PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاریخ کوروش بزرگ



armin khatar
06-30-2011, 11:37 AM
پیش‌ درآمد

1. شمار کمی از آدمیان هستند که اثرگذاری­شان در تاریخ باعث پایان یافتنِ یک دوره­ی تاریخی و آغاز دوره­ای نو انجامیده است. کمترند کسانی که برای چنین تاثیری برنامه­ریزی کرده و آن را با موفقیت اجرا کرده‌اند. کهن­ترین نمونه­ی این کسان، کوروش بزرگ است. او اولین کسی نبود که برنامه­ای برای دگرگون ساختن گیتی را تدوین و اجرا کرد، اما اولین کسی بود که در انجام چنین کاری کامیاب شد و نامش تا روزگار ما باقی مانده است.

گذاری که با نام کوروش مُهر خورده است، در جامعه‌شناسی تاریخی با عنوانِ دگردیسی جامعه­ی کشاورزی ابتدایی به کشاورزی پیشرفته شناخته می­شود. کوروش بنیانگذار دنیایی است که در آن تمرکز سیاسی غول­آسایی در ترکیب با نخستین شکلِ دولت رفاه و اقتصاد برنامه­ریزی شده­ی دولتی پدید آمد. محصول کار کوروش چنان سترگ بود، که تمام تاریخ­ نویسان، تا بیست و پنج قرن بعد او را ستودند، و کردار و رفتارش را سرمشق شاهی آرمانی دانستند. در بزرگداشتِ اثرگذاری این نخستین شاهِ ایرانی، گوشزد کردن همین نکته بس که بخش عمده­ی مردمانی که ما متمدن می­دانیم و تاریخ­شان را کاوش می­کنیم، در بیست و پنج قرن گذشته زیر تاثیر کوروش زیسته­اند، و در جهانی که شالوده­اش را وی ریخت، تکاپو می­کردند. کوروش با این تعبیر، معمایی بزرگ است. شخصیت­های تاریخی زیادی وجود دارند که وقتی پژوهشگر به زندگی­شان می­پردازد، لکه­هایی تیره را بر چهره‌شان تشخیص می­دهد. کدام پادشاهی را دادگرتر و هوشمندتر از داریوشِ بزرگ می­توان یافت، و کیست که پس از فهمیدن راز گوماتای دروغین کمی از احترامی را که نامش برمی­انگیخته، بر باد رفته نداند؟ دانستن این حقیقت که داریوش خود بردیا را کشته و در کتیبه­ی بیستون به دروغ او را مغی غاصب دانسته، لکه­ایست بر چهره­ی داریوش. با شدتی بسیار بیشتر از این، رفتار دیوانه­وار و خونریزانه­ی اسکندر و تیمور و چنگیز هم اگر با دقت خوانده و فهمیده شوند، جایی برای احترام گذاشتن به این چهره­های دوران­ساز باقی نمی­گذارند. با این وجود کوروش در این میان استثناست. در سرگذشتش لکه­ی تیره­ای نمی­توان یافت، و این چنان غیرعادی است که ناچاریم فرض کنیم لکه­هایی از این دست در زندگینامه­ی او هم وجود داشته، اما با مهارت و اشتیاق از یادها رفته­اند. و باز این پرسش زورآور می­شود که چرا؟ چطور شده که مردمی که همگان مغلوب کوروش شدند، در بزرگداشتش چنان کوشیدند و او را چنان ستودند که در زمان زندگی­اش هیچکس اثری از جنبه­های منفی شخصیتش ثبت نکرد و تا بیست و پنج قرن کسی نکته­ی ملامت­باری را درباره­اش به یاد نیاورد؟

2. در حدود سال 1595 پ.م، شاه کشور هیتی که مورسیلیس نام داشت، در حمله­ی برق‌آسایی مهمترین شهر میانرودان باستان، یعنی بابل را فتح کرد. مردم بابل برای دفاع از شهر خود بسیار کوشیدند. اما شکست خوردند. پس از سقوط شهر، مورسیلیس بعد از چند هفته ناچار شد به کشور خویش برگردد و بابل را به حال خود رها کند. فرزندان او هرگز نتوانستند بر بابل حکومت کنند .درحدود 1240 پ.م، شاه آشور که توکولتی نینورتا نام داشت، پس از غلبه بر مقاومت شدید بابلی­ها موفق شد این شهر را فتح کند، اما او هم نتوانست بر این کشور حکومت کند و بعد از چند ماه به دنبال شورش بابلیان از این قلمرو رانده شد. در 700 پ.م، شاه آشور به نام سناخریب به بابل تاخت و این شهر را تسخیر کرد. او پیش از این هم دو بار بابل را فتح کرده بود و هر دو بار به خاطر شورش مردم بابل ناچار شده بود ارتش خود را از آن منطقه خارج کند. این بار او شهر بابل را با خاک یکسان کرد و مسیر رود دجله را برگرداند و این منطقه­ی باستانی را به باتلاقی متروک تبدیل کرد. با این وجود فرزندانش بعد از چند سال او را کشتند و شهر بابل را دوباره بازسازی کردند و استقلال ظاهری­اش را به رسمیت شناختند. فرزندان سناخریب تا 40 سال بر بابل فرمان راندند و در این مدت بابل چندین بار شورش کرد. در 539 پ.م مردم بابل دروازه­هایشان را بر کوروش گشودند و شاه پارس­ها بدون نبرد وارد شهر شد و نخستین قانون موسوم به حقوق بشر را همزمان با متحد شدن اقوام مقیم ایران زمین، اعلام کرد. پس از آن جانشینان کوروش تا 230 سال بر بابل فرمان راندند. در تمام این مدت بابلیان به شماره­ی انگشتان دست شورش کردند، و جز یکی از این شورشها –در زمان داریوش بزرگ- بقیه­شان توسط خودِ مردم بابل و بدون دخالت گسترده­ی ارتش شاهنشاهی هخامنشی، فرو خوابانیده شد. بابل تنها شهری نبود که چنین وضعیتی داشت، تاریخ دراز ایلام، انباشته از نام فاتحانی است که توانستند شهر شوش را تسخیر کنند. اما هیچ یک از آنها نتوانستند بر ایلام حکومت کنند، و فرزندان هیچ یک از آنها حکومت بر این سرزمین را از پدرانشان به ارث نبردند. با این وجود کوروش شهر شوش را فتح کرد و فرزندانش حدود دو و نیم قرن بر این سرزمین فرمان راندند. در این مدت، عیلامیان تنها یک بار شورش کردند که آن هم تنها چند ماه طول کشید. کافی است به همین دو مورد کوچک نگاه کنیم، و دریابیم که چیزی غیرعادی در مورد کوروش وجود داشته است. شاهان زیادی بوده­اند که در مدت عمر یک انسان قلمروی بزرگ را با تاخت و تاز خود ویران کرده و دولت­های مقتدری را نابود کرده باشند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همه­شان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کوروش نخستین و برجسته‌ترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصه­ی قدیمی گام نهاد و نتیجه­ای متفاوت را نیز به دست آورد.

3. این متن، شرحی است بر زندگی نخستین شاه ایران، که با هدف فهمیدن کوروش نوشته شده است. هدفِ من بزرگداشت او، یا اندرز دادن بر مبنای زندگی­اش نیست. چون 25 قرن است که مردمان چنین کرده­اند و هنوز هم می­کنند و متونی از این دست اندک نیستند. هدف من، گشودن رازِ ماندگاری نام او، و تحلیل دلایل اثرگذاری شگرف اوست. اثری که دامنه­اش به حوزه­ی سیاست و تاریخ اجتماعی محدود نمی­شود، بلکه تا قلمرو فرهنگ و باورهای عمومی نیز بسط می­یابد. برای دستیابی به چنین تحلیلی، باید به تمام منابع معتبر موجود در مورد کوروش نگریست، و نگرشی در حد امکان نقادانه را نسبت به آنها و نسبت به کوروش در پیش گرفت. تا شاید از این میان حقیقتِ آنچه که کوروش بود، کمی بهتر فهمیده شود. آنچه که امروزه در مورد کوروش گفته و نوشته می­شود، چیزی جز بازگو کردن دوباره و چندباره­ی روایاتی یونانی نیست، که انباشته از نقاط تاریک و موارد نقدپذیر است. کتاب­هایی که در سالیان اخیر در ایران منتشر شده­اند، با وجود توجهی که جامعه­ی کتابخوان ایرانی نسبت به کوروش نشان داده­اند، همچنان در چارچوب تنگ این داستان­ها اسیر است. به طوری که با خواندن یکی از آنها می­توان مطمئن بود که مطالب سایر کتاب­ها نیز دانسته شده است[1]. کتاب­هایی که که از متون هرودوتی گامی پیشتر بگذارند –مانند کتاب یونان­پرستانه و ضدایرانی کوک[2]،- یا به راستی نقادانه و عالمانه باشند –مانند اثر درخشان بریان[3]- بسیار انگشت شمارند، اگر که به همین دو مورد محدود نباشند. از این روست که مردم کشوری که کوروش بنیان نهاد، درباره­اش بسیار اندک می­دانند. ایرانیان نام کوروش را تا همین دو قرن پیش نمی­دانستند و از مجرای ترجمه­ی آثار جهت­دار و از دریچه­ی چشم اروپاییان بود که کوروش را دیدند، و همچون ایشان و همگان، او را ستودند. این تنگنای نگاه و کم دامنه بودن منابع و داده­هایی که مورد استفاده­ی علاقمندان ایرانی قرار می‌گیرد، نه شایسته­ی وارثان کوروش است، و نه کافی برای کسانی که دستیابی به تصویری راستین از او را انتظار دارند. کارِ بازسازی بسیاری از شخصیت­های تاریخی از آن رو دشوار است که اسناد و مدارک تاریخی اندکی در موردشان وجود دارد. مدارکی باستانی که داستان زندگی مردان بزرگ را روایت می­کنند، کمیاب هستند. شخصیت­هایی مانند حمورابی، سناخریب، سزار و داریوش بزرگ، مدارک زیادی از خویش بر جای گذاشته­اند، اما تمام این متون به فرمان خودشان در قالب مدارکی تبلیغاتی و سیاسی نگاشته شده­اند و محورشان جنگ­ها و کشورگشایی­ها و تدبیرهایی سیاسی است که انجام داده­اند. در این مدارک، درباره­ی زندگی شخصی این افراد اطلاعات بسیار اندکی وجود دارد. در مورد کوروش بزرگ، وضعیت معکوس است. تنها مدارک مهمی که از دوران او به دست ما رسیده، نبشته­ی استوانه­ای حقوق بشر است، که بنا بر قاعده­ی مرسوم، متنی سیاسی، اما بسیار بحث برانگیز است. تقریبا تمام چیزهایی که در مورد کوروش می­دانیم و روایت­هایی که از نویسندگان جهان باستان در موردش به جا مانده، به کسانی مربوط می­شود که نه ایرانی بوده­اند و نه با او از نزدیک آشنایی داشته­اند. جالب آن است که تمام این افراد هم از جنبه­ی شخصی و خصوصی به زندگی کوروش نگریسته­اند، همواره فتوحات و کشورگشایی­هایش را در کنار اخلاق و شخصیتش دیده­اند و بیشتر در مقام فردی ویژه – ونه کشورگشایی کامیاب- به او نگاه کرده­اند.

4. در علم تاریخ، هر اثرِ معنادار به جا مانده از گذشته که بتواند به ما در مورد ماهیت یک موضوع یا جزئیات یک رخداد اطلاعاتی به دست دهد، متنی تاریخی محسوب می­شود. با این تعبیر، متونی که در مورد کوروش وجود دارد، در سه رده­ی اصلی می­گنجند. یک رده، متونی تاریخی هستند که مانند کتیبه­ی حقوق بشر یا سنگ نبشته­ها­ی تخت جمشید بر روایتی رسمی و دولتی از کوروش متمرکز شده­اند و او را قانون­گذار و شاهنشاهی بزرگ می­نمایند. مجموعه­ای از متون تاریخی که توسط دشمنان کوروش نوشته شده - مانند سالنامه­های بابلی و اسناد ایونی و لودیایی- نیز باید در همین گروه رده­بندی شوند. و جالب است که آنان نیز کوروش را همچنین می‌نمایند: پادشاهی دادگر و نیکخواه و رهبری شایسته. دومین رده، به زندگینامه­هایی مربوط می­شود که در جهان باستان نگاشته شده و کوروش را همچون شخصیتی آرمانی تصویر کرده­اند و زندگی او را سرمشقی برای شاهان و اشراف زادگان دانسته­اند. بخش عمده­ی متونی که در این زمینه وجود دارند، یونانی هستند. تواریخ هرودوت و کوروش­نامه­ی کسنوفانس در این میان جایگاهی ارجمند دارند. سومین رده، به متونی دینی مربوط می­شوند که کوروش را همچون پیامبری برگزیده و مردی مقدس جلوه می­دهند. بخش عمده­ی متونِ به جا مانده از این رده خاستگاه توراتی دارند. هرچند ردپاهایی از اساطیر مرتبط با کوروش را در اوستا هم می توان یافت.

5. هدف این نوشتار مرور منابع کهن درباره­ی کوروش است، تا در گام نخست تصویری در حد امکان عینی و دقیق از او به دست آید. گام دوم، آن است که این تصویر تحلیل شود و جایگاه و کارکرد آن به عنوان سرمشقی فرهنگی و الگویی برای من آرمانی و ابرقهرمانان ایرانی مورد کنکاش قرار گیرد. من در این بررسی از بسیاری از جنبه­ها برداشت­ کلاسیک تاریخ­دانان معاصر درباره­ی کوروش را خواهم پذیرفت. اما بخشی از تفسیرهای امروزین در این زمینه را به دلیل غیرعلمی بودن و محدود ماندن­شان به یکی از رده­های منابع یاد شده، مردود می­دانم. فکر می­کنم روایتهای موجود در مورد کوروش، که کم یا بیش بر منابع سه گانه­ی بالا استوار شده­اند، در چهار رده­ی عمومی می­گنجند.

رده­ی نخست، روایت­هایی تاریخی را در بر می­گیرد که مورخانی جدی با تلاش برای بازسازی واقعیت عینی این شخصیت تاریخی، پدید آورده­اند. سخت خواهم کوشید تا کتابی که در دست دارید، هم در این طبقه از روایت­ها جای گیرد. رده­ی دوم، روایت­های مورخانی هستند که کمتر جدی و موشکاف بوده­اند. این روایت­ها عموما بر یکی از منابع باستانی در مورد کوروش مبتنی هستند و قالب هنجارین­شان از استخوان­بندی داستان­های هرودوت درباره­ی کوروش تشکیل شده، که با عناصری جسته و گریخته از کوروش­نامه­ی کسنوفانس تزیین شده است. با وجود آن که این دو متن منابع ارزشمندی برای پژوهشگران هستند. اما بسنده کردن به آنها اگر کاری سطحی نباشد، تنبلانه و ناکافی است. افسوس که امروزه روایتِ موجود در بخش عمده­ی کتاب­های کلاسیک تاریخی به این رده مربوط می­شود. فرهنگنامه­ها، متون مرجع، و بخش عمده­ی کتابهای درسی تاریخ که از کوروش نام برده­اند، به چنین تصویر ناقص و نادرستی بسنده کرده­اند. رده­ی سوم، متونی هستند که با دیدی یک جانبه­نگر و با هواداری متعصبانه نوشته شده­اند. جالب آن است که بخش مهمی از این متون را خودِ ایرانیان ننوشته­اند. بلکه نویسندگانشان یهودیانی بوده­اند که با یادآوری خاطره­ی کوروش به دنبال مشروعیتی برای تاریخ گذشته­ی خود می­گشته­اند، یا مورخانی جدید که می­کوشیده­اند تا مفاهیمی مانند دموکراسی، حقوق بشر، یا رواداری دینی را از سرگذشت او استخراج کنند. در همین جا بر این نکته پافشاری کنم که کوروش، در میان تمام شخصیت­های تاریخی گرامی­ترین شخصیت برای من است. اگر بخواهم صریح‌تر باشم، باید بگویم این بزرگترین شخصیت تاریخی­ایست که در چشم من همچون قهرمانی ستودنی جلوه می­کند. من کوروش را بنیانگذار بسیاری از مفاهیم ارزشمند امروزین­مان می­دانم. اما به هیچ عنوان او را موجودی استعلایی و عاری از خطا نمی­بینم. از این رو روایت­های ستایشگرانه­ی افراطی و ناپژوهیده را به اندازه­ی برداشت­های تاریخی یکجانبه­نگرانه­ای که در موردش وجود دارد، نادرست می­دانم. چهارمین رده از روایت­هایی که در مورد کوروش وجود دارد، به مجموعه­ای از تبلیغات سیاسی مربوط می­شود که از سه چهار دهه­ی پیش آغاز شده و هدفش تضعیف هویت ملی ایرانیان است. متونی معمولا ناخوانده مانده و نامقبول در میان اهل فن، و منفور در میان عموم مردم وجود دارند، که می­کوشند کوروش را مردی خونخوار، فاتحی بیرحم، با مجموعه­ای از صفات نامطلوب جلوه دهند. این متون، با توجه به بی­سابقه بودنشان در جریان تاریخ، مبنایی در منابع سه گانه­ی یاد شده ندارند. از این رو بیشتر بر تخیلات و هیجانات عاطفی نویسندگانشان متکی هستند تا مستنداتی قابل توجه. از این رو برداشت­هایی علمی تخیلی مانند این که کوروش رئیس یک قبیله­ی اسلاو بوده، یا به قتل و غارت عادت داشته، یا این که همجنس­باز بوده هم در لابه­لای چنین متونی دیده می­شود. این موارد به گمانم باید در متونی درباره­ی آسیب­شناسی تبلیغات سیاسی یا روانشناسی اجتماعی مورد وارسی قرار گیرند، و در بحث ما ارزش بحث ندارند. بدیهی است که این رده از متون کاملا از دایره­ی بحث ما خارج هستند. هرچند مرور برخی از آنها اگر در ترکیب با تحلیل ما از جایگاه اساطیری کوروش و واکنش­های روانشناختی مردم به شخصیتش نگریسته شوند، می­توانند سرگرم کننده و آموزنده باشند. به گمان من چهره­ی کوروش، توسط روایت­های رده­ی دوم و سوم مخدوش شده است. (خوشبختانه رده­ی چهارم به قدری ناخوانده و در انزوا مانده که به خدشه­ای منتهی نشده است.) این خدشه، از جنسِ بدگویی و زشت­نمایی مورد آرزوی اعرابی نیست که از ایرانی بودنِ این نماد اساطیری ناخرسندند، بلکه اتفاقا از جنس ستایش همه جانبه و غیرنقادانه­ایست که راه را بر شناخت دقیق کوروش می­بندد. اگر بخواهیم به منابعی محدود یا برداشتی نقدناپذیر کفایت کنیم، هرگز نمی­فهمیم کوروش واقعی که بوده و به چه دلیل در تاریخ جهان اهمیت داشته است. هدف من از نگاشتن این متن، به دست دادن روایتی نقادانه و تحلیلی از شخصیت کوروش است، و ذکر دلایلی که او را تا مرتبه­ی مردی تاریخ­ساز در سطح جهانی برکشیده است. در بیست و پنج قرن گذشته، مانند امروز، تمام متونی که در مورد کوروش نوشته شده و جدی انگاشته شده­، ستایش­گرانه بوده­اند. این متن نیز چنین است، یعنی در نهایت، وقتی شواهد مربوط به کوروش را جمع­بندی می­کنم، نمی­توانم از تحسین چنین آدمی خودداری کنم. شاید بزرگترین درسی که کوروش می­تواند به ما بدهد، اشاره به راهی از زیستن است که گذشته از جاویدان کردن نامش، چنین تاثیری بر زندگینامه­هایش گذاشته است. این راه را تنها با شناخت درستِ کوروش می­توان باز شناخت.

armin khatar
06-30-2011, 11:38 AM
زندگی کوروش

1. کوروش به طبقه­ی اشرافی مردمی تعلق داشته که پارس نامیده می‌شده­اند. پارس­ها مجموعه­ای از چندین قبیله­ی ایرانی بودند که از اواخر هزاره­ی دوم پ.م از ایرانویج - خاستگاه اساطیری آریاییان که احتمالا در منطقه­ی خوارزم و سغد در آسیای میانه قرار داشته - به حرکت در آمدند و به ایران زمین وارد شدند. در مورد ویژگی­های پارس­هایی که در این زمان دوردست آغاز به مهاجرت کردند، اطلاعاتی اندک در دست داریم. این را می­دانیم که نژادی آریایی و زبانی پارسی داشتند. زبان این مردم با زبان­های مردم خوارزم و ایران شرقی همانندی­هایی داشته است. همچنین آشکار است که با مادها، یعنی قبایل ایرانی دیگری که در همین زمان وارد فلات ایران شدند و پادشاهی بزرگی را بنیان نهادند، خویشاوندی و پیوند بسیار داشته­اند. از دید هرودوت[4]، پارس­ها 10 قبیله­ی اصلی داشتند که هنگام شورش کوروش بر مادها با او همراه شدند. از دید کسنوفانس، شمار این قبایل 12 تا بوده است[5]. این قبایل بنابر فهرست هرودوت عبارت بودند از: پانتالیائیوی، دِروسیائیوی و گِرمانیوی که کشاورز بودند، دائیوی، ماردائیوی، دروپیکان­ها و ساگارتیان­ها، که کوچگرد بودند، و مارفیان­ها، ماسپیان­ها و پاسارگادها که از همه بزرگتر و نیرومندتر بودند و پاسارگادها در میان­شان اشرافی محسوب می­شدند. نام­هایی که هرودوت به دست داده است، احتمالا نگارش یونانی شده­ی این نامهاست: پنتالی­ها، دِروزی­ها، کرمانی­ها، داهه­ها، مَردها، دروپیکی­ها، اسکَرتیه­ها، مارفی­ها، ماسپی­ها، و پاسارگاردها. این نامها را باید با قبایلی پارسی مانند یائوتیه­ها و ماچیه­ها جمع بست که داریوش بزرگ در کتیبه بیستون به آنها اشاره کرده و ممکن است جزئی از این قبایل محسوب شوند، یا قبایل پارسی متمایزی بوده باشند. در میان این نامها، برخی برای ما شناخته شده ­تر از بقیه هستند. ساگارتی­ها، که در کتیبه­ی بیستون با نام اسکرتیه به آنها اشاره شده، قبیله­ی بزرگ و کوچگردی بوده­اند و بر اسب سوار می شده­اند. اما زین و سلاح چندانی نداشته­اند و به روایت هرودوت، هنگام نبرد اسلحه­ی اصلی­شان کمند بوده و کمند اندازان­شان شهرت زیادی داشته­اند. این مردم در عصر سلطه­ی آشور در زاگرس می­زیستند و احتمالا اسم استان آشوری زیکرتو به محل زندگی ایشان مربوط بوده باشد. این منطقه بین اردلان و قزوین امروزی قرار داشته است. رمه­دار بودن این مردم، باعث می­شده تا بتوانند در مسافت­هایی طولانی کوچ کنند. به همین دلیل هم به تدریج زیر فشار آشوری­ها به جنوب و شرق رانده شدند. به طوری که وقتی هنگام سیطره­ی داریوش بر تخت سلطنت، در برابرش سرکشی کردند، به استان کرمان تبعید شدند. این استان نام خود را از قبیله­ی کرمانی­ها گرفته است که هرودوت با شکل یونانی شده­ی گرمانیوئی از آنها نام برده و ادعا کرده که از دورترین زمان­ها به سبک زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. در مورد مَردها، در این حد می­دانیم که ساکن پارس بوده­اند و به راهزنی و غارتگری شهرت داشته­اند. با این وجود مردمی شجاع و جنگجو بودند که سایر قبایل پارسی چندان دل خوشی از ایشان نداشتند، و در عین حال تا حدودی هم از ایشان بیم داشته­اند. یکی از نام­هایی که در عصر هخامنشی زیاد تکرار می­شود، مردونیه است که به ریشه­ی نام این قبیله اشاره دارد. در تاریخ هخامنشیان، از دست کم دو مردونیه نام برده شده که هردو هم سردارانی شجاع و نامدار بوده­اند. داهه­ها هم قبیله­ای کوچگرد و نیرومند بودند که در ایران شرقی می­زیستند و به روایت کتسیاس کوروش در نبرد با ایشان جان خود را از دست داد. این مردم احتمالا با سکاها پیوند داشته­اند، چون نامشان در میان طوایفی که اشکانیان را به قدرت رساندند هم دیده می­شود. قبیله­ی یائوتیه، احتمالا یکجانشین و بی­تردید نیرومند بوده است، چون وقتی داریوش بردیا را از تخت سلطنت به زیر کشید، با رهبری سرداری لایق به نام وَهیزداتَه –ایزد داد؟- قیام کردند و به خطرناک­ترین رقیب داریوش تبدیل شدند. در نبشته­ی بیستون محل استقرار این قبیله را تارَوا آورده­اند که ­باید تارم امروزین در لارستان باشد.

2. پاسارگادها که نیرومندترین قبیله­ی پارسی بودند، نام خود را به کل اتحادیه­ی این قبایل دادند. در مورد مفهوم پاسارگاد، چند نظریه وجود دارد. یک رده از این نظریه­ها، این نام را بازمانده­ی اسمی غیرپارسی و پیشا-ایرانی می­دانند. برخی از این نظریه­ها، همان­هایی هستند که کوک به درستی تخیلی­شان نامیده است. مثلا برابر گرفتن آن با "پیشاسورگادیا" یعنی "جایی که پیش از سورگادیا (شهر شروکین/ سارگون) قرار دارد"، یا مربوط دانستنش با قبیله­ی ناشناخته­ی "پاتئیس کورس" که استرابو به آن اشاره کرده، یا ترجمه کردنش به "پشت قله­ی آرکادریش (جایی در ایلام)" بر اسناد و مدارک کافی مبتنی نیست. تنها نظر قابل تامل در این رده، بر یکی از الواح تخت جمشید مبتنی است که از نقطه­ای با نام ایلامی "بادراکاتاش" در منطقه­ی فارس امروزین سخن می­گوید و برخی از مورخان آن را نیای واژه­ی پاسارگاد دانسته­اند. گذشته از این تفسیرها، آنچه که بیشتر معقول می­نماید و با اسناد موجود هم بیشترین همخوانی را دارد، آن است که واژه­ی پاسارگاد ریشه­ای پارسی داشته باشد. در این حالت، مسلم است که بخش نخست این واژه همان پارس است که به کل اتحادیه­ی قبایل پارسی اطلاق می­شده است. بخش دوم آن، بسته به نظر کارشناسان، می­تواند "کَرد" (به معنای ساخته شده)، "گِرد" (به معنای دژ و قلعه)، یا "کَند" (به معنای شهر) باشد.

به این ترتیب سه معنا برای پاسارگاد قابل تصور است: "جایی که پارس­ها آن را ساخته­اند"، "اردوگاه یا دژ پارسیان[6]" و "شهر پارسیان"[7]. در میان این سه، گمان می­کنم آخری از همه درست­تر باشد. یعنی شکل اولیه­ی این واژه "پارسَه ­کَند" بوده، که شهر پارسها معنی می­داده است. پسوندهایی مانند این را اسامی کهن دیگری هم در ایران شرقی می­بینیم که تاشکند و سمرقند نمونه­هایی از آن هستند. به این ترتیب نام پاسارگاد، در ابتدا به جایی، و نه مردمی اشاره می­کرده است.

حدسی که در اینجا می­توان زد، آن است که قبیله­ی پاسارگاد هرودوت، در اصل و در ایران، پارسی خوانده می­شده­، و پاسارگاد مرکز اقامت­شان بوده است. احتمالا این مردم بعدها نزد بیگانگان با اسم مرکز تمدنشان شهرت یافته­اند. یعنی گمان می­کنم قبیله­ای که در متون با نام پاسارگاد مورد اشاره واقع شده، در اصل پارس نام داشته و مفهوم مورد اشاره­ی کوروش و داریوش از این که مردی پارسی هستند، آن بوده که به این قبیله تعلق داشته­اند. نام پارسی، با توجه به موقعیت ممتاز این قبیله در میان اتحادیه­ی قبایل ایرانی جنوب شرقی ایران، کم کم به کل مردم عضو این اتحادیه اطلاق شده است، و شهر اصلی این مردم -پاسارگاد یا پارسکند- در چشم یونانیان و ناظران دورتر، با اسم قبیله­ی پارس مخلوط شده است. به این ترتیب، پارس­ها آمیخته­ای از 10 تا 12 قبیله بودند که زیر پرچم قبیله­ی پارس­ها گرد آمده و اتحادیه­ای نیرومند را پدید آورده بودند.

3. نخستین اشاره­ی تاریخی به پارس­ها را در کتیبه­ی شلمناصر سوم می­توان یافت. شلمناصر در کتیبه­ای به شرح رخدادهای سال 844 پ.م می­پردازد، و در آن به این موضوع اشاره می­کند که هنگام حمله به غرب ایران، با قبایلی به نام پارسوماش برخورد کرد و آنها را مطیع خود ساخت. قبایل یاد شده، در آن زمان در منطقه­ی زاگرس مرکزی، در کردستان و حوالی کرمانشاه امروزین می­زیستند. هشت سال پس از اشاره به این نام، برای نخستین بار نام مادها هم در متون آشوری دیده می­شود. بنابراین پارس­ها نخستین قبیله­ از میان آریایی­های نوآمده بودند که با مردم میانرودان تماس پیدا کردند.

پارس­ها از مادها متحرک­تر بودند. چون تا دو قرن بعد، هر وقت در متون بابلی و آشوری از پارسوماش سخنی به میان می­آید، به نقطه­ای متفاوت اشاره می­شود. اگر نخواهیم کاتبان میانرودان را به گیجی و پریشان­حواسی متهم کنیم، و پارس­ها را هم قبیله­ای بیش از حد بزرگ نپنداریم، ناگزیر باید فرض کنیم که این مردم در تاریخ یاد شده هنوز یکجانشین نبوده­اند و برخوردشان با شاهان آشوری به زمانی مربوط می­شده که مشغول مهاجرت از شمال به جنوبِ ایران غربی بوده­اند.

در مورد مسیر مهاجرت پارس­ها بحث زیادی وجود دارد. از دید توینبی، پارس­ها اتحادیه­ای از قبایل ایرانی بودند که زیر فشار مادها حرکت می­کردند و پیش از ایشان به ایران زمین وارد شدند. آنها در اثر فشار قبایل ماد به دو شاخه تقسیم شدند و به شمال غربی (پارسوماش در زاگرس) و جنوب شرقی (منطقه­ی انشان در ایلام) رفتند و در این مناطق ساکن شدند. توینبی با تحلیل نام­های موجود در متون باستانی، به این نتیجه رسیده که پیشتاز قبایل پارسی، یائوتیه­ها و ماچیه­ها بودند و قبایل اسکرتیه پشت سر همه حرکت می­کرده­اند. اسکرتیه­ها زیر فشار مادها بر خلاف سایر قبایل به شرق حرکت کردند و در کرمان، فارس، و لرستان ساکن شدند. آنان در واقع در سرزمین مردمی نفوذ کرده بودند که کاسپی نامیده می­شدند و بقایای آریایی­هایی بودند که در قرن هفدهم پ.م به ایران زمین کوچیده و با مردم قفقازی منطقه در آمیخته بودند.

مادها به ظاهر همچون پیکانی در میان این جمعیت پارسی فرو رفتند. به طوری که پس از سلطه‌ی مادها بر منطقه­ی آذربایجان و ربع شمال غربی فلات ایران، مجموعه­ای از قبایل پارسی در بالا و پایین دستشان زندگی می­کردند. ماچیه­ها در شمال مادها قرار گرفته بودند و دشت مغان را در اختیار داشتند. یائوتیه­ها به دو قسمت تقسیم شدند. گروهی از آنها در شمال غربی ماچیه­ها، در جنوب رود کوروش و نزدیک قره­باغ می­زیستند. از دید توینبی، نام ارمنی "اوتی" و "اوتینی" که در منطقه­ی قفقاز و حوالی قره باغ زیاد بر مکانها دیده می­شود، از نام این قبیله گرفته شده است. شاخه­ی جنوبی یائوتیه­ها، به قلمرو ایلام کوچیدند و در آنجا ساکن شدند. آنها در پایین دست قبیله­ی پارس می­زیستند که برای مدتی همسایه­ی جنوبی مادها بودند، اما بعدها به سمت شرق و انشان در استان فارس کوچیدند.

چنین به نظر می­رسد که نام پارسوماشِ آشوری، به همین قبیله­ی پارس اشاره داشته باشد. اگر چنین باشد، حدس من در مورد این که پارس در اصل نام یک قبیله –همان اسارگاد فرضی- بوده، تایید می­شود. با این فرض، بزرگترین قبیله از این مجموعه، یعنی پارسها، بر مبنای اسناد آشوری مرتب در حال حرکت بوده­اند. در 840-714 پ.م نام آنها با مناطقی در کردستان گره خورده است. آنگاه در ابتدای قرن هفتم پ.م اسم پارسوماش را در ارتباط با منطقه­ی زاگرس مرکزی و در نزدیکی ایلام می­بینیم. سپس در قرن هفتم پ.م می­بینیم که رهبران این قبایل خود را ساکن انشان می­دانند. به این ترتیب مسیر قبیله­ی پارس را باید از شمال به جنوب دانست، یعنی مسیری که از آذربایجان جنوبی تا شرق استان فارس کشیده می­شود. در ضمن باید بر این نکته تاکید کرد که احتمالا نام پارسوماش آشوری به خودِ قبیله­ی پارس، و نه اتحادیه­ی قبایل پارسی اشاره داشته باشد. چون از سویی این اتحادیه در زمانی دیرتر از قرن نهم پ.م شکل گرفت، و از سوی دیگر قبایلی را در بر می­گرفت که مسیرهای متفاوتی را برای مهاجرت برگزیدند.

البته در مورد مسیر پارس­ها، نظرات دیگری هم وجود دارد. گیرشمن، در غیابِ شواهد مستند، مسیرشان را از راه قفقاز می‌داند و معتقد است که مانند هیتی­ها از شمال وارد ایران زمین شدند. این نظر با توجه به شواهد قدیمی­ترِ زیادی که در مورد حضور این قبایل در شرق وجود دارد، چندان پذیرفتنی نیست. از سوی دیگر کایلر یانگ معتقد است که مسیر پارس­ها با مسیر باستانی کاسی­ها همسان بوده است[8]. یعنی ایشان از منطقه­ی ترکستان خوارزم به جنوب کویر مرکزی ایران کوچیده­اند و از راه کرمان به فارس و کردستان رفته­اند. دلیل او برای این فرض، شباهت نزدیک میان زبان پارسی باستان و زبان­های سغدی و خوارزمی است. با این وجود، مسیر یاد شده معکوس چیزی است که از شواهد و مستندات تاریخی بر می­آید. یعنی متون آشوری به مسیری از غرب به شرق و از شمال به جنوب دلالت می­کنند، نه واژگونه­ی آن که مورد نظر یانگ است.

با این تفاصیل، من تفسیر توینبی را با چند اصلاح به حقیقت نزدیک­تر می­دانم. یعنی فرض را بر این می­گذارم که پارس­ها مسیری شبیه به مادها را طی کرده­اند و از جنوب دریای مازندران و شمال کویر مرکزی ایران به سمت غرب و منطقه­ی آذربایجان کنونی کوچیده­اند. در آنجا قبایل ماد ساکن شده و قبایل پارسی زیر فشارشان به دو شاخه تقسیم شدند. شاخه­ی کوچک­تر در همسایگی مادها در قفقاز ساکن شد، و شاخه­ی اصلی در امتداد زاگرس به سمت جنوب کوچید و زیر فشار آشوری­ها به مناطق شرقی­تر روی آورد. اصلاح اصلی­ای هم که پیشنهاد می­کنم، بازتعریف اسم پاسارگاد به عنوان اسم مکان است، و این فرض که که قبیله­ی پاسارگاد در اصل پارس نامیده می­شده­اند و همان کسانی بودند که آشوریان با نام پارسوماش به آنها اشاره می­کردند. وجود شاخه­ای از پارس­های در آمیخته با مادها در قفقاز، می­تواند یک معمای تاریخی دیگر را هم حل کند. آن هم این که نام پارس­ها و مادها در قالب­هایی اساطیری، در غرب زودتر از شرق پدیدار می­شود. اسامی پرسئوس و مدئا در اساطیر یونانی، بی­تردید زیر تاثیر قبایل پارس و ماد شکل گرفته­اند، اما تاریخ ظهورشان به قرن دهم و نهم پ.م باز می­گردد که کمی قدیمی­تر از زمان ظاهر شدن­شان در اسناد آشوری (نیمه­ی دوم قرن نهم پ.م) است.

4. پارس­ها، به این ترتیب، تا قرن هشتم پ.م مجموعه­ای از قبایل پراکنده و معمولا متحرک بودند که در نیمه­ی غربی ایران زمین می­زیستند و زیر فشار قدرت­های بزرگترِ ماد، آشور و ایلام مراتع خود را از دست می­دادند و ناگزیر همواره در حالت مهاجرت­ به سر می­بردند.

شواهدی وجود دارد که پارس­ها از همان میانه­ی قرن نهم پ.م در برخی از نقاط به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شلمناصر در کتیبه­ای به سال 835 پ.م ادعا می­کند که 27 شاه پارسوماش را مطیع خود ساخته است. این بدان معناست که دست کم بخشی از قبیله­ی یاد شده در منطقه­ی کردستان و زاگرس مرکزی ساکن شده و در قالب شهرهایی کوچک به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. شاه­ نشین­های کوچک مورد نظر شلمناصر، می­بایست چنین مراکزی بوده باشند. وگرنه قبیله­ای متحرک نمی­توانسته این تعداد شاه داشته باشد و قبیله­ای کاملا ساکن هم نمی­توانسته به آن راحتی که بعدها می­بینیم، به سمت جنوب کوچ کند. بنابراین گویا در میانه­ی قرن نهم پ.م بخش­هایی از جمعیت قبیله­ی پارس به سبک زندگی یکجانشینی متمایل شده باشند.

قبایل ایرانی که از پارس­ها و مادها تشکیل می­یافتند. از همان قرن نهم پ.م تاثیری شگرف بر ایران غربی گذاشتند و ترکیب جمعیتی نیمه­ی غربی ایران زمین را دگرگون کردند. در میان این دو، مادها بی­تردید نیرومندتر بودند. توانایی آنها در پرورش اسب – که مرکزش چراگاه­های دشت نسا در قلمرو ماد بود- در اسناد آشوری چندین بار تکرار شده، و لحن شاهان آشوری هنگام مشورت با کاهنان و غیبگویان­شان نشان می­دهد که به اندازه­ی قبایل ایرانی مخوفی مانند سکاها و کیمری­ها از مادها هم هراس داشته­اند. اسم مادها در منابع آشوری از زمان شلمناصر سوم تا پایان عمر حکومت آشور مرتب تکرار می­شود.

در اوایل قرن هفتم پ.م، فشار مادها و پارس­ها در غرب ایران زمین به قدری زورآور شد که بخش عمده­ی جمعیت­های بومی در این مردم حل شدند. بر مبنای شواهد به جا مانده، حضور و سلطه‌ی قبایل ایرانی در این منطقه صلح­جویانه و مسالمت­آمیز بوده است. هیچ گسست و ویرانی گسترده­ای همزمان با حضور مادها و پارس­ها در این منطقه دیده نمی­شود و قبایل ایرانی‌ای که در این زمان به منطقه وارد می­شوند، در جنگ­های میان ایلامیان و بومیان زاگرس با آشوریها، به یاری همسایگان خود بر می­خیزند و همراه ایشان به دفاع از قلمروشان می­پردازند. از دید مردم میانرودان، پیوند میان این قبایل آریایی نوآمده و بومیان قفقازی ایران غربی به قدری استوار بود که معمولا برای نامیدن آنها از همان نام­های کهن قفقازی استفاده می­کرده­اند. مثلا مادها به قدری با قبایل قفقازی نژاد و کهنِ گوتی پیوند خورده بودند که آشوری­ها این دو را یکی می­انگاشتند. همچنین بنابر بر گزارش سناخریب، شاه آشور، در نبرد حلوله (692 پ.م) مردم ایلام و انشان و الیپی –که قفقازی نژاد و بومی منطقه بودند- از یاری پارس­ها بر خوردار بودند[9]. پارس­ها در این هنگام در همسایگی ایلام و در شمال شرقی این قلمرو می­زیستند.

همچنین مدارکی که از اسم مردم محلی در دست است، نشان می­دهد که عنصر ایرانی به تدریج در شهرهای باستانی این ناحیه وارد شده و رواج یافته است. در زمان سلطنت اسرحدون بر آشور، یعنی در سال 670 پ.م دولت­های غیرایرانی به جا مانده از بومیان قدیمی منطقه­ی زاگرس – مانند الیپی و خارخار در کرمانشاه- زیر فشار آشوری­ها نابود شدند، و جای خود را به مناطقی ایرانی­نشین دادند که با ایلامی­ها در برابر خطر آشور متحد می­شدند. در همین زمان، نام­هایی پارسی و مادی مانند شیدیه پَرنَه (شیدافرنه = تیسافرن= فرشید) در همین منطقه دیده می­شود که بر حاکمان و اعضای طبقه­ی اشرافی نهاده شده است.

چنان که گفتیم، مادها در میان این قبایل ایرانی نیرومندتر از بقیه بودند. آنها در حدود 735 پ.م پادشاهی نیم­بندی پدید آوردند که در واقع شکلی بازآرایی شده از اتحادیه­ی باستانی قبایل ماد بود. این نیرو تا 50 سال بعد به قدری نیرومند شد که توانست از قدرت­های همسایه­اش – دولت‌های مانا، آشور، و اورارتو- مستقل شود و به دست­اندازی در آن مناطق بپردازد. در واپسین سال­های دهه­ی 610 پ.م، مادها با همراهی بابلیان به آشور لشکر کشیدند و این حکومت خونخوار را نابود کردند. آنگاه قلمرو مانا و اورارتو و شمال میانرودان را زیر سلطه­ی خود گرفتند و نخستین پادشاهی بزرگ قبایل ایرانی را در این ناحیه پدید آوردند. پادشاهی بزرگی که به دولت­های کهنِ مربوط به موج نخست مهاجرت آریاییان –مانند کاسی­ها و میتانی­ها- شباهت داشت.

در 640 پ.م، همزمان با حمله­ی آشوریان به ایلام و ویرانی شوش، پارس­هایی که در منطقه­ی انشان اکثریت را تشکیل می­دادند و برای خود قدرتی به هم زده بودند، از زیر بار سلطه­ی ایلام بیرون آمدند. اما هنوز آنقدر نیرومند نبودند که بتوانند با خطر آشوریان رویارو شوند. از این رو به ایشان خراج دادند و شاه انشان، که در اسناد آشوری کورَش نامیده شده، و احتمالا همان کوروش یکم -پدر بزرگ کوروش بزرگ- است، فرزند بزرگش را به عنوان گروگان به نینوا فرستاد. فرزندان شاه انشان، تا دو نسل بعد چنان قدرتمند شدند که توانستند بر مادها چیره شوند و کار فتح جهان را آغاز کنند.

با این تفاصیل، آشکار است که مهاجرت قبایل پارسی و مادی در ایران غربی، جلوه­ای بوده از یک دگرگونی عمیق­ترِ جمعیت شناختی که با ورود موجی از قبایل آریایی به ایران زمین، و حل شدن جمعیت بومی قفقازی در دل ایشان همراه بوده است.

5. در تبارنامه­ی کوروش بزرگ، دو نام بسیار تکرار می­شود: کوروش و کمبوجیه. این دو نام، از این نظر جالب هستند که اسم مناطقی هستند که در گستره­ای بزرگ از قفقاز تا هندوچین کشیده شده­اند. کوروش نام شاخه­ی چپ رود ارس است که در قفقاز قرار دارد، و می­دانیم که پیش از ظهور کوروش بزرگ این نام وجود داشته است. همچنین این نام در متون سانسکریت به صورت "اوتّارا- کوروس" دیده می­شود که نام شخصیتی بوده و بعدها به منطقه­ای در آن سوی کوههای هیمالیا اطلاق شده است. همچنین در حماسه­ی مهابهاراتا می­خوانیم که نبرد پانی­پات در منطقه­ای بین رود سند و گنگ، در شمال شرقی هندوستان رخ می­دهد که کورو-کَشترَه نامیده می­شود، و این واژه در زبان سانسکریت یعنی "دشتِ کورو". منطقه­ای با همین نام را در آناتولی هم داریم. این "دشت کوروش" در شمال منطقه­ی ماگنزیا قرار دارد و همان است که یونانیان به شکلِ uoruok (کورو) ثبتش کرده­اند. در همین دشت بود که در سال 190 پ.م آنتیوخوس سوم مقدونی از رومی­ها شکست خورد. حدود صد سال قبل از آن در 281 پ.م نبرد مهم دیگری در همین منطقه در گرفته بود که طی آن جد آنتیوخوس -سلوکوس نیکاتور- لیسامخوس را شکست داده بود.

نام کمبوجیه هم به همین ترتیب بر مناطقی در گستره­ای وسیع دیده می­شود. بطلمیوس به قومی به نام iozubmat (تامبوزوی) یا iozubmak (کامبوزوی) اشاره می­کند که ساکن سرزمینی ییلاقی و گرمسیر بودند و در فن ساخت پوستین و لباس­های پشمی مهارت داشتند. همین نام در متون هندی به جا مانده از نخستین شاه هند -آشوکا مائوریه- به صورت "کامبوجا" باقی مانده است. آشوکا این قبیله را با لقب "یوناس" مورد اشاره قرار می­دهد و می­گوید مردمی مهاجر هستند که مانند یونانی­ها از غرب به آن سو کوچیده­اند. نام مورد نظر ما، به شکل جالبی در قفقاز هم دیده می­شود. چنان که شاخابه­ی چپ رود کوروش، رود کمبوجیه نامیده می­شده است، و گویا این نام­گذاری هم به قبل از زمان هخامنشیان باز گردد. جالب آن است که این نام در متون اکدی و ایلامی هم وجود دارد. اکدی­ها آن را به صورت "کام" ثبت کرده­اند و ایلامی­ها نام "کان- بو- سی- یا" را به کار گرفته­اند و هر دو از این نام قبیله­ای را مراد کرده­اند. نکته­ی جذاب آن است که نام کشور کامبوج هم از همین ریشه مشتق شده است، و در این کشور نیز نام مکان­های زیادی ریشه­ی پارسی دارد.

توینبی با تحلیل نام­هایی از این دست به این نتیجه رسیده که کوروش و کمبوجیه، پیش از آن که به نام­های شاهنشاهانی بزرگ تبدیل شوند، نام دو قبیله­ی ایرانی بوده­اند. بر مبنای شواهد به جا مانده از نام مکان­های جغرافیایی[10] چنین به نظر می­رسد که این دو قبیله هم زمان با پارس‌ها از شمال غربی ایران زمین (منطقه­ی قفقاز) به دورترین نواحی جنوب شرقی آن (دره­ی سند) کوچیده باشند. با توجه به همزمانی این کوچ با مهاجرت قبایل پارس در همین امتداد، چنین می­نماید که باید این دو را هم به فهرست قبایل پارسی افزود. با این وجود نتیجه گیری توینبی که قبایل کورو و کامبوجی را یاری رسانندگان به قبایل پارسی ساکن انشان می­داند و به این دلیل این نام­ها را محبوب می­داند، محل تردید دارد. بیشتر به نظر می­رسد مجموعه­ای از قبایل پارسی در فاصله­ی قرون دهم تا هفتم پ.م قوسی را در نیمه­ی غربی و جنوبی ایران زمین طی کردند و زیر فشار مادها و بعد آشوری­ها از قفقاز تا جنوب شرقی ایران زمین کوچیدند. به نظر می­رسد دو قبیله­ای که در این میان بیشترین تحرک را داشته­اند، کورو و کامبوجی بوده باشد. این دو قبیله بنا بر شواهد تا قرن سوم پ.م تا دره­ی سند پیش رفته بودند. از میانشان دست کم قبیله­ی کامبوجی حرکت خود را تا هند و چین ادامه داد و نام خود را به کشور کامبوج بخشید.

دلیل محبوبیت نام کوروش و کمبوجیه در انشان، البته موضوعی است که شایسته­ی بحث و بررسی بیشتر است، اما با توجه به داده­های تاریخی اندکی که از آن دوران در دست است، می­توان این پرسش را گشوده باقی گذاشت، و به اندرکنش ویژه و ناشناخته­ای در میان قبیله­ی پارس (همان پاسارگادِ هرودوت) و کوروها و کمبوجی­ها اشاره کرد که به باب شدنِ نام این دو قبیله در میان شاهان انشان انجامیده است. این اندرکنش می­تواند از نوع اتحاد نظامی در برابر دشمنی مشترک باشد، که مورد نظر توینبی است، یا چیزی دیگر، که شواهد کافی برای تایید یا رد هیچ یک در دست نیست.

armin khatar
06-30-2011, 11:40 AM
تاریخ کوروش بزرگ
بیست سال بعد از سقوط شوش، آشوریان از میان رفتند و مادهایی که خویشاوند پارس­ها بودند بر منطقه حاکم شدند. در این زمان به ظاهر پادشاه ناشناخته­ای بر ایلام حکومت می­کرد، و بعید نیست که این پادشاهی نو زیر تاثیر پارسیان شکل گرفته باشد. چرا که گویا در این تاریخ آمیختگی پارسیان و مردم بومی کامل شده باشد و ایرانیان مهاجر کاملا سبک زندگی کشاورزانه را پذیرفته باشند. گذشته از نویسندگانی یونانی مانند هرودوت، که به یکجانشینی و کشاورزپیشه بودنِ قبایل اصلی پارسی اشاره می­کنند، بر مبنای اسناد یافته شده از شوش، می­دانیم که در همین دوران پارس­های زیادی در این شهر ساکن بوده­اند و از مجرای پیشه­هایی مانند پارچه­بافی و فلزکاری و ساخت جنگ­افزار گذران عمر می­کرده­اند، که همگی از شغلهای ویژه­ی مردم یکجانشین است.

علاوه بر این، تقویم پارس­ها نوعی از گاهشماری خورشیدی است که نشان می­دهد سبک زندگی کشاورزانه و یکجانشینی در میان ایشان باب بوده است[1]. مثلا نام دو تا از ماه­های پارسی عبارت است از: "وی­یخَنَه" و "اَدوکَنَیشَه" که به ترتیب "ماه کندن، ماه شخم زدن" و "ماه بذر پاشیدن" معنا می­دهند. این در حالی است که قبایل رمه­دار به دلیل تحرک­شان از زمین و چهار فصلِ پیوسته با آن کنده می­شوند و بنابراین در اغلب موارد نظام گاهشماری قمری را اختیار می‌کنند.
کوروش، در آغاز شاه انشان بود. او در نبشته­ی حقوق بشر، خود را و پدرانش را شاه انشان می­نامد و در الواح بابلی­ای که در زمان حکومت نبونید و پیش از ورود کوروش به بابل نوشته شده هم او را با نام "کوروش شاه انشان" مورد اشاره قرار داده­اند. بنابراین، نخستین گام برای شناختن خاستگاه قدرت او، دقیق­تر نگریستن به انشان و موقعیت این منطقه در جهان باستان است.

انشان، شهری بزرگ و مهم در جنوب غربی ایران زمین بوده، و از کهن­ترین مراکز استقرار کشاورزان در جهان باستان محسوب می­شود. کشور باستانی ایلام در واقع از دو بخش تشکیل شده بود: منطقه­ی سوزیان که دشت­های خوزستان کنونی را در بر می­گرفت، و منطقه­ی کوهستانی انشان که در شرق این منطقه و در فارس کنونی قرار داشت. ایلام، به همراه سومر، قدیمی­ترین دولت پدید آمده بر کره­ی زمین است، و ظهور آن در تاریخ، پیامد اتحاد مردم سوزیان و انشان بوده است. مردم منطقه­ی سوزیان، خدایی به نام اینشوشیناک را می­پرستیدند. این خدا، نام خود را از شهر شوش گرفته بود، و در واقع ثبتِ اکدی عبارتِ "این-شوش-ایناکو" بود که "خدای شهر شوش" معنا می­دهد. شوش، یکی از کهن­ترین مراکز استقرار و ابداع زندگی کشاورزانه در جهان است، و پایتخت سوزیان محسوب می­شده است. از این رو، از ابتدای تاریخ ایلام، شاهان دودمان اوان که نخستین اسناد تاریخی این کشور را ثبت کرده­اند، خود را شاه شوش و انشان می­نامیدند و بر اتحاد این دو منطقه­ی کوهستانی و جلگه­ای تاکید داشتند.

انشان، در دوران پیشاتاریخی مرکز استقرار بزرگی بود که کشاورزان حوزه­ی رود کَُر آن را پدید آورده بودند. باستان­شناسان تا مدتها در منطقه­ای شرقی­تر از فارس به دنبال انشان می­گشتند و جای آن را ناشناخته فرض می­کردند. تا آن که در اواسط قرن بیستم شهری باستانی در منطقه­ی ملیانِ فارس حفاری شد و از کتیبه­های به جا مانده از آن معلوم شد که این همان انشان باستانی است. بر مبنای لایه­های باقی مانده از شهر انشان، می­توان دو دوره­ی پیشا تاریخی "بانش قدیم" و "بانش میانه" را از هم تفکیک کرد. دوره­ی بانش قدیم، به دورانی مربوط می­شود که نخستین مراکز استقراری در این منطقه پدید آمدند و این جایگاه به شهری ابتدایی تبدیل شد. این دوره سال­های 3400-3300 پ.م را در بر می­گیرد[2]. به این ترتیب انشان را می­توان یکی از نخستین شهرهای جهان دانست، که در امر ابداع سبک زندگی کشاورزانه پیشتاز بوده است. زمان یاد شده با تاریخ پیدایش نخستین شهرهای مشهور جهان باستان در میانرودان و دره­ی سند و دلتا­ی نیل همزمان است.

در دوره ی بانش میانه، که از 3050-2900 پ.م به طول انجامید، انشان به مرکز جمعیتی بزرگی تبدیل شد. به طوری که مساحت سکونتگاه‌های آن به 45 هکتار رسید. این تقریبا با مساحت شهر مشهوری مانند اوروک در سومر برابر است[3]. برای مدتها، باستان­شناسان مراکز سومری را نخستین پایگاه­های ابداع زندگی کشاورزانه می­دانستند و بر مبنای چارچوبی بابل- مدارانه، معتقد بودند نخستین شهرها و معابد و آثار خط در میانرودان پدیدار شده­اند. با وجود آن که امروزه هم این باور در میان عوامِ کتابخوان رواج دارد، اما شواهد باستان­شناسی نشان می­دهد که سبک زندگی کشاورزانه و انقلاب شهرنشینی در شبکه­ای از مراکز مرتبط با هم در گستره­ای بسیار پهناور در کل ایران زمین پای به عرصه­ی گیتی نهاده است. بسیاری از مراکز شهرنشینی ایران شرقی و جنوبی قدمتی بیشتر و مساحتی بزرگتر از آثار کشف شده در میانرودان دارند، و انشان یکی از این مراکز است. انشان، همزمان با دوره­ی اوروک، - که کهنترین دوران شهرنشینی پنداشته می­شود- رونق گرفت و مساحتش هم­ارزِ وسیع­ترین مراکز شهری میانرودان بود. البته در همسایگی آن مرکز کهن­تر شوش قرار داشت که مرکز سازماندهی جمعیت در دشت سوزیان بود، و رقیب و همسایه­ی آن محسوب می­شد.

