PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•



tina
05-23-2010, 11:28 AM
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
- چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
- دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"دوست دارم
- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
- باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب
حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

Sara12
06-20-2010, 03:26 PM
خانمی از منزل خارج شد و در جلوی در حیاط با سه پیرمرد مواجه شد. زن گفت: شماها



رانمیشناسم ولی باید گرسنه باشید لطفا به داخل بیایید و چیزی بخورید. پیرمردان



پرسیدند: آیا شوهرت منزل است؟ زن گفت: خیر، سرکار است. آنها گفتند: ما نمیتوانیم



داخل شویم. بعد از ظهر که شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش تمام ماجرا را برایش



تعریف کرد. مرد گفت: حالا برو به آنها بگو که من درخانه هستم و آنها را دعوت کن. سپس



زن آنها را به داخل خانه راهنمایی کرد ولی آنها گفتند: ما نمیتوانیم با هم داخل شویم. زن



علت را پرسید و یکی از آنها توضیح داد که: اسم من ثروت (http://sahel401.persianblog.ir/) است و به یکی دیگرازدوستانش



اشاره کرد و گفت او موفقیت (http://sahel401.persianblog.ir/) و دیگری عشق (http://sahel401.persianblog.ir/) است. حالا برو و مسئله را با همسرت در



میان بگذار و تصمیم بگیرید طالب کدامیک از ما هستید! زن ماجرا را برای شوهرش تعریف



کرد. شوهر که بسیار خوشحال شده بود با هیجان خاص گفت: بیا ثروت را دعوت کنیم و








منزلمان را مملو از دارایی نماییم. اما زن با او مخالفت کرد و گفت: عزیزم چرا موفقیت را



نپذیریم! در این میان دخترشان که تا این لحظه شاهد گفت و گوی آنها بود گفت: بهتر نیست



عشق (http://sahel401.persianblog.ir/) را دعوت کنیم و منزلمان را سرشار از عشقکنیم؟ سپس شوهر به زن نگاه کرد و



گفت: بیا به حرف دخترمان گوش دهیم، برو و عشق (http://sahel401.persianblog.ir/) را به داخل دعوت کن، سپس زن نزد



پیرمردان رفت و پرسید کدامیک از شما عشق هستید؟ لطفا داخل شوید ومهمان ما باشید.



در این لحظه عشق برخاست و قدم زنان به طرف خانه راه افتاد. سپس آن دو نفر هم



بلندشده و وی را همراهی کردند. زن با تعجب به موفقیت (http://sahel401.persianblog.ir/) و ثروت گفت: من فقط عشق را



دعوت کردم! دراین بین عشق گفت: اگر شما ثروت (http://sahel401.persianblog.ir/) یا موفقیت را دعوت میکردید دو نفر از



ما مجبور بودند تا بیرونمنتظر بمانند اما زمانی که شما عشق (http://sahel401.persianblog.ir/) را دعوت (http://sahel401.persianblog.ir/) کردید، هر جا که من



بروم آنها نیز همراه من میآیند. هر کجا عشق باشد در آنجا ثروت و موفقیت نیز حضور دارد.

Sara12
06-20-2010, 03:29 PM
مرگ عشق »

شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.<o></o>
آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...

afsanah82
06-23-2010, 11:58 AM
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…:crying::crying::crying:

afsanah82
06-23-2010, 12:03 PM
معلم پرسيد: عشق چيست؟




هيچ کس جوابي نداد. همه ي کلاس يکباره ساکت شد. همه به هم ديگه نگاه مي کردند. ناگهان سارا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرش و انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. سارا سه روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد. بغض ساراترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و... گفت: سارا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟ سارا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت: عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم!!! سارا گفت: بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهي شو حفظ کنيد...
و ادامه داد: من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري... من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي قشنگي بود sms بازي هاي شبانه، صحبت هاي يواشکي ما باهم، خيلي خوب بوديم، عاشق هم ديگه بوديم، از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم. من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيز تو به خاطرش از دست بدي. عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت سارا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تو رو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:
سارای عزيز هميشه دوست داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش)
سارا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني. سارا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان! سارا بلند شد و گفت: چه کسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان... دستهاي سارا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد!!! آره ساراي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...
سارا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد
خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد

Sara12
06-30-2010, 10:22 PM
داستان عاشقانه و غم انگیز قرار!


http://www.seemorgh.com/DesktopModules/iContent2/Files/59908.jpg
صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد. آن طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین...
نشسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ*ها را می شمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان. می پریدند، دورتر می نشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می*رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخه*گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب*هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می*آمد. صدا پاشنه ی چکمه *هاش را می شنیدم. می دوید صِدام می کرد.
آن*طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ م بِش بود. کلید انداختَ م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله ای کوتاه ریخت تو گوش هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده ش هم داشت توو سرِ خودش می زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته*ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ*ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده*ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!:ga0::ga0::ga0::ga0:

Sara12
07-18-2010, 01:40 AM
http://ajoojmajooj2009.persiangig.com/image/29846%5B1%5D.jpg
قطره؛ دلش دریا می خواست
خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت : از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیری از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!
(http://forum2.azardl.com/showthread.php?t=5710)

Sara12
08-18-2010, 02:20 AM
http://myview.persiangig.com/boysclub/ye_pesar_hastam/rain_boy_cry.jpg


مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر کوچکش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شد.

در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد.

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.

و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود:

( دوستت دارم پدر)

روز بعد مرد خودکشی کرد.

عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند.

چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.

مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند.

Sara12
08-31-2010, 03:52 PM
|| خيلي قشنگه حتما بخونيد ||

|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - عشق من سلامت باش ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Salamat%20Bash.jpg




موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید
آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت
: بله، شما چه عقیده ای دارید؟

من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم
:اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود



به نقل از سایت : غمکده

rojan
09-06-2010, 09:52 AM
سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.

مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد. نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید! خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :

عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.

سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.

در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.

زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.

پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.

دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:

عزیزم، عشق من، من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم ... و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود و آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.

ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:

نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.

اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!

اگرچه ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نمیشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فراتر می رود.برای هدیه کردن محبت یک دل ساده و صمیمی کافی است تا از دریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و ناامیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند. عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده چون گوهری درخشنده انسان را به ستایش وادار نموده است.. محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سرگردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.

بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمرمان شیرین و ارزشمند گردد. در کورترین گره ها، تاریک ترین نقطه ها، مسدود ترین راه ها، فقط عشق است که بی نظیر ترین معجزه و راه گشاست. مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست. ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است. پس، معجزه ی عشق را امتحان کن! :m0h::m0h:

Sara12
10-01-2010, 08:12 PM
این یک ماجرای واقعی است:
سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، دست همسرش را گرفت و گفت: “عجله کن، ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از این جا برویم.”
آن ها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سال ها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببر داشت و مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلیستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسؤولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسؤولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود، روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببر می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
سرانجام زمان سفر، فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید. وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برات یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز، به سرعت در قفس را گشود، آغوش باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد:” نه،بیا بیرون این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه این جا را ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.”
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی، با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.
اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آن قدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فرا رود

emad176
10-20-2010, 04:32 PM
این یک ماجرای واقعی است:
سال ها پیش، در کشور آلمان، زن و شوهری زندگی می کردند. آن ها هیچ گاه صاحب فرزندی نشدند.
یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکی در جنگل نظر آن ها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آن ها حمله می کرد و صدمه می زد.
اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید، خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید، دست همسرش را گرفت و گفت: “عجله کن، ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از این جا برویم.”
آن ها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک، عضوی از اعضای این خانواده کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سال ها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام، مرد درگذشت و مدت کوتاهی پس از این اتفاق، دعوتنامه کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید. زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببر داشت و مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلیستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسؤولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسؤولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود، بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر، برایش بسیار دشوار بود، روزهای آخر قبل از مسافرت، مرتب به دیدار ببر می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.
سرانجام زمان سفر، فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید. وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد: عزیزم، عشق من، من برگشتم، این شش ماه دلم برات یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز، به سرعت در قفس را گشود، آغوش باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس، فضا را پر کرد:” نه،بیا بیرون این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه این جا را ترک کردی، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است.”
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی، با همه عظمت و خوی درندگی، میان آغوش پر محبت زن، مثل یک بچه گربه، رام و آرام بود.
اگر چه ببر مفهوم کلمات مهرآمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آن قدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فرا رود

داستان جالبی بود اما عنوانش را اگر یکم تغییر بدهید بهتر خواهد شد . چراکه عشق یک اتفاق است نه چیری که بتوان امتحانش کرد . عشق در لحضه ها سر وا می کند و بوجود می اید . نمی توان برای عشق برنامه ریزی کرد که آن دیگر عشق نیست چون هدف دیگری را دنبال می کند . عشق را نمی توان آموزاند و انتقال داد . عشق اتفاقی است که در طول زمان عمر ممکن است برای کسی اتفاق بیافتد و یا هرگز اتفاق نیفتد . خیلی ها فکر می کنند عاشق هستند . اما به دلیل اینکه فکر میکنند عاشق بودن را گواه این است که عشق نیست چراکه عشق با عقل در تضادی بی پایان خواهند ماند .

عقل تو چون قطره ایست مانده ز دریا جدا

بـــاز نیابی بــه عقل فهم ز دریــای عشق

در پرانتز توضیح بدم که باعث سوء تفاهم نشه منطورم از بیت آخر که عبارت تو در آن بکار رفته و شعر بسیار زیبایی است از عطار . نه شما هستید نه کس دیگر . فقط خواستم معنی بیت را بیاندیشیم تا در کلمات آن نقش آفرینی نشود . :merc567:

emad176
12-12-2010, 03:45 PM
در جزیره ای زیبا تمام حواس ، زندگی می کردند : شادی ، غم ، غرور ، عشق و ...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت . همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت ، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت :«آیا می توانم با تو هم سفر شوم ؟»

ثروت گفت :«نه ، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود ، کمک خواست.

غرور گفت :«نه ، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»

غم در نزدیکی عشق بود . پس عشق به او گفت:«اجازه بده ، تا من با تو بیایم.»

غم با صدای حزن آلود گفت :«آه ، عشق ، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشینید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت :«بیا عشق ، من تو را خواهم بردم»

عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند ، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود ، چه قدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مسأله ای روی شن های ساحل بود ، رفت و از او پرسید :«آن پیرمرد که بود ؟»

علم پاسخ داد :«زمان»

عشق با تعجب گفت :«زمان ؟ اما چرا او به من کمک کرد؟»

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت :«زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

mozhgan
12-31-2010, 10:13 PM
لحظه‌اي که در يکي از اتاق‌هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي‌پاياني را ادامه مي‌دادند. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي‌خواست او همان جا بماند.
از حرف‌هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر، کم‌کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي‌خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه‌شان زنگ مي‌زد.
صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده ميشد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي‌کرد. "گاو و گوسفند‌ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي‌رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي‌شود. بزودي برمي گرديم...".
چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود، ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي‌کرد گفت: "اگر بر نگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش". مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "اين قدر پرچانگي نکن". اما من احساس کردم که چهره‌اش کمي درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي‌حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي‌شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب دير وقت به بيمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شب‌هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي‌توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي‌خواست او همان جا بماند.
همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ ميزد. همان صداي بلند و همان حرف‌هايي که تکرار ميشد. روزي در راهرو قدم مي‌زدم. وقتي از کنار مرد مي‌گذشتم داشت مي‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد.. حال مادر به زودي خوب مي‌شود و ما برمي گرديم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي‌کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته‌ام. براي اين که نگران آينده‌مان نشود، وانمود مي‌کنم که دارم با تلفن حرف مي‌زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود.
از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بينشان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي‌هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي‌کرد.

Sara12
01-02-2011, 10:48 PM
سالها پيش درون يه خونه قديمي با ظاهر فرسوده كه صاحبش سالها پيش از دنيا رفته بود ‌شمعي تنها در گوشه طاقچه اتاق روزگار را به سر مي برد تنها و تنها وتنها.......! در تنهايي آن اتاق به سالهاي خوش گذشته فكر مي كرد به آن روزها كه خانه رونقي داشت و او در شعمدان نقره اي كنار يك آيينه بود دوستاني داشت و روشني بخش محفل آنها بود به پيرزني فكر مي كردكه شبها كنار ميز شام او را روشن مي كرد تا با نور او عشق به سفره بيايد . اما سالها گذشته بود و آن شمعداني دزديده شده بود و آيينه شكسته بود و مثل صاحب خانه ديگر جاني نداشت . تنها از گوشه سوراخ سقف باريكه نوري به درون خانه مي تابيد.در يك روز بهاري پروانه اي زيبا شادو‌ خوشحال از خورن شهد گلهاي بهاري در حال پرواز از كنار آن خانه بود كنجكاو شد تا به درون خانه برود پس از سوراخي كه در سقف بود وارد شد . آن جا خيلي تاريك بود . و صداي زمزمه هاي يك نفر به گوش ميرسيد پروانه با ترس گفت آهاي اين صداي ناله كيست و با زهم صداي ناله آمد . پروانه جلو تر رفت و شمع رو ديد و به او گفت تو كي هستي و اينجا چه كار ميكني شمع نيز داستان زندگي خودش رو گفت و از تنهايي خودش حرف زد پروانه قول داد كه هر روز به او سر بزند و او را از تنهايي در آورد .

http://i16.tinypic.com/624ocah.jpg
مدتها به اين شكل گذشت وپروانه به قول خود عمل كرد آن دو آنقدر به هم عادت كرده بودند.كه حتي يك روز هم دوري هم را تحمل نمي كردند . مدتي گذشت تا زمستان سر رسيد وپروانه پيش شمع آمد و گفت اكنون فصل زمستان است و پايان عمر من و ازسرما مي ميرم شمع كه ديگر نمي خواست دوباره تنها شود و ديدانه وار پروانه رو دوست مي داشت بيا من با شعله خودم تو رو گرم مي كنم با اينكه سالها خاموش بودم ولي اكنون وقت سوختن است ........!!! شمع شروع به سوختن كردو پروانه براي اينكه گرم شود به بالاي شمع شروع به چرخيدن كرد .ساعتها گذشت و شمع آنقدر ذوب شده بود كه ديگر نفسهاي آخرش را مي كشيد . در اين حال به سختي گفت : پروانه من ديگر تمام شدم و خوشحالم كه با عشق مي ميرم پس خدا خداحافظ پروانه كه تاب دوري شمع را نداشت از خود بي خود شد و با بالهايش شمع را در آغوش كشيد و او نيز سوخت . اما هر دو جاودانه شدند.
عشق از شمع و پروانه بياموز عشق سوختن عاشق و معشوق در آغوش هم....!

Sara12
01-22-2011, 11:33 PM
در قرن ۱۷ سرباز جوان بریتانیائی به مرگ محکوم شد و قرار بر این بود زمانی که زنگ ساعت دوازده شب به صدا در می آید ؛ اعدام شود . نامزدش از شنیدن این خبر بسیار غمگین شد و نمی خواست شاهد مرگ محبوب خود باشد. برای همین با استفاده از تاریکی هوا، دختر وارد برج ساعت شد و خود روی پاندول بزرگ ساعت بست. ساعت دوازده شب فرا رسید، اما صدای زنگ شنیده نشد.
افسران نظامی با تعجب وارد برج ساعت شدند و دختری را دیدند که خود را به پاندول بسته است و از بدنش خون می چکد . دختر عاشق با هر ضربه پاندول به بدنش درد شدیدی را متحمل شد اما نمی گذاشت زنگ ساعت دوازده برای دیگران قابل شنیدن باشد . این تلاش و فداکاری عاشقانه تا حدی موثر واقع شد که ارتش تصمیم گرفت این سرباز را آزاد کند...

sarbh
02-03-2011, 10:24 PM
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ....اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,
باشه.. باشه!!! میگم.... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه كه نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه

R A H A
03-06-2011, 02:15 AM
عشــق شانــزده سالگی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسرشد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبوداما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبشنگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یکسلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفتهبود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ایزیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر باخود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکییک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتازبه دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برایدوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت بهشماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگیرا به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدونتوجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز میشد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس دردانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایشرا کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاهپسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیداکرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغازکرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسمعروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابیبنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی بایکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچکنوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیباتا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگیمواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او راآزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مستپیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بوددر دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد وگفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شدهبود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به اوبدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسردوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یکستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر رابازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفتساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را دردستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدنستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودکجواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنایخوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

mozhgan
03-25-2011, 05:52 AM
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناوربودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند
خسته تر و کسل تر از همیشه.ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می
گذارم….

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛ لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛ هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته چاه رفت؛طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد ونه…هشتاد…هشتاد و یک…همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه
دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شده بود. حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.» عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

mohamad.s
05-06-2011, 03:35 PM
عشق واقعی. عشقی زیبا


زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

mohamad.s
05-06-2011, 03:44 PM
روزهاي عجيبي بود. يه جورهاي هنوز گيج و منگم باورم نميشه. روز قبلش باهاش ناهارخورديم. سه نفري رفتيم بيرون چرخيديم . تگرگ ميباريد و اون از درد کلافه بود.


فکر ميکرديم هنوز يه شش هفت ماهي مهمونه. شب بعد وقتي بيهوش رو زمين اطاقش افتاده بود و پرسنل آمبولانس دورش جمع شده بودن؟هنوز هم فکر کرديم حمله صرع شديد گرفته واسه همين بي هوشه. وقتي دنبال آمبولانس تا بيمارستان مثل ديوونه ها رانندگي کرديم؟ فکر ميکرديم صبح ميبريمش خونه. تمام اون 13 ساعت لعنتي رو پاي تختش بيدار مونديم؟ بلکه صدامون رو بشنوه و به حرفمون گوش کنه و بيدار شه. اما نشد.

همون طور بي خداحافظي رفت. قرار بود حكم رو که خوب ياد گرفتم؟ باهم چند دست بازي کنيم. هنوز قرار بود بهتر که شد؟ دست من و عشقم رو بذاره تو دست هم . قرار بود خيلي کار هاي ديگه بکنه؟ آخه هنوز خيلي راه داشت. تازه هفته پيش تولد 65 سالگيش رو جشن گرفته بوديم. اما رفت خيلي آروم. انگار ديگه از درد کشيدن خسته شده بود. بعد از چهار بار عمل سخت مغزي؟


فکر کنم ديگه حوصله نداشت بمونه.تومور لعنتي داغونش کرده بود. هر وقت بهش قرصي چيزي ميدادن با نگاه عآجزانه اش مي گفت: بسه ديگه ولم کنين. بعد از عمل چهارم؟ ديگه حرف هم نميتونست بزنه. با چشمهاش التماس مي كرد. چشمهاش؟ نگاهاش؟ خنده هاش؟ هيچوقت يادم نميره. زجه هاي عشقم رو تخت بيمارستان؟ وقتي که باباش رفته بود؟ از ذهنم پاك نميشه. رابطهء عجيبي با باباش داشت. يه رفيق خالص بود.

هر جا ميرفتيم بود. آدم اصلاً جلوش احساس معذب بودن نميکرد؟ اگه مشروب بود اونهم ميزد؟ اگه دست بچه ها سيگار بود اونهم پکي ميزد. هر جا بساط حكم به پا بود؟ اونهم بود. هميشه هم مي گفت ديگه مغزم ياري نميده وگر نه همتون رو يه دست ميبردم. باورم نميشه. هنوز هم باورم نميشه. حتي وقتي ديدم آروم آروم زير خروارها خاك خوابيد.

هنوز هم باورم نشده. روحت شاد. آروم بخواب و مطمئن باش که هميشه هر وقت ما به قول خودت "جوونها" دور هم جمع ميشيم يادت عطرآگين مجلس ماست.

mohamad.s
05-06-2011, 04:04 PM
معنای دوم عشق








http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif




روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.








شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.




وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟








جوان لبخندي زد و گفت: من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."








شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.








عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"








اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.








روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست


http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif

mohamad.s
05-06-2011, 04:05 PM
عشق و بندگی جوان





http://www.irfreeup.com/images/32734227268651403918.jpg

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق اورا بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک ازندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت ، به اوگفت پادشاه ، اهل معرفت است ،اگراحساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید وآثاراخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .


همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))


جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ ))

mohamad.s
05-06-2011, 04:16 PM
قرار غمناک دو عاشق


نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ (http://smstak.com/)می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار (http://smstak.com/)گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

mohamad.s
05-06-2011, 04:16 PM
پسر عاشق




دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

mohamad.s
05-06-2011, 04:18 PM
شرط عشق




دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.”

mohamad.s
05-06-2011, 04:19 PM
داستان واقعي مارمولک عاشق




اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.وبه درخواست يکي از دوستانم اين داستان رو گذاشتم حتما بخونيدش خيلي جالبه. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟ در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!! چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!! مرد شديدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!! اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني

mohamad.s
05-06-2011, 04:19 PM
پیرمرد عاشق همسرش




پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

mohamad.s
05-06-2011, 04:21 PM
پسري که عاشق دختري مريض بود




چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ?
دستموگرفت ?
آروم برد روی قلبش ?
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?
هنوزم دیوونه ام.http://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gifhttp://forum.1pars.com/images/smilies/53.gif

mohamad.s
05-06-2011, 04:21 PM
داستان زیبا... عشق...




پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..

mohamad.s
05-06-2011, 04:36 PM
عاشق شدن دختر ( طنز )




روبروي دختر نشست و گفت : " سام عليکم و اَ اين حرفا ، سلومتي و اينا ، مي خوام سامون بيگيرم .
خلاصه اَي زن ما بشي ، هم رامتيم ، خامتيم ، کرتيم ، خرتيم ، نه زال ممدي هستم و نه سِر هانري ، تيپم هم سامانتا فاکسه .مي توني تميز نيگا کني . دماغم هم عمرن توي آفسايد نيست . زيادي هم قُپي نميام و در پيت هم نيستم و خلاصه مخلصتيم دربست .توراهي هم سوار نمي کنيم ...چي مي گي ؟"
دختر مِن ومِن کنان گفت :" ببخشيد ...مي شه تکرار کنيد ؟"
- شوما جون بخواه .به روي مردم چشم بابا غوري نشده ام .گفتم زيز بابا هستم و هيچ وقت خدا شاسي ام کج نبوده و قازقولنج هم نيستم و با دنده يک و چاهار ، هميشه خدا باتيم و بند کفشتيم و خلبان نفستيم ..اَي زن ما بشي ..."
دختر دوباره تمرکز گرفت و گفت : " معذرت مي خوام ، منظورتون اينه که سالهاست خاطر خواه من هستيد واندازه قصه هاي عاشقونه منو دوست داريد ؟"
مرد از جايش بلند شد و گفت : " خوبه برم بند کفش فري يه لامپ را ببوسم که مي گفت سم طلا پيش بعضي از ما بهترون انيشتنه ... گوش ندادم که ...عمرن دنده ش جا بره ..."
- حالا که اينقدر اصرار مي کنيد ،روي پيشنهادتون فکر ميکنم .
مرد بند کفشهايش را بست و به طرف در خروجي راه افتاد. دختر گفت : " کي مي اييد جواب مثبتم را بگيريد؟ "
مرد همانطور که مي رفت ، گفت : " روز ملي شدن آبگوشت مورچه "

mohamad.s
05-06-2011, 04:46 PM
عشق(داستان)




دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: ....

mohamad.s
05-06-2011, 04:47 PM
عشق واقعی





چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

mohamad.s
05-06-2011, 04:48 PM
داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب




داستان غم انگیز عاشقانه آخرین شب
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
http://yasamanblog.persiangig.com/image/123-1.jpg

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
http://www.michaelandson.com/blog/wp-content/uploads/2011/02/writing-letter.jpg

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
http://www.webdesign-guru.co.uk/icon/wp-content/uploads/skull-death-icon.gif
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

mohamad.s
05-06-2011, 04:59 PM
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز(بسیار زیبا)




چیزهای کوچک،
مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دست هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا.

راننده تاکسی ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی دخترم.

آدم هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو برنمی گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

آن هایی که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمی کنند. هر چه باشد با لبخند می گیرند و یادشان نمی رود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را می شود تا کرد و گذاشت توی کیف.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند، مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم هایی که از سر چهارراه نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم های اس ام اس های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم های اس ام اس های پرمهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم هایی که هر چند وقت یک بار ای میل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد هر یادداشت غمگین خط هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم هایی که حواسشان به گربه ها هست، به پرنده ها هست.

آدم هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین آدم ها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن…

mohamad.s
05-06-2011, 05:13 PM
داستان واقعی یه عشق غم انگیز





http://raze-cheshm.persiangig.com/image/86-8/zamen-ahoo.jpg (http://www.freepayam.com/)




این ماجرای واقعی یک عشق است که بدلیل کم توجهی و تعیین معیارهای غلط باپیشمانی همراه شد. ماجرایی که شاید هیچ وقت از ذهن بازیگران آن پاک نشود…
درادامه این مطلب داستان این ماجرا اینگونه شرح داده میشود که :
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .
حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .
ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.
این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …
این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.
حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .
تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟
من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.
یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.
براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .
کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .
چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….
تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…
بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.
همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …
وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار
تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .
ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟
نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.
پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .
ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …
دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.
نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .
چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟
نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …
گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه OK رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…
تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.
-ببخشید فرخنده خانم ؟
-بله خودم هستم !شما؟
- من ریحانه هستم خواهر حمید
آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.
-راستش….
چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….
آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .
خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :
امام رضا سلام
ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …
اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …
ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…
حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید

mohamad.s
05-07-2011, 10:42 AM
♥ داستان جديد عشقی ♥ ♥










http://bia2fars.ir/wp-content/uploads/2011/03/5-300x225.jpg



یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا ‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه باشه!!! میگم …
چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره
عشق خام و ناقص میگه: من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
ولی عشق کامل و پخته میگه: بهت نیاز دارم چون دوست دارم .

" سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه "

mohamad.s
05-07-2011, 11:15 AM
داستان رمانتیک عاشقانه!!!!!






یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین»را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحملرنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناسبودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

mohamad.s
05-07-2011, 11:40 AM
عاشقی را این گو نه باید




زآن دو ر دست بر ایم پیام داد تا به عاشق بگو یم به عاشقی که از شکوه معشو ق به ستوه آمده است پیامی که در سکو ت همه چیز گفته است پیامی ز دو ست بر ایم آمد او که بر ای شنید ن حر فهایش نیازی نیست گوش کنم او که اگر سخن نگو ید بی شمار کلامی دارد و این بار خطاب به دلداده ای پیام را فر ستاد به او که بگو ید درس عشق و مشق عشق از آن شجاعان است این درس را بار ها تجر به کر د م اما از این ز بان گفتن بس ز یبا و دلنشین است پس به گوش باش ای ناز نینم
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تن اش از گل سرخ. اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
*
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم. اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
*
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو. اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
*
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که:
عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.

mohamad.s
05-07-2011, 11:41 AM
عشق هم عاشق توست




نامت را که می خوانم
دل پر می شود از عطر حضورت…
چشم ناخواسته نگاهش را سوی آسمان می برد…
و این بار هم معجزه ی ذکر توست
معجزه ی با تو بودن
http://www.naabrestaurant.com/ghazaye_rouh/wp-content/uploads/2009/10/eshgh.jpg
که دل بی قرار مرا آرامشی بی نظیر می بخشد!
به راستی که یگانه ای…
به راستی که مهربانترین سکوت جاودانه ای…
چگونه است که با یادت همه عشق می شوم و شور!
چگونه است که با نیازت همه راز می شوم و نور!
خدای من
به راستی که بنده ی تو بودن کمال انسان بودن است!
به راستی که عاشق تو بودن شایسته ی برگزیدگان است!
بی گمان تو هم عاشقی!
که این چنین از حضورت شمیم عشق را در می یابم…
بی گمان تو هم عاشقی!
که جهان این چنین به خدایی می خواندت…
بی گمان تو همان عشقی هستی
که عشق هم عاشقانه دوستت می دارد!!!
که عشق هم عاشق توست

mohamad.s
05-07-2011, 11:42 AM
منشور عشق




اگر صاحب قدرت پیشگویی باشم و آگاه باشم بر تمام اسرار و بر تمامی دانشها، اگر ایمانم چنان کامل باشد، تا آنجا که کوه ها را جابه جا کنم و عشق نداشته باشم، هیچم، و اگر تمامی اموالم را میان فقرا تقسیم کنم و اگر بدن خود را به آتش بسپارم اما عشق نداشته باشم، هیچ حاصلی بدستم نیست.
اگر عشق را از منشور شعورمان بگذرانیم و به عناصر تشکیل دهنده اش تجزیه کنیم خواهیم دید که عشق از ۹ عنصر اصلی تشکیل شده است:
بردباری :عشق بردبار است.
مهربانی: مهربان است.
سخاوت: عشق، در آتش حسد نمی سوزد.
فروتنی: غرور ندارد.
ظرافت: عشق، اطوار ناپسندیده ندارد.
تسلیم: نفع خود را خواهان نیست.
تسامح: خشم نمی گیرد.
معصومیت: سوءظن ندارد.
صداقت: از ناراستی شاد نمی شود، اما با راستی به شعف می آید.

mohamad.s
05-07-2011, 11:42 AM
رنگ عشق




در و دیوار دنیا رنگی است. رنگ عشق. خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.
از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه‌ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.
اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی‌پروا بگذر، که خدا کسی را دوست‌تر دارد که لباسش رنگی‌تر است

mohamad.s
05-07-2011, 11:46 AM
عشق بی آلایش




از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…»
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

R A H A
07-01-2011, 07:44 PM
آیا شما به عشق حقیقی اعتقاد دارید؟ آیا شما به عشق در نگاه اول معتقدید؟ به عشق همیشگی و مداوم چطور؟ من فکر می‌کنم داستانهای عاشقانه ای که پیش روی شماست اعتقاد شما به عشق را محکم می‌کند. آنها مشهورترین داستانهای عاشقانه در تاریخ و ادبیات هستند. عشق آنها عشقی ابدی و جاودانه است.

R A H A
07-01-2011, 07:44 PM
رومئو و ژولیت

تا به امروز شاید این داستان مشهورترین دلداده‌ها باشد. این زوج مترادفی برای عشق هستند. رومئو و ژولیت یک داستان حزن انگیز نوشته ویلیام شکسپیر است. داستان عاشقانه آنها بسیار غم انگیز است. داستان این دو جوان که از دو خانواده مخالف هم هستند، به این گونه است که در نگاه اول عاشق شده و عشق آنها به ازدواج انجامیده سپس دو عاشق واقعی گشته و زندگیشان را به خاطر عشقشان به خطر انداختند. بی شک گرفتن زندگی خود به خاطر همسر یکی از نشانه‌های عشق واقعی است. در نهایت مرگ نابهنگام آنها خانواده‌هایشان را به هم پیوند داد.

R A H A
07-01-2011, 07:48 PM
کلوپاترا و مارک آنتونی

داستان عاشقانه آنتونی و کلوپاترا یکی از به یاد ماندنی‌ترین و عاشقانه ترین داستانهاست که در همه زمانها نقل می‌شود. داستان این دو شخصیت تاریخی بعدها توسط ویلیام شکسپیر به نمایش درآمد و هنوز هم در همه جای دنیا نمایش داده می‌شود. رابطه آنتونی و کلوپاترا نمونه واقعی عشق است. آنها در نگاه اول عاشق گشتند. رابطه بین این دو جوان مقتدر، کشور مصر را در یک موقعیت قدرتمندی قرار داد. اما عشق آنها رومی‌هایی که از قدرتمند شدن مصری‌ها نگران بودند را عصبانی می‌کرد. با وجود تهدیدهایی که وجود داشت، آنتونی و کلوپاترا ازدواج کردند. می‌گویند که در زمان جنگ علیه رومی‌ها آنتونی خبر دروغین مرگ کلوپاترا را دریافت کرد و با شمشیر خودش را کشت. زمانی که کلوپاترا از مرگ آنتونی آگاه شد، وحشت زده شد و خودکشی کرد. عشق بزرگ به قربانی بزرگی هم نیازمند است.

R A H A
07-01-2011, 07:48 PM
پاریس و هلن



به نقل از ایلیاد اثر هومر، داستان هلن و جنگ تروآ یک افسانه حماسی یونانی و ترکیبی از واقعیت و افسانه است. هلن به عنوان زیباترین زن در عرصه ادبیات در نظر گرفته شده است. او با منلوس، شاه اسپارت ازدواج کرد. پاریس پسر پریام شاه تروا عاشق هلن شد و او را ربود. یونانی‌ها ارتش عظیمی ‌به رهبری برادر منلوس، اگاممنون، فراهم کردند تا هلن را بازگردانند. هلن به سلامت به اسپارت بازگشت که ادامه زندگی خود را در شادمانی با منلوس زندگی کند.

R A H A
07-01-2011, 07:48 PM
ناپلئون و ژوزفین

ازدواج این دو یک ازدواج مصلحتی بود که ناپلئون در سن 26 سالگی به ژوزفین علاقه‌مند شد و با او ازدواج کرد. ژوزفین بانویی برجسته و ثروتمندترین زن به حساب می‌آمد. هرچه زمان می‌گذشت عشق ناپلئون به ژوزفین همچنین ژوزفین به ناپلئون بیشتر می‌شد اما این باعث کم شدن احترام متقابل آنها و همچنین کم شدن علاقه شدید آنها به هم نمی‌شد و به مرور زمان کهنه نمی‌شد. درحقیقت عشق آنها یک عشق حقیقی بود. آنها سرانجام در عشقشان شکست خوردند زیرا ناپلئون یه یک وارثی نیاز داشت درحالیکه ژوزفین از داشتن این نعمت محروم بود. آنها با ناراحتی از هم جدا شدند و هر دوی آنها عشق و علاقه شان را تا ابد در دلهایشان پنهان کردند.

R A H A
07-01-2011, 07:48 PM
اسکارلت اوهارا و رِت باتلر

بربادرفته نشاندهنده یکی از آثار جاویدان ادبی است. اثر معروف مارگارت میچل، عشق و نفرت بین اسکارلت و رت باتلر را شرح می‌دهد. تنظیم وقت چیزی بود که اسکارلت و رت باتلر هیچگاه در آن با همدیگر هماهنگ نبودند. در سراسر این داستان حماسی، این زوج هیچگاه احساسات واقعیشان را به طور دائمی ‌تجربه نکردند و این حاصل بروز جنگ در پیرامونشان بود. اسکارلت که دختر بی قید و آزادی بود نمی‌توانست بین خواستگاران خود یکی را انتخاب کند. تا جایی که سرانجام تصمیم به ادامه زندگی با رت باتلر شد. درحالیکه ذات دمدمی ‌اسکارلت از قبل بینشان فاصله انداخته بود. امید به طور غیرمستقیم و همیشگی در قهرمان داستان ما ظاهر شد. بنابراین رمان با این جمله اسکارلت «فردا روز دیگری است» پایان می‌یابد.

R A H A
07-01-2011, 07:49 PM
جین ایر و رچستر

در داستان معروف شارلوت برونته، شخصیتهای تنها و بی دوست، علاجی برای تنهایی خود یافتند. جین، دختر یتیمی ‌که به عنوان مربی وارد خانه ادوارد رچستر، مردی ثروتمند، می‌شود. این زوج غیرقابل تصور به هم نزدیک و نزدیک تر شدند تا زمانی که رچستر قلب لطیف و مهربانی را خارج از قلب خشن خود یافت. رچستر علاقه شدید خود را به خاطر تعدد زوجین آشکار نمی‌کرد اما در سالگرد ازدواجشان جین متوجه ازدواج سابق رچستر شد. جین با قلبی شکسته از آنجا دور شد اما بعد از یک آتش سوزی مهیب به عمارت ویران شده رچستر بازگشت. جین، رچستر را نابینا یافت در حالیکه زن، خود را کشته بود. عشق پیروز شد و دو عاشق دوباره به هم پیوستند و در خوشی و سعادت زندگی کردند.

R A H A
07-01-2011, 07:52 PM
ملکه ویکتوریا و آلبرت

این داستان عاشقانه درمورد خانواده سلطنتی انگلیسی است که 40 سال در مرگ همسرش به سوگ نشست. ویکتوریا دختری با نشاط، خوش رو و شیفته نقاشی بود. او در سال 1873 بعد از مرگ عموی خود ویلیام ششم بر تخت سلطنت انگلیس جلوس کرد. در سال 1840 او با اولین پسرعموی خود پرنس آلبرت، ازدواج کرد. در ابتدا پرنس آلبرت در بعضی محافل، ناآشنا به نظر می‌رسید چون او آلمانی بود. او می‌خواست که خانواده اش را به خاطر پشتکارش،صداقت و فداکاری بیش از حدش شگفت زده کند. این زوج دارای نه فرزند شدند. ویکتوریا فرزندانش را بسیار دوست داشت. او به توصیه‌های آنها در مملکت داری به ویژه سیاست اعتماد می‌کرد. زمانی که آلبرت در 1816 فوت کرد، ویکتوریا آسیب شدیدی دید. او به مدت 3 سال در محافل عمومی‌ظاهر نشد. گوشه نشینی او باعث انتقاد عموم به او شد. کوششهای بسیار در زندگی ویکتوریا شد. اما تحت نفوذ نخست وزیر بنیامین در اسرائیل، ویکتوریا زندگی عمومی‌ خود را از سر گرفت و مجلسی در 1866 افتتاح شد. اما ویکتوریا هرگز سوگ همسرش را پایان نمی‌داد و تا سال 1901 تا پایان زندگی خود سیاه به تن کرد. در طی سلطنتش که طولانی ترین سلطنت در تاریخ انگلیس بود بریتانیا یک قدرت جهانی شد (خورشید هرگز غروب نمی‌کند).

R A H A
07-01-2011, 07:52 PM
لیلی و مجنون

شاعر برجسته ایران، نظامی‌گنجوی، شهرت خود را مدیون شعر عاشقانه اش لیلی و مجنون که از یک افسانه عربی الهام گرفته، می‌باشد. لیلی و مجنون یک تراژدی درمورد عشق نافرجام است. این داستان برای قرنها نقل و بازگو شده است و در نسخ خطی و حتی روی سرامیکها نگاشته شده است. عشق لیلی و قیس به دوران مدرسه شان برمی‌گردد. عشق آنها کاملاً قابل مشاهده بود اما آنها از آشکارشدن عشقشان جلوگیری می‌کردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت می‌کرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی می‌کرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی، بادیه نشین‌ها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.

R A H A
07-01-2011, 07:54 PM
شاه جهان و ممتاز محل

در سال 1612 دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل 14 فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در 1629 امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به 20 سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل می‌گذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.

