توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان همراز عشق | سهیلا باقری
R A H A
07-02-2011, 01:48 AM
فصل اول
قسمت 1
_ ... الو دفتر هفته نامه؟
_ بله بفرمائید.
_ من کیانی هستم، سپیده کیانی. با سرکار خانم دادفر کار داشتم، ممکنه با ایشون صحبت کنم؟
_ بله چند لحظه گوشی لطفا...
_ الو سپیده جون؟
_ پروین جون سلام، امیدوار نبودم منو به خاطر بیارید!
_ چطور همچین فکری کردی عزیزم؟ امکان نداره فراموشت کرده باشم. باور کن از همون شب عروسی ماندانا که برای اولین بار دیدمت هنوز حالت چشمای قشنگت از یادم نرفته. ای کاش به غیر از افشین برادر دیگه ای هم داشتم و تو رو براش خواستگاری می کردم.
_ نظر لطفتونه پروین جون.
_ نه سپیده باور کن تعارف نمی کنم واقعیت رو می گم. خب عزیزم، امری باشه در خدمتم.
_ اختیار دارید. راستش من کار نوشتن داستانی که قولش رو بهتون داده بودم تموم کردم. خواستم ببینم کی می تونم شما رو ببینم و داستانم رو تقدیمتون کنم؟
_ هر وقت خودت وقتش رو داشته باشی. فردا خوبه؟
_ اوه عالیه.
_ پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر. آدرس اینجا رو بلدی؟
_ نه. اگه لطف کنید و آدرس رو بهم بدید واقعا ممنون می شم.
_ خب پس بنویس...
پروین، خواهر شوهر دوست صمیمی ام ماندانا بود. و ماندانا که خوب می دانست من علاقه ی زیادی به کار نویسندگی دارم در جشن عروسی اش مرا به پروین معرفی کرد چون او سرپرست امور اجرایی یک هفته نامه ی معروف بود.
صبح روز بعد داستان و همین طور هدیه ای را که برای پروین خریده بودم در کیفم جای دادم و پس ار خداحافظی با مادر راهی دفتر هفته نامه شدم.
پروین به گرمی از من استقبال کرد و ضمن روبوسی گفت: " سپیده جون ماشاءالله روز به روز خوشگل تر می شی، بزنم به تخته! "
با تبسمی به او گفتم: " تو رو خدا اینقدر منو شرمنده نکنید، به خدا من اونقدرهام تعریفی نیستم. "
_ نه سپیده، بهتره بدونی من آدم مشکل پسندی ام و بی خودی از کسی تعریف نمی کنم. خب، تعریف کن ببینم چه کارها کردی، گفتی داستانت رو تموم کردی؟
_ آره اولی رو تموم کردم، روی دومی هم دارم کار می کنم.
_ خیلی خوبه، خوشحالم که می بینم انقدر جدی کار نویسندگی رو دنبال می کنی.
_ بله. راستش خیلی دوست دارم تو این کار جا بیفتم و یه نویسنده ی حرفه ای بشم.
_ انشاءالله که همین طورم می شه. راستی سپیده در مورد همین کار نویسندگی یه پیشنهاد دیگه هم برات دارم.
_ چه پیشنهادی؟
_ یکی از دوستهای من تازگی ها یه کلاس آزاد فیلمنامه نویسی دایر کرده، گفتم این خبر رو بهت بدم شاید دوست داشته باشی توی این کلاس ثبت نام کنی. آخه از ماندانا شنیدم که تو خیلی به بازیگری و رشته ی سینما علاقه داری. به خاطر همین فکر کردم خوبه حالا که هم نویسندگی رو دوست داری و هم به بازیگری علاقه مندی، اصول فیلمنامه نویسی رو یاد بگیری.
_ البته. چه پیشنهاد جالبی! اگه لطف کنی و آدرس اون آموزشگاه رو بهم بدی همین امروز یه سری به اونجا می زنم و تو اون کلاس ثبت نام می کنم.
_ بیا عزیزم، این کارت اون آموزشگاهه. اسم مدیرشم آقای اصلانیه. مرد خیلی خوب وبا شخصیتیه. وقتی رفتی ثبت نام کنی بهش بگو پروین منو فرستاده. خودش منو می شناسه.
کارت آموزشگاه را گرفتم و در همان حال هدیه ای را که خریده بودم به دستش دادم و گفتم: " قابل شما رو نداره پروین جون. "
پروین گفت: " سپیده این چه کاریه؟ چرا شرمندم می کنی؟ "
گفتم: " نه پروین جون تو رو خدا قبول کنید. یادگاریه. چیز قابل داری نیست. "
خندید و گفت: " مرسی عزیزم. چی از این بهتر که از تو یادگاری بگیرم. " بسته کادو شده را از دستم گرفت و ادامه داد: " سپیده جون من امروز داستانت رو می خونم و قول می دم تو شماره ی بعد هفته نامه چاپش کنم. اگه مایل بودی داستان بعدیت رو هم آماده کن بلکه هر هفته یه داستان ازت چاپ کنم. البته من هنوز با سردبیر هفته نامه صحبت نکردم اما مطمئنم اون با چاپ داستانهای کوتاه مخالفتی نداره و کار منو تایید می کنه. "
_ حتما این کار رو انجام میدم. خب، اگه اجازه بدید من کم کم مرخص بشم و بیشتر از این مزاحم وقت تون نشم.
_ اختیار داری عزیزم، چه مزاحمتی.
_ به ماندانا جون سلام برسونید، فعلا با اجازه.
_ برو عزیزم، خدا به همرات...
از دفتر هفته نامه یکراست به آموزشگاه رفتم و در کلاس فیلمنامه نویسی ثبت نام کردم. بعد یک جعبه شیرینی خریدم و به خانه برگشتم. به محض ورود با صدای بلند مادر را صدا زدم . گفتم: " مادر جون کجایی؟ مژده بده که من بالاخره موفق شدم. "
وقتی به سالن پذیرایی سر کشیدم متوجه شدم خاله مهری و دختر خاله ام مهشید مهمان ما هستند. از دیدن آنها به وجد آمدم و با خوشحالی گفتم: " خاله جون سلام. دلم خیلی براتون تنگ شده بود. شما کی اومدین؟ "
مادر گفت: " خاله مهری و مهشید جون نیم ساعت پیش از اصفهان رسیدن."
با خوشحالی مهشید را در آغوش کشیدم و گفتم: " مهشید نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم آخه تو این تابستونی خیلی تنها و بی حوصله بودم. راستی چقدر خوشگل شدی. بگو ببینم چه خبر شده؟ "
مهشید از حرفم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. به جای او مادر گفت: " مهشید جون دیشب نامزد کرده. حالا هم با خاله اومدن تهران تا ما رو برای جشن عروسی دعوت کنن. "
با خوشحالی گفتم: " مبارکه مهشید جون. انشاءالله به سلامتی. "
مهشید با همان حالت خجالت زده گفت: " مرسی سپیده. انشاءالله قسمت خودت بشه. "
با خنده گفتم: " وا... مهشید تو چقدر خجالتی شدی. عروس شدن که خجالت نداره! "
بعد گفتم: " مادر بی زحمت اون جعبه شیرینی رو باز کنید تا به مناسبت عروسی مهشید شیرینی بخوریم. خاله که بهمون شیرینی نمی ده. "
خاله مهری با خنده گفت: " سپیده از کجا می دونی که من شیرینی نمی دم؟ تو که مهلت نمی دی. "
صورت خاله را بوسیدم و گفتم: " راستی خاله شما تنها اومدید؟ پس مسعود خان و فرشاد و محسن کجان؟ "
خاله گفت: " والا مسعود خان و فرشاد که سرگرم کار و کاسبی شون بودن. محسن هم درگیر کنکور و درس و مشقش بود. به خاطر همین اونها نتونستن همراه ما بیان. البته مسعود و بچه ها قراره چند هفته دیگه بیان تهران و همگی با هم برگردیم اصفهان. راستش من اومدم تهران که هم کارت عروس مهشید رو بهتون بدم، هم زحمت کارهای دوخت و دوز جهیزیه رو به مادرت بدم. "
مادر پرسید: " سپیده نگفتی این شیرینی به چه مناسبته؟ نکنه تو هم نامزد کردی؟ "
گفتم: " نه مادر جون نامزد کدومه؟! این شیرینی به مناسبت اینه که من از امروز رسما نویسنده شدم و داستانهام به زودی تو یه هفته نامه ی معروف چاپ می شه. "
مادر صورتم را بوسید و با خوشحالی گفت: " مبارکه دخترم به سلامتی. "
R A H A
07-02-2011, 01:52 AM
فصل اول ( 2 )
_ سلام پدر جون. بفرمائید شیرینی میل کنید.َ
_ خیره انشاءالله سپیده. این شیرینی به چه مناسبته؟!
_ معلومه که خیره. این شیرینی به مناسبت اینه که داستانم به زودی تو یه هفته نامه معروف چاپ می شه. اولین داستانم همین دوشنبه هفته آینده چاپ می شه. خب پدر، این عالی نیست؟
_ البته که عالیه بهت تبریک می گم. تازه فکر می کنم به غیر از تبریک یه چیز دیگه هم باید بهت بگم.
_ وای چه عالی. پدر خواهش می کنم بگید. اگه می شه زودتر بگید.
_ نه سپیده. بهتره اینقدر عجله نکنی چون حالا حالاها خیال گفتنش رو ندارم. روزی که داستان چاپ شده ات رو توی نشریه دیدم متوجه قضیه می شی.
_ اوه پدر خواهش می کنم حالا بگید. شما می دونید که من اصلا طاقت انتظار کشیدن رو ندارم.
_ خیلی خب یه ارفاق بهت می کنم و میگم که موضوع مربوط به یه هدیه اس.
_ هدیه؟ یعنی شما می خواهید بهم هدیه بدید؟
_ تا اینجاشو درست حدس زدی.
_وای خدا کنجکاویم بیشتر شد! حالا تا دوشنبه آروم و قرار ندارم.
_ عزیزم بهتره اینقدر بی تاب نباشی. تا چشم بهم بزنی دوشنبه رسیده.
در هین حین احساس کردم کسی گوشم را کشید!
برگشتم و برادرم سیامک را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. سیامک همانطور که لبخند می زد گفت: " سپیده هیچ متوجه هستی چقدر بلبل زبونی می کنی؟ بسه بابا، سرم رفت. "
_ سیامک! اصلا از کارت خوشم نیومد.
_ خیلی خب عصبانی نشو. بیا بریم تو اتاقم. باهات کار دارم.
_ خدا خیر کنه سیا. چی کارم داری؟
_ شفاها نمیشه بیا بریم. باید عینا بهت بگم.
_ پناه بر خدا. خدا پدر و پسر امشب چقدر مشکوک شدید! بگید چه نقشه ای واسه من دارید؟
_ بیا دختر. اینقدر پر حرفی نکن!
سیامک دستم را گرفت و مرا به اتاق خودش برد و در عین نا باوری بسته ی کادو شده ای را به دستم داد و گفت: " بهت تبریک می گم. خوشحالم که موفق شدی. "
باورم نمی شد! سیامک داشت به من هدیه می داد آن هم بدون اینکه هنوز اتفاق مهمی افتاده باشد. تعجبم بیشتر از این بود که سیامک مثل پدر مرا منتظر نگذاشته بود و خیال داشت همان شب هدیه اش را به من بدهد. بسته کادو شده را از دستش گرفتم و گفتم: " مرسی سیامک جون. ولی ممکنه بگی قضیه ی این هدیه چیه؟ تو از کجا می دونستی من می خوام همچین خبری بهت بدم که از قبل برام هدیه گرفتی؟سیامک از شنیدن پرسشم جا خورد. انگار بند را آب داده بود. با دستپاچگی گفت: " چه سوال جالبی کردی! راستشو بخوای من خیلی وقته که این هدیه رو برات خریدم. همون موقع که با " کیوان " رفته بودم ایتالیا. می خواستم چند هفته دیگه که جواب کنکور اعلام شد اونو بهت بدم. اما نمی دونم چی شد که همین طوری اتفاقی نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم اونو امشب بهت بدم. برای هدیه قبولیت هم باید یه فکر دیگه بکنم. خب دیگه، تو برای من چیزی به جز دردسر نیستی! "
_ سیامک به خدا تو بهترین برادر دنیایی. واقعا از این همه محبت و توجه ات متشکرم اما...
همان طور که داشتم صحبت می کردم چشمم به یک جعبه گیتار افتاد که تا آن شب آن را در اتاق سیامک ندیده بودم. حرفم را نا تمام گذاشتم و گفتم: " هی اینجا رو ببین! سیامک به من نگفته بودی گیتارتو عوض کردی. ممکنه گیتار تازه ات رو بهم نشون بدی؟
سیامک برگشت و نگاهی سطحی به پشت سرش انداخت. بعد با حالت خاصی گفت: " باشه بهت نشون می دم. اما لا اقل هدیه ات رو باز کن ببین ازش خوشت میاد یا نه. مثل اینکه تو اصلا هیجان زده نشدی! "
_ وای سیامک راست میگی. بذار بازش کنم ببینم سلیقه ات چطوره!
وقتی بسته کادو شده را باز کردم چشمم به یک قلم خود نویس فوق العاده زیبا افتاد. با خوشحالی گفتم: " سیامک واقعا ازت ممنونم، هیچ فکر نمی کردم تو اینقدر به فکر من باشی. آخه من و تو ظاهرا مثل کارد و پنیریم! "
سیامک گفت: " ظاهرا بله اما باطنا نه. چون من خواهر لوس و لجباز خودمو از این دو تا چشمهامم بیشتر دوست دارم. خب، حالا بیا تا گیتارمو بهت نشون بدم. " و جعبه گیتارش را باز کرد.
راستی که عجب گیتار محشری بود. تا به حال گیتاری به آن قشنگی ندیده بودم. با حالتی ذوق زده گفتم: " سیامک گیتارت خیلی قشنگه. یه آکورد برام بگیر ببینم صداش چطوره. "
_ نه هنوز کوکش نکردم. بهتره صداشو در نیارم. خب چطوره؟ خوشت میاد؟
_ البته که خوشم میاد. سیامک امشب با دیدن این گیتار هوس کردم گیتار زدن رو ازت یاد بگیرم.
_ اوه نه تو رو خدا. یه وقت از اینجور هوس ها نکنی ها. من اصلا حوصله ی سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم!
_ وا... سیامک آخه تو چرا اینقدر با من لجی؟!
_ من با تو لجم؟ بابا این تویی که همش لجبازی می کنی. این تویی که حاضر نیستی به حرفهای برادر بزرگترت گوش کنی. باور کن از بس در مورد کیوان بهت التماس کردم دیگه خسته شدم. تو منو از رو بردی. حالا هم به خاطر همینه که دیگه نمی خوام باهات در بیفتم.
_ اَ... کیوان...کیوان... سیامک مگه برای این پزشک محترم دختر توی دنیا قحطه که اومده خاطر خواه من شده؟ بابا کیوان به درد من نمی خوره. اون یه آدم رمانتیک و احساساتیه. من چند دفعه باید یه حرف رو به تو و اون دوست عاشق پیشه ات بزنم؟
_ بازم لجبازی، بازم غرور، بازم بهونه، سپیده باور کن دیگه صبر و تحملم از دست این ادا و اصول تو تموم شده. آخه دختر تو چرا نمی خوای کیوان رو قبول کنی؟ اون بهترین دوست منه. بیچاره دو ساله که گرفتار تو شده اما تو چی؟ با این رفتار بچه گونه ات دو ساله پاک منو پیش کیوان شرمنده کردی. بخدا من دیگه دارم به عقل و شعور تو شک می کنم. بابا جون کیوان عاشقته بد جوری هم عاشقته! تو رو خدا بیا و بهش روی خوش نشون بده. اون برای ازدواج با تو واقعاً مناسبه. سپیده تو کی می خوای سر عقل بیای؟
_ وای سیامک تو باز شروع کردی؟ بابا من هیچ علاقه ای به کیوان ندارم. نه تنها به کیوان به هیچ پسر دیگه ای هم علاقه ندارم. من این روزها فقط به فکر دانشگاه و قبول شدن توی کنکورم. به تنها چیزی هم که فکر نمی کنم ازدواج و عشق و عاشقیه. ببین سیامک این قضیه رو امشب تمومش کن. من نمی خوام کیوان سرگردون بشه و بی خودی به پای من بشینه. حرف اول و آخر من یکیه، کیوان به درد من نمی خوره...... خب، بهتره زیاد از موضوع صحبتمون دور نشیم . تو چرا نمی خوای گیتار زدن رو به من یاد بدی؟ سیامک من دلم می خواد تو همه چی سر رشته داشته باشم.
_ اوه پس بهتره بدونی فقط به همین دلیله که نمی خوام گیتار زدن رو بهت یاد بدم چون موسیقی تنها هنریه که باید با عشق یادش بگیری، همینطوری نمیشه. خواهش می کنم دور این یکی رو خط بکش . همون هنر پیشگی و نویسندگی برات کافیه.
_ اما من واقعاً خاطر خواه گیتار شدم. تو رو خدا به من یاد بده. قول می دم تمام استعدادمو به خرج بدم و شاگرد خوبی برات باشم.
_ نه همونطور که گفتم ما نمی تونیم باهم کنار بیایم. اگه خیلی دوست داری گیتار زدن یاد بگیری خودم یه استاد خوب برات سراغ دارم.
_ نه من استاد غریبه نمی خوام، با تو راحت ترم.
_ صحیح ، بگو با تو راحت تر می تونم لجبازی کنم . ببین سپیده استاد تو یا باید کیوان باشه یا هیچ کس دیگه.
اَ.... بازم کیوان.... کیوان..... اصلاً ولش کن بابا، قیدشو زدم. سیامک تو چرا اینقدر به فکر کیوانی ؟ آخه نا سلامتی من خواهرتم، تو باید بیشتر از کیوان به فکر من باشی.
_ بله فقط من باید به فکر سر کار خانم باشم ولی جنابعالی ، هیچی. انگار نه انگار که من برادر بزرگترتم، حقی به گردنت دارم. سپیده تو اصلاً متوجه موقعیت من نیستی. من به خاطر رفتار تو جلوی دوست صمیمیم شرمنده ام . اینو با چه زبونی بهت حالی بکنم؟
_ با زبون شیرین فارسی! ببین سیامک من متوجه موقعیت و شرمندگی تو هستم اما ازدواج مسئله مهمیه. من نمی تونم همینطوری در موردش تصمیم بگیرم . من می دونم کیوان پسر خوبیه ، من از بابت کیوان خیالم راحته . اما از بابت خودم هیچ اطمینانی نمی تونم بهت بدم . چون من نمی تونم تو این سن و سال یه کدبانوی خوب یا یه خانوم خونه باشم. من هنوز خیلی جوونم ، فقط بیست سالمه! هنوز یه دنیا کار نا تموم دارمو یه عالمه نقشه و آرزو تو سرمه.
_ آه بله. خواب و خیال هنرپیشه شدن، ستاره شدن و محبوب شدن تو رو مجنون و دیوونه کرده. اما بهتره بدونی بهترین و معروف ترین هنر پیشه های دنیا هم یه روزی شوهر می کنن و بچه دار می شن. اونا هم خانواده دارن، شوهر دارن، بچه دارن. هیچکدومشون مثل تو فکر نمی کنن.
_ سیامک من که نگفتم هیچ وقت نمی خوام ازدواج کنم، گفتم حالا نمی خوام ازدواج کنم. منم حتما یه روزی ازدواج می کنم اما اینو بدون هیچ وقت با کسی که عاشقم باشه ازدواج نمی کنم برای اینکه عاشقا همشون حسودن. از بس شکاک و حساسند روزگار زن بیچارشون رو سیاه می کنن. همسر آینده ی من مطمئنا یه آدم منطقی و دست نیافتنیه. یه آدم مغرور! کسی که من عاشقش باشم نه اون. سیامک بهتره زیاد نگران من نباشی، منم به وقتش ازدواج می کنم اما حالا نه. اینو یادت باشه.
دستگیره ی در را فشار دادم و خواستم از اتاق خارج شوم که سیامک دوباره صدایم زد و گفت: " اگه ممکنه چند لحظه صبر کن. حرفهای من هنوز تموم شده. "
از روی ناچاری دوباره برگشتم. سیامک با دلخوری گفت: " اون خودنویس هدیه ی کیوانه. من اونو برات نخریدم. "
از شنیدن حرف سیامک شوکه شدم و نا باورانه گفتم: " یعنی تو به من دروغ گفتی؟ "
سیامک با حالتی عصبی گفت: " فقط کم مونده از دست تو سرمو بکوبم به دیوار! آخه این چه حرف مسخره ایه که می زنی؟ "
کمی مکث کرد. بعد با لحن مهربان تری گفت: " ببین سپیده، من نمی خواستم بهت دروغ بگم. من می خواستم تو اون هدیه رو ازم قبول کنی بعد واقعیت بهت بگم. مطمئنا اگه از اول می دونستی اون هدیه مال کیوانه قبولش نمی کردی. ها؟ "
_ وای سیامک، منم دلم می خواد سرمو از دست این کارهای بی معنی تو بکوبم به دیوار. آخه تو چرا این کارها رو با من می کنی؟ این هدیه رو کیوان برای من فرستاده؟ آخه به چه مناسبت؟
_ فقط به خاطر ابراز محبت. به خاطر اینکه تو بدونی اون همیشه به فکرته.
_ آه چه شاعرانه.
_ سپیده تو بویی از عاطفه نبردی. تو اصلا قلبی توی سینه ات نداری.
_ متاسفم سیامک، من نمی تونم این هدیه رو قبول کنم. بهتره اونو برای خودت نگه داری.
_ سپیده دیوونگی نکن، این کار تو یه توهینه.
_ توهین؟ توهین به کی؟ من این هدیه رو از تو گرفتم، به خودتم برش می گردونم. من اصلا کیوان رو تو این قضیه دخالت نمی دم.
_ خب پس داری به من توهین می کنی.
_ وای... وای... دیگه از دستت کلافه شدم.
سیامک این دفعه با عصبانیت دستور داد: " سپیده زود اون هدیه رو بردار و از اتاقم برو بیرون. می خوام تنها باشم. "
_ سیامک تو داری سر من داد می زنی؟!
سیامک در یک لحظه درمانده شد. بیچاره و آزرده در گوشه ای از اتاق کز کرد و روی زمین نشست. واقعا دلم برایش سوخت. سیامک خیلی به کیوان علاقه داشت. به خاطر اینکه کیوان به آرزویش برسد داشت پَر پَر می زد!
با مهربانی دستش را گرفتم و گفتم: " سیامک اینقدر خودتو ناراحت نکن به خدا من نیت آزار دادن کیوان رو ندارم. من فقط به خاطر عاطفه و انسانیته که نمی خوام کیوان سرگردون بشه. اگه از اول بهش بگم اونو نمی خوام خیلی زود حساب کار خودشو می کنه. اون وقت ممکنه راحت تر منو فراموش کنه و بره عاشق یکی دیگه بشه. اون هنوز خیلی جوونه و این فرصت رو داره. "
سیامک با کلافگی سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و گفت: " سپیده خواهش می کنم این بحث رو تمومش کن. اصلا همه چی رو فراموش کن، من حرفهامو پس گرفتم. حالا خواهش می کنم از اتاقم برو بیرون و راحتم بذار. برو خواهش می کنم
برو."
R A H A
07-02-2011, 01:53 AM
فصل دوم ( 1 )
روز بعد حوالی ظهر برای شرکت در اولین جلسه کلاس فیلمنامه نویسی راهی آموزشگاه شدم. وقتی جلوی در پارکینگ توقف کردم دربان موسسه جلو آمد و گفت: " خانم جون اینجا پارکینگ اختصاصی دبیران و کارکنان آموزشگاهه. شما نمی تونید وارد بشید. "
از ماشین پیاده شدم و به او گفتم: " سلام پدر جون. راستش من قبلا از مدیر آموزشگاه اجازه گرفتم که ماشینم رو توی پارکینگ پارک کنم. اینم گواهی موافقت ایشون. "
پیرمرد با تعجب در پارکینگ را برایم باز کرد و با احترام گفت: " بفرمایید. " ماشین را نزدیک به در خروجی پارک کردم و پیاده شدم. سر راه از معاون آموزشگاه خواهش کردم محل تشکیل کلاس فیلمنامه نویسی را به من نشان بدهد و او به بالای سرش اشاره کرد. فهمیدم کلاس در طبقه ی دوم تشکیل می شود.
قبل از اینکه وارد کلاس شوم نگاهی به داخل کردم. کلاس هنوز پر نشده بود. فقط یک دسته دختر انتهای کلاس جمع شده بودند و با هم گپ می زدند. از دور به آنها سلام کردم اما نمی دانم در من چه جاذبه ای وجود داشت که آنها خیلی زود از من خواستند به جمعشان بروم و در بحث شان شرکت کنم! به هر حال در جمعشان نشستم و خیلی زود با آنها خودمانی شدم.
بحث جالب و نقد سینمایی ما با آمدن استاد نیمه کاره ماند. استاد کلاس فیلمنامه نویسی خانم جوان و زیبایی بود که خودش را " نوربخش " معرفی کرد. شخصیت خانم نوربخش با آن صدای گیرا و قیافه ی قشنگش به دل همه ی دخترهای هنرجو نشست. او علاوه بر کار فیلمنامه نویسی در رشته ی گریم سینمایی نیز صاحب تحصیلات و مدارک عالیه بود. به طور کل از کلاس خانم نوربخش خیلی راضی بودم و مطالب آموزنده و مهمی را در همان یک جلسه از او فرا گرفتم.
جلسه ی بعد نیز به همین روال گذشت. اما متاسفانه در پایان جلسه ی دوم خانم نوربخش رو به دخترهای کلاس گفت: " بچه ها باید منو ببخشید چون به دلیل یه سری مشکلات پیش بینی نشده من نمی تونم به کلاسهام ادامه بدم. این آخرین جلسه ای بود که من در خدمتتون بودم. "
همه از شنیدن حرفهای خانم نوربخش ناراحت شدند. مخصوصا من که خیلی از شرکت در کلاس او خوشم آمده بود. خانم نوربخش که ناراحتی و نا رضایتی بچه ها رو از تغییر برنامه اش می دید گفت: " بچه ها مطمئن باشید بعد از من این کلاسها ادامه پیدا می کنه و همکارهای دیگه ای تدریس کلاستون رو به عهده می گیرن. شما روز دوشنبه طبق همون برنامه ی سابق بیایید سر کلاس. مسلما آقای اصلانی استاد جدیدی رو براتون در نظر گرفتن. "
بعد شماره تلفن محل کارش را روی تخته وایت برد نوشت و ادامه داد: " با این حال من تلفن محل کار خودمو در اختیارتون می ذارم. اگر سوال یا راهنمایی در زمینه فعالیتهای هنری رشته ی سینما احتیاج داشتید می تونید با همین شماره ای که روی تخته نوشتم با من تماس بگیرید. مطمئنا هر کمکی از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم. "
بچه ها بعد از شنیدن این حرف به افتخار خانم نوربخش کف زدند و او با حالتی متواضعانه تشکر کرد و رفت.
آن روز به دلیل اینکه کمی دیر رسیده بودم پارکینگ تقریبا پر شده بود و مجبور شدم ماشینم را در نقطه ی دورتری از در خروجی پارک کنم. به هر حال پس از کمی پیاده روی سوار شدم و حرکت کردم اما هنوز از آموزشگاه دور نشده بودم که احساس کردم قسمت عقب ماشین لنگ می زند! با تعجب پیاده شدم و از آنچه که دیدم واقعا پریشان شدم و در ماندم که چه کار کنم. چون لاستیک عقب ماشین پنچر شده بود و من اصلا بلد نبودم چطور لاستیک پنچر را عوض کنم. خم شدم و جلوی لاستیک پنچر شده زانو زدم. از ذهنم گذشت خودم دست به کار شوم اما تردید اجازه ی این کار را نمی داد زیرا به یقین می دانستم نه قدرت انجام آن کار را دارم و نه جراتش را.
همان طور که با دلواپسی به لاستیک پنچر شده نگاه می کردم یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده جلوی چشمم ظاهر شد. وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم به مرد جوان و شیک پوشی افتاد که در کنارم ایستاده بود. از دیدنش خیلی جا خوردم. اصلا نفهمیدم او کی خودش را به من رسانده بود! با لبخندی گفت: " سلام دختر خانوم از من کمکی بر میاد؟ "
نگاهی به سر و وضع مرتبش انداختم و خجالت کشیدم کمکش را قبول کنم. ناچار گفتم: " متشکرم راضی به زحمت نیستم. "
اما او مصرانه گفت: " خواهش می کنم تعارف نکنید. چند دقیقه ای می شه که نگاهتون میکنم. اجازه بدین کمکتون کنم. "
از تحکمی که در صدایش نهفته بود غافلگیر شدم و بدون اینکه دوباره تعارف کنم سوئیچ را به طرفش گرفتم و او همان طور که سوئیچ را از دستم می گرفت نیم نگاهی هم به صورتم انداخت. زیر حرارت نگاه مردانه اش احساس خجالت کردم و سرم را پایین انداختم. وقتی مشغول عوض کردن لاستیک شد در کارش دخالتی نکردم. فقط مات و مبهوت در کنارش ایستاده بودم و با قیافه ای بهت زده نگاهش میکردم. راستی که خیلی قشنگ بود. پوست صورتش صاف و سفید بود و موهای سرش پر پشت و سیاه. چشمهایش نیز فوق العاده خوش حالت و ترکیب صورتش واقعا بی نقص بود. اما به نظر سن و سال دار می آمد. شاید حدود سی سال یا کمتر.
وقتی کارش تمام شد لاستیک پنچر را در صندوق عقب گذاشت و سوئیچ را به طرفم گرفت. زمان گرفتن سوئیچ یک بار دیگر نگاهم با نگاهش گره خورد و این بار دلم از این حادثه لرزید. به راستی نگاه گیرایی داشت . این اولین بار بود که در برخورد با یک مرد اینقدر احساساتی می شد. سوئیچ را از دستش گرفتم و گفتم: " خیلی از لطفتون متشکرم. راستش من فقط یک هفته اس که صاحب این ماشین شدم و اصلا تجربه ی این کار رو نداشتم. بازم از کمکتون متشکرم. "
با لبخند گفت: "خواهش می کنم من که کاری نکردم. اما بهتون توصیه می کنم از این به بعد خیلی مراقب باشید و حتما این کار رو یاد بگیرید. حتی اگه هیچ وقت احتیاج نباشه که خودتون این کار رو انجام بدین. "
گفتم : " چشم، حتما به توصیه تون عمل می کنم. حالا اگه اجازه می دین مرخص بشم. "
اما مثل اینه او خیال نداشت چنین اجازه ای بدهد! چون هنوز با اشتیاق نگاهم می کرد. احساس کردم تمایل دارد بیشتر با من صحبت کند. در حالی که به صورتم خیری شده بود گفت: " می بخشید سوال می کنم شما دبیر هستید یا محصل یا...؟ "
عجیب بود. انگار من هم بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم!
به نرمی گفتم: " واقعا به من میاد که دبیر باشم؟ "
گفت: " اگه راستشو بخواهید نه. به خاطر همین این سوال رو ازتون پرسیدم. البته اگر هم محصل باشید باز برام جای سوال داره. چون این پارکینگ فقط مخصوص دبیرها و کارکنان آموزشگاهه. "
چقدر آهنگ صدایش به دلم می نشست! در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد نگاهم به صورتش خشک شده بود و از حرکت موزون لبهایش لذت می بردم. به راستی چه احساس عجیبی داشتم! واقعا بدم نمی آمد بیشتر با او صحبت کنم. باز به رویش لبخند زدم و گفتم: " من نه دبیرم، نه محصل. حدود یک ماه می شه که دیپلمم رو گرفتم. در ضمن برای پارک کردن ماشینم توی پارکینگ شخصا از آقای اصلانی اجازه گرفتم چون من توسط یکی از دوستان به ایشون معرفی شدم و هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی این آموزشگاه هستم. "
برقی در چشمهایش درخشید. با خوشحالی گفت: " بله حالا متوجه شدم. ببخشید که زیاد کنجکاوی کردم. منظوری نداشتم فقط... "
گفتم: " مسئله ای نیست. باز هم از لطفتون تشکر می کنم. با اجازه. "
با خوشرویی لبخندی زد و گفت: " خواهش می کنم. "
داخل ماشین شدم و استارت زدم اما قبل از حرکت یک بار دیگر نگاهش کردم و متوجه شدم طفلکی مشغول پاک کردن سیاهی دستهایش شده است! در راه برگشت به خانه چون خیلی احساس ضعف می کردم مقابل یک کافی شاپ که چند کوچه بالا تر از ساختمان آموزشگاه قرار داشت توقف کردم. کافه در آن ساعت خیلی شلوغ بود . مجبور شدم کمی منتظر بمانم تا یک صندلی خالی شود. پس از گذشت دقایقی بالاخره یک صندلی خالی شد . سفارشم را تحویل گرفتم و روی آن نشستم. نیم نگاهی به خیابان انداختم. نمی دانم به چه علت ترافیک سنگینی ایجاد شده بود چون اکثر ماشین ها بوغ می زدند و سر و صدای زیادی به راه افتاده بود. همانطور که به ترافیک ها و ماشین های داخل خیابان نگاه می کردم ناگهان دوباره او را دیدم و به طور غیر ارادی هیجان زده شدم! با دستپاچگی فنجان را روی میز گذاشتم و به حالتی نشستم که او مرا نبیند، اما در عین حال دلم طاقت نمی آورد نسبت به او بی تفاوت باشم. نمی دانم چرا ذهنم انقدر به شیطنت افتاده بود و مدام در تکاپوی این بودم که برگردم و یک بار دیگر او را نگاه کنم؟
عاقبت تسلیم احساسم شدم . نگاهی به آن طرف خیابان انداختم و با دیدن قیافه ی جذاب و صورت قشنگش بی اختیار زمزمه کردم: " خدای من خیلی جذابه. خیلی ازش خوشم اومده. "
اما حیف که این ترافیک خوشایند زیاد طولانی نشد و او خیلی زود حرکت کرد و از جلوی چشمهایم دور شد. آی کشیدم و با سرخوردگی به خودم گفتم: " سپیده تو چرا این طوری شدی؟ این کارها از تو بعیده. خب اونم یه مرده مثل بقیه. بهتره خونسرد باشی و خودتو کنترل کنی. "
فنجان را سر کشیدم و سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم اما باز دلم طاقت نیاورد. زیر لب گفتم: " یعنی ممکنه یه بار دیگه ببینمش؟ ای کاش می دونستم اون کیه؟ در اونصورت شاید می تونستم دوباره پیداش کنم و باهاش حرف بزنم. خدایا چقدر پریشونم. چه اتفاقی برای من افتاده؟! "
فنجان را تا انتها سر کشیدم و همان طور ک با افکارم درگیر بودم از کافه بیرون آمدم اما تا رسیدن به خانه حتی برای یک لحظه تصویر صورت جذاب و نگاه قشنگش از یادم نرفت.
وقتی به خانه رسیدم اثری از خاله مهری و مهشید ندیدم. با این حال زیاد کنجکاوی نکردم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم.کمی بعد مادر به اتاقم سر کشید و با دیدن من گفت: " سپیده تو کی اومدی؟"
صورت مادر را بوسیدم و گفتم: " سلام مادر. چند دقیقه ای می شه که اومدم. وقتی من اومدم شما نبودین. راستی خاله مهری و مهشید کجان؟ "
_ دایی منوچهر امشب مهری و مهشید رو دعوت کرده خونه اش. اونا هم یک ساعت پیش رفتن خونه ی دایی ات. ببینم سپیده، تو چرا امروز دیر کردی؟ ما هم امشب خونه ی منوچهر دعوتیم. بهتره لباست رو عوض نکنی باید بریم خونه ی دایی ات. سیامک و پدرت هم خودشون میان.
_ وای مادر جون من خیلی خسته ام اصلا حوصله مهمونی رو ندارم. واقعا توی این هوای گرم و ترافیک خیابون ها کلافه شدم. خواهش می کنم منو معذور کن.
مادر روی کاناپه نشست و گفت: " ولی منوچهر ما رو دعوت کرده. ما ک نمی تونیم دعوتش رو رد کنیم. اگه ما امشب نریم، هم دایی ات ناراحت می شه هم خاله. خیلی کم پیش میاد که ما خواهر و برادرها بتونیم دور هم جمع بشیم. باید بریم اونا تدارک دیدن. "
اصرار بی فایده بود. رفتم آبی به سر و صورتم زدم تا کمی از حالت التهاب و دلشوره ام کم شود. واقعا بیقرار بودم و تمام افکارم در گیر اتفاق جالب بعد از ظهر بود.
وقتی مهمانی تمام شد اتفاق پیش آمده را برای پدر تعریف کردم اما از قضیه محبتی که از آن مرد جوان به دلم افتاده بود چیزی نگفتم.
پدر گفت: " دخترم فردا بهت یاد می دم چطور لاستیک پنچر ماشین رو عوض کنی اما اینو فقط برای احتیاط بهت یاد می دم. یادت باشه اگه یه بار دیگه همچین اتفاقی برات افتاد سریعا با من یا سیامک تماس بگیر و ما رو در جریان بذار. "
ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود اما من هنوز در فکر و خیال بودم. مادر که متوجه التهابم شده بود با یک لیوان آب به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون تو حالت خوبه؟ "
سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم. روی لبه ی تخت نشستم و گفتم: " معلومه که حالم خوبه. مادر چرا این سوال رو پرسیدی؟
مادر لیوان آب را به دستم داد و گفت: " سپیده چرا به من نگفتی امروز چه مشکلی برات پیش اومده بود؟ الان پدرت گفت. "
_ مسئله مهمی نبود مادر. آخه چی باید می گفتم؟
_ تو امروز خیلی کم حرف و کم حوصله شدی. چرا اینقدر تو مهمونی گوشه گیری کردی؟ این کارت اصلا درست نبود. ممکنه خاله و مهشید و خانواده ی دایی فکر کنن تو به مهشید به خاطر اینکه زودتر از تو نامزد کرده حسودی می کنی.
_ وا... مادر جون این حرف ها چیه؟ حسودی کدومه؟ شما خودتون میدونید که من چقدر به فکر درس و دانشگاه هستم. اصلا من کی به اون حسودی کردم؟! گفتم که منو با خودتون نبرید، امروز خیلی خسته و بی حوصله بودم.
مادر صورتم را بوسید و گفت: " عزیزم من که می دونم تو از اینجور اخلاقها نداری اما جلوی دهن مردم رو که نمی شه گرفت. حالا بگیر بخواب و خوب استراحت کن تا خستگیت برطرف بشه. "
مادر چراغ اتاق را خاموش کرد اما قبل از رفتن گفت: "راستی سپیده، من و خاله مهری برای خرید پارچه و وسایل جهیزیه مهشید بریم بازار ممکنه تو ما رو برسونی؟ "
بدون اینکه نیت بهانه جویی داشته باشم گفتم: " اگه شما بخواهد می رسونمتون ولی من به خواهر شوهر ماندانا قول دادم تو همین هفته یه داستان جدید برای هفته نامه بنویسم. اگه با شما بیام دیگه نمی تونم داستانم رو بنویسسم. "
_ خیلی خب، مزاحم کار تو نمی شم با سیامک میرم. شب بخیر.
چاره ای نبود، باید می خوابیدم. با آرزوی اینکه آن مرد نا شناس جزء دبیران آموزشگاه باشد پلکهایم را روی هم گذاشتم و با هر زحمتی که بود بالاخره خوابم برد.
R A H A
07-02-2011, 02:03 AM
فصل دوم ( 2 )
روز دوشنبه که رسید، مثل پرنده ها به این طرف و آن طرف پرواز می کردم. وقتی به آموزشگاه رسیدم شش دانگ حواسم به اطرافم بود بلکه او را در گوشه ای ببینم و به طریقی سر صحبت را باز کنم. آنقدر برای دیدن او هیجان زده بودم که اصلا فراموش کردم برای شرکت در کلاس فیلمنامه نویسی به آن آموزشگاه میروم و باید هوش و حواسم را معطوف به یادگیری کنم. اما حقیقت این بود که نه تنها هیچ ذوق و شوقی برای شرکت در آن کلاس نداشتم بلکه هیچ ذوقی هم برای دیدن داستانم که قرار بود در شماره ی آن روز هفته نامه چاپ شود نداشتم. تمام حواسم درگیر پیدا کردن او شده بود.
با عجله و شتاب از پارکینگ و حیاط گذشتم و وارد ساختمان آموزشگاه شدم. در اولین حرکت به اتاق دبیران سرک کشیدم اما او را در آنجا ندیدم. با این حال اصلا نا امید نشدم و حدس زدم شاید در حال تدریس باشد. به همین دلیل یکی یکی کلاسهای طبقه ی پایین را وارسی کردم اما در آنجا هم اثری از او ندیدم. باز هم نا امید نشدم و به طبقه ی بالا رفتم و کلاسهای آنجا را هم وارسی کردم ولی بی فایده بود و اثری از او در آموزشگاه نبود. این بار خیلی پکر شدم. با ناراحتی به کلاس خودم رفتم و در ردیف آخر نشستم و با افسردگی سر به روی میز گذاشتم چون حدسم اشتباه بود و او از دبیران موسسه نبود.
چند دقیقه ای از به صدا در آمدن زنگ شروع کلاس گذشت اما خبری از استاد کلاس ما نشد. بچه ها از این فرصت استفاده کردند و به بحث خودشان ادامه دادند اما در یک لحظه از سکوت مطلقی که بر کلاس حاکم شد متعجب شدم و در همان لحظه صدای آشنای مردی به گوشم خورد که گفت: " خواهش می کنم بفرمائید. "
با شگفتی سرم را از روی میز برداشتم و ناگهان نگاهم به نقطه ای که او ایستاده بود خشک شد. نا باورانه زمزمه کردم: " پس اون استاد جدید کلاسمونه؟! "
هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت و گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت. راستی که مجذوبش شده بودم. بچه ها که به احترام آمدن استاد سر پا ایستاده بودند دوباره در جایشان نشستند و او مرا دید اما عکس العملی از خود نشان نداد. آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت و نگاهی به بچه ها انداخت. بعد با همان صدای دلنشین که من هر لحظه آرزوی شنیدنش را داشتم گفت: " بنده « جلالی» هستم و از امروز حدود ده جلسه با هم کلاس داریم. امیدوارم از کلاسهای من راضی باشید . البته نکته مهم برای پر بار کردن ساعت کلاس هامون اینه که خود شما هم به این مسئله کمک کنید و فعال و با روحیه باشید. بیشتر سوال کنید تا بیشتر بدونید. حالا خواهش می کنم یکی یکی خودتون رو معرفی کنید تا هم من هم بقیه دوستان با هم آشنا بشیم. از همین ردیف اول، خواهش می کنم بفرمائید. "
هیجان و تعجب را در صورت تک تک دختران هنرجو می دیدم. همه زیر لب با هم پچ پچ می کردند و به وضوح می دیدم که مجذوب شخصیت او شده اند. نفر اول از جا بلند شد و گفت: " نسرین رضایی هستم، دانشجوی رشته ی نقاشی. " بعد از او نفر بغل دستی اش خودش را معرفی کرد و همین طور بقیه... تا نوبت به من رسید. با یک دنیا التهاب از جا بلند شدم و در حالی که به سختی لرزش صدایم را کنترل می کردم گفتم: " سپیده کیانی هستم، دیپلمه انسانی. "
چقدر در آن لحظه به من نزدیک بود. شاید کمتر از یک متر با من فاصله داشت. نگاه مستقیمش را به صورتم دوخت و در خالی که سعی می کرد موقعیت خودش را فراموش نکند گفت: " از آشنایی با همه تون خوشوقتم. " بعد مشخصا رو به من کرد و گفت: " خانم کیانی خواهش می کنم بفرمائید. "
و من که هنوز محو تماشایش بودم آرام بر جایم نشستم.
پس از کمی مکث گفت: " دوستان توی این کلاس کسی هست که تا به حال به طور حرفه ای کار نویسندگی انجام داده باشه؟ خواهش می کنم سوابق فعالیتهای خودتون رو بازگو کنید و بگید چقدر در زمینه ی نوشتن داستان تجربه دارید. "
دختری از ردیف جلو دستش را بالا آورد و اجازه ی صحبت گرفت و گفت تا به حال چند جلد رمان نوشته که در بازار چاپ شده است. پس از او دختر دیگری اجازه ی صحبت گرفت و همین طور بقیه... اما من هنوز ساکت بودم و فقط به حرفهای دیگران گوش می دادم. اصلا توان صحبت نداشتم چون غافلگیر شده بودم و با ناباوری به او نگاه می کردم.
پس از شنیدن صحبتهای بچه ها گفت: " خوشحالم که می بینم هنرجوهای فعل و با استعدادی هستید. با توجه به تجربیاتی که در زمینه ی نوشتن داستان دارید بهتون قول می دم سطح کلاسهامون خیلی بالا باشه. حالا خواهش می کنم خوب به درس جلسه اول توجه کند... "
وقتی کلاس تمام شد و او رفت صدای هیاهوی بچه ها مثل بمب منفجر شد. همه دخترهای کلاس بلا استثناء راجع به او صحبت می کردند. بعضی ها در مورد شخصیت و جذبه اش و بعضی ها در مورد تیپ و قیافه اش و اینکه متاهل است یا مجرد با هم بحث می کردند. البته دخترهای کلاس با یک احساس مشترک در مورد حلقه ی طلایی او که در انگشت داشت اظهار تاسف می کردند و می گفتند: " استاد حتما متاهله. "
به راستی بعد از دیدن آن حلقه طلا در دست او وا رفتم ولی مطمئن بودم دفعه اولی که او را دیدم آن حلقه در انگشتش نبود . از فکرم گذشت: " شاید موقع تدریس تو کلاسهای دخترونه اون حلقه را به دستش می اندازه تا از شر شاگردهای احساساتی در امان باشه آخه اصلا بهش نمیاد که متاهل باشه. راستی ببین چه حسن اتفاقی! اون استاد منه و من می تونم هر جلسه ببینمش واقعا که از این بهتر نمیشه. "
از تجسم آن رویای قشنگ گونه هایم گل انداخت و افسردگی و کسالت از تنم پَر کشید. تصمیم گرفتم مثل سابق شاداب و سر حال باشم و به روزهای خوب آینده امیدوار.
وقتی از پله ها پایین آمدم باز حواسم را جمع کردم بلکه او را در گوشه ای ببینم و دوباره چند کلمه ای با او صحبت کنم. ناگهان از شنیدن صدایش سر جا خشک شدم: " خانوم کیانی؟ "
آرام برگشتم و دیدم که جلوی اتاق آقای اصلانی ایستاده است. با دیدن چهره ی سرحال و خندانش که با شیطنت انتظارم را می کشید ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و صورتم از فرط هیجان سرخ شد. آهسته به طرفش حرکت کردم و در چند قدمی اش ایستادم. گفتم: " سلام. امروز واقعا از دیدنتون غافلگیر شدم. آخه هیچ فکر نمی کردم شما استاد جدید کلاسمون باشید. "
با لبخندی گفت: " اولا سلام از ماس. اما اگه اجازه بدین می خوام باهاتون رو راست باشم چون من اصلا از دیدنتون غافلگیر نشدم. "
از شنیدن حرفش خیلی جا خوردم. چون خیلی رک و صریح احساسم را در هم شکست. با یک دنیا حسرت گفتم: " بله اینکه مشخصه. اما باید بگم تو این یه مورد ترجیح می دادم باهام رو راست نباشید."
خندید و گفت: " اگه بهتون بگم فقط به خاطر وجود شما تدریس این کلاس رو قبول کردم اونوقت چی؟ باز هم ترجیح می دید باهاتون رو راست نباشم؟ "
با تعجب گفتم: " به خاطر من؟ "
_ بله به خاطر شما.
_ آخه چطور همچین کاری کردید؟ امیدوارم بهم حق بدبد که کنجکاو بشم.
_ بله بهتون حق میدم. اما اگه کمی به گذشته فکر کنید جواب خودتون رو پیدا می کنید.
_ گذشته؟
برای چند لحظه به اتفاقات روز شنبه فکر کردم و تازه متوجه منظورش شدم. چون در آن روز من به او گفتم هنرجوی کلاس فیلمنامه نویسی هستم اما او با بد جنسی این حقیقت را پنهان کرد و نگفت که استاد جدید کلاسمان است. قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و گفتم: " خوب چرا همون روز خودتون رو معرفی نکردید؟ "
لبخند قشنگی روی لبانش نقش بست. با شیطنت گفت: " برای اینکه هنوز مطمئن نبودم تدریس کلاستون رو قبول می کنم یا نه. اما بعد از دیدن شما... "
آه چه تب و تابی داشتم، قلبم داشت منفجر می شد. زیر لب گفتم: " حرف بزن دیگه پس چرا ساکت شدی؟ خب ادامه بده تا بفهمم بعد از دیدن من چه بلایی سرت اومده؟ "
اما حیف که موضوع صحبت را عوض کرد و با این کارش بد جوری حالم را گرفت. خیلی بی مقدمه گفت: " خانم کیانی وقتی خواستم بچه ها راجع به فعالیت های گذشته ی خودشون صحبت کنن شما چیزی نگفتین. تو کار داستان نویسی بی تجربه هستین؟ "
با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " نخیر زیاد بی تجربه نیستم. کارم رو از نوشتن داستانهای کوتاه زمان دبیرستان شروع کردم. چند بار هم توی مسابقات داستان نویسی اول شدم. همین اواخر هم با هفته نامه ی سحر شروع به همکاری کردم و قراره داستانهام تو این هفته نامه چاپ بشه. فکر می کنم اولین داستانم تو شماره ی همین هفته چاپ می شه. "
از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و گفت: " پس چرا سر کلاس راجع به این مسائل صحبت نکردید؟ شما تنها هنرجویی بودید که صحبت نکرد. به خاطر همین فکر کردم شاید تو کار داستان نویسی بی تجربه باشید. "
R A H A
07-02-2011, 02:05 AM
فصل دوم ( 3 )
در جوابش سکوت کردم و او نگاهی مرموز به صورتم انداخت. بعد بدون اینکه چیزی بگوید در کیفش را باز کرد و نشریه ای را بیرون آورد و در سکوت مشغول خواندن آن د. چند لحظه بعد نشریه را به طرفم گرفت و گفت: " داستانتون اینه؟ "
گفتم: " نمی دونم. "
نشریه را از دستش گرفتم و خیلی زود نگاهم به داستان چاپ شده ام افتاد. با خوشحالی گفتم: " بله خودشه. این داستان منه. "
وقتی نشریه را ورق زدم و صفحه ی اول آن را نگاه کردم در عین نا باوری متوجه شدم هفته نامه ی سحر را در دست گرفته ام!
ناگهان نگاهم بر شناسنامه ی هفته نامه خشک شد چون مقابل نام صاحب امتیاز نوشته شده بود: " آرمان جلالی. "
سرم را بالا گرفتم و با تعجب پرسیدم: " آقای جلالی شما شخصی رو به نام خانم دادفر می شناسین؟ "
دستی روی موهایش کشید و گفت: " بله می شناسمشون. خانم دادفر از کارمندای هفته نامه هستن. شما چطور؟ از بستگانشون هستین؟ "
لبم را به دندان گرفتم و گفتم: " نخیر ولی از آشناهاشون هستم. واقعا خوشحالم که از نزدیک باهاتون آشنا شدم آقای جلالی! "
این بار به چشمهایم خیره شد و گفت: " منم همین طور خانم کیانی. "
قلبم از طرز نگاهش فرو ریخت. زیر لب گفتم: " این یه معجزه اس. "
با لحنی خودمانی ادامه داد: " با خانم دادفر قرارداد تنظیم کردی یا هنوز صحبتی راجع به قرارداد تنظیم نشده؟ "
به آرامی گفتم: " نخیر هیچ صحبتی راجع به قرارداد نشده. آقای جلالی من هنوز خودمو تو کار داستان نویسی یه تازه کار می دونم. شما و خانم دادفر با چاپ داستانم واقعا به من لطف کردین، همین برام کافیه. "
هیجانم لحظه به لحظه بیشتر می شد و طاقت ایستادن زیر نگاه زیبایش را نداشتم. به ناچار گفتم: " اگه امری نیست با اجازه تون مرخص بشم. " بعد نشریه را به طرفش گرفتم و گفتم: " بفرمایید. "
با همان لبخند قشنگ گفت: " نه خانوم، من احتیاجی به این نشریه ندارم. پیش خودتون باشه. "
و وارد اتاق آقای اصلانی شد. اما من سر جایم میخکوب شده بودم. باور این همه اتفاق جالب واقعا برایم مشکل بود.
دوباره نگاهم به داستان چاپ شده ام افتاد. زیر لب گفتم: " پس داستان من تو نشریه ی اون چاپ شده! وای خدا جون، این همه سعادتی که نصیبم کردی قابل ستایشه. "
ذوق زده بودم اما فریادهای خوشحالی ام را در گلو سرکوب کردم و به سمت خانه راه افتادم.
* * *
شب شده بود و اهل خانه دور هم جمع شده بودیم. خاله مهری و مهشید هم به خانه ی ما برگشته بودند. وقتی بساط شام جمع شد هفته نامه را آوردم و داستان چاپ شده ام را به پدر و مادر نشان دادم.
پدر با خوشحالی گفت: " دخترم واقعا بهت تبریک می گم. حالا واجب شد هدیه ای که قولش رو بهت داده بودم، رو کنم. "
همه سکوت کردند تا ببینند پدر چه هدیه ای برایم خریده است. پدر بسته ی کوچکی را به دستم داد و من با هیجان زیادی آن را باز کردم اما از دیدن هدیه ی جالب پدر خیلی تعجب کردم. چون هدیه پدر یک دستگاه موبایل بود!
مادر نگاه متعجبی به پدر انداخت و با نا باوری گفت: " احمد آقا این دیگه چه جور هدیه ایه؟ مگه هدیه کاسبه که براش موبایل خریدی؟ "
پدر با خنده گفت: " سیما خانم اتفاقا سپیده به همچین دستگاهی خیلی احتیاج داره. یادت میاد چند روز پیش گرفتار چه مشکلی شده بود؟ سپیده شانس آورد که هنوز توی آموزشگاه بود ولی اگه توی خیابون یا توی اتوبان این اتفاق براش می افتاد چه کار باید می کرد؟ اون حتما به یه موبایل احتیاج داره. شاید تا چند وقت دیگه تو دانشگاه قبول بشه پس باید وسیله ای در میون باشه تا بتونه راحت باهامون تماس بگیره. "
صورت پدر را بوسیدم و گفتم: " پدر جون به خدا من شرمنده ی این همه محبت و توجه شما هستم. واقعا که شما بهترین پدر دنیا هستید. "
آخر شب وقتی به رختخواب رفتم آرامشی لذت بخش کنج دلم نشسته بود چون دو روز تمام برای رسیدن روز دوشنبه و رفتن به آموزشگاه دلهره داشتم. اما اتفاقات امروز به مراتب فراتر از انتظار من بود. روی بستر غلت زدم و در همان حال زمزمه کردم: " آرمان! خدای من، اون صاحب امتیاز هفته نامه اس. مطمئنا تو روزهای آینده بیشتر می تونم باهاش معاشرت کنم. "
امکان نداشت خواب به چشمهایم بیاید. همان دلشوره و دلهره ای که از صبح به دلم افتاده بود اجازه ی خواب نمی داد. با بی قراری جلوی آینه ایستادم و بی اختیار دستی روی گونه هایم کشیدم. واقعا داشتم در تب می سوختم. زیر لب گفتم: " حتما عاشق شدم! آره مطمئنم که بهش علاقه مند شدم. صدای قشنگش هنوز توی گوشم می پیچه و یاد نگاهش قلبمو می لرزونه. عشق! چقدر با این کلمه غریبه ام. باور نمی کنم این مهمون نا خونده حالا توی قلبم نشسته باشه. اما عشق فقط یه رویاس، یه رویای وسوسه کننده. عشق هزار و یه بازی داره، گرفتاری داره، بد نامی داره. من نباید وارد این بازی خطرناک بشم. نباید آینده مو به بازی بگیرم. اگر آرمان واقعا متاهل باشه من باید چه کار کنم؟ چطور می تونم احساسات خودمو کنترل کنم؟
دوباره روی تخت خواب غلت زدم و سعی کردم خودم را به بی خیالی بزنم. چند نفس عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم اما بلافاصله چهره ی آرمان و لبخندهای مهربانش در فضای نامحدود خیالم ظاهر شد. باز با خودم گفتم: " نخیر! نقش صورت قشنگ این استاده بدجوری وسوسه ام کرده. خدایا چه گرفتاری شدم ها، این دیگه چه جور احساسیه؟ حالا من از کجا بدونم راز اون حلقه ی طلا که آرمان به دستش می اندازه چیه؟ یعنی می تونم از پروین سوال کنم؟ آه نه چون ممکنه خود پروین همسرش باشه. اما شب عروسی ماندانا آرمان تو جمع مهمون ها نبود. پس این حدس نمی تونه درست باشه. حالا اگه پروین با همسر آرمان دوست باشه چی؟ پس باز هم نمی تونم چیزی در مورد آرمان ازش بپرسم. آه خدا کنه اصلا همسری در میون نباشه و اون مجرد باشه. اوه آرمان بگو من باید چی کار کنم؟ من نمی تونم بهت فکر نکنم. دو سه روزه که تمام فکر و خیالم درگیر تو شده. فرار از تو بی فایده اس، من گرفتارت شدم. "
دوباره به بستر برگشتم و عاقبت به هر ترتیب که بود خوابم برد.
* * *
صبح روز بعد با تابش آفتاب کم جان سحر یواش یواش چشم گشودم و در جایم غلت زدم. مدتها بود منظره ی طلوع خورشید را ندیده بودم. به سبکی یک پرنده از جا بلند شدم و در کنار پنجره ایستادم. در آن صبح دلاویز به این فکر می کردم که: " من امروز عاشقم و احساس می کنم سپیده ی صبح امروز با همه ی روزهای عمرم فرق می کنه. "
خواب از سرم پریده بود و احساس شادمانی عجیبی در دلم احساس می کردم چون در امتداد شب گذشته آرمان در خواب من بود. یک خواب عاشقانه و به یاد ماندنی. خیلی دلم می خواست آن خواب هنوز ادامه داشت و به این زودی چشم باز نمی کردم چون آرمان در دنیای خیال پردازیهای من به غایت مطلوب و خواستنی بود. من احساس زن بودن را با او تجربه کردم و بدون هیچ قید و شرطی خود را تسلیم این احساس نمودم.
با اینکه هیچ وقت تجربه نوشتن داستانهای عاشقانه و رمانتیک را نداشتم اما وسوسه ی عاشق شدن مرا سر ذوق آورده بود که یک داستان عاشقانه بنویسم و آن را به آرمان تقدیم کنم. با اشتیاق پشت میز نشستم و شروع به نوشتن کردم و چون هیچکس در خانه نبود از سکوت و خلوتی خانه استفاده کردم و موفق شدم قبل از برگشتن مادر خاله و مهشید از خرید داستانم را تمام کنم. داستانی با نام " و قلب من... "
R A H A
07-02-2011, 02:06 AM
فصل دوم ( 4 )
حوالی غروب بود که مادر و بقیه به خانه برگشتند. خاله مهری برایم یک قواره پارچه پیراهنی بسیار زیبا خریده بود. وقتی پارچه را به دستم می داد گفت: " سپیده جون امیدوارم روزی برسه که برای خرید عروسی تو بریم بازار. "
مادر هم با یک دنیا ذوق و شوق به خاله گفت: " خدا از دهنت بشنوه مهری جون. این آرزوی منه که سپیده هر چه زودتر ازدواج کنه و من نوه دار بشم. وای سپیده نمیدونی از حالا چه ذوقی برای بچه ی تو دارم. اگه تو فقط یه خرده همت کنی منم خیلی زود مادر بزرگ می شم. اما چی کار کنم که تو اصلا گوشت بدهکار این حرفها نیست. "
نمی دانم چرا این بار در مقابل حرفهای مادر عکس العمل شدید نشان ندادم! فقط گفتم: " مادر جون هر چی قسمت باشه همون می شه. در مورد ازدواج هم بهتون قول می دم اگه یه خواستگار خوب و با سواد برام پیدا بشه که با درس خوندن و دانشگاه رفتن مخالفت نداشته باشه حتما باهاش عروسی می کنم. آره مادر، من اونقدرهام که شما فکر می کنید بی احساس نیستم. "
مادر که برای اولین بار این حرف را از زبان من می شنید با خوشحالی گفت: " راست می گی سپیده؟ چقدر خوشحالم که بالاخره عاقل شدی. من فکر می کردم تو حالا حالاها مهمون منی! "
آن شب در انتظار رسیدن فردا و دیدن دوباره ی آرمان خواب به چشمم نیامد. چون تصمیم داشتم فردا به دفتر هفته نامه بروم و برای چاپ داستان جدیدم مستقیما با خود آرمان صحبت کنم.
* * *
صبح روز بعد با صدای بلند زنگ ساعت که آ را برای هشت صبح تنظیم کرده بودم از خواب پریدم. و برای اینکه از احساس التهاب و دلشوره ام بکاهم به حمام رفتم و دوش آب سرد گرفتم تا کمی سر حال شوم. بعد به اتاقم برگشتم و سرگرم لباس پوشیدن شدم و تمام حواسم درگیر این بود که آراسته و برازنده مقابل آرمان ظاهر شوم. در همین لحظه مادر به اتاقم آمد و گفت: " سپیده جون محبوبه خانوم امروز دعوتمون کرده که بریم جشن نامزدی دخترش. تو کی بر می گردی خونه؟ "
گفتم: " دقیقا نمی دونم ولی فکر می کنم تا ظهر برگردم. مادر شما می تونید بدون من برید. با خاله مهری و مهشید. منم اگر زودتر برگشتم حتما خودم میام. "
روسری ام را به سر کردم و داستانم را در کیفم گذاشتم اما قبل از رفتن یک بار دیگر نگاهی به آینه انداختم و زمانی که مطمئن شدم همه چیز رو به راه است با خیال راحت به راه افتادم.
پس از حدود یک ساعت معطلی در ترافیک خیابانها به دفتر هفته نامه رسیدم و ماشینم را زیر سایه ی یک درخت پارک کردم. در همان حال چشمم به ماشین آرمان افتاد که جلوی ساختمان هفته نامه پارک شده بود. بی اختیار دلم لرزید و زیر لب گفتم: " بازی عشق شروع شد! "
تا آن لحظه هرگز فکر نمی کردم این بازی اینقدر جدی و هولناک باشد اما چاره ای نداشتم. دل را باخته بودم و وسوسه ی عشق آرمان در جسم و جانم ریشه دوانده بود. عاقبت با یک دنیا التهاب وارد دفتر هفته نامه شدم و خود را به دست سرنوشت سپردم.
در برخورد اول با منشی آرمان سلام و احوالپرسی کردم و با وجود اینکه می دانستم پروین هنوز نیامده گفتم: " من کیانی هستم، می خواستم خانم دادفر رو ببینم. ایشون تشریف دارن؟ "
منشی گفت: " نخیر ایشون هنوز تشریف نیاوردن. "
کمی مکث کردم بعد گفتم: " می بخشید آقای اصلانی چطور؟ می تونم ایشون رو ملاقات کنم؟ "
منشی گفت: " بله ایشون تشریف دارن ولی باید چند دقیقه منتظر بمونید چون در حال حاضر تو جلسه هستن. "
با خوشحالی گفتم: " مسئله ای نیست. منتظر می مونم. "
در گوشه ای از سالن به انتظار نشستم و برای اینکه خودم را سرگرم کنم از نشریه های مختلفی که روی میز چیده شده بود یکی از شماره های هفته نامه سحر را بیرون کشیدم و به امید خواندن مقاله ای از آرمان آن را ورق زدم.
دقایقی بعد منشی با یک سینی چای روبرویم ایستاد. با لبخندی تعارف او را جواب دادم و یک فنجان چای برداشتم و در همان حال گفتم: " فکر می کنید چقدر باید منتظر بمونم؟ "
منشی گفت: " فکر نمی کنم زیاد طول بکشه. آقای نکویی حدود یک ساعته که مهمون جناب جلالی هستن. همین الان بهشون می گم که شما منتظرشون هستین. "
با دستپاچگی گفتم: " نه خواهش می کنم! چیزی بهشون نگید. قصد ندارم مزاحمشون بشم. "
منشی با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " هر طور میل خودتونه! "
چای را سر کشیدم و سرگرم خواندن هفته نامه های دیگر و مقاله های دیگری از آرمان شدم. در همین حین احساس کردم صدایش را می شنوم. خوشبختانه انتظارم زیاد طول نکشید و آرمان خیلی زود به همراه مردی میانسال از اتاقش خارج شد و او را بدرقه کرد. وقتی برگشت آهسته از جا بلند شدم و با یک دنیا التهاب گفتم: " سلام. "
با شنیدن صدا سرش را بالا گرفت و نگاهی مملو از تعجب و ناباوری به من انداخت. بعد با شادمانی محسوسی گفت: " سلام! هیچ فکر نمی کردم امروز شما رو اینجا ببینم. خیلی خوش اومدید. "
و با نهایت احترام مرا به اتاق خودش راهنمایی کرد. هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخته بود. هیچ وقت تا آن اندازه زیبا و جذاب ندیده بودمش. پیرهن سفید و شلوار جین و عطر مطبوعش عقل و هوش و حواس را از سرم پراند. راستی که خواستنی و مطلوب دل من بود. با همان حالت متعجب گفت: " بفرمائید ببینم چی شده که شما امروز لطف کردید و ما رو سرافراز کردید. خواهش می کنم بفرمائید. "
به نرمی تبسمی کردم و گفتم: " راستش امروز با خانم دادفر قرار داشتم ولی ظاهرا ایشون تشریف ندارن. "
روبرویم نشست و گفت: " بله تشریف ندارن. امروز دیرتر میان. "
داستانم را روی میز گذاشتم و گفتم: " من به ایشون قول داده بودم تا آخر هفته داستان دیگه ای بنویسم که اگه مناسب بود تو هفته نامه ی شماره بعد چاپ بشه. "
نوشته هایم را برداشت و گفت: " خب، چه جور داستانی نوشتید؟ "
کوتاه گفتم: " یه داستان عاشقانه. "
خندید و گفت: " ولی شما تو داستان قبلی تون عشق و عاشقی رو مسخره کرده بودید. "
خیلی از حرفش خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم و گفتم: " اما هر داستانی لطف خودش رو داره. البته این تغییر موضع تا حدی به اوضاع روحی خودم بستگی داره. "
با شیطنت گفت: " می تونم بپرسم چرا روحیه تون عوض شده؟ "
لبم را به دندان گرفتم و برای اینکه افکارش را منحرف کنم گفتم: " این اولین داستان عاشقانه ایه که من نوشتم و اولین تجربه ی منه. به هر حال باید این احساس رو تجربه می کردم. "
از فرط هیجان و دلهره نفسم بالا نمی آمد. کمی مکث کردم و بعد از نفس عمیقی ادامه دادم: " زمانی که دنبال سوژه می گشتم همین طور وقتی جمله ها رو می نوشتم، سعی کردم یه داستان معمولی بنویسم که عامه پسند باشه. چون حدس زدم این جور نوشته ها برای چاپ تو یه هفته نامه ی اجتماعی که مخاطبش بیشتر مردم عامی ان مناسبتره. "
از شنیدن حرفم خیلی جا خورد. با تعجب گفت: " یعنی شما مطالب هفته نامه رو سطحی و عامه پسند می دونید؟ "
گفتم: " اگه ناراحت نمی شید باید بگم بله. البته به غیر از مقاله های شما مطلب جالب دیگه ای ندیدم. فکر می کنم خوندن این نشریه حتی داستان من فقط برای سرگرمی و وقت گذرونی مناسبه. البته می بخشید که من این طوری فکر می کنم. "
اصلا دوست نداشتم اینقدر رک صحبت کنم اما مجبور بودم برای اینکه طرز فکر و سطح توقع ام را به رخش بکشم این حرفها را بزنم تا او فکر نکند با یک دختر بچه ی احساساتی طرف صحبت شده است.
با حالتی متفکر به صورتم نگاه کرد و گفت: " مگه شما مقاله های منو خوندید که ازشون حمایت می کنید؟ "
گفتم: " بله چند تاشون رو خوندم. خیلی هم از معلومات و سبک نوشتن شما لذت بردم. "
با همان حالت متعجب گفت: " جای شکرش باقیه که لااقل از کار من راضی هستید! "
این را گفت و از اتاق بیرون رفت اما چند دقیقه بعد با یک سینی چای برگشت! وقتی فنجان چای را مقابلم می گذاشت با لحن شوخی گفت: " بفرمائید مشغول بشید خانوم منتقد. "
آهسته گفتم: " ببخشید اینقدر صریح اظهار نظر کردم. دست خودم نبود. "
و او با خنده ای دلنشین گفت: " مهم نیست. اتفاقا خیلی از جسارتت خوشم اومده. کمتر کسی در موقعیت تو جرات گفتن همچین حرفهایی رو داره. تو حتی از اینکه داستانت را چاپ نکنم نترسیدی و نظرتو رک بهم گفتی. این خیلی برام با ارزشه. "
از فرط خوشحالی زبانم بند آمده بود. اصلا باورم نمی شد که او اینقدر صمیمی و دوستانه با من حرف میزند. نوشته هایم را از روی میز برداشت و نگاهی سطحی به آنها انداخت. بعد با خودش زمزمه کرد: " و قلب من! " و بعد از کمی مکث گفت: " چرا اسم داستان رو نا تمام گذاشتی؟ "
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "می خواستم خواننده با توجه به احساسی که بعد از خواندن داستان پیدا می کنه بقیه اسم رو با سلیقه ی خودش کامل کنه. مثلا و قلب من متولد می شه یا عاشق می شه یا تعبیرهای دیگه. "
از شنیدن حرفم به فکر افتاد و بی آنکه چیزی بگوید دوباره از اتاق بیرون رفت. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یا از حرفم چه برداشتی کرد که ناگهان غمگین شد؟ البته این دفعه من مطمئن بودم چیزی نگفتم که او را ناراحت کرده باشم اما این حقیقت داشت که او بعد از شنیدن حرف من به طور ناگهانی غمگین شد و نگاهش را از من برگرفت. به هر حال چایم را سر کشیدم و آماده ی رفتن شدم چون اصلا دلم نمی خواست با پروین روبرو بشوم اما چند دقیقه بعد که دوباره صدایش را شنیدم بی اختیار پاهایم از حرکت ایستاد و قلبم به تپش افتاد. انگار دلم می خواست باز هم بمانم!
R A H A
07-02-2011, 02:07 AM
فصل دوم ( 5 )
آرمان آمد و یکراست رفت و پشت میزش نشست و سرگرم صحبت با موبایلش شد. از لحن صحبتش مشخص بود که با یکی از افراد خانواده اش صحبت می کند. حس کنجکاوی ام تحریک شد و تصمیم گرفتم با دقت به حرفهایش گوش کنم اما حیف که او خیلی آرام و نجوا کنان صحبت می کرد طوری که من به زحمت حرفهایش را می شنیدم. ناگهان به یاد آن حلقه ی طلا افتادم که چند روز پیش در دستش دیده بودم. بی درنگ برگشتم و این دفعه با دقت به دستش نگاه کردم اما از صحنه ای که جلوی چشمهایم دیدم خیلی ناراحت شدم. آن حلقه در انگشتش بود. پیش خودم گفتم: " حتما همسرش پشت خطه. "
آهی کشیدم و چند لحظه ای جسته و گریخته استراق سمع کردم اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان از جایش بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: " ببین عزیز من یه بار دیگه بهت می گم. من هیچ وقت پامو تو خونه ی اون مرتیکه ی مفنگی نمی ذارم. تو اگه دوست داری برو اما حق نداری سپیده رو همراه خودت ببری. زود بفرستش اینجا. "
از شنیدن اسم سپیده شوکه شدم. اما جرات نکردم چیزی در این مورد از آرمان بپرسم چون او به شدت عصبانی بود. دیگر صلاح نبود در اتاقش بمانم. کیفم را روی دوش انداختم و آماده ی رفتن شدم اما نگاه غمگین آرمان که به نقطه ای خیره مانده بود اجازه ی رفتن را به من نمی داد. چطور می توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم؟ او عشق من بود! دلم را به دریا زدم و یک لیوان آب برایش ریختم و خجالت زده گفتم: " لطفا بخورید. شما خیلی عصبی هستید. "
با شرمندگی گفت: " متاسفم در حضورت فریاد زدم. خواهش می کنم منو ببخش، دست خودم نبود. "
گفتم: " مهم نیست. من بیشتر نگران سلامتی خوتون هستم. "
لیوان آب را از دستم گرفت و گفت: " متشکرم. "
آه شاید فقط یک قدم با او فاصله داشتم. آنقدر هیجان زده بودم که به وضوح صدای قلبم را می شنیدم. آرمان بعد از اینکه لیوان آب را سر کشید برای چند لحظه در سکوت به صورتم خیره شد. فقط خدا میداند در آن لحظه چه التهابی به سینه ام چنگ می زد. احساس می کردم با تمام وجود خواهانش شده ام اما چطور می توانستم این موضوع را به او بگویم؟ لعنت به من، چون آنقدر بد شانس بودم که خود او هم هیچ تمایلی به ابراز محبت نداشت. فقط در سکوت به صورتم خیره شده بود و چیزی نمی گفت.
تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودم را از آن موقعیت هولناک و البته دلپذیر نجات بدهم چون احساس می کردم اگر چند لحظه ی دیگر به همان حالت در مقابلش بایستم ممکن است از شدت فشار روحی ضعف کنم و از حال بروم. از روی ناچاری گفتم: " با اجازه تون من مرخص می شم. واقعا از اینکه وقتتون رو به من دادید متشکرم. "
خوشبختانه آرام تر شده بود و زیاد عصبانی نبود. باز با مهربانی گفت: " اختیار داری تعارف رو بذار کنار. تو دختر با استعدادی هستی. منم از صحبت هات استفاده کردم. اما در مورد داستانت... باید بگم حتما اونو می خونم و احیانا نواقصش رو برطرف می کنم. داستانت برای چاپ کامل تو یه شماره کمی طولانیه. فکر می کنم باید اونو توی چند شماره ی پیاپی چاپ کنم. به هر حال من هر کاری که از دستم بر بیاد برای موفقیت و پیشرفت تو انجام می دم. "
هر کلمه ای که به زبان می آورد تلنگری بود بر شیشه ی احساس من. قلبم به تندی می زد و بدنم در تب می سوخت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " متشکرم. شما با این کارهاتون دارید حساب منو خیلی سنگین می کنید. امیدوارم بتونم از خجالتتون در بیام. "
خندید و گفت: " نه دختر خانوم خجالت چیه؟ اینا همش وظیفه اس. "
بعد با کمال محبت مرا تا کنار ماشینم همراهی کرد.
من دلباخته هر بار که قدمهایم را در کنار قدمهای او روی زمین ثابت می کردم احساس می کردم در حال فرو ریختن هستم. دلم در تمنای بیشتر ماندن و بیشتر دیدن او پَر می کشید اما چاره ای جز رفتن نداشتم. باید می رفتم و اقلا تا سه روز دیگر از دیدنش محروم می شدم.
زمان خداحافظی دوباره نگاهم به آن حلقه ی لعنتی افتاد که در انگشتش بود. بی اختیار آهی کشیدم و گفتم: " تا شنبه خداحافظ. "
اما آرمان به جای اینکه جوابم را بدهد گفت: " سپیده مواظب خودت باش و موقع رانندگی حواست را خوب جمع کن. "
دوباره از شنیدن اسم سپیده شوکه شدم! ناباورانه گفتم: " باشه حتما. "
با لبخندی گفت: " شنبه می بینمت. فعلا خداحافظ. "
به سختی نگاهم را از صورتش برداشتم و داخل ماشین شدم و مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به راه افتادم. چه ملاقات دلپذیری بود! آرمان راستی که به وسعت همه ی دلهای دنیا عاشقش شده بودم.
وقتی به خانه رسیدم هیچ کس در خانه نبود. در اولین نگاه چشمم به یادداشت مادر افتاد که آن را روی آینه چسبانده بود و جشن نامزدی دختر همسایه را یاد آوری کرده بود. یادداشت را روی میز گذاشتم و توجهی به آن نکردم چون تمام افکارم متوجه آرمان و مسائل زندگی خصوصی اش بود. مدام در فکر این بودم که او با چه کسی صحبت می کرد؟ چه مسئله ای در میان بود که این طور آشفته اش کرد؟
برای چند دقیقه در اضطراب و نگرانی با افکارم ستیزه کردم اما سرانجام تسلیم شدم و تصمیم گرفتم شماره منزل ماندانا را بگیرم بلکه با ترفندی از ماندانا بپرسم آرمان را می شناسد یا نه؟ و اگر او را می شناسد از زندگی خصوصی اش چه می داند؟
بالاخره تردید را کنار گذاشتم و در کنار تلفن نشستم اما هنوز دست به گوشی نبرده بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد! با تعجب گوشی را برداشتم و گفتم: " الو؟ "
صدای مرد جوانی را شنیدم که مودبانه گفت: " منزل جناب کیانی؟ "
_ بله. شما؟
_ من فرشادم، سپیده خودتی؟
_ آه فرشاد می بخشی نشناختم آخه پشت گوشی...
_ ایرادی نداره. اینا همش به خاطر اینه که تو منو قابل نمی دونی و کمتر جویای احوالم می شی.
_ اختیار داری. به خدا بعد از تعطیلات عید که از اصفهان برگشتیم تهران من مدام گرفتار درس و امتحان بودم. بعد از اونم گرفتار کنکور سراسری و درس خوندن های شبانه روزی.
_ خب به سلامتی شنیدم دیپلمت رو گرفتی. کنکور هم که شرکت کردی. بهت تبریک می گم.
_ متشکرم.
_ آ... غرض از مزاحمت اینکه می خواستم چند کلمه با مادرم صحبت کنم.
_ متاسفم فرشاد چون هیچ کس تو خونه نیست و من تنهام. خاله و مهشید همراه مادر رفتن مهمونی. ولی فکر می کنم کمتر از نیم ساعت دیگه برگردن.
_ اِ چه خوب! حالا کجا رفتن؟
_ خونه ی یکی از همسایه هامون آخه جشن نامزدی دخترشه.
_ به به مبارکه. تو چرا نرفتی؟
_ من؟ دلیل خاصی نداره. چون تازه از راه رسیدم و خسته ام.
_ که این طور. آخه یه لحظه فکر کردم شاید از اینکه دختر همسایه تون نامزد کرده ناراحتی. سپیده گاهی وقتها فکر می کنم تو اصولا با شوهر کردن دخترها عناد داری. همین طوره؟
_ آره. فرشاد تو چقدر خوب منو می شناسی!
البته در آن لحظه کاملا با حرف فرشاد مخالف بودم اما برای اینکه آب پاکی را روی دستش بریزم این را گفتم تا حسابی حالش را بگیرم. ولی مثل اینکه موفق نشدم چون او هنوز سر حال بود. با حالت خاصی گفت: " سپیده می خوام یه چیزی بهت بگم. اگه بگم ناراحت نمی شی؟
گفتم: " نه بگو. چرا باید ناراحت بشم؟
_ می خوام بگم از عید تا حالا که ندیدمت دلم خیلی برات تنگ شده. اینو از صمیم قلب می گم.
_ مرسی. این نظر لطفته.
_ یکی دو هفته دیگه می خوام بیام تهران. قول می دی میزبان خوبی برام باشی؟
_ چی بگم! مهمون حبیب خداس. اما تو داری می آیی خونه ی خاله جونت. پس باید از مادرم توقع میزبانی داشته باشی نه از من.
_ نه سپیده من فقط برای دیدن تو میام تهران. اینو یادت باشه.
دلم از شنیدن حرفش لرزید. اگر می دانستم خیال گفتن چنین حرفی را دارد هرگز اجازه نمی دادم اینقدر گستاخ شود اما او دست بردار نبود. باز با سماجت گفت: " سپیده ناراحت شدی؟ "
گفتم: " نه. فرشاد تو چه سوالهای عجیبی می کنی. آخه توقع داری چه جوابی بهت بدم؟ "
فرشاد آهی کشید و گفت: " به هر حال خوشحالم که گذاشتی حرف دلمو بهت بزنم. آخه عقده ی گفتن این حرف خیلی وقته راه گلوم رو گرفته. "
در جوابش چیزی نگفتم و او ادامه داد:" خیلی خب، بیشتر از این مزاحمت نمی شم. فقط یه لطفی کن و وقتی مادرم برگشت بهش بگو من کارش دارم. "
_ باشه.
_ به خانواده سلام برسون، فعلا خداحافظ.
_ تو هم به مسعود خان سلام برسون، خداحافظ.
هنوز ثانیه ای نگذشته بود که مادر و خاله و مهشید به خانه برگشتند. خیلی از اینکه پیش بینی ام غلط از آب در آمده بود ناراحت بودم چون نمی توانستم در حضور مادر به راحتی با ماندانا صحبت کنم. خلاصه خیلی دلخور شدم و آنچه که بد و بیراه بود در دلم نثار فرشاد مزاحم کردم که با تلفن بی موقع اش برنامه ی مرا در هم ریخته بود.
R A H A
07-02-2011, 02:08 AM
فصل دوم ( 6 )
موضوع تلفن فرشاد را به خاله مهری اطلاع دادم و خاله بی درنگ گوشی را برداشت و شماره اصفهان را گرفت. مدام خدا خدا می کردم مادر و خاله بعد صحبت با فرشاد به بهار خواب بروند و یکی - دو ساعت بخوابند تا من بتوانم فرصتی برای تلفن کردن به ماندانا بدست بیاورم. خوشبختانه دعایم زود مستجاب شد اما در همان لحظه تلفن دوباره زنگ زد!
این دفعه با عصبانیت گوشی را برداشتم اما از شنیدن صدای آرزو دختر بزرگ خاله مهناز به وجد آمدم چون آرزو حدود دو هفته بود که همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود. با خوشحالی گفتم: " سلام آرزو حالت چطوره؟ "
_ سلام سپیده جون خوبم. تو چطوری؟
_ منم خوبم. خاله مهناز چطوره؟
_ مادرم هم خوبه. سلام می رسونه.
_ سلام منم بهش برسون. همیشه به گردش و خوشی از تهران زنگ می زنی؟
_ آره تازه رسیدیم. منم بلافاصله باهات تماس گرفتم. خب تعریف کن ببینم چه خبرها؟ خوش می گذره؟
برای دقایقی سرگرم صحبت با آرزو شدم. مادر که داشت برای خواب نیمروز آماده می شد وقتی فهمید در حال صحبت با آرزو هستم از خوابیدن منصرف شد و گوشی را از من گرفت تا با آرزو خاله مهناز صحبت کند. به راستی اوضاع غم انگیز بود چون می دانستم گفتگوی مادر با خاله مهناز حالا حالاها تمام شدنی نیست و البته حدسم درست بود. ناراحتی ام زمانی بیشتر شد که بعد از مادر خاله مهری پای تلفن نشست تا با خاله مهناز و آرزو صحبت کند. مثل اینکه این مکالمه ی طولانی بین خاله ها و خواهر زاده ها تمام شدنی نبود! اینبار خودم برای اینکه کمتر حرص بخورم تصمیم گرفتم چند ساعتی بخوابم تا کمی آرامش پیدا کنم و صحبت با ماندانا را به فرصت مناسب تری موکول کنم.
* * *
روز شنبه وقتی به آموزشگاه رسیدم و خواستم ماشینم را داخل پارکینگ ببرم متوجه شدم پارکینگ بسته است. برای چند لحظه جلوی در منتظر شدم بلکه نگهبان بیاید و در را باز کند اما انتظارم بی فایده بود و او نیامد. ساعت را که نگاه کردم متوجه شدم چیزی به شروع کلاس نمانده است. عاقبت از بردن ماشینم به پارکینگ منصرف شدم و آن را جلوی در ورودی ساختمان پارک کردم و با عجله وارد کلاس شدم.
این بار روی نیمکتی در ردیف جلو نشستم و مشتاقانه چشم به در دوختم تا هر چه زودتر آرمان عزیزم را ببینم و بالاخره آمد. با همان جذبه و غرور همیشگی. دخترهای کلاس به احترام آمدن استاد سر پا ایستادند و آرمان با خوشرویی به ما گفت: " سلام خواهش می کنم بفرمایید. "
قبل از اینکه تدریس را شروع کند کتابی را از کیفش درآورد و گفت: " بچه ها امروز می خوام در مورد این کتاب باهاتون صحبت کنم. "
نام کتاب را روی تخته وایت برد یادداشت کرد و ادامه داد: " این کتاب نمونه ی خوبی از یک فیلمنامه ی سطح بالا و حرفه ایه. البته من فکر می کنم همه ی شما باید فیلم سینمایی این کتاب رو که چند سال پیش اکران شد دیده باشید. نویسنده ی سناریوی این فیلم سینمایی خود من هستم. کسی هست که این مطلب رو بدونه؟ "
هیچ کس اظهار نظر نکرد. خودش ادامه داد: " اگر کسی داستان فیلم رو به خاطر داره، اونو برامون تعریف کنه. خواهش می کنم برای چند دقیقه نقطه نظرات و برداشتهای خودتون رو از این فیلم برام شرح بدید. "
دختری از ردیف وسط اجازه صحبت گرفت و شروع کرد به تعریف داستان آن فیلم و برداشتهای خودش را در مورد سکانس های جنجالی و همین طور سکانس پایانی فیلم مطرح کرد. پس از او چند نفر دیگر نیز اظهار نظر کردند. آرمان بعد از شنیدن حرفهای بچه ها شروع کرد به توضیح در مورد تکنیک و نحوه ی نگارش دیالوگ ها و آموزش فیلمنامه نویسی حرفه ای البته با ذکر چند مثال از سطور مختلف کتاب...
در حال نوشتن جزوه بودم که نگاهم به دختر بغل دستی ام افتاد. او سرگرم طراحی چهره ی دختری بود که صورت فوق العاده زیبایی داشت. بی اختیار محو تماشای طراحی اش شدم. در همین حین فکری مثل صائقه به ذهنم راه پیدا کرد. برگشتم و نگاهی به چهره آرمان انداختم که هنوز مشغول تدریس بود و همان طور که داشت صحبت می کرد قدم زنان از سر کلاس به ته کلاس می رفت و دوباره بر می گشت. یک بار که به آخر کلاس رفته بود دستم را روی دفترچه ی دختر بغل دستی ام گذاشتم و با خود خواهی قلمش را از دستش گرفتم و در گوشه ی دفترچه اش نوشتم: " دختر تو نقاشی؟"
دختر که از حرکت من خیلی تعجب کرده بود قلم را از دستم گرفت و در کنار یادداشت من نوشت: " آره چطور؟ "
دوباره در گوشه دفتر چه اش نوشتم: " اسمت چیه؟ "
بالای دفترچه اش نوشت: " نسرین. "
این بار بالای دفترچه خودم نوشتم: " نسرین یه خواهش ازت دارم. قبول می کنی؟ "
نوشت: " چی کار باید بکنم؟ "
نوشتم: " خواهش می کنم صورت استاد رو برام طراحی کن. "
لبخندی زد و روی کاغذ نوشت: " پس تو هم عاشق استاد شدی؟ "
از چیزی که روی کاغذ نوشت شوکه شدم! این بار با التماس نگاهش کردم و زیر لب گفتم: " نسرین خواهش می کنم. "
نسرین برای چند لحظه با تعجب نگاهم کرد اما بالاخره دست به کار شد. از آن لحظه به بعد دیگر چیزی از درس و کلاس و داستان نویسی نفهمیدم.تمام فکر و ذهنم متوجه طراحی نسرین شده بود و هر بار که نگاهم به دستهای هنرمندش می افتاد که تند تند در حال سیاه کردن کاغذ بود از فرط هیجان و خوشحالی جان به لب می شدم.
بالاخره ساعت اول کلاس تمام شد و زنگ تفریح به صدا درآمد. آرمان با چند لحظه تاخیر کتابش را بست و از کلاس بیرون رفت. بعد از رفتن او از نسرین خواهش کردم نتیجه کارش را نشان بدهد اما او با بد جنسی طراحی اش را لای دفترچه اش گذاشت و گفت: " اینجا نمی شه. ممکنه بقیه دخترهای کلاس کارمو ببینن. بهتره بریم بیرون. "
دل توی دلم نبود که هر چه زودتر آن طراحی را ببینم. وقتی از کلاس بیرون آمدیم نسرین پرسید: " اسمت چیه؟ "
گفتم: " سپیده. "
گفت: " سپیده جواب سوالمو ندادی. تو هم عاشق استاد شدی؟ "
دلم را به دریا زدم و گفتم: " آره اما تو چی؟ تو هم بهش علاقه مند شدی؟ "
نسرین جوابمو نداد اما بالاخره دفترچه اش را باز کرد و طراحی را به دستم داد. واقعا از تماشای طراحی که انجام داده بود مات زده شدم چون کار او بقدری زیبا و طبیعی از آب درآمده بود که احساس می کردم آن طراحی یک عکس سیاه و سفید از صورت آرمان است. با شگفتی گفتم: " نسرین کارتت یه شاهکاره. "
نسرین گفت: " از تعریفت متشکرم اما بهتره اغراق نکنی. "
_ اغراق چیه دختر؟ این نقاشی واقعا شاهکاره. اگه ازت خواهش کنم اونو بدیش به من این لطفو در حقم می کنی؟
_ نه. به هیچ قیمت.
_ آه نسرین خواهش می کنم. من این طراحی رو می خوام.
_ نه سپیده اصرار نکن. چون خودمم خیلی از کارم خوشم او مده. این طراحی یه خاطره اس، یه یادگاری از این کلاس.
_ نسرین تو رو خدا اینقدر بی انصاف نباش. مطمئن باش طوری نمی شه اگه این خاطره یا به قول تو یادگاری پیش من امانت بمونه. ها؟ نظرت چیه؟
_ خیلی خب، این طراحی مال تو.
_ آه متشکرم. نسرین تو فوق العاده ای. مطمئن باش به زودی محبتت رو جبران می کنم. اما یه خواهش ازت دارم.
_ باز چه خواهشی؟
_ خواهش می کنم به چیزی که بهت گفتم حرفی به کسی نزن. این یه راز بین من و تو. باشه؟
_ باشه چیزی به کسی نمی گم.
_ جانمی!
یک بار دیگر با شیفتگی به طراحی نگاه کردم. بعد آن را لای دفترچه ام گذاشتم و به اتفاق نسرین به کلاس برگشتیم.
در ساعت دوم کلاس آن روز آرمان از بچه ها خواست داستانی کوتاه را در قالب یک فیلمنامه طرح ریزی کنند. گفت: " بچه ها خواهش می کنم همین حالا کارتون رو شروع کنید و سعی کنید داستانتون کوتاه و مختصر باشه که بتونید تو همین جلسه تمومش کنید. "
با سر سختی از نگاه کردن به روی ماهش صرف نظر کردم و مشغول نوشتن شدم اما به طور حتم یک داستان عاشقانه از آب درمی آمد.
وقتی زنگ پایان کلاس زده شد آرمان رو به من کرد و گفت: " خانوم کیانی اگر زحمتی نیست خواهش می کنم داستانهای بچه ها رو جمع آوری کنید و بیارید دفتر. "
از خدا خواسته گفتم: " چشم استاد با کمال میل. "
نسرین نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: " مثل اینکه دل به دل راه داره. استاد باهات آشنایی داره؟ "
با خنده گفتم: " آره اما نه اون طور که تو فکر می کنی. من تا حالا یکی دو تا داستان برای چاپ تو هفته نامه اش نوشتم. رابطه مون فقط در حد همکاریه. "
_ از انتخابش معلومه! توی همین یه ساعتی که من فهمیدم شما دو نفر یه جورایی با هم رابطه دارید و نسبت بهتون کنجکاو شدم، می بینم عشق و احساسه که همین طوری از نگاه جفتتون فوران می کنه. اونوقت تو می گی رابطه مون فقط در حد همکاریه؟!
_ نسرین واقعا به نظر تو این طوریه؟ آخه از نظر من اون خیلی مغروره. من که قبلا بهت گفتم ازش خوشم اومده اما اصلا نمی دونم اون چه احساسی نسبت به من داره.
_ به نظر من استاد بهت توجه داره. مگه ندیدی با چه اشتیاقی ازت خواست داستانهای بچه ها رو براش ببری دفتر؟
_ آخ یادم رفته بود منتظرمه! بهتره زودتر داستانهای بچه ها رو جمع کنم، تو دیگه کاری نداری؟
_ نه.
با نسرین روبوسی کردم و بلافاصله پس از جمع آوری داستانها از کلاس بیرون آمدم.
R A H A
07-02-2011, 02:09 AM
فصل دوم ( 7 )
در حال پایین آمدن از پله ها آرمان را دیدم که منتظر و چشم به راه جلوی در دفتر ایستاده بود. وقتی داستانها را به دستش دادم تشکر کرد و با لحن دلنشینی گفت: " چقدر دیر کردی. خیلی وقته منتظرتم. "
مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و گفتم: " ببخشید، داشتم با دوستم صحبت می کردم. حواسم به گذشت زمان نبود. "
با تبسم گفت: " آره اتفاقا امروز خیلی به رفتارت توجه داشتم. به جرات می تونم بگم تمام مدت سرگرم بازیگوشی با دوست بغل دستی ات بودی. چرا؟ "
خجالت زده سرم را پایین انداختم و گفتم: " دلیلش رو بهتون می گم اما حالا نه. خواهش می کنم اجازه بدید تو یه موقعیت دیگه بهتون بگم. الان نمی تونم. "
خندید و گفت: " باشه قبول. اما خیلی کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی در میون بوده که حواس تو دختر سختگیر و مشکل پسند رو از توجه به درس و کلاس منحرف کرده. "
لبخندی زدم و از زیرکی و توجهی که به من داشت لذت بردم. بعد از کمی مکث گفتم: " استاد جلالی یه خواهشی ازتون دارم."
با لحن قشنگی گفت: " شما امر بفرمایید. "
_ اختیار دارید. راستش می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه کتابی رو که امروز نقد می کردین، چند روز به من قرض بدید تا خوب مطالعه اش کنم.
لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید کتاب را از کیف دستی اش درآورد. بعد خود نویس اش را از جیب پیراهنش بیرون کشید و همان طور که مطلبی را داخل کتاب می نوشت گفت: " انتظار داشتم توقعت بیشتر از اینا باشه. "
مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و در همان حال کتاب را از دستش گرفتم و نگاهم به یادگاری که برایم نوشته بود خیره ماند: " تقدیم به سپیده با تمام محبتم. "
آرام سرم را بالا گرفتم و برای اولین بار آثار شرم و خجالت را در چشمهایش دیدم. حالا یقین کرده بودم که او به من توجه دارد و این سعادت بزرگی برای من بود. خواستم لب باز کنم و به آرمان بگویم چقدر ابراز محبتش برایم با ارزش است اما او پیشدستی کرد و زودتر از من گفت: " خداحافظ. " و با این کار حسرت اعتراف کردن را به دل من گذاشت و رفت.
آه حتی برای یک لحظه نگاه خجالت زده و یادداشت محبت آمیزش فراموشم نمی شد. مثل افراد منگ در افکار خودم غرق شده بودم و اصلا متوجه دنیای اطرافم نبودم. فقط زمانی به خود آمدم که متوجه شدم چند خیابان پیاده روی کرده ام! خواستم به سمت آموزشگاه برگردم که نگاهم به کافه سر خیابان افتاد. تصمیم گرفتم به کافه بروم و چیزی بخورم بلکه کمی سر حال شوم و خماری آن لحظه ی قشنگ از سرم بپرد اما هرگز این طور نشد. چون کمی بعد از ورودم به کافه نگاهم به در ورودی کافه خشک شد و در عین ناباوری آرمان را دیدم که وارد کافه شد! حتم داشتم که در همان نگاه اول مرا دید اما نمی دانم چرا سر میز من نیامد؟ همان جا نزدیک به در یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.
زیر لب گفتم: " سر در نمی آرم، اون اینجا چی کار می کنه؟ مطمئنم که منو دید اما چرا سر میز من نیومد؟ یعنی ممکنه اومده باشه سر قرار و منتظر کسی باشه؟ آه خدا نکنه این طور باشه. یعنی آرمان خیال داره جلوی چشمهای من با یکی دیگه سر میز بشینه؟ "
قلبم از این فکر جریحه دار شد و به شدت افسرده شدم. حدود ده دقیقه از ورودش به کافه گذشته بود و دیگر یقین کرده بودم که او به خاطر من به کافه نیامده است. خیلی دلخور بودم. واقعا نمی دانستم چه کار باید بکنم. حتی نمی توانستم از کافه خارج شوم چون آرمان درست جلوی در نشسته بود و من باید برای رفتن از جلوی چشمهایش رد می شدم. یکبار دیگر نگاهش کردم. دستش را زیر چانه گذاشته بود و بیرون را نگاه می کرد. لحظه ای بعد از جا بلند شد و عاقبت به طرف من آمد. قلبم به تندی می زد و خیلی دستپاچه شده بودم. طولی نکشید که در کنارم ایستاد و آهسته گفت: " مزاحم که نیستم؟ "
با یک دنیا التهاب گفتم: " نخیر، معلومه که شما مزاحم نیستید بفرمائید. "
آنقدر عصبی و بی تاب بودم که بلافاصله گفتم: " شما متوجه شدید که من اینجا نشسته بودم؟ "
رو به رویم نشست و گفت: " آره به محض اینکه اومدم تو کافه دیدمت. "
کمی جسارت به خرج دادم و گفتم: " اما من توقع داشتم از همون اول می اومدید پیش من. نه حالا بعد از... "
حرفم را قطع کرد و گفت: " نیومدم چون فکر کردم ممکنه اومده باشی سر قرار، نخواستم مزاحمت بشم. "
دهانم از تعجب باز ماند. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خیلی جالبه! چون منم همین فکر رو در مورد شما کردم. "
دوباره لبخند شیرینی تحویلم داد و گفت: " عجب، چه تفاهمی. "
من هم لبخند زدم. لبخندی که شیرین تر از آن را هرگز به خاطر نداشتم. نفس راحتی کشیدم و با نگاهی خیره به چهره اش دقیق شدم و به یاد خوابی افتادم که چند شب پیش دیده بودم. چقدر آن صحنه به نظرم نزدیک و قابل لمس می آمد. درست همان احساس را داشتم. با خودم گفتم: " واقعا خیلی احمق بودم که فکر می کردم حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم. چون امروز احساس میکنم بیشتر از هر دختر دیگه ای تمایل به ازدواج دارم و دلم می خواد عروس آرمان بشم. اون یه مرد فوق العاده اس. من مطمئنم که می تونم بهش اعتماد کنم و در کنارش خوشبخت بشم. "
بالاخره بعد از یک عمر انتظار اسمش را به زبان آوردم و گفتم: " آرمان چرا اومدی دنبالم؟می دونی که خیلی از دیدنت هیجان زده شدم. "
سیگاری آتش زد و گفت: " ماشینت را جلوی در آموزشگاه دیدم اما هر چی دنبالت گشتم ندیدمت. فکر کردم شاید دوباره اتفاقی برات افتاده. چند لحظه دور و برم را نگاه کردم تا اینکه میون جمعیت دیدمت. خب حالا تو بگو چرا اومدی اینجا؟ منتظر کسی هستی؟ "
_ نه، باور کن همچین موضوعی در میون نیست. راستش یه کمی احساس ضعف می کردم و آمادگی رانندگی کردن رو نداشتم. به خاطر همین اومدم اینجا یه چیزی بخورم که حالم بهتر بشه.
صندلی اش را جلو کشید و با مهربانی گفت: " خب چی میل داری؟ بگو تا برات سفارش بدم. "
قلبم از طرز صحبت کردنش فرو ریخت و نگاهم به لبهای خوش حالتش خیره ماند. ناگهان به یاد طراحی نسرین افتادم و تصمیم گرفتم آن را به آرمان نشان بدهم. به فنجان روی میز اشاره کردم و گفتم: " متشکرم دیگه میل ندارم. " و در همان حال طراحی را از کیفم درآوردم و گفتم: " حدس می زنی چی تو دستمه؟ "
با خنده ای صمیمی گفت: " بازی هوش راه انداختی؟ "
گفتم: " آره. اما اگه باهوش ترین مرد دنیا هم باشی مطمئنم نمی تونی حدس بزنی چی تو دستهامه. "
کمی فکر کرد. بعد گفت: " حق با توئه نمی تونم حدس بزنم. خودت بگو. "
_ باشه می گم ولی یه شرط داره. باید قول بدی منو سرزنش نکنی.
_ بستگی داره چی باشه!
دفترچه را باز کردم و طراحی را به دستش دادم. مات و مبهوت به طراحی خیره شد و ناباورانه گفت: " این طراحی کار خودته؟ "
گفتم: " نه. ولی مهم اینه که من صاحبشم. "
نگاه حیرت زده اش را متوجه چشمهایم کرد و گفت: " چرا؟ "
در آن لحظه ی زیبا وسوسه شده بودم همه چیز را به او بگویم و صمیمانه به عشق و علاقه ام اعتراف کنم. اما باز هر چه تلاش کردم نتوانستم چیزی بگویم. انگار لال شده بودم. شاید به خاطر غرور زیاد آرمان بود که دلم نمی خواست در ابراز علاقه پیشقدم شوم. یا شاید به خاطر آن حلقه لعنتی بود که هنوز تردید داشتم. به هر حال با یک دنیا حسرت عشقم را حاشا کردم و گفتم: " این طراحی کار من نیست اما دوستم نسرین به خواهش من این کار رو انجام داد. "
لبخندی زد و گفت: " پس بازیگوشی امروز تو به خاطر این طراحی بود؟ " با کمی مکث گفتم: " آره اما فکر می کنم ارزشش رو داشت. "
_ می خوای اونو پیش خودت نگه داری؟
_ اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه.
_ نه اشکال که نداره. اما باور کن بعضی از کارهای تو یه کمی عجیب و غریبه. آخه چرا باید نقاشی صورت من برات اهمیت داشته باشه؟
این بار نتوانستم مقاومت کنم. انگار اختیار زبانم را نداشتم. به آرامی گفتم: " می خوام از تصویر صورتت الهام بگیرم و بازم داستانهای عاشقانه بنویسم. "
اما این بار آرمان هم عاشق بود. طرز نگاهش با همیشه فرق می کرد ولی حیف که باز هم چیزی نمی گفت. باید هر چه زودتر خودم را از آن مهلکه نجات می دادم وگرنه هیچ بعید نبود خودم به آرمان پیشنهاد ازدواج بدهم چون سرمست وجودش شده بودم و البته گناهی هم نداشتم. این حق من بود که خواهان یک مرد باشم و آرزوی ازدواج با او را داشته باشم اما افسوس که مرد رویاهای من خیال نداشت مهر سکوت را بشکند و از من خواستگاری کند. از ترس رسوا شدن به طور ناگهانی بلند شدم و گفتم: " من دیگه باید برم. "
اما آرمان با خونسردی گفت: " سپیده چرا از من فرار می کنی؟ "
با تعجب گفتم: " فرار؟ اما من قصد فرار نداشتم. چطور همچین فکری کردی؟ "
جوابم را نداد فقط گفت: " بذار همراهیت کنم. "
به رویش لبخندی زدم و گفتم: " خواهش می کنم. "
شانه به شانه ی هم از کافه بیرون آمدیم و باز در کنار هم قدم برداشتیم اما در سکوت مطلق و بی آنکه حرفی میانمان رد و بدل بشود. من سرمست وجود آرمان بودم و در حسرت اینکه او به من ابراز عشق کند می سوختم و خاکستر می شدم ولی نمیدانستم چطور می توانم این حقیقت را به او بفهمانم که به نجابتم شک نکند؟ من خواستگارهای زیادی داشتم که در حسرت یک لبخند محبت آمیز من می سوختند اما آرمان با غرورش مرا به زانو درآورده بود. با این حال کنایه های گاه و بی گاه و نگاه های معنی دارش دلم را گرم می کرد و به روزهای آینده امیدوار می نمود.
R A H A
07-02-2011, 02:10 AM
فصل دوم ( 8 )
مسیر کافه تا آموزشگاه را در سکوت زیر پا گذاشتیم و آرمان در این فاصله لب از لب باز نکرد و حتی کلمه ای با من صحبت نکرد اما درست در لحظه ای که قصد داشتم سوار ماشین بشوم به طور ناگهانی گفت: " سپیده تو خیلی قشنگی. اینو می دونستی؟ "
از شنیدن حرفش یکه ای خوردم و به سختی زمزمه کردم: " از تعریفت متشکرم ولی این حرفت رو باید به حساب چی بذارم؟ "
در حالی که به چشمهایم خیره شده بود گفت: " یه ابراز عقیده. "
در دلم غوغا شده بود و بدنم در تب می سوخت. با زحمت حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " متشکرم. ابراز عقیده و تمام محبتهایی که تا حالا در حقم کردی رو تو حافظه ام ثبت می کنم. فقط امیدوارم تا بدهکاریهام از این بیشتر نشده توان جبرانش رو داشته باشم. "
خندید و گفت: " از اخلاقت خوشم میاد. دختر خوش حسابی هستی. "
پشت فرمان نشستم و گفتم: " آره من دختر خوش حسابی ام اما مطمئنا دست به نقد نیستم. من برای جبران محبتهای تو احتیاج به فرصت دارم. امیدوارم متوجه منظورم شده باشی. "
گفت: " می فهمم. سپیده با این حرفت خیالمو راحت کردی چون حالا دیگه مطمئنم تو همونی هستی که من می خوام، نجیب و پاک. "
هراسان بودم. و از اینکه چیزی بگویم که تصورات آرمان را از خود خراب کنم می ترسیدم. اگر به او می گفتم با من ازدواج کن چه خیالی در موردم می کرد؟ حتما به نجابتم شک می کرد. من محکوم به سکوت بودم و احساس می کردم این مجازات سنگین بهای شکستن دل کیوان است چون من در تمام سالهایی که کیوان عاشقم شده بود هیچ وقت ابراز محبت های او را جدی نگرفته بودم و همیشه با سنگدلی و بی رحمی از او فرار می کردم. با این حال، حال و هوای عشق آرمان و رویای ازدواج با او اجازه نمی داد که به کیوان فکر کنم و دلم نسبت به او به رحم بیاید چون من انتخاب خود را کرده بودم و آرمان را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم.
با شنیدن صدای او از دنیای فکر و خیال درآمدم: " سپیده موقع رانندگی حواستو جمع کن، باشه؟ "
با لبخندی گفتم: " باشه. "
گفت: " خوبه. پس تا دوشنبه خداحافظ. "
* * *
باز هم روزی دیگر، کلاسی دیگر و دلهره ای دیگر...
صبح روز دوشنبه از همان لحظه ای که چشم گشودم و از خواب بیدار شدم دلشوره ی عجیبی داشتم. پس از اعترافاتی که در آخرین برخوردمان از زبان آرمان شنیدم، التهاب و هیجانم به اوج رسیده بود و در انتظار یک ملاقات دلپذیر و عاشقانه لحظه شماری می کردم.
حوالی ظهر بود که ناهار را سر پایی خوردم و بعد از خداحافظی با مادر راهی آموزشگاه شدم. عجیب بود که آن روز تشنه ی سرعت شده بودم! فکر می کنم سرچشمه ی این احساس عجیب و غریب هم به آرمان مربوط می شد. بی اختیار هیجانم را روی پدال گاز ماشین خالی می کردم و مثل یک عقاب تند و تیز با ماشینهای هم مسیرم کورس گذاشته بودم. سر ظهر بود و خیابانها خلوت. به همین دلیل سرعتم را بیشتر کردم و از چند تا چراغ قرمز بی اعتنا عبور کردم اما از بخت بد فقط یک چهار راه مانده به آموزشگاه گرفتار شدم و با یک ماشین وانت که بار زیادی را حمل می کرد تصادف کردم! در لحظه ی تصادف سرم محکم به شیشه ی جلوی ماشین برخورد کرد، طوری که تا چند لحظه اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. راننده وانت سراسیمه به طرفم آمد و گفت: " آبجی شما حالتون خوبه؟ "
گفتم: " بله حالم خوبه. خیلی متاسفم می دونم که من مقصرم. خواهش می کنم منو راهنمایی کنید و بگید باید چی کار کنم؟ "
راننده با وجدان بدون اینکه داد و بیداد راه بیندازد گفت: " ماشین تون بیمه نامه داره؟ " گفتم: " بله. "
راننده لبخندی زد و گفت: " نگران نباشید، شکر خدا به خیر گذشته. ماشین من که خسارت زیادی ندیده شما بیشتر خسارت دیدید. راستش من خیلی عجله دارم و باید زودتر به کارم برسم. شما لطف کنید کارت ماشین و شماره تلفنتون رو به من بدید تا تو یه فرصت دیگه باهاتون تماس بگیرم. "
کارت ماشین را به دستش دادم و گفتم: " جناب اگه اجازه بدید من شماره تلفن پدرم رو بهتون بدم. شما می تونید برنامه تون رو با پدرم هماهنگ کنید. اگه لازم باشه منم همراه پدرم میام. "
راننده وانت کارت ماشین را گرفت و رفت ولی من اصلا نمی دانستم چه کار باید بکنم. وقتی پیاده شدم از دیدن بلایی که سر ماشین بی زبانم آورده بودم خیلی متاسف شدم و از کار احمقانه خودم شرمنده بودم چون ماشینم خیلی خسارت دیده بود. چاره ای نبود، باید پدر یا سیامک را در جریان این اتفاق قرار می دادم. ولی ترجیح دادم موضوع را به سیامک بگویم چون احتمال می دادم پدر به گمان پیش آمدن یک حادثه ی ناگوار پریشان بشود. بعد جریان به گوش مادر می رسید و مسئله تبدیل به یک بحران می شد. موبایلم را برداشتم و شماره موبایل سیامک را گرفتم: " الو؟ "
_ بفرمائید.
_ سلام سیامک، منم سپیده.
_ سلام سپیده، چی شده یادی از ما کردی؟
_ سیامک خواهش می کنم چند لحظه جدی باش و به حرفهام گوش بده. راستش اتفاق بدی برام افتاده.
_ اتفاق؟حرف بزن ببینم چی شده؟
_ سیامک من تصادف کردم.
_ تصادف؟ با چی تصادف کردی؟ خودت سالمی؟
_ آره من خوبم. ولی ماشینم رو نگو، پدرش دراومده!
_ عیب نداره فدای سرت. الان کجایی؟
_ یه کمی بالاتر از چهار راه ولی عصر.
_ همون جا بمون. تا نیم ساعت دیگه اونجام.
_ سیامک اگه می تونی زودتر بیا آخه کلاسم یه ربع دیگه شروع می شه.
_ باشه سعی خودمو می کنم. ماشینت طوری هست که بشه باهاش رانندگی کرد؟
_ نمی دونم امتحانش نکردم.
_ خیلی خب، خودم میام یه نگاهی بهش می ندازم. فعلا کاری نداری؟
_ نه فقط زود بیا.
هوای بیرون خیلی گرم بود به همین دلیل شیشه ها را بالا کشیدم و کولر ماشین را روشن کردم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم و خیلی غمگین شدم چون بیشتر از چند دقیقه به شروع کلاس باقی نمانده بود و من هنوز در خیابان سرگردان بودم. مدام خدا خدا می کردم که سیامک زودتر خودش را برساند تا دست کم به یک ساعت آخر کلاس برسم. حتی تصور اینکه از کلاس جا بمانم و موفق به دیدن آرمان نشوم دیوانه ام می کرد چون در آن صورت مجبور بودم تا روز شنبه برای دیدنش به انتظار بنشینم.
سیامک خیلی دیر کرده بود. حدود سه ربع از شروع کلاس گذشته بود ولی هنوز خبری از او نبود. با حالتی عصبی از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن.
چند دقیقه بعد بالاخره آمد. همین که او را دیدم با غیظ گفتم: " سیامک بالاخره اومدی؟ "
دستش را بالا برد و گفت: " ببخش یه کمی دیر کردم. آخه خیلی از اینجا دور بودم. "
_ یه کمی؟ سیامک نزدیک یک ساعته منو منتظر گذاشتی!
_ چیه؟ نکنه فکر می کنی مقصر به وجود آمدن این وضعیت منم؟ یادت رفته تو تصادف کردی؟ آخ آخ این بیچاره رو بگو. ببین به چه روزی افتاده!
_ سیامک خواهش می کنم این سوئیچ رو بگیر و خودت بقیه کارها رو انجام بده. من باید برم، خیلی دیرم شده.
_ کجا؟ صبر کن برسونمت.
_ نه آموزشگاه زیاد دور نیست. پیاده هم می تونم برم.
_ گفتم می رسونمت، صبر کن باهات بیام.
_ خیلی خب، زود باش درهای ماشینو قفل کن.
سیامک مرا تا آموزشگاه همراهی کرد اما قبل از رفتن گفت: " ساعت چند بیام دنبالت؟ "
با تعجب گفتم: " بیای دنبالم؟ نه سیامک، لازم نیست تو بیای. خودم با تاکسی بر می گردم. "
_ تاکسی چیه دختر؟ بابات نمایشگاه ماشین داره اونوقت تو می خوای با تاکسی برگردی؟
_ سیامک تو رو خدا دست از سرم بردار و اجازه بده برم. گفتم که خودم بر می گردم. اگه خواستی جلسه بعد بیا دنبالم.
_ سپیده کم مونده از دست این لجبازی های تو دیوونه ی زنجیری بشم. باشه برو ولی مواظب خودت باش.
_ خیلی خب، فعلا خداحافظ .
از اینکه دیر کرده بودم خیلی شرمنده بودم. با عجله وارد آموزشگاه شدم و دقایقی پشت در کلاس معطل کردم تا نفس تازه کنم بعد با هر زحمتی که بود پاهایم را حرکت دادم و جلوی در ظاهر شدم. آرمان که مشغول صحبت و تدریس بود به طرفم برگشت و من آهسته گفتم: " استاد اجازه هست؟ "
_ بفرمائید.
با شرمندگی وارد کلاس شدم و چون از موضوع بحث کلاس بی اطلاع بودم تا آخر جلسه چیزی نگفتم. فقط در سکوت محو تماشایش شدم. به راستی اوضاع غم انگیز بود . چون زمان به سرعت برق و باد می گذشت و کلاس خیلی زود تمام شد و آرمان بدون اینکه توجهی به من داشته باشد تدریس را تمام کرد و از کلاس خارج شد. تمام اشتیاقم برای یک ملاقات دلپذیر و عاشقانه از بین رفته بود. آرمان حتی با من خداحافظی هم نکرد.
با ناراحتی سر بر روی میز گذاشتم و واقعا چیزی نمانده بود که به گریه بیفتم اما با شنیدن صدای نسرین و جمله ای که به زبان آورد به وجد آمدم و ذوق زده شدم: " سپیده چرا اینقدر دیر کردی؟ دلدارت تمام مدت نگاهش به در بود. "
با خوشحالی گفتم: " راست می گی نسرین؟ پس چرا به نظر من این طور نیومد؟ آخه از وقتی اومدم سر کلاس اون حتی یه بارم نگاهم نکرد. دیدی که موقع رفتن حتی خداحافظی هم باهام نکرد."
_ خب شاید از اینکه دیر کردی و چشم به راهش گذاشتی دلخور شده.
_ خدا کنه همین طور باشه که تو می گی. خب، تعریف کن ببینم امروز تو کلاس چه خبر بود؟
_ هیچی، دلبرت ساعت قبل درس جدید داد. توی این ساعت هم داستانهایی که جلسه ی قبل نوشته بودیم بهمون پس داد. یکی دو تا از داستانهای بچه ها رو هم به نقد گذاشت و اشکال و ایرادهای کارمون رو بهمون توضیح داد.
_ پس داستان من کو؟! چرا داستان منو پس نداد؟
_ اینو دیگه نمی دونم. شاید وقتی دید سر کلاس نیستی داستانت رو پیش خودش نگه داشته تا بعدا تو یه فرصت بهتری اونو بهت پس بده.
آهی کشیدم و گفتم: " خدا کنه. "
R A H A
07-02-2011, 02:12 AM
فصل دوم ( 9 )
نسرین رفت اما من که خیلی افسرده بودم برای چند لحظه سر پله ها نشستم تا کمی آرام شوم و غصه ام تسکین پیدا کند. در همان لحظه باز یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده مقابل چشمانم ظاهر شد. بی درنگ سرم را بالا گرفتم و آرمان را دیدم که با بی قراری نگاهم می کرد. آهسته و زیر لب گفت: " باز که دیر کردی؟ می دونی منو چقدر منتظر گذاشتی؟ "
با خوشحالی به هوا پریدم و گفتم: " به خدا نمی دونستم منتظرمی. آخه فکر دیگه برات مهم نیستم چون... "
حرفم را قطع کرد و با نگرانی گفت: " پیشونی ات چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟ "
_ پیشونی ام؟
تازه به یاد ماجرای تصادف افتادم. نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " نه چیزی نشده. قضا و بلا بود که رفع شد، نگران نباش. "
این دفعه با تحکم گفت: " سپیده چرا دیر کردی؟ اگه اتفاقی برات افتاده بگو. "
_ آخه خجالت می کشم.
_ خجالت برای چی؟ نکنه کسی مزاحمت شده؟
_ نه نه موضوع این نیست. راستش من تصادف کردم.
_ تصادف؟
_ فقط یه تصادف ساده بود. گفتم که قضا بلا بود و رفع شد.
_ دختر این حرفها چیه که می زنی؟ الان حالت خوبه؟ ناراحتی نداری؟
_ نه آرمان، باور کن حالم خوبه.
_ اما به نظر من باید بریم درمانگاه. باید از سرت عکس بندازی، پیشونی ات بد جوری ورم کرده.
_ عکس؟ نه، احتیاجی به این کار نیست. علاجش فقط یه کیسه یخه! وقتی برگردم خونه مادرم خودش کارها رو درست می کنه.
_ اما رنگت بد جوری پریده حتما خیلی ضعف داری.
با خنده گفتم: " اینو دیگه راست گفتی چون جدا احساس ضعف می کنم. "
_ خیل خب، تو کافه ی سر خیابون حتما یه چیزی برای برطرف کردن ضعفت پیدا می شه. با من بیا.
با خوشحالی گفتم: " از این بهتر نمی شه. کافه گلاسه و شیرینی تر، این سفارش مورد علاقه منه. "
به رویم لبخند زد و هر دو به اتفاق هم از آموزشگاه بیرون آمدیم. در راه رفتن به کافه بودیم که ناگهان یک دختر بچه ی گل فروش که اتفاقا خیلی هم سمج بود سر راهمان را گرفت و با اصرار از آرمان خواست برای من گل بخرد!
_ آقا... آقا... یه دسته گل بخر. وایستا دیگه. آقا برای خانومت گل بخر! ببین چقدر قشنگه. براش گل بخر تا خوشحالش کنی.
به اندازه ی یک دنیا از حرف آن دختر بچه خوشحال شدم. یقینا اگر به خاطر خجالت از آرمان نبود انعام خوبی به او می دادم. آ رمان هم نگاه شیطنت آمیزی به صورتم انداخت و گفت: " باشه دختر جون می خرم. اما اول بگو چرا اینقدر مطمئنی این دختر خانوم که به قول تو خیلی هم قشنگه خانوم منه؟ "
دختر بچه که خیلی زرنگ تر از این حرفها بود با شیرین زبانی گفت: " از اونجا که شما دو تا خیلی به هم می آیید. بچه هم دارید؟ "
این بار از حرفش زیاد خوشم نیامد و خیلی شرمنده شدم. فکر می کنم آرمان هم متوجه ی صورت خجالت زده ی من شد چون بلافاصله به او گفت: " دختر جون شیرین زبونی دیگه بسه. بگو ببینم چی تو بساطت داری؟ "
دختر بچه با ذوق گفت: " رز دارم، نرگس دارم، مریم دارم. از کدومش بدم؟ "
آرمان نگاهی به من انداخت و گفت: " بهتره از خانومم بپرسی از چه گلی خوشش میاد. "
در عمق نگاه صمیمی اش غرق شدم و هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت. واقعا از گفتن این حرف چه منظوری داشت؟ یعنی مرا به چشم همسر آینده اش نگاه می کرد؟
دختر بچه این بار دامن مرا گرفت و گفت: " خانوم از کدومش بدم؟ "
به زحمت لبهایم را تکان دادم و گفتم: " یه دسته رز بده. "
آهسته زیر گوشم گفت: " بازم یه تفاهم دیگه. "
گفتم: " چطور؟ رز گل مورد علاقته؟ "
خندید و گفت: " آره همین طوره. "
شاخه ای گل را از میان بقیه گلها جدا کردم و آن را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. گل را از دستم گرفت و گفت: " سپیده نمی دونم چه حکایتیه که این روزها همه فکر می کنن تو رابطه ی خاصی با من داری. از منشی دفتر هفته نامه گرفته تا مجید و ... حتی رهگذرهای توی خیابون!
با تعجب گفتم: " مجید دیگه کیه؟ "
لبخندی زد و گفت: " یادم نبود تو مجید رو به اسم کوچیک نمی شناسی. منظورم مدیر آموزشگاهه، مجید اصلانی. روزی که بهم پیشنهاد کرد تدریس کلاسش را قبول کنم من مخالفت کردم و گفتم که خیلی گرفتارم. اما مثل اینکه اون بد جنس من و تو رو موقع عوض کردن لاستیک ماشینت با هم دیده بود. همون شب وقتی بهش زنگ زدم و گفتم با پیشنهادش موافقم با هر ترفندی بود از زیر زبونم حرف کشید. منم حقیقت رو بهش گفتم. "
_ آرمان، حقیقت رو به منم می گی؟
_ البته که می گم. چی می خوای از من بدونی؟
_ چرا به خاطر من این کار رو کردی؟
نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت: " چون که عاشقت شدم. "
_ عاشق من؟!
_ آره عاشق تو. از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.
خدای من! قلبم از اعتراف صریحش به لرزه افتاد. در کافه را باز کرد و هر دو به اتفاق هم سر میز همیشگی مان نشستیم. در همان حال گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. من نمی دونم گفتن این حرفها درست بود یا نه. من از زندگی تو هیچی نمی دونم. حتی نمی دونم تو نامزد یا نشون کرده داری یا نه. با این حال گستاخانه راز علاقه ام رو بهت گفتم. خواهش می کنم اگه دوست نداری من عاشقت باشم همین حالا بهم بگو.
همیشه آرزوی این را داشتم که در چنین موقعیتی قرار بگیرم اما در آن لحظه قادر نبودم چیزی بگویم. شاید مثل همیشه وجود آن حلقه طلا که جلوی چشمهایم خودنمایی می کرد شهامت اعتراف به عشق را از من گرفته بود. با این حال احساس می کردم جادوی نگاهش شده ام و دیگر طاقت مقاومت و پنهان کاری را ندارم. سرم را بالا گرفتم و به آرامی گفتم: " اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که منم خیلی وقته عاشقت شدم. آره از همون لحظه ی اول که دیدمت خیلی آسون دلمو بهت باختم. اونقدر آسون که خودمم باورم نمی شه چون تا قبل از اینکه تو رو ببینم فکر می کردم امکان نداره قلبم به این زودی تسلیم عشق کسی بشه. بازم اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که قبل از تو جوونهای دیگه ای هم به من ابراز عشق کردن اما من هیچ وقت اونا رو جدی نگرفتم. به خاطر همینه که از احساسی که نسبت به تو پیدا کردم تعجب می کنم. اما حقیقت اینه که من از صمیم قلب بهت علاقه مند شدم. "
به صورتم نگاه کرد. نگاهی که تا اعماق دلم نفوذ کرد. احساس می کردم چشمهایش درخشندگی خاصی پیدا کرده و نگاهش مملو از عشق و نیاز شده است. عاقبت پس از سکوتی طولانی لب باز کرد و خواست چیزی بگوید اما در همان لحظه پیش خدمت کافه سفارشمان را آورد و با بی انصافی هر چه تمام تر خلوت رمانتیک و عاشقانه ی ما را بر هم زد. آنچه که لعنت و بد و بیراه بود در دلم نثار پیشخدمت مزاحم کردم که اجازه نداد آرمان باز هم به حرفهایش ادامه بدهد و از من خواستگاری یا تقاضای ازدواج کند و من باز در حسرت شنیدن درخواست ازدواج او سوختم و خاکستر شدم. موضوع صحبت را به سمت دیگری کشاند و گفت: " بهتره مشغول بشی چون این طور که من دارم می بینم رنگ به چهره ات نمونده. خواهش میکنم یه چیزی بخور تا ضعفت برطرف بشه. "
هر دو در سکوت مشغول خوردن شدیم اما من هنوز در تمنای شنیدن چیزی بودم که آرمان از گفتنش طفره میرفت. پیش خودم گفتم: " لعنت به هر چی عشق و عاشقیه که این طور آدمو خونه خراب می کنه. خدایا اون با غرورش منو به زانو درآورده. خوب یادم میاد یه شب به سیامک گفتم آرزو می کنم یه عاشق مغرور داشته باشم که خودشو پیش من ذلیل نکنه. اما حالا آرزو می کنم ای کاش هیچ وقت این حرف رو به سیامک نزده بودم که امروز مجبور باشم تاوانش رو پس بدم. آرمان پس تو کی از من خواستگاری می کنی؟ "
با شنیدن صدای او به خود آمدم: " سپیده به چی فکر می کنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ "
R A H A
07-02-2011, 02:17 AM
فصل دوم ( 10 )
آهی کشیدم و گفتم: " چیزی نیست. راستی آرمان داستانی که سر کلاس جلسه قبل نوشتم چه سرنوشتی پیدا کرده؟ چرا داستانمو بهم پس ندادی؟ "
با دستپاچگی گفت: " اوه چه خوب شد یادم انداختی. ببین سپیده، من در ارتباط با داستانت یه پیشنهاد برات دارم. سوژه داستانت خیلی بکر و نابه. پیشنهاد می کنم به داستانت شاخ و برگ بیشتری بدی و یه رمان ازش بنویسی. "
_ رمان؟ اما من تجربه اش رو ندارم. آخه تا حالا رمان ننوشتم.
_ خب حالا بنویس. بالاخره باید از یه جا شروع کنی.
_ پیشنهادت خیلی جالبه. فکر می کنی کارم چقدر طول بکشه؟
_ این دیگه بستگی به خودت داره که چقدر وقت و انرژی براش بذاری اما حدس می زنم اگه کارتو جدی دنبال کنی نهایتا یک ماه طول می کشه.
از شنیدن حرفش به فکر افتادم. گفتم: " ولی آرمان من پشت کنکوری ام. البته خیلی به قبول شدنم تو دانشگاه مطمئنم. به خاطر همین فکر نمی کنم فرصتی داشته باشم که بتونم کار نوشتن اون رمان رو تموم کنم. "
با خوشحالی گفت: " واقعا می خوای ادامه تحصیل بدی؟ "
_ البته.
_ خب تو چه رشته ای؟
_ تاتر، بازیگری، سینما.
_ ولی تا حالا بهم نگفته بودی دوست داری هنرپیشه بشی!
_ فرصتی پیش نیومده بود، اما هر چی به آخر تابستون نزدیک می شیم دلشوره ی منم برای اعلام نتایج بیشتر می شه.
_ نگران نباش تو حتما قبول می شی. حتی اگر یه درصد هم احتمال بدیم که قبول نشی من هنرپیشه های زیادی رو می شناسم که می تونم تو رو به اونا معرفی کنم.
_ خیلی از لطفت متشکرم اما من ترجیح می دم فوت و فن بازیگری رو توی دانشگاه یاد بگیرم.
آرمان وقتی اصرار و علاقه ی مرا دید دلگرمم کرد و گفت: " تو حتما قبول می شی چون دختر فعال و با استعدادی هستی. اما در مورد کتاب... من فکر می کنم اگه از همین فردا کار نوشتن رو شروع کنی حتما موفق می شی تا آخر تابستون تمومش کنی. من دوست ناشری دارم که می تونه تو کار چاپ و نشر این کتاب بهمون کمک کنه. "
هرگز نمی توانستم در مقابل خواسته اش مقاومت کنم. هرگز! لبخندی به رویش زدم و گفتم: " باشه از همین فردا کارو شروع می کنم. " اما هنوز حرفم تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. آرمان با تعجب نگاهی به موبایل خودش انداخت ولی بعد متوجه شد که صدا متعلق به موبایل او نیست. وقتی قیافه ی متعجبش را دیدم به رویش لبخند زدم وبا اشاره دست خواستم سکوت کند و چیزی نگوید. بعد تلفن را جواب دادم و صدای مادر را شنیدم که با دلواپسی گفت: " سپیده جون، حالت خوبه مادر؟ "
_ آره مادر جون حالم خوبه.
_ سپیده چه اتفاقی برات افتاده؟ تو الان کجایی مادر؟
_ من الان تو یه کافی شاپ نشستم و دارم کافه گلاسه می خورم. مادر چرا اینقدر نگرانی؟ چی شده؟
_ سیامک گفت تو تصادف کردی. یعنی با من شوخی کرده؟!
_ نه اتفاقا سیامک این دفعه رو باهاتون جدی صحبت کرده. ولی شکر خدا به خیر گذشته و من خوب و سلامتم.
_ سپیده! تو با چی تصادف کردی؟ خدایا دارم نصف عمر می شم. امان از دست ششما دو تا بچه که آرامش برای من نذاشتید.
_ با یه وانت. ولی شکر خدا به خیر گذشت و من سلامتم. تا نیم ساعت دیگه ام می رسم خونه.
_ یعنی نمی خوای سیامک رو بفرستم دنبالت؟
_ نه! مادر یه وقت این کار رو نکنی ها خودم میام.
_ پس مواظب خودت باش.
_ باشه مادر جون. کار دیگه ای نداری؟
_ نه عزیزم فقط زود بیا.
در تمام مدتی که با ادر صحبت می کردم آرمان محو تماشایم شده بود و نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود. از فکر اینکه او عاشقم شده و مهرم را به دل گرفته روحم در حال پرواز بود و در پوست خود نمی گنجیدم. لبخندی زد و در حالی که به گوشی موبایلم اشاره می کرد گفت: " مبارکه. "
با خنده گفتم: " متشکرم. یکی دو هفته ای می شه که صاحب این موبایل شدم. بعد از جا بلند شدم و گفتم: " مادرم دلواپسه. من دیگه باید برم. "
با بی قراری گفت: " امروز که وسیله نداری اجازه بده من برسونمت. "
_ نه متشکرم. مزاحمت نمی شم.
_ چه مزاحمتی؟ تعارف مکن.
_ نه آرمان، باور کن تعارف نمی کنم. خانواده ی من به اینجور معاشرت ها عادت ندارن. باید منو ببخشی که دعوتت رو رد می کنم.
با لبخندی معنی دار گفت: " ایرادی نداره. فرصت برای این کار زیاده. "
و در حالی که بسیار سر حال و سرخوش بود رفت که صورتحساب کافه را بپردازد. وقتی از کافه بیرون آمدیم برایم تاکسی دربست گرفت. قبل از خداحافظی به او گفتم: " آرمان وقتی ازت جدا می شم دلم خیلی برات تنگ می شه. من خیلی بهت عادت کردم. "
نگاهی دقیق به صورتم انداخت و گفت: " موبایلت رو بده به من. "
با اینکه از درخواستش تعجب کرده بودم گوشی را به دستش دادم. شماره موبایل خودش را در حافظه ی گوشی من وارد کرد و گفت: " هر وقت دلت برام تنگ شد با این شماره تماس بگیر. مطمئن باش من مشترک خوبی ام و همیشه در دسترسم. "
با این حرفش هر دو به خنده افتادیم. برق شیطنت در سوسوی نگاه قشنگش می درخشید. آهسته زیر گوشم گفت: " می خوام قبل از رفتن یه سوالی ازت بپرسم. "
_ بپرس.
_ وقتی اون دختر گلفروشه می گفت تو زن منی چه احساسی بهت دست داد؟
از خدا خواسته گفتم: " چیزی نمونده بود از خوشحالی غش کنم و از حال برم. "
خندید و گفت: " خوبه بازم یه تفاهم دیگه. آخه منم درست همین احساس رو داشتم. "
_ آرمان نکنه می خوای نعش بیهوش منو بفرستی خونه. ها؟ آخه خیلی دلم می خواست این حرفو ازت بشنوم.
_ نه عزیزم بهتره صحیح و سالم بفرستمت خونه که مادرت همین اول کاری ازم دلخور نشه.
_ اوه تو خیلی آینده نگری!
همان طور که می خندید گفت: " کار داستان رو فراموش نکن. "
_ باشه از همین فردا شروع می کنم.
_ خوبه. شنبه می بینمت.
آرمان کرایه تاکسی را پرداخت کرد و راننده به راه افتاد اما هنوز ثانیه ای نگذشته بود که احساس کردم دلم برایش تنگ شده است. بی درنگ برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما او در میان شلوغی جمعیت گم شده بود. با حسرت آهی کشیدم و در فکر این بودم که گره کور این معما کجاست؟ اگر آرمان به من علاقه مند شده یا به قول خودش عاشقم شده پس چرا از من خواستگاری نمی کند؟ احساس می کردم از این به تاخیر انداختن ها و رفتار حساب شده اش منظور خاصی دارد. به طور حتم او در زندگی شخصی اش گرفتاری خاصی داشت. اما من آنقدر در عشق او مصمم بودم که احساس می کردم گرفتاری اش از هر نوع که باشد برایم تفاوتی نخواهد کرد. من او را می خواستم و خوشحالی ام از این بود که حالا می دانستم او عاشقم شده است و در خلوت رویاهایش به من فکر می کند.
R A H A
07-02-2011, 02:18 AM
فصل دوم ( 11 )
وقتی به خانه رسیدم با اشتیاق پشت میز نشستم و سعی کردم افکارم را متوجه داستان جدیدم بکنم. خوشبختانه موضوع کلی داستان را قبلا نوشته بودم و می دانستم داستان از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. همان طور که در مورد آننن سوژه فکر می کردم مطالب قشنگی به ذهنم می رسید. برای اینکه آنها را فراموش نکنم منتظر فردا نشدم. دستم بی اختیار روی کاغذ می لغزید و جملات پی در پی روی کاغذ متولد می شد. صبح روز بعد هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدم پشت میز نشستم و تا غروب بی وقفه مشغول نوشتن بودم. روز بعد و روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. تا اینکه بالاخره در نیمه شب جمعه کار نوشتن داستانم تمام شد! حتی خودم هم باورم نمی شد که به این سرعت کار را تمام کرده باشم اما نهایتا از اینکه پس از چهار روز تلاش شبانه روزی کار نوشتن داستانم به پایان رسیده بود خیلی خوشحال بودم. دلم می خواست هر چه زودتر سپیده ی صبح شنبه نمایان شود تا دوباره به دیدنش بروم و عکس العملش را از تمام شدن این رمان خاطره ساز تماشا کنم.
* * *
صبح روز شنبه با نگاهی به تقویم متوجه شدم هفته ی دیگر جواب کنکور اعلام می شود. چشمهایم را بستم و آرزو کردم که در کنکور قبول شده باشم چون به هیچ وجه طاقت خانه نشینی و بیکاری را نداشتم. بعد گوشی تلفن را برداشتم و شماره ی نمایشگاه پدر را گرفتم و از او خواستم یک ماشین برایم بفرستد. راننده ای که پدر فرستاده بود به سرعت برق و باد مرا به آموزشگاه رساند طوری که هنوز زمان زیادی تا شروع کلاس باقی مانده بود. برای اینکه خودم را سرگرم کنم در گوشه ای از حیاط نشستم و سرگرم بازخوانی داستانم شدم. در همین حین نگاهم متوجه ماشین آرمان شد که وارد پارکینگ آموزشگاه شد و چند لحظه بعد هم خودش را دیدم که از ماشینش پیاده شد. به راستی خواستنی بود و من خودم را به احساسی که نسبت به او داشتم محتاج می دانستم. آرمان تمام زندگی من بود. بی نهایت دوستش داشتم و آرزو می کردم او یک روز از من خواستگاری کند و من همسرش و شریک زندگی اش بشوم.
دقایقی بعد زنگ شروع کلاس به صدا درآمد و آرمان در آستانه ی در ظاهر شد. دخترهای کلاس به احترامش سر پا ایستادند و او با خوشرویی به همه سلام کرد. مثل همیشه آرام و متین کیف دستی اش را روی میز گذاشت اما قبل از اینکه تدریس را شروع کند گفت: " بچه ها لازمه بهتون بگم امروز زمان کلاس یه مقدار کوتاه تر از جلسه های قبلیه و کلاس زودتر از وقت همیشگی تعطیل می شه. پس خواهش می کنم امروز بیشتر حواستون رو به کلاس بدید تا برنامه مون زیاد بهم نخوره. "
با شنیدن این خبر بی گمان کنترل حواسم از دستم خارج شد. بی تاب بودم هر چه زودتر زنگ تفریح برسد و علت این تغییر برنامه را از او بپرسم. و بالاخره زنگ زده شد اما آرمان هنوز پشت میزش نشسته بود سرگرم یادداشت کردن مطلبی بود. کمی صبر کردم تا کارش تمام شد. بعد از جا بلند شدم و روبرویش ایستادم و آهسته گفتم: " سلام. "
سرش را بالا گرفت وبا لبخندی گفت: " سلام خانوم قشنگه. این دفعه از کارت خوشم اومد چون زیاد دیر نکردی و چشم به راهم نذاشتی. "
خدای من، چقدر عاشقش بودم. دلم با هر نگاهش به لرزه می افتاد. از پشت میزش بلند شد و گفت: " حالت چطوره؟ ورم پیشونی ات خوب شد؟ "
با لبخندی گفتم: " آره بهترم. "
_ ماشینت چطوره؟ هنوز درست نشده؟
_ نه هنوز درست نشده. اتفاقا همین امروز این سوال رو از پدرم پرسیدم. پدرم گفت تعمیر ماشینم دو سه هفته ی دیگه کار داره.
_ اوه اوه. مثل اینکه بد جوری به ماشین زبون بسته خسارت زدی.
خندیدم و گفتم: " آره اما باور کن من اون قدرهام مقصر نبودم. فکر می کنم ایراد از بدنه ی ضعیف ماشینم بوده. "
آرمان هم خندید و تعارف کرد که وارد اتاق آقای اصلانی بشوم. خوشبختانه آقای اصلانی در اتاقش حضور نداشت. از فرصت استفاده کردم و گفتم: " می تونم یه سوال ازت بپرسم؟ "
_ البته.
_ چرا امروز کلاس رو زود تعطیل می کنی؟ مشکلی پیش اومده؟
_ نه مشکل خاصی پیش نیومده. علتش اینه که امروز راس ساعت پنج بعد از ظهر از با یه دوست قرار ملاقات دارم. بنده ی خدا راهی شهرستانه. نتونستم قرار رو بهم بزنم.
جعبه ی شیرینی را که روی میز آقای اصلانی بود برداشت و دوباره برگشت و با شیطنت گفت: " بهتره تا مجید نیومده از خودمون پذیرایی کنیم. "
گفتم: " این شیرینی به چه مناسبته؟ "
با خنده گفت: " این شیرینی پسر دار شدنه مجیده. "
بعد با لحن شوخی گفت: " امان از خصلت این اصفهانی ها. می بینی، آقا پسر دار شده و به جای اینکه بهمون شیرینی بده گز اصفهان برامون آورده. خدا رو شکر لا اقل دلش اومد همین یه جعبه رو بیاره!"
گفتم: " خب به هر حال مبارکش باشه، انشاءالله دامادی پسرش. "
چشمکی زد و گفت: " خدا پسر خوشگلی هم بهش داده. البته شانس آورد که بچه اش پسر شد چون مجید یه دختر کوچیک هم داره. "
همان طور که گز را از جعبه بر می داشتم گفتم: " آرمان من کار نوشتن اون رمان رو تموم کردم. "
با تعجب گفت: " چی گفتی؟ "
_ گفتم تموم شد.
_ شوخی نکن، امکان نداره.
_ باور کن راست می گم تموم شد.
لبخندی زدم و پوشه ای را که نوشته هایم داخل آن بود روی میز گذاشتم. با اشتیاق پوشه را برداشت و گفت: " سپیده! چطور تونستی؟ "
_ فقط به خاطر اینه بهت قول داده بودم تمومش کردم.
_ اما من نمی خواستم تو به خاطر من به زحمت بیفتی. می تونم حدس بزنم تمام مدت مشغول نوشتن بودی، آره؟
_ تقریبا. اما باور کن اصلا احساس خستگی یا کسالت نکردم. بر عکس خیلی هم سر حال بودم.
هنوز متعجب نگاهم می کرد. در همان حال زمزمه کرد: " شناختت خیلی مشکله. عجب پشتکاری داری! "
خندید و گفتم: " یادت میاد وقتی ازم پرسیدی چرا نقاشی صورتت برام با اهمیته بهت چی گفتم؟ "
از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت ولی نمی دانم چه برداشتی کرد که باز نگاهش غمگین شد. آهسته گفتم: " حالت خوبه آرمان؟ چرا از حرفم ناراحت شدی؟ "جوابم را نداد. فقط گفت: " سپیده تو بی نظیری. "
چقدر عاشقانه نگاهم کرد. اما حیف که باز حرفش را نا تمام گذاشت و موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: " یه سورپریز برات دارم حدس بزن. "
با خنده گفتم: " چقدر زود می خوای تلافی کنی. "
آرمان هم خندید. گفت: " برای فردا دو تا بلیط افتخاری تاتر دارم. دعوتمو قبول می کنی. "
_ دعوتت خیلی وسوسه انگیزه.
_ پس بیا و خوشحالم کن.
_ چه ساعتی؟
_ فکر می کنم چهار بعد از ظهر.
_ البته که میام.
دوباره نگاهی به نوشته هاین انداخت و گفت: " فردا حوالی ظهر بیا دفتر هفته نامه تا با هم بریم پیش همون دوستم که ناشره و راجع به چاپ این رمان باهاش صحبت می کنیم. "
هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ شروع کلاس به صدا درآمد. در حالی که کتش را می پوشید ادامه داد: " پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر، باشه؟ "
_ باشه.
_ آه یه چیز دیگه. فردا بعد از تاتر شام مهمون منی. اگه می خوای با خانواده ات هماهنگ کنی بهشون بگو بعد از شام بر می گردی چون من کلی حرف دارم که می خوام باهات بزنم.
_ آرمان!
_ جون آرمان؟
_ می خوام بگم تو هم بی نظیری.
_ خدا رو شکر بازم یه تفاهم دیگه.
R A H A
07-02-2011, 02:19 AM
فصل دوم ( 12 )
سرمست و سرخوش از اتاق آقای اصلانی بیرون آمدم اما آرمان هنوز سر جایش نشسته بود. حدس زدم نشسته تا من زودتر از او به کلاس بروم اما چه کنم که نگاه عاشقم طاقت نمی آورد از دیدن رویش محروم شود. یکبار دیگر برگشتم و از لای در سرک کشیدم و گفتم: " آرمان. "
و گفت: " جانم. "
گفتم: " دلم نمیاد بدون گفتن این حرف تنهات بذارم. "
_ چه حرفی؟
_ اینکه خیلی دوستت دارم.
_ خدای من چه تفاهمی! چون منم دلم نمی اومد بدون شنیدن این حرف تنهام بذاری.
_ خب، نمی خوای منو از انتظار در بیاری؟ یکی بدهکار شدی.
روبرویم ایستاد و با لحن عاشقانه ای گفت: " سپیده منم خیلی دوستت دارم. حقیقت اینه که تا حالا این احساس رو نسبت به هیچ زنی نداشتم. "
در آن لحظه نه عقلی برایم مانده بود و نه هوش و حواس. با صدایی که لرزش محسوسی داشت ادامه داد: " راهروها کاملا خلوت شده. فکر می کنم همه رفتن سر کلاس به غیر از من و تو. خواهش می کنم راه بیفت وگرنه پیش شاگردامم دیگه آبرویی برام نمی مونه. "
همان طور که قبلا گفته بود حدود نیم ساعت زودتر از وقت همیشگی کلاس را تعطیل کرد و از آموزشگاه خارج شد. اکثر دخترها بعد از رفتن او کلاس را ترک کردند اما من منتظر نشستم تا آموزشگاه تعطیل شود چون قرار بود سیامک به دنبالم بیاید و مرا به خانه برساند.[/justify]
* * *
از دور سیامک را دیدم که پشت فرمان ماشین پدر نشسته بود و چقدر هم پشت بنز مدل بالای پدر احساس غرور می کرد. شاید بدش نمی آمد هر جلسه به دنبال من بیاید و چند دقیقه ای جلوی آموزشگاه دخترانه منتظر من بماند!
به هر حال از عرض خیابان گذشتم و به سمت ماشین پدر راه افتادم اما در یک لحظه نگاهم به نقطه ای خشک شد و ناباورانه زمزمه کردم: " کیوان! خدای من یعنی اون کیوانه؟ "
وقتی جلوتر آمدم متوجه شدم حدسم درست بوده و سیامک کیوان را همراه خودش آورده است. خیلی از حرکت زشت سیامک عصبانی شدم. واقعا نمی دانستم چه کار کنم. سوار شوم یا با سیامک به خاطر حرکت زشتی که انجام داده بود برخورد کنم؟
سیامک وقتی دید من تمایلی برای سوار شدن ندارم از ماشین پیاده شد و با نگاه ملتمسانه ای از من خواهش کرد که سوار شوم. ناچار سکوت کردم و سوار شدم. نیم نگاهی هم به کیوان انداختم و با همان یک نگاه متوجه شدم چهره ی کیوان خیلی با چیزی که در گذشته دیده بودم فرق کرده است. حالت صورتش مردانه تر شده بود و اندامش ورزیده و برازنده. هیچ وقت اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. کیوان خیلی قشنگ بود! واقعا در زیبایی و جذابیت همتا نداشت. موهایش بور و طلایی بود و چشمهایش سبز! پیش خودم گفتم: " چطور قبلا متوجه ی این موضوع نشده بودم؟ "
بعد به خودم جواب دادم: " وقتی برای اولین بار کیوان رو دیدم شب بود. حتما تو تاریکی شب متوجه قیافه قشنگش نشدم. "
با شنیدن صدای خنده بلند سیامک به خود آمدم و نگاهم را و نگاهم را از صورت کیوان برداشتم. سیامک با بد جنسی گفت: " سپیده چت شد یهو؟ مثل اینکه با چشمهای باز خوابت برده! ها... فهمیدم، حتما دلت خیلی برای کیوان تنگ شده که اینطوری نگاهش می کنی! "
حق با سیامک بود. من محو تماشای کیوان شده بودم. بابت این قضیه خیلی شرمنده شدم. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: " سلام. "
کیوان هم با حالتی خجالت زده گفت: " سلام سپیده خانوم می بخشید مزاحمتون شدم. راستش سیامک به من نگفته بود چه برنامه ای داره. من اصلا نمی دونستم قراره بیاد دنبال شما. "
سیامک با دستپاچگی کیوان را نگاه کرد و برای اینکه از شر نگاه خشمگین من در امان باشد مثل فشنگ از ماشین پیاده شد. بعد به کیوان چشمک زد و گفت: " بچه ها شما چند لحظه همین جا منتظر بمونید تا من برگردم. "
آه سیامک مردم آزار مرا با کیوان تنها گذاشت و رفت! تازه می فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت که امروز خودش به دنبالم بیاید. در آن لحظه با بد جنسی پخش ماشین را هم روشن کرده بود و ترانه ی عاشقانه ای را هم انتخاب کرده بود و خلاصه اوضاع کاملا مطلوب دل کیوان و روحیه ی هنرمند و عاشق پیشه ی او بود. یواش یواش به طرفم برگشت. مثل اینکه خجالتش از بین رفته بود! به صورتم نگاه کرد و گفت: " سپیده تو روز به روز قشنگ تر می شی. می دونی چقدر انتظار همچین روزی رو کشیدم؟ "
خدای من، هیچ وقت فکر نمی کردم این طور گرفتار کیوان بشوم. با لحن تندی گفتم: " کیوان خواهش می کنم دوباره شروع نکن. من نمی دونم چقدر انتظار کشیدی. اصلا هم برام مهم نیست که بدونم. "
کیوان با کلافگی دستش را لای موهایش فرو برد و گفت: " خدای بزرگ از دست این دختر بی عاطفه به تو پناه می برم. ببین بعد از این همه انتظار چطوری تحویلم می گیره؟ "
لبم را به دندان گرفتم و متوجه شدم چه برخورد زشتی انجام داده ام. به صورتش نگاه کردم و با لحن مهربان تری گفتم: " معذرت می خوام کیوان. خواهش می کنم ازم دلخور نشو. "
_ مهم نیست. من دیگه به این نا مهربونی های تو عادت کردم. می دونی تا حالا چقدر بد و بیراه ازت شنیدم؟ نکنه دونستن اینم برات مهم نیست؟
_ من؟ من کی به تو بد و بیراه گفتم؟
_ پشت گوشی. هیچ وقت فکر نکردی اون کیه که شبا وقتی تو اتاقت تنها نشستی بهت زنگ می زنه ولی هیچ وقت باهات حرف نمی زنه؟ اگه یه کمی به گذشته فکر کنی اونوقت متوجه می شی چقدر بد و بیراه نثار این مزاحم تلفنی کردی. اما من هیچ گله ای ندارم. همین که صداتو می شنوم خودش یه صفای دیگه داره.
_ کیوان! آخه چرا این کارو با من کردی؟ من دیگه با چه رویی تو صورتت نگاه کنم؟ حالا یه عمر منو شرمنده ی خودت کردی.
_ شرمنده چیه عزیز دلم؟ فراموش کردی من عاشقتم؟ واسه یه عاشق که این نا مهربونی ها چیزی نیست.
_ تو رو خدا این حرفو نزن کیوان. آخه چرا می خوای با دل من گرو کشی کنی؟ اگه من تو رو دوست نداشته باشم اونوقت چی؟ می خوای منو یه عمر گرفتار عذاب وجدان کنی؟
_ عذاب وجدان؟ نه به خدا، این طور نیست. من اصلا قصد ندارم کر و خیال تو رو ناراحت کنم. ببین سپیده، اگه تو هیچ وقت هم منو دوست نداشته باشی باز برای من تفاوتی نمی کنه. من از اول هم می دونستم تو دوستم نداری با این حال مهرت به دلم افتاد و عاشقت شدم. حالا هم هیچ گله ای ازت ندارم چون این گناه منه که نتونستم در برابر وسوسه ی عشق تو مقاومت کنم. تو اصلا مقصر نیستی.
_ کیوان...
اما کیوان منتظر شنیدن جواب من نشد. بلافاصله از ماشین پیاده شد و مرا با یک دنیا شرمندگی و احساس خجالت تنها گذاشت. خیلی از دست سیامک عصبانی بودم. با بد جنسی مرا گرفتار کیوان کرده بود و معلوم نبود که خودش کجا رفته؟ با حرص گفتم: " سیامک وای به حالت وقتی برگردیم خونه! "
کیوان از پنجره سرک کشید و با تعجب گفت: "سپیده تو چیزی گفتی؟ "
با دستپاچگی گفتم: " نه، با خودم بودم! "
_ اِ... تو با خودتم حرف می زنی؟
_ بعضی وقتها.
_ سپیده اجازه می دی یه کمی خصوصی تر باهات حرف بزنم؟ آخه نا سلامتی من خواستگارتم. این حق رو دارم که بخوام چند کلمه باهات حرف بزنم. خدا رو چه دیدی؟ شاید تونستم دلت رو به رحم بیارم.
از طرز حرف زدنش به خنده افتادم و گفتم: " بگو گوش می کنم. "
_ از همه ی این حرفها گذشته تو چرا نمی خوای با من ازدواج کنی؟ چرا منو دوست نداری؟ آخه من چه عیب و ایرادی دارم که حاضر نیستی باهام زندگی کنی؟
_ کیوان تو جوون خوبی هستی ولی من فعلا قصد ازدواج و خونه داری و این جور کارها رو ندارم. مطمئن باش تو اولین خواستگارم نبودی که جواب رد بهش دادم. مطمئنا آخری هم نیستی
R A H A
07-02-2011, 02:20 AM
فصل دوم ( 13 )
البته این حرفها را در حالی به کیوان می گفتم که زیاد هم به درستی آنها معتقد نبودم ولی مجبور بودم برای قانع کردن کیوان این چیزها را بگویم بلکه از ادامه دادن به این خاطر خواهی نافرجام دست بردارد اما انگار حرف حساب توی سر کیوان نمی رفت چون بعد از شنیدن حرفهایم باز با کمال محبت گفت: " اما سپیده من دوستت دارم. خودتم اینو می دونی ولی هیچ وقت این فرصت رو بهم ندادی که باهات صحبت کنم و محبتم رو به پات بریزم. به خدا من مرد کسل کننده ای نیستم. حاضرم اینو بهت ثابت کنم. اگه تو فقط یه ذره روی خوش بهم نشون بدی اونوقت می بینی که تو انتخابت اشتباه نکردی."
در ماشین را باز کرد و کنارم نشست و با لحن ملتمسانه ای گفت: " سپیده بذار بیام خواستگاریت من خیلی دوستت دارم. من روزها و شبهای زیادی بهت فکر کردم. تو بابت همه این دقیقه ها به من بدهکاری. با این حال اصلا دلم نمی خواد خودمو بهت تحمیل کنم. حاضرم تا هر وقت که تو بخوای صبر کنم. خب جوابم چیه؟ چقدر باید صبر کنم تا تو آمادگی ازدواج پیدا کنی؟ "
واقعا درمانده بودم که در جواب این همه ابراز عشق کیوان چه کنم؟ من هیچ علاقه ای به او نداشتم و نمی توانستم بی جهت امیدوارش کنم. ناچار گفتم: " کیوان مجبورم نکن امید واهی بهت بدم. تو هنوز خیلی جوونی. برای عاشق شدن فرصت زیادی داری. بهتره فراموشم کنی. من نمی تونم بهت فکر کنم."
با دلخوری گفت: " آخه چرا؟ من که توقع نا بجایی ازت ندارم. سپیده من تا حالا خودمو جلوی هیچ دختری این قدر ذلیل نکردم. چرا دوست داری با احساسات من بازی کنی؟ مگه تو از زندگی چیزی بیشتر از خوشبخت شدن می خوای؟ من بهت قول می دم که خوشبختت کنم، این آرزوی منه که تو با من احساس سعادت کنی. این آرزوی منه که تو دوستم داشته باشی. "
در جواب کیوان سکوت کردم اما در این اندیشه بودم که چطور می توانم او را راضی کنم که از من صرفنظر کند و عاشق دختر دیگری بشود. کیوان لیاقت این را داشت که یک دختر عاشقش باشد و از روی عشق به او محبت کند اما نمی دانم چرا من نمی توانستم مهر او را به دل بگیرم. شاید اگر پای آرمان در میان نبود یواش یواش تسلیم چشمهای جذابش می شدم و به او تمایل پیدا می کردم اما از روزی که حال و هوای عشق آرمان به سرم افتاده بود امکان نداشت او بتواند جایی برای خودش در دلم باز کند.
کیوان که از سکوت طولانی من رنجیده بود با حالتی سرخورده گفت: " سپیده پای شخص دیگه ای در میونه؟ "
از شنیدن حرفش رنگ به رنگ شدم و سرم را پایین انداختم. اما باز خدا را شکر که سیامک در همان لحظه سر رسید و مرا از دادگاه تفتیش عقاید کیوان نجات داد. سیامک با یک سینیی پر از ظرفهای بستنی و فالوده برگشت. همین که رسید با غیظ گفتم: " سیامک هیچ معلومه یهو کجا غیبت زد؟ "
سیامک با طعنه گفت: " سپیده بعضی ها آرزو می کنن که من یه روزی براشون ولخرجی کنم و مهمونشون کنم. ببین تو چقدر برام عزیزی که کلی کلاس برات گذاشتم! "
به راستی سیامک در حاضر جوابی رو دست نداشت. بی اختیار به رویش لبخند زدم و سعی کردم زیاد از دستش عصبانی نباشم. او تنها برادر من بود و من خیلی دوستش داشتم. می دانستم تمام کارهای عجیب و غریبی که انجام می دهد به خاطر علاقه زیادش به کیوان است که او را مانند یک برادر دوست داشت. نیم نگاهی هم به کیوان انداختم. فکر می کردم از سر سختی من رنجیده اما مثل اینکه او حالا حالاها دست بردار نبود. زود یک ظرف بستنی از سینی سیامک برداشت و آن را به من تعارف کرد و با شیفتگی گفت: " سپیده من از احساس دوست داشتن تو لذت می برم. اینم بگم که بچه بازیها و بهونه های الکی تو هیچ وقت نظر منو عوض نمی کنه. اگه لازم باشه تا آخر عمرم منتظر می مونم تا تو بالاخره دلت به رحم بیاد و به من فکر کنی. "
بعد از گفتن این جمله یک قاشق بستنی را جلوی لبم گرفت و من بیچاره که بدجوری توی هچل افتاده بودم به ناچار بستنی را از دستش گرفتم و زیر لب گفتم: " متشکرم. "
با لبخند قشنگی گفت: " تشکر لازم نیست فقط کمی با من مهربون باش. " و از ماشین پیاده شد.
واقعا نمی دانستم کیوان تظاهر به خوشحالی می کند یا واقعا برایش مهم نیست که من دوستش داشته باشم. انگار نه انگار که این همه نا مهربانی از من دیده بود. همان طور که بستنی اش را می خورد با سیامک گپ می زد و می خندید. البته این مسئله اصلا برای من خوشایند نبود حتی باعث آزارم می شد چون کیوان پسر فوق العاده ای بود. می دانستم وضعیت مالی خوبی هم دارد و تا چند سال دیگر مدرک پزشکی هم به محاسنش اضافه می شود. کیوان با این شرایط می توانست هر دختری را خوشبخت کند اما دو سال بود که با سرسختی دل به محبت من داده بود و عاشق من شده بود. هیچ نمی دانستم فرجام عشق کیوان با توجه به علاقه و محبت من نسبت به آرمان به کجا می کشد؟
با شنیدن صدای زنگ موبایل از فکر و خیال درآمدم و به امید اینکه آرمان پشت خط باشد زود تلفن را جواب دادم اما حدسم غلط بود و مادر پشت خط بود: " سلام مادر. "
_ سلام، کجایی دخترم؟
_ جلوی آموزشگاهم، سیامک هم پیشمه. داریم بر می گردیم خونه.
_ خوبه. حالا هم که سیامک پیشته سر راه برید خونه خاله مهناز. چون خاله مهری و مهشید می خوان برگردن خونه ی ما.
_ باشه اگه سیامک کاری نداشت می ریم دنبالشون.
سیامک از پنجره ماشین سرک کشید و گفت: " با کی صحبت می کنی؟
_ مادره. می گه اگه کاری نداری بریم خونه ی خاله مهناز. چون خاله مهری و مهشید می خوان برگردن خونه ما.
_ باشه می ریم، جایی کار ندارم.
_ مادر حرفهای سیامک رو شنیدی؟
_ آره شنیدم.
_ پس خیالت راحت باشه. می ریم دنبالشون.
_ مواظب خودتون باشید و زیاد دیر نکنید. خداحافظ جفتتون.
پس از مکالمه با مادر صدای کیوان را شنیدم که می گفت: " سیامک من دیگه مزاحمتون نمی شم اگه جایی کار داری بهتره بری. "
سیامک گفت: " کجا؟ شامم مهمون منی. "
کیوان گفت: " نه، ترجیح می دم یه شب دیگه از مهمون نوازیت لذت ببرم. "
بعد نگاهی به من انداخت و گفت: " سپیده خیلی از دیدنت خوشحال شدم. احساس می کنم امشب می تونم بعد از دو سال در به دری یه خواب راحت بکنم. "
تحت تاثیر نگاه معصومانه اش گفتم: " منم از دیدنت خوشحال شدم کیوان. امیدوارم زیاد از حرفهای من نرنجیده باشی. من بیشتر خوشم میاد باهات رو راست باشم، دوست ندارم حتی یه بار تو زندگی از من دروغ بشنوی. "
با بی قراری به صورتم نگاه کرد. کیوان واقعا عاشق بود. صدایش به طرز محسوسی می لرزید. شاید هم بغض کرده بود. به آرامی گفت: " صداقت تو یه دنیا برام ارزش داره. اینم به همه خوبیهات اضافه می کنم. "
بعد سرش را پایین انداخت و گفت: " امیدوارم زیاد منو منتظر نذاری و اجازه بدی همین روزها بیام خواستگاریت. دو سال انتظار برای یه عاشق خیلی زیاده. خودت یه روزی معنی حرفمو درک می کنی. "
کیوان با سیامک هم خداحافظی کرد و مرا با یک دنیا سوال بی جواب تنها گذاشت و رفت!
R A H A
07-02-2011, 02:21 AM
فصل دوم ( 14 )
روز بعد صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم تا پدر را ببینم و برای رفتن به تاتر از او اجازه بگیرم. پدر به محض دیدنم گفت: " سلام دخترم، خیره انشاءالله. سحر خیز شدی! "
با خنده گفتم: " سلام پدر معلومه که خیره. وقتش رو دارید چند کلمه باهاتون صحبت کنم؟ "
_ آره عزیزم بگو.
_ یکی از دوستام امروز ازم دعوت کرده باهاش برم تاتر. خواستم حضورا ازتون اجازه بگیرم.
_ خب دوستت کی هست؟ من می شناسمش؟
_ غریبه نیست از آشناهای دوستم مانداناس. ماندانا رو که می شناسید.
_ آره یه چیزهایی یادم میاد.
_ خب پدر، اجازه دارم برم؟
_ ماشاءالله سپیده جون تو دیگه خودت می تونی صلاحت رو تشخیص بدی. اگه دوستت برای معاشرت آدم مطمئنیه باهاش برو.
_ البته که دوستم مطمئنه.
_ باشه باهاش برو. احتیاجی به ماشین نداری که؟
_ نه دوستم خودش ماشین داره. فقط یه چیز دیگه، قراره بعد از تاتر شام مهمون دوستم باشم. از نظر شما اشکالی نداره؟
_ نه فقط حواست باشه زیاد دیر نکنی چون من نمی تونم جواب مادرتو بدم. هر جا می خوای بری برو. اما قبل از ساعت هشت شب باید خونه باشی. موبایلتم روشن بذار که اگه مادرت دلواپس شد باهات تماس بگیره.
با خوشحالی گفتم: " ای به چشم پدر عزیزم. "
حوالی ظهر بود که خودم رو به دفتر هفته نامه رساندم اما از وارد شدن به دفتر خودداری کردم چون به هیچ وجه دوست نداشتم با پروین روبرو شوم. به همین دلیل از موبایلم استفاده کردم و شماره ی آرمان را گرفتم. کمی بعد صدای دلنشینش در گوشی طنین افکند: " الو؟ "
_ سلام آرمان، منم سپیده.
_ سلام سپیده. کجایی عزیز دلم؟
_ زیاد دور نیستم. بیا کنار پنجره اونوقت منو می بینی.
_ خب چرا نیومدی بالا؟ من منتظرت بودم.
بعد از شنیدن این جمله او را دیدم که پشت پنجره اتاقش ایستاد. وقتی برایش دست تکان دادم به شوخی گفت: " دیدمت خانوم قشنگه. اصلا هم درک نمی کنم این همه تعارف برای چیه؟ "
_ از اینکه وارد محل کارت بشم احساس خوبی ندارم. همینجا منتظرت می مونم.
_ خیلی خب من آماده ام. الان میام پایین.
چند لحظه بعد از ساختمان هفته نامه بیرون آمد. کت و شلوار شیک و خوش دوختی به تن کرده بود و عینک آفتابی به چشم زده بود. به راستی ابهت و جذبه اش منحصر به فرد و مردی به تمام معنا بود. پیشدستی کردم و گفتم: " سلام. "
عینکش را برداشت و گفت: " سلام دختر خوب چرا نیومدی بالا؟ هوا خیلی گرمه. "
_ راستش دوست نداشتم با پروین روبرو بشم.
_ اوه... تو خیلی با هوشی. اینو می دونستی؟
_ نه! از کجا باید بدونم؟
با خنده وارد پارکینگ شد و با کمال احترام در ماشین را برایم باز کرد. احساس لذت بخشی داشتم. اولین بار بود که سوار ماشینش می شدم و روحم از دعوت خاطره انگیز او در حال پرواز بود. سیگاری آتش زد و گفت: " قرار بعد از ظهر رو که فراموش نکردی؟ "
_ معلومه که فراموش نکردم. اتفاقا خیلی هم مشتاقم.
