PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعارصائب تبریزی



sorna
07-02-2011, 04:58 PM
میرزا محمد علی فرزند میرزا عبدالرحیم بازرگان تبریزی متخلص به صائب و معروف به میرزا صائب بین سالهای 1000-1007 هجری در تبریز به دنیا آمد.
صائب از خاک پاک تبریز است ----- هست سعدی گر از گل شیراز


در 1012 هجری که شاه عباس قلعه تبریز را فتح کرد،پدرش همراه عده ای از بازرگانان ثروتمند از تبریز به اصفهان آمد تا سیاست جدید شاه عباس را که می خواست پایتخت تازه بنیان صفوی را با ثروت و فعالیت بازرگانان رونق
دهد، تحقق یابد. محمد علی در این شهر پرورش یافت و بزرگ شد، در آغاز جوانی به سفر حج مشرف شد و پس از زیارت خانه خدا به آستان بوسی حضرت رضا علیه‌السلامتوفیق پیدا کرد.
شکرالله که بعد از سفر حج صائب ----- عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم


وقتی به اصفهان برگشت و مدتی در آنجا اقامت کرد،قصد سفر هند کرد. بر خلاف میل پدر و خانواده پایتخت ایران را ترک و راهی هند شد.

در سال 1034 از اصفهان بیرون رفت. آنچه با خود از وطن می برد دفتر شعری بود که وقتی به کابل رسید ،به خدمت ظفر خان والی آنجا رسید و در سایه دوستی و اکرام او آرامش یافت ،به مرتب کردن آن پرداخت و اولین دیوان اشعار خود را سامان داد.

چو زلف سنبل اوراق من پریشان بود
نداشت طره شیرازه روی دیوانم
تو غنچه ساختی اوراق باد برده من
و گرنه خار نمی ماند از گلستانم

در سال 1042 که ظفرخان به امر شاهجهان به نیابت پدرش حاکم کشمیر شد، هنوز صائب و پدرش در هند بودند و ظفرخان را در کشمیر همراهی می کردند، آنان پس از مدتی اقامت در کشمیر عازم ایران شدند. اقامت او در هند حدود نه سال طول کشید.

صائب شهرهای مشهد، قم، کاشان، اردبیل، تبریز را سیاحت کرد، سفری هم در رکاب شاه عباس ثانی به مازندران رفت و صفای این ناحیه بخصوص شهر اشرف (بهشهر) را ستود. در قم به دیدن مولی عبدالرزاق لاهیجی متخلص به فیاض رفت و این دیدار به دوستی انجامید و در سفر کاشان با ملا محسن فیض کاشانی ملاقات و مشاعره کرد.

سال های عمر او به استناد این بیت هشتاد یا م***** از هشتاد سال بود.

دو اربعین بسر آمد ز زندگانی من
هنوز در خم گردون شراب نیم رسم

سال وفاتش به نقل از محمد بدیع سمرقندی که سه سال پس از وفات او به اصفهان آمده و قبرش را زیارت کرده است 1087 هجری قمری می باشد. قبر صائب در باغچه ای در اصفهان -در خیابانی که به نام او نامگذاری شده است -قرار دارد.

sorna
07-02-2011, 04:58 PM
صائب مردی دیندار و معتقد به فرایض و سنن اسلامی بوده است. مذهب او شیعه دوازده امامی است. بعیدنیست که به جهت علاقه و ارادت شدید به مولانا جلال الدین بلخی که در حدود صد غزل به استقبال وی رفته است دچارشور و حالی آشکارشده و از مولانا به «ساغر روحانی»، «آدم عشق»، «مرشد روح»، «شمس حقیقت» و امثال اینها تعبیر کرده است. مثل این بیت:

از گفته مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد

در اینکه صائب با آن همه ابیات بلند عارفانه مرد روشن بینی است شکی نیست ولی آیا او صوفی بوده و طریقه ای هم داشته است، نمی توان نظری ابراز کرد زیرا سندی در دست نیست. تنها می گوییم که عرفان صائب، عرفان الهی است.
شماره ابیات او را به اختلاف از هشتاد تا سیصد هزار نوشته اند به علاوه که بیست هزار بیت ترکی هم به او منسوب می دانند.

صائب به شهادت اشعار خود و قول معاصرانش مردی فرشته خو، کم آزار و متواضع بوده، تمام تذکره نویسان از محامد او سخن گفته اند. خوش طینتی او بقدری است که همه شعرای معاصر را در اشعار خود به نحوی مورد ستایش و تشویق قرار داده است و در دیوان وی شاید به بیش از نام پنجاه شاعر برسیم که شعرشان را استقبال کرده و از آنان با تجلیل و محبت نام برده است.

صائب از معدود شاعرانی است که در زمان حیات، آوازه ی سخنش قلمرو زبان دری (ایران، هندوستان، عثمانی) را فتح کردو مشتاقان سخنش از دور و نزدیک و برخی پای پیاده به اصفهان می شتافتند تا به دیدار او برسند. نویسندگان تذکره های نصرآبادی، قصص خاقانی، سرو آزاد، کلمات الشعرا همه استادی او را ستوده اند.

*****
شعر

خـرابــي بـاعـث تـعمـيــر بـاشـد بـيـنـوايـان را
كه كوري كاسه ي دريوزه مي گردد گدايان را

كند با سخت رويان ، چرب نرمي بيشتر دوران
بود بـا استـخـوان پـيـوند ديـگر مـوميـايـي را

نـبـاشد يك قـلم تاثـيـر بـا آه هـوسنـاكان
به خون رنگين نگردد بال و پر تير هوايي را

sorna
07-02-2011, 04:59 PM
هر که از درد طلب شکوه کند نامرد است
عشق دردی است که درمان هزاران درد است
کثرت خلق به وحدت نرساند نقصان
که علم غوطه به لشکر زده است و فرد است
مهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناست
چرخ در گرد بود تا سر ما در گرد است
کوچه گردان جنون موج سرابی دارند
عشرت روی زمین رزق بیابانگرد است
جرم ابنای زمان را ز فلک می دانیم
هر چه شب دزد نماید گنه شبگرد است
مس طلا می شود از نور عبادت صائب
روی شبخیز چو خورشید از آن رو زرد است

sorna
07-02-2011, 04:59 PM
یک بار بی خبر به شبستان من در آ
چون بوی گل،نهفته به این انجمن در آ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن در آ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال
یک ره به خلوتم به ته پیرهن در آ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن در آ
مانند شمع،جامه ی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انحمن در آ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من در آ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن در آ

sorna
07-02-2011, 04:59 PM
به ساغر نقل كرد ازخم، شراب آهسته آهسته
بر آمد از پس كوه آفتاب آهسته آهسته

فريـب روي آتـشنـاك او خـوردم ندانـستم
كه خواهد خورد خونم چون كباب آهسته آهسته

ز بس در پرده ي افسانه با او حال خود گفتـم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

كباب نازكِ دل ، آتش هموار مي خواهد
بر افكن از عذار خود ، نقاب آهسته آهسته

سرايي را كه صاحب نيست،‌ ويراني ست معمارش
دل بي عشـق مي گردد خـراب آهسته آهسته

مكن تعجيل تا از عشق رنگي بر كند كارت
كه سازد سنگ را لعل ، آفتاب آهسته آهسته

به اين خرسندم از نسيان روز افزون پيري ها
كه دل مي برد ياد شبـاب ، آهسته آهسته

دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ من صائب
شكست اين كشتي از موج سراب آهسته آهسته

sorna
07-02-2011, 04:59 PM
نخل قد تو هم آغوش بلا کرد مرا
هوس زلف تو همدوش صبا کرد مرا
خاک در دیده ی مقراض جدایی بادا
که از آن حاشیه ی بزم جدا کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آئیینه نما کرد مرا
چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند،فراق تو جدا کرد مرا
داشتم شکوه ز ایران به تلافی گردون
در فرامشکده ی هند رها کرد مرا
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب
غنچه خسبی گره بند قبا کرد مرا

sorna
07-02-2011, 05:00 PM
در شب وصل تو مي لرزد دلم چون آفتاب
تا مباد از رخنه يي آرد شبيخون آفتاب

هرسري را در خور همت كلاهي داده اند
افسر ديوانگان باشد به هامون آفتاب

هيچ جا در عالم وحدت تهي از يار نيست
نامه ي هر ذره اي اينجاست مضمون آفتاب

از رخت آيينه را خوش دولتي رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بيرون آفتاب

صائب آن بهتر كه گردون ترك بي رويي كند
زر دو رويي مي كشد ز آن روي گلگون آفتاب

sorna
07-02-2011, 05:00 PM
يارب اين جان هاي غربت ديده را فرياد رس
روح هاي گلِ به رو ماليده را ماليده را فرياد رس

با كمند جذبه اي ، اي آفتاب بي نياز
سايه هاي بر زمين چسبيده را فرياد رس

از كشاكش هاي بحر اي ساحل آرام بخش
اين خس و خاشاك طوفان ديده را فرياد رس

مي شود از قطع، راه عشق هردم دور تر
رهروان اين ره خوابيده را فرياد رس

اي بهار عشق كز رخسارت آتش مي چكد
اين ز سرما ي هوس لرزيده را فرياد رس

اي كه كردي از صدف، گهواره ي د‍ّ ر يتيم
اين گهر هاي به گل چسبيده را فرياد رس

بلبلان ، گل ها ز باغ كامراني چيده اند
اين گل از باغ جهان ناچيده را فرياد رس

در جهان پر ملال اي كيمياي خوش دلي
رحمتي كن صائب غم ديده را فرياد رس

sorna
07-02-2011, 05:01 PM
شد ز سرگرداني من بس كه حيران گردباد
كرد گردش را فراموش در بيابان گرد باد

ريشه در خاك تعلق نيست اهل شوق را
مي رود بيرون ز دنيا پاي كوبان گرد باد

نيست با تن ، جانِ وحشت ديده را دلبستگي
مي فشاند گرد هستي، از خود آسان گردباد

خارخار شوق دارد جنگ با آسودگي
تا نفس دارد نياسايد ز جولان گردباد

برنتابد تخم ا ميد منِ مجنون ز خاك
گرچه شد از گريه ام سرو خرامان گرد باد

دولت سر در هوايان را نمي باشد دوام
مي شود در جلوه اي از ديده پنهان گردباد

تنگناي شهر ،‌ زندان است بر سرگشتگان
راست مي سازد نفس را در بيابان گرد باد

چشم خونبارم چنين در گريه گر طوفان كند
مي شود فواره ي خون در بيابان گرد باد

چون به جولان گرم گردد شوق آتش پاي من
مي شود انگشـت زنهـار بـيــابان گردباد

من به شرطي مي كنم صائب ره باريك تيغ
گر به يك پا مي كن قطع بيابان گرد باد

sorna
07-02-2011, 05:03 PM
به ساغر نقل كرد ازخم، شراب آهسته آهسته
بر آمد از پس كوه آفتاب آهسته آهسته

فريـب روي آتـشنـاك او خـوردم ندانـستم
كه خواهد خورد خونم چون كباب آهسته آهسته

ز بس در پرده ي افسانه با او حال خود گفتـم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته

كباب نازكِ دل ، آتش هموار مي خواهد
بر افكن از عذار خود ، نقاب آهسته آهسته

سرايي را كه صاحب نيست،‌ ويراني ست معمارش
دل بي عشـق مي گردد خـراب آهسته آهسته

مكن تعجيل تا از عشق رنگي بر كند كارت
كه سازد سنگ را لعل ، آفتاب آهسته آهسته

به اين خرسندم از نسيان روز افزون پيري ها
كه دل مي برد ياد شبـاب ، آهسته آهسته

دلي نگذاشت در من وعده هاي پوچ من صائب
شكست اين كشتي از موج سراب آهسته آهسته

sorna
07-02-2011, 05:04 PM
درد دل تند شود ورد زبان می گردد،
گل نورستهء بی آب خزان می گردد،
گرگ گر گشنه شود دور شبان می گردد،
«آدمی پیر چو شد حرس جوان می گردد،
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.»