R A H A
07-01-2011, 07:54 PM
دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

R A H A
07-01-2011, 07:55 PM
گل سرخی برای امیلی، اثر ویلیام فاکنر
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی نوعی تاثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه‌اش که دست کم ده سالی می‌شد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
این خانه چوبی، که روز رنگ سفیدی داشت، بزرگ و مربع شکل بود و به سبک ظریف سالهای هفتاد با گنبد نماها، منارهای مخروطی و بالکنهای گچ بری شده تزیین شده بود و در خیابانی قرار داشت که زمانی خیابان مشهور شهر بود. اما گاراژها و ماشینهای پنبه پاک کنی به سرتاسر خیابان دست انداخته بودند و حتی اسمهای پرطمطراق آن را زدوده بودند، فقط خانه میس امیلی بود که هنوز پابرجابود و زوال لجوجانه و عشوه گرانه اش از میان واگنهای پنبه و پمپهای بنزین سربرکشیده بود- قراضه ای درمیان قراشه‌های دیگر. و حالا میس امیلی رفته بود به صاحبان آن اسمهای پر طمطراق بپیوندد که آنجا، درآن گورستان آکنده از بوی کاج، در میان ردیفهای منظم گورهای بینام سربازان ایالتهای جنوبی، که درجنگ جفرسون به خاک افتادند آرمیده بودند.
میس امیلی وقتی زنده بود برای مردم شهر حکم یک رسم، یک وظیفه، یک دلولپسی را داشت، حکم نوعی تعهد موروثی، تعهدی که از آن روزی درسال 1894 شروع شد که سرهنگ سارتوریس، شهردار شهر، کسی که این قانون را از خود درآورده بود که هیچ زن سیاهپوستی بدون پیش بند حق ندارد پا به خیابانهای شهر بگذارد، میس امیلی را از روز مرگ پدرش تا آخر عمر از پرداخت مالیات معاف کرده بود. موضوع این نبود که میس امیلی به دنبال صدقه بود بلکه سرهنگ سارتوریس قصه شاخ و برگ داری سرهم کرده بود و تعریف کرده بود که پدر میس امیلی پولی به شهر وام داده و شهر، بنا به مصلحت کسب وکارانه، ترجیح می‌داد که وام را این گونه پس بدهد. چنین قصه ای را فقط مردی از نسل و طرز فکر سرهنگ سارتوریس می‌توانست سرهم کند و فقط زنها باور می‌کردند.
وقتی که آدمهای نسل بعدف باافکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس نارضایتی اندکی درست کرد. در سال اول یک برگه مالیاتی برایش پست کردند. ماه فوریه که رسید و از جواب خبری نشد،نامه ای رسمی ‌برایش فرستادند و از او درخواست کردند که سرفرصت به دفتر کلانتر برود. یک هفته بعد شهردار خودش به او نامه نوشت و پیشنهاد کرد سری به او بزند یا اجازه دهد اتومبیلش را به دنبال او بفرستد و در جواب یادداشتی دریافت کرد که روی کاغذ قدیمی ‌با خطی خوش، روان و ظریف و با جوهری رنگ باخته نوشته شده بود، به این مضمون که او دیگر پا از خانه بیرون نمیگذارد. برگه مالیات هم بدون شرح ضمیمه بود.
از انجمن شهر خواسته شد جلسه خصوصی تشکیل دهد و هیئتی را پیش او بفرستد. آنها رفتند و در خانه را به صدا درآوردند، درخانه ای که ده سالی بود، از وقتی که میس امیلی دیگر تعلیم نقاشی چینی را زمین گذاشته بود کسی از آستانه اش نگذشته بود سیاهپوست پیر در را به رویشان گشود وآنها را به سرسرای تاریکی راهنمایی کرد. از آنجا یک پلکان به تاریکیهای بیشتر بالا می‌رفت. بوی گردوخاک و کهنگی، بوی ماندگی ونم می‌آمد. سیاهپوست آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. اتاق با مبلهای چرمی ‌و زینی آراسته بود. وقتی سیاهپوست پرده پنجره ای را کنار زد غبار رقیقی کاهلانه از اطراف پای شان بلند شد و همراه با ذره‌های ریز تنها شعاع آفتاب به چرخش درآمد. جلو بخاری، روی سه پایه زراندود رنگ رو رفته ای، تصویر مدادی پدر میس امیلی دیده می‌شد.
وقتی پا به اتاق گذاشت آنها از جا بلند شدند. زن کوچک اندام و چاقی بود که لباس سیاه به تن داشت. زنجیر طلای نازکی تا کمرش آویخته بود که لابه لای کمربندش پنهان می‌شد و به یک عصای آبنوس که رنگ طلایی دسته اش رفته بود تکیه داده بود.استخوان بندی ریز ونحیفی داشت،شاید برای همین بود که آنچه دردیگری ممکن بود صرفا فربهی باشد او را چاق وچله نشان می‌داد.بدنش مثل آدمی‌که مدتها درآب راکدی غوطه ورباشد ورم کرده بود ورنگ برچهره نداشت.چشمانش میان چینهای متورم صورتش گم شده بود ومثل دوتکه زغال کوچک که درتکه خمیری فرو کرده باشند به تک تک مهمانها که پیغام شان را می‌گفتند زل می‌زد.
به آنها تعارف نکرد بنشینند. آنجا توی درگاه ایستاد و به آرامی ‌گشو داد تا اینکه سخنگو به لکنت افتاد و ساکت شد. آن وقت تیک تیک ساعت ناپیدایی را شنیدند که به زنجیر طلا بسته بود.
صدای امیلی خشک و بی حال بود، «من توی جفرسن از پرداخت مالیات معافم. سرهنگ سارتوریس برایم توضیح داده. یکی از شما برود سری به مدارک شهر بزند تا همه قانع شوید»
«مدارک پیش خود ماست. ما مقامات شهریم، میس امیلی. مگر ابلاغیه ای به امضای کلانتر به دست شما ندادند؟»
میس امیلی گفت: «کاغذی دریافت کردم، بله.اما من از پرداخت مالیات معافم»
«آخر،ببینید، مطلبی دردفاتر نیست که چنین چیزی را نشان دهد.ما باید یک چیزی........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید.من درجفرسن از پرداخت مالیات معافم»
«اما، میس امیلی...........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید» (سرهنگ سارتوریس ده سالی می‌شد مرده بود) «من ازپرداخت مالیات معافم. توب! » سیاهپوست پیدایش شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»

2
و به این ترتیب، حساب آنها را رسید همان طور که سی سال پیش حساب پدران شان را سرموضوع آن بو رسیده بود. این جریان مربوط به دوسال بعداز مرگ پدرش بود و مدت کوتاهی بعد از آن که معشوقش او را ترک گفت، معشوقی که خیال می‌کردیم شوهرش می‌شود. بعداز مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌آمد، پس از رفتن معشوقش دیگر مردم چشمشان به او نیفتاد چند تا از زنها جرات کرده بودند و او را صدازده بودند اما در را به روی شان باز نکرده بود. تنها نشانه حیات در آن خانه مرد سیاهپوست بود –که آن وقتها جوان بود- و زنبیل به دست از آن خانه بیرون می‌آمد و برمی‌گشت.
زنهاگفتند: «وقتی یک مرد-هرمردی می‌خواهد باشد- آشپزخانه را تمیز کند این چیزها پیش می‌آید» بنابراین وقتی بو همه جا را گرفت آنها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده آگاه و مقتدر گریرسن و مردم نادان و بی دست وپا پیش آمده بود. یکی از همسایه‌ها، یک زن، پیش قاضی استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد. شهردار گفت: «می‌فرمایید چه کار کنم خانم؟» زن گفت: «معلوم است یکی را بفرستید تا بو را از میان ببرد. مگر این کار قانون ندارد؟» قاضی استیونز گفت: «یقین دارم این کار لزومی‌ندارد.احتمالا آن کاکاسیاه ماری، موشی، چیزی را توی حیاط کشته است.من دراین باره با او صحبت می‌کنم» روز بعد دو شکایت دیگر به دست او رسید،یکی از مردی که از دردیگری وارد شد:« قاضی راستش ما باید به کاری دست بزنیم.من یک نفر اصلا دلم نمی‌خواست کاری به کار میس امیلی داشته باشم.اما نمی‌شود دست روی دست گذاشت.» همان شب انجمن شهر تشکیل جلسه دادسه آدم مسن ویک مرد جوان- عضوی از نسل جدید.
جوان گفت: «کار خیلی ساده است. برایش اخطار بفرستید خانه اش را تمیز کند. وقتی معینی به او بدهید، واگر کاری نکرد...» قاضی استیونز گفت: «یعنی چه آقا؟ توی صورت یک خانم میگویید بوی بد می‌دهید؟» این شد که شب بعد پس از نیمه‌های شب،چهارمرد از چمن خانه امیلی گذشتند ومثل دزدهاخانه را دور زدند و پای دیوارها ومنفذهای زیرزمین را بو کشیدند ویکی ازآنها از درون گونی آویخته از شانه،چیزی بیرون می‌آورد و دستش را مثل اینکه بذر بپاشد حرکت می‌داد. بعد در زیرزمین را شکستند وآنجا ودرو دیوار ساختمان را آهک پاشیدند. وقتی از روی چمن برمی‌گشتند پنجره تاریکی روشن شد میس امیلی انجا نشسته بود.نور از پشتش می‌تابید ونیم تنه اش مثل بتی بی حرکت بود. مردها آهسته از روی چمن گذشتند وخود را به سایه درختان اقاقیا رساندند که درامتداد خیابان صف کشیده بود. پس از گذشت یکی دو هفته، دیگر از بو خبری نبود.
از همان وقت بود که مردم کم کم دلشان به حال او سوخت. مردم شهرما که یادشان بود چطور خانم یات،عمه بزرگ امیلی،آخر عمر پاک دیوانه شد،می‌گفتند که خانواده گریرسن خودشان را خیلی زیاد میگیرند.می‌گفتند هیچ کدام از جوانها برازنده میس امیلی نیستند و از این حرفها. ما همیشه پیش خودمان عکسی راتصور می‌کردیم که میس امیلی، زنی باریک اندام، با لباس سفید در انتهای آن ایستاده و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده می‌شد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هر دو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.بنابراین وقتی امیلی به سی سالگی رسید وهنوز شوهر نکرده بود حس کردیم انتقام ما گرفته شده اما خیلی خوشحال نشدیم چون با همه آن دیوانگی که در خانواده موروثی بود اگر مرد دلخواهش را پیدا می‌کرد بعید بود که او را دست به سر کند.
وقتی که پدرش مردمعلوم شد که آن خانه تنها چیزی بود که برایش مانده،ومردم تا اندازه ای خوشحال شدند. بالاخره روزی رسید که مردم برایش دل بسوزانند. تنهایی و فقر احساسات انسانی رادراو بیدارکرده بود. حالا او هم، دلهره ونومیدی نداری را، که همیشه بوده،درک می‌کرد.
روز دوم مرگ پدرش زنها جمع شدند به خانه اش بروندو به رسم شهر،سرسلامتی بدهند وکمکی بکنند. میس امیلی، که لباس همیشگی خودش را پوشیده بود ودرصورتش ذره ای غم و غصه دیده نمی‌شد، دم درآنها را دید. به آنها گفت که پدرش نمرده. سه روز تمام همین کار را کرد و به کشیشها که برای سرزدن به خانه اش آمدند و به دکترها که سعی کردند او را راضی کنند جنازه را به دست آنها بسپارد همین حرف را زد. فقط وقتی نزدیک بود به قانون وزور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
ماآن وقت نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. فکر می‌کردیم مجبور شده این کار را بکند.به یاد آن همه جوانی افتادیم که پدرش تارانده بود ومی‌دانستیم حالاکه دیگر چیزی از آنها نمانده باید به همان یکی که همه را از اوگرفته بچسبد،یعنی هرکس دیگری هم بود می‌چسبید.
3
میس امیلی مدت زیادی بیماربود. وقتی دوباره او رادیدیم، مویش را کوتاه کرده و خودش را به شکل دخترها درآورده بود. کمابیش شبیه آن فرشته‌هایی شده بود که توی پنجره‌های رنگی کلیسا کشیده‌اند، یک چنین شکل غمگین و آرامی ‌پیدا کرده بود.
شهر تازه قرارداد فرش کردن پیاده روها را بسته بود. تابستان سال بعدازمرگ پدرامیلی، کارشروع شد. شرکت ساختمانی با کاکاسیاهها، قاطرها و ماشین آلات از راه رسید. سر کارگری هم میان آنها بود به اسم همربارن،اهل شمال،که تنومند،سبزه و کاری بود، صدای نکره ای داشت و رنگ چشمهایش از رنگ صورتش روشن تر بود، بچه‌های کوچک دسته دسته جمع می‌شدند و او را تماشا می‌کردند که به کاکاسیاه‌ها بد وبیراه می‌گفت و کاکاسیاهها را تماشا می‌کردند که هماهنگ با بالا وپایین رفتن بیلهای شان آواز می‌خواندند.چیزی نگذشت که با همه اهل شهرآشناشد. آدم هروقت جایی کنار میدان صدای قهقهه مردم را می‌شنید، سرو کله همر بارن را میان آنها می‌دید. درهمین وقتها بود که بعداز ظهرهای یکشنبه او و میس امیلی را سوار یک درشکه کرایه ای می‌دیدیم. درشکه چرخهای زرد رنگ ویک جفت اسب کهریک شکل داشت.اوایل خوشحال شدیم که امیلی بالاخره سرو سامانی به خودش داد به خصوص که زنها می‌گفتند:« معلوم است که هیچ فردی از خانواده گریرسن کاه تو آخوریک شمالی ؛یک کارگرروزمزد،نمی‌کند.»اما به جز اینها دیگران هم بودند،آدمهای مسن تر، که می‌گفتند حتی غم وغصه هم نمی‌تواند یک خانم تمام وکمال را وادارد پاروی نجابت خانوادگی بگذارد و البته منظورشان نجابت خانوادگی نبود. می‌گفتند: «بیچاره امیلی، اقوامش باید سری به او بزنند.» خویشاوندانی در آلاباما داشت اما پدرش سالها پیش برسر آب وملک خانم یات پیره، آن زن دیوانه،با آنها حرفش شد و دو خانواده پای شان از خانه همدیگر برید. آنها حتی به تشییع جنازه هم نیامده بودند.
وهمین که آدمهای مسن تر می‌گفتند:«بیچاره امیلی» پچپچها شروع می‌شد. به یکدیگر میگفتند: «معلوم است، پس چه خیال می‌کنید؟» ونسهایش ان به پشت دستهایشان می‌خورد همچنان که خش خش ابریشم و ساتن پردها شنیده می‌شد، پرده‌های آویخهته درپشت کرکره‌های چوبی که جلوی آفتاب بعداز ظهر یکشنبه را گرفته بودند وصدای گروپ گروپ تند وتیز آن دواسب یک شکل می‌آمد: «بیچاره امیلی»
سرش را خیلی بالا می‌گرفت، حتی وقتی که یقین داشتیم زمین خورده. انگار بیش از همیشه انتظا رداشت شان ومقامش را به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن به جا بیاوریم. انگار با اینکار میخواست نفوذ ناپذیری خودش را ثابت کند.درست مثل وقتی که مرگ موش،یعنی آرسنیک خرید.این موضوع بیش از یک سال پس از وقتی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند:«بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش مهمانش بودند.
می‌امیلی به دارو فروش گفت:«مقداری سم به من بدهید.» درآن زمان سی سال بیشتر بودزن لاغر اندامی‌بود و حتی از حد معمول هم لاغرتر بود. با چشمانی سیاه، بیحالت وخود پسند و گوشت صورتی که در دو طرف شقیقه‌هایش و دور حلقه چشمهایش آمده بود. آدم تصور می‌کرد که تنها نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد. گفت: «مقداری سم به من بدهید؟» «چشم میس امیلی، چه نوع سمی؟ سم موش واسن جور چیزها؟ نظر مرا بخوا....»
« بهترین سمی ‌که دارید به نوعش کاری ندارم.»
دارو فروش چند نوع سم را اسم برد. «اینها هرچیزی حتی فیل را می‌کشند. اما چیزی که شما لازم دارید...»
میس امیلی گفت: «آرسنیک سم خوبی است؟»
« می‌گویید........آرسنیک؟ بله خانم اما چیزی که شما لازم دارید....»
« به من آرسنیک بدهید»
دارو فروش او را از بالا نگاه کرد. امیلی هم به او نگاه کرد. شق و رق بود و صورتش به پرچم کشیده ای می‌مانست. دارو فروش گفت: «بله، چشم. آرسنیک به تان می‌دهم. اما قانون حکم می‌کند که بگویید برای چه مصرفی می‌خواهید»
میس امیلی به او خیره شد. سرش به عقب برده بودتا یکراست درچشم او نگاه کند تا این که دارو فروش سرش را برگرداند ورفت. آرسنیک را ریخت وپیچید. پادوی سیاهپوست مغازه بسته را به دست امیلی داد، دارو فروش خودش نیامد. میس امیلی وقتی بسته را درخانه باز کرد،روی جعبه، زیر نقش جمجمه ودو استخوان، نوشته شده بود:« مخصوص موش»
4
روز بعد بود که ما همه گفتیم: «خودش را می‌کشد» وگفتیم که بهترین کار را می‌کند. وقتی که برای اولین بار بنا کرد با همر بارن آفتابی بشود گفته بودیم: «باهاش عروسی می‌کند» بعد گفتیم: «امیلی او را سربه راه می‌کند».
بعد چندتا از زنها صدای شان را بلند کردند وگفتند که هم باعث آبروریزی شهر است وهم سرمشق بدی برای جوانهاست.مردها خیال نداشتند پا پیش بگذارند اما زنها هر طور بود کشیش تعمید دهنده را مجبور کردند –خانواده امیلی همه پیرو کلیسای اسقفی بودند- که سری به او بزند. کشیش هیچ وقت بروز نداد که درگفتگوی شان چه گذشت اما دیگر حاضر نشد پابه خانه امیلی بگذارد. یکشنبه بعد باز آنها دور خیابانها راه افتادند وروز بعد زن کشیش به خویشان او درآلاباما نامه نوشت.
این شد که میس امیلی و خویشانش باز زیر یک سقف جمع شدند و مابه تماشای پیشامدها گرفتیم نشستیم. اوایل هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد مطمئن شدیم که خیالدارند عروسی کنند. فهمیدیم که میس امیلی به جواهر فروشی رفته و ادکلن مردانه با جای نقره سفارش داده که روی هر کدام جداجدا حروف ه.ب. نقش شده بود.دو روز بعد هم فهمیدیم یک دست کامل لباس مردانه و یک لباس خواب خریده وگفتیم: «عروسی کردند.» وراستی راستی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم چون آن دو دختر عمو بیش از میس امیلی به خلف وخوی گریرسن‌ها اشنا بودند.
بنابراین وقتی همر بارن رفت –مدتها بود سنگفرش پیاده روها تمام شده بود- ماتعجب نکردیم. فقط کمی‌ دلخور شدیم که چرا صدا از مردم درنیامد. آن وقت فکر کردیم که همر بارن رفته است کارها را برای بردن میس امیلی تدارک ببیند یا اینکه به او فرصت بدهد دختر عموهایش را دست به سر کند (درآن وقت ما یک دسته بودیم وهمه از میس امیلی طرفداری می‌کردیم تا دست دختر عموهایش را پس بزند)همین طور هم شد،آنها بعداز یک هفته راه شان را کشیدند ورفتند.وهمان طور که انتظار داشتیم سه روزی طول نکشید که سرو کله همر درشهر پیداشد.یکی از همسایه‌ها تنگ غروب کاکا سیاه را دیده بود که او را از درآشپزخانه تو برده.
واین دفعه آخری بود که همر بارن را دیدیم. میس امیلی را هم تا مدتها بعد ندیدیم.کاکا سیاه،زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت، اما درجلو همچنان بسته بود.گاهی میس امیلی را برای یک لحظه درپشت پنجره ای می‌دیدیم مثل آن شب که موقع پاشیدن آهک او را دیدند،اما شش ماهی توی خیابانها آفتابی نشد.بعد فهمیدیم که این کارهم قابل پیش بینی بود، چون آن خلق وخوی پدرش که بارها زندگی امیلی رابه دست نیستی سپرده بود کینه توزتر ووحشیانه تر از آن بود که از دست برود.
وقتی که دوباره امیلی را دیدیم چاق شده بود ومویش داشت خاکستری می‌شد. دوسه سال بعد مویش آن قدر خاکستری شد که اینک رنگ فلفل نمکی-خاکستری تیره یکدستی- پیدا کرد وثابت ماند وتاروز مرگش درهفتادو چهار سالگی، مثل مردهای فعال،همان رنگ تند خاکستری تیره را داشت.
از همان وقت بود که دیگردر جلو خانه اش باز نشد،به جز شش هفت سالی، درحدود چهل سالگی، که نقاشی چینی یاد می‌داد. در یکی از اتاقهای طبقه پایین کارگاه نقاشی راه انداخت ودخترها ونوه‌های مردم در دوره سرهنگ سارتوریس درست به همان نظم وهمان روحیه ای به کارگاهش می‌آمدند که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست وپنج سنتی اعانه، راهی کلیسا می‌شدند. همان دوره ای که از پرداخت مالیات معاف بود.
بعد نسل جدیدتر استخوان بندی و روح شهر را دراختیار گرفت. وشاگردان کارگاه نقاشی بزرگ شدند وپی کارشان رفتند وبچه‌هایشان را باجعبه‌های آبرنگ وقلم موهای کثیف وعکسهایی که از توی مجله‌های بانوان می‌چیدند پیش میس امیلی نفرستادند. درجلو خانه پشت سر شاگردان آخر بسته شد و برای همیشه بسته ماند. وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه اش شماره‌های فلزی نصب کنند وجعبه پستی بیاویزند. به آنها گوش نداد.هرروز،هرماه،هرسال ما شاهد سفید شدن مو وخم شدن پشت کاکا سیاه بودیم که زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت. هرسال دسامبر یک برگه مالیاتی برای میس امیلی می‌فرستادیم که یک هفته بعد پرداخت نشده با پست بر می‌گشت. گهگاه او را دریکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم- ظاهرا به طبقه بالای خانه رفت وآمد نمی‌کرد- که مثل نیمتنه سنگی بتی درمجسمه دان به ما نگاه می‌کرد و یا نگاه نمی‌کرد،نمی‌توانستیم تشخیص بدیهم وبه این ترتیب او گرامی، گریز ناپزیر، غیر قابل نفوذ، آرام وخودسر، نسل به نسل دست به دست شد.
ومرگ او پیش آمد.توی خانه ای که همه جایش را گردو غبار وسایه گرفته بود،دربستر بیماری افتادو فقط کاکا سیاهی فرتوت پرستارش بود. حتی نفهمیدیم کی بیمار شد،خیلی وقت بود که کاکا سیاه با هیچ کس حرف نمی‌ زدشاید با میس امیلی هم حرف نیم زد، چون صدایش از حرف نزدن خشن شده وزنگ زده بود.
توی یکی از اتاقهای طبقه پایین،روی تختخواب چوب گردویسنگین وپرده داری مرد، سرش با آن گیسوان خاکستری روی بالشی تکیه داشت که از گذشت زمان وندیدن آفتاب زرد شده وفرو رفته بود.
5
کاکا سیاه درجو خانه را به روی اولین زنها باز کرد وآنها را باآن پچپچها وهیس هیس کردنها،ونگاههای عجولانه وکنجکاو راه دادو آن وقت ناپدید شد.یکراست از وسط خانه گذشت،از درعقب بیرون رفت ودیگر کسی او را ندید.
دو دختر عمو بی درنگ آمدند. روز دوم، تشییع جنازه گرفتند ومردم شهر برای دیدن میس امیلی زیر انبوهی گلهای سرخ خریداری شده، می‌امدند با آن تصویر مدادی پدر امیلی که عمیقا درفکر فرو رفته بود.دربالای سر تابوت،وآن زنها که زیر لب حرف می‌زدند وهراسناک بودند، وآن پیرمردها که بعضی با اونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند وروی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند،با او رقصیده اند وشاید اظهار عشق کرده اند. ومثل آدمهای سالخورده اتفاقهای گذشته را پس و پیش می‌گفتند.گذشته ای که برای آنها حکم جاده ای را نداشت که انتهایش در دوردستها گم شده باشد بلکه چمن وسیعی بود که هیچ زمستانی به خود ندیده بود وفقط تنگه باریک آخرین ده سال،آنهارا از آن چمن جدا کرده بود.
از پیش می‌دانستیم که درآن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس درچهل سال گذشته تویش را ندیده وباید درآن را شکست. پیش از آنکه در را باز کنند صبر کردند تا میس امیلی آبرومندانه به خاک سپرده شود.
انگار شدت شکسته شدن در،اتاق را از گردو خاک انباشته بود.انگار پارچه نازک وزننده ای از خاک،مثل پارچه روی گور، برهمه جای این اتاق،که برای شب عروسی آراسته وچیده شده بود، کشیده بودند.روی پرده‌های گلگون شرابه دار رنگ رفته، روی حبابهای گلگون چراغها،روی میز اسباب آرایش، روی اسبابهای ظریف بلور واسباب آرایش مردانه با جای نقره ای، که نقره اش آن قدر تیره شده بود که حروف روی آن دیده نمی‌شد ودرمیان آنها یک یقه کراوات که انگار تازه از گردن باز کرده باشند جاداشت.یقه کراوات را که برداشتند هلال پریده رنگی از خود درمیان گردو خاک جا گذاشت. یک دست لباس مردانه با دقت از یک صندلی آویخته بود،زیر آن یک جفت کفش خاموش ویک جفت جوراب مردانه دورانداخته دیده می‌شد.
ومرد روی تختخواب دراز کشیده بود.
مدت زیادی ایستادیم وبه آن لبخند عمیق وبی گوشت نگاه کردیم. بدن نشان می‌داد که زمانی کسی را درآغوش داشته اما حالا این خواب طولانی که بیش از عشق طول کشیده بود وحتی شکلک عشق را از پا درآورده بود مرد را شرمسار کرده بود. بقایای او که، درون بقایای پیراهن خواب، پوسیده بود از تختی که رویش قرار داشت جدا شدنی نبود و روی او و روی بالش کنارش همان پوشش گردو خاک صبور ومنتظر کشیده شده بود.
آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت وما که به جلو خم شده بودیم وبوی زننده وخشک آن گرد نازک و نامریی بینی مان را آکنده بود، یک تارموی خاکستری دیدیم.

R A H A
07-01-2011, 07:56 PM
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.

پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.

پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.

پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.

پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : "اما من که میدانم او چه کسی است"

R A H A
07-01-2011, 07:56 PM
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...



ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...



کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...



کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم



و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است



میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...



کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...



میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود



میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...



انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...

R A H A
07-01-2011, 07:56 PM
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !



تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!



تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛



هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !



براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد



و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد



تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!



متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم




از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

R A H A
07-01-2011, 07:57 PM
بهای عشق و خیانت





هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.



ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.



زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.



باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت......

R A H A
07-01-2011, 07:57 PM
هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد



و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه .....

R A H A
07-01-2011, 07:58 PM
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس



لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ...




چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .


صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاييآخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .




در اتاقو قفل کرد


پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود ,
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد
قانون " بودن " همین است
روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
....
- من هیچوقت عاشق نمی شم
هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد
مثل یک دیوار آجری بلند است
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می ***د ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن :
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن , نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود
زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
ِ...
رسم است زیبایی ها را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع
تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
تمام .




نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم


هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... ......................

R A H A
07-01-2011, 07:59 PM
داستان كوتاه : عشق واقعی





چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.







خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....




به فکرتم....




به یادتم




زنده به انتظارتم ....





تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...




دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !




درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .




دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.




دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .




در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .




رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .




دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .




همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .




تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .




به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .




به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .




به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .




به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.




به او که باورش کردم و دل به او باختم




به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .




به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد




به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .




لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .

R A H A
07-01-2011, 07:59 PM
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.


به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »




آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

R A H A
07-01-2011, 08:00 PM
اسم داستان "سد عشق "




راحله توی خونه نشسته بود وبرای تماس دوست پسرش باربدبیقراری میکرد. راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبشحکمفرمایی کنه.راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .



راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .



باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .



صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد ..........

R A H A
07-01-2011, 08:00 PM
.:: صداقت ::.



سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .


وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .

R A H A
07-01-2011, 08:01 PM
زندگی با بهترین عشق در دنیا

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.
همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.
این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:
«عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:
«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت:
«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»
دوستم خندید و گفت:
«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.
پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟
دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.
پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.
حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.
اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»

R A H A
07-01-2011, 08:03 PM
قانون عشق

ساعت یک نیمه شب پنج‌شنبه شب بود.
داشتیم از میهمانی شام برمی‌گشتیم.
صدای بوق‌بوق ماشین‌ها ما را متوجه ماشین‌عروس کرد.
مامان طبق معمول شروع کرد:
”الهی که خوشبخت بشین، الهی که به پای هم پیر بشین،
الهی که همیشه تو زندگی یار و یاور هم باشین...“
گفتم: ”مامان‌جون اگه اینا می‌دونستن که شما این‌قدر براشون دعا می‌کنین،
ما رو هم برای عروسی دعوت می‌کردن!“
مامان خندید و هیچی نگفت.
ماشین عروس به راه خود ادامه داد ولی ما به خیابان سمت راست پیچیدیم.
کمی بعد به بیمارستانی رسیدیم. باز مامان شروع کرد:
”خدایا ایشالا این مریضا همین الان شفا پیدا کنن،
العجل، العجل، العجل، الساعه، الساعه، الساعه...“
دوباره گفتم: ”مامان، اگه خانواده این مریضا می‌دونستن این‌قدر برای شفای اونا دعا می‌کنین،
ماها رو هم برای سفره ابوالفضل دعوت می‌کردن!“
دوباره مامان هیچی نگفت، فقط خندید.
توی خیابان بعدی که پیچیدیم نه عروسی بود و نه بیمارستانی.
ولی دیدم باز مامان زیر لب دارد یک چیزهائی می‌گوید.
به دور و برم نگاه کردم داشتیم از جلوی یک پارک رد می‌شدیم.
پرسیدم: ”مامان چی دارین می‌گین؟“
مامان همین‌طور که داشت زیر لب ورد می‌خوند جواب داد:
”دارم برای درختا و گلا دعا می‌کنم که سالم باشن.
هم دنیا رو قشنگ‌تر کنن و هم برامون اکسیژن بسازن!“
گفتم: ”مامان اگه درختا می‌دونستن براشون دعا می‌کنی
یه بسته بزرگ اکسیژن از تو پنجره آشپزخونه براتون می‌فرستادن!“
یادم آمد که مامان همیشه موقع سال تحویل برای کره زمین و همه موجودات عالم دعا می‌کند
که سال خوبی داشته باشند و سالم و سرحال بمانند.
ما به او می‌گوئیم شما شده‌اید پاپ اعظم که برای صلح جهان دعا می‌کند!
یک بار مامان گفت اگر هر کدام از ما بتوانیم صلح و آرامش را در درون وجود خودمان تجربه کنیم،
آن‌وقت می‌توانیم تصویری از کره زمین که سرشار از صلح و دوستی و برابری باشد، داشته باشیم.
او گفت مهم نیست که الان کره زمین چه شرایطی را از سر می‌گذراند،
کاری که ما باید بکنیم این است که اول درون خودمان خورشیدی از عشق و دوستی تصور کنیم
و بعد مرتب شعاع انوار این خورشید را گسترده‌تر کنیم تا تمام دنیا را فرا بگیرد.
این کار به ایجاد صلح در زمین کمک بزرگی می‌کند.
از حرف‌های مامان خوشم آمد.
من هم سعی کردم که خورشیدی تابان و فروزان در قلب خودم تصور کنم که
با هر ضربان، گرما و عشق را به تمام سلول‌های من می‌فرستد!
واقعاً هم از وقتی که این کار را کرد‌ه‌ام احساس می‌کنم انرژی بیشتری دارم.
وقتی هم که با کسی برخورد می‌کنم سریعاً با من هم‌دل و همنوا می‌شود.
فکر می‌کنم از نور این خورشید بر او تابیده شده است!
راستش بدون این‌که از مامان اجازه بگیرم، این مطلب را به دوستانم هم گفته‌ام
و حالا وقتی به هم می‌رسیم از هم می‌پرسیم: ”راستی خورشیدت چه‌ طوره؟“
من که جواب می‌دهم: ”گرم و عاشقانه به همه جا می‌تابه!“
خدا را شکر که من دشمن ندارم، ولی فکر می‌کنم که
اگر هم داشتم نور خورشیدم می‌توانست یخ روابط ما را ذوب کند و تبدیل به دوستان صمیمی شویم.
یک بار مامان به من گفت: ”عزیزم یادت باشه والاترین و قدرتمندترین قانون زندگی، قانون عشقه!“
بعد ادامه داد: ”بهتره به جای همه قانون‌ها، قانون عشق رو در همه‌جا اجرا کنیم.
اون‌وقت دنیائی خواهیم داشت که همه گرسنه‌ها سیر می‌شن،
همه شهرها آباد و سبز و خرم و پاکیزه می‌شن و همه کینه‌ها از دل‌ها پاک می‌شه.“
من هم به شما پیشنهاد می‌کنم هر وقت خبری راجع‌به جنگ و درگیری‌ها شنیدید،
پرتوئی از نور خورشید قلبتان را به سمت آن بفرستید
و مطمئن باشید با این کار به گسترش امنیت، صلح، آرامش و برکت جهان کمک کرده‌اید.
من هم الان دارم برای مادربزرگ و پدربزرگم که یک مامان با احساس برای من ساخته‌اند فاتحه می‌خوانم.
کسی چه می‌داند، شاید پاپ اعظم بعدی، من باشم!

R A H A
07-01-2011, 08:03 PM
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

R A H A
07-01-2011, 08:03 PM
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

R A H A
07-01-2011, 08:03 PM
از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…
سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …
عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.
اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.
ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.
صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.
پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.
ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.
ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.
اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.
ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…
يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.
صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.
اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!
و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!

R A H A
07-01-2011, 08:04 PM
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

R A H A
07-01-2011, 08:04 PM
با یه شکلات شروع شد
.من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود
.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه.خندیدم گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست دوست
گفت: تا کجا؟
!گفتم: دوستی که تا نداره
!گفت :تا مرگ
!!!خندیدم و گفتم: تا نداره
!!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ
!گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم
خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!
!!! دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید
.گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
.گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
!گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی ذهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...نه سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..

R A H A
07-01-2011, 08:05 PM
داستان عاشقانه بسیار غمگین (حتما تاآخرش بخونید )




http://www.aksmod.com/wp-content/uploads/2009/11/22.jpg
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.




دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.



یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….



پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…....

R A H A
07-12-2011, 08:04 PM
رنگ عشق

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

R A H A
07-12-2011, 08:12 PM
عاشقانه‌ی گل سرخی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر



http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/7999.jpg

گل سرخی برای امیلی، اثر ویلیام فاکنر
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی نوعی تاثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه‌اش که دست کم ده سالی می‌شد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
این خانه چوبی، که روز رنگ سفیدی داشت، بزرگ و مربع شکل بود و به سبک ظریف سالهای هفتاد با گنبد نماها، منارهای مخروطی و بالکنهای گچ بری شده تزیین شده بود و در خیابانی قرار داشت که زمانی خیابان مشهور شهر بود. اما گاراژها و ماشینهای پنبه پاک کنی به سرتاسر خیابان دست انداخته بودند و حتی اسمهای پرطمطراق آن را زدوده بودند، فقط خانه میس امیلی بود که هنوز پابرجابود و زوال لجوجانه و عشوه گرانه اش از میان واگنهای پنبه و پمپهای بنزین سربرکشیده بود- قراضه ای درمیان قراشه‌های دیگر. و حالا میس امیلی رفته بود به صاحبان آن اسمهای پر طمطراق بپیوندد که آنجا، درآن گورستان آکنده از بوی کاج، در میان ردیفهای منظم گورهای بینام سربازان ایالتهای جنوبی، که درجنگ جفرسون به خاک افتادند آرمیده بودند.
میس امیلی وقتی زنده بود برای مردم شهر حکم یک رسم، یک وظیفه، یک دلولپسی را داشت، حکم نوعی تعهد موروثی، تعهدی که از آن روزی درسال 1894 شروع شد که سرهنگ سارتوریس، شهردار شهر، کسی که این قانون را از خود درآورده بود که هیچ زن سیاهپوستی بدون پیش بند حق ندارد پا به خیابانهای شهر بگذارد، میس امیلی را از روز مرگ پدرش تا آخر عمر از پرداخت مالیات معاف کرده بود. موضوع این نبود که میس امیلی به دنبال صدقه بود بلکه سرهنگ سارتوریس قصه شاخ و برگ داری سرهم کرده بود و تعریف کرده بود که پدر میس امیلی پولی به شهر وام داده و شهر، بنا به مصلحت کسب وکارانه، ترجیح می‌داد که وام را این گونه پس بدهد. چنین قصه ای را فقط مردی از نسل و طرز فکر سرهنگ سارتوریس می‌توانست سرهم کند و فقط زنها باور می‌کردند.
وقتی که آدمهای نسل بعدف باافکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس نارضایتی اندکی درست کرد. در سال اول یک برگه مالیاتی برایش پست کردند. ماه فوریه که رسید و از جواب خبری نشد،نامه ای رسمی ‌برایش فرستادند و از او درخواست کردند که سرفرصت به دفتر کلانتر برود. یک هفته بعد شهردار خودش به او نامه نوشت و پیشنهاد کرد سری به او بزند یا اجازه دهد اتومبیلش را به دنبال او بفرستد و در جواب یادداشتی دریافت کرد که روی کاغذ قدیمی ‌با خطی خوش، روان و ظریف و با جوهری رنگ باخته نوشته شده بود، به این مضمون که او دیگر پا از خانه بیرون نمیگذارد. برگه مالیات هم بدون شرح ضمیمه بود.
از انجمن شهر خواسته شد جلسه خصوصی تشکیل دهد و هیئتی را پیش او بفرستد. آنها رفتند و در خانه را به صدا درآوردند، درخانه ای که ده سالی بود، از وقتی که میس امیلی دیگر تعلیم نقاشی چینی را زمین گذاشته بود کسی از آستانه اش نگذشته بود سیاهپوست پیر در را به رویشان گشود وآنها را به سرسرای تاریکی راهنمایی کرد. از آنجا یک پلکان به تاریکیهای بیشتر بالا می‌رفت. بوی گردوخاک و کهنگی، بوی ماندگی ونم می‌آمد. سیاهپوست آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. اتاق با مبلهای چرمی ‌و زینی آراسته بود. وقتی سیاهپوست پرده پنجره ای را کنار زد غبار رقیقی کاهلانه از اطراف پای شان بلند شد و همراه با ذره‌های ریز تنها شعاع آفتاب به چرخش درآمد. جلو بخاری، روی سه پایه زراندود رنگ رو رفته ای، تصویر مدادی پدر میس امیلی دیده می‌شد.
وقتی پا به اتاق گذاشت آنها از جا بلند شدند. زن کوچک اندام و چاقی بود که لباس سیاه به تن داشت. زنجیر طلای نازکی تا کمرش آویخته بود که لابه لای کمربندش پنهان می‌شد و به یک عصای آبنوس که رنگ طلایی دسته اش رفته بود تکیه داده بود.استخوان بندی ریز ونحیفی داشت،شاید برای همین بود که آنچه دردیگری ممکن بود صرفا فربهی باشد او را چاق وچله نشان می‌داد.بدنش مثل آدمی‌که مدتها درآب راکدی غوطه ورباشد ورم کرده بود ورنگ برچهره نداشت.چشمانش میان چینهای متورم صورتش گم شده بود ومثل دوتکه زغال کوچک که درتکه خمیری فرو کرده باشند به تک تک مهمانها که پیغام شان را می‌گفتند زل می‌زد.
به آنها تعارف نکرد بنشینند. آنجا توی درگاه ایستاد و به آرامی ‌گشو داد تا اینکه سخنگو به لکنت افتاد و ساکت شد. آن وقت تیک تیک ساعت ناپیدایی را شنیدند که به زنجیر طلا بسته بود.
صدای امیلی خشک و بی حال بود، «من توی جفرسن از پرداخت مالیات معافم. سرهنگ سارتوریس برایم توضیح داده. یکی از شما برود سری به مدارک شهر بزند تا همه قانع شوید»
«مدارک پیش خود ماست. ما مقامات شهریم، میس امیلی. مگر ابلاغیه ای به امضای کلانتر به دست شما ندادند؟»
میس امیلی گفت: «کاغذی دریافت کردم، بله.اما من از پرداخت مالیات معافم»
«آخر،ببینید، مطلبی دردفاتر نیست که چنین چیزی را نشان دهد.ما باید یک چیزی........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید.من درجفرسن از پرداخت مالیات معافم»
«اما، میس امیلی...........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید» (سرهنگ سارتوریس ده سالی می‌شد مرده بود) «من ازپرداخت مالیات معافم. توب! » سیاهپوست پیدایش شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»

2
و به این ترتیب، حساب آنها را رسید همان طور که سی سال پیش حساب پدران شان را سرموضوع آن بو رسیده بود. این جریان مربوط به دوسال بعداز مرگ پدرش بود و مدت کوتاهی بعد از آن که معشوقش او را ترک گفت، معشوقی که خیال می‌کردیم شوهرش می‌شود. بعداز مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌آمد، پس از رفتن معشوقش دیگر مردم چشمشان به او نیفتاد چند تا از زنها جرات کرده بودند و او را صدازده بودند اما در را به روی شان باز نکرده بود. تنها نشانه حیات در آن خانه مرد سیاهپوست بود –که آن وقتها جوان بود- و زنبیل به دست از آن خانه بیرون می‌آمد و برمی‌گشت.
زنهاگفتند: «وقتی یک مرد-هرمردی می‌خواهد باشد- آشپزخانه را تمیز کند این چیزها پیش می‌آید» بنابراین وقتی بو همه جا را گرفت آنها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده آگاه و مقتدر گریرسن و مردم نادان و بی دست وپا پیش آمده بود. یکی از همسایه‌ها، یک زن، پیش قاضی استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد. شهردار گفت: «می‌فرمایید چه کار کنم خانم؟» زن گفت: «معلوم است یکی را بفرستید تا بو را از میان ببرد. مگر این کار قانون ندارد؟» قاضی استیونز گفت: «یقین دارم این کار لزومی‌ندارد.احتمالا آن کاکاسیاه ماری، موشی، چیزی را توی حیاط کشته است.من دراین باره با او صحبت می‌کنم» روز بعد دو شکایت دیگر به دست او رسید،یکی از مردی که از دردیگری وارد شد:« قاضی راستش ما باید به کاری دست بزنیم.من یک نفر اصلا دلم نمی‌خواست کاری به کار میس امیلی داشته باشم.اما نمی‌شود دست روی دست گذاشت.» همان شب انجمن شهر تشکیل جلسه دادسه آدم مسن ویک مرد جوان- عضوی از نسل جدید.
جوان گفت: «کار خیلی ساده است. برایش اخطار بفرستید خانه اش را تمیز کند. وقتی معینی به او بدهید، واگر کاری نکرد...» قاضی استیونز گفت: «یعنی چه آقا؟ توی صورت یک خانم میگویید بوی بد می‌دهید؟» این شد که شب بعد پس از نیمه‌های شب،چهارمرد از چمن خانه امیلی گذشتند ومثل دزدهاخانه را دور زدند و پای دیوارها ومنفذهای زیرزمین را بو کشیدند ویکی ازآنها از درون گونی آویخته از شانه،چیزی بیرون می‌آورد و دستش را مثل اینکه بذر بپاشد حرکت می‌داد. بعد در زیرزمین را شکستند وآنجا ودرو دیوار ساختمان را آهک پاشیدند. وقتی از روی چمن برمی‌گشتند پنجره تاریکی روشن شد میس امیلی انجا نشسته بود.نور از پشتش می‌تابید ونیم تنه اش مثل بتی بی حرکت بود. مردها آهسته از روی چمن گذشتند وخود را به سایه درختان اقاقیا رساندند که درامتداد خیابان صف کشیده بود. پس از گذشت یکی دو هفته، دیگر از بو خبری نبود.
از همان وقت بود که مردم کم کم دلشان به حال او سوخت. مردم شهرما که یادشان بود چطور خانم یات،عمه بزرگ امیلی،آخر عمر پاک دیوانه شد،می‌گفتند که خانواده گریرسن خودشان را خیلی زیاد میگیرند.می‌گفتند هیچ کدام از جوانها برازنده میس امیلی نیستند و از این حرفها. ما همیشه پیش خودمان عکسی راتصور می‌کردیم که میس امیلی، زنی باریک اندام، با لباس سفید در انتهای آن ایستاده و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده می‌شد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هر دو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.بنابراین وقتی امیلی به سی سالگی رسید وهنوز شوهر نکرده بود حس کردیم انتقام ما گرفته شده اما خیلی خوشحال نشدیم چون با همه آن دیوانگی که در خانواده موروثی بود اگر مرد دلخواهش را پیدا می‌کرد بعید بود که او را دست به سر کند.
وقتی که پدرش مردمعلوم شد که آن خانه تنها چیزی بود که برایش مانده،ومردم تا اندازه ای خوشحال شدند. بالاخره روزی رسید که مردم برایش دل بسوزانند. تنهایی و فقر احساسات انسانی رادراو بیدارکرده بود. حالا او هم، دلهره ونومیدی نداری را، که همیشه بوده،درک می‌کرد.
روز دوم مرگ پدرش زنها جمع شدند به خانه اش بروندو به رسم شهر،سرسلامتی بدهند وکمکی بکنند. میس امیلی، که لباس همیشگی خودش را پوشیده بود ودرصورتش ذره ای غم و غصه دیده نمی‌شد، دم درآنها را دید. به آنها گفت که پدرش نمرده. سه روز تمام همین کار را کرد و به کشیشها که برای سرزدن به خانه اش آمدند و به دکترها که سعی کردند او را راضی کنند جنازه را به دست آنها بسپارد همین حرف را زد. فقط وقتی نزدیک بود به قانون وزور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
ماآن وقت نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. فکر می‌کردیم مجبور شده این کار را بکند.به یاد آن همه جوانی افتادیم که پدرش تارانده بود ومی‌دانستیم حالاکه دیگر چیزی از آنها نمانده باید به همان یکی که همه را از اوگرفته بچسبد،یعنی هرکس دیگری هم بود می‌چسبید.
3
میس امیلی مدت زیادی بیماربود. وقتی دوباره او رادیدیم، مویش را کوتاه کرده و خودش را به شکل دخترها درآورده بود. کمابیش شبیه آن فرشته‌هایی شده بود که توی پنجره‌های رنگی کلیسا کشیده‌اند، یک چنین شکل غمگین و آرامی ‌پیدا کرده بود.
شهر تازه قرارداد فرش کردن پیاده روها را بسته بود. تابستان سال بعدازمرگ پدرامیلی، کارشروع شد. شرکت ساختمانی با کاکاسیاهها، قاطرها و ماشین آلات از راه رسید. سر کارگری هم میان آنها بود به اسم همربارن،اهل شمال،که تنومند،سبزه و کاری بود، صدای نکره ای داشت و رنگ چشمهایش از رنگ صورتش روشن تر بود، بچه‌های کوچک دسته دسته جمع می‌شدند و او را تماشا می‌کردند که به کاکاسیاه‌ها بد وبیراه می‌گفت و کاکاسیاهها را تماشا می‌کردند که هماهنگ با بالا وپایین رفتن بیلهای شان آواز می‌خواندند.چیزی نگذشت که با همه اهل شهرآشناشد. آدم هروقت جایی کنار میدان صدای قهقهه مردم را می‌شنید، سرو کله همر بارن را میان آنها می‌دید. درهمین وقتها بود که بعداز ظهرهای یکشنبه او و میس امیلی را سوار یک درشکه کرایه ای می‌دیدیم. درشکه چرخهای زرد رنگ ویک جفت اسب کهریک شکل داشت.اوایل خوشحال شدیم که امیلی بالاخره سرو سامانی به خودش داد به خصوص که زنها می‌گفتند:« معلوم است که هیچ فردی از خانواده گریرسن کاه تو آخوریک شمالی ؛یک کارگرروزمزد،نمی‌کند.»اما به جز اینها دیگران هم بودند،آدمهای مسن تر، که می‌گفتند حتی غم وغصه هم نمی‌تواند یک خانم تمام وکمال را وادارد پاروی نجابت خانوادگی بگذارد و البته منظورشان نجابت خانوادگی نبود. می‌گفتند: «بیچاره امیلی، اقوامش باید سری به او بزنند.» خویشاوندانی در آلاباما داشت اما پدرش سالها پیش برسر آب وملک خانم یات پیره، آن زن دیوانه،با آنها حرفش شد و دو خانواده پای شان از خانه همدیگر برید. آنها حتی به تشییع جنازه هم نیامده بودند.
وهمین که آدمهای مسن تر می‌گفتند:«بیچاره امیلی» پچپچها شروع می‌شد. به یکدیگر میگفتند: «معلوم است، پس چه خیال می‌کنید؟» ونسهایش ان به پشت دستهایشان می‌خورد همچنان که خش خش ابریشم و ساتن پردها شنیده می‌شد، پرده‌های آویخهته درپشت کرکره‌های چوبی که جلوی آفتاب بعداز ظهر یکشنبه را گرفته بودند وصدای گروپ گروپ تند وتیز آن دواسب یک شکل می‌آمد: «بیچاره امیلی»
سرش را خیلی بالا می‌گرفت، حتی وقتی که یقین داشتیم زمین خورده. انگار بیش از همیشه انتظا رداشت شان ومقامش را به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن به جا بیاوریم. انگار با اینکار میخواست نفوذ ناپذیری خودش را ثابت کند.درست مثل وقتی که مرگ موش،یعنی آرسنیک خرید.این موضوع بیش از یک سال پس از وقتی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند:«بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش مهمانش بودند.
می‌امیلی به دارو فروش گفت:«مقداری سم به من بدهید.» درآن زمان سی سال بیشتر بودزن لاغر اندامی‌بود و حتی از حد معمول هم لاغرتر بود. با چشمانی سیاه، بیحالت وخود پسند و گوشت صورتی که در دو طرف شقیقه‌هایش و دور حلقه چشمهایش آمده بود. آدم تصور می‌کرد که تنها نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد. گفت: «مقداری سم به من بدهید؟» «چشم میس امیلی، چه نوع سمی؟ سم موش واسن جور چیزها؟ نظر مرا بخوا....»
« بهترین سمی ‌که دارید به نوعش کاری ندارم.»
دارو فروش چند نوع سم را اسم برد. «اینها هرچیزی حتی فیل را می‌کشند. اما چیزی که شما لازم دارید...»
میس امیلی گفت: «آرسنیک سم خوبی است؟»
« می‌گویید........آرسنیک؟ بله خانم اما چیزی که شما لازم دارید....»
« به من آرسنیک بدهید»
دارو فروش او را از بالا نگاه کرد. امیلی هم به او نگاه کرد. شق و رق بود و صورتش به پرچم کشیده ای می‌مانست. دارو فروش گفت: «بله، چشم. آرسنیک به تان می‌دهم. اما قانون حکم می‌کند که بگویید برای چه مصرفی می‌خواهید»
میس امیلی به او خیره شد. سرش به عقب برده بودتا یکراست درچشم او نگاه کند تا این که دارو فروش سرش را برگرداند ورفت. آرسنیک را ریخت وپیچید. پادوی سیاهپوست مغازه بسته را به دست امیلی داد، دارو فروش خودش نیامد. میس امیلی وقتی بسته را درخانه باز کرد،روی جعبه، زیر نقش جمجمه ودو استخوان، نوشته شده بود:« مخصوص موش»
4
روز بعد بود که ما همه گفتیم: «خودش را می‌کشد» وگفتیم که بهترین کار را می‌کند. وقتی که برای اولین بار بنا کرد با همر بارن آفتابی بشود گفته بودیم: «باهاش عروسی می‌کند» بعد گفتیم: «امیلی او را سربه راه می‌کند».
بعد چندتا از زنها صدای شان را بلند کردند وگفتند که هم باعث آبروریزی شهر است وهم سرمشق بدی برای جوانهاست.مردها خیال نداشتند پا پیش بگذارند اما زنها هر طور بود کشیش تعمید دهنده را مجبور کردند –خانواده امیلی همه پیرو کلیسای اسقفی بودند- که سری به او بزند. کشیش هیچ وقت بروز نداد که درگفتگوی شان چه گذشت اما دیگر حاضر نشد پابه خانه امیلی بگذارد. یکشنبه بعد باز آنها دور خیابانها راه افتادند وروز بعد زن کشیش به خویشان او درآلاباما نامه نوشت.
این شد که میس امیلی و خویشانش باز زیر یک سقف جمع شدند و مابه تماشای پیشامدها گرفتیم نشستیم. اوایل هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد مطمئن شدیم که خیالدارند عروسی کنند. فهمیدیم که میس امیلی به جواهر فروشی رفته و ادکلن مردانه با جای نقره سفارش داده که روی هر کدام جداجدا حروف ه.ب. نقش شده بود.دو روز بعد هم فهمیدیم یک دست کامل لباس مردانه و یک لباس خواب خریده وگفتیم: «عروسی کردند.» وراستی راستی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم چون آن دو دختر عمو بیش از میس امیلی به خلف وخوی گریرسن‌ها اشنا بودند.
بنابراین وقتی همر بارن رفت –مدتها بود سنگفرش پیاده روها تمام شده بود- ماتعجب نکردیم. فقط کمی‌ دلخور شدیم که چرا صدا از مردم درنیامد. آن وقت فکر کردیم که همر بارن رفته است کارها را برای بردن میس امیلی تدارک ببیند یا اینکه به او فرصت بدهد دختر عموهایش را دست به سر کند (درآن وقت ما یک دسته بودیم وهمه از میس امیلی طرفداری می‌کردیم تا دست دختر عموهایش را پس بزند)همین طور هم شد،آنها بعداز یک هفته راه شان را کشیدند ورفتند.وهمان طور که انتظار داشتیم سه روزی طول نکشید که سرو کله همر درشهر پیداشد.یکی از همسایه‌ها تنگ غروب کاکا سیاه را دیده بود که او را از درآشپزخانه تو برده.
واین دفعه آخری بود که همر بارن را دیدیم. میس امیلی را هم تا مدتها بعد ندیدیم.کاکا سیاه،زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت، اما درجلو همچنان بسته بود.گاهی میس امیلی را برای یک لحظه درپشت پنجره ای می‌دیدیم مثل آن شب که موقع پاشیدن آهک او را دیدند،اما شش ماهی توی خیابانها آفتابی نشد.بعد فهمیدیم که این کارهم قابل پیش بینی بود، چون آن خلق وخوی پدرش که بارها زندگی امیلی رابه دست نیستی سپرده بود کینه توزتر ووحشیانه تر از آن بود که از دست برود.
وقتی که دوباره امیلی را دیدیم چاق شده بود ومویش داشت خاکستری می‌شد. دوسه سال بعد مویش آن قدر خاکستری شد که اینک رنگ فلفل نمکی-خاکستری تیره یکدستی- پیدا کرد وثابت ماند وتاروز مرگش درهفتادو چهار سالگی، مثل مردهای فعال،همان رنگ تند خاکستری تیره را داشت.
از همان وقت بود که دیگردر جلو خانه اش باز نشد،به جز شش هفت سالی، درحدود چهل سالگی، که نقاشی چینی یاد می‌داد. در یکی از اتاقهای طبقه پایین کارگاه نقاشی راه انداخت ودخترها ونوه‌های مردم در دوره سرهنگ سارتوریس درست به همان نظم وهمان روحیه ای به کارگاهش می‌آمدند که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست وپنج سنتی اعانه، راهی کلیسا می‌شدند. همان دوره ای که از پرداخت مالیات معاف بود.
بعد نسل جدیدتر استخوان بندی و روح شهر را دراختیار گرفت. وشاگردان کارگاه نقاشی بزرگ شدند وپی کارشان رفتند وبچه‌هایشان را باجعبه‌های آبرنگ وقلم موهای کثیف وعکسهایی که از توی مجله‌های بانوان می‌چیدند پیش میس امیلی نفرستادند. درجلو خانه پشت سر شاگردان آخر بسته شد و برای همیشه بسته ماند. وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه اش شماره‌های فلزی نصب کنند وجعبه پستی بیاویزند. به آنها گوش نداد.هرروز،هرماه،هرسال ما شاهد سفید شدن مو وخم شدن پشت کاکا سیاه بودیم که زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت. هرسال دسامبر یک برگه مالیاتی برای میس امیلی می‌فرستادیم که یک هفته بعد پرداخت نشده با پست بر می‌گشت. گهگاه او را دریکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم- ظاهرا به طبقه بالای خانه رفت وآمد نمی‌کرد- که مثل نیمتنه سنگی بتی درمجسمه دان به ما نگاه می‌کرد و یا نگاه نمی‌کرد،نمی‌توانستیم تشخیص بدیهم وبه این ترتیب او گرامی، گریز ناپزیر، غیر قابل نفوذ، آرام وخودسر، نسل به نسل دست به دست شد.
ومرگ او پیش آمد.توی خانه ای که همه جایش را گردو غبار وسایه گرفته بود،دربستر بیماری افتادو فقط کاکا سیاهی فرتوت پرستارش بود. حتی نفهمیدیم کی بیمار شد،خیلی وقت بود که کاکا سیاه با هیچ کس حرف نمی‌ زدشاید با میس امیلی هم حرف نیم زد، چون صدایش از حرف نزدن خشن شده وزنگ زده بود.
توی یکی از اتاقهای طبقه پایین،روی تختخواب چوب گردویسنگین وپرده داری مرد، سرش با آن گیسوان خاکستری روی بالشی تکیه داشت که از گذشت زمان وندیدن آفتاب زرد شده وفرو رفته بود.
5
کاکا سیاه درجو خانه را به روی اولین زنها باز کرد وآنها را باآن پچپچها وهیس هیس کردنها،ونگاههای عجولانه وکنجکاو راه دادو آن وقت ناپدید شد.یکراست از وسط خانه گذشت،از درعقب بیرون رفت ودیگر کسی او را ندید.
دو دختر عمو بی درنگ آمدند. روز دوم، تشییع جنازه گرفتند ومردم شهر برای دیدن میس امیلی زیر انبوهی گلهای سرخ خریداری شده، می‌امدند با آن تصویر مدادی پدر امیلی که عمیقا درفکر فرو رفته بود.دربالای سر تابوت،وآن زنها که زیر لب حرف می‌زدند وهراسناک بودند، وآن پیرمردها که بعضی با اونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند وروی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند،با او رقصیده اند وشاید اظهار عشق کرده اند. ومثل آدمهای سالخورده اتفاقهای گذشته را پس و پیش می‌گفتند.گذشته ای که برای آنها حکم جاده ای را نداشت که انتهایش در دوردستها گم شده باشد بلکه چمن وسیعی بود که هیچ زمستانی به خود ندیده بود وفقط تنگه باریک آخرین ده سال،آنهارا از آن چمن جدا کرده بود.
از پیش می‌دانستیم که درآن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس درچهل سال گذشته تویش را ندیده وباید درآن را شکست. پیش از آنکه در را باز کنند صبر کردند تا میس امیلی آبرومندانه به خاک سپرده شود.
انگار شدت شکسته شدن در،اتاق را از گردو خاک انباشته بود.انگار پارچه نازک وزننده ای از خاک،مثل پارچه روی گور، برهمه جای این اتاق،که برای شب عروسی آراسته وچیده شده بود، کشیده بودند.روی پرده‌های گلگون شرابه دار رنگ رفته، روی حبابهای گلگون چراغها،روی میز اسباب آرایش، روی اسبابهای ظریف بلور واسباب آرایش مردانه با جای نقره ای، که نقره اش آن قدر تیره شده بود که حروف روی آن دیده نمی‌شد ودرمیان آنها یک یقه کراوات که انگار تازه از گردن باز کرده باشند جاداشت.یقه کراوات را که برداشتند هلال پریده رنگی از خود درمیان گردو خاک جا گذاشت. یک دست لباس مردانه با دقت از یک صندلی آویخته بود،زیر آن یک جفت کفش خاموش ویک جفت جوراب مردانه دورانداخته دیده می‌شد.
ومرد روی تختخواب دراز کشیده بود.
مدت زیادی ایستادیم وبه آن لبخند عمیق وبی گوشت نگاه کردیم. بدن نشان می‌داد که زمانی کسی را درآغوش داشته اما حالا این خواب طولانی که بیش از عشق طول کشیده بود وحتی شکلک عشق را از پا درآورده بود مرد را شرمسار کرده بود. بقایای او که، درون بقایای پیراهن خواب، پوسیده بود از تختی که رویش قرار داشت جدا شدنی نبود و روی او و روی بالش کنارش همان پوشش گردو خاک صبور ومنتظر کشیده شده بود.
آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت وما که به جلو خم شده بودیم وبوی زننده وخشک آن گرد نازک و نامریی بینی مان را آکنده بود، یک تارموی خاکستری دیدیم.