_ شام امشب رو چی؟ خانواده ات می دونن امشب مهمون منی؟
_ آره با پدرم صحبت کردم و رضایتش رو گرفتم.
_ چه پدر خوبی! معلومه که خیلی دوستت داره چون خیلی به فکرته.
_ آره پدرم حرف نداره. همین طور مادرم. راستی یه برادرم دارم که به اندازه ی یه دنیا دوستش دارم.
_ آ... آ... اگه همیشه بخوای این طوری در مورد برادرت صحبت کنی اونوقت بهش حسودیم می شه.
_ ولی اگه با برادرم آشنا بشی، متوجه می شی که اون واقعا تعریفیه.
با خنده گفت: " معلومه که باید تعریفی باشه چون برادر توئه.
برگشتم و با یک دنیا حسرت نگاهش کردم و زیر لب گفتم: " خدایا از این ابراز محبت ها چه مقصودی داره؟ چطور راضی می شه فقط دوستم داشته باشه ولی ازم خواستگاری نکنه؟ پس کی می خواد مهر سکوت رو بشکنه؟ آخه اون چه گرفتاری داره؟ یعنی ممکنه امشب ازم خواستگاری کنه؟ "
مسیر زیادی را طی نکرده بودیم که توقف کرد و گفت: " رسیدیم. "
به نقطه ای که اشاره می کرد نگاهی انداختم و تابلوی بزرگ انتشارات نکویی را بر سر در ساختمان دیدم. وقتی وارد دفتر آقای نکویی شدیم او حضور نداشت. آرمان از منشی دفترش پرسید: " نکویی کی بر می گرده؟ "
منشی گفت: " فکر می کنم کمتر از ده دقیقه دیگه برگردن. "
پشت سر آرمان وارد اتاق آقای نکویی شدم و خودم را با خواندن کتابهایی که روی میز چیده شده بود سرگرم کردم. آرمان هم روبرویم نشست و شروع کرد به ورق زدن نوشته های من. همان طور که نگاهش می کردم گفتم: " نمی خوای داستان منو یه بار با دقت بخونی؟ "
سرش را تکان داد و گفت: " چرا می خونمش اما حالا زوده.بعد از اینکه تایپ شد با دقت می خونمش."
لبخندی زد و ادامه داد: " نگران نباش من و نکویی خیلی با هم دوستیم. خودم مسئولیت کتابت رو قبول می کنم. اما طرح جلدش... "
زود به یاد نسرین افتادم و فکر کردم او می تواند طرح جلد قشنگی روی کتابم پیدا کند. گفتم: " اگه قرار شد طرح جلد کتاب نقاشی بشه خواهش می کنم اجازه بده این کار رو دوستم نسرین انجام بده. همونی که صورتت رو برام طراحی کرد، کارش حرف نداره. "
آرمان گفت: " البته که می شه ولی باید ببینم نکویی چه نظری داره. اگر تصمیم گرفت طرح جلد نقاشی بشه حتما بهش توصیه می کنم از هنر دوست تو استفاده کنه. "
خیلی از جواب آرمان خوشم آمد چون می توانستم به قول خودم عمل کنم و محبت نسرین را به طریقی جبران نمایم.
* * *
بالاخره زمان با خساست گذشت و من و آرمان شانه به شانه ی هم وارد سالن تاتر شدیم و در جایمان نشستیم.
در دقایق پایانی نمایشنامه و در زمانی که محو تماشای نمایش بودم احساس عجیبی باعث شد که بی اختیار سرم را برگردانم. وقتی برگشتم متوجه شدم آرمان بدون توجه به نمایش به صورتم خیره شده. از دیدن چهره رنگ پریده اش وحشت کردم. خیلی آشفته بود. احساس کردم با حالتی درمانده مرا نگاه می کند. خیلی دلم می خواست بقیه نمایش را هم با دقت نگاه کنم اما نگاه آرمان طوری بود که من اصلا از مفهوم آن چیزی دستگیرم نمی شد. با دلواپسی گفتم: " چی شده آرمان؟ پرده سالن اون طرفه. تو داری منو نگاه می کنی؟! "
با لحن عاشقانه ای گفت: " تو از هر صحنه و نمایشی تماشایی تری. "
حرفش را به شوخی گرفتم و با خنده گفتم: " اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یعنی تا به حال کسی اینقدر رو راست اینو بهم نگفته بود. "
اما آرمان قاطعانه گفت: " من شوخی نمی کنم. "
لحن صحبتش تکانم داد و متوجه شدم که واقعا حالش خوب نیست. در حالی که نگرانی ام بیشتر شده بود گفتم: " آرمان تو حالت خوب نیست. رنگ به چهره ات نمونده. بگو چی شده؟ "
جوابم را نداد و صورتش را برگرداند. خیلی دلواپس شده بودم. همان طور که نگاهش می کردم ناگهان متوجه شدم از حلقه ی طلایی که همیشه در انگشتش بود خبری نیست! هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت و بدنم گرم شدو زیر لب گفتم: " حتما از دعوت امروزش یه منظوری داره. اون بالاخره حلقه شو از دستش درآورده. "
از آن لحظه به بعد دیگر چیزی از نمایش نفهمیدم. تمام هوش و حواسم درگیر این اتفاق شده بود. کمی بعد دوباره برگشت و با همان حالت آشفته گفت: " ممکنه ازت خواهش کنم بریم؟ "
با تعجب گفتم: " بریم؟ "
_ آره. اگه لطف کنی و همراه من بیای.
هرگز نمی توانستم در برابر خواسته اش مقاومت کنم. مثل یک زن مطیع و سر به راه که تابع امر شوهرش است به دنبالش راه افتادم.
R A H A
07-02-2011, 02:21 AM
فصل دوم ( 15 )
لحظه ای بعد دوباره در کنار هم نشسته بودیم و آرمان در حال رانندگی بود اما هنوز آشفته و عصبی بود و خیلی هم عبوس. هیچ وقت او را تا این اندازه بد اخلاق ندیده بودم. با این حال اصلا دلگیر نشدم. احساس می کردم اخم و عصبانیتش را هم دوست دارم. آه من واقعا زن خوبی برای آرمان می شد اگر او فقط لب تر می کرد از من خواستگاری می کرد!
با حسرت سرم را به تکیه گاه پشت سرم تکیه دادم و چشمهایم را بستم. مقصد را نمی شناختم و نمی دانستم مرا به کجا می برد اما اعتراف می کنم اصلا برایم مهم نبود که به کجا می رویم. فقط از اینکه در کنارش نشسته بودم لذت می بردم. دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.
دقایقی بعد پلکهایم را تا نیمه باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم. چیزی به شش بعد از ظهر نمانده بود. آرمان یواش یواش سرعتش را کم کرد و جلوی یک ساختمان توقف کرد و خودش زودتر از من پیاده شد. دوباره مانند یک همسر مطیع پشت سرش راه افتادم و در کمال شگفتی متوجه شدم آرمان کلید به در یک ساختمان انداخت! و در همان حال گفت: " می بخشی سپیده. خیلی دوست داشتم امشب می بردمت بهترین رستوران تهران و اونجا مهمون نوازی می کردم اما چه کار کنم که حال و روز درست و حسابی ندارم. شاید اگه با هم بریم یه رستوران کلاس بالا همه فکر کنن تو با یه دیوونه اومدی بیرون. به خاطر همین نظرم عوض شده و می خوام رستوران رو بیارم تو خونه. تو که مخالفتی که نداری؟ "
به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " یعنی حالا منو آوردی جلویی خونه ات؟ "
_ آره عزیزم من اینجا زندگی می کنم. اما بهتره نگران نباشی چون من تنها زندگی می کنم.
_ تنها؟
_ آره تنهای تنها. خواهش می کنم بیا تو.
هنوز قدم به خانه اش نگذاشته بودم که در واحد کناری آپارتمانش باز شد و یک پیرزن پشت در ظاهر شد و نگاه مشمئز کننده ای به من انداخت طوری که بدنم لرزید. بعد سرش را تکان داد و داخل خانه اش شد. حدس زدم او تمام رفت و آمدهای همسایه اش را زیر نظر دارد.
به هر حال وارد آپارتمان آرمان شدم و روی کاناپه ی سالن پذیرایی نشستم اما فقط خدا می داند چقدر دلشوره داشتم. هیچ نمی دانستم او به چه علت مرا به خانه اش آورده؟ نگرانی ام از این بود که خدای نکرده قصد گفتن مطالب تکان دهنده ای دارد که از احساساتی شدن و تغییر رفتارش در رستوران یا جلوی چشم رهگذران می ترسد و این مسئله ای بود که بیشتر از هر چیزی نگرانم می کرد.
چند دقیقه ای به تنهایی روی کاناپه نشستم اما زیر چشمی دور و برم را زیر نظر داشتم. آپارتمان آرمان خیلی شیک بود. در گوشه ای از سالن پذیرایی یک دستگاه پیانو خیلی قشنگ هم وجود داشت. البته بعید می دانستم آرمان پیانو زدن بلد باشد. به همین دلیل شک کردم که آن خانه و وسایلش متعلق به آرمان باشد. نیم نگاهی هم به اتاق خوابش انداختم که خیلی زیبا و با سلیقه تزئین شده بود اما چیزی که باعث دلخوری و نگرانی ام شده بود وجود یک تخت خواب دو نفره در اتاق خوابش بود!
بی اختیار آهی کشیدم و دوباره به یاد غیبت آن حلقه طلا افتادم. تصمیم گرفتم از موقعیت پیش آمده استفاده کنم و تمام سوالاتم را در مورد آن حلقه طلا از آرمان بپرسم. هر چند خیلی از جواب سوالم می ترسیدم اما چاره ای نداشتم. باید با حقیقت رو به رو می شدم. وقتش بود که همه چیز را بدانم و از اسرار زندگی اش با خبر شوم.
_ خب مهمون عزیز من خیلی خوش اومدی...
آرمان با دو لیوان شربت وارد سالن پذیرایی شد و بالای سرم ایستاد. همان طور که لیوان را از دستش می گرفتم به صورتش گاه کردم. هنوز مهربان و صمیمی بود. امکان نداشت به شرافت و صداقتش شک کنم. در آن لحظه فقط از این می ترسیدم که مبادا در زندگی شخصی اش گرفتاری خاصی دارد که تا این حد نگران و پریشان است. در کنارم نشست و با حالت بی قراری گفت: " می بخشی اجازه ندادم بقیه نمایش رو تماشا کنی خیلی متاسفم. من امروز همه ی برنامه ها رو خراب کردم. راستش برای گفتن یه سری حرفها که دونستنشون برات واجبه خیلی پریشونم. اما اصلا نمی دونم از کجا باید حرفهامو شروع کنم؟ گاهی وقتها فکر می کنم ای کاش اصلا خودمو گرفتار این ماجرا نمی کردم اما وقتی یاد چهره ی قشنگ و رویایی تو می افتم احساس می کنم دیوونگی محض بود اگه عاشقت نمی شدم. گاهی وقتها هم فکر می کنم ای کاش زودتر از اینها همه چی رو بهت می گفتم و کار به اینجا نمی کشید که این طور بهت وابسته بشم و فکر از دست دادنت یواش یواش کارمو به مرز جنون بکشونه. سپیده نمی دونم تو تا حالا سکوت منو به حساب چی گذاشتی؟ اما اگه اینو به حساب غرور من گذاشته باشی مطمئنا در حقم بی انصافی کردی. چون تو نی دونی من تو این دو سه هفته ای که باهات آشنا شدم چه زجری کشیدم. چقدر خون دل خوردم. چقدر بد بختی کشیدم. چون تمام مدت مجبور بودم احساسات خودمو سرکوب کنم و فقط منتظر بمونم. "
خدای من! با هر کلمه ای که آرمان به زبان می آورد احساس می کردم اوضاع خیلی خراب است و مشکل و گرفتاری اش خیلی بیشتر از تصور منن جدی است. با نگرانی گفتم: " آرمان اجازه می دی قبل از اینکه تو چیزی بگی من یه سوال ازت بپرسم؟ "
نفس عمیقی کشید و گفت: " آره بپرس. شاید این طوری بهتر باشه. خواهش می کنم زحمتم رو کم کن."
به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " آرمان، سپیده کیه؟ "
مات و مبهوت به صورتم زل زد. اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که به طور ناگهانی از جا پرید و با آشفتگی دستهایش را لای موهایش فرو برد. انگار واقعا دیوانه شده بود! با این وضعیت به او حق می دادم که خلوت خانه اش را برای بر ملا کردن اسرار زندگی اش انتخاب کرده باشد.
دوباره در کنارم نشست و با همان آشفتگی گفت: " واقعا دلت می خواد حقیقت رو بدونی؟
_ آره.
_ خب پس گوش کن، سپیده اسم دختر منه.
خدای من! از شنیدن حرفی که به زبان آورد خرد شدم. ناباورانه گفتم: " امکان نداره. "
_ چرا من واقعیت رو بهت گفتم. سپیده دختر منه و حدود دو سالشه.
به راستی چیزی نمانده بود روح از کالبد پر بکشد و در جا سکته کنم. ناباورانه گفتم: " یعنی تو متاهلی؟ "
_ آره اما حرفهای من هنوز تمام نشده. موضوع به همین جا ختم نمی شه.
لبم را به دندان گرفتم و با ناباوری گفتم: " وای! آرمان من چی می شنوم؟ "
صورتش از فرط خجالت و شرمندگی سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت: " سپیده گاهی وقتها واقعیت های زندگی خیلی تلخ تر از تصورات ماس. من و همسرم میترا سه سال پیش با هم ازدواج کردیم اما باور کن من توی این سه سال حتی یه روز خوش هم با میترا نداشتم چون اونو به من تحمیل کردن و من هیچ وقت عاشقش نبودم. حالا هم بعد از سه سال زندگی مشترک داریم از هم جدا می شیم. هفته دیگه رای دادگاه در مورد طلاقمون صادر می شه و من اونوقت دیگه متاهل نیستم. خیلی دلم می خواست می تونستم چند روز دیگه هم طاقت بیارم و بعد از رای طلاق باهات صحبت کنم اما احساس کردم دیگه نمی تونم. من باید با تو حرف می زدم. باید حقیقت رو بهت می گفتم. "
ای کاش آنقدر با روح اون عجین بودم که می فهمیدم آرمان در آن لحظه چه زجری را تحمل می کند. ای کاش آنقدر احمق نبودم که فکر کنم او تمام مدت به خاطر غرور از درخواست ازدواج فرار می کرده. به سختی توانستم بگویم: " چرا از همسرت جدا می شی؟ "
آرمان با یک دنیا خشم و نفرت گفت: " ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. باور کن من از همون روز اول این جمله رو به پدر و مادر خودم و میترا گفتم اما بدبختی من این بود که اونا همه شون نظرشون مثبت بود و ما رو برازنده ی هم می دونستند! میترا دختر خاله منه. من میترا رو از بچگی می شناختم.می دونستم که اون مطلقا دختر دلخواه من نیست. زمانی که مجرد بود از اخلاق فاسد و رفقای ناباب و رابطه های نا مشروعش با مردهای اجنبی خبر داشتم. من حتی فکرشم نمی کردم یه روزی اینقدر بدبخت بشم که لقب شوهر اون آشغال رو یدک بکشم. اما مثل اینکه قسمتم همین بود و چاره ای نداشتم چون مادر و خاله پیرم شبانه روز بهم التماس می کردن با این ازدواج میترا رو سر به راه کنم و کاری کنم که اون زن خونه زندگی بشه. همه برای عاقبت میترا نگران بودن. دوست نداشتن فساد اخلاقی میترا علنی بشه و تو فامیل و محله انگشت نما بشه. حالا این وسط قرعه به نام من احمق افتاد که به حکم انسانیت با اون هرزه ازدواج کردم. اما چه حماقتی، اون پست فطرت هیچ وقت ارزش محبت و فداکاری منو درک نکرد.
R A H A
07-02-2011, 02:22 AM
فصل دوم ( 16 )
روزهای اول ازدواجمون هیچ وقت با صراحت رو راستی بهش نگفته بودم که ازش خوشم نمیاد چون نمی خواستم به اصطلاح غرورشو جریحه دار کنم، من واقعا نیت خیر داشتم. اگر میترا زن زندگی می شد، اگه عوض می شد و پابند من می شد، شاید هنوزم باهاش زندگی می کردم. من حاضر بودم هر کاری انجام بدم تا ازش یه زن زندگی بسازم. حتی بعد از اینکه بچه مون به دنیا اومد سعی کردم بیشتر از گذشته بهش محبت کنم تا به خونه و زندگیش دلبسته بشه و مادر خوبی برای بچه ام بشه. اما چی کار کنم که ذات خرابش بهش اجازه نمی داد که مثل یه انسان رفتار کنه و محبت های منو درک کنه.
هنوز چند ماه از تولد بچه مون نگذشته بود که بهونه گیری هاش شروع شد. دائم بهونه می گرفت تا یه جوری منو راضی کنه که بریم اروپا. می دونی از کی خواب و خیال اروپا و مهاجرت به کله اش زد؟ از وقتی برادر مفنگی و بی غیرتش زن و بچه شو فرستاد اتریش تا بعد از چند ماه اقامت تو اروپا ویزای آمریکاشون ردیف بشه و همه برن آمریکا. حالا این وسط میترا هم بلای جون من شد که آرمان بیا ما هم مثل خانواده داداش بهمن بریم اروپا و پی گیر ویزای آمریکا بشیم.
خانم رو باش! یکی نیست بهش بگه من توی این شهر و محیط زندگی مقید با این همه قانون و محدودیت نمی تونم تو رو کنترل کنم چه برسه به اروپا با اون همه آزادی و امکانات! آخ که اگه تو تمام عمرم یه کار عاقلانه انجام داده باشم همین بود که هیچ وقت قبول نکردم خودمو آواره دیار غربت کنم و بازیچه ی دست میترا باشم.
خدای من، آرمان آنقدر عصبی و آشفته بود که احساس می کردم ممکن است جا در جا سکته کند و از پا بیفتد. خیلی نگران سلامتی اش بودم. به قصد دلجویی گفتم: " آرمان، عزیزم خونسرد باش. هیچ احتیاجی نیست که تو اینقدر عصبی باشی. من تمام حرفهاتو باور می کنم. از مرد خوب و با وجدانی مل تو انتظار دیگه ای نمی شه داشت. تو قطعا به خاطر انسانیت با میترا ازدواج کردی. حالا خواهش می کنم خونسرد باش و آرامش خودتو حفظ کن. "
سرش را در میان دستهایش پنهان کرد و ادامه داد: " سه ساله که زندگی برام جهنم شده. ازدواج من و میترا حماقت محض بود. با این حال من برای طلاق دادن میترا پیشقدم نشدم. این خودش بود که از من خواست طلاقش بدم و راحتش کنم. ولی من باز به خاطر بچه ام این کار رو نکردم. نه تنها طلاقش ندادم بلکه میترا رو برای طلاق گرفتن زجر دادم چون نمی خواستم خیلی زود به خواسته هایش برسه و من و میترا حدود شیش ماهه که دور از هم زندگی می کنیم. اینجا خونه من نیست. من برای فرار از اون اینجا زندگی می کنم چون دیگه طاقت اینو ندارم که چشمم تو چشمش بیفته. تو این شیش ماهی که میترا تقاضای طلاق کرده هر دفعه به یه بهونه از رفتن به دادگاه شونه خالی کردم. چند ماه کارش رو به تاخیر انداختم. تا اینکه... تا اینکه با تو آشنا شدم. وقتی برای اولین بار به صورت پاک و معصوم تو نگاه کردم و چهره ی دخترونه ات رو دیدم که چطور از شرم صحبت با یه مرد غریبه رنگ و وارنگ می شد بی اختیار قلبم لرزید و عاشق نجابتت شدم. تو زیبا بودی و نجیب و خیلی هم فهمیده. همین برام کافی بود که تمام افکارمو بهت ببازم و حتی برای یه لحظه از فکر کردن بهت غافل نشم. فقط خدا می دونه چند دفعه تصمیم گرفتم ازت خواستگاری کنم اما هر دفعه به خاطر ترس بود که چیزی نمی گفتم. می ترسیدم بعد از شنیدن حرفهام ازم دلگیر بشی و ترکم کنی. می ترسیدم تحمل اینو نداشته باشی که یه مرد زن و بچه دار ازت خواستگاری کنه. پس چیزی نگفتم و صبر کردم تا طلاق من و میترا ثبت بشه بعد باهات صحبت کنم. اما تمام مدت نگران این بودم که مبادا دیر بشه و تو رو از دست بدم. وقتی بهم گفتی خواستگارهای دیگه ای هم داری که منتظر جوابتن دیگه صلاح ندونستم بیشتر از این معطل کنم. همون موقع تصمیم گرفتم خیلی زود همه چی رو بهت بگم و ازت بخوام که حرفهای منو باور کنی و بدونی که من قربونی انسانیتم شدم. سپیده، میترا منو نمی خواد. این میتراس که طلاق می خواد. من خیلی احمق بودم که این بازی مسخره رو شیش ماه ادامه دادم. ای کاش توی همون دادگاه اول رضایت می دادم و خودمو برای همیشه از شر میترا راحت می کردم. با این حال خدا رو شکر که هنوز فرصت جبران خطاهامو دارم. فکر می کنم کار درستی کردم که دیروز رفتم دادگاه و به حکم طلاق رضایت دادم. من به عشق تو این کار رو کردم. حالا تمام خواهشم اینه که با من بمونی و همدم و شریک زندگیم باشی. یعنی دارم ازت خواستگاری می کنم. تو حاضری بعد از اینکه طلاق من و میترا ثبت شد با من ازدواج کنی و خانوم خونه من بشی؟ "
خدای من! آرمان داشت ازم خواستگاری می کرد! از صمیم قلب حاضر بودم با او ازدواج کنم. من خود آرمان را می خواستم، گذشته اش اصلا برایم مهم نبود. فقط نگران این بودم که مبادا پدر و مادر یا سیامک با ازدواج من و آرمان مخالفت کنند. البته این را می دانستم اگر آرمان میترا را طلاق می داد و پای زن دیگری در میان نبود در آن صورت می توانستم با کمی اصرار و التماس آنها را راضی کنم که آرمان را به عنوان شوهر من قبول کنند. یکبار دیگر به چشمهایم نگاه کرد و گفت: " با من ازدواج می کنی؟ "
چقدر برای این لحظه انتظار کشیده بودم. با صدایی که از فرط هیجان و خوشحالی می لرزید گفتم: " با کمال میل. آرمان این نهایت آرزوی منه که یه روزی باهات ازدواج کنم و برای همیشه با تو زندگی کنم. "
سرش را پایین انداخت و گفت: " متشکرم. سپیده من مطمئنم که با تو خوشبخت می شم. آرزو می کنم سعادت خوشبخت کردن تو را داشته باشم. "
آه چه احساس دلنشینی داشتم. چقدر احساس سبکی می کردم. آرمان از من خواستگاری کرده بود و من از همان لحظه او را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم. آرمان هم سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد. یک دسته از موهایم که روی چشمم افتاده بود را کنار زد و گفت: " بعد از اینکه دادگاه حکم طلاق رو صادر کرد و میترا از ایران رفت میام خونه تون و تو رو از پدر و مادرت خواستگاری می کنم. شاید این قضیه یکی دو هفته طول بکشه. از نظر تو اشکال نداره؟ "
با همان حالت ناباور گفتم: " نه اشکالی نداره. تا هر وقت که بخوای منتظرت می مونم. "
نفس عمیقی کشید و گفت: " خدایا شکرت چقدر راحت شدم. خب حالا بگو شام چی میل داری؟ من باید برای جواب مثبتت حسابی بریز و بپاش کنم. "
_ نه آرمان احتیاجی نیست که به زحمت بیفتی. یه شام ساده سفارش بده چون من فرصت زیادی ندارم. به پدرم قول دادم راس ساعت هشت خونه باشم.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت: " این طوری که خیلی بد شد. فقط یک ساعت دیگه مونده. "
_ پس زود بشین پای تلفن و سفارش بده.
_ باشه اما اینو بدون امکان نداره اجازه بدم این موقع شب با تاکسی برگردی خونه. امشب خودم می رسونمت. تو هم نباید برام بهونه بیاری.
_ خیلی خب، حالا زود سفارشت رو بده. از بس غش و ضعف کردم دیگه هیچ انرژی برام نمونده.
با لبخند از جا بلند شد و پای تلفن نشست و سفارش شام داد.
* * *
در راه برگشتن به خانه آرمان در سکوت سیگار می کشید و من با نگاهی لبریز از عشق و نیاز به او خیره شده بودم. باورم نمی شد که رویاهایم به واقعیت پیوسته و آرمان از من خواستگاری کرده است. همان طور که به روز با شکوه عروسی ام با او فکر می کردم پلکهایم را روی هم گذاشتم و آرامش بی نظیری داشتم. در همان لحظه صدایش را شنیدم که گفت: " خوابت میاد سپیده؟ "
گفتم: " نه. دارم فکر می کنم. "
_ به چی فکر می کنی؟
_ به چیزهای خوب.
چشمهایم را باز کردم و به طرفش برگشتم و متوجه شدم بدون توجه به موقعیت اش به من خیره شده است. گفتم: " حواست به رانندگیت هست یا بدت نمیاد ماشینت به حال و روز ماشین من بیفته؟ "
خندید و گفت: " نه خانوم قشنگه. اصلا دلم نمی خواد همچین اتفاقی بیفته. "
_ پس بهتره موقع رانندگی حواست رو خوب جمع کنی. این سفارش همیشگی منه.
_ باشه عزیزم. حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
چند خیابان بیشتر با خانه فاصله نداشتیم. گفتم: " مستقیم برو سر چهار راه اول نگه دار. "
با شیطنت گفت: " یعنی خونه تون وسط چهار راهه؟ "
از خدا خواسته گفتم: " چی شده آرمان؟ اشکالی تو هوش و حواست پیش اومده یا با من شوخیت گرفته؟"
خندید و گفت: " فکر می کنم جفتش با هم یقه مو گرفته. "
نفس راحتی کشیدم و گفتم: " حالا خوبه که سر حال اومدی وگرنه امشب از فکر و خیال تو خوابم نمی برد آخه یه ساعت پیش خیلی عصبانی بودی. "
باز دگرگون شد و با حالتی عصبی گفت: " دیگه فکرشم نکن، قضیه میترا برای من تموم شده اس. من فراموش کردم یه همچین آدمی تو زندگیم وجود داشته یا وجود دارو. خواهش می کنم تو هم همین کار رو بکن. یعنی قضیه میترا رو به طور کل فراموش کن. "
یواش یواش سرعتش را کم کرد و گفت: " منظورت همین چهار راه بود؟ "
_ آره خیلی از لطفت متشکرم. به خاطر همه چی متشکرم.
با حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت: " سپیده تو همیشه به نظرم قشنگ و ملیح می اومدی اما امشب در نظرم قشنگ تر از همیشه ای. من آرزوی ازدواج با تو رو دارم، تو یه دختر فوق العاده ای. عزیز دلم برو، ولی یادت باشه من امشب و هر شب به فکرتم تا روزی که عروسم بشی و پا بذاری تو خونم. "
طنین پر تمنای صدایش قلبم را به لرزه انداخت. در جواب ابراز محبتش گفتم: " متشکرم اینا همش نظر لطفته. تو هم به اندازه یه دنیا خوب و دوست داشتنی هستی. امیدوارم بتونم محبتهاتو جبران کنم. "
با شیطنت گفت: " برو. تا خونه تون نگات می کنم که یه وقت ازم ندزدنت. "
_ تو رو خدا این طوری حرف نزن می ترسم!
_ نترس من همیشه مراقبتم، شب خوش.
با ناز لبخندی زدم و گفتم: " متشکرم شوهر آینده، شب خوش. "
قبل از اینکه کلید را به در بیندازم برای آرمان دست تکان دادم و او با زدن یک بوق خداحافظی کرد و رفت.
R A H A
07-02-2011, 02:24 AM
فصل دوم ( 17 )
همین که در را باز کردم و وارد خانه شدم نگاهم متوجه ماشین غریبه ای شد که در گوشه ی حیاط پارک شده بود و سایبان به روی آن پهن شده بود. از فکرم گذشت شاید یکی از ماشینهای پدر است. به همین دلیل زیاد کنجکاوی نکردم و از کنار ماشین رد شدم. اما زمانیکه سر پله های حیاط رسیدم ناگهان سنگینی یک نگاه را روی صورتم احساس کردم.
برگشتم و در عین ناباوری فرشاد را دیدم که در گوشه ای ایستاده بود و با اشتیاق نگاهم می کرد! وقتی متوجه شد او را نگاه می کنم به طرفم آمد و هیجان زده گفت: " سلام دختر خاله، مشتاق دیدار. "
بعد از کمی مکث گفتم: " سلام فرشاد! اصلا انتظار دیدن تو رو نداشتم. راستشو بخوای یه کمی هم ازت ترسیدم. "
_ آه ببخشید که ترسوندمت. راستش خونه تون خیلی شلوغه و من اصلا اعصاب شلوغی رو ندارم. برای همین اومدم تو حیاط تا یه کمی هوا بخورم و اعصابم آروم بشه آخه خیلی وقته منتظرتم. تو همیشه تا این وقت شب بیرون می مونی؟!
از شنیدن سوال فرشاد هم خیلی جا خوردم و هم خیلی دلخور شدم. با ناراحتی گفتم: " نه معلومه که همیشه تا این وقت شب بیرون نمی مونم. اگه امشب دیر اومدم به خاطر اینکه با دوستم رفته بودم تاتر. بعد از اونم گردش و شام. "
فرشاد فهمید زیاد از حرفش خوشم نیامده است. به قصد دلجویی گفت: " ناراحت شدی سپیده؟ باور کن منظور بدی نداشتم فقط چون خیلی وقته منتظرتم یه کمی بی حوصله شدم. حالا خوش گذشت؟ "
_ آره خیلی خوش گذشت. تو کی اومدی تهران؟
_ سه چهار ساعتی می شه. البته با پدرم اومدم.
_ اِ... یعنی مسعود خان الان خونه ماس؟
_ آره هم پدرم تو خونه اس، هم دایی و بچه هاش، هم مادرم اینا.
_ اوه مگه خبریه؟
_ خبر که نه ولی دایی اومده با پدرت قرار بذاره فردا دست جمعی بریم مسافرت.
_ چی گفتی؟ مسافرت؟
_ آره مسافرت.
_ من که نمیام.
_ نمیای؟! چرا؟
_ فرشاد تو که از برنامه های من خبر نداری، من این روزها خیلی گرفتارم. فردا دوشنبه اس، من کلاس دارم!
با شنیدن حرفم خنده روی لبهای فرشاد خشک شد و به طرز محسوسی اخمهایش در هم رفت اما من توجهی به ناراحتی اش نکردم. گفتم: " خب مزاحم هوا خوریت نمی شم، من رفتم. "
بی درنگ دستم را گرفت و با شوریدگی گفت: " کجا؟ سپیده به این زودی از من خسته شدی. من هنوز یه عالمه حرف باهات دارم. "
_ خب بگو! فکر نمی کنم که ایرادی داشته باشه که بریم تو و اونجا با هم حرف بزنیم.
_ نه گفتم که تو خیلی شلوغه. اینجا بهتره. هم ساکته هم آب و هواش خوبه.
_ نه فرشاد، بهتره بریم تو. ممکنه مادرم فکر کنه اتفاقی برام افتاده که دیر کردم. اقلا بذار یه خودی نشون بدم و سلام و علیکی با مهمونامون بکنم.
هنوز دستم را در دستش گرفته بود. نگاه عمیقی به چهره ام انداخت و گفت: " سپیده تو روز به روز قشنگ تر می شی، از عید تا حالا خیلی عوض شدی. "
خندیدم و گفتم: " فرشاد می خوای سرمو با این حرفها شیره بمالی؟ "
_ سپیده! بابا تو دیگه خیلی بی احساسی. آدم جواب پسر خاله ی عاشقش رو اینجوری می ده؟
_ عاشق؟ خدا خیر کنه فرشاد. فقط تو یکی رو کم داشتم!
ناباورانه گفت: " چی گفتی؟ "
تازه متوجه شدم چه حرفی را به زبان آوردم. فرشاد هم که بد جوری پیله کرده بود و دست بردار نبود. خدا را شکر که مادر در همان لحظه سر رسید و مرا از شکارگاه فرشاد نجات داد. با تعجب گفت: " سپیده! تو کی اومدی؟ "
از فرصت استفاده کردم و دستم را از دست فرشاد بیرون کشیدم و گفتم: "سلام مادر، راستش خیلی وقته که اومدم. ولی تو دام این پسر خاله ی پر چون گرفتار شدم. "
_ خب دیگه بهتره بیاید تو، شام حاضره.
مادر رفت ولی من هنوز در کمند فرشاد گرفتار بودم. گفتم: " فرشاد بهتره بریم تو. شنیدی که مادرم چی گفت، شام حاضره. "
_ تو گفتی شام خوردی؟
_ آره چه شامی ام!
_ یعنی الان سیری و میل نداری شام بخوری؟
_ چطور؟
_ هیچی گفتم اگه تو شام خوردی و سیری، منم هیچ میلی به خوردن ندارم. می تونیم با خیال راحت چند دقیقه همین جا بمونیم و با هم حرف بزنیم.
_ ای بابا، فرشاد تو عجب کلیدی هستی ها! بیا بریم تو پسر، آخه زشته که من با دایی و زن دایی و بابات سلام علیک نکنم.
این را گفتم و فرشاد را به زور دنبال خود کشاندم...
* * *
صبح روز بعد با شنیدن سر و صداهایی که اجازه نمی داد بیشتر بخوابم چشم گشودم و صدای هیاهوی بچه های دایی منوچهر را شناختم. حدس زدم قضیه ی رفتن به مسافرت جدی شده است. اصلا دلم راضی نبود که به این مسافرت بروم. با بی حوصلگی جلوی آینه نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم. در همان حال تصویر مادر را در آینه دیدم که از جلوی اتاقم رد شد. بلافاصله صدایش زدم و با لحن تندی گفتم: " مادر. "
مادر با شنیدن صدا برگشت و به اتاقم آمد. گفتم: " مادر اینجا چه خبره؟ این همه سر و صدا برای چیه؟"
مادر گفت: " هیس! یواش تر، یه وقت می شنون. تو سلامت کو؟ "
کمی آرام شدم و گفتم: " ببخشید مادر جون، سلام. "
مادر گفت: " چی شده سپیده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ "
در اتاق را بستم و گفتم: " مادر خواهش می کنم اجازه بدید من نیام، آخه خیلی کار دارم. هیچ شوقی برای مسافرت ندارم.این مسافرت تحمیلی همه ی برنامه های منو به هم می زنه. من باید تا چند ساعت دیگه سر کلاسم باشم. "
مادر گفت: " اما کلاس تو یه کلاس آزاده. مدرسه نیست که رفتنت واجب باشه. ببین عزیزم اگه تو باهامون نیای خیلی بد می شه. حالا که همه دور هم هستیم خیلی بده تو یه نفر باهامون نباشی. "
_ نه مادر، هیچم بد نیست، من نمیام. من این روزها خیلی گرفتارم. دیروز با یه ناشر برای چاپ کتابم قرارداد بستم. فردا هم قراره کتاب تایپ شده رو تحویل بگیرم. مادر خواهش می کنم برنامه ریزی های منو بهم نزنید. من باید توی تهران بمونم و روی کتابم کار کنم. اگه شما دوست دارید برید، باشه برید اما فقط اجازه بدید من تهران بمونم. اصلا می رم خونه خاله مهناز و این یه هفته رو مهمون اونا می شم. چطوره؟
مادر با نا رضایتی گفت: " من نمی دونم. هر چی پدرت بگه. "
روزنه ی امیدی پیدا شد. با خوشحالی لباسم را پوشیدم اما از اتاق بیرون نیامدم تا تکلیفم روشن شود. چند لحظه بعد پدر به اتاقم آمد و با ناراحتی گفت: " سپیده تو به مادرت چی گفتی؟ "
با خونسردی خودم را برای پدر لوس کردم و گفتم: " پدر جون خواهش می کنم اجازه بدید من همراهتون نیام. این مسافرت نا خواسته تمام برنامه های منو به هم می ریزه. اگه شما اجازه بدید می رم خونه خاله مهناز و این یه هفته رو مهمون اونا می شم. "
_ نه این طوری نمی شه. این کار صحیح نیست.
_ چرا پدر؟ ببینید، من اولا به خاطر کارها و برنامه ریزی هام نمی تونم بیام ثانیا به خاطر فرشاد راضی نیستم باهاتون بیام. پدر خواهش می کنم منو درک کنید. بعضی مسائل هست که من نمی تونم اونا رو به شما بگم من از فرشاد با اون نگاه مرموزش که همیشه دزدکی منو دید می زنه بدم میاد.
کمی مکث کردم. بعد گفتم: " با این حال هر چی شما بگید. "
پدر با کلافگی گفت: " آخه عزیز من چرا همون دیشب با صراحت نگفتی که دوست نداری بیای؟ حالا همه حاضر شدن. اگر می خواستی نیای همون دیشب می گفتی که من منوچهر رو تا الان علاف نمی کردم. "
_ آخه فکر نمی کردم قضیه اینقدر جدی باشه. من که دارم بهتون می گم، شما برید فقط من می مونم.
پدر که خیلی عصبانی شده بود بی آنکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت و من مغموم و نگران روی لبه ی تخت نشستم.
چند لحظه بعد سیامک به اتاقم آمد. با حالتی محزون نگاهش کردم و گفتم: " سلام. "
سیامک با بی حوصلگی گفت: " سلام. سپیده تو دیگه با این اخلاقت شورش رو درآوردی. آخه تو چرا با همه چیز مخالفت می کنی؟ "
گفتم: " سیامک خواهش می کنم تو دیگه شروع نکن که اصلا اعصابشو ندارم. "
_ خیلی خب، حالا بهتره زود بلند شی و حاضر شی.
_ سیامک من نمیام.
_ سپیده گفتم بلند شو. بذار هر چی زودتر برسونمت خونه ی خاله تا از شرت راحت بشم.
از خوشحالی به هوا پریدم و روی سیامک را بوسیدم و گفتم: " مرسی سیامک جون. تو واقعا بهترین برادر دنیایی. اوه... راستی سیامک! "
_ باز چی شده؟
_ سیامک من به ماشین احتیاج دارم. می تونی کاری برای من انجام بدی؟
سیامک با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت. دیگر معطل نکردم. با خوشحالی وسایلم را جمع و جور کردم و آنها را در یک چمدان جای دادم. بعد با خیال راحت از اتاق بیرون آمدم و خیلی گرم و صمیمی با زن دایی ماهرخ روبوسی کردم. زن دایی با خنده گفت: " مثل اینکه سپیده خیلی مشتاقه چون از همه زودتر چمدونش رو بسته. "
مادر با خجالت به او گفت: " نه ماهرخ جون اتفاقا تنها کسی که هیچ تمایلی به این مسافرت نداره همین سپیده اس. چون اون با ما نمیاد. "
همه از شنیدن حرف مادر تعجب کردند. این بار دایی منوچهر دخالت کرد و با ناراحتی گفت: " چرا سپیده؟ مگه ما غریبه ایم که تو با ما راحت نیستی؟ "
گفتم: " نه دایی جون چرا شرمنده ام می کنید؟ باور کنید من فقط به خاطر مشغله کاریم این روزها خیلی زیاده نمی تونم همراهتون بیام. "
در حال صحبت با دایی بودم که نگاهم به فرشاد افتاد. خیلی عصبانی بود. در گوشه ای ایستاده بود و با خشم به من نگاه می کرد. عمدا لبخندی زدم که او متوجه شود من خیلی خوشحالم و اصلا هم از اینکه دیگران به مسافرت می روند و من در تهران می مانم ناراحت نیستم.
کمی بعد سیامک دوباره به سالن برگشت و همان طور که از کنارم رد می شد سوئیچ ماشین پدر را به دستم داد. با خوشحالی گفتم: " سیامک، یعنی پدر قبول کرد ماشینش رو بده دست من؟ "
سیامک با کنایه گفت: " بله به شرطی که بلایی که سر ماشین خودت آوردی سر ماشین پدر نیاری. "
گفتم: " باشه حواسمو جمع می کنم. اما خودتون چی؟ شما که نمی تونید بدون ماشین برید. "
سیامک با بی حوصلگی گفت: " سپیده این روزها چه بلایی سر هوش و حواست اومده که پاک همه چی رو فراموش کردی؟ یعنی تو واقعا یادت رفته ما همیشه با ماشین دایی دست جمعی می ریم مسافرت؟ "
تازه یادم آمد که مینی بوس دایی در خدمت فامیل است. نگاهی به صورت سیامک انداختم و گفتم:
"حق با توئه یادم رفته بود. "
R A H A
07-02-2011, 02:26 AM
فصل دوم ( 18 )
بالاخره بعد از کلی دلهره و هیجان موفق شدم حرفم را به کرسی بنشانم و اجازه ماندن در تهران را به دست بیاورم. با خوشحالی روی کاناپه نشستم و مشغول تماشای دیگران شدم که برای رفتم در تکاپو بودند. در همان حال چشمهایم را بستم و از خدای مهربان به خاطر اینکه دعاهایم را مستجاب کرده بود تشکر کردم. اما وقتی چشم گشودم باز غافلگیر شدم و فرشاد را روبروی خود دیدم که با حالتی عصبانی به صورتم زل زده بود. از دیدن فرشاد در آن حالت خنده روی لبهایم خشک شد و بی اراده به گوشه ای خزیدم.
فرشاد قدری جلو آمد و با لحنی عصبی گفت: " سپیده چرا با ما نمیای؟ چرا همیشه خودتو از من قایم می کنی؟ آخه چرا از من فرار می کنی؟ تو حتی روز سیزده بدر هم همین کار رو کردی. یادته؟ تو اون روز هم درس و امتحان رو بهوه کردی و بیشتر از چند ثانیه پیشم نموندی. "
بعد در کنارم نشست و با لحن مهربان تری ادامه داد: " بد.ن تو اصلا خوش نمی گذره. هنوز هم می تونی تغییر عقیده بدی. "
با سر سختی گفتم: " ای بابا، فرشاد این همه آدم! بودن یا نبودن من چه فرقی می کنه؟ باز گیر دادی به من؟ "
سرش را پایین انداخت و گفت: " سپیده من این همه راه از اصفهان اومدم تهران که تو رو ببینم. پیش تو باشم. اما تو همش از من فرار می کنی. این رسم مهمون نوازی نیست. "
خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بر سرش فریاد نزنم. فرشاد بدون اینکه چیز دیگری بگوید از کنارم باند شد و به حیاط رفت. زیر لب گفتم: " پسره ی مجنون چه توقع هایی از من داره. می گه فقط به خاطر من اومده تهران. اصلا کی بهت گفته بود همچین غلطی بکنی که حالا از من طلبکار باشی؟ "
بعد از رفتن فرشاد مادر در کنارم نشست و گفت: " سپیده جون همین الان با خاله مهنازت صحبت کردم و بهش گفتم که تو می خوای چند روزی مهمونشون باشی. اتفاقا مهناز خیلی هم خوشحال شد و گفت که منتظرت می مونه. "
صورت مادر را بوسیدم و گفتم: " متشکرم مادر جون. "
مادر که از فکر دوری من بغض کرده بود با ناراحتی گفت: " سوغاتی چی می خوای عزیزم؟ هر چی دلت می خواد بگو تا برات بخرم. "
سفارشهایم را لیست کردم و آن را به دست مادر دادم. بعد به حیاط رفتم و سیامک را دیدم که مشغول پاک کردن شیشه ی ماشین پدر بود. وقتی در کنارش ایستادم به حالت تمسخر گفت: " ببین سپیده خانم، شیشه ماشین رو مثل آینه برق انداختم تا خوب چشمهاتو باز کنی و یه وقت کار دست پدر ندی. خرج تعمیر این ماشین خیلی بیشتر از ماشین خودته. "
از حرف سیامک به خنده افتادم و گفتم: " وای سیامک تو چقدر غر می زنی؟ حالا یه اتفاقی بود که افتاد، تو هم مدام اونو به رخم می کشی؟ "
سیامک با شگفتی به صورتم نگاه کرد و گفت: " صحیح، یه اتفاقی بود که افتاد! ببین سپیده خودتو برای من لوس نکن. این کیوان بیچاره اس که دو سال تمومه که گرفتارت شده و ناز و اداهاتو تحمل می کنه. من با ایننن کارهای تو خام نمی شم. بازم می گم خوب حواست رو جمع کن. "
در آن لحظه پدر هم به جمع مان اضافه شد. به خاطر لطفی که کرده بود تشکر کردم و گفتم: " پدر جون اگه اجازه بدین من یه کمی زودتر از شماها راه بیفتم چون باید راس ساعت سه سر کلاس باشم. "
پدر گفت: " باشه عزیزم من حرفی ندارم. تنها سفارشم اینه که مواظب خودت باشی. "
با خوشحالی گفتم: " چشم، راستی پدر جون اگه بخوام بازم با دوستم برم گردش از نظر شما اشکالی نداره؟ "
نه اشکالی نداره. فقط شماره ی موبایلت رو به خاله مهنازت بده که اگه باهات کار واجب داشت بتونه راحت پیدات کنه.
_ متشکرم پدر. حتما شماره رو به خاله مهناز می دم.
سیامک مادر را صدا زد تا به حیاط بیاید و با من خداحافظی کند. کمی بعد مادر با یک ظرف اسفند خودش را جلوی در رساند و همه جلوی در حیاط جمع شدند. پس از اینکه بوی اسفند مادر را به ریه فرستادم سوار ماشین پدر شدم اما قبل از حرکت نگاهم به فرشاد افتاد که با حالتی درمانده در گوشه ای ایستاده بود و با حسرت به من نگاه می کرد. زیر لب گفتم: " متاسفم فرشاد. من میزبان خوبی برای تو نیستم. " و در همان حال ترمز دستی را کشیدم و با سرعت زیادی به راه افتادم.
دقایقی بعد به خانه ی خاله مهناز رسیدم و آرزو در را برایم باز کرد. از دیدن دوباره هم خیلی خوشحال شدیم و برای چند لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم. خاله مهناز و نرگس دختر کوچکتر خاله هم به استقبالم آمدند اما از شوهر خاله مهناز خبری نبود. با کنجکاوی گفتم: " خاله جون حمید خان منزل نیستن؟ "
خاله مهناز گفت: " نه عزیزم حمید برای چند روز رفته بابلسر. "
خیلی از جواب خاله خوشم آمد. با خوشحالی چمدان را روی زمین گذاشتم و فهمیدم که می توانم این یک هفته را با خیال راحت در خانه ی خاله مهمان باشم. آرزوی عزیز من که او را مثل یک خواهر واقعی دوست داشتم چمدانم را برداشت و مرا به اتاق خودش برد. لحظاتی پس از صرف ناهار در منزل خاله در حالی که بسیار سر حال و سرخوش بودم راهی آموزشگاه شدم و دل توی دلم نبود که هر چه زودتر آرمان عزیزم را ببینم. او شب قبل از من خواستگاری کرده بود و من از همان لحظه او را به چشم شوهر آینده ام نگاه می کردم.
بالاخره به آموزشگاه رسیدم و ماشین پدر را با احتیاط به پارکینگ بردم و به دربان سفارش کردم که خوب حواسش به آن باشد. بعد از حیاط گذشتم اما هنوز وارد ساختمان آموزشگاه نشده بودم که نسرین را سر راهم دیدم. از همه جا بی خبر به او گفتم: " سلام نسرین جون کجا داری می ری؟ "
نسرین با خونسردی گفت: " سلام، دارم بر می گردم خونه. امروز کلاس نداریم، استاد نیومده. "
مات و مبهوت به نسرین نگاه کردم و گفتم: " آخه چرا؟ چرا استاد نیومده؟ "
نسرین گفت: " تو که سوگلی استاد هستی نمی دونی، توقع داری من بدونم؟ "
حرف نسرین شوکه ام کرد. حق با او بود. چرا آرمان چیزی از تغییر برنامه اش به من نگفته بود؟ با اینک نسرین چند بار تاکید کرد هیچکس در کلاس نیست اما من مثل آدمهای منگ به طرف کلاس راه افتادم تا با چشم خود کلاس خالی را ببینم. حق با او بود. هیچکس در کلاس نبود. با ناراحتی از پله ها سرازیر شدم و جلوی در دفتر آقای اصلانی را دیدم. با دیدن او کمی قوت قلب گرفتم. حدس زدم او می تواند به من بگوید کلاس به چه علت تعطیل شده است: " ... آقای اصلانی. "
_ جانم؟
_ سلام، من کیانی هستم.
_ بله شما رو میشناسم. احوالتون چطوره؟
_ خوبم به لطف شما.
_ امری باشه در خدمتم.
_ خواهش می کنم، یه عرض کوچیک داشتم.
_ بفرمایید.
_ شما اطلاع دارید چرا امروز کلاس آقای جلالی تشکیل نمی شه؟
_ کلاس جلالی؟ دلیل خاصی نداره. جلالی یک ساعت پیش با من تماس گرفت و گفت که امروز یه کمی گرفتاره و نمی رسه بیاد آموزشگاه. ولی قول داد روز چهارشنبه برای غیبت امروز کلاس جبرانی بذاره. شمام می تونید چهارشنبه توی همین ساعت تشریف بیارید سر کلاستون.
_ آه خیلی ممنون که توضیح دادید.
آقای اصلانی رفت اما من هنوز همان جا ایستاده بودم. در واقع پایم قدرت حرکت نداشت. عرق سردی روی صورتم نشسته بود و خیلی ناراحت بودم. سر پله ها نشستم و نگاهم به نقطه ای خیره ماند. زیر لب گفتم: " حتما یه اتفاق ناگهانی این وضع رو پیش آورده. "
خیلی سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و آرام باشم ولی انگار بی فایده بود چون مدام دلشوره داشتم. حتی تصمیم گرفتم خودم با موبایلش تماس بگیرم اما حدس زدم شاید در موقعیتی نباشد که امکان صحبت با من را داشته باشد و البته این منطقی ترین فکری بود که به ذهنم رسید چون اگر غیر از این بود حتما خودش با من تماس می گرفت و مرا در جریان تغییر برنامه اش قرار می داد. چاره ای نداشتم باید صبر می کردم تا خودش تماس بگیرد.
یک بار دیگر پشت رل نشستم اما نمی دانستم به کجا باید بروم؟ فقط گیج و بی هدف در خیابان ها حرکت می کردم و هر لحظه منتظر زنگ تلفن بودم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم. به راستی اوضاع غم انگیز بود. ساعت از چهار بعد از ظهر هم گذشته بود ولی هنوز خبری از تلفن آرمان نبود. به سختی حرکتی به لبهایم دادم و زمزمه کردم: " من به خاطر دیدن آرمان برنامه ی مسافرت خودمو به هم زدم. اگه امروز نبینمش باید تا چند روز منتظر بمونم. آه این اوضاع هیچ فرقی با مسافرت رفتن نداره. لعنت به تو فرشاد! حتما تو نفرینم کردی برنامه های امروزم به هم بخوره. لعنت به تو که اینقدر پا قدمت برام بد بود. انگار نه انگار همین دیشب اومدی تهران. به همین زودی درد سرهات برام شروع شد. "
R A H A
07-02-2011, 02:28 AM
فصل دوم ( 19 )
اما نه من سر سخت تر از این حرفها بودم. به هیچ وجه نمی توانستم این اوضاع را بپذیرم. ماشین را به حاشیه ی خیابان راندم و سعی کردم خوب فکر کنم تا راه حلی پیدا کنم. ناگهان به فکر منشی دفتر هفته نامه افتادم. تصمیم گرفتم علت این تغییر برنامه را از او بپرسم: " ... الو دفتر هفته نامه؟ "
_ بفرمایید.
_ اگه ممکنه می خوام با آقای جلالی صحبت کنم.
_ ولی آقای جلالی تشریف ندارن. ایشون حدود یک ساعت پیش از دفتر خارج شدن. می بخشید شما؟
_ من کیانی هستم از همکاراشون. به شما نگفتن بر می گردن یا نه؟
_ نخیر پیغام خاصی نذاشتن. فقط حدود یک ساعت پیش همسرشون اومدن اینجا. آقای جلالی هم چند دقیقه بعد همراه همسرشون از دفتر خارج شدن. چیزی هم در مورد اینکه کی بر می گردن به من نگفتن. البته من فکر نمی کنم ایشون امروز برگردن چون تا یه ساعت دیگه وقت اداری تموم می شه و دفتر تعطیل می شه.
حرفهای منشی مثل آوار بر سرم فرود آمد. بدون اینکه با او خداحافظی کنم گوشی را قطع کردم و ناباورانه تکرار کردم: " همسرش! اما آرمان گفت که دیگه ارتباطی با میترا نداره. خدای من، حتی تصورش را نمی کردم که آرمان به خاطر میترا کلاس امروز رو تعطیل کرده باشه. "
از فرط ناراحتی جان به لب شده بودم اما کاری از دستم بر نمی آمد. جز اینکه منتظر بمانم تا خودش با من تماس بگیرد. از روی ناچاری دوباره به خانه ی خاله برگشتم. اما به محض ورود سر درد را بهانه کردم و به خلوت اتاق آرزو پناه بردم و روی تخت دراز کشیدم و در حالی که بغض را گلویم را گرفته بود و به سختی گریه ی خودم را کنترل می کردم. من حرف های آرمان را باور کرده بودم. نمی توانستم شاهد آن باشم که او با میترا قرار داشته باشد. دست خودم نبود. تمام افکار و تصوراتم منفی بود.
انتظار آن روز من خیلی طول کشید اما موبایلم بالاخره زنگ زد. با شنیدن صدای زنگ سراسیمه از جا پریدم و تلفن را جواب دادم اما جوابی نشنیدم. دوباره با دلهره گفتم: " الو آرمان؟ "
این بار صدای دلنشینش وجودم را گرم کرد: " سپیده بیداری؟ "
_ آره. وای آرمان خیلی انتظارتو کشیدم حالت چطوره؟
_ خوبم تو چطوری؟ مزاحم خوابت که نشدم؟
_ نه اتفاقا منتظر تماست بودم . مطمئن باش اگه باهام تماس نمی گرفتی خواب به چشمم نمی اومد.
_ خیلی متاسفم. من باید زودتر از این باهات تماس می گرفتم اما شرمنده ام که نتونستم. راستش امروز خیلی گرفتار بودم.
صدایم آشکارا می لرزید و بغض راه گلویم را گرفته بود. اما به هر زحمتی که بود گفتم: " چرا کلاس امروز رو تعطیل کردی؟ اتفاقی افتاده؟ "
_ اتفاق؟ نه عزیزم، تو چرا اینقدر نگرانی؟ نمی تونی راحت باهام صحبت کنی؟ تو جمعی؟
_ نه اتفاقا تنهام. تنهاتر از همیشه.
_ منظورت چیه؟ واضح تر بگو.
_ راستش امروز خانواده ام رفتن مسافرت ولی من باهاشون نرفتم. چون...
_ آخ. به خاطر من؟
_ آره.
_ واقعا متاسفم.
_ اشکالی نداره. حالا تعریف کن ببینم چی شده؟ این بد بختیهایی که من امروز کشیدم به خاطر چی بوده؟
_ سپیده باورش برای خودمم مشکله اما میترا امروز اومده بود دفترم. اول فکر کردم برای یاد آوری روز یکشنبه که آخرین روز دادرسی پرونده ی طلاقمونه اومده سراغم اما بر خلاف انتظارم میترا گفت که برای روز دادگاه و حکم طلاق عجله ای نداره. من که واقعا بهش مشکوک شده بودم باهاش دعوا کردم و گفتم: " میترا تو چرا اینقدر منو بازی می دی؟ اما میترا گفت که بازی در کار نیست و به این خاطر که سپیده تازه گی ها مریض شده و احتیاج به یه عمل جراحی داره فعلا موضوع طلاق رو فراموش کرده. می گفت بیمارستان روز یکشنبه رو برای عمل سپیده تعیین کرده. اما من حرفهاشو باور نکردم. به خاطر همین سپیده رو بردم بیمارستان و از دکتر خواستم خوب معاینه اش کنه. خوشبختانه دکتر گفت حال سپیده فعلا خوبه. "
از فرط اضطراب و نگرانی گلویم خشک شده بود و صدایم به زور در می آمد. آرمان که متوجه ی دلواپسی ام شده بود به آرامی گفت: " سپیده تو چقدر نگرانی، خونسرد باش. من بهت قول ی دم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. سپیده ی من حالش خوبه. اون فقط احتیاج به یه عمل جراحی سرپایی داره. اما نگرانی من بابت این مسائل نیست. من میترا رو خوب می شناسم. اون حتما یه نقشه ای برام کشیده. البته رو یه حدس خودم بیشتر مطمئنم. میترا به بهونه ی عمل جراحی سپیده می خواد از من باج بگیره چون می دونه حالا که خودش طلاق می خواد از همه ی حق و حقوقش محروم می شه. آخه میترا چند ماه پیش برای اینکه احساس فداکاری شو به رخ من بکشه گفت حاضره در عوض گرفتن حضانت سپیده از همه ی حق و حقوقش چشم پوشی کنه اما حالا که فهمیده من به طلاق راضی شدم از کارش پشیمون شده و می خواد هر طور شده حق و حقوقش رو پس بگیره. این میترا خیلی ریا کاره اما نمی دونه که این دغل بازیها دیگه تاثیری روی من نداره. میترا می خواد با به هر زدن روز دادگاه فرصتی پیدا کنه تا روی درخواست طلاقش تجدید نظر کنه. "
_ ولی آرمان، تو باید خیلی خوشحال باشی که میترا سپیده رو بده به تو.
_ البته که خوشحالم، سپیده پاره ی تن منه. مطمئن باش به هیچ قیمتی اجازه نمی دم میترا سپیده رو ازم بگیره. اون اصلا صلاحیت بچه داری نداره.
_ اما آرمان من خیلی نگرانم . مطمئنی میترا هیچ آسیبی بهت نمی رسونه؟
آرمان با خنده گفت: " نترس عزیزم. میترا هر آشغالی باشه جنایتکار نمی تونه باشه. تو بهتره به این مسائل فکر نکنی. من خودم همه مشکلاتو حل می کنم. تو باید فقط به این فکر کنی که چند وقت دیگه عروس من می شی و میای تو خونه ام، اونوقت می بینی که من چه زندگی رویایی رو برات تدارک دیدم. سپیده تو یه فرشته ای، من باید حسابی برات بریز و بپاش کنم. "
_ یعنی می خوای دوباره داماد بشی و جشن بگیری؟!
_ البته. مگه اشکالی داره؟
_ نه اشکالی نداره. فقط نمی دونم چرا قند داره توی دلم آب می شه.
_ آه چه تفاهمی! چون قندهای دل منم بدجوری داره آب می شه.
_ آرمان بذاری ه چیزی رو بهت بگم.
_ بگو عزیزم.
_ تو بی نظیر ترین داماد روی زمین می شی. من از حالا این موضوع رو پیش بینی می کنم.
_ آها... پس بذار بگم که تو هم بی نظیر ترین عروس دنیا می شی. من اینو خیلی وقته پیش بینی می کنم.
_ جدی می گی؟
_ می دونی که جدی می گم.
_ خب این تعجبی نداره چون برای بی نظیر ترین داماد دنیا حتما باید بی نظیر ترین عروس دنیا کاندید بشه. درسته؟
_ معلومه که درسته اما تو هیچ وقت پیش بینی اینو کردی که خانواده ات ممکنه چه موضعی در برابر من بگیرن؟ فکر می کنی اونا می تونن راحت با قضیه ی ازدواج اول من کنار بیان؟ آخه تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه. تو جوونی، قشنگی، اقلا ده سال از من کوچیکتری. من حالا سی سالمه. ولی تو مثل یه غنچه ی نشکفته می مونی. تو می تونی با بهترین پسرهای دنیا ازدواج کنی. با یه پسر مجرد اما من...
قلبم از شنیدن حرفهای آرمان جریحه دار شد. برای اولین بار با لحن تندی گفتم: " خواهش می کنم بس کن آرمان. آخه چرا این حرف رو زدی؟ چرا رویای قشنگ منو خراب کردی؟ "
_ ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم.
_ عزیزم وقتی تو و میترا از هم جدا بشید برای من هیچ فرقی با یه پسر مجرد نداری. اگه این چیزها برای من مهم بود اصلا از روز اول عاشقت نمی شدم. پس بهتره بدونی امکان نداره غیر از تو عاشق کس دیگه ای بشم. نه آرمان امکان نداره.
_ سپیده، جون من ناراحت نباش. اصلا همه چی رو فراموش کن. بگو دوست داری از من چی بشنوی تا همونو بهت بگم. هر چیزی که فکر می کنی خلق تو باز می کنه همون رو بگو. می خوام صدای خنده ات تو گوشم بپیچه بعد گوشی رو بذارم.
_ آرمان برام از عشق بگو.
_ باشه می گم. می گم که خیلی عاشقتم. می گم که خیلی دوستت دارم. به اندازه ی یه دنیا دوستت دارم. آرزو می کنم یه روزی زنم بشی، مادر بچه هام بشی، شریک زندگیم بشی، خانم خونه ام بشی. بازم بگم؟
خندیدم و گفتم: " آرمان تو بی نظیری. "
_ سپیده بازم بابت امروز ازت معذرت می خوام. تو به خاطر من از تفریح و مسافرت خودت گذشتی، این کارت خیلی برام با ارزشه. حالا با خیال راحت استراحت کن و اصلا هم فکر و خیال مشکلات منو نکن. آروم باش و راحت بخواب تا خوابهای خوش ببینی.
_ باشه.
_ شب بخیر خانوم قشنگم.
_ شب بخیر مرد محبوبم.
به راستی پس از صحبت با آرمان یکباره آرام شدم و زود خوابم برد.
R A H A
07-02-2011, 02:28 AM
فصل دوم ( 20 )
صبح روز بعد وقتی چشم گشودم و از خواب بیدار شدم در نگاه اول از اینکه در اتاق خودم نبودم تعجب کردم. اما با یاد آوری ماجراهای روز گذشته متوجه شدم در اتاق آرزو هستم. عجیب بود که آن روز سحر خیز شده بودم! چون مدتی بود به دلیل شب زنده داری ها و بی خوابی های مکرر صبح ها خیلی دیر از خواب بیدار می شدم. به هر حال از اتاق آرزو بیرون آمدم و سری به آشپزخانه زدم و در کمال تعجب متوجه شدم همه بیدار شده اند و سر میز صبحانه نشسته اند. با خوشروئی گفتم: " سلام. "
خاله مهناز با شنیدن صدا برگشت و گفت: " سلام سپیده جون، صبح بخیر. "
آرزو مرا در کنار خودش نشاند و در حالی که گونه ام را می بوسید گفت: " سلام دختر خاله قشنگه. "
با خنده گفتم: " سلام آرزو، بابا تو دیگه متل اینکه خیلی خاطر خوام شدی! "
آرزو هم خندید و گفت: " راست می گی، واقعا که خواستنی هم هستی. تو اتاق من خوب خوابیدی؟ "
_ آره خیلی راحت خوابیدم. تا صبح فقط خوابهای خوب دیدم.
_ اِ... تعریف کن ببینم خواب چی رو می دیدی؟
_ هیچی بابا، تو چقدر منحرفی. خاله مهناز یه فکری به حال این دخترت بکن و زودتر آستین هات رو براش بالا بزن چون فکرش خیلی خرابه.
خاله با خنده گفت: " نه سپیده، آرزو احتیاجی نداره که من آستین هامو براش بالا بزنم. اون خودش زرنگ تر از این حرفهاس و سرش بی کلاه نمی مونه. "
با خنده گفتم: " آرزو خاله چی می گه؟ نکنه خبریه؟ "
آرزو گفت: " ای، یه خبرهایی که هست. ولی حالا صبحونه تو بخور بعدا می گم. "
خاله مهناز فنجان چای را مقابلم گذاشت. ضمن تشکر به او گفتم: " خاله جون هیچ وقت فکر نمی کردم دوری از خانوادم تا این حد روم تاثیر بذاره. با اینکه پیش شما خیلی راحتم و این جا رو مثل خونه ی خودمون می دونم اما همش احساس می کنم یه چیزی گم کردم و مدام دلم شور می زنه. "
خاله مهناز تبسمی کرد و گفت: " سپیده جون، تو ماشاءالله بیست سالته. این همه وابستگی تو این سن و سال بعیده. "
گفتم: " حرف شما درسته خاله اما باور کنید اگر صد سالم هم بشه باز فکر می کنم همین احساس دلتنگی رو دارم. "
خاله با لبخندی گفت: " خب از یه جهت هم راست می گی، همه ی دخترها همین طورن. فکر جدا شدن از خانواده ای که چند سال باهاش انس گرفتن دخترها رو افسرده می کنه. "
آرزو گفت: " اما من که دلم برای هیچ کس تنگ نمی شه. یعنی چه این بچه بازی ها! " بعد آلبوم عکسهای مسافرت چند هفته پیش خودشان را به دستم داد تا آنها را تماشا کنم . همان طور که صبحانه ام را می خوردم آلبوم را ورق زدم و تازه متوجه شدم آرزو چرا آن آلبوم را به دستم داده است. چون پسر جوان و خوش قیافه ای در تمام عکس ها حضور داشت که اتفاقا قیافه اش خیلی هم به آرزو می آمد. با کنایه از آرزو پرسیدم: " آرزو این پسر خوشتیپه که همه جا کنارت وایستاده کیه؟ "
آرزو چشمکی زد و گفت: " اسمش منصوره, پسر عمه کوچیکمه. چند هفته پیش که رفته بودیم مسافرت چند روزی تو بابلسر مهمونشون بودیم. خب چطوره؟ "
_ چی بگم؟ من که نمی شناسمش. "
آرزو با آب و تاب گفت: " وای سپیده نگو، منصور واقعا پسر ایده آل منه. اون فارق التحصیل رشته ی حقوقه و قراره همین روزا یه دفتر وکالت دایر کنه. توی همون چند روزی که بابلسر بودیم عمه ام از طرف منصور منو خواستگاری کرد. البته من براش ناز کردم و گفتم باید راجع به ازدواج با منصور فکر کنم اما همون موقع به مادرم گفتم که نظرم مثبته و اونا می تونن هر وقت آمادگی داشتن برای خواستگاری پاشن بیان تهران. اگه قسمت بود من زن منصور بشم باید برم بابلسر و با خانواده ی عمه ام زندگی کنم. از الان هم می گم که دلم برای هیچ کس تنگ نمی شه. "
خاله مهناز به شوخی اخمی کرد و گفت: " خوبه خوبه، دختره ی شوهر ندیده. بهت قول می دم هنوز یه هفته از ازدواجت نگذشته دلت هوای خونه ی پدرتو می کنه. من جلوی سپیده باهات شرط می بندم."
آرزو که قاطعیت خاله مهناز رو می دید گفت: " مادر تو رو خدا به دل نگیر. معلومه که دلم برای همه تنگ می شه. "
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم: " مبارکه آرزو. پی تو هم تا چند وقت دیگه عروس می شی و منو تنها می ذاری؟ "
آرزو از شنیدن حرفم بغض کرد و با ناراحتی گفت: " سپیده باور کن برای اولین بار یه حرف رو خیلی جدی و بدون شوخی می گم. من اصلا طاقت دل کندن از خانواده ام رو ندارم. مثل همه ی دخترهای دیگه. "
برای یک لحظه بغض من هم ترکید و اشکمان درآمد. خاله مهناز با تعجب گفت: " آرزو! اجازه بده سپیده صبحونه شو بخوره. تو که از همه کم طاقت تری. هنوز شوهر نکرده گریه می کنی! "
از حرف خاله به خنده افتادم و در میان خنده و گریه گفتم: " خاله راست می گه آرزو. تو که از منم دل نازک تری. "
* * *
ساعت حوالی شش بعد از ظهر در چرت نیمروز بودم که زنگ موبایلم به صدا درآمد. با آرزوی اینکه آرمان پشت خط باشد مثل پرنده از جا پریدم و تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
_ سلام سپیده، عصر بخیر.
_ آه سلام آرمان، حالت چطوره؟
_ ای خوبم تو چطوری؟ مزاحمت که نشدم؟
_ نه عزیزم مزاحم چیه؟ خیلی خوشحالم که بهم زنگ زدی اما... آرمان صدات به نظرم گرفته میاد. کسالت داری؟
_ نه کسالت که ندارم. فقط یه کمی سرم درد می کنه. به خاطر همین امروز زودتر اومدم خونه تا استراحت کنم.
_ برای چی سرت درد می کنه؟ مشکلی پیش اومده؟
_ نه مشکلی پیش نیومده. فکرتو خراب نکن.
_ اوه آرمان خواهش می کنم حرف بزن. حالا تا دیگه بهم نگی چی شده آروم و قرار ندارم.
_ باور کن اتفاق خاصی نیفتاده فقط سرم درد می کنه. سر درد که علت نمی خواد. هر آدمی ممکنه سرش درد بگیره.
_ آره اما همین طوری هم که نمیشه.
آرمان سکوت کرد و من ناگهان دلم فرو ریخت. حدس زدم حتما اتفاق تازه ای افتاده که آرمان باز ناراحت و غمگین شده است. آرام و با حوصله گفتم: " آرمان نمی خوای باهام رو راست باشی؟ آخه بگو چی شده؟ "
_ عزیز دلم گفتم که چیزی نشده. به خدا فقط یه سر درد ساده دارم. به خاطر همینم زنگ زدم به تو تا یه کمی صداتو بشنوم و سر دردم خوب بشه آخه دو روزه که ندیدمت. دلم خیلی برات تنگ شده.
_ دل منم خیلی برات تنگ شده. من به خاطر تو با خانواده ام نرفتم مسافرت اما چه کار کنم بازم مجبورم دوریت رو تحمل کنم.
_ خب دیشب خوب خوابیدی؟
_ آره. راستش الان که دارم باهات صحبت می کنم تو اتاق دختر خاله ام هستم. آخه از دیروز تا حالا اومدم خونه ی خاله ام مهمونی.
_ اِِِِ ... چه کار خوبی کردی رفتی مهمونی. باور کن از دیشب تا حالا که گفتی تو تهران تنهایی هزار جور فکر و خیال به سرم زده. شایدم به خاطر همینه که امروز هوش و حواس درست حسابی نداشتم و سرم درد گرفته.
خندیدم و گفتم: " خدایا شکرت چه عاشق مهربونی دارم. " و خنده ام را ادامه دادم. اما آرمان هنوز ساکت بود و چیزی نمی گفت.
_ دیروز از آقای اصلانی سراغتو گرفتم. می گفت فردا کلاس فوق العاده گذاشتی. آره؟
_ آه چه خوب شد یادم انداختی پاک فراموش کرده بودم!
_ آرمان مثل اینکه موضوع خیلی جدیه. تو واقعا حواس پرتی گرفتی!
_ چه کار کنم دختر؟ تو دیگه هوش و حواس برام نذاشتی.
_ اما از شوخی گذشته من هنوز نگرانتم. مطمئن باش من بالاخره از زیر زبونت حرف می کشم و می فهمم که امروز برای چی ناراحتی.
_ واقعا می خوای حقیقت رو بدونی؟
_ البته که می خوام.
_ خب اگه اینطور می خوای پاشو یه سر بیا عیادتم. شاید اونجوری بتونم بهت بگم ولی احساس می کنم از پشت گوشی اصلا نمی تونم چیزی بگم.
باز نگرانی و دلهره به دلم چنگ انداخت. حدس زدم حتما موضوع مهمی اتفاق افتاده که آرمان باز خلوت خانه اش را برای اعتراف کردن انتخاب کرده است. با دلواپسی گفتم: " آرمان مسئله خیلی هولناکه؟ "
_ اگه راستشو بخوای آره.
_ خدای من، باشه میام. سعی می کنم تا یه ساعت دیگه خودمو بهت برسونم.
_ با چی خودتو می رسونی؟ یادت باشه سوار ماشین های متفرقه نشی ها.
_ نه خیالت راحت باشه. پدرم ماشینش رو داده به من. امشب وسیله دارم.
_ آه چه عالی. خدا نگهش داره این پدر دلسوز و مهربونت رو. پس یه ساعت دیگه می بینمت. فعلا خداحافظ.
با عجله لباسهایم را پوشیدم و آماده ی رفتن شدم اما قبل از حرکت موضوع را با خاله مهناز در میان گذاشتم و به او گفتم که برای چند ساعت به خانه ی دوستم می روم و امکان داره شام را هم در آنجا بمانم اما حتما قبل از ساعت هشت شب به خانه بر می گردم.
R A H A
07-02-2011, 02:29 AM
فصل دوم ( 21 )
چند چهار راه مانده به خانه آرمان مقابل یک گلفروشی توقف کردم و یک دسته گل تزئین شده خریدم و به راه افتادم.
طولی نکشید که به خانه اش رسیدم و آرمان عزیزم را دیدم که پشت پنجره ی اتاقش ایستاده و چشم به راه من دوخته بود.
در لحظه ای که مرا دید لبخند قشنگی روی لبش نقش بست و برایم دست تکان داد. من هم در حالی که ماشین را رو به روی خانه اش پارک می کردم برایش دست تکان دادم. در همان لحظه دوباره آن پیرزن فضول را دیدم که اتفاقا او هم پشت پنجره ایستاده بود و با کنجکاوی به من نگاه می کرد. نمی دانم چرا از آن پیرزن بدم می آمد و همیشه نگاه هایش تنم را می لرزاند؟
به هر حال برای اینکه خوشی خود را ضایع نکنم وجودش را نادیده گرفتم و با چند لحظه تاخیر زنگ را به صدا درآوردم و آرمان با اشتیاق در را باز کرد. نگاهی به صورت جذابش انداختم و گفتم: " سلام آرمان، خدا بد نده. چی شده؟ "
با همان خنده های دلنشینش گفت: " سلام، راستش یه دختر بی وفا که اتفاقا خیلی هم شبیه خودته دو روزه که منو چشم به راه گذاشته و حسابی اوضاع و احوالمو ریخته به هم. "
_ آه چه دختر بدی! آدرسش رو بده تا برم گوشش رو بگیرم و بیارمش اینجا.
این را گفتم و دسته گل را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. دسته گل را از دستم گرفت و گفت: " دختر خوب تو خودت قشنگ ترن گل دنیایی احتیاجی به این کار نبود. "
_ نه آرمان هر کاری یه رسم و رسومی داره. فراموش کردی اومدم عیادت؟
_ آخ یادم رفته بود مریضم! راستی که با دیدنت سر درد و مریضی رو فراموش کردم. بیا تو.
هنوز هوا به طور کامل تاریک نشده بود و آسمان ارغوانی رنگ بود و نم نم باران هم تازه شروع به باریدن کرده بود.
وارد خانه آرمان که شدم در اولین حرکت پنجره ها را باز کردم و بوی خوب زمین خیس و باران خورده را در فضای خانه به جریان انداختم و برای تداوم لحظه های خوش زندگی در کنار او دعا کردم. آرمان هم در کنارم ایستاد و با لحن عاشقانه ای گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که اومدی. امروز برای اولین بار احساس کردم گذشت زمان توی تنهایی و انتظار چقدر عذاب آوره. راستش برای اون روزی که بیام خواستگاریت آروم و قرار ندارم. شب و روز ندارم. سپیده بذاری یه حقیقتی رو بهت بگم. تو اولین عشق زندگی منی مطمئنا آخری هم خودتی. از وقتی پا تو زندگی من گذاشتی تمام لحظه هام قشنگ شده. زندگی برام مفهوم پیدا کرده. من خیلی دوستت دارم، می خوام اینو بدونی. "
آهسته و زیر لب گفتم: " منم همین طور، آرمان ما با هم خوشبخت می شیم. حالا ممکنه بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟ تو هنوزم افسرده به نظر می رسی. "
_ واقعا دلت می خواد بدونی؟
_ آره خواهش می کنم بگو.
_ شاید اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم بخندی. اما حقیقت اینه که من از صبح تا حالا منگ شدم. اصلا متوجه موقعیت خودم نیستم. من دیشب یه خواب دیدم. یه خواب بد که اصلا از یادم نمی ره.
_ خواب دیدی؟ مگه تو دیشب منو نصیحت نکردی که خوب بخوابم و فکر و خیال های بد نکنم؟ حالا خودت خواب بد دیدی!
_ آره اما خواب دیدن که دست خود آدم نیست. خواب متعلق به یه عالم روحانیه. یه چیزی مثل واقعیته.
آرمان با نگرانی صحبت می کرد اما من ناگهان از ته دل خندیدم و گفتم: " یعنی تو فقط به خاطر اینکه خواب بد دیدی اینقدر ناراحتی؟ وای آرمان دیگه داری نا امیدم می کنی. تو یه آدم تحصیلکرده ای. آدم که به خاطر یه خواب بد اینقدر خودشو نمی بازه. "
من از ته دل می خندیدم و آرمان مات مبهوت نگاهم می کرد. چند دقیقه بعد خودش هم یواش یواش به خنده افتاد و پا به پای من شروع کرد به خندیدن. ما آنقدر خندیدیم که اشکمان درآمد.
آرمان گفت: " نگفتم اگه بهت بگم چرا ناراحتم بهم می خندی. خب چه کار کنم؟ شاید اگه تو هم جای من بودی و همچین خوابی می دیدی الان هوش و حواست رو از دست می دادی. "
_ حالا تعریف کن ببینم چه خوابی دیدی.
_ آه نه. سپیده تو رو خدا فراموشش کن. من جرات تعریف کردن اون خواب رو ندارم. اصلا نمی خوام چیزی در موردش بگم.
_ خیلی خب اصرار نمی کنم. همین که دیدم دوباره سرحال شدی راضی ام.
با نگاهی به ساعت متوجه شدم چیزی به هفت شب نمانده است. گفتم: " آرمان اگه حالت بهتر شده و کار خاصی هم با من نداری اجازه بده من کم کم برگردم چون به خاله ام قول دادم قبل از ساعت هشت برگردم خونه. "
آرمان گفت: " ولی هنوز یک ساعت دیگه تا هشت مونده. خدا رو شکر که امشب وسیله داری و دیرت نمی شه. بمون تا شام رو با هم بخوریم. "
بعد نگاهی به ماشین پدر انداخت و گفت: " چه ماشین قشنگی هم داری واقعا معرکه اس. نمی دونی چقدر بهت میاد پشت فرمون اون ماشین بشینی. "
_ جدی می گی؟
_ آره باور کن. ببینم پدرت نترسیده ماشینش رو داده دست تو؟ نگفت می بری یه بلایی سر ماشینش میاری؟
_ آه شیطونه می گه موهاشو به هم بریزم ها. پس تو هم مثل سیامک مردم آزاری؟
_ نه مردم آزار که نیستم، ولی خوشم میاد سر به سرت بذارم.
_ محض اطلاعت می گم که من برای پدرم خیلی بیشتر از این ماشینه ارزش دارم.
_ گفتم که، خدا عمرش بده این پدر مهربونت رو. معلومه که یه پدر خوب و امروزه ایه.
_ آره خوشبختانه هم پدر و مادرم، هم برادرم، همه شون خوب و مهربونن.
_ درست مثل دختر ته تغاریشون. ها؟
_ آره دقیقا.
_ سپیده شنبه جواب کنکور اعلام می شه.هیجان زده نیستی؟
چرا اتفاقا خیلی هیجان زده ام. اما خب، چند درصد هم احتمال می دی که ممکنه قبول نشم. آخه کنکور هنر شرکت کردم. خودت می دونی که پذیرش دانشجو تو این رشته خیلی کمه.
_ اما تو حتما قبول می شی. من اینو بهت قول می دم. در ضمن این قول هم بهت می دم که تو حتما یه روزی از هنرپیشه های معروف می شی چون برای موفق شدن اراده داری. این مهمترین شرط موفقیته.
_ خدا کنه. چون خودمم خیلی دوست دارم یه هنرپیشه ی معروف بشم و سری تو سرها در بیارم.
_ آره حتما معرو می شی. اینم بگم که یکی از طرفدارهای پر و پا قرصت خودمم.
_ جدی می گی؟
_ می دونی که جدی می گم.
_ واقعا که خیلی عالی می شه. فکرشو بکن... پوسترهای فیلمهای سینمایی که من توشون بازی کردم رو سر در سینماها نصب می شه و تراکت های تبلیغاتی فیلمهام رو در و دیوار شهر چسبونده می شه. واقعا رویای قشنگیه نه؟
_ آره عزیزم. قشنگ تر از اون اینه که من خودم برای فیلمهات سناریو می نویسم و تو اونجور که می خوام بازی می کنی. شاید هم یه روزی خودم رل مقابلتو بازی کنم و تو فیلمها هم زن و شوهر باشیم. این رویای قشنگ تریه نه؟
_ آه صد در صد. راستش تا حالا به این فکر نکرده بودم که تو می تونی برای من فیلمنامه بنویسی. واقعا که فکرت عالی بود.
آرمان برای لحظاتی در سکوت نگاهم کرد بعد به طرف اتاق خوابش رفت و چند لحظه بعد دوباره برگشت. یک بسته ی کوچک کادو شده را به دستم داد و گفت: " این هدیه رو برای تو خریدم. امیدوارم بپسندی. "
_ آه متشکرم عزیزم.
وقتی هدیه ی آرمان را باز کردم چشمم از برق آنچه که پیش رویم بود درخشید. هدیه آرمان یک حلقه ی ظریف و بسیار زیبا بود که روی آن نگین های زیادی کار شده بود. با لحن عاشقانه ای گفت: " عزیزم خوشت میاد؟ "
هنوز بهت زده بودم. دستم را گرفت و گفت: " سپیده مطمئن باش یکی از همین روزها همراه خانواده ام رسما میام خواستگاریت. مطمئنا حلقه ی ازدواجمون خیلی گرون قیمت تر و شیک تر از اینه. راستش این حلقه رو مادرم برات انتخاب کرده. من امروز صبح رفتم دیدن مادرم و بهش گفتم که بالاخره به طلاق میترا رضایت دادم و می خوام دوباره ازدواج کنم. مادرم بابت اینکه میترا دختر خواهرشه اول ازم دلخور شد اما وقتی براش تعریف کردم میترا چه بلاهایی سرم آورده یه کمی کوتاه اومد. بعدشم راضیش کردم همراه من بیاد که بریم برات حلقه بخریم. "
R A H A
07-02-2011, 02:29 AM
فصل دوم ( 22 )
واقعا زبانم از خوشحالی بند آمده بود. آرمان گفت: " سپیده خجالت نکش. من تو رو انتخاب کردم و واقعا به چشم زن آینده ام نگاهت می کنم. حالا هم می خوام رسما نامزدت کنم تا اعتمادتو نسبت به خودم بیشتر کنم. خواهش می کنم قبول کن و خوشبختم کن. "
درخشش نگین های آن حلقه ی طلا چشمم را خیره می کرد. در حالی که هنوز ناباور و ذوق زده بودم گفتم: " قبول می کنم. "
با خوشحالی حلقه را به دستم انداخت و گفت: " مبارکه.حالا باید به مناسبت این بله ی قشنگ یه شام مفصل ترتیب بدم. "
_ نه آرمان لازم نیست به زحمت بیفتی. برای شام دیگه مزاحمت نمی شم.
_ مزاحم کدومه؟ مگه می شه من بذارم عروس خانم بدون شام تشریف ببرن.
هیچ وقت آرمان را تا این اندازه عاشق ندیده بودم. با شیفتگی گفت: " سپیده فکر می کنی پدر و مادرت قبول می کنن ما یکی از همین روزها بریم محضر و یه صیغه ی محرمیت چند هفته ای بخونیم تا عقدمون رسمی بشه؟ "
_ منظورت قبل از طلاق دادن میترائه؟
_ آره. راستش من این طوری ناراحتم. دوست دارم زودتر با هم محرم بشیم.
_ خب چطوره خودمون بریم محضر و از عاقد بخواهیم یه صیغه موقت برامون بخونه اما بهش می گیم این صیغه رو جایی ثبت نکنه.
_ نه این طوری نمی شه. حضور پدر محترم یه دوشیزه تو محضر لازمه.
_ آه اینو نمی دونستم. خب پس یه فرصتی بهم بده تا خانواده ام از مسافرت برگردن اونوقت سعی می کنم یه جوری قضیه رو بهشون بگم. نگران نباش راضی کردن پدر و مادرم با من. گفتم که اگه تو و میترا از هم جدا بشید اونوقت هیچ مشکلی برای ازدواج ما وجود نداره. خب حالا زودتر شام رو سفارش بده چون یواش یواش داره دیرم می شه.
حدود نیم ساعت به هشت شب مانده بود که آرمان با رستوران تماس گرت و سفارش شام داد. وقتی میز شام را چیدیم و سر میز نشستیم به طور ناگهانی از جا بلند شد و گفت: " چند لحظه منتظرم بمون الان بر می گردم. "
با تعجب گفتم: " کجا؟ "
_ الان بر می گردم فقط چند لحظه صبر کن.
_ پناه بر خدا. ببین چطوری از ذوق داماد شدن زده به سرش!
خندید و گفت: " اینو دیگه راست گفتی. "
چند دقیقه بعد با وسیله ای که شبیه به یک سه پایه عکاسی بود و یک ساک مشکی که آن را در دست دیگرش گرفته بود به سالن برگشت. در برابر نگاه متعجب من لبخند شیرینی زد و گفت: " با یه عکس یادگاری موافقی؟ "
ذوق زده شدم و گفتم: " معلومه که موافقم. چی بهتر از این؟ "
با خوشحالی سه پایه مخصوص را تنظیم کرد و دوربین عکاسی را روی آن نصب کرد. بعد در کنارم ایستاد و هر دو آماده شدیم تا خاطره یکی از بهترین لحظه های زندگیمان را برای همیشه جلوی چشممان زنده نگه داریم...
_ اینم جوجه کباب مخصوص برای عروس خانم خودم که امشب قشنگ ترین بله ی دنیا رو بهم تحویل داد.
_ اوه چه خبره عزیزم، چرا فکر می کنی من آدم پر خوری ام؟
_ از اونجا که من خیلی اشتها دارم و تو هم باید پا به پای من غذا بخوری.
_ آه چه مجازاتی، آرمان تو که گفتی می خوای بهم جایزه بدی. لا اقل می گفتی می خوای محکومم کنی سه پرس جوجه کباب رو توی نیم ساعت بخورم.
_ آره این یه مجازاته. باید پا به پای من غذا بخوری و شکایتم نکنی.
_ پس خدا به دادم برسه. حتما وقتی یه سال از عروسیمون بگذره وزنم شیش برابر حالا می شه. عزیزم فکر نکردی اون موقع دیگه هیچ کارگردانی حاضر نمی شه منو تو فیلم خودش بازی بده؟
_ باشه عروسکم هر چقدر می تونی بخور. فقط بخور چون از بس حرف زدیم غذاها یخ کرد و از مزه افتاد.
_ باشه می خورم ولی خواهش می کنم اگه اشتهات کور نمی شه یه کمی از میترا برام تعریف کن. تازه گی ها ندیدیش؟
_ نه! من کاری با میترا ندارم. سپیده من دیگه هیچ احساسی نسبت به میترا ندارم حتی تنفر. بودن یا نبودنش دیگه برام فرقی نداره، هر چند که از اول هم نداشت.
_ یکشنبه می ری دادگاه؟
_ البته که می رم.
_ اما سپیده چی میشه؟ نمی خوای دخترت رو ببری بیمارستان؟
_ چرا، این کارو انجام می دم اما بعد از روز دادگاه. امروز با بیمارستان تماس گرفتم و با کلی خواهش و تمنا از دکتر سپیده خواستم روز عمل رو یک روز عقب بندازه. دکتر بیچاره خیلی از اصرار من تعجب کرده بود. ظاهرا چند روز پیش میترا ازش خواهش کرده که تاریخ عمل حتما روز یکشنبه باشه. سپیده تو شاهد بودی که من گفتم میترا برام نقشه کشیده. البته دقیقا نمی دونم چه نقشه ای اما مطمئنم که اون بی دلیل کاری رو انجام نمی ده. به هر حال روز یکشنبه همه چیز تموم می شه و جدایی مون ثبت می شه. خب حالا تا حسابی اشتهام کور نشده بذار دیگه چیزی از این میترای شیطون صفت بهت نگم که حالم حتی از اسمش هم بهم می خوره . می دونی سپیده، توی دنیا هیچ چیز برای یه مرد سخت تر از اون نیست که زنش جلوی چشم خودش بره با مردهای غریبه لاس بزنه و جلوی اونا عشوه و ناز و ادا بریزه. یا تو مهمونی ها مست کنه و با مردهای اجنبی برقصه. یا با دوستهای هرزه تر از خودش بره لب سواحل ترکیه و اندامشو برای مردهای سبیل کلفت استانبولی به نمایش بذاره. نه، بهتره دیگه صحبت این میترای لعنتی رو نکنم چون به استثنای تو حالمو از هر چی زنه به هم می زنه.
وقتی شدت ناراحتی آرمان را دیدم تا آخر شام سکوت کردم و فقط غذایم را خوردم و البته چقدر هم خوردم! حتی خودم هم باورم نمی شد که دو پرس جوجه کباب را در عرض نیم ساعت بخورم. خدا را شکر که زنگ بلند ساعت دیواری مرا متوجه موقعیت ام کرد و اجازه نداد به پر خوری ام ادامه بدهم.
با شنیدن صدای زنگ بلافاصله از جا پریدم و آماده رفتن شدم هر چند دلم راضی به رفتن نبود. آرمان که موقعیت مرا درک می کرد و می دانست من مهمان هستم زیاد اصرار نکرد. سه پایه عکاسی را جمع کرد و ساک مشکی را هم برداشت و از سالن رفت بیرون اما هنوز برنگشته بود که ناگهان صدای زنگ خانه اش به هوا بلند شد!
دو دل بودم که در را باز کنم یا اینکه اجازه دهم آرمان خودش در را باز کند؟ صدای زنگ دوباره و چند بار پشت سر هم شنیده شد. آرمان با تعجب وارد سالن پذیرایی شد. نگاهش کمی نگران شده بود. از من خواست چند لحظه منتظر بمانم و خودش رفت که در را باز کند.
چند دقیقه ای بود که روی کاناپه ی سالن پذیرایی نشسته بودم و صدای گفتگوی آرمان و یک زن جوان را می شنیدم. فقط خدا می داند چقدر دلشوره داشتم. ناگهان صدای آهسته ی گفتگوی آرمان و آن زن که صورتش را نمی دیدم به فریاد تبدیل شد. آرمان خودش را از جلوی در کنار کشید و همان زن که خیلی هم عصبانی بود وارد آپارتمان شد و با دیدن من که روی کاناپه نشسته بودم چشمهایش از حدقه بیرون زد و با حالتی وحشی مرا نگاه کرد.
آرمان در را بست و رو به آن زن گفت: " میترا آروم باش. برات توضیح می دم. "
با شنیدن اسم میترا رنگ از چهره ام پرید و زانوهایم به لرزه افتاد. میترا با خشم فریاد زد: " خفه شو آرمان! هیچ احتیاجی به توضیح نیست. خودم همه چی رو می بینم و می تونم بفهمم اینجا چه خبره. "
آرمان با ملایمت گفت: " میترا آروم صحبت کن. من توی این ساختمون آبرو دارم. "
اما میترا فریاد زد: " آبرو؟ فکر نمی کنم با این افتضاحی که امشب توی آپارتمانت می بینم دیگه آبرویی برات بذارم. "
بعد یک قدم به جلو گذاشت و رو به من گفت: " پس معشوقه ی قشنگ حضرت آقا شما هستین که به خاطرتون این طوری هول شده و دست و پاشو گم کرده. ها؟ "
من لال شده بودم! فقط می تونم بگویم لال شده بودم. آرمان که رنگ پریده ی صورت مرا می دید جلو آمد و دست میترا را گرفت و او را کشان کشان به طرف در برد و گفت: " میترا به اون کاری نداشته باش. مسائل خصوصی زندگی ما ارتباطی به سپیده نداره. "
ما میترا دست آرمان را پس زد و گفت: " تو خفه شو آرمان! من از تو سوال نکردم. بذار خودش حرف بزنه تا بفهمم از زندگی من و تو و بچه ام چی می خواد؟ "
آرمان با عصبانیت گفت: " میترا حرف دهنت رو بفهم، تو خودت زندگی خودتو خراب کردی. من فقط چند هفته اس که با سپیده آشنا شدم. حالا خواهش می کنم زود از خونه من برو بیرون. "
_ دهه آفرین! شوهر بی زبون و از دنیا به دور من حالا شجاع شده و زبون درآورده. کجاست اون پدر احمقت که تو رو با معشوقه ی قشنگت ببینه؟کجاست اون مادر نفهمت که پشت سر شرافت و نجابت تو قسم بخوره و به پسر سر به راهش افتخار کنه؟ نه آرمان، مطمئن باش من به این راحتی از زندگی تو بیرون نمی رم تا خیلی زود به خواسته ات برسی و با این هرزه های بی سر و پا خوش بگذرونی.
R A H A
07-02-2011, 02:30 AM
فصل دوم ( 23 )
آرمان در حالی که به شدت خشمگین شده بود جلو آمد و سیلی محکمی به صورت میترا زد و گفت: " گمشو از خونه ی من بیرون آشغال. حرفهایی رو که لیاقت خودته به این دختر پاک و معصوم نسبت نده. "
و میترا همان طور که صورت سرخ شده اش را می مالید گفت: " نه من از اینجا نمی رم تا همین امشب تکلیفمو با تو روشن کنم. "
آرمان گفت: " ولی تکلیف ما روشنه. زندگی مشترک ما تموم شده. می فهمی؟ تموم شده. روز یکشنبه هم طلاقمون ثبت می شه و من برای همیشه از شر تو راحت می شم. این دختر خانم محترمی که تو خونه من می بینی نامزد منه. من می خوام باهاش ازدواج کنم. خاله جونت هم در جریانه. "
_ ازدواج کنی؟ تو غلط می کنی همچین کاری بکنی. مگه تو زن نداری؟ مگه تو بچه نداری؟ فکر کردی می تونی به همین راحتی با آبروی من بازی کنی؟
_ آبرو؟ تو آبرو هم داشتی و من خبر نداشتم؟ میترا به والله تو توی عمرت هیچ وقت آبرویی نداشتی که حالا نگرانش باشی.
_ اوه چه خوب شد یادم انداختی. چون حالا دیگه با هم حساب بی حساب شدیم. حالا دیگه تو هم پیش من آبرویی نداری. نه تنها پیش من، هیچ جا برات آبرو نمی ذارم. چه تو فامیل، چه تو محله، چه سر کارت.
_ میترا راستی که خیلی بچه ای. فکر کردی من از حرفهای تو می ترسم؟ اصلا کی حرفهای تو رو باور می کنه؟ پرونده ات اینقدر سیاهه که هیچکس حرفهاتو باور نمی کنه. حالا خوب گوشهاتو باز کن و به حرفهای من گوش بده. یه بار دیگه بهت می گم، این دختر خانم محترم و نجیبی که امشب تو خونه من می بینی نامزد منه. من می خوام همین روزها باهاش ازدواج کنم. تو هم بهتره بری چمدونت رو ببندی که زودتر تشریف ببری پیش اون زن داداش کثیف تر از خودت تا مردهای اروپایی هم نوبرت کنن.
میترا بعد از شنیدن این حرف آرمان وحشی شد و با خشم فریاد زد: " ای دختره ی بی سر و پا. معلومه که خوب دل شوهر منو دزدیدی. من شما هرزه ها رو خوب می شناسم و می دونم چطور از جوونهای ساده دلی مثل آرمان دلبری می کنید. ولی بهتره بدونی آرمان هنوز شوهر منه. پدر بچه ی منه. من هیچ وقت اجازه نمی دم تو به کام دلت برسی. "
به هیچ وجه تاب و تحمل توهین های میترا را نداشتم. با هر بدبختی که بود حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " اما من هیچ کا خلافی نکردم. اختلاف شما هیچ ربطی به من نداره. در ضمن این بار آخری باشه که منو هرزه صدا می کنی. "
این را گفتم و در حالی که دنیا دور سرم می چرخید به طرف در دویدم. اما در لحظه ای که می خواستم از آپارتمان خارج شوم آرمان دستم را گرفت و با التماس گفت: " سپیده تو رو خدا صبر کن من واقعا متاسفم. من ازت معذرت می خوام. صبر کن بذار خودم برسونمت. تو حالت خوب نیست، می ترسم اتفاقی برات بیفته. "
اما من صدای آرمان را گنگ و نا مفهوم می شنیدم. حتی صورتش را هم تار می دیدم. با بغضی که در گلو داشتم گفتم: " نه آرمان خواهش می کنم اجازه بده برم. "
_ سپیده تو حالت خوب نیست. رنگ به چهره ات نمونده. چند لحظه صبر کن خودم می رسونمت.
اما من چطور می توانستم آنجا بمانم؟ میترا هنوز همسر آرمان بود. به چشمهای نگرانش خیره شدم و گفتم: " نه آرمان من باید برم. "
آرمان با بیچارگی گفت: " سپیده تو چت شده؟ چرا توجهی به حرف من نمی کنی؟ گفتم صبر کن تا خودم برسونمت. "
این بار با لحن تندی گفتم: " آرمان من نمی تونم اینجا بمونم. اون هنوز زن توئه. بذار برم. "
آرمان واقعا شوکه شده بود. انگار از خواب پریده بود! یکبار دیگر صدایش را شنیدم که با التماس گفت: " سپیده خواهش می کنم نرو. بذار منم باهات بیام. عزیز دلم صبر کن. ممکنه اتفاقی برات بیفته."
اما من بدون توجه به او پله ها رو دو تا یکی می دویدم و بالاخره با هر جان کندنی که بود از ساختمان بیرون آمدم. آه از اینکه چقدر تحقیر شده بودم ناراحت بودم. هیچ وقت در طول زندگی اینقدر به شخصیتم توهین نشده بود. حرف های میترا مدام در گوشم تکرار می شد. سرانجام قدرت سرکوب عقده هایم را از دست دادم و با صدای بلند به گریه افتادم. در همان حال چشمم به ماشینی افتاد که چراغهایش روشن و شیشه هایش پایین بود ولی سرنشینی داخل آن نبود. پیش خودم گفتم: " حتما ماشین میترا لعنتیه. "
خواستم بی تفاوت از کنارش رد شوم اما نگاهم به یک دختر بچه ی کوچولو افتاد که روی صندلی ماشین خوابیده بود. کنجکاو شدم و با دقت به صورت آن دختر بچه نگاه کردم. با خود گفتم: " این دختر بچه حتما سپیده اس. خدایا یعنی عاقبت این بچه چی می شه؟ با داشتن یه همچین پدر و مادری که به خون هم تشنه ان معلوم نیست عاقبت این طفل معصوم به کجا می رسه؟ "
با همان اعصاب خرابی که داشتم پشت فرمان نشستم و آماده حرکت شدم اما قبل از رفتن یکبار دیگر نگاهی به پنجره ی آپارتمان آرمان انداختم و میترا را دیدم که مشغول دود کردن سیگارش بود. حس حسادت و تنفر تواماً به سینه ام چنگ می زد. زیر لب گفتم: " لعنت به تو میترا، تو خیلی تحقیرم کردی. تو به من تهمت زدی. امکان نداره یه روزی ببخشمت. امکان نداره. "
ترمز دستی را کشیدم و پایم را روی پدال گاز گذاشتم و از کلبه ی سعادتم فرار کردم. در همان حال نگاهم به حلقه ام افتاد. تمام لذتی که از بدست کردن آن حلقه ی طلا احساس کرده بودم به یکباره از وجودم پر کشید و همه ی آرزوهایم را بر باد رفته دیدم. گریه ام به شدت بالا گرفته بود و صورتم مثل زن های عزادار غرق در اشک و ماتم شده بود. هر چه فکر کردم صلاح ندانستم با آن وضعیت رانندگی کنم چون حرفهای سیامک در مورد ماشین گران قیمت پدر مدام در گوشم تکرار می شد. اگر با آن وضعیت رانندگی می کردم حتماً کار دست پدر می دادم و بلایی سر آن ماشین بی زبان می آوردم. ناچار به حاشیه خیابان آمدم و توقف کردم. نیم نگاهی هم به ساعت انداختم و دلشوره ام بیشتر شد چون حدود نیم ساعت از هشت شب گذشته بود. می ترسیدم خاله مهناز هم یواش یواش نگران شود و موضوع پیچیده تر بشود. برای چند لحظه چشمهایم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم اما امکان نداشت موفق بشوم.چهره ی وحشت زده آرمان و صورت رنگ پریده ی او بیشتر از هر مسئله ی دیگری نگرانم می کرد. زیر لب گفتم: " خدای من، آرمان دیشب چه خوابی دیده بود؟ یعنی این اتفاق تعبیر خواب آرمان بود؟ اگر این طور باشه آرمان امشب شب سختی رو می گذرونه. آخه میترا چرا این کارو با آرمان کرد؟ مگه اون طلاق نمی خواست؟ پس چرا حالا پشیمون شده؟ یعنی حالا عاشق آرمان شده؟ حالا که آرمان رو از دست داده؟ اما هنوز معلوم نیست که این اتفاق بیفته آرمان هنوز شوهرشه. پدر بچه شه. آرمان؟ آرمان من؟ آه خدایا چی کار کنم؟ "
با تمام تلاشی که می کردم موفق نشدم گریه ام را مهار کنم. باران اشک بی اختیار از چشمم می بارید و لبهایم آرام آرام تکان می خورد و زمزمه های نا مفهومی از آن در می آمد: " چطور می تونم با وجود میترا که حالا خواهان آرمان شده باز هم به آرمان فکر کنم؟ آرمان موقع شام می گفت میترا براش نقشه کشیده. آخه نقشه برای چی؟ میترا چه خیالی داره؟ یعنی می خواد برای همیشه زن آرمان بمونه؟ یعنی دیگه طلاق نمی خواد؟ اما امکان نداره آرمان به زندگی با میترا ادامه بده. یعی حالا نوبت میتراس که شیش هفت ماه آرمان رو بازی بده؟ شاید هم هیچ وقت راضی نشه که از آرمان طلاق بگیره. اون امشب مثل عاشقای حسود شده بود. می گفت هیچ وقت اجازه نمی ده من به آرزوی خودم برسم. وای خدای من. اگر میترا نخواد از آرمان جدا بشه اونوقت من باید چی کار کنم؟ در اون صورت پدر هیچ وقت اجازه نمی ده که من با آرمان ازدواج کنم. نه امکان نداره پدر همچین اجازه ای به من بده. "
گریه ی بی امانم همچنان ادامه داشت و دلم از آن همه غصه به درد آمده بود. سرم را بالا گرفتم و نگاهم روی قرص ماه ثابت ماند. بی اختیار به یاد چهره ی رویایی سپیده افتادم. دختر بی گناهی که بی شک قربانی اختلافات پدر و مادرش می شد. با بغض گفتم: " سپیده چرا دختر کوچولوی معصوم و بی گناهی مثل تو باید قربونی اختلافات بزرگترها بشه؟ پس آینده ی تو چی می شه؟ تو باید زیر سایه ی پدر مهربون و با عاطفه ای مثل آرمان بزرگ بشی اما حیف که آرمان با این همه گرفتاری که داره حتی نمی تونه پیش پا افتاده ترین وظایفش را در حق تو انجام بده. تو یا باید از محبت پدرت محروم بشی یا از محبت مادرت. چرا؟ راستی چرا؟ فکر می کنی اگه من از زندگی پدرت کنار برم اونوقت اون می تونه پدر خوبی برای تو بشه و پیش مادرت بمونه؟ فکر می کنی مادرت حاضر می شه به خاطر سعادت تو از خودخواهی خودش دست برداره و تو ایران بمونه؟ آه سپیده باور کن اگر با نبودن من زندگی مشترک پدر و مادرت حفظ می شه من حاضرم با وجودی که از صمیم قلب عاشق پدرت هستم اونو فراموش کنم. اما نه! پس سعادت خودم چی می شه؟ آینده ی خودم چی می شه؟ من بدون آرمان می میرم. من بدون آرمان آینده ای ندارم. آه خدای بزرگ کمکم کن. من و آرمان فقط یه قدم تا رسیدن به هم فاصله داشتیم. چطور می تونم فراموشش کنم؟ چطور؟ "
R A H A
07-02-2011, 02:30 AM
فصل دوم ( 24 )
گریه ام به هق هق تبدیل شده بود و نفسم به سختی بالا می آمد و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد چون ساعت نزدیک 9 شب بود و من هنوز در خیابان سرگردان بودم. ناچار از ماشین پیاده شدم و وارد یک مغازه آب میوه فروشی شدم و از مغازه دار خواهش کردم اجازه بدهد دست و صورتم را بشورم. مغازه دار با وجدان با کمال میل اجازه ی این کار را داد. صورتم را زیر شیر آب سرد گرفتم و سعی کردم برای چند دقیقه به چیزی فکر نکنم. بعد از چند نفس عمیق از مغازه دار تشکر کردم و دوباره سوار ماشین شدم و با هر جان کندنی که بود بالاخره خودم را به خانه ی خاله مهناز رساندم. خوشبختانه خاله و نرگس خوابیده بودند. تنها آرزو بود که هنوز بیدار نشسته بود و منتظر من بود. در همان لحظه اولی که مرا با چشمهای سرخ و صورت ماتم زده دید پریشان شد و با دلواپسی گفت: " سپیده جون چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ "
برای اینکه وانمود کنم مسئله ی مهمی اتفاق نیفتاده به زور لبخندی زدم و گفتم: " نه آرزو اتفاقی نیفتاده. چطور همچین فکری کردی؟ "
_ آخه چشمهات بدجوری ورم کرده. انگار گریه کردی.
_ خب آره. راستش از مهمونی که بر می گشتم یه سر رفتم خونه ی خودمون اما وقتی جای خالی پدر و مادرمو دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشکم دراومد.
_ سپیده حرفتو باور کنم؟
_ آره بابا، دروغم چیه؟
_ خیلی خب پاشو بریم توی آشپزخونه شام بخوریم.
_ مگه تو هنوز شام نخوردی؟
_ نه منتظر تو بودم.
برای اینکه حس مهمان نوازی آرزو را ضایع نکنم راجع به اینکه قبلا شام خورده ام چیزی نگفتم و دوباره سر میز غذا نشستم و چند لقمه ای از دستپخت خاله خوردم. ولی خیلی زود سر درد را بهانه کردم و دعوت چای آرزو را رد کردم و درون رختخواب خزیدم. آه دیگر تحمل نداشتم. بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم. گریه های سوزناکم دل سنگ را به درد می آورد و هق هق ضجه هایم طنین شوم جدایی بود که در فضای اتاق پراکنده می شد.
* * *
روز بعد حوالی ظهر بود که از خواب بیدار شدم در حالی که سرم به شدت درد می کرد و هنوز ضعف داشتم. یک عدد قرص مسکن را همراه یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره روی تخت خواب غلت زدم. اما هنوز پلکهایم را روی هم نگذاشته بودم که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمم پراند. سراسیمه به طرف گوشی دویدم و تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
صدای زن جوانی را شنیدم که با لحن مخصوص و لوندی گفت: " سپیده خانوم؟ "
آه میترا! یکبار دیگر از شنیدن صدای جلف میترا ترس و دلهره ی زیادی به دلم افتاد. تصمیم گرفتم این بار با میترا برخورد کنم و اگر او خواست باز هم به من توهین کند جوابش را بدهم اما چه خیال خامی! من جرات در افتادن با میترا را نداشتم. من دختر چشم و گوش بسته ای بودم و تجربه ی چنین برخوردهایی را نداشتم. باز با نگرانی و صدایی لرزان گفتم:" بفرمائید خودم هستم. "
میترا بدون مقدمه چینی گفت: " ببین دختر جون می دونم منو شناختی. من اولا بابت رفتار دیشب ازت عذرخواهی می کنم. قبول دارم زیاده روی کردم. اما می خوام اینو بدونی که منظور اصلی من از اون همه توهین و تحقیر بطور غیر مستقیم آرمان بود من کاری با تو نداشتم. نمی دونی چه لذتی می بردم وقتی آرمان رو اونطوری تحقیر می کردم. آخه تو این دو سه سالی که من و آرمان با هم زندگی می کردیم اون بارها یه همچین برخوردی رو با من داشته. خیلی دلم می خواست یه روزی مچ آرمان رو بگیرم و رفتارشو تلافی کنم. "
بعد از خنده ای پیروزمندانه گفت: " بگذریم... من همه چی رو فراموش کردم. فکر می کنم برای ادب کردن آرمان همین کافی بود. حالا آرمان نقطه ضعفی پیش من داره که وجودش خیلی برام با ارزشه. حدس می زنم دیگه نمی تونه بهونه ای برای ترک کردن زن و بچه اش داشته باشه. چون خوب می دونه اگه دست از پا خطا کنه من جریان رابطه ی پنهونی اش با معشوقه اش یا به قول خودش نامزدش رو فاش می کنم. من مطمئنم آرمان بیشتر از این حرف ها برای شخصیت و اعتبارش ارزش قائله. "
بعد قهقهه ای شیطانی سر داد و با لحن جلف و لوندی گفت: " می دونی دختر خوشگله، من چند هفته ای بود که به رفتار آرمان مشکوک شده بودم. حدس می زدم اون درگیر یه مسئله ی عاطفی شده که این طوری هول شده و زودی رفته دادگاه و به طلاقمون رضایت داده. به خاطر همین خوب زیر نظر گرفتمش و خوشبختانه موفق شدم تو بهترین موقعیت به خواسته ام برسم و رسواش کنم. خودت می دونی که زنها چقدر احساساتی ان. با یه خورده آه و اشک التماس زودی رام می شن و با آدم همکاری می کنن. از اون پیرزنه همسایه ی آرمان گرفته و منشی دفترش و سرایدار دفتر هفته نامه... باور کن همه خیلی راحت باهام همکاری کردن. آخه من بدجوری براشون اشک ریختم و گفتم شوهرم می خواد سرم هوو بیاره! "
در تمام مدتی که به حرفهای میترا گوش می کردم مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم و رنگم مثل گچ سفید شده بود. میترا به طور ناگهانی خنده اش را قطع کرد و این دفعه با لحنی تهدید آمیز گفت: " ببین دختر جون من تماس نگرفتم که فقط ازت عذر خواهی کنم و طلب عفو و بخشش کنم. نه! می خوام اینو خوب یفهمی که تو باید برای همیشه آرمان رو فراموش کنی. آرمان هنوز شوهر منه. من نمی ذارم به این راحتی ها از چنگم درش بیاری. از این به بعد حق نداری باهاش معاشرت کنی. با اینکه هیچ دل خوشی ازش ندارم با این حال طاقت اینم ندارم که ببینم عاشق یکی دیگه شده و می خواد با یه دختر مجرد ازدواج کنه. حرف اول و آخر من همینه که گفتم. من بعد نباید آرمان و ببینی بهتره هر چی بین تون بوده همین جا تموم بشه. خوب گوش کن! من ایندفعه محترمانه باهات صحبت کردم و خیلی مودبانه ازت خواستم که خودتو از زندگی من و شوهرم کنار بکشی. اگه تو از زندگی آرمان خارج بشی مسلماً اونم به مرور زمان تو رو فراموش می کنه. من خودم خوب می دونم چطور آرمان رو سر عقل بیارم. اگه پای تو در میون نباشه می تونم با یه کمی صبر و حوصله راضیش کنم که همراه من و بچه اش پاشه بیاد اروپا. آخه آرمان خیلی دخترشو دوست داره. واسه خاطر سپیده تا اون سر دنیا هم دنبال من میاد چون من به هیچ قیمتی حاضر نیستم سپیده رو بهش پس بدم. سپیده پیش من گروگانه. من بالاخره موفق می شم آرمان رو راضی کنم مشروط بر اینکه پای تو در میون نباشه. "
بعد با لحن مهربان تری گفت: " ببین سپیده جون، من می دونم تو دختر خوب و با خانواده ای هستی. مسلماً خود تو هم دوست نداری جلوی خانواده ات رسوا و بی آبرو بشی. مطمئن باش اگه نخوای به حرفهای من گوش کنی و باز سر و کله ات تو زندگی من پیدا بشه اونوقت ازت شکایت می کنم و ماجرا رو به خانواده ات اطلاع می دم. باور کن اگه سر لج بیفتم اون موقع دیگه تو در و همسایه و محله تون آبرویی برای خودت و خانواده ات باقی نمی ذارم. اما تو دختر عاقلی هستی، من مطمئنم که به خاطر هوا و هوس جوونی راضی نمی شی آبروی خودتو به بازی بگیری. مگه نه؟ "
زبانم از شنیدن تهدیدهای میترا بند آمده بود. میترا خیلی بی شرم تر و زیرک تر از تصور من بود و خیلی حساب شده و با برنامه رفتار کرده بود. طوری که از هر طرف من و آرمان را گرفتار کرده بود. وقتی سکوت مرا دید دوباره وحشی شد و فریاد زد: " ببین سپیده، مطمئن باش پیدا کردن آدرس خونه و زندگیت برای من هیچ کاری نداره. همون طور که شماره ی موبایلت رو گیر آوردم به همون سادگی هم می تونم آدرس خونه ات رو گیر بیارم و آبروتو به باد بدم. طوری که هیچ وقت نتونی به روی خانواده ات نگاه کنی. حالا میل خودته، تصمیم نهایی با خودت. فقط اینو یادت باشه که اگه بخوای با من در بیفتی نابودت می کنم. "
میترا با خشم زیاد این جمله را فریاد زد و گوشی را گذاشت. و من بیچاره ی بخت برگشته، مات و مبهوت به نقطه ای خیره شدم و ناباورانه زمزمه کردم: " خدایا این چه اتفاق شومی بود که این طور غافلگیر کننده تمام آرزوهامو به باد داد؟ چطور می تونم تو اوج عشق و نیازم به آرمان اونو نبینم و فراموشش کنم؟ پس کلاسهام چی می شه؟ کتابم چی می شه؟ تازه... اگه من تصمیم بگیرم این کار رو انجام بدم و آرمان رو فراموش کنم اصلا مطمئن نیستم که آرمانم همین کا رو انجام بده. اگه آرمان نخواست از من دست بکشه چطور؟ اگه نخواست فراموشم کنه و بیاد دنبالم چطور؟ واقعاً اگه تهدیدهای میترا جدی باشه هیچ بعید نیست آبرومو به بازی بگیره. یعنی ممکنه روزی مجبور بشم بین آرمان و خانواده ام یکی شون رو انتخاب کنم؟ وای چه سرنوشت شومی! یعنی می تونم از پدر و مادر دل بکنم؟ اگه سیامک از ماجرا با خبر بشه چه فکری در موردم می کنه؟ مگه این من نبودم که به سیامک می گفتم حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم؟ حالا چطور می تونم به خاطر عشق و عاشقی تن به بی آبرویی بدم؟ آه لعنت به من که دچار تردید شدم، آرمان ارزش همه ی این کارها رو داره. اوه آرمان باور کن من به خاطر تو حاضرم از خودم و آبروم بگذرم اما با آبروی خانواده ام هرگز نمی تونم بازی کنم. من نمی تونم جواب یه عمر خوبی و مهربونی پدرمو این طوری بدم. اگه با تو ازدواج کنم حتماً انگشت نمای محل می شم و همه بهم بد و بیراه می گن چون رفتم هووی یکی دیگه شدم. من طاقت اینو ندارم که همه تحقیرم کنن. من؟ منی که یه عالمه خاطر خواه دارم؟ اوه نه، خدایا به دادم برس. دارم دیوونه می شم. "
سر به روی زانو گذاشتم و باز گریه بود و اشک که بی محابا از چشمهایم سرازیر می شد. به یقین فهمیدم که بازنده ی نهایی این بازی من هستم و هیچ شانسی برای پیروزی ندارم. آه چه زجری می کشیدم. راستی که بیچاره ای بیش نبودم.
R A H A
07-02-2011, 02:31 AM
فصل دوم ( 25 )
دقایقی بعد با شنیدن صدای آرزو سرم را بالا گرفتم. آرزو با تعجب گفت: " سپیده تو داری گریه می کنی؟ "
با خجالت اشکهایم را پاک کردم و گفتم: " چیزی نیست آرزو نگران نشو. راستش دلم برای پدر و مادرم تنگ شده. یه کمی هم سرم درد می کنه. "
آرزو با شک و وسواس گفت: " برای چی سرت درد می کنه؟ سابقه ی سر درد داری؟ "
خواستم ذهن آرزو را منحرف کنم تا زیاد به قضیه مشکوک نشود. گفتم: " آره. هر وقت دلشوره ی یه چیزی رو داشته باشم تا چند روز سر درد می گیرم. مثل امروز که هم هیجان شنبه رو دارم، هم دلتنگی پدر و مادرم احساساتیم کرده. "
آرزو گفت: " ای بابا سپیده، تو چقدر بی کاری ها. حالا کو تا شنبه؟ تازه من بهت قول می دم که تو حتماً تو کنکور قبول می شی. در مورد پدر و مادرت هم نگران نباش. وقتی تو خواب بودی خاله سیماا تماس گرفته بود و با مادرم صحبت کرد. "
_ خب چی می گفت؟
_ هیچی گفت که حال همه شون خوبه. فقط برای جای خالی تو افسوس می خورد و می گفت ای کاش تو هم همراهشون بودی. بعد هم گفت هوای شمال از امروز صبح بارونی شده. به خاطر همین امروز حرکت می کنن و بر می گردن تهران.
از شنیدن پیغام مادر خوشحال شدم و دلم کمی آرام گرفت. آرزو با شیطنت گفت: " خب، تعریف کن ببینم دیشب مهمونی خوش گذشت؟ "
باز به پنهان گاری ادامه دادم و گفتم: " آره خیلی خوش گذشت. واقعاً جات خالی بود! "
آرزو با زیرکی گفت: " دوستان به جای ما. دلت می خواد امروز رو با من خوش بگذرونی؟ "
_ چطور؟ برنامه ای داری؟
_ آره می خوام با نرگس برم استخر. اگه دوست داری تو هم باهامون بیا.
_ نه آرزو جون حالا که فهمیدم پدر و مادرم دارن بر می گردن، دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمی شم. ترجیح می دم یواش یواش آماده بشم و برگردم خونه مون. در ضمن امروز یه کلاس فوق العاده هم دارم که اگه تا اون موقع حالم خوب بشه باید خودمو به کلاس برسونم. "
وقتی ساعت را نگاه کردم دلشوره ام بیشتر شد چون بیشتر از چند ساعت تا شروع کلاس جبرانی آن روز باقی نمانده بود و من هنوز تصمیم ام را نگرفته بودم. با این حال برای اینکه آرزو به حال و روز پریشان و درمانده ام مشکوک نشود تصمیم گرفتم هر چه زودتر وسایلم را جمع و جور کنم و آماده ی رفتن شوم. در همان حال گفتم: " آرزو، خاله مهناز کجا رفته؟ "
_ رفته مدرسه تا نرگس رو ثبت نام کنه.
_ نمی دونی کی بر می گرده؟
_ فکر می کنم تا یک ساعت دیگه برگرده. چطور؟
_ راستش من باید کم کم راه بیفتم. مطمئنی خاله تا یه ساعت دیگه بر می گرده؟
_ آره خیلی وقته رفته.
حدود یک ساعت بعد راهی آموزشگاه شدم اما هر چه تلاش کردم حرف ها و تهدید های میترا را فراموش کنم موفق نشدم که نشدم.
صدای خشمگینش مدام در گوشم تکرار می شد و شهامت را از وجودم می گرفت. ناچار در حاشیه خیابان توقف کردم و از رفتن به آموزشگاه و شرکت در کلاس فوق العاده ی آن روز منصرف شدم. تصمیم گرفتم به خانه ی خودمان بروم و در آرامش و تنهایی خانه خوب فکر کنم بلکه راه حل مناسبی به ذهنم برسد. به هر حال مسیرم را عوض کردم و برگشتم اما حیف که کوچک ترین روزنه ی امیدی برایم وجود نداشت. من تک و تنها اسیر بازی تقدیر شده بودم و چاره ای جز قبول شکست و فراموش کردن رویای شیرین وصال با آرمان عزیزم را نداشتم. در سکوت و تنهایی خانه و در پیشگاه خدای بزرگ زار زار گریه می کردم و از او قدرتی می خواستم که بتوانم با تکیه بر آن آرمان را فراموش کنم. البته مطمئن بودم که هرگز موفق به انجام این کار نمی شوم اما چاره ای نداشتم. باید خودم را به فراموشی می زدم و زندگی تازه ای را شروع می کردم. من باید به خاطر خانواده ام از خود گذشتگی می کردم.
در حالیکه چشمهایم از شدت گریه تار و کم سو شده بود روی چمن های حیاط دراز کشیدم و چشمهایم را بستم اما درست در همان لحظه دوباره زنگ موبایلم به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ دلهره ای هولناک به دلم چنگ انداخت. از فکر اینکه آرمان پشت خط باشد و از من بپرسد چرا سر کلاس نرفته ام رنگ به چهره ام نمانده بود. صدای زنگهای مکرر مانند ضربات پتک بر سر فرود می آمد اما جرات جواب دادن به تلفن را نداشتم. شاید بعد از حدود ده زنگ مکرر صدای گوشی قطع شد اما چند لحظه بعد دوباره همان وضعیت تکرار شد و من دلباخته مطمئن شدم که حتماً آرمان پشت خط است.
جدال سختی بین عقل و احساسم در گرفته بود. سرانجام قدرت احساسم بر نیروی عقل و منطقم پیروز شد و تلفن را جواب دادم. شاید دلم می خواست فقط برای یکبار دیگر صدای آرمان را بشنوم و به او بگویم چقدر از اینکه مجبورم فراموشش کنم احساس گناه می کنم: " الو؟ "
_ الو سپیده؟
_ سلام.
_ سلام عزیز دلم، تو الان کجایی؟ چرا نیومدی سر کلاس؟
_ راستش حالم خوب نیست. آمادگی سر کلاس نشستن رو نداشتم.
_ خب حالا کجایی؟
_ تو خونه خودمون.
_ خونه خودتون؟ تو اونجا چی کار می کنی؟ تو خونه تون تنهایی؟
_ آره تنهام اما بهتره زیاد نگران نباشی. تا چند ساعت دیگه خانواده ام از مسافرت بر می گردن. خودت چرا سر کلاس نرفتی؟
_ توقع داری چه جوابی از من بشنوی؟ فکر کردی حال و روز من خیلی بهتر از توئه؟
_ نه من همچین فکری نکردم.
_ سپیده من باید ببینمت همین حالا.
_ اوه نه. آرمان بهتره این کار رو نکنی من می ترسم. گفتم که الان تو خونه ی خودمون هستم. ممکنه اگه بیای اینجا میترا تعقیبت کنه و تو محله مون آبرو ریزی راه بندازه.
_ میترا؟! نه مطمئن باش میترا عرضه ی همچین کارهایی رو نداره.
_ اوه آرمان خواهش می کنم این کار رو نکن. من می ترسم.
_ سپیده! تو چت شده؟ چرا از دیشب تا حالا اینقدر نا مهربون شدی؟گفتم که من می خوام ببینمت.
_ اما...
_ اما بی اما. همین که گفتم.
سکوت کردم و آرمان با ناراحتی گفت: " سپیده تو رو خدا منو ببخش نمی خواستم سرت داد بزنم. "
باز هم سکوت کردم. آرمان با درماندگی گفت: " سپیده آخه یه چیزی بگو. تو چت شده؟ "
_ ...
_ سپیده من کمتر از یه ساعت دیگه پیشتم. خواهش می کنم منتظرم بمون.
همان طور که قول داده بود به فاصله ی کمتر از یک ساعت خودش را رساند و من با دیدن قیافه ی محزون و شوریده اش کاری به جز گریه کردن نداشتم. با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم: " سلام."
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: " سلام عزیزم. تو با خودت چیکار کردی؟ ببین چشمهای قشنگت چقدر ورم کرده. "
_ عیبی نداره. چشمهای خودتم دست کمی از مال من نداره. معلومه که خودتو توی آینه ندیدی.
_ آره حق با توئه. دیشب اصلا نخوابیدم. یعنی دو شب که نخوابیدم.
_ خب بیا تو یه چایی برات درست کنم.
_ نه نمی خواد به زحمت بیفتی. من اومدم چند کلمه باهات حرف بزنم و برم.
_ باشه بیا تو. اینجا که نمی شه.
آرمان با من همقدم شد. یک صندلی برایش پیش کشیدم و همان جا کنار استخر حیاط نشستیم اما هر دو سکوت کرده بودیم و چیزی نمی گفتیم. لحظاتی گذشت. در کیفش را باز کرد و پاکتی را به دستم داد و گفت: " حدس می زنی توی این پاکت چیه؟ "
به آرامی گفتم: " من اصلاً نمی تونم حدس بزنم چون فکرم از کار افتاده. خواهش می کنم خودت بگو."
_ خیلی خب، نمی خواد زیاد به مغزت فشار بیاری. بازش کن ببین توش چیه.
پاکت را باز کردم و از دیدن عکس یادگاری که شب قبل با هم انداخته بودیم خیلی لذت بردم اما حیف که با یادآوری دقایق جهنمی و کابوسی که بعد از انداختن آن عکس تجربه کرده بودم همان احساس خوشی زودگذر هم در کامم زهر شد بدون اینکه زیاد به عکس دقت کنم آن را در پاکتش گذاشتم و سرم را پایین انداختم.
آرمان که شدت ناراحتی ام را می دید گفت: " سپیده بخدا از نگاه کردن به روت شرمم می شه. باور کن اتفاق دیشب برای من یه کابوس بود. من بابت همه حرفها و توهین های میترا ازت عذر خواهی می کنم اما عزیز دلم دوست دارم اینو درک کنی که روی صحبت میترا تو نبودی بلکه منظور اصلی توهین های اون پست فطرت من بودم. من خیلی متاسفم که میترا تو خونه ی من همچین برنامه ای رو پیاده کرد. مطمئن باش که من گستاخی میترا رو بی جواب نمی ذارم. من روزگار اون هرزه رو سیاه می کنم. من اینقدر زجرش می دم تا دیگه هوس نکنه منو تهدید کنه و بخواد که این طوری با زندگی من بازی کنه. من اونو...
آرمان به شدت خشمگین بود و از فرط عصبانیت صدایش می لرزید. و من باز نگران سلامتی اش شدم. گفتم: " آرمان خواهش می کنم خونسرد باش. باور کن من همه چی رو فراموش کردم. تو اصلا مقصر نیستی. "
بعد آهسته گفتم: " من دوست ندارم تو بخاطر من با میترا در بیفتی. دوست ندارم از این به بعد اختلافات شما سر من باشه. "
آرمان با تعجب گفت: " اما ما چند ساله که با هم اختلاف داریم. معلومه که اختلافات ما ارتباطی به تو نداره. سپیده باور کن زندگی مشترک من و میترا به بن بست رسیده. خیلی زودتر از اینکه پای تو به زندگی ما باز بشه. بخدا این حق منه که عاشق بشم و بخوام خوشبخت زندگی کنم. امکان نداره من به زندگی با میترا ادامه بدم. امکان نداره. "
چقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم آرمان هنوز عوض نشده و واقعا ً مرا برای زندگی آینده اش انتخاب کرده است. در عین حال خیلی از خودم شرمنده بودم که دچار تردید شده بودم و خیال فراموش کردن آرمان به سرم افتاده بود. اما چاره ای جز این کار نداشتم چون جرات در افتادن با میترا را در خودم نمی دیدم. می ترسیدم او آبروی خانوادگی ام را به بازی بگیرد. من نمی توانستم آنقدر خودخواه باشم که فقط به فکر خودم باشم و به خاطر آرمان رو در روی پدرم بایستم. به سختی جان کندن از کنارش بلند شدم و گفتم: " اما میترا حالا عوض شده. ممکنه هر کسی تو زندگی گذشته اش یه گناههایی کرده باشه اما بعد از یه مدت به اشتباهاتش پی ببره. آرمان خواهش می کنم به میترا یه فرصت بده. حالا که خودش برای زندگی کردن باهات اصرار داره دست رد به سینه اش نزن. بذار اون مادر خوبی برای بچه ات بشه. تو هم در کنارشون بمون و در حق سپیده پدری کن، سپیده ای که خیلی دوستش داری. ببین عزیز دلم، تو باید بیشتر از خودت نگران آینده و سعادت بچه ات باشی. هیچ فکر کردی چه ظلمیه وقتی دخترت بزرگ بشه و پدری بالای سرش نباشه که ازش حمایت کنه؟ مطمئن باش اونوقت منم خودمو به اندازه ی تو مقصر می دونم چون کاخ خوشبختی خودمو رو خرابه ی خونه اون طفل معصوم بنا کردم. نه آرمان، من نمی تونم با وجود اون بچه فقط به فکر خوشبختی خودم باشم. "
آرمان با درماندگی گفت: "سپیده تو چی داری می گی؟! تو داری منو از خودت طرد می کنی؟ تو داری منو تشویق می کنی که برم با میترا زندگی کنم؟ "
_ آره. من دوست ندارم جدایی تو و میترا به اسم من تموم بشه. من نمی خوام نفرین یه مادر و دختر بخت برگشته یه عمر پشت سرم باشه.
این دفعه با صدای بلند سرم داد کشید و گفت: " بس کن سپیده! این حرفها رو کی به خوردت داده؟بخدا من حرفهاتو باور نمی کنم. من باور نمی کنم تو به همین زودی از من سیر شدی. "
بعد از چند لحظه سکوت با لحن سوزناکی گفت: " سپیده به چشمهای من نگاه کن و بگو که منو دوست نداری. "
با خودم گفتم: " نه! من نمی تونم این کار رو انجام بدم. آرمان حتما متوجه می شه که تمام حرفهای من فقط تظاهره. "
آرمان به نرمی گفت: " سپیده بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ تو به من قول داده بودی. یادت نیست؟ من تو رو نامزد کردم، من ازت بله گرفتم. سپیده تو نباید این کارو با من بکنی. تو می دونی که من چقدر دوست دارم. تو رو خدا حرف بزن. بگو هنوز سر قول و قرارت هستی. بگو. "
آه خدای من دیگر طاقت نداشتم. زجر مرگ و جان کندن را در همان لحظات تجربه کردم و با هر بدبختی که بود لبهایم را قفل کردم تا حرفی از دهانم در نیاید چون اطمینان داشتم در آن لحظه هرگز نمی توانم به او راست بگویم. آرمان موهای پریشانم را از روی صورتم کنار زد و برای لحظاتی به چشمهایم خیره شد. بعد آهسته با خودش گفت: " میترا! اون حتما با تو صحبت کرده. حتما تو رو تهدید کرده. آره؟ سپیده حرف بزن. میترا امروز با تو صحبت کرده؟ آه لعنت به من، سپیده یه چیزی بگو. "
آرمان به شدت عصبی شده بود و با خشم سر شانه هایم را تکان می داد اما من انگار صدایش را نمی شنیدم. در آن لحظه فقط توانستم بگویم: " آرمان فراموشم کن ما با هم آینده ای نداریم. "
و آرمان ناباورانه زمزمه کرد: " سپیده! "
با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام درمی آمد گفتم: " خواهش می کنم برو. "
_ سپیده!
دوباره زمزمه کردم: " خواهش می کنم برو. "
آرمان با حالتی مات زده شانه هایم را رها کرد. ای کاش مرده بودم و هیچ وقت این جمله را به او نمی گفتم چون احساس کردم دلش بدجوری از حرفم شکست. آه لعنت به من، او عشق من بود. او آرمان بود. چطور توانستم چنین حرفی بزنم؟ او داشت می رفت و من مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم اما چند لحظه بعد به خود آمدم، لحظه ای که دیگر خیلی دیر شده بود. اما باز دلم نیامد خودم را از دیدن روی ماهش محروم کنم. بی درنگ به دنبالش دویدم و گفتم: " آرمان صبر کن! " اما او توجهی به من نکرد. در حیاط را محکم پشت سرش بست و رفت.
بعد از رفتن آرمان قدرت سر پا ایستادن را از دست دادم و روی زمین زانو زدم در حالی که احساس می کردم دیگر هیچ انرژی برای ادامه ی زندگی و نفس کشیدنم باقی نمانده است. آه چقدر گریه کردم. آنقدر که گریه ی آرام و بی صدایم تبدیل به هق هق شد و نفس هایم به شماره افتاد. فکر اینکه این آخرین بار بود که آرمان را می دیدم داشت دیوانه ام می کرد. من عاشق او بودم. من دلداده ی او بودم. من نامزد او بودم. چطور توانستم چنین ظلمی در حق او بکنم؟ اویی که مثل جانم دوستش داشتم. شاید هم بیشتر. اوه آرمان... محبوبم... معبودم... نرو... نرو...
آنقدر ضجه زدم تا اینکه از پا افتادم و نقش زمین شدم و در حالی که دنیا ذره ذره جلوی چشمهایم تیره و تار می شد از حال رفتم...
R A H A
07-02-2011, 02:32 AM
فصل سوم ( 1 )
وقتی یواش یواش چشم گشودم و بر سنگینی پلک هایم غلبه کردم خود را روی تخت بیمارستان یافتم. در همان حال چند بار پلک زدم و ناله کردم: " مادر... مادر جون. " اما از لمس کردن دستی که حالت مردانه داشت متوحش شدم و با دیدن فرشاد که بالای سرم نشسته بود بی گمان حالت خماری و بیهوشی از سرم پرید ناباورانه زمزمه کردم: " فرشاد تویی؟ "
فرشاد متوجه زمزمه ام شد. با اشتیاق دستم را گرفت و گفت: " سپیده بالاخره به هوش اومدی؟ خدایا شکرت. "
_ ساعت چنده فرشاد؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اصلا شما کی اومدید؟
_ ساعت شیش عصره و ما یه ساعت پیش رسیدیم تهران. سپیده چه اتفاقی برات افتاده؟ تو تک وتها رفته بودی خونه تون چی کار؟ مگه قرار نبود بری خونه خاله مهناز. ها؟
_ چرا من تا ظهر خونه ی خاله مهناز بودم. وقتی فهمیدم شماها امروز بر می گردین تهران خیالم راحت شد و رفتم یه سری به خونه مون بزنم.
_ خب بقیه اش؟ آخه تو بیهوش افتاده بودی روی زمین. سپیده نکنه اتفاقی برات افتاده باشه؟ نکنه بلایی سرت اومده باشه؟ یه دزد یا یه مرد اجنبی. ها؟
_ چی داری می گی فرشاد؟ اجنبی کدومه؟ شاید فشارم اومده پایین.
_ خیلی خب ناراحت نشو، همین طوری پرسیدم.
_ پدر و مادرم کجان؟ تو منو آوردی بیمارستان؟
_ نه پدرت تو رو رسونده بیمارستان، الانم پایینه. فقط من تو بخشم. سیامک هم تا نیم ساعت پیش اینجا بود اما چون مادرت خیلی بی تابی می کرد رفت مادرتو برسونه خونه و دوباره برگرده.
چشمهایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم از اتفاقات چند ساعت پیش چیزی به خاطر بیاورم. آه یادم آمد. آرمان...
ناگهان با یادآوری پاکت عکسی که آرمان به دستم داده بود پریشان شدم و با دلواپسی گفتم: " فرشاد تو گفتی پدرم منو رسونده بیمارستان؟ "
فرشاد از حرکت ناگهانی من یکه ای خورد و با سوءظن گفت: " سپیده چت شده؟ تو اصلا آرامش نداری. بگو چه بلایی سرت اومده؟ "
_ آه فرشاد جواب منو بده،گفتی پدر منو رسونده بیمارستان؟
_ آره.
زیر لب گفتم: " وای خدایا به دادم برس. نکنه پدر عکس یادگاری من و آرمان رو دیده باشه؟ "
همین طور به یاد حلقه ی طلایی افتادم که آرمان برایم خریده بود. سراسیمه نگاهی به دستم انداختم اما حلقه در دستم نبود. آه چه بگویم از وحشت و دلهره ای که به دلم افتاد. حتما پدرم همه چیز رو فهمیده بود و من نمی دانستم چطور می توانم مسئله را برای او توضیح بدهم؟
فرشاد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداخت و با نگرانی گفت: " نمی خوای به من بگی چی شده؟"
از سماجت بیش از حدش عصبی شدم و با تندی گفتم: " فرشاد خواهش می کنم دست از سرم بردار، آخه تو چی از جون من می خوای؟ بابا هیچ اتفاقی برای من نیفتاده. اینو با چه زبونی بهت حالی کنم؟"
و در حالی که پتو را روی سرم می کشیدم گفتم: " من حالم خوبه. خواهش می کنم به جای اینکه منو سوال و جواب کنی، برو پدرمو صدا کن تا بیاد منو برگردونه خونه. "
فرشاد گفت: " باشه الان می رم. "
بعد از رفتن او پتو را از روی سرم برداشتم. پرستار جوانی بالای سرم ایستاد و با ناراحتی گفت: " خانم چرا اینقدر با شوهر بیچاره تون تند برخورد کردید؟ بنده خدا نزدیک یک ساعته که بالای سرتون نشسته و مدام داره برای سلامتی تون دعا می کنه. حتی اول که شما رو آورد اینجا داشت بالا سرتون گریه می کرد. "
_ شوهر؟ اما اون که شوهرم نیست، اون فقط پسر خالمه.
_ اوه پس حتما خیال داره که شوهرت بشه چون خیلی در موردت حساسه.
_ آره متاسفانه همین طوره که شما می گید اما کورخونده. محاله اجازه بدم ازم خواستگاری کنه.
_ خب دختر جون مگه بده یه پسر خاله عاشق دختر خاله اش باشه؟
_ خانم پرستار در مورد زندگی خودم بهتون می گم بله. یعنی از این بدتر نمی شه چون من اصلا ازش خوشم نمیاد.
_ آه طفلک. پس حتما خیلی از دستت حرص می خوره.
_ خب بخوره! به من چه که اومده خاطر خواه من شده. این همه دختر،خودش اومده منو انتخاب کرده در حالی که می دونه من علاقه ای بهش ندارم.
_ اوه دختر تو دیگه کی هستی!
_ خانم پرستار خواهش می کنم این سُرم رو از دست من باز کنید. من حالم خوبه.
_ نه دختر جون، باید صبر کنی تا سرمت تموم بشه.
_ چقدر باید صبر کنم؟
_ حدود ده دقیقه.
_ آه مثل اینکه چاره ای ندارم. راستی خانم پرستار، من چم شده بود؟ فشارم اومده بود پایین؟
_ آره. اولش که تو رو آوردن اورژانس همه مون فکر کردیم کارت تمومه. آخه چشمهات مثل یه کاسه ی خون سرخ شده بود. نبضت هم نا مرتب می زد. ببینم، با پسر خاله ات دعوا کردی؟
_ نه پسر خاله ام تو این یه مورد گناهی نداره. اما یه دختر خاله ی نا جنس منو به این حال و رو انداخته.
_ دختر خاله؟
تازه متوجه شدم چه حرفی را به زبان آوردم. پرستار پر چونه هم دست بردار نبود و خیال داشت شجره نامه ام را از زیر زبانم بیرون بکشد. برای اینکه او را دست به سر کنم نقش بازی کردم و گفتم: " آخ چه سر دردی گرفتم. خانم پرستار ممکنه یه قرص مسکن به من بدید؟
پرستار رفت و در همان لحظه پدر و فرشاد وارد اتاق شدند. خیلی از روی پدر خجالت می کشیدم. حتم داشتم او متوجه رابطه ی پنهانی من و آرمان شده بود اما نمی دانم چرا رفتارش مثل همیشه مهربان و صمیمی بود و صلا از من دلخور نبود؟ بالای سرم نشست و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سلام دخترم، خدا بد نده. "
_ سلام در جون، شکر خدا الان خوبم.
_ خدا رو شکر وگرنه نمی دونستم جواب مادرتو چی بدم.
_ اوه پدر خیلی از دیدنتون خوشحالم. مسافرت خوش گذشت؟
_ آره دخترم. جات خیلی خالی بود.
_ پدر کاش منم همراهتون می اومدم، نمی دونید چقدر از موندنم پشیمونم. من با نیومدن به این مسافرت بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شدم.
_ عیب نداره عزیزم، خودتو ناراحت نکن. هنوز یه هفته ی دیگه تا آخر تابستون مونده. اگه دوست داشته باشی یه بار دیگه با هم می ریم شمال.
آهی کشیدم و گفتم: " نه پدر دیگه دیر شده، دیگه فایده نداره. "
فرشاد در این میان دخالت کرد و گفت: " سپیده اگه نظرت عوض شده و دلت می خواد بری مسافرت، می تونی چند هفته همراه ما بیای اصفهان. مطمئن باش خیلی بهت خوش می گذره. "
با تندی در جواب فرشاد گفتم: " نه فرشاد خان، راضی به زحمتتون نیستم چون من اصلا از اصفهان خوشم نمیاد. "
فرشاد با سر خوردگی گفت: " هر طور میل خودتونه. "
برگشتم و رو به پدر گفتم: " پدر جون اگه ممکنه ترتیب مرخص شدن منو بدید چون سرمم دیگه داره تموم می شه و حالم خوب شده. "
_ باشه عزیزم. چند لحظه صبر کن تا برم و برگه ی ترخیصت رو بگیرم.
پدر رفت و دوباره میدان را برای فرشاد مزاحم خالی کرد. این بار جسارت بیشتری به خرج داد فاصله اش را با من کمتر کرد و آهسته گفت: " مسافرت خیلی خوبی بود اما حیف که تو پیشم نبودی. مطمئناً اگه باهامون می اومدی هیچ وقت خاطره ی این سفر از یادم نمی رفت. "
در جوابش پوز خندی زدم و گفتم: " از کی تا حالا تو اینقدر رمانتیک شدی؟ "
گوشه ی ابرویش را بالا انداخت و با کمی مکث گفت: " خیلی وقته سپیده. "
_ خب حالا که اینقدر رمانتیک و احساساتی شدی چرا زن نمی گیری که خلوت رمانتیک شبهاتو برات کامل کنه؟
از خدا خواسته گفت: " اتفاقا می خوام همین روزها زن بگیرم.
_ آه چه عالی پس یه عروسی افتادیم! به سلامتی انتخابتم کردی؟
_ آره. انتخابم رو که خیلی وقته کردم.
_ خاله و مهشید هم می دونن؟
_ آره. اونا هم می دونن.
_ پس معطل چی هستین؟ چرا نمی رین خواستگاری؟
_ برای اینکه عروس خانمی که من انتخاب کردم خیلی افاده ایه. به این راحتی ها به کسی بله نمی ده.
_ اوه چه دختر بدی. ببین فرشاد من حاضرم تو این یه مورد بهت کمک کنم. باور کن حاضرم برم با دختره حرف بزنم شاید تونستم راضیش کنم که زودتر بله رو بهت بده.
_ سپیده واقعا حاضری این لطفو در حقم بکنی؟
_ البته که حاضرم چون در اون صورت لطف بزرگی هم در حق خودم می کنم. شاید تو دست از سر من برداری و خیالات نا جوری که در مورد من توی سرت افتاده از ذهنت بیرون بره.
اخمهای فرشاد با شنیدن حرفم به طرز محسوسی در هم رفت و با ناراحتی گفت: " سپیده چرا اینقدر منو آزار می دی؟ چرا از اذیت کردن من لذت می بری؟ تو که میدونی من دوستت دارم پس چرا خوشت میاد زجرم بدی؟ تو کی می خوای این بازی مسخره رو تموم کنی؟
از شنیدن حرفهایش دیوانه شدم. با نگاه غضبناکی گفتم: " فرشاد خوب به حرفهای من گوش بده، من می خوام این بازی رو همین الان تمومش کنم. خواهش می کنم فکر منو از سرت بیرون کن، محاله بتونی دل منو به دست بیاری. تو نباید خودتو به من تحمیل کنی. من این حق را دارم که یه نفر رو بین خواستگارام انتخاب کنم مگه نه؟
_ آره اما...
_ دیگه اما نداره. فرشاد روحیه ی من و تو اصلا به هم نمی خوره. بهتره یه کمی منطقی باشی و دست از این خاطر خواه بازیهات برداری.
_ اما من نمی توم! سپیده مردن برای من راحت تر از این کاره. من عاشقتم بیشتر از چهار پنج ساله که عاشقتم. باور کن که اصلا دلم نمی خواست تو یه همچین موقعیتی حرفهای دلمو بهت می گفتم اما خب مجبورم. اگه نگم نابود می شم. سپیده چطور توقع داری فراموشت کنم؟ منی که شبانه روز به فکرتم.
_ فرشاد تو چطور توقع داری که من حرفهاتو باور کنم؟ اگه واقعا این طوره پس چرا تا حالا چیزی بهم نگفتی؟ چرا یهو سر راهم سبز شدی و می خوای معادله های زندگیمو بهم بریزی. ها؟
_ چون تو هیچ وقت مهلت حرف زدن بهم ندادی. می فهمی سپیده؟ تو هیچ وقت این فرصت رو به من ندادی.
_ خب شاید کار درستی کردم که این فرصت رو بهت ندادم. دست کم حالا وجدانم راحته که از موضوع خاطر خواهی تو بی خبر بودم. فرشاد خواهش میکنم منو فراموش کن و به فکر یه زندگی تازه برای خودت باش. باور کن این بزرگترین لطفیه که در حقم می کنی.
_ سپیده!
_ حرفهای من تموم شد، دیگه چیزی برای گفتن ندارم. حالا خواهش می کنم گریه ی خودتو کنترل کن چون دوست ندارم بیشتر از این جلوی این پرستاره آبروم بره.
فرشاد در حالی که سعی می کرد اشکهای خودش را مهار کند از کنارم بلند شد و پرستار به جای او در کنارم نشست و در حالی که سوزن سرم را از دستم بیرون می کشید گفت: " دختر جون مثل اینکه بدجوری حال پسر خاله تو گرفتی. فکر می کنم حالا باید پسر خاله تو به جای تو بستری کنیم. بیچاره اونقدر تو رو دوست داره که از گریه کردن جلوی زنها هیچ ابائی نداره. "
گفتم: " خب اشکالش همینه دیگه. خانم پرستار شما اگر به جای من بودید چه کار می کردید؟ حاضر می شدین خودتونو قربونی آرزوهای یه پسر احساساتی بکنید؟ می دونید همچین آدمی فردا چه بلایی سر زن بیچاره اش میاره؟ "
با ورود ناگهانی سیامک که به شدت عصبانی و ناراحت بود حرفم نا تمام ماند و قلبم فرو ریخت. هیچ وقت سیامک را تا آن اندازه عصبی و خشن ندیده بودم. من خوش خیال فکر می کردم سیامک بعد از دو سه روز دوری برای دیدنم بی تاب شده اما سیامک آنقدر عصبانی و نا مهربان بود که من جرات نمی کردم حتی به او سلام کنم.
R A H A
07-02-2011, 02:33 AM
فصل سوم ( 2 )
خوشبختانه فرشاد با آمدن سیامک از اتاق بیرون رفت و ندید که سیامک عکس یادگاری من و آرمان را روی دامنم انداخت. با لکنت زبان و با هزار زور و زحمت گفتم: " سلام. سیامک این عکسه پیش تو بود؟! "
_ خوشبختانه بله.
با شرمندگی گفتم: " سیامک من خیلی متاسفم... "
اما سیامک حرفم را قطع کرد و با عصبانیت گفت: " واسه من فیلم بازی نکن دختر! برای چی تنهایی رفته بودی خونه؟ سپیده این افتضاح کاری ها چیه که راه انداختی؟ چه توضیحی برای من داری. ها؟ "
لبم را به دندان گرفتم و گفتم: " تو رو خدا داد نزن سیامک. ممکنه پدر سر برسه و از قضیه با خبر بشه. من همه چی رو بهت می گم اما حالا نه. بذار خونه همونجا بهت می گم. "
_ مطمئن باش من هیچی رو از پدر پنهون نمی کنم. من باید پدر رو از کارهای مرموز تو با خبر کنم.
با التماس گفتم: " نه سیامک، تو رو خدا این کارو نکن. من قول می دم که همه چی رو صاف و پوست کنده برات تعریف کنم. ببین سیامک، مطمئن باش هیچ اتفاق مهمی نیفتاده. تو حتما دچار سوءتفاهم شدی. خواهش می کنم بذار برگردیم خونه اونوقت همه چی رو بهت می گم. "
چقدر درمانده بودم. از هر سو مورد شماتت قرار گرفته بودم و دلم از آن همه تحقیر و سرزنش به درد آمده بود. با صدای بلند به گریه افتادم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم منو درک کن. من اصلا حال و روز مناسبی ندارم. اوه سیامک من خیلی تنهام. خواهش می کنم کمکم کن. "
سیامک گفت: " خیلی خب گریه نکن. زود اشکهاتو پاک کن و لباس هاتم عوض کن که برگردیم خونه. ولی مطمئن باش من دست از سرت بر نمی دارم باید همه چی رو برام تعریف کنی. "
_ باشه قول می دم.
وقتی به خونه رسیدیم مادر سراسیمه به استقبالم آمد و گفت: " سپیده! عزیزم چه اتفاقی برات افتاده بود؟ چرا حالت به هم خورده بود؟ "
زیر لب گفتم: " سلام مادر، چیز مهمی نبود. "
مادر صورتم را بوسید و گفت: " چرا تنهایی برگشته بودی خونه؟ چرا صبر نکردی ما بیایم دنبالت؟ "
_ هیچی مادر، همین طوری. حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام بیرون یه گشتی بزنم و یه سری هم به خونه بزنم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که یهو سرم گیج رفت و از حال رفتم. پرستاره می گفت فشارم اومده بود پایین.
_ خب الان حالت چطوره؟ دیگه سرت گیج نمی ره؟
_ نه حالم خوبه.
_ خدا رو شکر اما هنوز رنگ و روت پریده اس. معلومه که بازم ضعف داری. بهتره بری تو اتاقت و بازم استراحت کنی.
_ آره مادر هنوز ضعف دارم. فکر می کنم بهترین کار همینه که بازم استراحت کنم.
البته این جمله را فقط به این دلیل گفتم که می خواستم هر چه زودتر خودم را از شر نگاه های پر تمنای فرشاد نجات بدهم. با اینکه می دانستم فرشاد جوان پاک و بی آلایشی است و عمق نگاهش به خاطر چشم چرانی و هرزگی نیست با این حال اعتراف صریح و بی پرده اش به اینکه مرا دوست دارد و عاشق من شده این اجازه را نمی داد که زیاد در تیررس نگاهش بنشینم. پیشنهاد مادر برای استراحت در تنهایی مطلق را با جان و دل قبول کردم و پس از یک عذر خواهی کوتاه به اتاق خودم رفتم اما این را می دانستم که به زودی باید در دادگاه اخلاقی سیامک محاکم شوم و به پرسشهای او جواب دهم و البته حدسم درست بود. سیامک پشت سرم وارد اتاق شد و با عصبانیت مرا روی صندلی نشاند و گفت: " سپیده اول از همه بگو این مرد کیه؟ تو چرا رفتی خونه ی یه مرد غریبه؟ "
با یک دنیا حسرت گفتم: " سیامک اون مرد استاد منه و من خیلی دوستش دام. اوه سیامک من عاشقشم. از صمیم قلب دوستش دارم.
_ دوستش داری؟ اما من که باور نمی کنم! آخه قلب بی عاطفه ی تو چطور تونسته عاشق یه مرد بشه؟
_ برای اینکه اون با همه ی مردهای دنیا فرق می کنه. آرمان همونیه که من همیشه توی فکر و خیالم آرزوی ازدواج با اونو داشتم.
_ پس به خاطر همینه که بلند شدی رفتی خونه اش؟ سپیده بخدا دیگه چیزی نمونده از دست این کارهای عجیب و غریب تو کارم به تیمارستان بکشه. حالا یهتره راجع به این انگشتر برام توضیح بدی. این دیگه چیه؟ سپیده نکنه اون مرد تو رو اغفال کرده باشه؟ نکنه بلایی سرت آورده باشه؟
با تندی حرف سیامک را قطع کردم و گفتم: " سیامک بس کن. "
قلبم از شنیدن حرف سیامک جریحه دار شد. او آرمان را متهم به چه کاری می کرد؟ اغفال!
با دلی آکنده از درد و غصه گفتم: " سیامک اگر می دونستی آرمان چقدر شریف و با شخصیته هیچ وقت این حرف رو نمی زدی. اگر می دونستی اون چقدر به مسائل اخلاقی پایبنده این حرف رو نمی زردی.
سیامک از حرفی که زده بود شرمنده شد . با ناراحتی گفت: " ببخشید دست خودم نبود. من فکر می کنم حق با توئه. اما خواهش می کنم بگو چرا رفتی خونه ی استادت؟ این مهمونی و این میز شام به چه مناسبته؟ "
_ پدر از قضیه ی این مهمونی با خبره. اون می دونه که من چند شب پیش شام مهمون دوستم بودم اما نمی دونه دوستم دختر بوده یا پسر. یعنی من از جنسیت دوست خودم چیزی نگفتم. خوشبختانه در هم چیزی در این مورد نپرسید.
_ یعنی تو از اعتماد پدر سوءاستفاده کردی؟
_ نه سیامک بخدا این طور نیست. من می خواستم همین روزها جریان رابطه ام با آرمان رو به شماها اطلاع بدم اما یه حادثه ی ناگهانی باعث شد همه ی برنامه ریزی هام بهم بخوره و آرزوهام برباد بره.
با صدای بلند به گریه افتادم و گفتم: " حالا دیگه همه چیز تموم شده. من همه چی رو باختم. آه سیامک من قلبم بدجوری شکسته. دیگه هیچ امیدی به آینده ندارم. "
سیامک که از دیدن گریه های من تحت تاثیر قرار گرفته بود با ناراحتی گفت: " یعنی آرمان زیر قول و قرارش زده؟ "
_ نه بدبختی من اینه که خودم زیر قول و قرارم زدم. لعنت به من، چون این منم که دچار تردید شدم.
سیامک با کلافگی گفت: " آخه چرا این کار رو کردی؟ با قلب و احساس این یکی دیگه چرا بازی کردی؟ با این حساب باید قلب این بیچاره شکسته باشه. نه تو! "
_ شاید حق با تو باشه. لعنت به من که اینقدر بد شانس و بد اقبالم چون هیچ وقت توی مسائل عاطفی شانس موفقیت ندارم. چه در مورد کسی که عاشق منه، چه در مورد کسی که من عاشق اونم.
سیامک به عکس یادگاری ما خیره شد و گفت: " ببین چه عشقی تو چشمهای این مرد وجود داره. ببین با چه علاقه ای بهت نگاه می کنه. سپیده حق با توئه خیلی با شخصیت به نظر می رسه. چه قیافه ی قشنگی هم داره. "
حرف سیامک را قطع کردم و با یک دنیا حسرت گفتم: " خواهش می کنم ادامه نده سیامک. حسرتم با شنیدن حرفهات چند برابر می شه. ای خدا چی کار کنم. من مطمئنم الان آرمانم همین احساس رو داره. "
سیامک گفت: " من که سر در نمیارم! شما که اینقدر همدیگر رو دوست دارید پس چرا زیر قول و قرارتون زدید؟ چه اتفاقی براتون افتاده که جفتتون این طور در به در و بیچاره شدید؟ "
_ سیامک خواهش می کنم چیزی در این مورد ازم نپرس چون نمیتونم دلیلش رو بهت بگم. امشب به اندازه کافی سرزنش شدم. دیگه تحمل بیشتر از اینو ندارم.
_ اما سپیده من حالا نگران شدم. بگو چه موضوعی در میون بوده که باعث شده زیر قول و قرارت بزنی. ها؟
در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " نه سیامک خواهش می کنم از دونستن این یه مورد صرفنظر کن. شاید تو یه فرصت دیگه بهت بگم اما امشب نمی تونم. بخدا هنوز ضعف دارم و سرم درد می کنه. تو که دوست نداری دوباره کارم به بیمارستان بکشه. ها؟ "
سیامک سرم را در آغوش گرفت و با مهربانی گفت: " خیلی خب، زیاد به خودت فشار نیار. اما این بدون اگه احتیاج به کمک داشتی می تونی روی من حساب کنی. من همیشه به فکرتم. "
_ متشکرم سیامک جون. حالا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
_ آره بگو.
_ خواهش می کنم این عکس و این حلقه رو برای همیشه پیش خودت نگه دار مثل یه امانتی چون من طاقتش رو ندارم. دیدن این عکس و این حلقه طلا خیلی منو آزار می ده. خواهش می کنم اونا رو پیش خودت نگه دار.
_ باشه عزیزم حالا بدون اینکه به چیزی فکر کنی آروم و راحت بخواب. تو دختر پاکی هستی. خدا حتما پاداش خوبی و مهربونی تو بهت می ده. پس بهتره نگران هیچی نباشی و همه چی رو بسپاری به آینده.
اما امکان نداشت خواب به چشمم بیاد. سیامک رفت و من تنها و درمانده تا نیمه های شب پیوسته اشک ریختم و گریه کردم. باور کردنی نبود! کلبه ی سعادتم ویران شده بود و آرزوهایم بر باد رفته بود. قلبم از به یاد آوردن خاطرات خوش روزهای اول آشنایی ام با آرمان به درد می آمد و لحظه به لحظه آرزوی مرگ می کرم اما مطمئن بودم حتی مرگ هم زخم دلم را تسکین نمی دهد
R A H A
07-02-2011, 02:36 AM
فصل سوم ( 3 )
پس از حادثه ی روز چهارشنبه به شدت دچار افسردگی شدم و از شور و حال روزهای گذشته اثری در وجودم نمانده بود. تمام روز ساکت و غمزده در گوشه ای از اتاق می نشستم و از حضور در جمع خود داری می کردم و حوصله ی هیچ کس را نداشتم.
دو روز را در آشفتگی پشت سر گذاشتم اما در غروب روز جمعه التهاب و آشفتگی ام به اوج رسیده بود. غم دوری و دلتنگی جدایی از آرمان شرر به جانم می زد و قلبم را به آتش می کشید. دلم برای دیدن روی ماهش پَرپَر می زد و از اینکه نمی دانستم او الان کجاست و ه حال و روزی دارد خیلی ناراحت بودم. تمام مدت کاری به جز گریه کردن و غصه خوردن نداشتم.
همان طور که سر به روی زانو گذاشته بودم و آرام اشک می ریختم ضربه ای به در زده شد. از ترس اینکه مبادا مادر پشت در باشد با عجله اشکهایم را پاک کردم، اما از دیدن سیامک که مثل همیشه شاد و سر حال بود نفس راحتی کشیدم و گفتم: " سلام. "
سیامک در کنارم نشست و گفت: " سلام. چی شده سپیده؟ باز داشتی گریه می کردی؟ "
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه سیامک چیزی نیست. فقط یه خورده احساساتی شدم. "
سیامک نگاه مرموزی به صورتم انداخت و گفت: " فردا روزیه که خیلی منتظرش بودی. هیجان زده نیستی؟ "
غم و غصه ام را از سیامک پنهان کردم و گفتم: " چرا که نه؟ اتفاقا خیلی هم هیجان زده ام. سیامک ممکنه ازت خواهش کنم فردا ویژه نامه ی کنکور رو برام بخری؟ "
سیامک جوابم را نداد. در عوض بلند شد و بی هدف شروع کرد به قدم زدن! خیلی از طرز رفتارش تعجب کردم. و حدس زدم مطلبی را از من مخفی می کند. با بی قراری سر راهش ایستادم و گفتم: " سیامک این حرکتها چیه که انجام می دی؟ یالا حرف بزن. تو یه چیزی رو از من پنهون می کنی. آره؟"
لبخندی به رویم زد و گفت: " تو خیلی با هوشی. اما متاسفم چون نمی تونم چیزی بهت بگم. "
حرف سیامک بی تابم کرد. ناچار به التماس افتادم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم حرف بزن. تو رو خدا اینقدر بد جنس نباش و بگو چی شده؟ "
_ باشه می گم ولی یه شرط داره.
_ چه شرطی؟ قول می دی هر شرطی بذاری قبول کنم. فقط خواهش می کنم حرف بزن.
سیامک بی آنکه چیزی بگوید گوشی تلفن را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن. خیلی زود متوجه شدم شماره ی منزل کیوان را گرفته است! با عصبانیت از کنارش بلند شدم و خواستم بیرون بروم که بلافاصله دستم را گرفت و با تحکم گفت: " بشین. "
از شنیدن صدای خشمگینش بر خود لرزیدم و بدون اینکه مقاومت کنم آرام در جایم نشستم. سیامک بعد از چند دقیقه خوش و بش با کیوان به او گفت: " کیوان یه نفر اینجا نشسته که خیلی دلش می خواد باهات صحبت کنه. فعلا ازت خداحافظی می کنم و گوشی رو می دم به اون. "
بعد دستش را جلوی گوشی گرفت و آهسته گفت: " سپیده خوب گوش کن ببین چی می گم. تو این چند روزه علاوه بر همه ی ما که نگران سلامتیت بودیم کیوان هم پا به پای ما بهت فکر می کرد و نگرانت بود. حالا بهترین فرصته که از کیوان بخاطر همه ی محبتها و دلواپسی هایش تشکر کنی. من هت قول می دم کیوان محبتت رو بی جواب نمی ذاره. "
در جواب سیامک سکوت کردم و او با اصرار گفت: " سپیده خواهش می کنم، کیوان پشت خط منتظره. می دونی که اون چقدر دوستت داره. خوبیت نداره زیاد معطلش کنی. "
بالاخره در مقابل اصرار سیامک تسلیم شدم و گوشی را از دستش گرفتم و بعد از نفس عمیقی گفتم: " سلام کیوان عصر بخیر. "
صدای مشتاق کیوان در گوشی طنین افکند: " سلام سپیده حالت چطوره؟ "
_ خوبم تو چطوری؟
_ منم خوبم راستش از این بهتر نمی شه چون حالا دارم با تو صحبت می کنم. خدا رو شکر که بالاخره این افنخارو بهم دادی و این دفعه دیگه بد و بیراه نثارم نکردی.
_ کیوان قرار نبود بد جنس بشی و گذشته ها رو به رخم بکشی ها.
نه عزیزم باور کن همچین منظوری نداشتم. فقط از بس هیجان زده و خوشحالم حالیم نیست چی دارم می گم. شما به دل نگیر.
_ باشه. حالا اجازه می دی یه سوال ازت بپرسم؟
_ البته.
_ سیامک می گفت می خوای یه خبر خوش بهم بدی. می شه زودتر بگی؟
_ چی شده سپیده؟ چقدر با ناز حرف می زنی! نکنه می خوای وسوسه ام کنی تا از زیر زبونم حرف بکشی. ها؟
_ آه کیوان خواهش می کنم تو دیگه رفتارهای منو تلافی نکن و زودتر بگو چی می خوای بهم بگی.
_ نه. به این زودی نمی شه. تو باید بابت شنیدن این خبر بهم رشوه بدی.
_ خیلی خب چه رشوه ای ازم می خوای؟
_ می خوام چند لحظه به حرفهام گوش بدی.
_ بگو گوشم باهاته.
_ تو هنوز نظرت در مورد درخواست من عوض نشده؟
_ کدوم درخواست؟
_ درخواست ازدواج.
_ چرا فکر می کنی باید نظرم عوض شده باشه؟
_ هیچی، گفتم شاید بعد از صحبتهایی که اون روز با هم کردیم یه خورده به من فکر کرده باشی و نظرت در موردم عوض شده باشه.
_ کیوان اگه بگم اصلا بهت فکر نکردم و حتی به یادتم نیفتادم ازم ناراحت نمی شی؟
_ سپیده! نکنه فکر کردی من آدم آهنی ام که از شنیدن حرفهات ناراحت نشم؟ پس تو حتی به یادمم نیفتادی؟
_ نه آخه چرا باید به یادت می افتادم؟ بخدا من این روزها خیلی گرفتاری دارم. تو نباید همچین توقعی از من داشته باشی.
_ ...
_ کیوان؟ کیوان قطع کردی؟ الو؟
_ نه هنوز قطع نکردم.
_ آه منو ببخش نمی خواستم ناراحتت کنم.
_ مهم نیست.
_ کیوان بخدا تو خیلی خوبی. من بابت این همه خوبی و محبت تو شرمنده ام.
_ پس به خاطر همینه که هر لحظه بیشتر از گذشته زجرم می دی؟
_ او نه. می دونم تو این دو ساله خیلی به خاطر من اذیت شدی اما دلم می خواد باور کنی که منم تو این ماجرا بی تقصیرم. من امیدوار بودم تو منو درک کنی.
_ بله خانوم خانوما درکت می کنم. من خوب می فهمم تو از اون دسته دخترهایی هستی که دلشون می خواد شوهر آینده شون رو خودشون انتخاب کنن. خیلی خب، من به احساس تو احترام می ذارم اما بگو این توقع زیادیه که ازت بخوام منو انتخاب کنی؟
_ نه کیوان اما...