تاریخ انشان، از نخستین روزهای رونق شهرنشینی در آن، با تمدن ایلام پیوند خورده است. نخستین ساکنان این منطقه مانند ایلامی­ها و سومری­ها مردمی وابسته به نژاد قفقازی بودند. از نظر تمدن، هنر و دین، انشان بخشی از گستره­ی تمدن ایلامی محسوب می­شد، هرچند خدایان و دودمان­های محلی و رسوم بومی خاص خود را هم داشت. از ابتدای تاریخ مدون ایلام، انشان بخشی مهم و جدا نشدنی از این کشور بود، و نویسندگان جهان باستان مردم انشان را ایلامی می­دانستند[4]. چنان که در مورد تمام قدرتهای بزرگ جهان باستان رواج داشته، گهگاه به دنبال آشوب­های ناشی از نبردهای میان ایلام و سومر یا ایلام و اکد، گرانیگاه قدرت از شوش به انشان منتقل می­شد و شاهزادگانی که از آن خطه برخاسته بودند، بر ایلام فرمان می­راندند.

انشان از ابتدای هزاره­ی سوم پ.م که به عنوان شهری بزرگ و مهم پا به عرصه­ی تاریخ نهاد، تا دو هزار سال بعد یکی از دو قطب قدرت ایلام در جنوب ایران زمین بود. تا آن که جمعیت آن در فاصله­ی سال­های 700-1000 پ.م بسیار کاهش یافت[5] و دوره­ای از رکود و ویرانی بر آن حاکم شد. در سال­های آغازین هزاره­ی اول پ.م، تمدن انشان بار دیگر احیا شد و این تاریخ، همزمان است با مهاجرت قبایل آریایی به این منطقه و رواج تمدن سفال خاکستری، که همراه با فن­آوری آهن به همراه قبایل ایرانی به منطقه وارد شد[6].



7. به دلیل کم بودنِ دانش ما در مورد تاریخ ایلام، چیز زیادی در مورد پویایی جمعیت انشان در این تاریخ نمی­دانیم. تقریبا مسلم است که هر دو موجِ ورود قبایل آریایی به فلات ایران (مهاجرت کاسی­ها، و پارس-مادها)، مسالمت­آمیز و صلح­جویانه بوده است. بر خلاف سه موجِ ورود قبایل سامی (موج اکدی­ها، آموری­ها و کلدانی-آرامی­ها) به میانرودان، که با فتح خشونت­آمیز شهرها و قتل­عام مردم بومی سومری همراه بود، موج­هایی از اقوام آریایی که به فلات ایران وارد می­شدند، دست به قتل و غارت نمی­گشادند و به تدریج در جمعیت­های شهرنشین منطقه حل می­شدند و تمدن ایشان را به سرعت در خود جذب می­کردند. شواهد باستان­شناختی و اسناد تاریخی نشان می­دهد که در طول چهار قرنی که از ورود قبایل ایرانی (در حدود 1200 پ.م) تا تاسیس نخستین دودمان­های ایرانی نژاد در این منطقه (حدود 750 پ.م) گذشت، انقباض جمعیتی مهمی در شهرهای قفقازی و در سکونتگاه­های بومیان قدیمی ایران بروز نکرد و اثری از سقوط خشونت­آمیز شهرها نیز دیده نمی­شود. در مقابل به رواج تدریجی نام­های ایرانی و عناصر فن­آوری آهن در میان شهرهای ایلامی بر می­خوریم که به معنای در آمیختن مسالمت­آمیز تازه واردان با ساکنان قدیمی منطقه است.

به عنوان مثال، در تپه­ی سگزآباد، که نزدیک به 1500 مرکز استقراری شناخته شده دارد، سفال منقوشِ نخودی مربوط به تمدن کهن ایلامی، به تدریج با گذر زمان توسط سفال­های خاکستری محکم و نازکی جانشین می­شود که توسط آریایی­های نوآمده ساخته می­شده و بر فن­آوری ساخت کوره­های پیشرفته­تری مبتنی بوده است. روند دگردیسی و جایگزینی فن­آوری یاد شده، منقرض نشدنِ ناگهانی تمدنِ ایلامی قدیمی، و تداوم نقش­مایه­های آن در فرهنگ آمیخته­ی نوظهور، نشانگر ورود تدریجی و صلح­آمیز قبایل ایرانی به منطقه است[7].

به گمان من، ورود مسالمت­جویانه­ی آریایی­ها به فلات ایران و هجوم خشونت­آمیز اقوام سامی به میانرودان، لزوما نشانگر تفاوت در خلق و خوی این دو نژاد نیست. چنان که می­بینیم آریایی­ها هم پس از گذر از فلات ایران به شکلی خشونت­آمیز به میانرودان و قفقاز حمله کردند و پادشاهی­های کاسی و میتانی و هیتی را با نیروی نظامی بر این مناطق مسلط کردند. از دید من مهمترین عاملی که رفتار خشونت­آمیز یا مسالمت­آمیز اقوام مهاجر را تعیین می­کند، قدرت دولت‌هایی است که بر منطقه­ی میزبان­شان حکومت می­کنند. بنابر شواهد تاریخی در فلات ایران قدرت ایلامی­ها نیرویی غیرقابل چشم­پوشی و مستحکم بوده است. این کشور تنها دولت قفقازی کهنی است که در تمام دوران سه هزار ساله­ی نخستِ عمر جهان باستان هویت و انسجام خود را حفظ می­کند و در برابر امواج اقوام مهاجر ایستادگی می­نماید. ایلام، تنها دولت باستانی است که در فاصله­ی سالهای 3000-550 پ.م، یعنی عصرِ پیشاهخامنشی تاریخ تمدن، بیش از 1200 سال از وحدت سیاسی برخوردار بوده و خط، زبان، و ساختار نژادی مردم خود را در تمام این مدت طولانی حفظ نموده است. تنها به عنوان یک مقایسه بد نیست بدانیم که میانرودان که وسعتی تقریبا نصف قلمرو زیر نفوذ ایلام داشته، در همین دوره وحدت سیاسی را تنها برای 450 سال تجربه کرده و ترکیب جمعیتی­اش دست کم سه بار دستخوش تغییرشده است. یعنی سومری­ها توسط اکدی­ها، و آنها هم توسط آموری­ها جایگزین شدند، و این تازه در حالی است که آرامی­ها و آموری­ها را خویشاوند بدانیم و جایگزین شدن­شان را در شمارش خود وارد نکنیم.

به این ترتیب، قبایل آریایی هنگام ورود به فلات ایران با نیروی نظامی و سیاسی بزرگی روبرو می­شدند که احتمالا راه­هایی برای سکنا دادن و جذب کردن قبایل مهاجر در آن وجود داشته است. چرا که نشت تدریجی جمعیت آریایی به درون فلات ایران از همان ابتدای هزاره­ی سوم پ.م وجود داشته و مردم فلات ایران هم مانند سایر مردم یکجا نشین همواره با خطر تهاجم قبایل کوچگرد روبرو بوده­اند.

به دلیل همین ساخت سیاسی متمرکز و راهبردهای جذب و تلفیق جمعیت­های مهاجر و بومی بوده است که قبایلی آریایی مانند کاسی­ها هنگام ورودشان به فلات ایران آشفتگی و تهدیدی پدید نیاوردند، و به سادگی با مردم بومی زاگرس –گوتیان کهن- در آمیختند. اما وقتی به میانرودان روی آوردند و دولت­های رقیب و کوچک آن قلمرو را دیدند، فرصت را برای ایلغار و تاخت و تاز در این عرصه مناسب یافتند و بابل را با نیروی نظامی گرفتند. کامیابی همین کاسیان برای ساماندهی به امور سیاسی قلمرو تازه فتح شده­شان را هم می­توان میراثی دانست که از قلمرو ایلام به دست آورده بودند. چرا که طولانی­ترین و صلح­آمیزترین عصر تاریخ میانرودان، زمانی است که کاسیان بر بابل، و هیتی­ها بر آناتولی و میتانی­ها بر شمال میانرودان حکومت می­کردند. این سه دودمان آریایی، که بر مردمی قفقازی یا سامی حاکم شده بودند، بسیار به ندرت به جنگ با همسایگان­شان می­پرداختند. به ویژه کاسی­ها و میتانی­ها که اولی مسلما و دومی احتمالا از فلات ایران گذشته بودند و بخش­هایی از حاشیه­ی غربی ایران زمین را در اختیار داشتند، در این مورد سیاستی با موفقیت چشمگیر داشتند.

بر این مبنا، ویرانی و کاسته شدن از جمعیت انشان را نمی­توان به ورود قبایل آریایی نسبت داد. به ویژه که این انقباض جمعیتی در زمانی پیش از ورود این قبایل به فلات ایران بروز کرده و در آستانه­ی ورود مردم آریایی ترمیم شده است. از این رو بعید نیست که در اینجا علتی غیرنظامی برای انقباض جمعیت در کار بوده باشد. شاید پدیده­ای اقلیمی - مانند کم شدن منابع آبی یا شوره­ گذاری خاک – که دو بار باعث انقباض جمعیتی در میانرودان شد- در اینجا هم رخ داده باشد و قبایل آریایی توانسته باشند خلا جمعیتی ناشی از این بحران زیست­محیطی را پر کنند. این حدس از آنجا تقویت می­شود که تخلیه­ی موهنجودارو و هاراپا و جایگزینی جمعیت سیاه­پوستِ آنجا با سپیدپوستانی که از شرق و شمال می­آمدند هم احتمالا الگوی مشابهی داشته است. چون آثاری از جنگ و ویرانی نظامی در این شهرها دیده نمی­شود، و با این وجود می­دانیم که هر دو در حدود 2600 پ.م تخلیه شده و جمعیت­شان به تدریج با مردمی دیگر جایگزین گشته است. به همین ترتیب در انشان هم با وضعیتی مشابه روبرو هستیم.



8. انشان تا نیمه­ی قرن ششم پ.م از دید مردم میانرودان از ایلام متمایز نبود، و نامش به عنوان منطقه­ای مستقل در کتیبه­ها دیده نمی­شود. این از سویی بدان دلیل است که فاصله­ی این منطقه از میانرودان زیاد بود و غارتگران آشوری و بابلی توان دست­اندازی به آنجا را نداشتند، و از سوی دیگر علامتی بود بر این حقیقت که سیاست و هویت مردم انشان و مردم شوش از دید همسایگان­شان یکدست و یکسان بود.

از آغاز قرن هفتم پ.م، جمعیتی در انشان ساکن شدند که نام­هایی ایرانی را بر خود داشتند و به زبان پارسی باستان سخن می­گفتند که شاخه­ای از زبانهای وابسته به ایرانیان شرقی بود و با سغدی و خوارزمی پیوند داشت. چنین به نظر می­رسد که قبیله­ی پارس در این زمان بر سایر قبایل برتری یافته و توانسته بود حکومتی محلی را در این منطقه تاسیس کند. این امر از آنجا معلوم می­شود که در کتیبه­های بابلی گاهی از کوروش به عنوان شاه پارسی نام برده شده، و این امر تا پیش از فتح قلمرو میانی[8] توسط او و شالوده­ ریزی شاهنشاهی هخامنشی معنایی نداشته، جز آن که به قبیله­اش اشاره کند. این امر حدس قبلی مرا در مورد این که نام اصلی قبیله­ی پاسارگاده، پارس بوده تایید می­کند.

چیرگی آریایی­ها در قلمرو ایلام، تنها به انشان مربوط نمی­شده است. تحلیل نام­های به کار گرفته شده در متون نوایلامی نشان می­دهد که حدود ده درصد از نام­ها در این دوره ایرانی هستند و به مردمی مربوط می­شوند که در امر رمه­داری و به ویژه صنعت­گری و فلزکاری فعال بوده­اند و در میان جمعیتی که 90% از آنها نام­های ایلامی داشته­اند، به راحتی می­زیستند. در همین دوران وام­واژه­های پارسی در میان ایلامیان رواج می­یابد و این کلمات بیشتر به سلاح­هایی مانند ترکش و تیر و سپر و فنونی مرتبط با پرورش اسب و آهنگری و ساخت سلاح مربوط می­شود. به عنوان مثال کتیبه­ای از قرن هفتم پ.م در هیدالو (بهبهان) پیدا شده که اسناد تجاری جامه­دوزی به نام کورلوش (کوروش) است. پسر این مرد پَرسی­یارَه (پارس­یار) نام داشته است. همچنین یکی از ثروتمندان محلی که ارباب کاخی (رَب اِکَّلی) بوده، هَری­یانَه (آریانا) نام داشته است[9]. با وجود غلبه­ی تدریجی عنصر نژادی ایرانی در این منطقه، فرهنگ ایلامی همچنان بر این مردم سبطره داشت، چنان که سال­ها بعد، وقتی کوروش بر تخت انشان تکیه زد و بر مهری خود را سوار بر اسب نشان داد[10]، کاملا از سنت تصویرگری ایلامی پیروی کرد و این پیوستگی در نوشتارها و سبک­های هنری تخت جمشید هم دیده می­شود[11].

تمام این شواهد دلیلی دیگر است بر آمیختگی مسالمت­آمیز آریاییان و بومیان فلات ایران، و از سوی دیگر ماهیت فعالیت­های ایرانیان اولیه و مراکز تجمع اصلی­شان را نشان می­دهد. این مراکز، اتفاقا در مرکز ایلام یعنی شوش و هیدالو و سیماشکی (اصفهان) نبوده است، بلکه بیشتر در حواشی قلمرو ایلام یعنی زاگرس شمالی، کردستان و آذربایجان (مادها) و استان فارس و کرمان کنونی (پارسها) متمرکز بوده است.

armin khatar
06-30-2011, 11:40 AM
تبار کوروش

1. همزمان با چیرگی آریایی­ها بر انشان، نام این منطقه نیز در متون میانرودان انعکاس یافت. چنین به نظر می­رسد که نخستین شاهی که توانست انشان را به عنوان قلمروی مستقل تثبیت کند، تئیش­پش پارسی، جد کوروش بود که در زمان نبردهای آخرین شاهان دودمان ایلامی نو و آشوریان، بی­طرفی اختیار کرد و احتمالا از ضعف ایلامیان برای مستحکم ساختن بنیادهای دولت خویش و در پیش گرفتن سیاستی مستقل بهره جست[12].

هنگامی که آشوربانیپال در سال 646 پ.م به شوش تاخت و این شهر را ویران کرد، پسرِ تئیش­پش بر تخت انشان حکومت می­کرد. سندی آشوری از مطیع شدن کورَش شاه انشان در این دوره سخن می­گوید، و روایت می­کند که شاه پارسوماش پسر بزرگش "آروکو" یا "آریکو" (آریاکوروش؟) را به عنوان گروگان به دربار شاه در نینوا فرستاد.

بسیاری از پژوهشگران، پارسوماشِ قید شده در متن آشوربانیپال را بنا بر سنت به جا مانده از کتیبه­ی شلمناصر، منطقه­ای در زاگرس مرکزی دانسته­اند. این منطقه، چنان که گفتیم، یکی از اتراق­گاه­هایی بوده که پارس­ها در جریان مهاجرت خود به سمت جنوب چند دهه را در آن گذراندند. به هر صورت، این امر که کورَش مورد نظر، شاه انشان بوده و به دلیل رهبری­اش بر قبیله­ی پارس، شاهِ پارسوماش نامیده شود هم دور از ذهن نیست. به ویژه که این سند آشوری، با آنچه که کوروش درباره­ی اصل و نسبش روایت کرده است همخوانی دارد.

کوروش در نبشته­ی حقوق بشر، اصل و نسب خود را به این ترتیب بیان می­کند:

کوروش، شاه انشان، پسر کمبوجیه شاه انشان، پسر کوروش شاه انشان، پسر تئیش­پش شاه انشان.

به این ترتیب به نظر می رسد دو حقیقت در مورد خاندان کوروش مسلم باشد:

نخست آن که پدرانش تا سه نسل بر انشان حکومت می­کرده­اند، و دیگر این که نام کوروش و کمبوجیه در خانواده‌شان بسیار محبوب بوده است. این می­تواند بر پیوند ایشان با قبایل کورو و کمبوجی دلالت کند که قاعدتا در زمان تئیش­پش رخ داده و باعث شده تا او نام وارثش را کوروش بگذارد.

پس از تئیش­پش، پسرش کوروش به قدرت رسید و احتمالا این همان کسی بود که فرزندش را همچون گروگانی به آشور فرستاد. معنای دقیق نام کوروش به درستی معلوم نیست. فردیناند یوستی آن را به معنای

خورشید دانسته است، و هارولد لَمب با مقایسه­ی کاربرد این واژه در تورات، آن را از ریشه­ای ایلامی و مترادف با چوپان گرفته است که درست نمی­نماید. در واقع اشاره­ی اشعیای نبی به این که یهوه کوروش را "چوپان محبوب من" می­نامد، بیشتر به نقش سیاسی کوروش دلالت دارد تا کلمه­ی چوپان، و می­دانیم که استعاره­ی "شاه به مثابه چوپان" بسیار قدیمی­تر از این حرفها بوده و مفهومی بوده که از مصر به میانرودان و ورارود وارد شده است[13]. بنابراین شایسته‌تر است که در مورد معنای نام کوروش به نادانی­مان اعتراف کنیم.

در مورد تبار کوروش، چندین روایت دیگر هم وجود دارد.

هرودوت در مورد تبار کوروش به وجود سه روایت اشاره می­کند و یکی از آنها را با شرح و بسط بیشتری ذکر می­کند. بر مبنای این روایت، کمبوجیه شاه انشان، که رهبری قبایل پارس را بر عهده داشت و به نوعی خراج­گزار پادشاهان ماد محسوب می­شد، با دختر آستیاگ –آخرین شاه ماد- ازدواج کرد. آستیاگ، بی­تردید واپسین شاه ماد است و نامش در متون بابلی به صورت ایشتومگو یا ایختوویگو ثبت شده است. متون اساطیری متاخر، نام او را با آژیدهاک و اژدها و ضحاک یکی گرفته­اند و از این رو تصویری منفی از او را ترسیم کرده­اند. اما چنین به نظر می­رسد که اصل نام او، "آرش تیوَیکَه" بوده باشد که "نیزه­افکن" معنی می­دهد[14]. نام امروزینِ آرش، بازمانده­ای از همین اسم است.

بنا بر روایت هرودوت، آستیاگ فرزند و جانشین هووخشتره بود و دختری به نام ماندانا داشت. این ماندانا حاصل ازدواج آستیاگ با آروئنه، دختر آلواتِس شاه لودیه، بود. آستیاگ شبی در خواب دید که رودی از بطن او خواهد جوشید و شهرش را و کل آسیا را در سیل خویش غرق خواهد کرد. پس چون بیدار شد، با مغ­ها مشورت کرد و ایشان به او خبر دادند که دخترش پسری خواهد زایید که پادشاهی او را از میان خواهد برد و جهان را فتح خواهد کرد. آستیاگ که از این پیشگویی ترسیده بود، وقتی زمان شوهر کردن ماندانا شد، او را به عقد اشراف مادی در نیاورد، چون می­ترسید فرزندش با این خاستگاه اشرافی به زودی ادعای تاج و تخت کند. پس او را به کمبوجیه­ی پارسی داد که مردی اصیل­زاده، اما از دید مادها فرودست بود و بیمِ سرکشی­اش نمی­رفت[15].

با این وجود، پس از یک سال از این ازدواج، بار دیگر آستیاگ خواب دید که تاکی از بطن دخترش روییده و تمام آسیا را فرا گرفته است. پس باز دیگر خوابگزاران فراخوانده شدند و مغان پیشگو به شاه خبر دادند که دخترش فرزندی خواهد زایید که تاج و تخت او را تصاحب خواهد کرد. پس آستیاگ محرم خود را که اشراف­زاده ای ماد به نام هارپاگ بود فرا خواند و از او خواست تا به پارس برود و نوه­اش را از میان بردارد[16].

هارپاگ کودک را برگرفت و آن را به چوپانی از خدمتکاران آستیاگ سپرد تا او را نابود کند. این چوپان مهرداد نام داشت و زنش اَسپاکو نامیده می­شد که به نظر هرودوت به زبان مادی "ماده سگ" معنا می­دهد. مهرداد، کودک را با خود به کوهستانی که زیستگاهش بود، برد. رسیدن او به خانه همزمان بود با زایمان زنش، و مرده به دنیا آمدن پسرش. پس مهرداد کوروش را که نوزادی زیبا بود، به فرزندی پذیرفت و آن کودک مرده را در قنداق شاهانه­ی کوروش نهاد و در جنگل گذاشت و ماموران هارپاگ وقتی بعد از چند روز جسد نیم خورده­ای را در میان زر و زیور گهواره­ی کوروش یافتند، گمان کردند نوه­ی شاه به راستی کشته شده است[17].

به این ترتیب کوروش در خانه­ی مهرداد بالید و بزرگ شد. زمانی که ده سالش شد، حین بازی با بچه­های روستایی، از سوی همبازی­هایش به عنوان شاه برگزیده شد و چون در میانه­ی بازی فرزند یکی از اشراف مادی به نام اَرتَمبار به فرمان­هایش توجه نمی­کرد، دستور داد تنبیهش کنند. پسر کتک خورده به نزد پدرش شکایت برد که چوپان­زاده­ای مرا زده است. چون ارتمبار به جستجوی گناهکار برخاست، دریافت که کوروش نامی فرزندش را تنبیه کرده و شکایت به آستیاگ برد. آستیاگ با دیدن کوروش دریافت که نوه­اش زنده مانده، و چون مهرداد را وادار به اعتراف کرد، از زنده ماندن وی خوشنود شد. اما در صدد تنبیه هارپاگ که فرمانش را اطاعت نکرده بود، برآمد. از این رو پسر هارپاگ را کشت و او را پخت و در ضیافتی آن را به پدرش که از همه جا بی خبر بود خوراند. از آن پس هارپاگ کینه­ی او را به دل گرفت و دشمن خونی­اش شد[18].

از سوی دیگر، مغان گفتند که خواب پادشاه با بازی­ای که کوروش کرده و به عنوان شاه کودکان انتخاب شده، تعبیر شده است و دیگر نیازی نیست از او بیم داشته باشد. پس آستیاگ نوه­اش را گرامی داشت و او را نزد خانواده­اش به پارس فرستاد. به این ترتیب کوروش در پارس و در کاخ کمبوجیه که از زنده بودنش شگفت­زده شده بود، بزرگ شد و بعدها با کمک هارپاگ آستیاگ را از تخت سلطنت به زیر کشید.

داستانی که ذکر شد، کوروش را دورگه­ای پارسی- مادی می­داند. داستانی کمابیش مشابه را افراد دیگری هم روایت کرده­اند. یوستینوس به داستانی مشابه اشاره می­کند[19]. کسنوفانس هم مادر کوروش را ماندانا دختر آستیاگ می­داند، اما به ماجرای هیجان­انگیز تلاش پدربزرگش برای به قتل رساندنش اشاره­ای نمی­کند و مدعی است که کوروش از ابتدای کودکی نزد خانواده­اش در دربار پارس پرورده شده و بعدها به دعوت پدربزرگش به اکباتان رفته است[20].

بر مبنای تمام این روایت­ها، کوروش فرزند ماندانا دختر آستیاگ، و کمبوجیه پسر کوروش شاه انشان بوده است. این روایت، احتمالا نسخه­ای سیاسی بوده که توسط پارس­های علاقمند به غرور ملی مادها، یا خودِ مادها تولید شده تا انقراض دودمان پادشاهی ماد و ترکیب شدنش با امپراتوری پارس[21] را مشروع جلوه دهند. این روایت قاعدتا بیشترین تاثیر را بر یونانیانی داشته است که بر مرزهای غربی ایران زمین می­زیستند و با مادها تماس بیشتری داشته­اند. مواردی مشابه با این را در تاریخ فرهنگ ایران بسیار می بینیم. شاهی که در شاهنامه بر ایران و توران حکومت می­کند، کیخسرو است که "نسب از دو کس دارد این نیک پی/ ز افراسیاب و ز کاووس کی". به همین ترتیب بسیاری از روایات دینی شیعیان، همسرِ ایرانی امام حسین را دختر یزدگرد می­دانند و به این ترتیب به نوعی آمیختگی خاندان­های برگزیده­ی اقوام غالب و مغلوب دلالت می­کنند.

روایت یاد شده که با شور و شوق تمام توسط یونانیان تکرار شده، می­تواند یک ریشه­ی لودیایی هم داشته باشد، چون مادر کوروش (ماندانا) را دورگه می­داند و او را محصول ازدواج دختر شاه لودیه و شاه ماد می­پندارد. این ازدواج، بنا بر روایت هرودوت، هنگامی رخ داد که ارتش ماد و لودیه برای جنگ با هم صف آراسته بودند، اما خورشید گرفتگی­ای همه را هراسان کرد و ایشان را به صلح واداشت. دو شاه، برای آن که تضمینی برای تداوم صلح داشته باشند، فرزندان­شان را به عقد هم در آوردند. به این ترتیب آلواتس لودیایی دخترش را به عقد آستیاگ در آورد که در آن زمان ولیعهدِ هووخشتره بود. این روایت هم چنان که گفتیم، یک چهارم خون کوروش را لودیایی می­داند و احتمالا روشی برای تسکین مردم لودیه بوده که پادشاهی مستقل خود را از دست رفته می­دیدند.



2. اما گذشته از افسانه­های تاریخی، به نظر نمی­رسد تبار کوروش به این شکل برآیندی از خاندان­های شاهی نیرومند معاصرش بوده باشد. بروسوس بابلی در گزارش خود از تبار کوروش، هیچ اشاره­ای به پیوندش با خاندان شاهی ماد نمی­کند[22]. به همین ترتیب کتسیاس در گزارش خود آستیاگ را صاحب تنها یک دختر –آموتیس- می­داند که آن هم با نبوکدنصر پسر نبوپولسر –شاه بابل- ازدواج می­کند. این همان دختری است که شوهرش یکی از عجایب هفتگانه­ی جهان باستان یعنی باغ­های آویخته­ی بابل را برایش ساخت. خلاصه­ی فوتیوس به هنگام نقل داستانِ آستیاگ، به سرداری مادی به نام اسپیتامَه به عنوان شوهر آموتیس اشاره می­کند، که هنگام نبرد با کوروش کشته می­شود[23].

در متون بابلی و آثار به جا مانده از خودِ کوروش، هیچ اشاره­ای به این خاستگاه خانوادگی دورگه وجود ندارد. سالنامه­ی نبونید هنگامی که به نخستین رویارویی کوروش و آستیاگ اشاره می­کند، به سادگی کوروش را شاه انشان و آستیاگ را شاه ماد می­داند و هارپاگ را هم با لقب حاکم گوتیوم (کردستان) مشخص می­کند.

این متن که روایت رسمی بابلیان از رخدادهای تاریخی آن عصر است، هیچ اشاره­ای به روابط خویشاوندی ایشان نمی­کند. اگر چنین رابطه­ای وجود می­داشت، چنین بی­توجهی آشکاری عجیب می­نمود.

البته ما می­دانیم که خاندان سلطنتی ماد در ازدواج­های سیاسی با همسایگانش فعال و کامیاب بوده، و وصلت­هایی میان شاهان ماد و خانواده­های بابلی و لودیایی انجام گرفته است. اما اینها دلیل نمی­شود کوروش را محصول این شبکه از روابط خویشاوندی بدانیم. هرچند چنین فرض می­بایست برای مردمی که در آن زمان سلطه­ی کوروش را ­پذیرفتند، شیرین و جذاب بوده باشد.

روایت هرودوت درباره­ی تبار کوروش از چندین نظر ناپذیرفتنی است. این که پدربزرگی به خاطر رویایی در صدد کشتن نوه­اش بر آید، و مادر و پدرِ آن نوه در این مورد هیچ مقاومتی به خرج ندهند، و چوپانی با این شکل معجزه­آسا کودک را نجات دهد، و پدربزرگ پس از ده سال از دیدن نوه شادمان شود ولی همزمان پسر کسی که با بی دقتی­اش جان او را نجات داده را به خورد پدرش دهد، بیشتر به روایت­های تراژیک یونانی شباهت دارد که رخدادهایی از نوع قتل­های خانوادگی و پختن و خوردن پسران و پدران در آن زیاد دیده می­شود[24]. گذشته از ساختار جذاب، چندش­آور، عمیقا یونانی و به همین دلیل تردید برانگیزِ داستان هرودوت، دلایل دیگری هم می­توان برای جدی نگرفتن سخنانش ارائه کرد. ساده ترین دلیل، مخلوط کردن اسم مادی اسپاکو است که قاعدتا باید نامی مشتق از واژه­ی فراگیر "اَسپَه" –همان اسب- باشد، نه سگ که جدای از روایت هرودوت در زبان­های پارسی و مادی با چنین واج­بندی­ای دیده نمی­شود. چنین به نظر می­رسد که هرودوت این معنا را برای اشاره به افسانه­ی تغذیه­ی کوروش توسط جانوران جنگلی – گویا یک ماده سگ- ابداع کرده باشد. یوستینوس چنین روایتی از بالیدن کوروش دارد و پرورنده­اش را ماده سگی می­داند که در جنگل به او غذا داد و وی را بزرگ کرد[25]. احتمالا نسخه­ای از این افسانه بعدها در قلمرو روم رایج شد و پرورده شدن رموس و رمولوس توسط ماده گرگ را باعث شد.



3. یک روایت دیگر درباره­ی خاندان کوروش، به کتسیاس تعلق دارد. کتسیاس اصولا در متونش می­کوشد تا در بزرگداشت داریوش نخست اغراق کند و کوروش را در برابر او کوچک نماید. چنین کاری، احتمالا از روایتهای رسمی دربار هخامنشی درباره­ی تاریخ گذشتگان­شان ناشی می­شده است. این در حالی است که در متون رسمی همواره کوروش به عنوان بنیان­گذار ستوده می­شده، اما شاهان بعدی هخامنشی از چارچوب نظری و ساختار روایی ابداع شده توسط داریوش بهره می­بردند.

کتسیاس معتقد است که کوروش به قبیله­ی مردها تعلق داشته و پدرش راهزنی فقیر بوده است. او نام پدر کوروش را آترَه دات (آذرداد؟) ثبت کرده است و نوشته که مادرش زنی چوپان بوده و گله­های بز را می­چرانده و اِرگوسته نام داشته است. از همین جا معلوم می­شود که کتسیاس می­کوشد با روش سنتی یونانیان خاندان کوروش را پست و حقیر نشان دهد. چون در چشم یونانیان – بر خلاف ایلامی­هایی که بز را جانوری مقدس می­دانستند و نقش­مایه­هایش را بر سفالینه­های خود به زیبایی می­کشیدند،- اعتقاد داشتند که بز پست­ترین و ارزان­ترین دام است. از این رو چوپانی گله­های بز در یونان شغلی پست محسوب می­شده است.

در ادبیات یونانی این اشاره­ی منفی به بز و بزچرانی مثال­های زیادی دارد. قدیمی­ترین نمونه­اش را می­توان در ادیسه یافت که در آن یکی از بردگان اولیس، که مردی بدخو و نمک نشناس است، به چوپانی گله­های بز گمارده شده است، اما رقیبش که برده­ای نیک سیرت و حق نگهدار است، گله­های ارزشمند و (از نظر یونانیان) کمیابِ اردک را می­پرورد!

روایت کتسیاس چنین است که آتره دات پسرش کوروش را بنا بر رسم پارس­ها، در کودکی به دست یکی از اشراف ماد سپرد تا از او مراقبت کند. این فرد ساقی آستیاگ شاه ماد بود، و چون پیر شد و درگذشت، پسرخوانده­اش کوروش را به جای خود منصوب کرد. به این ترتیب کوروش ساقی شاه ماد شد و نفوذی فراوان به دست آورد و توانست پدرش را به مقام شهربانی پارس منصوب کند و بعدها با یاری او در برابر مادها قیام کند.

روایت کتسیاس، آشکارا از روی افسانه­ی شروکین رونویسی شده است. بر مبنای فهرست شاهان سومری که در اوایل هزاره­ی دوم پ.م نگاشته شده است[26]، نخستین پادشاه کل میانرودان، که مردی افسانه­ای به نام شروکین (سارگون) بود، در ابتدا به عنوان ساقی شاه کیش - اورزبابَه – خدمت می­کرده است. او موفق شده تاج و تخت ولینعمتش را غصب کند و به جای او بر کیش فرمان براند و از این نقطه جهش خود را برای فتح تمام دولت­شهرهای سومری آغاز کند. روایت کتسیاس را مورخان دیگری هم بازگو کرده­اند که مشهورترین­شان نیکلای دمشقی است.



4. روایت دیگری که درباره­ی خاندان کوروش وجود دارد، به داریوش بزرگ مربوط می­شود.

داریوش در کتیبه­ی بیستون، خود را از تبار هخامنشیان می­داند و این کار را چنان با مهارت انجام می­دهد که نام پیشنهادی او تا به امروز بر دودمانی که کوروش تاسیس کرد، باقی مانده است.

بر مبنای روایت داریوش، در زمان­های دور، شاهی به نام هخامنش بر قبایل پارسی حکومت می­کرده است. این هخامنش فرزندی داشته به نام تئیش­پش که احتمالا همان جد کوروش است. ناگفته نماند که این نام در میان قبایل کیمری هم رواج داشته و یکی از شاهان کیمری هم تئی­اسپه (تئیش­پش) نامیده می­شده است. از دید مورخان این تئیش­پش، همان جد مشترکی است که خاندان داریوش و کوروش را به هم پیوند می­دهد. داریوش نسب نامه­ی خود را این طور ذکر می­کند: داریوش پسر ویشتاسپ، پسر ارشام، پسر آریارمنه، پسر تئیش­پش، پسر هخامنش.

اگر بخواهیم روایت داریوش و کوروش را با هم آشتی دهیم، باید فرض کنیم که تئیش­پش دو پسر به نام­های آریارمنه و کوروش داشته است. روایت کلاسیک تاریخ جدید آن است که کوروش اول بر انشان و آریارمنه بر پارس حکومت می­کرده است. با این وجود، اعتبار این روایت پس از حفاری­های ملیان زیر سوال رفت. در 1972.م به دنبال خاک­برداری از ملیان و خوانده شدن کتیبه­های آن، معلوم شد که این شهر همان انشان باستانی است. امروز ما می­دانیم که انشان در قلب سرزمین پارس قرار داشته است. بنابراین حکومت همزمان دو برادر بر یک بخش ناممکن می­نماید. به خصوص که داریوش بر این نکته تاکید دارد که پدرانش تا هشت نسل شاه بوده­اند و این را هم بیان می­کند که در زمان تاجگذاری­اش پدر و پدربزرگش زنده بوده­اند. از سوی دیگر می­دانیم که پدر داریوش، که ویشتاسپ یا گشتاسپ نامیده می­شده، شهربان هیرکانیه (گرگان) بوده و توانسته در جریان شورش او بر ضد بردیا و غلبه بر رقیبانش، به پسرش کمک زیادی برساند.

با وجود سابقه­ی بد داریوش در مورد شرح ماجرای بردیای دروغین، محتویات این بخش از کتیبه­ی بیستون نمی­توانسته دروغ باشد، چون در آن زمان همه می­توانسته­اند پدر و پدربزرگ داریوش را ببینند و وقایع یک نسل قبل را از پدران­شان بپرسند. علاوه بر این، برای شاهنشاهی که بر تخت تمام جهانِ شناخته شده تکیه زده است، افتخار زیادی نداشته که بی­دلیل به حضور پدر و پدربزرگی اعتراف کند که او را تا مرتبه­ی عضوی جوان از خاندانی سالخورده فرو می­کاسته است.

به این ترتیب، یک احتمالِ هرچند دور از ذهن، آن است که قبیله­ی پارس –که داریوش و کوروش می­بایست به خانواده­ی اشراف آن تعلق داشته باشند، قلمروی وسیع را در ایران مرکزی زیر سلطه­ی خود داشته، و پدران داریوش و کوروش بر بخش­هایی کاملا متفاوت از آن حکومت می­کرده­اند. یک حدس جسورانه آن است که نواحی شمالی­تر فلات ایران، و حتی هیرکانیه را خاستگاه قدرت خاندان آریارمنه بدانیم. هرچند این حدسی خام است و باید با شواهد بیشتری که شاید بعدها به دست آید، محک بخورد.

به این ترتیب بعید نیست که به راستی جدی دوردست به نام هخامنش وجود داشته باشد که در میان قبایل پارسی مورد احترام بوده و احتمالا مهاجرت این قبایل از قلمرو مادها تا ایران جنوبی و مرکزی را رهبری کرده است. پسر او، تئیش­پش، احتمالا همان کسی بوده که در زمان افول قدرت ایلام و حملات آشوری­ها به این کشور می­زیسته و شالوده­ی پادشاهی مستقل انشان را بنیان نهاده است.

اگر نسب­نامه­ی داریوش و کوروش را با هم مقایسه کنیم، به تصویری یکدست بر می­خوریم. کوروش مدعی است که از تئیش­پش تا خودش دو نسل سپری شده است، و داریوش هم به حضور سه نسل در این میان اشاره دارد. از طرفی داریوش با صراحت هشت تن از اجدادش را شاه می­داند. در واقع هم اگر مجموعه­ی اسامی این دو شاخه­ی خانوادگی را با هم جمع ببندیم، به هشت نام می­رسیم: تئیش پش، آریارمنه، ارشام، ویشتاسپ که یک شاخه را تشکیل می­دهند، به علاوه­ی کوروش اول، کمبوجیه­ی اول، کوروش بزرگ و کمبوجیه­ی دوم که معرف شاخه­ی مقابل­شان هستند. اگر ترتیب شاهان پیش از داریوش را چنین بدانیم، شاه نبودن هخامنش، نتیجه می­شود و این با فرض ما که او را رهبر قبیله و نه شاهی یکجانشین فرض کردیم، همخوانی دارد.



5. اگر کتیبه­ی آشور بانیپال در مورد ابراز اطاعت کورَش شاه پارسوماش را در این مورد جدی بگیریم، کوروش اول که پسر تئیش­پش بوده، در حدود 646 پ.م بر انشان سلطنت می­کرده و پسری بزرگ هم داشته که می­توانسته به عنوان گروگان به دربار نینوا برود. بنابراین کوروش اول در این زمان دست کم سی سال داشته است. با این تعبیر، تئیش­پش می­بایست مدتی پیش در گذشته باشد. از این رو تاریخ سلطنت تئیش­پش بر انشان را می­توان در دهه­ی 650-670 پ.م قرار داد. در این حالت، هخامنش در سال­های نخستینِ قرن هفتم پ.م رهبری قبایل پارس را بر عهده داشته و این همان زمانی است که آنها در حال گذر از زاگرس به انشان بوده­اند.

بعید نیست شاخه­ی آریارمنه در جریان همین تحرکات، و همزمان با چیرگی شاخه­ی کوروشی بر انشان، در مناطق همسایه – احتمالا در بخش­های شمالی­تر و مرکزی­تر فلات ایران – قلمروی برای خود به دست آورده باشند. این منطقه بی­تردید در قلمرو پارس و ماد نبوده است. چون هردوی این مناطق شاهان خود را داشته­اند و به محض آن که داریوش کوشید تاج و تخت را در اختیار بگیرد، همین مردم شورش کردند. با این وجود چنین می­نماید که مردم هیرکانیه و ایران شرقی به داریوش وفادار بوده­اند. در حدی که به گزارش نبشته­ی بیستون، ویشتاسپ توانست در 522 پ.م لشکری از ایشان بسیج کند و دشمنان داریوش را در آن حوالی سرکوب کند. بنابراین معقول است این مناطق را تیول قدیمی خاندان آریارمنه بدانیم. به این ترتیب گزارش داریوش و کوروش هردو درست در می­آید. این مناطق، به احتمال زیاد هنوز از نظر خط و نویسایی زیر تاثیر فرهنگ ایلامی قرار داشته­اند. چون آثاری مکتوب از نیاکان داریوش به دست نیامده است. دو لوح زرینی که به آریارمنه و ارشام منسوب هستند، به احتمال زیاد در قرن چهارم پ.م به دستور داریوش نگاشته شده­اند. چون زبان­شان پارسی باستان است، که می دانیم در عصر داریوش بزرگ ابداع شد، و در آنها بر عبارت هخامنشی تاکید شده است، که بخشی از ایدئولوژی شاهنشاهی داریوش را تشکیل می­داد. به این ترتیب اینها را نمی­توان آثاری از عصر آریارمنه و ارشام دانست. [27]

با این تفاسیر، به تصویری کلی درباره­ی تبار کوروش دست می­یابیم. کوروش، چنان که خود در نبشته­ی حقوق بشر ذکر کرده، حلقه­ای از زنجیره­ای از شاهان پارسی بوده که بر انشان فرمان می­رانده­اند. این شاهان از تبار اشراف قبیله­ی پارس (پاسارگاد) بوده­اند، که زیر فرمان نیایی افسانه­ای به نام هخامنش از شمال زاگرس تا پارس و مرکز فلات ایران کوچیده بودند. این مردم در اواخر قرن هشتم و ابتدای قرن هفتم پ.م در انشان ساکن شدند و این منطقه را که از چند قرن قبل خالی از سکنه شده بود، بار دیگر پرجمعیت ساختند. آنان تا اواخر دوران زمامداری پادشاهان نوایلامی همچون بخشی از کشور ایلام تابع شاهان این قلمرو بودند. چون می­دانیم که کودور ناهونته، شاه ایلام، در 692 پ.م در کتیبه­ای خود را با لقب باستانی "شاهِ انشان و شوش" نامیده است. در این زمان قاعدتا انشان بار دیگر قدرت گذشته­ی خود را باز یافته، و به جایگاه قدیمی­اش به عنوان قطبی در سرزمین ایلام بازگشته بود.

پس از حمله­ی آشوریان به ایلام و سقوط شوش، کوروش اول با مهاجمان کنار آمد و انشان به پادشاهی مستقلی تبدیل شد. در همین زمان شاخه­ی آریارمنه از خاندان تئیش­پش در بخش­های شمالی انشان حکومت می­کردند. احتمالا اینان از زمره­ی شاهانی محلی­ بودند که کَوی (کِی) نامیده می­شدند. کوی­ها از عصر زرتشتی تا زمان سلطه­ی کوروش بر شبکه­ای از شاه نشین­های کوچک در ایران مرکزی فرمان می­راندند.

کوروش به این ترتیب، شاهزاده­ای بوده که خاندانش نیرومندترین اشرافِ نیرومندترین قبیله­ی ایرانی در قلمرو ایلام بوده­اند.





6. کوروش در سال 559 یا 560 پ.م تاج­گذاری کرد و شاه انشان شد. به روایت یوستینوس و سیسرو، در آن هنگام چهل سال داشت. اما با توجه به این که نوه­هایش در زمان مرگش بسیار جوان و معدود بودند، احتمال دارد جوان­تر از این هم بوده باشد. (در زمان مرگ کوروش بردیا فقط یک دختر داشت و کمبوجیه فرزندی نداشت). درمورد شکل ظاهری کوروش، روایت­هایی یکدست و همخوان در دست است. بر مبنای متون یونانی، کوروش مردی بوده با اندام متناسب، قد متوسط، و صورتی بسیار زیبارو، با رفتاری شاهانه که خود به خود در دیگران جلب احترام و شیفتگی می­کرده است. به روایت پلوتارک، دماغ کوروش کمی بزرگ بوده است، اما او به قدری در میان پارس­ها محبوب بود که مردم ایران به همین دلیل داشتن دماغ بزرگ را زیبا می­دانستند[28]. در تخت جمشید هم شاید به همین دلیل بینی پارسها کمی بزرگتر از سایر ملل نقش شده است. در نقش برجسته­ی کوروش که در دشت مرغاب یافت شده است، او به صورت مردی با چهره­ی گیرا و موی بلند و ریش کوتاه تجسم شده که لباس گشاد پارسی بر تن و چهار بال بر دوش دارد!

در زمانی که کوروش به تاج و تخت انشان دست یافت، قلمرو میانی دورانی به نسبت آرام را پشت سر می­گذاشت. با نابودی پادشاهی آشور، موجی از خشونت که از این کشور به همسایگانش وارد می­شد، فرو خفته بود. پادشاهی ماد، بابل، لودیه و مصر که بخش­های نویسای قلمرو میانی را در دست داشتند، با ازدواج­هایی سلطنتی با هم متحد شده بودند و حتی بابل و مصر هم که بنابر سنت کهنشان بر سر ورارود و سوریه مدام کشمکش داشتند، نبردهای پردامنه را رها کرده بودند و به دخالت­های سیاسی در کار امیرنشین­های کوچک منطقه بسنده می­کردند. لبه­ی تیز قبایل مهاجم ایرانی – سکاها، کیمری­ها و ماساگت­ها- که تا یک نسل قبل در کل شهرهای قلمرو میانی وحشت می­آفریدند، به تدریج یکجانشینی پیشه کرده و آرام شده بودند.

ایران زمین، برای نخستین بار فرمانروایی دولت­هایی آریایی نژاد و ایرانی را تجربه می­کرد. در شرق ایران زمین، در قلمرو بلخ و خوارزم، جوانه­های انسجام سیاسی دیده می­شد و شاهان بلخ که از سویی به معادن سنگ افغانستان و از سوی دیگر به زمین­های کشاورزی غنی خوارزم و سغد دسترسی داشتند، توانسته بودند بخش مهمی از شاه نشین­های کوچک ایران شرقی را زیر یک پرچم گرد آورند. بخش عمده­ی نیمه­ی شرقی ایران زمین –از سغد و خوارزم گرفته تا دره­ی سند- توسط جمعیت­های ایرانی کشاورزی مسکونی شده بود که به آرامی و بدون ابراز خشونت جمعیت­های قفقازی بومی منطقه را در خود حل می­کردند و زیر حکم شاهان کوچک کیانی می­زیستند. در غرب ایران زمین، وضعیت متفاوت بود.

دولت­هایی بزرگ در این ناحیه در کنار هم قرار گرفته بودند و به هم فشار وارد می­کردند. نیرومندترین­شان بی­تردید ماد بود که نیمه­ی شمالی ایران را به همراه شمال میانرودان در اختیار خود گرفته بود و در سال­های آخر گویا بر بلخ هم چیره شده بود. در جنوب میانرودان، بابل قرار داشت که دامنه­ی نفوذش را تا عربستان و ورارود گسترش داده بود. خارج از ایران زمین، دو دولت مهم نویسای دیگر وجود داشتند. یکی از آنها مصر بود که حاشیه­ی شمالی آفریقای شرقی را زیر نفوذ خود داشت.

فنیقی­های مهاجر به تدریج در سرزمین­های همسایه­ی مصر حکومت کارتاژی خود را بنیان می­نهادند. در آناتولی هم پادشاهی لودیه قرار داشت که وارث هیتی­ها و هوری­ها محسوب می­شد و بر بخش مهمی از قبایل یونانی مقیم آسیای صغیر نیز فرمان می­راند.

در این شرایط بود که کوروش به حرکت در آمد.

armin khatar
06-30-2011, 11:41 AM
جنگهاي کوروش

1. تمام منابع در اين مورد توافق دارند که نخستين نبرد جدي کوروش، با ماد در گرفته است. هرودوت، دليل اين نبرد را چيرگي ديرينه‌ی مادها بر پارسها میداند و می‌­گويد که پارس­ها براي زماني طولاني خراج­گزار خويشاوندان شمالي­ترشان بودند. تا اين که به رهبري کوروش قيام کردند و سلطه‌ی مادها را بر انداختند. کتسياس می‌­گويد که کوروش هنگامی‌ که در دربار آستياگ خدمت می‌­کرد، براي سرکوب قبايل کادوسي –که ايرانياني رمه­دار و کوچگرد بودند- رهبري ارتش را در دست گرفت و پس از آن به سرکشي پرداخت. نيکولاي دمشقي که روايت کتسياس را بازگو کرده، می‌­گويد که کوروش وقتي رهبري ارتش را بر عهده گرفت، با پدرش که در اين زمان با نفوذ او شهربان پارس شده بود، و ماجراجويي پارسي به نام هوبارَه دست به يکي کرد و بر مادها شوريد.

يوستينوس هم همین داستان را تکرار کرده است، اما همدست اصلي کوروش را هارپاگ مادي دانسته است. کسنوفانس هم ادعا کرده که کوروش در ابتدا تجربيات جنگي­اش را در مقام سرداري مادي شروع کرد و از سوي پدربزرگش مامور شد تا شهربان ارمنستان را که خراج نمیداد، تنبيه کند. کوروش به ارمنستان تاخت و اين کشور را بار ديگر براي ماد فتح کرد، اما چون پسر شاه ارمنستان همبازي دوران کودکي­اش بود، در مورد شاه شکست خورده مهرباني نشان داد و آسيبي به او نرساند[1]. به همین دليل هم بعدها وقتي کوروش سر به طغيان برداشت، ارمني­ها به ياري­اش شتافتند.
اينها همه در حالي است که منابع غيريوناني اشاره­اي به چيرگي مادها بر پارس­ها ندارند. سالنامه‌ی نبونيد هنگامی‌ که نبرد کوروش و آستياگ سخن می‌­گويد، تنها به اين نکته که آستياگ شاه مادها و کوروش شاه انشان بوده اشاره می‌­کند و چيزي درباره‌ی سرکشي و تابعيت قبلي پارس­ها از مادها نمی‌­گويد. در واقع چنين به نظر می‌­رسد که نويسندگان يوناني هنگام نگارش زندگينامه‌ی کوروش سخت زير تاثير داستان زندگي شروکين اکدي بوده و ماجراها و جنگهاي کوروش را در چارچوب اساطير منسوب به شروکين روايت کرده باشند.

درست­تر آن است که به اسناد رسمی‌ بابلي همزمان با کوروش بيش از قصه­هايي که يونانيان قرنها بعد سر هم کردند اعتماد کنيم، و چنين فرض کنيم که کوروش از ابتدا شاه انشان بوده و هیچ ارتباطي هم با خاندان سلطنتي ماد نداشته است، و کشورش هم تابع ماد محسوب نمی‌­شده است.

البته مادها و پارسها از نظر فرهنگي، زباني، و احتمالا ديني کاملا همسان بوده­اند. اينها در واقع دو جمعيت ايراني شبيه به هم بودند که دولت­هايي را در دو کناره‌ی پادشاهی بزرگ و کهن ايلامی‌ تشکيل داده بودند. از میان اين دو، مادها که بيشتر فشار آشور را احساس می‌­کردند و نسبت به پارس­ها از قلمرو نفوذ ايلامیان دورتر قرار داشتند، زودتر توانستند پادشاهی مستقل خود را پديد آورند. اما سياست خارجي­شان که بر دشمني با آشور و اتحاد با بابل متمرکز بود، و شيوه‌ی کشورداري­شان کاملا دنباله­اي از تمدن ايلامی‌ محسوب می‌­شد. در واقع، پادشاهی ماد را بايد دنباله­اي از حکومت محلي گوتيوم و لولوبي دانست که مرکزش در کوهستان زاگرس قرار داشت و از نظر تمدن و سياست خارجي دنباله روي ايلام محسوب می‌­شد.

ضعيف شدن ايلام، بي­ترديد در بر آمدن مادها و تبديل شدن­شان به متحد اصلي بابل تاثير داشته است. در واقع چنين به نظر می‌­رسد که در 644 پ.م همزمان با ويراني شوش، گرانيگاه قدرتِ ايلام از مرکز باستاني شوش به دو نقطه‌ی حاشيه­اي در شرق (انشان) و شمال (ماد) آن منتقل شده باشد. اين انتقال، برخلاف آنچه که مورخان کلاسيک تصور کرده­اند، مترادف با انقراض تمدن ايلام نبوده است. چون کشور ايلام در جريان تاريخ بيست و پنج قرنه­اش تا آن لحظه، بارها توسط سپاهیان میانرودان و قبايل مهاجم ديگرِ مقيم زاگرس مورد حمله قرار گرفته بود. گوتي­ها، کاسي­ها، بابلي­ها و آشوري­ها پيش از اين بارها شوش را فتح و ويران کرده بودند، و با اين وجود هیچ گاه صدمه‌ی مهمی‌ بر پيکر اين کشور بزرگ وارد نياورده بودند. بدترين آسيبي که شهر شوش ديد، به دوران تاريک سه قرنه­اي مربوط می‌­شود که در ابتداي هزاره‌ی نخست پ.م به دنبال سقوط شوش بروز کرد، و در نهايت با ظهور دودمان ايلامی‌ نو ترمیم شد. حتي در اين زمان هم شهر شوش بود که متروکه شده بود، و خودِ تمدن ايلام همچنان زنده و فعال بود.

در 644 پ.م، وقتي شوش ويران شد و دودمان ايلامی‌ نو منقرض گشت، بار ديگر دوران تاريکي بر اين شهر سايه افکند، که اين بار تنها براي 90 سال دوام يافت. چون پس از اين مدت، بار ديگر لقب باستاني "شاه انشان و شوش" توسط کوروش احيا شد و شوش به مرتبه‌ی يکي از سه پايتخت امپراتوري بزرگ او برکشيده شد. اين به معناي آن است که شهر شوش و تمدن ناحيه‌ی سوزيان همچنان زنده و پويا بوده­اند. 20 سال پس از شکست ايلام از آشور، مادها با همدستي بابلي­ها بر آشور تاختند و آنجا را نابود کردند، و اين نمی‌­توانسته بدون همراهی ايلامی‌­ها انجام گرفته باشد. هرچند ايلامی‌­ها احتمالا در اين زمان به خاطر استقلال­طلبي انشان وحدت سياسي خود را از دست داده بودند و زير پرچم مادها می‌­جنگيده اند.

به اين ترتيب، پادشاهی ماد، پديده­اي نبوده که ناگهان و بي­سابقه بر صحنه پديدار شود. قلمروي که مادها فتح کردند، ناحيه­اي بود که براي مدت­هاي طولاني زير تاثير نفوذ فرهنگي ايلام قرار داشت و در زمانِ مورد نظرمان، متحد جنگي ايلام محسوب می‌­شد. ايلام، با 2500 سال پيوستگي فرهنگي، زباني، نژادي و سياسي، از نظر تداوم در میان تمام تمدن­هاي جهان در تمام اعصار بي­نظير است. از اين رو نمی‌­توان آن را قدرتي دانست که ناگهان از میان رفته باشد.

