توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ کوروش بزرگ
armin khatar
06-30-2011, 11:37 AM
پیش درآمد
1. شمار کمی از آدمیان هستند که اثرگذاریشان در تاریخ باعث پایان یافتنِ یک دورهی تاریخی و آغاز دورهای نو انجامیده است. کمترند کسانی که برای چنین تاثیری برنامهریزی کرده و آن را با موفقیت اجرا کردهاند. کهنترین نمونهی این کسان، کوروش بزرگ است. او اولین کسی نبود که برنامهای برای دگرگون ساختن گیتی را تدوین و اجرا کرد، اما اولین کسی بود که در انجام چنین کاری کامیاب شد و نامش تا روزگار ما باقی مانده است.
گذاری که با نام کوروش مُهر خورده است، در جامعهشناسی تاریخی با عنوانِ دگردیسی جامعهی کشاورزی ابتدایی به کشاورزی پیشرفته شناخته میشود. کوروش بنیانگذار دنیایی است که در آن تمرکز سیاسی غولآسایی در ترکیب با نخستین شکلِ دولت رفاه و اقتصاد برنامهریزی شدهی دولتی پدید آمد. محصول کار کوروش چنان سترگ بود، که تمام تاریخ نویسان، تا بیست و پنج قرن بعد او را ستودند، و کردار و رفتارش را سرمشق شاهی آرمانی دانستند. در بزرگداشتِ اثرگذاری این نخستین شاهِ ایرانی، گوشزد کردن همین نکته بس که بخش عمدهی مردمانی که ما متمدن میدانیم و تاریخشان را کاوش میکنیم، در بیست و پنج قرن گذشته زیر تاثیر کوروش زیستهاند، و در جهانی که شالودهاش را وی ریخت، تکاپو میکردند. کوروش با این تعبیر، معمایی بزرگ است. شخصیتهای تاریخی زیادی وجود دارند که وقتی پژوهشگر به زندگیشان میپردازد، لکههایی تیره را بر چهرهشان تشخیص میدهد. کدام پادشاهی را دادگرتر و هوشمندتر از داریوشِ بزرگ میتوان یافت، و کیست که پس از فهمیدن راز گوماتای دروغین کمی از احترامی را که نامش برمیانگیخته، بر باد رفته نداند؟ دانستن این حقیقت که داریوش خود بردیا را کشته و در کتیبهی بیستون به دروغ او را مغی غاصب دانسته، لکهایست بر چهرهی داریوش. با شدتی بسیار بیشتر از این، رفتار دیوانهوار و خونریزانهی اسکندر و تیمور و چنگیز هم اگر با دقت خوانده و فهمیده شوند، جایی برای احترام گذاشتن به این چهرههای دورانساز باقی نمیگذارند. با این وجود کوروش در این میان استثناست. در سرگذشتش لکهی تیرهای نمیتوان یافت، و این چنان غیرعادی است که ناچاریم فرض کنیم لکههایی از این دست در زندگینامهی او هم وجود داشته، اما با مهارت و اشتیاق از یادها رفتهاند. و باز این پرسش زورآور میشود که چرا؟ چطور شده که مردمی که همگان مغلوب کوروش شدند، در بزرگداشتش چنان کوشیدند و او را چنان ستودند که در زمان زندگیاش هیچکس اثری از جنبههای منفی شخصیتش ثبت نکرد و تا بیست و پنج قرن کسی نکتهی ملامتباری را دربارهاش به یاد نیاورد؟
2. در حدود سال 1595 پ.م، شاه کشور هیتی که مورسیلیس نام داشت، در حملهی برقآسایی مهمترین شهر میانرودان باستان، یعنی بابل را فتح کرد. مردم بابل برای دفاع از شهر خود بسیار کوشیدند. اما شکست خوردند. پس از سقوط شهر، مورسیلیس بعد از چند هفته ناچار شد به کشور خویش برگردد و بابل را به حال خود رها کند. فرزندان او هرگز نتوانستند بر بابل حکومت کنند .درحدود 1240 پ.م، شاه آشور که توکولتی نینورتا نام داشت، پس از غلبه بر مقاومت شدید بابلیها موفق شد این شهر را فتح کند، اما او هم نتوانست بر این کشور حکومت کند و بعد از چند ماه به دنبال شورش بابلیان از این قلمرو رانده شد. در 700 پ.م، شاه آشور به نام سناخریب به بابل تاخت و این شهر را تسخیر کرد. او پیش از این هم دو بار بابل را فتح کرده بود و هر دو بار به خاطر شورش مردم بابل ناچار شده بود ارتش خود را از آن منطقه خارج کند. این بار او شهر بابل را با خاک یکسان کرد و مسیر رود دجله را برگرداند و این منطقهی باستانی را به باتلاقی متروک تبدیل کرد. با این وجود فرزندانش بعد از چند سال او را کشتند و شهر بابل را دوباره بازسازی کردند و استقلال ظاهریاش را به رسمیت شناختند. فرزندان سناخریب تا 40 سال بر بابل فرمان راندند و در این مدت بابل چندین بار شورش کرد. در 539 پ.م مردم بابل دروازههایشان را بر کوروش گشودند و شاه پارسها بدون نبرد وارد شهر شد و نخستین قانون موسوم به حقوق بشر را همزمان با متحد شدن اقوام مقیم ایران زمین، اعلام کرد. پس از آن جانشینان کوروش تا 230 سال بر بابل فرمان راندند. در تمام این مدت بابلیان به شمارهی انگشتان دست شورش کردند، و جز یکی از این شورشها –در زمان داریوش بزرگ- بقیهشان توسط خودِ مردم بابل و بدون دخالت گستردهی ارتش شاهنشاهی هخامنشی، فرو خوابانیده شد. بابل تنها شهری نبود که چنین وضعیتی داشت، تاریخ دراز ایلام، انباشته از نام فاتحانی است که توانستند شهر شوش را تسخیر کنند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند بر ایلام حکومت کنند، و فرزندان هیچ یک از آنها حکومت بر این سرزمین را از پدرانشان به ارث نبردند. با این وجود کوروش شهر شوش را فتح کرد و فرزندانش حدود دو و نیم قرن بر این سرزمین فرمان راندند. در این مدت، عیلامیان تنها یک بار شورش کردند که آن هم تنها چند ماه طول کشید. کافی است به همین دو مورد کوچک نگاه کنیم، و دریابیم که چیزی غیرعادی در مورد کوروش وجود داشته است. شاهان زیادی بودهاند که در مدت عمر یک انسان قلمروی بزرگ را با تاخت و تاز خود ویران کرده و دولتهای مقتدری را نابود کرده باشند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همهشان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کوروش نخستین و برجستهترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصهی قدیمی گام نهاد و نتیجهای متفاوت را نیز به دست آورد.
3. این متن، شرحی است بر زندگی نخستین شاه ایران، که با هدف فهمیدن کوروش نوشته شده است. هدفِ من بزرگداشت او، یا اندرز دادن بر مبنای زندگیاش نیست. چون 25 قرن است که مردمان چنین کردهاند و هنوز هم میکنند و متونی از این دست اندک نیستند. هدف من، گشودن رازِ ماندگاری نام او، و تحلیل دلایل اثرگذاری شگرف اوست. اثری که دامنهاش به حوزهی سیاست و تاریخ اجتماعی محدود نمیشود، بلکه تا قلمرو فرهنگ و باورهای عمومی نیز بسط مییابد. برای دستیابی به چنین تحلیلی، باید به تمام منابع معتبر موجود در مورد کوروش نگریست، و نگرشی در حد امکان نقادانه را نسبت به آنها و نسبت به کوروش در پیش گرفت. تا شاید از این میان حقیقتِ آنچه که کوروش بود، کمی بهتر فهمیده شود. آنچه که امروزه در مورد کوروش گفته و نوشته میشود، چیزی جز بازگو کردن دوباره و چندبارهی روایاتی یونانی نیست، که انباشته از نقاط تاریک و موارد نقدپذیر است. کتابهایی که در سالیان اخیر در ایران منتشر شدهاند، با وجود توجهی که جامعهی کتابخوان ایرانی نسبت به کوروش نشان دادهاند، همچنان در چارچوب تنگ این داستانها اسیر است. به طوری که با خواندن یکی از آنها میتوان مطمئن بود که مطالب سایر کتابها نیز دانسته شده است[1]. کتابهایی که که از متون هرودوتی گامی پیشتر بگذارند –مانند کتاب یونانپرستانه و ضدایرانی کوک[2]،- یا به راستی نقادانه و عالمانه باشند –مانند اثر درخشان بریان[3]- بسیار انگشت شمارند، اگر که به همین دو مورد محدود نباشند. از این روست که مردم کشوری که کوروش بنیان نهاد، دربارهاش بسیار اندک میدانند. ایرانیان نام کوروش را تا همین دو قرن پیش نمیدانستند و از مجرای ترجمهی آثار جهتدار و از دریچهی چشم اروپاییان بود که کوروش را دیدند، و همچون ایشان و همگان، او را ستودند. این تنگنای نگاه و کم دامنه بودن منابع و دادههایی که مورد استفادهی علاقمندان ایرانی قرار میگیرد، نه شایستهی وارثان کوروش است، و نه کافی برای کسانی که دستیابی به تصویری راستین از او را انتظار دارند. کارِ بازسازی بسیاری از شخصیتهای تاریخی از آن رو دشوار است که اسناد و مدارک تاریخی اندکی در موردشان وجود دارد. مدارکی باستانی که داستان زندگی مردان بزرگ را روایت میکنند، کمیاب هستند. شخصیتهایی مانند حمورابی، سناخریب، سزار و داریوش بزرگ، مدارک زیادی از خویش بر جای گذاشتهاند، اما تمام این متون به فرمان خودشان در قالب مدارکی تبلیغاتی و سیاسی نگاشته شدهاند و محورشان جنگها و کشورگشاییها و تدبیرهایی سیاسی است که انجام دادهاند. در این مدارک، دربارهی زندگی شخصی این افراد اطلاعات بسیار اندکی وجود دارد. در مورد کوروش بزرگ، وضعیت معکوس است. تنها مدارک مهمی که از دوران او به دست ما رسیده، نبشتهی استوانهای حقوق بشر است، که بنا بر قاعدهی مرسوم، متنی سیاسی، اما بسیار بحث برانگیز است. تقریبا تمام چیزهایی که در مورد کوروش میدانیم و روایتهایی که از نویسندگان جهان باستان در موردش به جا مانده، به کسانی مربوط میشود که نه ایرانی بودهاند و نه با او از نزدیک آشنایی داشتهاند. جالب آن است که تمام این افراد هم از جنبهی شخصی و خصوصی به زندگی کوروش نگریستهاند، همواره فتوحات و کشورگشاییهایش را در کنار اخلاق و شخصیتش دیدهاند و بیشتر در مقام فردی ویژه – ونه کشورگشایی کامیاب- به او نگاه کردهاند.
4. در علم تاریخ، هر اثرِ معنادار به جا مانده از گذشته که بتواند به ما در مورد ماهیت یک موضوع یا جزئیات یک رخداد اطلاعاتی به دست دهد، متنی تاریخی محسوب میشود. با این تعبیر، متونی که در مورد کوروش وجود دارد، در سه ردهی اصلی میگنجند. یک رده، متونی تاریخی هستند که مانند کتیبهی حقوق بشر یا سنگ نبشتههای تخت جمشید بر روایتی رسمی و دولتی از کوروش متمرکز شدهاند و او را قانونگذار و شاهنشاهی بزرگ مینمایند. مجموعهای از متون تاریخی که توسط دشمنان کوروش نوشته شده - مانند سالنامههای بابلی و اسناد ایونی و لودیایی- نیز باید در همین گروه ردهبندی شوند. و جالب است که آنان نیز کوروش را همچنین مینمایند: پادشاهی دادگر و نیکخواه و رهبری شایسته. دومین رده، به زندگینامههایی مربوط میشود که در جهان باستان نگاشته شده و کوروش را همچون شخصیتی آرمانی تصویر کردهاند و زندگی او را سرمشقی برای شاهان و اشراف زادگان دانستهاند. بخش عمدهی متونی که در این زمینه وجود دارند، یونانی هستند. تواریخ هرودوت و کوروشنامهی کسنوفانس در این میان جایگاهی ارجمند دارند. سومین رده، به متونی دینی مربوط میشوند که کوروش را همچون پیامبری برگزیده و مردی مقدس جلوه میدهند. بخش عمدهی متونِ به جا مانده از این رده خاستگاه توراتی دارند. هرچند ردپاهایی از اساطیر مرتبط با کوروش را در اوستا هم می توان یافت.
5. هدف این نوشتار مرور منابع کهن دربارهی کوروش است، تا در گام نخست تصویری در حد امکان عینی و دقیق از او به دست آید. گام دوم، آن است که این تصویر تحلیل شود و جایگاه و کارکرد آن به عنوان سرمشقی فرهنگی و الگویی برای من آرمانی و ابرقهرمانان ایرانی مورد کنکاش قرار گیرد. من در این بررسی از بسیاری از جنبهها برداشت کلاسیک تاریخدانان معاصر دربارهی کوروش را خواهم پذیرفت. اما بخشی از تفسیرهای امروزین در این زمینه را به دلیل غیرعلمی بودن و محدود ماندنشان به یکی از ردههای منابع یاد شده، مردود میدانم. فکر میکنم روایتهای موجود در مورد کوروش، که کم یا بیش بر منابع سه گانهی بالا استوار شدهاند، در چهار ردهی عمومی میگنجند.
ردهی نخست، روایتهایی تاریخی را در بر میگیرد که مورخانی جدی با تلاش برای بازسازی واقعیت عینی این شخصیت تاریخی، پدید آوردهاند. سخت خواهم کوشید تا کتابی که در دست دارید، هم در این طبقه از روایتها جای گیرد. ردهی دوم، روایتهای مورخانی هستند که کمتر جدی و موشکاف بودهاند. این روایتها عموما بر یکی از منابع باستانی در مورد کوروش مبتنی هستند و قالب هنجارینشان از استخوانبندی داستانهای هرودوت دربارهی کوروش تشکیل شده، که با عناصری جسته و گریخته از کوروشنامهی کسنوفانس تزیین شده است. با وجود آن که این دو متن منابع ارزشمندی برای پژوهشگران هستند. اما بسنده کردن به آنها اگر کاری سطحی نباشد، تنبلانه و ناکافی است. افسوس که امروزه روایتِ موجود در بخش عمدهی کتابهای کلاسیک تاریخی به این رده مربوط میشود. فرهنگنامهها، متون مرجع، و بخش عمدهی کتابهای درسی تاریخ که از کوروش نام بردهاند، به چنین تصویر ناقص و نادرستی بسنده کردهاند. ردهی سوم، متونی هستند که با دیدی یک جانبهنگر و با هواداری متعصبانه نوشته شدهاند. جالب آن است که بخش مهمی از این متون را خودِ ایرانیان ننوشتهاند. بلکه نویسندگانشان یهودیانی بودهاند که با یادآوری خاطرهی کوروش به دنبال مشروعیتی برای تاریخ گذشتهی خود میگشتهاند، یا مورخانی جدید که میکوشیدهاند تا مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، یا رواداری دینی را از سرگذشت او استخراج کنند. در همین جا بر این نکته پافشاری کنم که کوروش، در میان تمام شخصیتهای تاریخی گرامیترین شخصیت برای من است. اگر بخواهم صریحتر باشم، باید بگویم این بزرگترین شخصیت تاریخیایست که در چشم من همچون قهرمانی ستودنی جلوه میکند. من کوروش را بنیانگذار بسیاری از مفاهیم ارزشمند امروزینمان میدانم. اما به هیچ عنوان او را موجودی استعلایی و عاری از خطا نمیبینم. از این رو روایتهای ستایشگرانهی افراطی و ناپژوهیده را به اندازهی برداشتهای تاریخی یکجانبهنگرانهای که در موردش وجود دارد، نادرست میدانم. چهارمین رده از روایتهایی که در مورد کوروش وجود دارد، به مجموعهای از تبلیغات سیاسی مربوط میشود که از سه چهار دههی پیش آغاز شده و هدفش تضعیف هویت ملی ایرانیان است. متونی معمولا ناخوانده مانده و نامقبول در میان اهل فن، و منفور در میان عموم مردم وجود دارند، که میکوشند کوروش را مردی خونخوار، فاتحی بیرحم، با مجموعهای از صفات نامطلوب جلوه دهند. این متون، با توجه به بیسابقه بودنشان در جریان تاریخ، مبنایی در منابع سه گانهی یاد شده ندارند. از این رو بیشتر بر تخیلات و هیجانات عاطفی نویسندگانشان متکی هستند تا مستنداتی قابل توجه. از این رو برداشتهایی علمی تخیلی مانند این که کوروش رئیس یک قبیلهی اسلاو بوده، یا به قتل و غارت عادت داشته، یا این که همجنسباز بوده هم در لابهلای چنین متونی دیده میشود. این موارد به گمانم باید در متونی دربارهی آسیبشناسی تبلیغات سیاسی یا روانشناسی اجتماعی مورد وارسی قرار گیرند، و در بحث ما ارزش بحث ندارند. بدیهی است که این رده از متون کاملا از دایرهی بحث ما خارج هستند. هرچند مرور برخی از آنها اگر در ترکیب با تحلیل ما از جایگاه اساطیری کوروش و واکنشهای روانشناختی مردم به شخصیتش نگریسته شوند، میتوانند سرگرم کننده و آموزنده باشند. به گمان من چهرهی کوروش، توسط روایتهای ردهی دوم و سوم مخدوش شده است. (خوشبختانه ردهی چهارم به قدری ناخوانده و در انزوا مانده که به خدشهای منتهی نشده است.) این خدشه، از جنسِ بدگویی و زشتنمایی مورد آرزوی اعرابی نیست که از ایرانی بودنِ این نماد اساطیری ناخرسندند، بلکه اتفاقا از جنس ستایش همه جانبه و غیرنقادانهایست که راه را بر شناخت دقیق کوروش میبندد. اگر بخواهیم به منابعی محدود یا برداشتی نقدناپذیر کفایت کنیم، هرگز نمیفهمیم کوروش واقعی که بوده و به چه دلیل در تاریخ جهان اهمیت داشته است. هدف من از نگاشتن این متن، به دست دادن روایتی نقادانه و تحلیلی از شخصیت کوروش است، و ذکر دلایلی که او را تا مرتبهی مردی تاریخساز در سطح جهانی برکشیده است. در بیست و پنج قرن گذشته، مانند امروز، تمام متونی که در مورد کوروش نوشته شده و جدی انگاشته شده، ستایشگرانه بودهاند. این متن نیز چنین است، یعنی در نهایت، وقتی شواهد مربوط به کوروش را جمعبندی میکنم، نمیتوانم از تحسین چنین آدمی خودداری کنم. شاید بزرگترین درسی که کوروش میتواند به ما بدهد، اشاره به راهی از زیستن است که گذشته از جاویدان کردن نامش، چنین تاثیری بر زندگینامههایش گذاشته است. این راه را تنها با شناخت درستِ کوروش میتوان باز شناخت.
armin khatar
06-30-2011, 11:38 AM
زندگی کوروش
1. کوروش به طبقهی اشرافی مردمی تعلق داشته که پارس نامیده میشدهاند. پارسها مجموعهای از چندین قبیلهی ایرانی بودند که از اواخر هزارهی دوم پ.م از ایرانویج - خاستگاه اساطیری آریاییان که احتمالا در منطقهی خوارزم و سغد در آسیای میانه قرار داشته - به حرکت در آمدند و به ایران زمین وارد شدند. در مورد ویژگیهای پارسهایی که در این زمان دوردست آغاز به مهاجرت کردند، اطلاعاتی اندک در دست داریم. این را میدانیم که نژادی آریایی و زبانی پارسی داشتند. زبان این مردم با زبانهای مردم خوارزم و ایران شرقی همانندیهایی داشته است. همچنین آشکار است که با مادها، یعنی قبایل ایرانی دیگری که در همین زمان وارد فلات ایران شدند و پادشاهی بزرگی را بنیان نهادند، خویشاوندی و پیوند بسیار داشتهاند. از دید هرودوت[4]، پارسها 10 قبیلهی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل 12 تا بوده است[5]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از: پانتالیائیوی، دِروسیائیوی و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکانها و ساگارتیانها، که کوچگرد بودند، و مارفیانها، ماسپیانها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میانشان اشرافی محسوب میشدند. نامهایی که هرودوت به دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شدهی این نامهاست: پنتالیها، دِروزیها، کرمانیها، داههها، مَردها، دروپیکیها، اسکَرتیهها، مارفیها، ماسپیها، و پاسارگاردها. این نامها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیهها و ماچیهها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند. در میان این نامها، برخی برای ما شناخته شده تر از بقیه هستند. ساگارتیها، که در کتیبهی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیلهی بزرگ و کوچگردی بودهاند و بر اسب سوار می شدهاند. اما زین و سلاح چندانی نداشتهاند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحهی اصلیشان کمند بوده و کمند اندازانشان شهرت زیادی داشتهاند. این مردم در عصر سلطهی آشور در زاگرس میزیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمهدار بودن این مردم، باعث میشده تا بتوانند در مسافتهایی طولانی کوچ کنند. به همین دلیل هم به تدریج زیر فشار آشوریها به جنوب و شرق رانده شدند. به طوری که وقتی هنگام سیطرهی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیلهی کرمانیها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شدهی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمانها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. در مورد مَردها، در این حد میدانیم که ساکن پارس بودهاند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشتهاند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشتهاند. یکی از نامهایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار میشود، مردونیه است که به ریشهی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بودهاند. داههها هم قبیلهای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی میزیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشتهاند، چون نامشان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده میشود. قبیلهی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بیتردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به نام وَهیزداتَه –ایزد داد؟- قیام کردند و به خطرناکترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشتهی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آوردهاند که باید تارم امروزین در لارستان باشد.
2. پاسارگادها که نیرومندترین قبیلهی پارسی بودند، نام خود را به کل اتحادیهی این قبایل دادند. در مورد مفهوم پاسارگاد، چند نظریه وجود دارد. یک رده از این نظریهها، این نام را بازماندهی اسمی غیرپارسی و پیشا-ایرانی میدانند. برخی از این نظریهها، همانهایی هستند که کوک به درستی تخیلیشان نامیده است. مثلا برابر گرفتن آن با "پیشاسورگادیا" یعنی "جایی که پیش از سورگادیا (شهر شروکین/ سارگون) قرار دارد"، یا مربوط دانستنش با قبیلهی ناشناختهی "پاتئیس کورس" که استرابو به آن اشاره کرده، یا ترجمه کردنش به "پشت قلهی آرکادریش (جایی در ایلام)" بر اسناد و مدارک کافی مبتنی نیست. تنها نظر قابل تامل در این رده، بر یکی از الواح تخت جمشید مبتنی است که از نقطهای با نام ایلامی "بادراکاتاش" در منطقهی فارس امروزین سخن میگوید و برخی از مورخان آن را نیای واژهی پاسارگاد دانستهاند. گذشته از این تفسیرها، آنچه که بیشتر معقول مینماید و با اسناد موجود هم بیشترین همخوانی را دارد، آن است که واژهی پاسارگاد ریشهای پارسی داشته باشد. در این حالت، مسلم است که بخش نخست این واژه همان پارس است که به کل اتحادیهی قبایل پارسی اطلاق میشده است. بخش دوم آن، بسته به نظر کارشناسان، میتواند "کَرد" (به معنای ساخته شده)، "گِرد" (به معنای دژ و قلعه)، یا "کَند" (به معنای شهر) باشد.
به این ترتیب سه معنا برای پاسارگاد قابل تصور است: "جایی که پارسها آن را ساختهاند"، "اردوگاه یا دژ پارسیان[6]" و "شهر پارسیان"[7]. در میان این سه، گمان میکنم آخری از همه درستتر باشد. یعنی شکل اولیهی این واژه "پارسَه کَند" بوده، که شهر پارسها معنی میداده است. پسوندهایی مانند این را اسامی کهن دیگری هم در ایران شرقی میبینیم که تاشکند و سمرقند نمونههایی از آن هستند. به این ترتیب نام پاسارگاد، در ابتدا به جایی، و نه مردمی اشاره میکرده است.
حدسی که در اینجا میتوان زد، آن است که قبیلهی پاسارگاد هرودوت، در اصل و در ایران، پارسی خوانده میشده، و پاسارگاد مرکز اقامتشان بوده است. احتمالا این مردم بعدها نزد بیگانگان با اسم مرکز تمدنشان شهرت یافتهاند. یعنی گمان میکنم قبیلهای که در متون با نام پاسارگاد مورد اشاره واقع شده، در اصل پارس نام داشته و مفهوم مورد اشارهی کوروش و داریوش از این که مردی پارسی هستند، آن بوده که به این قبیله تعلق داشتهاند. نام پارسی، با توجه به موقعیت ممتاز این قبیله در میان اتحادیهی قبایل ایرانی جنوب شرقی ایران، کم کم به کل مردم عضو این اتحادیه اطلاق شده است، و شهر اصلی این مردم -پاسارگاد یا پارسکند- در چشم یونانیان و ناظران دورتر، با اسم قبیلهی پارس مخلوط شده است. به این ترتیب، پارسها آمیختهای از 10 تا 12 قبیله بودند که زیر پرچم قبیلهی پارسها گرد آمده و اتحادیهای نیرومند را پدید آورده بودند.
3. نخستین اشارهی تاریخی به پارسها را در کتیبهی شلمناصر سوم میتوان یافت. شلمناصر در کتیبهای به شرح رخدادهای سال 844 پ.م میپردازد، و در آن به این موضوع اشاره میکند که هنگام حمله به غرب ایران، با قبایلی به نام پارسوماش برخورد کرد و آنها را مطیع خود ساخت. قبایل یاد شده، در آن زمان در منطقهی زاگرس مرکزی، در کردستان و حوالی کرمانشاه امروزین میزیستند. هشت سال پس از اشاره به این نام، برای نخستین بار نام مادها هم در متون آشوری دیده میشود. بنابراین پارسها نخستین قبیله از میان آریاییهای نوآمده بودند که با مردم میانرودان تماس پیدا کردند.
پارسها از مادها متحرکتر بودند. چون تا دو قرن بعد، هر وقت در متون بابلی و آشوری از پارسوماش سخنی به میان میآید، به نقطهای متفاوت اشاره میشود. اگر نخواهیم کاتبان میانرودان را به گیجی و پریشانحواسی متهم کنیم، و پارسها را هم قبیلهای بیش از حد بزرگ نپنداریم، ناگزیر باید فرض کنیم که این مردم در تاریخ یاد شده هنوز یکجانشین نبودهاند و برخوردشان با شاهان آشوری به زمانی مربوط میشده که مشغول مهاجرت از شمال به جنوبِ ایران غربی بودهاند.
در مورد مسیر مهاجرت پارسها بحث زیادی وجود دارد. از دید توینبی، پارسها اتحادیهای از قبایل ایرانی بودند که زیر فشار مادها حرکت میکردند و پیش از ایشان به ایران زمین وارد شدند. آنها در اثر فشار قبایل ماد به دو شاخه تقسیم شدند و به شمال غربی (پارسوماش در زاگرس) و جنوب شرقی (منطقهی انشان در ایلام) رفتند و در این مناطق ساکن شدند. توینبی با تحلیل نامهای موجود در متون باستانی، به این نتیجه رسیده که پیشتاز قبایل پارسی، یائوتیهها و ماچیهها بودند و قبایل اسکرتیه پشت سر همه حرکت میکردهاند. اسکرتیهها زیر فشار مادها بر خلاف سایر قبایل به شرق حرکت کردند و در کرمان، فارس، و لرستان ساکن شدند. آنان در واقع در سرزمین مردمی نفوذ کرده بودند که کاسپی نامیده میشدند و بقایای آریاییهایی بودند که در قرن هفدهم پ.م به ایران زمین کوچیده و با مردم قفقازی منطقه در آمیخته بودند.
مادها به ظاهر همچون پیکانی در میان این جمعیت پارسی فرو رفتند. به طوری که پس از سلطهی مادها بر منطقهی آذربایجان و ربع شمال غربی فلات ایران، مجموعهای از قبایل پارسی در بالا و پایین دستشان زندگی میکردند. ماچیهها در شمال مادها قرار گرفته بودند و دشت مغان را در اختیار داشتند. یائوتیهها به دو قسمت تقسیم شدند. گروهی از آنها در شمال غربی ماچیهها، در جنوب رود کوروش و نزدیک قرهباغ میزیستند. از دید توینبی، نام ارمنی "اوتی" و "اوتینی" که در منطقهی قفقاز و حوالی قره باغ زیاد بر مکانها دیده میشود، از نام این قبیله گرفته شده است. شاخهی جنوبی یائوتیهها، به قلمرو ایلام کوچیدند و در آنجا ساکن شدند. آنها در پایین دست قبیلهی پارس میزیستند که برای مدتی همسایهی جنوبی مادها بودند، اما بعدها به سمت شرق و انشان در استان فارس کوچیدند.
چنین به نظر میرسد که نام پارسوماشِ آشوری، به همین قبیلهی پارس اشاره داشته باشد. اگر چنین باشد، حدس من در مورد این که پارس در اصل نام یک قبیله –همان اسارگاد فرضی- بوده، تایید میشود. با این فرض، بزرگترین قبیله از این مجموعه، یعنی پارسها، بر مبنای اسناد آشوری مرتب در حال حرکت بودهاند. در 840-714 پ.م نام آنها با مناطقی در کردستان گره خورده است. آنگاه در ابتدای قرن هفتم پ.م اسم پارسوماش را در ارتباط با منطقهی زاگرس مرکزی و در نزدیکی ایلام میبینیم. سپس در قرن هفتم پ.م میبینیم که رهبران این قبایل خود را ساکن انشان میدانند. به این ترتیب مسیر قبیلهی پارس را باید از شمال به جنوب دانست، یعنی مسیری که از آذربایجان جنوبی تا شرق استان فارس کشیده میشود. در ضمن باید بر این نکته تاکید کرد که احتمالا نام پارسوماش آشوری به خودِ قبیلهی پارس، و نه اتحادیهی قبایل پارسی اشاره داشته باشد. چون از سویی این اتحادیه در زمانی دیرتر از قرن نهم پ.م شکل گرفت، و از سوی دیگر قبایلی را در بر میگرفت که مسیرهای متفاوتی را برای مهاجرت برگزیدند.
البته در مورد مسیر پارسها، نظرات دیگری هم وجود دارد. گیرشمن، در غیابِ شواهد مستند، مسیرشان را از راه قفقاز میداند و معتقد است که مانند هیتیها از شمال وارد ایران زمین شدند. این نظر با توجه به شواهد قدیمیترِ زیادی که در مورد حضور این قبایل در شرق وجود دارد، چندان پذیرفتنی نیست. از سوی دیگر کایلر یانگ معتقد است که مسیر پارسها با مسیر باستانی کاسیها همسان بوده است[8]. یعنی ایشان از منطقهی ترکستان خوارزم به جنوب کویر مرکزی ایران کوچیدهاند و از راه کرمان به فارس و کردستان رفتهاند. دلیل او برای این فرض، شباهت نزدیک میان زبان پارسی باستان و زبانهای سغدی و خوارزمی است. با این وجود، مسیر یاد شده معکوس چیزی است که از شواهد و مستندات تاریخی بر میآید. یعنی متون آشوری به مسیری از غرب به شرق و از شمال به جنوب دلالت میکنند، نه واژگونهی آن که مورد نظر یانگ است.
با این تفاصیل، من تفسیر توینبی را با چند اصلاح به حقیقت نزدیکتر میدانم. یعنی فرض را بر این میگذارم که پارسها مسیری شبیه به مادها را طی کردهاند و از جنوب دریای مازندران و شمال کویر مرکزی ایران به سمت غرب و منطقهی آذربایجان کنونی کوچیدهاند. در آنجا قبایل ماد ساکن شده و قبایل پارسی زیر فشارشان به دو شاخه تقسیم شدند. شاخهی کوچکتر در همسایگی مادها در قفقاز ساکن شد، و شاخهی اصلی در امتداد زاگرس به سمت جنوب کوچید و زیر فشار آشوریها به مناطق شرقیتر روی آورد. اصلاح اصلیای هم که پیشنهاد میکنم، بازتعریف اسم پاسارگاد به عنوان اسم مکان است، و این فرض که که قبیلهی پاسارگاد در اصل پارس نامیده میشدهاند و همان کسانی بودند که آشوریان با نام پارسوماش به آنها اشاره میکردند. وجود شاخهای از پارسهای در آمیخته با مادها در قفقاز، میتواند یک معمای تاریخی دیگر را هم حل کند. آن هم این که نام پارسها و مادها در قالبهایی اساطیری، در غرب زودتر از شرق پدیدار میشود. اسامی پرسئوس و مدئا در اساطیر یونانی، بیتردید زیر تاثیر قبایل پارس و ماد شکل گرفتهاند، اما تاریخ ظهورشان به قرن دهم و نهم پ.م باز میگردد که کمی قدیمیتر از زمان ظاهر شدنشان در اسناد آشوری (نیمهی دوم قرن نهم پ.م) است.
4. پارسها، به این ترتیب، تا قرن هشتم پ.م مجموعهای از قبایل پراکنده و معمولا متحرک بودند که در نیمهی غربی ایران زمین میزیستند و زیر فشار قدرتهای بزرگترِ ماد، آشور و ایلام مراتع خود را از دست میدادند و ناگزیر همواره در حالت مهاجرت به سر میبردند.
شواهدی وجود دارد که پارسها از همان میانهی قرن نهم پ.م در برخی از نقاط به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شلمناصر در کتیبهای به سال 835 پ.م ادعا میکند که 27 شاه پارسوماش را مطیع خود ساخته است. این بدان معناست که دست کم بخشی از قبیلهی یاد شده در منطقهی کردستان و زاگرس مرکزی ساکن شده و در قالب شهرهایی کوچک به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شاه نشینهای کوچک مورد نظر شلمناصر، میبایست چنین مراکزی بوده باشند. وگرنه قبیلهای متحرک نمیتوانسته این تعداد شاه داشته باشد و قبیلهای کاملا ساکن هم نمیتوانسته به آن راحتی که بعدها میبینیم، به سمت جنوب کوچ کند. بنابراین گویا در میانهی قرن نهم پ.م بخشهایی از جمعیت قبیلهی پارس به سبک زندگی یکجانشینی متمایل شده باشند.
قبایل ایرانی که از پارسها و مادها تشکیل مییافتند. از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمهی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بیتردید نیرومندتر بودند. توانایی آنها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاههای دشت نسا در قلمرو ماد بود- در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویانشان نشان میدهد که به اندازهی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمریها از مادها هم هراس داشتهاند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار میشود.
در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارسها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمدهی جمعیتهای بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطهی قبایل ایرانی در این منطقه صلحجویانه و مسالمتآمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گستردهای همزمان با حضور مادها و پارسها در این منطقه دیده نمیشود و قبایل ایرانیای که در این زمان به منطقه وارد میشوند، در جنگهای میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوریها، به یاری همسایگان خود بر میخیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان میپردازند. از دید مردم میانرودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نامهای کهن قفقازی استفاده میکردهاند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوریها این دو را یکی میانگاشتند. همچنین بنابر بر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (692 پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی –که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند- از یاری پارسها بر خوردار بودند[9]. پارسها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو میزیستند.
همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان میدهد که عنصر ایرانی به تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال 670 پ.م دولتهای غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقهی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه- زیر فشار آشوریها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانینشین دادند که با ایلامیها در برابر خطر آشور متحد میشدند. در همین زمان، نامهایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن= فرشید) در همین منطقه دیده میشود که بر حاکمان و اعضای طبقهی اشرافی نهاده شده است.
چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود 735 پ.م پادشاهی نیمبندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیهی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا 50 سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرتهای همسایهاش – دولتهای مانا، آشور، و اورارتو- مستقل شود و به دستاندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سالهای دههی 610 پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این حکومت خونخوار را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میانرودان را زیر سلطهی خود گرفتند و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولتهای کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان –مانند کاسیها و میتانیها- شباهت داشت.
در 640 پ.م، همزمان با حملهی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارسهایی که در منطقهی انشان اکثریت را تشکیل میدادند و برای خود قدرتی به هم زده بودند، از زیر بار سلطهی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم -پدر بزرگ کوروش بزرگ- است، فرزند بزرگش را به عنوان گروگان به نینوا فرستاد. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.
با این تفاصیل، آشکار است که مهاجرت قبایل پارسی و مادی در ایران غربی، جلوهای بوده از یک دگرگونی عمیقترِ جمعیت شناختی که با ورود موجی از قبایل آریایی به ایران زمین، و حل شدن جمعیت بومی قفقازی در دل ایشان همراه بوده است.
5. در تبارنامهی کوروش بزرگ، دو نام بسیار تکرار میشود: کوروش و کمبوجیه. این دو نام، از این نظر جالب هستند که اسم مناطقی هستند که در گسترهای بزرگ از قفقاز تا هندوچین کشیده شدهاند. کوروش نام شاخهی چپ رود ارس است که در قفقاز قرار دارد، و میدانیم که پیش از ظهور کوروش بزرگ این نام وجود داشته است. همچنین این نام در متون سانسکریت به صورت "اوتّارا- کوروس" دیده میشود که نام شخصیتی بوده و بعدها به منطقهای در آن سوی کوههای هیمالیا اطلاق شده است. همچنین در حماسهی مهابهاراتا میخوانیم که نبرد پانیپات در منطقهای بین رود سند و گنگ، در شمال شرقی هندوستان رخ میدهد که کورو-کَشترَه نامیده میشود، و این واژه در زبان سانسکریت یعنی "دشتِ کورو". منطقهای با همین نام را در آناتولی هم داریم. این "دشت کوروش" در شمال منطقهی ماگنزیا قرار دارد و همان است که یونانیان به شکلِ uoruok (کورو) ثبتش کردهاند. در همین دشت بود که در سال 190 پ.م آنتیوخوس سوم مقدونی از رومیها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در 281 پ.م نبرد مهم دیگری در همین منطقه در گرفته بود که طی آن جد آنتیوخوس -سلوکوس نیکاتور- لیسامخوس را شکست داده بود.
نام کمبوجیه هم به همین ترتیب بر مناطقی در گسترهای وسیع دیده میشود. بطلمیوس به قومی به نام iozubmat (تامبوزوی) یا iozubmak (کامبوزوی) اشاره میکند که ساکن سرزمینی ییلاقی و گرمسیر بودند و در فن ساخت پوستین و لباسهای پشمی مهارت داشتند. همین نام در متون هندی به جا مانده از نخستین شاه هند -آشوکا مائوریه- به صورت "کامبوجا" باقی مانده است. آشوکا این قبیله را با لقب "یوناس" مورد اشاره قرار میدهد و میگوید مردمی مهاجر هستند که مانند یونانیها از غرب به آن سو کوچیدهاند. نام مورد نظر ما، به شکل جالبی در قفقاز هم دیده میشود. چنان که شاخابهی چپ رود کوروش، رود کمبوجیه نامیده میشده است، و گویا این نامگذاری هم به قبل از زمان هخامنشیان باز گردد. جالب آن است که این نام در متون اکدی و ایلامی هم وجود دارد. اکدیها آن را به صورت "کام" ثبت کردهاند و ایلامیها نام "کان- بو- سی- یا" را به کار گرفتهاند و هر دو از این نام قبیلهای را مراد کردهاند. نکتهی جذاب آن است که نام کشور کامبوج هم از همین ریشه مشتق شده است، و در این کشور نیز نام مکانهای زیادی ریشهی پارسی دارد.
توینبی با تحلیل نامهایی از این دست به این نتیجه رسیده که کوروش و کمبوجیه، پیش از آن که به نامهای شاهنشاهانی بزرگ تبدیل شوند، نام دو قبیلهی ایرانی بودهاند. بر مبنای شواهد به جا مانده از نام مکانهای جغرافیایی[10] چنین به نظر میرسد که این دو قبیله هم زمان با پارسها از شمال غربی ایران زمین (منطقهی قفقاز) به دورترین نواحی جنوب شرقی آن (درهی سند) کوچیده باشند. با توجه به همزمانی این کوچ با مهاجرت قبایل پارس در همین امتداد، چنین مینماید که باید این دو را هم به فهرست قبایل پارسی افزود. با این وجود نتیجه گیری توینبی که قبایل کورو و کامبوجی را یاری رسانندگان به قبایل پارسی ساکن انشان میداند و به این دلیل این نامها را محبوب میداند، محل تردید دارد. بیشتر به نظر میرسد مجموعهای از قبایل پارسی در فاصلهی قرون دهم تا هفتم پ.م قوسی را در نیمهی غربی و جنوبی ایران زمین طی کردند و زیر فشار مادها و بعد آشوریها از قفقاز تا جنوب شرقی ایران زمین کوچیدند. به نظر میرسد دو قبیلهای که در این میان بیشترین تحرک را داشتهاند، کورو و کامبوجی بوده باشد. این دو قبیله بنا بر شواهد تا قرن سوم پ.م تا درهی سند پیش رفته بودند. از میانشان دست کم قبیلهی کامبوجی حرکت خود را تا هند و چین ادامه داد و نام خود را به کشور کامبوج بخشید.
دلیل محبوبیت نام کوروش و کمبوجیه در انشان، البته موضوعی است که شایستهی بحث و بررسی بیشتر است، اما با توجه به دادههای تاریخی اندکی که از آن دوران در دست است، میتوان این پرسش را گشوده باقی گذاشت، و به اندرکنش ویژه و ناشناختهای در میان قبیلهی پارس (همان پاسارگادِ هرودوت) و کوروها و کمبوجیها اشاره کرد که به باب شدنِ نام این دو قبیله در میان شاهان انشان انجامیده است. این اندرکنش میتواند از نوع اتحاد نظامی در برابر دشمنی مشترک باشد، که مورد نظر توینبی است، یا چیزی دیگر، که شواهد کافی برای تایید یا رد هیچ یک در دست نیست.
armin khatar
06-30-2011, 11:40 AM
تاریخ کوروش بزرگ
بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارسها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناختهای بر ایلام حکومت میکرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگانی یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورزپیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره میکنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، میدانیم که در همین دوران پارسهای زیادی در این شهر ساکن بودهاند و از مجرای پیشههایی مانند پارچهبافی و فلزکاری و ساخت جنگافزار گذران عمر میکردهاند، که همگی از شغلهای ویژهی مردم یکجانشین است.
علاوه بر این، تقویم پارسها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان میدهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[1]. مثلا نام دو تا از ماههای پارسی عبارت است از: "وییخَنَه" و "اَدوکَنَیشَه" که به ترتیب "ماه کندن، ماه شخم زدن" و "ماه بذر پاشیدن" معنا میدهند. این در حالی است که قبایل رمهدار به دلیل تحرکشان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده میشوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار میکنند.
کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشتهی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان مینامد و در الواح بابلیای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام "کوروش شاه انشان" مورد اشاره قرار دادهاند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیقتر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.
انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهنترین مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب میشود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقهی سوزیان که دشتهای خوزستان کنونی را در بر میگرفت، و منطقهی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمیترین دولت پدید آمده بر کرهی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقهی سوزیان، خدایی به نام اینشوشیناک را میپرستیدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ "این-شوش-ایناکو" بود که "خدای شهر شوش" معنا میدهد. شوش، یکی از کهنترین مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب میشده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کردهاند، خود را شاه شوش و انشان مینامیدند و بر اتحاد این دو منطقهی کوهستانی و جلگهای تاکید داشتند.
انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزهی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستانشناسان تا مدتها در منطقهای شرقیتر از فارس به دنبال انشان میگشتند و جای آن را ناشناخته فرض میکردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقهی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبههای به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایههای باقی مانده از شهر انشان، میتوان دو دورهی پیشا تاریخی "بانش قدیم" و "بانش میانه" را از هم تفکیک کرد. دورهی بانش قدیم، به دورانی مربوط میشود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سالهای 3400-3300 پ.م را در بر میگیرد[2]. به این ترتیب انشان را میتوان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در میانرودان و درهی سند و دلتای نیل همزمان است.
در دوره ی بانش میانه، که از 3050-2900 پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. به طوری که مساحت سکونتگاههای آن به 45 هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهر مشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[3]. برای مدتها، باستانشناسان مراکز سومری را نخستین پایگاههای ابداع زندگی کشاورزانه میدانستند و بر مبنای چارچوبی بابل- مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در میانرودان پدیدار شدهاند. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستانشناسی نشان میدهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکهای از مراکز مرتبط با هم در گسترهای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای به عرصهی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در میانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دورهی اوروک، - که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته میشود- رونق گرفت و مساحتش همارزِ وسیعترین مراکز شهری میانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهنتر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایهی آن محسوب میشد.
تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ایلامیها و سومریها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر و دین، انشان بخشی از گسترهی تمدن ایلامی محسوب میشد، هرچند خدایان و دودمانهای محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی میدانستند[4]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوبهای ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل میشد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان میراندند.
انشان از ابتدای هزارهی سوم پ.م که به عنوان شهری بزرگ و مهم پا به عرصهی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصلهی سالهای 700-1000 پ.م بسیار کاهش یافت[5] و دورهای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سالهای آغازین هزارهی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فنآوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد[6].
7. به دلیل کم بودنِ دانش ما در مورد تاریخ ایلام، چیز زیادی در مورد پویایی جمعیت انشان در این تاریخ نمیدانیم. تقریبا مسلم است که هر دو موجِ ورود قبایل آریایی به فلات ایران (مهاجرت کاسیها، و پارس-مادها)، مسالمتآمیز و صلحجویانه بوده است. بر خلاف سه موجِ ورود قبایل سامی (موج اکدیها، آموریها و کلدانی-آرامیها) به میانرودان، که با فتح خشونتآمیز شهرها و قتلعام مردم بومی سومری همراه بود، موجهایی از اقوام آریایی که به فلات ایران وارد میشدند، دست به قتل و غارت نمیگشادند و به تدریج در جمعیتهای شهرنشین منطقه حل میشدند و تمدن ایشان را به سرعت در خود جذب میکردند. شواهد باستانشناختی و اسناد تاریخی نشان میدهد که در طول چهار قرنی که از ورود قبایل ایرانی (در حدود 1200 پ.م) تا تاسیس نخستین دودمانهای ایرانی نژاد در این منطقه (حدود 750 پ.م) گذشت، انقباض جمعیتی مهمی در شهرهای قفقازی و در سکونتگاههای بومیان قدیمی ایران بروز نکرد و اثری از سقوط خشونتآمیز شهرها نیز دیده نمیشود. در مقابل به رواج تدریجی نامهای ایرانی و عناصر فنآوری آهن در میان شهرهای ایلامی بر میخوریم که به معنای در آمیختن مسالمتآمیز تازه واردان با ساکنان قدیمی منطقه است.
به عنوان مثال، در تپهی سگزآباد، که نزدیک به 1500 مرکز استقراری شناخته شده دارد، سفال منقوشِ نخودی مربوط به تمدن کهن ایلامی، به تدریج با گذر زمان توسط سفالهای خاکستری محکم و نازکی جانشین میشود که توسط آریاییهای نوآمده ساخته میشده و بر فنآوری ساخت کورههای پیشرفتهتری مبتنی بوده است. روند دگردیسی و جایگزینی فنآوری یاد شده، منقرض نشدنِ ناگهانی تمدنِ ایلامی قدیمی، و تداوم نقشمایههای آن در فرهنگ آمیختهی نوظهور، نشانگر ورود تدریجی و صلحآمیز قبایل ایرانی به منطقه است[7].
به گمان من، ورود مسالمتجویانهی آریاییها به فلات ایران و هجوم خشونتآمیز اقوام سامی به میانرودان، لزوما نشانگر تفاوت در خلق و خوی این دو نژاد نیست. چنان که میبینیم آریاییها هم پس از گذر از فلات ایران به شکلی خشونتآمیز به میانرودان و قفقاز حمله کردند و پادشاهیهای کاسی و میتانی و هیتی را با نیروی نظامی بر این مناطق مسلط کردند. از دید من مهمترین عاملی که رفتار خشونتآمیز یا مسالمتآمیز اقوام مهاجر را تعیین میکند، قدرت دولتهایی است که بر منطقهی میزبانشان حکومت میکنند. بنابر شواهد تاریخی در فلات ایران قدرت ایلامیها نیرویی غیرقابل چشمپوشی و مستحکم بوده است. این کشور تنها دولت قفقازی کهنی است که در تمام دوران سه هزار سالهی نخستِ عمر جهان باستان هویت و انسجام خود را حفظ میکند و در برابر امواج اقوام مهاجر ایستادگی مینماید. ایلام، تنها دولت باستانی است که در فاصلهی سالهای 3000-550 پ.م، یعنی عصرِ پیشاهخامنشی تاریخ تمدن، بیش از 1200 سال از وحدت سیاسی برخوردار بوده و خط، زبان، و ساختار نژادی مردم خود را در تمام این مدت طولانی حفظ نموده است. تنها به عنوان یک مقایسه بد نیست بدانیم که میانرودان که وسعتی تقریبا نصف قلمرو زیر نفوذ ایلام داشته، در همین دوره وحدت سیاسی را تنها برای 450 سال تجربه کرده و ترکیب جمعیتیاش دست کم سه بار دستخوش تغییرشده است. یعنی سومریها توسط اکدیها، و آنها هم توسط آموریها جایگزین شدند، و این تازه در حالی است که آرامیها و آموریها را خویشاوند بدانیم و جایگزین شدنشان را در شمارش خود وارد نکنیم.
به این ترتیب، قبایل آریایی هنگام ورود به فلات ایران با نیروی نظامی و سیاسی بزرگی روبرو میشدند که احتمالا راههایی برای سکنا دادن و جذب کردن قبایل مهاجر در آن وجود داشته است. چرا که نشت تدریجی جمعیت آریایی به درون فلات ایران از همان ابتدای هزارهی سوم پ.م وجود داشته و مردم فلات ایران هم مانند سایر مردم یکجا نشین همواره با خطر تهاجم قبایل کوچگرد روبرو بودهاند.
به دلیل همین ساخت سیاسی متمرکز و راهبردهای جذب و تلفیق جمعیتهای مهاجر و بومی بوده است که قبایلی آریایی مانند کاسیها هنگام ورودشان به فلات ایران آشفتگی و تهدیدی پدید نیاوردند، و به سادگی با مردم بومی زاگرس –گوتیان کهن- در آمیختند. اما وقتی به میانرودان روی آوردند و دولتهای رقیب و کوچک آن قلمرو را دیدند، فرصت را برای ایلغار و تاخت و تاز در این عرصه مناسب یافتند و بابل را با نیروی نظامی گرفتند. کامیابی همین کاسیان برای ساماندهی به امور سیاسی قلمرو تازه فتح شدهشان را هم میتوان میراثی دانست که از قلمرو ایلام به دست آورده بودند. چرا که طولانیترین و صلحآمیزترین عصر تاریخ میانرودان، زمانی است که کاسیان بر بابل، و هیتیها بر آناتولی و میتانیها بر شمال میانرودان حکومت میکردند. این سه دودمان آریایی، که بر مردمی قفقازی یا سامی حاکم شده بودند، بسیار به ندرت به جنگ با همسایگانشان میپرداختند. به ویژه کاسیها و میتانیها که اولی مسلما و دومی احتمالا از فلات ایران گذشته بودند و بخشهایی از حاشیهی غربی ایران زمین را در اختیار داشتند، در این مورد سیاستی با موفقیت چشمگیر داشتند.