sorna
07-02-2011, 05:04 PM
گرمي آتش این بادیه از خرمن ماست،
باد گنجیست،که برخواسته از مخزن ماست،
عشق نوریست،که روشنگر جان و تن ماست،
«آسمان در حرکت از نظر روشن ماست،
آب از قوت سرچشمه روان می گردد.»

sorna
07-02-2011, 05:05 PM
از بس مکدر است درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح

جان میدهد نسیم خوشش اهل عشق را
دارد مگر نفس ز لب یار صبح

باشد نظر به زنده دلان،شیر خواره ای
هر چند آمده است به دنیا دوبار صبح

از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح

از شرم هیچ جا نتوان سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح

رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه ی دنباله دار صبح

مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد زنقش و نگار صبح

سالک میان خوف و رجا سیر میکند
مانده است در کشاکش لیل و النهار صبح

خورشید بوسه بر قدو شبروان زند
سر بر زند زدیده ی شب زنده دار صبح

زان کمتر است عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده میکند نفس خود شمار صبح

زنگار غم به باده ی روشن چه می کند؟
از خنده ای بر آورد از شب دمار صبح

تخم زمین پاک،یکی میشود هزار
از ابرِ دیده ی قطره ی چندی ببار صبح

گلدسته ی بهشت برین،روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازن شاخسار صبح

هر شام،دورِجامی شکر خند از کسی است
هر روز سر بر آورد از یک کنار صبح

تا این غزل زه خامه ی صائب علم کشید
شد شیر مستِ خنده ی بی اختیار صبح

sorna
07-02-2011, 05:05 PM
منی محروم ائدن روخساریدن زولفی پریشاندیر
بو دریایی لطافت موجی عنبر ایچره پونهاندیر
***
اگر خورشیدی تابان ایله سنسیز همشراب اولسام
لبی لعلی می آلودِ گؤزومغه(1) قانلی پیکاندیر
***
ددو دامی مسخّر ائلئییبدور جزبی عشقین
دوگون مجنونی شیدا باشینا چتری سولیماندیر
***
منی مکری رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاران آدمی فیردوسیدن تزویری شیطاندیر
***
قاچان عاشیقلرین فیکرینه دوشدو اول عقیقی لب
کی،اونون بیر قارا گؤزلولرینده ن آبی حیواندیر
***
موسلمانام،دئییر مستین،ایچیر عاشیقلرین قانین
منم کافر،اگر اول دوشمنی ایمان موسلماندیر
***
محببت اهلی هنگی جامو نیشاتی دردیدن دؤنمز
نئچون چئکسون خومار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندیر؟
***
منی خاکی، نه تنها اولموشام مجنون کیمی روسوا
کی،اول درد دن فلک سنگی ملامت ایچره پونهاندیر
***
فلکلر قان ایچر گؤردوکده تجرید اهلینی،صائب
کی،یوقسیزلر حرامی لر گؤزیغه(2) تیغی عوریاندیر
***
1)گؤزومله("غه" از پسوند های ترکی جاغاتای است که معادل آن در ترکی آذربایجان "له" می باشد،به خاطر تأثیرگذاری اشعار امیر علی شیر نوایی(بزرگترین شاعر ترکی جاغاتای) در اشعار صائب،گاهًا پسوند های ترکی جاغاتای- در دیوان اشعار ترکی صائب- به چشم میخورد.
2)گؤزیله

sorna
07-02-2011, 05:06 PM
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار زبیداری بخت
***
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم زمددکاری بخت
***
شکوه از بخت گرانخواب زکوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
***
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
***
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ی ابر بهار است هواداری بخت
***
نیست ممکن که ز یک دست صدا بر خیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
***
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عاشق سیه کاری بخت

sorna
07-02-2011, 05:06 PM
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا

از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا


خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب

موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا


استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص

خانه دار گوشه‌ی چشم قناعت کن مرا


چند باشد شمع من بازیچه‌ی دست فنا؟

زنده‌ی جاوید از دست حمایت کن مرا


خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی

آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا


گرچه در صحبت همان در گوشه‌ی تنهاییم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا


از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا


در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من

مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا


از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم

من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟

sorna
07-02-2011, 05:06 PM
آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا


کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا


جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟


هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا


زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا


نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا


عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا

sorna
07-02-2011, 05:06 PM
نداد عشق گریبان به دست کس ما را

گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید

لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را


خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد

بس است آمدن و رفتن نفس ما را


تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم

که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را


غریب گشت چنان فکرهای ما صائب

که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را

sorna
07-02-2011, 05:07 PM
دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌***م کار خویش را
هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده‌ی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

sorna
07-02-2011, 05:07 PM
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا

باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا

سرمه‌ی خاموشی من از سواد شهرهاست

چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا


باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار

دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا


در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم

بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا


منزل آسایش من محو در خود گشتن است

گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا


از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن

تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا


می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم

قطره‌ی آبی اگر همچون گهر باشد مرا

sorna
07-06-2011, 03:46 PM
سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا

هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا

باغ و بهار من نفس آرمیده است

بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا


سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل

آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا


آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار

در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا


در گوش قدردانی من حلقه‌ی زرست

هر کس که گوشمال بجا می‌دهد مرا


استادگی است قبله نما را دلیل راه

حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا


این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام

صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا

sorna
07-06-2011, 03:46 PM
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا

حلقه‌ی بیرون این دنیای باطل کن مرا

وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است

پای خواب آلوده‌ی دامان منزل کن مرا


رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست

گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا


از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن

گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا


جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل

بعد ازین صائب سراغ از گوشه‌ی دل کن مرا

sorna
07-06-2011, 03:46 PM
دل ز هر نقش گشته ساده مرا

دو جهان از نظر فتاده مرا

تا چو مجنون شدم بیابانگرد

می‌گزد همچو مار، جاده مرا


صبر در مهد خاک چون طفلان

دست بر روی هم نهاده مرا


چون گهر قانعم به قطره‌ی خویش

نیست اندیشه‌ی زیاده مرا


صد گره در دلم فتد چو صدف

یک گره گر شود گشاده مرا


تخته‌ی مشق نقشها کرده است

همچو آیینه، لوح ساده مرا


هر قدر بیش باده می‌نوشم

می‌شود تشنگی زیاده مرا


بیخودی همچو چشم قربانی

کرده آسوده از اراده مرا


مانع سیر و دور شد صائب

صافی آب ایستاده مرا

sorna
07-06-2011, 03:47 PM
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا

که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا

چو جام اول مینا، سپهر سنگین‌دل

به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا


چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد

غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا


رهین وحشت خویشم که می‌برد هر دم

به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا


نثار بوسه‌ی او نقد جان چرا نکنم؟

که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا


به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب

درین شکفته چمن، دیده‌ی ندیده مرا

sorna
07-06-2011, 03:47 PM
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟

آرام نیست کشتی طوفان رسیده را

بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان

معشوق در کنار بود پاک دیده را


یاد بهشت، حلقه‌ی بیرون در بود

در تنگنای گوشه‌ی دل آرمیده را


ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار

یک داغ صد هزار شود داغدیده را


با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار

در آتش است نعل، کمان کشیده را


زندان جان پاک بود تنگنای جسم

در خم قرار نیست شراب رسیده را


شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت

می‌دید کاش صائب در خون تپیده را

sorna
07-06-2011, 03:47 PM
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما

حضور قلب نمازست در شریعت ما

ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است

که پیش خلق درازست دست حاجت ما


نکرده‌ایم چو شبنم بساطی از گل پهن

چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما


نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم

که بر گریز بود موسم فراغت ما


چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد

که تا به سایه‌ی دستی کند حمایت ما؟


درین حدیقه‌ی گل صائب از مروت نیست

که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما

sorna
07-06-2011, 03:47 PM
عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما

از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما


مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما


در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما


گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما


از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟


چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما


مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

sorna
07-06-2011, 03:48 PM
هوا چکیده‌ی نورست در شب مهتاب

ستاره خنده‌ی حورست در شب مهتاب

سپهر جام بلوری است پر می روشن

زمین قلمرو نورست در شب مهتاب


زمین زخنده‌ی لبریز مه نمکدانی است

زمانه بر سر شورست در شب مهتاب


رسان به دامن صحرای بیخودی خود را

که خانه دیده‌ی مورست در شب مهتاب


بغیر باده‌ی روشن، نظر به هر چه کنی

غبار چشم شعورست در شب مهتاب


براق راهروان است روشنایی راه

سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب

sorna
07-06-2011, 03:48 PM
عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب

ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب

درون خانه خزان و بهار یکرنگ است

ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب


ز گاهواره‌ی تسلیم کن سفینه‌ی خویش

میان بحر حضور کنار را دریاب


ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون

صفای این نفس بی غبار را دریاب


عقیق در دهن تشنه کار آب کند

به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب


تو کز شراب حقیقت هزار خم داری

به یک پیاله من خاکسار را دریاب

sorna
07-06-2011, 03:48 PM
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب

به زیر سایه‌ی پل موسم بهار مخسب

فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است

به زیر سایه‌ی شمشیر آبدار مخسب


ز چار طاق عناصر شکست می‌بارد

میان چار مخالف به اختیار مخسب


ستاره زنده‌ی جاوید شد ز بیداری

تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب


به شب ز حلقه‌ی اهل گناه کن شبگیر

دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب


به نیم چشم زدن پر ز آب می‌گردد

درین سفینه‌ی پر رخنه زینهار مخسب


گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی

تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب


به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی

شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب


بر آر یوسف جان را ز چاه تیره‌ی تن

تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب


ز نوبهار به رقص است ذره ذره‌ی خاک

تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب


به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند

چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب


جواب آن غزل مولوی است این صائب

ز عمر یکشبه کم گیر و زنده‌دار، مخسب

sorna
07-06-2011, 03:48 PM
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد

این برق در کمین گیاه کسی مباد


از انتظار، دیده‌ی یعقوب شد سفید

هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد


از توبه‌ی شکسته، زمین گیر خجلتم

این شیشه‌ی شکسته به راه کسی مباد


یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل

منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد


لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید

دیوار پی‌گسسته پناه کسی مباد


در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم

بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد


صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه

این ابر تیره پرده‌ی ماه کسی مباد

sorna
07-06-2011, 03:49 PM
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد

هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد


در حلقه‌ی زلف او، دل راست عجب شوری

در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد


در سینه‌ی خم هر چند، بی جوش نمی‌باشد

در کاسه‌ی سرها می غوغای دگر دارد


نبض دل بیتابان، زین دست نمی‌جنبد

این موج سبک جولان، دریای دگر دارد


در دایره‌ی امکان، این نشاه نمی‌باشد

پیمانه‌ی چشم او، صهبای دگر دارد


در شیشه‌ی گردون نیست، کیفیت چشم او

این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد


شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها

فردای قیامت هم، فردای دگر دارد


ای خواجه‌ی کوته بین، بیداد مکن چندین

کاین بنده‌ی نافرمان، مولای دگر دارد


از گفته‌ی مولانا، مدهوش شدم صائب

این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد

sorna
07-06-2011, 03:49 PM
خوش آن که از دو جهان گوشه‌ی غمی دارد

همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو مرد صحبت دل نیستی، چه می‌دانی

که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد


هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد

که در گشایش دلها عجب دمی دارد!


لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم

زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد!


تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی

که فکر صائب ما نیز عالمی دارد

sorna
07-06-2011, 03:50 PM
آزاده‌ی ما برگ سفر هیچ ندارد

جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد


از سنگ بود بی‌ثمری دست حمایت

آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد


از عالم پرشور مجو گوهر راحت

کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد


بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص

کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد


خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ

غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد


آسوده درین غمکده از شورش ایام

مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد


یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست

هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد


خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر

اندیشه‌ی سر شمع سحر هیچ ندارد


هر چند ز پیوند شود نخل برومند

پیوند درین عهده‌ی ثمر هیچ ندارد


صائب ز نظر بازی خورشید عذاران

حاصل بجز از دیده‌ی‌تر هیچ ندارد

sorna
07-06-2011, 03:50 PM
جویای تو با کعبه‌ی گل کار ندارد

آیینه‌ی ما روی به دیوار ندارد

یک داغ جگرسوز درین لاله‌ستان نیست

این میکده یک ساغر سرشار ندارد


از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت

هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد


از گرد کسادی گهرم مهره‌ی گل شد

رحم است به جنسی که خریدار ندارد


ما گوشه نشینان، چمن‌آرای خیالیم

در خلوت ما نکهت گل بار ندارد


بلبل ز نظر بازی شبنم گله‌مندست

مسکین خبر از رخنه‌ی دیوار ندارد

sorna
07-06-2011, 03:50 PM
از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد

پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد


سبزه‌ی خوابیده را بیدار سازد آب و من

چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد


از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام

همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد


در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من

بیشتر در گوشه‌ی محراب خوابم می‌برد


نیست غیر از گوشه‌ی عزلت مرا جایی قرار

در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد


غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود

رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد


دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی‌نصیب

در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد

sorna
07-06-2011, 03:51 PM
مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟

برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟


دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است

این مژده را به حلقه‌ی طفلان که می‌برد؟


اشک من و توقع گلگونه‌ی اثر؟

طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟


جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام

در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟


هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل

ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟


سر باختن درین سفر دور، دولت است

ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟


صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد

این دل رمیده را به بیابان که می‌برد؟

sorna
07-06-2011, 03:51 PM
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد

زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد

چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد

در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟


بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است

دست می‌مالم به هم تا وقت کارم بگذرد


بار منت بر نمی‌تابد دل آزاده‌ام

غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد


با خیال او قناعت می‌کنم، من کیستم

تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟


من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را

از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد

sorna
07-06-2011, 03:51 PM
چاره‌ی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد

خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد


در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت

مادر بی‌مهر خون را شیر نتوانست کرد


راز ما از پرده‌ی دل عاقبت بیرون فتاد

غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد


محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را

هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد


در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد


حلقه‌ی در از درون خانه باشد بی‌خبر

مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد


از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا

خنده‌ای چون غنچه‌ی تصویر نتوانست کرد

sorna
07-06-2011, 03:51 PM
دل را به زلف پرچین، تسخیر می‌توان کرد

این شیر را به مویی، زنجیر می‌توان کرد


هر چند صد بیابان وحشی‌تر از غزالیم

ما را به گوشه‌ی چشم، تسخیر می‌توان کرد


از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند

آیینه را ز دیدار، کی سیر می‌توان کرد؟


ما را خراب‌حالی، از رعشه‌ی خمارست

از درد باده ما را، تعمیر می‌توان کرد


در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است

آن خال را به صد وجه، تفسیر می‌توان کرد


گر گوش هوش باشد، در پرده‌ی خموشی

صد داستان شکایت، تقریر می‌توان کرد


از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی

از ناله در دل سنگ، تاثیر می‌توان کرد

sorna
07-06-2011, 03:52 PM
نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد

نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد

به خصم گل زدن از دست من نمی‌آید

وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد


خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه

برون چو رنگ ازین شیشه می‌توانم زد


اگر ز طعنه‌ی عاجز کشی نیندیشم

به قلب چرخ جفاپیشه می‌توانم زد


ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام

که بوسه بر دهن شیشه می‌توانم زد


ندیده است جگرگاه بیستون در خواب

گلی که من به سر تیشه می‌توانم زد


خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب

وگرنه گام به اندیشه می‌توانم زد

sorna
07-06-2011, 03:52 PM
جذبه‌ی شوق اگر از جانب کنعان نرسد

بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد


در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند

آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!


تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش

من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد


هر که از دامن او دست مرا کوته کرد

دارم امید که دستش به گریبان نرسد!


شعله‌ی شوق من از پا ننشیند صائب

تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد

sorna
07-06-2011, 03:52 PM
گردنکشی به سرو سرافراز می‌رسد

آزاده را به عالمیان ناز می‌رسد

هرچند بی‌صداست چو آیینه آب عمر

از رفتنش به گوش من آواز می‌رسد


یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت

آخر به کام خویش، نظر باز می رسد


خون گریه می‌کند در و دیوار روزگار

دیگر کدام خانه برانداز می‌رسد؟


از دوستان باغ، درین گوشه‌ی قفس

گاهی نسیم صبح به من باز می‌رسد


این شیشه پاره‌ها که درین خاک ریخته است

در بوته‌ی گداز به هم باز می‌رسد


آن روز می‌شویم ز سرگشتگی خلاص

کانجام ما به نقطه‌ی آغاز می‌رسد


صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف

از لب برون نرفته به غماز می‌رسد

sorna
07-06-2011, 03:52 PM
هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد

هر تشنه‌لب به چشمه‌ی حیوان نمی‌رسد


کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق

این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد


وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار

دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد


کوتاهی از من است نه از سرو ناز من

دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد


آه من است در دل شبهای انتظار

طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد


هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد

صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد

sorna
07-06-2011, 03:53 PM
شوق می از بهار گل‌اندام تازه شد

پیوند بوسه‌ها به لب جام تازه شد


از چهره‌ی گشاده‌ی سیمین‌بران باغ

آغوش‌سازی طمع خام تازه شد


زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید

امید من به بوسه و پیغام تازه شد


میلی که داشتند حریفان به نقل و می

از چشمک شکوفه‌ی بادام تازه شد


از نوبهار، سبزه‌ی مینا کشید قد

از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد


داغی که به به خون جگر کرده بود دل

از روی گرم لاله‌ی گلفام تازه شد


شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر

هنگامه‌ی مکرر ایام تازه شد


حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست

زین‌سان که از بهار در و بام تازه شد


صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد

کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد

sorna
07-06-2011, 03:53 PM
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد

زان موم بیندیش که عنبر شده باشد


امید گشایش نبود در گره بخل

زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد


بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال

از روز ازل آنچه مقدر شده باشد


موقوف به یک جلوه‌ی مستانه‌ی ساقی است

گر توبه‌ی من سد سکندر شده باشد


جایی که چکد باده ز سجاده‌ی تقوی

سهل است اگر دامن ما تر شده باشد


خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش

از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد


زندان غریبی شمرد دوش پدر را

طفلی که بدآموز به مادر شده باشد


لبهای می‌آلود بلای دل و جان است

زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد


هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن

ویران شد آن باغ که بی‌در شده باشد


در دیده‌ی ارباب قناعت مه عیدست

صائب لب نانی که به خون تر شده باشد

sorna
07-06-2011, 03:53 PM
به زیر چرخ دل شادمان نمی‌باشد

گل شکفته درین بوستان نمی‌باشد


خروش سیل حوادث بلند می‌گوید

که خواب امن درین خاکدان نمی‌باشد


به هر که می‌نگرم همچو غنچه دلتنگ است

مگر نسیم درین گلستان نمی‌باشد؟


به طاقت دل آزرده اعتماد مکن

که تیر آه به حکم کمان نمی‌باشد


به یک قرار بود آب، چون گهر گردد

بهار زنده‌دلان را خزان نمی‌باشد


کناره کردن از افتادگان مروت نیست

کسی به سایه‌ی خود سرگران نمی‌باشد


مکن کناره ز عاشق، که زود چیده شود

گلی که در نظر باغبان نمی‌باشد


هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا

یکی چو صائب آتش‌زبان نمی‌باشد

sorna
07-06-2011, 03:54 PM
از جلوه‌ی تو برگ ز پیوند بگسلد

نشو و نما ز نخل برومند بگسلد


طفل از نظاره‌ی تو ز مادر شود جدا

مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد


دامن کشان ز هر در باغی که بگذری

از ریشه سرو رشته‌ی پیوند بگسلد


چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا

زان پیشتر که بند من از بند بگسلد


این رشته‌ی حیات که آخر گسستنی است

تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟


در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟

دیوانه‌ای که فصل خزان بند بگسلد


آدم به اختیار نیامد برون ز خلد

صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟

sorna
07-06-2011, 03:54 PM
آبها آیینه‌ی سرو خرامان تواند

بادها مشاطه‌ی زلف پریشان تواند


رعدها آوازه‌ی احسان عالمگیر تو

ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند


سروها از طوق قمری سر بسر گردیده چشم

دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند


شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو

صبح خیزان واله چاک گریبان تواند


سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی

سبزه‌ی خوابیده‌ی طرف گلستان تواند


آتشین‌رویان که می‌بردند ازدلها قرار

چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند


چون صدف، جمعی که گوهر می‌فشاندند از دهن

حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند


صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق

زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند

sorna
07-06-2011, 03:54 PM
نه آسمان سبوکش میخانه‌ی تواند

در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ی تواند


چندان که چشم کار کند در سواد خاک

مردم خراب نرگس مستانه‌ی تواند


گردنکشان شیشه و افتادگان جام

در زیر دست ساقی میخانه‌ی تواند


آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج

چون شب شود، گدای در خانه‌ی تواند


ما خود چه ذره‌ایم، که خورشید طلعتان

با روی آتشین همه پروانه‌ی تواند


صائب بگو، که پرده شناسان روزگار

از دل تمام گوش به افسانه‌ی تواند

sorna
07-06-2011, 03:54 PM
دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟

این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟


سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار

صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند


در کاروان بیخودی ما شتاب نیست

خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند


از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم

ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند


دامان برق را نتواند گرفت خار

خود را به عمر رفته کجا می‌توان رساند؟


صائب کمند بخت اگر نیست نارسا

دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند

sorna
07-06-2011, 03:55 PM
هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند، ماند

عقده‌ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماند، ماند


پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند


ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد

در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماند، ماند


می‌برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را

زین دلیل آسمانی هر که غافل ماند، ماند


تشنه‌ی آغوش دریا را تن‌آسانی بلاست

چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماند، ماند


نیست ممکن، نقش پا را از زمین برخاستن

هر گرانجانی که در دنبال محمل ماند، ماند


سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام

یک قدم هر کس که از همراهی دل ماند، ماند


برنمی‌گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر

هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماند، ماند

sorna
07-06-2011, 03:55 PM
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند

صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند


چون ریشه‌ی درخت که ماند به جای خویش

شد زندگی و طول امل برقرار ماند


خواهد گرفت دامن گل را به خون ما

این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند


ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما

این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند


دست من از رعونت آزادگی چو سرو

با صد هزار عقده‌ی مشکل ز کار ماند


نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت

گردی که بر جبین من از کوی یار ماند


صائب ز اهل درد هم آواز من بس است

کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند

sorna
07-06-2011, 03:55 PM
نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند

دویدنی به نسیم بهار می‌ماند


مل خنده بود گریه‌ی پشیمانی

گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند


مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟

که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند


مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر

به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟


چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا

چه آب در گهر شاهوار می‌ماند؟


ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب

به باغبان جگر داغدار می‌ماند

sorna
07-06-2011, 03:55 PM
فلک به آبله‌ی خار دیده می‌ماند

زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند


طراوت از ثمر آسمانیان رفته است

ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند


شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل

به سینه‌های جراحت رسیده می‌ماند


زمین ساکن و خورشید آتشین جولان

به دست و زانوی ماتم‌رسیده می‌ماند


کمند حادثه را چین نارسایی نیست

رمیدنی به غزال رمیده می‌ماند


ز روی لاله ازان چشم برنمی‌دارم

که اندکی به دل داغدیده می‌ماند


چو تیر، راست روان بر زمین نمی‌مانند

عداوتی به سپهر خمیده می‌ماند


تمتع از رخ گل می‌برند دیده‌وران

به عندلیب گلوی دریده می‌ماند

sorna
07-06-2011, 03:56 PM
سبکروان به زمینی که پا گذاشته‌اند

بنای خانه‌بدوشی به جا گذاشته‌اند


خوش آن گروه که چون موج دامن خود را

به دست آب روان قضا گذاشته‌اند


عنان سیر تو چون موج در کف دریاست

گمان مبر که ترا با تو واگذاشته‌اند


مباش در پی مطلب، که مطلب دو جهان

به دامن دل بی‌مدعا گذاشته‌اند


مگر فلاخن توفیق دست من گیرد

که همچو سنگ نشانم به جا گذاشته‌اند


چو نی بجو نفس گرم ازان سبک‌روحان

که برگ را ز برای نوا گذاشته‌اند


فغان که در ره سیل سبک عنان حیات

ز خواب، بند گرانم به پا گذاشته‌اند


مباش محو اثرهای خود، تماشا کن

که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته‌اند


دعای صدرنشینان نمی‌رسد صائب

به محفلی که ترا بی‌دعا گذاشته‌اند

sorna
07-06-2011, 03:56 PM
این غافلان که جود فراموش کرده‌اند

آرایش وجود فراموش کرده‌اند


آه این چه غفلت است که پیران عهد ما

با قد خم سجود فراموش کرده‌اند


آن نور غیب را که جهان روشن است ازو

از غایت شهود فراموش کرده‌اند


از ما اثر مجوی که رندان پاکباز

عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند


جانها هوای عالم بالا نمی‌کنند

این شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند


یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد

کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند


صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان

ز افسردگی سرود فراموش کرده‌اند

sorna
07-06-2011, 03:56 PM
دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند

آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند


دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش

دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند


آزادگان به مشورت دل کنند کار

این عقده کار سبحه‌ی صددانه می‌کند


ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی

دست بریده‌ی که ترا شانه می‌کند؟


غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن

فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند


یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند

صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند

sorna
07-06-2011, 03:56 PM
دیده‌ی ما سیر چشمان، شان دنیا ب***د

همچو جوهر نقش را آیینه‌ی ما ب***د


بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی

این سبو امروز اگر نشکست، فردا ب***د


هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است

وای بر آن کس که خاری بی‌محابا ب***د


از حباب ما گره در کار بحر افتاده است

می‌کشد دریا نفس هرگاه مارا ب***د!


از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است

عشق کو، کاین شیشه‌ها را جمله یکجا ب***د؟


کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست

وقت موجی خوش که در آغوش دریا بکشند


همت مردانه می‌خواهد، گذشتن از جهان

یوسفی باید که بازار زلیخا ب***د


بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون

هر که این‌جا بیشتر در دل تمنا ب***د

sorna
07-06-2011, 03:57 PM
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند

کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟


سنگین نمی‌شد اینهمه خواب ستمگران

گر می‌شد از شکستن دلها صدا بلند


هموار می‌شود به نظر بازکردنی

قصری که چون حباب شود از هوا بلند


رحمی به خاکساری ما هیچ‌کس نکرد

تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند


از جوهری نگین به نگین دان شود سوار

از آشنا شود سخن آشنا بلند


فریاد می‌کند سخنان بلند ما

آواز ما اگر نشود از حیا بلند


از بس رمیده است ز همصحبتان دلم

بیرون روم ز خود، چو شد آواز پا بلند


بلبل به زیر بال خموشی کشید سر

صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند

sorna
07-06-2011, 03:57 PM
کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند؟

روبه هر جانب که آرم، سنگبارانم کنند


هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران

می‌شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند


تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین

می‌شود عالم پریشان، گر پریشانم کنند


بسته‌ام چشم از تماشای زلیخای جهان

چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند


می‌فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر

گر به جای آبرو، گوهر به دامانم کنند


گر به دست افتد چو ماه نو، لب نانی مرا

خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند


نور من چون برق صائب پرده‌سوز افتاده است

نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند

sorna
07-06-2011, 03:57 PM
نیستم غمگین که خالی چون کدویم می‌کنند

کز می گلرنگ، صاحب آبرویم می‌کنند


گرچه می‌سازم جهانی را ز صهبا تر دماغ

هر کجا سنگی است در کار سبویم می‌کنند


گر چه بی‌قدرم، ولی از دیده چون غایب شوم

همچو ماه عید مردم جستجویم می‌کنند


می‌کننداز من توقع صد دعای مستجاب

مشت آبی گر کرم بهر وضویم می‌کنند


کار سوزن می‌کند با سینه‌ی صد چاک من

رشته‌ی مریم اگر صرف رفویم می‌کنند


از ره تسلیم، چون شکر گوارا می‌کنم

زهر اگر صائب حریفان در گلویم می‌کنند

sorna
07-06-2011, 03:57 PM
هر چه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود

هر گل تازه که چیدیم، نچیدن به بود


هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن

چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود


زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان

پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود


دامن هر که کشیدیم درین خارستان

بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود


هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز

بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود


لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است

نارسیدن به مطالب، ز رسیدن به بود


جهل سررشته‌ی نظاره ربود از دستم

ور نه عیب و هنر خلق ندیدن به بود


مانع رحم شد اظهار تحمل صائب

زیر بار غم ایام خمیدن به بود

sorna
07-06-2011, 03:58 PM
می‌کند یادش دل بیتاب و از خود می‌رود

می‌برد نام شراب ناب و از خود می‌رود


هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد

می‌شود از آتش گل آب و از خود می‌رود


از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب

می‌زند یک دور چون گرداب و از خود می‌رود


پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست

یاد دریا می‌کند سیلاب و از خود می‌رود


زاهد خشک از هوای جلوه‌ی مستانه‌اش

می‌کشد خمیازه چون محراب و از خود می‌رود


وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت

موج می‌غلتد به روی آب و از خود می‌رود


نیست این پروانه را سامان شمع افروختن

می‌کند نظاره‌ی مهتاب و از خود می‌رود


دست و پایی می‌زند هر کس درین دریا چو موج

بر امید گوهر نایاب و از خود می‌رود


بی‌شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی

جای صهبا می‌کشد خوناب و از خود می‌رود

sorna
07-06-2011, 03:58 PM
دل از مشاهده‌ی لاله‌زار نگشاید

ز دستهای حنابسته کار نگشاید


ز اختیار جهان، عقده‌ای است در دل من

که جز به گریه‌ی بی‌اختیار نگشاید


خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود

دهان خویش به ابر بهار نگشاید


شکایت گره دل به روزگار مبر

که هیچ‌کس بجز از کردگار نگشاید


زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست

خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید


مراست از دل مغرور غنچه‌ای، صائب

که در به روی نسیم بهار نگشاید

sorna
07-06-2011, 03:58 PM
پیرانه‌سر همای سعادت به من رسید

وقت زوال، سایه‌ی دولت به من رسید


پیمانه‌ام ز رعشه‌ی پیری به خاک ریخت

بعد از هزار دور که نوبت به من رسید


بی‌آسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟

دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید


شد مهربان سپهر به من آخر حیات

در وقت صبح، خواب فراغت به من رسید


صافی که بود قسمت یاران رفته شد

درد شرابخانه‌ی قسمت به من رسید


مجنون غبار دامن صحرای غیب بود

روزی که درد و داغ محبت به من رسید


این خوشه‌های گوهر سیراب، همچو تاک

صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید

sorna
07-06-2011, 03:58 PM
خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید

ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید


عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر

در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید


شیشه‌ی ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت

بعد ازان پیمانه‌ی سرشار می‌باید کشید


تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار

برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید


آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد

باده را در خانه‌ی خمار می‌باید کشید

sorna
07-06-2011, 03:59 PM
چون صراحی رخت در میخانه می‌باید کشید

این که گردن می‌کشی، پیمانه می‌باید کشید


کم نه‌ای از لاله، صاف و درد این میخانه را

با لب خندان به یک پیمانه می‌باید کشید


پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک

رخت خود بیرون ازین ویرانه می‌باید کشید


حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی

تا نفس چون مورداری، دانه می‌باید کشید


عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت

ناز مهمان را ز صاحب خانه می‌باید کشید


نیست آسایش درین عالم، که بهر خواب تلخ

منت شیرینی افسانه می‌باید کشید


مدتی بار دل مردم شدی صائب، بس است

پا به دامن بعد ازین مردانه می‌باید کشید

sorna
07-06-2011, 03:59 PM
من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار

بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار


گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم

پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار


از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم

تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار


کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست

قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار


گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود

در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار


شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش

پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار


می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من

صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار

sorna
07-06-2011, 03:59 PM
سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار

صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار


گریه‌ای از سرمستی به تهیدستی خویش

چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار


ابر چون پنبه‌ی افشرده شد از گریه و ما

مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار


جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان

دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار


لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما

عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار


غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان

جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار


با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب

تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار

sorna
07-06-2011, 04:00 PM
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس


نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس


عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس


حلقه‌ی بیرون در از خانه باشد بی‌خبر

حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس


برنمی‌آید صدا از شیشه چون شد توتیا

سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس


چون شرر انجام ما در نقطه‌ی آغاز بود

دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس


گل چه می‌داند که سیر نکهت او تا کجاست

عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس


پشت و روی نامه‌ی ما، هر دو یک مضمون بود

روز ما را دیدی، از شبهای تار ما مپرس


نشاه‌ی می می‌دهد صائب حدیث تلخ ما

گر نخواهی بیخبر گردی، خبر از ما مپرس

sorna
07-06-2011, 04:00 PM
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس

صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس


با تشنگی بساز که در ساغر سپهر

غیر از دل گداخته، آبی ندید کس


طی شد جهان و اهل دلی از جهان نخاست

دریا به ته رسید و سحابی ندید کس


این ماتم دگر، که درین دشت آتشین

دل آب گشت و چشم پر آبی ندید کس


حرفی است این که خضر به آب بقا رسید

زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس


از گردش فلک، شب کوتاه زندگی

زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس


از دانش آنچه داد، کم رزق می‌نهد

چون آسمان، درست حسابی ندید کس


صائب به هر که می‌نگرم مست و بیخودست

هر چند ساقیی و شرابی ندید کس

sorna
07-06-2011, 04:00 PM
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش

به هر چه می‌کشدت دل، ازان گریزان باش


قد نهال خم از بار منت ثمرست

ثمر قبول مکن، سرو این گلستان باش


درین دو هفته که چون گل درین گلستانی

گشاده‌روی‌تر از راز می‌پرستان باش


تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست

چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش


کدام جامه به از پرده‌پوشی خلق است؟

بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش


درون خانه‌ی خود، هر گدا شهنشاهی است

قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش


ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمه‌ی حافظ خوش‌الحان باش

sorna
07-06-2011, 04:00 PM
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش

مردان به دیگری نگذارند کار خویش


چون شیشه‌ی شکسته و تاک بریده‌ام

عاجز به دست گریه‌ی بی‌اختیار خویش


از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن

یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش


انجم به آفتاب شب تیره را رساند

دارم امیدها به دل داغدار خویش


سنگ تمام در کف اطفال هم نماند

آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش !


دایم میانه‌ی دو بلا سیر می‌کند

هر کس شناخته است یمین و یسار خویش


صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان

مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

sorna
07-06-2011, 04:01 PM
از هر صدا نبازم، چون کوه‌ی لنگر خویش

بحر گران وقارم، در پاس گوهر خویش


شمع حریم عشقم، پروای کشتنم نیست

بسیار دیده‌ام من، در زیر پا سر خویش


از خشکسال ساحل، اندیشه‌ای ندارم

پیوسته در محیطم، از آب گوهر خویش


دریافت مرغ تصویر، معراج بوی گل را

ما رنگ گل ندیدیم، از سستی پر خویش


روزی که در گلستان، انشای خنده کردیم

دیدیم بر کف دست، چون شاخ گل سر خویش


دولت مساعدت کرد، صیاد چشم پوشید

در کار دام کردیم، نخجیر لاغر خویش


غافل نیم ز ساغر، هر چند بی‌شعورم

چون طفل می‌شناسم، پستان مادر خویش


کردار من به گفتار، محتاج نیست صائب

در زخم می‌نمایم، چون تیغ جوهر خویش

sorna
07-06-2011, 04:01 PM
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش

در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش


در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر

کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش


خاک مراد خلق شود آستانه‌اش

هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش


از نوبهار عمر وفایی نیافتم

چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش


از مهلت زمانه‌ی دون در کشاکشم

ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش


صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند

چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش

sorna
07-06-2011, 04:01 PM
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع

تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع


دیدنم نادیدنی، مدنگاهم آه بود

در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع


سوختم تا گرم شد هنگامه‌ی دلها ز من

بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع


سوختم صد بار و از بی‌اعتباریها نگشت

قطره‌ی آبی به چشم روزن از دودم چو شمع


پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود

زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع


این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را

روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع


مایه‌ی اشک ندامت گشت و آه آتشین

هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع


این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین

می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع

sorna
07-06-2011, 04:01 PM
تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟

تا کی به سینه سنگ زنم ز آرزوی دل؟


افتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر

سرگشته‌ای که راه نیابد به کوی دل


ساحل ز جوش سینه‌ی دریاست بی خبر

با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل


در هر شکست، فتح دگر هست عشق را

پر می‌شود ز سنگ ملامت سبوی دل


طفل بهانه‌جو جگر دایه می‌خورد

بیچاره آن کسی که شود چاره‌جوی دل


میخانه است کاسه‌ی سر فیل مست را

صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل

sorna
07-06-2011, 04:02 PM
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل

چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل


ناز دم مسیح گران است بر دلم

این خار را نگر که گرفته است خوی گل


آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار

خالی است از گلاب مروت سبوی گل


از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم

پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل


شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد

رنگ پریده باز نیاید به روی گل


کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق

غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل


صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم

چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل

sorna
07-06-2011, 04:02 PM
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام

چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده‌ام


دست رغبت کس نمی‌سازد به سوی من دراز

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده‌ام


اختیارم نیست چون گرداب در سرگشتگی

نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده‌ام


عقده‌ای هرگز نکردم باز از کار کسی

در چمن بیکار چون دست چنار افتاده‌ام


نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست

گوییا آیینه‌ام در زنگبار افتاده‌ام


همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نیست

دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌ام


من که صائب کار یکرو کرده‌ام با کاینات

در میان مردم عالم چه کار افتاده‌ام؟

sorna
07-06-2011, 04:02 PM
در نمود نقشها بی‌اختیار افتاده‌ام

مهره‌ی مومم به دست روزگار افتاده‌ام


بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده‌ام


خواری و بی‌قدری گوهر گناه جوهری است

نیست جرم من اگر در رهگذار افتاده‌ام


ز انقلاب چرخ می‌لرزم به آب روی خویش

جام لبریزم به دست رعشه‌دار افتاده‌ام


هر که بر دارد مرا از خاک، اندازد به خاک

میوه‌ی خامم، به سنگ از شاخسار افتاده‌ام


نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا

سایه‌ی سروم به روی جویبار افتاده‌ام


هیچ کس حق نمک چون من نمی‌دارد نگاه

داده‌ام حاصل اگر در شوره‌زار افتاده‌ام

sorna
07-06-2011, 04:02 PM
از جنون این عالم بیگانه را گم کرده‌ام

آسمان سیرم، زمین خانه را گم کرده‌ام


نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده‌ام


چون سلیمانم که از کف داده‌ام تاج و نگین

تا ز مستی شیشه و پیمانه را گم کرده‌ام


از من بی‌عاقبت، آغاز هستی را مپرس

کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده‌ام


طفل می‌گرید چون راه خانه را گم می‌کند

چون نگریم من که صاحب خانه را گم کرده‌ام؟


به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده‌ام

sorna
07-06-2011, 04:03 PM
ماه مصرم، در حجاب چاه کنعان مانده‌ام

شمع خورشیدم، نهان در زیر دامان مانده‌ام


از عزیزان هیچ‌کس خوابی برای من ندید

گر چه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده‌ام


هیچ‌کس از بی‌سرانجامی نمی‌خواند مرا

نامه‌ی در رخنه‌ی دیوار نسیان مانده‌ام


نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار

گرچه چون نخل خزان، از برگ عریان مانده‌ام


هر نفس در کوچه‌ای جولان حیرت می‌زند

در سرانجام غبار خویش حیران مانده‌ام


جذبه‌ی دریا به فکر سیل من خواهد فتاد

پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده‌ام


قاف تا قاف جهان آوازه‌ی من رفته است

گر چه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده‌ام


چون سکندر تشنه‌لب بسیار دارم هر طرف

گر چه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده‌ام


گر چه در دنیا مرا بی‌اختیار آورده‌اند

منفعل از خویش، چون ناخوانده مهمان مانده‌ام


بهر رم کردن چو آهو راست می‌سازم نفس

ساده‌لوح آن کس که پندارد ز جولان مانده‌ام


می‌رساند بال و پر از خوشه صائب دانه‌ام

در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده‌ام

sorna
07-06-2011, 04:03 PM
شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم

اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم


شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان

در کمین جذبه‌ی خورشید تابان نیستم


دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست

چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم


بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش

چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم


گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست

هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم


کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار

خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم


نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس

در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم


نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم

در تنور آتشین ز اندیشه‌ی نان نیستم


گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست

در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم

sorna
07-06-2011, 04:03 PM
از سر کوی تو گر عزم سفر می‌داشتم

می‌زدم بر بخت خود پایی که برمی‌داشتم


داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان

می‌زدم بر سینه هر سنگی که برمی‌داشتم


زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است

می‌شدم دیوانه گر از خود خبر می‌داشتم


دل چو خون گردید، بی‌حاصل بود تدبیرها

کاش پیش از خون شدن دل از تو برمی‌داشتم


می‌ربودندم ز دست و دوش هم دردی‌کشان

چون سبو دست طلب گر زیر سر می‌داشتم


می‌فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت

زین چمن گر چون خزان برگ سفر می‌داشتم


جیب و دامان فلک پر می‌شد از گفتار من

در سخن صائب هم‌آوازی اگر می‌داشتم

sorna
07-06-2011, 04:03 PM
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم

همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم


به ذوق ناله‌ی من آسمان مستانه می‌رقصد

جهان ماتمسرا گردد اگر من از نوا افتم


درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من

که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم


خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها

نمی‌دانم کجا خیزم، نمی‌دانم کجا افتم


تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان

عزیزم، هر کجا چون سایه‌ی بال هما افتم


پی تحصیل روزی دست و پایی می‌زنم صائب

نمی‌روید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم

sorna
07-06-2011, 04:04 PM
ترک سر کردم، ز جیب آسمان سر بر زدم

بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم


صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است

بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم


شد دلم از خانه‌ی بی روزن گردون سیاه

همچو آه از رخنه‌ی دل عاقبت بر در زدم


آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه

وز غلط بینی در آیینه‌ی دیگر زدم


چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من

بس که چون دریا، کف از شور جنون بر سر زدم


می‌خورم بر یکدگر از جنبش مژگان او

من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم


هر چه می‌آرد رعونت، دشمن جان من است

تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم


تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت

لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم


این جواب آن که می‌گوید نظیری در غزل

تا کواکب سبحه گردانید، من ساغر زدم

sorna
07-06-2011, 04:04 PM
دست در دامن رنگین بهاری نزدم

ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم


شبنمی نیست درین باغ به محرومی من

که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم


ساختم چون خیس گرداب به سرگردانی

دست چون موج به دامان کناری نزدم


در شکست دل من چرخ چرا می‌کوشد؟

سنگ بر شیشه‌ی پیمانه گساری نزدم


گشت خرج کف افسوس حنای خونم

بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم


به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟

خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم


گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم

دست صائب به سر زلف نگاری نزدم

sorna
07-06-2011, 04:04 PM
مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم

ز هیچ چشمه‌ی دیگر امید آب ندارم


خوشم به وعده‌ی خشکی ز شیشه خانه‌ی گردون

امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم


چرا خورم غم دنیا به این دو روزه اقامت؟

چو بازگشت به این منزل خراب ندارم


در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا

همین بس است که پروای انقلاب ندارم


مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران

درین بساط بجز پرده‌های خواب ندارم


ترا که هست می از ماهتاب روی مگردان

که من ز دست تهی، روی ماهتاب ندارم


ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند

چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم؟

sorna
07-06-2011, 04:04 PM
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می‌لرزم

که بر بی‌حاصلی می‌لرزم و بسیار می‌لرزم


ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی

ز بیم چشم بد بر دیده‌ی بیدار می‌لرزم


به مستی می‌توان بر خود گوارا کرد هستی را

درین میخانه بر هر کس که شد هشیار می‌لرزم


به چشم ناشاسان گوهرم سیماب می‌آید

ز بس بر خویشتن از سردی بازار می‌لرزم


به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته‌ام دل را

نسیمی گر وزد بر طره‌ی دلدار می‌لرزم


نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا

به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم


ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم

به هر جانب که مایل گردد این دیوار، می‌لرزم


به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب

چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می‌لرزم

sorna
07-06-2011, 04:05 PM
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می‌ترسم

همه از مار و من از مهره‌ی این مار می‌ترسم


بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می‌باشد

ز تار سبحه بیش از رشته‌ی زنار می‌ترسم


ازان چون شبنم گل خواب در چشمم نمی‌گردد

که از چشم تماشایی برین گلزار می‌ترسم


خطر در آب زیرکاه بیش از بحر می‌باشد

من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم


ز تیر راست رو، چشم هدف چندان نمی‌ترسد

که من از گردش گردون کجرفتار می‌ترسم


بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده‌ام صائب

ز خار بی گل افزون از گل بی خار می‌ترسم

sorna
07-06-2011, 04:05 PM
از روی نرم، سرزنش خار می‌کشم

چون گل ز حسن خلق خود آزار می‌کشم


آزاده‌ام، مرا سر و برگ لباس نیست

از مغز خود گرانی دستار می‌کشم


هر چند شمع راهروانم چو آفتاب

از احتیاط دست به دیوار می‌کشم


آیینه پاک کرده‌ام از زنگ قیل و قال

از طوطیان گرانی زنگار می‌کشم


نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر

در غربت این زمان ز خریدار می‌کشم


مژگان صفت به دیده‌ی خود جای می‌دهم

از پای هر که در ره او خار می‌کشم


از بس به احتیاط قدم می‌نهم به خاک

دست نوازشی به سر خار می‌کشم


صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران

بار کسی نمی‌شوم و بار می‌کشم

sorna
07-06-2011, 04:05 PM
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می‌کشم

می‌کشد سر از گریبان ز آنچه دامن می‌کشم


کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود

این زمان از سایه‌ی خود کوه آهن می‌کشم


دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست

در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می‌کشم


هر که را آیینه بی‌زنگ است، می‌داند که من

از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می‌کشم


در تلافی سینه پیش برق می‌سازم سپر

دانه‌ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می‌کشم


جذبه‌ی دیوانه‌ای صائب به من داده است عشق

سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می‌کشم

sorna
07-06-2011, 04:06 PM
به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم

نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم


به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد

ز لطف ساقیان، سجاده‌ی تزویر بر دوشم


ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم

دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم


به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را

که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم


ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد

که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم


من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را

که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم


کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم

که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم


ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را

که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم


فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد

نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

sorna
07-06-2011, 04:06 PM
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم

به خاطر آنچه می‌گردید، شد یکجا فراموشم


نمی‌گردد ز خاطر محو، چون مصرع بلند افتد

شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم


چه فارغبال می‌گشتم درین عالم، اگر می‌شد

غم امروز چون اندیشه‌ی فردا فراموشم


ز چشم آن کس که دور افتاد، گردد از فراموشان

من از خواری، به پیش چشم، از دلها فراموشم


سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم

ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم


ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی

نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم


نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم

من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم


به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را

ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم


نیم من دانه‌ای صائب بساط آفرینش را

که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم

sorna
07-06-2011, 04:06 PM
بیخود ز نوای دل دیوانه‌ی خویشم

ساقی و می و مطرب و میخانه‌ی خویشم


زان روز که گردیده‌ام از خانه بدوشان

هر جا که روم معتکف خانه‌ی خویشم


بی‌داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس

از بال و پر خویش، پریخانه‌ی خویشم


یک ذره دلم سختم از اسلام نشد نرم

در کعبه همان ساکن بتخانه‌ی خویشم


دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب

ویران شده‌ی همت مردانه‌ی خویشم


آن زاهد خشکم که در ایام بهاران

در زیر گل از سبحه‌ی صد دانه‌ی خویشم


صائب شده‌ام بس که گرانبار علایق

بیرون نبرد بیخودی از خانه‌ی خویشم

sorna
07-06-2011, 04:06 PM
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم

کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم


شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید

نگارین کردن سرپنجه‌ی قاتل نمی‌دانم


سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان

که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!