R A H A
07-12-2011, 08:14 PM
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

R A H A
07-12-2011, 08:16 PM
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

R A H A
07-12-2011, 08:16 PM
گل سرخی برای محبوبم:
جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

R A H A
07-12-2011, 08:18 PM
داستان کوتاه درخشش سپید و خنک معشوق:
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت.

R A H A
07-12-2011, 08:21 PM
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک ( المپیک معلولین ) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود.
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد. این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت: این دردت رو تسکین میده.
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند.

R A H A
07-12-2011, 08:24 PM
دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن

R A H A
07-12-2011, 08:26 PM
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .

احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .

ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .

اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .

دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .

صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.

صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...


خلوت بی تو معنا نداره ...

اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...


اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.

پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .

رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .

کسی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .


-- الو سلام داداش

-- سلام عزیزم

.

.

.

-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...

-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .


خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.

پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .

او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...

ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .


پسرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.


کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .

کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .

کمبودی مثل کمبود یه احساس ...

احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...


کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .

پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .

ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.

اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .

ولی آخرش چی؟


پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.

اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.

برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...


ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن

ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من

ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر

تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید


اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی


یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت


ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...


احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.

پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .


چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.

اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...

خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.





و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .

چون اون مرده بود ...


اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...

R A H A
07-12-2011, 08:28 PM
http://salijoon.info/mail/900228/1290452309.jpg.jpg
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند

دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردنعشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.

دیوانگی گفت
من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.

R A H A
07-12-2011, 08:31 PM
شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.
آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...

R A H A
07-12-2011, 08:33 PM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

R A H A
07-12-2011, 08:35 PM
امیری به شاهزادهگفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستیعاشق به غیر نظر نمیکند.

R A H A
07-12-2011, 08:36 PM
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند

R A H A
07-12-2011, 08:37 PM
دوست پسري دارم كه با خودم بزرگ شده. اسمش جينه. هميشه بهش بعنوان يك دوست نگاه مي كردم تا پارسال كه از طرف كلوب مدرسه به يك سفر رفتيم. اونجا فهميدم كه عاشقش هستم.
قبل از اينكه سفر تموم بشه، گام هايي رو برداشتم و به عشقم اعتراف كردم. و خيلي زود، ما يك جفت عاشق شديم، اما همديگر رو به روش هاي متفاوتي دوست داشتيم. من هميشه تنها به اون توجه مي كردم، اما براي اون، دخترهاي خيلي زيادي وجود داشت. براي من، اون تنها شخص بود، اما براي اون، شايد من تنها يك دختر ديگه بودم...

من پرسيدم: جين، مي خواي بريم يك فيلم بينيم؟
- من نمي تونم
- درحالي كه نا اميدي گريبان گيرم شده بود: چرا؟ بايد توخونه بموني درس بخوني؟
- نه دارم ميرم يكي از دوستام رو ببينم.

هميشه همين جوري بود. اون دخترها رو در حضور من ملاقات مي كرد، جوري كه اصلا اتفاقي نيفتاده. براي اون، من فقط يك دوست دختر بودم. واژه "عشق" فقط از دهان من بيرون ميومد. تا اونجايي كه من مي شناختمش، هيچ وقت ازش يك "دوستت دارم" نشنيدم. سالگرد آشنايي و از اين جور چيزها هم كه قربونش برم......
از روز اول چيزي نگفت و اين كار رو ادامه داد، 100 روز....200 روز...
هر روز، قبل از اينكه از هم خداحافظي كنيم، تنها يك عروسك مي داد به دستم، هر روز بدون هيچ وقفه اي. من نميدونم چرا...
بعد يك روز....
من: اوووم، جين، من ....
جين: چي ...لفتش نده، فقط بگو....
من: دوستت دارم.
جين: ....تو....اووم، فقط اين عروسك رو بگير و برو خونه.

و اين گونه بود كه اون اين سه كلمه (دوستت دارم) من رو نشنيده گرفت و عروسك رو به دستم داد. بعد اون ناپديد شد، مثل اين كه داشت فرار مي كرد. عروسك هايي كه هر روز ازش مي گرفتم، يكي يكي اطاقم رو پر كردند. اونها خيلي زياد بودند...
بعد روز تولد 15 سالگي ام شد. من صبح زود بيدار شدم، روياي يك مهماني رو با اون داشتم، خودم رو توي اطاقم حبس كردم، منتظر تلفنش. اما.... نهار گذشت، شام تموم شد ... و خيلي زود آسمون تاريك شد... اون باز هم زنگ نزد. خسته شدم بس كه به تلفن نگاه كردم. بعد حوالي ساعت 2 صبح، يكدفعه اون زنگ زد و منو از خواب پروند. بهم گفت بيا از خونه بيرون. بازهم احساس شور شوق داشتم و با خوشحالي پريدم بيرون.
من: جين...
جين: ...اين رو بگير...
دوباره يك عروسك كوچيك داد به من
من: اين چيه ديگه؟
جين: ديروز يادم رفت اين رو بهت بدم، حالا دارم ميدم. ميرم خونه، خداحافظ.
من: يه لحظه وايستا. ميدوني امروز چه روزيه؟
جين: امروز؟ هان؟
خيلي عصباني شدم، با خودم فكر كردم حتي تولد من رو هم بياد نمي آره. اون دوباره برگشت و به راهش ادامه داد، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده. دوباره داد زدم "وايستا"...
جين: چيزي مي خواي بگي؟
من: بهم بگو، بگو دوستم داري...
جين: چي؟!
من: بهم بگو.
تمام احساساتم نسبت به اون رو بروز دادم. اما اون فقط چند واژه يخ گفت و رفت. " من نمي خوام بگم....كه كسي رو خيلي راحت دوست دارم، اگر تو دوست نداري اين رو بشنوي، پس برو و يكي ديگه رو پيدا كن."
بعد از اون روز، خودم رو توي خونه زندوني كردم و فقط گريه كردم و گريه كردم. اون به من زنگ نزد، اگرچه من منتظرش بودم. اون فقط هر روز صبح، بيرون از خونه به دادن عروسك هاي كوچولوش ادامه داد. و اينجوري بود كه اطاقم پر شد از اون عروسك ها...
بعد از يك ماه، خودم رو جمع و جور كردم و رفتم به مدرسه. اما آنچه كه دردم رو بيشتر كرد اين بود كه... اونو تو خيابون ديدمش...با يك دختر ديگه...لبخندي بر لب داشت، لبخندي كه هيچوقت به من نشون نداده بود...در عين حال عروسكي هم در دست داشت...سريعا به خونه برگشتم و به عروسك هاي توي اطاقم نگاه كردم، و اشكهام سرازير شد... چرا اين ها رو به من داده...اين عروسك ها رو احتمالا از دخترهاي ديگه گرفته...با عصبانيت، عروسك ها رو پخش و پلا كرد. بعد ناگهان تلفن زنگ زد. اون بود.

بهم گفت بيا بيرون توي ايستاه اتوبوس كنار خونه. سعي كردم خودم رو آروم كنم و قدم زنان رفتم اونجا. به خودم يادآوري كردم كه مي خوام فراموشش كنم، كه ...داره تموم ميشه. بعد اون به طرفم اومد با يك عروسك خيلي بزرگ.

جين: جو، فكر مي كردم دلخوري، واقعا اومدي؟ نمي تونستم خشمم رو كنترل كنم، طوري رفتار مي كردم كه انگار اتفاقي نيفتاده و هي اين طرف و اون طرف رو نگاه مي كردم. خيلي زود، اون عروسك رو مثل هميشه داد به دستم...
من: بهش احتياج ندارم.
جين: چي...چرا..
عروسك رو از دستش چنگ زدم و پرتش كردم توي خيابون.
من: به اين عروسك نيازي ندارم، ديگه بهش نيازي ندارم!! ديگه هم نمي خوام كسي مثل تورو ببينم!
هر چي تو دلم بود بيرون ريختم. اما برخلاف هميشه، چشماش شروع به لرزش كرد.
"متاسفم"
اون خيلي كوتاه معذرت خواهي كرد.
بعد رفت توي خيابون به سمت عروسك
من: تو احمقي! چرا برميداريش؟! بندازش دور!!!

اما اون توجهي نكرد و رفت تا عروسك رو برداره. بعد...
هونگ...هونگ...
با يك هونگ بلند، يك كاميون بزرگ داشت مي رفت به طرفش.
من داد زدم..."جين، بجنب! برو كنار!"
اما اون صدامو نشنيد، خم شد تا عروسك رو برداره.
"جين، برو كنار!"
هونگ...!!
"بوم!" صداي وحشتناكي بود.
اينجوري بود كه اون از پيشم رفت.
اينجوري از پيشم رفت بدون اينكه حتي چشماش رو بازكنه تا يك كلمه بگه.
بعد از اون روز، من بايد با اين احساس عذاب وجدان و غم از دست دادن اون زندگي رو بگذرونم...و بعد از گذشت دو ماه مثل ديوونه ها...عروسك ها رو پرت كردم.
اونها تنها هدايايي بودند كه از روز اول عشقمون برام گذاشته بود. يادم اومد روزهايي رو كه با اون گذرانده بودم و شروع به شمارش روزها كردم...از زماني كه عاشق شده بوديم.
"يك...دو...سه..."
اينجوري بود كه شروع به شمارش عروسك ها كردم...
"چهارصدو هشتاد و چهار...چهارصدو هشتاد و پنج..."
با 485 تمام شد.
دوباره شروع به گريه كردم، با عروسكي زير بغلم. محكم توي بغلم فشارش دادم، بعد يكدفعه...
"دوستت دارم..."

عروسك رو انداختم، شوكه شدم.
"دو.....س....تت....دارم..؟؟"
عروسك رو بلند كردم و شكمش رو دوباره فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

نميتونه درست باشه! شكم همه عروسك ها رو كه يك گوشه تلنبار شده بودند فشار دادم.
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."
"دوستت دارم..."

اين دوستت دارم ها پشت سر هم تكرار مي شدند. چرا من اين رو نفهميده بودم... هميشه دلش با من بود. چرا من نفهميدم كه اون من رو اينقدر دوست داشت... عروسكي رو كه زير تختخوابم گذاشته بودم رو ورداشتم، اون همون آخريه بود، هموني كه توي خيابون افتاد. لكه خوني روي اون بود. صدايي از اون بيرون اومد، صدايي كه خيلي دلم براش تنگ شده بود...

"جو...ميدوني امروز چه روزيه؟ ما 486 روزه كه عاشق هميم. ميدوني 486 چيه؟ من نمي تونستم بگم دوستت دارم...اوم...چون خيلي خجالتي بودم...اگه من رو ببخشي و اين عروسك رو بگيري، تا آخر عمرم ...هرروز...ميگم دوستت دارم"

اشكهام مثل سيل جاري شد. چرا؟چرا؟ از خدا پرسيدم، چرا اين رو من الان متوجه شدم؟ اون نميتونه با من باشه، اما من رو تا آخرين دقيقه دوست داشت.
شب بخیر (ترانه عاشقی)

R A H A
07-12-2011, 08:38 PM
این داستان از طرف یکی از کاربران سایت آلامتو بوده و به اسرار ایشان در سایت قرار گرفته است ( تقدیم به آقا جواد )
البته این داستان واقعیه و طی سه ماه طول کشید که به طور خیلی و خلاصه داره باز گو میشه.
http://sky71.persiangig.com/upluad.2011/tak%20pik/sky71.foryou.jpg

داستان از جایی شروع میشه که جواد و سروین توی چت روم با هم اشنا میشن.بعده معرفی سن و اسم که سروین ۲۳ ساله بود و جواد ۱۸ ساله.جواد به سروین میگه جک بگم سروین میگه بگو بعد جواد چنتا جک میگه و سروین میخنده.بعد جواد به سروین میگه تو بلدی جک بگی مارو بخندونی سروین میگه نه.جواد میگه اونایی که نمیتونن جک بگن و کسی رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نیستن و غم گینند و شاد زندگی نمیکنند .سروین میگه نه اینطور نیست جواد میگه اگه اینطور نیست پس چرا نمیتونی منو بخندونی؟سروین دلش گرفته بود و شروع کرد به حرف زدن که درسته تو راست میگی من خیلی غمگینم میدونی چرا جواد گفت چرا سروین گفت چون من تو یه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اینکه منم تو این تصادف حضور داشتم ولی چیزیم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدی که تشیع جنازه بابا مامانم نیومدن.الانم من پیش خالم اینا هستم.و خیلی وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب میشی نگران نباش.سروین گفت برات مهم نیست که سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب میشی.چرا دکتر نمیری؟گفت من روم نمیشه به خالم این بگم که مریضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت کی تا حالا؟ سروین گفت خیلی وقته که مریضم ولی به کسی نگفتم.بعد سروین که تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفای قشنگی که میزد و از روحیه دادنش. و ازش خواهش میکنه که شماره تماسشو بده جوادم چون خیلی بچه دلسوز و فدا کاری بود دوست نداشت تو این موقعیت تنهاش بزاره برا همین شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگی پدرشو از دست داده بود برای همین بیشتر درکش میکرد.جواد مدام این جمله رو تکرار میکرد که نگران نباش تو خوب میشی.سروین میگفت نه دیگه کار از کار گذشته بیماری من دیگه رفتنی هستم. جواد به سروین در حالی که تو چشاش اشک جمع شده بود میگه اصلا نگران نباش برو پیش امام رضا ببین خوب میشی یا نه و تو این وضعیت سروینم خیلی گریه میکرد برا همین از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب همیشه سر نمارش براش با اشک ریختن دعا میکرد.فرداش سروین تو بیمارستان بود باید شمی دارمانیش میکردن راه دیگه ای وجود نداشت .به جواد زنگ میزنه و کمی درد دل میکرده و جواد بهش روحیه میداد میگفت مطمئن باش خوب میشی و براش مثال میاورد که چنین کسای این مریضی رو داشتم و خوب شدن و اونو امیدوار میکرد.اینا ادامه داشت تا یه روز سروین به جواد میگه بهتره از هم جدا شیم چون دوست ندارم تو ناراحت بشی جوادم وضعیتشو میدونست و میدونست که اگه بره تنها میمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هیچ وقت به حرفش گوش نمیکرد و با اون بود و بهش میگف تو خوب شدی ولم کن.سروین دختر خاله ای داشت به اسم شیده .سروین به خاطر شیمی درمانی بیشتر اوقات مریض بود حال نداشت یا خوابیده بود. جواد از طریق شیده حالشو میپرسید.یه روز شیده به جواد میگه که سروین مرده و فردا ختمشه و دیگه نیست .دیگه سروینی وجود نداره.جواد میگه که امکان نداره سروین رفته باشه اون دنیا غیره ممکنه اصلا محاله .شدیه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شیده میگه نه راست میگم و جواد که اشکش در اومده بود میگفت امکان نداره اگه راست میگی ادرس قبرستونو بده میخوام برم سر خاک ابجیم وشیده گفت اره سروین زندس اون مجبورم کرد بهت بگم مرده.بالا خره این موضوع به خیر گذشت .چند روز بعد شیده از یه موضوع خبر دار میشه که سروین نمیدونسته و به جواد میگه.موضوع اینه که پدر و مادر اصلیه سروین المانی هستن و پدرمادرش اونو توی هتل بابای سروین جا گذاشته بودن و بابای سروین هرچی گشت پدر مادرشو پیدا نکرد و چون بچه دار نمیشدن اونو به فرزندی قبول کردن.جواد این موضوع رو نمیدونست و به سروین میگه خوب شدی میخوای بری دنبال مامان بابات و سریون که تعجب کرده بود به جواد میگه میشه واضح تر بگی جواد فهمید که اون نمیدونسته ومیخواست ادامه نده که سروین خیلی اسرار کرد و جواد بهش گفت و سروین تا شنید از حال روفت و از دهنش خون میومد شیده اومده بود و دید که سروین این وضعیته و دکترا جمع شدن و با هزار مکافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شیده که فهمیده بود من گفتم خیلی جوادو دعوا کرد جواد هم هی گریه میکرد و معذرت خواهی میکرد.بعد این موضوع جواد فقط حال ابجیشو میپرسید تا ناراحت نباشه .این موضوع ادامه داشت تا جایی که مریضیه سروین شیوع پیدا میکنه و خیلی ضعیفش میکنه و ساعت ۲ شب حالش بد میشه و میبرنش سی سی یو و شیده اینو به جواد میگه و جواد لحظه لحضه از حال سروین با خبر بود تا جایی که دکترا گفتن سروین مرگ مغزی شده و دیگه از دست ما کاری بر نمیاد شیده و جواد هر دو به شدت گریه میکردن و شیده با جواد از سروین و زجرای که کشیده میگفته .جواد بازم امید داشت و میگفت سروین بازم زنده میشه ولی شیده میگفت نه اون دیگه رفته و مرگه مغزی شده دکترا هم کاری ازشون بر نمیاد.جواد در حالی که اشک از چشماش سرازیر میشد گوشی رو خاموش کرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گریه کرد و نماز و دعا میخوند که خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا میخواست ما بقی عمر منو بده به سروین عمر منه بی ارزشو بده به ابجیم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خیلی مریض شده بود و بردنش بیمارستان.ولی ظهرش از بیمارستان اومد برون و صبح فرای اون روز با رفیقش به یه تکیه ای که وسط جنگل بود رفته بودن .اون تکیه حاجت خیلی ها رو روا کرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همینجور گریه میکرد و دعا میخوند.تا اینکه بعد دو روز اومد خونه و موبایلشو روشن کرد .شیده بهش پیام داد گفت کجا بودی این روزا.چرا موبایلتو خاموش کردی .شیده میگفت در حالی که دکترا امیدشونو از دست داده بودن و فکر میکردن دیگه مرده داشتن میبردنش سرد خونه زنده شد.دکترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد کجا بودی که سروین هی خبرتو میگیره.بعد یکمی خواهر برادر با هم درد دل کردن.جواد بابت این موضوع که سروین زنده شده بودخیلی خوشحال شده بود . خدا رو شکر میکرد.سروین فقط دوباره زنده شده بود ولی هنوز مریضیش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بی حس شده بود و دیگه نمیتونست تکونشون بده.جواد برای اینکه سروین خوب بشه سر قبره سیدای بزرگ و امام زاده ها میرفت و نذر میکرد که خوب بشه .تو ون تکیه هم نذر کرده.بعد جواد تصمیم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفای ابجیشو بگیره.اون رفت اونجا و برای ابجیش خیلی دعا و گریه کرد.اون از مشهد اومد و به سروین گفت که مطمئن باش امام رضا خوبت میکنه اصلا نگران نباش.بعده یه مدت سروین با اون مریضی سختش کم کم بهبود پیدا کرد و سرحال شد و مریضیش خوب شد و از بیمارستان مرخص شد.جواد سروینو خیلی دوست داشت برا همین خیلی براش گریه میکرد.جواد وقتی شنید سروین خوب شد از خوشحالی داشت پرواز میکرد.سروین میخواست بره پیش مامان بابای واقعیش فقط بخواطر اینکه بگه چرا منو اینجا تنها گذاشتین جواد میگفت مطمئن باش اگه این کارو میکردن تو الان مسلمون نبودی.عیبی نداره.ولی اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا که داری میری حداقل زبونشونو یاد بگیر بعد برو.سروینم همینکارو میکرد.موضوع ادامه داش تا جایی که یک روز جواد که سروینو دوست داشت یه پیامک عاشقانه برا سروین میفرسته و سروین به جواد میگه :بزرگترین اشتباه من تو زندگیم این بود که با تو اشنا شدم.جواد تا این حرفو شنید اشک از چشاش سرازیر شد و با تمام وجودش گریه میکرد اشک مثل چشمه از چشاش میزد بیرون.جواد تو همین حال به شوخی به سروین میگفت :باشه عیبی نداره یادت باشه دیگه اشتباه نکنی.سروین گفت منم الان این اشتباهمو جبران میکن تا دیگه ازین اشتباها نکم.کمی با جواد جرو بحث کرد .جواد هم فهمید که سروین دیگه دوستش نداره برا همین با سروین یه جوری صحبت میکرد که سروین احساس گناه نکنه و با خیال راحت بره پی کارش.سروینم رفت پی کارش و جواد هم مریض شد همون لحظه و هیچیی نیفهمید تا سه روز هم هیچی از گلوش پایین نمیرفت.جواد بابات این موضوع از خدا هیچی نمیخواست دوست نداشت ابجیشو نفرین کنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد این بود که دلش برا سروین سوخته بود و درکش می کرد.نمیدونست که اگه سروینو درک کنه یک روز بزرگترین اشتباه سروین میشه.
جواد بعده این موضوع بازهم دلش طاقت نمیاورد که خبر ابجیشو نگیره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجیش زنگ میزنه ولی ابجیش جوابشو نمیده.
این داستان به عاشقای همسان جواد می آموزه که خودشونو به خاطر دخترایی که یه چیزی کم دارن خودشونو فدا نکن چون دخترا فقط زمانی پسرا رو دوست دارن که مرضن خوب بشن کسی رو نمیشناسن .مثل داستان دختر کور و پسر عاشق که پسره چشاشو میده به دختره دختره ازش جدا میشه.اینم پایان داستان سروین و جواد.امیدوارم ازین اتفاقات تو زندگی شما پیش نیاد.
شما رو به خدا میسپارم.به امید دیدار.

R A H A
07-12-2011, 08:42 PM
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
- «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند…
نمی داند که کجا رفته...

R A H A
07-12-2011, 08:44 PM
نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
http://www.southlenz.com/various%20gallery/images/bench.jpg
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

R A H A
07-12-2011, 08:46 PM
شیطان عاشق شد!!

دختری بودکه کسی را دوست نداشت، یعنی می گفت ندارد، اما خیلی ها دوستش داشتند. او هم می دانست ولی قبول نداشت. می خواست کسی دوستش داشته باشد که کسی باشد. شاید خیلی از انها بودند اما برای او نه! شخصی موضوع را فهمیده بود!و وارد زندگیش شد. دختر اسمش را نمی دانست، اما فکر می کرد اسمش اسم زیبایی باشد. مدت ها گذشت، دختر کم کم به صدای 'آن' عادت کرد، شاید هم دوستش داشت.
'آن' نقاب داشت، اما دختر نمی دانست. اگر هم می دانست 'آن' نقابش را بر نمی داشت. نقابش زیبا بود. نقابی بر همه وجودش.
دختر کم کم به 'آن' نزدیک می شد. و هرچه نزدیکتر می شد بیشتر درون نقاب را می دید! درونش آتش بود.
دختر ترسید، عقب رفت، اما...
آتش، یا هر چیزی که در 'آن' بود - در پشت نقابش - به دختر هم سرایت کرد. 'آن' دستور داشت که دستوری را زیر پا بگذارد! دختر باید با 'آن' یکی می شد...
آتش کم کم تمام وجود دختر را گرفت! اما هر چه می گذشت آتش درون نقاب 'آن' کم سو تر و کم سو ترمی شد.
دختر برگشت. پر از آتش! داغ داغ! می سوزاند. هر چه بود را می سوزاند! 'آن' از دختر ترسید. خواست فرار کند!
اما ماموریتش چه می شود؟! آخرین راه را امتحان کرد، نقابش را کنار زد. می خواست آتش پشت نقابش با تمام قدرت بر داغی دختر غلبه کند! آخر جنس داغی دختر متفاوت بود!
نقابش را که کنار زد، یخ کرد! سردش شد! از تعجب بود یا ترس؟! نمی دانست. دختر نزدیک شده بود، فرق کرده بود!
زمزمه های دختر در گوشش بود. نفس دختر به صورتش می خورد و این داشت آتشش می زد! نمی توانست باور کند که دارد از آتش دختر می سوزد. این شکست بود!
احساس ضعف می کرد، می خواست بماند، اما باید می رفت! برای مجازات خودش!
در ماموریتش شکست خورده بود! آتش دختر خاموش نمی شد! با این حال این آتشی نبود که بایدباشد!
اصلا آتش نبود! نمی دانم! اما داغ بود، خیلی داغ تر از آتش....'آن' باید می رفت. دور می شد، شاید هم فرار!...هم خوشحالی، هم درماندگی! هم ترس، هم شوق! آتشش زده بود!

دختر ، 'شیطان' را عاشق کرده بود!!!

R A H A
07-12-2011, 08:53 PM
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه … وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد. دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم . دیوونم کرده بود . اونم دیوونه بود . مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد . دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم . می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه . اونوقت دور لباش هم قرمز می شد . بعد می خندید . می خندید و… منم اشک تو چشام جمع میشد . صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت . قدش یه کم از من کوتاه تر بود . وقتی می خواست بوسش کنم ٫ چشماشو میبست ٫ سرشو بالا می گرفت ٫ لباشو غنچه می کرد ٫ دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند . من نگاش می کردم . اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد . تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫ لبامو می ذاشتم روی لبش . داغ بود .نيت كنيد و اشاره فرماييد و فال خود را بگيريد وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود . می سوختم . همه تنم می سوخت . دوست داشت لباشو گاز بگیرم . من دلم نمیومد . اون لبامو گاز می گرفت . چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده … وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫ نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد . شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد . من هم موهاشو نوازش میکردم . عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره . شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود . دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫ لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫ جاش که قرمز می شد می گفت : هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن . منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم . تا یک هفته جاش می موند . معاشقه من و اون همیشه طولانی بود . تموم زندگیمون معاشقه بود . نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت . همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫ میومد و روی پام میشست . سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت . دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫ می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟ می گفتم : نه می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو … بعد می خندید . می خندید …. منم اشک تو چشام جمع می شد . اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره . وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم . با شیطنت نگام می کرد . پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود . مثل مجسمه مرمر ونوس . تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد . مثل بچه ها . قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید … وقتی می گرفتمش گازم می گرفت . بعد یهو آروم می شد . به چشام نگاه می کرد . اصلا حالی به حالیم می کرد . دیوونه دیوونه … چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو . لباش همیشه شیرین بود . مثل عسل … بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم . نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم . می خواستم فقط نگاش کنم . هیچ چیزبرام مهم نبود . فقط اون … من می دونستم (( بهار )) سرطان داره . خودش نمی دونست . نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم . تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد . بهار پژمرد . هیچکس حال منو نمی فهمید . دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم . یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫ دستموگرفت ٫ آروم برد روی قلبش ٫ گفت : می دونی قلبم چی می گه؟ بعد چشاشو بست. تنش سرد بود . دستمو روی سینه اش فشار دادم . هیچ تپشی نبود . داد زدم : خدا … بهارمرده بود . من هیچی نفهمیدم . ولو شدم رو زمین . هیچی نفهمیدم . هیچکس نمی فهمه من چی میگم . هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫ هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫ هنوزم دیوونه ام.

R A H A
07-12-2011, 08:54 PM
این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد ) این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، ( سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ، میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم ، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت ، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ، نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من درست بود مگه نه ؟ خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست ، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده ( ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره ، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد ) خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که باید ، قرار میگیرند ، اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود ، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ، وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه ) مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ، تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ، بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ، تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ، سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ، نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ، محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ، من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم: آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم *

R A H A
07-12-2011, 08:55 PM
مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ، خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت ، مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ، مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ... فاطمه باز هم خندیده بود ، آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ، آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ، حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ، پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ، صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ، - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ، نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام ، صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟ - حواست کجاست عمو ؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ، جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ، ... - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ... چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ، در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند ، - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود ، برگشت ، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ، - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ... جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ... پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره .... افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - چاقو خورده ... - برین کنار .. دس بهش نزنین ... - گداس؟ - چه خونی ازش میره ... دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و ... بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک . ......... همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : - یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین ، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

R A H A
07-12-2011, 08:55 PM
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام به همه لبخند می زدم آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن اصلا برام مهم نبود من همتونو دوست دارم همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم . من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه یه مرد واقعی ... به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی گور بابای همه , فقط اون , بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود باید می بردمش یه جای خلوت خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز , وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی . بیا دیگه پرنده خوشگل من .. امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون . خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش از همون دور با نگاهش سلام می کرد بلند گفتم : - سلاممممم ... چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که . توی دلم یه نفر می خوند : گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو , گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ... برام دست تکون داد من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد . - سلام . سلام عروسک من . لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم . - میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن . به خودم اومدم .. - باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ... دسته گلو دادم بهش ... - وایییییی ... چقد اینا خوشگله ... سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید . حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم - آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من . خندید . - ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم : - هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته . و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد . - دنیا ... نبینم اشکاتو . - یعنی خوشحالم نباشم ؟ - چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم . دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ... - راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟ یه لحظه شوکه شدم .. - آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ... یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود .. هردو نشستیم ... دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد . - خب ؟ اممم راستش ... حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم . گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم - چیزی شده ؟ نه ... فقط ... چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد : - با من ازدواج می کنی ؟ رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد , لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد . - دنیا.. ناراحتت کردم؟ توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم . دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون . احساس خوبی نداشتم ... - دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟ دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد . کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟ نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم : - دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم . دنیا سرشو بلند کرد چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم توی چشام نگاه کرد توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود - منو ببخش ... خواهش می .. کنم ... یکه خوردم - تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟ دوباره بغضش ترکید دیگه داشتم دیوونه می شدم - من .. من .... - تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟ دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت : - من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ... سرم داغ شده بود احساس سنگینی و ضعف می کردم از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم می ترسیدم گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره سعی کردم به هیچی فکر نکنم صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد کاش همه اینا کابوس بود کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم ولی همه چیز واقعی بود واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟ نشستم کنارش - به من نگاه کن... در هم ریخته و شکسته شده بود اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش - بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه - نمی تونم ... نمی تونم ... صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم : - بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه .... نمی دونم ... هیچی یادم نیست... تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت هیچی نمی فهمیدم انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم آدمی که بی خود زنده بوده و کاش مرده بودم - من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. .. سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم نمی تونستم حرف بزنم احساس تهوع داشتم تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد چطور تونست این کارو با من بکنه؟ صدای دنیا از پشت سرم می اومد: - من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ... زیر لب گفتم : - خفه شو ... صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ... - اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ... داد زدم .. با تموم نفرت و خشم : - خفه شو لعنتی یهو ساکت شد ... خشکش زد دستام می لرزید - تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ... نمی تونستم حرف بزنم دنیا دیگه گریه نمی کرد شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد - من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش - تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن افتادروی زمین ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود من له شده بودم دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم و من ... تموم مدت .. با اون ... تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود ... دیگه ندیدمش حتی یه بار تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت یه احساس ترس دایمی بود ترس از تموم آدما از تموم دوست داشتنا و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست دنیایی که به هیچ کس رحم نمی کنه پر از دروغهای قشنگ و واقعیت های تلخه دنیایی که بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

R A H A
07-12-2011, 08:56 PM
باز هم يك داستان كوتاه و جذاب هيچكس داستانی از يك دلباخته ، يك عاشق عاشقی كه هيچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نكرد هيچكس چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو . صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد . هيچ کس اونو نمی ديد . همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود . از سکوت خوششون نميومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود . بدون انتها , وسيع و آروم . يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد . يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود . تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده . چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو . احساس کرد همه چيش به هم ريخته . دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد . و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد . يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه . .... شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد . با همون مانتوی سفيد با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن . و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه . ديگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد . شب های متوالی همين طور گذشت . هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی اين براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب بود که اون نيومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگين بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت . سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گريه دختر رو ببينه . چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت . ... همه چيشو از دست داده بود . زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . يه جور بغض بسته سخت يه نوع احساسی که نمی شناخت يه حس زير پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه ... عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود ... بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد . ... يک ماه ازش بی خبر بود . يک ماه که براش يک سال گذشت . هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ... آرزوش فقط يه بار ديگه ديدن اون دختر بود . يه بار نه ... برای هميشه . اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن . و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد . يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟ صداش در نمي اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه : - حتما .. يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل هميشه فقط برای اون زد اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره دختر می خنديد پسر می خنديد و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسيقی بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

R A H A
07-12-2011, 08:57 PM
قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد . اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد. محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت. هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد ! اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت . > این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود . باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . . آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟! من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت . محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم . برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد . آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام . مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد. هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت: این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه . بعد نامه یی به من داد و گفت : این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )) مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم . اما جرات باز کردنش را نداشتم . خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید. مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد . _ سلام مژگان . . . خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم . مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم . چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم ! مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت . _ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟ در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم _ س . . . . سلام . . . _ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟ یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . . این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم . حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم . تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود . آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود . وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم . نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند ! چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم . مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد . داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . . قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند . بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد. ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد . به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . . بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته . اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست . چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد. اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم. ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

tina
07-17-2011, 01:54 AM
پیاده روی طولانی..

اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.


ساعت هشت صبح.

من و اون تنها.

نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.

سير نگاش کردم.

هيچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.

يه نقاشی منحصر به فرد.

غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.

اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.

ديگه عادت کرده بودم.

ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.

نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.

شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.

من به همين تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.

نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.

هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.

هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.

حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.

اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.

هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.

ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.

مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.

ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.

بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.

خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.

نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.

فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.

يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.

شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.

اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.

نمی تونستم.

دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.

از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.

من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.

حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.

کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.

از خودم و غرورم بدم می اومد.

با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.

بلند شدم و ايستادم.

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.

درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.

طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.

دقيق که نگاه کردم ديدمش.

خودش بود.

انگار تمام راه رو دويده بود.

داشت به من نگاه می کرد.

نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.

زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.

دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.

نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.

- شما هم دير رسيديد؟

و من چی می تونستم بگم.

- درست مثل شما.

و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.

- مثه اينکه بايد پياده بريم.

و پياده رفتيم ...

و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

tina
07-17-2011, 01:55 AM
داستان 5 وارونه

خواهر كوچكم از من پرسيد پنج وارونه چه معنا دارد؟!


من به او خنديدم!

گفت: روي ديوار و درختان ديدم!

باز هم خنديدم!

گفت: خودم ديدم مهران پسر همسايه، پنج وارونه به مينا مي داد!

آنقدر خنده برم داشت كه طفلک ترسيد!

بغلش كردم و بوسيدم!

و با خود گفتم: بعدها با ديدن بي وقفهء درد، سقف ديوار دلت خم گردد

و آنوقت مي فهمي پنج وارونه چه معنا دارد...

tina
07-17-2011, 01:57 AM
داستان عشق 10 ساله

از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…

سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …

عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.

اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.

ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.

پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.

ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.

ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.

اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…

يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.

صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!

و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!

tina
08-06-2011, 11:59 AM
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.

انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند

tina
08-06-2011, 12:03 PM
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

tina
08-06-2011, 01:00 PM
یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%b9%d8%b4%d9%82)، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببربه سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدر (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%be%d8%af%d8%b1)ت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

tina
08-11-2011, 04:39 PM
یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.
دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»
دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.
با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»

tina
08-30-2011, 10:33 PM
گل سرخ

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیفی که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
” جان ” درخواست کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود چشم (http://www.radsms.com/)ان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی زدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی یق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که رزشش (http://www.radsms.com/)ز عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت ز تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارداید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

tina
11-05-2011, 08:56 PM
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

sorna
11-15-2011, 12:05 AM
رنگ عشق

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

sorna
11-15-2011, 12:05 AM
داستان عاشقانه‌ی گل سرخی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر




http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/7999.jpg

گل سرخی برای امیلی، اثر ویلیام فاکنر
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی نوعی تاثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه‌اش که دست کم ده سالی می‌شد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
این خانه چوبی، که روز رنگ سفیدی داشت، بزرگ و مربع شکل بود و به سبک ظریف سالهای هفتاد با گنبد نماها، منارهای مخروطی و بالکنهای گچ بری شده تزیین شده بود و در خیابانی قرار داشت که زمانی خیابان مشهور شهر بود. اما گاراژها و ماشینهای پنبه پاک کنی به سرتاسر خیابان دست انداخته بودند و حتی اسمهای پرطمطراق آن را زدوده بودند، فقط خانه میس امیلی بود که هنوز پابرجابود و زوال لجوجانه و عشوه گرانه اش از میان واگنهای پنبه و پمپهای بنزین سربرکشیده بود- قراضه ای درمیان قراشه‌های دیگر. و حالا میس امیلی رفته بود به صاحبان آن اسمهای پر طمطراق بپیوندد که آنجا، درآن گورستان آکنده از بوی کاج، در میان ردیفهای منظم گورهای بینام سربازان ایالتهای جنوبی، که درجنگ جفرسون به خاک افتادند آرمیده بودند.
میس امیلی وقتی زنده بود برای مردم شهر حکم یک رسم، یک وظیفه، یک دلولپسی را داشت، حکم نوعی تعهد موروثی، تعهدی که از آن روزی درسال 1894 شروع شد که سرهنگ سارتوریس، شهردار شهر، کسی که این قانون را از خود درآورده بود که هیچ زن سیاهپوستی بدون پیش بند حق ندارد پا به خیابانهای شهر بگذارد، میس امیلی را از روز مرگ پدرش تا آخر عمر از پرداخت مالیات معاف کرده بود. موضوع این نبود که میس امیلی به دنبال صدقه بود بلکه سرهنگ سارتوریس قصه شاخ و برگ داری سرهم کرده بود و تعریف کرده بود که پدر میس امیلی پولی به شهر وام داده و شهر، بنا به مصلحت کسب وکارانه، ترجیح می‌داد که وام را این گونه پس بدهد. چنین قصه ای را فقط مردی از نسل و طرز فکر سرهنگ سارتوریس می‌توانست سرهم کند و فقط زنها باور می‌کردند.
وقتی که آدمهای نسل بعدف باافکار جدیدتر، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، قرار سرهنگ سارتوریس نارضایتی اندکی درست کرد. در سال اول یک برگه مالیاتی برایش پست کردند. ماه فوریه که رسید و از جواب خبری نشد،نامه ای رسمی ‌برایش فرستادند و از او درخواست کردند که سرفرصت به دفتر کلانتر برود. یک هفته بعد شهردار خودش به او نامه نوشت و پیشنهاد کرد سری به او بزند یا اجازه دهد اتومبیلش را به دنبال او بفرستد و در جواب یادداشتی دریافت کرد که روی کاغذ قدیمی ‌با خطی خوش، روان و ظریف و با جوهری رنگ باخته نوشته شده بود، به این مضمون که او دیگر پا از خانه بیرون نمیگذارد. برگه مالیات هم بدون شرح ضمیمه بود.
از انجمن شهر خواسته شد جلسه خصوصی تشکیل دهد و هیئتی را پیش او بفرستد. آنها رفتند و در خانه را به صدا درآوردند، درخانه ای که ده سالی بود، از وقتی که میس امیلی دیگر تعلیم نقاشی چینی را زمین گذاشته بود کسی از آستانه اش نگذشته بود سیاهپوست پیر در را به رویشان گشود وآنها را به سرسرای تاریکی راهنمایی کرد. از آنجا یک پلکان به تاریکیهای بیشتر بالا می‌رفت. بوی گردوخاک و کهنگی، بوی ماندگی ونم می‌آمد. سیاهپوست آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کرد. اتاق با مبلهای چرمی ‌و زینی آراسته بود. وقتی سیاهپوست پرده پنجره ای را کنار زد غبار رقیقی کاهلانه از اطراف پای شان بلند شد و همراه با ذره‌های ریز تنها شعاع آفتاب به چرخش درآمد. جلو بخاری، روی سه پایه زراندود رنگ رو رفته ای، تصویر مدادی پدر میس امیلی دیده می‌شد.
وقتی پا به اتاق گذاشت آنها از جا بلند شدند. زن کوچک اندام و چاقی بود که لباس سیاه به تن داشت. زنجیر طلای نازکی تا کمرش آویخته بود که لابه لای کمربندش پنهان می‌شد و به یک عصای آبنوس که رنگ طلایی دسته اش رفته بود تکیه داده بود.استخوان بندی ریز ونحیفی داشت،شاید برای همین بود که آنچه دردیگری ممکن بود صرفا فربهی باشد او را چاق وچله نشان می‌داد.بدنش مثل آدمی‌که مدتها درآب راکدی غوطه ورباشد ورم کرده بود ورنگ برچهره نداشت.چشمانش میان چینهای متورم صورتش گم شده بود ومثل دوتکه زغال کوچک که درتکه خمیری فرو کرده باشند به تک تک مهمانها که پیغام شان را می‌گفتند زل می‌زد.
به آنها تعارف نکرد بنشینند. آنجا توی درگاه ایستاد و به آرامی ‌گشو داد تا اینکه سخنگو به لکنت افتاد و ساکت شد. آن وقت تیک تیک ساعت ناپیدایی را شنیدند که به زنجیر طلا بسته بود.
صدای امیلی خشک و بی حال بود، «من توی جفرسن از پرداخت مالیات معافم. سرهنگ سارتوریس برایم توضیح داده. یکی از شما برود سری به مدارک شهر بزند تا همه قانع شوید»
«مدارک پیش خود ماست. ما مقامات شهریم، میس امیلی. مگر ابلاغیه ای به امضای کلانتر به دست شما ندادند؟»
میس امیلی گفت: «کاغذی دریافت کردم، بله.اما من از پرداخت مالیات معافم»
«آخر،ببینید، مطلبی دردفاتر نیست که چنین چیزی را نشان دهد.ما باید یک چیزی........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید.من درجفرسن از پرداخت مالیات معافم»
«اما، میس امیلی...........»
«از سرهنگ سارتوریس بپرسید» (سرهنگ سارتوریس ده سالی می‌شد مرده بود) «من ازپرداخت مالیات معافم. توب! » سیاهپوست پیدایش شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»

2
و به این ترتیب، حساب آنها را رسید همان طور که سی سال پیش حساب پدران شان را سرموضوع آن بو رسیده بود. این جریان مربوط به دوسال بعداز مرگ پدرش بود و مدت کوتاهی بعد از آن که معشوقش او را ترک گفت، معشوقی که خیال می‌کردیم شوهرش می‌شود. بعداز مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون می‌آمد، پس از رفتن معشوقش دیگر مردم چشمشان به او نیفتاد چند تا از زنها جرات کرده بودند و او را صدازده بودند اما در را به روی شان باز نکرده بود. تنها نشانه حیات در آن خانه مرد سیاهپوست بود –که آن وقتها جوان بود- و زنبیل به دست از آن خانه بیرون می‌آمد و برمی‌گشت.
زنهاگفتند: «وقتی یک مرد-هرمردی می‌خواهد باشد- آشپزخانه را تمیز کند این چیزها پیش می‌آید» بنابراین وقتی بو همه جا را گرفت آنها تعجب نکردند. درگیری دیگری میان خانواده آگاه و مقتدر گریرسن و مردم نادان و بی دست وپا پیش آمده بود. یکی از همسایه‌ها، یک زن، پیش قاضی استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد. شهردار گفت: «می‌فرمایید چه کار کنم خانم؟» زن گفت: «معلوم است یکی را بفرستید تا بو را از میان ببرد. مگر این کار قانون ندارد؟» قاضی استیونز گفت: «یقین دارم این کار لزومی‌ندارد.احتمالا آن کاکاسیاه ماری، موشی، چیزی را توی حیاط کشته است.من دراین باره با او صحبت می‌کنم» روز بعد دو شکایت دیگر به دست او رسید،یکی از مردی که از دردیگری وارد شد:« قاضی راستش ما باید به کاری دست بزنیم.من یک نفر اصلا دلم نمی‌خواست کاری به کار میس امیلی داشته باشم.اما نمی‌شود دست روی دست گذاشت.» همان شب انجمن شهر تشکیل جلسه دادسه آدم مسن ویک مرد جوان- عضوی از نسل جدید.
جوان گفت: «کار خیلی ساده است. برایش اخطار بفرستید خانه اش را تمیز کند. وقتی معینی به او بدهید، واگر کاری نکرد...» قاضی استیونز گفت: «یعنی چه آقا؟ توی صورت یک خانم میگویید بوی بد می‌دهید؟» این شد که شب بعد پس از نیمه‌های شب،چهارمرد از چمن خانه امیلی گذشتند ومثل دزدهاخانه را دور زدند و پای دیوارها ومنفذهای زیرزمین را بو کشیدند ویکی ازآنها از درون گونی آویخته از شانه،چیزی بیرون می‌آورد و دستش را مثل اینکه بذر بپاشد حرکت می‌داد. بعد در زیرزمین را شکستند وآنجا ودرو دیوار ساختمان را آهک پاشیدند. وقتی از روی چمن برمی‌گشتند پنجره تاریکی روشن شد میس امیلی انجا نشسته بود.نور از پشتش می‌تابید ونیم تنه اش مثل بتی بی حرکت بود. مردها آهسته از روی چمن گذشتند وخود را به سایه درختان اقاقیا رساندند که درامتداد خیابان صف کشیده بود. پس از گذشت یکی دو هفته، دیگر از بو خبری نبود.
از همان وقت بود که مردم کم کم دلشان به حال او سوخت. مردم شهرما که یادشان بود چطور خانم یات،عمه بزرگ امیلی،آخر عمر پاک دیوانه شد،می‌گفتند که خانواده گریرسن خودشان را خیلی زیاد میگیرند.می‌گفتند هیچ کدام از جوانها برازنده میس امیلی نیستند و از این حرفها. ما همیشه پیش خودمان عکسی راتصور می‌کردیم که میس امیلی، زنی باریک اندام، با لباس سفید در انتهای آن ایستاده و نیمرخ پت و پهن پدرش در میانه عکس دیده می‌شد که پشت به او داشت و شلاق اسبی را دردست گرفته بود و در پشت سر هر دو چارچوب دری که رو به عقب باز بود آنها را چون قاب درمیان گرفته بود.بنابراین وقتی امیلی به سی سالگی رسید وهنوز شوهر نکرده بود حس کردیم انتقام ما گرفته شده اما خیلی خوشحال نشدیم چون با همه آن دیوانگی که در خانواده موروثی بود اگر مرد دلخواهش را پیدا می‌کرد بعید بود که او را دست به سر کند.
وقتی که پدرش مردمعلوم شد که آن خانه تنها چیزی بود که برایش مانده،ومردم تا اندازه ای خوشحال شدند. بالاخره روزی رسید که مردم برایش دل بسوزانند. تنهایی و فقر احساسات انسانی رادراو بیدارکرده بود. حالا او هم، دلهره ونومیدی نداری را، که همیشه بوده،درک می‌کرد.
روز دوم مرگ پدرش زنها جمع شدند به خانه اش بروندو به رسم شهر،سرسلامتی بدهند وکمکی بکنند. میس امیلی، که لباس همیشگی خودش را پوشیده بود ودرصورتش ذره ای غم و غصه دیده نمی‌شد، دم درآنها را دید. به آنها گفت که پدرش نمرده. سه روز تمام همین کار را کرد و به کشیشها که برای سرزدن به خانه اش آمدند و به دکترها که سعی کردند او را راضی کنند جنازه را به دست آنها بسپارد همین حرف را زد. فقط وقتی نزدیک بود به قانون وزور متوسل شوند تسلیم شد و آنها بیدرنگ پدرش را خاک کردند.
ماآن وقت نمی‌گفتیم که میس امیلی دیوانه است. فکر می‌کردیم مجبور شده این کار را بکند.به یاد آن همه جوانی افتادیم که پدرش تارانده بود ومی‌دانستیم حالاکه دیگر چیزی از آنها نمانده باید به همان یکی که همه را از اوگرفته بچسبد،یعنی هرکس دیگری هم بود می‌چسبید.
3
میس امیلی مدت زیادی بیماربود. وقتی دوباره او رادیدیم، مویش را کوتاه کرده و خودش را به شکل دخترها درآورده بود. کمابیش شبیه آن فرشته‌هایی شده بود که توی پنجره‌های رنگی کلیسا کشیده‌اند، یک چنین شکل غمگین و آرامی ‌پیدا کرده بود.
شهر تازه قرارداد فرش کردن پیاده روها را بسته بود. تابستان سال بعدازمرگ پدرامیلی، کارشروع شد. شرکت ساختمانی با کاکاسیاهها، قاطرها و ماشین آلات از راه رسید. سر کارگری هم میان آنها بود به اسم همربارن،اهل شمال،که تنومند،سبزه و کاری بود، صدای نکره ای داشت و رنگ چشمهایش از رنگ صورتش روشن تر بود، بچه‌های کوچک دسته دسته جمع می‌شدند و او را تماشا می‌کردند که به کاکاسیاه‌ها بد وبیراه می‌گفت و کاکاسیاهها را تماشا می‌کردند که هماهنگ با بالا وپایین رفتن بیلهای شان آواز می‌خواندند.چیزی نگذشت که با همه اهل شهرآشناشد. آدم هروقت جایی کنار میدان صدای قهقهه مردم را می‌شنید، سرو کله همر بارن را میان آنها می‌دید. درهمین وقتها بود که بعداز ظهرهای یکشنبه او و میس امیلی را سوار یک درشکه کرایه ای می‌دیدیم. درشکه چرخهای زرد رنگ ویک جفت اسب کهریک شکل داشت.اوایل خوشحال شدیم که امیلی بالاخره سرو سامانی به خودش داد به خصوص که زنها می‌گفتند:« معلوم است که هیچ فردی از خانواده گریرسن کاه تو آخوریک شمالی ؛یک کارگرروزمزد،نمی‌کند.»اما به جز اینها دیگران هم بودند،آدمهای مسن تر، که می‌گفتند حتی غم وغصه هم نمی‌تواند یک خانم تمام وکمال را وادارد پاروی نجابت خانوادگی بگذارد و البته منظورشان نجابت خانوادگی نبود. می‌گفتند: «بیچاره امیلی، اقوامش باید سری به او بزنند.» خویشاوندانی در آلاباما داشت اما پدرش سالها پیش برسر آب وملک خانم یات پیره، آن زن دیوانه،با آنها حرفش شد و دو خانواده پای شان از خانه همدیگر برید. آنها حتی به تشییع جنازه هم نیامده بودند.
وهمین که آدمهای مسن تر می‌گفتند:«بیچاره امیلی» پچپچها شروع می‌شد. به یکدیگر میگفتند: «معلوم است، پس چه خیال می‌کنید؟» ونسهایش ان به پشت دستهایشان می‌خورد همچنان که خش خش ابریشم و ساتن پردها شنیده می‌شد، پرده‌های آویخهته درپشت کرکره‌های چوبی که جلوی آفتاب بعداز ظهر یکشنبه را گرفته بودند وصدای گروپ گروپ تند وتیز آن دواسب یک شکل می‌آمد: «بیچاره امیلی»
سرش را خیلی بالا می‌گرفت، حتی وقتی که یقین داشتیم زمین خورده. انگار بیش از همیشه انتظا رداشت شان ومقامش را به عنوان آخرین فرد خانواده گریرسن به جا بیاوریم. انگار با اینکار میخواست نفوذ ناپذیری خودش را ثابت کند.درست مثل وقتی که مرگ موش،یعنی آرسنیک خرید.این موضوع بیش از یک سال پس از وقتی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند:«بیچاره امیلی» همان زمانی که دوتا دختر عمویش مهمانش بودند.
می‌امیلی به دارو فروش گفت:«مقداری سم به من بدهید.» درآن زمان سی سال بیشتر بودزن لاغر اندامی‌بود و حتی از حد معمول هم لاغرتر بود. با چشمانی سیاه، بیحالت وخود پسند و گوشت صورتی که در دو طرف شقیقه‌هایش و دور حلقه چشمهایش آمده بود. آدم تصور می‌کرد که تنها نگهبان چراغ دریایی چنین شکلی دارد. گفت: «مقداری سم به من بدهید؟» «چشم میس امیلی، چه نوع سمی؟ سم موش واسن جور چیزها؟ نظر مرا بخوا....»
« بهترین سمی ‌که دارید به نوعش کاری ندارم.»
دارو فروش چند نوع سم را اسم برد. «اینها هرچیزی حتی فیل را می‌کشند. اما چیزی که شما لازم دارید...»
میس امیلی گفت: «آرسنیک سم خوبی است؟»
« می‌گویید........آرسنیک؟ بله خانم اما چیزی که شما لازم دارید....»
« به من آرسنیک بدهید»
دارو فروش او را از بالا نگاه کرد. امیلی هم به او نگاه کرد. شق و رق بود و صورتش به پرچم کشیده ای می‌مانست. دارو فروش گفت: «بله، چشم. آرسنیک به تان می‌دهم. اما قانون حکم می‌کند که بگویید برای چه مصرفی می‌خواهید»
میس امیلی به او خیره شد. سرش به عقب برده بودتا یکراست درچشم او نگاه کند تا این که دارو فروش سرش را برگرداند ورفت. آرسنیک را ریخت وپیچید. پادوی سیاهپوست مغازه بسته را به دست امیلی داد، دارو فروش خودش نیامد. میس امیلی وقتی بسته را درخانه باز کرد،روی جعبه، زیر نقش جمجمه ودو استخوان، نوشته شده بود:« مخصوص موش»
4
روز بعد بود که ما همه گفتیم: «خودش را می‌کشد» وگفتیم که بهترین کار را می‌کند. وقتی که برای اولین بار بنا کرد با همر بارن آفتابی بشود گفته بودیم: «باهاش عروسی می‌کند» بعد گفتیم: «امیلی او را سربه راه می‌کند».
بعد چندتا از زنها صدای شان را بلند کردند وگفتند که هم باعث آبروریزی شهر است وهم سرمشق بدی برای جوانهاست.مردها خیال نداشتند پا پیش بگذارند اما زنها هر طور بود کشیش تعمید دهنده را مجبور کردند –خانواده امیلی همه پیرو کلیسای اسقفی بودند- که سری به او بزند. کشیش هیچ وقت بروز نداد که درگفتگوی شان چه گذشت اما دیگر حاضر نشد پابه خانه امیلی بگذارد. یکشنبه بعد باز آنها دور خیابانها راه افتادند وروز بعد زن کشیش به خویشان او درآلاباما نامه نوشت.
این شد که میس امیلی و خویشانش باز زیر یک سقف جمع شدند و مابه تماشای پیشامدها گرفتیم نشستیم. اوایل هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد مطمئن شدیم که خیالدارند عروسی کنند. فهمیدیم که میس امیلی به جواهر فروشی رفته و ادکلن مردانه با جای نقره سفارش داده که روی هر کدام جداجدا حروف ه.ب. نقش شده بود.دو روز بعد هم فهمیدیم یک دست کامل لباس مردانه و یک لباس خواب خریده وگفتیم: «عروسی کردند.» وراستی راستی خوشحال شدیم. خوشحال شدیم چون آن دو دختر عمو بیش از میس امیلی به خلف وخوی گریرسن‌ها اشنا بودند.
بنابراین وقتی همر بارن رفت –مدتها بود سنگفرش پیاده روها تمام شده بود- ماتعجب نکردیم. فقط کمی‌ دلخور شدیم که چرا صدا از مردم درنیامد. آن وقت فکر کردیم که همر بارن رفته است کارها را برای بردن میس امیلی تدارک ببیند یا اینکه به او فرصت بدهد دختر عموهایش را دست به سر کند (درآن وقت ما یک دسته بودیم وهمه از میس امیلی طرفداری می‌کردیم تا دست دختر عموهایش را پس بزند)همین طور هم شد،آنها بعداز یک هفته راه شان را کشیدند ورفتند.وهمان طور که انتظار داشتیم سه روزی طول نکشید که سرو کله همر درشهر پیداشد.یکی از همسایه‌ها تنگ غروب کاکا سیاه را دیده بود که او را از درآشپزخانه تو برده.
واین دفعه آخری بود که همر بارن را دیدیم. میس امیلی را هم تا مدتها بعد ندیدیم.کاکا سیاه،زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت، اما درجلو همچنان بسته بود.گاهی میس امیلی را برای یک لحظه درپشت پنجره ای می‌دیدیم مثل آن شب که موقع پاشیدن آهک او را دیدند،اما شش ماهی توی خیابانها آفتابی نشد.بعد فهمیدیم که این کارهم قابل پیش بینی بود، چون آن خلق وخوی پدرش که بارها زندگی امیلی رابه دست نیستی سپرده بود کینه توزتر ووحشیانه تر از آن بود که از دست برود.
وقتی که دوباره امیلی را دیدیم چاق شده بود ومویش داشت خاکستری می‌شد. دوسه سال بعد مویش آن قدر خاکستری شد که اینک رنگ فلفل نمکی-خاکستری تیره یکدستی- پیدا کرد وثابت ماند وتاروز مرگش درهفتادو چهار سالگی، مثل مردهای فعال،همان رنگ تند خاکستری تیره را داشت.
از همان وقت بود که دیگردر جلو خانه اش باز نشد،به جز شش هفت سالی، درحدود چهل سالگی، که نقاشی چینی یاد می‌داد. در یکی از اتاقهای طبقه پایین کارگاه نقاشی راه انداخت ودخترها ونوه‌های مردم در دوره سرهنگ سارتوریس درست به همان نظم وهمان روحیه ای به کارگاهش می‌آمدند که یکشنبه‌ها با یک سکه بیست وپنج سنتی اعانه، راهی کلیسا می‌شدند. همان دوره ای که از پرداخت مالیات معاف بود.
بعد نسل جدیدتر استخوان بندی و روح شهر را دراختیار گرفت. وشاگردان کارگاه نقاشی بزرگ شدند وپی کارشان رفتند وبچه‌هایشان را باجعبه‌های آبرنگ وقلم موهای کثیف وعکسهایی که از توی مجله‌های بانوان می‌چیدند پیش میس امیلی نفرستادند. درجلو خانه پشت سر شاگردان آخر بسته شد و برای همیشه بسته ماند. وقتی هم که شهر توزیع مجانی پست پیدا کرد فقط میس امیلی بود که اجازه نداد سر در خانه اش شماره‌های فلزی نصب کنند وجعبه پستی بیاویزند. به آنها گوش نداد.هرروز،هرماه،هرسال ما شاهد سفید شدن مو وخم شدن پشت کاکا سیاه بودیم که زنبیل خرید به دست می‌آمد ومی‌رفت. هرسال دسامبر یک برگه مالیاتی برای میس امیلی می‌فرستادیم که یک هفته بعد پرداخت نشده با پست بر می‌گشت. گهگاه او را دریکی از پنجره‌های طبقه پایین می‌دیدیم- ظاهرا به طبقه بالای خانه رفت وآمد نمی‌کرد- که مثل نیمتنه سنگی بتی درمجسمه دان به ما نگاه می‌کرد و یا نگاه نمی‌کرد،نمی‌توانستیم تشخیص بدیهم وبه این ترتیب او گرامی، گریز ناپزیر، غیر قابل نفوذ، آرام وخودسر، نسل به نسل دست به دست شد.
ومرگ او پیش آمد.توی خانه ای که همه جایش را گردو غبار وسایه گرفته بود،دربستر بیماری افتادو فقط کاکا سیاهی فرتوت پرستارش بود. حتی نفهمیدیم کی بیمار شد،خیلی وقت بود که کاکا سیاه با هیچ کس حرف نمی‌ زدشاید با میس امیلی هم حرف نیم زد، چون صدایش از حرف نزدن خشن شده وزنگ زده بود.
توی یکی از اتاقهای طبقه پایین،روی تختخواب چوب گردویسنگین وپرده داری مرد، سرش با آن گیسوان خاکستری روی بالشی تکیه داشت که از گذشت زمان وندیدن آفتاب زرد شده وفرو رفته بود.
5
کاکا سیاه درجو خانه را به روی اولین زنها باز کرد وآنها را باآن پچپچها وهیس هیس کردنها،ونگاههای عجولانه وکنجکاو راه دادو آن وقت ناپدید شد.یکراست از وسط خانه گذشت،از درعقب بیرون رفت ودیگر کسی او را ندید.
دو دختر عمو بی درنگ آمدند. روز دوم، تشییع جنازه گرفتند ومردم شهر برای دیدن میس امیلی زیر انبوهی گلهای سرخ خریداری شده، می‌امدند با آن تصویر مدادی پدر امیلی که عمیقا درفکر فرو رفته بود.دربالای سر تابوت،وآن زنها که زیر لب حرف می‌زدند وهراسناک بودند، وآن پیرمردها که بعضی با اونیفرم ماهوت پاک کن کشیده جنگ داخلی آمده بودند وروی ایوان یا چمنها درباره امیلی چنان گرم اختلاط بودند که انگار با او هم دوره بوده اند،با او رقصیده اند وشاید اظهار عشق کرده اند. ومثل آدمهای سالخورده اتفاقهای گذشته را پس و پیش می‌گفتند.گذشته ای که برای آنها حکم جاده ای را نداشت که انتهایش در دوردستها گم شده باشد بلکه چمن وسیعی بود که هیچ زمستانی به خود ندیده بود وفقط تنگه باریک آخرین ده سال،آنهارا از آن چمن جدا کرده بود.
از پیش می‌دانستیم که درآن سرزمین بالای پلکان اتاقی است که هیچ کس درچهل سال گذشته تویش را ندیده وباید درآن را شکست. پیش از آنکه در را باز کنند صبر کردند تا میس امیلی آبرومندانه به خاک سپرده شود.
انگار شدت شکسته شدن در،اتاق را از گردو خاک انباشته بود.انگار پارچه نازک وزننده ای از خاک،مثل پارچه روی گور، برهمه جای این اتاق،که برای شب عروسی آراسته وچیده شده بود، کشیده بودند.روی پرده‌های گلگون شرابه دار رنگ رفته، روی حبابهای گلگون چراغها،روی میز اسباب آرایش، روی اسبابهای ظریف بلور واسباب آرایش مردانه با جای نقره ای، که نقره اش آن قدر تیره شده بود که حروف روی آن دیده نمی‌شد ودرمیان آنها یک یقه کراوات که انگار تازه از گردن باز کرده باشند جاداشت.یقه کراوات را که برداشتند هلال پریده رنگی از خود درمیان گردو خاک جا گذاشت. یک دست لباس مردانه با دقت از یک صندلی آویخته بود،زیر آن یک جفت کفش خاموش ویک جفت جوراب مردانه دورانداخته دیده می‌شد.
ومرد روی تختخواب دراز کشیده بود.
مدت زیادی ایستادیم وبه آن لبخند عمیق وبی گوشت نگاه کردیم. بدن نشان می‌داد که زمانی کسی را درآغوش داشته اما حالا این خواب طولانی که بیش از عشق طول کشیده بود وحتی شکلک عشق را از پا درآورده بود مرد را شرمسار کرده بود. بقایای او که، درون بقایای پیراهن خواب، پوسیده بود از تختی که رویش قرار داشت جدا شدنی نبود و روی او و روی بالش کنارش همان پوشش گردو خاک صبور ومنتظر کشیده شده بود.
آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت وما که به جلو خم شده بودیم وبوی زننده وخشک آن گرد نازک و نامریی بینی مان را آکنده بود، یک تارموی خاکستری دیدیم.

sorna
11-15-2011, 12:06 AM
عشق واقعی...



پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.

پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.

پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.

پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.

پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : "اما من که میدانم او چه کسی است"

sorna
11-15-2011, 12:08 AM
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...


ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...


کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...


کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم


و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است


میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...


کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...


میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود


میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...


انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...


داستان 2


شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !


تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!


تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، ***جه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛


هق هق شبونه ؛ افسردگي ،پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !


براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد


و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد


تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!


متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم



از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم



داستان 3


بهای عشق و خیانت




هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.


ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های دشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوها بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.


زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.


باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، بانگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت......




داستان 4


هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دارد

و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه .....



داستان 5


چشمانش پر بود از نگرانی و ترس

لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ...



چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .

صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .
همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاييآخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .



در اتاقو قفل کرد

پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود ,
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد
قانون " بودن " همین است
روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
....
- من هیچوقت عاشق نمی شم
هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد
مثل یک دیوار آجری بلند است
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می ***د ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن :
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن , نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود
زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
ِ...
رسم است زیبایی ها را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع
تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
تمام .



نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم

هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... ......................



داستان 6


داستان كوتاه : عشق واقعی



چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.



خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....


به فکرتم....


به یادتم


زنده به انتظارتم ....



تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...


دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !


درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .


دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.


دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .


در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .


رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .


دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .


همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .


تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .


به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .


به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .


به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .


به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.


به او که باورش کردم و دل به او باختم


به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .


به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد


به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .


لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .


داستان 7


زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.

به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »



آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


داستان 8


اسم داستان "سد عشق "



راحله توی خونه نشسته بود وبرای تماس دوست پسرش باربدبیقراری میکرد. راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبشحکمفرمایی کنه.راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .


راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .


باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .


صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد ..........


داستان 9


.:: صداقت ::.


سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .

وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .

sorna
11-15-2011, 12:10 AM
زندگی با بهترین عشق در دنیا

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.
همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.
این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:
«عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»
از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:
«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:
«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.
غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،
چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.
از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت:
«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.
عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»
از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:
«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»
دوستم خندید و گفت:
«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:
چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،
در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.
خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.
اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.
چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.
هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد
و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده
و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:
پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.
پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟
دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.
پسرم بی درنگ به من گفت:
مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:
با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.
حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.
به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.
تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.
اما عزیزم باور کن که
زندگی با بچه ها زندگی
با بهترین عشق در دنیاست.»

sorna
11-15-2011, 12:10 AM
قانون عشق

ساعت یک نیمه شب پنج‌شنبه شب بود.
داشتیم از میهمانی شام برمی‌گشتیم.
صدای بوق‌بوق ماشین‌ها ما را متوجه ماشین‌عروس کرد.
مامان طبق معمول شروع کرد:
”الهی که خوشبخت بشین، الهی که به پای هم پیر بشین،
الهی که همیشه تو زندگی یار و یاور هم باشین...“
گفتم: ”مامان‌جون اگه اینا می‌دونستن که شما این‌قدر براشون دعا می‌کنین،
ما رو هم برای عروسی دعوت می‌کردن!“
مامان خندید و هیچی نگفت.
ماشین عروس به راه خود ادامه داد ولی ما به خیابان سمت راست پیچیدیم.
کمی بعد به بیمارستانی رسیدیم. باز مامان شروع کرد:
”خدایا ایشالا این مریضا همین الان شفا پیدا کنن،
العجل، العجل، العجل، الساعه، الساعه، الساعه...“
دوباره گفتم: ”مامان، اگه خانواده این مریضا می‌دونستن این‌قدر برای شفای اونا دعا می‌کنین،
ماها رو هم برای سفره ابوالفضل دعوت می‌کردن!“
دوباره مامان هیچی نگفت، فقط خندید.
توی خیابان بعدی که پیچیدیم نه عروسی بود و نه بیمارستانی.
ولی دیدم باز مامان زیر لب دارد یک چیزهائی می‌گوید.
به دور و برم نگاه کردم داشتیم از جلوی یک پارک رد می‌شدیم.
پرسیدم: ”مامان چی دارین می‌گین؟“
مامان همین‌طور که داشت زیر لب ورد می‌خوند جواب داد:
”دارم برای درختا و گلا دعا می‌کنم که سالم باشن.
هم دنیا رو قشنگ‌تر کنن و هم برامون اکسیژن بسازن!“
گفتم: ”مامان اگه درختا می‌دونستن براشون دعا می‌کنی
یه بسته بزرگ اکسیژن از تو پنجره آشپزخونه براتون می‌فرستادن!“
یادم آمد که مامان همیشه موقع سال تحویل برای کره زمین و همه موجودات عالم دعا می‌کند
که سال خوبی داشته باشند و سالم و سرحال بمانند.
ما به او می‌گوئیم شما شده‌اید پاپ اعظم که برای صلح جهان دعا می‌کند!
یک بار مامان گفت اگر هر کدام از ما بتوانیم صلح و آرامش را در درون وجود خودمان تجربه کنیم،
آن‌وقت می‌توانیم تصویری از کره زمین که سرشار از صلح و دوستی و برابری باشد، داشته باشیم.
او گفت مهم نیست که الان کره زمین چه شرایطی را از سر می‌گذراند،
کاری که ما باید بکنیم این است که اول درون خودمان خورشیدی از عشق و دوستی تصور کنیم
و بعد مرتب شعاع انوار این خورشید را گسترده‌تر کنیم تا تمام دنیا را فرا بگیرد.
این کار به ایجاد صلح در زمین کمک بزرگی می‌کند.
از حرف‌های مامان خوشم آمد.
من هم سعی کردم که خورشیدی تابان و فروزان در قلب خودم تصور کنم که
با هر ضربان، گرما و عشق را به تمام سلول‌های من می‌فرستد!
واقعاً هم از وقتی که این کار را کرد‌ه‌ام احساس می‌کنم انرژی بیشتری دارم.
وقتی هم که با کسی برخورد می‌کنم سریعاً با من هم‌دل و همنوا می‌شود.
فکر می‌کنم از نور این خورشید بر او تابیده شده است!
راستش بدون این‌که از مامان اجازه بگیرم، این مطلب را به دوستانم هم گفته‌ام
و حالا وقتی به هم می‌رسیم از هم می‌پرسیم: ”راستی خورشیدت چه‌ طوره؟“
من که جواب می‌دهم: ”گرم و عاشقانه به همه جا می‌تابه!“
خدا را شکر که من دشمن ندارم، ولی فکر می‌کنم که
اگر هم داشتم نور خورشیدم می‌توانست یخ روابط ما را ذوب کند و تبدیل به دوستان صمیمی شویم.
یک بار مامان به من گفت: ”عزیزم یادت باشه والاترین و قدرتمندترین قانون زندگی، قانون عشقه!“
بعد ادامه داد: ”بهتره به جای همه قانون‌ها، قانون عشق رو در همه‌جا اجرا کنیم.
اون‌وقت دنیائی خواهیم داشت که همه گرسنه‌ها سیر می‌شن،
همه شهرها آباد و سبز و خرم و پاکیزه می‌شن و همه کینه‌ها از دل‌ها پاک می‌شه.“
من هم به شما پیشنهاد می‌کنم هر وقت خبری راجع‌به جنگ و درگیری‌ها شنیدید،
پرتوئی از نور خورشید قلبتان را به سمت آن بفرستید
و مطمئن باشید با این کار به گسترش امنیت، صلح، آرامش و برکت جهان کمک کرده‌اید.
من هم الان دارم برای مادربزرگ و پدربزرگم که یک مامان با احساس برای من ساخته‌اند فاتحه می‌خوانم.
کسی چه می‌داند، شاید پاپ اعظم بعدی، من باشم!

sorna
11-15-2011, 12:10 AM
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

sorna
11-15-2011, 12:11 AM
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

sorna
11-15-2011, 12:11 AM
از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…
سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …
عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.
اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.
ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.
صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.
پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.
ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.
ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.
اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.
ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…
يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.
صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.
اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!
و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!

sorna
11-15-2011, 12:11 AM
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

sorna
11-15-2011, 12:12 AM
من از آن پسرهايي که به دليل غرور زياد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نميزد.



وقتي در دوره ي راهنمايي بودم با پسري آشنا شدم.اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستي ما بيشتر و عميق تر مي شد تا جايي که همه ما را به عنوان 2 برادر مي دانستند.هميشه با هم بوديم و هر کاري را با هم انجام مي داديم.اين دوستي ما تا زماني ادامه داشت که آن اتفاق لعنتي به وقوع پيوست.


در يک روز تابستاني وقتي از کتابخانه بيرون آمدم براي کمي استراحت در پارکي که در آن نزديکي بود ، رفتم.هوا گرم بود به اين خاطر بعد کمي استراحت در پارک، به کافي شاپي رفتم، نوشيدني سفارش دادم.من پسر خيلي مغرور و از خود راضي بودم که جز خود کسي را نمي پسنديدم .به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود.چند دقيه اي از آمدن من به کافي شا پ گزشته بود.ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شن به سالن بود افتاد. بله اتفاقي که نبايد مي افتاد،افتاد.



عاشق شدم؛حال و هوام عوض شد، عرق سردي روي صورتم نشسته بود.چند ديقه اي به همين روال گذشت.



ادم زبان بازي بودم، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد.نمي دانستم چه کاري کنم.مي ترسيدم از دستش بدهم.دل خود را به دريا زدم،به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم.شانس با من يار بود.توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.



اسم آن دختر مونا بود.من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود؛از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم.



دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود.3 سالي به همين صورت ادامه داشت.هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد.موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم؛هر دو ما به وصلت راضي بوديم.خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود.



من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه نه را از من نمي شنيد.
با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد.2،3 روزي به همين صورت ادامه داشتف ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم،موضوع را جويا شدم،بالاخره توانستم با هماهتگي او مونا را پيدا کنم.



وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد.دنيا دور سرم مي چرخيد.گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند.من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم،خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم.عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم.



وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد؛به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم،قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند.



با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او راي هميشه خداحافظي کردم.2،3 ماه گذشت،روزي نبود که به ياد او نباشم؛ و به خاطر دوري اش نگيريم، ولي بايد تحمل مي کردم.به همين صورت روزها مي گذشت.پاييز رسيد.براي ديدن وست نزديک، آرش، به ديدنش رفم.آرش آن روز خيلي خوشحال بود؛وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته،پيدا کند.خوشحال شدم ،چون خوشحالي آرش را مي يدم.با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس ان دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتادف گويي دوباره پتکي به سرم خوره باشد؛گيج و مبهوت ماندم.سرگيجه اي به سرغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم.



عکس عکس مونا بود.همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.



آرش ار موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست.از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند.آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت.ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم.به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير،تا بيايم.از کافي شاپ بيرون امدم،در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم.ساعت 7 شده بود.مونا را ديدم.وارد کافي شاپ شد،همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد.آرام آرام وارد شدم،وقتي به کنار ميز رسيدم آرش يلند شد و شروع به معرفي من کرد؛وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد.اشک در چشمانم پر شده بود.نميدانستم په کار کنم.



به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود مه به خاطرش همه کار کردم.به خاطرش از خودم گذشتم،ولي او مرا خورد کرد،شکست.



با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد.به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم؛دلي که يکبار بشکند،مي تواند دوباره هم بشکند.ولي من،نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم.



با چشماني گريام به مونا گفتم:اميدوارم خدا دلت را بشکند.



ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه انها را ميبينم و نه به انها فکر مي کنم؛و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم.

sorna
11-15-2011, 12:12 AM
يك‌ بعدازظ‌هر شيرين‌ زمستان‌، شيرين‌
براي‌ اين‌ كه‌ نور تنها چيزي‌ بود
كه‌ تغيير نمي‌يافت‌، نه‌ سپيده‌دم‌ بود نه‌ غروب‌، ناپديد شدند افكارم‌ مثل‌ پروانه‌هاي‌
بسياري‌ كه‌ ناپديد شدند، پروانه‌هاي‌ كه‌
در باغهاي‌ سرشار از گل‌ سرخ‌
زندگي‌ مي‌كنند آنجا، خارج‌ از دنيا.

مثل‌ پروانه‌هاي‌ بينوا هستند، مثل‌ آن‌
بي‌شمار پروانه‌هاي‌ ساده‌ بهار
كه‌ بر روي‌ كرتها پرواز مي‌كنند زرد و سفيد،
سبك‌ و زيبا رفتند،
چشمان‌ متفكرم‌ را دنبال‌ مي‌كردند،
هرچه‌ بيشتر اوج‌ مي‌گرفتند بدون‌ خستگي‌.

تمام‌ شكلها همزمان‌ پروانه‌
مي‌شدند، در اط‌راف‌ من‌
ديگر هيچ‌ چيز متوقف‌ نبود، نور مرتعش‌
دگر دنيايي‌ لبريز كرده‌ بود وادي‌ را
كه‌ من‌ از آن‌ مي‌گريختم‌، و فرشته‌اي‌
با صداي‌ جاوداني‌اش‌ آواز مي‌خواند
و مرا به‌ درگاه‌ تو مي‌برد خدا.

sorna
11-15-2011, 12:12 AM
این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.
شعری زیبا از مهرداد اوستا :


وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟


(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.salijoon.info% 2Fmail%2F880718%2FShekveh-Mokhtabad.wma)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.
من این داستان رو از زبان استاد ادبیات دوره ی پیش دانشگاهیم که از اساتید دانشگاه هستند شنیدم
و به دلیل زیبا ، غم انگیز و جالب بودن ، این جا برای شما بازگو می کنم .

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــ

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.
دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .
تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...
مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .
در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .
و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.
اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.

sorna
11-15-2011, 12:15 AM
زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني
مرد جوان: مرا محکم بگير
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي
سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه
که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد،
يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن
جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و اين است عشق واقعي.

sorna
11-15-2011, 12:15 AM
وقتی سرکلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .
سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !
اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

sorna
11-15-2011, 12:16 AM
هوا به کلی فرق کرده بود، هرچند بهار شده بود ولی سردییه زمستون هنوز از تنش در نیومده بود .
احساس میکرد که قراره این روز به ظاهر گرم و روشن بهاری از اینی هم که هست هم سردتر و تاریکتر بشه .
ولی بهتر از همه میدونست که کاری نمیتونه بکنه .
اون به بیرون از شهر اومده بود تا شاید بتونه در خلوت مردانه اش با دل خود کنار آید .
دلی که راوییه خیلی از خوشبختی های زودگزر میتونست باشه .
صدایی که باد با خودش می آورد ،اگرچه سنگین، ولی برای دل پسرک خوش بود.
صدای نی چوپانی که در خلوت خودش میزد . صدای آواز چوپانی که ...
خلوت بی تو معنا نداره ...اینجا بدونه نازنینم صفا نداره ...
اون روز فردایه دیروزی بود که به انتظار روزی بهتر سپری شده بود.
پسرک خوب میدونست کل تلاشش هم فقط میتونه مثل پرپر زدن مرغ قبل از سر بریدن باشه .
رشته افکارش به خاطر به یاد آوردن آخرین تماس تلفنییه عزیزش به هم ریخت .
سی که رفتن او بود باعث شده بود این دنیای زیبایه اهورایی رو پسرک تاریک و ظلمانی ببینه .
- الو سلام داداش
-- سلام عزیزم .
-- راستی اینم بگم من دیگه دارم میرم برای همیشه میخوام برم . میخوام ...
-- خوشبخت بشی آجینیه « آبجی » عزیزم .
خنده هایی که زورکی شده بود اشکهایی که یواشکی ریخته شده بودند.
پسرک دوست داشت داد بزنه . میخواست به گوش همه و همه برسونه که اون دختر غریبه ای که داداشی صداش میزنه ، نمیخواد داداشیه او باشه .
او میخواست فریادی رو بزنه که به گوش همه برسونه اون آجینیش نیست ، اون عزیزتر از جانشه ، اون زندگیشه ، اون عشقشه ، اون ...
ولی دختره دیگه رفته بود . اون همه ی اینها رو دونسته بود و رفته بود .

سرک دست از تلاش کشیده بود و ادامه میداد با وجود اینکه از آخر قصه خوب خبر داشت ولی همچنان ادامه میداد.
کمبودی را در وجودش احساس میکرد که از سرنوشتی تاریک خبر میداد .
کمبودی که به خاطر سرشت ناپاکی بود که یارانش ، همراهانه وجودش از آن رشته شده بودند .
کمبودی مثل کمبود یه احساس ...
احساس برای خود زنذگی کردن ، همه ی زندگیش را برای کسی گذاشته بود که دیگه ...
کم کم داشت شب میشد ،شبی که به خاطر وجود ظلمت زودتر راهش رو پیدا کرده بود .
پسرک در آن شب تاریک به نور تنها شمع خیالیش بسنده کرده بود، به تنها پشت گرمییش که اون هم پوشالی بود .
ولی بازم تا اینجا کشنده بودش هر چند خیالی یا پوشالی.
اون تنها خاطراتی بود که از یگانه کسش جا مانده بود .که برای او تا اینجا کشیده شده بود .
ولی آخرش چی؟
پسرک در حالی که یه گوشه در آن صحرای سرد نشسته بود و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد.
اون تنها کسی بود که بعد آن شکست سنگین باز هم حاضر نمیشد یه لحظه درباره ی عزیزش بد فکر کنه.
برای تنها عزیزش زمزمه میکرد و میسوخت ...
ای به داد من رسیده ، تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ، تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت ، تویه لحظه های تقدیر
تو شب رو از من گرفتی ، تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم تو رفیقی ، جون پناهی
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت ، برای من شده عادت
ناجییه عاطفه ی من ، شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته ...
احساس کرد که تاریکی کم کم داره بر وجودش سایه می افکنه.
پسرکی که به چیزی غیر از عشق اعتقاد نداشت ، داشت برای عشقش پرپر میشد .
چشمهایی که به ماه هستی به تنها ماه بی کسییه همه خیره مانده بود.
اشک هایی که روی گونه های سرد در آن هوای به ظاهر گرم از سرمای بی برکته بی کسی یخ کرده ...
خونی که در دستهای سرد و بی احساسش به خاطر وجود خاره گلی که در دستاش فشرده بود، از دور پیدا بود.
و گل شب بو دیگه ، دیگه شبها بو نمیداد .
چون اون مرده بود ...
اما اون که مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زنده ست ...