_ آه سپیده کاش می دونستی چقدر دوستت دارم. کاش می فهمیدی دوست داشتن یعنی چی و عاشق بودن چه بدبختی هایی داره. کاش اجازه می دادی بیام خواستگاریت. کاش عاشقم می شدی و باهام ازدواج می کردی. اما حیف که این حرفها فقط یه آرزوی محاله. سپیده تو از عشق چی می دونی؟ تو از حال و روز یه عاشق چی می دونی؟ چطور می تونم بهت بفهمونم الان تو سینه ام چه آشوبیه؟ چطو می تونم بهت بفهمونم که قلم داره برات پَََََََََََر می کشه؟ چطور می تونم بهت بفهمونم که من یه مَردم و بهت نیاز دارم؟ سپیده تو کی می خوای حرفهای منو باور کنی؟
_ باور می کنم کیوان. همیشه باور می کردم.
_ خب پس بگو چه عیب و ایرادی تو من می بینی که حاضر نیستی باهام ازدواج کنی؟
_ من به خوبی و لیاقت تو شک ندارم اما هیچ اطمینانی به رفتار خودم ندارم. من واقعا نمی دونم که می تونم تو رو خوشبخت کنم یا نه.
_ سپیده بذار بیام خواستگاریت. همین که قبول کنی با من ازدواج کنی منو راضی می کنه. من از تمام خوشبختیهای دنیا چیزی بجز ازدواج با تو نمی خوام. این تنها آرزوی منه.
_ باشه کیوان بهت فکر می کنم. خواهش می کنم بهم فرصت بده.
_ فرصت بدم؟ چقدر فرصت بدم؟ تا کی باید صبر کنم؟ نکنه دو سال دیگه باید صبر کنم؟ سپیده تو رو خدا اینقدر منو بازی نده. من دیگه طاقت ندارم.
_ کیوان خواهش می کنم خودتو ناراحت نکن. تو که نمی خوای منو تحت تاثیر احساسات قرار بدی و به زور ازم بله بگیری. ها؟
_ نه سپیده. این آرزوی منه که تو از روی عشق و محبت قلبی باهام ازدواج کنی. اگه می بینی تا حالا صبر کردم و به پات نشستم، اگه هنوزم خیال دارم همین رویه رو ادامه بدم، فقط به خاطر اینه که دلم می خواد تو عاشقم بشی و از روی علاقه قلبی با هام ازدواج کنی.
_ متشکرم کیان خیالمو راحت کردی. قول می دم تو روزهای آینده بیشتر بهت فکر کنم. حالا خواهش می کنم از من دلخور نباش و بگو چی می خواستی بهم بگی؟ خواهش می کنم بگو. جونمو به لبم رسوندی.
_ خیلی خب می گم.
کیوان بعد از خنده ای دلنشین با لحنی آرام و متین گفت: " بهت تبریک می گم. تو قبول شدی. من امروز روی سایت اینترنتی سازمان سنجش اسم تو رو جزو قبولی های کنکور دیدم. "
_ راست می گی کیوان؟ تو مطمئنی اسم و مشخصات منو درست چک کردی؟
_ تقریباً. ولی برای اینکه مطمئن بشم اجازه بده یه بار دیگه با هم اسم و مشخصاتت رو چک کنیم. فقط باید چند لحظه صبر کنی تا من کامپیوترم رو روشن کنم.
_ ایرادی نداره. منتظر می مونم.
چند لحظه بعد اسم و شماره شناسنامه و شماره ی داوطلبی ام رو به کیوان گفتم و او با خوشحالی مضاعفی گفت: " آره حدسم درست بود. بهت تبریک می گم. تو قبول شدی. "
R A H A
07-02-2011, 02:38 AM
فصل سوم ( 4 )
واقعا چیزی نمانده بود که از خوشحالی به گریه بیفتم. با همان حالت ذوق زده گفتم: " کیوان به اندازه یه دنیا ازت متشکرم. چه خبر خوبی بهم دادی. حالا بگو تو چه رشته ای قبول شدم؟ "
_ اینو دیگه نمیدونم. اینجا فقط یه کد قبولی بهت داده. بهتره این شماره رو یادداشت کنی و از تو دفترچه راهنمای کنکور رشته ات رو پیدا کنی.
_ آه بگو. خواهش می کنم اون شماره رو زودتر بهم بگو.
_ 112. سپیده شیرینی ما رو فراموش نکنی.
_ نه عزیز دلم. شیرینی تو مخصوصه.
_ آه چه عالی. سپیده کی می تونم شیرینی مو ازت بگیرم؟
_ باز که هول شدی پسر! گفتم که بهم فرصت بده.
_ خدایا از دست این دختر ناز و بلا به تو پناه می برم. آخه یکی نیست بهم بگه کیوان نونت نبود، آبت نبود، خاطر خواه شدنت دیگه چی بود؟ تازه اونم خاطر خواه کی شدم! خاطر خواه یه دختر بی عاطفه ک اصولا با جنسیت مرد بدجوری لجه.
_ کیوان مطمئن باش اگه تا حالا باهات لج بودم، به خاطر این خبر خوبت یه ارفاق بهت می کنم و یه کمی امیدوارت می کنم.
_ خدا رو شکر که نمردیم و یه کلمه ی امیدوار کننده از این دختر نا مهربون شنیدیم!
_ کیوان سیامک موضوع قبولی منو می دونه؟
_ آره چون تا همین چند ساعت پیش خونه ی ما بود.
_ ببین تو رو خدا. هر چی بهش اصرار کردم چیزی نگفت.
_ این سفارش من بود. خدا رو شکر که تو این بازی نا عادلانه لااقل سیامک طرفدار منه و یه کمی به فکرمه.
_ این که مشخصه. کیوان باور کن سیامک تو رو مثل برادر خودش دوست داره از بس که خوب و مهربونی. امیدوارم بتونم یه روزی محبتهاتو جبران کنم.
_ خب حالا که اینقدر اصرار داری دلت می خواد بهت بگم چطور می تونی محبتهامو جبران کنی؟
_ آه پسره ی شیطون ببین چقدر دست به نقده! نه کیوان حالا نه. بهتره تو یه فرصت دیگه بهم بگی.
کیوان خندید و گفت: " از اول هم می دونستم داری تعارف می کنی. به هر حال خوشحالم که اجازه دادی باهات صحبت کنم. آرزو می کنم تو رشته ی مورد علاقه ات قبول شده باشی. اگه دوست داشتی خودت خبرشو بهم بده. منتظر تلفنت هستم. "
_ باشه.
_ سپیده دلم می خواد قبل از اینکه گوشی رو بذاری یه چیزی بهت بگم.
_ بگو.
_ گفتنش تکرار مکرراته اما خب به گفتنش می ارزه.
_ باشه بگو.
_ من خیلی دوستت دارم. خواهش می کنم بهم فکر کن.
_ باشه به شرطی که بهم فرصت بدی.
_ چاره ای ندارم. خب به خدا می سپرمت. هر چند که دلم نمیاد گوشی رو بذارم.
_ منم به خدا می سپرمت. شب بخیر.
_ آه شب بخیر.
بعد از مکالمه با کیوان با خوشحالی سراغ دفترچه راهنمای کنکور رفتم و کد قبولی ام رو چک کردم اما لحظه ای که فهمیدم در رشته ی کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شده ام ناگهان قلبم فرو ریخت و دنیا روی سرم خراب شد. باز بر بخت سیاه و شانس و اقبال نحس خودم لعنت فرستادم که چرا بین تمام شهرهایی که در زمان انتخاب رشته گزینش کرده بودم در شهر اصفهان قبول شده ام! چون به خوبی می دانستم وقتی مادر از موضوع قبول شدنم در دانشگاه اصفهان با خبر شود به هیچ وجه اجازه نمی دهد من در خوابگاه دانشجویی زندگی کنم. باز چشمه های اشک در چشمم جوشید و تمام خوشحالیم از خبر خوب کیوان به یک باره ضایع شد می دانستم مادر حتما با خاله مهری دست به یکی می کند و من مجبور می شوم تمام مدت در خانه ی خاله زندگی کنم. به راستی چاره ای جز انصراف از رفتن به دانشگاه نداشتم. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و تصمیم گرفتم موضوع انصرافم را به سیامک اطلاع دهم و او را در جریان این تصمیم قرار بدهم.
با قدمهای سنگین از اتاق بیرون آمدم و در نگاه اول چشمم به فرشاد افتاد که در گوشه ای نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. صدای به هم خوردن در اتاقم را که شنید تکانی خورد و زود سرش را برگرداند و زمانی که چشمش به من افتاد بی درنگ از جا بلند شد و با قدمهای مبارکش به استقبالم آمد.
_ سلام سپیده بهتری؟
_ ای بد نیستم.
_ از صبح تا حالا تنهایی توی اتاقت چی کار می کنی؟ فکر نمی کنی زشته مهمونت رو تنها گذاشتی و چپیدی توی اتاقت؟
_ مهمونم؟ از کی تا حالا تو شدی مهمون من؟ فرشاد این همه آدم، تو چرا چشمات فقط منو می بینه؟
_ سپیده باور کن من توی دنیا هیچکس رو به جز تو نمی بینم. تو تنها آرزوی منی.
خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم: " فرشاد تو از جون من چی می خوای؟ من چطور می تونم حرفمو بهت بفهمونم؟ "
با دلخوری در کنارم نشست و گفت: " سپیده من می خواستم تو همین تابستونی ازت خواستگاری کنم. بخدا مادرم و مهشید هم اینو می دونستن. الان چند روزه که به من اصرار می کنن زودتر موضوع خواستگاری رو با پدر و مادرت در میون بذارن اما من از طرز برخورد تو نگرانم. من نمی تونم واقعیت رو بهشون بگم. سپیده تو رو خدا با احساسات من بازی نکن. در این چهار پنج سال به اندازه ی کافی تحقیرم کردی. خواهش می کنم دیگه تمومش کن. من تو رو دوست دارم و به خاطر این همه علاقه یه حقی به گردنت دارم. تو یه دختر تحصیلکرده ای، خودت باید این چیزها رو بفهمی. "
از شنیدن حرفهای فرشاد دیوانه شدم. با عصبانیت از کنارش بلند شدم و با لحن تندی گفتم: " فرشاد من تو رو دوست ندارم. محاله که باهات ازدواج کنم. اینو برای آخرین بار بهت می گم. خواهش می کنم دیگه سر راه من سبز نشو.
با همان حالت عصبی از فرشاد فاصله گرفتم و خودم را در کنار پدر جای دادم. چقدر در کنار پدر احساس آرامش می کردم. پدر که متوجه نگاه عاشقانه ی من شده بود با کنجکاوی پرسید: " سپیده جون چیزی می خوای بهم بگی؟ "
_ نه پدر. فقط یه خورده دلم براتون تنگ شده بود، گفتم چند لحظه بشینم کنارتون.
_ به به. آفتاب از کدوم طرف دراومده که تو خاطر خواه من شدی؟
_ شکسته نفسی نکنید پدر. من همیشه خاطر خواتون بودم.
_ خب دختر قشنگم اینم جایزه ات.
پدر بشقاب میوه را مقابلم گذاشت و با مهربانی بوسه ای روی موهایم زد. در همان لحظه نگاهم به سیامک افتاد که با چشم به دنبال من می گشت. وقتی مرا در کنار پدر دید خوشحال شد و زود خودش را به من رساند و زیر گوشم گفت: " خب تعریف کن. کیوان بهت چی گفت؟ "
به شوخی گفتم: " ای جاسوس دو جانبه. تو خبر داشتی کیوان چی می خواست بهم بگه. مگه نه؟ "
_ آره می دونستم. ولی باید امتیاز این خبر رو برای خودش محفوظ می ذاشتم. خب حالا تو چه رشته ای قبول شدی؟
نگاهم غمگین شد و با یک دنیا حسرت گفتم: " سیامک اینو دیگه ازم نپرس. بازم یه بد بیاری دیگه آوردم. "
_ بد بیاری؟ منظورت چیه؟
پدر به بحثمان سرک کشید و گفت: " بچه ها چی دارید زیر گوش هم پچ پچ می کنید؟ بلند تر بگید تا منم بشنوم. "
گفتم: " هیچی پدر موضوع مهمی نیست. "
سیامک با تعجب گفت: " موضوع مهمی نیست؟ سپیده تو توی کنکور قبول شدی. یعنی اصلا خوشحال نیستی؟ "
پدر با تعجب گفت: " سیامک جان تو چی داری می گی پسرم؟ سپیده می گفت جواب کنکور فردا اعلام می شه. تو از کجا اینقدر مطمئنی؟ "
سیامک گفت: " پدر باور کنید سپیده توی کنکور قبول شده. من امروز اسمش رو جزو قبولی ها رو سایت اینترنت دیدم. "
پدر نگاهی به من انداخت و گفت: "خب اینکه خیلی خوبه! سپیده تو چرا اینقدر ناراحتی؟ مگه آرزو نمی کردی تو کنکور قبول شده باشی؟ "
بغضم را فرو دادم و بدون اینکه جواب پدر را بدهم از کنارش بلند شدم. سیمک که از حرکات من هاج و واج مانده بود بلافاصله به دنبالم دوید و درست در نقطه ی مقابل فرشاد دستم را گرفت و با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " سپیده! دختر تو پاک خل شدی بگو چت شده؟ چرا خوشحال نیستی؟"
همه از شنیدن صدای فریاد سیامک شوکه شدند و با کنجکاوی به ما نگاه کردند. گفتم: " سیامک دست از سرم بردار. تو چرا اینقدر سمج شدی؟ "
مادر با شرمندگی گفت: " سیامک! این چه طرز رفتاره؟ شما دو تا چرا اینقدر با هم دعوا می کنید؟ "
سیامک گفت: " مادر بخدا سپیده دیگه داره منو دیوونه می کنه. شما باورتون می شه توی کنکور قبول شده ولی اصلا خوشحال نیست! "
_ قبول شده؟ تو از کجا می دونی؟
_ بابا من امروز اسمش را جزو قبولی ها روی سایت اینترنت دیدم. باور کنید سپیده قبول شده اما نمی گه تو چه رشته ای قبول شده. حالا بهتره خودتون ازش بپرسید.
مادر برگشت و رو به من گفت: " سپیده! سیامک راست می گه؟ "
_ آره مادر راست می گه.
_ خب پس حق داره از دستت عصبانی باشه. چرا جوابش رو نمی دی؟
_ آخه...
سیامک گفت: " آخه نداره. زود باش بگو ببینم تو چه رشته ای قبول شدی؟ "
با ناراحتی گفتم: " کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شدم. "
برق شادی در چشمان مترصد فرشاد درخشید طوری که نتوانست خودش را کنترل کند. خیلی زود به سراغم آمد و با خوشحالی گفت: " اینکه عالیه! سپیده چی بهتر از این. "
من که خیلی از دست فرشاد عصبانی بودم نگاه غضبناکی به صورتش انداختم و گفتم: " فرشاد بهتره بدونی من می خوام انصراف بدم. من نمی خوام امسال برم دانشگاه. "
همه از شنیدن حرفم بهت زده شدند و با حیرت نگاهم کردند. پدر گفت: " ولی دخترم تو توی رشته ای که دوست داشتی قبول شدی. مگه همیشه آرزوی هنرپیشگی و کارگردانی و این جور چیزها رو نداشتی؟ آخه چرا می خوای انصراف بدی؟! "
_ پدر جون درسته که تو رشته ی دلخواهم قبول شدم اما من دوست ندارم از تهران برم. من طاقت دور شدن از شماها رو ندارم.
مادر گفت: " ولی تا چند ماه پیش نظرت خیلی با امروز فرق می کرد. مگه تو نمی گفتی حاضری تو دانشگاه هر شهری که قبول شدی ثبت نام کنی؟ خب مادر جون اصفهان که جای بدی نیست! "
_ مادر دست خودم که نیست . نمیتونم چند سال تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم. اصلا شماها چرا اینقدر اصرار می کنید؟ نکنه از دست من خسته شدید که دوست دارید زودتر از پیشتون برم. ها؟
سیامک با عصبانیت دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشید و گفت: " سپیده تو واقعا دیوونه شدی. باور کن دارم به سلامت عقل و شعورت شک می کنم. بابا چرا اینقدر مزخرف می گی؟ چند سال بود که آرزو داشتی تو رشته ی سینما و تاتر و اینجور چیزها قبول بشی. حالا که بین این همه متقاضی تو کنکور قبول شدی باز لجبازیت گرفته و نا شکری می کنی. آخه تو عقلت کجا رفته؟ "
_ سیامک علاقه های گذشته ی منو فراموش کن. من حالا هیچ علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارم. چون مطمئنم تحت هیچ شرایطی نمی تونم چهار سال تموم تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم.
سیامک با کلافگی گفت: " کی گفته تو باید چهار سال تموم تو اصفهان بمونی؟ در ثانی کی گفته تو باید تک و تنها تو شهر غریب زندگی کنی؟ چرا خیال پردازی می کنی؟ هر مشکلی یه راه چاره هم داره. ببین سپیده، من به حرفی که زدم اطمینان دارم. مگه اینکه تو نخوای بری دانشگاه و تمام حرفهات هم فقط یه بهونه باشه. "
از اینکه سیامک در موردم اینطور فکر می کرد خیلی ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم. سیامک هم ساکت شد. اما چند لحظه بعد لبخندی به روی لب ظاهر شد و برقی در چشمهایش درخشید. انگار فکری به ذهنش رسیده بود. آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده یه سوال ازت می پرسم ولی دوست دارم فقط با یه کلمه جوابمو بدی آره یا نه. باشه؟ "
_ باشه بگو.
_ اگه کیوان فردا بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی و زنش بشی؟
از سوال ناگهانی سیامک جا خوردم و ناباورانه گفتم: " چی داری می گی سیامک؟ فردا؟
_ سپیده گفتم فقط با یه کلمه جوابمو بده. آره یا نه؟
اما من نمی توانستم در آن شرایط به سوا سیامک جواب بدهم. سیامک با هیجان بیشتری گفت: " ببین سپیده اگه تو به پیشنهاد من گوش کنی و قبول کنی با کیوان ازدواج کنی تمام مشکلاتت برطرف می شه. مشروط بر اینکه فقط برای یه بار هم که شده به حرف برادر بزرگترت گوش کنی و روی منو زمین نندازی. "
R A H A
07-02-2011, 02:39 AM
فصل سوم ( 5 )
وقتی به چشمهای سیامک نگاه کردم متوجه شدم حرف هایش را با صداقت بیان می کن و واقعا نیت خیر دارد. این دفعه با لحن ملایم تری گفت: " اگه تو دست از این لجبازی برداری و با کیوان ازدواج کنی خیلی راحت بعد از پاس کردن یک ترم می تونی از دانشگاه اصفهان انتقال تحصیلی بگیری و برگردی تهران. باور کن این بهترین راه حله. از طرف دیگه من و کیوان تا گرفتن تخصص باید شیش ساله دیگه درس بخونیم. تو می تونی تا تموم شدن درسهای دانشگاهیت با کیوان نامزد بمونی و بعد از اینکه درست تموم شد باهاش ازدواج کنی پس تا اینجا هیچ مشکلی وجود نداره. تنها مشکل باقی مونده همون چهار ماه ترم اوله که خب، باید تو اصفهان بمونی و طاقت بیاری. حالا برای اینکه خیلی احساس تنهایی نکنی مادر هم می تونه این چهار ماه پیشت بمونه. تو و مادر می تونید چند ماه خونه ی خاله مهری مهمون باشید. اگرم دوست نداشتی از پدر خواهش می کنم یه خونه مستقل براتون اجاره کنه. به هر حال تمام این مشکلات حل شدنیه به شرط اینکه عقلت رو به کار بندازی و دست از احساسات و بچه بازی برداری. خب نظرت چیه؟ تمام این حرفها مشروط به اینه که خواستگاری کیوان رو قبول کنی و باهاش ازدواج کنی. "
حرف ها و راه حلهای سیامک کاملا منطقی بود و من دلیلی برای مخالفت با او پیدا نمی کردم . از طرفی بهترین راه برای خلاص شدن از مزاحمت های فرشاد و ریختن آب پاکی روی دستش فقط ازدواج با کیوان بود. پیشنهاد سیامک را پسندیدم اما ر چه فکر می کردم آمادگی ازدواج و دلباختن به کیوان را نداشتم. دست خودم نبود. هیچ مهری از کیوان به دل نداشتم و هنوز دلم در گرو عشق آرمان بود. سیامک که سکوت مرا دید با لحنی تهدید آمیز گفت: " سپیده باور کن اگه تا سی ثانیه دیگه جوابمو ندی و همین طور ساکت باشی سکوتت رو به حساب رضایتت می ذارم و همین امشب به کیوان خبر می دم فردا پاشه بیاد خواستگاری. "
واقعا زبانم بند آمده بود و قدرت گفتن هیچ کلمه ای را نداشتم . چند لحظه ای در سکوت مطلق گذشت. سیامک سکوت را شکست و گفت: " مبارکه! " و با خوشحالی به طرف اتاقش رفت. اما من با عجله به دنبالش دیدم و گفتم: " سیامک تو رو خدا صبر کن، من هنوز آمادگیش رو ندارم. بخدا حیفه کیوان به خاطر من بیفته تو هچل. تو که می دونی من اونو دوست ندارم چطور راضی می شی از روی تظاهر بهش محبت کنم؟
سیامک نگاه عمیقی به چشمهایم انداخت و گفت: " بهتره هر چی که بین تو و او استادت گذشته فراموش کنی، تو هنوز خیلی جوونی. این فرصت رو داری که همه چی رو از اول شروع کنی. کیوان لیاقت عشق تو رو داره. اون می تونه شوهر ایده آلی برات باشه. پس بهتره عاقل باشی و منطقی با مشکلت برخورد کنی. حالا برو راحت بخواب و فقط به روزهای خوب زندگی با کیوان فکر کن!
اما از فرط هیجان و دلهره تا صبح خواب به چشمم نیامد. پیشنهاد سیامک برای ازدواج با کیوان تمام فکر و خیالم را مشغول کرده بود. حرفهای سیامک حقیقت داشت. کیوان می توانست شوهر ایده آلی برای من باشد اما در صورتی که من عاشق آرمان نبودم. چطور می توانستم به این زودی آرمان را فراموش کنم؟ من فقط دو روز بود که او را ندیده بودم. نه من نمی توانستم آنقدر نا مهربان باشم.
هوا داشت روشن می شد و سپیده صبح شنبه پیدا بود ولی من هنوز در مورد ازدواج با کیوان تصمیم قطعی نگرفته بودم. عاقبت خسته شدم و با سرخوردگی چشمهایم را بستم در حالی که قطره های اشک پیوسته از چشمم فرو می چکید و زیر لب زمزمه می کردم: " لعنت به هر چی که اسمش رو می ذارن عقل و منطق. ای کاش شجاعت اینو داشتم که فردا برم آموزشگاه و آرمان رو ببینم. ای کاش دیوونه بودم و خودمو قربونی عشق و احساسم می کردم. اما حیف که عقلم و مجبورم که تاوانش رو هم بدم.
* * *
روز بعد نیز خودم را از شرکت در کلاس درس آرمان و دیدار با او محروم کردم. با یک دنیا حسرت تصمیم گرفتم رویای قشنگ ازدواج با آرمان، کسی که سلطان بی چون و چرای قلبم بود، کسی که اولین و تنها عشق زندگیم بود و کسی که ذره ذره ی وجودم محتاج عشق او بود را به طوفان خاطره ها بسپارم. البته می دانستم هرگز موفق نمی شوم او را فراموش کنم اما چاره ای نداشتم، باید خودم را به فراموشی میزدم. این تقدیر من بود.
هر چند دیشب نتوانسته بودم در مورد ازدواج با کیوان تصمیم قطعی بگیرم اما وقتی هوا روشن شد و از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم او را بپذیرم و قبول کنم که به خواستگاری ام بیاید. سیامک هم با خوشحالی موضوع موافقتم را به پدر و مادر اطلاع داد و مادر از صبح زود در تدارک پذیرایی از خانواده ی کیوان بود.
خاله مهری و مهشید از صبح زود به قصد دید و بازدید با اقوام مسعود خان به مهمانی رفته بودند . اما از آنجا که تازگی ها خیلی بد شانس شده بودم فرشاد سمج و مزاحم همراه خانواده اش به مهمانی نرفته بود و هنوز مهمان خانه ی ما بود. تصمیم گرفتم موضوع مزاحمتهای فرشاد را به مادر اطلاع دهم و او را در جریان برخوردهایی که با فرشاد داشتم قرار بدهم و چقدر هم مادر را با گفتن این مسائل ناراحت کردم. بعد از شنیدن حرفهایم با دلخوری گفت: " اصلا از فرشاد انتظار نداشتم همچین کاری اجام بده. اگه فرشاد تو رو دوست داره باید مثل کیوان رسما ازت خواستگاری کنه. اون حق نداره دور از چشم همه تو رو به دام بندازه و باهات معاشقه کنه. "
گفتم: " مادر من اصلا دلم نمی خواد فرشاد منو دوست داشته باشه چون هیچ علاقه ای بهش ندارم. خواهش می کنم با خاله مهری صحبت کنید و ازش بخواهید فرشاد رو نصیحت کنه که بره خاطر خواه یکی دیگه بشه. "
مادر گفت: " باشه عزیزم وقتی مهری و مهشید از مهمونی برگردن بهشون می گم که جوابت برای فرشاد منفیه. "
پس از برخورد کوتاهی که با فرشاد داشتم و سلام و احوالپرسی مختصری که با هم کردیم تصمیم گرفتم تا آمدن خانواده ی کیوان برخوردی با او نداشته باشم و تا غروب خودم را از دیدش پنهان کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر میشد. حدود هفت ساعت بود که در اتاقم نشسته بودم اما انگار زمان خیال گذشتن نداشت. چون هنوز دو ساعت دیگر تا زمانی که خانواده ی کیوان وعده کرده بودند باقی مانده بود. برای اینکه خودم را سرگرم کنم مشغول وارسی لباس هایم شدم و خودم را درگیر انتخاب لباس مناسبی کردم که برازنده ی آن شب باشد. بالاخره پیراهن ماکسی شکلاتی رنگی که در جشن عروسی ماندانا پوشیده بودم را انتخاب کردم و شال ابریشمی از جنس همان پیراهن را روی سرم انداختم. در همان لحظات مادر به اتاقم آمد و از دیدن من که حاضر و آماده در انتظار ورود خواستگارم نشسته بودم خیلی خوشحال شد. صورتم را بوسید و گفت: " سپیده جون نمی دونی چقدر تو این لباس قشنگ شدی. واقعا از اینکه تصمیم عاقلانه گرفتی و دست از لجبازی برداشتی خیلی خوشحالم. به امید خدا همین روزها سر و سامون می گیری و صاحب خونه و زندگی مستقل می شی. انشاءالله با کیوان خوشبخت بشی. "
از فکرم گذشت یعنی من حق کیوانم؟ مادر کمی جلوتر آمد و بسته ی کوچکی را به دستم داد. با کنجکاوی آن را باز کردم و چشمم به گردنبند ظریفی افتاد که داخل آن بود . با تعجب گفتم: " مادر این گردنبند مال کیه؟ "
مادر گفت: " این گردنبند هدیه کیوانه. سیامک خیلی وقته این گردنبند رو پیش من امانت گذاشته. کیوان این گردنبند رو همون موقع که با سیامک رفته بود ایتالیا برات خریده اما از بس بهش کم محلی کردی بیچاره از خیرش گذشت و اونو داد به سیامک تا هر وقت نظرت مساعد شد اونو بهت بدیم. "
از شنیدن حرف مادر خیلی جا خوردم. واقعا باور کردنی نبود. کیوان چرا اینقدر به من علاقه داشت؟ آن هم در شرایطی که حتی به اندازه یک سر سوزن از من محبت ندیده بود. مادر گردنبند را به گردنم بست و با خوشحالی صورتم را بوسید.
هنوز مشخص نبود که بالاخره ازدواج من و کیوان سر می گیرد یا نه ولی شرم و خجالت اینکه آن شب با نام عروس خانم خطاب شوم از همان لحظات دلم را به التهاب انداخته بود.
وقتی روبه روی آینه ایستادم و به چهره ام دقیق شدم قلبم از درد و حسرت فشرده شد. زیر لب گفتم: " ای کاش مجلس خواستگاری امشب مجلس خواستگاری آرمان بود. اوه آرمان من هنوز دوستت دارم. من هیچ وقت فراموشت نمی کنم. خدایا چه کار کنم؟ "
حدود یک ساعت بعد مادر دوباره به اتاقم آمد اما نمی دانم چرا قیافه اش ناراحت و غمزده شده بود؟ و از شوق و ذوق چند دقیقه ی پیش اثری در چهره اش دیده نمی شد. با دلواپسی گفتم: " مادر جون اتفاقی افتاده؟ به نظرم سر حال نیستید. "
مادر گفت: " نه اتفاقی نیفتاده. فقط یه کمی دلم شور می زنه. "
_ برای چی دلتون شور می زنه؟ چیزی شده؟ "
_ سپیده... فرشاد. بیچاره فرشاد! دلم خیلی به حالش می سوزه.
_ فرشاد؟ چرا مادر جون؟ مگه چه اتفاقی براش افتاده؟
نگاه مادر غمگین شد و با ناراحتی گفت: " وقتی داشتم سالن پذیرایی رو مرتب می کردم و میوه و شیرینی روی میز می چیدم فرشاد ازم پرسید: خاله قراره امشب براتون مهمون بیاد؟ گفتم: آره عزیزم. قراره امشب خانواده ی دوست سیامک بیان خونمون.
سپیده نمی دونم کار درستی کردم یا نه اما بهتر دیدم قضیه ی کیوان و موضوع خواستگاری امشب رو بهش بگم تا فرشاد از قبل آمادگی برخورد با کیوان رو داشته باشه و یه وقت جلوی خانواده ی کیوان آبرو ریزی راه نندازه. به خاطر همین بهش گفتم: فرشاد جان تو که غریبه نیستی. بهتره تو هم بدونی که مهمون های امشب ما برای خواستگاری از سپیده میان خونه مون.
سپیده باورت نمی شه بعد از شنیدن این حرف رنگ از صورت فرشاد پرید. همین طوری سر جاش خشکش زد و گفت: خواستگار؟ گفتم: آره فرشاد جان خواستگار! کیوان خواستگار سپیده تا حالا چند مرتبه از ما خواسته بود که اجازه بدیم همراه خانواده اش برای خواستگاری از سپیده بیاد خونه مون ولی سپیده هر بار مخالفت می کرد و می گفت دوست نداره پای خواستگارها به خونه باز بشه.اما خدا رو شکر که بالاخره دست از لجبازی برداشت و رضایت داد که اونا برای خواستگاری و صحبتهای اولیه بیان خونه مون. فرشاد جای مادرت خالی. ای کاش مهری هم امشب اینجا بود و با خانواده ی کیوان آشنا می شد. "
با دستپاچگی حرف مادر را قطع کردم و گفتم: " مادر جون! چرا این حرف رو به فرشاد گفتید؟ فرشاد موضوع رو با خاله در میون گذاشته. خاله اینا هم می خواستن همین روزها از من خواستگاری کنن. حالا ممکنه خاله از اومدن خواستگار غریبه برای من ناراحت بشه و همین امشب پاشه بیاد اینجا. "
مادر گفت: " نگران نباش. من فقط تعارف کردم. خودت می دونی که خاله و شوهرش تا فردا بر نمی گردن. با این حال دلم خیلی برای فرشاد می سوزه. طفلکی بعد از اینکه از حقیقت ماجرا با خبر شد مثل مرغ سر کنده آروم و قرار نداشت. گاهی می رفت توی حیاط و لب استخر می نشست، گاهی هم بر می گشت تو خونه و یه گوشه کز می کرد. بالاخره هم طاقت نیاورد و چند دقیقه پیش از خونه رفت بیرون. وقتی داشت می رفت ازش پرسیدم: فرشاد جان کجا می ری؟ گفت: جای دوری نمی رم خاله، زود بر می گردم. "
با نگرانی گفتم: " مادر متوجه نشدی کجا رفت؟ "
_ نه متوجه نشدم. ولی سپیده اگه فرشاد تو رو دوست داشته باشه واقعا براش عذاب آوره که یه گوشه بشینه و تماشا کنه پسر دیگه ای بیاد خواستگاری دختر مورد علاقه اش. من خیلی براش ناراحتم. هر چی باشه فرشاد پسر خواهرمه، پاره ی تنمه. جوون بدی هم که نیست، من نمی تونم شاهد ناراحتیش باشم. "
R A H A
07-02-2011, 02:42 AM
فصل سوم ( 6 )
حدود نیم ساعت بود که با دلواپسی در حاشیه باغچه حیاط قدم می زدم و مدام دلشوره داشتم و در این فکر بودم که فرشاد کجا رفته ؟ تا اینکه زنگ خانه به صدا در آمد. با شنیدن صدای زنگ پشت در دویدم و از دیدن فرشاد که به خانه برگشته بود خیالم کمی راحت شد. اما فرشاد با فرشاد چند ساعت پیش خیلی فرق می کرد ! حدس زدم در فاصله ای که از خانه خارج شده به سلمانی رفته و سر و صورتش را صفا داده تا در برخورد اول جلوی رقیب کوچیک نشود!
فرشاد اصلاً انتظار نداشت من در را باز کنم. چند لحظه به صورتم نگاه کرد و با همان حالت متعجب گفت: " سلام عروس خانوم! چه عجب افتخار دادی یه بار خودت در رو برام باز کنی. "
_ سلام فرشاد کجا رفته ؟
_ مگه دونستنش برات مهمه؟
_ خب آره ، هرچی باشه تو مهمون ما هستی.
کمی جلو تر آمد و با نگاهی خیره به صورتم خیره شد و گفت: " چقدر تو این لباس قشنگ شدی. درست مثل عروس رویاهام."
با این که خیلی از دستش عصبانی شده بودم جرأت نکردم جوابی به گستاخی اش بدم چون اون بی نهایت آشفته و عصبی بود. دلم نمی خواست کاری کنم که در این لحظات داغ دلش بیشتر شود. تصمیم گرفتم دوباره به اتاقم برگردم و این یک ساعت باقی مانده را هم در اتاقم زندانی باشم و زیاد در تیررس نگاه آشفته اش نباشم. اما طولی نکشید که خودش به اتاقم آمد و گفت: " سپیده اجازه می دی چند لحظه کنارت بشینم؟ "
واقعاً نمی دانستم چه کار باید بکنم. فرشاد وقتی تردید مرا دید گفت: " نگران نباش. خاله می دونه من اومدم پیشت." و من ناچار گفتم:" خیلی خب بیا تو. "
آرام در کنارم نشست و با لحنی غمگین گفت: " خاله می گه قراره برات امشب خواستگار بیاد. درسته؟ "
گفتم: " آره درسته. "
احساس کردم بعد از شنیدن حرفم حالت چهره اش خیلی تغییر کرد. انگار امیدوار بود حرفهای مادر واقعیت نداشته باشد اما من کار را تمام کردم.
در عین نا باوری جلوی پاهایم زانو زد و با بغض گفت: " سپیده تو چرا از من متنفری؟ چرا منو دوست نداری ؟ من چه بدی به تو کردم؟ آخه گناه من چیه جز اینکه عاشقتم ؟ سپیده به خدا من دوستت دارم. من نمی تونم تو رو فراموش کنم. چطور توقع داری راحت بشینم و اجازه بدم یه پسر دیگه جلوی چشمای من ازت خواستگاری بکنه؟ بخدا من هنوز باورم نمی شه که تو راضی به ازدواج شدی. باور کن اگه می دونستم دل تو به این راحتی ها به دست میاد همون ایام عید که اومده بودی اصفهان ازت خواستگاری می کردم. من حتی فکرش را هم نمی کردم تو به این زودی ها تسلیم بشی. مادرت می گفت خواستگارت یکی از دوست های سیامکه. سپیده تو رو خدا واسه یه بارم که شده با من مهربون باش و بگو تو اون پسر رو دوست داری یا فقط به خاطر لجبازی با منه که حاضر شدی بیاد خواستگاریت؟ آخه باورم نمی شه تو به این زودی عاشق کسی شده باشی. مگه تو همیشه نمی گفتی حالا حالاها خیال شوهر کردن نداری؟ باور کن وقتی روز سیزده بدر این حرف رو به مهشید زدی اولش ازت دلخور شدم اما بعد فکر کردم شاید این طوری بهتر باشه.دست کم فکر و خیالم از بابت خواستگارهای دیگه ات راحته. همون موقع تصمیم گرفتم تا تموم شدن درس و مدرسه ات صبر کنم و بعد از اینکه دیپلمت رو گرفتی بیام خواستگاریت. اما حتی فکرشم نمی کردم تو اینقدر عوض شده باشی. حالا هم که پای یه خواستگار دیگه اومده وسط . آه سپیده تو رو خدا به من بگو تو هم اون پسر رو دوست داری یا فقط می خوای با من لجبازی کنی؟ خاله سیما می گفت کیوان خیلی وقته می خواد بیاد خواستگاریت ولی تو هیچ وقت این اجازه رو بهش نمی دادی. پس حالا چطور شده که قبول کردی امشب بیاد اینجا؟
سرش را بالا گرفت و منتظر شنیدن جواب شد. واقعا نمی دانستم در جوابش چه بگویم که غم و غصه اش بیشتر نشود چون من به هیچ کدامشان علاقه ای نداشتم. نه به کیوان و نه به فرشاد
ای بار به حالت التماس گفت: " سپیده تو رو خدا حرفهای منو باور کن. من خیلی دوستت دارم. من نمی تونم جز تو به هیچ دختر دیگه ای فکر کنم. من به عشق تو عادت کردم. خودت می دونی از وقتی خیلی کوچیک بودی دوستت داشتم. اگه می بینی تا حالا چیزی به روت نیاوردم فقط به خاطر این بود که دلم نمی خواست ازم فرار کنی. مطمئنا اگه می دونستی من عاشقت شدم و می خوام باهات ازدواج کنم دیگه باهام معاشرت نمی کردی. مثل همین روزها. از وقتی بهت گفتم دوستت دارم مدام خودتو از من پنهون می کنی. مدام ازم فرار می کنی. مدام آزارم می دی. اون موقع ها که تو تهران بودم می دونستم تو از دوست شدن با پسرها و عشق و عاشقی و این جور کارها خوشت نمیاد. اگه چیزی بهت نمی گفتم فقط به خاطر این بود که دلم نمی خواست باهام قهر کنی و اجازه ندی باهات معاشرت کنم. وقتی تصمیم گرفتم برم سربازی خیالم از این راحت بود که تو به هیچ پسری روی خوش نشون نمیدی. منم می تونم بعد از اینکه سربازی ام تموم شد برگردم تهران و بیام خواستگاریت. سپیده باور کن من بهت دروغ نمی گم. "
دفترچه ی کوچکی را از جیب پیراهنش درآورد و ادامه داد: " می دونی این دفتر چیه؟ این دفترچه خاطرات منه. من همه چی رو تو این دفترچه نوشتم. چند ساله که خط به خط غم و غصه ها و درد دلهامو تو این دفترچه یادداشت می کنم اما قضیه ی امشب رو دیگه نمی تونم بنویسم. من اومدم ازت خواهش کنم خودت این کارو برام انجام بدی آخه تو نویسنده ای. تو می تونی احساس منو درک کنی و بفهمی که امشب چه عذابی بر من نازل می شه. آه سپیده. سپیده هستی من، امید زندگی من، تو تمام دلخوشی من بودی. چطور راضی می شی یه عمر تو رو با یکی دیگه ببینم؟چطور راضی می شی تو رو تو لباس عروسی کنار یکی دیگه ببینم؟ سپیده تو دختر خاله منی، من و تو یه عمر چشممون تو چشم همه. چطور راضی می شی یه عمر در حسرت رسیدن به تو بسوزم و خاکستر بشم؟ چطور؟ "
با ناراحتی گفتم: " فشاد آخه تو یه مردی. به خدا این همه گریه برای یه مرد خوبیت نداره. خواهش می کنم بس کن. "
و او با همان بغضی که در گلو داشت گفت: " نه سپیده نمی تونم. دیگه طاقت ندارم. مُردن برای من راحت تر از این زندگیه. می دونی تا حالا چند مرتبه تصمیم گرفتم خودمو از قید این زندگی جهنمی راحت کنم؟ باور کن روزی صد مرتبه خیال خود کشی و سر به نیست کردن خودم به سرم می زنه اما هر دفعه به عشق دیدن روی ماهت و به امید اینکه یه روزی بهت می رسم پشیمون می شم. ولی نمی دونم بعد از تو چطور می تونم به زندگیم ادامه بدم. سپیده من خیلی بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو می کنی دوستت دارم. من چطور می تونم حرفمو به تو بفهمونم. چطور؟ "
دفترچه را روی دامنم انداخت و در حالی که هنوز گریه می کرد از اتاق بیرون رفت. بی درنگ دفترچه را برداشتم و آن را ورق زدم. در صفحه ی اول قطعه شعری نوشته شده بود:
سپیده ی عشق
ای سپیده ی صبح
گل بهار عشقم
با تو شکفته شد
با تو
در راه زندگی
کتاب بسته ی عشق
باز و خونده شد...
نمی دونم چرا ادامه ی شعر را ننوشته بود و شعر را نیمه کاره رها کرده بود؟
نگاهی به صفحات دیگر آن دفترچه انداختم. و همان طور که دفترچه را ورق می زدم یادداشتهای کوتاهی را در تاریخ های مختلف دیدم:
یکشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1370
خدایا از شدت ناراحتی خوابم نمی بره. فکر و خیال رفتن داره دیوونه ام می کنه. چهار روزه که دفترچه ی اعزام به خدمتمو گفتم اما پاهام قدرت رفتن نداره. چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه فکر و خیال سپیده اس که نمی دونم چطور می تونم اونو از سرم بیرون کنم. اصلا نمی دونم چرا نقش چشمهای قشنگ این دختر خاله ی مغرور و بی عاطفه ام حتی برای یه لحظه از صفحه ی فکر و خیالم پاک نمی شه. یعنی ممکنه عاشق سپیده شده باشم؟ کن؟ فرشاد؟ عنق ترین پسر محله؟ چطور می تونم عاشق سپیده شده باشم؟ سپیده ای که سر تا پا شور زندگیه. پر از تخیلات بعید و آرزوهای محاله. اون انگار متعلق به فامیل ما نیست، خودشو تافته ی جدا بافته می دونه. تو آسمونا دنبال بخت خودش می گرده. می گه هیچ وقت خیال شوهر کردن نداره. به هیچ پسری روی خوش نشون نمی ده. اما نمی دونم چه حکمتیه که اجازه می ده من بعد از ظهرها برم دم مدرسه شون دنبالش؟ نمی دونم از این کارش چه منظوری داره اما هر چی باشه این لذت بخش ترین کاریه که تا حالا ازم خواسته. چون وقتی در کنارش راه می رم احساس غرور می کنم. از اینکه پسرهای محله با حسرت نگام می کنن خیلی کیف می کنم.شاید هم سپیده به خاطر اینکه از شر پسرهای تخس و لات محله در امان باشه ازم خواسته بعد از ظهرها برم دنبالش.اما آخه چرا منو انتخاب کرده؟ اگه بدونه خودمم عاشقش شدم اونوقت چی؟ بازم اجازه می ده برم دنبالش؟ نه مطمئنا اگه بفهمه منم خاطر خواش شدم بلافاصله ازم متنفر می شه. من نباید حالا چیزی بهش بگم. اما بی کارم که نمی تونم بشینم. نمی تونم ولش کنم به امان خدا و برم خدمت. از اینکه وقتی من نباشم لات و لوت های محله سر راهش رو بگیرن و مزاحمش بشن خیلی نگرانم. از صبح تا حالا صد دفعه پیش خودم شیر یا خط انداختم که برم یا نرم اما هر بار خودمو گول زدم که خط اومده و نباید برم. یه فکر دیگه هم به ذهنم رسیده که اونم بد نیست. شاید بهتر باشه یه ماه دیگه برم. وقتی که سپیده امتحان ثلث آخرشو داده باشه و مدرسه ها تعطیل شده باشه.اما حتی این مسئله هم راضی ام نمی کنه چون سه ماه دیگه باز همین وضع تکرار می شه. با این فرق که اون موقع سپیده یه دختر دبیرستانی شده و یواش یواش پای خواستگارهای جورواجور هم به خونه شون باز می شه. آه خدا ساعت سه نصف شبه، چشمهام از فرط بی خوابی داره می سوزه اما هر کاری می کنم خوابم نمی بره. سپیده تو خیلی قشنگی. خیلی بیشتر از لیاقت من قشنگی اما دست خودم که نیست. دل دیوونه و خوش خیالم یکی دو ماهه که به دامت افتاده. خیلی سعی می کنم به خودم تلقین کنم این دلهره ها و دلشوره هایی که تازگی ها به دلم افتاده اثرات دوران بلوغه اما مثل اینکه این تلقین هام دیگه فایده ای نداره چون احساس می کنم دلم هر لحظه بیشتر ار گذشته برات پرپر می زنه...
دوشنبه سوم تیر 1370
خدای من، حتی فکرش هم نمی کردم اینجوری بیچاره و در به درش باشم. فقط دو روزه که اومدم پادگان اما احساس می کنم به اندازه ی دو سال دوری دلم براش تنگ شده. حتما امروز داره آش پست پای منو می خوره. ای کاش می دونستم از نبودن من چه احساسی داره. چیزی که بیشتر از همه ناراحتم می کنه، اینه که یه ساعت پیش وقتی زنگ زدم خونه تا با مادر و مهشید صحبت کنم سپیده فهمید من پشت خطم اما حتی زحمت اینو به خودش نداد که بیاد دو کلمه باهام حرف بزه. با این حال اصلا ازش دلخور نیستم. حتما دستش بند بوده و نمی تونسته بیاد پای تلفن. خدا رو شکر لااقل معرفت اینو داشت که بهم سلام برسونه. اما غم و غصه ی من که یکی دو تا نیست. مادر می گفت: پدر می خواد خونه و زندگیمون رو توی تهران بفروشه و پاشه بیاد اصفهان تا من احساس غربت نکنم! ای کاش الان تو تهران بودم و جلوی پدرمو می گرفتم. یکی نیست بهش بگه بابا این طوری که بیشتر احساس غربت می کنم. آخه می خوای بیای اصفهان که چی بشه؟ این طوری اقلا خیالم راحته دو سال دییگه بر می گردم تهران، اما اگر خونه و زندگی رو جمع کنی و پاشی بیای اصفهان که زندگی برام جهنم می شه. دیگه به چه بهونه ای می تونم برگردم تهران؟ خدایا از در و دیوار داره برام بد بیاری می باره. بدبختی من اینه که نمی تونم به پدرم حکم کنم که این کارو انجام نده. حرف پدرم یکیه. وقتی تصمیم بگیره دیگه هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه نظرشو عوض کنه...
R A H A
07-02-2011, 02:43 AM
پنچشنبه بیست وهشتم اسفند1370
بازم نصف شبه ومن از فرط خوشحالی و هیجان خوابم نمی بره آخه فردا قراره خانواده ی خاله سیما ودایی منوچهر دست جمعی بیان اصفهان وتمام ایام عید مهمون خونه ی ما باشن.دل تو دلم نیست که فردابعداز نه ماه دوری
چشمم به چشم سپیده می افته.خداکنه منو یادش نرفته باشه.دیروز رفتم براش عیدی خریدم یه ساعت .تمام آرزوم اینه که از سلیقه ی من خوشش بیاد .نمی دونم چه طور می تونم تو یه جای خلوت تنهایی گیرش بندازم وعیدی شو بهش بدم.فقط خدا میدونه چقدر دلم برای نگاه کردن به صورت قشنگش تنگ شده.خدایا فرداکی میرسه؟کی؟...
سه شنبه چهارم فروردین 1371
یه چشمم اشکه ویه چشمم خون. فردا صبح باید دوباره برگردم پادگان اخه مرخصیم تموم شده.اما بازپاهام قدرت رفتن نداره.آخه چه طورمیتونم ازش دل بکنم؟بااینکه خیلی حالم ازطرزرفتارش گرفته اس اما احساس میکنم محاله حتی یه ذره کینه ازش به دلم بشینه آخه تو این نه ماهی که ندیدمش مثل یه تیکه ماه شده.خیلی عوض شده.واقعا ابهت یه دختردبیرستانی رو پیدا کرده.ازنگاه کردن به صورتش حظ میکنم.هربارکه چشمم توچشمش می افته عقل وهوش وحواس ازسرم میپره .پریروزبا هزار بدبختی تونستم تویه گوشه از باغ تنها گیرش بندازم وعیدی شو بهش بدم.فقط خدامی دونه چقدر برای اون لحظه نقشه کشیده بودم.دلموبه این خوش کرده بودم که سپیده کادو را باز میکنه واز سلیقم تعریف میکنه .نهایت حماقتم اونجا بود که فکر میکردم اجازه میده خودم ساعتو به دستش ببندم اما اون بد جوری حالمو گرفت چون حتی زحمت باز کردن کادو هم به خودش نداد.فقط گفت اصلا انتظار همچین هدیه ای رو از من نداشته.می گفت حتما کارمو جبران می کنه تا یه وقت بدهکار من نمونه.همون موقع بهش گفتم سپیده بدهکار دیگه چیه؟
این وظیفه ی منه.باز حاظرجوابی کردوگفت وظیفه ی منم اینه که عوض عیدی تو بهت پس بدم.گفتم اقلا بازش کن ببین ازش خوشت میاد؟ولی سپیده با بی حوصلگی گفت هدیه اس دیگه خوش اومدن نداره که،حتما ازش خوشم میاد.امروز صبح هم وقتی فهمیده من میخوام برم پادگان بلند شده با سیامک رفته بازار برام یه ساعت خریده.خدارا شکر لااقل معرفت همچین کارهایی رو داره.این ساعت حالا عزیزترین دارایی منه.....
دفترچه را ورق زدم ونگاهی به یادداشتهای صفحات آخر انداختم
جمعه پنجم فروردین 1374
این چهارمین عیدیه که مادرم میزبان فامیلهای تهرانی خودشه.حدود دو سالی میشه که خدمتم تموم شده.تو این دو سال وضعم حسابی خوب شده ودرآمد خوبی دارم .حساب بانکیم هم ای بد نیست سه چهار میلیونی میشه .آخه یه مدتیه که بد جوری افتادم تو خط کاسبی و پول در آوردن چون حالاوقت زن گرفتنمه.مادرو مهشید مدام تو درو همسایه ودوست وآشنا برام دختر پیدا میکنن اما من محاله به جز سپیده به کسی فکر کنم چون بیشتر از چهار پنج ساله مه حتی یه لحظه فکرو خیالش از سرم بیرون نرفته.پریشبی مهشید بالاخره اززیر زبونم حرف کشید وازم پرسید فرشاد تو چه مرگته؟این همه دختر نشونت دادیم اما تواز هیچ کدومشون خوشت نیومد.بابا یکی شون را انتخاب کن و قال قضیه را بکن دیگه.منم همون موقع بهشون گفتم که خاطرخواه سپیده شدم اگه می شه اون سپیده رو واسم خواستگاری کنید .مهشید هم بدجنسی نکردوتا تونست بهم خندید .با متلک گفت فرشاد مگه دختر توی دنیا قحطه که رفتی خاطرخواه سپیده شدی ؟بابا اون که سر تا پا افاده اس.حتما خل شدی که فکر کردی سپیده میاد زن تو میشه.اما من به مهشید گفتم یاسپیده یا هیچ کس دیگه .خوشبختانه مادر یه کم امیدوارم کرد و گفت باخاله سیما صحبت میکنه وسعی میکنه یه جوری اوضاع رو برام مساعد کنه .البته دل خودم هم اصلا به روزهای خوب گواهی نمیده وهمچی بگی نگی با مهشید هم عقیده ام.اما خوب چاره ای ندارم .باید وارد گود بشم.
اخه چیزی ازم نمونده که نگران از دست دادنش باشم.مجبورم تا دیر نشده و خواستگارهای دیگه اش نبردنش شانس خودمو امتحان کنم .من که غرور و خودخواهی و این حرفا سرم نمیشه.می رم تهران و در خونه ی خاله سیما دخیل می بندم و میگم دخترشو بده به من . اگه شده میرم به پای سپیده می افتم وبهش التماس میکنم که زن من بشه.آره.می رم بهش میگم که چهار پنج ساله از عشقش شب وروز ندارم و ازش می خوام حرفامو باور کنه .آه سپیده توتمام آرزوی منی.تو بالاخره یه روزی حرفای منو باور میکنی.من اینو مطمینم......
R A H A
07-02-2011, 02:44 AM
سیزده بدر سال 1374
خدای من بی فایده اس امکان نداره بتونم موفق بشم .چون تنها کسی که سپیده توی دنیا هیچ توجهی بهش نداره،منم .نیم ساعت پیش زیر درخت گیلاس نشسته بود وبه مهشیدو آرزو که داشتن برای شوهر کردن سبزه گره می زدن می خندید .وقتی مهشید وآرزو بهش میگ پاشو بیا سبزه گره بزن قهقهه می زدومی گفت اون برای شوهر کردن احتیاجی نداره که سبزه گره بزنه چون این مردها هستن که باید بیان التماس بکنن ونازشو بکشن .وقتی سپیده این حرفو می زد احساس می کردم داره با حرفاش تو گوشم سیلی میزنه.با این حال سعی می کردم خودمو نبازم و سر قول وقراری که با خودم گذاشته بودم بمونم .همون موقع یه استکان چای براش ریختم وبه بهانه ی تعارف کردن چای نشستم پهلوش اما سپیده مثل جن زده ها ازم فرار کرد و گفت که فردا امتحان داره وباید بره درس بخونه.اینو گفت ومثل یه آهو از جلو چشمام فرار کرد .اما باز دلم طاقت دوری شو نیاورد . گفتم بو کردن عطری که به لباسش هم زده غنیمته ،پاشم برم تو خونه تا بهش نزدیک تر باشم .حالا هم به بهانه ی خوابیدن اومدم تو اتاقم اما خواب چیه؟محاله که خوابم ببره چون سپیده تو اتاق مهشید نشسته وداره درس می خونه .من بدبخت فلک زده هم به زور خودمو کنترل می کنم آخه هیچ کس تو خونه نیست . دلم می خواد همین حالا برم تو اتاق مهشید وازش خواستگاری کنم .دلم می خواد سرمو بزارم رو پاهاش و تا اونجا که می تونم گریه کنم . بخدا دیگه طاقت ندارم ،من باید باهاش عروسی کنم . سپیده منو از خود بی خود می کنه.حرکت موزون لبهاش دلمو می لرزونه .بیش تر از پنج ساله حسرت یه بوسه از لب های قشنگش تو دلم مونده.......
وقتی دفترچه را نگاه کردم احساس کردم آن ورق متعلق به یک دفترچه ی قدیمی وکهنه است. چون ورق به شدت زرد و چروک شده بود . حدس زدم شاید این ورق خیس شده که به این حال و روز افتاده است.
جمعه نوزدهم شهریور 1374
سپیده دلبندم ، کاش می دونستی ،کاش باور می کردی که حاظرم برای یه نیم نگاه مهربون تو نصف عمرمو راحت ببخشم . ولی تو اونقدر از من متنفری که حتی برای دانشگاه رفتنم حاظر نیستی بیای اصفهان .اونوقت من احمق فکر کردم تو راضی می شی باهام عروسی کنی وبرای زندگی کردن پاشی بیای اصفهان . آه سپیده چرا چشم دیدن منو نداری ؟ چرا از من فرار می کنی ؟چرا از من متنفری ؟ من که عاشق تو ام ، منی که دیوونه ی تو هستم ،منی که برات شب و روز ندارم . سپیده چی میشه که منو دوست داشته باشی؟چی میشه که منو باور کنی ؟چی می شد اگه عاشق من می شدی؟؟؟
آه فرشاد لعنت به تو که حتی عرضه ی جمع و جور کردن اشکاتو نداری. اونوقت توقع داری بتونی قلب سنگی دختر خاله اتو نرم کنی؟نه دیوونه تو هیچ شانسی نداری،اون از تو متنفره. آخه تو چرا نمیخوای اینو بفهمی ؟چرا جرات اینو نداری که ازش خواستگاری کنی؟مگه برای خاطر همون نبود که اومدی تهران ؟تو که گفتی حاظری به پاش بیفتی؟پس چی شد؟چرا جازدی؟نکنه سپیده بیشتر از اون چیزی که خیال میکردی عوض شده.ها؟یادت نیست مهشید بهت چی گفت؟می گفت سپیده کوه غروره.می گفت سرتا پا افاده اس.اما تو حرفهاشو قبول نکردی.آه سپیده ...سپیده تو داری نابودم می کنی .من دیگه هیچ شوقی واسه زنده موندن ندارم،کارم تمومه .دیگه به شاهرگم رسیده من خوش خیال فکر می کردم این دفعه که بیام تهران دست تو می گیرم وبا خودم می برمت اصفهان .هه...فرشاد آخه تو چرا این قدر احمقی؟چقدر خوش خیالی؟مردن برای تو بهتر از این زندگیه.تو چقدر بد بختی. ؟امکان نداره بتونی دل سپیده رو نرم کنی. امکان نداره...
***
پس از خواندن آن دفترچه ویادداشت های پر غم و غصه ی فرشاد خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و واقعا دلم به حالش سوخت.دفترچه را بستم و با خودم گفتم فرشاد میخواد منو تحت تاثیر احساسات قرار بده.یعنی ممکنه به خاطر جواب مثبتم به کیوان بره خودشو بکشه؟آه خدا جون چی کار کنم ؟دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.
واقعابرایم مهم نبود کیوان را انتخاب کنم یا فرشاد چون هیچ احساسی نسبت به هیچ کدامشان نداشتم.وقتی دوباره جلو آینه ایستادم و تصویر خودم را در آینه دیدم زمزمه کردم من توی سینه ام قلبی ندارم که بتونه فرشاد رو دوست داشته باشه چون خونه ی قلبم حریم عشق آرمانه .با این حال حاظرم خودمو تسلیم فرشاد کنم تا اون به آرزوی خودش برسه.من باید یه فرصت به فرشاد بدم چون دلیلی برای محکوم کردنش ندارم .اما کیوان ؟
به ساعت نگاه کردم چیزی به 9شب باقی نمانده بود.زیر لب گفتم الانه که دیگه کیوان پیداش بشه.آه کیوان تو را خداغ منو ببخش .من نمی خواستم با غرور و شخصیت تو بازی کنم.تو خیلی خوبی.تو شایسته ی اون هستی که یه نفر عاشقت باشه واز روی عشق بهت محبت کنه .متاسفم ولی من لیاقت عشق تو را ندارم.محبت تو باید نصیب کسی بشه که عاشق تو باشهو مطمینا اون دختر خوشبخت من نیستم.
دفتر چه را بستم و آن را به کناری گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم ودر اولین برخورد پدر را دیدم .پدر با دیده ای پر تحسین نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :ماشاالله سپیده جون چقدر خوشکل شدی.دخترم دعا می کنم سفید بخت بشی. خیلی آرزوی همچین شبی رو داشتم .قسمت هر چی باشه ما حرفی نداریم اما من آرزو می کنم داماد شایسته ای نصیبم بشه. دامادی که لیاقت دختر منو داشته باشه.
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که زنگ خانه به صدا در آمد .قلبم فرو ریخت.ماد ر گفت:سپیده تو برو تو آشپزخانه بشین تا صدایت کنم .هر وقت صدیت کردم توی فنجان ها چای بریز وبیا تو سالن.
با دسپاچگی گفتم :نه مادر من اصلا از این رسم ورسومات قدیمی خوشم نمیاد.خواهش می کنم زحمت این یکی هم خودتون بکشید.
مادر با بی حوصلگی گفت:سپیده تو چرا همش بهانه می یاری؟هر کاری رسم و رسومی داره.همین که گفتم ،وقتی صدات کردم با سینی چای میای تو.
خیلی هیجان زده بودم.به آشپزخانه رفتم و گوشه ی پرده را کنار زدمو مخفیانه مشغول دید زدن شدم.فرشاد کنار در ورودی ایستاده بود و معلوم بود که خیلی آشفته است چون دایما به خودش می پیچید و دستهایش را مشت می کرد.پدر و سیامک برای اسقبال از خانوده کیوان به حیاط رفته بودند. چند لحظه بعد صدایشان نزدیکتر شد طوری که احوالپرسی ها و تعارفاتشان را به خوبی می شنیدم .طولی نکشید که پدر به همراه مردی مسن که حدس زدم باید پدر کیوان باشد زودتر از بقیه وارد شدند.و پشت سر آنها خانمی میانسال که حدس زدم باید مادر کیوان باشددر حالی که یک جعبه شیرینی در دستش گرفته بودوارد شد.مادر به استقبالش رفت وبا او روبوسی کردو خوش آمد گفت.صدای مادررا شنیدم که به کیوان هم خوش آمد می گفت کیوان در حالی که یک دسته گل زیبا از گل های رز سفید در دستش بود وارد خانه شد و در همان اولین نگاه قیافه ی جذاب و مانکنی اش چشمم را خیره کرد.کت و شلوارشیک و قشنگی که پوشیده بودبا آن کراوات سرخ رنگی که روی پیراهن سفیدش خودنمایی می کرد و شاخه گل کوچکی که توی جیب کتش گذاشته بود قیافه اش را خیلی شبیه دامادها کرده بود.یک شاخه گل رز درست روی قلبش!!
کیوان بالاخره بعد از دو سال انتظار به خانه ی ما آمد و بی خبر از همه جا با فرشاد دست داد و روبوسی کرد .می توانستم حدس بزنم فرشاد در آن لحظه چه عذابی را تحمل می کند!طولی نکشید که خودش را به من رساند وبه طرز خشنی نگاهم کرد و گفت:
سپیده حالا می فهمم چرا رفتار تو این قدر عوض شده و این طوری در مورد این پسره هول شدی. می بینم قلب بی عاطفه ات برای خوب تیکه ای به تب و تاب افتاده.پسره خیلی قشنگه. معلومه خیلی خوش سلیقه ای .
کمی جسارت به خرج دادم و گفتم :اشکالی داره؟نکنه باید از تو اجازه می گرفتم ؟
با عصبانیت دستم را گرفت و گفت:سپیده جوابشون کن و بیشتر از این عذابم نده.
در همین حین صدای صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با دلواپسی گفتم :فرشاد از سر راهم برو کنار .مادرم داره صدام میزنه.
اما او اعتنایی به حرفم نکرد .مجبور شدم به زور دستم را از دستش بیرون بکشم.فرشاد که بیشتر عصبی شده بود این دفعه با لحنی تهدید آمیز گفت:سپیده اگه بهش جواب مثبت بدی می کشمش!باور کن می کشمش.هم خودم را می کشم هم کیوان رو
R A H A
07-02-2011, 02:45 AM
از شنیدن حرفش شوکه شدم .فرشاد واقعا دیوانه بود .هیچ وقت فکر نمی کردم شب خواستگاری کیوان تبدیل به چنین جهنمی شود !همه در سالن پذیرایی منتظر من بودن اما من گرفتار فرشاد شده بودم .از روی ناچاری به التماس افتادم و گفتم:فرشاد تو را خدا دست از سرم بردار.چی از جون من می خوای؟برو بیرون و راحتم بگذار.
انگار نگاهم فرشاد را افسون کرد !در یک لحظه آرام شد وبا مهربانی گفت:ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم. دست خودم نبود.
گفتم خیلی خوب حالا برو کنار.زود برو.
فرشاد با حالتی سرخورده از اشپزخانه بیرون رفت ومن با عجله فنجان ها را پر کردم و بالاخره با هزار ترس و دلهره وارد سالن شدم .
کیوان روی کاناپه ی بزرگبالای سالن و در کنار پدرش نشسته بود .پدر هم با کمی فاصله در کنارشان نشسته بود .مادر ومادر کیوان روی تم صندلی های سمت راست نشسته بودند.و فرشاد و سیامک هم روی تم صندلی های سمت چپ.من هم بعد از تعارف کردن چای روی تک صندلی میزبان نشستم وسرم را تا چانه پایین انداختم چون احساس می کردم از فرط خجالت و دلهره تا بنا گوش سرخ شده ام .
خانم گودرزی مادر کیوان ،سکوت را ضشکست و سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از کیوان و خصوصیات اخلاقی اش.بعد از او پدرش در ارتباط با دارایی و مال واموال کیوان مسایلی را بیان کرد و گفت که از نظر خرج و مخارج عروسی و خانه و ماشین و مهریه هیچ مشکلی ندارد و هر چه ما در نظر داشته باشیم آنها همانطور رفتار می کنند.
خانم گودرزی حرف شوهرش را ادامه داد وبه پدر گفت: جناب کیانی پسر من خیلی وقته که به سپیده جون علاقه مند شده اما منتظر بود درس سچیده جون تموم بشه بعد برای خواستگاری مزاحمتون بشیم.همون طور کهخودتون می دونید کیوان تنها فرزند ماست.ما همه ی زندگی مون رو به پای کیوان و عروسمون می ریزیم. امیدوارم کیوانو به غلامی قبول کنید.
پدر در جواب مادر کیوان گفت:سرکار خانم در لیاقت وشایستگی پسر شما تردیدی ندارم اما باید ببینم دخترم در مورد کیوان جان چه نظری دارد .اکه نظر سپیده مثبت باشه بنده با کمال افتخار کیوان جان را به عنوان داماد خودم قبول می کنم.
مادر کیوان بعد از شنیدن حرفهای پدر رو به من گفت:سپیده جون حرف پدر شما کاملا صحیحه.خواهش می کنم نظر خودت را در مورد کیوان به ما بگو .حاظری خواستگاری کیوانو قبول کنی و باهاش ازدواج کنی؟
همه منتظر شنیدن جواب بودند اما من قادر نبودم چیزی بگویم چون فرشاد بد جوری چپ چپ نگاهم می کرد .هر چه تلاش کردم نتوانستم.
خانم گودرزی دوباره رو به پدر گفت:جناب کیانی مثل این که سپیده جون خجالت می کشن در حضور جمع چیزی بگن .خب البته حق هم دارن .از دختر خانومی اصیل و نجیب انتظار دیگه ای نمی توان داشت .اگه ممکنه اجازه بدین این دو تا جوون برای چند لحظه با هم تنها صحبت کنن و بدون خجالت حرفهایشان را به هم بزنن.
سیامک که می ترسید پدر با درخواست خانم گودرزی مخالفت کند زود مداخله کرد و با دستپاچگی گفت:خانم گودرزی فرمایش شما کاملا منطقیه.فکر نمی کنم پدرم مخالفتی داشته باشد .این طور نیست پدر جان؟
R A H A
07-02-2011, 02:46 AM
پدر سکوت کرده بود.ناچار در برابر نگاه ملتمسانه سیامک سرش را تکان داد و اجازه را صادر کرد .سیامک هم معطل نکرد و خیلی زود صندلی اش را کنار کشید تا کیوان بتواند به راحتی رد شود .کیوان آمدو بالای سرم ایستاد .در آن لحظه احساس می کردم باز دچار ضعف شده ام و چیزی نمانده که از حال بروم چون نگاه حسود وعاشق فرشاد با حسرت من و کیوان را نظاره می کرد و من از دلهره ی حوادث بعد از آن نگاه در هراس بودم.
به هر حال پشت سر کیوان وارد اتاق سیامک شدم وروی کاناپه ی کوچک گوشه ی اتاق نشستم .نگاه کیوان روی گردنبندی که به گردنم انداخته بودم ثابت مانده بود .انگار باور نمی کرد در واقعیت این صحنه را نگاه می کرد .لبهای خوش حالتش را تکان داد وبا مهربانی گفت :اول یه سلام مخصوص به عروس خانم خودم بدم که امشب اینقدر ناز شده.
بعد با شیطنت ادامه داد :سپیده به خدا هنوز باورم نمی شه که اومدم خواستگاری .
به آرامی گفتم چی شده کیوان امشب خیلی سر حالی.؟
_معلومه که سر حالم .وال یه خورده هوش و حواس توی سرم بود که اون هم امشب مرخص شد ه.
_خوب پس با یه داماد دیوونه طرفم ها؟
_اوه چه جورم ...
بعد از خنده ای دل نشین به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی سپیده از شوخی گذشته هنوز باورم نمی شه که نظرت در مورد من عوض شده.البته سیامک موضوع قبولیت تو دانشگاه اصفهان رو برام تعریف کرده.ولی خوب ،من همیشه آرزو می کردم وقتی تو زنم بشی که عاشقم شده باشی.اما...ولش کن بابافبی خیال این حرفها .امشب شب خواستگاریه فقط خدا می دونه که چه حالی دارم.
آه کیوان بی چاره .از زوق داماد شدن داشت پرپر می زد .در آن لحظه هر چه بد و بیراه بود در دلم نثار سیامک کردم که منو تو هچل انداخته بود .واقعا نمی دانستم چطور می توانم به کیوان بگویم که باز هم برای گفتن بله از او فرصت می خواهم ؟
کیوان بعد از چند لحظه سکوت با لحن عاشقانه ای گفت:امشب خیلی قشنگ شده ای . این گردنبند چقدر بهت میاد .از سلیقه ام خوشت اومده؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آید گفتم:آره دستت درد نکنه .خیلی قشنگه.
کیوان فاصله اش را با من کمتر کرد و به نرمی زیر گوشم گفت :چرا جواب مادرمو ندادی ؟مگه قرار نیست امشب بله رو بهم بدی و کارو تموم کنی؟
خدای من کیوان بازپرسی را شروع کرد ولی من هیچ جوابی نداشتم.ناچار سکوت کردم .کیوان با حالتی مشکوک پرسید :نکنه از خوشحالی زبونت بند اومده؟چرا چیزی نمی گی؟خب یه چیزی بگو.
باز هم سکوت کردم .این دفعه با دلواپسی گفت:سپیده اتفاقی افتاده؟کم کم داره باورم میشه تو عمدا جواب مادرم رو ندادی.آره؟
_عمدا نه ولی...
_ولی چه؟سپیده حرف بزن.چرا جواب مادرم را ندادی؟
_آخه ...
-اصلا حرفهای مادرم را فراموش کن.حالا خودم اینو ازت می پرسم .سپیده من دغارم ازت خواستگاری می کنم لطفا جوابمو بده.تو حاضری با من ازدواج کنی؟من قول می دم که خوشبختت کنم.هر تضمینی که بخوای بهت می دم .خوب جوابم چیه؟
باز هم سکوت کردم .کیوان بی تاب شده بود .این بار دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد وبا ملایمت گفت:سپیده تو می دونی که من دوستت دارم .برای خوشبخت کردن تو همین کافیه نه؟
نگاه کیوان غمگین شد و از شور و حال چند لحظه ی پیش اثری در چهره اش دیده نمی شد .چقدر از خودم بدم می آمد.همین طور از فرشاد که تمام معادله هایم را در هم ریخته بود .
کیوان که از سکوت طولانی من عصبانی شده بود برای اولین بار با لحن تندی گفت:لعنت به تو سیامک !اون شب منو امیدوار کرد وبا اطمینان صد در صد بهم گفت که تو حاضری با من ازدواج کنی .باشه عزیزم با سکوتت جوابمو دادی .پس تو هنوز هم تردید داری .باید از اول این حدسو می زدم .لعنت به من که با یه حماقت خودم وخانواده ام را سنگ رو یخ کردم.آخه سپیده چرا این کارو با من کردی؟من با یه دنیا امید اومدم اینجا اصلا ازت توقع نداشتم این طوری بازیم بدی.
کیوان انقدر عصبانی شده بود که تقریبا فریاد میزد و از ترس اینکه دیگران صدایش را بشنوند سعی کردم از اون دلجویی کنم تا کمی آرام شود.با مهربانی گفتم :کیوان خواهش می کنم عصبی نشو ،حق با تویه.سیامک نباید قول صد در صد می داد . با این حال خواهش می کنم از من دلخور نشو ،نم قصد نداشتم تو را به بازی بدم.من فقط چند روز دیگه ازت فرصت می خوام تا بیشتر فکر کنم و یه وقت تصمیم اشتباه نگیرم چون دلم نمی خواد واقعا تو را بازی بدم.
کیوان با در ماندگی گفت:آخه چقدر بهت فرصت بدم؟اصلا فرصت برای چی؟تو چرا این قدر تردید داری؟
_یه فرصت برای این که بیشتربهت فکر کنم .
_سپیده نگاه تو منو افسون می کنه
._کیوان فقط یه فرصت.
_سپیده من خیلی دوستت دارم .
_پس در خواستمو قبول کن.
_باشه قبول می کنم.ولی ...
shirazjoon
07-02-2011, 02:47 AM
مرسی خیلی خوب بود:rag:..
R A H A
07-02-2011, 02:47 AM
آه متشکرم.
_ ولی باید بهم قول بدی اگر قرار شد یه روزی جواب مثبت ازت بشنوم فقط به خاطر این باشه که تو عاشقم شده باشی نه چیز دیگه. من محبت قلبی تو رو می خوام. متوجه منظورم می شی؟
_ آره متوجه منظورت می شم. بهت قول می دم روزی که تصمیم می گیرم باهات ازدواج کنم از صمیم قلب عاشقت شده باشم.
کیوان بدون اینکه چیز دیگری بگوید از اتاق بیرون رفت و منتظر نشد همراهی اش کنم اما من بلافاصله دنبالش دویدم و صدایش زدم: " کیوان. "
با شنیدن صدا به طرفم برگشت و گفت: " جان کیوان. "
در کنارش ایستادم و گفتم: " دوست دارم با هم بریم تو سالن نظرت چیه؟ "
با حالت خماری نگاهم کرد و گفت: " هر طور تو بخوای. "
_ از من دلخور نیستی؟
با لبخند قشنگی گفت: " نه. من خیلی وقته با ناز و اداهای تو کنار اومدم چند روز کمتر یا بیشتر فرقی برام نداره. اما دلم می خواد بدونی که من همیشه چشم انتظار جوابتم. سپیده من هیچوقت فراموشت نمی کنم."
خدای من، برای اولین بار از لبخند قشنگ کیوان دلم لرزید. راستی که چه خواستگار معرکه ای داشتم! ولی نمی دانم چرا از این دلشورۀ قشنگ احساس گناه کردم؟ زود سرم را پایین انداختم و گفتم: " متشکرم. منم هیچ وقت خوبیهای تو رو فراموش نمی کنم. حالا بهتره راه بیفتیم. "
وقتی همراه کیوان به سالن پذیرایی برگشتم در نگاه اول چشمم به صندلی خالی فرشاد افتاد و با دیدن قیافه ی پکر و چهره ی شرمندۀ پدر و مادر حدس زدم که باید اتفاق بدی افتاده باشد. فکر می کنم کیوان هم متوجه ی قیافۀ پکر همه شده بود چون بدون اینکه دوباره سر جایش بنشیند از پدر و مادرش خواست که آمادۀ رفتن بشوند. خودش هم خیلی زود با پدر دست داد و به او شب بخیر گفت. پدر و سیامک برای بدرقۀ خانوادۀ کیوان به حیاط رفتند. در این فاصله من به دنبال فرشاد گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم. سیامک زودتر از پدر به خانه آمد و در حالی که به شدت عصبانی بود فریاد زد: " مرتیکۀ نفهم، این دیگه چه جور موجودیه؟ اون اصلا شعور اجتماعی نداره. "
پدر هم سر رسید و ناراحتی اش را متوجه مادر بیچاره کرد: " خانوم این بچه ی خواهرت امشب آبروی ما رو برد! "
با نگرانی در کنار مادر نشستم و گفتم: " مادر چی شده؟ چرا رفتارتون یهو تغییر کرد؟ "
مادر گفت: " هیس... یواش تر حرف بزن. می ترسم سیامک عصبانی تر بشه. "
_ پناه بر خدا. مادر تو رو خدا حرف بزن.
_ وقتی تو و کیوان برای صحبت کردن با هم رفته بودید تو اتاق سیامک، فرشاد اونقدر عصبانی شده بود که چشمهاش داشت از کاسه در می اومد. صورتش هم بدجوری کبود شده بود. من و پدرت داشتیم با پدر ومادر کیوان حرف می زدیم که فرشاد یهو مثل دیوونه ها از جاش بلند شد و بدون اینکه با کسی خداحافظی کنه درو محکم پشت سرش بست و رفت. سپیده من خیلی براش نگرانم. نمی دونم این موقع شب کجا رفت؟ خدا خودش به خیر کنه. سیامک خیلی ازش دلخوره. می ترسم بخواد رفتارش رو تلافی کنه و باهاش دعوا کنه. "
پدر سیگاری روشن کرد و به مادر گفت: " سیما! رفتاره این پسره امشب خیلی فرق کرده بود. چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده که ما ازش بی خبریم؟ اگه چیزی می دو نی بگو. "
مادر با حالتی خجالت زده گفت: " والا چی بگم احمد آقا؟ من فکر می کنم فرشاد سپیده رو دوست داره. به خاطر همین طاقت دیدن خواستگار سپیده رو نداشت. "
پدر با ناراحتی گفت: " یعنی چی؟! مگه ازدواج کردن و زن گرفتن بچه بازیه که به خاطرش از خونه قهر می کنه؟ اگه فرشاد سپیده رو دوست داره چرا تا حالا علاقه اش رو از همه مخفی کرده بود و یهو خاطر خواه بازیش گل کرده؟! آخه خانوم جان هر کاری رسم و رسومی داره. خاطرخواه شدن هم رسم و رسوم خودش رو داره. فرشاد قیم سپیده نیست که براش تعیین تکلیف بکنه. "
مادر با دلواپسی گفت: " احمد آقا حالا وقت این حرفها نیست. من خیلی برای فرشاد نگرانم. معلوم نیست این وقت شب کجا رفته. اگه یه وقت بلایی سر خودش بیاره جواب خانوادشو چی بدیم؟ تو رو خدا یه فکری بکن. "
پدر که نگرانی مادر را دید سکوت کرد و به فکر فرو رفت.
حدود یک ساعت از این ماجرا می گذشت و نگرانی و اظطراب مان لحظه به لحظه بیشتر می شد اما هنوز خبری از فرشاد نبود. ناگهان فکری به ذهنم رسید و موضوع را با مادرم در میان گذاشتم. گفتم: " مادر چطوره با منزل خاله مهری تماس بگیری و شماره تلفن خواهرهای مسعود خان رو از محسن بگیری. شاید اینطوری بتونی خاله رو پیداش کنی و بهش بگی چه اتفاقی افتاده. "
مادر با خوشحالی گفت: " آره آره. چه فکر خوبی کردی سپیده. "
و بلافاصله پای تلفن نشست. خوشبختانه محسن در منزل بود و مادر موفق شد شماره تلفن خواهر های مسعود خان را از او بگیرد. مادر بیچاره آنقدر دلواپس بود که فراموش کرده بود که چادرش را از سرش بردارد.همان طور با حجاب کنار تلفن نشسته بود و از فرط نگرانی و دلشوره مدام گوشه چادرش را مدام در دستش مچاله می کرد. بالاخره بعد از شنیدن چند بوق آزاد مرد جوانی تلفن را جواب داد. مادر با نگرانی خودش را معرفی کرد و گفت که با خاله مهری کار دارد. چند لحظه بعد خاله مهری گوشی را برداشت و در حالی که سینه اش خس خس می کرد گفت: " الو سیما جون؟ "
_ سلام مهری احوالت چطوره؟
_ خوبم شکر خدا. با زحمتهای ما ؟
_ اختیار داری خواهر جون ، چه زحمتی.
_ نه سیما. این چند هفته خیلی بهت زحمت دادیم.
_ مهری تو رو خدا خجالتم نده.
_ سیما! صدات چقدر می لرزه؟طوری شده؟
_ صدام؟! والا راستش....
_ پناه بر خدا. نگرانم کردی سیما. تو رو خدا اگه چیزی شده بگو.
_ مهری تو رو خدا یه وقت هول نکنی ها. فقط زنگ زدم بهت بگم فرشاد حدود یک ساعته که از خونه ما قهر کرده. گفتم یه زنگی بهت بزنم و تو هم در جریان باشی.
_ فرشاد قهر کرده؟ یعنی چی قهر کرده؟ مگه اتفاقی افتاده؟
_ راستش.... راستش امشب برای سپیده خواستگار اومده بود....
_ وای یا امام هشتم! حالا همه چی رو فهمیدم. حتماً از دیدن خواستگار سپیده ناراحت شده و رفته یه بلایی سر خودش بیاره. ای وای خدا چی کار کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟!
_ مهری جون تو رو خدا نفوس بد نزن. فرشاد حتماً پیداش می شه.
_ نه سیما به دلم گواهی بد افتاده. آخه چرا همون صبح به من نگفتی امشب همچین برنامه ای برای سپیده دارین؟ اگه قبلاً بهم گفته بودی فرشاد رو هم با خودم می آوردم.آخه فرشاد خیلی خاطرخواه سپیده اس. حتماً طاقت دیدن خواستگار غریبه رو برای سپیده نداشته.
_ مهری بخدا من از این قضیه ها بی خبر بودم. اگه می دونستم اصلا اجازه نمی دادم این بنده خداها امشب برای خواستگاری بیان اینجا. آخه خواستگار سپیده از دوستهای سیامکه. سیامک خودش این برنامه ریزیها رو برای امشب کرده بود. من دخالتی نداشتم.
_ حالا دیگه کار از این حرفها گذشته. آخه من این وقت شب کجا رو دنبال فرشاد بگردم؟ آه فرشاد تو آخرش خودتو پای این خاطرخواه بازیهات نابود میکنی. ای وای خدا به دادم برس. نکنه بچه ام بلایی سر خودش بیاره؟!
با سر و صدایی که خاله راه انداخته بود یواش یواش تعداد افردی که پای تلفن به گوش ایستاده بودند زیادتر شد. در همین حین صدای مسعود خان را شنیدم که با عصبانیت به خاله می گفت: " دیدی خانوم! اینم از مهمون نوازی خواهرت. پسرمو شبوه از خونه بیرون کردن. خاک بر سرت فرشاد که رفتی خاطرخواه این دختر افاده ای شدی. خاک بر سرت! "
مادر بعد از مکالمه با خاله رنگ به چهره نداشت و واقعا چیزی نمانده بود که سکته کند. موضوع گم شدن فرشاد کم کم به یک بحران تبدیل شد طوری که سیامک هم علی رغم ناراحتی که از فرشاد داشت دلش به رحم آمد و همراه پدر برای پیدا کردن او از خانه بیرون رفت. ساعت حدود دو نیمه شب بود که پدر و سیامک خسته و کلافه به خانه برگشتند و گفتند هیچ اثری از فرشاد در محله نیست. و با این حرف التهاب دل من و مادر را بیشتر کردند. نیم ساعت دیگر هم در بی خبری و نگرانی سپری کردیم تا اینکه صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. به محض شنیدن صدای زنگ پشت پنجرۀ اتاقم دویدم و به کوچه سرک کشیدم اما کوچه آنقدر تاریک بود که نمی توانستم به خوبی تشخیص بدهم چه کسی پشت در ایستاده است.
پدر در حالی که قدمهایش را بلند بلند بر می داشت خودش را به در حیاط رساند و قبل از اینکه در را باز کند چراغ سر در حیاط را روشن کرد. مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سرگرم صحبت با او شد. چند دقیقه ای از گفتگوی آنها گذشته بود که در ماشین مرد غریبه باز شد و فرشاد از آن پیاده شد. برای اولین بار از دیدن فرشاد خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم! مادر و سامک هم وارد اتاقم شدند و از پنجره به کوچه سرک کشیدند. مادر با دیدن فرشاد ذوق زده شد و با خوشحالی گفت: " اِِِِوا... اونکه فرشاده! "
اما سیامک بی تفاوت گفت: " آره پسرۀ مزخرف. ببین چطوری امشب همه مون رو سر کار گذاشته! "
مادر با غضب سیامک را نگاه کرد و گفت: " سیامک مواظب حرف زدنت باش. مبادا به فرشاد توهین یا بی احترتمی کنی ها. هر چی باشه اون مهمونه. در ثانی فرشاد سپیده رو دوست داره. حق هم داره. گناه که نکرده خاطر خواه یه دختر بی عاطفه شده. تو تحت هیچ شرایطی نباید به فرشاد بی احترامی کنی. " و بعد با عجله به حیاط رفت و خودش را به فرشاد رساند و سرگرم گفتگو شد. دقایق پر التهابی را پشت سر گذاشتیم تا اینکه مرد غریبه جلو آمد و با پدر دست داد و سوار ماشینش شد. فرشاد هم با پدر و مادر خداحافظی کرد و آنها بالاخره رفتند. سیامک که خیالش از بابت فرشاد راحت شده بود منتظر شنیدن حرفهای مادر نشد. با حالتی گرفته شب بخیر گفت و از جمع مان جدا شد.
مادر که حالا کمی سر حال آمده بود گفت: " فرشاد خیلی شرمنده بود. مثل اینکه فهمیده بود ما رو نگران کرده. خدا رو شکر که سالم و سلامت بود وگرنه یه عمر شرمندۀ مادرش می شدم. "
پدر با لحن مهربان تری نسبت به گذشته گفت: " سپیده مثل اینکه فرشاد خیلی به تو علاقه داره. وقتی ازش پرسیدم چرا تا به حال موضوع علاقه اش رو از ما پنهون کرده، گفت چون می دونسته تو اونو دوست نداری و هیچ توجهی بهش نداری نمی خواسته فکر و خیال تو ناراحت کنه. فرشاد از تو هم معذرت خواهی کرد و خواست که اونو ببخشی. "
با بی تفاوتی گفتم: " عیبی نداره پدر. من ازش ناراحت نیستم. "
ولی پدر با لحنی جدی گفت: " سپیده بهتره یه کمی موضوع فرشاد رو جدی بگیری. اون اومده بود اینجا تا از ما اجازه بگیره فردا با خانواده اش پاشه بیاد خواستگاری. خب نظرت در مورد فرشاد چیه؟ یادم میاد قبلا رابطه ی شما خوب و صمیمی بود پس چرا حالا ازش فرار می کنی و به قول فرشاد ازش متنفری؟ "
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " دلیل خاصی نداره. پدر من که نمی تونم به هر جوونی که سر راهمو گرفت محبت و عاطفه نشون بدم. مطمئن باشید اگر من اینقدر احساساتی بودم تا حالا شوهر کرده بودم. ولی شما می دونید که من تا همین دیروز اصلا خیال ازدواج کردن نداشتم. حالا هم ندارم. اما چه کار کنم که مجبورم. به خاطر آینده ام مجبورم که ازدواج کنم. اما اینم می گم که برای ازدواج کردن شرط و شروط دارم. آره فقط در صورتی جواب مثبت به خواستگارم می دم که اون تمام شرایط منو قبول کنه. "
مادر در کنارم نشست و گفت: " سپیده جون حالا که اجازه دادی کیوان بیاد خواستگاریت یکبار هم اجازه بده فرشاد این موقعیت رو تجربه کنه. هیچ اشکالی نداره، تو هر شرطی که داری مطرح کن. بهش بگو فقط در صورتی حاضری باهاش ازدواج کنی که تمام شرایط تو رو قبول کنه. ببین عزیزم اگه تو با فرشاد ازدواج کنی مشکل دانشگاه رفتنت هم حل می شه. اونوقت می تونی با خیال راحت بری اصفهان و تو دانشگاه ثیت نام کنی. سپیده بهتره به این مسئله هم توجه کنی که تو دیر یا زود بالاخره باید ازدواج کنی. چه دانشگاه بری یا نری. چه باسواد باشی یا نباشی. من می دونم تو دختر احساساتی نیستی که بخوای با عشق و عاشقی و خاطرخواهی ازدواج کنی. فرشاد جوون خوبیه. اگه یه کمی بهش فکر کنی حتما بهش علاقه مند می شی. ببین مادر، من گفتنی ها رو گفتم دیگه میل خودته. تصمیم نهایی با توئه. حالا برو با خیال راحت بخواب تا ببینم فردا چی پیش میاد. "
R A H A
07-02-2011, 02:48 AM
با اینکه شب پر حادثه و پر هیجانی را پشت سر گذاشته بودم هنوز ضعف داشتم و خمار بودم اما دلشورۀ غریبی به دلم چنگ می زد که اجازه نمی داد راحت بخوابم. خوب که فکر کردم متوجه شدم امروز یکشنبه است. تازه فهمیدم دل عاشق و بیقرارم نگران فرجام دادگاه طلاق آرمان و میترا است! با به خاطر آوردن این موضوع سراسیمه از تخت پریدم و التهاب دلم بیشتر شد.
آه حال و هوای عشق آرمان دوباره منقلبم کرد و اشکهای گرمم روی گونه هایم سر خورد. در طول یک هفته ای که دور از آرمان و بی خبر از اتفاقات زندگی خصوصی اش به سر می بردم خیلی تلاش کردم او را فراموش کنم یا لااقل خودم را به فراموشی بزنم اما انگار تمام تلاشهایم بی نتیجه مانده بود و موفق به این کار نشده بودم چون وجودم یکپارچه اشتیاق بود که یکبار دیگر روی ماهش را ببینم و چند کلمه ای با او صحبت کنم . من هنوز آرمان را می خواستم، از صمیم قلب و با تمام وجود. اما حیف که چشم حسود دنیا تحمل دیدن خوشبختی مرا نداشت و با سرسختی کمر به نابودی آرزوهای من بسته بود. هنوز با افکارم در ستیزه بودم که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد.
با شنیدن صدای زنگ دلم به لرزه افتاد و رنگ از چهره ام پرید. زیر لب گفتم: " یعنی کی پشت خطه؟"
صدای زنگ چند بار تکرار شد اما انگار کسی نبود که تلفن را جواب بدهد. از پنجره ی اتاقم نگاهی به حیاط انداختم و مادر را دیدم که داشت لباسهای شسته شده را روی طناب پهن می کرد. حدسم درست بود. کسی در خانه نبود. زود گوشی را برداشتم اما از شنیدن صدای خاله مهری بدجوری حالم گرفت. با اینکه خاله مهری را خیلی دوست داشتم اما دلم راضی به صحبت با او نبود چون به خوبی می دانستم در مورد چه موضوعی خیال صحبت دارد: " الو سپیده جون؟ "
_ سلام خاله مهری حالتون چطوره؟
_ سلام عروس قششنگم! من خوبم. خودت چطوری عزیزم؟
_ منم خوبم، به لطف شما.
_ سپیده من یه عذر خواهی به تو و مادرت بدهکارم. خیلی بابت برخورد دیشب شرمنده تونم. بخدا وقتی دیشب سیما گفت فرشاد از خونه تون قهر کرده یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و دیگه متوجه هیچی نشدم.
_ اختیار دارید خاله جون دشمنتون شرمنده باشه.
_ سپیده می خواستم چند کلمه در مورد فرشاد باهات حرف بزنم. وقتش رو داری عزیزم؟
_ بله بفرمایید.
_ شاید حرفهای منو قبلا از فرشاد شنیده باشی اما گفتم بد نیست منم یه صحبتی باهات بکنم بلکه بتونم رضایتت رو بگیرم و تو عروس خودم بشی. ببین دختر قشنگم فرشاد من چند ساله که خاطر خواه تو شده طفلکی از بس بی زبون و خجالتیه تا حالا چیزی به روت نیاورده اما قضیه ی عشق و خاطرخواهی شو خیلی وقته برای من و مهشید تعریف کرده، ما هم منتظر بودیم تا درست تموم بشه بعد واسه خواستگاری و صحبتهای اولیه بیایم خدمت پدر و مادرت. ولی ظاهرا تو به فرشاد علاقه نداری. اگه ازت بپرسم چرا فرشاد منو دوست نداری راستشو بهم می گی؟
_والا خاله جون چی بگم؟! بخدا علت خاصی نداره. من به خوبی و مهربونی فرشاد شک ندارم اما خب...
_ قربون دهنت خاله. برای اینکه یه دختر بله رو به خواستگارش بده همین چیزها کافیه دیگه. مهم خوبی و مهربونی خواستگار یه دختره. ببین سپیده جون فرشاد من جوون سالمیه. سرش به کاسبی و پول درآوردن گرمه. خدایی نکرده اهل دود و دم و مواد و مشروب نیست. چشم پاک و خوش قلبه. تو رو هم که مثل چشمهاش دوست داره. پس دیگه تو از چی می ترسی؟
_ من از چیزی نمی ترسم خاله اما خب... فعلاآمادگی ازدواج کردن و خونه داری و این جور کارها رو ندارم. من باید تا چند روز دیگه برم دانشگاه و درس بخونم. حداقل سه چهار سال دیگه برای ازدواج کردن جا دارم.
_ عزیزم اگه تو ناراحت ادامه تحصیلت هستی من بهت قول می دم فرشاد هیچ مزاحمتی برای درس خوندنت درست نمی کنه. تو تا هر وقت که بخوای می تونی درس بخونی . در ثانی مگه تو نمی خوای تو دانشگاه اصفهان درس بخونی؟ نکنه توقع داری ما اجازه بدیم تو بری تو خوابگاه دانشجویی زندگی کنی. ها؟
_ خیلی از لطفتون متشکرم اما...
_ دیگه اما نداره دختر گلم. بله رو به خاله جونت بده تا همین امشب پاشیم بیاییم خواستگاریت.
_ امشب؟ نه خاله جون. بخدا من آمادگیش رو ندارم.
_ عزیزم عروس شدن که دیگه آمادگی نمی خواد. تو باید مثل یه خانوم خانوما بری بشینی بالای مجلس، دیگران هم به پات خدمت می کنن. حالا اگه ممکنه برو مادرتو صدا کن تا چند کلمه هم با مادرت صحبت کنم و برای مجلس امشب ازش اجازه بگیرم.
_ ... الو مهری جون؟
_ سلام سیما جون الهی فدات شم، بابت برنامه ی دیشب واقعا ازت معذرت می خوام. انشاءالله که بی ادبی منو می بخشی.
_ نه مهری این حرفها چیه؟ دشمنت شرمنده باشه. حال فرشاد چطوره؟ از ما که دلخور نشده؟
نه. فرشاد که دلخوری و این جور چیزا حالیش نمی شه. از صبح تا حالا مثل یه بچۀ کوچیک بهونه می گیره که پاشو زنگ بزن خونۀ خاله سیما و برای همین امشب ازشون اجازه بگیر که بریم خواستگاری سپیده.
_ امشب؟
_ آره. من همین الان داشتم با سپیده صحبت می کردم.
_ خب چه جوابی بهت داد؟
_ والا جواب درست و حسابی که بهم نداد. اما مثل اینکه زیاد هم بدش نمیاد امشب ماها رو تحمل کنه.
_ مهری جون چند لحظه گوشی!
مادر با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: " سپیده، خاله چی می گه؟ تو بهش جواب دادی؟ "
_ نه مادر، من هنوز هیچی نگفتم.
_ خب نظرت چیه؟ به خاله ات چی بگم؟
_ نمی دونم مادر، من که دیگه کلافه شدم. هر چی خودتون صلاح می دونید.
_ نه سپیده، خواهش می کنم مسئولیت به این بزرگی رو به گردن من ننداز. من حرفهامو همون دیشب بهت زدم حالا تصمیم با خودته.
_ آخه من چی بگم؟ یعنی توقع داری به خاله اینا بگم نیان خونه مون؟
_ مادر جون اومدن این دفعه با دفعه های قبلی فرق داره. اینا می خوان بیان خواستگاری، شاید هم بله برون. پس بهتره خوب فکرهاتو بکنی.
_ مادر بخدا عقلم دیگه به جایی قد نمیده. هر کاری خودتون صلاح می دونید انجام بدید، من نظر شما رو قبول دارم.
_ پس اگه بگم امشب پاشن بیان اینجا تو مخالفتی نداری؟
_ چاره ای ندارم. حالا بگین پاشن بیان تا من یه فکری به حال اون موقع بکنم.
* * *
غروب بود و فرصت زیادی تا آمدن خانوادۀ خاله باقی نمانده بود. دوباره همان لباس ماکسی شکلاتی رنگی را که دیشب پوشیده بودم به تن کردم و خودم را با خواندن دفترچه خاطرات فرشاد سرگرم نمودم. سیامک که تازه از موضوع خواستگاری فرشاد با خبر شده بود در حالی که به شدت عصبانی بود وارد اتاقم شد و با داد و فریاد گفت: " سپیده مگه تو به کیوان قول ازدواج ندادی؟ از نظر کیوان همه چیز تموم شده اس چرا می خوای با سرنوشت اون بازی کنی؟ هیچ فکر کردی اگه کیوان بفهمه تو اونو دست انداختی چه بلایی سر میاد؟ بابا یه کمی انصاف داشته باش آخه تو چقدر بی عاطفه ای؟! "
سیامک با عصبانیت سر من داد می کشید اما من با تظاهر به خونسردی روی تخت لم داده بودم و توجهی به او نمی کردم. سیامک که از خونسردی من کلافه شده بود دفترچۀ خاطرات فرشاد را از دستم بیرون کشید و این بار با صدای بلندتری گفت: " سپیده تو چت شده؟ از دیشب تا حالا چه اتفاقی برات افتاده که اینقدر عوض شدی؟ تو اصلا متوجه کارهای خودت نیستی. چرا با زندگی خودت و یه جوون دیگه این طوری بازی می کنی؟ سپیده احساساتی نشو! بخدا فرشاد لایق تو نیست. بابا اون یه آدم کوته فکر و احساساتیه. پس فردا تو زندگی پدرتو در میاره. تو چرا نمی خوای این چیزها رو بفهمی؟ "
به صورت سیامک نگاه کردم و گفتم: " سیامک بی خودی حرص نخور من می دونم تو خیر و صلاح منو می خوای، اما من هر چی فکر کردم نتونستم خودمو راضی کنم که با کیوان ازدواج کنم. می دونی چرا؟ اتفاقا به خاطر همون احساسی که تو فکر می کنی من بویی ازش نبردم. یعنی به خاطر عاطفه و انسانیت. من دیشب از کیوان یه فرصت خواستم تا بیشتر در مورد پیشنهاد ازدواجش فکر کنم در عوض کیوان ازم قول گرفت فقط در صورتی بهش جواب مثبت بدم که از صمیم قلب عاشقش شده باشم. سیامک من نمی خوام به کیوان دروغ بگم چون من عاشق کیوان نیستم، خودتم اینو می دونی، پس ازدواج من و کیوان منتفیه. من برای خوشبختی اش دعا می کنم و آرزو می کنم خدا یه زن خوب و شایسته نصیبش کنه. از طرف من ازش عذر خواهی کن و بگو متاسفم که نتونستم بده کاری ها مو بهش پس بدم. من واقعا نمی تونم کیوان رو به آرزوش برسونم. از این بابت خیلی هم متاسفم. "
سیامک با دلسوزی گفت: " مطمئنی پشیمون نمی شی؟ "
سرم را پایین انداختم و گفتم: " نه سیامک باور کن مطمئن نیستم. "
_ خدای من! پس امیدوارم زمانی پشیمون بشی که هنوز راه چاره ای برات وجود داشته باشه. زمانی که همه ی پل های پشت سرت رو خراب نکرده باشی.
سیامک دیگر چیزی نگفت. دفترچۀ فرشاد را به گوشه ای انداخت و با همان حالت عصبی بیرون رفت. کمی بعد صدایش را شنیدم که فریاد زد:
" امشب منتظر من نباشید چون من بر نمی گردم خونه! "
* * *
فرشاد عاقبت به خواستگاری ام آمد. او را از همان مخفیگاهی که در آشپزخانه داشتم دیدم. سر حال و سرخوش بود. دسته گل بزرگی هم در دستش گرفته بود و خوب خودش را آراسته بود.
دقایقی بعد با شنیدن صدای مادر که به سالن پذیرایی احضارم کرد فنجان ها را پر کردم و با قدمهایی آهسته از آشپزخانه بیرون آمدم و در آستانۀ سالن پذیرایی به همه سلام کردم. تعارف چای را از شوهر عمه بزرگ فرشاد شروع کردم که همه او را " حاجی محمود " صدا می کردند و بعد از او مقابل مسعود خان و پدر ایستادم. دو نفر از مهمان های مرد را نمی شناختم ولی حدس زدم آنها باید شوهران دختر عمه های فرشاد باشند. به هر حال بعد از تعارف کردن چای به آن دو رو به روی فرشاد ایستادم. کت و شلواری که به تنش کرده بود درست همرنگ پیراهن خودم بود و در آن لباس قیافه ی قشنگی پیدا کرده بود. سرش ا بالا گرفت و ضمن برداشتن چای گفت: " مرسی عروس خانم. "
در جوابش چیزی نگفتم. فقط لبم را به دندان گرفتم و باز احساس گناه بود که به دلم چنگ می زد. واقعا در مثلث عشق آرمان و فرشاد و کیوان سرگردان شده بودم و چیزی که مسلم بود یقیناً بی گناهی من بود. چون احساس علاقۀ من به هر کدام از این سه نفر گناهی را متوجه من نمی کرد. این فقط ندای وجدان من بود که هر بار به هر کدامشان تمایل پیدا می کردم بلافاصله تنم را به لرزه می انداخت و دلشوره ای غریب به دلم چنگ می زد که اجازه نمی داد خودم را خوشبخت بدانم.
حاجی محمود یواش یواش سر صحبت را باز کرد و کم کم موضوع را به مسئلۀ ازدواج و سر و سامان گرفتن جوان ها کشاند. همسرش گیتی خانم صحبتهای شوهرش را ادامه داد و شروع کرد به تعریف و تمجید از فرشاد و گفتگوهای رسمی یواش یواش به صحبتهای معمولی دو فامیل قدیمی تبدیل شد. در این میان شش دانگ حواس من به حرفهای مهشید بود که داشت با حالت طعنه و متلک جریان خواستگاری دیشب کیوان را به رخ مادر می کشید. می گفت: " والا خاله جون فرشاد خیلی وقته که موضوع علاقه اش به سپیده رو به ما گفته بود. ما هم منتظر بودیم درس سپیده تموم بشه، کنکورش رو هم بده، بعد واسه خواستگاری بیاییم تهران. اما نمی دونستیم سپیده اینقدر برای شوهر کردن عجله داره! وگرنه همون ایام عیدی که اومده بودین اصفهان کار رو تموم می کردیم. بیچاره فرشاد از دیشب تا حالا کلی غصه خورده. آخه سپیده چرا اینقدر توقع اش بالاس و به فرشاد محل نمی ذاره؟ "
خواستم لب باز کنم و جواب مهشید را بدم اما مادر زحمتم را کم کرد و خودش به مهشید گفت : " مهشید جون تو اشتباه می کنی. سپیده نه تنها برای شوهر کردن عجله نداره بلکه هنوز هم مخالف ازدواج کردنه. اون فقط به اصرار من و مانرت حاضر شده امشب شماها رو قبول کنه. در ثانی سپیده برای ازدواج کردن شرط و شروط داره. می گه فقط در صورتی ازدواج می کنه که خواستگارش همه ی شرایطشو قبول کنه. "
از حاضر جوابی مادر و جواب دندان شکنی که به مهشید داد خیلی لذت بردم. زیر لب گفتم: " ای مهشید بد ذات! ببین چطور یه شبه عوض شده و ادای خواهر شوهرها رو درمیاره؟ انگار نه انگار که تا همین دیروز با هم دختر خاله بودیم. حالا دیگه خودشو گم کرده و می خواد واسه من موذی گری کنه! "
حاجی محمود از همه خواست که ساکت باشند بعد رو به پدر کرد و گفت: " احمد آقا شما و مسعود خان چند ساله که با هم فامیل هستین و رفت و آمد دارید. خودتون بهتر می تونید با هم کنار بیایید و بی رو درواسی حرفهاتون رو به هم بزنید. "
مسعود خان به حاجی محمود گفت: " حاجی جون احمد آقا فرشاد رو خوب می شناسه و می دونه که اون جوون خوب و سالمیه. "
بعد رو به پدر کرد و گفت: " احمد جون اگه فرشاد رو برای دامادی دخترت مناسب می دونی من در خدمتم. از نظر خرج و مخارج زندگی و خونه و ماشین خیالت راحت باشه. خودت می دونی که خونۀ من تو اصفهان دو طبقه اس. من یه طبقه رو دربست می دم به فرشاد تا دست زنش رو بگیره و اونو ببره تو خونۀ خودش از نظر مهریه و خرید عروسی و جشن شب عروسی شون هم هر چی شما بگی باز من حرفی ندارم. حالا اگه نظرت موافقه یه جوابی به ما بده تا مام تکلیف خودمون رو بدونیم. "
پدر همان جوابی را که دیشب به مادر کیوان داده بود برای مسعود خان تکرار کرد و گفت: " مسعود جون از نظر من فرشاد جوون خوب و مناسبیه اما نظر دخترم در این مورد شرطه. اگه سپیده موافق باشه من حرفی ندارم. "
مسعود خان بعد از شنیدن حرف پدر رو به من گفت: " سپیده خانوم اگه ممکنه بدون اینکه خجالت بکشید نظر خودتون رو در مورد فرشاد به ما بگید. اگر حرف و درخواست خاصی هم داریدهمین جا بگید تا پس فردا حدیثی پیش نیاد. "
آه چه احساس بدی داشتم، احساسی شبیه به خفگی. حس می کردم در حال جان کندن هستم و نفسهایم به شماره افتاده است. حتی فکرش را هم نمی کردم به این زودی در دام فرشاد گرفتار شوم. از روی ناچاری سرم را بالا گرفتم تا از پدر اجازه بگیرم و پدر با تکان دادن سرش اجازه را داد. عاقبت با هر جان کندنی که بود لبهایم را تکان دادم و گفتم: " اگه پدر و مادرم مخالفتی نداشته باشن من حاضرم با فرشاد ازدواج کنم. فقط چند تا شرط دارم که فرشاد باید اونا رو قبول کنه. "
نگاه های حیرت زده به من خیره شدند. گفتم: " شرط اولم اینه که فرشاد اجازه بده من برم دانشگاه و درس بخونم. فرشاد تحت هیچ شرایطی حق نداره مانع ادامه تحصیل من بشه.شرط دوم اینه که فرشاد مانع معاشرتهای اجتماعی و کار کردن من نشه چون من به هیچ وجه تحمل خونه نشینی و بی کاری رو ندارم. شرط سوم هم اینه وقتی که درسم تو دانشگاه اصفهان تموم شد فرشاد باید قبول کنه که ما برگردیم تهران و همین جا زندگی کنیم.اینا شرایط من برای ازدواج با فرشاده. در مورد مهریه و جشن عروسی و این جور مسائل نظر خاصی ندارم. هر چی پدر و مادرم تشخیص بدن من حرفشون رو قبول می کنم. "
مسعود خان که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفهایی را نداشت با نا رضایتی و خلقی گرفته به فرشاد گفت: " شنیدی پسر جون؟ شرایط سپیده خانم رو شنیدی؟ اگه قبول می کنی زنت از روز اول زندگی برات تعیین تکلیف کنه بسم الله... بگو تا صیغه ی محرمیت رو جاری کنیم. "
فرشاد برگشت و مرا نگاه کرد و با شیفتگی گفت: " قبول می کنم . همه رو قبول می کنم. "
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که من گفتم: " فرشاد تعهد لفظی کافی نیست. شرایط من باید تو عقد نامه ام ثبت بشه. همچین چیزی رو قبول می کنی؟ "
مسعود خان این دفعه از حرفم عصبانی شد و با دلخوری گفت: " سپیده خانم مثل اینکه شما به ما اعتماد نداری و حرف ما رو حرف حساب نمی دونی. یعنی چه! این دیگه چه رسمیه؟ کی تا حالا دیده که زن برای مرد تو عقد نامه شرط و شروط بذاره؟ "
خاله مهری که از تغییر اخلاق مسعود خان نگران شده بود گفت: " مسعود عیبی نداره، خودتو ناراحت نکن. سپیده بچه ی این دوره و زمونه اس. از بچه های این دوره و زمونه هر چی بگی برمیاد. "
بعد رو به من گفت: " سپیده جون ما همۀ شرایط تو رو قبول می کنیم. "
و بعد رو به پدر گفت: " احمد آقا دست کم شما دیگه مثل سپیده سختگیری به خرج نده و مهریۀ سنگینی رو براش پیشنهاد نکن. "
پدر هم با خجالت گفت: "مهری خانم من قصد ندارم خدای نکرده مشکل پیش پاتون بذارم. حالا که سپیده شرایطش رو گفت و شما هم قبول کردید من برای مهریه نظر خاصی ندارم. مهم علاقۀ فرشاد جان نسبت به سپیده اس که اونم به ما ثابت شده. شما هر گلی زدید به سر عروس خودتون زدید. "
خاله مهری با خوشحالی گفت: " مرسی احمد آقا. پس با اجازۀ شما و سیما جون من یه جام آینه و شمعدون و یه جلد کلام الله مجید و دویست تا سکه برای عروس قشنگم مهر می کنم. سیما جون شما که مخالفتی نداری؟ "
مادر گفت: " نه مهری، سپیده عروس خودته خیالت راحت باشه. "
خاله مهری با شنیدن حرف مادر با خوشحالی در کیفش را باز کرد و یک انگشتر طلای ظریف را از کیفش درآورد و رو به پدر گفت: " احمد آقا با اجازۀ شما و بقیه ی بزرگترها."
انگشتر طلا را به دستم انداخت و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سپیده جون مبارکت باشه انشاءالله به سلامتی. "
همه به افتخار من و فرشاد که رسما با هم نامزد شده بودیم کف زدند. حاجی محمود از من خواست در کنار فرشاد بنشینم تا بتواند صیغۀ محرمیت را میان ما جاری کند. ناچاز از جا بلند شدم و با قدمهایی سنگین به طرف فرشاد رفتم و در کنارش نشستم. حاجی محمود صیغه ی عقد موقت را به مدت یک هفته میان من و فرشاد جاری کرد و طبق توافق بزگترها قرار شد خطبه ی عقد دائم ما هفتۀ بعد در جریان یک جشن عقذ کنان خوانده شود.
پس از اینکه حاجی محمود صیغه را جاری کرد به اصرار خاله مهری همراه فرشاد به اتاق خودم رفتم تا به اصطلاح چند دقیقه ای با نامزدم تنها باشم و به این ترتیب رویاهای فرشاد به واقعیت تبدیل شد. پس از چند ساال انتظار برای اولین بار مرا بوسید و در همان حال بی محابا گریه می کرد و می گفت: " سپیده همه چیز برام مثل یه خواب می مونه. بخدا هنوزم باورم نمیشه. "
در جوابش به آرامی گفتم: " آره فرشاد همه چیز مثل یه خواب می مونه. اصلا به واقعیت شباهتی نداره. "
_ سپیده هنوز هم نمی خوای با صراحت بهم بگی دوستم داری یا نه؟ دلم نمی خواد فکر کنم تو بدون اینکه دوستم داشته باشی زنم شدی.
_ فرشاد خواهش می کنم احساسات منو درک کن. من که نمی تونم فقط به فاصلۀ یه روز عاشقت بشم. خواهش می کنم منو تحت فشلر نذار.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت: " باشه عزیزم تا هروقت که بخوای صبر می کنم. آه سپیده من خیلی می خوامت، خیلی. "
* * *
روز بعد حوالی ظهر بود که پدر با منزل تماس گرفت و از من خواست که آماده شوم و منتظر سیاک بمانم تا او به دنبالم بیاید و هر دو برای پرداخت خسارت ماشینی که چند وقت پیش با آن تصادف کرده بودم به شرکت بیمه بروم.
کمی بعد سیامک آمد. البته با ماشین خودم که تازه آن را از تمیرگاه تحویل گرفته بود.خیلی از دیدن ماشینم که درست مثل روز اول تعمیر شده بود خوشحال شدم. بلافلصله سوئیچ را از سیامک گرفتم و پشت فرمان نشستم اما سیامک خیلی غمگین بود و زیاد صحبت نمی کرد. می دانستم از من دلخور شده به همین دلیل چیزی نگفتم تا خودش سر صحبت را باز کند. سیامک بالاخره به حرف آمد اما ای کاش هیچ وقت این کار را نمی کرد چون حرفی به جز سرزنش کردن من نداشت. با حالتی عصبی گفت: " سپیده همه چیزتموم شد؟ "
نگاهی گذرا به صورتش انداختم گفتم: " آره سیامک همه چیز تموم شد من و فرشاد با هم محرم شدیم."
این دفعه با لحنی غمگین پرسید: " دوستش داری؟ "
گفتم: "نمی دونم.من سیامک واقعا نمی دونم که دوستش دارم یا ازش متنفرم. "
سیامک با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " چرا سپیده؟ آخه چرا با سرنرشت خودت بازی کردی؟ تو که هنوز نمی دونی دوستش داری یا نه چرا بهش جواب دادی؟ چه عجله ای برای این کار داشتی؟ تو که همیشه می گفتی حالا حالا ها نمی خوای شوهر کنی. پس چی شد که اینقدر هول شدی و بی فکر و دلیل قبول کردی که زن فرشاد بشی؟ این بود نتیجۀ اون همه وسواس و فیس و افاده؟ مگه این تو نبودی که پشت چشم نازک می کردی و می گفتی تا واسه خودت کسی نشی شوهر نمی کنی؟ فکر می کنی فرشاد با این سطح فکر پایین و این دیوونه بازی هایی که داره بهت اجازه میده ادامۀ تحصیل بدی و برای خودت اسم و رسم پیدا کنی؟ فکر می کنی بهت اجازه می ده روزی هفت قلم خودتو گریم کنی و بری روی صحنه با مردهای غریبه تاتر بازی کنی؟ آخه من نمی فهمم چه اتفاقی برای عقل و شعورت افتاده که این طوری دیوونه شدی و تصمیم گرفتی اینقدر راحت آینده تو نابود کنی. اصلا همون بهتر که از دانشگاه رفتن انصراف می دادی و توی تهران می موندی. یعنی دانشگاه رفتن اینقدر برات مهم بود که به خاطرش راضی به ازدواج با فرشاد شدی؟ یا به خاطر فرار از شکست عاطفی که داشتی حاضر شدی همچین حماقتی رو انجام بدی؟ آخه خوندن یه دفترچۀ خاطرات که نمی تونه ملاک انتخاب باشه. اونم انتخاب شوهر! سپیده من همیشه به عقل و شعور تو اطمینان داشتم اما هیچ وقت فکر نمیکردم تو در مورد فرشاد این طوری دچار احساسات بشی و اینقدر راحت خودتو به دامش بندازی."
سیامک با حرارت حرف می زد و با هر کلمه که به زبان می آورد دنیا روی سرم خراب می شد چون به خوبی می دانستم که او حقیقت را می گوید اما حیف که هیچ چاره ای نداشتم و مجبور بودم به فرشاد اعتماد کنم چون او عاشق من بود و حالا نامزد من شده بود. چند لحظه ای در جواب سیامک سکوت کردم اما نهایتاً گفتم: " سیامک جون حرفهای تو درسته ولی من چاره ای ندارم، باید به فرشاد اعتماد کنم چون دلیلی برای محکوم کردنش ندارم. من دیشب برای ازدواج شرط و شروط زیادی گذاشتم اما اون همه رو قبول کرد. حتی قبول کرد شرایطم تو عقد نامه ثبت بشه. پس مجبورم به خاطر فرشاد از خودگذشتگی کنم و بهش یه فرصت بدم. "
_ از خودگذشتگی کنی؟! سپیده از خودگذشتگی کنی به چه قیمتی؟ تو می خوای یه فرصت به فرشاد بدی اما ممکنه سرنوشت هیچ وقت فرصتی برای جبران اشتباهت بهت نده.
_ مهم نیست. من خیلی وقته قمار زندگیم رو به حکم سرنوشت باختم.
_ صحیح، پس تو می خوای با سرنوشت لجبازی کنی؟
_ آره سیامک، می خوام همین کارو بکنم. اگه فکر می کنی کیوان می تونست شوهر ایده الی برام باشه می گم که حق با توئه. اما تو نباید از من توقع داشته باشی یه عمر از روی تظاهر به کیوان محبت کنم. کیوان از من عشق می خواد. اون می خواد که من عاشقش باشم. اما در مورد فرشاد دست کم خیالم راحته که اون حالا حالاها از من توقع نداره عاشقش بشم.
_ سپیده فقط خدا می دونه چقدر از شنیدن حرفات متاسفم. تو داری خودتو قربونی یه احساس نا فرجام می کنی. باور کن همون استادت هم اگر می دونست تو داری به خاطر فرار از شکست عشقی که داشتی این بلا رو سر خودت میاری مسلماً بهت التماس می کرد که این کارو نکنی. اما حیف که من نمی دونم بین شما دو نفر چه مسائلی بوده که این طور روحیۀ تو رو داغون کرده و تو به خاطرش داری دستی دستی خودتو نابود می کنی.
سیامک دیگر چیزی نگفت. فقط اشاره کرد رو به روی یک مرکز تجاری که چند متر جلوتر بود توقف کنم. خودش هم زودتر از من پیاده شد. کارمان در شرکت بیمه یکی دو ساعت طول کشید. اما نهایتاً به مقصودمان رسیدیم و شرکت بیمه خسارت را پرداخت کرد.
در راه برگشتن به خانه سیامک لب از لب باز نکرد و تمام مدت ساکت بود.من هم تلاشی برای به حرف آوردنش انجام ندادم چون می دانستم سیامک حرفی به جز سرزنش کردن ندارد. در همان لحظات بود که موبایلش زنگ زد. سیامک پس از اینکه تلفن را جواب داد گفت مقابل یه ساختمان پزشکان که در سر راهمان بود توقف کنم. ماشین را به حاشیه ی خیابان آوردم و سیامک در حال پیاده شدن گفت: " اگه فکر می کنی حوصله اش رو نداری منتظرم بمونی می تونی بری. من خودم میام. "
گفتم: " نه سیا برو به کارت برس. منتظرت می مونم. "
سیامک رفت و من برای اینکه حوصله ام سر نرود پخش ماشین را روشن کردم. در همان لحظه به طور اتفاقی چشمم به پدر کیوان افتاد که از ساختمان پزشکان بیرون آمد. در نگاه اول شک کردم که خودش باشه اما وقتی نزدیکتر شد و از کنار ماشینم رد شد مطمئن شدم که خودش بود. ولی فکر می کنم او مرا ندید چون بی تفاوت از کنار ماشینم رد شد و رفت. پیش خودم گفتم: " شاید محل کارش تو این ساختمونه. "
به هر حال زیاد کنجکاوی نکردم و تصمیم گرفتم این موضوع را بعدا از سیامک بپرسم.
وقتی یکبار دیگر به ساعت نگاه کردم در عین نا باوری متوجه شدم حدود یک ساعت از رفتن سیامک گذشته ولی هنوز خبری از او نبود. حوصله ام سر رفته بود و از گوش دادن به آوازهای تکراری خسته شده بودم. ناچار موبایلم را برداشتم و شماره ی موبایل سیامک را گرفتم بلکه بپرسم تا کی باید منتظرش بمانم؟ اما در کمال شگفتی صدای دختر جوانی را شنیدم که به جای سیامک تلفن را جواب داد! حدس زدم شماره را اشتباه گرفتم چون حتی تصورش را هم نمی کردم گوشی موبایل سیامک دست دختر غریبه ای باشد که برای من نا شناس بود. به همین دلیل زود تلفن را قطع کردم. اما در عین حال خیلی کنجکاو شده بودم و نمی توانستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم. دوباره شمارۀ سیامک را گرفتم و منتظر شدم تا او تلفن را جواب بدهد اما وقتی برای بار دوم صدای همان دختر را شنیدم باور کردم که گوشی سیامک واقعاً همراه خودش نیست! بدم نمی آمد چند کلمه ای با آن دختر حرف بزنم: " الو؟ من با سیامک کار دارم. ممکنه باهاش صحبت کنم؟ "
_ می بخشید سوال می کنم شما؟
_ من خواهرش هستم. لطفاً گوشی رو بدین بهش!
_ اوه پس شما خواهر سیامک هستید! می بخشید نشناختمتون. راستش سیامک الان پیش من نیست.
_ نیست؟ ولی سیامک همین چند پیش از من جدا شد و گفت که منتظرش بمونم. وقتی از من جدا می شد گوشی موبایلش رو بسته بود به کمرش!
_ آره. سیامک حدود یه ساعت پیش اومد اینجا ولی هنوز تو اتاق دکتره. فکر می کنم حدود ده دقیقه دیگه کلاسش تموم می شه.
_ خانوم خیلی عذر میخوام ولی من چیزی از حرفهای شما سردر نیاوردم! اگه ممکنه حتما به سیامک یادآوری کنید من پایین منتظرشم.
دقایقی بعد سیامک را دیدم که به حالت دو از ساختمان پزشکان بیرون آمد. همین که سوار شد با عصبانیت گفتم: " سیامک هیچ معلومه تو کجایی؟ بابا یه ساعته منو معطل گذاشتی. واقعا که خیلی بی فکری. "
_ حق با توئه، اما دست خودم نبود. باید تا آخر جلسه می موندم و به حرفهای استادمون گوش می کردم.
_ سیامک به من نگفته بودی دوست دختر داری! ببینم، این دختره که تلفن هاتو جواب می داد کی بود؟
_ دوست دختر؟ نه بابا اون فقط همکلاسیمه. اسمش هم نغمه اس.
_ صحیح. اما نغمه خیلی خودمونی در موردت حرف می زد.
_ ولی این دلیل نمی شه که دوستی من و نغمه حالت خاصی داره.
_ پس بگو گوشی موبایلت دست نغمه چی کار می کرد؟
_ یکی از استادامون تو این ساختمان پزشکان مطب داره. نغمه منشی مطب استادمه. اینکه چرا موبایلم رو دادم دست نغمه هم دلیل خاصی نداره چون من منتظر تماس یه نفربودم که اتفاقاً نغمه هم اونو می شناسه. به خاطر همین گوشیمو دادم به نغمه تا زمانی که من تو اتاق دکترم تلفن هامو جواب بده. باز هم باید توضیح بدم؟
_ از کجا باور کنم که راست می گی؟
_ ای بابا. من چرا باید بهت ثابت کنم که راست می گم یا نه؟ اصلا چرا اینقدر به این مسئله حساس شدی و دوست داری از ابطه ی بین من و نغمه سردربیاری؟
_ هیچی فقط کنجکاو شدم بدونم تو چه احساسی نسبت به نغمه داری. آخه فکر نمی کردم تو هم یه روز گرفتار بشی.
این بار نگاه سیامک غمگین شد و با لحن پر حسرتی گفت: " سپیده باور کن هیچ رابطۀ خاصی بین من و نغمه وجود نداره. نغمه اصلا توجهی به من نداره چون که اون عاشق کیوانه. "
با تعجب گفتم: " کیوان؟ ببینم کیوان می دونه نغمه عاشقشه؟ "
_ آره. کیوان خیلی خوب می دونه که نغمه دوستش داره.
_ نغمه چطور؟ می دونه کیوان علاقه ای بهش نداره؟
سیامک با افسوس گفت: " آره نغمه می دونه کیوان هیچ علاقه ای بهش نداره. نغمه حتی می دونه کیوان تو رو دوست داره. "
با حیرت گفتم: " ولی نغمه از کجا می دونه کیوان منو دوست داره؟ اون که منو نمی شناسه. هیچ وقت هم منو ندیده. "
سیامک که معلوم بود خیلی شرمنده شده سرش را پایین انداخت و گفت: " من اینو بهش گفتم چون می خواستم نغمه رو قانع کنم عشق و علاقه اش نسبت به کیوان محکوم به شکسته. "
از شنیدن حرف سیامک شوکه شدم. تازه می فهمیدم سیامک چرا آنقدر اصرار داشت من با کیوان ازدواج کنم. او می خواست با این کار کیوان را از سر راه خودش بردارد و باخیال راحت نغمه را تصاحب کند. برگشتم و یکبار دیگر نگاهش کردم. این اولین بار بود که سیامک را تا این حد عاشق و احساساتی می دیدم. با دلسوزی گفتم: " سیامک خیلی متاسفم. من خیلی دیر موضوع رو فهمیدم اما تقصیر خودته. آخه چرا تا حالا چیزی بهم نگفته بودی؟ به نظرت من می تونم نغمه رو راضی کنم که تو رو دوست داشته باشه و بهت فکر کنه؟ "
فقط یک کوچه با خانه فاصله داشتیم. سیامک با ناراحتی گفت: " نه سپیده از دلسوزیت متشکرم اما از دست تو هم کاری بر نمیاد چونکه نغمه هم درست مثل خودت لجبازه. مسلماً اگر بفهمه تو با یکی دیگه نامزد کردی و از تهران رفتی امکان نداره دست از سر کیوان برداره. من نغمه رو از دست دادم، اون خیلی عاشق کیوانه. "
R A H A
07-02-2011, 02:50 AM
به داخل کوچه پیچیدم. خدای من! از بهت و حیرت صحنه ای که جلوی چشمهایم می دیدم نزدیک بود دیوانه بشوم. بی درنگ پایم را روی پدال ترمز فشردم و ماشین در یک صدم ثانیه متوقف شد. سیامک که اصلا توقع چنین عکس العملی را نداشت با شتاب به سمت جلو پرت شد و سرش محکم به شیشۀ ماشین برخورد کرد. دهانم از فرط تعجب خشک شده بود. به سختی زمزمه کدم: " آرمان! خدای من، باورم نمی شه. اون اینجا چی کار می کنه؟ "
سیامک متوجه زمزمۀ من شد و برقی در چشمهایش درخشید. به حالت طعنه گفت: " پس آرمان عزیزتو اونه؟ خیلی دلم می خواست یه روزی ببینمش. سپیده بهت تبریک می گم مثل اینکه اومده خواستگاری! برات دسته گل و شیرینی آورده. بابا ای والله به معرفتش هیچ نمی دونستم عاشق دلخسته ات تا این اندازه به قول و قرارش وفاداره... واقعا چشم نامزد عزیزت روشن. فکر می کنم قیافه اش خیلی دیدنیه وقتی بفهمه رقیب تازه نفسش از راه رسیده. "
در همان لحظه آرمان برگشت و مرا دید. دیدن دوبارۀ آرمان در حالیکه یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود باعث شده بود عقلم از کار بیفتد. با همان حالت بهت زده گفتم: " سیامک به نظرت من باید چی کار کنم؟ "
_ هیچی عروس خانم تشریف بیارید از آقای داماد استقبال کنید.
_ مسخره بازی رو بذار کنارسیامک. من دارم جدی حرف می زنم.
_ خب منم دارم جدی حرف می زنم. سپیده شک ندارم که اومده خواستگاری. می گی نه الان می رم ازش می پرسم.
سیامک از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به آرمان رساند و سرگرم صحبت با او شد. خدای من! در همان لحظه پدر هم از خانه بیرون آمد و با آرمان دست داد و هر سه سرگرم صحبت شدند. فقط خدا می داند چه التهابی داشتم. واقعا چیزی نمانده بود که از حال بروم. دیدن دوبارۀ آ رمان آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود طوری که احساس می کردم ذره ذرۀ وجودم در تمنای او به التماس درآمده است. دلم می خواست به جمع آنها بروم و چند کلمه ای با آرمان حرف بزنم. نمی دانم آرمان عزیزم در یک لحظه چه مطلبی را از پدر شنید که ناگهان منقلب شد و دسته گلی را که در دستش گرفته بود روی کاپوت ماشینش رها کرد و با حالتی عصبی سرش را تکان داد و مرا نگاه کرد. پدر هم رد نگاه او را دنبال کرد و چشمش به من افتاد که چند متر آنطرف تر داشتم گفتگوی آنها را نگاه می کردم. شرم از نگاه مات زدۀ پدر باعث شد سرم را پایین بیندازم. نمی دانستم وقتی وارد خانه شدم در جوابش چه بگویم؟
چند دقیقه بعد بالاخره گفتگویشان تمام شد و آرمان با پدر خداحافظی کرد. ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و دلهره ای هولناک دلم را به لرزه درآورد. آرمان پشت فرمان ماشینش نشست و حرکت کرد. شتاب ماشینش آنقدر بالا بود که حدس زدم خیلی سریع از کنارم می گذرد اما درست در لحظه ای که به من رسید به طور ناگهانی ترمز کرد و ماشینش با صدای وحشتناکی متوقف شد. باورم نمی شد دوباره روی ماهش را جلوی چشمهایم می بینم اما آرمان مرا نگاه نمی کرد! شاید آنقدر از من متنفر بود که دوست نداشت چشمش به چشمم بیفتد. بدون اینکه نگاهم کند گفت: " مبارکه! "
بی درنگ به گریه افتادم و با بغض گفتم: " آرمان خیلی متاسفم. من مجبور بودم... "
حرفم را قطع کرد و برای اولین بار با لحن تندی گفت: " مجبور بودی؟ بله بهترین راه طفره رفتن از یه جواب درست و حسابی همینه. سپیده خواهش می کنم بیشتر از این با احساسات من بازی نکن، تو منو فریب دادی. فقط یه هفته اس که ندیدمت اما تو به همین زودی منو فراموش کردی. "
با درماندگی گفتم: " فراموش کردم؟ آرمان چطور منو متهم به همچین بی انصافی می کنی؟ از کجا می دونی من تو این یه هفته چقدر زجر و بدبختی کشیدم؟ "
_ زجر کشیدی؟ سپیده چرا اصرار داری منو یه آدم احمق فرض کنی؟ تو دیشب با یکی دیگه نامزد کردی، این یکی هم انکار می کنی؟
لعنت بر من که هیچ جوابی برای آرمان نداشتم. فقط اشک می ریختم و گریه می کردم. آرمان گفت: " سپیده چرا صبر نکردی؟ مگه نمی دونستی من این روزها گرفتارم؟ مگه نمی دونستی تو چه هچلی افتادم؟ مگه من و تو عاشق هم نبودیم؟ مگه با هم قول و قرار نذاشته بودیم؟ پس چرا همه چی رو فراموش کردی؟ چرا این کارو با من کردی؟ "
_ آرمان گفتم که مجبور بودم. چرا حرفمو باور نمی کنی؟ ببینم رأی دادگاه طلاقتون چی شد؟ میترا رو طلاق دادی یا نه؟
در جوابم سکوت کرد و من ادامه دادم: " پس چرا چیزی نمی گی؟ حتماً طلاقش ندادی. آره میترا محاله ازت طلاق بگیره چون حالا تو رو می خواد. توقع داری من چی کار کنم؟ من نمی تونم هووی یکی دیگه بشم. من امیدوار بودم تو منو درک کنی. "
_ اما سپیده، من بالاخره میترا رو طلاق میدم. میترا از من دوازده میلیون پول می خواد. دوازده میلیون نقد. اون تمام مهریه شو می خواد. منم هر طور شده این پول رو جور می کنم و طلاقش رو می دم اما به چه امیدی؟ من تو رو از دست دادم. سپیده میی تونی نامزدی تو به هم بزنی؟
_ اوه نه. آرمان تو رو خدا توقع همچین کاری رو از من نداشته باش. من نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ببین عزیزم، اگه پای آبروی خانواده ام در میون نبود به خدا قسم حاضر بودم هر کاری بگی انجام بدم. حتی حاضر بودم باهات فرار کنم. حاضر بودم پنهون از همه باهات عقد کنم. اما به صداقت همون عشقی که بهت دارم به خاطر حفظ آبروی خانواده ام نمی تونم این کار رو انجام بدم. میترا منو تهدید کرد و گفت میاد در خونه مون و آبروی منو جلوی همه می بره. فقط تصورش رو بکن، اگه همچین اتفاقی بیفته من تا عمر دارم نمی تونم تو روی پدرم نگاه کنم. چطور می تونم جواب خوبی ها و محبت های چندین و چند ساله اش رو این طوری بدم؟ چطور می تونم به خاطر اینکه به آرزوی خودم برسم تو روی پدرم بایستم و حیثیتش رو به باد بدم؟ آرمان دلت می خواد همه تو محله منو با انگشت نشون بدن و بگن سپیده رفته هووی یکی دیگه شده؟ بگن سپیده رفته زن یه مرد زن و بچه دار شده؟ اوه آرمان فقط خدا می دونه اگه پای میترا در میون نبود، من حتی یک روز برای ازدواج با تو تردید نمی کردم. می دونی قبل از اینکه از ماجرای ازدواج اولت با خبر بشم چند بار وسوسه شدم که ازت بخوام با من ازدواج کنی؟ اینو از صمیم قلب بهت می گم، اگه همون شب که از تأتر برگشتیم از من خواستگاری نمی کردی بخدا قسم خودم ازت خواستگاری می کردم چون دیگه طاقتش رو نداشتم، من عاشق تو بودم. هنوزم هستم اما چی کار کنم که بد آوردم. من همه چی رو باختم. من مجبورم از خودگذشتگی کنم. به خاطر پدر و مادرم، به خاطر نامزدم. آرمان یادت میاد یه روز به من گفتی موقع ازدواج تسلیم اصرار مادر و خاله ات شدی؟ یادته گفتی قربونی انسانیت شدی؟ حالا منم وضعیت تو رو دارم. منم مثل تو باید خودمو قربونی کنم. من به حکم عاطفه و انسانیت نمی تونم دل پسر خاله مو بشکنم. نمی تونم با آبروی خانواده ام بازی کنم. ولی اینو بدون تا روزی که زنده ام و نفس می کشم آرزوی ازدواج با تو و حسرت اینکه نتونستم خانوم خونه ات بشم منو نیست و نابود می کنه. آخه تو نمی دو نی من چقدر دوستت دارم. نه محاله که بدونی. چون اگه می دونستی حتماً دلت به حالم می سوخت و این طور سرزنشم نمی کردی. "
_ سپیده! خواهش می کنم گریه نکن. می دونی که طاقت دیدن اشکهاتو ندارم.
_ نه آرمان، بذار گریه کنم.چون فقط گریه اس که غم و غصه ی دلمو کم می کنه.
_ سپیده تو می خوای تا چند وقت دیگه عروس بشی. شگون نداره یه عروس خانوم اینقدر گریه کنه.
_ اوه آرمان خواهش می کنم بس کن. من هیچ شوقی برای عروس شدن ندارم.
_ نه، این حرف رو نزن. شاید قسمت ما همین بوده.
_ قسمت؟ لعنت بر این قسمت که اینقدر برام بد آورده.
آرمان بدون اینکه نگاهم کند دستمالی را به طرفم گرفت و گفت: " خواهش می کنم اشکهاتو پاک کن. عزیزم این بد بختیها همش درسهای زندگیه صبور باش.
در لحظه ای که دستمال را از دستش می گرفتم چشمم به صورت خیس خودش افتاد که پا به پای من گریه کرده بود. گفتم: " آرمان محاله فراموشت کنم. اینو بهت قول می دم. "
_ منم همین طور، امیدوارم خوشبخت بشی. هر چند این آرزوی من بود که تو رو خوشبخت کنم.
در تمام مدتی که این حرفها را می زد به صورتم نگاه نمی کرد و من نمی دانستم چرا؟ با بیچارگی گفتم: " آرمان چرا منو نگاه نمی کنی؟ نکنه اونقدر از من متنفری که دوست نداری چشمت تو چشمم بیفته. ها؟ "
با صدایی که حالا از فرط غصه و ناراحتی می لرزید گفت: " نه سپیده، می ترسم. می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل بشه. می ترسم نگاهت کنم و پاهام قدرت راه رفتن رو نداشته باشه، این طوری بهتره. "
گریه ام به شدت بالا گرفته بود. گفتم: " آرمان خواهش می کنم این آخرین نگاه رو از من دریغ نکن. خواهش می کنم. "
در حالی که چشمهای خیسش را پاک می کرد آرام برگشت و من برای آخرین بار چهرۀ رویایی اش را به خاطر سپردم. گفت: " خیلی حرفها برای گفتن بهت داشتم اما دیگه فرصتی نمونده. دیگه فایده ای نداره، همه چیز تمام شد. عزیز دلم برو به زندگیت ادامه بده. تنها کاری که از دست من برمیاد اینه که برای خوشبختیت دعا کنم. سپیده به خدا می سپرمت، مواظب خودت باش. "
این را گفت و حرکت کرد و نگاه عاشق و همیشه در انتظار من از دیدن روی ماهش محروم شد. آرمان رفت، ولی باورم نمی شد برای همیشه! بعد از رفتنش سر به روی فرمان ماشین گذاشتم و زار زار گریه کردم. دست خودم نبود، زجری که در آن لحظه تحمل می کردم کمتر از زجر مرگ و جان کندن نبود. آنقدر گریه کردم که نفسم به شماره افتاد و چشمهایم جایی را نمی دید. سیامک که متوجه ی حال و روزم شده بود با یک لیوان آب خودش را به من رساند و گفت: " سپیده بس کن. تو داری خودتو از بین می بری. "
_ نه سیامک دیگه طاقت ندارم. من دارم می میرم.
_ خیلی خب تمومش کن. پاشو بریم تو خونه. خوبیت نداره تو کوچه گریه کنی.
R A H A
07-02-2011, 02:53 AM
سیامک زیر بازویم را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوم. قبل از اینکه به خانه بروم دستی روی صورت خیسم کشیدم و اشکهایم را پاک کردم چون با آن وضعیت روی نگاه کردن به صورت پدر را نداشتم. پدر با حالتی متفکر روی کاناپۀ گوشۀ اتاق نشسته بود و داشت سیگار می کشید. مادر هم با کمی فاصله در کنارش نشسته بود و معلوم بود که خیلی آشفته است. سرم را پایین انداختم و گفتم: " سلام. "
پدر بدون اینکه با توهین یا سوءظن بازخواستم کند گفت: " سلام. دخترم چرا به ما نگفته بودی مرد دیگه ای هم تو زندگیت هست؟ چرا تا حالا این موضوع رو از ما پنهون کرده بودی؟ ما که غریبه نبودیم عزیزم. "
چقدر از روی پدر خجالت می کشیدم. احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم و چکه چکه ها غرورم بود که روی زمین می چکید. چه جوابی می توانستم به پدر بدهم؟ چطور میتوانستم حقیقت را به آنها بگویم؟
پدر که سکوت مرا دید گفت: " خیلی خب، حالا که نمی خوای چیزی بگی اصرار نمی کنم ولی دخترم بذار یه نصیحتی بهت بکنم. اگه تو اون مرد رو دوست داری و بهش علاقه مندی صلاح نیست که با فرشاد ازدواج کنی. یا لااقل عجله ای برای ازدواج با فرشاد داشته باشی. به نظر من بهتره بیشتر فکر کنی. اون امروز اومده بود تو رو از ما خواستگاری کنه. وقتی بهش گفتم تو با پسر خاله ات نامزد کردی و تا چند روز دیگه با نامزدت میری اصفهان بیچاره اصلا حرفهای منو باور نکرد. می گفت تا همین هفتۀ پیش تو رو می دیده و خوب می دونه که تو به کسی علاقه مند نبودی. بنده ی خدا می گفت تو با صراحت بهش گفتی که دوستش داری و حاضری باهاش ازدواج کنی. "
پدر بعد از چند لحظه سکوت گفت: " به نظر انسان شریف و با سوادی می اومد. خیلی ازش خوشم اومده. ببین عزیزم، من نمی خوام بدونم چه جور رابطه ای بین تو و اون مرد وجود داشته ولی لااقل به ما بگو چرا نمی خوای باهاش ازدواج کنی؟ چرا زیر قول و قرارت زدی؟ آخه دخترم یه چیزی بگو. "
پدر منتظر شنیدن جواب بود و مادر مات و مبهوت مرا می نگریست و من نمی دانستم چطور واقعیت را به آنها بگویم؟
عاقبت بعد از کلی مِن مِن کردن و بازی با کلمات سرم را پایین انداختم و گفتم: " چونکه... چونکه اون متأهله و زن و بچه داره. "
مادر بر پشت دستش کوبید و گفت: " پناه بر خدا. سپیده چی داری می گی؟ "
چشمهای پدر از شنیدن حرف من به رنگ خون شد و رگ غیرت سیامک به جوش آمد و از رحم و شفقت چند دقیقه پیش اثری در رفتار هیچکدامشان دیده نمی شد. انگار من کفر گفته بودم که همه در یک لحظه از شنیدن حرفهایم شوکه شدند!
سیامک با عصبانیت یقه ام را گرفت و فریاد زد: " یعنی تو با مردی که زن و بچه داره دوست شدی و باهاش رابطه داشتی؟ سپیده تو خجالت نمی کشی بلند شدی رفتی خونۀ یه مرد زن و بچه دار؟ خجالت نمی کشی باهاش سر میز شام نشستی؟ ازش حلقه گرفتی؟ بعدشم اومدی برای من گریه کردی که من دوستش دارم! عاشقشم! راستی تو خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟ تو دیگه هیچ جا برای من آبرو نذاشتی. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ "
پدر با اینکه خودش هم خیلی عصبانی بود زود جلو آمد وقبل از اینکه سیامک سیلی جانانه ای به صورتم بزند دست او را در هوا گرفت و گفت: " سیامک خودتو کنترل کن. برو وایستا کنار تا خودم به کار سپیده رسیدگی کنم. "
بعد با تحکم به مادر گفت: " سیما خانوم هر چه زودتر جشن عقد کنون سپیده و فرشاد رو راه بنداز و سپیده رو بفرست اصفهان. ممکنه وجود این مردک براش مشکل درست کنه و خانوادۀ خواهرت از موضوع با خبر بشن. "
پدر برای اولین بار نگاه غضبناکی به من انداخت و با عصبانیت گفت: " زود پاشو برو صورتت رو بشور و تا حسابی از چشمم نیفتادی گریه و زاری رو تمومش کن. "
پدر رفت و این بار نوبت مادر بود که بالای سرم ایستاد و با عصبانیت گفت: " نشنیدی پدرت چی گفت؟ گریه رو تموم کن و آروم بگیر. "
بعد با نگرانی گفت: " سپیده من که باور نمی کنم! آخه تو چطور دلت اومد عاشق مردی بشی که زن و بچه داره؟ باز خدا رو شکر که عقلت رو به کار انداختی و ازش صرفنظر کردی وگرنه حسابی بدنام می شدی و سر زبونها می افتادی. گفتنش شرم آوره ولی ای کاش با یه جوون مجرد دوست می شدی. یعنی برات اهمیت نداشت که اون یه مرد متأهله و زن و بچه داره؟ "
صدای هق هق گریه هایم به آسمان می رفت و دلم از این همه تحقیر به درد آمده بود. با عصبانیت گفتم: " مادر جون بس کن. من هیچ کار خلافی نکردم. اینایی که شما گفتید هیچ کدومشون گناه نیست. زمانی که من با آرمان آشنا شدم اون می خواست زنش رو طلاق بده و ازش جدا بشه اما من بهش اصرار کردم که این کار رو انجام نده و زندگیش رو حفظ کنه. مادر باور کن اگر اون به به جای یه دونه بچه، ده تا بچه هم داشت باز برای من مهم نبود. من دوستش داشتم. من فقط به خاطر حفظ آبروی خانواده ازش صرفنظر کردم نه چیز دیگه. شماها حق ندارید منو سرزنش کنید. من هیچ کار خلافی نکردم. من خودمو قربونی شماها کردم. می فهمید؟ قربونی! "
مادر که شدت ناراحتی ام را می دید دلش کمی به رحم آمد و با لحن مهربان تری گفت: " می دونستم سپیده. بخدا می دونستم تو یه همچین دختری نیستی. ببخش که در موردت با عجله قضاوت کردم. ببین عزیز دلم، تو به هر دلیل که از اون مرد صرفنظر کردی کار خوبی انجام دادی. حالا یا به خاطر حفظ زندگی زناشویی اون یا به خاطر حفظ آبروی خانوادگی خودت. تو بهترین راه رو انتخاب کردی و بهترین تصمیم رو گرفتی. پس سعی کن از این به بعد هم مثل گذشته رفتار کنی و دیگه بهش فکر نکنی چون حالا وضعیتت فرق کرده و نامزد کردی. تو این روزها فقط باید به فرشاد فکر کنی. به سلامتی تا چند وقت دیگه می خوای عروس بشی. پاشو مادر. پاشو ببرو صورتت رو بشور و همه چی رو فراموش کن. مطمئن باش گذشت زمان هم بهت کمک می کنه. "
در حالی که هنوز گریه می کردم به سمت اتاقم دویدم و گفتم: " امکان نداره فراموشش کنم. اگر صد سال دیگه هم بگذره من همین سپیده ای که امروز می بینی باقی می مونم. اینو بهتون قول می دم. "
خداوندا دلم کوه غصه بود و چشمهایم دریای گریه و احساسم عزادار و به سوگ نشسته.
* * *
شنیدن صدای گفتگوی فرشاد و مادر خواب را از چشمم پراند. سراسیمه از جا پریدم و از لای در سرک کشیدم تا ببینم حدسم درست بوده یا شنیدن صدای فرشاد فقط یک توهم بوده است.ولی متأسفانه حدسم درست بود و فرشاد صبح اول وقت آمده بود سراغم. کمی بیشتر سرم را از لای در بیرون آوردم تا ببینم فرشاد تنهاست یا به همراه خانواده اش آمده است اما به جز خاله و فرشاد کسی را ندیدم. با دلخوری روی تخت خواب غلت زدم. اصلا حوصلۀ فرشاد را نداشتم.
کمی بعد مادر به اتاقم آمد و از دیدن من که بیدار شده بودم خوشحال شد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " سپیده جون خاله و فرشاد اومدن برای خرید ببرنت بازار. تو رو خدا یه وقت جواب رد بهشون ندی ها. "
با اینکه خیلی از اوضاع نا راضی بودم اما به خاطر مادر مخالفت نکردم و گفتم: " نگران نباش مادر. باهاشون می رم. "
مادر این بار با دلواپسی گفت: " سپیده نکنه یه وقت راجع به خواستگاری دیروز و علاقه ات به اون مرد چیزی به فرشاد بگی. ببین عزیز دلم، هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه. تو باید تا آخر عمر قضیۀ آشنایی خودت با اون مرد رو مثل یه راز تو سینه ات حفظ کنی. خودت می دونی که همه به پاکی و نجابت تو ایمان دارن. تو نباید کاری کنی که دوست و آشنا در موردت فکرهای ناجور بکنن. "
از شنیدن حرف مادر خیلی عصبانی شدم و با دلخوری گفتم: " مادر جون بس کن! من هیچ کار خلافی نکردم که بخوام اونو مخفی کنم. من هنوزم پاک و نجیبم. مگه شما به این موضوع شک دارید؟ "
صدایم کمی بلند بود و مادر از اینکه فرشاد صدایم را بشنود نگران بود. برای اینکه مرا آرام کند باز صورتم را بوسید و گفت: " سپیده جون تو رو خدا یواش تر حرف بزن، ممکنه بشنون. بخدا منظور بدی نداشتم. فقط دلم نمی خواد کسی از موضوع آخرین خواستگارت با خبر بشه، همین. خب حالا زود لباست رو بپوش و بیا بیرون که خاله منتظرته. "
از اتاق که بیرون آمدم خاله مهری زود به استقبالم آمد.
_ سلام عروس قشنگم، ساعت خواب!
_ سلام خاله جون صبح بخیر.
فرشاد به خاله مهلت نداد تا بیشتر با من احوالپرسی کند. به محض دیدنم گل از گلش شگفت و با اشتیاق گفت: " سلام سپیده صبحت بخیر. "
با لحن سردی گفتم: " سلام حالت چطوره؟ "
_ خوبم خودت چطوری؟
_ منم خوبم.
نگاه مشکوکی به صورتم انداخت و گفت: " ولی چشمهات خیلی ورم کرده. دیشب خوب نخوابیدی؟ "
_ نه. خوب نخوابیدم.
_ چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
_ نه اتفاقی نیفتاده. دیشب تا صبح داشتم کتاب می خوندم.
_ کتاب می خوندی؟ مگه روز رو ازت گرفتن که شبها کتاب می خونی؟
_ نه ولی دیشب هوس کرده بودم کتاب بخونم.
_ سپیده خواهش می کنم وقتی عروسی کردیم دیگه از این جور هوسها نکنی ها. شب فقط مال خوابیدنه. من به خوابیدن سر وقت شبها خیلی حساسم. اینو یادت باشه.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: " باشه. " اما فرشاد زود دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. شراره های عشق و نیاز از چشمهایش بیرون می جهید. فرشاد روز به روز عشق تر می شد اما من هیچ مهری از او به دل نداشتم. همانطور که به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " برای امروز که برنامۀ خاصی نداری؟ "
گفتم: " اگرم داشتم با اومدن تو مجبورم به همش بزنم. "
با احساس رضایت از جوابی که شنیده بود گفت: " آفرین خانوم خوشگله. یواش یواش داری باهام راه میای. "
_ حالا کجا قراره بریم؟
_ بازار.
_ بازار برای چی؟
_ برای خرید. سپیده مگه نمی خوای تو دانشگاه ثبت نام کنی؟ من فکر نمی کنم بیشتر از چند روز دیگه برای ثبت نام فرصت داشته باشی. بهتره همین جمعه ای که میاد عقد کنیم و فرداش هم بریم اصفهان. این طوری کارامون خیلی جلو می افته.
_ فرشاد نمی دونم چرا باورم نمیشه تو برای ثبت نام من دلهره داری. راستشو بگو ثبت نام من یه بهونه اس؟
_ بهونه؟ نه بخدا موضوع بهونه نیست. باور کن اگر قبل از اینکه بریم اصفهان عقدت کنم، خیلی بهتره. ببین سپیده، من دوست دارم وقتی می ریم اصفهان تو مال خودم شده باشی. زن رسمی و عقد کرده ام شده باشی. متوجه منظورم می شی؟
_ ولی من حالا آمادگی شو ندارم. بهتره مراسم عقد رو یه کمی عقب بندازیم.
_ سپیده تو رو خدا بهونه نیار. فراموش کردی عقد موقت ما تا روز یکشنبه اس؟ من باید قبل از یکشنبه عقدت کنم. می فهمی؟ باید.
در جوابش سکوت کردم و او با لحن مهربان تری گفت: " ما امروز می ریم خرید جمعه هم جشن عقد رو راه میندازیم. باشه؟ "
ناچار گفتم: " باشه. "
نفس راحتی کشید و گفت: " خوبه. حالا یه نگاه به این لیستی که مادرم نوشته بنداز. ببین اگه کم و کسری داره بگو تا همین الان اضافه کنم. "
لیست را از فرشاد گرفتم و نگاهی به آن انداختم: " آینه و شمعدان، سفره عقد، سرویس طلا و ساعت، لباس نامزدی، کیف و کفش، چند دست لباس شب و چند قواره پارچه... "
یادداشت را پس دادم و گفتم: " من که زیاد از این چیزا سر در نمیارم. اگه خاله تشخیص داده اینا کافیه، خب حتما همین ها کافیه دیگه. بهتره راه بیفتیم. "
یکی- دو ساعت مانده به ظهر به بازار تهران رسیدیم و به سفارش خاله مهری اول سراغ خرید آینه و شمعدان رفتیم چون خاله آینه و شمعدان را مظهر نور و روشنایی می دانست. با تو کل به خدا همراه مادر و خاله مهری و فرشاد که مثل زن ندیده ها دست مرا محکم در دستش گرفته بود وارد مغازۀ آینه و شمعدان فروشی شدم.
فرشاد تمام مدت مثل یک محافظ و بادی گارد حواسش به من بود و مواظب بود تا مردهای رهگذر به من تعدی نکنند. من که از این طرز رفتارش خیلی دلخور شده بودم بیشتر از یکی دو ساعت نتوانستم خودم را کنترل کنم . خیلی زود صدای اعتراضم درآمد و با کلافگی گفتم: " وای فرشاد بخدا از دستت خسته شدم. چه معنی داره که تو مدام مثل یه محافظ دور من می چرخی؟ بابا قلبم گرفت! ولم کن. بذار یه کمی راحت باشم. نکنه فکر می کنی فقط تو یه نفر تو این دنیای بزرگ زن گرفتی. ها؟ "
_ سپیده اگه لطف کنی و اون گره روسری تو یه کمی سفت تر کنی شاید شاد اون موقع یه کمی خیال منم راحت تر بشه. نمی بینی مردها چه جوری نگاهت می کنن؟
_ چه جوری نگاهم می کنن؟!
_ کم مونده چشمتو از کاسه در بیارن.
_ اوه فرشاد خواهش می کنم بس کن. سر ظهره. هوا خیلی گرمه. اگه می بینی یه کمی گره روسری ام رو شل کردم بخاطر اینه که نمی خوام گردنم عرق سوز بشه.
_ نه سپیده این طوری نمی شه. اینجا بازاره. نمی بینی چقدر شلوغه؟ من از جاهای شلوغ متنفرم. بهتره تا وقتی که تو بازار هستیم گره روسری تو سفت کنی.
_ وای خدا به دادم برس. با این داماد غیرتی!
از خرید که برگشتیم مادر بقچه ها و رو اندازهای گلدوزی شده ی جهیزیۀ مهشید را به خاله نشان داد و گفت: " مهری جون بخدا باورم نمی شه از چند روز دیگه باید برای دوخت و دوز جهیزیۀ سپیده دست به کار بشم. گاهی وقت ها فکر می کنم دست مهشید خیلی سبک بود آخه هیچ فکر نمی کردم سپیدۀ لجباز و سرکش من به این زودی ها رام بشه و شوهر کنه. "
خاله مهری در جواب مادر لبخند زد و گفت: " سیما جون اینها همش قسمته. منم هیچ وقت فکر نمی کردم سپیده یک روز عروس من بشه و حاضر بشه بیاد اصفهان پیش ما زندگی کنه. سپیده تو آسمونا دنبال بخت خودش می گشت اما نمی دونست شوهرش همین فرشاد منه. طفلک فرشاد چند روزه که خواب و خوراک درست و حسابی نداره. همش فکر می کنه این چیزها رو تو خواب می بینه. "
بعد گلدوزی ها را در ساک بزرگی قرار داد و رو به من گفت: " سپیده جون اگه ممکنه این ساک رو هم بذار پیش وسایل خودت تا شنبه با خودمون ببریمش اصفهان. "
خواستم ساک را بلند کنم که فرشاد مانع ام شد و گفت: " بذار کمکت کنم ممکنه کمر درد بگیری. "
نگاهی به صورتش انداختم گفتم: " باشه برش دار. "
فرشاد ساک را برداشت و به اتاق من رفت. قبل از اینکه دنبالش بروم رو به خاله گفتم: " خاله جون من با اجازه تون می رم بخوابم. راستش خیلی خسته ام. "
به جای خاله مادر گفت: " سپیده تازه سر شبه! به این زودی می خوای بخوابی؟ "
_ آره مادر خیلی خوابم میاد. شب همگی بخیر.
وقتی به اتاقم رفتم فرشاد هنوز آنجا بود. با تعجب گفت: " سپیده مگه تو شام نمی خوری؟ واقعاً می خوای بخوابی؟ من کلی حرف باهات داشتم. "
_ خب بگو! چی می خوای بگی؟
_ آخه تو اینقدر سرد و بی احساس نگام می کنی که هر چی می خواستم بهت بگم یادم رفت.
_ فرشاد واقعاً که حرفهات خنده داره. آخه مگه نگاهم سرد و گرم داره؟
دستش را روی دستم گذاشت و با التماس نگاهم کرد. بیچاره انگار که تب چهل درجه داشت! بدجوری داغ کرده بود. با همان نگاه پر تمنا به چشمهایم خیره شد و گفت: " نمی دونی چقدر برای رسیدن جمعه بی تابم. آرزو می کنم این چند روز باقی مونده هم بیاد و بره تا تو برای همیشه مال خودم بشی. دلم می خواد زودتر عقدت کنم و با خودم ببرمت اصفهان. "
_ فرشاد اگه یه سوال ازت بپرسم قول می دی حقیقت رو بهم بگی؟
_ البته که حقیقت رو می گم. سپیده من تا حالا بهت دروغ نگفتم.
قول می دی همیشه اخلاق و رفتارت همین طوری باشه و بعد از ازدواج تغییر نکنی؟ آخه تو خیلی در مورد من حساسی من از این همه وسواس و حساسیت تو می ترسم.
نگاه فرشاد غمگین شد. و با دلخوری گفت: " چرا در مورد من این طوری فکر می کنی؟ باور کن من هیچ وقت تغییر نمی کنم. من برای بدست آوردن تو خیلی زجر کشیدم. مطمئن باش هیچ وقت رفتاری نمی کنم که باعث رنجش تو بشه. "
بعد خم شد و با حالتی رویایی گونه ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت: " سپیده من تو رو خوشبخت می کنم چون تو منو خوشبخت کردی. من خیلی دوستت دارم. تو بالاخره یه روز حرفهای منو باور می کنی. شب بخیر. "
فرشاد رفت ولی من هنوز نگران روزهای آینده بودم. با دلی مالامال از حسرت و سرخوردگی پلکهایم را روی هم گذاشتم. و چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد.
* * *
بالاخره جمعه ای که فرشاد انتظارش را می کشید از راه رسید...
_ سپیده؟ سپیده پاشو ساعت هشت صبحه. مگه آرایشگره نگفته باید ساعت 9 تو آرایشگاه باشی؟
_ سلام. مادر واقعا ساعت هشت صبحه؟
_ آره عزیزم. بهتره زودتر حاضر شی. مهشید خیلی وقته منتظرته.
_ مهشید؟ مگه اومدن؟
_ آره. یه ساعتی می شه که رسیدن.
_ سیامک چی؟ از سیامک خبری نشده؟
_ نه هنوز از سیامک خبری نشده. فقط خودش دیشب با پدرت تماس گرفت و گفت با کیوان رفته شمال. می بینی تو رو خدا، سیامک انگار هنوز بزرگ نشده. رفتارش عین بچگی هاشه. بی فکر و بی مسئولیت.
_ ولی من فکر می کنم سیامک عمداً رفته شمال. اون دوست نداشته تو جشن عقد من و فرشاد شرکت کنه. می دونی که هیچ خوشش نمی اومد من زن فرشاد بشم. سیامک خیلی کیوان رو دوست داره. اون آرزو می کرد من با کیوان ازدواج کنم.
_ خب دیگه حالا همه چی تموم شده. قسمت تو همین فرشاد بوده. سیامک نباید اینقدر کینه ای باشه.
_ مادر خیلی دلم می خواد قبل از اینکه بشینم پای سفرۀ عقد سیامک رو ببینم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم. هر چی باشه اون برادر بزرگترمه.
_ چی بگم والا. از صبح تا حالا صد دفعه شمارۀ موبایلش رو گرفتم ولی تلفنش جواب نمیده. حالا خوبیش اینه که خودش دیشب با پدرت تماس گرفت. گفت اگه بتونه تا ظهر خودشو می رسونه.
_ خدا کنه. چون اگه سیامک نیاد من پای سفره نمی شینم.
_ سپیده خواهش می کنم تو دیگه بازی در نیار! امروز کلی مهمون داریم. مبادا جلوی مهمون ها آبروریزی کنی ها.
قطره اشکی از چشمم فرو چکید. چقدر از خودم بدم می آمد. من در حق سیامک خیلی ظلم کرده بودم. سیامک همیشه خیر و خوشبختی مرا می خواست ولی من خوبی ها و محبت های او را بی جواب گذاشته بودم. سیامک خیلی کیوان را دوست داشت و حالا دو روز بود که به خاطر کیوان یا بابت از دست دادن نغمه دختری که عاشقش بود با من قهر کرده بود.برای یک لحظه چشمهایم را بستم و آرزو کردم سیامک قبل از ظهر به خانه برگردد تا من بتوانم برای نشستن پای سفرۀ عقد از او اجازه بگیرم.
از اتاق که بیرون آمدم در اولین برخورد مهشید را دیدم و او گفت: " سلام عروس خانوم، مبارکه. "
به تلخی لبخندی زدم و گفتم: " مرسی. "
نمی دانم چرا، ولی با حالت خاصی گفت: " سپیده خیلی خوشحالم که جشن عقد رو انداختین مروز. دیدی تو از من زرنگ تر شدی و یکی دو هفته زودتر از من می شینی پای سفرۀ عقد؟ "
آه مهشید باز متلک هایش را شروع کرد. این بار تصمیم گرفتم خودم جوابش را بدهم. با حاضر جوابی گفتم: " چی کار کنم مهشید جون؟ خوشگلی هم برام شده دردسر. ندیدی اون برادر عاشق پیشه ات چطور پاشنۀ در خونه مون رو از جا می کند؟ ندیدی چطور از عشق من خودشو آوارۀ خیابونا می کرد؟ اگه می بینی از تو زرنگ تر شدم فقط بخاطر اینه که دوست ندارم برادرت بره از عشق من خودشو سر به نیست کنه و خونش بیفته گردن من. "
مهشید که از جواب دندان شکن من هاج و واج مانده بود کمی خودش را جا به جا کرد و آهسته گفت: " خیلی خب، حالا به هر دلیل که از من زرنگ تر شدی کار خیلی خوبی کردی. فرشاد خیلی دوستت داره. اون حتماً خوشبختت می کنه. "
_ خدا کنه... حاضری راه بیفتیم؟
_ آره من خیلی وقته حاضرم، ولی فرشاد هنوز نیومده.
_ فرشاد نیومده؟ مگه صبح به این زودی کجا رفته؟
_ نیم ساعت پیش رفت آرایشگاه.
_ وای خدا از دست این پسرۀ هول و عجول. نگفت کی بر می گرده؟ آخه آرایشگره از من قول گرفته ساعت 9 تو آرایشگاه باشم. چیزی به 9 نمونده.
_ نگران نباش. فرشاد اون موقع که می رفت گفت کمتر از یه ساعت دیگه بر می گرده. فکر می کنم حالا دیگه باید پیداش بشه.
* * *
راس ساعت یک بعد از ظهر کار آرایش صورت و موهایم تمام شد. وقتی جلوی آینه ایستادم تا نتیجۀ کار آرایشگر را ببینم خیلی از دیدن قیافۀ خودم جا خوردم. چون اصلا به سپیدۀ چند ساعت پیش شباهتی نداشتم. با آن که لباس عروس نپوشیده بودم و تور و تاج روی سرم وصل نشده بود، با این حال صورت اصلاح شده، ابروهای رنگ شده، و آرایش قشنگ صورتم قیافه ام را خیلی شبیه عروس ها کرده بود.
فرشاد همان طور که قول داده بود رأس ساعت یک به دنبالم آمد و وقتی مرا در لباس نباتی رنگ نامزدی و آن قیافۀ آراسته دید برای چند لحظه محو تماشایم شد و البته قیافۀ خودش هم در کت و شلوار سرمه ای رنگی که پوشیده بود دست کمی از دامادها نداشت و روی هم رفته داماد قشنگی بود. دسته گلم را به دستم داد و در حالی که با احتیاط گونه ام را می بوسید گفت: " سپیده تو خیلی قشنگ شدی. خیلی قشنگ تر از چیزی که تصورش رو می کردم، مثل یه تیکه ماه شدی! "
و من در آن لحظه فقط احساس خجالت می کردم. خجالت از خودم، از فرشاد، از آرمان، از کیوان، از سیامک، از همه و همه.
فرشاد با همان حالت سرخوش و سر مست دستش را زیر بازویم انداخت و تا پای ماشین همراهی ام کرد. آرام و سبک روی صندلی ماشین نشستم و او به راه افتاد...
وقتی به خانه رسیدیم چشمم به آرزو افتاد که داشت با عجله به سمت خانۀ ما می آمد. بلافاصله صدایش زدم: " آرزو. "
آرزو برگشت و با دیدن من گفت: " سپیده! سلام دخترخاله. مبارکه! "
_ سلام آرزو حالت چطوره؟
_ خوبم ولی معلومه حال تو خیلی بهتر از منه. می بینم که از همه مون زرنگ تر شدی و زودتر از ما می شینی پای سفرۀ عقد.
_ اوه... آرزو تو رو خدا عذابمو زیادتر نکن. فقط خدا می دونه اصلا از این موضوع خوشحال نیستم. این حرفو فقط به تو می گم چون تو تنها کسی هستی که من بهش اعتماد دارم.
_ چرا؟ نکنه به زور مجبورت کردن با فرشاد نامزد کنی. ها؟
_ ای تقریبا. ولی تو رو خدا این حرفها رو به کسی نگو.
_ باشه به کسی چیزی نمی گم. اما خیلی کنجکاو شدم بدونم موضوع چیه؟
_ ببین آرزو، موضوع خاصی در میون نیست. فقط می تونم بگم این چیزی که شماها اسمشو می ذارین زرنگ بازی اصلا برای من خوشایند نیست. چطور بگم؟ احساس می کنم اینا کار تقدیره. من دخالتی تو این قضیه ندارم.
_ خب اینکه مسلمه! هر چی تقدیر آدم باشه همون می شه. حالا بهتره اینقدر دلواپس نباشی. همۀ دخترها روز عقد کنونشون همین طوری احساساتی می شن. بهتره اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی.