بغیر از عقده‌ی دل کز گشادش عاجزم عاجز

دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم


من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم

بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم


اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد

تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!

sorna
07-06-2011, 04:07 PM
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم


ره گریز نبسته است هیچ کس بر من

اسیر بند گران وفای خویشتنم


چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب

همیشه خانه خراب هوای خویشتنم


سفینه در عرق شرم من توان انداخت

ز بس که منفعل از کرده‌های خویشتنم


ز دستگیری مردم بریده‌ام پیوند

امیدوار به دست دعای خویشتنم


ز بند خصم به تدبیر می‌توان جستن

مرا چه چاره، که زنجیر پای خویشتنم


به اعتبار جهان نیست قدر من صائب

عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم

sorna
07-06-2011, 04:07 PM
می‌کنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم

می‌دهم جان، تا ز جان شیرین‌تری پیدا کنم


هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من

به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم


تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری

هر نفس چون شمع می‌خواهم سری پیدا کنم


رشته‌ی عمرم ز پیچ و تاب می‌گردد گره

تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم


از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا

دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم


این قفس را آنقدر م*** به هم ای سنگدل

تا من بی‌دست و پا بال و پری پیدا کنم


می‌گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن

می‌توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم

sorna
07-06-2011, 04:07 PM
چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟

این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟


جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای

تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم


همه شب هلاه صفت گرد دلم می‌گردد

که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم


جون سر زلف، امید من ناکام این است

که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم


دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار

تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم


آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی

نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم


کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح

من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

sorna
07-06-2011, 04:08 PM
دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم

وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم


اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

جهان به دیده‌ی من تار می‌شود، چه کنم


چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است

دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم


ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور

حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم


نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من

ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم


توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم


گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد

نگاه پرده‌ی دیدار می‌شود، چه کنم


نفس درازی من نیست صائب از غفلت

دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم

sorna
07-06-2011, 04:08 PM
ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم

از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم


از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست

کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم


گشته است در میانه روی عمر ما تمام

ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم


عزم درست کار پر و بال می‌کند

با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم


از نقش پای ما سخنی چند چون قلم

مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم


ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم

صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم


صائب ز راز سینه‌ی بحریم با خبر

چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم

sorna
07-06-2011, 04:08 PM
ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم

چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم


با سینه‌ی گشاده در آماجگاه خاک

بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم


بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟

با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم


پوشیده نیست خرده‌ی راز فلک ز ما

چون صبح ما دوبار درین نشاه زاده‌ایم


چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما

اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم


ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟

آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم


صائب زبان شکوه نداریم همچو خار

چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم

sorna
07-06-2011, 04:08 PM
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده‌ایم

عکس خورشیدیم در آب روان افتاده‌ایم


ناامید از جذبه‌ی خورشید تابان نیستیم

گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده‌ایم


رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار

در رکاب باد چون برگ خزان افتاده‌ایم


نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت

مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده‌ایم


بر نمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار

ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده‌ایم


از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم

گر چه در آغوش بحر بیکران افتاده‌ایم


چهره‌ی آشفته حالان نامه‌ی واکرده‌ای است

گر چه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده‌ایم


کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر

از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده‌ایم؟

sorna
07-06-2011, 04:09 PM
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم

در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم


چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را

در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم


نو کیسه‌ی مصیبت ایام نیستیم

چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم


روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم

ما ناف دل به حلقه‌ی ماتم بریده‌ایم


دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر

بیهوده سر به جیب تامل کشیده‌ایم


امروز نیست سینه‌ی ما داغدار عشق

چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم


از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود

ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم


صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما

چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم

sorna
07-06-2011, 04:09 PM
ما رخت خود به گوشه‌ی عزلت کشیده‌ایم

دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم


مشکل به تازیانه‌ی محشر روان شود

پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم


گردیده است سیلی صرصر به شمع ما

دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم


صبح وطن به شیر مگر آورد برون

زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم


گردیده است آب دل ما ز تشنگی

تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم


آسان نگشته است بهنگ، ساز ما

یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم


بوده است گوشه‌ی دل خود در جهان خاک

جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم


صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام

در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم

sorna
07-06-2011, 04:09 PM
ما گر چه در بلندی فطرت یگانه‌ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم


درگلشنی که خرمن گل می‌رود به باد

در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم


از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

در زندگی، به خواب و به مردن، فسانه‌ایم


چون صبح، زیر خیمه‌ی دلگیر آسمان

در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم


چون زلف، هر که را که فتد کار در گره

با دست خشک، عقده گشا همچو شانه‌ایم


آنجاست ادمی که دلش سیر می‌کند

ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم


ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست

هر چند آتشیم، ولی بی‌زبانه‌ایم


گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم


صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان

آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

sorna
07-06-2011, 04:10 PM
ازباد دستی خود، ما میکشان خرابیم

در کاسه سرنگونی، همچشم با حبابیم


با محتسب به جنگیم، از زاهدان به تنگیم

با شیشه‌ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم


آن‌جاکه میکشانند، چون ابر تر زبانیم

آن‌جاکه زاهدانند، لب خشک چون سرابیم


در گوش عشقبازان، چون مژده‌ی وصالیم

در چشم می‌پرستان، چون قطره‌ی شرابیم


با خاص و عام یکرنگ، از مشرب رساییم

بر خار و گل سمن ریز، چون نور ماهتابیم


آنجاکه گل شکفته است، شبنم طراز اشکیم

آنجاکه خار خشک است، چشم تر سحابیم


چون می به مجلس آید، از ما ادب مجویید

تا نیست دختر رز، در پرده‌ی حجابیم


در پله‌ی نظرها، هرگز گران نگردیم

ما در سواد عالم، چون شعر انتخابیم

sorna
07-06-2011, 04:10 PM
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم


شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد

کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم


تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت

چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم


بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد

دار خون آشام را دارالامان پنداشتیم


بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود

کعبه‌ی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم


نشاه‌ی سودای ما از بس بلند افتاده بود

هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم


خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی

از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم

sorna
07-06-2011, 04:10 PM
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم

از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم


این باده زیاد از دهن ساغر ما بود

مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم


جایی که سخن سبز نگردد، نتوان گفت

چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم


خاری نشد آزرده به زیر قدم ما

چون سایه‌ی ابر از سر گلزار گذشتیم


از خرقه‌ی تزویر نچیدیم دکانی

مردانه ازین پرده‌ی پندار گذشتیم


شد دست دعا خار به زیر قدم ما

از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم


صائب چو گران بود به رنجور عیادت

از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم

sorna
07-06-2011, 04:11 PM
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم

ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم


چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم

در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم


چون سایه‌ی مرغان هوا در سفر خاک

آزار به موری نرساندیم و گذشتیم


گر قسمت ما باده، و گر خون جگر بود

ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم


کردیم عنانداری دل تا دم آخر

گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم


هر چند که در دیده‌ی ما خار شکستند

خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم


فریاد که از کوتهی بازوی اقبال

دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم


صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب

تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

sorna
07-06-2011, 04:11 PM
ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم

در حلقه‌ی تقلید گرفتار نگشتیم


خود را به سراپرده‌ی خورشید رساندیم

چون شبنم گل، بار به گلزار نگشتیم


در دامن خود پای فشردیم چو مرکز

گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم


چون خشت نهادیم به پای خم می سر

بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم


ما را به زر قلب خریدند ز اخوان

بر قافله از قیمت کم، بار نگشتیم


چون یوسف تهمت زده، از پاکی دامن

در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم


صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم

شرمنده‌ی بیتابی اظهار نگشتیم


افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ

دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم


فریاد که سوهان سبکدست حوادث

شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم


صائب مدد خلق نمودیم به همت

درظاهر اگر مالک دینار نگشتیم

sorna
07-06-2011, 04:11 PM
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟

سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم


دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟

ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم


دست ازان زلف بدارید که ما بیکاران

عمر خود در سر یک عقده‌ی مشکل کردیم


باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا

ما تماشای گل از روزنه‌ی دل کردیم


آسمان بود و زمین، پله‌ی شادی با غم

غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم


ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب

قطع امید ز سر رشته‌ی ساحل کردیم


رفت در کار سخن عمر گرامی صائب

جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟

sorna
07-06-2011, 04:12 PM
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم

شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم


پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود

به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم


به شکار آمده بودیم ز معموره‌ی قدس

دانه‌ی خال تو دیدیم، گرفتار شدیم


خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم

لنگرانداخت خرد، خانه نگهدار شدیم


نرود دیده‌ی شبنم به شکر خواب بهار

عبث افسانه‌طراز دل بیدار شدیم


عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است

حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم


صائب از کاسه‌ی دریوزه‌ی ما ریزد نور

تا گدای در شه قاسم انوار شدیم

sorna
07-06-2011, 04:12 PM
گر چه از وعده‌ی احسان فلک پیر شدیم

نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم


نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم


گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم


دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم


تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

راضی از سلسله‌ی زلف به زنجیر شدیم


صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان

محو یک چهره چو آیینه‌ی تصویر شدیم


صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان

که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم

sorna
07-06-2011, 04:12 PM
ما تازه روی چون صدف از دانه‌ی خودیم

خرسند از محیط به پیمانه‌ی خودیم


ما را غریبی از وطن خود نمی‌برد

در کعبه‌ایم و ساکن بتخانه‌ی خودیم


از هوش می‌رویم به گلبانگ خویشتن

در خواب نوبهار ز افسانه‌ی خودیم


نوبت به کینه جویی دشمن نمی‌دهیم

سنگی گرفته در پی دیوانه‌ی خودیم


در بوم این سیاه دلان جغد می‌شویم

ورنه همای گوشه‌ی ویرانه‌ی خودیم


گرد گنه به چشمه‌ی کوثر نمی‌بریم

امیدوار گریه‌ی مستانه‌ی خودیم


چون کوهکن به تیشه‌ی خود جان سپرده‌ایم

در زیر بار همت مردانه‌ی خودیم


صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط

هر جا که می‌رویم به کاشانه‌ی خودیم

sorna
07-06-2011, 04:12 PM
ما در شکست گوهر یکدانه‌ی خودیم

سنگ ملامت دل دیوانه‌ی خودیم


چون بلبل از ترانه‌ی خود مست می‌شویم

ما غافلان به خواب ز افسانه‌ی خودیم


در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال

چون لاله دلسیاه ز پیمانه‌ی خودیم


گیریم گل در آب به تعمیر دیگران

هر چند سیل گوشه‌ی ویرانه‌ی خودیم


دست فلک کبود شد از گوشمال و ما

مشغول خاکبازی طفلانه‌ی خودیم


ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط

هر جا رویم معتکف خانه‌ی خودیم


صائب، شده است برق حوادث چراغ ما

تا خوشه چین خرمن بی‌دانه‌ی خودیم

sorna
07-06-2011, 04:13 PM
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم

ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم


یک بار نجست از دل ما ناوک آهی

از بار گنه همچو کمان گر چه خمیدیم


چون شمع درین انجمن از راستی خویش

غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم


افسوس که با دیده‌ی بیدار چو سوزن

خار از قدم آبله پایی نکشیدیم


از آب روان ماند به جا سبزه و گلها

ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم


بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای

چندان که درین دایره چون چشم بریدیم


هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ

حرفی که برد راه به جایی، نشنیدیم


صائب به مقامی نرسیدیم ز پستی

از خاک چو نی گر چه کمربسته دمیدیم

sorna
07-06-2011, 04:13 PM
چشم امید به مژگان‌تر خود داریم

روی خود تازه به آب گهر خود داریم


به گل ابر بهاران نبود دهقان را

این امیدی که به دامان‌تر خود داریم


چیست فردوس که در دیده‌ی ما جلوه کند؟

ما گمانها به غرور نظر خود داریم!