در واقع آنچه که رخ داده، ايراني شدنِ تدريجي اين تمدن بوده است. چنان که گفتيم، رسوخ تدريجي جمعيت ايراني در قلمرو ايلام از ابتداي هزاره‌ی نخست پ.م آغاز شد و در قرن هفتم پ.م به آنجا منتهی شد که مردمِ نواحي پيراموني ايلام، کاملا در میان مهاجران آريايي حل شدند. در زاگرس، گوتي­ها و کاسي­ها و ماناها و بعدها اورارتوها با ادغام در قبايل ماد و کيمري و سکا هويتي ايراني به دست آوردند، و در شرق چنين ماجرايي در مورد مردم انشان تکرار شد. در اين میان هسته­اي از جمعيت قفقازي در سوزيان باقي ماند که همچنان وارث فرهنگ و تمدن ايلامی‌ محسوب می‌­شد و جايگاهی احترام­آمیز در میان اين نوآمدگان داشت.

مهمترين دليل بر اين موقعيت مرکزي آن است که خط و زبان ايلامی‌ در عصر هخامنشي­ها به عنوان خط و زبان رسمی‌ شاهنشاهی برگزيده شد و نخبگان گارد جاويدان را سربازان برگزيده‌ی پارس و ماد و ايلامی‌ تشکيل میدادند و کوروش که بنيان­گذار اين تمدن بود، در ابتدا خود را شاه انشان مینامید و ديگران نيز او را شاه ايلام میدانستند.

بنابراين چنين به نظر می‌­رسد که افسانه‌ی انقراض تمدن ايلامی‌ چيزي جز برداشت نادرستِ مورخان غربي نباشد، که در اشتياق سوزان­شان براي مهم جلوه دادن بابل و سومر[2]، به دنبال سندي در مورد نابودي ايلامی‌­ها می‌­گشته­اند. اين سند، البته پيدا شده است. آن هم کتيبه‌ی آشور بانيپال است که در آن ويراني شوش را شرح میدهد و ادعا می‌­کند که شهر را به مسکن ماران و موران تبديل کرده است و ديگر انساني در آن نخواهد زيست. اين ادعا، با توجه به اين که تنها 20 سال بعد قدرت آشور در اثر فشار اقوامی‌ که متحد يا تابع ايلامی‌­ها بودند، فرو پاشيد، نادرست به نظر می‌­رسد. اين کتيبه، اگر بخواهیم در چارچوبي تاريخي به آن نگاه کنيم، يکي از چندين و چند متن بابلي، سومري و آشوري است که در جريان نبردهاي دايمی‌ مردم میانرودان با ايلامی‌­ها نوشته شده است و بنا بر سنتي کهن فتوحات موقت اين مردم را بر دشمنان قوي پنجه‌ی قفقازي­شان نشان میداده است. نبوکدنصر و نرام سين و منيش توسو و ساير حکمرانان میانرودان بارها پيش از آشوربانيپال به ويران کردن شوش و خالي از سکنه شدنش اشاره داشته­اند، و اين در حالي است که هیچ يک از اينها به نابودي تمدن ايلام يا متروک ماندن شوش منتهی نشد.

تمام اين حرفها بدان معناست که پادشاهی ماد و پارس را بايد دنباله­اي از تمدن ايلام دانست. ايلام، و هسته‌ی سخت و نيرومند تمدن قفقازي­هاي باقي مانده در سوزيان –يعني تخت سلطنت شوش- براي مدتي طولاني به صورت مرکز ثقلي عمل می‌­کرد که قبايل نوآمده‌ی آريايي و تمدن­هاي کهن میانرودان –مانند بابل- در مدارش با هم متحد می‌­شدند و در برابر نيروهاي خونخوار و غارتگري مانند آشوريان مقاومت می‌­کردند. با سقوط شوش و تضعيف اين هسته‌ی مرکزي، قلمرو ايلام به دو بخش تجزيه شد. نواحي کوهستاني زاگرس که نصيب کشور ماد شد، میراث قبايل جنگجو و سرکشي را به چنگ آورد که از ديرباز به میانرودان و گاه حتي به شوش می‌­تاختند و از ابتدا وضعيتي مستقل­تر از خويشاوندان­شان در انشان داشتند. به اين ترتيب، پادشاهی ماد در ابتدا برجستگي يافت و لبه‌ی تيز حمله به آشور از شوش به اکباتان منتقل شد. جايگاه مادها در نزد بابلي­ها، سنن حکومتي­شان، و سياست خارجي­شان نشان میدهد که هم خودشان و هم همسايگان­شان ايشان را دنباله‌ی ايلامی‌­ها میدانسته­اند و جايگاهشان در سياست بين­الملل همتاي جانشين ايلامی‌­ها بوده است.

مادها به اين ترتيب براي مدتي در سپهر ايران زمین درخشيدند و وظيفه‌ی بزرگِ ريشه کن کردن آشور را که همچون مرکزي براي صدور خشونت و رنج در منطقه عمل می‌­کرد، بر عهده گرفتند و به انجام رساندند. با اين وجود، قلمرو کهن ايلام نصيب خويشاوندان پارسي­شان شد که به طور مستقيم در کشمکش­هاي میانرودان درگير نبودند و سرگرمِ استوار ساختن شالوده‌ی پادشاهی خويش بودند. پارسيان براي مدت 100 سال به آرامی‌ در انشان زيستند، و پس از آن به رهبري کوروش از انشان بيرون آمدند و توسعه‌ی خويش را آغاز کردند.



2. کوروش، ظاهرا سازمان دهنده‌ی اصلي نيروي نظامی‌ پارس­ها بود. کسنوفانس در بندهاي فراواني از کوروش­نامه به دستاوردهاي سازماني کوروش اشاره می‌­کند. از ديد او، کوروش بود که ارتش پارس را سازمانده‌ی کرد، و سلاح­هاي ساده‌ی اوليه­شان (کمان و نيزه‌ی ساده) را با سلاح­هاي يکدستي مانند شمشير و نيزه و سپر سبدي و تبرزين تکمیل کرد[3]. همچنين او بود که واحدهاي ارتشي را به گروه­هايي 10 نفره تقسيم کرده و نظامی‌ اعشاري را بر رده بندي واحدهاي رزمی‌ حاکم کرد[4].

اين در واقع همان نظمی‌ است که در روايت هرودوت و کتسياس از رژه­هاي نظامیان ايراني هم ديده می‌­شود. بر مبناي اين قاعده، دسته­هاي 10 نفره‌ی رزمی‌ در گروهان­هايي 100 نفره و آنها نيز در گردان­هايي 1000 نفره سازمان می‌­يافتند که می‌­توانستند در قالب ارتش­هايي 10 هزار نفره مانند گارد جاويدان با هم متحد شوند. اين نظم احتمالا از نظام عددنويسي ايلامی‌ مشتق می‌­شد که بر مبناي حسابي ده‌دهی استوار بود. مردم میانرودان برخلاف ايلامی‌­ها اعداد خود را بر مبناي شش­گان مینوشتند و گويا ايلامیان محسابات شش­گاني را از ايشان وامگيري کرده باشند. اين روالي است که در شمارش درجه­هاي مثلثاتي و مشتقات­شان يعني واحدهاي زمان مانند دقيقه و ثانيه باقي مانده است.

نظام عددنويسي اعشاري رايج در ايلام، گويا ده‌دهی بوده باشد. هرچند اطلاعات موجود در اين زمینه بسيار جسته و گريخته و کتيبه­هاي باقي مانده از ايلامیان بسيار اندک است. به هر صورت، کوروش نخستين کسي بود که حساب ده‌دهی را در سازمانده‌ی ارتش به کار گرفت. تا پيش از آن واحدهايي چنين منظم که با شماري برابر از سربازان تجهیز شده باشند و بر مبناي دستگاهی اعشاري صورت­بندي شوند، وجود نداشتند. از آنجا که کوروش خودش رياضي­دان نبوده، می‌­بايست اين نظام را از جايي وامگيري کرده باشد. به نظر می‌­رسد اين دستگاهی بوده که پيش از آن در ايلام وجود داشته و نوآوري او آن بوده که اين حساب را در فنون نظامی‌ به کار بسته است.

به روايت کسنوفانس، کوروش همچنين کسي بود که سواره نظام پارس­ها را پديد آورد[5]. بر مبناي اين روايت، پارس­ها تا پيش از آن که زير نفوذ ماد قرار بگيرند از فنون سوارکاري اطلاعي نداشتند[6]. اين امر البته ممکن است، چون میدانيم که قبايل ايراني ديگري – مانند کيمري­ها- سوارکاري نمیدانستند، و مادها هم مشهورترين پرورش دهندگان اسب در کل قلمرو میاني بوده­اند. با اين وجود، سوارکار نبودن پارس­ها تا زمان کوروش کمی‌ غريب جلوه می‌­کند، چون قبايل ايراني خيلي زود فنون سوارکاري را از هم آموختند و سواره نظام­شان وحشت­آفرين­ترين بخش ارتش­شان محسوب می‌­شد. مُهري که از کوروش به جا مانده هم او را به سبک تصويرگري ايلامیان، سوار بر اسب نشان میدهد.

بنابراين گويا سنت پرورش اسب در اين منطقه پيشاپيش وجود داشته باشد. سنتي که کوروش موفق شده آن را بهینه سازد و در توانمند کردن واحدهاي نظامی‌­اش به کار بگيرد. کسنوفانس کوروش را بنيان­گذار گردان ارابه­رانان پارسي هم میداند[7]، که نامحتمل است. چون ارابه‌ی جنگي از زمان کاسي­ها در قلمرو ايلام رواج داشته است. اينجا هم فرضِ اصلاح و بهینه سازي بيشتر معقول مینمايد تا معرفي فني که تا آن زمان کاملا ناشناخته بوده باشد.

armin khatar
06-30-2011, 11:42 AM
چنين به نظر می‌­رسد که کوروش براي سه سالِ نخست سلطنتش جاه طلبي نظامی‌ خاصي نداشته و به کار تجديد سازمان مردمش مشغول بوده باشد. گام نخستِ اين بلندپروازي می‌­بايست با چيرگي بر شوش آغاز شده باشد. با توجه به اهمیت شهر شوش در دوران کوروش و مرکزيتي که به عنوان پايتخت يافت، میدانيم که در زمان تاج گذاري کوروش اين شهر مسکوني و آباد بوده است. با توجه به سابقه‌ی درخشان شوش به عنوان پايتخت ايلام، و اين سنت باستاني ايلامیان که فرمانرواي شوش به همراه شاه و وليعهدش يکي از سه نيروي برتر سياسي در قلمرو ايلام محسوب می‌­شدند، بدیهی است که حاکمان شوش در اين زمان نسبت به همسايگانشان چندان بي­ادعا نبوده­اند. اين حدس به نظر معقول مینمايد که احياي قدرت سياسي شوش، در سال­هاي آرامِ پس از سقوط آشور، و در میانه‌ی دو قدرت آريايي ماد در شمال و انشان در شرق انجام گرفته باشد. با اين وجود، از آنجا که ما اطلاعاتي نوشته شده از اين دوران به دست نياورده­ايم، در مورد ماهیت اين قدرت چيزي نمیدانيم.

انشان، سرزمیني است که توسط حايلِ منطقه‌ی سوزيان از ماد جدا می‌­شود، و کشمکش میان ماد و انشان تنها زماني می‌­توانسته رخ دهد که شوش به عنوان قدرتي مستقل در اين میان وجود نداشته باشد. چنين به نظر می‌­رسد که مادها هیچ گاه شوش را فتح نکرده باشند. چون در اسناد بازمانده از میانرودان هیچ اشاره­اي به اين موضوع وجود ندارد و از سوي ديگر بعيد مینمايد که مادها سوزيان را فتح کنند و مدعي به ارث بردن پادشاهی پرافتخار و کهن ايلامی‌ نشوند. اين ادعايي بود که پارس­ها وقتي اين قلمرو را گشودند، طرح کردند و اين يک قرن پس از خاموش شدن مدارک باستاني شوش بود. بنابراين در تمام اين مدت ايلام اسم و نفوذ خود را در منطقه حفظ کرده و به عنوان نيرويي سياسي و فرهنگي آنقدر زنده بود که به عنوان يکي از گرانيگاه هاي مهم امپراتوري هخامنشي نقش ايفا کند.

نتيجه­اي که از اين بحث می‌ توان گرفت، آن است که اين منطقه‌ی حائل، يعني سوزيان و مرکزش شوش، در فاصله‌ی يک قرني که از سقوط آشور تا ظهور کوروش گذشت، توسط مادها اشغال نشد. اين همان فاصله­ايست که گمان می‌­کنم نوعي پادشاهی مستقل دراين منطقه حاکم بوده است. پادشاهی­اي کوچک و شايد ناتوان، که انشان و قلمرو زاگرس را به خاطر نفوذ آريايي­ها از دست داده بود، اما احتمالا همچنان ادعاي احياي پادشاهی بزرگ ايلامی‌ را طرح می‌­کرد.



4. سالنامه­هاي بابلي، براي نخستين بار در سال 556 پ.م به کشور انشان اشاره می‌­کنند[8]، و اين زماني است که کوروش ششمین يا هفتمین سال حکومتش بر انشان را می‌­گذراند. در اين هنگام معقول­ترين گام براي توسعه‌ی شاه انشان آن بود که سوزيان را فتح کند و بار ديگر پادشاهی کهن ايلام متحد نمايد. چنين به نظر می‌­رسد که کوروش هم دقيقا همین کار را کرده باشد. او احتمالا در اين سال به سمت غرب پيشروي کرد و شوش را گرفت. به اين ترتيب پارس­ها با ماد و بابل همسايه شدند. اين حدس از آنجا تقويت می‌­شود که سالنامه­هاي بابلي از اين پس در چند جا از کوروش با عنوان شاه ايلام ياد می‌­کنند و میدانيم که خودش هم لقب "شاه شوش و انشان" را که به شاهان باستاني ايلام تعلق داشت، براي خود برگزيده بود.

در میان نويسندگان امروزي، برخي تاريخ فتح شوش را بسيار ديرتر دانسته­اند. زادوک، معتقد است که کوروش شوش را در اواخر جهانگشايي­هايش، و درست پيش از فتح بابل تسخير کرد[9]. از ديد او، شوش تا زمان داريوش پايتخت ايران نبود و همچنان شهري مخروبه باقي مانده بود. کوک بر مبناي اشاره‌ی کوروش که می‌­گويد بتهاي دزديده شده توسط نبونيد را به شهرهاي میانرودان و شوش بازگردانده، به اين نتيجه‌ی عجيب رسيده است که کوروش پس از فتح بابل شوش را گرفته است[10].

اين دلايل، به نظر غيرمنطقي می‌­رسند. از نظر جغرافياي جنگ، کوروش پيش از حمله به ماد می‌­بايست شوش را گرفته باشد، و آستياگ هم نمی‌­توانسته بدون گذر از سوزيان و ايلام و ناديده گرفتن جمعيت انبوه اين منطقه به پاسارگاد حمله کند. با يک نگاه به نقشه‌ی ايران می‌­توان نادرستي اين فرضيات و محتمل­تر بودنِ فتح شوش در زماني بسيار جلوتر را نتيجه گرفت. فرض اين که کوروش بدون گذر از جاده‌ی باستاني و هموار انشان به شوش و فتح اين شهر، منطقه‌ی دور دست و کوهستاني اکباتان، و بعدتر سارد در آسياي صغير، و بعد بلخ را فتح کرده باشد، کاملا نامعقول است.

شوش، در زمان مورد نظر ما – مانند 70 سال بعد در زمان داريوش- همچنان مرکز جمعيتي بزرگ و مهمی‌ بود و مرکز ناحيه‌ی سوزيان محسوب می‌­شد. با توجه به پيوندهاي باستاني مردم اين منطقه و ساکنان انشان، و تاريخ 25 قرنی که اين دو قلمرو به عنوان بخش­هايي از يک کشور يگانه در پشت سر خود داشتند، بدیهی است که کوروش در نخستين گام براي فتح کردن آنجا خيز بر میدارد، نه آن که اين منبع انساني و مشروعيتِ حاضر و آماده را رها کند و ناگهان به پادشاهی مقتدر و جا افتاده‌ی ماد حمله برد. پيشينه‌ی مشترک مردم انشان و شوش، و ابهت نام "شاه انشان و شوش" که خاطره‌ی شاهان مقتدر ايلام را در ذهن تداعي می‌­کرد، دليلي کافي بود تا کوروش را وا دارد تا در نخستين قدم براي توسعه‌ی کشورش، شوش را فتح کند.

به اين ترتيب، از سويي قلمروي به نسبت مطيع و کشوري که به يکپارچگي عادت داشته را نصيب خود می‌­کرد، و از سوي ديگر می‌­توانست ادعاي باستاني شاهان ايلام را در مورد حکومت بر انشان و شوش بار ديگر احيا کند. با توجه به اين که مهر کوروش ساختار ايلامی‌ کاملي دارد، و خودِ کوروش در چندين جا خود را شاه انشان و شوش نامیده است، آشکار است که چنين گامی‌ بسيار زودتر از زمان فتح بابل برداشته شده است.

گذشته از اين، منابع باستاني هم فرض ما را تاييد می‌­کنند. پيشگويي دودماني، که سندي بابلي است، کوروش را هنگام حمله به بابل با لقبِ "شاه ايلام" مورد اشاره قرار میدهد[11]. همچنين هرودوت و کتاب اشعيا و کتاب عزرا در عهد قديم آشکارا تاريخ فتح شوش را بسيار جلوتر میدانند و کوروش را از همان ابتداي کار شاه ايلام میدانند. بنابراين به نظر می‌­رسد حدس ما در مورد اين که کوروش در نخستين گام از فتوحات خود شوش را گشوده، به حقيقت نزديک­تر باشد.

armin khatar
06-30-2011, 11:42 AM
دليل اختلاف میان کوروش و آستياگ به درستي مشخص نيست. چون مسئله‌ی روابط خانوادگي و قصه‌ی تلاش آستياگ براي کشتن کوروشِ نوزاد بي­ترديد نادرست است. بيشتر چنين مینمايد که شاه ماد از ظهور قدرتي بزرگ در همسايگي­اش در انديشه شده باشد. بايد پذيرفت که تا پيش از فتح شوش به دست کوروش، ماد از انشان بسيار نيرومندتر بود و بعيد نيست که حاکمان ناشناخته‌ی شوش هم به نوعي دست نشانده يا زير نفوذ مادها قرار داشته باشند. تلاش کوروش براي احياي پادشاهی ايلام، نمی‌­توانسته ناديده انگاشته شود، چون قلمرو ماد در منطقه­اي قرار داشت که براي قرنها تابع ايلامی‌­ها بود.

در مورد آغاز درگيري میان پارس­ها و مادها اطلاعاتي اندک در اختيار داريم. هرودوت با قدرت تخيل شايسته‌ی تحسين خود نطفه‌ی اين درگيري را با کينه­جويي هارپاگ که پسرش را از دست داده بود، عجيبن می‌­بيند. از ديد او، هارپاگ بود که کوروش را به شورش برانگيخت و خود نيز به عنوان حامی‌ بزرگ او زمینه­ پيروزي­اش را فراهم کرد[12]. يوستينوس هم به نقش مهم هارپاگ در پيروزي کوروش اشاره کرده است[13] و اين مضموني است که در آثار تمام نويسندگان يوناني ديگر هم ديده می‌­شود.

در اين روايتِ يوناني، چند نکته مرتب تکرار می‌­شود. نخست آن که کوروش تجاوز به خاک ماد را آغاز کرد، دوم آن که هارپاگ مادي که در ارتش اين کشور مقامی‌ ارجمند داشت، به آستياگ خيانت کرد و به کوروش پيوست، و سوم آن که آستياگ يک بار کوروش را شکست داد و تا نزديکي پاسارگاد او را تعقيب کرد. اما در اين هنگام که پارس­ها توسط قواي ماد عقب رانده می‌­شدند و بيم سقوط پاسارگاد می‌­رفت، زنان پارسي به میدان آمدند و با تشويق مردان­شان ايشان را به نبرد برانگيختند. پس مردان پارسي با نيرويي دو چندان به میدان باز گشتند و مادها را به شدت شکست دادند[14]. پوليانوس رومی‌ داستان نبرد نهايي پارس­ها و مادها را با شرح بيشتري روايت کرده[15] و معتقد است که پارس­ها ابتدا در سه نبرد به شدت از مادها شکست خوردند و حتي کار به جايي کشيد که گروهی از پارس­ها به مادها پيوستند. آنگاه جنگ چهارم در نزديکي پاسارگاد رخ داد که در آن زنان پارسي نقشي مهم ايفا کردند و مردان­شان را به مقاومت فرا خواندند. نيکلاي دمشقي هم همین ماجرا را بازگو کرده و گفته که به همین دليل هرگاه شاه هخامنشي به پارس می‌­رفت به زنان اين منطقه هدايايي می‌­بخشيد[16].

متون باقي مانده از میانرودان، که به دليل رسمیت دولتي­شان از روايت­هاي يوناني معتبرتر هستند، تصويري به کلي متفاوت از اين موضوع را به دست میدهند.

کهن­ترين اشاره به درگيري ماد و پارس را در متني نيمه رسمی‌ به نام استوانه‌ی ابوحبه که در شهر سيپار کشف شده، نوشته­اند. اين استوانه ماجراي خوابي را شرح میدهد که نبونيد – شاه کلداني بابل- در زمان تاجگذاري­اش (555 يا 556 پ.م) ديد. اين نبونيد شاهی غيرعادي با مشغوليت­هاي ذهني خاص خود بود. او به ظاهر به نوعي يکتاپرستي پايبند بود که بر محور پرستش خداي ماه – سين- تمرکز يافته بود. مادرش کاهن معبد سين در حران بود و بخش مهمی‌ از فعاليت­هاي دوران سلطنت وي به تلاش براي فراگير کردن آيين سين مربوط می‌­شود.

در زمان آستياگ، شهر حران تابع پادشاهی ماد محسوب می‌­شد و بنابراين يکي از آرزوهاي ديرينه‌ی اين شاهِ پيامبر، آن بود که بر اين شهر دست يابد. بر مبناي کتيبه­اي بابلي، نبونيد در سال سوم سلطنتش خواب ديد که سروشي غيبي او را به فتح شهر حران و تزيين معبد سين در آنجا برانگيخت. هنگامی‌ که نبونيد اعتراض کرد و حران را جزئي از قلمرو ماد دانست، سروش به او گفت که قدرت مادها به زودي از میان خواهد رفت. آنگاه مردوک، خداي خدايان، کوروش، شاه انشان، را برانگيخت تا به مقابله با مادها بشتابد. در اين کتيبه، کوروش داراي لقب "اَردو"ي مردوک است که "خادم جوانِ" اين خدا معنا می‌ دهد. متن کتيبه تا آنجا ادامه می‌­يابد که کوروش با سپاهی اندک با ارتش بزرگ آستياگ روبرو می‌­شود و آنان را شکست میدهد. آنگاه شاه ماد را اسير کرده و او را به سرزمین خود می‌­برد.



6. سالنامه‌ی نبونيد، که روايت رسمیتري از وقايع دوران سلطنت او را به دست میدهد، به نبردي در سال ششم سلطنت وي (550 پ.م) اشاره می‌­کند. بر مبناي اين متن، شاه ايشتومِگو ]آستياگ[ سربازانش را فراخواند و براي مقابله با کورَش، شاه انشان، حرکت کرد. اما ارتش آستياگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجير به کورش تحويل داد. کورش پس از آن به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پيش رفت و خزانه‌ی سلطنتي مادها را تصرف کرد. او سيم و زر و ساير اشياي گرانبهاي آگامتانو را به عنوان غنيمت به انشان برد، و ماد را در قلمرو خود ادغام کرد.

به اين ترتيب بر مبناي متون بابلي چند چيز روشن می‌­شود. نخست آن که ظاهرا کوروش در برابر ماد سياستي تهاجمی‌ نداشته، و آستياگ بوده که نبرد را شروع کرده است. اين امر از اينجا بر می‌­آيد که سپاه آستياگ افزون­تر از ارتش پارس بوده و اين آستياگ بوده که سربازانش را فرا می‌­خوانده و بيشتر حرکت می‌­کرده است. روايت يونانيان هم که جنگ اصلي را در پاسارگاد و قلمرو بومی‌ پارس­ها قرار میدهند، با اين ماجرا همخواني دارد. يک نکته‌ی ناهمخوانِ مهم، به زمان نبردهاي ماد و پارس مربوط می‌­شود که در روايت يوناني بسيار کوتاه است و کار جنگ با خيانت هارپاگ يکسره می‌­شود. اما از متون بابلي بر می‌ آيد که اين دو کشور دست کم سه سال با هم جنگيده­اند.

خيانت ارتش ماد به شاهشان هم در هردو رده از متون ذکر شده است. از آنجا که میدانيم سرداري مادي به نام هارپاگ بعدها شهربان بابل می‌­شود و در جريان سرکوب شورش ايوني ها هم به کوروش خدمت می‌­کند، چنين مینمايد که به راستي چنين کسي وجود داشته و بعيد هم نيست که رهبري جناح هوادار کوروش را در دربار ماد بر عهده گرفته باشد.

اگر بخواهیم وقايع سال­هاي نخست سلطنت کوروش را تا سقوط اکباتان بازسازي کنيم، به چنين تصويري دست می‌­يابيم. کوروش ظاهرا پس از سه سال سازمانده‌ی ارتشش، در 556 پ.م به ايلام لشکر کشيد و ظاهرا بدون جنگ مهمی‌ شوش را تصرف کرد. اين همان تاريخي است که بنابر سالنامه هاي بابلي، نبونيد در آن روياي مشهورش را ديد و دريافت که رقيبي نيرومند براي مادها پيدا شده است. آنگاه با حمله‌ی آستياگ مواجه شد که از زورمند شدن اين همسايه‌ی جنوبي دل نگران بود. به ويژه که اين همسايه‌ی نيرومند هويتي مستقل و ادعاهايي ويژه نيز داشت. تمايز هويتي مادها و پارس­ها را می‌­توان از تمايز در رژيم غذايي­شان هم دريافت! چنان که به روايت نيکولاي دمشقي وقتي سپاه آستياگ و کوروش رويارو شدند، آستياگ به سردارانش گفت: "برويم و به اين پسته­خوران درس عبرتي بدهیم!"[17]

گذشته از اين نکات جزئي، تقريبا قطعي است که کوروش همزمان با فتح ايلام، نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به تاج و تخت ماد آغاز کرده بود. اين حقيقت که مقامی‌ بلند مرتبه مانند هارپاگ از او هواداري می‌­کرد و مادها به اين سرعت او را به عنوان شاهشان پذيرفتند، نشانگر برنامه‌ی تبليغاتي وسيعي است که براي او به عنوان شاه شايسته‌ی تخت ماد، مشروعيت توليد می‌­کرد. شايد برخي از اين برنامه­ها، از نوع شايعه پراکني­هايي بوده باشد که او را وارث قانوني و ستمديده‌ی تاج ماد وانمود می‌­کرده است. يونانيان می‌­بايست نسخه­اي از اين روايت را بر گرفته و در کتاب­هاي خود داخل کرده باشند.

هرودوت و ساير نويسندگان يوناني بر اين نکته تاکيد کرده­اند که در میان قبايل ماد، مغ­ها هوادار کوروش بودند. از آنجا که اعضاي اين قبيله در زمینه‌ی اجراي وظايف ديني تخصص داشتند و به همین دليل مورد احترام ساير قبايل آريايي بودند، می‌­توان فرض کرد که سياست کوروش در جهت جلب پشتيباني مراجع ديني از همان ابتدا وجود داشته و در ارتباط با مادها هم اجرا شده است. حمله‌ی شتابزده‌ی آستياگ، می‌­تواند نشانگر موفقيت اين برنامه‌ی تبليغاتي بوده باشد. آستياگ ناگهان در جنوب کشور خود متوجه اتحاد مجدد پادشاهی ايلام شده، و شاهی را بر مسند آن ديده که نبردي تبليغاتي را براي دستيابي به حکومت ماد آغاز کرده است. بهترين راه در اين شرايط، پيشدستي کردن در حمله است، و آستياگ چنين کرد.

شکست و عقب­نشيني اوليه‌ی پارس­ها، نشانگر آن است که آستياگ در محاسبات خود بر حق بود. کوروش براي مقابله با ارتش منظم مادها آمادگي نداشت، و احتمالا در چند نبرد نخست از او شکست خورد. اما نبرد تبليغاتي­اش را با مهارت ادامه داد. به طوري که هارپاگ با سپاه زير فرمانش به کوروش پيوست. اما تمام منابع –شايد به جز سالنامه‌ی نبونيد- در اين نکته تصريح دارند که آستياگ پس از خيانت هارپاگ همچنان ابتکار عمل را در دست داشت. در واقع چنين مینمايد که خيانت هارپاگ آستياگ را هراسان کرده و او را وادار به خلع برخي از سرداران و برقراري نوعي حکومت وحشت نموده باشد، در اين شرايط شوراندن سپاهیان بر او کاري ساده­تر از پيش بوده است. با اين وجود مادها توانستند در چند (شايد سه) نبرد پارس­ها را شکست دهند و ايشان را به قلمرو انشان پس برانند. اما نبرد نهايي که در پاسارگاد درگرفت، و با نقش­آفريني زنان پارسي همراه بود، به پيروزي پارس­ها انجامید.

دلايل اين پيروزي را به درستي نمیدانيم، اما معلوم است که شکست مادها در پاسارگاد برايشان بسيار سنگين تمام شده است. چون تمام روايت­ها حاکي از آن هستند که پس از آن هجوم منظم پارس­ها به اکباتان شروع شد. در واقع دور از ذهن نيست که خيانت اصلي سپاهیان آژيدهاک به وي را در جريان همین نبرد بدانيم، و فرض کنيم که شاه ماد در میدان نبرد در پاسارگاد اسير شده باشد. هرچند روايت­هايي يوناني هم در دست هستند که بر مبنايشان آستياگ در ارگ اکباتان سنگر گرفت و پس از اسير شدن دختر و دامادش به دست پارس­ها و مشاهده‌ی اين که زير شکنجه قرار گرفته­اند، خود را تسليم کرد. اما پناه بردن به ارگ اکباتان همان قدر از شاه جنگاور و سالخورده‌ی ماد بعيد است، که شکنجه شدن دخترش به دست کوروش. به ويژه که بنا بر روايتي همین دختر در همان زمان با کوروش ازدواج کرد!

کوروش ادعا می‌­کرد که شاهی مهربان است و با رفتارش اين ادعا را اثبات کرده بود. بنابراين داستانِ کتسياس که کوروش داماد و دختر شاه را در برابر ارگ اکباتان شکنجه داد تا آستياگ خود را تسليم کند[18]، بي­ترديد نادرست است. چون حتي اگر خلق و خوي راستين کوروش را هم مهربان و مردم­دار ندانيم، اين کار به سادگي سياست تبليغاتي کوروش براي وانمودن خود همچون شاهی دادگر و مهربان و وارث مشروع تاج ماد را بي­اثر می‌­کرده است. خودِ کتسياس هم دقيقا يک جمله بعد از اين ادعا، تاکيد می‌­کند که کوروش پس از دستگيري آستياگ به او آسيبي نرساند و او را چون پدري محترم داشت[19]!

تصوير معقول­تر، آن است که آستياگ خود در هنگام نبرد اسير شده باشد. احتمالا او در میدان جنگ اسير نشده و به دست سپاهیان شورشي­اش و در غل و زنجير به کوروش تسليم شده است. سالنامه‌ی نبونيد به روشني می‌­گويد که کوروش پس از اسير کردن آستياگ به سوي اکباتان حرکت کرد و بنابراين روايت­هايي که از مقاومت او در ارگ حکايت می‌­کنند، نادرست هستند. يکي از دلايلي که می‌­توانسته سقوط آرام و سريع اکباتان را توجيه کند، همین اسير بودن شاه است. چون شهر اکباتان شهري کوهستاني است که بنابر روايات بابلي و آشوري ارگ و حصاري مستحکم داشته و به اين سادگي­ها گشوده نمی‌­شده است. در واقع به نظر می‌­رسد کوروش پس از اسير کردن آستياگ توانسته باشد با او به نوعي توافق دست يابد. آستياگ جان خود را خريده، و در مقابل به کوروش کمک کرده تا دو قلمرو ايراني پارس و ماد را با هم متحد کند. کوروش که تا چندي پيش شاه گمنام انشان بود، بي­ترديد گذشته از تبليغات سياسي ماهرانه­اش، از شخصيتي بانفوذ هم برخوردار بوده است. وگرنه تاثيرش بر آستياگ و سپاهیان ماد رازي ناگشودني جلوه می‌­کند.

به اين ترتيب، قلمرو پارس و ماد در هم ادغام شد.

در جريان نبردهاي پارس و ماد، خاندان سطلنتي ماد تلفات چنداني نداد. بنا بر گزارش نويسندگان يوناني، داماد آستياگ که اسپيتامه نام داشت در جريان نبرد کشته شد، و کتسياس پسران او –اسپيتاک و مهاربرنَه- را هم در میان کشتگان فهرست می‌­کند. با اين وجود به نظر نمی‌­رسد خونريزي چنداني در میان طبقه‌ی اشراف مادي رخ داده باشد، وگرنه آرام و مطيع ماندن ايشان در بقيه‌ی دوران سلطنت کوروش و شورش نکردن­شان در زمان انتقال تاج و تخت به سلطنت کمبوجيه توجيه نمی‌­شود. تقريبا مسلم است که کوروش به آستياگ آسيبي نرساند. سالنامه‌ی نبونيد تنها به اسير شدن آستياگ و به فرستاده شدنش به انشان اشاره می‌­کند. هرودوت[20]، يوستينوس[21]، و کتسياس در اين مورد توافق دارند که آستياگ پس از شکست از کوروش با احترام به منطقه­اي - کرمان يا گرگان- تبعيد شد و بقيه‌ی عمرش را با آسودگي زيست. کوروش با دختر او که بيوه‌ی اسپيتامن[22]، يا دختر هووخشتره (؟) بود، ازدواج کرد[23] و به اين ترتيب نوعي پيوند خانوادگي با دودمان شاهی ماد برقرار کرد.

اين نخستين بار در تاريخ بود که شاهی شاه ديگری را از سلطنت برکنار می‌­کرد و تاج و تختش را خود تصاحب می‌­کرد و با اين وجود او را زنده نگه میداشت. و اين موضوعي است که به زودي بار ديگر به آن بازخواهیم گشت. اين بزرگواري کوروش از روي ظاهرنمايي و مقطعي نبود، چون تمام نويسندگاني که به اين موضوع اشاره کرده­اند، در اين موضوع توافق دارند که آستياگ سالها با آسودگي در تبعيد زيست، و آزاري از کوروش نديد. تنها کتسياس اشاره می‌­کند که آستياگ در زمان سالخوردگي با توطئه­اي که اوگبارو –شهربان بابل- آن را طرح­ريزي کرده بود، در بياباني به حال خود رها شد و به همین دليل از گرسنگي و تشنگي در گذشت. با اين وجود خودش بلافاصله قيد می‌­کند که کوروش از اين ماجرا خبر نداشت و وقتي در خواب بر راز مرگ پدر زنش آگاه شد، چنان خشمگين شد که خواجه­اي را که چنين کرده بود را اعدام کرد، به شکلي که اوگبارو از ترس اعتصاب غذا کرد و به اين ترتيب خودکشي نمود. البته اين روايت کتسياس را می‌­توان ناديده گرفت، چون علاوه بر منحصر به فرد بودنش، عناصر نامعقولي هم دارد. مثلا می‌­گويد جسد آستياگ در بيابان سالم و دست نخورده مانده بود، چون چند شير در اطرافش ايستاده بودند و از او نگهباني می‌­کردند تا جانوراني بياباني جسدش را ندرند[24].

armin khatar
06-30-2011, 11:44 AM
با متحد شدند ماد ها و پارسها تمام نیمه­ی غربی فلات ایران و بخش­های شمالی میانرودان و قفقاز در قالب یک پادشاهی بزرگ و بسیار نیرومند متحد شد. این پادشاهی، قلمروهای باستانی ایلام (سوزیان و انشان)، اورارتو، مانا، بخشی از آشور و میتانی را در بر می­گرفت و بنابراین واحد سیاسی غول­پیکری محسوب می­شد. در این زمان، همسایگان اصلی کوروش عبارت بودند از پادشاهی لودیه که زیر نظر کرسوس اداره می­شد و در غرب قلمروش قرار داشت، بابل با رهبری نبونید که مرزهای جنوبی را در اختیار داشت، و شاه­نشین­های کوچک ایران مرکزی و شرقی که زیر نفوذ شاهان بلخ بودند. کوروش با تصرف قلمرو ماد، با دو مشکل روبرو شد.

نخست، بابلی­هایی بودند که به تصرف بخش­هایی از قلمرو قدیمی آشور چشم داشتند. اما شاهشان نبونید، تنها از دیدگاهی دینی به این ماجرا می­نگریست. به همین دلیل هم بابلی­ها در غوغای نبرد ماد و پارس، ارتشی تجهیز کردند و در 550 پ.م حران را اشغال کردند اما پیشتر نرفتند و آرامش مرزهایشان با قلمرو هخامنشی نوبنیاد را حفظ کردند. لودیه اما، وضعیتی متفاوت داشت. با وجود آن که پیوند خانوادگی میان کوروش و مادها نادرست می­نماید، می­دانیم که خاندان آستیاگ و خانواده­ی کرسوس با هم پیوندهایی داشته­اند. به این ترتیب که آستیاگ با آرئونه –دختر آلواتس- ازدواج کرده بود، و حالا کرسوس که برادر زنش محسوب می­شد بر تخت لودیه تکیه زده بود. مرز میان لودیه و ماد بعد از صلح خورشید گرفتگی، رود هالیس (قزل ایرماق) قرار داده شده بود.
کرسوس، تصمیم گرفت بدون فوت وقت به ایرانیان حمله کند. در مورد انگیزه­های او چیزهای متفاوتی ابراز شده است. هرودوت به صراحت ادعا می کند که کرسوس قلمرو ماد را آشفته می­پنداشت و به طمع به دست آوردن ثروت و زمین تصمیم داشت به این منطقه حمله کند. اما برای این که کردارش مشروعیت پیدا کند، ادعا کرد که برای دفاع از شوهرخواهرش چنین می­کند[1]. دیودوروس سیسیلی اما دلیلی دیگر را عنوان می­کند. از دید او علت آغاز جنگ آن بود که کوروش به کرسوس پیام فرستاده بود که مطیع پارس­ها شود و در مقابل در مقام شهربانی لودیه ابقا شود، و کرسوس که خود را نیرومندتر می­پنداشت، در صدد برآمد تا این حریف تازه را گوشمالی دهد[2].

از دید من، هیچ یک از این دلایل برای حمله­ی کرسوس به کوروش کافی به نظر نمی­رسد. کرسوس برای مدتی به نسبت زیاد با مادها در صلح و صفا زیسته بود، و بی­تردید آنقدر جاسوس و خبرچین داشت که بداند مادها هوادار کوروش هستند و این شاه تازه آنقدر به خود مطمئن است که شاه قبلی را از میان نبرده است. بنابراین کرسوس می­بایست دلیلی دیگر برای حمله به کوروش داشته باشد. دلیلی که ممکن است با انگیزه­هایی مانند میل به غارت و جهانگشایی تقویت شود، اما به این موارد محدود نمی­شده است.

به نظر من، دلیل اصلی آن بوده که کرسوس از قوی شدن کوروش می­ترسیده است. همان انگیزه­ای که آستیاگ را به نبرد با کوروش برانگیخت، کرسوس را هم وادار به حمله کرد. سرنوشت جنگ نشان می­دهد که هراس کرسوس درست و به جا بوده است. چون نشانه­های رشد نفوذ کوروش در میان اتباع او از همان هنگام دیده می­شد. سروش­های معابد ایونی در گرماگرم جنگ مرتب به نفع ایران پیشگویی می­کردند، و شهرهای مهمی مانند میلتوس و افسوس که بزرگترین مراکز جمعیتی یونانیان در آناتولی بودند، آشکارا جانب ایرانیان را گرفتند. در همین مقطع، اشرافی مانند اوروباتس به کرسوس خیانت کردند و به ایرانیان پیوستند. این ها همه می­تواند نشانه­ی آن باشد که کوروش سیاست تبلیغاتی و توسعه­طلبانه­ی خود را به محض تصرف ماد آغاز کرده بود و می­کوشید حمایت افکار عمومی را در لودیه جلب کند.

کرسوس، این بازی را نیاموخته بود و تنها مرجع قدرت را شمشیر می­دانست. پس برای جلب مشروعیت برای لشکرکشی خود در مورد خویشاوندی­اش با شاهان منقرض شده­ی ماد جار زد و پیک­هایی را به معابد ایونی گسیل کرد تا مجوز دینی لازم برای حمله به ماد را از آنها دریافت کند. مهم­ترین این معبدها، پرستشگاه آپولون در دلفی بود که سروش مشهوری داشت و گویا از همان دوران به حمایت از ایرانیان برخاسته بود. این معبد بعدها به صورت سفارت­خانه­ی ایرانیان در ایونیه در آمد و تمام پیشگویی­هایی که تا زمان اسکندر در آن انجام می­گرفت، به نفع ایران بود.

نخستین غیبگویی این معبد که زیر تاثیر ایران انجام گرفت، به زمانی مربوط می­شد که کرسوس به آنجا رفت و از هاتف معبد پرسید که اگر به ماد حمله کند، چه خواهد شد؟

سروش، پاسخ داد که با عبور از رود هالیس و حمله به قلمرو ماد پادشاهی بزرگی را نابود خواهد کرد[3]. کرسوس شادمان از معبد خارج شد و این غیبگویی را در همه جا پراکند، بی­خبر از آن که می­رود تا در دام کوروش گرفتار شود. کرسوس ابتدا کوشید تا پشتیبانی نیروهای دیگر همسایه­اش را هم جلب کند. پس پیک­هایی به نزد نبونید و آهموسه – فرعون مصر- فرستاد. فرعون که از ظهور قدرت پارس­ها نگران بود، به او روی خوش نشان داد، اما نبونید که در مکاشفات غریب خود غرقه بود، در بیابان­های عربستان کنج عزلت گزیده بود و بی­طرفی پیشه کرد.

در این میان، گویا کوروش هم بیکار ننشسته باشد. او به جای این که برای شاهان همسایه­اش سفیر بفرستد و پشتیبانی ایشان را جلب کند، برای مردم تابعِ دشمنش پیام داد. این سیاست، با آنچه که تا آن زمان در قدرت­های سیاسی رواج داشت، کاملا متفاوت بود. پیک­های کوروش –که بعید نیست بسیاری از آنها از همان طایفه­ی مرموز مغان بوده باشند- به شهرهای ایونیه رفتند و مردم را به حمایت از پارس­ها و دشمنی با کرسوس فرا خواندند. مردم بیشتر این شهرها پیشنهاد کوروش برای شورش را رد کردند[4]. با این وجود آشکار است که برخی از شهرها این پیشنهاد را پذیرفتند. در میان اینها، میلتوس از همه مهمتر بود که مرکز تمدن ایونی بود و بزرگترین شهر یونانی­نشینِ آن عصر محسوب می­شد. احتمالا شهر افسوس –دومین شهر بزرگ یونانی­نشین آن دوره- هم در میان گروندگان به پارسها بوده باشد. چون از همان هنگام تا زمان فتح شدنش به دست اسکندر همواره در جبهه­ی ایران قرار داشت.

در میان متون بابلی، اشاره­ی سالنامه­ی نبونید به وقایع سال 547 پ.م می­تواند برای ما ارزشمند باشد. سالنامه در شرح وقایع این سال جمله­ای بحث برانگیز دارد که به این شرح است:

"در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو (...) شتافت و شاهش را کشت، اموالش را برگرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند."

در مورد نام کشوری که به این ترتیب ناقص ثبت شده است، چند نظر وجود دارد. گروهی، به سرراست­ترین تعبیر، این واژه را لودیه خوانده­اند. این تعبیر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که تاریخ فتح لودیه را یک سال زودتر از آنچه که سایر منابع ذکر کرده­اند، قرار می­دهد، و دوم آن که نبرد کوروش و کرسوس را بر خلاف آنچه در سایر منابع آمده، به جنگی تهاجمی تبدیل می­کند که در جریان آن کوروش حمله را شروع کرده است.

به همین دلایل، بیشتر مورخان امروزه این واژه را لودیه نمی­خوانند. مالووان آن را به صورت لوکیه خوانده است. این تعبیر مناسبی است. چون لوکیه منطقه­ای مهم بوده و بعید نیست که در این سال به دست کوروش افتاده باشد. اما مشکل در اینجاست که کوروش نمی­توانسته بدون گذر از خاک لودیه به لوکیه حمله کند. هینتس در این میان، برداشتی جسورانه­تر کرده است و عبارت صدمه دیده را به جای "لو"، "سو" خوانده است و آن را بخش اول نامی "سوهی" می­داند که شهری در میانه­ی فرات بوده است. اما ایراد این تعبیر آن است که این منطقه در سال­های مورد بحث ما در آشوب غوطه­ور بوده و شاهی بر آن حکومت نمی­کرده است. از این رو حمله به آن در شرایطی که حلب و حران هنوز در اختیار بابلی­ها قرار داشتند، کاری ساده و بی­دلیل بوده که ارزش ثبت در سالنامه­های بابلی را نداشته است[5].

به هر صورت، هریک از دو تعبیر بالا را که بپذیریم، آشکار است که کوروش پس از فتح ماد آرام نگرفته بوده و به دخالت در سرزمین­های همسایه­اش می­پرداخت. به گمان من، خواندن عبارت حذف شده به عنوان لودیه و سوهی نادرست است. مفهومی اصلی این عبارت هرچه که باشد، نشانگر آن است که کوروش به محض استیلا بر قلمرو ماد، به دست­اندازی بر سرزمین­های همسایه­اش روی آورد، و بعید نیست که همین دست­اندازی­ها باعث شده باشد کرسوس احساس خطر کند. بعید هم نیست که این حمله­های کوچک با هدفِ تحریک کرسوس و کشاندنش به جنگی ناسنجیده طراحی شده باشد.

در هر حال، کرسوس ارتشی بزرگ را بسیج کرد و در سال 547 پ.م از رود هالیس گذشت و به قلمرو ماد وارد شد. او نابخردانه به قتل­عام مردم و غارت شهرها پرداخت و به این ترتیب دشمنی مردم محلی را بر انگیخت. در این میان تبلیغات کوروش هم کار خود را کرده بود، چون یکی از مردم شهر افسوس به نام اوروباتِس که نامش به "هوربادِ" فارسی شباهت دارد، به کرسوس خیانت کرد و به ارتش او پیوست. اوروباتس از سوی کرسوس مامور گردآوری مالیات جنگی از شهرهای پلوپونسوس بود و احتمالا با پول­هایی که جمع کرده بود، به اردوی کوروش پیوست[6].

کوروش این بار از حمله­ی زودهنگام آستیاگ درس گرفته بود و برای این نبرد آمادگی داشت. یکی از دلایل این آمادگی آن که از ترکیب نیروهای لودیایی خبر داشت و می­دانست که ستون فقرات آن را سواره نظام تشکیل می­دهند. این سواره نظام از بقایای قبیله­ی ایرانی "اسپرده" تشکیل می­شدند که سوارکاران نیرومندی داشتند و در اواخر قرن هشتم پ.م به لودیه کوچیده بودند. اسپرده­ها در این تاریخ با مردم محلی متحد شده و حمله­ی وحشتناک کیمری­ها را دفع کرده بودند. از آن پس، قبیله­ی اسپرده به عنوان بخشی گرامی از کشور لودیا در آمده بود و مردم لودیه نام پایتخت­شان را به افتخار ایشان اسپرده (سارد) گذاشته بودند[7]. کوروش برای مقابله با ایشان از شترهای باختری استفاده کرد و فوجی از شترسواران را در برابر سواره نظام لودیایی فرستاد. به روایت هرودوت، کوروش از نزدیکانش شنیده بود که بوی شتر، اسب را می­ترساند و به این ترتیب ورود این فوج به میدان باعث شد اسب­های لودیایی رم کنند و از هنگامه خارج شوند[8].

کوروش با این تمهیدات، نیرویی بزرگتر از قوای لودیایی[9] را بسیج کرد و در جلگه­ی پتریا در کاپادوکیه (بغازکوی امروزین) به مقابله با دشمن شتافت. نبرد سهمگینی درگرفت که به نتیجه­ای قطعی منتهی نشد. اما با توجه به داستان­هایی که در مورد منهدم شدن سواره نظام لودیایی روایت شده، چنین می­نماید که پارسیان در این جنگ دست بالا را داشته باشند. چون سپاه کرسوس از پیشروی باز ماند و رو به عقب­نشینی نهاد. زمستان نزدیک بود و کرسوس خردمندانه حساب کرده بود که به صلاحش نیست با فرا رسیدن فصل سرما در سرزمین دشمن زمینگیر شود.

نیروهای کوروش، اما گویا چندان صدمه ندیده بودند. چون به جای آن که به مهاجمان فرصت فرار بدهد، ایشان را دنبال کرد و در نبردی دیگر شکستی خرد کننده بر ایشان وارد کرد و به کشتار ارتش لودیه پرداخت. کرسوس که از این نبرد آسیب بسیار دیده بود، با گروهی کوچک از نزدیکانش به سارد گریخت و برای شهرهای یونانی و فرعون مصر پیام فرستاد و از ایشان کمک خواست. کوروش، در میان ناباوری لودیایی­ها بلافاصله پس از کرسوس سر رسید و در اردیبهشت 546 پ.م سارد را محاصره کرد. در همین هنگام میلتوس و چند شهر ایونی دیگر طغیان کردند و به پارس­ها پیوستند. کرسوس که در ارگ شهر محاصره شده بود، وقتی از شکست خوردنش اطمینان یافت، به روش کهن شاهان لودیه بر کومه­ای از هیزم نشست و خود را در آتش سوزاند. کوروش، پس از چهارده روز –که زمانی بسیار اندک است- توانست دیوارهای بلند سارد را بشکافد و شهر را تصرف کند[10]. گزارش­هایی در مورد خیانت مردم شهر و این که دروازه­ها را بر روی سپاه ایران گشودند، در دست است، اما این گزارش­ها به قدری جسته و گریخته است که نمی­توانند مورد استناد قرار گیرند.

8. سقوط سارد، به فاصله­ی چهار سال پس از سقوط ماد، خبری بود که مردم جهان باستان را شگفت­زده کرد. آشکار بود که کوروش انتظار حمله­ی کرسوس را داشته و برنامه­ای برای اسیر کردن و شکست دادنش طراحی کرده و آن را با دقت و موفقیت پیاده کرده بود. کرسوس آشکارا توسط سروش معبد دلفی گول خورده بود، با خیانت صاحب منصبان و مردمش روبرو شده بود، و در مدت چند ماه یکی از پادشاهی­های نیرومند منطقه را با چند قرن قدمت از میان برده بود. حکم ریشخندآمیز سروش آپولون که با این تعبیر درست از آب در می­آمد، برای بسیاری از مردم که از دخالت خدایان ایونی به نفع ایرانیان شگفت­زده بودند، توجیه قانع کننده­ای نبود. کرسوس به آپولون اعتماد کرده بود و به خاطر هواداری سروش وی از کوروش، فریب خورده بود.

به همین دلیل هم خیلی زود اسطوره­ای در مورد کرسوس پدید آمد. بر مبنای این اسطوره، شاه لودیه در جریان سقوط سارد کشته نشد، بلکه اسیر شد و کوروش به روش مرسوم خود او را نواخت و همچون مشاوری همراه خود نگه داشت و با احترام زیادی با وی برخورد کرد. هرودوت در شرح این قصه تا جایی پیش رفته که فرض می­کند کرسوس تا زمان کمبوجیه هم زنده بوده و از سوء قصد آن شاه هم جان سالم به در برده است. چنین روایتی توسط بسیاری از مورخان پذیرفته شده است[11].

هرودوت البته داستان کرسوس را با رنگ و لعاب­های دیگری هم آراسته است. مثلا بنابر روایت او، سولونِ حکیم در جریان یکی از سفرهایش با کرسوس دیدار کرد. کرسوس گنج­هایش را به سولون نشان داد و با این امید که نام خود را بشنود، از او پرسید خوشبخت­ترین مردی که تا به حال دیده، کیست؟ سولون پاسخ داد که مردی مستمند اما شادمان را که خانواده­ای خوب داشت و به خوبی و خوشنامی زیست و به تازگی مرده، خوشبخت­ترین انسان می­داند. آنگاه در پاسخ به اعتراض شاه لودیه گفت که هیچ کس تا زمانی که نمرده، سرنوشتی تمام شده ندارد که بتوان درباره­ی خوشبختی­اش اظهار نظر کرد. هرودوت معتقد است که کوروش پس از فتح سارد کرسوس را اسیر کرد و تصمیم گرفت او را بسوزاند. پس هیزمی برافروخت و کرسوس چون آتش را دید، بانگ برداشت و سولون را صدا کرد. کوروش از او ماجرا را پرسید و چون جریان را شنید، کرسوس را بخشید و او را مشاور خود ساخت!

داستان کرسوسِ بخشوده شده­ای که مشاور کوروش باشد دستمایه­ی مناسبی برای مورخان غرب­مدار و و یونان­پرستان است. در یک داستانِ جالب توجه که به فارسی هم ترجمه شده[12]، کرسوس به مرتبه­ی خردمندی وارسته برکشیده شده که همه­ی نقشه­های نیکوکارانه­ی کوروش از وی سرچشمه می­گرفته است. در این قصه کوروش را همچون شاگردی تصویر کرده­اند که مطیعانه از شاه سالخورده­ی لودیه تعلیم می­گرفته است. این تصویر، هرچند از نظر غربیانی که لودیه را به غلط یونانی، و یونان را به غلط اروپایی، و فرهنگ خود را به غلط ادامه­ی مستقیم فرهنگ یونانی می­دانند، دلپذیر است، اما از نظر تاریخی کاملا نامعقول است.

این تصویر از چند نظر ایراد دارد. نخست آن که بر مبنای مستندات تاریخی، جعلی است. به جز برخی از منابع یونانی، در هیچ منبع دیگری به زنده ماندن این شاه اشاره­­ای نشده است. در حالی که برخی از متون بابلی، به ویژه سالنامه­ی نبونید، اگر بندهای خاصی از آنها درباره­ی لودیه نوشته شده باشند، به صراحت کشته شدن کرسوس در جریان سقوط سارد را مورد تاکید قرار می­دهند. مردن کرسوس در جریان سقوط سارد و شیوه­ی خودکشی­اش از جنبه­ای دیگر هم کاملا قطعی است. آن هم این که مردم ایونیه و لودیه در همان دوران نقش­هایی از کرسوس در حال خودسوزی را بر بشقاب­ها و سفالینه­های خود نقش می­کرده­اند. یکی از این بشقاب­ها که در ولچی یافت شده است، در حال حاضر در موزه­ی لوور قرار دارد. این بشقاب توسط نقاشی به نام موسون با سبک سفال قرمز کشیده شده، که در 500 پ.م –یعنی یک نسل پس از مرگ کرسوس- این ظرف را تزیین کرده است[13]. بنابراین در خودکشی کرسوس تردیدی وجود ندارد.