بر این مبنا، ویرانی و کاسته شدن از جمعیت انشان را نمیتوان به ورود قبایل آریایی نسبت داد. به ویژه که این انقباض جمعیتی در زمانی پیش از ورود این قبایل به فلات ایران بروز کرده و در آستانهی ورود مردم آریایی ترمیم شده است. از این رو بعید نیست که در اینجا علتی غیرنظامی برای انقباض جمعیت در کار بوده باشد. شاید پدیدهای اقلیمی - مانند کم شدن منابع آبی یا شوره گذاری خاک – که دو بار باعث انقباض جمعیتی در میانرودان شد- در اینجا هم رخ داده باشد و قبایل آریایی توانسته باشند خلا جمعیتی ناشی از این بحران زیستمحیطی را پر کنند. این حدس از آنجا تقویت میشود که تخلیهی موهنجودارو و هاراپا و جایگزینی جمعیت سیاهپوستِ آنجا با سپیدپوستانی که از شرق و شمال میآمدند هم احتمالا الگوی مشابهی داشته است. چون آثاری از جنگ و ویرانی نظامی در این شهرها دیده نمیشود، و با این وجود میدانیم که هر دو در حدود 2600 پ.م تخلیه شده و جمعیتشان به تدریج با مردمی دیگر جایگزین گشته است. به همین ترتیب در انشان هم با وضعیتی مشابه روبرو هستیم.
8. انشان تا نیمهی قرن ششم پ.م از دید مردم میانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش به عنوان منطقهای مستقل در کتیبهها دیده نمیشود. این از سویی بدان دلیل است که فاصلهی این منطقه از میانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دستاندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسایگانشان یکدست و یکسان بود.
از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نامهایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن میگفتند که شاخهای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین به نظر میرسد که قبیلهی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم میشود که در کتیبههای بابلی گاهی از کوروش به عنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[8] توسط او و شالوده ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیلهاش اشاره کند. این امر حدس قبلی مرا در مورد این که نام اصلی قبیلهی پاسارگاده، پارس بوده تایید میکند.
چیرگی آریاییها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمیشده است. تحلیل نامهای به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان میدهد که حدود ده درصد از نامها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط میشوند که در امر رمهداری و به ویژه صنعتگری و فلزکاری فعال بودهاند و در میان جمعیتی که 90% از آنها نامهای ایلامی داشتهاند، به راحتی میزیستند. در همین دوران وامواژههای پارسی در میان ایلامیان رواج مییابد و این کلمات بیشتر به سلاحهایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط میشود. به عنوان مثال کتیبهای از قرن هفتم پ.م در هیدالو (بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامهدوزی به نام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسییارَه (پارسیار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَرییانَه (آریانا) نام داشته است[9]. با وجود غلبهی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سبطره داشت، چنان که سالها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشان تکیه زد و بر مهری خود را سوار بر اسب نشان داد[10]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبکهای هنری تخت جمشید هم دیده میشود[11].
تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمتآمیز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیتهای ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلیشان را نشان میدهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.
armin khatar
06-30-2011, 11:40 AM
تبار کوروش
1. همزمان با چیرگی آریاییها بر انشان، نام این منطقه نیز در متون میانرودان انعکاس یافت. چنین به نظر میرسد که نخستین شاهی که توانست انشان را به عنوان قلمروی مستقل تثبیت کند، تئیشپش پارسی، جد کوروش بود که در زمان نبردهای آخرین شاهان دودمان ایلامی نو و آشوریان، بیطرفی اختیار کرد و احتمالا از ضعف ایلامیان برای مستحکم ساختن بنیادهای دولت خویش و در پیش گرفتن سیاستی مستقل بهره جست[12].
هنگامی که آشوربانیپال در سال 646 پ.م به شوش تاخت و این شهر را ویران کرد، پسرِ تئیشپش بر تخت انشان حکومت میکرد. سندی آشوری از مطیع شدن کورَش شاه انشان در این دوره سخن میگوید، و روایت میکند که شاه پارسوماش پسر بزرگش "آروکو" یا "آریکو" (آریاکوروش؟) را به عنوان گروگان به دربار شاه در نینوا فرستاد.
بسیاری از پژوهشگران، پارسوماشِ قید شده در متن آشوربانیپال را بنا بر سنت به جا مانده از کتیبهی شلمناصر، منطقهای در زاگرس مرکزی دانستهاند. این منطقه، چنان که گفتیم، یکی از اتراقگاههایی بوده که پارسها در جریان مهاجرت خود به سمت جنوب چند دهه را در آن گذراندند. به هر صورت، این امر که کورَش مورد نظر، شاه انشان بوده و به دلیل رهبریاش بر قبیلهی پارس، شاهِ پارسوماش نامیده شود هم دور از ذهن نیست. به ویژه که این سند آشوری، با آنچه که کوروش دربارهی اصل و نسبش روایت کرده است همخوانی دارد.
کوروش در نبشتهی حقوق بشر، اصل و نسب خود را به این ترتیب بیان میکند:
کوروش، شاه انشان، پسر کمبوجیه شاه انشان، پسر کوروش شاه انشان، پسر تئیشپش شاه انشان.
به این ترتیب به نظر می رسد دو حقیقت در مورد خاندان کوروش مسلم باشد:
نخست آن که پدرانش تا سه نسل بر انشان حکومت میکردهاند، و دیگر این که نام کوروش و کمبوجیه در خانوادهشان بسیار محبوب بوده است. این میتواند بر پیوند ایشان با قبایل کورو و کمبوجی دلالت کند که قاعدتا در زمان تئیشپش رخ داده و باعث شده تا او نام وارثش را کوروش بگذارد.
پس از تئیشپش، پسرش کوروش به قدرت رسید و احتمالا این همان کسی بود که فرزندش را همچون گروگانی به آشور فرستاد. معنای دقیق نام کوروش به درستی معلوم نیست. فردیناند یوستی آن را به معنای
خورشید دانسته است، و هارولد لَمب با مقایسهی کاربرد این واژه در تورات، آن را از ریشهای ایلامی و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمینماید. در واقع اشارهی اشعیای نبی به این که یهوه کوروش را "چوپان محبوب من" مینامد، بیشتر به نقش سیاسی کوروش دلالت دارد تا کلمهی چوپان، و میدانیم که استعارهی "شاه به مثابه چوپان" بسیار قدیمیتر از این حرفها بوده و مفهومی بوده که از مصر به میانرودان و ورارود وارد شده است[13]. بنابراین شایستهتر است که در مورد معنای نام کوروش به نادانیمان اعتراف کنیم.
در مورد تبار کوروش، چندین روایت دیگر هم وجود دارد.
هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روایت اشاره میکند و یکی از آنها را با شرح و بسط بیشتری ذکر میکند. بر مبنای این روایت، کمبوجیه شاه انشان، که رهبری قبایل پارس را بر عهده داشت و به نوعی خراجگزار پادشاهان ماد محسوب میشد، با دختر آستیاگ –آخرین شاه ماد- ازدواج کرد. آستیاگ، بیتردید واپسین شاه ماد است و نامش در متون بابلی به صورت ایشتومگو یا ایختوویگو ثبت شده است. متون اساطیری متاخر، نام او را با آژیدهاک و اژدها و ضحاک یکی گرفتهاند و از این رو تصویری منفی از او را ترسیم کردهاند. اما چنین به نظر میرسد که اصل نام او، "آرش تیوَیکَه" بوده باشد که "نیزهافکن" معنی میدهد[14]. نام امروزینِ آرش، بازماندهای از همین اسم است.
بنا بر روایت هرودوت، آستیاگ فرزند و جانشین هووخشتره بود و دختری به نام ماندانا داشت. این ماندانا حاصل ازدواج آستیاگ با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لودیه، بود. آستیاگ شبی در خواب دید که رودی از بطن او خواهد جوشید و شهرش را و کل آسیا را در سیل خویش غرق خواهد کرد. پس چون بیدار شد، با مغها مشورت کرد و ایشان به او خبر دادند که دخترش پسری خواهد زایید که پادشاهی او را از میان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. آستیاگ که از این پیشگویی ترسیده بود، وقتی زمان شوهر کردن ماندانا شد، او را به عقد اشراف مادی در نیاورد، چون میترسید فرزندش با این خاستگاه اشرافی به زودی ادعای تاج و تخت کند. پس او را به کمبوجیهی پارسی داد که مردی اصیلزاده، اما از دید مادها فرودست بود و بیمِ سرکشیاش نمیرفت[15].
با این وجود، پس از یک سال از این ازدواج، بار دیگر آستیاگ خواب دید که تاکی از بطن دخترش روییده و تمام آسیا را فرا گرفته است. پس باز دیگر خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پیشگو به شاه خبر دادند که دخترش فرزندی خواهد زایید که تاج و تخت او را تصاحب خواهد کرد. پس آستیاگ محرم خود را که اشرافزاده ای ماد به نام هارپاگ بود فرا خواند و از او خواست تا به پارس برود و نوهاش را از میان بردارد[16].
هارپاگ کودک را برگرفت و آن را به چوپانی از خدمتکاران آستیاگ سپرد تا او را نابود کند. این چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو نامیده میشد که به نظر هرودوت به زبان مادی "ماده سگ" معنا میدهد. مهرداد، کودک را با خود به کوهستانی که زیستگاهش بود، برد. رسیدن او به خانه همزمان بود با زایمان زنش، و مرده به دنیا آمدن پسرش. پس مهرداد کوروش را که نوزادی زیبا بود، به فرزندی پذیرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانهی کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و ماموران هارپاگ وقتی بعد از چند روز جسد نیم خوردهای را در میان زر و زیور گهوارهی کوروش یافتند، گمان کردند نوهی شاه به راستی کشته شده است[17].
به این ترتیب کوروش در خانهی مهرداد بالید و بزرگ شد. زمانی که ده سالش شد، حین بازی با بچههای روستایی، از سوی همبازیهایش به عنوان شاه برگزیده شد و چون در میانهی بازی فرزند یکی از اشراف مادی به نام اَرتَمبار به فرمانهایش توجه نمیکرد، دستور داد تنبیهش کنند. پسر کتک خورده به نزد پدرش شکایت برد که چوپانزادهای مرا زده است. چون ارتمبار به جستجوی گناهکار برخاست، دریافت که کوروش نامی فرزندش را تنبیه کرده و شکایت به آستیاگ برد. آستیاگ با دیدن کوروش دریافت که نوهاش زنده مانده، و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد، از زنده ماندن وی خوشنود شد. اما در صدد تنبیه هارپاگ که فرمانش را اطاعت نکرده بود، برآمد. از این رو پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضیافتی آن را به پدرش که از همه جا بی خبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کینهی او را به دل گرفت و دشمن خونیاش شد[18].
از سوی دیگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازیای که کوروش کرده و به عنوان شاه کودکان انتخاب شده، تعبیر شده است و دیگر نیازی نیست از او بیم داشته باشد. پس آستیاگ نوهاش را گرامی داشت و او را نزد خانوادهاش به پارس فرستاد. به این ترتیب کوروش در پارس و در کاخ کمبوجیه که از زنده بودنش شگفتزده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ آستیاگ را از تخت سلطنت به زیر کشید.
داستانی که ذکر شد، کوروش را دورگهای پارسی- مادی میداند. داستانی کمابیش مشابه را افراد دیگری هم روایت کردهاند. یوستینوس به داستانی مشابه اشاره میکند[19]. کسنوفانس هم مادر کوروش را ماندانا دختر آستیاگ میداند، اما به ماجرای هیجانانگیز تلاش پدربزرگش برای به قتل رساندنش اشارهای نمیکند و مدعی است که کوروش از ابتدای کودکی نزد خانوادهاش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است[20].
بر مبنای تمام این روایتها، کوروش فرزند ماندانا دختر آستیاگ، و کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان بوده است. این روایت، احتمالا نسخهای سیاسی بوده که توسط پارسهای علاقمند به غرور ملی مادها، یا خودِ مادها تولید شده تا انقراض دودمان پادشاهی ماد و ترکیب شدنش با امپراتوری پارس[21] را مشروع جلوه دهند. این روایت قاعدتا بیشترین تاثیر را بر یونانیانی داشته است که بر مرزهای غربی ایران زمین میزیستند و با مادها تماس بیشتری داشتهاند. مواردی مشابه با این را در تاریخ فرهنگ ایران بسیار می بینیم. شاهی که در شاهنامه بر ایران و توران حکومت میکند، کیخسرو است که "نسب از دو کس دارد این نیک پی/ ز افراسیاب و ز کاووس کی". به همین ترتیب بسیاری از روایات دینی شیعیان، همسرِ ایرانی امام حسین را دختر یزدگرد میدانند و به این ترتیب به نوعی آمیختگی خاندانهای برگزیدهی اقوام غالب و مغلوب دلالت میکنند.
روایت یاد شده که با شور و شوق تمام توسط یونانیان تکرار شده، میتواند یک ریشهی لودیایی هم داشته باشد، چون مادر کوروش (ماندانا) را دورگه میداند و او را محصول ازدواج دختر شاه لودیه و شاه ماد میپندارد. این ازدواج، بنا بر روایت هرودوت، هنگامی رخ داد که ارتش ماد و لودیه برای جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورشید گرفتگیای همه را هراسان کرد و ایشان را به صلح واداشت. دو شاه، برای آن که تضمینی برای تداوم صلح داشته باشند، فرزندانشان را به عقد هم در آوردند. به این ترتیب آلواتس لودیایی دخترش را به عقد آستیاگ در آورد که در آن زمان ولیعهدِ هووخشتره بود. این روایت هم چنان که گفتیم، یک چهارم خون کوروش را لودیایی میداند و احتمالا روشی برای تسکین مردم لودیه بوده که پادشاهی مستقل خود را از دست رفته میدیدند.
2. اما گذشته از افسانههای تاریخی، به نظر نمیرسد تبار کوروش به این شکل برآیندی از خاندانهای شاهی نیرومند معاصرش بوده باشد. بروسوس بابلی در گزارش خود از تبار کوروش، هیچ اشارهای به پیوندش با خاندان شاهی ماد نمیکند[22]. به همین ترتیب کتسیاس در گزارش خود آستیاگ را صاحب تنها یک دختر –آموتیس- میداند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر –شاه بابل- ازدواج میکند. این همان دختری است که شوهرش یکی از عجایب هفتگانهی جهان باستان یعنی باغهای آویختهی بابل را برایش ساخت. خلاصهی فوتیوس به هنگام نقل داستانِ آستیاگ، به سرداری مادی به نام اسپیتامَه به عنوان شوهر آموتیس اشاره میکند، که هنگام نبرد با کوروش کشته میشود[23].
در متون بابلی و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هیچ اشارهای به این خاستگاه خانوادگی دورگه وجود ندارد. سالنامهی نبونید هنگامی که به نخستین رویارویی کوروش و آستیاگ اشاره میکند، به سادگی کوروش را شاه انشان و آستیاگ را شاه ماد میداند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتیوم (کردستان) مشخص میکند.
این متن که روایت رسمی بابلیان از رخدادهای تاریخی آن عصر است، هیچ اشارهای به روابط خویشاوندی ایشان نمیکند. اگر چنین رابطهای وجود میداشت، چنین بیتوجهی آشکاری عجیب مینمود.
البته ما میدانیم که خاندان سلطنتی ماد در ازدواجهای سیاسی با همسایگانش فعال و کامیاب بوده، و وصلتهایی میان شاهان ماد و خانوادههای بابلی و لودیایی انجام گرفته است. اما اینها دلیل نمیشود کوروش را محصول این شبکه از روابط خویشاوندی بدانیم. هرچند چنین فرض میبایست برای مردمی که در آن زمان سلطهی کوروش را پذیرفتند، شیرین و جذاب بوده باشد.
روایت هرودوت دربارهی تبار کوروش از چندین نظر ناپذیرفتنی است. این که پدربزرگی به خاطر رویایی در صدد کشتن نوهاش بر آید، و مادر و پدرِ آن نوه در این مورد هیچ مقاومتی به خرج ندهند، و چوپانی با این شکل معجزهآسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از دیدن نوه شادمان شود ولی همزمان پسر کسی که با بی دقتیاش جان او را نجات داده را به خورد پدرش دهد، بیشتر به روایتهای تراژیک یونانی شباهت دارد که رخدادهایی از نوع قتلهای خانوادگی و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زیاد دیده میشود[24]. گذشته از ساختار جذاب، چندشآور، عمیقا یونانی و به همین دلیل تردید برانگیزِ داستان هرودوت، دلایل دیگری هم میتوان برای جدی نگرفتن سخنانش ارائه کرد. ساده ترین دلیل، مخلوط کردن اسم مادی اسپاکو است که قاعدتا باید نامی مشتق از واژهی فراگیر "اَسپَه" –همان اسب- باشد، نه سگ که جدای از روایت هرودوت در زبانهای پارسی و مادی با چنین واجبندیای دیده نمیشود. چنین به نظر میرسد که هرودوت این معنا را برای اشاره به افسانهی تغذیهی کوروش توسط جانوران جنگلی – گویا یک ماده سگ- ابداع کرده باشد. یوستینوس چنین روایتی از بالیدن کوروش دارد و پرورندهاش را ماده سگی میداند که در جنگل به او غذا داد و وی را بزرگ کرد[25]. احتمالا نسخهای از این افسانه بعدها در قلمرو روم رایج شد و پرورده شدن رموس و رمولوس توسط ماده گرگ را باعث شد.
3. یک روایت دیگر دربارهی خاندان کوروش، به کتسیاس تعلق دارد. کتسیاس اصولا در متونش میکوشد تا در بزرگداشت داریوش نخست اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نماید. چنین کاری، احتمالا از روایتهای رسمی دربار هخامنشی دربارهی تاریخ گذشتگانشان ناشی میشده است. این در حالی است که در متون رسمی همواره کوروش به عنوان بنیانگذار ستوده میشده، اما شاهان بعدی هخامنشی از چارچوب نظری و ساختار روایی ابداع شده توسط داریوش بهره میبردند.
کتسیاس معتقد است که کوروش به قبیلهی مردها تعلق داشته و پدرش راهزنی فقیر بوده است. او نام پدر کوروش را آترَه دات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زنی چوپان بوده و گلههای بز را میچرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همین جا معلوم میشود که کتسیاس میکوشد با روش سنتی یونانیان خاندان کوروش را پست و حقیر نشان دهد. چون در چشم یونانیان – بر خلاف ایلامیهایی که بز را جانوری مقدس میدانستند و نقشمایههایش را بر سفالینههای خود به زیبایی میکشیدند،- اعتقاد داشتند که بز پستترین و ارزانترین دام است. از این رو چوپانی گلههای بز در یونان شغلی پست محسوب میشده است.
در ادبیات یونانی این اشارهی منفی به بز و بزچرانی مثالهای زیادی دارد. قدیمیترین نمونهاش را میتوان در ادیسه یافت که در آن یکی از بردگان اولیس، که مردی بدخو و نمک نشناس است، به چوپانی گلههای بز گمارده شده است، اما رقیبش که بردهای نیک سیرت و حق نگهدار است، گلههای ارزشمند و (از نظر یونانیان) کمیابِ اردک را میپرورد!
روایت کتسیاس چنین است که آتره دات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارسها، در کودکی به دست یکی از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. این فرد ساقی آستیاگ شاه ماد بود، و چون پیر شد و درگذشت، پسرخواندهاش کوروش را به جای خود منصوب کرد. به این ترتیب کوروش ساقی شاه ماد شد و نفوذی فراوان به دست آورد و توانست پدرش را به مقام شهربانی پارس منصوب کند و بعدها با یاری او در برابر مادها قیام کند.
روایت کتسیاس، آشکارا از روی افسانهی شروکین رونویسی شده است. بر مبنای فهرست شاهان سومری که در اوایل هزارهی دوم پ.م نگاشته شده است[26]، نخستین پادشاه کل میانرودان، که مردی افسانهای به نام شروکین (سارگون) بود، در ابتدا به عنوان ساقی شاه کیش - اورزبابَه – خدمت میکرده است. او موفق شده تاج و تخت ولینعمتش را غصب کند و به جای او بر کیش فرمان براند و از این نقطه جهش خود را برای فتح تمام دولتشهرهای سومری آغاز کند. روایت کتسیاس را مورخان دیگری هم بازگو کردهاند که مشهورترینشان نیکلای دمشقی است.
4. روایت دیگری که دربارهی خاندان کوروش وجود دارد، به داریوش بزرگ مربوط میشود.
داریوش در کتیبهی بیستون، خود را از تبار هخامنشیان میداند و این کار را چنان با مهارت انجام میدهد که نام پیشنهادی او تا به امروز بر دودمانی که کوروش تاسیس کرد، باقی مانده است.
بر مبنای روایت داریوش، در زمانهای دور، شاهی به نام هخامنش بر قبایل پارسی حکومت میکرده است. این هخامنش فرزندی داشته به نام تئیشپش که احتمالا همان جد کوروش است. ناگفته نماند که این نام در میان قبایل کیمری هم رواج داشته و یکی از شاهان کیمری هم تئیاسپه (تئیشپش) نامیده میشده است. از دید مورخان این تئیشپش، همان جد مشترکی است که خاندان داریوش و کوروش را به هم پیوند میدهد. داریوش نسب نامهی خود را این طور ذکر میکند: داریوش پسر ویشتاسپ، پسر ارشام، پسر آریارمنه، پسر تئیشپش، پسر هخامنش.
اگر بخواهیم روایت داریوش و کوروش را با هم آشتی دهیم، باید فرض کنیم که تئیشپش دو پسر به نامهای آریارمنه و کوروش داشته است. روایت کلاسیک تاریخ جدید آن است که کوروش اول بر انشان و آریارمنه بر پارس حکومت میکرده است. با این وجود، اعتبار این روایت پس از حفاریهای ملیان زیر سوال رفت. در 1972.م به دنبال خاکبرداری از ملیان و خوانده شدن کتیبههای آن، معلوم شد که این شهر همان انشان باستانی است. امروز ما میدانیم که انشان در قلب سرزمین پارس قرار داشته است. بنابراین حکومت همزمان دو برادر بر یک بخش ناممکن مینماید. به خصوص که داریوش بر این نکته تاکید دارد که پدرانش تا هشت نسل شاه بودهاند و این را هم بیان میکند که در زمان تاجگذاریاش پدر و پدربزرگش زنده بودهاند. از سوی دیگر میدانیم که پدر داریوش، که ویشتاسپ یا گشتاسپ نامیده میشده، شهربان هیرکانیه (گرگان) بوده و توانسته در جریان شورش او بر ضد بردیا و غلبه بر رقیبانش، به پسرش کمک زیادی برساند.
با وجود سابقهی بد داریوش در مورد شرح ماجرای بردیای دروغین، محتویات این بخش از کتیبهی بیستون نمیتوانسته دروغ باشد، چون در آن زمان همه میتوانستهاند پدر و پدربزرگ داریوش را ببینند و وقایع یک نسل قبل را از پدرانشان بپرسند. علاوه بر این، برای شاهنشاهی که بر تخت تمام جهانِ شناخته شده تکیه زده است، افتخار زیادی نداشته که بیدلیل به حضور پدر و پدربزرگی اعتراف کند که او را تا مرتبهی عضوی جوان از خاندانی سالخورده فرو میکاسته است.
به این ترتیب، یک احتمالِ هرچند دور از ذهن، آن است که قبیلهی پارس –که داریوش و کوروش میبایست به خانوادهی اشراف آن تعلق داشته باشند، قلمروی وسیع را در ایران مرکزی زیر سلطهی خود داشته، و پدران داریوش و کوروش بر بخشهایی کاملا متفاوت از آن حکومت میکردهاند. یک حدس جسورانه آن است که نواحی شمالیتر فلات ایران، و حتی هیرکانیه را خاستگاه قدرت خاندان آریارمنه بدانیم. هرچند این حدسی خام است و باید با شواهد بیشتری که شاید بعدها به دست آید، محک بخورد.
به این ترتیب بعید نیست که به راستی جدی دوردست به نام هخامنش وجود داشته باشد که در میان قبایل پارسی مورد احترام بوده و احتمالا مهاجرت این قبایل از قلمرو مادها تا ایران جنوبی و مرکزی را رهبری کرده است. پسر او، تئیشپش، احتمالا همان کسی بوده که در زمان افول قدرت ایلام و حملات آشوریها به این کشور میزیسته و شالودهی پادشاهی مستقل انشان را بنیان نهاده است.
اگر نسبنامهی داریوش و کوروش را با هم مقایسه کنیم، به تصویری یکدست بر میخوریم. کوروش مدعی است که از تئیشپش تا خودش دو نسل سپری شده است، و داریوش هم به حضور سه نسل در این میان اشاره دارد. از طرفی داریوش با صراحت هشت تن از اجدادش را شاه میداند. در واقع هم اگر مجموعهی اسامی این دو شاخهی خانوادگی را با هم جمع ببندیم، به هشت نام میرسیم: تئیش پش، آریارمنه، ارشام، ویشتاسپ که یک شاخه را تشکیل میدهند، به علاوهی کوروش اول، کمبوجیهی اول، کوروش بزرگ و کمبوجیهی دوم که معرف شاخهی مقابلشان هستند. اگر ترتیب شاهان پیش از داریوش را چنین بدانیم، شاه نبودن هخامنش، نتیجه میشود و این با فرض ما که او را رهبر قبیله و نه شاهی یکجانشین فرض کردیم، همخوانی دارد.
5. اگر کتیبهی آشور بانیپال در مورد ابراز اطاعت کورَش شاه پارسوماش را در این مورد جدی بگیریم، کوروش اول که پسر تئیشپش بوده، در حدود 646 پ.م بر انشان سلطنت میکرده و پسری بزرگ هم داشته که میتوانسته به عنوان گروگان به دربار نینوا برود. بنابراین کوروش اول در این زمان دست کم سی سال داشته است. با این تعبیر، تئیشپش میبایست مدتی پیش در گذشته باشد. از این رو تاریخ سلطنت تئیشپش بر انشان را میتوان در دههی 650-670 پ.م قرار داد. در این حالت، هخامنش در سالهای نخستینِ قرن هفتم پ.م رهبری قبایل پارس را بر عهده داشته و این همان زمانی است که آنها در حال گذر از زاگرس به انشان بودهاند.
بعید نیست شاخهی آریارمنه در جریان همین تحرکات، و همزمان با چیرگی شاخهی کوروشی بر انشان، در مناطق همسایه – احتمالا در بخشهای شمالیتر و مرکزیتر فلات ایران – قلمروی برای خود به دست آورده باشند. این منطقه بیتردید در قلمرو پارس و ماد نبوده است. چون هردوی این مناطق شاهان خود را داشتهاند و به محض آن که داریوش کوشید تاج و تخت را در اختیار بگیرد، همین مردم شورش کردند. با این وجود چنین مینماید که مردم هیرکانیه و ایران شرقی به داریوش وفادار بودهاند. در حدی که به گزارش نبشتهی بیستون، ویشتاسپ توانست در 522 پ.م لشکری از ایشان بسیج کند و دشمنان داریوش را در آن حوالی سرکوب کند. بنابراین معقول است این مناطق را تیول قدیمی خاندان آریارمنه بدانیم. به این ترتیب گزارش داریوش و کوروش هردو درست در میآید. این مناطق، به احتمال زیاد هنوز از نظر خط و نویسایی زیر تاثیر فرهنگ ایلامی قرار داشتهاند. چون آثاری مکتوب از نیاکان داریوش به دست نیامده است. دو لوح زرینی که به آریارمنه و ارشام منسوب هستند، به احتمال زیاد در قرن چهارم پ.م به دستور داریوش نگاشته شدهاند. چون زبانشان پارسی باستان است، که می دانیم در عصر داریوش بزرگ ابداع شد، و در آنها بر عبارت هخامنشی تاکید شده است، که بخشی از ایدئولوژی شاهنشاهی داریوش را تشکیل میداد. به این ترتیب اینها را نمیتوان آثاری از عصر آریارمنه و ارشام دانست. [27]
با این تفاسیر، به تصویری کلی دربارهی تبار کوروش دست مییابیم. کوروش، چنان که خود در نبشتهی حقوق بشر ذکر کرده، حلقهای از زنجیرهای از شاهان پارسی بوده که بر انشان فرمان میراندهاند. این شاهان از تبار اشراف قبیلهی پارس (پاسارگاد) بودهاند، که زیر فرمان نیایی افسانهای به نام هخامنش از شمال زاگرس تا پارس و مرکز فلات ایران کوچیده بودند. این مردم در اواخر قرن هشتم و ابتدای قرن هفتم پ.م در انشان ساکن شدند و این منطقه را که از چند قرن قبل خالی از سکنه شده بود، بار دیگر پرجمعیت ساختند. آنان تا اواخر دوران زمامداری پادشاهان نوایلامی همچون بخشی از کشور ایلام تابع شاهان این قلمرو بودند. چون میدانیم که کودور ناهونته، شاه ایلام، در 692 پ.م در کتیبهای خود را با لقب باستانی "شاهِ انشان و شوش" نامیده است. در این زمان قاعدتا انشان بار دیگر قدرت گذشتهی خود را باز یافته، و به جایگاه قدیمیاش به عنوان قطبی در سرزمین ایلام بازگشته بود.
پس از حملهی آشوریان به ایلام و سقوط شوش، کوروش اول با مهاجمان کنار آمد و انشان به پادشاهی مستقلی تبدیل شد. در همین زمان شاخهی آریارمنه از خاندان تئیشپش در بخشهای شمالی انشان حکومت میکردند. احتمالا اینان از زمرهی شاهانی محلی بودند که کَوی (کِی) نامیده میشدند. کویها از عصر زرتشتی تا زمان سلطهی کوروش بر شبکهای از شاه نشینهای کوچک در ایران مرکزی فرمان میراندند.
کوروش به این ترتیب، شاهزادهای بوده که خاندانش نیرومندترین اشرافِ نیرومندترین قبیلهی ایرانی در قلمرو ایلام بودهاند.
6. کوروش در سال 559 یا 560 پ.م تاجگذاری کرد و شاه انشان شد. به روایت یوستینوس و سیسرو، در آن هنگام چهل سال داشت. اما با توجه به این که نوههایش در زمان مرگش بسیار جوان و معدود بودند، احتمال دارد جوانتر از این هم بوده باشد. (در زمان مرگ کوروش بردیا فقط یک دختر داشت و کمبوجیه فرزندی نداشت). درمورد شکل ظاهری کوروش، روایتهایی یکدست و همخوان در دست است. بر مبنای متون یونانی، کوروش مردی بوده با اندام متناسب، قد متوسط، و صورتی بسیار زیبارو، با رفتاری شاهانه که خود به خود در دیگران جلب احترام و شیفتگی میکرده است. به روایت پلوتارک، دماغ کوروش کمی بزرگ بوده است، اما او به قدری در میان پارسها محبوب بود که مردم ایران به همین دلیل داشتن دماغ بزرگ را زیبا میدانستند[28]. در تخت جمشید هم شاید به همین دلیل بینی پارسها کمی بزرگتر از سایر ملل نقش شده است. در نقش برجستهی کوروش که در دشت مرغاب یافت شده است، او به صورت مردی با چهرهی گیرا و موی بلند و ریش کوتاه تجسم شده که لباس گشاد پارسی بر تن و چهار بال بر دوش دارد!
در زمانی که کوروش به تاج و تخت انشان دست یافت، قلمرو میانی دورانی به نسبت آرام را پشت سر میگذاشت. با نابودی پادشاهی آشور، موجی از خشونت که از این کشور به همسایگانش وارد میشد، فرو خفته بود. پادشاهی ماد، بابل، لودیه و مصر که بخشهای نویسای قلمرو میانی را در دست داشتند، با ازدواجهایی سلطنتی با هم متحد شده بودند و حتی بابل و مصر هم که بنابر سنت کهنشان بر سر ورارود و سوریه مدام کشمکش داشتند، نبردهای پردامنه را رها کرده بودند و به دخالتهای سیاسی در کار امیرنشینهای کوچک منطقه بسنده میکردند. لبهی تیز قبایل مهاجم ایرانی – سکاها، کیمریها و ماساگتها- که تا یک نسل قبل در کل شهرهای قلمرو میانی وحشت میآفریدند، به تدریج یکجانشینی پیشه کرده و آرام شده بودند.
ایران زمین، برای نخستین بار فرمانروایی دولتهایی آریایی نژاد و ایرانی را تجربه میکرد. در شرق ایران زمین، در قلمرو بلخ و خوارزم، جوانههای انسجام سیاسی دیده میشد و شاهان بلخ که از سویی به معادن سنگ افغانستان و از سوی دیگر به زمینهای کشاورزی غنی خوارزم و سغد دسترسی داشتند، توانسته بودند بخش مهمی از شاه نشینهای کوچک ایران شرقی را زیر یک پرچم گرد آورند. بخش عمدهی نیمهی شرقی ایران زمین –از سغد و خوارزم گرفته تا درهی سند- توسط جمعیتهای ایرانی کشاورزی مسکونی شده بود که به آرامی و بدون ابراز خشونت جمعیتهای قفقازی بومی منطقه را در خود حل میکردند و زیر حکم شاهان کوچک کیانی میزیستند. در غرب ایران زمین، وضعیت متفاوت بود.
دولتهایی بزرگ در این ناحیه در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم فشار وارد میکردند. نیرومندترینشان بیتردید ماد بود که نیمهی شمالی ایران را به همراه شمال میانرودان در اختیار خود گرفته بود و در سالهای آخر گویا بر بلخ هم چیره شده بود. در جنوب میانرودان، بابل قرار داشت که دامنهی نفوذش را تا عربستان و ورارود گسترش داده بود. خارج از ایران زمین، دو دولت مهم نویسای دیگر وجود داشتند. یکی از آنها مصر بود که حاشیهی شمالی آفریقای شرقی را زیر نفوذ خود داشت.
فنیقیهای مهاجر به تدریج در سرزمینهای همسایهی مصر حکومت کارتاژی خود را بنیان مینهادند. در آناتولی هم پادشاهی لودیه قرار داشت که وارث هیتیها و هوریها محسوب میشد و بر بخش مهمی از قبایل یونانی مقیم آسیای صغیر نیز فرمان میراند.
در این شرایط بود که کوروش به حرکت در آمد.
armin khatar
06-30-2011, 11:41 AM
جنگهاي کوروش
1. تمام منابع در اين مورد توافق دارند که نخستين نبرد جدي کوروش، با ماد در گرفته است. هرودوت، دليل اين نبرد را چيرگي ديرينهی مادها بر پارسها میداند و میگويد که پارسها براي زماني طولاني خراجگزار خويشاوندان شماليترشان بودند. تا اين که به رهبري کوروش قيام کردند و سلطهی مادها را بر انداختند. کتسياس میگويد که کوروش هنگامی که در دربار آستياگ خدمت میکرد، براي سرکوب قبايل کادوسي –که ايرانياني رمهدار و کوچگرد بودند- رهبري ارتش را در دست گرفت و پس از آن به سرکشي پرداخت. نيکولاي دمشقي که روايت کتسياس را بازگو کرده، میگويد که کوروش وقتي رهبري ارتش را بر عهده گرفت، با پدرش که در اين زمان با نفوذ او شهربان پارس شده بود، و ماجراجويي پارسي به نام هوبارَه دست به يکي کرد و بر مادها شوريد.
يوستينوس هم همین داستان را تکرار کرده است، اما همدست اصلي کوروش را هارپاگ مادي دانسته است. کسنوفانس هم ادعا کرده که کوروش در ابتدا تجربيات جنگياش را در مقام سرداري مادي شروع کرد و از سوي پدربزرگش مامور شد تا شهربان ارمنستان را که خراج نمیداد، تنبيه کند. کوروش به ارمنستان تاخت و اين کشور را بار ديگر براي ماد فتح کرد، اما چون پسر شاه ارمنستان همبازي دوران کودکياش بود، در مورد شاه شکست خورده مهرباني نشان داد و آسيبي به او نرساند[1]. به همین دليل هم بعدها وقتي کوروش سر به طغيان برداشت، ارمنيها به يارياش شتافتند.
اينها همه در حالي است که منابع غيريوناني اشارهاي به چيرگي مادها بر پارسها ندارند. سالنامهی نبونيد هنگامی که نبرد کوروش و آستياگ سخن میگويد، تنها به اين نکته که آستياگ شاه مادها و کوروش شاه انشان بوده اشاره میکند و چيزي دربارهی سرکشي و تابعيت قبلي پارسها از مادها نمیگويد. در واقع چنين به نظر میرسد که نويسندگان يوناني هنگام نگارش زندگينامهی کوروش سخت زير تاثير داستان زندگي شروکين اکدي بوده و ماجراها و جنگهاي کوروش را در چارچوب اساطير منسوب به شروکين روايت کرده باشند.
درستتر آن است که به اسناد رسمی بابلي همزمان با کوروش بيش از قصههايي که يونانيان قرنها بعد سر هم کردند اعتماد کنيم، و چنين فرض کنيم که کوروش از ابتدا شاه انشان بوده و هیچ ارتباطي هم با خاندان سلطنتي ماد نداشته است، و کشورش هم تابع ماد محسوب نمیشده است.
البته مادها و پارسها از نظر فرهنگي، زباني، و احتمالا ديني کاملا همسان بودهاند. اينها در واقع دو جمعيت ايراني شبيه به هم بودند که دولتهايي را در دو کنارهی پادشاهی بزرگ و کهن ايلامی تشکيل داده بودند. از میان اين دو، مادها که بيشتر فشار آشور را احساس میکردند و نسبت به پارسها از قلمرو نفوذ ايلامیان دورتر قرار داشتند، زودتر توانستند پادشاهی مستقل خود را پديد آورند. اما سياست خارجيشان که بر دشمني با آشور و اتحاد با بابل متمرکز بود، و شيوهی کشورداريشان کاملا دنبالهاي از تمدن ايلامی محسوب میشد. در واقع، پادشاهی ماد را بايد دنبالهاي از حکومت محلي گوتيوم و لولوبي دانست که مرکزش در کوهستان زاگرس قرار داشت و از نظر تمدن و سياست خارجي دنباله روي ايلام محسوب میشد.
ضعيف شدن ايلام، بيترديد در بر آمدن مادها و تبديل شدنشان به متحد اصلي بابل تاثير داشته است. در واقع چنين به نظر میرسد که در 644 پ.م همزمان با ويراني شوش، گرانيگاه قدرتِ ايلام از مرکز باستاني شوش به دو نقطهی حاشيهاي در شرق (انشان) و شمال (ماد) آن منتقل شده باشد. اين انتقال، برخلاف آنچه که مورخان کلاسيک تصور کردهاند، مترادف با انقراض تمدن ايلام نبوده است. چون کشور ايلام در جريان تاريخ بيست و پنج قرنهاش تا آن لحظه، بارها توسط سپاهیان میانرودان و قبايل مهاجم ديگرِ مقيم زاگرس مورد حمله قرار گرفته بود. گوتيها، کاسيها، بابليها و آشوريها پيش از اين بارها شوش را فتح و ويران کرده بودند، و با اين وجود هیچ گاه صدمهی مهمی بر پيکر اين کشور بزرگ وارد نياورده بودند. بدترين آسيبي که شهر شوش ديد، به دوران تاريک سه قرنهاي مربوط میشود که در ابتداي هزارهی نخست پ.م به دنبال سقوط شوش بروز کرد، و در نهايت با ظهور دودمان ايلامی نو ترمیم شد. حتي در اين زمان هم شهر شوش بود که متروکه شده بود، و خودِ تمدن ايلام همچنان زنده و فعال بود.
در 644 پ.م، وقتي شوش ويران شد و دودمان ايلامی نو منقرض گشت، بار ديگر دوران تاريکي بر اين شهر سايه افکند، که اين بار تنها براي 90 سال دوام يافت. چون پس از اين مدت، بار ديگر لقب باستاني "شاه انشان و شوش" توسط کوروش احيا شد و شوش به مرتبهی يکي از سه پايتخت امپراتوري بزرگ او برکشيده شد. اين به معناي آن است که شهر شوش و تمدن ناحيهی سوزيان همچنان زنده و پويا بودهاند. 20 سال پس از شکست ايلام از آشور، مادها با همدستي بابليها بر آشور تاختند و آنجا را نابود کردند، و اين نمیتوانسته بدون همراهی ايلامیها انجام گرفته باشد. هرچند ايلامیها احتمالا در اين زمان به خاطر استقلالطلبي انشان وحدت سياسي خود را از دست داده بودند و زير پرچم مادها میجنگيده اند.
به اين ترتيب، پادشاهی ماد، پديدهاي نبوده که ناگهان و بيسابقه بر صحنه پديدار شود. قلمروي که مادها فتح کردند، ناحيهاي بود که براي مدتهاي طولاني زير تاثير نفوذ فرهنگي ايلام قرار داشت و در زمانِ مورد نظرمان، متحد جنگي ايلام محسوب میشد. ايلام، با 2500 سال پيوستگي فرهنگي، زباني، نژادي و سياسي، از نظر تداوم در میان تمام تمدنهاي جهان در تمام اعصار بينظير است. از اين رو نمیتوان آن را قدرتي دانست که ناگهان از میان رفته باشد.
در واقع آنچه که رخ داده، ايراني شدنِ تدريجي اين تمدن بوده است. چنان که گفتيم، رسوخ تدريجي جمعيت ايراني در قلمرو ايلام از ابتداي هزارهی نخست پ.م آغاز شد و در قرن هفتم پ.م به آنجا منتهی شد که مردمِ نواحي پيراموني ايلام، کاملا در میان مهاجران آريايي حل شدند. در زاگرس، گوتيها و کاسيها و ماناها و بعدها اورارتوها با ادغام در قبايل ماد و کيمري و سکا هويتي ايراني به دست آوردند، و در شرق چنين ماجرايي در مورد مردم انشان تکرار شد. در اين میان هستهاي از جمعيت قفقازي در سوزيان باقي ماند که همچنان وارث فرهنگ و تمدن ايلامی محسوب میشد و جايگاهی احترامآمیز در میان اين نوآمدگان داشت.
مهمترين دليل بر اين موقعيت مرکزي آن است که خط و زبان ايلامی در عصر هخامنشيها به عنوان خط و زبان رسمی شاهنشاهی برگزيده شد و نخبگان گارد جاويدان را سربازان برگزيدهی پارس و ماد و ايلامی تشکيل میدادند و کوروش که بنيانگذار اين تمدن بود، در ابتدا خود را شاه انشان مینامید و ديگران نيز او را شاه ايلام میدانستند.
بنابراين چنين به نظر میرسد که افسانهی انقراض تمدن ايلامی چيزي جز برداشت نادرستِ مورخان غربي نباشد، که در اشتياق سوزانشان براي مهم جلوه دادن بابل و سومر[2]، به دنبال سندي در مورد نابودي ايلامیها میگشتهاند. اين سند، البته پيدا شده است. آن هم کتيبهی آشور بانيپال است که در آن ويراني شوش را شرح میدهد و ادعا میکند که شهر را به مسکن ماران و موران تبديل کرده است و ديگر انساني در آن نخواهد زيست. اين ادعا، با توجه به اين که تنها 20 سال بعد قدرت آشور در اثر فشار اقوامی که متحد يا تابع ايلامیها بودند، فرو پاشيد، نادرست به نظر میرسد. اين کتيبه، اگر بخواهیم در چارچوبي تاريخي به آن نگاه کنيم، يکي از چندين و چند متن بابلي، سومري و آشوري است که در جريان نبردهاي دايمی مردم میانرودان با ايلامیها نوشته شده است و بنا بر سنتي کهن فتوحات موقت اين مردم را بر دشمنان قوي پنجهی قفقازيشان نشان میداده است. نبوکدنصر و نرام سين و منيش توسو و ساير حکمرانان میانرودان بارها پيش از آشوربانيپال به ويران کردن شوش و خالي از سکنه شدنش اشاره داشتهاند، و اين در حالي است که هیچ يک از اينها به نابودي تمدن ايلام يا متروک ماندن شوش منتهی نشد.
تمام اين حرفها بدان معناست که پادشاهی ماد و پارس را بايد دنبالهاي از تمدن ايلام دانست. ايلام، و هستهی سخت و نيرومند تمدن قفقازيهاي باقي مانده در سوزيان –يعني تخت سلطنت شوش- براي مدتي طولاني به صورت مرکز ثقلي عمل میکرد که قبايل نوآمدهی آريايي و تمدنهاي کهن میانرودان –مانند بابل- در مدارش با هم متحد میشدند و در برابر نيروهاي خونخوار و غارتگري مانند آشوريان مقاومت میکردند. با سقوط شوش و تضعيف اين هستهی مرکزي، قلمرو ايلام به دو بخش تجزيه شد. نواحي کوهستاني زاگرس که نصيب کشور ماد شد، میراث قبايل جنگجو و سرکشي را به چنگ آورد که از ديرباز به میانرودان و گاه حتي به شوش میتاختند و از ابتدا وضعيتي مستقلتر از خويشاوندانشان در انشان داشتند. به اين ترتيب، پادشاهی ماد در ابتدا برجستگي يافت و لبهی تيز حمله به آشور از شوش به اکباتان منتقل شد. جايگاه مادها در نزد بابليها، سنن حکومتيشان، و سياست خارجيشان نشان میدهد که هم خودشان و هم همسايگانشان ايشان را دنبالهی ايلامیها میدانستهاند و جايگاهشان در سياست بينالملل همتاي جانشين ايلامیها بوده است.
مادها به اين ترتيب براي مدتي در سپهر ايران زمین درخشيدند و وظيفهی بزرگِ ريشه کن کردن آشور را که همچون مرکزي براي صدور خشونت و رنج در منطقه عمل میکرد، بر عهده گرفتند و به انجام رساندند. با اين وجود، قلمرو کهن ايلام نصيب خويشاوندان پارسيشان شد که به طور مستقيم در کشمکشهاي میانرودان درگير نبودند و سرگرمِ استوار ساختن شالودهی پادشاهی خويش بودند. پارسيان براي مدت 100 سال به آرامی در انشان زيستند، و پس از آن به رهبري کوروش از انشان بيرون آمدند و توسعهی خويش را آغاز کردند.
2. کوروش، ظاهرا سازمان دهندهی اصلي نيروي نظامی پارسها بود. کسنوفانس در بندهاي فراواني از کوروشنامه به دستاوردهاي سازماني کوروش اشاره میکند. از ديد او، کوروش بود که ارتش پارس را سازماندهی کرد، و سلاحهاي سادهی اوليهشان (کمان و نيزهی ساده) را با سلاحهاي يکدستي مانند شمشير و نيزه و سپر سبدي و تبرزين تکمیل کرد[3]. همچنين او بود که واحدهاي ارتشي را به گروههايي 10 نفره تقسيم کرده و نظامی اعشاري را بر رده بندي واحدهاي رزمی حاکم کرد[4].
اين در واقع همان نظمی است که در روايت هرودوت و کتسياس از رژههاي نظامیان ايراني هم ديده میشود. بر مبناي اين قاعده، دستههاي 10 نفرهی رزمی در گروهانهايي 100 نفره و آنها نيز در گردانهايي 1000 نفره سازمان میيافتند که میتوانستند در قالب ارتشهايي 10 هزار نفره مانند گارد جاويدان با هم متحد شوند. اين نظم احتمالا از نظام عددنويسي ايلامی مشتق میشد که بر مبناي حسابي دهدهی استوار بود. مردم میانرودان برخلاف ايلامیها اعداد خود را بر مبناي ششگان مینوشتند و گويا ايلامیان محسابات ششگاني را از ايشان وامگيري کرده باشند. اين روالي است که در شمارش درجههاي مثلثاتي و مشتقاتشان يعني واحدهاي زمان مانند دقيقه و ثانيه باقي مانده است.
نظام عددنويسي اعشاري رايج در ايلام، گويا دهدهی بوده باشد. هرچند اطلاعات موجود در اين زمینه بسيار جسته و گريخته و کتيبههاي باقي مانده از ايلامیان بسيار اندک است. به هر صورت، کوروش نخستين کسي بود که حساب دهدهی را در سازماندهی ارتش به کار گرفت. تا پيش از آن واحدهايي چنين منظم که با شماري برابر از سربازان تجهیز شده باشند و بر مبناي دستگاهی اعشاري صورتبندي شوند، وجود نداشتند. از آنجا که کوروش خودش رياضيدان نبوده، میبايست اين نظام را از جايي وامگيري کرده باشد. به نظر میرسد اين دستگاهی بوده که پيش از آن در ايلام وجود داشته و نوآوري او آن بوده که اين حساب را در فنون نظامی به کار بسته است.
به روايت کسنوفانس، کوروش همچنين کسي بود که سواره نظام پارسها را پديد آورد[5]. بر مبناي اين روايت، پارسها تا پيش از آن که زير نفوذ ماد قرار بگيرند از فنون سوارکاري اطلاعي نداشتند[6]. اين امر البته ممکن است، چون میدانيم که قبايل ايراني ديگري – مانند کيمريها- سوارکاري نمیدانستند، و مادها هم مشهورترين پرورش دهندگان اسب در کل قلمرو میاني بودهاند. با اين وجود، سوارکار نبودن پارسها تا زمان کوروش کمی غريب جلوه میکند، چون قبايل ايراني خيلي زود فنون سوارکاري را از هم آموختند و سواره نظامشان وحشتآفرينترين بخش ارتششان محسوب میشد. مُهري که از کوروش به جا مانده هم او را به سبک تصويرگري ايلامیان، سوار بر اسب نشان میدهد.
بنابراين گويا سنت پرورش اسب در اين منطقه پيشاپيش وجود داشته باشد. سنتي که کوروش موفق شده آن را بهینه سازد و در توانمند کردن واحدهاي نظامیاش به کار بگيرد. کسنوفانس کوروش را بنيانگذار گردان ارابهرانان پارسي هم میداند[7]، که نامحتمل است. چون ارابهی جنگي از زمان کاسيها در قلمرو ايلام رواج داشته است. اينجا هم فرضِ اصلاح و بهینه سازي بيشتر معقول مینمايد تا معرفي فني که تا آن زمان کاملا ناشناخته بوده باشد.
armin khatar
06-30-2011, 11:42 AM
چنين به نظر میرسد که کوروش براي سه سالِ نخست سلطنتش جاه طلبي نظامی خاصي نداشته و به کار تجديد سازمان مردمش مشغول بوده باشد. گام نخستِ اين بلندپروازي میبايست با چيرگي بر شوش آغاز شده باشد. با توجه به اهمیت شهر شوش در دوران کوروش و مرکزيتي که به عنوان پايتخت يافت، میدانيم که در زمان تاج گذاري کوروش اين شهر مسکوني و آباد بوده است. با توجه به سابقهی درخشان شوش به عنوان پايتخت ايلام، و اين سنت باستاني ايلامیان که فرمانرواي شوش به همراه شاه و وليعهدش يکي از سه نيروي برتر سياسي در قلمرو ايلام محسوب میشدند، بدیهی است که حاکمان شوش در اين زمان نسبت به همسايگانشان چندان بيادعا نبودهاند. اين حدس به نظر معقول مینمايد که احياي قدرت سياسي شوش، در سالهاي آرامِ پس از سقوط آشور، و در میانهی دو قدرت آريايي ماد در شمال و انشان در شرق انجام گرفته باشد. با اين وجود، از آنجا که ما اطلاعاتي نوشته شده از اين دوران به دست نياوردهايم، در مورد ماهیت اين قدرت چيزي نمیدانيم.