همین که وارد خانه شدم صدای هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل و سکه بود که بر سرم می بارید. مادر و خاله مهری و خاله مهناز و زندایی ماهرخ و عمه های فرشاد... همه و همه به استقبالم آمدند اما فقط خدا می داند که در آن لحظه چه غوغایی در دلم بر پا بود. تمام مدت نگاهم به در خشک شده بود بلکه سیامک عزیزم از در بیاید و من بتوانم قبل از اینکه بله را بگویم و زن عقد کردۀ فرشاد بشوم از او اجازه بگیرم و دلخوری را که از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم.
عاقبت سر سفرۀ عقد نشستم در حالی که دلم مالامال حسرت بود و نگاهم در انتظار و عاقد داشت خطبه را می خواند.
همهمه و سر و صدای زیادی از سمت سالن پذیرایی شنیده می شد اما در این سمت خانه به غیر از من و فرشاد که سر سفرۀ عقد نشسته بودیم ومادر و خاله مهری و عمه های فرشاد که روی سرمان قند می سابیدند هیچ کس حضور نداشت و سکوت مطلق حکمفرما بود.
مهشید آینۀ سرسفره را طوری تنظیم کرده بود که تصویر من و فرشاد در آن منعکس می شد. وقتی خودم را در آینه نگاه می کردم هیچ احساسی به جز ترس نداشتم چون اصلا نمی دانستم انتخابم درست بوده یا نه. فرشاد در کنارم نشسته بود چشم و لبش با هم می خندید و خیلی خوشحال بود. از فکرم گذشت: " شاید اگه آرمان فقط چند روز زودتر اومده بود دنبالم حالا اوضاع کاملاً فرق می کرد و آرمان به جای فرشاد نشسته بود کنارم. پدر تو همون یه برخورد خیلی از شخصیت آرمان خوشش اومده بود. شاید اگه اون چند روز زودتر از فرشاد می اومد خواستگاریم اونوقت می تونستم با یه کمی اصرار و التماس دل پدر رو به رحم بیارم که به ازدواج من و آرمان رضایت بده. اما حیف که دیگه کار از کار گذشته. خدا کنه که انتخابم درست باشه و فرشاد شوهر لایقی برام باشه وگرنه هیچ وقت خودمو به خاطر این انتخاب اشتباه نمی بخشم... "
هنوز در عالم فکر و خیال با خودم درگیر بودم که ناگهان صذای سیامک عزیزم را شنیدم. با شنیدن صدای او مثل پرنده از جا پریدم و دستم را از دست فرشاد بیرون کشیدم و با خوشحالی گفتم: " فرشاد این صدای سیامکه! یعنی سیامک او مده؟ "
فرشاد با نگرانی گفت: " سپیده خواهش می کنم بگیربشین. به فرض هم که سیامک باشه. تو نباید اینطوری بری تو مردها. "
_ نه فرشاد، من باید همین حالا سیامک رو ببینم.
_ بچه بازی در نیار سپیده، عاقد داره خطبه رو می خونه. خواهش می کنم بشین.
_ نه. به عاقد بگو چند لحظه صبر کنه. من باید برم.
بی درنگ خاله مهری را صدا زدم و به او گفتم: " خاله جون اگه ممکنه چند لحظه اجازه بدین من از زیر این پارچه ای که روی سرم گرفتین برم بیرون. "
خاله مهری با تعجب گفت: " عاقد داره خطبه رو می خونه سپیده. کجا می خوای بری؟ "
_ می خوام برم چند کلمه با سیامک حرف بزنم. خواهش می کنم اجازه بدین برم.
_ خیلی خب، چند لحظه صبر کن تا به عاقد بگم فعلا صیغه رو نخونه.
فرشاد با نگاهی ملتمسانه گفت: " سپیده خواهش می کنم بگو چی شده؟ تو چی کار می حوای بکنی؟ "
_ هیچی فرشاد نگران نباش. فقط می خوام چند کلمه با سیامک صحبت کنم. من باید واسه گفتن بله از سیامک اجازه بگیرم.
_ آه نه. سپیده تو رو خدا این کارو نکن. آخه سیامک اصلا از من خوشش نمیاد.اگه بهت اجازه نده چی؟ اونوقت تکلیف من چی می شه؟
_ نگران نباش، سیامک آدم خوش قلبیه. راضی کردن سیامک با من.
این را گفتم و با عجله از اتاق عقد بیرون آمدم. نگاه های حیرت زده به من خیره شدند. اما اعتنایی به کسی نکردم. با خوشحالی به طرف سیامک رفتم و آهسته صدایش زدم: " سیامک؟ "
سیامک با شنیدن صدا به طرفم برگشت و از دیدن من که پشت سرش ایستاده بودم ماتش برد! و با همان حالت بهت زده گفت: " سپیده، تو اینجا چی کار می کنی؟ "
دستش را گرفتم و گفتم: " سیامک چقدر خوشحالم که بالاخره اومدی. خواهش می کنم چند لحظه با من بیا تو اتاقم، باهات کار دارم. "
_ کارم داری؟ خب بگو!
_ نه اینجا نمی شه. آخه عمه های فرشاد بدجوری نگام می کنن. بیا برم تو اتاقم.
_ باشه بریم!
در را پشت سرم بستم و گفتم: " سیامک جون می دونم هنوزم از من دلخوری. بخدا من تا عمر دارم شرمندۀ تو هستم. من اصلا نمی دونستم انتخابم تا این حد روی زندگی تو تأثیرمی ذاره. ای کاش حقیقت رو زودتر بهم می گفتی شاید اون موقع راحت تر می تونستم در مورد ازدواج با کیوان تصمیم بگیرم. اما حیف این پنهون کاری تو تو باعث شد هم کیوان نا امید و سر خورده بشه هم خودت. "
سیامک با تعجب گفت: " سپیده باور کن من هیچ رنجشی ازت ندارم. ببین عزیز دلم، من تو این دو سه روزه خیلی به کار سرنوشت فکر کردم و فهمیدم حساب کتاب های زندگی خیلی با خیال پردازیهای ما فرق می کنه. قرار نیست که ما به همۀ آرزوهامون برسیم. هر چی صلاح خدا باشه همون می شه. "
_ سیامک حرفهای تو قلب منو جریحه دار می کنه. تو رو خدا منو ببخش و اخمهاتو باز کن. باور کن اگه تو راضی نشی من زن فرشاد بشم محاله حالا برم سر سفره و کنار فرشاد بشینم.
_ سپیده! بچه بازی رو بذار کنار، بخدا من هیچ رنجشی ازت ندارم. خدا رو شکر هنوز جوونم و برای عاشق شدن زیاد فرصت دارم.
_ کیوان چی؟ اون می دونه امروز عقد کنون منه؟ قضیه رو براش تعریف کردی؟
_ آره اتفاقاً همین دیشب موضوع رو بهش گفتم.
_ خب چی گفت؟ خیلی ازم دلخوره؟
_ دلخور که نه، ولی خب خیلی ناراحت شد. من دیشب برای اولین بار اشکهای کیوان رو دیدم. اون تا صبح نخوابید. تمام مدت لب ساحل نشسته بود و برای خودش گیتار می زد و آواز می خوند.
_ آه سیامک من خیلی کیوان رو اذیت کردم. ای کاش می تونستم چند کلمه باهاش حرف بزنم و خودم ازش معذرت خواهی کنم.
_ نه سپیده، بهتره اینقدر ناراحت نباشی. کیوان همۀ غم و غصه هاشو تو شمال جا گذاشته. اون تصمیم گرفته با واقعیت کنار بیاد و زیاد خودشو نبازه. با این توضیح که خیال نداره هیچ وقت تو رو فراموش کنه آخه اونم درست مثل خودت لجبازه. میگه سپیده تمام دنیای منه محاله یه روز خاطرۀ عشقش یادم بره. بیا، این یه نامه اس. کیوان برات فرستاده.
_ نامه؟
_ آره نامه. کیوان گفت بهت سفارش کنم هیچ وقت به خاطر انتخابی که انجام دادی احساس گناه نکنی چون اون هیچ رنجشی ازت نداره.
بیدرنگ نامه را از سیامک گرفتم و مشغول خواندن شدم.
سلام سپیدۀ قشنگ زندگی من.
می دونم حالا که داری نامۀ منو می خونی چیزی به عروس شدنت نمونده. بهت تبریک می گم و از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. هر چند که این آرزوی خودم بود تو رو خوشبخت کنم ولی خب، مثل اینکه قسمت نبود. حتماً پسر خاله ات تو رو بیشتر از من دوست داره که تو قسمت اون شدی. شاید هم من لیاقت اینو نداشتم که شوهر تو بشم. اما باور کن به هر دلیل که از رسیدن به آرزوم ناکام موندم اصلا برام مهم نیست. تنها چیزی که برام مهمه، هنوز همون احساس عشق و محبتیه که بهت دارم. سپیده من هیچ فرقی با گذشته ها نکردم. من با کیوان دو سال پیش که یه روز صبح از خواب بیدار شد و احساس کرد که عاشق تو شده هیچ فرقی نکردم. حالا هم مثل همون روزها فقط تو خواب و خیالم با یاد تو خوشم و بخاطر عشقی که بهت دارم احساس غرور می کنم. اما در عوض همۀ علاقه و محبتی که بهت دارم، فقط یه خواهش کوچیک ازت دارم. من فقط یه گوشه از قلبتو می خوام یه جای خیلی کوچیک به اندازۀ پنج تا دونه حرف " ک ی و ا ن. " سپیده خواهش می کنم اسم منو از یادت نبر و هیچ وقت فراموشم نکن. اینو بدون که منم هیچ وقت فراموشت نمی کنم. من تا آخرین لحظه ی عمرم به تو و احساسی که نسبت به تو دارم وفادر می مونم. حتی اگه قسمت نباشه هیچ وقت تو زندگیم سهمی از محبت تو داشته باشم. فرشتۀ قشنگ من. اینم بدون که من هیچ رنجش و ناراحتی ازت ندارم. تو مجبور بودی یه نفرو انتخاب کنی و انتخابم کردی. من از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم. امیدوارم به همه ی آرزوهای قلبیت برسی.
دلدادۀ قدیمی تو کیوان.
_ سپیده! چرا گریه می کنی؟ حیفه این صورت قشنگ نیست که این طوری با گریه خرابش می کنی؟ عزیز دلم خواهش می کنم بس کن، خوبیت نداره. بهتره زود برگردی تو اتاق عقد، همه منتظرتن.
_ سیامک من بازم یه خواهش ازت دارم.
_ بگو عزیزم.
_ خواهش می کنم این نامه و این قلم خودنویس و این گردنبند که یادگاریهای کیوانه، اینا رو برای همیشه پیش خودت نگه دار. مثل یه امانتی. بذارشون پهلوی یادگاری های آرمان. این لطفو در حقم می کنی؟
_ البته که این کارو می کنم. اما سپیده خودمونیم ها، من شدم خزانه دار تو!
_ آره سیامک حق با توئه. چون این یادگاری ها با ارزش ترین دارایی های زندگی منه.
عاقبت در جواب عاقدی که برای سومین بار از من جواب می خواست او را وکیل کنم گفتم: " با اجازۀ همۀ بزرگترها و تنها برادرم، بله. "
پس از شنیدن جوابم هلهلۀ شادی مهمانها به هوا بلند شد و باران نقل سکه بود که بر سرم می بارید. فرشاد نفس راحتی کشید و با خوشحالی گفت: " سپیده متشکرم. " در جوابش سکوت کردم و سرم را پایین انداختم. کمی بعد فرشاد هم در جواب عاقدی که از او اجازۀ وکالت می خواست بله را گفت و کار را تمام کرد. آه من خیلی سعی کردم جلوی احساسات خودم را بگیرم و سر سفرۀ عقد گریه نکنم اما هر چه تلاش کردم موفق نشدم. زمانی که فرشاد حلقۀ طلا را به دستم می انداخت بی اختیار به گریه افتادم و به یاد لحظه ای افتادم که آرمان عزیزم حلقۀ نامزدی ام را به دستم می انداخت. در سینه ام که مدتها بود از عشق او آرام و قرار نداشت غوغایی بر پا بود. در آن لحظه فقط احساس گناه می کردم و آرزو می کردم او هیچ وقت مرا فراموش نکند. فرشاد متوجه احساسات من شد. با سر انگشت قطره های اشک را از روی صورتم پاک کرد و در حالی که پیشانی ام را می بوسید گفت: " سپیده به من اعتماد کن، من قول می دم که خوشبختت کنم. قول می دم. "
* * *
صبح روز بعد خانوادۀ خاله مهری آماده ی حرکت به سمت اصفهان بودند. می دانستم تا چند دقیقۀ دیگر باید همراه آنها بروم. بوی غربت و غریبی را از همان لحظات احساس می کردم. و بالاخره لحظۀ خداحافظی رسید. لحظه ای که حتی نفس کشیدن در آن مشکل بود. وقتی پدر به منظور خاحافظی مرا در آغوش گرفت دیگر نتوانستم خودم را کننترل کننم. اشک مثل باران از چشمم می بارید و بغض چانه ام را می لرزاند. دل کندن از پدر و مادر و سیامک خیلی سخت بود. پدر برایم آرزوی خوشبختی کرد و مرا به خدا سپرد. همین طور مادر که مثل ابر بهاری گریه می کرد. سیامک وسایلم را در صندوق عقب ماشینم گذاشت و سوئیچ را به دستم داد اما من که اصلا آمادگی رانندگی کردن را نداشتم سوئیچ را به فرشاد دادم و از او خواستم که به جای من پشت فرمان بنشیند. مادر کاسۀ آب را پشت سرم خالی کرد و فرشاد به راه افتاد اما هنوز چند متر از جلوی خانه دور نشده بودیم که ناگهان موبایلم زنگ زد! از شنیدن صدای زنگ لرزه ای بر اندامم افتاد و ضربان قلبم به شدت بالا گرفت. زیر لب گفتم: " یعنی کی پشت خطه؟ "
هر چه تلاش کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که به تلفن جواب دهم. ناچار تلفن را قطع کردم و از جواب دادن صرفنظر کردم. از فکر اینکه مبادا آرمان پشت خط باشد وحشت داشتم. جرأت صحبت کردن با او را در خودم نمی دیدم. فرشاد با شک و وسواس نگاهم کرد و گفت: " پس چراتلفن رو قطع کردی؟! چرا صحبت نکردی؟ "
با بی حوصلگی گفتم: " فرشاد خواهش می کنم بی خودی به این مسئله حساس نشو. چیز مهمی نیست. حالا اگه ممکنه چند لحظه نگه دار چون همین الان یادم افتاد باید یه چیزی به سیامک بگم. "
_ سیامک؟ من نمی فهمم، آخه چه رمز و رازی بین تو و سیامک هست که نمی خوای چیزی ازش به من بگی. ها؟
_ رمز و راز کدومه فرشاد؟ من فقط یه کار کوچیک با سیامک دارم. خواهش می کنم تا زیاد دور نشدیم نگه دار.
بی درنگ پیاده شدم و سیامک را صدا زدم و گفتم: " سیامک من دیگه احتیاجی به این موبایل ندارم. خواهش می کنم اینو بده به پدر. "
سیامک با تعجب گفت: " آخه چرا؟ موبایل یه وسیلۀ ضروریه. مخصوصا برای تو که داری می ری تو شهر غریب. "
_ حرف تو درسته سیامک، اما هر دفعه که این موبایل زنگ می زنه تمام بدنم می لرزه. زنگهای این تلفن روح منو آزار می ده.
سرش را تکان داد و گفت: " می فهمم. " بعد گوشی را از دستم گرفت. در همان حال گوشی خودش را از کمرش باز کرد و گفت: " این طوری بهتره چون حالا دیگه زنگهای این موبایل هم منوآزار میده." _ یعی موبایل هامون رو با هم عوض کنیم؟
_ آره فقط یادت باشه هر کسی زنگ زد و با من کار داشت شمارۀ موباییل خودتو بهش بدی. اینم یادت باشه اگه دخترها رو این شماره زنگ زدن اصلا بهشون جواب ندی.
_ سیامک! مگه تو چند تا دوست دختر داری؟ بابا اشتهاتو برم، هیچ فکر نمی کردم اینقدر سرت شلوغ باشه!
_ خب دیگه، خوشگلی و هزار جور دردسر! اما سپیده باور کن دیگه تموم شد. محاله من از این به بعد دنبال خاطرخواهی عشق و عاشقی برم.
_ این چه حرفیه؟ تو هنوز خیلی جوونی. خودم یه دختر خوب برات پیدا می کنم و به همین زودی ها تو رو هم داماد میکنم. خیالت راحت باشه.
_ آه چه خواهر خوبی. خدا عمرت بده عزیزم.
_ سیامک جون دلم خیلی برات تنگ می شه.
_ نگران نباش، تماسمو باهات قطع نمی کنم.
به سختی نگاهم را از سیامک بر گرفتم و گفتم: " خداحافظ. "
سیامک گفت: " برو، خدا به همرات. "
R A H A
07-02-2011, 02:54 AM
از اینکه در آخرین لحظات موفق شدم خودم را از شکنجه ی زنگهای موبایلم راحت کنم خیلی خوشحال بودم اما نمی دانستم این تازه اول گرفتاری است و فرشاد هنوز در مورد آن تلفن اسرار آمیز و رابطۀ صمیمی من و سیامک یک دنیا سوال دارد. همین که سوار شدم با کنجکاوی گفت: " سپیده موضوع این موبایلها چیه؟ تو با سیامک راجع به چی پچ پچ می کردی؟ چرا چیزی به من نمی گی؟ "
این بار از سماجت بیش از حدش دلخور شدم و با ناراحتی گفتم: " فرشاد این یه موضوع خصوصیه بین من و برادرم، اصلا هم مربوط به زندگی مشترکمون نمی شه. تو نباید توقع داشته باشی از همۀ مسائل زندگی شخصی من سر در بیاری. این قضیه مربوط به گذشته هاس. "
فرشاد که شدت ناراحتی ام را دید زود به تب و تاب افتاد و به قصد دلجویی گفت: " خیلی خب ناراحت نشو، باور کن منظور بدی نداشتم. فقط دلم می خواد بدونم زمانی که تو و سیامک با هم پچ پچ می کنید راجع به چی حرف می زنید؟ آخه من همیشه فکر می کنم سیامک از من بیزاره و می خواد ذهن تو رو شستشو بده تا موفق بشه تو رو به دوست خوش قیافه اش بده. به اون پسرۀ چشم سبز مو طلایی. کسی که من به خونش تشنه ام! "
با حیرت گفتم: " فرشاد! تو اشتباه می کنی. سیامک همچین منظوری نداره. اون یه برادر دلسوز و نمونه اس. در مورد کیوان هم قضاوت تو اشتباهه. تو حق نداری راجع به کیوان این طوری حرف بزنی. هیچ فکر نکردی اگر من به کیوان علاقه داشتم، یا اگر اصرار سیامک می تو نست نظر منو در مورد کیوان تغییر بده خیلی راحت باهاش ازدواج می کردم و امروز زن کیوان بودم؟ "
با شنیدن حرفم از کوره در رفت و فریاد زد: " تمومش کن سپیده. "
باز از دیدن چهرۀ عصبانی اش وحشت کردم و زود ساکت شدم. اما به حالت قهر صورتم را برگرداندم و بیرون را نگاه کردم. چطور به خودش اجازه می داد سر من فریاد بکشد؟
چند لحظه بعد به طور ناگهانی ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. خداوندا گیر چه دیوانه ای افتاده بودم! با دلواپسی گفتم: " فرشاد کجا داری می ری؟ هیچ متوجه هستی رفتارت چقدر حیرت آوره؟ "
برگشت و با ناراحتی گفت: " می رم یه کامیونی، تریلی، چیزی گیر بیارم و خدمو بندازم زیر چرخهاش تا خیال تو راحت بشه و از شر من خلاص بشی. "
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم: " تو واقعا دیوونه ای! هیچ نمی دونستم با یه دیوونه ازدواج کردم."
دوباره سوار شد و با شیفتگی گفت: " آره من دیوونه ام، اما دیونۀ تو. " بعد دستم را با حالت عاشقانه ای بوسید. بیچاره فرشاد! دستش در دستم مانند یک گوی آتشین می سوخت و از شدت ناراحتی تمام بدنش داشت می لرزید. این دفعه با لحن مهربان تری گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. اصلا دلم نمی خواست سرت داد بکشم. ببین عزیزم، من طاقت دیدن اخم تو رو ندارم. تو رو خدا هیچ وقت با من قهر نکن. هیچ وقت هم جلوی من اسم کیوان رو به زبون نیار. فکر اینکه مرد دیگه ای جز من عاشق توئه دیوونه ام می کنه. خب هنوزم قهری؟ "
گفتم: " نه زیاد ازت دلخور نیستم. ولی اینو بدون اگه یه دفعه دیگه موقع رانندگی از این جور بچه بازی ها در بیاری و حواست به عشق و عاشقی باشه بلافاصله خودم می شینم پشت فرمون و جنابعالی هم تشریف می برید تو ماشین بابا جونتون. "
با رندی گفت: " تو فقط قول بده همیشه به روم بخندی اونوقت خودم یه ساعته می رسونمت اصفهان. "
_نخیر دیوونه ی احساساتی. من اصلا دلم نمی خواد یه ساعته منو برسونی اصفهان چون تازه ماشینم رو از تعمیرگاه تحویل گرفتم. هیچ دوست ندارم دوباره بلایی سرش بیاد.
دم دمای غروب بود که به اصفهان رسیدیم. منزل خاله مهری در یکی از محله های شمال شهر اصفهان واقع شده بود. محلۀ آنها را تقریبا می شناختم. وقتی فرشاد میدان دروازه شیراز را رد کرد فهمیدم که به خانۀ خاله نزدیک شدیم و بالاخره رسیدیم. محسن در را به رویمان باز کرد. مسعود خان زودتر از فرشاد ماشینش داخل حیاط برد اما فرشاد هنوز پشت فرمان نشسته بود. انگار خیال نداشت پیاده بشود. در آن لحظه محسن به استقبالمان آمد و با خوشروئی گفت: " سلام سپیده خانوم، از این طرفها."
محسن همسن و سال خودم بود. پسر خوب و مهربانی که همیشه سر و کارش با درس و کتاب و تحقیق بود. با لبخندی به او گفتم: " سلام محسن جون این طرفها دیگه مسیر همیشگی مه. خبر داری که از دیروز تا حالا زن داداشت شدم. ها؟ "
_ آره اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم. بهتون تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشید.
_ مرسی.
_ شنیدم دانشگاه اصفهان قبول شدی.
_ آره مرکز هنری سوره قبول شدم. کارگردانی سینما.
_ اوه چه عالی! پس تا چند سال دیگه یه کارگردان از تو فامیلمون در میاد. بابا خیلی عالیه!
_ محسن خودت چی قبول شدی؟ شنیدم تو هم تو کنکور قبول شدی.
_ آره منم مثل خودت باید از فردا راهی شهر غریب بشم. چون معماری دانشگاه شیراز قبول شدم.
_ به به، پس تا چند وقت دیگه یه مهندسم از تو فامیلمون در میاد. حالا می خوای بری شیراز زندگی کنی؟
_ آره پدرم می خواد برام یه خونه بگیره. یه خونۀ دانشجویی.
_ به سلامتی. انشاءالله موفق بشی.
_ مرسی.
در همان لحظه هم خاله مهری به جمع مان اضافه شد. فرشاد به او گفت: " مادر برای اینکه بتونم یه ساعت با نامزدم تنها باشم و باهاش برم گردش که نباید از شما اجازه بگیرم؟ "
خاله گفت: " نه پسرم، می تونی بری. اما بهتره زیاد دیر نکنی که صدای پدرت در نیاد. "
فرشاد گفت: " باشه مادر. شما بهش بگید من و سپیده بعد از شام بر می گردیم. سعی می کنم زیاد دیر نشه. "
بعد با همان حالت سر خوش و سر مست پشت فرمان نشست و پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت زیادی به راه افتاد.
تا پاسی از شب در خیابانهای شهر پرسه زدیم. فرشاد چه عشقی می کرد! انگار در آسمانها راه می رفت و خیال برگشتن نداشت ولی من مدام به یاد حرف خاله بودم که از ما خواسته بود زودتر به خانه برگردیم. یکبار دیگر نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت از دوازده شب هم گذشته است. با دلواپسی گفتم: " فرشاد نصف شبه، بیا برگردیم. "
ولی فرشاد با خونسردی گفت: " بهتر! دلم می خواد وقتی برگردم خونه که همه خوابیده باشن. نمی خوام کسی مزاحممون بشه. "
با تعجب گفتم: " مزاحم؟ مگه می خوای چی کار کنی؟ "
خندید و گفت: " هیچی بابا نترس. نمی خوام همین امشب داماد بشم. "
_ اوه مطمئن باش هیچ وقت هم همچین اجازه ای رو بهت نمی دادم.
_ می دونی اگه می خواستم می تونستم؟
_ نخیر بهتره اینقدر خوش خیال نباشی.
_ ولی من حالا شوهرتم. هر کار بخوام می تونم بکنم.
_ هنوز نه!
از شنیدن حرفم شوکه شد و با دلواپسی گفت: " منظورت از این حرف چیه؟ ما دیروز با هم عقد کردیم."
خیلی از بد جنسی که انجام داده بودم لذت بردم. تصمیم گرفتم تا روز عروسی که هنوز تاریخش مشخص نبود در برابر وسوسه های فرشاد مقاومت کنم و هرگز اجازه ندهم خیال باطل به سرش راه بدهد. نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداختم و با قاطعیت گفتم: " فرشاد اینو بدون تا روزی که با لباس سفید عروسی نیومدم خونه ات هنوز تو رو شوهر خودم نمی دونم. تو فعلاً نامزد منی. پس بهتره حواستو بیشتر جمع کنی و مراقب رفتارت باشی. "
_ سپیده!
_ همین که گفتم. حالا هم بهتره برگردی خونه چون من می خوام زود بگیرم بخوابم تا فردا برای رفتن به دانشگاه سر حال باشم.
* * *
صبح روز بعد همراه فرشاد راهی دانشگاه شدم تا از برنامۀ آموزشی ترم یک مطلع شوم و در رشته ای که قبول شده بودم ثبت نام کنم. مرکز هنری سوره در یکی از محله های قدیمی اصفهان و در کوچه ای که نمای مغازه ها و بازار آن هنوز سبکی قدیمی داشت واقع شده بود طوری که ما مجبور بودیم برای رسیدن به در دانشگاه کمی پیاده روی کنیم. از آنجا که می دانستم فرشاد خیلی نسبت به جاهای شلوغ حساس است حواسم را خوب جمع کرده بودم که فاصله ام با او بیشتر از یک قدم نشود چون اصلا دلم نمی خواست خودش این مسئله را تذکر بدهد و یا با جوانهای رهگذر و کاسبهای بازار درگیر شود. به هر حال پس از چند دقیقه پیاده روی به دانشگاه رسیدیم. فرشاد مرا به داخل دانشگاه فرستاد اما خودش به همراهم نیامد. همانطور که بدرقه ام می کرد گفت: " من تو ماشین منتظرتم. برو کارتو انجام بده و زود برگرد. "
بالاخره برای اولین بار قدم به دانشگاه گذاشتم و پس از ارائه مدارک و انجام مراحل مقدماتی در دانشگاه ثبت نام کردم. در ضمن تعهد دادم که دو روز دیگر برای شرکت در جلسه انتخاب واحد به دانشگاه بروم.
همان طور که از من خواسته شده بود روز سه شنبه در جلسۀ انتخاب واحد شرکت کردم و از واحد های درسی و همین طور تاریخ و زمان برگزاری کلاسها مطلع شدم. از برنامۀ ارائه شده خیلی راضی بودم. اولین کلاس رشتۀ تحصیلی من روز دهم مهر تشکیل می شد و این موضوع باعث خوشحالی ام شده بود چون می توانستم با خیال راحت در جشن عروسی مهشید شرکت کنم و بعد از آن هم دو روز فرصت داشتم تا خودم را برای شروع سال تحصیلی جدید آماده کنم. با خوشحالی رونوشتی از برگۀ انتخاب واحدم برداشتم و از دانشگاه بیرون آمدم.
فرشاد در آنسوی خیابان به انتظار نشسته بود. از عرض خیابان که می گذشتم سنگینی نگاه مردانه اش را روی اندامم حس می کردم. دیدنش کم کم برایم عادت شده بود و مثل گذشته ها از او بیزار نبودم. اما چیزی که در این میان نگرانم می کرد خصلت عجیب و غریب او بود. چون از لحظه ای که سوئیچ ماشینم را در اختیارش گذاشته بودم او تمایلی برای برگرداندان سوئیچ از خودش نشان نمی داد و من هیچ دل خوشی از این اوضاع نداشتم.
هنوز در اندیشۀ پس گررفتن سوئیچ بودم که خودم را سیه به سینه اش یافتم. شاخه گلی را به طرفم گرفت و گفت: " سلام خانوم خوشگله. افتخار می دین؟ "
گل را گرفتم و گفتم: " سلام. فرشاد از اینکه دو ساعته منتظرمن نشستی خسته نشدی؟ "
_ نه. چرا باید خسته بشم؟ توقع داری چی کار کنم؟ باید می رفتم خونه و اجازه می دادم تو تنها برگردی؟
_ خب چه اشکالی داره اگه همین کارو بکنی؟ خودت می دونی که من فوت و فن رانندگی رو خوب بلدم. در ضمن خیابون ها رو هم می شناسم و گم نمی شم.
_ چی شده سپیده؟ به همین زودی از دیدن ریخت و قیافۀ من سیر شدی؟
_ این چه حرفیه؟ ببین فرشاد، بذار یه موضوعی رو رک و پوست کنده بهت بگم. من اصلا دوست ندارم تو هر روز چند ساعت به خاطر من علاف بشی و از کار و کاسبیت بیفتی. صحبت یه روز و دو روز که نیست، صحبت چهار ساله. تو هیچ می دونی چطور می شه این وضع رو تحمل کرد؟
_ نه ولی شاید حق با تو باشه. چون من تا حالا اینقدر جدی به این مسئله فکر نکرده بودم.
_ ولی من فکر می کنم صد در صد حق با منه. فرشاد تو باید اجازه بدی من خودم بتنهایی برم دانشگاه و برگردم. من دلیلی برای این همه حساسیتی که تو به خرج می دی پیدانمی کنم.
_ اما این طوری هم که نمی شه. یعنی هر روز صبح تو بری پی زندگی خودت منم برم پی زندگی خودم؟
_ تقریبا ولی این وضعیت فقط تا ظهره. بعد از ظهر تا نصف شب پیش هم هستیم، این طوری خوبه دیگه. نه؟
_خیلی ناقلایی سپیده. تو می دونی من نمی تونم رو حرفت حرف بزنم، هی منو میذاری تو رودرواسی.
خنیدم و گفتم: " عاشق شدن این جیزها رو هم داره دیگه. "
دستم را گرفت و گفت: " حق با توئه. از روزی که عاشقت شدم احساس می کنم دیگه اختیارم دست خودم نیست. باشه عزیزم هر چی تو بگی. "
حوالی ظهر بود که به خانه برگشتیم. خاله مهری قبلا از من خواهش کرده بود تا روزی که مهشید در خانۀ آنها زندگی می کند بطور مشترک از اتاق او استفاده کنم به همین دلیل من هنوز اتاق مستقلی نداشتم که بتوانم با خیال راحت در آن استراحت کنم. در ضمن از اتاق مهشید هم زیاد خوشم نمی آمد چون فضای اتاقش خیلی دلگیر بود و اصلا نورگیر خوبی نداشت. به هر حال چاره ای جز تحمل نداشتم. وارد اتاق مهشید شدم و لباسم را عوض کردم. کمی بعد فرشاد با یک لیوان شربت و یک سبد پر از گیلاس های درشت و قرمز در آستانۀ در ظاهر شد و گفت: " مزاحم که نیستم؟ "
گفتم: " نه بیا تو. "
لیوان شربت را به دستم داد و در حالی که دستش را به دور بازویم حلقه می کرد گفت: " اینجا راحتی؟"
گفتم: " آره، اما اگه بهت بگم دلم برای پدر و مادرم و خونۀ خودمون تنگ نشده بدون که دروغ گفتم. "
_ پس اگه بدونی فردا پدر و مادرت برای عروسی مهشید میان اصفهان حتماً دلت باز می شه. خاله سیما امروز صبح تماس گرفت و گفت فردا با پدرت میاد اصفهان.
با خوشحالی گفتم: " راست می گی فرشاد؟ عجب خبرخوشی بهم دادی. "
و شربتم را سر کشیدم. فرشاد به چشمهایم خیره شده بود. در همان حال گفت: " سپیده اینجا خیلی گرمه. اگه می خوای استراحت کنی می تونی بری تو اتاق من. "
با دستپاچگی گفتم: " نه نه. همین جا خوبه. "
خندید و گفت: " خیالت راحت باشه، مزاحمت نمی شم. تو می تونی تا قبل از عروسی مون از اتاق من استفاده کنی. دوست داری اتاقمو ببینی؟ "
گفتم: " ای، حالا که اصرار می کنی بدم نمیاد اونجا رو ببینم. "
پشت سر فرشاد وارد اتاقش شدم و روی لبۀ تخت خواب نشستم. اتاق فرشاد بزرگ و پر نور بود و پنجرۀ سرتاسری که به حیاط مشرف می شد چشم انداز اتاقش را قشنگ تر می کرد و باد خنکی که از سمت باغ به اتاق می وزید رخوت و کسالت را از تنم دور می کرد. فرشاد یک جفت گیلاس خوش رنگ و لعاب را روی لبم گذاشت و گفت: " سپیده یادت میاد وقتی ایام عید اومده بودی اصفهان تمام این گیلاس ها شکوفه بودن؟ تو همون موقع گفتی که عاشق شکوفه های گیلاسی. "
گیلاس را به دندان گرفتم و گفتم: " آره یادم میاد. "
ادامه داد: " پس حتماً اینم یادت میاد که وقتی مهشید و آرزو داشتن زیر درخت گیلاس به نیت اینکه امسال بختشون باز بشه سبزه گره می زدن بهشون چی گفتی؟ "
آهی کشیدم و گفتم: " آره اونم یادم میاد. "
روی تخت دراز کشید و گفت: " تو اون روز به مهشید و آرزو خندیدی و سبزه گره نزدی. بهشون گفتی حالا حالاها خیال شوهر کردن نداری. حرفهای اونروز تو مثل یه سیلی جانانه صورتمو سرخ کرد. همون موقع فهمیدم باید برای بدست آوردن دل تو خیلی تلاش کنم اما حالا... "
_ حالا چی فرشاد؟ چرا حرفت رو تموم نکردی؟
_ حالا دیگه خیالم راحت شده که عقدت کردم و تو مال منی. این برای من خوشبختی بزرگیه، اما نمی دونم چرا اصلا نمی تونم از خوشبختی که دارم لذت ببرم؟ همیشه فکر می کردم وقتی تو رو عقد کنم و تو زن رسمی من بشی، همه چیز تموم می شه و من به آرزوی بزرگ خودم می رسم. اما حالا می بینم که هنوز ارضاء نشدم. هنوز دلم آرزوی اینو داره که تو یه روزی تو چشمهای من نگاه کنی و با صراحت بهم بگی دوستم داری. من دلم می خواد تو عاشقم باشی. سپیده تو هیچ فرقی با گذشته ها نکردی.
سرم را روی شانه اش گذاشت و ادامه داد: " کاش می دونستی برای اون لحظه ای که بهم بگی دوستم داری چقدر بی قرارم. "
دلم نمی آمد بیشتر از این با احساسات او بازی کنم. در حالی که چندان به حرفم معتقد نبودم گفتم: " فرشاد من دوستت دارم ولی خواهش می کنم ازم نخواه که بهت دروغ بگم چون من هنوز عاشقت نشدم. بهم فرصت بده تا به مرور زمان عاشقت بشم. "
برق شادی در نگاه عاشقش می درخشید. با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت: " باشه عزیزم تا هر وقت که بخوای بهت فرصت می دم. اما بهتر نیست یکی از همین روزها جشن عروسی مون رو راه بندازیم؟ باور کن صبر و طاقت من تو این یه مورد تموم شده. "
با دستپاچگی گفتم: " نه فرشاد حالا خیلی زوده. من اصلا آمادگیش رو ندارم. بهتره چند ماه دیگه به این موضوع فکر کنیم. "
_ چند ماه دیگه؟ ولی تو که می گی تا با لباس عروسی نیای تو خونه ام منو شوهر خودت نمی دونی. پس خواهش می کنم بگو من باید چی کار کنم؟ سپیده بهتره واقع بین باشی، من دیگه قدرت سرکوب کردن غریزه ام رو ندارم. تو حالا زن منی، تو اتاق خواب منی، چطور توقع داری نسبت بهت بی تفاوت باشم. اگه فکر می کنی حالا آمادگی مراسم ازدواج رو نداری خب پس لااقل...
بی درنگ از کنارش بلند شدم و گفتم: " نه فرشاد قرار ما این نبود. تو که گفتی اگه بیام تو اتاقت مزاحمم نمی شی. "
دستم را گرفت و گفت: " مزاحم چیه عزیزم؟ تو زن منی. من که توقع نا بجایی ازت ندارم. "
_ اوه نه، فرشاد حتی فکرشم نکن. محاله من حالا تسلیمت بشم. بهتره مراقب رفتارت باشی. حرف من همونیه که گفتم.
با دلخوری گفت: " خیلی خب، هر طور تو راحتی. اما خواهش می کنم خودت مثل یه دختر خوب و با عاطفه یه روز رو انتخاب کن که زودتر بساط عروسی رو راه بندازیم. "
بعد تقویم را به دستم داد و گفت: " زود باش. "
ناچار تقویم را از دستش گرفتم و پس از چند دقیقه بررسی و نگاه کردن به روزهای تعطیل، آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب کردم و گفتم: " فرشاد با اینکه نمی دونم برنامه ی درسی ام تا اون موقع چطوریه، با این حال آخرین جمعۀ ماه آبان رو انتخاب می کنم. "
با ناراحتی گفت: " منظورت چیزی حدود دو ماه دیگه اس؟ عزیز دلم این همه جمعه! من امیدوار بودم دست کم جمعۀ دو هفته دیگه رو انتخاب کنی. اما تو با بی انصافی رفتی آخرین جمعۀ آبان رو انتخاب کردی. "
_ فرشاد خواهش می کنم بیشتر از این سماجت نکن. این انتخاب منه، تو هم مجبوری قبولش کنی.
_ یعنی هیچ تخفیفی نداره؟
_ نه.
آهی کشید و گفت: " مثل اینکه چاره ای ندارم. بهتره همین الان برم برات اسفند دود کنم که یه وقت چشم نخوری و پشیمون نشی. "
به رویش لبخند زدم و گفتم: " پس خواهش می کنم وقتی رفتی بیرون در رو هم پشت سرت ببند.
با دلخوری گفت: " خدای بزرگ از وسوسۀ چشمهای قشنگ این دختر به تو پناه می برم. باشه عزیزم می بندم. ولی اینو بدون که خیلی بی احساسی! "
R A H A
07-02-2011, 02:55 AM
دو روز بعد از عروسی مهشید و مصطفی راهی دانشگاه شدم اما تنها و بدون همراهی فرشید.
وقتی به دانشگاه رسیدم هنوز نیم ساعت تا شروع کلاسها باقی مانده بود. در این فاصله روی یکی از نیمکت های حیاط نشستم و نگاهی به برنامۀ درسی ام انداختم و وقتی فهمیدم در اولین ساعت درس فیلمنامه نویسی تدریس می شود آهی مملو از حسرت و اندوه از سینه ام برخاست.در همان حال زمزمه کردم: " آرمان. عزیز دلم هیچ می دونی من الان چقدر از تو دورم؟کی فکرش رو می کرد دست تقدیر منو به اینجا بکشونه که امروز کیلومترها از تو و خانواده ام دور باشم؟ یعنی ممکنه یه معجزه دیگه اتفاق بیفته و تو بازم استادم بشی و امروز بیای سر کلاسمون؟ آه چه رویای قشنگی. کاش می شد اما حیف که نمی شه. "
هنوز با افکارم درگیر بودم که حضور شخصی را در کنارم احساس کردم. وقتی برگشتم تا ببینم چه کسی در کنارم نشسته نگاهم به دختر خوشگلی افتاد که با کنجکاوی به برنامه ی درسی من نگاه می کرد. قبل از اینکه من چیزی بگویم او پیشدستی کرد و گفت: " ببخشید مزاحمتون شدم، فکر می کنم شما باید از همکلاسی های من باشید چون برنامۀ درسی تون درست مثل منه. "
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: " من مژگان اصلانی هستم، خوشوقتم. "
دستش را فشردم و گفتم: " منم سپیدۀ کیانی هستم، خوشحالم که باهات آشنا شدم. "
مژگان بی مقدمه گفت: " سپیده تو اصفهانی هستی؟ "
گفتم: " نه من تهرانی ام و از تهران اومدم. "
سرش را تکان داد و گفت: " حدس زدم باید بچۀ تهران باشی چون اصلا لهجۀ اصفهانی نداری. توی اصفهان تنهایی؟ "
_ نه تنها نیستم. یکی دو هفته اس که اومدم اصفهان و با خانوادۀ خاله ام زندگی می کنم. از حدود دو ماه دیگه هم تو خونۀ خودم زندگی می کنم.
_ چطور؟ متوجه منظورت نشدم.
_ آه حق داری مژگان، من و پسر خاله ام با هم نامزدیم و تا دو ماه دیگه با هم عروسی می کنیم.
_ اوه چه عالی، بهت تبریک می گم.
_ مرسی.
_ سپیده چه کار خوبی کردی تو این سن و سال ازدواج کردی. من فکر می کنم اینطوری دردسرت کمتر می شه. حالا که شوهر آینده تو انتخاب کردی می تونی با خیال راحت فقط به فکر درس و مشقت باشی.
متوجه منظورش شدم اما زیاد با حرفش موافق نبودم. گفتم: " مژگان شاید حرف تو درست باشه اما من در مورد خودم مطمئنم که اگر هنوز هم مجرد بودم، باز از فکر درس و دانشگاه غافل نمی شدم چون موفقیت تو تحصیل برام از هر مسئله دیگه ای مهم تره. "
_ چه خوب پس از همین حالا شرط می بندم تو شاگرد اول کلاس مون هستی.
_ متشکرم. مژگان تو چقدر خوش نفسی.
_ آره خدا رو شکر این یکی از خصلتهای خوب منه.
_ راستی مژگان خودت چی؟ تو اصفهانی هستی؟
_ آره اصلیت من اصفهانیه. اما منم مثل تو از تهران اومدم.
_ اوه اینکه خیلی عالیه. پس تو هم به نوعی بچه تهرونی.
_ آره چون توی تهران دبیرستان می رفتم و دوستهای خیلی خوبی داشتم.
_ که این طور. خانوادت چطور؟ اونا هم توی تهران زندگی می کنن؟
_ نه خانواده ام تو اصفهان زندگی می کنن. فقط خواهرم توی تهران زندگی می کنه.
نگاهی به چهره ی مژگان انداختم و پیش خودم گفتم: " چه دختر سرزبون دار و خوش قلبیه. چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم. شاید مژگان بنونه جای خالی ماندانا رو برام پر کنه. "
کمی بعد وارد کلاسمان شدیم و روی یکی از نیمکت های ردیف وسط نشستیم. برای اینکه تا آمد استاد خودم را سرگرم کنم، جزوه های فیلمنامه نویسی را که در کلاس درس آرمان یادداشت کرده بودم از کیفم درآوردم و مشغول مطالعۀ دوبارۀ آنها شدم. مژگان با کنجکاوی پرسید: " چی می خونی خانم کارگردان؟ "
_ جزوۀ فیلنامه نویسی.
_ چه خوب. پس نویسنده هم هستی؟
_ آره، ولی نه اونطور که تو فکر می کنی. فقط یه چیزایی از نویسندگی حالیمه.
_ ولی سپیده از شوخی گذشته، خیلی کار خوبی کردی تو این کلاس شرکت کردی. راستش شوهر خواهر من تو تهران مدیر یه آموزشگاه آزاد علمیه. اون چند ماه پیش بهم پیشنهاد کرد تو همچین کلاسی شرکت کنم اما من پیشنهادش رو قبول نکردم چون در اون صورت باید خواهر زائو و مریض احوالمو تنها می ذاشتم.
به محض شنیدن حرف مژگان بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت! با خودم گفتم: " شک ندارم مژگان با آقای اصلانی قوم و خویشه. خوب یادمه آرمان یه روزی بهم گفت آقای اصلانی تازگی ها پسر دار شده. اگر مژگان خواهر زن آقای اصلانی باشه پس حتماً آرمان رو می شناسه چون آرمان خیلی با آقای اصلانی صمیمی بود و باهاش رفت و آمد خانوادگی داشت! "
مژگان که حالت بهت زده ی مرا دید با کنجکاوی گفت: " سپیده من چیز حیرت آوری گفتم که تو اینطور شوکه شدی؟! "
با شنیدن صدای مژگان دوباره به خود آمدم و گفتم: " مژگان من شوهر خواهر تو رو می شناسم. فکر می کنم برای شرکت تو کلاس فیلمنامه نویسی به آموزشگاه اون می رفتم. "
مژگان با تعجب گفت: " یعنی تو مجید رو می شناسی؟ "
_ آره فکر می کنم!
خوشبختانه هنوزنامه ای که آقای اصلانی آن را برای دربان آموزشگاه نوشته بود در کیفم بود. وقتی مژگان آن نامه را دید حرفم را باور کرد اما با شگفتی گفت: " عجب حسن اتفاقی! سپیده کم کم دارم باور می کنم خواست خدا این بوده که من و تو رو یه جوری با هم آشنا کنه. "
و در حالی که جزوه ام را ورق می زد با حالت خاصی گفت: " استاد کلاستون کی بود؟ "
این دفعه با شنیدن جمله اش دچار شوک شدم! از فکرم گذشت: " خدایا مژگان از آرمان چی می دونه؟ اصلا این دختر مرموز و اسرارآمیز چرا باید سر راه من سبز بشه؟ من باید هر طور شده از زیر زبونش حرف بکشم. حتی اگر شده باید براش نقش بازی کنم و افکارش رو منحرف کنم تا بفهمم چقدر آرمان رو می شناسه. "
نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " اسم استادمون آقای جلالی بود. آرمان جلالی. می شناسیش؟"
مژگان گفت: " آره می شناسمش. اون از دوستهای صمیمی شوهر خواهرمه. "
_ آه چه خوب! باهاش رفت و آمدم داشتین؟
_ آره من خیلی وقته که آرمان رو می شناسم.
جواب مژگان اصلا قانع کنده نبود. دلم می خواست هر طور شده از حال و احوال آرمان خبری به دست بیاورم. تصمیم گرفتم باز به منحرف کردن افکارش ادامه بدهم. به همین دلیل گفتم: " استاد جلالی واقعا معرکه بود، کلاسهاش حرف نداشت. وای مژگان نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده. "
مژگان نگاه تندی به من انداخت و با لحنی عصبی گفت: " دوستش داری؟ "
از سوال صریح و بی مقدمه اش تنم لرزید. و از اینکه مجبور بودم عشق و علاقه ام را پنهان کنم خیلی عذاب می کشیدم. از روی ناچاری گفتم: " آره ولی نه اون طور که تو فکر می کنی. می دونی مژگان؟ توی اون کلاس همه عاشق استاد جلالی بودن. منم فقط به خاطر معلومات و سوادش بهش علاقمند شده بودم. یه مدت هم برای هفته نامه اش داستان می نوشتم و رابطه مون در حد همکاری بود. اما خودت چطور؟ مژگان تو عاشقشی؟ "
نفس در سینه ام حبس شده بود و از فکر اینکه مژگان چه جوابی به من می دهد نزدیک بود دیوانه بشوم. مژگان در عین نا باوری گفت: " من یه روزی عاشقش بودم. فکر می کنم هنوز هم هستم. "
جواب مژگان وجودم را به آتش کشید و خاکسترم کرد. با این حال سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم بلکه باز هم بتوانم از زیر زبانش حرف بکشم. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خیلی جالبه، پس تو هم عاشق آرمان شدی! بگو ببینم باهاش رابطه داری؟ هیچ وقت بهش گفتی که دوستش داری؟ "
مژگان با حالتی افسرده گفت: " نه، من هیچ رابطۀ عاطفی باهاش ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. اما هر بار که شوهر خواهرم دعوتش می کرد خونه مون می دیدمش. "
با زیرکی گفتم: " اما من شنیده بودم آرمان متأهله و زن و بچه داره. با این حال تو عاشقش شده بودی؟"
سرش را تکان داد و گفت: " نه من این موضوع رو نمی دونستم یعنی از اول نمی دونستم اما بعذاً فهمیدم، اینو خواهرم بهم گفت. خواهرم وقتی فهمید من از آرمان خوشم اومده خیلی از دستم عصبانی شد. همون موقع بهم گفت که باید فکر و خیال آرمان رو از سرم بیرون کنم چون اون متأهله. خواهرم منو تهدید کرد. گفت اگر آرمان رو فراموش نکنم بلافاصله منو می فرسته اصفهان و اجازه نمی ده من توی تهران بمونم. منم از ترس خواهرم سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. البته این قضیه مربوط به شیش هفت ماه پیشه. با این حال من فکر می کنم هنوزم عاشقشم. "
با هر کلمه ای که مژگان به زبان می آورد دنیا روی سرم خراب می شد. در آن لحظه تمام حواسم این بود که به طریقی مژگان را دچار یأس و نا امیدی کنم. دست خودم نبود. حسادت درد آلودی به دلم چنگ می زد و طاقت این را نداشتم که مژگان جلوی چشمان من به آرمان عشق بورزد. به سختی حرکتی به لبهایم دادم و گفتم: " پس تو فکر می کنی هنوز عاشق آرمان هستی اما در واقع دیگه عاشقش نیستی. چطور بگم؟ عشق تو وجودت تبدیل به عادت شده تو هم اشتباهاً فکر می کنی این همون عشقیه که یه روزی تو قلبت نسبت به آرمان حس می کردی. این طور نیست؟ "
مژگان با سردرگمی گفت: " نمی دونم! تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. "
کمی مکث کرد. بعد با حالتی بی تفاوت گفت: " شاید هم حق با تو باشه. چون وقتی هفتۀ پیش از خواهرم شنیدم که آرمان زنش رو طلاق داده زیاد غافلگیر نشدم. من اومدن به دانشگاه رو به بازی عشق آرمان ترجیح دادم. "
نا باورانه گفتم: " مژگان تو چی گفتی؟ "
مژگان با خونسردی گفت: " چی شد یهو سپیده؟ مثل اینکه موضوع خیلی برات مهمه. "
با بیچارگی گفتم: " مژگان تو مطمئنی آرمان زنش رو طلاق داده؟ "
_ البته که مطمئنم. اینو با گوشهای خودم شنیدم. هم از خواهرم، هم از مجید. آخه مجید خیلی با آرمان صمیمیه اون از همۀ مسائل خصوصی آرمان با خبره.
از شنیدن حرفهای مژگان دنیا دور سرم چرخید و چیزی نمانده بود که باز بیهوش شوم و از حال بروم. پس آرمان بالاخره میترا را طلاق داده بود؟
مژگان با تعجب گفت: " سپیده! تو که گفتی عاشق آرمان نبودی؟ رنگ به چهره ات نمونده. دختر بگو چی شده؟ "
با کلماتی بریده بریده گفتم: " مژگان تو اینا رو راست گفتی؟ "
_ ای بابا، خب معلومه که راست می گم. حالا اگه ناراحت نمی شی بهت می گم که مجید چند روز پیش اومده بود سراغم تا ازم بپرسه من هنوز هم به آرمان علاقه دارم یا نه. مثل اینکه اون زیاد بدش نمیاد من با آرمان ازدواج کنم. اما خواهرم بدجوری به این قضیه حساسه و مطلقاً اجازه نمی ده که دوباره حال و هوای خاطرخواهی آرمان به سرم بیفته. "
آه فقط خدا می داند از شنیدن حرفهای مژگان چه عذابی را تحمل می کردم. چطور می توانستم شاهد آن باشم که مژگان جلوی چشمهای من اینطور راحت در مورد ازدواج با آرمان حرف بزند و خودش را عاشق آرمان بداند؟ نه! مردن برای من راحت تر از تحمل چنین شکنجه ای بود. در آن لحظه نه عقلی برایم مانده بود و نه هوش و حواس. تنها چیزی که فکرم را به خودش مشغول کرده بود، فکر فرار از اصفهان و برگشتن به تهران بود!
* * *
با ورود دبیر آن ساعت به کلاس حرفهای من و مژگان نیمه کاره ماند و مجبور شدم برای چند لحظ مانند بقیۀ دانشجوها به احترام استاد سر پا بایستم. نیم نگاهی هم به دور و برم انداختم و متوجه شدم کلاس مملو از جمعیت شده است. اما تمرکز افکار من کاملاً در هم ریخته بود و اصلا متوجه درس و کلاس و استاد نبودم. احساس می کردم حالت تهوع شدیدی به دلم افتاده و قلبم درحال انفجار است. حرفهای مژگان مانند وقوع یک زلزله آرامش ظاهری روح و روانم را در هم ریخته بود و جملاتش مدام در گوشم تکرار می شد. چقدربه کارهای اشتباهی که انجام داده بودم تأسف می خوردم. چقدر از اینکه عجولانه تصمیم گرفته بودم و خودم را گرفتار فرشاد کرده بودم ناراحت بودم. دلم می خواست شهامت این را داشتم که شبانه از اصفهان فرار کنم و به تهران برگردم و تا دیر نشده و آرمان را از دست نداده ام کاری انجام بدهم. اما نفرین بر این عقل و منطق مزاحم که باز هم سر و کله اش در زندگی ام پیدا شد و شهامت انجام این کار را از من گرفت.
تصمیم گرفتم این بار با نیروی عقل و منطقم مبارزه کنم و این فرصت طلایی را از دست ندهم. من هنوز آرمان را می خواستم. او یگانه عشق زندگی من بود. تمام ذرات وجودم یکصدا آرمان را می طلبید. در حالی که به سختی گریۀ خودم را کنترل می کرم زمزمه کردم: " آرمان، محبوب من، معبود من. خدایا به من کمک کن. چطور می تونم از آرمان صرفنظر کنم؟ اون میترا رو طلاق داده. آرمان به قول و قرارش وفادار بود اما من چی؟ لعنت به من که دچار تردید شدم. لعنت به من که عجولانه تصمیم گرفتم. من باید برگردم تهران، همین امشب اما... اما من نمی تونم. من تاریخ عروسی رو تعیین کردم. چطور می تونم نامزدی ام را با فرشاد به هم بزنم؟ جواب پدر رو چی بدم؟ جواب مادر رو؟ یعنی من محکومم که خودمو تسلیم فرشاد کنم؟ خایا هیچ وقت تصورش رو هم نمی کردم این طوری شکار فرشاد بشم. آه چی می شد اگه فرشاد عاشق من نبود؟ چی می شد اگه اون منو دوست نداشت. حالا یه بد شانسی دیگه هم به همۀ بد شانسی هام اضافه شده. مژگان! خدایا مژگان رو چه کار کنم؟ چطور می تونم شاهد اون باشم که مژگان برای ازدواج با آرمان کاندید بشه؟ وای خدا چه سرنوشت شومی! "
برگشتم و زیر چشمی نگاهی به مژگان انداختم. خیلی به او حسودی می کردم. او هم زیبا بود و هم مجرد. به اندازۀ کافی هم به آرمان علاقه داشت. از فکرم گذشت: " اگر آقای اصلانی مژگان رو برای ازدواج با آرمان در نظر گرفته باشه آرمان حتماً ازش خوشش میاد چون مژگان خیلی قشنگه. آخ. من چطور می تونم این مسئله رو تحمل کنم؟ ترجیح می دم آرمان با هر دختر دیگه ای ازدواج کنه اما با مژگان نه. برای اینکه اون همکلاسی منه. من تحمل همچین شکنجه ای رو ندارم. من هر طور شده فکر آرمان رو از سر مژگان بیرون می کنم. حتی اگه لازم شد اونو برای سیامک خواستگاری می کنم و هر طور شده مهر سیامک رو به دلش می اندازم. خدا کنه سیامک هم از مژگان خوشش بیاد. آرزو می کنم سیامک رفتار منو در مورد کیوان تلافی نکنه. من دو سال تموم سیامک رو عذاب دادم و نهایتاً به حرفش گوش نکردم. اگه سیامک بخواد رفتار منو تلافی کنه بهش حق می دم. اما من مطمئنم که اون این کارو نمیکنه چون سیامک منو خیلی دوست داره. اون حتماً همکلاسی منو پسند می کنه. حالا دیگه این بزرگ ترین آرزوی منه که مژگان زن سامک بشه. "
چند بار نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به رفتار خود مسلط باشم تا مژگان به من مشکوک نشود. در دل به این فکر می کردم که: " مژگان نباید بفهمه من عاشق آرمان بودم. حتی نباید بفهمه من از روی ناچاری با فرشاد نامزد کردم. اون نباید این چیزها رو بدونه چون ممکنه به شایستگی و لیاقت سیامک شک کنه. من باید طوری رفتار کنم که مژگان که بفهمه سیامک واقعاً می تونه شوهر ایده آلی براش باشه. "
زنگ پایان کلاس به طرز وحشتناکی مرا از دنیای افکارم بیرون کشید. مژگان با تعجب گفت: " سپیده چته دختر؟ تو اصلا آرامش نداری. بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ "
با دستپاچگی گفتم: " چیزیم نیست، نگران نباش. من فقط یه کمی ضعف اعصاب دارم. بعضی وقتهام فشارم میاد پایین. "
_ پس اگه این طوره پاشو بریم بیرون یه چیزی بخوریم که حالت بهتر بشه.
_ باشه بریم.
در حال خارج شدن از کلاس بودیم که به طور اتفاقی دست مژگان به کلاسور یکی از پسرهای دانشجو برخورد کرد. کلاسور پسر بیچاره روی زمین افتاد و عینک دودی اش که لای کلاسورش بود ترک برداشت. مژگان با دستپاچگی به او گفت: " خیلی متأسفم آقای... "
پسر گفت: " فروغی. "
مژگان ادامه داد: " متأسفم آقای فروغی. تو رو خدا منو ببخشید، اصلاً حواسم نبود. "
فروغی همانطور که داشت خاک روی کلاسورش را پاک می کرد به مژگان گفت: " خانومه؟ "
مژگان گفت: " اصلانی. "
_ خودتون رو ناراحت نکنید خانم اصلانی، اصلا مهم نیست. فدای سرتون!
_ نه آقای فروغی.خواهش می کنم اگه ممکنه عینک شکسته تون رو بدید به من تا لنگه اش رو براتون بخرم.
_ این چه حرفیه خانم اصلانی؟ گفتم که اصلا مهم نیست. بفرمائید خواهش می کنم.
_ نه آقای فروغی، شما بفرمائید.
این بار دوست فروغی دخالت کرد و در حالی که مستقیماً مرا نگاه می کرد گفت: " نخیر شما بفرمائید، خانم ها مقدم ترن. "
فروغی از حرف دوستش به خنده افتاد و گفت: " منم با حکیمی موافقم. خواهش می کنم بفرمائید و اصلاً خودتون رو ناراحت نکنید. "
مژگان یکبار دیگر گفت: " بازم به خاطر این اتاق ازتون عذر خواهی می کنم. با اجازه. "
و در حالی که هنوز اخم هایش در هم بود از کلاس خارج شد. برای اینکه او را کمی سر حال بیاورم مقابل بوفه ایستادم و سفارش دو لیوان آبمیوه دادم و در همان حال گفتم: " مژگان اصلا فکر نمی کردم یه برخورد ساده این طوری ناراحتت که. "
لبش را به دندان گرفت و گفت: " آخه سپیده جون خیلی بد شد، این اولین برخورد من بود. حتماً خیلی زود پسرهای کلاس از موضوع با خبر می شن و منو دست می اندازن. "
لیوان آبمیوه را به دستش دادم و گفتم: " بیا بخور و خیالبافی نکن. فروغی و دوستش جوون های با شخصیتی به نظر می رسن. فکر نمی کنم همچین رفتاری ازشون سر بزنه. "
در همان لحظه نگاهم به انتهای سالن افتاد و فروغی و حکیمی را دیدم که داشتند به سمت ما می آمدند. کمی بعد آنها هم کنار بوفه ایستادند و سفارش آبمیوه دادند. آن طور که من از رفتار فروغی استنباط می کردم اصلا از ترک برداشتن عینکش ناراحت نبود. انگار بدش نمی آمد مژگان را زیر نظر بگیرد. مژگان بیچاره هم از خجالت سرش را پایین انداخته بود و نمی توانست به راحتی آبمیوه اش را بخورد. نمی دانم چه احساسی باعث شد از فروغی و حرکتش بدم آمد. به همین دلیل عمداً خودم را مقابل او و مژگان قرار دادم تا نتواند به راحتی مژگان را نگاه کند. برای چند لحظه به همان حالت ایستادم اما با شنیدن صدای حکیمی که داشت پول آبمیوه های ما را هم حساب می کرد بلافاصله برگشتم و به او گفتم: " آقای حکمی خواهش می کنم این کار رو نکنید. "
حکیمی برگشت و با لبخندی گفت: " سرکار خانومه؟ "
با دستپاچگی گفتم: " کیانی. "
همان طور که لبخند می زد گفت: " خانم کیانی ایندفعه رو مهمون من باشید. "
گفتم: " نه آقای حکیمی. خواهش می کنم بیشتر از این شرمنده مون نکنید: "
حکیمی به شوخی اخمی کرد و گفت: " خانوم کیانی اینجا دانشگاهه. خوبیت نداره زیاد به هم تعارف کنیم. چیز قابل داری که براتون نخریدم، خواهش می کنم بفرمائید. "
و من از جواب دادن به او عاجز ماندم. حکیمی در حالیکه پول آبمیوه ها را روی پیشخوان می گذاشت گفت:" خیلی از اینکه همکلاسی هستیم خوشحالم. امیدوارم دوست خوبی براتون باشم. "
من که در معذورات اخلاقی قرار گرفته بودم آهسته گفتم: " منم همینطور. "
و آن دو زودتر از ما به حیاط رفتند. بعد از رفتن آنها مژگان گفت: " اینا دیگه چه جور موجوداتی ان؟ عوض اینکه ازمون طلبکار باشن پول آبمیوه هامون رو هم حساب کردن! "
چند ساعت بعد وقتی دانشگاه تعطیل شد و به خانه برگشتم در نگاه اول چشمم به ماشین مسعود خان افتاد که زیر سایه بان گوشۀ حیاط پارک شده بود. به همین دلیل حدس زدم فرشاد در فروشگاه مانده و مسعود خان به خانه برگشته است.
با این گمان که فرشاد در خانه نیست ماشینم را در کنار ماشین مسعود خان پارک کردم و از حیاط گذشتم اما هنوز وارد خانه نشده بودم که صدای فرشاد را شنیدم و بی اختیار پاهایم از حرکت باز ایستاد. چند لحظه ای دور و برم را نگاه کردم اما فرشاد را ندیدم. نمی دانستم او از کجا مرا صدا می کند. با تردید از پله ها پایین آمدم و نگاهی به اطرافم انداختم. ناگهان فرشاد را دیدم که از نردۀ تراس جلوی اتاقش آویزان شده است! با تعجب گفتم: " فرشاد تو اینجایی؟ "
_ آره اینجام. می خواستم قبل از اینکه بری تو خونه صدات کنم، دیدم راه دیگه ای جز این کار ندارم.
_ خب حالا مگه چی شده که نمی خوای من بیام تو خونه؟
_ هیچی همین طوری.
_ پناه بر خدا. پسره پاک خل و چل شده!
_ ببین سپیده، پدرم و چند تا از رفقاش تو سالن نشستن و دارن با هم گپ می زنن. هیچ خوشم نمیاد تو از جلوی چشمشون رد بشی و اونا تو رو ببینن.
_ وا... فرشاد مگه دوستای پدرت آدمخوارن که تو اینطوری از برخوردشون وحشت داری؟
_ سپیده تو چرا متوجه نیستی؟ اونا یه مشت لات بی سر و پان که برای خالی کردن جیب پدرم اومدن اینجا.
_ خب حالا تکلیف من چیه؟ باید تا وقتی که رفقای بابا جون شما تو خونه هستن زیر آفتاب بمونم؟
_ نه عزیزم، من اونقدرها هم که تو فکر می کنی بی رحم نیستم. دست تو بده به من.
فرشاد دستم را گرفت و کمک کرد تا از روی نرده های تراس بپرم و وارد اتاقش بشوم! به هیچ وجه تاب و تحمل رفتارهای مجنونانه اش را نداشتم. باز قهر کردم و از لج فرشاد نهاری را که خاله فرستاده بود نخوردم. مثل همیشه زود برای آشتی پیشقدم شد و با مهربانی گفت: " سپیده خانومم، بیا غذاتو بخور." و من با دلخوری گفتم: " نه فرشاد میل ندارم. "
_ آخه بازم که قهر کردی. بابا چند دفعه بگم دوست ندارم اخمهاتو ببینم.
_ ای بابا فرشاد تو لحظه به لحظه با کارهات منو آزار می دی اونوقت می گی دوست نداری اخمهای منو ببینی؟ والا فقط همین یه کارم مونده که از دیوار راست برم بالا! فرشاد بخدا کارهات دست کمی از کارهای دیوونه ها نداره.
_ سپیده قبول دارم بی خودی وسواس به خرج دادم. حالا خواهش می کنم از من دلخور نشو و بیا غذاتو بخور.
_ حالا به فرض که این دفعه رو گذشت کردم و بخشیدمت، اما تو تا کی می خوای به این رفتارت ادامه بدی؟ آخه عزیز من این همه آدم توی دنیا زن دارن، دختر دارن، نامزد دارن. ببینم، رفتار همه شون مثل توئه؟ آخه مگه تو زن ندیده ای؟
_ سپیده بخدا من نمی خوام اذیتت کنم. باور کن همۀ این کارها فقط به خاطر اینه که من خیلی دوستت دارم.
_ بس کن فرشاد! آخه این چه جور دوست داشتنیه که هر لحظه باعث عذاب من می شه؟
دستش را دو کمرم حلقه کرد و گفت: " من زنده نباشم اگه قصد آزار تو رو داشته باشم. عزیزم این فکر تو اشتباهه. "
_ ببین فرشاد، تو باید همین الان به من قول بدی که رفتارت رو اصلاح کنی و این حساسیت های بی مورد رو تمومش کنی. این درست نیست که تو به صرف اینکه عاشق من هستی منو از چشم آفتاب و مهتاب دور نگه داری. من مجبورم برای ادامه ی زندگی با اطرافیانم معاشرت کنم. فرشاد لازمه بدونی نصف بیشتر دانشجوهای کلاسمون پسرن. تمام استادهایی هم که تو دانشگاه بهمون درس می دن مَردن. فقط تصور کن من هر روز از جلوی چشمهای چند تا مرد رد می شم. خب، تو که نمی تونی رو چشم همۀ مردهای دنیا چشم بند بزنی که یه وقت منو نبینن!
فرشاد با بیچارگی گفت: " سپیده فکر نکن من از این احساسی که چند ساله مثل یه غدۀ سرطانی عذابم می ده خیلی خوشم میاد، نه. اما باور کن دست خودم نیست. من نمی تونم اخلاقمو تغییر بدم. "
_ چرا فرشاد تو می تونی فقط باید اراده کنی.
موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد و گفت: " فکر می کنی بتونم؟ "
_ آره عزیزم تو می تونی. فقط باید یه کمی رو اعصابت تسلط داشته باشی و بی خودی احساساتی نشی. بگو ببینم تو به نجابت و پاکی من اطمینان داری؟
فرشاد سرخ شد و با شرمندگی گفت: " معلومه که بهت اطمینان دارم. تو پاک و نجیبی، همیشه اینو می دونستم. اما بر عکس اصلا به اطرافیانم اعتماد ندارم. احساس می کنم همه می خوان به من نارو بزنن."
قطره های اشک در چشمانش حلقه زده بود. خیلی دلم برایش می سوخت. بیچاره از عشق زیاد داشت به جنون کشیده می شد. با دست رطوبت زیر چشمهایش را پاک کردم و گفتم: " فرشاد بهتره اینقدر خودتو عذاب ندی. من برای همیشه پیشت می مونم و همسر و شریک زندگیت می شم، اینو بهت قول می دم. به شرطی که تو هم قول بدی منو از خودت نرنجونی. "
بوسه ای بر دستم زد و گفت: " سعی خودمو می کنم. سپیده من خیلی دوستت دارم، من محتاج محبت تو هستم. هیچ وقت محبت تو از من دریغ نکن. "
_ باشه. حالا بهتره اینقدر ناراحت و افسرده نباشی آینده مال ماس. خیالت راحت باشه.
R A H A
07-02-2011, 02:58 AM
فصل چهارم
بالاخره آخرین جمعۀ ماه آبان از راه رسید و جشن عروسی من و فرشاد برگزار شد. با اینکه جشن ما زیاد مجلل و پر زرق و برق نبود، جمعیت و مهمان هایی که در گوشه و کنار تالار نشسته بودند چشمگیر بود. در این میان توجه من بیشتر معطوف به مژگان و خانواده اش بود. دلم می خواست پذیرایی خوبی از آنها به عمل بیاید. به محض ورودم به تالار مادر را صدا زدم و به او گفتم: " مادر جون امشب یه ماموریت مخصوص برات دارم. "
مادر گفت: " خیره انشاءالله. چه کار باید بکنم؟ "
_ اون دختری که لباس ماکسی سفید پوشیده می بینید؟
_ همونی که موهاش رو به زیر سشوار کشیده؟
_ آره مادر همونو می گم.
_ خب اون کیه؟
_ همکلاسی مه. اسمش هم مژگانه. دختر خیلی خوبیه.
_ خب منظور؟
_ راستشو بخواهید من مژگان رو برای سیامک در نظر گرفتم. به نظرتون چطوره؟
_ برای سیامک؟! مگه سیامک می خواد زن بگیره؟
_ اگرم نخواد مجبوره که بگیره.
_ پناه بر خدا. سپیده چی شده که تو به فکر زن گرفتن سیامک افتادی؟
_ خب مادر چه اشکالی داره؟ سیامک حالا نزدیک بیست و پنج سالشه. بالاخره باید آستین هامون رو براش بالا بزنیم دیگه.
_ چی بگم؟ به نظر دختر خوبی میاد. اتفاقاً قیافه ی قشنگی هم داره.
_ آره مادر خیلی دختر خوبیه. اخلاقش هم به سیامک می خوره. من مطمئنم سیامک هم از مژگان خوشش میاد.
_ خب حالا مأموریت من چیه؟
خواهش می کنم امشب حسابی حواستون به مژگان و خانواده اش باشه. دوست دارم پذیرایی خوبی ازشون بشه و بهشون خوش بگذره.
_ باشه عزیزم تا آخر شب مثل پروانه دورشون می چرخم تا یه وقت کم و کسر نداشته باشن.
مادر رفت و دوباره بازپرسی های فرشاد شروع شد: " سپیده راجع به چی با خاله پچ پچ می کردی؟ "
برای اینکه او را دست به سر کنم با عشوه و ناز و ادا گفتم: " راجع به یه مسئله که مربوط به خانم ها می شه و اصلاً هم به آقایون مربوط نمی شه. اون هم آقای داماد! "
انگار با شنیدن حرفم به عرش پرواز کرد. دستم را گرفت و با حالت خاصی گفت: " تو دلشوره نداری؟ "
گفتم: " نه، چرا باید دلشوره داشته باشم. شکر خدا همه چیز خوب و آبرومندانه اس. "
گفت: " ولی من اونقدر هیجان زده ام که نفسم بالا نمیاد آخه تو نمی دونی چقدر تو لباس عروسی قشنگ شدی. مثل یه تیکه ماه شدی! "
و بعد خیره نگاهم کرد. دستش در دستم مانند یک گوی آتشین می سوخت و به شدت رنگ پریده و هیجان زده به نظر می رسید. آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده نمی دونم چی می تونم بهت بگم. نمی تونم یه کلمه ی مناسب برای خوشحالی و نا باوریم پیدا کنم. فقط می تونم بگم که تو بی نظیری و من از اینکه عاشقتم احساس غرور می کنم. "
در جوابش چیزی نگفتم و او با بی قراری ادامه داد: " تو حتی امشبم نا مهربونی، خب یه چیزی بگو. دلم خوش بود که لااقل امشب ازت کلمات عاشقانه می شنوم. "
به آرامی گفتم: " فرشاد تو خوب و مهربونی. یواش یواش دارم عاشقت می شم اما نمی خوام بهت دروغ بگم. من بازم ازت فرصت می خوام. "
_ خیلی خب مهم نیست، تا هر وقت که بخوای صبر می کنم. اینکه فقط من دوستت دارم خودش یه صفای دیگه داره.
فرشاد می خواست دستم را ببوسد که در همان لحظه آرزو سر رسید و به طور ناگهانی گفت: " آهای! آقای داماد هول عجول لطفاً موقعیت خودتو فراموش نکن. هنوز برای اینجور کارها خیلی زوده. "
فرشاد با دستپاچگی گفت: " آرزو! خدا بگم چی کارت کنه قلبم ریخت. "
آرزو با خنده گفت: " مبارکه فرشاد. چقدر تو لباس دامادی قشنگ شدی. "
فرشاد گفت: " فکر نکن با این چاپلوسی ها می تونی حواسمو پرت کنی ها. حرکت امشبت یادم می مونه تا به موقع تلافی کنم. "
_ اوهو مگه خوابشو ببینی. حالا بهتره زود از جات بلند شی و چند لحظه ما خانوما رو تنها بذاری.
_ ای بابا. آرزو این همه جا! چرا چشمت فقط جای منو گرفته؟
_ برای اینکه دلم می خواد پیش عروس خانوم بشینم.
_ خیلی خب، بگیر بشین.
فرشاد بلند شد و در همان حال گفت: " سپیده یکی دو ساعت دیگه بر می گردم پیشت. حالا برای اینکه دل بعضی ها بسوزه، می گم که شام عروس و داماد مخصوصه و ما باید زودتر از بقیه بریم سراغ شام. "
آرزو گفت: " بی خود. سپیده هر جا باشه منم همونجام. "
فرشاد گفت: " آرزو لجبازی نکن، سپیده امشب فقط مال منه. ما مزاحم نمی خوایم. "
آرزو با خنده گفت: " خیلی خب برو. پسرۀ زن ندیده. "
فرشاد هم از لج آرزو دستم را بوسید و رفت.
_ آرزو اون دختره رو که مادرم داره باهاش حرف می زنه می بینی؟
_ کدوم؟ همون دختر سبزه هه؟
_ آره همونو می گم. به نظرت چطوره؟
_ خب خیلی قشنگه. از قشنگی صورتش که بگذریم هیکلش حرف نداره. ببین چه اندامی داره!
_ آره خیلی خوش قد و بالاس. همکلاسی مه. اسمش هم مژگانه.
_ خب حالا چه خوابی براش دیدی؟
_ هیچی می خوام مژگان رو برای سیامک خواستگاری کنم. به نظرت به سیامک می خوره؟
_ اوه... چه خواهر خوبی داره سیامک.
_ چی کار کنم آرزو، من فقط همین یه برادرو دارم. باید بهترین دختر دنیا رو براش گلچین کنم.
_ به نظر دختر خوبی میاد. مثل خودت هنرمنده؟
_ آره بیشتر از هر چیزی عاشق نور پردازیه. فکر می کنم بعد از اینکه لیسانسش رو گرفت نور پرداز خوبی می شه.
_ خب مبارکه. پس تا چند وقت دیگه شیرینی عروسی سیامک رو هم می خوریم.
_ تا چند وقت دیگه که نه چون ما تازه سال اول دانشگاهیم. اگه مژگان بهمون جواب بده شاید یکی دو سال دیگه بساط عروسی شون رو راه بندازیم.
_ آه چه بد. حالا کو تا یکی دو سال دیگه.
_ نه بابا. چشم بهم بزنی شده دو سال دیگه.
_ خب شاید هم حق با تو باشه.
_ اگه برات زحمتی نیست برو مژگان رو بیارش اینجا تا شما رو با هم آشنا کنم.
_ ای به چشم.
آرزو رفت و چند لحظه بعد با مژگان برگشت. او انصافاً زیبا بود. بلند قد و خوش قیافه. همانطور که گونه ام را می بوسید گفت: " سپیده نمی دونی چقدر تو لباس عروسی ناز شدی. "
گفتم: " پس خبر از خودت نداری که چه لعبتی شدی. "
گفت: " تعارف رو بذار کنار سپیده، من دارم حقیقت رو می گم. بخدا اینقدر قشنگ شدی که مادرم به محض اینکه دیدت بهم گفت: مژگان کاش زودتر با سپیده آشنا می شدی تا می گرفتیمش واسه نیما. نیما اسم برادرمه. آخه مادرم هم مثل خودت داره برای برادرم دنبال دختر خوب می گرده. "
خندیدم و گفتم: " اونوقت تو می شدی خواهر شوهر من. درسته؟ "
_ آره ولی یه خواهر شوهر خوب که زن داداشش رو مثل جونش دوست داره.
_ زیاد غصه نخور مژگان. شاید یه روزی رویای تو برعکس تعبیر بشه و من بشم خواهر شوهر تو.
_ شوخی نکن سپیده. من فقط تعارف کردم!
_ عزیزم فراموش کردی تعارف اومد نیومد داره؟
مژگان با خنده گفت: " من که حریف حاضر جوابی های تو نمی شم. "
دست آرزو را گرفتم و گفتم: " با دختر خالۀ عزیز من آشنا شدی؟ "
_ آره. ماشاءالله دختر خاله ات هم مثل خودت خوشگل و دوست داشتنیه.
آرزو با شیطنت گفت: " خدا رو شکر خوشگلی تو فامیل ما ارثیه. "
بعد رو به من گفت: " عروس خانوم افتخار می دین یه دور با هم برقصیم؟ "
گفتم: " برقصیم؟ نه آرزو خواهش می کنم دور این یه قلمو خط بکش چون اصلاً دل خوشی برای رقصیدن ندارم. "
_ اما این طوری که نمی شه. جشن عروسی فقط با رقص عروس خانوم صفا پیدا می کنه.
_ نه آرزو فکرشم نکن. بهتره با مژگان برقصی.
دست مژگان را در دست آرزو گذاشتم و گفتم: " مژگان خواهش می کنم آرزو رو همراهی کن و یه دور باهاش برقص. "
چند لحظه بعد آندو را می دیدم که در کنار هم می رقصیدند و فارغ از هر غم و غصه ای خوش بودند و صفا می کردند. اما من خوش ظاهره دل شکسته هنوز در حسرت از دست دادن رویای قشنگ شب عروسی ام با آرمان در گوشه ای کز کرده بودم و اصلاً حوصلۀ خوشگذرانی را نداشتم.
* * *
بالاخره پس از ساعاتی بزن و بکوب و رقص و شادی جشن عروسی تمام شد و مهمانها کم کم آمادۀ رفتن شدند. اما من هنوز در تکاپوی این بودم که به طربقی مژگان و سیامک را به هم نشان بدهم و آنها را با هم آشنا کنم.
وقتی برای خداحافظی با مهمانها کنار در خروجی تالار ایستاده بودم چشمم به سیامک افتاد که داشت با محسن صحبت می کرد اما چیزی که توجه ام را به خودش جلب کرده بود دوربین محسن بود که آن را روی دوشش انداخته بود.
بی درنگ نگاهی به دور و برم انداختم بلکه آشنایی را پیدا کنم تا سیامک را برایم صدا بزند. خوشبختانه در میان جمعیت آرزو را دیدم که داشت کفش هایش را عوض می کرد. در کنارش ایستادم و گفتم: " آرزو الهی قربونت برم یه خواهشی ازت دارم. "
آرزو با کمال محبت گفت: " شما امر بفرمایید عروس خانوم. "
_ اگه ممکنه برو سیامک رو صدا بزن. می خوام مژگان رو بهش نشون بدم.
_ اوه پس موضوع امر خیره. باشه. همین الان می رم و مأموریتم رو انجام می دم.
آرزو رفت و در همان لحظه خانوادۀ مژگان به منظور خداحافظی در کنار من و فرشاد ایستادند. مادر مژگان گفت: " عروس خانوم، آقای داماد، انشاءالله مبارکتون باشه و به پای هم پیر شید. بابت پذیرایی هم خیلی ازتون متشکرم. واقعاً که خیلی خوش گذشت و مجلس خوبی بود. "
فرشاد به او گفت: " خوبی و محبت از شما بوده که تشریف آوردین و مجلس ما رو صفا دادید. خوشحالم که بهتون خوش گذشته. "
من هم ضمن رو بوسی گفتم: " مینا خانوم خیلی خوشحالم که تشریف آوردین و از نزدیک شما رو زیارت کردم. انشاءالله از این جور مجلس ها قسمت بچه های شمام بشه. "
مینا خانوم خندید و گفت: " انشاءالله. خب، بخدا می سپرمتون. امیدوارم شب خوبی داشته باشید. "
زمانی که مادر و خواهر کوچکتر مژگان کمی از ما فاصله گرفتند مژگان را صدا زدم و به او گفتم: " مژگان جون ممکنه چند لحظه صبر کنی تا با هم یه عکس یادگاری مخصوص بندازیم؟ "
مژگان گفت: " منظورت از عکس مخصوص چیه؟ "
_ منظورم رو چند لحظ دیگه متوجه می شی. اگه ممکنه همین جا کنارم بمون تا با بقیۀ مهمونا هم خداحافظی کنم، بعد بهت می گم.
لحظاتی بعد تالار تقریباً از جمعیت خالی شده بود و به جز خانوادۀ دایی منوچهر و خاله مهناز و عمه های فرشاد که همگی از تهران آمده بودند کسی در سالن باقی نمانده بود. فرشاد آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده اگه ممکنه شنل و تو بنداز رو دوشت و چند لحظه منتظرم بمون تا من برم بیرون و دوباره برگردم. "
گفتم: " باشه فرشاد برو. "
فرشاد با خوشحالی گفت: " سپیده خوشم میاد تو امشب با هیچی مخالفت نمی کنم. چیزی که اصلا تو رفتارت سابقه نداره! "
فرشاد رفت و این بار نوبت سیامک بود که از راه رسید و گفت: " به به عروس خانوم. چه عجب چشم ما به دیدن روی قشنگ عروس خانوم روشن شد. دوباره سلام. "
_ سلام سیامک حالت چطوره؟
_ خوبم فقط از بس پر خوری کردم سرم داره گیج می ره.
_ پس باید کاری کنم که زود سر حال بشی و حالت جا بیاد.
_ خدا به خیر کنه. چه خوابی برام دیدی؟
_ سیامک افتخار می دی یه عکس یادگاری با من بندازی؟
_ عکس؟ چه بهتر از این، از خدامه.
_ پس برو محسن رو صدا بزن تا بیاد با دوربینش ازمون عکس بگیره.
سیامک که رفت، دوباره به داخل تالار سرک کشیدم و مژگان را صدا زدم و با لبخندی گفتم: " مژگان دلم نمیاد بیشتر از این در مورد تو بدجنسی به خرج بدم و نگم که نقشه از چه قراره. "
مژگان با تعجب گفت: " نقشه؟ "
_ ببین مژگان، اون پسر خوش تیپه که کت و شلوار مشکی پوشیده و موهاشم روغن زده برادرم سیامکه. الانم داره میاد پیش ما تا یه عکس یادگاری با هم بندازیم. ازت خواهش می کنم خوب سیامک رو زیر نظر بگیر و بهش فکر کن. سیامک پسر خیلی خوبیه و قلب مهربونی داره.
_ سپیده!
_ ببین مژگان من دوست ندارم یه وقت تو معذورات اخلاقی قرار بگیری و با من رودرواسی کنی. اگه از سیامک خوشت اومد بعداً بهم بگو تا من پدر مادرمو برای مراسم خواستگاری آماده کنم.
مژگان بهت زده نگاهم کرد و من با خنده گفتم: " چیه؟ فکر نمی کردی پیشنهادم برای اینکه زن سیامک بشی اینقدر جدی باشه؟ "
_ راستشو بخوای نه!
_ خب پس حالا که فهمیدی خوب سیامک رو زیر نظر بگیر و در موردش فکر کن. گفتم که سیامک پسر خوبیه و اخلاقش خیلی به تو می خوره.
_ باشه!
در آن لحظه سیامک به جمع مان اضافه شد. مژگان را به او معرفی کردم و گفتم: " سیامک جان ایشون دوست و همکلاسی من مژگان هستن. "
بعد به مژگان گفتم: " مژگان جون ایشون هم برادر من سیامک. اگه ممکنه افتخار بده و یه عکس یادگاری با ما بنداز. "
سیامک از شنیدن حرفم جا خورد و آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده به من نگفته بودی... "
گوشۀ آستینش را کشیدم و گفتم: " هیس! سیامک خواهش می کنم خودتو خوشحال نشون بده، نه این طوری مات زده. "
سیامک نگاهی زیر چشمی به مژگان انداخت و با خجالت گفت: " سلام مژگان خانوم، شبتون بخیر. امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه. "
مژگان گفت: " سلام، البته که بهم خوش گذشته. به لطف سپیده جون امشب واقعاً به من و خانواده ام خوش گذشت. من همیشه مدیون محبتهای سپیده جون هستم. "
محسن که آمد هر سه جلوی دوربین ژست گرفتیم. وقتی نور فلاش در فضا منعکس شد نفس راحتی کشیدم و از اینکه نقشه ام با موفقیت انجام شده بود خیلی خوشحال بودم. هنگام خداحافظی زیر گوش مژگان گفنم: " مژگان خواهش می کنم برام دعا کن. "
مژگان با تعجب گفت: " دعا برای چی؟ "
_ برای اینکه فرشاد فکر ماه عسل رو از سرش بیرون کنه و من بتونم زودتر برگردم سر کلاس.
مژگان خندید و گفت: " والا این فرشاد دو آتیشه ای که من می بینم بعید میدونم به این زودیها دست از سرت برداره. "
با لحن شوخی گفتم: " نگرانی منم از همینه. "
مژگان قبل از رفتن رو به سیامک گفت: " سیامک خیلی خوشحالم که از نزدیک باهات آشنا شدم. فعلاً با اجازه. "
سیامک با دستپاچگی به او گفت: " منم همینطور. آ... مژگان خانوم می بخشید سوال می کنم، شما تنها اومدید؟ "
مژگان با تعجب گفت: " نه معلومه که تها نیومدم. چرا این سوال رو پرسیدی؟ "
_ هیچی، راستش...
نگاهی به چهرۀ شرمندۀ سیامک انداختم که از فرط خجالت سرخ شده بود. خیلی دلم می خواست بدجنسی های سیامک را تلافی کنم. سیامکی که همیشه مرا در دام کیوان گرفتار میکرد و خودش از معرکه فرار می کرد. تصمیم گرفتم گوشه ای از اذیت های سیامک را تلافی کنم. با لحن معنی داری گفتم: " مژگان جان مثل اینکه سیامک دلش می خواد بیشتر از مصاحبت تو استفاده کنه. افتخار می دی سیامک تا خونه همراهیت کنه؟ "
هم سامک و هم مژگان از شنیدن حرفم یکه خوردند. مژگان بعد از کمی مکث گفت: " خیلی از لطفت متشکرم ولی برادرم قراره بیاد دنبالمون. فکر می کنم باید تا حالا رسیده باشه."
با خنده گفتم: " عیبی نداره. حالا فرصت برای این کار زیاده. "
بعداز رفتن مژگا به سیامک گفتم: " خب سیامک دوستم چطور بود؟ "
سیامک نفس عمیقی کشید و گفت: " سپیده خیلی بدجنسی. چرا قبلاً نگفتی می خوای دوست تو بهم معرفی کنی؟ "
_ حالا مگه فرقی هم می کنه؟
_ البته که فرق می کنه، من کاملاً غافلگیر شدم.
_ عیبی نداره. حالا بگو ازش خوشت اومد یا نه؟
_ خوشم اومده؟ چرا فکر می کنی باید ازش خوشم اومده باشه؟
_ سیامک خواهش می کنم خودتو نزن به اون راه. تو می دونی منظورم چیه.
_ ببین سپیده اگه منظورت همون چیزی باشه که من فکر می کنم باید بهت بگم نه چون حالا وقت تسویه حسابه. من باید انتقام کیوان رو از تو بگیرم.
این بار من از شنیدن حرف سیامک یکه خوردم و رنگ از چهره ام پرید. اما سیامک با صدای بلند خندید و گفت: " راستشو بگو، قضیه این مژگان چیه؟ می بینم که رنگت بدجوری پریده. "
نگاهی گذرا به صورتش انداختم و فهمیدم که قصداذیت کردن دارد. گفتم: " سیامک بذار رک و پوست کنده همه چی رو بهت بگم. من می خوام مژگان رو برات خواستگاری کنم. مژگان دوست صمیمی منه. دختر خوب و خانواده داریه. من خیلی ازش خوشم میاد. حالا خواهش می کنم تو رفتارهای منو در مورد کیوان تلافی نکن. و به مژگان فکر کن چون از نظر من تو و مژگان خیلی به هم می آیید. من مطمئنم شما دو نفر با هم خوشبخت می شین. "
سامک دستی روی موهایش کشید و گفت: " خیلی خب، حرف من فقط یه شوخی بود. شرط می بندم کیوان هم تا چند وقت دیگه با نغمه عروسی میکنه و اونم متأهل می شه. پس چرا باید سر من این وسط بی کلاه بمونه؟ "
_ یعنی خیالم از بابتت راحت باشه؟
_ اره دختری که سلیقۀ تو رو راضی کنه حتماً خیلی خواستنیه. هر کاری می خوای بکن. از طرف منم خیالت راحت باشه.
سیامک مثل همیشه سر حال و با روحیه از تالار بیرون رفت و من با احساس پیروزی و شادمانی مضاعف رفتن او را تماشا کردم.
کمی بعد فرشاد دوباره برگشت و دستش را زیر با زویم انداخت و ما شانه به شانۀ هم از تالار بیرون آمدیم. آه تا آن لحظه اصلاً احساس دلشوره یا التهاب نداشتم اما وقتی فرشاد در ماشین عروس را باز کرد و مرا روی صندلی نشاند بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت. یواش یواش داشت باورم می شد که من آن شب عروس فرشاد هستم و مهمان خانۀ او.
فرشاد آینۀ رو به رویش را تنظیم کرد و ضمن روشن کردن چراغ های ماشین سیگاری آتش زد و مشغول دود کردن آن شد. و من با تعجب به سیگار کشیدنش نگاه کردم. چون تا آن لحظه هرگز ندیده بودم که فرشاد سیگار بکشد! خواستم علت سیگار کشیدنش را بپرسم اما هر چه تلاش کردم نتوانستم چیزی بگویم. واقعاً قادر نبودم لبهایم را تکان بدهم. انگار ازاینکه با او حرف بزنم می ترسیدم! فرشاد برگشت و نیم نگاهی به من انداخت. بعد ترمز دستی را کشید و با خوشحالی به راه افتاد.
در سکوت به خط ممتد جاده خیره شده بودم و به صدای موزیک دلنشینی که پخش می شد گوش می کردم. در همان حال گرمای دست فرشاد را روی دستم حس کردم که آرام روی دستم لغزید. به راستی ملتهب بود. نیم رخش را نه طرفم برگرداند و با حالتی نا باور گفت: " سپیده انگار دارم خواب می بینم. همیشه این صحنه رو تو خیال خودم مجسم می کردم. بخدا هنوزم باورم نمی شه که تو امشب عروس منی. "
_ چرا فرشاد بهتره باورت بشه. من کنارت نشستم. مگه منو نمی بینی؟
_ سپیده باور کن امشب به جز تو هیچی نمی بینم. هر جا رو نگاه می کنم تو اونجایی. پاک و رویایی.
_ فرشاد تو چقدر داغی. چه خبرته؟ مگه تب داری؟
تب دارم؟ اگه می دونستی تو دلم چه آشوبیه اینو ازم نمی پرسیدی. احساس می کنم تنم مثل یه تنوره. یه بار که بهت گفتم حتی نفس کشیدن هم برام مشکله.
_ چرا فرشاد؟ چرا اینقدر هیجان زده ای؟
_ نمی دونم. شاید هر کس دیگه ای جای من بود همین احساس رو داشت. من امشب به آرزوی بزرگ خودم رسیدم. حتی فکرشم نمی کردم اینقدر خوش شانس باشم که خدا تو رو قسمت من بکنه.
فرشاد دوباره احساساتی شده بود و قطره های اشک در چشمهایش حلقه زده بود. و من از ترس ماشین گران قیمت پدر که زیر دست او بود با دلواپسی گفنم: " خیلی خب، بهتره دوباره احساساتی نشی. می دونی که پشت فرمون ماشین پدر من نشستی و باید خیلی مراقب امانتی که به دستت دادن باشی. پس بهتره حواستو به رانندگیت بدی و ابراز احساساتو بذاری برای یکی دو ساعت دیگه. "
فرشاد در میان خنده و گریه گفت: " ای کاش به جای اینکه اینقدر به فکر ماشین گرون قیمت پدرت باشی یه کمی هم به فکر من بودی. "
گفتم: " به فکر تو هم هستم، اما هیچ خوشم نمیاد هر دقیقه اشکهاتو ببینم."
وقتی به خانه رسیدیم محسن زودتر پیاده شد و در خانه را باز کرد. مسعود خان جلوتر از فرشاد وارد خانه شد و پشت سرش بقیۀ مهمانها.
با دیدن جمعیت کثیری که قرار بود آن شب در خانۀ خاله مهمان باشند به فکر فرو رفتم و گفتم: " فرشاد به نظرت برای اینهمه آدم تو خونۀ شما جا هست؟ "
فرشاد با تعجب گفت: " چرا این سوال رو می پرسی؟ "
_ هیچی. گفتم اگه موافق باشی یه تعداد از مهمونهای خاله رو دعوت کنیم خونۀ خودمون.
نگاه غضبناکی به صورتم انداخت و گفت: " نخیر هیچم موافق نیستم. تو بهتره نگران مادرم نباشی. اون خودش خوب می دونه چطور به مهمونهاش برسه. "
_ فرشاد آخه...
_ سپیده خواهش می کنم این فکر رو از سرت بیرون کن و دیگه هم در موردش صحبت نکن. باشه؟
وقتی تحکم صدای فرشاد را دیدم خیلی آهسته گفتم: " باشه. "
فرشاد با صدای بلند خندید و گفت: " نه بابا، مثل اینکه تو خیلی عوض شدی. امشب به جز باشه حرف دیگه ای ازت نمی شنوم. "
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: " فرشاد این باشه ها رو برای این بهت تحویل میدم که امشب خیلی بی حوصله ام. "
با دلخوری گفت: " آخه چرا؟ سپیده واقعاً که خیلی بی احساسی. نکنه هنوزم از من بیزاری و نظرت در موردم عوض نشده؟ "
_ اوه فرشاد باز که حرف گذشته ها رو پیش کشیدی؟ بی حوصلگی من فقط به خاطر خستگیه. نه چیز دیگه.
_ خب من چطور می تونم خستگیت رو بر طرف کنم که اینقدر برام ناز نکنی؟
_ نه فرشاد، این کار تو نیست. خستگی من فقط با یه استکان چایی تازه دم و یه دوش آب گرم بر طرف می شه.
_ خیلی خب اینایی که گفتی همش مال وقتیه که رفتیم تو خونه. حالا پیاده شو تا بعد یه فکری هم به حال خستگیت بکنیم.
وقتی به جمع مهمانهایی که جلوی در ورودی ساختمان تجمع کرده بودند رسیدیم آنها با هلهله و نقل و سکه از ما استقبال کردند. مادر و پدر و خاله مهری و مسعود خان هر کدام به نوعی دچار احساسات شده بودند. پدر دستم را در دست فرشاد گذاشت و به او گفت: " فرشاد جان، سپیدۀ عزیزمو با یه دنیا امید و آرزو به دستت می سپرم. خواهش می کنم مثل یه امانتی ازش مراقبت کن و خوشبختش کن. "
انگار حرفهای پدر تلنگری بود بر شیشۀ احساس من. بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم و خود را در آغوش پدر انداختم و صورتش را بوسیدم. بعد از او مادر را در آغوش گرفتم که خودش هم پا به پای من گریه می کرد. و بعد از مادر با سیامک عزیز و مهربانم روبوسی کردم که برای اولین بار گریه اش را می دیدم.
بعد از خداحافظی با مهمانها آهسته و با احتیاط از پله ها بالا رفتم چون کفش پاشنه بلندی به پایم بود که اجازه نمی داد بی محابا قدم بردارم. فرشاد در آپارتمان را برایم باز کرد و به شوخی گفت: " عروس خانوم خواهش می کنم قدم رنجه کنید و کلبۀ سعادت منو با لطف و صفای وجودتون گرم و پر حرارت کنید. "
همان طور که کفشهایم را درمی آوردم گفتم: " نمی دونستم شاعرم شدی. واقعاً که خیلی با ذوقی. "
با لودگی گفت: " سپیده فقط خدا می دونه که با یه نیم نگاه تو من هم شاعر می شم، هم عاشق می شم، هم... "
حرفش را قطع کردم و گفتم: "خیلی خب، زبون بازی دیگه کافیه. حالا وقت عمله. "
_ عمل؟ چی کار باید بکنم عزیز دلم؟
_ هیچی فقط مثل یه آقای داماد خوب زود برو یه استکان چایی برام درست کن که خیلی هوس چای کردم.
_ من چایی درست کنم؟
_ بله تو. مگه نگفتی من امشب مهمونتم؟ پس باید ازم پذیرایی کنی دیگه.
_ آره. ولی نکنه...
_ نترس فرشاد این برنامه فقط مال امشبه. از فردا دیگه خودم کارهای خونه رو انجام می دم.
_ آه سپیده واقعاً منو ترسوندی. گفتم نکنه می خوای مسئولیت پخت و پز و اینجور کارها رو بندازی گردن من.
_ نخیر تنبل خان من همچین خیالی ندارم. حالا خواهش می کنم زودتر برو بساط چایی رو آماده کن تا من برم یه دوش بگیرم.
_ چشم عزیزم هر چی تو بگی. ولی خواهش می کنم زیاد دیر نکن. تو که می دونی من چقدر به خوابیدن سر وقت شبها حساسم.
_ آره می دونم. حالا برو به کارت برس.
یک ساعت بعد مهمان حجلۀ شب زفاف فرشاد بودم. فرشاد به آرزویش رسیده بود و به شدت ملتهب بود اما من همچون مجسمه ای بی احساس سرد و خاموش بودم. دست خودم نبود. من برای اینکه عاشق فرشاد بشوم احتیاج به زمان داشتم. چند ساعت بعد با نوازش دستهای عاشقش به خواب رفتم
* * *
دو روز از مراسم ازدواجمون گذشته بود اما فرشاد اجازه نمی داد به دانشگاه بروم. انگار خیال داشت تمام سالهایی را که از معاشقه محروم بوده تلافی کند. به سختی موفق شدم موضوع ماه عسل را از ذهنش دور کنم و راضی اش کنم به همان خوشگذرانی دو سه روزه اکتفا کند . چون تا چند هفتۀ دیگر امتحانات پایان ترم شروع می شد و من خیلی برای نتیجۀ امتحاناتم دلشوره داشتم. روز سوم به هر ترتیبی که بود موفق شدم به دانشگاه بروم در حالی که از غیبت دو سه روزه ام خیلی ناراحت بودم. راستش خجالت می کشیدم بچه های کلاس بفهمند علت غیبت دو روزۀ من مراسم ازدواجم بوده است.
وارد کلاس که شدم مژگان را با اشتیاق به آغوش کشیدم و او گفت: " سپیده جون خیلی خوشحالم که امروز اومدی دانشگاه. چطور تونستی از دست فرشاد دو آتیشه فرار کنی؟ تو الان باید تو ماه عسل باشی. "
_ وای مژگان نگو، فرشاد مثل یه بچه بهونه گیر شده. می دونی امروز صبح بهم چی می گفت؟ می گفت آرزو می کنه روزی برسه که من فکر دانشگاه رفتن رو از سرم بیرون کنم. می بینی، اگه زیاد باهاش راه بیام هیچ بعید نیست زیر قول و قرارش بزنه و مجبورم کنه که همش توی خونه و جلوی چشمهاش باشم.
بعد با خنده گفتم: " مژگان باور کن عشق و عاشقی فرشاد درد سر بزرگی برای زندگیم درست کرده. من اگه نخوام فرشاد عاشقم باشه باید چی کار کنم؟ "
مژگان هم خندید و گفت: " غصه نخور عزیزم، همۀ زن و شوهرهای تازه به هم رسیده همین طوری ان. تا چند وقت دیگه وجودت براش عادی می شه و دست از سرت بر می داره. خب، حالا همراه من بیا چون بچه های کلاس باهات کار دارن. "
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد و بهت زده گفتم: " مژگان نکنه بهشون گفته باشی... "
مژگان متوجه منظورم شد. لبخندی زد و با خونسردی گفت: " آره درست حدس زدی. بچه های کلاس می دونن که پریروز ازدواج کردی. نگران نباش. به خاطر اینکه جز من هیچکس دیگه رو دعوت نکردی ازت دلخور نیستن. "
_ آه مژگان چرا قضیه ازدواج منو به بچه های کلاس گفتی؟ من اصلاً دوست نداشتم بچه ها ازموضوع با خبر بشن.
_ وقتی بدونی چرا این کار رو کردم حتماً نظرت عوض می شه.
_ خب چرا این کار رو کردی؟
_ به خاطر حکیمی! می خواستم خیالش رو راحت کنم که تو شوهر کردی. در ضمن می خواستم همۀ شایعه هایی که راجع به تو و حکیمی سر زبون ها افتاده از بین بره. می دونی تا همین دیروز همۀ بچه ها فکر می کردن تو و حکیمی به هم علاقه دارید؟
_ خدای من! آخه چرا باید بچه های کلاس همچین فکری در مورد من بکنن؟ مژگان تو چرا زودتر چیزی در این مورد بهم نگفتی؟
_ عیب نداره عزیزم، خودتو ناراحت نکن. همیشه یه سری آدم حسود و دو به هم زن پیدا می شن که می خوان برای آدم پاپوش درست کنن. اشکال تو اینه که هنوز دوست و دشمن خودتو نمی شناسی و خیلی بی شیله پیله در مورد همه اظهار نظر می کنی. اما نمی دونی یه حرف کوچیکت ممکنه چه دردسرهایی برات درست کنه.
_ اما مژگان من در مورد حکیمی کاملاً به خودم مطمئنم. آخه من که علاقه یا توجهی بهش ندارم. تو فاصلۀ این دو ماهی که دانشگاه باز شده به غیر از سلام و احوالپرسی و صحبت راجع به نویسندگی و بازیگری و اینجور چیزها حرف و حدیث دیگه ای بین ما نبوده. خودت خوب می دونی که پدر حکیمی صاحب یه انتشارات بزرگ و معروفه. به خاطر همین وقتی حکیمی گفت می تونه کتاب های زیادی رو برای مطالعه در اختیارم بذاره، من خیلی خوشحال شدم و این کارشو نشونۀ لطف و حسن نیتش دونستم. فقط همین!
_ من همۀ حرفهاتو باور می کنم سپیده. می دونم که تو هیچ احساسی نسبت به حکیمی نداری. ولی تو فکر نکردی ممکنه حکیمی این احساس رو نسبت به تو نداشته باشه؟ شاید اون تو رو دوست داشته باشه. تو که از قلب و احساس اون خبر نداری.
از شنیدن حرف مژگان جا خوردم و دیدم که راست می گوید! چیزی که اصلاً در موردش فکر نکرده بودم احساسات قلبی حکیمی بود. مژگان گفت: " حتی اگر فرض کنیم این حکیمی بنده خدا تا دیروز از تو خوشش می اومده از امروز می دونه که تو شوهر کردی و دیگه نباید که بهت فکر کنه. خب نظرت چیه؟ هنوزم فکر می کنی من نباید خبر ازدواجت رو تو کلاس پخش می کردم؟ "
سرم را بالا گرفتم و گفتم: " نه مژگان حالا با کارت موافقم. "
در همان حال نگاهی به نیمکت حکیمی انداختم و او را دیدم که سرگرم مطالعه بود. واقعاً باورم نمی شد که حکیمی به من علاقه پیدا کرده و نسبت به من حساس شده است. او دانشجوی فوق العاده مؤدب و با شخصیتی بود و تنها چیزی که هیچ وقت به عقلم نرسیده بود این بود که حکیمی عاشق من شده است چون هیچ وقت رفتار یا ابراز محبتی به مفهوم عشق و دوست داشتن از حکیمی ندیده بودم و همیشه آن را به چشم یک همکلاسی نگاه می کردم. مثل مژگان، مثل شیوا، مثل پریسا و بقیۀ همکلاسی های هم جنس خودم.
نمی دانم چه اتفاقی افتاد که در یک لحظه دل به دل راه پیدا کرد و حکیمی هم برگشت و مرا نگاه کرد. چقدر از او خجالت می کشیدم. حالا او می دانست من ازدواج کرده ام و همین طورهمۀ پسرهای کلاس. و این چیزی بود که باعث می شد احساس خجالت و شرمندگی بکنم. به هر حال در برابر نگاه معنی دار حکیمی با تکان دادن سر سلام کردم تا او احساس نکند ازدواج من باعث شده رسم ادب و نزاکت را فراموش کنم. شرایط که برای من عوض نشده بود حکیمی هنوز همکلاسی من بود. مثل دیروز، مثل پریروز.
حکیمی هم مانند خودم سلامم را جواب داد و خیلی زود سرش را پایین انداخت. اما مفهومی که من در همان نگاه از حالت چهره اش برداشت کردم چیزی به جز غم و حسرت و اندوه نبود. چشمهای سرخ و متورمش حکایت از بی خوابی دیشب او داشت. معلوم بود که بیچاره شب سختی را گذرانده است! در همان لحظه با خود عهد کردم هرگزاجازه ندهم حکیمی در موردم فکرهای باطل به سرش راه بدهد و خودش را عاشق من بداند. چون دلم نمی خواست سرنوشت غم انگیز آرمان و کیوان در مورد پسر دیگری نیز تکرار شود.
R A H A
07-02-2011, 02:58 AM
روزها و هفته ها از پی هم می آمد و حدود یک ماه از ازدواج من و فرشاد می گذشت. در طول روزهایی که هم خانۀ فرشاد شده بودم گوشم از شنیدن زمزمه های عاشقانه و همین طور بهانه جویی های گاه و بی گاهش برای ترک تحصیل پر شده بود. خودش هم خوب به این موضوع آگاهی پیدا کرده بود و می دانست که من با شنیدن چد جمله زیبا و دلفریب و در برابر ناز و نوارش های عاشقانه اش تسلیم نمی شوم و ادامۀ تحصیل و رفتن به دانشگاه برایم حکم نفس کشیدن را دارد.
صبح یکی از روزهای ماه آذر که می خواستم برای رفتن به دانشگاه آماده شوم ناگهان یادم آمد آن روز جمعه است و احتیاجی به آماده شدن نیست. سرمای زیاد هوای بیرون از رختخواب باعث شد که احساس لرز کنم. به همین دلیل دوباره درون رختخواب خزیدم اما هنوز چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که متوجه شدم فرشاد در جایش نیست. با خود گفتم: " فرشاد جمعه ها سر کار نمی ره پس کجا رفته؟ "
به هوای پیدا کردن فرشاد دوباره از رختخواب بیرون آمدم اما همین که در اتاق را باز کردم بوی تند و مشمئز کننده ای به مشامم خورد که باعث شد احساس سرگیجه و حالت تهوع بکنم. کنجکاوی ام بیشتر شد و با دلواپسی فرشاد را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. حدس زدم شاید به طبقه ی پایین رفته و می توانم او را در خانۀ خاله پیدا کنم. لباس گرمی به تن کردم و از پله ها سرازیر شدم و در نگاه اول مسعود خان را دیدم که با تعدادی از رفقایش پای بساط منقل و وافور نشسته بود تازه فهمیدم بویی که تمام خانه را پر کرده مربوط به تریاک کشی مسعود خان و رفقایش می باشد. از اینکه فرشاد در بین آنها نبود احساس رضایت کردم و به آشپزخانه رفتم. خاله مهری با خوشروئی به استقبالم آمد اما فرشاد به محض دیدنم که بدون پوشش کافی به خانۀ خاله آمده بودم عصبانی شد و با داد و فریاد گفت: " سپیده کی گفته تو اینطوری بیای پایین؟ مگه نمی بینی خونه پر از لات و لوت های تریاکیه. ها؟ "
اصلاً انتظار چنین برخوردی را از فرشاد نداشتم. ما شب خوشی را گذرانده بودیم و من تا صبح زمزمه های عاشقانه و ابراز احساساتش را تحمل کرده بودم اما این طرز رفتارش واقعاً دور از انتظار بود. با دلخوری گفتم: " فرشاد حال من اصلاً خوب نیست. مدام سرگیجه و حالت تهوع دارم. آخه بوی این تریاک لعنتی تموم خونه رو پر کرده. یه کاری بکن. "
خاله مهری دوباره دستم را گرفت و گفت: " بیا بشین دخترم. همش تقصیر این مسعود بی فکره. آخه خونه ای که زن و بچه ی آدم توش زندگی می کنن که جای تریک کشی نیست. باور کن تا حالا صد مرتبه این موضوع رو بهش تذکر دادم اما گوشش بدهکار این حرفها نیست. "
با ناراحتی گفتم: " خاله جون نمی دونستم مسعود خان تریاک می کشه. آخه تا حالا ندیده بودم. "
خاله مهری با شرمندگی گفت: " سپیده جون تو که صبح ها خونه نیستی، این کار هر روزشه. من که دیگه از دست مسعود و این کثافت کاری هاش ذله شدم. "
فرشاد به طرفداری از پدرش گفت: " مادر اینقدر بی انصاف نباش، پدر الان اوضاع روحی خوبی نداره. شیش میلیون پولش رو اون رفیق نا مردش بالا کشیده. پدر اگه این کارها رو نکنه از فکر و خیال زیاد سکته می کنه و می افته می میره. "
خاله با تعجب گفت: " فرشاد تو دیگه چرا این حرفو می زنی؟ اگه اون رفیق نا مرد بابات با دوز و کلک و کلاهبرداری پول پدرتو بالا کشیده این دفعه پدرت داره با دست خودش هم پولش و هم جونش رو دود می کنه و می فرسته هوا. "
بعد یک فنجان چای را مقابلم گذاشت و گفت: " سپیده جون چایی تو بخور. " امروز دست جمعی می ریم خونۀ مهشید. شاید با این هوا خوری حال تو هم بهتر بشه. "
فرشاد یواش یواش برای معذرت خواهی پا پیش گذاشت. در حالی که یک حبه قند را روی لبم می گذاشت با مهربانی گفت: " سپیده ببخش که بد اخلاقی کردم. دست خودم نبود. غلط کردم سرت داد زدم! "
نگاهش کردم و گفتم: " مهم نیست. من دیگه به این اخلاق ناجور تو عادت کردم. "
گفت: " نه این طوری نه. معلومه که هنوزم ازم دلخوری. باید برام بخندی تا باور کنم منو بخشیدی. "
لبخندی زدم و گفتم: " فرشاد واقعاً که تو عجیب ترین موجود روی زمینی. من نمی دونم باید مهربونی های دیشب تو باور کنم یا دیوونگی های امروز تو؟ "
گفت: " همون مهربونی های دیشب مو باور کن. بخدا این دیوونه بازی ها اصلاً دست خودم نیست. یه بار که بهت گفتم، من بی اراده عصبانی می شم. اصلاً دلم نمی خواد کاری کنم که تو ازم دلخور بشی."
حبه قند را به دهانم گذاشتم و گفتم: " خیلی خب، چاپلوسی دیگه کافیه. " اما هنوز چایم را نخورده بودم که ناگهان حالت تهوع شدیدی دلم را پیچ انداخت و دست و پایم به لرزه افتاد. در همان حال فنجان چای از دستم رها شد و روی رمین افتاد و خرد شد. فرشاد با شنیدن صدای شکستن فنجان سراسیمه به طرفم دوید اما من او را به کناری هل دادم و با عجله به سمت توالت دویدم و برای چند دقیقه با حالت تهوع خود کلنجار رفتم . فرشاد با نگرانی گفت: " سپیده چت شد یهو؟ حالت خوب نیست؟ "
گفتم: " نه فرشاد حالم اصلا خوب نیست. تو رو خدا به دادم برس. "
فرشاد بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و گفت: " نگران نباش عزیزم الان دکتر خبر میکنم. " اما خاله مانع اش شد و در حالی که با خوشحالی می خندید گفت: " نه فرشاد جان دکتر لازم نیست مثل اینکه سپیده حامله شده. تو بهتره نگران نباشی. فردا خودم سپیده رو می برم دکتر و ازش می خوام خوب معاینه اش کنه. "
فرشاد با شگفتی گفت: " مادر شما چی گفتین؟ سپیده حامله شده؟ به این زودی؟! "
من هم از شنیدن حرف خاله شوکه شدم و نا باورانه گفتم: " ولی من حالا بچه نمی خوام! بخدا من الان آمادگی بچه دار شدن رو ندارم. "
خاله مهری در حالی که صورتم را می بوسید گفت: " عزیزدلم این حرف رو حالا می زنی. ولی وقتی که بچه تو به دنیا آوردی اینقدر ازش خوشت میاد که طاقت یه لحظه دوری شو نداری. "
فرشاد با خوشحالی دستش را دور کمرم انداخت و گفت: " سپیده باورم نمی شه تا چند ماه دیگه بابا می شم. این دیگه خیلی معرکه اس آخه اصلاً بهش فکر نکرده بودم! "
اما من هنوز نا باور و شگفت زده بودم. در همان حال سرم را روی شانه های فرشاد گذاشتم و باز به گریه افتادم اما نمی دانم این بار گریۀ خوشحالی بود یا ناراحتی؟!
روز بعد همراه خاله مهری به دکتر رفتم. دکتر پس از اینکه معاینه ام کرد گفت حدس خاله درست بوده و من حامله شده ام. همان روز برایم پروندۀ پزشکی تشکیل داد و گفت: " باید از این به بعد تحت نظر باشم. " وقتی به خانه برگشتیم خاله مهری زود شمارۀ تهران را گرفت تا خبر حامله شدنم را به مادر اطلاع بدهد. برای اینکه به طور مستقیم در جریان ابراز احساسات مادر قرار بگیرم دکمۀ آیفون گوشی را زدم و صدای مادر از بلند گوی گوشی پخش شد: " الو. "
_ سیما جون؟
_ سلام مهری. احوالت چطوره خواهر جون؟
_ خوبم شکر خدا. خودت چطوری؟ احمد آقا چطوره؟
_ من خوبم، احمد هم خوبه. سلام خدمتت می رسونه. دختر گلم چطوره؟ با خونه داری و زندگی متأهلی چه کار می کنه؟
_ سیما از حال و احوال دختر قشنگت خبرهای خوبی برات دارم. به سلامتی قراره تا چند وقت دیگه مامان بشه آخه حامله شده.
_ راست می گی مهری؟ خوش خبر باشی خواهر جون! عجب خبر خوبی بهم دادی.
_ آره والا جدی میگم. من و سپیده همین الان از دکتر اومدبم. دکتر براش پرونده درست کرد و گفت باید تحت نظر باشه.
_ ای خدا شکرت. مهری جون اگه ممکنه چند لحظه گوشی رو بده به سپیده تا من صداشو بشنوم.
_ چشم خواهر جون اتفاقاً عروس قشنگم همین جا روبروم نشسته.
_ الو مادر؟
_ سلام سپیده جون مبارکه دخترم!
_ مرسی مادر جون مبارک شمام باشه. انشاءالله به همین زودی نوه دار می شی و به آرزوی خودت می رسی.
_ آره عزیز دلم، واقعاً به آرزوی خودم می رسم. سپیده بخدا دارم پَر در میارم اگه بدونی چقدر خوشحالم.
_ می دونم مادر، همیشه تصور همچین روزی رو می کردم.
_ دخترم تو رو خدا مواظب خودت باش و به خورد و خوراکت اهمیت بده. درس خوندن و شب بیداری رو هم تعطیل کن و فقط به سلامتی خودت و بچه ات فکر کن.
_ باشه مادر جون خیالت راحت باشه.
_ آخ که چه لذتی داره. الان زنگ می زنم به بابات و بهش می گم که حامله شدی. مطمئناً اونم خوشحال می شه.
_ سلام منو به پدر برسونید.
_ باشه عزیزم از راه دور می بوسمت و به خدا می سپرمت.
_ منم همین طور مادر جون، به خدا می سپرمتون.
* * *
حدود دو هفته از تشکیل پروندۀ پزشکی ام گذشته بود که امتحانات پایان ترم شروع شد. خوشبختانه احوالم کمی مساعد شده بود و از حالت تهوع و سرگیجۀ روزهای اول خبری نبود.
در روز آخرین امتحان پایان ترم حدود نیم ساعت زودتر از زمان مقرر برگه ام را تحویل دادم. نیم نگاهی هم به نیمکت مژگان انداختم و متوجه شدم او هنوز سرگرم جواب دادن به سوالات است. تصمیم گرفتم همان جا منتظرش بمانم تا برگه اش را تحویل بدهد و با هم از دانشگاه خارج شویم. لحظاتی خودم را با خواندن مقاله ها و مطالب بردهای دیوار سرگرم کردم اما در یک لحظه با شنیدن صدای آشنای حکیمی لرزه بر اندامم افتاد: " خانوم کیانی؟ "
بی درنگ به طرف صدا برگشتم و با دیدن قیافۀ حکیمی که پشت سرم ایستاده بود قلبم فرو ریخت. حکیمی متوجه دستپاچگی ام شده بود. سرش را پایین انداخت و گفت: " خانوم کیانی امروز یکی از دوستهای من به کمک شما احتیاج داره. ممکنه ازتون خواهش کنم همراه من بیایید؟ "
با تعجب گفتم: " همراهتون بیام؟ آخه چه کمکی از من برمیاد؟ من که دوست شما رو نمی شناسم. فگر نمی کنم ایشون هم منو بشناسن! "
حکیمی با لبخندی گفت: " فرمایش شما درسته، اما اگه اجازه بدین موضوع رو بیشتر براتون توضیح بدم. "
_ خواهش می کنم بفرمایید.
_ یکی از دوستهای من دانشجوی سال آخر کارگردانی تأتره. بندۀ خدا امروز دفاعیه داره و باید پروژه شو به نمایش بذاره. اما از بخت بد یکی از بازیگرهای گروهش غیبت کرده و کارش بلاتکلیف مونده. با اینکه نقش دختر خانومی که غایبه خیلی کوتاهه اما بدون وجود اون موضوع نمایشنامه به طور کلی عوض می شه. اینه که من فکر کردم شما می تونید کارشو راه بندازید و به جای این دختر خانوم برید روی صحنه.
از شنیدن حرف حکیمی دلهره زیادی به دلم افتاد گفتم: " ولی من نمی تونم همچین پیشنهادی رو قبول کنم. من تجربۀ ظاهر شدن روی صحنه تأتر رو ندارم. اونم بدون تمرین. چرا دوست شما از بچه های رشتۀ تأتر کمک نمی گیره؟ آخه من چطور می تونم تو همچین نمایشنامۀ حساسی بازی کنم؟ "
_ ببینید خانوم کیانی هیچ کدوم از بچه های تأتر حاضر نیستند بدون تمرین جلوی چشم استادهایی که می خوان بهشون نمره بدن بازی کنند. اما قضیۀ شما کاملاً با بچه های تأتر فرق می کنه. چون رشتۀ شما سینماس و استادهای تأتر اصلاً شما رو نمی شناسن. من مطمئنم شما از پس این مسئولیت بر می آیید. "
واقعاً درمانده بودم که در جواب پیشنهاد وسوسه انگیزش چه بگویم. برای چند لحظه به حرفهایش فکر کردم اما نهایتاً جسارت قبول چنین مسئولیتی را در خودم ندیدم. گفتم: " آقای حکیمی من خیلی متأسفم که پیشنهادتون رو رد می کنم. با اینکه خیلی دوست دارم یه روزی روی صحنه ظاهر بشم و نمایش بازی کنم با این حال نمی تونم به درخواست دوست شما جواب مثبت بدم چون من به هیچ وجه آمادگیش رو ندارم. من اصلاً تجربۀ بازی زنده رو ندارم. "
حرفهایم چندان نظر حکیمی را عوض نکرد. باز با اصرار گفت: " فرمایش شما درسته اما خواهش می کنم یه فرصت بدید تا تست گریم روی صورتتون انجام بشه. اگر دوستم از صورت شما جواب گرفت اونوقت با هم بحث می کنیم وگرنه من دیگه اصرار نمی کنم. "
من همیشه از جواب دادن به حکیمی عاجز می ماندم. حکیمی دوباره گفت: " خانوم کیانی این یه فرصت ایده ال برای شروع کار بازیگریه. پیشنهاد می کنم این شانس رو از دست ندید و همراه من بیایید. "
ناچار در برابر اصرار زیادش تسلیم شدم و گفتم: " باشه قبول می کنم. اما باید چند لحظه صبر کنید تا به دوستم اطلاع بدم. "
حکیمی با لبخندی گفت: " خواهش می کنم بفرمایید. "
پشت در ورودی سالن امتحانات ایستادم و با زبان ایماء و اشاره به مژگان گفتم که من به طبقۀ پایین و به سالن آمفی تأتر می روم. بعد در کنار حکیمی ایستادم و به او گفتم: " آقای حکیمی اگه ممکنه شما چند قدم جلوتر از من حرکت کنید. راستش من نمی خوام بچه های کلاس من و شما رو کنار هم ببینن."
حکیمی متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت: " هر طور میل شماس. من زودتر می رم و جلوی در سالن آمفی تأتر منتظرتون می مونم. "
از بالای پله ها رفتنش را زیر نظر گرفتم و وقتی مطمئن شدم به طبقۀ همکف رسیده است پشت سرش به راه افتادم.
همان طور که گفته بودجلوی در ورودی سالن به انتظار ایستاده بود. وقتی مرا دید لبخندی به رویم زد و با اشاره ی دست تعارف کرد که جلوتر از او وارد سالن شوم. در همان حال گفت: " موقعیتی پیش نیومده بود که ازدواجتون رو تبریک بگم. امیدوارم منو به خاطر این بی ادبی ببخشید. "
گفتم: " اختیار دارید. من همچین توقعی از شما نداشتم. "
کمی مکث کرد بعد گفت: " می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟ "
_ بله بفرمائید.
_ شما با کی ازدواج کردید؟ با یکی از دانشجوهای همین دانشگاه؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: " نه حدس شما کاملاً اشتباهه. چون من با پسرخاله ام ازدواج کردم. "
با حسرت آهی کشید و گفت: " به هر حال بهتون تبریک می گم. هر چند که می دونم خیلی دیر شده. "
_ متشکرم.
_ خانوم کیانی قبلاً بهتون گفته بودم که پدرم ناشره. راجع به پیشنهاد همکاری پدرم فکر کردید؟
کمی فکر کردم و پیشنهاد پدرش را به یاد آوردم اما جزئیات پیشنهادش را فراموش کرده بودم چون این جریان به هفتۀ قبل از ازدواج من و فرشاد مربوط می شد. گفتم: " راستشو بخواهید هنوز راجع به پیشنهاد پدرتون فکر نکردم چون فرصتی پیدا نکردم که بهش فکر کنم. "
حکیمی با خاطری آزرده گفت: " بله متوجه هستم. گرفتاری تون این روزها خیلی زیاد بوده. اول مراسم ازدواج، بعد هم گرفتاری های درس خوندن و امتحانات. "
با خودم گفتم: " حکیمی نمی دونه گرفتاری حامله شدن هم باید اضافه کنه! "
بعد از کمی مکث گفت: " ایرادی نداره دوباره بهش فکر کنید چون پدرم دیشب سراغ شما رو ازم می گرفت. مثل اینکه به یه ویراستار احتیاج داره. من قبلاً بهش گفته بودم که با شما صحبت کردم به خاطر همین پدرم هنوز منتظرتونه. "
در جوابش گفتم: " حتماً به پیشنهاد پدرتون فکر می کنم. البته در این مورد باید با شوهرم مشورت کنم. اگه باهاش به توافق رسیدم حتماً خبرش رو بهتون می دم. "
سر جایش ایستاد و گفت: " لطفاً منو بی خبر نذارید. حالا اگه ممکنه چند لحظه همین جا منتظر بمونید تا برم و دوستم رو صدا بزنم. "
دوست حکیمی بر عکس خودش که جثه ای معمولی داشت درشت هیکل و قد بلند بود و با موهای بلند سرش قیافه ای منحصر به فرد داشت. حکیمی او را " پارسا " معرفی کرد. پارسا با خوشحالی مرا به اتاق تدارکات برد و به دختری که کار گریم عوامل تأتر را انجام می داد سفارش کرد زود تست گریم را روی صورت من انجام بدهد.
کمی بعد از اینکه گریم صورتم تمام شد دختر دیگری به اتاق تدارکات آمد و سراغ مرا از حکیمی گرفت. حکیمی هم مرا به آن دختر نشان داد. دختر به محض دیدنم گفت: " خدای من! صورت شما واقعاً برای این نقش مناسبه. " بعد گفت: " اسمتون چیه؟ "
گفتم: " سپیده. "
گفت: " خوشوقتم سپیده، منم بهاره ام. ببین عزیزم، من و تو باید این صحنه رو با هم کار کنیم. من بهت کمک می کنم که نقشت رو یاد بگیری. این کاغذهایی هم که می بینی دیالوگ نامۀ نقش توئه. "
نگاهی به دیالوگ نامه انداختم و گفتم: " بهاره به نظرت من می تونم به این سرعت این همه دیالوگ رو حفظ کنم؟ "
بهاره گفت: " نمی دونم. آقای حکیمی خیلی از شما تعرف می کرد. "
حکیمی گفت: " خانوم کیانی شکسته نفسی نکنید. شما حتماً موفق می شید. "
بهاره این بار با حالتی مطمئن گفت: " سپیده بهتره تو هم بیای تو جمع بچه ها. نیم ساعت دیگه آخرین تمرین دستجمعی انجام می شه. تو باید تا اون موقع نقشت رو یاد گرفته باشی. "
گفتم: " باشه بهاره جون من حرفی ندارم. فقط اگه ممکنه اجازه بده یه تماس با خونه بگیرم و به شوهرم اطلاع بدم که امروز دیرتر بر می گردم. "
بهاره گفت: " ایرادی نداره، تلفن تو همین اتاق بغلیه. بعد از اینکه کارت تموم شد خودت بیا رو صحنه."
وقتی از اتاق تدارکات بیرون آمدم چشمم به مژگان افتاد که داشت به دنبال من می گشت. او را صدا زدم. زود خودش رابه من رساند و با تعجب گفت: " سپیده تو این جا چی کار می کنی؟ حکیمی بهت چی می گفت: "
دستش را گرفتم و گفتم: " مژگان قضیه خیلی جالبه. من باید تا نیم ساعت دیگه با بچه های گروه تأتر برم روی صحنه و نمایش بازی کنم. حکیمی منو به این بچه ها معرفی کرده. "
_ که این طور.
_ نمایشنامه پایان نامه ی تحصیلی یکی از دوستهای حکیمیه. ظاهراً یکی از بازیگرهای گروه غیبت کرده و کار نمایشنامه بلاتکلیف مونده. حکیمی هم اومده سراغ من من تا به جای اون کسی که غایبه بازی کنم.
_ فکر می کنی آمادگیش رو داری؟
_ نمی دونم آخه دیالوگ نامۀ نقشم خیلی زیاده. نگاه کن، بیشتر از سه چهار صفحه اس.
_ نگران نباش تو حتماً می تونی.
_ مژگان ممکنه یه خواهشی ازت بکنم؟
_ بگو عزیزم.
_ اگه ممکنه این سوئیچ رو بگیر و گوشی موبایلم رو از تو ماشینم بیار. می خوام با فرشاد تماس بگیرم و بهش بگم امروز یه کمی دیرتر بر می گردم خونه. خودت می دونی که برای راضی کردن فرشاد باید خیلی اصرار کنم. این تلفن های سه دقیقه ای مشکل منو با فرشاد حل نمی کنه!
_ باشه برات میارم.
_ من دارم می رم روی صحنه تا با بچه ها تمرین کنم. وقتی برگشتی بیا همین جا و گوشی رو بهم بده.
خیلی خب حرفهات یادم می مونه.
بعد از رفتن مژگان به روی صحنه رفتم و مشغول تمرین با بهاره شدم. تمرین ما قدری طول کشید اما بهاره بالاخره به بازی من رضایت داد و کارم را پسندید و کمک کرد تا لباس مخصوص نقشم را بپوشم. همین طور تاج مخصوص نقشم را روی سرم گذاشت.
به دستور پارسا همۀ عوامل تأتر روی صحنه جمع شدند تا قبل از تمرین نهایی یک عکس یادگاری دستجمعی بیندازیم. من که هنوز در جمع بچه های تأتر احساس غریبه گی می کردم ترجیح دادم در کنار حکیمی بایستم چون او همکلاسی من بود و صمیمیت بیشتری با او داشتم. چند لحظه بعد پارسا هم در کنار من و حکیمی ایستاد و عکس دستجمعی گرفته شد.
پس از عکس پارسا به بچه ها دستور داد بازی را شروع کنند و " کتایون " بازیگر نقش اصلی داستان کار خودش را شروع کرد. کمی بعد بهاره به روی صحنه رفت و قسمتی از نقش خودش را بازی کرد. در آن لحظه پارسا اشاره کرد که حواسم را جمع کنم و به موقع داخل بازی شوم. همانطور که پارسا را نگاه می کردم و منتظر اشارۀ او بودم ناگهان دلم به درد آمد و یک تکان خفیف بدنم را به لرزه درآورد. با وحشت دستم را روی شکمم گذاشتم و با خودم گفتم: " حتماً یکی از تأثیرات حاملگی ام بود. "
بدنم گُر گرفته بود و به شدت احساس تشنگی می کردم. بلافاصله چند لیوان آب خنک خوردم و سعی کردم برای چند لحظه این احساس را فراموش کنم. تمام آرزویم این بود که هنگام بازی روی صحنه این اتفاق تکرار نشود و زحمتهایم به هدر نرود. پارسا بالاخره اشاره کرد که وارد بازی شوم و به این ترتیب به آرزوی دیرینه ام رسیدم و رویاهایم به واقعیت تبدیل شد.
واقعاً احساس غیر قابل توصیفی داشتم و از اینکه برای اولین بار روی صحنۀ نمایش بازی می کردم خیلی خوشحال بودم. در این نمایشنامه من باید نقش فرشته ی نیکو صفت درونی که همان وجدان بیدار شخصیت اصلی قصه بود را بازی می کردم. و بهاره باید نقش اهریمن بد ذات درونی که همان هوای نفس و لذات شهوانی شخصیت اصلی قصه بود را بازی می کرد.
بازی کردن روی صحنه خیلی بیشتر از آنچه که تصورش را می کردم برایم لذت بخش و شیرین بود طوری که دلم می خواست نقشم طولانی تر بود و بیشتر روی صحنه می ماندم. اما حیف که شخصیت اصلی داستان اهریمن هوای نفس خود را به وجدان بیدارش ترجیح داد و نقش من خیلی زود تمام شد. در آن لحظه با حسرت آهی کشیدم و زیر لب گفتم: " خوش به حال بهاره که هنوز داره روی صحنه بازی می کنه. کاش نقشم یه کمی بیشتر بود. آه همش تقصیر این کتایون بوالهوسه که رفته به جای وجدان بیدارش هوای نفس خودش رو انتخاب کرده. ای کاش به جای نقش فرشتۀ وجدان، نقش اهریمن لذات شهوانی رو به من می دادن. من اصلا از این فرشته ی نیکو صفت بیچاره خوشم نمیاد چون هیچکس بهش اعتنایی نمی کنه و همیشه مجبوره خیلی زود صحنه رو ترک کنه. "
_ ... خانم کیانی؟
_ بله؟
_ بهتون تبریک می گم، کارتون عالی بود.
_ آقای حکیمی شمایید؟
_ بله منم. واقعاً بهتون تبریک می گم، شما منو رو سفید کردید.
_ تو رو خدا شرمنده ام نکنید. خودتون خوب می دونید که این نقش زیاد سنگین نبود.
_ حرف شما درسته، اما این چیزی از ازش های کار شما کم نمی کنه.
_ متشکرم، نظر لطفتونه.
_ در ضمن باید بگم این لباس قشنگ و این تاج زیبا خیلی به صورت شما میاد. شما درست مثل یه فرشتۀ واقعی شدید. به همون پاکی و نجابت و همون زیبایی.
برای اولین بار از طرز نگاه حکیمی دلم لرزید و احساس خجالت کردم. سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: " متشکرم. "
انگار حکیمی هم همان احساس را داشت اما نمی دانم چرا؟ با همان حالت خجالت زده گفت: " برای شما و دوستتون ناهار خریدم. بهتره قبل از اینکه نمایشنامۀ اصلی روی صحنه بره شما تشریف ببرید پشت صحنه و ناهارتون رو میل کنید. "
سرم را بالا گرفتم و گفتم: " راضی به زحمت نبودم. آخه چرا منو خجالت دادید؟ "
به نرمی گفت: " اختیار دارید. ناهار دانشگاه که این تعرفها رو نداره. " بعد نگاهی به ساعتش انداخت و ادامه داد: " راستش من یه جایی کار دارم و همین الان باید برم اما حدود یک ربع دیگه بر می گردم. همون موقع می بینمتون فعلاً با اجازه. "
حکیمی رفت و من مات و مبهوت رفتنش را نگاه می کردم. یواش یواش داشت باورم می شد او مهرۀ مهمی در زندگی اجتماعی من است و من به وجود او در کنار خودم احتیاج دارم.
با شنیدن صدای مژگان از فکر و خیال آقای حکیمی درآمدم. گوشی موبایلم را به دستم داد و گفت: " سپیده کارت معرکه بود. خیلی کیف کردم. "
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: " مرسی مژگان. خواهش می کنم بیشتر از این شرمنده ام نکن. "
مژگان با تعجب گفت: " شرمنده؟ "
_ آه مژگان تو رو خدا از حرفها و کارهای من تعجب نکن چون من هنوز گیجم و حواسم سر جاش نیومده. آخه تو نمی دونی بازی کردن روی صحنۀ تأتر چه کیفی داره.
_ می دونم ولی تعجبم بیشتر از اینه که تو عین حکیمی حرف زدی. گفتم نکنه کمال همنشین روت اثر گذاشته که این طوری حرف می زنی.
با خجالت گفتم: " خواهش می کنم تو یکی دیگه برام حرف درست نکن! "
مژگان با خنده گفت: " خیلی خب عصبانی نشو. شوخی کردم. "
روی صندلی نشستم و گفنم: " یادت باشه دیگه از این شوخی ها با من نکنی ها. مخصوصاً جلوی فرشاد. "
مژگان گفت: " وای فرشاد! سپیده ساعت نزدیک دو بعد از ظهره ولی یادت رفته به فرشاد تلفن کنی. "
با دستپاچگی گفتم: " آخ حق با توئه. همین الان تماس می گیرم. "
مژگان گفت: " نه، بهتره قبل از اینکه فرشاد یقه تو بگیره ما خداحافظی کنیم. "
_ چرا؟ مگه تا اجرای نمایشنامه اصلی پیشم نمی مونی؟
_ راستشو بخوای نمی تونم بمونم چون باید زودتر خودمو برسونم خونه. آخه برادرم منتظرمه.
_ اما حکیمی برای ما ناهار خریده. بهتره ناهار رو با هم بخوریم بعد بری.
_ جدی می گی؟
_ آره باور کن.
_ بابا این پسره خیلی با نزاکته!
با خنده گفتم: " راست می گی اما به نظر من حکیمی دیگه بیش از حد با نزاکته. "
مژگان هم خندید و گفت: " فقط یادت باشه که حالا خودتم داری برای خودت حرف درست می کنی. "
حق با مژگان بود. نقش حکیمی در زندگی من واقعیتی انکار ناپذیر بود. گفتم: " این دفعه دیگه حق با توئه. مژگان می خوام یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهت بگم. "
_ بگو.
_ به نظر من حکیمی آدم به درد بخوریه. من از اینکه باهاش معاشرت می کنم احساس خوبی دارم. دلم می خواد دوستیمو باهاش ادامه بدم. به نظرت این کار درستیه؟
چی بگم؟ ماشاءالله تو خودت عقل کلی. فقط بگو ببینم، فکر فرشاد رو کردی؟
_ فرشاد؟ فرشاد در مورد دوستی من با حکیمی هر نظری بخواد می تونه داشته باشه الا نظر مخالف. چون قبل از ازدواجمون به من قول داده مانع معاشرت های اجتماعی من نشه.
_ سپیده جون ناراحت نشی ها، ولی این فرشادی که من می بینم بعیده قول و قرار سرش بشه.
_ نه اون نمی تونه زیر قول و قرارش بزنه چون بهم تعهد نامۀ محضری داده.
_ اوه خیلی جابه.
_ فرشاد حق دخالت کردن تو کارهای منو نداره اما برای اینکه خیال خودمم راحت تر بشه به فرشاد می گم که قراره با حکیمی و پدرش همکاری کنم. آخه پدر حکیمی خیلی وقته برام پیغام فرستاده که یه روزی برم محل کارش و از نزدیک باهاش صحبت کنم.
_ با این کارت موافقم. اگه فرشاد در جریان باشه و مخالفتی با کار کردنت نداشته باشه اونوقت خیلی عالی می شه.
_ آره به نظر خودمم این منطقی ترین راهه. فرشاد باید در جریان باشه.
R A H A
07-02-2011, 03:00 AM
مژگان نگاهی به ساعت انداخت و گفت: " سپیده من دیگه بیشتر از این نمی تونم بمونم چون نیما منتظرمه. من باید زودتر برم آخه قراره همین امروز منو برسونه تهران. "
با دستپاچگی گفتم: " تهران؟! "
_آره. راستشو بخوای دلم خیلی برای خواهرم و پسر کوچولوش تنگ شده. من می خوام تمام تعطیلات
پایان ترم رو توی تهران بمونم.
_ آه چه بد! مژگان تو اینا رو راست می گی؟
_ معلومه که راست می گم. تا یک ساعب دیگه با نیما راه می افتم و فکر می کنم طرفهای غروب می رسم تهران.
خدای من! قلبم از شنیدن حرفهای مژگان فشرده شد. فکر اینکه مژگان در خلال این مسافرت چند روزه موفق به دیدن آرمان شود داشت دیوانه ام می کرد. مژگان رفت و من ناراحت و آزرده خاطر در گوشه ای نشستم و به فکر فرو رفتم. باز یاد آرمان منقلبم کرد و ذهنم را به دنیای رویا و خیالات کشاند. زیرلب گفتم: " آرمان عشق من، نکنه منو فراموش کزده باشی؟ نکنه از من دلگیر شده باسی. آه عزیزم، دلم برات خیلی تنگ شده. من هیچ وقت تو رو فراموش نمی کنم. آرمان من هنوز به یادتم، من هنوزم دوستت دارم. "
باز قطره های اشک از چشمم فرو چکید و آرام به گریه افتادم. دلم خیلی برای آرمان تنگ شده بود و هر بار که یاد او به ذهنم سرک می کشید به هیچ وجه قادر نبودم احساساتم را کنترل کنم. ناهاری را که حکیمی برایم خریده بود همراه با بغض گلویم فرو دادم و برای چند لحظه چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم دوباره به حالت عادی برگردد چون کمتر از نیم ساعت دیگر باید به روی صحنه می رفتم و دوباره همان نمایشنامه را اجرا می کردم.
_ ... خانوم کیانی حالتون خوب نیست؟
با شنیدن صدای حکیمی برگشتم و او را دیدم که با دو لیوان آبمیوه در کنارم ایستاده بود: " سلام شما برگشتید؟ "
_ آره تازه برگشتم. ولی شما خیلی خسته به نظر می رسید. واقعاً ازتون معذرت می خوام. من امروز خیلی بهتون زحمت دادم.
غم و اندوه درونی ام را از حکیمی پنهان کردم و گفتم: " نه خسته نیستم. راستش از اینکه می خوام برای اولین بار جلوی چشم تماشاچی ها نمایش بازی کنم خیلی هیجان زده ام."
لیوان آبمیوه را به دستم داد و گفت: " خوشحالم که این موضوع رو می شنوم. "
بعد با نگاه عمیقی به صورتم خیره شد و گفت: " گریم صورتتون رو تجدید کردید؟ "
گفتم: " نه، چون کسی چیزی در این مورد بهم نگفته. "
_ خب حالا من بهتون می گم. بهتره همراه من بیایید تا بچه ها گریم صورتتون رو تجدید کنن.
_ باشه.
_ خواهش می کنم بفرمایید.
_ نه شما بفرمایید.
_ می دونید که محاله من زودتر از شما پامو از این در بیرون بذارم.
ابخند کمرنگی زدم و از مقابلش رد شدم. به راستی حکیمی حال و هوای عجیبی داشت. چیزی در رفتار و شخصیتش بود که باعت می شد او را مصاحب خوبی بدانم و از مصاحبت با او احساس مطلوبی داشتم. قبل از اینکه از او فاصله بگیرم گفتم: " خب جناب حکیمی، من به سفارش خودتون می رم برای تجدید گریم. شما چه کار می کنید؟ "
_ منم می رم توی سالن و منتظر می شینم تا بازی شما رو نگاه کنم.
_ بازی من یا نمایشنامه رو؟!
_ هم بازی شما، هم نمایشنامه رو.
_ خوبه پس فعلاً با اجازه.
وقتی برای بار دوم نقشم را بازی کردم و از صحنه پایین آمدم منتظر تمام شدن نمیسشنامه نماندم. گریم صورتم را پاک کردم و زود آمادۀ رفتن شدم.
کمی بعد به منظور خداحافظی با حکیمی دوباره به سالن آمفی تأتر برگشتم و در حین پایین آمدن از پله ها نگاهم روی جمعیت ثابت مانده بود. فکر می کنم حکیمی متوجه شد که به دنبال او می گردم چون بی آنکه صدایش کنم از جا بلند شد و به سمت من آمد. وقتی در کنارم ایستاد گفت: " صبر نمی کنید نمایشنامه تموم بشه؟ پارسا می خواد یه بار دیگه ازتون تشکر کنه. "
گفتم: " نه آقای حکیمی متأسفانه نمی تونم بمونم. البته فکر می کنم این وظیفۀ منه که از آقای پارسا تشکر کنم چون فرصتی که ایشون به من داد واقعاً تجربۀ با ارزشی بود. "
حکیمی آهی کشید و گفت: " با اینکه دوست داشتم تا آخر نمایش پیش ما بمونید اما زیاد اصرار نمی کنم. هر طور میل خودتونه. امیدوارم تعطیلات یهتون خوش بگذره. "
_ متشکرم. از طرف من به پدرتون سلام برسونید و بهشون بگید حتماً بعد از تعطیلات به دیدنشون می رم.
با خوشحالی گفت: " این خیلی عالیه! حتماً این خبر رو به پدرم می دم. "
_ اگه امر دیگه ای نیست من با اجازه تون مرخص بشم.
_ اختیار دارید. اجازۀ مام دست شماس.
به روی حکیمی لبخند زدم و گفتم: " خداحافظ. "
حکیمی هم با لبخندی گفت: " خداحافظ. "
* * *
دو هفته را در التهاب و دلواپسی پشت سر گذاشتم تا اینکه تعطیلات میان ترم تمام شد و دوباره سحر خیز شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه بودم. فرشاد که از حضور یکی- دو هفته ای من در خانه خیلی راضی به نظر می رسید وقتی می دید در حال آماده شدن هستم ناراحت شده بود و با حالی که بوی نا رضایتی از آن به مشام می رسید گفت: " سپیده ساعت شیش صبحه، هوا هنوز تاریکه، آخه چقدر لجبازی. با وضعی که تو داری صلاح نیست خودت پشت فرمون بشینی بذار برسونمت. "
با بی حوصلگی گفتم: " ای بابا، فرشاد من تازه در ماهمه. هنوز خیلی زوده که بخوام روال عادی زندگیمو بهم بزنم. "
_ سپیده تو چرا متوجه نمی شی؟ کاری نکن سر لج بیفتم و دانشگاه رفتن رو غدقن کنم ها.
_ فرشاد تو چی گفتی؟ می شه یکبار دیگه حرفتو تکرار کنی؟
فرشاد با حالتی عصبی دستش را در موهایش فرو برد و با نگرانی نگاهم کرد. مثل اینکه فهمیده بود چه حرف زشتی را به زبان آورده است. این بار سعی کرد با لحن مهربان تری صحبت کند. دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: " عزیزم بهتره بیشتر به فکر خودت و بچه باشی. من نگرانتم، چرا حرفمو باور نمی کنی؟ "
_ حرفتو باور می کنم فرشاد، می دونم که نگرانی. اما نگرانی های تو اصولا بی مورده. با این حال برای اینکه به من نگی لجباز اجازه می دم منو برسونی. اما نه برای همیشه. فقط تو همین سه ماه زمستون باشه؟
چاره ای جز تسلیم نداشت. پیشانی ام را بوسید و گفت: " باشه. خودت می دونی وقتی این طوری نگاهم می کنی هیچ وقت نمی تونم با خواسته ات مخالفت کنم."
لبخندی زدم و گفتم: " خوبه. بیا اینم سوئیچ. بهتره همین حالا راه بیفتیم چون یواش یواش داره دیرم می شه. "
بی تاب و بی قرار وارد کلاس شدم و با چشم به دنبال مژگان گشتم تا هر چه زودتر او را ببینم و با او صحبت کنم چون همان طور که خودش گفته بود برای گذراندن تعطیلات میان ترم به تهران رفته بود. دلم می خواست هر چه زودتر او را ببینم و به نحوی از زیر زبانش حرف بکشم که موفق به دیدن آرمان شده است یا نه؟ بالاخره او را در جمع بچه هایی که انتهای کلاس تجمع کرده بودند دیدم و با اشتیاق صدایش زدم: " مژگان! سلام عزیز دلم، صبح بخیر. "
_ سلام سپیده جون احوالت چطوره؟
_ خوبم خودت چطوری؟
_ منم خوبم. بچه کوچولوت چطوره؟ باهاش که دعوات نمیشه؟
خندیدم و گفتم: " نه این کوچولو بچۀ خوبیه کاری با من نداره. "
مژگان هم خندید و گفت: " ولی به نظر من بهتره زیاد سر پا نایستی و بری بشینی. بذار ببینم می تونم پریسا رو راضی کنم که جاشو با جای تو عوض کنه و تو بری کنار شوفاژ بشینی.؟ "
_ نه مژگان، احتیاجی به این کار نیست. نمی خواد به خاطر من به پریسا رو بزنی.
_ نگران نباش، پریسا دخر خوبیه. حتماً خواهشمو قبول می کنه.
مژگان رفت و از پریسا خواهش کرد جایش را با جای من عوض کند. پریسا دختر خوب و خوش قلبی بود و زود با خواهش مژگان موافقت کرد اما دوست بغل دستی اش شیوا به جای او اعتراض کرد و گفت: " اگه پریسا از اینجا بره منم باید برم. آخه من و پریسا خیلی با هم دوستیم. "
مژگان با دیدن ناز و ادای شیوا عصبی شد و با ناراحتی به او گفت: " خیلی خب شیوا، تو هم می تونی سر جای من بشینی. امیدوارم بهونۀ دیگه ای نیاری. "
شیوا نگاهی به نیمکت من و مژگان انداخت و برق شادی در چشمهایش درخشید. با هیجان زیادی گفت: " البته که حاضرم جامو باهات عوض کنم مژگان. چی بهتر از این؟ "
بعد کیف و وسایلش را برداشت و به همراه پریسا روی نیمکت ما نشستند. مژگان با همان حالت عصبی گفت: " دخترۀ لوس و ننر به خاطر اینکه جلوی چشم حکیمی بشینه داره خودشو می کشه. "
با تعجب گفتم: " یعنی تو فکر می کنی شیوا به حکیمی علاقه داره؟ "
_ فکر نمیکنم مطمئنم.
_ از کجا اینقدر مطمئنی؟
خب دیگه، خیلی چیزها در مورد بچه های کلاس می دونم.
_ اما جای تو که پهلوی حکیمی نیست. اگه شیوا جای منو می خواست شاید حدس تو درست بود.
مطمئن باش راضی کردن پریسا به اینکه فقط صد و هشتاد درجه زاویه شو تغییر بده و جاشو با شیوا عوض کنه به مراتب آسون تر از راضی کردن توئه. می گی نه، برگرد پشت سرتو نگاه کن تا متوجه بشی حدسم درسته یا نه.
از حرف و استدلال مژگان به خنده افتادم و با نگاهی به پشت سرم متوجه شدم که او راست می گوید. شیوا جای خودش را با پریسا عوض کرده بود و چقدر هم از اینکه در ردیف مجاور پسرها نشسته بود احساس رضایت می کرد. نیم نگاهی هم به حکیمی انداختم و دیدم او اصلاً توجهی به شیوا ندارد. در دل به بیچارگی شیوا تأسف خوردم و با خود فکر کردم حتماً شیوا در آرزوی اینکه حکیمی یک روز از او خواستگاری کند پَرپَر می زند.
مژگان با خلقی گرفته گفت: خب حالا چی می گی؟ دیدی حدسم درست بوده؟ "
گفتم: " ای بابا مژگان تو چقدر حرص می خوری؟ اینقدر از دست شیوا عصبانی نباش و این دختر احساسا تی رو به حال خودش بذار. بیا بشین و تعریف کن تو تهران چه خبر بود؟ "
مژگان در کنارم نشست و بی خبر از هیجان و التهاب درون سینۀ من شروع کرد به تعریف خاطرات روزهایی که در تهران گذرانده بود و هر چه به نظرش جالب بود را تعریف کرد اما از چیزی که من تشنۀ شنیدنش بودم حرفی نزد. عاقبت صبر و تحملم تمام شد و مشخصاً گفتم: " مژگان از استاد جلالی چه خبر؟ موفق شدی اونو ببینی؟ "
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت: " راستشو بخوای دیدمش. همین پریروز. "
با خوشحالی گفتم: " آه چه عالی. حالش خوب بود؟ سلامت بود؟ "
مژگان با تعجب گفت: " معلومه که حالش خوب بود. مگه توقع داشتی مریض باشه؟
با شرمندگی گفتم: " نه همین طوری پرسیدم. "
مژگان گفت: " محض اطلاعت می گم که هم حالش خوب بود، هم سرحال و سلامت بود. "
_ خدا را شکر! خب مژگان نگفتی، از دیدنش هیجان زده نشدی؟ دوباره احساساتی نشدی؟
_ سپیده باورش برای خودمم مشکله اما من اصلا هیجان زده نشدم. آرمان چند شب پیش سرزده اومد خونه مون و با مجید کار داشت. اتفاقاً خودم در رو براش با کردم و دیدم که دخترشم با خودش آورده، سپیده من احساس عجیبی توی سینه ام دارم. احساس می کنم بزرگ شدم و تجربه به دست آوردم. باور کن وقتی آرمان رو دیدم خیلی هم شرمنده شدم. واقعاً از اینکه یه روزی به خواهرم گفته بودم آرمان رو دوست دارم خیلی پشیمون بودم و ازش خجالت می کشیدم. مجید فکر می کرد من هنوزم مثل گذشته ها از آرمان خوشم میاد. به خاطر همین زیر چشمی منو نگاه می کرد و مواظب رفتارم بود. انگار بدش نمی اومد من آرمان رو دوست داشته باشم. مل اینکه آرمان بنده خدا از وقتی زنش رو طلاق داده خیلی افسرده و منزوی شده. مجید خیلی به فکرشه. فکر می کنم همین روزها آستین هاشو برای آرمان بالا بزنه و دوباره متأهلش کنه. اما فقط خدا می دونه که من دیگه علاقه ای بهش ندارم. آخه اون خیلی بزرگه! شاید حدود ده سال از من بزرگتره. مجید همون شب بعد از رفتن آرمان این قضیه رو پیش کشید. البته اولش گفت آرمان مطلقاً خیال ازدواج مجدد رو نداره اما بعدش گفت: « مژگان تو فقط بله رو بده، راضی کردن آرمان با من. » منم برای اینکه خیال مجید رو راحت کنم پیشنهاد تو رو در مورد سیامک براش تعریف کردم و گفتم که همکلاسیم منو برای برادرش در نظر گرفته.
از شنیدن جملۀ آخر مژگان خیلی ذوق زده شدم. انگار پَر در آورده بودم. با خوشحالی گفتم: " پس تو سیامک رو پسند کردی؟! "
مژگان خجالت زده گفت: "آره. راستشو بخوای خیلی از سیامک خوشم اومده. طوریکه به هیچ پسر دیگه ای فکر نمی کنم. حتی به فروغی! "
با خوشحالی صورت مژگان را بوسیدم و گفتم: " خدایا شکرت. چه اتفاق مبارکی. "
مژگان سکوت کرده بود و با تعجب به ابراز احساسات من نگاه می کرد. بالاخره پس از سه چهار ماه بلاتکلیفی نفس راحتی کشیدم و گفتم: " مژگان جون تو از امروز زن برادر عزیز من شدی. مطمئن باش تو ایام تعطیلات تابستون پدر و مادرمو برای مراسم خواستگاری آماده می کنم. خب چطوره؟ مخالفتی که با این برنامه نداری؟ "
_ مخالفت؟ نه سپیده، راستشو بخوای از خدامه.
_ وای مژگان الهی قربونت برم. حالا که تو اینقدر منو خوشحال کردی بذار منم تو رو خوشحال کنم.
عکس سه نفره ای را که در شب عروسی ام با سیامک انداخته بودیم به دستش دادم و گفتم: " بفرما، اینم شوهر جونت. "
مژگان با خوشحالی عکس را از دستم گرفت و با اشتیاق به آن نگاه کرد. وقتی دیدم مژگان محو تماشای سیامک شده، به شوخی گفتم: " فقط حواست باشه برادر خوشگل منو چشم نزنی ها. "
مژگان اخم ظریفی کرد و گفت: " نه سپیده، این چه حرفیه؟من خیلی خاطرخواه سیامک شدم."
با خنده گفتم: " به به چشم سیامک روشن چقدر دوست داشتم الان اینجا بود و این حرفو از خودت می شنید. من واقعاً خوشحالم که تو سیامک رو پسند کردی. سیامک پسر خیلی خوبیه. مطمئنم تو و سیامک با هم خوشبخت می شین. "
با ورود استاد جدید گفتگوی من و مژگان نیمه کاره ماند. از اینکه بعد از وقفه ای چند روزه دوباره در فضای درس و کلاس قرار می گرفتم خیلی خوشحال بودم و البته با شنیدن خبر بسیار خوب مژگان شادمانی ام دو چندان شده بود
R A H A
07-02-2011, 03:01 AM
در پایان آخرین کلاس آن روز حکیمی دوباره به سراغم آمد و گفت: " خانوم کیانی اگه مزاحمتون نیستم یه عرض کوچیک داشتم. "
با خوشروئی گفتم: " خواهش می کنم بفرمایید. "
_ راستش پدرم...
زود متوجه منظورش شدم و گفتم: " بله بله پدرتون. حتماً همین امروز در مورد پیشنهاد پدرتون با شوهرم مشورت می کنم. "
_ متشکرم. راستش پدرم در مورد چاپ یه کتاب گرفتار یه سری مشکلات شده. منم برای رفع گرفتاری پدرم کسی رو مناسب تر از شما پیدا نکردم. امیدوارم شوهرتون مخالفتی با این قضیه نداشته باشه و شما این بارم منو رو سفید کنید.
_ امیدوارم.
حکیمی همان طور که شانه به شانۀ من قدم بر می داشت پاکتی را از کیفش درآورد و گفت: " توصیه می کنم سر فرصت یه نگاهی به این پاکت بندازید. "
با تعجب گفتم: " توی این پاکت چیه؟ "
_ یه سورپریز از طرف من به شما.
_ پس صبر کنید در حضور خودتون بازش کنم.
_ نه من باید برم، خیلی عجله دارم. متأسفم که نمی تونم منتظر بشم و ابراز احساسات شما رو ببینم. روزتون به خیر.
_ روز شمام بخیر.
پاکت را باز کردم و از دیدن عکس دستجمعی که با بچه های گروه تأتر انداخته بودم خیلی لذت بردم. نیم نگاهی هم به پشت عکس انداختم و وقتی مطمئن شدم حکیمی هیچگونه یادداشت محبت آمیزی پشت عکس ننوشته تصمیم گرفتم آن عکس قشنگ را به فرشاد نشان بدهم. وقتی سر کوچه دانشگاه رسیدم فرشاد را دیدم که طبق معمول سر قرار حاضر بود. سوار ماشین شدم و پاکت را به دستش دادم و گفتم:" فرشاد خواهش می کنم یه نگاه به این پاکت بنداز "
فرشاد با خونسردی عکس را از پاکت درآورد و نگاهی سطحی به آن انداخت. بعد به نقطه ای که من ایستاده بودم اشاره کرد و گفت: " فقط این قسمت عکس به درد بخوره. "
با خنده گفتم: " وا... فرشاد پس بقیه چی؟ "
نگاه عاشقانه ای به صورتم انداخت و گفت: " فقط سپیده بقیه هیچی. "
پاکت را از دستش گرفتم و گفتم: " فرشاد پدر یکی از همکلاسی هام ناشره و تو همین اصفهان صاحب یه انتشارات بزرگه. اون مدتیه که از من خواسته برم محل کارش و در مورد کار نویسندگی یا هر کار دیگه ای که از دستم بر بیاد حضوراً باهاش صحبت کنم. ممکنه منو برسونی؟ "
فرشاد که اصلاً توقع شنیدن این حرفها را نداشت با شگفتی گفت: " تو واقعاً متوجه هستی چی داری می گی؟! "
_ البته که متوجه ام فرشاد من که حرف بدی نردم. فقط گفتم یه آقایی به اسم حکیمی چند بار از طریق پسرش که همکلاسی منه برام پیغام فرستاده یه روزی بر محل کارش و چند کلمه باهاش صحبت کنم.
_ نخیر! مثل اینکه متوجه موقعیت خودت نیستی. بابا تو الان فقط باید استراحت کنی و به فکر سلامتی خودت و بچه باشی. من حتی با دانشگاه رفتنت هم مخالفم اونوقت تو...
حرفش را قطع کردم و با ناراحتی گفتم: " اما فرشاد من که توقع نابجایی ازت ندارم. تمام خواهشم اینه که همراه من بیای و موقع صحبت با آقای حکیمی پیشم باشی. فقط همین. "
فرشاد با دلخوری گفت: " سپیده من اصلا از کارهای تو سر درنمی آرم. آخه تو که احتیاجی به این جور کارها نداری. نه به پولش احتیاج داری، نه وقتی برای انجامش داری. "
_ فرشاد تو بهتره غصۀ وقت منو نخوری. من خودم برای کارهام برنامه ریزی می کنم.
بعد با عشوه و طنازی و همان نگاه خماری که فرشاد همیشه عاشق آن بود گفتم: " اگه منو دوست داری با درخواستم مخالفت نکن. کار با انتشارات حکیمی خیلی برام جالب و سرگرم کننده اس. تو قبلاً گفته بودی حاضری برای خوشحال کردن من هر کاری انحام بدی. پس خواهش می کنم درخواستمو قبول کن و خوشحالم کن. "
انگار نگاهم افسونش کرد! چون لب از لب باز نکرد و چیزی نگفت. کارت انتشارات حکیمی را به دستش دادم و گفتم: " این آدرس محل کار آقای حکیمیه. بهتر نیست حالا که با هم هستیم یه سری به اونجا بزنیم و همین امروز آقای حکیمی رو ببینیم. "
کارت را از دستم گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید به طرف محل کار آقای حکیمی حرکت کرد.
ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به دفتر آقای حکیمی رسیدیم. آقای حکیمی مرد بسیار با شخصیت و خوش برخوردی بود طوری که فرشاد بعد از چند دقیقه صحبت و خوش و بش با او ملایم تر شد و یواش یواش اخمهایش را باز کرد. آقای حکیمی یک جزوۀ قطور و حجیم دست نویس را روی میز گذاشت و گفت: " خانم کیانی این اولین کاریه که من براتون در نظر گرفتم. ازتون خواهش می کنم این متن رو با دقت بخونید و از نظر جمله بندی و ساختار کتاب هر طور خودتون صلاح می دونید اعمال سلیقه کنید. ما موظفیم طبق قرارداد تا آخر همین ماه این کتاب رو چاپ کنیم ولی همون طور که خودتون می بینید کتاب هنوز تا مرحلۀ چاپ خیلی کار داره. ببینید، من حاضرم دستمزد خوبی برای این کار بهتون بدم مشروط بر اینکه سریعتر کار رو بهم تحویل بدید. مطمئناً تو همکاری های بعدی ما اینقدر عجله نداریم. ولی تو این مورد من واقعاً به کمک شما احتیاج دارم. "
در سکوت به پیشنهاد آقای حکیمی فکر می کردم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن حکیمی جوان در حالیکه خیلی هم شاد و سرحال بود وارد شد. اما به محض دیدن من که روبروی در نشسته بودم خنده روی لبهایش خشک شد. چند لحظه همان جا کنار در معطل کرد بعد با قدمهایی آهسته به طرف فرشاد رفت و با او دست داد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود با من هم سلام و احوالپرسی کرد.
مثل همیشه با خوشروئی جواب سلامش را دادم. بعد به فرشاد نگاه کردم تا عکس العملش را از برخورد با حکیمی ببینم. وقتی دیدم اخمهای فرشاد دوباره در هم رفته، از ترس اینکه مبادا اجازه ندهد کار را تحویل بگیرم زود به آقای حکیمی گفتم: " جناب حکیمی من حاضرم مسئولیت این کارو قبول کنم مشروط بر اینکه همونطور که خودتون گفتید دستمزد خوبی بهم بدید. "
البته این جمله را فقط برای خالی نبودن عریضه به زبان آوردم چون دوست نداشتم باب همکاری ام با انتشارات حکیمی هنوز باز نشده بسته شود. آقای حکیمی با خوشحالی گفت: " البته. بهتون قول می دم هر مبلغی که درخواست کنید من بیشتر از اون پرداخت کنم. "
بعد رو به پسرش گفت: " مهرداد آقا شعبون رو فرستادم بیرون. اگه ممکنه زحمت چایی رو بکش. "
آقای حکیمی کاری را که قرار بود به من تحویل بدهد دسته بندی کرد و آن را به اضافه یک بسته اسکناس هزار تومانی روی میز گذاشت. خیلی از این حرکتش شرمنده شدم. حدس زدم از طرز صحبت من این طور برداشت کرده که من آدم پول دوستی هستم. با یک دنیا خجالت گفتم: " آقای حکیمی هنوز برای پول دادن خیلی زوده. خواهش می کنم منو شرمنده نکنید. "
آقای حکیمی گفت: " نخیر سرکار خانوم اتفاقاً خیلی هم فرصت مناسبیه. من معمولاً دستمزدها رو جلوتر پرداخت می کنم. در عوض توقع دارم طرف مقابلم وقت شناس باشه و کاری که مسئولیتش رو قبول کرده بدون تأخیر بهم تحویل بده. "
گفتم: " پس اگه اجازه بدین من چند روز دیگه زمان قطعی تحویل کار رو بهتون اطلاع بدم چون هنوز نمی دونم کار روی هر صفحه چقدر زمان می بره. "
آقای حکیمی گفت: " هر طور میل شماس. تا آخر هفته بهتون فرصت می دم که تاریخ قطعی تحویل کار رو بهم اطلاع بدید. اگر در حین انجام کار به اشکال یا سوالی برخوردید می تونید از مهرداد کمک بگیرید. خوشبختانه شما دو نفر همکلاسی هستید و روزی چند ساعت با هم معاشرت دارید. فکر می کنم بتونید با همفکری هم کار رو زودتر به نتیجه برسونید. "
در همین حین حکیمی با یک سینی چای و یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد و برای یک لحظه نگاهم با نگاهش گره خورد. اما او زود سرش را پایین انداخت و سینی چای را جلوی فرشاد گرفت و به او تعارف کرد. فرشاد ضمن یک قدردانی مختصر تعارف حکیمی را جواب داد اما اجازه نداد او سینی چای را جلوی من بگیرد. بعد از اینکه فنجان چای خودش را از سینی برداشت یک فنجان چای هم برای من برداشت و آن را مقابلم گذاشت.
