچکد.رها از گریه من ناراحت میشد و منهم سعی میکردم او را ناراحت نکنم.
بعضی اوقات وجدانم مرا به محاکمه میکشید.باعث مرگ مادرت تو بودی چرا از روز نخست آشنایی با سیاوش او را در جریان نگذاشتی و دهها چرای دیگر که جوابی برایشان نداشتم.
از همه مهمتر چرا تنهایم؟برادرم محمد کجاست؟جمیله پروانه و دخترش پریسا چه میکنند بخودم میگفتم یعنی با اینهمه بگیر و ببند نکند دختر محمد بی پدر و جمیله بی شوهر مانده باشد؟از هیچکس خبر نداشتم وسوسه شدم که به پروانه زنگ بزنم.راستش دلم تنگ شده بود.تا حدودی حق را به آنها میدادم که از من عصبانی باشند اما نزدیک 5 سال بی خبری رنجم میداد.خانم مدنی هم نظرش این بود که بهتر است تما س بگیرم.بالاخره شماره خانه پروانه را گرفتم.صدای دختری که حدس زدم پریسا باشد بگوشم رسید.سلام کردم و پرسیدم:پریسا هستی؟
گفت:بله شما؟
آهی کشیدم و گفتم:من خاله پرستو هستم.تو هم دیگه منو نمیشناسی؟
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:خاله تویی؟یادم نرفته کجایی؟سراغ مادرش را گرفتم.گفت برای خرید از خانه بیرون رفته.جویای حال او و پدرش و محمد شدم.گفت همه خوب هستند.خیالم راحت شد.قربان صدقه اش رفتم و از درس و کلاس و مدرسه اش پرسیدم.اول مهر وارد مدرسه راهنمایی میشد.شماره تلفن بیمارستان را به او دادم و گفتم به پروانه بگوید اگر دلش خواست بمن زنگ بزند اگر نزد یعنی نمیخواهد.
خوشحال شدم که در این مدت اتفاقی برایشان نیفتاده بدلم افتاده بود پروانه بمن زنگ میزند اما انتظار بی مورد بود.
گاهی به مسعود فکر میکردم.مگر میشد او را از خاطر ببرم.هر پسر هشت نه ساله ای را که میدیدم در ذهنم با مسعود مقایسه میکردم و آه از نهادم بلند میشد.خلاصه همه مرا تنها گذاشته بودند.همه امیدم رها بود و هم صحبت شدن شبهای تنهاییم طاهره.
اردیبهشت سال 1359 رها وارد ششمین سال زندگیش شده بود.نه اینکه من پی برده بودم که از هوش سرشاری برخوردار است بلکه خانم و آقای مدنی و حتی طاهره از جملات و کلماتی که بکار میبرد و طرز سوال کردنش شگفت زده میشدند.او هر روز کنجکاوتر میشد که بالاخره پدرش کی از سفر برمیگردد و میپرسید چرا باید به سفر برود.
جواب قانع کننده ای نداشتم اما به طریقی او را از سر خودم باز میکردم تا اینکه روزی در میان ناباوری پرسید:مامان نکنه بابا مرده و تو دروغ میگی که رفته مسافرت؟
هر چه سعی کردم گریه ام را پنهان کنم نتوانستم.از رفتار و نگاه و حالت رها مشخص بود که از سوالش پشیمانش ده و پی در پی معذرت خواهی میکرد.
بالاخره خیالش را راحت کردم که به امید پدرش نباشد.چهره اش درهم رفت و گوشه ای کز کرد.خیلی دلم سوخت.سرش را روی سینه ام گذاشتم.ناگاهن زد زیر گریه هق هق کنان با بغض و گریه گفت:تو میگفتی بابا برمیگرده چرا مرده؟با تیر کشتینش؟
گفتم:تو دیگه بزرگ شدی دخترم بایدبفهمی که بابا نداری.من هم باباتم و هم مامانت.طاهره خانم که صدای گریه ما را شنید پایین آمد و با زبان کودکی رها را دلداری داد.آنروز برایش دوچرخه خریدم.کاملا پی برده بود که قصد دارم آرامش کنم.
نام رها را برای آمادگی در یکی از مدارش نزدیک خانه مان نوشتم طاهره خانم که گفتم عضوی از خانواده کوچک ما شده بود قبول کرد که در غیاب من او را از کودکستان به خانه برساند.
برایش کتاب و دفترچه و مداد رنگی خریدم و روپوش مخصوص تهیه کردم.بعد از تغییر رژیم نه اینکه زنها بلکه محصلهای دختر حتی دختربچه ای مانند رها باید روسری به سر میبستند که رفته رفته روسری به مقنعه مبدل شد.درست روزیکه رها آماده میشد که به آغاز فصل پاییز به کودکستان برود خبر رسید که عراق به ایران حمله کرده.نخست قضیه را شوخی گرفتیم.چرا که عراق خیلی کوچکتر از آن بود که کشورمان را مورد حمله قرار دهد.از رادیو و تلویزیون خبرهای ناگوار پخش میشد.غیر از همان روز نخست که هواپیماهای عراقی به فرودگاه مهرآباد حمله کردند روزهای بعد در تهران اثری از تیر و تفنگ و توپ و بمب نبود.میگفتند درگیری در مرزهای ایران است.به هر صورت دلم شور میزد اما هرگز مدارس تعطیل نشدند و رها را صبح به کودکستان میرساندم و ساعت 12 طاهره خانم او را همراهی میکرد و بخانه می آورد.
همه جا صحبت از جنگ بود.کمبود بنزین و نفت محسوس بود بعضی مواد غذایی مانند روغن و قند و شکر و برنج و چند قلم دیگر جیره بندی شده بود.آقای مدن که در بانک بود برایم کوپن گرفت.جوانان دسته دسته خودشان را آماده میکردند که از کشور دفاع کنند گله ها و انتقادها و خرده گیریها از مسئولان فراموش شده بود.همه میکوشیدند که کشور بار دیگر بدست اعراب نیفتد.
حدود 5 ماه از جنگ گذشته بود.گاهی شبها عراقیها با هواپیما و موشک تهران را بمباران میکردند.سال 1360 مردم جشن و عیدی نداشتند.عده ای تاب و تحمل بحران جنگ را نیاورده بودند و دسته دسته به خارج میرفتند.چند روز از سال 60 گذشته بود که پسر و عروس و نوه طاهره خانم به دیدن او آمدند.پسرش علی از طریق کارخانه روغن نباتی جان عضو بسیج و داوطلب جنگ شده بود.
مادرش با اینکه ناراحت بود اما اعتقادات مذهبی به او اجازه نمیداد مانعش شود.میگفت خون پسرم که رنگین تر از خون شهدای کربلا نیست.علی چنان تحت تاثیر گویندگان رادیو تلویزیون قرار گرفته بود که با همه وجود مصمم بود به قلب دشمن بزند.چه شبی بود.وقتی علی با مادرش وداع کرد تمام وجودم میلرزیدند.او را از زیر قرآن رد کردیم و برایش دعا کردیم.همسر جوان علی و پسر دو سه ساله ای که داشتند برای من غریبه نبودند.بارها چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن مرتب نزد طاهره خانم می آمدند و گاهی شبهایی که روز بعدش تعطیل بود شب را همانجا به روز میرساندن.رها هم از نوه طاهره خانم خیلی خوشش می آمد.
به هر حال علی به جبهه رفت و همسرش را هم به پدرزن و مادرزنش که در کرج زندگی میکردند سپرد.
بعد از رفتن علی به جبهه طاهره خانم بگو و بخندی و سر زبان سابق را نداشت.با هر مارش حمله که از رادیو یا تلویزیون پخش میشد سر به آسمان بلند میکرد وای که جنگ چه مصیبتی شده بود...
اول مهر سال 60 یکسال از جنگ گذشته بود و هر روز امیدمان این بود که هر چه زودتر ارتش عراق شکست را بپذیرد.
رها وارد سال اول دبستان شد.با هر آژیر بند دلم نه فقط برای رها برای خواهرم شوهرش و پسرم مسعود پاره میشد و با هر حمله موشکی پی گیر میشدم که در کدام منطقه افتاده است.یک دلم نزد خواهرم بود از فکر محمد هم بیرون نمیرفتم.بالاخره اون نظامی بود و شک نداشتم اگر در گیر و دار انقلاب برایش اتفاقی نیفتاده باشد حتما د رخط مقدم مینجنگد.

آخر ص 300

R A H A
07-03-2011, 03:37 PM
اگر درگیر و دار انقلاب برایش اتفاقی نیافتاده باشد حتما در خط مقدم می جنگد. مسعود را هم هرگز فراموش نمی کردم. رها در عین حال که می ترسید موشک و هواپیما را هم نوعی بازی می پنداشت دو سه ماه از باز شدن مدارس نگذشته بود که خبر شهادت علی را آوردند. قلم و زبان عاجز می ماند که چگ.نه حالت طاهره خانم را توصیف کنم. همین قدر می توانم بگویم که چنان به سرش کوبید که بی هوش روی زمین افتاد. خبر آورندگان به کارشان وارد بودند. دلداریشان با دلداری مرگ معمولی خیلی تفاوت داشت....
به این جمله بسنده می کنم که خیلی زود طاهره خانم مجاب شد که پسرش هرگز نمرده و نزد خدا روزی می خورد...

در مراسم تشیع و تدفین علی رها را به همسایه مان که دختری همسن او داشتند سپردم و شرکت کردم. وای که چه قیامتی در بهشت زهرا برپا بود، جمعیت از زن و مرد به قدری زیاد بود که گویی روز محشر است. اگر بخواهم از حالت همسر علی و پسر کوچکش مجتبی بنویسم سخن به درازا می کشد.
مراسم سوم و هفتم از طریق کارخانه در کرج برگزار شد که من و خانم و آفای مدنی فقط فرصت کردیم در مراسم شب هفت شرکت کنیم با شهادت علی، طاهره خانم مجبور شد یا وظیفه خودش می دانست که عروس و نوه اش را تنها نگذارد. گویا قرار بود خانواده علی از طریق کارخانه یا بنیاد شهید اداره شوند.
چه روز بدی بود. وقتی طاهره خانم وسایل اندکش را جمع و جور می کرد و بدتر از آن زمانی بود که دست در گردن من حلقه کرد و گفت: دلم نمی خواد تنهات بگذارم، اما نمی شه.
هر دو گریه کردیم. رها ناراحت تر از من بود. به طاهره خانم علاقه زیادی داشت. می ترسیدم دوری او بیمارش کند و یا تاثیر ناگواری داشته باشد.
با رفتن طاهره ماتم گرفته بودم. وجودش در ان خانه برایم تکیه گاه امنی بود. از تنهایی چیزی نمانده بود دیوانه شوم. شبها با هر صدایی بیدار می شدم و می ترسیدم. هنگام آژیر حمله هوایی ترس من صد چندان می شد. بالاخره تصمیم گرفتم کسی را در طبقه بالا بنشانم تا لااقل تنها نباشم. هنوز لب تر نکرده همسایه ها آدمهای زیادی را معرفی کردند آقای مدنی هم چند نفر را می شناخت، در بیمارستان هم چند بیوه زن سراغ داشتم. خلاصه در میان انبوه بی خانمانان سرگردان زن و شوهر جوانی که یک دختر دو ساله داشتند و در به در دنبال مسکن مناسبی می گشتند از طریق یکی از پرستاران بیمارستان به من معرفی شدند. در همان روز اول که به خانه من آمدند از آنها خوشم آمد.
مجید و نرگس. چه نامهای قشنگی. اسم دخترشان هم نسیم بود. از طرز آرایش و لباس پوشیدنشان مشخص بود که به قول معروف شلخته نیستند، رها چنان بچه دوست بود که از همان برخورد اول شیفته نسیم شد. وقتی گفتم به چشم صاحبخانه به من نگاه نکنید و فقط خواهر و برادرم باشیم، گویی تاکنون به کسی مثل من برنخورده بودند، چون در نگاهشان نوعی شادی دیدم که برایم سابقه نداشت.
مجید بیست و پنج ساله و نرگس بیست و دو ساله بود. سه ساله قبل ازدواج کرده بودند. مجید معلم بود و رفتارشان کاملا شنان می داد که زندگیشان با عشق شروع شده است. جدا از زن و شوهر بودن نسبت فامیلی هم داشتند. نرگس پدر نداشت و مادر مستمری بگیر راه آهن بود. پدر مجید هم پیشخدمت یکی از ادارات دولتی بود و در اصل همدانی بودند. به هر صورت با خوشرویی آنها را پذیرفتم. زمانی که صحبت از اجاره خانه پیش آمد گفتم قرار شد به جای کرایه خواهر و برادر من باشید، اما به خاطر اینکه غرورشان برنخورد تعیین کردم ماهی دویست تومان اجاره بپردازند.
مجید که معلوم بودد به قول معروف پسر دست و پاداری است دو سه روزه دو اتاق و آشپزخانه و دستشویی و حمام را خودش نقاشی کرد. گقدر به سلیقه او آفرین گفتم. می گفت مدتی شاگرد نقاش بوده و هم کار می کرده و هم درس می خوانده. قول داد نزدیک عید طبقه پایین را هم نقاشی کند.
یکی از روزهای تعطیل به کمک مادر و برادر و خواهر نرگس وسایلشان را آوردند و خوش سلیقه چیدند. آن روز من برایشان ناهار پختم. مادر نرگس می گفت: خوب تر از شما تو دنیا پیدا نمی شه.
به شوخی گفتم: هنوز معلوم نیس خانم، بگذارید یه مدتی بگذره شاید از گفته تان پشیمان بشین.
گفت: چرا چرا؟ من سختی زیاد کشیدم. با آدمهای زیادی نشست وبرخاست کردم. بی تجربه نیستم. شما خوب هستین/ف خانم. آدم خوب از دور داد می زنه.
در هر صورت مجید و نرگس مرا از تنهایی نجات دادند. نسیم هم در دست رها مانند عروسک بود. هرگز بچه ای به آرامی نسیم در طول عمرم ندیده بودم. او صدایش درنمی آمد.
در پایان سال 1360 مردم ماننده سالهای گذشته دلخوشی نداشتند، جنگ بدجوری به قول معروف حال مردم بخصوص جوانان را گرفته بود. با وجود ان همه جوانان از دست رفته، عید و شادی معنی نداشت.
سالهای گذشته هر وقت شماره تلفنهای یادداشت شده در تقویم قدیم را که زیاد هم نبودند در تقویم جدید می نوشتم به هر نامی که برمی خوردم خاطره های زیادی برایم تداعی می شد. الهام، سیاوش، پروانه خواهرم، شماره گروهان ژاندرمری اندیمشک، روی هر شماره چند لحظه مکث می گردم اما ان سال با نوشتن هر شماره موجی از اضطراب سراغم می آمد و سعی می کردم زود فراموش کنم.
چنان در همان مدت کوتاه با مجید و نرگس الفت پیدا کرده بودم که گویی خویشاوندم هستند.
سوم خرداد با فتح خرمشهر مردم شادی کنان به کوچه و خیابان ریختند. همه خوشحال بودند که جنگ تمام شده و آوارگان به خانه و کاشانه خود برمی گردند و بار دیگر فراوانی و ارزانی می شود.
ویا عراق قبول کرده بود غرامت را بپردازد. مجید و نرگس که دوران طلایی زندگیشان را می گذراندند از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند، اما ایران قدم پس نگذاشت و در پی آن بود که رژیم عراق را سرنگون کند. فرماندهان جنگ با عزمی راسخ می گفتند انقدر پیش می رویم تا از فلسطین سردرآوریم. با شروع فصل تابستان و تعطیلی مدارس تا زمانی که از بیمارستان برمی گشتم رها با نرگس بود و حتی حاضر نبود با آمدن من به طبقه پایین بیاید.

تنها نگرانی من غیر از دلتنگی برای محمد و پروانه، مسعود پسرم بود که او را د رعالم خیال با پسرهای نوجوان مقایسه می کردم و آه حسرت می کشدم. یک روز جمعه به فکرم رسید که گرچه پروانه مرا نپذیرد به خانه او بروم. بهترین لباس رها را پوشاندم. روسری گلدار زیر گلویش گره کردم. مانتوی خوش رنگی به تن کردم و پس از هفت سال رهسپار خانه خواهرم شدم. پشیمان بودم که چرا زودتر به این فکر نیافتادم. پدر کشتگی که نداشتیم. هر چه بودم خواهر او بودم و بعید هم به نظر نمی رسید که او هم دلش تنگ شده باشد. شاید هم شوهرش مانع شده که با من رابطه برقرار کند شاید شوهرش نگران بوده که سربار و مزاحم زندگی آنها بشوم.
رها کنجکاو شده بود که کجا می رویم وقتی گفتم خانه خاله شگفت زده پرسید: مگه من خاله دارم مامان؟
گفتم: بله دخترم. اما انها در تهران نبودند، شنیدم تازه برگشتند.
پرسید: بچه هم دارن؟
گفتم: شاید، نمی دونم.
خلاصه با تاکسی خودمان را به مجیدیه رساندیم. روبه روی خانه خواهرم چند لحظه مردد بودم. یک آن تصمیم گرفتم برگردم. رها نگاه از من برنمی داشت. بالاخره زنگ در را فشار دادم، زنی هم سن و سال خودم در آستانه در ظاهر شد. هر چه به ذهنم فشار آوردم یادم نیامد که او را در بین بستگان منصور دیده باشم. سلام کردم. او هم متحیر مانده بود که من چه کسی هستم. سراغ پروانه را گرفتم. چند لحظه فکر کرد و گفت: پروانه؟
گفتم: بله، نکنه اشتباه زنگ زدم؟ اما نه خونشون همینه.
زن گفت: آها، صاحبخانه قبلی رو می گین. شش ماه پیش خونه رو خریدیم. شوهرم بهتر می دونه.
شوهرش را صدا زد. مردی با سر و وضعی ژولیده که گویی تازه از خواب بیدار شده بود با چهره ای درهم جایش را به همسرش داد.
گفت: بله، خانم. بفرماین؟
گفتم: ببخشید مزاحم شدم. اینجا خونه خواهرم بود. آقا منصور شوهرشه.
مرد گفت: آقا منصور شوهر خواهر شماست؟ چطور خبر ندارین؟ خونه زندگیشو فروخته رفته هلند.
باور ردنش برایم مشکل بودکه پروانه و منصور به هلند رفته باشند. به فکر فرو رفتم. نمی دانستم چه بگویم. رها گفت: پس خاله نیومده؟ مامان؟
مرد متحیر مانده بود. از او معذرت خواستم. برگشتم. رها درباره عر موضوع تازه ای که پیش می آمد تا قانع نمی شد دست بردار نبود. گفتم: خاله از ترس جنگ فرار کرده مامان. رفته خارج.
رها به فکر فرو رفت. بعد پرسید: خارج؟ چرا چرا؟
چنان فکرم به منصور و پروانه و پریسا مشغول بود که حوصله نداشتم. چیزی نمانده بود سرش فریاد بکشم.
امیدم از پروانه قطع شد. گویی خواهری به این نام نداشتم. خیلی ناراحت بودم. در دلم می گفتم یعنی مرا تا این حد گناهکار می دانسته که حتی یک خداحافظی نکرد؟ به بهانه ای رها را نزد نرگس فرستادم و تا می توانستم گریه کردم.
همان گونه که گفتم رها خیلی تیزهوش بود. به محض اینکه نگاهش به چشمان من افتاد، پرسید: مامان، باز گریه کردی؟
گفتم: نه نه، گریه نکردم.
گفت: چرا گریه کردیم. از چشمات معلومه. قرمز شده.
به یاد جمله ای افتادم که در یکی از کتابها خوانده بودم:
زندان فقط یک چهار دیواری نیست که آزادی را می گیرد، بلکه وقتی آدم نمی تواند حرف دلش را بزند، فریاد بکشد، کاری که می خواهد نمی تواند انجام بدهد از زندان بدتر است.
تازه به معنی آن جملات پی برده بودم، چرا که به خاطر رها آزاد نبودم که حتی گریه کنم.
جنگ همچنان ادامه داشت. تمام دستگاههای ارتباطی شب و روز از جنگ می گفتند. عده ای مانند من با هر صدای آژیری وحشت می کردند، بعضی ها هم خیلی بی تفاوت بودند...
اول مهر همان سال یعنی سال 1361 رها به کلاس دوم رفت. ذوق و شوقش خیلی زیاد بود. درس و مشق و مدرسه باعث شده بود که کمتر سوال پیچم کند. هر زمان که خبر از موشک باران شهرهای اندیمشک و دزفول می شنیدم بند دلم پاره می شد. مگر می توانستم نسبت به برادرم بی تفاوت باشم؟ چرچند که او نامهربان بود.
به هر روی طاقت نیاوردم. اسفند همان سال به مخابرات منطقه نارمک رفتم. عده زیادی به حالتی مشوش در نوبت بودند و اغلب با مناطق جنگ زده از جمله ایلام و کردستان و آذربایجان غربی و به خصوص خوزستان تماس می گرفتند، خوشبختانه شماره تلفن گروهان ژاندرمری اندیشمک را در دفترچه ام داشتم. شماره را به کسی که پشت میز نشسته بود دادم. در انتظار نشستم و تماشاگر آدمهای مختلفی شدم که هر کدام عزیزی را در جبهه داشتند و یا بستگانشان در شهرهای مرزی زندگی می کردند. همه نگران بودند و اعصابی متشنج داشتند. زنی میانسال که روی نیمکت کنار من نشسته بود می گفت دو ماه است که از پسرش هیچ خبری ندارد، پیرمردی که عینک ته استکانی به چشم داشت دلش شور دو پسرش را می زد که ساکن اهواز بودند. زن جوانی آرام و قرار نداشت. مدام می رفت و می پرسید که پس کی تماس برقرار می شود. خلاصه کمتر کسی را دیدم که اعصابی راحت داشته باشد.
بعد از دو ساعت نوبت به من رسید. سراسیمه به کابینی رفتم که تماس برقرار شده بود. به محض برداشتن گوشی کسی از ان سو گفت: گروهان ژاندرمری اندیشمک، بفرمایین؟
سلام کردم و گفتم با گروهان اسدی کار دارم.
با تعجب پرسید: شما؟
گفتم: من خواهرش هستم.
مکث او و لحنش بند دلم را پاره کرد. سپس گفت گوشی را نگه دارید. طولی نکشید که مردی که صدایی کلفت داشت سلام کرد. گفتم من خواهر گورهان اسدی هستم و با او کار دارم. چند لحظه سکوت کرد. پرسیدم: مگه شما گروهبان اسدی رو نمی شناسین؟
گفت: چرا چرا، فرمودین خواهرش هستین؟
گفتم: بله. هفت هشت ساله از هم بی خبریم. رابطه نداریم. فقط زنگ زدم حالش رو بپرسم.
باز مکث کرد. صدای آه او را شنیدم. چیزی نمانده بود فریاد بکشم. گفتم: چی شده آقا؟ تو رو خدا راستشو بگین. شهید شده؟
گفت: نه نه. خبر موثق داریم که اسیر شده. خانمش می دونه. تعجب می کنم شما بی خبر هستین.
آه از نهادم بلند شد. حرفی برای گفتن نداشتم. با صدای خفه ای که از ته گلویم بیرون می آمد خداحافظی کردم. یارای گام برداشتن نداشتم.
از کابین بیرون آمدم.در گوشه ای روی زمین نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. با خودم گفتم مثل اینکه تقدیر چنین است که کس و کارم را یکی پس از دیگری از دست بدهم. یاد جمیله افتادم و لیلا دخترش که ده یازده سال بیشتر نداشت. به نقطه ای خیره شدم و گریه امانم نداد. چند زن نزدیک من آمدند و دلداریم دادند. یکی از انها پرسید: شوهرت....؟
گفتم: نه نه. من شوهر ندارم. برادرم اسیر شده.
زن دیگری که چهل و پنج شش ساله به نظر می رسید و لهجه خوزستانی داشت گفت: این که چیزی نیس خواهر من. من پدر و مادر و شوهر و دخترم را در آن واحد از دست دادم. خانه مان را در سوسنگرد بمباران کردند. پسرم هم الان جبهه است. این چه جنگی بود؟ چه بلایی که به سر ما نازل شد؟ خدا به دادمان برسد.
خلاصه بعد از نیم ساعت اداره مخابرات را ترک کردم و به خانه برگشتم. هر چه سعی کردم چهره ای نگران نداشته باشم، باز هم رها پی برد که ناراحتم. مثل همیشه پرسید: چیزی شده مامان؟
غیر از اینکه بگویم چیزی نشده و به بهانه ای او را مجاب کنم حرفی نداشتم. حتی آزاد نبودم که زانوی غم بغل بگیرم و یا گریه کنم. چرا که باید جواب قانع کننده ای برای رها داشتم.
خانم و آقای مدنی خواهر و برادرم بودند و مجید و نرگس آرام بخش شبهای دل تنگیم. از برادر و خواهرم امیدم قطع شده بود. مسعود را هم که خودم حاضر نبودم به سراغش بروم. چرا که می ترسیدم با یکبار دیدن او طاقت میاورم و دیدارها تکرار شود. هیچ گونه خبری از عباس و خانواده اش نداشتم. مایل هم نبودم اطلاعی داشته باشم، اما مسعود پسرم فراموش نشدنی بود. اگر جمیله خویشاوندی با عباس نداشت بی شک به اندیمشک می رفتم.
جنگ و بعضی مسائل دیگر باعث شده بود که روز به روز عرصه به مردم تنگ شود، اما چاره ای جز مقاومت نبود. کسی گله ای نداشت. فداکاری و از خود گذشتگی جوانان که مانند دسته گل در برابر دشمن سینه سپر کرده بودند و روزی نبود که جنازه پرپرشده شان را از جبهه نیاورند جای نارضایتی باقی نمی گذاشت. اصلا نارضایتی معنی نداشت.
در آغاز سال 1362 هم دل و دماغی برای مردم نمانده بود که آنچنان که مرسوم بود عید بگیرند. دید و بازدیدها کمرنگ به نظر می آمد. کمبود بنزین موجب شده بود ایام نوروز حتی آنها که اتومبیل داشتند، مانند آقای مدنی، به مسافرت نروند. هر سال که می گذشت مساله جنگ و گرانی حادتر می شد. سالهای 1362 تا 1365 اوج جنگ و مهاجرت به اروپا و آمریکا بود. انتظار شنیدن هیچ خبری از سیاوش و امیدی به روبرو شدن با او نداشتم. رها کلاس پنجم ابتدایی را پشت سر گذاشته بود. به قول معروف برای خودش خانمی شده بود. نه اینه به نظر من زیبا می آمد، بلکه اغلب از خوش اندامی و خوشگلی او تعریف می کردند. سعی داشتم جدا از مسولیت مادری آنچه در گتابهای جامعه شناسی و روان شناسی مطالعه کرده بودم به کار ببندم و با او دوست باشم. برایش خیلی عجیب بود که عمو و خاله و دایی و عمه ندارد. می پرسید چطور ممکن است پدرش بی کس و کار باشد. چطور از جشن عروسیمان آلبوم عکس نداریم.
می گفت: می گفت دوست دارم لااقل عکسی از بابام داشته باشم.
او در گفته هایش با هوشیاری تناقض پیدا کرده بود. به هر نحو ممکن برایش شرح دادم که پدرش هم تنها بوده و من پدر و مادرم را از دست دادم و خواهرم به خارج رفته و برادرم اسیر شده و آلبوم عکس جشن عروسیمان گم شده. به ظاهر مجاب می شد، اما گاهی به فکر فرو می رفت.
سال تحصیلی 65 و 66 اولین روز که روپوش و مقنعه پوشید و عازم مدرسه راهنمایی شد بی اختیار مسعود را در خیالم مجسم کردم. او آن سال باید سال اول یا دوم دبیرستان باشد. به خودم می گفتم یعنی چه شکلی شده؟ یعنی او هم مثل پدرش کله شق و لات بار آمده؟ یا... خلاصه تا وقتی از سرکار برگشتم به خصوص با مشاهده جوانان همسن و سال مسعود به او فکر می کردم.
به مجید و نرگس چنان عادت کرده بودم که گویی خویشاوندم هستند. آنها هم نسبت به من همان احساس را داشتند. نسیم دخترشان تازه....

تا صفحه 310

R A H A
07-03-2011, 03:38 PM
به کلاس اول دبستان رفته بود و رها او را خیلی دوست داشت.امکان نداشت گاهی که برای چیزی میخریدم نسیم فراموش شود.پسر بزرگ خانم مدنی سپهر به دانشگاه راه یافته بود.سیامک سال دوم دبیرستان بود و سودابه تنها دخترسان راهنمایی را پشت سر گذاشته بود.زیاد مزاحشان نمیشدم اما گاهی که مهمانی داشتند مرا هم دعوت میکردند.بعضی اوقات هم آنها به خانه من می آمدند.بچه ها مرا خاله پرستو صدا میزدند و رها هم اقای مدنی را دایی و هانم مدنی را خاله خطاب میکرد.رفت و آمدمان خیلی معقول بود و زیاده روی نمیکردیم.
بهترین تفریگاه من پارکی بود که بارها با سیاوش در آن پارک به راز و نیاز عاشقانه پرداخته بودم.همیشه رها را هم با خود میبردم او هم از آن پارک خوشش می آمد.گاهی هم برایش سوال پیش می آمد که چرا مرتب آه میکشم و سر تکان میدهم.از وقتی که به مدرسه راهنمایی رفته بود کنجکاوتر شده بود.بالاخره به او گفتم قبل از ازدواج با پدرش به آن پارک می آمدیم.آن روز در چشمانش غمی دیدم که هزاران راز و رمز داشت اما نمیتوانست و یا نمیدانست چگونه حرف دلش را بزبان بیاورد.
اواخر سال 1366 صحبت از صلح با عراق بود.سازمان ملل فشار آورده بود که ایران صلح را بپذیرد .کسی را سراغ نداشتم که مخالف صلح باشد.مردم خسته شده بودند.کوچه ای وجود نداشت که خانواده ای در آن عزادار فرزند یا شوهر یا پدرشان نباشد.
اواخر اسفند آن سال به اتفاق رها که تازگیها به سلیقه خودش لباس انتخاب میکرد برای خرید عید به خیابان پهلوی که نامش نخست به خیابان مصدق و سپس به ولی عصر تغییر یافته بود رفتیم.نرسیده به چهار راه امیر اکرم در حالیکه رها و من از مقابل فروشگاههای گوناگون عبور میکردیم و نگاهی هم به ویترینها می انداختیم با ناباوری تابلویی توجهم را جلب کرد که روی آن نوشته شده بود دکتر الهام شاه محمدی داخلی همچون تشنه ای بودم که در بیابات به ابی زلال و گوارا رسیده باشد.وای خدای من الهام دوست صمیمی دوران دبیرستان من.دست رها را گرفتم و با عجله از پله هایی که به مطب او منتهی میشد بالا رفتم.رها شگفت زده شده بود و پرسید:چی شده مامان؟تو که قرار نبود بری دکتر!گفتم:دوست قدیمی ام رو بعد از مدتها پیدا کردم فقط خدا کنه اشتباه نباشه.
سراسیمه وارد مطب شدم چند زن در نوبت بودند.دختری خیلی جوان با خوشرویی پرسید:نوبت داشتین؟
گفتم:نه خانم من بیمار نیستم خانم دکتر با من دوسته.
منشی نام مراپرسید:سپس اشاره کرد که روی صندلی بنشینم.وای که چه شور وشوقی داشتم گویا الهام مشغول معاینه بیمارش بود زمان برایم خیلی کند میگذشت.حوصله رها سر رفته بود.بلاخره بیمار خارج شد.منشی در حالیکه قصد ورود به مطب را داشت رو بمن کرد و پرسید:فرمودین پرستو اسدی؟گفتم بله خانم.طولی نکشید که الهام با اشتیاق هر چه تمامتر از اتاق بیرون آمد .برای هم آغوش باز کردیم.پرسید:پرستو تویی ؟وای خدای من باور نمیکنم.رها مات و متحیر مانده بود بیماران که در نوبت بودند شگفت زده شدند.منشی متعجب تر از بقیه ما را که یکدیگر را در بغل گرفته بودیم تماشا میکرد.الهام با معذرت از بیماران مرا بداخل اتاق کارش دعوت کرد.ناگهان نگاهش به رها افتاد پرسید:تو که پسر...قبل از اینکه جمله اش تمام شود گفتم هیس.بمعنی اینکه نامی از پسرم نیاورد.نگاه از رها برنمیداشت.پرسید:راست راستی دخترته پرستو؟ماشالله چقدر خوشگله کجا بودی دختر؟چطور مطب منو پیدا کردی؟گفتم:تصادفی.تو چرا از من یادی نکردی؟
خیلی حرف داشتیم ولی در ان موقعیت فرصت نبود.شماره تلفن خانه اش و مطب و بیمارستان فیروزگر را که صبحها آنجا بود یادداشت کردم.شماره تلفت محل کارم را روی تقویم رومیزیش نوشت.خیلی خلاصه گفت که شوهر و یک پسر 5 ساله دارد.
گفتم:به اندازه یه دنیا برات حرف دارم.ولی حیف که الان فرصت گفتنش نیست.
با اینکه دلمان نمیخواست از هم جدا شویم چاره ای نبود.تا راه پله بدرقه ام کرد و گفت:فردا ساعت 10 زنگ میزنم.هیچ چیز در آن زمان نمیتوانست تا آن حد خوشحالم کند.رها چهره ای درهم داشت.علتش را پرسیدم.گفت:خانم دکتر خیال کرد من پسرم؟من کجام مثل پسراست مامان؟مگه ندید که روسری سر کردم؟
گفتم:اشتباه کرد آخه از وقتی تو به دنیا اومدی همدیگر رو ندیده بودیم.
رها پرسید:بابامو دیده بود؟اونو میشناخته؟
گفتم:آره آره.
رها گفت:حتما تو عروسی شما بوده و حتما از عروسی شما عکس داره.
مانده بودم چه بگویم گفتم:شاید.
خیلی خوشحال بودم که بعد از سالها الهام را میدیدم چهره و قیافه الهام با آنچه در ذهن داشتم خیلی تفاوت کرده بود حتما بنظر او هم من پرستوی گذشته نبودم.روز بعد درست ساعت 10 بمن زنگ زد و سلام و احوالپرسی گرم تر من خانم مدنی را شگفت زده کرده بود.فرصت گفتگوی زیاد نداشت مرا برای فردای آنروز یعنی روز جمعه دعوت کرد.گفت شوهرش کشیک بیمارستان است و آزادانه میتوانیم به گفتگو بنشینیم.آدرس خانه را یادداشت کردم:کامرانیه.خیابان دکتر لواسانی کوچه اریا.پلاک12.الهام تاکید کرد که از صبح زود جمعه منتظرم است.
بعد از اینکه گوشی را گذاشتم برای خانم مدنی که کنجکاوتر از بقیه همکاران بود قضیه را شرح دادم که دوست دوران دبیرستانم بود که بر حسب تصادف تابلوی مطب او را در چهارراه امیراکرم دیدم.
رها از تنها جایی که خوشش نمی آمد بهشت زهرا بود.از این بابت خوشحال بودم که مبادا سراغ قبر پدرش رو از من بگیرد.روز جمعه بهشت زهرا را بهانه کردم رها را نزد نرگس گذاشتم و با آژانس عازم فرمانیه و کامرانیه شدم.بدون دردسر و خیلی راحت سرکوچه آریا که در خیابان شهید لواسانی بود پیاده شدم.برای پیدا کردن خانه پلاک12 به زحمت نیفتادم.با اولین زنگ الهام ایفون را برداشت و جواب داد.خوشحالی کاملا از لحنش پیدا بود.در باز شد.هنوز داخل نشده بودم که به استقبالم دوید.یکدیگر را در آغوش گرفتیم و دهها بوسه به گونه های یکدیگر زدیم.وای که چقدر خوشحال بودم.
پسر 5 ساله اش کیومرث خیلی مودب سلام کرد.در حالیکه میبوسیدمش یک لحظه چهره مسعود از ذهنم گذشت.الهام از من خوشحالتر بود.قبل از اینکه برایش به درد دل بنشینم گفت:خیال نکنی که فراموشت کرده بودم پرست.تو دوره دانشجویی حدود هشت نه سال پیش با پرویز رفتیم در خونه تون خیابان ری کوچه ابشار وقتی شنیدم طلاق گرفتی خیلی ناراحت شدم حتی برات گریه کردم.بعد رفتیم جوادیه که دیدیم اونجا رو هم فروختین هیچ آدرسی از تو نداشتم وگرنه غیر ممکن بود سری بهت نزنم.خب چه کردی؟چه میکنی؟آخه چی شد؟مگه پسر نداشتی؟سری به علامت تاسف تکون دادم و گفتم:امیدوارم مثل همون وقتها که با هم مدرسه میرفتیم حوصله داشته باشی قصه منو که باید کتابش کرد گوش کنی؟
الهام گفت:از دیشب تا حالا از فکر تو بیرون نمیرم.آخرین بار که همدیگرو دیدم یادته؟آخه چی شد؟چرا طلاق گرفتی؟
من از روزیکه الهام و دوستان مشترکمان به خانه ام آمده بودند و عباس با دوستش دعوا کرده و به زندان افتاده بود تا به دنیا آمدن مسعود و رفت و آمد در راه زندان و خانه و وقتی که عباس بعد از سه سال آزاد شده بود و ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم و شک آنها از من و بگو مگویی که منجر به طلاق شد و نامه ای که به سیاوش نوشتم تا روزیکه نزد روحانی لواسانی رفته بودیم و حامله شدنم و آخرنی نامه سیاوش و قطع امید از او و مشغول شدنم در بیمارستان جرجانی و مرگ مادرم وطرد شدنم از برادر و خواهرم تا به دنیا آمدن رها و انقلاب و جنگ و طاهره و شهید شدن پسرش و مجید و نرگس و مهاجرت پروانه به هلند و اسارت محمد را تا روزیکه بر حسب اتفاق تابلوی مطب او را دیدم مو به مو شرح دادم.الهام چنان غرق در شرح احوال من شده بود که گویی مشغول تماشای فیلم سینمایی است گاهی از گوشه چشمش اشک روی گونه هاش میغلتید زمانی آه میکشید و سر تکان میداد.
از اینکه دیپلم گرفته بودم و خودم روی پای خودم ایستاد بودم خوشحال شد و گفت واقعا جای شکر دارد.از اینکه نزدیک 16 سال بود که پسرم مسعود را ندیده بودم شگفت زده شد.دلایل من که نخواستم به او سر بزنم برایش قانع کننده بود.میگفت عجب سرنوشتی داشتی.برای مادرم ناراحت شد و از بی معرفتی برادر و خواهرم تعجب کرد.برای اینکه او را از آن حالت بیرون بیاورم گفتم به هر حال از زندگی راضیم و همه زندگین در رها خلاصه میشود.
وقتی گفتم رها اصلا از گذشته من خبر ندارد و به او گفته ام پدرش مرا گذاشته و رفته و شاید هم مرده باشد.بهمین دلیل او را با خود نیاوردم تا راحت گذشته ام را شرح بدهم.شگفت زده تر شد و گفت:اما دخترت خواه ناخواه روی واقعیت را میفهمه فکر نمیکنی اگه کم کم اون رو آماده شنیدن کنی بهتر باشه؟
گفتم:نمیدانم میترسم کنجکاوی کنه و سراغ فامیل پدرش رو بگیره میخوام تا وقتی نرفته دانشگاه چیزی بهش نگم.الهام به فکر فرو رفت.حدود 3 ساعت زندگی پر نشیب و فرازم را شرح دادم.الهام چنان غرق در احوال من بود که فراموش کرده بود به اشپزخانه سر بزند.به او کمک کردم ابراز خوشوقتی و خوشحالی میکرد که بار دیگر بهم رسیده ایم.سراغ پدر مادر و برادرش را گرفتم.گفت که پدرش دو سال پیش بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته ولی مادرش خوب و سرحال است.میگفت دیشب تلفنی با او تماس گرفته و گفته که مرا دیده و قرار است آن روز مهمان او باشم.قرار بوده مادرش هم بیاید ولی گویا مهمان داشته.الهام گفت:برادرم دو سال پیش رفت کانادا رشته اش مهندسی الکترونیک است ازش بیخبر نیستم.نامه مینویسه و گاهی هم تلفنی با هم تما س داریم.
گفتم:خوب از زندگیت از شوهرت و از پسرت بگو.
الهام گفت:سال سوم دانشکده پزشکی با پرویز که سال آخر بود آشنا شدم...
میان حرفش پریدم و پرسیدم:عاشق هم شدین دیگه؟
گفت:البته همدیگرو دوست داشتیم.از هم خوشمون می اومد.شاید اسمش عشق باشه اما دوست داشتن و خوش آمدن بعد از پشت سر گذاشتن بحران جوانی که اوج اون معمولا بین 17 تا 21 2 سالگیه و احساس بر عقل غلبه میکنه تفاوت داره 4 سال طول کشید تا پی بردیم یکدیگر را درک میکنیم.
گفتم:خیلی دلم میخواهد شوهرت را ببینم.
گفت:میبینی مگه قراره که رفت و آمد نداشته باشیم؟اونقدر خونه ت بیام و اونقدر بکشونمت اینجا که خسته بشی.مادرم خیلی دوست داره تورو ببینه.دیشب که بهش گقتم تو رو دیدم خیلی خوشحال شد.
از وقتی من وارد خانه الهام شدم تا ساعت یک و نیم بعدازظهر که مشغول خوردن ناهار شدیم پسر الهام کیومرث در حال و هوای کودکی خودش بود و کوچکترین بهانه ای نگرفت که چیزی بخواهد یا مزاحم گفتگوی ما شود تعجب نداشت که آن خانه بزرگ و زیبا با آنهمه وسایل زندگی با پدر و مادری پزشک باید هم پسری با تربیت میشد.
چه روز قشنگی بود.ساعت 4 در حالیکه خودم را آماده خداحافظی میکردم مادر الهام از راه رسید.گویی مادرم را بعد از سالها در آغوش گرفته ام.هیچ تغییر نکرده بود درست مانند همان زمانیکه در جوادیه بودند سرحال و بقول معروف سرکیف بود.نیم ساعتی کنارش نشستم نگاه از من برنمیداشت.او هم میخواست بداند چه شده و چرا طلاق گرفته ام.خلاصه به او گفتم که پدر و مادرم را از دست دادم.خیلی ناراحت شد.چند لحظه به فکر فرو رفت بعد از تسلیت و طلب آمرزش برای آنها همراه با آه گفت:ما هم مفت پدر الهام را از دست دادیم...
وقتی گفتم دخترم را نزد مستاجرم گذاشتم و باید زحمت را کم کنم شگفت زده پرسید:دخترت؟مستاجرت؟
گفتم:قصه زندگیم را برای الهام گفتم حتما به شما میگه.فکر کنم برای شما خیلی شنیدنی باشه.سپس آماده رفتن شدم.الهام از من قول گرفت که مانند گذشته همچنان دوست باشیم.قرار شد تلفنی با هم تماس بگیریم.برایم آژانس خبر کرد ده دقیقه بعد از روبروی خانه شان سوار شدم و خداحافظی کردیم.
نشانی خانه ام را به راننده آژانس دادم وبه فکر فرو رفتم که سرنوشت انسانها را چه کسی ورق میزند چرا یکی مانند الهام باید زندگی بر وفق مرادش باشد و یکی مثل من که همه بر این باور بودند که از لحاظ زیبایی و هوش و ذکاوت برتر از او بودم باید چنین سرنوشتی داشته باشم.در عین حال خدا را شکر میکردم.خانه ای داشتم و کاری که زندگیم را تامین میکرد و دختری که دوستش داشتم.اما زنی مانند من در آستانه 40 سالگی طعم زندگی با همسر را نچشیده بود.تنها خاطره شیرین هم آغوشی را آن هم پنهان و دزدکی با سیاوش داشتم.گرچه حلاوت دوران دوساله با او را هرگز فراموش نمیکردم اما فقط دو سال زندگی مخفی سهم من بود همین.
چنان درخودم گذشته ام و دورانی که با الهام همکلاسی بودم و اغلب همکلاسیها به زیبایی من غبطه میخوردند غرق بودم که متوجه نشدم راننده چطور خودش را به نارمک رساند.با صدای او بخودم آمدم:خانم نارمکه کجا تشریف میبرید؟مانند آدمهای گیج گوییا تازه از روستا به شهر آمده بودم نگاهی به این سو و ان سو انداختم تا بفهمم کجا هستم بعد هم نرسیده به میدان هفت حوض روبروی کوچه مان پیاده شدم.
ساعت از 6 بعدازظهر گذشته بود.بنظر می آمد.نرگس و رها حتی مجید کمی به دلشوره افتاده بودند.پیش نیامده بود از صبح ساعت 8 تا 6 بعدازظهر آنهم در یک روز تعطیل تنها از خانه خارج شوم.قبل از اینکه مجید و نرگس و رها به حدس و گمان بیفتد گفتم:بعد از سالها دوست دوران مدرسه ام را پیدا کرده ام.از راه بهشت زهرا به خانه آنها رفتم.رها بلافاصله گفت:همون خانم دکتر که خیال کرد من پسرم؟
گفتم:آره دخترم.اگه میدونستم اینقدر طول میکشه تو رو با خودم میبردم.حالا قراره اون بیاد اینجا و ما بریم خونه اونا اون مثل خواهرمه از این به بعد میتونی اونو خاله صدا بزنی.
یکی از ویژگیهای رها که خیلی خوشایندم نبود این بود که به چیزیکه پیله میکرد تا مجاب نمیشد دست بردار نبود.هنوز برای او روشن نشده بود که چرا دوستم با اشاره به او بمن گفته بود تو که پسر داشتی.هر چه بیشتر توضیح میدادم که او خیال کرده پسر به دنیا می آورم و یا توضیحات دیگری مانند این بیشتر کنجکاو میشد.یک ان تصمیم گرفتم به گفته الهام واقعیت را بگویم و خودم را خلاص کنم.اما میترسیدم به ناگهان دنیایی را که با آن خو گرفته بود بهم بریزم.
حدود سه روز به سال 67 مانده بود.اغلب در تدارم فرا رسیدن نوروز که با سالهای قبل از انقلاب خیلی تفاوت داشت بودند.شور و شوق آخر اسفند را زمانیکه سن و سال رها را داشتم فراموش نکرده بودم.از اول اسفند مرد و زن و پسر و دختر و کودک و نوجوان برای خرید به خیابانهای لاله زار و استانبول و شاه اباد میرفتند و دسته دسته داخل فروشگها میشدند و دست پر برمیگشتند.همه چیز عوض شده بودجنگ بقول معروف حال مردم را گرفته بود.در عین حال خانه تکانی و خرید و تهیه هفت سین و کاشتن سبزه فراموش نشده بود که بنظر میرسید بیشتر نوعی رفع تکلیف یا زنده نگه داشتن سنت قدیم باشد تا شور و سرمستی و نشاط و گرامی داشتن مقدم سال نو.
به یاد داشتم شب چهارشنبه آخر سال که به چهارسوری معروف است نوجوانان و جوانان حتی بزرگسالان در کوچه و خیابان بوته آتش میزدند.کسی به مرام و مسلک دیگری کنجکاو نبود.شاید در دل غمی هم داشتند اما در آنشب بخصوص شادی میکردند.از روی آتش میپریدند اوایل انقلاب به گوش خود از تلویزیون شنیدم که یکی از روحانیون بنام آتش بازی و از روی آتش پریدن را منع کرده بود.دید و بازدیدها کمرنگ شده بود.بخاطر می آوردم زمانیکه ساکن جوادیه بودیم کمتر اتفاق می افتاد اهالی کوچه به دیدن ما نیایند یا ما بازدید آنها را پس ندهیم.با اینکه وضع مالی خوبی نداشتیم آجیل و شیرینی و میوه را به هر نحو ممکن تهیه میکردیم و پدرم معتقد بود که نمیشود مراسم عید نوروز را ندیده گرفت.
به هر حال منهم مانند بقیه خانه تکانی کرده بودم.مجید و نرگس در هر کاری که از عهده اش بر نمی آمدم کمکم میکردند.سبزه کاشته بودم.آجیل و شیرینی و میوه هم خریدم.هنگام تحویل سال رها که سوم اردیبهشت میرفت تو 13 سال اظهار نظر میکرد.تخم مرغ رنگ کرده بود و به سلیقه خودش سفره هفت سین چیده بود.شور و شوق خاص مخصوص نوجوانان را داشت اما غمی در ته نگاهش بود که چرا