دومین ایراد، به ماهیت داستان مربوط می­شود. البته از دید هواداران سجایای اخلاقی کوروش، خوشایند است که فرض کنیم کوروش در نبرد با تمام کشورهای پیرامونش موفق می­شده شاهان­شان را زنده نگه دارد و همه را هم به مثابه جیره­خوارانی در دربار خویش جای می­داده است. اما واقعیت آن است که چنین چیزی گذشته از زیبا بودنش، در جهان کهن غیرعملی بوده است. شاهان بنابر سنت مرسوم انتظار داشته­اند به محض دستگیر شدن با فجیع­ترین شکنجه­ها کشته شوند و بنابراین هیچ شاهی خطر نمی­کرده و تن به اسارت نمی­داده است. همین دو شاهی که کوروش توانست زنده دستگیر کند –آستیاگ و نبونید- شاهکارهایی در تاریخ جنگ دوران کهن بودند. چون شاهان بزرگی مانند فرمانروایان ماد و بابل و لودیه با امیرهای دست نشانده­ای که آشوری­ها هر از چندگاهی به اسارت می­گرفتند، تفاوت داشتند و معمولا آنقدر می­جنگیدند تا کشته شوند، یا در شرایط بحرانی خودکشی می­کرده­اند.

ایراد دیگر، آن است که مشورت خواستن کوروشِ زیرک که تله­ای چنین پیچیده را طراحی و اجرا کرده، از شاهی خوش باور و طمعکار که با سودای غیبگویی معبدی گام به دام پارسیان نهاده، نامعقول می­نماید. شاید اگر می­گفتند کرسوس به جایی تبعید شده و به آسودگی تا دوران پیری زیسته، پذیرفتنی جلوه می­کرد. اما این که چنین آدمی –و نه آستیاگِ خردمندتر که نزدیک بود کوروش را شکست دهد- همواره در کنار شاه باشد و به او مشورت دهد، بیشتر به نوعی خودستایی ایونی شباهت دارد تا داستانی تاریخی.

کوروش، بعد از فتح سارد خرابی­ها را ترمیم کرد و نظم را در قلمرو سارد برقرار نمود. به روایت هرودوت، کوروش با مردم میلتوس پیمانی منعقد کرد و به ایشان همه­ی حقوقی را که در زمان کرسوس داشتند، عطا کرد. سایر دولت­شهرها هم که مهربانی­اش را دیدند، پیک­های فرستادند و خواستند با او پیمان­هایی مشابه ببندند. اما کوروش گفت که این لطف به دلیل هواداری میلتوس از پارسی­ها بوده و شامل حال شهرهایی که به کرسوس وفادار مانده بودند، نمی­شود. کوروش از آنها خواست تا بدون قید و شرط تسلیم قوای ایرانی شوند، و به همین دلیل هم شهرهای یاد شده شروع کردند به ساختن استحکاماتی تا در برابر پارسی­ها مقاومت کنند[14].

این داستان هرودوت هم ایرادهایی دارد. کوروش قاعدتا با فتح سارد، کل قلمرو لودیه را به کشور خود ضمیمه کرده است، و دولتشهرهای ایونی که مناطقی پراکنده و کوچک بوده­اند، در این میان نیروی مهمی محسوب نمی­شدند که کوروش بخواهد با ایشان پیمانی منعقد کند. اصل ماجرا احتمالا به این شکل بوده که کوروش در مقام سپاس از شهرهایی که در هنگام حمله­اش به سارد از او پشتیبانی کرده بودند، امتیازهایی را برایشان در نظر گرفته بوده است. این امتیازات بایستی در رده­ی بخشش­های مالیاتی بوده باشند. جریان ساخت استحکامات در شهرهای ایونی، احتمالا مربوط به شورش شهرهای ایونی می­شود که چند سال بعد رخ داد و هرودوت احتمالا آن را با رخدادهای سال­های اول سلطه­ی کوروش بر لودیه اشتباه گرفته است.

هرودوت در همین جا به داستان دیگری هم اشاره می­کند که در اصل برای تحقیر اسپارت­ها ساخته شده که در آن زمان دشمن آتنی­هایی بودند که هرودوت را برای نوشتن تاریخش اجیر کرده بودند. این داستان آن است که وقتی دولت­شهرهای ایونی دست به ساخت استحکامات زدند و تصمیم گرفتند در برابر پارس­ها مقاومت کنند، نمایندگانی از کشور اسپارت نزد کوروش رفتند و او را از حمله این شهرها برحذر داشتند. آنگاه کوروش که نمی­دانست لاکدمونیا –سرزمین اسپارت­ها- کجاست، در این مورد پرسش­هایی کرد و بعد گفت: "مردمی که در میدان­های شهرشان جمع می­شوند و برای فریب یکدیگر به هم دروغ می­گویند بهتر است به کار خود سرگرم باشند و در این موضوع­ها دخالت نکنند. و بعد هم اسپارتی­ها را از دربار خود راند[15]."

این داستان هم به نظر نادرست می­رسد. اسپارتی­ها در آن زمان، و تا قرنی بعد که دوران نبردهای پلوپونسوس فرار رسید و اهالی لاکدمونیا با پول ایران در برابر آتن موضع گرفتند، جاه­طلبی ارضی چندانی نداشتند و حتی وقتی دولت­شهرهای همسایه­شان در جریان نبردهای عصر خشایارشا مورد حمله قرار می­گرفتند، بسیار به کندی و با بی­میلی واکنش نشان می­دادند. در نتیجه گسیل کردن سفیرانی برای دفاع از شهرهایی ایونی که کاملا دور از دسترس و حتی دامنه­ی شناخت اسپارتی­ها محسوب می­شدند، کاری عجیب است. مکالمه­ی کوروش و این سفیران هم آشکارا برای تحقیر اسپارتی ها طراحی شده و به نظرم کل ماجرا قصه­ای بوده که هرودوت برای خراب کردن سابقه­ی اسپارتی­های دشمنِ آتن سرهم کرده است. کوروش در آن زمان در یونان به عنوان تجلی شاه عادل و خردمند اعتبار داشته و گذاشتن چنین حرف­هایی در دهان او می­توانسته ارزش اسپارتی­ها را زیر سوال ببرد.

armin khatar
06-30-2011, 11:50 AM
آنگاه به دنبال خیانت صاحب منصبی کوروش گماشته بود، شورش دولت­شهرهای ایونی آغاز شد. این شورش بر خلاف آنچه که هرودوت روایت کرده، پس از این که کوروش این منطقه را ترک کرد، آغاز شد، و رهبرش هم مردی لودیایی به نام پاکتواس بود که از سوی کوروش برای ساماندهی به عشایر ساکن در لودیه برگزیده شده بود. پاکتواس از خزانه­ی سارد مبالغی دزدید و شورشی برانگیخت و به دولتشهرهای دورافتاده­ی ایونیه گریخت. دامنه­ی این شورشها چندان زیاد نبود، در حدی که تبار (تابالوس) پارسی که شهربان سارد بود توانست به کمک پادگان محلی­اش سارد را حفظ کند. اما این نیرو برای سرکوب شهرهای دورافتاده­تر کافی نبود. در نتیجه کوروش هارپاگ مادی و بعدتر مازَر مادی برای سرکوب دولت­شهرهایی که هنوز مطیع نشده بودند به لودیه فرستاد.

از روایت هرودوت بر می­آید که ایرانیان در این زمان با فنون قلعه­گیری و محاصره به خوبی آشنا بوده­اند. بقایای سنگ­های منجنیقی که از این دوران در شهرهای یاد شده به دست آمده، نشان می­دهد که پارسیان یا مادها بودند که برای نخستین بار این وسیله را اختراع کردند و فنون محاصره و گشودن شهرهای محصور را ابداع نمودند. به روایت هرودوت، مازَر هریک از شهرهای شورشی را در یک روز فتح می­کرد. این از سویی به ناتوانی شهرها برای دفاع از خودشان، و از سوی دیگر بر پیشرفته بودن فنون قلعه­گیری ایرانیان دلالت دارد. سقوط سارد در چهارده روز را هم می­توان نشانه­ی دیگری از همین پیشرفت فنی دانست.

دامنه­ی شورش شهرهای ایونی اندک بوده است، و شهرهایی که در میان دوراهی وفاداری یا شورش مردد بوده­اند، به سادگی توسط غیبگویان معابدی که هوادار ایران بودند، به ترک مقاومت وادار می­شدند. سرنوشت پاکتواس که به سودای تصاحب اموال دزدیده شده طغیان را ایجاد کرده و خود گریخته بود، به خوبی نقش این معابد و دامنه­ی شورش را نشان می­دهد. او پس از شکست از نیروهای مازر، به شهر کومه گریخت. در آنجا سروش معبد برانخیدی –که در نزدیکی میلتوس قرار داشت- مردم شهر را تشویق کرد که او را به پارس­ها تحویل دهند. به این ترتیب مردم کومه او را از شهرشان راندند. پس پاکتواس به خیوس گریخت. در خیوس، مردم او را به زور از معبد آتنا پولیوخوس که در آن بست نشسته بود، بیرون کشیدند و به مازر مادی تسلیمش کردند. مازر هم او را به سارد فرستاد و در آنجا به فرمان هارپاگ اعدام شد.

هارپاک، به روایت دیودور پس از مرگ مازر به مقام رهبری نیروهای ایرانی در آسیای صغیر دست یافت[16] و با همراهی دو سردار به نام­های ویشتاسپ و آروسیوس (آرش؟) کار فتح شهرهای سرکش را ادامه داد[17]. بعد از آن به تصاحب سرزمین­های بیشتری پرداخت و در مدت چهار سال پرینه و جلگه­ی مئاندر را در بیرون از قلمرو لودیه فتح کرد و شهر ماگنسیا را که به سختی مقاومت می­کرد، با خشونت گشود[18]. به دنبال پیشروی سریع او، مردم شهر فوکایا که هراسان شده بودند از سرزمین­شان گریختند. اما هارپاگ به ایشان پیام داد که نترسند و به شهرشان بازگردند. به این ترتیب نیمی از مردم این شهر بار دیگر در زادگاهشان مقیم شدند و بقیه­شان که به دعوت مردم سیسیل به آنجا رفته بودند، نخست میزبانان­شان را غارت کردند و بعد به دزدان دریایی مخوفی تبدیل شدند. به دنبال این نبردهای محلی، تئوس و همه­ی جزایر دریای اژه بدون مقاومت تسلیم پارس­ها شدند و شهرهای دوری نیز به رسم پارس­ها برایشان آب و خاک فرستادند و به امپراتوری هخامنشی پیوستند. مردم کاریه نیز چنین کردند و بدون نبرد تسلیم شدند[19]. تنها مقاومت­ها در شهر کنیدوس رخ داد. مردم این شهر کوشیدند با ویران کردن باریکه­ای از خشکی که شهرشان را به خشکی متصل می­کرد، راه را بر مهاجمان ایرانی ببندند، اما در این کار ناکام شدند، ایشان به همراه پداسیان که مقاومتی کوتاه مدت از خود نشان دادند، شکست خوردند و مطیع گشتند.

تنها جنگ خشونت­بار واقعی در شهر کسانتوس رخ داد که پایتخت سرزمین آرنا در لیکیه بود. مردم این سرزمین، نژادی قفقازی و رسومی مادرسالارانه داشتند و به نقش برجسته­شان در نبردهای اساطیری تروا افتخار می­کردند. بر مبنای اساطیر همری، گلاوکس و سارپِدون که سرداران این سرزمین بودند، در زمان حمله­ی آگاممنون در کنار مردم تروا با یونانیان جنگیده بودند. ایشان حتی یک بار به مرزهای مصر هم دستبرد زده بودند و مردمی جنگاور بودند که کرسوس هم نتوانسته بود مطیع­شان کند. ایرانیان پس از درهم شکستن مقاومت مردم محلی، شهر کسانتوس را محاصره کردند. روایت کرده­اند که مدافعان پس از آتش زدن همه­ی اموال خود و به قتل رساندن زنان و فرزندانشان، آنقدر به جنگ ادامه دادند تا جملگی کشته شدند[20]. این مهمترین مقاومتی بود که در منطقه­ی غربی امپراتوری در برابر سپاه ایران رخ نمود، و چنان که دیدیم، به مردمی قفقازی و آسیایی -و نه یونانی- ارتباط می­یافت که خارج از قلمرو لودیه هم قرار داشتند.

به این ترتیب، در زمان کوروش، ایونیه و سارد به عنوان بخشی از قلمرو ایران به امپراتوری پیوست. از نظر سیاسی، فتح لودیه از چند نظر اهمیت داشت. نخست آن که گذشته از ماد و ایران شرقی، که مردمی ایرانی­نژاد و ایرانی­زبان را در بر می­گرفت، اولین بخش از جهان خارج از ایران زمین بود که توسط کوروش فتح می­شد. علاوه بر این، لودیه و ایونیه قلب تمدن و فرهنگ یونانی هم محسوب می­شدند. تمدنی که البته نمی­توانست ادعای رقابت با تمدن­های کهنی مانند عیلام و بابل و مصر را داشته باشد، ولی به هر صورت در آن زمان در حد رقیبی برای فنیقیان مطرح بود و دوران شکوفایی خود را طی می­کرد.

کوروش پس از تصرف شهرهای شورشی، به جای آن که شبیه به پیشینیانش عمل کند و به رفتارهای تنبیهی و قتل و غارت مردم بپردازد، دستور داد تا در سارد که پایتخت لودیه و مرکز جمعیتی ناحیه­ی شورشی بود، تفریح­گاه­ها و باغ­های زیبایی بسازند و نوازندگان و رقاصان بسیاری را به آنجا بفرستند. به این ترتیب مردم لودیه آموختند تا به جای شورش بر پارسها، دعوت ایشان را به شادخواری بپذیرند. این کار کوروش به قدری در جهان باستان غریب بود، و آوازه­ی تفریح­گاه­های او به قدری دهان به دهان گشت، که بازتاب­هایش هنوز هم دیده می­شود. واژگانی مانند ludicrous در انگلیسی و ludique در فرانسه و لوده­گری و لودِگی در فارسی –که همگی خنده­دار و مضحک معنا می­دهند،- از نام لودیه مشتق شده­اند.

هرودوت این سیاست کوروش را بسیار نکوهش می­کند و معتقد است که برنامه­ی کوروش برای شادمانی مردم لودیه باعث شد تا اهالی این منطقه به عیش و نوش خو کنند و مردانگی و جنگاوری سابق­شان را از دست بدهند[21]. در واقع چنین به نظر می­رسد که آنچه هرودوت مردانگی و جنگاوری دانسته، همان میل به غارت شهرهای همسایه و دزدی دریایی بوده باشد. چون این رفتارها بود که با مطیع شدن اهالی لودیه از میانشان رخت بر بست و به جای آن پیروی از قانون عمومی حاکم بر شاهنشاهی جایگزینش شد. اما ارتش لودیه و مردانش توانایی رزمی خویش را از دست ندادند، چون تا پایان عمر دودمان هخامنشی با موفقیت در برابر ایلغارهای دزدان دریایی یونانی ایستادگی کردند و حتی وقتی اسکندر به این منطقه حمله کرد هم وفاداری خود را به شاهان پارسی حفظ نمودند.



10. در بهار 546 پ.م کوروش صاحب سه قلمرو بزرگ و نیرومند شده بود. تا این لحظه، تنها هفت سال پس از آغاز حرکت کوروش، ایلام و ماد و لودیه با هم متحد شده بودند و زیر سیطره­ی پارس­ها قرار داشتند. اما در همین مقطع، مردم باکتریا (بلخ) و ایران شرقی شورش کردند و کوروش ناچار شد برای سامان دادن به وضع آن منطقه سارد را ترک کند. هرودوت، از دشمنی بابل، مصر، سکاها و بلخی­ها سخن می­گوید[22]. اما روشن است که اصل ماجرا شورش بلخ بوده است. یوستینوس در این مورد دقیق­تر است و از شورش مردم بلخ، پارت، گرگان، و قبایل سکا سخن می­گوید[23].

تمام منابع در این نکته توافق دارند که بلافاصله پس از فتح سارد، کوروش به سمت ایران شرقی حمله کرد. این حمله، از نظر زمانی کمی عجیب به نظر می­رسد. چون کوروش قاعدتا پس از دو نبرد سنگینی که پشت سر هم در ماد و لودیه کرده، می­بایست کمی استراحت کند و به تقویت نیروهایش بپردازد. اما کوروش چنین نکرد و به سمت شرق یورش برد. انگیزه­ی این کار باید طغیان در شهرهایی بوده باشد که تا پیش از آن مطیع وی محسوب می­شدند.

یوستینوس هنگامی که ماجرای لشکرکشی کوروش به بلخ و ایران شرقی را شرح می­دهد، به صراحت تاکید می­کند که این مناطق خراج­گزار شاهان ماد بودند و بنابراین به دنبال سقوط مادها بخشی از قلمرو کوروش محسوب می­شدند[24]. آریان هم در تاریخ خود به این نکته توجه کرده است که مادها از آذربایجان تا دره­ی سند را در اختیار خود داشتند و به این ترتیب بلخ و هرات مطیع­شان محسوب می­شدند. هرودوت هم در جایی دیگر می­گوید که کشورهای زرنگ، گرگان، و پارت در ابتدا به خوارزم تعلق داشتند ولی در زمان چیرگی کوروش بر مادها مطیع پارس­ها شدند[25]. کتسیاس هم بر این امر که این استانها جزئی از پادشاهی ماد بودند تاکید دارد، و شواهد نشان می­دهد که نامهای این مناطق نیز از دیوانسالاری جغرافیایی مادها (درنگیانا، باختریش، و زرنکا) وامگیری شده­اند[26]. از نظر نظامی هم، جاده­های بزرگ و همواری که از اکباتان به ری (راگای کهن) و از آنجا به پارت و ایران شرقی می­رفت، مسیر تجاری شناخته شده و مهمی بود که از راه اکباتان به جنوب (به سمت میانرودان) و به غرب (به سوی لودیه) در دسترس­تر و برای لشکرکشی مناسبتر بود. بنابراین معقول است که مسیر اصلی گسترش مادها را به سمت شرق بدانیم.

به این ترتیب می­توان فرض کرد که کوروش با تصرف اکباتان، بر قلمرو وسیعی دست یافته بود که تا ایران شرقی ادامه داشت و منطقه­ی خوارزم و افغانستان و سیستان کنونی را هم در بر می­گرفت.

احتمالا این مناطق در بهار 546 پ.م که کوروش تا مناطق دوردست آسیای صغیر پیش رفته بود، فرصت را برای سرکشی مناسب دیدند و شورش کردند.

کوروش در برابر این شورش به سرعت واکنش نشان داد، و موفق شد در زمانی کوتاه شورشها را سرکوب کند. در مورد ریزه­کاریهای جنگ­های او در ایران شرقی اطلاعاتی بسیار اندک در دست داریم. می­دانیم که پادشاهی بلخ خیلی زود تسلیم او شد و از آن به بعد تا مدتها در برابر شاهان هخامنشی آرام باقی ماند، و مهمترین سرکشی­اش را در زمان اسکندر ظاهر کرد، که تازه در آن هنگام هم شهربانش با عنوان اردشیر چهارم تاجگذاری کرد و کوشید نظام هخامنشی را از نو احیا کند. همچنین از روایت­های مربوط به مرگ کوروش چنین بر می­آید که شاه پارسی در شرق ایران روابط دوستانه­ای با شاه سکاها برقرار کرده بود، چون بعدها در جریان نبردی که می­گویند به محاصره و کشته شدنش انجامید، سکاها به یاری­اش می­شتابند. به نظر می رسد شهرت و محبوبیت کوروش در خارج از مرزهای فتح شده توسط مادها هم گسترش می­یافته است، چون دیودور از این که مردم آریاسپه – در بالادست رود هیرمند در سیستان- به سپاهیان کوروش یاری رساندند و برایشان آب و غذا بردند، حکایت می­کند، و می­گوید کوروش از آن پس ایشان را نیکوکار نامید و پس از تکمیل کار فتح ایران زمین گرامی­شان داشت.

با این همه، برگشتن کوروش به سمت شرق بی­تردید مقاومت مردم محلی را برانگیخته است. کوان که تا این هنگام به صورت امیرنشین­های کوچکی در خوارزم و ایران شرقی قدرت داشتند، در این تاریخ منقرض شدند و قلمروهایشان در قالب شهربانی­های بزرگ هخامنشی در هم ادغام شد. کوروش به بازپس­گیری سرزمین­های زرنگ و خوارزم و بلخ که مطیع مادها بودند بسنده نکرد، بلکه مسیر خود را ادامه داد و کوشید تا کل بخش­های شرقی ایران زمین را فتح کند. او از دو جهت قلمرو خود را گسترش داد و به مرزهای ایران زمین دست یافت. از یک سو، در خوارزم پیشروی کرد و تمام بخش­های کشاورزنشین آسیای میانه را تسخیر کرد و در مرز میان قبایل ایرانی یکجانشین و رمه دار، زنجیره­ای از هفت شهر مرزی و دژهای نگهبانی را در کرانه­ی سیردریا بنا نهاد و نامشان را کورا (شهر کوروش) نهاد. نام اصلی این شهرها "کوروش کتهَه" بوده است که ثبتِ واژه­ی آشنای کوروش کده در پارسی باستان است. یونانیان این واژه را به صورت "کورس کتها" ثبت کردند. این شهرها بعدها در غرب بنا بر ثبت یونانی دیگرشان با نام سیروپولیس[27] شهرت یافته­اند. امروز مشهورترین این شهرها، گنجه است.

مسیر دیگر پیشروی کوروش، به سمت جنوب شرقی بود. او آراخوزیا (بلوچستان) و رخج را گشود و گَندارا (قندهار) و تَتَه گوشی (دره­ی هیرمند) را به شاهنشاهی خود ملحق کرد. پلینی ماجرای نبرد کوروش با مردم شهر کاپیسا در دشت "کوه دامن" را شرح می­دهد که در منطقه­ی بگرام در شمال کابل قرار داشت. به زعم او، کوروش در گشودن این شهر کامیاب ­شد، اما وقتی وارد شهر شد دریافت که آن منطقه به دلیل مقاومت شدید ساکنانش ویران شده است. برخی از مورخان این شهر را با کاپیشاکانیش که منطقه­ای در آراخوزیا بوده و نامش در نبشته­ی بیستون هم آمده، یکی گرفته­اند. این بدان معناست که کوروش در این زمان تا فراسوی افغانستان پیش رفته و به هندوکوش و مرزهای میان قلمرو میانی و قلمرو خاوری دست یافته است.

روایت­های یونانی، بر این نکته که کوروش تا هندوستان پیش رفت تاکید زیادی دارند. با این وجود تقریبا مسلم است که کوروش تسلط پایداری بر دره­ی سند نداشت. احتمال زیادی دارد که کوروش در جریان لشکرکشی­اش به ایران شرقی، تا دره­ی سند و پنجاب که ادامه­ی طبیعی بلوچستان است پیش رفته باشد و به این ترتیب به گوشه­ی جنوب شرقی ایران زمین دست یافته باشد. با این وجود، تثبیت چیرگی ایرانیان بر این نقطه احتمالا به دوران زمامداری پسرش کمبوجیه و جانشین او داریوش مربوط می­شود.

کوروش، پس از تکمیل فتح ایران شرقی، به پایتخت­های خود بازگشت و برای مدت شش سال آرام گرفت

armin khatar
06-30-2011, 11:50 AM
در اواخر دهه­ی 540 پ.م، وضعیت کوروش بدین قرار بود: او نخستین پادشاهی بود که توانسته بود گستره­ای به وسعت کل ایران زمین را فتح کند. او تمام فلات ایران و حاشیه­ی آن - که از نظر فرهنگی و جمعیتی توسط ایرانیان اشغال شده بود و بنابراین بخشی از ایران زمین بود،- را تا این زمان فتح کرده بود. مرزهای شرقی ایران زمین در شمال به دشت­های گشوده­ی آسیای میانه ختم می­شد. قلمرو کوروش در جنوب این مرز، منطقه­ی کشاورزنشین خوارزم و سغد و مرو را در بر می­گرفت، که امروز با تاجیکستان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان منطبق است. مرزهای شرقی ایران زمین، رشته کوه­های بلند هندوکوش است که قلمرو میانی و خاوری را هم از یکدیگر جدا می­کند و مردمی با نژادها و زبانهای متفاوت در دو سوی آن زندگی می­کنند. در زمان مورد نظر ما، نیمه­ی شرقی این منطقه توسط مردم دراویدی و زردپوست اشغال شده بود، در حالی که بخش­های غربی­اش را قبایل ایرانی نژاد در اختیار داشتند و این همان بخشی بود که به قلمرو کوروش پیوست. در جنوب شرقی، ایران زمین به سرزمینهای پست شمال دره­ی سند و قلمرو پنجاب محدود می­شد، که اینها هم احتمالا به طور صوری تابعیت کوروش را پذیرفته بودند، بی آن که توسط پادگان­های پارسی تسخیر شوند.

نیمه­ی غربی ایران زمین، بخشی بود که کوروش ابتدا به فتحش همت گمارده بود. منطقه­ی ایران مرکزی و ایلام که خاستگاه قدرتش محسوب می­شد، و مناطق آذربایجان و کردستان و ری را هم که به دنبال الحاق کشور ماد به قلمروش به دست آورده بود. سرزمین قفقاز که کشورهای گرجستان و آذربایجان و ارمنستان امروزین را شامل می­شود، هویت نژادی قفقازی خود را حفظ کرده بود، اما سه قرن بود که با موجی از آریایی­های مهاجر در آمیخته بود و از نظر فرهنگی ایرانی محسوب می­شد. این بخش هم به دنبال سقوط ماد به قلمرو او پیوسته بود. در 540 پ.م، تنها بخشی از ایران زمین که از دایره­ی نفوذ کوروش خارج بود، جنوب میانرودان و قلمرو سلطنت نبونید بابلی بود. به ازای آن، کوروش مرزهای کشور خود را از شمال گسترش داده بود و آسیای صغیر را تا مرزهای اروپای شرقی تصرف کرده بود.

کوروش نیمه­ی دوم دهه­ی 540 پ.م را به آرامش گذراند. با توجه به پیروزی­های برق­آسایی که در لودیه و در میان مردمی غیرایرانی به دست آورده بود، بعید به نظر می­رسد لشکرکشی به ایران شرقی و گشودن کشورهای سرکش این ناحیه بیش از یکی دو سال از وقت او را گرفته باشد. به این ترتیب چنین می­نماید که کوروش پنج یا شش سال در نیمه­ی دوم این دهه فرصت داشت تا به تجدید سازمان قلمرو خود بپردازد، و بنیادهای قدرت سیاسی خود را بر سرزمین­های پهناور فتح شده استوار سازد.

قدرتی که کوروش در فاصله­ی سالهای 553-545 پ.م بنا نهاد، از نظر عظمت، سرعتِ شکل­گیری، و تداوم، در تاریخ جهان بی­نظیر است. در تاریخ قلمروهای با گستره­ی مشابه را می­بینیم که در مدتی نزدیک به فتوحات کوروش تسخیر شده باشند، اما در تمام این موارد، قلمرو تسخیر شده به واحد سیاسی یکپارچه­ای تبدیل نشده و پس از مرگ فاتحش دچار فروپاشی می­شد. قلمرو فتح شده توسط آتیلا، چنگیز، هیتلر، و ناپلئون از نظر گستره و سرعت فتوحات به مورد کوروش شبیه بودند، ولی تمام آنها دوامی کمتر از عمر یک انسان عادی داشتند. نکته­ی تکان دهنده در مورد کشور نو بنیادِ غول­پیکری که کوروش بنیان نهاد، وفاداری اتباعش به او بود، به شکلی که پس از تسخیر سرزمین­های یاد شده، در عمل اثری از شورش­های پردامنه و موثر در آنها نمی­بینیم. این وفاداری به شاهنشاه پارسی امری است که تا دو و نیم قرن بعد و پایان عمر دودمان هخامنشیان تداوم می­یابد. کوروش با رام کردن ایران مرکزی و شرقی، توانست به جمعیت بزرگی از ایرانیان دست یابد که در قالب قبیله­هایی جنگاور و نیرومند سازمان یافته بودند، و با این وجود به زندگی کشاورزانه روی آورده بودند. به این ترتیب از سویی می­توانستند ستون فقرات ارتش کوروش را استوار سازند، و از سوی دیگر خودشان کوچگرد نبودند و بنابراین تهدیدی برای مراکز شهری محسوب نمی­شدند.

ظهور چنین قدرتی البته نمی­توانست از دید سایر پادشاهی­های قلمرو میانی دور بماند. در 540 پ.م، از پادشاهی­های کهنی که قلمرو نویسای میانی را در اختیار داشتند، تنها بابل و مصر باقی مانده بودند. ایرانیان در دو گام پیاپی، در مدت صد سال نقشه­ی سیاسی جهان باستان را کاملا دگرگون کرده بودند. در گام نخست، ایران شرقی زیر نفوذ بلخ به اتحاد سستی دست یافته بود، و مادها پادشاهی­های کهن اورارتو و مانا و آشور را تسخیر کرده بودند. در گام بعدی، پارسیان نوآمده با فتح ایلام و ماد، و لیدی و ایران شرقی، تمام این مجموعه را در یک واحد سیاسی عظیم متشکل ساخته بودند. آنگاه، نوبت به فتح نقاط باقی مانده از جهانِ شناخته شده­ی آن روزگار فرا رسید.



12. منابع ما در مورد جنگ­های کوروش با بابل چند رده­ی اصلی را در بر می­گیرند. نخست، منابع رسمی بابلی است که قابل اعتمادترین مرجع محسوب می­شوند، چون ماجرای نبرد را از دید دشمنان کوروش و در همان زمانِ رخ دادن­شان شرح می­دهند. دوم، منابع به جا مانده از خود کوروش است، که مهم­ترینشان نبشته­ی حقوق بشر است. سوم، روایت یونانیان، و چهارم روایت یهودیان از این نبرد است.

متون بابلی در مورد سقوط نبونید، چند متن اصلی را در بر می­گیرد: سالنامه­ی نبونید که روایت رسمی حکومت بابل از رخدادهای این دوران است، و مدح نامه­ای که پس از سقوط بابل توسط بابلی­ها برای کوروش سروده شده است.

بر مبنای سالنامه، بابل در زمان نبونید وضعیتی آشفته داشته است. در شانزدهم مهرماه 522 پ.م نبوکدنصر، آخرین شاه بزرگ بابلی درگذشت و سلطنت را به "امل مردوک" سپرد که از نبوغ و درایت وی بهره­ای نداشت. او پس از کمتر از دو سال در 23 مرداد 560 پ.م کشته شد و کاهنان و سرداران بزرگ بابلی دست به یکی کردند و سرداری لایق به نام "نرگال شیر اوسور" را که از خانواده­ای پست برخاسته بود اما داماد شاه بود، به سلطنت برگزیدند. این شاه جدید، در مدت کوتاه زمامداری­اش امیدهای بسیاری را برانگیخت، اما در دوم خرداد 566 پ.م ناگهان درگذشت و قدرت را برای گروهی از دشمنان فتنه­جو که با هم بر سر تاج وتخت می­جنگیدند، وا نهاد. "لاباشی مردوک" که شاه بعدی بود، ده ماه بعد در دوازدهم فروردین 555 پ.م کشته شد، و پس از آن نوبت به مردی رسید که "نبونَعید" نام داشت، یعنی "بزرگ داشته شده توسط ایزدِ نبو". امروزه کوتاه شده­ی نامش –نبونید- رواج بیشتری دارد و ما نیز در اینجا همان را به کار خواهیم گرفت.

نبونید، غاصب تاج و تخت بابل محسوب می­شد، چون با خاندان سلطنتی بابل پیوندی نداشت. او رئیس یکی از قبایل کلدانی بود و پیوندهایی نزدیک با کیشِ پرستش خدای ماه در حران داشت. برمبنای کتیبه­ی بابلی "پیشگویی دودمانی"، نبونید موسس دودمانی بود که خاستگاهش شهر حران بود و نیاکانش همه از کاهنان معبد خدای ماه، موسوم به "اَهول­هول" بودند[28]. مادرش کاهن معبد اهول­هول بود و تا زمان مرگش در 104 سالگی صادقانه به سین خدمت کرده بود. خود نبونید، تازه در شصت سالگی تاج­گذاری کرد و تا حدود هشتاد سالگی قدرت را در سرزمین بابل در دست داشت. او زندگی­اش را وقف گسترش دین پرستش ماه کرده بود. او برای مدتی به نسبت طولانی (از 556 تا 538 پ.م) بر بابل فرمان راند و شاهی فعال و نیرومند بود. نبونید به باستان­شناسی و حفاری در ویرانه­های معابد قدیمی و کاوش در شهرهای متروکه علاقه­ی زیادی داشت.

تلاش پرشور وی برای گسترش آیین سین، به مثابه کفر و توهین به خدایان محلی میانرودان تلقی می­شد. چنین به نظر می­رسد که علاقه­های غیرعادی این شاه سالخورده در خانواده­اش هم موروثی بوده باشد. چون وقتی باستان­شناسان کاخ دخترش را از زیر خاک بیرون آوردند، از مشاهده­ی مجموعه­ای از کتیبه­ها و اشیایی که به دوران­های تاریخی بسیار متفاوت تعلق داشتند و همه در یک اتاق چیده شده بودند، حیرت کردند. شواهد نشان می­دهد که این دختر که "بعَل شلتی نَز" نام داشته، و خودش هم کاهن معبد سین بوده، مانند پدرش دلبسته­ی گردآوری اشیای باستانی بوده و در کاخ خود مجموعه­ای از آنها را نگهداری می­کرده است[29].

رفتارهای نبونید، به شاهان کلاسیک میانرودان شباهتی ندارد. تقریبا تمام جنگ­های او با موفقیت همراه بوده، و به تثبیت مرزهای این کشور انجامیده است. او نفوذ خود را بر سوریه و ورارود تثبیت کرد و تلاش زیادی کرد تا عربستان را فتح کند. او در سال سوم سلطنتش بر پادشاهی اِدوم غلبه کرد، که راه اصلی بابل به خلیج عقبه را در اختیار داشت. دست اندازی دیگر بابل، به فتح حران در جریان جنگهای مادها و پارسها مربوط می­شد که باعث شادی بسیار نبونید شد و به بازسازی معبد سین در این شهر انجامید.

چنان که از متن سالنامه­ی نبونید بر می­آید، شاه بابل برای مدت 10 سال در پایتختش نبوده است. سالنامه­ی بابلی نبونید، از سال 549 پ.م به بعد تا چندین سال با این عبارت آغاز می­شود که "شاه در تما ماند و مردوک از اساگیل خارج نشد" این به معنای آن است که مراسم سال نو با حضور شاه انجام نگرفت. چون در این مراسم، بت مردوک را برای مراسم سال نو از معبد اساگیل خارج می­کردند و آدابی را برای باروری خاک انجام می­دادند که شاه در آن نقشی کلیدی را بر عهده داشت.

با توجه به تبلیغات شدید کوروش در مورد خشم مردوک از این رفتار نبونید در سالهای آخر سلطنت وی، به نظر می­رسد شاه بابل سال­های هفتم تا شانزدهم سلطنتش را در واحه­ی تِما در صحراهای عربستان اقامت کرده باشد. او چندین بار هم از آنجا تا بخش­های جنوبی­تر پیشروی کرد. بر مبنای متن سالنامه، چنین می­نماید که تا واحه­ی "یاتریبو" (یثرب، یا همان مدینه­ی کنونی) را تسخیر کرده باشد.

غیاب نبونید، به همراه رسالت دینی­اش و بی­توجهی­ای که به مراسم دینی بابلیان نشان می­داد، نارضایتی زیادی را در پایتختش برانگیخت. شاه بابل، از دورترین زمان­ها علاوه بر نقشهای سیاسی، وظیفه­ی مشارکت در برگزاری جشن نوروز بابلیان (آکیتو) را هم بر عهده داشت و می­بایست در مراسم 12 روزه­ی این جشن نقش خدای باروری را ایفا کند و بر رژه­ی بتها و بازسازی اسطوره­ی آفرینش و خوانده شدن منظومه­ی "اِنوما اِلیش" که این داستان را شرح می­داد، نظارت نماید. غیاب نبونید و رفتارهای توهین­آمیزی که گاه و بیگاه در مورد خدایان باستانی سومر و اکد از او سر می­زد، دستمایه­ای مناسب برای کوروش بود تا او را شاهی ناشایسته معرفی کند.

کوروش برای حمله به بابل چند برگ برنده­ی اصلی در اختیار داشت. نخست، رفتار خودِ نبونید بود که می­شد به سادگی آن را به کفر و بی­عرضگی تعبیر کرد. در واقع هم نبونید خطر رو به رشد کورش را نادیده گرفت و از فرصتِ زرین نبرد ماد و پارس برای توسعه­ی کشورش استفاده نکرد. در حالی که بی­تردید بی­طرف ماندن بابل در جریان جنگ­های آستیاگ و کوروش برای شاه پارس بسیار ارزشمند بود و حاضر بود در مقام تلافی با او دست به معامله بزند. علاوه بر این، نبونید از نظر فرهنگی با اعراب بدوی ساکن عربستان و سوریه بیشتر نزدیکی داشت تا بابلیانی که وارث تمدن سومری بودند. نبونید خواندن و نوشتن به خط میخی را نمی­دانست، و این نقطه ضعفی بود که برای اثبات ناتوانی نبونید بسیار مورد تاکید پارسها قرار می­گرفت.

تبلیغات کوروش، که بر ناشایست بودن رفتار دینی نبونید و ناتوانی سیاسی او در اداره­ی مقدس­ترین شهر میانرودان متمرکز شده بود، از پشتیبانی جمعیتی از ایرانیان هم برخوردار بود که از چند دهه پیش به تدریج به قلمرو بابل کوچیده بودند و ساکن این شهر بودند. تحلیل نام­های بابلیان در این تاریخ نشان می­دهد که چیزی در حدود 10 درصد از مردم بابل نام­های پارسی داشته­اند. این مردم برای کوروش همچون ستون پنجمی عمل می­کردند، و باعث می­شدند تا مردم بابل به تدریج زیرنفوذ فرهنگ و ترکیب نژادی ایرانیان قرار بگیرند.

برگ برنده­ی دیگر کوروش، آن بود که برخی از اشراف بابلی با او همراه شده و از خدمت به نبونید رویگردان بودند. مهم­ترینِ این مردان، حاکم منطقه­ی گوتیوم در کوهستان­های زاگرس بود که "اوگبارو" نام داشت. کسنوفانس نام این حاکم را گوبریاس ثبت کرده است، که در متون غربی بیشتربه همین شکل رواج دارد، هرچند من در اینجا ترجیح می دهم هرکس را به نامی که در میان قوم خود داشته بنامم، نه نامی تحریف شده که یونانیان باستان به آن عادت داشته­اند.

armin khatar
06-30-2011, 11:51 AM
بر مبنای سالنامه­ ی نبونید، در سال 540 پ.م پارس­ها حمله­ ی خود به میانرودان را آغاز کردند. چنین به نظر می­رسد که نخستین هدف آنها تسخیر شهر باستانی اوروک بوده باشد. در زمستان این سال چند جنگ در اوروک در گرفت و پارس­ها بر این شهر و مناطق همسایه­اش چیره شدند. سند بابلی دیگری به نام مدح­نامه، می­گوید که پارس­ها هنگام حمله به قلمرو بابل با قوای اوگبارو متحد شده بودند. اوگبارو، با وجود آن که صاحب­منصبی بابلی بوده و اختیارات خود را از نبونید دریافت کرده بود، به کوروش پیوست. دلایل چندی برای این خیانت او به سرورش در دست هست. مهمترین دلیل آن که قلمرو حکومت او گوتیوم بود که منطقه­ای در زاگرس است و اهالی­اش از دیرباز با ایلامی­ها - و بعدتر ایرانی­ها- پیوند داشتند. مردم گوتیوم برای قرنها تابع پادشاهان ایلام بودند و هر از چندگاهی به تحریک ایشان به میانرودان حمله می­کردند. از این رو، یکی از دلایل گرویدن اوگبارو به کوروش، احتمالا آن بوده که چاره­ی دیگری نداشته است. کوروش قاعدتا در میان مردم گوتیوم نفوذ و شهرت زیادی داشته و می­توانسته به راحتی مردم این سرزمین را بر حاکم بابلی­اش بشوراند.

از سوی دیگر، گوتیوم و مرز شرقی بابل، خطرناک­ترین پایگاه مرزبانی این کشور محسوب می­شده است. حاکم گوتیوم قاعدتا بر منطقه­ی دیر هم فرمان می­رانده که شهری مرزی است و از دیرباز مسیر اصلی هجوم ایلامی­ها به میانرودان بوده است. با این توضیح، آشکار است که اوگبارو سرداری برجسته و فرمانروایی مهم محسوب می­شده است. وگرنه نبونید نمی­بایست نقطه­ای چنین حساس را به وی بسپارد. در واقع همین حقیقت ساده که استان بابلی گوتیوم تا 540 پ.م باقی مانده بود در جریان کشمکشهای مادها و پارسها تسخیر نشده بود، نشانگر اقتدار و کفایت اوگبارو است.
کسی که در زمان حمله­ی کوروش به میانرودان به او پیوست، چنین کسی بود. سرداری مورد اعتماد و لایق، که از نامش معلوم است که بابلی بوده و احتمالا با سایر مردم بابل که نسبت به فاتحان کلدانی میانرودان دیدی منفی داشته­اند، تا حدودی همدلی می­کرده است. پیوستن او به کوروش، همچون خیانت هارپاگ به آستیاگ و خزانه­دار لودیه به کرسوس، در تعیین سرنوشت نهایی جنگ نقشی تعیین کننده داشت.

به روایت سالنامه، در سال هفدهم سلطنت نبونید، شاید در پاسخ به تبلیغات کوروش، جشن آکیتو برگزار شد، اما شمار زیادی از خدایانی که می­بایست از معابدشان در شهرهای دیگر خارج شوند و به بابل بروند، چنین نکردند. این می­تواند نشانه­ی وجود حملاتی به شهرهای قلمرو بابل باشد. در این دوره دست کم یک حمله به قلمرو بابل از سوی مردم دریایی که از بقایای سومریان در جنوب میانرودان بودند، ثبت شده است. اما این حمله دامنه­ی زیادی پیدا نکرد. نشانه­ی دیگری که بحرانی بودن وضعیت و شدت حملات پارس­ها دلالت می­کرد، آن بود که نبونید در اوایل سال 539 پ.م بت­های مهم شهرهای سومر و اکد را از معابدشان برداشت و آنها را به بابل برد. این کار از سوی شاهی که خود بر این نواحی حکومت می­کرد، غریب جلوه می­کند. در تاریخ میانرودان، و به ویژه در نبردهای درازدامنه­ی میان ایلامی­ها و اکدی­ها، دزدیدن بتهای یک شهر و بردن­شان به پایتخت کشور پیروز سابقه­ی زیادی داشته است. اما موردی را نمی­شناسیم که شاه یک کشور، وقتی مورد حمله قرار می­گیرد، بت­های مردم سرزمین خود را به پایتختش منتقل کند.

این رفتار نبونید با تعبیر مردم جهان باستان کفر محسوب می­شد و به رفتار فاتحانی شباهت داشت که پس از گشودن یک شهر بتهایش را به پایتخت خود می­بردند، تا با گروگان گرفتنِ مرجع تقدسِ آن شهر، از مشروعیت ادعاهای شورشیان آن جلوگیری کنند. در واقع فاتحان باستانی با دزدیدن بتها، اقتدار مذهبی و تقدسی را که درآنها لانه کرده بود، می­ربودند و خدایانی را که قرار بود انگیزه­ی شورش­های استقلال­طلبانه­ی مردم شهرِ مغلوب را پشتیبانی کنند را در اسارت خود در می­آوردند.

برای این رفتار نبونید دو دلیل می­توان ذکر کرد. دلیلی که در کتاب­های کلاسیک تاریخی بیشتر مورد اشاره واقع می­شود، آن است که نبونید از ترس این که این بت­ها در جریان سقوط شهرها به دست پارس­ها بیفتد، آنها را به بابل منتقل کرده تا امنیت­شان را تضمین کند. با این وجود چنین کاری در تاریخ میانرودان سابقه نداشته است. یعنی مورد دیگری را نمی­شناسیم که شاهی برای پیشگیری از غارت شدن معابد شهرهای قلمروش، خودش پیشدستی کند و با برداشتن بتها به این معابد بی­احترامی نماید.

متن نبشته­ی حقوق بشر کوروش نشان می­دهد که مردم آن روزگار هم رفتار نبونید را توهین به خدایان­شان تلقی می­کرده­اند، و دست کم زمینه­ای را برای تبلیغات کوروش در این مورد فراهم بوده است. کوروش در این نبشته می­گوید:

"آگاده، اَشنونَه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند، (از من اطاعت کردند). خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند، و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بودشان، به فرمان مردوک، سرور بزرگ، ایشان را به شهرهایشان بردم. خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و دستور دادم تا خانه­های خودشان را در قلمروهایی باز یابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که هر روز به درگاه بعل و نبو نماز می­برند، عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید درباره­ی من به سرورم مردوک سخنانی لطف­آمیز بگویند."

از این متن چند نکته معلوم می­شود. نخست این که نبونید خدایان شهرهای آگاده، متورنو، دیر، قونو و شهرهای آنسوی دجله را به بابل منتقل کرده است. از میان این شهرها، موقعیت چند تا را به دقت می­دانیم. دیر، شهری مرزی بوده که در کوهپایه­های زاگرس و حد فاصل قلمرو ایلام و میانرودان قرار داشته و شاهان ایلام و سومر از دیرباز برای حمله به یک دیگر از آنجا عبور می­کردند. شهرهای اشنونه، زمبان و آگاده در بخش شمالی میانرودان قرار دارند، و منظور از شهرهای آنسوی دجله هم به احتمال زیاد دولت­شهرهای سوری ورارود بوده­اند. به این ترتیب معلوم می­شود نبونید بتهای شهرهایی را برداشته و همراه خود به بابل برده، که اتفاقا در مناطق مرزی و شمالی سرزمینش قرار داشته­اند و چندان به بابل نزدیک نبوده­اند. دست کم دو تا از اینها –دیر و اشنونه- از نظر فرهنگی و سیاسی تحت تاثیر ایلام بوده­اند و در تاریخ­شان چند بار با شاهان ایلامی متحد شدند و با بابل جنگیدند. بنابراین چنین می­نماید که نبونید بت­های شهرهایی را برداشته که در مرزهای کشورش قرار داشته­اند، و برای پیوستن به نیروهای شورشی اوگبارو و پارس­های متحدش آمادگی داشته­اند.

از سوی دیگر، کوروش به روشنی تاکید می­کند که این خدایان از اقامت در بابل ناخوشنود بودند، و شاه خدایان –مردوک- از کردار نبونید خشمگین بوده است. کوروش ادعا می کند که خدایان را به "خانه­هایشان" و "جایگاه­هایشان"، و جاهایی که قلبها را شادمان می­کرده­اند، بازگردانده و به این ترتیب نظم را بار دیگر در جهان خدایان برقرار کرده است. اینها بدان معناست که نبونید در جریان عملیاتی قهرآمیز و به عنوان نوعی تنبیه این خدایان را از معابدشان برداشته است. چنین رفتاری، با شخصیت نبونید بیشتر همخوانی دارد، چون او شاهی بوده که تمام نیرویش را صرف تبلیغ آیین ایزد سین کرده بود، و از اشاره­ی صریح کوروش بر می­آید که خدایانِ تبعیدی به بابل متنوع بوده و زیر دست مردوک –دشمن بزرگ نبونید- محسوب می­شده­اند.

کتیبه­ی حران که پس ازسقوط نبونید نوشته شده و کردارهایش را در زمان حکومتش شرح می­دهد، به روشنی بر این نکته دلالت دارد که نبونید شاهی متعصب در مورد خدای ماه بوده و می­کوشیده تا نمادهای مربوط به سایر خدایان – حتی نماد مردوک در معبد اساگیل- را به سین منسوب کند. همچنین در این کتیبه از برنامه­ی کفرآمیز نبونید برای کاستن از ارج و قرب سایر خدایان سومری و اکدی سخن گفته شده، و در بندی از آن اشاره شده که کوروش وقتی به بابل وارد شد، تصویر خدایان نرینه و مادینه­ای را که در آنجا اسیر شده بودند را به شهرهای خودشان بازگرداند. تمام این حرف­ها نشان می­دهد که نبونید شاهی معتقد به خدایان میانرودان نبوده که دغدغه­ی اسارت بتهای شهرهای مرزی­اش را داشته باشد. به خصوص که این خدایان ربطی به سین نداشته­اند و به نوعی رقیب او هم محسوب می­شده­اند. بنابراین تقسیر رایجی که برداشته شدن بتهای شهرها را ناشی از نگرانی دینی نبونید می­داند و آن را به عنوان عمل پیشگیرانه­ای تفسیر می­کند، آشکارا نادرست است. این رفتار در شرایطی توجیه­پذیر است که کوروش با گشودن شهرهای میانرودان – مانند اوروک- معابدشان را غارت کرده و بتهایشان را به ایلام یا ماد منتقل کرده باشد. اما اگر او چنین می­کرد، نمی­توانست چند سال بعد –زمانی که همه­ی مردم محل ماجرا را به یاد می­آورند،- در مورد پاس­داشت و آزرم خویش درباره­ی معابد کهن میانرودان لاف بزند.

نبشته­ی حقوق بشر نشان می­دهد که کوروش در میانرودان هم سیاستی را دنبال می­کرده که از مدتها پیش ابداع کرده بود. این سیاست بر تهمت و افترا زدن بر شاهِ قلمرو رقیب، خریداری پیشگوها و اتحاد با طبقه­ی روحانیون، و تلاش برای جلب قلب­های مردم و برانگیختن احساسات دینی­شان مبتنی بوده است. کوروش با این سابقه، نمی­توانسته هنگام ورود به میانرودان دست به قتل و غارت کاهنان و غارت معابد بزند. قاعدتا او می­بایست با گشودن شهرها برای خدایان­شان پیشکش ببرد و در ادامه­ی جنگ تبلیغاتی­ای که بر ضد نبونید راه انداخته بوده، چنین وانمود کند که نجات­بخشی است که برای رهانیدن خدایانِ مظلوم قیام کرده است. در این شرایط، نگرانی نبونید از غارت شدن معابد و دزدیده شدن بتها بی­معنا جلوه می­کند. نبونید نمی­توانسته به دلایل سیاسی چنین نگرانی­ای داشته باشد، و به دلایل مذهبی هم چنین دغدغه­ای نداشته است. چون کمر به خدمت سین بسته بوده و اصولا این خدایان را دشمن می­داشته است.

بنابراین انتقال بت­های شهرها به بابل، حمایت­گرانه و پیشگیرانه نبوده است. در واقع، چنین می­نماید که عمل نبونید، از رده­ی رفتارهای آشنای شاهانی باشد که شهری را می­گشوده­اند و خدایانش را به عنوان غنیمت با خود به پایتختشان می­بردند. به بیان دیگر، نبونید شهرهای یاد شده را در مقطعی زمانی در میانه­ی نبردهای پارس و بابل فتح کرده و معابدشان را غارت کرده است.

اما چگونه ممکن است شاهی شهرهای قلمرو خود را فتح کند و معابدش را غارت نماید؟

به گمان من کل ماجرا یک پاسخ سرراست و ساده دارد. کوروش، هنگام حمله به قلمرو بابل موفق شده بود موافقت طبقه­ای از نخبگان سیاسی و دینی را جلب نماید. در مورد نقش سرنوشت­ساز اوگبارو و کمکی که به کوروش کرد، به قدر کافی در تاریخ­های کلاسیک سخن رفته است، و تمام متون در مورد این که کاهنان بابلی هوادار کوروش بودند، توافق دارند. به این ترتیب، ورود ارتش پارس پارس به میانرودان با حمایت طبقه­ی کهنسال کاهنان سنتی و خیانت برخی از حاکم­های محلی به نبونید همراه بوده است. تنها به این ترتیب می­توان سقوط سریع پادشاهی مقتدری مانند بابل را توجیه کرد، و پذیرفته شدنِ عجیب کوروش توسط بابلیان و آرام ماندن­شان در دوران حکومت هخامنشیان را توجیه کرد.



14. بابل و منطقه­ی میانرودان، در کل دوران هخامنشی وفاداری عجیبی را نسبت به شاهان پارس از خود نشان داد. تاریخ­های امروزینِ ما، انباشته از دیدگاه­هایی هستند که مرجع­شان گلچینی جهت­دار از تعداد انگشت­شماری از متون یونانی کهن است که از سویی ساده­لوحانه و از سوی دیگر مغرضانه نوشته شده­اند. بر مبنای این متون، استان بابل منطقه­ای آشوبزده جلوه می­کند که در هر فرصتی برای کسب استقلال و طغیان بر شاهان هخامنشی استفاده می­کرده است. اما کافی است از توصیفهای جاندار و رنگینِ هرودوت بگذریم و به ماهیت عینی رخدادهایی که هم او گزارش کرده، نگاه کنیم، تا دریابیم که بابلیان در تمام دو و نیم قرنِ حاکمیت هخامنشیان، تابعانی وفادار و پرشور برایشان بودند. تنها به عنوان یک مقایسه، بد نیست به رفتار بابلیان با ایرانیان و آشوریان اشاره کنیم.

آشوریان، از 731 تا 626 پ.م، یعنی به مدت 105 سال ادعای سیطره بر بابل را داشتند. در این دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوری، در قالب دودمان دهم شاهان بابلی بر این منطقه حاکم بودند، یا شاهانی دست نشانده را بر این قلمرو حاکم می­کردند.

آشوریها مردمی بودند که از نظر نژادی، زبانی، و دینی کاملا همتای بابلیان شمرده می­شدند. قلمرو جغرافیایی­شان با بابل در هم تنیده و تاریخ­شان با هم مشترک بود. شواهد نشان می­دهد که آشوریان در شرایط صلح باج و خراج زیادی را از بابلیان طلب نمی­کردند. شاهان­شان –به استثنای سناخریبِ هراس­انگیز- می­کوشیدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند، و به جز چند استثنا به خود اجازه نمی­دادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولا شاهی دست ­نشانده از میان خود بابلیان را بر تخت این شهر می­نشاندند. با این وجود، بابلیان هرگز سیطره­ی ایشان را نپذیرفتند. به طوری که حکومت آشور بر بابل تا پایان این دوره­ی یک قرنه، امری سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ایلامی­ها و اتحاد شاهان این قلمرو با مردم بابل تهدید می­شد.

بابلیان برای رهایی از شر آشوری­ها با ایلام متحد شدند و در 105 سالِ یاد شده، به طور متوسط هر پنج سال یک بار شورش کردند. در نهایت هم یکی از همین شورشها بود که به استقلال بابل منتهی شد و تداوم اتحاد میان بابلی­ها و مردم آنسوی زاگرس –مادها و ایلامی­ها- بود که به عمر پادشاهی آشور پایان داد.