در سکوت چایم را سر کشیدم اما التهابم لحظه به لحظه بیشتر می شد چون به وضوح می دیدم که فرشاد از دیدن حکیمی منقلب شده و خیلی آشفته به نظر می رسید. به یقین فرشاد حتی تصورش را هم نمی کرد من با یکی از دانشجوهای پسر کلاسمان تا این حد رابطه داشته باشم. با همان خلق گرفته چایش را سر کشید و آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده بهتره دیگه بریم. "
بعد دستش را به منظور خداحافظی جلوی آقای حکیمی دراز کرد. آقای حکیمی دستش را فشرد و در همان حال گفت: " فرشاد خان لطف کنید قبل از اینکه از دفتر خارج بشید شماره تلفن منزلتون رو به خانم منشی بدید تا ما در موقع ضروری بتونیم با خانوم شما تماس بگیریم. "
فقط من که فرشاد را می شناختم می دانستم او در آن لحظه چه حالی دارد. به راستی مانند کوه آتشفشان هر لحظه در معرض فوران بود. از روی ناچاری به درخواست آقای حکیمی تن داد اما با خشونت دستم را گرفت و نگاه غضبناکش را متوجه چشمهایم کرد و کشان کشان مرا با خودش از دفتر بیرون برد. وضعیت هوا با ساعات قبل کاملاً فرق کرده بود و باران تندی می بارید. فرشاد با دلخوری بسته ای را که از آقای حکیمی گرفته بودم روی صندلی عقب ماشین پرتاب کرد. بعد سیگاری آتش زد و آن را گوشه ی لبش گذاشت و با سرعت سرسام آوری به راه افتاد.
چند لحظه سکوت کردم و حرفی نزدم بلکه عصبانیتش فروکش کند و آرام شود اما او هنوز خشمگین بود و با سرعت وحشتناکی رانندگی می کرد. خیلی از طرز رانندگی کردنش ترسیده بودم. با دلواپسی گفتم: " حالا چرا اینقدر تند رانندگی می کنی؟ هوا بارونیه. یواش تر برو. ممکنه تصادف کنیم. "
اما او توجهی به حرفم نکرد. یکبار دیگر با نگرانی گفتم: " فرشاد نشنیدی چی گفتم؟ یواش تر برو. من که قبلاً بهت گفته بودم ماشینم رو تازه از تعمیرگاه تحویل گرفتم. اصلاً دلم نمی خواد دوباره تصادف کنم چون مطمئنم که این دفعه باید پول تعمیرش رو خودم بدم. "
ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد: " از کِی تا حالا تو اینقدر پول دوست شدی؟ هیچ فکر نمی کردم به خاطر یک مشت اسکناس اینقدر اصرار داشتی بری اون مرتیکه رو ببینی. "
بالاخره سرعتش را کم کرد و به حاشیۀ خیابان آمد اما به طور ناگهانی گفت: " عکسی که چند لحظه پیش نشونم دادی کو؟ "
با حیرت گفتم: " تو به اون عکس چی کار داری؟! "
_ من می خوام یه بار دیگه اون عکس رو ببینم. زود باش.
با دستانی لرزان عکس را به دستش دادم. این دفعه با دقت به عکس نگاه کرد و در حالی که چشمهایش به رنگ خون قرمز شده بود گفت: " آره حدسم درست بود. خودشه! سپیده این پسرۀ جلف کنار تو چی کار می کنه؟ "
با دستپاچگی گفتم: " کنار من؟ فرشاد شوخی می کنی؟ حکیمی کنار پارسا کارگردان تأتر وایستاده. نه کنار من. "
با عصبانیت گفت: " چرند نگو سپیده. اون کنار هر کسی وایستاده باشه تو حق نداری عکسش رو پیش خودت نگه داری. "
و در میان بهت و حیرت من عکس را پاره کرد و آن را از پنجره بیرون ریخت! فریاد زدم: " فرشاد چی کار می کنی؟ اون عکس یه یادگاری بود. "
این بار او فریاد زد: " سپیده بس کن! آخه تو چرا باید از اون پسره یادگاری داشته باشی؟ "
_ اما اون عکس اصلاً ارتباطی به حکیمی نداشت. همۀ بچه های تأتر یه دونه از اون عکس دارن. آه فرشاد تو نباید اون عکس رو پاره می کردی. نباید...
بغض راه گلویم را گرفته بود و چشمه های اشک در چشمم می جوشید اما به هر زحمتی که بود گریه ام را کنترل کردم چون اصلاً دلم نمی خواست فرشاد ضعفم را ببیند. از روی ناچاری سکوت کردم اما تصمیم گرفتم رفتار گستاخانه اش را بی جواب نگذارم.
وقتی به خانه رسیدیم بستۀ تحویلی ام را برداشتم و بدون اعتنا به او از جلوی چشمهایش رد شدم. چند بار صدایم کرد اما جوابش را ندادم. به اتاقم رفتم و در را پشت سرم قفل کردم چون می دانستم خیلی زود از کارش پشیمان می شود و برای معذرت خواهی به سراغم می آید. و البته حدسم درست بود. خیلی زود به سراغم آمد و باز با التماس گفت: " سپیده؟ خانومم؟ ببخشید، اشتباه کردم. تو رو خدا درو باز کن. می دونی که طاقت قهر کردنت رو ندارم. "
با عصبانیت گفتم: " فرشاد قبلاً بهت تذکر داده بودم حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی. تا الان هم خیلی تحملت کردم و هر با چشممو روی رفتارزشتت بستم. اما بهتره بدونی من اصلاً دختر صبوری نیستم و خیلی زود از این طرز رفتارت خسته می شم. حالا خواهش می کنم ساکت شو و بذار اعصابم کمی آروم بشه. برو راحتم بذار. "
_ آه نه، سپیده خواهش می کنم منو ببخش. غلط کردم، اشتباه کردم، قول می دم دیگه تکرار نشه. این دفعه رو هم خانومی کن و منو ببخش.
با معذرت خواهی تو هیچی عوض نمی شه. فرشاد تو اون عکس رو پاره کردی و ریختیش دور!
با بیچارگی گفت: " دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگه برات چاپ می کنم. تو رو خدا ازم دلخور نشو."
از شنیدن حرفش خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم: " همین قدر صلابت برای فرشاد کافیه. مهم اینه که بدونه من آدمی نیستم که کوتاه بیام. "
بالاخره در را باز کردم اما با همان حالت عصبی گفتم: " خیلی خب ایندفعه رو می بخشم. اما اینو بدون حق نداری بیای تو اتاقم. من باید بشینم و روی کتابی که از حکیمی تحویل گرفته ام کار کنم. خواهش می کنم مزاحمم نشو. "
اما بیشتر از یکی دو صفحه نخوانده بودم که دوباره سر و کله اش پیدا شد در حالی که یک لیوان آب هم برایم آورده بود. بدون اینکه از من اجازه بگیرد وارد اتاق شد و لیوان آب را روی میز گذاشت. حالتی عصبی به خود گرفتم و گفتم: " کی از تو آب خواسته بود؟ "
دستم را گرفت و رندانه گفت: " بخور عزیزم، نطلبیده اش مراده. "
با شگفتی گفتم: " به به می بینم که فیلسوف شدی! "
دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: " فیلسوف، احمق، عاشق، دیوونه، سپیده هر چی که تو بگی من همونم. "
گفتم: " اما به نظر من تو یه بچه ای. یه بچه که هیچ وقت به عاقبت کاری که انجام می ده فکر نمی کنه."
_ به نظر منم تو یک هنرپیشه ای. یه بازیگر! آره تو یه بازیگری، چرا زودتر به این مسئله فکر نکرده بودم؟!
_ خب معلومه که من یه بازیگرم. اشکالی داره؟
_ سپیده تو یه بازیگری و خیلی زود نقش عوض می کنی. گاهی وقتها فکر می کنم بداخلاقی های تو فقط یه نقشه. من می دونم تو خوب و مهربونی، هر چند که رفتارت نا مهربونه.
باز قطرات اشک در چشمهایش حلقه زد و با گریه گفت: " من همه ی جنبه های تو رو دوست دارم. هر نقشی که بازی کنی من بازم دوست دارم. من حتی اخم و عصبانیت تو رو هم دوست دارم. به خدا من آزار تو رو هم دوست دارم. سپیده من چطور می تونم بهت بفهمونم که عاشقتم؟ به نظرت تو این دنیای بزرگ کاری سخت تر از جون دادن هست؟ من حاضرم جونمو برات فدا کنم تا تو باورت بشه که من عاشقتم و این حساسیت ها فقط به خاطر عشقه. آخه من خیلی حسودم، خیلی بیچاره ام، خواهش می کنم منو درک کن. "
فرشاد گریه می کرد و این جملات را پی در پی به زبان می آورد و من با دیدن گریه هایش باز دلم به حالش سوخت و کمی از موضع خود کوتاه آمدم. سرش را در آغوش گرفتم و با ملایمت گفتم: " فرشاد بس کن، آخه تو یه مردی. باز که گریه رو شروع کردی؟! "
_ ولی تو الان گفتی من یه بچه ام!
_ خیلی خب تو یه بچه مردی.
در میان خنده و گریه گفت: " یه بچه مرد عاشق. "
با شیفتگی بوسه ای بر دستم زد و من بی اختیار تسلیم آغوشش شدم. فرشاد به زودی پدر بچۀ من می شد. من مجبور بودم به او دل ببازم و عاشقش بشوم.
* * *
روز بیست و نهم اسفند حوالی ظهر بود که فرشاد به خانه آمد و با صدای بلند گفت: " سپیده حاضری؟"
گفتم: " آره فرشاد حاضرم. اما تو چرا حرف حالیت نمی شه به خدا من احتیاجی به لباس نو ندارم. بابا من الان چهار ماهمه. لباس هایی که امروز می خرم فردا به هیچ دردم نمی خوره. "
_ بهونه نیار سپیده. امسال اولین سال ازدواجمونه. من باید تو رو ببرم خرید چون قول دادم شوهر خوبی برات باشم.
_ آه شوهر خوب! ولی خوب بودن که به این چیزها نیست. بهتره به جای دست و دل بازی یه کمی اخلاقت رو درست کنی و اینقدر به همه بدبین نباشی. باور کن یکی از دلایلی که نمی خوام باهات بیام خرید همین حساسیت های بی خودی ته. هر بار که باهات میام بیرون باید دعا دعا کنم که یقه یه جوون بد بخت رو نگیری و باهاش درگیر نشی. امروزم که اصلاً حوصله دعوا و کلانتری رفتن جنابعالی رو ندارم!
_ سپیده تمومش کن، شب عیده. تا چند ساعت دیگه توی خیابون ها جای سوزن انداختن نیست. می دونی که من اصلا از شلوغی خیابون ها خوشم نمیاد، پس بهتره عجله کنی.
اصرار بی فایده بود. ناچار مانتو ام را پوشیدم و همراهش به راه افتادم. بین راه گفتم: " فرشاد می شه یه خواهشی ازت بکنم؟ "
_ تو جون بخواه عزیزم.
_ گوش کن فرشاد، من دارم جدی حرف می زنم. خواهش می کنم به جای خریدن لباس برای من، لباس و وسایل نوزاد بخر. باور کن من اینطوری بیشتر خوشحال می شم.
_ جدی می گی؟
_ آره باور کن. آخه برم لباس بخرم که چی بشه؟ با این شکم بالا اومده فردا همۀ لباس ها رو دستم باد می کنه.
_ باشه حالا که خودت این طور می خوای من حرفی ندارم. ولی این فرصتو بهت میدم که اگه نطرت عوض شد بگی.
_ خیلی خب، حالا اینقدر تند نرو. من باید هر دفعه این تذکر رو بهت بدم؟!
شب سال تحویل به خانۀ خاله مهری رفتیم تا همه در کنار هم باشیم. از خاله خواستم اجازه بدهد سفرۀ هفت سین را من بچینم و خاله با خوشروئی درخواستم را قبول کرد. زمانی که من سفرۀ هفت سین را می چیدم فرشاد هم در آنسوی خانه مشغول چیدن میز شام بود. بساط سبزی پلو و ماهی خاله مهری هم به راه بود. من که خیلی برای خوردن سبزی پلو و ماهی ویار داشتم زود سر میز نشستم و جلوتر از همه شروع به خوردن کردم.
وقتی شام را خوردیم زمان زیادی تا تحویل سال نو باقی نمانده بود. شمع های سر سفرۀ هفت سین را روشن کردم و در کنار فرشاد نشستم. نیم نگاهی هم به صورت خاله جون انداختم که در حال خواندن دعای مخصوص سال تحویل بود. در همان لحظه احساس غربت و دلتنگی عجیبی را کنج دلم احساس کردم چون این اولین سال تحویلی بود که در جمع خانواده ام نبودم. دلم برای دیدن روی پدر و مادر و سیامک پر می کشید و خیلی افسرده بودم. فرشاد متوجه تغییر حالم شد. دستم را گرفت و با دلواپسی گفت: " چی شده سپیده؟ تو الان باید خیلی خوشحال باشی، لحظۀ سال تحویله. "
R A H A
07-03-2011, 12:38 AM
اشک های گوشۀ چشمم را پاک کردم و با خجالت گفتم: " طوری نشده. فقط یه کمی احساساتی شدم. "
خاله مهری گفت: " من می دو نم سپیده چرا احساساتی شده. حتماً دلش برای خانواده اش تنگ شده. "
فرشاد به شوخی گفت: " سپیده یعنی تو اینقدر احساساتی بودی و من نمی دونستم؟"
از حرف فرشاد به خنده افتادم. نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: " هر چقدر هم احساساتی باشم باز وضعم از تو بهتره که مدام مثل یه پسر بچه گریه می کنی و بهونه می گیری."
_ آه دخترۀ شیطون. منو مسخره می کنی؟
_ هیس... سال تحویل شد. فرشاد بهتره فقط دعا کنی.
سال نو خورشیدی آغاز شد و صدای ساز و نقارۀ مخصوص حلول سال نو از تلویزیون پخش می شد. خاله مهری صورتم را بوسید و در حالی که عیدی ام را به دستم می داد گفت: " سپیده جون انشاءالله امسال سال خوبی برات باشه. سالی پر از موفقیت و تن درستی. سالی که توش مادر بشی و یه بچه ی صحیح و سالم به دنیا بیاری. "
_ مرسی از دعای خیرتون خاله. انشاءالله که امسال برای شمام سال خوبی باشه. مسعود خان به شمام تبریک می گم، عیدتون مبارک.
مسعود خان گفت: " عید شمام مبارک باشه. "
فرشاد پس از روبوسی با خاله و مسعود خان دوباره کنارم نشست و با نگاهی خیره به صورتم دقیق شد. مثل همیشه شوریده بود. دستم را گرفت و گفت: " سپیده چی بگم از عید هایی که پشت سر هم می اومد و می رفت و من حسرت دیدنت رو می کشیدم. اون روزها تمام آرزوم این بود که هر چه زودتر عید بشه و تو بیای اصفهان. اما حالا تو پیش منی، مال منی. سپیده این یه معجزه اس. نه؟ "
_ آره به نظر منم این یه معجزه اس. چون پارسال عید من حتی فکرشم نمی کردم که امسال زن تو شده باشم.
_ چرا اینقدر با حسرت حرف می زنی؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ از اینکه خدا منو به آرزوم رسونده خوشحال نیستی؟
_ این چه سوالیه که می پرسی؟ تو قراره همین روزها پدر بچۀ من بشی. این حرفها دیگه از ما گذشته.
فرشاد جوابی نداد. در سکوت یک بستۀ کادو شده را از جیب پیراهنش درآورد و گفت: " قابل تو رو نداره عیدیه. امیدوارم خوشت بیاد. "
بسته را گرفتم و گفتم: " متشکرم. معلومه که خوشم میاد."
_ نمی خوای بازش کنی؟
_ چرا همین الان بازش می کنم.
در آن لحظه سرم را به سینه اش فشرد و گفت: " نمی دونی چقدر برای این لحظه انتظار کشیدم. هر سال آرزو می کردم زودتر عید بشه تا برم برات عیدی بخرم اما تو... "
با خنده گفتم: " خیلی خب، بقیه شو خودم می دونم. خواهش می کنم ادامه نده چون باعث خجالتم می شه. "
فرشاد هم خندید و گفت: " واقعاً که تو چه پدری از من درآوردی تا بله رو بهم دادی و زنم شدی! "
عیدی که فرشاد برایم خریده بود یک گردنبند از جنس طلای سفید بود تک نگینی قشنگ و درشت در کانون آن خودنمایی می کرد. به صورتش نگاه کردم و گفتم: " دستت درد نکنه، گردنبند قشنگیه. دلت می خواد خودت ببندیش به گردنم؟ "
_ آره خیلی دلم می خواد.
_ خب پس بیا.
فرشاد گردنبند را به گردنم بست و برای چند لحظه هم عطر من و بدنم را بویید. من که خیلی از حضور خاله و مسعود خان خجالت می کشیدم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم یه خورده متوجه موقعبتت باش اینجا خونۀ پدرته.
فرشاد با خنده گفت: " باشه خانومم حالا که اینقدر با نزاکتی پاشو بریم خونۀ خودمون تا همونجا…"
گفتم: " نه فرشاد حالا نه. چون من اول باید با تهران تماس بگیرم و سال نو رو به پدر و مادرم تبریک بگم. "
_ خیلی خب، پاشو همین الان تلفن کن و قال قضیه رو بکن.
کمی بعد پای تلفن نشستم و شمارۀ تهران را گرفتم. پدر در آنسوی خط تلفن را جواب داد. با اشتیاق گفتم: " سلام پدر جون سال نو مبارک. "
_ پدر با صدایی به وجد آمده گفت: " به به دختر گلم، سال نو تو هم مبارک. عزیزم هیچ وقت به اندازۀ حالا احساس نکرده بودم دلم برات تنگ شده خیلی خوشحالم که صداتو می شنوم. "
با شنیدن حرفهای پدر باز احساساتی شدم و بی درنگ به گریه افتادم. گفتم: " مرسی پدر جون. به خدا دل منم خیلی براتون تنگ شده. خیلی بشتر از اینکه بتونم براتون توضیح بدم. "
_ عزیزم گریه نکن سال نویی خوبیت نداره. بیا چند کلمه هم با مادرت صحبت کن. خیلی داره بی تابی می کنه.
_ الو سپیده جون؟
_ سلام مادر، سال نو مبارک.
_ سلام دختر قشنگم، سال نو تو هم مبارک. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. جات کنار ما خیلی خالیه. آخه این اولین سالیه که تو پیش ما نیستی.
با شنیدن حرف های مادر گریه ام شدید تر شد. هم من هم مادر دچار احساسات شده بودیم و بی اختیار گریه می کردیم. در این میان سیامک گوشی را گرفت و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: " سپیده! چه خبرته؟ باز که احساساتی شدی؟ "
_ آه سیامک سلام . سال نو مبارک.
_ سال نو تو هم مبارک. می دونی که هیچ خوشم نمیاد گریون ببینمت حتی از شادی. پس بهتره خوشحال باشی و دیگه گریه نکنی.
_ باشه. سیامک جون دلم خیلی برات تنگ شده. قول می دی تو همین تعطیلات تابستون بیای اصفهان؟ آخه من خیلی باهات کار دارم.
_ خدا به خیر کنه. چی کار داری؟!
_ سیامک مژگان رو که فراموش نکردی؟
_ مژگان؟
_ آره مژگان. وقتشه که خودتو برای داماد شدن آماده کنی.
_ صبر کن، صبر کن. بگو چه نقشه ای برام کشیدی؟ چرا می خوای اینقدر زود برادرتو زن بدی؟
_ برای اینکه الان بهترین وقت عاشق شدنه. سیامک اگه چند سال دیگه بگذره و سنت بره بالا اونوقت مشکل پسند می شی.
_ خیلی خب، من تسلیمم. حالا بگو باید چی کار کنم؟
_ هیچی فقط باید تو همین ایام تابستون بیای اصفهان که بریم خواستگاری مژگان.
_ هوم... برنامه ریزی دقیقی انجام دادی. باشه من حرفی ندارم چون همین الان که دارم باهات صحبت می کنم به اندازۀ کافی عاشق دوست قشنگ جنابعالی شدم.
سیامک آهی کشید و ادامه داد: " سپیده شاید باور نکنی اما از روزی که تو با فرشاد ازدواج کردی و نغمه خیالش از بابت تو راحت شد، معاشرتش رو به طور کل با من قطع کرد. حتی جواب سلامم رو به زور می داد. نغمه اونقدر سماجت کرد تا بالاخره موفق شد دل کیوان رو به دست بیاره. اونا هفتۀ پیش با هم ازدواج کردن.
_ راست می گی سیامک؟!
_ آره حقیقت رو می گم. کیوان بالاخره با نغمه ازدواج کرد.
_ عجب خبر دست اولی بهم دادی! واقعاً غافلگیر شدم. نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
_ شاید بهتر باشه هردومون از این اتفاق خوشحال باشیم چون کیوان بعد از رفتن تو خیلی منزوی شده بود.من واقعاً نگرانش بودم. دست کم حالا خیالم راحته که سرش با نغمه گرم شده و کمتر غصۀ از دست دادن تو رو می خوره. درسته که بازندۀ این بازی من بودم و نغمه رو از دست دادم اما از اونجا که خیلی کیوان رو دوست دارم، تمام این یه هفته سعی کردم خودمو نبازم و از خودم ضعف نشون ندم. حالا هم می خوام همه چیز رو از اول شروع کنم.
واقعا از شنیدن حرفهای سیامک ذوق زده شده بودم. مخصوصاً به خاطر شنیدن خبر ازدواج کیوانً. با خوشحالی گفتم: " سیامک منم خیلی خوشحالم که کیوان بالاخره سر و سامونی به زندگی خودش داد. از طرف من ازدواجش رو بهش تبریک بگو. در ضمن من بهت قول می دم که مژگان هم می تونه تو رو خوشبخت کنه. اون خیلی مهربون و با عاطفه اس. حالا خواهش می کنم گوشی رو بده به پدر تا بیشتر راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم و راضی اش کنم برنامه اش رو ردیف کنه که تو همین تعطیلات تابستون بیاد اصفهان و بریم خواستگاری مژگان.
نیمه اول ماه مرداد بود که پدر و مادر برای انجام مراسم خواستگاری و برگزاری جشن عقد مژگان و سیامک به همراه خانوادۀ خاله مهناز و دایی منوچهر به اصفهان آمدند و مهمان خانۀ خاله مهری شدند.
در میان دید و بازدید با مسافران تازه از راه رسیده بیشتر از دیدن دوبارۀ آرزو ذوق زده شدم چون حدود ده ماه بود که او را ندیده بودم. آرزو را در همان چهارچوب در به آغوش کشیدم و با خوشحالی گفتم: " آرزو خیلی خوش اومدی. خیلی از دیدنت خوشحالم. "
_ منم همین طور سپیده. واقعاً دلم برات یه ذره شده بود.
_ دل منم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم.
_ پس به خاطر همینه که اینقدر تند تند احوالمو می پرسی؟ تا یادم میاد همیشه تلفن ها از من بوده.
_ وای آرزو منو ببخش. دلیل من همیشه یه چیزه درس... امتحان... مشغله.
_ آخ خوشم میاد تا چند وقت دیگه یه نی نی کوچولو به دنیا میاری که حسابی حالتو می گیره. دیگه نه وقتی برای درس خوندنت می ذاره، نه امتحان، نه خواب و خوراک.
_ آرزو تو رو خدا این حرفها رو نزن. بچۀ من باید از روز اول منو درک کنه!
_ خوبه خوبه... بچه نوزاد که درک و فهم نداره. فقط ونگ و ونگ داره
خندیدم و گفتم: " آرزو نا امیدم نکن! خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم به دنیا اومدن بچه مانع ادامه تحصیلم نمی شه. "
_ ولی این یه واقعیته. وای به روزی که آه فرشاد تو رو بگیره و یه بچۀ زر زرو گیرت بیفته!
و از خنده ریسه رفت. گفتم: " آرزو از منصور چه خبر؟ بالاخره تو کی شیرینی عروسی به ما می دی؟ "
با حاضر جوابی گفت: " ماه دیگه. تو یه همچین روزی. "
_ اِ... چه دست به نقد مبارکه!
_ مرسی. بیا اینم کارت عروسی. فرشاد خان و بانو.
_ انشاءالله به سلامتی. اما آرزو...
_ جان آرزو؟
_ آرزو خودت می دونی که من پا به ماهم. شاید ماه آینده زایمان کنم. اونوقت...
_ آه سپیده حرفشم نزن. تو حتماً باید تو عروسی من باشی.
_ باور کن نمی دونم که می تونم بیام یا نه.
_ اما این طوری که خیلی حیف می شه. هیچ وقت فکر نمی کردم تو شب عروسیم کنارم نباشی.
خندیدم و گفتم: " نگران نباش. اگه خودم نتونستم بیام مژگان رو به جای خودم می فرستم تهران. "
آرزو در حالیکه گونه ام را می بوسید گفت: " وای سپیده نمی دونی چقدر دوست دارم بچۀ تو رو ببینم. از خدا می خوام یه پسر کاکل زری به تو و فرشاد بده، در عوض شمام یه سور حسابی به ما بدید. "
با شگفتی گفتم: " پسر؟ چه دعای جالبی کردی آرزو. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. "
حرف آرزو دریک لحظه متحولم کرد و رخوت دنیای کسل کننده ام را در هم ریخت. اگر من روزی صاحب پسر می شدم قطعاً نام او را آرمان می گذاشتم. از اندیشۀ این اتفاق مبارک گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت و هیجان شیرینی به دلم افتاد و آرزو کردم چنین رویایی به واقعیت بپیوندد بلکه بتوانم از این طریق یاد و خاطرۀ عشق آرمان را برای همیشه در حال و آیندۀ زندگی ام محفوظ نگه دارم
R A H A
07-03-2011, 12:40 AM
بالاخره روزی که سیامک انتظارش را می کشید از راه رسید و همه در تکاپوی رفتن به مراسم خواستگاری بودیم. طبق برنامه ای که از قبل با مژگان هماهنگ کرده بودم رأس ساعت شش بعد از ظهر به منزلشان رفتیم و خانوادۀ مژگان به گرمی از ما استقبال کردند. در همان مجلس برای اولین بار آقای اصلانی را در جمع خانوادۀ مژگان دیدم و همین طور از نزدیک با " ناهید " خواهر بزرگتر مژگان که همسر آقای اصلانی بود آشنا شدم. ناهید خانم در همان برخورد اول چنان گرم و صمیمی با من احوالپرسی کرد که گویی چند سال است مرا می شناسد و با من آشنایی قبلی دارد. اما من به راستی در عالم خودم سیر می کردم و از وحشت اینکه آقای اصلانی مرا به خاطر بیاورد و در حضور فرشاد حرفی در مورد آشنایی من و آرمان به زبان بیاورد رنگ به چهره ام نمانده بود. از طرفی حضور نیما برادر مجرد مژگان که فرشاد تا به آن لحظه از وجود او بی خبر بود دلهرۀ زیادی به دلم انداخته بود. می ترسیدم بدبینی های او دوباره دامنم را بگیرد و مرا از معاشرت با خانوادۀ مژگان هم محروم کند. به همین دلیل آرام و خاموش در گوشه ای نشستم و از ترس تغییر رفتار فرشاد سرم را تا چانه پایین انداختم و تمام مدت ساکت بودم و چیزی نمی گفتم.
دقایقی گذشت. خاله مهری موضوع اصلی صحبت را پیش کشید و از مادر مژگان خواست تا او را صدا بزند. کمی بعد مژگان با سینی چای وارد سالن شد و به ما خوش آمد گفت. بعد از آمدن مژگان پدر سر صحبت را باز کرد و شروع کرد به تعریف و تمجید از سیامک.
مادر مژگان در ادامۀ صحبتهای پدر گفت : " جناب کیانی ما چند ماهه که سپیده جون رو می شناسیم و قبلاً هم افتخار آشنایی با شما و فامیل محترمتون رو داشتیم. ما نسبت به شما و پسر محترمتون اطمینان کامل داریم و با کمال افتخار پسر شما رو به عنوان داماد خودمون قبول می کنیم. قبل از اینکه شما تشریف بیارید با دخترم در مورد سیامک جان صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم. شکر خدا مژگان به این وصلت راضیه و نظر مخالفی نداره. فقط نگران ادامۀ تحصیلشه. دلش می خواد به درس خوندن ادامه بده تا لیسانسش رو بگیره. از نظر خرج و مخارج عروسی هم ما نظر خاصی نداریم. مهم اصالت و پاکی سیامک جانه که ما به این مسئله اطمینان داریم. در مورد این مسائل هر طور جنابعالی تشخیص بدید ما مخالفتی نداریم. "
پدر در جواب صحبت های مادر مژگان گفت: " سرکار خانوم از نظر مسئله ادامۀ تحصیل ما هیچ مشکلی نداریم و صد درصد موافق ادامۀ تحصیل ایشون هستیم. تا اونجا که من خبر دارم مژگان خانوم همکلاسی دختر منه. چه مسئله ای بهتر از اینکه این دو تا جوون مثل دو تا خواهر در کنار هم به تحصیلاتشون ادامه بدن؟ تنها مسئله ای که از نظر ما مهمه، اینه که مژگان خانوم قبول کنن بعد از اینکه درسشون تموم شد تشریف بیارن تهران و با ما زندگی کنن. چون همون طور که قبلاً گفتم سیامک تنها پسر منه و ما به وجودش احتیاج داریم. اگه شما مخالفتی با این مسئله ندارید به سلامتی و مبارکی نامزدی این دو تا جوون رو اعلام کنیم. به امید خدا فردا هم می ریم محضر و صیغۀ محرمیت رو جاری می کنیم. "
مینا خانم رو به مژگان گفت: " مژگان جون اگر با فرمایش جناب کیانی مخالفتی نداری بله رو بگو و کار رو تموم کن. "
مژگان نگاهی به سیامک انداخت و گفت: " نه مادر جون مخالفتی ندارم. با کمال میل حاضرم بعد از ازدواج برم تهران و با خانوادۀ سیامک زندگی کنم. "
پس از اینکه مژگان جواب مثبتش را اعلام کرد همه به سلامتی عروس و داماد جدید کف زدند و باران مبارک باشه بود که برسر سیامک و مژگان می بارید.
نیما با سیامک روبوسی کرد و پس از آن ظرف شیرینی را از روی میز برداشت و آن را به جمع تعارف کرد و مادر حلقۀ نامزدی را به دست مژگان انداخت و ضمن آرزوی خوشبختی برای او صورتش را بوسید.
همان طور که پیش بینی می کردم مراسم خواستگاری با خیر و خوشی تمام شد و مژگان و سیامک رسماً با هم نامزد شدند و طبق توافق بزرگترها قرار شد خطبۀ عقد دائم هفتۀ بعد و در جریان یک جشن عقد کنان خوانده شود.
* * *
دو روز پس از مراسم عقد مهمانهای تهرانی در تکاپوی جمع و جور کردن وسایل و بستن چمدانهایشان بودند تا به تهران برگردند اما من در گوشه ای نشسته بودم و از دور فرشاد و مادر را زیر نظر داشتم که داشتند با هم صحبت می کردند. فرشاد پشتش به من بود و من نمی توانستم عکس العملش را ببینم اما از لبخند پیروزمندانه ای که روی لب های مادر نقش بست حدس زدم موفق شده رضایت فرشاد را به دست بیاورد. زود خودش را به من رساند و با خوشحالی گفت: " سپیده جون پاشو مادر. بالاخره فرشاد رو راضی کردم که تو رو هم با خودمون ببریم تهران. "
_ مادر واقعاً قبول کرد؟
_ آره عزیزم فرشاد پسر خوبیه. یکی از خوبیهاش همینه که رو حرف من حرف نمی زنه.
_ خب حالا که اینقدر از شما حرف شنوی داره راضیش می کردین خودشم باهامون بیاد.
_ اتفاقاً خیلی بهش اصرار کردم اما می گه نمی تونه. مثل اینکه اوضاع کاسبی شون این روزها خرابه. می گه باید بدون تعطیلی قروشگاه رو باز نگه داره.
_ آره راست می گه. از وقتی اون یارو کلاهبرداره شیش میلیون پول مسعود خان رو بالا کشیده اوضاع مالی فروشگاه حسابی ریخته به هم. فرشاد مجبوره یه جوری افتضاح کارهای مسعود خان رو جفت و جور کنه.
_ خیلی خب، تو پاشو و معطل نکن. زود حاضر شو که تا ظهر نشده راه بیفتیم.
به منظور بستن چمدان به طبقۀ بالا رفتم و فرشاد هم پشت سرم آمد و بدون اینکه چیزی بگوید در گوشه ای نشست و مشغول سیگار کشیدن شد. خوب می دانستم در آن لحظه چه احساسی دارد. نگاهش غمگین بود و رگ های گردنش متورم شده بود. وقتی شدت ناراحتی اش را دیدم گفتم: " فرشاد اگه دوست نداری من برم خونۀ پدرم همین الان بگو . من هیچ اصراری به رفتن ندارم. این خواست مادرم بود. "
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و در حالی که سرش را به دیوار تکیه می داد گفت: " نه سپیده تو نزدیک یک ساله که تو اصفهان هستی. حتی ایام عیدم نرفتی خونه تون، این مسافررت برات لازمه. فقط نمی دونم چطور می تونم دوری تو تحمل کنم آخه اصلاً آمادگیش رو نداشتم. خیلی غافلگیر شدم." _ فرشاد تا چشم به هم بزنی یه هفته تموم شده و من برگشتم. بهتره اینقدر سخت نگیری.
دستم را بالا گرفت و با نگرانی گفت: " مطمئن باشم برمی گردی؟ "
با تعجب گفتم: " معلومه که برمی گردم! فرشاد اینجا خونۀ منه. چرا همچین فکری می کنی؟ "
با ناراحتی و بغض گفت: " مطمئنم که برمی گردی. مطمئن. "
باز قطره های اشک در گوشه ی چشمش حلقه زد. گفتم: " ای بابا. بازم که گریه رو شروع کردی؟ "
صورتم را بوسید و در حالی که سعی می کرد گریۀ خودش را مهار کند گفت: " مواظب خودت باش." به رویش لبخند زدم و گفتم: " باشه حالا بهتره اون اخمهاتو باز کنی و یه کمی بخندی و با خوشحالی منو بدرقه کنی. "
یک دستش را دور بازویم حلقه کرد و با دست دیگرش چمدان را برداشت و هر دو به حیاط آمدیم.
دقایقی بعد همه با بدرقۀ خاله مهری و فرشاد به سمت تهران حرکت کردیم و حدود ساعت پنج بعد از ظهر به تهران رسیدیم. خیلی از دیدن دوباره ی تهران خوشحال بودم. آنچنان با ولع خیابان ها را نگاه می کردم که انگار تا به حال تهران را ندیده ام. وقتی به محلۀ خودمان رسیدیم دیگر قدرت سرکوب کردن احساساتم را نداشتم. به محض اینکه قدم به خانۀ پدری ام گذاشتم اشک شوق در چشمهایم حلقه زد و بی اختیار به گریه افتادم. خاطرات روزهای خوب دوران مجردی و زندگی فارغ از غم و غصه ایام قدیم چشمهایم را تحریک می کرد. مخصوصاً زمانیکه وارد اتاق خودم شدم به هیچ وجه قدرت سرکوب اشکهایم را نداشتم و مثل ابر بهاری گریه می کردم. با همان چشمهای گریان روبروی آینه اتاق سابقم نشستم و به صورت خودم خیره شدم و به یاد آن شبی افتادم که برای اولین بار احساس کردم عاشق آرمان شده ام. بی اختیار دستی روی گونه هایم کشیدم باور کردنی نبود ولی هنوز هم تب دار بود!
آه به یاد آوردن خاطرات خوش روزهای گذشته بی تابم می کرد و رخوت زندگی کسل کننده ام را بر هم می ریخت. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و سعی کردم تا روزی که در تهران هستم از به یاد آوردن خاطرات خوش و ناخوش روزهای گذشته دوری کنم بلکه این مسافرت یک هفته ای به کامم زهر نشود.
به آرامی روی تخت دراز کشیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم. خستگی ناشی از مسیر طولانی که پشت سر گذاشته بودیم چشمهایم را زود گرم خواب کرد اما هنوز عمیقاً خوابم نبرده بود که صدای زنگ موبایل خواب را از چشمم پراند. مطمئناً فرشاد بود. تلفن را جواب دادم: " الو؟ "
_ سپیده؟
_ سلام فرشاد حالت چطوره؟
_ تو حالی گذاشتی برام بمونه؟ فقط چند ساعته که رفتی به همین زودی دلم برات تنگ شده.
_ بابا تو یه مردی. بخدا این حرفها خجالت داره.
_ من حاضرم نامرد باشم ولی تو کنارم باشی. چطوره؟
_ چه حرف خنده داری. مردی از وجود تو می باره.
_ اینو دیگه راست گفتی. سپیده من پیش تو سراپا احساسم.
_ خوبه خوبه شیرین زبونی بسه. آخه جنابعالی درست وسط چرت من زنگ زدید.
_ آه چه کار زشتی کردم از خواب شیرین پروندمت. راست بگو سپیده، خواب منو نمی دیدی؟
_ چیه فرشاد؟ مثل اینکه خیلی سر کیفی. حالا خوبه که دلتنگی، اگه دلت باز بود چی کار می کردی.
_ سپیده از شنیدن صدات سیر نمی شم. اینو بدون شوخی می گم.
_ خب حالا که اینقدر محبت داری، اجازه بده برم بخوابم چون داشتم خواب پسرمو می دیدم.
_ راست می گی؟ خب پسرم چه شکلی بود؟
_ یه پسر کاکل زری. شیرین و با نمک.
_ واقعاً دوست داری بچه مون پسر باشه؟
_ آره.
_ خب این خیلی خوبه. بالاخره ما تو یه چیزی با هم تفاهم داریم.
_ فرشاد خرج تلفنت زیاد می شه ها. یادت نرفته که موبایلم رو گرفتی؟
_ بی خیال. فدای سرت.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_ عکستو گذاشتم رو سینه ام. سپیده من بدون تو هیچم. اینو هیچ وقت فراموش نکن.
_ مرسی که محبت داری.
_ بابا تو دیگه خیلی بی عاطفه ای! اقلا بگو دلم برات تنگ شده. اینکه نشد جواب.
_ خیلی خب، دلم برات تنگ شده. از راه دور هم می بوسمت.
_ سپیده گرمی بوسه های تو از راه دورم منو آتیش می زنه. من خیلی بیچارتم، دلم داره برات پَرپَر می زنه، بگو چی کار کنم که یه کمی آروم بشم؟
_ هیچی برو بگیر بخواب . باور کن این بهترین راهه.
_ چاره ای ندارم باید همین کارو بکنم. به خاله سلام برسون. کاری باهام نداری؟
_ نه عزیزم مرسی که زنگ زدی.
_ خوب بخوابی خداحافظ
R A H A
07-03-2011, 12:43 AM
زندگی در تهران عالی بود! همه چیز خوب و لذت بخش بود. از زندگی در کنار خانواده ام خیلی خوشحال بودم و آرزو می کردم درس و تحصیلاتم در دانشگاه اصفهان زودتر تمام شود تا من و فرشاد دوباره به تهران برگردیم و در کنار پدر و مادر زندگی کنیم. مادر هم از حضور من و مژگان در کنار خودش خیلی خوشحال بود و اقلا روزی چند دست لباس نوزاد می دوخت و با اشتیاق زیادی آنها را تزئین می کرد.
در طول همان یک هفته از غیبت فرشاد کمال سوءاستفاده را کردم و موفق شدم تمام فیلم های سینمایی که روی پردۀ سینماهای شهر نمایش داده می شد و همین طور نمایشنامه هایی که روی صحنه میرفت را تماشا کنم. اما حیف که مهلت یک هفته ای من برای خوش بودن و شاد زندگی کردن خیلی زود تمام شد. نیمه شب جمعه بود که فرشاد با تهران تماس گرفت، در حالی که مشخص بود تاب و تحملش را از دست داده: " الو سپیده؟ "
_ سلام فرشاد حالت چطوره؟
_ خوبم اما خیلی از دستت شاکی ام! می دونی این دفعۀ چندمیه که دارم به خونه تون زنگ می زنم؟ از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت رو خاموش کردی؟
_ اوه چه خبره شلوغش کردی؟ اولا از صبح تا حالا رفته بودم گردش. دوماً مجبور بودم موبایلمو خاموش کنم چون تمام مدت تو سینما بودم. حالا مشکلت چیه؟
_ مشکلم اینه که چرا تنهایی رفتی سینما. چشم منو دور دیدی که این طوری هول شدی و پات تو خونه بند نمی شه؟
_ فرشاد بخدا این حرفهات خجالت داره. مگه من بچه ام که منتظر بشم یکی دستمو بگیره و منو ببره سینما؟ بابا من قبل از ازدواج با تو زمین و زمان رو زیر و رو می کردم. هر روز خدا از این ور تهران، می رفتم اون ور تهران. حالا تو چه توقع هایی از من داری ها!
_ خانومم دوران قبل از ازدواج رو ولش کن، وضعیت تو حالا فرق کرده. تو نباید تنهایی واسه خودت بری گردش. ببینم، چرا با مژگان نرفتی؟ درسته که دل خوشی از رفیق بازی هات ندارم ولی خب، اگه با مژگان می رفتی اینقدر بهم بر نمی خورد.
_ رفیق بازی کدومه فرشاد؟ مژگان زن داداش منه!
_ خب چرا با زن داداش عزیزت نرفتی؟
_ برای اینکه مژگان خونۀ ما نیست. چند روزیه که رفته خونۀ خواهرش. آخه هر روز فامیلهاشون سیامک و مژگان رو پاگشا میکنن.
_ خیلی خب، تو هم هر چی من می گم زودی جوابمو بده.
_ خب تو داری منو محاکمه می کنی، منم مجبورم از خودم دفاع کنم.
_ تمومش کن سپیده. از امروز به بعد حق نداری پاتو از خونۀ مادرت بذاری بیرون. این دو روز باقی مانده رو هم دندون رو جیگر بذار تا پس فردا بیام دنبالت.
_حالا چرا پس فردا؟ نمی تونی آخر هفته بیای؟
_ نه نمی تونم. پس فردا برای یه معامله میام تهران. از همین الان بهت می گم که برای دوشنبه آماده باش تا بیام دنبالت و برگردیم اصفهان. باشه؟
_ باشه حرفی ندارم. دوشنبه منتظرتم.
_ خوبه. فعلاً کاری باهام نداری؟
_ نه مواظب خودت باش.
_ باشه به خاله سلام برسون. خداحافظ.
_ تو هم سلام برسون. خداحافظ.
پس از مکالمه با فرشاد در گوشه ای نشستم و لباسهای نوزادی را که مادر دوخته بود در چمدان گذاشتم و تا نیمه های شب با مادر در مورد بچه داری صحبت می کردم. در همان لحظات مژگان و سیامک هم به خانه برگشتند. سیامک از دیدن من که تا آن ساعت بیدار نشسته بودم تعجب کرد و گفت: " سپیده چی شده که تو شب زنده دار شدی؟ ساعت دو نصف شبه، تو هنوز بیداری؟ "
آهی کشیدم و گفتم: " سیامک من باید تا چند روز دیگه برگردم اصفهان و باز از دیدن شماها محروم می شم. پس بهتره تا اونجا که جا داره بیدار بمونم و باهاتون حرف بزنم. "
سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " سپیده خیلی ناراحتم که تو مجبوری تو یه شهر دیگه و دور از ما زندگی کنی. راستش من چند روز پیش با مجید خان راجع به موضوع انتقالی تحصیلی مژگان صحبت کردم. ظاهراً مجید آشنایی داره که می تونه کار انتقالی تحصیلی مژگان رو برامون درست کنه. اگه خدا بخواد سعی می کنم کاری هم برای تو انجام بدم بلکه تو هم بتونی از دانشگاه اصفهان انتقالی بگیری و برگردی تهران. "
حرف سیامک متحولم کرد. با خوشحالی گفتم: " راست می گی سیامک؟ این طوری که خیلی عالی می شه من اصلاً فکرشو نکرده بودم. "
_ آره امکانش هست. بهتره وقتی برگشتی اصفهان این مسئله رو پیگیری کنی. شاید موفق بشی از دانشگاه اصفهان انتقالی تحصیلی بگیری و تو هم برگردی تهران.
_ باشه حتماً قضیه رو پیگیریی میکنم. در موردش با فرشاد هم حرف می زنم که راضیش کنم چند سال زودتراز برنامه ریزی های گذشتمون برگردیم تهران.
روز بعد حوالی غروب بود که سیامک به خانه آمد و از مژگان خواست که آماده شود تا آن شب هم به مهمانی بروند. مادر با تعجب پرسید: " سیامک امروز شنبه اس، کی شما رو امروز دعوت کرده خونه اش؟ "
سیامک به جای اینکه به مادر جواب بدهد رو به من گفت: " کیوان. " بعد یک قدم جلو گذاشت و در حالی که مستقیماً به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " سپیده، زن کیوان فهمیده که تو اومدی تهران به خاطر همین خیلی دوست داره از نزدیک باهات آشنا بشه. با ما می آی؟ "
با تعجب گفتم: " من؟ نه، نمی تونم باهاتون بیام. می دونی اگه فرشاد بفهمه من رفتم خونۀ کیوان چه بلایی سرم میاره؟ شاید سرمو گوش تا گوش ببره. "
مادر حرفم را تأیید کرد و گفت: " آره پسرم صلاح نیست سپیده همراه شما بیاد. بهتره خودتون تنها برید. فرشاد خیلی نسبت به کیوان حساسه. "
سیامک که مخالفت من و مادر را دید زیاد اصرار نکرد و چند دقیقه بعد همراه مژگان راهی خانۀ کیوان شد.
* * *
صبح روز دوشنبه مشغول بستن چمدان و جمع و جور کردن وسایلم بودم که مادر از راه رسید و از اینکه می دید در حال بستن چمدانم هستم خیلی تعجب کرد بود: " سپیده جون چی کار می کنی مادر؟ "
_ هیچی دارم چمدونم رو می بندم. آخه قراره فرشاد امروز بیاد دنبالم.
_ ولی امروز که دوشنبه اس! حالا کو تا جمعه؟
_ چی کار کنم مادر؟ خودش گفت امروز میاد دنبالم. مثل اینکه تو تهران کاری داره، گفت سر راهش میاد اینجا تا باهم برگردیم اصفهان.
_ ولی بهتر بود قبل از اینکه سرخود با فرشاد قرار بذاری برنامه ات رو با مژگان هماهنگ می کردی. اگه تو با فرشاد بری مژگان چه طوری برگرده؟
_ حق با شماست ولی من این تصمیم رو نگرفتم. این حکم فرشاد.
_ به هر حال بهتره قبل از رفتن یه تماسی با سیامک بگیری وبهش بگی که داری بر می گردی. اون باید از این برنامه با خبر باشه.
_ باشه من همین الان باهاش تماس می گیرم.
_ الو سیامک؟
_ سلام سپیده. خیر باشه. کاری داری؟
_ سیامک هنوز یه کلام از دهن من در نیومده شروع کردی؟
_ خب چی کار کنم؟ تعجب کردم صداتو شنیدم.
_ سیامک کی بر می گردی خونه؟
_ چطور؟
_ می خوام قبل از رفتن ببینمت.
_ مگه امروز می خوای بری؟!
_ آره فرشاد امروز میاد دنبالم.
_ صبر کن ببینم ... مگه قرار نبود این هفته رو هم بمونی؟
_ آره ولی فرشاد رو که می شناسی، کاراش حساب و کتاب نداره. گفته امروز میاد دنبالم.
_ آه سپیده خیلی دوست داشتم بازم پیش ما بمونی اما مثل اینکه این شوهر تو حسابی قاطی داره. راستش امروز قراره منو کیوان جفتی دست زنامونو بگیریم بریم شمال. خیلی دوست داشتم تو هم باهامون بیای.
_ چی می گی سیامک؟ مگه از جونم سیر شدم! فکر فرشاد رو نکردی؟ اون چشم دیدن کیوان رو نداره.
_ بی خود کرده پسرۀ مزخرف. تو که زندونی اش نیستی. اون حق نداره این طوری باهات رفتار کنه.
_ عصبانی نشو عزیزم، اخلاقش اینجوریه دیگه. کاریش نمی شه کرد. حالا منتظرت بمونم یا نه؟
_ آره حتماً خودمو می رسونم.منتظرم باش.
سیامک همان طور که قول داده بود خیلی زود خودش را به خانه رساند و من موفق شدم قبل از رفتن او را ببینم. به استقبالش رفتم و گفتم: " سیامک چه خوب شد که خودتو به موقع رسوندی. "
سیامک با ناراحتی گفت: " سپیده یعنی هیچ راهی نداره که تو بازم پیشمون بمونی؟ وقتی تو بری اینجا خیلی سوت و کور می شه. این خونه بدون تو هیچ لطفی نداره. "
بغضم را فرو دادم و گفتم: " سیامک تو رو خدا سعی نکن اشکمو در بیاری. من چاره ای ندارم باید برم. وقتی فرشاد حکم کنه دیگه کاریش نمی شه کرد. "
سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " ببین خواهر لجباز و سرکش من به چه روزی افتاده؟ حالا دیگه نمی تونه رو حرف فرشاد حرف بزنه! "
با حسرت گفتم: " سیامک تو رو خدا داغ دلمو تازه نکن. حالا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ "
_ خواهش چیه دختر؟ شما امر کن، چاکرت در خدمته.
_ اگه ممکنه بعد از این که از شمال برگشتی یه سر بیا اصفهان و ماشین منو برگردون چون فرشاد با ماشین مسعود خان میاد دنبالم و من نمی تونم پشت فرمون ماشین خودم بشینم.
سیامک خندید و گفت: " با کمال میل."
بعد روبه مژگان گفت: " مژگان من می رم یه دوش بگیرم . تو هم بهتره بری وسایلت رو جمع و جور کنی چون کیوان و زنش الاناس که پیداشون بشه."
مژگان که تازه از موضوع برگشتن من به اصفهان با خبر شده بود، در حالی که به شدت از دست فرشاد عصبانی بود گفت: " سپیده واقعاً که اخلاق فرشاد غیر قابل تحمل شده. آخه اون چقدر اصرار داره تو رو برگردونه؟ اینجا خونه مادر و پدرته. من امیدوار بودم تو هم باهامون بیای شمال. من و نغمه کلی برنامه ریزی کرده بودیم."
مژگان خیلی از دست فرشاد عصبانی بود و مدام غر می زد اما در یک لحظه به طور ناگهانی سکوت کرد. بعد با حالتی متفکر گفت: " سپیده، دیشب سیامک می گفت کیوان قبلاً عاشق تو بوده. حتی قبل از اینکه تو با فرشاد عروسی کنی اومده بود خواستگاریت. من واقعاً از شنیدن حرف های سیامک تعجب کردم و نمی تونم بفهمم تو چرا این کار رو کردی؟ آخه تو چرا فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی و باهاش ازدواج نکردی؟"
اصلا انتظار شنیدن همچین سوالی رو از مژگان نداشتم و کاملاً غافلگیر شده بودم. مژگان ادامه داد: " سپیده بذار یه حرفی رو بدون رو در واسی بهت بگم. من همیشه فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و همه کارات حساب و کتاب داره. اما بعد از شنیدن حرف های سیامک واقعاً سرگردون شدم و نمی تونم بفهمم تو چطور فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی؟ کیوان خیلی جذابه. خیلی قشنگه. خیلی هم خوش برخورده. اون از هر نظر می تونست شوهر ایده آلی برای تو باشه. تو رو خدا بگو چرا به جای کیوان فرشاد رو انتخاب کردی؟"
با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " جواب قانع کننده ای برات ندارم مژگان. چی بگم؟ شاید تقدیرم این بوده. "
مژگان با دلخوری گفت: " نه من نمی تونم باور کنم. شاید اگه هر کس دیگه ای جز تو این حرفو میزد، حرفش رو باور می کردم. اما از دختری با مشخصات تو بعیده در مورد مسئلۀ مهمی مثل ازدواج تن به تقدیر و سرنوشت و این جور چیزها بده. "
مژگان این را گفت و مرا با یک دنیا حسرت تنها گذاشت و رفت.
برای اینکه تا آمدن فرشاد خودم را سرگرم کنم قلم و کاغذ را برداشتم و خواستم که چیزی بنویسم. قصه ای کوتاه یا یک قطعه شعر.
به عادت همیشه برای پیدا کردن کلمات و جمله های مناسب پشت پنجرۀ اتاقم ایستادم و در حالی که پرده را کنار می زدم نگاهم به گلهای پیچک بر دیوار حیاط خیره ماند. ذهنم در جستجوی پیدا کردن کلمات مناسبی بود که بتواند احساسات یک زندانی را توصیف کند. یک زندانی دربند زندان عشق! واقعاً از توصیف احساس حقارت و سرخوردگی که گریبانم را گرفته بود ناتوان بودم و عقلم مرا برای نوشتن هیچ مطلبی یاری نمی کرد.
همان طور که دستم رازیر چانه گذاشته بودم و نمای حیاط و کوچۀ مجاورش را نگاه می کردم می کردم متوجه یک ماشین بسیار شیک و مدل بالا شدم که تا آن لحظه لنگه اش را ندیده بودم و حتی اسمش را هم نمی دانستم. راننده ماشینش را روبروی خانۀ ما پارک کرد و پیاده شد و نگاهی گذرا به بالای سرش انداخت. در یک لحظه از دیدن کیوان که مات و مبهوت نگاهم می کرد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت. مثل همیشه جذاب و دلربا بود. شاید هم قشنگتر از گذشته. مثل یک مرد شده بود. و در لباس اسپرت و شلوار جین و کلاه آفتابگیری که به سرش گذاشته بود قیافه اش دست کمی از هنرپیشه های هالیوود نداشت. راستی که بی همتا بود. مات و مبهوت سر جایش خشک شده بود و با قیافه ای بهت زده مرا نگاه می کرد. با دیدن کیوان در آن حالت دلهره ای هولناک به دلم افتاد و از فکر اینکه فرشاد در همان لحظه سر برسد و کیوان را در آن حال ببیند داشتم دیوانه می شدم. زود از پنجره فاصله گرفتم و به هال رفتم و به مژگان گفتم که کیوان و نغمه به دنبالشان آمده اند.
مژگان با ثعجب گفت: " تو از کجا فهمیدی اونا اومدن دنبالمون؟ نکنه علم غیب پیدا کردی؟
با دلواپسی گفتم: " نه مژگان علم غیب پیدا نکردم. ولی همین الان از پنجرۀ اتاقم دیدم که کیوان و نغمه اومدن دنبالتون. سیامک هنوز نیومده بیرون؟ "
_ نه هنوز نیومده.
_ آه مژگان دستم به دامنت. تو رو خدا برو به سیامک بگو زودتر بیاد بیرون. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارمو سیاه می کنه.
مژگان که صورت رنگ پریده و دست پای لرزان مرا می دید با نگرانی گفت: " باشه همین الان بهش می گم. سپیده تو رو خدا خونسرد باش. با وضعی که تو داری نباید اینقدر حرص و جوش بخوری. "
در همین حین زنگ اف اف به صدا درآمد. مسلماً کیوان بود. صدای مادر را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت: " کیوان خان تشریف بیارید تو یه چایی در خدمتتون باشیم. " و چند لحظه بعد با اصرار گفت: " کیوان خان تو رو خدا تعارف نکنید و بیایید تو آخه سیامک رفته حموم. لطف کنید چند لحظه با نغمه جون تشریف بیارید داخل تا سیامک از حموم بیاد بیرون و حاضر بشه. "
وقتی مادر دکمۀ اف اف را زد من وحشت زده به سوی اتاقم دویدم و گفتم: " مادر خواهش می کنم تا زمانی که کیوان و زنش اینجا هستن به هیچ عنوان منو صدا نکن. اصلاً برای چند دقیقه وجود منو فراموش کن. فکر کن من خونه نیستم. "
مادر با تعجب گفت: " سپیده چرا خودتو از مردم قایم می کنی؟ این درست نیست که تو از نغمه استقبال نکنی. "
_ ولی مادر، ممکنه فرشاد هر لحظه از راه برسه. وای قلبم داره از کار می افته. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارم رو سیاه می کنه.
_ نترس عزیزم، فکر نمی کنم کیوان و زنش زیاد اینجا بمونن. الان به سیامک می گم زودتر بیاد بیرون.
در همین حین سایۀ کیوان پشت در ورودی هال نمایان شد و مادر به استقبال از او در را باز کرد. کیوان زودتر از نغمه وارد شد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کوتاهی گفت و از کنارم رد شد. نغمه پشت سرش به داخل آمد و من برای اولین بار او را از نزدیک دیدم و چقدر هم از دیدن قیافه اش تعجب کردم! چون نغمه درست مثل خود کیوان مو طلایی و چشم سبز بود. روی هم رفته خیلی ملوس و قشنگ بود. با خوشروئی به من گفت: " سپیده خانوم؟ "
گفتم: " بله و شمام که به طور حتم نغمه هستید. "
_ آره عزیزم درست حدس زدی. خب مشتاق دیدار، واقعاً خوشحالم که از نزدیک باهات آشنا شدم. راستش تعریفت را خیلی شنیده بودم اما باید بگم تو خیلی قشنگتر از اونی هستی که من فکر می کردم.
_ آه نغمه خواهش می کنم خجالتم نده. کجای ریخت و قیافۀ من تعریفیه؟ با این شیکم بالا اومده و صورت پف کرده!
_ راستی مبارکه شنیدم همین امروز و فردا فارغ می شی. امیدوارم خدا هر چی دوست داری بهت بده. دختر دوست داری یا پسر؟
به اتفاق هم وارد سالن پذیرایی شدیم. چند صندلی آن طرف تر از کیوان نشستم و در جواب نغمه گفتم: " فرقی برام نداره فقط سلامتی بچه برام مهمه. اما اگه خدا یه پسر بهم بده دیگه نور علی نور می شه."
_ اوه پس تو هم پسری هستی؟ راستش منم می خوام همین روزها حامله بشم آخه من خیلی بچه کوچیک دوست دارم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید! یعنی به او حسودی می کردم؟ برای چند لحظه در جوابش مکث کردم ولی بعد فکر کردم شاید تولد یک بچه و پدر شدن کیوان بتواند تا حد زیادی سر او را به زندگی خودش گرم کند و نهایتاً فکر و خیال من و حال و هوای خاطر خواهی را از سرش دور کند. نگاهی زیر چشمی به کیوان انداختم و به حالت تشویق گفتم: " نغمه حتماً این کارو انجام بده. تصمیم خیلی خوبی گرفتی. تولد یه بچه می تونه محبت بین زن و شوهرو بیشتر کنه و به زندگیشون شور و حرارت بیشتری ببخشه. به نظر من فرصت رو از دست نده و زودتر اقدام کن! "
در همان لحظه مژگان هم به جمع مان اضافه شد و به گرمی با نغمه روبوسی کرد. دیدن صمیمیت مژگان و نغمه خیالم را راحت کرد. تصمیم گرفتم زحمت پذیرایی از مهمان های سیامک را به مژگان بدهم و زودتر سالن پذیرایی را ترک کنم مبادا فرشاد سر برسد و از دیدن من که در جوار کیوان نشسته بودم باز دیوانه شود و روزگارم را سیاه کند.
عذرخواهی کوتاهی کردم و بلند شدم اما از شانس بد گوشۀ دامنم به کنده کاری پایۀ میز گیر کرد و مجبور شدم چند دقیقه ای معطل بشوم. مژگان زود به کمکم آمد و سعی کرد بدون اینکه پیراهنم آسیب ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. در آن لحظه احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم چون کیوان نگاه مستقیمش را به صورتم دوخته بود و من که هیچ دوست نداشتم با آن هیبت و آن شکم بالا آمده در تیررس نگاهش باشم از فرط خجالت و شرمندگی سرخ شده بودم.
به آرامی سرم را بالا آوردم و در یک آن نگاهم با نگاهش درآمیخت. آه کیوان. در عمق چشمهای خوشرنگش هننوز شعله های پر فروغ یک عشق به ثمر ننشسته زبانه می کشید. و رنگ پریدۀ صورتش و همین طور لرزش آشکار دستهایش که به سختی آنها را مهار می کرد حکایت از التهاب دل بی قرارش داشت. زمزمه اش را شنیدم که گفت: " سپیده. " اما چیزی به روی خودم نیاوردم و زود سرم را پایین انداختم. مژگان بالاخره موفق شد بدون اینکه لباسم آسیبی ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. دوباره عذر خواهی کردم و مانند یک غزال گریز پا از کمند نگاه مشتاق کیوان فرار کردم.
سیامک را در آستانۀ سالن پذیرایی دیدم و با دلواپسی به او گفتم: " سیامک خواهش می کنم زودتر آماده شو. الانه که فرشاد سر برسه. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو تو خونۀ ما ببینه دوباره دیوونه می شه و یه افتضاح دیگه بالا بیاره. "
سیامک با عصبانیت گفت: " این مرتیکه دیگه شورش رو درآورده. خیلی خب نگران نباش. قول می دم زود حاضر شم. "
یک لیوان آب خنک را به همراه یک قرص آرامبخش سر کشیدم و همان جا در آشپزخانه نشستم. مژگان هم وارد آشپزخانه شد و وسایلی را که مادر برایشان آماده کرده بود در سبد بزرگی قرار داد. بعد سیامک را صدا زد و گفت: " سیامک اگه ممکنه این سبد رو بذار تو ماشین. "
در همان لحظه صدای گفتگوی نغمه و مادر را شنیدم که داشتند با هم خداحافظی می کردند. نفس عمیقی کشیدم و به منظور خداحافظی با نغمه و کیوان از آشپزخانه بیرون آمدم و سر پله های حیاط ایستادم. کیوان قبل از رفتن نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید از کنارم رد شد. اما نغمه با من خوش و بش کرد و در حالی که مشخص بود خیلی سرحال است گفت: " سپیده جون خیلی از دیدنت خوشحال شدم. راستش من دلم می خواد بیشتر باهات ارتباط داشته باشم اما حیف که تو توی تهران زندگی نمی کنی. با این حال من شمارۀ موبایلت رو دارم. حتماً گاهی وقتها بهت زنگ می زنم و جویای احوالت می شم. "
کمی به حرف نغمه فکر کردم و متوجه منظورش شدم چون نغمه قطعاً شمارۀ موبایل سیامک را که می دانست و پیدا بود که می داند موبایل سیامک پیش من است. به هر حال با آرزوی اینکه مسافرت به آنها خوش بگذرد تا نیمه های راه همراهی شان کردم. مژگان در حین روبوسی گفت: " سپیده جون خیلی دلم می خواست تو هم همراهمون می اومدی. ولی خب دیگه، خدا بگم این فرشاد رو چی کار کنه که همۀ برنامه های منو به هم زد. با این حال توی این چند روزی که ازت دورم تند تند بهت تلفن می کنم تا یه وقت دلم برات تنگ نشه. عزیزم بهتره زیاد سر پا نایستی، ممکنه کمر درد بگیری. برو خونه خداحافظ. "
هنگام خداحافظی با سیامک دوباره نگاهم به کیوان افتاد که با کمی فاصله از مژگان و نغمه در گوشه ای ایستاده بود و با همان نگاه عاشق قدیمی به من خیره شده بود. در آن لحظه تمام حرفهای محبت آمیزی که در شب خواستگاری اش زیر گوشم زمزمه کرده بود در خاطره ام زنده شد. من هیچ وقت برای کیوان جوابی جز شرمندگی نداشتم. از دور و با تکان دادن سر با او خداحافظی کردم و با قدمهایی سنگین از پله ها بالا آمدم. اما درست لحظه ای که آخرین پله را زیر پا می گذاشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. همان جا سر جایم خشک شدم و از وحشت اینکه فرشاد پشت در باشد رنگ از چهره ام پرید. با این حال با هر بدبختی که بود حرکتی به پاهایم دادم و زود خودم را به داخل خانه انداختم و از پشت پنجره نمای حیاط را زیر نظر گرفتم.
سیامک در را باز کرد و فرشاد وارد خانه شد و به محض اینکه چشمش به کیوان افتاد مات و مبهوت کنار در حیاط خشکش زد. می توانستم حدس بزنم در آن لحظه چه حالی دارد و چه فکر و خیالهای وحشتناکی در مورد حضور کیوان به سرش زده است.
سیامک با اینکه هیچ دل خوشی از او نداشت با این حال جلو آمد و با او دست داد و روبوسی کرد. و همین طور کیوان!
از فرط هیجان جان به لب شده بودم و تمام قوایم تحلیل رفته بود. زود از پنجره فاصله گرفتم و یک لیوان آب را به زور خوردم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با رفتاری محبت آمیز از فرشاد استقبال کنم تا در موردم خیال بد نکند.
صدای به هم خوردن در که به گوشم خورد فهمیدم وارد خانه شده است. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم و او را دیدم که آشفته و سردرگم روی کاناپه نشسته است. قبل از اینکه صدایش کنم متوجه حضورم شد. با اینکه مشخص بود از دیدنم خوشحال شده و خیلی هیجان زده به نظر می رسید، اما سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. از جا بلند شد و با حالتی عصبی گفت: " سلام. "
روبرویش ایستادم و در حالی که دستم را لای موهایش فرو می بردم گفتم: " سلام فرشاد. خوشحالم که دوباره می بینمت. " و بعد صورتش را بوسیدم.
اما او توجهی به ابراز محبتم نکرد. دستم را پس زد و با عصبانیت گفت: " چطور توقع داری حرفتو باور کنم؟ برق چشمهات داره می گه از دیدنم وحشت زده ای. "
با اینکه از کنایه اش رنجیده بودم سعی کردم خودم را کنترل کنم و حرفش را نشنیده بگیرم. گفتم: " فرشاد باز که شروع کردی؟ من واقعاً دلم برات تنگ شده. این چه طرز حرف زدنه؟ "
و در حالی که سرم را روی شانه اش می گذاشتم گفتم: " چه بوی خوبی می دی. خیلی وقته احساست نکردم. "
اما فرشاد هنوز منگ بود مثل یک مجسمه سنگی. رفتارش برایم تازگی داشت. با خشونت سرم را از روی سینه اش بلند کرد و گفت: " لازم نیست زیاد به خودت فشار بیاری. نقش بازی کردن هات دیگه برام لطفی نداره. خب مثل اینکه این یه هفته خیلی بهت خوش گذشته. تنها نبودی، هواخواه ها به فکرت بودن. "
دیگر طاقت نداشتم. عصبی شدم و فریاد زدم: " بس کن فرشاد، تو واقعاً دیوونه ای. یعنی تو فکر می کنی کیوان به خاطر دیدن من اومده اینجا؟ اونم در شرایطی که زنش مثل سایه تعقیبش می کنه. آه فرشاد تو چرا خودتو آزار می دی؟ آخه تو چرا اینقدر به کیوان حساسی؟ اون که کاری با تو نداره. "
با عصبانیت یقه ام را در مشتش مچاله کرد و گفت: "چند دفعه بهت بگم اسم این پسره رو جلوی من به زبون نیار، مگه تو حرف حالیت نمی شه؟ بگو ببینم خاطرخواه قدیمیت اینجا چی کار می کرد؟ حتماً تو این یه هفته حسابی با هم عشق و صفا کردین و کلی به ریش من خندیدین. ها؟ "
یقۀ لباسم را از مشتهای گره کرده اش بیرون کشیدم و گفتم: " ولم کن دیوونه. خواهش می کنم رفتار وقیحت رو یادت بمونه تا زمانی که برای معذرت خواهی اومدی سراغم حاشا نکنی. "
این را گفتم و به حالت قهر به اتاقم رفتم اما قبل از اینکه در را به رویش ببندم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم رفتاری نکن که یاعث ناراحتی مادرم بشه. اون فکر می کنه من خیلی خوشبختم اما نمی دونه چه زجری رو از زندگی با تو تحمل می کنم. تو درست بشو نیستی. من خیلی احمقم که به انتظار اون روزی نشستم که تو اخلاق خودتو عوض کنی و یه کمی فهم و شعور یاد بگیری. "
از بس سرم درد می کرد و ضعف کرده بودم خیلی زود پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم اما وقتی چشم باز کردم و متوجه شدم هوا تاریک شده هراسان از اتاق بیرون آمدم. مادر متوجه شد که من بیدار شده ام. بلافاصله از لای در سرک کشید و گفت: " سپیده جون بیدارش نکن، طفلکی خسته اس. بذار استراحت کنه. بهتره فردا برید. "
به نقطه ای که مادر اشاره می کرد نگاهی انداختم و دیدم که فرشاد روی کاناپه خوابیده است. گفتم: " مادر ممکنه فرشاد بخواد برگرده، بهتره صداش گنم. "
مادر گفت: " نه، من راضیش کردم که امشب رو تهران بمونید. مدت زیادی نیست که خوابیده. بذار یه کمی استراحت کنه. طفلکی از بس خودشو گرفتار کار و کاسبی کرده خیلی ضعیف شده. وقتی تو خوابیده بودی چند بار حالش بهم خورد اما هر چی بهش اصرار کردم بره دکتر راضی نشد و گرفت همونجا روی کاناپه خوابید. "
از شنیدن حرفهای مادر نگران شدم و بلافاصله بالای سرش نشستم و با دست پیشانی اش را لمس کردم که ببینم تب داره یا نه. اما صد رحمت به تب! بیچاره مثل تنور داغ بود. آهسته صدایش زدم: " فرشاد."
با شنیدن صدا تکانی به خودش داد و دستش را از روی چشمهایش برداشت. خدای من، چشمهایش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود. معلوم بود که تمام مدت داشته گریه می کرده! با تعجب گفتم: " فرشاد تو نخوابیدی؟ چرا داری گریه می کنی؟ "
دستش را روی صورتم گذاشت و با صدایی لرزان گفت: " به خدا دلم خیلی برات تنگ شده. حالت خوبه؟ "
_ آره. از ابراز محبتی که کردی فهمیدم چقدر دلت برام تنگ شده.
_ ببخشید دست خودم نبود. نمی خواستم ناراحتت کنم.
_ خیلی خب ادامه نده. بقیه شو خودم می دونم. باور کن همۀ جمله هایی که برای معذرت خواهی واسه ام قطار می کنی رو از حفظ شدم. حالا پاشو بیا تو اتاقم. باهات کار دارم.
_ چی کارم داری؟!
_ پاشو بیا. بعداً می فهمی.
_ نمی شه حالا بگی؟
_ می خوام وادارت کنم رسماً ازم معذرت خواهی کنی.
_ آه عزیزم.
به راستی عطش خواستن فرشاد عطش یک کویر تشنه بود و محبت من او را سیرآب می کرد....
R A H A
07-03-2011, 12:44 AM
حدود دو هفته به شروع سال تحصیلی جدید مانده بود که درد زایمان به سراغم آمد و راهی بیمارستان شدم و ساعت حوالی هشت شب بود که فرزندم را با سلامتی کامل به دنیا آوردم.
در لحظه ای که فهمیدم خداوند یک نوزاد پسر به من عطا کرده تمام درد و عذابی که به هنگام زایمان تحمل کرده بودم به یکباره برایم شیرین شد و برای دیدن بچه ام لحظه ای آرام و قرار نداشتم. پرستار بالاخره نوزادم را به دستم داد. یک پسر ناز و دوست داشتنی.
پوست لطیف صورتش را بوسیدم و بی اختیار زمزمه کردم: " آرمان... آرمان عزیزم. "
فرشاد در کنارم ایستاده بود و زمزمه ام را شنید. در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت: " چه اسم قشنگی براش انتخاب کردی. "
به صورتش نگاه کردم و گفتم: " مخالتی با سلیقۀ من نداری؟ "
لبخندی زد و گفت: " نه، این تویی که اون بچه رو به دنیا آوردی. حق داری هر اسمی که دوست داری براش انتخاب کنی. "
آرمان کوچولوی من از شیرۀ وجودم می مکید و قلبم را لبریز مهر و محبت مادری می کرد. پس از اینکه اولین شیر دهی نوزادم تمام شد او را به دست فرشاد دادم تا برای چند لحظه پسرش را بغل کند. فرشاد از دیدن روی ماه پسرش دچار احساسات شد و قطره های اشک در چشمش حلقه زد.
آه چه احساس لذت بخشی داشتم. چشمهایم را بستم و دستی روی شکمم کشیدم. بالاخره پس از نه ماه بارداری فارغ شده بودم و ثمرۀ این تحمل چند ماهه حالا جلوی چشمهایم بود. فرشاد به آرامی زیر گوشم گفت: " سپیده من خوشبختم و این خوشبختی رو مدیون توام. "
گفتم: " تو باید مدیون خدا باشی. این خداست که صاحب قدرت و جلاله. "
با شیفتگی گفت: " حرف تو درسته اما من بعد از خدا تو رو می پرستم. "
فرشاد همان شب با تهران تماس گرفت و خبر به دنیا آمدن بچه ام را به پدر و مادر اطلاع داد. وقتی پشت گوشی با مادر حرف می زدم به سختی احساساتم را کنترل می کردم چون تازه احساس مادر بودن را درک می کردم و می فهمیدم مادر بودن چه لذتی دارد. مادر هم بی تاب بود و آرزو می کرد هر چه زودتر سپیدۀ صبح فردا سر بزند تا برای دیدن من و نوه اش راهی اصفهان شود. و مژگان که هنوز مهمان خانۀ ما بود، پا به پای من خوشحالی می کرد.
صبح روز بعد اعضای خانواده ام دستجمعی به اصفهان آمدند تا نوۀ ارشد و نور چشمی خانواده شان را ببینند. مادر اولین کسی بود که بچه ام را در بغلش گرفت. در همان حال بر دستان کوچک نوزادم بوسه ای زد و گفت: " الهی قربون عزیز دردونه ام برم. شازده پسر من چقدر خوشگله. "
با لبخندی گفتم: " آره مادر خیلی خوشگله. ببین چه پوست سفیدی داره."
مادر صورتش را بوسید و گفت: " اسمش رو چی گذاشتی؟ "
_ گذاشتم آرمان. آرمان اسم قشنگیه؟
مادر بی خبر از همه جا گفت: " البته که قشنگه. اسمشم مثل خودش قشنگه. "
سیامک با شنیدن حرفم نگاه معنی داری به صورتم انداخت و به آرامی زیر گوشم گفت: " راستشو بگو سپیده. چقدر دعا کردی خدا بهت یه پسر بده که اسمش رو بذاری آرمان؟ "
با دلواپسی گفتم: " هیس! سیامک این یه رازه. خواهش می کنم اونو برای کسی فاش نکن. "
سیامک با خنده گفت: " باشه عزیزم. از بابت من خیالت راحت باشه. "
مژگان با کنجکاوی به بحثشان سرک کشید و گفت: " آهای. حالا دیگه من غریبه شدم که شما دو نفر در گوشی با هم حرف می زنید؟ "
سیامک دستش را گرفت و گفت: " نه عزیزم، شما از همه محرم تری. قضیه اینه که... "
حرفش را قطع کردم و گفتم: " سیامک خواهش می کنم فعلاً چیزی نگو. مثل اینکه فرشاد اومد. "
سیامک برگشت و نگاهی به فرشاد انداخت. بعد آهسته گفت: " مژگان اگه ممکنه چند لحظه صبر کن بعداً بهت می گم؟ "
مژگان زیاد اصرار نکرد ولی زود دست سیامک را گرفت و او را به کناری کشید. به طور حتم قصد داشت هر طور شده حقیقت را بفهمد. فرشاد به جای آنها در کنارم نشست و گفت: " حالت خوبه سپیده؟ ناراحتی نداری.؟ "
گفتم: " نه حالم خوبه. من کی می تونم مرخص بشم. "
به جای فرشاد مادر گفت: " فکر می کنم لااقل یک روز دیگه باید بستری باشی. "
_ ولی مادر من حالم خوبه. می تونم همراه شما برگردم خونه.
_ نه عزیزم عجله نکن. باید دکتر اجازۀ مرخصی بهت بده.
بعد رو به فرشاد گفت: " فرشاد جان ممکنه از دکتر سوال کنی سپیده دقیقاً کی می تونه مرخص بشه؟ "
فرشاد گفت: " چشم خاله الان می پرسم. " و رفت.
مادر هنوز پسرم را در بغلش گرفته بود و مرتب قربان صدقه اش می رفت. نمی دانم چه احساسی باعث شد که ناگهان به یاد آرزو افتادم؟ پرسیدم: " مادر جون از آرزو چه خبر؟ عروسی اش چطور بود؟ خوش گذشت؟ "
_ آره خیلی خوش گذشت. کاش بودی و آرزو رو تو لباس عروسی اش می دیدی. مثل یه تیکه ماه شده بود. انصافاً شوهر خوبی هم نصیبش شده. پسر تحصیلکرده و برازنده ایه.
_ مادر تا اونجا که من خبر داشتم آرزو قرار بود بعد از عروسی بره شمال و با خانوادۀ عمه اش زندگی کنه. چطور شد که نظرشون تغییر کرد و تو تهران موندن؟
_فکر کنم نظر آرزو در این مورد عوض شده. مثل اینکه قبول نکرده از تهران بره و تو شهر غریب زندگی کنه.
_ اما آرزو خیلی ادعا داشت! تازه افتخارم می کرد می خواد از تهران بره.
_ خب دیگه، برای دختر بچه های ناز پروردۀ تهرونی خیلی سخته که از خونه و خانواده شون دل بکنن و برن تو شهر غربت زتدگی کنن. در مورد خودتم وقتی خوب فکر کنی، متوجه می شی اگه به خاطر دانشگاه رفتن نبود هیچ وقت قبول نمی کردی بیای اصفهان. مگه نه؟
_ حرف شما درسته مادر اما من از زندگی تو این شهر زیاد ناراضی نیستم. با وجود خاله مهری که همیشه به من محبت داره و توی کارهام کمکم می کنه کمبود زیادی احساس نمی کنم. فقط دوری از شماها آزارم می ده که خب چاره ای نیست. اقلاً باید سه سال دیگه این وضعیت رو تحمل کنم.
پدر وارد بحثمان شد و گفت: " ولی سیامک چند وقت پیش می گفت داره برای مژگان از دانشگاه تهران پذیرش می گیره. اون خیلی به قضیه خوشبینه. می گه تا سال دیگه همه چیز روبه راه می شه و تو و مژگان می تونید برگردین تهران و تو دانشگاه تهران ادامه تحصیل بدین. "
آهی کشیدم و گفتم: " پدر ممکنه مژگان موفق بشه از دانشگاه تهران پذیرش بگیره ولی این کار مسلماً برای من سخت تره. چون اولاً ممکنه فرشاد مخالف این قضیه باشه ثانیاً ممکنه خود دانشگاه در مورد من سختگیری بیشتری به خرج بده. با این حال من سعی خودمو می کنم و هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. "
در همان لحظه فرشاد با یک بغل پاکت میوه و کمپوت و تنقلات وارد اتاق شد و در کنارم نشست. بی تاب بودم. زود پرسیدم: " فرشاد موفق شدی دکترم رو ببینی؟ "
گفت: " آره دیدمش. ازش پرسیدم کی می تونی مرخص شی، گفت فردا. "
بعد سرش را زیر گوشم آورد و آهسته گفت: " هر چند خودمم دلم می خواست همین امشب ببرمت خونه و تلافی... "
حرفش را قطع کردم و گفتم: " خجالت بکش فرشاد. من هنوز چله ام در نیومده! "
فرشاد با خنده گفت: " شوخی کردم خانوم، شما به دل نگیر. " و از کنارم بلند شد.
مژگان به آرامی در جای او نشست و با نارحتی گفت: " سپیده من واقعاً از شنیدن حرفهای سیامک متأسف شدم. پس تو عاشق آرمان بودی... "
حدسم درست بود. سیامک همه چیز را به مژگان گفته بود. آهی کشیدم و گفتم: " زیاد خودتو ناراحت نکن مژگان. این قضیه مربوط به گذشته هاس. من الان زندگی خوبی دارم و از اوضاع راضی ام. "
مژگان گفت: " اما سپیده، تو عاشق آرمان بودی. تو سعادت اونو می خواستی. خواهش می کنم اجازه بده اگه یه روز آرمان رو دیدم بهش بگم تو هنوزم دوستش داری. بذار بهش بگم تو هنوز محبتش از دلت بیرون نرفته و اونو فراموش نکردی. بذار اینا رو بهش بگم تا آرمان باورشو نسبت به عشق از دست نده. "
با دلواپسی گفتم: " نه مژگان! خواهش می کنم این موضوع رو فراموش کن. بین من و آرمان همه چیز تموم شده. اون برای من فقط یه خاطره اس. یه رویا. من فقط برای زنده نگه داشتن یاد اون اسمشو روی پسرم گذاشتم. همین مسئله منو راضی می کنه. "
مژگان که مخالفت مرا می دید بیشتر اصرار نکرد. فقط گفت: " هر طور صلاح خودته اما اینو بدون ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه. تو بالاخره یه روزی با آرمان روبرو می شی. این احساس منه و من مطمئنم یه روزی این اتفاق می افته. "
سرم را پایین انداختم و این بار در جواب مژگان چیزی نگفتم.
* * *
حدود دو ماه از تولد آرمان می گذشت و او نوزادی شیرین و دوست داشتنی شده بود که خنده ها و قهقهه هایش دلم را می برد. موهای سیاهش به فرشاد رفته بود و سفیدی پوستش به من و خلاصه در خوشگلی و دلبری همتا نداشت. دکتر توصیه کرده بود برای تغذیه فقط شیر خودم را به او بدهم. به همین دلیل آن ترم ار دانشگاه مرخصی گرفتم و خانه نشین شدم تا از نظر تغذیه مشکلی برایش پیش نیاید.
مژگان هر چند روز یک بار به دیدنم می آمد و خبرهای دست اول کلاسمان را برایم تعریف می کرد و به این ترتیب چندان از اوضاع و اتفاقات کلاس بی اطلاع نبودم.
یک روز مژگان به دیدنم آمد و گفت: " سپیده بچه های کلاس خیلی دوست دارن بچه تو ببینن. حالا که قراره فرشاد برات جشن سالگرد ازدواج بگیره بهتره دخترهای کلاس هم دعوت کنی تا هم اونا بچه ی تو رو ببنن، هم تو بچه های کلاس رو ببینی. "
با خوشحالی گفتم: " چه پیشنهاد جالبی کردی. حتماً راجع به این مسئله با فرشاد صحبت می کنم بلکه بتونم راضیش کنم. "
صبح روز اولین سالگرد ازدواجمان با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. در همان حال دستم را دراز کردم و گوشی تلفن را برداشتم. کسی جز مادر پشت خط نبود. صدای قشنگش را شنیدم که گفت: " سپیده جون؟ "
با خوشحالی گفتم: " سلام مادر صبح بخیر. "
_ سلام دخترم خواب بودی؟
_ ای همچی، راستش چرت می زدم. شما چطوری؟ اوضاع رو به راهه؟
_ آره عزیزم همه چیز خوب و رو به راهه. زنگ زدم سالگرد ازدواجت رو بهت تبریک بگم. انشاءالله همیشه خوش باشی.
_ مرسی مادر جون. مرسی که زنگ زدی.
_ فرشاد کجاس؟ رفته یا خوابه؟
_ هنوز خوابه. مثل اینکه می خواد امروز رو به خودش استراحت بده و توی خونه بمونه.
_ کار خوبی می کنه که امروز رو به خودش تعطیلی داده. طفلک از بس خودشو غرق کار کرده کلی لاغر شده.
_ حق با شماس. راستی مادر جون پدر کجاس؟ سیامک؟ خونه نیستن؟
_ نه عزیزم هیچ کدومشون خونه نیستند. شب که برگشتن حتماً بهشون یادآوری می کنم که باهات تماس بگیرن.
فرشاد روی بستر غلت زد. انگار بیدار شده بود. در میان خواب و بیداری گفت: " داری با خاله سیما صحبت می کنی؟ "
نگاهی به صورتش انداختم و گفتم: " اول سلام، بعداً کلام. "
لبخندی زد و گفت: " خیلی خب سلام. گوشی رو بده من. "
وقتی مکالمۀ مادر با فرشاد تمام شد در کنارش نشستم و گفتم: " حضرت آقا می خوان امروز تو خونه بمونن؟ "
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: " اشکالی داره؟ "
_ اشکال که چه عرض کنم، سر تا پاش اشکاله. فرشاد تا چند ساعت دیگه من کلی مهمون دارم. نکنه تو هم می خوای تو مهمونی دخترونۀ من شرکت کنی؟
_ مگه مهمونی به مناسبت سالگرد ازدواج من و تو نیست؟ پس وجود من لازمه.
_ بله وجود جنابعالی لازمه، البته چند ساعت بعد از رفتن مهمون های من.
_ چی شده سپیده؟ نکنه می ترسی همکلاسیهات شوهرتو از راه بدر کنن؟!
_ فرشاد خیلی خوش خیالی که فکر می کنی دختر دیگه ای جز من تحمل اخلاق افتضاح تو رو داره. بیچاره من که مجبورم تحملت کنم وگرنه کی حاضر می شه با یه دیوونۀ احساساتی زیر یه سقف زندگی کنه؟
بلافاصله دستم را بوسید و گقت: " ولی من تا به حال تو زندگیم به دختر دیگه ای جز تو فکر نکردم. حاضرم اینو قسم بخورم. منظور من اصلاً این نبود. "
_ خیلی خب مغلطه بازی نکن، بهتره بریم سر خونۀ اول. فرشاد تو نمی تونی تو جشن دخترونۀ من شرکت کنی. باید زمانی که همکلاسی های من میان تشریف ببری خونۀ مامان جونت. بعد از رفتن همکلاسی های من آزادی که بیای. اگه توباشی اونا معذب می شن. من دوست دارم مهمونام آزاد و راحت باشن.
فرشاد به شوخی گفت: " پس من کی می تونم آزاد باشم؟ تا قبل از به دنیا اومدن آرمان درس خوندن های شبانه روزی تو که اجازه نمی داد یه ساعت با هم خلوت کنیم و خوش باشیم. حالا هم که آرمان به دنیا اومده گریه ها و ونگ ونگش یه لحظه راحتمون نمی ذاره. یه روزم که می خوام تو خونه بمونم و باهات خوش باشم همکلاسی هات مزاحم ان. پس تکلیف من چی می شه؟ یعنی هیچ راه حلی برای مشکل من وجود نداره؟ "
_ تنها راه حل تو اینه که اینقدر پرتوقع نباشی و به همین زندگی که داری قانع باشی. آخه تو چرا متوجه نیستی توی دنیا خوشبختی مطلق وجود نداره. نشنیدی می گن قشنگ ترین گلهای دنیا هم بی خار نیستن؟ تو اگه قشنگی گل رو می خوای باید خارهاشم تحمل کنی. هر چند که من افکار خودمو به آزاردهندگی خار نمی بینم. من فقط یه سری افکار جامعه پسند دارم که از بخت بد تو با همه شون مخالفی.
این دفعه با بی حوصلگی گفت: " ای بابا، سپیده جامعه رو ولش کن. آخه تو با جامعه چی کار داری؟ تو باید فقط به فکر من و بچه ات باشی. "
با دلخوری از کنارش بلند شدم و گفتم: " ولی من به غیر از شوهر داری و بچه داری کارهای دیگه ای هم دارم که باید بهشون برسم. یادت رفته من دارم درس کارگردانی می خونم؟ معاشرت با مردم و حضور تو اجتماع به اندازۀ زندگی خانواده گیم برام مهمه. "
با همان بی حوصلگی گفت: " دست بردار سپیده. جامعۀ تو باید ما باشیم. من، تو و پسرمون. فقط همین. "
جملۀ آخرش مانند ضربۀ یک پتک بر سرم فرود آمد. چشمهایم را تنگ کردم و ناباورانه گفتم: " فرشاد متوجه جملۀ آخرت نشدم. تو چی گفتی؟ "
_ گفتم تو باید یه کمی از این بلند پروازی هات دست برداری و بیشتر به فکر من و بچه ات باشی.
_ نخیر! قرار ما این نبود. تو نباید تغییر رویه بدی. تو باید زندگی اجتماعی منو در کنار زندگی زناشویی مون تحمل کنی. خواهش می کنم این بار آخرت باشه که همچین حرف زشتی رو به زبون میاری.
این را گقتم و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که مژگان و چند تن از همکلاسی هایم از راه رسیدند. قبل ا آنها مهشید و خواهر شوهرهایش به دیدنم آمده بودند. مهشید علاوه بر هدیه ای که برایم تهیه کرده بود خبر خوش حامله شدنش را هم به اطلاعم رساند. شنیدن این خبر شادمانی جمع مان را دو چندان کرده بود. در این میان خاله مهری از همه شادمان تر بود چون به زودی دومین نوه اش به دنیا می آمد. خاله مثل پروانه دورم می چرخید و در کارهای خانه و پذیرایی از مهمان ها کمکم می کرد. بندۀ خدا از وقتی آرمان به دنیا آمده بود یک پایش در خانۀ خودش بود و یک پایش در خانۀ من.
به هر حال به استقبال همکلاسی هایم رفتم و پس از حدود پنج ماه دوری دیدارها تازه شد. هر کدام از همکلاسی هایم برای بچه ام هدیه ای آورده بودند و پسر کوچولوی مرا یکی یکی بغل می کردند. اما در جمع همکلاسی هایم شیوا از همه سرحال تر بود. طوری که رفتارش مرا کنجکاو کرد. تصمیم گرفتم به طریقی سر صحبت را باز کنم و بفهمم علت این همه خوشحالی چیست؟ بعد از چند لحظه پذیرایی و خوش و بش با بچه ها در کنارش نشستم و گفتم: " شیوا مثل اینکه خیلی بچۀ نوزاد دوست داری. می بینم که استعداد بچه داریت زیاد بد نیست. "
خندید و گفت: " آره اتفاقاً من عاشق بچه کوچولوهام. "
_ خب تو که اینقدر بچه دوست داری چرا ازدواج نمی کنی که زودتر مادربشی؟
_ از تو چه پنهون همین تصمیم رو هم گرفتم. شاید تا چند ماه دیگه ازدواج کنم.
_ اِ مبارکه. به سلامتی انتخابتم کردی؟
_ البته که انتخابمو کردم.
_ می شه بپرسم اون مرد خوشبخت کیه؟
لبخندی زد و با حالت ناز و کرشمه گفت: " مهرداد. ما چند روز پیش با هم نامزد کردیم.
اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتم. با این حال سعی کردم چیزی به روی خودم نیاورم. پس از کمی مکث گفتم: " بهت تبریک می گم شیوا. تو بهترین انتخاب رو کردی. آقای حکیمی جوون خوب و با اخلاقیه. "
شیوا بعد از یک تشکر کوتاه موضوع صحبت را عوض کرد و اجازه نداد بیشتر از آن سوال پیچش کنم اما من دلم می خواست هر طور شده جزئیات این قضیه را بدانم. پس از اینکه مهمانی تمام شد و همکلاسی هایم را بدرقه کردم زود به سراغ مژگان رفتم و از او خواستم ماجرای نامزدی حکیمی و شیوا را برایم تعریف کند. مژگان از شنیدن حرفم یکه خورد و با تعجب گفت: " تو از کجا این موضوع رو فهمیدی؟ "
بی خبر از همه جا گفتم: " خود شیوا یه چیزهایی برام تعریف کرد. "
مژگان عصبانی شد و گفت: " دخترۀ بی شرم. ببین چطور با آبروی این جوون بیچاره بازی می کنه. "
با کنجکاوی گفتم: " مژگان واضح تر صحبت کن تا من بفهمم تازگی ها توی اون کلاس چه اتفاقهایی افتاده
R A H A
07-03-2011, 12:45 AM
مژگان یک لیوان آب را سر کشید و با همان حالت عصبی گفت: " چند روز پیش حکیمی و دوستهاش تو سالن آمفی تأتر جمع شده بودن و به مناسبت تولد حکیمی یه جشن کوچیک راه انداخته بودن. البته این موضوع یه مسئله دوستانه و خصوصی بوده که من یا هیچ کس دیگه ازش خبر نداشتیم ولی نمی دونم این شیوا ورپریده از کجا قضیه رو فهمیده بود چون با کمال وقاحت میره توی سالن آمفی تأتر و جلوی چشم همه به حکیمی هدیۀ تولد می ده و تولدشو بهش تبریک می گه. اصل ماجرا اینجاس که دیروز انتظامات دانشگاه حکیمی و شیوا رو احضار می کنه و ازشون می خواد در مورد رفتار غیر اخلاقی شون توضیح بدن. شیوا هم برای دفاع از خودش به انتظامات دانشگاه می گه که حکیمی نامزدشه و سعی می کنه مسأله رو یه مورد خصوصی جلوه بده. حکیمی بیچاره هم از روی ناچاری اعتراضی نمی کنه و حرفهای شیوا رو تأیید می کنه. حالا این دختر پررو و بی شخصیت دو روزه که با کمال افتخار خودشو نامزد حکیمی می دونه. "
بهت زده گفتم: " عجب! نمی دونستم شیوا اینقدر جسارت داره. "
مژگان با عصبانیت گفت: " شیوا خیلی شانس آورد زمانی که این حرفها رو بهت می گفت من تو سالن نبودم وگرنه حسابی باهاش دعوا می کردم و حقش رو می ذاشتم کف دستش. "
خندیدم و گفتم: " مژگان اینقدر از دست شیوا عصبانی نباش. خب حتماً شیوا خیلی حکیمی رو دوست داره که حاضر شده به خاطرش این طوری ننگ بدنامی رو به جون بخره. من که خیلی از جسارتش خوشم اومده. شیوا لااقل از من شجاع تر بود. اون پای علاقه و احساسش وایستاد و هیچ ترسی هم از بدنام شدن به دلش راه نداد. به نظر من کارش عالی بود. عالی! "
* * *
آن شب فرشاد اهل خانه را به رستوران برد و حسابی از مهمانهایش پذیرایی کرد و بیشتر از همه از من که مهمان مخصوص اش بودم. به راستی گذشت زمان هیچ تأثیری روی رفتارش نگذاشته بود. انگار نه انگار یک سال از ازدواجمان گذشته است. حتی ذره ای از عشق و علاقه و حساسیت هایش کم نشد بود. مثل یک تازه داماد دورم می چرخید و زمانی هم که در کنام می نشست برای همخوابی آخر شب نقشه می کشید. به هر حال شام را با تحمل شیطنت های فرشاد نوش جان کردم اما هنوز غذایم تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. با تعجب تلفن را جواب دادم و از شنیدن صدای سیامک به وجد آمدم: " الو سپیده؟ "
_ سلام سیامک جون حالت چطوره؟
_ سلام من خوبم. خودت چطوری؟
_ منم خوبم. از خونه زنگ می زنی؟
_ آره تازه رسیدم. تو کجایی؟ مزاحمت که نشدم؟
_ اوه چه با نزاکت! سیامک بهت تبریک می گم. از وقتی زن گرفتی خیلی عوض شدی. راستش من الان تو رستورانم و دارم از مهمون نوازی فرشاد فیض می برم، جای تو خالی.
_ پس مزاحم شامت شدم.
_ نه نه، سیامک ادامه بده. خیلی مشتاق شنیدن صداتم.
_ نه، بهتره یه ساعت دیگه بهت زنگ بزنم. این طوری معذبم. پدر هم می خواد باهات صحبت کنه. بهتره بعداً بهت تلفن کنم.
_ من نمی دونم چی بگم. هر طور خودت راحتی.
_ پس فعلاً باهات خداحافظی می کنم، خوش بگذره.
نمیدانم چرا تن صدای سیامک به نظرم گرفته و غمگین بود؟ در حرفهای سیامک از شوخی ها و خنده های همیشگی اش خبری نبود. کمی نگران شدم. به خانه که برگشتیم منتظر تماس سیامک نماندم و خودم پای تلفن نشستم و شمارۀ تهران را گرفتم. پدر در آنسوی خط تلفن را جواب داد. با اشتیاق به او گفتم: " سلام پدر جون، شبتون بخیر. "
_ به به دختر قشنگم، سلام. الحق که حلال زاده ای. سیامک همین الان داشت شماره تو می گرفت.
_ خب دیگه من از سیامک زرنگ تر بودم.
_ سپیده جون سالگرد ازدواجت رو بهت تبریک می گم. انشاءالله که سالها در کنار فرشاد خوشبخت زندگی کنی.
_ مرسی از دعای خیرتون.
_ فرشاد دم دسته؟
_ آره تو اتاقه.
_ خب پس گوشی رو بده به فرشاد تا یه سلام و علیکی هم با فرشاد بکنیم و بهش تبریک بگیم.
گوشی را به فرشاد دادم و او برای دقایقی سرگرم صحبت با پدر شد و بعد از پدر چند لحظه ای هم با سیامک صحبت کرد. بعد گوشی را به من داد و از اتاق بیرون رفت. وقتی برای بار دوم پای صحبت سیامک نشستم مطمئن شدم که او واقعاً سرحال نیست. با دلواپسی گفتم: " سیامک به نظرم سرحال نیستی. اتفاقی افتاده؟ مشکلی برات پیش اومده؟ "
سیامک سعی کرد مسئله را کتمان کند. گفت: " نه مشکلی پیش نیومده. "
اما من که سیامک را خوب می شناختم گفتم: " سیامک تو امروز از یه چیزی ناراحتی. انکار نکن چون اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. پس خواهش می کنم با من روراست باش و بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟ "
سیامک که خودش را شکست خورده می دید پرده از راز ناراحتی اش برداشت و گفت: "راستشو بخوای به خاطر کیوان ناراحتم. "
با نگرانی گفتم: " چرا؟ مگه کیوان چش شده؟ "
_ چیزیش نشده، نگران نشو. فقط تازگی ها گرفتار یه سری مشکلات شده. البته علت ناراحتی من فقط کیوان نیست، من بیشتر از کیوان برای نغمه ناراحتم.
_ سیامک چرا اینقدر نا مفهوم حرف می زنی؟ درست تعریف کن ببینم چی شده؟
سیامک آهی کشید و گفت: " قضیه اینه که اوضاع زندگی نغمه کیوان چند هفته ایه که ریخته به هم، اونا بدجوری با هم مشکل پیدا کردن. البته کیوان چند هفته پیش سربسته یه چیزهایی بهم گفته بود ولی من حرفهاشو باور نکردم. می گفت یه مدته به نغمه بدبین شده. فکر می کنه نغمه مثل سابق دوستش نداره. مدام تلفن های مشکوک به خونه شون می شه. رفت و آمدهای نغمه مشکوک شده. اما من هیچ کدوم از حرفهاشو باور نکردم چون بهتر از هر کسی می دونستم که نغمه چقدر کیوان رو دوست داره. به خاطر همین کیوان رو نصیحت کردم که بی خودی زندگی شو خراب نکنه. اما مثل اینکه موضوع پیچیده تر از این حرفهاس چون دعواشون خیلی بالا گرفته. متأسفانه حرفها و مدارک کیوان خیلی درسته. من امروز با چشم خودم رفتار نغمه رو دیدم و حرفهاشو شنیدم. نغمه می گه از دست کیوان خسته شده. می گه تو این شیش ماهی که با هم زندگی می کنن حتی یه ذره محبت و عاطفه از کیوان ندیده. می گه دیگه طاقت این وضع رو نداره. می خواد یه فکر اساسی برای زندگیش بکنه. من واقعاً نمی دونم چی بگم. فقط اینو می دونم اگه نغمه هم کیوان رو ترک کنه دیگه چیزی از کیوان باقی نمی مونه. "
از شنیدن حرفهای سیامک واقعاً متأسف شدم. با ناراحتی گفتم: " سیامک منم باور نمی کنم همچین چیزی واقعیت داشته باشه. شاید دسیسه یا توطئه ای در کار باشه. شاید کسی به پای نغمه نشسته و می خواد از راه به درش کنه. خواهش می کنم قضیۀ زندگی کیوان رو پی گیری کن و هر طور می تونی اونا رو با هم آشتی بده بلکه زندگی مشترکشون پابرجا بمونه. "
_ البته که این کارو می کنم، من هیچ وقت اجازه نمی دم نغمه به بیراهه کشیده بشه. هر چند کیوان هم تو این قضیه مقصره. اون نباید اینقدر به نغمه بی توجه باشه، هر چی باشه اون یه زنه. احتیاج به محبت و عاطفه داره. مسلماً اگه از شوهرش محبت نبینه به انحراف کشیده می شه. من باید سعی خودمو بکنم وگرنه هر دوشون از دست می رن.
_ آره سیامک سعی خودتو بکن. اگه زندگی نغمه از هم بپاشه اونوقت عذاب وجدان منو راحت نمی ذاره. متوجه منظورم که می شی؟
_ آره متوجه ام. اما تو بهتره خودتو ناراحت نکنی. ببین سپیده من اصلاً نمی خواستم تو یه همچین شبی ناراحتت کنم. بهتره همه چیز رو فراموش کنی و با فرشاد خوش باشی. خب کار خاصی با من نداری؟
_ نه فقط اینکه مواظب خودت باش. کیوان رو هم فراموش نکن. شب بخیر.
_ شب بخیر.
همین که گوشی را گذاشتم فرشاد با یک سینی چای وارد شد. ناگهان متوجه موقعیت ام شدم و از اینکه وقتی اسم کیوان را به زبان آوردم فرشاد در اتاق نبود خیلی خوشحال شدم! فنجان چای را به دستم داد و با دلخوری گفت: " سپیده چه خبر شده؟ تو حدود نیم ساعته که داری با سیامک حرف می زنی. ای کاش یه روزی سر درمی آوردم سیامک چه حرفی برای گفتن به تو داره که این طور مشتاق تو رو پای گوشی می شونه. "
نگاهی گذرا به صورت فرشاد انداختم و با خودم گفتم: " یعنی اخلاق کیوان هم مثل فرشاده؟ آخه کیوان به اون خوبی و مهربونی چطوری می تونه نغمه رو از خودش برنجونه؟ آه کیوان تو می تونی هر دختری رو خوشبخت کنی. پس چرا این کار رو انجام نمی دی؟ چرا با این کارهات منو عذاب می دی؟ چرا هر لحظه منو به یاد بدهکاری هام می اندازی؟ چرا نمی خوای خوشبخت باشی و زندگی خوبی رو با نغمه داشته باشی؟ چرا؟ "
هنوزز با افکارم درگیر بودم که فرشاد گونه ام را بوسید و با دلخوری گفت: " سپیده تو از سیامک چی شنیدی که اینطور منگ شدی؟ دلم خوش بود اقلا یه امشب تو رو سرحال می بینم. بگو چی شده؟ چرا ناراحتی؟ "
از کنارش بلند شدم و گفتم: " چیزی نیست، فقط حوصله ندارم. خواهش می کنم سر به سرم نذار."
اما فرشاد دستم را گرفت و گفت: " بهونه نگیر سپیده، تو امشب هیچ راه فراری نداری. "
به چشمهایش نگاه کردم. حق با او بود. چاره ای جز تسلیم نداشتم.
R A H A
07-03-2011, 12:46 AM
فصل پنجم
حدود یک هفته به باز شدن مجدد دانشگاه و شروع ترم زمستانی باقی مانده بود و در طول همان یک هفته شور و شوق من برای حضور دوباره در دانشگاه و ادامۀ تحصیل به طور محسوسی در رفتارم مشهود بود. چیزی که اصلاً به مذاق فرشاد خوش نمی آمد.
زندگی نسبتاً خوب و بدون مشکل ما حدود یک هفته بود که به آشفته بازار تبدیل شده بود. فرشاد زندگی را برایم به جهنم تبدیل کرده بود. مدام، دعوا، مشاجره، بحث و جدل...
اما حرف اول و آخر من یکی بود: " رفتن به دانشگاه و ادامۀ تحصیل . حضور در اجتماع. "
و حرف اول و آخر فرشاد هم یکی بود: "ترک تحصیل من و خانه نشینی و بچه داری. "
سرانجام روز موعود فرا رسید و صبح زود از خواب بیدار شدم تا خودم را برای رفتن به دانشگاه آماده کنم. فرشاد فقط منتظر یک بهانه بود تا دعوا را شروع کند و آرامشم را بر هم بزند. سر راهم را گرفت و با لحن معنی داری گفت: " می بینم که صبح زود بیدار شدی. خبریه؟ "
گفتم: " فرشاد تو رو خدا دوباره شروع نکن، من دیگه اعصاب جنگ و دعوا رو ندارم. امروز باید برای انتخاب واحد برم دانشگاه خواهش می کنم با اعصاب من بازی نکن! "
اما گوش فرشاد بدهکار این حرفها نبود. او خیلی عوض شده بود. انگار سرش درد می کرد برای دعوا. روبرویم ایستاد و با تحکم گفت: " سوئیچ. "
با درماندگی گفتم: " بازم شروع کردی فرشاد؟ من که دیگه حامله نیستم! من زایمان کردم تموم شد و رفت. خودم می تونم رانندگی کنم. "
_ گفتم سوئیچ! سپیده مثل اینکه تو حرف حساب حالیت نمی شه. ها؟ من چند دفعه باید یه حرفو تکرار کنم؟ بابا من خوشم نمیاد زنم زمستون، کلۀ سحر که هنوز هوا تاریکه از خونه بره بیرون، اونم تک و تنها. من باید با چه زبونی اینو بهت حالی کنم؟!
_ پس بهونۀ جدید پیدا کردی؟ باشه اینم سوئیچ. ببینم بازم می تونی بهونه بیاری.
وقتی سوئیچ را از دستم گرفت باز روی صندلی نشست و به صورتم زل زد. با عصبانیت گفتم: " ای بابا پس چرا نشستی؟ فرشاد داره دیرم می شه، مگه نمی خوای منو برسونی؟ "
با خونسردی گفت: " چرا می رسونمت اما باید صبحونه رو با هم بخوریم. من تو تنهایی چیزی از گلوم پایین نمی ره. "
_ نگفتم؟ بازم یه بهونۀ دیگه. خدایا به دادم برس. من دیگه از این وضعیت خسته شدم.
فرشاد آن روز صبح مرا به دانشگاه رساند و موقع خداحافظی گفت: " یه ساعت دیگه میام دنبالت. سعی کن تا اون موقع کارتو انجام داده باشی. "
چاره ای جز تحمل نداشتم. ناچار به درخواستش تن دادم و گفتم: " باشه. یه ساعت دیگه می بینمت. "
سرمای هوا همچون ضربه های تازیانه روی صورتم شلاق می زد و سوزش ضربات آن تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. پالتو ام را به خود پیچیدم و محوطۀ حیاط دانشگان را با قدمهایی آهسته طی کردم چون زمین لیز بود و بارش برف هنوز ادامه داشت. وقتی وارد ساختمان دانشگاه شدم در اولین حرکت جلوی شوفاژ ایستادم تا دست هایم را گرم کنم چون انگشتهایم از شدت سرمای هوا کرخت شده بود. نیم نگاهی هم به اطرافم انداختم. از آخرین باری که قدم به دانشگاه گذاشته بودم حدود هفت ماه می گذشت. نفس راحتی کشیدم و از اینکه بعد از یک هفته کش مکش و جنگ و دعوا با فرشاد موفق شده بودم دوباره به دانشگاه بیایم خیلی خوشحال بودم.
وقتی وارد کلاس شدم همۀ بچه ها به افتخار ورودم هورا کشیدند. همکلاسی هایی که صمیمیت بیشتری با من داشتند به دورم حلقه زدند و حال و احوال بچه ام را پرسیدند و برای چند دقیقه موضوع صحبت مان شیرین کاری های پسر کوچولوی من بود که حالا تقریباً چهار ماهه شده بود.
با ورود مسئول انتخاب واحد به کلاس صحبت هایمان نیمه کاره ماند. بچه ها یواش یواش پراکنده شدند و سر جای خود نشستند.
من حدود یک ترم از بقیۀ همکلاسی هایم عقب تر بودم به همین دلیل تصمیم گرفتم دقایقی با مشاور تحصیلی مان صحبت کنم و از او بپرسم که این ترم چطور باید انتخاب واحد کنم که عقب ماندگی هایم جبران شود؟
به هوای صحبت کردن با مشاور تحصیلی از کلاس بیرون آمدم و خوشبختانه موفق شدم او را پیدا کنم و در مورد نحوۀ انتخاب واحد از او راهنمایی بگیرم.
کمی بعد دوباره به کلاس برگشتم اما قبل از اینک در جایم بنشینم چشمم به حکیمی افتاد که مشغول پر کردن برگۀ انتخاب واحدش بود. فکر می کنم تازه آمده بود چون قبل از اینکه از کلاس خارج شوم او را ندیده بودم. به هر حال از کنارش رد شدم و سر جایم نشستم و مشغول پر کردن برگه ام شدم. وقتی می خواستم برگه را تحویل بدهم حکیمی هم بلند شد و خواست که برگه اش را تحویل بدهد. در همان حال نگاهی هم به من انداخت. کمی هیجان زده بود. آهسته گفت: " خیر مقدم می گم. "
با خوشروئی در جوابش گفتم: " متشکرم. حالتون چطوره؟ "
_ خوب، خدا رو شکر. شما چطورید؟ فرشاد خان چطورن؟
_ منم خوبم، فرشاد هم خوبه. سلام خدمتتون می رسونه!
هنگام خارج شدن از کلاس با من همقدم شد و با حالت خجالت زده گفت: " شنیدم پسردار شدید مبارکه."
به صورتش نگاه کردم و گفتم: " متشکرم. منم شنیدم شما نامزد کردید تبریک می گم. "
از شنیدن حرفم خیلی جا خورد. آهسته گفت: " متشکرم. " وبعد سکوت کرد. گفتم: " پدر چطورن؟ از من که دلخور نیستن؟ "
سرش را تکان داد و گفت: " نه چه دلخوری؟ اتفاقاً تا حالا چند مرتبه سراغ شما رو از من گرفته. وقتی بهش گفتم شما بچه دار شدید خیلی خوشحال شد. چشم روشنی قدم نو رسیده تون پیش پدرم محفوظه. "
خندیدم و گفتم: " متشکرم. راضی به زحمتشون نیستم. "
برف ریز ریز روی سرمان می بارید و حکیمی همان طور شانه به شانه همراهی ام می کرد. من که نگران بودم پایم سر نخورد و روی زمین نیفتم آهسته قدم برمی داشتم و حکیمی در سکوت دستهایش را به هم می مالید. لحظاتی گذشت. سکوت را شکست و گفت: " زمستون امسال از اون زمستون هاس، ببینید چه برفی نشسته. "
نگاهی به محوطۀ دانشگاه انداختم که سفید پوش شده بود و صندلی همیشگی ام را دیدم که روی آن برف زیادی نشسته بود. با لبخندی گفتم: " حق با شماس. اگه همین طور بباره تا شب کلی می شینه. "
دستش را در جیب کتش برد و گفت: " خانوم کیانی ممکنه بپرسم برنامه آینده تون چیه؟ باز هم از پدرم کار قبول می کنید؟ "
گفتم: " بله قبول می کنم، سرم خلوت شد. بدم نمیاد بازم با شما همکاری کنم. "
با خوشحالی گفت: " این خیلی عالیه. پس همین امروز به پدرم خبر می دم که شما دوباره حاضر به همکاری با ما شدید. مطمئناً خوشحال می شه. "
به در خروجی دانشگاه رسیده بودیم. زیر طاق یک مغازه ایستادم تا از ریزش برف روی سرم در امان باشم اما مثل اینکه سایبانی که انتخاب کرده بودم زیاد مناسب نبود چون برف همچنان روی سر و صورتم می نشست. حکیمی متوجه شد که همراهی اش نمی کنم. با تعجب گفت: " مگه شما نمی رید؟ "
بعد نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: " راستی ماشینتون کجاست؟ "
گفتم: " منتظر فرشادم. قراره بیاد دنبالم. "
گفت: " ولی ممکنه فرشاد خان دیر بیان. شما تا کِی می خواید تو این سرما اینجا وایستید؟ "
گفتم: " تا هر وقت که بیاد. قول دادم منتظرش بمونم. "
قانع نشد. سوئیچ ماشین خودش را تعارف کرد و گفت: " قابل شما رو نداره. اگه فکر می کنید ممکنه فرشاد خان دیر بیان می تونید از ماشین من استفاده کنید. "
با دستپاچگی گفتم: " نه نه، خواهش می کنم بفرمائید. فرشاد آدم خوش قولیه. هنوز چند دقیقه ای تا قرارمون مونده. خیلی از لطفتون متشکرم. "
اما حکیمی واقعاً نگران بود. بدون اینکه چیز دیگری بگوید به طرف ماشینش رفت و چند لحظه بعد برگشت در حالیکه این بار یک چتر هم در دستش گرفته بود. وقتی در کنارم ایستاد چتر را باز کرد و در عین ناباوری آن را روی سرم گرفت. خیلی از این حرکتش شرمنده شدم. اما حکیمی انگار در عالم دیگری سیر می کرد. نمی دانم چه اتفاقی برایش افتاده بود. در آن لحظه احساس می کردم با چشمهای باز خوابش برده است. دلم خیلی شور می زد. می ترسیدم فرشاد هر لحظه سر برسد و حکیمی را در کنار من ببیند. دستۀ چتر را در دست خودم گرفتم و آهسته گفتم: " متشکرم. "
با شنیدن صدا تازه به خودش آمد و با دستپاچگی گفت: " آه منو ببخشید. اگه امری نیست با اجازه تون مرخص بشم. "
با همان حالت متعجب گفتم: " خواهش می کنم. بازم از لطفتون متشکرم بفرمائید!
* * *
ماه بهمن به نیمه رسیده بود. یک روز حکیمی به سراغم آمد و گفت که پدرش کار جدیدی را برایم فرستاده است.
سفارش را از حکیمی تحویل گرفتم و چند برگه را از لای کار بیرون کشیدم و با همان یک نگاه متوجه شدم باید جملات یک نویسندۀ تازه کار را ویراستاری کنم. حکیمی گفت: " پدرم سفارش کرده اگه ممکنه این کار رو قبل از شروع سال جدید به ما تحویل بدید. چون طبق قرارداد این کتاب باید برای نمایشگاه سال آینده چاپ بشه به همین دلیل پدرم باز برای زمان تحویل این کتاب حساسیت داره. "
بعد بستۀ دیگری را به دستم داد و گفت: " این یه هدیه اس، پدرم براتون فرستاده. امیدوارم خوشتون بیاد. "
بسته را گرفتم و گفتم: " واقعاً شرمندم کردین. اصلا راضی به زحمت نبودم. "
با لبخندی گفت: " اختیار دارید تمام زحمتهای ما به گردن شماس. "
گفتم: " شما به من می گید هدیۀ پدرتون چیه یا اینکه باید بازش کنم؟ "
گفت: " هر طور میل خودتونه ولی یه نکته رو من باید خدمتتون بگم. یکی از دوستهای پدرم صاحب یه کتابفروشی بزرگه. البته یکی دو هفته اس که کتابهاشو حراج کرده و یه نمایشگاه کتاب راه انداخته. پدرم علاوه بر چند جلد کتاب که براتون فرستاده، یه حوالۀ خرید هم تقدیمتون کرده. اگه مایل باشید شمام می تونید برای خرید کتاب یه سری به اون فروشگاه بزنید. اگرم خواستید بیاید توصیه می کنم بعد از ظهر تشریف بیارید تا من خودم در خدمتتون باشم. "
با خوشحالی گفتم: " البته که میام. پدرتون واقعاً منو شرمنده کردن. خواهش می کنم از طرف من از ایشون تشکر کنید. "
همان روز در حال برگشتن به خانه موضوع نمایشگاه و حوالۀ خریدی را که آقای حکیمی فرستاده بود برای فرشاد تعریف کردم. اما فرشاد نه تنها از حرفم خوشحال نشد بلکه خیلی هم عصبانی شد و با ناراحتی فریاد زد: " این مرتیکه چه حقی داره که برای تو هدیه بفرسته؟! "
عکس العمل فرشاد خیلی برایم غیر منتظره بود. اصلاً فکر نمی کردم این موضوع باعث تغییر اخلاقش بشود. آقای حکیمی مرد با شخصیت و مودبی بود و خودش هم این را می دانست. با این حال باز بهانه گرفت و داد و فریاد به راه انداخت. در عین ناباوری گفتم: " فرشاد! آقای حکیمی با اون سن و سالش برای من ارزش قائل شده که این هدیه رو فرستاده. تو نباید در برابر انسانیت اون مرد این طور ناسپاسی کنی. پسرش می گفت این هدیه چشم روشنی تولد آرمانه. آقای حکیمی خیلی از شنیدن خبر بچه دار شدن ما خوشحال شده. "
فرشاد از شنیدن حرفم دیوانه شد! با عصبانیت فریاد کشید و گفت: " این پسرۀ جلف از کجا فهمیده که تو بچه دار شدی؟ نکنه تو راجع به مسائل خصوصی زندگیت هم باهاش حرف می زنی. ها؟ اصلاً از کجا معلوم پدرش برات هدیه فرستاده باشه؟ من به این قضیه شک دارم. شاید خودش برات هدیه گرفته."
با ناراحتی گفتم: " مطمئن باش حکیمی اینقدر بی شخصیت نیست که بخواد به من دروغ بگه. تازه چه دلیلی داره که اون بخواد به من هدیه بده؟ اون تازگی ها با یکی از دخترهای کلاس مون نامزد کرده. آخه چرا باید به من توجه داشته باشه؟ "
فرشاد همان طور که فریاد می زد گفت: " آره. اتفاقاً منم می خواستم همینو ازت بپرسم. این پسره چرا باید بین این همه همکلاسی اون حواله رو بده به تو؟ مگه تو با بقیه بچه های کلاستون چه فرقی داری؟ اصلاً چرا حواله رو نداده به نامزدش! ببین سپیده، من اصلاً از این پسره خوشم نمیاد. هیچ دوست ندارم تو با این پدر و پسر کار کنی. من فکر می کنم تنها بهونۀ تو برای معاشرت با این پسره همین دفتر و دستک هاس که ازش تحویل می گیری. خوب گوشهاتو باز کن تا متوجه حرفهام بشی، تو دیگه نباید با اونا کار کنی. همه چی رو فراموش کن. "
قبول کردن دستوری که فرشاد صادر کرده بود خیلی برایم سخت بود. من به حکیمی گفته بودم حتماً برای خرید به آن فروشگاه می آیم. آه خیلی آشفته بودم. رفتار فرشاد باعث آزار روح و روانم می شد. او کار را به جایی رسانده بود که به من حکم می کرد. اما افسوس که چاره ای جز تحمل نداشتم. ناچار در برابر دستورش پافشاری نکردم و در سکوت به خیابان چشم دوختم.
وقتی به خانه رسیدیم اول سری به خاله مهری زدم و آرمان را از او گرفتم. خاله با دیدن قیافۀ غمزده ام فهمید که باز با فرشاد دعوا کرده ام. با مهربانی گفت: " سپیده جون چرا اینقدر ناراحتی؟ بازم با فرشاد حرفت شده؟ "
از بس پیش خاله گلایۀ فرشاد را کرده بودم از رویش خجالت می کشیدم. گفتم: " نه خاله جون، نگران نباشید. اتفاق خاصی نیفتاده. "
فرشاد معمولاً بعد از اینکه مرا به خانه می رساند ناهارش را می خورد و دوباره به محل کارش برمی گشت. به همین دلیل به آشپزخانه رفتم و غذایش را گرم کردم. بعد یک فنجان چای برای خودم ریختم و همان جا در آشپزخانه نشستم. فرشاد هم پشت سرم آمد اما من بدون توجه به او چای را سر کشیدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. فکر می کنم متوجه شد که من باز هم قهر کرده ام. چند بار صدایم کرد اما جوابش را ندادم. اوضاع روحی ام خیلی خراب بود. یواش یواش داشتم به انزوا کشیده می شدم. فرشاد قصد داشت همۀ درها را به رویم ببندد. واقعاً درمانده بودم و نمی دانستم چه کار باید بکنم. وقتی صدای به هم خوردن در آپارتمان به گوشم خورد فهمیدم از خانه بیرون رفت. دلم بدجوری گرفته بود. هیچ راه برگشتی نداشتم. همه چیز خراب شده بود. هم گذشته و هم آینده. چشمهایم را بستم و پتو را روی سرم کشیدم و باز به گریه افتادم.
R A H A
07-03-2011, 12:47 AM
نمی دانم چند ساعت در خواب بودم اما با شنیدن صدای گریه های آرمان از خواب پریدم و او را در بغلم گرفتم. نیم نگاهی هم به آسمان انداختم و متوجه شدم هوا تاریک شده و باران تندی هم می بارید. در همان حال چشمم به هدیۀ آقای حکیمی افتاد. بستۀ کادو شده را باز کردم و متوجه شدم آقای حکیمی سه جلد کتاب برایم فرستاده و البته همان حوالۀ خرید که پسرش توضیح داده بود. دو جلد از کتابها مربوط به رشته ی تحصیلی ام می شد و دیگری یک رمان خارجی بود.
نیم نگاهی هم به سفارشی که برایم فرستاده بود انداختم. به هیچ وجه حوصله نداشتم کار آن کتاب را شروع کنم. دستنویس ها را کنار گذاشتم و کتاب رمان را برداشتم. و برای اینکه از گذشت زمان غافل شوم شروع به خواندن کردم.
هنوز سرگرم خواندن بودم که فرشاد به خانه برگشت. به استقبالش نرفتم. طبق معمول خودش پا پیش گذاشت و برای آشتی کردن به سراغم آمد. از کارش خنده ام گرفته بود چون برایم یک دسته گل خریده بود. بدون اینکه حرفی بزند دسته گل را روی میز گذاشت و رفت. فصلی را که می خواندم تمام کردم و از اتاق بیرون آمدم و دیدم که او در تاریکی و در گوشه ای از سالن نشسته و باز ماتم گرفته است.
اول چراغها را روشن کردم. بعد یک استکان چای برایش ریختم اما هنوز قهر بودم و تمام مدت حتی یک کلمه هم حرف نزدم.
روز بعد فرشاد دوباره به دنبالم آمد. من هنوز بابت برخورد دیروزش دلخور بودم اما او دست بردار نبود. باز برایم دسته گل خریده بود. وقتی سوار شدم دسته گل را به دستم داد و با اینکه زیاد خوشحال نبود و قیافه اش هنوز عبوس بود گفت: " سپیده دوست داری امروز بریم فروشگاه و کتاب بخریم؟ "
از حرفی که زد خیلی جا خوردم. با تعجب گفتم: " فرشاد مثل اینکه منو مسخره کردی ها. مگه تو دیروز نگفتی من حق ندارم برم اون فروشگاه؟ چطور امروز نظرت عوض شده؟! "
_ چی کار کنم؟ دو روزه که تحویلم نمی گیری. یک کلمه هم باهام حرف نزدی. من تحمل قهر کردن تو رو ندارم. حالا بگو کجا باید برم؟
_ بیخود اصرار نکن، من موضوع اون حواله رو فراموش کردم. اما رفتارهای زشت تو حتماً تو خاطرم می مونه.
_ سپیده با اعصاب من بازی نکن! فکر نکن خیلی خوشم میاد امروز ببرمت اونجا، نه هیچم خوشم نمیاد. اینو بدون حرف من هنوز همونه. از این به بعد نباید با انتشارات حکیمی کار کنی. این کاری که دیروز گرفتی باید آخری باشه. خب حالا بگو آدرس اون فروشگاه کجاس؟
کارت انتشارات را به دستش دادم و گفتم: " دیروزم می تونستی همین طوری حرف بزنی. هیچ احتیاجی نبود اونقدر داد و فریاد راه بندازی. باشه حرفی ندارم، دیگه از انتشارات حکیمی کار قبول نمی کنم، اما اینو بدون کاری که دیروز تحویل گرفتم خیلی عجله ایه. تو به هیچ عنوان نباید مزاحمم بشی و آرامشم رو به هم بزنی.
وقتی وارد نمایشگاه شدیم حکیمی با محبت زیادی از ما استقبال کرد و با نهایت احترام به فرشاد خوش آمد گفت و مدام سعی می کرد در رفتار و گفتارش این طور وانمود کند که با فرشاد دوست و صمیمی است. اما حتی این طرز رفتار حکیمی هم نتوانست نظر فرشاد را در مورد او عوض کند. فرشاد هنوز با حکیمی دشمنی داشت و فکر می کرد او محبت خاصی نسبت به من دارد.
روز بعد وقتی به خانه برگشتم سفارشی را که از حکیمی تحویل گرفته بودم برداشتم و کار روی آن را آغاز کردم...
در طول روزهایی که روی آن رمان کار می کردم مجبور شدم چند مرتبه با حکیمی تماس بگیرم و در مورد تصحیح بعضی از جملات با او همفکری کنم چون حکیمی به خوبی از قوانین چاپ و نشر و محدودیت هایی که برای جمله بندی یک رمان ایرانی وجود دارد اطلاع داشت و در این گونه موارد فرد آگاهی بود.
یکی از همین روزها وقتی پای تلفن نشسته بودم و با حکیمی صحبت می کردم فرشاد از راه رسید. از دور و با اشارۀ سر سلام کردم اما او که اصلاً از این نوع سلام دادن خوشش نمی آمد با دلخوری خودش را به من رساند و در یک حرکت غیر منتظره گوشی را از دستم کشید! ناباورانه گفتم: " فرشاد این چه کاریه؟ مگه زده به سرت؟ "
نگاه غضبناکی که به صورتم انداخت باعث شد از به زبان آوردن حرفم پشیمان شوم. با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " من توقع دارم وقتی میام تو خونه یه زحمت به خودت بدی و بیای دو دقیقه دم در. یه سلامی بدی، یه خوش اومدی بگی. امیدوارم متوجه باشی رفتارت تازگی ها چقدر عوض شده. از وقتی این دانشگاه لعنتی باز شده رفتار تو کاملاً عوض شده. تو بازم هوایی شدی. لعنت به هر چی دانشگاه و درس و مشقه. "
هنوز از بهت و حیرت کارهای فرشاد گیج بودم. از طرفی پیش حکیمی هم خیلی شرمنده بودم و دعا می کردم او حرفهای فرشاد را نشنیده باشد. با یک حرکت سریع گوشی را از دست فرشاد گرفتم و گفتم: " آقای حکیمی من واقعاً شرمنده ام. چند لحظه گوشی لطفاً "
فرشاد از شنیدن اسم حکیمی دیوانه شد و با عصبانیت فریاد زد: " صحیح! پس تو بازم با اون پسره حرف می زدی. ها؟ "
انتظار حکیمی داشت طولانی می شد و من خیلی بابت این قضیه شرمنده بودم. از طرفی فرشاد بدجوری پیله کرده بود و دست بردار نبود. ناچار به التماس افتادم و با مهربانی گفتم: " فرشاد جان خواهش می کنم اجازه بده به کارم برسم. فقط چند تا سوال کوچیک دارم. قول می دم خیلی زود تمومش کنم. "
با دلخوری سیم تلفن را که در دستش مچاله کرده بود آزاد کرد و گوشی را به دستم داد. از بخت بد تمام متنی که قصد داشتم راجع به آنها با حکیمی صحبت کنم مضمونی عاشقانه داشت. چون متن مربوط به اعترافات دختر گناهکار و آلوده ای بود که در آخرین لحظات قبل از مرگش آنها را برای معشوق خودش تعریف می کرد. فرشاد هم در گوشه ای ایستاده بود و با ناباوری به حرفهای من گوش می کرد. و من از اینکه او تا این حد کوته فکر و احساساتی بود به حالش تأسف می خوردم. خیلی زود سر و ته قضیه را هم آوردم و با مطرح کردن چند سوال کلی و شنیدن جوابهای حکیمی تلفن را قطع کردم. اما پایان این مکالمه آغازی بود بر بحران بزرگی که هرگز پیش بینی اش را نمی کردم. همین که گوشی را گذاشتم فرشاد با حالتی عصبی به سراغم آمد و گفت: " سپیده تو الان داشتی چی می گفتی؟ یعنی تو وقاحتو به اونجا رسوندی که جلوی چشمهای من بهش می گی دوستش داری؟! "
از دیدن چشمهای سرخ و قیافۀ عصبانی اش خیلی وحشت کردم. می دانستم حتی رفتار محبت آمیز و ناز و نوازش هم در این موقعیت کاری از پیش نمی برد. با لکنت زبان گفتم: " فرشاد تو اشتباه می کنی. اینا حرفهای من نبود. " با دست به کاغذها و دست نویس هایی که روی میز بود اشاره کردم و گفتم: " اینا حرفهای این کتابه. "
فرشاد دست نویس ها را روی هوا پرت کرد و در حالی که از خشم می لرزید سیلی محکمی به صورتم زد و گفت: " از این به بعد حق نداری باهاش حرف بزنی، تحت هیچ شرایطی. حتی اگه لازم باشه دانشگاه هم نباید بری. سپیده همه چز برای تو تموم شده اس. من حالا هیچ اطمینانی بهت ندارم. "
جای سیلی صورتم را سرخ کرده بود و سوزشی که روی پوستم احساس می کردم جانم را به آتش می کشید. برای چند لحظه مات و مبهوت سر جایم ایستاده بودم و باور نمی کردم در واقعیت از فرشاد سیلی خورده ام! آن هم بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشم. وقتی صدای به هم خوردن در آپارتمان را شنیدم فهمیدم که از خانه بیرون رفت. تاب و تحمل را از کف دادم و با صدای بلند به گریه افتادم. آنقدر دل شکسته و آزرده خاطر بودم که هر لحظه آرزوی مرگ می کردم. به راستی بی فایده بود، فرشاد درست بشو نبود.
چند دقیقه بعد دوباره صدای به هم خوردن در آپارتمان به گوشم خورد. حدس زدم فرشاد است. خودم را آماده کردم که پنجه در پنجه اش بیندازم و با او اتمام حجت کنم اما به جای فرشاد خاله مهری را دیدم که هراسان و رنگ پریده وارد اتاق شد. با مهربانی مرا از گوشۀ زمین بلند کرد و گفت: " سپیده جون تو رو خدا فرشاد رو ببخش.به خاطر من اونو ببخش. اون گفت که با تو دعوا کرده. حتی روی تو دست بلند کرده. من واقعاً شرمنده ام. تو رو خدا فرشاد رو ببخش. "
با به یاد آوردن رفتار خشونت آمیز فرشاد داغ دلم تازه شد و گریه ام شدت گرفت. همان طور که گریه می کردم و خون دل می خوردم گفتم: " خاله، فرشاد منو آزار می ده. این دفعۀ اولش نیست دیگه جونمو به لبم رسونده. می دونم دوستم داره ولی من دیگه تحمل این رفتارش رو ندارم. اون به همه بدبینه. نسبت به من شکاکه . روی اعصابش کنترل نداره. بخدا من ازش می ترسم. "
خاله در حالی که سعی می کرد مرا آرام کند گفت: " سپیده جون تو اشتباه می کنی. فرشاد نسبت به تو شکاک نیست. تنها اشکالش اینه که تو رو خیلی دوست داره. اون عاشق توئه. تو رو خدا باهاش مدارا کن. می ترسم با این اوضاع و احوال بچه ام از دستم بره. "
_ آخه خاله جون من چی کار می تونم بکنم؟ جز اینکه هربار چشممو روی رفتار زننده اش ببندم و خودمو به ندیدن بزنم. آخه مگه من چقدر صبر و تحمل دارم؟
_ عزیزم من منکر این نیستم که رفتار فرشاد تند و خشنه اما بهت قول می دم اگه بیشتر بهش توجه کنی، اگه عاشقش باشی، اگه فقط یک کمی بهش محبت کنی، بخدا عوض می شه. فرشاد با یه لبخند تو از این رو به اون رو می شه. سپیده جون، فرشاد چند دقیقه ای می شه که خودشو تو انباری زندونی کرده و درو به روم باز نمی کنه. می دونم از کاری که کرده پشیموه اما روی اینو نداره که به صورتت نگاه کنه. تو رو خدا این بار تو پا پیش بذار و با این کارت شرمنده اش کن. شاید همین مهربونی و گذشت تو باعث تغییر رفتارش بشه و دست از سرت برداره. "
با اینکه خیلی از دست فرشاد عصبانی بودم بدم نمی آمد رفتارنا جوانمردانه اش را با محبت تلافی کنم و کاری کنم که شرمنده شود. خاله ادامه داد: " سپیده جون من خیلی براش نگرانم. می ترسم یه وقت بلایی سر خودش بیاره. خیلی از اینکه دست روی تو بلند کرده ناراحت بود. تو رو خدا بیا برو باهاش صحبت کن و بگو که بخشیدیش. "
انباری خانه در حیاط پشتی ساختمان قرار داشت. با عجله خودم را پشت در انباری رساندم و فرشاد را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. دوباره با ملایمت صدایش کردم و خواستم که در را باز کند اما باز هم جوابی نداد. خاله مهری هم فرشاد را صدا زد اما باز هیچ صدایی از توی انباری درنیامد. با دلواپسی گفتم: " خاله جون این انباری هیچ راه ورودی دیگه ای نداره؟ "
خاله کمی فکر کرد. بعد گفت: " نه عزیزم هچ راه ورودی دیگه ای نداره. "
اما چند لحظه بعد دوباره گفت: " راستی چرا. از تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه یه پنجره به انباری باز میشه اما راهش یه کمی خطرناکه. "
گفتم: " عیبی نداره خاله. راه حیاط خلوت رو نشونم بدید شاید بتونم کاری انجام بدم. "
خاله در آشپزخانه را باز کرد و من وارد حیاط خلوت شدم. پنجرۀ حیاط خلوت حدود دو متر از سطح زمین بالاتر بود. به همین دلیل چهار پایه را زیر پایم گذاشتم و از آن بالا رفتم. خوشبختانه دستگیرۀ پنجره رو به خودم بود و موفق شدم بدون زحمت آن را باز کنم. اما انباری خیلی تاریک بود. هیچ چیز معلوم نبود. این بار ترس و دلهره زیادی به دلم افتاد. گفتم: " چاره ای نیست من باید از راه این پنجره برم توی انباری. "
خاله گفت: " نه سپیده این کار رو نکن. ارتفاع زیاده. ممکنه صدمه ببینی. "
گفتم: " نگران نباش خاله. فقط بگو کلید برق کجاست؟ "
_ کنار در انباریه.
به سختی پایم را روی لبۀ پنجره گذاشتم و با احتیاط از پنجره پایین پریدم. کمی مکث کردم تا چشمم به تاریکی عادت کرد. بعد فرشاد را صدا زدم و گفتم: " فرشاد من می ترسم. تو رو خدا جواب بده. "
ناگهان صدای ناله ای به گوشم خورد. وحشت زده شدم. از پنجرۀ بالای سرم نور ضعیفی به انباری می تابید. با کمک همان نور ضعیف و با هر بدبختی که بود خودم را کنار در انباری رساندم و موفق شدم کلید برق را پیدا کنم اما همین که انباری روشن شد چشمم به جسم بی رمق فرشاد افتاد که نقش زمین شده بود. فریادی از وحشت کشیدم و دوان دوان خودم را بالای سرش رساندم. آه فرشاد خودکشی کرده بود. انگار رگ دستش را زده بود!
در این سوی دیوار من ضجه می زدم و در سوی دیگر خاله مهری بود که مدام فریاد می زد: " سپیده چی شده؟ بگو چه بلایی به سرم اومده؟ "
دهانم از وحشت صحنه ای که می دیدم خشک شده بود. به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم: " خاله جون تو رو خدا زود خودتو برسون به من. خواهش می کنم عجله کن. "
در انباری را برای خاله باز کردم و دوباره برگشتم بالای سر فرشاد. خدای من، تمام پیراهنش غرق خون شده بود. سرش را در بغلم گرفتم و چند بار صدایش زدم. اما او چشمهایش را باز نمی کرد. در همین حین خاله مهری سر رسید و با دیدن پیکر نیمه جان فرشاد فریادهای آه و واویلایش به هوا بلند شد و توی سرش زد. گفتم: " خاله من می رم آمبولانس خبر کنم. شما چند لحظه همین جا بمونید تا من برگردم. "
با عجله خودم را پای تلفن رساندم و شمارۀ اوژانس را گرفتم و از آنها خواستم هر چه زودتر یک آمبولانس بفرستند. بعد به سمت انباری دویدم و دوباره بالای سر فرشاد نشستم و خون روی صورتش را شستم. باز نالۀ خفیفی از او شنیدم. فریاد زدم: " فرشاد تو رو خدا چشمهاتو باز کن. بهت التماس می کنم. خواهش می کنم حرف بزن. "
فرشاد دوباره ناله کرد. با بیچارگی گفتم: " خاله جون شما برید در حیاط رو باز کنید، من با اورژانس تماس گرفتم. الان دیگه باید برسن. "
دست های فرشاد که همیشه مثل تنور داغ بود حالا یخ زده بود. دستهایش را بوسیدم و در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " فرشاد تو با خودت چی کار کردی؟ آخه این دوونه بازیها چیه که در میاری؟ چرا خودتو به این حال و روز انداختی؟ فرشاد تو رو خدا چشمهاتو باز کن. اگه تو بمیری من چه خاکی توی سرم بریزم؟ "
مأموران اورژانس بالاخره آمدند و فرشاد را با خودشان بردند. قبل از اینکه به دنبال آمبولانس حرکت کنم با مشعود خان تماس گرفتم و گفتم هر چه زودتر خودش را به بیمارستان برساند. آخ که چه بیچاره و در به در شده بودم. هیچ کاری هم از دستم بر نمی آمد. زیر لب گفتم: " اگه فرشاد بمیره جواب پسرمو چی بدم؟ جواب خاله، مسعود خان، مهشید. خدایا به من رحم کن! "
دقایقی بعد مسعود خان از راه رسید در حالیکه رنگ به چهره نداشت و خیلی نگران به نظر می رسید. با یک دنیا خجالت و شرمندگی کل ماجرا را برایش تعریف کردم ولی مسعود خان با غضب نگاهم کرد و گفت: " سپیده خانوم شما طوری حرف می زنید انگار پسر من یه دیوونۀ روانیه. اون که بی دلیل این کار رو انجام نداده. حتماً از شما موردی دیده که تحملش رو نداشته. "
حرف مسعود خان وجودم را به آتش کشید. او مرا متهم به خیانت می کرد. هرگز تحمل شنیدن این تهمت را نداشتم اما چه کنم در شرایطی نبودم که بتوانم جوابش را بدهم. حال وخیم فرشاد زبانم را کوتاه کرده بود. در آن لحظه تنها آرزویم این بود که فرشاد زنده بماند. حتی تصور اینکه فرشاد بمیرد و مرا با یک دنیا تهمت و حرف ناروا تنها بگذارد دیوانه ام می کرد. با گریه وزاری هم کاری درست نمی شد. سعی کردم گریه را تمام کنم و فکرم را متمرکز کنم. می دانستم در آن شرایط فقط باید برای سلامتی فرشاد دعا بکنم. دعا و باز هم دعا...
R A H A
07-03-2011, 12:48 AM
ساعتی گذشت. پرستاری از اتاق بیرون آمد. با نگرانی دنبالش دویدم و گفتم: " خانوم پرستار خواهش می کنم بگید حال مریض من چطوره؟ هنوز به هوش نیومده؟ "
پرستار با بی اعتنایی گفت: " خون زیادی ازش رفته، هنوز به هوش نیومده. اون مرد شوهر توئه؟ "
_ بله شوهرمه.
_ چرا رگ دستش رو زده؟ با هم اختلاف داشتین؟
واقعاً نمی دانستم در جوابش چه بگویم؟ با دلواپسی گفتم: " نه ما اختلافی نداشتیم. ما زندگی خوبی داریم. "
پرستار با بی اعتمادی نگاهم کرد و از کنارم رد شد. زیر لب گفتم: " خدایا به من رحم کن. من به هیچ وجه طاقت این نگاههای تحقیر آمیز و شماتت بار رو ندارم. "
دقایقی گذشت. از دور چشمم به مهشید و شوهرش افتاد که داشتند به سمت ما می آمدند. هر کسی که از راه می رسید و از ماجرا با خبر می شد مرا به چشم یک زن گناهکار نگاه می کرد. من بیچاره و سرخورده از همه جا حالا متهم به خیانت هم می شدم. از مصطفی هم منزجر شدم چون نگاه او هم پر از طعنه و سرزنش بود.
ساعتی گذشت. در اتاق اورژانس باز شد و یک دسته دکتر و پرستار از اتاق خارج شدند. مسعود خان و مصطفی دکتر را دوره کردند و احوال فرشاد را پرسیدند. دکتر همانطور که رد می شد گفت: " حالش خوبه. به هوش اومده. "
فریادهای خوشحالی ام را در گلو خفه کردم و به جای آن اشک خوشحالی بود که بی اختیار از چشمم سرازیر می شد. در همان حال نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم ساعت از دوازده شب هم گذشته. پرستاری به سمت مان آمد و گفت: " مریض شما کاملاً به هوش اومده. یکی از شما آقایون باید امشب اینجا بمونه. بقیه می تونید برید. "
مصطفی گفت: " من امشب می مونم شما بهتره برگردین خونه. هر دوتون خسته اید. "
قبل از رفتن به سراغ دکتر فرشاد رفتم و گفتم: " دکتر من می تونم چند کلمه با شوهرم حرف بزنم؟ "
دکتر گفت: " شما سپیده خانوم هستین؟ "
با تعجب گفتم: " بله! "
دکتر با لبخند گفت: " اتفاقاً شوهر شما از وقتی به هوش اومده مدام همین یک کلمه رو تکرار می کنه. برید شوهرتون رو ببینید. "
با عجله به اتاق اورژانس رفتم و بالای سر فرشاد نشستم و آهسته صدایش زدم: " فرشاد؟ "
آرام چشمهایش را باز کرد و مرا دید. به سختی گفت: " سپیده منو ببخش. "
گفتم: " فکرشم نکن فرشاد فقط بگو چرا این کارو کردی؟ "
جای سیلی را که به صورتم زده بود نوازش کرد و گفت: " من با این دست بهت سیلی زدم. "
دستش را بوسیدم و در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم: " ولی تو نباید خودتو این طوری مجازات می کردی. آه فرشاد من امروز خیلی تحقیر شدم. همه منو به چشم یه گناهکار نگاه می کردن، همه تحقیرم می کردن، بعضی ها فکر می کردن من به تو خیانت کردم. باور کن درد این حقارت خیلی بیشتر از اون سیلی بود. "
دو قطره اشک از چشمان شرمندۀ فرشاد سر خورد و روی دستم چکید. آهسته و نجوا کنان گفت: " خیلی متأسفم. سپیده منو ببخش، می دونم که خیلی بهت بد کردم. "
اشکهای روی صورتش را پاک کردم و با مهربانی گفتم: " عیب نداره. دیگه خودتو ناراحت نکن. خدا رو شکر که همه چی به خیر گذشت و تو سلامتی. حالا راحت بگیر بخواب. مصطفی امشب پیشت می مونه. "
وقتی از بیمارستان برگشتیم به خانۀ خاله مهری نرفتم چون به شدت از دست مسعود خان عصبانی بودم و چشم دیدنش را نداشتم. او به من تهمت زده بود و من به هیچ قیمتی حاضر نبودم که او را ببخشم. خاله مهری که از حرکت من تعجب کرده بود به طبقۀ بالا آمد و گفت: " سپیده جون چرا نیومدی پایین پیش ما؟ عزیزم درست نیست که شب تنها بمونی. بیا بریم پایین پیش ما. "
گفتم: " نه خاله جون مزاحمتون نمی شم، اینجا راحت ترم. "
_ مزاحم چیه عزیز دلم؟ چرا تعارف می کنی؟
_ نه خاله اینجا راحت ترم.
ناگهان بغضم ترکید و بی اختیار به گریه افتادم. خاله با دلواپسی گفت: " چی شده سپیده؟ چرا گریه می کنی؟ "
_ چیزی نیست خاله فقط دلم شکسته.
_ دلت شکسته؟ تو دیگه چرا؟ ای خدا چه مصیبتی یقۀ زندگی مو گرفته! اون از پسرم که گوشۀ بیمارستان افتاده. اینم از عروسم که می گه دلم شکسته.
_ آخه شما نمی دونید که...
_ چی رو نمی دونم؟ خب بگو تا منم بدونم.
_ خاله مسعود خان به من تهمت زده. می گه فرشاد بی دلیل نمی خواسته خودشو بکشه. می گه حتماً گناهی از من سر زده که اون می خواسته خودشو بکشه. من خیلی از دست مسعود خان عصبانی ام، دوست ندارم چشمم تو چشمش بیفته.
_ پناه برخدا. مسعود این حرفها رو بهت گفت؟!
_ آره توی بیمارستان. همین که از راه رسید این حرفها رو تحویلم داد.
خاله با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: " غصه نخور عزیزم. همین الان می رم حساب مسعود و می رسم. "
با اصرار گفتم: " نه خاله تو رو خدا به خاطر من با مسعود خان در نیفت. من می دونم مسعود خان زیاد از من خوشش نمیاد. سعی می کنم از این به بعد کمتر باهاش روبرو بشم که این جور حرفها زیاد نشه. "
_ یعنی حرف آخرت همینه؟ می خوای تا صبح تنها بمونی؟
_ آره. اگه شما اجازه بدید دوست دارم تنها باشم. این طوری راحت ترم.
خاله صورتم را بوسید و در حالیکه قیافه اش شرمنده به نظر می رسید خداحافظی کرد و رفت.
روزبعد دستجمعی به ملاقات فرشاد رفتیم. خوشبختانه حالش بهتر شده بود و سرحالتر از دیشب بود. چشمش که به من افتاد با شرمندگی سرش را پایین انداخت و آهسته سلام کرد. در کنارش نشستم و گفتم: " سلام. حالت چطوره؟ "
آرام سرش را بالا گرفت و گفت: " بهترم. شنیدم دیشب تنها بودی آره؟ "
_ آره تنها بودم ولی باید بگم خیلی از تنهایی و آرامشی که داشتم لذت بردم.
فرشاد متوجه مفهوم کنایه آمیز حرفم شد و با خجالت گفت: " نمی دونم با چه زبونی، با چه رویی ازت معذرت خواهی کنم. من تا عمر دارم شرمنده تم. قبول دارم کارم دیوونگی محض بود. من خیلی اشتباه کردم. "
خوشبختانه وقتی فرشاد این حرفها را می زد مسعود خان و مصطفی چهار چشمی فرشاد را نگاه می کردند. از اینکه آنها می فهمیدند من هیچ گناهی مرتکب نشده ام و تمام بدبختی ها به خاطر حماقت فرشاد بوده خیلی خوشحال بودم. در همان لحظات پرستاری به اتاقمان آمد. از او پرسیدم: " خانوم پرستار مریض ما کی می تونه مرخص بشه؟ " پرستار گفت: " چند لحظه صبر کنید تا با دکترشون صحبت کنم. "
فرشاد آنقدر با ولع نگاهم می کرد که گویی سالها مرا ندیده است. دستم را دستش گرفت و به آرامی گفت: " چقدر دلم برات تنگ شده بود. هم برای تو هم برای پسرم. "
در جوابش گفتم: " تو که طاقت یه شب دوری ما رو نداری چطوری می خواستی خودتو بکشی؟ "
باز شرمنده شد. سرش را پایین انداخت و گفت: " پسرمو بده بغلم. "
پسر کوچولوی قشنگم را به دستش دادم چون خیلی برای آغوش پدرش بی تابی می کرد. کمی بعد پرستار دوباره به اتاق ما سر کشید و رو به فرشاد گفت: " شما مرخصید. برید با بیمارستان تسویه حساب کنید و همراه خانواده تون تشریف ببرید. ولی به سفارش دکتر باید یکی دو روز استراحت کنید تا ضعفتون برطرف بشه و حالتون کاملاً خوب بشه. "
ساعتی بعد همگی به خانه برگشتیم و فرشاد به اصرار من و خاله محکوم به استراحت در اتاق دوران مجردی اش شد تا خاله مهری با حساسیت های خاص خودش از او مراقبت کند
* * *
روز بعد با نگاهی به تقویم متوجه شدم چیزی به شروع سال نو باقی نمانده است. با یادآوری قولی که به حکیمی داده بودم دوباره پشت میز نشستم و تا نیمه های شب بی وقفه روی کتابی که از او تحویل گرفته بودم کار کردم و نهایتاً موفق شدم قبل از طلوع خورشید کار را به پایان برسانم. اما مشکل جدیدی به وجود آمده بود. فرشاد معاشرت با حکیمی را قدغن کرده بود و من نمی دانستم چطور می توانم کار را به او برسانم؟ کمی فکر کردم و به یاد مژگان افتادم. تصمیم گرفتم از او خواهش کنم به جای من به دیدن حکیمی برود.
صبح که شد با مژگان تماس گرفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم اما فقط خدا می داند چقدر از روی او خجالت می کشیدم. تمام مدت احساس حقارت و بیچارگی می کردم.
مژگان که از شنیدن حرفهایم حیرت کرده بود ناباورانه گفت: " پناه بر خدا. فرشاد پاک خل شده! سپیده تو رو خدا یه فکر اساسی به حال این وضعیت بکن، لااقل با پدر و مادرت صحبت کن. باور کن اینطوری خیلی به نفعته. شاید پا در میونی پدر و مادرت فرشاد رو آروم کنه. "
گفتم: " نه مژگان من صلاح نمی دونم پدر و مادرم فعلاً چیزی بدونن. دلم نمی خواد اونا تو شهر و دیار خودشون غصۀ زندگی منو بخورن. مادرم فکر می کنه من خیلی خوشبختم. دوست ندارم فکر و خیالش رو ناراحت کنم. "
مژگان گفت: " اما این طوری هم که نمی شه. فرشاد امروز تو رو از معاشرت با مردم منع می کنه، فردا هم دانشگاه رفتن رو قدغن می کنه، پس فردا هم گوشۀ خونه زندونیت می کنه. تو از ازدواج با فرشاد اینو می خواستی؟ "
با ناراحتی گفتم: " مژگان بدبختی من اینه که می دونم حق با توئه. اما چاره ای ندارم. باید اخلاقش رو تحمل کنم. به خاطر بچه ام باید کوتاه بیام. راه دیگه ای ندارم. "
مژگان گفت: " سپیده این حرفها از تو بعیده. آخه فرشاد تا کِی می خواد با دیوونه بازی کارش رو پیش ببره. اگه جلوی فرشاد کوتاه بیای هیچ معلوم نیست فردا چه بلایی سرت بیاره. "
کمی مکث کرد بعد با لحنی هیجان زده گفت: " راستی دیشب تلفنی با سیامک صحبت کردم. سیامک می گفت موفق شده با دوست مجید ملاقات کنه. مثل اینکه در مورد قضیۀ انتقالی تحصیلی من اطلاعات زیادی ازش گرفنه. ببینم، تو چرا با فرشاد راجع به این مسئله صحبت نکردی؟ شاید بهتر باشه تو این موقعیت موضوع رو با فرشاد در میون بذاری بلکه حساسیتش در مورد حکیمی کمتر بشه."
با خوشحالی گفتم: " آره حق با توئه. من پاک این مسئله رو فراموش کرده بودم. سعی می کنم هر طور شده فرشاد رو راضی کنم که به فکر برگشتن به تهران باشه.
_ آره عزیزم تنها راه تو همینه. وگرنه فرشاد دست از سرت برنمی داره. خب حالا بگو کی بیام کار حکیمی رو ازت بگیرم؟
_ تا یه ساعت دیگه می تونی؟
_ آره شاید هم کمتر.
_ پس منتظرتم.
مژگان همان طور که قول داده بود کمتر از یک ساعت بعد به دیدنم آمد و کار حکیمی را گرفت و رفت.
بعد از رفتن او دوباره به خانۀ خاله برگشتم و از دیدن بستر خالی فرشاد متعجب شدم. یکبار صدایش زدم و او جوابم را داد. فهمیدم که به آشپزخانه رفته است. به هوای پیدا کردنش به آشپزخانه رفتم اما از دیدن چهرۀ رنگ پریده اش خیلی نگران شدم. با دلواپسی گفتم: " فرشاد چرا بلتد شدی؟ تو باید هنوز استراحت کنی. "
با دستپاجگی گفت: " حال مادرم به هم خورده. باید برسونمش بیمارستان. "
با حیرت گفتم: " چی گفتی؟ حال خاله که تا همین چند لحظه پیش خوب بود. "
فرشاد پارچ آب را برداشت و بالای سر خاله نشست. حق با او بود. حال خاله اصلاً مساعد نبود. گفتم: " خاله جون شما حالتون خوب نیست بهتره همراه فرشاد برید بیمارستان. "
اما خاله مخالفت کرد و گفت: " نه عزیزم، بیمارستان لازم نیست. اگه یه کمی استراحت کنم حالم خوب می شه. "
فرشاد چند لیوان آب به خاله خوراند و او را در جای خودش بستری کرد. بعد با مهشید تماس گرفت و از او خواست چند روزی به خانۀ مادرش بیاید تا من در پرستاری از خاله و انجام کارهای خانه دست تنها نباشم.
حوالی غر.ب بود که مهشید و مصطفی به خانۀ خاله آمدند. با آمدن آنها خیالم از هر جهت آسوده شد و تصمیم گرفتم به طبقۀ بالا بروم چون به هیچ وجه دلم نمی خواست با مسعود خان روبرو شوم. آرمان را در بغلم گرفتم و بعد از خداحافظی با خاله به طبقه بالا رفتم.
آرمان شیرین و دوست داشتنی من حالا کودکی شش ماهه شده بود و تنها امید و دلخوشی زندگی من بود. آرمان را مثل جانم دوست داشتم و به او عشق می ورزیدم . کم کم در آغوشم به خواب رفت. او را در گهواره اش گذاشتم و دوباره به سالن برگشتم. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا درآمد. فرشاد تلفن را جواب داد. نمیدانم چه کسی پشت خط بود که فرشاد به محض شنیدن صدایش باز دگرون شد و اخمهایش در هم رفت. با کنجکاوی دکمۀ آیفون تلفن را فشردم و صدای حکیمی بیچاره را شنیدم که معلوم بود از طرز رفتار فرشاد حیرت زده شده است. فرشاد با عصبانیت به او گفت: " ببینید آقای محترم، من اصلاً دوست ندارم خانومم با شما یا پدرتون همکاری یا هیچ رابطۀ دیگه ای داشته باشه. خواهش می کنم دیگه با منزل ما تماس نگیرید. اصلاً وجود خانوم منو به طور کامل فراموش کنید. "
مات و مبهوت به دهان فرشاد چشم دوخته بودم. واقعاً منگ شده بودم. فکر می کنم حکیمی هم حال و روز مرا داشت چون با صدایی لرزان و با کلماتی بریده بریده گفت: " فرشاد خان من نمی دونم چه گناهی ازم سر زده که شما این طور عصبانی هستین؟ با این حال اگه شما دوست ندارید خانومتون با ما همکاری داشته باشن ما هیچ اصراری نداریم. اما من باید در مورد کاری که امروز ازشون تحویل گرفتم چند کلمه باهاشون صحبت کنم. شما بفرمائید من باید چه کار کنم؟ "
فرشاد اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت. با غضب نگاهی به صورتم انداخت و گفت: " تو امروز رفته بودی پیش حکیمی؟ "
گفتم: " نه من ابداً همچین کاری نکردم. "
_ولی حکیمی می گه امروز کارها رو ازت تحویل گرفته!
متوجه منطورش شدم. گفتم: " من پیش حکیمی نرفتم فرشاد مژگان رو به جای خودم فرستادم. "
با تعجب گفت: " مژگان؟ پس مژگان هم همدست ته؟
این بار عصبی شدم و فریاد زدم: " چی می گی فرشاد؟ همدست کدومه؟ مگه ما جنایت کردیم؟ تو نباید دلخوری تو سر حکیمی بیچاره خالی کنی اونکه گناهی نکرده. "
گوشی را به دستم داد و با تحکم گفت: " فقط چند کلمه. "
نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم: " سلام. "
حکیمی مثل همیشه مودبانه گفت: " سلام از ماس. می بخشید مزاحمتون شدم. من واقعاً شرمنده ام. "
_ اختیار دارید. مشکلی پیش اومده؟
_ یه مشکل کوچیک پیش اومده. وقتی صفحات جزوه ای که بهتون داده بودم رو چک می کردم متوجه شدم یکی دو تا از برگه ها گم شده. خواهش می کنم پی گیری کنید ببینید برای این برگه ها چه اتفاقی افتاده. خودتون می دونید که ما از این دست نوشته ها کپی نداریم. پس اون برگه ها حتماً باید پیدا بشه.
وقتی حکیمی این حرفها را می زد به یاد رفتار چند روز پیش فرشاد افتاد که برگه ها را روی هوا پرت کرد. حدس زدم همان موقع تعدادی از برگه ها گم شده . با شرمندگی گفتم: " خیلی متأسفم حتماً اشتباه از من بوده. سعی می کنم همین امشب برگه ها رو براتون پیدا کنم و اونا رو به دستتون برسونم."
فرشاد روی کاناپۀ روبرویم نشسته بود و در سکوت به صورتم زل زده بود. انگار مواظب بود کلمۀ محبت آمیزی از دهان من درنیاید! پس از مکالمه با حکیمی برای چند لحظه فقط نگاهش کردم. یک نگاه پر از طعنه و سرزنش.
فکر می کنم متوجه مفهوم نگاهم شد چون سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: " دست خودم نبود متأسفم. "
ناگهان از کوره در رفتم. فریاد زدم: " فرشاد رفتار تو واقعاً غیر قابل تحمل شده، تو درست بشو نیستی! آخ که دیگه تو شورش رو درآوردی. ابراز تأسف تو به چه درد من می خوره؟ تو غرور اون جوون بیچاره رو خرد کردی. دیدی اون با چه احترامی باهات صحبت می کرد؟ اما تو چی؟ هم آبروی خودتو بردی هم من. حالا من با چه رویی برم سر کلاسم؟ فکر می کنی می تونم از شرم و خجالت رفتار زنندۀ تو حتی سرمو جلوش بلند کنم؟ تو حق نداشتی باهاش این طوری رفتار کنی. واقعاً شرم آوره. خجالت داره. "
خواستم از کنارش رد شوم که دستم را گرفت و مرا در کنار خودش نشاند. درماندگی و بیچارگی را در عمق نگاه محزونش می دیدم. دلم به حالش سوخت. خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم:
فرشاد! تو داری خودتو از بین می بری.آخه تو چرا اینقدر عصبی هستی؟ چرا با دست خودت تیشه به ریشۀ زندگیمون می زنی اگه به فکر خودت نیستی لااقل به فکر من باش. به فکر بچه ات. هیچ فکر کردی اگر با حماقتی که چند روز پیش انجام دادی بلایی سرت می اومد من الان چه سرنوشتی داشتم؟ هیچ فکر کردی اگه تو بمیری سرنوشت من به عنوان یه زن چه فرجامی پیدا می کنه؟ تو رو خدا اگه به من و زندگی مون علاقه داری اینقدر خودتو عذاب نده. "
برای اینکه حسن نیت خودم را نشان بدهم گفتم: " یه پیشنهاد برات دارم، دوست داری بشنوی؟ "
سرش را میان دستهایش پنهان کرد و گفت: " بگو می شنوم؟ "
با لحن ملایمی گفتم: " سیامک یه مدته پی گیر کار انتقالی تحصیلی مژگان شده. اگه تو راضی باشی منم می تونم از دانشگاه اصفهان انتقالی بگیرم و این دو سال باقی مونده رو توی تهران درس بخونم. اونوقت حتماً متوجه می شی تمام حساسیت هات در مورد حکیمی بیچاره بی مورد بوده. "
از شنیدن پیشنهادم خیلی غافلگیر شد. با دستپاچگی گفت: " ولی ما نمی تونیم بریم تهران. پدر و مادرم رو چی کار کنم؟ فروشگاه؟ خونه؟ نه سپیده، موضوع به این سادگی ها که تو می گی نیست.
_ فرشاد این عادت توئه که همیشه همۀ کاها رو سخت می گیری. کار نشد نداره. اگه بخوای می تونی . مشروط بر اینکه بخوای.
فرشاد با تردید گفت: " اینکه بریم تهران فکر بدی نیست ولی یه کمی دور از تصوره. "
_ فرشاد فراموش نکن یکی از شرایط من برای ازدواج با تو همین برگشتن به تهران بود. به هر حال ما باید برگردیم چه امسال، چه دو سال دیگه. تو به من قول دادی. یادت نیست؟
فرشاد به فکر فرو رفت اما چیزی نگفت. خوشحال شدم و سکوتش را به حساب رضایتش گذاشتم. سرم را روی شانه اش گذاشت و همان طور که موهایم را نوازش می کرد گفت: " سپیده عذاب وجدان خیلی زود اومده سراغم. رفتار تندی با حکیمی داشتم. قبول دارم کار خیلی اشتباهی کردم. "
به صورتش نگاه کردم و گفتم: "عزیزم بهتره همین فردا بری سراغش و ازش معذرت خواهی کنی. اون جوون خوش قلبیه. حتماً عذر خواهی تو رو قبول می کنه. "
گونه ام را بوسید و گفت: چاره ای ندارم. اگه نرم عذاب وجدان دیوونه ام می کنه. "
خندیدم و گفتم: " ولی این دیوونگی های تو تازگی نداره. "
به چشمهایم خیره شد و گفت: " آره من دیوونه ام اما دیوونۀ تودیوونۀ اون نگاهت و اون چشمهای قشنگت. چشمهایی که دوست دارم فقط تو چشم من نگاه کنه و نگاهی که فقط دنبال من باشه. آه سپیده من بیچاره تم. هیچ وقت تو زندگی کسی رو تا این حد دوست نداشتم. حاضرم قسم بخورم تا حرفهامو باور بکنی. "
آرام گفتم: " باور می کنم. همیشه اینو باور می کردم. "
در همین حین صدای گریه های آرمان خلوت من و او را در هم شکست. با عجله به سمت اتاقش دویدم تا یکبار دیگر جگر گوشه ام را در آغوش بگیرم و روی ماهش را ببوسم
R A H A
07-03-2011, 12:49 AM
باز شب عید بود و همۀ دل ها بی قرار لحظۀ سال تحویل.اما من هیچ هیجانی برای رسیدن نوروز و حلول سال نو نداشتم. آن همه بی تفاوتی برای خودم هم نا مفهوم بود اما حقیقت این بود که دلم برای خوش بودن و شادی کردن هیچ میل و رغبتی نداشت.
هنوز ساعتی تا سال تحویل مانده بود که فرشاد در کنارم نشست وگفت: " سپیده تا چند ساعت دیگه سال نو شروع می شه. پاشو بریم پایین تا همه دور هم باشیم. "
از شنیدن حرفش پریشان شدم و گفتم: " نه فرشاد حرفشم نزن. امکان نداره من سال تحویل سر سفرۀ هفت سین پدرت بشینم. بهتره بدونی من هنوزم ازش کینه دارم و چشم دیدنش رو ندارم. "
فرشاد با خلقی گرفته گفت: " آخه این طوری هم که نمی شه. نباید شب عیدی خونه اینقدر سوت و کور باشه. "
_ نه فرشاد، اصرار نکن. حرف من همونیه که گفتم.
_ خیلی خب حالا که راضی نمی شی بریم پایین بیا سفره هفت سین رو تو خونۀ خودمون پهن کنیم. به نظرت برای چیدن سفره چی کم داریم؟
_ همه چی. فکر کنم فقط سفره شو داشته باشیم.
_ پس هر چی کم و کسر داریم بگو تا من برم تو همین فرصت باقی مونده بخرم.
_ فرشاد تو چه اصراری برای این کار داری؟ خب سال تحویلم مثل بقیۀ لحظه هامونه. چرا اینقدر هیجان زده ای؟
_ ولی تا اونجا که من یادم میاد تو همیشه برای سال تحویل و چیدن سفرۀ هفت سین ذوق و شوق داشتی! حالا چی شده که امسال اینقدر بی تفاوت شدی؟
_ سفرۀ هفت سین دل خوش می خواد که من ندارم.
_ پس لطفاً اینم به لیست اضافه کن. شاید تونستم تو بازار پیداش کنم!