آخر ص 320

R A H A
07-03-2011, 03:38 PM
پدر ندارد. بعد از تحویل سال رها دست و صورت مرا بوسید و گفت: قول می دم اون قدر درس بخونم که مثل دوستت الهام دکتر بشم و تلافی کنم.
اشک ذوق در چشمانم حلقه زد. چقدر خوشحال شدم که رها دختر قدر شناسی است.
در آن چند سال که مجید و نرگس طبقه بالا می نشستند تحویل سال هر ساعتی از شب بود به دیدن من می آمدند و من به دخترشان نسیم عیدی می دادم. او کلاس سوم بود. و رها علاوه بر اینکه نسیم را دوست داشت گاهی بزرگتری هم می کرد. مثلا آن سال به عنوان عیدی برایش یک جعبه مداد رنگی 24 رنگ و یک دفترچه نقاشی خریده بود.
طبق روال هر سال اولین روز فروردین من و رها اولین کسانی بودیم که به دیدن خانم و آقای مدنی می رفتیم. دوازده سیزده سال آشنایی و رفت وو آمد چنان وابستگی عاطفی بینمان ایجاد کرده بود که احساس خویشاوندی می کردیم. بستگان دور یا نزدیک آنها هم کاملا مرا می شناختند. گاهی به اتفاق خانم مدنی به خانه شان می رفتیم. در عروسیها و نامزدی ها مرا هم دعوت می کردند. در مدت این همه سال یاد ندارم که روز عید نهار در خانه خانم مدنی نباشیم. به طور کلی برایم عادت شده بود. عیدی گرفتن از آقای مدنی و آن هم اسکناس نو برایم لذت داشت. احساس می کردم از برادرم مهربانتر است که البته من مهربانی از برادرم ندیده بودم. رها در این چند سال اسکناسهای نو آقای مدنی را که او را دایی صدا می زد همچنان تا نخورده لای آلبومش نگهداری می کرد.
همان روز از خانه آقای مدنی به الهام زنگ زدم. خیلی طول می کشید که گوشی را برداشت. سال نو را به هم تبریک گفتیم و برای یکدیگر آرزوی موفقیت کردیم. عازم سفر بودند. گفت در حرکت بودیم برگشته بودم چیزی را که فراموش کردم بردارم.از اینکه چیز فراموش شده موجب شده بود با من گفتگو کند خوشحال بود. گفت به محض پایان سفر به من زنگ می زند.
از یکی دو سال پیش که وضع بنزین تا حدودی عادی شده بود ایام تعطیل خانم و آقای مدنی و فرزندانشان در خانه نمی ماندند. با اینکه جایی برای سوار شدن برای ما باقی نمی ماند گاهی، هم به زور خودمان را جا می دادیم و در همان اطراف تهران گشتی می زدیم.
نرگس و مجید هم چند روزی به همدان رفتند. زمانی پی به ارزش آنها می بردم که گاهی تنهایم می گذاشتند.
روز سیزده آن سال به اتفاق خانواده آقای مدنی و چند خانواده از بستگانشان که اتومبیل داشتند به جاده چالوس رفتیم و در باغی خانوادگی که خانواده های بسیاری قبل از ما در آن جا خوش کرده بودند رفتیم. به یاد روزی افتادم که نامزد عباس بودم و اولین بار چنین مکان های تفریحی را می دیدم. دعوای آن روز و فحاشی ها و زد و خورد عباس مثل پرده سینما از جلوی چشمانم می گذشتند. پدرم مادرم را به خاطر آوردم. با اینه بدم نمی آمد چند ساعتی گذشته را در ذهنم مرور کنم،اما راضی نمی شدم چهره در هم بکشم که مبادا همراهانم را ناراحت کنم.
همان گونه که گفتم خانم و آقای مدنی دو پسر به نامهای سپهر و سیامک داشتند و دختری به نام سودابه. اکنون سپهر 24 ساله جوانی برومند شده و سال بعد مهندس فیزیک می شد. مادرش از اینکه پسرش دوره فوق لیسانس را پشت سر می گذاشت خوشحال بود، اما نگران سربازیش بود. از جنگ و جبهه می ترسید. سیامک خودش را برای ورود به دانشگاه آماده می کرد و سودابه دختر هفده هجده ساله آنها چیزی نمانده بود دبیرستان را پشت سر بگذارد.رها و سودابه چهار سال تفاوت سن داشتند، اما رشد رها طوری بود که گویی یکی دو سال از سودابه کوچکتر است. رفتار و کردار و وقار و مهمتر از همه علاقه به درس و مطالعه در رها طوری بود که در دل خانواده مدنی و بستگانش جا باز کرده بود. همه دوستش داشتند، اما علاقه سودابه به رها و رها به سودابه چشم گیر بود.
خلاصه سیزده آن سال را هم با یادی از خاطرات سال 1347 پشت سر گذاشتییم. زندگی روزمره از سر گرفته شد. جنگ به اوج خود رسیده بود. خبرها ضد و نقیض بودند. گاهی خبر می رسید که کار عراق تمام است و زمانی می شنیدیم که عراق به خاک ایران پیشروی کرده است. در این میان عده ای هم با احتکار و خرید و فروشهای کاذب به نان نوایی رسیده بودند. آقای مدنی هم بعد از بیست وو پنج سال سابقه بازرس بانک ملی شده بود.
هنگام رفت و برگشت در جاده چالوس به داخل اتومبیل و مردیم که کنار رودخانه بودند نگاه نمی کردم. می ترسیدم عباس و خانواده اش را ببینم. واهمه داشتم مبادا نگاهم به مسعود بیفتد و کنترل خودم را از دست بدهم. برایم عجیب بود. بعضی اوقات بشر در پی کسی است که دوستش دارد. گاهی هم دوست داشتن موجب می شود که با او روبه رو نشود. به هر حال روز خوبی بود. همینکه به رها خیلی خوش گذشته بود راضی بودم.
ئو سه روز از سیزده نوروز گذشته بود. الهام به محل کارم زنگ زد. لحن و طرز بیانش درست مثل همان دوران دبیرستان بود. ادعا می کرد که در این مدت ذهنش به من مشغول بوده. برای روز جمعه دعوتم کرد. گفتم من که آمدم حالا نوبت توست. به شوخی گفت: سه ماه از تو بزرگترم. برای عید دیدنی اول باید تو به خانه من بیایی اما تنها نه با رها. قبول کردم به شرطی که در برابر رها حرفی از گذشته پیش نیاید. تا همین حد که با پدرش ازدواج کردم و حامله بودم و او رفته و بازنگشته و یا مرده و نه او کس و کاری داشته و نه من.
الهام گفت: فکر نمی کنی اگه حقیقت رو بهش بگی بهتر باشه؟
گفتم: نه الهام. نمی خوام دنیایی را که بهش عادت کرده خراب کنم.
خلاصه قبول کردم که جمعه از صبح به خانه الهام بروم.

رها که معمولا انتظار می رفت به خاطر نداشتن پدر و اینکه ما کس و کاری نداشتیم گوشه گیر و خجالتی باشد و به قول روانشناسان احساس کم خود بینی کند، مهمانی را دوست داشت و خیلی زود با همسن و سالانش و بلکه بزرگتر از خودش رابطه برقرار می کرد. وقتی به او گفتم جمعه به خانه همان خانم دکتر که می تواند او را خاله الهام صدا بزند می رویم، با اینکه درس و مطاالعه را مقدم تر از هر کاری می دانست خوشحال شد.
ناگفته نماند که از زمانی که فرزندان آقا و خانم مدنی بزرگ تر شده بودند و به قول معروف مشغله درسی و فکریشان زیادتر شده بود، کمتر به خانه انها می رفتم. خانم مدنی را که هر روز در بیمارستان می دیدم. پسر ها هم به درس مشغول بودند. سودابه هم گاهی به رها سر می زد.
خلاصه روز جمعه رها بهترین لباس و شیک ترین مانتوش را پوشید. موهای بلند زیتونی رنگش را زیر روسری گلدار بنفش جمع کرد. من هم دستی به سر و صورتم کشیدم و با آژانس رهسپار کامرانیه شدیم.
من و رها به خواهر بیشتر شبیه بودیم تا مادر و دختر. با آن همه سختی که کشیده بودم و با سی و نه سالی که سن داشتم، اما آن طور که باید شکسته به نظر نمی آمدم.
چه لحظه زیبایی بود وقتی الهام و شوهرش و پسرش کیومرث تا نزدیک در ورودی به استقبالمان آمدند. از همان برخورد اول معلوم بود که شوهر الهام که از آن به بعد من او را دکتر خطاب کردم مرد خوش برخورد و خوش اخلاق و در عین حال شوخ طبعی است. گویی سالها با ما آشناست، می دانست چه رفتاری داشته باشد که ما رودربایستی نکنیم. می گفت از زمان دانشکده تا همین چچند لحظه پیش الهام همیشه از شما حرف زده، اما مثل اینکه حق مطلب را ادا نکرده. به نظر می رسد زن با تجربه و پخته و با معرفتی هستید. سپس زبان به تعریف رها گشود. باورش نمی شد رها چهارده ساله باشد. کیومرث هم که گفتم پنج ساله بود حوصله نشستن کنار ما را نداشت. دوستش سراغ او آمده بود و هر دو در حیاط بازی می کرند. الهام که معلوم بود از زندگی راضی است و کم و کسری ندارد در حالی که مشغول ذیرایی از من و رها بود خنده از روی لبانش دور نمی شد. به شوهرش می گفت که ما دو یار دبستانی و دبیرستانی بودیم که بچه ها حسرت دوستی ما را می خوردند و حسودی می کردند. چه دوران قشنگی داشتیم.
آهی کشیدم و گفتم: افسوس که گذشت. کاش هنوز همون روزها بود.
دکتر که اهل بحث و گفتگو بود و گویی در پی کسی می گشت که با او به بحث بپردازد گفت: گذشت زمان د راختیار ما نیست. ولی ماندگار کردنش با دوستی و عشق به خود و دیگران امکان پذیر است.
گفتم: من در قمار زندگی باختم.
در همان لحظه الهام به او اشاره کرد که به اشپزخانه برود. دکتر با معذرت از من چند لحظه تنهایم گذاشت. حدس زدم الهام به او گفته مبادا صحبت از گذشته من به زبان آورد چرا که رها نمی داند. وتی دکتر برگشت در ادامه جمله ای که گفته بودم، گفت: نه، نه، هرگز. شما نباختید. روی پای خودتان هستید. دختری به این زیبایی و با وقاری دارین که الهام می گه باهوش و درسخوان هم هست، خانه مسکونی دارید. نباید از روزگار گله کنید.
الهام هم به جمع ما پیوست. گفتم: تو رو به زحمت انداختم الهام.
دکتر گفت: واله من که خیلی خوشحال شدم مهمان داریم. لاال غذای دست پخت اون رو می خوریم و از رستوران آسوده می شیم.
الهام سعی می کرد بحث و گفتگوی فلسفی پیش نیاید. به شوخی رو به من کرد و گفت: اسم ما زنا بد در رفته. ماشالا پرویز نوبت به کسی نمی ده.
پرویز گفت: می بینی تو رو خدا؟ یه خورده به این دوست دیمیت سفارش ما رو بکن.
خلاصه از هر دری صحبت به میان آمد. رها هم گاهی در گفتگو شرکت می کرد. الهام شیفته زیبایی و وقار او شده بود. از درس و مدرسه اش می پرسید. ناگهان رها پرسید: شما عکس عروسی مامان و بابا رو ندارین؟ مامان می گه آلبوم ما گم شده. حتما شما باید داشته باشین.
الهام مانده بود چه بگوید. نگاهی به من انداختو من آب دهان خشک شده ام را قورت دادم. دکتر که معلوم بود قبلا الهام گذشته و زندگی مرا برایش شرح داده متوجه شد. در حالی که من و الهام در جواب رها مانده بودیم رو به الهام کرد و گفت: مثل اینکه گفته بودی عروسی پرستو خانم نرفتی، آره؟
الهام گفت: آره نرفته بودم. یادم افتاد. پدرم مریض بود.
دکتر مانند یک هنرپیشه زبردست شانه اش را بالا انداخت و گفت: خب، پس عکس از عروسی هم نداری، پس چرا فکر می کنی؟
رها نگاهی به من و الهام انداخت. آه کشید و گفت: آخه تعجب می کنم، نه عکسی از پدرم. نه خاله ای، عمه ای، عمویی، دختر عمویی. آخه مگه می شه ما کس و وکاری نداشته باشیم؟
چهره ام درهم رفت. به رها گفتم: حالا چه جای این حرفاست؟
رها گفت: فکر کردم شاید الهام خانم که از بچگی باهات دوست بوده بهتر بدونه.
گفتم: خاله داری. صد دفعه گفتم. رفته هلند. دایی رفته جبهه. پدر و مادرم هم که مردن، از فک و فامیلای پدرت هم خبر ندارم.
الهام رو به رها کرد و گفت: چه پدربزرگ و مادربزرگ مهربونی داشتی، خدا بیامرزدشون روز عید اول کسی بودم که می رفتم خونه پدربزرگ و مادربزرگت. بد شانسی تو بود که زود از دنیا رفتن.
دکتر گفت: من هم کس و کاری از فامیل پدرم ندارم. پدرم می گن یزدی بوده. تو شناسنامه ام هم این طوری نوشته. من که ندیده بودمش. اومده بوده تهرون. با مادرم ازدواج می کنه. چهار ماه بهد هم ماشین بهش می زنه. من تو شکم مادرم بودم که پدرم مرده. امکان داره کس و کار داشته باشم اما من خبر ندارم. مثل پدر شما.
الهام دنباله صحبت دکتر را گرفت و گفت: راست می گه. اصلا از کس و کار پدرش خبر نداره. ماشااله مادرش صد تا مرده. البته شوهر داره. چند تا برادر و خواهر هم داره. خیلی هم صمیمی هستیم.
من از فرصت استفاده کردم و رو به رها گفتم: کاش شوهر کرده بودم. چند تا برادر و خواهر برات آورده بودم که این در نگی کس و کار ندارم.
رها که از سئوالش پشیمان شده بود ولی ترسید که مبادا ناراحت شده باشم، معذرت خواست و سم خورد که قصد نگران کردن مرا نداشته و فقط فکر کرده که شاید الهام عکسی از پدرش داشته باشد.
ناگهان بحث عوض شد. من و الهام یادی از دوران دبیرستان کردیم فاطی، کبری، منیژه یوسفی، ناهید. الهام گفت چند نفر از بچه های کلاس گاهی به مطبش می آیند. و پرسید: زهرا مولایی و لیلا حیدری یادته؟
گفتم: آره ، آره. خوب هم یادمه. زهرا، اون که خیلی شکمو بود. لیلا هم اگه یادت باشه مرتب تقلب می کرد و از جلسه امتحان بیرونش می کردن. سالی ده تا تجدیدی هم می آورد.
دکتر که ما را در حال گفتگو دید تنهایمان گذاشت تا به گلهای حیاط بسیار زیبایشان برسد. الهام رها را به اتاقی برد که ویدئو و وچند کاست فیلم سینمایی و آهنگهای خوانندگان قبل از انقلاب د رآن بود. پرسید از کدام خوشش می آید و خلاصه ویدئو را برایش روشن کرد که تماشا کند. خودش نزد من برگشت. سری به علامت تاسف تکان داد و طوری که رها نشنود گفت: چرا به دخترت راستشو نمی گی؟ چرا نمی گی پدرش زنده س و در خارج از کشور زندگی می کنه؟ چرا نمی گی قبلا شوهر داشتی و اون یه برادر ناتنی داره؟ بالاخره روز به روز کنجکاوتر می شه.
گفتم: می ترسم، عموش، مادربزرگش عمه اش و عموهای دیگه، می ترسم جذب اونا بشه، می ترسم بهش بگن رابطه پدرش با من نامشروع بوده.
- مگه نگفتی نوشته آخوند لواسانی که تو و سیاوش رو عقد کرده داری؟ نگرانی نداره، بالاخره تا کی می خوای اونو در ابهام بذاری؟
- تا دانشکده. تا وقتی شوهر نکرده. شب عروسیش همه چیز رو براش می گم، تازگی تصمیم گرفتم زندگیمو بنویسم. شاید کتاب پرفروشی بشه.
- واقعا؟ اگه بتونی بنویسی من به خرج خودم چاپش می کنم.
- هنوز داستان من تموم نشده. رها نقطه عطف این قصه پر ماجراست، اما به طودی شروع به نوشتن می کنم.
- به هر روی آن روز خیلی خوش گذشت. رها هم از الهام و شوهرش و حتی کیومرث ساکت خوشش آمد. قرار شد از آن پس رفت و آمد داشته باشیم.
- خرداد آن سال رها با معدل کمی بالاتر از هجده قبول شد. با اینکه خوشحال بود دلخورم به نظر می رسید که چرا شاگرد اول نشده. قولی را که به او داده بودم عملی کردم و برایش دوچرخه خریدم. با اینکه جو حاکم بر جامعه طوری بود که دخترها آزاد نبودند در گوچه و خیابان سوار دوچرخه شوند، اما رها نه اینکه دختری حرف شنو نباشد، قانع نمی شد که با پسرها تفاوت دارد.
- خوشبختانه از کوچه ما به ندرت اتومبیل عبور می کرد، اما صدای موتور بیچاره مان کرده و صدای همه را درآورده بود. رها بدون توجه به موقعیت اجتمعای خودش و اهالی کوچه، گاهی که حوصله اش سر می رفت بخصوص دم دمای غروب که هوا خنک می شد سوار دوچرخه اش می شد و داخل کوچه بالا و پایین می رفت. اگر هم چیزی لازم داشتم می خرید و داخل زنبیل دوچرخه اش می گذاشت و خیلی هم راضی بود که هم دوچرخه سواری کرده و هم کاری برای مادرش انجام داده است. یکی از روزهای بسیار گرم اواسط مرداد به زن همسایه که خانه شان دوخانه بالاتر بود برخوردم. زن میانسال و کمی هم چاق که پسرش دو سال پیش در جزیره مجنون شهید شده بود و به همین خاطر اهالی کوچه با دلسوزی توام با احترام با او رفتار می کردند و نام کوچه را هم به نام پسر او شهید باقری گذاشته بودند.. به همین دلیل خودش را کلانتر کوچه می پنداشت و شهید شدن پسرش به او جرئت داده بود که گاهی به ماموران دولت از جمله ماموران شهرداری و اداره برق اعتراض کند و از ناسزاگویی هم ابایی نداشت. هر زمان او را می دیدم دلم برایش آتش می گرفت. تعجب می کردم که تا چه اندازه صبور است. آن روز مانند همیشه با احترام به او سلام کردم. برخلاف گذشته برخوردش سرد بود و روی از من برگرداند. فکر کردم گرمای هوا لافه کرده و یا شاید از دست مسولان اداراتی که سر و کار داشته عصبانی شده. اهمیت ندادم و بی تفاوت از سرسنگینی او گذشتم. او و شوهرش که هر دو داغ پسر دیده بودند گاهی به مناسبتهای گوناگون بخصوص در ماههای محرم و صفر و شبهای سوگواری در خانه شان مراسم عزاداری و روضه برگزار می ردند. چند روز بعد هنگام غروب که برای خریدن به سوپر سر کوچه رفته بودم او را هم آنجا دیدم. موقع برگشتن با مقدمه چینی در این باره که دوره آخرالزمان شده و معصیت روز به روز بیشتر می شود گفت: ماشالا دخترت دیگه بزرگ شده. بچه که نیس. ما قد دختر تو بودیم دوتا بچه داشتیم.
ناگهان بند دلم پاره شد. چیزی نمانده بود انچه در دست داشتم از دستم بیفتد. پرسیدم: چی شده حاج خانم؟
حاج خانم گفت: ماشالا دخترت بررویی داره. خوشگله. درست نیس با دوچرخه تو کوچه بالا و پایین کنه. چند دفعه خواستم بیام در خونه تون، حاجی هم ناراحته.خیالم راحت شد که رها کار خلافی نکرده. با خوشرویی گفتم: همین، حاج خانم؟
او با حالتی که گویا رها تخطی از اصول شرع کرده گفت: گناه داره، خانم. دخترت که بچه نیس. ما نباید دستور خدا و پیغمبر رو ندیده بگیریم. شهید دادیم که این کثافتکاریها برچیده بشه.
با اینکه مرام من...........

تا صفحه 330

R A H A
07-03-2011, 03:41 PM
طوری نبود که در برابر بزرگترین بی احترامی کنم کمی چهره ام درهم رفت.پرسیدم:چه کثافتکاری خانم؟سوار دوچرخه شدن کثافتکاریه؟حاج خانم بدون درنگ گفت:بله جوونای مردم حتی مردای زن دار تحریک میشن.نباید باعث گناه بشه.شما مقصری که جلوی اونو نمیگری.
نمیخواستم به زنی دلسوخته که میپنداشت دنیا همان کوچه است و فقط پسر او از دین و ایمان دفاع کرده جر و بحث کنم.فقط گفتم:بهتر نیس به مردهای متاهل و جوونا لطف کنین بفرمایین مومن به نفس خودشون باشن و تحریک نشن؟
نمیدانم جوابش چه بود.حوصله نداشتم به قدمهایم سرعت دادم و از کنار او گذشتم.
بعد از انقلاب در اداره بیمارستان اتوبوس تاکسی و در مهمانی ها از اینگونه بحث و جدلها فراوان بود.عده ای مانند خانم که از خانواده شهید بودند امر به آنها مشتبه شده بود که برتر از دیگرانند و بقول معروف از پاپ کاتولیکتر بودند و به خودشان اجازه میدادند در زندگی خصوصی دیگران مداخله کنند.
عده ای هم بودند که نماز و روزه شان ترک نمیشد اما سرشان بکار خودشان بود و کار به کار دیگران نداشتند.راه خودشان را میرفتند و به فکر بهشت و جهنم خودشان بودند.
بعضیها که قبل از انقلاب وقتی از روبروی کتابفروشی عبور میکردند حتی نگاهی به ویترین آن نمیاندختند مسایل انقلاب را طوری تجزیه و تحلیل میکردند که گویی همه عمرشان صرف مطالعه فلسفه و منطق شده است.
تعدادی هم به ظاهر وانمود میکردند که شور و شوق انقلابی دارند و سنگ حکومتیان را طوری به سینه میزدند که جرات نداشتیم در حضور آنها انتقادی هر چقدر کوچک و سازنده از مسئولان بزبان بیاوریم.عده ای هم بسته به موقعیت اجتماعیشان هر روز رنگ عوض میکردند.
هر چه آن زن محترم بمن گفته بود با رها در میان گذاشتیم.با اینکه او رعایت کرد و دیگر غروبها با دوچرخه به کوچه نرفت کار به شکایت آن خانم و تنی چند از اهالی کوچه کشید و رها دوچرخه اش را درانباری گذاشت و ناراحت گفت:کاش از این محل میرفتیم مامان.
با الهام تماس داشتم.چند بار دعوت شدم بالاخره نوبت به آنها رسید که بخانه من که در برابر خانها آنها خرابه ای بیش نبود.بیایند.
آنروز با کمک نرگس سه جور غذا تهیه دیدم.خورشت بادنجان و باقلا پلو با گوشت و مرغ.از سالاد و مخلفات هم چیزی کم و کسر نگذاشتم.از الهام خواهش کرده بودم مادرش را هم با خودش بیاورد و سفارش کند درباره عباس و طلاق و اینکه پسری هم دارم حرفی نزند.ساعت 10 زنگ در بصدا در آمد.نرگس در را گشود.الهام بود ومادرش و کیومرث.بعد از روبوسی و احوالپرسی و تعارفات معمول سراغ دکتر را گرفتم الهام گفت:امروز کشیک بود.حدس زدم دروغ میگوید اگر شوهر داشتم که همزبان شوهر الهام میشد شک نداشتم او شانه خالی نمیکرد.مادر الهام مرا بیاد مادرم می انداخت کمی چاق شده بود و از درد کمر و پا مینالید.مرتب به آنها میگفتم خوش آمدید.نرگس مثل یک خواهر پذیرایی میکرد.او را معرفی کردم که مونس و همدم من است. نرگس هم که زنی خوش بیان بود گفت:مرتب ذکر خیر شما هست خانم دکتر.مثل اینکه پرستو خانم شما رو خیلی دوست داره.
الهام گفت:منهم پرستو رو دوست دارم.از نوجوانی با هم دوست بودیم دل به دل راه داره.
خلاصه در خانه ای که مرد نبود همگی آزادتر بودیم.آنروز مجید هم برای نقاشی خانه دوستش از صبح خانه را ترک کرده بود.چند جا کار کردن مختص مجید نبود.من کسی از کارمندان دولت را سراغ نداشتم که با همان حقوق دولتی زندگی کند اغلب دو شغل بلکه سه شغل داشتند.مجید شوهر نرگس که بعضی اوقات دو شیفت تدریس میکرد و روزهای تعطیل و تابستانها هم بیکار نمینشست.
خلاصه از هر دری صحبت به میان آمد.رها خوشحال بود و سعی میکرد به کیومرث خوش بگذرد.نسیم دختر نرگس که اول مهر به کلاس دوم میرفت همان دورو بر میپلکید.با غریبه ها کم رویی میکرد.مادر الهام نگاه از رها برنمیداشت.محو زیبایی و وقار او شده بود.بالاخره زبان به تحسین گشود و گفت:الهام گفته بود دختر پرستو خیلی خوشگله اما فکر نمیکردم تا این حد خوشگل باشه.هزار ماشالله تو رو خدا پرستو هر روز واسش اسپند دود کن.
من و رها تشکر کردیم.گفتمکچشماتون خوشگل میبینه نه بابا آنقدرها هم قشنگ نیس.
همان گفتگو موجب شد الهام بحثی فلسفی را پیش بکشد.او در اینباره حرف میزد که چقدر فرهنگ ما با فرهنگ غربیها تفاوت دارد و ما عادت کرده ایم با واقعیت رودروایسی داشته باشیم.مثلا اگر به دختر فرانسوی بگوییم خیلی زیبایی میگوید متشکرم.تعارف هم نمیکند بگوین چشمتان خوشگل میبیند و از این حرفها.یا اگر به کسی که کتابی نوشته که فروش زیادی داشته و مردم به کتاب او توجه کرده اند البته اگر غربی باشد بگوییم به به چه کتابی هرگز نمیگوید نه بابا چیزی نیس من خودمو نویسنده نمیدونم.خیلی راحت میگوید مرسی.الهام مثالی آورد که چند شب قبل از تلویزیون شنیده بود.میگفت هنرپیشه ای که سن و سالی از او گذشته و بازیگر خوبی است و مصاحبه داشته پشت سر هم میگفته من خاک پای مردم هستم.آخر چرا از تو تعریف میکنند تشکر کن.خاک کف پا یعنی چی؟البته بنظر من شاید هم با این برخورد میخواسته نشان بدهد که از آدمهای معمولی برتر است.
الهام میگفت این تعارفات و این کوچک شمردنها که متاسفانه در فرهنگ و آداب ما ریشه دوانیده کمی ما را به عقب برده.بعد هم تعریف کرد که چند روز پیش در بیمارستان فیروزگر یکی از جراحان روی روده یکی از بیمارانش عملی انجام داد که بقیه جراحان او را ستایش کرده اند.جراح در برابر انهمه تحسین میگفته نه شانسی بوده.آنقدرها هم در کارم وارد نیستم.در حالیکه میتوانسته خیلی راحت بگوید متشکرم و برای بهتر شدن کارم تلاش میکنم.
من گفتم بالاخره آداب و رسوم و خلقیات مردم کشورهای مختلف مقاومت است.ما هم این چنین بار آمده ایم.بقول معروف من آنچه پرورشم میدهند رویم.مادرم الهام که از این حرفها خوشش نمی آمد پرسید:خونه مال خودته؟
گفتم:بله از این یکی شانس آوردم.
یک لحظه میخواست از برادر و خوهرم و شوهرم بپرسد که الهام به او اشاره کرد.
صحبت از گرانی که میگفتند ثمره جنگ است پیش آمد.وقتی نرگس گفت شوهرش معلم است و نقاشی ساختمان میکند تا امورشان بگذرد الهام گفت:عجب اتفاقی.ما دربدر دنبال کسی میگردیم که خونمون رو نقاشی کنه.قرار شد یک روز مجید را به آنجا ببرم.
هنگام صرف ناهار و گستردن سفره و چیدن غذا رها سلیقه نشان میداد.الهام گفت:چرا اینهمه غذا درست کردی دختر؟
گفتم:اینهمه نیس قابل شما رو نداره.
الهام گفت:اینهم یکی از تعارفات الکی.زیاد درست کردی قبول کن دیگه پرستو.
با اینکه از نوجوانی با الهام دوست بودیم و علاقه مان به یکدیگر ثابت شده بود اما حس میکردم تا حدودی سعی میکند معلوماتش را به رخ من بکشد که البته اینهم یکی از عادات ما زنان بود و هست.
بعد از صرف ناهار مادر الهام کنار سفره چرت میزد.او را به اتاقی که کمتر باد کولر اذیتش میکرد راهنمایی کردم.هنوز سر به بالش نگذاشته خرخرش بلند شد.الهام گفت که مادرش چربی خون دارد و اسید اوریک باعث میشود که زیاد بخوابد و هر چه به او میگوییم پرهز کند گوشش بدهکار نیست.
با اینکه با بودن رها نمیتوانستیم آنطور که باید از گذشته حرف بزنیم در عین حال تا نزدیک غروب که هوا رو به خنکی مرفت گفتیم و خندیدیم.صحبتها بیشتر درباره دوران دبیرستان بود.
آنروز هم یکی از روزهای فراموش نشدنی بود.آنها را تا سر خیابان همراهی کردم.همان حاج خانم که خودش را صاحب کوچه میدانست از روبرو می آمد.با نگاهی به روسری الهام که کمی عقب رفته بود و لباسهای رنگارنک و شیک او سری به علامت تاسف تکان داد و چهره درهم کشید و حتی جواب سلام مرا نداد.
رفت و آمد با الهام روحی تازه بمن بخشیده بود.امکان نداشت روزی یکبار یا من به او زنگ نزنم و یا او یادی از من نکند.خانم مدنی که گفتم به دلیل بزرگ شدن بچه ها بخصوص رها کمتر از گذشته به خانه آنها کمتر بخانه آنها میرفتم کمی دلخور بود و به شوخی میگفت:نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار.منهم در جواب میگفتم هر گلی بویی داره.خانم مدنی بارها گفته بود هرگز نمیگذارد رها غیراز سیامک همسر کس دیگری شود و من از او خواهش کرده بودم جلوی آنها هرگز از این سخنان نگوید.مبادا از درس و مطالعه دور بیفتند.البته دو پسر خانم مدنی سپهر و سیامک چنان ادب وشعوری داشتند که هرگز به خودشان اجازه نمیدادند حتی یک شوخی بیمزه و بی معنی با رها بکند.اما با اینکه یکدیگر را به چشم خواهر و برادر مینگریستند منهم نباید جانب احتیاط را رها میکردم.
تیرماه انسال یعنی سال 1367 در میان ناباوری قطعنامه سازمان ملل بعد از 8 سال جنگ پذیرفته شد.جنگی که به زبان راحت بیان میشد.کمتر کوچه ای بود که جوانی ناکام را از دست نداده باشد.گرانی بیداد میکرد.حالا شعری را که سالها در مدارس تدریس میشد و من معنی آنرا نمیفهمیدم درک میکردم.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق

نمیدانم چرا برادر از خواهر خواهر از برادر دوست از دوست بریده بود.هرکس دست روی سر خودش میگذاشت که کلاهش را باد نبرد همان گونه که اشاره کردم مردها از اداره زندگی عاجز بودند یا باید همسرشان همکار میکرد یا خودشان دو شیفت کار را تحمل میکردند.اگر بگویم آقای مدنی با اینکه بازرس بانک ملی و چندین بار مسئول شعبه شده بود و با اینکه همسرش هم کار میکرد کم می اورد شاید تعجب اور باشد اما و از یکی دو نفر شنیدم که گاهی که با اتومبیلش سرکار میرود و برمیگردد مسافر هم سوار میکند تا لااقل پول بنزین را از خود ماشین در اورد.
بعد از جنگ گرچه مسئولان گفتند باید به ویرانیهای حاصل از جنگ بپردازند اما همین که جان جوانان که به سربازی میرفتند در خطر نبود جای شکر داشت.با اینکه شانزده هفده سال از دیدن مسعود پسرم محروم بودم اما شکل و شمایل او را در ذهنم مجسم میکردم.حالا میرفت که به 18 سالگی برسد.اگر جنگ تمام نمیشد هرگز نمیتوانستم بی تفاوت باشم.به هر روی عربها بار دیگر خانه و زندگی ما را بهم ریختند خراب کردند و کشتند و به اسیری بردند.
تابستان آنسال روی که به اتفاق رها بخانه الهام رفته بودم بمن پیشنهاد بلکه اصرار کرد که به اتفاقا آنها به شمال برویم.نخست تعارف کردم و سپس پذیرفتم.شوهرش هم بدش نمی آمد در سفر شمال همصحبتی مانند من داشته باشند.مادر الهام چون از هوای شرجی شمال خوشش نمی آمد میگفت هرگز در تابستان پا به آنجا نمیگذارد.به هر حال اوایل شهریور صبح زود دنبال ما آمدند.رها خیلی خوشحال بود من فقط یکبار در کودکی زمانیکه از آن مسیر به مشهد مریفتیم دریا را دیده بودم.برای دکتر جای تعجب داشت رها هم گویی از دورترین آبادیهای پشت گوه پا به لندن گذاشته است.جاده هراز را اولین بار میدیدیم و چقدر باری من و رها جالب بود.
همانگونه که گفتم دکتر شوهر الهام اهل بحث و گفتگو بود و دنبال همصحبتی میگشت که مرا او را داشته باشد.
الهام زیاد از سیاست و بحث فلسفی خوشش نمی آمد اما گاهی مداخله میکرد.در طول مسیر صحبت بیشتر جنگ بود.دکتر میگفت هنوز نفهمیده چرا جنگ شروع شده و چرا بی نتیجه برای هر دو کشور به پایان رسیده.میگفت تنها نتیجه جنگ هزارها شهید و معلول و ویرانی شهرهای مرزی بوده او هم انند من بر این باور بود که عراق از همه کشورها بدبخت تر است.
آنها کنار ساحل بین نور و محمود اباد ویلایی شیک داشتند که داخل آن همه گونه وسایل رفاه و آسایش وجود داشت.ویلای آنها در شهرکی واقع بود که امنیت داشت.نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدیم.چقدر برایم جاب بود رها مات و متحیر مانده بود.در دلم گفتم اگر پدرش ما را ترک نمیکرد چه بسا که زندگی ما خیلی بهتر از الهام و شوهرش بود.
رها که گفتم دختری زود اشنا بود خیلی زود در همان مجموعه دوستانی همسن و سال خودش پیدا کرد.دوستانش چنان شیفته او شده بودند که رهایش نمیکردند.در غیاب او الهام و حتی دکتر با من حرف زدند و سعی کردند مرا راضی کنند که به او بگویم پدر دارد اما مسئله عمو و عمه را از او پنهان کنم.دکتر میگفت ته نگاه رها غمی وجود دارد و الهام بر این باور بود که همان غم درون نگاهش زیباترش کرده است.
اعتقاد من این بود که صبر کنم تا وقتی رها بحران سالهای آخر دبیرستان را پشت بر بگذارد و مراقب باشم که مانند خودم زود دلباخته نشود و به دانشگاه برود.آنوقت در یک فرصت مناسب همه چیز را برایش شرح دهم و از آن گذشته تصمیم داشتم زندگیم رادر قالب داستانی که پرفراز و نشیب بود بنویسم.شاید بعد از اتمام قصه ام نوشته هایم را به او بدهم تا بخواند اما میترسم.چون رها دختر کنجکاوی است.شک ندارم وادارم میکند سراغ مسعود بروم و خودش سراغ مادربزرگ عمه و عمویش میرود.
الهام به شوخی میگفت پس بنابراین نباید شوهر کند چون طاقت دوری او را نداری.
خلاصه چنان بما خوش گذشت که نفهمیدیم زمان چطور سپری شد.تا آمدیم جا خوش کنیم هفته به پایان رسید.رها راضی نمیشد دل از دریا و دوستان تازه اش بردارد.به هر روی شمال را بسوی تهران ترک کردیم.
سال تحصیلی 67 و 68 رها وارد آخرین سال راهنمایی شد.حالا مسایل را بهتر درک و تجزیه میکرد.با اینکه شک نداشت حقیقت را درباره آنچه بر من گذشته از او پنهان میکنم کنجکاوی نمیکرد.
رها به درس و مطالعه بی اندازه علاقه نشان میداد خودش را بزرگ میپنداشت.لااقل پی برده بود که بچه نیست.گاهی سلیقه اش را در پخت و پز و دکوراسیون خانه اعمال میکرد زیباییش روزبروز بیشتر به چشم می آمد.چشمانش عسلی و مژه های بلندش بمن رفته بود ترکیب صورت و قد کشیده اش به پدرش رفته .خیلی مواظبش بودم کمی هم اضطراب داشتم که مبادا خود شیفته شود.
در یکی از کتابهای روانشناسی خوانده بودم که خود شیفتگی از هر بیماری ای خطر ناکتر است.چرا که خود شیفته فقط خود را میبیند و چشمانش قادر به دیدن آدمهای درو و برش نیستند.
به هر روی از رها راضی بودم که تصمیم دارد از طریق تحصیل عضوی مفید برای جامعه باشد.هر سال که میگذشت دنیای دور و برش را بیشتر میشناخت.وقتی پا به دبیرستان گذاشت وارد مرحله نوینی از زندگی شده بود.گاهی به انبوه کتابهای من سر میزد.کاملا مواظب بودم چه کتابی بیشتر توجهش را جلب میکند تا از آن طریق به روحیه اش پی ببرم.او هم کتابهای داستانی را دوست داشت.امادرسهایش زیاد بود و او برای فهمیدن درس میخواند نه برای قبول شدن و رفع تکلیف زیاد فرصت نداشت و فقط گاهی در اوقات فراغت نگاهی به کتابی می انداخت.
مجید و نرگس و دخترشان نسیم که به کلاس چهارم میرفت بعد از نزدیک 8 سال صاحب آپارتمانی شدند که از طریق تعاونی مسکن فرهنگیان برایشان ساخته بودند.شاهد بودم در این مدت با چه دل خون دلی مجید توانسته بود مبلغ پیش پرداخت را بپردازد .خلاصه با کلی بدهکاری به پانک صاحب آپارتمانی شدند.از یکسوی خوشحال بودم که آنها دارای مامنی امن شده اند که متعلق به خودشان است و از طرف دیگر نگران تنهاییم بود.مجید و نرگس در آن مدت بدون تاثیر نبودند.یکی از ویژگیهای نرگس شاد بودن او بود.همیشه از دو اتاق کوچک طبقه بالا صدای موسیقی می آمد اکثر اشعار آهنگها را حفظ بود و گاهی زمزمه میکرد هنگامیکه وسایل اندک خود را جمع و جور میکردند موجی از غم همه وجودم را گرفته بود.
رها هم ناراحت بود.حالت مجید و نرگس هم دیدنی بود.میگفتند هرگز فراموشمان نمیکنند و ادعا میکردند از خواهر به آنها بیشتر محبت کرده ام.خلاصه هنگام خداحافظی همگی گریه میکردیم.نرگس در میان گریه گفت سالها این شعر و آهنگ را گوش کردم امروز آنرا میفهمم:
از آشیون دل کندن و رفتن که اسون نیست
تو سینه عشق تازه پروروندن که آسون نیست
خلاصه بعد از 7 سال خداحافظی کردیم.
جای خالی مجید و نرگس و نسیم را با همه وجود حس میکردم اما