انشان، سرزمیني است که توسط حايلِ منطقهی سوزيان از ماد جدا میشود، و کشمکش میان ماد و انشان تنها زماني میتوانسته رخ دهد که شوش به عنوان قدرتي مستقل در اين میان وجود نداشته باشد. چنين به نظر میرسد که مادها هیچ گاه شوش را فتح نکرده باشند. چون در اسناد بازمانده از میانرودان هیچ اشارهاي به اين موضوع وجود ندارد و از سوي ديگر بعيد مینمايد که مادها سوزيان را فتح کنند و مدعي به ارث بردن پادشاهی پرافتخار و کهن ايلامی نشوند. اين ادعايي بود که پارسها وقتي اين قلمرو را گشودند، طرح کردند و اين يک قرن پس از خاموش شدن مدارک باستاني شوش بود. بنابراين در تمام اين مدت ايلام اسم و نفوذ خود را در منطقه حفظ کرده و به عنوان نيرويي سياسي و فرهنگي آنقدر زنده بود که به عنوان يکي از گرانيگاه هاي مهم امپراتوري هخامنشي نقش ايفا کند.
نتيجهاي که از اين بحث می توان گرفت، آن است که اين منطقهی حائل، يعني سوزيان و مرکزش شوش، در فاصلهی يک قرني که از سقوط آشور تا ظهور کوروش گذشت، توسط مادها اشغال نشد. اين همان فاصلهايست که گمان میکنم نوعي پادشاهی مستقل دراين منطقه حاکم بوده است. پادشاهیاي کوچک و شايد ناتوان، که انشان و قلمرو زاگرس را به خاطر نفوذ آرياييها از دست داده بود، اما احتمالا همچنان ادعاي احياي پادشاهی بزرگ ايلامی را طرح میکرد.
4. سالنامههاي بابلي، براي نخستين بار در سال 556 پ.م به کشور انشان اشاره میکنند[8]، و اين زماني است که کوروش ششمین يا هفتمین سال حکومتش بر انشان را میگذراند. در اين هنگام معقولترين گام براي توسعهی شاه انشان آن بود که سوزيان را فتح کند و بار ديگر پادشاهی کهن ايلام متحد نمايد. چنين به نظر میرسد که کوروش هم دقيقا همین کار را کرده باشد. او احتمالا در اين سال به سمت غرب پيشروي کرد و شوش را گرفت. به اين ترتيب پارسها با ماد و بابل همسايه شدند. اين حدس از آنجا تقويت میشود که سالنامههاي بابلي از اين پس در چند جا از کوروش با عنوان شاه ايلام ياد میکنند و میدانيم که خودش هم لقب "شاه شوش و انشان" را که به شاهان باستاني ايلام تعلق داشت، براي خود برگزيده بود.
در میان نويسندگان امروزي، برخي تاريخ فتح شوش را بسيار ديرتر دانستهاند. زادوک، معتقد است که کوروش شوش را در اواخر جهانگشاييهايش، و درست پيش از فتح بابل تسخير کرد[9]. از ديد او، شوش تا زمان داريوش پايتخت ايران نبود و همچنان شهري مخروبه باقي مانده بود. کوک بر مبناي اشارهی کوروش که میگويد بتهاي دزديده شده توسط نبونيد را به شهرهاي میانرودان و شوش بازگردانده، به اين نتيجهی عجيب رسيده است که کوروش پس از فتح بابل شوش را گرفته است[10].
اين دلايل، به نظر غيرمنطقي میرسند. از نظر جغرافياي جنگ، کوروش پيش از حمله به ماد میبايست شوش را گرفته باشد، و آستياگ هم نمیتوانسته بدون گذر از سوزيان و ايلام و ناديده گرفتن جمعيت انبوه اين منطقه به پاسارگاد حمله کند. با يک نگاه به نقشهی ايران میتوان نادرستي اين فرضيات و محتملتر بودنِ فتح شوش در زماني بسيار جلوتر را نتيجه گرفت. فرض اين که کوروش بدون گذر از جادهی باستاني و هموار انشان به شوش و فتح اين شهر، منطقهی دور دست و کوهستاني اکباتان، و بعدتر سارد در آسياي صغير، و بعد بلخ را فتح کرده باشد، کاملا نامعقول است.
شوش، در زمان مورد نظر ما – مانند 70 سال بعد در زمان داريوش- همچنان مرکز جمعيتي بزرگ و مهمی بود و مرکز ناحيهی سوزيان محسوب میشد. با توجه به پيوندهاي باستاني مردم اين منطقه و ساکنان انشان، و تاريخ 25 قرنی که اين دو قلمرو به عنوان بخشهايي از يک کشور يگانه در پشت سر خود داشتند، بدیهی است که کوروش در نخستين گام براي فتح کردن آنجا خيز بر میدارد، نه آن که اين منبع انساني و مشروعيتِ حاضر و آماده را رها کند و ناگهان به پادشاهی مقتدر و جا افتادهی ماد حمله برد. پيشينهی مشترک مردم انشان و شوش، و ابهت نام "شاه انشان و شوش" که خاطرهی شاهان مقتدر ايلام را در ذهن تداعي میکرد، دليلي کافي بود تا کوروش را وا دارد تا در نخستين قدم براي توسعهی کشورش، شوش را فتح کند.
به اين ترتيب، از سويي قلمروي به نسبت مطيع و کشوري که به يکپارچگي عادت داشته را نصيب خود میکرد، و از سوي ديگر میتوانست ادعاي باستاني شاهان ايلام را در مورد حکومت بر انشان و شوش بار ديگر احيا کند. با توجه به اين که مهر کوروش ساختار ايلامی کاملي دارد، و خودِ کوروش در چندين جا خود را شاه انشان و شوش نامیده است، آشکار است که چنين گامی بسيار زودتر از زمان فتح بابل برداشته شده است.
گذشته از اين، منابع باستاني هم فرض ما را تاييد میکنند. پيشگويي دودماني، که سندي بابلي است، کوروش را هنگام حمله به بابل با لقبِ "شاه ايلام" مورد اشاره قرار میدهد[11]. همچنين هرودوت و کتاب اشعيا و کتاب عزرا در عهد قديم آشکارا تاريخ فتح شوش را بسيار جلوتر میدانند و کوروش را از همان ابتداي کار شاه ايلام میدانند. بنابراين به نظر میرسد حدس ما در مورد اين که کوروش در نخستين گام از فتوحات خود شوش را گشوده، به حقيقت نزديکتر باشد.
armin khatar
06-30-2011, 11:42 AM
دليل اختلاف میان کوروش و آستياگ به درستي مشخص نيست. چون مسئلهی روابط خانوادگي و قصهی تلاش آستياگ براي کشتن کوروشِ نوزاد بيترديد نادرست است. بيشتر چنين مینمايد که شاه ماد از ظهور قدرتي بزرگ در همسايگياش در انديشه شده باشد. بايد پذيرفت که تا پيش از فتح شوش به دست کوروش، ماد از انشان بسيار نيرومندتر بود و بعيد نيست که حاکمان ناشناختهی شوش هم به نوعي دست نشانده يا زير نفوذ مادها قرار داشته باشند. تلاش کوروش براي احياي پادشاهی ايلام، نمیتوانسته ناديده انگاشته شود، چون قلمرو ماد در منطقهاي قرار داشت که براي قرنها تابع ايلامیها بود.
در مورد آغاز درگيري میان پارسها و مادها اطلاعاتي اندک در اختيار داريم. هرودوت با قدرت تخيل شايستهی تحسين خود نطفهی اين درگيري را با کينهجويي هارپاگ که پسرش را از دست داده بود، عجيبن میبيند. از ديد او، هارپاگ بود که کوروش را به شورش برانگيخت و خود نيز به عنوان حامی بزرگ او زمینه پيروزياش را فراهم کرد[12]. يوستينوس هم به نقش مهم هارپاگ در پيروزي کوروش اشاره کرده است[13] و اين مضموني است که در آثار تمام نويسندگان يوناني ديگر هم ديده میشود.
در اين روايتِ يوناني، چند نکته مرتب تکرار میشود. نخست آن که کوروش تجاوز به خاک ماد را آغاز کرد، دوم آن که هارپاگ مادي که در ارتش اين کشور مقامی ارجمند داشت، به آستياگ خيانت کرد و به کوروش پيوست، و سوم آن که آستياگ يک بار کوروش را شکست داد و تا نزديکي پاسارگاد او را تعقيب کرد. اما در اين هنگام که پارسها توسط قواي ماد عقب رانده میشدند و بيم سقوط پاسارگاد میرفت، زنان پارسي به میدان آمدند و با تشويق مردانشان ايشان را به نبرد برانگيختند. پس مردان پارسي با نيرويي دو چندان به میدان باز گشتند و مادها را به شدت شکست دادند[14]. پوليانوس رومی داستان نبرد نهايي پارسها و مادها را با شرح بيشتري روايت کرده[15] و معتقد است که پارسها ابتدا در سه نبرد به شدت از مادها شکست خوردند و حتي کار به جايي کشيد که گروهی از پارسها به مادها پيوستند. آنگاه جنگ چهارم در نزديکي پاسارگاد رخ داد که در آن زنان پارسي نقشي مهم ايفا کردند و مردانشان را به مقاومت فرا خواندند. نيکلاي دمشقي هم همین ماجرا را بازگو کرده و گفته که به همین دليل هرگاه شاه هخامنشي به پارس میرفت به زنان اين منطقه هدايايي میبخشيد[16].
متون باقي مانده از میانرودان، که به دليل رسمیت دولتيشان از روايتهاي يوناني معتبرتر هستند، تصويري به کلي متفاوت از اين موضوع را به دست میدهند.
کهنترين اشاره به درگيري ماد و پارس را در متني نيمه رسمی به نام استوانهی ابوحبه که در شهر سيپار کشف شده، نوشتهاند. اين استوانه ماجراي خوابي را شرح میدهد که نبونيد – شاه کلداني بابل- در زمان تاجگذارياش (555 يا 556 پ.م) ديد. اين نبونيد شاهی غيرعادي با مشغوليتهاي ذهني خاص خود بود. او به ظاهر به نوعي يکتاپرستي پايبند بود که بر محور پرستش خداي ماه – سين- تمرکز يافته بود. مادرش کاهن معبد سين در حران بود و بخش مهمی از فعاليتهاي دوران سلطنت وي به تلاش براي فراگير کردن آيين سين مربوط میشود.
در زمان آستياگ، شهر حران تابع پادشاهی ماد محسوب میشد و بنابراين يکي از آرزوهاي ديرينهی اين شاهِ پيامبر، آن بود که بر اين شهر دست يابد. بر مبناي کتيبهاي بابلي، نبونيد در سال سوم سلطنتش خواب ديد که سروشي غيبي او را به فتح شهر حران و تزيين معبد سين در آنجا برانگيخت. هنگامی که نبونيد اعتراض کرد و حران را جزئي از قلمرو ماد دانست، سروش به او گفت که قدرت مادها به زودي از میان خواهد رفت. آنگاه مردوک، خداي خدايان، کوروش، شاه انشان، را برانگيخت تا به مقابله با مادها بشتابد. در اين کتيبه، کوروش داراي لقب "اَردو"ي مردوک است که "خادم جوانِ" اين خدا معنا می دهد. متن کتيبه تا آنجا ادامه میيابد که کوروش با سپاهی اندک با ارتش بزرگ آستياگ روبرو میشود و آنان را شکست میدهد. آنگاه شاه ماد را اسير کرده و او را به سرزمین خود میبرد.
6. سالنامهی نبونيد، که روايت رسمیتري از وقايع دوران سلطنت او را به دست میدهد، به نبردي در سال ششم سلطنت وي (550 پ.م) اشاره میکند. بر مبناي اين متن، شاه ايشتومِگو ]آستياگ[ سربازانش را فراخواند و براي مقابله با کورَش، شاه انشان، حرکت کرد. اما ارتش آستياگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجير به کورش تحويل داد. کورش پس از آن به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پيش رفت و خزانهی سلطنتي مادها را تصرف کرد. او سيم و زر و ساير اشياي گرانبهاي آگامتانو را به عنوان غنيمت به انشان برد، و ماد را در قلمرو خود ادغام کرد.
به اين ترتيب بر مبناي متون بابلي چند چيز روشن میشود. نخست آن که ظاهرا کوروش در برابر ماد سياستي تهاجمی نداشته، و آستياگ بوده که نبرد را شروع کرده است. اين امر از اينجا بر میآيد که سپاه آستياگ افزونتر از ارتش پارس بوده و اين آستياگ بوده که سربازانش را فرا میخوانده و بيشتر حرکت میکرده است. روايت يونانيان هم که جنگ اصلي را در پاسارگاد و قلمرو بومی پارسها قرار میدهند، با اين ماجرا همخواني دارد. يک نکتهی ناهمخوانِ مهم، به زمان نبردهاي ماد و پارس مربوط میشود که در روايت يوناني بسيار کوتاه است و کار جنگ با خيانت هارپاگ يکسره میشود. اما از متون بابلي بر می آيد که اين دو کشور دست کم سه سال با هم جنگيدهاند.
خيانت ارتش ماد به شاهشان هم در هردو رده از متون ذکر شده است. از آنجا که میدانيم سرداري مادي به نام هارپاگ بعدها شهربان بابل میشود و در جريان سرکوب شورش ايوني ها هم به کوروش خدمت میکند، چنين مینمايد که به راستي چنين کسي وجود داشته و بعيد هم نيست که رهبري جناح هوادار کوروش را در دربار ماد بر عهده گرفته باشد.
اگر بخواهیم وقايع سالهاي نخست سلطنت کوروش را تا سقوط اکباتان بازسازي کنيم، به چنين تصويري دست میيابيم. کوروش ظاهرا پس از سه سال سازماندهی ارتشش، در 556 پ.م به ايلام لشکر کشيد و ظاهرا بدون جنگ مهمی شوش را تصرف کرد. اين همان تاريخي است که بنابر سالنامه هاي بابلي، نبونيد در آن روياي مشهورش را ديد و دريافت که رقيبي نيرومند براي مادها پيدا شده است. آنگاه با حملهی آستياگ مواجه شد که از زورمند شدن اين همسايهی جنوبي دل نگران بود. به ويژه که اين همسايهی نيرومند هويتي مستقل و ادعاهايي ويژه نيز داشت. تمايز هويتي مادها و پارسها را میتوان از تمايز در رژيم غذاييشان هم دريافت! چنان که به روايت نيکولاي دمشقي وقتي سپاه آستياگ و کوروش رويارو شدند، آستياگ به سردارانش گفت: "برويم و به اين پستهخوران درس عبرتي بدهیم!"[17]
گذشته از اين نکات جزئي، تقريبا قطعي است که کوروش همزمان با فتح ايلام، نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به تاج و تخت ماد آغاز کرده بود. اين حقيقت که مقامی بلند مرتبه مانند هارپاگ از او هواداري میکرد و مادها به اين سرعت او را به عنوان شاهشان پذيرفتند، نشانگر برنامهی تبليغاتي وسيعي است که براي او به عنوان شاه شايستهی تخت ماد، مشروعيت توليد میکرد. شايد برخي از اين برنامهها، از نوع شايعه پراکنيهايي بوده باشد که او را وارث قانوني و ستمديدهی تاج ماد وانمود میکرده است. يونانيان میبايست نسخهاي از اين روايت را بر گرفته و در کتابهاي خود داخل کرده باشند.
هرودوت و ساير نويسندگان يوناني بر اين نکته تاکيد کردهاند که در میان قبايل ماد، مغها هوادار کوروش بودند. از آنجا که اعضاي اين قبيله در زمینهی اجراي وظايف ديني تخصص داشتند و به همین دليل مورد احترام ساير قبايل آريايي بودند، میتوان فرض کرد که سياست کوروش در جهت جلب پشتيباني مراجع ديني از همان ابتدا وجود داشته و در ارتباط با مادها هم اجرا شده است. حملهی شتابزدهی آستياگ، میتواند نشانگر موفقيت اين برنامهی تبليغاتي بوده باشد. آستياگ ناگهان در جنوب کشور خود متوجه اتحاد مجدد پادشاهی ايلام شده، و شاهی را بر مسند آن ديده که نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به حکومت ماد آغاز کرده است. بهترين راه در اين شرايط، پيشدستي کردن در حمله است، و آستياگ چنين کرد.
شکست و عقبنشيني اوليهی پارسها، نشانگر آن است که آستياگ در محاسبات خود بر حق بود. کوروش براي مقابله با ارتش منظم مادها آمادگي نداشت، و احتمالا در چند نبرد نخست از او شکست خورد. اما نبرد تبليغاتياش را با مهارت ادامه داد. به طوري که هارپاگ با سپاه زير فرمانش به کوروش پيوست. اما تمام منابع –شايد به جز سالنامهی نبونيد- در اين نکته تصريح دارند که آستياگ پس از خيانت هارپاگ همچنان ابتکار عمل را در دست داشت. در واقع چنين مینمايد که خيانت هارپاگ آستياگ را هراسان کرده و او را وادار به خلع برخي از سرداران و برقراري نوعي حکومت وحشت نموده باشد، در اين شرايط شوراندن سپاهیان بر او کاري سادهتر از پيش بوده است. با اين وجود مادها توانستند در چند (شايد سه) نبرد پارسها را شکست دهند و ايشان را به قلمرو انشان پس برانند. اما نبرد نهايي که در پاسارگاد درگرفت، و با نقشآفريني زنان پارسي همراه بود، به پيروزي پارسها انجامید.
دلايل اين پيروزي را به درستي نمیدانيم، اما معلوم است که شکست مادها در پاسارگاد برايشان بسيار سنگين تمام شده است. چون تمام روايتها حاکي از آن هستند که پس از آن هجوم منظم پارسها به اکباتان شروع شد. در واقع دور از ذهن نيست که خيانت اصلي سپاهیان آژيدهاک به وي را در جريان همین نبرد بدانيم، و فرض کنيم که شاه ماد در میدان نبرد در پاسارگاد اسير شده باشد. هرچند روايتهايي يوناني هم در دست هستند که بر مبنايشان آستياگ در ارگ اکباتان سنگر گرفت و پس از اسير شدن دختر و دامادش به دست پارسها و مشاهدهی اين که زير شکنجه قرار گرفتهاند، خود را تسليم کرد. اما پناه بردن به ارگ اکباتان همان قدر از شاه جنگاور و سالخوردهی ماد بعيد است، که شکنجه شدن دخترش به دست کوروش. به ويژه که بنا بر روايتي همین دختر در همان زمان با کوروش ازدواج کرد!
کوروش ادعا میکرد که شاهی مهربان است و با رفتارش اين ادعا را اثبات کرده بود. بنابراين داستانِ کتسياس که کوروش داماد و دختر شاه را در برابر ارگ اکباتان شکنجه داد تا آستياگ خود را تسليم کند[18]، بيترديد نادرست است. چون حتي اگر خلق و خوي راستين کوروش را هم مهربان و مردمدار ندانيم، اين کار به سادگي سياست تبليغاتي کوروش براي وانمودن خود همچون شاهی دادگر و مهربان و وارث مشروع تاج ماد را بياثر میکرده است. خودِ کتسياس هم دقيقا يک جمله بعد از اين ادعا، تاکيد میکند که کوروش پس از دستگيري آستياگ به او آسيبي نرساند و او را چون پدري محترم داشت[19]!
تصوير معقولتر، آن است که آستياگ خود در هنگام نبرد اسير شده باشد. احتمالا او در میدان جنگ اسير نشده و به دست سپاهیان شورشياش و در غل و زنجير به کوروش تسليم شده است. سالنامهی نبونيد به روشني میگويد که کوروش پس از اسير کردن آستياگ به سوي اکباتان حرکت کرد و بنابراين روايتهايي که از مقاومت او در ارگ حکايت میکنند، نادرست هستند. يکي از دلايلي که میتوانسته سقوط آرام و سريع اکباتان را توجيه کند، همین اسير بودن شاه است. چون شهر اکباتان شهري کوهستاني است که بنابر روايات بابلي و آشوري ارگ و حصاري مستحکم داشته و به اين سادگيها گشوده نمیشده است. در واقع به نظر میرسد کوروش پس از اسير کردن آستياگ توانسته باشد با او به نوعي توافق دست يابد. آستياگ جان خود را خريده، و در مقابل به کوروش کمک کرده تا دو قلمرو ايراني پارس و ماد را با هم متحد کند. کوروش که تا چندي پيش شاه گمنام انشان بود، بيترديد گذشته از تبليغات سياسي ماهرانهاش، از شخصيتي بانفوذ هم برخوردار بوده است. وگرنه تاثيرش بر آستياگ و سپاهیان ماد رازي ناگشودني جلوه میکند.
به اين ترتيب، قلمرو پارس و ماد در هم ادغام شد.
در جريان نبردهاي پارس و ماد، خاندان سطلنتي ماد تلفات چنداني نداد. بنا بر گزارش نويسندگان يوناني، داماد آستياگ که اسپيتامه نام داشت در جريان نبرد کشته شد، و کتسياس پسران او –اسپيتاک و مهاربرنَه- را هم در میان کشتگان فهرست میکند. با اين وجود به نظر نمیرسد خونريزي چنداني در میان طبقهی اشراف مادي رخ داده باشد، وگرنه آرام و مطيع ماندن ايشان در بقيهی دوران سلطنت کوروش و شورش نکردنشان در زمان انتقال تاج و تخت به سلطنت کمبوجيه توجيه نمیشود. تقريبا مسلم است که کوروش به آستياگ آسيبي نرساند. سالنامهی نبونيد تنها به اسير شدن آستياگ و به فرستاده شدنش به انشان اشاره میکند. هرودوت[20]، يوستينوس[21]، و کتسياس در اين مورد توافق دارند که آستياگ پس از شکست از کوروش با احترام به منطقهاي - کرمان يا گرگان- تبعيد شد و بقيهی عمرش را با آسودگي زيست. کوروش با دختر او که بيوهی اسپيتامن[22]، يا دختر هووخشتره (؟) بود، ازدواج کرد[23] و به اين ترتيب نوعي پيوند خانوادگي با دودمان شاهی ماد برقرار کرد.
اين نخستين بار در تاريخ بود که شاهی شاه ديگری را از سلطنت برکنار میکرد و تاج و تختش را خود تصاحب میکرد و با اين وجود او را زنده نگه میداشت. و اين موضوعي است که به زودي بار ديگر به آن بازخواهیم گشت. اين بزرگواري کوروش از روي ظاهرنمايي و مقطعي نبود، چون تمام نويسندگاني که به اين موضوع اشاره کردهاند، در اين موضوع توافق دارند که آستياگ سالها با آسودگي در تبعيد زيست، و آزاري از کوروش نديد. تنها کتسياس اشاره میکند که آستياگ در زمان سالخوردگي با توطئهاي که اوگبارو –شهربان بابل- آن را طرحريزي کرده بود، در بياباني به حال خود رها شد و به همین دليل از گرسنگي و تشنگي در گذشت. با اين وجود خودش بلافاصله قيد میکند که کوروش از اين ماجرا خبر نداشت و وقتي در خواب بر راز مرگ پدر زنش آگاه شد، چنان خشمگين شد که خواجهاي را که چنين کرده بود را اعدام کرد، به شکلي که اوگبارو از ترس اعتصاب غذا کرد و به اين ترتيب خودکشي نمود. البته اين روايت کتسياس را میتوان ناديده گرفت، چون علاوه بر منحصر به فرد بودنش، عناصر نامعقولي هم دارد. مثلا میگويد جسد آستياگ در بيابان سالم و دست نخورده مانده بود، چون چند شير در اطرافش ايستاده بودند و از او نگهباني میکردند تا جانوراني بياباني جسدش را ندرند[24].
armin khatar
06-30-2011, 11:44 AM
با متحد شدند ماد ها و پارسها تمام نیمهی غربی فلات ایران و بخشهای شمالی میانرودان و قفقاز در قالب یک پادشاهی بزرگ و بسیار نیرومند متحد شد. این پادشاهی، قلمروهای باستانی ایلام (سوزیان و انشان)، اورارتو، مانا، بخشی از آشور و میتانی را در بر میگرفت و بنابراین واحد سیاسی غولپیکری محسوب میشد. در این زمان، همسایگان اصلی کوروش عبارت بودند از پادشاهی لودیه که زیر نظر کرسوس اداره میشد و در غرب قلمروش قرار داشت، بابل با رهبری نبونید که مرزهای جنوبی را در اختیار داشت، و شاهنشینهای کوچک ایران مرکزی و شرقی که زیر نفوذ شاهان بلخ بودند. کوروش با تصرف قلمرو ماد، با دو مشکل روبرو شد.
نخست، بابلیهایی بودند که به تصرف بخشهایی از قلمرو قدیمی آشور چشم داشتند. اما شاهشان نبونید، تنها از دیدگاهی دینی به این ماجرا مینگریست. به همین دلیل هم بابلیها در غوغای نبرد ماد و پارس، ارتشی تجهیز کردند و در 550 پ.م حران را اشغال کردند اما پیشتر نرفتند و آرامش مرزهایشان با قلمرو هخامنشی نوبنیاد را حفظ کردند. لودیه اما، وضعیتی متفاوت داشت. با وجود آن که پیوند خانوادگی میان کوروش و مادها نادرست مینماید، میدانیم که خاندان آستیاگ و خانوادهی کرسوس با هم پیوندهایی داشتهاند. به این ترتیب که آستیاگ با آرئونه –دختر آلواتس- ازدواج کرده بود، و حالا کرسوس که برادر زنش محسوب میشد بر تخت لودیه تکیه زده بود. مرز میان لودیه و ماد بعد از صلح خورشید گرفتگی، رود هالیس (قزل ایرماق) قرار داده شده بود.
کرسوس، تصمیم گرفت بدون فوت وقت به ایرانیان حمله کند. در مورد انگیزههای او چیزهای متفاوتی ابراز شده است. هرودوت به صراحت ادعا می کند که کرسوس قلمرو ماد را آشفته میپنداشت و به طمع به دست آوردن ثروت و زمین تصمیم داشت به این منطقه حمله کند. اما برای این که کردارش مشروعیت پیدا کند، ادعا کرد که برای دفاع از شوهرخواهرش چنین میکند[1]. دیودوروس سیسیلی اما دلیلی دیگر را عنوان میکند. از دید او علت آغاز جنگ آن بود که کوروش به کرسوس پیام فرستاده بود که مطیع پارسها شود و در مقابل در مقام شهربانی لودیه ابقا شود، و کرسوس که خود را نیرومندتر میپنداشت، در صدد برآمد تا این حریف تازه را گوشمالی دهد[2].
از دید من، هیچ یک از این دلایل برای حملهی کرسوس به کوروش کافی به نظر نمیرسد. کرسوس برای مدتی به نسبت زیاد با مادها در صلح و صفا زیسته بود، و بیتردید آنقدر جاسوس و خبرچین داشت که بداند مادها هوادار کوروش هستند و این شاه تازه آنقدر به خود مطمئن است که شاه قبلی را از میان نبرده است. بنابراین کرسوس میبایست دلیلی دیگر برای حمله به کوروش داشته باشد. دلیلی که ممکن است با انگیزههایی مانند میل به غارت و جهانگشایی تقویت شود، اما به این موارد محدود نمیشده است.
به نظر من، دلیل اصلی آن بوده که کرسوس از قوی شدن کوروش میترسیده است. همان انگیزهای که آستیاگ را به نبرد با کوروش برانگیخت، کرسوس را هم وادار به حمله کرد. سرنوشت جنگ نشان میدهد که هراس کرسوس درست و به جا بوده است. چون نشانههای رشد نفوذ کوروش در میان اتباع او از همان هنگام دیده میشد. سروشهای معابد ایونی در گرماگرم جنگ مرتب به نفع ایران پیشگویی میکردند، و شهرهای مهمی مانند میلتوس و افسوس که بزرگترین مراکز جمعیتی یونانیان در آناتولی بودند، آشکارا جانب ایرانیان را گرفتند. در همین مقطع، اشرافی مانند اوروباتس به کرسوس خیانت کردند و به ایرانیان پیوستند. این ها همه میتواند نشانهی آن باشد که کوروش سیاست تبلیغاتی و توسعهطلبانهی خود را به محض تصرف ماد آغاز کرده بود و میکوشید حمایت افکار عمومی را در لودیه جلب کند.
کرسوس، این بازی را نیاموخته بود و تنها مرجع قدرت را شمشیر میدانست. پس برای جلب مشروعیت برای لشکرکشی خود در مورد خویشاوندیاش با شاهان منقرض شدهی ماد جار زد و پیکهایی را به معابد ایونی گسیل کرد تا مجوز دینی لازم برای حمله به ماد را از آنها دریافت کند. مهمترین این معبدها، پرستشگاه آپولون در دلفی بود که سروش مشهوری داشت و گویا از همان دوران به حمایت از ایرانیان برخاسته بود. این معبد بعدها به صورت سفارتخانهی ایرانیان در ایونیه در آمد و تمام پیشگوییهایی که تا زمان اسکندر در آن انجام میگرفت، به نفع ایران بود.
نخستین غیبگویی این معبد که زیر تاثیر ایران انجام گرفت، به زمانی مربوط میشد که کرسوس به آنجا رفت و از هاتف معبد پرسید که اگر به ماد حمله کند، چه خواهد شد؟
سروش، پاسخ داد که با عبور از رود هالیس و حمله به قلمرو ماد پادشاهی بزرگی را نابود خواهد کرد[3]. کرسوس شادمان از معبد خارج شد و این غیبگویی را در همه جا پراکند، بیخبر از آن که میرود تا در دام کوروش گرفتار شود. کرسوس ابتدا کوشید تا پشتیبانی نیروهای دیگر همسایهاش را هم جلب کند. پس پیکهایی به نزد نبونید و آهموسه – فرعون مصر- فرستاد. فرعون که از ظهور قدرت پارسها نگران بود، به او روی خوش نشان داد، اما نبونید که در مکاشفات غریب خود غرقه بود، در بیابانهای عربستان کنج عزلت گزیده بود و بیطرفی پیشه کرد.
در این میان، گویا کوروش هم بیکار ننشسته باشد. او به جای این که برای شاهان همسایهاش سفیر بفرستد و پشتیبانی ایشان را جلب کند، برای مردم تابعِ دشمنش پیام داد. این سیاست، با آنچه که تا آن زمان در قدرتهای سیاسی رواج داشت، کاملا متفاوت بود. پیکهای کوروش –که بعید نیست بسیاری از آنها از همان طایفهی مرموز مغان بوده باشند- به شهرهای ایونیه رفتند و مردم را به حمایت از پارسها و دشمنی با کرسوس فرا خواندند. مردم بیشتر این شهرها پیشنهاد کوروش برای شورش را رد کردند[4]. با این وجود آشکار است که برخی از شهرها این پیشنهاد را پذیرفتند. در میان اینها، میلتوس از همه مهمتر بود که مرکز تمدن ایونی بود و بزرگترین شهر یونانینشینِ آن عصر محسوب میشد. احتمالا شهر افسوس –دومین شهر بزرگ یونانینشین آن دوره- هم در میان گروندگان به پارسها بوده باشد. چون از همان هنگام تا زمان فتح شدنش به دست اسکندر همواره در جبههی ایران قرار داشت.
در میان متون بابلی، اشارهی سالنامهی نبونید به وقایع سال 547 پ.م میتواند برای ما ارزشمند باشد. سالنامه در شرح وقایع این سال جملهای بحث برانگیز دارد که به این شرح است:
"در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو (...) شتافت و شاهش را کشت، اموالش را برگرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند."
در مورد نام کشوری که به این ترتیب ناقص ثبت شده است، چند نظر وجود دارد. گروهی، به سرراستترین تعبیر، این واژه را لودیه خواندهاند. این تعبیر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که تاریخ فتح لودیه را یک سال زودتر از آنچه که سایر منابع ذکر کردهاند، قرار میدهد، و دوم آن که نبرد کوروش و کرسوس را بر خلاف آنچه در سایر منابع آمده، به جنگی تهاجمی تبدیل میکند که در جریان آن کوروش حمله را شروع کرده است.
به همین دلایل، بیشتر مورخان امروزه این واژه را لودیه نمیخوانند. مالووان آن را به صورت لوکیه خوانده است. این تعبیر مناسبی است. چون لوکیه منطقهای مهم بوده و بعید نیست که در این سال به دست کوروش افتاده باشد. اما مشکل در اینجاست که کوروش نمیتوانسته بدون گذر از خاک لودیه به لوکیه حمله کند. هینتس در این میان، برداشتی جسورانهتر کرده است و عبارت صدمه دیده را به جای "لو"، "سو" خوانده است و آن را بخش اول نامی "سوهی" میداند که شهری در میانهی فرات بوده است. اما ایراد این تعبیر آن است که این منطقه در سالهای مورد بحث ما در آشوب غوطهور بوده و شاهی بر آن حکومت نمیکرده است. از این رو حمله به آن در شرایطی که حلب و حران هنوز در اختیار بابلیها قرار داشتند، کاری ساده و بیدلیل بوده که ارزش ثبت در سالنامههای بابلی را نداشته است[5].
به هر صورت، هریک از دو تعبیر بالا را که بپذیریم، آشکار است که کوروش پس از فتح ماد آرام نگرفته بوده و به دخالت در سرزمینهای همسایهاش میپرداخت. به گمان من، خواندن عبارت حذف شده به عنوان لودیه و سوهی نادرست است. مفهومی اصلی این عبارت هرچه که باشد، نشانگر آن است که کوروش به محض استیلا بر قلمرو ماد، به دستاندازی بر سرزمینهای همسایهاش روی آورد، و بعید نیست که همین دستاندازیها باعث شده باشد کرسوس احساس خطر کند. بعید هم نیست که این حملههای کوچک با هدفِ تحریک کرسوس و کشاندنش به جنگی ناسنجیده طراحی شده باشد.
در هر حال، کرسوس ارتشی بزرگ را بسیج کرد و در سال 547 پ.م از رود هالیس گذشت و به قلمرو ماد وارد شد. او نابخردانه به قتلعام مردم و غارت شهرها پرداخت و به این ترتیب دشمنی مردم محلی را بر انگیخت. در این میان تبلیغات کوروش هم کار خود را کرده بود، چون یکی از مردم شهر افسوس به نام اوروباتِس که نامش به "هوربادِ" فارسی شباهت دارد، به کرسوس خیانت کرد و به ارتش او پیوست. اوروباتس از سوی کرسوس مامور گردآوری مالیات جنگی از شهرهای پلوپونسوس بود و احتمالا با پولهایی که جمع کرده بود، به اردوی کوروش پیوست[6].
کوروش این بار از حملهی زودهنگام آستیاگ درس گرفته بود و برای این نبرد آمادگی داشت. یکی از دلایل این آمادگی آن که از ترکیب نیروهای لودیایی خبر داشت و میدانست که ستون فقرات آن را سواره نظام تشکیل میدهند. این سواره نظام از بقایای قبیلهی ایرانی "اسپرده" تشکیل میشدند که سوارکاران نیرومندی داشتند و در اواخر قرن هشتم پ.م به لودیه کوچیده بودند. اسپردهها در این تاریخ با مردم محلی متحد شده و حملهی وحشتناک کیمریها را دفع کرده بودند. از آن پس، قبیلهی اسپرده به عنوان بخشی گرامی از کشور لودیا در آمده بود و مردم لودیه نام پایتختشان را به افتخار ایشان اسپرده (سارد) گذاشته بودند[7]. کوروش برای مقابله با ایشان از شترهای باختری استفاده کرد و فوجی از شترسواران را در برابر سواره نظام لودیایی فرستاد. به روایت هرودوت، کوروش از نزدیکانش شنیده بود که بوی شتر، اسب را میترساند و به این ترتیب ورود این فوج به میدان باعث شد اسبهای لودیایی رم کنند و از هنگامه خارج شوند[8].
کوروش با این تمهیدات، نیرویی بزرگتر از قوای لودیایی[9] را بسیج کرد و در جلگهی پتریا در کاپادوکیه (بغازکوی امروزین) به مقابله با دشمن شتافت. نبرد سهمگینی درگرفت که به نتیجهای قطعی منتهی نشد. اما با توجه به داستانهایی که در مورد منهدم شدن سواره نظام لودیایی روایت شده، چنین مینماید که پارسیان در این جنگ دست بالا را داشته باشند. چون سپاه کرسوس از پیشروی باز ماند و رو به عقبنشینی نهاد. زمستان نزدیک بود و کرسوس خردمندانه حساب کرده بود که به صلاحش نیست با فرا رسیدن فصل سرما در سرزمین دشمن زمینگیر شود.
نیروهای کوروش، اما گویا چندان صدمه ندیده بودند. چون به جای آن که به مهاجمان فرصت فرار بدهد، ایشان را دنبال کرد و در نبردی دیگر شکستی خرد کننده بر ایشان وارد کرد و به کشتار ارتش لودیه پرداخت. کرسوس که از این نبرد آسیب بسیار دیده بود، با گروهی کوچک از نزدیکانش به سارد گریخت و برای شهرهای یونانی و فرعون مصر پیام فرستاد و از ایشان کمک خواست. کوروش، در میان ناباوری لودیاییها بلافاصله پس از کرسوس سر رسید و در اردیبهشت 546 پ.م سارد را محاصره کرد. در همین هنگام میلتوس و چند شهر ایونی دیگر طغیان کردند و به پارسها پیوستند. کرسوس که در ارگ شهر محاصره شده بود، وقتی از شکست خوردنش اطمینان یافت، به روش کهن شاهان لودیه بر کومهای از هیزم نشست و خود را در آتش سوزاند. کوروش، پس از چهارده روز –که زمانی بسیار اندک است- توانست دیوارهای بلند سارد را بشکافد و شهر را تصرف کند[10]. گزارشهایی در مورد خیانت مردم شهر و این که دروازهها را بر روی سپاه ایران گشودند، در دست است، اما این گزارشها به قدری جسته و گریخته است که نمیتوانند مورد استناد قرار گیرند.
8. سقوط سارد، به فاصلهی چهار سال پس از سقوط ماد، خبری بود که مردم جهان باستان را شگفتزده کرد. آشکار بود که کوروش انتظار حملهی کرسوس را داشته و برنامهای برای اسیر کردن و شکست دادنش طراحی کرده و آن را با دقت و موفقیت پیاده کرده بود. کرسوس آشکارا توسط سروش معبد دلفی گول خورده بود، با خیانت صاحب منصبان و مردمش روبرو شده بود، و در مدت چند ماه یکی از پادشاهیهای نیرومند منطقه را با چند قرن قدمت از میان برده بود. حکم ریشخندآمیز سروش آپولون که با این تعبیر درست از آب در میآمد، برای بسیاری از مردم که از دخالت خدایان ایونی به نفع ایرانیان شگفتزده بودند، توجیه قانع کنندهای نبود. کرسوس به آپولون اعتماد کرده بود و به خاطر هواداری سروش وی از کوروش، فریب خورده بود.
به همین دلیل هم خیلی زود اسطورهای در مورد کرسوس پدید آمد. بر مبنای این اسطوره، شاه لودیه در جریان سقوط سارد کشته نشد، بلکه اسیر شد و کوروش به روش مرسوم خود او را نواخت و همچون مشاوری همراه خود نگه داشت و با احترام زیادی با وی برخورد کرد. هرودوت در شرح این قصه تا جایی پیش رفته که فرض میکند کرسوس تا زمان کمبوجیه هم زنده بوده و از سوء قصد آن شاه هم جان سالم به در برده است. چنین روایتی توسط بسیاری از مورخان پذیرفته شده است[11].
هرودوت البته داستان کرسوس را با رنگ و لعابهای دیگری هم آراسته است. مثلا بنابر روایت او، سولونِ حکیم در جریان یکی از سفرهایش با کرسوس دیدار کرد. کرسوس گنجهایش را به سولون نشان داد و با این امید که نام خود را بشنود، از او پرسید خوشبختترین مردی که تا به حال دیده، کیست؟ سولون پاسخ داد که مردی مستمند اما شادمان را که خانوادهای خوب داشت و به خوبی و خوشنامی زیست و به تازگی مرده، خوشبختترین انسان میداند. آنگاه در پاسخ به اعتراض شاه لودیه گفت که هیچ کس تا زمانی که نمرده، سرنوشتی تمام شده ندارد که بتوان دربارهی خوشبختیاش اظهار نظر کرد. هرودوت معتقد است که کوروش پس از فتح سارد کرسوس را اسیر کرد و تصمیم گرفت او را بسوزاند. پس هیزمی برافروخت و کرسوس چون آتش را دید، بانگ برداشت و سولون را صدا کرد. کوروش از او ماجرا را پرسید و چون جریان را شنید، کرسوس را بخشید و او را مشاور خود ساخت!
داستان کرسوسِ بخشوده شدهای که مشاور کوروش باشد دستمایهی مناسبی برای مورخان غربمدار و و یونانپرستان است. در یک داستانِ جالب توجه که به فارسی هم ترجمه شده[12]، کرسوس به مرتبهی خردمندی وارسته برکشیده شده که همهی نقشههای نیکوکارانهی کوروش از وی سرچشمه میگرفته است. در این قصه کوروش را همچون شاگردی تصویر کردهاند که مطیعانه از شاه سالخوردهی لودیه تعلیم میگرفته است. این تصویر، هرچند از نظر غربیانی که لودیه را به غلط یونانی، و یونان را به غلط اروپایی، و فرهنگ خود را به غلط ادامهی مستقیم فرهنگ یونانی میدانند، دلپذیر است، اما از نظر تاریخی کاملا نامعقول است.
این تصویر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که بر مبنای مستندات تاریخی، جعلی است. به جز برخی از منابع یونانی، در هیچ منبع دیگری به زنده ماندن این شاه اشارهای نشده است. در حالی که برخی از متون بابلی، به ویژه سالنامهی نبونید، اگر بندهای خاصی از آنها دربارهی لودیه نوشته شده باشند، به صراحت کشته شدن کرسوس در جریان سقوط سارد را مورد تاکید قرار میدهند. مردن کرسوس در جریان سقوط سارد و شیوهی خودکشیاش از جنبهای دیگر هم کاملا قطعی است. آن هم این که مردم ایونیه و لودیه در همان دوران نقشهایی از کرسوس در حال خودسوزی را بر بشقابها و سفالینههای خود نقش میکردهاند. یکی از این بشقابها که در ولچی یافت شده است، در حال حاضر در موزهی لوور قرار دارد. این بشقاب توسط نقاشی به نام موسون با سبک سفال قرمز کشیده شده، که در 500 پ.م –یعنی یک نسل پس از مرگ کرسوس- این ظرف را تزیین کرده است[13]. بنابراین در خودکشی کرسوس تردیدی وجود ندارد.
دومین ایراد، به ماهیت داستان مربوط میشود. البته از دید هواداران سجایای اخلاقی کوروش، خوشایند است که فرض کنیم کوروش در نبرد با تمام کشورهای پیرامونش موفق میشده شاهانشان را زنده نگه دارد و همه را هم به مثابه جیرهخوارانی در دربار خویش جای میداده است. اما واقعیت آن است که چنین چیزی گذشته از زیبا بودنش، در جهان کهن غیرعملی بوده است. شاهان بنابر سنت مرسوم انتظار داشتهاند به محض دستگیر شدن با فجیعترین شکنجهها کشته شوند و بنابراین هیچ شاهی خطر نمیکرده و تن به اسارت نمیداده است. همین دو شاهی که کوروش توانست زنده دستگیر کند –آستیاگ و نبونید- شاهکارهایی در تاریخ جنگ دوران کهن بودند. چون شاهان بزرگی مانند فرمانروایان ماد و بابل و لودیه با امیرهای دست نشاندهای که آشوریها هر از چندگاهی به اسارت میگرفتند، تفاوت داشتند و معمولا آنقدر میجنگیدند تا کشته شوند، یا در شرایط بحرانی خودکشی میکردهاند.
ایراد دیگر، آن است که مشورت خواستن کوروشِ زیرک که تلهای چنین پیچیده را طراحی و اجرا کرده، از شاهی خوش باور و طمعکار که با سودای غیبگویی معبدی گام به دام پارسیان نهاده، نامعقول مینماید. شاید اگر میگفتند کرسوس به جایی تبعید شده و به آسودگی تا دوران پیری زیسته، پذیرفتنی جلوه میکرد. اما این که چنین آدمی –و نه آستیاگِ خردمندتر که نزدیک بود کوروش را شکست دهد- همواره در کنار شاه باشد و به او مشورت دهد، بیشتر به نوعی خودستایی ایونی شباهت دارد تا داستانی تاریخی.
کوروش، بعد از فتح سارد خرابیها را ترمیم کرد و نظم را در قلمرو سارد برقرار نمود. به روایت هرودوت، کوروش با مردم میلتوس پیمانی منعقد کرد و به ایشان همهی حقوقی را که در زمان کرسوس داشتند، عطا کرد. سایر دولتشهرها هم که مهربانیاش را دیدند، پیکهای فرستادند و خواستند با او پیمانهایی مشابه ببندند. اما کوروش گفت که این لطف به دلیل هواداری میلتوس از پارسیها بوده و شامل حال شهرهایی که به کرسوس وفادار مانده بودند، نمیشود. کوروش از آنها خواست تا بدون قید و شرط تسلیم قوای ایرانی شوند، و به همین دلیل هم شهرهای یاد شده شروع کردند به ساختن استحکاماتی تا در برابر پارسیها مقاومت کنند[14].
این داستان هرودوت هم ایرادهایی دارد. کوروش قاعدتا با فتح سارد، کل قلمرو لودیه را به کشور خود ضمیمه کرده است، و دولتشهرهای ایونی که مناطقی پراکنده و کوچک بودهاند، در این میان نیروی مهمی محسوب نمیشدند که کوروش بخواهد با ایشان پیمانی منعقد کند. اصل ماجرا احتمالا به این شکل بوده که کوروش در مقام سپاس از شهرهایی که در هنگام حملهاش به سارد از او پشتیبانی کرده بودند، امتیازهایی را برایشان در نظر گرفته بوده است. این امتیازات بایستی در ردهی بخششهای مالیاتی بوده باشند. جریان ساخت استحکامات در شهرهای ایونی، احتمالا مربوط به شورش شهرهای ایونی میشود که چند سال بعد رخ داد و هرودوت احتمالا آن را با رخدادهای سالهای اول سلطهی کوروش بر لودیه اشتباه گرفته است.
هرودوت در همین جا به داستان دیگری هم اشاره میکند که در اصل برای تحقیر اسپارتها ساخته شده که در آن زمان دشمن آتنیهایی بودند که هرودوت را برای نوشتن تاریخش اجیر کرده بودند. این داستان آن است که وقتی دولتشهرهای ایونی دست به ساخت استحکامات زدند و تصمیم گرفتند در برابر پارسها مقاومت کنند، نمایندگانی از کشور اسپارت نزد کوروش رفتند و او را از حمله این شهرها برحذر داشتند. آنگاه کوروش که نمیدانست لاکدمونیا –سرزمین اسپارتها- کجاست، در این مورد پرسشهایی کرد و بعد گفت: "مردمی که در میدانهای شهرشان جمع میشوند و برای فریب یکدیگر به هم دروغ میگویند بهتر است به کار خود سرگرم باشند و در این موضوعها دخالت نکنند. و بعد هم اسپارتیها را از دربار خود راند[15]."
این داستان هم به نظر نادرست میرسد. اسپارتیها در آن زمان، و تا قرنی بعد که دوران نبردهای پلوپونسوس فرار رسید و اهالی لاکدمونیا با پول ایران در برابر آتن موضع گرفتند، جاهطلبی ارضی چندانی نداشتند و حتی وقتی دولتشهرهای همسایهشان در جریان نبردهای عصر خشایارشا مورد حمله قرار میگرفتند، بسیار به کندی و با بیمیلی واکنش نشان میدادند. در نتیجه گسیل کردن سفیرانی برای دفاع از شهرهایی ایونی که کاملا دور از دسترس و حتی دامنهی شناخت اسپارتیها محسوب میشدند، کاری عجیب است. مکالمهی کوروش و این سفیران هم آشکارا برای تحقیر اسپارتی ها طراحی شده و به نظرم کل ماجرا قصهای بوده که هرودوت برای خراب کردن سابقهی اسپارتیهای دشمنِ آتن سرهم کرده است. کوروش در آن زمان در یونان به عنوان تجلی شاه عادل و خردمند اعتبار داشته و گذاشتن چنین حرفهایی در دهان او میتوانسته ارزش اسپارتیها را زیر سوال ببرد.
armin khatar
06-30-2011, 11:50 AM
آنگاه به دنبال خیانت صاحب منصبی کوروش گماشته بود، شورش دولتشهرهای ایونی آغاز شد. این شورش بر خلاف آنچه که هرودوت روایت کرده، پس از این که کوروش این منطقه را ترک کرد، آغاز شد، و رهبرش هم مردی لودیایی به نام پاکتواس بود که از سوی کوروش برای ساماندهی به عشایر ساکن در لودیه برگزیده شده بود. پاکتواس از خزانهی سارد مبالغی دزدید و شورشی برانگیخت و به دولتشهرهای دورافتادهی ایونیه گریخت. دامنهی این شورشها چندان زیاد نبود، در حدی که تبار (تابالوس) پارسی که شهربان سارد بود توانست به کمک پادگان محلیاش سارد را حفظ کند. اما این نیرو برای سرکوب شهرهای دورافتادهتر کافی نبود. در نتیجه کوروش هارپاگ مادی و بعدتر مازَر مادی برای سرکوب دولتشهرهایی که هنوز مطیع نشده بودند به لودیه فرستاد.
از روایت هرودوت بر میآید که ایرانیان در این زمان با فنون قلعهگیری و محاصره به خوبی آشنا بودهاند. بقایای سنگهای منجنیقی که از این دوران در شهرهای یاد شده به دست آمده، نشان میدهد که پارسیان یا مادها بودند که برای نخستین بار این وسیله را اختراع کردند و فنون محاصره و گشودن شهرهای محصور را ابداع نمودند. به روایت هرودوت، مازَر هریک از شهرهای شورشی را در یک روز فتح میکرد. این از سویی به ناتوانی شهرها برای دفاع از خودشان، و از سوی دیگر بر پیشرفته بودن فنون قلعهگیری ایرانیان دلالت دارد. سقوط سارد در چهارده روز را هم میتوان نشانهی دیگری از همین پیشرفت فنی دانست.
دامنهی شورش شهرهای ایونی اندک بوده است، و شهرهایی که در میان دوراهی وفاداری یا شورش مردد بودهاند، به سادگی توسط غیبگویان معابدی که هوادار ایران بودند، به ترک مقاومت وادار میشدند. سرنوشت پاکتواس که به سودای تصاحب اموال دزدیده شده طغیان را ایجاد کرده و خود گریخته بود، به خوبی نقش این معابد و دامنهی شورش را نشان میدهد. او پس از شکست از نیروهای مازر، به شهر کومه گریخت. در آنجا سروش معبد برانخیدی –که در نزدیکی میلتوس قرار داشت- مردم شهر را تشویق کرد که او را به پارسها تحویل دهند. به این ترتیب مردم کومه او را از شهرشان راندند. پس پاکتواس به خیوس گریخت. در خیوس، مردم او را به زور از معبد آتنا پولیوخوس که در آن بست نشسته بود، بیرون کشیدند و به مازر مادی تسلیمش کردند. مازر هم او را به سارد فرستاد و در آنجا به فرمان هارپاگ اعدام شد.