مرگ عاشق عین بودن، اوج پرواز یک پرنده ست ..

نوشته : کا مران شریفی فر

sorna
11-15-2011, 12:16 AM
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟

من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


http://www.findinvis.com/pic/06-03-2009/E/001.jpg


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

http://www.findinvis.com/pic/06-03-2009/E/003.jpg


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم

http://www.findinvis.com/pic/06-03-2009/E/005.jpg


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

sorna
11-15-2011, 12:17 AM
داستان عشق پسر و دختر


پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.اما به

دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی

می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون...بعد از یک ماه پسرک مرد...وقتی دخترک به

خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر

برد...دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده...دخترک گریه کرد و گریه کرد تا

مرد...میدونی چرا گریه میکرد؟

چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت { و به پسرک میداد }

اون هم عاشق پسرک بود...

sorna
11-15-2011, 10:31 AM
از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور هیجانی توی دلم به پا کرد . طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم درست روبروی من بود این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد کسی متوجه من نبود خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود . دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم . به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود . می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم جلوى والدین و صاحب خانه . حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتن عجب پسر پررویی ! توی دو راهی عجیبی مانده بودم . دیگه طاقتم تمام شده بود . دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم ؟ برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود

sorna
11-15-2011, 10:31 AM
عاشق مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود كه چمدان مي بست.
هي هفته ها را تا مي كرد و توي چمدان مي گذاشت.
هي ماه ها را مرتب مي كرد و روي هم مي چيد
و هي سال ها را جمع مي كرد و به چمدانش اضافه ميكرد .
او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يكشنبه مي ريخت
و چه قرن هايي را كه ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود كه خدا تماشايش مي كرد و لبخند مي زد و چيزي نمي گفت.
اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق، فكر نمي كني سفرت دارد دير مي شود؟
چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بكني؟
عاشق گفت : خدايا! عشق، سفري دور و دراز است.. (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Firandidar.blogfa.c om%2F)
من به همه اين ماه ها و هفته ها احتياج دارم.
به همه اين سال ها و قرن ها، زيرا هر قدر كه عاشقي كنم، باز هم كم است.
خدا گفت : اما عاشقي، سبكي است.
عاشقي، سفر ثانيه است. نه درنگ قرن ها و سال ها.
بلند شو و برو و هيچ چيز با خودت نبر، جز همين ثانيه كه من به تو مي دهم.
عاشق گفت : چيزي با خود نمي برم، باشد.
نه قرني و نه سالي و نه ماه و هفته اي را.
اما خدايا ! هر عاشقي به كسي محتاج است.
به كسي كه همراهي اش كند.
به كسي كه پا به پايش بيايد.
به كسي كه اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه كسي و نه چيزي.
"هيچ چيز" توشه توست و "هيچ كس" معشوق تو، در سفري كه نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگين عاشق را از او گرفت و راهي اش كرد
عاشق راه افتاد و سبك بود و هيچ چيز نداشت. جز چند ثانيه كه خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ كس را نداشت. جز خدا كه هميشه با او بود ...

sorna
11-15-2011, 10:32 AM
اولین روزی که تو رو دیدم نمیدونم چه طور برام گذشت چون بعد اون روز تقریبا تا یه هفته بعد منگ بودم و از کار خدا تعجب کردم که ادمی مثل میثم رو که اصلا توی این دنیا نبود و همش روی اسمونا قدم میزد رو اسیر عشق تو کرد طوری که دیگه نتونست توی اسمونها باشه چون تو همش توی ذهن ودلش بودی و نمیتونست به هیچ چیز دیگه فکر کنه اون روزی که با یه لبخند ساده دل منو اسیر خودت کردی هنوز هم از یادم نرفته هر چند که تو رو از دست دادم باز هم نمیدونم که چرا خدا تو رو از من گرفت نمیدونم هنوز هم با این همه فکر کردن نمیدونم ...........................

sorna
11-15-2011, 10:32 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - مهر مادری ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Mehre%20Madari.jpg


مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن مناون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شووقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد . یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو...


به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:33 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لبخند تلخ سرنوشت ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Labkhand%20Talkh%20Sarnevesht.jpg


نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود.........

برای خوندن این داستان عاشقونه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .


به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:33 AM
|| داستان غمگین و عاشقانه - کلاغ ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Dad%20-%20Boy.jpg





مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان شست. . پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با مان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم...

كاش ما هم یه خورده از مهربانی پدر را داشیم.


به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:33 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لیلی و مجنون ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/majnon.jpg





خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر



چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟


چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

sorna
11-15-2011, 10:34 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - عاشق توهم ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Tavahom.jpg

استاد اعلام کرد که کلاس به پایان رسیده . کتاب و جزوه هامو توی کیفم گذاشتم و همراه بقیه دانشجویان از کلاس بیرون آمدم ، از محوطه گذشتم و از دانشگاه خارج شدم که صدایی از پشت سر منو متوقف کرد . برگشتم و دیدم بهزاد پشت سرم ایتساده . بهزاد یکی از دوستان و همکلاسیهام بود که بیشتر از بقیه باهاش صمیمی بودم ، البته بهتره بگم تنها دوستم در دانشگاه به حساب میامد .
بهزاد : با این سرعت کجا میری آقای نابغه ، نکنه با زید میدات قرار داری ؟
خندیدم و گفتم : نه بابا منو چه به این کارا ، داشتم میرفتم خونه .
بهزاد : من نمیدونم توی اون خراب شده چه خبره که هم دانشگاه تموم میشه ، با عجله میری خونه .
- : خبری نیست ، مگه بعد از دانشگاه باید کجا رفت .
بهزاد : بعد از دانشگاه فقط علافی حال میده ، یعنی ماشینو برداریو و تو خیابونا دور بزنی و دو تا آدم ببینی .
- : نه ، من اصلا حوصلا این کارا رو ندارم ، خودت میدونی که چقدر از جاهای شلوغ و علافی بدم میاد .
بهزاد : پسر فکر کنم تو افسردگی گرفتی ، آخه یعنی چی یکسره میری تو خونه و تو اتاقت تنها میشینی .
- : چون تنهایی رو دوست دارم ، چون توی تنهایی فکرم بیشتر کار میکنه و بیشتر میتونم روی پروژه آخر ترمم کار کنم .
بهزاد : اوووه ، کو تا آخر ترم ، فعلا باید بچسبی به تفریح ، به عشق به حال ، اصلا تنهایی معنا نداره . حالا بیا با هم بریم یه دوری بزنیم ، دو تا دختر خوشگل ببینیم یکم سر کیف بیایم .
- : نه بهزاد جون ، ممنون ، من نمیتونم بیام ، همون خونه برام از همه جا بهتره .
بهزاد : اخه مادرت گفته دیگه نذارم یکسره توی تنهایی باشی ، گفته یکم ببرمت تو اجتماع تا دو تاآدم ببینی ، یکم آداب معاشرت یاد بگیری ، خلاصه یکم آدم بشی ، اصلا خدا رو چه دیدی ، شاید یه دختری هم تو رو دید و ازت خوشش اومد و بعدش ...
- : بعدش چی ؟
بهزاد : اوه ، چیه چرا اینقدر گل از گلت شکفت ، اسم دختر شنیدی اینقدر ذوق کردی ؟
خندیدم و گفتم : شوخی نکن ، بگو بعدش چی ؟
بهزاد : بعدش میخواستی چی بشه ، خب معلومه دیگه ازدواج میکنی ؟
(( ازدواج .... یعنی کسی حاضره با من ، با منی که همه بچه ها معتقدن با مشکلات شدید روحی درگیرم ازدواج کنه . ))
- : یعنی کسی با من ازدواج میکنه ؟
بهزاد : برای چی نکنه ، باید از خداشم باشه ، خوشتیپ نیستی ، که هستی ، شاگرد اول دانشگاه نیستی که هستی ، فقط یکم مخت تاب داره ، که اونم قابل حله .
- : به هر حال من حوصله علکی تو خیابونا گشتنو ندارم ، برم خونه بهتره .
بهزاد از دستم عصبانی شد و گفت : به جهنم ، نیا ، اصلا چه بهتر ، چرا تو بیای ، میرم یکی رو برمیدارم که مثل خودم پای دختربازی باشه .
بهزاد اینو گفت و ازم دور شد ، من هم راه خونه رو پیش گرفتم . به پشت در خونه مون رسیدم و خواستم در رو باز کنم ، که صدای دختری نظرم رو به خودش جلب کرد . برگشتم و دیدم دختری چند قدم اونطرف از من ایستاده بود و به من نگاه میکرد . صورت زیبا و قد بلندی داشت و مانوتی کوتاهی به تن کرده بود و شالی به سر انداخته بود که بیشتر به موهایش از زیر آن دیده میشد . دختر جلوتر امد و بهم سلام کرد .
یعنی این دختر کی میتونست باشه و چی کارم میتونست داشته باشه .
جواب سلامش رو دادم . دختر گفت : شما آقای مهیار یوسفی هستید ؟
- : بله خودم هستم . شما ؟
دختر لبخندی زد و گفت : فرستاده ای برای شما ، من هیچ اسمی ندارم ، شما هر چی دوست دارید میتونید منو صدا بزنید .
با تعجب گفتم : یعنی چی ؟ یعنی پدر و مادرتون برای شما اسم نذاشتن .
دختر : شما این طور فکر کنید .
-: مگه میشه ، اصلا چنین چیزی امکان نداره .
لبخندی زیبا روی لبان دختر نقش بست و گفت : حالا که ممکن شده .
- : باشه من اصراری نمیکنم ، حتما راست میگید دیگه ، ولی چه اسمی دوست دارید روتون بذارم .
دختر : هر اسمی که دوست دارید ؟
کمی فکر کردم و گفتم : پارمیدا خوبه ؟
دختر : عالیه . من این اسم رو دوست دارم .
- : خب پارمیدا خانم چه کاری از دست من ساخته است .
پارمیدا : اگه ممکنه بذارید وارد خونتون بشم .
از تعجب خشکم زده بود ، گفتم : وارد خونه ما ، ولی ... ولی برای چی ؟
لحظه ای فکر کردم نکنه پارمیدا از اون دختر فراریها باشه و میخواد برای من دردسر درست کنه . اما ، اما اون شباهتی به دختر فراریهایی که قبلا با بهزاد دیده بودم نداشت ، توی صورت پارمیدا یک معصومیت عجیبی نهفته بود .
پارمیدا : من میخوام در کنار شما باشم . من ... من از شما چند تا سوال درسی داشتم .
کمی نرم تر شدم و گفتم : خب حالا شد یه چیزی ، چرا زودتر نگفتید ؟
پارمیدا جوابی نداد . گفتم : خب بفرمایید داخل .
در رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . مادرم خونه نبود . پارمیدا رو به اتاقم بردم و خودم رفتم تا برایش چای بریزم . وقتی برگشتم دیدم مانتو و شالشو در آورده بود و موهای بلندشو دور گردنش ریخته بود . برای لحظه ای مجذوب زیبایی پارمیدا شدم و سرجام خشکم زد . پارمیدا لبخندی زد و گفت : خیلی خوشگلم ، مگه نه ؟
خنده ای از سر هیجان سر دادم و گفتم : شما زیباترین دختری هستید که تا حالا دیدم .
پارمیدا : ممنون .
چایی رو جلوش گرفتم . بعد رفتم و پشت میز کامپیوترم نشستم . پارمیدا از روی صندلی بلند شد و به سمت قفسه کتابهایم رفت و نگاهی به انها کرد و کرد : وای چه همه کتاب ، شما همشونو خوندید ؟
گفتم : آره ، اکثرشو خوندم ، من بیشتر وقتم در تنهایی و به مطالعه کتابهای مختلف سپری میشه .
پارمیدا : عالیه ، من از پسرهایی که سرشون تو کتاب و دفتر خوشم میاد . مخصوصا پسرهایی مثل شما .
از خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم : من هم از دخترهای زیبایی مثل شما خوشم میاد .
تازه یادم افتاد که چرا پارمیدا رو به خونه راه دادم ، برای همین پرسیدم : راستی مشکل درسی ای که داشتید چی بود ؟
پارمیدا کمی تعلل کرد و گفت : راستش ، راستش من ...
در همین هنگام در خونه باز شد و مادرم وارد شد . ترس تمام وجودم رو فرا گرفت ، اگه میدید دختری با اون وضعیت توی اتاقم نشسته حتما آبروریزی راه می انداخت .
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم : پارمیدا تو باید بری ، باید هرچه زودتر بری بدون اینکه مادرم تو رو ببینه .
پارمیدا با ناراحتی گفت : آخه چرا ؟
با عصبانیت گفتم : برای اینکه من میگم ، حالا سریع تا مادرم تورو ندیده برو .
پارمیدا مانتوشو تنش کرد و شالشو به سرش انداخت و آهسته از اتاقم بیرون رفت و پاورچین پاورچین خودشو به در حیاط رسوند و خارج شد .
خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .
بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟
- : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .
بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟
- : نمیدونم ، خودش ازم خواست براش اسم انتخاب کنم .
بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .
- : من هم همین طور ........
بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟
- : آره ، خیلی خوشگله .
بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟
- : تیریپه لاوه لاو ....
بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !
با تعجب گفتم : برای چی ؟
بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .
- : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .
بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .
از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .
- : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...
بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...
- : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .
بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .
- : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .
بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .
۵ دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .
پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟
به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟
پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .
- :واسه چی ؟
پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .
پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟
با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !
پیشخدمت : ولی کسی ...
به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .
پیشخدمت از ما دور شد .
پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟
- : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟
پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟
- : یك بابایی یه ماهی رو تو پاكت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان ‌این ماهیه چیه؟ میگه: ‌دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!
جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .
بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .
- : پارمیدا رو دیدی ؟
بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .
با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .
بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .
با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .
بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .
پارمیدا پشت در ایستاده بود . با خودم فکر کردم این بهترین موقعیت است برای نشان دادن او به مادرم ، دیگه طاقتم تمام شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر پارمیدا رو ماله خود کنم و برای این کار رضایت مادرم شرط اول بود . مطمئن بودم وقتی مادرم زیبایی افسانه ای و صورت مینیاتوری پارمیدا رو ببینه ، بدون هیچ مخالفتی تن به این ازدواج میدهد ، ولی ... ولی اگه مادرم از خانواده پارمیدا ازم سوال میکرد چه جوابی میتونستم بهش بدم ، من اصلا با خانواده او آشنایی نداشتم و تا حالا سوالی در این مورد از ش نپرسیده بودم .
پارمیدا : آقا مهیار حالتون خوبه ، چرا اینجوری به من زل زدید ؟
- : ببخشید ، زیبایی شما منو محصور خودش کرده بود ، باور کنید نمیتونم به این همه زیبایی زل نزنم و راحت از کنارش بگذرم .
پارمیدا لبخندی زد و گفت : شما نسبت به من لطف دارید ، خودتون هم خیلی زیبا هستید .
از خجالت قرمز شده بودم . پارمیدا به من گفته بود زیبا هستم ، پس حتما صورت زیبایی داشتم ، هرچند که خیلی ها نظری بر خلاف نظر پارمیدا داشتند . ولی نظر بقیه که برای من مهم نیستند . برای من فقط پارمیدا مهم هست و نظر او .
- : ببخشید پارمیدا خانم ، میشه از تون یه خواهشی بکنم .
پارمیدا با مهربانی گفت : بله ، بفرمایید .
- : من . من راستش ، من میخواستم ازتون خواستگاری کنم .
از شدت استرس و خجالت قرمز شده بودم و بدنم از عرق پوشیده شده بود . نمیدونستم جواب پارمیدا به این خواستگاریه بی مقدمه و سریع من چیه ؟
پارمیدا لبخند دیگری زد و گفت : همینجا دم در خونه تون .
با دستپاچگی گفتم : خب مگه اشکالی داره ؟
پارمیدا : نه ، هیچ اشکالی نداره .
- : حالا میشه یه خواهش دیگه ازتون بکنم .
پارمیدا : بفرمایید .
- : میخواستم از شما دعوت کنم با من به خونه بیاین تا شما رو به مادرم نشون بدم .
پارمیدا : من آماده ام .
استرسم دو چندان شده بود ، حالا همه چی به نظر مادرم بستگی داشت ، من میدوستنم پارمیدا با این ازدواج موافقه . این رو از حرفها و حرکاتش به راحتی میشد فهمید ، پارمیدا دلبسته من شده بود ، ولی چرا من ؟ مگر من چه چیز جذابی برای او داشتم .
نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .
به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .
لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟
به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .
مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟
- : چرا . ولی ... ولی ....
مادرم : ولی چی ؟
- : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .
مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟
بالاخره بعد از کلی جون کندن گفتم : موضوع ازدواج ... مادر من . مادر من عاشق شدم . عاشق یکی از دخترهای دانشگاه .
مادرم با چشمانی متحیر به من خیره شده بود : عاشق شدی . اونم عاشق یکی از دخترهای دانشگات .
سرم رو به زیر انداختم و گفتم : آره .
مادرم : تو غلط کردی ، مگه دختر قحطه که عاشق اون دخترهای قرتی شدی ، اگه قصد ازدواج داری خودم یه دختر خوب و مومن که تاحالا آفتاب مهتاب ندیده برات پیدا میکنم تا نوکریتو بکنه ، نه اینکه مجبور باشی فقط برای خرج لوازم آرایشی زنت یکماه سگ دو بزنی .
- : ولی من از اون دخترها نمیخوام ، من زنی نمیخوام که تا یه مرد میبینه مثل موش بدوی بره توی سوراخش ، من زنی میخوام که توی اجتماع بوده باشه ، زنی که وقتی در کنارش راه میرم ، آتش حسادت رو توی چشمان ههمه کسانی که ما نگاه میکنن ببینم . زن امروزی ، نه زنیکه امل و عقب افتاده باشه .
مادرم از عصبانیت داشت میلرزید و ناگهان فریاد کشید : باشه برو از اون زنها بگیر ، زنهایی که معلوم نیست چند دست تا حالا بین نامحرمها گشتن ، ولی یادت باشه دیگه حق نداری پاتو توی خونه من بذاری ، چون من عروس هرزه نمیخوام .
با عصبانیت سر مادرم فریاد کشیدم : ولی پارمیدا اون طوری نیست ، پارمیدا پاکه ، تو نگاهش یه معصومیت عجیبی نهفته ست که تو چشمهای هیچ دختری ندیدم ، حتی اونایی که چادرشونو تا بالای دماغشون بالا میکشن .
مادرم : پارمیدا دیگه کیه ؟
- : پارمیدا عشق اول و آخر منه ، عشق ابدیه منه ، پارمیدا بهترین دختر دنیاست ، پاکترین و معصوم ترین دختر دنیاست ، زیباترین و قشنگترین دختر دنیاست . مادر اگه شما پارمیدا رو ببینی مطمئنم شیفته قشنگیش میشی ، شیفته نگاه پاک و معصومش ، نگاه پارمیدا مثل نگاه بچه اهو ها مظلومانه ست ، به قدری مظلومانه که ناخوداگاه دل ادم براش میسوزه .
مادرم که کمی ملایمتر شده بود گفت : خب حالا این دختره کی هست ، اصلا کجا زندگی میکنه ؟
با خوشحالی گفتم : اصلا اجازه بدید بهتون نشونش بدم ، پارمیدا الان اینجاست توی حیاط .
مادرم با تعجب فریاد کشید : اینجا . توی خونه من .
- : آره .
مادرم : تو با چه اجازه ای اونو راه دادی بیاد تو ، فکر نکردی در و همسایه برامون حرف در بیارن .
- : نه . مواظب بودم کسی ما رو نبینه ... حالا اجازه میدید بیارمش تو .
مادرم با اکره گفت : صداش کن بیاد تو .
با خوشحالی به حیاط رفتم . پارمیدا کنار باغچه کوچک حیاطمون ایستده بود و به شمعدونیهای آن نگاه میکرد . از پشت سر آهسته کنارش رفتم و در گوشش ملایم گفتم : مادرم رو راضی کردم . بهتره بریم تو .
پارمیدا با خنده گفت : تو فوق العاده ای مهیار جان . اجازه بده ببوسمت .
با خنده ای آکنده از شرمساری گفتم : حالا نه ، این کار باشه برای بعد .
دست نرم وظریف پارمیدا رو که چون حریر نرم و لطیف بود رو در دست گرفتم و همراهش وارد خونه شدم و اونو به آشپزخونه بردم و با صدای بلند خطاب به مادرم گفتم : و این شاهزاده رویاهایم ، زیباترین مخلوق خدا ، پارمیدای عزیزم .
مادرم برگشت و به من نگاه کرد . چشمانش از تعجب گرد شده بود .
- : میدونستم از خوشگلیه بی حد و حصرش تعجب میکنید .
مادرم : اما تو ...
- : اما چی ؟
مادرم : اما تو که تنهایی ، پس کو اون دختری که تعریفشو میکردی ؟
برگشتم با تعجب به پارمیدا که اون هم با تعجب به من زل زده بود ، زل زدم .
-: یعنی چی ... مگه ممکنه ؟
پارمیدا : این محاله ، من اینجام ، کنار مهیار ، نگاه کنید دستم در دست مهیاره .
-: آره پارمیدا راست میگه ، اون اینجاست کنار من .
مادرم فقط به من نگاه میکرد ، از تعجب نزدیک بود فریاد بکشد .
مادرم : نه ، تو تنهایی هیچ کس کنارت نیست .
-: ولی مادر شما اشتباه میکنید ، مگه میشه شما پارمیدا رو نبینید ، اون اینجاست کنار من . پارمیدا لطفا با مادرم سلام کن .
پارمیدا سلام کرد که مادرم فریاد کشید : تو دیوانه شدی ، هیچ کس همراه تو نیست ، تو تنهایی تنهای تنها .
مادرم این رو گفت از آشپزخونه به بیرون دوید . فریاد کشیدم : دروغ میگی دروووغ ، من تنها نیستم ، شما دروغ میگی چون دوست نداری پارمیدا رو ببینی . تو ...
------
بیمارستان روانی ...
بهزاد با عجله وارد بیمارستان شد و پیش مادر مهیار رفت .
بهزاد با نگرانی : سلام ... به من بگید چه اتفاقی برای مهیار افتاده .
مادر مهیار اشکهایش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت : نمیدونم .. به خدا نمیدونم ، ظهر وقتی اومد خونه به من گفت میخواد ازدواج کنه ، گفت عاشق یکی از دخترهای دانشگاه شده و میخواد با اون ازدواج کنه . به من گفت اون الان تو حیاطه . من هم بهش گفتم بیارش تو تا ببینمش ، اما وقتی برگشت تنها بود تنهای تنها ، اما میگفت اون دختره همراهشه ، گفت الان دستش تو دستمه ، از دختره خواست با من سلام کنه ، اما باور کن هیچ کس همراهش نبود . اون تنها بود ، وقتی هم این رو بهش گفتم ، داد و فریاد راه انداخت ، این قدر داد کشید که همه همسایه ها به خونه ما ریختن و دست و پاشو گرفتن و آوردنش اینجا . الان هم بستری شده و دکترها دارن باهاش صحبت میکنن ، الان سه ساعته که من اینجام ، نمیدونم این دکترها کی میخوان بیان بیرون ؟
نیم ساعت بعد دکتر روانپزشک از اتاقی که مهیار درآن بستری شده بود بیرون آمد ، بهزاد و مادر مهیار با عجله خودشونو به دکتر رسوندند .
مادر مهیار : آقای دکتر بگید چه بلایی سر پسرم اومده .
دکتر عینکشو از چشم برداشت و نگاهی به بهزاد و مادر مهیار انداخت و گفت : متاسفانه باید بگم پسر شما به بیماری اسکیزوفرنی دچار هستند ، و اون دختری خانمی که مدام حرفشو میزنن ، توهمی بیش نیست ، متاسفانه پسر شما عاشق یک توهم شده ، عاشق کسی که اصلا وجود خارجی نداره و فقط در ذهن پسرتون زندگی میکنه .
دکتر این رو گفت و از آنجا دور شد .
بهزاد و مادر مهیار به پشت شیشه اتاق مهیار آمدند و از آنجا به او نگاه کردند .
--------
در باز شد و پارمیدا وارد شد ، باهاش سلام کرد ، با مهربونی جواب سلاممو داد و اومد روی صندلی کنار تختم نشست .
-: چرا اینقدر دیر اومدی ، خیلی وقته منتظرتم .
پارمیدا : نمیخواستم وقتی دکترا کنارتن مزاحمت بشم ، خب دکترها چی میگفتن .
بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم : اونا میگن من مریضم . میگن اسکیزوفرنی دارم ، میگن تو .. میگن تو فقط یک توهمی ، میگن تو وجود خارجی نداری ، اما من باور نکردم ، اونا همه به من حسودیشون میشه ، چون تو رو دارم ، اونا به من حسودی میکنن چون میخوام با تو ازدواج کنم ، اما هیچ کس نمیتونه تو رو از من بگیره ، تو ماله منی ، و تا ابد خواهی بود .
پارمیدا با دستهای بلند و کشیده اش اشکهایم رو که تا روی گونه پایین اومده بودند ، پاک کرد و گفت : من بهت قول میدم تا ابد کنارت باشم ، تو چه خوب چه بد ، چه مریض چه سالم ، عشق من هستی ، و من هیچ وقت تنهات نمیذارم ، من همیشه کنارت خواهم ماند ، همیشه همیشه
-: ممنون پارمیدا ....
پارمیدا خندید ، فضای اتاق از خنده او پر شد ، انگار دنیا هم به من خندید و چه خوشبختی ای از این بیشتر .
--------
بهزاد و مادر مهیار که از پشت شیشه نظاره گر مهیار بودند ، میدیند که او دارد با خودش حرف میزند ، روی صندلی هیچ کس نشسته بود .

sorna
11-15-2011, 10:34 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - خیانت ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Khianat.jpg



|| این داستان واقعی است ||




عد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.
برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره (بى خیال شدن) رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت.

از فردای اون روز بیشتر تلاش میکردم و بیشتر کار میکردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه میگذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه. مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم میرسید و منم از وضعیت ندا براش مینوشتم تا اینکه نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش میفرستادم برگشت میخورد بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال میکرد میگفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول میفرسته و اون هم از این بابت خوشحال میشد روزها سپری میشد و ندا ترمهای دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس میکرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمیدیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام میدادم و از من تشکر میکرد سراسر وجودم گرم میشد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی میخوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت میگم.غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی ازهمسایه ها برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درس اش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمیخواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط میخوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم میخورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد میشدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا بعلت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندن اش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که میتوانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا میگریست و نامه پدرش را میخواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا میگذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمیگشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر میشه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمیکردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر میشد و وقتی علت رو میپرسیدم خستگی کار رو بهونه میکرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سالها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش.. راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمیخوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندسهای اونجا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم میچرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش میتونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه میشدم مثل آدمهای راه گم کرده نمیدونستم به کجا باید برم خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم سرمو بزارم رو شونهاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی میدونستم دست و دلم به کار نمیاد کل روز بیکار نشسته بودم نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه ! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم میکردم و ضعف عجیبی در خود حس میکردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبال ام اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت میخواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هرچی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو بخدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرفهای من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمیدونستم دنیای ما باهم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچکترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر میگذاشتیم و روز و شبهای تکراری دوباره به سراغمون امده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاشهای من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده . مادرم گریه میکرد و من اون رو به آرامش دعوت میکردم. بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا میرفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق میزدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود.

sorna
11-15-2011, 10:35 AM
داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه || لنا دل شکسته

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Lena.jpg


سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی .عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی .عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری .اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

sorna
11-15-2011, 10:35 AM
|| داستان بسیار غمگین و عاشقانه - داداشی ||

http://www.ghamkade.ir/download/picture/Dadashi.jpg


ه موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.
میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم" و گونه من رو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .... علتش رو نمیدونم.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد".
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم، به من گفت: "متشکرم، شب خیلی خوبی داشتیم"، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .... علتش رو نمیدونم.

یه روز گذشت، سپس یک هفته، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم و گونه منو بوسید.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی کلیسا، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ... علتش رو نمیدونم.


سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ... با خودم فکر می کردم و گریه.

سعی نکنید دوست داشتنتونو تو دلتون نگه دارید...

برای گفتن دوست داشتن از همدیگر خجالت نکشید...

sorna
11-15-2011, 10:35 AM
|| داستان بسیار غمگین و عاشقانه - پسرک بدبخت ||



یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت....

برای خوندن این داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...

یکی بود یکی نبود
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
مال تو کتاب ها و فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی

توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت....


تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت
با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار کشید
فکر میکرد که ارومش میکنه
همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام
و گریه میکرد
زیر بارون
تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....
این بود تموم قصه زندگی این پسر

sorna
11-15-2011, 10:36 AM
|| داستان بسیار غمگین و عاشقانه - فرشته ||




روزی روزگاری دختری به نام nena در استرالیا به همراه مادر (سوفی) ،مادربزرگ وخواهر وبرادر کوچولوش زندگی می کرد...اون همیشه غمگین بود...همیشه منتظر رویش امید درزندگیش بود...منتظر یه فرشته...یه منجی

ننا همیشه از نبود پدرش رنج می برد ...وضع خواهرش جولیا ار اون بدتر بود...آخه همه فکر می کردن اون بچه ی یه رابطه ی نامشروعه.ومادر هم دربرابر تحقیرای دیگران وعلی الخصوص مادربزرگ کمرش خم شده بود اما با این وجود همیشه از جولیا دفاع می کرد.شب هنگام وقتی ننا از دانشگاه اومده بود به همراه مادرش اشکای خواهر کوچولوشو پاک کرد و هر سه دستاشونو به سمت آسمون بلند کردن وبا هم این دعارو کردن:خدایا ما میدونیم فرشتمون یه روزی میاد و زندگیمونو زیبا می کنه...امیدواریم خیلی زود بیاد...الهی آمین

در همون لحظه یه جوون پنجره ی اتاقشو که دقیقا روبه روی پنجره ی اتاق جولی بودباز کرد و اونارودید...اون سه متوجه نشدند که چقدرزود دعاشون مستجاب شد

از اون روز نیک وارد زندگیه اونا شد...نیک شده بود مرحم راز سوفی...و کاری کرده بود که همه شیفتش شده بودن...ازاون روز قیافه ی ننا دیگه عبوس نبود...اون یاد گرفته بود بخنده...و اینو مدیون نیک بود...کم کم عشق نیک توی دلش جاباز کرد... یه روز ننا تصمیم گرفت درمورد این عشق ب انیک صحبت کنه

صبح جیمز که از خیلی پیشترها شیفته ی ننا بود اون رو دید اون می خواست به ننا بگه چقدر دوستش داره و ننا که نیاز به دردو دل داشت نتونست جلوی خودشو بگیره وهمه چیزو به جیمز گفت... تا اسم نیک اومد گرد غم به چهره ی جیمز نشست...

شب هنگام ننا ... بادسته گلی که جیمز براش گرفته بود به خونه ی نیک رفت...قبل از اینکه بتونه چیزی بگه عکس نیکو با یه دخترخیلی زیبا که لباس عروس به تن داشت دید...از نیک پرسید این کیه؟؟؟و نیک باحرفاش کاخ آرزوهای ننا رو روی سرش خراب کرد...نیک گفت:اینو می گی...اوه معذرت می خوام ننا نمی دونم چرا تا به حال درمورد همسرعزیزم باهات حرفی نزدم ...این جورجیا همسر زیبا و مهربونمه...میدونی ما باهم یه دعوای اساسی کردیم واون قهر کرد و از نیویورک اومد اینجا...منم بعد یه مدت متوجه شدم بدون اون نمیتونم یه ثانیه دووم بیارم...اوه ننا اینا چیه ؟؟؟داری گریه می کنی؟؟؟من حرف بدی زدم؟؟؟ننا درحالی که به خودش ناسزا می گفت اونجا رو ترک کرد...

هوا هم مثل ننا بارونی بود...از اون طرف جیمز هم داشت اشک می ریخت و به نیک غبطه می خورد...و ناگهان نیک در آغوش مادرش شروع کرد به ضجه زدن...

ازاون روز نیک سعی کرد به جیمز نزدیک بشه ...اون تمام کارا و چیزایی که ننا دوست داشتو به جیمز گفت.چندهفته بعد ننا احساس کرد عشق واقعیشو پیداکرده...جیمز ازاینکه تونسته بود دل ننارو بدست بیاره هر روز هزاران بار از نیک تشکر می کرد.و همیشه برای اون و همسرش آرزوی خوشبختی می کرد.جیمز دلو به دریا زد و از ننا خواستگاری کرد...اما ننا همواره دچار شک و تردید بود...اینبار بازم نیک بود که به داد جیمز رسید و ننارو توجیه کرد که باید به ندای قلبش گوش بده : برای گفتن دوستت دارم همیشه وقت نداری پس بهش بگو اونقدر دوستش داری که بتونی باهاش زندگیه جدیدی رو شروع کنی...شاید دیگه فردایی نباشه!!!همون روز یه نامه از پدرننا رسید ...و سوفی با مادربزرگ یه دعوای اساسی به خاطر جولیا کرد...مادربزرگ علت تمام بدبختی هارو وجود نحس جولیا میدونست چون یه بچه ی نامشروع بود...ومادر از جولیا که درآغوشش اشک می ریخت دفاع می کرد...بازم سرو کله ی فرشته پیداشد...و مادربزرگو باگفتن واقعیت متعجب کرد: درست10سال پیش سوفی متوجه شد پسرتو رابطه ی نامشروعی داشته...وبدتر از اون بچه ای هم ازاین رابطه داره...پسربزدل توبا کمال وقاحت این بچه رو به این زن سپرد...زنی که سالها تحقیرش کردی... پسرت ازهمون روز ناپدید شد...میدونی چرا؟؟؟چون نمیتونست تو چشمای این زن نگاه کنه.واین زن توی این سالها داشت تاوان گناه پسر تورو میداد.این هم نامه ی پسرت ...اگه حرفامو قبول نداری بخونش...مادربزرگ شوکه شده بود.

ننا شب هنگام به کلیسا رفت وباکمال تعجب جیمزرو دید بایک حلقه...

چندهفته بعد وقتی ننا وجیمز درحال خرید بودن همسر نیکو برای اولین باردیدن...اما...بایک مرد ناشناس.اونها شروع به صحبت باهم کردند .وقتی حرف نیک شد مرد گفت:اوه نیک ...قدر سلامتیمونو باید بدونیم...اصلا دوست ندارم جای نیک باشم ...میدونید که 3 روزه بستریه؟؟؟همسرمن دکتر معالجش هست.خیلی حالش وخیمه...اون قلب دیگه براش قلب نمیشه...دکترا ازش قطع امیدکردن...

ننا و جیمز خشکشون زده بود...توی بیمارستان نیک درحالی که اشک می ریخت به مادرش می گفت:چطوری می تونستم بااین قلب بیمار...بااین عمر کوتاهم زندگیشو نابود کنم...اون تموم دنیای من بود...نمیتونستم خراب شدن دنیامو ببینم...جیمز اونو خیلی دوست داره حتی شاید بیشترازمن...همین که خوشبخته برای من کافیه...

ننا وجیمز وارد شدن...نیک تنها تونست اینو بگه:call ho naa ho(شایددیگه فردایی نباشه)

اون حقیقتا یک فرشته بود.

♥ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

sorna
11-15-2011, 10:36 AM
|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - عاشقانه ترین دعایى كه به آسمان رفت ||





یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.
هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."
هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند.
سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"
تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است ... با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا كنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.
پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.
هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.
شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم ...

sorna
11-15-2011, 10:36 AM
|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - بازمانده ||




تنها بازمانده یك كشتی شكسته توسط جریان آب به یك جزیره دورافتاده برده شد ، با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد ، ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت ، تا شاید نشانی از كمك بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسایل اندكش بهتر محافظت نماید ، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت ، خانه كوچكش را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ، اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین كنی؟»



صبح روز بعد او با صدای یك كشتی كه به جزیره نزدیك می‌شد از خواب برخاست ، آن كشتی می‌آمد تا او را نجات دهد.



مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید كه من اینجا هستم؟»



آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه به نظر می‌رسد كارها به خوبی پیش نمی‌روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در كار زندگی ماست ، حتی در میان درد و رنج.

دفعه آینده كه كلبه شما در حال سوختن است ، به یاد آورید كه آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

برای تمام چیزهای منفی كه ما به خود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

تو گفتی «آن غیر ممكن است» ، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممكن است»،

تو گفتی «هیچ كس واقعاً مرا دوست ندارد» ، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسیار خسته هستم» ، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم» ، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم» ، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم» ، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد» ، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم» ، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم» ، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم» ، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ایمان ندارم» ، خداوند پاسخ داد «من به همه به یك اندازه ایمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نیستم» ، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهایی می‌كنم» ، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،

sorna
11-15-2011, 10:36 AM
|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - و اما ... عشق ||



عشق پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری. و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر..
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.

تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.

به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:37 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

|| داستان فوق العاده غمگین - مرگ عشق ||



شب بود هوا خیلی تاریک بود هیچ صدایی جز صدای تالاپ تالاپ قلبش رو نمیشنید.باری که رو دوشش بود خیلی سنگین بود و تیشه ای هم که دستش بود پشتش رو زخمی کرده بود.آروم آروم با قدمهای شمرده راه میرفت هیچ صدایی نبود .تنها بود توی یه جایی مثل یه دشت بزرگ همه جا تاریک بود گهگداری پاش به تخته سنگها گیر میکرد و کله میشد اما زمین نمی خورد و به راهش ادامه میداد تنها چیزی که میشنید صدای تالاپ تالاپ قلبش بود...
بالاخره رسید به جایی که می خواست با خستگی جسد رو از رو دوشش پائین گذاشت یاد اون روزهایی افتاد که همدیگرو تو آغوش می گرفتن اما حالا اون مرده بود.اولین ضربه رو می خواست بزنه با همون تیشه که با خودش برده بود می دونست اولین ضربه خیلی دردناکه اما باید میزد. به یاد همون زخمی بود که از پشت بهش زده بودن حالا همراه با خشم و نفرت تیشه رو برد بالای سرش صدای قلبش تند تر شده بود .تیشه دستاش رو با قدرت پایین آورد و جلوی پاش کوبید .ناگهان خون با فشار بیرون زد و همه جاش رو سرخ کرد سرخ سرخ .صدای قلبش کند شده بود ولی درد میکرد .خیلی درد میکرد...
آروم خونی رو که روی صورتش بود پاک کرد و یکم خاک روی اونجایی که خون ازش می پاچید ریخت تا خونش بند بیاد.خون که بند اومد یه نگاه به اطرافش کرد هنوز صدای تاپ تاپ قلبش میومد.زیر پاهاش پر خون بود مثل یه باتلاق کم عمق از خونی که توش یه عالمه سلولهای عشق مرده وجود داشت، یکم گشت تا جای بهتری برای دفن عشق مردش پیدا کنه ، آروم شروع کرد به یه گوشه ضربه زدن"تق تق تق "یاد اون روزهایی افتاد که همینطور به صدای ساعت گوش می داد "تق تق تق"و منتظر می شد این لحظه ها با سرعت بگذرند و ساعت قرارشون برسه ، آخه اون همیشه یک ساعت قبل از موعد سر قرار بود و 3600 تا از این ضربه ها رو توی مخش می شمورد و وقتی به هم می رسیدن انگار 3600 سال گذشته بود براش همدیگرو تو آغوش می گرفتن و لباشون رو از هم جدا نمی کردن انگار یه چسب جادویی اونهارو بهم چسبونده بود...
تاپ تاپ تاپ صدای قلبش بود که با بخاطر آوردن این خاطرات خیلی سریع تر و با شدت می زد ،نفس عمیقی کشید و سعی کرد این افکار رو از ذهنش دور کنه ، دوباره خودش رو توی محیط سرد وتاریک و نمناک قبرستون قلبش حس کرد و دوباره شروع کرد به کار کردن ...
اینجایی که پیدا کرده بود بهترین جا بود تقریبا هیچ رگی از کنارش رد نمیشد تا اگر یروزی عشق تجزییه شد دوباره بره توی خونش و دوباره متولد شه و دوباره خونش رو مسموم کنه و دوباره ...
با تیشه ای که آورده بود شروع کرد به کندن کف زمین قلبش, یکم بیشتر از اونچه لازم بود کند. بعد رفت سراغ جسد عشقش که انگار سالهاست مرده ،اون عشق سیاه از خونی که روش ریخته بود کاملا قرمز شده بود .هنوز هیچ چیز دیده نمی شد و صدای "تاپ تاپ" قلبش که حالا خیلی آروم و بدون عجله میزد انگار می دونست که که حالا حالا ها تند تند نمیزنه و دیگه عشقی رو تو خودش راه نمیده، توی فضای تاریک پیچیده بود.
عشق رو آروم از زمین بلند کرد اونو به صورتش نزدیک کرد و برای آخرین بار به لبهای سرد اون بوسه زد بوسه ای که بر خلاف همه بوسه که قلب اونو از جا میکند، این بوسه به تلخی زهر بود و مزه یه خداحافظی سرد و بی روح رو داشت.
آروم عشق رو انداخت توی قبری که براش درست کرده بود .خوب نگاش کرد ،این اون عشقی نیست که هر وقت در آغوشش می کشید از گرما عرق میکرد این همون عشقی نیست که وقتی می دیدش پاهاش شل مید و نمیتونست بایسته ؟؟؟این همونی نیست که چشماش زندگی اونو زیر و رو میکرد؟؟؟چرا خودشه !
ولی دیگه هیچ هیجانی نداره و مرده .
هیچ اشکی از کشتن این عشق توی چشماش جمع نشد .چون خودش خواسته بود که بمیره و هیچ کس هم نمیتونست مانع بشه .شروع کرد خاکها رو ریخت روی جسد عشقش،عشقی که داشتنش جنایت بود ولی کشتنش نه...
کارش که تموم شد با یه حالت شکسته و بیحال ولی پیروز مندانه کنار قبر نشست شروع کرد به گریه کردن بلند بلند گریه میکرد و نعره میزد حالا توی محوطه تاریک و مخوف قلبش دو صدا میومد یکی صدای "تاپ تاپ" و یکی صدای گریه،گریه نه برای اون عشق لعنتی ،برای همه تنهایی های خودش ،برای همه خاطراتی اینجا دفن کرد ،برای روزها و لحظه های تباه شده،برای بی کسی و برای...
شاید فردا توی قلبش صبح طلوع کنه شاید فردا همه چیز درست بشه ولی در نیمه شبه قلبش همه چیز تاریکه...


به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:37 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

|| داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - عشق واقعی پیرمرد ||



پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست احداث بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوانها بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت : که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت : زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او میخورم،نمیخواهم دیر شود.
پرستاری به او گفت : شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد متاسفم.او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد.
پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه نزد او می روید در حالی که شما را نمی شناسد.

پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت : "اما من که میدانم او چه کسی است"

sorna
11-15-2011, 10:38 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

|| داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - زندگی با بهترین عشق در دنیا ||



یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود.

همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.

این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت:

«عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.»

از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم:

«عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»

دوستم با همدردی به من گفت:

«چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی.

غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری،

چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه.

از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»

دوستم آهی کشید و باز گفت:

«بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره.

عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.»

از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم:

«درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.»

دوستم خندید و گفت:

«خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»

جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم:

چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد،

در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد.

خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد.

اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد.

چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم.

هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد

و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده

و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»

دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:

پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت:

پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه.

پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟

دکتر جواب داد: آره پسر باهوش.

پسرم بی درنگ به من گفت:

مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.

با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند:

با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید.

حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است.

به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم.

تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی.

اما عزیزم باور کن که

زندگی با بچه ها زندگی

با بهترین عشق در دنیاست.»

sorna
11-15-2011, 10:38 AM
|| داستان فوق العاده غمگین - عشق به بهار ||




چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....
به فکرتم....
به یادتم
زنده به انتظارتم ....
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ٬ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .


به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:38 AM
|| داستان فوق العاده غمگین - دو عاشق از هم جدا ||




در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود ,
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه
.....
روزهای خوب , زود می گذرد
قانون " بودن " همین است
روزهای خوب , عمرش , مثل عمر پروانه هاست
کوتاه و زیبا
و روزهای خوب , کم کم , تمام میشد
مرد ؛ باز , آهسته , به زیر لب ترانه های غمگین می خواند
و زن , تبسم های کنج لبش را , گم کرده بود
تکرار و تکرار و تکرار
شاید همین تکرار بود که همه چیز را فدای بودن خویش کرده بود
و شاید هم , با هم بودن ها , بوی کهنگی و نم گرفته بود
هر چه بود , مثل سرمایی سوزناک و خشک , به زیر پوست عشق , نفوذ کرده بود
و شاید هم , اصلا , عشقی در کار نبود
....
- من هیچوقت عاشق نمی شم
هیچوقت ...
فکر کردی منم ازونام که به خاطر یکی , خودشو از روی ساختمون پرت میکنه ؟
فکر کردی اگه نباشی تب می کنم ؟
نه جونم ... اینطوریام نیس , دوستت دارم ولی خل و چل بازی بلد نیستم
حالا دو روز مارو بی خبر میذاری و به تلفونامونم جواب نمیدی بی معرفت ؟
فکر کردی با این کارت , عشقتو توی دلم میکاری ؟
نه به خدا , این کارا همش از بی مرامیته .... حتما یادت رفته اون شباییکه تا صدامو نمیشنیدی خوابت نمی برد
عیبی نداره ... میگذره ,
یه جورایی می سوزم , حتما کیف می کنی نه ؟
میسوزم از اینکه گفتم همدلمی ... نگو فقط همرام بودی ... دلت کجا بودو فقط شیطون میدونه ...
مرد میگفت و از پس دودهای مواج , روزهای گذشته را , جستجو می کرد
و زن , همه چیز انگار , برایش خوابی بود کوتاه و سنگین :
- خودت چی ؟
خودت اگه یه هفته هم بری توی غار تنهاییت , هیچکی حق نداره صداش در بیاد
حالا یه تلفنتو جواب ندادم شدم بدترین آدم دنیا
خب چی داری برام بگی ؟ فکر نمی کنی همه چی خیلی بیخودی و تکراری شده ؟
خسته ام کردی , هیچ حس و حالی تو صدات نیست , انگار دارم با سنگ صحبت می کنم
حرفامون جمله به جمله اش اونقدر تکراری شده که نگفته همه شو از برم
نگفتم عاشقم باشو خودتو برام از رو ساختمونا پرت کن پایین
فقط خواستم بفهمم بودن و نبودنم فرقی ام برات داره یا نه ....
که تو هم خوب جوابمو دادی
....
بوق ممتد
مثل یک دیوار آجری بلند است
تا آسمان
انگار که دیوار, آسمان آبی را دو تا می کند
بوق ممتد , یعنی رفتن , بدون خداحافظی
یعنی , چیزی شبیه فحش های بد ....
...
مرد دست در جیب
با قدی خمیده و چشمانی بی خواب
قدم زدن را برای فراموش کردن , امتحان می کرد
و زن , بی پروا , عشقی تازه می خواست
اندام نحیفش , تحمل بار تنهایی را نداشت
صدای تازه , گرمتر از صداهای تکراری و واژه های تکراریست
عشق تازه , آدم را دوباره نو می کند
انگار آدم برای ادامه زندگی اش , دوپینگ می کند
عشق تازه , جسارت فراموشی خاطرات عشق کهنه را می طلبد و لگد زدن به تمام با هم بودن های قدیم
مرد نمی توانست
مردها گاهی خیلی سخت می شوند
سخت و بیروح و لایه لایه
و مردی که واپس زده از عشقی نافرجام باشد ,
می ***د ,
ذوب می شود و اینبار به جای شیشه ,
سنگی می شود سخت تر از خارا
....
آدم دلش تنگ می شود
دل آدم هم که تنگ شود , نفسش میگیرد
هوای گذشته ها را می خواهد
حتی شده به یک نفس عمیق
یکسال گذشت
تنهایی همراه مرد بود
و زن , انگار دوباره , واپس زده عشقی چندین باره بود
مرد , نه اینکه عاشق بوده باشد ... نه .... فقط از روی دلتنگی
گوشی تلفن را بر می دارد و شماره ها را برای شنیدن , نوازش می کند :
- الو ...
صدای زن شکسته و خراشیده است
انگار قبلش سیگار کشیده باشد .. آنطوری
صدا , در عین غریبه گی اش , دل مرد را می لرزاند
آن روزها چقدر خوب بود ها ...
- الو ... بفرمایید
مرد , دلش می خواهد نفس عمیق بکشد
دلش می خواهد نفس حبس شده در سینه اش را با سلامی تازه , بدمد بیرون
گاهی می شود در یک آن , همه چیزهای بد را فراموش کرد
انگار که از همان اول نبوده
مرد تصمیمش را گرفت که ناگهان از پس صدای زن , صدای مردی غریبه آمد
صدای قلدر و خشن :
- الو .... د چرا حرف نمی زنی مزاحم ....
قلب مرد انگار که , ایستاد
گوشی را کوبید روی تلفن
مردی غریبه ! ... رویا که رنگش می پرد می شود کابوس
و مرد غریبه کابوس رویاهای دلتنگی مرد شد
مرد , نحیف و قد خمیده
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد ,
با چشم های نیمه باز و سرخ , به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
....
زن , نشسته بود لبه تخت
شکسته و بیروح
مرد غریبه لباس هایش را پوشید
بوسه سرد مرد غریبه , شانه های لخت زن را آزرد
- دوستت دارم
صدای مرد غریبه , شبیه سائیدن ناخن به دیوار سیمانی بود
زن خوب گوش سپرد
نه ... این صدا هم تازگی نداشت
این صدا هم تکراری بود
زن , در جستجوی تازه تر شدن ,
اندازه تمامی دستمالهای کاغذی دنیا , چروکیده بود
ِ...
رسم است زیبایی ها را می نویسند و
بعد ها افسانه می خوانندش
و نسل به نسل , آدم ها با ولع
تمام کلمه هایش را می خوانند و حفظ می کنند
حقیقت را که بنویسی
نه کسی می خواند
نه کسی حفظش می کند
حقیقت , آنقدر زشت است گاهی که آدم ها ترجیح می دهند در عمیق ترین نقطه قلبشان , به خاکش بسپارند
تمام .

sorna
11-15-2011, 10:39 AM
|| داستان فوق العاده غمگین - زیارت ||



شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...
بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .
ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و ...
قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .
به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟
364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .
چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟
وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا ...
وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .
اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .
من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .
منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .
هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .
بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .
با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازی رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .
می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او ... آه چقد روز های سختی بود
بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون ... آه ... اون به گریه های من می خندید .
می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .
بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .
بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .
وفا کردم و جز جفا ندیدم ----- از دست اون من چه ها کشیدم
از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .
اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .
آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .
شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .
یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .
حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:39 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - گل صداقت ||



سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:39 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما بخونید ||

|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - شرط عشق ||



دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
همه تعجب کردند.

مرد گفت:من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

sorna
11-15-2011, 10:39 AM
|| داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - حس عاشقی ||



چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد
هیچ کس اونو نمی دید
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود
از سکوت خوششون نمیومد
اونم می زد
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد
چشمش بسته بود و می زد
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود
بدون انتها , وسیع و آروم
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو
احساس کرد همه چیش به هم ریخته
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد
سعی کرد به خودش مسلط باشه
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن
نمی تونست چشاشو ببنده
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست
چشاشو که باز کرد دختر نبود
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد
ولی اثری از دختر نبود
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید
با همون مانتوی سفید
با همون پسر
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو
مثل شب قبل با تموم وجود زد
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه
چقدر آرامش بخشه
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد
شب های متوالی همین طور گذشت
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد
ولی این براش مهم نبود
از شادی دختر لذت می برد
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت
سه شب بود که اون نیومده بود
سه شب تلخ و سرد
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد
اونشب دختر غمگین بود
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد
نمی تونست گریه دختر رو ببینه
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت
همه چیشو از دست داده بود
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند
قرار نبود که عاشق بشه
عاشق کسی که نمی شناخت
ولی شده بود ... بدجورم شده بود
احساس گناه می کرد
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می

یک ماه ازش بی خبر بود
یک ماه که براش یک سال گذشت
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود
یه بار نه ... برای همیشه
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو
نتونست ازجاش بلند نشه
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاییآخه
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه
و شروع کرد
دختر و پسر همون جای همیشگی نشستن
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه
: حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد

sorna
11-15-2011, 10:40 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و كوتاه - از من بگذر ||



دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد.
بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این
پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با
دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر
گرد و معصومانه بود کاغذ مچاله شده ای را از پنجره
بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود
:
از من بگذر ... چون نمیتوانم
*من فلج هستم*

sorna
11-15-2011, 10:40 AM
|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - عشق من سلامت باش ||



موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید
آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت
: بله، شما چه عقیده ای دارید؟

من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

همسر تو گوژپشت خواهد بود.»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم
:اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»
فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید
او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

sorna
11-15-2011, 10:40 AM
|| داستان بسيار زیبا و عاشقانه - قلب زیبا ||



روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند

مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد . دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است . پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند

گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت . از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود.

sorna
11-15-2011, 10:40 AM
|| داستان بسیار زیبا و عاشقانه - گفتگو پیرزن با خداوند ||




روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی میکرد.

این زن همیشه با خداوند صحبت میکرد و با او به راز و نیاز میپرداخت.

روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید.

زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست

چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست

دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست

ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد


اما این بار هم فقط پسر بچه ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود.

صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه میکرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.

خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد


پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست


شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟

آنگاه خداوند پاسخ گفت

من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی

به نقل از سایت : غمکده

sorna
11-15-2011, 10:41 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - عشق پسر به دختر ||




دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

sorna
11-15-2011, 10:41 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - جبران نیکی ||




روزی روزگاری پسرك فقیری برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد. از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به دست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقی‌مانده است و این در حالی بود كه به شدت احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود به جای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی مابه ازایی ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم

سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز كردند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصان به درمان او اقدام كنند

دكتر هوارد كلی، به منظور بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده است، برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اتاق بیمار حركت كرد، لباس پزشكی‌اش را بر تن كرد و بر ای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجه خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دكتر كلی شد

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن به منظور تأیید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال كرد

زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمامی عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه‌اش را جلب كرد. چند كلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند

پول این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است »

sorna
11-15-2011, 10:41 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - نگران خانواده ||



روزی زنی نزد شیوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد.

شیوانا از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! " زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" شیوانا تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده

دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شیوانا آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به شیوانا گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. شیوانا از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شیوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند

شیوانا تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد شیوانا آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. شیوانا دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق شیوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت شیوانا در وارسی منزل را دید تسلیم شد

سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. شیوانا لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای شیوانا آورد. شیوانا پرسید:" شوهرت چطور است؟

زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی

sorna
11-15-2011, 10:42 AM
|| داستان فوق العاده عاشقانه و غمگین - دنیای دیگری هم هست ||



وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم

هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به

خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف

میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که

همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها

پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به

دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم

بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در

خانه نبود که دلداریم بدهد .

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می

رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک

چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهام سرازیر شد .

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست .

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم .

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم .

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات .

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم .

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون

کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که

باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را

برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که

عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها

را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل

میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به

خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من

حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد

اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی

به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در

لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که

در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم .

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش

را صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان

در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را

برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم

تا حالا انگشتت خوب شده .

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم

و همیشه منتظر تماسهایت بودم .

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر

بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..

پرسید : دوستش هستید ؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد

sorna
11-15-2011, 10:42 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما اين داستان و بخونید ||

|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - عاشق واقعی ||



سلام . دلم برات خیلی تنگ شده بود
پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید...

راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود..

تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

sorna
11-15-2011, 10:42 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - ابراز عشق ||



یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین....

یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید: آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید هم شاگردیهایش شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


پسر بچه اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

هم شاگردیهایش حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

پسر بچه جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت پسر بچه را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

sorna
11-15-2011, 10:42 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه مرد من ||



مرد من بزرگ شده

بهم گفتی زود بر میگردم

بهم گفتی زود بر میگردم غصه نخور، یادته؟

گفتی چشات و یه بار باز و بسته کنی پیشتم یادته؟



اما نیومدی پیغام فرستادم بهش بگین برگرده وقتی نیست احساس خلا میکنم

برام نامه داد زندگی پر از خلا بازم صبر کن میام..

صبر صبر صبرهزار بارصبر و تجزیه کردم

هزار بار گریه رو کالبد شکافی کردم

هزار بار توهم و بلعیدم!

هزار بار جای تو با سایه هم آغوشی کردم ولی

دیگه حتی نامه هم ندادم ؟ قاصدک خبراورد ؟ داری بر میگردی

لحظه هارو با نوک انگشتام لمس کردم

خودم و شکستم و از نو ساختم

اومدی بزرگ شده بودی تو چشات غرور مردونه بود

دستات محکم دستام و میفشرد

روی انگشای پام ایستادم تا بتونم لبم و به گونت برسونم

بهم آرامش خاطر دادی در آغوش کشیدیم!

ولی دریغ از حرف های عاشقانه ولی دریغ از احساس کودکانه

گفتم که بزرگ شده بودی حست میکردم ولی سرد بودی

و چقدر سخت دوستت دارم را به زبان می آوردی مردِ کوچک

گفتم نکند دروغ بگویی و معشوقه ای دلت را به امانت برده؟

خندیدی اصلا قهقهه زدی خیس شدم باران بارید

یاد روزهای تنهایی افتادم باز هم باید به سلول برمی گشتم

برای دوباره دیدنت عذاب میکشیدم

نشستم و فکر کردم !

مرد من بزرگ شده

مرد من بزرگ شده

روی دیوار با ذغال نوشتم !

مرد من بزرگ شد

مرد من فراموشم کرد

مرد من عاشق شد

مرد من قاتل شد

و من مردم 365 بار چشام و باز و بسته کردم

sorna
11-15-2011, 10:43 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - عشق واقعی دختر ||



دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

sorna
11-15-2011, 10:44 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه - به رنگ عشق ||



از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست...

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما کسي در درونش فرياد ميزد يک دنيا اما دنيا به چشمش کوچک بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي که با ياد او.فکر او صداي او زندگي کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ي انها به نظرش به کوتاهي يک روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي کم دارد به رنگ عشق!

نگاهش به جعبه ي کوچکي بود که روي ميز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند مي امد. ياد يک هفته پيش افتاد که با چه شوق و ذوقي رفت و خريدش تا بدهدش يادگاري .يادگاري که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زيبا بود ... درخشش نگينش توجه همه را به خود جلب ميکرد. چه قدر با خودش تمرين کرد. شب از هيجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . يک دوش گرفت. کت شلواري را که مي دانست خيلي دوست دارد پوشيد. حسابي خوش تيپ کرد. جعبه را گذاشت تو جيبش. اما طاقت نياورد باز کرد و بار ديگر نگاهش کرد. چه قدر زيبا بود اما ميدانست اين زيبايي در برار ان عزيز که دلش را سال ها بود دزديده بود هيچ است.

سر ساعت رسيد. از تاخير داشتن متنفر بود.چند دقيقه بعد او امد. کمي اشفته بود. با خودش گفت حتما براي رسيدن به من عجله کرده است. سر ميز هميشگي شان نشستند. کمي صحبت کردند. کم حرف بود. بيشتر دوست داشت که بشنود. از همه چيز برايش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور مي کرد. از اضطراب تو جيبش با جعبه بازي مي کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پريد گفت.. .... يک چيزي را مي خواستم بهت بگم. من دارم ميرم. تا اخر هفته ي ديگه... ديگه هيچي نشنيد .. انگار که مرد.. قلبش ديگه نمي زد.. صداش در نمي امد.گلوش خشک شده بود....تا اينکه به سختي گفت؟ چي ؟؟؟ يک بار ديگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم ميرم. مجبورم. بابا برام بيليت گرفته. خودم هم نمي دونستم.. اصلا باورم نميشه.فقط يک خواهش دارم اين يک هفته ي اخر را باهم خوش باشيم و بذار با يک دنيا خاطرات قشنگ اين داستان تموم شه...نمي خواست هيچي بشنوه. حاضر بود بقيه عمرش را بده و زمان در چند دقيقه قبل ثابت بمونه. اما حيف نمي شد.. از سر ميز بلند شد. ناي راه رفتن نداشت. انگار همه ي دنيا روي دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ ميزنم. صدايي راشنيد که ميگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهميد چه طوري خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صداي يک احساس خيس بود که سکوت تنهاييش را مي شکاند. نفهميد چند ساعت گذشته بود. برايش مهم نبود. موبايلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا ميسکال! مي دانست که از نگراني دارد مي ميرد. بهش زنگ زد. سعي کرد بروز ندهد اما نشد تا صدايش را شنيد که گفت بله بفرماييد بغضش ترکيد....گوشي را قطع کرد . چند دقيقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرين خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و اين يک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهايي سر ميزدند که با هم رفته بودند. جاهايي که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپيده با تلفن حرف مي زدند. به ياد تمام شب هايي که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.

ثانيه برايشان عزيز بود. قيمتش قدر تمام عشقي بود که بهم تقديم کرده بودند. اما اين ثانيه ي عزيز خيلي بي رحم و بي تفاوت به زمين و زمان در گذر بود و يک هفته به سرعت يک نيم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ي اخر فرا رسيد ... وقت گفتن خداحافظي ... نمي خواست از دستش بدهد . نمي خواست بذارد برود... نمي خواست.......... اما...............

نگاهش کرد. اخرين نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همين طور. سخت نگير اين نيز بگذرد.

گفت: بي تو نمي گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمي خواست اشکهايش را ببيند!بوسيدش.. چقدر گرمايش را دوست داشت . اما حيف که اخرين بوسه بود... براي اخرين بار نگاهش کرد سرش را به زير انداخت و رفت بي خداحافظي.. صدايي را مي شنيد که مي گفت: خداحافظ...

نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اينکه همين چند ساعت پيش او را ديده بود اما دلش تنگ شده بود.. خيلي تنگ.

صداي موبايل او را از عالم رويا به واقعيت بازگرداند . گوشي را برداشت. صداي اشنايي بود..: من پروازم را از دست دادم. نميرم.

مي اي دنبالم؟

اين بار هم چيزي نمي شنيد . صدا گفت: صدام مياد؟ ميگم نمي رم. پيشت مي مونم . دوست دارم. مي اي دنبالم؟

به خودش امد: اره . همين الان اومدم

گوشي را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگي با عشق و ديگر هيچ.چشمش به جعبه ي روي ميز افتاد هنوز هم درخشش زيبا بود.

sorna
11-15-2011, 10:44 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و احساسی و عاشقانه - پسرک فلج و پل ||



يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

sorna
11-15-2011, 10:45 AM
|| پیشنهاد میکنم حتما اين داستان و بخونید ||

|| داستان فوق العاده زیبا و احساسی و عاشقانه - پیاده روی طولانی ||



اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.

ساعت هشت صبح.

من و اون تنها.

نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.

سير نگاش کردم.

هيچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.

يه نقاشی منحصر به فرد.

غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.

اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.

ديگه عادت کرده بودم.

ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.

نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.

شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.

شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.

من به همين تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.

نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.

هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.

هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.

حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.

اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.

هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.

ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.

مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.

ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.

بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.

خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.

نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.

فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.

يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.

شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.

اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.

نمی تونستم.

دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.

از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.

من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.

حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.

کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.

از خودم و غرورم بدم می اومد.

با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.

بلند شدم و ايستادم.

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.

درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.

طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.

دقيق که نگاه کردم ديدمش.

خودش بود.

انگار تمام راه رو دويده بود.

داشت به من نگاه می کرد.

نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.

زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.

دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.

نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.

- شما هم دير رسيديد؟

و من چی می تونستم بگم.

- درست مثل شما.

و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.

- مثه اينکه بايد پياده بريم.

و پياده رفتيم ...

و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

sorna
11-15-2011, 10:45 AM
|| داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - دل شکسته ||



از خونه شون تو يكي از محله‌هاي غرب تهران مياد بيرون، روز خيلي خوبيه… يه شلوار جين و يه تي شرت اسپرت پوشيده و اصلاح كرده و با موهاي مرتب، يه ادوكلن خيلي خوش بو هم زده كه ميتونه شامه هر دختري رو قلقلك بده… امروز قراره زندگيش متحول بشه و قراره غم‌هاش تموم بشه، قراره يه زندگي خوب و راحت رو شروع كنه، موفقيتي كه امروز تو ذهنش هست رو هيچ وقت به دست نياورده.

به نظرش هوا امروز خيلي عاليه، يه هواي خيلي خوب، تو اواخر مرداد ماه يه همچين هواي ملايمي بعيده…از دم خونشون 7-8 قدم ميره جلوتر و بر ميگرده خونشون رو نگاه ميكنه، يه مرتبه چهره مادر و پدرش مياد جلوي صورتش و يه لبخند كوچولو ميزنه. دختر همسايشون از كنارش ميگذره و بهش سلام ميكنه، جواب سلامشو ميده و چون اصلا حوصله پر چونگي دختر همسايه رو نداره زود خداحافظي ميكنه و به راه خودش ادامه ميده. به كنار خيابون ميرسه و منتظر يه ماشين ميشه، يه ماشين نگه ميداره واونم جلو سوار ميشه، عقب يه دختر و پسر جوون نشستن و زير گوش هم ديگه دارن نجوا ميكنن، خيلي شاد به نظر ميرسن و انگار در كنار هم غمي ندارن… خودش هم به ياد روزهاي خوش گذشته ميفته و بعد از 1-2 دقيقه از روياهاش مياد بيرون و تو دلش ميخونه: گذشته‌ها گذشته، هرگز به غصه خوردن گذشته بر نگشته. امروز نبايد غمگين باشه، چون روز آزاديه، روز شادي و مرگ غم‌ها براي اونه.

تو مسير چند تا دختر و پسر ديگه رو هم ميبينه، ولي سعي ميكنه اهميتي نده و فقط به فكر فرداي بهتر باشه… روزها و ماههاست كه براي يه همچين روزي لحظه شماري ميكنه، تقريبا 2 سال پيش هم همچين تصميمي گرفته بود ولي اون موقع خودشو راضي كرده بود كه ميشه آينده رو ساخت… حالا ميخواد آينده رو براي خودش بسازه.

تو دلش به راننده جووني كه گويا 2-3 سال از خودش بزرگتره فوش ميده، چون يارو خيلي آروم ميره و اين طوري ممنكه دير به سر قرار برسه، ولي در نهايت ساكت ميمونه.

تو ذهنش زندگي آيندش رو تصور ميكنه و يه لحظه دلش براي اون زندگي پر ميزنه.
ماشين نگه ميداره، پياده ميشه و يه نفس عميق ميكشه، از همون جا ميشه جاي قرار رو ديد و ساختموني كه ميتونه براي اون اسطوره نجات باشه رو ميبينه… آروم آروم حركت ميكنه، نميدونه چرا امروز همه دخترها با يه نگاه خاصي بهش نگاه ميكنن اونم اهميت نميده وفقط به قرارش فكر ميكنه…عقربه‌هاي ساعت 2-3 دقيقه از ساعت 6 عصر گذشته و الان اوج شلوغي تو منطقه‌اي هست كه تقريبا به مركز خريدي با 7-8-10 تا پاساژ تو منطقه غربي تهران تبديل شده…

همون طور كه داره حركت ميكنه، احساس ميكنه كه قدماش دارن سبك ميشن و حالا انرژي كمتري براي حركت لازم داره، يه دفعه به يادش ميفته كه بهتر بود از دوستاش خداحافظي ميكرد و با خودش فكر ميكنه كه بره تو يه كافي نت و چند تا Offline بذاره، ولي بلافاصله پشيمون ميشه.

به راحش ادامه ميده و هنوز هم نگاههاي داغ دخترهايي كه از كنارش ميگذرن، رو صورتش سنگيني ميكنه… ولي اين اولين باري نيست كه اين نگاهها رو ديده و تو اين مدت ديگه اين نگاهها براش عادي شده.

تو مسيرش به ياد خيلي چيزا ميفته، به ياد دوستانش، به ياد كساني كه راست و دروغ بهش گفتن كه دوستش دارن و به ياد خاطراتش… همه اون خاطرات مثل ابري ميان و از كنارش رد ميشن و اونم سعي ميكنه توجهي نكنه.

يه ساختمون 10-12 طبقه، كه پوششي از آلمينيم و شيشه با معماري سه بعدي و مكاني عالي اونو به پاتوقي براي جوونا تبديل كرده… به حسن انتخاب خودش تبريك ميگه و تو دلش احساس خوبي بهش دست ميده، از درب الكترونيكي ساخنمون عبور ميكنه و به داخل ميره، دستگاههاي تهويه مدرن و قوي ساختمون هواي خيلي مطبوعي رو در داخل به وجود آوردن… ميره و سوار آسانسور ميشه و به طبقه آخر ساختمون ميره… درب آسانسور باز ميشه و وقتي ميخواد از آسانسور پا به طبقه آخر بذاره احساس ميكنه دو تا چشم آشنا داره نگاش ميكنه، اطراف رو نگاه ميكنه و هيچ كس رو نميبينه.

از پنجره‌هاي ساختمون به بيرون نگاه ميكنه و از اين فاصله آدمها رو خيلي كوچيك و حقير ميبينه، حقارتي كه براي اولين بار در وجود آدمي ميبينه… سعي ميكنه اين مسئله رو فراموش كنه و فقط به فكر قرارش باشه، قرارش راس ساعت 6:30 هستش و الان ساعت 6:20 هستش. مثل هميشه زود به سر قرارش رسيده و بايد چند لحظه‌اي منتظر بشه تا اين عقربه‌هاي تنبل حركت كنن، براي اولين بار تو زندگيش احساس ميكنه نميخواد زمان قرار برسه و احساس ميكنه بر خلاف گذشته دوست نداره طرفش به موقع و يا زودتر سر قرار بياد، ولي اومدن طرفش سر قرار ديگه دست اون نيست… البته ميدونه كه مسيري كه اون ميخواد از اونجا بياد اصلا ترافيك نداره و 100% سر ساعت مشخص ميرسه سر قرار.

تو اين مدت ده دقيقه فكر و خيال ميكنه، يه دفعه از روياهاش مياد بيرون و به ساعتش نگاه ميكنه، ساعت دقيقا 630 هست و فقط 30 ثانيه مونده كه موقع قرار برسه، به خودش نگاهي ميكنه، نميخواد تيپش بد باشه و دوست داره خيلي مرتب باشه. اضطراب ميخواد تو قلبش نفوذ كنه، ولي بهش اجازه نميده…قلبش ديگه پر شده و جايي براي اضطراب باقي نمونده.

عقربه ثانيه شمار با ناز و عشوه ميره رو 12 و حالا ديگه دقيقا ساعت 6:30 هستش.
همون لحظه طرفش رو ميبينه كه داره با يه لبخند به طرف اون مياد، اونم چون يه كم عجله داره، با يه شيرجه سعي ميكنه خودشو زودتر به اون برسونه و اونو در آغوش بگيره، همون طوري كه داره شيرجه ميزنه، به ياد گذشته‌ها ميفته… ميدونه كه زمان زيادي نداره و با توجه به قوانين مطلق فيزيك اين ارتفاع 20-30 متري رو در زمان خيلي كمي طي ميكنه… تو همون زمان كم يه ياد عشقش ميفته و بعدش هم صورت پدر و مادرش مياد جلوش و خوشحاله كه چهره پدر و مادرش رو دوباره ميبينه، يه لحظه به ياد حرفهاي پدرش ميفته و تو ذهن خودش، يه دادگاه تشكيل ميده و خودشو به خاطر اين كارش و قبول نشدن تو كنكور محاكمه ميكنه ولي خودش خوب ميدونه كه دليل اين تصميمش كنكور نبوده و نيست…

احساس ميكنه همه اون پايين دارن نگاش ميكن و منتظرن كه اون سقوط كنه، يه لحظه به پايين نگاه ميكنه و احساس لذت ميكنه… به خودش ميگه كه ديگه غم و غصه تموم شد و هيچ كسي نميتونه دل منو بشكنه… با اينكه تو فصل گرما قرار داره، به خاطر سرعت زيادش يه باد ملايم و مطبوعي به صورتش ميخوره و گونه‌هاش رو نوازش ميده… دوباره به پايين و جايي كه طرفش اونجا منتظره تا اونو در آغوش بكشه، نگاه ميكنه و حدس ميزنه كه از اون بالا، تا به اينجا مثل يك عمر براش گذشته، چشمهاش رو ميبنده و يه لبخند ميزنه و يه دفعه يه صداي بلند مثل انفجار ميشنوه و ديگه نه چيزي احساس ميكنه و نه چيزي ميشنوه…

sorna
11-15-2011, 10:45 AM
داستان شمع و پروانه

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره

کلبه ای قدیمی،شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود.

به او پوزخندی زد و گفت:

دیشب تا صبح،خودت را فدای چه کردی؟

شمع گفت:

خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد.

خورشید گفت:

همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد!

شمع گفت:

یک عاشق برای خوشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود

هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند

خورشید به تمسخر گفت:

آهای عاشق فداکار،حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی،دوست داری که چه

چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع...دوست دارم دوباره شمع شوم

خورشید با تعجب گفت:شمع؟؟

شمع گفت:

آری شمع...دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و

شب پروانه را سحر کنم،خورشید خشمگین شد و گفت:

چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی،نه این که یک شبه نیست و نابود شوی!

شمع لبخندی زد و گفت:

من دیشب در کنار پروانه به عیشی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن

نرسیدی...من این یک شب را به همه زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم.

خورشید گفت:

تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟

شمع با چشمانی گریان گفت:

من از برای خودم گریه نمی کنم،اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه

ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید

sorna
11-15-2011, 10:46 AM
|| داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه و غمگین - عشق 10 ساله ||



از در يكي از بزرگترين شركتهاي كامپيوتري در يكي از بهترين نقاط شهر بيرون مياد، با اينكه صاحب اون شركت نيست، ولي حقوق خيلي خوبي ميگيره و زندگي خوب و راحتي داره. حدود يك ماه ميشه كه با دختري كه سالهاي سال دوست بوده، ازدواج كرده و از اين بابت هم خيلي خوشحاله و با همديگه لحظات خيلي خوب و به ياد موندني رو ميگذرونن…

سوار ماشينش ميشه و به سمت خونه به راه ميفته و در راه به عشقش فكر ميكنه و به ياد دوران دوستيشون ميفته… زماني كه با هم بيرون ميرفتن و عشقش از خيلي از چيزها ميترسيد… در سن 30 سالگي بسيار جا افتاده به نظر ميرسيد و وقتي كه با همسرش كه حدود 25 سال داره راه ميرن، يك زوج كامل به نظر ميرسن كه بعد از حدود 10 سال حالا دارن تمام لحظات رو با هم ميگذرونن. موقع رانندگي در فكرش به عشقش بود كه يه دفعه موبايلش زنگ ميزنه و وقتي جواب ميده ميبينه صداي كسي هست كه از ساعت 9 صبح تا حالا كه حدود ساعت 6:20 هست دقيقا 4 بار تلفن زده و هر بار هم كلي با هم حرف زدن… اين خيلي وقته كه براشون عادت شده كه با هم تماس بگيرن و ساعتهاي زيادي رو با هم صحبت كنن و در زمان دوستيشون هم اگه اطرافيان اجازه ميدادن شايد 10-12 ساعت مدام با هم صحبت ميكردن و اصلا هم خسته نميشدن. اين بار هم دوست سابق و شريك زندگي كنونيش بود كه تماس گرفته بود و منتظر رسيدنش به خونه بود. با اينكه حدود 9 ساعت بيشتر از خروجش از منزل نميگذشت، با اين حال احساس ميكردن كه دلشون براي همديگه خيلي تنگ شده و هر دوشون منتظر ديدن هم بودن… حدود 30 دقيقه‌اي با هم صحبت كردن و در نهايت مرد به خونه رسيد و پشت در خونه تلفن رو قطع كرد و خواست كه كليد رو وارد قفل كنه كه يه دفعه در باز شد و چهره‌اي آشنا پشت در ظاهر شد. چهره‌اي شيطون ولي دوست داشتني، محكم ولي همراه احساسات زيباي زنانه…هيچ كدوم نتونستن طاقت بيارن و در آغوش هم ذوب شدن و از طعم لبها و گونه‌هاي هم سير شدن و خلاصه بعد از چند دقيقه زن رضايت داد و مرد به طرف اتاق رفت و لباس رو عوض كرد و اومد و نشست و زن يه نوشيدني آورد و طبق معمول با هم شروع كردن به صحبت. از وقتي كه با هم آشنا شده بودن اين عادت شده بود كه وقتي همديگه رو ميديدن و يا پشت تلفن اول دختره شروع به صحبت ميكرد و ميگفت كه چه اتفاقهايي افتاده و چه كارهايي كرده و مرده هم ساكت فقط گوش ميداد و به عشقش لبخند ميزد. بعد از چند دقيقه دختره بازم خودش رو به آغوش پسره انداخت و با هم تو يه مبل نشستن و دختره شروع به تعريف جزئيات كرد و بعدم پسره تعريف كرد كه چي شده و چي كارا كرده و …

عليرغم گذشت حدود 10 سال از دوستيشون و 1 ماه از ازدواجشون هنوز هم با نگاهي مشتاق به هم نگاه ميكردن و با نگاهشون همديگه رو ذوب ميكردن. هيچ كدومشون به ياد ندارن كه تو اين 10 سال حتي يك بار با هم دعوا كرده باشن و از اين بابت به دوستيشون افتخار ميكردن و صادقانه همديگه رو دوست داشتن و براي هم ميمردن. هر جفتشون بعد از تعريف وقايع روزانه ساكت شدن و تو فكر فرو رفتن، تنها لحظاتي كه سكوت بينشون بود براي اين بود كه هر دو فكر كنن و اين بار هم مثل خيلي لحظات ديگه فكرشون مثل هم بود…هر دو داشتن به لحظاتي فكر ميكردن كه با وجود مشكلات زياد خانوادهاشون و مسائلي كه داشتن با هم دوست مونده بودن و هيچ وقت لحظات خوبشون رو از ياد نبرده بودن.

اون شب كلي سر به سر هم گذاشتن و كلي با هم شوخي كردن. ساعت 8 شب براي شام بيرون رفتن و ساعت 11 شاد و خندان خونه اومدن و برق خوشبختي از چهره و چشماشون خونده ميشد.

ساعت 12 بود كه آماده خواب بودن و سراغ تخت رفتن و دختره لباس خوابش رو پوشيد و دراز كشيد و لحظاتي بعد پسره اومد و يكي از اون برق هاي شيطنت از چشاش بيرون زد و متكاش رو برداشت و رو زمين انداخت و رو زمين خوابيد، اين اولين باري بود كه اين كارو ميكرد و دختر هم خشكش زده بود و بعد از چند لحظه اونم متكاش رو برداشت و رفت پيش پسره و رو زمين خوابيد و لبهاش رو برد طرف گوش پسره و گفت: هميشه با هميم، تو خوبي و بدي و هيچ وقت هم نميذارم از پيشم بري اقاي زرنگ. و بعدم لبهاش گونه‌هاي پسر رو لمس كرد و پسر هم اونو بغل كرد و رو تخت خوابوند و دم گوشش گفت: پس تمام لحظات خوب دنيا مال تو و سختيهاش ماله من و هر دو در آغوش هم شب رو به صبح رسوندن.

صبح روز بعد پسر ساعت 8 صبح از خواب بيدار شد و آبي به دست و صورت زد و حدوداي ساعت 8:15 بود كه اومد بغل كوچولوي خواب آلوي خودش و با صداي آروم گفت: عسلم پاشو ببين صبح شده، ببين خورشيد رو كه بهمون لبخند زده.
هميشه بيدار كردن دختر رو خيلي دوست داشت، بعدم دختر نيمه بيدار رو كه بدش نميومد خودش رو به خواب بزنه رو بغل كرد و برد طرف دستشويي و مثل بچه‌ها صورتشو شست و خشك كرد و دختره كه از اين كاراي پسره خيلي خوشش ميومد و اونو ميپرستيد گفت: بسه ديگه، اين جوري تنبل ميشما و رفت صبحانه رو آماده كرد و با هم خوردن و روزي از روزهاي خوب زندگيشون شروع شد.

پسره موقع لباس پوشيدن بود كه يه دفعه سرش درد گرفت و بدون صدا خودش رو روي يه مبل انداخت. اين اولين باري نبود كه دچار سر درد ميشد ولي كم كم داشت براش عادي ميشد، دلش نميخواست عشقش رو نگران كنه ولي انگار يه ندايي به دختره خبر داد و اونم از آشپزخونه سرك كشيد و با نگاه به چهره پسره همه چيز رو فهميد و اومد پسره رو بغل كرد و گفت كه امروز ميره و جواب آزمايشهات رو ميگيرم و ميبرم دكتر… جواب آزمايشها حدود يك هفته بود كه آماده شده بود ولي پسر همش براي گرفتن اونا امروز فردا ميكرد و بازم ميخواست بهونه بياره كه دختر انگشتش رو گذاشت رو لبهاي پسر و گفت كه حرف نباشه اقا پسر…من امروز ميرم و ميگيرمشون و ميبرم پيش دكتر.

ساعت 9 پسر از خونه بيرون رفت و دختر هم به طرف ازمايشگاه و بعدم مطب دكتر به راه افتاد و تو مطب دكتر بعد از 10 دقيقه انتظار وارد مطب شد و حدود 15 دقيقه بعد دكتر سراسيمه از اتاقش بيرون اومد و به پرستار گفت كه اب قند ببره و بعد از كلي ماساژ شونه‌هاي دختر و با زور اب قند دختر به هوش اومد و از جاش بلند شد و بدون توجه به اصرار دكتر و پرستار از مطب بيرون اومد ولي تو خيابونا سرگردون بود و نميدونست كجا ميره، انگار با يه چيزي زده بودن تو سرش، مغزش قفل كرده بود…خاطرات مثل فيلم از مغزش ميگذشت و هيچ چيز نميفهميد و انگار كه اصلا تو اين دنيا نبود. با هزار مكافات خودشو به خونه رسوند و خودش رو پرت كرد رو مبل و اشك بي اختيار از چشماش سرازير شد و حتي نميتونست جايي رو ببينه.

ساعتها و ساعتها بي اختيار ميگذشتن و اون ديگه اشكي براش نمونده بود و ديگه حتي ناي گريه كردن هم نداشت.

اولين روزي بود كه از صبح حتي يك بار هم به شوهرش تلفن نكرده بود و 3-4 بار هم شوهرش زنگ زده بود ولي اون حتي نميتونست از جاش بلند بشه، چه برسه به اينكه بخواد تلفن رو جواب بده.

ساعت 6 شوهرش از شركت بيرون اومد و خودش رو به گل فروشي رسوند و به ياد روز آشناييشون كه مطادف با اون روز بود 10 شاخه گل رز به مناسبت 10 سال آشناييشون گرفت و به خونه رفت. براي اولين بار تو اين مدت وقتي كليد رو تو قفل گذاشت، كسي در رو براش باز نكرد و اون خودش درو باز كرد و با دلشوره رفت تو خونه و عشقش رو ديد كه رو مبله و داره به اون نگاه ميكنه و يه مرتبه گريه به دختر امون نداد و اشكهاش سرازير شد و پريد تو بغل پسر و طبق عادت اين چند سالشون پسر ساكت اونو به طرف يه مبل رسوند و گذاشت تا گريه كنه و راحت بشه تا آخر سر همه چيزو خودش بگه…

يا دفعه صدايي تو گوشش گفت: دخترم تو ماشين منتظرتيم…نذار روح اون خدا بيامرز با گريه‌هات عذاب بكشه… انقدر اذيتش نكن.

صداي پدر دختر بود… امروز بعد از گذشت دقيقا 25 روز از اون روز هنوز صورت پسر جلوي چشمش بود و اصلا باور نميكرد كه 10 سال انتظار براي 55 روز با هم بودن باشه… اصلا دلش نميخواست كه گلش جلوي روش پرپر بشه.

اون عشقش رو بعد از 10 سال و در عاشقانه ترين لحظات از دست داده بود و حالا حتي براش اشكي نمونده بود، يه نگاه به آسمون كرد و چهره عشقش روديد و با عصبانيت گفت: اين بود قولي كه به من دادي و گفتي هيچ وقت منو تنها نميذاري! تنها رفتي؟؟!!

و صداي پسر رو شنيد كه گفت: گفتم كه همه خوبيها ماله تو و درد و رنج مال من!

sorna
11-15-2011, 10:46 AM
من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم
خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از همۀ آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
امروز روز تو خواهد بود
آن را هدر نده
باشد که خداوند تو را برکت دهد...
براي دنيا ممکن است تو فقط يک نفر باشي ولي براي يک نفر، تو ممکن است به اندازۀ دنيا ارزش داشته باشي
داوري نکن تا داوري نشوي . آنچه را رخ مي دهد درک کن و بدان که برکت خواهي يافت

sorna
11-15-2011, 10:48 AM
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

sorna
11-15-2011, 10:48 AM
رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که ...
یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می‌کند.
با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سال‌های گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.
"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می‌پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده‌ام."
یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.

لحظه دیدار مالنا و رودان (مالنا: لک لک کوچکتر/ سمت راست تصویر)
امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه‌مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می‌کشید پرواز کرد.
براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه‌های خود باز می‌گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می‌رسد چون "مالنا" در خانه بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشد."
به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه‌ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می‌کنند، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند.

sorna
11-15-2011, 10:49 AM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد " نوشته ی دیگری "

sorna
11-15-2011, 10:49 AM
ستـــاره های سربــــی
داستان غم انگیز عاشقی دختر نوجوان برزیلی


کمی این داستان طولانیه ولی داستانیه که بیشتر ما ایرانی ها با اون غریبه نیستیم.
داستان دختری نوجوان که برزیلیه خیلی هم خیال پرداز و با خیالاتش زندگی میکنه.
من خودم اول نخواستم داستان رو بخونم ولی کمی که خوندم خیلی مشتاق شدم ببینم آخرش چی میشه
آخ ببخشید دارم پر حرفی میکنم شما رو دعوت میکنم تا اخر بخونین.حتما بخونین.

یکی بود یکی نبود یه دختری بود به اسم ماریا،اوهم معصوم و بی گناه به دنيا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رويايی زندگی اش را ملاقات کند، مردی پولدار، خوش تيپ، باهوش که با او در لباس سفيد عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف شوند، و در خانه ای زيبا زندگی کند که از پنجره هايش دريا ديده می شود.

پدر ماريا يک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش يک خياط؛ آنها در شهری در مرکز برزيل زندگی می کردند که فقط يک سينما داشت، يک کاباره و يک بانک؛ ماريا هميشه آرزو داشت بالاخره يک روز شاهزادهء جذاب و دلربايش بی خبر بيايد و بند از پای او بگشايد و آنها، دوتايی با هم از آنجا بروند، آنوقت می توانستند با هم دنيا را فتح کنند روزهايی که ماريا منتظر شاهزادهء دلربايش بود تنها کارش خيال پردازی بود و رويا بافی؛ او اولين بار وقتی يازده سالش بود عاشق شد.

در مسير خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نيست و همسفری دارد. پسری که در همسايگی شان بود در همان شيفت درس می خواند و به مدرسه می رفت. آنها هيچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی يک کلمه؛ اما کم کم ماريا ملتفت شد بهترين اوقات روزش لحظاتی است که دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که خورشيد داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماريا تمام سعی اش را می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد اين ماجرا ماهها و ماهها پشت هم تکرار می شد، ماريا که از درس خواندن متنفر بود و تنها تفريح اش تلويزيون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اينکه آن روزها زودتر بگذرند.


او برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند، برای همين آخر هفته ها به نظرش کند و غمگين می گذشتند. کند تر از آن چيزی که بايد برای يک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او فهميد که بلندی روزها دليل ساده ای دارد، اينکه او فقط 10 دقيقه با کسی که دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خيال او.

بعد فکر کرد چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صبح، در راه مدرسه، پسر نزديک آمد و پرسيد می شود يک مداد به من بدهی؟ ماريا جوابی نداد. راستش را بخواهيد خيلی از اين نزديک شدن بی مقدمه برآشفته شده بود به خاطر همين قدم هايش را تندتر کرد، خيلی ترسیده بود وقتی ديده بود او دارد به طرفش می آيد.

وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در روياهايش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا آخرش، تا جايی که مردم می گفتند يک شهر بزرگ است و ستاره های سينما و تلويزيون، با کلی ماشين و سينما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهايش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشيد، اما در عین حال چيزی تسلايش می داد، اينکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها بهانه ای بوده برای شروع صحبت.

از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود جلو خودش در جيبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هايی را که بايد به پسر می زد مرور کرد تا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پيدا کرد که هيچ وقت تمام نمی شد.اما با اينکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماريا در حاليکه توی دست راستش يک مداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و ساير اوقات هم ساکت، در حاليکه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت.

پسر حتی يک کلمهء ديگر با او حرف نزد و ماريا مجبور بود تا آخر سال تحصيلی خودش را با نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند در طول تعطيلات تمام نشدنی تابستان،ولی به غيبت و نبودن پسر . مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چيزی که بيشتر از هر چيز ديگری دوستش داشت...

روز قبل از اينکه سال تحصيلی جديد شروع شود او به تنها کليسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پيشقدم بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماريا بهترين لباسش را که مادرش برای آن روز بخصوص دوخته بود پوشيد و به سمت مدرسه راه افتاد، خدا را شکر کرد که تعطيلات بالاخره تمام شده بود.

اما اثری از پسر نبود، تمام روزهای آن هفته يکی يکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر خبری نبود تا اينکه همکلاسيهايش به او گفتند که پسرک از شهر رفته !يک نفر گفت : رفته يه جای دور آنوقت، ماريا فهميد که واقعا بعضی چيزها برای هميشه از دست می روند، او همچنين ياد گرفت جايی وجود دارد که به آن می گويند: يه جای خيلی دور! فهميد که دنيا خيلی پهناور است و شهر او خيلی کوچک؛ و اينکه آدم های دوست داشتنی و جذاب هميشه می روند...

او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خيلی جوان بود. اين جوری بود که او يک روز نگاهی به خيابان های خسته کنندهء شهرش کرد و تصميم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمين جمعه پس از رفتن پسرک، زانو زد و از مريم مقدس خواست که او را از آنجا ببرد ماريا برای مدتی بسيار غمگين بود و بيهوده سعی می کرد ردی از پسرک پيدا کند، اما هيچ کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماريا کم کم متوجه شد دنيا خيلی بزرگ است، عشق خيلی خطرناک است و مريم مقدس که در بهشتی دور سکنی گزيده به دعای بچه ها توجهی نمی کند.

sorna
11-15-2011, 10:49 AM
دوم ابتدایی بودم تازه خونمون رو عوض کرده بودیم بابام به خاطرضرر زیادی که کرده بود مجبور شد حتی خونمون رو هم بفروشه و یه خونهء کوچیکتر بگیره روز اول بود که اومده بودیم تو اون محل اثاث کشی تموم شده بود ومنو بابام در خونه بودیم بابام کلید انداخت که درو باز کنه یهو یه دختر 6 ساله با یه بلوزدامن سفید تور دار عین مال عروسا از کنارمون رد شد من نمی دونم چرا وقتی اون رو دیدم یه جوری شدم نمی دونم چی بود ولی یه چیزی بود که تا اون موقع احساسش نکرده بودم فقط شنیدم بابام گفت ماشالله!!! این دخترِ کیه خدا نیگهش داره

از اون روز به بعد همش یه موقعهایی میو مدم تو کوچه که ببینمش دیگه عادت کرده بودم هر روز ببینمش و اون حس هر بار که می دیدمش قوی تر می شد بعدها فهمیدم اون عشقی که می گن همینه

من که با عوض کردن خونمون مخالف وخیلی ناراحت بودم حالا نه تنها ناراحت نبودم راضی وشاد هم بودم

سالها می گذشت و من علاقم نسبت به اون بیشتر می شد جوری که تمام زندگیمو گرفته بود آرزوهام رو با بودن اون می ساختم اصلا آرزویی بجز اون نداشتم

بارها تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم اما وقتی می دیدمش انگار لال می شدم هر چی تلاش می کردم نمی تونستم برم جلو گفتم تلفنی باهاش حرف بزنم اما تا صداش رو می شنیدم قلبم همجین به تپش می افتاد که می خواست قفسه سینمو بترکونه و زبونم هم بند میومد اصلا لال می شدم

چه دعواهایی که به خاطرش با بچه های محل یا کسایی که دنبالش می افتادن نکردم

اما حتی یکبار نتونستم حرفم رو بهش بگم

یادمه یه روز نشسته بودم درس بخونم که دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم پشت دره یهو انگار یه تانکر اب سرد رو سرم خالی کردن ... نمی دونم چی شد فقط در بسته بود من یه تیکه گوشت نذری تو دستم بود

اون روز تا شب گیج بودم، یه گیجیه باحال درس مرس که اصلا، کتابو نیگا می کردم چهرش تو نظرم مجسم می شد

همینطور ما بزرگ می شدیم ومن بی عرزه نمی تونستم حرفم رو بهش بگم

حالا من 18 سالم بود و اون 15 سال دیگه واسه خودش خانومی شده بود تو محل خودش و خواهرش به نجابت معروف بودن و همچنین به زیبایی!

من دست به هیچ کار زشتی نمی زدم حتی نیگای دخترای دیگه هم نمی کردم اون پیش من تبدیل به یه موجود مقدس شده بود می گفتم اگه این کارو بکنم دیگه لیاقت اون وجود پاک رو ندارم و اون دیگه منو نمی خواد

یه روز که رفته بودم در مدرسشون تا از دور ببینمش دیدم یه پسره افتاده دنبالش اقا ما هم خونمون به جوش اومد رفتیم به پسره گیر دادیم پسره هم گفت برو بابا این چند ماهه با من دوسته ما همدیگرو می خوایم دیگه هم مزاحم ما نشو

من که باور نمی کردم تا شب گیج بودم ...شب تا صبح خواب به چشمام نرفت و بالاخره تصمیم گرفتم فردا بهش تلفن بزنم و بهش بگم چقدردوسش دارم فردا به هر جون کندنی بود باهاش حرف زدم خودم رو معرفی کردم وگفتم که دوسش دارم ولی اون گوشی رو گذاشت نمی دونم رو زمین بودم یا رو هوا اما خوشحال که حرفم رو بهش زدم

و فکر می کردم حتما خجالت کشیده حرف بزنه خلاصه انگار دنیا رو بهم داده بودن بعد از ظهرش دیدم در می زنن رفتم درو باز کردم دیدم اون پسرست با چهرهء عصبانی منم سریع برگشتم یه چیز پوشیدم رفتم که برم یه جای خلوت دعوا

ولی وقتی گفت که ادرس خونه مارو اون دختر بهش داده و گفته که بهم بگه دیگه برای من زنگ نزنه وگرنه مامانش رو می فرسته در خونهء ما راهمو برگردوندم به طرف خونه رفتم توی دستشویی تامی تونستم گریه کردم
از اون به بعد وقتی می دیدمش یه تنفر عجیبی نسبت بهش درونم پیدا می شد

بعدها اون پسر رو دیدم و فهمیدم اونرو سر کار گذاشته و بعد از کلی تیغ زدن رفته با یکی دیگه دوست شده...

بله خانوم و البته خواهرشون...

آره پسرا ودخترا مواظب عاشقیتهاتون باشید ببینید با کی عاشقیت می کنید مخصوصا شما دخترا اخه هم ما پسرا خیلی جونوریم هم شما خیلی اسیب پذیر البته بعضی از شما هم خیلی بدتر از پسرا هستین.....

sorna
11-15-2011, 10:50 AM
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

sorna
11-15-2011, 10:52 AM
قصه عشق سگال ماجرای عشق پرسوزو‌گداز یك دانشجوی مایه‌دار هاروارد به نام اولیور بارت است. وی كه در یك خانواده مرفه نشو و نما پیدا كرده، فكر و ذكرش پیش دختری...
اریك سگال، نویسنده آمریكایی و خالق داستان مشهور love story (داستان عشق) چندی پیش بر اثر سكته قلبی درگذشت.
«داستان عشق» اریك سگال كه خوانندگان ایرانی نیز با آن آشنا هستند، سال 1970 موفقیت غافلگیركننده‌ای را نصیب این نویسنده كرد. این نوشته كه در تدوین آن از چند نشریه خارجی استفاده شده، مروری است بر زندگی و آثار سگال.


«واقعا اگر از حق نگذریم، آدم پشت سر یك دختر جوانمرگ 25 ساله چه می‌تواند بگوید كه خدا را خوش بیاید؛ بگوید از حیث زیبایی پنجه آفتاب بود و از هر انگشتش یك هنر می‌بارید؛ یا بگوید شیفته موتسارت بود و باخ، یا حتی بگوید عاشق بئاتلس بود و عاشق من!». این جملات سرآغاز قصه عشق سوزناك اریك سگال است؛ قصه‌ای كه هر چند تا مدت‌ها بلای جان نویسنده‌‌اش شده بود اما با این حال موفق‌ترین اثر وی به شمار می‌رود. این استاد ادبیات دانشگاه ییل آمریكا كه در آن موقع 33 سال داشت توانست سال 1970 با قصه عشق خود، میلیون‌ها خواننده را با طعمه‌ای رمانتیك شكار كند. البته اگر تنها به میل خود او بود، هرگز به دنیای آكادمیك قدم نمی‌گذاشت.
در كل اریك سگال برای همخوانی امور آبستراكت و چم اندر چم با امور سرگرم‌كننده همیشه اهتمام ویژه‌ای مبذول می‌داشت. حتی در سبك تدریس خود در هاروارد و ییل هم سگال چندان در بند سمت و عنوان نبود. این نویسنده با رمان «خنده» كه در اصل رساله دكترای وی بود، نخستین اثر خود را به زبان انگلیسی به رشته تحریر درآورد. سگال با این كتاب كه روایتی دوست داشتنی در باب «پلاتوس» طنز پرداز اهل رم (184-250 پیش از میلاد) است، شهرت علمی خویش را بنیان نهاد.


اریك سگال سال 1970 با 130 صفحه داستان قصه عشق كه در تعطیلات كریسمس نوشته بود، دنیا را فتح كرد. این كتاب كه در آن زمان، پرخواننده‌ترین كتاب در آمریكا محسوب می‌شد، در سراسر جهان بیش از 20میلیون بار فروخته شد و به 35 زبان زنده و مرده دنیا نیز ترجمه شده است. ضمن آنكه فیلمی كه آرتور هیلر از این داستان با بازی ریان اونئال و الی مك گراو ساخت، یك موفقیت جنجالی بود. این فیلم 7 بار نامزد دریافت جایزه اسكار شد و تنها در آمریكا بیش از یك میلیارد دلار فروش داشت.
سگال كه فیلمنامه این فیلم نیز دستپخت خودش بود گوی زرین بهترین فیلمنامه را دریافت كرد. قصه عشق سگال ماجرای عشق پرسوزو‌گداز یك دانشجوی مایه‌دار هاروارد به نام اولیور بارت است. وی كه در یك خانواده مرفه نشو و نما پیدا كرده، فكر و ذكرش پیش دختری آس‌و‌پاس به نام جنی كاویلری است كه دست آخر هم كار خود را كرده و بدون اذن پدر وی را به همسری برمی‌گزیند.


در پایان جنی بخت برگشته بر اثر ابتلا به مرض سرطان از دنیا می‌رود. قصه عشق اریك سگال به‌رغم موفقیت‌های بسیار، نه تنها مایه خرسندی این نویسنده نشد كه به نوعی بلای جان وی نیز شده بود. نشان به این نشان كه از یك‌طرف دانشجویان نمك نشناس دانشگاه ییل آمریكا كه سگال‌ در آنجا علوم تطبیقی درس می‌داد، رو در روی استاد خویش ایستادند و با عنوان‌هایی نظیر مرتجع و واپس‌گرا حسابی به ریشش خندیدند. از آن طرف منتقدان ادبی نیز از هر گوشه و كنار چنان متلك‌های آب نكشیده‌ای به نافش بستند كه عقل انسانی متحیر می‌ماند.
روزنامه فرانكفورتر آلگماینه كه گویی با سگال پدركشتگی صدساله دارد نوشت: قصه عشق سگال مزخرف‌ترین، خسته‌كننده‌ترین و مسخره‌ترین كتاب فصل است. روزنامه اشپیگل هم محض خالی نبودن عریضه نوشت: «این كتاب مالی نیست!». اما از همه اینها بدتر زمانی بود كه این كتاب سال 1971 نامزد دریافت جایزه كتاب ملی شد، هیأت داوران آنچنان از همه‌طرف بنای سعایت و بدخواهی را گذاشتند كه مسلمان نشنود و كافر نبیند.

یكی از اعضای هیأت 5نفره داوران به نام ویلیام استیرون (نویسند آمریكایی 2006-1925) وقاحت را به اوج رساند و گفت این كتاب یك پول سیاه هم نمی‌ارزد و به معیارهای ادبیات پشت كرده است. اریك سگال كه در ظاهر خاطرش از این قضاوت‌ها مكدر و ملول نمی‌شد، چاره را منحصر به این دید كه متوسل به دفاع از خود شود، پس در حالی كه آثار دستپاچگی از وجنات و حركاتش پدیدار شده بود گفت: «من حتی فكرش را هم نمی‌كردم كه روزی قصه عشق من كیا بیایی در ادبیات داشته باشد، من كی گفتم قصه عشق من چیز ذی قیمتی است و احیانا تا ابد الدهر باقی خواهد ماند، من صادقانه تصدیق می‌كنم كه نباید با كله‌گنده‌هایی چون جان آپدایك روی یك پله بایستم.»
اریك سگال هر چند در مقابل انتقادها دندان روی جگر می‌فشرد و سعی می‌كرد به روی بزرگوار خود نیاورد، اما در دل، كفرش بالا آمده بود. وی رفته‌رفته دچار یك بحران روحی شد و تا مدت‌ها حالش تعریفی نداشت به طوری‌كه از خواب و خوراك افتاده بود. بعد از یك دوره تمدد اعصاب، سگال كه همیشه برای مسابقات دوی ماراتن دلش غنج می‌زد، در سال‌های 1972، 76 و 80 به رتق و فتق مسابقات تلویزیونی المپیك در رشته مسافت‌های طولانی روی آورد. وی در عین حال در زمینه فیلم و تئاتر آمریكا نیز از دور، دستی داشت.

تازه بین سال‌های 1981 و 1988 سگال یك مرتبه دیگر در دانشگاه ییل آمریكا در حوزه ادبیات كهن به تدریس پرداخت. وی بار دیگر كار علمی و نویسندگی را از سر گرفت. آثاری كه وی در این سال‌ها از چنته مهارت و تجربه خویش به منصه ظهور رساند هر چند كیفیت بهتری داشت اما نتوانست ممر معاش كلانی برای اریك دست پا كند. وی ابتدا رمان «قصه اولیور» را نوشت (1977) كه ادامه قصه عشق بود و سپس 7 رمان دیگر نظیر «زن، مرد و كودك» یا «پزشكان» كه هیچ‌یك موردپسند و قبول واقع نشد. آخرین اثر بزرگ سگال كتاب «مرگ كمدی» (2001) است كه بار دیگر به بزرگان ادبیات جان دوباره بخشید. اریك سگال بعد از یك ربع قرن دست و پنجه نرم‌كردن با بیماری پاركینسون سرانجام 2هفته پیش اجلش سر رسید و همان‌جا در خانه‌‌اش دردم جان باخت.

sorna
11-15-2011, 10:53 AM
داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - لبخند تلخ سرنوشت

http://ghamkade.ir/dl/image/Farvardin89/Love_Story1.jpg






نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود.........

برای خوندن این داستان عاشقونه و غمگین به ادامه مطلب مراجعه کنید...
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟
نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....
نمی دونم ...
هیچی یادم نیست...
تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...
صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

sorna
11-15-2011, 10:53 AM
داستان غمگین و عاشقانه - کلاغ

http://ghamkade.ir/dl/image/Farvardin89/Love_Story2.jpg




مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی بر روی پنجره اشان شست. . پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با مان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم...

كاش ما هم یه خورده از مهربانی پدر را داشیم.

sorna
11-15-2011, 10:53 AM
داستان فوق العاده غمگین و عاشقانه - مهر مادری

http://ghamkade.ir/dl/image/Farvardin89/Love_Story3.jpg





مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو...

sorna
11-15-2011, 10:54 AM
داستان فوق العاده زیبا و عاشقانه لیلی و مجنون

http://ghamkade.ir/dl/image/Farvardin89/Love_Story4.jpg




خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است، و شاید نام دیگر انسان واقعی !!!!
لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید.
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است، فقط کافیست انار دلت ترک بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدنه عاشق و معشوقی را نداشت گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ...
خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن است
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک کردن
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس است
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ...
و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای.
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر

چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود.
مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد. لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را...
خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را.
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد.
لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد ،لیلی! قصه ات را عوض کن.
لیلی اما می ترسید، لیلی به مردن عادت داشت، تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد، دنیا لیلی زنده می خواهد.
لیلی آه نیست، لیلی اشک نیست، لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست، لیلی زندگی است.
لیلی! زندگی کن
اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟


چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن، بلکه به قصد زندگی.
و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ......

sorna
11-15-2011, 10:56 AM
کنترل کردن فردی که در اوج خشم و عصبانیت است نشانه‌ی کمال استادی در مهارت‌های اجتماعی به شمار می‌رود. اطلاعات به دست آمده در زمینه‌ی سرایت عاطفی و کنترل خشم نشان می‎دهد که یکی از موثرترین تدابیر در این مورد آن است که حواس فرد خشمگین را پرت کنیم, با او اظهار همدردی نموده و سپس ذهن او را به موضوع دیگری که برای او حالت خوشایندتری دارد منحرف کنیم



تری دابسون, در سال‎های 1950, یکی از نخستین امریکایی‌هایی بود که در ژاپن به ورزش رزمی آیکیدو می‎پرداخت. دابسون چنین تعریف می‎کند «یک روز عصر که داشتم با ترن شهری توکیو به خانه بر‌می‎گشتم کارگر درشت‌هیکل و مستی سوار قطار شد و تلوتلوخوران شروع به ترساندن مسافران کرد. همان‌طور که نعره می‎کشید و به همه کس فحش می‎داد, به طرف زنی که بچه‎اش را در بغل گرفته بود, حمله‌ور شد زن در پشت زوج سالخورده‌ای پناه گرفت و همگی با وحشت به طرف عقب کوپه رفتند. مرد مست همان‌طور که پیچ و تاب می‎خورد و سراپا خشم بود به میله‎ی آهنی وسط کوپه چنگ انداخت.

گویی که سعی داشت آن را از جای خود در‌آورد. در این لحظه، من که تازه از تمرین آیکیدو باز‌می‎گشتم و در اوج آمادگی جسمانی بودم از جا بلند و آماده شدم که مرد مست را سر جای خود بنشانم. اما ناگهان کلمات معلم خود را به یاد آوردم که می‌گفت «آیکیدو هنر آشتی است. هر کس به فکر جنگیدن باشد ارتباط خود را با جهان هستی از دست می‎دهد. آیکیدو سعی دارد اختلافات را بر‌طرف کند نه اینکه آنها را دامن بزند.» من به معلم خود تعهد داده بودم که هرگز شروع‌کننده‎ی جنگ نباشم و مهارت‎های رزمی آیکیدو را فقط برای دفاع به کار ببرم. در آن لحظه فرصتی پیش آمده بود که قابلیت‎های خود را در زندگی واقعی محک بزنم. بنابراین در همان حین که همه‎ی مسافران از ترس در جای خود میخکوب شده بودند به آرامی و با متانت از جای خود برخاستم.
مرد مست با دیدن من نعره‎ای سر داد که: «اوهو! یک غریبه! باید یک درس ژاپنی بهت بدهم!» و خودش را آماده کرد تا به من حمله‎ور شود اما درست در همین لحظه فریاد مهیب و مسرت‎بخشی به هوا برخاست که لحنی دوستانه داشت. مرد مست، شگفت‎زده، به طرف صدا برگشت و مرد ژاپنی کوتاه قدی را با لباس کیمونو دید که حدود هفتاد سال داشت. پیرمرد لبخندی زد و با حرکت دست به او اشاره‎ای کرد.
مرد مست به او پرخاش کرد که: «چرا من باید با تو لعنتی صحبت کنم؟» در همین لحظه من آماده بودم که با یک ضربه او را نقش زمین کنم.
پیرمرد با صدای گرم و چشمان خندانش رو به مرد مست کرد و گفت «چه نوشیده‎ای؟»
مرد مست نعره کشید «ساکی خورده‎ام و به هیچ کس ربطی ندارد.»
پیرمرد با لحن صمیمانه‎اش پاسخ داد: «شگفت‎آور است، واقعاً شگفت‎آور است، می‎فهمی. من هم عاشق ساکی هستم. هر شب با زنم که هفتاد و شش سال دارد یک شیشه کوچک ساکی بر‌می‎داریم و می‎رویم توی باغ و روی یک نیمکت چوبی در زیر درخت خرمالو می‎نشینیم و …»
مرد مست همان طور که به حرف‎های پیرمرد گوش می‎کرد بتدریج چهره‎اش آرام شد و مشت‎های گره‌کرده‎اش را از هم گشود. «اوه … من عاشق خرمالو هستم…»
«بله و من مطمئنم که تو هم زن خوبی داری.»
کارگر مست پاسخ داد «نه، زنم مرده…» و بعد سر درد دلش باز شد و ماجرای غم‌انگیز مرگ زنش را تعریف کرد و بعد از خانه، کار و شرمنده بودن از خودش گفت.
در این هنگام قطار به ایستگاه مقصد می‎رسد و او در حین پیاده شدن می‎شنود که پیرمرد از کارگر می‎خواهد تا شبی به خانه‎ی آنها رفته و راجع به همه چیز گپ بزنند….
می‌بینیم که مهارت عاطفی پیرمرد واقعاً بی‎نظیر بود.

sorna
11-15-2011, 10:56 AM
خانم دانیلز آن روز داشت حوله‌های اتو شده را تا می‌‌كرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه كارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت كافی داشت كه به كلاس «امور اداری»‌اش برسد. این آخرین ترم كلاس بود و دیگر می‌‌توانست یك
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا كند. دو سال بود كه در متل «سان شاین» كار می‌‌كرد. یك آپارتمان جمع و جور هم اجاره كرده بود. صبح‌ها سركار می‌‌رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری‌های متل بیشتر راننده كامیون‌ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده‌ داری به حساب می‌‌آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می‌‌كرد. مردی بلند قد و متین كه هفته‌ای دو بار به متل می‌‌آمد و دست كم یك قهوه می‌‌خورد. بت احساس می‌‌كرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می‌‌دید قلبش تالاپ تولوپ می‌‌كرد یك روز تصادفی عكس زنی زیبا را به همراه دو بچه در كیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می‌‌كرد دیگر به این موضوع فكر نكند و با او هم مثل بقیه مشتری‌ها برخورد می‌‌كرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می‌‌گفت بعد از این همه سال بالاخره یك نفر پیدا شد كه به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
http://irapic.com/uploads/1185361428.jpgخانم دانیلز آن روز داشت حوله‌های اتو شده را تا می‌‌كرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه كارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت كافی داشت كه به كلاس «امور اداری»‌اش برسد. این آخرین ترم كلاس بود و دیگر می‌‌توانست یك
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا كند. دو سال بود كه در متل «سان شاین» كار می‌‌كرد. یك آپارتمان جمع و جور هم اجاره كرده بود. صبح‌ها سركار می‌‌رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری‌های متل بیشتر راننده كامیون‌ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده‌ داری به حساب می‌‌آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می‌‌كرد. مردی بلند قد و متین كه هفته‌ای دو بار به متل می‌‌آمد و دست كم یك قهوه می‌‌خورد. بت احساس می‌‌كرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می‌‌دید قلبش تالاپ تولوپ می‌‌كرد یك روز تصادفی عكس زنی زیبا را به همراه دو بچه در كیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می‌‌كرد دیگر به این موضوع فكر نكند و با او هم مثل بقیه مشتری‌ها برخورد می‌‌كرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می‌‌گفت بعد از این همه سال بالاخره یك نفر پیدا شد كه به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
وقتی حوله‌ها را برداشت و از پله‌ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یك لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید كه دیگر نمی‌‌تواند تكان بخورد تازه فهمید چه فاجعه‌ای روی داده حالا هم كه توی این اتاق...
«خانم دانیلز» صندلی‌اش را به تخت نزدیك كرد و با لحن موذیانه‌ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها كاری نیست كه «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یك بسته پول به ما داد تا كرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این كار نیست ولی او گفت این از طرف همه كامیون‌دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می‌‌خواهند به او كمك كنند تا حالش خوب شود.»
اشك از چشم‌های بت سرازیر شد. دیگر نمی‌‌توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه‌اش نیست. جیم گفت خواهرش می‌‌آید و دو سه ماهی به جای تو در متل كار می‌‌كند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی‌‌توانم باور كنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم كه با شما آشنا شده‌ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»
دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه‌اش بردند. با آن چوب‌های زیر بغل‌ اصلا نمی‌‌توانست راه برود. با خنده گفت: «فكر كنم الان دوباره می‌‌افتم و یك جای دیگرم می‌‌شكند» خوشحال بود كه به خانه بر‌می‌‌گردد. هر چند كه باید تا مدتها یك گوشه می‌نشست و تكان نمی‌خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید كه گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فكر نمی‌‌كرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری‌ها و كاركنان متل بودند. تری، جس، میكی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب كرد كه چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت كند.» و همه موافقت كردند.
جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی‌‌شود شما هم به خانه من آمده‌اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می‌‌شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است كه به جای تو در متل كار می‌‌كند تا خودت برگردی.»
بت حیرت كرد. با لكنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها كجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب‌كار است و روزها می‌‌تواند تا ظهر از بچه‌ها مراقبت كند. تازه كار من هم كه فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یك تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده كه فكر می‌‌كنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی كنار بت نشست و لبخند محبت‌آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.
آرام گفت:« شما به من خیلی لطف كردید.» جیم حرفش را قطع كرد و گفت:«من به شما لطف نكردم... باید بگویم كه از مدتها پیش... به شما علاقه‌مند بودم. فكر می‌‌كردم خودتان متوجه شده‌اید. من فقط به خاطر شما به متل می‌‌آمدم چون از آنجا تا خانه‌ام دو ساعت راه است ولی آنجا می‌‌ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم كسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یك كاری بكنم. می‌‌ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می‌‌بینید كه در واقع به خودم لطف كرده‌ام. حالا هم... می‌‌خواهم همین‌جا... از شما خواستگاری كنم...»
بت هرگز فكر نمی‌‌كرد یك اتفاق بتواند اینقدر خوش‌یمن باشد. شاید خودش نمی‌‌دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.

sorna
11-15-2011, 10:57 AM
پيرمردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پيرمرد گفت: اي مرد به كجا رهسپاري؟
سالك گفت: به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند.
پيرمرد گفت: به خوب جايي مي روي!
سالك گفت: چرا؟
پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
سالك گفت: پس آنچه گويند راست باشد؟
پيرمرد گفت: تا راست چه باشد.
سالك گفت: آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
پيرمرد گفت: در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني؟
سالك گفت: نه
پيرمرد گفت: مردماني چنين بدسيرت چگونه تو را ميزبان باشند؟
سالك گفت: ندانم
پيرمرد گفت: چندي ميهمان ما باش. باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم.
سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
پيرمرد گفت: اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
سالك گفت: براي رسيدن شتاب دارم.
پيرمرد گفت: نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.
سالك گفت: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه؟
پيرمرد گفت: پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند.
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند، سالك گفت: حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند.
پيرمرد گفت: بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد.
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت: با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.
سالك گفت: اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.
پيرمرد گفت: تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است. اين گونه كن.
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت. پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت: لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي.
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند.
پير مرد گفت: به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد.
سالك روزي دگر بماند.
پيرمرد گفت: لابد امروز خواهي رفت, افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت.
سالك گفت: ندانم خواهم رفت يا نه، اما عقل به سرانجام رسيده است. اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پيرمرد گفت: با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گويم.
سالك گفت: بر شنيدن بي تابم.
پيرمرد گفت: دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي.
سالك گفت: هر چه باشد گردن نهم.
پيرمرد گفت: به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالك گفت: اين كار بسي دشوار باشد.
پيرمرد گفت: آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود.
سالك گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم.
پيرمرد گفت: پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي!
سالك گفت: آري.
پيرمرد گفت: اينك كه با دل سخن گويي، كج كرداري را هدايت كن و بازگرد آنگاه دخترم از آن تو.
سالك گفت: آن يك نفر را من برگزينم يا تو؟
پيرمرد گفت: پيري است ربا خوار كه در گذر، دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار، او شهره است.
سالك گفت: پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پيرمرد گفت: تو براي هدايت خلقي مي رفتي.
سالك گفت: آن زمان رسم عاشقي نبود.
پيرمرد گفت: نيك گفتي. اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن، مي خواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي؟
سالك گفت: همان كنم که تو گويي.
سالك رفت، به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت.
مرد گفت: اين سوال را از كسي ديگر مپرس.
سالك گفت: چرا؟
مرد گفت: ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند.
سالك گفت: شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند.
مرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام، آنچه تو گويي ندانم. خود در احوال مردم نظاره كن.
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آن كس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا. برگشت دست پيرمرد را بوسيد.
پيرمرد گفت: چه ديدي؟
سالك گفت: خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت.
پيرمرد گفت: وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري، آنان را آن گونه ببيني كه هستند نه آن گونه كه خود خواهي.

sorna
11-15-2011, 10:59 AM
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

sorna
11-15-2011, 11:00 AM
عاشقی

17 ساله بودم که به یکی از خواستگارانم

که پسر نجیب و خوبی بود جواب مثبت دادم.

اسمش رضا بود پسر معدب و متینی بود

هر بار که به دیدن می امد غیرممکن بود دست خالی بیاد

ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم

چند ماه اول عقدمان به خوبی گذشت
تا
اینکه رفتارواخلاق رضا تغییر کرد ومتفاوت

کمتر به من سر می زد وهر بار که به خونشون

می رفتم به هر بهانه ای منو تنها میگذاشت و

از خونه بیرون می رفت...

دیگه اون عشق و علاقه رو تو وجودش نمی دیدم

هر بارم ازش می پرسیدم مفهوم کارهاش چیه ؟

از جواب دادن تفره می رفت و منکر تغییر رفتارش می شد

موضوع رو با پدر و مادرم در میون گذاشتم

ولی اون ها جدی نمی گرفتن وحتی باور نمی کردن

هر طور که بود وبه هر سختی که بود روزهامو سپری میکردم

تا یکی از روز ها که به خاطر موضوعی به

خونمون امده بود تصادفی با یکی از

اشناهای دورمون که رئیس کلانتری

یکی از استان هاست(و ما بهشون میگیم عمو )روبرو و اشنا شدن

و یکباره تمام چیز هایی که من و خانواده ام

متوجه نشدیم رو فهمید و با پدرم در میون گذاشت

تازه پدرم متوجه شد که من دروغ نمی گم ...من ناز نمی کنم ...

من نمی خوام جلب توجه کنم

بله عموم متوجه شد که رضا اعتیاد داره و

با تحقیقات عموم و همکاراش متوجه شدیم که

یه دختر فراری رو هم عقد موقت کرده

وخرید و.فروش مواد هم از کارای جدیدشه

شنیدن این حرف ها واسم خیلی سخت بود

رضا و این همه خلاف ........... نه

زن دوم ....نه ...........بچه .....وای

اون دختر به خاطر اینکه رضا اونو

رها نکنه سریعا بچه دار شد.

سه سال طول کشید تا بتونم ازش جدا شم .

سه سال تمام پله های دادگاهو پایین و بالا رفتم

تا تونستم خودم راحت کنم

خیلی بهم سخت گذشت رضا به طلاق رضایت نمی داد

می گفت بهم علاقه داره و......

با تهدید های عموم وبخشیدن مهریه ام بعد

از3 سا ل عذاب و سختی وآزار تونستم ازش جدا شم.

الان چند سالی از اون ماجرا می گذره و

رضا صاحب 2 فرزند شده.

ومن هم با کمک خانوادم ودوستان تونستم از

این حال و هوا بیرون بیام و زندگیه عادیمو ادامه بدم

sorna
11-15-2011, 11:00 AM
آخر داستانهاي عاشقانه
دكتر نون آخر داستانهاي عاشقانه است. بدون كوچكترين اغراقي مي توان گفت كه اين روزها كمي وقت همه مان را بشدت آزار مي دهد . در مجموع اگر اوقات تلف شده داخل صف هاي گوناگون را كنار بگذاريم و اگر لحظاتي ، حتي كوتاه غصه نان و سقف بالاي سر مجالمان دهد ، اگر بطور خيلي اتفاقي از ويروس هاي نو ظهوري كه احاطه مان مي كنند در امان بمانيم ، اگر خورد و خوراك روزانة مان در ليست هيچكدام از موارد مصرفي آلوده نباشد ، (چندين اگر ديگر…) و نهايتاً اگر اهل مطالعه باشيم و برحسب اتفاق دلباخته ادبيات داستاني ، شايد مجالي دست بدهد و چند ورقي مطلب بخوانيم تا بقول ايده آليستهاي قرن بيستم غذاي روح مهيا گردد . با مقدمه نسبتا طويلي كه ذكر شده بايد اميدوار بود كه حداقل ، متن خوب و جانداري انتخاب كنيم . وقتي بخشي از عنوان يك كار داستاني مزين به نام زنده ياد دكتر مصدق مي گردد ، ناخودآگاه فكر آدمي مي رود به سمت علم و بيرق و شعارهاي تند سياسي و زنده باد و مرده باد و باقي قضايا و … اصطلاحا مي شود رمان سياسي و يا تاريخي ، مي شود از نوع همان رمانهای باشکوهی که شایدهریک ا زما درمقطع خاصی با شور وشوقی وصف ناپذیرخوانده باشيم ، اما حالا با گذشت ايام و ديدن اين همه ترفند و بي وفايي هاي عالم سياست اگر دوباره بخواهيم رجوع كنيم و همان كتابها را از سر بگيريم ، يقينا چند سطر بيشتر دوام نخواهيم اورد و كتاب را زمين مي گذرايم . بهر حال اگر گذشت زمان به اين مجموعه ها مهر باطل شد نزده باشد مهر بايگاني شود را حتما بر خود دارند . نه اينكه بخواهيم ارزش وجودي مصدق ، گاندي ، جمال عبدالناصر و ديگر مردان بزرگ تاريخ و سياست را نفي كنيم ، اين طبع ادبيات و كلا ذات هنر ناب است كه در طول قرون متمادي ، هميشه و هميشه از سياست فاصله بگيرد چرا كه مقوله سياست با همه تب وتابي كه دارد به دنياي بيروني انسانها مي پردازد ، حال اينكه هنر با درون آدمي و دغدغه هاي وجوديش كلنجار مي رود . سياست باره گي و سياست زدگي و بالا آوردن سياست جزئي لاينفك از واقعيتهاي زمانه ما شده است و همانگونه كه مي دانيم معجون سياست جاذبه اي دارد بي حد و پايان كه حتي قلندرترين و بي نيازترين انسانها را نيز به سمت خود مي كشد و در خود حل مي كند و همه سلولها را به يك عنصر واحد مبدل مي سازد . شهرام رحيميان در كتاب خود به هيچ وجه به سياست نپرداخته ، بلكه فقط تاثير آن را در زندگي آدم ها و يا حداقل در زندگي شخصيت كتابش “ دكتر نون “ روايت كرده است و با دست مايه اي به ظاهر سياسي ، داستان عاشقانه اي را خلق كرده كه لبريز از لحظه هاي عشق و سر مستي و شوريدگي و مصائب عاشقانه مي باشد و مهمتر اينكه با وسواس خاص سعي كرده تا سوژه عشقي اش تا حد امكان از ابتذالي كه در برخي از فيلمهاي سينما و تلویزيون شاهد هستيم دور بماند . در ابتداي كتاب آمده كه همه شخصيتها ساخته و پرداخته خيال نويسنده است ( صفحه 6) اما در تمام طول داستان اين نكته موج مي زند كه آدمها همگي واقعي اند و زماني زندگي مي كرده اند . حالا شخصيت سياسي داستان مي توانست به جاي مصدق ، ستارخان ، باقرخان و يا مثلا ميرزا كوچك خان جنگلي باشد ولي باقي شخصيتها در همه مقاطع در واقعيت كلي وقايع حضوري مشترك دارند هر چند كه حضورشان كمرنگ و حاشيه اي باشد ولي تنها عنصر مشترك مابين همگي عشق است كه خود نمايي مي كند و تاوان عشق را تمام و كمال پس مي دهند. تفاوتي هم در اسامي و يا نقش اشخاص درگير نيست و فقط پيمانه شركت كنندگان در بازي عشق است كه رتبه شوريدگي و هجران را مشخص مي كند.
صفحه 104 “ دكتر نون گفت : راستش اوني كه رفت توي راديو مصاحبه كرد دكتر فاطمي بود ،نه دكتر نون “ آقاي مصدق خنديد و گفت : راستي ؟ “
و در لابلاي باقي صفحات كتاب هم بارها به همين صورت عدم تفاوت نقش افراد و جبري بودن اتفاق را مورد تاكيد قرار مي دهد.
صفحه 107 “ بعد دستش را روي شکمش گذاشتم پيشانيش را بوسيدم و گفتم : اون گل ها رو من نشكوندم ، آقاي مصدق بودکه میشکوند. از بابت اقای مصدق معذرت مي خواهم به خاطر كاراش ، به خاطر حرفاش.”
- اما هر چند بسيار ديرو و طولاني ولي نهايتاً عشق بر تمام دلبستگي هاي سياسي و جاذبه هايي كه شامل مرور زمان مي شوند غالب مي شود و حكم نهايي پوچي تحمل رنج و مرارت چندين ساله را اعلام مي كند .
صفحه 104 “به آقاي مصدق كه آمده بود توي اتاق گفتم : خواهش مي كنم اتاقو ترك كنين ، امروز زنم مرده و من مي خواهم با هاش تنها باشم”
صفحه 105” آقاي مصدق ابروهايش را بالا انداخت و گفت : تا حالا با من اينطور صحبت نكرده بودي توقع چندين لحني روازت نداشتم”
- در پايان كتاب هم قهرمان داستان پس از انتخابي كه تاخير در آن منجر به تباهي عمر و بهره نبودن از لذت عشقی كه هميشه با خود و در خود داشته است را شده بود و تجليل با شكوهي كه از جسد عشق از دست رفته اش انجام مي دهد كلام نهايي را به زبان مي آورد .
صفحه 111 ” نگاهم را از او برگردانم و خيره به سقف ، پلكهايم را روي هم گذاشتم و گفتم : آره مكلتاج ، همه چيز تموم شد ، تو مردي ، آقاي مصدقم مرد، من هم مردم . ”
- نكته قابل توجه اين است كه شهرام رحیميان با زيركي قابل تحسين از آغاز تا انتهاي كتاب هيچگونه جانبداري خاص سياسي در مورد جريان كودتاي دولت دكتر مصدق و يا حتي تائيد و تكذيب و قايع و يا اشخاص مطرح شده انجام نداده است فقط به ماهیت کلی فعالیتهای سیاسی و تقابل ان با زندگی آدمهایی که درمتن جریان واقع شده اند پرداخته است ، بويژه ان هايي كه از احساسي عميق تر و صداقتي خالصانه برخوردارند. و همانطور كه قبلاً هم ذكر شد نويسنده نخواسته تا رنگ بيرقها و يا طنين فریادا هايي كه كشيد شده است را به نمايش بگذارد و فقط با ارائه نمونه اي ساده اما در عين حال پر بسامد به لحظه هاي ناب زندگي و سرشت پر از لطافت نهاد انسانها ارج نهاده است.
- صفحة 53 ” دكتر نون گفت : ملكتاج اين حرفونزن ، كودتا براي من مهم نيست . اون قولي كه به آقاي مصدق داده بودم برام مهم بود و هست.“
- يكي ديگر از ويژگيهاي كتاب بكارگيري مطلوب از ترفندهاي زباني و كلامي است كه داستان را بمراتب زنده تر مي نماياند . زبان يكدست و روان ، جملات و تو صيف هاي كم نقص كه هر چي بيشتر ارتباطي ملموس ما بين متن و مخاطب را ميسر مي سازد و تصاوير را با همان اشكالي كه مد نظر نويسنده است زنده مي كند كه البته آشنايي نسبي خواننده گان با مصدق و ساير اشخاص تيپيكال در برقراري اين ارتباط سهم بسزايي دارد . تغيير نقطة ديد رواي از شخص اول به داناي كل و يا عكس كه بارها در جملات و پاراگراف ها صورت گرفته نه تنها به روال داستان خللي وارد نكرده بلكه بطور موثري وظيفة پيوند دادن صحنه ها و ايجاد ارتباطي قابل قبول را به انجام رسانيده است.
- در مجموع از منظر نگارنده «دكتر نون … » يك ر مان عاشقانه است كه فقط از يك قاب عكس سياسي براي بيان لحظه هاي عاطفي كمك گرفته و منهاي رفتارهاي مثبت و منفي و نقد سياسي است و با خواندن كتاب به طور غير ارادي ، گاهي شخصيت هاي داستان با بعضي از آدمهايي كه مي شناسيم متصل مي شوند . ملك تاج شخصيت زن داستان و دكتر نون هر كدام بنوعي كم نظير و بياد ماندني نوبت عاشقي ها يشان را به تصوير مي كشند و اين روايت عاشقانه به قلم شهرام رحيميان با لحني مقبول و شنيدني تا مدتها در اذهان اهل داستان ماندگار مي ماند
- صفحه 110« قبل از اينكه سرم را روي بالش بگذارم ، گونه اش را بوسيدم و گفتم: ملكتاج، من تورو خيلي دوست دارم ، حتي بيشتر از آقاي مصدق ، حتي خيلي بيشتر از آقاي مصدق ، تو شوق و ذوق زندگي من بودي ، اگر چه سالهاي ساله كه شوق و ذوق در من نيست.»

sorna
11-15-2011, 11:00 AM
داستان پسری که عاشق

قصه ی پسری که عاشق دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست امابقیه در ادامه مطلب ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد باز کوشش کرد باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز باز شد از غم و غصه لبریز ولی این بار عشق من از جا نلرزید حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود آه وای من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد اما در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم می نشینی باز در قلبم اینجا بود که انگار داستان شد تمام اما این نیست تنها یک داستان پس بدان تو حقیقت را قلب من جز تو نمی خواهد کسی را این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن

sorna
11-15-2011, 11:01 AM
پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

sorna
11-15-2011, 11:01 AM
شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم

sorna
11-15-2011, 11:02 AM
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»

sorna
11-15-2011, 11:02 AM
هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افـــزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمـــــــــــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمــــد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شـــده بـــود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...

sorna
11-15-2011, 11:02 AM
داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی،


داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانه ای شده است و توجه زیادی به خود جلب کرده است. بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان 19 ساله بود، عاشق یک زن 29 ساله بیوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر، غیراخلاقی بود و پسندیده نبود...


برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند، فرار کنند و در غاری در استان ژیانگجین زندگی کنند. در اول زندگی مشترک آنها بیچیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی، طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند.در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارق العادهای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکانهایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد.
نیم قرن بعد در سال 2001، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند.هفته پیش «لیو» در 72 سالگی در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود

sorna
11-15-2011, 11:02 AM
سالها پيش , در کشور آلمان , زن و شوهري زندگي مي کردند.آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند.يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد.به نظر او ببرمادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت.پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد.اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد , خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما بايد همين الآن سوار اتوموبيلمان شويم و از اينجا برويم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر کوچک , عضوي از ا عضاي اين خانواده ي کوچک شد و آن دو با يک دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي کردند. سالها از پي هم گذشت و ببر کوچک در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود که با آن خانواده بسيار مانوس بود.در گذر ايام , مرد درگذشت و …

مدت زمان کوتاهي پس از اين اتفاق , دعوتنامه ي کاري براي يک ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد.زن , با همه دلبستگي بي اندازه اي که به ببري داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگي اش دور شود.پس تصميم گرفت : ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد.در اين مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزينه هاي شش ماهه , ببر را با يک دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و کارتي از مسوولان باغ وحش دريافت کرد تا هر زمان که مايل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد.دوري از ببر, برايش بسيار دشوار بود.روزهاي آخر قبل از مسافرت , مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها کنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد.سر انجام زمان سفر فرا رسيد و زن با يک دنيا غم دوري , با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموريت به پايان رسيد , وقتي زن , بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالي که از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد : عزيزم , عشق من , من بر گشتم , اين شش ماه دلم برايت يک ذره شده بود , چقدر دوريت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حين ابراز اين جملات مهر آميز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با يک دنيا عشق و محبت و احساس در آغوش کشيد.ناگهان , صداي فريادهاي نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بيا بيرون , بيا بيرون : اين ببر تو نيست.ببر تو بعد از اينکه اينجا رو ترک کردي , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.اين يک ببر وحشي گرسنه است.اما ديگر براي هر تذکري دير شده بود. ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي , ميان آغوش پر محبت زن , مثل يک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آميزي را که زن به زبان آلماني ادا کرده بود , نمي فهميد , اما محبت و عشق چيزي نبود که براي درکش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد.چرا که عشق آنقدر عميق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالي است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.