آخر 340

R A H A
07-03-2011, 03:42 PM
به قول یکی از دانشمندان یکی از محسنات بشر انعطاف پذیری او در برابر مشکلات و حتی عادات است.
رها بزرگ بود و مانند هشت نه سال پیش احساس نمی کردم که همزبانی ندارم. در عین حال جای مجید و نرگس و حتی دخترشان نسیم خالی بود. البته آنها معرفت خود را نشان می دادند و با اینکه محل سکونتشان با نارمک فاصله زیادی داشت هر هفته به من سر می زدند. من هم فرش نه متری ماشینی به عنوان چشم روشنی خریدم و به آپارتمان آننها رفتم. خوشحالی آنها حد و اندازه نداشت.
بعد از اتمام جنگ خانواده هایی که جوانانشان در دست عراقیها اسیر بودند همچنان روزشماری می کردند که کی عزیزشان آزاد می شود. یکی برادرش، دیگری شوهرش، و تعدادی فرزندشان در طول جنگ در زمان های گوناگون اسیر شده بودند، اما تکلیف من روشن نبود. نمی دانتسم چشم انتظار محمد باشم یا به کل فراموش شده ام. نمی دانستم بگویم برادر دارم یا ندارم.
شب بیست و پنجم مرداد 1369 وقتی از تلویزیون اعلام شد که روز بعد اولین گروه اُ سرا یا به قولی آزادگان به ایران برمی گردند تا نزدیک صبح بیدار ماندم، حدود شانزده سال بود که برادرم را ندیده بودم. خیلی دلم می خواست یکی از استقبال کنندگان باشم، اما به خاطر رها نمی توانسنتم به خیابان و میدان ازادی بروم. می ترسیدم با بستگان جمیله که دختر عمه عباس بود روبرو شوم. حتما به مسعود گفته بودند که محمد دایی اوست و احتمال داشت در انجا با او هم روبرو شوم. فقط شب و روز بیست و ششم مرداد تصاویر آزادگان را از تلویزیون دیدم و گریه کردم.
با توجه به اینکه به رها قبلا گفته بودم برادرم اسیر شده شگفت زده می پرسید چرا به استقبال او نرفته ام. جوابی نداشتم که رها را قانع کنم، آن شب از همیشه کنجکاوتر پرسید: مامان، من که بچه نیستم. چرا راستشو نمی گی؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ اینطور که بدتره مامان. آدم هزار تا فکر و خیال می کنه.
کنجکاوی واصرار او باعث شد که راست و دروغ داستانی سر هم کنم تا بلکه خیالش آسوده شود.
گفتم: من و بابات عاشق هم شدیم، اشتباه کردم یا نکردم نمی دونم. خیلی جوون بودم البته دختر به اون سن و سال نباید قفل دلش با اولین کلید باز بشه. شاید هم حق با برادر و مادر و خواهرم بود که مخالف ازدواج ما بودن، چرا که پدرت قصد داشت بدون اجازه پدر و مادرش که من نمی شناختمشون ازدواج کنیم. بالاخره مخفیانه ازدواج کردیم و همه خانواده ام منو ترک کردند. بعد هم تو رو حامله بودم که پدرت رفت و دیگه برنگشت. بعداً شنیدم مرده.
باورش برای رها اسان نبود، با ناباوری پرسید: آخه چطوری؟ چی شد؟ کجا رفت؟
گفتم: نمی دونم. نه آدرسی از خانواده اش داشتم و نه کسی سراغ من آمد. با بدبختی خودم رو به اینجا رسوندم تنهای تنها.
اشک در چشمان رها حلقه شد. نمی دانم قانع شد یا نه، اما به فکر فرو رفت. برای اینکه افکارش مخدوش نشود و در پی یافتن بستگان پدرش برنیاید گفتم: پدرت می گفت کسی رو نداره، نه پدر، نه مادر و نه برادر.
رها پرسید: آخه چطور؟ کس و کارش چی شده بودن؟ باید به تو که عاشقت بوده گفته باشه.
ناگهان به خاطرم رسید که سال 1342 در بوئین زهرا زلزله ای رخ داده بود. متوسل به آن رویداد شدم. بعد از شرح آن زلزله که یادم بود در سیزده چهارده سالگی من اتفاق افتاده بود گفتم: گویا تمام کس و کار بابات تو اون زلزله مرده بودند.
رها از من خواست چگ.نگی اسنا شدنم را با پدرش شرح دهم. بدجری یله کرده بود. به هر حال باید چیزی می گفتم تا قانع شود و در ضمن پند و اندرزی هم در انچه می گفتم نهفته باشد. مانند قصه هایی که مادربزرگها برای نوه شان می گویند گفتم: یمی بود یکی نبود، من بودم دختری نادان که نباید زود عاشق می شد. نباید با اشاره و نگاه یک جوان خوشگل و خوش تیپ دل می باخت. دخترک خیال می کرد تمام ارزوهای گم شده اش را پیدا کرده، اما پدر و مادرش راضی نمی شدن با جوان دانشجویی که نه پدر داشت و نه مادر ازدواج کنه، دخترک نادان آنقدر دوستش داشت که از خونه فرار کرد و به عقد اون جوون دراومد. بیچاره دخترک چه آرزوهایی داشت، چه امیدهایی. خانواده اش اون رو فراموش کردند. دخترک حامله شد و پسر جوون یه روز صبح از خونه رفت بیرون و دیگه برنگشت. دخترک هی گشت و گشت، اما اثری از اون پیدا نشد که نشد. دیگه هم پیش خواهر و برادرش برنگشت، یعنی اونا دیگه قبولش نکردن. دخترک تنها و دربه در شد، اما یک مرتبه به خودش نهیب زد که چی؟ چی شده؟ چرا باید خودش رو کمتر از یه مرد بدونه؟ رفت سرکار و دخترش رو به دنیا آورد، همین دختری که حالا از مادرش می پرسه کیه و چطوری پدرش رو از دست داده.
در حالی که برای رها قصه ای می گفتم که تا حدودی به زندگی خودن مربوط می شد قطرات اشک از لابه لای مژه های خمیده و پرپشت او روی گونه های گلناریش می غلتید. پرسیدم چرا گریه می کنی؟ گریه نداره دخترم. هر چه بوده گذشته. نه من در انتظار خویشاوندان خود هستم و نه تو بستگانی داری که به سراغت بیایند. مادرت یک کتاب صدا جلدی است که هم مزه عشق را چشیده و هم ناکامی را لمس کرده. هم شاهد مرگ پدر و مادرش بود و هم از خانه بیرون رانده شده و سرگردانی و تنهایی را با گوشت و پوست و استخوانش لمس کرده. از این کتاب زنده استفاده کن و او را دوست خودت بدان و هرگز مسئله ای را از او پنهان نکن.
رها یک مرتبه از جا پرید. دستانش را دور گردنم حلقه کرد. دهها بوسه به صورتم زد و گفت: افتخار می کنم که چنین مادری دارم. چقدر خوشحال شدم که بالاخره گذشته پر مکافاتت رو تعریف کردی، اما....
چند لحظه سکوت کرد و سپس ادامه داد: اما موندم که یعنی پدرم چی شده!
گفتم: این سوالیه که هفده هجده سال از خودم پرسیدم و گفتم آخه چرا چرا چرا؟
حالت چهره رها تغییر کرد و پرسید: مامان چرا؟ بابام چی شده؟
گفتم: چرا باید پدرت رو گم کنم؟
دیگر طاقت نیاوردم و گریه امانم را برید، رها سرم را روی سینه اش گذاشت. او هم گریه می کرد و در حال گریه می گفت که از این به بعد هرگز مرا به یاد گذشته نمی اندازد. می گفت خیال او هم آسوده شده که چرا تنهاییم و چرا کس و کاری نداریم.
ان شب خیالم راحت شد که بالاخره رها با قصه ای ساختگی که کمی هم حقیقت داشت قانع کردم و خوشحال بود که توانتسم از فرصت استفاده کنم و بگویم مرا دوست خودش بداند و زود عاشق نشود.
آن شب تا نزدیک نیمه شب. اسرای آزدا شده را نشان می داد که ناباورانه به اطراف نگاه می کردند و نمی توانستند باور کنند که به کشورشان برگشته اند. هر چه چشم انداختم تا محمد را ببینم بیفایده بود. شانزده سال بود او را ندیده بودم و با ظلمی که به او شده بود و چندین سال اسارت در دست عده ای عرب از خدا بی خبر شک نداشتم که اگر او را در خیابان هم ببینم نمی شناختمش. خلاصه از فکر اینکه سراغ محمد بروم بیرون رفتم. تصورش هم برایم غیر ممکن بود که او سراغ من بیاید. راستش دوست نداشتم رابطه برقرار کنم، چرا که می ترسیدم رها به انچه از او پنهان کرده بودم پی ببرد.
اواخر مرداد سال 1369 خانم مدنی بعد از بیست و پنج سال کار در پنجاه سالگی تقاضای بازنشستگی کرد. زود موافقت کردند. قبل از او آقای مدنی هم بازنشسته شده بود. پسر بزرگشان تازه از خدمت نظام برگشته بود و در کارخانه ای واقع در هشت گرد کرج به عنوان مهندس و مدیر قسمتی از کارخانه مشغول کار شده بود. خانم مدنی می گفت قصد دارند برای همیشه ساکن کرج شوند. هم ب خاطر سپهر و هم به خاطر آقای مدنی که گویا قرار بود حسابداری همان کارخانه هشتگرد را به عهده بگیرد. خیلی زود انچه تصمیم داشتند عملی کردند. خانه شان را که سر خیابان بود و تقریبا محل تجاری شده بود به قیمت دلخواهشان فروختند و خانه ای بزرگ و زیبا در عظیمیه کرج خریدند . چه روز بدی بود روزی که وسایلشان را جمع می کردند. خانواده ای از من دور می شدند که در بدترین شرایط پشت و پناهم بودند. چقدر سخت بود. خانم مدنی دلداریم می داد و می گفت: خیال کن یه خونه هم کرج داری.
می گفت محال است بتوانیم به همدیگر سر نزنیم.
تا انجا که می توانستم در جمع و جور کردن و بسته بندی کمکشان کردم. آهنگی که از صدای پخش صوت نرگس بارها شنیده بودم و روز آخر خودش برایم زمزمه کرده بود به خاطرم آمد:
از اشیون دل کندن و رفتن که آسون نیست
تو سینه عشق تازه پروروندن که آسون نیست.
خانم مدنی هم مضمون این شعر را قبول داشت و می گفت تمام خاطراتش مربوط به این خانه است و هرگز از ذهنش دور نمی شود. می گفت محل شلوغ شده و جابه جا شدن روحیه را تغییر می دهد. حتی تصمیم گرفته بود که اگر بشود به یکی از بیمارستان های دولتی کرج منتفل شوم مرا هم به انجا بکشاند.
وقتی وسایلشان را در کامیون می گذاشتند موجی از غم به سراغم آمده بود. سپهر و سیامک و چند کارگر و حتی آقای مدنی به م کمک می کردند. سودابه و رها اعتراف کردند که دور بودن از یکدیگر برایشان مشکل است. سودابه می گفت اگر در دانشگاه قبول شود هر شب به خانه ما می آید. رها هم به او قول داده بود که تابستان تنهایش نگذارد.
خداحافظی چه غم انگیز بود. گویا سرنوشت من چنین رقم خورده بود که به هر کسی دل می بستم تا می آمدم عادت کنم باید دل می کندم.
از اینکه دوستان خوب و مهربانی مانند خانم و اقای مدنی، که مانند خواهر و برادرم بودند، از من دوری شدند ناراحت بودم، اما ته دلم دور شدن از آنها را به فال نیک گرفتم. تازگیها پی برده بودم که نگاه سیامک که سال دوم دانشکده معماری را پشت سر می گذاشت به رها طور دیگری شده، زیاد با او شوخی می کرد و زیاد از درس و امتحاناتش می پرسید، گاهی هم محبتش نسبت به او گل می کرد و مجله ای، کتابی یا پوستری، برایش می خرید و مادرش هم پی برده بود که شاید عشقی در دل هر دوی آنها جوانه بزند یا زده باشد. البته من به دفعات درباره عشق و عاشقی و عشقهای زودرس در قالب قصه برای رها چیزیهایی گفته بودم. گرچه با مهاجرت خانواده مدنی دیگر من و رها جایی را نداشتیم که سری بزنیم و کسی را نداشتیم که به خانه مان بیایند. با اهالی کوچه غیر از سلام و علیک به هیچ وجه رفت و امد نداشتیم. تنها زنی که به دلم نشسته بود زنی پنجاه شصت ساله بود که نزدیک به یکسال قبل همسایه دیوار به دیوار ما شده بودند. همه او را بی بی صدا می زدند. در خانه پسرش زندگی می کرد که همسایه دیوار به دیوار ما بود زنی به قول معروف خوش مشرب بود. اغلب غروبهای تابستان دم در می نشست و وگاهی یکی دو زن همسن و سال خودش را دو او جمع می شدند. از دم در نشستن بیزار بودم. گاهی که تنها بود حالش را می پرسیدم. او هم من و رها را دوست داشت. از بس تنها شده بودم او را به خانه دعوت کردم. می دانست تنها هستم اما از کم و کیف زندگی خبر نداشت. دو هفته بعد از اینکه خانواده مدنی به کرج رفتند یک روز تعطیل به اتفاق رها عازم کرج شدیم. دو روز قبل گلدان کریستالی برای چشم روشنی خریده بودم. حرکات رها را کاملا زیر نظر داشتم تا متوجه شوم چه اندازه اشتیاق نشان می دهد. خوشبختانه مشتاق دیدن سودابه بود و رفتاری حکایت از دلبستگی به سیامک باشد در او ندیدم. سر راه دسته گلی خریدیم. از میدان کرج با تاکسی های خطی خودمان را به عظیمیه نزدیک میدانی که به میدان اسبی معروف بود رساندیم. در ادرسی که در دست داشتم نوشته بود: نرسیده به میدان اسبی، کوچه فرشته، خانه شمالی، پلاک 14. خیلی راحت روبه روی خانه انها رسیدیم، چقدر از کرج و آن منطقه و آن کوچه و درختان چنار و صنوبر سر به فلک کشیده که اجازه نمی داد گرمای تابستان را احساس کنیم خوشم آمد. یک آن به فکرم رسید که نارمک را رها کنم و کرج و بخصوص آن منطقه را برای زندگی انتخاب کنم. خلاصه زنگ در را به صدا دراوردیم. از طریق آیفون به سودابه که گوشی را برداشته بود گفتم: منم، پرستو
از خوشحالی فریاد کشید: مامان، پرستو و رها اومدن.
در روی پاشنه چرخید . به محض ورود درختان میوه و سایه انداز و بوته های گل نسترن و رز مرا به تحسین واداشت. رها گفت: به به، چه خانه ای!
سودابه و مادرش به استقبال آمدند. کمی دلشوره داشتم که مبادا سیامک که به نظر می رسید به قول معروف سر و گوشش برای رها می جنبد عکس العملی نشان دهد. خوشبختانه او و برادرش سپهر صبح زود به کوه رفته بودند. خوشحالی خانم مدنی و سودابه حد و اندازه نداشت. یکدیگر را در اغوش گرفتیم و اظهار دلتنگی کردیم. بعد از دیده بوسی و تعارفات معمول گفتم رفتید و مرا تنها گذاشتنید. خانم مدنی ادعا می کرد که همش ذکر خیر من رهاست. می گفت زندگی در کرج و منطقه ای که آنها هستند خیلی راحت تر است. می گفتند تازه معنی زندگی و ارامش را می فهمند. خانه شان بزرگ بود، چهار اتاق خواب داشت و حیاطی پر از گل و گیاه. به فکر افتادم که خانه نارمک را بفروشم و در کرج ساکن شوم. سودابه از آزمون سراسری دانشگاهها که چند روز قبل برگزار شده بود راضی به نظر می رسید. می گفت شاید برگزیده شود، اما از گزینش بعد از قبولی هراس داشت.
صحبت سپهر و سیامک پیش آمد. گویی دختر مورد علاقه اش را پیدا کرده بود و دو شب قبل به خواستگاری رفته بودند. مادر سپهر می گفت خانواده خوبی هستند و پدرش همکار آقای مدنی بوده و جد اندر جد تهرانی بوده اند و سالها پیش ساکن کرج شده اند و خانه شان در باغی بزرگ در مرشهر است . از دختری که دل سپهر را برده بود تعریف می کرد که لیسانس مدیریت است و در شرکتی کار می کند. به شوخی گفتم: بالاخره مادر شوهر شدی؟ نکنه با عروست سازگار نباشی؟
خانم مدنی گفت: نه بابا، اون دوره ای که مادرشوهر و عروس با هم کارد و پنیر بودند گذشته. حالا کی جرئت داره به عروس بگه بالای چشت ابروست؟ حتی پسر ها و دختر واسه پدر مادرشون تره خورد نمی کنن، به قول معروف زمونه شده فرزند سالاری.
در حالی که مشغول گفتگو بودیم، آقای مدنی سیامک و سپهر از راه رسیدند. بیشتر حواسم به عکس العمل سیامک بود. درباره انچه حدس زده بودم تا حدودی یقین حاصل کردم. سیامک از همان لحظه ورود همه هوش و حواسش به رها معطوف شد. خوشبختانه برخورد رها خیلی عادی بود. به سپهر تبریک گفتم که بالاخره دختر مورد علاقه اش را یافته. نمی دانم قبلا اشاره کرده بودم یا نه انها مرا خاله صدا می زدند و رها هم به خانم مدنی خاله و به اقای مدنی دایی می گفت. خلاصه خاله جان خوش آمدی و دلمان برایمان تنگ شده بود تا نیم ساعتی ادامه داشت. پدر و دو پسر یکی پس از دیگر حمام کردند تا خستگی کوهنوردی از تنشان بیرون بیایند. من غریبه و مهمان نبودم. در اشپزی و اماده کردن غذا کمک کردم. رها هم در اتاق سودابه بود و با هم به موسیقی گوش می دادند. هنگام صرف ناهار صحبت از قیمت خانه پیش آمد و اینه آیا امکان دارد من هم به کرج بیایم. همگی استقبال کردند. اما خوشحالی سیامک که شک کرده بودم به رها نظری خریدارانه دارد بیشتر بود. پشت سر هم می گفت:
خاله جون، نارمک دیگه جای زندگی نیست. به خصوص کوچه تنگ و ترش شما که به قول خودت رها نمی تونه توش سوار دوچرخه بشه.
چند لحظه به فکر فرو رفتم. تردیدی نداشتم که سیامک دامادم می شود، اما نمی خواستم قبل از دانشکده رها حتی اشاره ای به موضوع بشود. به خودم می گفتم چه کسی از سیامک بهتر. شناخته شده و با تربیت و با استعداد. تا داشنگاه را پشت سر بگذارد و به سربازی برود سه چهار سالی طول می کشید. تا ان زمان رها هم اگر به همین منوال پیش می رفت یکی از پذیرفته شدگان بود. صحبت قیمت خانه در کرج و فروش خانه نارمک ادامه یافت. آقای مدنی گفت اگر تصمیم من جدی باشد هم خانه نارمک را می فروشد و هم خانه ای در کرج برایم می خرد و مابه التفاوت از بانک برایم وام می گیردو قرار شد تصمیم بگیرم و او را هم بی خبر نگذارم. چه روز خوبی بود. چقدر خوش گذشت. با اینکه اصرار داشتند شب بمانیم، اما چون روز بعد باید سرکار حاضر می شدم امکان نداشت.
نزدیک غروب آقای مدنی ما را به ایستگاههای کرج- تهران رساند. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه رسیدیم. بی بی همسایه دیوار به دیوارمان مانند همیشه دم در نشسته بود. به محض دیدن من و رها انگار که چشم به راه ما بوده خوشحال شد.
به جای جواب سلام گفت: کجا بودی دخترم؟ دلم هزار راه رفت.
برایم جالب بود و مسرت بخش که بالاخره کسی وجود دارد که چشم به راه ما باشد، حالش را پرسیدم و گفتم کرج بودم. منزل یکی از همکاران دعوت داشتیم. او با حالت گله با همان لهجه غلیظ تهرانیهای قدیم گفت: ما که شدیم خونه بپا. از صبح اصغر و فاطمه رفتن بیرون. همسایه هام پیداشون نیست. دلم داشت از تنهایی پاره می شد.
او را دعوت کردم. بدون تعارف بود. من هم راضی بودم. در همان محوطه کوچک حیاط زیلو فرش کردیم. بلافاصله دست به کار دم کردن چای شدم. بی بی خوش صحبت بود و گاهی از گذشته اش حرف می زد و سرمان را گرم می کرد، رها هم او را دوست داشت. خلاصه..........

تا صفحه 350

R A H A
07-03-2011, 03:42 PM
مونس ما بی بی شده بود که هر شب تا نزدیک نیمه شب ما را تنها نمیگذاشت مانند اغلب مادرشوهرها از عروسش راضی نبود اما بدش هم نمی آمد.میگفت خداوند هیچ زنی را نان خور پسر و عروس نکند.آنقدر با شعور بود که میفهمید او هم مزاحم آنهاست.میگفت بنده خدا پسرش گرفتار او شده.دلش نمیخواست موجب دردسر پسر و عروسش باشد.
مهرماه سال 69 رها سال دوم دبیرستان رادر رشته علوم تجربی آغاز کرد.در عالم جوانی دوست داشت پزشک شود.باید دوران جوانی خودم افتادم که چه ارزوهای دور و درازی داشتم.البته هرگز بقول معروف ذوق او را کور نمیکردم مرتب تشویقش میکردم و میگفتم بشر این دستگاه بزرگ افرینش قادر است با سعی و کوشش به هر مقامی که بخواهد برسد در صورتیکه زود گرفتار دلش نشود.
من در زمینه جامعه شناسی مطالعه کرده بودم و میدانستم که نباید به جوانها زیاد امر و نهی کرد و باید د رقالب مسایل دیگر که جنبه تحکم نداشته باشد راه و چاه زندگی را به جوانان آموخت و من از این بابت موفق بودم.طبقه بالا را با سلیقه خودش فرش کرده و میز تحریر و کتابخانه اش را چیده بود و تا پاسی از شب به درس و مطالعه میپرداخت.درسهای رها خیلی سنگین شده بود.بعد از دبیرستان کلاس زبان هم میرفت.شب و روز مشغول بود.حتی فرصت نداشت تلویزیون تماشا کند.تنها سرگرمیش گوش کردن به موسیقی ملایم بود.
با خانم مدنی گاهی تلفنی تماس داشتیم و جویای حال یکدیگر میشدیم.از الهام هم خبری نبود.بعضی اوقات که رها از درس خسته میشد سری به خانه او میزدیم و شام یا نهار با هم بودیم.الهام همیشه رها را تشویق میکرد و چگونگی فراگیری دروس را به او می آموخت.هنوز از محمد برادرم خبر نداشتم.زمانیکه برگشت ازاد شدگان را از تلویزیون پخش میکردند دلم برایش در پرواز بود.مسعود هم د رخیال پرورانده بودم و د رعالم تخیل بخشی از ذهنم را مشغول کرده بود.شبها که رها در اتاق خودش مشغول مطالعه بود بی بی همصحبت من میشد.انقدر حرف برای گفتن داشت و چنان بامزه و خوش سخن بود که هرگز خسته نمیشدم.از تهران قدیم و بخصوص از بازار آن یاد میکرد.میگفت چند پشتش بازاری بوده و سالها در گوچه مسجد جمعه سکونت داشتند از شوهرش که خیلی زود مرده بود یاد میکرد.از نانواییها کبابیها و قصابیها و ارزانی دو سه دهه پیش مثال میآورد.میگفت فرزندانش را که دو پسر و سه دختر بودند و هرکدام زندگی مستقلی داشتند با روغن کرمانشاهی بزرگ کرده.از دلخوشیها و قانع بودن آن زمان حکایت میکرد.میگفت نه یخچالی وجود داشت و نه فریزری.کلمه فریزر را نمیتوانست خوب ادا کند و میگفت فلی زر اعتقاد داشت اینهمه بیماری بدلیل نخوردن گوشت و میوه تازه است.میگفت وقتی فرزندانش کوچک بودند صبح به صبح شوهرش 5 تومان میگذاشت لب طاقچه او با همان 5 تومان 7 نفر را اداره میکرد.برای من که تا حدودی آن زمانها را بخاطر داشتم عجیب نبود اما گاهی که رها پای صحبت بی بی مینشست گویی افسانه میشنود و اصلا باور نمیکرد.
از پسرها و دخترها که چگونه با هم ازدواج میکردند خیلی حرف میزد. و زمانی جوانی خودش را با حال مقایسه میکرد و بر این باور بود که با اینهمه لوازم از ماشین و جاروبرقی و یخچال و تلویزیون گرفته تا خانه های آنچنانی زندگی در قدیم شیرینی دیگری داشت.عشقها طور دیگری بود و مردم بیشتر با هم روراست بودند و برای یکدیگر احترام بیشتری قائل میشدند.از گذشت و مردانگی لوطی مسلکان داستانها داشت.میگفت کی جرات میکرد به ناموس کسی چپ نگاه کند.در بین گفته هایش از جاهل بازیها و چاقو کشیها و عربده شبانه مستان نیمه شب هم خاطرات زیادی تعریف میکرد.معتقد بود چه خوب شد که عرق و شراب از بین رفت اما از اینکه بعضی ها به تریاک رو آورده بودند ناراحت بود.
میگفت در کوچه ای که آنها زندگی میکردند فقط یک نفر تریاک میکشید اما شنیده بود که اکنون فقط چند نفر معتاد نیستند.
بی بی سواد نداشت امادر شگفت بودم که چقدر خوب مسایل را تجزیه و تحلیل میکند.از بین دو پسر و سه دخترش اصغر اقا را همانکه در خانه اش زندگی میکرد بیشتر دوست داشت.از یکی از دامادهایش اصلا خوشش نمی آمد.میگفت آدم لاابالی که گاهی سراغ تریاک میرود.
بی بی برای من از دهها برنامه تلویزیونی بهتر بود و اگر یک شب خانه من نمی آد گویی چیزی گم کرده بودم.اصغر آقا پسرش و فاطمه عروسش هم از من خوششان می آمد.بارها که بچه هایشان یا خودشان بیمار میشدند با سفارش من در بیمارستانی که بودم مداوا میشدند و از اینکه بی بی خانم ساعتها در خانه من میماند و گاهی هم آنجا میخوابید ناراضی نبودند.
اسفند ماه آنسال خانم مدنی و سودابه که برای خرید به میدان بهارستان آمده بودند سری بمن زدند.سودابه سال گذشته در کنکور سراسری پذیرفته نشده بود.نمیدانم چه موضوعی موجب شده بود که سودابه نگران ادامه تحصیل نباشد منهم زیاد کنجکاوی نمیکردم.ناهار با هم بودیم در تدارک جشن عروسی سپهر بودند که خردادماه سال بعد برگزار میشد.از من خواستند بعد از تعطیل شدن مدارس چند روز قبل از جشن به خانه آنها بروم تا کمک حالش باشم.
نوروز سال 70 جایی غیر از خانه الهام برای عید دیدنی نداشتیم.الهام چند روز قبل از عید نوروز تلفنی گفته بود که قصد سفر دارد.با اینکه از منهم خواستند همسفرشان شوم اما چون رها تصمیم داشت وقت تلف نکند بعد از تشکر معذرت خواستم.روز اول فروردین تنها به دیدن بی بی خانم رفتم تا ثابت کنم دوستش دارم.اصغر اقا پسرش و عروسش خیلی خوشحال شدند.بی بی خانم هم بهمه میگفت که مرا دختر خودش میداند.آن سال میز و مبل و صندلی خریده بودیم و طبقه پایین از حالت یکنواختی بیرون امده بود.بی بی خانم با اینکه از زندگی شاده قدیم تعریف میکرد اما معتقد بود بالاخره نمیشود از وسایل امروزی چشم پوشید.
دو روز بعد از عید به اتفاق رها عازم کرج شدیم.خوشبختانه شور و شوقی در رفتار رها ندیدم و مطمئن شدم نگاههای بی پروای سیامک تاثیری روی اون نگذاشته است و گویا بر بحرانهای احساسی جوانی سرپوش گذاشته یا عقل بر احساسش چربیده.
از اواخر تابستان سال گذشته دومین بار بود که به کرج میرفتم.خوشبختانه سیامک با دوستان دانشجویش به مسافرت جنوب رفته بود.سپهر هم در خانه نامزدش لادن جاخوش کرده بود.فقط سودابه و پدر و مادرش د رخانه بودند.سال نو را بهم تبریک گفتیم.رها در باغچه پرگل و گیاه آنها نفسی تازه کرد.آقای مدنی پرسید:پس چی شد؟قرار بود چشم از نارمک بپوشی؟
گفتم:حالا که درگیر مدرسه رها هستم.شاید تابستان شما را به زحمت بیندازم.
همانگونه که گفتم اواخر خرداد عروسی سپهر و لادن بود.بیشتر گفتگوها درباره او بود قرار بود آپارتمانی د رهمان منطقه عظیمیه برای سپهر رهن کنند.سودابه بیش از مادرش از لادن و خانواده اش تعریف میکرد.شور و شوق او با سال گذشته تفاوت داشت بحدی که به حدس و گمان افتادم.نشاط عشق برای من بیگانه نبود.شکی نداشتم سودابه که به درس و دانشگاه بیش از دو برادرش اهمیت میداد و اکنون بی تفاوت میگوید گیرم که لیسانس گرفتم کار پیدا نمیشود پشت گرمیش به چیز دیگری است.با اینکه اهل کنجکاوی نبودم رندی کردم و گفتم بالاخره دختر باید شوهر کند و هر کسی برای خودش برنامه ای دارد و گاهی اوقات هم اتفاقی در زندگی آدمها می افتد که به اختیار خودشان نیست.رفته رفته پی بردم در آمد و رفت بخانه نامزد سپهر جوانی که میگفتند از بستگان لادن و مهندس تاسیسات است سخت دلباخته سودابه شده و از قرار معلوم سودابه هم خوشش آمده.از خداوند برایش آرزوی خوشبختی کردم.آنچه مرا بیش از اندازه خوشحال کرد جمله رها بود که گفت تا دانشگاه را پشت سر نگذارد هرگز شوهر نمیکند.چون سیامک در سفر بود یکی دو روز در کرج ماندیم.خانم مدنی اصرار داشت تا سیزده در خانه آنها باشیم.سودابه گفت:خاله جون تو رو خدا ما را تنها نگذارین.با آنهمه اصرار بیش از دو شب نماندیم و رهسپار تهران شدیم.
رها با اینکه پا به 17 سالگی گذاشته بود و هنوز تجربه آنچنانی نداشت حرفهایی میزد که بقول معروف از خودش بزرگتر بود.میگفت خواستگارها روزهای نخست دکتر یا مهندس یا صاحب شرکتند.بعد که کار از کار گذشت معلوم میشود که قرار بود به این سمتها دست یابند.نظر دخترم برایم جالب بود.بعد از تحسین گفتم هرگز فکر نمیکردم جهان بینی دخترم تا این اندازه وسیع باشد.
به هر روی نزدیک غروب در نارمک بودیم.جالب اینکه دلبستگی بی بی خانم بما حدی شده بود که بقول خودش تاب دوری ما را نداشت.
مسافرت یک هفته بیشتر طول نکشید.یک روز هم بخانه او رفتیم و قرار شد سیزده نوروز هم با آنها باشیم.
رها رفت و آمد با الهام را خیلی دوست داشت.شوهر الهام مردی وارسته و در عین حال بسیار مهربان بود.همیشه رها را به درس خواندن و ادامه تحصیل تشویق میکرد و مرا تحسین میکرد که استوار و پراستقامت هستم.روز سیزده طبق قرار سر خیابان منتظر آنها شدم.زیاد در انتظار نماندم.اتومبیلشان در برابرم توقف کرد.من و رها سوار شدیم.مادر الهام با آنها بود.خوشحال شد که دعوت آنها را پذیرفتیم دائم به رها نگاه میکرد و ماشالله ماشالله میگفت.از منهم پرسید که هر شب برایش اسپند دود میکنم یا نه.نکنه به دختر خوشگلم چشم زخم بزنن پرستو.گفتم هرشب که نه اما گاهی.
شوهر الهام که او را دکتر خطاب میکردم به شوخی گفت:بالاخره اسپند برای ضد عفونی بد نیست.
مادر الهام گفت:همه چیز دکتر خوبه اما به این چیزها که ما معتقدیم اعتقاد نداره.
دکتر گفت:اعتقاد و ایمان با خرافات زمین تا آسمان تفاوت دارد.میگفت عقل نمیپذیرد که گیاهی در آتش سوزانده شود تا کسی چشم زخم نخورد تازه چشم زخم معنی ندارد...
الهام هم تحت تاثیر شوهرش و تحصیلاتش آنچه دکتر میگفت تایید میکرد.
نمیدانستم کجا میروند.بعد از طی مسافتی طولانی در شمال تهران به منطقه ای رسیدیم که بنظرم آشنا می آمد.خوب که دقت کردم بخاطر آوردم زمانیکه من و عباس نامزد بودیم به آن منطقه ییلاقی که به اوشون فشم و میگون معروف بود آمده بودیم.
اتومبیل دکتر وارد باغ بزرگی شد که پنج شش اتومبیل سواری مدل بالا در آن پارک شده بود .الهام گفت هر سال سیزده بدر دکتر فروغی دوستان صمیمیش را دعوت میکند.یک لحظه پشیمان شدم که چرا با آنها آمده ام.گفتم آخر من چرا باید مزام شوم.الهام گفت:این چه حرفیه دخت؟تو دوست منی حتی میتونم بگم خواهرم هستی.نکنه رودرواسی کنی!رها بر خلاف من خوشحال بود.به هر روی میزبانان به استقبالمان آمدند.اغلب مهمانان پزشک بودند.پسر و دختر و پیر و جوان و مرد و زن در سالن بزرگی دور هم جمع شده بودند میگفتند و میخندیدند و شادی میکردند انگار نه انگار که د رایران هستند و محدویتی وجود دارد.صدای موسیقی در فضای سالن و باغ پیچیده بود رها توجه خیلی ها را جلب کرد.پسرهای جوانی بودند که نگاه از او بر نمیداشتند و دخترهایی که در گوش یکدیگر پچ پچ میکردند.من و رها به جمع معرفی شدیم.اصلا نمیتوانستم بی رودرواسی باشم.رها هم کمی خودش را جمع و جور کرد.به هر حال برایمان جا باز کردند و خوش آمد گفتند.چند نفری که گویا کلفت و نوکر بودند پذیرایی میکردند.دکتر فروغی در صدر مجلس نشسته و گرم گفتگو با همکارانش بود یکی دو دختر همسن و سال رها به او نزدیک شدند و دعوتش کردند با آنها باشد.رها با نگاهی بمن دعوتشان را پذیرفت.نمیدانم چرا دلم شور میزد.نمیدانم چرا نمیخواستم با پسرها باشد میترسیدم عاشق شود میترسیدم دلش ترک بردارد بیشتر حواسم به او بود.دخترها و پسرها که نگفته نماند هیچ حرکتی که دور از نزاکت باشد انجام نمیدادند سعی میکردند رها را از کم روی بیرون بیاورند.خیلی دلم میخواست زمان به سرعتب گذرد اگر چه ساختمان آن سالن و ان باغ برای مهمانان بهشت بود نمیدانم چرا من خودم را در جهنم میدیدم.حالت دگرگون من از دید الهام دور نماند.پرسید چرا رودرواسی میکنم و از من میخواست کم رویی را کنار بگذارم من فقط دلم برای رها شور میزد.
خلاصه سیزده بدر آنسال برایم دلچسب نبود.هنگام غروب یکی از پس از دیگری از دکتر فروغی و همسر و پسر و دخترش تشکرد و خداحافظی کردیم.وقتی روبروی کوچه مان پیاده شدیم و از الهام و شوهرش سپاسگزاری کردم نفس راحتی کشیدم.از رها پرسیدم:چطور بود؟خوش گذشت؟گفت بد نبود.
آنطور که انتظار داشتم رها به به و چه چه نکرد.تنها حسنی که آن مهمانی برای او داشت این بود که د رادامه تحصیل مصمم تر شود.میگفت روزی پا به پای آنها پیش خواهد رفت.
رها از روز چهاردهم فروردین تا آخرین روز امتحان که در خردادماه به پایان رسید به قول معروف فرصت سرخاراندن نداشت تا نیمه شب درس میخواند.بی بی خانم هم مرا تنها نمیگذاشت طوری با هم الفت پیدا کرده بودیم که بیشتر شبها کنارم میخوابید.
بعد از تعطیلی مدارس چند روز مرخصی گرفتم و طبق قرار اقای مدنی با اتومبیل خودش به دنبال من و رها آمد تا به عنوان خاله داماد یکی از میزبانان باشم.راضی بودم که هوایی عوض کنم و رها هم خستگی و بی خوابیهای شبهای امتحان از تنش بیرون برود اما از سیامک که کمی بی پروا بود میترسیدم.میترسیدم که توجه رها را بخودش جلب کند.به هر حال بیستم خرداد عازم کرج شدیم. بچه ها خاله خاله گویان به استقبالم شتافتند و خوشحالی خودشان را ابراز کردند.سودابه رها را در آغوش گرفت به گونه های یکدیگر بوسه زدند.مادر سپهر خیلی خوشحال شد.گفتم بالاخره آمده ام یک هفته جا خوش کنم.سپهر گفت:نباید هم غیر از این باشه مگه من اینهمه مدت بیخود شما را خاله صدا زدم؟سیامک هم خوشحالی خودش را ابراز کرد و سعی میکرد برخوردش گرمتر باشد.
همانگونه که گفتم سودابه 4 سال از رها بزرگتر بود اما اگر کسی نمیدانست شاید آندو را همسن و سال میپنداشت او را به اتاق خودش برد تا موسیقی گوش کنند و به راز دل مشغول شوند.دعا دعا میکردم که رها رازی نداشته باشد که از من پنهان کند.
همه در تقلای تدارک جشن عروسی بودند که پنج شنبه شب انجام میشد.قرار بود مراسم جشن را در باغ خانه پدر عروس برگزار کنند.کارتهای دعوت نوشته شده بود.یکی دو روز مانده به مراسم جشن به اتفاق خانم مدنی سری به خانه عروس زدیم.لادن خوشگل بود.سلیقه سپهر را تحسین کردن.پدر لادن مردی 65 ساله با ایمان و خیلی افتاده بنظر می آمد.بر خلاف خودش همسرش زنی حراف و پرچانه بود که سعی میکرد برتری خانواده اش را به عناوین مختلف ثابت کند.میگفت لادن خواستگار زیاد داشته و بالاخره قسمت چنین بوده از خودش و اینکه سالار خانه اس زیاد حرف میزد.سواد خواندن و نوشتن داشت اما بیش از آنچه بود وانمود میکرد.از خانه داری و سلیقه و ابتکارهایش سخن میگفت.صحبت از تعداد دعوت شدگان که پیش آمد شکی نداشتم زنی با آن همه حرف و حدیث صدها خویشاوند و دوست و اشنا و شیفته دارد.وقتی گفت با خواهرانش و حتی پسر بزرگش و عروس و داماد دیگرش رفت و آمد ندارند و به جشن عروسی هم دعوت نمیشوند شگفت زده شدم.چیزهایی میگفت که بقول معروف سر و ته نداشت.پی بردم زنی خود شیفته است.بنظر من بدترین بیماری روانی همان خود شیفتگی بود.شکی نداشتم که روزی با سپهر و لادن هم قهر خواهد کرد.یکی دو ساعتی که آنجا بودیم شوهرش که گفتم او را حاج اقا صدا میزدند لب باز نکرد.فقط هنگام ورود جواب سلام ما را داد و احوالمان را پرسید و هنگام رفتن خداحافظی کرد.
خانم مدنی هم نظر مرا داشت.میگفت لادن دختر خوبی است.اما مادرش غیر از خودش کسی را قبول ندارد.بر خلاف حاج اقا پدر لادن که مردی متین و کم حرف بود.
به محض ورود به خانه به شوخی به سپهر گفتم :این مادرزنی که من دیدم جرات اظهار نظر بتو نمیده اما لادن هم خوشگله هم مردم دار.سپهر هم قبول داشت مادر زنش زیاد حرف میزند و آنهم بی ربط اما چاره ای نداشت.بقول خودش میخواست با لادن زندگی کند.من چنین اعتقادی نداشتم.خانواده را بی تاثر در زندگی دو جوان که تازه ازدواج کرده بودند نمیدیدم و عقیده ام این بود که خلق و خو و تجربه و طرز برخورد و رفتار و کردار خانواده ها در قوام گرفتن زندگی زن و شوهر جوان بسیار موثر است.
به هر روی روز پنجشنبه فرا رسید.اختیار همه کارها بدست مادر لادن بود و کسی جرات ابراز عقیده نداشت.منت بر من گذاشتند و مرا به اتفاق عروس به ارایشگاه فرستادند.تا تاریک شدن هوا که سپهر طی تشریفاتی

آخر ص 360

R A H A
07-03-2011, 03:43 PM
با اتومبیل گل زده دنبال عروس آمده در آرایشگاه بودم. به یاد روزی افتادم که با چه آرزوهای دور و درازی زیر دست آرایشگر آرایش می شدم. به یاد پروانه خواهرم، برادرم و مادرم افتادم. از آن زمان حدود بیست سال می گذشت. در این مدت چه پستی و بلندی هایی را پشت سر گذاشته بودم....
همان گونه که اشاره کردم مهمانی عروسی در باغ بزرگ خانه پدر عروس برگزار می شد. محل استقرار عروس در ساختمان بود و مردها در باغ نشسته بودند. عروس و داماد با فر و شکوه هر چه تمامتر داخل باغ شدند.
نگاهم در پی رها بود. طبق سفارش من و به سلیقه خودش پیراهنی بلند به رنگ ارغوانی گلدار پوشیده بود. به خاطر آوردم که مادر الهام بارها به من گفته بود برایش اسپند دود کنم که چشم زخم نخورد.
به هر روی میان هلهله و شادی عروس و داماد را به ساختمانی که محل زندگی خانواده عروس بود بردیم، از بستگان عروس تعداد انگشت شماری دعوت شده بودند که برایم عجیب بود. فیلمبرداری و عکس گرفتن لحظه ای قطع نمی شد. یک لحظه متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری رها را تعقیب می کند و چند دختر همسن و سالش با او عکس می گیرند. سیامک سایه به سایه رها می رفت. اضطراب داشتم و هیچ دلیلی هم برای دلهره ام وجود نداشت. رفته رفته زنها از ساختمان بیرون آمدند و هر زنی کنار شوهرش نشست فقط دختر و پسرها بودند که با صدای موسیقی به رقص و پایکوبی پرداخته بودند. پدر عروس ناراحت بود و سفارش می کرد که صدای پخش صوت را کم کنند، مادر عروس به او نهیب می زد که مجلس عروسی است مردم ختم که نیامده اند.
سپهر و لادن خنده از روی لب هایشان دور نمی شد. برای من عجیب بود از بستگان مادر عروس فقط یکی دو نفر دعوت شده بودند. خلاصه زمان به سرعت می گذشت. آقای مدنی در تدارک شام بود که از رستوران آورده بودند. چند میز کنار هم چیده بودند و اطراف آن با گل تزیین شده بود. مادر عروس اجازه مداخله به کسی نمی داد. به کارکنان رستوارن که غذا آورده بود دستور می داد که چگونه غذاهای گوناگون را روی میز بچینند.
یکی از کارکنان چندبار گفت: خانم ما به کارمون واردیم. اجازه بدیم کار خودمون رو بکنیم.
اما مادر عروس گوشش بدهکار نبود. روی میز غذاهای گوناگون از کباب و جوجه و مرغ و گوسفند بریان و چه و چه چیده شد و مدعوین به اتفاق عروس و داماد که پیش قراوال بودند اطراف میز گرد آمدند.
من برای رها انچه میل داشت کشیدم و بشقاب غذای خود را هم برداشتم. گوشه دنج از باغ را انتخاب کردیم.
مشغول خوردن بودیم که سیامک به سراغمان آمد و وگفت: چرا تنها نشستین خاله؟
و کنارمان نشست. خوشحال بودم که رها او را تحویل نمی گیرد. و اگر هم هم صحبت می شد پیدا بود که رها منظوری ندارد، اما کاملا اشکار بود که سیامک به رها علاقه مند شده و حتی می توانم بگویم عاشق.
بعد از شام بار دیگر صدای موسیقی از داخل ساختمان در فضای باغ پیچید. پدر عروس چهره اش درهم رفت. در همان گیرو دار خبر رسید که اتومبیل پاترول کمیته داخل باغ شده است، صدای موزیک قطع شد، زنهایی که حجاب نداشتند روسری های خود را روی سرشان انداختند، گویی مشتی کبوتر که چشمشان به باز شکاری افتاده است. همه دست و پایشان را جمع کردند. ماموران جلو نیامدند فقط پدر عروس و پدر داماد را احضار کردند. کنجکاو شدم. جلو رفتم. یکی از ماموران که معلوم بود فرمانده است رو به پدر عروس، که از ترس زبانش بند آمده بود، کرد و پرسید: این باغ مالِ شماست؟
بنده خدا به مِن و مِن افتاده بود، به قول معروف کاردش می زدی خونش درنمی آمد. گفت: بله، چی شده؟
مامور گفت: مثل اینکه نمی دونین مردم شهید دارن، جنگ شده، کشور اسلامیه، زن و مرد نباید بدون رعایت شئونات اسلامی پیش هم باشن. این کارها جرمه!
آقای مدنی عصبانی شد و گفت: چهاردیواری اختیاری.
مادر عروس با حالتی برآشفته حرفهایی زد که ماموران را عصبانی تر کرد. بگو مگو اوج گرفت. سپهر و اردلان هم مجبور به مداخله شدند. چیزی نمانده بود درگیری شود که عموی عروس که مردی دنیا دیده وساطت کرد. زن و مرد و دختر و پسر را از دم در و کنار پاترول دور کرد و رو به ماموران گفت: خب، حق با شماست. حالا باید چکار کنیم؟
مسول گروه گفت: باید صاحب جشن که زن و مرد محرم ونامحرم را با هم جمع کرده و ما از نزدیک شاهد بودیم به کمیته جلب بشه.
آقای مدنی حرفی نداشت، اما پدر عروس خودش را باخته بود. آقای مدنی رو به او کرد و گفت: از چی می ترسی؟ بریم ببینیم چی می شه.
سپس رو به عروس و داماد و مهمانها کرد و گفت: شما کار خودتون رو انجام بدین ما الان برمی گردیم.
خلاصه جشن عروسی با مداخله منکرات به ماتم کشیده شد و انگار آب سردی روی همه ما ریختند.
دعوت شدگان یکی پس از دیگری با حالتی نگران به خانه برگشتند. آن شب عروس و داماد را دست به دست ندادیم و همه بین راه کمیته و خانه در حال رفت و امد بودند. ماموران آقای مدنی و پدر عروس را رها نمی کردند. تا صبح روز بعد که با گرو گذاشتن سند آزاد شدند. پدر عروس خوشحال بود که بی دردسر همه چیز به پایان رسیده.
آقای مدنی می گفت: بهشون ثابت کردم که اشتباه می کنند..
همگی به انچه اقای مدنی از شب گذشته شرح می داد گوش می دادیم.
او گفت: به رئیس اونها گفتم ما نزدیک دویست نفر مهمان داشتیم. اونهای که دلخور جشن رو ترک کردن هر کدوم به پنج نفر می گن مامورا ریختن، زدن و زخمی کردن، بچه ای تو استخر افتاد نزدی بود خفه بشه، تیر هوایی شلیک کردن. چرا که ما ایرانیها بسته به دوستی و دشمنیمان با دیگران هر مسئله ای یک کلاغ چهل کلاغ می کنیم. روز بعد اون پنج نفر با آب و تاب زیادتر از اونچه رو اتفاق افتاده هر کدوم به بیست نفر می گن، اون بیست نفر به یه عده دیگه و خلاصه نزدیک پنجاه هزار نفر باخبر می شن که ماموران چنین و چنان کردن، در حالی که چیز مهمی نبوده شما اومدین، حرف بلند هم نزدین و ما رو اوردین اینجا و اتهام ما اینه که تو باغ خصوصی مون مهمونی گرفتیم و زن و مرد با هم بودن و موسیقی هم پخش کردیم. فکر نمی کنین این برخوردها مردم رو بیشتر بدبین می کنه؟
آقای مدنی نفسی تازه کرد و ادامه داد: رئیس پرسید پس چه می کردیم؟ شما شئونات اسلامی را زیر پا گذاشتین، نهی از منکر هم اعتقاد ماست و هم وظیفه مون.
بهش گفتم از وقتی پسر دار شدم و از وقتی حاج آقا دختردار شده، هر کی به ما رسیده گفته انشالا عروسی پسرت و دخترت. حالا درسته که شب عروسی اونها ما اینجا باشیم؟ امشب برای هر دوی ما شب خیلی مهمیه. از این گذشته به جای اینکه ما رو بیارین کمیته و مهمون ها یک کلاغ چهل کلاغ کنن و لااقل پنجاه شصت هزار نفر بفهمن که چند مامور عروسی رو به هم ریخته اگه با زبون خوش همه رو جمع می کردین و می گفتین مملکت اسلامیه و شهید دادیم و چه چه... و بعد هم برای عروس و داماد خوشبختی از خداوند طلب می کردیم اون همه زن و مرد و پسر و دختر جوون که تحت تاثیر تبلیغ و شایعه قرار گرفته بودند که شما می زنین و می بندین و می گیرین، با مشاهده رفتار پسندیده شما تغییر عقیده می دادن و پا به هر جا می رسیدند از شما تعریف و تمجید می کردند. اینجوری بهتر بود یا پدر عروس و داماد رو به کمیته بکشین؟ خیال می کنین ما عوض می شیم؟ خیال می کنین زن و مردهایی که دیشب دیدین اغلب زن و شوهر یا خواهر و برادر بودن و تو مهمونی این طور که دیدین ظاهر می شون تغییر می کنن؟ اگه هم از ترس روسری سرشون کنن ارزش معنوی نداره....
بالاخره دوباره جشنی خودمانی تر و کوچک تر از شب قبل برگزار شد و عروس و داماد به خانه بخت رفتند.
ماجرای شب عروسی برایم جالب بود. رها هم در مدرسه و اینجا و آنجا شرحح این گونه رویدادها را شنیده بود، اما اینبار تجربه کرد که در حکومت اسلامی مرد و زن بی حجاب در صورت نامحرم بودن نباید در کنار هم باشند. رها به آنها که به کشورهای اروپایی مهاجرت کرده بودند حق داد و گفت که اگر ما هم جلای وطن می کردیم چه خوب می شد. شگفت زده پرسیدم: تو که اهل رقص و پارتی و خوش گذرونی نیستی. برای تو چه فرق می کنه؟
رها در جواب مانده بود. چند لحظه فکر کرد و گفت: نه مامان همین جوری یه چیزی گفتم.
من و رها دو روز بعد از جشن عروسی با آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد به تهران برگشتیم. رها کلاس زبان می رفت و خوشحال بود که سال بعد دبیرستان را پشت سر می گذارد. منتهای آرزویش راه یافتن به دانشگاه بود.
تنها خانواده ای که با آنها رفت و آمد داشتیم خانواده الهام بود. گاهی به مطبش می رفتم و زمانی که کاری برای منشیش پیش می آمد رها کار منشی او را انجام می داد و الهام چقدر از او تعریف می کرد. وجود الهام برای من و بخصوص برای رها غنیمتی بود و چقدر خوشحال بودم که دوستی مانند الهام دارم.
نه از خواهرم خبری داشتم و نه از برادرم و نه از مسعود پسرم که دیگر بیست ساله شده بود. و نه از سیاوش که هنوز فراموشش نکرده بودم. آنها هم هرگز سراغی از من نگرفتند. شک نداشتم که فراموش شده ام. رها هنوز از هیچ چیز خبری نداشت.