هارپاک، به روایت دیودور پس از مرگ مازر به مقام رهبری نیروهای ایرانی در آسیای صغیر دست یافت[16] و با همراهی دو سردار به نامهای ویشتاسپ و آروسیوس (آرش؟) کار فتح شهرهای سرکش را ادامه داد[17]. بعد از آن به تصاحب سرزمینهای بیشتری پرداخت و در مدت چهار سال پرینه و جلگهی مئاندر را در بیرون از قلمرو لودیه فتح کرد و شهر ماگنسیا را که به سختی مقاومت میکرد، با خشونت گشود[18]. به دنبال پیشروی سریع او، مردم شهر فوکایا که هراسان شده بودند از سرزمینشان گریختند. اما هارپاگ به ایشان پیام داد که نترسند و به شهرشان بازگردند. به این ترتیب نیمی از مردم این شهر بار دیگر در زادگاهشان مقیم شدند و بقیهشان که به دعوت مردم سیسیل به آنجا رفته بودند، نخست میزبانانشان را غارت کردند و بعد به دزدان دریایی مخوفی تبدیل شدند. به دنبال این نبردهای محلی، تئوس و همهی جزایر دریای اژه بدون مقاومت تسلیم پارسها شدند و شهرهای دوری نیز به رسم پارسها برایشان آب و خاک فرستادند و به امپراتوری هخامنشی پیوستند. مردم کاریه نیز چنین کردند و بدون نبرد تسلیم شدند[19]. تنها مقاومتها در شهر کنیدوس رخ داد. مردم این شهر کوشیدند با ویران کردن باریکهای از خشکی که شهرشان را به خشکی متصل میکرد، راه را بر مهاجمان ایرانی ببندند، اما در این کار ناکام شدند، ایشان به همراه پداسیان که مقاومتی کوتاه مدت از خود نشان دادند، شکست خوردند و مطیع گشتند.
تنها جنگ خشونتبار واقعی در شهر کسانتوس رخ داد که پایتخت سرزمین آرنا در لیکیه بود. مردم این سرزمین، نژادی قفقازی و رسومی مادرسالارانه داشتند و به نقش برجستهشان در نبردهای اساطیری تروا افتخار میکردند. بر مبنای اساطیر همری، گلاوکس و سارپِدون که سرداران این سرزمین بودند، در زمان حملهی آگاممنون در کنار مردم تروا با یونانیان جنگیده بودند. ایشان حتی یک بار به مرزهای مصر هم دستبرد زده بودند و مردمی جنگاور بودند که کرسوس هم نتوانسته بود مطیعشان کند. ایرانیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم محلی، شهر کسانتوس را محاصره کردند. روایت کردهاند که مدافعان پس از آتش زدن همهی اموال خود و به قتل رساندن زنان و فرزندانشان، آنقدر به جنگ ادامه دادند تا جملگی کشته شدند[20]. این مهمترین مقاومتی بود که در منطقهی غربی امپراتوری در برابر سپاه ایران رخ نمود، و چنان که دیدیم، به مردمی قفقازی و آسیایی -و نه یونانی- ارتباط مییافت که خارج از قلمرو لودیه هم قرار داشتند.
به این ترتیب، در زمان کوروش، ایونیه و سارد به عنوان بخشی از قلمرو ایران به امپراتوری پیوست. از نظر سیاسی، فتح لودیه از چند نظر اهمیت داشت. نخست آن که گذشته از ماد و ایران شرقی، که مردمی ایرانینژاد و ایرانیزبان را در بر میگرفت، اولین بخش از جهان خارج از ایران زمین بود که توسط کوروش فتح میشد. علاوه بر این، لودیه و ایونیه قلب تمدن و فرهنگ یونانی هم محسوب میشدند. تمدنی که البته نمیتوانست ادعای رقابت با تمدنهای کهنی مانند عیلام و بابل و مصر را داشته باشد، ولی به هر صورت در آن زمان در حد رقیبی برای فنیقیان مطرح بود و دوران شکوفایی خود را طی میکرد.
کوروش پس از تصرف شهرهای شورشی، به جای آن که شبیه به پیشینیانش عمل کند و به رفتارهای تنبیهی و قتل و غارت مردم بپردازد، دستور داد تا در سارد که پایتخت لودیه و مرکز جمعیتی ناحیهی شورشی بود، تفریحگاهها و باغهای زیبایی بسازند و نوازندگان و رقاصان بسیاری را به آنجا بفرستند. به این ترتیب مردم لودیه آموختند تا به جای شورش بر پارسها، دعوت ایشان را به شادخواری بپذیرند. این کار کوروش به قدری در جهان باستان غریب بود، و آوازهی تفریحگاههای او به قدری دهان به دهان گشت، که بازتابهایش هنوز هم دیده میشود. واژگانی مانند ludicrous در انگلیسی و ludique در فرانسه و لودهگری و لودِگی در فارسی –که همگی خندهدار و مضحک معنا میدهند،- از نام لودیه مشتق شدهاند.
هرودوت این سیاست کوروش را بسیار نکوهش میکند و معتقد است که برنامهی کوروش برای شادمانی مردم لودیه باعث شد تا اهالی این منطقه به عیش و نوش خو کنند و مردانگی و جنگاوری سابقشان را از دست بدهند[21]. در واقع چنین به نظر میرسد که آنچه هرودوت مردانگی و جنگاوری دانسته، همان میل به غارت شهرهای همسایه و دزدی دریایی بوده باشد. چون این رفتارها بود که با مطیع شدن اهالی لودیه از میانشان رخت بر بست و به جای آن پیروی از قانون عمومی حاکم بر شاهنشاهی جایگزینش شد. اما ارتش لودیه و مردانش توانایی رزمی خویش را از دست ندادند، چون تا پایان عمر دودمان هخامنشی با موفقیت در برابر ایلغارهای دزدان دریایی یونانی ایستادگی کردند و حتی وقتی اسکندر به این منطقه حمله کرد هم وفاداری خود را به شاهان پارسی حفظ نمودند.
10. در بهار 546 پ.م کوروش صاحب سه قلمرو بزرگ و نیرومند شده بود. تا این لحظه، تنها هفت سال پس از آغاز حرکت کوروش، ایلام و ماد و لودیه با هم متحد شده بودند و زیر سیطرهی پارسها قرار داشتند. اما در همین مقطع، مردم باکتریا (بلخ) و ایران شرقی شورش کردند و کوروش ناچار شد برای سامان دادن به وضع آن منطقه سارد را ترک کند. هرودوت، از دشمنی بابل، مصر، سکاها و بلخیها سخن میگوید[22]. اما روشن است که اصل ماجرا شورش بلخ بوده است. یوستینوس در این مورد دقیقتر است و از شورش مردم بلخ، پارت، گرگان، و قبایل سکا سخن میگوید[23].
تمام منابع در این نکته توافق دارند که بلافاصله پس از فتح سارد، کوروش به سمت ایران شرقی حمله کرد. این حمله، از نظر زمانی کمی عجیب به نظر میرسد. چون کوروش قاعدتا پس از دو نبرد سنگینی که پشت سر هم در ماد و لودیه کرده، میبایست کمی استراحت کند و به تقویت نیروهایش بپردازد. اما کوروش چنین نکرد و به سمت شرق یورش برد. انگیزهی این کار باید طغیان در شهرهایی بوده باشد که تا پیش از آن مطیع وی محسوب میشدند.
یوستینوس هنگامی که ماجرای لشکرکشی کوروش به بلخ و ایران شرقی را شرح میدهد، به صراحت تاکید میکند که این مناطق خراجگزار شاهان ماد بودند و بنابراین به دنبال سقوط مادها بخشی از قلمرو کوروش محسوب میشدند[24]. آریان هم در تاریخ خود به این نکته توجه کرده است که مادها از آذربایجان تا درهی سند را در اختیار خود داشتند و به این ترتیب بلخ و هرات مطیعشان محسوب میشدند. هرودوت هم در جایی دیگر میگوید که کشورهای زرنگ، گرگان، و پارت در ابتدا به خوارزم تعلق داشتند ولی در زمان چیرگی کوروش بر مادها مطیع پارسها شدند[25]. کتسیاس هم بر این امر که این استانها جزئی از پادشاهی ماد بودند تاکید دارد، و شواهد نشان میدهد که نامهای این مناطق نیز از دیوانسالاری جغرافیایی مادها (درنگیانا، باختریش، و زرنکا) وامگیری شدهاند[26]. از نظر نظامی هم، جادههای بزرگ و همواری که از اکباتان به ری (راگای کهن) و از آنجا به پارت و ایران شرقی میرفت، مسیر تجاری شناخته شده و مهمی بود که از راه اکباتان به جنوب (به سمت میانرودان) و به غرب (به سوی لودیه) در دسترستر و برای لشکرکشی مناسبتر بود. بنابراین معقول است که مسیر اصلی گسترش مادها را به سمت شرق بدانیم.
به این ترتیب میتوان فرض کرد که کوروش با تصرف اکباتان، بر قلمرو وسیعی دست یافته بود که تا ایران شرقی ادامه داشت و منطقهی خوارزم و افغانستان و سیستان کنونی را هم در بر میگرفت.
احتمالا این مناطق در بهار 546 پ.م که کوروش تا مناطق دوردست آسیای صغیر پیش رفته بود، فرصت را برای سرکشی مناسب دیدند و شورش کردند.
کوروش در برابر این شورش به سرعت واکنش نشان داد، و موفق شد در زمانی کوتاه شورشها را سرکوب کند. در مورد ریزهکاریهای جنگهای او در ایران شرقی اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم. میدانیم که پادشاهی بلخ خیلی زود تسلیم او شد و از آن به بعد تا مدتها در برابر شاهان هخامنشی آرام باقی ماند، و مهمترین سرکشیاش را در زمان اسکندر ظاهر کرد، که تازه در آن هنگام هم شهربانش با عنوان اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و کوشید نظام هخامنشی را از نو احیا کند. همچنین از روایتهای مربوط به مرگ کوروش چنین بر میآید که شاه پارسی در شرق ایران روابط دوستانهای با شاه سکاها برقرار کرده بود، چون بعدها در جریان نبردی که میگویند به محاصره و کشته شدنش انجامید، سکاها به یاریاش میشتابند. به نظر می رسد شهرت و محبوبیت کوروش در خارج از مرزهای فتح شده توسط مادها هم گسترش مییافته است، چون دیودور از این که مردم آریاسپه – در بالادست رود هیرمند در سیستان- به سپاهیان کوروش یاری رساندند و برایشان آب و غذا بردند، حکایت میکند، و میگوید کوروش از آن پس ایشان را نیکوکار نامید و پس از تکمیل کار فتح ایران زمین گرامیشان داشت.
با این همه، برگشتن کوروش به سمت شرق بیتردید مقاومت مردم محلی را برانگیخته است. کوان که تا این هنگام به صورت امیرنشینهای کوچکی در خوارزم و ایران شرقی قدرت داشتند، در این تاریخ منقرض شدند و قلمروهایشان در قالب شهربانیهای بزرگ هخامنشی در هم ادغام شد. کوروش به بازپسگیری سرزمینهای زرنگ و خوارزم و بلخ که مطیع مادها بودند بسنده نکرد، بلکه مسیر خود را ادامه داد و کوشید تا کل بخشهای شرقی ایران زمین را فتح کند. او از دو جهت قلمرو خود را گسترش داد و به مرزهای ایران زمین دست یافت. از یک سو، در خوارزم پیشروی کرد و تمام بخشهای کشاورزنشین آسیای میانه را تسخیر کرد و در مرز میان قبایل ایرانی یکجانشین و رمه دار، زنجیرهای از هفت شهر مرزی و دژهای نگهبانی را در کرانهی سیردریا بنا نهاد و نامشان را کورا (شهر کوروش) نهاد. نام اصلی این شهرها "کوروش کتهَه" بوده است که ثبتِ واژهی آشنای کوروش کده در پارسی باستان است. یونانیان این واژه را به صورت "کورس کتها" ثبت کردند. این شهرها بعدها در غرب بنا بر ثبت یونانی دیگرشان با نام سیروپولیس[27] شهرت یافتهاند. امروز مشهورترین این شهرها، گنجه است.
مسیر دیگر پیشروی کوروش، به سمت جنوب شرقی بود. او آراخوزیا (بلوچستان) و رخج را گشود و گَندارا (قندهار) و تَتَه گوشی (درهی هیرمند) را به شاهنشاهی خود ملحق کرد. پلینی ماجرای نبرد کوروش با مردم شهر کاپیسا در دشت "کوه دامن" را شرح میدهد که در منطقهی بگرام در شمال کابل قرار داشت. به زعم او، کوروش در گشودن این شهر کامیاب شد، اما وقتی وارد شهر شد دریافت که آن منطقه به دلیل مقاومت شدید ساکنانش ویران شده است. برخی از مورخان این شهر را با کاپیشاکانیش که منطقهای در آراخوزیا بوده و نامش در نبشتهی بیستون هم آمده، یکی گرفتهاند. این بدان معناست که کوروش در این زمان تا فراسوی افغانستان پیش رفته و به هندوکوش و مرزهای میان قلمرو میانی و قلمرو خاوری دست یافته است.
روایتهای یونانی، بر این نکته که کوروش تا هندوستان پیش رفت تاکید زیادی دارند. با این وجود تقریبا مسلم است که کوروش تسلط پایداری بر درهی سند نداشت. احتمال زیادی دارد که کوروش در جریان لشکرکشیاش به ایران شرقی، تا درهی سند و پنجاب که ادامهی طبیعی بلوچستان است پیش رفته باشد و به این ترتیب به گوشهی جنوب شرقی ایران زمین دست یافته باشد. با این وجود، تثبیت چیرگی ایرانیان بر این نقطه احتمالا به دوران زمامداری پسرش کمبوجیه و جانشین او داریوش مربوط میشود.
کوروش، پس از تکمیل فتح ایران شرقی، به پایتختهای خود بازگشت و برای مدت شش سال آرام گرفت
armin khatar
06-30-2011, 11:50 AM
در اواخر دههی 540 پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گسترهای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیهی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشتهای گشودهی آسیای میانه ختم میشد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقهی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر میگرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوههای بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا میکند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی میکنند. در زمان مورد نظر ما، نیمهی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخشهای غربیاش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال درهی سند و قلمرو پنجاب محدود میشد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بی آن که توسط پادگانهای پارسی تسخیر شوند.
نیمهی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقهی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب میشد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل میشود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آریاییهای مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب میشد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در 540 پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایرهی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب میانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.
کوروش نیمهی دوم دههی 540 پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزیهای برقآسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر میرسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین مینماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمهی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمینهای پهناور فتح شده استوار سازد.
قدرتی که کوروش در فاصلهی سالهای 553-545 پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکلگیری، و تداوم، در تاریخ جهان بینظیر است. در تاریخ قلمروهای با گسترهی مشابه را میبینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچهای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی میشد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکتهی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غولپیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمینهای یاد شده، در عمل اثری از شورشهای پردامنه و موثر در آنها نمیبینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم مییابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیلههایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی میتوانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمیشدند.
ظهور چنین قدرتی البته نمیتوانست از دید سایر پادشاهیهای قلمرو میانی دور بماند. در 540 پ.م، از پادشاهیهای کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشهی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهیهای کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شدهی آن روزگار فرا رسید.
12. منابع ما در مورد جنگهای کوروش با بابل چند ردهی اصلی را در بر میگیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب میشوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادنشان شرح میدهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهمترینشان نبشتهی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.
متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر میگیرد: سالنامهی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامهای که پس از سقوط بابل توسط بابلیها برای کوروش سروده شده است.
بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه 522 پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهرهای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در 23 مرداد 560 پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانوادهای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداریاش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد 566 پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنهجو که با هم بر سر تاج وتخت میجنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین 555 پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شدهی نامش –نبونید- رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.
نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب میشد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبهی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهولهول" بودند[28]. مادرش کاهن معبد اهولهول بود و تا زمان مرگش در 104 سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاجگذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگیاش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از 556 تا 538 پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستانشناسی و حفاری در ویرانههای معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقهی زیادی داشت.
تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی میانرودان تلقی میشد. چنین به نظر میرسد که علاقههای غیرعادی این شاه سالخورده در خانوادهاش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستانشناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهدهی مجموعهای از کتیبهها و اشیایی که به دورانهای تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان میدهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبستهی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعهای از آنها را نگهداری میکرده است[29].
رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک میانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگهای او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط میشد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.
چنان که از متن سالنامهی نبونید بر میآید، شاه بابل برای مدت 10 سال در پایتختش نبوده است. سالنامهی بابلی نبونید، از سال 549 پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز میشود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج میکردند و آدابی را برای باروری خاک انجام میدادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.
با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر میرسد شاه بابل سالهای هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحهی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخشهای جنوبیتر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین مینماید که تا واحهی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینهی کنونی) را تسخیر کرده باشد.
غیاب نبونید، به همراه رسالت دینیاش و بیتوجهیای که به مراسم دینی بابلیان نشان میداد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمانها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفهی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و میبایست در مراسم 12 روزهی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژهی بتها و بازسازی اسطورهی آفرینش و خوانده شدن منظومهی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح میداد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهینآمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر میزد، دستمایهای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.
کوروش برای حمله به بابل چند برگ برندهی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که میشد به سادگی آن را به کفر و بیعرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعهی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بیتردید بیطرف ماندن بابل در جریان جنگهای آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمیدانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار میگرفت.
تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در ادارهی مقدسترین شهر میانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نامهای بابلیان در این تاریخ نشان میدهد که چیزی در حدود 10 درصد از مردم بابل نامهای پارسی داشتهاند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل میکردند، و باعث میشدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.
برگ برندهی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهمترینِ این مردان، حاکم منطقهی گوتیوم در کوهستانهای زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتربه همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح می دهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشتهاند.
armin khatar
06-30-2011, 11:51 AM
بر مبنای سالنامه ی نبونید، در سال 540 پ.م پارسها حمله ی خود به میانرودان را آغاز کردند. چنین به نظر میرسد که نخستین هدف آنها تسخیر شهر باستانی اوروک بوده باشد. در زمستان این سال چند جنگ در اوروک در گرفت و پارسها بر این شهر و مناطق همسایهاش چیره شدند. سند بابلی دیگری به نام مدحنامه، میگوید که پارسها هنگام حمله به قلمرو بابل با قوای اوگبارو متحد شده بودند. اوگبارو، با وجود آن که صاحبمنصبی بابلی بوده و اختیارات خود را از نبونید دریافت کرده بود، به کوروش پیوست. دلایل چندی برای این خیانت او به سرورش در دست هست. مهمترین دلیل آن که قلمرو حکومت او گوتیوم بود که منطقهای در زاگرس است و اهالیاش از دیرباز با ایلامیها - و بعدتر ایرانیها- پیوند داشتند. مردم گوتیوم برای قرنها تابع پادشاهان ایلام بودند و هر از چندگاهی به تحریک ایشان به میانرودان حمله میکردند. از این رو، یکی از دلایل گرویدن اوگبارو به کوروش، احتمالا آن بوده که چارهی دیگری نداشته است. کوروش قاعدتا در میان مردم گوتیوم نفوذ و شهرت زیادی داشته و میتوانسته به راحتی مردم این سرزمین را بر حاکم بابلیاش بشوراند.
از سوی دیگر، گوتیوم و مرز شرقی بابل، خطرناکترین پایگاه مرزبانی این کشور محسوب میشده است. حاکم گوتیوم قاعدتا بر منطقهی دیر هم فرمان میرانده که شهری مرزی است و از دیرباز مسیر اصلی هجوم ایلامیها به میانرودان بوده است. با این توضیح، آشکار است که اوگبارو سرداری برجسته و فرمانروایی مهم محسوب میشده است. وگرنه نبونید نمیبایست نقطهای چنین حساس را به وی بسپارد. در واقع همین حقیقت ساده که استان بابلی گوتیوم تا 540 پ.م باقی مانده بود در جریان کشمکشهای مادها و پارسها تسخیر نشده بود، نشانگر اقتدار و کفایت اوگبارو است.
کسی که در زمان حملهی کوروش به میانرودان به او پیوست، چنین کسی بود. سرداری مورد اعتماد و لایق، که از نامش معلوم است که بابلی بوده و احتمالا با سایر مردم بابل که نسبت به فاتحان کلدانی میانرودان دیدی منفی داشتهاند، تا حدودی همدلی میکرده است. پیوستن او به کوروش، همچون خیانت هارپاگ به آستیاگ و خزانهدار لودیه به کرسوس، در تعیین سرنوشت نهایی جنگ نقشی تعیین کننده داشت.
به روایت سالنامه، در سال هفدهم سلطنت نبونید، شاید در پاسخ به تبلیغات کوروش، جشن آکیتو برگزار شد، اما شمار زیادی از خدایانی که میبایست از معابدشان در شهرهای دیگر خارج شوند و به بابل بروند، چنین نکردند. این میتواند نشانهی وجود حملاتی به شهرهای قلمرو بابل باشد. در این دوره دست کم یک حمله به قلمرو بابل از سوی مردم دریایی که از بقایای سومریان در جنوب میانرودان بودند، ثبت شده است. اما این حمله دامنهی زیادی پیدا نکرد. نشانهی دیگری که بحرانی بودن وضعیت و شدت حملات پارسها دلالت میکرد، آن بود که نبونید در اوایل سال 539 پ.م بتهای مهم شهرهای سومر و اکد را از معابدشان برداشت و آنها را به بابل برد. این کار از سوی شاهی که خود بر این نواحی حکومت میکرد، غریب جلوه میکند. در تاریخ میانرودان، و به ویژه در نبردهای درازدامنهی میان ایلامیها و اکدیها، دزدیدن بتهای یک شهر و بردنشان به پایتخت کشور پیروز سابقهی زیادی داشته است. اما موردی را نمیشناسیم که شاه یک کشور، وقتی مورد حمله قرار میگیرد، بتهای مردم سرزمین خود را به پایتختش منتقل کند.
این رفتار نبونید با تعبیر مردم جهان باستان کفر محسوب میشد و به رفتار فاتحانی شباهت داشت که پس از گشودن یک شهر بتهایش را به پایتخت خود میبردند، تا با گروگان گرفتنِ مرجع تقدسِ آن شهر، از مشروعیت ادعاهای شورشیان آن جلوگیری کنند. در واقع فاتحان باستانی با دزدیدن بتها، اقتدار مذهبی و تقدسی را که درآنها لانه کرده بود، میربودند و خدایانی را که قرار بود انگیزهی شورشهای استقلالطلبانهی مردم شهرِ مغلوب را پشتیبانی کنند را در اسارت خود در میآوردند.
برای این رفتار نبونید دو دلیل میتوان ذکر کرد. دلیلی که در کتابهای کلاسیک تاریخی بیشتر مورد اشاره واقع میشود، آن است که نبونید از ترس این که این بتها در جریان سقوط شهرها به دست پارسها بیفتد، آنها را به بابل منتقل کرده تا امنیتشان را تضمین کند. با این وجود چنین کاری در تاریخ میانرودان سابقه نداشته است. یعنی مورد دیگری را نمیشناسیم که شاهی برای پیشگیری از غارت شدن معابد شهرهای قلمروش، خودش پیشدستی کند و با برداشتن بتها به این معابد بیاحترامی نماید.
متن نبشتهی حقوق بشر کوروش نشان میدهد که مردم آن روزگار هم رفتار نبونید را توهین به خدایانشان تلقی میکردهاند، و دست کم زمینهای را برای تبلیغات کوروش در این مورد فراهم بوده است. کوروش در این نبشته میگوید:
"آگاده، اَشنونَه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند، (از من اطاعت کردند). خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاههایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند، و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بودشان، به فرمان مردوک، سرور بزرگ، ایشان را به شهرهایشان بردم. خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاههایشان بازگرداندم و دستور دادم تا خانههای خودشان را در قلمروهایی باز یابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که هر روز به درگاه بعل و نبو نماز میبرند، عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید دربارهی من به سرورم مردوک سخنانی لطفآمیز بگویند."
از این متن چند نکته معلوم میشود. نخست این که نبونید خدایان شهرهای آگاده، متورنو، دیر، قونو و شهرهای آنسوی دجله را به بابل منتقل کرده است. از میان این شهرها، موقعیت چند تا را به دقت میدانیم. دیر، شهری مرزی بوده که در کوهپایههای زاگرس و حد فاصل قلمرو ایلام و میانرودان قرار داشته و شاهان ایلام و سومر از دیرباز برای حمله به یک دیگر از آنجا عبور میکردند. شهرهای اشنونه، زمبان و آگاده در بخش شمالی میانرودان قرار دارند، و منظور از شهرهای آنسوی دجله هم به احتمال زیاد دولتشهرهای سوری ورارود بودهاند. به این ترتیب معلوم میشود نبونید بتهای شهرهایی را برداشته و همراه خود به بابل برده، که اتفاقا در مناطق مرزی و شمالی سرزمینش قرار داشتهاند و چندان به بابل نزدیک نبودهاند. دست کم دو تا از اینها –دیر و اشنونه- از نظر فرهنگی و سیاسی تحت تاثیر ایلام بودهاند و در تاریخشان چند بار با شاهان ایلامی متحد شدند و با بابل جنگیدند. بنابراین چنین مینماید که نبونید بتهای شهرهایی را برداشته که در مرزهای کشورش قرار داشتهاند، و برای پیوستن به نیروهای شورشی اوگبارو و پارسهای متحدش آمادگی داشتهاند.
از سوی دیگر، کوروش به روشنی تاکید میکند که این خدایان از اقامت در بابل ناخوشنود بودند، و شاه خدایان –مردوک- از کردار نبونید خشمگین بوده است. کوروش ادعا می کند که خدایان را به "خانههایشان" و "جایگاههایشان"، و جاهایی که قلبها را شادمان میکردهاند، بازگردانده و به این ترتیب نظم را بار دیگر در جهان خدایان برقرار کرده است. اینها بدان معناست که نبونید در جریان عملیاتی قهرآمیز و به عنوان نوعی تنبیه این خدایان را از معابدشان برداشته است. چنین رفتاری، با شخصیت نبونید بیشتر همخوانی دارد، چون او شاهی بوده که تمام نیرویش را صرف تبلیغ آیین ایزد سین کرده بود، و از اشارهی صریح کوروش بر میآید که خدایانِ تبعیدی به بابل متنوع بوده و زیر دست مردوک –دشمن بزرگ نبونید- محسوب میشدهاند.
کتیبهی حران که پس ازسقوط نبونید نوشته شده و کردارهایش را در زمان حکومتش شرح میدهد، به روشنی بر این نکته دلالت دارد که نبونید شاهی متعصب در مورد خدای ماه بوده و میکوشیده تا نمادهای مربوط به سایر خدایان – حتی نماد مردوک در معبد اساگیل- را به سین منسوب کند. همچنین در این کتیبه از برنامهی کفرآمیز نبونید برای کاستن از ارج و قرب سایر خدایان سومری و اکدی سخن گفته شده، و در بندی از آن اشاره شده که کوروش وقتی به بابل وارد شد، تصویر خدایان نرینه و مادینهای را که در آنجا اسیر شده بودند را به شهرهای خودشان بازگرداند. تمام این حرفها نشان میدهد که نبونید شاهی معتقد به خدایان میانرودان نبوده که دغدغهی اسارت بتهای شهرهای مرزیاش را داشته باشد. به خصوص که این خدایان ربطی به سین نداشتهاند و به نوعی رقیب او هم محسوب میشدهاند. بنابراین تقسیر رایجی که برداشته شدن بتهای شهرها را ناشی از نگرانی دینی نبونید میداند و آن را به عنوان عمل پیشگیرانهای تفسیر میکند، آشکارا نادرست است. این رفتار در شرایطی توجیهپذیر است که کوروش با گشودن شهرهای میانرودان – مانند اوروک- معابدشان را غارت کرده و بتهایشان را به ایلام یا ماد منتقل کرده باشد. اما اگر او چنین میکرد، نمیتوانست چند سال بعد –زمانی که همهی مردم محل ماجرا را به یاد میآورند،- در مورد پاسداشت و آزرم خویش دربارهی معابد کهن میانرودان لاف بزند.
نبشتهی حقوق بشر نشان میدهد که کوروش در میانرودان هم سیاستی را دنبال میکرده که از مدتها پیش ابداع کرده بود. این سیاست بر تهمت و افترا زدن بر شاهِ قلمرو رقیب، خریداری پیشگوها و اتحاد با طبقهی روحانیون، و تلاش برای جلب قلبهای مردم و برانگیختن احساسات دینیشان مبتنی بوده است. کوروش با این سابقه، نمیتوانسته هنگام ورود به میانرودان دست به قتل و غارت کاهنان و غارت معابد بزند. قاعدتا او میبایست با گشودن شهرها برای خدایانشان پیشکش ببرد و در ادامهی جنگ تبلیغاتیای که بر ضد نبونید راه انداخته بوده، چنین وانمود کند که نجاتبخشی است که برای رهانیدن خدایانِ مظلوم قیام کرده است. در این شرایط، نگرانی نبونید از غارت شدن معابد و دزدیده شدن بتها بیمعنا جلوه میکند. نبونید نمیتوانسته به دلایل سیاسی چنین نگرانیای داشته باشد، و به دلایل مذهبی هم چنین دغدغهای نداشته است. چون کمر به خدمت سین بسته بوده و اصولا این خدایان را دشمن میداشته است.
بنابراین انتقال بتهای شهرها به بابل، حمایتگرانه و پیشگیرانه نبوده است. در واقع، چنین مینماید که عمل نبونید، از ردهی رفتارهای آشنای شاهانی باشد که شهری را میگشودهاند و خدایانش را به عنوان غنیمت با خود به پایتختشان میبردند. به بیان دیگر، نبونید شهرهای یاد شده را در مقطعی زمانی در میانهی نبردهای پارس و بابل فتح کرده و معابدشان را غارت کرده است.
اما چگونه ممکن است شاهی شهرهای قلمرو خود را فتح کند و معابدش را غارت نماید؟
به گمان من کل ماجرا یک پاسخ سرراست و ساده دارد. کوروش، هنگام حمله به قلمرو بابل موفق شده بود موافقت طبقهای از نخبگان سیاسی و دینی را جلب نماید. در مورد نقش سرنوشتساز اوگبارو و کمکی که به کوروش کرد، به قدر کافی در تاریخهای کلاسیک سخن رفته است، و تمام متون در مورد این که کاهنان بابلی هوادار کوروش بودند، توافق دارند. به این ترتیب، ورود ارتش پارس پارس به میانرودان با حمایت طبقهی کهنسال کاهنان سنتی و خیانت برخی از حاکمهای محلی به نبونید همراه بوده است. تنها به این ترتیب میتوان سقوط سریع پادشاهی مقتدری مانند بابل را توجیه کرد، و پذیرفته شدنِ عجیب کوروش توسط بابلیان و آرام ماندنشان در دوران حکومت هخامنشیان را توجیه کرد.
14. بابل و منطقهی میانرودان، در کل دوران هخامنشی وفاداری عجیبی را نسبت به شاهان پارس از خود نشان داد. تاریخهای امروزینِ ما، انباشته از دیدگاههایی هستند که مرجعشان گلچینی جهتدار از تعداد انگشتشماری از متون یونانی کهن است که از سویی سادهلوحانه و از سوی دیگر مغرضانه نوشته شدهاند. بر مبنای این متون، استان بابل منطقهای آشوبزده جلوه میکند که در هر فرصتی برای کسب استقلال و طغیان بر شاهان هخامنشی استفاده میکرده است. اما کافی است از توصیفهای جاندار و رنگینِ هرودوت بگذریم و به ماهیت عینی رخدادهایی که هم او گزارش کرده، نگاه کنیم، تا دریابیم که بابلیان در تمام دو و نیم قرنِ حاکمیت هخامنشیان، تابعانی وفادار و پرشور برایشان بودند. تنها به عنوان یک مقایسه، بد نیست به رفتار بابلیان با ایرانیان و آشوریان اشاره کنیم.
آشوریان، از 731 تا 626 پ.م، یعنی به مدت 105 سال ادعای سیطره بر بابل را داشتند. در این دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوری، در قالب دودمان دهم شاهان بابلی بر این منطقه حاکم بودند، یا شاهانی دست نشانده را بر این قلمرو حاکم میکردند.
آشوریها مردمی بودند که از نظر نژادی، زبانی، و دینی کاملا همتای بابلیان شمرده میشدند. قلمرو جغرافیاییشان با بابل در هم تنیده و تاریخشان با هم مشترک بود. شواهد نشان میدهد که آشوریان در شرایط صلح باج و خراج زیادی را از بابلیان طلب نمیکردند. شاهانشان –به استثنای سناخریبِ هراسانگیز- میکوشیدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند، و به جز چند استثنا به خود اجازه نمیدادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولا شاهی دست نشانده از میان خود بابلیان را بر تخت این شهر مینشاندند. با این وجود، بابلیان هرگز سیطرهی ایشان را نپذیرفتند. به طوری که حکومت آشور بر بابل تا پایان این دورهی یک قرنه، امری سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ایلامیها و اتحاد شاهان این قلمرو با مردم بابل تهدید میشد.
بابلیان برای رهایی از شر آشوریها با ایلام متحد شدند و در 105 سالِ یاد شده، به طور متوسط هر پنج سال یک بار شورش کردند. در نهایت هم یکی از همین شورشها بود که به استقلال بابل منتهی شد و تداوم اتحاد میان بابلیها و مردم آنسوی زاگرس –مادها و ایلامیها- بود که به عمر پادشاهی آشور پایان داد.
شورشهای بابلیان، باعث شد تا رشتهای از جنگهای پردامنه میان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پیروز میشد و به سرکوب شدید مردم ساکن این منطقه میپرداخت، اما بابلیها بار دیگر شورش میکردند. در ذکر شدت این سرکوبها همین بس که سناخریب در 700 پ.م 208 هزار نفر از مردم بابل را به سایر نقاط تبعید کرد، و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک یکسان کرد، با این وجود در مقاومت مردم این منطقه خللی ایجاد نشد.
برای آن که تصویری از دامنه و بسامد مقاومت بابلیان در برابر حاکمان آشوری به دست آید، بد نیست مهمترین جنگهای میان بابل و آشور را در این دوره فهرست کنیم:
در 729 پ.م نبو موکین زر با تیگلت پیلسر سوم جنگید.
در 721 پ.م مردوک اپل ایدینا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم شاه آشور جنگید.
در 710 پ.م مردوک بلدان با شروکین دوم آشوری جنگید.
در 705 پ.م مردوک بلدان شکست خورده بار دیگر قیام کرد و در هرج و مرج ناشی از مرگ شروکین بابل استقلال خود را باز یافت.
در 704 پ.م سناخریب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت.
در 703 پ.م موشه زیب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوریها را راندند.
در 700 پ.م سناخریب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد.
در 691 پ.م باز بابلیان قیام کردند.
در 688 پ.م سناخریب بابل را گشود و آن را کاملا ویران کرد.
در 648 پ.م شاهزادهای آشوری که بر بابل حاکم بود، به حمایت از مردم بابل و متحدان ایلامیشان برخاست و با برادرش آشوربانیپال جنگید.
پس از آن که آشور بانیپال مرد، بابل بار دیگر شورش کرد و این بار استقلالش را به طور کامل به دست آورد و در نابودی آشور شرکت کرد.
چنان که میبینید، در این دوره ی صد ساله، بابلیان دست کم ده بار دست به شورشهایی چنان پردامنه زدهاند که به جنگی منظم با سپاه آشور منتهی شد.
حالا این نوع از سلطه را مقایسه کنید با حکومت هخامنشیان بر بابل که حدود230 سال به طول انجامید، و در جریان آن مردم بابل به تعداد انگشتان یک دست شورش کردند. یکی از این شورشها در زمان کمبوجیه رخ داد که کمتر از یک ماه طول کشید، بار دوم در زمان داریوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد، بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداری همین شاه بروز کرد و پیش از آن مداخلهی پارسیان ضرورتی پیدا کند، توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به این معنی که اهالی شهر بابل رهبر شورش را دستگیر کرده و تحویل شاه پارس دادند. به تعبیری، اگر شورش را به معنای خیزش عمومی و فراگیر مردم یک منطقه برای کسب استقلال در نظر بگیریم، و مغلوبه شدنِ نبردی در میان مردم شورشی و قوای شاهنشاهی را نشانهاش بدانیم، در سراسر دو و نیم قرنِ سلطهی هخامنشیان بر بابل، مردم این سرزمین تنها یک بار در ابتدای عصر داریوش نخست شورش کردند.
این در حالی است که پارسیانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و دینی متفاوت داشتند، بابل را به مرتبهی یک استان فرو کاسته بودند و حتی با به رسمیت شناختن شاهی دست نشانده، ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند، و خراجی به نسبت زیاد از این استان میگرفتند، که البته با خراج آشوریها از کشورهای زیر سلطهشان اصلا قابلمقایسه نبود، اما نسبت به سایر استانهای شاهنشاهی به نسبت بالا بود. مقایسهی این دو وضعیت، به روشنی نشان میدهد که مردم بابل هویت هخامنشی- پارسی را پذیرفته بودند و حکومت پارسیان با رضا و رغبت مردم این منطقه در این قلمرو نهادینه شده بود. بابلیان در تمام این دوران هویت تاریخی متمایز و بسیار کهنی داشتند، که با ثروتی که از میزان خراجها پیداست ترکیب شده بود، و به نیروی نظامی محلی هم مجهز بودند. بنابراین شورش نکردن مردمی که هر سه عاملِ ضروری برای استقلال –هویت، پول و ارتش- را دارند، تنها بدان معناست که حاکمیت هخامنشیها را به سود خود میدانستهاند و از آن راضی بودهاند.
چنین مینماید که تمایل مردم بابل به شاهان پارسی، از زمان کوروش آغاز شده باشد. در زمان کوروش بود که مردم گوتیوم به رهبری اوگباروی بابلی به سود پارسیان وارد معرکه شدند، و من این حدس را کاملا معقول میدانم که سایر شهرهای بابل نیز زیر تاثیر تبلیغات ماهرانهی کوروش، هوادار این شاه جدید شده باشند.
اگر چنین نبوده باشد، یعنی اگر بابلیان از ورود پارسها و چیرگیشان بر نبونید ناراضی بوده باشند، تسلیم شدن سریعشان و سقوط صلحآمیز بابل، معمایی حل ناشدنی جلوه میکند، و تازه این ماجرا با تابعیت وفادارانه و پیوستهی این مردم از شاهان هخامنشی هم تعارض پیدا میکند. بنابراین، تنها فرضِ معقول آن است که در زمان حملهی کوروش، مردم سرزمین بابل هوادار او بودهاند.
اگر بابلیها در برابر کوروش از حدی بیشتر مقاومت میکردند، کوروش ناچار میشد آنها را قتلعام کند و با جاری شدن خون در میان این شاهان تازه واردِ بیگانه که زبان و نژادشان هم با سامیان بابلی فرق داشت، بیتردید مجالی برای شکلگیری شالودهی وفاداری یاد شده باقی نمیماند. این اشتباهی بود که آشوریان هم کردند و با غارت کردن و کشتار شورشیان بابلی، چرخههایی تشدید شونده از مقاومت مردمی را در این سرزمین موجب شدند که در نهایت به نابودی خودشان منتهی شد. با این وجود در مورد پارسیان چنین روندی خردمندانه طرد شد. بر مبنای مستندات تاریخی، پارسیان خشونتی بر بابلیان اعمال نکردند و در برابر بابلیان با سرعتی غیرعادی و شور و شوقی آشکار کوروش را پذیرفتند.
اگر چنین بوده باشد، برداشته شدن بتهای شهرهای اکد توسط نبونید معنایی دیگر به خود میگیرد. احتمالا شهرهای این منطقه به سرعت تسلیم کوروش شده و به اوگبارو که همچون اشرافزادهای شورشی مردم را به یاری میخواند، پیوسته باشند. از شواهد چنین بر میآید که نبونید و پسرش "بَل شازار" چندان هم ناتوان و سست عنصر نبوده باشند، چون تا مدتی در برابر پارسها مقاومت کردند، و گمان میکنم در جریان یکی از همین پاتکهایشان به پارسها بوده که شهرهای یاد شده را گشودهاند. نبونید میبایست در مقام تلافی و انتقامگیری از کاهنانِ هوادار کوروش، خدایان شهرهای شورشی را برگرفته و به بابل برده باشد. در این شرایط، فرمان کوروش برای بازگرداندن بتها به معابدشان معنای بیشتری مییابد. کوروش در واقع با ادعای آن که نجات بخش مردم بابل و احیا کنندهی دین باستانیشان است، پا به میدان نهاده بود و حالا پس از پیروز شدن، با رها کردن خدایان شهرهای بابلی، به وعدههای خویش عمل میکرد.
armin khatar
06-30-2011, 11:52 AM
در این حالت، دست کم برخی از بتهایی که توسط نبونید به بابل منتقل شدند، محصول غارت معابد شهرهای شورشی بودهاند. بر مبنای سالنامه، در سال 539 پ.م، پس از حملهی پارسها، "لوگال مارادا" و سایر خدایان شهر "ماراد"، "زبادا" و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نین لیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه "اولولو" همهی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین میزیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند." بنابراین در این تاریخ شهرهای بورسیپا، کوتا و سیپار در قلب سومر توسط کوروش فتح شده بودند یا در وضعیتی شورش به سر میبردند.
بند بعدی سالنامهی نبونید، به بروز جنگ دیگری اشاره میکند. این بند را به کمک بحثهایی که کردیم، میتوان به شکلی نقادانه بازتفسیر نمود:
"در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس در کرانهی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. او مردم آشوبزده را کشتار کرد. در روز پانزدهم سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت."
آنچه که از این بند بر میآید، آن است که در ماه تشریتو که با مهرماه برابر است، کوروش به ارتش نبونید که در کرانهی دجله موضع گرفته بودند، حمله کرد. پایگاه ارتش بابل، شهر اوپیس بوده است. اوپیس همان بغداد امروزین است. سالنامه در ادامهی بحث به روشنی میگوید که مردم اوپیس "قیام کردند". فعلی که در متن اکدی به کار گرفته شده است، معنای جنگیدن یا مقاومت کردن را نمیدهد، بلکه به صراحت از قیام و سرکشی مردم اوپیس سخن میگوید. در جملهی قبلی هم به روشنی قید شده که در این زمان ارتش اکد در اوپیس مستقر بوده است، و بنابراین مردم اوپیس میبایست در برابر نیروهای نبونید قیام کرده باشند، نه قوای کوروش که تازه داشتند به شهر حمله میکردند. بنابراین جملهی "او مردم آشوبزده را کشتار کرد" به احتمال زیاد به نبونید اشاره دارد که میبایست از شورش مردم آشفته شده باشد. در این جمله هم باز به صفت آشوبزده بر میخوریم که در زبان اکدی "شورشی و یاغی" هم معنا میدهد، اما مترادف با مقاوم، جنگاور، یا چیزی شبیه به این نیست.
در جملهی بعد هم میبینیم که مردم سیپار در روز پانزدهم (بیستم مهر ماه) تسلیم شدند و نبونید ناچار شد به بابل بگریزد. بروسوس بابلی تاکید دارد که خودِ نبونید رهبری ارتش بابل را در این نبردها بر عهده داشته است. مورخان غربی این جملات را به این ترتیب تفسیر کردهاند که کوروش در اوایل مهرماه به اوپیس یا بغداد حمله کرد، اما با طغیان مردم روبرو شد و بنابراین همه را از دم تیغ گذراند. هرچند در متن بابلی به درستی مشخص نیست که کدام طرف در شهر اوپیس مردم را قتل عام کرده، مورخانی مانند کوک با شور و اشتیاق فرض کردهاند این فرد کوروش بوده است[1]، و تمام نویسندگان ایرانی هم همین ترجمه را پذیرفتهاند[2]. این در حالی است که برابر گرفتن "او" با کوروش، دور از ذهنتر و نامحتملتر از معادل دانستنش با نبونید است.
مردم اوپیس قیام کرده و آشوبزده بودهاند، و بعد توسط کسی قتلعام شدهاند. بلافاصله بعد از این ماجرا مردم شهر سیپار بدون نبرد تسلیم کوروش شده و نبونید به بابل گریخته است. اینها بیشتر شبیه به این است که نبونید همزمان با سر رسیدن کوروش با شورشهایی مردمی روبرو شده باشد و با وجود سرکوب شورش اوپیس، ناچار شده به بابل عقبنشینی کند. اگر ارتش پارس در شهر اوپیس مردم را قتلعام میکرد، شهرهای همسایه و به ویژه سیپار که همسایهی آنجاست، برای جنگیدن با ایشان و دفاع از خود مصممتر میشدند، نه آن که به فاصلهی چند روز بعد خود را بدون نبرد تسلیم پارسها نمایند. آشکار است که نسبت دادن کشتار مردم اوپیس به نبونید در این زمینه معقولتر و پذیرفتنیتر است تا کوروش، هرچند در کتابهای تاریخ کلاسیک تفسیر نامحتملتر بسیار تکرار شده است. گویی مورخان از پیوستن شهرهای میانرودان به کوروش بدون این که کشتاری در میان مردم رخ دهد، احساس ناراحتی میکردهاند .
اگر تفسیر پیشنهاد شده در این متن را بپذیریم، به تصویری منسجمتر و یکدستتر از ماجراهای سقوط بابل دست مییابیم. مردم این منطقه که زیر تاثیر تبلیغات کوروش و ادعای نجاتبخشی او قرار داشتهاند، بر نبونید شورش میکنند و شهرهای خود را تسلیم ارتش مهاجم پارس مینمایند. این موضوع در مورد منطقهی گوتیوم و شهرهایی مانند سیپار و بابل مسلم است، چون منابع بابلی به صراحت آن را قید کردهاند. در مورد سایر شهرها هم، میتوان چنین چیزی را در نظر گرفت، چرا که با شواهدی مانند انتقال بتها به بابل و کشتار مردم همخوانی مییابد.
16. به هر حال، هرچند مردم بابل و طبقهای از کاهنان و برخی از سرداران بابلی هوادار کوروش بودهاند، نبونید هنوز آنقدر قدرت داشت تا ارتشهایی را برای مقابله با وی بسیج کند. بعید نیست بخشی از این نیروها از قبایل عرب تشکیل شده باشند که در جنوب میانرودان و شمال عربستان سرگردان بودند. در هر حال، در مهر 539 پ.م، دامنهی نبرد به اطراف شهر بابل رسید. به روایت سند دیگری از بابلِ آن روزگار که به نام "پیشگویی دودمانی" شهرت یافته، مدت کوتاهی پس از حملهی پارسها، بل شازار که فرزند و ولیعهد نبونید بود و رهبری ارتش او را بر عهده داشت، به دژی به نام "دور کراشو" در شمال بابل رفت تا با نیروهای کوروش رویارو شود[3]. هرودوت هم نقل میکند که نبونید هنگام فرار به بابل خود را برای مقاومتی درازمدت آماده میکرد، چون آذوقهی فراوانی را در شهر ذخیره کرد تا در جریان محاصرهی پارسها دچار قحطی نشود[4].
با این وجود پارسها به زودی سر رسیدند و بل شازار میبایست نبرد را به سادگی باخته باشد، چون سالنامهی نبونید حتی به یک جنگ هم پس از آن اشاره نمیکند، و فقط شرح میدهد که "در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتیهای سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمانهای آن سلاح حمل نمیکرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت."
به این ترتیب، در بیست و چهارم مهرماه 539 پ.م، اوگبارو و ارتش زیر فرمانش که بیشتر از گوتیها تشکیل میشدند، بدون این که با مقاومت مردم بابل روبرو شوند، به این شهر وارد شدند. این موضوع یعنی ورود ارتش گوتی به بابل و صلحآمیز بودن سقوط شهر، چیزی است که حدس مرا در مورد فراگیر بودنِ شورش بر ضد نبونید تایید میکند. غیرمحتمل است که مردم بابل که در بزرگترین مرکز فرهنگی و سیاسی میانرودان میزیستند، و سابقهی نزدیک یک قرن مبارزه با اشغالگران آشوری را داشتند، پس از قتلعام مردم شهرهای تابعشان و تاراج معابدشان به این ترتیب به سپاهیان مهاجم اجازهی ورود دهند. منطقی است که فرض کنیم تسلیم مسالمتآمیز بابلیان نقطهی پایانی زنجیرهای از قیامهای مردمی به طرفداری از کوروش بوده، و ماجرای اوپیس هم حلقهای از آن محسوب میشده است. بار دیگر سالنامه در این مورد صراحت دارد که سربازان گوتی مراکز حساس شهر – از جمله معبد اساگیل- را اشغال کردند، اما "کسی در آنجا سلاح حمل نمیکرد"،یعنی خشونت و غارتی رخ نداد و "زمان درست برای اجرای مراسم از دست نرفت"، یعنی فاتحان فرصت را برای برگزاری مراسمی دینی – شاید از نوع مناسک شکرگزاری- مساعد دیدند و به این ترتیب دل مردم مغلوب را به دست آوردند.
کوروش در هشتم آبان ماه 539 پ.م وارد بابل شد. سالنامه های بابلی از اواخر مهر ماه تاریخ گذاری بر مبنای سالهای سلطنت کوروش را آغاز کردند، و چنین به نظر میرسد که کوروش همزمان با ورود به بابل نبشتهی حقوق بشر را هم منتشر کرده باشد.
پیش از شرح چگونگی ورود او به این شهر، باید به پرسشی که توسط بسیاری از مورخان طرح شده است، پاسخ گفت، و آن هم این است که کوروش در فاصلهی دو هفتهی پس از فتح بابل توسط اوگبارو چه میکرده، و چرا این قدر دیر به بابل وارد شده است؟
تاخیر کوروش در ورود به بابل، اگر از دیدگاه تاریخ جنگ نگریسته شود، خیلی غریب جلوه میکند. اگر به راستی شهرهای میانرودان در برابر او مقاومت کرده باشند و نبونید برای سازماندهی مقاومتی مردمی بتهای شهرها را به بابل برده باشد و مردم اوپیس به دلیل مقاومت شدیدشان قتلعام شده باشند، انتظار داریم کوروش هرچه سریعتر به شهرِ فتح شده برود و با تاجگذاری در بابل و اعدام شاه قبلی مقاومتهای پراکندهی باقی مانده را از میان بردارد و مشروعیت حکومت خود را تثبیت کند. تاخیر کوروش در ورود به بابل، با هر معیاری که سنجیده شود، کاری خطرناک است. ممکن بوده در این فاصله مردم بابل که شاه خود را اسیرِ دستِ حاکمی گوتی میدیدند، شورش کنند و او را بار دیگر به تخت سلطنت باز گردانند. یا این که خودِ اوگبارو با در دست گرفتن کنترل پایتخت بزرگترین پادشاهی باقی مانده در خارج از قلمرو پارسها، مدعی بنیانگذاری دودمان جدیدی در بابل شود. اما کوروش دو هفتهی سرنوشتساز را در این میان گذراند، بی آن که شتابی برای ورود به بابل از خود نشان دهد.