گوشه‌ی دامن خالی است، که چشمش مرساد!

آنچه از توشه‌ی ره بر کمر خود داریم


خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام

خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم


زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما

خشت خامی است که در زیر سر خود داریم


شعله از عاقبت سیر شرر بی‌خبرست

چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم

sorna
07-06-2011, 04:13 PM
ما گرانی از دل صحرای امکان می‌بریم

یوسف بی‌قیمت خود را ز کنعان می‌بریم


همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است

مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می‌بریم


ریشه‌ی ما نیست در مغز زمین چون گردباد

رخت هستی از بساط خاک آسان می‌بریم


گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم

دامن و دست تهی زین باغ و بستان می‌بریم


نیست برق خرمن گل، پنجه‌ی گستاخ ما

ما به جای گل ز گلشن چشم حیران می‌بریم


می‌کند منزل تلافی راه ناهموار را

ما به امید فنا از زندگی جان می‌بریم


نیست صائب بی‌غمی از وصل گل آیین ما

ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان می‌بریم

sorna
07-06-2011, 04:13 PM
ما درد را به ذوق می ناب می‌کشیم

از آه سر منت مهتاب می‌کشیم


از حیف و میل، پله‌ی میزان ما تهی است

از سنگ، ناز گوهر سیراب می‌کشیم


پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران

پیش از پیاله دست و دهن آب می‌کشیم!


بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است

ما باده را به گوشه‌ی محراب می‌کشیم


ترسانده است دولت بیدار، چشم ما

از بخت خفته ناز شکر خواب می‌کشیم


صائب به زور گریه‌ی بی‌اختیار، ما

در گوش بحر حلقه‌ی گرداب می‌کشیم

sorna
07-06-2011, 04:14 PM
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم

محرم آیینه‌ی خورشید از پاس دمیم


دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر

ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم


مدتی آدم گل از نظاره‌ی فردوس چید

ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟


در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل

هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم


برنمی‌آید ز ابر آن آفتاب بی‌زوال

ورنه ما آماده‌ی فانی شدن چون شبنمیم


روزی فرزند گردد هر چه می‌کارد پدر

ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم


عقده‌ها داریم صائب در دل از بی‌حاصلی

گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم

sorna
07-06-2011, 04:14 PM
گردباد دامن صحرای بی‌سامانیم

هیچ کس را دل نمی‌سوزد به سرگردانیم


چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من

هست در وقت گرانبها سبک جولانیم


راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب

بی‌تامل می‌توان خواند از خط پیشانیم


هر کجا باشم بغیر از گوشه‌ی دل در جهان

گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم


در غریبی می‌توان گل چید از افکار من

در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم


در چنین وقتی که می‌باید گزیدن دست و لب

از خجالت مهر لب گردیده بی‌دندانیم


دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو

می‌دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم


می‌کند بی‌برگی از آفت سپرداری مرا

وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم


بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم

می‌شود معمور صائب هر که گردد بانیم

sorna
07-06-2011, 04:14 PM
اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم

آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم


از ما گله‌ی بی‌ثمری کس نشینده است

هر چند که چون بید سراپای زبانیم


بیداری دولت به سبکروحی ما نیست

هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم


چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت

کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم


گر صاف بود سینه‌ی ما، هیچ عجب نیست

عمری است درین میکده از درد کشانیم


موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

آماده‌ی پرواز چو اوراق خزانیم


از ما خبر کعبه‌ی مقصود مپرسید

ما بیخبران قافله‌ی ریگ روانیم


عمری است که در خرقه‌ی پرهیز چو صائب

سرحلقه‌ی رندان خرابات جهانیم

sorna
07-06-2011, 04:14 PM
بده می که بر قلب گردون زنیم!

ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم


سرانجام چون خشت بالین بود

به خم تکیه همچون فلاطون زنیم


برآییم از کوچه بند رسوم

دم در بیابان چو مجنون زنیم


برآریم از بحر سر چون حباب

ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم


به این قد خم گشته، چوگان صفت

سرپای بر گوی گردون زنیم


عرق رنگ نگذاشت بر روی ما

به قلب قدحهای گلگون زنیم


به دشمن شبیخون زدن عاجزی است

گل صبح بر قلب گردون زنیم


نیفتیم چون سایه دنبال خضر

به لبهای میگون شبیخون زنیم


دل ما شود صائب آن روز باز

که چون سیل، گلگشت هامون زنیم

sorna
07-06-2011, 04:15 PM
ما کنج دل به روضه‌ی رضوان نمی‌دهیم

این گوشه را به ملک سلیمان نمی‌دهیم


خاک مراد ماست دل خاکسار ما

تصدیع آستان بزرگان نمی‌دهیم


بی‌آبرو، حیات ابد زهر قاتل است

ما آبرو به چشمه‌ی حیوان نمی‌دهیم


از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب

این بس، که باج و خرج به سلطان نمی‌دهیم


یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست

از دست، نقد وقت خود آسان نمی‌دهیم


بی‌پرده عیبهای خود اظهار می‌کنیم

فرصت به عیبجویی یاران نمی‌دهیم


باشد سبکتر از همه ایام، درد ما

روزی که درد سر به طبیبان نمی‌دهیم


در کاروان ما جرس قال و قیل نیست

راه سخن به هرزه درایان نمی‌دهیم


در بزم اهل حال، لب از حرف بسته‌ایم

جام تهی به باده‌پرستان نمی‌دهیم


صائب گهر به سنگ زدن بی‌بصیرتی است

عرض سخن به مردم نادان نمی‌دهیم

sorna
07-06-2011, 04:15 PM
تا از خودی خود نبریدند عزیزان

چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان


چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور

رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان


دادند به معشوق حقیقی دل و جان را

یوسف به زر قلب خریدند عزیزان


دیدند که در روی زمین نیست پناهی

در کنج دل خویش خزیدند عزیزان


خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه

از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان


فقری که تو امروز به هیچش نستانی

با سلطنت بلخ خریدند عزیزان


درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند

کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان


صائب نرسیدند به سر منزل مقصود

تا پای به دامن نکشیدند عزیزان

sorna
07-06-2011, 04:15 PM
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن

دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن


زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت

مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن


خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی

می‌کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن


خلوتی چون خانه‌ی آیینه‌داری پیش دست

بهره‌ای بردار از بوس و کنار خویشتن


می‌توانی آتش شوق مرا خاموش کرد

گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن


دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن

گر بدانی حال من در انتظار خویشتن


بس که چون آیینه صائب دیده‌ام نادیدنی

می‌شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن

sorna
07-06-2011, 04:15 PM
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟

من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟


رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست

به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟


چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست

خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟


غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز

چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟


دیده‌ای را که نمی‌شد ز تماشای تو سیر

بی‌تماشای تو، چون سیر توانم کردن؟


عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق

بیش ازان است که تحریر توانم کردن


صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو

برق را گر چه به زنجیر توانم کردن

sorna
07-06-2011, 04:16 PM
بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن

گر بگذری ز خویشتن، چها می‌توان شدن


شبنم به آفتاب رسید از فتادگی

بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن


چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی

تا همچو گوی بی سر و پا می‌توان شدن


زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک

درفرصتی که عقده‌گشا می‌توان شدن


دوری ز دوستان سبکروح مشکل است

ورنه ز هر چه هست جدا می‌توان شدن


صائب در بهشت گرفتم گشاده شد

از آستان عشق کجا می‌توان شدن؟

sorna
07-06-2011, 04:16 PM
خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن

دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن


نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را

کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن


دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی

دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن


درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟

مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن


به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را

لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن


حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی

مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن


بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد

نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن

sorna
07-06-2011, 04:16 PM
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن

خورشید را ز پرده‌ی شب آشکار کن


رنگ شکسته می‌***د شیشه در جگر

از می خزان چهره‌ی ما را بهار کن


فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار

این سیل را به رطل گران پایدار کن


شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار

این قوم را تصور سنگ مزار کن


درد پیاله‌ای به گریبان خاک ریز

سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن


خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست

خونی که می‌خوری به دل روزگار کن


شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب

در پای یار گوهر جان را نثار کن


تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟

یک چند هم به مصلحت عشق کار کن

sorna
07-06-2011, 04:17 PM
با حلقه‌ی ارادت ساغر به گوش کن

یا عاقلانه ترک در میفروش کن


چون می درین دو هفته که محبوس این خمی

سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن


بسیار نازک است سخنهای عاشقان

بگذار گوش را و سرانجام هوش کن


چون صبح، در پیاله‌ی زرین آفتاب

خونابه‌ای که می‌دهد ایام، نوش کن


از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار

این زهر را به جبهه‌ی واکرده نوش کن


ساقی صبوح کرده ز میخانه می‌رسد

صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن

sorna
07-06-2011, 04:17 PM
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن

در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن


از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد

از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن


بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن


روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن


بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم

رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن


گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین

در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن


پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد

زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

sorna
07-06-2011, 04:17 PM
ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من

وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من


ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی

که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من


به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم

که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من


چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟

زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من


نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را

به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من


تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را

نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!


ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد

چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من


ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب

ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من

sorna
07-06-2011, 04:17 PM
عاشق سلسله‌ی زلف گرهگیرم من

روزگاری است که دیوانه‌ی زنجیرم من


نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه

محو یک نقش چو آیینه‌ی تصویرم من


مرغ بی‌پر به چه امید قفس را ***د؟

ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من


نشود دیده‌ی من باز چو بادام به سنگ

بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من


هست با مردم دیوانه سر و کار مرا

دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من


بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد

بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من


گر چه صائب شود از من گره عالم باز

عاجز قوت سرپنجه‌ی تقدیرم من

sorna
07-06-2011, 04:17 PM
زبان چو پسته شود سبز در دهن بی‌تو

گره چو نقطه شود رشته‌ی سخن بی‌تو


نفس گسسته چو تیری که از کمان بجهد

برون ز خانه دود شمع انجمن بی‌تو


صدف ز دوری گوهر، چمن ز رفتن گل

چنان به خاک برابر نشد که من بی‌تو


شود ز شیشه‌ی خالی خمار می‌افزون

غبار دیده فزاید ز پیرهن بی‌تو


به چشم شبنم این بوستان گل افتاده است

ز بس گریسته در عرصه‌ی چمن بی‌تو


ز ما توقع پیغام و نامه بیخبری است

گره فتاده به سررشته‌ی سخن بی‌تو


تو رفته‌ای به غریبی و از پریشانی

شده است شام غریبان مرا وطن بی‌تو


به روی گرم تو ای نوبهار حسن، قسم

که شد فسرده دل صائب از سخن بی‌تو

sorna
07-06-2011, 04:18 PM
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته

برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته


فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم

که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته


ز بس در پرده‌ی افسانه با او حال خود گفتم

گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته


سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش

دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته


به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها

که از دل می‌برد یاد شباب آهسته آهسته


دلی نگذاشت در من وعده‌های پوچ او صائب

شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته

sorna
07-06-2011, 04:18 PM
عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو

ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو


محو نتوان ساختن از صفحه‌ی خاطر مرا

مصرع برجسته‌ی باغ و بهارم همچو سرو


خاطر آزاده‌ی من فارغ است از انقلاب

دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو


تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است

گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو


آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان

بر میان صد حلقه‌ی زنار دارم همچو سرو


خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم

بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو


میوه‌ی من جز گزیدنهای پشت دست نیست

منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو


کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من

سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو


نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب

ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو


بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم

سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو


با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم

صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو

sorna
07-06-2011, 04:18 PM
یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده

چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده


هر سر موی حواس من به راهی می‌رود

این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده


در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز

خانه‌ی تن را چراغی از دل بیدار ده


نشاه‌ی پا در رکاب می ندارد اعتبار

مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده


برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار

قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده


مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت

روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده


چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟

پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده


شیوه‌ی ارباب همت نیست جود ناتمام

رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده


بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد

از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

sorna
07-06-2011, 04:19 PM
صبح شد برخیز مطرب گوشمال ساز ده

عیشهای شب پریشان گشته را آواز ده


هیچ ساز از دلنوازی نیست سیرآهنگتر

چنگ را بگذار، قانون محبت ساز ده


جام را لبریزتر از دیده‌ی عشاق کن

از صف دریاکشان آنگه مرا آواز ده


کوری بی‌منت از چشم به منت خوشترست

گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده


شبنم از روشندلی آیینه‌ی خورشید شد

ای کم از شبنم، تو هم آیینه را پرداز ده


چون نمودی سیر و دور خویش را صائب تمام

روشنی چون مه به خورشید درخشان باز ده

sorna
07-06-2011, 04:19 PM
یارب آشفتگی زلف به دستارش ده

چشم بیمار بگیر و دل بیمارش ده


تا به ما خسته دلان بهتر ازین پردازد

دلی از سنگ خدایا به پرستارش ده


چاک چون صبح کن از عشق گریبانش را

سر چو خورشید به هر کوچه و بازارش ده


از تهیدستی حیرت زدگان بی‌خبرست

دستش از کار ببر، راه به گلزارش ده


سرمه‌ی خواب ازان چشم سیه مست بشو

شمع بالین ز دل و دیده‌ی بیدارش ده


تا مگر با خبر از صورت عالم گردد

به کف آیینه‌ای از حیرت دیدارش ده


نیست از سنگ دلم، ورنه دعا می‌کردم

کز نکویان، به خود ای عشق سر و کارش ده


صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

ای خداوند یکی یار جفا کارش ده

sorna
07-06-2011, 04:19 PM
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی

اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی


بود رفیق سبکروح تازیانه‌ی شوق

نگشته است صبا تا روانه بیرون آی


اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی

ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی


براق جاذبه‌ی نوبهار آماده است

همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی


ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید

چه می‌شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی


کنون که کشتی می راست بادبان از ابر

سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی


درید غنچه‌ی مستور پیرهن تا ناف

تو هم ز خرقه‌ی خود صوفیانه بیرون آی


ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!

به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی


ترا میان طلبی از کنار دارد دور

کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی


حجاب چهره‌ی جان است زلف طول امل

ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی


ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا

اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی


کمند عالم بالاست مصرع صائب

به این کمند ز قید زمانه بیرون آی

sorna
07-06-2011, 04:19 PM
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟

که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای


با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!

خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای


چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل

در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای


آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان

گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای


بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی

تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟


نوشداروی امان در گره حنظل نیست

به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟


تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب

تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای

sorna
07-06-2011, 04:20 PM
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای

از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای


در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ

چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای


بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم

که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای


می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب

به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای


آنقدر باش که من از سر جان برخیزم

چون به غمخانه‌ام ای بنده نواز آمده‌ای


چون نفس سوختگان می‌رسی ای باد صبا

می‌توان یافت کزان زلف دراز آمده‌ای


چون نگردد دل صائب ز تماشای تو آب؟

که به رخساره‌ی آیینه گداز آمده‌ای

sorna
07-06-2011, 04:20 PM
ای جهانی محو رویت، محو سیمای که‌ای؟

ای تماشاگاه عالم، در تماشای که‌ای؟


عالمی را روی دل در قبله‌ی ابروی توست

تو چنین حیران ابروی دلارای که‌ای؟


شمع و گل چون بلبل و پروانه شیدای تواند

ای بهار زندگی آخر تو شیدای که‌ای؟


چون دل عاشق نداری یک نفس یک‌جا قرار

سر به صحرا داده‌ی زلف چلیپای که‌ای؟


چشم می پوشی ز گلگشت خیابان بهشت

در کمین جلوه‌ی سرو دلارای که‌ای؟


ن***ی از چشمه‌ی کوثر خمار خویش را

از خمار آلودگان جام صهبای که‌ای؟

sorna
07-06-2011, 04:20 PM
ای شمع طور از آتش حسنت زبانه‌ای

عالم به دور زلف تو زنجیر خانه‌ای


شد سبز و خوشه کرد و به خرمن کشید رخت

زین بیشتر چگونه کند سعی، دانه‌ای؟


از هر ستاره، چشم بدی در کمین ماست

با صد هزار تیر چه سازد نشانه‌ای؟


چون باد صبح، رزق من از بوی گل بود

مرغ قفس نیم که بسازم به دانه‌ای


ناف مرا به نغمه‌ی عشرت بریده‌اند

چون نی نمی‌زنم نفس بی‌ترانه‌ای


صائب فسرده‌ایم، بیا در میان فکن

از قول مولوی غزل عاشقانه‌ای

sorna
07-06-2011, 04:20 PM
گر درد طلب رهبر این قافله بودی

کی پای ترا پرده‌ی خواب آبله بودی؟


زود این ره خوابیده به انجام رسیدی

گر ناله‌ی شبگیر درین مرحله بودی


دل چاک نمی‌گشت ز فریاد جرس را

بیداری اگر در همه‌ی قافله بودی


از خون جگر کام کسی تلخ نگشتی

گر در خور این باده مرا حوصله بودی


شیرازه‌ی جمعیتش ازهم نگسستی

با بلبل ما غنچه اگر یکدله بودی


چون آب روان می‌گذرد عمر و تو غافل

ای وای درین قافله گر فاصله بودی


صائب سر زلف سخن از دخل حسودان

آشفته نشد تا تو درین سلسله بودی

sorna
07-06-2011, 04:21 PM
یک روز گل از یاسمن نچیدی

پستان سحر خشک شد از بس نمکیدی


تبخال زد از آه جگر سوز لب صبح

وز دل تو ستمگر دم سردی نکشیدی


صد بار فلک پیرهن خویش قبا کرد

یک بار تو بیدرد گریبان ندریدی


چون بلبل تصویر به یک شاخ نشستی

ز افسردگی از شاخ به شاخی نپریدی


یک صبحدم از دیده سرشکی نفشاندی

از برگ گل خویش گلابی نکشیدی


گردید ز دندان تو دندانه لب جام

یک بار لب خود ز ندامت نگزیدی


ایام خزان چون شوی ای دانه برومند؟

از خاک چو در فصل بهاران ندمیدی


از شوق شکر، مور برآورد پر و بال

صائب تو درین عالم خاکی چه خزیدی؟

sorna
07-06-2011, 04:21 PM
سوختی در عرق شرم و حیا ای ساقی

دو سه جامی بکش، از شرم برآ ای ساقی


از می و نقل به یک بوسه قناعت کردیم

رحم کن بر جگر تشنه‌ی ما ای ساقی


پنبه را وقت سحر از سر مینا بردار

تابرآید می خورشید لقا ای ساقی


بوسه دادی به لب جام و به دستم دادی

عمر باد و مزه‌ی عمر ترا ای ساقی!


دهنم از لب شیرین تو شد تنگ شکر

چون بگویم به دو لب، شکر ترا ای ساقی؟


شعله بی‌روغن اگر زنده تواند بودن

طبع بی می نکند نشو و نما ای ساقی


صائب تشنه جگر را که کمین بنده‌ی توست

از نظر چند برانی به جفا ای ساقی؟

sorna
07-06-2011, 04:21 PM
حجاب جسم را از پیش جان بردار ای ساقی

مرا مگذار زیر این کهن دیوار ای ساقی


به یک رطل گران بردار بار هستی از دوشم

من افتاده را مگذار زیر بار ای ساقی


به راهی می‌رود هر تاری از زلف حواس من

مرا شیرازه کن از موج می زنهار ای ساقی


چرا از غیرت مذهب بود کم غیرت مشرب؟

مرا در حلقه‌ی اهل ریا مگذار ای ساقی


چراغ طور در فانوس مستوری نمی‌گنجد

برون آور مرا از پرده‌ی پندار ای ساقی


شراب آشتی‌انگیز مشرب را به دور آور

بده تسبیح را پیوند با زنار ای ساقی


ادیب شرع می‌خواهد به زورم توبه فرماید

به حال خود من شوریده را مگذار ای ساقی


ز انصاف و مروت نیست در عهد تو روشنگر

زند آیینه‌ی من غوطه در زنگار ای ساقی


به شکر این که داری شیشه‌ها پر باده‌ی وحدت

به حال خویش صائب را چنین مگذار ای ساقی

sorna
07-06-2011, 04:22 PM
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی

مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی


مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را

چمن را پاک کن از سبزه‌ی بیگانه ای ساقی


خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را

مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی


اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد

ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی


برآر از پرده‌ی مینا شراب آشنارو را

خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی


به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد

به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی


حریف باده‌ی بی‌غش، ز غشها پاک می‌باید

جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی


کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی

ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی


مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟

بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی


نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را

به راهی می‌رود هر خشت این غمخانه ای ساقی


اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را

چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟

sorna
07-06-2011, 04:22 PM
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی

آه افسوس است سرو جویبار زندگی


اعتمادی نیست بر شیرازه‌ی موج سراب

دل منه بر جلوه‌ی ناپایدار زندگی


یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست

خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی


باده‌ی یک ساغرند و پشت و روی یک ورق

چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی


چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو

کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی


خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد

آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی


سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد

چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی


دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا

نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی

sorna
07-06-2011, 04:22 PM
زهی رویت بهار زندگانی

به لعلت زنده، نام بی‌نشانی


دو روزی شوق اگر از پا نشیند

شود ارزان متاع سرگرانی


بدآموز هوس عاشق نگردد

نمی‌آید ز گلچین باغبانی


تجلی سنگ را نومید نگذاشت

مترس از دور باش لن‌ترانی


شراب کهنه و یار کهن را

غنیمت دان چو ایام جوانی


اگر عاشق نمی‌بودیم صائب

چه می‌کردیم با این زندگانی؟

sorna
07-06-2011, 04:22 PM
دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی

با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟


ای وای اگر به گربه‌ی خونین برون دهم

خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی


شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن

دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟


یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند

هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی


چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب

بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی


یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان

رحمی به حال تشنه‌ی دیدار می‌کنی


رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست

صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