فصل هشتم

رها گرچه درس خواندن را بر هر کاری ترجیح می داد، مثل هر سال در خانه تکانی کمک کرد وتدارک مراسم چهارشنبه سوری پررنگ تر شده بود و مردم با همه گرفتاری که داشتند این سنت دیرینه را گرامی می داشتند. پسر و دختر نوجوان و جوان در کوچه و خیابان بوته اتش می زدند و صدای ترقه و فشفشه در فضای محله پیچیده بود. تنها کسی که مخالفت می کرد همان زنی بود که دوچرخه سواری رها اعتراض کرده بود. به هر حال نوروز سال 1371 رسید. همان گونه که گفتم ما دو خانواده رفت و امد داشتیم، یکی الهام و دیگری اقای مدنی. آنها هم به مسافرت رفته بودند. تنها جایی که به عید دیدنی رفتیم و آنها هم به خانه ما آمدند خانه اضغر آقا پسر بی بی خانم بود و رها از این بابت دش پر بود که چرا تا این حد غریب هستیم و کس و کاری نداریم.
سیزده به در آن سال هم کسی سراغ ما نیامد. بعدازظهر روز سیزده به در پارک لویزان رفتیم. هفده هجده سال قبل یکی دوبار با سیاوش به ان پارک رفته بودم. بعضی اوقات که در خود فرو می رفتم، رها پی می برد که ذهنم به سراغ گذشته می رود، اما زیاد کنجکاوی نمی کرد. به هر روی زمان بدون لحظه ای درنگ می گذشت و تنها امید و آرزویم این بود که رها خوشبخت شود.
مدرسه و کلاس زبان رها و کار در بیمارستان فرصتی برایم باقی نمی گذاشت تا سری به الهام و خانم مدنی بزنم. اما تلفنی با هم تماس داشتیم. خرداد همان سال رها یکی از ممتازتری شاگردان معرفی شد و پیش از سالهای گذشتهخوشحال بود و تصمیم گرفت یکی دو هفته به خودش اسستراحت بدهد. یکی دو روز هم به کرج رفتیم. سپهر با مادرزنش قهر بود و حتی لادن هم حق را به سپهر می داد و می گفت مادرش عادت به قهر دارد که نوعی بیماری است. سپهر می گفت توقع زیاد از حد او موچب شده که از دور و برش دور بشوند.
خلاصه بعد از برگشتن از کرج رها در کلاس زبان ثبت نام نمود و همچنان سرش توی کتاب بود و می گفت سال اخر دبیرستان را نه برای قبول شدن بلکه برای ورود به دانشگاه باید وقت زیادتری صرف کند.
اول مهر با باز شدن مدارس آخرین سال دانش آموز بودن برای رها آغاز شد. برایش دعا می کردم سال اخر را به رغم بحران جوانی بی دردسر به پایان برساند و هر چه زودتر به دانشگاه راه یابد. با اینکه زیبا بود و مورد توجه قرار می رفت. خوشبختانه به قول معروق سر و گوشش نمی جنبید و سرش به کار خودش بود. چنان در کتابها و جزوات و حتی تستهای دانشگاهی فرو رفته بود که بعضی اوقات شامش را به اتاقش می بردم. چه شبها که روی کتاب خوابش می برد.
یکی از روزهای سرد بهمن ماه آن سال خانم مدنی به من زنگ زد و گفت همگی عازم مشهد هستندو شگفت زده پرسیدم: مشهد؟! در این فصل؟!
گفت از طرف کارخانه ای که شوهرش کار می کند چهار پنج روزه دعوت شده اند و دردسر راه طولانی ندارد چون با هواپیما سفر می کنند. می گفت امام آنها را طلبیده و قرار است فردا حرکت کنند. گفت ساعت حرکتشان 9:30 صبح روز شنبه نوزدهم بهمن ماه است. نمی دانم چرا وقتی روز و ساعت جرکت را به زبان آورد بی جهت دچار اضطراب شده ام. با سودابه هم حرف زدم. از دور صدای سیامک می آمد که سودابه می گفت قطع نکند تا او هم با من حرف بزند. اولین بار بود که از طریق تلفن صدای او را می شنیدم. سلام و احوالپرسیش رنگ و بوی دیگر داشت. حال رها را پرسید. سفارش می کرد که جدا از دروس سال آخر دبیرستان جزوات دانشگاهی را فراموش نکند. لحنش نشان می داد که به رها علاقه مند است. می گفت چون بلیط هتل مجانی است چند روزی با پدر و مادر و خواهرش به مشهد می رود. می گفت در این سفر چند روزه جای ما خالی است. از دانشکده اش که چیزی نمانده بود فارغ التحصیل شود حرف زد. پراکنده گویی می کرد. کاملا پی بردم که قصد دارد در دل من و رها جا باز کند. به هر روی خداحافظی کرد.
سیامک پسر خوبی بود. شور شوق و هیجان جوانی و علاقه اش را هرگز به حساب نظر بازی او نمی گذاشتم. خانواده اش هم بسیار خوب بودند . بدم نمی آمد دامادم شود. تصمیم داشتم اگر رها در آزمون پذیرفته شد با او در میان بگذارم و بپرسم از سیامک خوشش می آید و آیا پی برده که او دوستش دارد یا نه؟ ظاهرا ه رها هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
شبی که فردایش آقای مدنی و خانواده اش البته غیر از سپهر و لادن عازم مشهد بودند، خواب دیدم. بار دیگر جنگ شده و از رادیو می شنیدم که کرج زیر بمباران هوایی است و در اتش می سوزد. من و رها برای کمک رفته بودیم. خانه اقای مدنی را پیدا نمی کردیم. همه جا خراب بود و غیر از تلی از خاک چیزی نمی دیدم. با صدای بلند سودابه و سیامک را صدا می زدم. را گریه می کرد و می گفت چرا باز این جنگ لعنتی شروع شده. ناگهان گردباری وزید دست رها را گرفتم و از خواب پریدم. چه خواب وحشتناکی بود. خدا را شکر کردم که هر انچه دیده بودم در خواب بوده است. روز بعد طبق روال هر روز رها به مدرسه رفت و من به بیمارستان. حالتی سردرگم داشتم. روز نیروی هوایی بود. ما همیشه در اتاق کارمان رادیوی کوچکی که متعلق به یکی از همکاران بود روشن می کردیم. همکارم علاقه زیادی به برنامه رادیو، که بیشتر درباره مسائل اجتماعی بود، داشت. رادیو از نیروی هوایی و فداکاریهای خلبانان تعریف و تمجید و قدردانی می کرد. در اخبار ساعت یازده گوینده گفت هواپیمایی که عازم مشهد بوده با یک هواپیمای نظامی برخورد کرده. وای، خدای من! چه حالی شدم. با اینکه مطمئن نبودم هواپیما همان است که اقای مدنی و خانواده اش مسافر آن بودند، اما اضطراب سرتاپای من و بقیه کارمندان را گرفت کسی دستش به کار نمی رفت. نمی دانستم چه نم. راه می رفتم. می نشستم. آرام و قرار نداشتم. با فرودگاه از طریق تلفن تماس گرفتیم. با جوابی که شنیدیم آه از نهاد همه بخصوص من بلند شد، اما هنوز یقین نداشتم. تا ساعت دو بعد از ظهر من مثل کلاف سردرگم بودم. اخبار ساعت دو بعدازظهر شک و تردیدها را از میان برد.
« هواپیمایی که با دهها سرنشیت عازم مشهد بود ساعت 9:45 با یک هواپیمای نظامی برخورد کرد و کلیه...» چه بنویسم؟ چه بگویم؟ وای، وای، باورش مشکل بود. یعنی به همین راحتی یک خانواده کشته شدند؟ ماننده دیوانه ها با خودم حرف می زدم. می گفتم: نه نه. غیر ممکنه.
با کرج تماس گرفتم. کسی گوشی را برنمی داتش. رفته رفته سرم گیج رفت. چنان فشارم پایین افتاد که پزشک به سراغم آمد. خبر حقیقت داشت. هواپیمای............

تا صفحه 370

R A H A
07-03-2011, 03:46 PM
حامل خانواده مدنی و دهها مسافر دیگر در آسمان تهران با یک هواپیمای نظامی برخورد کرده بود و کلیه سرنشینان آن مرده بودند.کارم از گریه و شیون و زاری گذشته بود.یارای اینکه به خانه برگردم نداشتم.به رها چه میگفتم؟در آن گیر و دار درس و امتحان شک نداشتم رها تحمل شنیدن خبری به ان ناگواری را ندارد.چگونه باور میکردم خانم و آقای مدنی سیامک با دنیایی از شور و شوق و سودابه با دلی مالامال از عشق و پدر و مادرشان که تازه میخواستند از باغ زندگی مشترکشان میوه های شیرین بچینند در یک آن نیست و نابود شده اند؟
عجب دنیای حیرت آوری است این دنیا.در حالیکه با اتومبیل یکی از همکاران با دلی سرشار از غم و ماتم به خانه برمیگشتم بیاد این شعر کلیم کاشانی افتادم:
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آنهم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و ان
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

وقتی بخانه رسیدم رها که همیشه زودتر از من بخانه میرسید آنچه شب قبل برای ناهار تهیه دیده بودم گرم کرده بود.به محض ورود من با حالتی شگفت زده پرسید:چی شده مامان؟نکنه...
گفتم:آره مامان آره فکرش را میکردی؟رها زانوهایش خم شد.تاب ایستادن نداشت.مادر و دختر در تنهایی دست در گردن یکدیگر انداختیم و زار زار گریستم.رها میگفت:آخه چرا؟مگه میشه؟باور نمیکنم.یعنی خاله فروغ و دایی احمد و سودابه و سیامک مردن؟نه!نه! رها مانند دیوانه ها شده بود.با بغض و گریه میگفت:سودابه عزیزم چرا مردی؟سیامک تو چرا درس و دانشکده را ول کردی؟چرا چرا...؟
صدای زنگ در یک لحظه ما را از حالت دگرگونی بیرون آورد.بی بی خانم بود.صدای گریه ما به گوشش رسیده بود.شتاب زده پرسید:چی شده؟وای خدا مرگم بده چه اتفاقی افتاده؟
او کم و بیش خانم مدنی و سودابه را که بیشتر از بقیه اعضای خانواده به دیدن من می آمدند میشناخت.خبر متلاشی شدن هواپیما هم بر کسی حتی بی بی خانم پوشیده نبود.کاری جز اینکه ما را دلداری دهد از دستش بر نمی آمد.نه اشتها داشتیم ناهار بخوریم و نه حوصله ای که حرف بزنیم.نمیدانستیم چه کنیم.رفته رفته باید میپذیرفتیم که خانواده ای را از دست دادیم که از خویشاوندان نزدیک با مهربانتر بودند.به رها گفتم حتی خواهش کردم که واقعیت را بپذیرد و از درس و مطالعه غافل نماند.میگفت:آخه چطور باور کنم بهمین راحتی اونها مردن؟خدا کنه اشتباه کرده باشیم.
خلاصه با بی اشتهایی چیزی خوردیم.بی بی خانم که کاملا آشنا به همه چیز بود برایمان چای درست کرد و ما را دلداری میداد و میگفت:بالاخره هر کس قسمتی داره مادر.رها گفت:دلم برای سودابه و سیامک آتیش گرفته.بی بی خیلی جوون بودن .چه ارزوهایی داشتند چه خیالاتی در سرشون بود وای که چه مصیبتی شد این حادثه.
غروب آنروز من و رها به مخابرات میدا هفت حوض رفتیم و با کرج تماس گرفتیم.با اینکه روز قبل خانم مدنی گفته بود فردا ساعت 9.5 صبح پرواز داریم اما ته دلمان سر سوزنی امید داشتیم که شاید آنها با پرواز دیگری به مشهد رفته باشند چرا که هنوز نامی از گشته شدگان در جایی اعلام نشده بود.وقتی تماس برقرار شد زنی با صدای خفه و غم انگیز گفت الو.صدای شیون و زاری از دورتر شنیده میشد سرسوزن امیدمان هم از میان رفت.سلام کردم پرسیدم:حقیقت داره؟
او گفت:خاک بر سرمان شد.من خواهر فروغ هستم.به او تسلیت گفتم پرسیدم آنجا چه خبر است سپهر و لادن هم باخبر شده اند؟جوابش مثبت بود.نمیتوانست درست جملات و کلمات را بیان کند.خواهش کردم گوشی را به کس دیگری بدهد.طولی نکشید که صدای مردی را شنیدم.او هم بغض در گلو داشت.خودم را معرفی کردم گفت:هنوز معلوم نیست جنازه ها را چه روزی تحویل بدهند اما به احتمال قوی روز بیست و یکمه یعنی پس فردا.به او هم تسلیت گفتم و خداحافظی کردم.
چه مصیبتی و چه بلایی بود نمیدانم.چه ارزوهایی چه امیدهایی در آن هواپیما بودند.میگفتند چند عروس و داماد برای گذراندن ماه عسل به مشهد میرفتند.تصور هم مشکل بود.خیلی دلم میخواست به کرج میرفتم اما رها تنها بود.آنشب مادر و دختر در ماتم کسانی که سالها دوست ما و از خویشاوند بما نزدیکتر بودند نشستیم و از خاطراتی که با آنها داشتیم حرف زدیم.چیزی نمانده بود به رها بگویم حدس میزدم سیامک او را بیش از اندازه دوست دارد اما خودداری کردم مبادا بر ماتم او بیفزایم.
خوابی که شب قبل دیده بودم بیادم آمد.گویی ضمیر ناخودآگاهم پی برده بود که حادثه ای در پیش است.
آنشب بی بی خانم ما را تنها نگذاشت.او آدمهای زیادی را میشناخت که بی جهت مرده بودند و قصه آنها را برایمان گفت تا شاید دلمان ارام شود.
روز بعد رها سیاهپوش و ماتم زده عازم مدرسه شد.به او گفتم هر چقدر ما نگران باشیم عزیزانمان زنده نمیشوند.پس بیاد تحمل کنیم وقتی به محل کارم رسیدم اغلب شنیده بودند که خانم مدنی همکار قدیمی و دوست صمیمی من از جمله مسافران هواپیما بوده.گویی خواهر او بودم یکی یکی به دیدنم می امدند و تسلیت میگفتند.هیچکس نبود که از او دلخور باشد.هر کس از او خاطره ای داشت که با اشک و آه و حسرت بیان میکرد.
از بیمارستان با کرج تماس گرفتیم.تلفن اقای مدنی خیلی مشغول بود.به هر روی موفق شدیم سپهر گوشی را برداشت یکی آن فراموش کردم چه باید بگویم.صدایش گرفته بود تا خواستم حرف بزنم گریه امانم نداد.به سختی خودم را معرفی کرد.با گریه گفت:دیدی چی شد خاله پرستو؟دیدی به همین اسونی پدر و مادر و برادر و خواهرمو از دست دادم؟
گفتم:چی بگم خاله؟چی میتونم بگم؟خیلی ناراحتم.دارم دیوونه میشم حالا چی شد؟کی...؟
با گریه گفت:فردا ساعت 10 از پزشکی قانونی...
نتوانست جمله اش را تمام کند.نمیدانم چه شد.فقط صدای همهمه و گریه میشنیدم.زنی گوشی را برداشت:پرسیدم سپهر چی شد؟
گفت:حالش بهم خورد.پرسیدم:تشییع جنازه چه روزیه؟کجا؟چه ساعتی؟
آن زن که خودش را همسایه آنها معرفی کرد گفت:فردا ساعت 10 تهران از روبروی پزشک قانونی .از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.قرار شد با بقیه همکاران روز بعد به پزشکی قانونی برویم.خلاصه محل کارمان ماتمکده شده بود.
وقتی بخانه رسیدم رها با حالتی مشوش در گوشه ای کز کرده بود.با اینکه خودم احتیاج به دلداری داشتم او را دلداری دادم.روزنامه ای که حوادث روز گذشته را شرح داده بود بمن داد بعد از شرح مفصلی از چگونگی حادثه اسامی سرنشینان هواپیما قید شده بود.وای خدای من چگونه آنهمه زن و مرد ومرد پیر و جوان و دختر و پسر در یک لحظه جان سپردند؟اطلاعات رها درباره سقوط هواپیما بیشتر بود میگفت چندین عروس و داماد مسافر هواپیما بودند و خانواده ای ده دوازده نفری همگی کشته شده اند.جز تحمل چاره ای نداشتیم.وقتی گفتم فردا با همکارانم قرار است به پزشکی قانونی برای شتییع جنازه برویم اصرار کرد با من باشد.هر چه خواستم مجابش کنم که از درس و کلاس باز نماند فایده ای نداشت.آنشب را غمزده به صبح رساندیم.روز بعد از رها خواهش کردم مدرسه اش را ترک نکند.او گفت اگر هم نیاید ذهنش مشغول گورستان و تشییع جنازه است پس بهتر است با من باشد.خلاصه با همکارانم با چند سواری و یک مینی بوس عازم پزشکی قانونی شدیم.وای که چه قیامتی بود.چه مادرانی که برای از دست دادن پسر و عروسشان بر سر و سینه میزدند.چه پسر و دختران جوانی برای مرگ پدر و مادرشان شیون میکردند.در بین آنهمه عزادار زنی با صدای بلند فریاد میزد:آزاده قشنگم حسن داماد عزیزم کاش منو با خودتون میبردین.
میگفتند دو شب قبل از حادثه بعد از 10 سال عشق و عاشقی ازدواج کرده بودند و نذر داشتند اگر بهم رسیدند به مشهد بروند.
سپهر بهت زده در جمع دوستانش ایستاده بود. نگاهش که بمن افتاد سرش را به علامت تاسف تکان داد و به گریه افتاد و گفت:خاله جون دیدی چه خاکی به سرم شد؟دیدی تنها شدم؟برادرم خواهرم پدر و مادرم دیکه چه جوری زندگی کنم؟
گریه امانم نداد.رها اشکش بند نمی آمد.اکثر خویشاوندان آنها را میشناختم.کار از تسلیت گویی گذشته بود.گفتن تسلیت و بقای عمر خواستن برای بازماندگان دردی را دوا نمیکرد.غیر از سپهر کسی نمانده بود.
خلاصه هر خانواده جنازه عزیز یا عزیزانش را تحویل گرفت و عازم گورستان بهشت زهرا شدیم.آنجا هم محشری برپا شد ضجه های مادران پسر و عروس از دست داده ناله های دختران جوانی که مادر و پدرشان کشته شده بودند خیلی دلخراش بود.چه بگویم از فضای حاکم بر گورستان که همه اش درد بود و غم و ماتم...
بعد از خاکسپاری سپهر و لادن را تا کرج همراهی کردیم.آنجا هم غوغایی برپا شد که توصیفش مشکل است.من شکی نداشتم که سپهر دیوانه میشود.او بی اندازه پدر و مادرش را دوست داشت و رفتارش با خواهر و برادرش خیلی دوستانه بود.در این مدت هرگز ندیده بودم توی خانه شان کسی با کسی تندی کند و حالا همه آن صفا و محبت زیر خروارها خاک خفته بود.
ناهار و شامی تهیه دیده بودند.کسی اشتها نداشت.آب به زور از گلویمان پایین میرفت چه رسد به اینکه غذا بخوریم.من و بقیه خویشاوندان آقای مدنی نگران سپهر بودیم.پدر زن و مادرزنش کارگردان مراسم بودند.عمو و عمه ها و تنها خاله اش خون گریه میکردند.باورش برای همه مشکل بود و غم از دست دادن چهار نفر که دو نرفشان خیلی جوان بودند خیلی سنگین بود.کاری از دست کسی بر نمی آمد با اینکه دلم میخواست شب کنار سپهر بمانم شاید کمی تسلای دلش شوم اما رها باید روز بعد به مدرسه میرفت.ساعت از 10 گذشته بود که با اتومبیل یکی از بستگان آقای مدنی که بهتر است از این به بعد به جای آقای مدنی نام سپهر را ببرم عازم تهران شدیم.حتی نمیتوانستیم به سپهر بگویم بقول معروف غم آخرت باشد.دیگر کسی برایش باقی نمانده بود.به هر روی به او گفتم خداوند به او صبر بدهد و خداحافظی کردم.چوت اغلب بستگانشان در تهران ساکن بودند قرار بود مراسم سوم و هفتم را در تهران برگزار کنند.
زن و شوهری که من سوار اتومبیلشان بودم با خانواده مدنی خویشاوندی داشتند.از خوبی و مثبت بودن آنها حرف زدیم.میگفتند فروغ خانم یک دنیا صفا و صمیمیت و عاطفه بود.در حالتی ناباورانه بودیم که چگونه و به ناگهان در آن فصل سرما به فکر مسافرت مشهد افتادند.چراها و اگر مگرها غیر از اینکه جملاتی باشد برای تسکین دلمان فایده ای نداشت.به قول عماد خراسانی:
آفتابی زد و ویرانه دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت
بارها از این و آن شنیده ام که یکی از نعمتهای الهی سلامتی است اما نعمت فراموشی کم از نعمت سلامتی ندارد چرا که خیلی زود مصیبتها از یاد میرود.گرچه زخمی از آن میماند.مرسام سوم و هفتم در مسجدی همان حول و حوش میدان هفت حوض نارمک برگزار شد و درست روز بیست و نهم اسفند در حالیکه مردم به پیشواز عید نوروز میرفتند در بهشت زهرا مراسم چهلمین روز درگذشت دهها کشته رخداد روز نوزدهم بهمن بود.
سپهر همچنان بهت زده بنظر می آمد.وقتی من و رها با او روبرو شدیم نگاهی به رها انداخت و در حالیکه باقیمانده اشکش در لابلای ریش بلندش میچکید سری تکان داد و به او گفت:سیامک تو رو خیلی دوست داشت .رها بارها گفته بود دختری به خوبی تو ندیده افسوس صد افسوس...
گریه امانش نداد.به هق هق افتاده بود.با اینکه جگرم برای او آتش گرفته بود راضی نبودم راز سیامک را برای رها برملا کند میترسیدم فکر رها مشغول شود و صدمه ای به روحیه او وارد اید.
وقتی از بهشت زهرا برگشتیم تصمیم داشتم به خانه برگردم اما به اصرار سپهر و خاله و عمو و عمه اش به خانه عمویش که تدارک شام دیده بودند رفتیم.همه حواسم به عکس العمل رها بود حدس زدم از درون سیامک بیخبر نبوده.
نوروز سال 72 عزادار بودیم.هنگام تحویل سال من و رها بیاد سالهای گذشته افتادیم که روز اول فروردین برای دیدن خاله فروغ میرفتیم.چه کس یفکر میکرد که آنها چنین سرنوشتی داشته باشند.نه به عقل جور در می آمد و نه در مخیله مان میگنجید.دو ماه از الهام خبر نداشتم.با اینکه میدانستم آنها طبق روال هر سال به مسافرت میروند از تلفن عمومی سر کوچه به او زنگ زدم.در میان ناامیدی گوشی را برداشت.سلام کردم و سال نو را به او تبریک گفتم.خیلی زود پی برد که صدایم غم آلود است.پرسید چی شده؟نمیخواستم روز اول سال خبر ناخوشایند به او بدهم گفتم چیزی نشده سرما خودم و ادامه دادم فکر نمیکردم خونه باشی.
میان حرفم آمد و گفت:پرویز رفته آلمان.امسال تنها موندم از من خواهش کرد بخانه او بروم.بعد از تعارفات معمول و اصرار بیش از حد او قرار گذاشتیم که روز بعد منتظرم باشد.خیلی خوشحال شد.میگفت اگر من زنگ نمیزدم خودش دنبالم می آمد.
همانطور که گفتم رها از الهام خوشش می آمد او را خاله الهام صدا میزد و مادرش را مادربزرگ خطاب میکرد.خوشحال شد که بخانه الهام میرویم.
نمیخواستیم سیاه پوشیده با الهام روبرو شویم.به عقدیه من سال نو لباس مشکی شگون نداشت.بالاخره بعد از 40 روز با اینکه دلمان راضی نمیشد از سیاه بیرون آمدیم و رهسپار خانه الهام شدیم.به محض روبرو شدن پی به غم ته نگاهمان برد.بالاخره مجبور شدیم آنچه اتفاق افتاده بود برایش شرح دهیم.او خانم مدنی را ندیده بود اما اغلب از او و مهربانیهاش و اینکه در بدترین شرایط یار و مددکارم بوده تعریف کرده بودم.او هم شنیده بود که چند عروس و داماد مسافر هواپیما بودند.غیر از تاسف ماری از دستش بر نمی آمد.سعی میکرد با سخنانی مانند بالاخره حادثه خبر نمیکند و عمر دست خداشت و بیاد صبر کرد و چه و چه ما را دلداری بدهد از درس و کلاس زبان و تستهای دانشگاهی رها جویا شد.رها اطمینان داشت در آزمون پذیرفته میشود.الهام آنچه تجربه داشت در اختیار او گذاشت و قرار شد فرم ازمون و تعیین رشته را با مشورت او تکمیل کند.کیومرث پسر آرام و بی سر و صدای الهام مشغول کشیدن نقاشی ود و نقاشیهایش را به رها نشان میداد.الهام میگفت کیومرث کمی برای پدرش دلتنگی میکند.
بعدازظهر آن روز مادر الهام بما پیوست.از دیدن من بسیار خوشحال شد .هر وقت او مرا در آغوش میگرفت بیاد مادرم می افتادم.خلاصه از هر دری صحبت بمیان آمد.سعی میکرد حرفی از اتفاق ناگوار 40 روز پیش به میان نیاید.از الهام پرسیدم چرا شوهرش تنها به آلمان رفته است.الهام گفت دیروز پرویز برای شرکت در سمیناری که در چند شهر اروپایی برگزار میشود مجبور شده او را تنها بگذارد.
تصمیم داشتم بیش از یک شب در خانه الهام نمانم اما اصرار او و مادرش موجب شد تغییر رای دهم.چون رها با خودش کتابهایش را نیاورده بود بعدازظهر روز بعد الهام با اتومبیل پیکان خودش که تازه خریده بود من و رها را به نارمک برد.با اینکه کوچه ما یکطرفه بود و به ندرت اتومبیل در آن رفت و آمد میکرد الهام داخل کوچه شد و روبروی خانه ما توقف کرد.همسایه ها از جمله بی بی خانم که دم در نشسته بود تعجب کردند.الهام گفت تا روز سیزده هر چه لازم است برداریم .با اینکه ته دلم راضی بودم و رها هم از خدا میخواست اما تعارف میکردیم که به زحمت می افتد.الهام هم درست مانند دوران دبیرستان میگفت که خودم را لوس نکنم.خلاصه رها کیفش را پر از کتاب و جزوه کرد و وسایل شخصی حتی لباسهایش را در ساکش گذاشت.من هم ساکی جداگانه برداشتم هنگام سوار شدن بی بی خانم با حالتی نگران گفت:پرستو جون دخترم داری میری سفر؟دلم برات تنگ میشه عزیزم.صورتش را بوسیدم و از او خداحافظی کردم.سوار شدیم.الهام به سختی داخل کوچه فرعی دور زد و عازم کامرانیه شدیم.
کیومرث هم با ما بود.توی اتومبیل کمی شیطنت میکرد.شگفت زده شده بودم که چرا در خانه آرام است اما پا که بیرون میگذارد رفتارش تغییر میکند.خلاصه بین راه از بی بی خانم برای الهام حرف زدم.گفتم پیرزن مهربانی است و در شبهای بلند زمستان غیر از او انیس و مونسی

آخر ص 380

R A H A
07-03-2011, 03:46 PM
ندارم و خیلی چیزها از او یاد گرفته ام، ضرب المثل های جالبی می داند و زن خوش مشربی است.
الهام معتقد بود اگر آدم خودش خوب باشد تنهایش نمی گذارند. خلاصه سر راه الهام مقداری خرید کرد و هنگام غروب به خانه رسیدیم.
رها بعد از حادثه نوزده بهمن که موجب مرگ خانواده مدنی شده بود خیلی در خودش فرو رفت. حدس زدم او ته دلش به سیامک علاقه داشته و به حدس و گمان افتادم که شاید در گوش هم از عشق زمزمه کرده اند.
شبها تا دیر وقت بیدار می ماندیم، اما رها سرش به مطالعه بود و الهام هم او را تشویق می کرد. هنگام خواب در یک اتاق می خوابیدیم و مادر و دختر انقدر حرف می زدیم تا یکی از ما خوابش ببردو بعد از چهار پنج شب که در خانه الهام بودیم شبی در این باره بحث کردیم که سرنوشت انسانها بستگی به حوادث و برخوردهایی دارد که خواسته یا ناخواسته اتفاق می افتد. و بعد از مقدمه چینی به رها گفتم یک سوال می کنم، دوست دارم جوابم را بدون رودربایستی با بله یا نه بدهی.
رها گفت: من هیچ وقت سوال تو رو بی جواب نذاشتم مامان.
پرسیدم: به سیامک علاقه داشتی؟
یک لحظه مکث کرد. سپس گفت: عاشقش نبودم، اما متوجه شده بودم اون به من علاقه داره و چیزی نمونده بود اعتراف کنه که دوستم دارد.
پرسیدم: تو چی بهش می گفتی؟
رها گفت: مشکل شد. اگه بگم می گفتم دوستش ندارم دروغ گفتم، اما احساسی که بوی عشق و عاشقی بده بهش نداشتم. اما حالا فقط دلم براش می سوزه. پسر خوبی بود. خیلی سعی می کرد توجه منو به خودش جلب کنه. ناراحتم که چرا بهش اهمیت نمی دادم، شاید حالا که اون از دنیا رفته چنین تصوری دارم که دوستش داشتم.
به آنچه خواستم رسیدم. رها دروغ نمی گفت. خوشبختانه عاشق سیامک نبود و مثل من برایش دلسوزی می کرد.
چون به قول معروف جا خوش کرده بودم و از گفتگو با الهام سیر نمی شدم، تلفنی از کارگزینی بیمارستان تا چهاردهم مرخصی گرفتم. الهام هم یک روز در میان تا ساعت دو بعدازظهر به بیمارستان می رفت و مطب را تا سیزده به در تعطیل کرده بود. به فکرم رسید سری به سپهر بزنم. اول به کرج زنگ زدم. لادن گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردمو سراغ سپهر را گرفتم. گفت هنوز از شرکت برنگشته. بعد از اینکه جویای احوالش شدم گفتم فردا بعدازظهر برای دیدنش می روم.
روز بعد قصد داشتم با رها به کرج بروم و شب برگردم. الهام گفت ما را تنها نمی گذارد و با هم گشتی هم می زنیم. با اتومبیل الهام عازم کرج شدیم. وای، خدای من. گویی سپهر ده سال پیر شده بود. به محض اینکه با من رو به رو شد اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: خاله پرستو، تو هم ما رو فراموش کردی؟
او را دلداری دادم. لادن هم پریشان بود. به نظر می رسید سپهر در خانه پدرش ساکن شده. در عین حال که سپهر در غم عزیزانش ماتم زده بود از اینکه به دینش رفتم خیلی خوشحال ش. او هم وصف الهام را از زبان من شنیده بود. او را معرفی کردم. الهام به او و لادن تسلیت گفت. یعب کردیم او را از ان آب و هوای اندوهگین بیرون بیاوریم،اما امکان نداشت. می گفت زندگی دیگر برایش مفهومی ندارد. الهام گفت: اگه هر کس بخواد بعد از مرگ عزیزش تا اخر عمر زانوی بغل بگیره الان همه مردم باید سیاهپوش باشن. با اینکه تحمل داغ چهار تا عزیز خیلی مشکله، باید تحمل کنی، تلخی و شیرینی، ناکامی و لذت و کامیابی و درد و غم و رنج و تولد و مرگ همه این ها با هم یعنی زندگی.
ناگههان شعری را که سالها در پستوی مغزم حفظ کرده بودم به یاد آوردم. گفتمک به قول شاعری که نامش را فراموش کردم:
زندگی چون گل سرخ است
پر از خار، پر از برگ، پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چینیم
خار و عطر و گلبرگ هر سه همسایه دیوار به دیوار همه اند.
بقیه شعر را فراموش کردم. هر چه به ذهنم فشار آوردم فایده نداشت. همگی از ان شعر نیمه تمام خوششان آمد، به خصوص الهام. حتی گفت در خانه یادآوری کنم آن را یادداشت کند.
رفته رفته غروب شد. به سپهر گفتم هر چند که دلم نمی آید تنهایش بگذارم، چاره ای نیست و باید سعی کند واقعیت را بپذیرد و لااقل به فکر لادن باشد. گفتم حتی اگر شب و روز گریه کند فایده ای ندارد.
سپهر با اهی که بوی سوختگی می داد گفت: باشه، سعی می کنم خاله پرستو، سعی می کنم، فقط اینو بگم که اگه لادن نبود من هم از غصه مرده بودم.
بین راه بیشتر صحبت از سپهر و لادن بود. رها پرسید: راستی مامان، چه شعر قشنگی و چه به موقع به خاطرت رسید. بقیه شعر یادت نیست؟
گفتم در اداره دارم. شاعرش یادم نیست، اما می دانم در یادداشت هایم نوشته ام.
هوا تقریبا تاریک شده بود. به خانه الهام رسیدم. مادرش با اینکه کمر درد و پا درد داشت شام پخته بود. از او تشکر کردیم. سر شام بقیه شعری که الهام و رها خوششان آمده بود به خاطرم آمد.
زندگی چون گل سرخ است
پر از خار، پر از برگ، پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چینیم
خار و عطر و گلبرگ هر سه همسایه دیوار به دیوار همه اند.
زندگی چشمه ابی است و ما رهگذریم.
بنشین بر لب آب، عطش تشنگی ات را بنشان
صفایی بده سیمایت را
و اگر فرصت بود
کفش ها را بکن و آب بزن پایت را
غیر از این چیزی نیست
زندگی...
آینه ای شفاف است
تو اگر زشت و یا زیبایی
تو اگر شاد و یا غمگینی
هر چه هستی تو در آینه همان می بینی
شادیت را دریاب
چون گل عشق بتاب
تا در اینه هستی، گل هستی باشی
الهام چنان خوشش آمد که فوری در دفترش یادداشت کرد. رها گفت: چه شعر های زیبایی، مامان. نکنه خودت گفتی و شاعری و ما نمی دونستیم؟
گفتم: نه، اما شعر رو دوست دارم.
الهام رو به رها گفت: مدرسه که می رفتیم انشای مامانت از همه ما بهتر بود. دبیر ادبیات اول همه به مامانت می گفت خانم اسدی انشاشو بخونه.
بعد رو به من کرد و گفت: یادته پرستو؟ یه بار یه موضوعی داده بود. مسائل مبرم جامعه.
گفتم: آره، خوب یادمه. کاش الان مدرسه می رفتیم درباره اون موضوع یه کتاب بنویسم.
الهام گفت: یادت باشه قرار شد داستان خودت رو بنویسی. نکنه فراموش کنی.
گفتم: بگذار رها وارد دانشکده بشه، با خیال راحت شروع می کنم.
مادر الهام از انچه می گفتیم سردرنمی اورد. به شوخی گفت: یه چیزی بگین ما هم بفهمیم. خوب رفتین کرج چی شد؟ پسره بنده خدا چی گفت:
الهام گفت: خیلی دلم براش سوخت مامان. پدر، مادر، خواهر، برادرشو یکباره از دست داده. حتی تصورش هم برای من مشکله.
در حالی که مشغول گفتگو و جمع و جور کردم میز شام بودیم تلفن زنگ زد. پرویز بود. الهام از خوشحالی چیزی نمانده بود فریاد بکشد. گویا فرصت گفتگوی زیاد نداشت. الهام به شوخی به او گفت: نکنه اونقدر خوش گذشته که ما رو فراموش کردی؟ دیروز منتظر تلفنت بودم.
نمی دانم پرویز چه گفت. الهام می گفت تنها نیست و من و رها پیشش هستیم. با صدای بلند که پرویز بشنود گفتم: سلام برسون.
آنچه گفتم الهام تکرار کرد. پرویز هم به ما سلام رساند. خلاصه تلفن پرویز الهام را خوشحال کرد. گویا بیستم فروردین بازمی گشت.
روز سیزده به دربه اتفاق تنی چند از بستگانشان به باغی که در شهریار و یا به قولی علیشاه عوضی بود رفتیم. مادر الهام فقط از دوری پسرش ناراحت بود. الهام به شوخی گفت: مامانم تنها زن جوادیه بود که فقط یه دختر و یه پسر زایید. گاهی فکر می کنم اگر هفت هشتا بودیم غضه مادر ده برابر می شد. جداقل یکی دوتاش تو جنگ از دست می رفت.
سپس به مادرش گفت: رضا داره برای خودش آدمی می شه. چه جای نگرانی داره مامان؟ حالا همکه می خواد دعوت نامه بفرسته چند ماهی بری کانادا.
مادر الهام گفت: شش ساله که رضا رو ندیدم. دارم دیوونه می شم.
اگر رها با من نبود می گفتم پس من چه دلی دارم که پسرم همین تهران کنار گوشم هست، اما نزدیک بیست سال است که از دیدن او محروم هستم و حتی نمی دونم چه شکلی هست. برای اینکه به فکر فرو نروم از الهام پرسیدم: نگفته بودی مامانت قصد سفر کانادا رو داره. تنهایی مشکل نیست؟
گفت: دلش برای رضا تنگ شده. حالا که دیگه مثل قدیم نیست. صبح حرکت می کنه شب به کانادا می رسه. براش هم فاله و هم تماشا. دنیای غرب رو هم می بینه، شاید ما هم بریم، معلوم نیس.
با اینکه به یاد سیزده به درهایی افتاده بودم که با خانواده مدنی به جاده چالوس می رفتیم و آه از نهادم بلند می شد، در عین حال سیزده را خوب گذراندیم و غروب همان روز الهام ما را به خانه مان رساند. رها برای روز بعد که باید به مدرسه می رفت خودش را اماده کرد. می گفت تا خرداد که امتحانات نهایی شروع می شود و تا زمان کنکور فرصت سر خاراندن ندارد. آن چند ماه رها شاید در شبانه روز سه چهار ساعت می خوابید. شبها که او در اتاقش مشغول بود تا دیروقت بی بی خانم مرا تنها نمی گذاشت. گاهی با عروسش قهر می کرد و چند روزی به خانه پسرش برنمی گشت. حتی زمانی هم که اشتی می کردند تا پاسی از شب با هم بودیم.
بعضی اوقات شبها هنگام خوابیدن که افکارم این سو و آن سوی می رفت خواب به چشمانم نمی آمد. فکر می کردم اگر مسعود پسرم به تحصیلاتش ادامه داده باشد، حتما الان دانشجوست. در ذهنم چیزی عجیب و غریب می بافتم: نکند وقتی رها به دانشگاه راه می یابد بر حسب اتفاق با مسعود روبرو شود و مهر خواهر و برادرش انها را به سوی هم بکشاند گمان برند که عاشق یکدیگرند. اگر عمویش یا شوهر عمه اش که آقا مهدی گفته بود پزشک معروفی است در دانشگاه تدریس کنند و به هویت او پی ببرند چه می شود؟ نام رها، نام خانوادگی پورحسینی، نام پدر سیاوش....
صد در صد می پرسند: ببخشین خانم. شما نوه حاج رحیم هستین؟ رها چه می گوید؟ چه می کند؟ من چه بگویم؟
خلاصه بعضی شبها افکارم مخدوش می شد.
روزها برای من یکنواخت می گذشت. کار در بیمارستان و فراهم کردن آسایش و آرامش رها. روزی نبود که با همکاران یادی از خانم مدنی نکنیم و آه از نهادمان بلند نشود. در قسمتی که من کار می کردم کار اداری عبارت بود از ثبت و ارجاع نامه هایی که به بیمارستان می رسید. در روز شاید بیست دقیقه کار مفید انجام نمی دادم. فقط حضور فیزیکی داشتم. جالب اینکه اگر همین کار چند دقیقه پس و پیش می شد مورد ماخذه قرار می گرفتم. بیشتر به مطالعه رمان و مجله مشغول بودم. در این مدت کتابهای زیادی مطالعه کردم و همیشه خودم را قهرمان قصه پرماجرایم می دانستم. شعر را دوست داشتم و اگر از شعری خوشم می آمد آن را در دفترچه ام یادداشت می کردم. چون مطالبی در دفترچه ام یادداشت کرده بودم که گذشته ام را برملا می کرد، هرگز آن را به خانه نمی بردم و همیشه در کشو میز کارم بود. همین نوشته ها را هم که دارم می نویسم هرگز به خانه نمی برم.
هفت ای یکی دوباره با الهام تماس تلفنی داشتم. درس و مطالعه رها اجازه نمی داد سری به او بزنم. الهام هم زیاد اصرار نمی کرد. گاهی به سپهر زنگ می زدم و حالش را می پرسیدم. کم کم قبول کرده بود که باید واقعیت را بپذیرد. از یاد برادرم محمد و پروانه و به خصوص مسعود غافل نبودم و آرزوی دیدنشان را داشتم. به خودم می گفتم وقتی رها وارد دانشگاه شود در یک فرصت مناسب نوشته هایم را به او می دهم.
رها امتحانات نهایی سال آخر دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت. یک ماه و نیم او را بهکلاسهای امادگی کنکور فرستادم بالاخره برای کنکور ثبت نام کرد. روزی که خانه را برای شرکت در آزمون ترک می کرد او را از زیر قران عبور دادم و برایش دعا کردم. چنان دلشوره داشتم که ان روز سر کار نرفتم و تا ساعتی که برگشت همچنان حالتی مشوش داشتم. خوشحال بود می گفت تا انجا که توانسته به سوالات جواب داده. امیدوار بود. آن روز برایش غذای مورد علاقه اش را زرشک پلو با مرغ پخته بودم، بعد از مدتها با خیالی آسوده به اتفاق نهار خوردیم. گویی مسافری بود از سفر برگشته. خسته بود. هنوز سرش را روی بالش نگذاشته بود به خواب رفت. نزدیک غروب شاید اگر صدایش نمی کردم تا روز بعد می خوابید. برایش چایی آوردم. بعد از نوشیدن چای حمام کرد. بی بی خانم هم تازه وارد شد. تا نگاهش به رها افتاد گفت: چه عجب تو رو دیدیم رها خانم!
گفتم: درس و امتحانش تمام شد و دیگر کاری ندارد. بعد هم از بی بی خواهش کردم دعا کند در دانشگاه قبول شود.
بی بی خانم گفت: دعای من رد خور نداره. امشب سر نماز دعاش می کنم. اگر قبول شد باید منو ببره مشهد.
ناگهان رها فکری به خاطرش رسید گفت: مامان، می یای بریم مشهد؟
بدون لحظه ای درنگ گفتم: چرا که نه. از خدا می خوام.
از روزی که تصمیم گرفتیم تا مزانی که پانزده روز مرخصی گرفتم سه چهار روز طول کشید. مانده بودیم با چه وسیله ای به مشهد برویم، انوبوس، قطار یا هواپیما، رها راغب بود با هواپیما سفر کند. من می ترسیدم و قطار را ترجیح می دادم. رها به من می خندید. می گفت هواپیما ترسی ندارد. اتفاقا از هر وسیله دیگری خطرش کمتر است. من به یاد خانواده مدنی افتاده بود. خلاصه رها مرا راضی کرد که رفت را با قطار برویم و با هواپیما برگردیم. به خاطر او قبول کردم. برای شنبه ساعت 3:30 بعدازظهر بلیط قطار خریدیم و سر راه به دفتر هواپیمایی رفتیم و بلیط برگشت را برای ده روز بعد تهیه کردیم. آن روز پنج شنبه بود و هوا بسیار گرم. ساعت دو بعد از ظهر به خانه رسیدیم. غروب همان روز از تلفن عمومی سر کوچه به مطب الهام زنگ زدم. گفتم عازم مشهد هستیم. با اصرار مرا دعوت کرد که فردا که جمعه است به خانه او بروم و ناهار با هم باشیم. بدون لحظه ای درنگ دعوت او را پذیرفتم. از سیزده نوروز به این سوی فقط یکبار برای تکیمل فرم ثبت نام رها به خانه او رفته بودم. هر وقت مرا می دید گویی با خواهرش روبرو شده. به قول معروف خیلی خوب تحویلمان می گرفت برخورد شوهرش هم با ما گرم بود. زن و شهر یک سوال مشتکر از رها پرسیدند: کنکور چطور بود؟
امیدواری رها خوشحالشان کرد. وقتی گفتم فردا با قطار عازم مشهد هستیم چیزی نمانده بود الهام با ما همسفر شود اما کار در بیمارستان و مطب اجازه مسافرت را به او نمی داد. رها می گفت کاش من هم روزی پزشک شوم الهام معتقد بود خوساتن توانستن است. از قول یکی از دانشمندان می گفت بشر موجود عجیبی است هر چه بخواهد می تواند به دست آورد البته اگر به حد کافی خواهانش باشد. می تواند هر چه خواست بشود هر چه خواست کسب کند، هر کاری را انجام دهد، اگر یک دل و یک رنگ خواهانش باش.
گفتم: رها خیلی زحمت کشیده. من هم کار از دستم برمی آمده کردم، امیدوارم نتیجه بگیره.
دکتر پرویز گفت: هر چه به دردسرش بیارزه، ارزش داره که منتظرش بمونیم.
خلاصه بعد از نهار و کمی استراحت هنگام خداحافظی گفتم: بالاخره سفره و هزار خطر اگه.....
الهام می دانست چه می خواهم بگویم. نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت: تو هم که چقدر دنبال اگر مگر هستی پرستو آخه چه خطری؟ مگه دیوونه شدی دختر؟ بیخودی حرف می زنی. رها هم ناراحت می شه.
رها گفت: اره خاله الهام . مامانم بی مورد دلشوره داره.
الهام گفت: انشالا برگشتین می برمش پیش روانشناس.
من به شوخی گفتم: دیوونه خودتی!
سپس صورت یکدیگر را بوسیدیم و خداحافظی کردیم. نزدیک غروب به خانه رسیدیم. بی بی خانم روی پله دم در خانه پسرش نشسته بود. شگفت زده گفت: خیال کردم بدون خداحافظی رفتینو چقدر ناراحت شدم تو دلم گفتم اینا چرا با من خداحافظی نکردن؟
گفتم: مگه می شه خداحافظی نکرده بی بی خانم رو تنها بذاریم. خونه دوستم بودیم، همون که گفتم خودش و شوهرش دکترن.