در مورد دلایل تاخیر کوروش چند نظریه وجود دارد. تقریبا تمام نویسندگان و مورخان در این نکته توافق دارند که مقاومتی در برابر کوروش وجود نداشته و شاه پارسی در این مدت به جنگ سرگرم نبوده است. ظاهرا با سقوط بابل، تمام شهرهای دیگر میانرودان هم به پارسها پیوستند و نبردی که به شکل جسته و گریخته در حدود یک سال تداوم داشت، پایان پذیرفته بود. چنان که از مدارک نِراب بر میآید، در این زمان سرزمینهای دوردستی مانند ورارود و سوریه و عربستان بدون نبرد تسلیم کوروش شدند و به قلمرو شاهنشاهیاش پیوستند. بنابراین تاخیر کوروش دلایل نظامی نداشته است.
برخی از نویسندگان با پیروی از قول هرودوت فرض کردهاند که کوروش در این مدت به انجام فعالیتهای عمرانی اشتغال داشته و طرحهایی برای آبرسانی به زمینهای کشاورزی را اجرای میکرده است. این نظریه از آنجا شکل گرفته که هرودوت ادعا کرده کوروش پیش از ورود به بابل، رود دیاله را به خاطر این که اسب سفید محبوبش را غرق کرده بود، کیفر داد و آن را به 360 شاخه تقسیم کرد. در این نکته که هرودوت و سایر یونانیان برنامههای عمرانی هخامنشیان را به صورت اموری فراطبیعی و ایزدگونه تفسیر میکردهاند، شکی وجود ندارد و معلوم است که منظور هرودوت از ذکر این قصه هم اشاره به نوعی طرح کندن آبراهه بوده است. با این همه، عجیب به نظر میرسد که کوروش در شرایطی که آماده ورود به پایتخت باستانی میانرودان و بر عهده گرفتن نقش شاه بابل است، وقت خود را صرف کندن آبراهه کرده باشد.
به گمان من، تاخیر کوروش دو نکته را نشان میدهد. نخست آن که او از بابت شورش مردم و خیانت اوگبارو خاطرجمع بوده، و پیروزیای مستحکم و پایدار به دست آورده بوده و دل نگرانیای بابت از دست رفتنش نداشته است. کوروش به این دلیل جرات کرده دو هفته دیر به بابل وارد شود، اوگبارو را به جای خود گسیل کند، و نبونید را زنده نگهدارد، که مطمئن بوده مردم بابل در این مدت بر او نمیشورند و سردارانش در این بین سرکشی نمیکنند. این هم دلیل دیگری است بر این که مردم این منطقه از ابتدا به او روی خوش نشان داده و نسبت به او وفادار بودهاند.
نکتهی دوم، آن است که کوروش دلیلی قانع کننده برای تاخیرش داشته است. نخستین حدسی که در این مورد میتوان زد، آن است که منتظر بوده تا زمان جشنی مهم فرا برسد و همزمان با مراسم آن به بابل وارد شود و تاجگذاری کند. اما تا جایی که من جستجو کردم، جشن مهمی در بابل وجود نداشته که تاریخش هشتم آبان ماه باشد، ودر متون هم به همزمانی ورود کوروش با جشنی محلی اشارهی وجود ندارد. بنابراین یک احتمال دیگر باقی میماند، و آن هم این است که کوروش در حال تدارک مراسمی بوده که میبایست هنگام ورودش به بابل اجرا شود. هرودوت و کتسیاس به این نکته اشاره کردهاند که سربازان پارسی در کمال انضباط و شکوه و جلال وارد بابل شدند، و در جاهایی دیگر در مورد سربازانی که به راهبری کوروش در برابر مردم رژه میرفتهاند، ارقامی افسانهآمیز ذکر شده است. هرودوت و کتسیاس و سایر نویسندگان یونانی به ارقامی در حدود 50-60 هزار نفر در هر رژهی پارسیان اشاره کردهاند، که به نظر نادرست مینماید. چون شمار این عده برابر با بزرگترین ارتشهایی بوده که در زمان جنگ در جهان باستان بسیج میشدهاند، و بعید است کوروش برای اجرای مراسمی در زمان صلح چنین نیرویی را سازمان دهد. با این وجود، مراسم ورود به بابل درست پس از جنگ برگزار شده و بیتردید کوروش در این زمان نیروهای زیادی را زیر فرمان خود داشته است. تمام منابع از جمله نبشتهی حقوق بشر به بیشمار بودنِ تعداد سربازان کوروش اشاره کردهاند، و این میتواند نشانگر این باشد که کوروش هنگام ورود به بابل تعداد زیادی از ایشان را همراه داشته است.
حدس من آن است که کوروش برای سازماندهی مراسمی باشکوه و تعلیم دادن سربازانش این دو هفتهی کذائی را گذرانده است. در این مدت نبونید که گویا برای توطئهای به بابل بازگشته بود، دستگیر شد و توسط اوگبارو زندانی شد. پیش از آن بل شازار در نبردی کشته شده بود. ما میدانیم که کوروش نخستین سرداری است که رژه رفتن سربازان در زمان صلح را بنیان نهاد و اصولا مفهوم رژه، یعنی حرکت گروهی سربازان با ساز و برگ کامل، برای نمایش قدرت نظامی و تاکید بر غرور ملی، نوآوریایست که باید به نام کوروش ثبت شود. در تمام متون باستانی، این نکته که کوروش رژه را ابداع کرد، ذکر شده، و نخستین جایی که ارجاع معتبری به مراسمی شبیه به رژه میبینیم، در روز هشتم آبان ماه است، یعنی آن روزی که کوروش وارد بابل شد.
پیر بریان با بازسازی توصیف نویسندگان باستانی از مراسم رژهی کوروش، به این جمعبندی رسیده که یک رژهی ارتش شاهنشاهی، که احتمالا برای نخستین بار در زمان ورود به بابل به نمایش در آمد، چنین آرایشی داشته است:
ابتدا چهار هزار نیزهدار پارسی حرکت میکردند و پشت سرشان شاه در ارابهای دو چرخه پیش میآمد، که با اسبانی سپید کشیده میشد. دو هزار پیاده در هر طرف این ارابه حرکت میکردند و پشت سرش دو هزار سوارکار زرهپوشِ سنگین اسلحه پیش میآمدند. آنگاه نوبت به ردیفهای صد نفرهی سوارکارانی میرسید که در کل شمارشان به ده هزار تن بالغ میشد. این انبوه سواران، با دو گروه پیادهی ده هزار نفری دنبال میشدند.
پس از آنها گردونهسواران میآمدند و در آخر سپاهیان استانهای شاهنشاهی با لباسها و سلاحهای بومی خویش پیش می رفتند.
احتمالا در همین زمان، هستهی مرکزی گارد جاویدان هم تشکیل شده است. این گروه از ده هزار سرباز بسیار نخبه تشکیل میشد که در ابتدا محافظان شخصی کوروش بودند، اما بعدها توسط خودِ کوروش به صورت واحد رزمی مستقلی سازمان یافتند و برای خود نام و هویتی مستقل پیدا کردند. هزار تن از ایشان نیرومندترین سربازان ارتش ایران بودند که در ته نیزههای خود اناری زرین داشتند. انتهای نیزهی نه هزار تنِ دیگر با یک نارنج از جنس نقره تزیین میشد.
ورود کوروش به بابل را همهی متون باستانی به شکلی مشابه ذکر کرده اند. این که کوروش در میان سربازانش با شکوه و جلالی بیمانند و به شکلی صلحآمیز وارد شد و مردم بابل شادمانه ورودش را خیرمقدم گفتند، در تمام منابع عبری، یونانی، بابلی و پارسی به شکل یکسانی روایت شده است.
سالنامه، ماجرای ورود کوروش را چنین توصیف می کند:
"در سومین روز ماه آراهسامنا، کورش به بابل وارد شد. ترکههای سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همهی بابل درود فرستاد. فرمانروا اوگبارو، حاکمان دونپایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند."
می بینیم که باز هم در اینجا به رفتار ناشایست نبونید با بتهای شهرهای دیگر اشاره رفته است. خودِ کوروش ماجرای ورودش به بابل را در بندهای پانزدهم تا نوزدهم نبشتهی حقوق بشر چنین نقل میکند:
"(مردوک) باعث شد تا (کوروش) به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جادهی بابل را در پیش بگیرد، و همچون دوست و همراهی در کنارش بود. سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. (مردوک) اجازه داد تا (کوروش) بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این منطقهی فاجعهزده، را نجات داد. (مردوک) نبونید شاه را که از او نمیترسید، به دستان (کوروش) سپرد. همهی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابر (کوروش) به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههایشان درخشان شد."
تمام منابع بر این نکته تاکید دارند که کوروش با مردم بابل مهربانی کرد و با اجرای برنامههای عمرانی و ترمیم مسیرهای تجاری دل ایشان را به دست آورد. نبونید که زنده دستگیر شده بود، بر اساس سنت نوظهوری که کوروش بنیان نهاده بود، آسیبی ندید و به کرمان تبعید شد و در آنجا تا آخر عمر خویش به آسودگی زیست. این که نبونیدِ سالخورده پس از هژده سال سلطنت بر بابل چنین خانهنشین شد، و حتی یک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نیست، نشان میدهد که انتقال قدرت به کوروش با حمایت افکار عمومی صورت گرفته است. وگرنه زنده نگهداشتن شاهی که پس از حکومتی چنین طولانی با زور از قدرت کنار زده شده بود، بسیار خطرناک جلوه میکرد. در شرایطی که نبونید میتوانست ادعایی مشروع بر تاج و تخت این کشور داشته باشد، زنده نگهداشتنش کاری نامعقول و خطرناک جلوه میکرد.
کوروش پس از فتح بابل، در نوروز 538 پ.م پسرش کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید. کمبوجیه در مراسمی که مطابق سنن بابلی ترتیب داده شده بود، شرکت کرد. او بر خلاف شاهان باستانی بابل راضی نشد هنگام دریافت تاج از کاهن مردوک سلاح خود را کنار بگذارد و نسبت به او تواضع کند. اما لباس مخصوص بابلیان را پوشید و دست بت مردوک را در دست گرفت و به این ترتیب واپسین شاهِ قانونی بابل شد. کوروش پس از یک سال او را به مقام ولیعهدی برکشید و بابل را به دست اوگبارو سپرد که از آن به بعد در مقام شهربانی این شهر، و نه پادشاه بر آن فرمان راند[5].
برخی از مورخان که زیر تاثیر آرای هرودوت به دنبال دلیلی برای ناشایست بودن کمبوجیه و دیوانه بودنش میگردند، این ماجرا را همچون عزلی مهم و برجسته تفسیر کردهاند. اما به نظر من دلیل برکناری کمبوجیه از سلطنت بابل، ناشایستگی او نبوده، چون خودِ کوروش بلافاصله او را به مقام ولیعهدی خویش بر میکشد و تا پایان نیز از او در این مقام حمایت میکند. اگر به تاریخ زندگی کمبوجیه بنگریم میبینیم که انتخاب کوروش به درستی صورت گرفته بود. چون کمبوجیه پسری سزاوار تاج و تخت بزرگ هخامنشی از آب در آمد و بر خلاف تبلیغات سیاسی آتنیان، دورانی طولانی را با شایستگی حکومت کرد.
برکشیده شدن کمبوجیه به مقام ولیعهدی و تبدیل شدن جانشینش به شهربان –و نه پادشاه- بابل، بیشتر نشانهی از میان رفتن پادشاهی مستقل بابل و برقراری نظم جدیدی در کل شاهنشاهی است که در جریان آن تمام پادشاهیهای مستقل قدیمی از میان برداشته شدند و به استانداریها و شهربانیهای هخامنشی دگردیسی یافتند.
armin khatar
06-30-2011, 11:53 AM
خانوادهی کوروش
1. در مورد زنان کوروش چیز زیادی نمیدانیم. تردیدی نیست که کوروش از ازدواجهای سیاسی برای دستیابی صلحآمیز و دوستانه بر تاج و تخت سرزمینهای همسایه استفاده میکرده است. داستان خواستگاری او از دختر فرعون مصر، و پیشنهاد ازدواجی که به ملکهی ماساژتها داد را باید امری در این راستا دید. با این همه، کوروش یک همسرِ قانونی و اصلی داشت که همچون ملکهی شاهنشاهی پارس در سراسر کشور مورد احترام بود. سالنامهی نبونید شرح میدهد که در 538 پ.م، یک سال پس از فتح بابل، همسر کوروش درگذشت و مردم بابل در مراسم عمومی عزاداری شرکت کردند. هرودوت معتقد است که این همسرِ برگزیدهی کوروش کاساندانَه بوده است، اما برخی از منابع دیگر او را آمیتیس دختر آستیاگ میدانند.
کوروش، فرزندان زیادی نداشت. احتمالا تنها دو پسر از کاساندانه داشت و نام دو تن از دخترانش را هم میدانیم. بزرگترین پسرش، که در نبشتهی حقوق بشر سلامتش را از مردوک میخواهد و با افتخار او را "پسری از پشت خودم" میخواند، کمبوجیه نام داشته و شاهی لایق بوده که مدت ده سال با پدرش در امر حکومت شریک بود و پس از آموختن چم و خم سلطنت بر قلمروی چنین عظیم به قدرت رسید و در مدت چهار سال توانست مصر و قبرس را فتح کند و کار تسخیر تمام سرزمینهای نویسای قلمرو میانی را که پدرش آغاز کرده بود، به انجام رساند.
پسر کوچکتر کوروش بیشتر با نام بابلیاش – بردیا- شهرت دارد که "ارجمند" معنا میدهد. هرودوت نام او را اسمِردیس ثبت کرده، و آیسخولوس او را مردوس نامیده است. به نظر میرسد تمام این افراد، از ذکر این نام لقبی پارسی مانند "مَرد" را در نظر داشتهاند. تنها کتسیاس به نام شکسته بستهی "تَنیائوکسارکِس" یا "تنیاخارکس" اشاره کرده که ممکن است به نام فارسی او مربوط باشد. بر مبنای این گزارش، به نظر میرسد اسم فارسی پسر کوچکتر کوروش، "تَنوووَزَرکَه" (تن- بزرگ) به معنای تنومند و نیرومند بوده باشد. از توصیفهایی که از بردیا در دست است، میدانیم که به راستی پهلوانی درشت اندام بوده است. چون تنها کسی که توانست در یک زورآزمایی کمان سختِ حبشیان را بکشد او بود. وقتی سالها بعد پس از برادر بزرگترش کمبوجیه بر تخت نشست و داریوش و یارانش برای کشتنش توطئه کردند، با وجود غافلگیر شدنش یک تنه با ایشان روبرو شد و با ایشان جنگید و قبل از این که کشته شود، دست کم دو تن را به طور جدی مجروح کرد. این در حالی که یاران داریوش نیز در جهان باستان با لقب "هفت دلیر" شهرت داشتند و همه سردارانی جنگی بودند و رهبرشان داریوش، خود به قدری نیرومند بود که میتوانست بر کتیبهی مقبرهاش لاف بزند که دستان و پاهایی زورمند دارد.
2. کوروش دست کم دو دختر هم داشته است. مشهورترین دخترش، هوتَئوسَه (آتوسا) نام داشت که زنی نیرومند و بانفوذ بود. بنابر روایت یونانی او به عقد برادرش بردیا در آمده، اما اصولا به متون یونانی به ویژه در زمینهی روابط خانوادگی زیاد نباید اعتماد کرد. در مورد وجود رسم خویدودَه (ازدواج با محارم) که در ایران باستان نمونههایی از آن وجود داشته، در دوران نخستین شاهان هخامنشی برگهای در دست نیست. بیشتر به نظر میرسد چنین رسمی از راه مصر به ایران وارد شده باشد و در این حالت زمان آن را باید کمی دیرتر از عصر بردیا و آتوسا دانست. چون مصر تازه در زمان کمبوجیه فتح شد و نفوذ فرهنگیاش بر دربار ایران نمیتوانسته به این سرعت در سطح ازدواجهایی درباری نمود یافته باشد. سایر منابع بابلی، ایلامی و پارسی، اشارهای به ازدواج آتوسا و بردیا نکردهاند.
آتوسا، به احتمال زیاد یکی از همدستان داریوش برای غصب سلطنت بوده است. چیرگی داریوش بر بردیا و ادعای این که او شاهزادهای دروغین است و بردیای واقعی سالها پیش به دست برادرش کشته شده، بدون پشتیبانی خواهر این دو مشروعیتی نمییافته است. از این رو صراحت داریوش در این ادعای دروغین که بردیا در واقع مغی به نام گئوماته بوده است، میبایست با همدستی آتوسا با وی و تایید او همراه بوده باشد. به ویژه که داریوش بلافاصله پس از قتل بردیا با آتوسا ازدواج کرد و او را به مرتبهی ملکه ی ایران زمین برکشید. آتوسا تنها ملکهی ایرانی این دوران است که نامش در الواح تخت جمشید آمده است. در این کتیبهها، به او لقب "بانوک" دادهاند که همان بانوی فارسی امروز است.
آتوسا مادر خشایارشا هم هست و باز از همین جا معلوم میشود که در به قدرت رسیدن داریوش نقش مهمی بر عهده داشته است. چون داریوش با دختر دیگر کوروش – آرتیستونه (= اَرتَه ستونه، یعنی ستون پرهیزگاری)- نیز ازدواج کرده بود و او را سوگلی خویش میدانست، اما او را به مرتبهی ملکه بر نکشید و فرزندانش هرگز ارج و قرب فرزندان آتوسا را پیدا نکردند.
3. از میان سایر نوادگان کوروش، باید به نوهاش آپامَه هم اشاره کرد که تنها دختر بردیا بود و به روایتی بعدها با داریوش بزرگ ازدواج کرد. بنا بر اسناد رسمی، کمبوجیه فرزندی نداشته که از پادشاهی مانند او بعید است. این احتمال هم وجود دارد که کمبوجیه فرزندانی داشته که در جریان طغیانهای سال 522 پ.م و زمان تاجگذاری داریوش بزرگ، مدعی قدرت شده و در کشمکش میان درباریانِ هوادار داریوش و مخالفانشان کشته شده باشند. شاید از این روست که نامی از ایشان در تاریخ وجود ندارد.
به این ترتیب، از پشت کوروش دو پسر و دست کم دو دختر باقی ماند. دو پسرش به نوبت بر تخت نشستند، و دو دخترش با کسی که قدرت پسر کوچکتر را غصب کرده بود ازدواج کردند. از پشت یکی از همین دختران (آتوسا) بود که شاهان بعدی هخامنشی زاده شدند و پیوند میان شاخه ی آریارمنه ای و کوروشی تحقق یافت. به این شکل، ارتباط میان کوروش با شاهان هخامنشی بعدی، از پشت دخترش برقرار شد و این نیز به سنت ایلامیها شبیه بود که در آن حق سلطنت علاوه بر برادران، از پشت زنان و خواهران نیز منتقل میشد.
armin khatar
06-30-2011, 11:53 AM
مرگ کوروش
1. در مورد پایان زندگی کوروش روایتهای یکدستی وجود دارد. همهی نویسندگان باستانی در این مورد اتفاق نظر دارند که کوروش در تابستان سال 530 پ.م هنگام نبرد با قبایل ایرانی ساکن مرزهای شرقی امپراتوری کشته شده است.
کتسیاس میگوید که کوروش در نبرد با قبایل درپیکی که در درهی سند میزیستند کشته شد. او وقتی با درپیکیها روبرو شد که فوجی از فیل سوارانشان به میان سوارکاران پارسی تاختند و ایشان را تار و مار کردند. به روایت کتسیاس، کوروش در این گیر و دار از اسب فرو افتاد و یک جنگجوی هندی نیزهای به رانش زد[1]. اما در همین زمان شاه سکاها –آمورگََه (یعنی نامیرا)- با بیست هزار سوارکار به یاری کوروش شتافت و او را از معرکه نجات داد. به روایت کتسیاس در این نبرد ده هزار تن از هردو سو کشته شدند.
پس از سر رسیدن آمورگه، پارسها و سکاها با هم متحد شدند و در نبردی که پس از آن در گرفت توانستند بر درپیکیها چیره شوند. در این نبردِ دوم سی هزار تن از جبههی ایرانیها و نود هزار تن از درپیکیها به قتل رسیدند که شاه ایشان آمورایوس و سه پسرش هم در میان کشتگان بودند[2]. کوروش پس از سه روز، در حالی که بزرگان کشور را نزد خود خوانده و اندرزشان داده و وصیتهایش را برای دو پسرش خوانده بود، از عفونت زخم رانش در گذشت[3].
بروز بابلی هم داستانی مشابه را روایت کرده، و معتقداست که کوروش در نبرد با قبایل ایرانی کوچگردی که در مرزهای شرقی خوارزم میزیستند کشته شده است. اما او این قبایل را داههها میداند. اینها خویشاوندان همان مردمی بودند که اعقابشان بعدها یونانیان را از ایران راندند و دودمان اشکانی را تاسیس کردند.
2. در این میان هرودوت، طبق معمول رنگآمیزترین و تخیلیترین قصه را ساز کرده است. به روایت او، کوروش از ملکهی ماساگتها –تومیریس- خواستگاری کرد. اما ملکه که میدانست کوروش به خاطر تسلط بر قبیلهاش این پیشنهاد را کرده است، این پیشنهاد را رد کرد. در نتیجه کوروش تصمیم گرفت قلمرو او را تسخیر کند و در راس لشکری به سرزمینهای آن سوی سیردریا تاخت که قلمرو ماساگتها محسوب میشد.
به روایت هرودوت، کوروش در نبرد با ماساگتها که توسط پسر ملکه رهبری میشدند، از حیلهای استفاده کرد و خیمه و خرگاه گرانبهایی بر پا نمود و خوانهای بسیار با شراب و غذاهای فراوان در آن آراست و نگهبانان اندکی را بر آن گماشت و خود با سپاهیانش در گوشهای کمین کرد. پسر تومیریس که اسپارگاپس نامیده میشد، با سواران ماساگت بر این اردو تاخت و غنایم بسیار به چنگ آورد و به همراه سربازانش به خورد و نوش پرداخت و مست شد. آنگاه کوروش حمله کرد و ایشان را شکست داد و شمار زیادی از ایشان را اسیر کرد. اسپارگاپس که در این بین محاصره شده بود، با وجود این که کوروش دستور داده بود کسی صدمهای به او نزند، از شدت شرم با خنجر خود را کشت. به این ترتیب تومیریس کینهی بسیاری از کوروش به دل گرفت و در نبردی دیگر سپاهش را شکست داد. کوروش در این نبرد کشته شد و جسدش به دست ماساگتها افتاد. پس ملکه دستور داد سرش را ببرند و در تشتی پر از خون بیندازند و خطاب به او گفت: "تو که اینقدر تشنهی خون بودی حالا اینقدرخون بخور تا سیراب شوی!"
در میان این روایتها، چند نکتهی مشترک وجود دارد. داستان بروز و کتسیاس، که هردو ساکن قلمرو امپراتوری و از نویسندگان دیوانی پارسها بودند، شباهتهای زیادی با هم دارد. آشکار است که در قلمرو ایران، روایت رسمی و جا افتادهای در مورد چگونگی مرگ بنیانگذار دودمان هخامنشی وجود داشته است. این روایت آخرین روزهای زندگی کوروش را در شرایطی تجسم میکرده که با قبایل کوچگرد و مهاجمِ فراسوی مرزهای ایران زمین میجنگد، و در نهایت توسط همین مردم کشته میشود. چنان که به زودی خواهم گفت، این داستان مشابه با الگویی اساطیری است که با نام اسطورهی خدای شهید شهرت دارد.
روایت هرودوت، به ظاهر برداشتی آزاد از همین نسخهی رسمی است، که با تخیل شکوفای هرودوت و گرایشهای ضد ایرانی آتنیهایی که برای نوشتن تواریخش به او پول میدادهاند، ترکیب شده است. بد نیست برای دریافتنِ حقیقتِ مرگ کوروش، این روایتها را کمی نقادانهتر وارسی کنیم. کار را با داستان هرودوت آغاز میکنیم که سستتر از سایر روایتهاست.
3. داستان هرودوت، گذشته از دلالتهای ضدایرانی روشنش، به چند دلیل نادرست مینماید. نخست آن که کوروش به گواهی تمام مورخان، از جمله هرودوت، در زمانِ مرگ هفتاد سال داشته است. بنابراین او میبایست در حدود هفتاد سالگی از ملکهای خواستگاری کرده باشد، که بنابر سنن پارسها عجیب مینماید. علاوه بر این، باید پذیرفت که این پیرمرد هفتاد ساله که جهان را فتح کرده و سالها بر کل آن فرمان رانده است، تازه پس از وقفهای نه ساله بار دیگر برای تسخیر سرزمینهایی جدید حرکت کرده و تصمیم گرفته ماجراجوییهای دوران جوانی را تکرار کند. گذشته از این، قصهی بریده شدن سر کوروش و جملات قصار ملکهی ماساگتها هم به نظر نادرست مینماید. چون میدانیم که پیکر مومیایی شدهی کوروش در پاسارگاد مدفون بوده و بنابراین در خاک ایران مرده است و جسدش در سرزمینی دوردست به دست قبایلی دشمن مثله نشده است.
با یک نگاه به برنامهی جهانگشایی هخامنشیان، میتوان دید که نبردهای این شاهان همواره در مرزهای کشورشان و با قبایل کوچگردی بوده است که به دزدی و غارت شهرهای مرزی ایران زمین روی میآوردند. جالب آن است که جنگهای دوران خشایارشا با یونانیان را هم باید در همین چارچوب دید. یعنی یونانیان هم مانند قبایل کوچگرد سکای دوران داریوش یا ماساگتهای عصر کوروش، مردمی فقیر، حاشیهنشین، و غارتگر بودند که هر از چند گاهی به مرزهای پارس حمله میکردند، و منظما توسط قوای شاهنشاهی تنبیه میشدند.
برنامهی جهانگشایی هخامنشیان، تسخیر سرزمینهای این قبایل کوچگرد نبوده است. در واقع تسخیر سرزمینهایی که از مراتعی گسترده و قبایلی متحرک انباشته شده است، ارزش چندانی برای یک شاهنشاهی ثروتمندِ مبتنی بر کشاورزی و تجارت ندارد، مگر آن که اهداف امنیتی از آن مور نظر باشد، و جالب است که در تمام تاریخ دو و نیم قرنهی هخامنشیان تمام گزارشهای موجود دربارهی لشکرکشی شاهان به فراسوی مرزهای مردم شهرنشین و کشاورز، جنبهی تنبیهی یا پیشگیرانه داشته است.
بنابراین کوروش در زمان مورد نظر، نمیتوانسته به سرزمین ماساگتها چشم طمع دوخته باشد. به این دلیل که پیر بوده، و سرزمین ماساگتها ارزشی برای شاهنشاهی نداشته، و کار نیمه تمامی در همان زمان وجود داشته که کوروش برایش زمینهچینی بسیاری کرده بوده، و آن فتح مصر بوده است. کوروش اگر تصمیم میگرفت قلمرو شاهیاش را گسترش دهد، قاعدتا میبایست به سمت مصر حرکت کند. چرا که مدت ده سال برای فتح آنجا مقدمه چیده بود و در آن تاریخ تازه این برنامهها به بار نشسته بود. چنان که پنج سال بعد، وقتی پسرش کمبوجیه به سمت مصر حرکت کرد، این تنها بخشِ باقی مانده از قلمرو نویسای میانی را به سادگی و با رضایت ساکنانش فتح نمود. فتح مصر مهمتر، افتخارآمیزتر، و سادهتر از فتح سرزمین ماساگتها بوده است. از این رو روایت هرودوت در این مورد که حرکت کوروش با هدف کشورگشایی انجام گرفته، نادرست می نماید.
بقیهی داستان، مانند کمینِ مبتکرانهی کوروش، کشته شدن اسپارگاپس، بریده شدن سر کوروش، و مواردی شبیه به این هم بیشتر محصول هنر قصهپردازی هرودوت هستند تا واقعیتهایی تاریخی. چون حتی اگر چنین حوادثی هم رخ میدادهاند، هرودوت نمیتوانسته چند قرن بعد و در گوشهی پرتی از شاهنشاهی هخامنشی از آنها خبردار شود. بیتردید نسخهی رسمی و روایت مرسومی که پارسها از مرگ کوروش در دست داشتهاند، محتوایی چنین توهینآمیز نداشته است. پس هرودوت این قصه را از پارسیان نشنیده است. با توجه به بقیهی چیزهایی که هرودوت نوشته، میتوان اطمینان داشت که هرودوت داستانی را که روایت رسمی شاهنشاهی پارس نبوده، از خودش ابداع کرده است، و این در مورد شاخ و برگِ خیلی از داستانها که از نسخهی رسمی پارس بودهاند هم درست است!
اگر به راستی در پایان دوران سلطنت کوروش جنگی میان پارسها و ماساگتها در گرفته باشد، جنگی تدافعی بوده است نه تهاجمی. قبایل رمهدار ایرانی مانند تمام قبایل کوچگرد دیگر همواره ایران زمین را تهدید میکردهاند، به شهرهای مرزی هجوم میبردهاند و اموال ساکنانشان را غارت میکردهاند. ماساگتها، درپیکیها و داههها هم بخشی از همین قبایل بودهاند. بنابراین چنین مینماید که نبردی که این نویسندگان به آن اشاره کردهاند، از ردهی ایلغارهای مرسوم قبایل کوچگرد و مقابلهی ارتش شاهنشاهی با ایشان بوده باشد. این که کوروش خود این نبرد را رهبری کرده باشد، بعید به نظر میرسد. چون او در این زمان هفتاد سال سن داشته و دو پسر نیرومند و جنگاور هم داشته که میتوانستهاند در شرایط بحرانی رهبری ارتش وی را بر عهده بگیرند. این حقیقت که قبایل یاد شده پس از مرگ کوروش مزاحمتی برای شاهنشاهی ایجاد نکردند و در سالهای نخستینِ سلطنت کمبوجیه نامی از آنها نمیشنویم، نشانگر آن است که حملهشان –اگر به راستی صورت گرفته باشد،- خیلی پردامنه نبوده و به سادگی در همان زمان کوروش دفع شده است. شاید روایت کتسیاس که قبایل سکا را متحد پارسها میداند، درست بوده باشد و کوروش توانسته با برانگیختن قبایل سکا و با دست ایشان هجوم قبایل یاد شده را دفع کند.
خودِ این حقیقت که اسم قبیلهی مهاجم به اشکال گوناگون ثبت شده، نشان میدهد که ایغار یاد شده پدیدهی مهم و به یاد ماندنیای نبوده است.
4. از این رو، من در مورد ماجرای مرگ کوروش چند حدس دارم.
نخست آن که فکر نمیکنم نبرد پارسها با قبیلهی کوچگرد یاد شده، تهاجمی بوده باشد. بیشتر به نظر میرسد هجومی از سوی این قبیله صورت گرفته، و پارسها در صدد راندن یا تنبیه ایشان بر آمده باشند. این که ارتش ایران از سیردریا عبور کند و در سرزمینهای فراسوی ایران زمین به نبرد با قبایل رمهدار بپردازد، بعید نیست، اما آن را باید از ردهی نبردهای تنبیهی و پیشگیرانهای دانست که در برابر قبایل مهاجم انجام میشده است. نه جنگی که هدفش تسخیر سرزمین این قبایل باشد.
دوم آن که بسیار تردید دارم که کوروش در آخرین سال زندگیاش به جنگ این قبایل رفته باشد. چنین نبردی میتوانسته به سادگی توسط یکی از سرداران ایرانی یا در پردامنهترین شکلش توسط ولیعهد یا پسر کوچک شاه رهبری شود. بیشتر به نظر میرسد داستان حضور کوروش در میدان نبرد، نسخهی رسمی روایت مرگ کوروش باشد که پارسها آن را پذیرفته و پراکنده کرده بودند. چون ایدئولوژی سلطنتی هخامنشیان وارث سنت کهنی در ایلام و میانرودان بود که شاه را همچون ابرپهلوانی برگزیده تجسم میکرد. احتمالا مرگ در بستر برای چنین شاهی شرمآور و پست تلقی میشده است. جالب آن است که در میان روایتهای باستانی، کهنترین نویسندهی یونانیای که کتابی مستقل را به کوروش اختصاص داده، یعنی کسنوفانس، مرگ کوروش را در اثر سالخوردگی و در بستر عنوان میکند. از دید او، کوروش در هفتاد سالگی در بستر درگذشت. این روایت با توجه به نقل قولهای فراوانی که در مورد وصیت کوروش در بستر مرگ وجود داشته، معقول مینماید. به ویژه که بعد از مرگ کوروش کار انتقال سلطنت به کمبوجیه با سرعت و آرامش انجام میپذیرد، و گویی اشراف پارسی انتظار درگذشت او را داشتهاند و در زمان حیات او –شاید به خاطر وصیت او- در مورد جانشینی کمبوجیه توجیه شده بودند. این نکته که جسد سالم و مومیایی شدهی کوروش در پاسارگاد بوده و تا زمان اسکندر هم در آنجا وجود داشته، با این تفسیر همخوانی بیشتری دارد.
armin khatar
06-30-2011, 11:54 AM
کوروش و خدایان
1. بسیاری از تصاویر رایج از کوروش، او را همچون شاهی یکتاپرست و دیندار مجسم میکنند که احتمالا به زرتشت و زرتشتیان تعلق خاطر داشته است و به دلیل همین شباهت آرای زرتشتیان و یهودیان ایشان را آزاد کرد تا به اورشلیم بروند و معبد خویش را برای یهوه بازسازی کنند.
این تصویر زیر تاثیر گرایشهایی اجتماعی و تاریخی شکل گرفته است که از زمانهایی بسیار دور، از عصر خودِ کوروش که کفر و شرک در جهان رایج بود، آغاز شدهاند و به دنبال فراگیر شدن یکتاپرستی، اسطورههای مشروعیتبخش به یکتاپرستی –از جمله ماجرای کوروشِ دیندار- را هم تکثیر کردهاند.
امروز، با توجه به دو و نیم هزاره تبلیغ دینی دربارهی ایمان و دینداری کوروش، بازشناسی عقاید و باورهای راستین او دشوار است. با این وجود، برای دست یازیدن به چنین هدفی، چند منبع اصلی داریم که پرداختن به آنها برایمان راهگشا خواهد بود. بخشی از این منابع زرتشتی، و بخشی دیگر یهودی هستند، و هر دو نیز به نوعی ارتباط میان کوروش و دین یاد شده استناد میکنند.
بیتردید مهمترین دینی که در زمان کوروش در ایران زمین وجود داشت، آیین زرتشتی بود. این آیین، در آن زمان یکی از چندین و چند دینِ موجود در ایران زمین بود. اما پس از آن با سرعت رشد کرد و تا سه دهه بعد، آنقدر با نفوذ شد که داریوش در کتیبهی بیستون به طور رسمی از خدای زرتشتیان به عنوان حامی شاهنشاه ایران یاد کرد. چنین موقعیتی برای یک دین در آن زمان بسیار ممتاز تلقی میشد. چون هخامنشیان تمام سرزمینهای نویسای قلمرو میانی را در زیر حلقهی فرمان خود داشتند و برکشیده شدن خدایی تا مرتبهی ایزدِ حامی این شاهنشاهان، نشانگر جایگاه مرکزی و موقعیت برتر دین مربوط بدان است. آشکار است که در این میان، به واقع آرمانهای زرتشتی نیز در تدوین و صورتبندی برنامههای فراگیر هخامنشیان و رسالتی که برای خود به عنوان نظم دهندگان به گیتی قائل بودهاند، تاثیر داشته است[4]. در هر حال روند زرتشتی شدن تدریجی ایرانزمین تا دو قرن بعد همچنان ادامه یافت تا آنکه در زمان ساسانیان این سرزمین پهناور که زادگاه ادیانی بسیار بوده و هست، یکپارچه زرتشتی شد.
زرتشتیگری، به چند دلیل اهمیت دارد. نخست آن که نخستین دین یکتاپرستِ جهانی است، که موفق بود. دو تجربهی دیگری که تقریبا همزمان با آن در این زمینه صورت گرفتند، به شکست انجامیدند. آیین آتون که نخستین دین یکتاپرستانهی جهان است و در 1370 پ.م توسط فرعون مصر تبلیغ میشد، پس از مرگ وی از یادها رفت، و دین یهود که موسس آن احتمالا یکی از کاهنان آتون بوده، تقریبا همزمان با زرتشتیگری تاسیس شد. اما خیلی زود جنبهی یکتاپرستانهاش را از دست داد و با آیینهای بت پرستانهی فنیقیه و فلسطین ترکیب شد. بعدها هم، وقتی جنبهی یکتاپرستانهی دین یهود زیر نفوذ آیین زرتشتی احیا شد، این دین در حد حلقهی بستهی دینی قومی و محلی باقی ماند.
دوم این که آیین زرتشت نخستین دینی است که به مرتبهی یک ایدئولوژی سیاسی سنجیده و پرداخته شده برکشیده شد. بذرهای این آمیختگی دین و سیاست در زندگینامهی زرتشت و متون اوستایی به روشنی دیده میشود. اما چنین مینماید که معمار این جنبه از زرتشتیگری در سیاست رسمی ایران، داریوش بزرگ بوده باشد. کامیابی او در این زمینه چندان بزرگ بود که سیاستش در تمام دوران هخامنشی و بعدها در دوران ساسانی با شدت تعقیب شد، و بعدها توسط دولت روم در مورد مسیحیت، دولت اموی و عباسی در مورد اسلام، و دولت صفوی در مورد شیعیگری مورد اقتباس قرار گرفت.
سوم این که دین زرتشتی سرچشمهایست که چارچوب مفهومی بخش مهمی از الاهیات مرسومِ امروز دنیا برای نخستین بار توسط آن معرفی شده است. مفاهیمی مانند رستاخیز، داوری روز واپسین، ظهور ناجی، وجود شیطان، جهنم و بهشت، آزمون نهایی روز واپسین (عبور از پل چینوت)، و سلسله مراتب تشکیل شده از یک خدای یگانه و مجموعهای از فرشتگان، به همراه یک دستگاه اخلاقی فراگیر و جهانشمول برای نخستین بار در این دین با هم ترکیب شدند. دین زرتشتی، از سوی دیگر، نخستین دین اخلاقی هم هست. یعنی اولین دینی است که خدای آن از انجام کارهای بد تطهیر شده و فقط نیکی میکند.
در این مبنا، دین زرتشت آیینی بسیار مهم و کلیدی است که وارسی آن برای فهم تاریخ ایران زمین و کل تاریخ فرهنگ در قلمرو میانی ضرورت دارد.
2. کهنترین متن زرتشتی موجود، منظومهی "گاتها" است. این متن هم از چند نظر اهمیت دارد. نخست آن که قدیمیترین شعر به جا مانده از زبانهای ایرانی است. دوم آن که تنها متنی است که احتمالا توسط خودِ زرتشت سروده شده است، و سوم آن که در آن اشارههایی بسیار روشن به عناصر اصلی زرتشتیگری که بعدها توسط دیگر ادیان وامگیری شدند، وجود دارد. به عنوان مثال یکتاپرستی، وجود اهریمن، سیاسی بودنِ دین، ظهور ناجی، جهنم و بهشت، و داوری روز واپسین در گاتها در هماهنگی و انسجامی چشمگیر دیده میشوند و نشان میدهند که چارچوب عمومی دین زرتشتی به راستی توسط یک نفر بنیان نهاده شده است.
در گاتها اشارههای روشنی وجود دارد که میتواند با ماجرای کوروش پیوند یابد. چنان که گفتیم، کوروش مدعی بود که نجاتبخشِ اقوام زیر ستم است، و مردم زمانهاش نیز این حرف را پذیرفته بودند. این ادعا شباهت عجیبی دارد با این بندهای گاتها:
"ای اهورا مزدا، کِی سپیده دم آن روزی فرا خواهد رسید که راستی برای نگاهداری جهان بدرخشد؟
کی نجاتبخشها با آموزشهای فزاینده و بخردانه میآیند؟
و اندیشهی نیک چه کسی را یاری میکند[5]؟"
در این بند، واژهای که به "نجاتبخش" ترجمه شده، سوشیانس است که از در متن اصلی به صورت "سَئوشینتَه" ثبت شده است. این واژه از دو بخش تشکیل شده: "سَئو"، یعنی نجات دادن، که با save انگلیسی و salvareی لاتین هم ریشه است. و "-شینته"، که بن فعل آیندهی دعایی است یعنی "او خواهد کرد". سوشیانس به این ترتیب یعنی "آن کسی که نجات خواهد داد".
زرتشت در بندی دیگر از گاتها سوشیانس را حامی خود میداند:
"ای مزدا، چگونه بدانم که تو بر پایهی راستی بر همهی ما و بر آنان هم که در پی آزار من هستند فرمان میرانی؟ چگونگی روش اندیشهی نیک را نیز به من بنمای، و سوشیانس را نیز از پاداش کارش آگاه فرمای[6]."
این بندها را مقایسه کنید با این بخشها از تورات، که در زمان تبعید یهودیان به بابل، و بیتردید زیر تاثیر عقاید زرتشتی سروده شده است، و بعدها زمینه را برای ظهور حضرت مسیح هموار ساخت:
"خداوند به مسیح خویش، یعنی به کوروش - که دست راست او را گرفتم تا به حضور وی امتها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها را به حضور وی مفتوح نمایم و دروازهها دیگر بسته نشود،- چنین میگوید: که من پیش روی تو خواهم خرامید و جایهای ناهموار را هموار خواهم ساخت، و درهای برنجین را شکسته، پشتبندهای آهنین را خواهم برید، و گنجهای ظلمت و خزاین مخفی را به تو خواهم بخشید تا بدانی که من، یهوه - که تو را به اسمت خواندهام،- خدای اسرائیل میباشم[7]."
به این ترتیب، برجستهترین رابطهای که میان متون زرتشتی و وامگیریهای ناشی از آن با کوروش وجود دارد، منسوب شدن وی به مفهوم نجاتبخش است. برای این که رابطهی این مفهوم با کوروش را بهتر تحلیل کنیم، باید نخست به زمان و شرایط اجتماعی شکلگیری این مفهوم نزد زرتشت بپردازیم.
3. نزدیکترین تاریخی برای سروده شدن گاتها، پیشنهاد شده، اواخر قرن هفتم پ.م است. به روایت بیرونی[8]، خودِ زرتشتیان معتقد بودهاند که زرتشت 258 سال قبل از حملهی اسکندر گجسته به ایران برانگیخته شد، که با 588 پ.م برابر میشود. این سالی است که گشتاسپ دین زرتشت را پذیرفت، و بنابر همان روایات، زرتشت در این زمان چهل سال داشته است. بنابراین متون کلاسیک تاریخ تولد زرتشت را 628 پ.م و تاریخ مرگش را 551 پ.م قرار میدهند. بیرونی این روایت را به احتمال زیاد از بندهشن گرفته است. بر اساس بندهشن[9] گشتاسپ پس از قبول دین زرتشت نود سال سلطنت کرد، پس از او بهمن پسر اسفندیار بر تخت نشست که 112 سال حکومت کرد. جانشین او همای دختر بهمن بود که سی سال تاج و تخت را در اختیار داشت. به دنبال او دارا پسر همای با دوازده سال و بعد از او دارا پسر دارا (داریوش سوم هخامنشی) چهارده سال سلطنت کرد. مجموع این سالها 258 سال میشود. ارداویرافنامه [10]هم زمان میان اسکندر و زرتشت را سیصد سال میداند و مسعودی نیز عددی مشابه با این را روایت کرده است.
بر همین مبنا هنینگ دوران زندگی زرتشت را یکی از این سه حالت دانسته است: 618-541 پ.م، 628-551 پ.م، یا 630-553 پ.م.
در میان این تاریخها، بیشتر پژوهشگران کلاسیک از جمله زنر، تاریخ 628- 551 پ.م را به عنوان دوران زندگی وی پذیرفتهاند[11]. البته برداشت قدیمیتر هرتسفلد هم وجود دارد که زرتشت را همدورهی داریوش بزرگ تلقی میکند، و پدرش را همتای کی ویشتاسپ میداند. بر مبنای این تفسیر، کی ویشتاسپی که در گاتها نامش ذکر شده، همان گشتاسپ پدر داریوش است که در زمان کوروش شهربان گرگان بوده است. هرتسفلد بر این نکته تاکید میکند که هزارهی زرتشتیان با زایش زرتشت شروع میشود. او با تطبیق این تاریخ با مبدا تاریخی سلوکی کهن، زمان تولد کوروش را 569 پ.م، و زمان مرگش را 492 پ.م میداند. هرتل و آلتهایم هم نظرات مشابهی دارند و زرتشت را معمار ایدئولوژی هخامنشیان میدانند وداریوش را شاگرد وی میپندارند. این برداشت، با وجود جذابیتی که دارد، امروزه به دلایل گوناگون مردود دانسته میشود.
هرچند همزمانی تقریبی زرتشت و کوروش خیالانگیز و جالب جلوه میکند، اما در برابر محک نقد پایدار نمیماند و با مرور نقادانهی متون اعتبار خود را از دست میدهد. شهبازی، با توجه به این که زرتشت در چهل سالگی برانگیخته شد، به این حقیقت اشاره میکند که تاریخ سنتی 258 سال قبل از ظهور اسکندر که برای تولد زرتشت عنوان شده، بدان معناست که بین اسکندر و زرتشت 228 سال فاصله بوده است. جالب است که این دوره، دقیقا برابر است با فاصلهی میان فتح بابل توسط کوروش (539 پ.م)، تا تاجگذاری سلوکوس در بابل (311 پ.م) که آغاز گاهشماری سلوکیان بوده است. بنابراین چنین مینماید که تاریخ سنتی، زمان زایش زرتشت را همزمان با فتح بابل و تاسیس کشور ایران گرفته باشد. تعبیری که احتمالا در گاهشماری کاتبان بابلی ریشه دارد و فاصلهی زمانی دو رخداد مهم در تاریخ ایران زمین را ثبت کرده است و به تدریج آن را به وقایع مهم دیگر تعمیم داده است.
شهبازی با تاکید بر ردهای دیگر از متون و روایات، زمان ظهور زرتشت را چهار قرن عقب میبرد[12]. او به روایت بیرونی در آثار الباقیه عن القرون الخالیه اشاره میکند که بر مبنای آن خوارزمیان آغاز تاریخ خود را آمدن سیاوش کیانی به آن سرزمین میدانستند. ایشان معتقد بودند سیاوش 888 سال پیش از اسکندر به آن منطقه آمده است. این بدان معناست که تاریخ مردم خوارزم از 1200 پ.م آغاز میشده است که تقریبا همزمان است با ورود قبایل ایرانی به این منطقه، و سیطرهی کی های ایرانی بر شاهنشینهای کوچک این قلمرو. بر مبنای اساطیر کهن، سیاوش و زرتشت چهار نسل با هم تفاوت داشتند. بنابراین اگر هر نسل را سی سال فرض کنیم، زرتشت 120 سال پس از سیاوش ظهور کرده است، و این برابر است با سال 1080 پ.م.
نظر شهبازی با آرای رقیب و معارضش گراردو نیولی شباهت زیادی دارد. نیولی هم تاریخ سنتی را رد میکند و آن را از کم شدن عدد 42 (سن زرتشت هنگام پذیرفته شدن دینش نزد گشتاسپ)، از سیصد (معادلِ زمان خیلی طولانی) مشتق میداند. او به روایت اودوخوس[13] و ارسطو اشاره میکند که فاصلهی میان زرتشت و افلاطون را شش هزار سال نوشتهاند. آنگاه آن را با روایت کسانتوس لودیایی[14] -که همزمان با اردشیر نخست میزیست- مقایسه میکند که فاصلهی میان زرتشت تا فتح یونان توسط خشایارشا را شش هزار یا ششصد سال میداند. از دید او، فاصلهی یاد شده در اصل ششصد سال بوده که توسط کسانتوس تحریف شده و به همان شکل به ارسطو و اودوخوس رسیده است. به این ترتیب، زرتشت میباید در حدود همان 1080 پ.م زاده شده باشد[15]. نیولی با وجود همخوانی نظرش با شهبازی، تعیین تاریخ با این دقت را درست نمیداند و ترجیح میدهد زمان یاد شده را اواخر هزارهی دوم و اوایل هزارهی نخست پ.م بداند. این تاریخگذاری با آرای مِیر، وِسِندونک، و شایدر سازگار است و به تاریخ پیشنهادی بارتولومه (900 پ.م) هم شباهت دارد.
گذشته از روشِ مرور متون و روایات، راه غیرمستقیمتری هم برای تعیین زمان زندگی زرتشت وجود دارد، و آن هم تحلیل محتوا و ساختار زبانی گاتها و بخشهای کهن اوستاست. بر مبنای تحلیل زبانی گاتها میتوان فهمید که جامعهی زرتشت بسیار کهنتر از جامعهی عصر کوروش بوده است. با توجه به واژگان مربوط به کشاورزی و کلیدواژههای مرتبط با فلزکاری، معلوم میشود که جامعهی زرتشت هنوز کشاورز نشده بوده و در مراحل اولیهی استقرار و یکجانشینی به سر میبرده است و تمایز روشنی هم در میان مفرغ و آهن در میان صنعتگرانش وجود نداشته است. همچنین نیولی به درستی نشان داده که در گاتها و اوستای کهن اشارهای به قدرتی برتر در ایران زمین دیده نمیشود، و از آنجا که قدرت مادها از قرن نهم پ.م برای این مردم شناخته شده بود، باید نتیجه گرفت که زرتشت در زمانی پیش از به قدرت رسیدن مادها میزیسته است. از این رو زرتشت میبایست در پگاه مهاجرت قبایل ایرانی به ایران زمین زیسته باشد و این به حدود 1200-1000 پ.م باز میگردد.
مری بویس این زمان را حتی عقبتر هم برده است و گاتها را بر مبنای فنآوری فلز و طبقهبندی اجتماعی مورد اشاره در گاتها همزمان با نگارش ریگودا میداند. از دید او، جامعهای که زرتشت را پرورید، در پگاه جدایی دو شاخهی هندیان و ایرانیان به ایران شرقی مهاجرت کرد و آیین زرتشتی همزمان با صورتبندی اساطیر هندی در قالب ریگودا، توسط زرتشت بازآرایی شد. او تاریخ زندگی زرتشت را بین 1200 تا 1400 پ.م قرار میدهد[16]. من در این جا زمان زایش زرتشت را بر مبنای داده های نیولی و شهبازی، و مطابق با توافقی کلی که در میان پژوهشگران به وجود آمده، در حدود1200 پ.م فرض میکنم.
4. به این ترتیب، کوروش در زمانی به عنوان پادشاه انشان بر تخت نشست که آیین زرتشتی کاملا شکل گرفته بود و در ایران شرقی و مرکزی رواج یافته بود. روایتهای مربوطبه کوروش و زرتشت، از چند نظر با هم ارتباط مییابند.
چنان که مورد تاکید مری بویس هم هست، اسطورهی نجاتبخشی که در گاتها وجود دارد، به ادعاهای تاریخی و شیوه ی رفتار کوروش شباهت زیادی دارد. تورات و متن بابلی تعبیر خواب، از مشهورترین متونی هستند که کوروش را ناجی میدانند و او را با واژگان و مفاهیمی شبیه به گاتها می ستایند.