شورش­های بابلیان، باعث شد تا رشته­ای از جنگهای پردامنه میان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پیروز می­شد و به سرکوب شدید مردم ساکن این منطقه می­پرداخت، اما بابلی­ها بار دیگر شورش می­کردند. در ذکر شدت این سرکوب­ها همین بس که سناخریب در 700 پ.م 208 هزار نفر از مردم بابل را به سایر نقاط تبعید کرد، و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک یکسان کرد، با این وجود در مقاومت مردم این منطقه خللی ایجاد نشد.

برای آن که تصویری از دامنه و بسامد مقاومت بابلیان در برابر حاکمان آشوری به دست آید، بد نیست مهم­ترین جنگهای میان بابل و آشور را در این دوره فهرست کنیم:

در 729 پ.م نبو موکین زر با تیگلت پیلسر سوم جنگید.

در 721 پ.م مردوک اپل ایدینا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم شاه آشور جنگید.

در 710 پ.م مردوک بلدان با شروکین دوم آشوری جنگید.

در 705 پ.م مردوک بلدان شکست خورده بار دیگر قیام کرد و در هرج و مرج ناشی از مرگ شروکین بابل استقلال خود را باز یافت.

در 704 پ.م سناخریب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت.

در 703 پ.م موشه زیب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوری­ها را راندند.

در 700 پ.م سناخریب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد.

در 691 پ.م باز بابلیان قیام کردند.

در 688 پ.م سناخریب بابل را گشود و آن را کاملا ویران کرد.

در 648 پ.م شاهزاده­ای آشوری که بر بابل حاکم بود، به حمایت از مردم بابل و متحدان ایلامی­شان برخاست و با برادرش آشوربانیپال جنگید.

پس از آن که آشور بانیپال مرد، بابل بار دیگر شورش کرد و این بار استقلالش را به طور کامل به دست آورد و در نابودی آشور شرکت کرد.

چنان که می­بینید، در این دوره ی صد ساله، بابلیان دست کم ده بار دست به شورش­هایی چنان پردامنه زده­اند که به جنگی منظم با سپاه آشور منتهی شد.

حالا این نوع از سلطه را مقایسه کنید با حکومت هخامنشیان بر بابل که حدود230 سال به طول انجامید، و در جریان آن مردم بابل به تعداد انگشتان یک دست شورش کردند. یکی از این شورش­ها در زمان کمبوجیه رخ داد که کمتر از یک ماه طول کشید، بار دوم در زمان داریوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد، بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداری همین شاه بروز کرد و پیش از آن مداخله­ی پارسیان ضرورتی پیدا کند، توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به این معنی که اهالی شهر بابل رهبر شورش را دستگیر کرده و تحویل شاه پارس دادند. به تعبیری، اگر شورش را به معنای خیزش عمومی و فراگیر مردم یک منطقه برای کسب استقلال در نظر بگیریم، و مغلوبه شدنِ نبردی در میان مردم شورشی و قوای شاهنشاهی را نشانه­اش بدانیم، در سراسر دو و نیم قرنِ سلطه­ی هخامنشیان بر بابل، مردم این سرزمین تنها یک بار در ابتدای عصر داریوش نخست شورش کردند.

این در حالی است که پارسیانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و دینی متفاوت داشتند، بابل را به مرتبه­ی یک استان فرو کاسته بودند و حتی با به رسمیت شناختن شاهی دست نشانده، ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند، و خراجی به نسبت زیاد از این استان می­گرفتند، که البته با خراج آشوریها از کشورهای زیر سلطه­شان اصلا قابل­مقایسه نبود، اما نسبت به سایر استان­های شاهنشاهی به نسبت بالا بود. مقایسه­ی این دو وضعیت، به روشنی نشان می­دهد که مردم بابل هویت هخامنشی- پارسی را پذیرفته بودند و حکومت پارسیان با رضا و رغبت مردم این منطقه در این قلمرو نهادینه شده بود. بابلیان در تمام این دوران هویت تاریخی متمایز و بسیار کهنی داشتند، که با ثروتی که از میزان خراج­ها پیداست ترکیب شده بود، و به نیروی نظامی محلی هم مجهز بودند. بنابراین شورش نکردن مردمی که هر سه عاملِ ضروری برای استقلال –هویت، پول و ارتش- را دارند، تنها بدان معناست که حاکمیت هخامنشی­ها را به سود خود می­دانسته­اند و از آن راضی بوده­اند.

چنین می­نماید که تمایل مردم بابل به شاهان پارسی، از زمان کوروش آغاز شده باشد. در زمان کوروش بود که مردم گوتیوم به رهبری اوگباروی بابلی به سود پارسیان وارد معرکه شدند، و من این حدس را کاملا معقول می­دانم که سایر شهرهای بابل نیز زیر تاثیر تبلیغات ماهرانه­ی کوروش، هوادار این شاه جدید شده باشند.

اگر چنین نبوده باشد، یعنی اگر بابلیان از ورود پارس­ها و چیرگی­شان بر نبونید ناراضی بوده باشند، تسلیم شدن سریع­شان و سقوط صلح­آمیز بابل، معمایی حل ناشدنی جلوه می­کند، و تازه این ماجرا با تابعیت وفادارانه و پیوسته­ی این مردم از شاهان هخامنشی هم تعارض پیدا می­کند. بنابراین، تنها فرضِ معقول آن است که در زمان حمله­ی کوروش، مردم سرزمین بابل هوادار او بوده­اند.

اگر بابلی­ها در برابر کوروش از حدی بیشتر مقاومت می­کردند، کوروش ناچار می­شد آنها را قتل­عام کند و با جاری شدن خون در میان این شاهان تازه واردِ بیگانه که زبان و نژادشان هم با سامیان بابلی فرق داشت، بی­تردید مجالی برای شکل­گیری شالوده­ی وفاداری یاد شده باقی نمی­ماند. این اشتباهی بود که آشوریان هم کردند و با غارت کردن و کشتار شورشیان بابلی، چرخه­هایی تشدید شونده از مقاومت مردمی را در این سرزمین موجب شدند که در نهایت به نابودی خودشان منتهی شد. با این وجود در مورد پارسیان چنین روندی خردمندانه طرد شد. بر مبنای مستندات تاریخی، پارسیان خشونتی بر بابلیان اعمال نکردند و در برابر بابلیان با سرعتی غیرعادی و شور و شوقی آشکار کوروش را پذیرفتند.

اگر چنین بوده باشد، برداشته شدن بتهای شهرهای اکد توسط نبونید معنایی دیگر به خود می­گیرد. احتمالا شهرهای این منطقه به سرعت تسلیم کوروش شده و به اوگبارو که همچون اشرافزاده­ای شورشی مردم را به یاری می­خواند، پیوسته باشند. از شواهد چنین بر می­آید که نبونید و پسرش "بَل شازار" چندان هم ناتوان و سست عنصر نبوده باشند، چون تا مدتی در برابر پارسها مقاومت کردند، و گمان می­کنم در جریان یکی از همین پاتک­هایشان به پارسها بوده که شهرهای یاد شده را گشوده­اند. نبونید می­بایست در مقام تلافی و انتقام­گیری از کاهنانِ هوادار کوروش، خدایان شهرهای شورشی را برگرفته و به بابل برده باشد. در این شرایط، فرمان کوروش برای بازگرداندن بتها به معابدشان معنای بیشتری می­یابد. کوروش در واقع با ادعای آن که نجات بخش مردم بابل و احیا کننده­ی دین باستانی­شان است، پا به میدان نهاده بود و حالا پس از پیروز شدن، با رها کردن خدایان شهرهای بابلی، به وعده­های خویش عمل می­کرد.

armin khatar
06-30-2011, 11:52 AM
در این حالت، دست کم برخی از بت­هایی که توسط نبونید به بابل منتقل شدند، محصول غارت معابد شهرهای شورشی بوده­اند. بر مبنای سالنامه، در سال 539 پ.م، پس از حمله­ی پارسها، "لوگال مارادا" و سایر خدایان شهر "ماراد"، "زبادا" و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نین لیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه "اولولو" همه­ی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین می­زیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند." بنابراین در این تاریخ شهرهای بورسیپا، کوتا و سیپار در قلب سومر توسط کوروش فتح شده بودند یا در وضعیتی شورش به سر می­بردند.

بند بعدی سالنامه­ی نبونید، به بروز جنگ دیگری اشاره می­کند. این بند را به کمک بحث­هایی که کردیم، می­توان به شکلی نقادانه بازتفسیر نمود:

"در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس در کرانه­ی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. او مردم آشوب­زده را کشتار کرد. در روز پانزدهم سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت."

آنچه که از این بند بر می­آید، آن است که در ماه تشریتو که با مهرماه برابر است، کوروش به ارتش نبونید که در کرانه­ی دجله موضع گرفته بودند، حمله کرد. پایگاه ارتش بابل، شهر اوپیس بوده است. اوپیس همان بغداد امروزین است. سالنامه در ادامه­ی بحث به روشنی می­گوید که مردم اوپیس "قیام کردند". فعلی که در متن اکدی به کار گرفته شده است، معنای جنگیدن یا مقاومت کردن را نمی­دهد، بلکه به صراحت از قیام و سرکشی مردم اوپیس سخن می­گوید. در جمله­ی قبلی هم به روشنی قید شده که در این زمان ارتش اکد در اوپیس مستقر بوده است، و بنابراین مردم اوپیس می­بایست در برابر نیروهای نبونید قیام کرده باشند، نه قوای کوروش که تازه داشتند به شهر حمله می­کردند. بنابراین جمله­ی "او مردم آشوبزده را کشتار کرد" به احتمال زیاد به نبونید اشاره دارد که می­بایست از شورش مردم آشفته شده باشد. در این جمله هم باز به صفت آشوب­زده بر می­خوریم که در زبان اکدی "شورشی و یاغی" هم معنا می­دهد، اما مترادف با مقاوم، جنگاور، یا چیزی شبیه به این نیست.

در جمله­ی بعد هم می­بینیم که مردم سیپار در روز پانزدهم (بیستم مهر ماه) تسلیم شدند و نبونید ناچار شد به بابل بگریزد. بروسوس بابلی تاکید دارد که خودِ نبونید رهبری ارتش بابل را در این نبردها بر عهده داشته است. مورخان غربی این جملات را به این ترتیب تفسیر کرده­اند که کوروش در اوایل مهرماه به اوپیس یا بغداد حمله کرد، اما با طغیان مردم روبرو شد و بنابراین همه را از دم تیغ گذراند. هرچند در متن بابلی به درستی مشخص نیست که کدام طرف در شهر اوپیس مردم را قتل عام کرده، مورخانی مانند کوک با شور و اشتیاق فرض کرده­اند این فرد کوروش بوده است[1]، و تمام نویسندگان ایرانی هم همین ترجمه را پذیرفته­اند[2]. این در حالی است که برابر گرفتن "او" با کوروش، دور از ذهن­تر و نامحتمل­تر از معادل دانستنش با نبونید است.

مردم اوپیس قیام کرده و آشوبزده بوده­اند، و بعد توسط کسی قتل­عام شده­اند. بلافاصله بعد از این ماجرا مردم شهر سیپار بدون نبرد تسلیم کوروش شده و نبونید به بابل گریخته است. اینها بیشتر شبیه به این است که نبونید همزمان با سر رسیدن کوروش با شورش­هایی مردمی روبرو شده باشد و با وجود سرکوب شورش اوپیس، ناچار شده به بابل عقب­نشینی کند. اگر ارتش پارس در شهر اوپیس مردم را قتل­عام می­کرد، شهرهای همسایه و به ویژه سیپار که همسایه­ی آنجاست، برای جنگیدن با ایشان و دفاع از خود مصمم­تر می­شدند، نه آن که به فاصله­ی چند روز بعد خود را بدون نبرد تسلیم پارس­ها نمایند. آشکار است که نسبت دادن کشتار مردم اوپیس به نبونید در این زمینه معقول­تر و پذیرفتنی­تر است تا کوروش، هرچند در کتاب­های تاریخ کلاسیک تفسیر نامحتمل­تر بسیار تکرار شده است. گویی مورخان از پیوستن شهرهای میانرودان به کوروش بدون این که کشتاری در میان مردم رخ دهد، احساس ناراحتی می­کرده­اند .

اگر تفسیر پیشنهاد شده در این متن را بپذیریم، به تصویری منسجم­تر و یکدست­تر از ماجراهای سقوط بابل دست می­یابیم. مردم این منطقه که زیر تاثیر تبلیغات کوروش و ادعای نجات­بخشی او قرار داشته­اند، بر نبونید شورش می­کنند و شهرهای خود را تسلیم ارتش مهاجم پارس می­نمایند. این موضوع در مورد منطقه­ی گوتیوم و شهرهایی مانند سیپار و بابل مسلم است، چون منابع بابلی به صراحت آن را قید کرده­اند. در مورد سایر شهرها هم، می­توان چنین چیزی را در نظر گرفت، چرا که با شواهدی مانند انتقال بتها به بابل و کشتار مردم همخوانی می­یابد.



16. به هر حال، هرچند مردم بابل و طبقه­ای از کاهنان و برخی از سرداران بابلی هوادار کوروش بوده­اند، نبونید هنوز آنقدر قدرت داشت تا ارتش­هایی را برای مقابله با وی بسیج کند. بعید نیست بخشی از این نیروها از قبایل عرب تشکیل شده باشند که در جنوب میانرودان و شمال عربستان سرگردان بودند. در هر حال، در مهر 539 پ.م، دامنه­ی نبرد به اطراف شهر بابل رسید. به روایت سند دیگری از بابلِ آن روزگار که به نام "پیشگویی دودمانی" شهرت یافته، مدت کوتاهی پس از حمله­ی پارسها، بل شازار که فرزند و ولیعهد نبونید بود و رهبری ارتش او را بر عهده داشت، به دژی به نام "دور کراشو" در شمال بابل رفت تا با نیروهای کوروش رویارو شود[3]. هرودوت هم نقل می­کند که نبونید هنگام فرار به بابل خود را برای مقاومتی درازمدت آماده می­کرد، چون آذوقه­ی فراوانی را در شهر ذخیره کرد تا در جریان محاصره­ی پارسها دچار قحطی نشود[4].

با این وجود پارسها به زودی سر رسیدند و بل شازار می­بایست نبرد را به سادگی باخته باشد، چون سالنامه­ی نبونید حتی به یک جنگ هم پس از آن اشاره نمی­کند، و فقط شرح می­دهد که "در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتی­های سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمان­های آن سلاح حمل نمی­کرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت."

به این ترتیب، در بیست و چهارم مهرماه 539 پ.م، اوگبارو و ارتش زیر فرمانش که بیشتر از گوتی­ها تشکیل می­شدند، بدون این که با مقاومت مردم بابل روبرو شوند، به این شهر وارد شدند. این موضوع یعنی ورود ارتش گوتی به بابل و صلح­آمیز بودن سقوط شهر، چیزی است که حدس مرا در مورد فراگیر بودنِ شورش بر ضد نبونید تایید می­کند. غیرمحتمل است که مردم بابل که در بزرگترین مرکز فرهنگی و سیاسی میانرودان می­زیستند، و سابقه­ی نزدیک یک قرن مبارزه با اشغالگران آشوری را داشتند، پس از قتل­عام مردم شهرهای تابع­شان و تاراج معابدشان به این ترتیب به سپاهیان مهاجم اجازه­ی ورود دهند. منطقی است که فرض کنیم تسلیم مسالمت­آمیز بابلیان نقطه­ی پایانی زنجیره­ای از قیام­های مردمی به طرفداری از کوروش بوده، و ماجرای اوپیس هم حلقه­ای از آن محسوب می­شده است. بار دیگر سالنامه در این مورد صراحت دارد که سربازان گوتی مراکز حساس شهر – از جمله معبد اساگیل- را اشغال کردند، اما "کسی در آنجا سلاح حمل نمی­کرد"،یعنی خشونت و غارتی رخ نداد و "زمان درست برای اجرای مراسم از دست نرفت"، یعنی فاتحان فرصت را برای برگزاری مراسمی دینی – شاید از نوع مناسک شکرگزاری- مساعد دیدند و به این ترتیب دل مردم مغلوب را به دست آوردند.

کوروش در هشتم آبان ماه 539 پ.م وارد بابل شد. سالنامه های بابلی از اواخر مهر ماه تاریخ گذاری بر مبنای سال­های سلطنت کوروش را آغاز کردند، و چنین به نظر می­رسد که کوروش همزمان با ورود به بابل نبشته­ی حقوق بشر را هم منتشر کرده باشد.

پیش از شرح چگونگی ورود او به این شهر، باید به پرسشی که توسط بسیاری از مورخان طرح شده است، پاسخ گفت، و آن هم این است که کوروش در فاصله­ی دو هفته­ی پس از فتح بابل توسط اوگبارو چه می­کرده، و چرا این قدر دیر به بابل وارد شده است؟

تاخیر کوروش در ورود به بابل، اگر از دیدگاه تاریخ جنگ نگریسته شود، خیلی غریب جلوه می­کند. اگر به راستی شهرهای میانرودان در برابر او مقاومت کرده باشند و نبونید برای سازماندهی مقاومتی مردمی بت­های شهرها را به بابل برده باشد و مردم اوپیس به دلیل مقاومت شدیدشان قتل­عام شده باشند، انتظار داریم کوروش هرچه سریعتر به شهرِ فتح شده برود و با تاجگذاری در بابل و اعدام شاه قبلی مقاومت­های پراکنده­ی باقی مانده را از میان بردارد و مشروعیت حکومت خود را تثبیت کند. تاخیر کوروش در ورود به بابل، با هر معیاری که سنجیده شود، کاری خطرناک است. ممکن بوده در این فاصله مردم بابل که شاه خود را اسیرِ دستِ حاکمی گوتی می­دیدند، شورش کنند و او را بار دیگر به تخت سلطنت باز گردانند. یا این که خودِ اوگبارو با در دست گرفتن کنترل پایتخت بزرگترین پادشاهی باقی مانده در خارج از قلمرو پارسها، مدعی بنیانگذاری دودمان جدیدی در بابل شود. اما کوروش دو هفته­ی سرنوشت­ساز را در این میان گذراند، بی آن که شتابی برای ورود به بابل از خود نشان دهد.

در مورد دلایل تاخیر کوروش چند نظریه وجود دارد. تقریبا تمام نویسندگان و مورخان در این نکته توافق دارند که مقاومتی در برابر کوروش وجود نداشته و شاه پارسی در این مدت به جنگ سرگرم نبوده است. ظاهرا با سقوط بابل، تمام شهرهای دیگر میانرودان هم به پارس­ها پیوستند و نبردی که به شکل جسته و گریخته در حدود یک سال تداوم داشت، پایان پذیرفته بود. چنان که از مدارک نِراب بر می­آید، در این زمان سرزمین­های دوردستی مانند ورارود و سوریه و عربستان بدون نبرد تسلیم کوروش شدند و به قلمرو شاهنشاهی­اش پیوستند. بنابراین تاخیر کوروش دلایل نظامی نداشته است.

برخی از نویسندگان با پیروی از قول هرودوت فرض کرده­اند که کوروش در این مدت به انجام فعالیت­های عمرانی اشتغال داشته و طرح­هایی برای آبرسانی به زمین­های کشاورزی را اجرای می­کرده است. این نظریه از آنجا شکل گرفته که هرودوت ادعا کرده کوروش پیش از ورود به بابل، رود دیاله را به خاطر این که اسب سفید محبوبش را غرق کرده بود، کیفر داد و آن را به 360 شاخه تقسیم کرد. در این نکته که هرودوت و سایر یونانیان برنامه­های عمرانی هخامنشیان را به صورت اموری فراطبیعی و ایزدگونه تفسیر می­کرده­اند، شکی وجود ندارد و معلوم است که منظور هرودوت از ذکر این قصه هم اشاره به نوعی طرح کندن آبراهه بوده است. با این همه، عجیب به نظر می­رسد که کوروش در شرایطی که آماده ورود به پایتخت باستانی میانرودان و بر عهده گرفتن نقش شاه بابل است، وقت خود را صرف کندن آبراهه کرده باشد.

به گمان من، تاخیر کوروش دو نکته را نشان می­دهد. نخست آن که او از بابت شورش مردم و خیانت اوگبارو خاطرجمع بوده، و پیروزی­ای مستحکم و پایدار به دست آورده بوده و دل نگرانی­ای بابت از دست رفتنش نداشته است. کوروش به این دلیل جرات کرده دو هفته دیر به بابل وارد شود، اوگبارو را به جای خود گسیل کند، و نبونید را زنده نگهدارد، که مطمئن بوده مردم بابل در این مدت بر او نمی­شورند و سردارانش در این بین سرکشی نمی­کنند. این هم دلیل دیگری است بر این که مردم این منطقه از ابتدا به او روی خوش نشان داده و نسبت به او وفادار بوده­اند.

نکته­ی دوم، آن است که کوروش دلیلی قانع کننده برای تاخیرش داشته است. نخستین حدسی که در این مورد می­توان زد، آن است که منتظر بوده تا زمان جشنی مهم فرا برسد و همزمان با مراسم آن به بابل وارد شود و تاجگذاری کند. اما تا جایی که من جستجو کردم، جشن مهمی در بابل وجود نداشته که تاریخش هشتم آبان ماه باشد، ودر متون هم به همزمانی ورود کوروش با جشنی محلی اشاره­ی وجود ندارد. بنابراین یک احتمال دیگر باقی می­ماند، و آن هم این است که کوروش در حال تدارک مراسمی بوده که می­بایست هنگام ورودش به بابل اجرا شود. هرودوت و کتسیاس به این نکته اشاره کرده­اند که سربازان پارسی در کمال انضباط و شکوه و جلال وارد بابل شدند، و در جاهایی دیگر در مورد سربازانی که به راهبری کوروش در برابر مردم رژه می­رفته­اند، ارقامی افسانه­آمیز ذکر شده است. هرودوت و کتسیاس و سایر نویسندگان یونانی به ارقامی در حدود 50-60 هزار نفر در هر رژه­ی پارسیان اشاره کرده­اند، که به نظر نادرست می­نماید. چون شمار این عده برابر با بزرگ­ترین ارتش­هایی بوده که در زمان جنگ در جهان باستان بسیج می­شده­اند، و بعید است کوروش برای اجرای مراسمی در زمان صلح چنین نیرویی را سازمان دهد. با این وجود، مراسم ورود به بابل درست پس از جنگ برگزار شده و بی­تردید کوروش در این زمان نیروهای زیادی را زیر فرمان خود داشته است. تمام منابع از جمله نبشته­ی حقوق بشر به بی­شمار بودنِ تعداد سربازان کوروش اشاره کرده­اند، و این می­تواند نشانگر این باشد که کوروش هنگام ورود به بابل تعداد زیادی از ایشان را همراه داشته است.

حدس من آن است که کوروش برای سازماندهی مراسمی باشکوه و تعلیم دادن سربازانش این دو هفته­ی کذائی را گذرانده است. در این مدت نبونید که گویا برای توطئه­ای به بابل بازگشته بود، دستگیر شد و توسط اوگبارو زندانی شد. پیش از آن بل شازار در نبردی کشته شده بود. ما می­دانیم که کوروش نخستین سرداری است که رژه رفتن سربازان در زمان صلح را بنیان نهاد و اصولا مفهوم رژه، یعنی حرکت گروهی سربازان با ساز و برگ کامل، برای نمایش قدرت نظامی و تاکید بر غرور ملی، نوآوری­ایست که باید به نام کوروش ثبت شود. در تمام متون باستانی، این نکته که کوروش رژه را ابداع کرد، ذکر شده، و نخستین جایی که ارجاع معتبری به مراسمی شبیه به رژه می­بینیم، در روز هشتم آبان ماه است، یعنی آن روزی که کوروش وارد بابل شد.

پیر بریان با بازسازی توصیف نویسندگان باستانی از مراسم رژه­ی کوروش، به این جمع­بندی رسیده که یک رژه­ی ارتش شاهنشاهی، که احتمالا برای نخستین بار در زمان ورود به بابل به نمایش در آمد، چنین آرایشی داشته است:

ابتدا چهار هزار نیزه­دار پارسی حرکت می­کردند و پشت سرشان شاه در ارابه­ای دو چرخه پیش می­آمد، که با اسبانی سپید کشیده می­شد. دو هزار پیاده در هر طرف این ارابه حرکت می­کردند و پشت سرش دو هزار سوارکار زرهپوشِ سنگین اسلحه پیش می­آمدند. آنگاه نوبت به ردیف­های صد نفره­ی سوارکارانی می­رسید که در کل شمارشان به ده هزار تن بالغ می­شد. این انبوه سواران، با دو گروه پیاده­ی ده هزار نفری دنبال می­شدند.

پس از آنها گردونه­سواران می­آمدند و در آخر سپاهیان استان­های شاهنشاهی با لباس­ها و سلاح­های بومی خویش پیش می رفتند.

احتمالا در همین زمان، هسته­ی مرکزی گارد جاویدان هم تشکیل شده است. این گروه از ده هزار سرباز بسیار نخبه تشکیل می­شد که در ابتدا محافظان شخصی کوروش بودند، اما بعدها توسط خودِ کوروش به صورت واحد رزمی مستقلی سازمان یافتند و برای خود نام و هویتی مستقل پیدا کردند. هزار تن از ایشان نیرومندترین سربازان ارتش ایران بودند که در ته نیزه­های خود اناری زرین داشتند. انتهای نیزه­ی نه هزار تنِ دیگر با یک نارنج از جنس نقره تزیین می­شد.

ورود کوروش به بابل را همه­ی متون باستانی به شکلی مشابه ذکر کرده اند. این که کوروش در میان سربازانش با شکوه و جلالی بی­مانند و به شکلی صلح­آمیز وارد شد و مردم بابل شادمانه ورودش را خیرمقدم گفتند، در تمام منابع عبری، یونانی، بابلی و پارسی به شکل یکسانی روایت شده است.

سالنامه، ماجرای ورود کوروش را چنین توصیف می کند:

"در سومین روز ماه آراهسامنا، کورش به بابل وارد شد. ترکه­های سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همه­ی بابل درود فرستاد. فرمانروا اوگبارو، حاکمان دون­پایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند."

می بینیم که باز هم در اینجا به رفتار ناشایست نبونید با بتهای شهرهای دیگر اشاره رفته است. خودِ کوروش ماجرای ورودش به بابل را در بندهای پانزدهم تا نوزدهم نبشته­ی حقوق بشر چنین نقل می­کند:

"(مردوک) باعث شد تا (کوروش) به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جاده­ی بابل را در پیش بگیرد، و همچون دوست و همراهی در کنارش بود. سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. (مردوک) اجازه داد تا (کوروش) بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این منطقه­ی فاجعه­زده، را نجات داد. (مردوک) نبونید شاه را که از او نمی­ترسید، به دستان (کوروش) سپرد. همه­ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابر (کوروش) به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره­هایشان درخشان شد."

تمام منابع بر این نکته تاکید دارند که کوروش با مردم بابل مهربانی کرد و با اجرای برنامه­های عمرانی و ترمیم مسیرهای تجاری دل ایشان را به دست آورد. نبونید که زنده دستگیر شده بود، بر اساس سنت نوظهوری که کوروش بنیان نهاده بود، آسیبی ندید و به کرمان تبعید شد و در آنجا تا آخر عمر خویش به آسودگی زیست. این که نبونیدِ سالخورده پس از هژده سال سلطنت بر بابل چنین خانه­نشین شد، و حتی یک گزارش هم از شورش هوادارانش در دست نیست، نشان می­دهد که انتقال قدرت به کوروش با حمایت افکار عمومی صورت گرفته است. وگرنه زنده نگهداشتن شاهی که پس از حکومتی چنین طولانی با زور از قدرت کنار زده شده بود، بسیار خطرناک جلوه می­کرد. در شرایطی که نبونید می­توانست ادعایی مشروع بر تاج و تخت این کشور داشته باشد، زنده نگهداشتنش کاری نامعقول و خطرناک جلوه می­کرد.

کوروش پس از فتح بابل، در نوروز 538 پ.م پسرش کمبوجیه را به عنوان شاه بابل برگزید. کمبوجیه در مراسمی که مطابق سنن بابلی ترتیب داده شده بود، شرکت کرد. او بر خلاف شاهان باستانی بابل راضی نشد هنگام دریافت تاج از کاهن مردوک سلاح خود را کنار بگذارد و نسبت به او تواضع کند. اما لباس مخصوص بابلیان را پوشید و دست بت مردوک را در دست گرفت و به این ترتیب واپسین شاهِ قانونی بابل شد. کوروش پس از یک سال او را به مقام ولیعهدی برکشید و بابل را به دست اوگبارو سپرد که از آن به بعد در مقام شهربانی این شهر، و نه پادشاه بر آن فرمان راند[5].

برخی از مورخان که زیر تاثیر آرای هرودوت به دنبال دلیلی برای ناشایست بودن کمبوجیه و دیوانه بودنش می­گردند، این ماجرا را همچون عزلی مهم و برجسته تفسیر کرده­اند. اما به نظر من دلیل برکناری کمبوجیه از سلطنت بابل، ناشایستگی او نبوده، چون خودِ کوروش بلافاصله او را به مقام ولیعهدی خویش بر می­کشد و تا پایان نیز از او در این مقام حمایت می­کند. اگر به تاریخ زندگی کمبوجیه بنگریم می­بینیم که انتخاب کوروش به درستی صورت گرفته بود. چون کمبوجیه پسری سزاوار تاج و تخت بزرگ هخامنشی از آب در آمد و بر خلاف تبلیغات سیاسی آتنیان، دورانی طولانی را با شایستگی حکومت کرد.

برکشیده شدن کمبوجیه به مقام ولیعهدی و تبدیل شدن جانشینش به شهربان –و نه پادشاه- بابل، بیشتر نشانه­ی از میان رفتن پادشاهی مستقل بابل و برقراری نظم جدیدی در کل شاهنشاهی است که در جریان آن تمام پادشاهی­های مستقل قدیمی از میان برداشته شدند و به استانداری­ها و شهربانی­های هخامنشی دگردیسی یافتند.

armin khatar
06-30-2011, 11:53 AM
خانواده­ی کوروش

1. در مورد زنان کوروش چیز زیادی نمی­دانیم. تردیدی نیست که کوروش از ازدواج­های سیاسی برای دستیابی صلح­آمیز و دوستانه بر تاج و تخت سرزمین­های همسایه استفاده می­کرده است. داستان خواستگاری او از دختر فرعون مصر، و پیشنهاد ازدواجی که به ملکه­ی ماساژت­ها داد را باید امری در این راستا دید. با این همه، کوروش یک همسرِ قانونی و اصلی داشت که همچون ملکه­ی شاهنشاهی پارس در سراسر کشور مورد احترام بود. سالنامه­ی نبونید شرح می­دهد که در 538 پ.م، یک سال پس از فتح بابل، همسر کوروش درگذشت و مردم بابل در مراسم عمومی عزاداری شرکت کردند. هرودوت معتقد است که این همسرِ برگزیده­ی کوروش کاساندانَه بوده است، اما برخی از منابع دیگر او را آمیتیس دختر آستیاگ می­دانند.

کوروش، فرزندان زیادی نداشت. احتمالا تنها دو پسر از کاساندانه داشت و نام دو تن از دخترانش را هم می­دانیم. بزرگترین پسرش، که در نبشته­ی حقوق بشر سلامتش را از مردوک می­خواهد و با افتخار او را "پسری از پشت خودم" می­خواند، کمبوجیه نام داشته و شاهی لایق بوده که مدت ده سال با پدرش در امر حکومت شریک بود و پس از آموختن چم و خم سلطنت بر قلمروی چنین عظیم به قدرت رسید و در مدت چهار سال توانست مصر و قبرس را فتح کند و کار تسخیر تمام سرزمین­های نویسای قلمرو میانی را که پدرش آغاز کرده بود، به انجام رساند.
پسر کوچکتر کوروش بیشتر با نام بابلی­اش – بردیا- شهرت دارد که "ارجمند" معنا می­دهد. هرودوت نام او را اسمِردیس ثبت کرده، و آیسخولوس او را مردوس نامیده است. به نظر می­رسد تمام این افراد، از ذکر این نام لقبی پارسی مانند "مَرد" را در نظر داشته­اند. تنها کتسیاس به نام شکسته بسته­ی "تَنیائوکسارکِس" یا "تنیاخارکس" اشاره کرده که ممکن است به نام فارسی او مربوط باشد. بر مبنای این گزارش، به نظر می­رسد اسم فارسی پسر کوچکتر کوروش، "تَنوووَزَرکَه" (تن- بزرگ) به معنای تنومند و نیرومند بوده باشد. از توصیف­هایی که از بردیا در دست است، می­دانیم که به راستی پهلوانی درشت اندام بوده است. چون تنها کسی که توانست در یک زورآزمایی کمان سختِ حبشیان را بکشد او بود. وقتی سال­ها بعد پس از برادر بزرگترش کمبوجیه بر تخت نشست و داریوش و یارانش برای کشتنش توطئه کردند، با وجود غافلگیر شدنش یک تنه با ایشان روبرو شد و با ایشان جنگید و قبل از این که کشته شود، دست کم دو تن را به طور جدی مجروح کرد. این در حالی که یاران داریوش نیز در جهان باستان با لقب "هفت دلیر" شهرت داشتند و همه سردارانی جنگی بودند و رهبرشان داریوش، خود به قدری نیرومند بود که می­توانست بر کتیبه­ی مقبره­اش لاف بزند که دستان و پاهایی زورمند دارد.



2. کوروش دست کم دو دختر هم داشته است. مشهورترین دخترش، هوتَئوسَه (آتوسا) نام داشت که زنی نیرومند و بانفوذ بود. بنابر روایت یونانی او به عقد برادرش بردیا در آمده، اما اصولا به متون یونانی به ویژه در زمینه­ی روابط خانوادگی زیاد نباید اعتماد کرد. در مورد وجود رسم خویدودَه (ازدواج با محارم) که در ایران باستان نمونه­هایی از آن وجود داشته، در دوران نخستین شاهان هخامنشی برگه­ای در دست نیست. بیشتر به نظر می­رسد چنین رسمی از راه مصر به ایران وارد شده باشد و در این حالت زمان آن را باید کمی دیرتر از عصر بردیا و آتوسا دانست. چون مصر تازه در زمان کمبوجیه فتح شد و نفوذ فرهنگی­اش بر دربار ایران نمی­توانسته به این سرعت در سطح ازدواج­هایی درباری نمود یافته باشد. سایر منابع بابلی، ایلامی و پارسی، اشاره­ای به ازدواج آتوسا و بردیا نکرده­اند.

آتوسا، به احتمال زیاد یکی از همدستان داریوش برای غصب سلطنت بوده است. چیرگی داریوش بر بردیا و ادعای این که او شاهزاده­ای دروغین است و بردیای واقعی سالها پیش به دست برادرش کشته شده، بدون پشتیبانی خواهر این دو مشروعیتی نمی­یافته است. از این رو صراحت داریوش در این ادعای دروغین که بردیا در واقع مغی به نام گئوماته بوده است، می­بایست با همدستی آتوسا با وی و تایید او همراه بوده باشد. به ویژه که داریوش بلافاصله پس از قتل بردیا با آتوسا ازدواج کرد و او را به مرتبه­ی ملکه ی ایران زمین برکشید. آتوسا تنها ملکه­ی ایرانی این دوران است که نامش در الواح تخت جمشید آمده است. در این کتیبه­ها، به او لقب "بانوک" داده­اند که همان بانوی فارسی امروز است.

آتوسا مادر خشایارشا هم هست و باز از همین جا معلوم می­شود که در به قدرت رسیدن داریوش نقش مهمی بر عهده داشته است. چون داریوش با دختر دیگر کوروش – آرتیستونه (= اَرتَه ستونه، یعنی ستون پرهیزگاری)- نیز ازدواج کرده بود و او را سوگلی خویش می­دانست، اما او را به مرتبه­ی ملکه بر نکشید و فرزندانش هرگز ارج و قرب فرزندان آتوسا را پیدا نکردند.



3. از میان سایر نوادگان کوروش، باید به نوه­اش آپامَه هم اشاره کرد که تنها دختر بردیا بود و به روایتی بعدها با داریوش بزرگ ازدواج کرد. بنا بر اسناد رسمی، کمبوجیه فرزندی نداشته که از پادشاهی مانند او بعید است. این احتمال هم وجود دارد که کمبوجیه فرزندانی داشته که در جریان طغیان­های سال 522 پ.م و زمان تاجگذاری داریوش بزرگ، مدعی قدرت شده و در کشمکش میان درباریانِ هوادار داریوش و مخالفانشان کشته شده باشند. شاید از این روست که نامی از ایشان در تاریخ وجود ندارد.

به این ترتیب، از پشت کوروش دو پسر و دست کم دو دختر باقی ماند. دو پسرش به نوبت بر تخت نشستند، و دو دخترش با کسی که قدرت پسر کوچکتر را غصب کرده بود ازدواج کردند. از پشت یکی از همین دختران (آتوسا) بود که شاهان بعدی هخامنشی زاده شدند و پیوند میان شاخه ی آریارمنه ای و کوروشی تحقق یافت. به این شکل، ارتباط میان کوروش با شاهان هخامنشی بعدی، از پشت دخترش برقرار شد و این نیز به سنت ایلامی­ها شبیه بود که در آن حق سلطنت علاوه بر برادران، از پشت زنان و خواهران نیز منتقل می­شد.

armin khatar
06-30-2011, 11:53 AM
مرگ کوروش

1. در مورد پایان زندگی کوروش روایت­های یکدستی وجود دارد. همه­ی نویسندگان باستانی در این مورد اتفاق نظر دارند که کوروش در تابستان سال 530 پ.م هنگام نبرد با قبایل ایرانی ساکن مرزهای شرقی امپراتوری کشته شده است.

کتسیاس می­گوید که کوروش در نبرد با قبایل درپیکی که در دره­ی سند می­زیستند کشته شد. او وقتی با درپیکی­ها روبرو شد که فوجی از فیل سواران­شان به میان سوارکاران پارسی تاختند و ایشان را تار و مار کردند. به روایت کتسیاس، کوروش در این گیر و دار از اسب فرو افتاد و یک جنگجوی هندی نیزه­ای به رانش زد[1]. اما در همین زمان شاه سکاها –آمورگََه (یعنی نامیرا)- با بیست هزار سوارکار به یاری کوروش شتافت و او را از معرکه نجات داد. به روایت کتسیاس در این نبرد ده هزار تن از هردو سو کشته شدند.

پس از سر رسیدن آمورگه، پارسها و سکاها با هم متحد شدند و در نبردی که پس از آن در گرفت توانستند بر درپیکی­ها چیره شوند. در این نبردِ دوم سی هزار تن از جبهه­ی ایرانی­ها و نود هزار تن از درپیکی­ها به قتل رسیدند که شاه ایشان آمورایوس و سه پسرش هم در میان کشتگان بودند[2]. کوروش پس از سه روز، در حالی که بزرگان کشور را نزد خود خوانده و اندرزشان داده و وصیت­هایش را برای دو پسرش خوانده بود، از عفونت زخم رانش در گذشت[3].

بروز بابلی هم داستانی مشابه را روایت کرده، و معتقداست که کوروش در نبرد با قبایل ایرانی کوچگردی که در مرزهای شرقی خوارزم می­زیستند کشته شده است. اما او این قبایل را داهه­ها می­داند. اینها خویشاوندان همان مردمی بودند که اعقاب­شان بعدها یونانیان را از ایران راندند و دودمان اشکانی را تاسیس کردند.



2. در این میان هرودوت، طبق معمول رنگ­آمیزترین و تخیلی­ترین قصه را ساز کرده است. به روایت او، کوروش از ملکه­ی ماساگت­ها –تومیریس- خواستگاری کرد. اما ملکه که می­دانست کوروش به خاطر تسلط بر قبیله­اش این پیشنهاد را کرده است، این پیشنهاد را رد کرد. در نتیجه کوروش تصمیم گرفت قلمرو او را تسخیر کند و در راس لشکری به سرزمین­های آن سوی سیردریا تاخت که قلمرو ماساگت­ها محسوب می­شد.

به روایت هرودوت، کوروش در نبرد با ماساگت­ها که توسط پسر ملکه رهبری می­شدند، از حیله­ای استفاده کرد و خیمه و خرگاه گرانبهایی بر پا نمود و خوان­های بسیار با شراب و غذاهای فراوان در آن آراست و نگهبانان اندکی را بر آن گماشت و خود با سپاهیانش در گوشه­ای کمین کرد. پسر تومیریس که اسپارگاپس نامیده می­شد، با سواران ماساگت بر این اردو تاخت و غنایم بسیار به چنگ آورد و به همراه سربازانش به خورد و نوش پرداخت و مست شد. آنگاه کوروش حمله کرد و ایشان را شکست داد و شمار زیادی از ایشان را اسیر کرد. اسپارگاپس که در این بین محاصره شده بود، با وجود این که کوروش دستور داده بود کسی صدمه­ای به او نزند، از شدت شرم با خنجر خود را کشت. به این ترتیب تومیریس کینه­ی بسیاری از کوروش به دل گرفت و در نبردی دیگر سپاهش را شکست داد. کوروش در این نبرد کشته شد و جسدش به دست ماساگت­ها افتاد. پس ملکه دستور داد سرش را ببرند و در تشتی پر از خون بیندازند و خطاب به او گفت: "تو که اینقدر تشنه­ی خون بودی حالا اینقدرخون بخور تا سیراب شوی!"

در میان این روایت­ها، چند نکته­ی مشترک وجود دارد. داستان بروز و کتسیاس، که هردو ساکن قلمرو امپراتوری و از نویسندگان دیوانی پارس­ها بودند، شباهت­های زیادی با هم دارد. آشکار است که در قلمرو ایران، روایت رسمی و جا افتاده­ای در مورد چگونگی مرگ بنیانگذار دودمان هخامنشی وجود داشته است. این روایت آخرین روزهای زندگی کوروش را در شرایطی تجسم می­کرده که با قبایل کوچگرد و مهاجمِ فراسوی مرزهای ایران زمین می­جنگد، و در نهایت توسط همین مردم کشته می­شود. چنان که به زودی خواهم گفت، این داستان مشابه با الگویی اساطیری است که با نام اسطوره­ی خدای شهید شهرت دارد.

روایت هرودوت، به ظاهر برداشتی آزاد از همین نسخه­ی رسمی است، که با تخیل شکوفای هرودوت و گرایش­های ضد ایرانی آتنی­هایی که برای نوشتن تواریخش به او پول می­داده­اند، ترکیب شده است. بد نیست برای دریافتنِ حقیقتِ مرگ کوروش، این روایت­ها را کمی نقادانه­تر وارسی کنیم. کار را با داستان هرودوت آغاز می­کنیم که سست­تر از سایر روایت­هاست.



3. داستان هرودوت، گذشته از دلالت­های ضدایرانی روشنش، به چند دلیل نادرست می­نماید. نخست آن که کوروش به گواهی تمام مورخان، از جمله هرودوت، در زمانِ مرگ هفتاد سال داشته است. بنابراین او می­بایست در حدود هفتاد سالگی از ملکه­ای خواستگاری کرده باشد، که بنابر سنن پارسها عجیب می­نماید. علاوه بر این، باید پذیرفت که این پیرمرد هفتاد ساله که جهان را فتح کرده و سالها بر کل آن فرمان رانده است، تازه پس از وقفه­ای نه ساله بار دیگر برای تسخیر سرزمین­هایی جدید حرکت کرده و تصمیم گرفته ماجراجویی­های دوران جوانی را تکرار کند. گذشته از این، قصه­ی بریده شدن سر کوروش و جملات قصار ملکه­ی ماساگت­ها هم به نظر نادرست می­نماید. چون می­دانیم که پیکر مومیایی شده­ی کوروش در پاسارگاد مدفون بوده و بنابراین در خاک ایران مرده است و جسدش در سرزمینی دوردست به دست قبایلی دشمن مثله نشده است.

با یک نگاه به برنامه­ی جهانگشایی هخامنشیان، می­توان دید که نبردهای این شاهان همواره در مرزهای کشورشان و با قبایل کوچگردی بوده است که به دزدی و غارت شهرهای مرزی ایران زمین روی می­آوردند. جالب آن است که جنگ­های دوران خشایارشا با یونانیان را هم باید در همین چارچوب دید. یعنی یونانیان هم مانند قبایل کوچگرد سکای دوران داریوش یا ماساگت­های عصر کوروش، مردمی فقیر، حاشیه­نشین، و غارتگر بودند که هر از چند گاهی به مرزهای پارس حمله می­کردند، و منظما توسط قوای شاهنشاهی تنبیه می­شدند.

برنامه­ی جهانگشایی هخامنشیان، تسخیر سرزمین­های این قبایل کوچگرد نبوده است. در واقع تسخیر سرزمین­هایی که از مراتعی گسترده و قبایلی متحرک انباشته شده است، ارزش چندانی برای یک شاهنشاهی ثروتمندِ مبتنی بر کشاورزی و تجارت ندارد، مگر آن که اهداف امنیتی از آن مور نظر باشد، و جالب است که در تمام تاریخ دو و نیم قرنه­ی هخامنشیان تمام گزارش­های موجود درباره­ی لشکرکشی شاهان به فراسوی مرزهای مردم شهرنشین و کشاورز، جنبه­ی تنبیهی یا پیشگیرانه داشته است.

بنابراین کوروش در زمان مورد نظر، نمی­توانسته به سرزمین ماساگت­ها چشم طمع دوخته باشد. به این دلیل که پیر بوده، و سرزمین ماساگت­ها ارزشی برای شاهنشاهی نداشته، و کار نیمه تمامی در همان زمان وجود داشته که کوروش برایش زمینه­چینی بسیاری کرده بوده، و آن فتح مصر بوده است. کوروش اگر تصمیم می­گرفت قلمرو شاهی­اش را گسترش دهد، قاعدتا می­بایست به سمت مصر حرکت کند. چرا که مدت ده سال برای فتح آنجا مقدمه چیده بود و در آن تاریخ تازه این برنامه­ها به بار نشسته بود. چنان که پنج سال بعد، وقتی پسرش کمبوجیه به سمت مصر حرکت کرد، این تنها بخشِ باقی مانده از قلمرو نویسای میانی را به سادگی و با رضایت ساکنانش فتح نمود. فتح مصر مهمتر، افتخارآمیزتر، و ساده­تر از فتح سرزمین ماساگت­ها بوده است. از این رو روایت هرودوت در این مورد که حرکت کوروش با هدف کشورگشایی انجام گرفته، نادرست می نماید.

بقیه­ی داستان، مانند کمینِ مبتکرانه­ی کوروش، کشته شدن اسپارگاپس، بریده شدن سر کوروش، و مواردی شبیه به این هم بیشتر محصول هنر قصه­پردازی هرودوت هستند تا واقعیت­هایی تاریخی. چون حتی اگر چنین حوادثی هم رخ می­داده­اند، هرودوت نمی­توانسته چند قرن بعد و در گوشه­ی پرتی از شاهنشاهی هخامنشی از آنها خبردار شود. بی­تردید نسخه­ی رسمی و روایت مرسومی که پارس­ها از مرگ کوروش در دست داشته­اند، محتوایی چنین توهین­آمیز نداشته است. پس هرودوت این قصه را از پارسیان نشنیده است. با توجه به بقیه­ی چیزهایی که هرودوت نوشته، می­توان اطمینان داشت که هرودوت داستانی را که روایت رسمی شاهنشاهی پارس نبوده، از خودش ابداع کرده است، و این در مورد شاخ و برگِ خیلی از داستان­ها که از نسخه­ی رسمی پارس بوده­اند هم درست است!

اگر به راستی در پایان دوران سلطنت کوروش جنگی میان پارسها و ماساگت­ها در گرفته باشد، جنگی تدافعی بوده است نه تهاجمی. قبایل رمه­دار ایرانی مانند تمام قبایل کوچگرد دیگر همواره ایران زمین را تهدید می­کرده­اند، به شهرهای مرزی هجوم می­برده­اند و اموال ساکنان­شان را غارت می­کرده­اند. ماساگت­ها، درپیکی­ها و داهه­ها هم بخشی از همین قبایل بوده­اند. بنابراین چنین می­نماید که نبردی که این نویسندگان به آن اشاره کرده­اند، از رده­ی ایلغارهای مرسوم قبایل کوچگرد و مقابله­ی ارتش شاهنشاهی با ایشان بوده باشد. این که کوروش خود این نبرد را رهبری کرده باشد، بعید به نظر می­رسد. چون او در این زمان هفتاد سال سن داشته و دو پسر نیرومند و جنگاور هم داشته که می­توانسته­اند در شرایط بحرانی رهبری ارتش وی را بر عهده بگیرند. این حقیقت که قبایل یاد شده پس از مرگ کوروش مزاحمتی برای شاهنشاهی ایجاد نکردند و در سال­های نخستینِ سلطنت کمبوجیه نامی از آنها نمی­شنویم، نشانگر آن است که حمله­شان –اگر به راستی صورت گرفته باشد،- خیلی پردامنه نبوده و به سادگی در همان زمان کوروش دفع شده است. شاید روایت کتسیاس که قبایل سکا را متحد پارس­ها می­داند، درست بوده باشد و کوروش توانسته با برانگیختن قبایل سکا و با دست ایشان هجوم قبایل یاد شده را دفع کند.

خودِ این حقیقت که اسم قبیله­ی مهاجم به اشکال گوناگون ثبت شده، نشان می­دهد که ایغار یاد شده پدیده­ی مهم و به یاد ماندنی­ای نبوده است.



4. از این رو، من در مورد ماجرای مرگ کوروش چند حدس دارم.

نخست آن که فکر نمی­کنم نبرد پارس­ها با قبیله­ی کوچگرد یاد شده، تهاجمی بوده باشد. بیشتر به نظر می­رسد هجومی از سوی این قبیله صورت گرفته، و پارس­ها در صدد راندن یا تنبیه ایشان بر آمده باشند. این که ارتش ایران از سیردریا عبور کند و در سرزمین­های فراسوی ایران زمین به نبرد با قبایل رمه­دار بپردازد، بعید نیست، اما آن را باید از رده­ی نبردهای تنبیهی و پیشگیرانه­ای دانست که در برابر قبایل مهاجم انجام می­شده است. نه جنگی که هدفش تسخیر سرزمین این قبایل باشد.

دوم آن که بسیار تردید دارم که کوروش در آخرین سال زندگی­اش به جنگ این قبایل رفته باشد. چنین نبردی می­توانسته به سادگی توسط یکی از سرداران ایرانی یا در پردامنه­ترین شکلش توسط ولیعهد یا پسر کوچک شاه رهبری شود. بیشتر به نظر می­رسد داستان حضور کوروش در میدان نبرد، نسخه­ی رسمی روایت مرگ کوروش باشد که پارس­ها آن را پذیرفته و پراکنده کرده بودند. چون ایدئولوژی سلطنتی هخامنشیان وارث سنت کهنی در ایلام و میانرودان بود که شاه را همچون ابرپهلوانی برگزیده تجسم می­کرد. احتمالا مرگ در بستر برای چنین شاهی شرم­آور و پست تلقی می­شده است. جالب آن است که در میان روایت­های باستانی، کهن­ترین نویسنده­ی یونانی­ای که کتابی مستقل را به کوروش اختصاص داده، یعنی کسنوفانس، مرگ کوروش را در اثر سالخوردگی و در بستر عنوان می­کند. از دید او، کوروش در هفتاد سالگی در بستر درگذشت. این روایت با توجه به نقل قول­های فراوانی که در مورد وصیت کوروش در بستر مرگ وجود داشته، معقول می­نماید. به ویژه که بعد از مرگ کوروش کار انتقال سلطنت به کمبوجیه با سرعت و آرامش انجام می­پذیرد، و گویی اشراف پارسی انتظار درگذشت او را داشته­اند و در زمان حیات او –شاید به خاطر وصیت او- در مورد جانشینی کمبوجیه توجیه شده بودند. این نکته که جسد سالم و مومیایی شده­ی کوروش در پاسارگاد بوده و تا زمان اسکندر هم در آنجا وجود داشته، با این تفسیر همخوانی بیشتری دارد.

armin khatar
06-30-2011, 11:54 AM
کوروش و خدایان

1. بسیاری از تصاویر رایج از کوروش، او را همچون شاهی یکتاپرست و دین­دار مجسم می­کنند که احتمالا به زرتشت و زرتشتیان تعلق خاطر داشته است و به دلیل همین شباهت آرای زرتشتیان و یهودیان ایشان را آزاد کرد تا به اورشلیم بروند و معبد خویش را برای یهوه بازسازی کنند.

این تصویر زیر تاثیر گرایش­هایی اجتماعی و تاریخی شکل گرفته است که از زمان­هایی بسیار دور، از عصر خودِ کوروش که کفر و شرک در جهان رایج بود، آغاز شده­اند و به دنبال فراگیر شدن­ یکتاپرستی، اسطوره­های مشروعیت­بخش به یکتاپرستی –از جمله ماجرای کوروشِ دین­دار- را هم تکثیر کرده­اند.

امروز، با توجه به دو و نیم هزاره تبلیغ دینی درباره­ی ایمان و دین­داری کوروش، بازشناسی عقاید و باورهای راستین او دشوار است. با این وجود، برای دست یازیدن به چنین هدفی، چند منبع اصلی داریم که پرداختن به آنها برایمان راهگشا خواهد بود. بخشی از این منابع زرتشتی، و بخشی دیگر یهودی هستند، و هر دو نیز به نوعی ارتباط میان کوروش و دین یاد شده استناد می­کنند.

بی­تردید مهمترین دینی که در زمان کوروش در ایران زمین وجود داشت، آیین زرتشتی بود. این آیین، در آن زمان یکی از چندین و چند دینِ موجود در ایران زمین بود. اما پس از آن با سرعت رشد کرد و تا سه دهه بعد، آنقدر با نفوذ شد که داریوش در کتیبه­ی بیستون به طور رسمی از خدای زرتشتیان به عنوان حامی شاهنشاه ایران یاد کرد. چنین موقعیتی برای یک دین در آن زمان بسیار ممتاز تلقی می­شد. چون هخامنشیان تمام سرزمین­های نویسای قلمرو میانی را در زیر حلقه­ی فرمان خود داشتند و برکشیده شدن خدایی تا مرتبه­ی ایزدِ حامی این شاهنشاهان، نشانگر جایگاه مرکزی و موقعیت برتر دین مربوط بدان است. آشکار است که در این میان، به واقع آرمان­های زرتشتی نیز در تدوین و صورتبندی برنامه­های فراگیر هخامنشیان و رسالتی که برای خود به عنوان نظم دهندگان به گیتی قائل بوده­اند، تاثیر داشته است[4]. در هر حال روند زرتشتی شدن تدریجی ایران­زمین تا دو قرن بعد همچنان ادامه یافت تا آنکه در زمان ساسانیان این سرزمین پهناور که زادگاه ادیانی بسیار بوده و هست، یکپارچه زرتشتی شد.