تا پایان صفحه 390

R A H A
07-03-2011, 03:47 PM
بی بی خانم گفت:یه بار منو پیش این خانم این خانم دکتر نبردی یه فکری برای کمر دردم بکنه.
گفتم:چشم برگشتم میبرمت.
آنشب بار و بنه سفر بستیم.بی بی خانم که شاهد و ناظر بود میگفت:خوش به حالتون.و برایمان دعا میکرد سلامت برگردیم.او تا آخر شب با ما بود.هنگامیه به خانه را ترک میکرد گفت:امیدوارم روزی امام رضا منو بطلبه.گفتم انشالله.او سرش را به آسمان بلند کرد و با آه و تکان دادن سر که معمنی هزار گله از پسرش را میداد گفت انشالله.
بیشتر شبها مادرم به خوابم می آمد دیگر برایم عادی شده بود.اما آن شب در حالیکه دست جوانی بلند بالا را در دست داشت کنار باغچه کوچک خانه مان ایستاده بود.از پنجره او را نگاه میکردم.پرسیدم:این کیه مامان؟گفت:مسعود پسرت عجب مادر بی عاطفه ای هستی .تو کوچه بود داشت دنبال تو میگشت من آوردمش.بیا بیرون.بیا پسرتو در آغوش بگیر.سراسیمه از پنجره و لابلای نرده ها خودم را به آنها رساندم آغوش باز کردم اما اثری از آنها ندیدم فریاد زدم:مسعود!مسعود!زمانی از خواب پرسیدم که رها کنارم بود.پرسید:چی شده؟خواب دیدی مامان؟تو خواب حرف میزدی مسعود کیه؟
چند لحظه مات و متحیر مانده بودم.رها برایم اب آورد تکرار کرد:مسعود کیه مامان؟
گفتم:نمیدونم خواب دیدم.خواب مادرم رو مگه تو خواب چی میگفتم؟
رها گفت:مفهوم نبود اما مثل اینکه مسعود رو صدا میزدی.حالتی متعجب بخودم گرفتم و بقول معروف زدم به کوچه علی چپ و گفتم نمیدونم.
بالاخره بعد از نوشیدن آب دراز کشیدم.رها هم که بعد از درس و امتحان کنار من میخوابید به رختخوابش برگشت.
روزهایی که سرکار نمیرفتم صبحها تادیروقت میخوابیدم.رها هم آنقدر خسته بود که یکساعت بعد از من بیدار شد.صبحانه و ناهارمان یکی شده بود.با اینکه ساک سفر را بسته بودیم بار دیگر بررسی کردیم که چیزی را فراموش نکرده باشیم.ساعت یک و نیم بعد از ظهر رفته رفته خودمان را آماده میکردیم.بی بی خانم با ظرف پر از آب و قرآن که داخل سینی گذاشته بود دم در منتظرمان بود.خیلی خوشحال شدم که بالاخره کسی هست که پشت سرمان آب بریزد.او از زیر قرآن عبورمان داد و ظرف آب را پشت سرمان پاشید.ساک بدست به سر خیابان رفتیم که جواد نوه بی بی خانم که سیزده چهارده ساله بود دوان دوان خودش را بما رساند بعد از سلام ساک رها را که کمی سنگینتر بود از دستش گرفت و تا ایستگاه تاکسی ما را همراهی کرد.
با تاکسی دربست خودمان را به ایستگاه راه آهن رساندیم.انبوه مسافر از زن و مرد و پیر و جوان و دختر و پسر موج میزد.در حالیکه روی نیمکت نشستیم خاطره 26 سال قبل برایم زنده شد.در همان سالن با سیاوش قرار گذاشته بودیم.چه روز قشنگی بود.نگاهم به گوشه ای از سالن انتظار رفت که با سیاوش زمزمه عشق و دوست داشتن میکردیم.صحنه آنروز مثل پرده سینما از جلوی چشمانم میگذشت چندبار پشت سر هم آه کشیدم.
رها پرسید:چیه مامان؟چرا انقدر آه میکشی؟از اینجا هم خاطره داری؟
گفتم:آره یاد روزی افتادم که با مادر و پدر و برادرم در این سالن نشسته بودیم و عازم اندیمشک بودیم عروسی برادرم بود. 26 7 سال از آنروز گذشته عمر چه زود میگذره باورش مشکله.
رها به فکر فرو رفت.به چه میاندیشید نمیدانم.منهم کنجکاو نمیشدم که مبادا با پرسشهای او روبرو شوم و در گفته هایم تناقضی پیدا کند.حرف بین حرف آوردم و گفتم:چقدر شلوغه.اون سالها به این شلوغی نبود.رها گفت:خب جمعیت زیاد شده اما وسایل نقلیه عمومی همونه که بود.سالن همونه فضا نسبت به جمعیت تهران کمه.
در حالیکه گفتگو میکردیم نگاهی هم به ساعت می انداختم.چند دقیقه ای از 3 بعدازظهر گذشته بود.از بلندگو مسافران مشهد را به ایستگاه فراخواندند.ناگهان جنب و جوشی عجیب برپا شد.انبوه جمعیت به سمت دری که سالن انتظار را به ایستگاه مرتبط میکرد هجوم برد.پیرزنی که به سختی خودش را میکشید و دست در دست زن جوانی داشت بر اثر تنه مردی تنومند روی زمین ولو شد.چیزی نمانده بود دعوا شود.پیرزن نق نق کنان از روی زمین بلند شد.مردم برای ورود هر چه زودتر از سر و کول هم بالا میرفتند.عده ای فریاد میکشیدند که چرا وحشیگری میکنید.چرا آنچنان شتابزده بودند نمیدانم.من و رها آنقدر صبر کردیم که خلوت شد تا وقتیکه تک و توکی از پله ها پایین میرفتند.واقعا جای شگفتی داشت.ساعت حرکت قطار و شماره کوپه هر مسافر نشخص شده بود و آنهمه شتابزدگی و عجله معنی نداشت.
ما باید واگنهای اکسپرس خواب میرفتیم.مشکلی نداشتیم.روی بدنه واگن نوشته شده بود.داخل کوپه ای که مربوط به ما بود شدیم.زن و مردی که سنشان از میانسالی گذشته بود پیش از ما وارد کوپه شدند خوشحال شدم که همسفرمان آن دو هستند و مشخص بود که دردسر ندارند و لازم نبود معذب باشیم.من و رها سلام کردیم.آنها بما خوش آمد گفتند.مرد کمک کرد و ساکهایمان را در رف کوپه جا داد.هوا بقدری گرم بود که موهایمان زیر روسری از شدت عرق بهم چسبیده بود اما مقرارت یا قانون یا جو حاکم اجازه نمیداد روسریمان را برداریم.
همه جا نوشته شده بود شئونات اسلامی را رعایت کنید تنها نمود چشمگیر شئونات اسلامی همین روسریهای ما زنان بود.
با آنهمه عجله ای که مسافران برای رسیدن به قطار داشتند نزدیک 20 دقیقه در کوپه ار گرما کلافه ده بودیم.بالاخره قطار حرکت کرد.عده ای به بدرقه آمده بودند.برای مسافرانشان دست تکان میدادند.زن و شوهری جوان بدرقه کنندگان زن و مرد میانسال همسفر و هم کوپه ما بودند که مسافتی را همراه قطار دویدند.مرد جوان میگفت:آقا جون مواظب خودتون باشین. زن با صدای بلند سفارش کرد یادت نره از قول من از فاطمه خانم خداحافظی کنی.
زن و مرد از کنار پنجره دور شدند و روی کاناپه نشستند.پرسیدم:پسرتون بود؟
زن گفت:بله خانم پسرم بود با عروسم.
گفتم:خدا نگهدارشون باشه.زنهم برای من دعا کرد و با اشاره به رها پرسید:دخترتونه؟بعد از جواب مثبت من گفت:معلومه.خیلی شبیه شماست خدا حفظش نه...
شوهرش میان حرف همسرش آمد و پرسید:راستی بتول آدرس خیابات طبرسی رو برداشتی؟
بتول خانم فکری کرد و گفت:دیشب دادم به خودت حواست کجاس سید مصطفی؟سید بعد از چند لحظه گفت:آها آها یادم افتاد.گذاشتم تو ساک.دیگه کم کم داریم پیر میشیم و فراموشکار.
اولین ایستگاه ورامین بود.سپس به پیشواز رسیدیم.تعدادی سوار شدند بتول خانم و سید مصطفی بعد از طی مسافتی کوتاه خوابیدند بنظر میرسید خیلی با هم بقول معروف الفت دارند.حرکت یکنواخت قطار و تماشایی نبودن صحرای خشک چشم ما را هم خسته کرد و کم کم خواب به سراغمان آمد.زمانی بیدار شدیم که قطار توقف کرد.سید بیدار بود با اشاره به همسرش که در خوابی عمیق بود گفت:پاشو زن اینجور که تو خوابیدی مثل اینکه تا مشهد میخوای خواب باشی.پاشو رسیدیم سمنون.بتول خانم هراسان از خواب پرید و پرسید چی شده؟سید به شوخی گفت:قطار از خط رفته بیرون.دو روز باید صبر کنیم.چی داره بشه زن؟پاشو سمنونه.شهر شوهر خواهرت...
آنها فلاکس چای داشتند.بما هم تعارف کردند.خوشبختانه لیوان داشتیم. با اینکه زیاد چای خور نبودیم خیلی چسبید.من و رها از آنها تشکر کردیم .زمان توقف قطار در سمنان کمی طولانی بود.حدود 15 دقیقه بعد از حرکت سید که از لهجه اش معلوم بود تهرانی است گفت:من و این بتول خانم یه چیزی نزدیک سی و یکی دوساله که ازدواج کردیم زن خوبیه.با همه کم و زادی که تو زندگی داشتیم با هم ساختیم.بتول خانم میان حرفش آمد و گفت:من ساختم وگرنه تا حالا ده تا زن گرفته بود.
سید که خیلی شوخ طبع و خوش خلق بود سربه سر همسرش میگذاشت از گذشته از ارزانی از ارامش سالهای دور حرف میزد.سه دختر و یک پسر داشتند که همگی به خانه بخت رفته بودند.بتول خانم از من پرسید شما چی خانم؟گفتم:من چیزی برای گفتن ندارم.
سید رو به همسرش کرد و گفت:چیکار داری؟همه که مثل ما نیستن که زود سفره دلشون رو باز کنن زن!
هوا کاملا تاریک شده بود قطار سینه هوا را میشکافت و جلو میرفت.بازرسان قطار بلیتها را بازرسی کردند.همسفران خوش سفرمان با خودشان شامشان را آورده بودند.با اینکه اصرار داشتند شام با آنها باشیم و حتی قابلمه کوکو سبزی را بما نشان دادند و گفتند به اندازه همه ماست اما رها دوست داشت به رستوران قطار برویم.
من قبلا با قطار و رستوران ان اشنا بودم.زمانیکه ششم ابتدایی بودم با پدر و مادرم به مشهد رفته بودیم.دومین سفرم با قطار به اندیمشک که حدود 27 سال پیش بود.رستوران پر بود از مسافر .بالاخره نوبت ما شد.زرشک پلو با مرغ غذای مورد علاقه رها را سفارش دادیم.ماست و سالاد و نوشابه هم همراه داشت.برای رها که اولین بار بود با قطار مسافرت میکرد جالب بود.غذای رستوان چندان چنگی بدل نمیزد.مزه زرشک پلویی که خودم درست میکردم نداشت.فقط رفع گرسنگی بود.بعد از شام و نوشیدن چای به کوپه برگشتیم.بتول خانم روی تهت طبقه اول و سید روی تخت طبقه دوم خواب بودند ما هم جای خوابمان را آماده کردیم و رها به طبقه دوم رفت.هنوز سر به بالین نگذاشته خواب به سراغمان آمد.زمانی بیدار شدیم که قطار در ایستگاه راه آهم مشهد توقف کرد.ساکهایمان را روی دوشمان انداختیم و از سید و بتول خانم خداحافظی کردیم.سید پرسید:راه و چاه رو بلدین یا نه؟
گفتم:آنطور که باید نه.
سید گفت:اگه میخواین نزدیک حرم باشین با ما بیاین.عین کف دست همه جا رو بلدم.من و رها بهم نگاهی انداختیم و قبول کردیم با آنها باشیم.بیرون از ساختمان راه آهن دهها اتومبیل از تاکسی و سواری منتظر بودند.رانندگان با صدای بلند میگفتند طبرسی خیابان تهران حرم.که بیشتر نوجوان و جوان بودند میگفتند:خانه دربست اتاق با کولر و پنکه.
سید که کاملا معلوم بود زیاد به مشهد مسافرت کرده به راننده تاکسی گفت :خیابان طبرسی دربست چند؟راننده با لهجه مشهدی گفت:نرخش معلومه حاج آقا زیاد نمیگیرم.ساکها را گرفت و داخل صندوق عقب گذاشت.سید جلو و من و رها و بتول خانم عقب نشستیم.ساعت نزدیک 8 صبح بود.از راه آهن تا خیابان طبرسی راه زیادی نبود و تا آمدیم جابجا شویم سید به راننده گفت روبروی کوچه طوس توقف کند.با دیدن گنبد بارگاه امام رضا همگی از دور ادای احترام کردیم و سلام دادیم.سید کرایه راننده را که 20 تومان بود پرداخت.گفتم:نسبت به تهران خیلی ارزونه.سید گفت:10 تومن زیادی گرفت.منهم حوصله چونه زدن نداشتم.به اتفاق وارد کوچه شدیم.سر کوچه هم تعدادی نوجوان ما را به اتاق خالی و خانه دربست دعوت میکردند.سید گوشش بدهکار نبود میگفت خودش سراغ دارد.در حالیکه داخل ساکش دنبال آدرس خانه ای میگشت که گویا همه ساله به آنجا می آمدند رها اهسته طوریکه سید متوجه نشود گفت:اتاق چیه مامان؟میریم هتل.حرفی نداشتم.از سید تشکر کردم و گفتم:از اینکه شما رو به زحمت انداختیم معذرت میخوایم ما قصد داریم بریم هتل.سید گفت خود دانید.خلاصه خداحافظی کردیم.در خیابان طبرسی بیشتر هتل و مسافرخانه های درجه 3 بود که هیچکدام اتاق دو تخته نداشتند.پسر نوجوانی بما نزدیک شد هتلی تازه ساز سراغ داشت.ما را به آنجا که در خیابان پشت حرم بود راهنمایی کرد و 20 تومان گرفت.میدان و اطراف حرم با زمانیکه من آمده بودم از زمین تا اسمان فرق کرده بود.البته در تلویزیون دیده بودم که اطراف حرم از بافت قدیم بیرون آمده است.و برایم غیر منتظره نبود.با ارائه شناسنامه و تکمیل فرم یکی از کارکنان هتل ما را به اتاقی دو تخته در طبقه چهارم راهنمایی کرد.هوا کم کم رو به گرمی میرفت.خوشبختانه هتل کولر داشت.پنجره اتاق رو به حرم باز میشد.همانگونه که گفتم لحظه به لحظه اش برای رها جالب بود.لباس راحتی پوشیدیم و حمام کردیم با اینکه دلمان میخواست همان ساعت به حرم برویم اما هوا گرم بود.رها کنار پنجره ایستاد نمیدانم به چه فکر میکرد اما در خودش فرو رفته بود.تا آمدیم به خودمان بجنبیم اذان ظهر از هر طرف بلند شد.سفارش ناهار دادیم.چلوکباب با دوغ و سالاد.طولی نکشید که چند ضربه به در خورد.پیشخدمت ناهارمان را آورد روی میز چید و چند لحظه صبر کرد تا کم و کسری نداشته باشیم.نسبت به غذای رستوران قطار خیلی خوب بود.بعد از ناهار خوابیدیم و دم دمای غوب عازم حرم شدیم...
صحن پر از جمعیت بود و ورود به داخل حرم دشوار.در قسمت ورودی زنان از سر و کول هم بالا میرفتند.من سالها قبل دیده بودم اما برای رهاشگفت آورد بود که چرا زنان رعایت دیگران و حتی خودشان را نمیکنند.خلاصه به هر سختی بود من و رها داخل حرم شدیم.ازدحام جمعیت اجازه نمیداد قدم برداریم.مجبور شدیم خیلی زود حرم را ترک کنیم.برای وارد و خارج شدن به قدری تقلا کردیم که بدنمان از عرق خیس شده بود.دو سه ساعتی در صحن نشستیم و تماشاگر زنان و مردان حاجتمند بودیم که چگونه طلب حاجت میکنند.من از امام خواستم مسعود پسرم هر کجا هست سلامت و اهل باشد.برای رها هم آرزوی خوشبختی کردم.
ساعت از 10 گذشته بود که به هتل برگشتیم.روزها به جاهای دیدنی مشهد میرفتیم و هر روز غروب تا پاسی از شب در صحن امام رضا میگذراندیم.یکی دو بار هم به بازار رفتیم.بازار تنگ و قدیمی را که با مادر و پدر و خواهرم و محمد دیده بودیم کاملا بیاد داشتم.به هیچ وجه با بازار کنونی قابل قیاس نبود.یک چادر نماز و مهر و تسبیح برای بی بی خانم و یک پسته زعفران پنج مثقالی و مقداری زرشک و نبات هم برای الهام و به تعداد کارمندان دفتری چند بسته زعفران خریدم.روزهای آخر بود که بالاخره موفق شدم چند دقیقه ای در حرم باشیم که چه غوغایی بود.
آنچه در آن سفر 10 روزه از مردمی که به زیارت آمده بودند دیدم متفاوت بود.عده ای سراپا عاشق بودند و با دیدن گنبد و بارگاه از خود بیخود میشدند و به هر نحو ممکن داخل حرم میشدند گرچه از فشار جمعیت صدمه میدیدند.بعضی در گوشه ای مشغول عبادت بودند و گاهی در خودشان فرو میرفتند و زیر لب دعا میخواندند.عده ای ادای احترام میکردند در گوشه ای مینشستند و نگاه از گنبد و بارگاه برنمیداشتند.در کنار و گوشه صحن هم تعدادی روضه میخواندند و سعی داشتند با مرثیه خوانی چگونگی شهید شدن امام رضا را با آب و تاب شرح دهند و دل شنوندگان را بسوزانند.خلاصه هر کس بسته به اعتقادش رفتار میکرد.
خلاصه شب آخر کمی دیرتر از شبهای قبل به هتل برگشتیم زودتر خوابیدیم.روز بعد ساعت 8 صبح با تاکسی خودمان را به فرودگاه مشهد رساندیم و پس از طی تشریفات اداری سوار هواپیما شدیم.من بی اندازه میترسیدم و رها بمن میخندید.با اینکه رها هم اولین بار بود که سوار هواپیما میشد ترسی نداشت.با راهنمایی مهمانداران روی صندلی کنار پنجره نشستم.از همان بدو ورود خانم مهمانداری که خنده از روی لبانش دور نمیشد و بنظر میرسید خداوند او را خندان آفریده نگاه از رها برنمیداشت.بالاخره کنار ما آمد و سلام کرد و گفت خوش آمدید.تشکر کردیم.از طریق بلندگو تذکرهای لازم داده شد.وقتی گفت در صورت بروز حوادث چه کنید بیشتر ترسیدم.به رها گفتم با قطار یا اتوبوس راحت تر بودیم.رها دلداریم داد و گفت:مامان چرا میترسی؟ببین چقدر آدم تو هواپیما هست.یکساعت دیگه به تهران میرسیم.همان خانم خندان برای بار دوم بما نزدیک شد و پرسید:کمربندتون رو بستین؟خودش کمک کرد و به رها گفت:مادرتون چیزیش شده خانم؟
رها گفت:نه کمی میترسه.
مهماندار دستی به شانه من زد و گفت:اصلا ترسی نداره.الان براتون قرص ضد اضطراب میارم.چند دقیقه ای طول کشید.با لیوان آب و قرص برگشت.با اینکه دلهره داشتم و ذهنم به خودم مشغول بود پی بردم که خانم مهماندار بیشتر توجهش بماست تا بقیه مسافران.بخصوص اینکه نگاه از رها برنمیداشت.به حدس و گمان افتادم که نکند از روی فهرست سرنشینان هواپیما پی به هویت رها برده و شباهتش با سیاوش او را به شک انداخته باشد موجی از تشویش با ترسی که از هواپیما داشتم در هم آمیخت.بار دوم بود که از طریق بلندگو یادآور میشدند کمربندمان را ببندیم همان خانم مهماندار یکی یکی صندلیها را بررسی کرد.بما که رسید از من پرسید:حالتون بهتر شد؟
گفتم بله خانم.
بنظر میرسید مهماندار جوان میخواهد از ما چیزی بپرسد.با حرکت هواپیما مهمانداران همگی سر جای خود نشستند.رفته رفته

آخر ص 400

R A H A
07-03-2011, 03:48 PM
سرعت هواپیما زیاد شد. با کنده شدن از باند ناگهان دلم پایین ریخت. دو دستی دو سوی صندلی ام را محکم گرفتم. هر لحظه که می گذشت و هواپیما اوج می گرفت بیشتر می ترسیدم تا جایی که گویی توقف کد و به قول معروف آب در دلمان تکان نمی خورد. مسافران کمربند ها را باز کردند. مهمانداران به جنب و جوش افتادند. برایمان صبحانه آوردند. گویی مهماندار جوان وظیفه داشت فقط از من و رها پذیرایی کند. به قول معروف بدجوری ذهن مرا به خودش مشغول کرده بود. بالاخره پرسید: من شما رو تو یه مهمونی یا عروسی دیدم. هر چی فکر می کنم نمی دونم کجا بوده.
گفتم: من و دخترم اهل مهمانی که نیستیم. شاید تو عروسی پسر آقای مدنی....
نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت: آره، آره. تو باغ حاج آقا امینی پدر زن سپهر. من دختر عموی لادن هستم. شما از بستگان آقای مدنی هستین؟؟
گفتم: نه ، اما دوستیمون طوری بود که همه فکر می کردن قوم و خویشیم.
خلاصه خیالم آسوده شد. ده پانزده دقیقه را با آه و افسوس و یادی از آنها گذراندیم. مهماندار که خودش را بهناز امینی معرفی کرد با اظهار خوشوقتی از حسن تصادفی که باعث شده با ما روبه رو بشه ما را تنها گذاشت.
رها گفت: مهمانداری هم شغل بدی نیست، مامان. اگه قبول نشم دوست دارم مهماندار بشم.
گفتم: نه، نه. خطر داره. دلشوره کم دارم حالا تو هم مهموندار بشی؟ اصلا حرفشو نزن.
رها گفت: مامان چه خطری؟ اگه آدم بخواد به این چیزا فکر کنه که نمی شه. خطر همه جا هست.
گفتم: انشالا قبول می شی، امسال نه سال دیگه....
بهناز برایمان چای اورد. تشکر کردیم. رها شرایط مهمانداری را جویا شد. بهناز شگفت زده پرسید: چی شد به مهمانداری فکر کردی، خانم؟
رها گفت: در کنکور رشته پزشکی شرکت کردم. شاید قبول نشدم...
با صدای خلبان که گفت به مهرآباد نزدیک می شویم بهناز شماره تلفن را به رها داد که با او تماس بگیرد. با تذکر خلبان کمربندمان را بستیم. رفته رفته هواپیما ارتفاعش را کم کرد و من خدا خدا می کردم هرچه زودتر از ان همه اضطراب خلاص شوم. دورنمای تهران و فرود هواپیما با اینکه برایم دلهره داشت در عین حال جالب بود. با تماس چرخهای هواپیما با باند فرودگاه یک آن تصور کردم اتفاقی افتاده. رها هم خندید و هم عصبانی بود که چرا می ترسم. به هر روی بعد از ده روز به تهران رسیدیم. هنگام ترک هواپیما بهناز به ما نزدیک شد و دست ما را فشرد و به رها یادآور شد که حتما با او تماس بگیرد. با تشکر از او خداحافظی کردیم. وقتی از هواپیما خارج شدیم گویی گوشهایم چیزی نمی شنید. چند دقیقه ای سرگیجه داشتم. چیزی نمانده بود به زمین بیفتم. رها دست مرا گرفت و وگفت: چیه مامان؟ چرا رنگت پریده؟
نای حرف زدن نداشتم. ااگر تنها بودم کف اسفالت می نشستم. خوشبختانه اتوبوسی که مسافران سوار می شدند و من هنوز نمی دانستم به چه علت باید سوارش بشم نزدیک شد. مردی که حالت مرا دگرگون دید جایش را به من داد. خودم متوجه بودم فشارم پایین افتاده. حالت تهوع داشتم. به نظرم می رسید اتوبوس دور خودش مس چرخید. توقف اتوبوس و وارد سالن شدن را به خاطر ندارم. فقط یادم هست روی صندلی افتادم. رها مرا تنها گذاشت و بعد از چند دقیقه با پاکت آب انگور برگشت. با نوشیدن چند جرعه رفته رفته حالتم تغییر کرد. حدود بیست دقیقه طول کشید تا به حال طبیعی برگشتم. فقط دو ساک ما روی نقاله در حال گردش بود. چون همه مسافران رفته بودند. ساکهایمان را برداشتیم. از سالن بیرون آمدیم. هوا خیلی گرم بود. پارکینگ فرودگاه پر بود از اتومبیل های شخصی که هر کدام به مسیری می رفتند. ما با سوارهای ویژه فرودگاه یکسره به نارمک رفتیم. رها عادت به نق زدن نداشت، اما ترس من و خراب شدن حالم در لحظات اخر که از هواپیما پیاده شدیم او را ناراحت کرده بود.
با اینکه از فرودگاه مشهد تا خانه بیش از چهار ساعت طول نکشید، اما خسته بود. به رها گفتم: تا عمر دارم سوار هواپیما نمی شم.
رها گفت: دعا کن دانشگاه قبول بشم وگرنه وقتی مهماندار شدم ماهی یکبار تو رو می برم سفر تا کاملاً ترست بریزه.
گفتم: قبول می شی، دختر. نشدی هم من نمی ذارم مهماندار بشی. تازه مگه مهماندار شدن آسونه؟ هزار تا دنگ و فنگ داره.
رها گفت: نیس دانشگاه دنگ و فنگ نداره، خیال می کنی فقط قبول شدن شرطه؟ اینجور که بچه ها می گن و تحقیق می کنن و از همسایه ها می پرسن که چه طور دختری بودم، بد حجاب و بی حجاب.
گفتم: مگه خدایی نکرده ریگی به کفش ما بوده یا کسی از ما تو کوچه ناراضیه.
رها گفت: هموون خانم که خودش رو کلانتر کوچه می دونه، کوچه هم به نام پسرشه. مگه نگفتی چرا من جلوی پسرها سوار دوچرخه می شم؟ کافیه بگه بی بند و بارم و معلوم نیس پدرم کیه.
گفتم: نه مامان. به دلت بد نیار.
رها گفت: خدا کنه قبول بشم و دردسری پیش نیاد.
خلاصه با اینکه خسته بودم ناهاری سردستی درست کردم. بعد از نهار و استراحت دمدمای غروب بی بی خانم به دیدنم آمد. زیارت قبول گفت و روبوسی کردم. برایش چای آوردم. چادر و جا نماز و مهر تسبیح و مقداری نبات جلویش گذاشتم و گفتم قابل شما رو نداره. خیلی خوشحال شد چند بار گفت: دست شما درد نکنه.
و ما را دعا کرد که به یاد او بودیم. بی بیخانم چندین بار به مشهد رفته بود. می گفت چند سالی است که امام او را نطلبیده.
روز بعد من به بیمارستان رفتم و رها قرار بود دو اتاق طبقه بالا را که خیلی به هم ریخته بود مرتب ککند. ناهار را طبق معمول شب قبل درست کرده بودم.
زیارت قبول و خوش گذشت یا نه و جای شما خالی کلمات و جملاتی بود که در ساعات اولیه بین من و همکارانم رد و بدل می شد. از اینکه به یاد آنها بودم و برایشان همان یک بسته زعفران را سواغات آورده بودم از من تشکر کردند. از قطار و شلوغی حرم و مردم حاجتمند و ترس از هواپیما حرف زدم. یکی از همکاران گفت: او هم از سوار شدن در هواپیما می ترسد. دیگری معتقد بود که چیزی به نام ترس برای او وجود ندارد...
همان روز به الهام زنگ زدم. همان گونه که قبلا اشاره کردم هر وقت صدای یکدیگر را می شندیدیم یا با هم روبه رو می شدیم، گویی در همان دوران دبیرستان هستیم. او مرا پرستوجان صدا زد و من هم او را الهام جان خطاب می کردم. زیاد فرصت گفتگو نداشت. گفت: روز جمعه چون پرویز کشیک بیمارستان است و او هم برنامه ای ندارد برای ناهار به خانه ما می آید. خیلی خوشحال شدم.
آن روز وقتی به خانه رسیدم رها علاوه بر طبقه بالا طبقه پایین را هم مرتب و منظم کرده بود. از او تشکر کردم و خسته نباشی گفتم. سر نهار هم به او گفتم خاله الهام و مادرش جمعه مهمان ما هستند. او هم خوشحال شد. بعد از چند لحظه گفت: نمی شه مامان اینجا رو بفروشیم و یه آپارتمان کوچک حول و حوش خونه خاله الهام بخریم؟
گفتم: راستش بدم نمیاد، اما با پول اینجا فکر نمی کنم بتونیم اونجا آپارتمان خیلی گرونه، مامان.
رها گفت: حالا اونجا نشد یه جای دیگه بالای شهر. ناشکری نمی کنم، خدا رو شکر سقفی داریم که زیر اون بخوابیم، اما یکنواخت شده، اگه بشه از ایم محل بریم خیلی خوبه. کوچه شلوغ شده، خلاصه راحت نیستم.
گفتم: فکر رفت و امد منو نمی کنی؟ اینجا از سر کوچه با اتوبوس راحت می رم و روبه روی بیمارستان پیاده می شم. می ترسم با همین سابقه بیست و دو سه ساله خودمو بازنشسته کنم و از بیکاری حوصله ام سر بره، مامان.
رها گفت: شاید الهام و اقای دکتر بتونن تو رو به یه بیمارستان دولتی بالای شهر منتقل کنن، مثلا همون بیمارستانی که خودشون کار می کنن.
گفتم: نمی دونم، تا حالا که نه من چیزی گفتم نه اونا حرفی زدن. اما به قول نرگس: از آشیون دل کندن و رفتن که آسون نیست.
رها گفت: چرا بقیه شو نمی گی؟ در سینه عشق دیگری پروروندن که آسون نیست
نگاهش به من طوری بود که انگار خیلی مسائل را از او پنهان کرده ام. رها بچه نبود که باز برایش قصه بگویم، کاملا پی برده بودم ان چه از گذشته ام گفته ام در باور او نمی گنجد، اما به خاطر من که مبادا ناراحت شوم کنجکاوی نمی کرد.
از بعدازظهر روز پنج شنبه در تدارک مهمانی روز بعد بودیم. با اینکه فقط الهام و مادرش به خانه ما می آمدند، دلم می خواست خوب پذیرایی شوند. می دانستم الهام خورش کرفس دوست دارد. غیر از ان مرغ هم درست کردم. تهیه سالاد به عهده رها بود. انواع میوه هم آماده کردیم. شب همه کارهایم را انجام دادم. روز بعد فقط دم کردن برنج مانده بود.
ساعت از ده گذشته بود، ه زنگ در به صدا درآمد. رها با خوشحالی به سمت در رفت. من هم به استقبال رفتم، اما در میان تعجب سپهر و لادن در آساتنه در ظاهر شدند. انتظارشان را نداشتم. خوشحالیم اندازه نداشت. برای لادن اغوش باز کردم و به انها خوش امد گفتم. حدود شش ماه از مرگ پدر و مادر و برادر و خواهر سپهر گذشته بود. با اخرین بار که در فروردین ماه سپهر را دیده بودم خیلی تفاوت داشت. سعی می کرد غمگین و پریشان نباشد. گفت: رفته بودی مشهد، خاله؟ زیارت قبول.
گفتم: بله. جای شما خالی بود. از کجا باخبر شدین؟
لادن گفت: دختر عموم تو هواپیما شما رو دیده بود. گفت که شما رو شناخته.
گفتم: آره، آره. چه دختر مهربونی، خیلی محبت کرد.
سپهر گفت: بالاخره وظیفه داشتیم دیدن خاله جون بیایم.
لادن با مشاهده میوه و شیرینی روی میز گفت: مثل اینکه منتظر کسی بودین؟
گفتم: آره، الهام دوستم، همون که دکتره قراره نهار بیاد خونه ما. خوب شد شما هم اومدین. اتفاقا غذا زیاد درست کردم.
سپهر گفت: خیلی ممنون، بعد از اون حادثه من نه حوصله داشتم و نه فرصت کردم سری به عمو و دایی و خاله ها بزنم. فقط اومدم سلام کنم، جویای حالتون بشم و زیارت قبول بگم.
هر چه کردم که ناهار با ما باشند فایده ای نداشت. چون عمویش منتظر آنها بود، بعد از نوشیدن شربت و خوردن مقدار کمی میوه که کمتر از نیم ساعت طول کشید بلند شدند و خداحافظی کردند. در حالی که انها را تا دم در بدرقه می کردم اتومبیل الهام داخل کوچه متوقف شد. همان دم در سلام و علیکی کردند و رفتند. الهام مانده بود اتومبیلش را کجا پارک کند تا مانع عبور و مرور وسایل نقلیه دیگران که به ندرت عبور می کردند نشود و در ضمن از دست پسر بچه های شیطان در امان بماند.
رها از فرصت استفاده کرد و گفت: دیدی مامان؟ این محل دیگه به درد ما نمی خوره.
جواد نوه بی بی خانم از خانه شان بیرون امد. چند نوجوان دیگر هم سعی کردند مشکل ما را حل کنند. بالاخره یکی از نوجوانان که خانه نوسازشان چند خانه بالاتر از خانه ما بود و به علت عقب نشینی اتومبیل به راحتی در محوطه حیاطشان جا می گرفت از پدر و مادرش اجازه گرفت که الهام اتومبیلش را داخل آنها پارک کند. هوا خیلی گرم بود. مادر الهام از شدت گرما کلافه شده بود. به انها خوش آمد گفتم و آنها هم به من زیارت قبول و همیشه به گردش می گفتند. رها برایشان شربت آورد. با اینکه درجه کولر را روی تند گذاشته بودم، اما مادر الهام عرق می ریخت. الهام هم سربه سرش می گذاشت و می گفت: چاقی مامان بالاخره کار دستش می ده.
از هر دری صحبت به میان آمد. از مسافرت به مشهد و ترسیدن من از هواپیما و پایین افتادن فشار خونم. چهل پنجاه روز دیگر مادر الهام عازم کانادا می شد. می گفت از تنها چیزی که نمی ترسد هواپیماست. شوق و ذوق و هیجانش که بعد از شش سال به دیدن پسرش می رفت. تماشایی بود. رها موضوع فروش خانه و خردین آپارتمان را پیش کشید. الهام خیلی خوشحال شد و حق را به رها داد و گفت: راست میگه. این محله خیلی شلوغ شده.
بعد هم از قول شوهرش پرویز گفت خواستن توانست است، چرا که نه. باید اول قیمت خانه را بپرسیم و بعد از تعیین قیمت برای خرید آارتمان که خیلی هم فراوان است اقدام کنیم. رفته رفته آنچه به فکر رها رسیده بود قوت گرفت. تنها مشکل من فاصله زیادی بود که با بیمارستان ایجاد می شد، الهام ناگهان گفت که پرویز قادر است مرا را به بیمارستان شهدای میدان تجریش منتقل کند، چون با رییس بیمارستان خویشاوندی دارد. رها از اینکه همه چیز داشت به میل او میسر می شد از خوشحالی در پوست نمی گنجید و زبان به انتقاد از بعضی از اهالی کوچه گشوده بود.می گفت کنجکاو هستند و در کار دیگران مداخله می کنند و ...
زنگ در ما را به سکوت وادار کرد. طریقه زنگ زدن بی بی خانم که سه بار پشت هم روی دکمه فشار می داد به گوشمان آشنا بود. رها برای اثبات ادعایش گفت: شاهد از غیب رسید، جیک و پیک ما رو دیگه می دونه.
رها که راضی نبود با داشتن مهمان بی بی خانم مزاحم شود با اکراه در را گشود. به الهام گفتم: زن خوبیه. شبها منو تنها نمی گذاره.
البته قبلا اشاره کرده بودم که مونس من پیرزن همسایه است. بی بی خانم که می دانست مهمان ما همان خانم دکتری است که بارها از او یاد کرده بود لباس تمیزی که نو به نظر می رسید پوشیده بود. الهام و مادرش او را تحویل گرفتند.
همان گونه که گفتم او خانم خوش زبان و خوش مشربی بود. با جملاتی مانند پرستو همیشه از شما یاد و تعریف می کند و من هم مشتاق بودم شما را زیارت کنم، سعی داشت ثابت کند که با ما من خیلی خودمانی است. بالاخره درد کمرش را مطح کرد. الهام به شوخی گفت: از شناسنامه ات خبر داری بی بی خانم؟
بی بی خانم شگفت زده گفت: وا، درد کمر من چه ربطی به سجله ام داره خانم دکتر؟
الهام گفت: بی ربط نیس مادر.. سن که بالا می ره این دردها طبیعیه. کاریش نمی شه کرد. اما من واست قرص و آمپول می نویسم. امیدوارم بهتر بشی. چند سالته بی بی؟
بی بی خانم گفت: خیلی، شاید شصت و پنج. جنگ روسا رو یادمه. سربازای هندی که تو تهرون بودن یادمه. اون موقع خونه ما طرفای سرچشمه بود.
سپس رو کرد به مادر الهام و گفت: چه روزگاری داشتیم، خانم. مردم یه خورده بهتر بودن. الان کسی به کسی نیس. آدم تو خیابان بمیره کسی به دادش نمی رسه.
مادر الهام با اینکه چند سالی از بی بی خانم کوچکتر بود، چیزهایی را به خاطر می آورد و معتقد بود مردم قانع تر بودند.
رها با پیش کشیدن اینکه اگر قبول نشدم قصد دارم مهماندار هواپیما بشوم چهره مرا درهم برد. الهام شگفت زده پرسید: حالا چرا مهماندار؟
رها در حالی که شانه هایش را بالا می برد گفت: نمی دونم، خاله الهام. از مشهد که برمی گشتیم متوجه شدم چه کار خوبیه.
دلخور از رها به الهام گفتم: آره الهام جون. همه اش می گه اگه قبول نشدم، اگه قبول نشدم.
الهام گفت: انشالا قبول می شی خاله. نشدی سال بعد. دخترها از این یکی شانس آوردن که از رفتن به سربازی خیالشون راحته.
خلاصه آن روز گفتیم و خندیدیم و از هر دری صحبت کردیم. الهام برای بی بی خانم نسخه نوشت. بی بی خانم ناهار هم با ما بود. هنگام استراحت خداحافظی کرد. هوا تقریبا رو به تاریکی بود الهام با تشکر از ان همه پذیرایی عازم خانه شد و هنگام خداحافظی تاکید کرد درباره قیمت خانه ام پرس و جو کنم. قول داد او پرویز هم برایم آپارتمانی پیدا کنند.
روز بعد به یکی از بنگاه های سر خیابان رفتم. مشخصات خانه را گفتم و سند را نشان دادم به نظر می رسید مشتری فراوان سراغ دارد و در مدت یک هفته که بعد از ظهرها خانه بودم آدمهای زیادی را برای خانه آورد. از سوی دیگر با الهام تماس گرفتم. او هم به بنگاه داران سفارش کرده بود. می گفت اول باید قیمت خانه معلوم شود. به هر روی در بین آن همه مشتری، زن و مرد میانسالی که خانه شان را فروخته بودند طالب شدند. از پانزده میلیونی که قیمت گذاری شده بود به سیزده میلیون تومان راضی شدم، به شرطی که کلیه مخارج محضر و عوارض به عهده خریدار باشد. قبول کردند. قبل از نوشتن قول نامه به اتفاق رها به خانه الهام رفتیم. او هم ما را به بنگاهی برد که در کامرانیه بود. وقتی گفتم نزدیک سیزده میلیون پول دارم، همان روز بنگاه دار چتد اپارتمان در محله باغ نظر در منطقه فرمانیه به ما نشان داد، که تا خانه الهام یکی دو ایستگاه فاصله داشت. رها از خوشحالی در پوست نمی گنجید. آپارتمان های محله باغ نظر نسبت به کارمانیه محله الهام متوسط نشین و تقریبا ارزان بود. بالاخره از بین آپارتمان های گوناگون طبقه دوم از یک آرپاتمان چهار واحده نظرمان را جلب کرد. نزدیک به نودمتر بنا داشت با دو اتاق خواب و هال و شوفاژ و تلفن. الهام و پرویز هم خیلی خوششان آمد. رها بیش از همه خوشحال بود. همان روز آنجا را قولنامه کردم.
از روزی که تصمیم به فروش خانه گرفتیم تا روزی که معامله تمام شد بیش از بیست روز طول نکشید. به قول پرویز: بشر موجود عجیبی است.......

تا صفحه 410

R A H A
07-03-2011, 03:49 PM
هر چه بخواهد میتواند بدست آورد.البته اگر بحد کافی خواهانش باشد.
واحد دوم آپارتمان محله باغ نظر فرمانیه آماده بود.طبق باورهای بیاد مانده آینه و قرآن اولین چیزی بود که به آنجا بردیم.همانگونه که گفتم مشکلم فقط زیاد فرمانیه تا محل کارم بود.پرویز از رییس بیمارستان شهدا میدان تجریش قول گرفته بود بزودی به آن بیمارستان منتقل شوم.
به هر روی یکماه مرخصی گرفتم.روزیکه وسایلمان را جمع میکردیم چیزی نمانده بود بی بی خانم به گریه بیفتد.خیلی ناراحت بود میگفت بما عادت کرده است.
خلاصه فکر میکردیم وسایل چندانی نداریم اما با اینکه مقداری از اثاث خانه را به بی بی خانم و یکی از همسایه ها بخشیدیم دو وانت نیسان پر شد.بعد از 18 سال بقول نرگس از آشیون دل کندن و رفتن اسان نبود.چه خاطراتی از نارمک داشتم:طاهره خانم نرگس مجید و این اواخر بی بی خانم شبهای فراموش نشدنی و روزهای بیاد ماندنی چیزی نبود که با نقل مکان از یاد ببرم.
به هر حال از نارمک به فرمانیه محله باغ نظر نقل مکان کردیم.وسایلمان را چیدیم و هر آنچه کم و کسر داشتیم تهیه کردیم.با اینکه از طریق تلفن مرتب با الهام تماس داشتم گاهی از مطب که برمیگشت سری بمن میزد.خوشحال بود که به هم نزدیک شده ایم.
چند روزی به پایان مرخصیم نمانده بود.جوانان شرکت کننده در کنکور از جمله رها در انتظار نتایج بودند.شبی که قرار بود فردایش از طریق روزنامه اسامی پذیرفته شدگان را اعلام کنند رها تا صبح بیدار بود آرام و قرار نداشت.حال منهم دست کمی از او نداشت.بعد از صبحانه رها برای خرید روزنامه خانه را ترک کرد.در آن لحظه بزرگترین ارزویم قبول شدن رها بود.کنار پنجره مشرف به کوچه ایستادم و منتظر رها ماندم زمان بکندی میگذشت.
بالاخره زنگ بصدا در آمد.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم.پرسیدم:رها تویی؟صدای غم آلود و خفه اش حکایت از آن داشت که خبر خوشی ندارد.به استقبالش رفتم.اشک در چشم و بغض در گلو داشت.گویی عزیزش را از دست داده است.بدون اینکه کلمه ای حرف بزند به اتاقش رفت.روی تخت افتاد و شروع به گریه کرد با اینکه حالم گرفته شده بود زبان به دلداریش گشودم و گفتم دنیا که به آخر نرسیده .امثال تو حتما فراوان هستند که قبول نشده اند.بقول الهام سال بعد چیزی نشده.رها که از شدت گریه صدایش گرفته بود میگفت:آخه چرا مامان؟دلم میسوزه خیلی امیدوار بودم.
خلاصه آنروز برای من و رها روز بدی بود.تا شب زانوی غم در بغل گرفت.ساعت از 10 شب گذشته بود که الهام زنگ زد.قبل از اینکه حرفی بزنم او از طریق روزنامه پی برده بود رها قبول نشده است.بعد از احوالپرسی گوشی را به رها دادم.گویا دلداریش میداد که هرگز ناامید نشود وقتی رها به الهام گفت شاید درصدد بر آید که مهماندار هواپیما شود موجی از غم سراپای وجودم را فرا گرفت.بعد از تلفن به رها گفتم:مگه چه عیبی داره که یکسال صبر کنی و بری کلاس کنکور؟حتما سال بعد قبول میشی.او گفت:بالاخره بیکار نمیشینم.از دو طریق اقدام میکنم.
همانگونه که اشاره کردم از فرمانیه محله باغ نظر تا کامرانیه خانه الهام فاصله زیادی نبود.رفت و آمدمان زیاد شده بود و هر روز تماس تلفنی داشتیم.رها هم با تنی چند از دوستانش تلفنی رابطه داشت.از سپهر و لادن هم بیخبر نبودیم.سپهر از اینکه از نارمک به فرماینه نقل مکان کرده بودیم شگفت زده شده بود.به حدس و گمان افتاده بود که شاید برای رها خواستگاری از خانواده اشراف پیدا شده.چرا چنین تصوری به ذهنش خطور پیدا کرده بود نمیدانم.
روزیکه بعد از یکماه مرخصی عازم بیمارستان شدم گویی تازه شهرستانی دور به تهران امده بودم گیج بودم که چگونه و با چه وسیله ای سر وقت به محل کارم برسم.روز اول با تاکسی رفتم که اگر میخواستم هر روز آن مسیر را با تاکسی طی کنم نیمی از حقوقم را باید میپرداختم.بالاخره بعد از چند روز طریق استفاده از اتوبوس واحد را یاد گرفتم اما رفت و برگشت لااقل 3 4 ساعت طول میکشید که خسته کننده بود.خوشبختانه رها به کارهای خانه میرسید و از این بابت نگرانی نداشتم و رفته رفته داشت پخت و پز هم یاد میگرفت.
تقریبا دو ماه طول کشید یعنی تا اوایل آبان که به رفت و برگشت عادت کنم که تلاش پرویز شوهر الهام بالاخره بی نتیجه نماند و طی تشریفات اداری که اسان هم نبود به بیمارستان شهدای میدان تجریش منتقل شدم.
نمیدانم چرا زندگی من سراسر شده بود دل بستن و دل کندن.روزی که با همکارانم خداحافظی کردم باز هم شعر و آهنگی را که نرگس گاهی زمزمه میکرد بیاد آوردم.دل کندن از همکارانم بعد از 23 سال که روزی هفت هشت ساعت با هم بودیم آسان نبود.به هر حال چاره ای نداشتم.
با تمام درگیریهای زندگی و خوشیها و ناخوشیها ذهنم گاهی و یا بهتر بگویم بیشتر اوقات بسوی مسعود پسرم میرفت و همچنان واهمه داشتم که روزی رها به مسایلی پی ببرد که از او مخفی کرده بودم.پروانه خواهرم و محمد برادرم را هم فراموش نکرده بودم.
رها یک روز در میان بعدازظهرا به کلاس زبانی در میدان تجریش میرفت.دوستانی هم تازگی پیدا کرده بود که گاهی جمعه ها با آنها به کوه میرفت.بعضی اوقات من و الهام هم بیاد دوران جوانی ادای آنها را در می آوردیم غافل از اینکه زود خسته میشویم.
یکی از روزهای سرد دی ماه آن سال که روز تعطیل بود وسوسه شدم به اندیمشک زنگ بزنم هنوز شماره تلفن گروههای ژاندارمری را که به نیروی انتظانی تغییر نام داده بود در دفترچه ام گذاشتم یکی دو ساعت با خودم کلنجار رفتم تا بلکه خودم را قانع کنم که بخاطر آرامش رها نباید با برادرم تماس بگیرم.با خودم میگفتم مگر غیر از اینست که صحبت از گذشته پیش می آید و آرامش رها بهم میخورد و مجبور میشوم بقول معروف سیر تا پیاز را شرح دهم.بالاخره شماره را گرفتم اما گویا شماره تغییر کرده بود و موفق نشدم.
مادر در آپارتمانمان 3 همسایه داشتیم.طبقه اول مردی بازنشسته ارتش زندگی میکرد که روزهای تعطیل دخترها و پسرها و نوه هایش به دیدنشان می آمدند.
طبقه سوم زن و مردی جوان بودند که سه چهار ماه قبل از آمدن ما ازدواج کرده بودند و هر دو در یک شرکت کار میکردند.در طبقه چهارم پیرزنی زندگی میکرد که شوهرش مرده بود و دو پسرش در آمریکا و تنها دخترش در فرانسه زندگی میکردند و آنطور که خودش میگفت سالی سه چهار ماه نزد آنها میرفت.
رفته رفته با همسایه ها اشنا شده بودم اما به هیچ عنوان رفت و آمد نداشتیم.زیاد طول نکشید که در قسمت اداری بیمارستان شهدا جا افتادم.از لحاظ میزان کار مفید تفاوتی با بیمارستان قبلی نداشت و اکثر اوقات به مطالعه مجله و کتاب و نوشتن زندگینامه ام میگذشت.
یکی از روزها که رها از کلاس برگشت روزنامه ای در دست داشت.قسمتی از روزنامه را بمن نشان داد و گفت هواپیمایی ملی مهماندار میپذیرد من هم شرایطش را دارم.
بی تفاوت روزنامه را به گوشه ای انداختم .اما بنظر میرسید رها خیلی مصمم است.سراغ تلفن رفت.به بهناز دختر عموی لادن زنگ زد.فقط میشنیدم که میپرسید چه روزی و چه ساعتی زنگ بزند که بتواند با بهناز گفتگو کند.وقتی گوشی را گذاشت به او گفتم:تاره کمی خیالم آسوده شده بود که...
نگذاشت جمله ام تمام شود و گفت:مهمانداری هواپیما رو دوست دارم.اقدام میکنم.شاید منو نپذیرن اما اگر پذیرفته شدم خیالم راحت میشه.باور کن مامان حوصله 7 سال دانشکده رو ندارم.
گفتم:حالا مگه حتما باید پزشک بشی؟اینهمه رشته دانشگاهی وجود داره.بالاخره لیسانس میگیری و توی اداره با شرکتی مشغول میشی.
رها پایش را بقول معروف در یک کفش کرده بود.میگفت خطر همیشه بشر را تهدید میکند.برق گرفتگی بر اثر سر و کار داشتن با وسایل برقی غرق شدن در دریا تصادف با اتومبیل و زلزله سیل سکته و سرطان همه بلاهایی ناگهانی است.اگر آدم بخواهد ترس و دلشوره و تشویش داشته باشد زندگی برایش دشوار میشود.رها با اینکه هنوز 19 سالش تمام نشده بود مسایل را خیلی خوب تجزیه میکرد.برای تعریف از خودش هم میگفت دو سه نفر از همکلاسیهایش دو سال قبل در پی عشق زودرس و زودگذر شوهر کرده اند و اکنون در پی طلاق گرفتند که از هر بلایی مصیبت بارتر است.خلاصه اونشب هنگام با بهناز تماس گرفت و راهنمایی خواست و با راهنمایی او برای مهمانداری ثبت نام کرد الهام هم معتقد بود نباید مانع او شوم.
شرایط پذیرفته شدن رها برای مهمانداری چندان اسان نبود.سلامت جسمانی از هر لحاظ از چشم و گوش و قلب تا معاینات ازمایشگاهی از جمله شرایط لود.امتحانات زبان معارف اسلامی هوش و ریاضیات و معدل دیپلم که باید بالاتر از 15 باشد که جای خودش را داشت.تازه بعد از اینکه از عهده ازمون و معاینات پزشکی بر می آمد معلوم نبود در مصاحبه قبول شود.ممکن بود برای تحقیقات محلی از همان تحقیقات که مورد قبول اداره گزینش استفاده کنند.در حالیکه رها در پیش تشریفات اداری بود مادر الهام عازم کانادا شد.شبی که فردایش تهران را ترک میکرد و بعد از 6 سال دوری از پسرش نزد او میرفت هیجانی داشت که توصیف آن مشکل است.رها در طول 6 ماه یعنی تا اردیبهشت سال بعد که وارد بیستمین سال زندگیش شده بود از عهده آزمون و معاینات پزشکی و مصاحبه بر آمد و برای گرفتن جواب لحظه شماری میکرد.بالاخره آنهمه زحمت بی نتیجه نماند و از طرف هواپیمایی دعوت بکار شد.هیچوقت او را آنچنان خوشحال ندیده بودم.صورت مرا غرق بوسه کرد.شادی او مرا هم بوجد آورد.به او تبریک گفتم.دعوتنامه را بمن داد نوشته بود:خانم رها پورحسینی از شما دعوت میشود در تاریخ 73/2/25 برای شرکت در کلاسهای اموزشی به مرکز آموزشینیروی انتظامی مهرآباد مراجعه فرمایید.
رها از خوشحالی در پوست نمیگنجید.اول به الهام زنگ زدیم و خبر قبولی او را دادیم.بعد رها با بهناز تماس گرفت و بخاطر راهنماییش از او تشکر کرد.
دوره اموزشی و تخصصی رها نزدیک به یکسال طول کشید.در این مدت صبح زود با سرویس به فرودگاه مهراباد میرفت و ساعت سه و چهار بعدازظهر برمیگشت.در طول دوره حقوق هم میگرفت.خوشبختانه برای من بار مالی نداشت.فقط به او میگفتم قناعت پیشه کند چرا که رفته رفته باشد به فکر جهیزیه باشیم.
در طول مدت کار اموزی رها یکی دو بار سری به سپهر زدیم و رفت و آمدمان با الهام همچنان ادامه داشت.چند خواستگار هم برای رها آمدند از جمله پسر برادر همسایه واحد اول که گفتم سرهنگ بازنشسته بوددر ظاهر جوان اراسته ای بنظر می آمد گویا مهندس برق است و در وزارت نیرو کار میکند اما رها معتقد است مرد زندگیش باید خود خودش انتخاب کند و منهم برای او ارزوی خوشبختی میکنم.