براي هديه کردن محبت , يک دل ساده و صميمي کافي است , تا ازدريچه ي يک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هديه کند. محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرماي ياس و نا اميدي را در چشم بر هم زدني بهار کند.عشق يکي از زيباترين معجزه هاي خلقت است که هر جا رد پا و اثري از آن به جا مانده تفاوتي درخشان و ستودني , چشم گير است.محبت همان جادوي بي نظيري است که روح تشنه و سر گردان بشر را سيراب مي کند و لذتي در عشق ورزيدن هست که در طلب آن نيست.بيا بي قيد و شرط عشق ببخشيم تا از انعکاسش , کل زندگيمان نور باران و لحظه لحظه ي عمر , شيرين و ارزشمند گردد.در کورترين گره ها , تاريک ترين نقطه ها , مسدود ترين راه ها , عشق بي نظير ترين معجزه ي راه گشاست.مهم نيست دشوارترين مساله ي پيش روي تو چيست , ماجراي فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترين قفل ها با کليد عشق و محبت گشودني است.پس : معجزه عشق را امتحان کن !

sorna
11-15-2011, 11:03 AM
فرودگاه عشق
باز مانند هميشه سفارش يك فنجان قهوه داد .
دقيقا سي پنج سال بود كه هر روز به فرودگاه مي آمد و تا لختي از شب در ترياي فرودگاه مي نشست . سفارش يك قهوه بدون شير و شكر مي داد و منتظر مي نشست . ديگر تمامي كاركنان فرودگاه اعم از قديمي و جديد او را مي شناختند . همه چيز برمي گشت به سي و پنج سال پيش . در سفري كه به هندوستان رفته بود ، يك مرتاض كه در كلكته زندگي مي كرد به او گفته بود كه نيمه گمشده اش را در فرودگاهي پيدا مي كند و او اين سالها را تماما در ترياي فرودگاه گذرانده بود . روزهايي مي شد كه بيش از هفتاد فنجان قهوه خورده بود ولي تا به امروز كه خبري از گمشده اش نبود . موهاي كنار شقيقه اش همگي يكدست سفيد شده بودند و تمامي دندانهايش يك به يك از داخل بعلت مصرف بالاي قهوه پوك شده بود . از فيزيكش فقط يك تركه باقي مانده بود ولي باز ادامه مي داد . مي دانست كه مرتاض هندي اشتباه نكرده است .
او در اين مدت ، تمامي ساعات پروازي را به خاطر سپرده بود و مطمئنا" اگر اطلاعات پرواز در يك روز مريض مي شد و نمي آمد ، حتما او مي توانست جاي او را بگيرد . بر پايه تجربه مي دانست كه پرواز تورنتو ، تا يك ربع ديگر به زمين مي نشيند . قهوه اش را هورتي كشيد و جمعيت را شكافت و در اولين رديف ايستاد . مسافران يك به يك وارد گيت مخصوص مي شدند و او تك تك آنان را نظاره مي كرد . نيم ساعت كه گذشت ، دوباره به تريا برگشت و يك قهوه سفارش داد . گمشده اش در اين پرواز هم نبود . صورتش هيچ حس خاصي نداشت ، يعني اين همه سال برايش حسي باقي نگذاشته بود . اكنون مردي پنجاه و شش ساله شده بود . خدمه پرواز كه آخرين نفرات خارج شونده بودند ، برايش دستي تكان دادند و از در خروجي فرودگاه خارج شدند . اخبار روزنامه اي را كه در جلويش بود خواند و منتظر پرواز بعدي كه از استكهلم ، يكساعت و نيم ديگر بر زمين مي نشست شد . يك ربعي كه گذشت ، چند مهماندار نزديكش شدند و حالش را پرسيدند . در ته دلش دوست داشت كه با يكي از اين مهمانداران ازدواج كند ولي دايما حرف مرتاض در گوشش زنگ مي زد و او مي خواست كه طبق سرنوشت اش عمل كند . بعد از ساعتي كه پرواز استكهلم هم بر زمين نشست ، گمشده اش را نيافت . او مي دانست كه امشب پروازي ديگر در اين فرودگاه نمي شيند ، پس به خانه اش رفت تا براي فردا صبح ساعت چهار و بيست و هفت دقيقه براي پرواز آمستردام ، خواب نماند . سال ها بعد ، وقتي جنازه اش را از فرودگاه به بيرون مي بردند ، تمامي مهمانداران برايش گريه كردند و او هيچگاه نفهميد كه :
حداقل نيمي از مسافراني كه از اين فرودگاه خارج شده بودند ،
فقط منتظر اشاره اي از طرف او بودند ،
تا عمري عاشقانه با او زندگي كنند

با خواندن مطلب ياد
ارزوی گفتن دوستت دارم افتادم

مطلب لایک و موردعلاقه شما

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

sorna
11-15-2011, 11:03 AM
با دو روزفاصله متولد شدیم .نام اورا لاله گذاشتند ونام مرا علی . خانه ی آن ها پر و خالی می شد از کسانی که برای تبریک و گرامی داشت قدم نو رسیده حضور می یافتند .خانه ی ما هم بی رونق نبود این ها را مادرم بعد ها مفصلا تعریف می کرد . رو زگار به تند ی گذشت و ما هر دو زود راه افتادیم و زبان باز کردیم و همبازی هم شدیم خانه ی ما به روی خانه ی آن ها باز می شد . به خاطر شیرین زبانی هامان هرکسی سر به سرمان می گذاشت . لاله مادرش را مامان صدا می زد ومن ننه .دنیای کودکی بود و بی خبری .ما به راحتی دست هم را می گرفتیم و بازی میکردیم . آن روزها هیچ حالیمان نبود که خانه ی آنها سه طبقه است و خانه ی ما یک طبقه بیش ندارد .لاله زیبا بود اگر هم نبود لباس هایی را که اومی پوشید زیبایش می کرد .می گفتند : پدرش آقای شهسواری لیسانسیه است .مادرش را هم آذر خانم صدا می زدند . حقا که شراره ی آتش بود . مادم می گفت از اصفهان آمده اند .مردمی متشخص و سرشناسند همه برای آن ها احترام قائلند .پدر من کارگر بود خانه ی ما پر بوداز بچه های قد ونیم قد . پدرم همیشه در دستش کمربند چرمی بود که هر گاه از سر و کول هم بالا می رفتیم به جانمان می افتاد و هرکه زرنگ تر بود راه فراری می جست و هرکه تنبل بود کتک را نوش جان می کرد .اما غم و غصه ای در کار نبود . نه کتک پدر ما را می آزرد و نه نیشگون های مادر . غمی نبود اگر همیشه آبگوشت می خوردیم یا برنج بی خورشت . اصلا این ها مهم نبود .اما خانواده ی آقای شهسواری طور دیگری زندگی می کردند . خانه ی مرتب اتاق پذیرایی بزرگ وشیک . هرکس به خانه شان می رفت اول کاری که می کردند شربت خنک و شیرینی برایش می آوردند . آن هم با تعارفاتی که ما هیچ کدام را بلد نبودیم .
ما سه اتاق داشتیم . مادرم می گفت : خانه ی وسطی را شلوغ نکنید تا اگر کسی آمد از خجالت خیس عرق نشوم .اما گوش ما به این حرف ها بدهکار نبود .در یک آن پر می شد از آت و آشغالی که ما روی هم تلمبار می کردیم . آقای شهسواری هر موقع از کار بر می گشت ما سلامش می کردیم و به احترامش کنار می ایستادیم تا رد شود .همیشه زیر بغلش دفتری وروزنامه ای و پاکتی بود . پدر من هم هر موقع می امد در دستش یا نان سنگک بود یا قوطی روغن یا مشمع پر از برنج.
لاله دختر خوبی بود وضع نا متناسب ما خانه ی به هم ریخته و شلوغ ما باعث نمی شد که او از ما برمد .صبح که می شد می آمد وبه مادرم می گفت : سلام زهرا خانم و راست می آمد سر سفره می نشست و با من نان و پنیر می خورد و بعضی وقت ها چایی مرا هم نوش جان می کرد بعد بر می خاستیم ودر کوچه زیر اندازی می انداختیم و کارمان می شد خاله بازی و معلم بازی و دکتر بازی .
هر گاه قرار می شد بازی کنیم او یا معلم می شد ویا دکتر ومن هم یا شاگرد تنبلی می شدم که سرم داد می زد : چرا درست را نخوانده ای ؟ چرا مشقت را ننوشته ای ؟یا الله بنویس ببینم بابا آب داد .یا دکتر می شد و من مریض : چی شده پسرم کجات درد میکنه و دستش را روی قلبم می گذاشت وبه حساب معاینه ام می کرد .هیچیت نیست الان خوب میشی یه آمپول می نویسم تا زود خوب بشی ومن هم حسابی داد و ناله را ه می انداختم : خانم دکتر مردم پدرم در آمد تب دارم سرم داره می ترکه . تورا بخدا کاری بکن . کارمان شده بود همین . هر کس مارا می دید می ایستاد کمی تماشا می کرد و خنده ای می کرد ومی رفت . بعضی از بزرگتر ها که خوششان می آمد می گفتند : خانم دکتر به هم یک آمپولی بزن .و لاله هم می گفت آقا جون ما سوزن برای بزرگا نداریم .
یک روز که باز بساط بازی پهن بود و پیک نیک پلاستیکی مان روشن بود و چایی حاضر و ناهارمان هم نان و پنیر قرار شد بازی دیگری بکنیم مانده بود همین بازی .لاله شد خانم ومن هم آقا –
سنگی برداشتم وبه دیوار کوبیدم .
- کیه؟
- منم
- صب کن اومدم . به به سلام خسته نباشی چرا این قدر دیر کردی ؟ آخ آخ حتما خیلی خسته شدی عیب نداره الان یه چایی داغ می ریزم تا گرم گرم بشی بعد هم برو یه دوش بگیر تا خستگی از تنت در بره .
- چشم خانم خوب من دستت درد نکنه بچه ها چطورن ؟خوبن که ؟
- آره همشون خوابیدن .
در همین حیث و بیص سر و کله ی آذر خانم پیدا شد و قلپی گرفت از لپ های کوچک ما و کشان کشان برد خانه اشان .
- به به چشمم روشن عجب غلطا الان کاری می کنم که تا روز قیامت این کارتون فراموشتون نشه . بچه و این قدر پر رو .و رو کرد به لاله وگفت : بی شعور صد بار نمی گم این قدر خونه ی مردم نرو این ها که ادب سرشون نمی شه.
وبعد هم پیک نیکشان را که آتشش راستکی بود روشن کرد .قاشقی را روی آن گذاشت و خوب که گداخت گفت : علی آقا تو هم آدم شدی بیا جلو ببینم خوب ادای مردم را در میاری تو کجا لاله کجا؟بازی قحطه که این اداو اصول را در میارید .لاله دانسته بود که قرار از چیست پی در پی التماس می کرد مامان جون ببخشید غلط کردیم دیگر از این بازی ها نمی کنیم .
دستم در دست آذر خانم بود بی خیال و سر به زیر ایستاده بودم که یک دفعه قاشق داغ را رو ی دستم گذاشت صدای جیغم به آسمان رفت .لاله دست پاچه شد خواست قاشق را از دست مادرش بگیردکه قاشق در رفت وجزی به گونه ی راست لاله چسبید .حالا هرسه گریه می کردیم .
به همین زود ی از هم جدا شدیم و دیگر همدیگر را ندیدیم تا این که راهمان به مدرسه افتاد و همکلاس شدیم .وقتی همدیگر را می دیدیم نگاهی به صورت هم می کردیم و از هم خجالت می کشیدیم . من دست داغ خورده ام را در جیب پنهان می کردم و او صورتش را با چادرش می پوشاند . تا کلاس پنجم با هم بودیم و از مهر و محبت نسبت به هم دریغ نمی کردیم . در همین سال پدر لاله به اصفهان منتقل شد و آن ها بار سفر را بستند . امروز که در خانه به هوای محبت سالیان گذشته کتاب های دوران ابتدایی را ورق می زدم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشی رابر داشتم .
- الو سلام علی آقا حالت چطوره؟با اجازه ت فردا من عروسی می کنم اگر توانستی به اصفهان بیا .
گفتم به به خیلی مبارک است بغض گلویم را گرفت .
- چشم اگر توانستم حتما خدمت می رسم و الان پاسی از نیمه شب گذشته است و سوزش داغ دستم خواب را از من گرفته است . یا الله یاالله بنویس با با آب داد .

sorna
11-15-2011, 11:03 AM
عاشق یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد....
این داستان زیبا رو تا انتها بخونید

کرگدن ها هم عاشق مي شوند ( داستانهای پند آموز )
يک کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت. دم جنبانکي که همان اطرافپرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست.
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟
کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟
دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد وبه تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.
دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد،لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايدحشره هاي پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نهبه پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ولي من مطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفتدارم.
دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دمجنبانک را بترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کنيو آن را بخوري، داري با او حرف مي زني.
کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟
دم جنبانک جواب داد: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارديعني چي؟! يعني اين که مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم،بگذار...
کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کردبهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشتپشتش را مي خاراند.
داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش ميآيد.
کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد توروي پشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تواز اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوستداشتن از اين مهمتر است.
کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست ميگويد. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدنمي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش برمي داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني ازاين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد،براي يک کرگدن کافي است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.
کرگدن گفت: بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هستکه من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشاکنم.
دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هايکرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد.. اما سير نشد.کرگدن مي خواست همينطور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دمجنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدنبه اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم،همان قلب نازکم را که مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست وگفت: غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتيتماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟
دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق میشوند
کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانکباز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام ميشود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانکبه من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد

sorna
11-15-2011, 11:04 AM
بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی


نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

sorna
11-15-2011, 11:04 AM
شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند ’،

با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند ،’

همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد ’،

یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید ،’

همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:” عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!”

شیوانا رو به شاگرد کرد و گفت:” این دوست ما از یک لحاظ حق دارد. عشق یعنی انجام کارهایی که محبوب را خوشحال می کند. اما این همه عشق نیست. بلکه چیزی مهم تر از آن هست که این رفیق دوم ما که در طول سفر به همسر خود وفادار است و حتی در غیبت او خیانت هم نمی کند، دارد به آن عمل می کند. بیائید از او بپرسیم چرا همچون همکارش پی عیاشی و عشرت نمی رود؟”

مرد دوم که سربه زیر و پابند اخلاقیات بود تبسمی کرد و گفت:” به نظر من عشق فقط این نیست که کارهایی که محبوب را خوشایند است انجام دهیم. بلکه معنای آن این است که از کارهایی که موجب ناراحتی و آزردگی خاطر محبوب می شود دوری جوئیم. من چون می دانم که انجام حرکتی زشت از سوی من ، حتی اگر همسرم هم خبردار نشود، می تواند روزی روزگاری موجب آزردگی خاطر او شود و چه بسا این روزی روزگار در آن دنیا و پس از مرگ باشد، بازهم دلم نمی آید خاطر او را مکدر سازم و به همین خاطر به عنوان نگهبان امانت او به شدت اصول اخلاقی را در مورد خودم اجرا می کنم و نسبت به آن سخت گیر هستم. “

شیوانا سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت:” دقیقا این معنای عشق است. مهم نیست که برای ربودن دل محبوب چقدر از خودت مایه می گذاری و چقدر زحمت می کشی و چه کارهای متنوعی را انجام می دهی تا خود را برای او دلپذیر سازی و سمت نگاهش را به سوی خود بگردانی. بلکه عشق یعنی مواظب رفتار و حرکات خود باشی و عملی مرتکب نشوی که محبوب ناراحت شود. این معنای واقعی دوست داشتن است.”

tina
12-23-2011, 11:26 AM
همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟

من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟

دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟

- "نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.

همه نوجه ما به او جلب شده بود.

آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"

پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه....

آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من فدا کنه.

آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که عشق واقعی یعنی چه...

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.

به این مسئله فکر کنین....

R A H A
01-09-2012, 12:36 AM
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم … خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی …
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : – سلاممممم …
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می شه …
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …
دسته گلو دادم بهش …
- وایییییی … چقد اینا خوشگله …
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی … من حسودیم میشه ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا … نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد …
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ … می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا …
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم …
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش …
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه … فقط …
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم …
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم … فکر می کنم داد زدم :
- دنیا … خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود
- منو ببخش … خواهش می .. کنم …
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ….
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟
نشستم کنارش
- به من نگاه کن…
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد … منو ببخش .. منو ببخش
- بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم … نمی تونم …
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو … می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
….
نمی دونم …
هیچی یادم نیست…
تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …
زیر لب گفتم :
- خفه شو …
صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …
- اون منو طلاق نمی ده … می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم …
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد … خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من … تموم مدت .. با اون …
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود

دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .

R A H A
01-09-2012, 12:37 AM
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده.


داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم.


علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ.


پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود.


هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.


حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

R A H A
01-09-2012, 12:38 AM
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ … دو٬ … سه٬ … !
همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمین راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ …
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام …
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.
بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

R A H A
01-09-2012, 12:41 AM
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام، من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

R A H A
01-09-2012, 12:41 AM
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود


که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پس
ر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

R A H A
01-09-2012, 12:42 AM
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
نظره تو چیه؟

R A H A
01-09-2012, 12:43 AM
یک روز آموزگار از دانش‌آموزانى که در کلاس بودند پرسید آیا مى‌توانید راهى غیرتکرارى براى ابراز عشق، بیان کنید؟

برخى از دانش‌آموزان گفتند بعضی‌ها عشقشان را با بخشیدن معنا مى‌کنند.
برخى «دادن گل و هدیه» و «حرف‌هاى دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شمارى دیگر هم گفتند که «با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختى» را راه بیان عشق مى‌دانند.
در آن بین، پسرى برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را براى ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهى تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانى که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول براى تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتى به بالاى تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوى زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکارى به همراه نداشت و دیگر راهى براى فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک‌ترین حرکتى نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.


همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌هاى مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش‌آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


راوى اما پرسید: آیا مى‌دانید آن مرد در لحظه‌هاى آخر زندگى‌اش چه فریاد مى‌زد؟


بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!


راوى جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودى. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».


قطره‌هاى بلورین اشک، صورت راوى را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان مى‌دانند ببر فقط به کسى حمله مى‌کند که حرکتى انجام مى‌دهد و یا فرار مى‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد


و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بى‌ریاترین‌ راه پدرم براى بیان عشق خود به مادرم و من بود.

R A H A
01-12-2012, 12:38 AM
عشق موازی
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند:دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند. خط اولی گفت می شنوی اینها چه می گویند؟! می گویند ما به هم نمی رسیم! ولی من می گویم می رسیم به شرطی که…
شرط عشق چه بود؟!

R A H A
01-12-2012, 12:39 AM
مرد و نامرد

يه دختر كور توی اين دنياي نامرد زندگي ميكرد. اين دختر يه دوست پسر داشت كه عاشقش بود.دختر هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش منشرط عشقو به جا آوردم.

R A H A
01-12-2012, 12:39 AM
عروس آبله رو

دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم.»

R A H A
01-12-2012, 12:39 AM
قلب

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم.
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات؟!..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد. درون آن چنين نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت: چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...

R A H A
01-12-2012, 12:40 AM
چشم عاشق

در بیمارستانی دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار پنجره اتاق بود بشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.آنها ساعتها با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بود و دریاچه زیبایی داشت.مرغابیها و قو ها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.درختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افقی دور دست دیده میشد.همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفته ها سپری شدند و تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را انجام داد.مرد به آرامی و با درد بسیار .خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند.ولی در کمال تعجب با یک دیوار بلند رو به رو شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می کرده است.پرستار پاسخ داد:ولی آن مرد کاملا نا بینا بود.
مرد گفت: نابینابود و عاشق! و چه خوب شرط عشق را می دانست.

R A H A
01-12-2012, 12:41 AM
به خاطر هیچ

ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس"
پرسید : پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دل تو"، با یه بغز غمگین بهش گفتم: "بخاطر هیچی"
ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.
افسوس که شرط عشق و فراموش کرده بودم!...

R A H A
01-12-2012, 12:42 AM
صدای عشق

در ساحلی نشسته بودم ناگهان صدایی به من گفت شرط عشق را به جا بیاور و بنویس، گفتم: قلم ندارم! گفت: استخوانت را قلم کن! گفتم: جوهر ندارم! گفت: خونت را جوهر کن! گفتم: کاغذ ندارم! گفت: پوستت را کاغذ کن! گفتم: چه بنویسم؟!
گفت: بنویس {عشق من دوستت دارم}

R A H A
01-12-2012, 12:42 AM
جمله معروف ویلیام شکسپیر

دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند، با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر را امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده» آنها هر کدام منتظر بودند تا دیگری شرط عشق را به جا بیاورد

mehraboOon
02-26-2012, 12:53 AM
http://upload.iranvij.ir/images_bahman/63263880407495784187.jpg


داستان عاشقانه ی یک شعر



شعری زیبا از مهرداد اوستا :

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

http://upload.iranvij.ir/images_bahman/85456729737848679861.jpg

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..

حالا یک بار دیگه شعر رو بخونید ....

http://upload.iranvij.ir/images_bahman/03104624186444928018.jpg

R A H A
04-20-2013, 03:14 AM
به دست آوردن دل دوست ...




http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.07.27/dastankotah/1339347881_images.jpg



روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست ...
پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .
بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌بالش كاملا خالي شده است !

پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !
هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .
آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌ كلماتت را خوب انتخاب كن ...

R A H A
04-20-2013, 03:17 AM
عشــق و تــاریخ مصــرف ؟!


یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.08.03/dastankootah/Persian-Star.org_08.jpg

بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.


http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.08.03/dastankootah/Persian-Star.org_09.jpg

منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.




http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.08.03/dastankootah/Persian-Star.org_10.jpg

و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...


http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.08.03/dastankootah/Persian-Star.org_11.jpg

منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...




http://www.khandebazar-sms.com/mataleb/91.08.03/dastankootah/Persian-Star.org_12.jpg

R A H A
04-20-2013, 03:18 AM
http://img.tebyan.net/Big/1389/08/204117217224493478742961392162221161127.jpg

یکی بود یکی نبود.فصل بهار بود. در گوشه ای از بیشه خوش و خرم 5 گل زیبا متولد شدند. 2 گل ارکیده، 2 گل مروارید و یک رز صورتی .
گلهای ارکیده و مروارید تا چشمشان به یکدیگر افتاد دلبسته ی یکدیگر شدند . شاید چون جفت یکدیگر بودند. اما رز صورتی که زیباترین گل بیشه بود ، تنها ماند و جفتی برای خود نیافت . روزها گذشت . ارکیده ها و مرواریدها شاد بودند و عاشقانه و با محبت با هم زندگی می کردند . اما رز صورتی خود را تنها و تنهاتر حس می کرد. حس تنهایی چنان در او اثر کرد که آیه های یأس و ناامیدی دلش را پر کرد . زندگی بدون عشق برای رز صورتی معنایی نداشت . کارش تنها این بود که گوشه ای بنشیند و عشق و محبتی که در گلهای دیگر جاری بود را نظاره کند و از دیدن آنها و خیالاتی که به ذهنش می رسید،لذت می برد . مدتها این گونه گذشت . بالاخره شبی رز صورتی طاقتش تمام شد و در سکوت خلوت شروع به گریستن کرد. ندایی آمد خدا گفت:ای رز صورتی چرا گریه میکنی؟ رز صورتی گفت: چرا دیگران جفت خود را پیدا کردند اما من نه ؟ چرا باید تنها بمانم . . . چون زیباترم باید عذاب بکشم ؟! خدا گفت: نه ، این تنها یک آزمون است . رز صورتی گفت: چرا دیگران نباید آین ازمون را پس دهند؟ آیا این آزمون فقط اختصاص به من دارد؟ خدا گفت: نه، دیگران هم ازمون خودشان را می دهند. اما تو از آنها مقرب تری پس آزمون تو را سخت تر می گیرم. رز صورتی گفت: خداوندا تو خودت می دانی که زندگی بدون عشق برایم مفهومی ندارد. حاضرم هر آزمون سخت دیگری را پشت سر بگذارم اما به شرط اینکه تو مرا از این آزمون معاف کنی. خداوند گفت: باشد. اما بدان که آزمون بعدی من بسی دشوارتر است . رز صورتی گفت: حاضرم. فقط مرا از این درد تنهایی نجات بده . خورشید طلوع کرد و شعاعهای زیبایش چشمان رز صورتی را نوازش داد. وقتی چشمانش را باز کرد، در کنار خود گلی را دید که تا به حال ندیده بود. یک رز سرخ با زیبایی خیره کننده. او تازه متولد شده بود و تازه سر از خاک بیرون آورده بود. رز سرخ وقتی چشمش به رز صورتی افتاد، شبنم هایی از شرم روی گلبرگهایش نمایان شد. آنها به هم پیوستند ، خوش بودند و می خندیدند ، شاد بودند و با یک نگاه دوستی ،محبت و علاقه را به یکدیگر هدیه می دادند. و روزها این چنین گذشت و رز صورتی و سرخ همرنگ جماعت شدند. روزی دختر و پسری در باغ قدم می زدند که ناگهان چشمشان به گلها افتاد و به سمت آنها رفتند . دخترک گفت: ببین عجب رزهای قشنگی ! پسر گفت: آری . . . بسیار زیبا هستند. راستی می دانی رز صورتی نماد چیست؟دخترک گفت: نه ، نمی دانم. چه مفهومی دارد؟ پسر گفت: رز صورتی نماد عشق پنهانی است. دختر گفت: رز سرخ نماد چیست؟ پسر گفت: هر گلی مفهومی دارد و رز سرخ هم نماد عشق است و تنها عشق . . . البته کسی هم که نتواند عشقش را از کسی پنهان کند ، به او رز سرخ میدهد. سپس پسر دستش را دراز کرد و رز سرخ را چید و به دخترک هدیه داد. دخترک که از شدت هیجان صورتش سرخ شده بود، رز سرخ را انداخت و دوان دوان از بیشه خارج شد و پسر نیز به دنبال اوشتافت . رز صورتی که شاهد جسد بی جان رز سرخ بود، در یک لحظه به خود لرزید و ابر غم و اندوه خورشید عشق و امید رز صورتی را پوشاند. او که طاقت مرگ معشوق خود را نداشت ، آنقدر گریه کرد تا خشک شد . ندایی آمد. خدا گفت: گفتم که آزمون بعدی بسی دشوارتر است !

R A H A
04-20-2013, 03:19 AM
امشب بیشتر از هر شب دیگه ای دلم براش تنگ شده اما الان از نیمه شب هم گذشته و نمی تونم برم به دیدنش صدای بارون كه به پنجره برخورد می كنه باعث میشه دل تنگیم دوچندان بشه آخه اون عاشق بارونه یادم میاد یه بار تو بارون تمام راهو تا دانشگاه دویده بود وقتی رسید دم كلاس مثل موش آب كشیده شده بود همه بهش خندیدن اما من جلو رفتم و پالتوم رو روی دوشش انداختم و این اولین باری بود كه به چشم یه دختر دیدمش نه یه همكلاسی
روی تختم دراز می كشم و زل می زنم به عكسش كه كنار تختمه حس می كنم هر بار كه می بینمش بیشتر عاشقش می شم چشمای درشت و كشیده ،بینی قلمی و خوش فرم و لب های زیبایی كه حتی یه لحظه هم بی لبخند نمی مونه .
طاقتم تموم شده تلفن رو برمی دارم و باهاش تماس می گیرم بعد از چند تا بوق میره رو پیغامگیر و صدای دلنشینش توی گوشم می پیچه: سلام از این كه الان قادر به پاسخگویی نیستم متاسفم بعد از گرفتن پیام حتما با شما تماس خواهم گرفت باتشكر از تماستون .
چند بار دیگه هم شماره شو گرفتم می دونستم جواب نمیده اما حداقل این طوری می تونستم صدای قشنگشو دوباره و دوباره بشنوم .
دیوار اتاقم پر عكسه ، پر از عكسای از من و اون و دوستای مشتركمون همه ی عكسا پر شادیه ولی چرا من الان نمی تونم اون قدر شاد باشم ؟

نمی دونم كی خوابم برد ساعت نه بود كه بیدار شدم سریع دوش گرفتم و همون تیپی رو كه خیلی دوست داره زدم (تی شرت سفید موهای بالا زده شده و گردنبندی كه برای تولدم برام خریده ) مثل همیشه از عطر فرانسوی مورد علاقه ش زدم . سوئیچو برداشتم و راه افتادم سر راه یه دسته گل از رزای سفید براش خریدم اخه عاشق این گلاست خدا رو شكر ترافیك نبود و زود رسیدم دیگه طاقت نداشتم برای همین بعد از پارك كردن ماشین به سرعت به طرفش دویدم مثل همیشه لبخند می زد كاش می تونستم بغلش كنم آروم دست گل رو روی سنگ سرد مزارش می ذارم و عكسشو بغل می كنم و می گم : می دونی بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده ؟ همه دوستامون عروسی كردن وقتی ازم می پرسن چرا من عروسی نمی كنم فكر می كنم چقدر احمقن آخه من بدون تو چطوری عروسی كنم ؟

اشك روی گونه هام جاری می شه خانومی من خیلی جوون بود خیلی زود بود كه بره
می خواست بدون گفتن به من بره اگه دستم نمی شكست هیچ وقت نمی فهمیدم دكترا می گفتن : اون قلبی كه با عشق ساخته شده سوراخ شده رگ آئورتش هم مسدود شده بود حتی اگه عملش هم می كردن هیچ امیدی به زنده موندنش نبود پس ترجیح داد وقتش رو به جای تلف كردن تو بیمارستان با منو دوستاش بگذرونه . تمام سه ماهی كه فرصت داشت رو پیش هم بودیم برای آینده ای كه می دونستیم وجود نداره كلی نقشه كشیدیم ، تك تك لحظه ها رو با لبخند سپری كردیم بدون حتی یه قطره اشك هر دو منتظر یه معجزه بودیم اما اون معجزه اتفاق نیافتاد .
یه روز كه با دوستامون رفته بودیم كوه گفت كه حالش خوب نیست و می خواد یكم استراحت كنه .
روی یه تخته سنگ نشسته بود رفتم كنارش دستش و گذاشت تو دستم و سرش رو به شونه م تكیه داد با صدایی خیلی آروم درحالی كه نفس هاش به شماره افتاده بود گفت : دوستت دارم همش می ترسیدم نتونم برای آخرین بار اینو بهت بگم .
این آخرین بار بود كه دوستت دارم رو با صدای دلنشینش حس كردم

7 ساله كه گذشته اما هنوزم باور نمی كنم كه رفته به عكسش بوسه ای میزنم و هرچند دل كندن برام سخته اما باید برم .
اسم كتاب جدیدم عشق ابدیه فقط به احترام عشق اول و آخرم كه منو با یه دنیا دلتنگی تنها گذاشت .
اين داستانو خودم نوشتم اميدوارم خوشتون اومده باشه

R A H A
04-20-2013, 03:20 AM
داستان عاشق واقعی




تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت

باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد

و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

R A H A
04-20-2013, 03:20 AM
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم .
اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم.
اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

R A H A
04-20-2013, 03:20 AM
چرا منو دوست داری ؟!

http://soojeha.ir/wp-content/uploads/2013/01/soojeha_say-i-love-you.jpg

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید :
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت :
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …
دختر گفت :
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت : اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت :
خوب … من تو رو دوست دارم …
چون … زیبا هستی…
چون… صدای تو گیراست …
چون… جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون … باملاحظه و بافکر هستی …
چون … به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت … دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت… دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …

چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد …؟
نه هرگز … و من هنوز دوستت دارم …

R A H A
04-20-2013, 03:22 AM
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

” زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام

موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود

چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود

و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد

من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .

اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد

اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”

بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .

تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .

اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .

از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند

و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .

او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید

وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .

دیگر به خود تردید راه ندادم .

کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد

از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود

اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود

دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .

از ملاقات شما بسیار خوشحالم .

ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد

و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!

ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت

از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که

او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .

او گفت که این فقط یک امتحان است !

R A H A
04-20-2013, 03:25 AM
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

R A H A
04-20-2013, 03:30 AM
اصلا حوصله نداشتم ازتختخواب بیرون بیام مادرم ازآشپزخونه هی داد میزد فرخنده فرخنده بلند شو دختر دیرت شدآآآآ…
چندروز بود همه اش خوابش رو میدیدم شده بود نقش اول تمام خوابهای من. اسمش حمید بود چند سال ازمن بزرگتر بود دریک ماجرای کاملا اتفاقی در یک تالارگفتگو باهاش آشنا شده بودم نه اینکه من دختر جلفی باشم نه اتفاقا خانواه مذهبی دارم و خودم هم آدم مقیدی هستم …منتهی نوع شغل من در دانشگاه ایجاب میکرد ساعتهای زیادی رو پای کامپیوتر و اینترنت بشینم برای همین بود که بامعرفی یکی از دوستانم با یک سایت گروهی آشنا شدم سایت مفیدی بود تالار گفتگو هم داشت بحث های جالبی میشد به این بحث ها علاقه داشتم و سعی میکردم نقش فعالی در مباحث روزانه داشته باشم .

حمید اطلاعات خوبی داشت همیشه مورد توجه بقیه قرار میگرفت انگار جواب همه سوالات رو داشت نمیدونم ازکجا میاورد اما انصافا بدون فوت وقت جواب خیلی ها رو میداد .

ازش خوشم میومد ولی بخودم اجازه نمیدادم این علاقه رو بروز بدم میترسیدم تصورغلطی پیش بیاره برای همین همیشه باهاش کلنجار میرفتم بااینکار قصد داشتم اول اطلاعات بیشتری ازش بدست بیارم دوم اینکه بقیه فکرکنن ازش خوشم نمیاد.

این بحث ها یکسالی بود مارو بخودش مشغول کرده بود از مسایل اجتماعی و خانوادگی گرفته تا مسایل دینی و سیاسی همه چیز توی سبد بحث های ما پیدا میشد به قول بعضی ها از شیرمرغ تا جون آدمی زاد …

این بحث ها توجه حمید رو هم به من جلب کرده بود خودش که میگفت اوایلش فقط به چشم خواهری به من نگاه میکرد اما بعدا این رابطه به یک ارتباط تنگاتنگ مبدل شد. چند ماه قبل بخاطر یک مسئله مجبور شدم کسی رو بهش در دانشگاه معرفی کنم همین باعث شد ایمیلمون رو باهم رد و بدل کنیم این اولین جرقه ارتباط من و حمید بود.

حمید مطالب خوبی برام ارسال میکرد و کوچکترین تصوری از مطالبی که برای هم ارسال میکردیم برامون بوجود نمیآورد اما یک روز باتعجب یک داستان عاشقانه برام فرستاد .

تعجب کردم گفتم شاید اشتباه کرده ولی فرداش یه ایمیل دیگه برام فرستاد که نظرت درباره ایمیل قبلی چی بود؟

من که بهم برخورده بود باهاش تند شدم وجواب بدی بهش دادم ولی اون برام توضیح مفصلی ارسال کرد .متقاعد نشدم ولی ترجیح دادم که به روی خودم نیارم.

یه روز یه ایمیلی فرستاد که منو وادار به فکرکردن کرد. باخوندن این مطلب ازخودم خجالت کشیدم و بعضی از رفتارهام جلوی چشمم رژه میرفتن و عصابم رو داغون میکردن.

براش نامه ای نوشتم و ازش عذرخواهی کردم وسعی کردم یجوری ازدلش دربیارم ولی این نامه کاردستم داد چون حمید پشت بندش ازم خواستگاری کرد.دهنم بازمونده بود این پسره چی درمورد من فکرکرده ؟نه سن و سالمون به هم میخوره نه شرایط اجتماعی خانواده هامون اون تازه دانشجو بود و من داشتم فوق لیسانسمو میگرفتم خلاصه کلی باهم تفاوت داشتیم ولی حقیقتش توی دلم علاقه خالصانه ای رو لمس میکردم که همه اینا رو نادیده میگرفت .

کم کم کار به تلفن کشیدو حمید دست بردار نبود ازم میخواست که جوابش رو بدم ومن بخودم اجازه نمیدادم اینکاررو بکنم چون واقعا تفاوتهای فاحشی داشتیم .

چند ماه بودکه گیرداده بود بیاد باخانواده صحبت کنه ولی من میترسیدم سرخورده بشم برای همین باغرور اجازه نمیدادم حرفش رو ادامه بده ….

تااینکه بایکی از دوستانم مشورت کردم واون بهم گفت :یکبار بگذار بیاد وخودش وضعیت خانواده شمارو ببینه شاید خودش منصرف بشه اگرهم نشد جوابش رو بده خب بگو که نمیتونی باهاش زندگی کنی.ولی واقعیت این نبود ته دلم عالم دیگه ای بپا بود که غرورم اجازه نمیداد زیرپام بگذارمش…

بلاخره دلم رو زدم به دریا و یه روز ازش خواستم از تهران بیاد مشهد تا باهم صحبت کنیم و امروز همون روزه اصلا نای تکون خوردن از جام رو ندارم.

همین فکرا رو میکردم که چشمم رو گردوندم به سمت ساعت دیواری اتاق خوابم …

وای خدای من ساعت ۸ شد من هنوز اینجام …بلند شدم و سریع مانتو وچادر رو پوشیدم و راه افتادم به سمت دانشگاه مادرم هرچی داد میزد که دختر بیا صبحونه آمده کردم انگار نه انگار

تامحل کارم دردانشگاه فاصله نیم ساعته ای بود که باماشین خودم کمتر از ۵دقیقه اون رو طی میکردم .سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمت اتاقم اونجا رو مرتب کردم و به آقا رحیم گفتم بره چندتا شاخه گل مریم برام بخره تا اتاقم خوش عطر بشه .

ساعت داشت ۱۰میشد دل توی دلم نبود رفتم سراغ آبسردکن توی راهرو و یه لیوان آب پرکردم وسرکشیدم .همینطور که داشتم میخوردم دور زدم به سمت اتاقم که برگردم دیدم یک جوان جلوی اتاقم داره سرک میکشه .رفتم نزدیک و گفتم بفرمائید ؟ گفت :سلام خانم ببخشید باخانم…کارداشتم گفتم خودمم .یک دفعه نگاهمون به هم تلاقی پیداکرد و عین آدمهای خشک شده به هم نگاه کردیم من زیرلب گفتم :حمیداقا؟ و همزمان اونم زیرلب گفت:فرخنده خانم؟

نمیخواستم متوجه دستپاچگیم بشه خودمو سریع جمع وجور کردم و گفتم :بله و بادست اشاره کردم به طرف اتاق که بفرمائید.

پسرخوبی به نظر میرسید به دلم نشسته بود ولی نباید متوجه میشد که بهش علاقمند هستم ممکن بود سوارم بشه و ازاین علاقه به نفع خودش استفاده کنه .اون روز کلی حرف زدیم واون ازمن گله میکرد که چرا این همه مدت اجازه نداده بیام به خواستگاریش ومن هم هی توجیه میکردم .

ازحرفای حمید فهمیدم که اون پسربزرگ خانواده است و پدرش رو ازدست داده از۱۴سالگی مجبوربوده هم کار کنه هم درس بخونه دوتا خواهر کوچیکتر از خودش هم داشت که خرج اونها رو هم میداد .خواهرش قراربود چند ماه بعد ازدواج کنه برای همین حمید باید سخت کارمیکرد تا بتونه جهیزیه خواهرش رو جور کنه برای همین علاوه برشیفت روز درکارخونه شبها هم دریک کارگاه طلاسازی کار میکرد .شب بیداریهاش پای چشماش گود انداخته بود واستخونهای گونه اش بیرون زده بود معلوم بود سختی زیادی رو داره تحمل میکنه حقا بهش میبالیدم که یک تنه داره بار مادروخواهرها و درس و مشق خودش رو بدوش میکشه و زیر این بار سنگین خم به ابرو نمیاره …

دونستن اینها علاوه براینکه منو بابت رفتارگذشته ام پیش حمید شرمنده میکرد علاقه ام رو بهش دوچندان کرده بود.

نزدیکهای ساعت ۱۲بود که حرفامون تموم شد حمید بایدبرمیگشت ترمینال تا مجبور نشه یک روز دیگه هم مرخصی بگیره .بعداز خداحافظی وقتی به قامت خمیده اش و نگاهش که ازاون آتیش شعله میکشید نگاه میکردم غم عجیبی قلبم رو میفشرد.دیگه طاقت نداشتم برای همین سریع خداحافظی کردم و برگشتم داخل اتاق و در رو از پشت قفل کردم و ازپنجره قدمهای سنگین حمید رو نگاه میکردم و اشک ازگوشه چشمم جاری میشد بدون اینکه علتش رو بدونم ، انگار نمیخواست مشهد رو رها کنه بالهای این پرنده باخاک مشهد سنگین شده بود .برای آخرین بار برگشت و یه نگاه کوتاهی کردو راهش رو ادامه داد .قرار شده بود حمید بره و این بار با مادر وخواهرش بیاد تا حرفای رسمی بین اونا و پدرو مادر من رد وبدل بشه .

چندروزی بود ازش خبری نبودکلافه شده بودم هی به گوشی موبایلم نگاه میکردم ببینم تماس پاسخ داده نشده ای وجود نداره ؟ولی خبری نبود که نبود .سه روز…پنچ روز…یکهفته …دوهفته …نخیرخبری نبود که نبود ازش کفری شده بودم هرچی بدو بیراه بود نثار حمیدو هرچی مرده میکردم که اینقدر هم مگه آدم میتونه پست باشه ؟

نه به اون همه اصرارش ونه به این همه بی تفاوتی میترسیدم پشیمون شده باشه و آبروی من جلوی دوست وهمکارو خانواده بره .همینطوری هم نمیتونستم نگاه سنگینشون رو روی خودم تحمل کنم .توی همین افکار بودم که تلفن زنگ خورد پریدم بالا درسته تلفنه بود که داشت زنگ میخورد نگاه کردم دیدم ازتهرانه همون شماره ای که حمید باهاش زنگ میزد.گفتم باید حالشو بگیرم. برای همین قطعش کردم .به دقیقه نکشید که دوباره زنگ زد ومن دوباره قطع کردم.اینکار چندبار تکرار شد.نمیخواستم جوابش رو بدم خیلی ازش دلخوربودم .نامرد پست فطرت منو به بازیچه خودش کرده …

گوشی رو برداشتم تااگه اینبار زنگ زد هرچی توی دلم هست خالی کنم روی سرش .تازنگ زدمن دکمه ok رو زدم خواستم بگم :بروگمشوهمون جایی که تاحالا بودی…تاگفتم:برو…صدای یک زن اومد که میگفت :الو…الو…

تعجب کردم وجواب دادم :بفرمائید.

-ببخشید فرخنده خانم ؟

-بله خودم هستم !شما؟

- من ریحانه هستم خواهر حمید

آب دهنمو فرو بردم وگفتم :-بله سلام بفرمائید.

-راستش….

چند دقیقه ای برام حرف زد نمیدونم کی روی پاهام بلند شده بودم و خودم خبر نداشتم تمام بدنم خشک شده بود.چیزهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم مگه میشه آخه؟ حتما دروغه حتما منو میخوان بازی بدن گوشی توی کنار گوشم سنگینی میکرد آروم آوردمش پائین وحرفای ریحانه رو دوباره مرورشون کردم….

آره حمید اون روز بعد از خداحافظی بامن به ترمینال میره تابرگرده تهران توی راه اتوبوس تصادف میکنه وحمید پرمیکشه به اسمون حمید حالا شده بود یه کبوتر توی حرم امام رضا(ع) ومن دوباره شرمنده اون و قضاوتهای نابجام .

خواهرش میگفت :تمام ماجراهای بین خودش و من رو دردفترخاطراتش نوشته بود وآخرین بارهم ازتصمیمش برای اومدن به مشهد نوشته بود وعلتش ..حمید نوشته بود :

امام رضا سلام

ممنونم که منو قابل دونستی و میخای با این وصلت زائرهمیشگیت کنی منو …

اقاجون قول میدم کبوتر حرمت بشم و روی سرزائرات پربگیرم با بالهای خودم روی سرشون سایه بندازم تا ناراحت نشن …

ریحانه میگفت :این سفراولین وآخرین سفرحمیدبه مشهد بود…

حرفاش داشت داغونم میکرد.انگار سرم سنگین شده بود.وقتی سرمو بلند کردم دیدم روبروی پنجره فولادم شعاع نگاهم رو دوختم به حرم و اشک همینجوری ازچشمام جاری میشد کمی بالاتر که نگاه کردم یه کبوتر بالای سرم داشت میچرخید