موضوع دیگری که چندان مورد تاکید بویس نیست، اما می تواند در اینجا طرح شود، این حقیقت است که زرتشت در گاتها بارها از مغها نام میبرد و هستهی مرکزی هوادارانش را انجمن مغان مینامد. این در حالی است که میدانیم طایفهی مغان در ماد هوادار کوروش بودهاند و به عنوان مبلغان و شاید آفرینندگان اساطیرِ مربوط به وی در گوشه و کنار ایران زمین عمل میکردهاند.
از آنجا که گاتها چند قرن پیش از کوروش سروده شده است، بایداین وامگیری را کار کوروش دانست. یعنی او زمانی بر تخت نشست که زمینهای هموار از اساطیر در قالبی ایران در دسترسش وجود داشت. با مرور آنچه که کوروش در زمان تاجگذاری در انشان در جهان پیرامون خویش می دیده است، بهتر می توان برخی از سیاستهایش را درک کرد.
کوروش، به عنوان شاه شهری بسیار باستانی، اما ناتوان بر تخت نشست. انشان به احتمال زیاد در آن زمان جزئی از دولتهای حاشیهای و مستقل ایرانی بوده است که قدرت برتر مادها را پذیرفته و با این وجود استقلال خود را حفظ کرده بودند. در همسایگی او کشور باستانی ایلام با پیوندهای نیرومندش با انشان وجود داشت، و تاریخ درخشان و بسیار درازی که مشروعیت کافی برای هر نوع ادعای توسعهطلبانهای را فراهم میآورد. آنسوتر، در شمال، پادشاهی ماد قرار داشت که شالودهی مورد نیاز کوروش برای تاسیس شاهنشاهیاش را پیشاپیش ابداع کرده بود و با الگویی ترکیبی که از آمیختن سیاست آشوریان و ایلامیان پدید آمده بود، بخش مهمی از جهان متمدن آن روزگار را فتح کرده بودند. در مرزهای شرقی انشان، جمعیت فراوان قبایل ایرانی تازه مستقر شده حضور داشتند، که میتوانستند همچون منبعی انسانی برای کشورگشایی های بعدی به کار گرفته شوند. این قبایل ایرانی آنقدر پرجمعیت و جنگجو بودند که بتوانند کل جهان شناخته شده برای کوروش را فتح کنند. اما آنقدر فراوان نبودند که بتوانند آن را با خشونتِ مرسوم در آن دوران نگه دارند. در این میان، آیین زرتشت هم وجود داشت. با دستمایه های اخلاقی نیرومند و زیربنای ارزشمندی که می توانست آن را به دینی سیاسی تبدیل کند. انجمن مغان هم در این بین وجود داشته و احتمالا به عنوان شبکهی مبلغان زرتشت فعال بودهاند.
کوروش به این ترتیب تمام ابزارهای لازم برای تسخیر جهان را در اختیار داشته است. حضور همزمان این ملزومات در یک مقطع زمانی و مکانی چندان غریب نیست. چون چنین شرایطی در تاریخ جهان بارها رخ داده و بارها توسط کسانی که به قدر کافی هوشمند موقع شناس و جاه طلب بودهاند، مورد استفاده واقع شده است. اما آنچه که در مورد کوروش غریب است، شیوهایست که از این منابع بهره برد، و مهارتی است که در ترکیب آنها به کار گرفت.
کوروش به احتمال زیاد ماشین معنایی زرتشتیان و دستگاه تبلیغی ایشان را به خدمت خود گرفته است. رفتار او با شاه آرمانیای که زرتشت تصویر میکند بسیار همخوان است، و به همین دلیل هم این حدس که وامگیریهای بسیاری میان این دو صورت گرفته است، درست مینماید. کوروش، و بعدها سایر شاهان هخامنشی، طوری رفتار میکردند و به شیوهای در مورد کردار خویش تبلیغ میکردند که با شاه آرمانی زرتشتیان همسان انگاشته شوند، و زرتشتیان نیز بیتردید در بازنویسیهای بعدی متون خویش گوشهی چشمی به این شاهان داشتهاند و ایشان را به عنوان تجسمهای عینی آیین خویش میستودهاند. با وجود آزاداندیشی خیره کنندهی هخامنشیان و بیطرفی کاملشان در مورد اعتقادات شهروندان شاهنشاهی، آشکار است که مبلغان زرتشتی در این دوره با موفقیت بسیار فعالیت میکردهاند. وگرنه کامیابی بعدی این دین و مقاومت پیروزمندانهاش در برابر موج هلنیسم مقدونی را نمیتوان توجیه کرد.
armin khatar
06-30-2011, 11:55 AM
زرتشت، در آن هنگامی که در گاتها از سوشیانس و نجات بخش سخن می گفت، امری عینی و نزدیک را در پیش چشم داشت. زنر معتقد است که مفهوم اولیهی سوشیانس در گاتها، به خود زرتشت اشاره میکرده است. این اشعار در زمانی سروده شدهاند که کی گشتاسپ دین او را پذیرفته و ارتشی نیرومند و هوادارانی پرشور را در اختیارش قرار داده بود. زرتشت در این مقطع زمانی خود را پیروزمند و کامیاب میدید و بعید نیست که مقصودش از این واژه، خودش یا کی گشتاسپ بوده باشد. با این وجود، چنین مینماید که در همان دوران اسطورهای از نجاتبخشی که خواهد آمد و پلیدی های دیوپرستان را از میان خواهد برد، در میان زرتشتیان وجود داشته، که به طور مبهم به خودِ زرتشت یا پشتیبانش گشتاسپ ارجاع میکرده است. با این وجود، زرتشت پس از چند سال در آتشکدهی بلخ کشته شد و توسعهی دینش متوقف شد. به این ترتیب اسطورهی ناجی به امری آخرالزمانی تبدیل شد و به آیندهای دوردست ارجاع کرد.
زرتشت، پس از کامیابیهای اولیهی دینش در خوارزم و ایران شرقی، داستان نجاتبخش را به عنوان تضمینی سیاسی برای پیشرفت کار آیین خویش ابداع کرد، اما خود پیش از تحقق این اسطوره در سنین پیری کشته شد. گویا از همان ابتدای دعوت زرتشت، انجمنی از مغها، که خردمندترین کاهنان و جادوگران جهان باستان محسوب میشدند، به آیینش روی آورده و در توسعهی آن کوشیده باشند. احتمالا این دین از مجرای همین طایفه به ایران غربی وارد شده و منتشر گشته است. به همین دلیل هم برخی از منابع بعدی زرتشت را وابسته به طایفهی مغها، یا اهل ماد دانستهاند، که مهمترین قدرت مسلط بر سرزمین مغها بوده است.
کوروش، از چند راه ممکن بوده از محتوای آیین زرتشت اطلاع حاصل کند. سرراستترین راه، آن بوده که خودش با مغها ارتباط داشته باشد. او شاهزادهای بوده که در انشان زاده شده، و به سبک درباریان ایرانی آن روزگار، توسط کاهنان و موبدان قبیلهای آموزش میدیده است. هیچ بعید نیست که چند تن از مغان آموزگاران دوران کودکی کوروش بوده باشند. چنین چیزی در بسیاری از روایتهای کهن یونانی –از جمله هرودوت و کسنوفانس- ذکر شده است. البته امکان دارد این روایتها بازتاب شایعههایی باشد که مغان و کاهنان ماد برای مشروعیتبخشی به آیینشان و بزرگ نمایی نقش خویش در جریان جهانگشایی کوروش ابداع کرده باشند. ولی حتی اگر چنین هم بوده باشد، همخوانی دقیق کردار کوروش و تبلیغات سیاسی زرتشتیان، نشانگر آن است که ریشه هایی از حقیقت در آن وجود داشته است.
به عنوان یک حدس، گمان می کنم این ارتباط مغان با کوروش، شاهزادهی انشان، محتملترین شیوهی ارتباط میان کوروش با آیین زرتشتی باشد. کوروش احتمالا به این ترتیب به مبانی آموزههای زرتشتی – که در آنزمان بیتردید با نسخهی متاخرتر اوستاییاش متفاوت بوده- آشنا شده و عناصری از آن را بعدها مورد استفاده قرار داده است. در میان نویسندگان امروزین، بسیاری به وجود این رابطه و حدسی مشابه اشاره کردهاند. در میان ایشان بیتردید مری بویس از بقیه مشهورتر است، که کوروش را نخستین شاه زرتشتی، و حتی همسان با گشتاسپ میپندارد. من گمان نمیکنم چنین حدسی درست باشد. یعنی اصولا در زرتشتی بودن کوروش تردید دارم.
کوروش ظاهرا از آیین زرتشتی به عنوان دستمایهای برای تبلیغ اقتدار سیاسی خویش، و سرمشقی برای تقدیس جایگاه خود استفاده کرده است. اما شواهدی در دست نیست که او به این آیین پایبند بوده باشد. او به نخستین وظیفهی دینی زرتشتیان آن دوران، یعنی تبلیغ دینی عمل نمیکرد، و به سادگی خدایان اقوام گوناگون را به رسمیت میشناخت و ایشان را به عنوان خدای بزرگ خویش مورد اشاره قرار میداد. یهودیان احتمالا اشارهای موافقتآمیز از او دریافت کرده بودند که او را به مرتبهی برگزیدهی یهوه و احیا کنندهی دین خویش ارتقا داده بودند. کتیبهی حقوق بشر هم نشان میدهد که کوروش میتوانسته به راحتی خود را همچون پیرو راستین خدایی باستانی مانند مردوک معرفی کند. در واقع، تردیدی در این نیست که کوروش در زمان خود، چهرهای دینی و شخصیتی مقدس بوده است. اما اشکال کار در اینجاست که این بزرگترین پیامبرِ آن عصر، در هر کشوری خدایی مستقل را تبلیغ میکرد و گاه به نظر میرسید خود را به شکلی تعارض آمیز نمایندهی خدایانی گوناگون معرفی کرده باشد که همگیشان تمامیتطلب و انحصارجو بودهاند.
مردوک، بزرگترین خدای بابلیان که برای مدت هزار سال همچون بزرگترین نیروی مقدس در میانرودان پرستیده میشد، ایزدی تنگ نظر و حسود بود که لقبش شاه خدایان بود و خدای دیگری را هم رتبهی خویش نمیدانست. در نبشتهی حقوق بشر، آشکار است که کوروش نیز بر این ادعای انحصارطلبانه آگاه بوده و آن را در مقام حامی دین مردوک و ناجی بابلیان پذیرفته است.
اما در همین بابل، و احتمالا در نزدیکی معبد اساگیل بوده است که کوروش نمایندگان یهودیان را به حضور میپذیرفته و ایشان را برای بازگشت به سرزمینشان، و احیای معبد اورشلیم تشویق میکرده است. کوروش آشکارا نمایندگانی را از جانب خویش برای سازماندهی مهاجرت یهودیان برگزیده، و با بودجهای دولتی و هزینهای کلان آنها را در احیای دین یهود و سرزمین یهودیه یاری داده است. ادعای تورات که کوروش را برگزیدهی یهوه و مسیح خداوند میداند، قاعدتا با این رفتارهای دوستانهی کوروش تقویت میشده است، و شواهدی وجود دارد که باور کنیم کوروش در مورد تمام ادیان چنین رفتاری داشته و هواداریاش منحصر به مردوک و یهوه نمیشده است.
از اینجا دو نکته را میتوان دریافت. نخست آن که یکی از رازهای کامیابی کوروش آن بوده که مردم او را همچون پیامبر و برگزیدهی خداوند خویش پذیرفته بودند. این که چگونه یهودیان و بابلیانی که هر یک خدای خود را برتر از همه میدانستند و در یک شهر هم زندگی میکردند، در یک زمان در مورد یک نفر چنین تصوری داشتهاند، همان قدر که عجیب است، از مهارت و کاردانی کوروش به مثابه سیاستمداری کاهنپیشه حکایت میکند.
دومین نکته آن است که کوروش آگاهانه چنین نقشهای متفاوت و گاه متعارضی را ایفا میکرده است. بدیهی است که یک پیرو راستین زرتشت، که در آن زمان یکتاپرستانهترین دین بود، به این سادگی مردوک و یهوه و سایر خدایان را به رسمیت نمیشناسد. همچنین کوروش اگر به راستی به یهوه، مردوک، یا هر خدای دیگری باور داشت، نمیتوانست چنین بلندنظرانه در قبال پیروان سایر ادیان رفتار کند و سیاستی تا این اندازه بیطرفانه – و به همین دلیل موفق- را در قلمرو چندقومی و چندفرهنگیاش پیاده نماید.
نتیجه آن که من فکر نمیکنم کوروش به دین زرتشت، یا هیچ دین دیگری معتقد بوده باشد. چون سیاست مذهبی آزادمنشانهی او با اعتقاد محکم به یک دین خاص و خدایی ویژه در تعارض است.
با این وجود، آشکار است که کوروش ارتباطاتی با گروههای حامی زرتشت داشته است. فرزندان و جانشینان او به فاصلهی چند سال از اهورامزدا به عنوان خدای بزرگ نام بردند و داریوش به روشنی بر موقعیت برتر این خدای زرتشتی گواهی داده است. از این رو، چنین مینماید که کوروش –هرچند خود زرتشتی معتقدی نبوده- از حمایت و پشتیبانی مغها که ستون فقرات تبلیغ این آیین در ایران غربی بودهاند، برخوردار بوده است. چون همهی نویسندگان باستانی به این نکته که مغها هوادار یا معلم کوروش بودهاند، اشاره کردهاند.
6. هرچند کوروش در تبلیغات سیاسی خویش، و در سازماندهی فکری شاهنشاهی خویش از آرای زرتشتیان استفاده کرد، اما ردپای خویش را هم بر این آیین به جا گذاشت، و آن را به دینی تلطیف شده، خردورزانه و خویشتندار مبدل نمود.
کهنترین بخش اوستا، یسنای 35 تا 42 است که "هَپتَنگهَیتی" یا "گاتای هفت فصل" نامیده میشود. این بخش با توجه به ساختار زبانِ به کار گرفته شده در آن، کهنتر از سایر بخشهای اوستاست و احتمالا به دورهای نزدیک به زرتشت، اما به تاریخی بعد ازمرگش، مربوط میشود. گاتای هفت فصل، چرخشی را در لحن زرتشیان نشان میدهد، و از این رو احتمالا در زمان فتوحات کوروش سروده شده است. تا پیش از این، زرتشتیان که از پشتیبانی شاهی مومن و پرشور مانند کی گشتاسپ برخوردار بودند، به جهانگشایی و تبلیغ دین خویش با شمشیر باور داشتند.
لحن زرتشت در گاتها ستیزهجویانه است و این اعتقاد وجود که باید با پیروان دیوها جنگید و بدی را با بدی پاسخ گفت. اما در گاتاهای هفت فصل، که بعد از گاتها کهنترین متن زرتشتی است، این باور به نگرشی صلحجویانه تبدیل شده است که به مدارا و آزادی دینی باور دارد و برای نخستین بار از شعار مشهور زرتشتیان یعنی گفتار و کردار و پندار نیک (هووخت، هوخت و هومت) سخن به میان میآورد. این متن باید به حدود 540 پ.م مربوط باشد. یعنی زمانی که کَوان ایران شرقی توسط کوروش مغلوب شدند و همگی در قالب شاهنشاهی پارس متحد گشتند. احتمالا دولتهای کوچکی هم که نوادگان گشتاسپ بر آن فرمان میراندند در همین میان در پیکرهی شاهنشاهی پارس جذب شده باشند.
در همین متن، نخستین نشانههای ورود عناصری از باورهای کهن ایرانی به اعتقادات زرتشتی را هم میبینیم که فَرَوَشی ها (ارواح نیکوکار مردگان)، و آیینهای گرفتن عصارهی هوم از آن جملهاند. اینها باورهایی آریایی هستند که سابقهشان به پیش از زرتشت میرسد و احتمالا آیین زرتشتی تا مدتی در برابر ورودشان مقاومت میکرده است. اما با اعلام آزادی دینی توسط کوروش و محو شدن مرزهای میان شاهنشینهای زرتشتی و غیرزرتشتی و در آمیخته شدن مردمشان، تلفیقی از این آرا هم صورت گرفته است.
گاتاهای هفت فصل، احتمالا نخستین نشانه از تاثیر کوروش بر آیین زرتشت است. تاثیری که بر سایر ادیان و در بقیهی متون مقدس هم عصرش نیز بازتاب یافته است. مشهورترینِ این بازتابها از دید جهان غرب، به رابطهی کوروش و یهودیان مربوط میشود.
7. چنان که گفتیم، کوروش در امتداد اهداف خویش به عنوان نجات دهندهی مردم، نخست بابلیان را از سلطهی قبایل کردانی آزاد کرد. بعد در خودِ بابل، اقوام تبعید شده را آزاد کرد، که یکی از آنها یهودیان بودند.
در واقع، کوروش نخستین کسی بود که به ارزش "قدرت آزاد کننده" پی برد و برخلاف شاهان خونریز و ویرانگر پیش از خود، وجه مثبت و سازندهی اقتدار را مورد تاکید قرار داد.
یهودیانی که توسط کوروش آزاد شدند، از زمان نبوکدنصر به عنوان تبعیدی در بابل به سر میبردند.
ماجرا از این قرار بود که مصریان از اواخر قرن هفتم پ.م و دوران زمامداری فرعونشان نِخائو، منطقهی مجدو و یهودیه را زیر سلطهی خود گرفته بودند. تا آن که نبوکدنصر شاه بابل شد و فرعون را در کرکمیش شکست داد و به این ترتیب بر ورارود مسلط شد. او یهوآحاز - شاه یهودیه– که هوادار فرعون بود را خلع کرد و یهویاقیم را به جایش بر تخت نشاند، با این خیال که شاهی دست نشانده و مطیع را بر این سرزمین گمارده است. اما یهویاقیم خیلی زود با فرعون متحد شد و کوشید تا نفوذ بابلیان را بر قلمروش کاهش دهد.
پس از یهویاقیم اول و دوم، که سیاستی کج دار و مریز پیشه کرده بودند، شاهی به نام صدقیا بر یهودیه حاکم شد. او آشکارا با مصر متحد شد و خود را تحت حمایت فرعون قرار داد. در 586 پ.م، نبوکدنصر، خشمگین از این سرکشی، به یهودیه حمله کرد و با ویران کردن اورشلیم و به تبعید فرستادن صد هزار یهودی به آرای ارمیای نبی که فاجعه را پیشگویی کرده بود، جامهی عمل پوشاند[17].
این صد هزار یهودی، از آن پس تا یک نسل در بابل مقیم شدند. زمانی که کوروش در 539 پ.م بابل را گشود، اینان نسل جدیدی را در تبعید پدید آورده بودند. قدرت فرهنگ باستانی میانرودان و تمدن بابل به قدری بود که حدود نیمی از این تعداد در همین یک نسل هویت بابلی یافته بودند و میل چندانی به بازگشت به وطنشان نداشتند. با این همه، هنوز یاد وطن در خاطر سالخوردگان این قوم تبعیدی باقی بود و احتمالا یکی از اقوامی که شورمندانه پیروزی کوروش را آرزو میکردند و شاید هم به صورت ستون پنجم او در شهر بابل عمل کرده باشند، همین یهودیان بودند.
ما میدانیم که همزمان با ظهور کوروش، اندیشهی مسیحایی هم برای نخستین بار در متون یهودی پدیدار شد. کوروش نخستین کسی بود که یهودیان با عنوانِ برگزیدهای از سوی خداوند که قرار است مردمش را نجات دهد، با او روبرو شدند. تبلیغات شدید و موفقی که در مورد کوروش در قلمرو بابل انجام میشد، در میان یهودیان به پیشگوییها و زنهارهای پیامبرانی مانند اشعیاء نبی تبدیل شد که آشکارا هوادار پارسیان بودند و مردم را به یاری کوروش فرا میخواندند.
با به قدرت رسیدن کوروش، یهودیان هم مانند سایر مردمی که در تبعید به سر میبردند، اجازه یافتند تا به سرزمینهای مادری خود بازگردند. چنین مینماید که کوروش به دو دلیل چنین سیاستی را در پیش گرفته باشد. نخستین دلیل، آن است که احتمالا هنگام مقدمهچینی برای حمله به بابل، و احتمالا سایر سرزمینها، خود را همچون نجاتبخش معرفی میکرده و با هواداری از مردم مظلوم و تبعیدی که در این دوران شمار زیادی از اهالی بابل را تشکیل میدادهاند، پشتیبانی ایشان را جلب میکرده است. قاعدتا او پس از پیروزی و به دست آوردن حکومت بابل، میبایست به وعدههای خویش عمل کند، و مردم را راضی نگهدارد. به همین دلیل هم آزادسازی اقوام تبعیدی و چشمپوشی از دیون قبایل شکست خورده و مردم مغلوبِ تبعیدی یا برده شده، ادامهی سیاست عمومی او به عنوان ناجی محسوب میشده است.
دومین دلیل، آن بود که با این کار، یعنی نجات دادن مردم تبعیدی و فرستادنشان به سرزمینهای اصلی خودشان، هم سازمان جمعیتی و اداری شاهنشاهیاش را تقویت میکرد و هم ستون فقراتی از مردم مطیع و هواداران پرشور را در نقاط گوناگون قلمرو پهناورش جایگزین میکرده است. به طور خاص در مورد یهودیان، میدانیم که خاستگاه ایشان یعنی یهودیه در مرزهای بابل و مصر قرار داشته و بنابراین در هنگام حملهی بعدی پارسها به مصر میتوانست بسیار مورد استفاده واقع شود.
در واقع، با مرور منابع تاریخ آشکار میشود که کوروش برای دستیابی به مصر نقشههایی در سر داشته است. چون در همان زمان شایعههایی در مورد این که کوروش دختر فرعون پیشین را به زنی گرفته، و این که فرعون حاکم بر مصر فردی غاصب است، بر سر زبانها جاری شد و بعدها کمبوجیه با استفاده از همین شایعهها توانست ادعای تاج و تخت مصر را داشته باشد.
حدس من –مانند بسیاری از نویسندگان معاصر- آن است که در ماجرای رها کردن قبایل عبری برای بازگشت به فلسطین هم کوروش مصر را در پیش رو داشته است. جایگزین کردنِ مردم ورارود که برای قرنها زیر تاثیر نفوذ فرهنگی مصر بودند، با قبایلی یهودی که چند نسل در بابل زیسته بودند و خود را رهین منت کوروش میدانستند، مقدمهای بود برای ایجاد یک جبههی انسانی نیرومند در برابر نفوذ مصر، که شاید بعدها میتوانست به عنوان مجرایی برای رسوخ به این سرزمین عمل کند. چنان که بعدها عمل هم کرد.
در اینجا به این نکتهی کوچک هم اشاره کنم که برخی از نویسندگان یونانی مانند کسنوفانس کوروش را با کمبوجیه مخلوط کردهاند و گمان کردهاند فتح مصر و قبرس نیز کار او بوده است. این در حالی است که میدانیم مردم قبرس تا 539 پ.م به آهموسه - فرعون مصر- خراج میدادند و این کمبوجیه بود که این دو سرزمین را فتح کرد.
با وجود این شواهد روشن، دلیل محبوب برخی از مورخان که از تفسیر کتاب مقدس بر میآید، یکتاپرستی یهودیان را دلیل اصلی علاقهی کوروش به این مردم میشمارد. این همان چارچوبی است که از سویی کوروش را یکتاپرستی پرشور، یا زرتشتیای معتقد معرفی میکند و از سوی دیگر فرض میکند که یهودیان در این تاریخ به شدتِ زرتشتیان یگانه پرست بودهاند.
هردوی این فرضها به گمان من غلط است. کوروش زرتشتی مومن یا یکتاپرستی معتقد نبوده است، وگرنه نمیتوانست با چنین رویهی یکسانی با پیروان خدایان متفاوت برخورد کند. این برخورد مشابه، بدان معناست که کوروش یا به تمام این خدایان به یک اندازه ایمان قلبی داشته، یا به هیچ یک معتقد نبوده است. از آنجا که احتمال اول خیلی بعید است، گمان میکنم امکان دوم درست باشد. یعنی فکر نمیکنم کوروش به دین خاصی پایبند بوده باشد. شاید به جز دینی که خودش در آن خدا و پیامبر بوده است.
گذشته از این، یهودیان هم به گواهی متون دینی خودشان در آن تاریخ، یکتاپرستی دوران موسی را از یاد برده بودند و دینشان با ادیان شرکآمیز ورارود و به ویژه قبایل سامی آموری و کلدانی به شدت در هم آمیخته بود. در واقع، آنچه که یکتاپرستی را در میان یهودیان احیا کرد، فعالیتهای کوروش بود و برنامهای که برای بازگرداندن و اسکان ایشان در یهودیه اجرا کرد. متن تورات نشان میدهد که کار یهودی کردن این منطقه و جایگیر کردن عقاید یکتاپرستانهی کهن یهودی در میان مهاجران، بسیار دشوار بوده است. مردم محلی از تعصب نوظهور این مردم رنجیده میشدند و یهودیان نیز به سختی زیر بار وظایف جدیدی میرفتند که توسط کاهنان لاوی با سختگیری پیگیری میشدند. از جملهی این وظایف، پرهیز از ازدواج با زنان و مردان غیریهودی بود، و منع سختی که بر پرستش خدایان بیگانه نهاده شده بود[18]. همین عناصر بود که یهودیت را بار دیگر به مرتبهی دینی یکتاپرست برکشید، و هویت تاریخی این قوم را در ترکیب با تصویر حماسی نجات بخش پدید آورد.
نکتهی طنزآمیز در اینجاست که نقش کوروش بر دین یهود، درست معکوس آن چیزی بود که در میان زرتشتیان اتفاق افتاد. زرتشتیان در زمان ظهور کوروش، مردمی بسیار پاک دین، یکتاپرستانی سرسخت، و مبلغانی متعصب بودند. کوروش ایشان را به اندرکنش با پیروان سایر ادیان واداشت، با قوانین روادارانهاش نیکوکاری و تبلیغ مسالمتآمیز را جایگزین فتوحات دینی کرد، و راه را برای وامگیری زرتشتیان از اساطیر کهن آریایی و بازگشت خدایان باستانیشان گشود.
درمورد یهودیان، روندی واژگونه تحقق یافت. یهودیانی روادار و سست دین که از خود بیگانه شده و با بابلیان و اَدومیها و فنیقیها در آمیخته بودند و یکتاپرستی خود را از یاد برده بودند، بار دیگر سازمان یافتند، پیامبرانی با سخنانی مشابه و همخوان با نظم جدید در میانشان ظهور کرد، و بازگشتی تاریخی به ورارود را آغاز کردند. این یهودیان، به متعصبانی سرسخت تبدیل شدند که از غارت شهرهای همسایه و ابراز خشونت به نام خدایشان رویگردان نبودند. ناگفته پیداست که برای کوروش، ایرانیانی نرمخو، روادار، و ملایم ارزشمند بودند که بتوانند راههای تجاریاش را امن نگه دارند و با وامگیری از فرهنگهای همسایه اقتدار معنوی خویش را در شاهنشاهی اثبات کنند. اما کوروش در آن مرزهای دوردستِ نزدیک مصر، به یهودیانی متعصب و وفادار احتیاج داشت که جوامعی بسته داشته باشند و همچون مرزبانانی وفادار، در برابر نفوذ مصریان مقاومت کنند.
8. کوروش پس از فتح بابل کمبوجیه را به عنوان شاه بابل دراین شهر مستقر کرد و تا شهریور 537پ.م در اکباتان ماند. چنین به نظر میرسد که در همین دوران فرمان آزادی یهودیان را صادر کرده باشد. چون وقتی در زمان داریوش بزرگ دیوانسالارانِ هخامنشی به دنبال فرمان کوروش میگشتند تا بر مبنای آن به یهودیان امتیازاتی بدهند، آن را در بایگانی اکباتان یافتند. وجود این اسناد در بایگانی اکباتان نشان میدهد که ماجرا یک حرکت نمایشی و تبلیغاتی نبوده است و در گیر و دارِ هیجان ناشی از سقوط بابل انجام نشده است. بلکه سیاستی فراگیر و عمومی وجود داشته که به آرامی و به شکلی سنجیده عمل میکرده و فرمان آزادی اقوام تبعیدی قلمرو پارس را با نظمی مشخص صادر میکرده است.
چنین مینماید که بین چهل تا پنجاه هزار نفر از تبعیدیان یهودی، خواستار بازگشت به سرزمینشان بوده باشند. بقیهی این مردم، به زندگی در بابل و شهرهای پیرامون آن خو گرفته بودند و تمایلی برای بازگشت از خود نشان نمیدادند. درجهی نفوذ فرهنگ بابلی و شدت جذب یهودیان در این زمینهی فرهنگی به قدری زیاد بود که رهبران جنبش بازگشت یهودیان به سرزمینشان، نامهایی بابلی داشتهاند. کسی که از سوی کوروش برای سازماندهی این روند برگزیده شد، یک یهودی خوشنام بود که بنا بر کتاب اشعیای ثانی رئیس یهودیان شمرده شده است. او به ظاهر از یهودیانِ ایرانی شده بود، چون با نام فارسی "تیرشاتَه" (تیرشاد، یعنی مایهی شادی خدای تیشتر) به وی اشاره شده است. کتاب اشعیاء، او را با لقبِ "پها" مشخص میسازد و این در زبان عبری "والی یا شاهزاده" معنا میدهد و بدان معناست که دارندهی این نام از خاندان شاهی یهودیان، یعنی از پشت داوود پیامبر بوده است. نام دیگر این فرد، که مشهورتر هم هست و در کتاب ارمیای نبی آمده، "شیش بصر" است. به همراه این شاهزاده یکی دیگر از بلندپایگان یهودی نیز رهبری یهودیان مهاجر را به عمده گرفت که "زَروبابل" نام داشت.
نام شیش بصر، احتمالا "شمش ایل اوسورِ" بابلی بوده است، که نامی کاملا بابلی است و با اسم خدای خورشید اکدیان باستانی –شمش- آغاز میشود و از این رو نشانی از یکتاپرستی والدین وی ندارد. زرو بابل هم اسمی با طنین بابلی دارد. بخش دوم این نام بیتردید اسم شهر بابل است و "دروازه ی خدا" معنا میدهد. اما نیمهی نخست آن، "زر"، در اسامی بابلی کمیاب است. یکی از تفاسیری که دراین زمینه وجود دارد، این جزء را با بخش اول نام زرتشت همسان میگیرد و ریشهاش را پارسی میداند. در این حالت، باید این نام را "طلای بابلی" ترجمه کرد. مگی، این نام را با خورشید و فعل "نجات بخشیدن" همتا گرفته است و زروبابل را به معنای "کسی که مردم را از بابل نجات میدهد" ترجمه کرده است، که برگردانِ بحث برانگیزی است. او برای تایید حرف خود، به بخش مشابهی از نام عزرای نبی اشاره کرده است که او نیز نقشی نجات بخش بر عهده داشت و عنصر "زر" در نامش تکرار میشود. مگی شش بصر را "ستون پادشاه" یا "قدرت پادشاه" ترجمه کرده است[19].
کتاب عزرای نبی ریزهکاریهای جریان بازگشت یهودیان را شرح میدهد. از لحن این کتاب چنین بر میآید که خودِ یهودیان چندان مشتاقِ بازگشت نبودهاند، و جریان بازگشت ایشان و احیای اورشلیم برنامهای بوده که توسط کوروش و به تشویق وی انجام گرفته است.
"و در سال اولِ (سلطنت) کوروش پادشاه فارس، تا کلام خداوند به زبان ارمیا کامل شود، خداوند روح کوروش پادشاه فارس را برانگیخت تا در تمامی مملکت خود فرمانی نافذ کرد و آن را نیز مرقوم داشت و گفت:
کوروش پادشاه فارس چنین فرماید یهوه خدای جمیع آسمانها و جمیع ممالک، زمین را به من داده و مرا امر فرموده است که خانهای برای وی در اورشلیم که در یهودا است بنا نمایم. پس کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد، او به اورشلیم که در یهودیه است برود و خانه یهوه را که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا نماید[20]."
از این بندها دو نکته معلوم میشود. نخست آن که فرمان کوروش به تمام قلمرو شاهنشاهی مربوط میشده و یهودیان در این میان حقی انحصاری نداشتهاند، و دوم آن که کوروش آشکارا یهودیان را به مهاجرت به یهودیه و احیای معبد اورشلیم تشویق کرده است. ادامهی همین متن، نشان میدهد که کوروش برای تحقق این برنامه از خرج کردن پول و صرف مال هم دریغ نداشته است:
"و کوروش پادشاه ظروف خانهی خدا را که نبوکدنصر آنها را از اورشلیم آورده و در خانهی خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد، و کوروش پادشاه فارس آنها را از دست متردات (مهرداد) خزانهدار خود بیرون آورده به شیشبصر رئیس یهودیان سپرد، و عدد آنها این است: سی تاس طلا و هزار تاس نقره و بیست و نه کارد و سی جام طلا و چهار صد و ده جام نقره از قسم دوم و هزار ظرف دیگر، تمام ظروف طلا و نقره پنج هزار و چهارصد بود و شیشبصر همهی آنها را با اسیرانی که از بابل به اورشلیم میرفتند برد[21]."
در همین بخش از تورات این آیهها هم وجود دارد[22]:
"در سال اول کورش، همین پادشاه کوروش درباره ی خانهی خدا در اورشلیم فرمان داد که آن خانهای که قربانیها را در آن میگذاردند بنا شود. و بنیادش تعمیر گردد و بلندایش شصت زراع و عرضش شصت زراع باشد. با سه صف سنگهای بزرگ و یک صف چوب نو، و خرجش از خانهی پادشاه داده شود."
کتاب عزرا فهرست دقیق یهودیانی که بازگشتند را هم به دست میدهد، شمار تمام ایشان به 42360 نفر میرسید[23]، که این دامها را به همراه میبردند: 736 اسب، 245 قاطر، 435 شتر، 6720 خر. عزرا به سبک کشورگشایان آشوری و بابلی، شمار بردگان و کنیزها را هم در میان دامها ذکر کرده است که عبارتند از 7337 کنیز و دویست مغنی و مغنیه (یعنی نوازندهی زن و مرد)[24].
از این آمار دو نکتهی جالب دیگر برداشت میشود. نخست آن که آشکارا عنوان شده که کوروش دستور ساخته شدن معبد اورشلیم را صادر کرد و این یهودیان نبودند که خواستار چنین چیزی بودند. به عبارت دیگر، چنین مینماید که ساخته شدن معبد اورشلیم ناشی از فرمان کوروش بوده باشد، نه فعالیت مردمی که از پادشاهاشان مجوزی گرفته باشند. از لحن تورات آشکار است که کوروش نه تنها یهودیان را به بازگشت به اورشلیم تشویق میکرده، بلکه به عنوان نمایندهی یهوه با ایشان سخن میگفته است.
دوم آن که بنا بر کتاب عزرا، حتی نقشهی این معبد را هم پارسها کشیده اند و مصالح و منابع لازم برای ساخت آن را هم دولت شاهنشاهی تامین کرده است. بنابراین، ساخت معبد اورشلیم و گرد آمدن یهودیان در اطراف آن در این دوره، یعنی رخدادهایی که همارز است با پیدایش هویت قوم یهود به شکلی که امروزه وجود دارد، ناشی از برنامهای حکومتی در عصر کوروش بوده است.
سومین نکته آن که کوروش ثروت هنگفتی را به یهودیان سپرده تا با آن در یهودیه زندگی کنند و معبد خود را تزیین نمایند. و دیگر آن که این ثروت از غنیمتی تامین شده که نبوکدنصر از یهودیه گرفته بوده و آن را به معبد خدایان خود – که در صدرشان مردوک قرار داشته- اهدا نموده است. بنابراین کوروش مجموعهای از ظروف طلا و نقره را از معبد مردوک برداشته و به یهودیان داده تا برنامهی بازگشت را اجرا کنند. این کار از شاهی که در نبشتهی حقوق بشرخود را بندهی خاکسار و تحت حمایت مردوک میداند، بعید است. با توجه به این که تردیدی در درستی این گزارش وجود ندارد و میدانیم که یهودیان به راستی با کمکهای مالی کوروش به یهودیه بازگشتند، باید نتیجه بگیریم که کوروش هنگام ابراز ارادت به خدایان ملل گوناگون، بیشتر اهدافی سیاسی را در برابر چشم داشته است، تا انتظار اجر معنوی و حمایت خدایان رنگارنگ را. بنابراین، بر مبنای روایت صریح تورات بازگشت یهودیان بیش از آن که حرکتی خودجوش و درونزاد باشد، اجرای برنامهای کلان در سیاست و کشورداری هخامنشیان بوده است که هزینههایی دولتی، برنامهای دولتی، و مدیریتی دولتی بر آن حاکم بودهاند.
armin khatar
06-30-2011, 11:57 AM
کوروش و پادشاهان
1. در مورد کوروش و اندرکنش وی با پادشاهان معاصرش، به قدر کافی پیش از این سخن رفته است. در اینجا فقط باید بار دیگر بر چند نکته تاکید کرد.
نخست آن که کوروش، در زمان خویش به عنوان پادشاهی نیرومند و شکستناپذیر شهرت داشته است. او را همچون جنگاوری که در هیچ میدان نبردی شکست نخورده میستودند و این را نشانهی لطف خدایان به وی میدانستند. چنان که دیدیم، کوروش دست کم یک بار در برابر آستیاگ شکست خورد، و بعید نیست که در نبردهای متعددش با سایر شاهان نیز شکستهایی را تجربه کرده باشد. با این وجود شهرتی که به دست آورده بود و افسانههایی که در زمان زندگیاش در اطرافش تنیده شده بود، کافی بود تا چنین عقیدهای را به مردم و شاهان رقیبش بباوراند.
با وجود نادرست بودنِ اسطورهی شکستناپذیری کوروش، این نکته حقیقت دارد که او در زمانی بسیار بسیار کوتاه، قلمروی بسیار بسیار پهناور را فتح کرد. او پادشاهی ماد را در فاصلهی یک سال، و هریک از پادشاهیهای لودیه، بابل و شاهنشینهای ایران شرقی را در فاصلهی چند ماه فتح کرد، و این برای پادشاه منطقهای فرعی و حاشیهای مانند انشان –هرچند بخشی از ایلامِ نیرومند باشد- دستاوردی بسیار خیرهکننده است.
با مرور نبردهای کوروش، میتوان دریافت که این مرد بیتردید در زمینهی فنون رزمآرایی و رهبری ارتش خویش نابغه بوده است. گمان میکنم این شواهد برای نبوغ نظامی کوروش کافی باشد:
الف: کوروش نخستین پادشاهی بود که مردم قلمرو دشمن را پیش از فتح کردنِ آنجا، تحت حمایت خویش قرار داد و از قتل و غارت مردم توسط سپاهیانش جلوگیری کرد. در نتیجه تمایل مردم قلمرو همسایه برای مقاومت در برابرش کم می شد و روایات مربوط به مقدس بودنش پذیرش بیشتری می یافت.
ب: کوروش نخستین شاه ایرانی است که بنابر مستندات تاریخی، فنون قلعهگیری و نفوذ به شهربندانها را به کار بست. البته پیش از کوروش چنین فنونی توسط آشوریها، بابلیها، و ایلامیها به کار گرفته میشد و کتیبههای زیادی از آشور به دست آمده که مراحل عملیات جنگی منتهی به تسخیر شهرها بر آن نمایش داده شده است. بنابراین پیش از کوروش سنتی در زمینهی شکستن محاصرهی شهرها وجود داشته که بیشک با واسطهی مادها به کوروش منتقل شدهاند. با این وجود، گشودن سارد در چهارده روز نشان میدهد که کوروش در این زمینه دست به ابداعاتی کارآمد زده، یا به نوآوریهایی در این زمینه مجال ابراز داده است. شواهد نشان میدهد که ابزار و آلات جنگی کوروش و سازماندهی نبردهایش به ویژه در شرایط محاصرهی شهرها، برتری آشکاری بر موقعیت دشمنانش داشته است. فتح سریع اکباتان، سارد، بلخ و بابل نشانگر آن است که کوروش در این زمینه از تمام قدرتهای معاصر خود برتر بوده است.
پ: کوروش در زمینهی سازماندهی سپاه، تقسیم ارتش به واحدهای دهگانی، نمادین کردن رتبههای سپاهی و هویت بخشیدن به ارتشهای محلی، و ابداع رژه از خود نبوغ نشان داد که هریک از اینها به تنهایی برای اثبات شایستگی نظامی وی کفایت میکند.
ث: استفاده از فنون غافلگیری (مانند تعقیب کرسوس تا سارد)، تهییج سربازان در زمان جنگ (حضور زنان پارسی در نبرد پاسارگاد)، و استفاده از فنون نوظهور (فرستادن فوجی از شترها در برابر اسبان لودیایی)، نشانگر آن است که کوروش در زمینهی راهبری کلان ارتش خویش فردی بسیار نوآور بوده است.
ج: در نهایت، و مهمتر از همه، کوروش نخستین شاهی بود که عملیات جنگیاش را با جنگی تبلیغاتی و روانی بر ضد شاه رقیبش همراه کرد و جنگ با پادشاهان قلمروهای همسایه را تا مرتبهی نفی مشروعیت ایشان و برانگیختن مردم خودشان بر علیهشان ارتقاء داد.
با توجه به این شواهد، کوروش هرچند نظر کردهی خدایان یا نیمه خدا نبود، اما سرداری بسیار شایسته و جنگاوری بسیار نیرومند بود که در فنون جنگی زمان خویش تحولی بزرگ ایجاد کرد.
2. کوروش، از یک نظر با تمام شاهان فاتح پیش از خود تفاوت دارد، و آن هم رفتاری است که با شاهان شکست خورده در پیش میگرفت. کوروش آستیاگ را زنده نگهداشت، با دخترش ازدواج کرد، و خودش را با احترام به جایی تبعید کرد تا به آسودگی زندگیاش را بکند. نبونید را به همین ترتیب تبعید کرد و آسیبی به وی نرساند. احتمالا برخورد کوروش با سایر پادشاهان مغلوب نیز در چنین چارچوبی قرار میگرفته است. این تعمیم به دو دلیل منطقی است. نخست آن که مردم زمانهی کوروش قاعدتا در چنین چارچوبی افسانهی اسیر شدن و زنده ماندن کرسوس را به عنوان مشاور کوروش سر هم کرده بودند. یعنی ایشان بیتردید نمونههایی – احتمالا بیش از این دو نمونهی قطعی- را در پیش چشم داشتهاند و بر مبنای آن قصهی کرسوسِ معزول ولی محترم را پذیرفتنی یافته بودند. دیگر آن که سنت آسیب نرساندن به شاهان شکست خورده در کل دوران هخامنشی تداوم یافت. تا حتی که کمبوجیه حتی فرعون مصر را پس از شکست خوردن اعدام نکرد و او را در خودِ مصر به نقطهای تبعید کرد و تنها پس از توطئه و شورش وی بود که احتمالا با زهر نابودش کردند.
تمام شاهانی که پیش از کوروش سلطنت میکردند، رفتاری بسیار خشونتآمیز با شاهان شکست خورده در پیش میگرفتند. شاهان آشور، به جز چند استثنا، شاهان شکست خورده یا حاکمان شورشی را با شدیدترین شکنجهها اعدام میکردند. این چند استثنا هم به مواردی محدود میشد که امیری محلی – مانند شاه الیپی یا چند حاکم محلی ماد، از جمله دیااوکوی مشهور- هوادار آشوریان بوده و زیر تاثیر اطرافیانش ضدآشورشان سرکشی میکردهاند. در تمام این موارد – شاید به استثنای دیااوکو،- حاکمان یاد شده افرادی بیعرضه و دست نشانده بودهاند و زنده ماندنشان خطری برای آشوریان نداشته است. در بیشتر این موارد شاه یاد شده درکشور خود ابقا میشده و بنابراین این سیاست روشی برای آرام کردن سرزمین فتح شده بوده است. تنها مورد مهم تاریخی که آشوریان شاهی محلی را شکست داده و او را زنده به محلی دیگر تبعید کردند، دیااوکوی ماد بود که در مورد آن هم اطلاعاتی بسیار اندک داریم.
اینها در شرایطی است که کوروش هیچ یک از شاهان اسیر را نکشت. این شاهان افرادی جا افتاده و مشهور بودند، که برای چند دهه بر کشورهایی بسیار بزرگ و ثروتمند حکومت کرده بودند. بیتردید حلقهای از وفاداران و مجموعهای از سنن مشروعیتبخش در اطراف این شاهان برکنار شده وجود داشته که میتوانسته ایشان را به خطری بالقوه برای تاج و تخت کوروش تبدیل کند. از این رو زنده نگهداشته شدن شاهان معزول، معمایی است که باید کمی دقیقتر به آن پرداخت.
تفسیر مرسومی که در مورد این سیاست کوروش وجود دارد، آن است که کوروش فردی بسیار محبوب و جوانمرد بوده، و از این رو از سویی خیالش در مورد ناممکن بودنِ شورش شاهان معزول راحت بوده، و از سوی دیگر کشتن پادشاهانی ذلیل شده و اسیر را ناجوانمردانه و غیراخلاقی میدانسته است.
این تفسیر، حاوی دو نکته است، که به نظر درست میرسند. نخست آن که کوروش بسیار در میان مردم کشور مغلوب محبوبیت داشته، و دوم آن که شخصیتی جوانمرد داشته و اصول اخلاقی استوار – و در آن دوران بینظیری- را رعایت میکرده است. اما اینها برای توضیح دادن سیاست کوروش کفایت نمیکنند. کوروش نه تنها به خاطر جوانمردی و محبوبیت، که به خاطر سلطنت موفقیتآمیز و بنیانگذاری کشوری بزرگ شهرت دارد. از این رو او فقط شاهی جوانمرد و محبوب نبوده است. او شاه جوانمرد و محبوبی بوده که به قدر کافی هوشمند بوده تا قلمرو خود را یکپارچه نگه دارد و سیاستی را بنیان گذارد که این اتحاد و اقتدار را برای قرنها تداوم بخشد. از این رو من اشاره به جوانمردی و محبوبیت کوروش را برای تبیین رفتارش با شاهان اسیر کافی نمیدانم.
شاید پاسخگویی به معمای رفتار با شاهان اسیر، با وارسی محاسبات سود و زیانی که کوروش میتوانسته انجام دهد، ممکن شود. در مورد تمام شاهان شکست خورده، میتوان فهرستی از موارد را تهیه کرد که زنده نگهداشتن یا اعدام وی را درستتر جلوه میدهد. به افهرست صفحهی قبل توجه کنید:
در مورد دو پادشاهی که بیتردید کوروش آنها را زنده نگهداشته است، شباهتهایی وجود دارد. هردوی این شاهها مردانی جنگاور و نیرومند بودند که برای مدتی طولانی بر قلمروی بزرگ حکومت کرده بودند و سلطنتشان مشروعیت و استحکام کافی داشته است. هردوی آنها در برابر کوروش مقاومت کردند و با وجود شکستهای پیاپیشان، سردارانی ترسو و زبون نبودند. چرا که به سادگی تسلیم نمیشدند و سابقهی درخشانی هم به عنوان شاهانی جنگجو داشتهاند. به این ترتیب، شاهان یاد شده در صورتی که بار دیگر ادعای تاج و تخت میکردند، خطری برای حکومت کوروش محسوب میشدند.
اما این شاهان از چند نظر با هم شباهت داشتند. نخست آن که سیاست مبارزهی تبلیغاتی کوروش در برابرشان به خوبی جواب داده بود. مادها بر آستیاگ و و بابلیها بر نبونید شوریده بودند و هیچ بعید نیست که در سایر قلمروهای شاهنشاهی – به ویژه بلخ- نیز سیاستی مشابه با موفقیت اجرا شده و به نتایجی مشابه منتهی شده باشد. کوروش از ابتدا ترفندِ شوراندن مردم بر این شاهان، زیر سوال بردن مشروعیتشان، و کسب محبوبیت از راه ترویج روایتهای شبهدینی در مورد خودش را در پیش گرفته بود. او زمانی بر این شاهان غلبه کرد که مردمشان از ایشان روی برگرداندند و به کوروش پیوستند. هردوی این شاهان، سالخورده بودند، و وارثی جوانتر داشتند که به دست کوروش و در جریان جنگ کشته شدند. اسپیتامهی مادی، داماد آستیاگ، و بلشزر کلدانی پسر نبونید، در جریان نبرد به قتل رسیدند. دست کم در مورد اسپیتامه این روایت کتسیاس وجود دارد که او در میانهی جنگی که به فتح اکباتان منتهی شد، نخست اسیر شده و بعد اعدامش کردند.
بنابراین کوروش با وجود بخشیدن شاهان مغلوب و مهربانی با ایشان، به دقت مراقب بوده است که ادعایی از سوی ایشان بر تاج و تخت ابراز نشود. کوروش وارثان ایشان را از بین میبرده و خودشان را که سالخورده و ناتوان بودهاند، به جایی دوردست تبعید میکرده تا از سویی احترامشان را نگه دارد و اصول اخلاقی خویش را حفظ کند، و از سوی دیگر حکومتش را در برابر قیامهای احتمالی ایشان بیمه نماید. این حقیقت که طغیان فرعون معزول مصر در زمان کمبوجیه به سرعت فرو نشانده شد و فرعون احتمالا در همان روزهای اول سرکشیاش در اثر مسمومیت درگذشت، نشان میدهد که شاهان هخامنشی گرداگرد شاهان تبعیدی را با گروهی از خدمتکاران وفادار به شاهنشاه پر میکردهاند تا در صورتی که شاه معزول به فکر ایجاد دردسر افتاد، او را از میان بردارند.
بنابراین سیاست کوروش در راستای زنده نگهداشتن شاهان مغلوب، رفتار ساده لوحانهی فردی با اصول اخلاقی جزمی نبوده است. این رفتار، که البته در آن زمان بسیار مخاطرهآمیز و قمارگونه محسوب میشده، ترکیبی بوده از پایبندی به اصول اخلاقی جوانمردانه، با حساب و کتابهای دقیق و برنامههای پیشگیرانهای که خطر این شاهان معزول را کمینه میکرده است.
3. در هر حال، رفتار کوروش با تمام شاهان پیش از خودش تفاوت داشته است. کوروش، با وجود اقتدار بیمانندی که در جهان باستان به دست آورد، و شایعههایی که در مورد ارتباطش با خدایان در گوشه و کنار پراکنده میشد، هرگز ادعای خدایی نکرد. و این در حالی است که به احتمال زیاد بخشی از این تبلیغات به دستور و با مدیریت خودش انجام میگرفته است. کوروش در تنها کتیبهای که از او باقی مانده است، لحنِ فروتنانهی یک خادم خدایان و مردم را دارد. این در حالی است که هم زمان با سلطنت او، مصریان از فرعونی فرمان میبردند که خود را خدا میدانست و بابلیان و لودیاییان هم سنتِ کهنسال و جا افتادهای داشتند که بر مبنای آن شاهان بزرگ و پهلوانان نامدار خدا پنداشته میشدند.