1375/7/2
پرستو اسدی

فصل نهم

خدای من یعنی پدرم نمرده؟عمو و عمه دارم و برادری بنام مسعود؟چندبار گفتم:عجب سرنوشتی داشتی مادر.
ساعت 5 صبح بود چنان غرق در مطالعه نوشته های مادرم بودم که احساس نکردم 7 8 ساعت گذشته.با اینکه دلم شور مادرم را میزد گویی وارد مرحله دیگر از زندگی شده بودم.پدرم سیاوش برادرم مسعود عمه و خاله و عمو!سر به آسمان بلند کردم و شکر خدا را بجا آوردم و از او خواستم مادرم سالم به خانه برگردد.عجب سرنوشتی!آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار پنجره میرفتم.با خودم حرف میزدم!چه کسی مسئول آنهمه درد و رنج و عذاب مادرم را فراهم اورده بود؟بخت و اقبال یا تقدیر و سرنوشت یا طرز تعلیم و تربیت خانواده اش ؟چه کسی آن بساط خیمه شب بازی را رقم زده بود؟چه قماری بود که باید مادرم بازنده اش باشد؟باورش مشکل بود.پدرم زنده است.بی شک نمیداند دختری مانند من دارد.آه ای مادر بیچاره ام تا آمدم حرف بزنم تا آمدم از پدرم بپرسم طفره رفتی آخر چرا؟من که تو را ترک نمیکردم.کاش به نحوی برای پدرم پیغام میفرستادی...
چنان در گذشته مادرم غرق بودم که یادم رفته بود آن روز پرواز دارم.ساعت 6 زنگ ایفون بصدا در آمد.راننده سرویس بود گیج بودم.نمیدانستم چه باید بکنم و چه بپوشم.کمی بخودم آمدم.لباس پوشیدم و با عجله خودم را به سرویس رساندم.در طول این مدت سابقه نداشت راننده را معطل کرده باشم.آقای راننده و یکی از همکارانم که قبل از من سوار شده بود میدانستند که مادرم بیمار است.جویای حالش شدند.تشکر کردم میان غم و شادی سرگردان بودم و افکاری مغشوش داشتم.نگران بیماری مادرم بودم و خوشحال از اینکه پی به هویت گمشده ام برده بودم.آنچه نوشته بود تا آنجا که در خاطر داشتم مانند پرده سینما از برابر چشمانم میگذشت.زمانیکه 5 سالم بود فروشگاه میدان امام حسین آقای مهدی اولین برخورد با الهام را کاملا بیاد داشتم.روزیکه به مطب او رفتم و خاله الهام گفت پرستو تو که پسر داشتی؟وقتی مادرم به فکر فرو میرفت.پارکهایی که از پدرم خاطره داشت.آههای حسرت بارش و این اواخر که در خواب مسعود را صدا میزد.عجب دنیای حیرت آوری.همه میدانستند الهم پرویز شوهرش خانواده مدنی همه میدانستند غیر از من.
متوجه نشدم چگونه خودم را بداخل هواپیما رساندم.بچه ها به گمان اینکه حالت دگرگون من ناشی از بیماری مادرم است کنجکاو نشدند.آن روز دو سه پرواز دشاتم.بخاطر ندارم کجا رفتم و چگونه برگشتم.فقط یادم هست موقع خارج شدن از رختکن پیمان سر راهم سبز شد.سلام کرد حوصله نداشتم د رعین حال دلم برایش میسوخت.البته نه اینکه به او ترحم کنم.شک نداشتم واقعا دوستم دارد.گفت:فقط میخواهم حال مادرت را بپرسم.از او تشکر کردم.خودم را به سرویس رساندم.ساعت 6 بعدازظهر بود.روبروی بیمارستان فیروزگر پیاده شدم الهام و پرویز سفارش مرا به نگهبان و مسئول بخش کرده بودند ازاد بودم هرساعتی از روز به ملاقات مادرم بروم.سراسیمه خودم را به اتاق او رساندم.
خوشبختانه حالش بهتر بود.با اینکه هنوز سرم به او وصل بود به حالت نشسته به پشتی تخت تکیه داده بود.برایش آغوش باز کردم و بی اختیار نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.مادر میپرسید چی شده؟منکه حالم خوب است.نخوابیده ام تب هم ندارم چی شده؟از شدت گریه قادر به تکلم نبودم.مانند کودکان سه چهار ساله که مادرشان را گم کرده و اکنون او را یافته اند رهایش نمیکردم.مادر شگفت زده شده بود پرستاران در اتاق او جمع شدند و با خواهش و تمنا مرا از مادرم جدا کردند.نگاهش میکردم و اشک میریختم.به شک افتاده بود پرسید:دکتر گفته مادرت مردنی است؟راست بگو.
در حالیکه بغض در گلو و اشک در چشم داشتم گفتم :نه مامان تازه از سرکار برگشتم.اصلا دکتر را ندیدم حای الهام را هم ندیده ام خوشحالم که امروز حالت بهتر شده خوشحالم خوشحالم.
پرستار گفت:پس گریه خوشحالیه میبینی که مامانت چیزیش نیس.گفتم:آره آره خوشحالم خوشحالم.
پرستاری برایم آب آورد رفته رفته بخودم آمدم.نگاه از مادرم برنمیداشتم.پرسید:چی شده رها؟اتفاقی افتاده!گفتم نه نه.حرف بین حرف آوردم.از پرستار پرسیدم نتیجه نمونه برداری چی شد؟پرستار گفت:هنوز جوابش نیامده انشالله چیزی نیس.اصلا نگرانی نداره.پرستاران مرا با مادرم تنها گذاشتند.حالا او کنجکاو شده بود.حالت غیر عادی و بیتابی و خوشحالی و نگرانی من او را به شک و گمان واداشته بود.دنبال مطلبی میگشتم تا خاطرش اسوده شود.
گفتم دیشب تنها بودم.اولین بار بود که بدون مامانم بودم.خواب دیدم خوابهای وحشتناک ترسیدم امروز هم از صبح سردرگم بودم.از

آخر ص 420

R A H A
07-03-2011, 03:49 PM
من خواست خوابم را برایش تعریف کنم. چیزهایی سر هم کردم که قانع شود. در همان لحظه پرستار داخل اتاق شده و گفت دکتر شاه محمدی با من کار دارد. با عجله خودم را به تلفن رساندم. الهام گفت: می دونم می دونم چه حالی داری. به مامانت که نگفتی؟
گفتم: نه، نه. هرگز.
الهام گفت: شب منتظرت هستم.
و خداحافظی کرد. نزد مادرم برگشتم. گفتم الهام بود. گله داشت چرا دیشب به خانه او نرفتم. مادرم گفت: من هم ناراحت شدم. الهام که غریبه نیس، مامان. تا هر مدت که من بستری هستم برو اونجا. مامان جون تا خیال من هم راحت باشه.
گفتم: چشم مامان.
خلاصه نزدیک به یک ساعت با او بودم. چون می ترسیدم حالت من او را کنجکاوتر کند صورتش را بوسیدم و گفتم: خدا کنه زود زود برگردی خونه، مامان.
از بیمارستان فیروزگر به خانه رفتم. دوش گرفتم. سپس سراغ دفترچه خاطرات مادرم رفتم و بار دیگر شروع به مطالعه کردم. دلم می خواست بارها و بارها جملات و کلمات را بخوانم. نگاهم به نوشته های مادرم بود. همه چیز را فراموش کرده بودم که با صدای تلفن به خودم آمدم. الهام بود.
- کجایی رها؟ چرا خونه موندی؟
- الان می یام.
حدود بیست دقیقه بعد در خانه الهام بودم. سرم را به علامت اینکه چقدر مادرم در فراق پسر و شوهرش رنج کشیده تکان دادم و پرسید: شما از همه چیز خبر دارین خاله الهام؟
گفت: بله. بارها گفتم تو رو در جریان بگذاره. اما همون طور که حتما نوشته می ترسید، می ترسید سراغ بستگان پدرت بری. پدرت را هنوز دوست داره. نمی خواست اونو پیش پدرش، مادرش و همسرش خوار کنه. در هجر ا سوخته او ساخته.
پرویز هم معتقد بود مادرم زن عجیبی است، پاک و فداکار است. می گفت راحت می تواسنت شوهر کند،اما ترس اینکه ناپدری از گل بالاتر به او بگوید، هرگز شوهر نکرد. جویای احوالش و نتیجه ازمایش شدم. الهام با کمی مکث گفت: انشالا جواب منفیه.
نگران بودم. دلشوره داشتم. از طرفی پدرم، برادرم و بقیه بستگانم که هرگز انها را ندیده بودم از ذهنم دور نمی شدند و تصمیم داشتم سراغشان بروم. البته چگونه نمی دانستم. با حالتی کلافه به الهام گفتم: تو رو خدا خاله، راست بگین. به نظرم می رسه به بیماری مادرم شک دارین. چرا نمی گین حتما جواب ازمایش منفیه؟ چرا با شک و تردید حرف می زنین؟
الهام گفت: ما دکترا عادت کردیم تا نتیجه ازمایش رو نبینیم با طامینان چیزی رو یش بینی نکنیم. اما نو درصد چیز مهمی نیس.
پرویز حرف بین حرف اورد و گفت: حالا چطوری می خوای بری سراغ پدرت و برادرت و کس و کارت؟
گفتم: نمی دونم. اول باید تکلیف مادرم روشن بشه، اگه...
گریه امانم نداد. حتی به حدس و گمان هم شده نمی تونستم مرگ مادرم را به زبان بیاورم.
خلاصه آن شب بعد از شام که خیلی با بی میلی خوردم تا اسی از شی گذشته به برادرم پدرم و خاله ام، حامله شدن مادرم از پدرم، تنها شدنش، رانده شدن از خانواده اش و مرگ مادرش فکر می کردم. صبح زود سرکوچه منتظر سرویس شدم. یک لحظه ماشین پیمان را دیدم که از برابرم عبور کرد. چیزی نمانده بود توقف کند. در همان لحظه سرویس جلویم ایستاد. با اینکه افکاری درهم و برهم داشتم دلم برای پیمان سوخت. سوخت نه اینکه ترحم داشت. یک جوری شدم. در بد زمانی یا بهتر بگویم در بد موقعیتی دلباخته من شده بود. اگر راستش را بگویم من هم دلم او را می خواست.
خلاصه به دلیل اینکه مادرم بیمار بود با اینکه برنامه پروازم از قبل تعیین شده بود، دوستانم به جای من می ماندند و من در روز یک پرواز رفت و برگشت داشتم. آن روز علاوه بر اینکه نگران مادرم بودم، بیشتر فکر می کردم چگونه و ازچه طریق با بستگانم روبه رو شوم. نه نشانی پدرم را در لندن داشتم و نه می دانستم برادرم در چه موقعیتی است. آیا مادرش را به خاطر دارد؟ آیا مانند پدرش پسری لاابالی و جاهل مسلک است؟ آیا با دروغ مادرم را از نظرش انداخته اند و از او بدگویی کرده اند که چنین و وچنان است؟ پدرم چی؟ حتما مادرم را فراموش کرده و تحت تاثیر فرهنگ غرب قرار گرفته. خودش در نامه اش به مادرم نوشته همسر و فرزند دارد.
خلاصه از هر طرف ذهنم در فشار بود. به خودم می گفتم به فرض که با اینها روبرو شوم، برخورد مادرم چگونه خواهد بود. به هروی ساعت سه بعدازظهر که هنوز الهام در بیمارستان بود در اتاق مادرم بودم. تب داشت، اما به نظر می رسید کمی ر به ببودی است، صورتش را بوسیدم و حالش را پرسیدم. پرستاری که فشار او را اندازه می گرفت خندان و خوشرو گفت: خوشبختانه نتیجه ازمایش منفی بود.
خوشحالی من حد و اندازه نداشت. دوباره به گونه مادرم بوسه زدم و وگفنمک هیچ چیز نمی تونس این قدر خوشحالم کنه.
الهام هم داخل اتاق شد. از چهره خندانش پی بردم که خطری مادرم را تهدید نمی کند. در حالی که صورت مرا می بوسید گفت: نگفتم خودتو ناراحت نکن؟ ریه پرستو پر شده از چرک خشک شده و کمی هم کبدش ناراحته. باید چند هفته بستری بشه، بعد هم صحیح میاد خونه.
مادرم گفت: مامان مردن که به این اسونی نیست. من ارزو دارم عروسی تو رو ببینم، راستی پیمان چی شد؟
گفتم: حالا شما فکر خودتون باشید. خوب که شدین حرفش رو می زنیم.
با شااره الهام اتاق مادرم را ترک کردم. الهام پرسید: چی شد؟ چی به فکرت رسید؟
گفتم: هنوز هیچ چیز. فقط ترسم از اینه که مامانم پی ببره دفترچه خاطراتشو رو خوندم و ناراحت بشه.
الهام فکری به خاطرش رسید و گفت:از اونا کپی بگیر. برو محل کارش و بذارشون سرجاش.
گفتم: فکر نمی کنی وقتی مامان برگرده همکاراش بهش می گن؟
الهام گفت: مگه نگفتی خواهش کردی چیزی نگن؟
گفتم: نمی دونم. شاید هم حرفی نزنن، اما از دفترچه همین امشب کپی می گیرم. فکر خوبیه.
به هر حال ان روز بعد از رفتن الهام ساعتی دیگر کنار مادرم نشستم. احساس می کردم نگاهش به من مشکوک شده. شاید به خودم شک کرده بودم. مهم برایم بهبودی او بود که خوشبختانه پزشکان امیدوار بودند.
سه روز پشت سر هم پروزا داشتم. امکان نداشت هر ساعتی که برمی گردم به مادرم سر نزنم. بیماری او طوری بود که گاهی انگار نه انگار که حتی احتیاج به بستری شدن دارد و زمانی هم به شدت تب می کرد و بی حی روی تخت می افتاد. هر شب به خانه الهام می رفتم. بالاخره بعد از مشورت و تبادل نظر قرار شد اول به بهانه خرید اتومبیل بنگاه معاملات اتومبیل یا بهعبارتی به نمایشگاه ناصری در خیابان بوذرجمهوری سابق که مادرم در خاطراتش نام برده بود و به خیابان پانزده خرداد تغییر نام داده بود بروم و سر و گوشی آب بدهم. پرویز راهنماییم کرد بگویم مرا یکی از اشنایان مثلا به نام پرویز فرستاده و ....
فراموش کردم بگویم از هر سه دفترچه که فقط یکی از انها خاطرات و بقیه یادداشتهای پراکنده مادرم بود کپی گرفتم. به دفتر کار مادرم رفتم و دفترچه ها را توی کشو میزش گذاشتم و یک بار دیگر از همکارانش خواهش کردم درباره اینکه من چند دفترچه از کشوی میزش برداشتم چیزی نگویند.

تقریبا ده دوازده از خرداد گذشته بود . شبی که قرار بود فردایش به محله ای بروم که سرنوشت مادرم در انجا رقم خورده بود، خیلی فکر کردم. چه می گفتم و چگونه با عباس آقا مردی با ان خصوصیات که مادرم وصف کرده بود روبه رو می شدم؟ نمی توانستم بلافاصله بگویم من دختر همان زنی هستم که شما او را دل آزرده کردید و موجب شدید بیست سه چهار سال پسرش را نبیند. یا اگر مسعود لاابالی تر از پدرش باشد و احیاناً معتاد چه سود دارد که دردی به دردهای گذشته مادرم بیفزایم؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که اگر موقعیت را مساعد دیدم، حقیقت را به سمعود بگویم.
هوا تقریبا کمی گرم شده بود. ساعت از هشت صبح گذشته بود. به اژانسی که همیشه من و مادرم به این طرف و ان طرف می رساند زنگ زدم. طولی نکشید که اتومبیل دم در اپارتمان توقف کرد. سوار شدم. زاننده مرا به نام خانم اسدی می نشاخت. مقصد خیابان بوذرجمهوری بود. راننده که مردی میانسال بود بعد از طی مسافتی حدس زد که قصد خرید اتومبیل را دارم. گفتم بله. راننده پرحرف شروع کرد بهپرچانگی که هر اتومبیلی بخواهم سراغ دارد. می گفت اغلب بنگاهداران بوذرجمهوری صادق نیستند. در درون من غوغایی دیگر بود و راننده سعی می کرد مرا از خریدن اتومبیل منصرف کند. بالاخره مجبور شدم بگویم کار دیگری هم دارم. فاصخ فرمانیه تاانجا زیاد بود. وقتی راننده گفت اینجا ابتدای خیابان بوذرجمهری است انگار قلبم از جا کنده شد. چیزی نمانده بود منصرف شوم، اما به خودم نهیب زدم که نه. چرا باید هراس داشته باشم؟ کار خلافی که انجام نمی دهم. به هر روی پیاده شدم. اولی بار بود که پا بر انجا می گذاشتم. نمی دانستم کدام سمت باید بروم. گویی به سرزمین ناشناخته ای آمده بودم. زن و مرد و پیر و جوان و نوجوان در هم می لولیدند. موتور سواران در پیاده رو ویراژ می دادند. به نظر می رسید اغلب دنبال گمشده ای می گردند. صدای بوق اتومبیلها و موتورها و قیل و قال عابرین عرصه را بر من تنگ کرده بود. نسبت به زنان در حال عبور و مرور خیلی شیکتر بودم. غریبه بودن من در ان خیابان پر رفت و امد کاملا معلوم بود. با اینکه مانتو و روسریم در حد عرف و شئونات حاکم بود از نگاه متعجب رهگذران شگفت زده شده بودم. شاید من فکر می کردم که مورد توجه مردم هستم. از زنی چادری که زنبیلی پر از پیاز و سیب زمینی در دست داشت نشانی خیابان بوذرجمهری و به عبارتی پانزده خرداد رو پرسیدم. در صورتیکه ابتدای همان خیابان بودم. زن شگفت زده نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: همین جاست خانم.
در حالی که قدم برمی داشتم موجی از دلهره احاطه ام کرده بود. به تابلو های انبوه نمایشگاههای گوناگون چشم دوختم. از مردی که در چارچوب نمایشگاهی ایستاده بود سراغ نمایشگاه ناصری را گرفتم. او بی درنگ گفت حدود صد متر بالاتر است.
قدمهایم کمی شل شد. برای اینکه اعتماد به نفسم را از دست ندهم گفتم: رها چرا می ترسی؟ تازه اول کار است. پدر و عموهایت مانده است که باید یکی یکی شان را پیدا کنی؟
به قدم هایم سرعت دادم. تابلوی نمایشگاه ناصری طوری نبود که برای پیدا کردنش به دردسر بیفتم. با شماهده تابلو دلم پایین ریخت. چند لحظه روبروی نمایشگاه ایستادم. چند جوان مشغول بررسی و امتحان اتومبیلی بود. در دلم گفتند حتما یکی از انها برادر من است.
چهره یکی یکی انها را خوب تماشا کردم. اما هیچ کدام به مادرم شباهتی نداشتند. محو برانداز کردن انها بودم. یکی از جوانان نگاهش به من افتاد. نزدیک شد. دست و پایم را گم کردم. چیزی نمانده بود فرار کنم. جوان گفت: بفرمایین خانم.
با حالتی دست و پا گم کرده گفتم: یکی از دوستانم ادرس بنگاه شما را داده. بنگاه ناصری درسته؟
جوان سبزه رو که احتمال نمی دادم مسعود باشد گفت: بفرمایین، بفرمایین.
اخل شدم . پرسید: چه اتومبیلی می خواستین خانم؟
گفتم: رنو.
مردی پنجاه و هفت هشت ساله که تصور می کردم همان عباس اقا باشد، صندلی چرخدارش را که پشتی ان نیم متر از سرش بالازده بود به سمت من چرخاند و به من زل زد. فکر کردم شگفت زدگی او به دلیل شباهتی است که به مادرم دارم. او اشاره ای کرد روی مبل بنشینم. بعد گفت: بفرمایین خانم، در خدمت گذاری حاضرم.
در سریالها و فیلمهای سینمایی دیده بودم و از این و ان شنیده بودم که دلالان اتومبیل و خانه زبان بازند و به قول معروف نمی گذارند مشتری از دستشان در برود. در جواب مانده بودم. بعد از مکثی کوتاه گفتم منتظر کسی هستم. قراره از بنگاه شما برای من ماشین بخره. اجازه می دین منتظرش بمونم؟
او که هنوز می دانستم کیست گفت: نه خانم چه عیبی داره.
نفس راحتی کشیدم که بهانه ای به دستم آمده بود تا در نمایشگاه بمانم، طولی نکشید که پیرمردی از پستوی نمایشگاه برایم چای اورد. تشکر کردم. نگاهم به این سو و ان سو بود. ان سه جوان هنوز در اطراف اتومبیل در حال چونه زدن بودند. گوشهایم را تیز کرده بود که نام مسعود رو بشنوم.
یکی می گفت: علی یه خورده گرونه.
دیگری می گفت: جون داریوش، آخرش چند؟
سومی نامش منصور بود. بالاخره از ان سه نفر خیالم راحت شد که هیچ یک مسعود نیستند. در حال خودم بودم که تلفن زنگ زد. مردی که پشت میز نشسته بود بعد از سلام و احوالپرسی که بی ریاکاری می داد گفت: عباس اقا رفته بانک. دیگه کم کم باید پیداش بشه.
مطمئن شدم تا چند دقیقه دیگر عباس را می بینم. کسی را که مادرم در خاطراتش از او به بی انصافی و نامردی یاد کرده بود.
آدمهای گوناگونی در رفت و امد بودند. با وجود دختر جوان و برو رو داری مانند من کاملا معلوم بود که بیشتر آمد و شدها بی مورد است. خیلی معذب بودم. نگاهم به در بود. بالاخره مردی تنومند داخل شد. وقتی به او گفتند عباس اقا فلانی زنگ زده، نگاه خشم الودی به او انداختم. از حالت و هیکل درشتش و طرز صحبت کردنش مطمئن شدم که مادرم در نوشته هایش اغراق نکرده است. ناگهان نگاهش به من افتاد. به او گفتند خانم منتظر کسی است. گویا یکی از اشنایان او را فرستاده. عباس اقا به من خیره شد. انگشت به چانه برد. چند لحظه فکر کرد. دوباره نگاهش را به من دوخت و گفت: قبلا شما از نمایشگاه ما ماشین خریده بودین؟ من شما رو قبلا دیدم خانم.
ناگهان دلم پایین ریخت. پی بردم که شباهت من به مادرم او را به حدس و گمان واداشته. گفتم: شاید منو دیده باشین. من مهمون دار هواپیما هستم. اگه با هواپیما زیاد مسافرت کرده باشین حتما منو دیدین.
عباس اقا که همچنان در فکر بود گفت: شاید، شاید. حالا بفرمایین در خدمتم. چه ماشینی می خواین؟ کی شما رو فرستاده؟
گفتم: اقا پرویز.
به ذهنش فشار آورد و لب و گونه و چشمانش را کج معوج کرد.
پرسید: آقا پرویز؟ آقا پرویز؟
گفتم: بله. مثل اینکه با پسرتون دوسته.
سری تکان داد و گفت: آها آها. دوست مسعوده. به هرحال فرقی نمی کنه.
از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: پسرتون، آقا مسعود مگه اینجا نیستن؟
عباس اقا گفت: نه اون سرکاره. تو یه شرکت کار می کنه. غروبها یه سری می زنه.
به انچه می خواستم تا حدودی رسیده بودم. در همان اثنا اتومبیلی روبه روی نمایشگاه توقف کرد. عباس اقا مرا تنها گذاشت. انچه مادرم درباره او نوشته بود از ذهنم می گذشت، اگر می توانستم هر چه دم دستم بود به سرش می کوبیدم. دیگر باید نمایشگاه را ترک می کردم. به یکی از کارکنان گفتم کسیکه منتظرش بودم نیامده. می روم و بعد زنگ می زنم. او کارتی را که روی ان نام و شماره تلفن نمایشگاه نوشته شده بود به من داد. کارت را گرفتم و بی درنگ نمایشگاه را ترک کردم.
خوشحال بدم که اولین ماموریتم بی نتیجه نبود. عباس اقا را دیدم و پی بردم که خوشبختانه مسعود نزد پدرش کار نمی کند.
با اولین تاکسی خودم را به فرمانیه رساندم. سر راه مقداری سوسیس و کالباس و میوه و نوشابه خریدم. رفته رفته به ارزش مادرم پی می بردم. به یاد گفته های یکی از همکارانم افتادم که می گفت: اگر می خوای پی به ارزش یکی ببری باید ببینی نبود انها چه تاثیری دارد.
خلاصه بعد از گرفتن دوش و خوردن نهار در تنهایی، که در واقع فقط رفع گرسنگی بود، سراغ کپی های دفترچه های خاطرات مادرم رفتم. هر چه مطالعه می کردم سیر نمی شدم. قصد داشتم نکاتی را که در مورد مسعود و پدرم نوشته بود به دقت به خاطر بسپارم. در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و به صفحات نوشته مادرم خیره شده بودم خوابم برد. ساعت چهار با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. الهام بود. از مطبش زنگ می زد. جویای احوال مادرم شدم. گفت خوب است. به اختصار برایش شرح دادم که با عباس روبه رو شده ام و گفتم گویا مسعود در یک شرکت کار می کند و قرار است امشب به او زنگ بزنم.
بعد از تلفن الهام عازم بیمارستان شدم. باز راننده آژانس همان بود که صبح مرا به خیابان بوذرجمهری برده بود. همان گونه که گفتم راننده ای پرچانه بود. پرسی اتومبیل پسند کردم یا نه و اگر نه رنو سراغ دارد.
گفتم از خریدن اتومبیل منصرف شده ام تا خیالش آسوده شود.
زمان ملاقات به پایان رسیده بود که تازه من وارد بخش شدم. مانند هر روز از مسول بخش که به خاطر الهام و پرویز به من احترام می گذاشت جویای احوال مادرم شدم. با اینکه گفت خوب است، حدس زدم جوابش با تردید همراه است. با حالتی نگران به اتاق مادرم رفتم. حالتی میان خواب و بیداری داشت. با اینکه راضی نبودم از ان حالت بیرون بیاید، چشمانش را باز کرد. تا مرا دید خوشحال شد. سلام کردم و حالش را پرسیدم. اشاره به سرم کرد و گفت: کم کم دارم خسته می شم. تا وقتی الهام هست خوبه،..........

تا صفحه 430

R A H A
07-03-2011, 03:50 PM
اما از این ساعت خیلی سخت میگذره.امروز به دکتر گفتم که اگه ممکنه مرخصم کنه اما اون میگه تا چند هفته دیگه باید بستری باشم.
بالاخره باید کاملا خوب بشه.مامان نمیشه که خوب نشده مرخص بشی.
بهتر از اون روزای اول شدم.فقط تب و سرفه خیلی اذیتم میکنه.
به هر حال تا خوب نشی دکتر صادقی مرخصت نمیکنه.
دلم برای تو شور میزنه آخه...
میان حرفش رفتم و گفتم اصلا دلش شور مرا نزند.خلاصه ساعتی با او بودم و بعد بخانه برگشتم.نزدیک ساعت 7 شماره نمایشگاه را گرفتم.جوانی گوشی را برداشت.حدس زدم مسعود است.من من کنان پرسیدم:شما مسعود خان هستین؟
کسی که گوشی را برداشته بود گفت:نه خانم الان صداش میزنم.
مدتی که گوشی را نگه داشته بودم نمیتوانم توصیف کنم.طولی نکشید که صدای مسعود را شنیدم:بفرمایین.
سلم
سلام شما؟
امروز به نمایشگاه پدرت اومده بودم که....
بله بله بابا گفت .با من کار داشتین؟
اگه کاری نداشتم که نمی اومدم اونجا.
مسعود با حالتی متعجب پرسید:چه کاری؟بابا گفت مثل اینکه یکی از دوستان شما رو معرفی کرده که ماشین براتون پیدا کنیم.من اصلا از ماشین سر در نمی اوردم کی شما رو فرستاده؟
گفتم:خیلی باهات حرف دارم خریدن ماشین بهونه بود.اگه شماره تلفن بهت بدم از جایی خلوت راحت بتونی حرف بزنی زنگ میزنی؟
مسعود بعد از چند لحظه سکوت با لحنی ارام گفت:آخه شما کی هستین؟
هیچ دختری شماره تلفن به کسی نمیده.باور کن اگه غریبه بودی شماره تلفن نمیدادم که تو زنگ بزنی.
آخه...باشه باشه چه ساعتی تلفن کنم؟
من منتظرم از خونه بیرون نمیرم.هر چه زودتر بهتر.
شماره را یکی دو بار تکرار کردم.مسعود یادداشت کرد و گفت:یه ساعت دیگه خوبه؟
گفتم:منتظرم.خداحافظ.
وای خدای من.چقدر هیجان زده شده بودم.در فکر بودم وقتی تماس گرفت گفتگو را چگونه آغاز کنم.نمیخواستم به ناگهان بگویم خواهرت هستم و مادرت در بیمارستان بستری است.باید آماده اش میکردم.شاید اصلا مادرش را بخاطر نداشته باشد.بیش از یکساعت طول کشید که تلفن زنگ زد.بر خلاف انتظارم پیمان بود.صدایش میلرزید.سلام کرد و گفت:فقط به عنوان یه همکار خواستم حال مادرت را بپرسم.بدم نمی آمد با او صحبت کنم اما بقول معروف دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.به هر حال به گرمی جوابش را دادم و تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.گوشی را نگذاشته صدای زنگ بلند شد.مسعود بود سلام کرد و گفت:مثل اینکه خیلی منتظر تلفن من بودین.
خیلی آقا مسعود.از کجا متوجه شدی؟
اولین زنگ گوشی را برداشتی.آخه شما حتی اسمتون رو نگفتین فکر کردم اگه کسی دیگه گوشی را برمیداشت من چی باید میگفتم؟
غیر از من تو این آپارتمان کسی نیست.من هستم و مادرم و هزار فکر و خیال.تو هم یکی هستی از اون فکر و خیالها.
مسعود شگفت شده گفت:من فکر شما رو مشغول کردم؟من خانم؟مثل اینکه داستان داره سینمایی میشه.تو رو خدا شما کی هستین؟صداتون شاد و لوس نیست.آنقدر میفهمم که موضوع باید مهم باشه.شما به نمایشگاه تشریف آوردید شما بمن زنگ زدین و تلفن خونه تون رو بمن دادین.
آهی کشیدم و گفتم:بله بله پسر باهوشی هستی.به بابات که نرفتی.حتما به مادرت رفتی البته اگه مادرت یادت باشه.
ناگهان لحنش تغییر کرد:مادرم؟مادرم؟نکنه شما مادرم باشین اما نه.بچه ها گفتن شما خیلی جوونین تو رو خدا کی هستین؟نکنه از مادرم سراغ دارین؟
اگه سراغ داشته باشم خوشحال میشی؟
خیلی خیلی.
اونو بیاد داری؟
شتابزده گفت:کاملا.هیچوقت چهره اونو فراموش نمیکنم.با اینکه بابا میگه منو ول کرده و با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد و رفت خارج اما من تا حالا باورم نشده.
چرا باورت نشده؟
نمیدونم.
عمه آذرت آرزو و پدربزرگت حیدرخان از مادرت چی میگن؟
شما همه رو میشناسین.تا خودتونو معرفی نکنین چیزی نمیگم حتی اسم شما رو نمیدونم.
اسمم رهاست.رها اسم جالبیه.امسی با مسما مادرت تو رو رها کرد و بقول خودت رفت.
مسعود کمی صدایش را بلند کرد اما مودبانه گفت:شما دارین منو دیوونه میکنین خب بگین کی هستین مادرم کجاست؟
تلفنی نمیشه.میتونم از نزدیک باهات حرف بزنم؟
هر کس دیگه هم جای من بود قبول میکرد.چون شک ندارم شما از مادرم خبر دارین.
دارم دارم.فقط بگو ببینم پدرت ازدواج کرده؟
بله یه برادر و یه خواهر دارم.عجیبه شما عمه آذر و عمه آرزو و آقاجون خدا بیامرزو میشناسین اما....
پدربزرگت مرده؟
بله دو سه سال پیش.حدس میزنم شما تازه از خارج برگشتین.از پیش مادرم درسته؟
چند لحظه سکوت کردم مسعود میگفت:الوالو.چرا حرف نمیزنی؟چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودم که اشک در چشمانم جمع شده بود اما سعی کردم مسعود پی نبرد گریه میکنم.پرسیدم:کی وقت داری همدیگه رو ببینیم؟
گفت:هر وقت شما بفرمایین.میتونم فردا مرخصی بگیرم.گفتم:اتفاقا منهم فردا پرواز ندارم.
با تعجب گفت:پرواز؟
آخه من مهماندار هستم.فردا صبح خیلی کار دارم.فردا ناهار با هم باشیم؟
ندیده و نشناخته ناهار!کجا؟
آپارتمان خودم.
مسعود هر لحظه شگفت زده تر میشد.گفت:آپارتمان شما؟
میترسی؟من باید بترسم که دخترم نه تو که مردی نترس.
نشانیم را گفتم یادداشت کرد.از او خواستم فعلا در اینباره به کسی حتی پدرش چیزی نگوید.سپس خداحافظی کردم
آنچه مرا به تعجب واداشته بود لحن ارام و مودب موسعود بود و اینکه مادر را بخاطر داشت و علاوه بر آن مشتاق دیدن او بود.نگرانی من فقط بیماری مادرم بودفکر میکردم اگر چیزی نیست چرا دکتر صادقی او را مرخص نمیکند؟به هر حال باید بخانه الهام میرفتم.فاصله فرمانیه تا کامرانیه را پیاده طی کردم.در آن فاصله به مسعود و به مادرم میاندیشیدم که چگونه ان دو را با هم روبرو کنم.وقتی با الهام روبرو شدم اولین سوالش این چی شد با مسعود حرف زدی؟
ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم فردا یکدیگر را میبینیم.تا نزدیک نیمه شب گفتگویمان درباره مسعود بود و اینکه چگونه و از چه طریقی نشانی از پدرم بدست آورم و چگونه مادرم را در جریان بگذارم که دلخور نشود.
آن شب تا ساعتی بعد از نیمه شب خواب به چشمانم نیامد.ذهنم از این سو به آن سو در پرواز بود.هیجان روز بعد را داشتم که با برادرم روبرو میشدم که هرگز او را ندیده بودم.
روز الهام و پرویز عازم بیمارستان شدند و مرا تا سر کوچه مان رساندند.هیجان الهام کمتر از من نبود.وقتی گفتم نمیدانم برای ناهار چه بپزم الهام شماره تلفن رستوران کوچکی را که حول و حوش آن منطقه بود بمن داد که هر خواستم سفارش دهم تا وقتم برای پخت و پز تلف نشود.از او پرویز تشکر کردم.پیاده شدم.سر راه مقداری میوه خریدم هر لحظه میگذشت هیجانم بیشتر میشد.آرام و قرار نداشتم.میوه ها را شستم و چای درست کردم.ساعت نزدیک 10 کنار پنجره مشرف به کوچه ایستادم.نگاهی به ساعت و نگاهی به کوچه می انداختم.رنوی سفیدی داخل کوچه شد. یکی دو بار توقف کرد.شک نداشتم مسعود است.بالاخره به پلاک آپارتمان رسید و گوشه ای پارک کرد.ضربان قلبم هر لحظه بیشتر میشد.جوانی خوش قد و بالا و بسیار شیک پوش پیاده شد.بنظر میرسید تازه از آرایشگاه بیرون آمده.حالت من در آن لحظات دیدنی بود.با اولین زنگ آیفون گوشی را برداشتم و گفتم:مسعود تویی؟مسعود گفت بله خانم.در را گشودم و به استقبالش رفتم.به او خوش آمد گفتم.چیزی نمانده بود او را در آغوش بگیرم اما خودم را کنترل کردم.هاج و واج با حالتی خجالتی ماتش برده بود.او را بداخل تعارف کردم.با تردید و دو دلی و شک و ابهام داخل شد و بهت زده ایستاد.
گفتم:نمیخوای بنشینی؟
گفت:چرا چرا اما...
میان حرفش رفتم و گفتم:از اینکه دختر جوانی مثل من پسر جوانی مثل تو را دعوت کرده تعجب میکنی اینطور نیس؟
مسعود در حالیکه سرش پایین بود گفت:تعجب نداره خانم!؟دیشب باور کنین تا صبح نخوابیدم فکر میکردم شما کی هستین.اما حالا که شما رو دیدم حس میکنم بنظر آشنا میایین.کجا شما رو دیدم نمیدونم.گفتم:پدرت عباس آقا هم تا منو دید همینو گفت.
چند لحظه او را بحال خودش گذاشتم و برایش چای آوردم.روسریم را کنار انداختم و روبرویش نشستم.رنگ مسعود تغییر کرد.با اینکه نگاهش خالی از افکار شیطانی بود اما کمی ترسیده بود.سعی میکرد بمن خیره نشود.چشمش به این سو و آن سوی هال بود ناگهان نگاهش به قاب عکس مادرم که به دیوار نصب شده بود افتاد.یک مرتبه از جا برخاست.به قاب عکس نزدیک شد روی صورتش عرق نشست.به ذهنش فشار آورد لبش را بین دندانهایش گرفت .دستش را روی پیشانیش گذاشت.نیم نگاهی بمن انداخت .سکوت را شکست و گفت:این مادرمه.
نگاهی درمانده بمن انداخت و پرسید:عکس مادر من اینجا چکار میکنه؟
او را به آرامش دعوت کردم.در حالیکه انقلاب درونم بیش از او بود.برایش دستمال کاغذی آوردم تا عرق نشسته بر صورتش را پاک کند.دستش را گرفتم.روی مبل نشاندمش و گفتم:تعجب میکنم چهره مامان یادته.تو سه چهار سال داشتی آره...
حالت چشمان مسعود تغییر کرد.چیزی نمانده بود از شدت تعجب فریاد بکشید گفت:شما شما خیلی شبیه مامان هستی نکنه....
اشک در چشمانم حلقه شد.او را در آغوش گرفتم و گفتم:من خواهرتم.هر دو اشک شوق میریختیم.تا مدتی قادر نبودیم حرف بزنیم.مسعود در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:حدس زده بودم شما خواهر من باشین تو رو خدا بگین مادرم کجاس از خارج برگشته؟میتونم اونو ببینم؟
گفتم:بله بله اصلا نمیدونه که من تو رو پیدا کردم.باید خاطراتشو که مو به مو نوشته بخونی تا بفهمی که هرگز فراموشت نکرده.مامان خارج نرفته بود از این تهرون جنب نخورده.داستانش مفصله از یک کتاب مفصل تره.
کپی دفترچه خاطرات مادرم را را که جلد کرده بودم به او دادم و گفتم:هر چه میخواهی از من بپرس و هر چه به سرش آمده نوشته.از وقتی با بابات ازدواج کرده و قبل از آن.درباره ازدواجشون درباره تو درباره پدر من.بعد از خوندنش متوجه میشی که فراموشت نکرده اما میترسید.میترسید.حالا هم میترسه.
مسعود همچنان متحیر پرسید:میترسید؟از کی؟
گفتم:باید خاطراتشو بخونی.
نگاهی به دفترچه انداخت و گفت:سالها مادرم فکرمو مشغول کرده بود.که چی شده کجا رفته.البته چیزهایی رو که بابا میگفت باور نکردم.یادمه بابا اونو کتک میزد.مامان چقدر گریه میکرد مادربزرگم هم یادمه.مادر مامانم.چقدر منو دوست داشت.تو رو خدا الان مامانم کجاست؟دلم داره پاره میشه.
تا این دفترچه رو نخونی و ندونی در این مدت چی کشیده تو رو باهاش روبرو نمیکنم.
خب همین امشب میخونم کاری نداره.
امشب سر فرصت با دقت.میدونم داستان چنان جالبه که شروع کنی اگه دنیا رو اب ببره متوجه نمیشی.خب تو از خودت بگو خوشحال شدم که تو بنگاه کار نمیکنی.حتما دیپلم گرفتی.
لیسانس مدیریت دارم.دو سال پیش فارغ التحصیل شدم.
با تعجب گفتم:آفرین آفرین.اینجور که مامان نوشته بود بابات آدم بی مسئولیتی بوده چطور تو به درس ادامه دادی؟
به تشویق عمه آذر.بیشتر خونه عمه ام هستم منو خیلی دوست داره.
درباره مامان چی میگه؟
از مامان بد نمیگه.بابا هم از کردارش خیلی پشیمونه.عکس مامانو تو گار صندوقش مخفی کرده.دهها بار عکس مامانو دیده.همین عکس که به دیواره.
کاملا اونو یادته؟
کاملا.هیچوقت چهره اونو فراموش نکردم.شما هم داری منو اذیت میکنی.باور کن خیلی دلم میخواد همین الان اونو ببینم.
اون نمیدونه که من دخترچه خاطراتشو خوندم.از هیچ چیز خبر نداره.چیزی بمن نگفته.هز وقت از اون پرسیدم طفره رفته.باور کن از پدرم هم خبر ندارم.گفتم که همه رو نوشته.
مسعود لحظه به لحظه شگفت زده تر میشد.دلش میخواست تنهایش بگذارم تا هر چه زودتر شروع به خواندن خاطرات مادرمان کند.
گفتی بابات ازدواج کرده؟
بله من 6 سال داشتم.
برادر و خواهرت چی؟چند سال دارن؟
تا دیروز یه برادر و یه خواهر داشتم.اما امروز یه خواهر دیگه مثل تو اضافه شد.چقدر خوشحالم.اما اگه مامان رو میدیدم خیلی خوشحالتر میشدم.
عجله نکن پسر.بالاخره اونو میبینی.اسم برادر و خواهرت چیه؟
شایان و شادی.شایان تازه دیپلم گرفته شادی هم دو سال از اون کوچیکتره.
رفتار زن بابا با تو چطوریه؟
مسعود آهی کشید و گفت:چی بگم؟هیچکس مادر نمیشه.
چند دقیقه از ظهر گذشته بود.از مسعود معذرت خواستم و سراغ تلفن رفتم.مسعود دفترچه را باز کرد.نمیتوانست برای خواندنش صبر کند.به همان رستوران یا اغذیه فروشی محل که الهام مشتری دائم آنجا بود زنگ زدم.البته ما هم یکی دو بار غذا سفارش داده بودیم.خودم را معرفی کردم و اسم دکتر شوهر الهام را هم اوردم.گفت بله بله خانم دکتر سفارش کردن.پرسیدم غذا چه دارند.گفت پیتزا همبرگر خوراک مرغ جوجه کباب و مرغ کنتاکی.از مسعود که سرش توی دفترچه پرسیدم چه میخورد.او تعارف کرد و گفت هر چه باشد تفاوت ندارد.بالاخره مرغ کنتاکی و پیتزا و کلیه مخلفات از جمله نوشابه و سالاد سفارش دادم.نشانی را یادداشت کرد و گفت تا نیم ساعت دیگر میرسد.
روبروی مسعود نشستم.خیلی خودمانی دفترچه را گرفتم و گوشه ای گذاشتم و گفتم:حالا فرصت مطالعه داری.از خودت بگو.از برادرت خواهرت نامادریت.
مسعود سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:راستش نامادریم از ترس بابا جرات نکرده با من رفتار بدی بکنه اما جای مادر رو نگرفته و نخواهد گرفت.
با تعجب گفتم:آخه تو هنوز 4 سالت هم نشده بود.که مامان طلاق گرفت چطور اونو یادته؟
گفت:کاملا یادمه.وقتی از بابا ناراحت و عصبانی بود.وقتی بابا اونو کتک میزد.وقتی مامان جیغ میکشید.آخرین بار هم که دیگه ندیدمش یادمه.گریه میکردم.عمه آذر منو برد پیش خودش.برام اسباب بازی خرید.میگفت مامانت برمیگرده.
پرسیدم:زن بابات رو چی صدا میزنی؟
گفت:مامان.
پرسیدم:بین تو و برادر و خواهرت هم فرق میذاره؟
مسعود لبخندی زد و گفت:خیلی.مگه میشه فرق نذاره.
گفتم:پدر با اون چه رفتاری داره؟رفتارش مثل گذشته است؟مثل رفتارش با مادرمون...؟
نگذاشت جمله ام تمام شود گفت:راستش اوایل خیلی بگو مگو داشتن .بابا مرتب مادرمو به رخش میکشید و میگفت افسوس که قدرشو ندونسته.میگفت یه تار موی گندیده پرستو رو با صد تا مثل او عوض