زرتشتی­گری، به چند دلیل اهمیت دارد. نخست آن که نخستین دین یکتاپرستِ جهانی است، که موفق بود. دو تجربه­ی دیگری که تقریبا همزمان با آن در این زمینه صورت گرفتند، به شکست انجامیدند. آیین آتون که نخستین دین یکتاپرستانه­ی جهان است و در 1370 پ.م توسط فرعون مصر تبلیغ می­شد، پس از مرگ وی از یادها رفت، و دین یهود که موسس آن احتمالا یکی از کاهنان آتون بوده، تقریبا همزمان با زرتشتی­گری تاسیس شد. اما خیلی زود جنبه­ی یکتاپرستانه­اش را از دست داد و با آیین­های بت پرستانه­ی فنیقیه و فلسطین ترکیب شد. بعدها هم، وقتی جنبه­ی یکتاپرستانه­ی دین یهود زیر نفوذ آیین زرتشتی احیا شد، این دین در حد حلقه­ی بسته­ی دینی قومی و محلی باقی ماند.

دوم این که آیین زرتشت نخستین دینی است که به مرتبه­ی یک ایدئولوژی سیاسی سنجیده و پرداخته شده برکشیده شد. بذرهای این آمیختگی دین و سیاست در زندگینامه­ی زرتشت و متون اوستایی به روشنی دیده می­شود. اما چنین می­نماید که معمار این جنبه از زرتشتی­گری در سیاست رسمی ایران، داریوش بزرگ بوده باشد. کامیابی او در این زمینه چندان بزرگ بود که سیاستش در تمام دوران هخامنشی و بعدها در دوران ساسانی با شدت تعقیب شد، و بعدها توسط دولت روم در مورد مسیحیت، دولت اموی و عباسی در مورد اسلام، و دولت صفوی در مورد شیعی­گری مورد اقتباس قرار گرفت.

سوم این که دین زرتشتی سرچشمه­ایست که چارچوب مفهومی بخش مهمی از الاهیات مرسومِ امروز دنیا برای نخستین بار توسط آن معرفی شده است. مفاهیمی مانند رستاخیز، داوری روز واپسین، ظهور ناجی، وجود شیطان، جهنم و بهشت، آزمون نهایی روز واپسین (عبور از پل چینوت)، و سلسله مراتب تشکیل شده از یک خدای یگانه و مجموعه­ای از فرشتگان، به همراه یک دستگاه اخلاقی فراگیر و جهان­شمول برای نخستین بار در این دین با هم ترکیب شدند. دین زرتشتی، از سوی دیگر، نخستین دین اخلاقی هم هست. یعنی اولین دینی است که خدای آن از انجام کارهای بد تطهیر شده و فقط نیکی می­کند.

در این مبنا، دین زرتشت آیینی بسیار مهم و کلیدی است که وارسی آن برای فهم تاریخ ایران زمین و کل تاریخ فرهنگ در قلمرو میانی ضرورت دارد.



2. کهن­ترین متن زرتشتی موجود، منظومه­ی "گات­ها" است. این متن هم از چند نظر اهمیت دارد. نخست آن که قدیمی­ترین شعر به جا مانده از زبان­های ایرانی است. دوم آن که تنها متنی است که احتمالا توسط خودِ زرتشت سروده شده است، و سوم آن که در آن اشاره­هایی بسیار روشن به عناصر اصلی زرتشتی­گری که بعدها توسط دیگر ادیان وامگیری شدند، وجود دارد. به عنوان مثال یکتاپرستی، وجود اهریمن، سیاسی بودنِ دین، ظهور ناجی، جهنم و بهشت، و داوری روز واپسین در گات­ها در هماهنگی و انسجامی چشمگیر دیده می­شوند و نشان می­دهند که چارچوب عمومی دین زرتشتی به راستی توسط یک نفر بنیان نهاده شده است.

در گات­ها اشاره­های روشنی وجود دارد که می­تواند با ماجرای کوروش پیوند یابد. چنان که گفتیم، کوروش مدعی بود که نجات­بخشِ اقوام زیر ستم است، و مردم زمانه­اش نیز این حرف را پذیرفته بودند. این ادعا شباهت عجیبی دارد با این بندهای گات­ها:

"ای اهورا مزدا، کِی سپیده دم آن روزی فرا خواهد رسید که راستی برای نگاهداری جهان بدرخشد؟

کی نجات­بخش­ها با آموزش­های فزاینده و بخردانه می­آیند؟

و اندیشه­ی نیک چه کسی را یاری می­کند[5]؟"

در این بند، واژه­ای که به "نجات­بخش" ترجمه شده، سوشیانس است که از در متن اصلی به صورت "سَئوشینتَه" ثبت شده است. این واژه از دو بخش تشکیل شده: "سَئو"، یعنی نجات دادن، که با save انگلیسی و salvareی لاتین هم ریشه است. و "-شینته"، که بن فعل آینده­ی دعایی است یعنی "او خواهد کرد". سوشیانس به این ترتیب یعنی "آن کسی که نجات خواهد داد".

زرتشت در بندی دیگر از گات­ها سوشیانس را حامی خود می­داند:

"ای مزدا، چگونه بدانم که تو بر پایه­ی راستی بر همه­ی ما و بر آنان هم که در پی آزار من هستند فرمان می­رانی؟ چگونگی روش اندیشه­ی نیک را نیز به من بنمای، و سوشیانس را نیز از پاداش کارش آگاه فرمای[6]."

این بندها را مقایسه کنید با این بخشها از تورات، که در زمان تبعید یهودیان به بابل، و بی­تردید زیر تاثیر عقاید زرتشتی سروده شده است، و بعدها زمینه را برای ظهور حضرت مسیح هموار ساخت:

"خداوند به مسیح خویش، یعنی به کوروش - که دست راست او را گرفتم تا به حضور وی امت­ها را مغلوب سازم و کمرهای پادشاهان را بگشایم، تا درها را به حضور وی مفتوح نمایم و دروازه­ها دیگر بسته نشود،- چنین می­گوید: که من پیش روی تو خواهم خرامید و جای­های ناهموار را هموار خواهم ساخت، و درهای برنجین را شکسته، پشت­بندهای آهنین را خواهم برید، و گنج­های ظلمت و خزاین مخفی را به تو خواهم بخشید تا بدانی که من، یهوه - که تو را به اسمت خوانده­ام،- خدای اسرائیل می­باشم[7]."

به این ترتیب، برجسته­ترین رابطه­ای که میان متون زرتشتی و وامگیری­های ناشی از آن با کوروش وجود دارد، منسوب شدن وی به مفهوم نجات­بخش است. برای این که رابطه­ی این مفهوم با کوروش را بهتر تحلیل کنیم، باید نخست به زمان و شرایط اجتماعی شکل­گیری این مفهوم نزد زرتشت بپردازیم.



3. نزدیکترین تاریخی برای سروده شدن گات­ها، پیشنهاد شده، اواخر قرن هفتم پ.م است. به روایت بیرونی[8]، خودِ زرتشتیان معتقد بوده­اند که زرتشت 258 سال قبل از حمله­ی اسکندر گجسته به ایران برانگیخته شد، که با 588 پ.م برابر می­شود. این سالی است که گشتاسپ دین زرتشت را پذیرفت، و بنابر همان روایات، زرتشت در این زمان چهل سال داشته است. بنابراین متون کلاسیک تاریخ تولد زرتشت را 628 پ.م و تاریخ مرگش را 551 پ.م قرار می­دهند. بیرونی این روایت را به احتمال زیاد از بندهشن گرفته است. بر اساس بندهشن[9] گشتاسپ پس از قبول دین زرتشت نود سال سلطنت کرد، پس از او بهمن پسر اسفندیار بر تخت نشست که 112 سال حکومت کرد. جانشین او همای دختر بهمن بود که سی سال تاج و تخت را در اختیار داشت. به دنبال او دارا پسر همای با دوازده سال و بعد از او دارا پسر دارا (داریوش سوم هخامنشی) چهارده سال سلطنت کرد. مجموع این سالها 258 سال می­شود. ارداویرافنامه [10]هم زمان میان اسکندر و زرتشت را سیصد سال می­داند و مسعودی نیز عددی مشابه با این را روایت کرده است.

بر همین مبنا هنینگ دوران زندگی زرتشت را یکی از این سه حالت دانسته است: 618-541 پ.م، 628-551 پ.م، یا 630-553 پ.م.

در میان این تاریخ­ها، بیشتر پژوهشگران کلاسیک از جمله زنر، تاریخ 628- 551 پ.م را به عنوان دوران زندگی وی پذیرفته­اند[11]. البته برداشت قدیمی­تر هرتسفلد هم وجود دارد که زرتشت را هم­دوره­ی داریوش بزرگ تلقی می­کند، و پدرش را همتای کی ویشتاسپ می­داند. بر مبنای این تفسیر، کی ویشتاسپی که در گات­ها نامش ذکر شده، همان گشتاسپ پدر داریوش است که در زمان کوروش شهربان گرگان بوده است. هرتسفلد بر این نکته تاکید می­کند که هزاره­ی زرتشتیان با زایش زرتشت شروع می­شود. او با تطبیق این تاریخ با مبدا تاریخی سلوکی کهن، زمان تولد کوروش را 569 پ.م، و زمان مرگش را 492 پ.م می­داند. هرتل و آلتهایم هم نظرات مشابهی دارند و زرتشت را معمار ایدئولوژی هخامنشیان می­دانند وداریوش را شاگرد وی می­پندارند. این برداشت، با وجود جذابیتی که دارد، امروزه به دلایل گوناگون مردود دانسته می­شود.

هرچند هم­زمانی تقریبی زرتشت و کوروش خیال­انگیز و جالب جلوه می­کند، اما در برابر محک نقد پایدار نمی­ماند و با مرور نقادانه­ی متون اعتبار خود را از دست می­دهد. شهبازی، با توجه به این که زرتشت در چهل سالگی برانگیخته شد، به این حقیقت اشاره می­کند که تاریخ سنتی 258 سال قبل از ظهور اسکندر که برای تولد زرتشت عنوان شده، بدان معناست که بین اسکندر و زرتشت 228 سال فاصله بوده است. جالب است که این دوره، دقیقا برابر است با فاصله­ی میان فتح بابل توسط کوروش (539 پ.م)، تا تاجگذاری سلوکوس در بابل (311 پ.م) که آغاز گاهشماری سلوکیان بوده است. بنابراین چنین می­نماید که تاریخ سنتی، زمان زایش زرتشت را همزمان با فتح بابل و تاسیس کشور ایران گرفته باشد. تعبیری که احتمالا در گاهشماری کاتبان بابلی ریشه دارد و فاصله­ی زمانی دو رخداد مهم در تاریخ ایران زمین را ثبت کرده است و به تدریج آن را به وقایع مهم دیگر تعمیم داده است.

شهبازی با تاکید بر رده­ای دیگر از متون و روایات، زمان ظهور زرتشت را چهار قرن عقب می­برد[12]. او به روایت بیرونی در آثار الباقیه عن القرون الخالیه اشاره می­کند که بر مبنای آن خوارزمیان آغاز تاریخ خود را آمدن سیاوش کیانی به آن سرزمین می­دانستند. ایشان معتقد بودند سیاوش 888 سال پیش از اسکندر به آن منطقه آمده است. این بدان معناست که تاریخ مردم خوارزم از 1200 پ.م آغاز می­شده است که تقریبا همزمان است با ورود قبایل ایرانی به این منطقه، و سیطره­ی کی های ایرانی بر شاه­نشین­های کوچک این قلمرو. بر مبنای اساطیر کهن، سیاوش و زرتشت چهار نسل با هم تفاوت داشتند. بنابراین اگر هر نسل را سی سال فرض کنیم، زرتشت 120 سال پس از سیاوش ظهور کرده است، و این برابر است با سال 1080 پ.م.

نظر شهبازی با آرای رقیب و معارضش گراردو نیولی شباهت زیادی دارد. نیولی هم تاریخ سنتی را رد می­کند و آن را از کم شدن عدد 42 (سن زرتشت هنگام پذیرفته شدن دینش نزد گشتاسپ)، از سیصد (معادلِ زمان خیلی طولانی) مشتق می­داند. او به روایت اودوخوس[13] و ارسطو اشاره می­کند که فاصله­ی میان زرتشت و افلاطون را شش هزار سال نوشته­اند. آنگاه آن را با روایت کسانتوس لودیایی[14] -که همزمان با اردشیر نخست می­زیست- مقایسه می­کند که فاصله­ی میان زرتشت تا فتح یونان توسط خشایارشا را شش هزار یا ششصد سال می­داند. از دید او، فاصله­ی یاد شده در اصل ششصد سال بوده که توسط کسانتوس تحریف شده و به همان شکل به ارسطو و اودوخوس رسیده است. به این ترتیب، زرتشت می­باید در حدود همان 1080 پ.م زاده شده باشد[15]. نیولی با وجود همخوانی نظرش با شهبازی، تعیین تاریخ با این دقت را درست نمی­داند و ترجیح می­دهد زمان یاد شده را اواخر هزاره­ی دوم و اوایل هزاره­ی نخست پ.م بداند. این تاریخ­گذاری با آرای مِیر، وِسِندونک، و شایدر سازگار است و به تاریخ پیشنهادی بارتولومه (900 پ.م) هم شباهت دارد.

گذشته از روشِ مرور متون و روایات، راه غیرمستقیم­تری هم برای تعیین زمان زندگی زرتشت وجود دارد، و آن هم تحلیل محتوا و ساختار زبانی گات­ها و بخش­های کهن اوستاست. بر مبنای تحلیل زبانی گات­ها می­توان فهمید که جامعه­ی زرتشت بسیار کهن­تر از جامعه­ی عصر کوروش بوده است. با توجه به واژگان مربوط به کشاورزی و کلیدواژه­های مرتبط با فلزکاری، معلوم می­شود که جامعه­ی زرتشت هنوز کشاورز نشده بوده و در مراحل اولیه­ی استقرار و یکجانشینی به سر می­برده است و تمایز روشنی هم در میان مفرغ و آهن در میان صنعتگرانش وجود نداشته است. همچنین نیولی به درستی نشان داده که در گات­ها و اوستای کهن اشاره­ای به قدرتی برتر در ایران زمین دیده نمی­شود، و از آنجا که قدرت مادها از قرن نهم پ.م برای این مردم شناخته شده بود، باید نتیجه گرفت که زرتشت در زمانی پیش از به قدرت رسیدن مادها می­زیسته است. از این رو زرتشت می­بایست در پگاه مهاجرت قبایل ایرانی به ایران زمین زیسته باشد و این به حدود 1200-1000 پ.م باز می­گردد.

مری بویس این زمان را حتی عقب­تر هم برده است و گات­ها را بر مبنای فن­آوری فلز و طبقه­بندی اجتماعی مورد اشاره در گات­ها همزمان با نگارش ریگ­ودا می­داند. از دید او، جامعه­ای که زرتشت را پرورید، در پگاه جدایی دو شاخه­ی هندیان و ایرانیان به ایران شرقی مهاجرت کرد و آیین زرتشتی همزمان با صورتبندی اساطیر هندی در قالب ریگ­ودا، توسط زرتشت بازآرایی شد. او تاریخ زندگی زرتشت را بین 1200 تا 1400 پ.م قرار می­دهد[16]. من در این جا زمان زایش زرتشت را بر مبنای داده های نیولی و شهبازی، و مطابق با توافقی کلی که در میان پژوهشگران به وجود آمده، در حدود1200 پ.م فرض می­کنم.





4. به این ترتیب، کوروش در زمانی به عنوان پادشاه انشان بر تخت نشست که آیین زرتشتی کاملا شکل گرفته بود و در ایران شرقی و مرکزی رواج یافته بود. روایتهای مربوطبه کوروش و زرتشت، از چند نظر با هم ارتباط می­یابند.

چنان که مورد تاکید مری بویس هم هست، اسطوره­ی نجات­بخشی که در گات­ها وجود دارد، به ادعاهای تاریخی و شیوه ی رفتار کوروش شباهت زیادی دارد. تورات و متن بابلی تعبیر خواب، از مشهورترین متونی هستند که کوروش را ناجی می­دانند و او را با واژگان و مفاهیمی شبیه به گات­ها می ستایند.

موضوع دیگری که چندان مورد تاکید بویس نیست، اما می تواند در اینجا طرح شود، این حقیقت است که زرتشت در گات­ها بارها از مغ­ها نام می­برد و هسته­ی مرکزی هوادارانش را انجمن مغان می­نامد. این در حالی است که می­دانیم طایفه­ی مغان در ماد هوادار کوروش بوده­اند و به عنوان مبلغان و شاید آفرینندگان اساطیرِ مربوط به وی در گوشه و کنار ایران زمین عمل می­کرده­اند.

از آنجا که گاتها چند قرن پیش از کوروش سروده شده است، بایداین وامگیری را کار کوروش دانست. یعنی او زمانی بر تخت نشست که زمینه­ای هموار از اساطیر در قالبی ایران در دسترسش وجود داشت. با مرور آنچه که کوروش در زمان تاجگذاری در انشان در جهان پیرامون خویش می دیده است، بهتر می توان برخی از سیاست­هایش را درک کرد.

کوروش، به عنوان شاه شهری بسیار باستانی، اما ناتوان بر تخت نشست. انشان به احتمال زیاد در آن زمان جزئی از دولتهای حاشیه­ای و مستقل ایرانی بوده است که قدرت برتر مادها را پذیرفته و با این وجود استقلال خود را حفظ کرده بودند. در همسایگی او کشور باستانی ایلام با پیوندهای نیرومندش با انشان وجود داشت، و تاریخ درخشان و بسیار درازی که مشروعیت کافی برای هر نوع ادعای توسعه­طلبانه­ای را فراهم می­آورد. آنسوتر، در شمال، پادشاهی ماد قرار داشت که شالوده­ی مورد نیاز کوروش برای تاسیس شاهنشاهی­اش را پیشاپیش ابداع کرده بود و با الگویی ترکیبی که از آمیختن سیاست آشوریان و ایلامیان پدید آمده بود، بخش مهمی از جهان متمدن آن روزگار را فتح کرده بودند. در مرزهای شرقی انشان، جمعیت فراوان قبایل ایرانی تازه مستقر شده حضور داشتند، که می­توانستند همچون منبعی انسانی برای کشورگشایی های بعدی به کار گرفته شوند. این قبایل ایرانی آنقدر پرجمعیت و جنگجو بودند که بتوانند کل جهان شناخته شده برای کوروش را فتح کنند. اما آنقدر فراوان نبودند که بتوانند آن را با خشونتِ مرسوم در آن دوران نگه دارند. در این میان، آیین زرتشت هم وجود داشت. با دستمایه های اخلاقی نیرومند و زیربنای ارزشمندی که می توانست آن را به دینی سیاسی تبدیل کند. انجمن مغان هم در این بین وجود داشته و احتمالا به عنوان شبکه­ی مبلغان زرتشت فعال بوده­اند.

کوروش به این ترتیب تمام ابزارهای لازم برای تسخیر جهان را در اختیار داشته است. حضور همزمان این ملزومات در یک مقطع زمانی و مکانی چندان غریب نیست. چون چنین شرایطی در تاریخ جهان بارها رخ داده و بارها توسط کسانی که به قدر کافی هوشمند موقع شناس و جاه طلب بوده­اند، مورد استفاده واقع شده­ است. اما آنچه که در مورد کوروش غریب است، شیوه­ایست که از این منابع بهره برد، و مهارتی است که در ترکیب آنها به کار گرفت.

کوروش به احتمال زیاد ماشین معنایی زرتشتیان و دستگاه تبلیغی ایشان را به خدمت خود گرفته است. رفتار او با شاه آرمانی­ای که زرتشت تصویر می­کند بسیار همخوان است، و به همین دلیل هم این حدس که وامگیری­های بسیاری میان این دو صورت گرفته است، درست می­نماید. کوروش، و بعدها سایر شاهان هخامنشی، طوری رفتار می­کردند و به شیوه­ای در مورد کردار خویش تبلیغ می­کردند که با شاه آرمانی زرتشتیان همسان انگاشته شوند، و زرتشتیان نیز بی­تردید در بازنویسی­های بعدی متون خویش گوشه­ی چشمی به این شاهان داشته­اند و ایشان را به عنوان تجسم­های عینی آیین خویش می­ستوده­اند. با وجود آزاداندیشی خیره کننده­ی هخامنشیان و بی­طرفی کامل­شان در مورد اعتقادات شهروندان شاهنشاهی، آشکار است که مبلغان زرتشتی در این دوره با موفقیت بسیار فعالیت می­کرده­اند. وگرنه کامیابی بعدی این دین و مقاومت پیروزمندانه­اش در برابر موج هلنیسم مقدونی را نمی­توان توجیه کرد.

armin khatar
06-30-2011, 11:55 AM
زرتشت، در آن هنگامی که در گات­ها از سوشیانس و نجات بخش سخن می گفت، امری عینی و نزدیک را در پیش چشم داشت. زنر معتقد است که مفهوم اولیه­ی سوشیانس در گات­ها، به خود زرتشت اشاره می­کرده است. این اشعار در زمانی سروده شده­اند که کی گشتاسپ دین او را پذیرفته و ارتشی نیرومند و هوادارانی پرشور را در اختیارش قرار داده بود. زرتشت در این مقطع زمانی خود را پیروزمند و کامیاب می­دید و بعید نیست که مقصودش از این واژه، خودش یا کی گشتاسپ بوده باشد. با این وجود، چنین می­نماید که در همان دوران اسطوره­ای از نجات­بخشی که خواهد آمد و پلیدی های دیوپرستان را از میان خواهد برد، در میان زرتشتیان وجود داشته، که به طور مبهم به خودِ زرتشت یا پشتیبانش گشتاسپ ارجاع می­کرده است. با این وجود، زرتشت پس از چند سال در آتشکده­ی بلخ کشته شد و توسعه­ی دینش متوقف شد. به این ترتیب اسطوره­ی ناجی به امری آخرالزمانی تبدیل شد و به آینده­ای دوردست ارجاع کرد.

زرتشت، پس از کامیابی­های اولیه­ی دینش در خوارزم و ایران شرقی، داستان نجات­بخش را به عنوان تضمینی سیاسی برای پیشرفت کار آیین خویش ابداع کرد، اما خود پیش از تحقق این اسطوره در سنین پیری کشته شد. گویا از همان ابتدای دعوت زرتشت، انجمنی از مغ­ها، که خردمندترین کاهنان و جادوگران جهان باستان محسوب می­شدند، به آیینش روی آورده و در توسعه­ی آن کوشیده باشند. احتمالا این دین از مجرای همین طایفه به ایران غربی وارد شده و منتشر گشته است. به همین دلیل هم برخی از منابع بعدی زرتشت را وابسته به طایفه­ی مغ­ها، یا اهل ماد دانسته­اند، که مهمترین قدرت مسلط بر سرزمین مغ­ها بوده است.

کوروش، از چند راه ممکن بوده از محتوای آیین زرتشت اطلاع حاصل کند. سرراست­ترین راه، آن بوده که خودش با مغ­ها ارتباط داشته باشد. او شاهزاده­ای بوده که در انشان زاده شده، و به سبک درباریان ایرانی آن روزگار، توسط کاهنان و موبدان قبیله­ای آموزش می­دیده است. هیچ بعید نیست که چند تن از مغان آموزگاران دوران کودکی کوروش بوده باشند. چنین چیزی در بسیاری از روایتهای کهن یونانی –از جمله هرودوت و کسنوفانس- ذکر شده است. البته امکان دارد این روایت­ها بازتاب شایعه­هایی باشد که مغان و کاهنان ماد برای مشروعیت­بخشی به آیین­شان و بزرگ نمایی نقش خویش در جریان جهانگشایی کوروش ابداع کرده باشند. ولی حتی اگر چنین هم بوده باشد، همخوانی دقیق کردار کوروش و تبلیغات سیاسی زرتشتیان، نشانگر آن است که ریشه هایی از حقیقت در آن وجود داشته است.

به عنوان یک حدس، گمان می کنم این ارتباط مغان با کوروش، شاهزاده­ی انشان، محتمل­ترین شیوه­ی ارتباط میان کوروش با آیین زرتشتی باشد. کوروش احتمالا به این ترتیب به مبانی آموزه­های زرتشتی – که در آنزمان بی­تردید با نسخه­ی متاخرتر اوستایی­اش متفاوت بوده- آشنا شده و عناصری از آن را بعدها مورد استفاده قرار داده است. در میان نویسندگان امروزین، بسیاری به وجود این رابطه و حدسی مشابه اشاره کرده­اند. در میان ایشان بی­تردید مری بویس از بقیه مشهورتر است، که کوروش را نخستین شاه زرتشتی، و حتی همسان با گشتاسپ می­پندارد. من گمان نمی­کنم چنین حدسی درست باشد. یعنی اصولا در زرتشتی بودن کوروش تردید دارم.

کوروش ظاهرا از آیین زرتشتی به عنوان دستمایه­ای برای تبلیغ اقتدار سیاسی خویش، و سرمشقی برای تقدیس جایگاه خود استفاده کرده است. اما شواهدی در دست نیست که او به این آیین پایبند بوده باشد. او به نخستین وظیفه­ی دینی زرتشتیان آن دوران، یعنی تبلیغ دینی عمل نمی­کرد، و به سادگی خدایان اقوام گوناگون را به رسمیت می­شناخت و ایشان را به عنوان خدای بزرگ خویش مورد اشاره قرار می­داد. یهودیان احتمالا اشاره­ای موافقت­آمیز از او دریافت کرده بودند که او را به مرتبه­ی برگزیده­ی یهوه و احیا کننده­ی دین خویش ارتقا داده بودند. کتیبه­ی حقوق بشر هم نشان می­دهد که کوروش می­توانسته به راحتی خود را همچون پیرو راستین خدایی باستانی مانند مردوک معرفی کند. در واقع، تردیدی در این نیست که کوروش در زمان خود، چهره­ای دینی و شخصیتی مقدس بوده است. اما اشکال کار در اینجاست که این بزرگترین پیامبرِ آن عصر، در هر کشوری خدایی مستقل را تبلیغ می­کرد و گاه به نظر می­رسید خود را به شکلی تعارض آمیز نماینده­ی خدایانی گوناگون معرفی کرده باشد که همگی­شان تمامیت­طلب و انحصارجو بوده­اند.

مردوک، بزرگترین خدای بابلیان که برای مدت هزار سال همچون بزرگترین نیروی مقدس در میانرودان پرستیده می­شد، ایزدی تنگ نظر و حسود بود که لقبش شاه خدایان بود و خدای دیگری را هم رتبه­ی خویش نمی­دانست. در نبشته­ی حقوق بشر، آشکار است که کوروش نیز بر این ادعای انحصارطلبانه آگاه بوده و آن را در مقام حامی دین مردوک و ناجی بابلیان پذیرفته است.

اما در همین بابل، و احتمالا در نزدیکی معبد اساگیل بوده است که کوروش نمایندگان یهودیان را به حضور می­پذیرفته و ایشان را برای بازگشت به سرزمین­شان، و احیای معبد اورشلیم تشویق می­کرده است. کوروش آشکارا نمایندگانی را از جانب خویش برای سازماندهی مهاجرت یهودیان برگزیده، و با بودجه­ای دولتی و هزینه­ای کلان آنها را در احیای دین یهود و سرزمین یهودیه یاری داده است. ادعای تورات که کوروش را برگزیده­ی یهوه و مسیح خداوند می­داند، قاعدتا با این رفتارهای دوستانه­ی کوروش تقویت می­شده است، و شواهدی وجود دارد که باور کنیم کوروش در مورد تمام ادیان چنین رفتاری داشته و هواداری­اش منحصر به مردوک و یهوه نمی­شده است.

از اینجا دو نکته را می­توان دریافت. نخست آن که یکی از رازهای کامیابی کوروش آن بوده که مردم او را همچون پیامبر و برگزیده­ی خداوند خویش پذیرفته بودند. این که چگونه یهودیان و بابلیانی که هر یک خدای خود را برتر از همه می­دانستند و در یک شهر هم زندگی می­کردند، در یک زمان در مورد یک نفر چنین تصوری داشته­اند، همان قدر که عجیب است، از مهارت و کاردانی کوروش به مثابه سیاستمداری کاهن­پیشه حکایت می­کند.

دومین نکته آن است که کوروش آگاهانه چنین نقش­های متفاوت و گاه متعارضی را ایفا می­کرده است. بدیهی است که یک پیرو راستین زرتشت، که در آن زمان یکتاپرستانه­ترین دین بود، به این سادگی مردوک و یهوه و سایر خدایان را به رسمیت نمی­شناسد. همچنین کوروش اگر به راستی به یهوه، مردوک، یا هر خدای دیگری باور داشت، نمی­توانست چنین بلندنظرانه در قبال پیروان سایر ادیان رفتار کند و سیاستی تا این اندازه بی­طرفانه – و به همین دلیل موفق- را در قلمرو چندقومی و چندفرهنگی­اش پیاده نماید.

نتیجه آن که من فکر نمی­کنم کوروش به دین زرتشت، یا هیچ دین دیگری معتقد بوده باشد. چون سیاست مذهبی آزادمنشانه­ی او با اعتقاد محکم به یک دین خاص و خدایی ویژه در تعارض است.

با این وجود، آشکار است که کوروش ارتباطاتی با گروه­های حامی زرتشت داشته است. فرزندان و جانشینان او به فاصله­ی چند سال از اهورامزدا به عنوان خدای بزرگ نام بردند و داریوش به روشنی بر موقعیت برتر این خدای زرتشتی گواهی داده است. از این رو، چنین می­نماید که کوروش –هرچند خود زرتشتی معتقدی نبوده- از حمایت و پشتیبانی مغ­ها که ستون فقرات تبلیغ این آیین در ایران غربی بوده­اند، برخوردار بوده است. چون همه­ی نویسندگان باستانی به این نکته که مغ­ها هوادار یا معلم کوروش بوده­اند، اشاره کرده­اند.



6. هرچند کوروش در تبلیغات سیاسی خویش، و در سازماندهی فکری شاهنشاهی خویش از آرای زرتشتیان استفاده کرد، اما ردپای خویش را هم بر این آیین به جا گذاشت، و آن را به دینی تلطیف شده، خردورزانه و خویشتن­دار مبدل نمود.

کهن­ترین بخش اوستا، یسنای 35 تا 42 است که "هَپتَنگ­هَیتی" یا "گاتای هفت فصل" نامیده می­شود. این بخش با توجه به ساختار زبانِ به کار گرفته شده در آن، کهن­تر از سایر بخش­های اوستاست و احتمالا به دوره­ای نزدیک به زرتشت، اما به تاریخی بعد ازمرگش، مربوط می­شود. گاتای هفت فصل، چرخشی را در لحن زرتشیان نشان می­دهد، و از این رو احتمالا در زمان فتوحات کوروش سروده شده است. تا پیش از این، زرتشتیان که از پشتیبانی شاهی مومن و پرشور مانند کی گشتاسپ برخوردار بودند، به جهانگشایی و تبلیغ دین خویش با شمشیر باور داشتند.

لحن زرتشت در گات­ها ستیزه­جویانه است و این اعتقاد وجود که باید با پیروان دیوها جنگید و بدی را با بدی پاسخ گفت. اما در گاتاهای هفت فصل، که بعد از گات­ها کهن­ترین متن زرتشتی است، این باور به نگرشی صلح­جویانه تبدیل شده است که به مدارا و آزادی دینی باور دارد و برای نخستین بار از شعار مشهور زرتشتیان یعنی گفتار و کردار و پندار نیک (هووخت، هوخت و هومت) سخن به میان می­آورد. این متن باید به حدود 540 پ.م مربوط باشد. یعنی زمانی که کَوان ایران شرقی توسط کوروش مغلوب شدند و همگی در قالب شاهنشاهی پارس متحد گشتند. احتمالا دولت­های کوچکی هم که نوادگان گشتاسپ بر آن فرمان می­راندند در همین میان در پیکره­ی شاهنشاهی پارس جذب شده باشند.

در همین متن، نخستین نشانه­های ورود عناصری از باورهای کهن ایرانی به اعتقادات زرتشتی را هم می­بینیم که فَرَوَشی ها (ارواح نیکوکار مردگان)، و آیین­های گرفتن عصاره­ی هوم از آن جمله­اند. اینها باورهایی آریایی هستند که سابقه­شان به پیش از زرتشت می­رسد و احتمالا آیین زرتشتی تا مدتی در برابر ورودشان مقاومت می­کرده است. اما با اعلام آزادی دینی توسط کوروش و محو شدن مرزهای میان شاه­نشین­های زرتشتی و غیرزرتشتی و در آمیخته شدن مردم­شان، تلفیقی از این آرا هم صورت گرفته است.

گاتاهای هفت فصل، احتمالا نخستین نشانه از تاثیر کوروش بر آیین زرتشت است. تاثیری که بر سایر ادیان و در بقیه­ی متون مقدس هم عصرش نیز بازتاب یافته است. مشهورترینِ این بازتاب­ها از دید جهان غرب، به رابطه­ی کوروش و یهودیان مربوط می­شود.



7. چنان که گفتیم، کوروش در امتداد اهداف خویش به عنوان نجات دهنده­ی مردم، نخست بابلیان را از سلطه­ی قبایل کردانی آزاد کرد. بعد در خودِ بابل، اقوام تبعید شده را آزاد کرد، که یکی از آنها یهودیان بودند.

در واقع، کوروش نخستین کسی بود که به ارزش "قدرت آزاد کننده" پی برد و برخلاف شاهان خون­ریز و ویران­گر پیش از خود، وجه مثبت و سازنده­ی اقتدار را مورد تاکید قرار داد.

یهودیانی که توسط کوروش آزاد شدند، از زمان نبوکدنصر به عنوان تبعیدی در بابل به سر می­بردند.

ماجرا از این قرار بود که مصریان از اواخر قرن هفتم پ.م و دوران زمامداری فرعون­شان نِخائو، منطقه­ی مجدو و یهودیه را زیر سلطه­ی خود گرفته بودند. تا آن که نبوکدنصر شاه بابل شد و فرعون را در کرکمیش شکست داد و به این ترتیب بر ورارود مسلط شد. او یهوآحاز - شاه یهودیه– که هوادار فرعون بود را خلع کرد و یهویاقیم را به جایش بر تخت نشاند، با این خیال که شاهی دست نشانده و مطیع را بر این سرزمین گمارده است. اما یهویاقیم خیلی زود با فرعون متحد شد و کوشید تا نفوذ بابلیان را بر قلمروش کاهش دهد.

پس از یهویاقیم اول و دوم، که سیاستی کج دار و مریز پیشه کرده بودند، شاهی به نام صدقیا بر یهودیه حاکم شد. او آشکارا با مصر متحد شد و خود را تحت حمایت فرعون قرار داد. در 586 پ.م، نبوکدنصر، خشمگین از این سرکشی، به یهودیه حمله کرد و با ویران کردن اورشلیم و به تبعید فرستادن صد هزار یهودی به آرای ارمیای نبی که فاجعه را پیشگویی کرده بود، جامه­ی عمل پوشاند[17].

این صد هزار یهودی، از آن پس تا یک نسل در بابل مقیم شدند. زمانی که کوروش در 539 پ.م بابل را گشود، اینان نسل جدیدی را در تبعید پدید آورده بودند. قدرت فرهنگ باستانی میانرودان و تمدن بابل به قدری بود که حدود نیمی از این تعداد در همین یک نسل هویت بابلی یافته بودند و میل چندانی به بازگشت به وطن­شان نداشتند. با این همه، هنوز یاد وطن در خاطر سالخوردگان این قوم تبعیدی باقی بود و احتمالا یکی از اقوامی که شورمندانه پیروزی کوروش را آرزو می­کردند و شاید هم به صورت ستون پنجم او در شهر بابل عمل کرده باشند، همین یهودیان بودند.

ما می­دانیم که همزمان با ظهور کوروش، اندیشه­ی مسیحایی هم برای نخستین بار در متون یهودی پدیدار شد. کوروش نخستین کسی بود که یهودیان با عنوانِ برگزیده­ای از سوی خداوند که قرار است مردمش را نجات دهد، با او روبرو شدند. تبلیغات شدید و موفقی که در مورد کوروش در قلمرو بابل انجام می­شد، در میان یهودیان به پیشگویی­ها و زنهارهای پیامبرانی مانند اشعیاء نبی تبدیل شد که آشکارا هوادار پارسیان بودند و مردم را به یاری کوروش فرا می­خواندند.

با به قدرت رسیدن کوروش، یهودیان هم مانند سایر مردمی که در تبعید به سر می­بردند، اجازه یافتند تا به سرزمین­های مادری خود بازگردند. چنین می­نماید که کوروش به دو دلیل چنین سیاستی را در پیش گرفته باشد. نخستین دلیل، آن است که احتمالا هنگام مقدمه­چینی برای حمله به بابل، و احتمالا سایر سرزمین­ها، خود را همچون نجات­بخش معرفی می­کرده و با هواداری از مردم مظلوم و تبعیدی که در این دوران شمار زیادی از اهالی بابل را تشکیل می­داده­اند، پشتیبانی ایشان را جلب می­کرده است. قاعدتا او پس از پیروزی و به دست آوردن حکومت بابل، می­بایست به وعده­های خویش عمل کند، و مردم را راضی نگهدارد. به همین دلیل هم آزادسازی اقوام تبعیدی و چشم­پوشی از دیون قبایل شکست خورده و مردم مغلوبِ تبعیدی یا برده شده، ادامه­ی سیاست عمومی او به عنوان ناجی محسوب می­شده است.

دومین دلیل، آن بود که با این کار، یعنی نجات دادن مردم تبعیدی و فرستادن­شان به سرزمین­های اصلی خودشان، هم سازمان جمعیتی و اداری شاهنشاهی­اش را تقویت می­کرد و هم ستون فقراتی از مردم مطیع و هواداران پرشور را در نقاط گوناگون قلمرو پهناورش جایگزین می­کرده است. به طور خاص در مورد یهودیان، می­دانیم که خاستگاه ایشان یعنی یهودیه در مرزهای بابل و مصر قرار داشته و بنابراین در هنگام حمله­ی بعدی پارس­ها به مصر می­توانست بسیار مورد استفاده واقع شود.

در واقع، با مرور منابع تاریخ آشکار می­شود که کوروش برای دستیابی به مصر نقشه­هایی در سر داشته است. چون در همان زمان شایعه­هایی در مورد این که کوروش دختر فرعون پیشین را به زنی گرفته، و این که فرعون حاکم بر مصر فردی غاصب است، بر سر زبان­ها جاری شد و بعدها کمبوجیه با استفاده از همین شایعه­ها توانست ادعای تاج و تخت مصر را داشته باشد.

حدس من –مانند بسیاری از نویسندگان معاصر- آن است که در ماجرای رها کردن قبایل عبری برای بازگشت به فلسطین هم کوروش مصر را در پیش رو داشته است. جایگزین کردنِ مردم ورارود که برای قرن­ها زیر تاثیر نفوذ فرهنگی مصر بودند، با قبایلی یهودی که چند نسل در بابل زیسته بودند و خود را رهین منت کوروش می­دانستند، مقدمه­ای بود برای ایجاد یک جبهه­ی انسانی نیرومند در برابر نفوذ مصر، که شاید بعدها می­توانست به عنوان مجرایی برای رسوخ به این سرزمین عمل کند. چنان که بعدها عمل هم کرد.

در اینجا به این نکته­ی کوچک هم اشاره کنم که برخی از نویسندگان یونانی مانند کسنوفانس کوروش را با کمبوجیه مخلوط کرده­اند و گمان کرده­اند فتح مصر و قبرس نیز کار او بوده است. این در حالی است که می­دانیم مردم قبرس تا 539 پ.م به آهموسه - فرعون مصر- خراج می­دادند و این کمبوجیه بود که این دو سرزمین را فتح کرد.

با وجود این شواهد روشن، دلیل محبوب برخی از مورخان که از تفسیر کتاب مقدس بر می­آید، یکتاپرستی یهودیان را دلیل اصلی علاقه­ی کوروش به این مردم می­شمارد. این همان چارچوبی است که از سویی کوروش را یکتاپرستی پرشور، یا زرتشتی­ای معتقد معرفی می­کند و از سوی دیگر فرض می­کند که یهودیان در این تاریخ به شدتِ زرتشتیان یگانه پرست بوده­اند.

هردوی این فرض­ها به گمان من غلط است. کوروش زرتشتی مومن یا یکتاپرستی معتقد نبوده است، وگرنه نمی­توانست با چنین رویه­ی یکسانی با پیروان خدایان متفاوت برخورد کند. این برخورد مشابه، بدان معناست که کوروش یا به تمام این خدایان به یک اندازه ایمان قلبی داشته، یا به هیچ یک معتقد نبوده است. از آنجا که احتمال اول خیلی بعید است، گمان می­کنم امکان دوم درست باشد. یعنی فکر نمی­کنم کوروش به دین خاصی پایبند بوده باشد. شاید به جز دینی که خودش در آن خدا و پیامبر بوده است.

گذشته از این، یهودیان هم به گواهی متون دینی خودشان در آن تاریخ، یکتاپرستی دوران موسی را از یاد برده بودند و دین­شان با ادیان شرک­آمیز ورارود و به ویژه قبایل سامی آموری و کلدانی به شدت در هم آمیخته بود. در واقع، آنچه که یکتاپرستی را در میان یهودیان احیا کرد، فعالیت­های کوروش بود و برنامه­ای که برای بازگرداندن و اسکان ایشان در یهودیه اجرا کرد. متن تورات نشان می­دهد که کار یهودی کردن این منطقه و جایگیر کردن عقاید یکتاپرستانه­ی کهن یهودی در میان مهاجران، بسیار دشوار بوده است. مردم محلی از تعصب نوظهور این مردم رنجیده می­شدند و یهودیان نیز به سختی زیر بار وظایف جدیدی می­رفتند که توسط کاهنان لاوی با سختگیری پیگیری می­شدند. از جمله­ی این وظایف، پرهیز از ازدواج با زنان و مردان غیریهودی بود، و منع سختی که بر پرستش خدایان بیگانه نهاده شده بود[18]. همین عناصر بود که یهودیت را بار دیگر به مرتبه­ی دینی یکتاپرست برکشید، و هویت تاریخی این قوم را در ترکیب با تصویر حماسی نجات بخش پدید آورد.

نکته­ی طنزآمیز در اینجاست که نقش کوروش بر دین یهود، درست معکوس آن چیزی بود که در میان زرتشتیان اتفاق افتاد. زرتشتیان در زمان ظهور کوروش، مردمی بسیار پاک دین، یکتاپرستانی سرسخت، و مبلغانی متعصب بودند. کوروش ایشان را به اندرکنش با پیروان سایر ادیان واداشت، با قوانین روادارانه­اش نیکوکاری و تبلیغ مسالمت­آمیز را جایگزین فتوحات دینی کرد، و راه را برای وامگیری زرتشتیان از اساطیر کهن آریایی و بازگشت خدایان باستانی­شان گشود.

درمورد یهودیان، روندی واژگونه تحقق یافت. یهودیانی روادار و سست دین که از خود بیگانه شده و با بابلیان و اَدومی­ها و فنیقی­ها در آمیخته بودند و یکتاپرستی خود را از یاد برده بودند، بار دیگر سازمان یافتند، پیامبرانی با سخنانی مشابه و همخوان با نظم جدید در میانشان ظهور کرد، و بازگشتی تاریخی به ورارود را آغاز کردند. این یهودیان، به متعصبانی سرسخت تبدیل شدند که از غارت شهرهای همسایه و ابراز خشونت به نام خدایشان رویگردان نبودند. ناگفته پیداست که برای کوروش، ایرانیانی نرمخو، روادار، و ملایم ارزشمند بودند که بتوانند راه­های تجاری­اش را امن نگه دارند و با وامگیری از فرهنگ­های همسایه اقتدار معنوی خویش را در شاهنشاهی اثبات کنند. اما کوروش در آن مرزهای دوردستِ نزدیک مصر، به یهودیانی متعصب و وفادار احتیاج داشت که جوامعی بسته داشته باشند و همچون مرزبانانی وفادار، در برابر نفوذ مصریان مقاومت کنند.



8. کوروش پس از فتح بابل کمبوجیه را به عنوان شاه بابل دراین شهر مستقر کرد و تا شهریور 537­پ.م در اکباتان ماند. چنین به نظر می­رسد که در همین دوران فرمان آزادی یهودیان را صادر کرده باشد. چون وقتی در زمان داریوش بزرگ دیوانسالارانِ هخامنشی به دنبال فرمان کوروش می‌گشتند تا بر مبنای آن به یهودیان امتیازاتی بدهند، آن را در بایگانی اکباتان یافتند. وجود این اسناد در بایگانی اکباتان نشان می­دهد که ماجرا یک حرکت نمایشی و تبلیغاتی نبوده است و در گیر و دارِ هیجان ناشی از سقوط بابل انجام نشده است. بلکه سیاستی فراگیر و عمومی وجود داشته که به آرامی و به شکلی سنجیده عمل می­کرده و فرمان آزادی اقوام تبعیدی قلمرو پارس را با نظمی مشخص صادر می­کرده است.

چنین می­نماید که بین چهل تا پنجاه هزار نفر از تبعیدیان یهودی، خواستار بازگشت به سرزمین­شان بوده باشند. بقیه­ی این مردم، به زندگی در بابل و شهرهای پیرامون آن خو گرفته بودند و تمایلی برای بازگشت از خود نشان نمی­دادند. درجه­ی نفوذ فرهنگ بابلی و شدت جذب یهودیان در این زمینه­ی فرهنگی به قدری زیاد بود که رهبران جنبش بازگشت یهودیان به سرزمین­شان، نام­هایی بابلی داشته­اند. کسی که از سوی کوروش برای سازماندهی این روند برگزیده شد، یک یهودی خوشنام بود که بنا بر کتاب اشعیای ثانی رئیس یهودیان شمرده شده است. او به ظاهر از یهودیانِ ایرانی شده بود، چون با نام فارسی "تیرشاتَه" (تیرشاد، یعنی مایه­ی شادی خدای تیشتر) به وی اشاره شده است. کتاب اشعیاء، او را با لقبِ "پها" مشخص می­سازد و این در زبان عبری "والی یا شاهزاده" معنا می­دهد و بدان معناست که دارنده­ی این نام از خاندان شاهی یهودیان، یعنی از پشت داوود پیامبر بوده است. نام دیگر این فرد، که مشهورتر هم هست و در کتاب ارمیای نبی آمده، "شیش بصر" است. به همراه این شاهزاده یکی دیگر از بلندپایگان یهودی نیز رهبری یهودیان مهاجر را به عمده گرفت که "زَروبابل" نام داشت.

نام شیش بصر، احتمالا "شمش ایل اوسورِ" بابلی بوده است، که نامی کاملا بابلی است و با اسم خدای خورشید اکدیان باستانی –شمش- آغاز می­شود و از این رو نشانی از یکتاپرستی والدین وی ندارد. زرو بابل هم اسمی با طنین بابلی دارد. بخش دوم این نام بی­تردید اسم شهر بابل است و "دروازه ی خدا" معنا می­دهد. اما نیمه­ی نخست آن، "زر"، در اسامی بابلی کمیاب است. یکی از تفاسیری که دراین زمینه وجود دارد، این جزء را با بخش اول نام زرتشت همسان می­گیرد و ریشه­اش را پارسی می­داند. در این حالت، باید این نام را "طلای بابلی" ترجمه کرد. مگی، این نام را با خورشید و فعل "نجات بخشیدن" همتا گرفته است و زروبابل را به معنای "کسی که مردم را از بابل نجات می­دهد" ترجمه کرده است، که برگردانِ بحث برانگیزی است. او برای تایید حرف خود، به بخش مشابهی از نام عزرای نبی اشاره کرده است که او نیز نقشی نجات بخش بر عهده داشت و عنصر "زر" در نامش تکرار می­شود. مگی شش بصر را "ستون پادشاه" یا "قدرت پادشاه" ترجمه کرده است[19].

کتاب عزرای نبی ریزه­کاری­های جریان بازگشت یهودیان را شرح می­دهد. از لحن این کتاب چنین بر می­آید که خودِ یهودیان چندان مشتاقِ بازگشت نبوده­اند، و جریان بازگشت ایشان و احیای اورشلیم برنامه­ای بوده که توسط کوروش و به تشویق وی انجام گرفته است.

"و در سال اولِ (سلطنت) کوروش پادشاه فارس، تا کلام خداوند به زبان ارمیا کامل شود، خداوند روح کوروش پادشاه فارس را برانگیخت تا در تمامی مملکت خود فرمانی نافذ کرد و آن را نیز مرقوم داشت و گفت:

کوروش پادشاه فارس چنین فرماید یهوه خدای جمیع آسمانها و جمیع ممالک، زمین را به من داده و مرا امر فرموده است که خانه­ای برای وی در اورشلیم که در یهودا است بنا نمایم. پس کیست از شما از تمامی قوم او که خدایش با وی باشد، او به اورشلیم که در یهودیه است برود و خانه یهوه را که خدای اسرائیل و خدای حقیقی است در اورشلیم بنا نماید[20]."

از این بندها دو نکته معلوم می­شود. نخست آن که فرمان کوروش به تمام قلمرو شاهنشاهی مربوط می­شده و یهودیان در این میان حقی انحصاری نداشته­اند، و دوم آن که کوروش آشکارا یهودیان را به مهاجرت به یهودیه و احیای معبد اورشلیم تشویق کرده است. ادامه­ی همین متن، نشان می­دهد که کوروش برای تحقق این برنامه از خرج کردن پول و صرف مال هم دریغ نداشته است:

"و کوروش پادشاه ظروف خانه­ی خدا را که نبوکدنصر آنها را از اورشلیم آورده و در خانه­ی خدایان خود گذاشته بود بیرون آورد، و کوروش پادشاه فارس آنها را از دست متردات (مهرداد) خزانه­دار خود بیرون آورده به شیش­بصر رئیس یهودیان سپرد، و عدد آنها این است: سی تاس طلا و هزار تاس نقره و بیست و نه کارد و سی جام طلا و چهار صد و ده جام نقره از قسم دوم و هزار ظرف دیگر، تمام ظروف طلا و نقره پنج هزار و چهارصد بود و شیش­بصر همه­ی آنها را با اسیرانی که از بابل به اورشلیم می­رفتند برد[21]."

در همین بخش از تورات این آیه­ها هم وجود دارد[22]:

"در سال اول کورش، همین پادشاه کوروش درباره ی خانه­ی خدا در اورشلیم فرمان داد که آن خانه­ای که قربانی­ها را در آن می­گذاردند بنا شود. و بنیادش تعمیر گردد و بلندایش شصت زراع و عرضش شصت زراع باشد. با سه صف سنگ­های بزرگ و یک صف چوب نو، و خرجش از خانه­ی پادشاه داده شود."

کتاب عزرا فهرست دقیق یهودیانی که بازگشتند را هم به دست می­دهد، شمار تمام ایشان به 42360 نفر می­رسید[23]، که این دام­ها را به همراه می­بردند: 736 اسب، 245 قاطر، 435 شتر، 6720 خر. عزرا به سبک کشورگشایان آشوری و بابلی، شمار بردگان و کنیزها را هم در میان دام­ها ذکر کرده است که عبارتند از 7337 کنیز و دویست مغنی و مغنیه (یعنی نوازنده­ی زن و مرد)[24].

از این آمار دو نکته­ی جالب دیگر برداشت می­شود. نخست آن که آشکارا عنوان شده که کوروش دستور ساخته شدن معبد اورشلیم را صادر کرد و این یهودیان نبودند که خواستار چنین چیزی بودند. به عبارت دیگر، چنین می­نماید که ساخته شدن معبد اورشلیم ناشی از فرمان کوروش بوده باشد، نه فعالیت مردمی که از پادشاهاشان مجوزی گرفته باشند. از لحن تورات آشکار است که کوروش نه تنها یهودیان را به بازگشت به اورشلیم تشویق می­کرده، بلکه به عنوان نماینده­ی یهوه با ایشان سخن می­گفته است.

دوم آن که بنا بر کتاب عزرا، حتی نقشه­ی این معبد را هم پارسها کشیده اند و مصالح و منابع لازم برای ساخت آن را هم دولت شاهنشاهی تامین کرده است. بنابراین، ساخت معبد اورشلیم و گرد آمدن یهودیان در اطراف آن در این دوره، یعنی رخدادهایی که هم­ارز است با پیدایش هویت قوم یهود به شکلی که امروزه وجود دارد، ناشی از برنامه­ای حکومتی در عصر کوروش بوده است.

سومین نکته آن که کوروش ثروت هنگفتی را به یهودیان سپرده تا با آن در یهودیه زندگی کنند و معبد خود را تزیین نمایند. و دیگر آن که این ثروت از غنیمتی تامین شده که نبوکدنصر از یهودیه گرفته بوده و آن را به معبد خدایان خود – که در صدرشان مردوک قرار داشته- اهدا نموده است. بنابراین کوروش مجموعه­ای از ظروف طلا و نقره را از معبد مردوک برداشته و به یهودیان داده تا برنامه­ی بازگشت را اجرا کنند. این کار از شاهی که در نبشته­ی حقوق بشرخود را بنده­ی خاکسار و تحت حمایت مردوک می­داند، بعید است. با توجه به این که تردیدی در درستی این گزارش وجود ندارد و می­دانیم که یهودیان به راستی با کمک­های مالی کوروش به یهودیه بازگشتند، باید نتیجه بگیریم که کوروش هنگام ابراز ارادت به خدایان ملل گوناگون، بیشتر اهدافی سیاسی را در برابر چشم داشته است، تا انتظار اجر معنوی و حمایت خدایان رنگارنگ را. بنابراین، بر مبنای روایت صریح تورات بازگشت یهودیان بیش از آن که حرکتی خودجوش و درونزاد باشد، اجرای برنامه­ای کلان در سیاست و کشورداری هخامنشیان بوده­ است که هزینه­هایی دولتی، برنامه­ای دولتی، و مدیریتی دولتی بر آن حاکم بوده­اند.

armin khatar
06-30-2011, 11:57 AM
کوروش و پادشاهان

1. در مورد کوروش و اندرکنش وی با پادشاهان معاصرش، به قدر کافی پیش از این سخن رفته است. در اینجا فقط باید بار دیگر بر چند نکته تاکید کرد.

نخست آن که کوروش، در زمان خویش به عنوان پادشاهی نیرومند و شکست­ناپذیر شهرت داشته است. او را همچون جنگاوری که در هیچ میدان نبردی شکست نخورده می­ستودند و این را نشانه­ی لطف خدایان به وی می­دانستند. چنان که دیدیم، کوروش دست کم یک بار در برابر آستیاگ شکست خورد، و بعید نیست که در نبردهای متعددش با سایر شاهان نیز شکست­هایی را تجربه کرده باشد. با این وجود شهرتی که به دست آورده بود و افسانه­هایی که در زمان زندگی­اش در اطرافش تنیده شده بود، کافی بود تا چنین عقیده­ای را به مردم و شاهان رقیبش بباوراند.