فرشاد رفت و چند دقیقه مانده به سال تحویل با دست پر به خانه برگشت. با کمک او سفرۀ هفت سین را چیدم و شمع های سر سفره را روشن کردم و دور سبزه را با رمان قرمز تزئین کردم. چند لحظه بعد وقتی هر سه نفرمان سر سفرۀ هفت سین نشسته بودیم سال نو تحویل شد و به این ترتیب یک سال یک سال به سالهای از دست رفتۀ عمرم اضافه شد. پس از خواندن دعای مخصوص سال تحویل گفتم: " فرشاد باید منو ببخشی، من فرصت نکردم برات عیدی بخرم. با دسته گلی که چند روز پیش آب دادی دیگه فرصتی برای این کار نداشتم. "
فرشاد با خوشحالی گفت: " ولی من همین الان عیدی مو ازت گرفتم. اینکه تو به فکر من هستی خودش یه دنیا ارزش داره. "
بعد بسته ای را به طرفم گرفت و گفت: " بیا، امیدوارم خوشت بیاد. هر چند منم فرصت زیادی برای انتخاب نداشتم. "
بستۀ کادو شده را از دستش گرفتم و آن را باز کردم. عیدی فرشاد یک دستبند بسیار قشنگ بود که روی آن یک جفت نگین در هم پیچیده کار شده بود. به صورتش نگاه کردم. آرام بود ولی نگران. مرا در آغوش گرفت. نمی دانم این مرد چرا اینقدر ملتهب بود. مگر من همسر او نبودم؟ مگر متعلق به او نبودم؟ پس او نگران چه چیز بود؟ من بیشتر از هجده ماه بود که با او زیر یک سقف زندگی می کردم. در طول این مدت واقعاً به او علاقه مند شده بودم و احساس می کردم دوستش دارم. او شوهر من بود. پدر بچۀ من بود. با این حال هنوز به من اعتماد نداشت و فکر می کرد من زندگی در کنار او را به اجبار تحمل می کنم. وقتی دستبند را به دستم بست صورتش را بو سیدم و گفتم: " متشکرم فرشاد. با اینکه فرصت زیادی برای انتخاب نداشتی اما هدیۀ دلفریبی رو انتخاب کردی. "
فرشاد با حسرت آهی کشید و گفت: " از تعریفت متشکرم ولی من فکر نمی کنم بشه دل تو رو به این راحتی ها فریب داد. به نظر من دل تو اصلا به دست آوردنی نیست. نه با فریب نه با صداقت. "
به رویش لبخند زدم و گفتم: " اگه فقط یه کمی باهام مدارا کنی، اون وقت از ته دل عاشقت می شم و دلمو می بخشم به تو. فرشاد باور کن من از زندگی با تو راضی ام. پس سعی کن رفتاری نکنی که ازت دلگیر بشم. بذار بیشتر از اینا عاشقت بشم. "
فرشاد که غافلگیر شده بود با مِن مِن گفت: " توقع داری چی کار کنم؟ دیروز به خاطر تو رفتم پیش اون پسره حکیمی ازش معذرت خواهی کردم. اما من نمی تونم به خاطر اینکه تو عاشقم بشی بهت رشوه بدم. من نمی تونم معاشرت تو و حکیمی رو تحمل کنم. مطلقاً نمی تونم. "
با تعجب گفتم: " ولی منظور من حکیمی نبود! "
_ منظورت حکیمی نبود؟ پس چی بود؟
_ منظورم همون موضوعیه که دیشب راجع بهش باهات صحبت کردم. یعنی موضوع برگشتن به تهران. ببین فرشاد، من روی این قضیه خیلی دقیق شدم. می خوام بعد از تعطیلات عید درخواست انتقالی تحصیلی مو بدم دانشگاه. تو دیشب با این قضیه موافقت کردی اما جواب درست و حسابی بهم ندادی. خواهش می کنم همین الان جواب قطعی رو به من بده چون می خوام امشب با سیامک صحبت کنم و بهش بگم که اومدن ما قطعی شده. "
_ ولی من باید فکر کنم. همین طوری نمی تونم تصمیم بگیرم.
به خوبی می دانستم برای راضی کردن فرشاد تنها یک راه وجود دارد آن هم نگاه عاشقانه بود. پس با همان نگاه خماری که فرشاد همیشه عاشق آن بود به صورتش خیره شدم و گفتم: " فرشاد برای فکر کردن فرصت زیاده اما برای گرفتن موافقتنامه از دانشگاه فرصت خیلی کمه. هیچ معلوم نیست اعلام موافقت دانشگاه چند ماه طول بکشه. پس بهتره من زودتر اقدام کنم،خواهش می کنم موافقت کن.
فرشاد در یک لحظه افسون شد. با ملایمت گفت: " باشه خانومم، هر چی تو بگی. قبول، رو چشمم
* * *
_ الو؟ مادر جون سلام. سال نو مبارک.
_ سلام دخترم، سال نو تو هم مبارک. الهی قربونت برم، چقدر دلم برات تنگ شده. حال پسرت چطوره؟ حال فرشاد؟ زندگیت روبراهه؟
_ آره مادر شکر خدا. فرشاد هم خوبه. الانم اینجا وایستاده و می خواد با شما حرف بزنه. پدر و سیامک چطورن؟ حالشون خوبه؟
_ آره حالشون خوبه. اتفاقاً خودمون می خواستیم همین الان شماره تو بگیریم ولی مثل اینکه تو زرنگ تر بودی.
_ اختیار دارید، این وظیفۀ من بود که باهاتون تماس بگیرم. آ... مادر اگه ممکنه چند لحظه با فرشاد صحبت کن چون خیلی عجله داره. دلش واسه مامان جونش تنگ شده. می خواد زودتر بره پایین، پیش خاله.
فرشاد نیشگونی از بازویم گرفت و با شیطنت گوشی را از دستم گرفت و برای چند دقیقه با پدر و مادر و سیامک صحبت کرد. بعد گوشی را به دستم داد و گفت: " سپیده من حوصله شو ندارم منتظر تموم شدن حرفهای تو و سیامک بمونم، می رم پایین. بعد از اینکه کارت تموم شد خودت بیا. من آرمان رو می برم. "
گوشی را ا دستش گرفتم و گفتم: " باشه برو. "
سیامک مثل همیشه با شوخی و شیطنت حرفش را آغاز کرد.
_ خانوم کارگردان حالتون چطوره؟
_ سلام سیامک، باز شروع کردی؟
_ سلام عزیزم سال نو مبارک.
_ سال نو تو هم مبارک. انشاءالله امسال سال خوبی برات باشه. سالیکه توش داماد بشی. چطوره؟ از آرزویی که برات کردم خوشت اومد؟
_ اوه چه جورم. راستشو بخوای دلم خیلی برای مژگان تنگ شده. با اینکه همین دیشب باهاش صحبت کردم اما احساس می کنم یه عمره صداشو نشنیدم.
_ مژگان! مگه دستم بهش نرسه. ببین با برادر یکی یکدونۀ من چی کار کرده!
_ آخ سپیده نگو بیچارم کرده. دیگه طاقتم تموم شده. فکر نمی کنم بتونم بیشتر از این صبر کنم. باید هر طور شده تو همین تابستونی بساط عروسی رو راه بندازم.
_ وای سیامک تو دیگه خیلی زن ذلیلی!
و خنده اجازه نداد که حرفم را تمام کنم. سیامک گفت: " شنیدم فرشاد بازم شیرین کاری کرده. دیشب مژگان یه چیزهایی بهم گفت که من واقعاً از شنیدنشون حیرت کردم. فرشاد چند روز پیش چه بلایی سر خودش آورده بود؟! "
وقتی به یاد ماجرای وحشتناک چند روز پیش افتادم تمام خوشحالی ام از بین رفت و خنده روی لبهایم خشک شد. پنهان کاری را کنار گذاشتم و ماجرا را برای سیامک تعریف کردم. سیامک بعد از شنیدن حرفهایم با لحنی جدی و به دور از خنده و شوخی گفت: " مثل اینکه اختلافات شما دو تا خیلی بالا گرفته! با این حساب تو امنیت جونی نداری. به نظرم باید یه فکر اساسی برای این وضعیت بکنی. "
آهی کشیدم و گفتم: " نه سیامک زیاد نگران نباش. من فکر نمی کنم دیگه همچین اتفاقهایی بیفته. فرشاد فهمیده کارش چقدر اشتباه بوده. "
لحن غمزدۀ من سیامک را هم تحت تاثیر قرار داد و با ناراحتی گفت: " خیلی متأسفم. به نظر من تو شایستۀ زندگی به مراتب بهتری بودی. زندگی توأم با آرامش در کنار یه مرد فهمیده و اجتماعی. به هر حال من امیدوارم اختلافات شما دو تا زیاد بالا نگیره و کار به جاهای باریک نکشه. متأسفانه زندگی مشترک کیوان و نغمه نتونست دوام بیاره. اونا هفتۀ پیش از هم جدا شدن و زندگی مشترکشون خیلی زود شکست خورد. البته من خیلی تلاش کردم که یه جوری اونا رو با هم آشتی بدم ولی بی فایده بود. چون نغمه اصلاً حاضر نبود کوتاه بیاد. کیوان هم آدمی نیست که زیاد خودشو درگیر کنه. این پسرۀ بی عرضه همیشه خیلی زود خودشو کنار می کشه. "
ناباورانه گفتم: " یعنی همه چیز تموم شد؟ "
_ آره همه چیز تموم شد. فرصتی نشده بود این خبرو بهت بدم اما این موضوع حقیقت داره. کیوان و نغمه از هم جدا شدن.
از شنیدن حرفهای سیامک غم سنگینی به دلم نشست. با ناراحتی گفتم: " خیلی متأسفم. ببینم حال کیوان چطوره؟ تونسته با شرایط جدیدش کنار بیاد؟ از اینکه زنش رو از دست داده ناراحت نیست؟ "
_ چرا اتفاقاً کیوان چند روزیه که خیلی افسرده و غمگین شده. اوضاع روحیش کاملاً ریخته به هم. پاک خودشو باخته و از زندگی بریده. بدتر از همه اینکه زیاد به درس و تحصیلش اهمیت نمی ده. هر چی بهش اصرار می کنم که بی خیال این خاطرخواه بازیها بشه و یه سر و سامونی به زندگیش بده حرف حساب توی سرش نمی ره و حسابی زده به رگ بی خیالی. خلاصه اوضاع زندگیش خیلی درامه. حرف و نصیحت هیچکس هم توی گوشش فرو نمی ره.
حرفهای سیامک وجودم را به آتش می کشید پیش خودم گفتم: " کیوان چقدر برات متأسفم. من همیشه خودمو به خاطر تو سرزنش می کنم. ای کاش هیچ وقت پا تو جشن قبولی سیامک نمیذاشتی و منو نمی دیدی. ای کاش هیچ وقت عاشق من نمی شدی. آخه عشق و عاشقی باید برای قشنگ تر کردن زندگی باشه نه اینکه آدم رو بیچاره و مجنون کنه. مثل اینکه اوضاع اعصاب و روان تو هم دست کمی از فرشاد نداره. آخه دیوونه چرا نمی خوای خوشبخت باشی؟ چرا می خوای خودتو آزار بدی؟ چرا می خوای با این کارهات منو عذاب بدی؟ "
_ الو؟ سپیده قطع کردی؟
_ نه نه، هنوز پشت خطم سیامک ادامه بده.
_ سپیده می خوام یه حقیقتی رو بهت بگم. اینکه تو و کیوان اونطور که باید تو انتخابی که انجام دادید موفق نبودید. ببین سپیده، حتی اگه حرفهای منو انکار کنی باز مطمئنم پیش وجدانت حقو به من می دی. کیوان می تونست بهترین زندگی رو برات بسازه اما تو نخواستی، این یه حقیقته. خب یگذریم، به هر حال اتفاقیه که افتاده و چاره ای هم براش وجود نداره.
_ سیامک حرفهای تو درسته اما من زیاد از زندگی که دارم ناراحت نیستم. تنها مشکل من اخلاق فرشاده که خب، اونم چاره ای نداره. فقط باید بشینم و دعا کنم فرشاد یه روزی عوض بشه. فهمیده و اجتماعی بشه. دیشب باهاش در مورد اومدن به تهران صحبت کردم. اون تقریباً راضیه.
_ خوبه. منم چند روز پیش با یکی از آشناهای مجید خان در مورد همین قضیۀ انتقالی تحصیلی صحبت کردم. آشنای مجید یه خانوم گریموره به اسم خانوم نوربخش. اون توی دانشگاه تهران تدریس می کنه و در مورد مسائل دانشجوهای رشتۀ هنر آدم با سواد و مطلعیه.
زیر لب زمزمه کردم: " خانوم نوربخش... سیامک من اونو می شناسم! "
سیامک با تعجب گفت: " می شناسیش؟ چطور؟! "
ذهنم به سرعت برق و باد به گذشته ها برگشت و خاطرات تابستان دو سال پیش مقابل چشمانم زنده شد. هیجان زده شدم و گفتم: " آره سیامک می شناسمش. حتی تلفنش رو هم دارم. قبلاً یکی دو جلسه تو کلاس فیلمنامه نویسی اش شرکت کردم. اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که به کلاس هاش ادامه نداد. آقای اصلانی هم آرمان رو به جای اون فرستاد سر کلاسمون. "
_ راست می گی؟ نمی دونستم آرمان با مجید دوسته!
_ آره آره. اتفاقاً اونا خیلی با هم صمیمی ان. حتی مژگان هم آرمان رو می شناسه.
_ اوه که اینطور. سپیده خیلی هیجان زده شدی مثل همون موقع ها. تو هنوز آرمان رو فراموش نکردی؟
چه سوال عجیبی ازم پرسیدی. سیامک تو می دونی عشق اول یعنی چی؟ امکان نداره من آرمان رو فراموش کنم، یاد اون تو خاطرۀ من ثبت شده. اگرم بخوام نمی تونم.
_ خب... شاید حق با تو باشه.
_ سیامک خواهش می کنم این بحث رو تمومش کن. خیلی برام سخته که راجع به این مسئله صحبت کنم. خب داشتی می گفتی... از خانوم نور بخش برام بگو. اون بهت چی گفت؟ چقدر می شه امیدوار بود؟
_ آره داشتم می گفتم... چند روز پیش با خانوم نوربخش صحبت کردم و وضعیت مژگان رو براش توضیح دادم. اون می گفت اگه دانشگاه اصفهان درخواست انتقالی مژگان رو به دانشگاه تهران ابلاغ کنه، در اون صورت خودش ترتیبی می ده که مراحل اداری کارها تو تهران سریع تر پیش بره. می گفت اگه مژگان زودتر اقدام کنه می تونه برای ترم جدید از دانشگاه تهران پذیرش بگیره.
با خنده گفتم: " اونوقت تو هم می تونی با خیال راحت سور و ساط عروسی رو راه بندازی. "
سیامک هم خندید و گفت: " آره. اما یادت نره این نونیه که خودت تو سفره ام گذاشتی. "
_ می دونم سیامک. انشاءالله هر چه زودتر هم کار مژگان درست بشه هم کار من.
_ به امید خدا. بهتره تو این قضیه با مژگان هماهنگ باشی و درخواست هاتون رو با هم تحویل دانشگاه بدید.
_ باشه.
_ راستی فرشاد کجا رفته؟ من و تو حدود یک ساعته داریم با هم حرف می زنیم. فرشاد الان پیشته؟
_ نه، اتفاقاً فرشاد اصلاً از این قضیه خوشش نمیاد. به خاطر همین بعد از اینکه با تو صحبت کرد گوشی رو داد به من و خودش رفت خونۀ خاله.
_ اوه پس الان حسابی شاکیه! بهتره دیگه تمومش کنیم.
_ آره منم موافقم. چون من هنوز برای عید دیدنی و گفتن تبریک نرفتم خونۀ خاله. فرشاد حتماً از این قضیه دلخور می شه.
_ باشه برو. کار دیگه ای با من نداری؟
_ نه عزیزم. از راه دور می بوسمت. خداحافظ.
_ خداحافظ.
R A H A
07-03-2011, 12:50 AM
بعد از مکالمه با سیامک به منظور عید دیدنی و گفتن تبریک سال نو به طبقۀ پایین رفتم و مهشید در را به رویم باز کرد. خیلی سرسنگین با او سلام و احوالپرسی کردم و تبریک گفتم. نیم نگاهی هم به مسعود خان و مصطفی انداختم و سلام و احوالپرسی مختصری هم با آنها کردم. کسالت خاله مهری هنوز برطرف نشده بود و چند روزی بود که در بستر گرفتار شده بود. آرام در کنار خاله نشستم و در حالی که صورتش را می بوسیدم گفتم: " سلام خاله جون سال نو مبارک. انشاءالله هر چه زودتر کسالتتون برطرف بشه و دوباره بشید همون خاله شاد و سرحال گذشته ها. می دونید که سیزده بدر نزدیکه. حتماً امسال هم کلی مهمون دارید. "
خاله به رویم لبخند زد و گفت: " آره بابا من خیلی وقته با این مرض قند وامونده سرو کله می زنم اما حالا جلوش وایستادم و از پسش براومدم. راستی سپیده جون بازم با فرشاد حرفت شده؟ "
از سوال خاله یکه خوردم و با تعجب گفتم: " نه اتفاقاً سال تحویل تو خونۀ خودمون سر سفرۀ هفت سین نشسته بودیم و بدون هیچ کینه و کدورتی با هم خوش بودیم. خاله چرا این سوال رو پرسیدی؟ "
خاله با نگرانی به فرشاد نگاه کرد و گفت: " نمی دونم چرا اینقدر عصبانیه؟ فکر کردم با تو مشکل پیدا کرده. "
برگشتم و نگاهی به فرشاد انداختم. حق با خاله بود. فرشاد خیلی عصبانی بود. چشمهایش به رنگ خون قرمز بود و رگ های گردنش متورم شده بود. پک عمیقی به سیگارش زد و بعد از اینکه دودش را به هوا فرستاد از خانه بیرون رفت. با دستپاچگی گفتم: " خاله جون اگه اجازه بدید برم دنبالش تا بفهمم چرا اینقدر عصبانیه؟ "
خاله مهری با درماندگی گفت: " برو عزیزم، سعی کن آرومش کنی. این بچه داره با این کارهاش خودشو از بین می بره. "
گفتم: " نه خاله نگران نباشید. فکر نمی کنم مسئله زیاد مهمی باشه. "
با عجله از پله ها بالا رفتم و در آپارتمان را باز کردم اما هنوز پا به خانه نگذاشته بودم که ناگهان فشار دستهای قدرتمند فرشاد را دور گردنم احساس کردم! با حالتی خشن گلویم را فشار داد و گفت: " سپیده فقط به من بگو آرمان کیه؟ "
از شنیدن حرفش وحشت کردم! و فهمیدم که به مکالمۀ من و سیامک گوش کرده است. با لکنت زبان و با هزار زور و زحمت گفتم: " تو حق نداشتی به حرفهان من و سیامک گوش کنی! "
پوزخندی زد و گفت: " حق؟ ببین کی از حق حرف می زنه. سپیده این تویی که حق نداشتی منو فریب بدی. تو منو یه آدم احمق فرض کردی که خیلی راحت با یه نیم نگاه خمار تو فریب می خوره و از خودش بی خود می شه. "
این دفعه با صدای بلندتر فریاد زد: " طفره نرو، یالا حرف بزن. بگو بیینم آرمان کیه و تو چه سر و سری باهاش داری؟ حرف بزن لعنتی. جوابمو بده. "
زیر فشار دستهایش داشتم خفه می شدم. به سختی گفتم" فرشاد ولم کن. دارم خفه می شم! "
اما او توجهی به حرفم نکرد. با لیخندی زهرآگین گفت: " چقدر احمق بودم. چقدر زود فریب حرفهای محبت آمیز و نگاه مهربونت رو خوردم. من ساده دل فکر کردم تو به خاطر حفظ زندگیمون موضوع برگشتن به تهران رو پیش کشیدی. سپیده تو نقشت رو خیلی خوب بازی کردی. من احمق حرفهاتو باور کردم و اصلا نفهمیدم نگاه قشنگ تو فقط برای فریب دادن منه. یالا حرف بزن. این مرتیکه کیه که اسمشو گذاشتی رو پسر من؟ حتماً خیلی عاشقشی که همچین کاری رو انجام دادی. ها؟ "
در حالی که سعی می کردم دستهای فرشاد را از دور گلویم باز کنم گفتم: " این قضیه مربوط به گذشته هاس. خیلی قبل ازاینکه با تو ازدواج کنم. ولم کن! "
_ ولی گذشتۀ تو به اندازۀ امروزت برای من مهمه.
_ فرشاد ولم کن. دارم می میرم!
با خشم مرا به گوشه ای هل داد و گفت: " همیشه به خودم می گفتم این سیامک چه حرفی برای گفتن به تو داره که اینقدر با اشتیاق تو رو پای گوشی می شونه. تازه امشب فهمیدم که تمام بدبختی های من زیر سر سیامکه. آره اون پسرۀ جاسوس بزرگترین دشمن منه. راستی تبریک می گم، کیوان عزیزت هم زنش رو طلاق داده و تو بدجوری نگران سلامتیش بودی. "
حرفش را قطع کردم و با پرخاش گفتم: " زندگی خصوصی کیوان چه ربطی به من داره؟ اگه کیوان زنش رو طلاق داده چرا باید زندگی من به آشوب کشیده بشه؟ گناه سیامک چیه که کیوان با زنش اختلاف داشته؟ آخه چرا مزخرف می گی؟ وای فرشاد تو منو از زندگی سیر کردی. تا کی باید اخلاق زشت و بدبینی های تو رو تحمل کنم؟ من دیگه خسته شدم، دست از سرم بردار! فرشاد باور کن اگه بخوای به این وضع ادامه بدی من دیگه باهات زندگی نمی کنم. تا امروزم خیلی تحملت کردم. هر دفعه چشممو روی رفتار و زشت و زننده ات بستم اما دیگه صبرم تموم شده. مطمئن باش در مورد رفتار تو با پدر و مادرم صحبت می کنم. تو الان داشتی منو می کشتی! من از دست تو امنیت جونی ندارم. "
دوباره یقه ام را گرفت و فریاد زد: " به به امشب خیلی جسور شدی. حرفهای بودار می زنی. چه خبر شده؟ شاید تو هم بدت نمیاد از من طلاق بگیری و آزاد بشی. آره طلاق بگیری و برگردی تهران. بعدش هم بری زن اون پسره کیوان بشی. سپیده تو اینو می خوای؟ ها؟
_ فرشاد دیگه برام مهم نیست تو در موردم چطور فکر می کنی. حرف من همونیه که گفتم. اگه بیشتر از این آزارم بدی من حتی یه روز دیگه هم تحملت نمی کنم و برمی گردم تهران. اینو بهت قول می دم.
_ صحیح. سپیده فکر می کنی من اونقدر احمقم که اجازه بدم تو برگردی تهران؟ نه عزیزم کور خوندی! تو هیچ وقت حق نداری پاتو از این شهر بذاری بیرون. نه برای ادامۀ تحصیل، نه برای دیدن پدر و مادرت. از امروز تو توی این شهر و این خونه زندونی هستی. حتی دانشگاه رفتن هم قدغنه. من مطمئنم به محض اینکه درس و مشقت تو دانشگاه تموم بشه، از اصفهان فرار می کنی و برمی گردی تهران. حالا دیگه مطمئنم آدمهای دیگه ای هم پشت این ماجرا هستن. آدمهایی که من تا امروز از وجودشون بی خبر بودم. آه سپیده تو خیلی بی عاطفه ی. تو تموم مدت منو فریب دادی. تو سر منو با این پسره کیوان شیره مالیدی، اما فقط خدا می دونه پشت پردۀ زندگی ظاهریت چند تا از این امثال آرمان ها قایم کردی. خوب گوشهاتو باز کن ببین چی می گم. تو هیچ وقت برنمی گردی تهران. مگر مرده ات برگرده تهران!
و با خشم یقه ام را رها کرد. بعد از رفتنش تا چند لحظه مات و مبهوت سر جایم خشک شده بودم. گلویم هنوز می سوخت و سرفه هایم همچنان ادامه داشت. هیچ وقت فکر نمی کردم فرشاد دست به چنین کار شرم آوری بزند و به مکالمۀ من و سیامک گوش بدهد. آنقدر عصبانی بودم که خونم به جوش آمده بود و فشار بغض هر لحظه بیشتر گلویم را می فشرد. فرشاد از وجود آرمان با خبر شده بود. می ترسیدم او یکوقت بلایی سر بچه ام بیاورد. پسرم را دربغلم گرفتم و با هر بدبختی که بود بغضم را فرو دادم. در عوض حرص و عصبانیتم را سر سفرۀ هفت سین خالی کردم و تمام ظرفهای سر سفره را شکستم.
با سر و صدای شکستن ظرفها فرشاد دوباره برگشت اما من توجهی به او نکردم و از آپارتمان بیرون آمدم. فرشاد به دنبالم دوید و سر پله ها دستم را گرفت. با اکراه دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: " ولم کن آشغال. خیلی بهت فرصت دادم اما تو لیاقتش رو نداشتی. "
عاقبت قدرت سرکوب بغضم را از دست دادم و با صدای بلند به گریه افتادم و در همان حال گفتم: " تو به من قول دادی که خوشبختم می کنی اما امروز احساس می کنم از همیشه بدبخت ترم. فرشاد تو زندگی منو نابود کردی. روزگارمو سیاه کردی. تو هم مثل اون پدر مفنگیت به من تهمت زدی. منی که تو زندگیم هیچ گناهی نکردم. اوه فرشاد هیچ وقت نمی بخشمت. هیچ وقت. "
R A H A
07-03-2011, 12:52 AM
در حالی که به شدت اشک می ریختم از پله ها سرازیر شدم اما اصلا دلم نمی خواست با آن حال و روز آشفته وارد خانۀ خاله بشوم. ناچار برای چند لحظه به حیاط رفتم و در تاریکی مطلق حیاط زار زار گریه کردم. فرشاد هم که شدت عصبانیت و انزجار مرا می دید جرأت جلو آمدن و معذرت خواهی را نداشت. چند دقیقه ای در تنهایی گریه کردم و اشک ریختم اما نهایتاً تصمیم گرفتم به خانۀ خاله بروم. بیچاره خاله. از بس که غصۀ زندگی من و فرشاد را خورده بود تاب و توانش را از دست داده بود. حال خاله آنقدر وخیم بود که دلم نیامد پیش او از فرشاد شکایت کنم. همین که مرا دید گفت: " سپیده از فرشاد پرسیدی چرا ناراحته؟ "
غم و غصه ام را پنهان کردم و گفتم: " چیز مهمی نبود خاله. مثل اینکه به خاطر مریضی شما ناراحته. طاقت دیدن کسالت شما را ندارد. می دونید که... فرشاد خیلی به شما وابسته اس. "
_ آره فرشاد خیلی ناز پرورده اس. اما در کنار اخلاق تند و خلق و خوی عصبی که داره قلب مهربونی هم داره. سپیده جون خواهش می کنم باهاش مدارا کن . بذار این بچه یه کمی آرامش پیدا کنه. "
_ باشه خاله جون هر چی شما بگید. راستی خاله، می تونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
_ بگو عزیزم.
_ ممکنه اجازه بدید من امشب کنار شما بخوابم؟
_ اوا... سپیده چی شده که دلت میخواد پیش من پیرزن بخوابی؟
_ اختیار دارید خاله. شما هنوز خیلی جوونید.
_ نکنه می خوای فرشاد رو با من دشمن کنی؟ آخه عزیزم اون طاقت یه لحظه دوری تو رو نداره.
به زور لبخندی زدم و گفتم: " خب خاله همش تقصیر شماس که اینقدر این پسرتون رو لوس کردین. دیگه اون نباید اینقدر خودخواه باشه که اجازه نده من حتی یه شب مهمون شما باشم. "
این را گفتم و با خوشحالی رختخوابم را در کنار بستر خاله پهن کردم. آنقدر از فرشاد رنجیده بودم که دوست نداشتم چشمم به چشمش بیفتد چه برسد به اینکه با او همبستر شوم. فرشاد همۀ درها را به رویم بسته بود. سرانجام آخرین زهرش را هم به کامم ریخت و دیدن پدر و مادرم و رفتن به دانشگاه را برایم غدقن کرد. زیر لب گفتم: " فرشاد من هیچ وقت تسلیم تو نمی شم. حتماً از تو به پدرم شکایت می کنم. من دیگه جلوی تو کوتاه نمیام. تو هۀ فرصتها رو از دست دادی. امکان نداره بیشتر از این باهات راه بیام. امکان نداره. "
خاله مهری با محبت زیادی نوه اش را بغل کرد و در همان حال گفت: " سپیده پسرت خیلی نازه. خیلی دوست داشتنیه. واقعاً چه کار خوبی کردی امشب اومدی پیش من. خوابیدن تو بستر مریضی خیلی افسردم کرده. "
به روی خاله لبخندی زدم و گفتم: " خاله جون منم خیلی خوشحالم که امشب اومدم پیش شما. خیلی وقت بود همچین فرصتی دست نداده بود. "
واقعاً چه احساس عجیبی داشتم. خودم هم نمی دانم چرا در یک لحظه چنین درخواستی را مطرح کردم؟ اما دلشوره ای عجیب به دلم افتاده بود و دلم می خواست بیشتر از مصاحبت خاله استفاده کنم. هنوز چراغها را خاموش نکرده بودیم که سر و کلۀ فرشاد پیدا شد و از دیدن من که در کنار خاله خوابیده بودم حیرت زده شد. اما من اعتنایی به حضورش نکردم و صورتم را برگرداندم. مهشید به فرشاد دستور داد چراغ را خاموش کند فرشاد که مردد مانده بود چه کار کند ناچار چراغ را خاموش کرد و همانجا روی کاناپه دراز کشید و به خواب رفت. دم دمای صبح بود که با شنیدن صدای شیون و زاری مهشید از خواب پریدم و با حیرت به او نگاه کردم. مهشید مرتب توی سرش می زد و شوهرش را صدا می کرد. از دیدن مهشید در آن حالت به وحشت افتادم و گفتم: " مهشید چی شده؟ حرف بزن؟ "
مهشید در میان زار زار گریه گفت: " مادرم نفس نمی کشه. قلبش از کار افتاده! "
فریادی از وحشت کشیدم و بالای سر خاله نشستم. با سر و صدای شیون و زاری ما مصطفی و فرشاد هم از خواب پریدند و همه بالای سر خاله جمع شدیم. فرشاد از شدت ناباوری شوکه شده بود و مات و مبهوت مادرش را نگاه می کرد. مصطفی که بیشتر از همه روی اعصابش تسلط داشت شروع به ماساژ دادن قلب خاله کرد و از مهشید خواست زود با اورژانس تماس بگیرد. چند دقیقه بعد مأموران اورژانس سر رسیدند و خاله را داخل آمبولانس گذاشتند و رفتند. در آن شرایط بحرانی به طور کل فراموش کردم که با فرشاد قهر هستم. او واقعاً شوکه شده بود و مثل افراد منگ فقط مرا نگاه می کرد. خیلی برایش نگران شدم. یک لیوان آب به دستش دادم و با مهربانی گفتم: " فرشاد بهتره اینقدر خودتو ناراحت نکنی، خاله حتماً زنده می مونه. این فقط یه حملۀ قلبیه. انشاءالله که به خیر می گذره. "
چیزی نگفت. فقط دستم را در دستش گرفت و با همان نگاه شوکه به صورتم خیره شد. او را به دنبال خود کشاندم و گفتم: " فرشاد آمادگی رانندگی داری یا خودم بشینم پشت فرمون؟ "
قطره های اشک در چشمهایش حلقه زد و آهسته گفت: " نه خودت رانندگی کن. من حال و روز درست و حسابی ندارم. "
در تمام طول مسیر به فرشاد دلداری می دادم چون به هیچ عنوان نمی توانستم باور کنم که خاله به این راحتی تسلیم مرگ شده است. حتی تصور اینکه شبح مرگ چند ساعت قبل از بالای سرم رد شده و دامن خاله را گرفته وجوم را به لرزه درمی آورد. وقتی به بیمارستان رسیدم ماشین را درگوشه ای از خیابان رها کردم و با عجله وارد بیمارستان شدم اما همه چیز تمام شده بود. خاله مُرده بود! دکتر گفت: " مریض شما چند ساعت پیش فوت شده خدا بیامرزدش. انشاءالله غم آخرتون باشه. "
فریادهای شیون و زاری همه به آسمان بلند شد. اصلاً باور کردنی نبود فقط در عرض چند ساعت همه چیز تمام شده بود. به فرشاد نگاه کردم. در گوشه ای از راهرو روی زمین نشسته بود و سرش را میان دستهایش پنهان کرده بود. می دانستم در حال گریه کردن است. او خیلی بیشتر از این حرفها احساساتی بود. اما حال و روز خودم نیز دست کمی از او نداشت. این اولین بار بود که داغ یک عزیز را می دیدم. مثل ابر بهاری گریه می کردم و ضجه می زدم اما حیف که کار از کار گذشته بود و گریه و شیون ما شرایط را عوض نمی کرد. خاله مهری مرده بود و عید آنسال ما تبدیل به عزا شد. چند ساعت بعد پیراهن های سیاه را به تن کردیم و روی در و دیوار خانه سیاه کشیدیم.
* * *
روز سوم فروردین بود و همه آماده می شدیم تا برای انجام مراسم تدفین خاله به قبرستان برویم. در طول همان یک شبانه روزی که از مرگ خاله می گذشت آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم از حدقه بیرون زده بود . چهره ام عزادار و مصیبت زده شده بود.
چند ساعت بعد پدر و مادر و خانوادۀ خاله مهناز و دایی منوچهر و همین طور اقوام و بستگان مسعود خان... همه به خانۀ خاله هجوم آوردند و صدای شیون و گریه و زاری تمام محله را پر کرد. اتوبوس هایی که برای انتقال عزاداران جلوی در حیاط توقف کرده بودند کم کم پر شدند و به راه افتادند و بالاخره به قبرستان رسیدیم.
خیلی از دیدن صحنۀ به گور سپردن اجساد وحشت داشتم. فرشاد که متوجه اضطرابم شده بود گفت: " سپیده بهتره تو همینجا بشینی و تو قبرستون نیای. رنگت بدجوری پریده، معلومه که حالت خوب نیست."
با نگرانی گفتم: " فرشاد رنگ خودتم پریده. تو رو خدا اینقدر بی تابی نکن. "
اما فرشاد حرف مرا نشنید. با عجله در ماشین را بست و به محض اینکه سر قبر خاله رسید به گریه افتاد. مخصوصاً وقتی که گورکن ها روی قبر خاله می ریختند هم فرشاد و هم محسن و مهشید به شدت شیون و زاری می کردند. اما حقیقت این بود که زمان با بی تفاوتی از کنار ما عبور می کرد. انگار برایش مهم نبود که چه مصیبتی بر ما وارد شده است.
مراسم تدفین با همۀ غصه و عذابی که بر ما تحمیل کرد تمام شد و ما بدون خاله به خانه بازگشتیم.
چند ساعت بعد همه دستجمعی به مسجد رفتیم و در مراسم یاد بود خاله شرکت کردیم. و بعد از آن هم مراسم سومین روز فوت خاله و همینطور مراسم شب هفت را با آبرومندی هر چه تمام تر برگزار کردیم.
آه همه چیز به سرعت برق و باد گذشت. تنها حقیقتی که به جا مانده بود هجرت خاله از دنیای فانی بود. خاله مهری از میان ما رفته بود و هیچکس نمی دانست در طول این هفت روز چه اتفاقاتی برای او افتاده است!
پس از اینکه مراسم شب هفت برگزار شد عزاداران تهرانی آمادۀ برگشتن به تهران شدند چون تعطیلات عید تمام شده بود . در ضمن خاله مهری مرده بود و دیگر کسی نبود که برای سیزده بدر از مهمانهای تهرانی پذیرایی کند.
در میان مسافران تهران غریبه ای را دیدم که تا آنروز با او روبرو نشده بودم اما حدس زدم که او باید " منصور " شوهر آرزو باشد و البته حدسم درست بود. آرزو قبل از رفتن من و منصور را با هم آشنا کرد و به او گفت: " منصور ایشون دختر خالۀ من سپیده هستن. "
منصور گفت: " سلام سپیده خانوم، من تعریفتون رو زیاد از آرزو شنیدم. خوشحالم که حالا از نزدیک باهاتون آشنا می شم. "
در جوابش گفتم: " منم همینطور منصور خان. باید من و فرشاد رو ببخشید که نتونستیم تو جشن عروسی تون شرکت کنیم. آرزو جون در جریانه و می دونه که من ایام عروسی شما پا به ماه بودم. امیدوارم عذر ما رو قبول کنید و کوتاهی ما رو ببخشید. "
منصور گفت: " اختیار دارید، وظیفۀ ما بود که برای دیدن پسر کوچولوتون خدمت برسیم. راستش تو این شیش هفت ماهی که من و آرزو با هم ازدواج کردیم، آرزو خیلی اصرار می کرد که زودتر از اینا برای دیدن شما و فرشاد خان بیاییم اصفهان، اما خب دیگه مثل اینکه قسمت اینطوری بوده و ما نتونستیم تو مراسم شادی و خوشی شما رو ببینیم. "
آهی کشیدم و گفتم: " خودتون رو ناراحت نکنید منصور خان، اینا همش کار تقدیره. والا هیچکس فکر نمی کرد خاله به این زودی فوت کنه و از پیش ما بره. "
در آن لحظه فرشاد هم به جمع مان اضافه شد. آرزو با دیدن قیافۀ تکیدۀ او گفت: " فرشاد تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش. قبل از اینکه بیای پیش ما اصلاً نشناختمت. هیچ می دونی چه بلایی سر خودت آوردی؟ از بس تو این یه هفته ای گریه کردی زیر چشمهات گود رفته و کلی لاغر شدی. "
بعد رو به من گفت: " سپیده اقلاً تو یه چیزی بهش بگو. فرشاد اگه بخواد این طوری خودشو ببازه دیگه کسی نمی تونه به مهشید و محسن دلداری بده. "
گفتم: " آرزو من خیلی بهش می گم کمتر بی تابی کنه اما خب دیگه، این شوهر من خیلی احساساتیه. به این زودی ها نمی تونه مرگ خاله رو فراموش کنه. "
این بار منصور گفت: " فرشاد منم فکر می کنم حق با آرزوئه. تو نباید این طوری خودتو ببازی. تو پسر بزرگ اون مرحومه هستی. باید طوری رفتار کنی که خواهر و برادر کوچکترت کمتر غصه بخورن و از تو صبر و تحمل یاد بگیرن. "
فرشاد بغضش را فرو داد و با لبخندی تصنعی گفت: " باشه منصور خان سعی خودمو می کنم. حالا چرا تشریف نمی آرین تو؟ "
منصور گفت: " فرشاد جون اگه اجازه بدی ما کم کم رفع زحمت کنیم. راستش من بدون برنامه ریزی اومدم اصفهان و یه مقدار کار دارم که باید برگردم تهران و بهشون رسیدگی کنم. "
بعد از رفتن منصور و آرزو بقیۀ عزاداران تهرانی هم دسته دسته آمادۀ برگشتن به تهران شدند و تا غروب همه رفتند. هنگام خداحافظی و بدرقۀ مادر، من و مهشید و مژگان به نوبت او را در آغوش گرفتیم و از او خواستیم که صبور باشد و کمتر بی تابی کند. مادر اشک گوشۀ چشمش را پاک کرد و قبل از اینکه سوار ماشین شود یکبار دیگر برای شادی روح خاله مهری فاتحه خواند و بعد سوار شد.
من و مژگان با سیامک هم روبوسی کردیم. هنگام خداحافظی به سیامک گفتم: " سیامک جون من واقعاً ازت متشکرم. تو منو سربلند کردی. فکر نمی کنم دیگه فرشاد بتونه در موردت بهونه بگیره و ازت دلخور باشه. "
سیامک با لبخندی گفت: " فرشاد پسر خوبه تنها عیبش اینه که زیادی احساساتیه. من تو این چند روزه خیلی به رفتارش توجه کردم اما سپیده باید، بگم وضعیت فرشاد خیلی نگران کننده اس. به نظر من تو باید بیشتر مراقب خودت باشی و هر طور می تونی راضیش کنی که برگردین تهران. مخصوصاً حالا که خاله مهری هم فوت کرده و تو هیچ پشت و پناهی هم توی این شهر نداری. "
_ باشه سیامک جون حتماً به توصیه ات عمل می کنم.
_ سپیده در مورد مژگان هم که دیگه بهت سفارش نمی کنم خودت می دونی که اون چقدر برام عزیزه. خواهش می کنم مواظبش باش.
_ باشه بهت قول می دم چهار چشمی از خانومت مراقبت کنم. خواهش می کنم تو هم مواظب پدر و مادر باش و موقع رانندگی حواستو خوب جمع کن که صحیح و سالم برسین تهران.
سیامک با خنده گفت: " باشه حواسمو جمع می کنم. ولی این طور که معلومه تو دیگه خیلی از مردن می ترسی!
_ سیامک بدجنس نشو! من فقط دوست ندارم دیگه هیچ کدوم از عزیزامو از دست بدم. بهتره بدون شوخی و مسخره بازی بهم بگی چشم و خیالمو راحت کنی.
_ چشم خواهر جون. الهی قربون اون معرفت و عاطفه ات برم. قول می دم پدر و مادر رو سالم برسونم تهران.
لبخندی زدم و گفتم: " خوبه. برو خدا به همراهت
R A H A
07-03-2011, 12:52 AM
روز چهاردهم فروردین کمی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم تا فرصتی داشته باشم در خیابان های اطراف دانشگاه گشتی بزنم بلکه مهدکودکی را پیدا کنم که مسیرش به دانشگاه نزدیک باشد و آرمان را روزها به مربیان مهدکودک بسپرم.تمام مدت دعا می کردم فرشاد مشاجره ی چند هفته ی پیش را فراموش کرده باشد و اجازه بدهد بدون جنجال و دعوای دوباره به دانشگاه بروم.
بعد از این که آبی به دست و صورتم زدم به اتاق آرمان رفتم و وسایلش را در ساک کوچکی گذاشتم و شیرش را هم دادم و لباسهایش را پوشاندم.فکر می کنم فرشاد متوجه شده بود که من چرا صبح زود از خواب بیدار شده ام اما ساکت بود و چیزی نمی گفت .خوشحال شدم و آرزو کردم همین طور خوش اخلاق بماند و زمانی که مرا آماده ی دیدن دید باز دیوانه نشود و مرات از رفتن منع نکند.زمانی که بساط صبحانه را روی میز چیدم به آشپزخانه آمد و با مهربانی مرا در آغوش گرفت و گونه ام را بوسید.گفتم:فرشاد خونه خیلی سوت و کور شده.تو این طور حس نمی کنی؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت :تا وقتی پیشم باشی نه
ابراز محبتش دلم را گرم کرد اما هنوز دلشوره داشتم چون به خوبی می دانستم ممکن است به طور ناگهانی تغییر اخلاق بدهد و باز جنجال به راه بیندازد.به هرحال صبحانه را در آرامش خوردیم و او زودتر از من آشپزخانه را ترک کرد .من هم بعد از این که میز صبحانه را جمع کردم به منظور عوض کردن لباس و برداشتن سوئیچ به اتاق خواب برگشتم اما در کمال تعجب متوجه شدم که فرشاد روی تختخواب دراز کشیده است !انگار خیال نداشت به محل کارش برود.برای چند لحظه مردد سرجایم ایستادم اما نهایتا دل را به دریا زدم و مانتوام را پوشیدم .بعد پاورچین پاورچین بالای سر فرشاد ایستادم تا کیفم را از روی چوب رختی بردارم .در همینلحظه فرشاد به طور ناگهانی سر راهم ایستاد وبا حالتی عصبی نگاهم کرد ولی باز هم چیزی نگفت.با چالاکی از کنارش رد شدم و نگاهشرا نادیده گرفتم اما بلافاصله او دستم را گرفت و با لحن تندی گفت:سپیده یادت رفته دانشگاه رفتن قدغنه؟
آه می دانستم بلاخره با لجبازیش مرا در تنگنا قرارمی دهد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:نه فرشاد یادم نرفته .اما خیلی دلم می خواد خودمو به فراموشی بزنم و حرفت رو نشنیده بگیرم .باور کن اینطوری به نفعنه وگرنه...
-وگرنه چی؟تو داری منو تهدید میزکنی؟
-ببین فرشاد اگه حرفتو پس نگیری و بخوای سماجت کنی اونوقت منم مجبور میشم مثل خودت رفتار کنم.فراموش نکن ادامه ی تحصیل ورفتن به دانشگاه یکی از شرایط من برای ازدواج با تو بود .مطمئن باش اگه بخوای لجبازی کنی و نذاری برم دانشگاه من حتی یه روز دیگه با تو زندگی نمی کنم و بلافاصله تقاضای طلاق می کنم .خودت می دونی که شرایط من برای ازدواج توی عقدنامه ام ثبته و من حق طلاق دارم.چه تورضایت داشته باشی چه نداشته باشی.پس به نفعته که بیشتر از این با اعصابه من بازی نکنی و از سر راهم بری کنار.
فرشاد که از جواب صریح من هاج و واج مانده بودبعد از چند لحظه سکوت گفت:هیچ متوجه شدی تازگی ها چه راحت اسم طلاق را میاری؟!یعنی زندگی مشترکمون تا این اندازه برات بی اهمیت شده؟
R A H A
07-03-2011, 12:53 AM
نه!واقعا این طور نبود .من از زندگی در کنار فرشاد راضی بودم اما او هنوز به من سوءظن داشت.من گذشته ها را فراموش کرده بودم و او را برای آینده ام انتخاب کرده بودم اما فرشاد هیچ وقت گذشت و فداکاری من را درک نمی کرد و هنوز نسبت به من بی اعتماد بود.به راستی در حل مشکلات زندگی ام درمانده بودم و نمی دانستم چطور می توانم این حقیقت را به او بفهمانم که من واقعا دوستش دارم و وجودش برایم باارزش است؟
با بیچارگی خودم را در آغوشش رها کردم و با صدای بلند به گریه افتادم.گفتم :فرشاد تو در مورد من اشتباه می کنی،بخدا من از زندگی باتو راضی ام.من دوستت دارم.تو شوهر منی.پدر بچه ی منی.من و آرمان به حمایت تو احتیاج داریم.فرشاد تو رو خدا منو درک کن،تو به من قول دادی که مانع ادامه تحصیل نشی.ببین!این تویی که زیر قول و قرارت زدی بخدا من بی تقصیرم.باور کن من برای همیشه کنارت می مونم و سر قول و قرارم هستم.به شرط اینکه تو هم زیر قول و قرارت نزنی.فرشاد خواهش می کنم سماجتو بذار کنارو منو در شرایطی قرار نده که مجبور بشم برخلاف میلم رفتار کنم.من دوست ندارم تو سن بیست و دو سالگی مطلقه بشم.تو رو خدا به من رحم کن.
و صدای زار زار گریه ام بود که به آسمان رفت.فرشاد نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:پس آرمان چی؟کی می خواد از این بچه مراقبت کنه؟
- تو نگران آرمان نباش.من اون بچه رو به دنیا آوردم ،خودم هم بزرگش می کنم.صبح ها می برمش مهد کودک .مابقی اوقات روز هم خودم ازش مراقبت می کنم.در مورد کارهای خونه هم بهت قول می دم که همه چیز رو به راه باشه.اوه فرشاد خواهش می کنم مخالفت نکن.این آخرین فرصتیه که بهت می دم.تو رو خدا منو پشیمون نکن.من باید برم.من طاقت خونه نشینی رو ندارم.
- خیلی خب،گریه نکن.نفسم داره از دیدن گریه هات بند میاد.بس کن.
- فرشاد من خیلی دوستت دارم.چرا حرفمو باور نمی کنی؟چرا به من اعتماد نداری؟من هیجده ماهه که دارم با تو زندگی می کنم اما تو هنوز منو نشناختی.هنوز منو باور نکردی.من چطور می تونم بهت بفهمونم که دوستت دارم؟
- خیلی خب سپیده،گریه نکن.خواهش می کنم بس کن.
- فرشاد اگه بخوای سوئیج ماشینم رو بهت می دم که خودت منو برسونی اما بذار برم.فقط بذار برم.
- خیلی خب برو.من حرفی ندارم.
- آه متشکرم.متشکرم.
خوشبختانه التماس هایم تاثیر گذار بود و فرشاد خودش را از سر راهم کنار کشید.تصمیم گرفتم من بعد نیز همان طور رفتار کنم و محبتم را با رفتاری عاشقانه به پایش بریزم تا او را تحت تاثیر قرار دهم بلکه به من اعتماد پیدا کند و دست از بدبینی و سوءظن بردارد و باور کند که من بالاخره شیفته و شیدایش شده ام و او را از صمیم قلب دوست دارم.
* * *
روزها از مرگ خاله مهری می گذشت و شرایط زندگی پس از مرگ خاله خیلی سخت و دشوار شده بود.من مجبور بودم به خاطر اینکه به همه ی وظایفم رسیدگی کنم ساعتهای استراحتم را کمتر کنم .در عوض مجبور بودم به طور همزمان هم درس بخوانم هم به فرشاد و زندگی ام برسم و هم کارهای خانه ی مسعود خان را انجام دهم.با این حال چاره ای جز تحمل نداشتم.با تلاش و جدیت درس می خواندم و مصمم بودم اجازه ندهم این دشواریها روی وضعیت زندگی و تحصیلی ام تاثیر بگذارد چون به فصل امتحانات پایان ترم نزدیک می شدم و مطمئن بودم با به دست آوردن نمرات بالا و معدل عالی در امتحانات ،دانشگاه تهران رغبت بیشتری برای پذیرش من نشان می دهد.
با اینکه فرشاد موضوع برگشتن به تهران را منتقی کرده بود،من برنامه ام را تغییر ندادم و طبق هماهنگی که با مژگان انجام داده بودم درخواست انتقالی تحصیلی ام را به دانشگاه تحویل دادم و مصمم بودم به هر ترتیب که شده فرشاد را راضی کنم که همراه من به تهران بیاید چون رفتارش بعد از مرگ خاله خیلی تغییر کرده بود.کم حرف شده بود.زیاد با من درگیر نمی شد.مدام سرش به کار خودش بود.تعداد سیگارهایی که مصرف می کرد روز به روز بیشتر می شد و از آن احساسات تند و شوریدگی های همیشگی اش خبری نبود .فرشاد نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود.حتی نسبت به رفقای مسعودخان!
R A H A
07-03-2011, 12:53 AM
قبلا فرشاد به هیچ وجه اجازه نمی داد زمانی که رفقای مسعودخان به دیدن او می آمدند من قدم به خانه ی خاله بگذارم.اما بعد از مرگ خاله مسعودخان آپارتمانش را تبدیل به محل خوشگذرانی و تریاک کشی های خودش کرده بود و فرشاد اصلا اعتراضی به او نمی کرد.این رفتارش خیلی عجیب و دور از تصور بود.من که هیچ دل خوشی از مسعودخان نداشتم و همسایگی او را به زور تحمل می کردم چند بار گفتم:فرشاد خواهش می کنم به پدرت تذکر بده پای هر جور رفیق مرد و نامرد رو به خونه باز نکنه و مراعات حال منو بکنه.آخه این لات و لوت ها کی ان که همین طوری سرشون رو می اندازن پایین و میان توی خونه؟
اما فرشاد می گفت:من نمی تونم برای پدرم تعیین تکلیف کنم و بگم رفیق هاشو تو خونه راه نده.
رفتارهایش برام تازگی داشت!و این مسئله باعث نگرانی ام شده بود.در آخرین روز امتحانات پایان ترم،پس از تعطیل شدن دانشگاه به مهد کودک آرمان رفتم و او را تحویل گرفتم.وقتی به خانه برگشتم با دیدن ماشین مسعودخان متوجه شدم که او به خانه برگشته است.معمولا روزهایی که او به خانه می آمد فرشاد در فروشگاه می ماند و روزهایی که فرشاد به خانه می آمد مسعودخان در فروشگاه می ماند.به گمان اینکه فرشاد در خانه نیست وارد شدم اما از دیدن کفش های او که جلوی در آپارتمان مسعودخان جفت شده بود خیلی تعجب کردم.چند جفت کفش مردانه ی دیگر هم جلو در جفت شده بودند.حدس زدم مسعودخان امروز هم میهمان دارد.اما چیزی که حیرت زده ام کرد وجود فرشاد در جمع آنها بود چون تا آن روز سابقه نداشت فرشاد را در جمع تریاک کش ها ببینم.!
آرزو می کردم فرشاد در جمع آنها نباشد.از فکر اینکه فرشاد پای بساط تریاک نشسته باشد قلبم داشت از کار می افتاد و نفسم بالا نمی آمد.تصمیم گرفتم سر زده وارد آپارتمان مسعودخان بشوم و با چشم خودم ببینم که آنجا چه خبر است.با اینکه از انجام این عمل وحشت زده بودم و از عکس العمل تند فرشاد می ترسیدم ،تصمیم را گرفتم و از کلیدی که در اختیار داشتم استفاده کردم و خیلی آهسته در را باز کردم.بوی تند تریاک حالم را به هم زد و حالت تهوع شدیدی به دلم انداخت.زود دستم را جلوی بینی گرفتم و با قدمهای لرزان وارد شدم.صدای خندهو قهقه های کریه رفقای مسعودخان از داخل سالن به گوشم می خورد.کمی جلوتر رفتم و به سالن پذیرایی سرک کشیدم.خدای من!فرشاد با حالتی دردناک و با ولع زیادی در حال کشیدن تریاک بود.با دیدن فرشاد در آن حالت دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد و عقل از سرم پرید.بی اختیار خودم را از کمین گاه بیرون کشیدم و فریاد زدم:فرشاد!
فرشاد برگشت و ناباورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت.حتم دارم حتی تصورش را هم نمی کرد من جسارت را به آنجا برسانم در جمع تریاک کش ها پا بگذارم.زود سرپا ایستاد و با عصبانیت به سمت من آمد و مرا کشان کشان با خودش از سالن بیرون برد.با اکراه دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:ولم کن فرشاد چشمم روشن!واقعا از تمام صفات خوب دنیا فقط همین یکی رو کم داشتی .آخه دیگه دلمو به چی خوش کنم؟
فرشاد با عصبانیت سرم داد کشید و گفت:کی به تو گفته پا تو بذاری اینجا؟خجالت نمی کشی اومدی تو جمع تریاکی ها؟سپیده وقتشه که دیگه قلم پاهاتو بشکنم.
دستش را بالا برد تا سیلی دیگری به صورتم بزند اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که دستش را روی هوا کنترل کرد و مشتش را به دیوار کوبید.
دیگر جای هیچ تحمل و صبر و حوصله ای نبود.در حالی که به شدت گریه می کردم از آپارتمان مسعود خان بیرون آمدم و به طبقه ی بالا رفتم.فرشاد هم پشت سرم دوید و با التماس گفت:سپیده صبر کن.غلط کردم سرت داد زدم.تو رو خدا صبر کن.
اما من هیچ توجه ای به او نکردم .بی درنگ چمدان را روی تخت انداختم و گفتم:فرشاد من حتی یک ثانیه دیگه هم توی این خونه زندگی نمی کنم.من تا حالا همه جور اخلاق زشت تو رو تحمل کردم اما تحمل این یکی رو به هیچ وجه ندارم.من نمی تونم اینجا بمونم و تو پای بساط عیش و تریاک کشی ببینم.اگر بیشتر از این توی این خونه بمونم و همسایه ی پدر تریاکی ات باشم روزگارم خیلی زود به اونجا می رسه که شوهرم یه معتاد هفت خط می شه.نه من شوهر معتاد نمی خوام!بچه ی من پدر معتاد نمی خواد .من همین امشب برمی گردم تهران و ازت به پدر و مادرم شکایت می کنم .بهشون می گم چه پدری از من درآوردی.اونا باید تکلیف منو روشن کنن.
فرشاد با بی چارگی گفت:سپیده خواهش می کنم یه کمی کوتاه بیا.بخدا این اولین بار بود که پای بساط نشستم.باور کن تو اشتباه می کنی.من معتاد نیستم.
- از کجا باور کنم راست می گی؟چند ماهه که اخلاق و رفتارت به کل عوض شده .نه فرشاد،من اصلا حرفهاتو باور نمی کنم.از نظر من تو یه معتادی.اگه فکر می کنی حرفهای من تهمته خیلی خب باید خلافش رو بهم ثابت کنی.
- آخه چطوری می تونم خلافش رو بهت ثابت کنم؟
- تنها راهش اینه که همراه من بیای تهران و قبول کنی که ما برای همیشه تو تهران زندگی کنیم.
در چمدان را بستم و ادامه دادم:من همین امشب برمی گردم تهران اما یه فرصت بهت می دم که یه مقدار پول و پله جور کنی تا بتونیم باهاش یه سر پناه تو تهران بخریم.اگر پشت سر من اومدی تهران که هیچ،ولی اگه نیومدی من دیگه هیچ تعهدی بهت ندارم.
فرشاد با عجز گفت:نه سپیده فعلا امکان این کار وجود نداره.من نمی تونم همچین کاری بکنم.آخه پدرمو چی کار کنم؟اگه ما برگردیم تهران اون بیچاره تنها می شه.
ناباورانه گفتم:پس تو رفاه پدرتو به آسایش زن و بچه ات ترجیح می دی؟نه عزیزم،بهتره بدونی تو با یه بچه طرف نیستی.من خوب می دونم که تو دلت نمیاد از عیش و خوشگذرونی بابا جونت بگذری.تنهایی پدرت فقط یه بهونه اس.
در تمام مدت که این جملات را به زبان می آوردم زار زار گریه می کردم و بر خودم لعنت می کردم که چرا در این چند ماه اینقدر احمق شده بودم و هیچ فکر نکردم علت تغییر اخلاق فرشاد ممکن است اعتیاد باشد.بعد از کمی مکث گفتم:ببین فرشاد بهتره نگران پدرت نباشی.اگه من و تو از این شهر بریم می تونیم جامون رو بدیم به مهشید و شوهرش.مصطفی می تونه همدم خوبی برای پدرت باشه.دست به وافورش خوبه و حسابی با پدرزنش جوره.اونا بهتر می تونن با هم کنار بیان اما من نمی تونم!بوی این تریاک لعنتی همیشه توی این خونه منو آزار می ده.فردا که پسرت بزرگ شد چه حرفی برای گفتن بهش داری؟با این وضعیت از عهده ی تربیت آرمان بر می آیی؟
و بدون اعتنا به فرشاد از اتاق بیرون آمدم اما او با یک حرکت سریع دستم را گرفت و مرا به گوشه ای هل داد .این باراز ملایمت و عطوفت چند دقیقه پیش اثری ندیدم.با پرخاش سرم داد کشید و گفت:ببین سپیده من قبول دارم کار امروزم اشتباه بوده.یه بار بهت گفتم این اولین باره که من پای بساط نشستم اونم به خاطر اینکه اوضاع روحیم این روزها خیلی خرابه.تو حق نداری این مسئله رو بزرگ کنی.من دیگه گول این نقش بازی کردن های تو رو نمی خورم.تو از وقتی فهمیدی کیوان زنش رو طلاق داده دل تو دلت نیست که یه جوری خودتو برسونی تهران من نمی تونم قبول کنم که ما برگردیم تهران چون اون وقت هیچ کنترلی روی تو ندارم.من نمی تونم اونجا تو رو جمع و جور کنم.اگه ما برگردیم تهران تو دیگه مال من نیستی،می فهمی؟
R A H A
07-03-2011, 12:55 AM
از شنیدن حرفهایش دیوانه شدم.وحشی شدم.فریاد زدم:بس کن فرشاد تو آبروی منو بردی.آخه تا حالا چه جور خیانتی از من دیدی که این طوری محکومم می کنی؟آه تو نگران چی هستی؟نگران اینکه من به کیوان بگم چقدر از انتخابی که انجام دادم پشیمونم؟یا نگران اینکه بگم چقدراز اینکه دلش رو شکستم و باهاش ازدواج نکردم متاسفم؟نه فرشاد مطمئن باش من اونقدر غرور دارم که هیچ وقت این حرفها رو پیش کیوان اعتراف نمی کنم.
فرشاد این بار نتوانست خودش را کنترل کند.با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتم زد و مرا گوشه ی اتاق هل داد.ضرب سیلی اش آنقدر زیاد بود که برق از چشمم پرید.لبم ترکید و جوی خون از گوشه ی لبم سرازیر شد.زود دستم را زیر چانه ام گرفتم تا قطرات خون بر زمین نچکد.در همان حال فریاد زدم:فرشاد تو یه دیوونه ای،هیچ وقت نمی بخشمت.گمشو بیرون.
دستش را محکم به دیوار کوبید و گفت:سپیده لعنت به تو!لعنت به تو که هیچ وقت من و احساسمو درک نکردی.
و بدون اینکه از من عذرخواهی کند از اتاق بیرون رفت و با یک حرکت غیرمنتظره در اتاق را از پشت به رویم قفل کرد.در همان حال با خشم فریاد زد:سپیده تو هیچ وقت برنمی گردی تهران.من هیچ وقت همچین اجازه ای رو بهت نمی دم.حتی اگه لازم باشه تا آخر عمر توی این اتاق زندانیت کنم.اگرم خیلی اصرار داشتی که برگردی مطمئن باش این مرده ته که برمی گرده.
دستگیره ی در را تکان دادم و با عصبانیت گفتم:فرشاد درو باز کن تو حق نداری منو زندانی کنی.باور کن اگه همین حالا درو باز نکنی حتی یک لحظه برای طلاق گرفتن ازت معطل نمی کنم.مطمئن باش به محض اینکه پام به تهران برسه تقاضای طلاق می کنم اینو قول می دم.پس بهتره دست از لجبازی برداری و مثل یه انسان رفتار کنی.
چند بار دستگیره ی در راتکان دادم اما تلاشم بی فایده بود.فرشاد هیچ اعتنایی به حرفم نکرد.دوباره فریاد زدم:فرشاد حماقت نکن بیا درو باز کن.آه دیوونه من خیلی گرسنمه.تمام دیشب بیدار بودم و درس می خوندم.بیا درو باز کن دارم از حال می رم.
اما بی فایده بود.فرشاد هرگز جوابم را نداد.حدس زدم از خانه بیرون رفته است.این بار ناامید شدم و روی زمین زانو زدم و باز به گریه افتادم.از بخت بد گوشی موبایلم را در ماشین جا گذاشته بودم و هیچ امکان تماسی با خارج از اتاق برایم میسر نبود.یکی دو ساعت دیگر هم گذشت ولی هنوز زندانی بودم و خبری از فرشاد نبود.نمی دانستم خیال دارد چه بلایی بر سرم بیاورد؟از بس خسته و آزرده بودم پلکهایم را روی هم گذاشتم و چشمهایم زود گرم خواب شد اما هنوز عمیقا خوابم نبرده بود که صداهایی از روی تراس به گوشم خورد.وحشت زده از جا پریدم و پرده را کنار زدم و چشمم به فرشاد افتاد که داشت با حالتی عصبی در و پنجره ها را به هم زنجیر می کرد.!
با دیدن قیافه ی وحشی و عصبانی اش ترس و دلهره ام بیشتر شد.نیم نگاهی هم به سایه بان گوشه ی حیاط انداختم و ماشین مسعودخان را در حیاط ندیدم.حدس زدم مسعودخان رفته و به جز من و فرشاد هیچ کس در خانه نیست.وحشتم با دیدن چند گالن بنزین که فرشاد آن را با خودش به این طرف و آن طرف می برد به اوج رسید و نفس هایم به شماره افتاد .زیر لب گفتم:یعنی می خواد چی کار کنه؟نکنه می خواد جلوی چشمهای من خودشو آتیش بزنه؟یا شاید هم می خواد این بلا رو سر من بیاره و منو آتیش بزنه؟خدایا به من رحم کن و منو از دست این دیوونه نجات بده!
یکبار دیگر با التماس و جیغ و داد گفتم:فرشاد تو رو خدا خونسرد باش.من همه ی حرفهای خودمو پس گرفتم.من همین جا می مونم.عزیز دلم بیا در اتاق رو باز کن تا بهت بفهمونم چقدر دوستت دارم.فرشاد مگه تو عاشق من نیستی؟پس چرا این قدر منو اذیت می کنی؟بهم سیلی می زنی ،توهین می کنی،تهمت می زنی،اما من با همه ی این حرفها بازم دوستت دارم و حاضرم باهات زندگی کنم.بخدا حاضرم باهات زندگی کنم.فرشاد دلم نمی خواد تو رو به روح خاله قسم بدم.پس خواهش می کنم خودت عاقلانه رفتار کن و خونسرد باش.
اما فرشاد هیچ توجهی به حرفهایم نکرد.در میان اوج وحشت و حیرت من در گالن بنزین را باز کرد و بنزین داخل گالن را روی یک پتو که نمی دانستم آن را از کجا آورده بود خالی کرد.بعد پتو را پشت پنجره ی اتاق نصب کرد طوری که هیچ روزنه ای برای دیدن بیرون باقی نماند.بوی بنزین تمام فضای اتاق را پر کرد و از شدت حالت تهوع داشتم خفه می شدم.
یکی دو ساعت دیگر هم گذشت و هوا کاملا تاریک شده بود.نمی دانستم فرشاد چه بلایی سر خودش آورده و همین طور نمی دانستم قرار است چه بلایی سر من بیاورد؟یا سر بچه ام؟
چقدر به کارهای اشتباهی که در گذشته انجام داده بودم تاسف می خوردم.پیش خودم می گفتم:ای کاش به نصیحت های سیامک گوش کرده بودم و از همون روز اول دیوونه بازیهای فرشاد و تمام مشکلاتم رو با پدر در میون می ذاشتم.حالا دیگه هیچ راه برگشتی برام باقی نمانده .من فکر نمی کنم بتونم سپیده ی صبح فردا را ببینم.فرشاد حتما امشب منو می کشه!
یک ساعت دیگر هم گذشت و خستگی مفرط امانم را بریده بود.حتی قدرت نداشتم پلکهایم را باز نگه دارم.از بس جیغ کشیده بودم گلویم می سوخت.و از بس گریه کرده بودم چشمهایم ورم کرده بود .سرانجام از پا افتادم و دیگر متوجه موقعیتم نشدم.
نمی دانم چند ساعت در خواب بودم اما با احساس بوی تند و نامطبوع گاز هراسان از خواب پریدم و از تاریکی و ظلمت اتاقم وحشت زده شدم.خوب یادم می آمد قبل از اینکه بخوابم تمام چراغهای اتاق روشن بود.اما در آن لحظه هیچ چراغی روشن نبود و من نمی توانستم حتی فاصله ی نیم متری خودم را ببینم.از طرفی استشمام بوی نامطبوع و مسموم کننده ی گاز رمق و تاب و توان را از وجودم گرفته بود.در آن لحظه تمام نگرانی ام بابت آرمان بود که نمی دانستم حالا کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است؟
یکبار دیگر صدای ضجه هایم به آسمان بلند شد و با بی چارگی فریاد زدم:خدایا کمکم کن.به من قدرت بده تا بتونم بلند بشم و بچه ام رو نجات بدم.اوه آرمان نکنه تو تا حالا مرده باشی؟؟
تا اول صفحه ی 390
R A H A
07-03-2011, 12:56 AM
دامنه ی وسعت نشت گاز هر لحظه بیشتر می شد و هر لحظه وحشتم از انفجاری قریب الوقوع بیشتر می شد .از طرفی چشمهایم جایی را نمی دید و نمی توانستم کاری انجام بدهم.اما با هر بدبختی بود بذ ضعف پاهایم غلبه کردم و سر پا ایستادم .تصمیم گرفتم در اولین حرکت هوای تازه را در هوای اتاق به جریان بیندازم.چاره ای نبود،باید تمام شیشه ها را می شکستم .صندلی را از پشت میز تحریر بیرون کسیدم. و آن را محکم به پنجره کوبیدم. و تمام شیشه ها را خورد کردم.اما لعنت بر این فرشاد جنایتکار که واقعا خیال داشت مرده ی مرا به تهران بفرستد.چون پتوی بنزینی که به پشت پنجره زده بود اجازه نمی داد که هوای تازه به اتاق جریان پیدا کند.با درماندگی نگاهی به کتیبه های پنجره انداختم و حدس زدم می توانم از راه کتیبه خارج شوم.بلافاصله میر تحریر را تا پای پنجره هل دادم.بعدرو تختی را جمع کردم و آن رت دور دستم پیچیدم و با مشت به شیشه های کتیبه کوبیدم. شیشه های کتیبه هم خورد شد و به زمین ریخت. سرم را از فضای ایجاد شده بیرون آوردم و از هوای تازه ی بیرون تتنفسکردم تا جانیدوباره بگیرم و عقلم را به کار بیندازم بلکه بتوانم هر چه زودتر خودم را از آن خانه ی در حال انفجار نجات بدهم.با توکل به خدا دستم را به لبه یپنجره تکیه دادم و پایم را از لبه ی پنجره آویزان کردم و آماده ی سقوط شدم. با اینکه از پرش و بلندی خوف داشتم ولی چاره ای نبود. چشمهایم را بستم و دستهایم را رها کردم اما همین که به زمین رسیدم پایم به گالن های بنزینی که فرشاد آن ها را زیر شیشه چیده بود بر خورد کرد و گالن های بنزین واژگون شد و تمام لباس هایم آغشته به بنزین شد .از بس وحشت کرده بودم مرتب جیغ می کشیدم و کمک می خواستم اما در آن خانه کسی نبود که به داد من برسد.
لحظاتی گذشت تا توانستم دوباره سرپا بایستم.با قدمهایی لرزان خود را به نرده های تراس رساندم و نگاهی به زیر پایم انداختم.جرات پرش از چنین ارتفاعی را نداشتم .ناچار نگاهی به اطراف انداختم و تصمیم گرفتم به بالکن مجاور تراس پرش کنم.بی آنگه زمالن را از دست بدهم از نرده بالا رفتم و خودم را برای پرش آماده کردم اما شک نداشتم که اگر به زمین شقوط می کردم کارم تمام بود و دیگر نمی توانستم بلند شوم.چاره ای نبود،یکبار دیگرچشمهایم را بستم و خودم را به طرف بالکن مجاور پرت کردم.خوشبختانه موفق شدم اما پایم بدجوری صدمه دید.بدون توجه به ضرب دیدگی پایم دستگیره ی در را تکان دادم اما از بخت بد آن در هم از پشت قفل شده بود. با صبر گفتم:لعنت به تو فرشاد .تو دیگر چه جور عاشقی هستی؟دوباره دستهایم را مشت کردم و به شیشه کوبیدم.شیشه ی سرتاسری با صدای مهیبی خرد شد و دستهایم را صدپاره کرد اما هیچ توجهی به خونریزی ام نکردم و بی درنگک وارد سالن پذیرایی شدم. خوشبختانه چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود و می توانستم مسیر را تشخیص بدهم. با عجله به سمت اتاق آرمان دویدم اما وقتی دست انداختم تا او را از گهواره اش بیرون بیاورم متوجه شدم آرمان در جایش نیست و گهواره اش خالیست .این بار ناله ای جگر سوز از سینه ام بلند شد و با درماندگی گفتم:خدایا حالا چی کار کنم؟کجا رو باید بگردم؟فرشاد چه بلایی سر بچه ام آورده؟
در حالی که به شدت گریه می کردم به سمت آشپزخانه دویدم تا شیر فلکه ی اصلی جریان گاز را ببندم،اما همین که وارد آشپزخانه شدم پایم به جسم بی رمق فرشاد برخورد کرد که جلوی در آشپزخانه نقش زمین شده بود.فریادی از وحشت کشیدم و هراسان بالای سرش نشستم .با دلواپسی گفتم:فرشاد تو زنده ای؟جواب بده!فرشاد تو رو به خدا حرف بزن.
اما او جوابی نداد .فرشاد را به حال خودش رها کردم و شیر فلکه ی گازرا بستم و تمام درها را باز کردم تا هوای تازه جریان پیدا کند.بعد پای تلفن نشستم و شماره ی آتش نشانی و اورژانس را گرفتم و بعد از این که آدرس خانه را به آن ها دادم با عجله به اتاقم رفتم و وسایل ضروری و مورد نیازم را از قبیل شناسنامه،مدارک تحصیلی،کارت شناسایی...هر چه که در دستم بود برداشتم و آنها را در ساک کوچکی ریختم.در حین انجام این کار تاگهان صدای گریه های آرمان عزیزم به گوشم خورد.دیوانه وار شروع کردم به گشتن گوشه و کنار خانه اما اثری از او نبود .لحظاتی با دقت به صدای گریه هایش گوش کردم.فهمیدم صدا از طرف حیاط می آید. خوشبختانه در آپارتمان باز بود و بلافاصله از پله ها سرازیر شدم اما بوی نامطبوع گاز تمام راه پله را پر کرده بود و اجازه نمی داد نفسم بالابیاید.حدس زدم فرشاد شیر فلکه های آپارتمان مسعود خان را هم باز کرده است.به همین دلیل دستگیره ی در آپارتمان مسعود خان را فشار دادم اما به علت هجوم بوی نامطبوع گاز دچار حالت تهوع شدم.سرم گیج رفت و دیگر متوجه موقعیتم نشدم.همان جا به زمین افتادم و از هوش رفتم...
نمی دانم چه مدت بی هوش بودم اما وقتی چشم باز کردم و به هوش آمدم خود را درمیان جمعیت انبوهی دیدم که جلوی در خانه تجمع کرده بودند.صدای آژیر آمبولانس و ماشین آتش نشانی وهمهمه یمردم آشفته ام کرد.هیچ نمی دانستم چه بلایی سر خانه و زندگیم آمده؟بر سر بچه ام؟برسر فرشاد؟یواش یواش متوجه موقعیتم شدم .رئیبرانکارد دراز کشیده بودم اما هنوزمرا داخل آمبولانس نگذاشته بودند.آخرین ذرات انرژی وتابو توانم را جمع و جور کردم تا بتوانم از جا بلند بشوم.مامور اورژانس متوجه شد که من به هوش آمده ام وخواست مانعم شود.گفتم:جناب من حالم خوبه.میتونم سر پا وایسم.خواهشمی کنم اجازه بدید بلند شم..
درهمان لحظه نگاهم به یکی از ماموران آتش نشانی افتاد که آرمان را در بغلش گرفته بود.از این که پسرم سلامت بود ذوق زده شدم و با خوشحالی به سمت او دویدم وگفتم:آقا مادر این بچه منم .بچه ام سلامته؟
R A H A
07-03-2011, 12:56 AM
مامور آتش نشانی گفت :بله خانوم.شکر خدا این بچه حالش خوبه.
عاقبت بعد ازچند ساعت التهاب ودر به دری نفس راحتی کشیدم و آرمان را در بغلم گرفتم.در همان حال نگاهمی هم به دور و برم انداختم و متوجه شدم ماموران زیادی جلوی درحیاط تجمع کرده اند واجازه نمی دهند کسی وارد خانه شود.اما چیزی برایم تاحدی عجیب و غیر عادی بود وجود ماموران پلیس در بین ماموران آتش نشانی و اورژانس بود!
با هزار ترسو دلهره جلوتر رفتم و گفتم:جناب سروان من صاحب این خونه ام می خوام برم تو.
مامور پلیس گفت:نه خواهر نمی شه .این خونه در معرض انفجاره.هیچ کس حق نداره وارد بشه.
گفتم:آخه جناب سروان شوهر من هنوز توی این خونه است .تو رو خدا یه کاری براش انجام بدید.
به جای مامور پلیس یکی از ماموران آتش نشانی گفت:خانوم شوهر شما رو چند ساعت پیش فرستادیم بیمارستان.
رنگ از چهرهام پرید .با وحشت گفتم:شوهرم زنده است؟
مامور آتش نشانی گفت:بله هنوز زنده بود.اما خانوم امیدوارم ناراحت نشید چون بعیده شوهرتون بتونه تا صبح دووم بیاره .برای این که علاوه بر مسمومیت با گاز با مقدار زیادی دارو مسموم شده.
زانوهایم از شنیدن حرف مامور آتش نشانی به لرزه افتاد و دنیا روی سرم خراب شد.هیچ دوست نداشتم فقط به فاصله ی چند ماه ازمرگ خاله دوباره عزادار بشوم.با خودم گفتم:چرا فرشاد؟آخه چرا این کار را با خودت کردی ؟اگه تو بمیری من چه خاکی توی سرم بریزم؟جواب پسرم رو چی بدم؟جواب مردم رو چی بدم؟
روی زمین زانو زدم و گریه را ازسر گرفتم .صدای هق هق گریه ان به آسمان می رفت.با بیچارگی به مامور آتشنشانی گفتم:آقا شوهر منو کدوم بیمارستان فرستادید؟من باید زود تر برم پیشش .تو رو خدا بهم بگید.
مامور آتش نشانی نگاه نامفهومی به صورتم انداخت وگفت:شمابرای رفتن باید ازمامورهای پلیس اجازه بگیرید.بهتره با جناب سروان دراین مورد صحبت کنید.
ازمفهوم حرفهای مامور آتشنشانی چیزی دستگیرم نشد.روبه مامور پلیس گفتم:جناب سروان من باید زودتربرم پیش شوهرم.من باید اونوببینم.اونو کدوم بیمارستان فرستادید؟
مامور پلیس درعین ناباوری به من گفت :خواهر شما نمیتونید برید چون فعلابازداشت هستید.بایدبرای کامل شدن پرونده همراه ما بیایید ادارهی پلیس.اگه شوهرتون فوت کنه شماباید جوابگوی سوالات ما باشید.
ناباورانه گفتم:من به چه جرمی باید جوابگوی سوالات شما باشم؟!
مامور پلیس گفت:به جرم قتل!
گفتم:قتل؟اما جناب سروان من قصد نداشتم شوهرمو بکشم.این شوهرم بود که منو توی اتاق زندانی کرده بود ومی خواست منو بکشه.ببینید تمام هیکل من بوی بنزین میده.
مامور پلیس گفت:باشه خواهرهمه چیز بعدا روشن میشه.شما فقط باید دعا کنید که شوهرتون زنده بمونه وگرنه کار شما به مشکل می خوره.
آه که بیچاره و درمانده شده بودم .تمام دنیا روی سرم خراب شده بود و از شدت ترس و وحشت چهار ستون بدنم می لرزید.یکبار دیگربه مامور پلیس گفتم:جناب سروان من توی این شهرکسی رو ندارم .پدر و مادرم توی تهران زندگی می کنند ومن تا حالا اداره ی پلیس نرفتم .تو رو خدا منو با خودتون نبرید.
مامور پلیس گفت:یعنی شما هیچکس رو توی این شهر نمیشناسید؟!
گفتم:چرا پدر و فامیل های شوهرم توی این شهر زندگی میکنند اما من هیچ اعتمادی بهشون ندارم.
ای کاش هیچ وقت این جمله رو به زبون نمیآوردم چون مامور پلیس به من بدگمان شد و با تحکم گفت:خانوم زود با پدر و بستگان شوهرتون تماس بگیرید.اونا باید در جریان این پرونده قرار بگیرن.
زیر لب گفتم:خدایا چه سرنوشتی انتظارمو میکشه؟یعنی ممکنه روزی به عنوان قاتل فرشاد محاکمه بشم؟
R A H A
07-03-2011, 12:56 AM
ازتجسم آن کابوس وحشتناک قلبم فشرده شد ونفسم بالانمی آمد .چاره ای نداشتم.شماره ی خانه ی مهشید را گرفتم و صدای مصطفی راشنیدم که تلفن را جواب داد.درمیان هق هق گریه گفتم:سلام آقا مصطفی من سپیده ام راستش اتفاق بدی برای ما افتاده.
مصطفی که معلوم بود ازشنیدن صدایم هول کرده بادلواپسی گفت:چه اتفاقی افتاده شما الآن کجایید؟
-من الآن توی خونه ام اما فرشاد....فرشاد توی بیمارستانه آخه اون دوباره خودکشی کرده.
-یا امام هشتم خودکشی؟آخه چرا؟سپیده خانوم این دفعه دیگه چرا؟
-من نمیدونم آقامصطفی .به خدا دیگه ازدستکارهای فرشاد جونم به لبم رسیده.مسعود خان اونجاس؟
-آره اینجاس.شما بی زحمت همونجا بمونید .مام تا چند دقیقه ی دیگه خودمون رو میرسونیم.
جرات تماس گرفتن با تهران را نداشتم اما شماره ی منزل مژگان رو گرفتم و به اوگفتم: مژگان من تو موقعیت خیلی بدی ام.تو رو خدا هر چه زودتر خودتو برسون به من.
مژگان با دلواپسی گفت:پناه بر خدا سپیده چی شده؟حرف بزن ببینم چه بلایی سرت اومدم.
-نمی تونم مژگان بعدا برات توضیح می دم.فقط خواهش میکنم زود تر بیا.
-کجا بیام سپیده ؟تو الآن کجایی؟
-من خونه ام خونه ی خودمون.
-خیلی خوب،تا چن ددقیقه ی دیگه با نیما میایم پیشت.
نیم ساعت بعد مسعود خان و مصطفی و مهشید خودشان رارساندند و هراسان از ماشین پیاده شدند.ازدور نگاهم به قیافه ی مات زده ی مهشید خیره ماند.با دیدن انبوه جمعیت و ماشین های آتش نشانی و اورژانس رنگ به چهره اش نمانده بود.با وجوداین که پا به ماه بود و چیزی به زایمانش نمانده بود سرآسیمه به طرف من دوید در حالیکه شانه هایم راتکان می داد گفت:سپیده چی شده؟حرف بزن ببینم چه بلایی سرتون اومده؟
مسعود خان و مصطفی هم دوره ام کردند و مرتب فریاد میزدند:فرشاد کجاست؟
در حالی که چانه ام از شدت ترسو وحشت می لرزید گفتم:فرشاد توی بیمارستانه اما من نمی دونم کدوم بیمارستان برید از این مامورا بپرسید اونا می دونن.
مهشیدبا بیچارگی توی سرش زد و گفت:چرا؟باز چی شده؟سپیده این دفعه چه بلایی سر برادرم اومده؟
دربرابر هجوم پرسشهای جهنمی آنها حرفی برای گفتن نداشتم.سرم را میان دستانم گرفتم و فریاد زدم:ولم کنید!چی از جون من می خواهید؟من هیچ کارین کردم.من بی تقصیرم.
بلاخره مژگان آمد .با دیدن او زار زار گریه ام به هوا بلند شد .بی درنگ به سویش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم.مژگان با این که خودش هم از دیدن آن وضعیت وحشت کرده بود سعی می کرد مرا دلداری بدهد.آرام زیر گوشم گفت:سپیده جون چی شده؟
-مژگان فرشاد می خواست منو بکشه .ببین تمام هیکلم بوی بنزین می ده .اون می خواست منو آتیش بزنه !مژگان این لطف خدا بود که مم هنوز زنده ام اما نمیدونم چه بلایی سرخودش اومده.شاید تا صبح زنده نمونه.می بینی چه بدبختی سرم اومده؟
-فرشاد حالا کجاست؟
-مامورهای اورژانس فرستادنش بیمارستان .
-کدوم بیمارستان؟
-نمی دونم مژگان این مامورها منو بازداشت کردن و اجازه نمی دن برم پیش فرشاد.
-بازداشت ؟! به چه جرمی؟
-به جرم قتل ! اینا فکر میکنن من فرشاد ر مسموم کردم و می خواستم اونو بکشن.می گن اگه فرشاد بمیره من باید جوابگو باشم.
-پناه بر خدا !
مژگان و نیما با قیافه ای بهت زده به حرفهای من گوش می کردند.این بار نیما جلو آمد و در حالی که سعی می کرد خودرا خونسرد نشان دهد گفت:سپیده خانوم این قدر نگران نباشید .فرشاد خان حتما زنده می مونه.
بعد گفت:بهتره بریم با این مامورا صحبت کنیم و ازشون بخواهیم با ما همکاری کنن.شاید توی بیمارستان به وجود ما احتیاج باشه.
و به حلقه ی ماموران پیوست و برای لحظاتی سرگرم صحبت با آنها شد و نهایتا توانست رضایت ماموران را به دست بیاورد مشروط بر اینکه من تحت نظر پلیس باشم.ناچار آمان را به مژگان سپردم و خودم سوارماشین پلیس شدم.دقایقی بعد به بیمارستان رسیدیم.سربازی که مامور نظارت من بود کنار در خروجی سالن ایستاد و از دور مرا زیر نظر گرفت.وقتی از پرستار احوال فرشاد را جویا شدیم در جوابمانم گفت:مسمومیت مریض شما خیلی شدیده.باید دستگاه گوارشش رو شستشو بدیم.از طرفی مریض دچار گازگرفتگی شدید شده.برای زنده موندن مریض فقط باید منتظر یه معجزه باشیدد
مهشید در آن سمت سالن ضجه می زد و من در این سمت.مسعود خان از وقتی وارد ماجرا شده بود چند بارمرا تهدید کرده بود که اگر اتفاقی برای پسرش بیفتد از من به عنوان قاتل او شکایت می کند.در این میان تنها حامی من مژگان بود که با قاطعیت از بی گناهیم دفاع می کرد.
ساعت ها از آمدنمان به بیمارستان می گذشت اما فرشاد هنوز به هوش نیامده بود .پرستاری به سراغم آمد و خواست که دست مجروح مرا پانسمان کند.در همان حال گفت:خاوم چرا شوهرتون خودکشی کرده؟چطور دلش اومده خودشو از دیدن روی خانوم قشنگش محروم کنه؟
حرف پرستار قلبن را به اتش کشید .با بیچارگی گفتم:نه خانوم پرستار تو رو خدا این طوری حرف نزنید.شوهر من باید زنده بمونه.
یکبار دیگر در میان زار زار گریه گفتم:خدایا به من رحم کن و فرشادرو زنده نگه دار.
درمانده و دل شکسته در گوشه ای از سالن نشسته بودم و به فرجام نحس زندگی ناموفقی که با فرشاد داشتم فکر می کردم و با خودم میگفتم:فرشاد منکه به تو بدی نکردم آخه چرا این کار رو با من کردی؟من میخواستم آخرین برگ دفتر خاطراتت با یه خاطره ی خوب تموم بشه.من خودمو قربونی آرزوهای توکردم ام تو چی؟تمام آرزوهام رو به باد دادی.زندگیمو نابود کردی .خوشبختیمو ازم گرفتی .آه فرشاد چرا؟چرا ایبن کار رو با من کردی؟
R A H A
07-03-2011, 12:58 AM
رشته ی افکارم با هجوم یکدسته دکتر و پرستار که از انتهای سالن بیرون آمدند در هم ریخت.آنها مریضی را که روی برانکارد خوابیده بود دوره کرده بودند.در حالی که زانوهایم از شدت ترس و دلهره میلرزید به سمتشان دویدم.مژگان هم در کنارم ایستاد و دستم راگرفت.آه خودش بود .فرشاد!با دلواپسی از پرستار پرسیدم:خانوم مریض من هوز زنده اس؟
-بله هنوز زنده اس.
-زنده می مونه؟
-تا خداچی بخواد.
-اونو کجا می برید؟
-بخش مراقبت های ویژه.
یکبار دیگر خودم را در آغوش مژگان انداختم و گفتم:مژگان من باید فرار کنم!
مژگان گفت:دیوونگی نکن سپیده.فرشاد حتما زنده میمونه.
-نه مژگان من می ترسم.من طاقت زندان رفتن رو ندارم.
-نگران نباش تو زندان نمی ری.در ثانی کجا می خوای فرار کنی؟
-خونه ی خودمون .من می رم تهران و پدر و مادرم رو میفرستم اینجا.ببین مژگان،حتی اگه شانس بیارم و فرشا د زنده بمونه من بازمن باید برگرد م تهران چون دیگه تحمل موندن توی این شهر رو ندارم.
-آخه چطور میخوای فرار کنی ؟اون مامور بدجوری مراقبته.
-تو ونیما از اینجا برید و منتظرم بمونید .منم سعی می کنم کمتراز نیم ساعت دیگه خودمو بهتون برسونم.
-باشه ما می ریم.یادت میاد ماشینمون رو کجا پارک کردیم؟
-آره یادم میاد .
-پس من آرمان رو با خودم می برم.
طفل کوچکم را به مژگان سپردم و دوباره به سالن برگشتم.در آن لحظه تمام سعی ام این بود که خونسردی ام را کاملا حفظ کنم و افکارم را متمرکز نمایم .ناگهان نگاهم متوجه اتاقی شد که کمدهای آهنی و قفسه های زیادی در آن وجود داشت.حدس زدم آنجا رختکن استو البته حدسم درست بود.با یک دنیا التهاب وارد رختکن شدم و نگاهی دقیق به دور و برم انداختم .یکدست رو پوش و روسری سبز رنگ روی چوب رختی آویزان شده بود.بی درنگ آن هاغ را پوشیدم و این بار در هیبت یک پرستار به سالن برگشتم .نیم نگاهی هم به در خروجی سالن انداختم و سرباز نگهبان را زیر نظر گرفتم.بی صبرانه منتظر فرستی بودم که او از جلوی در کنار برود.در همان لحظه دو پرستار دیگر وارد سالن شدند.وقتی آن دو از مقابلم رد شدند بلافاصله پشت سرشان حرکت کردم و همراه با آن ها از سالن بیرون آمدم.مامور نگهبان هنوز متوجه غیبت من نشده بود.وقتی دومین سالن را هم پشت سر گذاشتم قدمهایم را تندتر کردم و بی معطلی از پله ها سرازیر شدم .آنقدر تند می دویدم که احساس می کردم در حال پرواز کردن هستم.با عجله از در خروجی بیمارستان گذشتم و دوان دوان خودم را به ماشین نیما رساندم.
مژگان در نگاه اول مرا نشناخت اما وقتی چند مرتبه به شیشه کوبیدم برگشت و از دیدن من در هیبت یک پرستار شگفت زده شد و در را باز کرد.قبل از این که سوار شوم گفتم :مژگان این لباس ها رو از تو رختکن جلوی در سالن برداشتم .اگه ممکنه برگرد بالا و این لباس ها رو بذار سر جاش.
مژگان مخالفتی نداشت اما نیما گفت :نه سپیده خانوم،بهتره زودتر حرکت کنیم.من خودم چند روز دیگه بر می گردم و لباس ها رو به بیمارستان تحویل می دم.خواهش می کنم سوار شید که زود تر راه بیفتید.
دیگر هیچ انرژی برایم نمانده بود .وقتی روی صندلی نشستم پلکهایم بی اختیار روی هم افتاد و به خواب رفتم.
حوالی ظهر بود که به تهران رسیدیم.دلم خیلی شور می زد و هیجانی هولناک به سینه ام چنگ انداخت.نمی دانستم چه توضیحی می توانم برای خانواده ام داشته باشم؟واقعا درمانده بودم که شکوه هایم را باید از کجا شروع کنم؟
R A H A
07-03-2011, 12:58 AM
بلاخره به خانه رسیدیم و مژگان زنگ را به صدا در آورد.چند لحظه بعد سیامک از پنجره به کوچه سرک کشید و از دیدن من و مژگان و نیما که پشت در ایستاده بودیم حیرت زده شد.
مادر هراسان به استقبالمان آمد و نگاهی به چهره ی رنگ پریده و دست های مجروح و حال و روز آشفته ام انداخت .بیچاره حسابی هول کرده بودو مدام می پرسید:سپیده چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم .فقط گفتم :مادر جون من اومدم که برای همیشه با شما زندگی کنم.
مژگان کل ماجرا را برایشان تعریف کرد .سیامک بعد از شنیدن حرفهای مژگان آشفته شد و با عصبانیت لباسهایش را پوشید تا راهی اصفحان شود اما پدر مانعش شد و از او خواست آرامش خود را حفظ کند.بعد پای تلفن نشست و شماره ی بیمارستان را گرفت تا از احوال فرشاد خبری به دست بیاورد.مادر هم دکمه ی آیفون گوشیرا زد تا بطور همزمان در جریان مکالمه ی تلفنی پدر قرار بگیرد.همه بیصبرانه منتظر بودیم تا صدایی در آنسوی خط خبرهای خوشی به ما بدهد.
تا اخر صفحه ی 399
R A H A
07-03-2011, 12:58 AM
پس از اینکه خبر زنده ماندن فرشاد را شنیدم پدر گفت:سپیده جون پاشو بریم درمانگاه و پانسمان دستت رو عوض کن.
حرف پدر آتش زیر خاکستر عقده های سیامک را شعله ور کرد سیامک با بی قراری در طول اتاق قدم می زد و مدام به فرشاد بد و بیراه می گفت و برای لحظه ای که چشمش به فرشاد بیفتد نقشه می کشید.
حوالی غروب بود که از درمانگاه به خانه برگشتیم اما من هنوز ضعف داشتم و اعصابم سر جایش نیامده بود.خیلی زود از حضور جمع عذرخواهی کردم و به اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم ولی هرچه تلاش کردم کابوس شب گذشته را فراموش کنم و با آرامش بخوابم موفق نشدم.حتی با فکر کردن و به یاد آوردن آن لحظات پر اضطراب و التهاب لرزه بر اندامم می افتاد از طرفی دلشوره ی زیادی هم برای صبح روز بعد داشتم چون تصمیم قطعی ام را گرفته بودم که به دادگاه بروم و تقاضای طلاق کنم.می دانستم اگر اقدام به طلاق نکنم فرشاد چند روز دیگر به سراغم می اید و با اصرار و التماس از من می خواهد که او را ببخشم.اما محال بود که من یکبار دیگر چنین حماقتی را تکرار کنم.حالا هیچ اطمینانی به سلامت اعصاب و روان او نداشتم.
با شنیدن صدای در به خود آمدم و سیامک را دیدم که برایم شام آورده بود.خیلی از روی سیامک خجالت می کشیدم.آرزو می کردم که او با بدترین کلمات مرا تحقیر و سرزنش کند تا کمی آرام شوم اما سیامک باز هم چیزی به روی خودش نمی آورد و سعی داشت با خنده و شوخی و شیطنت خلق مرا باز کند.
سینی شام را روی میز گذاشت و گفت:خب سپیده فکر می کنم دیشب هیجان انگیزترین نقش تاریخ هنرپیشگی خودتو بازی کردی.این طور نیست؟
گفتم:سیامک بدجنسی نکن!
در کنارم نشست و گفت:نه سپیده باور کن شوخی نمی کنم.واقعا می خوام بدونم وقتی اون صحنه های اکشن رو بازی می کردی چه احساسی داشتی؟
از حرف سیامک خنده ام گرفت اما به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و گفتم:سیامک خواهش می کنم سر به سر من نذار.من حال و روز خوبی ندارم.
این بار به چشمهایم نگاه کرد و گفت:سپیده باور کن من به وجود خواهری مثل تو افتخار می کنم.اما می خوام یک کاری انجام بدم که دلم می خواد اول از خودت اجازه بگیرم.
با تعجب گفتم:چی کار می خوای بکنی؟
- دلم می خواد همین فردا با نیما و مژگان برم اصفهان و حسابی حال فرشاد رو جا بیارم.باور کن دیگه طاقت ندارم.دلم می خواد یک مشت توی اون فکش بکوبم و عقده های چند ساله ام رو سر این مرتیکه خالی کنم.
-سیامک این کار از تو بعیده.دعوا و کتک کاری شایسته ی تو نیست.
- ای بابا ،سپیده ول کن این حرفها رو.فرشاد خیلی تو رو اذیت کرده.من وظیفه ی خودم می دونم که اونو ادب کنم.
- نه سیامک خواهش می کنم این موضوع رو فراموش کن.من واسه ادب کردن فرشاد راه بهتری دارم.خواهش می کنم اگه رفتی اصفهان و با فرشاد روبرو شدی باهاش درگیر نشو.من می دونم اون الان اوضاع روحی مناسبی نداره.خواهش می کنم فرشاد رو درک کن و مثل همیشه باهاش خوب و محترمانه رفتار کن.باشه؟
سیامک با کلافگی دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:باشه.اما بگو ببینم تو چطوری می خوای فرشاد رو ادب کنی؟
-طلاق!سیامک من تصمیم خودمو گرفتم.فرشاد باید طعم جدایی رو بچشه بلکه زندگی تو این شرایط اخلاق و رفتارشو عوض کنه.
- اما من فکر می کنم فرشاد به هیچ قیمتی حاضر بشه تو رو طلاق بده!
- چرا سیامک ،فرشاد این کارو انجام می ده.من اونو شکست می دم.اینو بهت قول می دم.
سیامک با شگفتی نگاهم کرد و گفت:شعله های انتقام توی چشمهات زبونه می کشه.تو می خوای چی کار کنی؟
- فرشاد یا با پای خودش میاد دادگاه یا اینکه من از شرایط ثبت شده توی عقدنامه ام استفاده می کنم و غیابا ازش طلاق می گیرم.سیامک من دیگه نمی خوام چشمم به فرشاد بیفته.هرچی حماقت کردم دیگه بسه هر چی اشتباه کردم دیگه بسه.حالا وقت جبرانه.
سیامک با خنده گفت:خوبه مثل اینکه بالاخره سر عقل اومدی.
- تو واقعا فردا می خوای بری اصفهان؟
- اگه تو بخوای حتما می رم.
- راستش من چمدون لباسها و ماشینم رو با خودم نیاوردم.می خوام زحمت این کارها رو بدم به تو.
- چه زحمتی؟سپیده تو از من جون بخواه.اینا که چیزی نیست.
به روی سیامک لبخند زدم و گفتم:نخیر جناب آقای داماد آینده.من فقط سلامتی تو رو می خوام.
سیامک کمکم کرد تا پشت میز بنشینم و شامم رو بخورم.به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:سیامک من خیلی دوستت دارم.بعد از پدر تو تنها تکیه گاه منی.
سیامک با مهربانی بوسه ای روی موهایم زد و گفت:عزیزم من هم خیلی دوستت دارم.خوشحالم که تو از این به بعد پیش خودمون زندگی می کنی.بدون تو این خونه هیچ لطف و صفایی نداشت.
* * *
روبروی آینه نشسته بودم و خودم را در انعکاس تصویر آن می دیدم.خیلی تکیده شده بودم.همه چیز رو باخته بودم.زیر لب گفتم:یه روزی آرمان رو نصیحت کردم و ازش خواستم به خاطر سعادت بچه اش از خودگذشتگی کنه و از همسرش جدا نشه.گفتم بذار بچه ات کمبود محبت پدرش رو احساس نکنه.بذار اون از حمایت هر دوتون برخوردار باشه.اما امروز کسی نیست که خودمو نصیحت کنه.اوضاع زندگی ام اونقدر خرابه که هیچکس جرات نصیحت کردن نداره!حالا دیگه همه می دونن که ادامه ی زندگی من و فرشاد ممکنه فاجعه ی جبران ناپذیری رو به دنبال داشته باشه.فرشاد یه دیوونه اس اما دیوونه ی من.اون فقط جون منو می خواد ولی من سلامتی اونو می خوام.می دونم بعد از اینکه منو کشت خودش رو هم سر به نیست می کنه.شاید فکر می کنه با مردن ما کارها درست می شه و می تونه برای همیشه منو در اختیار داشته باشه .منم با فرار از دستش می خوام جونش رو نجات بدم.نمی دونم شاید هم اشتباه می کنم.شاید بعد از جدا شدن از فرشاد روزی صد بار اونو بکشم.
آهی کشیدم و گفتم:آره فرشاد روزی صد بار تو رو می کشم تا تو یه روز دیگه زنده باشی.
با نگاهی سطحی کیفم را وارسی کردم.خوشبختانه شناسنامه ام همراهم بود.عقدنامه ام را از مادر گرفتم و به قصد رفتن به خانه ی آرزو از خانه بیرون آمدم.راننده ی آژانس جلو در خانه منتظرم بود.خیلی زود به مقصد رسیدم.
بعد از نفس عمیقی زنگ در به صدا در آوردم و آرزو در را به رویم باز کرد و از دیدن من که پشت در ایستاده بودم ماتش برد و ناباورانه گفت:سپیده تویی؟!
به زور لبخندی زدم و گفتم:سلام آرزو میهمان نمی خوای؟
- سلام!سپیده تو اینجا چه کار می کنی؟صبح به این زودی.اونم تنها!پس فرشاد کجاست؟
- توقع داری روی پاشنه ی در جوابتو بدم؟
- ای وای منو ببخش.واقعا از دیدنت شوکه شدم .بیا تو.
- آرزو مرا به سالن پذیرایی دعوت کرد و در همان حال با نگرانی گفت:سپیده چی شده که تو سرزده اومدی خونه ی من؟مطمئنم که به خاطر دید و بازدید نیومدی اینجا.تو رو خدا بگو چی شده؟
- چرا اتفاقا برای دید و بازدید اومدم خونه ات.بهتر بگم اومدم شوهرتو ببینم.من به کمک منصور احتیاج دارم.
- پناه بر خدا تو با منصور چه کار داری؟تو رو خدا حرف بزن.تو که جون به لبم کردی.
مقدمه بافی را کنار گذاشتم و رک و پوست کنده گفتم:آرزو من می خوام از فرشاد طلاق بگیرم و برای تنظیم دادخواست به کمک منصور احتیاج دارم.منصور الان خونه اس؟
آرزو ناباورانه گفت:طلاق؟صبر کن ببینم.من درست شنیدم؟تو می خوای از فرشاد طلاق بگیری؟
- آره درست شنیدی.آرزو خواهش می کنم کمکم کن.من فرصت زیادی ندارم.باید زودتر خودمو برسونم دادگاه.
R A H A
07-03-2011, 12:58 AM
سپیده !آخه این همه عجله واسه ی چیه؟شما که زندگی خوبی داشتید.
- نه آرزو ،فریب ظاهر زندگی منو نخور.زندگی من دست کمی از جهنم نداره.
- متاسفم منصورنیم ساعت پیش از خونه رفت بیرون.
- وای خیلی بد شد.می تونیم بریم محل کارش؟
- آره فکر می کنم تا حالا رسیده باشه.|
- راننده آژانس جلوی در منتظره آرزو.خواهش می کنم اگه برنامه ی خاصی نداری همراه من بیا تا با هم بریم پیش منصور.
- نه کاری ندارم .باهات میام.
-پس خواهش می کنم سریعتر حاضر شو.
وقتی به دفتر وکالت منصور رسیدیم قصه ی زندگیم را برای او تعریف کردم و خواستم در تنظیم دادخواست طلاق و سایر مراحل قانونی مرا راهنمایی کند.منصور واقعا وکیل باسوادی بود و اطلاعات بسیار مفید و ارزشمندی را در اختیارم گذاشت.وقتی او شروع به نوشتن دادخواست کرد آرزو به شوخی گفت:سپیده تو رو خدا فرشاد نفهمه که ما توی قضیه ی طلاقت نقش داشتیم .هیچ بعید نیست فرشاد بخواد از ما هم انتقام بگیره و ما رو به کشتن بده.
لبخندی تلخ تر از زهر بر روی لبم نشست.حالا دیگه آرزو هم برای من ناز می کرد!با ناراحتی گفتم:نه آرزو .فرشاد اونقدر هم جنایتکار نیست که بخواد همه ی فامیل رو قتل عام کنه.اون فقط جون منو می خواد با شماها کاری نداره.
منصور دادخواست طلاق را به دستم داد و گفت:سپیده خانوم اگه ممکنه چند لحظه صبر کنید تا منم همراهتون بیام.
از شنیدن حرف منصور به وجد آمدم .او ادامه داد:ببینید سپیده خانوم من بهتون کمک می کنم که بتونید از فرشاد طلاق بگیرید.اما همون طور که آرزو گفت هیچ کس نباید از قضیه ی دخالت من و آرزو تو این پرونده باخبر بشه.می دونید که ...من تازه با فامیل شما وصلت کردم .دوست ندارم پس فردا فامیلهاتون من رو تو قضیه ی این جدایی مقصر بدونن و هزار جور حرف و حدیث دیگه پشت سرم باشه.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:منصور خان با اطمینان بهتون قول می دم که هیچ کس از ماجرای دخالت شما باخبر نشه.
منصور با احساس رضایت گفت:خوبه حالا بهتره راه بیفتیم.
سرانجام نوبت ما شد .قبل از اینکه وارد اتاق قاضی شوم نگاهی گذرا به صورت آرزو انداختم.حال و هوای آرزو در نظرم گنگ و غریب بود.انگار واقعا دلش نمی خواست پایش به ماجرای طلاق من کشیده شود.به هر حال فرشاد پسر خاله او بود و آرزو خواه ناخواه روی او تعصب داشت.قدمهایش سنگین بود و از قربان صدقه های همیشگی هش خبری نبود.لعنت به من که این قدر حقیر و بیچاره شده بودم.حالا دیگه عالم و آدم به من فخر می فروختند و برایم پشت چشم نازک می کردند!
R A H A
07-03-2011, 12:59 AM
قاضی پس از مطالعه ی پرونده و دادخواست طلاقم گفت:سرکار خانوم سپیده کیانی علیرغم اینکه شما حق طلاق دارید با این حال حضور خوانده یعنی جناب فرشاد حفیظی در دادگاه الزامیه.خوانده حتما باید در دادگاه حضور داشته باشه تا از خودش دفاع کنه.طبق مراحل قانونی باید برای خوانده ابلاغیه فرستاده بشه و ایشون از تقاضای طلاق شما باخبر بشه.
قاضی تاریخ دیگری را برای مراجعه ی بعدی تعیین کرد و هیچ رایی صادر نکرد.چندان از حرفهای قاضی غافلگیر نشدم چون قبل از آنکه وارد جلسه ی دادرسی بشویم منصور تا حدی قوانین و مقررات و مراحل صدور حکم طلاق را برایم توضیح داده بود.اما چیزی که در این میان باعث اضطراب و دلهره ام شده بود وحشت از روبرو شدن با فرشاد بود.چون منصور با صراحت گفت که در روز دادگاه مرا همراهی نمی کند.می دانستم روزی که فرشاد برای دفاع از خودش می آید من تک و تنها هستم و این مسئله ای بود که آرامش روح و روانم را بر هم ریخته بود.
چند روزی را در نگرانی و تشویش پشت سر گذاشتم تا اینکه سیامک به تهران برگشت و مرا از تنهایی در آورد.همین که او را دیدم گفتم:سیامک از فرشاد چه خبر؟حالش خوب بود؟عقل ناقصش که ناقصتر نشده بود؟
سیامک خندید و گفت:نه اتفاقا حالش خوب بود .اخلاق و رفتارش هم زیاد غیرعادی نبود.برخلاف انتظارم استقبال خیلی خوبی هم از من و مژگان کرد.مهشید و مصطفی هم اونجا بودند.مثل اینکه قراره اسباب کشی کنن خونه ی مسعود خان و همونجا زندگی کنن.
-سیامک خبردار نشدی که ابلاغیه ی دادگاه به دستش رسیده یا نه؟چیزی در این مورد ازت نپرسید؟
- نه فکر نمی کنم تا زمانی که من تو اصفهان بودم ابلاغیه به دستش رسیده باشه چون زیاد نگران نبود.البته مشخص بود که خیلی غمگین و افسرده اس اما شاید دلش رو به این خوش کرده که تو چند وقت دیگه همه چیز رو فراموش می کنی و بر می گردی سر خونه و زندگیت.
- بیخود همچین فکری می کنه!بذار دلش به همین فکر و خیال خوش باشه.من حتی یه روز دیگه هم باهاش زندگی نمی کنم.
با نگرانی ادامه دادم:سیامک من خیلی می ترسم.همین امروز و فرداست که ابلاغیه ی دادگاه برسه به دستش .حتما اون روز دوباره دیوونه می شه و میاد سراغم.
سیامک با خونسردی گفت:نترس خواهر من.مگه من مردم که بذارم فرشاد تو رو اذیت کنه.؟سپیده اینقدر اعصاب خودتو خراب نکن.تو مدام داری خودتو شکنجه می کنی.من بهت قول می دم که هیچ اتفاق بدی نم یافته.راستی حالا که اومدی تهران چرا یه سری به خانم نوربخش نمی زنی؟تو فرصت زیادی نداری باید از دانشگاه انتقالی بگیری.فراموش کردی این مهمترین کار توئه؟
- نه سیامک فراموش نکردم .اما تو این شرایط بحرانی اصلا آمادگی ندارم که خودمو درگیر این قضیه بکنم.دست خودم نیست،نمی تونم فکرمو متمرکز کنم.هیجان و دلهره ی روز دادگاه بدجوری ذهنمو ریخته به هم.فکر می کنم بهتره این قضیه رو بعد از دادگاه پی گیری کنم.
* * *
حدود یک هفته از تقاضای طلاقم گذشته بود که یک روز صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.گوشی را برداشتم از شنیدن صدای مهشید قلبم فرو ریخت :الو سپیده؟
کمی مکث کردم و پس از نفس عمیقی گفتم:سلام مهشید خودمم.
مهشید بی مقدمه و بدون اینکه چیزی بگوید گریه را شروع کرد .نگران شدم و با دلواپسی گفتم:مهشید چی شده؟چرا گریه می کنی؟
مهشید در میان گریه گفت:سپیده چرا می خوای فرشاد رو خونه خراب کنی؟اون که گناهی نکرده.من از طرف فرشاد بابت تمام اتفاقاتی که افتاده معذرت می خوام.تو نباید فرشاد رو این طور مجازات کنی.
از مفهوم حرفهای مهشید فهمیدم که ابلاغیه ی دادگاه به دستشان رسیده است.گفتم:مهشید تو از من می خوای که فرشاد رو ببخشم و خونه خرابش نکنم؟مثل اینکه تو نمی فهمی که فرشاد خیلی وقته که منو خونه خراب کرده.نه مهشید جون با عذرخواهی تو هیچ چیزی درست نمی شه.کار ما از این حرفها گذشته.باور کن این جدایی هم به نفع منه و هم به نفع فرشاد .ما با هم آینده ای نداریم.
- اما فرشاد بدون تو می میره .بخدا یه همچین مجازاتی برای فرشاد بی انصافیه.گناه فرشاد فقط عاشق بودنه.سپیده خواهش می کنم یه کم کوتاه بیا.فرشاد رو ببخش.باور کن تن مادرم داره تو قبر می لرزه.
- مهشید خواهش می کنم این حرفو نزن.چرا می خوای منو تحت تاثیر احساسات قرار بدی؟باور کن تو این بیست ماهی که با فرشاد زیر یه سقف زندگی می کنم روزی صدبار معذرت خواهی هاشو قبول کردم و هر بار چشممو روی رفتار زشت و زننده اش بستم اما نتیجه اش اون شد که همتون دیدید.فرشاد باید مجازات بشه.اون باید طعم تنهایی رو بچشه بلکه زندگی توی ای شرایط اخلاق و رفتارشو عوض کنه.
R A H A
07-03-2011, 12:59 AM
ولی ممکنه که فرشاد تحمل همچین مجازاتی رو نداشته باشه.ممکنه زیر همچین مجازات سنگینی نابود بشه.سپیده کمی انصاف داشته باش فرشاد پدر بچه ی توئه.چطور به نابودی اون رضایت می دی؟
- نه مهشید جون من یه بار توی زندگیم به حال فرشاد دل سوزوندم اما کارم اشتباه محض بود .من هیچ وقت این اشتباه رو تکرار نمی کنم.بهتره بدونی من از روی عشق و عاشقی با فرشاد ازدواج نکردم.من با این ازدواج فقط یه فرصت به فرشاد دادم تا اون به آرزوی خودش برسه.من خودمو قربونی آرزوهای فرشاد کردم اما اون چی ؟دیدی که با من چه کار کرد .دیدی که جواب محبتهای منو چه طوری داد؟اون می خواست منو بکشه!هیچ بعید نیست هنوز هم همچین خیالی داشته باشه.نه مهشید اگر من عذرخواهی فرشاد رو قبول کنم اون وقت باید به سلامت عقل و شعور خودم هم شک کنم.باور کن برای حل مشکل من و فرشاد جز طلاق راه حل دیگه ای وجود نداره.من می دونم تو نیت خیر داری و نگران زندگی برادرت هستی.به خاطر همین بهت پیشنهاد می کنم به جای صحبت کردن با من بری برای فرشاد دنبال یه دختر خوب بگردی تا بعد از طلاق دوباره ازدواج کنه و سرش با زندگی جدیدش گرم بشه.باور کن این بزرگترین لطفیه که در حقم می کنی.
مهشید این بار سکوت کرد و جوابی نداد اما چند لحظه بعد گفت:پس آرمان چی می شه؟اون بچه ماله ماس!من فکر نمی کنم پدرم اجازه بده که تو اونو بزرگ کنی.
خونم از حرفهای مهشید به جوش آمد و با عصبانیت گفتم:همه چیز تو دادگاه روشن می شه.فعلا خداحافظ.
یک هفته ی دیگر هم گذشت و روز مقرر فرا رسید.مثل همیشه با توکل به خدا قدم به اتاق قاضی گذاشتم و چشم به در دوختم تا فرشاد بیاید.با اینکه خیلی از روبرو شدن با او وحشت داشتم اما ترجیح می دادم که او بیاید بلکه همان روز تکلیفم معلوم شود.تمام آرزویم این بود که فرشاد ماند آرمان که ماهها میترا را برای طلاق دادن زجر داده بود مرا اواره و سرگردان نکند.
دقایقی گذشت اما از فرشاد خبری نشد.باز هم منتظر شدیم اما او نیامد.قاضی دادگاه نگاهی به پرونده و دادخواست طلاق من انداخت با بی قراری به راهرو سرک کشیدم اما از فرشاد خبری نبود.چاره ای نبود.باید به قاضی التماس می کردم تا همان روز تکلیفم را روشن کند.
بی اختیار به گریه افتادم و گفتم:آقای قاضی خواهش می کنم این دفعه منو بلاتکلیف نذارید.بخدا شوهر من سلامت روانی نداره.تا حالا دوبار خودکشی کرده.چند بار هم با صراحت منو تهدید به مرگ کرده.من مطمئنم اون امروز به دادگاه نمیاد.نه تنها امروز بلکه ممکنه هیچ وقت نیاد.خواهش می کنم حکم طلاق رو صادر کنید.من حتی از اینکه تو اتاق شما با شوهرم روبرو شم می ترسم چه برسه به اینکه بخوام دوباره باهاش زیر یه سقف زندگی کنم.
اما حرفهایم چندان نظر قاضی را عوض نکرد.باز تاریخ دیگری را برای مراجعه به دادگاه تعیین کرد و جلسه ی دادرسی این بار هم نافرجام ماند.خیلی از وضعیت پیش آمده ناراحت بودم.وقتی به خانه برگشتم با دفتر وکالت منصور تماس گرفتم و جریان جلسه ی دادرسی را برای او تعریف کردم اما منصور کار قاضی را کاملا درست و قانونی دانست و با خونسردی گفت:سپیده خانوم بهتره اینقدر دلواپس و نگران نباشید.من بهتون قول می دم که برنده ی نهایی این میدون شمایید و فرشاد چاره ای جز تسلیم نداره.دیر یا زود قاضی به نفع شما رای می ده و حکم طلاقتون رو صادر می کنه.
هنوز ثانیه ای از مکالمه ام با منصور نگذشته بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .با تعجب گوشی را برداشتم و این بار از شنیدن صدای مژگان به وجد آمدم:الو سپیده جون؟
- سلام مژگان حالت چطوره عزیزم؟
- سلام از این بهتر نمی شه.نمی دونی چقدر سر حالم.
- چی شده؟نکنه گنج پیدا کردی که اینقدر خوشحالی.
- باور کن اگه یه صندوقچه ی پر از گنج هم پیدا می کردم اینقدر خوشحال نمی شدم.البته اینو هم می گم که نصف خوشحالی ام به خاطر توئه نصف دیگه اش مال خودمه.
- یعنی چه اتفاق خوبی برام افتاده که خودم ازش بی خبرم؟مژگان خواهش می کنم اول اون قسمت که مربوط به من می شه رو بگو.
- ای موجود بدجنس!باشه می گم ولی یادت باشه یه مژده گونی جانانه بدهکارم می شی.
- باشه مژده گونی ات رو هم می دم.حالا زود باش بگو.
- بهت تبریک می گم سپیده.تو رتبه ی اول بچه های سینما رو به دست آوردی.معدل تو از همه بیشتر شده.
- راست می گی مژگان؟عجب خبر خوشی بهم دادی.واقعا خبر دست اولی بود.آه مژگان اون یکی رو هم بگو.خبر دیگه ات چیه؟
- و خبر دوم اینکه با دادخواست انتقالی تحصیلی من و تو موافقت شده.ما می تونیم امیدوار باشیم که از دانشگاه تهران پذیرش بگیریم.
- وای خدا جون متشکرم.مژگان تو بهترین خبرهای دنیا رو بهم دادی.واقعا ازت متشکرم.متشکر.
- سپیده نمی خوای برای خداحافظی از بچه های کلاس یه بار دیگه بیای اصفهان؟
- چرا اتفاقا خیلی دلم می خواد یه بار دیگه برم دانشگاه و بچه ها رو ببینم.راستش دیشب بابا و مامان با هم جلسه گذاشته بودن تا در مورد جشن عروسی تو و سیامک با هم صحبت کنن.پدرم می گفت تا آخر هفته حتما برنامه اش را ردیف می کند که برای دیدن پدرت بیاد اصفهان و در مورد جشن عروسی با پدرت صحبت کنه.منم سعی می کنم همون موقع با پدرم بیام اصفهان .خب چطور بود؟خبر خوشی رو بهت دادم یا نه؟
- البته که خبر خوشی بود.یعنی امیدوار باشم که آخر هفته می بینمت؟
- آره سعی می کنم همراه پدرم بیام.
- خوبه پس آخر هفته می بینمت.
- به خانواده سلام برسون مخصوصا به آقا نیما.فعلا خداحافظ.
- تو هم همین طور.خداحافظ.
* * *
صبح روز جمعه همراه پدر راهی اصفهان شدم بلکه در جریان این مسافرت دو روزه و دیدن دوباره ی همکلاسی هایم روحیه ام کمی عوض شود و از فکر و خیال و نگرانی دور شوم.حوالی عصر بود که به منزل پدر مژگان رسیدیم و پس از یکی- دو هفته دوری دوباره مژگان را دیدم.هر دو از دیدن دوباره ی هم دچار احساسات شدیم و اشک شوق بی اختیار از چشممان می بارید.پدر همان شب مسئله ازدواج سیامک و مژگان را در جمع خانواده ی مژگان مطرح کرد و نظر آنها را در مورد چگونگی برگزاری جشن عروسی و همین طور تاریخ دقیق روز جشن پرسید.طبق توافق طرفین قرار شد جشن عروسی در سالگرد عقدکنان و محل برگزاری آن در اصفهان باشد.
آخر صفحه ی 410
R A H A
07-03-2011, 12:59 AM
صبح روز بعد یکبار دیگر به دانشگاه اصفهان رفتم تا از نتیجه ی امتحانات و وضعیت پرونده ی انتقالی ام اطلاعات بیشتری بدست آورم.خوشبختانه موفق شدم مسئول رسیدگی به پرونده ام را پیدا کنم و با او در مورد نحوه ی پی گیری مراحل اداری کارها در تهران صحبت کنم.
کمی بعد به سالن اصلی دانشگاه رفتم تا ریز نمرات امتحانی ام را از روی برد راهرو یادداشت کنم.هنوز در حال نوشتن بودم که سنگینی یک نگاه را روی صورتم احساس کردم.وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم به حکیمی افتاد که در کنار بوفه ایستاده بود و مثل همیشه با حسرت به من نگاه می کرد.طولی نکشید که خودش را به من رساند و گفت:سلام مشتاق دیدار.
با خوشرویی گفتم:سلام.من هم همین طور.حالتون چطوره؟
- خوبم اما نه به خوبی شما.می بینم که طوفان به پا کردید .واقعا تبریک می گم مثل اینکه رتبه ی اول بچه های سینما رو شما به دست آوردید.
- متشکرم ظاهرا همین طوره.
حکیمی با خنده گفت:خانوم کیانی با وجود رقیب قدرتمندی مثل شما من باید خواب اول شدن رو ببینم.باور کنید تو این چهار ترمی که همکلاسی هستیم خیلی سعی کردم ازتون جلو بزنم اما مثل اینکه این اتفاق یه خواب و خیاله.شما میدون مبارزه رو وسیع تر کردید .حالا دیگه از همه ی بچه های سینما جلو افتادید.
در جوابش به طور سربسته گفتم:نگران نباشید.از ترم آینده می توانید با خیال راحت به فکر اول شدن باشید.
حکیمی به شوخی اخم کرد و این طور وانمود کرد که مفهوم حرف مرا درک نکرده است.لبخندی به رویش زدم و بدون اینکه چیزی بگویم از کنارش رد شدم .بدم نمی آمد دقایقی سردرگم بماند.تصمیم گرفتم سری به کلاسمان بزنم و با بچه های کلاس خداحافظی کنم چون می دانستم اکثر همکلاسیهایم واحدهای تابستانی گرفته اند.وقتی به داخل کلاس سر کشیدم متوجه شدم حدسم درست بوده است.دخترهای کلاس به استقبالم آمدند و بابت به دست آوردن رتبه ی اول بچه های سینما به من تبریک گفتند.پس از دقایقی خوش و بش با آنها گفتم:بچه ها من امروز اومدم باهاتون خداحافظی کنم.فکر نمی کنم برای ترم آینده اینجا باشم .من کارهامو انجام دادم تا به امید خدا از ترم آینده تو دانشگاه تهران ادامه ی تحصیل بدم.
همه از شنیدن حرفهایم غمگین شدند و بابت از دست دادن دانشجوی نخبه ی کلاس تاسف خوردند.نیم نگاهی هم به حکیمی انداختم .بیچاره رنگ به چهره نداشت و با ناباوری به من نگاه می کرد .نهایتا با تک تک بچه ها روبوسی کردم و هنگام خارج شدن از کلاس گفتم :بچه ها برای همه تون آرزوی خوشبختی می کنم .قول می دم هیچ وقت فراموشتان نکنم .خداحافظ همه.بعد به حیاط دانشگاه رفتم تا برای آخرین بار روی صندلی همیشگی ام بنشینم.در همان حال چشمهایم رابستم و گفتم:فردا همه چیز تموم می شه.زندگی در کنار فرشاد حماقت محض بود ،یه تجربه ی تلخ.امیدوارم قاضی این بار منو از بلاتکلیفی در بیاره و رای نهایی رو صادر کنه.
لحظه ای بعد چشمهایم را باز کردم تا برای آخرین بار نمای دانشگاه را در خاطره ام ثبت کنم اما در عین ناباوری حکیمی را دیدم که با نگرانی روبرویم ایستاده بود.من حرفی برای گفتن نداشتم .فقط یک خداحافظی مخصوص به او بدهکار بودم.اما ظاهرا حکیمی حرفهای زیادی برای گفتن داشت .نگاهش نگران بود و رنگ به چهره نداشت .کمی جلو آمد و با جمله ای که به زبان آورد مرا شوکه کرد:سپیده ممکنه ازت خواهش کنم چند لحظه به حرفهای من گوش بدی؟
مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم و گفتم:بفرمایید.
- چرا ااینقدر ناگهانی تصمیم گرفتی که برگردی تهران؟آخه چرا؟ممکنه به من بگی چه اتفاقی برات افتاده؟
در کنارش به راه افتادم و گفتم:بعد از فوت خاله ام خیلی تنها شده بودم.شرایط زندگیم خیلی سخت و مسئولیت کارهام چند برابر شده بود.به خاطر همین تصمیم گرفتم برگردم تهران و پیش خونواده ام زندگی کنم.البته اختلافاتی هم بین من و شوهرم وجود داشت که باعث شد این تصمیم رو با جدیت پی گیری کنم.
- ولی من یه موضوع رو متوجه نشدم!گفتی بین تو و شوهرت اختلافاتی وجود داشت؟یعنی اختلافات شما با رفتن به تهران تموم می شه؟
لحن دوستانه ی حکیمی را نادیده گرفتم و گفتم:آقای حکیمی من خیلی متاسفم ولی ناچارم بگم که شما خواسته یا ناخواسته سهم زیادی تو اختلافات ما داشتید.فرشاد همیشه از معاشرت من با شما ناراحت بود .برخورد چند ماه پیش فرشاد با شما نتیجه ی همین بدبینی ها بود.
آهی کشیدم و ادامه دادم: به هر حال همه چیز تموم شده .من و فرشاد به زودی از هم جدا می شیم.
و بدون اینکه با او خداحافظی کنم به راه افتادم.
اما حکیمی به دنبالم دوید و با هیجانی که تا به حال ندیده بودم گفت:سپیده صبر کن.تو رو خدا صبر کن .نم هنوز متوجه منظورت نشدم.
این بار از سرسختی اش عصبی شدم و گفتم:شما از من چی می خواید؟من چرا باید بهتون توضیح بدم؟خواهش می کنم از سر راهم برید کنار.من حرفی برای گفتن به شما ندارم.
حکیمی عاجزانه گفت:باشه می رم.ولی خواهش می کنم برای چند لحظه به حرفهایم گوش بده.
صدایش آشکارا می لرزید و صورتش از فرط شرم سرخ شده بود.با لحنی بی حوصله گفتم:بفرمایید من گوش می دم.
- سپیده من همیشه به سعادت شوهر تو غبطه می خوردم.همیشه فکر می کردم فرشاد خوشبخت ترین مرد دنیاست چون تو همسرشی.اما حالا می شنوم تو می خوای ازش جدا بشی.بخدا باورم نمی شه!سپیده من....
حرفش را قطع کردم و گفتم :آقای حکیمی مطمئن باشید من بعد از فرشاد به زندگی در کنار هیچ مرد دیگه ای فکر نمی کنم.شمام بهتره منو فراموش کنید.آره فراموش کنید که یه روزی منو می شناختید و با هم دوست بودیم.
روبرویم ایستاد و گفت:اما حرفهای امروز تو پاک آرامش منو به هم ریخته.چطور توقع داری نسبت به این مسئله بی تفاوت باشم و اجازه بدم به همین راحتی ترکم کنی؟نه سپیده خواهش می کنم این کارو با من نکن.من فقط به دیدنت دلخوش بودم.آره فقط به دیدنت!تو نباید همین یه شانس رو هم ازم بگیری .سپیده یه کمی هم به من فکر کن .به من بیچاره که هیچ سهمی از محبت تو ندارم.
دهانم از شنیدن اعترافات حکیمی باز مانده بود.به سختی حرکتی به لبهایم دادم و گفتم:آقای حکیمی من همیشه با دیده ی احترام به شما نگاه می کردم و فکر می کردم محبتهای شما فقط ما حصل یه رابطه ی سالم دوستانه اس.مثل یه همکلاسی،مثل یه همکار.من هنوز مطمئنم که در مورد شما اشتباه نکردم.پس خواهش می کنم تصورات منو از خودتون خراب نکنید و اجازه بدید با خاطره ی خوش ازتون جدا بشم.
روی صندلی نشست و سرش را میان دستهایش پنهان کرد و با ناراحتی گفت:کاش مرده بودم و این حرفها رو نمی شنیدم.آخه چرا؟چرا این کارو با من می کنی؟سپیده من که توقع نابجایی ازت ندارم.من ازت نمی خوام که دوستم داشته باشی نه.تمام خواهشم اینه که باز هم اینجا بمونی.این توقع زیادیه؟
در کنارش نشستم و آهسته گفتم:مهرداد!!!!!(واااااااا چه صمیمی شدن)خواهش می کنم منطقی باش.من نمی تونم اینجا بمونم .من دارم از فرشاد جدا می شم .چطور می تونم اینجا زندگی کنم ؟تک و تنها .اونم با یه بچه.
با شیفتگی گفت:با من ازدواج کن.من ازت حمایت می کنم.از تو و بچه ت.من...من خیلی دوستت دارم.خیلی وقته که دوستت دارم.از همون روز اول که دیدمت عاشقت شدم.آه سپیده من خیلی وقته که می خوام این حرفها رو بهت بگم اما نمی تونستم.تو شوهر داشتی و من اجازه نداشتم اما حالا شرایط عوض شده.تو داری از شوهرت جدا می شی.سپیده من می تونم امیدوار باشم؟می تونم ازت خواهش کنم به من فکر کنی؟سپیده تو رو خدا حرفهای منو باور کن.تو تنها زنی هستی که من توی عمرم عاشقش شدم.حالا که خدا این معجزه رو برای زندگی من نازل کرده این شانس و ازم نگیر و باهام ازدواج کن.گناه من فقط اینه که یه کم دیر با تو آشنا شدم.اما این گناه اینقدر بزرگ نیست که من به خاطرش این طور مجازات بشم.سپیده خواهش می کنم منو تنها نذار.من بهت احتیاج دارم.من دوستت دارم.
قلبم از شنیدن حرفهای حکیمی به لرزه افتاده بود اما هرگز نمی توانستم پاسخ امیدوار کننده ای به او بدهم.به چشمهای نگرانش نگاه کردم و گفتم:نه مهرداد من نمی تونم با تو ازدواج کنم .خودت خوب می دونی تو همین کلاس خودمون دختری هست که تو رو خیلی دوست داره .تو نباید با عشق و احساس شیوا بازی کنی.تو رو خدا به آینده ی شیوا رحم کن و دست از این خودخواهی بردار.
حکیمی ساکت بود و با قیافه ای بهت زده به من نگاه می کرد.ادامه دادم:مهرداد ازت خواهش می کنم با شیوا ازدواج کن .اون دختر خیلی تو رو دوست داره.یه کمی انصاف داشته باش .تو نباید کاخ رویاهاشو روی سرش خراب کنی.ببین مهرداد تو جوون خوبی هستی.تو شایسته ی این هستی که یه دختر عاشقت باشه و از روی عشق بهت محبت کنه.متاسفم من ناچارم بگم که این کار از من ساخته نیست.
با گفتم این حرف بلند شدم و کیفم را روی دوش انداختم.حکیمی بی تاب شد و با لحنی مصیبت زده گفت:باور نمی کنم که داری از اینجا می ری.من هر روز صبح به عشق دیدن تو می اومدم دانشگاه.وقتی هم دانشگاه تعطیل می شد به عشق اومدن فردا و دیدن دوباره تو برمی گشتم خونه.اما امروز چی؟دیگه فردایی وجود نداره.سپیده بگو من باید چه کار کنم؟
- هیچی فقط فراموشم کن.
خواستم بگویم برای همیشه خداحافظ که حرفم را قطع کرد و با بیچارگی گفت:نه خواهش می کنم چیزی نگو.نمی خواد باهام خداحافظی کنی.برو به زندگیت ادامه بده.دوست ندارم فرصت دیدن دوباره تو از دست بدم.
به سختی نگاه غصه دارش را از روی صورتم برداشت و با قدمهایی سنگین از مقابل چشمهایم دور شد......
R A H A
07-03-2011, 01:01 AM
فصل ششم
جشن عروسی سیامک و مژگان را در اصفهان و در هتل عموی مژگان برگذار کردیم.هنوز ساعتی به پایان جشن باقی مانده بود اما آرمان مدام در آغوشم بی قراری می کرد و من نمی دانستم او چرا اینقدر بی تاب شده است؟
مادر که متوجه ناراحتی ام شده بود خودش را به من رساند و پرسید:چی شده سپیده؟چرا این قدر کلافه ای؟
- از دست این پسره ی شیطون.حسابی خسته ام کرده.
- خب مادر حتما گرسنه شه.کی بهش شیر دادی؟
- یکی دو ساعتی می شه.منم فکر می کنم گرسنه اش باشه.
- آره مادر همین طوره .ببرش بالا و بهش شیر بده.سعی کن همونجا بخوابونیش و دیگه نیاریش پایین چون اینجا شلوغه.شاید به خاطر همینه که بی تابی می کنه.
- حق با شماست مادر.می برمش بالا و سعی می کنم که بخوابونمش.
از سالن بیرون آمدم و در حال گذر از پله ها به سیامک برخوردم.سیامک عزیز من در لباس دامادی مانند یک تکه جواهر می درخشید و من از داشتن برادری مثل او به خود می بالیدم.سیامک با دیدن من گفت:سپیده کجا داری می ری؟هنوز یه ساعت دیگه تا تموم شدن جشن مونده.
- می رم آرمان رو بخوابونم.امشب خیلی بی قراری می کنه.
- بدش ببینم این شیطون کوچولو رو.
سیامک آرمان را در آغوش گرفت و گفت:ماشاالله پسرت روز به روز خوشگل تر می شه.راست می گن که بچه ی حلال زاده به داییش می ره.
خندیدم و گفتم:چه خودخواه.سیامک بهتره اینقدر به خودت مطمئن نباشی.
- یعنی می خوای بگی من خوشگل نیستم.؟من حاضرم بهت ثابت کنم.
- ای بابا سیامک شوخی کردم.خب معلومه که تو خوشگلی.اگه خوشگل نبودی که برادر من نمی شدی.
- نه باز نشد.یادت رفته من زودتر از تو به دنیا اومدم؟اگه تو خوشگل از آب در اومدی به خاطر اینکه من برادرتم.و گرنه معلوم نبود الان چه ریختی بودی!
- باشه قبول.من تو خوشگلی به تو رفتم.
بعد از کمی مکث گفتم:سیامک چه خوب شد فرشاد و مسعود خان نیومدن عروسی ات.و گرنه این جشن و این شب برام جهنم می شد.
- من که بهت گفته بودم اونا نمی آن اما تو مدام نگران بودی و دلشوره داشتی.
- آره حق با تو بود.نگرانی های من بی مورد بود.
- راستی سپیده کیوان بالاخره یک ساعت پیش از راه رسید.دوست داری باهاش حرف بزنی؟
- کیوان؟نه سیامک امشب نه.بذار برای یه فرصت دیگه.
- خیلی خب هر طور صلاح خودته.
سیامک آرمان را جلوی اتاق به دستم داد و خودش به سالن برگشت.دقایقی طول کشید تا موفق شدم او را بخوابانم.خودم هم روی تخت غلتی زدم تا کمی استراحت کنم.حدود دو هفته بود که آرامش دوباره به زندگی ام برگشته بود .از روزی که موفق شدم طلاقم را فرشاد بگیرم انگار دوباره متولد شده بودم.احساس می کردم زمان به عقب برگشته و من می توانم همه ی اشتباهاتم را جبران کنم .این بار مصمم بودم آزادی و آرامش تازه ام را هیچ وقت از دست ندهم و در خانه ی قلبم را به روی مهمان ناخوانده ای به نام شوهر ببندم و تا تمام شدن درس و مشق و دانشگاه هیچ وقت به فکر عشق و عاشقی و ازدواج نیفتم و تمام فکر و ذهنم را متوجه درس خواندن کنم.
وقتی دوباره به ساعت نگاه کردم متوجه شدم حدود یک ساعت از آمدنم گذشته است.زیر لب گفتم:حالا دیگه جشن تموم شده و زمان خداحافظی با مهمون هاس.بهتره برگردم.
نگاهی گذرابه صورت قشنگ پسرم انداختم.انگار خوابیده بود.آهسته از کنارش بلند شدم و خواستم بی سروصدا از اتاق بیرون بروم اما هنوز دستگیره ی در را فشار نداده بودم که دوباره صدای گریه اش به هوا بلند شد .انگار فهمیده بود می خواهم تنهایش بگذارم!ناچار برگشتم و دوباره در آغوشش گرفتمش و باز زیر گوشش لالایی خواندم .اما انگار آن شب خیال خوابیدن نداشت.چشمهایش از همیشه سرحالتر بود و به صورتم زل زده بود.بالاخره از خواباندنش منصرف شدم و در حالی که کفش هایم را می پوشیدم دستگیره ی در را فشار دادم.اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که ناگهان سرجایم خشک شدم و پاهایم از حرکت ایستاد .کیوان درست جلوی در اتاق من ایستاده بود و داشت با یکی از کارکنان هتل صحبت می کرد .خواستم دوباره به اتاق برگردم که برگشت و من را دید .مردد مانده بودم که از اتاق بیرون بروم یا از رفتن منصرف شوم و در را به روی کیوان ببندم؟اما کیوان زود به طرفم آمد و مرا وادار به ماندن کرد.مثل همیشه زیبا و دلربا بود و در کت و شلوار سفید و خوش دوختی که به تن داشت بی نهایت جذاب جلوه می کرد.طولی نکشید که روبرویم ایستاد و با اشتیاق سلام کرد.لحن هیجان زده ی کیوان روی من هم تاثیر گذاشت و گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت .در جوابش گفتم:سلام کیوان .خوشحالم که می بینمت.
دستی روی موهایش کشید و گفت:منم همین طور.سپیده خیلی تغییر کردی.خیلی خوشگل تر از دو سال پیش شدی.درست مثل یه خانوم خانوما.
لبخندی زدم و گفتم:"مرسی کیوان .تو همیشه منو شرمنده می کنی"
کمی این پا و اون پا کرد .بعد گفت:فرصتی نشده بود تولد پسرتو تبریک بگم.انشاالله به سلامتی و مبارکی.
با خنده گفتم:متشکرم.ولی پسر من کم کم داره یه ساله می شه.
کیوان هم خندید و گفت:اگه ممکنه بذار پسرتو ببینم.
آرمان را به دستش دادم و گفتم:پسرم خیلی با محبته. تو بغل هیچ کس غریبی نمی کنه.
با لبخند جذابی گفت:ا....چه پسر خوبی.درست برعکس مادرش که اصلا به غریبه ها محبت نداره.
کیوان اولین کنایه را نصیبم کرد با این حال از او نرنجیدم. با دقت به صورت آرمان نگاه کرد و گفت:پسرت خیلی شبیه خودته.مخصوصا چشمهاش.
- آره همه همینو می گن.
نگاهی زیر چشمی به صورتم انداخت و با لحن معنی داری گفت:شنیدم از شوهرت جدا شدی .می شی بگی چرا؟
واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و در یک لحظه غافلگیر شدم کیوان دوباره با طعنه گفت:پس چرا ساکتی ؟باز که جوابمو نمی دی؟خب یه چیزی بگو.
با شرمندگی گفتم:کیوان دوست داری چه جوابی از من بشنوی؟برای تو چه فرق می کنه.همه چیز تموم شده.
نفس عمیقی کشید و گفت:آره چه فرقی می کنه!چه اهمیتی داره که تو این دو سال چی به من گذشته.
قبل از اینکه جوابی به کیوان بدهم سروکله ی سیامک پیدا شد و از دیدن من و کیوان که در کنار هم ایستاده بودیم خیلی تعجب کرد با عجله خودش را به ما رساند و گفت:به به،عاشق و معشوق های قدیمی!
بعد رو به کیوان کرد و گفت:کیوان چی شده که تو امشب بچه به دست شدی؟مثل اینکه بدت نمیاد دوباره داماد بشی.
کیوان در جواب سیامک خندید و با شیطنت نگاهی کرد.سیامک این بار نگاهی به من کرد و گفت:سپیده بهتره خودتو آماده کنی تا بریم تو اتاق عقد و چند تا عکس یادگاری با هم بیندازیم.این پیغام مژگانه.
با ناز گفتم:وای سیامک،مژگان چقدر دیر به فکر عکس افتاده.من خیلی خسته ام .اصلا سرحال نیستم.
سیامک با بی حوصلگی گفت:بهونه نگیر سپیده .خودن می دونی می دونی که من خریدار خوبی برای ناز و افاده ات نیستم.
بعد نگاهی به کیوان انداخت و گفت:مثل اینکه کیوان تحمل ناز و افاده تو داشته باشه.من که همچین کاری انجام نمی دم.بهتره راه بیفتی.
کیوان سرش را پایین انداخت و سیامک به او گفت:ساقدوش عزیز مگه با من نمی آیی؟
کیوان از خدا خواسته گفت:چرا شادوماد بزن بریم.
سیامک و کیوان بیرون اتاق عقد ایستادند و من به تنهایی وارد شدم.عکاس چند عکس دو نفره از من و مژگان انداخت اما در لحظه ای که قصد داشت آخرین عکس را بیندازد مژگان به او گفت:خانوم عکاس لطفا چند لحظه صبر کنید.
بعد سیامک را صدا زد و به او گفت:اگه ممکنه چند لحظه بیا تو یه عکس سه نفره با سپیده بندازیم.
سیامک به اتاق عقد آمد و در کنار من و مژگان ایستاد و جلوی دوربین ژست گرفت.بعد از عکس،شنل مژگان را روی دوشش انداخت و در همان حال به طرز مشکوکی گفت:سپیده دنیا خیلی کوچکتر از این حرفهاس.
با تعجب گفتم:یعنی باید چه کار کنم؟
- باید پیش من وایسی و یه عکس دست جمعی با کیوان بندازیم.
- آه نه .سیامک نه!
- چرا اتفاقا حالا وقت تسویه حساب من و توئه.
- سیامک خوبیت نداره.اگه این کار به گوش فرشاد برسه...
R A H A
07-03-2011, 01:01 AM
- سیامک خوبیت نداره.اگه این کار به گوش فرشاد برسه...
-فرشاد ؟ولش کن اون پسره ی مجنون بی عقلو اون هیچ کاری نمی تونه بکنه.ببین سپیده شرایط تو با دو سال پیش هیچ فرقی نکرده.تو حالا یه زن مجردی و کیوان هنوزم خواستگارته.
بعد کیوان را به اتاق عقد دعوت کرد و به عکاس دستور داد آخرین عکس را از ما بیندازد.وقتی نور فلاش در فضا منعکس شد دستش را زیر بازوی مژگان انداخت و رو به کیوان گفت:کیوان جان من باید برم،وقت خداحافظی میهمان هاس.از کارگر هتل پرسیدی اتاقت کدومه؟
کیوان گفت:آره پرسیدم.
-پس فعلا با اجازه ات من می رم مهمون هام رو راه بندازم بعدا می بینمت.
سیامک رفت و منو با کیوان تنها گذاشت .این سیامک مردم آزار هم دست بردار نیست!هنوز برای روبرو کردن من و کیوان نقشه می کشید.کیوان هم در آن لحظه بدجنس شده بود و در جایگاه داماد نشسته بود و به رویم لبخندد می زد.نمی دانستم آن شب چه اتفاقی برایم افتاده بود که در هر بار که نگاهم به کیوان می افتاد دلم می لرزید!واقعا که این خواستگار قدیمی هنوز دست بردار نبود.هنوز شعله های عشق و نیاز در چشمهایش زبانه می کشید اما من این بار هیچ بهانه ای برای فرار نداشتم.چطور می توانستم به او بگویم که حالا حالا ها خیال شوهر کردن ندارم ؟در حالی که اینقدر عجولانه به فرشاد جواب مثبت دادم و به خانه ی بخت رفتم ؟نه امکان نداشت با این بهانه ی قدیمی کیوان را دست به سر کنم.او هیچ فرقی با گذشته ها نکرده بود.حتی به نظر می رسید مصمم تر از گذشته ها شده است.
با خجالت در کنارش ایستادم و گفتم:کیوان اگه ممکنه پسرمو بده.من باید برم با مهمونها خداحافظی کنم .
روبرویم ایستاد و گفت:خیلی از پسرت خوشم اومده.اگه می شه اجازه بده بازم پیشم بمونه.
- نه کیوان ممکنه اذیتت کنه.امشب خیلی بی قراری می کنه.فکر می کنم گرسنه شه.
- اذیت؟نه این پسر نازنازی حالا با من دوست شده .بذار پیشم بمونه.
- باشه ولی اینو بدون اگه گریه اش بگیره حالا حالا ها ساکت نمی شه.اون وقت دیگه اعصاب برات نمی ذاره.
خندید و گفت:نه فکر نمی کنم پسرت این قدر بداخلاق باشه که نخواد با من دوستی کنه.
شانه به شانه ی هم از اتاق عقد بیرون امدیم.کیوان سر پله ها ایستاد و گفت:اتاق من درست روبروی اتاق خودته .هر وقت خواستی بیا پسرتو بگیر.
* * *
حدود نیم ساعت بعد خودمو به اتاق کیوان رساندم و با یک دنیا التهاب ضربه ای به در زدم.ترسم از این بود که مبادا یکی از فامیلهای مادر سر برسه و مرا در حال صحبت کردن با کیوان ببیند .به هر حال فامیلهای مادر نسبت به فرشاد تعصب داشتند و من اصلا دلم نمی خواست آنها بعد از ماجرای طلاقم به من بدبین شوند.
لحظه ای بعد کیوان در را به رویم باز کرد .نمی دانم چرا با دیدن او به لکنت افتادم!با کلماتی بریده بریده گفتم:می بخشی مزاحمت شدم کیوان.اگه ممکنه پسرمو بده دیر وقته.
آهسته گفت:هیس....یواشتر اون خوابیده.
با تعجب گفتم تو چطور تونستی اونو بخوابونی؟!
با حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت:خوب دیگه من باید یواش یواش بابا شدن رو یاد بگیرم.
قلبم از طرز نگاهش فرو ریخت هیچ وقت کیوان را با لباس راحتی ندیده بودم .لبم را به دندان گرفتم و با خودم گفتم:وای به حالم اگه من یه روز عاشق کیوان بشم اون وقت کیوان می تونه هر چقدر که بخواد منو زجر بده و نامهربونی های منو تلافی کنه.
لبخندی به رویم زد و گفت:بیا تو چایی با هم بخوریم.
- نه کیوان مزاحمت نمی شم.
- شوخی می کنی سپیده تو و مزاحمت ؟
- کیوان خواهش می کنم اصرار نکن ببین تمام گوشه و کنار این هتل پر از فامیلهای منه که فقط منتظر یه سوژه ان تا برام حرف درست کنن.آخه تو نمی دونی من با چه وضعیتی از شوهر سابقم جدا شدم.پس خواهش می کنم منطقی باش و اجازه بده برم.
- اما من پسرتو گروگان گرفتم .به همین آسانی هم نمی تونی تنهام بذاری.
- کیوان لجبازی نکن .حالا که وقت خوردن چایی نیست نصف شبی.!
در حالی که از ته دل می خندید گفت:آخ چقدر خوشم میاد اذیتت کنم.من حالا حالاها با تو کار دارم.
از شنیدن جمله اش تنم لرزید .حدسم درست بود .کیوان خیال تلافی داشت نگاهی گذارا به صورتش انداختم و گفتم:مثل اینکه بچه داریت حرف نداره ببین پسرم چقدر راحت تو بغلت خوابیده.
آرمان را به دستم داد و گفت:خیلی از پسرت خوشم اومده.تو دلبری و قشنگی به خودت رفته.
با خنده گفتم:متشکرم.حالا که گروگانم و پس گرفتم بهتره زودتر از دستت فرار کنم.
کیوان هم خندید و گفت:چطور؟می ترسی یه وقت خودتو گروگان بگیرم؟
- آره .هیچ بعید نیست همین کارو بکنی .تازگی ها خیلی عوض شدی!
- هوم....معلومه که عوض شدم.تو این دو سال خیلی تجربه کسب کردم .می خوام حق خودمو از زندگی پس بگیرم.می خوام سهم خودمو از عشق و خوشبختی پس بگیرم.
- باشه هر کاری دوست داری انجام بده.اما بهتره امشب کوتاه بیای و حساب کتاب تو با زندگی بذاری واسه یه وقت دیگه.تو چند ساعت رانندگی کردی .الانم مشخصه که خسته ای .بهتره بری بخوابی.
- خواب؟سپیده واقعا فکر می کنی امشب خوابن می بره؟من فقط چند متر با تو فاصله دارم .اونقدر هیجان زده ام که فکر می کنم پلکهام رو هم نره.
- کیوان لجبازی نکن چشمهات از فرط خستگی سرخ شده.حرف منو گوش کن و برو بخواب.
- خیلی خوب می رم می خوابم ولی قول می دم فقط خواب تو رو ببینم.
- آه نه .تو حق نداری بدون اجازه خواب منو ببینی.
- بدون اجازه؟ولی من همین الان دارم ازت اجازه می گیرم.
- خیلی خوب این اجازه رو بهت دادم به شرطی که همین الان بری به اتاقت و زود بگیری بخوابی.
- باشه می خوابم اما ممکنه دلم نیاد دیگه هیچ وقت از خواب بیدار بشم.سپیده من قبلا هم خواب تو رو دیدم اما تو حتی تو خواب هم با من نامهربونی و از من فرار می کنی.اینو بدن که اگه امشب بیای تو خوابم و ازم فرار نکنی اونوقت ترجیح می دم برای همیشه بخوابم و هیچ وقت چشمهامو باز نکنم.
- کیوان!
با همان نگاه عاشق قدیمی به چشمهایم خیره شد و گفت:سپیده کاشمی دونستی چقدر دوستت دارم.کاش می دونستی چهار ساله از عشقت چی می کشم.کاش منو می فهمیدی و عشق من برات ارزش داشت.من خیلی وقته عاشقم اما این تقدیر لعنتی منه که هنوز از تو بی نصیبه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:متاسفم کیوان.می دونم تا امروز خیلی به خاطر من اذیت شدی.
- مهم نیست.جای شکرش باقیه که باز محکومیت دو ساله ام تموم شده و تونستم چند کلمه ای باهات حرف بزنم.سپیده محاله یه روز شعله ی عشقت تو قلبم خاموش بشه.من تا آخرین لحظه ی عمرم بهت وفادارم.
حق با کیوان بود .شعله های پر فروغ یک عشق قدیمی در چشمهایش زبانه می کشد و نگاه پر حسرتش گویای این بود که عطش چندین و چند ساله اش برای یک معاشقه ی دلپذیر هنوز سیراب نشده است.و من خیلی از خودم خجالت می کشیدم که این طور بی رحمانه با احساسات او بازی می کردم اما انگار دست خودم نبود .من همیشه با نیرویی غیر ارادی از کیوان رانده می شدم
R A H A
07-03-2011, 01:02 AM
صبح روز بعد به سفارش پدر صبحانه ی مفصلی برایمان تدارک دیده شد.همه ی میهمانان در سالن پذیرایی هتل حاضر شدند و مشغول خوردن صبحانه شدند.همان جا بود که کیوان را دیدم.باز با آمدنش مرا مجذوب خود کرد .راستی که این پسر در خوشکلی رو دست نداشت.اما حیف که باز هم همان عادت قدیمی مرا وادار کرد خودم را در برابرش به بی خیالی بزنم.مادر با خوشرویی به او گفت:کیوان جان بیا اینجا و صبحونه رو با ما بخور آخه تو مهمون مخصوص سیامکی.
و امان از خصلت بد سیامک که دوباره مردم آزاری اش گل کرد.بلافاصله با آمدن کیوان جای خودش را با او عوض کرد و مخصوصا او را در کنار من نشاند.
کیوان خیلی از پسر کوچولوی من خوشش آمده بود.آنقدر که پس از خوردن صبحانه زود خودش را به من رساند و در حالی که همراه هم از پله ها بالا می رفتیم گفت:دلبر بی وفای من دیشب خوب خوابیده یا نه؟
نگاهی به چشمهای جذابش انداختم و گفتم:مثل اینکه تازگی اخلاق ناجور سیامک تو مردم آزاری به تو هم سرایت کرده.آخه میون یک مشت قوم و خویش اومدی سراغ من که چی؟خواهش می کنم زودتر برو.دوست داری کلاغ سیاها واسه فرشاد خبر ببرن که کیوان اومده سراغ عشق قدیمیش؟
-اگه می خوای زود برم باید گروگانمو بهم پس بدی.من اومدم پسرتو ازت بگیرم.
- ای وای عجب کلیدی شدی ها!بیا بگیرش.اما نیم ساعت دیگه خودت با پای خودت بیارش دم اتاقم.
کیوان با خنده آرمان را در بغلش گرفت و بعد از نگاهی عمیق به چهره ام به اتاق خودش رفت.
یک ساعت بعد پدر از مسافران تهران خواست که چمدانهایشان را ببندند و وسایلشان را جمع کنند تا به تهران برگردیم.
قبل از حرکت از آرزو و منصور خواستم تا تهران همسفر من باشند و آنها در کمال میل دعوتم را قبول کردند و سوار ماشین من شدند.کیوان هم پشت فرمان ماشین خودش نشست و همراه ما به راه افتاد و تمام مدت سایه به سایه ی من حرکت می کرد.خیلی بابت این موضوع از منصور و آرزو خجالت کشیدم .می ترسیدم آرزو یواش یواش باورش شود که حرفهای فرشاد درباره ی من صحت داشته و من به منظور ازدواج با کیوان از فرشاد طلاق گرفته ام .اما کیوان از اذیت کردن من لذت می برد و مدام در رفتار و کردارش شیطنت می کرد و مصمم بود به هر ترتیب که شده به آرزویش برسد و حق خودش را از زندگی پس بگیرد.
حوالی ظهر پدر مقابل باغ بزرگ و سرسبزی توقف کرد و پیشنهاد داد یکی دو ساعتی در آن باغ استراحت کنیم و بعد از خوردن ناهار دوباره راه بیفتیم.همه از پیشنهاد پدر استقبال کردند و دستجمعی وارد باغ شدیم و تختهای چوبی را اشغال کردیم.
سیامک خیلی زود با نگهبان باغ خودمونی شد و با او گرم گرفت و نهایتا به او گفت:حاجی جان قربون کرمت.اجازه می دی یه گشتی تو باغت بزنیم و یه خورده صفا کنیم؟
باغبان با خوشرویی گفت :شاه داماد باغ ما قابل شما رو نداره.
سیامک صورت باغبان را بوسید و گفت:بچه ها بلند شید دسته جمعی یه گشتی تو باغ بزنیم تا بساط ناهار رو به راه بشه.
خواستم آرمان را به دست مادر بدهم و با خیال راحت به گردش بروم اما کیوان بلافاصله مانع شد و گفت:سپیده اگه ممکنه پسرتم با خودت بیار.
با شگفتی گفتم:کیوان تو چت شده؟نمی تونی یک لحظه آروم بشینی و دست از خاطرخواه بازی برداری؟
کیوان با خنده گفت:نه آخه پسرت هم مثل خودت خواستنیه.
سیامک و منصور در حالی که دست خانم هایشان را گرفته بودند جلوتر از ما حرکت کردند و ما هم پشت سرشان .سکوت را شکستم و گفتم:کیوان من مدتهاست که می خوام یک سوالی ازت بپرسم اما خب،هیچ وقت موقعیتی پیش نیامده بود حالا می تونم بپرسم؟
کیوان با تعجب گفت:البته که می تونی،خواهش می کنم بپرس.
- من همیشه دلم می خواست که بدونم تو چه طور عاشق من شدی؟راستش اولین بار که من تو را دیدم شب جشن قبولی سیامک بود.خیلی دوست دارم بهم بگی اون شب چه اتفاقی برات افتاد که تو یه برخورد کوتاه احساس کردی عاشق من شدی؟
کیوان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:ولی من اون شب عاشق تو نشدم.من درست روز قبل عاشقت شدم.
با تعجب گفتم:روز قبلش؟آخه چطور؟تو کجا منو دیدی؟
- توی خواب!
- پناه بر خدا کیوان منو دست انداختی.؟
با لحنی جدی گفت:نه سپیده باور کن راست می گم.اون موقع ها من آدمی بودم که به عشق و عاشقی می خندیدم چون فکر می کردم عشق چیزه مسخره ایه.باور کن وقتی دبیرستان می رفتم تموم دخترهای محلمون خاطرخوام بودند اما من کوچکترین اهمیتی به اونا نمی دادم.تا اینکه توی دانشگاه قبول شدم.حدود یک هفته بعدش هم سیامک منو دعوت کرد به جشنش.روز قبل از اون مهمونی سردرد و دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود.احساس می کردم تب دارم و مدام حالت تهوع داشتم.به همین خاطر اون روز نرفتم دانشگاه و موندم خونه تا استراحت کنم.اما فقط خدا می دونه که تمام بدبختی های من از خواب همون روز شروع شد.من خوابیدم و خواب دیدم.یک خواب عجیب و قشنگ.
R A H A
07-03-2011, 01:02 AM
خواب دیدم دارم تو یک سرزمین سرسبز و قشنگ قدم می زنم.یه جای باصفا یه جایی مثل بهشت.اونجا واقعا مثل بهشت قشنگ و رویایی بود .همه چیز قشنگ و رویایی بود .همه چیز شفاف و نورانی بود.حتی خودمم هم نورانی بودم.احساسم با همیشه فرق می کرد.توی همون حال و هوایی عجیبی که داشتم یهو چشمم افتاد به یه فرشته.یا یه حوری.نمی دونم اسم اون دختر رو چی بذارم ولی من توی بهشت فقط همون یه نفر رو دیدم.اون دختر تو دلبری و قشنگی همتا نداشت.کنار رودخانه دراز کشیده بود و پاهاشو تا زانو انداخته بود توی آب.خیلی دلم می خواست برم جلو و چند کلمه ای باهاش حرف بزنم اما فکر کردم با دیدن من بترسه و فرار کنه.به خاطر همین خودمو پشت درختان جنگل قائم کردم و یواش یواش رفتم جلو.البته من مطمئن بودم که اون دختره منو پشت درختا ندیده بود اما نمی دونم از کجا متوجه شد من پشت سرش هستم چون خودش صدام کرد و گفت:کیوان بیا بشین کنارم. لحن کلامش منو سحر کرد .جاذبه ی عجیبی داشت وقتی جلو رفتم و از نزدیک به صورتش نگاه کردم تازه متوجه شدم اون خیلی بیشتر از تصور من قشنگ و ملیحه .بخدا تا چند دقیقه غرق تماشای اون شده بودم و اصلا متوجه موقعیت خودم نبودم.فقط احساس می کردم غریزه ام به تحرک افتاده و میل لمس کردن اندامشو داشتم.دست خودم نبود من عاشقش شده بودم.اون یه الهه بود .یه هاله ی نورانی دور اندامش می درخشید.وقتی دستش رو گرفتم احساس کردم این حالت روحانی به من هم سرایت کرده .سبک شده بودم.دیگر تردید نداشتم.من اونو می خواستم و اصلا نفهمیدم دارم چه کار می کنم .فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم اون دختر تو بغلمه و من دارم اونو می بوسم .اما نمی دونم چه اتفاقی افتاد که اون دختره یه دفعه غیب شد.مثل یه روح یا یه شبح.اون رفت و من تو حسرت وصالش موندم.ناراحتی ام بیشتر از این بود که چرا اونو فراری دادم؟من همه جا رو دنبالش گشتم تا دوباره پیداش کنم و ازش معذرت خواهی کنم اما حیف که هیچ وقت پیداش نکردم.
وقتی از خواب بیدار شدم مادرم رو دیدم که بالای سرم نشسته بود و داشت با تعجب نگاهم می کرد وقتی یه دستمال به دستم داد تا اشکهامو پاک کنم متوجه شدم که تمام مدت داشتم توی خواب گریه می کردم.
به هر حال اون خواب قشنگ بلای جونم شد و من با تمام وجود عاشق اون فرشته ی خیالی شدم.آرزو می کردم تا هر چه زودتر شب بشه تا دوباره بخوابم بلکه همون خواب رو ببینم.اما حیف که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد و حسرت دوباره دیدن اون خواب برای همیشه تو دلم موند.
این جریان گذشت تا اینکه روز بعدش اومدم به جشن قبولی سیامک .البته خماری اون خواب عجیب هنوز توی سرم بود .واقعا دو روز بود که مثل منگها شده بودم.اون شب بچه ها برای خودشون خوش بودن و داشتن صفا می کردن اما من یه گوشه نشسته بودم و تو خواب و خیال خودم سیر می کردم.تا اینکه صدای آشنای یه دختر به گوشم خورد.وقتی سرم را بالا گرفتم و به طرف صدا برگشت واقعا نزدیک بود دیوانه بشم.چون فرشته ی قشنگ من درست روبروم ایستاد ه بود.البته نه تو خواب و خیال بلکه توی واقعیت.سپیده اون فرشته تو بودی.خوب یادمه یک پیراهن آبی بلند پوشیده بودی و موهاتم ریخته بودی روی شونه هات..باورم نمی شد که حقیقی باشی اما وقتی اومدی جلو و باهام دست دادی از گرمای دستهات فهمیدم که تو واقعی هستی .نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم بیشتر از این خوشحال بودم که تو خواهر سیامکی و من می تونم خیلی راحت باهات دوست بشم و ازت خواستگاری کنم.اما مثل اینکه من خیلی خوش خیال بودم.چوهن تو هیچ وقت حاضر نشدی با من صحبت کنی و با من دوست بشی.بعد از اون مهمونی چند بار به بهانهی صحبت با سیامک شماره ی خونه تون رو گرفتم و تو گوشی برداشتی اما هیچ وقت درست و حسابی تحویلم نگرفتی و همیشه دست به سرم می کردی.اما من اصلا از نامهربونیت ناراحت نمی شدم چون فکر می کردم اینها همش تعبیر همون خوابه.چند ماه گذشت شاید هم یک سال.اما حال و هوای این عشق عجیب و غریب هنوز توی سر من بود.تا اینکه دیگه طاقتم طاق شد و موضوع را به خونواده ام گفتم.بهشون گفتم که من عاشق خواهر همکلاسیم شدم و می خوام باهاش ازدواج کنم.ماجرا را برای سیامک هم تعریف کردم و ازش خواستم با تو صحبت کنه که راضی بشی بیام خواستگاریت اما حیف که تو هیچ وقت راضی نشدی و نخواستی منو باور کنی.سپیده تو بیرحمتر از اون فرشته بودی.الان حدود چهار سال از اون شب می گذره اما محبت و احساسات من حتی یه ذره کم نشده.تازه این روزها احساس می کنم بیشتر از گذشته ها عاشقم.البته یه عشق عمیق و جا افتاده نه یه علاقه ی بچه گونه.
دهانم از شنیدن حرفهای کیوان باز مانده بود .زیرا من هم همچین خوابی را تجربه کرده بودم.همان شب که برای اولین بار احساس کردم عاشق آرمان شده ام چنین خوابی را دیده بودم.با یادآوری این موضوع رعشه ای مخوف تنم را لرزاند.خوب به یاد داشتم آرمان یک روز برایم صحبت از یک خواب کرده بود.یک خواب بد که به اعتقاد او خیلی وحشتناک بود طوری که نمی خواست خوابش را برای من تعریف کند با خودم گفتم:یعنی آرمانم همین خواب کیوان رو دیده بود؟
یکبار دیگر به صورت کیوان نگاه کردم و گفتم:چه ماجرای قشنگی.هیچ وقت فکر نمی کردم پشت این خاطرخواه بازی های تو همچین حقیقی وجود داشته باشه.
کیوان با زهر خند گفت:قشنگ؟شاید این قصه برای یه شنونده قشنگ باشه ولی برای من زجرآوره.
لحظاتی در سکوت گذشت.همان طور که شانه به شانه ی هم راه می رفتیم گفتم:کیوان چرا به بچه ی من محبت می کنی؟
نگاهم کرد و گفت:به خاطر ارضا کردن غریزه ام .سپیده گاهی وقت ها فکر می کنم اگه فقط یه کمی خوش شانس تر بودم اون وقت ممکن بود این بچهپسر من باشه و من پدرش باشم.
گفتم:اما تو برای رسیدن به این آرزو احتیاجی به شانس و اقبال نداشتی.به نظر من اگه فقط یک کمی جسارت به خرج می دادی و اونقدر زود خودتو کنار نمی کشیدی شاید حالا.....
از شنیدن حرفم عصبانی شد و گفت:مثل اینکه یادت رفته شب خواستگاری با چه حقارتی منو راهی خونه ام کردی.یادت نیست چطور تحقیرم کردی ؟تو اون شب از من فرصت خواستی منم بهت اعتماد کردم.در عوض تو چه کار کردی؟خیلی راحت به من و اعتمادم خیانت کردی و زن یکی دیگه شدی.توقع داشتی چی کار کنم؟باید جلو پاهات زانو می زدم و بهت التماس می کردم؟دستم را دراز کردم و آرمان را از بغلش گرفتم و گفتم:از کجا می دونی که فرشاد این کارو نکرد؟
مات و مبهوت نگاهم کرد.ولی من بدون توجه به حالت مات زده اش به راه افتادم.کمی بعد به دنبالم دوید و گفت:سپیده صبر کن.باشه من حرفی ندارم اگه تو دوست داری جلوی پاهات زانو بزنم و بهت التماس کنم باشه این کارو انجام می دم.
در عین ناباوری خم شد و روی زمین زانو زد و گفت:سپیده تو تنها عشق منی.تنها زنی که من از صمیم قلب دوستش دارم .من فکر می کردم حتما تا الان دیگه حرفهای من باورت شده!با این حال بازم حاضرم بهت بگم که چقدر محتاجتم.سپیده بذار یه بار دیگه بیام خواستگاریت.من خوشبختت می کنم قول می دم.باور کن اگه این دفعه بخوای بهونه بیاری و نذاری بیام خواستگاریت از راه دیگه ای وارد می شم.مثلا می دزدمت.یا بهت تعدی می کنم .اینو بدون که هر کاری که لازم باشه انجام می دم تا تو مال من بشی.مطمئن باش این دفعه به هیچ قیمتی اجازه نمی دم از دستم فرار کنی.
R A H A
07-03-2011, 01:02 AM
از طرز حرف زدنش به خنده افتادم از روی زمین بلندش کردم و گفتم:کیوان اینقدر به خودت مطمئن نباش من مطلقا خیال ازدواج ندارم اونم با تو!بهتره بدونی بیشتر دعواهای من و فرشاد سر تو بود فرشاد همیشه از تو می ترسید.حتی منو متهم می کرد که به خاطر ازدواج با تو می خوام ازش طلاق بگیرم.