آخر ص 440

R A H A
07-03-2011, 03:50 PM
نمی کنه. حتی چیزی نمونده بود که کار به طلاق بکشهف اما حامله شد و کم کم با هم ساختن. حالا هم دارن زندگی می کنن. تنها کسی که در باره مادرم بد میگه مامان بزرگه.
گفتم: مثلا درباره مامان چی میگه؟
- می گه مامانت بدون اجازه بابا با مردای غریبه گرم می گرفته. شبها دیر به خونه می اومده و از این حرفا. عمه آرزو و عمه آذر صد بار گفتن مامان بزرگ هرچی درباره مامانت می گه دروغه.
- از خاله ات چی؟ از اون خبر نداری؟
- یه چیزایی یادمه. اما خبر ندارم.
- با شوهرش تو هلند زندگی می کنن، با دخترش شاید هم الان دختر خاله، پسر خاله زیاد داشته باشیم. مادر همه رو نوشته. خوب از دایی چه خبر؟
- مدتی اسیر بود. مدتی که خیلی. هشت، نه سال. دوسال بعد از جنگ ازاد شد. ساکن اهواز شدن. دولت بهش زمین داد. حتی خونه براش ساختن. زیر خونه شون خواربار فروشیه. بهتره بگم سوپر بازکرده. وضع مالی اون خوبه. ما زیاد رفت و امد نداریم. شاید سالی یکبار اون هم ایام نوروز.
- تو رو دوست داره؟
- دایی محمد راستش کسی رو دوست نداره، غیر از زنش و دخترش و دو تا پسرش.
- مامان از دخترش لیلا یاد کرده. چقدر لیلا رو دوست داشت.
- لیلا دو سال پیش شوهر کرد. دایی محمد از وقتی ازاد شده هوش و حواس درستی نداره. می گن موجی شده. احمد پسرش پنج سال از من کوچکتره. با اینکه دولت همه جور باهاش مساعدت کرد، اما نتونسته حتی دیپلم بگیره. فقط شانس اورده به خاطر پدرش معاف شده الان سوپر رو اون می گردونه.
در همین اثنا زنگ ایفون به صدا دراومد. انچه سفارش داده بودیم آوردند. مسعود به کمکم آمد. برای اینکه از رودربایستی بیرون بیاید خیلی خودمانی گفتم انها را روی میز بچیند. دنبال کیفم بود که پول غذا را بپردازم . آنکه غذا آورده بود گفت: نه، نه. با دکتر حساب داریم، خداحافظ.
مسعود شگفت زده پرسید: دکتر؟ پدرتونه؟
گفتم: نه، مگه نگفتم از پدرم خبر ندارم؟ دکتر دوست مامانه، الهام. از زمان دبیرستان با هم دوست بودن.
در حالی که میز را مرتب می کردم گفتم: حالا من و تو باید با هم به دنبال پدرم بگردیم.
هنگام خوردن ناهار مختصری درباره پدرم حرف زدم. سپس گفتم: وقتی خاطرات مامانو خوندی همه چیز دستگیرت می شه. بعداً زیاد حرف برای گفتن داریم.
بعد از نهار و چای حس کردم که مسعود برای مطالعه انچه مادرم نوشته عجله دارد. ساعت از دو گذشته بود. دفترچه را برداشت و گفت: امروز برای من یه روز فراموش نشدنی بود.
گفتم: برای من هم همین طور.
تا دم در بدرقه اش کردم. دست یکدیگر را فشردیم . صورتش را بوسیدم و گفتم: فردا تا دیر وقت پرواز دارم. شب منتظر تماست هستم.
فقط از او خواهش کردم درباره انچه مادرم نوشته به هیچ کس جتی عمه هایش حرفی نزند. نگاهی به من انداخت و گفت: چشم خواهر عزیز. من هم یه خواهش دارم که هر چه زودتر....
گفتم: حتماً، ولی اول باید مادر رو آماده کنم. حتماً ، حتماً.
واقعا ان روز یکی از روزهای فراموش نشدنی من بود. با اینکه شاهد رشد برادرم نبودم، اما گویی سالها زیر سایه مادر با هم زندگی کرده بودیم. همان گونه که اشاره کردم در کشو میز کادرم سه دفترچه بود، یکی خاطراتش بود و دوتای دیگر یادداشت های پراکنده که بیشتر شعر بود. سراغ انها رفتم. روی تخت دراز کشیدم و دفترچه رو ورق زدم. اولین شعر چنین بود:
روز اگر زود گذشت
و نچیدیم گل سرخ غروب
رو نگیریم ز تاریکی شب
که سحر می رسد از راه و درون چشمش
اثر روشن صبح دگری مشهود است.
دو صفحه دیگر نوشته بود:
امروز خیلی دلم شور می زند. نمی دانم چرا. می ترسم سیامک و رها فکرشان به هم مشغول شود و از درس مدرسه غافل شوند. بالاخره نمی شود شور و شوق جوانی را نادیده گرفت. مگر من هفده سال نداشتم که عاشق سیاوش شدم؟ چرا دلهره دارم، نمی دانم.
کتابچه رو ورق می زنم:
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه از رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟
صدفی در دریاست؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها امد و رفت
بارها انسان شد
و بشر هیچ ندانست که بود
خود او هم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست
چون ندارد خبر از خود که خداست،
به خودم گفتم عجب اشعاری. نمی فهمیدم خود مادرم گفته یا فقط جمع اوری شان کرده.
در جایی دیگر از یادداشتهای پراکنده اش نوشته بود:
وقتی چیزی جز خاطره ای از عشق برایم نمانده چه جای نیاز است که کسی دیگر را بجز یادگار عشقم رهای عزیزم دوست بدارم؟
در برگ دیگری از دفترچه اش نوشته بود:
چه می شد روزی پستچی در می زد و برای نامه ای از او می آورد.
آن چنان منتظرم
آن چنان منتظر نامه ای از سوی توام
که اگر نامه رسان گرگ بیابان باشد
دشمن جان باشد
قدمش می بوسم
تا که دلباخته بره شود
بهترین عاشق این دره شود
و اگر در نامه بنویسی چیزی
همه احساس تو را
در همان صفحه بی حرف و کلام
مو به مو خواهم خواند
به رهت خواهم ماند
نامه ات خواهم خواند
بهر من نامه بده
بهر نامه بده
6/10/54

به تاریخ ان اشعار زیبا دقیق شدم. با توجه به اینکه من سوم اردیبهشت 54 متولد شده بودم، هشت ماهه بودم که مادرم در انتظار نامه دیگری از پدرم بود.
بعد از استراحت و نوشیدن چای عازم بیمارستان شدم. برخلاف اتظار که تصور می کردم مادرم باید از روز گذشته بهتر باشد چنین نبود.
سرم در رگ داشت و از تب می سوخت. خیلی نگران شده بودم. نای اینکه جواب سلام مرا بدهد نداشت. سراسیمه خودم را به مسول بخش رساندم و پرسیدم مادرم چی شده؟ چرا حالش بدتر از روزهای گذشته است؟ دکتر چه گفته؟
مسول بخش مرا به خونسردی دعوت کرد و گفت: بیماری ذات الریه معمولا همین طوره مهم اینه که بیشتر رو به بهبودیه.
با تعجب پرسیدم: ذات الریه؟ نکنه....
پرستار گفت: نه نه. ذات الریه همون سینه پهلوست. خودتو ناراحت نکن. مطمئن باش خیلی زود تبش قطع می شه.
با پرستار به بالین مادر برگشتم. پرستار رو به او گفت: خانم اسدی چیه؟ بلن شو. دخترت اومده.
مادرم چشمانش را باز کرد. سعی می کرد بنشیند. پرستار پشتی تخت را بالا کشید و گفتم: چیه مامان؟ مثل اینکه حالت بدتر شده؟
گفت: نه خوبم. چیزی نیس. تو چطوری؟ امروز پرواز نداشتی؟
گفتم: نه مامان. امروز دکتر شما رو دیده؟
گفت: آره. پرستار گفت چون پینیسیلین تزریق می کنه و انتی بیوتیک می خوره کمی ضعیف شده. هیچ جای نگرانی نیست.
آن روز تصمیم داشتم رفته رفته برای روبه روشدن با مسعود اماده اش کنم، اما به هیچ وجه موقعیت مساعد نبود. یکی دو ساعت کنارش بودم. موقع خداحافظی تقریبا هوا تاریک شده بود. با اینکه مادر کمتر از روزهای گذشته سرفه می کرد نگرانش بودم.
چون می دانستم ان شب مسعود زنگ می زند، به الهام زنگ زدم که منتظر من نباشد. فقط فرصت بود بگویم ناهار با مسعود بودم و چه پسر خوبی که هرگز در تصورم نمی گنجید. الهام گفت بعد از مطب سر راه سری به من می زند.
ساعت از هشت گذشته بود که به فرمانیه رسیدم. هنوز کاملا داخل نشده بودم که تلفن زنگ زد. شتابزده گوشی را برداشتم. سپهر بود. مدتی بود از او خبر نداشتم. گویا از طریق بهناز دختر عموی لادن خبردار شده بود که مادرم بیمار است. حالش را پرسید. از او تشکر کردم. نشانی بیمارستان و شماره تلفن انجا را یادداشت کرد. دعا کرد که حالش هرچه زودتر خوب شود.
هر چه نهار ظهر مانده بود گرم کردم. مشغول خوردن بودم که صدای بوق اتومبیل الهام را شیندم. در را گشودم. وقتی مرا تنها دید گفت: پس برادرت کجاست؟
ماجرا را برایش شرح دادم. الهام گفت: زودتر مطبرا تعطیل کردم، شاید مسعود رو ببینم. مثل اینکه گفتی منتظر او هستی.
گفتم: تا ساعت دو با هم بودیم. البته بعید نیست بعد از خواندن دفترچه زنگ بزند.
الهام گفت: پس امشب می خوای تنها باشی؟
گفتم: اره. چه عیب داره؟ هنوز فرصت نشده یادداشتهای مادرم را کاملا مطالعه کنم.
در ضمن مسئله تب شدید مادرم را هم مطرح کردم و گفتم به خاطر او ناراحتم. الهام مرا مطمئن کرد که جای نگرانی نیست وو شاید تا یکی دو هفته دیگه مرخص شود.
وقتی تنها شدم، بعد از خوردن شام خودم را به جمع و وجور و رفت وروب مشغول کردم. سپس سراغ یادداشتهای مادرم رفتم:
امروز رها خیلی کنجکاوی کرد که پدرش چه کسی است. چیزی نمانده بود از اول زندگیم را تا ان ساعت برایش شرح دهم، اما ترسیدم فکرش مغشوش شود و از درس و دانشکده بیفتد.
در برگ دیگر این شعر توجهم را جلب کرد:
عزیزم آن چه در این روزگار می بینی
حکایتی است از روزگار پیشین
به پای صبر و توانایی و تحمل بود
اگر درخت زمان، گاه میوه شیرین است
بگوش جان بشنو این سخن مبر از یاد
تمام زندگی ما کلاس تمرین است.
در حالی که دفترچه را ورق می زدم و انچه مادرم در سالهای دور نوشته بود مرور می کردم، با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. مسعود بود تا گفت سلام پی بردم در گلو بغض دارد. گفتم: تویی مسعود؟
گریه امانش نداد. نمی توانست حرف بزند.
گفتم: تو که مردی نباید گریه کنی. آرو باش، عزیزم.
در حالی که گریه می کرد گفت: همه رو خوندم و گریه کردم. در عمرم تا این اندازه دلم اتیش نگرفته بود. عجب سرنوشتی.
گفت خانه عمه اذر است. کسی خانه نیست و همه رفته اند مسافرت شمال.
گفتم: پس راحت می تونی حرف بزنی. مزاحم نداری.
- مگه تو تنها نیستی؟
- در عمرم اولین شبه که تنهام.
- تو رو خدا بگو مامان کجاست؟
- یه خورده کسالت داره. بستریه. همین بستری شدن اون باعث شد که من برم سراغ نوشته هاش. چیزی نیس امروز. وقتی تو رفتی رفتم سراغش. سینه پهلو کرده. الان دو هفته است بستریه. وزهای اول خیلی ترسیده بودم. بالاخره بعد از ازمایش معلوم شد که چیزی نیست.
- یعنی الان مامان بستریه؟ وای، خدا نکنه.
- نه. امروز خواستم آماده اش کنم، اما تب داشت. خب درباره مامان چی فکر می کنی؟
- دلم می خواس همین الان که از نیمه شب هم گذشته بال درمی اوردم و می رفتم بیمارستان...
- دیدی از بابات چی نوشته؟ از مادربزرگت، از آذر، از روزگار. من تا چند روز پیش از هیچ چیز خبر نداشتم، مثل تو. با این تفاوت که تو دور از مادر بودی
- بیچاره مادرم. چقدر در جوونی رنج کشیده. اگه می دونستم اون تو همین تهروون، یه کنار گوشه ایه، یه لحظه تنهاش نمی ذاشتم.
یک ساعتی تلفنی گفتگو کردیم. بعد گفتم: من فردا پرواز دارم. ساعت هشت شب منتظرتم.
آن شب بیشتر در این اندیشه بودم که چگونه و به چه طریق نشانی از بستگان پدرم پیدا کنم و به چه نحو با انها روبرو شوم. طوری که مادرم شرح داده بود هیچ کس حتی خو پدرم از وجود من خبر نداشت. فقط میدان اما حسین و خواربار فروشی را به خاطر داشتم. چاره ای نداشتم جز اینکه از حاج مهدی کمک بگیرم، همان که مادرم به نیکی از او یاد کرده و کمک کرده بود من دارای شناسنامه ای به نام پدرم شوم.
تا بعدازظهر روز بعد که به ملاقات مادرم رفتم همچنان فکرم مشغول خویشاوندانم بود. به محض ورود به بخش اول از پرستاران جویای احوال مادرم شدم. نگاه و لحن انها بند دلم را پاره کردو با عجله به اتاقش رفتم. بیدار بود. سلام کردم و حالش را پرسیدم. سری تکان داد و گفت: نمی دونم، اما از دیروز کمی بهترم.
خوشبختانه تب نداشت، اما رنگ پریده اش نشانه درون بیمارش بود. با اینکه خودم روحیه نداشتم، سعی کردم به او روحیه بدهم. ناگهان نیم خیز شد و به من گفت پشتی تختش را بالا بیاورم. اشاره کرد. روبرویش نشستم. اهی کشید و گفت: امروز قصد دارم به تو مطلبی را بگویم که سالها برای شنیدنش منتظر بودی. بالاخره من مریضم، شاید عمر....
میان حرفش رفتم و گفتم: نه مامان. حتی طاقت شنیدنش را ندارم.
مادرم گفت: بالاخره باید واقعیت رو بپذیری. اولا که عمر دست من و تو نیست. هر چی خدا بخواد همون می شه. اگه جان سالم به در بردم یا نبردم تفاوتی در اینکه قصد دارم تو رو از گذشته آگاه کنم نداره. دخترم، تو باید بدونی کی هستی. من کی هستم. چرا تا حالا حرفی نزدم.
شاید اگر گذشته مادرم را نمی دانستم شور و شوق توام با هیجان بیشتری داشتم. در عین حال خودم را مشتاق نشان دادم. مادرم گفت: داستان زندگی من خیلی مفصله. همه رو نوشتم که روزی به تو بدم، نمی خوام بعد از مرگم...
گفتم: نه مامانو تو رو خدا صححبت از مرگ نکن.
مادرم ساکت شد، اما از گوشه چشمانش اشک روی گونه هایش که طراوت قبل از بیماریش را نداشت سرازیر شد. من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. برای اینکه راضی باشد ماجرای ایکه بدون اجازه او سراغ دفترچه هایش رفتم را شرح دادم. کمی چهره اش درهم رفت، اما طولی نکشید که گفت: خوب کردی. حتما دکتر گفته که بیماری من علاج نداره خواستی زودتر....
گفتم: نه مامان. اگه هم بیمار نمی شدین تصمیم داشتم شما رو وادار کنم برام حرف بزنین.
مادر گفت: از کجا فهمیدی که من زندگینامه خودمو نوشتم؟ الهام گفت؟
ساکت شدم و خجالت کشیدم.
مادرم گفت: عیب نداره. هرگز سرزنشت نمی کنم. امروز تصمیم داشتم به تو بگم که بری از کشوی میزم اونا رو برداری. خب همه رو خوندی؟ پس پی بردی که...
بی اختیار او را در آغوش گرفتم و گفتم: آره مامان.چقدر سختی کشیدی؟ چقدر رنج بردی. مسعود رو پیدا کردم. امشب هم قراره بیاد خونه ما. می خواستم کم کم اماده ات کنم.

تا صفحه 450

R A H A
07-03-2011, 03:50 PM
گویی یکباره برق از بدن او عبور کرده باشد تکانی خورد و گفت:مسعود؟مسعود؟تو اونو دیدی؟وای خدای من چه جوری؟کجا؟چی شد؟
چیزی نمانده بود از تخت خودش را پرت کند.هیجان زده شده بود.رنگ زردش کمی به سرخی تغییر کرد.پرستاران از صدای او داخل شدند.تعجب کردند چرا مادرم روی تخت نشسته و پایش آویزان است.با اشاره از من پرسیدند چه شده و چه اتفاقی افتاده.آنها را قانع کردم که ما را تنها بگذارند.سپس را ماجرا را برایش شرح دادم. که چگونه به خیابان بوذرجمهری رفتم و چگونه مسعود بخانه ما آمد و گفتم دیشب سرگذشت او رامطالعه کرده و ساعت 8 با هم قرار داریم.وقتی گفتم مسعود بر خلاف پدرش جوانی است تحصیل کرده و مودب که حتی در تصورم نمیگنجید که چنین باشد گویی مادرم اصلا بیمار نیست.دلش میخواست در همان لحظه بال در آورد و از بیمارستان فرار میکرد.آرام و قرار نداشت.بمن گفت پرستار را صدا بزنم خواهش کرد موقتا سرم را از دستش بیرون بیاورد.آنچه خواسته بود پرستار انجام داد.بدون کمک من از تخت پایین آمد.به اتفاق در راهرو قدم زدیم.مسئول بخش و پرستاران شگفت زده شده بودند که چرا او این چنین هیجانزده شده است.به هر روی یکی دو ساعت با او بودم.گفتم بالاخره فردا پس فردا پسرش را میبیند.اگر با مسعود قرار نگذاشته بودم شاید تا صبح کنارش میماندم و از گذشته پر فراز و نشیبش حرف میزدیم.نمیتوانم حالت مادرم را در آن لحظات توصیف کنم.همین قدر میتوانم بگویم که گویی یکباره بیماریش را فراموش کرده بود.بار دیگر صورتش را بوسیدم.ناباورانه گفت:یعنی فردا پسرم را میبینم؟یعنی مسعود مرا فراموش نکرده؟
گفتم:نه مامان تا آخرین لحظه که او را به پدر و عمه اش سپردی بیاد دارد.حتم دارم وقتی او را دیدی خوشحالتر میشوی.فرصت نبود چند دقیقه به ساعت 7 مانده بود بیمارستان را ترک کردم.با اتومبیلهای سواری که همیشه دم در بیمارستان در انتظار مسافر بودند خودم را به فرمانیه رساندم.ساعت 10 دقیقه به 8 بود.مسعود سر کوچه چشم انتظار به این سو و آنسو نگاه میکرد.تا نگاهش بمن افتاد گویی سالها دنبال گمشده اش میگشته جلو آمد.بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:خیلی وقته منتظری؟
گفت حدود نیم ساعته.هر دو داخل آپارتمان شدیم.چای گذاشتم و روبرویش نشستم.مسعود اهی کشید و گفت:عجب سرنوشتی مامان داشته.چقدر گریه کردم.چقدر دلم برایش سوخت چرا منو پیش اون نمیبری؟
گفتم:همین الان بیمارستان بودم فردا منتظرته.
مسعود مثل فنر از جا پرید و گفت:یعنی من فردا مامانو میبینم؟وای خدای من.
گفتم:همین جمله رو مامان گفت یعنی فردا پسرمو میبینم؟بی قراری مسعود کمتر از مادرم نبود.برآیند دو هیجان دو شور و شوق هیجان مرا ده چندان کرده بود.آنشب از هر دری صحبت کردیم.ساعت 9 زنگ آیفون بصدا در آمد.الهام و پرویز برای دیدن مسعود آمده بودند.الهام نگاه از مسعود برنمیداشت.برخورد گرم پرویز مسعود را شگفت زده کرده بود.قضیه اینکه امروز مادرم قصد داشت نشانی دفترچه خاطراتش را بدهد و مرا در جریان گذشته اش بگذارد برای الهام و پرویز شرح دادم.الهام گفت:به منهم گفت چنین قصدی داره اما من نگفتم قبلا رها پیشدستی کرده و به خاطراتش دستبرد زده.
تازه یادم آمد که شام نخورده ایم پرویز از همان رستوران سفارش غذا داد چه شبی بود.بعد از بیماری مادرم تنها شبی بود که کمی به من خوش گذشت.از نیمه شب گذشته بود که مسعود عازم خانه اش شد.قرار گذاشتیم ساعت 10 صبح روبروی بیمارستان فیروزگر منتظر من باشد اما مسعود پیشنهاد کرد ساعت 9 صبح دنبال من بیاید.با اینکه روز بعد پرواز داشتم همان سرشب به یکی از همکارانم زنگ زدم که بجای من برود.از این جابجاییها در طول ماه زیاد بود.آنشب هر چه سعی کردم که لحظه ای حتی چند دقیقه بخوابم از شدت هیجان که فردا چگونه مادر و پسر با هم روبرو میشوند خواب به چشمانم نیامد.دم دمای صح کمی چشمانم گرم شده بود که با صدای زنگ بیدار شدم.مسعود بود به ساعت نگاهی انداختم.هنوز 8 نشده بود.در را برایش گشودم.او هم نخوابیده بود.چای درست کردم.بعد از نوشیدن چای و خوردن چند بیسکویت عازم بیمارستان شدیم.مسعود چنان عجله داشت که هر لحظه به سرعت اتومبیل می افزود.دست روی شانه اش زدم و برای اینکه او را از آن حال و هوا بیرون بیاورم گفتم:یک ضرب المثل انگلیسی هست از قول سرنشین به راننده میگه عجله دارم یواش برو.
مسعود گفت:نمیدونی نمیدونی رها چه حالی دارم.باورم نمیشه مامانم کاش خیلی زودتر بتو گفته بود.
گفتمکهر چه کوشش کردم هر چه گفتم حرفی نزد.حالا هم اگه مریض نمیشد اگه من سراغ دفترچه نمیرفتم شاید چیزی نمیگفت.اما نه دیروز قصد داشت برام شرح بده.
نزدیک بیمارستان مسعود اتومبیلش را پارک کرد و سراغ گلفروشی را از من گرفت.
مسعود دلش میخواست هر چه گل در گلفروشی هست برای مادرمان ببرد.بالاخره یک دسته گل بسیار زیبا و بزرگ خرید.چنان عجله داشت که من از او عقب میماندم.هر لحظه که به بخش نزدیکتر میشدیم ضربان قلب من شدت بیشتری میگرفت وارد بخش شدیم.الهام منتظر ما بود.حتی پرستاران تا حدودی پی برده بودند که بعد از سالها مادرم با پسرش روبرو میشود.
چند لحظه صبر کردیم.حالا همه ما در آن لحظات توصیف ناپذیر است بالاخره داخل اتاق شدیم.مادرم کنار تخت نشسته بود.گویی هرگز بیمار نبوده است.مسعود گل را بمن داد و مادر و پسر برای هم آغوش باز کردند وای خدای من چه صحنه ای!شادی و غم و هیجان و لذت درهم آمیخته بود.مادرم دست در گردن مسعود حلقه کرده بود و زار زار گریه میکرد و همراه با بغض میگفت:پسرم مسعود تویی؟گاهی رهایش میکرد به چهره اش خیره میشد و دوباره او را در آغوش میگرفت.
من و الهام هم گریه میکردیم.یکی دو پرستار هم اشک در چشمانشان حلقه زده بود.چه بگویم؟چه بنویسم؟قلم عاجز میماند...
مادرم به الهام گفت:من خوب شدم.باید همین امروز مرخص بشم.و برای اینکه ثابت کند چیزیش نیست میرقصید.یک لحظه نگران شدم مبادا شوکه شده باشد.الهام او را به آرامش دعوت کرد.مادرم دست مسعود را گرفته بود و روی قلبش گذاشته بود. در مدت ده دوازده دقیقه چندبار او را در آغوش گرفت.باورش نمیشد که پسرش کنار اوست در همان لحظه دکتر صادقی وارد اتاق شد.شگفت زده پرسید:چی شده؟الهام به اختصار برایش شرح داد.مادرم دست به دامن دکتر شد که مرخص کنند.دکتر دستور داد همان روز از ریه اش عکس بگیرند اما مادرم حتی راضی نمیشد چند دقیقه از مسعود جدا شود.خلاصه عکس حاضر شد.دکتر صادقی در حالیکه عکس ریه را بررسی میکرد تردید داشت که چه تصمیمی بگیرد.بالاخره گفت:هنوز حفره ها پر از عفونت خشک شده است.معمولا باید یکی دو هفته دیگر بستری باشد.مادرم پافشاری میکرد.الهام سعی میکرد او را راضی کند.مسعود گفت که مرخصی میگیرد و از صبح تاشب نزد او میماند.منهم معتقد بودم که تا کاملا بهبود نیافته صلاح نیست بخانه برگردد.خلاصه به هر نحو بود راضیش کردیم.رفته رفته از آن هیجان اولیه اش کاسته شد.مسعود روبرو و من کنارش نشستم.الهام هم ما را بحال خودمان گذاشت.مادرم سراغ پدرش را گرفت.مسعود گفت:از او راضی نیستم که شما را رنجانده.از آذر و آرزو صحبت پیش آمد مادرم دست مسعود را رها نمیکرد.میگفت کاش در بیمارستان نبودم کاش زودتر گذشته اش را بمن میگفت.
چه روز پر هیجانی بود آنروز تا نزدیک غروب کنار مادرم بودیم.هوا کاملا تاریک شده بود.آماده میشدیم بیمارستان راترک کنیم.الهام ساعت 4 از ما خداحافظی کرده و قول گرفته بود شب بخانه او برویم.
با اینکه مادرم دلش میخواست از مسعود دور نشود چاره نبود.برای چندمین بار او را بغل کرد و بوسید و اشک شوق ریخت.مسعود گفت که هر روز به دیدنش می آید و برایش ارزوی سلامتی کرد .خداحافظی کردیم.
مسعود سر تکان میداد.نگران بود.که نکند بیماری مادر لاعلاج باشد.حالا من بودم که او را دلداری میدادم.برای اینکه از آن حال و هوا بیرون بیاید قضیه پدرم را که چگونه او یا عمو و یا عمه هایم را پیدا کنم پیش کشیدم.بعد از گفتگوی فراوان بالاخره به این نتیجه رسیدیم که تنها سرنخ خواربار فروشی حاج مهدی است.
ساعت 9 همزمان با الهام و پرویز روبروی خانه آنها توقف کردیم.خوشحال بودم که مسعود خجالتی و تعارفی نبود.گویی سالها با من و الهام و پرویز رفت و امدداشته خیلی خودمانی بود.آنشب بیشتر گفتگویمان درباره این بود که چگونه و به چه طریق سراغ حاج مهدی برویم که در میدان امام حسین خواربار فروشی داشت و من کاملا او را بخاطر داشتم.وقتی پرویز سراغ تلفن رفت و از ما پرسید چه میل داریم که سفارش بدهد.مسعود به شوخی گفت:مثل اینکه خدا برای کسی که هر روز براتون غذا میاره ساخته.
الهام گفت:ما پزشکها فقط روزای تعطیل غذای خونگی میخوریم.
پرویز گفت:فقط جای شکرش باقیه که اغذیه فروشی محله ما غذاش مطمئنه.
به هر روی هر کس هر چه میخواست سفارش داد.مسعود هم به پدرش زنگ زد که آنشب منتظر او نباشد.بعد از شام و تشکر از الهام و پرویز خداحافظی کردیم.تا پاسی از نیمه شب با مسعود از هر دری حرف زدیم.پرسیدم:عاشق که نشدی شدی؟
گفت:ای تا حدودی.
بی صبرانه از او خواستم برایم شرح دهد.مسعود قصد داشت شانه خالی کند.گویا کمی رودرواسی داشت.بالاخره گفت سال آخر دانشکده به دختری بنام زیبا که در سازمان برق منطقه میدان ژاله مشغول کار شده دل بسته.به خواستگاری هم رفته و رسما نامزد شده اند.از زیبا برایم حرف زد.از خانواده اش و شبی که به خواستگاری رفته بودند و چیزی نمانده بود مادربزرگش با جملات نسنجیده همه چیز را بهم بریزد میگفت اگه عمه آذر نبود به مشکل برمیخوردند.
گفتم:تازگی اونو دیدی؟گفتی که بعد از سالها مادرتو پیدا کردی؟
گفت:تلفنی بهش گفتم.بعد از نامزدی فقط هفته ای یه بار بیرون میریم مادرش خیلی سخت گیره.
خلاصه مدتی هم از عشق و دوست داشتن گفتیم.او هم میخواست درباره من بداند که ایا کسی را زیر سر دادم یا منتظرم کسی سراغم بیاید.از پیمان و شب خواستگاری برایش گفتم که بدترین شب زندگیم بود.گفتم که مادرم آنها را در ابهام گذاشت و خانواده پیمان فکر کردند که شاید مرا از پرورشگاه آورده و بزرگ کرده.گفتم که از ان شب تصمیم گرفتم در پی هویتم باشم که مادرم بستری شد و مجبور شدم بدون اجازه سراغ دفترچه خاطراطش بروم.
از روز بعد سه روز پشت سر هم تا ساعت 8 شب پرواز داشتم.مسعود گفت که تا وقتی مادرمان بستری است بعدازظهرها از شرکت برمیگردد به ملاقاتش میرود.به او گفتم که دیگر لازم به تعارف نیست.آنجا خانه مادر اوست و درش بروی او باز است.به هر حال روز بعد از هم جدا شدیم.فقط تلفنی با او تماس داشتم و حال مادرم را از او و الهام جویا میشدم که گویا رضایتبخش بود.روز سوم که دو پرواز بیشتر نداشتم ساعت 4 خودم را به بیمارستان رساندم.در میان تعجب پدر مسعود و دو زن دیگر را که نمیشناختم کنار تخت مادرم دیدم.مسعود آن دو زن را عمه هایش معرفی کرد.پدرش را که قبلا دیده بودم.سلام و آحوالپرسی آنها با من خیلی گرم بود.منهم از آشنایی با آنها اظهار خوشوقتی کردم.پدر مسعود گفت:اومدم پیش مادرت.از اون معذرت بخوام.شاید منو ببخشه.مادرم که تقریبا از اون حال نزار بیرون آمده بود گفت:هر چه بوده گذشته عباس اقا تو بیشتر به خودت بدی کردی و باعث شدی که بیست و چند سال از پسرم دور باشم و مسعود مادرش را نبیند.عباس اقا گفت:چی بگم؟چی بگم؟خیلی منتظرت بودم اما نیومدی نیومدی.
گفتم:گذشته ها گذشته بالاخره قسمت نبوده که شما با هم زندگی کنید .آذر که شصت و دو سه ساله بنظر می آمد نگاه از من برنمیداشت.آرزو هم شگفت زده شده بود.بالاخره گفت:اگه یه روز شما رو تو خیابون میدیدم فکر میکردم همان پرستویی هستین که تازه زن عباس شده بود.
مادرم مرتب سر تکان میداد و آه میکشید.به هر روی پدر و دو عمه مسعود با ارزوی اینکه مادرم هر چه زودتر بیمارستان را ترک کند خداحافظی کردند.مسعود به پدر و عمه هایش گفت شب را با من میگذراند.حرفی نداشتند.بعد از رفتن آنها به مسعود گفتم:چی شده که اونها به ملاقات مادر آمدند؟گفت قضیه را برایشان گفته و آنها هم وظیفه خودشان دانسته اند به مادرم سر بزنند.
مادرم از روزهای قبل خیلی بهتر بود.از اینکه دو روز ندیده بودمش ابراز دلتنگی کردم.مادرم گفت:اگه مرده بودی چی مامان؟اینقدر وابسته نباش.
گفتم:خدا نکنه مامان آخه تو همه کس من بودی و هستی.
آنروز سه شنبه بود.گویا پزشک معالج او دکتر صادقی گفته بود که شنبه هفته اینده مرخص است.به مادرم گفتم دو روز به ملاقاتت نیامدم تا خوب و سر فرصت کنار پسرت باشی.
مادرم گفت:خیلی خوب شد که پیداش کردی فکر نمیکردم مسعود به این آقایی شده باشد.به باباش نرفته.اگه مثل جوونیای اون بود بهش نگاه هم نمیکردم.
خلاصه از اینکه مادرم روز شنبه مرخص میشد خوشحال بودم.نزدیک غروب که کم کم هوا رو به تاریکی میرفت بیمارستان را ترک کردیم.
مقصد معینی نداشتیم.مسعود گفت:میخوام امشب خواهرم رو ببرم دربند.پیشنهادش را پذیرفتم.در حالیکه در کنارش بودم و رانندگی میکرد از هر دری سخن میگفتیم.چنان گرم گفتگو و گاهی هم بگو بخند بودیم که کسی تصور نمیکرد خواهر و برادر باشیم.به اول دربند که رسیدیم تغییر هوا محسوس بود.قدم زنان تا مسافتی رفتیم و برگشتیم.به مسعود گفتم چه خوب بود نامزدش زیبا را هم می اورد.گفت:حالا فرصت هست.دفعه بعد با مامان.
پرسیدم:به زیبا تلفن نکردی؟
گفت:دیروز بعد از اداره اول رفتم سراغ اون.اونهم از قضیه مامان خیلی خوشحاله قراره فردا با هم بریم ملاقات مامان.به مامان هم گفتم نامزد دارم.
ساعت نزدیک 10 بود.شام را در یکی از رستورانهای کنار نهر خوردیم.هوای آن منطقه چنان دل انگیز بود که دلمان نمی آمد به خانه برگردیم.یکی دو بار بالا و پایین رفتیم.بالاخره چیزی به نیمه شب نمانده بود عازم خانه شدیم.در سرازیری خیابان دربند تعدادی اتومبیل پشت هم توقف کرده بودند.اول حدس زدیم که تصادف شده اما خوب که دقت کردیم پی بردیم نیمی از خیابان را مسدود کرده اند و مامورها به اتومبیلهایی که سرنشین مشکوک داشتند ایست میدادند از این و ان شنیده بودم که دختر و پسرهای جوان را بازخواست میکنند اما هنوز ندیده بودم.ما که غریبه نبودیم.ترسی هم نداشتیم.دلشوره اینکه دیر بخانه میرسیم هم نداشتیم.رفته رفته اتومبیلها پیش رفتند و نوبت بما رسید.مامور بسیار جوانی با حالت مشکوک نگاهی به ما انداخت و به چند مامور که چند قدم پایین تر ایستاده بودند اشاره کرد که مانع عبور ما شوند.مسعود چهره اش درهم رفت با اکراه در گوشه ای که ماموران نشان داده بودند توقف کرد.مامور دیگری که سن وسال مسعود را داشت بما نزدیک شد.از پنجره ما را برانداز کرد و پرسید:شما با هم چه نسبتی دارید؟
مسعود با دلخوری گفت:باید بگیم؟
مامور گفت:حتما.
مسعود نگاهی بمن انداخت و کمی مکث کرد.من گفتم :آقا ما خواهر و برادریم.
مامور با لبخندی تمسخر آمیز و لحنی ناباورانه گفت:خواهر و برادر؟این وقت شب؟دربند؟ما هم باور کنیم؟
مسعود گفت:میل خودتونه میخواین باور کنین میخواین نکنین.
مامور چهره اش درهم رفت.انتظار نداشت چنین جوابی بشنود.نگاهی خشم الود به من و مسعود انداخت.مردی سی و یکی دو ساله را صدا زد:حاج آقا حاج اقا!حاج آقا کنار ما آمد.مامور گفت:به حق چیزای نشنیده میگن خواهر و برادرن.
حاج اقا که سعی میکرد نشان دهد با تجربه است پرسید:خواهر و برادرین؟کجا بودین این وقت شب؟
مسعود گفت:بابا دست بردارین چرا سماجت میکنین؟اصلا چرا بیاد بما شک کنین؟بالاخره کار داشتیم.رفته بودیم بگردیم.
حاج آقا گفت:اگه میگفتین نامزدین یا دوست هستین و دروغ نمیگفتین بهتر نبود؟
گفتم:دروغ نگفتم.
مسعود کمی تندی کرد.مامورها به او دستور دادند از اتومبیل پیاده شودمسعود قصد داشت سرپیچی کند.از او خواهش کردم خونسرد