کوروش البته، از استفاده از نمادهای مقدس و بهرهگیری از نشانههایی که او را برتر از سایر مردمان قرار میداد، ابایی نداشت. کسنوفانس میگوید که علامت پرچم کوروش نقش عقاب بوده است و در بسیاری از متون یونانی او را عقاب شرق یا شاهین پارسی نامیدهاند. این مضمون احتمالا از ایلام سرچشمه گرفته باشد. چون میدانیم که عقاب در این سرزمین عقاب علامت اینشوشیناک – خدای شهر شوش- بوده است و به همین دلیل هم نقش مایهاش در ظروف و آثار هنری ایلامی بسیار تکرار میشود. آثاری مشابه که بیتردید زیر تاثیر هنر ایلامی پدید آمدهاند، در مارلیک، لرستان، و حسنلو نیز یافت شدهاند[1]. عقاب بعدها در ایران با پرندهی مقدسی به نام ورغنَه که نشانگر فره شاهی است پیوند خورد. داستانی کهن که چگونگی از دست رفتن فره جمشید را بازگو میکند هم باید زیر تاثیر همین روایات شکل گرفته باشد. بر مبنای این داستان، پس از آن که جمشید در برابر اهورامزدا سرکشی کرد، فره شاهی خود را در قالب پرندهای که از سرش پرواز کرد و رفت، از دست داد.
بنابراین، کوروش از سنتی ایلامی که شاه را دارای قدرتی آسمانی – موسوم به کیتن- میدانست، بهره میگرفت. این همان سنتی است که در آشور مورد تقلید واقع شد. آشوریان نیز مدعی بودند که شاهشان نوعی نیروی آسمانی – مَلِمّو- دارد که آن را از خدای آشور دریافت کرده است. این همان مفهومی است که بعدها در قالب فره ایزدی شاهان در ایران نهادینه شد و باقی ماند.
بنابراین کوروش، آنقدر بر نمادشناسی عصر خویش احاطه داشته و آنقدر در اجرای برنامههایی از این دست کامیاب بوده که بتواند ادعای خدایی کند. او وارث سرزمینهایی با سنتی سلطنتی بوده که الوهیت شاهان را روا – و حتی تا حدودی عادی- میدانست. او به رموز تبلیغات دینی احاطه داشت و این فن را با مهارت تمام به کار میگرفت. همچنین او از پشتیبانی سازمانی تبلیغاتی و دینی برخوردار بود که در قلمرو وسیع شاهنشاهیاش –حتی پیش از فتح شدنشان توسط وی- پراکنده میشدند و به نفعش تبلیغ میکردند و افکار عمومی را با وی همراه میساختند.
با این تفاصیل، کوروش میتوانسته ادعای خدایی کند، و تا حدودی از او انتظار میرفته که چنین کند. این حقیقت که وی چنین نکرده، شاید مهمترین وجه تمایزی باشد که او را از شاهان دیگر متمایز میسازد. در جهان باستان، تا قرنها بعد، سنت الوهیت شاه امری رایج بود. اسکندر که تنها بخشی از قلمرو کوروش را به تقلید از وی تسخیر کرد، شتابزده ادعای خدایی داشت و قرنها پس از وی، یکی از مقلدانش، یعنی اوکتاویانوس (آگوستوس) که نظام شاهنشاهی را در روم برقرار کرد و شالودهی قدرت روم را پیریزی کرد نیز چنین ادعایی داشت.
بر مبنای دو دسته از شواهد میتوان مطمئن بود که کوروش خود ادعای خدایی نکرده است. از یک سو، روایت نویسندگان باستانی در مورد وی را داریم، که هیچ یک از آنها به چنین موضوعی اشاره نکردهاند، و برای محکم کاری بیشتر بسیاری از ایشان –از جمله کسنوفانس و هرودوت- به این که کوروش بر خلاف انتظار همه ادعای خدا بودن نداشت، صریحا اشاره کردهاند. شاهد دوم، سنت شاهنشاهان هخامنشی است که توسط شاهان اشکانی و ساسانیان که خود را احیا کنندگان نظم هخامنشی می دانستند، تداوم یافت. در تمام این شاهانی که به مدت بیش از یک هزاره بر ایران حکومت کردند، هیچ نشانهای از ادعای الوهیت نمیبینیم، و این میبایست بازتاب سنتی سلطنتی باشد که مشروعیت شاه را به عنوان نمایندهی خدا و نگهبان قوانین آسمانی، اما موجودیتی متمایز و کهتر نسبت به خدایان تلقی میکرده است. سنتی که تخطی از آن همچون کفری بزرگ بازتاب مییافته و مشروعیت شاه را کم میکرده است.
با مقایسهی همین سنت مشروعیت بخشی به تاج و تخت در ایران زمین و سرزمینهای همسایهاش، به خوبی میتوان بیبنیاد بودنِ اسطورهی هرودوتی برده بودن مشرقیان و آزاد بودنِ غربیان را نتیجه گرفت. به راستی تعریف آزادی برای شهروندان شاهنشاهی بزرگ هخامنشی که از شاهی انسان همچون خویش فرمان میبردند برازندهتر بوده، یا شهروندان یونانی که با نخستین فرمان، اسکندر را همچون خدایی پرستیدند[2] و بتهایش را در میدانهای شهر خود بر پا داشتند، و رومیانی که برای پرستش امپراتوران خویش به معبد و قربانی و مراسم دینی دولتی خو کرده بودند؟
کوروش، بنیانگذار این شیوه از برخورد با مفهوم الوهیت شاه است. او شالودهی مشروعیت دینی شاه را به عنوان نمایندهی نظم و قانون آسمانی حفظ کرد، اما با پذیرش تمام خدایانی که بر قلبهای مردم سرزمینهای زیر فرمانش حکومت می کردند، رابطهی انحصاری خویش با یک خدای یکتا را انکار کرد. این سنتی بود که پس از مرگ پسرانش از میان رفت، و داریوش بزرگ با برگزیدن اهورامزدا که مترقیترین خدای آن روزگار و نمایندهی کامیابترین دین ایران زمین بود، سنت کهن ارتباط شاه با یک خدای برتر را احیا کرد. کوروش اما، نه تنها بر چنین رابطهی انحصاریای تاکید نکرد، بلکه در یک زمان و در یک شهر فرمانهایی را صادر کرد که او را خادم مردوک و یهوه، و احتمالا چند خدای مهم دیگر نشان میداد. به این ترتیب، کوروش شیوهی جدیدی از مشروعیت را تاسیس کرد که از جنبه های زیادی انسان گرایانه، و به همین دلیل انقلابی بود. مبنای ادعای او بر قدرت، به توانمندیهایش در مقام فردی نگهبان قانون و نظم مربوط میشد. فردی که انسانی عادی است و نسبت به خدایان جایگاهی مشابه را در کنار سایر شهروندان کشورش اشغال میکند.
اما این رفتار کوروش، بسیار غیرعادی است. کسی که با مهارت او از دین برای کسب مشروعیت و از میان بردن مشروعیت رقیبانش بهره میبرده، بی تردید به کارکرد کیش پرستش شاه نیز آگاهی داشته است. در برابر او نمونه های موفقی از کارآیی این آیین در مصر وجود داشته اند که استحکام نظام سلطنتی و پایداری سیاسی را به عنوان دستاوردهای مبارکِ این فریبِ ساده به نمایش می گذاشته اند. در اینجا این پرسش مطرح می شود که چرا کوروش، با وجود آگاهی و تواناییاش برای استفاده از این ترفند کارآمد سیاسی، چنین نکرد؟
به گمان من، انتخاب کوروش را میتوان به دو علت منسوب کرد. دوعلتی که شاید در ترکیب با هم به خودداری وی از ادعای الوهیت و بنیان نهاده شدنِ رسمِ "شاهنشاه در مقام انسان" منتهی شده باشد.
یکی از این دلایل، بافت عقاید مردم ساکن ایران زمین است. کوروش وارث سنتپادشاهی ایلامیان بود که در جهان باستان صاحب طولانیترین تاریخ پیوسته، و کهنترین و دست نخوردهترین سلطنتِ پیوسته بودند. ایلامیان، در تمام تاریخ بیست و پنج قرنهای که پیش از ظهور کوروش پشت سر گذاشته بودند، کشوری مستقل و متحد بودند که قلمروی بسیار بزرگتر از قلمروهای همسایه –مانند بابل و سومر- را زیر کنترل داشتند. آنان در عمل تمام نیمهی جنوب غربی فلات ایران را زیر سلطهی خود داشتند و قدرتشان تنها با وقفههایی به طول چند دهه دچار زوال میشد که در مقایسه با دورانهای تاریک چند قرنهی سرزمینهای همسایه بسیار اندک است. سنت بازنمایی شاه به عنوان یک انسان، در ایلام کاملا جا افتاده بوده است. چنان که شاهان ایلامی به شکلی تقریبا فدراتیو بر کشورشان سلطنت میکردند و در کتیبههایشان به طور خانوادگی، با زن و بچهشان تصویر میشدهاند. این اصولا با اعتقاد به شاهی که خدا یا نمایندهی انحصاری خداست، تعارض دارد. در تمام تاریخ دو هزار و پانصد سالهی ایلام، تنها یک شاه با علامت الوهیت مشخص شده، که آن هم اِپارت – بنیانگذار دودمان اپارتیها- است که هفت قرن پیش از کوروش میزیست و هیچ یک از فرزندانش ادعای او را تکرار نکردند.
گذشته از این، قبایل ایرانیای هم که به تدریج از شمال و شرق به ایران زمین کوچیدند و بدون ویران کردن چارچوبهای تمدنی ایلام، جمعیت این قلمرو را در خود حل کردند، عقایدی همگون با ایلامیان داشتند. آنان نیز به شاهی خداگونه اعتقاد نداشتند. محترمترین شاهان جهان باستان در میان قبایل ایرانی، پادشاهانی اساطیری مانند کیومرث و جم بودند که هیچ یک خدا نبودند و یکی از ایشان – جم- به دلیل ادعای الوهیت ملعون پنداشته میشد. از میان شاهان تاریخی پیش از کوروش هم شخصیتهایی مانند دیااوکو و هووخشتره بیشترین احترام را بر میانگیختند که هیچ یک ادعای خدایی نداشتند. بنابراین کوروش با تکیه بر قبایل ایرانی به عنوان ستونهای قدرت نظامیاش، و با به ارث بردن سنن کشورداری ایلامی به عنوان مبنای دیوانسالاری شاهنشاهیاش، از سرمشق دینی ایشان نیز پیروی کرد و خود را خدا ندانست.
با این وجود، باور به الوهیت پهلوانان و کشورگشایان در جهان باستان چنان ریشهدار و عمیق بوده است که خودداری کوروش از دستیازی به این ترفند را نمیتوان تنها به حسابِ پیرویاش از سنن قدیمی ایرانزمین گذاشت. به ویژه در شرایطی که نگهداری کشورهایی مانند میانرودان، ورارود، لودیه و ایونیه – و بعدها مصر- با این روش بسیار آسانتر میشده است.
به گمان من، این رفتار کوروش، بیش از هرچیز در اصول اخلاقی و باورهای خودش ریشه داشته است. اتفاقا این چیزی است که در تمام گزارشهای باستانی از زندگی وی نیز دیده میشود. به جز گزارشهای رسمی و خشکی مانند سالنامهی نبونید، یا متونی ناقص مثل تاریخ کتسیاس که فقط چند سطر را در مورد کوروش داراست، بقیهی زندگینامههای وی به صراحت به برخورد ویژهی او با مردم زیر فرمانش، و به اشتیاقش برای "آزاد کردن" ایشان اشاره کردهاند. فکر میکنم کوروش تنها به عنوان حیلهای سیاسی از شهرت نجات دهنده بهرهمند نشده است. بلکه به راستی چنین باوری در مورد خود داشته و رفتارش هم نشان میدهد که به واقع چنین نقشی را در مورد مردم زیر فرمانش ایفا میکرده است.
4. وجه تمایز دیگری که در میان کوروش و سایر شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامی است که برای انسانها قائل است. این احترام به مردمی از نژاد و قبیلهای خاص، یا طبقهای ممتاز و پیروان دینی برتر محدود نمیشده است، بلکه تمام مردمان را همزمان در بر میگرفته است.
کوروش در زمانی سر بر کشید که جهانگشایی و نبردهای پردامنهی میان پادشاهان برای مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهای باستانی که از نبردهای بیپایان با هم فرسوده شده بودند، به ترمیم قوای خود مشغول بودند. نزدیکترین اسلاف کوروش، که به جهانگشایی و فتح سرزمینهای همسایه میپرداختند، آشوریان بودند. پس از نابودی آشور، بخش متمدن قلمرومیانی برای چند دهه به پادشاهیهایی صلحجو که مرزهای همدیگر را به رسمیت میشناختند تبدیل شد. بنابراین خاطرهای که مردم آدم روزگار از مفهوم جهانگشایی داشتند، و سنتی که در این زمینه در آن عصر وجود داشت، به آشوریان مربوط میشد که نماد خشونت و خونریزی بودند.
با مقایسهی چند تا از کتیبههای شاهان فاتح این قلمرو با نبشتهی کوروش، میتوان به تفاوت جوهرهی او و پیشینیانش بهتر پی برد.
یکی از بزرگترین پادشاهان آشور، سناخریب است که ایلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک یکسان کرد و تمام ساکنانش را یا به قتل رساند و یا به برده تبدیل کرد. او در ستون دوم کتیبهی مفصل و مشهورش، پیروزیهای جنگی خویش را چنین شرح میدهد:
"سرِ یوغ خویش را برگرداندم و جادهی سرزمین الیپی (کرمانشاه) را در پیش گرفتم. ایشپیبارا، شاه آنجا، شهر نیرومندش را با خزانههایش ترک کرد و به جایی دوردست گریخت. من در سراسر سرزمین پهناورش همچون گردبادی تاختم. به شهرهای مَروبیشتی و اَکودو که شهرهای اقامتگاه سلطنتیاش بود، و سی و چهار شهر کوچک دیگر در همان ناحیه حمله کردم، آنجاها را تسخیر کردم، ویران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بیشمار را غارت کردم. برایش هیچ چیز باقی نگذاشتم. من سرزمینش را نابود کردم."[3]
بخشی از محتوای ستون ششم از همین کتیبه رخدادهای پس از نبرد آشوریان با قوای متحد ایلامی و بابلی را چنین شرح می دهد:
"گلوهایشان را بریدم، جگرهای ارزشمندشان را مانند رشتههایی قطع کردم. نایها و رودههایشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمین ریختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از میان جویبارهای خونشان گذشتم، چنان که از میان رودخانهای می گذرند... با بدن سربازانشان دشت را همچون چمن پوشاندم. بیضههایشان را کندم و آلتهایشان را بریدم، همچون خیارهای (منطقهی) سیوان. دستانشان را بریدم، حلقههای زرینی را که بر مچشان بسته بود، تصاحب کردم.[4]"
آشور بانیپال، واپسین پادشاه نیرومند آشور نیز ماجرای فتح شهر شوش را چنین شرح میدهد[5]:
" من شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشتار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با لعاب لاجوردین پوشانده شده بود، شکستم.... معابد ایلام را با خاک یکسان کردم و خدایان و ایزدبانوان را غارت نمودم. سپاهیان من وارد بیشههای مقدسشان شدند که هیچ بیگانهای مجاز به عبور از کنارشان نبود. (سربازانم) آنجا را دیدند و همه را به آتش کشیدند. من در فاصلهی یک ماه و بیست وپنج روز، سرزمین شوش را به یک ویرانه و صحرای شورهزار تبدیل کردم...من دختران شاهان، زنان شاهان، و همهی دودمان قدیمی و جدید شاهان ایلام، شهربانان و فرمانداران، همهی کارورزان را بیاستثنا، و چارپایان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بیشتر بود، به غنیمت گرفتم و به آشور بردم...ندای انسانی و فریادهای شادی به دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آنجا را اشغال کنند."
حالا اینها را مقایسه کنید با نبشته ی کوروش که جریان ورودش به بابل را شرح می دهد:
"سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعهزده را نجات داد. او (مردوک)، نبونید شاه را که از او نمیترسید، به دستانش سپرد. همهی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههایشان درخشان شد. سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل میشود، که در میانهی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند...
... کسانی که حکومتشان قلبهایشان را شاد میکند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم، در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانهام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلبهای شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود. من با خوشنودی به نیازهای بابل و همهی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفهی شرم را از ایشان ستردم. خانههایشان، که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانههایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانهام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را میپرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همهی سربازان من. "
گمان میکنم مقایسهی این سه کتیبه، برای درک تمایز رفتار کوروش با شاهان پیش از خودش، کافی باشد.
armin khatar
06-30-2011, 11:58 AM
کوروش و تاریخ قلمرو میانی
1. کوروش در سال 559 پ.م بر تخت نشست و در سال 530 پ.م درگذشت. دورهی سی سالهای را که سلطنت کرد، به دو بخش عمده میتوان تقسیم کرد. فاصلهی میان سالهای 553- 539 پ.م، به جنگ و کشورگشایی گذشت، و سالهای قبل و بعد آن به سازماندهی کشور و پیریزی مبانی مدیریتی شاهنشاهی هخامنشی صرف شد. تقریبا تمام اطلاعات تاریخی ما دربارهی کوروش، به چهارده سالی مربوط میشود که مشغول فتح جهان بوده است. مستندات تاریخی دربارهی شش یا هفت سالی که قبل از شروع جهانگشایی، و نه یا ده سالی که پس از پایان آن بر کوروش گذشته، در حدِ هیچ است.
با این وجود، چنین مینماید که بتوان بر مبنای دادههای غیرمستقیم تصویری از کردار کوروش در این سالها به دست آورد. سه گفتار پیشین، به تحلیل و استخراج چنین تصویری اختصاص یافته بود. بر مبنای آنچه که گذشت، میتوان دریافت که کوروش با جهانگشایان پیش و پس از خود تفاوتهایی بنیادی داشته است. به گمان من، آنچه که کوروش در نیمهی صلحآمیز فرمانرواییاش انجام داد، با وجود ثبت نشدن در منابع تاریخی، مهمتر و برجستهتر از آن ماجراهای بزرگی بوده که در آن نیمهی آمیخته با جنگ از سر گذراند.
بر مبنای بازتاب شخصیت کوروش در رخدادهای تاریخی بعدی، و پایداری و نظمی که وی از خود به یادگار گذاشت، میتوان دریافت که دستاوردهای مدیریتی و سازمانی کوروش بسیار درخشان بوده است. عظمت این دستاوردها را از آنجا میتوان دریافت که قلمروی عظیم، که کل جهان شناخته شده برای مردم آن روزگار را در بر میگرفت، برای دو و نیم قرن به شکلی موفقیتآمیز با همان قالب سازماندهی شدند. شاهدی دیگر بر این دستاوردها آن است که خاطرهی این نظم کوروشی و تلاش برای دستیابی به آن و احیا کردنش، برای دو و نیم هزاره در ایران زمین تداوم یافت، و بازتابهایش الگوهایی بسیار متنوع و فراگیر را در کل جهان متمدن پدید آورد.
کوروش بر این مبنا، شخصیتی تاریخساز است. یعنی میتوان تاریخ قلمرو میانی را به دو دورهی پیش و پس از کوروش تقسیم کرد. تمایز اصلی این دو دوره، آن است که تا پیش از کوروش جهانی متکثر با کشورهایی همسایه و محدود که با نظمها و قواعد درونی متفاوتی اداره می شدند، سرمشق قالب سیاستِ حاکم بر جهان بود. اما پس از ظهور کوروش، امکان یکپارچه کردن تمام سرزمینها و فرمان راندن بر کل جهان طرح شد. طرح این امکان تنها امری نظری و انتزاعی نبود، بلکه تجربهای عینی قلمداد می شد که با موفقیت توسط خودِ کوروش آزموده شده بود و به شکل چارچوبی قابل انتقال برای جانشینانش به ارث رسیده بود. بازآرایی و بازتعریف انقلابی و زیربنایی داریوش در این سرمشق غالب، هرچند دگرگونیهای بزرگی را به دنبال داشت، اما کلیت این ارثیه را حفظ کرد. بنابراین نخستین تفاوت میان جهان قبل و بعد از کوروش، تفاوتی در حوزهی سازماندهی جوامع بود. کوروش در جهانی انباشته از پادشاهیهای رقیب و همسایه زاده شد و جهانی را پشت سر خود باقی گذاشت که از یک - یا بعدتر، چند- شاهنشاهی عظیم تشکیل شده بود که برای چیرگی بر کل جهان تلاش میکردند.
بازتاب این تحول را در شاخههای بسیاری میتوان دنبال کرد. جهان پیشاکوروشی، جهانی ناامن بود، که روابط میان جوامع همسایه با هم، و ارتباطشان با قبایل کوچگرد آن سوی مرزهایشان بر مبنای کشمکش و نبرد دایمی استوار بود. این نبرد تا پایان عصر آشوریان، جنبهای خشونت آمیز و علنی داشت. اما پس از سقوط نینوا بیش از پیش به وضعیتی دیپلماتیک و نمادین دگردیسی یافت. با این وجود، جهان پس از کوروش از این کشمکش رهایی یافت و به جوامعی متحد و در هم تنیده تبدیل شد که به منافع مشترک خویش در زمینهی بازرگانی و امنیت آگاه بودند و بر این مبنا ادغام خویش در قالب یک شاهنشاهی بزرگ را میپذیرفتند. به عبارت دیگر، کوروش کسی بود که با تاسیس نخستین شاهنشاهی تاریخ سیر اندرکنش جوامع همسایه با هم را متحول ساخت.
نتایج فراوانی بر این تحولمی توان شمرد. کوروش در جهانی زاده شد که عمدتا نانویسا بود و بخش مهمی از آن –مثلا قلمرو مصر و دره ی سند- به فن آوری آهن دسترسی نداشت. جهانی که او از خود باقی گذاشت، زیر سیطره ی نظامی کلان با برنامه ریزی های فراگیر بود، که این دو فنِ کلیدی را به تمام جوامع تابعش تحمیل می کرد. مردم ساکن قلمرو پارس، ناچار بودند خط را به کار بگیرند، چون از ارتباط با دیوانسالاری عظیمی که به ویژه خط سریانی و فنیقی را به کار می گرفت، ناگزیر بودند و در عین حال از نتایج این ارتباط بهره مند می شدند. از این روست که پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی، تمام سرزمینهای تابع ایشان شکلی از خط فنیقی را وامگیری کرده و به کار می گرفتند. از خط نوبنیاد سانسکریت در دره ی سند و شمال هند گرفته تا خط یونانی و آرامی در مرزهای غربی.
بنابراین، کوروش در جهانی زاده شد که از نظر ساختار سیاسی، توزیع قدرت در جوامع، نظام فن آوری (به ویژه در زمینه ی خط و فلزکاری)، شیوه های تولید ارزش افزوده (به ویژه در زمینه ی کشاورزی و تجارت)، امنیت شهرها، و اندرکنش فرهنگی و اجتماعی جوامع، با آنچه که هنگام مرگ آن را ترک می گفت، بسیار تفاوت داشت. بخش مهمی از این تفاوت، البته، نیاز به قرنها زمان داشت تا علایم آشکارِ خود را نشان دهد. اما در همان زمان فرآیندهایی که در نهایت به این دگردیسی های بنیادی انجامید، وجود داشتند و قابل مشاهده بودند.
2. پرسشی که در اینجا باید طرح کرد، آن است که چرا کوروش شخصیتی چنین تاثیرگذار بود، مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیت قدرتهای حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشهای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمانروایانی که پیش از وی حکومت میکردند، چه بود؟
به این پرسش به دو شیوه میتوان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگیهای روانشناختی وی تحویل کنیم. این شیوهایست که چارچوبِ "مردان بزرگ" میپذیرد و با آن قانع میشود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی میسازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام میرسانند. از این رو اهمیت و تاثیر یک شخصیت را میتوان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اساطیری توجیه کرد.
به گمان من، چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تاثیرگذار و شخصیتهای فرهمند و موثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند و به کارخود نیز مشغولند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز میکنند. گسست، در تاریخ قاعدهایست که به ندرت تحقق مییابد، و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.
کوروش بیتردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه، و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند، - که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمانروا بودهاند، - اندک نبوده اند. به گمان من، اهمیت آنچه که کوروش انجام داده را در محدودهی بافت شخصیتی وی و عوامل روانشناختیاش نمیتوان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تاثیرگذاری وی، و شیوهای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح میدهم هنگام گمانهزنی دربارهی دلایل اهمیت کوروش، به این موضوع که او "چه کار" کرد، بیش از آن که "چه کسی این کارها را کرد" توجه کنم. زیرا چه بسا شرایط که پرسش "چه کسی" را تنها با این ترتیب میتوان به درستی پاسخ داد.
کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روانشناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه که در دولتهای مهم مشابه با آن وجود داشته، مقایسه کنیم.
برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با پاهشنشاهی کوروش را در نظر می گیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام می دهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانه های تلاشی ناکام برای دستیابی به شاهنشاهی چند قومیتی را از خود نشان می دهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت دو و نیم قرن –تقریبا به اندازه ی هخامنشیان- دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.
3. شاهنشاهی یا امپراتوری، واحدی سیاسی بزرگی است که از بخشهایی متمایز، با اقوامی متفاوت و فرهنگهایی مستقل تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهیها را تهدید میکند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرتهای محلی، و از بین بردن تفاوت بود. مردم استانهای آشوری و رومی به خاطر هویت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخیشان، همبستگیشان با هم، و چشمداشت عمومیشان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش میکردند. هم آشوریان و هم رومیان میکوشیدند با نابود کردن نطفههای این همبستگی، احتمال شورشهایی از این دست را کاهش دهند.
در کل محور قدرتِ محلی مردم، دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترکشان امکان توافق با هم را پیدا میکنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام مینمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آنها برای تضمین تداوم سلطهشان بهره میبردند. آنان معابد محلی را ویران میکردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیت یافتهی امپراتور را در استانهایشان ترویج مینمودند، و از شکلگیری ارتشهای محلی پیشگیری میکردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش میکردند تا هویتهای منطقهای و قومی را محو کنند.
سیاست آشوریها و رومیها برای سلطه بر مردم سرزمینهای تابعشان، سه محور اصلی را در بر میگرفت که میتوان آنها را زیر عنوان برنامههای جمعیتی، دینی و نظامی صورتبندی کرد. دو برنامهی نخست وحدت فرهنگی اقوام تابع را هدف میگرفتند، و برنامههای نظامی بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.
4. آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوه ی جدیدی از سرکوب اقوام شورشی را ابداع کردند، و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعیتهای بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را میبریدند و جمعیتهایی گاه چند صد هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملا دور افتاده تبعید میکردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیاییشان را از هم بگسلند. تخمین زده میشود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه قرنی که بر میانرودان و ورارود چیره بودند، با تبعیدهای پردامنهی خود جا به جا کرده باشند. شدت این تبعیدها در سالهای 745-627 پ.م، یعنی درست پیش از انقراض شاهنشاهی آشور بیشینه بوده است[1]. از این رو آشکار است که آشوریان شیوهای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه مدت جواب می داد و در مقیاسهای زمانی بزرگتر محکوم به شکست بود. پس از آشوریها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند، که تبعید شصت هزار یهودی به بابل نمونهای از آن محسوب میشد.
راهبرد جمعیت شناسانهی دیگر، آن بود که سرزمینهای اقوام بزرگ را به بخشهایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با اقوام همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب هویتهای محلی و منطقهای "در محل" از بین میرفت. این سیاستی بود که رومیان نیز دنبال کردند. ایشان استانهای دارای ترکیب جمعیتی یکدست و نیرومند – مانند پانونیا (در بالکان)، و گرمانیا (آلمان)- را به استانهایی کوچکتر تقسیم میکردند، و میکوشیدند تا با تفرقه انداختن در میان قبایل هم نژاد و هم زبان، مقاومتشان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.
کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاست جاافتاده تجدیدنظر کرد. او با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان اقوام و سازماندهی ایشان در قالب استانها، یکی از پیش فرضهای اصلی آشوریان را نقض کرد، و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعی استقلال شوند.
سومین راهبرد جمعیت شناسانه، قتل عام اقوام سرکش و جایگزین کردنشان با مردم تابع فاتحان بود. هرکس که "تاریخ جنگهای گل" نوشتهی یولیوس سزار[2] را خوانده باشد، از خونسردی سردار رومی که فهرست قبایل فرانسوی قتلعام شده را با افتخار ثبت کرده و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمرهی دستاوردهای نظامیاش قید نموده، شگفتزده خواهد شد. آشوریان نیز به همین ترتیب در کشتارمردم غیرنظامی و نسل کشی اقوام نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمیدادند.
یکی از تمایزهای اصلی کوروش با فرمانروایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای قرنها دنبال شد.
کوروش در قبال اقوام و جمعیتهای تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملا واژگونهی این شیوهی مرسوم سرکوب بود. او و سایر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به قتل عام جمعیت غیرنظامی نزدند، و توجهشان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامهها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمینهای کشاورزی و خانههای روستاییان، نتوانستند در برابر اسکندر سیاست زمین سوخته را در پیش بگیرند و به همین دلیل شکست خوردند[3].
در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد، هم شواهدی در دست نیست و تمام متون باستانی از او به عنوان رها کننده و آزادیبخش به اقوام تبعیدی یاد کردهاند. از این رو به نظر میرسد سیاست تبعید اقوام شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با این وجود این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت، اما در تمام این موارد معدود از محتوای هویتزدایانهی آشوریاش تهی شده بود.
دو نمونه که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی میشود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورشهای سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیهی خلیج فارس و جزایر آنجا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسیای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیتهای داریوش دربارهی خلیج فارس نگریسته شود، به عنوان بخشی از یک نقشهی بزرگ برای ایرانی کردن اطراف خلیج مینماید. فعالیتهای داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است، او اقوام ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی ماموریت داد تا دور خلیج را با کشتی بپیماند و آن را نقشه برداری کند، و پایگاههایی تجاری در حاشیهی خلیج برساخت. آشکار است که همهی اینها را باید در قالب برنامهای بلند مدت و فراگیر برای توسعهی بازرگانی در خلیج، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش دانست. آشکار است که مادهای تبعیدی به خلیج هویت قومی خویش را از دست ندادند. چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطرهی تاریخیشان دورتر از ورود پرتغالیها میرود، خویش را نوادهی همان مادها میدانند و بر هویت ایرانیشان تاکید دارند.
نمونهی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط میشود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند، به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی که در آنجا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند. در این مورد هم آشکار است که هدف ریشهکنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج قرن، وقتی جهانگردان یونانی از این منطقه دیدار کردند، با نوادگان قوم تبعیدی روبرو شد و گزارش کرد که هنوز به زبان یونانی سخن میگفتهاند. کاری که پس از چند قرن سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی میانرودان، بدون تشویق بیرونی میبایست دشوار بوده باشد.
کوروش، درمورد مرزبندی استانها و سرزمینهای زیر فرمانش هم به روشی معکوس آشوریان عمل کرد. او مرز استانها را بر حد و مرزهای طبیعی میان اقوام استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزات میان اقوام تاکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی شدند، که بر هویت محلی و قومیشان تاکید هم میشد. استانها بسته به اقوام ساکنشان نامهای متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار می کرد و از مردانی با نام، لباس، و هویت متمایز قومی تشکیل یافته بود.
پس از کوروش، سایر شاهان هخامنشی نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی، و ادبیات و هنر اقوام تابع را تشویق میکردند و این کار را تا حدی پیش میبردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ آپادانا نام یکایک اقوام درگیر و کارهایی که انجام دادهاند را جداگانه ذکر میکرد.
بعدها، در عصر داریوش بزرگ، در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمن خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمیشدند، دیوانسالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترکشان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان رده بندی کردند.
شاید دانستن این نکته برای مورخان غربی و شرقی جالب باشد که برای نخستین بار عبارت عرب (اَرَبایه) و یونانی (اَیونیه) به عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبهی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوانسالاران داریوش قبایل سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را به این نام بخوانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متون پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند، و تا قرنها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک که آتنی و اسپارتی را همزمان در بر بگیرد، مقاومت میکردند.
این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدید کننده پنداشته نمیشده، که تاکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است. تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته، چنین چیزی ابداع میشده است. پایداری هویتهای بر آمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یاد شده موفق بوده است. چرا که هنوز هم ما ملیگرایی عرب و پانعربیسم را در کنار هلنیسم و یونانگرایی داریم، و طنزآمیز آن که هردوی این جریانهای فکری در تلاشند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند. اما این بند نافی است که شاید بریدنی نباشد.
armin khatar
06-30-2011, 11:59 AM
دومین راهبرد سرکوبگرانهی امپراتوریهای پیش و پس از کوروش، رویکردشان در مورد دین اقوام مغلوب بود. آشوریان، در استانهایی که به کشور آشور منضم میشدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان مینهادند و در حد امکان پرستش خدایان محلی را ممنوع میکردند. رومیان هم با وجود آزاداندیشی دینی معمولشان، در مواردی که میدیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویتبخشی و دستمایهای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه میکردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورشهای مداوم این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آنجا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گل ممنوع شد و کاهنان این آیین که دروئید نامیده میشدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.
کوروش، چنان که از تمام متون باقی مانده از آن دوران، از جمله نبشتهی حقوق بشر بر میآید[4]، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل ادیان و ارتباطشان با قومیتهای متمایز تاکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمروش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همهی ادیان نشان میداد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که میتوان آن را به مثابه بیدینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد. با این وجود، وارثان وی نوعی گرایش به اهورامزدا و آیین زرتشت را از خود ظاهر ساختند، که شایستهی توضیحی بیشتر است.
آشوریان، خدایی جنگاور به نام آشور را میپرستیدند، که نمادش مردی ریشو و بالدار بود که بر حلقهای نشسته و کمانی کشیده در دست داشت. این نماد، شباهت عجیبی به نماد اهورامزدا دارد که در عصر داریوش بر کتیبههای سلطنتی نقش می شد و تا به امروزه نیز در قالب نقش فروهر در آیین زرتشتی باقی مانده است.
در واقع، آشور خدایی است که نامش از ریشهی هندوایرانی آسورَه گرفته شده، و احتمالا همان اهورای زرتشتی است که بعدها با لقبِ مزدا به مرتبهی بزرگترین خدای دین زرتشتی برکشیده شد. این همارزی را نخستین بار مارتین گِمول در سال 1911.م پیشنهاد کرد.
اهورامزدا (بالا) در مقایسه با آشور (چپ)
با وجود آن که این موضوع از بحث ما خارج است، اما پویایی نقشمایهها و نمادهای دینی در عصر هخامنشیان نشان میدهد که در کنار آرمانهای "کوروشی" که آزادی دینی را تبلیغ میکرد، برنامهای رقیب هم وجود داشته که به یکسانسازی دینی قلمرو شاهنشاهی باور داشته است. این برنامهی دوم، احتمالا توسط داریوش بزرگ تدوین شده است، و شکلی از تبلیغ متمرکز و فراگیر آیین زرتشتی را ایجاب میکرده است. من فکر میکنم بتوان خاستگاه برنامهی کوروشی را تمدن چند خدایی ایلام و ماد، و سرچشمهی برنامهی داریوشی را نظام آشوری و بابلی دانست. تداوم نقشمایهی آسورَه/ آشور/ اهورامزدا در سراسر دوران هخامنشی، در عینِ پایبندی به قواعد آزادمنشی دینی، میتواند به این ترتیب بهتر فهمیده شود.
در عصر هخامنشیان، تبلیغ دین زرتشتی و تلاش برای یکپارچه کردن ساختار دینی شاهنشاهی، ظاهرا به صورت طرحی غیررسمی و تلویحی دنبال میشده است. چون همهی شاهان این دودمان – از جمله داریوش که چارچوب معنایی شاهنشاهی را برای وارثانش بازتعریف کرد،- آزادمنشی سنت کوروشی را حفظ کردند و حقوق مردم بومی و آزادیشان برای پرستش خدایان محلی را محترم شمردند. هرچند خود اهورامزدا را به عنوان خدای حامیشان بر گزیدند و شکلی از یکتاپرستی را در پیش گرفتند. البته در این میان استثنای مشهورِ اردشیر هم وجود داشته است که مهر و آناهیتا را هم در فهرست خدایان رسمی وارد کرد.
در زمان اشکانیان، که در ابتدا خود قبیلهای کوچگرد بودند، تکثرگرایی دینی کوروش بار دیگر احیا شد. آیین زرتشتی دین مردم شهرنشین و کشاورز بود و به همین دلیل اقوام ایرانی کوچگرد معمولا به دین کهن و چند خدایی آریاییان باستانی پایبند بودند. به همین دلیل هم در عصر اشکانیان آزادی دینی لگام گسیختهای بر سراسر قلمرو شاهنشاهی حاکم بود. تنها برنامهی دولتی قابل تشیخص در این میان، دفاع از عناصر فرهنگی ایرانی و مقابله با هلنیسم است که با برنامه هایی دولتی مانند تغییر خط رسمی به پهلوی و تدوین اساطیر پهلوانی و حماسی اقوام ایرانی همراه بود. چنان که خاستگاه بخش عمدهی اساطیر شاهنامه را باید در همین عصر و همین دوران جست.
ساسانیان، به تعبیری احیا کنندگان برنامهی داریوشی تمرکز دینی بودند و به همین دلیل هم شاهان اشکانی را کافر میدانستند. چنین به نظر می رسد که دیالکتیک این دو برنامهی رقیب برای سازماندهی دینی کشور را در سایر مقاطع تاریخی ایران نیز بتوان دنبال کرد. چنان که در عصر سامانیان و خوارزمشاهیان، آزادی دینی، و در عصر سلجوقیان و صفویان تمرکزگرایی دینی در این زادبوم حاکم شد.
6. سومین راهبرد سرکوبگرانهی آشوریان و رومیان، به اقتدار نظامی دولت مربوط میشد. هردوی این دولتها، در تعقیب خط مشی خویش برای تضعیف استانها و قلمروهای پیرامونی، میکوشیدند تا از شکلگیری ارتشهای محلی و نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان که به شدت از مسلح شدن اقوام تابع جلوگیری میکردند و ارتشی حرفهای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل میشد. رومیان که در بسیاری از زمینهها مقلد هخامنشیان محسوب میشدند و آسانگیرانهتر رفتار میکردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت میدادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در قالب لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. در غیر این صورت، نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا میکردند و همواره در همراهی و زیر فرمان سرداران یک لژیون خدمت میکردند. سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت.
نخست آن که اعضای لژیونها شهروند روم محسوب میشدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع یکی از نخستین نشانههای زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتشها را تامین کنند و در نتیجه بردگان آزاد شده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند.
دوم آن که رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازانشان تحمیل میکردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سختگیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در متون آشوری هم میبینیم.
سوم آن که رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید می کردند. شمشیر کوتاه رومیان –گلادیوس- و کلاه مشهور لژیونرها که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاهخود آشوریان است.
این در حالی است که به گواهی تمام متون دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران با وجود سخت و محکم بودنش، بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش امپراتوری در دست است، که خدمت سرداری یونانی به نام منون که در برابر اسکندر هم زیاد مقاومت به خرج داد، نمونهای از آن است. شکل و لباس و سلاحهای سربازان ایرانی هم با آنچه که در میان آشوریان و رومیان رواج داشت، تفاوت میکرد.
بنابراین، چنین مینماید که یک سنت نظامیگری مبتنی بر خشونت سازمان یافته در جهان باستان وجود داشته است، که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وامگیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیان نهاد که مبنای آن دستیازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگهای کوروش نشان می دهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده میکرده است و استفادهی ماهرانهاش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردم سرزمین مغلوب نیز در همین راستا بوده است. قدرتی که ارتش آشور تولید میکرد و سازمان میداد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنهی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای درناکش قرار داشتند. آنها به همین ترتیب میآموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد اقوام شکست خورده و دشمنانشان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبهاش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمیشده است. به همین ترتیب گزارشهای شاهان آشوری نشان میدهد که دستگیری مردم بیگناه و بومی قلمرو شورشی، و زجرکش کردنشان به عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه در مورد ارتش روم هم دیده می شود و بعدها در ینیچریهای عثمانی نیز نمود یافت.
این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملا متفاوت بر میخوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت، و غیاب گزارشی که به کشتار یا شکنجهی مردم غیرنظامی یا حتی سربازان شکست خورده اشاره کند، در شرایطی که گزارشهای معکوس آن بسیار است، نشان میدهد که نوعی اخلاق جنگی متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود، که از سویی انضباط و توانمندی چشمگیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان اقوام مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورشهای حکام محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب میشد، همین باشد. چنین شورشهایی هرگز گسترش زیادی نمییافت، چون خاطرهی انتقامجویانه و کینهتوزانهای از خشونتهای ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمیشده است.
نمود این نظام انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس هم شکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامههایی عمومی مانند رژه میتوان یافت. حضور اخلاقیات ویژهی سربازان هخامنشی را هم به سادگی میتوان در متونی که توسط اقوام دشمن ایرانیان نگاشته شده است، بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونه هایی از متون مشهورِ نگاشته شده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولا با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شدهاند، اما در هردوی آنها میتوان به ستایشهای گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایشنامهی پارسیان که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان میدهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست، بلکه تراژدیای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی دربارهی سرزمین دشمن منتشر میشد، برای نویسندهاش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان میآورد.
یکی از دلایل قاطع بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری اقوام مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتشهایی محلی را از میان مردم بومی بسیج میکردند. این ارتشها از مردمی بومی تشکیل میشد که با لباسها و سلاحهای بومی خویش میجنگیدند، توسط سردارانی بومی همنژاد و همزبانشان رهبری میشدند و در بسیاری از مواقع در جنگها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار میگرفتند و با شاه ایران مستقیما ارتباط مییافتند. چنین چیزی، اگر نشانهی ندانمکاری و سادهلوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بیقید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوانسالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاحها و لباس و سرداران ویژهی خود را دارند، باید قاعدتا دست به شورشهایی استقلالطلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست مییابند، او را به قتل برسانند و برای غصب تاج و تخت امپراتوری کوشش کنند.
این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان میدهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانه هوشمند بودهاند، نه ساده لوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی – برخلاف امپراتوران روم- به دست سربازانی که از اقوام تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند، کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتشهای محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریبا تمام شورشهای عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند، و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اینها همه نشانهی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر اقوام تابع محسوب میشده است.
7. کوروش، نقطهی چرخش مهمی در تاریخ تمدن است. نقطهای که در آن پادشاهیهای نیمبند و سستبنیادِ مبتنی بر ترس و سرکوب، به شاهنشاهیهای پایدار و استوارِ متکی بر رضایت دگردیسی یافتند. به این ترتیب پیدایش واحدی سیاسی ممکن شد که گستردگی، تنوع درونی، تداوم و استحکامش بیسابقه بود و کل جهانِ شناخته شده برای مردم قلمرو میانی را در بر میگرفت.
کوروش و جانشینانش، مردم استانها را تشویق کردند تا لباسهای محلی خود را بپوشند، به زبان خود سخن بگویند، خدایان خود را در معابد خویش بپرستند، و با سلاحهای خویش در ارتشهایی زیر امر سردارانی از میان خودشان خدمت کنند. رضایتی که بستر این آزادی عمل را تشکیل میداد، باید بسیارعمیق بوده باشد. وگرنه برای سردارانی که در این زمینه بر سربازانی همچون خود فرمان میراندند و در زمینهای با هویت قومی مستقل میزیستند، خیلی ساده بود که قیام کنند و ادعای استقلال داشته باشند. این در حالی است که چنین چیزی حتی یک بار هم رخ نداد، و هیچ یک از شاهان هخامنشی، که هر از چندگاهی به همراه ارتش چند قومیتی خویش رژه میرفتند، توسط سردارانی از استانهای تابع مورد سوءقصد قرار نگرفتند و تاج و تختشان توسط طغیانگری غیرپارسی غصب نشد.
چنین چیزی، نیازمند توضیح است. ترکیب تمام عواملِ لازم برای بروز سرکشی، و رخ ندادنش، باید دلیل داشته باشد. به گمان من، شاهان هخامنشی وارث و تکمیل کنندهی سنتی سیاسی بودند که توسط کوروش ابداع شده بود و با شیوهای مبتنی بر رضایت، پایداری حکومت هخامنشی را تضمین میکرد. کوروش با سه برنامه موفق شد این ترکیب جادویی را پدید آورد.
نخست آن که کوروش خود را با خدایان محلی پیوند زد و همچون نجات دهندهای دینی و شخصیتی مذهبی ظاهر شد. تمام متون به جا مانده از آن دوران، کوروش را همچون برگزیدهی خدایان می ستایند، و این ستایش نمیتوانسته بدون برنامهریزی و تنها بر مبنای سجایای اخلاقی کوروش شکل گرفته باشد. چنین مینماید که کوروش با هوشیاری و درایت برنامهای برای جلب مشروعیت خویش در استانهای گوناگون و تمدنهای متفاوت را طراحی کرده باشد. گویا استفاده از دین و نفوذ کاهنان شاه کلیدی در این برنامه بوده است. جالب آن است که سیاست شاهان بعدی هخامنشی نشان میدهد که این اتحاد شاهنشاه با کاهنان اقوام گوناگون، و آزادی دینی ناشی از آن، به بیبرنامگی و آشفتگی منتهی نمیشده است. چون میبینیم که در برخی موارد –مانند مصر- درآمد معابد محلی محدود میشده و بر معابد محلی اعمال زور میشده است. بنابراین شاهان هخامنشی نه به دلیل ضعف و ناتوانی، که بر مبنای برنامهای عمومی از آزادی دینی حمایت میکردهاند و رابطهشان با معابد محلی از نوع نادیدهگیری و رها کردنشان به حال خود نبوده است. بنابراین نخستین برنامهی کوروش آن بوده که الگوی کهنِ "شاه- کاهن" و "شاه- پهلوان" را تا سطحِ "شاه- نمایندهی خدا" ارتقا دهد، بی آن که به پرتگاه ادعاهای فریبکارانهی "شاه- خدا" که در مصر و میانرودان رواج داشت، فرو غلتد.
دوم آن که کوروش با سازماندهی منابع آبی و مدیریت ماهرانهی زمینهای کشاورزی، زندگی کشاورزانه را آسان و راحت کرد و شهرنشینی و یکجانشینی را توسعه داد. در نتیجه انباشتی از ثروت [5]در شاهنشاهی ایجاد شد که مازادی از آن در قالب خراج از استانهای تابع دریافت میشد. این خراج در زمان کوروش مقداری داوطلبانه بوده است. یعنی مردم تابع سالی یک بار – احتمالا در مراسم جشن نوروز- به هر میزانی که میخواستند خراج میدادند. در زمان کمبوجیه هم این داوطلبانه بودنِ مقدارخراج به قوت خود باقی بود. هرچند شاه از دریافت خراجهایی که به نظرش بیارزش میرسید، خودداری میکرد، چنان که کمبوجیه خراج یونانیانِ مقیم کورنه – در شمال آفریقا- را که پانصد تالان نقره بود، رد کرد. هرچند برای گرفتن خراج از آنها یا تنبیهشان تلاشی نکرد.
این خراج از دوران داریوش به بعد نظام یافت. داریوش بر اساس مساحت زمین و نوع و میزان محصولات کشاورزی برداشت شده از هر منطقه، مالیاتی را برای هر استان مقرر داشت که مقدارش نسبت به خراجی که شاهان بومی قبلی از مردم تابعشان می گرفتند، بسیار بسیار کمتر بود. با این وجود به دلیل گستردگی قلمرو پارس، همین خراج به انباشت سرمایهی قابل توجهی منتهی میشد، بی آن که به نارضایتی اقتصادی بینجامد. سرمایهای که به این شکل گردآوری میشد، صرف انجام برنامههای عمرانی کلانی میشد که کشیدن جادههای تجاری، تاسیس بندرگاهها و امن سازی راهها بخشی از آن بود. به این ترتیب دومین محور سیاست داخلی هخامنشیان، تولید و انباشت ثروت از راه ترویج کشاورزی پیشرفته – از طریف بهسازی آبراههها، حفر قناتها و کاریزها و بهسازی نظام کشت-، به همراه توسعهی تجارت –از راه راه سازی و راهداری و همسان سازی قیمتها و یکاها- بود.
سومین محور این سیاست، ماهیتی امنیتی و نظامی داشت و به تجهیز ارتشهای بزرگ حرفهای، و پشتیبانی از ارتشهای کوچکتر محلی مبتنی بود. ارتشهایی که مهمترین وظیفهشان مقابله با تهدید اقوام کوچگرد پیرامونی بود. این ارتشها از سویی امنیت را در شهرها و قلمروهای دارای زندگی کشاورزانه تامین میکردند، و از سوی دیگر آشفتگی و درگیریهای محلی و شورشهای استقلال طلبانه را در نطفه خفه میکردند.
به این ترتیب، از ترکیب این سه برنامهی فرهنگی، اقتصادی و نظامی، اکسیری پدید آمد که دو امرِ به ظاهر متعارض را با هم آشتی می داد. مردم تابع میتوانستند در زمینهی شاهنشاهی با هویتهایی مستقل، معابدی آباد، و ارتشهایی نیرومند حضور داشته باشند، بی آن که خطری برای شالودهی شاهنشاهی ایجاد کنند. دلیل این آسودگی خیال، آن بود که مردم تابع با روشهای متفاوتی قانع شده بودند که سودمندترین گزینه برای همهشان، تداوم شاهنشاهی است. طغیان در برابر شاهنشاه پارسی کاری کفرآمیز، نادرست، به لحاظ اقتصادی زیانآور، و به لحاظ نظامی خطرناک تلقی میشد. به همین دلیل هم شاهنشاهی تا عصر اسکندر پایدار ماند، و در آن زمان مانند بسیاری از دولتهای بزرگِ دیگرِ عصر پیشاصنعتی در اثر افزایش جمعیت مردم بدوی در حاشیههای قلمروش، و هجوم جمعیتهای متحرک غارتگر به مرزهایش، فرو پاشید. این جمعیت غارتگر، از اهالی مقدونیه و یونان تشکیل مییافت که در آن زمان شمارشان ناگهان طی دو نسل زیاد شده بود، و با فرماندهی لایق هدایت میشدند که آرزویش شبیه شدن به کوروش بود[6].
8. کوروش، بر این مبنا، بنیانگذار نظمی نو بود که در قالب منظومهای متحد از تمدنهای متمایز، و هویتهای قومی و فرهنگی جداگانه تبلور مییافت[7]. سیاست هخامنشیان، تثبیت و تقویت این تمایز و آن اتحاد بود.
برخی از نویسندگان غربی مانند اومستد، سیاست آسانگیری فرهنگی و پذیرش تکثر را نشانهی ضعف فرهنگ ایرانیان و مرعوب شدن کوروش در برابر فرهنگهای کهنِ زیر سیطرهاش دانستهاند. این نویسندگان سیاست هخامنشیان را با سیاست رومیان که در پی همگونسازی فرهنگی اقوام زیر سلطهشان بودهاند مقایسه میکنند و روش دوم را مترقیتر و متعالیتر دانستهاند و آن را نشانهای از فرهنگ برتر رومیان نسبت به سرزمینهای تابعشان فرض کردهاند.