ناباورانه گفت:دعواهاتون سر من بود؟آخه چرا من؟
- برای اینکه فرشاد خاطره ی بدی از تو توی ذهنش داره .اون تحمل اینو نداره که مرد دیگه ای جز خودش عاشق من باشه.اگه یه روزی بفهمه من زن تو شدم بعید نیست انتقام سختی ازمون بگیره.شاید با این ازدواج هم جون من به خطر بیفته هم من.شک ندارم فرشاد قصد جونتو می کنه اون تو رو می کشه.باور کن که این کارو می کنه.یادت میاد شبی که اومدی خواستگاریم فرشاد خونه ی ما بود؟فرشاد همون شب به من گفت اگه بهت جواب مثبت بدم تو رو می کشه.
حرفم را قطع کرد و گفت:من از مردن نمی ترسم اتفاقا بدم نمیاد با این فرشاد روبرو بشم و حسابمو باهاش تسویه کنم فرشاد باید بدونه من ازش طلبکارم نه اون.اون بود که عشق منو دزدید و هنوز از گرد راه نرسیده تو رو با خودش برد.نه سپیده من دیگه کیوان ضعیف و ذلیل دو سال پیش نیستم من حاضرم باهاش در بیفتم اما اصلا دوست ندارم تو به خاطر ازدواج با من به دردسر بیفتی.سلامتی و امنیت تو برای من بیشتر از اینا اهمیت داره.
به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم:مرسی کیوان من می دونم که تو دوستم داری.علاقه ی تو به من اثبات شده اس.اما خواهش می کنم یه کم عاقلانه فکر کن و دست کم برای یه مدت این قضیه رو پی گیری نکن شاید گذشت زمان مشکلات رو حل کنه.شاید فرشاد تا چند وقت دیگه ازدواج کنه و منو فراموش کنه.پس خواهش می کنم یه مدت صبر کن و بذار آبها از آسیاب بیفته.من بهت قول می دم که حالا حالاها نمی خوام شوهر کنم اما اگه یه روزی تصمیمم عوض شد حتما بهت فکر می کنم.ولی اینم می گم که ممکنه تو اون موقع مجبور باشی با یه رقیب تازه در بیفتی.
ناباورانه گفت:یعنی تو یه نفر و دوست داری که من از وجودش بی خبرم.؟
زیر نگاه بهت زده اش به سختی قادر بودم چیزی بگویم اما بالاخره گفتم.آره کیوان .از اونجا که هیچ وقت تو زندگی بهت دروغ نگفتم امروز هم حقیقت رو بهت می گم.من چند سال پیش عاشق یک نفر شدم عاشق استادم.اما خب،قسمت نبود بهش برسم..با اینکه می دونم اون هنوز مجرده و منو فراموش نکرده با این حال من نمی خوام به این زودی ها برم دیدنش.من همه چیز رو به آینده سپردم.کیوان با اطمینان صد در صد بهت می گم تا درسم تموم نشه و لیسانسم رو نگیرم هیچ وقت به ازدواج و زندگی زناشویی فکر نمی کنم.
کیوان واقعا از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود.شاید هم دیوانه!دوباره روی زمین زانو زد و سرش را میان دستهایش پنهان کرد.حدس زدم خیلی غمگینش کردم.با مهربانی دستش را گرفتم و به قصد دلجویی گفتم:کیوان خواهش می کنم اینقدر خودتو ناراحت نکن.تو همین الان گفتی دیگه کیوان ذلیل و ضعیف چند سال پیش نیستی .تو نباید به این زودی ها نا امید بشی.مطمئن باش اگه موفق بشی رقیب خودتو شکست بدی اونوقت از صمیم قلب عاشقت می شم و باهات ازدواج می کنم .عزیزم من این فرصت رو بهت می دم.همون طور که این فرصت رو به فرشاد هم دادم.
کیوان با حسرت گفت:اسم مردی که عاشقشی آرمانه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:آره.
با ناراحتی گفت:سپیده خیلی بهش حسودیم می شه معلومه خیلی بهش وفاداری.
- کیوان من نزدیک دو ساله که آرمانو ندیدم .اون حالا برام حکم یه خاطره رو داره اما تو حقیقی هستی.حالا جلوی چشمهای من وایستادی.مطمئن باش روزی که تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم حتما بهت فکر می کنم.تو هم باید مثل گذشته ها بهم محبت کنیو تنهام نذاری.(چه از خود راضی)من فقط ازت یه فرصت می خوام .یه فرصت که آبها از آسیاب بیفته.باور کن فرشاد یه آدم زخم خورده اس.ممکنه با شنیدن ازدواج من و تو باز دیوونه بشه و کار دست هردومون بده.
با کلافگی گفت:از کجا بدونم که راست می گی؟چطور می تونم بهت اعتماد کنم در حالی که یه بار چوب اعتماد نابجامو خوردم؟
-کیوان باور کن من هیچ وقت قصد فریب تو را نداشتم بخدا من همیشه سعادت و خوشبختی تو رو می خواستم چون فکر می کردم تو لیاقت اینو داری که یه دختر عاشقت باشه و از روی عشق بهت محبت کنه.من از زندگی تو رفتم تا با نغمه خوشبخت بشی.اما نمی دونستم عشق و علاقه ی نغمه اینقدر پوشالی و شکننده اس.باور کن من تمام حرفهامو از روی صداقت بهت گفتم.خواهش می کنم به من اعتماد کن و بازم صبر کن.
کیوان آهی کشید و گفت:باشه عزیزم صبر می کنم.چون فکر می کنم این بدبختی ها همش تعبیر اون خوابه.اما سپیده تو هم باید یه قولی بهم بدی .
- چه قولی؟
- باید بهم قول بدی اگه یه روزی طاقتم تموم شد و دیگه نتونستم صبر کنم بی قید و شرط عاشقم بشی و باهام ازدواج کنی.
- باشه این قولو بهت می دم اما یادت باشه کلک نزنی ها!باید تا اونجا که می تونی طاقت بیاری .یه سال ،دو سال ،شاید هم بیشتر.
- خیلی خب اینم از بدشانسی منه که هیچ وقت نمی تونم رو حرف تو حرف بزنم.
در آن لحظه سیامک و مژگان هم کنارمان ایستادند سیامک با شیطنت به کیوان گفت:بله رو گرفتی یا نه شاه دوماد؟
کیوان هم با آه و افسوس گفت :نه سیامک هنوز بله رو نگرفتم .بابا این خواهر تو ذاتا با این یه کلمه لجه!دو ساعته که دارم التماس می کنم اما انگار نه انگار.
بعد آهسته زیر گوشم گفت:اما من بالاخره این مادیان سرکش ر.و رام می کنم.
سرم را بالا گرفتم و با اشتیاقی که تا به آن روز در خود ندیده بودم به کیوان نگاه کردم.احساس می کردم کیوان را دوست دارم و قلب بی عاطفه ام یواش یواش در حال رام شدن است و تلاش هایم برای فرار از او راه به جایی نمی برد.
R A H A
07-03-2011, 01:02 AM
به تهران که برگشتیم به اتفاق مژگان پی گیر مسئله ی انتقالی تحصیلی ام شدم و تمام سعی ام این بود که بتوانم قبل از شروع سال تحصیلی جدید از دانشگاه تهران پذیرش بگیرم.روزهای متوالی درگیر کارهای اداری این درخواست بودم تا اینکه بعد از حدود یک ماه دوندگی و پی گیری مستمر بالاخره موفق شدم از دانشگاه تهران پذیرش بگیرم.
روزی که کارت دانشجویی جدیدم را از دانشگاه تهران تحویل گرفتم انگار دنیا را با تمام ثروتهایش به من داده بودند.هر چه تلاش کردم بین راه با مادر تماس نگیرم و خبر موفقیتم را تا رسیدن به خانه توی دلم نگه دارم موفق نشدم.با ذوق موبایلم را برداشتم و شماره ی خانه را گرفتم اما برخلاف انتظارم مادر اصلا از شنیدن صدایم خوشحال نشد.بلکه با نگرانی و صدای آهسته گفت:سپیده فرشاد اینجاس.اگه می تونی یه کمی دیرتر بیا خونه.و فورا گوشی را گذاشت.
از شنیدن حرف مادر دنیا روی سرم خراب شد.بی اختیار پایم را روی پدال ترمز ماشین گذاشتم و ماشین به فاصله ی یک چشم بر هم زدن متوقف شد.هم خودم و هم مژگان تعادلمان را از دست دادیم و محکم به سمت شیشه ی ماشین پرتاب شدیم.مژگان با نگرانی پرسید:چی شد سپیده؟از مادرت چی شنیدی؟
با همان حالت بهت زده گفتم:فرشاد اومده تهران.
مژگان با ناراحتی گفت:ای وای چه بد!
به راستی رنگ به چهره ام نمانده بود و دست و پایم به طور محسوسی می لرزید.گفتم:مژگان به نظرت من باید چه کار کنم؟می ترسم فرشاد مادرم رو تحت فشار بذاره و آرمان رو ازش بگیره.
- خونسرد باش.بهتره یه کمی فکر کنیم.
مژگان بعد ازکمی مکث گفت:سیامک!زود باش با سیامک تماس بگیر و بهش بگو خودشو برسونه خونه پیش مادرت.
با خوشحالی گفتم:آره این بهترین راه حله.
بی درنگ شماره ی سیامک را گرفتم و از او خواستم زود خودش را به خانه برساند.پدر در همسایگی خانه ی خودمان برای سیامک یک دستگاه آپارتمان خریده بود تا او از روز اول مستقل با همسرش زندگی کند.مژگان کلید آپارتمانشان را به دستم داد و گفت:تو بهتره یکی دو ساعت بری خونه ی ما و اونجا منتظر باشی.
کلید را از مژگان گرفتم و او را جلوی خانه ی خودمان پیاده کردم و با عجله به آپارتمان سیامک رفتم و پشت پنجره ی آشپزخانه ایستادم چون آنجا درست مشرف به خانه ی خودمان بود.یک صندلی پیش کشیدم و همان جا منتظر نشستم.حدود سه ماه بود که فرشاد را ندیده بودم و از اوضاع زندگی اش بی خبر بودم اما به هیچ عنوان دوست نداشتم یکبار دیگر با او روبرو شوم و چشمم به چشمش بیفتد.یک ساعت از این ماجرا گذشت که تلفن زنگ زد .زود تلفن را جواب دادم .مژگان پشت خط بود .پرسیدم:مژگان اونجا چه خبره؟
مژگان گفت:نگران نباش .فرشاد تا چند دقیقه ی دیگه می ره.
گوشی را گذاشتم و دوباره پشت پنجره ایستادم و بالاخره او را دیدم با همان حال و روز پریشان و درمانده .زیر لب گفتم:فرشاد تو با خودت چه کار کردی؟پسره ی مجنون هم زندگی خودتو خراب کردی هم زندگی منو.
ناگهان به خودم آمدم و متوجه شدم که فرشاد آرمان را در آغوش گرفته است.نمی دانستم خیال داشت او را همراه خودش ببرد یا نه اما حضانت او را از دادگاه گرفته بودم و فرشاد حق چنین کاری را نداشت.واقعا از دیدن آن صحنه عقل از سرم پریده بود .خودم را آماده کردم که از همان جا فریاد بزنم و مانع اش بشوم اما خوشبختانه خودش پیش دستی کرد و آرمان را به دست مادر داد و چند لحظه بعد بالاخره ماشینش را روشن کرد و رفت.سرم را از پنجره بیرون اوردم و رفتنش را نگاه کردم.بعد با حالت دو از آپارتمان سیامک بیرون آمدم و خودم را به مادر رساندم و با دلواپسی گفتم:مادر حال بچه ام خوبه؟
مادر گفت:آره عزیزم حالش خوبه.بیا بگیرش .پسرت مال خودت.
پسر قشنگم را در آغوش گرفتم و زیر گوشش گفتم:عزیز دلم تو تمام دلخوشی زندگی منی.
بعد گفتم:مادر،فرشاد برای چی اومده تهران؟
مادر یک لیوان آب به دستم داد و گفت:برای دیدنپسرش.یادت رفته فردا تولد آرمانه؟
با شگفتی گفتم :آره من پاک فراموش کردم فردا یک سال آرمان تموم می شه1
طفل کوچکم را به سینه فشردم و صورت قشنگش را بوسیدم.
مادر گفت:فرشاد می خواست تا اومدن تو صبر کنه و قبل از رفتنش تو رو ببینه.چند بار ازم پرسید تو کی برمی گردی خونه؟منم هر بار جواب سر بالا بهش دادم .فکر می کنم خودش متوجه شد که تو دوست نداری باهاش روبرو بشی .
مادر هدیه ی فرشاد را به اضافه ی یک بسته اسکناس و البته یک پاکت نامه به دستم داد !باز هم حقه های قدیمی.فرشاد دوباره برای من یادداشت گذاشته بود و خیال داشت باز هم منو تحت تاثیر احساسات قرار بدهد اما من هیچ رغبتی برای خواندن آن نامه نداشتم .بدون اینکه نامه را بخوانم آن را پاره کردم و همان طور که زیر گوش آرمان عزیزم لالایی می گفتم به خلوت اتاقم پناه بردم.
*****
روز بعد حوالی غروب سیامک تماس گرفت و گفت که به مناسبت تولد آرمان جشن کوچکی ترتیب داده و از من خواست که به خانه اش بروم.دقایقی پس از مکالمه با او آماده ی رفتن شدم اما همین که پایم را به کوچه گذاشتم نگاهم به ماشین کیوان افتاد که جلوی آپارتمان سیامک پارک شده بود.می توانستم پیش بینی کنم سیامک باز هم براین نقشه کشیده است.به هر حال زنگ را به صدا در آوردم و سیامک در را گشود .با نگاه معنی داری به او گفتم:سیامک مثل اینکه باز هم اطلاع رسونی دقیق بوده.کیوان خان خودشو به موقع رسوندن.
سیامک با حاضر جوابی گفت:اگه فکر می کنی که کیوان به نقشه ی من اومده اینجا باید بگم که اشتباه می کنی .اون خودش خواست امشب مهمون من باشه.توقع داشتی چه کار کنم ؟مهمون عزیزتر از جونمو به خونه ام راه ندهم؟
- سیامک تو واقعا فکر کردی من حرفتو باور می کنم؟آخه کیوان از کجا می دونست که امشب تولد آرمانه.مسلمه که تو بهش گفتی.
R A H A
07-03-2011, 01:03 AM
سیامک این دفعه با لحن ملایمتری گفت:راستشو بخوای من به کیوان گفتم که امشب تولد آرمانه اما باور کن اصلا فکرشم نمی کردم این مسئله براش مهم باشه.چون من خیلی اتفاقی بهش گفتم امشب مهمون دارم و باید زودتر برم خونه .کیوان ازم پرسید مهمونی به چه مناسبتیه؟منم حقیقت رو بهش گفتم.یه ساعت پیش هم دیدم که خودش بلند شده اومده اینجا.سپیده بذار رو راست باهات صحبت کنم.باور کن کیوان هنوزم مثل گذشته ها دوستت داره.حتی مسئله ازدواج و طلاقت نظرش رو عوض نکرده.تازه فکر می کنم این روزها بیشتر از گذشته بهت فکر می کنه.باور کن اون هنوز برای ازدواج با تو یه شوهر ایده آله.خواهش می کنم لگد به بخت خودت نزن و بهش روی خوش نشون بده.من بهت قول می دم کیوان تو رو خوشبخت می کنه.
در جواب سیامک سکوت کردم و به سالن پذیرایی رفتم از آخرین ملاقاتی که با کیوان داشتم حدود یک ماه می گذشت.احساس می کردم در این فاصله یه کم لاغر شده.چشمانش خسته بود و صورتش رنگ پریده با این حال لبخند همیشگی اش را بر لب داشت و به نظر نمی آمد که غمگین باشد .مرا که دید گل از گلش شکفت و با بی قراری سر پا ایستاد.
- سلام کیوان حالت چطوره؟
- سلام عشق من مشتاق دیدار.
- کیوان باز شیطون شدی و می خوای اذیتم کنی ها.
- می بخشی آخه یه ماهه که ندیدمت .باور کن باز مست و ملنگ شدم.خواهش می کنم به دل نگیر.
به رویش لبخند زدم و در کنارش نشستم.یک بسته ی کوچک کادو شده را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:ناقابله واسه پسرت خریدم.انشاالله دامادی شو جشن بگیریم.
با خنده گفتم:مثل اینکه خواب و خیال داماد شدن یه لحظه از سرت نمی افته.پسر من فقط یه سالشه!
کیوان هم خندید و با نگاهی عاشقانه براندازم کرد .هدیه ی کیوان یک پلاک طلا با عنوان تولدت مبارک بود.به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم:دستت درد نکنه زحمت کشیدی.امیدوارم یه روزی مهربونی هاتو جبران کنم.
با بی قراری گفت:کی؟سپیده کاش بهم می گفتی این روز کی می رسه؟
گفتم:خیلی زود .فقط باید یه کمی صبر کنی.
لحظه ای بعد به آشپزخانه رفتم تا به مژگان در آماده کردن بساط شام کمک کنم اما سیامک مانع ام شد و گفت:سپیده تو بهتره برگردی پیش کیوان و اونو از تنهایی در بیاری.می دونی که اون فقط برای دیدن تو اومده اینجا.
کیوان پشت پنجره ی اتاق سیامک نشسته بود و در حالی که گیتار سیامک را در دستش گرفته بود ملودی قشنگی را می نواخت و ترانه ی زیبایی را هم زمزمه می کرد.همیشه می دانستم کیوان در نواختن گیتار استاد است ولی تا به آن لحظه هنرنمایی اش را از نزدیک ندیده بودم .همان جا کنار در ایستادم و به ترانه ی قشنگی که زمزمه می کرد گوش سپردم تا اینکه ملودی تموم شد .بعد آرام ضربه ای به در زدم و گفتم:استاد اجازه است؟
با شنیدن صدایم به طرفم برگشت و گفت:اجازه مام دست شماست خانوم بفرمایید.
با لبخندی وارد شدم و در کنارش نشستم و زمانی که نگاهم به نگاهش افتاد بی اختیار دلم لرزید و قلبم به طپش افتاد .نگاه کیوان آن شب لبریز عشق و تمنا بود.دستهای هنرمندش به نرمی روی سیمهای گیتار می لغزید و به احساسات سرکوب شده اش زندگی می بخشید.به راستی قشنگ می زد.نرم و عاشقانه.
وقتی ملودی تموم شد گیتارش را کنار گذاشت و فاصله اش را با من کمتر کرد و آهسته گفت:سپیده می خواستم باهات حرف بزنم ممکنه؟
- آره بگو.
نفس عمیقی کشید و گفت:تو این یه ماهی که ندیدمت خیلی به تعهدی که ازم گرفتی فکر کردم .خیلی سعی کردم فراموشت کنم و بهت فکر نکنم .مدام با خودم درگیر بودم.تا قبل از اینکه بیام اینجا فکر می کردم موفق شدم به قول تو عاقلانه رفتار کنم و برای یه مدت فراموشت کنم اما حالا تو جلو چشمهام می بینم احساس می کنم تمام تلاشم بی نتیجه بوده.سپیده من دیگه طاقت ندارم.بخدا صبرم تموم شده .دلم داره برات پرپر می زنه.بدنم یه پارچه آتشه.می خوام بدونم تو دلواپس چی هستی؟چرا اینقدر می ترسی؟من نگرانی تو رو بابت فرشاد با سیامک در میون گذاشتم ولی سیامک می گه اینا همه بی مورده.سیامک می گه فرشاد نمی تونه آسیبی به ما برسونه.پس به من بگو چرا اینقدر تردید داری؟
-کیوان تو فرشاد رو نمی شناسی.اگه برات تعریف کنم چطوری از اصفهان فرار کردم اونوقت نگرانی منو تصدیق می کنی.
کیوان مصرانه گفت:ولی همه ی این حرفها مربوط به گذشته هاس .اگه با من ازدواج کنی هیچ کس حق نداره مزاحمت بشه.چون تو اون موقع زن شرعی و قانونی من هستی.سپیده تو رو خدا این قدر با غرور و احساسات من بازی نکن.من یه مردم.باور کن تا حالا خودمو جلو هیچ زنی اینقدر خوار و ذلیل نکردم.بهتره این بازی رو تمومش کنی و به من بگی کی می تونم دست پدر و مادرمو بگیرم و بیام خواستگاری؟
- کیوان!
- ببین سپیده من علی رغم قول و قراری که با هم گذاشته بودیم نتونستم نسبت بهت بی تفاوت باشم.من نتونستم فکرتو از سرم بیرون کنم.من موضوع طلاقت رو با پدرم در میان گذاشتم و ازش خواستم یه بار دیگه بیاد خواستگاری تو.سپیده خواهش می کنم این دفعه تحقیرم نکن و بگو که جوابم مثبته.خواهش می کنم بگو که حاضری با من ازدواج کنی.بگو دوستم داری.
- کیوان تو چرا متوجه موقعیت من نیستی؟زندگی که فقط عشق و عاشقی نیست.من تو زندگی احتیاج به آرامش و امنیت دارم .اصلا دلم نمی خواد زندگیم یه بار دیگه به آشوب کشیده بشه.اگه فرشاد بفهمه من با تو ازدواج کردم تو رو می کشه!باور کن این کارو می کنه.حالا شاید هم به قول سیامک فرشاد نتونه هیچ آسیبی به ما برسونه اما آرامش زندگیم چی می شه؟یه عمر باید تنم بلرزه.مدام باید به فکر سلامتی تو باشم .نه کیوان قبول کن بعد از ازدواج با تو هیچ وقت روی آرامش نمی بینم.هنوز خیلی زوده تو باید بازم صبر کنی.
کیوان با کلافگی سرش را میان دستهایش پنهان کرد .لعنت به من ،باز هم ناراحتش کردم.وقتی سرش را بالا گرفت و در صورتم نگاه کرد قلبم از دیدن چشمهای گریانش به درد آمد.این اولین بار بود که اشکهای او را می دیدم.چند لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .بعد بدون اینکه چیزی بگوید دستم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.با عجله به دنبالش دویدم و گفتم:کیوان خواهش می کنم صبر کن .اما او توجهی به حرفم نکرد و بدون خداحافظی تنهایم گذاشت.کمی بعد صدایش را شنیدم که داشت با سیامک خداحافظی می کرد .سیامک با تعجب به او گفت:کیوان کجا داری می ری؟شام حاضره!
کیوان با دلخوری گفت:نه سیامک دیگه مزاحمتون نی شم.
- کیوان مثل بچه ها قهر کردی.بگو ببینم چی شده؟
- هیچی،همون بازی همیشگی.
- خدای من دیگه عقلم به جایی قد نمی ده.آخه چرا؟
- نمی دونم،عقل منم دیگه به جایی قد نمی ده.
- حالا چند لحظه صبر کن شام رو دور هم باشیم.
- نه حالم خوش نیست.می خوام برم یه هوایی بخورم.
- تنهایی که مزه نمی ده.بذار سپیده هم باهات بیاد.
- سیامک جدی باش.شوخیت گرفته؟
سیامک برگشت و نگاه غضبناکی به من انداخت و من از فرط ناراحتی سرم را پایین انداختم .خیلی زود از حرفهایی که به زبان آوردم پشیمان شدم و عذاب وجدان بلای جانم شد.تاثیر نگاه سوزناک کیوان قلبم را به آتش می کشید.او با التماس نگاهم می کرد .احساس کردم دیگه تحملش تمام شده و ناامیدی مفرط جان به لبش کرده است.
سیامک بعد از رفتن کیوان با عصبانیت به سراغم آمد و گفت:بازم بهش بی احترامی کردی؟بازم ناراحتش کردی؟
R A H A
07-03-2011, 01:03 AM
گفتم:نه سیامک باور کن نمی خواستم ناراحتش کنم.من سر دو راهی قرار گرفتم.نمی دونم باید چه کار کنم.کیوان می خواد دوباره بیاد خواستگاری .اون توقع داره جوابش از پیش مثبت باشه.اما من نمی تونم تو این موقعیت به ازدواج با اون فکر کنم.
سیامک با عصبانیت گفت:کدوم موقعیت؟مگه زندگی تو چه فرقی با زندگی ما داره؟سپیده تو رو خدا سر عقل بیا .کیوان بهترین شانس تو برای شروع زندگی خوب و موفقه.فکر نکن کیوان همیشه عاشقت می مونه،نه.شاید یه روزی صبر و طاقتش تموم بشه و تو از چشمش بیفتی.اون یه مرده.فکر می کنی تا کی می تونه غریزه اش رو سرکوب کنه و به پای تو بشینه؟بهتره بدونی توی دانشگاه دخترهای زیادی هستن که همه شون عاشق و شیفته ی کیوانن.مخصوصا از روزی که نغمه رو طلاق داده و دوباره مجرد شده همه ی دخترهای کلاسمون آرزوی ازدواج با اونو دارن.تو نمی دونی اونا حاضرن برای یه نیم نگاه کیوان چه کارهایی بکنن.اما کیوان چشمشو روی همه ی این واقعیتها بسته و به عشق تو وفادار مونده.سپیده تو یه بار دل کیوان رو شکستی چوبش رو هم خوردی.حالا این تویی که باید برای جبران خطاهای گذشته پا پیش بذاری ،نه اینکه هر روز خدا با نامهربونی هات کیوان رو از خودت برنجونی.
چقدر درمانده بودم فشار بغض هر لحظه بیشتر گلویم را می فشرد.من کیوان را دوست داشتم اما همیشه باعث آزار او شدم.از خودخواهی و غرور نابجای خودم متنفر بودم.زیر لب گفتم:لعنت به این غرور و خودخواهی من که از روز اول باعث آزار کیوان شده.اون قدیمی تریت خواستگار منه.یعنی ممکنه شکستهایی که تا امروز نصیبم شده به خاطر شکستن دل کیوان باشه؟یعنی این خواست خداوند بوده که منو کیوان رو دوباره سر راه هم قرار داده؟اما....پس قول و قرارم چی می شه؟خوب یادم میاد یه روزی به کیوان قول دادم فقط زمانی بهش جواب مثبت می دم که از صمیم قلب عاشقش شده باشم.
چشمهایم را بستم و باز به یاد کیوان افتادم.دلشوره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.یعنی عاشقش شده بودم؟یعنی این دلهره ی عاشق شدن بود که این طور آشفته ام کرده بود؟حتما!حتما همان طور بود.روبروی آینه ایستادم و زیر لب گفتم:آره بالاخره عاشق شدم.من نمی تونم بیشتر از این کیوان رو آزار بدم.به قول سیامک خدا منو کیوان را برای هم آفریده.شاید قسمت من همین کیوانه و من با اون خوشبخت می شم.ای کاش چند ساعت زودتر این موضوع را باور کرده بودم.اون وقت کیوان رو از خودم نمی رنجوندم.و همین امشب بهش می گفتم حاضرم باهاش ازدواج کنم.لعنت به هر چه غروره.همین فردا می رم دیدنش و بهش می گم که حاضرم باهاش ازدواج کنم.من باید گذشته ها رو فراموش کنم و فقط به آینده فکر کنم.این تنها راه نجات من از این آشفتگی و سرگردونیه.خدایا خودمو به تو سپردم .من باید همه چی رو از نو شروع کنم.
روز بعد اوالی ظهر بود که با سیامک تماس گرفتم اما از شانس بد موبایلش جواب نمی داد.چند مرتبه شماره اش را گرفتم و بالاخره با هر سرسختی بود موفق شدم:الو سیامک؟
- تویی سپیده ؟ببین من دیگه هیچ حرفی با تو ندارم.تو منو از رو بردی.حسابی سنگ رو یخم کردی.دیگه آبرویی برام باقی نذاشتی.
- سیامک!
-سیامک بی سیامک.
- سیامک این اداها چیه برای من در میاری؟گوش کن ببین چی می گم!- تو رو خدا دست از سرم بردار سپیده.بابا تو هم منو دیوونه کردی ،هم خودتو ،و هم کیوانو.
- سیامک گوش کن.
- خیلی خب بگو ولی یادت باشه این آخرین باره که به حرفت گوش می کنم.من باید از این به بعد تو رفتارم با تو تجدید نظر کنم.
- سیامک چرا اینقدر جوش می زنی؟می ذاری من حرف بزنم یا نه؟
-خیلی خب بگو.
- خواهش می کنم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-چی گفتی؟
-گفتم آدرس خونه ی کیوان رو بده به من.
-پناه بر خدا .منو دست انداختی سپیده؟
-نه عزیزم،فقط می خوام یه نصیحتت گوش کنم.مگه تو نگفتی من باید برای به دست آوردن دل کیوان پا پیش بذارم؟
-آره ولی....
-ولی نداره.من می خوام برم دیدن کیوان و ناراحتی دیشب رو از دلش در بیارم.
-سپیده جون من راست می گی؟
-آره به خدا.دروغم چیه؟
-مثل اینکه بالاخره سر عقل اومدی!
-سیامک می گی یا نه؟
-آره....آره...بنویس.
R A H A
07-03-2011, 01:04 AM
بعد از مکالمه با سیامک آماده شدم تا به خانه ی کیوان بروم و دلخوری که شب قبل از من پیدا کرده بود از دلش در بیاورم چون احساس می کردم اگر به دیدنش نروم از شدت فشار روحی و عذاب وجدان دیوونه می شوم.نمی دانم شاید به خاطر این به دیدارش می رفتم که عاشقش شده بودم.واقعا احساس عجیبی داشتم .بالاخره بعد از یک عمر تعقیب و گریز از عشق کیوان تصمیم گرفتم به نصیحت سیامک گوش دهم و خودم به دیدن کیوان بروم تا برای اولین بار به طور جدی در مورد مسئله ی ازدواج و شرایط مورد انتظارم با او صحبت کنم.من کیوان را می خواستم و برای دیدنش بی تاب بودم.این احساس عجیب ترین حسی بود که تا آن لحظه تجربه کرده بودم!
آدرسی را که از سیامک گرفته بودم پیش رویم داشتم و به راه افتادم اما هنوز مسافتی را طی نکرده بودم که زنگ موبایلم به صدا در آمد .اصلا منتظر تماس کسی نبودم.با شک و وسواس نگاهی به گوشی انداختم و با تعجب تلفن را جواب دادم:الو؟
صدایی آشنا در آنسوی خط گفت:الو سپیده خانوم؟
صدا برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم نتوانستم صاحب صدا را بشناسم به هر حال گفتم:بله بفرمائید.
دختری که پشت خط با من صحبت می کرد به گمان اینکه او را شناخته ام شروع کرد به احوال پرسی اما من هنوز او را نشناخته بودم با سردرگمی ماشین را به حاشیه ی خیابان آوردم و در گوشه ای متوقف کردم .گفتم:می بخشید ولب من هنوز شما رو نشناختم.اگه ممکنه خودتون رو معرفی کنید.
و او خودش را معرفی کرد .او نغمه بود!از شنیدن نام نغمه لرزه ای بر اندامم افتاد.با دلواپسی گفتم:سلام نغمه!می بخشی نشناختمت .آخه پشت گوشی....
- مهم نیست راستش من همین امروز باید تو رو ببینم.وقتش را داری یه جایی با هم قرار بذاریم؟
-قرار؟
-آره می خوام حضورا چند کلمه ای باهات صحبت کنم.
-حضورا؟نغمه خوشحال می شم ببینمت ولی ممکنه بگی راجع به چی می خوای باهام صحبت کنی؟فکر نمی کنم بتونم تا اون موقع طاقت بیارم.
-نه سپیده نمی تونم پشت گوشی راحت صحبت کنم.اگه ممکنه تا یه ساعت دیگه خودتو برسون جلوی هتل لاله .همونجا با هم صحبت می کنیم.
-نغمه!
-یه ساعت دیگه می بینمت.فعلا خداحافظ.
واقعا گیج شده بودم.زیر لب گفتم:قصه ی سرنوشت دوباره تکرار شده!دوباره زن سابق خواستگارم سر راهم سبز شده .خدای من!نغمه از من چی می خواد؟
یک ساعت بعد خودم را سر قرار رساندم و از دور چشمم به نغمه افتاد .چهره اش خیلی با آنچه در گذشته دیده بودم فرق کرده بود.خیلی شکسته شده بود.با عجله خودم را به او رساندم و گفتم:سلام نغمه دیر که نکردم؟
-سلام.نه دیر نکردی.بیا بریم رو اون صندلی بشینیم.
-نه خواهش می کنم هر چی می خوای بگی همین الان بگو.من زیاد وقت ندارم.باید برم دیدن یه نفر.کار واجبی باهاش دارم.
-این دفعه با بدخلقی گفت:سپیده یه کمی تحمل داشته باش و با حوصله به حرفهام گوش بده.
و بدون توجه به من رفت و روی صندلی نشست.واقعا گیج شده بودم.نمی دانستم نغمه از من چی می خواهد و چرا اینقدر آشفته است.؟ناچار در کنارش نشستم و گفتم:نغمه خواهش می کنم حرف بزن.چی شده؟چرا این قدر کلافه ای؟
نفس عمیقی کشید و گفت:سپیده تو نباید با کیوان عروسی کنی.این پیغامیه که پدر کیوان برات فرستاده.
ناباورانه گفتم:چی گفتی؟پدر کیوان؟آخه چرا همچین چیزی رو از من می خواد؟کیوان خیلی وقته منو دوست داره.پدرش هم اینو می دونه.آخه اون چرا باید مخالف این قضیه باشه؟راستیخود تو چرا از کیوان جدا شدی؟به اندازه ی کافی روح و جسم کیوان بیچاره رو آزار ندادی که حالا اومدی سراغ من ؟یعنی حسادت تا این اندازه تو رو بیچاره کرده که حتی بعد از طلاق از کیوان هم تحمل وجود منو نداری؟
نغمه سکوت کرده بود و حرف نمی زد.از سکوت او عصبی شده بودم و با حرص گفتم:نغمه حرف بزن!آخه تو و پدر کیوان چرا همچین چیزی رو از من می خواید؟
نغمه بالاخره به حرف اومد و گفت:به خاطر اینکه کیوان مریضه.سپیده اون مقدار زیادی زنده نمیمونه.
با حالت تمسخر گفتم:چی گفتی؟نغمه فکر کردی من اونقدر احمقم که گول همچین حقه ای رو بخورم.؟نه من حرف تو رو باور نمی کنم.مسلما باور نمی کنم!
نغمه دیگر طاقت مقاومت نداشت .ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند به گریه افتاد و همان طور که اشک می ریخت و زار می زد گفت:سپیده حرف منو باور کن.من بهت دروغ نمی گم .هر چند خودم هم تا مدتها این واقعیت را باور نداشتم اما بالاخره تسلیم شدم و قبول کردم کیوان رفتنیه!با این حال من به میل خودم از کیوان جدا نشدم،من مجبور بودم .چون پدرش ازم خواست که این کارو انجام بدم.
خدای من!از شنیدن حرفهای نغمه دنیا روی سرم خراب شد.وحشت زده فریاد زدم:چی داری می گی نغمه؟رفتنیه یعنی چه؟چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا من بفهمم منظورت چیه؟
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود و به سختی می توانست حرف بزند.با این حال بغضش را فرو داد و گفت:من و کیوان زندگی خوبی داشتیم.من کیوان رو مثل جونم دوست داشتم.من عاشقش بودم اما چاره ای جز قبول حرفهای پدرش نداشتم.اون پیرمرد هم گناهی نداره.حال و روز اون بیچاره هم دست کمی از کیوان نداره.هیچ بعید نیست یکی از همین روزها زیر فشار غم و غصه ای که تو دلش پنهان کرده از پا بیفته.سپیده کیوان مبتلا به سرطان شده.سرطان غدد لنفاوی.مریضی کیوان علاج نداره.البته خود کیوان از این حقیقت بی خبره.مطمئن باش اگه اون این موضوع رو می دونست هیچ وقت برای بار دوم ازت خواستگاری نمی کرد.سپیده عاقل باش ،تو نباید در موردکیوان دچار احساسات بشی.تو نباید خودتو قربونی آرزوهای کیوان بکنی.تو هنوز خیلی جوونی.حیفه که تو این سن و سال هم مطلقه باشی و هم بیوه.
فریاد زدم:بس کن نغمه!چطور توقع داری من به خاطر خوشبختی خودم راضی به از دست رفتن آرزوهای کیوان بشم؟آه نغمه من هنوز نمی تونم حرفهاتو باور کنم.آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟من دیشب کیوان رو دیدم و کلی باهاش حرف زدم.به خدا کیوان سالم و سلامته!من نمی تونم باور کنم که اون رفتنیه.کیوان باید زنده بمونه،سالهای سال!اون هنوز خیلی جوونه.اون...نغمه تو رو خدا بگو که حرفهات واقعیت نداره.بگو که اینها همش یه کابوسه.بگو....بگو....
صفحه ی 446
R A H A
07-03-2011, 01:04 AM
بیچاره نغمه در حالی که خودش هم پا به پای من گریه می کرد گفت:نه سپیده خیلی متاسفم.من نمی تونم بی خودی امیدوارت کنم و بهت دروغ بگم .حقیقت زندگی کیوان خیلی تلخ تر از این حرفهاست.منم وقتی اولین بار این حرفها رو از پدر کیوان شنیدم مثل تو حرفهاشو باور نکردم.اما نهایتا چند ماه بعد تسلیم شدم و باور کردم که اون تمام مدت به من راست می گفته.وقتی خانواده ی کیوان اومدن خواستگاریم خیلی زود منو پسند کردن و همون شب منو برای کیوان نامزد کردن.برخورد پدر کیوان تا چند هفته ی اول نامزدی مون خیلی عالی بود.اون منو به عنوان تنها عروس خانواده اش دوست داشت و بهم احترام می ذاشت.تا اینکه به روز عقد نزدیک شدیم.یکی دو روز مانده به جشن برای آزمایش قبل از ازدواج رفتیم آزمایشگاه پدر کیوان.خوشبختانه ما از نظر گروه خونی و مسائل ژنیتیکی هیچ مشکلی نداشتیم اما درست از همون روز بود که مخالفتها و بهونه گیری های پدر کیوان شروع شد.حتی یه روز منو صدا کرد محل کارش و خیلی رک و پوست کنده بهم گفت که من نباید با کیوان ازدواج کنم .اما من نمی تونستم این کارو بکنم .من و و کیوان با هم نامزد بودیم تمام فامیلهام اینو می دونستند.من به هیچ عنوان زیر بار حکم پدر کیوان نرفتم و با هر سرسختی که بود موفق شدم با کیوان ازدواج کنم.ولی پدر کیوان دست بردار نبود و من مفهوم مخالفتهاشو درک نمی کردم.
گریه ی نغمه خیلی بالا گرفته بود.همان طور که ضجه می زد گفت:من....من حتی فکرشم نمی کردم علت مخاالفتهای اون یه همچین حقیقتی باشه.سپیده شیش ماهه که زندگی برام جهنم شده.یه روز خیلی اتفاقی جلو پدر و مادر کیوان گفتم که می خوام از کیوان حامله بشم و براش بچه بیارم.ای کاش این حرفو هیچ وقت جلو پدر کیوان به زبون نیاورده بودم چون از همون لحظه بود که دیگه دست از سرم برنداشت.همون شب منو یه گوشه گیر آورد و ازم خواست که دست از لجبازی بردارم و از به دنیا آوردن بچه ای که از بدو تولد یتیم می شه صرفنظر کنم.وای خدای من!اون گفت کیوان من زیاد زنده نمی مونه .گفت من باید از کیوان جدا بشم تا خودش سر فرصت موضوع رو به کیوان بگه و اونو برای مداوا بفرسته رو تخت بیمارستان .آه....کیوان....سپیده من قربونی عشق کیوان شدم.من به خاطر کیوان دلهای زیادی رو شکستم.حالا هم دارم تقاصش رو پس میدم.اما تو این کارو نکن.خودتو وارد زندگی کیوان نکن.برو به فکر زندگی خودت باش.اون موندنی نیست.
زانوهایم از شنیدن حرفهای نغمه به لرزه افتاده بود.احساس می کردم راه گلویم مسدود شده و نفسم بالا نمی آید.زیر لب گفتم:کیوان...کیوان خوبم!تو نباید بمیری.تو باید حالا حالاها زنده بمونی چون من احساس می کنم حالا خیلی عاشقتم و بدون تو آینده ای ندارم.آه کیوان،من خیلی دوستت دارم.تو باید پیش من بمونی .تا همیشه تا ابد!
با بیچارگی گفتم:نغمه من باید با در کیوان صحبت کنم.اگه کیوان از ازدواج با من ناامید بشه،اگه من این دفعه هم به اعتمادش خیانت کنم و ازش فرار کنم اونوقت خیلی زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه.من حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای برای ازدواج با کیوان مصمم شدم.من از بیوه شدن نمی ترسم.زنده موندن و خوشبخت شدن من در برابر مرگ کیوان چه ارزشی داره؟من باید کیوان رو به آرزوش برسونم.اون بیشتر از هر چیز احتیاج به امید داره.اون احتیاج به روحیه داره.
با عجله به سمت ماشینم دویدم تا هر چه زودتر پدر کیوان را ببینم و با او صحبت کنم اما در تمام مدتی که رانندگی می کردم مثل زنهای عزادار اشک می ریختم و ضجه می زدم.باور کردن حرفهای نغمه خیلی مشکل بود چطور ممکن بود کیوان در اوج جوانی و شکوفایی روی لبه ی مرگ راه برود؟
زیر لب گفتم:کیوان اگه برای تو اتفاقی بیفته من هیچ وقت خودمو نمی بخشم.من خیلی تو رو اذیت کردم.لعنت به من که روح تو رو شکنجه کردم.من چطور می تونم نسبت به تو بی تفاوت باشم؟خدایا به من رحم کن و کیوان رو شفا بده .اگه کیوان بمیره من نابود می شم.
بالاخره به محل کار پدر کیوان رسیدم.سراسیمه وارد آزمایشگاه شدم و سراغ آقای گودرزی را از کارکنان آزمایشگاه گرفتم.آنها منو به سالن انتهای راهرو راهنمایی کردند.بی درنگ ضربه ای به در زدم و صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد شدم و چشمم به قیافه ی تکیده ی پدر کیوان افتاد که در گوشه ای نشسته بود.با دیدن چهره ی غمزده و چشمهای گریانم خیلی زود متوجه شد که من از همه چیز اطلاع دارم.به استقبالم آمد و گفت:می بخشی دخترم.من اصلا قصد نداشتم شما رو ناراحت کنم.اما چاره ای نداشتم.من به خاطر سعادت خودتون شما رو در جریان زندگی پسرم قرار دادم.
چانه ام از فرط اضطراب و دلهره می لرزید.به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:پدر جون شما کار خوبی کردید که حقیقت رو به من گفتید.اما من اومدن که ازتون خواهش کنم که مانع ازدواج منو کیوان نشید.من تصمیم خودمو گرفتم .من با کیوان ازدواج می کنم،کیوان خیلی وقته که عاشق منه.اگه من محبتمو ازش دریغ کنم زودتر از اینکه مریضیش اونو از پا بندازه نابود می شه .ببینید پدر ،من حاضرم برای بقای عمر و سلامتی کیوان از همه ی روزهای عمرم مایه بذارم.آه پدر من دوستش دارم.اون نباید از دست بره.
پدر کیوان با تردید گفت:آخه دختر جون تو هنوز خیلی جوونی.من شنیدم که تازگی ها از شوهرت طلاق گرفتی.زنده موندن کیوان با خداست اما این احتمال وجود داره که تو بعد از ازدواج با کیوان سرخورده بشی.چرا می خوای دونسته آینده تو تباه کنی؟
با بیچارگی گفتم:یعنی شما فکر می کنید آینده و خوشبختی من باید با هزینه ی مرگ و نابودی کیوان تامین بشه؟نه ،من هیچ وقت همچین آینده ای رو نمی خوام.من تصمیم خودمو گرفتم.من همین فردا با کیوان ازدواج می کنم.اون حتما زنده می مونه.
این دفعه با التماس گفتم:پدر جون خواهش می کنم بهتون التماس می کنم مانع من نشید.من همین الان دارم می رم پیش کیوان .من باید زودتر اونو ببینم چون احساس می کنم خیلی عاشقشم و طاقت یه لحظه دوری شو ندارم.خواهش می کنم خودتون ترتیب مراسم عقد رو بدید،همین فردا.منم امشب کیوان رو وادار می کنم که بیاد خواستگاری.
چشمهای پیرمرد گریان شد و قطرات اشک روی صورتش سر خورد قلبم از دیدن گریه ی او فشرده شد.گفت:اما دخترم ممکنه خانواده ات با تصمیمت مخالفت کنند.فکر اینو کردی؟
- پدر مطمئن باشید خانواده ی من همیشه با تصمیمهای من موافقن.خواهش می کنم برای فردا با یه محضر قرار بذارید.حلقه رو هم فراموش نکنید.اگرم دوست داشتید می تونید برای دامادی پسرتون جشن بگیرید و مهمون دعوت کنید.
عاقبت به گریه افتادم و با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:بعد از اینکه با کیوان ازدواج کردم حتما موضوع بیماری شو باهاش در میون می ذارم و ازش می خوام بره بیمارستان و خودشو معالجه کنه.پدر اون حتما زنده می مونه.من تمام تلاش خودمو می کنم.اینو بهتون قول می دم.
پیرمرد به حالت سپاس جلوی من خم شد و گفت:دخترم تو یه فرشته ای.من محبت تو رو ستایش می کنم.برو عزیزم خدا به همرات.
قبل از اینکه از آزمایشگاه خارج شوم آبی به سر و صورتم زدم تا اثرات غم و اندوه را از چهره ام بشویم چون می دانستم کیوان با همان اولین نگاه پی می برد که من حالت عادی ندارم.سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و برخوردی معمولی با او داشته باشم طوری که به من مشکوک نشود.
بعد از چند نفس عمیق از آزمایشگاه بیرون آمدم و از گل فروشی مقابل آزمایشگاه یک دسته گل تزیین شده خریدم و به راه افتادم.طبق آدرسی که از سیامک گرفته بودم آپارتمان کیوان را پیدا کردم و ماشین را در حاشیه ی خیابان پارک کردم.در حالی که سخت ملتهب بودم و احساس می کردم قلبم از شدت ضربان در حال انفجار است.پشت در آپارتمانش چند لحظه ای معطل کردم تا کمی آرام شوم بعد زنگ زدم.صدایش را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت:کیه؟
چیزی نگفتم تا پشت در بیاید و از دیدنم غافلگیر شود.لحظه ای بعد در را باز کرد و ناباورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت .من هم نگاهش کردم.انگار برای اولین بار بود که او را می دیدم.آهسته گفتم:سلام کیوان مهمون نمی خوای؟
با شگفتی گفت:سلام!
-دعوتم نمی کنی بیام تو؟
صفحه ی 450
R A H A
07-03-2011, 01:04 AM
بدون اینکه چیزی بگوید خودش را از جلوی در کنار کشید .وارد آپارتمانش شدم و گفتم:می بخشی سر زده اومدم دیدنت آخه من خواستگار کم طاقتیم.
ناباورانه گفت:چی گفتی؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:عزیز دلم اومدم خواستگاری.باید واضح تر بگم؟
دستم را گرفت و گفت:گرمه!خدای من سپیده خودتی؟تو واقعی هستی؟
-معلومه که من واقعی ام.ببین قلبم داره می زنه.آخ که چه تند تند می زنه!
-سپیده تو رو خدا تا دیووونه ام نکردی بگو موضوع چیه؟نکنه داری نقش بازی می کنی؟این یه نمایشنامه اس.ها؟
-ای وای این هنرپیشه گی ام چه دردسری شده ها!کیوان نقش کدومه؟من دارم جدی صحبت می کنم.حالا تا پشیمون نشدم زود برو یه سینی چای بردار بیا تا ببینم مرد زندگی هستی یا نه.
با خنده گفت:سپیده راستی راستی اومدی خواستگاری؟!
-آره بابا شوخی که ندارم.زود برو چایی رو بردار و بیار که کلی حرف باهات دارم.باید از روز اول گربه رو دم حجله بکشم و شرط و شروطمو بگم تا پس فردا مثل فرشاد پدرمو در نیاری.
با شیفتگی به چشمهایم خیره شد و گفت:یه چایی معرکه برات میارم که همین امشب باهام ازدواج کنی.بشین تا بیام.
این را گفت و در حالی که از ته دل می خندید وارد آشپزخانه شد اما من از شدت ناراحتی داشتم دیوانه می شدم.به ظاهر می خندیدم و شیطنت می کردم اما در باطن اشک می ریختم و خون دل می خوردم.احساس می کردم به وسعت همه ی دلهای دنیا عاشقش شده ام و از فکر اینکه او ممکن است خیلی زود مرا ترک کند در حال جان کندن بودم.دوباره نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسردی خودم را حفظ کنم .کیوان با یک سینی چای برگشت و آن را روبرویم گرفت.نگاهی به چشمهای جذابش انداختم و گفتم :واقعا خیلی خوش سلیقه ام که اومدم خواستگاری تو.گفتی وقتی دبیرستان می رفتی همه ی دخترهای محله تون عاشقت بودن؟
در کنارم نشت و گفت:آره باور کن کلی خاطرخواه داشتم.وقتی از مدرسه می اومدم خونه،همین طوری از توی جیب و کیف و کلاسورم شماره تلفن پیدا می کردم.
-آه چه بدجنسهایی بودن ها.خب حالا چی؟حتما الان هم همه ی دخترهای کلاس تون عاشقتن.ها؟
این دفعه با شگفتی گفت:سپیده راستشو بگو.چرا این حرفها رو می زنی؟چی شده که تو به فکر همکلاسی های من افتادی؟
-راستشو بگم؟
-آره خواهش می کنم حقیقت رو بگو .من تو رو خوب می شناسم تو بی دلیل کاری رو انجام نمی دی.
-سیامک دیشب منو ترسونده.اون گفت ممکنه دخترهای کلاس تون تو رو تور بزنن.منم امروز اومدم خواستگاریت تا یه وقت از دستم نپری.
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:خدا عمرت بده سیامک .عجب فکری کردی!من حس حسادت زنها رو فراموش کرده بودم.
با خنده ای مصنوعی گفتم:آره باور کن.از همون دیشب که این حرفها رو از سیامک شنیدم آروم و قرار ندارم.کیوان من حاضرم هر وقت تو بخوای باهات عروسی کنم.اگه بخوای همین امشب و گرنه فردا.البته فکر می کنم الان دیگه همه ی محضرها تعطیل شدن.بهتره مراسم عقد رو بذاریم برای فردا.
مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت:مثل اینکه موضوع خیلی جدیه!
احساس می کردم زیر حرارت نگاه مشتاقش در حال ذوب شدن هستم.سرم را پایین انداختم و گفتم:کیوان من دارم کاملا جدی صحبت می کنم.من مدتهاست که می خوام رو راست باهات صحبت کنم اما این غرور لعنتی مثل یه تیکه سنگ راه گلومو می گرفت و اجازه این کارو بهم نمی داد.اما حالا تصمیم گرفتم با غرور و خودخواهی خودم مبارزه کنم من...من باید یه حقیقتی رو پیش تو اعتراف کنم.فکر می کنم برای جبران بدهکاریهای خودم به تو فقط می تونم از غرورم هزینه کنم چون دارایی دیگه ای ندارم.کیوان من همیشه و از اون وقت یه یادمه از تو خوشم می اومد.من همیشه تو رو دوست داشتم.حتی زمانی که کیلومترها ازت دور بودم باز پی گیر اوضاع و احوال زندگیت بودم حاضرم قسم بخورم .می تونی اینو از سیامک بپرسی.کیوان من خیلی خوب می دونم که تو دوستم داری ،می خوام اینو باور کنی که منم از صمیم قلب و با تمام وجود دوستت دارم.خوب یادمه شبی که اومدی خواستگاریم ازم قول گرفتی فقط زمانی بهت پاسخ مثبت بدم که از صمیم قلب عاشقت شده باشم.حالا همون لحظه اس.من اومدم به قول و قرار خودم وفا کنم.کیوان من اومدم برای همیشه با تو زندگی کنم.
وقتی سرم را بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم متوجه شدم مثل ابر بهاری اشک می ریزد.ناباورانه گفتم:کیوان تو داری گریه می کنی؟
همان طور که گریه می کردگفت:من خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیدم.
دلم از دیدن گریه های کیوان به درد آمد.با مهربانی گفتم:خواهش می کنم گریه نکن.فراموش کردی من اومدم خواستگاری؟تو باید الان خیلی خوشحال باشی.
اشکهای روی صورتش را پاک کرد و گفت:آره من خیلی خوشحالم .باور کن هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم.حتی تو خواب و خیالم فکر نمی کردم که تو یه روزی بیای خواستگاری من!
به سختی لبخند زدم و گفتم:اینکه چیزی نیست .تا اینجاش وظیفه ی من بود بقیه اش وظیفه ی خودته.یعنی اینکه تو باید همین امشب بیای خونه ی ما و منو از پدر و مادرم خواستگاری کنی.
- امشب؟
-آره همین امشب.
-یعنی حرفهاتو باور کنم؟
-آره کیوان ،همه شو باور کن.
-سپیده......
-کیوان......
************
صفحه ی 453
R A H A
07-03-2011, 01:05 AM
ساعت حدود هشت شب بود که خودم را به خانه ی سیامک رساندم و خواستم که اول او را از برنامه ی امشب آگاه کنم .با عجله زنگ زدم.خود سیامک در را باز کرد خیلی از دیدن سیامک که پسر کوچولوی منو در بغلش گرفته بود تعجب کردم.گفتم:سلام.سیامک پسر من تو بغل تو چه کار می کنه؟
گفت:هیچی بابا .مادر و مژگان رفتن خرید آرمانم سپردن به من.
-آفرین .سیامک نمی دونستم بچه داری هم بلدی؟خبریه؟حتما قراره همین روزها بابا بشی که مژگان خواسته تمرینت بده؟
-اگه بهت بگم آره چی می گی؟
-راست می گی سیامک ؟یعنی مژگان حامله اس؟
-آره اینم جواب آزمایشش.مژگان حامله شده.
-وای سیامک خیلی خوشحال شدم،مبارکه.حتما مادر و مژگان هم رفتن خرید...
-آره مادر و مژگان رفتن بازار که پارچه و وسایل نوزاد بخرن.آخه مادر اینقدر خوشحال و ذوق زده اس که فکر می کنم از همین امشب دوخت و دوز لباس نوزاد رو شروع کنه.
با خنده گفتم:از امشب که نمی تونه.
سیامک گفت:چرا؟مگه امشب خبریه؟
به چشمهایش نگاه کردم و گفتم:سیامک می خوام یه چیزی بهت بگم.
-خیره انشاالله بگو!
-کیوان امشب میاد خواستگاری.
-چی گفتی؟
-گفتم کیوان امشب میاد خواستگاری.
-سپیده بخدا دیگه دارم باورم می شه امروز یه اتفاقی برات افتاده!
-آره سیامک.واقعا یه اتفاقی برام افتاده.
-خقب چی شده؟
-عاشق شدم.
-عاشق شدی مبارکه!حالا عاشق کی شدی/
-عاشق کیوان.
-چی گفتی ؟عاشق کیوان شدی؟
-آره .بدجوری هم عاشقش شدم.
-هه....چه حرف خنده داری!منو دست انداختی سپیده؟
-نه سیامک باور کن راست می گم.
-سپیده!
-سیامک خواهش می کنم با پدر تماس بگیر و بهش بگو امشب زودتر بیاد خونه چون من روم نمی شه.خجالت می کشم خودم بهش بگم.
-سپیده راستشو بگو!کیوان امروز چکارت کرده که تو از این رو به اون رو شدی؟نکنه....
-سیامک منظورت از این حرف چیه؟
-آه تو رو خدا عصبانی نشو.باور کن منظور بدی نداشتم.فقط می خوام حقیقت رو بدونم.بگو موضوع چیه؟
-هیچی همین که گفتم.من امروز عاشق کیوان شدم و میخوام همین فردا باهاش ازدواج کنم.
-آ[ه یه کمی بهم حق بده که به قضیه مشکوک بشم.تویی که در عرض سه چهار سال نتونستی عاشق کیوان بشی چطور ممکنه یه شبه عاشقش شده باشی؟
-سیامک هیچ وقت از خودت نپرسیدی کیوان چطور تونست فقط در عرض چند ثانیه عاشق من بشه؟شب جشن قبولیت رو یادت میاد؟اون شب من فقط چند لحظه جلوی چشمهای کیوان ظاهر شدم اما کیوان تو همون یه برخورد عاشق من شد.پس منم می تونم به همون سرعت عاشقش بشم.
-واقعا که تو عجیب ترین موجود روی زمینی!
-سیامک خواهش می کنم همین الان با پدر تماس بگیر و موضوع رو بهش بگو.کیوان و پدر و مادرش تا یه ساعت دیگه پیداشون می شه.
*****
یکبار دیگر پشت پنجره ی اتاقم ایستادم و نمای حیاط را از قاب خالی پنجره زیر نظر گرفتم و نگاهم به پیچک های روی دیوار حیاط خیره ماند.بی اختار به یاد شبی افتادم که کیوان برای اولین بار به خواستگاری ام آمد.احساس می کردم زمان به عقب برگشته و من یکبار دیگر فرصت انتخاب دارم اما حیف که واقعیتهای زندگی قابل تغییر نبود.حیف که حقیقتی مخوف بر زندگی ام سایه انداخته بود و دلهره ای هولناک به دلم چنگ می زد.یعنی ممکن بود روزی کیوان را از دست بدم؟او خیلی جوان بود و هنوز طعم خوشبختی را نچشیده بود .در آن لحظه از صمیم قلب برای سلامتی و شفای کیوان دعا کردم و عاجزانه از خدای بزرگ تقاضا کردم حالا که بنا به تقدیر خودش باید با کیوان ازدواج کنم دست کم نعمت سلامتی را به او ارزانی کند تا من یکبار دیگر طعم تلخ جدایی را نچشم.من او را می خواستم برای همیشه.دلم می خواست او شریک زندگی ام باشد و تا آخرین روز عمرم در کنارم بماند زنده و سلامت.
با شنیدن صدای مژگان رشته ی افکارم در هم ریخت .از لای در سرک کشید و با خوشحالی گفت:عروس خانوم.مزاحم نمی خوای؟
-مژگان سلام.
-سلام عزیزم .جدا بهت تبریک می گم تو حق کیوان بودی.من خیلی خوشحالم که بالاخره راضی شدی باهاش ازدواج کنی.
دستم را دور گردنش حلقه کردم و ضمن روبوسی گفتم:متشکرم مژگان.راستش خودمم خیلی خوشحالم که بالاخره طلسم این غرور لعنتی رو شکستم و تسلیم کیوان شدم.اما منم یه تبریک مخصوص به تو بدهکارم.شنیدم به سلامتی حامله شدی.مبارکه.
-متشکرم.اتفاقا همین امروز رفتم آزمایش دادم و جواب آزمایشم مثبت بود.
-خب به سلامتی،انشاالله خدا هر چی دوست داری بهت بده.
در آن لحظه مادر هم به جمع مان اضافه شد و با یک دنیا شادمانی مرا در آغوش گرفت و در حالی که گونه ام را می بوسید :الهی قربونت برم مادر.چقدر خوشحالم که بالاخره طلسم بخت کیوان رو شکستی و بهش علاقه مند شدی.
-آره مادر بهش علاقه مند شدم.
-خدا را شکر.خدا را صد هزار مرتبه شکر که بالاخره پسندش کردی.(خیلی هم دلش بخواد جوون به اون خوبی)
-مادرراستی چشمت روشن.عروس قشنگت حامله شده.تبریک می گم.
مادر با ذوق و شوق زیادی گفت:آره عزیزم.الهی قربون این عروس قشنگم برم که زیاد منو چشم انتظار نذاشت و خیلی زود حامله شد.
مادر صورت مژگان را هم بوسید.بعد رو به من گفت:حالا چه قول و قرارهایی با کیوان گذاشتی.برنامه تون چیه؟
-برنامه ی سر راستیه مادر.انشاالله امشب خواستگاریه،فردا هم عقدکنونه.
-راست می گی؟خب انشاالله به سلامتی و مبارکی.
-مادر فقط یه خواهشی ازتون دارم.
-چه خواهشی ؟
-خواهش می کنم قضیه ی ازدواج من و کیوان رو به هیچ کس نگید مخصوصا به فامیلهای خودتون.اصلا دلم نمی خواد فامیلها و در و همسایه چیزی از این وصلت بدونن.این موضوع فقط باید بین خانواده ی خودمون بمونه.
-وا مادر...مگه می شه کسی با خبر نشه؟!
-البته که می شه.کسی چه می دونه من با کیوان عروسی کردم.ما که نمی خواهیم جشن بگیرم و سر و صدا راه بندازیم.یه عقد محضری ساده می گیرم،بعدش هم چند روزی می ریم ماه عسل.مطمئن باش هیچ کس بویی نمی بره.
*********
صفحه ی 457
R A H A
07-03-2011, 01:05 AM
حدود یک ساعت بعد بالاخره کیوان آمد.بیشتر از هر زمان دیگر در نظرم دوست داشتنی و جذاب جلوه می کرد.باز همان کت و شلوار سرمه ای رنگش را پوشیده بود و یک شاخه گل رز را در جیب کوچک کتش گذاشته بود،درست روی قلبش !و من باز خودم را در آشپزخانه پنهان کردم و منتظر شدم تا مادر صدایم کند.البته این بار آرامش بیشتری داشتم چون فرشاد در آن جمع حضور نداشت که روزگارم را سیاه کند!مژگان هم پشت سرم وارد آشپزخانه شد و گفت:سپیده اگه بدونی کیوان چقدر قشنگ شده.
گفتم:مژگان این دفعه خبرت دست اول نبود چون من با چشمهای خودم کیوان را دیدم.
-آه شیطون بلا گرفته.پس دزدکی خواستگارتو دید می زدی؟
-آره اونم چه دید زدنی.
مژگان خندید و شروع به چیدن فنجانهای چای در سینی کرد.در کمال تعجب متوجه شدم که مژگان خیلی بیشتر از نفراتی که من تصور می کردم فنجان در سینی چیده است.با کنجکاوی گفتم:مژگان مگه مهمونها چند نفرن؟
-تو که گفتی مهمونها رو دید زدی .یعنی فامیلهای کیوان رو ندیدی؟
-نه!مگه کیوان با فامیلهاش اومده؟
-آره البته زیاد نیستن.فکر می کنم یکی شون خاله اش باشه،یکی شون هم عمه اش.دو تا از عموهاشم با خودش آورده.
-راست میگی مژگان؟این یکی دیگه خبر دست اولی بود!
در همان لحظه صدای مادر را شنیدم که احضارم کرد .با عجله فنجان ها را پر کردم و همراه مژگان وارد سالن پذیرایی شدم . مادر کیوان با ذوق و شوق خاص مادر ها به استقبالم آمد و در حالی که صورتم را می بوسید گفت: سپیده جون من همیشه آرزو داشتم تو یه روزی عروس خانواده ی ما بشی . حالا که خدا یکبار دیگه این شانس رو بهمون داده واقعا خوشحالم. ماشاءالله چه پسر خوشکلی هم داری. امیدوارم کیوان بتونه در حقش پدری کنه.
-ممنون. به خدا من شرمنده ی محبت تونم.
-نه عزیزم دشمنت شرمنده.
باز تعارف چای را از پدر کیوان شروع کردم. بیچاره پیر مرد! خیلی سعی می کرد خودش را خوشحال نشان بدهد. وقتی چای را به او تعارف می کردم آهسته و زیر لب گفتم:سلام پدر. واقعاً درحقم لطف کردید.
پیر مرد لبخند تلخی زد و گفت:زنده باشی دخترم. انشاءالله خدا عوضت بده.
پس از او سینی چای را مقابل عموهای کیوان گرفتم که هر دوی آنها از پدر کیوان جوانتر بودند و پس از آن دو به پدر تعارف کردم و بعد در مقابل کیوان ایستادم و آهسته گفتم:بفرمائید شادوماد.
سرش را بالا گرفت و همان طور که فنجان چای را بر می داشت گفت:این چایی واقعا خوردن داره.دستت درد نکنه.
با لبخندی از مقابلش رد شدم و در کنار مادرش نشستم.خانم گودرزی سر صحبت را باز کرد و از عشق و علاقه ی کیوان نسبت به من صحبت کرد و اینکه مسئله ازدواج اول و طلاقم نظرش را عوض نکرده بود.وقتی خانوم گودرزی سکوت کرد در عین ناباوری خود کیوان شروع به صحبت کرد و رو به پدر گفت:جناب کیانی اگه شما اجازه بدید می خواستم شخصا از دخترتون خواستگاری کنم.دلم می خواد سپیده در حضور همه جوابمو بده.فکر می کنم این طور بهتره!
زیر لب گفتم:کیوان!چقدر خوشحالم که تو اینقدر جسور شدی .تو این روزها بیشتر از هر چیز احتیاج به روحیه و جسارت داری.خدایا شکرت اون خیلی عوض شده.
کیوان به طرفم برگشت و در حالی که صدایش از فرط هیجان می لرزید گفت:سیده خانم !همان طور که خودتون می دونید من بیشتر از سه چهار ساله که بهتون علاقه دارم .البته بنا به تقدیر روزگار قبلا یه بار ازدواج کردم و خب،زندگی ام ناموفق بود و از همسرم جدا شدم.همون طور که شمام زندگی ناموفقی رو داشتید.امیدوارم بتونم زندگی خوبی رو برای شما و پسرتون فراهم کنم.
در آن لحظه نگاهم به سیامک افتاد که هاج و واج کیوان را نگاه می کرد.انگار باور نمی کرد این حرفها را کیوان به زبان آورده است!بعد به پدر نگاه کردم و از او اجازه خواستم تا جواب کیوان را بدهم.پدر متوجه نگاهم شد و در حالی که لبخند می زد با تکان دادن سر اجازه را داد.در آن لحظه رو به کیوان گفتم:کیوان خان من تردیدی نسبت به علاقه و محبت شما ندارم.از صمیم قلب حاضرم باهاتون ازدواج کنم.امیدوارم بتونم شما رو خوشبخت کنم.
کیوان ناباورانه و بدون اینکه متوجه موقعیتش باشد گفت:متشکرم سپیده من همین الانم خودمو خوشبخت می دونم!
سیامک با همان حالت شوکه بلند شد و روی کیوان را بوسید و به او گفت:مبارکه کیوان.از صمیم قلب بهت تبریک می گم.انشاالله به پای هم پیر بشید.
از شدت هیجان و التهاب جان به لب شده بودم.چشمهایم مرتب سیاهی می رفت و سرم به دوران افتاده بود وقتی مادر و مژگان مشغول پذیرایی از میهمانان شدند من به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم بلکه از احساس دلشوره و هیجانم کاسته شود.لحظاتی بعد در عین ناباوری کیوان را دیدم که با دو ظرف میوه و دو لیوان شربت به حیاط آمد و گفت:باز که از پیشم فرار کردی .یادت رفته من حالا شوهرتم و تو نباید تنهایی بیای هواخوری؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:آره عزیزم تو شوهرمی.اما باور کن که یه مدته که راه و رسم شوهر داری یادم رفته.خواهش می کنم ازم دلخور نشو.
لیوان شربت را به دستم داد و گفت:سپیده نمی دونم از دیشب تا حالا چه کار خوبی کردم که خدا همچین پاداشی رو بهم داده؟یکی دو ساعت پیش رفتم خونه ی پدرم تا بهش بگم اگه ممکنه امشب همراه من بیاد خواستگاری.اما انگار خودش از قبل می دونست من برای چی رفتم پیشش.باور کن داشتم دیوونه می شدم چون قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشنهاد کرد که امشب بیام خواستگاری.منم از خدا خواسته مخالفتی نکردم .اما تعجبم بیشتر از اینه که پدرم مطمئن بود جواب تو حتما مثبته.به خاطر همین با عمه ها و عموها و خاله ام تماس گرفت و دعوتشون کرد که امشب همراه ما بیان.بین راه می گفت اگه امشب بله رو از تو گرفتیم فردا می ریم محضر و کارو تموم می کنیم.تو هم که بالاخره بله رو بهم دادی.من واقعا گیج شدم و نمی تونم بفهمم چه اتفاقاتی داره می افته؟!
در حالی که سعی می کردم خودم را ناآگاه نشان دهم گفتم:خب دیگه....وقتی قسمت آدم باشه کارها خود به خود جور می شه.
با تعجب گفت:قسمت؟این قسمت چیز خوبیه!خودش داره زحمت منو کم می کنه و کارها رو جفت و جور می کنه.
لیوان شربت را سر کشیدم و در همان حال به صورتش خیره شدم.مثل یه تکه جواهر جذاب و دلربا بود و من با هر نگاه بیشتر در برابرش احساس عشق و دلباختگی می کردم.به آرامی سرم را روی شانه اش گذاشت و گفت:سپیده تو قسمت منی.تو سهم من از تمام خوشبختی های دنیایی.من خیلی دوستت دارم.خیلی.
سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:تو هم عشق منی کیوان.من خیلی بهت احتیاج دارم.هیچ وقت تنهام نذار .هیچ وقت.
******
صفحه ی 460
R A H A
07-03-2011, 01:06 AM
روز بعد خیلی زود از خواب بیدار شدم تا خودم را برای رفتن به محضر آماده کنم.در آن صبح دلاویز تمام حواسم درگیر این بود که خودم را خوب آراسته کنم تا شبیه یک عروس واقعی شوم.در همان لحظات دوباره زنگ موبایلم به صدا در آمد .باز قلبم لرزید و با دلواپسی تلفن را جواب دادم اما از شنیدن صدای گرم و دلنشین کیوان عزیزم آرام شدم و بدنم گرم شد.
-الو سپیده جان؟
-سلام کیوان صبحت بخیر.
-سلام عزیزم،خواب که نبودی؟
-نه خیلی وقته بیدار شدم.حالت خوبه؟
-خوبم تو چطوری؟
-منم خوبم.حاضر و آماده.
-یعنی می تونم بیام دنبالت ؟
-آره خیلی وقته که آماده ام .هر وقت خواستی بیا.
-خوبه.سعی می کنم تا یه ساعت دیگه خودمو برسونم.اول می ریم حلقه می خریم بعدشم می ریم دنبال پدر و مادرم.
-عالیه.
-سپیده بخدا هنوز گیج و ناباورم.اصلا باورم نمی شه تا چند ساعت دیگه همه چیز تموم می شه و طلسم اون خواب جادویی شکسته می شه.تو می تونی حدس بزنی من چقدر خوشحالم؟
-آره اما بهتره اینقدر هیجان زده نباشی.ما مال همدیگه ایم.خیالت راحت باشه.حالا خواهش می کنم زودتر پاشو بیا اینجا چون دلم خیلی برات تنگ شده .
-چشم خانوم خانوما.الساعه خودمو می رسونم.
-نه کیوان عجله نکن.با احتیاط رانندگی کن.
-باشه خانوم احتیاط می کنم.دیگه چی؟
-دیگه هیچی.فقط اینکه مواظب خودت باش.
-باشه ولی یادت باشه خودت بیای درو برام باز کنی ها؟
-خیلی خب.
-کار دیگه ای نداری؟
-نه قربانت .یه ساعت دیگه می بینمت.
همان طور که قول داده بود یک ساعت بعد به دنبالم آمد.هیچ وقت کیوان را تا این اندازه محبوب حس نکرده بودم دلباخته ی قدیمی من با قیافه ای آراسته و برازنده پشت در ایستاده بود و با بی قراری انتظارم را می کشید.با لبخندی از او استقبال کردم و گفتم:کیوان قرار نبود این طوری با دل من در بیفتی و بیچارم کنی.هیچ می دونی چقدر دلبر شدی؟
و او با همان لبخندهای جذابش گفت:پس خبر از خودت نداری که درست مثل همون فرشته قشنگه چقدر ناز شدی.سپیده من نمی تونم تو خوشکلی با تو در بیفتم اینو یادت باشه.
با خنده گفتم:خیلی خب،بهتره زیادی از هم تعریف نکنیم.بیا تو یه چایی بخور تا من سیامک رو از خواب بیدار کنم.آخه تو برای دامادیت ساقدوش لازم داری.
-سیامک هنوز خوابه؟مگه نرفته دانشگاه؟تا اونجا که من خبر دارم سیامک واحد تابستونی بر داشته.
-نه بابا،یکی دیگه می خواد داماد بشه سیامک به خودش تعطیلی داده .بیا تو تا بیدارش کنم.
حدود یک ساعت بعد همه آماده بودیم تا به محضر برویم و به قول کیوانطلسم تعبیر خوابش رو باطل کنیم.مژگان شب قبل به من گفت که برادر آقای اصلانی صاحب یک دفتر ثبت ازدواج است و من و کیوان می تونیم برای انجام مراسم عقد به دفتر اسناد او برویم.وقتی این موضوع را با پدر و کیوان در میان گذاشتم او از حرفم استقبال کرد و گفت که حتما برای انجام مراسم عقد به دفتر ثبت حاج آقا اصلانی می رویم تا او من و کیوان را عقد کند.
آن روز ماشینم را در خانه گذاشتم و سوار ماشین کیوان شدم و در کنارش نشستم و هر بار که به چشمهای سرحالش نگاه می کردم اشتیاق زنده ماندن و عاشقانه زندگی کردن را در سوسوی نگاه قشنگش به وضوح می دیدم.
کیوان سر راه مقابل یک مغازه جواهر فروشی توقف کرد تا برایم حلقه بخرد.پدر هم از طرف من برای کیوان حلقه خرید تا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد آن را به دستش بیندازم.وقتی برای بار دوم مقابل عاقد نشستم با خودم نیت کردم:خدایا حالا که قراره بنا به تقدیر خودت زن کیوان بشم از ته دل دعا می کنم خطبه ی عقدی که امروز خونده می شه واقعا دائمی باشه و کیوان تا آخرین روز زندگیم با من بمونه.آه ای خدای بزرگ کیوان را شفا بده و اونو زنده نگه دار بلکه این آخرین باری باشه که من این خطبه رو می شنوم.
قبل از اینکه عاقد از کیوان سوال کند که چه مهره ای برایم در نظر گرفته خودش پاکتی را روی میز گذاشت و به عاقد گفت:حاج آقا این مهریه ایه که می خوام اونو به همسرم ببخشم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:البته اگه ایشون قابل بدونن.
مهریه ای که کیوان برایم در نظر گرفته بود سند آپارتمان و ماشینش بود که قصد داشت تمام و کمال آنها را به من ببخشد.عاقد با شگفتی گفت:جوون تو چه داماد دست به نقدی هستی،مبارکه انشاالله.
بعد رو به من گفت:عروس خانوم قدر این آقا داماد و بدون.همچین جوونایی تو این دوره زمونه کم پیدا می شن.
با دستپاچگی به عاقد گفتم:حاج آقا حق با شماست.شوهر من تو خوبی و مهربونی همتا نداره اما خواهش می کنم چند لحظه دست نگه دارید چون ما همچنین قراری نداشتیم.
دست کیوان را گرفتم و او را به کناری کشیدم و گفتم:این چه کاریه که داری انجام میدی کیوان؟این بازی ها چیه که راه انداختی؟
با آن که متوجه منظورم شده بود خودش را به آن راه زد و گفت:سپیده باور کن من بغیر از این آپارتمان و ماشینم چیز دیگه ای ندارم که مهرت کنم .اگه می خوای سکه هم....
حرفش را قطع کردم و گفتم:کیوان بس کن.چرا خودتو به اون راه می زنی؟خواهش می کنم زود سندها رو از حاج آقا پس بگیر من نمی تونم همچین چیزی رو قبول کنم.
با بی قراری گفت:سپیده تو رو خدا اینقدر طولش نده.بگیر بشین و شلوغش نکن.
-نه کیوان .اگه سندها رو پس نگیری باهات معامله ام نمی شه.
در این لحظه پدر کیوان در کنارمان ایستاد و از من پرسید:چی شده دخترم ناراحتی؟
گفتم:پدرجون شما یه چیزی به کیوان بگید .اون تازگی ها خیلی لجباز شده.
آقای گودرزی گفت:اما کیوان که کار شاقی انجام نداده.ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاس.خواهش می کنم ما رو شرمنده نکن.
با درماندگی گفتم:پدر شما دیگه این حرفو نزنید.من خود کیوان رو می خوام.این طوری ناراحتم.
پدر کیوان لبخندی زد و در حالی که پاکتی را از کیفش بیرون می آورد گفت:دخترم من نمی تونم تو این یه مورد پسرمو نصیحت کنم آخه خودمم می خوام از خجالتت در بیام.
-پدر!
کیوان دستم را گرفت و مرا به زور در کنار خودش نشاند و گفت:سپیده بذار حاج آقا کارشو انجام بده.تو رو خدا بگیر بشین و معطل نکن.
-کیوان شماها دارید با این کارهاتون اشک منو در می آرید.آخه این چه کاریه؟چرا دوست دارید منو شرمنده کنید؟
-شرمنده کدومه دختر؟من اگه می تونستم جونمو دو دستی می ذاشتم روی این میز.انا که چیزی نیست.
-کیوان!
-هیس.حاج آقا داره خطبه می خونه.خوب گوش کن......
سرانجام در جواب عاقدی که برای سومین بار از من می خواست او را وکیل کنم گفتم:بله.
کیوان بعد از شنیدن جوابم به نرمی زیر گوشم گفت:متشکرم.و من گفتم:قابل شما رو نداشت.حالا نوبت خودته.بهتره خوب گوش کنی.
عاقد صیغه ی عقد دائم را با مهریه ی معلوم جاری کرد و من و کیوان رسما زن و شوهر شدیم.در آن لحظه سیامک با گیتار معرکه و قشنگش آهنگ مبارکباد را می نواخت و پابه پای گیوان خوشحالی می کرد.
بعد از مراسم عقد دوباره به خانه ی پدر برگشتیم .البته کیوان و پدر و مادرش هم همراه ما آمدند و تا آخر شب مهمان ما بودند.کیوان آن شب به مادر اجازه نداد که برای شام چیزی تهیه کند.خودش شام مفصلی را سفارش داد و همه مهمان او بودیم.آخر شب یکبار دیگه سراغ چمدانم رفتم و لباسهایم را در آن ریختم و آماده شدم تا همراه کیوان به خانه اش بروم.هنگام خداحافظی مادر با یک کاسه آب و یک جلد کلام الله مجید و یک ظرف اسفند کنار در حیاط ایستاده بود و پدر در حالی که دست من و کیوان را در دست هم گذاشته بود برای خوشبخت شدنمان دعا کرد.
**********
کیوان پشت رل نشسته بود و در سکوت رانندگی می کرد و من با یک دنیا التهاب در کنارش نشسته بودم و چشم به جاده دوخته بودم.مسیر خانه ی کیوان را می شناختم و می دانستم هنوز چند چهار راه به مقصد باقی مانده است به همین دلیل از اینکه سرعتش را کم کرد و یواش یواش به حاشیه ی خیابان آمد خیلی تعجب کردم.نگاهی گذرا به صورتش انداختم اما در یک لحظه از دیدن قیافه ی رنگ پریده اش که خیس عرق شده بود وحشت کردم.حدس زدم حالش خوب نیست.با نگرانی پرسیدم:کیوان چی شده؟حالت خوب نیست؟چرا رنگت پریده؟
نفس عمیقی کشید و گفت:چیزی نیست نگران نباش.فقط یه کم حالت تهوع دارم.
و بعد پیاده شد زنگهای خطر برایم به صدا در آمد!پس از ملاقاتی که روز قبل با نغمه و پدر کیوان داشتم و حقایق تلخی که آنها در مورد سلامتی کیوان گفته بودند این اولین بار بود که خودم با چشمهایم احوال مریض کیوان را می دیدم.و تازه حقیقت حرفهای آنها داشت به عینه باورم می شد.سراسیمه از ماشین پیاده شدم و کیوان را دیدم که لب جوی کنار خیابان نشسته بود.با دلواپسی گفتم:کیوان اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری .من برات نگرانم.
با تعجب گفت:بیمارستان؟نه احتیاجی نیست،الان حالم خوب می شه.من سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.تو برو تو ماشین منم الان میام.
-کیوان!
-گفتم که حالم خوبه.اصلا خودمم باهات میام که خیالت راحت بشه.دست تو بده به من.
کیوان دستم را گرفت و مرا روی صندلی ماشین نشاند و همان طور که عرق روی پیشانی اش را پاک می کرد گفت:چند لحظه همین جا بشین تا من برم از این روبرو آبمیوه بخرم ،بشین،من زود بر می گردم.
انگار غم تمام دنیا روی دلم سنگینی می کرد.کیوان!او واقعا بیمار بود و من تازه این موضوع را باور می کردم.به سختی زمزمه کردم:خدایا من چه مسئولیتی رو قبول کردم!من چطور می تونم چیزی در مورد بیمارش بهش بگم؟اصلا چی باید بگم؟یعنی می تونم بهش بگم که مبتلا به سرطان شده؟من حتی شهامت اینو ندارم که این کلمه رو به زبون بیارم.چطور می تونم چیزی در این مورد بهش بگم؟نه من نمی تونم ،نمی تو.نم.
-....سپیده!خوابیدی؟سپیده با توام!
-آه کیوان.ببخشید حواسم نبود.داشتم فکر می کردم.
-به چی فکر می کردی؟
-به تو.
-ا....پس خوش به حال من.
-کیوان بهتر شدی؟حالت خوب شد؟
-آره بهترم گفتم که زود خوب می شم.حالا بهتره زودتر راه بیفتیم می دونی که خیلی برای رسیدن امشب انتظار کشیدم.دلم نمی خواد حتی یه لحظه شو از دست بدم.
**********
درست دوازده ساعت از ازدواج ما می گذشت و من روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و به صدای دلنواز گیتاری که او می نواخت گوش می کردم و فقط خدا می داند هر بار که دستهای عاشق و هنرمندش روی سیمهای گیتار می لغزید و نغمه ی دلنشین آن در فضای اتاق پراکنده می شد قلب من هم به لرزه می افتاد و لبریز محبت او می شد.همان طور که نگاهش می کردم گفتم:کیوان تو خیلی هنرندی.راستش یه بار از سیامک خواهش کردم گیتار زدن ر به من یاد بده ولی سیامک گفت هیچ وقت حاضر نیست استاد من بشه.همون شب بهم گفت یا تو باید استادم بشی یا هیچکس دیگه.
-خب هنوزم دلت می خواد گیتار زدن رو یاد بگیری؟
-البته که دلم می خواد .مخصوصا اگه استادم تو باشی.
-اگه این طوره پاشو بیا اینجا تا از همین الان تعلیمم رو شروع کنم.
یکی از گیتارهایش را برداشت و آن را به دست من داد و به عنوان اولین درس طرز صحیح به دست گرفتن گیتار را توضیح داد.
به نرمی دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و از شنیدن صدای دلنواز آن لذت می برم.در همان حال گفتم:کیوان پریشبی وقتی تو اتاق سیامک گیتار می زدی داشتی یه ترانه رو با خودت زمزمه می کردی.می شه همون ترانه رو برام بخونی؟
-تو کی ترانه ی منو شنیدی؟!
-چند لحظه کنار در وایستاده بودم همون موقع صداتو شنیدم.
کمی فکر کرد .بعد گفت:آره یادم اومد.همین حالا بخونم؟
-اگه ممکنه.
با خوشحالی گفت:البته که ممکنه.
کیوان شروع به نواختن گیتار کرد و من در حالی که محو تماشایش شده بودم به صدای گرم و عاشقش گوش سپردم.
وقتی ملودی را تمام کرد آرام گفتم:کیوان.
گفت:جان کیوان؟
-کیوان من خیلی دوستت دارم.
لبخندی زد و گفت:چقدر بی مقدمه اینو گفتی.
گیتارش را کنار گذاشت و در حالی که به چشمهایم خیره شده بود گفت:می شه یه بار دیگه تکرارش کنی؟
-آره کیوان من خیلی دوستت دارم.اینو از صمیم قلب بهت می گم.
بعد از شنیدن جمله ام با محبتی عاشقانه سرم را روی شانه اش گذاشت و در حالی که موهایم را نوازش می کرد گفت:منم خیلی دوستت دارم.خیلی بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی.می دونی اسم امشب رو تو زندگیم چی می ذارم؟
- نه
- اسمشو می ذارم شب عشق.امشب شب عشقه.و تو هم مهمون شب عشق منی.
-چه تشبیه قشنگی.کیوان حاضری همیشه از این جورمهمونی ها بدی؟
-آره .فقط خدا می دونه که این تنها آرزومه.
-خب حالا که به آرزوت رسیدی نمی خوای از مهمونت پذیرایی کنی؟
-البته که می خوام.
-پس منتظر چی هستی؟
-منتظر اجازه ی چشمهاتم.
چشمهایم را روی هم گذاشتم و گفتم:بفرما این هم اجازه.
به شوخی گفت:فرشته قشنگه مطمئنی نمی خوای از پیشم فرار کنی؟
خندیدم و گفتم:آره کیوان مطمئنم.
وقتی مرا در حلقه ی بازوانش گرفت بی هیچ افاده ای تسلیم آغوش مشتاقش شدم.کیوان حالا شوهر من بود و من به اندازه ی یک دنیا دوستش داشتم.
*********
صبح اولین روز زندگی مشترکمان وقتی چشم گشودم و روی بستر نشستم قلبم از دیدن جای خالی کیوان فرو ریخت و دلهره ای هولناک به دلم چنگ انداخت.سراسیمه از رختخواب بیرون پریدم و با دلواپسی تمام گوشه و کنار خانه را گشتم اما در هیچ کجای خانه اثری از او ندیدم.نگرانی ام این بود که مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد.با عجله مانتوام را پوشیدم و در آپارتمان را باز کردم اما از دیدن کیوان که پشت در ایستاده بود ماتم برد !با دست پر از خرید برگشته بود:نان تازه،پنیر،شیر....
زیر لب گفتم:پناه بر خدا.حرکتهای کیوان خیلی شبیه فرشاده!
کیوان با تعجب نگاهی به سر تاپایم انداخت و گفت:سلام!عروس خانوم جایی تشریف می برن؟
-سلام کیوان کجا رفته بودی؟برات نگران شده بودم.
-نگران ؟چرا نگرانم شدی؟رفته بودم خرید.دوست نداری شوهرت تو کارهای خونه دخالت کنه؟
در حالی که مانتو را از تنم در می آوردم گفتم:البته که دوست دارم تو کارهای خونه کمکم کنی.آشپزی هم بلدی؟
وسایلی را که خریده بود داخل یخچال گذاشت و گفت:معلومه که بلدم.هیچ وقت فکر نکردی تو این شش ماهی که نغمه رو طلاق دادم چطوری از پس شکمم براومدم؟
-اوه خیلی عالیه.پس تو برای خودت یه پا کدبانویی.
با خنده گفت:آره شاید به خاطر همینه که تو اومدی خواستگاریم.یادت نیست؟
-چرا یادمه.واقعا چه کدبانوی خوبی انتخاب کردم.
همان طور که می خندید یک دسته کلید را از جیبش در آورد و گفت:دوست داری امروز بریم شمال و هدیه ی پدر شوهر عزیزتو ببینی؟
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد و با ناباوری گفتم:هدیه؟
-آره هدیه.این کلید.اینم سند.
-این دیگه چیه؟بازم سند؟!
-این سند ویلای پدرمه.البته از امروز به بعد دیگه مال اون نیست چونکه مال توئه.
-آه کیوان آخه پدرت چرا این کارو با من کرد؟بخدا من این طوری شرمنده شما شدم.نه من نمی تونم این هدیه رو قبول کنم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:یه دختر خوب هیچ وقت هدیه رو پس نمی ده.دوست داری پدر شوهرت همین اول کاری ازت دلخور بشه؟
-نه این چه حرفیه؟
-پس بهتره اینقدر ناز نکنی و همین امروز چمدونت رو ببندی که بریم ماه عسل .تا بلاز شدن دانشگاه هنوز یه هفته مونده.می تونیم تو این یه هفته حسابی خوش بگذرونیم.
-کیوان!
-آه جون کیوان.....
**************
ساعت حوالی چهار بعد از ظهر بود که به نوشهر رسیدیم و کیوان مقابل یکی از ویلاهای بسیار شیک و خوش منظره لب دریا توقف کرد و با چند بوق ممتد سرایدار ویلا را پای در کشاند.همان جا سوئیچ ماشین را به او داد تا ماشین را به پارکینگ ببرد و وسایلمان را داخل ویلا بگذارد.خودش هم بلافاصله در کنار من ایستاد و گفت:اگه خسته نیستی بهتره اول یه سر بریم لب دریا موافقی؟
-آره.
با خوشحالی دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:سپیده تو همین بیست و چهار ساعتی که با هم ازدواج کردیم تازه دارم می فهمم زندگی کردن با تو خیلی بیشتر از اون چیزیر که من خیال می کردم قشنگ و رویائیه.باور کن تو این دو روزه یه حس عجیبی یقه مو گرفته.احساس می کنم به همه ی آرزوهایم رسیدم و نیازی به آینده ندارم.یعنی هیچ چیز دیگه ای نیست که من آرزوی به دست آوردنش رو داشته باشم.نمی دونم متوجه منظورم می شی یا نه؟
-نه معلومه که متوجه منظورت نمی شم.آخه آدم که نمی تونه بدون آرزو زندگی کنه.کیوان تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این فکرها رو از سرت بیرون کن.ببینم آرزو نداری صاحب بچه بشیم؟آرزو نداری وقتی بچه دار شدی بچه تو ببری گردش؟آرزو نداری عروسی بچه هاتو ببینی؟عزیزم اینا همش تلقینه.خواهش می کنم دیگه از این حرفهای خنده دار به من نزن.
-ول من قصد شوخی نداشتم.باور کن جدی می گم.من همین الان هم از تو یه بچه دارم. باور کن خیلی پسرتو دوست دارم .درست مثل بچه ی خودم.
هر دو روی شن های شاحل نشستیم و به دریای آبی و رقص زیبای موج ها نگاه می کردیم.کیوان چند لحظه ای بود که ساکت و متفکر به نقطه ای خیره شده بود و من نمی دانستم در فکرش چه می گذرد؟خودم را مثل یک گربه ی ملوس در بغلش جا کردم و گفتم:مثل اینکه تو هم بدت نمی یاد بعضی وقتها یه سری به عالم هپروت بزنی.چیه تو فکری؟به چه فکر می کنی؟
-به تو....دارم به این فکر می کنم که حق با توئه.من هنوز یه آرزوی دیگه هم دارم.
-فقط یه آرزو!بابا تو چقدر کم توقعی .این همه چیز تو دنیا هست که یه نفر ممکنه آرزوشو داشته باشه.
-نه سپیده من فقط یه آرزو دارم.
-خب حالا آرزوت چی هست؟خدا کنه اونقدر بعید باشه که بتونه یه عمر سرگرمت کنه.
-تنها آرزوم اینه که بتونم تو رو خوشبخت کنم .یعنی یه زندگی برات فراهم کنم که آب تو دلت تکون نخوره.خوشحالی و خوشبختی تو تنها آرزوی منه.
-متشکرم کیوان .باور کن خیلی خوشحالم که تو همچین آرزویی داری چونکه من آدم پرتوقعی ام.واسه زندگی ام یه عالمه نقشه و آرزو دارم .تو باید بهم قول بدی برای همیشه کنارم بمونی و بهم کمک کنی تا به همه ی آرزوهایم برسم.
-باشه تا اونجا که عمرم کفاف بده نوکرتم هستم.
-پس آرزو می کنم صد سال زنده باشی تا خیالم از بابت خوشبخت شدن راحت باشه.
صد سال ؟نه بابا صد سال دیگه خیلی زیاده.تو رو خدا یه کمی بهم تخفیف بده.من دوست ندارم این همه سال عمر کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید!چقدر راحت در مورد مردن حرف می زد.با وحشت گفتم:نه کیوان.تو این یه مورد اصلا نمی تونم بهت تخفیف بدم.چون من دلم می خواد صد سال عمر کنم.تو هم مجبوری تا آخرین روز عمرم کنارم بمونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم،این قولم بهت می دم.حالا پاشو بریم یه گشتی تو ویلا بزنیم تا همه جا رو بهت نشون بدم.
رگه های غروب در دل آسمان آبی رنگ ظاهر شده بود و من در حال خواباندن آرمان کوچولوی خودم بودم و کیوان در حالی که داشت سازش را کوک می کرد در کنارم نشسته بود.بعد از اینکه آرمان را خواباندم پاچه های شلوارم را بالا زدم و شروع به قدم زدن در حاشیه ی ساحل کردم و از اینکه آب دریا پاهایم را خیس می کرد هیچ هراسی نداشتم.
نسیم خنک و فرح بخش عصر موهایم را پریشان می کرد و هوای نم دار و شرجی ساحل روحم را صیقل می داد.حدود دو سال بود که به شمال نیامده بودم .واقعا از اینکه روبروی دریا ایستاده بودم و به غروب خورشید نگاه می کردم لبریز احساسات شده بودم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی روی ماسه های ساحل دوباره برگشتم و کنار کیوان نشستم.نگاه پرتمنایش را به دیده ام دوخت و گفت:سپیده نمی دونی چقدر از تماشا کردنت لذت می برم.وقتی موجهای دریا پاهاتو خیس می کردن تعبیر خوابمو به عینه می دیدم.حالا هم درست همون احساس رو دارم.یعنی لبریز از عشق و شهوتم.
-اوه پس حواسم باشه تا به موقع از دستت فرار کنم.
-آه نه،من حالا شوهرتم.فراموش کردی اومدیم ماه عسل؟اینقدر بیرحم نباش.
خندیدم و گفتم:باشه اگه می خوای بیرحم نباشم همین الان گیتار تو بردار و برام آواز بخون.چون منم مثل خودت لبریز احساساتم.
-چه تاوان کمی ازم خواستی!همین الان یه آهنگ معرکه برات اجرا می کنم تا بی ناز و ادا تسلیمم بشی.
کیوان عزیز من یکبار دیگر گیتارش را در دست گرفت و با پنجه های هنرمندش مشغول نواختن شد.
*****************
دو روز قبل از باز شدن مجدد دانشگاه و شروع سال تحصیلی از ماه عسل برگشتیم.با اینکه خیلی برای بدست آوردن پذیرش دانشگاه تهران تلاش کرده بودم و در نظر داشتم تمام افکارم را متوجه درس و ادامه ی تحصیل بکنم اما تمام برنامه ریزی هایم بابت این اتفاق پیش بینی نشده در هم ریخت.من حتی لحظه ای آرامش نداشتم.تجسم روز وداع و لحظه ی مرگ کیوان از زندگی سیرم می کرد.من ذره ذره آب می شدم و از درون فرو می ریختم .تمام مدت در جستجوی فرصت مناسب بودم تا کیوان را از حقیقت بیمارش آگاه کنم.اما نمی دانستم چطور می توانم حقیقت را به او بگویم چون به هیچ وجه شهامت انجام این کار را در خود نمی دیدم.در طول همان یک هفته ای که از ازدواجمان می گذشت بارها و بارها کیوان دچار تهوع و سرگیجه شده بود و من هر بار با دیدن چهرهی رنجور و بیمارش نگرانی ام از مهلک بودن مرضش بیشتر می شد.اما به هیچ وجه نمی توانستم باور کنم که این مرضی ناعلاج است.خوب به یاد داشتم نغمه در آن ملاقات نحس گفته بود پدر کیوان خیال دارد پسرش را برای مداوا به بیمارستان بفرستد و من امیدوار بودم آقای گودرزی چاره ای برای این وضعیت بیندیشد.این را هم می دانستم که کیوان باید هر چه زودتر از حقیقت بیماری اش آگاه شود.قبل از اینکه خیلی دیر شود.
*********
در اولین نیمه شب فصل پاییز پشت پنجره ایستاده بودم و به نم نم باران و زمین خیس و باران خورده نگاه می کردم.کیوان هم روی تخت نشسته بود و باز در حال گیتار زدن بود.وقتی ملودی را تمام کرد در کنارش نشستم و گفتم:کیوان مثل اینکه فراموش کردی تعلیمت رو ادامه بدی.دیگه دوست نداری گیتار زدن رو یادم بدی؟
نگاهی گذرا به صورتم انداخت و گفت:سپیده فکر می کنم باید از سیامک خواهش کنم تعلیم منو ادامه بده.راستش من می خوام یواش یواش گیتار رو بذارم کنار.
با تعجب گفتم:تو چی گفتی؟
روی تخت دراز کشید و گفت:یه مدته که دستم دیگه برای گیتار زدن جواب نمی ده.فکر می کنم گردنم آرتروز گرفته.چون به محض اینکه گیتارو بر می دارم و چند لحظه ای صداشو در میارم بلافاصله دستم درد می گیره.به خاطر همین فکر می کنم وقتشه که دیگه گیتار زدن رو تعطیل کنم.
با نگرانی گفتم:تو از کجا می دونی درد دستت مربوط به آرتروز گردنته؟شاید.....
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم .کیوان گفت:راستش خودمم زیاد مطمئن نیستم که حدسم درست باشه،ولی مرکز این درد لعنتی پشت گردنمه که گاهی وقتها به دستهایم سرایت می کنه.
با دلواپسی گفتم:می شه محلی رو که درد می کنه بهم نشون بدی؟
به نقطه ای از پشت گردنش اشاره کرد .با دست محلی را که اشاره می کرد لمس کردم.ناگهان توده ای سفت و برجسته رو زیر دستم احساس کردم!وحشت تمام وجودم را به لرزه در آورد و رنگ از چهره ام پرید.حدس زدم بیماریش در حال پیشرفت است.کیوان گفت:همونجا که دست تو گذاشتی.آره همونجا.مرکز این درد لعنتی همونجاس.
در حالی که سعی می کردم لرزش صدایم را کنترل کنم گفتم:چند وقته این درد رو داری؟
-نمی دونم .ولی فکر می کنم شیش هفت ماهی می شه.
-ببین کیوان تو یه جوون تحصیلکرده ای.نباید این قدر نسبت به درد خودت بی تفاوت باشی.تو باید زودتر از اینا می رفتی دکتر و راجع به درد دستت یا راجع به همین حالت تهوع و سرگیجه ای که می گی خیلی وقته اذیتت می کنه با دکتر صحبت می کردی.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:شاید حق با تو باشه ولی خب...تو این چند ماه گذشته این قدر از زندگی بریده بودم که درد و مرض این حرفها اصلا برام مهم معنی نداشت.شب و روزم فقط غصه بود و ماتم .ترجیح می دادم شب بخوابم و تو همون خواب بمیرم تا مجبور نباشم صبح روز بعد بیدار بشم و باز زجر بکشم.من هیچ امیدی نداشتم که دلمو بهش خوش کنم.من تو رو از دست داده بودم سپیده تو این دو سالی که توی اصفهان زندگی می کردی روزی صد بار مردم و زنده شدم.
قلبم از شنیدن حرفهای کیوان به درد آمد .با ناراحتی گفتم:کیوان گذشته ها گذشته.حالا دیگه من پیشتم.من حالا زنتم و ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.پس اینقدر نسبت به درد و مریضیت بی تفاوت نباش.حالا به فرض هم که درد دستت مربوط به آرتروز گردنت باشه.یا به لطف خدا حالت تهوع و سرگیجه ای که داری زیاد خطرناک نباشه.اما به هر حال تو باید بری دکتر و خودتو معالجه کنی.
-باشه.سعی می کنم یکی از همین روزها برم.
-آره عزیزم تو باید این کارو بکنی.اینم بگم که محاله من اجازه بدم تو گیتار زدن رو تعطیل کنی.من دلم می خواد هر شب که میای خونه برام گیتار بزنی و آواز بخونی.
بوسه ای روی موهایم زد و گفت:باشه عزیزم هر چی تو بگی.سپیده گاهی وقتها فکر می کنم من فقط خلق شدم که عاشق تو باشم.چون تو این دنیای بزرگ هیچ دلخوشی به جز زندگی کردن با تو ندارم.
-کیوان منم خیلی دوستت دارم.تو رو خدا بیشتر به فکر سلامتی خودت باش.
-خیلی خب بهتره زیاد خودتو درگیر این قضیه نکنی،من هیچیم نیست.حالا به خاطر اینکه اون اخماتو باز کنی و بازم به روم بخندی مجبورم دوباره گیتارمو بردارم و برات آواز بخونم.
کیوان عزیز من گیتارش را برداشت و باز با صدای زیبایش برایم ترانه خواند.
**************
صفحه ی 474
R A H A
07-03-2011, 01:06 AM
روز بعد به محض تعطیل شدن دانشگاه به آزمایشگاه آقای گودرزی رفتم تا در مورد وضعیت بیماری کیوان با او صحبت کنم .او با محبت زیادی از من استقبال کرد و از اوضاع زندگی ام پرسید.بدون مقدمه بافی گفتم:پدر من امروز اومدم اینجا تا با شما مشورت کنم .راستش وضعیت کیوان خیلی نگران کننده اس.به نظر شما من باید ه کار کنم؟
پدر کیوان یک فنجان چای را مقابلم گذاشت و با ناراحتی گفت:دخترم من خودمم تو این حل مشکل درموندم.بخدا شیش ماهه که می خوام با کیوان در مورد بیمارش حرف بزنم اما قدرتش رو ندارم .آخه پسر من خیلی جوونه.من چی می تونم بهش بگم؟
دلم از دیدن گریه های پدر کیوان به درد آمد .انگار اشک های پیرمرد چکه چکه های قلب من بود که داشت از هم کنده می شد.بی اختیار اشکهای من نیز روی صورتم سر خورد.آقای گودرزی دستی روی چشمهای خیسش کشید و گفت:سپیده خانوم حقیقت اینه که پسر من مدتهاس که مبتلا به سرطان شده.راستش من چند ماه پیش با یکی از دوستهام که متخصص همین درده در مورد وضعیت کیوان صحبت کردم.دکتر توکلی اون زمان به من گفت که مریضی کیوان بیشتر از سه چهار ساله که تو بدنش وجود داره.مثل اینکه سرطانش اوایل خوش خیم بوده اما حالا....
قلبم از شنیدن حرفهای پدر کیوان فشرده شد و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.زیر لب گفتم:حتما تو همین یکی دو سال کیوان به این حال و روز افتاده.از وقتی امیدشو برای زندگی کردن از دست داده.پس مقصر به وجود اومدن این وضع منم؟
هرگز قادر نبودم گریه ام را کنترل کنم.با صدای بلند به گریه افتادم و با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:پدر مقصر به وجود اومدن این وضعیت منم.اگه کیوان تو قضیه ی این بیماری بلایی سرش بیاد من هیچ وقت خودمو نمی بخشم. هیچ وقت.
پدر کیوان دستم را گرفت و با مهربانی گفت:نه دخترم این چه حرفیه؟مرگ و زندگی دست خداست تو چه گناهی داری؟
-آخه من....
-عزیزم خودتو این قدر ناراحت نکن .برای زنده ماندن کیوان هنوز جای امید هست.من چند روز پیش دوباره رفتم پیش دکتر توکلی.دکتر می گفت باید سریع تر از غده های بدن کیوان نمونه برداری کنه و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنه.
با تعجب گفتم:شیمی درمانی دیگه چیه؟
در کنارم نشست و گفت:تنها راه علاج سرطان های بدخیم شیمی درمانیه.یه نوع درمان برای مهار کردن سلولهای سرطانی.
با خوشحالی گفتم:پس به نظر شما یه راه درمان برای علاج این مرض وجود داره؟
-آره دخترم،ناامید شیطونه.ما نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشیم.شاید خدا معجزه ای برای نجات کیوان نازل کنه و مریضی پسرم علاج بشه.البته این واقعیته که احتمال درمون شدن سرطان های بدخیم با شیمی درمانی خیلی کمه.مسلما بعد از اینکه از غده های سرطانی نمونه برداری بشه مریضی به شکل چشمگیری عود می کنه.اون وقت فقط قدرت بدنی و روحیه ی مریضه که می تونه به زنده موندنش کمک کنه و گرنه ممکنه شیمی درمانی هم بی نتیجه باشه.
-آه نه!پدر تو رو خدا ادامه ندید.کیوان حتما خوب می شه .من خودم باهاش حرف می زنم و ازش می خوام زودتر خودشو معالجه کنه.همین امشب باهاش صحبت می کنم .نه امشب نه!آخه امشب آمادگی شو ندارم فردا باهاش صحبت می کنم .اما نه،ممکنه فردا دیر بشه.باید همین امشب باهاش صحبت کنم.خدا را شکر که هنوز جای امیدواری است.
آقای گودرزی گفت:دخترم بهتره یه کمی آروم باشی و خونسردی خودتو حفظ کنی .این طوری ممکنه به روح و جسم خودتم صدمه بزنی.تو اصلا آرامش نداری.
با همان بغضی که در گلو داشتم گفتم:من چطور می تونم آرامش داشته باشم در حالی که کیوان روی لبه ی مرگ وایستاده؟بخدا قسم اگر اتفاقی برای کیوان بیفته من زودتر از اون می میرم.من خیلی دوستش دارم .من می رم و هر طور شده فردا با کیوان میم اینجا.حالا اگه ممکنه آدرس مطب همون دکتر توکلی رو بدید تا من کیوان را راضی کنم.فردا بریم پیشش.
-مطب دکتر تو همیم ساختمونه .طبقه ششم ،واحد دوازده
-خوبه یادم می مونه.فعلا با اجازه.
در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کردم با آقای گودرزی خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم همان شب همه چیز را به کیوان بگویم اما....
***********
ساعت از 9 شب هم گذشته بود اما خبری از کیوان نبود .دلشوره ی غریبی به دلم چنگ می زد و خیلی دلواپس بودم.چند مرتبه شماره ی موبایلش را گرفتم اما خاموش بود و کسی جواب نمی داد.ملتهب و نگران روی کاناپه نشسته بودم و چشم به در دوخته بودم تا او بیاید.و بالاخره آمد اما با حال و روز پریشان و قیافه ای رنجور و رنگ پریده.
سراسیمه به استقبالش رفتم و گفت"کیوان !تو تا حالا کجا بودی؟
نگاهی به چهره ی شوریده ام انداخت و گفت:چی شده؟چرا این قدر نگرانی؟
-یعنی نباید نگران باشم ؟کیوان رنگت بدجوری پریده.حالت خوب نیست؟
-راستشو بخوای نه.از ظهر تا حالا حالم خوب نیست.
-اگه حالت خوب نیست بریم بیمارستان.تو خیلی ضعف داری.
-بیمارستان؟نه اونقدرهام حالم بد نیست.فکر کنم مسموم شدم.
-مسموم ؟با چی؟
-با غذای دانشگاه.شاید با خوردن یه لیوان آب لیمو خوب بشم.بعدش یه دوش آب گرم ،بعدش هم خواب.
-نه کیوان بهتره این قدر لجبازی نکنی.آخه خوردن یه لیوان آب لیمو که نشد راه حل.بهتره بریم بیمارستان و اجازه بدی دکتر معاینه ات کنه.
-نه .گفتم که....
کیوان حرفش را ناتمام گذاشت و با عجله به سمت توالت دوید و برای دقایقی با حالت تهوع خودش کلنجار رفت.با دلواپسی به او گفتم:کیوان تو رو خدا لجبازی رو بذار کنار و بیا بریم دکتر.گفتم که حالت خوب نیست خواهش می کنم به حرفهای من گوش بده.
چاره ای نبود باید واقعیت را می گفتم تا کیوان این قدر نسبت به بیماریش بی تفاوت نباشد.چشمهایم را بستم و زیر لب گفتم:خدا یا به من قدرت حرف زدن بده .آه خدا دیگه چیزی ازم نمونده.به من شهامتی بده که بتونم همین امشب با اون حرف بزنم.
کیوان بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد یک لیوان آب لیمو سر کشید و در حالی که مرا روی کاناپه می نشاند گفت:سپیده بهترعه این قدر نگران نباشی،گفتم که من خیلی وقته سابقه ی این حالت تهوع رو دارم.آخه تو چرا این قدر نگرانی؟به جرات می تونم بگم با دیدن بعضی از عکس العملهات یا د نغمه می افتم.آخه نغمه هم این اواخر همین طوری آشفته و به هم ریخته بود.سپیده بهتره با من روراست باشی.بگو چه اتفاقی برات افتاده؟چرا چیزی به من نمی گی؟
نگاهی به چشمهای دردکشیده اش انداختم و گفتم:تازگی ها یه نفر وارد زندگیمون شده که من خیلی ازش می ترسم.اون بخوادمن و تو رو از هم جدا کنه.
ناباورانه گفت:کسی مزاحمت شده؟ها....صبر کن ببینم.فرشاد رو می گی؟اومده تهران؟
صفحه ی 478
R A H A
07-03-2011, 01:07 AM
-نه منظورم فرشاد نیست.یادت میاد یه روز بهت گفتم باید برای بقای عشق و زندگی خودت با یه رقیب تازه در بیفتی؟
کمی فکر کرد و گفت:محبوب قدیمی ات اومده سراغت؟آرمان عزیزتو می گی؟همون که چند سال پیش عاشقش بودی؟
-نه کیوان رقیب تو یه رقیب پیش بینی نشده اس.اون خیلی بی رحم تر از این حرفهاس.
لعنت براین گریه ی بی موقع.باز بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و زود به گریه افتادم.کیوان با کلافگی گفت:سپیده واضح تر صحبت کن.من که از حرفهای تو سر در نمیارم.آخه بگو چی شده؟چه اتفاقی برات افتاده؟
در میان هق هق گریه گفتم:برای من اتفاقی نیفتاده کیوان.این تویی که جونت در خطره.کیوان تو مریضی.تو خیلیر وقته که مریضی.
کیوان با آشفتگی گفت:چی می گی سپیده؟مریضی من چه ربطی به ناراحتی تو داره؟حالا به فرض هم که مریض باشم اینکه گریه نداره.همین فردا می رم دکتر و خودمو معالجه می کنم.
چشمهایم را بستم و با بیچارگی گفتم:ولی نغمه می گفت مریضی تو صعب العلاجه چون از نوع بدخیمه.می فهمی کیوان؟بدخیم.!
ناگهان چهره ی کیوان دگرگون شد و با حالتی شوکه گفت:تو کی نغمه رو دیدی؟می دونی مفهوم بدخیمی یعنی چه؟یعنی اینکه من سرطان دارم!ولی من که باور نمی کنم.آخه سرطان چی؟اصلا نغمه از کجا فهمیده که من سرطان دارم؟اون شش ماهه که منو ندیده.
-کیوان من خیلی متاسفم.الان که این حرفهارو می زنم احساس می کنم دارم جون می دم.اما خواهش می کنم به حرف هام گوش بده،من دارم حقیقت رو می گم.این حرفها رو پدرت به نغمه گفته.اون گفته که تو سرطان داری.سرطان غدد لنفاوی.آه کیوان حرفهای منو باور کن هر چند که می دونم خیلی دردناکه اما تو نباید اینقدر نسبت به مریضیت بی تفاوت باشی.تو جونت در خطره.باید همین فردا بری بیمارستان و اجازه بدی دکترها معاینه ات کنن.
کیوان مات و مبهوت به من نگاه می کرد.فکر می کنم از شنیدن حرفهایم شوکه شده بود.شاید هم داشت حرفهایم را با علائم بیماریش تطبیق می داد تا صحت گفته هایم را باور کند.بعد از مکثی لبهایش را حرکت داد و به آرامی گفت:سپیده تو منو فریب دادی!پس تمام محبت هات ،مهربونی هات،عشق بازی هات همش یه نقشه بود؟یه نقشه ی فداکارانه برای اینکه منه مسافر ناکام از دنیا نرم؟
زمزمه های کیوان یواش یواش به فریاد تبدیل شد.روبرویم ایستاد و با عصبانیت فریاد زد:سپیده تو همه چیز رو خراب کردی،همه چیز رو نابود کردی.پس تمام مدت داشتی به حال من دلسوزی می کردی و عاشق من نبودی؟باید از اول این حدس رو می زدم.چقدر احمق بودم که فکر کردم تو عاشق من شدی،اومدی خواستگاری من!پس همه ی اینا یه نمایش نامه بود واسه دلخوش کردن من؟
در حالی که با صدای بلند گریه می کردم گفتم:نه کیوان تو اشتباه می کنی.عزیز دلم من به حال تو دلسوزی نکردم،من واقعا به خاطر عشق باهات ازدواج کردم من عاشقت شدم،از صمیم قلب.من بهت قول دادم .یادت نیست؟کیوان من آدمی نیستم که زیر قول و قرارم بزنم.من عاشقت شدم،هنوزم عاشقتم،تو رو خدا حرفهای منو باور کن.فردای شب تولد آرمان تصمیم گرفتم بیام به دیدنت و دلخوری شب گذشته رو از دلت در بیارم.داشتم می اومدم بهت بگم که حاضرم باهات ازدواج کنم اما یه تلفن ناگهانی همه چیز رو به هم ریخت اون نغمه بود.نغمه ازم خواست که باهات ازدواج نکنم چون اون می دونست سرطان تو بدخیم شده،اینا رو پدرت بهش گفته بود اما من اصلا به حرفهای نغمه توجهی نکردم.حتی تو اون لحظه احساس کردم بیشتر از گذشته دوستت دارم.آه کیوان من به حال تو دلسوزی نکردم.من به خاطر خودم،به خاطر وجدان در عذابم تو رو انتخاب کردم.کیوان من به تو مدیونم.من به تو بدهکارم.
و صدای زار زار گریه ام بود که سکوت مرگبار اتاق را در هم شکست.کیوان دیگر قدرت سرپا ایستادن را نداشت .ناگهان فرو ریخت.سرم را در آغوش گرفت و با بغض گفت:سپیده تو رو خدا گریه نکن.نکنه دلت می خواد همین الان از دیدن گریه هات سکته کنم و جا در جا بمیرم.ها؟
چقدر آغوش کیوان را دوست داشتم .دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:کیوان به جون عزیزت قسم می خورم من مدتهاس از صمیم قلب عاشقت شدم.تو می دونی که من هیچ وقت دروغ نمی گم.خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم.هیچ وقتبهت دروغ نمی گم .خواهش می کنم این تصور رو از ذهنت دور کن.من هیچ وقت قصد فریب دادن تو رو نداشتم هیچ وقت.
-می دونم اما آخه چرا این کارو کردی؟چرا دونسته اومدی زن من شدی ؟اگه من پس فردا سرمو بذارم زمین و بمیرم تکلیف تو چی می شه؟تو هیچ فکرشو کردی....
حرفش را قطع کردم و با التماس گفتم:تو رو خدا ادامه نده.تو حتما زنده می مونی.ما تازه به هم رسیدیم.ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم.خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن.تو باید زودتر بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی.من مطمئنم نغمه اشتباه می کنه.مریضی تو بالاخره یه راه علاج داره.تو نباید هیچ وقت از رحمت خدا غافل بشوی.خدا خیلی بزرگتر از مشکلات ماس.اون حتما نعمت سلامتی رو بهت برمی گردونه.پدرت می گفت ممکنه با شیمی درمانی....
این بار کیوان حرف مرا قطع کرد و گفت:نه سپیده حرفشم نزن.من تا حالا مریضهای زیادی رو دیدم که به خاطر سرطانهای بدخیم رو تخت بیمارستان جون دادن و مردن.احتمال درمان شدن سرطانهای بدخیم از ده درصد هم کمتره.من اصلا دوست ندارم چند ماه روی تخت بیمارستان بیفتم و هزار جور داروی شیمیایی رو تحمل کنم.تازه آخرش هم معلوم نیست که درمون بشم یا نه.سپیده من دلبسته ی دنیا و زنده موندن نیستم.بذار سرنوشت کار خودشو بکنه.از دست من و تو کاری برنمیاد.
عاجزانه فریاد زدم:چی داری می گی کیوان؟تو رو خدا اینقدر زود تسلیم نشو.به خاطر من!من تحمل دوری تو رو ندارم.تو به من قول دادی یادت نیست؟تو به من قول دادی تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی و منو به همه ی آرزوهام برسونی.کیوان تو به من قول دادی.خواهش می کنم این قدر زود تسلیم نشو.
با دستانی لرزان اشکهای روی صورتم را پاک کرد و گفت:این قدر خودتو ناراحت نکن بهتره واقه بین باشی.حالا که دارم به وضعیت مریضی خودم فکر می کنم می بینم اوضاع ام خیلی خرابه.پشت گردنم پر از غده های ریز و درشته.پشت آرنجهای دستم.همون طور پشت پام.اگه از غده های من نمونه برداری بشه کارم تمومه.عزیزم این واقعیته خواهش می کنم فکر شیمی درمانی رو از سرت بیرون کن.محاله من تن به همچین کاری بدم.ببین،یه سال یا دو سال بیشتر زنده موندن چه فایده ای داره؟آخرش که چی؟بالاخره یه روز باید رفت.باور کن این طوری خیلی بهتره.من حالا هشیارتر از گذشته ام.می دونم که شبح مرگ همین گوشه کنارها وایستاده و منتظره تا منو شکار کنه.فکر می کنی اگر من به علت سرطان نمیرم چقدر تفاوت می کنه؟ها؟شاید خیلی خوش شانس باشم و سه چهار سال دیگه هم زنده بمونم در عوض ممکنه یه روز صبح از خونه برم بیرون و هیچ وقت برنگردم.شاید خیلی اتفاقی تو یه حادثه ی رانندگی کشته بشم.یا سکته ی قلبی بکنم.سپیده مرگ یه واقعیته و هیچ راه فراری ازش وجود نداره.
-حرفهای تو درسته اما نه در مورد خودت که تو اوج جوونی هستی.پس خواهش می کنم این حرفها رو نزن.من چیزی از حرفهای تو حالیم نمی شه.فقط ازت می خوام که بازم زنده بمونی و تا آخرین روز زندگیم پیشم بمونی.من طاقت دوری تو رو ندارم.تو رو خدا به من رحم کن.به پدرت،به مادرت.دست از این لجبازی بردار و اجازه بده دکترها معینه ات کنن.شاید هنوز جای امیدواری باشه.آه کیوان من دارم اینو ازت خواهش می کنم .من!سپیده ای که این همه عاشقشی.کیوان خواهش می کنم .خواهش من برات ارزشی نداره؟حرفهای من برات اهمیتی نداره؟نکنه از من سیر شدی که دلت می خواد این قدر زود تنهام بذاری.کیوان من بدون تو می میرم.تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم دیگه بسه.
سرم را محکم به سینه اش فشرد و گفت:خیلی خب.تو رو خدا گریه نکن.قلبم داره با دیدن گریه هات از کار می افته.خواهش می کنم بس کن.
و در حالی که اشک های روی صورتم را پاک می کرد گفت:موافقی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟راستشو بخوای نفسم داره بند میاد.آخه هیچ فکر نمی کردم اوضاع ام این قدر بیریخت باشه!
-آره موافقم.فقط خواهش می کنم همین الان به من قول بده که فردا همراه من می آی.ما فردا می ریم پیش پدرت و ازش می خوایم یه بار دیگه ازت نمونه خون بگیره.بعدشم می ریم پیش دکتر و جواب آزمایش تو بهش نشون می دیم.
-خیلی خب اما همه ی این کارها ماله فرداس.بهتره حالا بری لباستو بپوشی.
دقایقی بعد همراه هم از خانه بیرون آمدیم و تا نیمه های شب در خیابانها پرسه زدیم.برخلاف انتظارم کیوان با شهامتی مثال زدنی تمام حرفهایم را شنید اما اصلا چیزی به روی خودش نیاورد و دچار احساسات نشد.نمی دونم شاید هم غم و غصه اش را در دلش پنهان کرده بود تا مرا تسلی دهد.وقتی به خانه برگشتیم او به حمام رفت و من درون رختخواب خزیدم و تا آمدنش یکریز گریه کردم و اشک ریختم.واقعا نمی دونستم این سرنوشت نکبت بار کفاره ی کدام گناه من است که این طور بی رحمانه گریبان زندگیم را گرفته و اجازه ی خوشبخت بودن را به من نمی دهد؟
*********
صبح روز بعد وقتی چشم گشودم و از خواب بیدار شدم متوجه شدم کیوان در حال آماده شدن است تا به دانشگاه برود!با نگرانی از رختخواب بیرون پریدم و گفتم:کیوان کجا داری می ری؟مگه قرار نبود ...
بدون اینکه نگاهم کند گفت:سلام.
از دیدن قیافه ی خونسرد و بی خیالش خیلی تعجب کردم.زود سر راهش ایستادم و گفتم:سلام.کیوان کجا داری می ری؟مگه تو به من قول ندادی امروز با هم بریم پیش پدرت؟
با بی حوصلگی گفت:سپیده من الان کلاس دارم باید برم دانشگاه.وقتی برگشتم میام دنبالت که بریم پیش پدرم.مگه تو خودتم کلاس نداری؟پس چرا حاضر نمی شی؟
صفحه ی 483
R A H A
07-03-2011, 01:07 AM
با همان حالت بهت زده گفتم:کیوان!مثل اینکه تو هنوز موضوع رو جدی نگرفتی.عزیز دلم تو مریضی.تو باید فقط به فکر معالجه ی خودت باشی.تو رو خدا دانشگاه رو ول کن .تو باید همین الان با من بیای که بریم پیش پدرت.محض اطلاعات می گم منم نمی خوام برم دانشگاه.سلامتی تو برای من از همه چیز مهمتره.خواهش می کنم این قدر لجبازی نکن و چند دقیقه صبر کن تا منم حاضر بشم و باهات بیام.
قدمی به جلو گذاشت و دستهایش را در موهایم فرو برد و با محبتی عاشقانه پیشانی ام را بوسید و به نرمی زیر گوشم گفت:سپیده خواهش می کنم آروم باش.به خدا من راضی به این همه غصه و ناراحتی تو نیستم.تو نباید این قدر خودتو آزار بدی.
-اگه دوست نداری من غصه بخورم به حرفهام گوش بده.این تنها خواهش منه.
-باشه.
-پس چند لحظه صبر کن تا منم باهات بیام.
-خیلی خب برو حاضر شو.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدم و....
هیچ وقت به آن اندازه در زندگی ام زجر نکشیده بودم.همین که چشم آقای گودرزی به کیوان افتاد زار زار گریه اش به هوا بلند شد.پیرمرد های های گریه می کرد و پسرش را می بویید و می بوسید.کیوان هم دچار احساست شده بود و آرام گریه می کرد.با این حال خیلی زود بر خودش مسلط شد و سعی کرد خونسری اش را حفظ کند تا پدرش زیاد آزار نبیند.آقای گودرزی از من عذرخواهی کرد و خواست چند دقیقه ای تنها با پسرش صحبت کند.از روی ناچاری درخواستش را پذیرفتم و آن دو برای دقایقی سرگرم صحبت شدند.خیلی دلم می خواست بدانم پدر کیوان به او چه می گوید.از فکر اینکه مبادا در زندگی کیوان حقایق تلخ تری وجود داشته باشد که من از آنها بی خبرم چهار ستون بدنم به لرزه افتاده بود.
وقتی صحبتهایشان تمام شد کیوان آماده شد تا پدرش مجددا از او نمونه خون بگیرد از اینکه می دیدم او حاضر به انجام این عمل شده خیلی خوشحال شدم.قبل از اینکه وارد محل نمونه برداری شود دستش را گرفتم و گفتم:کیوان تو حتما خوب می شی.من مطمئنم خواهش می کنم قوی باش.
نگاه غصه دارش را متوجه چشمهایم کرد و گفت:تا خدا چی بخواد.
تاثیر نگاه غم زده اش آشفته ام کرد.نمی دانستم در این گفتگوی خصوصی چه مطالبی از پدرش شنیده بود که این طور عوض شده بود.با بیچارگی خودم را روی یکی از مبل های چرمی گوشه ی اتاق انداختم و باز اشک بود و اشک که بی اختیار از چشمهایم سرازیر می شد.جواب آزمایش مجددی که از کیوان به عمل آمد مثبت بود .این را دکتر توکلی به ما گفت.این دفعه با گوش های خودم شنیدم که دکتر به کیوان گفت:آقای گودرزی متاسفانه جواب آزمایش شما مثبته و ....
دکتر بعد از کمی مکث ادامه داد :ببینید جناب گودرزی تا اونجا که من خبر دارم شما دانشجوی رشته ی پزشکی هستید و خیلی خوب می تونید موقعیت خودتون رو درک کنید.من حدود شیش ماه پیش هم همین مطالب رو به پدرتون گفتم.به اعتقاد من شما باید هرچه زودتر پرونده ی پزشکی تشکیل بدید و بستری بشید.ما باید هر چه زودتر از غده های شما نمونه برداری کنیم و یواش یواش کار شیمی درمانی رو شروع کنیم.
کیوان به محض شنیدن این حرف دکتر بلند شد و با آشفتگی گفت:دکتر من متوجه توضیحات شما هستم اما باید بگم به هیچ وجه حاضر نیستم زیر بار شیمی درمانی برم.ببینید دکتر،هم من و هم خود شما می دونیم به محض اینکه از غده های من نمونه برداری بشه مرضم عود می کنه و چند ماه بعدش هم کارم تمومه.پس هیچ احتیاجی نیست که من خودمو به آب و آتیش بزنم و همچین درمانی رو قبول کنم.
واقعا از طرز رفتار کیوان شوکه شده بودم.دکتر با نگرانی کیوان را نگاه کرد و گفت:ولی جوون این کار خودکشیه!تو باید خودتو علاج کنی.تو باید بستری بشی.
و کیوان با همان سرسختی گفت:نه دکتر من ترجیح می دم این چند ماه باقی مونده رو که برای زندگی فرصت دارم پیش همسرم باشم و مثل یه آدم عادی زندگی کنم دلیلی نداره که خودم به استقبال مردن برم.بستری شدن و افتادن گوشه ی بیمارستان هیچ تفاوتی با مرگ تدریجی نداره.
و در میان بهت و حیرت من از مطب خارج شد!
با شرمندگی گفتم:دکتر تو رو خدا رفتار شوهر منو ببخشید.من واقعا نمی دونم چی باید بگم.شوهر من سابقه ی همچین رفتاری رو نداره.این حرکتها واقعا برای من تازگی داره.
دکتر با مهربانی گفت:دخترم خودتو ناراحت نکن.این عکس العمل در مورد جوونی که زندگیش در معرض خطر قرار گرفته طبیعیه.شاید اگه من یا شما هم جای اون بودیم از شدت ناراحتی کارمون به جنون می کشید.با این حال من فکر می کنم این وظیفه ی شماس که شوهرتون رو متقاعد کنید خودشو تحت معالجه قرار بده.من امروز مجددا با پدرش صحبت می کنم و ازش می خوام بیشتر با پسرش صحبت کنه و هر طور می تونه پسرشو متقاعد کنه که بستری شدن توی بیمارستان به نفعشه و به احتمال بالای ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.
با شنیدن حرف دکتر به تکاپو افتادم و گفتم:دکتر من قسم می خورم هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام بدم.حتی اگه لازم باشه به پاش می افتم و بهش التماس می کنم یلا موضوع مریضیش رو با مادرش در میون می ذارم تا اونم مثل من به پای پسرش بیفته و بهش التماس کنه.یا به برادرم می گم که دوست صمیمی شوهرمه.من حتما این کارها رو انجام می دم شاید التماس های اطرافیانش اونو متقاعد کنه.
و با عجله از مطب بیرون آمدم و به داخل آسانسور دویدم.وقتی به طبقه ی همکف رسیدم کیوان را دیدم که در گوشه ای از سالن ایستاده بود.قبل از اینکه به دنبالش بروم وارد آزمایشگاه شدم و در حالی که بغض کرده بودم به آقای گودرزی گفتم:پدرجون کیوان حاضر نیست به حرفهای دکتر گوش بده.تو رو خدا بگید من باید چه کار کنم؟
آقای گودرزی با تعجب گفت:متوجه منظورت نشدم،یعنی کیوان حاضر نیست با دکتر همکاری کنه؟
-نه پدر ،کیوان از مطب دکتر فرار کرد و حاضر نشد به حرفهای دکتر گوش بده.
-ولی کیوان چند دقیقه پیش به من گفت که حاضره تو بیمارستان بستری بشه!
-نمی دونم من واقعا نمی دونم چی باید بگم فقط اینو می دونم که اون باید بستری بشه.دکتر توکلی می گفت به احتمال ده درصد ممکنه بیماریش مهار بشه.پدر خواهش می کنم بازم باهاش صحبت کنید .شاید بهتر باشه تو این موقعیت خانوم گودرزی رو هم در جریان قرار بدید بلکه التماس های مادرش بتونه کیوان رو متقاعد کنه.
-باشه دخترم .سعی می کنم هر طور شده همین امشب موضوع رو به مادرش بگم اما...
پیرمرد حرفش را ناتمام گذاشت و در حالی که دستش را به سوی آسمان دراز کرده بود گفت:خدایا به مهوش صبر بده.بهش طاقتی بده که بتونه حرفهای منو تحمل کنه.من بهتر از هر کسی می دونم که اون چقدر پسر یکی یک دونه اشو دوست داره.
باز با دیدن دعاهای پدر کیوان قلبم به درد آمد و سیل گریه ام سرازیر شد.با دلی آکنده از درد و غصه به او گفتم:پدر من با اجازتون می رم.سعی می کنم هر طور شده کیوان را راضی کنم که فردا دوباره بیاد اینجا.خواهش می کنم خودتون کارو پی گیری کنید و یه بیمارستان خوب براش پیدا کنید.من تمام تلاش خودمو می کنم که اون راضی بشه فردا توی بیمارستان بستری بشه.با عجله از آزمایشگاه بیرون آمدم و خودم را به کیوان رساندم اما همین که خواستم چیزی بگم کیوان مانع ام شد و گفت:سپیده خواهش می کنم چیزی نگو.من دیگه نمی خوام چیزی در مورد مریضیم بشنوم.
با بیچارگی گفتم:اما کیوان...
باز حرفم را قطع کرد و گفت:خواهش می کنم ادامه نده.بیا بریم تو رو برسونم خونه.من باید برم جایی.کار دارم.
با نگرانی به دنبالش دویدم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر لجبازی نکن.کجا می خوای بری؟
-می خوام برم به زندگیم برسم.گفتم که من می خوام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم تا روزی که اجلم رسه.تو هم بهتره مسئله مریضی منو بطور کل فراموش کنی.حالا خواهش می کنم سوار شو.
کیوان مرا به خانه رساند و خودش هم بلافاصله رفت تا به زندگی اش برسد!واقعا درمانده بودم که در برابر لجاجت کیوان چه کار کنم.همان روز تصمیم گرفتم سیامک را در جریان بگذارم و به اوو بگویم چه خطری در کمین زندگی کیوان نشسته بلکه سیامک با ترفندهایی که خودش می دانست کیوان را سر عقل بیاورد.اما نمی دانستم چطور می تونم چیزی به سیامک بگویم.سیامککیوان را مانند چشمهایش دوست داشت و او را تنها برادر خودش می دانست و من نمی دانستم چطور باید واقعیت را به سیامک بگویم؟
صفحه ی 487
R A H A
07-03-2011, 01:09 AM
کیوان آن شب دیرتر از همیشه به خانه آمد و نگاه من در انتظار دیدن او تا نیمه های شب به در خشک شد اما سرانجام آمد .همین که او را دیدم خودم را در آغوشش رها کردم و گفتم:کیوان تو تا حالا کجا بودی؟آخه تو چرا این قدر منو عذاب می دی؟حتما دلت می خواد رفتارهای منو تلافی کنی.ها؟تو اینو می خوای؟می خوای بلاهایی که من سرت آوردم رو تلافی کنی؟تو داری با این کارهات منو خرد می کنی.کیوان چرا متوجه نیستی من دارم چه عذابی رو تحمل می کنم؟
با حالتی غصه دار نگاهم کرد و گفت:به خدا من قصد آزار دادن تو رو ندارم.آخه این چه فکر مسخره هایه که به ذهنت رسیده؟"
خواستم چیزی بگویم که مانع حرف زدنم شد و گفـت:سپیده مطمئن باش اگه من تو ی بیمارستان بستری بشم امشب آخرین شبیه که منو تو پیش هم هستیم.باور کن رفتن من برگشتی نداره.من زنده از بیمارستان بر نمی گردم.عزیز دلم بذار تا اونجا که ممکنه پیش هم باشیم.چطور دلت راضی می شه من چهار پنج ماه دور از تو زندگی کنم؟من تازه تو رو به دست آوردم.سپیده راضی نشو روزهای آخر عمرمو دور از تو زندگی کنم.من با تو خوشبختم حتی اگه عمر خوشبختیم کوتاه باشه.اما اگر تو بیمارستان بستری بشم همین فرصت کم رو هم از دست می دم.سپیده تو رو خدا اینقدر به من اصرار نکن.بذار از فرصتی که برای زندگی دارم استفاده کنم و بازم پیشت بمونم.من یه روز زندگی با تو رو با هزار روز زندگی بدون تو عوض نمی کنم.
سرم را به سینه اش فشردم و گفتم:کیوان تو رو خدا این قدر نا امید نباش خدا خیلی بزرگه.اگه تو قوی و با روحیه باشی حتما شیمی درمانی روی تو جواب می ده و بیماریت مهار می شه.اونوقت می تونیم یه عمر با هم خوشحال و خوشبخت زندگی کنیم اما اگه قبول نکنی بستری بشی....وای!...حتی نمی تونم فکرشو بکنم که تو یه روزی بمیری.
اشکهای روی صورتم را پاک کرد و در حالی روی تخت دراز می کشید گفت:سپیده مرگ اون قدرهام که تو فکر می کنی ترس نداره.مرگ هم یه نوع خوابه منتها خواب ابدی.ببین عزیزم اگه من قبول کنم تو بیمارستان بستری بشم باید ذره ذره جون بدم و با زجر بمیرم.اما اگه مثل یه آدم عادی زندگی کنم یه سر گیجه،یه حالت تهوع،بعدشم رفتن به حالت اغما و بیهوشی،بعدشم یه خواب شیرین.آره مردن به همین راحتیه!پس دلیلی نداره که تو این قدر بترسی.
خودم را در بغلش جا دادم و گفتم:کیوان تو چرا متوجه نیستی؟تو باید زنده بمونی.من تو رو دوست دارم.من می خوام یه عمر با تو زندگی کنم .تو نباید این قدر بیرحم باشی.
گونه ام را بوسید و گفت:من می خوام تا آخرین روز زندگیم تو رو حس کنم من نمی تونم از تو دل بکنم و روزهای آخر عمرم رو گوشه ی بیمارستان بگذرونم.خواهش می کنم دیگه در این مورد صحبت نکن.از نظر من همه چیز تموم شده اس.
-آه کیوان ،بی رحم،سنگدل،خودخواه.مطمئن باش من اجازه نمی دم به این راحتی ها تنهام بذاری.
کیوان لبخند تلخی زد .دلم از دیدن چشمهای جذابش که حالا گریان شده بود به درد آمد .آخه چرا؟چرا کیوان محکوم به چنین سرنوشتی بود؟لعنت به من،همش تقصیر من بود.
**********
صبح روز بعد قبل از اینکه کیوان از خواب بیدار شود از خانه بیرون آمدم تا به خانه ی سیامک بروم و او را از ماجرا باخبر کنم.وقتی سیامک در را باز کرد از دیدن من در آن حالت غیر عادی و چهره ی غمزده روبروی خودش ماتش برد!و ناباورانه گفت:سپیده تو اینجا چی کار می کنی؟چیزی شده؟با کیوان اختلاف پیدا کردی؟
بغض چانه ام را می لرزاند و قادر نبودم چیزی بگویم.سیامک ترسیده بود .با نگرانی شانه هایم را تکان داد و گفت:حرف بزن چی شده؟
همان جا روی پاشنه ی در گفتم:سیامک...کیوان...اون داره می میره....تو رو خدا یه کاری کن.
سیامک وحشت زده گفت:یعنی چه؟منظورت چیه؟کیوان الان کجاست؟
-اون الان خوابه ولی حالش اصلا خوب نیست.چطور بگم؟سیامک کیوان یه مریضی خطرناک داره اما حاضر نیست خودشو معالجه کنه.تو باید باهاش حرف بزنی و نظرشو عوض کنی.
سیامک ناباورانه گفت:چی داری می گی؟مریضی خطرناک یعنی چی؟
با هزار جان کندن و بدبختی گفتم:کیوان مبتلا به سرطان شده.مثل اینکه سرطانش بدخیمه.دکتر می گه اون باید زودتر بستری بشه اما کیوان می گه هیچ وقت تن به همچین کاری نمی ده.
-یا امام هشتم!سرطان؟سپیده تو این چیزها رو از کجا فهمیدی؟پس چرا من تا حالا چیزی نمی دونستم!خدایا دارم دیوونه می شم.پس چرا کیوان تا حالا این چیزها رو به من نگفته؟
دیگر طاقت نداشتم.بغض سرکوب شده ام در گلو شکست و با صدای بلند به گریه افتادم و با بیچارگی گفتم:خود کیوانم تا همین چند روز پیشچیزی نمی دونست اما من می دونستم.چون قبل از اینکه باهاش ازدواج کنم نغمه اینا رو بهم گفته بود.
-نغمه؟یعنی نغمه هم اینا رو می دونسته ولی چیزی به من نگفته؟آه لعنت خدا بر من خر که ادعا می کنم صمیمی ترین دوست کیوانم اما تا امروز مثل یه هالو چیزی از ماجرا نمی دونستم.
رنگ از چهره ی سیامک پریده بود و مشخص بود که از شدت ناراحتی بغض کرده اما از آنجا که هنوز ناباور بود مثل افراد شوکه فقط مرا نگاه می کرد .در همان لحظه مژگان هم با صورتی خواب زده جلو در آمد و از دیدن قیافه ی ماتم زده ی من و سیامک وحشت کرد.با دلواپسی گفت:سپیده تو اینجا چه کار می کنی؟سیامک تو چرا رنگت پریده؟چی شده؟یه کدومتون حرف بزنید تا من هم بفهمم چه اتفاقی افتاده؟
زانوهایم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب می لرزید.آهسته و زیر لب گفتم:مژگان باز هم یه اتفاق شوم واسم افتاده .این دفعه جون کیوان در خطره.اون داره از دست می ره.
سیامک به محض شنیدن این حرف به طور ناگهانی به گریه افتاد و با عجله وارد خانه شد.مژگان هم پشت سرش دوید و مرتب فریاد می زد:سیامک چه اتفاقی برای کیوان افتاده؟چرا درست و حسابی جواب منو نمی دید؟
سیامک همان طور که گریه می کرد گفت:کیوان چش شده؟خاک بر سر من که تا امروز نفهمیدم چه بلایی سر کیوان اومده.اونوقت این دختره هنوز از راه نرسیده از ماجرا باخبر شده و دونسته رفته زن کیوان شده،آخ سپیده من کشته مرده ی اون معرفت تم.آخه تو چقدر ماهی،چقدر پاکی.تو منو رو سفید کردی.مژگان می دونی سپیده چی می گه؟می گه کیوان سرطان گرفته می فهمی؟سرطان!
مژگان فریاد زد:سرطان؟چی داری می گی سیامک ؟کیوان که همین چند شب پیش اینجا بود و حالشم خوب بود بابا حتما اشتباه شده.بهتره اینقدر خودتو نبازی و خونسرد باشی.
بعد دوان دوان جلوی در آمد و گفت:سپیده تو به سیامکچی گفتی ؟حرفهایی که سیامک می زنه حقیقت داره؟
صفحه ی 490
R A H A
07-03-2011, 01:09 AM
خودم را در آغوش مژگان رها کردم و گفتم:مژگان کاش مرده بودم و هیچ وقت بهت نمی گفتم همه ی حرفهایی که زدم حقیقت داره من فنا شدم.اگه کیوان طوریش بشه چیزی از من نمی مونه .اینو بهت قول می دم.
مژگان باز شروع کرد به دلداری دادن اما من صدایش را نمی شنیدم.تمام مدت زار زار گریه می کردم و به مژگان می گفتم من قاتل کیوانم و هیچ وقت خودم را به خاطر این جنایت نمی بخشم.
وقتی به خانه برگشتیم سیامک با عجله بالا رفت و زنگ را به صدا در آورد.لحظه ای بعد کیوان با حالتی خمار و خواب آلود در را به رویمان باز کرد و از دیدن من و سیامک که پشت در ایستاده بودیم بی گمان خماری خواب از سرش پرید.
با تعجب گفت:سپیده تو کی از خونه رفتی بیرون که من نفهمیدم؟
سیامک اجازه نداد جواب کیوان را بدهم.بی درنگ او را در بغل گرفت و برای دقایقی بویید و بوسید و در همان حال بی اختیار گریه کرد .اما کیوان هنوز خونسرد و بی تفاوت بود.انگار او باید ما را دلداری می داد!سیامک با همان صدای لرزان و چشمهایی که حالا از شدت گریه ورم کرده بود گفت:کیوان چرا این کارو با خودت کردی؟چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه؟حالا حماقت و خریت گذشته رو ول کن ،چرا تو این چند روزه این قدر سپیده رو اذیت کردی؟چرا نمی خوای بری بیمارستان و خودتو معالجه کنی؟
کیوان در حالی که اشکهای سیامک را پاک می کرد گفت:سیامک من دیگه از تکرار کردن این حرفها خسته شدم.سپیده این چیزها رو برات تعریف کرده حتما بهت گفته که من چرا نمی خوام بستری بشم.
-آره گفته ولی من فکر نمی کردم تو تازگی ها اینقدر احمق شده باشی.لعنت به من که تا دیروز باید منت سپیده رو می کشیدم و التماسش می کردم که بیاد زن تو بشه،حالا هم باید منت تو رو بکشم و التماس کنم که بری خودتو معالجه کنی.کیوان این کارها از تو بعیده،مگه زده به سرت؟چرا می خوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟
کیوان با بی حوصلگی گفت:سیامک تو رو خدا راحتم بذار ،من چرا باید خودمو به آب و آتیش بزنم؟تو خودتم خوب می دونی که درد من بی درمونه.مگه همین چند ماه پیش اون دختره روشنک به خاطر همچین مرضی توی بخش جون نداد؟خدا بیامرز شیش ماه تموم تو بیمارستان بستری بود،آخرشم با زجر و عذاب جون داد و مرد.من نمی خوام به حال و روز اون بیفتم.
سیامک با شنیدن حرفهای کیوان از کوره در رفت .با عصبانیت یقه اش را گرفت و گفت:کیوان دیوونگی نکن،این کار تو یه خودکشیه.وضعیت تو با اون دختره فرق می کنه.بابا اون تالاسمی داشت اما تو....کیوان به جوونیت رحم کن تو این قدر خودخواه نبودی .یه کمی هم به اطرافیانت فکر کن.به این سپیده ی بیچاره فکر کن که اگه اتفاقی برای تو بیفته تو این سن و سال بیوه می شه.
دیگر طاقت نداشتم.به پای کیوان افتادم و در حالی که ضجه می زدم گفتم:کیوان من می دونم تو دوست داری رفتارهای منو تلافی کنی باشه،اگه تو این طور می خوای من حرفی ندارم.منم جلوی پاهات زانو می زنم و بهت التماس می کنم.کیوان تو رو خدا این قدر منو عذاب نده.من به اندازه ی کافی مجازات شدم.خواهش می کنم این بازی رو تموم کن.
کیوان خم شد و منو از روی پاهایش بلند کرد و در حالی که سرم را به سینه اش می فشرد گفت:لعنت به من که این قدر باعث غصه و عذاب تو شدم.سپیده تو رو خدا این کارو نکن.باشه عزیزم،هر چی تو بگی.
سرم را بالا گرفتم و گفتم:کیوان خواهش می کنم به حرفهای من توجه کن و قبل از اینکه خیلی دیر بشه خودتو معالجه کن.تو حتما خوب می شی.این فکرهای مسموم رو از سرت بریز بیرون و امیدوار باش،خدا خیلی بزرگه.
-باشه فقط به خاطر تو این کارو می کنم .اما تو هم باید قول بدی دیگه غصه نخوری و برای من گریه نکنی.من از احساس اینکه تو داری به حالم دلسوزی می کنی بدم میاد.سپیده من عشق تو رو می خوام.نه ترحم و گریه و زاری تو .می فهمی؟
به سرعت اشکهایم را پاک کردم و گفتم:آره عزیزم می فهمم.معلومه که من به حال تو دلسوزی نمی کنم.من مثل همیشه عشق و صفای تورو می خوام.دلم می خواد زودتر خوب بشی و برگردی خونه تا به اندازه ی یه دنیا با هم عشق کنیم.اه کیوان با اینکه دلم خیلی برات تنگ می شه اما چاره ای نیست تو باید بری.باید بری و صحیح و سالم برگردی.
بالاخره به کمک سیامک تونستم کیوان را راضی کنم که در بیمارستان بستری شود.
حدود یک ساعت بعد به آزمایشگاه پدر کیوان رسیدیم.در بدو ورود چشمم به مادر کیوان افتاد که در گوشه ای از سالن نشسته بود .بیچاره خانم گودرزی !به محض دیدن کیوان با صدای بلند به گریه افتاد و به سمت ما آمد.مثل اینکه آقای گودرزی همه چیز را به او گفته بود.او آمد و کیوان را در آغوش گرفت و در هماتن حال که گریه می کرد عاجزانه از خدا تقاضا می کرد پسرش را شفا دهد.کیوان هم با سرسختی از ریزش اشکهای خودش خودداری می کرد.و سعی می کرد مادرش را آرام کند.پیشانی مادرش را بوسید و به او گفت:مادر تو رو خدا اینقدر گریه نکن هنوز که من نمردم.حالا زوده واسم عزا بگیری.
وقتی کیوان این حرفها را می زد قلبم به درد آمد و من هم به گریه افتادم.پدر کیوان با ناراحتی جلو آمد و به همسرش گفت:خانوم لطفا خونسردی خودتو حفظ کن .تو باید به این دختر معصوم روحیه بدی نه اینکه غم و غصه ی دل این دختر رو بیشتر کنی.
مادر کیوان با ناراحتی مرا در آغوش گرفت و گفت:سپیده جون من تا عمر دارم شرمنده ی تو هستم.تو از نریضی پسر من باخبر بودی با این حال باهاش ازدواج کردی و دستی دستی خودتو قربونی آرزوهای پسر من کردی.
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:نه مادر جون .تو رو خدا این حرفها رو نزنید.من کیوان رو دوست دارم.آرزو می کنم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره و برگرده خونه تا یه عمر با هم خوشبخت زندگی کنیم.
خانوم گودرزی صورتم را بوسید و گفت:الهی قربون مهربونی و صفای تو برم عزیزم.
بعد دستش را به آسمان بلند کرد و گفت:ای خدا پسر من رو شفا بده تا من یه عمر شرمنده ی این دختر پاک و معصوم نشم.
آقای گودرزی به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی خونه.من امروز ترتیب بستری شدن کیوان رو می دم.
بعد رو به من گفت:سپیده خانوم شما هم بهتره برید به کلاس و دانشگاهتون برسید.من خودم مریضی کیوان رو پی گیری می کنم.
سراسیمه گفتم:نه پدر .تو رو خدا اجازه بدید منم همراهتون بیام.من اصلا آمادگی دانشگاه رفتن رو ندارم.دلم داره از دلشوره و التهاب آتیش می گیره.تو رو خدا منم با خودتون ببرید.
پیرمرد با سردرگمی گفت:چی بگم؟آخه این طوری....
با اصرار گفتم :پدر خواهش می کنم موافقت کنید .خواهش می کنم.
ناچار رش را تکان داد و گفت:خیلی خب.هر طور صلاح خودته.
بعد به همسرش گفت:خانوم بهتره شما برگردی.الان برات آژانس می گیرم.
کیوان با محبت زیادی پسرم را در آغوش گرفته بود .انگار دلش نمی آمد از او جدا شود.دستش را گرفتم و بوسه ای از اعماق دلم بر دستش زدم و گفتم:کیوان پسرم خیلی بهت عادت کرده.
به سختی لبخندی زد و گفت:منم خیلی بهش عادت کردم.می دونی وقتی با شیرین زبونی بهم می گه بابا چه قندی توی دلم آب می شه؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره می دونم خوبیش اینه که آرمان فقط همین یه کلمه رو بلده.بابا رو راحت تر از مامان به زبون میاره.
کیوان پسرم را بوسید و او را به من داد .بعد ازکمی مکث گفتم:پدرت می خواد همین امروز ترتیب بستری شدنت رو بده.مخالفتی نداری؟
آهی کشید و گفت:نه دیگه برام فرقی نداره.
-کیوان قوی باش .تو الان احتیاج به روحیه داری .تو رو خدا این قدر افسرده نباش.
سرش را میان دستهایش پنهان کرد و چیزی نگفت.در آن لحظه آقای گودرزی به سالن برگشت و رو به همسرش گفت:خانوم آژانس اومد.بی زحمت تشریف بیارید.
خانوم گودرزی یکبار دیگر کیوان را در آغوش گرفت و به او گفت:کیوان جان با اینکه پدرت از دیشب تا حالا خیلی در مورد مریضیت باهام صحبت کرده،اما من هنوز حرفهاش باورم نشده.خواهش می کنم پسر خوبی باش و به حرفهای پدرت گوش بده.اجازه بده دکترها وضعیت مریضیت رو بررسی کنن.من مطمئنم تو زود خوب می شی و از بیمارستان مرخص می شی.
کیوان در جواب مادرش گفت:باشه.سعی می کنم پسر خوبی باشم و به حرفهای پدر گوش کنم.شمام بهتره اصلا غصه ی منو نخوری.به قول خودت من هیچیم نیست.به امید خدا زود خوب می شم و برمی گردم خونه.
بعد از رفتن خانم گودرزی در کنار سیمک ایستادم و به او گفتم:سیامک ممکنه یه خواهشی ازت بکنم؟
سیامک با مهربانی همیشگی اش گفت:بگو عزیزم.
-خواهش می کنم آرمان رو با خودت ببر خونه و بسپارش به مادر.قضیه ی مریضی کیوان رو هم برای پدر و مادر تعریف کن و بهشون بگو اوضاع زندگی من چقدر به هم ریخته اس.اما هر طور می تونی اونا رو توجیه کن که از کار من ناراحت نشن.بهشون بگو من باید با کیوان ازدواج می کردم.بدون هیچ قید و شرط.
-باشه سعی می کنم توجیهشون کنم اما سپیده باور کن من هنوزم گیج و ناباورم.آخه چطور ممکنه؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:به امید خدا کیوان خوب می شه و این کابوس خیلی زود تموم می شه.
-به امید خدا.
حدود یک ساعت بعد به اتفاق پدر کیوان به بیمارستان رفتیم.کیوان به محض دیدن دکتر توکلی بابت رفتار عصبی دیروزش از دکتر عذرخواهی کرد و دکتر با خوشروئی عذرخواهی او را پذیرفت.عاقبت پرونده ی پزشکی کیوان تشکیل شد و او در بیمارستان بستری شد.در دلم غوغا شده بود.چقدر زود زمان خداحافظی رسید.در آن لحظه کیوان دستم را محکم در پنچه هایش گرفته بود .انگار زجر جان کندن را در همان لحظات تجربه می کرد.سکوت را شکستم و گفتم:خوشبختانه اجازه دارم هفته ای یه روز بیام ملاقاتت.دکتر می گفت فردا از غده هات نمونه برداری می کنه تا وضعیت پیشرفت بیماریت مشخص بشه.بعد از اونم کار شیمی درمانی رو شروع می کنه.می گفت اگه مقاومت بدنت بالا باشه تا یه ماهه دیگه مشخص می شه...
حرفم را قطع کرد و با بغض گفت:که بالاخره من موندنی ام یا رفتنی.ها؟منظورت همینه؟
با دلی آکنده از غم و غصه گفتم:کیوان خواهش می کنم عذابمو بیشتر نکن.
این اولین بار بود که می دیدم کیوان از ته دل گریه می کرد.مثل یه پسر بچه دستش را روی صورتش گذاشته بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت.
می گفت:سپیده کاش اجازه می دادی مثل سابق پیش هم زندگی کنیم.یه ماه مدت زیادیه.هیچ فکر کردی اگر دکترها یه ماه دیگه منو جواب کنن و بگن کارم تمومه چطور می شه زمان از دست رفته رو جبران کرد؟
-کیوان تو رو خدا ناامید نباش.اگه روحیه ات بالا باشه حتما خوب می شی.
صفحه ی 496
R A H A
07-03-2011, 01:10 AM
نه سپیده به خودت دروغ نگو.احتمال ده درصد تو علم پزشکی یعنی هیچ.حالا به فرض که یه ماه دیگه یا حتی دوسه ماه دیگه هم زنده باشم اما نهایت این بازی مردنه.تو چرا نمی خوای واقعیتو قبول کنی؟
-کیوان تو هم به خودت دروغ بگو.به خودت تلقین کن که حتما خوب می شی.بخدا تو امروز فقط احتیاج به روحیه داری.احتیاج به امید داری.این فکر مسموم رو از سرت بیرون کن و برای زنده موندن تلاش کن.به خاطر من،به خاطر عشقمون،به خاطر سعادتمون.اگه اتفاقی برای تو بیفته من نابود می شم.بخدا قسم بعد از تو من فنا می شم.
-خیلی خب دیگه این حرفها رو نزن.خواهش می کنم وقتی از این در رفنی بیرون مثل گذشته به زندگیت برس.به بچه ات.به درس و دانشگاهت.تقدیر منم هرچی باشه همون می شه.خدا رو شکر که اقلا می تونم هفته ای یه بار ببینمت.
اشکهای روی صورتش را پاک کردم و گفتم:من هر روز و هر شب برات دعا می کنم.فراموش نکن دعای یه عاشق حتما مستجاب می شه.همون طور که دعاعای خودت مستجاب شد و من بالاخره مال تو شدم.
با نگاهی عمیق به چشمهایم خیره شد و گفت:آره عزیزم تو بالاخره مال من شدی.مثل یه معجزه.
-قول می دی بعد از رفتنم با دکترها همکاری کنی و برای خوب شدن مبارزه کنی؟
-آره .به عشق دیدن چشمهات و بوسیدن لبهات تا اونجا که بتونم مقاومت می کنم.
-خوبه.من فقط همینو ازت می خوام.
در آن لحظه ضربه ای به در زده شد.کیوان گفت:بفرمایید.کسی جز پدرش پشت در نبود.در حالی که برای کیوان میوم و کمپوت و تنقلات خریده بود.یواش یواش از نگاه های معنی دار پدر کیوان فهمیدم که وقت رفتن است اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.آقای گودرزی خداحافظی مختصری با کیوان کرد و پشت در منتظر من شد.چاره ای نبود باید می رفتم.کیوان با نگاهی نیازمند گفت:سپیده نمی تونی یه کم بیشتر بمونی؟
-نه،پدرت بیرون منتظرمه.بنده ی خدا روش نمی شد با صراحت بهم بگه وقت رفتنه اما با نگاهش بهم حالی کرد.
-روزهای ملاقات چه روزیه؟
-روزهای چهارشنبه.
-آه سه روز دیگه.
-غصه نخور عزیزم تا چشم بهم بزنی چهارشنبه رسیده.خواهش می کنم تو این چند ماهی که قراره بستری باشی فقط به فکر خوب شدن باش.این روزها فقط وقت مبارزه اس.متوجه منظورم هستی؟
-آره مثل اینکه چاره ای ندارم.باید به حرفهات گوش بدم.سپیده فراموش نکن تو این چند ماهی که من پیشت نیسم بری خونه ی مادرت و پیش اونا زندگی کنی.
-باشه اما این قولو برای همیشه بهت نمی دم.چون من زندگی کردن تو خونه ی تو رو خیلی دوست دارم.اون خونه به من آرامش خاصی می ده.نمی دونم چرا این احساس رو نسبت به اون خونه دارم ولی فکر می کنم یکی از دلیل های وابستگیم اینه که اون خونه مهریه ی ازدواج من و توئه.
یکبار دیگر قطره های اشک در دایره ی چشمهای خوشرنگش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت:دلم خیلی برات تنگ می شه.
خم شدم و بوسه ای بر لبش زدم و گفتم:منم همینطور.
-مواظب خودت باش.
آه دیگر نفسم بالا نمی آمد.به سختی جان کندن از اتاق بیرون آمدم و همین که در کنار پدر کیوان ایستادم اشک مثل باران از چشمم سرازیر شد.پدر بیچاره ی کیوان هم کاری جز دلداری دادن من از دستش بر نمی آمد.وقتی از در خروجی بیمارستان رد شدم عاجزانه از خداوند تقاضا کردم کیوان را شفا بدهد و او هر چه زودتر سلامتی اش را به دست بیاورد و به خانه برگردد.چون احساس می کردم به اندازه ی یک دنیا عاشق و محتاجش شده ام.دلم می خواست او زودتر شفا پیدا کند تا بتواند مانند همه ی جوانان هم سن و سال خودش یک عمر سلامت و خوشبخت زندگی کند.
به خانه که برگشتم با دیدن حالو روز پریشان مادر و چهره ی نگران پدر متوجه شدم سیامک ماجرا را برای آنها تعریف کرده است.مادر با درماندگی گفت:سپیده چرا تا امروز مسئله ی به این مهمی رو از ما پنهون کرده بودی؟آخه چرا حاضر شدی بری زن یه آدم مریض بشی.چی شد تا فهمیدی اون مریضه تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی و خودتو بدبخت کنی؟آخه تو فکر نکردی اگه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته تو این سن و سال بیوه می شی؟فکر نکردی بعد از اون ماجرای طلاقت باید چشم و گوشتو باز کنی و یه شوهر درست و حسابی برای خودت پیدا کنی؟ای خدا بنازم حکمت و کرمت رو.آخه چرا باید جوون پاک و معصومی مثل کیوان به همچین مرضی گرفتار بشه؟
و این بار نوبت پدر بود.با ناراحتی گفت:سپیده جون درسته که تو کار خدا پسندانه ای کردی اما آخه دخترم بهتر بود با مام یه مشورتی می کردی؟چرا خودسرانه همچین کاری کردی؟
باز ماتم گرفتم و با صدایی که از اعماق چاه بدبختی ام در می آمد گفتم:چی بگم پدر؟شاید قسمتم همین بود.من کیوان رو دوست دارم.زمانی که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم به تنها چیزی که اهمیت نمی دادم همین مسئله ی مریضی اون بود.من فقط به خاطر اینکه دوستش دارم باهاش ازدواج کردم.حالا هم تنها آرزوم اینه که اون زودتر خوب بشه و برگرده خونه.پدر شما از خیلی مسائلی که بین من و کیوان وجود داشت بی خبرید.من باید با کیوان ازدواج می کردم.اون چند سال بود که عاشق من بود.من نمی تونستم نسبت به اون بی تفاوت باشم.قبول کنید که من کار بدی نکردم.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:معلومه که تو کار بدی نکردی.خدا انشاالله کیوان رو شفا بده.اون جوونه لایقیه.
آهسته گفتم:انشاالله .
و بعد به خلوت اتاقم پناه بردم و تا نیمه های شب یکریز اشک ریختم و گریه کردم و خودم را به خاطر این همه سال نامهربانی در حق کیوان لعنت و نفرین می کردم.
********
بالاخره زمان با خساست گذشت و چهار شنبه رسید و همه آماده شدیم تا به ملاقات کیوان برویم.فقط مژگان در منزل ماند چون حالش زیاد مساعد نبود و ویارهایش به طرز ازار دهنده ای او را اذیت می کرد.آرمان را به مژگان سپردم و همراه پدر و مادر و سیامک راهی بیمارستان شدم.در حالی که می دانستم در این مدت از غده های بدن کیوان نمونه برداری شده و متاسفانه دکترها گفته اند بیماریش به شدت پیشرفت کرده و هر چه زودتر باید کار شیمی درمانی شروع شود بلکه تا حدی از هجوم سلولهای سرطانی جلوگیری شود.
وقتی به بیمارستان رسیدیم در نگاه آول آقای گودرزی را دیدم که جلوی در اتاق کیوان ایستاده بود و مشغول صحبت با مردی بود که او را نمی شناختم.با دیدن من به استقبالم آمد و با پدر و سیامک دست داد.بی تاب و بی قرار وارد اتاق کیوان شدم اما از دیدن جمعیت زیاد فامیلهای کیوان که برای عیادت از او به بیمارستان آمده بودند شگفت زده شدم.شاید چیزی حدود سی چهل نفر از بستگان کیوان که من تا به آن روز آنها را ندیده بودم در اتاق حضور داشتند.مادر کیوان مرا به فامیلهایش معرفی کرد و تا چند دقیقه گرفتار معارفه و احوالپرسی بودم اما فقط خدا می داند که تموم هوش و حواسم متوجه کیوان بود که ارام و مغموم روی تخت دراز کشیده بود و با حالتی عاشقانه و با التماس نگاهم می کرد.انگار آرزو می کرد هر چه زودتر در کنارش بنشینم.سیامک زودتر از من بالای سرش نشست.زمانی که من هم در کنار کیوان نشستم متوجه شدم که چشمهای هر دوشان گریان است.آه کیوان.دور گردنش پانسمان شده بود و نمی توانست زیاد حرکت کند.خیلی تلاش کردم گریه ام را مهار کنم و خودم را با نشاط و با روحیه نشان دهم اما امکان نداشت بتوان کیوان را فریب بدهم.او خیلی خوب از التهاب دل من خبر داشت.آرام دستش را گرفتم و گفتم:سلام.
باصدایی گرفته گفت:سلام حالت چطوره؟
-بد نیستم تو چطوری؟
چشمهایش را بست و گفت:شکر خدا هنوز زنده ام.
و برای چند لحظه هر دو سکوت کردیم.کیوان دوباره چشمهایش را باز کرد و گفت:حال پسرت چطوره؟
به سختی لبخندی زدم و گفتم:حالش خوبه پیش مژگانه.راستی مژگان هم بهت سلام رسوند.خیلی دلش می خواست بیاد ملاقاتت ولی حالش اصلا خوب نبود.آخه خیلی بد ویاره.
-مسئله ای نیست.سلام منو بهش برسون.
و بعد دستش را دور کمرم انداخت و در سکوت به صورتم چشم دوخت.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.دلم می خواست اتاق خلوت بود و می توانستم صورتش را ببوسم اما حیف که ازدحام جمعیت حاضر در اتاق این اجازه را به من نمی داد.
لحظه ای بعد آقای گودرزی به همراه یکی از عموهای کیوان که او را می شناختم در کنارمان ایستادند.به احترام آن دو سر پا ایستادم و سلام کردم.آقای گودرزی آهسته زیر گوشم گفت:سپیده خانوم اگه ممکنه چند لحظه همراه من بیایید.
قبل از اینکه به دنبال او بروم گفتم:کیوان مثل اینکه پدرت با من کار داره.من چند لحظه می رم بیرون و دوباره برمی گردم.
کیوان با روی هم گذاشتم چشمهایش اجازه داد.وقتی از اتاق بیرون آمدم آقای گودرزی اشاره کرد که در کنارش را بیفتم و در همان حال گفت:دخترم دکتر توکلی منتظر ماس که بریم پیشش و برای شروع کار شیمی درمانی بهش اجازه نامه رسمی بدیم.ما باید به دکترها رضایتنامه بدیم که هر چه زودتر کارو شروع کنن.
با دلواپسی گفتم:پدر به نظر شما این درمان مفیده یا اینکه...
آقای گودرزی گفت:انشاالله که مفیده.ما چاره ای جز این کار نداریم.این تنها راه درمانه.
دقایقی بعد رضایتنامه را در حضور دکتر توکلی امضا کردیم و دکتر گفت که از هفته ی آینده کار را شروع می کند.وقتی برای بار دوم به اتاق کیوان برگشتم فامیلهایش رفته بودند و به جز خانواده ی ما و پدر و مادرش کسی نمانده بود.دوباره در کنارش نشستم و این بار بدون اینکه از حضور کسی خجالت بکشم صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان خیلی دلم برات تنگ شده.خواهش می کنم زودتر خوب شو و برگرد خونه.
چیزی نگفت .فقط نگاهم کرد.سیامک با قدمهای سنگین به من نزدیک شد و گفت:سپیده بهتره یواش یواش برای رفتن آماده بشیومثل اینکه پدر...
حرفش را قطع کردم و گفتم:سیامک اگه ممکنه شما برید من خودم میام.هنوز نیم ساعت دیگه تا تموم شدن وقت ملاقات مونده.من می خوام تا آخرین لحظه بمونم.
قبل از اینکه سیامک چیزی بگوید کیوان با صدای لرزان گفت:سپیده بهتره تو هم با بقیه بری.این طوری خیالم راحت تره.
با اصرار گفتم:نه کیوان تازه وقت گپ زدن من و توئه.اجازه بده بازم بمونم.
-نه عزیزم بهتره بری.تمام حرف من همینه.اینکه دلم برات تنگ شده.اینجا برام مثل یه زندانه.اما چی کار کنم چاره ای جز تحمل ندارم.