آخر ص 460

R A H A
07-03-2011, 03:51 PM
باشد. پیاده شدو به علامت اعتراض در را محکم به هم زد . چند قدمی او را دور کردند. حاج اقا گفت: مثل اینکه رفیقت خیلی سرش داغه؟
گفتم: او رفیق من نیس. برادرمه آقا، سرش داغه یعنی چی؟
از من کارت شناسایی خواست. کارت هواپیمایی رو به او دادم. با چراغ قوه مشخصات مرا مرور کرد. سپس سراغ او رفت. ناگهان صدای مسعود بلند شد: بابا ول کنین. بذارین به کارمون برسیم.
حاج آقا گفت: ما هم داریم به کارمون می رسیم.
دلم شور افتاد. خواستم پیاده شوم. مامور جوانی که به نظر می رسید سرباز است مانع شد. آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند گفت: راست اش رو می گفتین بهتر بود.
گفتم: راست میگم. والله برادر و خواهریم.
حاج اقا به من اشاره کرد که پیاده شدم. در حالی که کارت شناسایی من و گواهی نامه مسعود را نگاه می کرد گویی کشف بزرگی کرده باشد گفت: عجب خواهر برادری. فامیل اقا مسعود ناصری فامیل شما پورحسینی. نام پدر پسره عباس، نام پدر شما سیاوش. حالا باور کنیم که شما برادر و وخواهرین.چرا دروغ؟
مسعود هر لحظه عصبانی تر می شد. پشت سر هم سر تکان می داد. ناگهان از حالت عصبی بیرون آمد و قاه قاه خندید و گفت: باشه، اصلا هر چی شما فکر می کنین درسته. ما در اختیارتون هستیم.
حاج اقا از خنده مسعود ناراحت شد و گفت: باید هم به ریش ما بخندین؟ از خواب و زندگیمون زدیم مواظب ناموس مردم هستیم، حالا تو یه الف بچه به ما می خندی؟
مسعود، که سعی می کرد خودش را کنترل کند، به مامور جوان اشاره کرد و گفت: اینا که بچه ترن، حاج آقا! حالا باید چکار کنیم؟ بریم زندون یا شلاق بخوریم.
حاج آقا گفت: جو سازی هم که خوب بلدی. بالاخره معلوم می شه.
دو نفر را صدا زد که ما را به کمیته ببرند. وقتی دیدم قضیه بغرنج می شود گفتم: حاج اقاف این کارا به خاطر چیه؟ قسم می خورم که خواهر و برادریم. باور ندارین؟
حاج آقا گفت: گفتم معلوم می شه. اگر نبودین که نیستین چی؟
به دستور او اتومبیل ما را گشتند. حتی مسعود را بازرسی بدنی کردند. سپس حاج اقا دستور داد دو مامور که هر دو سرباز بودند عقب اتومبیل ما بنشینند و به مسعود گفت حرکت کند. خود حاج اقا هم که گویی دو چریک پارتیزان را به دام انداخته بود، موتور سایه به سایه ما حرکت می کرد. یکی از سربازا که دلش به حال ما سوخته بود گفت: خلافکار زیاد شده. همین دیشب از دختر و پسری که ادعا می کردن نامزد اسلحه گرفتیم. منافق بودن. یه کلمه از حاجی معذرت می خواستین. چرا گفتین خواهر و برادرین؟
مسعود گفت: تو هم باور نمی کنی؟
سرباز گفت: چی بگم واله؟ اگه دست من بود که کاری به کارتون نداشتم. بالاخره من هم جوونم، دل دارم.
مسعود همچنان عصبانی بود. او را به خونسردی دعوت کردم. به کمیته ای که در یکی از خیابان های فرعی شمیران بود هدایت شدیم. دم در ورودی باز ما را بازرسی بدنی کردند. اول حاج اقا داخل اتاقی شد که گویا مربوط به مسول کمیته بود. بعد ما را احضار کردند. مرد میان سالی، که ریش بلندی داشت، پشت میز نشسته بود. حاج اقا با ناباوری و لحنی تمسخرآمیز گفت: مشکوکن حاج اقا. می گن خواهر و برادرن.
کارت شناسایی من و گواهی نامه مسعود را روی میز گذاشت و ادامه داد: در صورتی که نام پدرشون و فامیلشون فرق داره. مرد میانسال نگاهی به کارت و گواهینامه کرد و سرش را بالا گرفت و گفت: حاجی به خاطر این شما رو اینجا آورده که دروغ گفتین و گرنه چیز مهمی نبوده. بالاخره جوونین.
مسعود گفت: دروغ نگفتیم.
حاج اقا از روی صندلی بلند شد به ما نزدیک شد. پوزخندی زد و گفت: حالا چرا سماجت می کنی؟ آقا پسر هم داد و فریاد راه انداخته. چرا صداتو بلند می کنی پسر؟
مسعو گفت: برای اینکه باور نمی کردن. الکی گیر داده بودن.
حاج آقا پشت میزش نشست و گفت: ببین پسر. اگه راستش رو بگی. بگی نامزدیم همدیگه رو دوست داریم. می خوایم با هم ازدواج کنیم. همین الان می گم برین. چرا دروغ می گی؟ چرا اصرار دارین ثابت کنین که ما باور کنیم؟ نترسین پدر و مادرتونو خبر نمی کنیم.
مسعود شماره پدرش را به حاج اقا داد و گفت: همین الان زنگ بزنین، آقای ناصری پدر منه. از اون بپرسین که پسرتو با دختری به نام رها پورحسینی دستگیر کردیم. تا ده دقیقه دیگه خودشو می رسونه با صد تا شاهد. حتما با هم باور نمی کنین.
حاج اقا وا رفت. دستش به سمت گوشی تلفن رفت. بار دیگر کارت من و گواهینامه مسعود خیره شد. با لحنی ملایم گفت: نام پدرتون که یکی نیس.
گفتم: از پدر جدا هستیم سرکار.
حاج اقا تزدید داشت. بالاخره زنگ زد. خوشبختانه پدر مسعود ان قوت شب که ساعت از یک نیمه شب گذشته بود بیدار بود. صدایش را می شنیدم. حاج اقا گفت: آقا مسعود پسر شماست؟
عباس آقا با ناراحتی گفت: بله چی شده؟
حاج اقا گفت: چیزی نشده. بچه ها به او که با دختری به نام رها بوده مشکوک شدن. رها با اون چه نسبتی داره؟
کاملا می شنیدم که عباس آقا گفت: خواهر و برادرن. چی شده؟ نکنه تصادف کردن؟
حاج اقا گفت: نه با خودش صحبت کنین.
مسعود در حالی که خودش را می خورد گوشی را گرفت. بعد از سلام گفت: چیزی نشده. دو ساعته من و رها گیر دادن. هر چی قسم می خوریم، هر چی بگیم واله بااله ما خواهر و برادریم باورشون نمی شه. بنده خدا رها رو برده بودم دربند یه خورده دلش وا شه. داشتیم می رفتیم خونه.
بعد رو کرد به حاج اقا و گفت: باید چکار کنیم؟ ثابت شده یا پدرم بیاد اینجا؟
حاج اقا گفت: نه مرخصین.
مسعود به پدرش گفت: نه. بالاخره باور کردن.
گوشی را گذاشت. رو کرد به حاج اقا و گفت: دیدین ما دروغ نگفتیم؟
حاج اقا گفت: بفرمایین.
مسعود قصد جر و بحث داشت. او را به سمت در هل دادم که صحبت را کوتاه کند. همان کسی که کوچکترین تردیدی نداشت که ما دروغ گفتیم بیرون از اتاق رئیس منتظر نتیجه بود.
مسعود ول کن نبود. به او نزدیک شد و گفت: خیلی دلت می خواست ما خواهر و برادر نبودیم، نه؟
خلاصه نگذاشتم زیاد جر و بحث پیش بیاید. دم در خروجی مانع ما شدند. تلفنی از حاج اقا مجوز خروج ما را خواستند. مامو نگهبان گفت: بفرماین، آزادین.
مسعود نق نق کنان گفت: مگه زندانی بودیم که آزادیم؟
جوانکی که حالتی پرخاشگری رو به مسعود گفت: برو دیگه. پرویی نکن.
مسعود قصد جواب داشت . جلویش را گرفتم. بالاخره از در کمیته آمدیم بیرون و سوار شدیم. گفتم: با اینکه ما رو عصبانی کردن ولی جالب بود.
خلاصه نزدیک ساعت دو روبه روی آپارتمان رسیدیم. به محض توقف، چراغ طبقه پایین، یعنی خانه همان جناب سرهنگی که برای برادرزاده همسرش چندین بار از من خواستگاری کرده بودند، روشن شد. من بی توجه کلید را در قفل چرخاندم و داخل شدم. همسر سرهنگ در راهرو را باز کرد. نگاهش به من و مسعود مشکوک بود. بالاخره طاقت نیاورد و گفت: منتظر بودی مادر بستری شه تا دست این و اون رو بگیری و بیاری تو اپارتمان؟
مسعود هاج و واج مانده بود. گفتم: الان همه همسایه ها خوابن. فردا جواب شما رو می دم.
همسر سرهنگ با عصبانیت در را بست. مسعود گفت: امشب چقدر باعث دردسر شدم.
گفتم: نه چه دردسری؟ خب مردم چه می دونن که ما خواهر و برادریم؟
چنان خسته بودیم که زود خوابیدیم. صبح زود سرویس دنبال من آمد. مسعود هم سر کارش رفت. قرارمان بعد از ظهر توی بیمارستان بود.
وقتی به سمت رخت کن می رفتم تا اماده پرواز شوم پیمان سر راهم سبز شد. سلام کرد. دو سه هفته او را ندیده بودم. فقط فرصت بود که حال یکدیگر را بپرسیم و جویای حال مادرم شود. با خوشرویی از او تشکر کردم.
آن روز یک پرواز رفت و برگشت به شیراز داشتم. ساعت دو خودم را به بیمارستان رساندم. دیدم الهام خیلی خوشحال است. هنوز جویای احوال مادرم نشده بودم که گفت مادرش تا یکی دو ساعت دیگر به فروودگاه مهرآباد می رسد. با پرویز عازم فرودگاه بودند. من هم به اتاق مادرم رفتم. دراز کشیده بود و همچنان سرم به دست داشت. صورتش را بوسیدم و کنارش نشستم و گفتم: پس کی از این سرم لعنتی خلاص می شی، مامان؟
مادر گفت: دیگه خسته شدم. حالا که دکتر شنبه مرخصم می کنه.
از شب گذشته با مسعود بودم و از ماموران کمیته حرف می زدم که مسعود از را رسید. مادرم او را در اغوش گرفت و گفت: هنوز باورم نمی شه که تو پیش منی.
تا ساعت پنج از هر دری صحبت کردیم. مسعود از نامزدش حرف زد. مادرم آرزویش این بود که مسعود را در لباس دامادی بیبیند.
ساعت پنج بیمارستان را ترک کردیم. به مسعود گفتم فردا پرواز ندارم و بهتر است سری به میدان اما حسین و خواربار فروشی آقا مهدی بزنیم. مسعود حرفی نداشت. روز بعد مرخصی گرفت. وقتی به میدان اما حسین رسیدیم مسعود اتومبیلش را در کوچه ای باریک پارک کرد.نزدیک به هفده سال از روزی که با مادرم به فروشگاه حاج مهدی رفته بودیم، گذشته بود. چهره او را در ذهنم داشتم، اما فراموش کرده بودم خواربارفروشی او کدام سمت میدان است. دوبار با مسعود میدان را دور زدیم. اثری از انچه به خاطر داشتم پیدا نکردیم. مسعود پیشنهاد کرد از خواربارفروشی ها سراغ حاج مهدی را بگیریم. یکی دو نفر اظهار بی اطلاعی کردند. پیرمردی که سوپر بزرگی داشت و پشت میزش مشغول حسابرسی با ماشین حساب بود تا نام حاج مهدی را شنید ماشین حساب را کنار گذاشت و با تعجب پرسید: حاج مهدی لولاگر؟
گفتم: بله. همون که خواربار فروشی داره. با حاج رحیم پورحسینی شریک بوده.
پسرمرد چند لحظه سکوت کرد و گفت: خدا بیامرزتش. همون اوایل جنگ خودش و پسرش شهید شدن.
آه از نهادم بلند شد. چون هیچ سرنخی دیگری نداشتیم. من و مسعود به فکر فرو رفتیم. حالت من طوری بود که پیرمرد به گمان اینکه من یکی از بستگان حاج مهدی هستم گفت: تعجب می کنم، قوم و خویش شما بوه چه طور نشنیدین که شهید شده؟
مسعود گفت: نه قوم و خویش ما نبوده. اومده بودیم سراغ کسی دیگه ای رو از ان بگیریم.
پیرمرد گفت: چه کمکی از من برمیاد؟
گفتم: نمی دونم. شاید حاج رحیم رو می شناختین؟
پیرمرد گفت: بله خدا بیامرزتش. با حاج مهدی شریک بودن. تو این راسته از قدیمی ها فقط من موندم. حالا چی شده؟ خب کارتون رو بگین، شاید از من کاری بربیاد؟
مسعود گفت: ما دنبال پسرای حاج رحیم هستیم، بخصوص سیاوش.
پیرمرد به ذهنش آورد. سری تکان داد و گفت: بچه ها حاج رحیم از همون جوونی رفتن خارج. اسمشون یادم نیس. بعد از مرگ اون هم دیگه خبری ندارم، اما می دونم یکی از پسراش دکتره.
گفتم: نشانی بستگان حاج رحیم یا حاج مهدی رو ندارین؟
گفت: نه، ولی پسرم با پسر بزرگ حاج مهدی اشناست.
مسعود گفت: اگه نشانی پسر حاج مهدی رو داشته باشه شاید مشکل ما حل بشه.
پسرمرد به فکر فرو رفت.
گفتم: کی می توینم پسر شما رو ببینیم؟
پیرمرد گفت: طرفای میدان ارژانتین سوپر داره. حول و حوش خیابان الوند. امیدوارم کارتون رو راه بندازه. اسمش مصطفی است.
از او تشکر کردیم و حدود یک ساعت بعد در میدان ارژانتین بودیم. سوپر الوند را پیدا کردیم. جوانی سی و یک ساله مشغول سر و کله زدن با زنی بود که اعتراض می کرد چرا شیر زود تموم شده. مشتری با اوقات تلخی سوپر را ترک کرد. جوان رو به ما کرد و پرسید چه می خواهیم.
بعد از سلام گفتم: میدان اما حسین بودیم. پی نشانی کسی می گردیم. با آقا مصطفی کار داریم.
گفت خودش است. هول شده بودیم یا به قولی دستپاچه.
مسعود پرسید: شما پسر اقا مهدی همون رو که سالها پیش تو میدان امام حسین خوارباررفروشی داشت می شناسین؟
اقا مصطفی لحظه ای سکوت کرد و پرسید: شما؟!
من گفتم: نشانی کسی را می داند که برای ما مهم است.
تردید داشت، اما شکی نبود که پسر اقا مهدی را می شناسد. مسعود گفت: به ما شک نکنید.
بعد هم به من اشاره کرد و ادامه داد: ایشون نوه حاج رحیم هستند که شریحاج مهدی بودن. مدتی است از بستگانش خبر نداره. فقط نشانی یکی از خویشان حاج رحیم را می خواهیم. نه طلب داریم و نه خدای نکرده قصد دردسر. پدرتون ما رو پیش شما فرستاده. حتی گفت که اقا مهدی و یکی از پسرانش شهید شدن. حاج رحیم رو هم می شناخت. اما نشانی از قوم وخویشای اون نداشت.
اقا مصطفی از ما خوسا چند لحظه صبر کنیم. بعد سراغ تلفن و شماره ای گرفت و گفت: سلام حاج رسول...
بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دو نفر اینجا هستن. با شما کار دارن. گوشی دستت باشه.
آقا مصطفی گوشی را به مسعود داد. مسعود نگاهی به من انداخت. نمی دانست چه بگوید. بالاخره بعد از معذرت خواهی از اینکه مزاحم شده گفت: تلفنی مشکله، اما نشونی یکی از بستگان حاج رحیم شریک پدر خدا بیاورزتون مشکل من و خواهرمو حل می کنه، اگه لطف کنین...
بعد از مکالمه تلفنی در این باره که چی شده و شما چه نسبتی یا اشنایی با حاج رحیم و پسر و دخترانش دارید، بالاخره نشانی خانه اش را که در سعادت اباد بود به مسعود داد. قرار گذاشتیم ساعت شش بعدازظهر به خانه او برویم. بعد از تشکر از اقا مصطفی سوپر او را ترک کردیم و گشتی در خیابانها زدیم. بیشتر در این فکر بودیم که اگر با عمه، عمو یا یکی از بستگان پدرم یا خود پدرم روبه رو شویم چه بگوییم.
بعد از نهار به بیمارستان رفتیم. به محض روبه رو شدن با الهام از دیدن حالت غصه دار او دلم پایین ریخت. سعی می کرد خودش را عادی نشان بدهد، اما به قول معروف رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. لبخند او و احوالپرسیش طور دیگری بود. پی به غم ته نگاهش بردم و پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ به من خیره شد. اب دهان خشک شده اش را قورت داد. تلفن زنگ زد. او به سمت تلفن رفت. من و مسعود سراسیمه به اتاق مادرم رفتیم. وای خدای من. گویی در حالت بیهوشی بود. اکسیژن به او وصل کرده بودند. به سختی نفس می کشید. به زور چشمانش را باز کرد. چیزی نمانده بود از شدت ناراحتی فریاد بکشم. پرسیدم: چی شده مامان؟ تو که حالت خوب شده بود.مگر دکتر نگفته بود شنبه مرخص می شی؟
پرستاری که کاملا مرا می شناخت، و به اسم کوچک صدایم می کرد گفت: چیزی نیست. دیروز حالش به هم خورد.دکتر شاه محمدی داره با دکتر صحبت می کنه.
مادر سعی می کرد من و سمعود را نگراننکند. پرستار یکی دو تا امپول در سرم او تزریق کرد. طولی نکشید که مادرم به خوابی عمیق فرو رفت. سراسیمه به بخش برگشتم، چهره الهام درهم بود. من و مسعود را به اتاق پزشکان برد. می خواس حرفی بزند، اما نمی توانست. گفتم: مثل اینکه مریضی مامان فقط سینه پهلو نیست، خاله الهام. تو رو خدا بگو چی شده. راستشو بگو.
الهام سعی می کرد اشک چشمانش را مخفی کند. در یک ان گویی همه چیز به نظرم سیاه شد. مسعود سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. نای حرف زدن نداشت. حالت الهام و یکی دو پزشک دیگر گویای ان بود که بیماری مادرم لاعلاج است. دیگر گریه امانم نداد. الهام سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت باید به خدا توکل کرد. مسعود سرش را بین دستانش گرفته بود مانند کودکان مادر گم کرده زارزار می گریست. با بغض و گریه به الهام گفتم: یعنی مادرم زنده نمی مونه؟
الهام سکوت کرد. یکی از پزشکان گفت: اگه خدا بخواد چرا.
من نمی تونم حالت خودم و مسعود را در ان لحظات توصیف کنم. ارام و قرار نداشتم. محیط بیمارستان طوری نبود که شیون کنم. سرم را به دیوار کوبیدم. پرویز که در بخش دیگر بود از راه رسید. او هم همه چیز را می دانست. برای آرام کردن من و مسعود گفت: چرا گریه می کنین؟ هنوز صددر صد معلوم نیس. شاید ازمایشگاه اسیب شناسی اشتباه کرده باشه، باید با چند پزشک متخصص دیگه مشورت کنیم. از این اشتباهها زیاد شده.
با چشمانی پر از اشک به پرویز نگاه کردم. با درماندگی هرچه تمام تر گفتم: حال مامانم خیلی بده. اگه اونو از دست بدم...نه، نه، وای که چه خاکی به سرم بریزم؟
آن روز بدترین روز زندگیم بود. من و مسعود کنار تخت مادر نشستیم و اشک ریختیم و دست به دعا برداشتیم. مسعود به شانس بدش لعنت می فرستاد که چرا باید حالا که مادرش را پیدا کرده او را در حال مرگ..........

تا صفحه 370

R A H A
07-03-2011, 03:51 PM
ببینید با اینکه شک نداشتم پرویز بخاطر دلداری ما گفته که شاید اشتباه شده باشد اما کورسوی امیدی در دل داشتم.دکتر صادقی پزشک معالج مادرم به اتفاق پرستاری که پرونده اش را در دست داشت داخل اتاق شد.از رنگ پریده من و مسعود و چشمان اشک آلودمان پی برد که چیزی بر ما پوشیده نیست.در حالیکه اشکم سرازیر بود پرسیدم:آقای دکتر یعنی...؟
دکتر به علامت اینکه ساکت باشم انگشتش را به بینیش نزدیک کرد و با اشاره به مادرم گفت:هیس هیس!
سپس به اتفاق از اتاق بیرون آمدیم.او گفت:ما سعی خودمان را کردیم.بقیه اش با خداس.
جمله اش بوی مرگ میداد.دیگر تردیدی نداشتم اما چگونه میتوانستم باور کنم کسی که از جانم عزیزتر است در بستر مرگ باشد.نگرانی مسعود کمتر از من نبود.ساعت 3 رفته رفته مادرم چشمانش را باز کرد.گویی خودش هم پی برده بود سری به علامت تاسف تکان داد.ظاهرا لبخند زدم و گفتم:چیزی نیس مامان دکتر گفته خوب میشی.او نگاهی به مسعود کرد.مسعود جلو آمد.صورتش را بوسید و دلداریش داد.مادر با صدای خفه گفت:من ناراحت شما هستم که برای من نگرانین وگرنه عمر که دست من و شما و دکتر نیس.هر چی خدا بخواد همون میشه.باور کن رها من زنده میمونم.چیزیم نیس باید عروسی پسرمو ببینم.با اینکه درد داشت و به سختی نفس میکشید روحیه اش خوب بود الهام میگفت در این مدت خیلی سعی کرده با خود کنار بیاید و خودش را نبازد اما از دیروز توانش را از دست داده.
تا این حد میفهمیدم که دکتر صادقی پزشک متخصص او پی برده که حتی شیمی درمانی هم فایده ای ندارد و فقط معجزه و اراده خداوند میتواند سلامتی مادرم را به او برگرداند.
ساعت 6 با حاج رسول پسر حاج مهدی وعده داشتیم.باید برای پیدا کردن پدرم بیشتر تلاش میکردم تا لااقل روزهای آخر مادرم او را ببیند او را بخدا سپردم و خداحافظی کردم اما با حالتی بیمارستان را ترک کردم که فقط خدا میداند.
بیرون از بیمارستان من و مسعود خیلی گریه کردیم و جالب اینکه گاهی هم یکدیگر را دلداری میدادیم و میگفتیم هرکس سرنوشتی دارد.با دلی پر از غم و حالتی مشوش و چشمانی گریان با حاج رسول که چهل و دو سه سال داشت روبرو شدیم.خودش و خانمش و دخترش به گرمی از من و مسعود استقبال کردند.میگفتند خدا بد نیاورده باشد چی شده؟شما با خانواده پور حسینی چه نسبتی دارید؟
از تصاویر ائمه و آیه های قرآن که بدر و دیوار نصب شده بود و محاسن بلند حاج رسول و حجاب همسر و دخترش پی بردیم که مومن هستند.عکس پدر و برادر شهیدش بیش از بقیه تصاویر جلب توجه میکرد.به حال زندگی پرماجرای مادرم را که چگونه با سیاوش پسر حاج رحیم اشنا شدند و یکدیگر را دوست داشتند تا شوهر کردنش و طلاق و برقرار شدن مجدد رابطه و عقد موقت در لواسان و حامله شدن مادرم و نامه پدرم و اینکه هرگز خبری از او نداشتم تا اکنون که مادرم به بیماری لاعلاج گرفتار شده همه را به اختصار برای حاج رسول و همسرش که سراپا گوش بودند شرح دادم و از او نشانی پدرم یا یکی از بستگان او را خواستم.
او و همسرش چنان تحت تاثیر قرار گرفته بودند که با من و مسعود همدردی کردند.حاج رسول گفت:والله یادمه سیاوش حدود بیست و دو سه سال پیش با زن و بچه ش که گویا یه پسر کوچک بود رفت آلمان و مثل اینکه از المان هم رفتن انگلیس.میدونم تو لندن شرکت داره.فقط وقتی خدا بیامرز حاج رحیم باباش به رحمت خدا رفت چند روز اومد و برگشت.بعد از انقلاب هم داداشش آقا سیروس و دو تا خوارهش و حتی عمه و خاله هاش رفتن.اگه کس و کاری هم داشته باشه من با اونا رفت و اومدی ندارم.اصلا نمیشناسمشون پدرشون با پدر من شریک بودن.اومد و رفت خانوادگی نداشتیم.آخه به زن حاجی یعنی در واقع مادر سیاوش پدرت گویا ارث زیادی رسیده بود.زندگیشون با گذشته خیلی فرق کرد.من ده دوازده سالم بود که از جوادیه اومدن بالای شهر.بچه ها با راهنمایی مادره که به قول امروزیها موندش بالا بود به درس و تحصیل ادامه دادن.
گفتم:به اینها کاری ندارم فقط نشونی پدرم برام خیلی مهمه.
حاج رسول گفت:منکه نمیدونم اما قول میدم برات پیدا کنم.سیاوش با داداشم همسن و سال بود.خیلی هم رفیق بودن.از اون گذشته اون میتونه آدرس باباتو پیدا کنه.فقط میدونم مدتی آلمان بود بعد رفت انگلیس کار و بارش هم گرفت.شرکت داره نمیدونم یا کارخونه دایر کرده از این چیزا.
گفتم:برادرتون کجاس؟میتونم برم سراغ اون؟
گفت:نه.خبرت میکنم.اون بیشتر ماموریته.اگه بهش زنگ هم بزنم فایده ای نداره.وقتی اومد خودتون با اون روبرو بشین بهتره.پی بردم که برادر حاج رسول یک مقام مهم دولتی دارد که حتی برادرش نمیتواند با او راحت باشد.شماره تلفنم را دادم پرسیدم:اگه منهم گاهی زنگ بزنم عیب نداره؟
گفت:نه هفته دیگه داداش میاد حتما زنگ بزن.
شماره تلفن مرا یادداشت کرد و منهم شماره آنها را در دفترم نوشتم و خداحافظی کردیم.
مادرم روزبروز حالش بدتر میشد و من و مسعود و الهام امیدمان قطع شده بود.قادر نیستم بگویم روز و شب بمن و مسعود که هرگز تنهایم نمیگذاشت چه گذشت.یکی دو بار هم پدرش به ملاقات مادرم آمده بود.مسعود میگفت برای اولین بار شاهد گریه پدرش آنهم به آن شکل بوده.آنروز مسعود با زیبا نامزدش قرار داشت.با اینکه حوصله نداشتم اما مشتاق دیدن او بودم.به اتفاق سراغ او رفتیم.بنظرم دختر خوب و باوقاری آمد.قصه پرماجرای مسعود و مرا و اینکه مادرم بیمار است میدانست.حالش را پرسید .تشکر کردم احساس مسعود و زیبا را نسبت بهم میفهمیدم اما افسوس که مسعود غم مادر را داشت و پرده ای روی شوق و ذوقش کشیده شده بود.یکی دو بار هم مسعود زیبا را به ملاقات مادر برده بود.
خلاصه از یکسو غم مادرم را داشتم و از سوی دیگر در انتظار بودم که هر چه زودتر نشانی از پدرم بدست آورم.هر شب بخانه حاج رسول زنگ میزدم.مادرم را هم در جریان گذاشته بودم.میگفت آرزویش اینست که پدرم را ببیند.با اینکه پی برده بود که سرطان سراسر ریه اش را تراشدیه اما روحیه اش خوب بود گاهی که مسکن قوی به او تزریق میکردند بزور و با صدای خفه چند جمله ای صحبت میکرد.از غذا افتاده بود و روزبروز ضعیفتر میشد.من و مسعود وقتی بیمارستان را ترک میکردیم غیر از گریه کردن و غصه خوردن و دعا کاری از دستمان بر نمی امد.چون مسئولان و همکارانم موقعیت مرا میدانستند بجای من پرواز میکردند و من در هفته فقط دو سه روز آنهم رفت و برگشت پرواز داشتم.پیمان هم رفته رفته خودش را بار دیگر بمن نزدیک کرد.چنان احساس تنهایی و درماندگی میکردم که وجود او بی تاثیر نبود.راستش گوشه قلبم جا باز کرده بود و هر زمان در هر موقعیتی میدیدمش بی اختیار ضربان قلبم شدت میگرفت.کم کم پایش به بیمارستان باز شد.با مسعود اشنایش کردم و گفتم:برادرم را پیدا کردم.حالا دنبال پدرم میگردم اما افسوس که مادرم را دارم از دست میدهم .آنروز گریه پیمان برایم جالب بود.برای مادر کسی گریه میکرد که دوستش داشت.از روزیکه با حاج رسول صحبت کرده بودیم نزدیک به 20 روز گذشته بود.20 روزیکه برای من 20 سال گذشت.بالاخره در پی تماسهای مکرر نشانی پدرم را که ساکن لندن محله کنزینگتون خیابان تالگارت شماره 104 بود بما داد عجیب اینکه نام سرکت پدرم سوالو بمعنی پرستو بود.معلوم بود که مادرم را از یاد نبرده واینکه از او یادی نکرده حتما دلیلی داشته.متاسفانه شماره تلفن پدرم را نداشتند.شب در خانه الهام در حالیکه مسعود هم بود و همگی ماتم گرفته بودیم مشورت کردیم که چگونه نامه ای برای پدرم ارسال کنیم که هر چه زودتر خودش را به تهران برساند.فکری بخاطرم رسید.بهترین راه این بود که از طریق مهماندارانی که به لندن پرواز میکنند پدرم را در جریان بگذارم.الهام گفت کپی دفترچه خاطرات مادرت را برایش بفرست.همگی توافق کردیم.شب که من و مسعود بخانه برگشتیم به کمک یکدیگر دو نامه برای پدرم نوشتم.
سلام
نمیخواهم بگویم من چه کسی هستم.بعد از مطالعه خاطرات پرستو دختریکه از اوان جوانی دوستش داشتی و داری چرا که نام او را روی شرکتت گذاشتی همه چیز دستگیرت میشود.

رها
76/6/1

این چند سطر را در اولین صفحه کتابچه سنجاق کردم و نامه ای دیگر به این مضمون نوشتم:
حال که مرا شناختی سلام گرم مرا بپذیر .پدر عزیزم پدری که هنوز ندیدمت و هرگز نمیدانستی دختری مثل من داری اما هر کس پرستویی را که تو روزی دوستش داشتی و داری از نزدیک دیده میگوید چنان شبیه او هستم که در وهله نخست گمان میبرد که پرستو هرگز پیر نشده.
پدر عزیزم به دشواری نشانی شما را بدست آوردم.شکل و شمایل هم مهم نیست مهم اینست که بعد از مطالعه خاطرات مادرم به دخترت و او که اکنون در بستری بیماری افتاده و هر دو برای دیدمن لحظه شماری میکنند چه احساسی داری آیا بی تفاوت کتابچه را به گوشه ای پرت میکنی؟آیاد باد خاطرات گذشته می افتی؟روزهایی که با مادرم به باغ لواسان میرفتید.
ایا سراغ ما می آیی تا مادرم در واپسین روزهای زندگیش تو را ببیند؟ایا چنان مشتاق هستی که برای معالجه او را به لندن ببری؟
اصلا قادر نیستم پیش بینی کنم چه میکنی و چه میشود از طرف دیگر چون همسر و فرزند داری هرگز من و مادرم راضی نیستیم بخاطر ما زندگیت بهم بریزد.
پدرم متاسفانه با خوشبختانه پسر نیستم که مانند هنرپیشه های بعضی از فیلمهای فارسی قبل از انقلاب بگویم پدری که مادرم را در بدترین شرایط رها کرد و رفت پدر من نیست.چه بخواهم و چه نخواهم خون شما در رگهایم جاری است و نام شما در شناسنامه ام قید شده است.
خاطرات مادرم گواهی میدهند که هنوز که هنوز است شما را دوست دارد و با خاطرات شیرین همان دو سال زندگی پنهانی با شما زندگی کرده.شک ندارم اگر میدانستید او بچه ای از شما در شکم دارد هرگز رهایش نمیکردید یا لااقل قضیه با اینکه هست تفاوت میکرد.
او بخاطر حفظ آبروی شما دم فرو بست.تا یکی دو ماه پیش حتی من نمیدانستم پدرم کیست و هویتم چیست.
پدر عزیزم
مادر اکنون بیمار و در بیمارستان فیروگر بستری است.شاید با دیدن شما معجزه شود و عشق باعث بهبودی او گردد.شماره تلفن خود را در زیر نوشته منتظر جواب هستم.
دخترت رها 76/6/1

نامه دوم را به آخرین برگ الصاق کردم و روز بعد با اینکه استراحت داشتم به فرودگاه رفتم.خوشبختانه همان روز نوبت پرواز لندن بود.به کمک بهناز سراغ اکبر بیگدلی یکی ازمهمانداران مرد که پرواز خارجی داشت رفتم.وقتی قضیه را برایش شرح دادم با کمال میل قبول کرد دفترچه را که در پاکتی سربسته بود به هر نحو و هر چقدر مشکل به پدرم برساند.میگفت محله کنزینگتون را کاملا میشناسد و حتی بمن اطمینان داد که خواهرزاده اش سالها ساکن لندن است و پیدا کردن نشانی پدرم برایش کار مشکلی نیست.هیچ چیز نمیتوانست تا این حد مرا خوشحال کند.فقط از او خواهش کردم نامی از من نبرد و بگوید کتابچه را یکی از دوستانش به نام محمد اسدی برایش فرستاده.
آقای بیگدلی مرا خیلی خوشحال کرد.تا ساعت یک که پرواز داشت در فرودگاه ماندم و بعد بخانه برگشتم.به شرکت مسعود زنگ زدم که فردا یا پس فردا کتابچه بدست پدرم میرسد و بیاد منتظر عکس العمل او باشیم.همسایه ها همه میدانستند مادرم بیمار است.جویای سلامتی او شدند.همسر سرهنگ که روزهای نخست بمن مشکوک شده بود و میپنداشت که مسعود غریبه است پی به اشتباه خود برده بود و معذرت خواست و هنوز درصدد بود که توجه مرا نسبت به برادرزاده اش جلب کند.میگفت هرکاری از دستشان بر می آید کوتاهی نمیکنند.چون از شب گذشته چیزی نخورده بودم گلویم خشک شده بود.با چای و مقداری بیسکویت و شیرینی دهانم را که از تلخی به قول معروف مانند زهرمار شده بود تازه کردم.دلم نمیخواست به بیمارستان بروم و مادرم را با آن حال نزار ببینم برای اینکه کمتر غصه بخورم سراغ یادداشتهای پراکنده مادرم رفتم از بین آنهمه اشعار و جملات پر معنی این شعر تا مغز استخوانم را سوزاند
یک روز در این دایره از ما خبری نیست
زیر قافله رفته نشان و اثری نیست
تا لذت پرواز پرستو نکند فاش
در دشت رهایی خبر از بال و پری نیست
اشکم روی دفترچه میچکید .رفته رفته به هق هق افتادم و تا میتوانستم گریه کردم و در همان حال سر به اسمان بردم و از خدا خواستم مادرم را شفا دهد.
چه بگویم نمیدانم.بعد از ظهر آنروز به بیمارستان رفتم.برخلاف انتظار مادرم روی تخت نشسته بود و بنظرمیرسید حالش خیلی بهتر است.خیلی خوشحال شدم .دستانم را دور گردنش انداختم.صورتش را که پوست و استخوان شده بود بوسیدم و گفتم:داری خوب میشی مامان خدا را شکر خدا را شکر.
وقتی گفتم برای پدرم نامه نوشتم و کپی دفترچه خاطراتش را برای او فرستادم و امکان دارد تا فردا به او برسد و احتمال دارد به تهران بیاید برق خوشحالی را در چشمانش دیدم.آهی کشید و گفت:همین که تو رو به اون بسپارم خیالم راحت میشه.
انگار نه انگار که او بیمار است و کاری از پزشکان بر نمی اید.گفتم:چرا منو به اون بسپاری؟شاید همگی با هم بریم لندن.مگه از من سیر شدی مامان؟مادرم سری تکان داد و گفت:عجب دنیای بی وفایی...
آهی کشید و اشاره کرد پشتی تختش را بخوابانم.آنچه گفت انجام دادم.در حالیکه دراز کشیده بود پرسید:کی دفترچه رو برای سیاوش فرستادی؟
گفتم:دیروز یکی از همکارانم که پرواز لندن داشت.دفترچه رو برد.میدونی اسم شرکت خودشو تو لندن چی گذاشته؟شاید باور نکنی سوالو یعنی پرستو.
مادرم نیم خیز شد.چشمانش برق زد و گفت:یعنی اونهم منو فراموش نکرده؟
گفتم:اگه فراموشت کرده بود اشم شرکتشو پرستو نمیذاشت.این همه اسم اسم پرستو روی یه شرکت؟همه اینا علامت اینه که همیشه شما رو بخاطر داشته حالا چرا یادی از شما نکرده حتما معذوریت داشته.
اگر بگویم مادرم فراموش کرده بود که درد دارد و بیمار و ضعیف و رنجور است سخن به دروغ نگفته ام حتی پرستاران تعجب کرده بودند.در حالیکه مشغول گفتگو بودم مادر الهام برای چندمین بار به دیدن مادرم آمد و وقتی او را سرحال دید بی اندازه خوشحال شد.الهام هم تعجب کرده بود.طولی نکشید که سر و کله مسعود هم پیدا شد.از اینکه میدید مادر میخندد خوشحال شد.مانند همیشه صورت یکدیگر را بوسیدند.با اینکه دلواپس بودم از آنروز کمی خوشحال شدیم وامیدی در دلمان جرقه زد.مادر الهام میگفت شک ندارد که مادرم شفا پیدا میکند.تا ساعت 5 بعدازظهر در بیمارستان بودیم.البته زودتر از ما الهام و مادرش بیمارستان را ترک کرده بودند.هنگامیکه از بیمارستان خارج میشدیم با پیمان در راه پله ها سینه به سینه شدیم.جویای حال مادرم شد تشکر کردم.قصد او دیدن من و ابراز محبت بود و اینکه ثابت کند دوستم دارم .چون مادرم بر اثر داروهای خواب آور بیحال شده بود سراغ او نرفت.به اتفاق برگشتیم چنان احساس غربت و تنهایی و دلتنگی میکردم که دلم میخواست با پیمان باشم.به مسعود گفتم با زیبا تماس بگیرد و اگر امکانش باشد همگی با هم باشیم.بعد از چند لحظه مسعود گفت:اگر من از او دعوت کنم مادرم راحت تر رضایت میدهد.از تلفن عمومی بیمارستان با مادرم زیبا صحبت کردم.خودم را معرفی کردم و بعد از سلام و علیک و احوالپرسی سراغ زیبا را گرفتم.خواهش کردم اجازه بدهد زیبا شام را با من و مسعود باشد.بنده خدا حرفی نداشت.او هم جویای حال مادرم شد.گفتم غیر از دعا کاری از دستمان بر نمی آید.وقتی گوشی به زیبا رسید او را در جریان گذاشتم.وعده گذاشتیم سر ساعت او را سر کوچه شان سوار کنیم رنوی مسعود در کوچه پشت بیمارستان پارک کردیم و با پراید پیمان سراغ زیبا رفتیم.منتظر بود.من جلو کنار پیمان نشستم و با پراید پیمان سراغ زیبا رفتیم.منتظر بود من جلو کنار پیمان نشستم و زیبا و مسعود روی صندلی عقب نشستند.با اینکه قلب هر چهار نفرمان لبریز از عشق و دلدادگی بود اما افسوس که موجی از غم بخاطر بیماری مادرم روی سرمان سایه افکنده بود و انطور که باید سرخوش از باده عشق نبودیم.در عین حال وجود پیمان برای من و وجود

آخر ص 480

R A H A
07-03-2011, 03:52 PM
زیبا برای مسعود بی تاثیر نبود.
شام را در فرحزاد خوردیم. خودم را گول می زدم که مادرم خوب می شود تا بلکه کمی اسوده خاطر باشم. از مدتها پیش تنها شبی که توانستم تا حدودی با اشتها شام بخورم ان شب بود. پیمان که از همه ما بزرگتر بود و مطالعه بیشتری داشت برای اینکه به من و مسعود دلداری بدهد گفت زندگی بیش از سه برگ شناسنامه نیس. برگ اول تولد و نام که دست خودمان نیست. برگ دوم عشق و ازدواج و تولد نسل که به اراده ما بستگی دارد و برگ اخر مرگ که ان هم به اختیار ما نیست. پس همین صفحه که به ما مربوط است زندگی نام دارد. پس مسایلی که به ما ربطی ندارد و تا دنیا بوده همین بوده و هس غصه ندارد. هر چه سعی کردم نتوانستم جلوی اشکم را که به زور داشت از لابه لای مژه های روی صورتم می غلتید بگیرم، اما گریه و خنده را در هم آمیختیم. آنچه پیمان گفته بود تایید کردم وو گفتم: اما سرنوشت مادرم با بقیه متفاوته، اگه شوهرش پدر من یا پدر مسعود کنارش بودن، اگه اون همه رنج و مشقت نمی کشید، اگه...
پیمان میان حرفم امد و گفت: هر کس خیال می کنه سرگذشت اون و انچه بر اون گذشته مشکل تر بوده، اما نه. سراغ هر کسی بری بالاخره غمی داشته و داره. به عقیده من زندگی یعنی همین سرنوشتهای متفاوت. اگه همه زندگیها و سرنوشتها یکسان بودن مثل ماشین می شدیم، بدون احساس و عاطفه زندگی لذت نداشت. نگرانی و غم و اضطراب و ترس هست که اسودگی خاطر معنی و ممفهوم پیدا می کنه.
ان شب هم شبی بود. از یک سو قلب و روحم دلواپس مادرم بود و از سوی دیگر از اینکه پیمان را دوست داشتم و برادرم در کنارم بود و به زودی قرار بود با پدرم روبه رو شوم خوشحال بودم. از ده شب گذشته بود که مسعود و زیبا را به کوچه ای که اتومبیل او پارک شده بود رساندیم. پیمان مرا به اپارتمان فرمانیه رساند و هنگام خداحافظی برای چندمین بار مرا دعوت به بردباری کرد.
روز بعد پرواز داشتم. طبق برنامه اقای بیگدلی دو روز دیگر برمی گشت. ان روز به نظرم خیلی کندی گذشت. به محض اینکه با او رو به رو شدم از شدت هیجان ادب را از یاد برده و سلام نکرده با حالتی شتابزده پرسیدم: چی شد؟
آقای بیگدلی گفت که دوباره به سرکت سوالو مراجعه کرده و بالاخره کتابچه را به کسی داده که خودش را سیاوش پور حسینی معرفی کرده. چیزی نمانده بود از شدت خوشحالی به دست و پای اقای بیگدلی بوسه بزنم. شک نداشتم پدرم تلفنی با من نماس می گیرد، اگر شب نبود سری به مادرم که دوباره حالش وخیم شده بود می زدم. به خانه برگشتم مسعود قبل از من دم در منتظر بود. داخل اارتمان شدیم. در انتظار تلفن لحظه شماری می کردم. رفته رفته انتظار طولانی می شد و کم کم داشتم ناامید می شدم. بالاخره یکی از شبهای اوایل شهریور من و مسعود از هر دری مشغول صحبت بودیم و گاهی به نکاتی از یادداشتهای پراکنده مادرم اشاره می کردیم و در عین حال در انتظار تلفن بودیم، انتظار به سر آمد. چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود. با زنگ تلفن چنان با عجله خودم را به گوشی رساندم که ساختمان تکان خورد. تا گوشی را برداشتم و صدای مردی را شنیدم که می گفت: الو، خانم رها پورحسینی؟
بدون اینکه شک کنم گفتم: پدر، تو هستی؟
وای که چه حالی بودم. وقتی جواب مثبت داد، چند لحظه هر دو سکوت کردیم. سپس گریه بود. و بعد رفته رفته سلام و احوالپرسی. مسعود هیجان زده تر از من قدم می زد.پدر گفت: به افسانه بیشتر شبیه است، یعنی تو دختر من هستی؟
گفتم: بله، پدر. مادرم می گه قد بلند و تا حدودی ترکیب صورتم به شما رفته.
- پرستو چی شده؟
- تو بیمارستان بستریه.
هر چه سعی کردم گریه نکنم نتوانستم. پدرم گفت قصه او را دو سه بار خوانده. گفت که نمی دانسته بعد از رفتنش مادرم حامله شده. گفت ای کاش می دانستم و مقصر بوده. گفت: باید هم تو و پرستو منو سرزنش کنین و اگه امکان داره منو ببخشین.
گفتم: مادرم چشم انتظاره.
پدرم گفتک درصدد تشریفات اداری و گذرنامه و راست و ریس کردن کارهای شرکت است و هر چه زودتر خودش را به تهران می رساند.
گفتم: پدر عزیزم که هنوز شما رو ندیدم. دلم می خواد عجله کنین.
- عجله من بیشتره.
- از همسر و بچه هاتون بگین.
- کدام همسر؟ ده ساله از هم جدا شدیم. با پسرم که بیست و دو سال داره زندگی می کنم. در واقع شرکت منو اداره می کنه و مادرش که از اول جوانی مادر خدابیاورزم اون رو به من تحمیل کرد با دخترم در کاناداست. داستان من از داستان پرستو مفصل تره.
- مثل اینکه هنوز مادرم رو دوست دارین؟
- از کجا می دونی؟
- همین که اسم اون رو روی شرکتتون گذاشتین.
- بله. هیچ وقت فراموشش نکردم. حالا بگو حالش چطوره؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟
- بستریه. فقط امیدمون به خداست.
- مطمئن باش اون رو با خودم می یارم لندن. حاضرم هر چی دارم به پایش بریزم. تو بهترین بیمارستان بستری اش می کنم. فقط خودتون رو زود برسونید.
- سعی می کنم. هر شب به تو زنگ می زنم. همین ساعت چطوره؟
- خیلی خوبه. الان اینجا نزدیک یک نیمه شبه.
- ساعت نه و نیمه. تازه از شرکت برگشتم. سروش پسرم داره قصه پر درد و رنج پرستو رو می خونه و سرش رو تکون می ده...
خلاصه کلی حرف زدیم. بعد از تلفن پدرم گویی از سفری دور برگشته یا خواب دیده بودم. باورم نمی شد که با پدرم که ارزو داشتم روزی فقط بدانم کیست و کجاست و گفتگو کرده باشم. مسعود هم خوشحال بود. فردای ان شب حالتم با روزهای دیگر تفاوت داشت.
در انتظار پدری بودم که ندیده بودمش. بعد از پرواز جریان را به پیمان گفتم. به اتفاق به بیمارستان رفتیم. الهام را در جریان گذاشتم و گفتم به زودی پدرم به ایران می آید. مادرم در حالت عادی نبود. بی امان سرفه می کرد و از شدت تب هذیان می گفت.
گفتم: دیشب تلفنی با پدر حرف زدم.
خیلی سعی کرد متوجه شود چه می گویم. کمی به خودش امد. حتی پرسید: سیاوش چی گفت: گفت تو گفته در باغ لواسان منتظر منه؟ باغ لواسان؟ آن حاج آقا...؟
هذیان گفتن او خیلی مرا نگران کرده بود. اکسیژن در بینی داشت. در این مدت هرگز او را بدون سرم ندیده بودم. کاری از من برنمی آمد. دیگر اشکی هم در چشم نداشتم که گریه کنم. امیدم کاملا از او قطع شده بود و خودم را بدون مادر می پنداشتم. به زبان اسان است. جمله ای که بتوانم درونم را وصف کنم ندارم. کرخ شده و بی اراده بودم. مسعود هم که امکان نداشت هر روز به مادر سر نزد از راه رسید. حالت او هم کم از من نداشت، اما تفاوتش در این بود که بالاخره من همه سالهای عمرم را با مادرم زندگی کرده و در دامنش رشد کرده بودم و مسعود فقط چند خاطره مبهم از دوران کودکی اش را با مادر به خاطر داشت.
با پیمان خداحافظی کردم. به اتفاق مسعود عازم خانه شدیم. سر راه مقداری سوسیس و کالباس و نوشابه خریدیم که گرسنه نمانیم. مسعود به خاطر اینکه مرا دلداری دهد یا اقعا از سر اعتقاد گفت: خیلی ها بودن که سرطان داشتند و تا دم دمای مرگ رفتن، اما شفا یافتن.
پدر مسعود هم گاهی زنگ می زد و می پرسید اگر کم و کسری داریم یا نه. پیشنهاد هم کرده بود او را به مشهد ببریم. به هر حال از این گفتگوها زیاد بود. شب بعد هم پدر زنگ زد بالاخره وقتی یک شی گفت که فردا ساعت هشت صبح فرودگاه هیترو لندن را به سمت فرودگاه مهراباد ترک می کند، از خوشحالی بیماری مادرم را فراموش کردم. ان شب تا سبح از شوق دیدار پدر دیده بر هم ننهادم. در حالی که مسعود در خواب خوشی بود.
با محاسبات ساعت اروپا با ایران حدود ساعت 4 بعدازظهر لندن به ایران می رسید. چون پرواز داشتم یکی از همکاران جای خالی مرا پر کرد. از صبح در انتظار پدر لحظه شماری می کردم و هر ساعت هم با بیمارستان تماس می گرفتم و حال مادرم را می پرسیدم. گویی دستگاه کنترل ضربات قلب و تنفس به او وصل کرده بودند که از مانیتور به صورت منحنی دیده می شد. وای که چقدر انتظار مشکل بود. در محوطه ورودی باند و جایگاه پیاده شدن مسافران پرواز خارجی از اتوبوس در انتظار پدر بودم. او را نمی شناختم او هم مرا نمی شناخت. از قبل روی مقوای سفید رنگی نوشته بودم مهندس پورحسینی. روبه روی مسافرین که از اتوبوس پساده می شدند ایستادم. همه وجودم هیجان بود، حالتم طوری بود که یکی از ماموران کنترل به حالت نامتعادل من پی برد و نوشته را از دستم گرفت و به مسافران زن و مرد نشان داد. ناگهان بی اختیار نگاهم به مردی افتاد که گامهایش تندتر بود. با وصفی که مادرم از او کرده بود حدس زدم باید پدرم باشد. خودم را به رساندم و گفتم: آقای پورحسینی؟
گفت: بله، تو...رها!
یکدیگر را در اغوش گرفتیم. اشک شوق و هیجان ما برای مسافران و ماموران تماشایی بود. چندین بار گفتم: بابا، تویی؟ تویی؟
هرگز ندیده بودم مردی این طور اشک بریزد. مدام اشکش را پاک می کرد و حال مادرم را می پرسید. در مدتی که منتظر چمدان و ساکش شدیم، نگاه از هم برنمی داشتیم. می گفت: چرا،چرا، چرا؟
می گفت هرگز گمان نمی کرده من در دنیا وجود داشته باشم. می گفت حدس می زده مادرم به خاطر پسرش با شوهرش آشتی کرده است. به هر حال ساک و چمدان را روی چرخ دستی گذاشتیم و از سالن خارج شدیم. بنا به قرار قبلی پیمان و مسعود منتظرمان بودند. آنها هیجان زده به سمت ما دویدند. مسعود را برادرم و پیمان را نامزدم معرفی کردم. صورت یکدیگر را بوسیدند و اظهار خوشوقتی کردند. پدرم بعد از مرگ پدرش یعنی پانزده سال پیش به ایران نیامده بود. کمی بهت زده به نظر می رسید. از ما خواست یکسره به بیمارستان برویم. تاکید می کرد که باید اول پرستو را ببیند. پیمان با تلفن دستیش با مطب الهام تماس گرفت . گوشی را از پیمان گرفتن تا او را در جریان بگذارم گفت تا ده دقیقه دیگر خودش را به بیمارستان می رساند. چون می خواهد لحظه دیدار مادرم و پدرم را بعد از بیست و دو سه سال ببیند.
وای که چه حالی داشتیم. وقتی وارد بخش شدیم، الهام به استقبال دوید، اما ناراحت بود. خودش را معرفی کرد. پرستاران حالت مشوشی داشتند. بالاخره وارد اتاق شدیم. مادرم در حال جان دادن بود. صفحه مانیتور حال مادر را با خط منحنی نشان می داد. مادرم با شنیدن صدای سیاوش مه می گفت: پرستو، پرستو. منم سیاوش.
چشمانش را باز کرد. به او خیره شد. کاملا مشخص بود که می خواهد حرف بزند، اما صدایی از حنجره اش بیرون نمی آمد. از گوشه چشمانش اشک مثل باران سرازیر شده. گویی هرچه در دیده اب داشت جمع کرده بود که نثار کسی کند که هنوز دوستش داشت. حتی قادر نبود سرش را تکان دهد. صدای بوق مانیتور عوض شد. خطوط منحنی به خط مستقیم تبدیل شدند و صدای مانیتور کم کم به صوتی ممتد درآمد و دستان مادرم از دو سوی تخت آویزان شدند و کاغذی تا شده که در دست داشت به زمین افتاد. کاغذ را برداشتم. نوشته بود:

تا دیده باز شد به جهانم، جهان گذشت
تیر شهاب خاطره ها از کمان گذشت
تا خواستم به مدرسه عشق رو کنم
دوران درس و مرحله امتحان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم که با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت


1382/6/12
حسن کریم پور - کرج


پایان


منبع : نودوهشتیا