با وجود نادرست بودنِ اسطوره­ی شکست­ناپذیری کوروش، این نکته حقیقت دارد که او در زمانی بسیار بسیار کوتاه، قلمروی بسیار بسیار پهناور را فتح کرد. او پادشاهی ماد را در فاصله­ی یک سال، و هریک از پادشاهی­های لودیه، بابل و شاه­نشین‌های ایران شرقی را در فاصله­ی چند ماه فتح کرد، و این برای پادشاه منطقه­ای فرعی و حاشیه­ای مانند انشان –هرچند بخشی از ایلامِ نیرومند باشد- دستاوردی بسیار خیره‌کننده است.
با مرور نبردهای کوروش، می­توان دریافت که این مرد بی­تردید در زمینه­ی فنون رزم­آرایی و رهبری ارتش خویش نابغه بوده است. گمان می­کنم این شواهد برای نبوغ نظامی کوروش کافی باشد:

الف: کوروش نخستین پادشاهی بود که مردم قلمرو دشمن را پیش از فتح کردنِ آنجا، تحت حمایت خویش قرار داد و از قتل و غارت مردم توسط سپاهیانش جلوگیری کرد. در نتیجه تمایل مردم قلمرو همسایه برای مقاومت در برابرش کم می شد و روایات مربوط به مقدس بودنش پذیرش بیشتری می یافت.

ب: کوروش نخستین شاه ایرانی است که بنابر مستندات تاریخی، فنون قلعه­گیری و نفوذ به شهربندان­ها را به کار بست. البته پیش از کوروش چنین فنونی توسط آشوری­ها، بابلی­ها، و ایلامی­ها به کار گرفته می­شد و کتیبه­های زیادی از آشور به دست آمده که مراحل عملیات جنگی منتهی به تسخیر شهرها بر آن نمایش داده شده است. بنابراین پیش از کوروش سنتی در زمینه­ی شکستن محاصره­ی شهرها وجود داشته که بی­شک با واسطه­ی مادها به کوروش منتقل شده­اند. با این وجود، گشودن سارد در چهارده روز نشان می­دهد که کوروش در این زمینه دست به ابداعاتی کارآمد زده، یا به نوآوری­هایی در این زمینه مجال ابراز داده است. شواهد نشان می­دهد که ابزار و آلات جنگی کوروش و سازماندهی نبردهایش به ویژه در شرایط محاصره­ی شهرها، برتری آشکاری بر موقعیت دشمنانش داشته است. فتح سریع اکباتان، سارد، بلخ و بابل نشانگر آن است که کوروش در این زمینه از تمام قدرت­های معاصر خود برتر بوده است.

پ: کوروش در زمینه­ی سازماندهی سپاه، تقسیم ارتش به واحدهای دهگانی، نمادین کردن رتبه­های سپاهی و هویت بخشیدن به ارتش­های محلی، و ابداع رژه از خود نبوغ نشان داد که هریک از این­ها به تنهایی برای اثبات شایستگی نظامی وی کفایت می­کند.

ث: استفاده از فنون غافلگیری (مانند تعقیب کرسوس تا سارد)، تهییج سربازان در زمان جنگ (حضور زنان پارسی در نبرد پاسارگاد)، و استفاده از فنون نوظهور (فرستادن فوجی از شترها در برابر اسبان لودیایی)، نشانگر آن است که کوروش در زمینه­ی راهبری کلان ارتش خویش فردی بسیار نوآور بوده است.

ج: در نهایت، و مهمتر از همه، کوروش نخستین شاهی بود که عملیات جنگی­اش را با جنگی تبلیغاتی و روانی بر ضد شاه رقیبش همراه کرد و جنگ با پادشاهان قلمروهای همسایه را تا مرتبه­ی نفی مشروعیت ایشان و برانگیختن مردم خودشان بر علیه­شان ارتقاء داد.

با توجه به این شواهد، کوروش هرچند نظر کرده­ی خدایان یا نیمه خدا نبود، اما سرداری بسیار شایسته و جنگاوری بسیار نیرومند بود که در فنون جنگی زمان خویش تحولی بزرگ ایجاد کرد.



2. کوروش، از یک نظر با تمام شاهان فاتح پیش از خود تفاوت دارد، و آن هم رفتاری است که با شاهان شکست خورده در پیش می­گرفت. کوروش آستیاگ را زنده نگهداشت، با دخترش ازدواج کرد، و خودش را با احترام به جایی تبعید کرد تا به آسودگی زندگی­اش را بکند. نبونید را به همین ترتیب تبعید کرد و آسیبی به وی نرساند. احتمالا برخورد کوروش با سایر پادشاهان مغلوب نیز در چنین چارچوبی قرار می­گرفته است. این تعمیم به دو دلیل منطقی است. نخست آن که مردم زمانه­ی کوروش قاعدتا در چنین چارچوبی افسانه­ی اسیر شدن و زنده ماندن کرسوس را به عنوان مشاور کوروش سر هم کرده بودند. یعنی ایشان بی­تردید نمونه­هایی – احتمالا بیش از این دو نمونه­ی قطعی- را در پیش چشم داشته­اند و بر مبنای آن قصه­ی کرسوسِ معزول ولی محترم را پذیرفتنی یافته بودند. دیگر آن که سنت آسیب نرساندن به شاهان شکست خورده در کل دوران هخامنشی تداوم یافت. تا حتی که کمبوجیه حتی فرعون مصر را پس از شکست خوردن اعدام نکرد و او را در خودِ مصر به نقطه­ای تبعید کرد و تنها پس از توطئه و شورش وی بود که احتمالا با زهر نابودش کردند.

تمام شاهانی که پیش از کوروش سلطنت می­کردند، رفتاری بسیار خشونت­آمیز با شاهان شکست خورده در پیش می­گرفتند. شاهان آشور، به جز چند استثنا، شاهان شکست خورده یا حاکمان شورشی را با شدیدترین شکنجه­ها اعدام می­کردند. این چند استثنا هم به مواردی محدود می­شد که امیری محلی – مانند شاه الیپی یا چند حاکم محلی ماد، از جمله دیااوکوی مشهور- هوادار آشوریان بوده و زیر تاثیر اطرافیانش ضدآشورشان سرکشی می­کرده­اند. در تمام این موارد – شاید به استثنای دیااوکو،- حاکمان یاد شده افرادی بی­عرضه و دست نشانده بوده­اند و زنده ماندن­شان خطری برای آشوریان نداشته است. در بیشتر این موارد شاه یاد شده درکشور خود ابقا می­شده و بنابراین این سیاست روشی برای آرام کردن سرزمین فتح شده بوده است. تنها مورد مهم تاریخی که آشوریان شاهی محلی را شکست داده و او را زنده به محلی دیگر تبعید کردند، دیااوکوی ماد بود که در مورد آن هم اطلاعاتی بسیار اندک داریم.

این­ها در شرایطی است که کوروش هیچ یک از شاهان اسیر را نکشت. این شاهان افرادی جا افتاده و مشهور بودند، که برای چند دهه بر کشورهایی بسیار بزرگ و ثروتمند حکومت کرده بودند. بی­تردید حلقه­ای از وفاداران و مجموعه­ای از سنن مشروعیت­بخش در اطراف این شاهان برکنار شده وجود داشته که می­توانسته ایشان را به خطری بالقوه برای تاج و تخت کوروش تبدیل کند. از این رو زنده نگهداشته شدن شاهان معزول، معمایی است که باید کمی دقیق­تر به آن پرداخت.

تفسیر مرسومی که در مورد این سیاست کوروش وجود دارد، آن است که کوروش فردی بسیار محبوب و جوانمرد بوده، و از این رو از سویی خیالش در مورد ناممکن بودنِ شورش شاهان معزول راحت بوده، و از سوی دیگر کشتن پادشاهانی ذلیل شده و اسیر را ناجوانمردانه و غیراخلاقی می­دانسته است.

این تفسیر، حاوی دو نکته است، که به نظر درست می­رسند. نخست آن که کوروش بسیار در میان مردم کشور مغلوب محبوبیت داشته، و دوم آن که شخصیتی جوانمرد داشته و اصول اخلاقی استوار – و در آن دوران بی­نظیری- را رعایت می­کرده است. اما اینها برای توضیح دادن سیاست کوروش کفایت نمی­کنند. کوروش نه تنها به خاطر جوانمردی و محبوبیت، که به خاطر سلطنت موفقیت­آمیز و بنیان­گذاری کشوری بزرگ شهرت دارد. از این رو او فقط شاهی جوانمرد و محبوب نبوده است. او شاه جوانمرد و محبوبی بوده که به قدر کافی هوشمند بوده تا قلمرو خود را یکپارچه نگه دارد و سیاستی را بنیان گذارد که این اتحاد و اقتدار را برای قرن­ها تداوم بخشد. از این رو من اشاره به جوانمردی و محبوبیت کوروش را برای تبیین رفتارش با شاهان اسیر کافی نمی­دانم.

شاید پاسخگویی به معمای رفتار با شاهان اسیر، با وارسی محاسبات سود و زیانی که کوروش می­توانسته انجام دهد، ممکن شود. در مورد تمام شاهان شکست خورده، می­توان فهرستی از موارد را تهیه کرد که زنده نگهداشتن یا اعدام وی را درست­تر جلوه می­دهد. به افهرست صفحه­ی قبل توجه کنید:

در مورد دو پادشاهی که بی­تردید کوروش آنها را زنده نگهداشته است، شباهت­هایی وجود دارد. هردوی این شاه­ها مردانی جنگاور و نیرومند بودند که برای مدتی طولانی بر قلمروی بزرگ حکومت کرده بودند و سلطنت­شان مشروعیت و استحکام کافی داشته است. هردوی آنها در برابر کوروش مقاومت کردند و با وجود شکست­های پیاپی­شان، سردارانی ترسو و زبون نبودند. چرا که به سادگی تسلیم نمی­شدند و سابقه­ی درخشانی هم به عنوان شاهانی جنگجو داشته­اند. به این ترتیب، شاهان یاد شده در صورتی که بار دیگر ادعای تاج و تخت می­کردند، خطری برای حکومت کوروش محسوب می­شدند.

اما این شاهان از چند نظر با هم شباهت داشتند. نخست آن که سیاست مبارزه­ی تبلیغاتی کوروش در برابرشان به خوبی جواب داده بود. مادها بر آستیاگ و و بابلی­ها بر نبونید شوریده بودند و هیچ بعید نیست که در سایر قلمروهای شاهنشاهی – به ویژه بلخ- نیز سیاستی مشابه با موفقیت اجرا شده و به نتایجی مشابه منتهی شده باشد. کوروش از ابتدا ترفندِ شوراندن مردم بر این شاهان، زیر سوال بردن مشروعیت­شان، و کسب محبوبیت از راه ترویج روایت­های شبه­دینی در مورد خودش را در پیش گرفته بود. او زمانی بر این شاهان غلبه کرد که مردم­شان از ایشان روی برگرداندند و به کوروش پیوستند. هردوی این شاهان، سالخورده بودند، و وارثی جوان­تر داشتند که به دست کوروش و در جریان جنگ کشته شدند. اسپیتامه­ی مادی، داماد آستیاگ، و بل­شزر کلدانی پسر نبونید، در جریان نبرد به قتل رسیدند. دست کم در مورد اسپیتامه این روایت کتسیاس وجود دارد که او در میانه­ی جنگی که به فتح اکباتان منتهی شد، نخست اسیر شده و بعد اعدامش کردند.


بنابراین کوروش با وجود بخشیدن شاهان مغلوب و مهربانی با ایشان، به دقت مراقب بوده است که ادعایی از سوی ایشان بر تاج و تخت ابراز نشود. کوروش وارثان ایشان را از بین می­برده و خودشان را که سالخورده و ناتوان بوده­اند، به جایی دوردست تبعید می­کرده تا از سویی احترام­شان را نگه دارد و اصول اخلاقی خویش را حفظ کند، و از سوی دیگر حکومتش را در برابر قیام­های احتمالی ایشان بیمه نماید. این حقیقت که طغیان فرعون معزول مصر در زمان کمبوجیه به سرعت فرو نشانده شد و فرعون احتمالا در همان روزهای اول سرکشی­اش در اثر مسمومیت درگذشت، نشان می­دهد که شاهان هخامنشی گرداگرد شاهان تبعیدی را با گروهی از خدمتکاران وفادار به شاهنشاه پر می­کرده­اند تا در صورتی که شاه معزول به فکر ایجاد دردسر افتاد، او را از میان بردارند.

بنابراین سیاست کوروش در راستای زنده نگهداشتن شاهان مغلوب، رفتار ساده لوحانه­ی فردی با اصول اخلاقی جزمی نبوده است. این رفتار، که البته در آن زمان بسیار مخاطره­آمیز و قمارگونه محسوب می­شده، ترکیبی بوده از پایبندی به اصول اخلاقی جوانمردانه، با حساب و کتاب­های دقیق و برنامه­های پیشگیرانه­ای که خطر این شاهان معزول را کمینه می­کرده است.



3. در هر حال، رفتار کوروش با تمام شاهان پیش از خودش تفاوت داشته است. کوروش، با وجود اقتدار بی­مانندی که در جهان باستان به دست آورد، و شایعه­هایی که در مورد ارتباطش با خدایان در گوشه و کنار پراکنده می­شد، هرگز ادعای خدایی نکرد. و این در حالی است که به احتمال زیاد بخشی از این تبلیغات به دستور و با مدیریت خودش انجام می­گرفته است. کوروش در تنها کتیبه­ای که از او باقی مانده است، لحنِ فروتنانه­ی یک خادم خدایان و مردم را دارد. این در حالی است که هم زمان با سلطنت او، مصریان از فرعونی فرمان می­بردند که خود را خدا می­دانست و بابلیان و لودیاییان هم سنتِ کهنسال و جا افتاده­ای داشتند که بر مبنای آن شاهان بزرگ و پهلوانان نامدار خدا پنداشته می­شدند.

کوروش البته، از استفاده از نمادهای مقدس و بهره­گیری از نشانه­هایی که او را برتر از سایر مردمان قرار می­داد، ابایی نداشت. کسنوفانس می­گوید که علامت پرچم کوروش نقش عقاب بوده است و در بسیاری از متون یونانی او را عقاب شرق یا شاهین پارسی نامیده­اند. این مضمون احتمالا از ایلام سرچشمه گرفته باشد. چون می­دانیم که عقاب در این سرزمین عقاب علامت اینشوشیناک – خدای شهر شوش- بوده است و به همین دلیل هم نقش مایه­اش در ظروف و آثار هنری ایلامی بسیار تکرار می­شود. آثاری مشابه که بی­تردید زیر تاثیر هنر ایلامی پدید آمده­اند، در مارلیک، لرستان، و حسنلو نیز یافت شده­اند[1]. عقاب بعدها در ایران با پرنده­ی مقدسی به نام ورغنَه که نشانگر فره شاهی است پیوند خورد. داستانی کهن که چگونگی از دست رفتن فره جمشید را بازگو می­کند هم باید زیر تاثیر همین روایات شکل گرفته باشد. بر مبنای این داستان، پس از آن که جمشید در برابر اهورامزدا سرکشی کرد، فره شاهی خود را در قالب پرنده­ای که از سرش پرواز کرد و رفت، از دست داد.

بنابراین، کوروش از سنتی ایلامی که شاه را دارای قدرتی آسمانی – موسوم به کیتن- می­دانست، بهره می­گرفت. این همان سنتی است که در آشور مورد تقلید واقع شد. آشوریان نیز مدعی بودند که شاهشان نوعی نیروی آسمانی – مَلِمّو- دارد که آن را از خدای آشور دریافت کرده است. این همان مفهومی است که بعدها در قالب فره ایزدی شاهان در ایران نهادینه شد و باقی ماند.

بنابراین کوروش، آنقدر بر نمادشناسی عصر خویش احاطه داشته و آنقدر در اجرای برنامه­هایی از این دست کامیاب بوده که بتواند ادعای خدایی کند. او وارث سرزمین­هایی با سنتی سلطنتی بوده که الوهیت شاهان را روا – و حتی تا حدودی عادی- می­دانست. او به رموز تبلیغات دینی احاطه داشت و این فن را با مهارت تمام به کار می­گرفت. همچنین او از پشتیبانی سازمانی تبلیغاتی و دینی برخوردار بود که در قلمرو وسیع شاهنشاهی­اش –حتی پیش از فتح شدن­شان توسط وی- پراکنده می­شدند و به نفعش تبلیغ می­کردند و افکار عمومی را با وی همراه می­ساختند.

با این تفاصیل، کوروش می­توانسته ادعای خدایی کند، و تا حدودی از او انتظار می­رفته که چنین کند. این حقیقت که وی چنین نکرده، شاید مهمترین وجه تمایزی باشد که او را از شاهان دیگر متمایز می­سازد. در جهان باستان، تا قرن­ها بعد، سنت الوهیت شاه امری رایج بود. اسکندر که تنها بخشی از قلمرو کوروش را به تقلید از وی تسخیر کرد، شتابزده ادعای خدایی داشت و قرن­ها پس از وی، یکی از مقلدانش، یعنی اوکتاویانوس (آگوستوس) که نظام شاهنشاهی را در روم برقرار کرد و شالوده­ی قدرت روم را پی­ریزی کرد نیز چنین ادعایی داشت.

بر مبنای دو دسته از شواهد می­توان مطمئن بود که کوروش خود ادعای خدایی نکرده است. از یک سو، روایت نویسندگان باستانی در مورد وی را داریم، که هیچ یک از آنها به چنین موضوعی اشاره نکرده­اند، و برای محکم کاری بیشتر بسیاری از ایشان –از جمله کسنوفانس و هرودوت- به این که کوروش بر خلاف انتظار همه ادعای خدا بودن نداشت، صریحا اشاره کرده­اند. شاهد دوم، سنت شاهنشاهان هخامنشی است که توسط شاهان اشکانی و ساسانیان که خود را احیا کنندگان نظم هخامنشی می دانستند، تداوم یافت. در تمام این شاهانی که به مدت بیش از یک هزاره بر ایران حکومت کردند، هیچ نشانه­ای از ادعای الوهیت نمی­بینیم، و این می­بایست بازتاب سنتی سلطنتی باشد که مشروعیت شاه را به عنوان نماینده­ی خدا و نگهبان قوانین آسمانی، اما موجودیتی متمایز و کهتر نسبت به خدایان تلقی می­کرده است. سنتی که تخطی از آن همچون کفری بزرگ بازتاب می­یافته و مشروعیت شاه را کم می­کرده است.

با مقایسه­ی همین سنت مشروعیت بخشی به تاج و تخت در ایران زمین و سرزمین­های همسایه­اش، به خوبی می­توان بی­بنیاد بودنِ اسطوره­ی هرودوتی برده بودن مشرقیان و آزاد بودنِ غربیان را نتیجه گرفت. به راستی تعریف آزادی برای شهروندان شاهنشاهی بزرگ هخامنشی که از شاهی انسان همچون خویش فرمان می­بردند برازنده­تر بوده، یا شهروندان یونانی که با نخستین فرمان، اسکندر را همچون خدایی پرستیدند[2] و بت­هایش را در میدان­های شهر خود بر پا داشتند، و رومیانی که برای پرستش امپراتوران خویش به معبد و قربانی و مراسم دینی دولتی خو کرده بودند؟

کوروش، بنیان­گذار این شیوه از برخورد با مفهوم الوهیت شاه است. او شالوده­ی مشروعیت دینی شاه را به عنوان نماینده­ی نظم و قانون آسمانی حفظ کرد، اما با پذیرش تمام خدایانی که بر قلبهای مردم سرزمینهای زیر فرمانش حکومت می کردند، رابطه­ی انحصاری خویش با یک خدای یکتا را انکار کرد. این سنتی بود که پس از مرگ پسرانش از میان رفت، و داریوش بزرگ با برگزیدن اهورامزدا که مترقی­ترین خدای آن روزگار و نماینده­ی کامیاب­ترین دین ایران زمین بود، سنت کهن ارتباط شاه با یک خدای برتر را احیا کرد. کوروش اما، نه تنها بر چنین رابطه­ی انحصاری­ای تاکید نکرد، بلکه در یک زمان و در یک شهر فرمانهایی را صادر کرد که او را خادم مردوک و یهوه، و احتمالا چند خدای مهم دیگر نشان می­داد. به این ترتیب، کوروش شیوه­ی جدیدی از مشروعیت را تاسیس کرد که از جنبه های زیادی انسان گرایانه، و به همین دلیل انقلابی بود. مبنای ادعای او بر قدرت، به توانمندی­هایش در مقام فردی نگهبان قانون و نظم مربوط می­شد. فردی که انسانی عادی است و نسبت به خدایان جایگاهی مشابه را در کنار سایر شهروندان کشورش اشغال می­کند.

اما این رفتار کوروش، بسیار غیرعادی است. کسی که با مهارت او از دین برای کسب مشروعیت و از میان بردن مشروعیت رقیبانش بهره می­برده، بی تردید به کارکرد کیش پرستش شاه نیز آگاهی داشته است. در برابر او نمونه های موفقی از کارآیی این آیین در مصر وجود داشته اند که استحکام نظام سلطنتی و پایداری سیاسی را به عنوان دستاوردهای مبارکِ این فریبِ ساده به نمایش می گذاشته اند. در اینجا این پرسش مطرح می شود که چرا کوروش، با وجود آگاهی و توانایی­اش برای استفاده از این ترفند کارآمد سیاسی، چنین نکرد؟

به گمان من، انتخاب کوروش را می­توان به دو علت منسوب کرد. دوعلتی که شاید در ترکیب با هم به خودداری وی از ادعای الوهیت و بنیان نهاده شدنِ رسمِ "شاهنشاه در مقام انسان" منتهی شده باشد.

یکی از این دلایل، بافت عقاید مردم ساکن ایران زمین است. کوروش وارث سنتپادشاهی ایلامیان بود که در جهان باستان صاحب طولانی­ترین تاریخ پیوسته، و کهن­ترین و دست نخورده­ترین سلطنتِ پیوسته بودند. ایلامیان، در تمام تاریخ بیست و پنج قرنه­ای که پیش از ظهور کوروش پشت سر گذاشته بودند، کشوری مستقل و متحد بودند که قلمروی بسیار بزرگتر از قلمروهای همسایه –مانند بابل و سومر- را زیر کنترل داشتند. آنان در عمل تمام نیمه­ی جنوب غربی فلات ایران را زیر سلطه­ی خود داشتند و قدرت­شان تنها با وقفه­هایی به طول چند دهه دچار زوال می­شد که در مقایسه با دوران­های تاریک چند قرنه­ی سرزمین­های همسایه بسیار اندک است. سنت بازنمایی شاه به عنوان یک انسان، در ایلام کاملا جا افتاده بوده است. چنان که شاهان ایلامی به شکلی تقریبا فدراتیو بر کشورشان سلطنت می­کردند و در کتیبه­هایشان به طور خانوادگی، با زن و بچه­شان تصویر می­شده­اند. این اصولا با اعتقاد به شاهی که خدا یا نماینده­ی انحصاری خداست، تعارض دارد. در تمام تاریخ دو هزار و پانصد ساله­ی ایلام، تنها یک شاه با علامت الوهیت مشخص شده، که آن هم اِپارت – بنیان­گذار دودمان اپارتی­ها- است که هفت قرن پیش از کوروش می­زیست و هیچ یک از فرزندانش ادعای او را تکرار نکردند.

گذشته از این، قبایل ایرانی­ای هم که به تدریج از شمال و شرق به ایران زمین کوچیدند و بدون ویران کردن چارچوب­های تمدنی ایلام، جمعیت این قلمرو را در خود حل کردند، عقایدی همگون با ایلامیان داشتند. آنان نیز به شاهی خداگونه اعتقاد نداشتند. محترم­ترین شاهان جهان باستان در میان قبایل ایرانی، پادشاهانی اساطیری مانند کیومرث و جم بودند که هیچ یک خدا نبودند و یکی از ایشان – جم- به دلیل ادعای الوهیت ملعون پنداشته می­شد. از میان شاهان تاریخی پیش از کوروش هم شخصیت­هایی مانند دیااوکو و هووخشتره بیشترین احترام را بر می­انگیختند که هیچ یک ادعای خدایی نداشتند. بنابراین کوروش با تکیه بر قبایل ایرانی به عنوان ستون­های قدرت نظامی­اش، و با به ارث بردن سنن کشورداری ایلامی به عنوان مبنای دیوانسالاری شاهنشاهی­اش، از سرمشق دینی ایشان نیز پیروی کرد و خود را خدا ندانست.

با این وجود، باور به الوهیت پهلوانان و کشورگشایان در جهان باستان چنان ریشه­دار و عمیق بوده است که خودداری کوروش از دستیازی به این ترفند را نمی­توان تنها به حسابِ پیروی­اش از سنن قدیمی ایران­زمین گذاشت. به ویژه در شرایطی که نگهداری کشورهایی مانند میانرودان، ورارود، لودیه و ایونیه – و بعدها مصر- با این روش بسیار آسان­تر می­شده است.

به گمان من، این رفتار کوروش، بیش از هرچیز در اصول اخلاقی و باورهای خودش ریشه داشته است. اتفاقا این چیزی است که در تمام گزارش­های باستانی از زندگی وی نیز دیده می­شود. به جز گزارش­های رسمی و خشکی مانند سالنامه­ی نبونید، یا متونی ناقص مثل تاریخ کتسیاس که فقط چند سطر را در مورد کوروش داراست، بقیه­ی زندگینامه­های وی به صراحت به برخورد ویژه­ی او با مردم زیر فرمانش، و به اشتیاقش برای "آزاد کردن" ایشان اشاره کرده­اند. فکر می­کنم کوروش تنها به عنوان حیله­ای سیاسی از شهرت نجات دهنده بهره­مند نشده است. بلکه به راستی چنین باوری در مورد خود داشته و رفتارش هم نشان می­دهد که به واقع چنین نقشی را در مورد مردم زیر فرمانش ایفا می­کرده است.



4. وجه تمایز دیگری که در میان کوروش و سایر شاهان جهان باستان وجود دارد، احترامی است که برای انسان­ها قائل است. این احترام به مردمی از نژاد و قبیله­ای خاص، یا طبقه­ای ممتاز و پیروان دینی برتر محدود نمی­شده است، بلکه تمام مردمان را همزمان در بر می­گرفته است.

کوروش در زمانی سر بر کشید که جهان­گشایی و نبردهای پردامنه­ی میان پادشاهان برای مدت چند دهه متوقف شده بود و قلمروهای باستانی که از نبردهای بی­پایان با هم فرسوده شده بودند، به ترمیم قوای خود مشغول بودند. نزدیک­ترین اسلاف کوروش، که به جهان­گشایی و فتح سرزمین­های همسایه می­پرداختند، آشوریان بودند. پس از نابودی آشور، بخش متمدن قلمرومیانی برای چند دهه به پادشاهی­هایی صلح­جو که مرزهای همدیگر را به رسمیت می­شناختند تبدیل شد. بنابراین خاطره­ای که مردم آدم روزگار از مفهوم جهان­گشایی داشتند، و سنتی که در این زمینه در آن عصر وجود داشت، به آشوریان مربوط می­شد که نماد خشونت و خونریزی بودند.

با مقایسه­ی چند تا از کتیبه­های شاهان فاتح این قلمرو با نبشته­ی کوروش، می­توان به تفاوت جوهره­ی او و پیشینیانش بهتر پی برد.

یکی از بزرگ­ترین پادشاهان آشور، سناخریب است که ایلام و بابل را شکست داد و شهر بابل را با خاک یکسان کرد و تمام ساکنانش را یا به قتل رساند و یا به برده تبدیل کرد. او در ستون دوم کتیبه­ی مفصل و مشهورش، پیروزی­های جنگی خویش را چنین شرح می­دهد:

"سرِ یوغ خویش را برگرداندم و جاده­ی سرزمین الیپی (کرمانشاه) را در پیش گرفتم. ایشپی­بارا، شاه آنجا، شهر نیرومندش را با خزانه­هایش ترک کرد و به جایی دوردست گریخت. من در سراسر سرزمین پهناورش همچون گردبادی تاختم. به شهرهای مَروبیشتی و اَکودو که شهرهای اقامتگاه سلطنتی­اش بود، و سی و چهار شهر کوچک دیگر در همان ناحیه حمله کردم، آنجاها را تسخیر کردم، ویران نمودم، متروکه ساختم، و در آتش سوزاندم. مردم را، بزرگ و کوچک، زن و مرد، با اسبان، قاطران، خران، شتران، گاوان و گوسفندان بی­شمار را غارت کردم. برایش هیچ چیز باقی نگذاشتم. من سرزمینش را نابود کردم."[3]

بخشی از محتوای ستون ششم از همین کتیبه رخدادهای پس از نبرد آشوریان با قوای متحد ایلامی و بابلی را چنین شرح می دهد:

"گلوهایشان را بریدم، جگرهای ارزشمندشان را مانند رشته­هایی قطع کردم. نای­ها و روده­هایشان را مانند آبِ هنگام توفان بر زمین ریختم. توسن رقصانم را مهار کردم و با آن از میان جویبارهای خون­شان گذشتم، چنان که از میان رودخانه­ای می گذرند... با بدن سربازان­شان دشت را همچون چمن پوشاندم. بیضه­هایشان را کندم و آلت­هایشان را بریدم، همچون خیارهای (منطقه­ی) سیوان. دستان­شان را بریدم، حلقه­های زرینی را که بر مچ­شان بسته بود، تصاحب کردم.[4]"

آشور بانیپال، واپسین پادشاه نیرومند آشور نیز ماجرای فتح شهر شوش را چنین شرح می­دهد[5]:

" من شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشتار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با لعاب لاجوردین پوشانده شده بود، شکستم.... معابد ایلام را با خاک یکسان کردم و خدایان و ایزدبانوان را غارت نمودم. سپاهیان من وارد بیشه­های مقدس­شان شدند که هیچ بیگانه­ای مجاز به عبور از کنارشان نبود. (سربازانم) آنجا را دیدند و همه را به آتش کشیدند. من در فاصله­ی یک ماه و بیست وپنج روز، سرزمین شوش را به یک ویرانه و صحرای شوره­زار تبدیل کردم...من دختران شاهان، زنان شاهان، و همه­ی دودمان قدیمی و جدید شاهان ایلام، شهربانان و فرمانداران، همه­ی کارورزان را بی­استثنا، و چارپایان بزرگ و کوچک را که شمارشان از ملخ بیشتر بود، به غنیمت گرفتم و به آشور بردم...ندای انسانی و فریادهای شادی به دست من از آنجا رخت بربست. خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و موران اجازه دادم تا آنجا را اشغال کنند."

حالا اینها را مقایسه کنید با نبشته ی کوروش که جریان ورودش به بابل را شرح می دهد:

"سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند. او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعه­زده را نجات داد. او (مردوک)، نبونید شاه را که از او نمی­ترسید، به دستانش سپرد. همه­ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره­هایشان درخشان شد. سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل می­شود، که در میانه­ی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند...

... کسانی که حکومت­شان قلب­هایشان را شاد می­کند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم، در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانه­ام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلب­های شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم. سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود. من با خوشنودی به نیازهای بابل و همه­ی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفه­ی شرم را از ایشان ستردم. خانه­هایشان، که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانه­هایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانه­ام خوشنود شد و مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را می­پرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همه­ی سربازان من. "

گمان می­کنم مقایسه­ی این سه کتیبه، برای درک تمایز رفتار کوروش با شاهان پیش از خودش، کافی باشد.

armin khatar
06-30-2011, 11:58 AM
کوروش و تاریخ قلمرو میانی

1. کوروش در سال 559 پ.م بر تخت نشست و در سال 530 پ.م درگذشت. دوره­ی سی ساله­ای را که سلطنت کرد، به دو بخش عمده می­توان تقسیم کرد. فاصله­ی میان سال­های 553- 539 پ.م، به جنگ و کشورگشایی گذشت، و سالهای قبل و بعد آن به سازماندهی کشور و پی­ریزی مبانی مدیریتی شاهنشاهی هخامنشی صرف شد. تقریبا تمام اطلاعات تاریخی ما درباره­ی کوروش، به چهارده سالی مربوط می­شود که مشغول فتح جهان بوده است. مستندات تاریخی درباره­ی شش یا هفت سالی که قبل از شروع جهانگشایی، و نه یا ده سالی که پس از پایان آن بر کوروش گذشته، در حدِ هیچ است.

با این وجود، چنین می­نماید که بتوان بر مبنای داده­های غیرمستقیم تصویری از کردار کوروش در این سال­ها به دست آورد. سه گفتار پیشین، به تحلیل و استخراج چنین تصویری اختصاص یافته بود. بر مبنای آنچه که گذشت، می­توان دریافت که کوروش با جهانگشایان پیش و پس از خود تفاوت­هایی بنیادی داشته است. به گمان من، آنچه که کوروش در نیمه­ی صلح­آمیز فرمانروایی­اش انجام داد، با وجود ثبت نشدن در منابع تاریخی، مهمتر و برجسته­تر از آن ماجراهای بزرگی بوده که در آن نیمه­ی آمیخته با جنگ از سر گذراند.
بر مبنای بازتاب شخصیت کوروش در رخدادهای تاریخی بعدی، و پایداری و نظمی که وی از خود به یادگار گذاشت، می­توان دریافت که دستاوردهای مدیریتی و سازمانی کوروش بسیار درخشان بوده است. عظمت این دستاوردها را از آنجا می­توان دریافت که قلمروی عظیم، که کل جهان شناخته شده برای مردم آن روزگار را در بر می­گرفت، برای دو و نیم قرن به شکلی موفقیت­آمیز با همان قالب سازماندهی شدند. شاهدی دیگر بر این دستاوردها آن است که خاطره­ی این نظم کوروشی و تلاش برای دستیابی به آن و احیا کردنش، برای دو و نیم هزاره در ایران زمین تداوم یافت، و بازتاب­هایش الگوهایی بسیار متنوع و فراگیر را در کل جهان متمدن پدید آورد.

کوروش بر این مبنا، شخصیتی تاریخ­ساز است. یعنی می­توان تاریخ قلمرو میانی را به دو دوره­ی پیش و پس از کوروش تقسیم کرد. تمایز اصلی این دو دوره، آن است که تا پیش از کوروش جهانی متکثر با کشورهایی همسایه و محدود که با نظم­ها و قواعد درونی متفاوتی اداره می شدند، سرمشق قالب سیاستِ حاکم بر جهان بود. اما پس از ظهور کوروش، امکان یکپارچه کردن تمام سرزمین­ها و فرمان راندن بر کل جهان طرح شد. طرح این امکان تنها امری نظری و انتزاعی نبود، بلکه تجربه­ای عینی قلمداد می شد که با موفقیت توسط خودِ کوروش آزموده شده بود و به شکل چارچوبی قابل انتقال برای جانشینانش به ارث رسیده بود. بازآرایی و بازتعریف انقلابی و زیربنایی داریوش در این سرمشق غالب، هرچند دگرگونی­های بزرگی را به دنبال داشت، اما کلیت این ارثیه را حفظ کرد. بنابراین نخستین تفاوت میان جهان قبل و بعد از کوروش، تفاوتی در حوزه­ی سازماندهی جوامع بود. کوروش در جهانی انباشته از پادشاهی­های رقیب و همسایه زاده شد و جهانی را پشت سر خود باقی گذاشت که از یک - یا بعدتر، چند- شاهنشاهی عظیم تشکیل شده بود که برای چیرگی بر کل جهان تلاش می­کردند.

بازتاب این تحول را در شاخه­های بسیاری می­توان دنبال کرد. جهان پیشاکوروشی، جهانی ناامن بود، که روابط میان جوامع همسایه با هم، و ارتباطشان با قبایل کوچگرد آن سوی مرزهایشان بر مبنای کشمکش و نبرد دایمی استوار بود. این نبرد تا پایان عصر آشوریان، جنبه­ای خشونت آمیز و علنی داشت. اما پس از سقوط نینوا بیش از پیش به وضعیتی دیپلماتیک و نمادین دگردیسی یافت. با این وجود، جهان پس از کوروش از این کشمکش رهایی یافت و به جوامعی متحد و در هم تنیده تبدیل شد که به منافع مشترک خویش در زمینه­ی بازرگانی و امنیت آگاه بودند و بر این مبنا ادغام خویش در قالب یک شاهنشاهی بزرگ را می­پذیرفتند. به عبارت دیگر، کوروش کسی بود که با تاسیس نخستین شاهنشاهی تاریخ سیر اندرکنش جوامع همسایه با هم را متحول ساخت.

نتایج فراوانی بر این تحولمی توان شمرد. کوروش در جهانی زاده شد که عمدتا نانویسا بود و بخش مهمی از آن –مثلا قلمرو مصر و دره ی سند- به فن آوری آهن دسترسی نداشت. جهانی که او از خود باقی گذاشت، زیر سیطره ی نظامی کلان با برنامه ریزی های فراگیر بود، که این دو فنِ کلیدی را به تمام جوامع تابعش تحمیل می کرد. مردم ساکن قلمرو پارس، ناچار بودند خط را به کار بگیرند، چون از ارتباط با دیوانسالاری عظیمی که به ویژه خط سریانی و فنیقی را به کار می گرفت، ناگزیر بودند و در عین حال از نتایج این ارتباط بهره مند می شدند. از این روست که پس از فروپاشی شاهنشاهی هخامنشی، تمام سرزمینهای تابع ایشان شکلی از خط فنیقی را وامگیری کرده و به کار می گرفتند. از خط نوبنیاد سانسکریت در دره ی سند و شمال هند گرفته تا خط یونانی و آرامی در مرزهای غربی.

بنابراین، کوروش در جهانی زاده شد که از نظر ساختار سیاسی، توزیع قدرت در جوامع، نظام فن آوری (به ویژه در زمینه ی خط و فلزکاری)، شیوه های تولید ارزش افزوده (به ویژه در زمینه ی کشاورزی و تجارت)، امنیت شهرها، و اندرکنش فرهنگی و اجتماعی جوامع، با آنچه که هنگام مرگ آن را ترک می گفت، بسیار تفاوت داشت. بخش مهمی از این تفاوت، البته، نیاز به قرنها زمان داشت تا علایم آشکارِ خود را نشان دهد. اما در همان زمان فرآیندهایی که در نهایت به این دگردیسی های بنیادی انجامید، وجود داشتند و قابل مشاهده بودند.



2. پرسشی که در اینجا باید طرح کرد، آن است که چرا کوروش شخصیتی چنین تاثیرگذار بود، مگر او چه کرده بود که آرایش نیروها و ماهیت قدرت­های حاکم بر قلمرو میانی پیش و پس از او تغییراتی چنین ریشه­ای کرد، و تفاوت او با پادشاهان و فرمانروایانی که پیش از وی حکومت می­کردند، چه بود؟

به این پرسش به دو شیوه می­توان پاسخ داد. یک راه، آن است که همه چیز را به شخصیت کوروش، و ویژگی­های روانشناختی وی تحویل کنیم. این شیوه­ایست که چارچوبِ "مردان بزرگ" می­پذیرد و با آن قانع می­شود. بر مبنای این سرمشق، تاریخ را مردان بزرگی می­سازند که کردارهایی ویژه را در شرایطی خاص به انجام می­رسانند. از این رو اهمیت و تاثیر یک شخصیت را می­توان با منسوب کردنش به شخصیتی بزرگ و اساطیری توجیه کرد.

به گمان من، چنین توضیحی به دو دلیل ناکافی است. نخست آن که کردارهای منفردِ تاثیرگذار و شخصیت­های فرهمند و موثر در شرایط تاریخی همواره وجود دارند و به کارخود نیز مشغولند، اما گذارهای تاریخی بزرگی از این دست، تنها در مواردی استثنایی و ویژه بروز می­کنند. گسست، در تاریخ قاعده­ایست که به ندرت تحقق می­یابد، و برای فهم دلیل تحقق آن باید به چیزهایی متمایز از رخدادهای عادی و عواملِ همواره حاضر در صحنه توجه کنیم.

کوروش بی­تردید شخصیتی بزرگ، فرهمند، ویژه، و نیک داشته است، اما در این نکته هم تردیدی وجود ندارد که پیش و پس از او مردان نیکوکار و بزرگ و فرهمند، - که بسیاری از ایشان هم شاه و فرمانروا بوده­اند، - اندک نبوده اند. به گمان من، اهمیت آنچه که کوروش انجام داده را در محدوده­ی بافت شخصیتی وی و عوامل روانشناختی­اش نمی­توان توضیح داد. برای فهم دلیل اهمیت کوروش، باید به چگونگی تاثیرگذاری وی، و شیوه­ای که برای اثرگذاری و کنش برگزیده توجه کنیم. به عبارت دیگر، ترجیح می­دهم هنگام گمانه­زنی درباره­ی دلایل اهمیت کوروش، به این موضوع که او "چه کار" کرد، بیش از آن که "چه کسی این کارها را کرد" توجه کنم. زیرا چه بسا شرایط که پرسش "چه کسی" را تنها با این ترتیب می­توان به درستی پاسخ داد.

کوروش با شاهان پیش و پس از خود از چند نظر تفاوت داشته است. اگر بخواهیم این تفاوت را به سطحی برتر از قلمرو روانشناختی ارتقا دهیم، باید نظم حاکم بر شاهنشاهی هخامنشی را با آنچه که در دولتهای مهم مشابه با آن وجود داشته، مقایسه کنیم.

برای سادگی بحث، دو تمدن و دو نظام حکومتی مشابه با پاهشنشاهی کوروش را در نظر می گیرم و کار مقایسه را بر این مبنا انجام می دهم. یکی از آنها، حکومت آشور است که نخستین جوانه های تلاشی ناکام برای دستیابی به شاهنشاهی چند قومیتی را از خود نشان می دهد. دیگری امپراتوری روم است که نظامی موفق و پایدار بود و برای مدت دو و نیم قرن –تقریبا به اندازه ی هخامنشیان- دوام آورد و آشکارا از روی نظام هخامنشی الگوبرداری شده بود.



3. شاهنشاهی یا امپراتوری، واحدی سیاسی بزرگی است که از بخش­هایی متمایز، با اقوامی متفاوت و فرهنگ­هایی مستقل تشکیل یافته باشد. به همین دلیل هم، خطر تجزیه همواره شاهنشاهی­ها را تهدید می­کند. پاسخ آشوریان و رومیان برای دفع این خطر، سرکوب قدرتهای محلی، و از بین بردن تفاوت بود. مردم استان­های آشوری و رومی به خاطر هویت مستقل و متمایز خود، افتخارات تاریخی­شان، همبستگی­شان با هم، و چشمداشت عمومی­شان برای دستیابی به استقلال و منافعی عمومی، شورش می­کردند. هم آشوریان و هم رومیان می­کوشیدند با نابود کردن نطفه­های این همبستگی، احتمال شورش­هایی از این دست را کاهش دهند.

در کل محور قدرتِ محلی مردم، دو چیز است: فرهنگ و نیروی نظامی. مردم با زبان و دین و هویت فرهنگی مشترک­شان امکان توافق با هم را پیدا می­کنند، و بعد با کمک نیروی نظامی بومی خویش قیام می­نمایند. آشوریان و رومیان با تمرکز بر همین دو محور و با تضعیف آنها برای تضمین تداوم سلطه­شان بهره می­بردند. آنان معابد محلی را ویران می­کردند، پرستش خدای آشور یا صورتِ الوهیت یافته­ی امپراتور را در استان­هایشان ترویج می­نمودند، و از شکل­گیری ارتش­های محلی پیشگیری می­کردند. هر دو حکومت با کوچاندن مردم تلاش می­کردند تا هویت­های منطقه­ای و قومی را محو کنند.

سیاست آشوری­ها و رومی­ها برای سلطه بر مردم سرزمین­های تابع­شان، سه محور اصلی را در بر می­گرفت که می­توان آنها را زیر عنوان برنامه­های جمعیتی، دینی و نظامی صورتبندی کرد. دو برنامه­ی نخست وحدت فرهنگی اقوام تابع را هدف می­گرفتند، و برنامه­های نظامی بر قدرت جنگی ایشان متمرکز بود.



4. آشوریان از زمان تیگلت پیلسر سوم شیوه ی جدیدی از سرکوب اقوام شورشی را ابداع کردند، و آن تبعیدهای گسترده بود. هدف از کوچاندن جمعیت­های بزرگِ سرکش به نقاطی دوردست، از بین بردن نیروی نظامی و هویت فرهنگی ایشان بود. آشوریان پس از هر شورش، انگشتان شست مردان بالغ را می­بریدند و جمعیت­هایی گاه چند صد هزار نفره از اهالی یک منطقه را به جایی کاملا دور افتاده تبعید می­کردند تا پیوندهای محکم میان هویت قومی و قلمرو جغرافیایی­شان را از هم بگسلند. تخمین زده می­شود که آشوریان چهار و نیم میلیون نفر را در سه قرنی که بر میانرودان و ورارود چیره بودند، با تبعیدهای پردامنه­ی خود جا به جا کرده باشند. شدت این تبعیدها در سال­های 745-627 پ.م، یعنی درست پیش از انقراض شاهنشاهی آشور بیشینه بوده است[1]. از این رو آشکار است که آشوریان شیوه­ای از سرکوب را ابداع کرده بودند که تنها در کوتاه مدت جواب می داد و در مقیاس­های زمانی بزرگتر محکوم به شکست بود. پس از آشوری­ها، بابلیان همین سیاست را مورد تقلید قرار دادند، که تبعید شصت هزار یهودی به بابل نمونه­ای از آن محسوب می­شد.

راهبرد جمعیت شناسانه­ی دیگر، آن بود که سرزمین­های اقوام بزرگ را به بخش­هایی کوچک تقسیم کنند و ایشان را با اقوام همسایه در هم آمیزند. به این ترتیب هویت­های محلی و منطقه­ای "در محل" از بین می­رفت. این سیاستی بود که رومیان نیز دنبال کردند. ایشان استان­های دارای ترکیب جمعیتی یکدست و نیرومند – مانند پانونیا (در بالکان)، و گرمانیا (آلمان)- را به استان­هایی کوچکتر تقسیم می­کردند، و می­کوشیدند تا با تفرقه انداختن در میان قبایل هم نژاد و هم زبان، مقاومت­شان در برابر قوای امپراتوری را کاهش دهند.

کوروش، نخستین کسی بود که در این سیاست جاافتاده تجدیدنظر کرد. او با پذیرش حد و مرزهای طبیعی میان اقوام و سازماندهی ایشان در قالب استانها، یکی از پیش فرضهای اصلی آشوریان را نقض کرد، و آن تکه تکه کردن واحدهای بزرگِ سیاسی بود که ممکن بود مدعی استقلال شوند.

سومین راهبرد جمعیت شناسانه، قتل عام اقوام سرکش و جایگزین کردن­شان با مردم تابع فاتحان بود. هرکس که "تاریخ جنگ­های گل" نوشته­ی یولیوس سزار[2] را خوانده باشد، از خونسردی سردار رومی که فهرست قبایل فرانسوی قتل­عام شده را با افتخار ثبت کرده و کشتن زنان و کودکان بومی را در زمره­ی دستاوردهای نظامی­اش قید نموده، شگفت­زده خواهد شد. آشوریان نیز به همین ترتیب در کشتارمردم غیرنظامی و نسل کشی اقوام نیرومند و سرکش تردیدی به خود راه نمی­دادند.

یکی از تمایزهای اصلی کوروش با فرمانروایان پیشین و پسین، آن بود که از هیچ یک از این سه شیوه بهره نبرد و سنتی بر مبنای پرهیز از این راهبردها را بنیان نهاد که توسط وارثانش برای قرنها دنبال شد.

کوروش در قبال اقوام و جمعیت­های تابع خویش، سیاستی را در پیش گرفت که کاملا واژگونه­ی این شیوه­ی مرسوم سرکوب بود. او و سایر شاهان هخامنشی، در هیچ موردی دست به قتل عام جمعیت غیرنظامی نزدند، و توجهشان در مورد حفظ جمعیت غیرنظامی به قدری زیاد بود که به روایت اسکندرنامه­ها، سرداران ایرانی به خاطر خودداری از تخریب زمینهای کشاورزی و خانه­های روستاییان، نتوانستند در برابر اسکندر سیاست زمین سوخته را در پیش بگیرند و به همین دلیل شکست خوردند[3].

در مورد این که کوروش دست به تبعید قومی زده باشد، هم شواهدی در دست نیست و تمام متون باستانی از او به عنوان رها کننده و آزادی­بخش به اقوام تبعیدی یاد کرده­اند. از این رو به نظر می­رسد سیاست تبعید اقوام شورشی در عصر او متوقف مانده باشد. با این وجود این سیاست بعدها در عصر هخامنشی در چند مورد کاربرد یافت، اما در تمام این موارد معدود از محتوای هویت­زدایانه­ی آشوری­اش تهی شده بود.

دو نمونه­ که از چنین رخدادی در دست است، مربوط به دو قومِ ایرانی و یونانی می­شود. داریوش بزرگ هنگامی که در جریان شورش­های سال اول سلطنتش بر مادهای یاغی چیره شد، ایشان را به حاشیه­ی خلیج فارس و جزایر آنجا کوچاند. این کار، گذشته از ابعاد نظامی و سیاسی­ای که داشت، اگر در کنار سایر فعالیت­های داریوش درباره­ی خلیج فارس نگریسته شود، به عنوان بخشی از یک نقشه­ی بزرگ برای ایرانی کردن اطراف خلیج می­نماید. فعالیت­های داریوش در مورد خلیج فارس معنادار بوده است، او اقوام ایرانی را در دور تا دور خلیج ساکن کرد، به دریانوردی ماموریت داد تا دور خلیج را با کشتی بپیماند و آن را نقشه برداری کند، و پایگاه­هایی تجاری در حاشیه­ی خلیج برساخت. آشکار است که همه­ی اینها را باید در قالب برنامه­ای بلند مدت و فراگیر برای توسعه­ی بازرگانی در خلیج، و در عین حال ایرانی کردن کارگزارانش دانست. آشکار است که مادهای تبعیدی به خلیج هویت قومی خویش را از دست ندادند. چنان که هنوز هم آن بخشی از اهالی قشم که بردِ خاطره­ی تاریخی­شان دورتر از ورود پرتغالی­ها می­رود، خویش را نواده­ی همان مادها می­دانند و بر هویت ایرانی­شان تاکید دارند.

نمونه­ی دیگر، به تبعید مردم شورشی ارتریا در یونان مربوط می­شود. مردم این شهر که پس از شورش اسیر شدند، به نزدیکی بابل فرستاده شدند و در زمینی که در آنجا به ایشان بخشیده شد، شهری برای خود ساختند. در این مورد هم آشکار است که هدف ریشه­کنی قومی و هویت فرهنگی نبوده است، چرا که پس از پنج قرن، وقتی جهانگردان یونانی از این منطقه دیدار کردند، با نوادگان قوم تبعیدی روبرو شد و گزارش کرد که هنوز به زبان یونانی سخن می­گفته­اند. کاری که پس از چند قرن سکونت در نزدیکی مرکز فرهنگی میانرودان، بدون تشویق بیرونی می­بایست دشوار بوده باشد.

کوروش، درمورد مرزبندی استان­­ها و سرزمین­های زیر فرمانش هم به روشی معکوس آشوریان عمل کرد. او مرز استان­ها را بر حد و مرزهای طبیعی میان اقوام استوار کرد و بر هویت محلی و تمایزات میان اقوام تاکید نمود. در نظام شاهنشاهی کوروش، مردم بومی نه تنها تبعید نمی شدند، که بر هویت محلی و قومی­شان تاکید هم می­شد. استان­ها بسته به اقوام ساکن­شان نام­های متمایزی داشتند و دارای واحدهایی رزمی بودند که زیر نظر فرماندهانی بومی کار می کرد و از مردانی با نام، لباس، و هویت متمایز قومی تشکیل یافته بود.

پس از کوروش، سایر شاهان هخامنشی نیز همین سیاست را دنبال کردند. شاهنشاهان پارس مراسم دینی، مناسک مذهبی، و ادبیات و هنر اقوام تابع را تشویق می­کردند و این کار را تا حدی پیش می­بردند که داریوش بزرگ هنگام ثبت چگونگی ساخته شدن کاخ­ آپادانا نام یکایک اقوام درگیر و کارهایی که انجام داده­اند را جداگانه ذکر می­کرد.

بعدها، در عصر داریوش بزرگ، در برخی نقاط که ترکیب جمعیتی نیرومندی وجود نداشت و ساکنان یک قلمرو قبایلی کوچک و دشمن خو بودند و حاضر به اتحاد با هم نمی­شدند، دیوانسالاران شاهنشاهی هویتی ساختگی را بر مبنای زبان و رسوم مشترکشان بنیاد کردند و ایشان را زیر این عنوان رده بندی کردند.

شاید دانستن این نکته برای مورخان غربی و شرقی جالب باشد که برای نخستین بار عبارت عرب (اَرَبایه) و یونانی (اَیونیه) به عنوان برچسبی برای اشاره به یک قومیت و گروه جمعیتی با هویت متمایز، در کتیبه­ی بیستون به کار گرفته شده است. به عبارت دیگر، تا پیش از آن که دیوانسالاران داریوش قبایل سامی مقیم جنوب ورارود و شمال عربستان را به این نام بخوانند، اثری از هویت قومی و جمعیتی عرب وجود نداشته است. یونانیان نیز، تا پیش از این که نام ایونیه در متون پارسی باستان پیدا شود، برچسبی مشترک برای اشاره به خویش نداشتند، و تا قرن­ها بعد هم در برابر پذیرش عنوانی مشترک که آتنی و اسپارتی را همزمان در بر بگیرد، مقاومت می­کردند.

این بدان معناست که در سیاست هخامنشیان هویت محلی و قومی نه تنها خطرناک و تهدید کننده پنداشته نمی­شده، که تاکیدی رسمی هم بر وجود و تقویت آن وجود داشته است. تا حدی که در نقاطی که چنین هویتی وجود نداشته، چنین چیزی ابداع می­شده است. پایداری هویت­های بر آمده از دل این سیاست، نشانگر آن است که راهبرد یاد شده موفق بوده است. چرا که هنوز هم ما ملی­گرایی عرب و پان­عربیسم را در کنار هلنیسم و یونان­گرایی داریم، و طنزآمیز آن که هردوی این جریان­های فکری در تلاشند تا نقش و اهمیت هویت فرهنگی ایرانی را انکار کنند. اما این بند نافی است که شاید بریدنی نباشد.

armin khatar
06-30-2011, 11:59 AM
دومین راهبرد سرکوبگرانه­ی امپراتوری­های پیش و پس از کوروش، رویکردشان در مورد دین اقوام مغلوب بود. آشوریان، در استان­هایی که به کشور آشور منضم می­شدند، معابدی برای پرستش خدای آشور بنیان می­نهادند و در حد امکان پرستش خدایان محلی را ممنوع می­کردند. رومیان هم با وجود آزاداندیشی دینی معمول­شان، در مواردی که می­دیدند دین یک قومیت به ابزاری برای هویت­بخشی و دستمایه­ای برای اتحادشان تبدیل شده، با آن مبارزه می­کردند. چنان که کالیگولا اصرار فراوان داشت که بت خود را در معبد یهودیان برافرازد و تیتوس به دنبال شورشهای مداوم این مردم، یهودیه را فتح و معبد اورشلیم را ویران کرد و ترتیبی داد که یهودیان دیگر نتوانند در آنجا معبدی برای یهوه بسازند. به همین ترتیب در عصر کلودیوس پرستش خدایان محلی آلمانی و گل ممنوع شد و کاهنان این آیین که دروئید نامیده می­شدند، مورد تعقیب قرار گرفتند.