قطرات اشک در چشمهایم حلقه زد .گفتم:آره کیوان تحمل کن.با امیدواری تحمل کن.تو حتما خوب می شی.
سیامک دستم را گرفت و مرا از روی تخت بلند کرد.دیگر مقاومتی نکردم و در گوشه ای ایستادم.پدر و سیامک با کیوان خداحافظی کردند.قبل از رفتن یکبار دیگر صورتش را بوسیدم و تا لحظه ای که از در بیرون بروم با حسرت نگاهش می کردم و سعی می کردم جلوی اشکهایم را بگیرم به محض بیرون آمدن از اتاق خودم را در آغوش سیامک انداختم و گریه بود و گریه که مثل باران از چشمهایم می بارید.باورم نمی شد بر سر خوشبختی و آسایش زندگی ام چنین بلایی نازل شده است.آخه چرا؟چرا؟پر از سوال بودم.پر از درد و غصه .اما کسی نبود که جواب سوالهایم را بدهد و مرهمی برای دل زخم خورده ام داشته باشد.
*********
یکبار دیگر چهارشنبه با هر جان کندنی که بود رسید و منو سیامک به اتفاق مژگان به ملاقات کیوان رفتیم.این بار به غیر از پدر و مادرش که بالای سرش نشسته بودند کسی برای ملاقات نیامده بود1خدای من!به محض دیدن کیوان چیزی نمانده بود که از شدت ناباوری دیوانه شوم.اصلا باورم نمی شد این کیوان است که روبرویم نشسته .به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود و چهره اش رنجور و بیمار نشان می داد .وقتی به صورت مژگان نگاه کردم متوجه شدم مژگان هم مثل من از دیدن قیافه ی رنجور کیوان شوکه شده است.انگار باور نمی کرد کیوان تا این حد شکسته و پژمرده شده باشد.شاید فقط سیامک بود که پیش بینی چنین وضعیتی را برای کیوان می کرد.به طور حتم او تا به حال مریضهای زیادی را دیده بود که بعد از شیمی درمانی به چنین حال و روزی افتادند.با این حال برای اینکه غصه و عذاب کیوان بیشتر نشود سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم.کیوان چشمهایش را بسته بود اما فکر می کنم متوجه حضور شخصی در کنارش شد چون آرام چشمهایش را باز کرد و مرا دید.به دستش سرم وصل شده بود و گردن و بازوهایش هنوز پانسمان بود.صورتم را جلو بردم و همان طور که صورت تکیده اش را می بوسیدم گفتم:سلام عزیز دلم.حالت چطوره؟
بغضش را فرو داد و گفت:زیاد تعریف نداره.اما حالا که تو اومدی احساس می کنم قلبم به تاپ و توپ افتاده.
به سختی لبخندی زدم و سعی کردم جلوی گریه ام را بگیرم.سیامک و مژگان هم بالای سر او نشستند و احوالپرسی کردند.در تمام مدتی که کیوان با آنها صحبت می کرد دستش را در دستم گرفته بودم و پیوسته آن را می بوسیدم.باورم نمی شد کیوان در همین یک هفته این قدر ضعیف شده باشد.با این حال احساس می کردم دستهایش یواش یواش گرم می شود و این مسئله باعث خوشحالی ام شده بود.می دانستم کیوان با دیدن من روحیه می گیرد.ای کاش اجازه داشتم هر روز به دیدنش بیایم اما افسوس که نمی شد .به بدترین نحو ممکن داشتم تقاص نامهربانی هایم را پس می دادم.دست سرنوشت خیلی بیرحمانه تر از آنچه فکرش را می کردم گریبانم را گرفته بود و با سرسختی خرخره ام را فشار می د اد.
یک هفته ی دیگر هم گذشت و من بلافاصله پس از تعطیل شدن دانشگاه شماره ی سیامک را گرفتم و برنامه ام را با او هماهنگ کردم که باز به ملاقات کیوان برویم.سیامک گفت خودش تا نیم ساعت دیگر مستقیما به بیمارستان می رود و من همان لحظه راه افتادم.خوشبختانه هر دو با هم رسیدیم و به اتفاق هم بالا رفتیم ولی چه بگویم از لحظه ای که چشمم به کیوان افتاد.از کیوان به جز پوست و استخوان چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی کیوان زیبا و جذاب مرا از پا در آورده بود.کیوان تبدیل به مجسمه ای بی احساس شده بود که فقط مرا نگاه می کرد و دم نمی زد.چشمهای سبز و خوشرنگش حالا دیگر خاکستری شده بود همرنگ مرگ!و از موهای طلایی و قشنگش چیزی باقی نمانده بود.اثرات شیمی درمانی همه را از بین برده بود.همان جا جلوی در خشک شدم و پاهایم قدرت حرکت نداشت.سیامک که متوجه حیرت من شده بود دستش را زیر بازویم انداخت و کشان کشان مرا به طرف کیوان برد.آرام در کنارش نشستم و دسته گل را روی سینه اش گذاشتم.کیوان چشمهای خمار و دردکشیده اش را متوجه من کرد و به سختی گفت:سپیده.
قطره های اشک در چشمم جمع شده بود و برای اینکه کیوان گریه ام را نبیند سرم را روی سینه اش گذاشتم اما تمام مدت گرمای دستهای سیامک را روی دستم احساس می کردم.بیچاره سیامک او حتی نمی توانست مثل من که یک زن بودم در گوشه ای بنشیند و به راحتی برای کیوان گریه کند و عقده های دلش را خالی کند.تمام مدت دست مرا در دستش گرفته بود و ناراحتی و احساسش را سرکوب می کرد.
لحظه ای بعد با شنیدن صدای پدر کیوان و دکتر توکلی سرم را بالا کردم و به احترام دکتر سرپا ایستادم.دکتر خودش را بالای سر کیوان رساند.وقتی یکبار دیگر کیوان را نگاه کردم متوجه شدم او به شدت بی حال و خمار است و اصلا متوجه عالم اطرافش نیست.آقای گودرزی گفت:سپیده خانم امروز حال کیوان خوب نیست.بهش داروی بیهوشی تزریق شده.اگه ممکنه از ملاقات امروز صرفنظر کنید و اجازه بدید کیوان استراحت کنه.
با بیچارگی گفتم:آخه دلم خیلی براش تنگ شده .چطور می تونم به این زودی برم.؟من باید باهاش حرف بزنم.
بعد بالای سر کیوان ایستادم و گفتم:دکتر حال کیوان داره روز به روز بدتر می شه.این درمانی که شما روی کیوان انجام دادید داره اونو از پا در میاره.ممکنه دیگه ادامه ندید و شیمی درمانی رو متوقف کنید؟
دکتر با تاسف سرش را تکان داد و گفت:نه دخترم .این کار به هیچ وجه امکان نداره.ما قراره از هفته ی دیگه دووره ی دوم درمان را شروع کنیم.شاید روزهای آینده حال مریض شما از این هم بدتر بشه اما چاره ای نیست.ما مجبوریم ادامه بدیم و گرنه امیدمون به صفر می رسه.
صفحه ی 504
R A H A
07-03-2011, 01:11 AM
وقتی به هوش آمدم اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود .تنها باریکه ی نوری که دیده می شد نور کم جان لامپ راهرو بود که از لای در به اتاق می تابید.با چشم نگاهی به دور و برم انداختم و متوجه شدم روی تخت بیمارستان بستری شده ام اما تمام تخت های مجاورم خالی بود.فقط من بودم که روی یکی از تخت ها دراز کشیده بودم تنهای تنها!وحشتم بیشتر شد.خواستم از تخت پایین بیایم اما پاهایم قدرت حرکت نداشت.دقایقی تلاش کردم اما باز هم موفق نشدم.خیلی خمار بودم.باز خوابم برد.
حوالی ظهر بود که دوباره به هوش آمدم و خواستم از جا بلند شوم که پرستار مانع ام شد و گفت باید سرم دیگری را به دستم وصل کند .با بی قراری به او گفتم:خانوم پرستار حال شوهرم چطوره؟اون زنده اس؟
-فکر می کنم هنوز زنده اس.
-پس اجازه بدید ببینمش.من خیلی نگرانشم.
-نه نمی شه،خواهش می کنم آروم باشید.دکتر دستور دادن شما فعلا بستری باشید .تا دکتر اجازه ندن ما نمی تونیم این کارو بکنیم.
-پس لااقل خانواده ام رو خبر کنید.من باید اونا رو ببینم.
پرستار آرام بخش دیگری تزریق کرد و گفت:باشه تا چند ساعت دیگه اونا رو می بینید.فعلا باید استراحت کنید.
وقتی برای بار سوم به هوش آمدم چشمم به چشمهای ورم کرده سیامک باز شد و زمانی که دیدم او سیاه پوشیده دنیا روی سرم خراب شد .پس کیوان مرده بود!مات و مبهوت به قیلفه ی افراد حاضر در اتاق نگاه کردم.همه سیاه پوشیده بودند و سر و وضعشان خاکی بود.پدر،مادر ،مژگان،مادر کیوان،پدر و عموهای کیوان....همه سیاهپوش و عزادار بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.انگار همه محکوم به سکوت بودند مبادا من دچار احساسات بشوم حتی مادر کیوان!
یکبار دیگر به چشمهای سیامک خیره شدم و گفتم:سیامک کیوان مرده؟
قیافه ی خود سیامک هم بی شباهت به مرده ای متحرک نبود.رنگش مثل گچ سفید شده بود و چشمهایش به رنگ خون قرمز بود.با صدایی که معلوم بود از فرط گریه و زاری بم شده گفت:سپیده بهت تسلیت می گم.کیوان طرفهای صبح تو همون حالت اغما فوت شد.چند ساعت پیش....چند ساعت پیش هم دفن شد...
-آه خدای من!کیوان....کیوان....
لحظه ای بعد اتاق من تبدیل به ماتم سرا شد .صدای شیون و زاری من کم کم دیگران را هم به گریه انداخت و همه یکصدا گریه می کردند و زار می زدند.در میان هق هق گریه مژگان را در آغوش گرفتم و گفتم:مژگان...راستی که بدبخت شدم....آه ای تقدیر بی رحم تو بدجوری از من انتقام گرفتی.کیوان منو بخشید اما تو منو نبخشیدی.تو حسرت کیوان رو برای همیشه به دل من گذاشتی....مژگان تو رو خدا برام تعریف کن وقتی من بیهوش بودم چه اتفاقهایی برای کیوان افتاد؟چرا صبر نکردید من به هوش بیایم و کیوان رو قبل از دفن کردن ببینم؟چرا؟حالا من باید یه عمر در حسرت دیدنش بسوزم و خاکستر بشم....آه کیوان عزیز دلم.....تو اونقدر از من رنجیده بودی که حاضر نبودی منو با خودت ببری....کیوان منو ببخش....من خیلی به تو بد کردم....
مژگان نمی توانست حرف بزند .به سختی چند کلمه به زبان آورد و گفت:سپیده جون خیالت راحت باشه.مراسم کیوان رو با آبرومندی برگزار کردیم.سپیده کاری از دست کسی بر نمی اومد.کیوان قبل از طلوع آفتاب فوت شده بود و باید امروز دفن می شد.یکی دو ساعت پیش کیوان رو تو یه قبر دو طبقه دفن کردیم.عزیزم تو رو خدا اینقدر خودتو ناراحت نکن.کیوان خوشبخت مرد.
قلبم از شنیدن حرفهای مژگان جریحه دار شد.مدام جیغ می زدم و ضجه می کشیدم و التماس های مادر و مژگان برای اینکه خوددار باشم در من تاثیری نداشت.آنقدر جیغ زدم و ناله کردم که دنیا دور سرم چرخید و چشمهایم سیاهی رفت.آخرین صدایی که شنیدم صدای پرستاری بود که پیوسته فریاد می زد:بیرون!همه بیرون...مریض تشنج کرده .برید بیرون باید بهش آرامبخش تزریق کنم...خواهش می کنم زودتر اتاق رو خالی کنید.....
بعد از مرگ کیوان یک ماه تمام در بخش اعصاب و روان بستری بودم و تمام مدت روزگارم همین بود.تشنج،رعشه،گریه و جیغ و فریاد.
من بی وفا حتی نتونستم در مراسم سوم و شب هفت کیوان شرکت کنم.تمام مدت روی تخت بیمارستان افتاده بودم و مثل یه مجسمه ی سنگی فقط نگاه می کردم و قدرت حرف زدن نداشتم.وقتی که تشنج می کردم با تزریق داروی بیهوشی و آرامبخش مرا بی حال و خمار می کردند و زمانی که به هوش می آمدم خودم ترجیح می دادم بخوابم بلکه از زندگی و گذشت زجر آور زمان چیزی نفهمم.مرگ کیوان ضربه ی سنگینی به روح و روانم وارد کرده بود.آنقدر که از زندگی و زنده ماندن متنفر شده بودم و آرزو می کردم خداوند هر چه زودتر نعمت مرگ را به من ارزانی کند بلکه تا دیر نشده و کیوان را گم نکرده ام به آن دنیا بروم و باز در کنار او زندگی کنم!دلم برای آن نگاه همیشه عاشق خیلی تنگ شده بود.دلم برای شنیدن صدای قشنگ گیتار و آوازهای عاشقانه اش تنگ شده بود و همین طور برای بوسه های پر حرارت و شب عشق های با صفایش.من با تمام وجود دلتنگ کیوان بودم و همه ی آرزویم این بود که یکبار به خواب من بیاید بلکه بتوانم روی ماهش را ببینم و به او بگویم با رفتنش چه آتشی به وجودم زده است.خوابیدن به عشق دیدن خواب کیوان تمام دلخوشی من بود.اما حیف که در طول آن یک ماه کیوان هیچ وقت به خوابم نیامد و من در حسرت دیدار دوباره اش پرپر می زدم.
در طول روزهایی که در بیمارستان بستری بودم سیامک پی گیر کار من شده بود تا بتواند برایم از دانشگاه مرخصی بگیرد بلکه به علت غیبتهای زیاد از دانشگاه اخراج نشوم.اما فقط خدا می داند که اصلا برایم مهم نبود او موفق به انجام این کار بشود یا نه.از هر چه که متعلق به دنیای فانی بود بی زار بودم.حتی از حال و روز فرزند خودم هم غافل شده بودم.آرمان را دربست به مادر داده بودم تا خودش از او مراقبت و نگهداری کند.سیامک می گفت کارهایم دست کمی از کارهای دیوانه ها ندارد و من خوب می دانست که او راست می گوید.مرگ کیوان روحیه ام را به طور کامل ویران کرده بود.تصویر چشمهای جذاب و لبخندهای مهربانش حتی برای لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمی رفت.حسرت بودنش وجودم را به آتش می کشید و آرزوی دیدن دوباره اش از زندگی و زنده ماندن متنفرم می کرد.
*******
پس از بستری شدن در بیمارستان راز ازدواجم با کیوان از پرده بیرون افتاد و همه ی فامیل های مادر فهمیدند که من بعد از ماجرای طلاقم دوباره ازدواج کرده ام.حتی فرشاد!یکبار از مادر شنیدم که گفت:سپیده،فرشاد و مهشید اومدن تهران تا ازت دلجویی کننن.اونا می خوان بیان ملاقاتت.من نمی دونم چی بهشون بگم؟
و من در جوابش گفتم:نه مادر،دوست ندارم هیچ کدوم از فامیلات بیان عیادتم مخصوصا فرشاد.اون همیشه به خون کیوان تشنه بود.باور کن حتی شنیدن اسم فرشاد هم منو عصبی می کنه.
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
R A H A
07-03-2011, 01:11 AM
آه که بیچاره و خانه خراب شده بودم .کیوان داشت جلوی چشمهایم پرپر می شد و از دست می رفت اما هیچ کاری از دست من بر نمی آمد.حال و روز خودم هم دست کمی از کیوان نداشت .بعد از بستری شدن او هیچ اثری از سپیده ی زیبا و سرحال گذشته ها دیده نمی شد.این حقیقت داشت که من زودتر از کیوان مرده بودم.و مرده ام بود که به این طرف و آن طرف می رفت و برای زنده ماندن کیوان تلاش می کرد اما تلاشی مذبوحانه و بی نتیجه.
یک هفته بعد از شروع دوره ی جدید شیمی درمانی در روزی که هوا به شدت ابری و بارانی بود برای ملاقات به بیمارستان رفتم و همه امیدم این بود که بتوانم چند کلمه ای با او حرف بزنم چون در طول دو هفته ی گذشته از بس حال کیوان وخیم بود موفق نشده بودم او را در حالت هوشیاری ببینم.با هزار امید و آرزو وارد اتاقش شدم اما از دیدن تخت خالی او شوکه شدم.سراسیمه به طرف پرستار دویدم و سراغ کیوان را از او گرفتم.پرستار گفت:حال مریض شما اصلا خوب نیست.اونو به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردیم.
وحشت زده گفتم:یعنی اون...
جرات تمام کردن جمله ام را نداشتم.پرستار گفت:مریض شما فعلا تو حالت اغمائه.هر وقت به هوش امد می تونید برید اونو ببینید.
با عصبانیت به دنبالش دویدم و گفتم:خانوم شما چرا متوجه نیستید؟من باید شوهرم رو ببینم.اون به من احتیاج داره.این بخش مراقبتهای ویژه کجاس؟من باید هر چه زودتر برم پیش شوهرم.
پرستار برگشت و بهت زده گفت:خانوم بهتره خونسردی خودتون رو حفظ کنید.رفتن به بخش مراقبتهای ویژه قدغنه.به جز کادر پزشکی هیچ کس نمی تونه بره اونجا.شما تنها هستید؟
-بله.
-خب پس بهتره برید خانواده تون رو خبر کنید.ممکنه به وجودشون احتیاج پیدا کنید.
باز به دنبالش دویدم و این بار به حالت التماس گفتمکخانوم تو رو خدا یه کاری کنید که من بتونم برم تو بخش مراقبتهای ویژه .همون طور که خودتون خواستید خانواده ام را خبر می کنم اما تو رو خدا اجازه بدید من برای چند لحظه شوهرمو ببینم.بخدا دارم از دلشوره و التهاب می میرم.آخه بگید چه بلایی سرش اومده.لااقل بگید دکتر شوهرم کجاست؟شاید اون بتونه کمکم کنه.
پرستار گفت:دکتر شوهرتون دکتر توکلیه؟
-بله.
-خیلی خب اینقدر بی تابی نکنید.دکتر تو بخشه.چند لحظه همین جا بنشینید تا برم صداشون کنم.
ساعت حوالی دو بعداز ظهر بود اما از بس هوا ابری و گرفته بود احساس می کردم نزدیک غروبه .چند دقیقه بعد باران سیل آسایی هم شروع به باریدن کرد و غم و غصه ی دلم با بارش بی امان باران بیشتر شد.دیگر قدرت سرکوب بغضم را نداشتم.مثل همان بارانی که داشت می بارید بی امان گریه می کردم و زار می زدم.لحظه ای بعد دکتر توکلی و آقای گودرزی را در انتهای راهرو دیدم.به طرفشان دویدم و گفتم:دکتر تو رو خدا بید چه بلایی سر کیوان اومده؟
دکتر در حالی که سعی می کرد مرا آرام کند گفت:کیوان الان تو حالت اغمائه.نزدیک شیش ساعته که تو این حالته.
با بیچارگی گفتم:چرا دکتر؟چرا این طور شده؟
-چی بگم دخترم؟امیدوارم طاقت شنیدنش رو داشته باشی ولی من ناچارم بگم دیگه کاری از دست من برنمیاد.شیمی درمانی نتونسته سلولهای سرطانی رو مهار کنه.با این حال ما نباید امیدمون رو از دست بدیم.شفای همه ی مریضها دست خداس.الان فقط وقت دعا کردنه.
آه!زانوهایم از شنیدن حرفهای دکتر به لرزه افتاد.احساس می کردم از فرط ناراحتی و ضعف اعصاب تمام بدنم رعشه گرفته است.ای کاش مرده بودم و هیچ وقت این حرفهای دکتر را نمی شنیدم.او داشت کیوان را جواب می کرد!
آقای گودرزی برای اولین بار مرا در آغوش گرفت و اجازه داد عقده های دل دردمندم را روی سرشانه هایش تخلیه کنم.او مرتب مرا دلداری می داد و از من می خواست که آرام باشم اما امکان نداشت من بعد از کیوان لحظه ای احساس آرامش بکنم.من او را می خواستم .با تمام وجودم او را می خواستم و حاضر بودم تمام روزهای عمرم را به کیوان هدیه کنم و خودم به جای او بمیرم اما حیف که کسی احساس مرا نمی فهمید.یکبار دیگر در میان هق هق گریه گفتم:دکتر تو رو خدا اجازه بدید من کیوان رو ببینم.بهتون التماس می کنم.آه دکتر تو رو خدا یه کاری بکنید و گرنه من زودتر از کیوان می میرم.اینو بهتون قول می دم.
دکتر که حالا به شدت غصه دار و ناراحت نشان می داد گفت:باشه دخترم هر کاری بتونم برات انجام می دم.اما برای اینکه بتونی بری تو بخش باید با رئیس بیمارستان صحبت کنم.این کار مستلزم زمانه.تو باید صبر کنی.
-دکتر تا هر وقت که بخواهید صبر می کنم.اما خواهش می کنم امروز منو ناامید از اینجا بیرون نفرستید.
-سعی خودمو می کنم .کمی خونسرد باش.
اما من هرگز قادر نبودم گریه ام را مهار کنم ،هرگز.همان طور که اشک می ریختم و گریه می کردم شماره ی موبایل سیامک را گرفتم و از او خواستم زود خودش را برساند.سیامک با دلواپسی صحبت می کرد اما من بدون اینکه با او خداحافظی کنم تلفن را قطع کردم و سرم را میان دستهایم گرفتم و تا آمدن او یکریز گریه کردم.وقتی سیامک آمد ساعت سه بعداز ظهر بود.سیامک هم به محض دیدن تخت خالی کیوان رنگ و رویش را باخت و سراسیمه به طرف من دوید و پرسید:کیوان کجاست؟
به سختی لبهایم را تکان دادم و گفتم:کیوان بیهوشه.تو بخش مراقبتهای ویژه اس.آه سیامک راستی که بدبخت شدم.
سیامک هم با بیچارگی زانوی غم در بغل گرفت و زیر لب زمزمه کرد:خدایا پناه می برم به تو.ما رو ناامید نکن.
یکی دو ساعت دیگه هم گذشت.هوا کاملا تاریک شده بود .در تمام این مدت روی تخت خالی کیوان نشسته بودم و یکریز اشک می ریختم و کاری جز دعا کردن نداشتم.سیامک هم در طول اتاق قدم می زد و پابه پای من گریه می کرد.لحظه ای بعد مادر کیوان هم به جمع مان اضافه شد.احساس کردم آقای گودرزی مخصوصا او را به بیمارستان آورده تا به من دلداری دهد و مرا آرام کند!و حتم دارم به او دستور داده بود مطلقا در حضور من گریه و زاری نکند و فقط مرا دلداری بدهد.بیچاره خانوم گودرزی او مادر کیوان بود!
حوالی غروب همان پرستاری که ظهر با او صحبت کرده بودم به سراغم آمد و این بار با لحن مهربانتری گفت:خانوم شوهرتون حدود یک ساعته که به هوش اومده و می خواد شما رو ببینه.خواهش می کنم زیاد طول ندید.چند کلمه باهاش صحبت کنیو زود بیاید بیرون.
به سبکی یک پرنده از تخت پایین آمدم اما تمام مدت مثل یک طفل که محتاج حمایت کسی باشد دست سیامک را چسبیده بودم و او کشان کشان همراه خودم می بردم.پرستار ما را به بخش برد و دستور داد روپوشهای سبز رنگ مخصوصی را بپوشیم و جلوی دهانمان ماسک بگذاریم.بدون کوچکترین مخالفتی لباس را پوشیدم و در حالی که زانوهایم مثل بید می لرزید وارد اتاق کیوان شدم.روی تخت دراز کشیده بود و دستگاه های زیادی بالای سرش وجود داشت.روی صورتش ماسک اکسیژن گذاشته بودند و به دستهای عاشق و هنرمندش سوزنهای سرم و سیمهای زیادی وصل شده بود.با دیدن کیوان در آن وضعیت از زندگی و زنده ماندن سیر شدم و با وحشت گفتم:سیامک!
حال و روز سیامک هم دست کمی از من نداشت.رنگ از چهره اش پریده بود و دستهایش از شدت ناراحتی به وضوح می لرزید.نفس عمیقی کشید و گفت:به خدا توکل کن و برو جلو.هر چی خدا بخواد همون می شه.
قدمهایم سنگین بود و نفسهایم به شماره افتاده بود.یواش یواش نزدیک شدم و آرام در کنارش نشستم.پرستار ماسک را از صورتش برداشت و من آهسته صدایش زدم:کیوان.
به سختی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفاومدی سپیده من؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:آره کیوان منم .سپیده ی به غروب رسیده ی تو.
کیوان با همان صدای ضعیف گفت:نه عزیزم این حرف رو نزن.تو باید حالا حالا ها زنده بمونی و بچه ات رو بزرگ کنی.ببین سپیده حال من اصلا خوب نیست.هیچ بعید نیست همین امشب کارم تموم بشه.می خوام ازت خواهش کنم بعد از من خودتو فراموش نکنی.اینو بدون من هیچ وقت تحمل دیدن ناراحتی تو رو ندارم.پس خواهش می کنم خیلی منطقی با این واقعیت کنار بیا.من دوست دارم برای همیشه تو خاطره ی تو زنده بمونم.اصلا دلم نمی خواد بعد از مردنم برام دلسوزی کنی.من دوست دارم محبت تو همیشه رنگ عشق داشته باشه.متوجه منظورم می شی؟
هیچ وقت تا این اندازه از زندگی سیر نشده بودم.دستش را گرفتم و گفتم:آره کیوان متوجه ام.باور کن تمام محبت های من به خاطر این بود که عاشقت شدم.من بهت قول داده بودم یادت نیست؟همون شب که اومدی خواستگاریم این قولو بهت دادم.
-چرا عزیزم خوب یادم میاد.خوشحالیم از اینه که حالا خوشبخت می میرم.
یکبار دیگر سیل اشک از چشمهایم سرازیر شد و این بار به هیچ وجه قادر نبودم گریه ام را مهار کنم.با بیچارگی گفتم:کیوان تو نباید تسلیم بشی.تو رو خدا بازم استقامت کن.آخه این حرفها چیه که داری می زنی؟من مطمئنم خیلی زود تو رو برمی گردونن تو بخش.
-نه سپیده بهتره واقعیت رو قبول کنی.کار من تمومه و زنده موندنم هیچ فایده ای نداره.من همیشه آرزو می کنم روزی که اجلم رسید و خواستم به دنیای ارواح برم یه روح جوون باشم،نه یه روح پیر و به درد نخور.باور کن من الان خیلی برای مردن هیجان زده ام.اصلا هم از اینکه رو لبه ی مرگ وایستادم ناراحت نیستم.تنها چیزی که ناراحتم می کنه وجود نازنین توئه.باور کن اگر مردن من باعث آزار تو بشه هیچ وقت روی آرامش رو نمی بینم.پس خواهش می کنم همین الان بهم قول بده که بعد از من خودتو فراموش نمی کنی.سپیده تو هنوز خیلی جوونی.خواهش می کنم این قولو به من بده.
-کیوان تو رو خدا این حرفها رو نزن.قرار نبود حالا که بعد از دو سه هفته دربه دری موفق شدم باهات حرف بزنم همچین چیزهایی بشنوم.
-گریه نکن عزیزم.به خدا مردن هیچ ترسی نداره.من قبلا هم دنیای ارواح رو تجربه کردم.باور کن دنیای بعد از مرگ خیلی قشنگه.من بهت قول می دم به محض اینکه پام به اون دنیا رسید هر طور شده خدا رو راضی کنم که اجازه بده من برگردم پیشت.حتی اگه شده فقط یه روح محافظ باشم.مطمئن باش من خیلی زود برمی گردم پیشت و برای همیشه از روحت مواظبت می کنم.
مفهوم حرفهای کیوان رو نمی فهمیدم.فکر می کردم در حال هذیان گفتن است اما چیزی که بیشتر از هر مسئله ای آزارم می داد این بود که او تمام مدت چشمهایش را بسته بود و مرا نگاه نمی کرد.با التماس گفتم:کیوان تو رو خدا چشمهاتو باز کن و منو نگاه کن.پس چرا نگام نمی کنی؟نکنه دلت برام تنگ نشده.ها؟
با کلماتی بریده بریده گفت:می....می...می ترسم.سپیده می ترسم نگاهت کنم و دل کندن ازت برام مشکل باشه.می ترسم نگاهت کنم و جون دادن برام سخت بشه.این طوری بهتره.
-آه کیوان.تو رو خدا چشمهاتو باز کن و نگاه قشنگت رو ازم دریغ نکن.کیوان دلم داره آتیش می گیره.تو رو خدا ناهمربونی های منو تلافی نکن.
کیوان یواش یواش چشمهایش را باز کرد و من یکبار دیگر به چشمهای جذابش خیره شدم و فقط خدا می داند چقدر محتاج نگاه کردن به آن چشمها بودم که سالها برای دیدن نگاه مهربان من انتظار کشیده بود.صورتم را جلو بردم و چشمهای کیوان را بوسیدم .چندین و چند بار چشمهایش را بوسیدم و در همان حال نگاهم به سیامک افتاد که داشت بی محابا گریه می کرد و از اینکه پرستارها گریه اش را ببینند خجالت نمی کشید.
دلهره ام لحظه به لحظه بیشتر می شد.کیوان به شدت نفس نفس می زد و پلکهایش پیوسته می لرزید و دستهایش یخ کرده بود.زمزمه اش را شنیدم که گفت:سپیده فکر می کنم فقط یه آرزوی دیگه توی سینه ام مونده....آره فقط یه آرزوی دیگه...اینکه خدا تا سپیده ی صبح فردا منو زنده نگه داره چون من دوست ندارم توی تاریکی شب جون بدم.دلم می خواد تو نور و روشنایی سپیده ی صبح جون بدم و برای همیشه جزیی از وجود تو بشم.آه .....سپیده....
ناگهان پلک های کیوان روی هم افتاد و لبهایش از حرکت ایستاد .من فریاد کشیدم و پرستار را صدا زدم.سیامک به طرفم دوید و زود خودش را به من رساند .پرستارها و دکترها بالای سر کیوان حلقه زدند و مرا به زور از او جدا کردند.هر چه به انها التماس کردم اجازه بدهند باز کنار کیوان بمانم موافقت نکردند.در حالی که ضجه می زدم گفتم:سیامک یعنی کیوان مرد؟
سیامک با چشمهای گریان و در میان گریه گفت:نه هنوز زنده اس.
مثل آدمهای روانی فریاد زدم:به من دروغ نگو سیامک اون مرد.آره کیوان من مرد.اون بی وفا رفت و منو تنها گذاشت.آه خدا....خدایا به دادم برس....منم می خوام بمیرم....من نمی خوام بعد از کیوان زنده بمونم....نه!منم می خوام بمیرم...
چند پرستار به سراغم آمدند و مرا همراه خودشان از بخش بیرون بردند.هیچ نفهمیدم چه محلولی به من تزریق کردند که در یک لحظه سست شدم و پلکهایم روی هم افتاد و دیگر چیزی نفهمیدم.....
صفحهی 510
R A H A
07-03-2011, 01:11 AM
سیامک هم با من هم عقیده بود و به سهم خودش اجازه نداد فرشاد به ملاقاتم بیاید.
حدود یک هفته قبل از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم این در حالی بود که هنوز سر قبر کیوان نرفته بودم و اصلا باورم نمی شد او را در آن قبر تنگ و تاریک دفن کرده اند.احساس می کردم همان طور که خودش می گفت به یک خواب شیرین رفته و در دنیای ارواح با فرشته ی رویایی خودش خوشبخت است .روزی که از بیمارستان مرخص شدم مادر با اصرار و التماس از من خواست که به خانه ی پدری ام بروم و دوباره با آنها زندگی کنم .می گفت:سپیده آخه می خوای بری تک و تنها تو خونه ی کیوان زندگی کنی که چی بشه؟باور کن خود کیوان هم راضی به این کارهای تو نیست.تو با این کارهات روح اون خدابیامرز رو عذاب می دی.
اما من از مفهوم حرفهای مادر چیزی سر در نمی آوردم.با سرسختی در جوابش گفتم:نه مادر خونه ی کیوان تنها جائیه که من توش احساس آرامش می کنم.اون خونه مهریه ی ازدواج من و کیوانه.اون خونه برای من پر از خاطره اس.اونجا هنوز بوی کیوان رو می ده.من صدای قشنگش رو تو تنهایی اون خونه می شنوم و احساس می کنم اونجا بهش نزدیکترم.
آه چهل روز گذشت.چهل روز سیاه تر از شب.بالاخره به قبرستان رفتم تا برای اولین بار سر قبرش بنشینم و برای شادی روحش فاتحه بخونم.خداوندا تا لحظه ای که چشمم به اسم کیوان افتاد که روی سنگ قبر حک شده بود صدای شیون و زاری ام به هوا بلند شد.باز همان پنج تا حرف صمیمی"ک ی و ا ن"
با دست سنگ قبرش را لمس کردم و در میان زار زار گریه گفتم:کیوان....کیوان چطور دلت اومد منو تنها بذاری و بری؟ما تازه به هم رسیده بودیم.راستی که خیلی بی وفا بودی.تا فهمیدی دوستت دارم ،تا فهمیدی عاشقت شدم،رفتی و منو دربه در کردی.کیوان مگه نگفتی که منو بخشیدی؟پس چرا داغ خودتو به دلم گذاشتی؟چرا نامهربونی های منو تلافی کردی؟آه کیوان تو خیلی بی رحم تر از من بودی.اگه من نامهربون بودم،اگه من بی رحم بودم دست کم اونقدر معرفت داشتم که بعد از دو سه سال دوری برگردم پیشت اما تو چی؟تو رفتی که هیچ وقت برنگردی.آخ بی وفا چرا این کارو با من کردی؟چرا؟چرا؟
تمام افراد حاضر در آن مجلس با دیدن گریه های من خون گریه می کردند.من آنقدر گریه کردم و ضجه زدم که باز از هوش رفتم و از همان سر مزار یکسره مرا به بیمارستان بردند و باز بستری شدم.اما این بار دکترهای روانکاو بخش اعصاب و روان از من قطع امید کردند و در جواب مادر که از آنها پرسید:دکتر پس تکلیف دخترم چی می شه؟می گفتند:متاسفانه از دست ما کاری بر نمیاد.دختر شما اصلا با ما همکاری نمی کنه.ما فقط می تونیم با داروها و قرصهای آرامبخش دخترتون رو بیهوش و بیحال کنیم اما درمان افسردگی و ناراحتی روحی دختر شما تا زمانی که خودش حاضر به همکاری نشه امکان نداره.دختر شما احتیاج به یک شوک داره.یه اتفاق پیش بینی نشده که به طور ناگهانی اونو به زندگی برگردونه.چیزی در حد یه معجزه.و اگر این اتفاق نیفته تا چند ماه دیگه افسردگی شدید وضع اعصاب و روانش رو بدتر می کنه.اون وقت احتمال بهبودش به صفر می رسه.
در حالی که تاثیر آرامبخش یواش یواش خمارم می کرد زمزمه کردم:دکتر ابله فکر می کنه دل شکسته ی من با یه تحول بند می خوره و دوباره مثل اولش می شه.من فنا شدم.کارم تمومه.نظریه های پوچ و احمقانه ی این دکتر ه حرفهای به درد نخوریه که فقط برای خالی نبودن عریضه توصیه می کنه.اما فقط خدا می دونه که من اصلا دلم نمی خواد خوب بشم و مجبور بشم بدون کیوان توی این دنیای بی رحم زندگی کنم.من باید برم،اون به من احتیاج داره.من مطمئنم کیوان هنوزم عاشقمه.وای اگه منو یادش بره!اگه یه روز بمیرم و متوجه بشم کیوان دیگه دوستم نداره .اونوقت باید چه کار کنم؟آه خدایا من باید هر چه زودتر بمیرم و برم اون دنیا چون می ترسم دیر بشه و فرشته های قشنگ عالم ارواح عشق منو از کیوان بدزدن....
همان طور که هذیان می گفتم و با خودم حرف می زدم پلکهایم روی هم افتاد و با یاد کیوان خوابم برد و برای اولین بار بود که بعد از مرگ کیوان خواب دیدم.اما یک خواب گنگ و نامفهوم .یک خواب کدر و دلگیر.
خواب دیدن در دل یک جنگل سر سبز و یک دشت قشنگ و رویایی در حال قدم زدن هستم.ناگهان شبحی را دیدم که در اوج یک تپه ی سرسبز ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.سرم را بالا گرفتم و چشمهایم را تنگ کردم تا او را بهتر ببینم اما شبح نورانی زحمت مرا کم کرد و خودش برای دیدنم پا پیش گذاشت.هاله ی دور صورت شبح اونقدر نورانی بود که نمی تونستم به خوبی نقش صورتش رو تشخیص بدم.قدمی به جلو گذاشتم و خواستم صورتش را لمس کنم اما...اما او خیلی زود از جلو چشمهایم فرار کرد....با بیچارگی به دنبالش دویدم ولی هرگز به او نرسیدم.سرانجام خسته و درمانده از تلاشی مذبوحانه کنار رودخانه دراز کشیدم و قطره های اشک پیوسته از چشمم فرو می چکید.می دانستم آن شبح نورانی کیوان بود اما غصه ام از این بود که کیوان حتی در عالم واب هم قصد تلافی کردن نامهربانی های منو داشت.
همان طور که روی زمین سرسبز دراز کشیده بودم و ریز ریز گریه می کردم ناگهان احساس کردم چیزی در درونم حرکت کرد و یک حرکت ناگهانی بدنم را لرزاند.انگار یکبار دیگر حامله شده بودم.!
با وحشت دستم را روی شکمم گذاشتم و نمی توانستم باور کنم که حامله شده ام اما مطمئن بودم چنین احساسی را قبلا هم تجربه کردم.درست در همان روزهایی که آرمان را حامله بودم بارها چنین حملاتی را در شکمم احساس کرده بودم.وحشتم از این فکر بیشتر شد و سراسیمه از جا پریدم اما از آن سرزمین رویایی و آن جنگل زیبا اثری نبود.بلکه در گوشه ای از یک اتاق تاریک و دلگیر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.
چند بار پلک زدم و نگاهم به پرستار افتاد که بالای سرم نشسته بود.پرستار وقتی فهمید من به هوش آمده ام گفت:باز که داشتی تو خواب گریه می کردی،عزیزم تو چرا آرامش نداری؟کی می خوای دست از خودآزاری برداری؟تو حدود دوهفته اس که اینجایی اما مدام توی خواب و بیداری گریه می کنی و با خودت حرف می زنی.
چند لحظه ای به صورت پرستار خیره شدم .ناگهان با حالتی عصبی فریاد زدم:به چه حقی منو از خواب بیدار کردیلعنتی؟چرا منو از ئنیای قشنگم بیرون کشیدی؟...آه خدای من،نکنه کیوان ازم دلخور بشه و فکر کنه من بازم از پیششون فرار کردم؟....آه ای پرستار مزاحم،لعنت به تو،...لعنت به همه تون....چرا نمی ذارید من راحت زندگی کنم؟....از جون من چی می خواهید؟...ولم کنید....لعنتی ها ولم کنید....
و باز صدای پرستار را شنیدم که همکارانش را صدا می زد تا به اتاق من بیایند و دست و پای مرا بگیرند تا او باز هم به من آرامبخش تزریق کند.
**********
فصل هفتم
سه هفته بعد از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم اما دوباره به خانه ی کیوان برگشتم و اصرار و التماس های مادر راذ برای اینکه از انزوا دست بکشم نادیده گرفتم.با اینکه خیلی دوست داشتم به وصیت کیوان عمل کنم و خودم را فراموش نکنم اما قدرت انجام این کار را نداشتم.من پاک خودم را باخته بودم و از زندگی بریده بودم.مادر بیچاره برای متقاعد کردنم دست به هر کاری می زد.شب و روز نذر و نیاز می کرد.حتی دست به دامن مادر کیوان شده بود تا او با من صحبت کند و مرا تسلی بدهد.خانوم گودرزی با اینکه خودش هم داغدیده بود بلاکش من شده بود و هر روز به دیدنم می آمد و از من می خواست که صبور باشم و به زندگی آشفته ام سر و سامانی بدهم.
دو شب بعد از مرخص شدن از بیمارستان پدر و مادر کیوان به اتفاق سیامک و پدر و مادر همه به دیدنم آمدند.در آن مجلس پدر کیوان با تحکم از من خواست که از انزوا و افسردگی دست بکشم و به روال عادی زندگی ام ادامه دهم.آنها برایم هدیه آورده بودند.چند قواره پارچه و پیراهن های رنگی و همان شب به هر ترتیبی که بود سیاه را از تنم در آوردند.اما من در دل هنوز عزادار بودم و دنیا برایم بدون کیوان سیاه و ظلمانی بود.تا زمانی که دور و برم شلوغ بود ناراحتی و افسردگی ام را پنها می کردم اما به محض اینکه تنها می شدم باز شب و روزم غصه بود و گریه.همیشه در خلوت خودم با کیوان حرف می زدم و با او درد دل می کردم.گاهی اوقات گیتارش را برمی داشتم و با اینکه چیزی بلد نبودم به یاد کیوان دستم را روی سیمهای گیتار حرکت می دادم و احساس می کردم او روبرویم نشسته است.هر شب هنگام خواب پیراهنش را به تن می کردم و احساس می کردم او مرا در آغوش گرفته است.آه هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد عاشق کیوان شده باشم.مرگ او تا سر حد جنون مرا افسرده و منزوی کرده بود .
******
در یکی از بعد از ظهرهای اوایل ماه دی،روی تخت اتاق خواب کیوان نشسته بودم و در حال نوشتن یک قصه بودم .یک قصه ی قشنگ و عاشقانه در مورد خودم و کیوان.قصه ی زیبایی که پاراگراف آخر آن من و کیوان را به هم می رساند.همان طور که با شور و هیجان زیاد پاراگراف آخر را می نوشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد و باز یک مزاحم دیگر مرا از عالم افکارم بیرون کشید.دست از کار کشیدم و با حالتی عصبی در را باز کردم اما از دیدن سیامک که پشت در ایستاده بود خوشحال شدم .سیامک تنها کسی بود که در خانه ی من همیشه به رویش باز بود .با خوشروئی به او گفتم:سلام سیامک،چرا نمی آیی تو؟
سیامک به داخل آمد و گفت:سپیده ساعت شش بعداز ظهره.مگه خونه ی تو چراغ نداره که تو تاریکی و ظلمت نشستی؟
-چرا سیامک ولی....
-ولی چی؟نکنه می خوای خودتو با این کارها دیوونه کنی.ها؟فکر می کنی با این کارها ی تو شرایط روزگار عوض می شه و کیوان دوباره زنده می شه؟
از شنیدن حرفهای سیامک عصبی شدم .نمی دانم چرا هیچکس نمی فهمید من فقط با همین خواب و خیالات دلخوشم.برای اولین بار با لحن تندی به او گفتم:سیامک شرایط روزگاری که شما توش زندگی می کنید چه عوض بشه،چه عوض نشه،برای من هیچ فرقی نداره.من توی دنیای خودم زندگی می کنم.توی دنیای من همه چیز مطابق سلیقه ی من اداره می شه.هر وقت قلمم را برمی دارم و یه قصه می نویسم می تونم شرایط روزگار رو هر طور که می خوام عوض کنم.
بعد با لحن مهربان تری ادامه دادم:سیامک تنها دلخوشی من همین خیال پردازی هاس.شماها نباید همین یه شانس رو هم از من بگیرید.
سیامک گفت:ولی من اومدم تو رو برگردونم به دنیای خودمون.سپیده احساساتتو بذار کنار ،تو عاقل تر از این حرفهایی.تا یکی دو هفته ی دیگه ترم زمستونه ی دانشگاهها شروع می شه.تو باید بری دانشگاه و درست رو ادامه بدی.نکنه دلت می خواد از دانشگاه اخراجت کنن؟یادت رفته چقدر تلاش کردی تا از دانشگاه تهران پذیرش بگیری؟یادت رفته تو یه دانشجوی نمونه بودی؟یادت رفته دلت می خواست یه هنرپیشه ی معروف بشی؟سپیده تو رو خدا عاقل باش.باور کن روح کیوان با این کارهای تو در عذابه.
صفحه ی 520
R A H A
07-03-2011, 01:12 AM
از اینکه سیامک مرا تشویق می کرد عاقل باشم و منطقی فکر کنم خیلی عصبانی شدم فریاد زدم:عقل؟کدوم عقل سیامک؟کدوم منطق؟لعنت به هر چی که اسمشو می ذارن عقل و منطق.من دیگه حالم از این عقل و منطق به هم می خوره.می دونی همین عقل و منطق لعنتی بود که منو به اینجا کشوند.؟ای کاش هیچ وقت سعی نکرده بودم عاقلانه رفتار کنم.ای کاش من هم مثل همه ی دخترها احساساتی می رفتم دنبال خوشگذرونی و تمام مدت عشق و صفا می کردم.ای کاش از همون روز اول خودمو تسلیم کیوان می کردم و بی خیال هر چی درس و دانشگاه می شدم.نه سیامک همان طور که گفتم تنها دلخوشی من فقط همین یه احساسه.من به هیچ قیمتی حاضر نیستم به دنیای بی رحم شماها برگردم.اون دنیای کثیف و حسود طاقت دیدن خوشبختی منو نداره.تا حالا همه ی اونهایی رو که دوست داشتم از من گرفته.
سیامک که از شنیدن حرفهای من هاج و واج مانده بود با درماندگی گفت:آخه تو به چه قیمتی می خوای از زندگی دست بکشی؟به قیمت نابود کردن آینده ی بچه ات؟ببین خواهر من،بچه ات از نعمت داشتن پدر محرومه چرا می خوای اونو از نعمت داشتن مادر هم محروم کنی؟این طفل معصوم چه گناهی داره؟
آرمان را در بغلش گرفت و ادامه داد:سپیده به صورت این بچه نگاه کن .ببین چقدر ضعیف شده؟چرا اینقدر در حق این بچه نامهربونی می کنی؟من یادم نمیاد تو این دو ماهی که از مرگ کیوان گذشته حتی یه باربه سر بچه ات دست نوازش کشیده باشی.آخه چرا؟گناه این بچه چیه که باید همچین مادرنامهربونی داشته باشه؟یادت رفته کیوان پسرتو چقدر دوست داشت؟فکر می کنی اون حالا خیلی خوشحاله که می بینه تو هیچ توجهی به بچه ات نداری و می خوای خودتو دیوونه ی روانی بکنی؟بعدشم که تشریف بردی تیمارستان بچه ات آواره ی خونه ی من و مادر می شه.یا شاید هم دوباره می ره زیر دست همون بابای مجنون و احساساتیش.سپیده تو رو خدا سر عقل بیا.آخه این چه بازیه که راه انداختی؟تو چرا متوجه نیستی مرگ با هیچکس تعارف نداره.؟دیر یا زود این پدیده ی طبیعی یقه ی همه مون رو می گیره.نکنه فکر کردی ما می خواهیم صد سال عمر کنیم که این قدر برای کیوان بی تابی می کنی؟نه عزیزم این فکر تو اشتباهه.هیچ بعید نیست یه سال دیگه،یا ده سال دیگه،یا شاید هم یه ساعت دیگه اجلمون سر برسه و ما هم راهی اون دنیا بشیم.مرگ مهمونیه که با هیچ کس تعارف نداره.اما حالا وقت زندگی کردنه.سپیده تو هنوز یه دنیا کار ناتموم داری که باید بهش برسی.تو باید حالا حالاها زنده بمونی و مثل یه مادر فداکار و نمونه بچه ات رو بزرگ کنی.
با درماندگی در گوشه ای نشستم و در حالی که به پهنای صورتم اشک می ریختم گفتم:حق با توئه.سیامک من واقعا مادر بی عاطفه ای هستم .من یکی دو ماهه که به طور کل آرمان رو فراموش کردم و از حال و روزش بی خبرم.کیوان خیلی پسر منو دوست داشت.حتما از اینکه می بینه من نسبت به بچه ام بی تفاوت شدم ازم ناراحت می شه.
سیامک دستم را گرفت و گفت:خیلی خب گریه نکن.تو این دو سه ماهه تمام مدت کارت همین بوده.دیگه کافیه.
و در حالی که اشکهای روی صورتم را پاک می کرد گفت:فراموش نکن کیوان صمیمیترین دوست من بود.من کیوان رو مثل چشمهای خودم دوست داشتم،مثل یه برادر.باور کن حالا دل منم خیلی براش تنگ شده اما قبول کن که من نمی تونم تمام مدت یه گوشه عزا بگیرم و برای از دست دادنش گریه کنم.می دونی چرا؟برای اینکه من کیوان رو خیلی خوب می شناسم.می دونم اون حتما رفته یه گوشه ی قشنگ بهشت رو برای خودش قرق کرده و الان هم حسابی سرگرم کشف اسرار اون دنیاس.آخه کیوان خیلی دوست داشت زودتر پاش به اون دنیا برسه و بفهمه اونجا چه خبره.تو هم باید همین کارو بکنی.یعنی باید صبور باشی و استقامت کنی.تو نباید با این خودآزاری هات روح کیوان رو عذاب می دی .مطمئن باش اون راضی به این کارهای تو نیست .
-می فهمم سیامک اما...
-دیگه اما نداره .تو باید همین الان حاضر بشی و همراه من بیای.مادر طفلکی این روزها خیلی غصه ی تو رو می خوره.تو باید همین امشب بیای بریم خونه ی ما مهمونی.
عاقبت در برابر اصرار سیامک تسلیم شدم و همراه او به راه افتادم و دقایقی بعد به خانه اش رسیدیم.سیامک در ورودی ساختمان را برایم باز کرد اما خودش داخل نشد.دوباره سوار ماشین شد و گفت:من می رم تا سر این خیابون و چند لحظه دیگه بر می گردم.تو برو بالا و زنگ بزن.مژگان در رو برات باز می کنه.
زیاد کنجکاوی نکردم و بالا رفتم و زنگ را به صدا در آوردم اما کسی در را باز نکرد.دوباره زنگ زدم اما باز هم خبری نشد.زیر لب گفتم:این سیامک مردم آزار هنوز اخلاق زشت خودشو ترک نکرده.به زور منو آورده اینجا بعدشم می ذاره می ره.حتما مژگان رفته بیرون.آه خیلی بد شد .حالا باید تا اومدن سیامک پشت در بمونم.
با همان اعصاب خراب و در حالی که خیلی از دست سیامک عصبانی بودم چشم به خیابون دوختم تا او بیاید اما در همان لحظه صدای آمرانه ی مردی به گوشم خورد که گفت:باز که دیر کردی خانوم قشنگه.می دونی خیلی وقته منو منتظر گذاشتی؟
صدا به نظرم خیلی نرم و آشنا می آمد.احساس می کردم این صدا متعلق به ارمان عزیزم است اما حیف که باز در عالم خیالات و توهم این صدا را می شنیدم.لحظه ای گذشت.یواش یواش فضای راه پله از بوی عطر آشنایی پر شد!هر چه زمان می گذشت بوی دلنشین آن عطر بیشتر می شد.ناگهان احساس کردم دست مردانه ای آرام روی دستم لغزید و دستم را در پنچه های خودش گرفت.هراسان برگشتم و فریاد زدم:آرمان!
- س....سلام سپیده.
-اوه آرمان!باورم نمی شه ،تو؟
-سپیده چقدر تغییر کردی؟
وای خدا،ضربان قلبم همچون انفجار بمب های مهیب شده بود.او آرمان بود.واقعا خودش بود که با آن نگاه گیرا هنوز هم عاشقانه نگاهم می کرد.با حالتی ناباور پوست صورتش را لمس کردم و گفتم:آرمان این خودتی؟
و او با همان لحن دلنشین که مدتها آرزوی شنیدنش را داشتم گفتم:آره خودمم.آرمان فراموش شده ی تو.
اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سر خورد و از شوق دیدن دوباره ی او به وجد آمدم و با صدایی که از فرط هیجان می لرزید گفتم:آخه تو از کجا منو پیدا کردی؟تو توی خونه ی سیامک چه کار می کنی؟
دستم را فشرد و گفت:درسته که من صاحب این خونه نیستم ولی فعلا من میزبانم و تو مهمون.توقع داری رو پاشنه ی در جوابتو بدم؟
مرا به داخل آپارتمان سیامک برد.برای چند لحظه هر دو به صورت هم خیره شدیم در حالی که با حالتی ناباور دست هم را گرفته بودیم.چقدر دلم برای نگاه کردن به آن صورت زیبا تنگ شده بود .به راستی باور نکردنی بود آرمان جلوی چشمهای من بود .اما انگار می دانست من هنوز عزادارم چون به طور واضح سعی می کرد جلوی هیجان و احساسات خودش را بگیرد.با این حال سکوت را شکست و گفت:چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت.
با همان حالت بهت زده گفتم:منم همین طور.
-شنیدم پسرت هم اسمه منه.آره؟
به صورت پسرم نگاه کردم و گفتم:آره هم اسمه توئه.!
دستش را بالا گرفت و گفت:بذار ببینمش.
آرمان را به دستش دادم و او با دقت به چهره اش نگاه کرد .بعد گفت:پسرت خیلی قشنگه.درست مثل خودت.
و با همان نگاه عاشق قدیمی به صورتم خیره شد .اما احساس گنگی داشت.شاید فکر می کرد من دیگر عاشق او نیستم.آهی کشید و گفت:فوت شوهرت رو تسلیت می گم.باور کن خیلی از شنیدن این خبر متاسف شدم.
سرم را پاییین انداختم و سعی کردم از ابراز احساسات خودداری کنم.راستش خجالت می کشیدم در حضور آرمان برای مرد دیگری احساساتی بشوم.آهسته و زیر لب گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
اما او به آرامی سرم را بالا گرفت و گفت:شنیدم خیلی عاشق شوهرت بودی.اوه نه نه،ببخشید .به من گفتن هنوزم عاشقشی.
در جوابش حرفی به جز سکوت نداشتم.چند لحظه نگاهم کرد .بعد با حالتی سرخورده گفت:اون روزها وقتی به من و احساسم پشت پا زدی و ترکم کردی ،وقتی شنیدم با یکی دیگه نامزد کردی و منو فراموش کردی حدس زدم باید شوهرتو خیلی دوست داشته باشی که به خاطرش از من گذشتی.
بعد از نفسی عمیق ادامه داد:آره حدسم درست بود.تو خیلی بهش وفاداری.امروز سیامک از علاقه ی تو به شوهرت چیزهایی بهم گفت که من مطمئن شدم تمام حدسهام درست بوده.خب....شاید اون لیاقتش رو داشت و من نداشتم.
آرمان چقدر افسرده بود!با دستپاچگی گفتم:نه آرمان تو اشتباه می کنی من هیچ وقت فراموشت نکردم.باور کن حریم عشق تو هنوز تو قلب من محفوظه.اما من مجبور بودم با شوهر سابقم ازدواج کنم برخلاف تصور تو مردی که من باهاش ازدواج کردم ،مردی که پدر بچه ی منه،اون هنوز زنده اس.کیوان شوهر دوم من بود.
با بهت و حیرت گفت:چی گفتی؟
باز سرم را پایین انداختم و در حالی که به سختی گریه ام را کنترل می کردم گفت:آره کیوان شوهر دوم من بود.من و کیوان فقط یه ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم اما...
آرمان انگار از خواب غفلت و بی خبری پریده بود.یکبار دیگر با شگفتی گفت:یعنی پدر این بچه هنوز زنده اس؟
-آره خوشبختانه زنده اس!
هنوز بهت زده بود.پسرم را به دستم داد و یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست.در همان حال سرش را تکان داد و گفت:اما من باور نمی کنم تو توی این سن و سال دوبار ازدواج کرده باشی.آخه چه اجباری در میون بود که خودتو به این وضع دچار کردی؟
دیگر تاب مقاومت نداشتم .اشکهای گرمم روی صورتم روان شد و عقده های سرکوب شده ام سرباز کرد.واقعا شرم داشتم به روی آرمان نگاه کنم.زیر باران نگاه پر طعنه اش احساس حقارت می کردم.احساس بیچارگی!با دلی آکنده از درد و غصه گفتم:آرمان خواهش می کنم منو تحقیر نکن.تقدیر من این طوری بوده.اوضاع و احوال زندگی من همینه که می بینی.من فنا شدم.اوه آرمان من خیلی سختی کشیدم.خیلی عذاب کشیدم.با این حال گله ای ندارم این سرنوشت برای من مقدر شده بود.من مجبور بودم با کیوان ازدواج کنم من بهش بدهکار بودم.کیوان قدیمی ترین خواستگار من بود اما من چند سال با عشق و احساس او بازی کردم.حتی به جای اینکه مهرشو به دلم بگیرم و بهش فکر کنم عاشق تو شدم و احساساتش رو در هم شکستم.من خیلی به کیوان بد کردم باید نامهربونی های خودمو جبران می کردم اما حیف که موفق نشدم و خیلی زود اونو از دست دادم.
و اشک بود و اشک که مثل باران از چشمهایم سرازیر می شد.....
صفحه ی 525
R A H A
07-03-2011, 01:12 AM
آرمان چند لحظه ای در سکوت نگاهم کرد .بعد دستم را گرفت و آرام سرم را روی شانه هایش گذاشت و با مهربانی گفت:خواهش می کنم گریه نکن.دلم نمی خواد حالا که بعد از دو سال انتظار موفق به دیدنت شدم باز هم تو رو گریون ببینم.
دست خودم نبود .من نمی توانستم گریه نکنم .سالها بود آرزوی این را داشتم که یکبار دیگر چشمم به چشم آرمان بیفتد و به او بگویم هیچ وقت مهرش از دلم بیرون نرفته است اما حالا از کیوان برایش می گفتم!
آرمان با حالتی تسلی بخش زمزمه کرد :عزیز دلم صبر داشته باش.اون حتما مرد خوشبختی بوده که زودتر از من عاشق تو شده.راستشو بخوای حالا که این حرفو زدی منم احساس می کنم نسبت به شوهر مرحومت بدهکارم.من هیچ وقت فکر نمی کردم وجودم تا این اندازه برای مرد دیگه ای دردسر ساز باشه.
بعد با حالتی متفکر ادامه داد :پس این من بودم که عشق اون خدا بیامرز رو ازش گرفتم؟
در جوابش چیزی نگفتم فقط آرام گریه می کردم.آرمان دوباره گفت:سپیده خواهش می کنم تمومش کن.عزیز دلم صبر داشته باش.تو نباید اینقدر خودتو ناراحت کنی.
-نه آرمان نمی تونم.گریه تنها چیزیه که منو آروم می کنه.
-خیلی خب به اندازه ی کافی گریه کردی.دیگه بسه.
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش نگاه کردم .او اصلا تغییر نکرده بود.هنوز همان آرمان سابق بود .مثل همیشه محجوب و دوست داشتنی.به سختی لبخندی زد و گفت:موافقی بریم بیرون و یه هوایی بخوریم؟
اشکهای روی صورتم را پاک کردم و گفتم:آره.
پس این پسر قشنگت رو بدش به من و راه بیفت.
ناگهان به یاد سیامک افتادم .گفتم:پس سیامک چی می شه؟سیامک از این برنامه ها باخبره؟
آرمان با حالتی دوستانه گفت:سیامک پسر جالبیه.خیلی ازش خوشم اومده.اون برام تعریف کرده تو این دو سه ماهه چه اتفاقهایی برات افتاده.اما راستشو بخوای بهم نگفته بود کیوان شوهر دوم تو بوده.من تا این لحظه فکر می کردم پدر بچه ات فوت کرده.اما خب جای شکرش باقیه که این اتفاق نیفتاده و پسرت از نعمت داشتن پدر محروم نشده.
هوا به شدت سوزدار و سرد بود و آسمان ابری و گرفته بود با این حال برف و باران نمی بارید.از دور چشمم به ماشین او افتاد و بی اختیار یاد و خاطره ی روزهای اول آشنایی ام با او جلوی چشمهایم زنده شد.برگشتم و یکبار دیگر به صورتش نگاه کردم .دیدن او واقعا شوکه ام کرده بود و نقشه ی سیامک در اجرای دستور دکتر روانپزشک موفقیت آمیز بود!هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از فوت کیوان موضوع یا مسئله ای تا این حد هیجان زده ام بکند!آرمان در ماشین را برایم باز کرد و من یکبار دیگر در کنارش نشستم در حالی که هنوز احساس می کردم این چیزها را در خواب می بینم!
وقتی پشت فرمان نشست پسرم را به دستم داد و گفت:خب حالا کجا بریم؟
واقعا نمی دانستم چه جوابی بدهم؟شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:نمی دانم.مقصد زیاد برام اهمیت نداره.
احساس کردم از شنیدن حرفم غم زیادی به چشمهایش نشست .نمی دانم چه فکری در موردم می کرد؟شاید فکر می کرد من تمایلی به معاشرت با او ندارم.به طور حتم همین فکر را می کرد چون خیلی آزرده به نظر می رسید .اما حقیقت این بود که من اوضاع روحی مناسبی نداشتم.من فقط یک هفته بود که از بیمارستان مرخص شده بودم و اوضاع اعصاب و روانم هنوز آشفته بود.با این حال احساس می کردم دیدن آرمان تعلق خاطر زیادی نسبت به زنده ماندن در من ایجاد کرده و احساسات سرکوب شده ام در مورد او یواش یواش داشت جای خودش را در قلبم پیدا می کرد.
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی در گوشه ای از خیابان متوقف کرد.ناگهان نگاهم به کافه ی سر خیابان آموزشگاه خشک شد!برگشتم و نگاهی به صورتش انداختم و باور کردم که او واقعا گذشته ها را فراموش نکرده است.آرمان هم نگاهی به قیافه ی شگفت زده ی من انداخت و با لحن غمگینی گفت:بیشتر از یکی دو ساله که من هر روز یه سری به این کافه می زنم و روی صندلی همیشگی مون می شینم و کافه گلاسه و شیرینی تر سفارش می دم همون سفارش مورد علاقه ی تو .می بینی چه خوب یادمه؟
این بار دلم از طرز نگاهش به لرزه افتاد .انگار التهاب و بی قراری عشق او یواش یواش داشت روی بدنم تاثیر می گذاشت مثل تزریق یک داروی آرامبخش!زیر لب گفتم:دلم خیلی برای اون روزها تنگ شده.
با لحن معنی داری گفت:راستی؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:آره اینو از صمیم قلب بهت گفتم.
لبخند محزونی زد و دوباره پسرم را در آغوش گرفت و شانه به شانه ی هم وارد کافه شدیم و در جای همیشگی مان نشستیم.آه حدسم درست بود .داروی آرامبخش عشق او یواش یواش داشت تسلیمم می کرد.او آرمان بود آرمان من!وقتی سر میز نشستم گفتم:آرمان چقدر افسرده به نظر می رسی؟چی شده؟چرا اینقدر غمگینی؟
دو قطره اشک از گوشه ی چشمش فرو چکید .قلبم از دیدن این صحنه فشرده شد .با صدایی لرزان گفت:عذاب وجدان.حرفی که چند لحظه پیش بهم گفتی خیلی داره آزارم می ده.من باعث شدم شوهر مرحومت از تصاحب قلب تو ناکام بمونه.اگر پای من به زندگی تو باز نمی شد اون خدابیامرز می تونست مدت بیشتری با تو زندگی کنه و طعم خوشبختی رو بچشه.اما من اصلا قصد نداشتم باعث آزار و ناراحتی اون بشم.من عاشق تو شدم .دست خودم نبود.تو اولین زنی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من خیلی زود عاشقت شدم و به همون سرعت هم تو را از دست دادم.اما از صمیم قلب می گم این آرزوی من بود که به جای شوهر مرحومت فوت می شدم در عوض تو همون مدت یک ماه همسر و همخونه ی تو می شدم.سپیده من خیلی وقته انتظارتو می کشم.
خدای من!از تصور اینکه روزی آرمان را هم از دست بدهم تنم لرزید و قلبم به درد آمد .حالا با تمام وجود احساس می کردم همان سپیده ی دو سال پیش شده ام که برای دیدن آرمان آرام و قرار نداشت.با دستپاچگی گفتم:نه آرمان خواهش می کنم دیگه هیچ وقت پیش من از مردن حرف نزن.من تحمل ضربه ی دیگه ای رو ندارم.
دیگر تاب مقاومت نداشتم .بغضم ترکید و در میان گریه گفتم:آرمان تو هم اولین مردی بودی که نگاهش قلبمو لرزوند.من توی همین کافه و روی همین صندلی برای اولین بار پیش تو که یک مرد بودی به عشقم اعتراف کردم و گفتم که خیلی دوستت دارم.تو تمام این سالهایی که ازت دور بودم حتی برای یک لحظه یاد نگاه مهربونت از خیالم دور نشده.منهنوز هم دوستت دارم.
مشتاقانه گفت:پس حاضری با من هم ازدواج کنی و منم مثل اونای دیگه خوشبخت کنی؟
این دومین بار بود که آرمان از من خواستگاری می کرد !آهسته و زیر لب گفتم:تو می دونی که من هیچ وقت نمی تونم با خواسته ات مخالفت کنم اما موضوع اینه که من الان اصلا آمادگی ازدواج و شروع یه زندگی زناشویی رو ندارم.باور کن اوضاع روحیم این روزها خیلی خرابه.من به رفتار خودم هیچ اطمینانی ندارم.تو حتما می دونی که من تا همین چند روز پیش تو بیمارستان بستری بودم.
با بی قراری گفت:آره عزیزم من همه چی رو می دونم .اما خواهش می کنم اجازه بده تو این فرصتی که برای تغییر روحیه ات احتیاج داری من هم کنارت باشم و بهت کمک کنم .آخه تو تا کی می خوای تنها زندگی کنی؟چطور دلت راضی می شه حالا که بعد از دو سال انتظار خدا تو رو دوباره بهم برگردونده نسبت بهت بی تفاوت باشم؟سپیده یک کمی هم به من فکر کن.راضی نشو قصه ی تلخ شوهر خدا بیامرزت در مورد من هم تکرار بشه.ببین عزیزم تا دیروز برای من فرقی نمی کرد که تو بالاخره توی تقدیر من باشی یا نباشی.من فقط با خاطره ی تو خوش بودم اما حالا قضیه فرق کرده.من نمی تونم یه بار دیگه ازت دل بکنم .حتی دلم نمی خواد یه شب دیگه رو از دست بدم.سپیده ما عاشق هم بودیم.تو یه روز به من گفتی "ما با هم خوشبخت می شیم."این جمله ی خودته.پس راضی نشو خوشبختی مون به تاخیر بیفته.بیا همین امشب با هم ازدواج کنیم.من می دونم تو هنوزم دوستم داری.نگاه تو با نگاه اون روزها هیچ فرقی نکرده .ما هنوز هم می تونیم خوشبخت بشیم.
با شگفتی گفتم:امشب؟آرمان تو گفتی همین امشب با هم عروسی کنیم؟
آرمان تاکید کرد:آره همین امشب.
-ولی آخه این غیر ممکنه.آخه امشب....
حرفم را قطع کرد و گفت:تو فقط بله رو بده بقیه اش با من.
-نه آرمان من نمی تونم بدون مشورت با خانواده ام این کارو انجام بدم.دلم نمی خواد قصه ی تلخ دو سال پیش دوباره تکرار بشه.اونا حتما باید در جریان باشن.
دستی روی چشمهای خیسش کشید و اشکهایش را پاک کرد و با لبخند کمرنگی گفت:خیلی خب.حالا که این طور می خوای پاشو همین الان بریم خونه تون تا تو رو از پدر و مادرت خواستگاری کنم.
ناباورانه گفتم:ارمان!
و او با لحن آشنایی گفت:جون آرمان؟
-آرمان من واقعا نمی دونم چی بگم؟!
- هیچی عزیزم،فقط بله رو بگو و کارو تموم کن.
- باشه بهت قول می دم بله رو وقتی رفتیم خونه جلوی پدر و مادرم بهت بدم اما خواهش می کنم بگو تو چطور می خوای همین امشب با من عروسی کنی؟
الان ساعت هفت شبه.هیچ محضری باز نیست که ما رو با هم عقد کنه!
از جا بلند شد و با لحنی کاملا جدی گفت:تو کاریت نباشه.من امشب از هر جا شده یه عاقد پیدا می کنم.
دلم از شنیدن حرفش لرزید.نمی دانستم چه باز ی در کارذ است؟از کافه بیرون آمدیم در حالی که او با محبتی پدرانه پسرم را در آغوش گرفته بود و با وسواس شال و کلاهش را روی سرش محکم می کرد.وضعیت هوا تغییر کرده بود و باران تندی می بارید و از رنگ خاص آسمان می شد حدس زد که تا چند ساعت دیگر برف هم شروع به باریدن خواهد کرد.آرمان زود در ماشین را برایم باز کرد و من سوار شدم اما خودش سوار نشد.پسرم را به دستم داد و گفت:چند لحظه منتظر بمون تا من برم و زود برگردم.
گفتم:کجا می خوای بری؟
لبخندی زد و گفت:زود برمی گردم،اونوقت متوجه می شی.
آرمان رفت و مرا با یک دنیا التهاب و دلشوره تنها گذاشت واقعا باور کردی نبود.آرمان مرد محبوبم،اولین عشق زندگی ام و کسی که چند سال بود آرزوی دیدنش را داشتم حالا در کنارم بود و خیال داشت همان شب مرا از پدر و مادرم خواستگاری کند و همان شب هم با من ازدواج کند!از فکر این همه اتفاق پیش بینی نشده بدنم گرم شد و یواش یواش داشت باورم می شد که این اتفاقها خواب و خیال نیست بلکه همه حقیقی هستند.
دقایقی بعد آرمان را دیدم که از آنسوی خیابان به سمت من می آمد در حالی که یک دسته گل و یک جعبه شیرینی هم در دستش گرفته بود و در آن وضعیت قیافه اش خیلی شبیه دامادها شده بود و کاملا مشخص بود کعه خیال دارد به مجلس خواستگاری برود.وقتی از کافه برگشتیم دوباره مقابل خانه ی سیامک توقف کرد.با تعجب به او گفتم:آرمان تو که خانه ی ما را بلد ی چرا اینجا نگه داشتی؟
و او گفت:برای اینکه پدر و مادرت و بقیه ی مهمونهای امشب همه خونه ی برادرتن.
با تعجب گفتم:مهمون؟!مگه ما امشب مهمون هم داریم؟!
با لبخندی دلنشین گفت:جشن عروسی که بدون مهمون نمی شه.
صفحه ی 531
R A H A
07-03-2011, 01:13 AM
مات و مبهوت نگاش كردم و او با حالتي مطمئن زنگ را به صدا در اورد و هر دو شانه به شانه هم وارد خانه سيامك شديم . در ان لحظه بود كه متوجه شدم قضيهازدواج و خواستكاري كاملا جدي است و زماني كه چشمم به حاج اقا اصلاني افتاد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ريخت. ارمان حساب همه چیز را كرده بود حتي عاقد و دفتر ثبت ازدواج!
زماني كه از بهت و حيرت ديدن حاج اقا اصلاني در امدم تازه متوجه پدر و مادر كيوان شدم كه در جمع مهمانها حضور داشتند. واقعا غافگلير شده بودم و ازديدن صحنه ای که پیش رویم بود ماتم برده بود مادر با خوشحالي به استقبالم امدو گفت : سپیده جون الهي قربونت برم نميدوني چقدر نگرانت بودم. الهي خدا ارمان خان رو عمر بده كه باعث شد تو دست از انزوا برداري و برگردي بيش ما.
مژگان نيز به استقبالم امد . اه مژگان. همين كه او را ديدم به گریه افتادم و گفتم: مژگان تو را خدا منو ببخش , من تو اين چند ماهه خيلي نامهربون شده بودم . خودت ميدوني كه....
مژگان نگذاشت حرفم را تمام کنم. با خوشرويي گفت: مهم نيست . سپیيده خواهش ميكنم گذشته ها را فراموش كن . من هيج وقت تو زندگيم به اندازه امروز خوشحال نبودم ، و در حالي كه اشكهاي روي صورتم را پاك ميكرد ادامه داد باورت ميشه ارمان امشب اينجاس؟
در ميان گريه و خنده گفتم: اولش مطلقا باورم نميشد اما حالا ديكه داره باورم ميشه .
در ان لحظه سيامك نيز به استقبالم امد.بي درنك خودم را در اغوشش رها كردم و گفتم: سيامك جون تو بهترين برادر دنياي. من خيلي دوست دارم خيلي .
سيامك با مهرباني بوسه اي روي موهايم زد و گفت: سپيده دوره غصه خوردن و گريه كردن ديكه تمام شده . تو فقط بيست و دو سالته .هنوز خيلي جواني . تو بايد به خاطر همه زنده بموني و به زندگي ادامه بدي .
همانطور كه با سيامك صحبت ميكردم نكاهم به خانم سالخورده اي افتاد كه دست يك دختر بچه كوچك را در دستش گرفته بود و در گوشه اي از سالن پذيرايي نشسته بود . از احساس اينكه او مادر ارمان باشد و ان دختر بچه كوجك سپيده دلم لرزيد . البته خيلي مطمئن بودم كه حدسم درست باشد چون خيلي به ان خانم مي امد كه مادر ارمان باشد . قيافه اش شباهت زيادي به ارمان داشت. اهسته و زير لب گفتم: ارمان اون خانومه كه بيش مادر كيوان نشسته مادرته؟
ارمان نكاهي به جانب سالن پذيرايي انداخت و گفت: اره درست حدس زدي ، اون خانوم مادرمه . اون دختر خوشكله كه تو بغلش نشسته دختره منه.
دخترت خيلي بزرك شده !
اره سپيده من حالا خيلي بزرگ شده مثل خودت!سپيده من احساس ميكنم شخصيت تو خيلي با دو سال بيش فرق كرده .انگار خيلي بزرگ شدي . درست مثل يه خانوم واقعي شدي !
با لبخندي محزون گفتم: اره حق با توئه. من تو اين دو سال خيلي تجربه به دست اوردم و حسابي سرد و گرم زندگي را چشيدم .
وقتي وارد سالن پذيرايي شديم مادر ارمان با خوشحالي به استقبالم امد و در حالي كه صورتم را مي بوسيد گفت: سلام عروس قشنگم چشم من روشن كه بالاخره موفق شدم تو را ببينم . بزنم به تخته ، هيج نميدونستم پسرم اينقدر خوش سليقه اس.
من هم صورتش را بوسيدم و گفتم: مادرجون من هم مشتاق ديدارتون بودم خيلي خوش امديد.
ارمان در كنار ما ايستاده بود و مشتاقانه به من نگاه مي كرد. در همان حال دخترش را بغل كرد و او گفت: سلام ماماني.
از شنيدن حرفش قلبم لرزيد . حتم داشتم ارمان به دخترش ياد داده بود مرا مادر صدا كند . با شگفتي گفتم: سلام دختر قشنگم ، ماشاالله چقدر بزرك شدي . چند سالته عزيزم؟
سپيده لبخند شيريني زد و گفت؟ بنج سالمه.
صورتش را بوسیدم و گفتم: سپیده کوچولو واقعا دوست داری من مادرت باشم؟
سپده با تعجب گفت: مگه نيستيد؟!
به ارمان نكاه كردم ارام و قرار نداشت. انگار ارزو مي كرد در همان لحظه بله را از من بگيرد . يكبار ديگر سپيده را بوسيدم و گفتم:چرا عزيزم من مامانتم. يه مامان خوب كه دختر كوجولوشو خيلي دوست داره.
مادر ارمان دوباره دست سپيده را گرفت و در كنار ناهيد خانم همسر اقاي اصلاني نشست . قبل از اينكه با ناهيد خانم احوالپرسي كنم در كنار مادر كيوان ايستادم و با او روبوسي كردم و به او خوش امد گفتم و همين طور به اقاي گودرزي . ارمان هم با اقاي گودرزي اشنا شد و فوت پسرش را به او تسليت گفت.
دقايقي كذشت. اقاي اصلاني يواش يواش موضوع خواستگاري را پيش كشيد و به پدر گفت: احمد اقا راستش مي خواستم با اجازه جنابعالي تو اين شب مبارك كه همه دور هم جمع هستيم دخترتون را براي دوست عزيزم ارمان خواستگاري كنم.
پدر چندان غافلگير نشد. نگاهي به ارمان انداخت و گفت:مجيد خان از نظر من مانعي وجود نداره ولي من فكر ميكنم بهتره از اقاي گودرزي كسب تكليف كنيد. به هر حال سپيده هنوز حكم عروس خانواده ايشون را داره.
اقاي اصلاني اين بار از پدر كيوان كسب تكليف كرد و او با خوشروئي و ارزوي خوشبختي براي من اين اجازه را داد. اقاي اصلاني با احساس رضايت از جوابي كه شنيده بود رو به من گفت:سپيده خانوم من ميتونم از طرف ارمان وكيل بشم و شما را براش خواستگاري كنم؟
برگشتم و نگاهي به پدر انداختم .با ياداوري ماجراهاي دو سال پيش شرم داشتم خودسرانه و بدون اجازه او بله را بگويم . پدر متوجه مفهوم نگاهم شد و با تكان دادن سر اجازه داد. بعد از پدر به مادر كيوان نگاه كردم و او با لبخندي محزون كه نشانهْ رضايتش بود موافقت كرد . بس ازان به صورت ارمان خيره شدم و در همان حال زمزمه كردم :بله.
اقاي اصلاني گفت: مباركه.
بعدرو به برادرش گفت: حاج اقا به سلامتي جواب مثبت عروس خانوم رو شنيدم از اينجا به بعدش ديگه كار شماس.بي زحمت خطبه عقد را بخونيد و اين ارمان خان ما را همين امشب داماد كنيد . راستش اين رفيق ما دوساله كه پاک منو گرفتار خودش كرده . خدا را شكر كه بالاخره مهمون دلش از راه رسيد و مام وظيفهء خودمون را تو عالم رفاقت براش انجام داديم .
بعد به من نگاه كرد و گفت: سپيده خانوم لطفا تشريف بياريد كنار اين اقاي داماد ما بنشينيد تا حاج اقا خطبه عقد رو جاري كنن.
زانوهايم از هيجان به لرزه افتاده بود و قلبم داشت منفجر ميشد اهسته به طرف ارمان قدم برداشتم و در كنارش نشستم . قبل از اينكه حاج اقا خطبه را بخواند ارمان زير كوشم كفت: سبيده من در مورد مهريه هيج مشكلي ندارم . هر جي دلت مي خواهد بكو تا به حاج اقا بكم همونو تو خطبه بخونه.
به صورتش نكاه كردم و كفتم : نه ارمان من هيج توقعي براي مهريه ازت ندارم .
باشه اما اينطوري هم كه نميشه .لاقل براي خوشحالي من يه جيزي بكو تا بيشت احساس شرمندكي نكنم .
-اين جه حرفي ارمان ؟ تو عمر مني ، تو تمام دلخوشي زندكي مني .
-خيلي خوب حالا كه قضيه را انداختي به تعارف بزار به عهده خودم.
در كيفش را باز كرد و يه باكت را از كيفش دراورد و ان را به دست عاقد داد و من در كمال شكفتي متوجه شدم كه داخل ان باكت سند ابارتمان و ماشين ارمان است ! اين بار به هيج وجه زير بار نرفتم . بي درنك باكت را از عاقد كرفتم و كفتم: حاج اقا بي زحمت همون يه جلد كلام الله مجيد ويه جام اينه شمعدون رو به عنوان مهريه تو عقد نامه ثبت كنيد.
-ارمان با اصرار گفت: سپيده خواهش مي كنم اينكارو نكن . نزار تو يه عمر زندكي خجالتت را بكشم .
-نه ارمان ، امكان نداره موافقت كنم . خواهش مي كنم اصرار نكن
سرش را بايين انداخت و گفت: باشه عزيز دلم ، ما كوچيكتر از اونيم كه رو فرمايش شما حرف بزنيم .
وقتي حاج اقا شروع به خواندن خطبه كرد بي اختيار به ياد مراسم عقد خودم و كيوان افتادم و باز دچار احساسات شدم و براي اينكه كسي متوجه گريه ام نشود سرم را پايين انداختم . صداي عاقد را مي شنيدم كه همجنان در حال خواندن خطبه بود و در كلام اخر گفت: سركار بانو سپيده كياني ، به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم جناب اقاي ارمان جلالي در اورم ؟ وكيلم؟
چشمهايم را بستم و به نيت خوشبخت شدن در كنار ارمان گفتم : بله.
-مباركه انشاالله
اين بار نوبت ارمان بود ،عاقد به او گفت: جناب اقاي ارمان جلالي به بنده وكالت مي دهيد شما را با مهريه معلوم به عقد دائم سركار بانو سپيده در بياورم؟ وكيلم؟
-بله
- مباركه انشاالله
همه به افتخار ازدواج من و ارمان كف زدند ،و سيامك به همه شيريني تعارف كرد
ارمان جعبه ي كوچكي را از جيبش در اورد كه به طور حتم داخل ان يك حلقه طلا بود اما چيزي كه هيجان زده ام كرده بود جعبه ي اشناي ان حلقه بود. همان حلقه اشنايي قديمي كه هميشه حسرت به دست انداختن ان را داشتم .بي اختيار زمزمه كردم : سيامك من كشته مرده ان مرامتم . تو واقعا بهترين برادر دنيايي !
ارمان دستم را در دستش گرفت تا حلقه ازدواجمان را به دستم بيندازد لحظه ي نگاهش متوجهي حلقه ازدواج كيوان شد كه من هنوز ان را به دستم داشتم . سرم را بالا گرفتم و به چشمهايش نگاه كردم . فكر كنم متوجه مفهوم نگاه التماس اميزم شد جون قبل از اينكه من چيزي بگويم خودش گفت: سپيده من براي هميشه به احساسي كه نسبت به كيوان داري احترام مي زارم .حالا هم اكه اجازه بدي مي خواهم حلقه ازدواجمون را بندازم كنار حلقه كيوان، موافقي ؟
با خوشحالي گفتم: اره اين نهايت ارزومه .
به رويم لبخند زد و حلقه را به دستم انداخت . ناگهان فكري به ذهنم رسيد و با شوق گفتم : ارمان ميتونم يه خواهشي ازت داشته باشم ؟
با همان لبخند جذابش گفت: شما امر بفرماييد.
ارمان خودت بهتر ميدوني كه تمام برنامه هاي امروز براي من بيش بيني نشده و ناگهانی بود . به همين خاطر من نتونستم برات حلقه بخرم اما مي خواهم ازت خواهش كنم حلقه ازدواج كيوان را از من قبول كني . ممكنه اين لطف را در حقم بكني ؟
برق شادي در سوسوي نكاه قشنگش درخشيد و گفت: خداي من چه تفاهمي! من همين الان مي خواستم اينو ازت خواهش كنم .
-جدي مي كي؟
-اره جدي مي كم . اخه اين كار دل خودم را سبك ميكنه .
به رويش لبخند زدم و حلقه ازدواج كيوان را از كيفم در اوردم . چقدر بابت اين مسئله خوشحال بودم كه هيج وقت ان حلقه را از خودم دور نكرده بودم. دست ارمان را در دست گرفتم و حلقه طلا را به انگشتش انداختم . با حالت عاشقانه ي دستم را بوسيد و گفت: سپيده عشق من ، امشب بهترين شب زندگي منه . هيج وقت فكر نميكردم خدا اينطور ناگهاني تو را به ام برگردونه . قول مي دم كه خوشبختت كنم ، قول ميدم .
با لبخندي گفتم: ولي من همين الان خودم را خوشبخت مي دونم .
و او با لحني اشنا گفت:متشكرم فرشته قشنگ من ! متشكرم.
R A H A
07-03-2011, 01:15 AM
آن شب شام مهمان سیامک بودیم و او برای هر چه بهتر کردن مراسم ازدواج من و آرمان سنگ تمام گذاشت.آخر شب یکبار دیگر آماده شدم تا همراه آرمان به خانه اش بروم و زندگی مشترکمان را از همان شب آغاز کنیم.اما مدام دعا دعا می کردم که او آپارتمان سابق خودش را عوض کرده باشد و من مجبور نباشم در آن خانه زندگی کنم چون هیچ خاطره ی خوشی از آنجا نداشتم .به هر حال بعد از روبوسی با تک تک مهمانها و همین طور پدر و مادرم در کنار آرمان ایستادم و چون برف شدیدی می بارید آرمان خیلی زود در را برایم باز کرد و من سوار شدم .مادر آرمان تا مسافتی با ما همراه بود.بعد از اینکه او را به خانه اش رساندیم گفتم:آرمان می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
نیم نگاهی به صورتم انداخت و گفت:البته.
-تو هنوز تو همون آپارتمانه زندگی می کنی؟
با خنده ای دلنشین گفت:مثل اینکه امشب واقعا حس من و تو یکی شده!باور کن حدس می زدم این سوال رو ازم بپرسی.
-راست می گی؟
- باور کن.
- خیلی خب حالا جوابم چیه؟
- نه.
- یعنی اینکه.....
- آره درست حدس زدی.من دیگه توی اون آپارتمان زندگی نمی کنم.راستش بعد از ماجرای اون شب لعنتی من حتی یه شب دیگه هم تو اون خونه زندگی نکردم.
- پس حالا داریم کجا می ریم؟
- خونه ی تو.
- خونه ی من؟
- آره خونه ی تو.آخه سیامک می گفت تو خیلی به اون خونه علاقه داری.
- اوه آرمان جدی می گی؟
- معلومه که جدی می گم.
- وای اینکه خیلی عالیه!
- تو می دونی که خوشحالی و رضایت تو برام از همه چیز مهمتره.حالا بگو از کدوم طرف باید برم؟
با شادمانی آدرس خانه ی کیوان را به او دادم و حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدیم.آرمان کوچولو دقایقی بود که در آغوشم به خواب رفته بود .سپیده ی کوچک نیز در آغوش پدرش به خواب رفته بود.به همین دلیل با عجله از پله ها بالا رفتم و کلید را به در انداختم تا زود در اتاق خواب را باز کنم و بچه ها را در جایشان بخوابانم که زیاد بدخواب نشوند.بعد به آشپزخانه رفتم و بساط چای را رو به راه کردم چون در آن هوای سرد زمستانی هیچ چیز به اندازه ی یک فنجان تازه دم نمی چسبید.آرمان هم پشت سرم به آشپزخانه آمد در حالی که شیفتگی و شوریدگی در عمق نگاه عاشقش به چشم می آمد.برای اینکه سر صحبت را باز کرده باشم گفتم:اینجا زیاد بزرگ نیست اما فکر می کنم بتونیم چند سال تو این خونه زندگی کنیم.دست کم تا وقتی سپیده بخواد بره مدرسه می تونیم همین جا بمونیم.نظر تو چیه؟
به چشمهایم خیره شد و گفت:من مخالفتی ندارم هر چی تو بگی.
آه چه التهابی داشتم.نگاهی معنی دار آرمان دلم را می لرزاند.وقتی فنجان چای را مقابلش گذاشتم با لبخندی تشکر کرد در همان حال پاکتی را به دستم داد و گفت:اینو سیامک برات فرستاده.
- این چیه؟
- بازش کن تا خودت ببینی توش چیه.
پاکت را باز کردم و از دیدن عکس یادگاری که در گذشته ها با آرمان انداخته بودم فریاد خوشحالی ام به هوا بلند شد و با ذوق گفتم:سیامک جون دستت درد نکنه.من کاملا موضوع این عکس رو فراموش کرده بودم.
- خب نظرت در مورد این عکس چیه؟
- عالیه.معرکه اس.مگه تو این طور فکر نمی کنی.؟
- اگه بخوای باهات رو راست باشم،می گم نه.
- نه؟!
_ آره چون این عکس منو یاد لحظه های بد ی می اندازه.
- منظورت از لحظه های بد چیه؟
- یادت میاد همون روزی که این عکس یادگاری رو با هم انداختیم من برات از موضوع یه خواب حرف زدم؟
با یادآوری این موضوع تنم لرزید و با دلواپسی گفتم:آره اون لحظه ها رو خوب یادم میاد .اما تو هیچ وقت اون خواب رو برام تعریف نکردی.
- می خوای حالا برات تعریف کنم؟
- حالا؟....آ....
- چیه ؟چیزی می خوای بگی؟
- آرمان دلت می خواد قبل از اینکه تو چیزی بگی من موضوع خوابت رو حدس بزنم؟
- بدم نمیاد.
- تو اون شب خواب دیدی تو یه جایی شبیه بهشت داری قدم می زنی یه جای سرسبز و رویایی وسط یه جنگل قشنگ.همون طور که داشتی تو این جنگله قدم می زدی یهو چشمت می افته به یه فرشته.به یه دختر خیلی قشنگ و ملیح.اون دختره تو رو وسوسه می کنه که بری باهاش...
اجازه نداد حرفم را تمام کنم با شگفتی گفت:سپیده!تو اینا رو از کجا می دونی؟
در کنارش نشستم و گفتم:پس درست حدس زدم؟!
- آره کاملا .راستشو بگو سپیده.قضیه این خواب چیه؟خواهش می کنم با من رو راست باش و حقیقت رو بگو.
- خیلی خب می گم.ماجرای این خوا رو قبلا از زبون کیوان شنیدم .آخه کیوان هم دو یا سه سال پیش همچین خوابی رو دیده بود.
ناگهان رنگ از چهره ی آرمان پرید و با همان حالت بهت زده گفت:کیوان؟سپیده یواش یواش داره از این کیوان خوشم میاد .آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟
- کیوان همیشه فکر می کرد نامهربونی های من و اینکه هیچ وقت درخواست ازدواجش رو جدی نمی گرفتم همش تعبیر این خواب بوده.
- که این طور!
نمی دان آرمان به چه علت هیجان زده شده بود؟پس از کمی مکث نفس عمیقی کشید و گفت:ممکنه ازت خواهش کنم تو روزهای آینده همه ی خاطرات خودتو از کیوان برام تعریف کنی؟
گفتم:با کمال میل.
سرش را پایین انداخت و متفکرانه به حلقه ای که در دستش انداخته بود خیره شد.من هم به دستش نگاه کردم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد روزهایی افتادم که به کلاس های فیلمنامه نویسی می رفتم و همیشه از دیدن حلقه ی طلایی که آرمان به دستش می انداخت ناراحت بودم.همان حلقه ی طلای لعنتی که خیلی مرا آزار داده بود.آرمان که مرا متفکر می دید گفت:به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:به تو.
دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت:ولی من کنارت نشستم.می تونی به جای فکر کردن باهام حرف بزنی.
با خوشحالی گفتم:آره عزیزم تو پیش منی،شوهر منی.اوه آرمان من خیلی خوشحالم،خیلی.
گونه ام را بوسید و گفت:منم همین طور.سپیده هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال و خوشبخت نبودم.
قطره های اشک بی اختیار روی گونه ام سر خورد .خیلی برای رسیدن این لحظه انتظار کشیده بودم.بالاخره رویاهایم به واقعیت پیوسته بود و من آن شب عروس آرمان بودم.سرم را به سینه اش فشردم و زیر لب گفتم:باید خاطره ی این لحظه رو برای همیشه تو حافظه ام ثبت کنم ،نیمه شب پنچشنبه چهارم دی ماه 1376.شب عروسی من و آرمان .مبارکه!
******
شب را در پناه آغوش امن آرمان عزیزم به صبح رساندم و سپیده دم بود که از خواب چشم گشودم.در آن صبح دلاویز احساس می کردم از هر آرزویی بی نیاز شده ام و از تمام خوشبختیهای دنیا چیزی کم ندارم.من در آن روز همسر آرمان بودم و این سعادت بزرگی بود.
در جایم غلتی زدم و به چهره ی آرمان دقیق شدم که در منارم آرمیده بود.او به راستی تمام دلخوشی زندگی من بود .بوسه ای بر گونه اش نواختم و از بستر جدا شدم.لحظه ای بعد به اتاق بچه هایم سرکشی کردم و هر دو را در خواب ناز دیدم.صورت هر دویشان را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم و سرگرم آماده کردن صبحانه شدم .کمی بعد صدای خواب آلوده ی آرمان را شنیدم که گفت:سلام به عروس خانوم سحرخیز خودم.
به جانب صدا برگشتم و گفتم:سلام به آقای داماد خوش خواب خودم.
آرمان قدمی به جلو گذاشت و دستم را گرفت و گفت:نمی دونی چقدر انتظار همچین روزی رو کشیدم.روزی که از خواب چشم باز کنم و تو خانوم خونه ام باشی.
به صورتش نگاه انداختم و گفتم:منم همین طور.این آرزوی من بود که تو یه روزی مرد خونه ی من باشی.آرمان باور سرنوشت پرپیچ و خمم توی عمر کوتاهی که داشتم خیلی برام مشکله.
- پیچ و خم قصه زیاد مهم نیست سپیده.مهم اینه که تو حالا ماله منی و قراره برای همیشه زن زندگی من باشی.
به رویش لبخندی زدم و او ادامه داد:دلت می خواد یه بار دیگه دست به قلم ببری و یه رمان تازه بنویسی؟
نگاهی دقیق به چهره اش انداختم و گفتم:نه آرمان فکر نمی کنم بتونم.ذهنم هنوز آمادگی اینجور کارها رو نداره.حتی نمی دونم می تونم این ترم از پس درسهای دانشگاهم بر بیام یا نه.من واحد های پاس نکرده ی زیادی دارم که همه رو هم جمع شدن.به خاطر همین فکر نمی کنم بتونم سراغ نوشتن یه رمان تازه برم.
- اما تو برای نوشتن این رمان احتیاج به فکر کردن نداری.می تونی قصه ی سرنوشت خودتو بنویسی.فکر می کنم رمان جالبی بشه.
- قصه ی سرنوشتم رو بنویسم؟تا کجاشو بنویسم؟سرنوشت من هنوز ادامه داره!
- خب تا همین جاشو بنویس.
- پیشنهاد جالبی کردی حتما روش فکر می کنم .اوه راستی!آرمان عاقبت اون کتابی که دو سال پیش نوشته بودم چی شد؟تو هنوز اون نوشته ها رو داری؟
یک صندلی پیش کشید و روی آن نشست و گفت:اون نوشته ها حالا تبدیل به یک کتاب شده .من خیلی وقته کتاب تو رو چاپ کردم اما چون در مورد پخش و توزیعش ازت اجازه نداشتم کتابت هنوز داره تو انبار انتشارات نکویی خاک می خوره.
با خوشحالی گفتم:راست می گی؟یعنی رمان من الان چاپ شده و آماده توزیعه؟
- آره عزیزم .برای اینکه خیالت رو راحت کنم همین فردا می برمت پیش نکویی و یک نسخه از اون کتاب رو می دم به دستت تا خوب باورت بشه.
با شیفتگی به صورتش نگاه کردم و فنجان چای را به دستش دادم....
**********
R A H A
07-03-2011, 01:15 AM
روز بعد به انتشارات آقای نکویی رفتیم و نسخه ای از کتاب چاپ شده ام را تحویل گرفتم و برای توزیع آن با آقای نکویی به توافق رسیدیم.
ساعتی بعد در راه برگشتن به خانه بودیم که آرمان بطور ناگهانی گفت:اوه چه خوب شد یادم اومد!سپیده اگه ممکنه قبل از اینکه بریم دنبال بچه ها یه سر بریم دفتر هفته نامه چون همین الان یادم اومد که با یه نفر قرار دارم.
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:ولی مهد کودک بچه ها نیم ساعت دیگه تعطیل می شه.فکر می کنی تا اون موقع کارت تموم می شه؟
- آره به طور حتم تا اون موقع تموم می شه.
- خب اگه این طوره بریم.
لحظاتی بعد شانه به شانه ی آرمان وارد دفتر هفته نامه شدم و بی اختیار ذهنم به گذشته ها پر کشید و به یاد پروین خواهر شوهر ماندانا افتادم.حدس زدم به زودی با او روبرو می شوم.خیلی از اینکه در حضور او به عنوان همسر آرمان معرفی شوم هیجان زده بودم.آرزو می کردم او در دفتر هفته نامه حضور داشته باشد و مرا در کنار آرمان ببیند ولی از بدشانسی بد او را در جمع کارمندان هفته نامه ندیدم.در دل از این اتفاق خیلی دلخور شدم و با کنجکاوی گفتم:آرمان از خانم دادفر چه خبر؟هنوزم باهاش همکاری می کنی؟
نگاهی عمیق به چهره ام انداخت و گفت:چرا این سوال رو پرسیدی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:هیچی،منظور خاصی نداشتم .فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
با بی تفاوتی گفت:نه حدود یک ساله که دیگه باهاش کار نمی کنم.اون خیلی وقته که از اینجا رفته.
- ممکنه دلیلش رو بدونم؟
- دلیل خاصی نداشت .شاید به خاطر اختلافات کاری.یا شاید هم به خاطر اختلافات اخلاقی!پروین دختر خوبی بود .اون چند سال بود که برای من کار می کرد و ما مشکلی با هم نداشتیم.اما بعد از اینکه فهمید من میترا رو طلاق دادم یه کمی سر و گوشش می جنبید.
آهی کشید و ادامه داد:بعد از تجربه ی تلخ زندگی با میترا واقعا از همه ی زنهای دنیا متنفر شده بودم اما تو با همه فرق داشتی.شایدم به خاطر همین بود که اونقدر زود عاشقت شدم.
و بعد گونه ام را بوسید.به صورتش نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه از مهمونت خبری نشد؟پس کی میاد؟چیزی به تعطیل شدن مهد کودک بچه ها نمونده.دلم براشون شور می زنه.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:الان دیگه پیداش می شه.زیاد دیر نکرده.
- چطور تا وقتی تو سرگرم صحبت با دوستت هستی من برم دنبال بچه ها.- هوم...فکر بدی نیست.
سوئیچ را به دستم داد و گفت:اما حالا یه کمی زوده.بهتره چند دقیقه دیگه راه بیفتی.دلم می خواد بیشتر با هم تنها بمونیم.
به رویش لبخند زدم و گفتم:باشه.
احساس قشنگی داشتم .خاطره ی اولین برخوردی که در همین دفتر با آرمان داشتم مدام جلوی چشمهایم به نمایش در می آمد و از به یاد آوردن آن دوران خیلی لذت می برم.خوشحالی ام از این بود که حالا آرمان شوهر من بود و دیگر نگران از دست دادنش نبودم.
لحظه ای بعد با شنیدن ضربه ای که به در زده شد از دنیای فکر و خیال بیرون آمدم و گفتم:بفرمائید.
و او وارد شد.باورکردنی نبود ولی او حکیمی بود !قدمی به جلو گذاشت و بهت زده گفت:باور نمی کنم خودت باشی.!
به پایش بلند شدم و گفتم:چرا خودمم.خیلی از دیدن دوباره ات خوشحالم مهرداد.خواهش می کنم بیا تو.
هنوز ناباورانه نگاهم می کرد.او را دعوت به نشستن کردم و گفتم:تو کجا،اینجا کجا؟
با همان حالت ناباور گفت:خواهش می کنم اجازه بده اول من این سوال رو ازت بپرسم.
- قبلا بهت گفته بودم که برمی گردم تهران.یادت نیست؟
- چرا اتفاقا خیلی خوب یادم میاد.اما به من بگو پشت این میز چه کار می کنی؟امتیاز هفته نامه رو خریدی؟
با خنده گفتم:نه مهرداد من کارگردان سینمایم.با مطبوعات چی کار دارم!
همان طور که با حکیمی صحبت می کردم نگاهم به پلاک طلایی افتاد که به گردنش انداخته بود .پلاک طلا به اسم شیوا!حدس زدم به نصیحت من گوش کرده و با شیوا ازدواج کرده است.خوشحال شدم و خواستم این موضوع را از زبان خودش بشنوم.گفتم:از دانشگاه چه خبر؟از بچه ها؟همه چیز رو به راهه؟
اما حکیمی به حالت طعنه گفت:تو دانشگاه که خبری نیست،همه چیز مثل سابقه.اصل خبرهایی که باید اونا رو بدونی تو خونه ی خودته.خبرهایی از حال و روز شوهر بیچاره ات.
ناگهان خنده روی لبهایم خشک شد!پیش خودم گفتم:حکیمی از حال و روز فرشاد چه خبر داره؟مگه اون با فرشاد معاشرن داره؟
سرم را بالا گرفتم و با حالتی متفکر نگاهش کردم.حکیمی هم نگاهم کرد .چقدر تغییر کرده بود!مثل یه مرد شده بود،قوی و خوددار.حرفش را ادامه داد و گفت:چرا جوابمو ندادی؟من امروز اومدم اینجا تا با صاحب امتیاز هفته نامه صحبت کنم با آقای جلالی!ولی تو رو به جای اون می بینم پس خودش کجاس؟
ناخودآگاه و برحسب عادت گفتم:آؤمان تا همین چند لحظه پیش توی دفتر بود .فکر می کنم الان پیداش بشه.
حکیمی موشکافانه نگاهم کرد .از اینکه اسم آرمان را به زبان آورده بودم خیلی شرمنده شدم.دوباره با طعنه گفت:شنیدم بعد از جدا شدن از فرشاد دوباره ازدواج کردی !نکنه....
حرفش را ناتمام گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد.خدا رو شکر که آرمان در همان لحظه سر رسید و گفتگوی من و حکیمی نیمه کاره ماند.هر دو به احترام آرمان سرپا ایستادیم.آرمان از اینکه من و حکیمی را در کنار هم می دید خیلی تعجب کرده بود .پیش دستی کردم و گفتم:آرمان آقای حکیمی از دوستان و همکلاسی های من تو دانشگاه اصفهان بودن.من با مهمونت آشنایی قبلی دارم.بعد با خجالت به حکیمی گفتم:آقای جلالی همسر من هستن.
آؤمان با حکیمی دست داد و گفتم:به به چه حسن اتفاقی.حالت چطوره مهرداد؟حال استاد بزرگوار ما چطوره؟
حکیمی گفت:خوبم.حال پدرم هم خوبه.سلام بهت رسوند.
آرمان با لحن شوخی گفت:پسر چرا این قدر دیر کردی؟این خانوم من دلش برای بچه هاش خیلی شور می زنه آ[ه الان وقت تعطیل شدن مهدکودکشونه.
حکیمی برگشت و باز نگاه عمیقی به چهره ام انداخت .نمی دانستم چه فکری در موردم می کرد؟ترسم از این بود که مبادا خبر ازدواج من و آؤمان را به گوش فرشاد برساند.
آرمان در کنارم ایستاد و گفت:عزیزم اگه می خوای بری دنبال بچه ها برو.حالا دیگه وقتشه.
با صدایی لرزان که حاکی از دلشوره و شرمندگی بود گفتم:آره حق با توئه.
R A H A
07-03-2011, 01:16 AM
از دفتر هفته نامه بیرون آمدم اما حرف آخر حکیمی مدام در گوشم تکرار می شد و تمام مدت ذهنم درگیر حرفهای او شده بود .حتی تصور اینکه حکیمی و فرشاد با هم دوستی دارند در عقل و باورم نمی گنجید.فرشاد چشم دیدن حکیمی را نداشت .چطور ممکن بود حالا با او دوست شده باشد؟در تمام مدتی که رانندگی می کردم ذهنم درگیر این مسئله شده بود اما هیچ توجیهی برای آن به ذهنم نمی رسید.
به هر حال با چند دقیقه تاخیر به مهد کودک رسیدم و بچه های عزیزم را از مهد تحویل گرفتم.خیلی بابت اینکه صاحب یک جفت دختر و پسر خوشگل شده بودم لذت می بردم.وقتی به دفتر هفته نامه برگشتم حکیمی رفته بود.یک صندلی پیش کشیدم و بی درنگ گفتم:آرمان امروز واقعا از دیدن حکیمی توی دفترت تعجب کردم.هیچ نمی دونستم تو با حکیمی و پدرش دوستی!
آرمان بی خبر از همه جا گفت:آره اتفاقا خود مهرداد هم خیلی تعجب کرده بود.انگار باور نمی کرد تو زن منی.
- اما من بهش حق می دم.آخه اون شوهر سابق منو می شناخت و فکر می کرد ما زندگی خوبی با هم داریم.
آرمان با کنجکاوی گفت:راستی تا امروز فرصتی نشده بود از شوهر سابقت واسم حرف بزنی.بگو ببینم تو چرا از شوهرت جدا شدی؟
با ناراحتی گفتم:خواهش می کنم حرف اون پسره ی مجنون و دیوونه رو پیش نکش که پاک اعصابمو می ریزه به هم.
کمی فکر کردم .بعد گفتم:آرمان خوب یادم میاد یه روزی بهم گفتی میترا علی رغم همه ی بدی هایی که داره جنایتکار نیست.اما از شانس بد من پسرخاله ام یه جنایتکار از آب در آمد.اون می خواست منو بکشه.البته نه از روی تنفر بلکه از روی عشق زیاد.فرشاد خیلی منو دوست داشت و تحمل معاشرت منو با مردم نداشت.اون منو تو خونه اش زندانی کرده بود .می دونی آرمان؟من فکر می کنم همون طور که دختر خاله ی توبا بی بند و بار ی هاش تو رو آزار می داد پسرخاله ی من با غیرت و تعصب زیادش زندگی رو برام جهنم کرده بود.واقعا که خدا خیلی بهم رحم کرد آخه چیزی نمونده بود متهم به قتل فرشاد بشم!
آرمان مات و مبهوت به لبهای من زل زده بود و از شنیدن حرفهایم حیرت کرده بود.بعد از خنده ای کوتاه گفتم:خب،بهتره زیاد از موضوع صحبتمون دور نشیم.بگو ببینم تو چند وقته حکیمی و پدرش رو می شناسی؟
- خیلی وقته.مهرداد رو از وقتی دبیرستان می رفت می شناسم.پدرش هم که از دوستهای قدیمی منه.دوست مشترک من و نکویی.
- خیلی جالبه!
- آره ما مدتهاس با هم رابطه ی کاری داریم.البته این روزها رابطه ام با حکیمی بیشتر شده چون من مجوز انتشار یه هفته نامه ی دیگه رو گرفتم که قراره تو اصفهان چاپ بشه .می خوام برای اداره ی هفته نامه ی اصفهان از وجود مهرداد استفاده کنم.
- اوه اینکه خیلی عالیه.
وقتی آرمان گفت سابقه ی دوستی اش با حکیمی به گذشته ها برمی گردد باز به یاد آن روزها افتادم که به کلاس فیلمنامه نویسی می رفتم.همان روز که آرمان گفت با دوستش در دفتر هفته نامه قرار ملاقات دارد و زودتر از وقت همیشگی کلاس را تعطیل کرد .از فکرم گذشت حتما مهمان آن روز آرمان هم همین حکیمی بوده است.وقتی مسئله را از آرمان پرسیدم و جواب مثبتش را شنیدم حیرتم از چرخ بازیگر و کار روزگار دو چندان شد و به یاد آخرین ملاقاتم با حکیمی افتادم.او در آن روز با من خداحافظی نکرد و گفت دوست ندارن فرصت دیدن دوباره ی یکدیگر را از دست بدهیم.به راستی چقدر امیدوار بود و مطمئن!!
***********
نیمه شب بود که آرمان با دو فنجان چای در کنارم نشست.احساس می کردم برق نگاهش آن شب حالت بخصوصی دارد .فنجان را به دستم داد و گفت:چیزی به عید نمونده سپیده.دوست داری کجا بریم مسافرت؟
با تعجب گفتم:مسافرت؟
- آره مسافرت.ما که نتونستیم مثل همه ی عروس دامادهای دیگه بریم ماه عسل پس بهتره تعطیلات عید رو از دست ندیم و یه چند روزی بریم مسافرت.
فنجان چای را سر کشیدم و گفتم:خودت کجا رو پیشنهاد می کنی؟
- اگه از من باشه می گم بریم کیش.آخه برادرم تازگی ها توی کیش یه هتل خریده.می تونیم بریم کیش و چند روزی مهمان برادرم باشیم.
- اوه این طوری که خیلی عالی می شه.
- پس موافقی؟
- معلومه که موافقم.
چایش را خورد و در حالی که مرا در حلقه ی بازوانش می گرفت گفت:از زندگی با من راضی ای؟
با تعجب گفتم:البته که راضی ام.این دیگه چه سوالی بود که پرسیدی؟
لبخندی زد و گفت:منم ازز زندگی با تو راضی ام اما...
- اما چی؟چرا حرفتو قطع کردی؟
-اما نمی دونم چرا دلم به همین خوشبختی که دارم راضی نیست.سپیده من ....من ازت....
- تو چی؟آرمان تو از من چی می خوای؟
- من ازت بچه می خوام.
- بچه؟
- آره یه پسر بچه.یه پسر ناز و شیرین مثل پسر خودت.خیلی دلم می خواد یه روزی صاحب پسر بشم.
- جدی می گی آرمان؟تو واقعا آرزو داری پسرداربشی؟
- آره مطمئنم بعد از پسر دار شدن دیگه هیچ آرزوی محالی ندارم.
- خیلی آرزوی جالبی داری.پسر!
- اگه ازت خواهش کنم یه پسر قشنگ مثل پسر خودت برام به دنیا بیاری خواهشمو قبول می کنی؟
- آره اما من چطور می تونم بهت قول بدم بچه ام حتما پسر می شه؟
- ما دعا می کنیم بقیه اش دیگه بستگی به لطف خدا داره.
- من واقعا نمی دوم چی باید بگم؟!
- فقط بگو باشه.بقیه اش با من!
- خیلی خب باشه.
با خوشحالی گونه ام را بوسید و گفت:خدا عمرش بده اون کسی که این یه کلمه رو اختراع کرده!
**********
ماه بهمن به نیمه رسیده بود که از آرمان حامله شدم و یکبار دیر پرونده ی پزشکی تشکیل دادم.آرمان بعد از شنیدن جواب قطعی دکتر سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.همین طور پدر و مادر.حتی پدر و مادر کیوان....همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند.مخصوصا مادر که هم چشم انتظار بچه ی مژگان بود و هم چشم انتظار بچه ی من.
مژگان اردیبهشت ماه سال بعد راهی بیمارستان شد و یک دختر خیلی قشنگ به دنیا آور د که مثل خودش سبزه رو بود.نام نگین رو برای او انتخاب کردند و به این ترتیب سیامک هم به جمع پدرها پیوست.
روزهای زندگی من و آرمان هم در کمال صفا و صمیمیت سپری می شد.
چند ماه بعد در آستانه ی باز شدن مجدد دانشگاه یکبار دیگر دست به قلم بردم و شروع به نوشتن قصه ی زندگی ام کردم .البته آرمان کار مدام را قدغن کرده بود و معتقد بود من نباید برای نوشتن این کتاب عجله به خرج بدهم و نوشتن آن را مانند کتاب اولم در عرض سه چهار روز تمام کنم چون خیلی به سلامت من و نوزادی که در راه بود اهمیت می داد.اما حقیقت این بود که با شروع ماه پاییز و به یادآوردن دوران پر غم و غصه ی پاییز سال قبل و مسئله فوت کیوان روحیه ام به طرز محسوسی تغییر کرد و باز دچار افسردگی شدم.این مسئله خیلی آرمان را نگران کرده بود.
در سال روز فوت کیوان نه ماهه و در آستانه ی زایمان بودم و نگرانی همه از افسردگی شدید من به اوج رسیده بود.می ترسیدند من باز بر مزار کیوان دچار تشنج بشم و کارم به بیمارستان بکشد و ناراحتی و حالتهای عصبی ام روی نوزاد تاثیر بگذارد.
از لحظه ای که وارد قبرستان شدیم آرمان حتی برای یک لحظه دستم را رها نکرده بود و تمام مدت توجه اش به من بود.به غیر از من و آرمان تعداد زیادی از بستگان کیوان،پدر و مادرش و همین طور پدر و مادر خودم و سیامک و مژگان ...همه بر مزارش حاضر شده بودند.
سرانجام پس از یک سال دوری دوباره بر مزار کیوان نشستم و با سرسختی از ریزش اشکهایم خودداری می کردم.خاطره ی روزهای کوتاه خوشبختی ام با او چشمه ی احساسم را به جوشش وامی داشت و مرغ دلم در تمنای دیدارش به پرواز در می آمد.آرمان متوجه تغییر حالم شده بود.دستش را روی شانه ام گذاشت و زمزمه کرد:خواهش می کنم به اعصابت مسلط باش.
پدر کیوان سنگ قبر پسرش را با آب و گلاب شست و همه دسته گل هایشان را روی سنگ قبر گذاشتند.من هم دسته گلی را که در دست داشتم روی سنگ قبر گذاشتم و محزون و دل شکسته مشغول قرائت فاتحه شدم.بعد گلهای تقدیمی ام را پر پر کردم و آنها را به شکل یک قلب دور اسمش ریختم.گریه ام بی صدا بود .می دانستم در کنارم نشسته و تماشایم می کند،گرمای وجوش را احساس می کردم.چقدر به او نزدیک بودم فقط چند متر با پیکرش فاصله داشتم.تصویر صورت قشنگش ،چشمهای سبزش و موهای طلای اش حتی برای یک لحظه از مقابل چشمهایم کنار نمی رفت.به راستی هنوز هم دوستش داشتم.هنوز....
پس از خواندن فاتحه سرم را بالا گرفتم و به چهره ی تک تک افرادی که سر قبر نشسته بودند نگاه کردم.همه غصه دار و ناراحت بودند اما کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.فقط زیر لب فاتحه می خواندند .شاید باز به حکم پدر کیوان همه از گریه و زاری منع شده بودند.مبادا من دچار احساسات شوم و باز کارم به بیمارستان بکشد.
کمی سرم را برگرداندم و نگاهم روی صورت آرمان ثابت ماند.نمی دانم چه احساسی باعث شده بود که او رنگ پریده و هیجان زده شود؟وقتی با دقت نگاهش کردم متوجه شدم همان طور که دستش را روی سنگ گذاشته و فاتحه می خواند قطره های درشت عرق هم روی پیشانی اش نشسته است و بدنش با تکان خفیفی می لرزد.
آرمان قبلا به من گفته بود نسبت به شخصیت کیوان خیلی حساس شده و نزدیکی عجیبی را نسبت به او احساس می کند.من هم تا آن لحظه تمام خاطرات خودم را با کیوان برای او تعریف کرده بودم.
برگشتم و دوباره نگاهم روی اسم کیوان که بر سنگ قبر حک شده بود خیره ماند.در یک لحظه یاد نگاه خمار و چشمهای دلفریبش به خلوت خیالم سر کشید و عاقبت به گریه افتادم.با چانه ای لرزان و در میان گریه ای آرام زمزمه کردم:کیوان عزیز دلم،خاطره ی عشق تو برای همیشه تو قلب من جاودانه می مونه.برای همیشه.از نظر من تو همیشه زنده ای و در کنارم زندگی می کنی.من هنوز گرمای وجودتو حس می کنم.از راه دور می بوسمت و به اندازه ی یه دنیا برات بوس می فرستم.خواهش می کنم اونا رو از من قبول کن و بدون که من هیچ وقت فراموشت نمی کنم.هیچ وقت.
*********
R A H A
07-03-2011, 01:16 AM
- سپیده کارت تموم نشد؟
- چرا آرمان بالاخره تموم شد.
- چیزی رو که از قلم ننداختی؟
- نه همه رو نوشتم .هم خاطرات خوب رو نوشتم،هم خاطرات بد.اما من فکر می کنم هنوز برای چاپ کتاب یه کمی زوده.آخه دلم می خواد خاطره ی به دنیا آمدن بچه مون رو هم بنویسم.به هر حال این بچه ثمره ی عشق من و توئه.نظرت چیه؟
نوشته هایم را در دستش گرفت و همان طور که متاب خاطراتم را ورق می زد گفت:موافقم فکر خوبیه.
- یه چیز دیگه هم می خوام بهت بگم.
- بگو عزیزم.
-امروز صبح رفته بودم پیش دکتر تا دوباره معاینه ام کنه.دکتر با اطمینان صد در صد گفت که این دفعه ام بچه ام پسره.یعنی اینکه تو به زودی پسر دار می شی.
- آه راست می گی؟دکتر مطمئنه که بچه مون پسره؟
- آره اینم جواب سونوگرافی ،پسره.همونی که خودت می خواستی.
- ای خدا شکرت.سپیده این بهترین خبری بود که تا به حال توی عمرم شنیدم.
- راستشو بخوای منم از وقتی این خبرو شنیدم دل توی دلم نیست و خیلی خوشحالم .اما نکته ی اصلی اینه که می خواستم خواهش کنم اجازه بدی وقتی بچه مون به دنیا اومد اسمشو بذاریم کیوان.آخه این نهایت آرزوی منه که از کیوان یه یادگاری داشته باشم.
از شنیدن حرفم به فکر فرو رفت و زیر لب گفت:واقعا دست سرنوشت در مورد کیوان خیلی بی رحمی کرد.وقتی خاطرات مربوط به کیوان رو برام تعریف می کردی بهت حق می دادم که این طوری شیفته و شیداش شده باشی.باشه عزیزم من حرفی ندارم.
سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گفتم:متشکرم.کیوان به من قول داده بود خیلی زود برمی گرده پیشم،اون خیلی مطمئن بود .من فکر می کنم بالاخره موفق شده یه جوری دل خدا رو راضی کنه که اونو دوباره بهم برگردونه.
*************
دو روز بعد از سالگرد فوت کیوان در حالی که مهمان خانه ی سیامک بودم درد زایمان به سراغم آمد و مرا راهی بیمارستان کرد و فقط چند دقیقه پس از بستری شدن زایمان کردم و دومین بچه ام به دنیا آمد.راستی که خدا چه پسر خوشکلی را به ما داده بود .یک تکه جواهر بود.ناز و توپل.
وقتی پرستار بچه ام را به دستم داد از لمس کردن پوست لطیف و موهای نرمش خیلی لذت بردم.صورتش را بوسیدم و گفتم:کیوان پسر ناز نازی من،خیلی دوستت دارم ،خیلی.
لحظه ای بعد آرمان هم در کنارم نشست و با شیفتگی به پسرش نگاه کرد.گفتم:می خوای بغلش کنی؟
با لبخندی گفت:البته که می خوام.
کیوان کوچولو را به آغوش پدرش دادم.آرمان همان طور که انگشت سبابه اش را روی لب پسرش بازی می داد گفت:پسر خوشگله تو تا حالا کجا بودی؟می دونی چند سال چشم به راهتم؟
اما در همان لحظه صدای جیغ کیوان کوچولو در آمد و من برای اولین بار صدای گریه اش را شنیدم.آرمان با دستپاچگی کیون را به دستم داد و گفت:بیا بگیرش سپیده،اگه این پسره بخواد این طوری ابراز احساسات کنه که کارمون زاره!
با خنده گفتم:پدر عزیز و کم حوصله تازه کجاشو دیدی،این اولشه.بدون رودرواسی باید تا یکی دو سال گریه های بی وقت پسر عزیزتو تحمل کنی.
آرمان هم خندید و گفت:شوخی کردم عزیز دلم من نوکرشم هستم.
در آن لحظه مادر و بقیه هم از راه رسیدند .و کسی که با یک دنیا اشتیاق به طرفم دوید به طور حتم سپیده بود که دلش می خواست هر چه زودتر برادرش را ببیند.آرمان دخترش را بغل کرد و او را روی تخت گذاشت.صورتش را بوسیدم و گفتم:سلام دخترم،تو چرا صبح به این زودی از خواب بیدار شدی؟
سپیده با شیرین زبانی گفت:آخه دلم برات تنگ شده بود مامانی.
با خوشحالی گفتم:عزیزم دلت می خواد داداش کوچولوتو بوس کنی؟
_ آره.
سپیده صورت برادرش را بوسید و گفت:مامانی اسم داداشم چیه؟
گفتم:اسمش کیوانه.کیوان اسم قشنگیه؟
سپیده با سادگی کودکانه اش گفت:آره قشنگه فقط یه کمی سخته.
با تعجب گفتم:سخته؟
سپیده گفت:نمی دونم ولی اسم داداش آرمان راحت تره.
خندیدم و گفتم:این هم یه حرفیه!
مادر و مژگان در کنارم نشستند و هر دو صورتم را بوسیدند و زمانی که متوجه شدند اسم کیوان را برای پسرم انتخاب کرده ام با تاثر سرشان را پایین انداختند.شاید سعی می کردند گریه ی خودشان را کنترل کنند.مژگان نوزادم را در بغلش گرفت و با بغض صورتش را بوسید.من هم دختر کوچولوی او را در بغلم گرفتم.نگین در زمان به دنیا آمدن کیوان نوزادی شش ماهه و فوق العاده دوست داشتنی بود که همیشه از بازی کردن با موهای پرپشت و سیاهش لذت می بردم.
لحظه ای بعد پدر و سیامک هم از راه رسیدند.سیامک با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شد و به محض ورود با صدای بلند گفت:این پسره ی گردن کلفت که امروز به دنیا اومده داماد خودمه.از حالا گفته باشم که پس فردا خاطرخواه پیدا نکنه.
همه با خنده به او گفتیم:اول سلام بعدا کلام.
سیامک هم خندید و گفت:سلام به همه.
بعد رو به من کرد و گفت:سپیده داماد من کو؟
گفتم:داماد تو بغل خانومته.
به شوخی گفت:ا......ا...چه داماد پررویی .رفته تو بغل مادر زنش چی کار؟
گفتم:ای پدر زن حسود.داماد به مادر زنش محرمه.
سیامک،کیوان کوچولو را از آغوش مژگان گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد.بعد گفت:اسمشو چی گذاشتی؟
- خودت چی فکر می کنی؟
- ای شیطون حتما...
- آره سیامک .اینکه پرسیدن نداره.
سیامک به حالت شوخی سرش را تکان داد و گفت:مثل اینکه کیوان محکومه تا ابد داماد خانواده ی ما باشه.منم مجبورم یا خواهرمو بهش غالب کنم یا دخترمو.!
در این لحظه مژگان یک پس گردنی جانانه به سیامک زد اما بلافاصله برگشت تا سیامک متوجه نشود پس گردنی کار چه کسی بوده است.سیامک وقتی برگشت و کسی را پشت سرش ندید به شوخی گفت:سپیده فکر می کنم این روح کیوان بود که زد پس کله ام!می بینی ،تا اسم داماد شدن میاد وسط این پسره زود هل می شه و ابراز احساسات می کنه.
بعد با خنده گفت:البته منم اگه جای کیوان بودم همین طوری ذوق زده می شدم آخه این دفعه ی سومه که کیوان می خواد داماد بشه.
مژگان برگشت و دوباره به سیامک پس گردنی زد طوری که سیامک متوجه شد پس گردنی اول هم کار او بوده.به شوخی گوش سیامک را کشید و گفت:ای سیامک بی حیا،تازگی ها خیلی جرات پیدا کردی.نکنه چشم منو دور دیدی که صحبت از دو سه بار داماد شدن می کنی.ها؟
سیامک با دستپاچگی گفت:نخیر خانوم،ما کی باشیم که همچین جسارتی بکنیم ما تو همین اولیش هم موندیم!
وقتی سیامک نوزادم را به دستم داد آرمان در کنارم نشست.به صورتش نگاه کردم و گفتم:آرمان خیلی خوشحالم که آخرین آرزوی کیوان هم برآورده شد.آخه این آرزوی کیوان بود که یه روزی جزیی از وجود من بشه!
با لبخند شیرینی گفت:پس اگه این طوره من خیلی خوشحالم که اونو به آرزوش رسوندم.
همان طور که نگاهش می کردم گفتم:امروز برق نگاهت حالت خاصی داره .معلومه که خیلی سرحالی،همین طوره؟
با لحنی آرام و خاطری آسوده گفت:آره هیچ وقت تو زندگیم به اندازه ی امروز سرحال نبودم.آخه امروز احساس می کنم به همه ی آرزوهای خودم رسیدم.احساس می کنم خوشبخت ترین مرد روی زمینم و سهم خودمو از تمام خوشبختی های دنیا گرفتم.
بوسه ای بر دستش زدم و گفتم:من خوشبخت ترین زن روی زمینم.تو این مدتی که با هم زندگی می کنیم تمام روزهای من قشنگ و رویایی بوده.من با تو مفهوم خوشبختی رو حس کردم.عزیز دلم تو تمام دلخوشی زندگی منی.تو تمام خوشبختی منی.
به نرمی زیر گوشم گفت:ما هر دو خوشبختیم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:حق با توئه آرمان.ما هر دو خوشبخت ترین زن و شوهر روی زمینیم.
********
فصل آخر
می نویسم با اشک ،می نویسم با آه و افسوس.می نویسم در حالی که هنوز عزادار و سیاهپوشم و هنوز اشک چشمم خشک نشده است.
یکسال از فوت آرمان عزیزم گذشته و من پس از وقفه ای پنج ساله دوباره کتاب خاطراتم را باز می کنم تا فصل آخر را بنویسم.
نمی دانم با چه جملاتی نفرت خودم را از دست بی رحم تقدیر که هرازگاه با نامهربانی زخمی به دلم می گذارد توصیف کنم.فقط این را می نویسم که در این یک سالی که از مرگ آرمان می گذرد روزی که صد بار زجر جان کندن را با پوست و استخوانم حس کرده ام اما دریغ از نعمت مرگ که گریبانم را بگیرد.من هنوز زنده ام و محکوم به مرگ تدریجی هستم .البته خودم خوب می دانم نفرین چه کسی پشت سرم است.من روزی صد بار می میرم و زنده می شوم تا یک روز دیگر زنده باشم و ذره ذره جان بدهم.
پارسال در چهرمین سالگرد ازدواجم با کیوان به اتفاق آرمان سر مزارش رفتیم تا برای شادی روحش فاتحه ای بخوانیم اما نمی دانم چه احساسی همیشه آرمان را در مزار کیوان منقلب می کرد.آرمان آن روز هم هنگام خواندن فاتحه برای کیوان رنگ پریده و هیجان زده بود.
روز بعد از آن ماجرا صبح زود از خانه خارج شد اما هرگز به خانه برنگشت.مرگ او خیلی غافلگیر کننده بود.او قربانی یک سانحه ی رانندگی شد و در دم جان سپرد و نگاه منتظر من برای همیشه در حسرت دیدن دوباره اش به در خشک شد.او هرگز نیامد.
روزی که برای شناسایی جسدش به بیمارستان رفتم اصلا قادر نبودم صورتش را بشناسم چرا که هنگام تصادف بیشترین خسارت به سمت چپ ماشین وارد شده بود و چیزی از پیکر آرمان باقی نمانده بود.
یک شبانه روز پس از فوتش آرمان را در طبقه ی اول قبر کیوان دفن کردیم و به این ترتیب آرمان و کیوان دو تن از عزیزترین یاران زندگیم برای همیشه همخانه شدند.
در روز به خاک سپاری اش آنقدر اشک ریختم و شیون کردم که باز کارم به بیمارستان کشید و اگر به خاطر وجود بچه هایم نبود بدون هیچ قید و شرطی خودم را از شر این زندگی راحت می کردم.اما چه کنم که محکوم به زنده ماندن هستم.اگر من بمیرم بچه هایم نابود می شوند.من به خاطر آنها مجبورم که زنده بمانم.
در زمانی که آرمان فوت شد پسرم کیوان سه ساله بود و به شدت به پدرش وابستگی عاطفی داشت و به طرز محسوسی برای پدرش بیشتر از سپیده بیتابی می کرد.مدام بهانه ی پدرش را می گرفت و قهر می کرد و ساعتها گریه می کرد و جیغ می زد.
سپیده پارسال هشت ساله بود و به کلاس دوم دبستان می رفت اما از آنجا که خیلی به من وابسته بود سعی می کرد غمخوار من باشد و کمتر بهانه می گرفت تا مرا ناراحت نکند.اما گاهی وقتها که مخفیانه حرکاتش را زیر نظر می گرفتم متوجه می شدم که تنهایی خودش برای از دست دادن پدرش گریه می کند و غصه می خورد.
همین طور پسر اولم که آرمان را همانند پدر واقعی خودش دوست داشت.چون از وقتی که خودش را شناخته بود دست مهربان آرمان را به عنوان پدر روی سرش احساس کرده بود .البته او به فرشاد هم علاقه دارد و در مدت این پنج سالی که از جدایی من و فرشاد می گذرد به طور معمول هر ماه با پدرش ملاقات می کند.
آه فرشاد....می دانم هنوز مجرد است و بعد از من ازدواج نکرده است.اما این را نمی دانم که مرا فراموش کرده یا هنوز هم مثل گذشته ها دوستم دارد.چون در مدت یکسالی که از مرگ آرمان می گذرد هرگز به دیدنم نیامده است.حتی پیغامی هم برایم نفرستاده است.نمی دانم،شاید هم در گوشه ای نشسته و از دور به منو سرنوشت نکبت بارم می خندد.من همه چیزم را باخته ام.هم عشقم،هم همسرم،هم امید زنده ماندنم....همه را باخته ام و حالا مانند یک مرده ی متحرک به این طرفو آن طرف می روم چون مجبورم که نقش زنده ها را بازی کنم.آه این نقش کثیف ترین نقشی است که تا امروز به من تحمیل شده است.من اصلا از اینکه بازیگر فیلم سرنوشت خودم باشم احساس خوش آیندی ندارم.
**********
با شنیدن صدای چند ضربه که به سنگ مزار آرمان عزیزم نواخته شد سرم را بالا گرفتم و چشمم به میترا افتاد که بر مزار آرمان نشسته بود و داشت برای شادی روح او فاتحه می خواند!
نگاهی دقیق به چهره اش انداختم ،خیلی تکیده شده بود .بعد از قرائت فاتحه پیش دستی کرد و رو به من گفت:سلام.
اما من انگار هنوز از او می ترسیدم.با صدایی لرزان گفتم:سلام ،حالت چطوره؟
میترا گفت:چی بگم؟شکر خدا .هنوز زنده ام.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:می گن یه سال از مرگ آرمان گذشته ولی من هنوز ناباورم.من چند روز پیش برگشتم ایران که باهاش آشتی کنم اما....
R A H A
07-03-2011, 01:17 AM
حرف میترا آتش زیر خاکستر وجودم را شعله ور کرد و گریه ام به شدت بالا گرفت.در میان هق هق گریه ام گفتم:میترا منم هنوز نتونستم مرگ آرمان رو باور کنم.آخه چطور ممکنه .آخه چطور می تونم باور کنم؟ما شب قبل از اون حادثه ی لعنتی تمام مدت با هم گپ زدیم و خوش بودیم اما درست دوازده ساعت بعد اون اتفاق شوم افتاد.
نفسم به سختی بالا می آمد و توان صحبت کردن نداشتم.با کلماتی بریده بریده گفتم:میترا تو دل این قبر تنگ و تاریک هم آرمان عزیزم خوابیده هم کیوان شوهر دومم.تو نمی دونی از دست دادن عزیزهام چه ضربه ای به روح و جسم من زده.آخ میترا دلم داره از این همه غصه آتیش می گیره.
میترا دستمالی را به طرفم گرفت و گفت:خیلی خب،بهتره اینقدر بی تابی نکنی،حتما قسمت همین بوده.
- آره قسمت،لعنت به این قسمت که اینقدر برام بد آورد.میترا فقط خدا می دونه که این روزها مردن تنها آرزومه اما چیزی که هنوز منو سرپا نگه داشته وجود بچه هامه.این بچه ها من که نمی ذارن من با خیال راحت به استقبال مرگ برم.من یه خواهشی ازت دارم،ممکنه چند لحظه به حرفهام گوش بدی؟
میترا سیگاری آتش زد و گفت:چه خواهشی؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:میترا دختر تو حالا دیگه جزئی از وجود من شده،باور کن من سپیده رو مثل بچه های خودم دوست دارم .خواهش می کنم اونو از من نگیر و اجازه بده من بازم مادرش بمونم.
میترا دود سیگار ش را به هوا فرستاد و گفت:باشه حرفی ندارم،من هیچ وقت برای اون بچه مادر خوبی نبودم.حرف تو درسته اون حتما تو رو مادر خودش می دونه.من چیزی ندارم که بهش بدم.دوست ندارم فلاکت زندگی خودمو نصیب اون دختر بی گناه بکنم.
و بعد سرپا ایستاد و آماده ی رفتن شد.با اینکه پیش خود عهد کرده بودم هیچ وقت در زندگی میترا را نبخشم با این حال دلم نمی آمد نسبت به او بی تفاوت باشم .قبل از اینکه از من فاصله بگیرد صدایش کردم و هر دو برای چند لحظه یکدیگر را در آغوش گرفتیم.میترا گفت:سپیده منو ببخش،من با سرنوشت تو بازی کردم.خواهش می کنم منو حلال کن.
گفتم:نه میترا من هیچ رنجشی ازت ندارم.تو امروز لطف بزرگی در حق من کردی.اگه ممکنه چند لحظه صبر کن چون تا چند دقیقه دیگه برادرم بچه ها رو می آره اینجا.شاید دخترت بخواد تو رو ببینه.
میترا اشک هایش را پاک کرد و گفت:نه بهتره من زودتر برم.اون بچه پنج ساله که منو ندیده.هیچ تصویری از من تو ذهنش نداره.اون واقعا تو رو مادر خودش می دونه.بهتره این تصور برای همیشه تو ذهنش بمونه که تو مادر حقیقیش هستی.
میترا با قدمهایی سنگین دور شد و من تا دقایقیرد قدمهایش را نگاه می کردم.در همان حال ناگهان نگاهم به نقطه ای خشک شد!و ناباورانه زمزمه کردم:ای خدا اونم تکیده شده.انگار نه انگار که فرشاده!چقدر شکسته شده.راستی از کجا فهمیده امروز سالگرد فوت آرمانه؟
فرشاد آمد اما تمام مدت سرش را پایین انداخته بود و مرا نگاه نمی کرد .نشست و بدون اینکه چیزی بگوید مشغول خواندن فاتحه شد اما من هنوز به او نگاه می کردم باورم نمی شد یکبار دیگر او را پیش رویم می بینم اما احساس بدی داشتم.مدام با افکارم درگیر بودم .از خودم بدم می آمد.شرم داشتم در مورد فرشاد آنطور قضاوت کنم اما دست خودم نبود .تمام مدت احساس می کردم فرشاد از اینکه بر مزار کیوان نشسته است راضی و خوشحال است.
اما نه،باز دلم نمی آمد فرشاد را متهم به چنین بی انصافی بکنم.به هر حال او یک انسان بود او حتما راضی به مرگ کیوان نبود و از اینکه او در اوج جوانی مرده بود احساس خوبی نداشت.
وقتی قرائت فاتحه را تمام کرد از جا بلند شد و روبرویم ایستاد و یواش یواش سرش را بالا گرفت.آه فرشاد.عاقبت نگاهم با نگاهش در آویخت.چقدر از حضورش خجالت می کشیدم!به آرامی گفتم:سلام.
با صدایی لرزان جواب داد:سلام .مزاحم که نیستم؟
گفتم:نه بشین.
هر دو زیر سایه ی درختی نشستیم.مثل همیشه شوریده بود.دقایقی با کلمات بازی کرد و گفت:لعنت به من ،چقدر حرف برای گفتن داشتم اما حالا همه رو فراموش کردم.
کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:بذار قبل از هر چیز فوت آرمان رو بهت تسلیت بگم،باور کن من خیلی از شنیدن خبر فوتش متاسف شدم می خواستم زودتر از اینا بیام دیدنت اما خب ...
به آرامی گفتم:از ابراز همدردیت متشکرم.
فرشاد آهی کشید و گفت: ....آره از مرگ آرمان متاسفم هر چند که اون احتیاج به تاسف خوردن من نداره.سپیده من فکر می کنم هیچ کس احتیاج به تاسف خوردن و دلسوزی من نداره.برای اینکه این خود منم که محتاج دلسوزی های دنیام.می دونی چرا؟چون درست پنج ساله که من روزی یه بار می میرم و زنده می شم تا دوباره زجر بکشم و ذره ذره جون بدم.این دو نفر که حالا تو این قبر تنگ و تاریک دفن شدن از نظر من خیلی خوشبخت بودن که یک دفعه مردن و راحت شدن اما من فلک زده دقیقه به دقیقه زجر جون کندن رو با پوست و استخوانم لمس می کنم اما اونقدر بدبختم که حتی عزرائیل هم حاضر نیست یه سری بهم بزنه و احوالمو بپرسه.سپیده تو خودت شاهد بودی که چند بار خواستم خودمو از قید این زندگی جهنمی راحت کنم اما مثل اینکه تقدیر من نیست به این زودی ها جون بدم.
R A H A
07-03-2011, 01:22 AM
حرفهاي فرشاد قلبم را جريحه دار مي كرد . در حالي كه به شدت گريه مي كرد گفت : بعد از اينكه منو ترك كردي و از پيشم رفتي حتي يه لحظه روي آرامش و آسايش رو نديدم . زندگي برام حكم جهنم رو پيدا كرده حكم يه تبعيد گاه اجباري.
آه سپيده از نظر تو من مستحق دلسوزي نيستم؟
من مستحق تاسف نيستم؟
يعني هيچكس نيست كه دلش به حال من بسوزه ؟
سپيده تو رو خدا يه جوابي به من بده.
چرا براي اونايي كه فقط يه مرتبه تو زندگي مي ميرن اين همه عزاداري ميكنن اما براي من كه تا حالا هفتاد مرتبه جون دادم و مردم هيچ كس گريه نمي كنه ؟
حتي منو به حساب هم نمي آرن . مگه من آدم نيست؟
مگه من چه گناهي كردم كه بايد اينقدر تحقير بشم؟
اينقدر زجر بكشم؟ عذاب بكشم؟ ها؟
گريه هاي فرشاد قلبم را مي لرزاند . احساس مي كردم گريه هايش چكه چكه هاي وجودش بود كه از چشمهايش فرو مي چكيد . فرشاد داشت نابود مي شد . واقعا بدون هيچ تعارفي داشت فنا مي شد و من اصلا دلم نمي خواست كه يك روز فرشاد هم بميرد و من تنها و بي كس بمانم!
آرام دستش را گرفتم و گفتم : فرشاد تو يه مردي . اين همه گريه براي يه مرد خوبيت نداره خواهش ميكنم بس كن . من حال و روز تو درك مي كنم اما باور كن كه روزگار منم دست كمي از تو نداره . منم زجر كشيدم. عذاب كشيدم. پابه پاي تو. شايدم بيشتر از تو.
به صورتم نگاه كرد و گفت: ما هر دومون به آخر خط رسيديم بايد چاره اي براي اين وضعيت پيدا كنيم. خدا رو شكر كه باز محكوميت چهار پنج ساله ام تموم شد وتونستم چند كلمه باهات حرف بزنم .
راستي حال پسرم چطوره؟ سلامته؟
آره حالش خوبه اونجاس پيش مادرم نشسته.
همان طور كه داشتم به آنطرف قبرستان اشاره مي كردم دوباره نگاهم به نقطه اي خشك شد و از ديدن حكيمي كه داشت به سمت ما مي امد رنگ به چهره ام نماند .
زير لب گفتم: خداي من اون اينجا چي كار مي كنه؟
آخه چرا حالا اومده؟ نمي تونست يكي دو ساعت زودتر بياد كه چشم فرشاد بهش نيفته؟
فرشاد هم برگشت و حكيمي را ديد اما خونسرد بود و عكس العملي نشان نمي داد. حتي در لحظه اي كه به ما رسيد با او دست داد و چند لحظه اي هم خوش و بش كرد! واقعا گيج شده بودم.
نمي دانستم چه بازي در كار است؟
حكيمي از فرشاد فاصله گرفت و به سمت من آمد. جرات سلام كردن به او را نداشتم. خودش پيش دستي كرد و گفت: سلام بازم بهت تسليت مي گم چون مي دونم داغ دلت هنوز تازه اس.
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم: سلام خيلي لطف كردي كه اومدي.
آهي كشيد و گفت: اين چه حرفيه؟ آرمان يكي از بهترين دوستهاي من بود. منخيل يبراي خودم متاسفم كه اونو از دست دادم.
و بعد بر مزار آرمان نشست و مشغول قرائت فاتحه شد...
پس از اولين برخوردي كه در دفتر آرمان با حكيمي داشتم بارها و بارها با او روبرو شده بودم چون همانطور كه آرمان گفته بود حكيمي مسوليت هفته نامه اصفهان را قبول كرده بود و در حين همين روابط كاري چندين بار او را در دفتر آرمان ديده بودم . و همين طور در طول يك سالي كه از فوت آرمان مي گذشت با كمك او موفق شدم امتياز هفته نامه را احراز كنم تا چاپ هفته نامه متوقف نشود. به همين دليل از عكس العمل فرشاد در هراس بودم .
مي ترسيدم داغ دلش با ديدن رابطه دوستانه من و حكيمي تازه شود اما رفتار فرشاد اين طور نشان نمي داد . خونسرد و بي تفاوت در گوشه اي ايستاده بود و چيزي نمي گفت . انگار نه انگار كه روزي چشم ديدن حكيمي را نداشت اما حالا...
هنگامي كه حكيمي مشغول خواندن فاتحه بود در كنارم ايستاد و گفت: دلم خيلي براي ديدن پسرم تنگ شده.آخرين باري كه ديدمش ازم قول گرفت براش كيف و وسايل مدرسه بخرم. منم يه عالمه خرت و پرت براش خريده ام. مي رم يه سري بهش بزنم.
واقعا باور كردني نبود. فرشاد به همين راحتي من و حكيمي را با هم تنها گذاشت و رفت!
خواستم همراهش بروم كه حكيمي زود صدايم زد و من با شنيدن صداي او سرجا خشك شدم: سپيده مي خواستم چند لحظه حرف بزنم. البته اگه منو قابل بدوني و به حرفهام گوش بدي.
برگشتم و با يك دنيا دلهره گفتم: بگو.
مثل اينكه متوجه دلواپسي من شده بود چون با خونسردي گفت : نگران فرشاد نباش. گذشت زمان و ظلم روزگار اونو خيلي عوض كرده.
ناباورانه گفتم: تو از كجا مي دوني؟
چون نزديك پنج ساله كه باهاش رفيقم وخوب مي شناسمش.
راستي؟!
پس چرا تا حالا چيزي بهم نگفته بودي؟
براي اينكه فرشاد بهم اجازه نمي داد. سپيده باور كن روح فرشاد تو اين چهار پنج ساله خيلي آزار ديده. الان حدود يك ساله كه هر روز التماسش مي كنم پاشه بياد تو رو ببينه اما نمي اومد. حتي بهش مي گفتم اجازه بده برم با سپيده صحبت كنم كه اون بياد تو رو ببينه اما بازم بهم اجازه نمي داد مي گفت تو دنياي خودش با توزندگي مي كنه و باهات خوشبخته. مي گفت سپيده اي كه من باهاش زندگي مي كنم خيلي با من مهربونه و منو دوست داره.
ناباورانه گفتم : مهرداد تو اين حرفها رو جدي مي گي؟
يعني فرشاد اينقدر بهت نزديكه كه از احساسات قلبي خودش برات حرف مي زنه؟
آره اوايل باورش براي خودمم مشكل بود اما بعد يواش يواش باورم شد كه فرشاد مي خواد باهام رفيق بشه. بعد اينكه تو از اصفهان رفتي هر روز مهمون خونه من بود. مي گفت وقتي منو مي بينه خودشو به تو نزديك تر حس مي كنه. البته منم همين احساس رو نسبت به فرشاد داشتم چون منم از رفتن تو دلتنگ بودم و حال و روزشو خوب مي فهميدم. با اين حال از همون موقع بود كه تصميم گرفتم هر طور شده عشق تو رو رو فراموش كنم و ديگه بهت فكر نكنمچون دلم خيلي به حال فرشاد مي سوخت. ترجيح مي دادم تو براي هميشه متعلق به فرشاد باشي و يه روزي برگردي پيشش. به خاطر همين بود كه زود رفتم خواستگاري شيوا و باهاش نامزد كردم تا راحت تر بتونم فراموشت كنم.
قدمي به جلو گذاشت و ادامه داد: سپيده من يه روزي به نصيحت تو گوش كردم و با دختري كه بهم علاقه مند شده بود ازدواج كردم. خدا رو شكر زندگي خوب دارم واز انتخابم راضي ام. اما حالا نوبت توئه كه به نصيحت من گوش كني باور كن فرشاد هنوز هم مثل گذشته ها عاشقته شايد هم خيلي بيشتر از اون روزها. من فكر ميكنم حالا وقت اينه كه در مرود عهد و پيموني كه با فرشاد بسته بودي يه كمي فكر كني. ببين سپيده فرشاد پدر بچه توئه. تو هم مجبوري براي ادامه زندگي به يه مرد تكيه كني. يه مرد كه از تو و بچه هات حمايت كنه. مطمئن باش هيچ كس براي همراهي تو مناسب تر از فرشاد نيست. سپيده منو ببخش ولي من مجبورم يه حقيقتي رو بهت بگم.
سرش را پايين انداخت و گفت: تو خيلي قشنگي هيچ بعيد نيست همين روزها پاي خواستگارهاي ديگه هم به زندگيت باز بشه. پس خواهش مي كنم تا اين اتفاق نامبارك پيش نيومده دوباره با فرشاد ازدواج كن و اجازه بده اون در كنار تو و بچه هات يه بار ديگه طعم خوشبختي رو بچشه. منم مثل هميشه در حاشيه زندگيت مي مونم و دلمو فقط به ديدنت خوش مي كنم.
بعد سرش را بالا گرفت و در عين ناباوري فت: اما اگه نخواي با فرشاد ازدواج كني بخدا قسم دفعه ديگه تو رو براي خودم خواستگاري مي كنم و هر طور شده باهات ازدواج مي كنم چون اصلا دلم نمي خواد يه گردن كلفت ديگه از راه برسه و تو روازم بگيره خب نظرت چيه؟
با فرشاد ازدواج مي كني يا با من؟
تو كه دلت نمي خواد هووي شيوا بشي. ها؟
واقعا از شنيدن حرفهاي حكيمي شوكه شده بودم . قبول حرف هايش و باور اينكه در اين چند سال همدم تنهايي هاي فرشاد بوده خيلي برايم مشكل بود. از طرفي به هيچ عنوان آمادگي اين را كه دوباره با فرشاد زير يك سقف زندگي كنم نداشتم. و از همه بدتر اينكه حالا خود حكيمي هم مدعي شده بود و خيال داشت از من خواستگاري كند!
يكبار ديگر سر مزار عزيزانم نشستم و اين بار چشمم به كنده كاري اسم آرمان روي سنگ قبر خيره ماند . درآن لحظه تمام خاطرات خوب و شيرين روزهايي كه در كنارهم گذرانده بوديم جلوي چشمهايم زنده شد.
زير لب گفتمك آرمان يعني تو راضي ميشي من حريم عشق تو رو به فرشاد ببخشم و اين دفعه از روي عشق و علاقه باهاش ازدواج كنم؟ اگه بخواي باهات رو راست باشم مي گم از اينكه قهر روزگار يه بار ديگه دامنم رو بگيره و فرشاد رو هم از دست بدم خيلي مي ترسم اون پدر بچه منه . دلم نمي خواد آرمان هم مثل بچه هاي ديگه ام يتيم بشه.
به نظرت فرشاد قابل اعتماده؟
يعني اون مي تونه پدر خوبي براي بچه هاي تو باشه؟
آه چقدر دوست داشتم فقط يه بار ديگه تو رو ببينم و باهات حرف بزنم. در اون صورت مي تونستم با خيال راحت به فرشاد فكر كنم و تصميمم رو بگيرم.
چشمهايم را بستم و آخرين فاتحه را براي آرمان و كيوان عزيزم قرائت كردم. به راستي دل كندن از آن دو و رفتن خيلي مشكل بود اما چاره اي نداشتم. بايد مي رفتم تا يكبار ديگر همه چيز را از نو شروع كنم.
حكيمي هنوز بالاي سرم ايستاده بود. به صورتش نگاه كردم و او با اطمينان گفت: سپيده ترديد نداشته باش. من بهت قول مي دم اخلاق و شخصيت فرشاد خيلي عوض شده . تو مي توني بهش اعتماد كني . در ضمن راجع به يه مسله ديگه هم مي خواستم باهات حرف بزنم.
با او همقدم شدم و گفتم: بگو دلم مي خواد همه حرفهاتو بشنوم.
من مي خوام امتياز هفته نامه رو ازت بخرم فروشنده اي؟
اما تو كه تهران زندگي نمي كني! چطور مي توني هفته نا مه رو اداره كني؟
من و شيوا قراره تا چند وقت ديگه بياييم تهران و اينجا زندگي كنيم. چون كه من تصميم گرفتم به ياري خدا ساخت اولين فيلم سينمايي ام رو شروع كنم. به خاطر همين بايد بيام تهران و از امكانات اينجا براي فيلمبرداري استفاده كنم.
اوه اين خيلي عاليه جدا تبريك مي گم.
متشكرم
حالا قصد ساختن چه جور فيلمي رو داري؟
راستش چند سال پيش يه سناريو نوشتم كه دلم مي خواد اونو به عنوان اولين تجربه ام روي پرده ببرم. قصه اش مربوط به عشق و عاشقي هاي روزمره و زندگي جوونهاي امثال خودمونه.
خيلي خوبه. موضوع قصه هر چي كه باشه مهم نيست مهم نفس كارته.
همين كه تصميم گرفتي كار و شروع كني از نظر من خيلي با ارزشه.
نگاهي گذرا به صورتم انداخت و گفت: پس حالا كه كارمو تحسين مي كني ازت خواهش ميكنم نقش هنرپيشه اول فيلم رو قبول كني و توي اين تجربه كمكم كني.
من؟!
آره تو.
اما من...
سپيده خواهش مي كنم نيت بهونه جويي نداشته باش. من چند سال پيش اين قصه رو بر حسب شخصيت تو نوشتم. اين نهايت آرزوي من كه يه روزي بازي تو رو در قالب چيزي كه نوشتم ببينم.
بازي بر حسب فيلنامه تو؟!
ناگهان پاهايم سست شد و از حركت باز ايستادم. حرف حكيمي غم سنگيني را به دلم نشاند و بي اختيار به گريه افتادم. آرمان هميشه آرزو داشت براي فيلمهاي سينمايي كه من آن را مي سازم يا در آن بازي مي كنم فيلنامه بنويسد اما حيف كه اين آرزويش هيچ وقت بر آورده نشد و من نتواستم تا روزي كه زنده بود در هيچ فيلم سينمايي بازي كنم. چون زماني كه فارغ التحصيل شدم پسرم كيوان شش ماهه بود و من تمام مدت مشغول بچه داري بودم. و زماني كه كيوان بزرگ شده بود و از شير افتاد بود آرمان فوت شد و هر دو براي هميشه حسرت به دل اين قضيه مانديم.
حكيمي متوجه احساسات من شده بود و قيافه اش او را ناراحت و افسرده نشان مي داد. با اين حال براي تسلي دل من گفت: سپيده تو اين يكسالي كه از فوت آرمان مي گذره تو روزهاي سخت و پر غم و غصه اي رو داشتي. تمام مدت كارت همين بوده گريه كردن و غصه خوردن. حتي هنوز سياهتو از تنت در نياوردي. من فكر مي كنم حالا وقت اونه كه يه كمي روحيه ات رو عوض كني تو هنوز خيلي جووني. ببين سپيده اين يه فرصت ايده آله هم براي من هم براي خودت. پس خواهش مي كنم توي اين تجربه كمكم كن. اين يه حقيقته كه تو بهترين دوست مني و هميشه مثل يه رفيق بهم كمك كردي. پس اين دفعه هم موافقت كن و اجازه بده تو ساختن اين فيلم سينمايي رو سفيد از آب دربيام.
اشكهاي روي صورتم را پاك كردم و گفتم: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابم مثبته. من حاضرم اونو باهات معامله كنم اما...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه چشمم به ماشين سيامك افتاد كه داشت به سمت ما مي آمد. فرشاد هم متوجه حضور ما شد و از ماشين پياده شد. در حالي كه دست آرمان كوچولوي مرا دردستش گرفته بود.
حكيمي نگاهي به پسر خجالتي من انداخت و گفت: سلام عمو جون حالت چطوره؟
آرمان با لحن كودكانه اش گفت: سلام عمو خوبم.
حكيمي گفت: با عمو دست نمي دي؟ تو ديگه براي خودت مردي شدي.
آرمان دستش را دراز كرد و حكيمي روي زانو نشست و يك بسته كادو شده را از كيفش در آورد و به آرمان گفت : شنيدم امسال بايد بري مدرسه .
آره؟
آرمان سرش را تكان داد و گفت: آره.
حكيمي با لبخندي گفت: آفرين پسر خوب اين هم جايزه ات بازش كن ببين خوشت مياد.
آرمان هديه را از حكيمي نگرفت انگار خجالت مي كشيد.
فرشاد به او گفت: بابا جون هديه عمو رو قبول كن. عمو تو رو دوست داره.
آرمان كه تشويق پدرش را مي ديد هديه را از حكيمي گرفت و او دوباره سر پا ايستاد و رو به من گفت: در مورد فروش امتياز هفته نامه جوابت رو شنيدم اما در مورد بازي تو فيلم سينمايي...
گفتم: مهرداد ممكنه ازت خواش كنم چند روز بهم فرصت بدي تا به پيشنهادت فكر كنم؟
داخل ماشين شد و گفت: آره حتما... تا هفته ديگه خوبه؟
آره خوبه.
حكيمي نگاه معني داري به فرشاد انداخت و گفت: البته اميدوارم فرشاد جور منو بكشه و اگر خواستي بهانه جويي كني از طرف من بهت اصرار كنه و خلاصه يه جوري راضيت كنه.
اين بار از شنيدن حرفش واقعا شوكه شدم. زير لب گفتم: حتما حكيمي و فرشاد در مورد مسله با هم تباني كردن و فرشاد مي خواد براي به دست آوردن دل من بهم رشوه بده.
حكيمي گفت: من هفته ديگه بر ميگردم تهران. اميدوارم تو اين يه هفته فرصت كافي براي فكركردن داشته باشي.
بعد رو به فرشاد گفت: راضي كردن سپيده با تو.
فرشاد نگاهي به من انداخت و گفت: سعي خودمو مي كنم.
بعد با حكيمي دست داد و به او گفت: مواظب خودت باش به پدرت هم سلام برسون!
شمام مواظب خودتون باشيد.
خداحافظ
خداحافظ جفتتون.
بعد از رفتن حكيمي با فرشاد تنها شدم اما نمي دونم چرا تمام مدت از حضورش خجالت مي كشدم! انگار دفعه اولي بود كه با او روبرو مي شدم.
فرشاد خيلي تغيير كرده بود. آرام و متين و خوددار شده بود. همان چيزي كه روزي آرزوي من بود. به صورتش نگاه كردم واقعا دلم برايش تنگ شده بود. در همان حال نگاهم به ماشين سيامك افتاد كه وارد محوطه شد و چند متر دور از ماشين من توقف كرد به استقبالش رفتم و گفتم: سلام سيامك. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
سيامك گفت: نه اين وروجكهاي تو مثل نگين خودم برام عزيزن من اذيتي ازشون نديدم.
مژگان هم از ماشين پياده شد. به طرف او رفتم و گفتم: سلام مژگان گردشتون خيلي طول كشيد.
مژگان گفت: سلام. راستش مخصوصا معطل كرديم كه مراسم تموم بشه.
آخه مي ترسيدم صحنه هاي عزاداري رو خاطره بچه ها تاثير بذاره. كار بدي كردم؟
نه كار بدي نكردي. بچه ها كه اذيتت نكردن؟
نه چه اذيتي؟ بچه هاي آرمان فوق العادن درست مثل پدرشون.
در آن لحظه كيوان عزيزم دامنم را گرفت و گفت : ماماني بغلم كن.
كيوان شيرين زبان و دوست داشتني من حالا پسر بچه اي چهار ساله شده بود و بر عكس آرمان كه هميشه خجالتي و گوشه گير بود كيوان سرزبون دار و شيطون بود و هميشه با شيرين كاري هايش مرا سرگرم مي كرد. كيوان را در بغلم گرفتم.
در همان حال دستم دور گردن دختر عزيزم انداختم و گفتم: مامان جون كيوان كه اذيتت نكرد؟
سپيده گفت: نه ماماني اصلا اذيتم نكرد. فقط يه دفعه از دستش عصباني شدم چون روي نقاشيم خط كشيد.
نگاهي به صورت پسركوچولوي قشنگم انداختم و گفتم: عيب نداره دخترم داداشت هنوز كوچولوئه. نمي دونه اين كار بده. حالا برو بشين پيش مامان بزرگ تا منم بيام و برگرديم خونه.
مژگان به طور ناگهاني گفت: هي اينجا رو ببين سپيده اون فرشاده؟
آره مژگان فرشاده
سيامك گفت: اومده اينجا كه چي؟ حتما اومده براي آشتي.ها؟
آره سيامك حق با توئه.
خب چه جوابي مي خواي بهش بدي؟
نمي دونم. سيامك نمي خواي باهاش سلام و عليك كني؟
چرا ميام. تو برو پيشش منم چند دقيقه ديگه ميام.
نگاه فرشاد تمام مدت رو صورتم ثابت مانده بود و هنوز محو تماشا بود. انگار چشمش كسي روبه جز من نمي ديد! همانطور كه كيوان را در بغلم گرفته بودم به او نزديك شدم. فرشاد تا به آن روز كيوان كوچولوي مرا نديده بود. وقتي در كنارش ايستادم دستش را به طرفم دراز كرد و گفت : ممكنه خسته بشي. بچه رو بده به من.
كيوان بدون اينكه احساس غريبي كند خودش را در بغل فرشاد انداخت.
فرشاد به او نگاه كرد و گفت: سلام پسرم اسمت چيه عزيزم؟
كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوانه.
فرشاد از شنيدن اسم كيوان خيلي جا خورد. كمي مكث كرد بعد با حالتي متفكر گفت: چه اسم قشنگي داري!
كيوان با شيرين زباني گفت: اسمم كيوان جلاليه اما بابام مرده. مامانم مي گه بابام رفته پيش خدا. مامانم مي گه منم هر وقت خيلي بزرگ شدم مي تونم برم پيش بابام اما فعلا نمي تونم. چون اگه من از پيشش برم اون تنها مي شه.
اين بار من هم از شنيدن حرفهاي كيوان جا خوردم. او معمولا با هيچ غريبه اي اينقدر راحت صحبت نمي كرد.
فرشاد برگشت و براي لحظه اي به من نگاه كرد بعد به كيوان گفت : عزيزم مامانت راست مي گه. تو بايد هميشه پيش مامانت بموني و ازش مواظبت كني. راستي تو منو مي شناسي؟
كيوان شانه اش را بالا انداخت و گفت: نه!
فرشاد گفت: من باباي آرمانم داداشتو مي گم. دوست داري من باباي تو هم باشم؟
طفل بي نواي من اين بار درماند كه چه جوابي به فرشاد بدهد.نيم نگاهي به من انداخت وگفت: نمي دونم ! هر چي مامانم بگه.
فرشاد هم به من نگاه كرد. انگار كيوان درست همان جوابي را داده بود كه فرشاد آرزوي شنيدنش را داشت. دستم را گرفت و گفت : سپيده شنيدي پسرت چي گفت؟
سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. فرشاد با بي قراري گفت: اگه مي دونستي امروز چقدر محتاج ديدن روي ماهتم اين طوري رو تو ازم بر نمي گردوندي.
خداي من هنوز همان طور شوريده و عاشق بود و از شدت هيجان داشت مي لرزيد! دستش رازير چانه ام گذاشت و سرم را بالاگرفت وگفت: سپيده من اومدم كه همه خطاهاي گذشته ام رو جبران كنم. من اومدم اين دفعه واقعا تو رو خوشبخت كنم. ببن عزيزم من حاضرم همه هستيمو به پات بريزم و بهت كمك كنم تا به همه آرزوهات برسي. آخ من حاضرم شونه هامو قدم گاهت كنم تا تو روشون قدم بذاري و به اوج برسي. سپيده من بدون تو هيچم و پوچ. من بدون تو اصلا مفهومي ندارم . بذار يه بار ديگه شانسمو امتحان كنم. با تمام وجود بهت قول مي دم كه اين دفعه شوهر خوبي برات بشم همين طور پدر خوب براي بچه هات. آخ اگه تو فقط يه بار ديگه اين فرصتو به من بدي.
خب اون وقت چيكار ميكني؟
جونمو فدات مي كنم.
وحشت زده گفتم: نه فرشاد! من هيچ احتياجي به اين كار ندارم . من تو رو زنده مي خوام زنده وسلامت اگه دوست داري دوباره با هم زندگي كنيم بايد بهم قول بدي كه براي هميشه كنار من و بچه هام زنده بموني.
لبخند كمرنگي زد و گفت: باشه عزيزم هر چي تو بگي. سپيده باور كن من هنوزم مثل گذشته ها دوستت دارم. آره من هنوزم ديوونه تم.
باز وحشت زده شدم و با دلواپسي گفتم: نه فرشاد نه! من ابدا ديوونگي هاي تو رو نمي خوام. من ازت مي خوام كه مثل يه مرد خوددار و صبور باشي. تو بايد مجنون بازي رو براي هميشه ترك كني.
سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: حق با توئه. من از ديوونگي خيري نديدم. وقتشه كه عاقل بشم و فقط عاشقت باشم خب حالا باهام ازدواج مي كني؟
به چشمهايش نگاه كردم. آرامش بي نظيري در سوسوي نگاهش بود كه چشمم را نوازش مي كرد. واقعا دوستش داشتم. با كمال ميل گفتم: آره.
بوسه اي بر دستم زد و با شوريدگي هميشگي اش گفت: سپيده عزيزم. من هر شب خوابتو مي ديدم. تو اين پنج ساله حتي يه لحظه از يادم نرفتي.
هر شب برات اشك ريختم. اگه بدوني چقدر انتظاربرگشتت رو كشيدم. آه عزيزدلم منو ببخش. من به خاطر همه نامهربوني هاي گذشته ازت معذرت مي خوام. اما اين قول رو بهت مي دم كه اين دفعه آخري باشه كه ازت معذرت خواهي مي كنم. امكان نداره بعد از اين كاري كنم كه مجبور بشم به خاطرش ازت معذرت بخوام
و اينو بهت قول مي دم.
منم دوستت دارم فرشاد. هيچ وقت به اندازه امروز احساس نكرده بودم كه دلم برات تنگ شده.
قطره هاي زلال اشك بي محابا از چشمهايش سرازير بود. اما مشخص بود كه اين گريه گريه خوشحالي است. به آرامي گفت : مي دونستم. سپيده مي دونستم تو بالاخره يه روزي عاشق من مي شي.آره سپيده من بيچاره تم.
هيچ وقت تو زندگيم كسي رو تا اين حد دوست نداشتم.
اشكهاي رو صورتش را پاك كردم و گفتم: فرشاد قول بده هيچ وقت تنهام نمي ذاري و براي هميشه كنارم زنده مي موني.
مشتاقانه گفت: قول مي دم. شايد باور نكني ولي من بعد از رفتن تو پنج مرتبه خودكشي كردم اما نمي دونم چرا هميشه جون سالم به در بردم ؟ عزيزم خيالت راحت باشه من به اين راحتي ها جون نمي دم. مخصوصا حالا كه دلم مي خواد سالهاي سال عمر كنم.
با شنيدن صداي سيامك هر دو به طرفش برگشتيم.
فرشاد خودش پا پيش گذاشت و با سيامك روبوسي كرد و به او گفت: سيامك بهم تبريك نمي گي؟ سپيده دوباره مي خواد عروس من بشه.
سيامك برگشت و نگاهي به من انداخت و چون لبخند مرا ديد به فرشاد گفت: مبارك باشه شاه دوماد. راستي كه سپيده اول وآخر مال خودته.
سوئيچ ماشينم را به طرف فرشاد گرفتم و گفتم : بيا فرشاد بهتره تو بشيني پشت فرمون.
فرشاد گفت: نه خودت بشين اين برنامه فقط براي زمستونهاس!
گفتم: باشه ولي الان دلم مي خواد تو بشيني پشت فرمون آخه مثلا دامادي.
لبخندي زد و سوئيچ را از دستم گرفت.
همگي سوار شديم و حركت كرديم. در اين ميان پسرم آرمان از همه خوشحال تر بود و از اينكه براي اولين بار من و پدرش را در كنار هم مي ديد ذوق زده شده بود. اين حالتش براي من كه هميشه او را گوشه گير و خجالتي ديده بودم جاي تعجب داشت. اما نهايتا از اينكه بچه هايم دوباره صاحب پدر شده بودن خيلي خوشحال بودم و احساس رضايت مي كردم.
پايان - پاييز 1381
(فاخته)
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.