به گمان من، ماجرا دقیقا برعکس است. رومیان، مانند آشوریان، ناچار بودند به صدور فرهنگ خود دست بزنند. فرهنگی که بیتردید نسبت به تمدن برخی از مناطق زیر سلطهشان (مانند مصر) در جایگاهی بسیار فرودستتر قرار میگرفته است. ایشان ناچار بودند اقوام تابع خویش را به ضرب و زور ممنوعیتها، کشتارها و تبعیدها، به خویشتن تبدیل کنند، چون از تفاوت میان خویشتن و ایشان میهراسیدند. رومیان، مانند آشوریان، از سازماندهی دولتی که بر رضایت مبتنی باشد ناتوان بودند و از این رو ناچار بودند برای تداوم سلطه بر اقوام شکست خورده، به سیاست سرکوب روی آورند. این سیاست، با منع شکلگیری نیروهای نظامی محلی، و تمرکز تمام قوای نظامی در یک قالبِ منفرد همراه بود. این قالب همان لژیونهای رومی بود که اتفاقا از نظر لباس و سازماندهی دنبالهی دقیق فوجهای آشوری محسوب میشد. سرکوب نظامی مردم تابع، که در طول تاریخ امپراتوری روم مدام شورش میکردند، با سرکوب فرهنگیشان نیز همراه بود، و این همان ترقی مورد نظر مورخان غربی است، که به دلیل همخوانی با الگوی سلطهجویی اروپا در عصر استعمار، تقدیس شد و چنین مهربانانه مورد ارزیابی واقع شد.
کوروش، اما، نیازی به این برخورد سرکوبگرانه و یکدست کردن اجباری مردمان تابعش نداشت. همهی نویسندگان باستانی در این نکته توافق دارند که حکومت کوروش مورد علاقهی اتباعش بوده و "کوروش بر اقوامی مغلوب حکومت میکرد که با رضا و رغبت پادشاهیاش را پذیرفته بودند.[8]"
خاطرهی کوروش در یاد تمام مردم شاهنشاهی و به ویژه پارسها تا قرنها بعد بسیار گرامی نگهداشته میشد. این نکته، یعنی خاطرهی نیکی که همهی اقوام از کوروش در ذهن داشتند نیز توسط همهی نویسندگان باستانی مورد اشاره واقع شده است[9].
تجربهی تاریخی نشان میدهد که نیک بودن سرشت یک نفر، یا مهربان بودنش دلیلی کافی برای چنین حق شناسی گسترده و بزرگی نیست. مردمان معمولا زمانی سپاسگزاری میکنند و نمک شناسی به خرج میدهند که سودی بزرگ از فرد ستوده شده دریافت کرده باشند. اگر کوروش چنین ستوده شده، بدان دلیل است که به راستی سودی بزرگ را نصیب مردمان هم عصر خویش کرده بود.
اما ماهیت شاهنشاهی هخامنشی و نظم کوروشی چه بود که چنین وفاداری عمیقی را برمیانگیخت؟ و بر چه اساسی استوار بود که سودی چنین بزرگ و ماندگار را نصیب مردمان قلمروش میساخت؟
دربارهی ویژگیهای این دولت، دلیل تثبیت آن در مرزهایی ویژه، و چفت و بستهایی که جوامع گوناگون مقیم این قلمرو گسترده را به هم وصل میکرد، بسیار گمانهزنی شده است. قلمروی که توسط کوروش فتح شد، اگر دستاورد کمبوجیه –یعنی فتح مصر- را هم به آن بیفزاییم، از چند نظر اهمیت داشت.
نخست آن که این قلمرو، تمام مناطق نویسای قلمرو میانی را در بر میگرفت. نویسایی در جهان باستان همتاست با کشاورزی پیشرفته، بنابراین اقوامی که در سرزمینهای تابع کوروش و کمبوجیه میزیستند، از کشاورزی پیشرفته و نویسایی، با هردوی این فنون برخوردار بودند. بنابراین مردمی که در جهان هخامنشی میزیستند، گیتی را در افقی محدود میدیدند که توسط امپراتوران پارسی اداره میشد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، "جای دیگری" وجود نداشت. کوروش زیست جهانِ قلمرو میانی را در وضعیتی یکپارچه و متحد شده ترک کرد. این دنیا، بر خلاف جهانی که در آن زاده شده بود، از پادشاهیهایی همسایه و رقیب تشکیل نیافته بود. که سراسر آن یک قلمرو به هم پیوسته و متحد محسوب میشد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، پادشاهی دیگری، و قلمرو نویسا و متمدن دیگری وجود نداشت که بخواهد نقش محدود کنندهی مرزهای شاهنشاهی یا "دیگری" را ایفا کند. مصر، برای دورهای ده ساله چنین نقشی را ایفا کرد، اما آن هم در زمان پسر کوروش و به دنبال مقدمهچینیهای وی فتح شد و به این ترتیب روایت پادشاهان هخامنشی که خود را حاکمان جهان میدانستند، با این تعبیر درست بوده است.
هخامنشیان بر تمام جهانِ کشاورز، شهرنشین و نویسا حکومت میکردند، و این سه ویژگی را به تمام اقوام زیر سلطهشان تحمیل کردند. شهروندان شاهنشاهی میبایست کشاورز، یکجانشین، و نویسا شوند. چرا که نظم حاکم بر گیتی در آن روزگار، جوامعی از این دست را منظم، قانونمند، و متمدن تلقی می کرد. مرزهای بیرونی این قلمرو از اقوامی کوچگرد، نانویسا، غیریکجانشین، و غارتگر انباشته شده بود، و اینها نمایندگان تیامت، و حاملان آشوب بودند. کوروش به این دلیل در بابل با لحن برگزیدهی مردوک سخن میگفت، که این خدای باستانی نماد نظم بود و ایزدی بود که قلمرو جهان کشاورز و قانونمند را در برابر خشونت اقوام غارتگر حاشیهای حفظ می کرد. از این رو، کوروش از این نظر ویژه است که به راستی "جهان"گشایی کرد، یعنی به یاری پسرش برنامهای را اجرا کرد که در جریان آن کل سرزمینهای شناخته شده، قانونمند، و "متمدن" در یک قلمرو یکتا متحد شدند. به طوری که مردمی که در آن روزگار می زیستند، چیزی بیرون از قلمرو هخامنشی نمیدیدند.
شبهجزیرهی یونان که امروز توسط نویسندگان غربی همچون "دیگری هخامنشیان" تصویر میشود، چنان که در نوشتاری دیگر نشان دادهام، اصلا چنین موقعیت و جایگاهی نداشته است و دنبالهای نامتمدن از ایونیهی نویسا و بافرهنگ بوده، که عضوی از خانوادهی تمدنهای هخامنشی محسوب میشده است.
دومین ویژگی شاهنشاهی هخامنشی، به ساختار فنآورانهی آن مربوط میشود. با وجود خودمختاری فرهنگی و آزادی دینی چشمگیر اقوام تابع پارسیان، نظام حقوقی یکسانی بر کل این قلمرو حاکم بود و فنآوریهای مربوط به نویسایی، کشاورزی و فلزکاری در کل این قلمرو بر اساس برنامهای سازمان یافته توسعه مییافت و یکدست میشد. کوروش قلمروی را فتح کرد که فرزندانش تا دو نسل بعد آن را به منطقهای یکپارچه و بسیار متمدنتر از مناطق پیرامونیاش تبدیل کردند. زیر تاثیر نظم هخامنشی، فنآوری آهن در تمام این منطقه رواج یافت، خط سریانی و فنیقی که توسط دیوان سالاران پارسی به مرتبهی خط رسمی کشور برکشیده شده بود، در میان مردم سرزمینهای گوناگون به اشکالی بسیار متنوع تکامل یافت، که یونانی، لاتین، سانسکریت، و پهلوی نمونههایی از آن هستند. کار بزرگ کوروش، این بود؛ بنیان نهادن یک شاهنشاهی آهنین، که از فنآوری نظامی عصر آهن، شیوههای کشاورزی پیشرفته، و دیوانسالاری متکی بر نویسایی و قانون تشکیل شده بود. این آمیزه بود که وفاداری اقوام تابع را جلب کرد، هویتی ویژه به ایشان بخشید، و باعث شد جهان به شکلی دگردیسی یابد که برای ما آشنا، و برای زاده شدگان در عصر کوروش بسیار غریبه بود
armin khatar
06-30-2011, 12:00 PM
اسطورهی کوروش
1. کوروش تنها یک چیز نیست. او سیاستمداری زیرک و هوشمند، ناجی اقوام و احیا کنندهی ادیان، پیامبری مقدس و کاهنی اثرگذار، بنیانگذار نظمی نو و کشوری کهنسال، جنگاوری نیرومند و سرداری پیروزمند، نیمهخدایی توانمند و نیکوکار، سازماندهندهای با کفایت و مدیری لایق، و یکی از محبوبترین چهرههای تاریخ ساز در کل تمدنهای انسانی است. کوروش گذشته از اینها، موجودی اساطیری هم هست. او یکی از معدود انسانهایی است که در زمان حیات خود به شخصیتی اسطورهشناختی تبدیل شد.
نظامهای اجتماعی، دستگاه هایی بغرنج و پیچیده اند که در جریان ساز و کارهای درونی خویش الگوهایی را برای هنجارسازی و سازمان دهی معناهای شخصی وابستگان به خویش ابداع می نمایند. این ساز و کارها معمولا خارج از دایرهی فهم، کنترل، و خواستِ اعضای این جوامع قرار دارند. اما بر کردار ایشان، و شیوهی فهمشان از خود و هستی پیرامونشان تاثیر می گذارند.
جوامع، در سطح جامعه شناختی، یعنی آنگاه که در مقیاس نهادهای اجتماعی نگریسته شوند، الگوهایی از قواعد و قانونمندیها را ظاهر می کنند که در ذهن انسانها همچون فرامن تجلی می یابند. اینها مجموعههایی از قوانین اخلاقی، معیارهای تفکیک نیکی از بدی، و شاخصهای ردهبندی امور شایست از ناشایست را تشکیل می دهند که رفتار اعضای جامعه را یکدست و متقارن کرده، و آن را برای جماعت و نظامهای قدرت حاکم بر آن پیش بینی پذیر و بنابراین مدیریت پذیر می سازد.
در سطح فرهنگی، یعنی آنگاه که در لایه ی منشها و در مقیاسی درشت تر از نهادهای اجتماعی به موضوع بنگریم، سرمشقهایی استعلایی، پیچیده، و ویژه از صورتبندی نظامهای شخصیتی را بازمی یابیم که منِ آرمانی نامیده می شوند. من آرمانی، بر خلاف فرامن، مجموعه ای از قواعد و معیارهای ساده و قابل تقلید نیست. من آرمانی تراکمی از معناست که در قالب زندگینامه یا صورتی آرمانی از شخصیت صورتبندی شده باشد. من آرمانی چارچوبی است که باید تا حدودی توسط هویتهای انسانی شناخته شود، تا دلیل اعتبار فرامن و قواعد منسوب بدان توجیه گردد. ضرورتی برای فهم کامل من آرمانی وجود ندارد، و اتفاقا معنای نهفته در آن هرچه ناهشیارانه تر و نقد ناشده تر باقی بماند، بهتر و عمیقتر کار خواهد کرد.
سوژه های انسانی و نظامهای روانشناختی، به طور مستقیم پدیدارها و روندهای سطح فرهنگی را درک نمی کنند. من، فرامن را در قالب مجموعه ای از دستورالعمل ها می فهمد، و من آرمانی را در قالب مجموعه ای از زندگینامه ها، قصه ها، روایتها و اساطیر درک می کند. از این روست که من آرمانی در هر نظام اجتماعی اشکالی گونه گون به خود می گیرد و توسط شبکه ای از روایتها، داستانها و اساطیر صورتبندی می شود، تا در قالب ابرقهرمانانی مشهور، ستوده شده، و محبوب تجلی یابد. ابرقهرمانانی که من بتواند با ایشان همذات پنداری کند، و به این ترتیب ایشان را سرمشق قرار دهد و عناصر رفتاری ایشان را همچون آرمانی بپذیرد و معیارهای فرامنِ برآمده از آن را نهادینه سازد.
کوروش، نخستین ابرقهرمانِ تاریخ ایران است. بی تردید پیش از او، ابرقهرمانان دیگری در جوامع ایرانی وجود داشته اند. زرتشت، دیااوکو، و هووخشتره نمونه هایی از ابرقهرمانان قدیمی تر اقوام ایرانی هستند که برخی از آنها هنوز هم نقش استعلایی خود را حفظ کرده اند. با این وجود، کوروش نخستین ابرقهرمانی است که در قالب چهره ای منحصرا تاریخی و اجتماعی – و نه دینی- ظهور کرد و تاثیر خویش را برای مدتی چنین طولانی بر جامعه ی ایرانی و تمام جوامع متاثر از آن باقی نهاد.
2. کوروش، آنگاه که امروزه به وی می نگریم، دیگر شخصیتی تاریخی نیست. او از مرزهای حقیقت و دروغ فراتر رفته و به چیزی برتر، به معیاری برای تفکیک نیک از بد و شایست از ناشایست تبدیل شده است. تقریبا تردیدی نیست که شاهنشاهان هخامنشی، که برای قرنها در قلمرو میانی برگزیدهترین و برترین انسانها محسوب میشدند، او را همچون سرمشق خویش در پیش رو داشتهاند. در این هم شکی نیست که انبوهی از شخصیتهای تاریخی و جهانگشایان، دانسته یا ندانسته از او تقلید کردهاند و جویای نام و آوازهای همچون او بودهاند. چه فاتحانی شرابخواره و نیمهوحشی همچون اسکندر را در نظر بگیریم، و چه دین گسترانی سازمان دهنده و جنگاور مانند اردشیر بابکان، همه از او تقلید میکردند و در پی احیای دستاوردهایش، و تکرار کردارهایش بودند. کوروش، از این رو، از مرتبهی موجودیتی انسانی و شخصیتی روانی گذرکرد و در زمان زنده بودنش به ماهیتی اساطیری و عنصری فرهنگی تبدیل شد.
armin khatar
06-30-2011, 12:01 PM
سالنامهی نبونید[1]
(خط نخست از بین رفته است.)
سال جلوس بر تخت ]556 پ.م[: ... آن را برداشت. شاه (...) شان را به بابل آورد.
سال نخست ]555 پ.م[: آنان (...) کردند و او (...)اش را برنگرفت. همهی خانوادههایشان (...). شاه ارتش خویش را فراخواند و برای رویایی با کشور هومه ]کیلیکیه[ (حرکت کرد؟) (...).
سال دوم ]554 پ.م[: در ماه تِبِتو در کشور حَمَث (...).
سال سوم ]553 پ.م[: در ماه آبو به سوی ]منطقهی[ آمانانوس ]در کیلیکیه[، کوهستانهای درختان میوهی (فراوان؟). او انواع میوهها را به بابل فرستاد. شاه بیمار شد، اما شفا یافت. در ماه کیسلیمو، شاه ارتش خود را فراخواند و (با نیروهای پادشاه متحد شد؟) نَبو (...) از آمورو، و به سمت (...) پیشروی کرد. رویاروی پایتخت آدومو ]اَدوم[. آنان اردو زدند (...) در شهر شیندینی، او را کشت.
سال چهارم ]552 پ.م[: (...).
سال پنجم ]551 پ.م[: (...).
سال ششم ]550 پ.م[: شاه ایشتومِگو ]آستیاگ[ سربازانش را فراخواند و برای مقابله با کورَش، شاه انشان، شتافت، تا با او در نبرد رویارو شود. ارتش آستیاگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجیر به کورش تحویل داد. کورش به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پیش رفت و خزانهی سلطنتی را تصرف کرد. او سیم و زر و سایر اشیای گرانبهای آگامتانو را به عنوان غنیمت به انشان برد. اشیای گرانبهای (...).
سال هفتم ]549 پ.م[: شاه در تِما ماند. شاهزاده و صاحب منصبان و سربازانش در اکد ]بابل[ ماندند. شاه برای مراسم ]سال نو[ در ماه نیسانو ]فروردین[ به بابل نیامد. تصویر ]بتِ[ خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه تصویر خدای بِل ]مردوک[ از بابل خارج نشد و به اساگیل نرفت. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکشها در معبد اساگیل و ازیدا در تطابق کامل با سنن داده شد. کاهن اوریگالو مراسم تقدیم شراب به خدایان را انجام داد و معبد را تطهیر کرد.
سال هشتم ]548 پ.م[: (...).
سال نهم ]547 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکشها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد. در پنجمین روز ماه نیسانو، مادر شاه در میان دیوارهای کاخی که در کرانهی فرات، در بالای سیپار بود، درگذشت. شاهزاده و سپاهیانش برای مدت سه روز بسیار سوگواری کردند. و مراسم اشکافشانی ]عزای[ رسمیای برگزار شد. در اکد، مراسم اشکافشانی رسمیای برای مادر شاه در ماه سیمانو برگزار شد.
در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو(...) شتافت و شاهش را کشت (یا شکست داد؟)، اموالش را بر گرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند.
سال دهم ]546 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکش ها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد. در بیست و یکمین روز از ماه سیمانو (...)، کشور ایلامی در اکد (...) حاکم اوروک (...)
سال یازدهم ]545 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکشها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد.
]بخش بزرگی از متن که وقایع سالهای 12 تا 15 را شامل می شود، تخریب شده.[
(...) دجله. در ماه آدارو تصویر ایشتار از اوروک (...). ارتش پارسها حمله کرد.
سال هفدهم ]539 پ.م[:]خدای[ نبو به دنبال بل ]مردوک[ از بورسیپا رفت (...). شاه به معبد اِتورکالامّا وارد شد. او در معبد (...).
کشور دریا حملهی کوچکی کرد. در نتیجه بل بیرون رفت. آنان مراسم سال نو را در تطابق کامل با سنن انجام دادند. در ماه (آبو؟) لوگال مارادا و سایر خدایان شهر ماراد، زبادا و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نینلیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه اولولو همهی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین میزیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند.
در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس ]بغداد[ در کرانهی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. اما ]کوروش یا نبونید؟[ مردم آشوبزده را قتلعام کرد. در روز پانزدهم ]بیستم مهرماه[ سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت. در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتیهای سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمانهای آن سلاح حمل نمیکرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت.
در سومین روز ماه آراهسامنا ]هشتم آبان[، کورش به بابل وارد شد. ترکههای سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همهی بابل درود فرستاد. اوگباروی حاکم، حاکامان دونپایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند. در شب یازدهمین روز ماه آراهسامنا ]پانزدهم آبان[، اوگبارو درگذشت. در روز (...) از ماه آدارو همسر شاه درگذشت. از بیست و هفتمین روز آدارو تا سومین روز نیسانو ]29 اسفند تا 6 فروردین[ مراسم اشکافشانی رسمی در اکد اجرا شد. همهی مردم با موهای پریشان آمد و شد میکردند. تا آن که در روز چهارم ]هفتم فروردین[ کمبوجیه، پسرکورش به معبد (...) رفت. کاهن اِپای نبو که (...) گاو نر (...).
آنان آمدند و به کمک دستههایی بافتند و هنگامی که او نیزهها و ترکشهای چرمی را به تصویر نبو (...)، نبو از (...) به اساگیل بازگشت. با پیشکش گوسفندهایی در برابر بل و خدای ماربیتی
armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
نبشتهی حقوق بشرکوروش[2]
این استوانه، کتیبهای از جنس سفال است که 23 سانتیمتر طول و 11 سانتیمتر عرض دارد و در سال 538 پ.م در بابل به زبان اکدی نوشته شده است. این کتیبه را باستانشناسی عراقی به نام هرمز رسام در سال 1879.م در شهر باستانی نینوا یافت. این متن به خط و زبان اکدی نوشته شده است. متون اکدی –که زبانهای بابلی و آشوری زیر شاخههایی از آن هستند- با خط میخی ثبت شدهاند. این خطها را میتوان به دو شکل خواند، نخست با آوانگاری علایم میخی، که ترتیب علایم میخی و ساختار متن را به زبان اصلیاش به دست میدهد، دیگری آوانگاری متن به زبان اکدی است. به عبارت دیگر، این متون را میتوان علامت به علامت خواند و به این ترتیب ترتیب و نوع علایم میخی ثبت شده بر کتیبه را نشان داد، یا آن که با حدسهایی جسورانه، شیوهی خوانش آن را به زبان اکدی کهن بازسازی کرد و شیوهی بیان شدنش در آن زبان را نشان داد. از آنجا که متن استوانهی کوروش در بحث ما بسیار اهمیت دارد، متن را به هردو شیوهی هجانگاری و آوانگاری در اینجا نمایش میدهم. بعد از ثبت هر خط در قالب هجانگاری، آوانگاری و شیوه خوانده شدنش را –که بسیار هم جای بحث و تردید دارد- ارائه میکنم، و بعد ترجمهی فارسیاش را میآورم.
armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
1- (...) نی- شو
نیشو
(...) سربازان او.
2- (...) کی-ایب-را-تیم
کیبرَتیم
(...) چهار گوشهی جهان.
3- (...) –کا گال ما تو-او ایش-شاک-نا آ-نا اِ-نو-تو ما-تی-شو
؟- کا گال ما تویشَکنا اَنَ اِنوتو مَتیشو
(...) مردی سست عنصر در مقام حکمران سرزمینش تثبیت شده بود.
4- شی-(... تا-آم)-شی-لی او-شا-آش-کی-نا سی-رو-ش او-اون
شی-؟ تَمشیلی اوشاشیکینَه سیروشوم
و (...) شخصی مشابه را بر ایشان گماشته بود.
5- تا-آم-شی-لی اِ-ساگ-ایلا ای-تِه-(...-تی)م آ-نا کی اوری او سی-ایت-تا-تیم ما-ها-زا
تَمشیلی اِساگیلا ایته تیم اَنَ اوری اوصیتاتیم ماخَزا
او با اور و سایر شهرها هم همچون اساگیل (...) کرد.
6- پا-را-آس لا سی-ما-آ-تی-شو-نو تا- (...ل)ی او-می-شا-آم-ما اید-دی-نی-ایب-بو-اوب او آنا نا-آک-ری-تیم
پارَس لا سیماتیشونوتا اومی شامَّه ایدّی نیبّوب او انا نَکریتیم.
او هر روز فرمانی دشمنانه برای بیاحترامی به آنان (...)
7- سات-توک-کو او-شاب-تی-لی او-آد-(دی...ایس)-تاک-کا-آن کی-ریب ما-ها-زی پا-لا-ها ایلو مردوک شَر ایلانی (شَ)-قی-شِه آ-شو-اوش-شو
صَتوکو شَبتیلی او عَدّی ایشتَکّان کریب مَخازی پلاخا مردوک شَر ایلانی شَقیشِه آشوشو.
او باعث شد تا پیشکشهای روزانه کاهش یابد، او منصوب کرد (...) آنچه را که در درون شهر مستقر ساخته بود. پرستش مردوک، شاه خدایان (...)
8- لی-مو-اوت-تی آلی-شو (ای-تِه)-نی-ایپ-پو-اوش-او-می-شا-آم-ما نا-(... نیشِه) ای-نا آب-شا-آ-نی لا تا-آپ-ش او-اوه-تیم او-هال-لی-ایق کول-لات-یب-این
لیموتّی اَلیشو تِنیپوش می شَامَّنَه نیشِه اینا اَبشانی لا تاپشوختیم اوخَلّیق کولَّت سین
او هر روز در مورد شهرش دشمنی میورزید (...) مردمش، او همهی ایشان را با بردگی ویران ساخت.
9- آ-نا-تا-زی-ایم-تی-شی-نا ایلو انلیل لیل ایلانی ایز-زی-ایش ای-گو-اوگ-ما (...) کی-سو-اور-شو-اون ایلانی آ-شی-ایب-بی-ش او-نو- ای-زی-بو آد-ما-آن-شو-اون
انا تَزیمی تیشینا انلیل ایلانی عیزّیش ایگوگمَه کیسورشون ایلانی عَشیب لییش اونو عِزیبو آدمانشوم
به خاطر شکایتهای ایشان، سرور خدایان به خشمی آتشین دچار شد و سرزمینشان را ترک کرد. خدایانی که در میان ایشان میزیستند، خانههایشان را ترک کردند.
10- ای-نا اوگ-گا-تی شا او-شِه-ری-بی آ-نا کی-ریب بابیلی ایلو مردوک تی –(...) لی-سا-آه-را آ-نا ناپ-هار دا-آد-می شا این-نا-دو-او شو-بات-سو-اون
عِنا اوگَّتی شائوشِریبی اَنَ کیریب بابیلی مردوک تی-؟ لیساخرانَه نَپخار دادمی شائینَّدو شوباتسون
خشمناک از این که به بابل آورده شده است، مردوک (...) بر تمام مناطق مسکونی، که به ویرانهای تبدیل شده بودند.
11- او نیشِه مات شو-مِه-ری او اَک-کا-دی کی ش آ ای-مو-او شا-لام—تا-آش او-سا-آه-هی-ایر کا- (...)-شی ایر-تا-ش ای تا-آ-آ-را کول-لاف ما-تا-آ-تا کا-لی-شی-نا ای-هی-ایت ایب-ری-اِ-شو
اونیشِه شومری او اکّدی شَئیمو شَلَمتاش اوساخّیر کا-؟ شیرتَشیتارَه کولَّت مَتاتَه کَلیشینَه ایخیت ایبری عِشو
و مردم سومر و اکد که همچون اجساد شده بودند (...) او بازگشت و در تمام سرزمینها و همه جا رحم نشان داد.
12- ایش-تِه-اِ-اِ-ما ما-آل-کی ای-شا-رو بی-بیل لیب-بی شا ایت-تا-ما-آخ ضا-تو-اوش-شو م کو-را-آشّار آلی آن-شا-آن ایت-تا-بی نی-بی-ایت-سو آ-نا ما-لی-کو-تیم کول-لا-تا ناپ-خار ایز-زاک-را شو-(ما-شو)
ایشتِعِما مَلکی شَروبیبیل لیبّی شَئیتَّماخ قَتّوششو کورَش علی انشان ایتّابی نیبیتسو انَ مَلیکوتیم کولَّتَه نَپ خَریزَّکرَه شوماشو.
او کاوش کرد، در میانشان جستجو کرد و شاهزادهای راستکار را از صمیم قلب یافت، و با دستانش او را گرفت. او کوروش، شاه انشان، را به نام فراخواند، او وی را به سروری کل جهان منصوب کرد.
13- مات قو-تی-ای گی-میر اوم-مان مان-دا او-کا-ان-نی-شا آ-نا ش اِ-پی-شو نی شِه سال-مات قاقّادودو شا او-ش آ-آک-شی-دو کا-تا-آ-شو
قوتی گیمیر اومَّن مَندا اوکانَیشا انَ شِپیشو نیشِه سَلمَت قَقّادو شوشاکشیدو کَتاشو
او سرزمین قوتو، و تمام اونام-ماندا (ماد) را در برابر پاهایش به خاک افکند. مردمان سر سیاه، را به دست وی سپرد تا بر ایشان غلبه کند.
14- ای-نا کی-ایت-تیم او می-ش آ-رو ایش-تِه-نی-اِ-شی-نا-تیم ایلو مردوک بِلو رَبو تا-رو-او نیش اِ-شو ایپ-شِه-اِ-تی شا دام-قا-آ-تا او لیب-با-شو ای-شا-را ها-دی-ای ش ایپ-پا-آل-لی-ایس
عِنَ کیتّیم او میشَرو ایشتِنی عِشیناتیم مردوک بِلو رَبو تَرونیش اِشو ایپشِتی شَدَمقاتَه او لیبَّو ایشارَه خادیش ایپالّیس.
او ایشان را با عدالت و راستی گرفت. مردوک، سرور بزرگ، با خوشنودی به مراقبتی که از مردمش میکرد نظر افکند، بر کردار پرهیزگارانهاش، و قلب درستکارش.
15- آ-نا آلی-شو باب-ایلانیکی آ-لا-آک-شو ایک-بی او-ش آ-آس-بی-ایت-سو-ما خار-را-نو بابیلی کی-ما ایب-ری او تاپ-پی-اِ ایت-تال-لا-کا ای-دا-آ-شو
عن علیشو باب ایلانی عَلاکشو ایکبی اوشاس بیتسومَه خَرّانو بابیلی کیما ایبری اوتَپیعِه عِتَّلّاکایداشو
او باعث شد تا به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جادهی بابل را در پیش بگیرد، همچون دوست و همراهی در کنارش.
16- اوم-ما-نی-شو راپ-شا-آ-تیم شا کی-ما مِه-اِ ناری لا تِه-تا-دا-آد-دو-او نی-با-ش تِه-اون کاکِّه-ش او-نو سا-آن-دو-ما ای-شا-آد-دی-ها ای-دا-آ-شو
اومّانیشو رَپشاتیم شَکیما مِع ناری لا تادّونیباش اونکاکِّشونو ساندوما ایشادّیخا ایداشو
سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند.
17- با-لو قاب-لی او تا-ها-زی او-شِه-ری-با-آش کی-ریب بابیلی آلا-شو باب-ایلانیکی تی-ایر ای-نا ش آپ-شا-کیم ایلو نابو-نَعید شارّو لا پا-لی-خی-شو او-ما-آل-لا-آ قا-تو-اوش-شو
بَلو قَبلی اوتَخازی اوشِریباش کیریب بابیلی عَلا شوبابیلانی ایتیریناش آپشاکی نَبو نَعید شَرو لا پالیخیشو اومالّا قَتوشّو
او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعهزده را نجات داد. او نبونید شاه را که از او نمیترسید، به دستانش سپرد.
18- نیشِه بابیلی کا-لی-شو-نو ناپ-خار مات شو-مِه-ری او اک-کا-دیکی رو-بی-اِ اوش آک-کا-ناک-کا شا-پال-شو ایک-می-سا او-نا-آش-شی-قو شِه-پو-اوش-شو ایخ-دو-او آ-منا شارّو-او-تی-شو ایم-می-رو پا-نو-اوش-شو-اون
تیشِه بابیلی کَلیشونو نَپخار شومری او اکّدَه شَپالشو ایکمیسا ایناشّیقو شِپوشّو ایخدو عن شَروتیشو عِمّیرو پانوشّون
همهی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهرههایشان درخشان شد.
19- بِه-لو شا ای-نا تو-کول-تی-شا او-بال-لی-تو می-تو-تا-آن ای-نا بو-تا-قو او پا-کی-اِ ایگ-می-لو کول-لا-تا-آن تا-بی-ایش ایک-تا-آر-را-بو-شو ایش-تام-رو زی-کی-ایر-شو
بِلو شَعینا توکولتیشَه اوبالیتو میتوتان عنا بوتَقو اوپاکیع ایگمیلو کولَّتان تَبیش ایکتارّابوشو ایشتَمَّرو زیکیرشو
سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل میشود، که در میانهی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند.
20- آ-نا-کو م کو-را-آش شار کیش-شات شارّو رابو شارو دان-نو شار بابیلی شار مات شو-مِه-ری او آک-کا-دی شار کیب-را-آ-تی ایر-بیت-تیم
اَنَکو کورَش شَر کیشَت شَرو رَبو شَرّو دانّو شَر بیبیلی شَر شومری او اکدی شَر کیبراتی ایربیتیم
منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه قدرتمند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشهی جهان.
21- مار م کا-آم-بو-زی-ایا شارو رابو شار آلو آن-شا-آن مار ماری م کو-را-آش شارو رابو آلو آن-شا-آن شا.بال.بال م شی-ایش-پی-ایش شارو رابو شار آلو آن-شا-آن
مَر کامبوزیا شَرو رَبو شَر علو انشان مَر مَری کورَش شَرو رَبو شَر عبو انشان شَبَلبَل شیش پیش عَرّو رَبو شَر علو انشان.
پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نوهی کوروش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نبیرهی تئیشپش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان.
22- زیرو دا-رو-او شارو-او-تو شا ایلو بِلو ایلو نابو ایر-ا-مو پا-لا-آ-شو آ-نا تو-اوب لیب-بی-شو-نو ایخ-شی-خا شارو-اوت-سو اِ-نو-ما آ-نا کی-ریب بابیلی اِ-رو-بو سا-لی-می-ایش
زیرو دَروشا شَروتوشا بؤلو نیپورامو پلاشو عن توب لیبّی شونو ایخشیخا شَروتسو عِنوما عن کیریب بابیلی اِروبوسالیمیش
بذر جاویدان پادشاهی که قانونش را نبو و بعل دوست دارد. کسانی که حکومتشان قلبهایشان را شاد میکند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم.
23- ای-نا اول-سی او ری-شا-آ-تیم ای-نا اِکال ما-آل-کی آر-ما-آ شو-بات بِه-لو-تیم ایلو مردوک بِلو رابو لیب-بی ری-ایت-پا-شو شا مارِه بابیلی او ... آن-نی-ما او-می-شام آ-شِه-آ پا-لا-آخ-شو
عنا اولسی اوریشاتیم عنا اِکال مالکی اَرماشوبَت بِلوتیم مردوک بِلو رَبو لیبّی ریتپاشو شَمَرِه بابیلی او ... عَنّی ما عُمیشَماشِع اَپالاهشو
من در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانهام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلبهای شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم.
24- اوم-ما-نی-ایا راپ-شا-تیم ای-نا کی-ریب بابیلی ای-شا-آد-دی-خا شو-اول-ما-نیش ناپ-خار مات (شو-مِه-ری) او آک-کا-دی کی مو-گال-(ل)ی-تیم اولو-شار-شی
اُمّنیا رَپشَتیم عِنا کیریب بابیلی ایشادّیخا شولمَنیش نَپخار مات شومری او اکدی موگالّیتیم اولوشَرشی
سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود.
25- دانّات بابیلی او کول-لات ما-خا-زی-شو ای-نا شا-لی-ایم-تیم آش-تِه-اِ مارِه بابی(لی...) کی ما-لا لیب-(...)-ما آب-شا-آ-نی لا سی-ما-تی-شو-نو شو-بات-سو-اون
دانّات بابیلی او کولَّت مَخازیشو عِنا شالیمتیم اَشتِعِه مارِه بابیلی ... کیمالا لیب... ما اَبشانی لا سیماتیشونو سوباتشون.
من با خوشنودی به نیازهای بابل و همهی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفهی شرم را از ایشان ستردم. خانههایشان،
26- آن-خو-اوت-سو-اون او-پا-آش-شی-خا او-شا-آپ-تی-ایر سا-آربا-شو-نو آ-نا ایپ-شِه-اِ- تی-(ایا) ایلو مردوک بِلو رابو او-ایخ-دی-اِ-ما
اَنخونسون اوپاشیخا اوشَپتیر ساربَشونو عَنَ ایپشِتیا مردوک بِلو رَبو اوخدیما
که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانههایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانهام خوشنود شد و
27- آ-نا ایا-آ-تی م کو-را-آش شارو پا-لی-ایخ-شو او م کا-آم-بو-زی-یا ماری سی-ایت لیب-بی-(ایا او آ)-نا ناپ-خار اوم-ما-نی-ایا
انا یعطی کورَش شَرو پالیخشو او کامبوزیا مَری سیت لیبّیا او عنَ نَپخار اومَنیا
مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را میپرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همهی سربازان من.
28- دا-آم-کی-ایش ایک-رو-اوب-ما ای-نا شا-لیم-تیم ما-خار-شا تا-بی-ایش نی-ایت-تا-(اید ای-لو-تی-شو) سیر-تی ناپ-خار شاری آ-شی-ایب پاراکِّه
دامکیش ایکروبما اِنا شَلیمتیم ماخارشا تَبیش نیتّا ایدیلوتیشو سیرتی نَپخار شَری اَشیب پراکِّه
هنگامی که ما در برابرش، شادمانه سر ایزدگونهاش را گرامی داشتیم. همهی شاهان در کاخها قرار گرفتد.
29- شا کا-لی-ایش کیب-را-آ-تا ایش-تو تام-تیم اِ-لی-تیم آ-دی تام-تیم شاپ-لی-تیم آ-شی-ایب کول- (....) شار-را-نی ماتی آ-مور-ری-ای آ-شی-ایب کوش-تا-ری کا-لی-شو-اون
شَکالیش کیبراتا ایشتو تَمتیم اِلیتیم عَدی تَمتیم شَپلیتیم اَشیب کول-؟ شَرّانی ماتی آموریاشیب کوشتَری کَلیشون
از هر چهار گوشهی جهان، از سکونتگاههای بالا تا پایین دریا، (...) تمام شاهان سرزمینهای غربی، که در خیمه زندگی میکنند.
30- بی-لات-سو-نو کا-بی-ایت-تیم او-بی-لو-نیم-ما کی-ایر-با بابیلی او-نا-آش-شی-قو شِه-پو-او-آ ایش-تو (...) آ-دی آلو آشّور کی او شو-ش آن کی
بیلاتسونو کَبیتیم اوبیلونیمّا کیربا بابیلی اوناشّیقو شِپوا ایشتو-؟ عدی علو آشور او شوشان
برایم خراجهای گرانبها آوردند و در بابل پاهایم را بوسیدند. از (...) تا آشور و شوش.
31- آ-گا-دِه کی ماتو اِش-نو-ناک آلو زا-ام-با-آن آلو مِه-تور-نو دِری کی
آ-دی پا-آت-مات قو-تی-ای ما-خا-زا (شا اِ-بیر)-تی نارو دیقلات شا ایش-تو آپ-نا-ما نا-دو-او-شو-بات-سو-اون
آگادِه ماتو اِشنوناک زَمبان مِتورنو دِری عدی پات مات قوتی مَخازا شَعِبیرتی دیقلات شَعیشتو اَپنامَه نَدو شوباتسون
آگاده، اشنونه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند،
32- ایلانی آ-شی-ایب لیب-بی-شو-نو آ-نا آش-ری-شو-نو او-تیر-ما او-شار-ما-آ شو-بات دا-اِر-آ-تا کول-لات نیشِه-شو-نو او-پا- آخ-خی-را-آم-ما او-تِه-ایر دا-آد-می-شو-اون
ایلانی اَشیب لیبّیشونو عن اَشریشونو اوتیرما اوشَرماشوبَت دایرَتَه کولَّت نیشِه شونو اوپاخّیرامّا اوتیر دادمیشون
خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه هایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند.
33- او ایلانی مات شو-مِه-ری او آک-کاد-دیکی ش آ م ایلو نابو-نعید آ-نا اوگ-گا-تیم بِل ایلانی او شِه-ری-بی آ-نا کی-ریب بابیلی ای-نا کی-بی-تی ایلو مردوک بلی رابو ای-نا شا-لی-ایم-تیم
او ایلانی مات شومِری او اکدیش اَ نَبو نَعید عنِ اوگَّتیم بِل ایلانی اوشِریبی عن کیریب بابیلی عنا کیبیتی مردوکبِلو رَبو عنا شالیمتیم
و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بود، به فرمان مردوک، سرور بزرگ،
34- ای-نا ماش-تا-کی-شو-نو او-شِه-شی-ایب شو-با-آت تو-اوب لیب-بی کول-لا-تا ایلانی شا او-شِه-ری-بی آ-نا کی-ایر-بی ما-خا-زی-شو-اون
عنا مَشتَکیشونو اوشِشیب شوبات توب لیبّی کولَّتا ایلانی شَوشِریبی عن کیربی مَخازیشون
دستور دادم تا خانههای خودشان را در قلمروهایی بازیابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که ایشان را به شهرهایشان بردم،
35- او-می-شا-آم ما-خار ایلو بِل او ایلو نبو شا آ-را-کو او مِه- ایا لی-تا-مو-او لیت-تاش-کا-رو آ-ما-آ-تا دو-اون-کی-ایا او آ-نا ایلو مردوک بلی-ایا لی-ایق-بو-او شا م کو-را-آش شاری پا-لی-خی-کا او م کا-آم-بو-زی-یا ماری- شو
اومیشام ماخَر بِل او نَبو شارَکو اومِیا لیتامو لیتَّشکَرو اَماتَه دونکیا او عن مردوک بِلیا لیقبو شَه کورَش شَری پالیخیکا او کامبوزیا مَریشو
هر روز به درگاه بعل و نبو نماز برند و عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید دربارهی من به سرورم مردوک سخنانی لطفآمیز بگویند: "شاید که کوروش، شاهی که تو را پرستش کرد، و کمبوجیه، پسرش،
36- دا (...) ایب-شو-نو لو-او (...) کا-لی-شی-نا شو-اوب-تی نی-ایخ-تیم او-شِه-شی-ایب (...) پاسپاسِه او تو.کیر.خو (...)
دا ... ایبشونو لو ... کَلیشینا شوبتی نیختیم اوشِشیب ... پاسپاسِه توکیرخو...
آنان (...) همه را اجازه دادم در صلح قرار و آرام بگیرند.
armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
کتیبهی حران
کتیبهای که در 1856 .م در حران دربارهی نبونید پیدا شده است، به انقلاب مذهبی او اشارههایی دارد[3]. این متن در زمان زمامداری کوروش و در زمان جنگ پارس و بابل نوشته شده است.
"قانون و نظم توسط او (نبونید) ترویج نمیشد، او مردم عادی را با خواستههای خویش نابود کرد، اشراف را در جنگها به کشتن داد و راههای بازرگانان را مسدود نمود. برای کشاورزان، (...) را کمیاب کرد، هیچ (...)ای نبود، دروگر دیگر سرود آلالو را نمیخواند و دیگر در اطراف زمینهای شخم زدنی حصار نمیکشید. (...)
او اموالشان را گرفت، داراییهایشان را پراکنده کرد، او (...) را کاملا ویران کرد، اجسادشان در مکانی تاریک باقی ماند و فاسد شد. چهرههایشان خصمانه شد. دیگر در خیابانهای پهناور جولان نمیدهند و دیگر شادمانی نمیبینی. آنان تصمیم گرفتند که (...) ناخوشایند است.
همینطور نبونید، خدای حامیاش به دشمنی او برخاست. او که تا پیش از این مورد توجه خدایان بود، مورد هجوم بدبختی قرار گرفت. او بر خلاف ارادهی خدایان کنشی نامقدس را مرتکب شد و آموزههایی بیارزش را پراکند. او تصویر خدایی را برساخت که تا پیش از این هیچ کس در این سرزمین او را ندیده بود. او وی را به معبد معرفی کرد و آن را بر پایهای بلند قرار داد. او آن را ماه نامید. او با گردنبندی لاجوردین تقدیس شد و کلاهی بلند بر سرش نهادند.
تصویرش همچون ماه در هنگام خسوف بود، حالت دستانش مانند خدای لوگال (...) بود. نوک موهایش تا پایهی مجسمه میرسید و در برابرش اژدهای توفان و گاو نر وحشی قرار دادند.
وقتی پرستشش کردیم، ظاهرش همچون عفریتی که تاجی بلند بر سر گذاشته باشد، مینمود. چهرهاش خصمانه شد (...). شکلش را ائامومو نمیتوانست قالب زده باشد، حتی آداپا نامش را نمیدانست.
نبونید گفت: باید معبدی برایش بسازم. باید مسندی مقدس برایش برافزازم. باید نخستین خشت را برایش قالب بزنم. باید پیهایش را محکم بنا کنم. باید حتی نسخهی دومی از معبد اِکور بنا کنم. باید آن را برای تمام زمانهای آینده اِهولهول بنامم. وقتی هر آنچه را که طرح ریختهام انجام دهم، باید با دستانم او را به مسندش راهنمایی کنم. تا وقتی که به این هدف دست یابم، تا وقتی که به آرزویم برسم، باید همهی مراسم و جشنوارهها را از میان بردارم. حتی باید دستور دهم تا جشن آغاز سال را هم متوقف کنند.
و نخستین خشتش را قالب زد، طرحها را ترسیم کرد، پیها را گسترد، نوک بنا را فراز برد و با کمک دیوارهایی آراسته به گچ و قیر چهرهاش را درخشان نمود. همچنان که در اساگیل گاو نر وحشیای را به نگهبانی در برابرش گماشت.
وقتی به آنچه که آرزو داشت دست یافت، و کاری کاملا فریبآمیز را به انجام رساند، و این پلیدی، محصولی نامقدس را برساخت. وقتی سومین سال داشت آغاز میشد، ارتش (؟) را به پسر بزرگترش، که نخست زادهاش بود، سپرد و سربازان کشور را زیر فرمانش قرار داد.
او از همه چیز چشم پوشید، سلطنت را به او واگذارد و خود به سفری طولانی به خارج رفت. او به تِما رفت، در اعماق جنوب. او سفری اکتشافی را به سوی راهی که به نقطهای دوردست ختم می شد، آغاز کرد. وقتی به آنجا رسید، در نبردی شاهزادهی تما را کشت و گلههای مردمی را که در آن شهر و اطرافش میزیستند از میان برداشت، و خود در تما اقامت کرد. نیروی اکد نیز در همانجا مستقر شد.
او شهر را زیبا ساخت و کاخی همچون کاخ بابل در آنجا ساخت. او همچنین دیوارهایی برای استحکامات شهر برساخت و گرداگرد شهر نگهبانانی گماشت.
ساکنان دچار دشواری شدند. او خشتزنی و سبد آجرها را بر ایشان تحمیل کرد. با وجود کار سختی که میکردند (...) او ساکنان را، از جمله زنان و نوجوانان را میکشت. او خوشبختیشان را به پایان رساند. هر آنچه جو در انجا یافت (...)
ارتش خستهی او (...) هَزانو، صاحب منصب کوروش...
(حدود یک سوم متن از میان رفته است. از بخشهای باقی مانده از این میان بر میآید که سرداری پارسی نبونید را به خاطر آن که نوشتن و خواندن خط میخی را نمیداند، تمسخر میکند. آنگاه نبونید دچار جنون شده، و به نادرستی ادعا میکند که بر کوروش پیروز شده است. او در نهایت از کوروش شکست خورد. ادامهی متن، کوروش را با نبونید مقایسه میکند:)
... (نبونید) در مورد کوروش، و ستایشهایی برای خدای خدایان و نام کشورهایی را که فتح نکرده بود را بر این ستون نگاشت. این در حالی بود که کوروش شاه جهان بود، کسی که کامیابیهایش راستین بود و از نطفهاش کسانی برخاستند که بر شاهان تمام کشورها چیره شدند. نبونید بر لوح سنگیاش نوشته بود: او را وادار کردم در برابر پاهایم تعظیم کند، خودم شخصا کشورهایش را فتح کردم و اموالش را به سکونتگاه خویش آوردم.
این او بود که یکبار درمجلسی بر پا ایستاد و خویشتن را با گفتن این حرفها ستود: من خردمند هستم، من میدانم، من آنچه را که پنهان است دیدهام. هرچند نمیتوانم با قلم میخی بنویسم، با این وجود چیزهای رازآمیز زیادی دیدهام. خدای ایلتری به من الهام کرد وهمه چیز را به من نمود. من از خردی آگاهم که بسیار فراتر از شهودهایی است که حتی آداپا دریافت کرد.
در این حال او همچنان به آمیختن مناسک ادامه میداد. او سروش جگرخوان (کسی که با نگریستن به جگر قربانی فال میدید) را آشفته کرد. او به مهمترین مشاهدات مناسکآمیز، همچون نمایشهای مقدس اساگیل پایان داد. مناسکی که ائاموما خود باب کرده بود. او به نمایشها مینگریست و کفر میگفت.
وقتی او نماد اوسَر را در اساگیل دید، حالتی (توهین آمیز؟) گرفت. او کاهنان خردمند را گرد آورد و برایشان چنین توضیح داد: آیا این نشانهی مالکیت کسی که معبد برایش ساخته شده، نیست؟ اگر این را به راستی برای بعل ساخته بودند، میبایست نماد پیک (دلِ سیاه) را در اینجا نقش میکردند. بنابراین این ماه است که معبد خود را با علامت اوسَر نشانهگذاری کرده است.
و زِنیا، "شاتامّو" (صاحب منصب)ای که عادت داشت همچون ندیمی در برابرش دولا شود، و ریموتِ کتابدار که عادت داشت با افرادش در اطراف وی باشد، حرفهای شاهانهاش را تایید کردند و پای سخنانش ایستادند. آنان حتی سرهایشان را برهنه کردند و زیر بار سوگند رفتند: "تازه حالا ما این وضعیت را میفهمیم، حالا که پادشاه دربارهی آن توضیح دادند."
در روز یازدهم ماه نیسان تا وقتی که خدا بر تختش حاضر بود (...)
(...) کوروش برای ساکنان بابل وضعیت صلح برقرار کرد. او سربازانش را از اِکور دور نگه داشت. او گلهی بزرگی را با تبر ذبح کرد و گوسفندان آسلوی زیادی را سر برید. بخور بسیاری در مجمر سوزاند و دستور داد تا پیشکشهای مرسوم برای خدای خدایان بیشتر شود. او همواره خدایان را میپرستید و با چهره در برابرشان به خاک میافتاد. کردار راست در قلبش گرامی بود.
او خود به فکر مرمت شهر بابل افتاد و خودش کج بیل و پیک و سبد آب به دست گرفت و دیوار بابل را تکمیل کرد. مردم نقشهی اصلی نبوکدنصر را با قلبهایی پرعزم و اراده عملی ساختند. او استحکاماتی را بر دیوار ایمگور-انلیل ساخت.
تصویر خدایان بابل، چه نرینه و چه مادینه به معابدشان بازگردانده شدند. او خدایانی را که مسندشان را ترک گفته بودند، به معابدشان بازگرداند. او خشمشان را تسکین داد و خیالشان را آسوده ساخت. آنانی که قدرتشان کاهش یافته بود را با پیشکش کردن منظم غذا به زندگی بازگرداند.
کوروش کردارهای نبونید را پاک کرد و هر آنچه را که ساخته بود از میان برد. تمام بستهای قانون سلطنتیاش (مناطقی که به خاطر توجه شاه مقدس تلقی میشدند و میشد در آنها بست نشست) را نابود کرد و باد خاکستر ساختمانهای سوخته را با خود برد.
او تصویر نبونید را پاک کرد، در تمام مناطق مقدس، این نام زدوده شد. هرآنچه را که نبونید آفریده بود، کوروش به شعلههای آتش سپرد. اکنون به ساکنان بابل قلبی شادمان عطا شده است. آنان همچون زندانیانی بودند، در آن هنگام که زندان گشوده شود. آزادی دربارهی آنان که با ستم احاطه شده بودند، برقرار شد. همگان از نگاه انداختن به او که شاه بود، شادمان بودند.
armin khatar
06-30-2011, 12:03 PM
تومار بحرالمیت
در میان تومارهای بحرالمیت، متنی با شماره ی 4q242 وجود دارد که در چهارمین غار این منطقه کشف شده و به شرح ماجرای نبونید و سقوط بابل به دست کوروش میپردازد. این متن به زبان آرامی نوشته شده و در نیمهی دوم قرن نخست پیش از میلاد مسیح، احتمالا از روی متنی بسیار کهنتر، رونویسی شده است.
"دعایی که توسط نبونید، شاه بزرگ، شاه بزرگ، خوانده شد، هنگامی که به حکم خدای والامرتبه، در تما از زخم معده رنجور شده بود:
"من، نبونید، مدت هفت سال است که از زخمی اهریمنی پریشان شدهام، و بسیار دور از مردم رانده شدهام. تا آن که به والامرتبهترین خدا دعا نمودم. و جنگیری گناهان مرا بخشود. او یهودیای بود که از میان فرزندان تبعید شدهی قوم یهود برخاسته بود. او گفت: همهی اینها را برای بزرگداشت و تجلیل از نام خدای بلند مرتبه در نوشتاری برشمار. آنگاه من این را نوشتم: زمانی که من به حکم خداوند متعال در مدت اقامت در تما هفت سال از زخم معده رنجور بودم، به خدایانی از زر و سیم، مفرغ و آهن، چوب و سنگ و آهک نماز بردم. چرا که ایشان را خدایان میپنداشتم..."
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.