کوروش، چنان که از تمام متون باقی مانده از آن دوران، از جمله نبشته­ی حقوق بشر بر می­آید[4]، مسیری معکوس را طی کرد و برعکس بر هویت مستقل ادیان و ارتباطشان با قومیت­های متمایز تاکید کرد و احترام به ایشان را در کل قلمروش ضروری دانست. یکنواختی برخورد او با خدایان گوناگون و گرایش یکسانی که به همه­ی ادیان نشان می­داد، چنان که گذشت، چنان شدید بود که می­توان آن را به مثابه بی­دینی وی و تعلق خاطر نداشتنش به هیچ یک از ایشان تعبیر کرد. با این وجود، وارثان وی نوعی گرایش به اهورامزدا و آیین زرتشت را از خود ظاهر ساختند، که شایسته­ی توضیحی بیشتر است.

آشوریان، خدایی جنگاور به نام آشور را می­پرستیدند، که نمادش مردی ریشو و بالدار بود که بر حلقه­ای نشسته و کمانی کشیده در دست داشت. این نماد، شباهت عجیبی به نماد اهورامزدا دارد که در عصر داریوش بر کتیبه­های سلطنتی نقش می شد و تا به امروزه نیز در قالب نقش فروهر در آیین زرتشتی باقی مانده است.

در واقع، آشور خدایی است که نامش از ریشه­ی هندوایرانی آسورَه گرفته شده، و احتمالا همان اهورای زرتشتی است که بعدها با لقبِ مزدا به مرتبه­ی بزرگترین خدای دین زرتشتی برکشیده شد. این هم­ارزی را نخستین بار مارتین گِمول در سال 1911.م پیشنهاد کرد.
اهورامزدا (بالا) در مقایسه با آشور (چپ)

با وجود آن که این موضوع از بحث ما خارج است، اما پویایی نقش­مایه­ها و نمادهای دینی در عصر هخامنشیان نشان می­دهد که در کنار آرمان­های "کوروشی" که آزادی دینی را تبلیغ می­کرد، برنامه­ای رقیب هم وجود داشته که به یکسان­سازی دینی قلمرو شاهنشاهی باور داشته است. این برنامه­ی دوم، احتمالا توسط داریوش بزرگ تدوین شده است، و شکلی از تبلیغ متمرکز و فراگیر آیین زرتشتی را ایجاب می­کرده است. من فکر می­کنم بتوان خاستگاه برنامه­ی کوروشی را تمدن چند خدایی ایلام و ماد، و سرچشمه­ی برنامه­ی داریوشی را نظام آشوری و بابلی دانست. تداوم نقش­مایه­ی آسورَه/ آشور/ اهورامزدا در سراسر دوران هخامنشی، در عینِ پایبندی به قواعد آزادمنشی دینی، می­تواند به این ترتیب بهتر فهمیده شود.

در عصر هخامنشیان، تبلیغ دین زرتشتی و تلاش برای یکپارچه کردن ساختار دینی شاهنشاهی، ظاهرا به صورت طرحی غیررسمی و تلویحی دنبال می­شده است. چون همه­ی شاهان این دودمان – از جمله داریوش که چارچوب معنایی شاهنشاهی را برای وارثانش بازتعریف کرد،- آزادمنشی سنت کوروشی را حفظ کردند و حقوق مردم بومی و آزادی­شان برای پرستش خدایان محلی را محترم شمردند. هرچند خود اهورامزدا را به عنوان خدای حامی­شان بر گزیدند و شکلی از یکتاپرستی را در پیش گرفتند. البته در این میان استثنای مشهورِ اردشیر هم وجود داشته است که مهر و آناهیتا را هم در فهرست خدایان رسمی وارد کرد.

در زمان اشکانیان، که در ابتدا خود قبیله­ای کوچگرد بودند، تکثرگرایی دینی کوروش بار دیگر احیا شد. آیین زرتشتی­ دین مردم شهرنشین و کشاورز بود و به همین دلیل اقوام ایرانی کوچگرد معمولا به دین کهن و چند خدایی آریاییان باستانی پایبند بودند. به همین دلیل هم در عصر اشکانیان آزادی دینی لگام گسیخته­ای بر سراسر قلمرو شاهنشاهی حاکم بود. تنها برنامه­ی دولتی قابل تشیخص در این میان، دفاع از عناصر فرهنگی ایرانی و مقابله با هلنیسم است که با برنامه هایی دولتی مانند تغییر خط رسمی به پهلوی و تدوین اساطیر پهلوانی و حماسی اقوام ایرانی همراه بود. چنان که خاستگاه بخش عمده­ی اساطیر شاهنامه را باید در همین عصر و همین دوران جست.

ساسانیان، به تعبیری احیا کنندگان برنامه­ی داریوشی تمرکز دینی بودند و به همین دلیل هم شاهان اشکانی را کافر می­دانستند. چنین به نظر می رسد که دیالکتیک این دو برنامه­ی رقیب برای سازماندهی دینی کشور را در سایر مقاطع تاریخی ایران نیز بتوان دنبال کرد. چنان که در عصر سامانیان و خوارزمشاهیان، آزادی دینی، و در عصر سلجوقیان و صفویان تمرکزگرایی دینی در این زادبوم حاکم شد.



6. سومین راهبرد سرکوبگرانه­ی آشوریان و رومیان، به اقتدار نظامی دولت مربوط می­شد. هردوی این دولت­ها، در تعقیب خط مشی خویش برای تضعیف استان­ها و قلمروهای پیرامونی، می­کوشیدند تا از شکل­گیری ارتش­های محلی و نیروهای نظامی بومی جلوگیری کنند. آشوریان که به شدت از مسلح شدن اقوام تابع جلوگیری می­کردند و ارتشی حرفه­ای را در اختیار داشتند که اعضایش جملگی از مردان آشوری تشکیل می­شد. رومیان که در بسیاری از زمینه­ها مقلد هخامنشیان محسوب می­شدند و آسانگیرانه­تر رفتار می­کردند، به نیروهای مسلح محلی نیز مجال فعالیت می­دادند، اما تنها به شرط آن که قالب انضباطی سختی را بپذیرند و در قالب لژیونرهای ارتش امپراتوری فعالیت کنند. در غیر این صورت، نیروهای نظامی بومی نقش قوای کمکی را پیدا می­کردند و همواره در همراهی و زیر فرمان سرداران یک لژیون خدمت می­کردند. سیاست نظامی رومیان، از چند نظر با الگوی آشوریان شباهت داشت.

نخست آن که اعضای لژیون­ها شهروند روم محسوب می­شدند و بنابراین شماری محدود داشتند. در واقع یکی از نخستین نشانه­های زوال قدرت روم، آن بود که شهروندان رومی نتوانستند نیروی لازم برای تجهیز ارتش­ها را تامین کنند و در نتیجه بردگان آزاد شده و مزدوران آلمانی به ارتش راه یافتند.

دوم آن که رومیان مانند آشوریان انضباط بسیار سختی را بر سربازانشان تحمیل می­کردند که با شلاق زدن مدام سربازان توسط فرماندهان و سخت­گیری و بیگاری فراوان همراه بود. چنین چیزی را در متون آشوری هم می­بینیم.

سوم آن که رومیان در لباس و تجهیزات نظامی خویش از آشوریان تقلید می کردند. شمشیر کوتاه رومیان –گلادیوس- و کلاه مشهور لژیونرها که تاجی از دم اسب بر آن است، تقلیدی از شمشیر و کلاهخود آشوریان است.

این در حالی است که به گواهی تمام متون دینی و تاریخی، سنت انضباطی ارتش ایران با وجود سخت و محکم بودنش، بر آزار سربازان توسط فرماندهان متکی نبود و علاوه بر این، شواهد زیادی از خدمت نیروهای بومی در واحدهای رزمی رسمی ارتش امپراتوری در دست است، که خدمت سرداری یونانی به نام منون که در برابر اسکندر هم زیاد مقاومت به خرج داد، نمونه­ای از آن است. شکل و لباس و سلاح­های سربازان ایرانی هم با آنچه که در میان آشوریان و رومیان رواج داشت، تفاوت می­کرد.

بنابراین، چنین می­نماید که یک سنت نظامی­گری مبتنی بر خشونت سازمان یافته در جهان باستان وجود داشته است، که توسط آشوریان به اوج خود رسید، و بعدها توسط رومیان وامگیری شد. در این میان، کوروش سیاست نظامی جدیدی را بنیان نهاد که مبنای آن دستیازی به کمترین خشونتِ ممکن بود. مرور جنگ­های کوروش نشان می دهد که او از هر فرصتی برای دستیابی به صلح و پرهیز از خونریزی استفاده می­کرده است و استفاده­ی ماهرانه­اش از تبلیغات جنگی و جلب قلوب مردم سرزمین مغلوب نیز در همین راستا بوده است. قدرتی که ارتش آشور تولید می­کرد و سازمان می­داد، قدرتی مبتنی بر تولید درد و رنج بود. سربازان آشوری، در منگنه­ی یک انضباط پادگانی سخت و پیامدهای درناکش قرار داشتند. آنها به همین ترتیب می­آموختند تا بیشترین خشونت و درندگی را در مورد اقوام شکست خورده و دشمنان­شان اعمال کنند. رفتاری که سناخریب بر مبنای کتیبه­اش نسبت به اسیران و کشتگان دشمن نشان داده، بدون سنگدلی و خونخواری سربازانش ممکن نمی­شده است. به همین ترتیب گزارش­های شاهان آشوری نشان می­دهد که دستگیری مردم بیگناه و بومی قلمرو شورشی، و زجرکش کردن­شان به عنوان نوعی تفریح برای سربازان رسمیت داشته است. این چیزی است که با شدتی کمتر، ولی الگویی مشابه در مورد ارتش روم هم دیده می شود و بعدها در ینی­چری­های عثمانی نیز نمود یافت.

این در حالی است که با مرور رفتار جنگی ایرانیان در عصر هخامنشی، به الگویی کاملا متفاوت بر می­خوریم. خودداری سربازان ایرانی از ابراز خشونت، و غیاب گزارشی که به کشتار یا شکنجه­ی مردم غیرنظامی یا حتی سربازان شکست خورده اشاره کند، در شرایطی که گزارش­های معکوس آن بسیار است، نشان می­دهد که نوعی اخلاق جنگی متمایز در عصر کوروش در میان ایرانیان شکل گرفته بود، که از سویی انضباط و توانمندی چشمگیرشان را پدید آورد، و از سوی دیگر باعث جلب رضایت و برانگیختن احترام در میان اقوام مغلوب شد. شاید یک دلیل این که شورش­های حکام محلی در زمان هخامنشیان همواره با همکاری مردم محلی سرکوب می­شد، همین باشد. چنین شورش­هایی هرگز گسترش زیادی نمی­یافت، چون خاطره­ی انتقام­جویانه و کینه­توزانه­ای از خشونت­های ارتش شاهنشاهی در این مناطق وجود نداشته و مانع جلب وفاداری شهروندان محلی نمی­شده است.

نمود این نظام انضباطی جدید را در عناصری مانند لباس هم شکل، نمادهای رتبه و منزلت ارتشی، و برنامه­هایی عمومی مانند رژه می­توان یافت. حضور اخلاقیات ویژه­ی سربازان هخامنشی را هم به سادگی می­توان در متونی که توسط اقوام دشمن ایرانیان نگاشته شده است، بازیافت. تراژدی پارسیان اثر آیسخولوس و تواریخ هرودوت نمونه هایی از متون مشهورِ نگاشته شده توسط دشمنان ایرانیان هستند که اصولا با هدف تبلیغ سیاسی و مقابله با نفوذ فرهنگی و نظامی ایرانیان نوشته شده­اند، اما در هردوی آنها می­توان به ستایش­های گرم و متعددی از رفتار و کردار سربازان و سرداران ایرانی برخورد. چنان که نمایشنامه­ی پارسیان که چیرگی تخیلی یونانیان بر ایرانیان را نشان می­دهد، گزارشی سرورآمیز و شادمانه از جنس کمدی نیست، بلکه تراژدی­ای غمگینانه است. به شکلی که اگر متنی شبیه به این در زمان جنگ میان هر دو کشور مدرنی درباره­ی سرزمین دشمن منتشر می­شد، برای نویسنده­اش دادگاه نظامی و اتهام خیانت را به ارمغان می­آورد.

یکی از دلایل قاطع بر محبوبیت ارتش ایران در میان شهروندان تابع، و وفاداری اقوام مقیم شاهنشاهی، آن است که کوروش و تمام جانشینانش ارتش­هایی محلی را از میان مردم بومی بسیج می­کردند. این ارتش­ها از مردمی بومی تشکیل می­شد که با لباس­ها و سلاح­های بومی خویش ­می­جنگیدند، توسط سردارانی بومی هم­نژاد و هم­زبان­شان رهبری می­شدند و در بسیاری از مواقع در جنگ­ها در کنار نیروهای شاهنشاهی قرار می­گرفتند و با شاه ایران مستقیما ارتباط می­یافتند. چنین چیزی، اگر نشانه­ی ندانم­کاری و ساده­لوحی شاهان هخامنشی نباشد، علامت وفاداری بی­قید و شرط مردم تابع است. وگرنه ارتشی از مردم محلی که هویت خاص خود، سازماندهی و دیوانسالاری مستقل خویش، معابد مجزای خود، و سلاحها و لباس و سرداران ویژه­ی خود را دارند، باید قاعدتا دست به شورش­هایی استقلال­طلبانه بزنند و در نخستین فرصتی که به شاهنشاه دست می­یابند، او را به قتل برسانند و برای غصب تاج و تخت امپراتوری کوشش کنند.

این نکته که حتی یک بار هم چنین چیزی رخ نداده، نشان می­دهد که شاهنشاهان هخامنشی حسابگرانه هوشمند بوده­اند، نه ساده لوحانی زودباور. هیچ یک از شاهان هخامنشی – برخلاف امپراتوران روم- به دست سربازانی که از اقوام تابع به درون ارتش نفوذ کرده بودند، کشته نشدند، و هیچ یک از این ارتش­های محلی به رهبری سرداری بومی شورش نکردند. تقریبا تمام شورش­های عصر هخامنشی توسط حاکمان و سردارانی ایرانی انجام گرفتند، و همواره هم به سرعت سرکوب شدند. اینها همه نشانه­ی آن است که سیاست کوروش برای کمینه کردن مقدار خشونت و رنجِ ناشی از نظام ارتشی، پاسخی ارزشمند و مناسب برای معمای چیرگی بر اقوام تابع محسوب می­شده است.



7. کوروش، نقطه­ی چرخش مهمی در تاریخ تمدن است. نقطه­ای که در آن پادشاهی­های نیم­بند و سست­بنیادِ مبتنی بر ترس و سرکوب، به شاهنشاهی­های پایدار و استوارِ متکی بر رضایت دگردیسی یافتند. به این ترتیب پیدایش واحدی سیاسی ممکن شد که گستردگی، تنوع درونی، تداوم و استحکامش بی­سابقه بود و کل جهانِ شناخته شده برای مردم قلمرو میانی را در بر می­گرفت.

کوروش و جانشینانش، مردم استان­ها را تشویق کردند تا لباسهای محلی خود را بپوشند، به زبان خود سخن بگویند، خدایان خود را در معابد خویش بپرستند، و با سلاح­های خویش در ارتش­هایی زیر امر سردارانی از میان خودشان خدمت کنند. رضایتی که بستر این آزادی عمل را تشکیل می­داد، باید بسیارعمیق بوده باشد. وگرنه برای سردارانی که در این زمینه بر سربازانی همچون خود فرمان می­راندند و در زمینه­ای با هویت قومی مستقل می­زیستند، خیلی ساده بود که قیام کنند و ادعای استقلال داشته باشند. این در حالی است که چنین چیزی حتی یک بار هم رخ نداد، و هیچ یک از شاهان هخامنشی، که هر از چندگاهی به همراه ارتش چند قومیتی خویش رژه می­رفتند، توسط سردارانی از استان­های تابع مورد سوءقصد قرار نگرفتند و تاج و تخت­شان توسط طغیانگری غیرپارسی غصب نشد.

چنین چیزی، نیازمند توضیح است. ترکیب تمام عواملِ لازم برای بروز سرکشی، و رخ ندادنش، باید دلیل داشته باشد. به گمان من، شاهان هخامنشی وارث و تکمیل کننده­ی سنتی سیاسی بودند که توسط کوروش ابداع شده بود و با شیوه­ای مبتنی بر رضایت، پایداری حکومت هخامنشی را تضمین می­کرد. کوروش با سه برنامه موفق شد این ترکیب جادویی را پدید آورد.

نخست آن که کوروش خود را با خدایان محلی پیوند زد و همچون نجات دهنده­ای دینی و شخصیتی مذهبی ظاهر شد. تمام متون به جا مانده از آن دوران، کوروش را همچون برگزیده­ی خدایان می ستایند، و این ستایش نمی­توانسته بدون برنامه­ریزی و تنها بر مبنای سجایای اخلاقی کوروش شکل گرفته باشد. چنین می­نماید که کوروش با هوشیاری و درایت برنامه­ای برای جلب مشروعیت خویش در استان­های گوناگون و تمدن­های متفاوت را طراحی کرده باشد. گویا استفاده از دین و نفوذ کاهنان شاه کلیدی در این برنامه بوده است. جالب آن است که سیاست شاهان بعدی هخامنشی نشان می­دهد که این اتحاد شاهنشاه با کاهنان اقوام گوناگون، و آزادی دینی ناشی از آن، به بی­برنامگی و آشفتگی منتهی نمی­شده است. چون می­بینیم که در برخی موارد –مانند مصر- درآمد معابد محلی محدود می­شده و بر معابد محلی اعمال زور می­شده است. بنابراین شاهان هخامنشی نه به دلیل ضعف و ناتوانی، که بر مبنای برنامه­ای عمومی از آزادی دینی حمایت می­کرده­اند و رابطه­شان با معابد محلی از نوع نادیده­گیری و رها کردن­شان به حال خود نبوده است. بنابراین نخستین برنامه­ی کوروش آن بوده که الگوی کهنِ "شاه- کاهن" و "شاه- پهلوان" را تا سطحِ "شاه- نماینده­ی خدا" ارتقا دهد، بی آن که به پرتگاه ادعاهای فریبکارانه­ی "شاه- خدا" که در مصر و میانرودان رواج داشت، فرو غلتد.

دوم آن که کوروش با سازماندهی منابع آبی و مدیریت ماهرانه­ی زمین­های کشاورزی، زندگی کشاورزانه را آسان و راحت کرد و شهرنشینی و یکجانشینی را توسعه داد. در نتیجه انباشتی از ثروت [5]در شاهنشاهی ایجاد شد که مازادی از آن در قالب خراج از استان­های تابع دریافت می­شد. این خراج در زمان کوروش مقداری داوطلبانه بوده است. یعنی مردم تابع سالی یک بار – احتمالا در مراسم جشن نوروز- به هر میزانی که می­خواستند خراج می­دادند. در زمان کمبوجیه هم این داوطلبانه بودنِ مقدارخراج به قوت خود باقی بود. هرچند شاه از دریافت خراج­هایی که به نظرش بی­ارزش می­رسید، خودداری می­کرد، چنان که کمبوجیه خراج یونانیانِ مقیم کورنه – در شمال آفریقا- را که پانصد تالان نقره بود، رد کرد. هرچند برای گرفتن خراج از آنها یا تنبیه­شان تلاشی نکرد.

این خراج از دوران داریوش به بعد نظام یافت. داریوش بر اساس مساحت زمین و نوع و میزان محصولات کشاورزی برداشت شده از هر منطقه، مالیاتی را برای هر استان مقرر داشت که مقدارش نسبت به خراجی که شاهان بومی قبلی از مردم تابع­شان می گرفتند، بسیار بسیار کمتر بود. با این وجود به دلیل گستردگی قلمرو پارس، همین خراج به انباشت سرمایه­ی قابل توجهی منتهی می­شد، بی آن که به نارضایتی اقتصادی بینجامد. سرمایه­ای که به این شکل گردآوری می­شد، صرف انجام برنامه­های عمرانی کلانی می­شد که کشیدن جاده­های تجاری، تاسیس بندرگاه­ها و امن سازی راهها بخشی از آن بود. به این ترتیب دومین محور سیاست داخلی هخامنشیان، تولید و انباشت ثروت از راه ترویج کشاورزی پیشرفته – از طریف بهسازی آبراهه­ها، حفر قناتها و کاریزها و بهسازی نظام کشت-، به همراه توسعه­ی تجارت –از راه راه سازی و راهداری و همسان سازی قیمتها و یکاها- بود.

سومین محور این سیاست، ماهیتی امنیتی و نظامی داشت و به تجهیز ارتش­های بزرگ حرفه­ای، و پشتیبانی از ارتش­های کوچکتر محلی مبتنی بود. ارتش­هایی که مهمترین وظیفه­شان مقابله با تهدید اقوام کوچگرد پیرامونی بود. این ارتش­ها از سویی امنیت را در شهرها و قلمروهای دارای زندگی کشاورزانه تامین می­کردند، و از سوی دیگر آشفتگی و درگیری­های محلی و شورش­های استقلال طلبانه را در نطفه خفه می­کردند.

به این ترتیب، از ترکیب این سه برنامه­ی فرهنگی، اقتصادی و نظامی، اکسیری پدید آمد که دو امرِ به ظاهر متعارض را با هم آشتی می داد. مردم تابع می­توانستند در زمینه­ی شاهنشاهی با هویت­هایی مستقل، معابدی آباد، و ارتش­هایی نیرومند حضور داشته باشند، بی آن که خطری برای شالوده­ی شاهنشاهی ایجاد کنند. دلیل این آسودگی خیال، آن بود که مردم تابع با روش­های متفاوتی قانع شده بودند که سودمندترین گزینه برای همه­شان، تداوم شاهنشاهی است. طغیان در برابر شاهنشاه پارسی کاری کفرآمیز، نادرست، به لحاظ اقتصادی زیان­آور، و به لحاظ نظامی خطرناک تلقی می­شد. به همین دلیل هم شاهنشاهی تا عصر اسکندر پایدار ماند، و در آن زمان مانند بسیاری از دولت­های بزرگِ دیگرِ عصر پیشاصنعتی در اثر افزایش جمعیت مردم بدوی در حاشیه­های قلمروش، و هجوم جمعیت­های متحرک غارتگر به مرزهایش، فرو پاشید. این جمعیت غارتگر، از اهالی مقدونیه و یونان تشکیل می­یافت که در آن زمان شمارشان ناگهان طی دو نسل زیاد شده بود، و با فرماندهی لایق هدایت می­شدند که آرزویش شبیه شدن به کوروش بود[6].



8. کوروش، بر این مبنا، بنیان­گذار نظمی نو بود که در قالب منظومه­ای متحد از تمدن­های متمایز، و هویتهای قومی و فرهنگی جداگانه تبلور می­یافت[7]. سیاست هخامنشیان، تثبیت و تقویت این تمایز و آن اتحاد بود.

برخی از نویسندگان غربی مانند اومستد، سیاست آسان­گیری فرهنگی و پذیرش تکثر را نشانه­ی ضعف فرهنگ ایرانیان و مرعوب شدن کوروش در برابر فرهنگ­های کهنِ زیر سیطره­اش دانسته­اند. این نویسندگان سیاست هخامنشیان را با سیاست رومیان که در پی همگون­سازی فرهنگی اقوام زیر سلطه­شان بوده­اند مقایسه می­کنند و روش دوم را مترقی­تر و متعالی­تر دانسته­اند و آن را نشانه­ای از فرهنگ برتر رومیان نسبت به سرزمین­های تابع­شان فرض کرده­اند.

به گمان من، ماجرا دقیقا برعکس است. رومیان، مانند آشوریان، ناچار بودند به صدور فرهنگ خود دست بزنند. فرهنگی که بی­تردید نسبت به تمدن برخی از مناطق زیر سلطه­شان (مانند مصر) در جایگاهی بسیار فرودست­تر قرار می­گرفته است. ایشان ناچار بودند اقوام تابع خویش را به ضرب و زور ممنوعیت­ها، کشتارها و تبعیدها، به خویشتن تبدیل کنند، چون از تفاوت میان خویشتن و ایشان می­هراسیدند. رومیان، مانند آشوریان، از سازماندهی دولتی که بر رضایت مبتنی باشد ناتوان بودند و از این رو ناچار بودند برای تداوم سلطه بر اقوام شکست خورده، به سیاست سرکوب روی آورند. این سیاست، با منع شکل­گیری نیروهای نظامی محلی، و تمرکز تمام قوای نظامی در یک قالبِ منفرد همراه بود. این قالب همان لژیون­های رومی بود که اتفاقا از نظر لباس و سازماندهی دنباله­ی دقیق فوجهای آشوری محسوب می­شد. سرکوب نظامی مردم تابع، که در طول تاریخ امپراتوری روم مدام شورش می­کردند، با سرکوب فرهنگی­شان نیز همراه بود، و این همان ترقی مورد نظر مورخان غربی است، که به دلیل همخوانی با الگوی سلطه­جویی اروپا در عصر استعمار، تقدیس شد و چنین مهربانانه مورد ارزیابی واقع شد.

کوروش، اما، نیازی به این برخورد سرکوب­گرانه و یکدست کردن اجباری مردمان تابعش نداشت. همه­ی نویسندگان باستانی در این نکته توافق دارند که حکومت کوروش مورد علاقه­ی اتباعش بوده و "کوروش بر اقوامی مغلوب حکومت می­کرد که با رضا و رغبت پادشاهی­اش را پذیرفته بودند.[8]"

خاطره­ی کوروش در یاد تمام مردم شاهنشاهی و به ویژه پارسها تا قرنها بعد بسیار گرامی نگهداشته می­شد. این نکته، یعنی خاطره­ی نیکی که همه­ی اقوام از کوروش در ذهن داشتند نیز توسط همه­ی نویسندگان باستانی مورد اشاره واقع شده است[9].

تجربه­ی تاریخی نشان می­دهد که نیک بودن سرشت یک نفر، یا مهربان بودنش دلیلی کافی برای چنین حق شناسی گسترده و بزرگی نیست. مردمان معمولا زمانی سپاسگزاری می­کنند و نمک شناسی به خرج می­دهند که سودی بزرگ از فرد ستوده­ شده دریافت کرده باشند. اگر کوروش چنین ستوده شده، بدان دلیل است که به راستی سودی بزرگ را نصیب مردمان هم عصر خویش کرده بود.

اما ماهیت شاهنشاهی هخامنشی و نظم کوروشی چه بود که چنین وفاداری عمیقی را برمی­انگیخت؟ و بر چه اساسی استوار بود که سودی چنین بزرگ و ماندگار را نصیب مردمان قلمروش می­ساخت؟

درباره­ی ویژگی­های این دولت، دلیل تثبیت آن در مرزهایی ویژه، و چفت و بست­هایی که جوامع گوناگون مقیم این قلمرو گسترده را به هم وصل می­کرد، بسیار گمانه­زنی شده است. قلمروی که توسط کوروش فتح شد، اگر دستاورد کمبوجیه –یعنی فتح مصر- را هم به آن بیفزاییم، از چند نظر اهمیت داشت.

نخست آن که این قلمرو، تمام مناطق نویسای قلمرو میانی را در بر می­گرفت. نویسایی در جهان باستان همتاست با کشاورزی پیشرفته، بنابراین اقوامی که در سرزمین­های تابع کوروش و کمبوجیه می­زیستند، از کشاورزی پیشرفته و نویسایی، با هردوی این فنون برخوردار بودند. بنابراین مردمی که در جهان هخامنشی می­زیستند، گیتی را در افقی محدود می­دیدند که توسط امپراتوران پارسی اداره می­شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، "جای دیگری" وجود نداشت. کوروش زیست جهانِ قلمرو میانی را در وضعیتی یکپارچه و متحد شده ترک کرد. این دنیا، بر خلاف جهانی که در آن زاده شده بود، از پادشاهی­هایی همسایه و رقیب تشکیل نیافته بود. که سراسر آن یک قلمرو به هم پیوسته و متحد محسوب می­شد. در فراسوی مرزهای شاهنشاهی، پادشاهی دیگری، و قلمرو نویسا و متمدن دیگری وجود نداشت که بخواهد نقش محدود کننده­ی مرزهای شاهنشاهی یا "دیگری" را ایفا کند. مصر، برای دوره­ای ده ساله چنین نقشی را ایفا کرد، اما آن هم در زمان پسر کوروش و به دنبال مقدمه­چینی­های وی فتح شد و به این ترتیب روایت پادشاهان هخامنشی که خود را حاکمان جهان می­دانستند، با این تعبیر درست بوده است.

هخامنشیان بر تمام جهانِ کشاورز، شهرنشین و نویسا حکومت می­کردند، و این سه ویژگی را به تمام اقوام زیر سلطه­شان تحمیل کردند. شهروندان شاهنشاهی می­بایست کشاورز، یکجانشین، و نویسا شوند. چرا که نظم حاکم بر گیتی در آن روزگار، جوامعی از این دست را منظم، قانونمند، و متمدن تلقی می کرد. مرزهای بیرونی این قلمرو از اقوامی کوچگرد، نانویسا، غیریکجانشین، و غارتگر انباشته شده بود، و اینها نمایندگان تیامت، و حاملان آشوب بودند. کوروش به این دلیل در بابل با لحن برگزیده­ی مردوک سخن می­گفت، که این خدای باستانی نماد نظم بود و ایزدی بود که قلمرو جهان کشاورز و قانونمند را در برابر خشونت اقوام غارتگر حاشیه­ای حفظ می کرد. از این رو، کوروش از این نظر ویژه است که به راستی "جهان"­گشایی کرد، یعنی به یاری پسرش برنامه­ای را اجرا کرد که در جریان آن کل سرزمین­های شناخته شده، قانونمند، و "متمدن" در یک قلمرو یکتا متحد شدند. به طوری که مردمی که در آن روزگار می زیستند، چیزی بیرون از قلمرو هخامنشی نمی­دیدند.

شبه­جزیره­ی یونان که امروز توسط نویسندگان غربی همچون "دیگری هخامنشیان" تصویر می­شود، چنان که در نوشتاری دیگر نشان داده­ام، اصلا چنین موقعیت و جایگاهی نداشته است و دنباله­ای نامتمدن از ایونیه­ی نویسا و بافرهنگ بوده، که عضوی از خانواده­ی تمدنهای هخامنشی محسوب می­شده است.

دومین ویژگی شاهنشاهی هخامنشی، به ساختار فن­آورانه­ی آن مربوط می­شود. با وجود خودمختاری فرهنگی و آزادی دینی چشمگیر اقوام تابع پارسیان، نظام حقوقی یکسانی بر کل این قلمرو حاکم بود و فن­آوری­های مربوط به نویسایی، کشاورزی و فلزکاری در کل این قلمرو بر اساس برنامه­ای سازمان یافته توسعه می­یافت و یکدست می­شد. کوروش قلمروی را فتح کرد که فرزندانش تا دو نسل بعد آن را به منطقه­ای یکپارچه و بسیار متمدن­تر از مناطق پیرامونی­اش تبدیل کردند. زیر تاثیر نظم هخامنشی، فن­آوری آهن در تمام این منطقه رواج یافت، خط سریانی و فنیقی که توسط دیوان سالاران پارسی به مرتبه­ی خط رسمی کشور برکشیده شده بود، در میان مردم سرزمین­های گوناگون به اشکالی بسیار متنوع تکامل یافت، که یونانی، لاتین، سانسکریت، و پهلوی نمونه­هایی از آن هستند. کار بزرگ کوروش، این بود؛ بنیان نهادن یک شاهنشاهی آهنین، که از فن­آوری نظامی عصر آهن، شیوه­های کشاورزی پیشرفته، و دیوانسالاری متکی بر نویسایی و قانون تشکیل شده بود. این آمیزه بود که وفاداری اقوام تابع را جلب کرد، هویتی ویژه به ایشان بخشید، و باعث شد جهان به شکلی دگردیسی یابد که برای ما آشنا، و برای زاده شدگان در عصر کوروش بسیار غریبه بود

armin khatar
06-30-2011, 12:00 PM
اسطوره­ی کوروش

1. کوروش تنها یک چیز نیست. او سیاستمداری زیرک و هوشمند، ناجی اقوام و احیا کننده­ی ادیان، پیامبری مقدس و کاهنی اثرگذار، بنیان­گذار نظمی نو و کشوری کهنسال، جنگاوری نیرومند و سرداری پیروزمند، نیمه­خدایی توانمند و نیکوکار، سازمان­دهنده­ای با کفایت و مدیری لایق، و یکی از محبوب­ترین چهره­های تاریخ ساز در کل تمدن­های انسانی است. کوروش گذشته از اینها، موجودی اساطیری هم هست. او یکی از معدود انسان­هایی است که در زمان حیات خود به شخصیتی اسطوره­شناختی تبدیل شد.

نظامهای اجتماعی، دستگاه هایی بغرنج و پیچیده اند که در جریان ساز و کارهای درونی خویش الگوهایی را برای هنجارسازی و سازمان دهی معناهای شخصی وابستگان به خویش ابداع می نمایند. این ساز و کارها معمولا خارج از دایره­ی فهم، کنترل، و خواستِ اعضای این جوامع قرار دارند. اما بر کردار ایشان، و شیوه­ی فهمشان از خود و هستی پیرامونشان تاثیر می گذارند.
جوامع، در سطح جامعه شناختی، یعنی آنگاه که در مقیاس نهادهای اجتماعی نگریسته شوند، الگوهایی از قواعد و قانونمندی­ها را ظاهر می کنند که در ذهن انسانها همچون فرامن تجلی می یابند. اینها مجموعه­هایی از قوانین اخلاقی، معیارهای تفکیک نیکی از بدی، و شاخصهای رده­بندی امور شایست از ناشایست را تشکیل می دهند که رفتار اعضای جامعه را یکدست و متقارن کرده، و آن را برای جماعت و نظامهای قدرت حاکم بر آن پیش بینی پذیر و بنابراین مدیریت پذیر می سازد.

در سطح فرهنگی، یعنی آنگاه که در لایه ی منشها و در مقیاسی درشت تر از نهادهای اجتماعی به موضوع بنگریم، سرمشقهایی استعلایی، پیچیده، و ویژه از صورتبندی نظامهای شخصیتی را بازمی یابیم که منِ آرمانی نامیده می شوند. من آرمانی، بر خلاف فرامن، مجموعه ای از قواعد و معیارهای ساده و قابل تقلید نیست. من آرمانی تراکمی از معناست که در قالب زندگینامه یا صورتی آرمانی از شخصیت صورتبندی شده باشد. من آرمانی چارچوبی است که باید تا حدودی توسط هویتهای انسانی شناخته شود، تا دلیل اعتبار فرامن و قواعد منسوب بدان توجیه گردد. ضرورتی برای فهم کامل من آرمانی وجود ندارد، و اتفاقا معنای نهفته در آن هرچه ناهشیارانه تر و نقد ناشده تر باقی بماند، بهتر و عمیقتر کار خواهد کرد.

سوژه های انسانی و نظامهای روانشناختی، به طور مستقیم پدیدارها و روندهای سطح فرهنگی را درک نمی کنند. من، فرامن را در قالب مجموعه ای از دستورالعمل ها می فهمد، و من آرمانی را در قالب مجموعه ای از زندگینامه ها، قصه ها، روایتها و اساطیر درک می کند. از این روست که من آرمانی در هر نظام اجتماعی اشکالی گونه گون به خود می گیرد و توسط شبکه ای از روایتها، داستانها و اساطیر صورتبندی می شود، تا در قالب ابرقهرمانانی مشهور، ستوده شده، و محبوب تجلی یابد. ابرقهرمانانی که من بتواند با ایشان همذات پنداری کند، و به این ترتیب ایشان را سرمشق قرار دهد و عناصر رفتاری ایشان را همچون آرمانی بپذیرد و معیارهای فرامنِ برآمده از آن را نهادینه سازد.

کوروش، نخستین ابرقهرمانِ تاریخ ایران است. بی تردید پیش از او، ابرقهرمانان دیگری در جوامع ایرانی وجود داشته اند. زرتشت، دیااوکو، و هووخشتره نمونه هایی از ابرقهرمانان قدیمی تر اقوام ایرانی هستند که برخی از آنها هنوز هم نقش استعلایی خود را حفظ کرده اند. با این وجود، کوروش نخستین ابرقهرمانی است که در قالب چهره ای منحصرا تاریخی و اجتماعی – و نه دینی- ظهور کرد و تاثیر خویش را برای مدتی چنین طولانی بر جامعه ی ایرانی و تمام جوامع متاثر از آن باقی نهاد.



2. کوروش، آنگاه که امروزه به وی می نگریم، دیگر شخصیتی تاریخی نیست. او از مرزهای حقیقت و دروغ فراتر رفته و به چیزی برتر، به معیاری برای تفکیک نیک از بد و شایست از ناشایست تبدیل شده است. تقریبا تردیدی نیست که شاهنشاهان هخامنشی، که برای قرنها در قلمرو میانی برگزیده­ترین و برترین انسان­ها محسوب می­شدند، او را همچون سرمشق خویش در پیش رو داشته­اند. در این هم شکی نیست که انبوهی از شخصیت­های تاریخی و جهانگشایان، دانسته یا ندانسته از او تقلید کرده­اند و جویای نام و آوازه­ای همچون او بوده­اند. چه فاتحانی شرابخواره و نیمه­وحشی همچون اسکندر را در نظر بگیریم، و چه دین گسترانی سازمان دهنده و جنگاور مانند اردشیر بابکان، همه از او تقلید می­کردند و در پی احیای دستاوردهایش، و تکرار کردارهایش بودند. کوروش، از این رو، از مرتبه­ی موجودیتی انسانی و شخصیتی روانی گذرکرد و در زمان زنده بودنش به ماهیتی اساطیری و عنصری فرهنگی تبدیل شد.

armin khatar
06-30-2011, 12:01 PM
سالنامه­­ی نبونید[1]

(خط نخست از بین رفته است.)

سال جلوس بر تخت ]556 پ.م[: ... آن را برداشت. شاه (...) شان را به بابل آورد.

سال نخست ]555 پ.م[: آنان (...) کردند و او (...)اش را برنگرفت. همه­ی خانواده­هایشان (...). شاه ارتش خویش را فراخواند و برای رویایی با کشور هومه ]کیلیکیه[ (حرکت کرد؟) (...).

سال دوم ]554 پ.م[: در ماه تِبِتو در کشور حَمَث (...).

سال سوم ]553 پ.م[: در ماه آبو به سوی ]منطقه­ی[ آمانانوس ]در کیلیکیه[، کوهستان­های درختان میوه­ی (فراوان؟). او انواع میوه­ها را به بابل فرستاد. شاه بیمار شد، اما شفا یافت. در ماه کیسلیمو، شاه ارتش خود را فراخواند و (با نیروهای پادشاه متحد شد؟) نَبو (...) از آمورو، و به سمت (...) پیشروی کرد. رویاروی پایتخت آدومو ]اَدوم[. آنان اردو زدند (...) در شهر شیندینی، او را کشت.

سال چهارم ]552 پ.م[: (...).

سال پنجم ]551 پ.م[: (...).

سال ششم ]550 پ.م[: شاه ایشتومِگو ]آستیاگ[ سربازانش را فراخواند و برای مقابله با کورَش، شاه انشان، شتافت، تا با او در نبرد رویارو شود. ارتش آستیاگ بر او شورش کرد و او را در غل و زنجیر به کورش تحویل داد. کورش به سمت شهر آگامتانو ]اکباتان[ پیش رفت و خزانه­ی سلطنتی را تصرف کرد. او سیم و زر و سایر اشیای گرانبهای آگامتانو را به عنوان غنیمت به انشان برد. اشیای گرانبهای (...).

سال هفتم ]549 پ.م[: شاه در تِما ماند. شاهزاده و صاحب منصبان و سربازانش در اکد ]بابل[ ماندند. شاه برای مراسم ]سال نو[ در ماه نیسانو ]فروردین[ به بابل نیامد. تصویر ]بتِ[ خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه تصویر خدای بِل ]مردوک[ از بابل خارج نشد و به اساگیل نرفت. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکش­ها در معبد اساگیل و ازیدا در تطابق کامل با سنن داده شد. کاهن اوریگالو مراسم تقدیم شراب به خدایان را انجام داد و معبد را تطهیر کرد.

سال هشتم ]548 پ.م[: (...).

سال نهم ]547 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکش­ها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد. در پنجمین روز ماه نیسانو، مادر شاه در میان دیوارهای کاخی که در کرانه­ی فرات، در بالای سیپار بود، درگذشت. شاهزاده و سپاهیانش برای مدت سه روز بسیار سوگواری کردند. و مراسم اشک­افشانی ]عزای[ رسمی­ای برگزار شد. در اکد، مراسم اشک­افشانی رسمی­ای برای مادر شاه در ماه سیمانو برگزار شد.

در ماه نیسانو، کورش، شاه پارس، سربازانش را فراخواند و در زیر شهر آربِلا از دجله گذشت. در ماه آجارو او به رویارویی کشور لو(...) شتافت و شاهش را کشت (یا شکست داد؟)، اموالش را بر گرفت، و پادگانی از سربازانش را در آنجا مستقر کرد. پس از آن، پادگانش به همراه شاهشان در آنجا ماندند.

سال دهم ]546 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکش ها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد. در بیست و یکمین روز از ماه سیمانو (...)، کشور ایلامی در اکد (...) حاکم اوروک (...)

سال یازدهم ]545 پ.م[: نبونید شاه در تما باقی ماند، شاهزاده، صاحب منصبان و ارتشش در اکد بودند. شاه برای مراسم ماه نیسانو به بابل نیامد. خدای نَبو به بابل نیامد. در نتیجه خدای بِل ]مردوک[ از اساگیل خارج نشد. جشن اول سال از قلم افتاد. اما پیشکش­ها در معبد اساگیل و ازیدا برای خدایان بابل و بورسیپا در تطابق کامل با سنن داده شد.

]بخش بزرگی از متن که وقایع سالهای 12 تا 15 را شامل می شود، تخریب شده.[

(...) دجله. در ماه آدارو تصویر ایشتار از اوروک (...). ارتش پارس­ها حمله کرد.

سال هفدهم ]539 پ.م[:]خدای[ نبو به دنبال بل ]مردوک[ از بورسیپا رفت (...). شاه به معبد اِتورکالامّا وارد شد. او در معبد (...).

کشور دریا حمله­ی کوچکی کرد. در نتیجه بل بیرون رفت. آنان مراسم سال نو را در تطابق کامل با سنن انجام دادند. در ماه (آبو؟) لوگال مارادا و سایر خدایان شهر ماراد، زبادا و سایر خدایان کیش، ایزدبانوی نین­لیل و سایر خدایان هوساگ کالاما از بابل دیدار کردند. تا آخر ماه اولولو همه­ی خدایان اکد – آنان که در بالا و آنان که در پایین می­زیستند- به بابل وارد شدند. خدایان بورسیپا، کوتا و سیپار وارد نشدند.

در ماه تَشریتو، وقتی کورش به ارتش اکد در اوپیس ]بغداد[ در کرانه­ی دجله حمله کرد، مردم اکد قیام کردند. اما ]کوروش یا نبونید؟[ مردم آشوبزده را قتل­عام کرد. در روز پانزدهم ]بیستم مهرماه[ سیپار بدون نبرد سقوط کرد. نبونید گریخت. در روز شانزدهم، اوگبارو، حاکم گوتیوم، و ارتش کورش بدون جنگیدن به بابل وارد شدند. پس از آن، وقتی نبونید به بابل برگشت، در آنجا دستگیر شد. تا پایان ماه، گوتی­های سپردار در اساگیل ماندند. اما کسی در اساگیل و ساختمان­های آن سلاح حمل نمی­کرد. زمان درست برای مراسم از دست نرفت.

در سومین روز ماه آراهسامنا ]هشتم آبان[، کورش به بابل وارد شد. ترکه­های سبز در برابرش گسترده شد، و دولت صلح بر شهر حاکم شد. کورش بر همه­ی بابل درود فرستاد. اوگباروی حاکم، حاکامان دون­پایه را منصوب کرد. از ماه کیسلیمو تا ماه آدّارو، خدایان اکد که نبونید وادارشان کرده بود به بابل بیایند، به شهرهای مقدس خویش بازگشتند. در شب یازدهمین روز ماه آراهسامنا ]پانزدهم آبان[، اوگبارو درگذشت. در روز (...) از ماه آدارو همسر شاه درگذشت. از بیست و هفتمین روز آدارو تا سومین روز نیسانو ]29 اسفند تا 6 فروردین[ مراسم اشک­افشانی رسمی در اکد اجرا شد. همه­ی مردم با موهای پریشان آمد و شد می­کردند. تا آن که در روز چهارم ]هفتم فروردین[ کمبوجیه، پسرکورش به معبد (...) رفت. کاهن اِپای نبو که (...) گاو نر (...).

آنان آمدند و به کمک دسته­هایی بافتند و هنگامی که او نیزه­ها و ترکش­های چرمی را به تصویر نبو (...)، نبو از (...) به اساگیل بازگشت. با پیشکش گوسفندهایی در برابر بل و خدای ماربیتی

armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
نبشته­ی حقوق بشرکوروش[2]

این استوانه، کتیبه­ای از جنس سفال است که 23 سانتی­متر طول و 11 سانتی­متر عرض دارد و در سال 538 پ.م در بابل به زبان اکدی نوشته شده است. این کتیبه را باستان­شناسی عراقی به نام هرمز رسام در سال 1879.م در شهر باستانی نینوا یافت. این متن به خط و زبان اکدی نوشته شده است. متون اکدی –که زبان­های بابلی و آشوری زیر شاخه­هایی از آن هستند- با خط میخی ثبت شده­اند. این خطها را می­توان به دو شکل خواند، نخست با آوانگاری علایم میخی، که ترتیب علایم میخی و ساختار متن را به زبان اصلی­اش به دست می­دهد، دیگری آوانگاری متن به زبان اکدی است. به عبارت دیگر، این متون را می­توان علامت به علامت خواند و به این ترتیب ترتیب و نوع علایم میخی ثبت شده بر کتیبه را نشان داد، یا آن که با حدس­هایی جسورانه، شیوه­ی خوانش آن را به زبان اکدی کهن بازسازی کرد و شیوه­ی بیان شدنش در آن زبان را نشان داد. از آنجا که متن استوانه­ی کوروش در بحث ما بسیار اهمیت دارد، متن را به هردو شیوه­ی هجانگاری و آوانگاری در اینجا نمایش می­دهم. بعد از ثبت هر خط در قالب هجانگاری، آوانگاری و شیوه خوانده شدنش را –که بسیار هم جای بحث و تردید دارد- ارائه می­کنم، و بعد ترجمه­ی فارسی­اش را می­آورم.

armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
1- (...) نی- شو

نیشو

(...) سربازان او.

2- (...) کی-ایب-را-تیم

کیبرَتیم

(...) چهار گوشه­ی جهان.

3- (...) –کا گال ما تو-او ایش-شاک-نا آ-نا اِ-نو-تو ما-تی-شو

؟- کا گال ما تویشَکنا اَنَ اِنوتو مَتیشو

(...) مردی سست عنصر در مقام حکمران سرزمینش تثبیت شده بود.



4- شی-(... تا-آم)-شی-لی او-شا-آش-کی-نا سی-رو-ش او-اون

شی-؟ تَمشیلی اوشاشیکینَه سیروشوم

و (...) شخصی مشابه را بر ایشان گماشته بود.



5- تا-آم-شی-لی اِ-ساگ-ایلا ای-تِه-(...-تی)م آ-نا کی اوری او سی-ایت-تا-تیم ما-ها-زا

تَمشیلی اِساگیلا ایته تیم اَنَ اوری اوصیتاتیم ماخَزا

او با اور و سایر شهرها هم همچون اساگیل (...) کرد.



6- پا-را-آس لا سی-ما-آ-تی-شو-نو تا- (...ل)ی او-می-شا-آم-ما اید-دی-نی-ایب-بو-اوب او آنا نا-آک-ری-تیم

پارَس لا سیماتیشونوتا اومی شامَّه ایدّی نیبّوب او انا نَکریتیم.

او هر روز فرمانی دشمنانه برای بی­احترامی به آنان (...)



7- سات-توک-کو او-شاب-تی-لی او-آد-(دی...ایس)-تاک-کا-آن کی-ریب ما-ها-زی پا-لا-ها ایلو مردوک شَر ایلانی (شَ)-قی-شِه آ-شو-اوش-شو

صَتوکو شَبتیلی او عَدّی ایشتَکّان کریب مَخازی پلاخا مردوک شَر ایلانی شَقیشِه آشوشو.

او باعث شد تا پیشکش­های روزانه کاهش یابد، او منصوب کرد (...) آنچه را که در درون شهر مستقر ساخته بود. پرستش مردوک، شاه خدایان (...)



8- لی-مو-اوت-تی آلی-شو (ای-تِه)-نی-ایپ-پو-اوش-او-می-شا-آم-ما نا-(... نیشِه) ای-نا آب-شا-آ-نی لا تا-آپ-ش او-اوه-تیم او-هال-لی-ایق کول-لات-یب-این

لیموتّی اَلیشو تِنیپوش می شَامَّنَه نیشِه اینا اَبشانی لا تاپشوختیم اوخَلّیق کولَّت سین

او هر روز در مورد شهرش دشمنی می­ورزید (...) مردمش، او همه­ی ایشان را با بردگی ویران ساخت.



9- آ-نا-تا-زی-ایم-تی-شی-نا ایلو انلیل لیل ایلانی ایز-زی-ایش ای-گو-اوگ-ما (...) کی-سو-اور-شو-اون ایلانی آ-شی-ایب-بی-ش او-نو- ای-زی-بو آد-ما-آن-شو-اون

انا تَزیمی تیشینا انلیل ایلانی عیزّیش ایگوگمَه کیسورشون ایلانی عَشیب لییش اونو عِزیبو آدمانشوم

به خاطر شکایت­های ایشان، سرور خدایان به خشمی آتشین دچار شد و سرزمین­شان را ترک کرد. خدایانی که در میان ایشان می­زیستند، خانه­هایشان را ترک کردند.



10- ای-نا اوگ-گا-تی شا او-شِه-ری-بی آ-نا کی-ریب بابیلی ایلو مردوک تی –(...) لی-سا-آه-را آ-نا ناپ-هار دا-آد-می شا این-نا-دو-او شو-بات-سو-اون

عِنا اوگَّتی شائوشِریبی اَنَ کیریب بابیلی مردوک تی-؟ لیساخرانَه نَپخار دادمی شائینَّدو شوباتسون

خشمناک از این که به بابل آورده شده است، مردوک (...) بر تمام مناطق مسکونی، که به ویرانه­ای تبدیل شده بودند.



11- او نیشِه مات شو-مِه-ری او اَک-کا-دی کی ش آ ای-مو-او شا-لام—تا-آش او-سا-آه-هی-ایر کا- (...)-شی ایر-تا-ش ای تا-آ-آ-را کول-لاف ما-تا-آ-تا کا-لی-شی-نا ای-هی-ایت ایب-ری-اِ-شو

اونیشِه شومری او اکّدی شَئیمو شَلَمتاش اوساخّیر کا-؟ شیرتَشیتارَه کولَّت مَتاتَه کَلیشینَه ایخیت ایبری عِشو

و مردم سومر و اکد که همچون اجساد شده بودند (...) او بازگشت و در تمام سرزمین­ها و همه جا رحم نشان داد.



12- ایش-تِه-اِ-اِ-ما ما-آل-کی ای-شا-رو بی-بیل لیب-بی شا ایت-تا-ما-آخ ضا-تو-اوش-شو م کو-را-آشّار آلی آن-شا-آن ایت-تا-بی نی-بی-ایت-سو آ-نا ما-لی-کو-تیم کول-لا-تا ناپ-خار ایز-زاک-را شو-(ما-شو)

ایشتِعِما مَلکی شَروبیبیل لیبّی شَئیتَّماخ قَتّوششو کورَش علی انشان ایتّابی نیبیتسو انَ مَلیکوتیم کولَّتَه نَپ خَریزَّکرَه شوماشو.

او کاوش کرد، در میان­شان جستجو کرد و شاهزاده­ای راستکار را از صمیم قلب یافت، و با دستانش او را گرفت. او کوروش، شاه انشان، را به نام فراخواند، او وی را به سروری کل جهان منصوب کرد.



13- مات قو-تی-ای گی-میر اوم-مان مان-دا او-کا-ان-نی-شا آ-نا ش اِ-پی-شو نی شِه سال-مات قاقّادودو شا او-ش آ-آک-شی-دو کا-تا-آ-شو

قوتی گیمیر اومَّن مَندا اوکانَیشا انَ شِپیشو نیشِه سَلمَت قَقّادو شوشاکشیدو کَتاشو

او سرزمین قوتو، و تمام اونام-ماندا (ماد) را در برابر پاهایش به خاک افکند. مردمان سر سیاه، را به دست وی سپرد تا بر ایشان غلبه کند.



14- ای-نا کی-ایت-تیم او می-ش آ-رو ایش-تِه-نی-اِ-شی-نا-تیم ایلو مردوک بِلو رَبو تا-رو-او نیش اِ-شو ایپ-شِه-اِ-تی شا دام-قا-آ-تا او لیب-با-شو ای-شا-را ها-دی-ای ش ایپ-پا-آل-لی-ایس

عِنَ کیتّیم او میشَرو ایشتِنی عِشیناتیم مردوک بِلو رَبو تَرونیش اِشو ایپشِتی شَدَمقاتَه او لیبَّو ایشارَه خادیش ایپالّیس.

او ایشان را با عدالت و راستی گرفت. مردوک، سرور بزرگ، با خوشنودی به مراقبتی که از مردمش می­کرد نظر افکند، بر کردار پرهیزگارانه­اش، و قلب درستکارش.



15- آ-نا آلی-شو باب-ایلانیکی آ-لا-آک-شو ایک-بی او-ش آ-آس-بی-ایت-سو-ما خار-را-نو بابیلی کی-ما ایب-ری او تاپ-پی-اِ ایت-تال-لا-کا ای-دا-آ-شو

عن علیشو باب ایلانی عَلاکشو ایکبی اوشاس بیتسومَه خَرّانو بابیلی کیما ایبری اوتَپیعِه عِتَّلّاکایداشو

او باعث شد تا به شهرش، بابل برود، وادارش کرد جاده­ی بابل را در پیش بگیرد، همچون دوست و همراهی در کنارش.



16- اوم-ما-نی-شو راپ-شا-آ-تیم شا کی-ما مِه-اِ ناری لا تِه-تا-دا-آد-دو-او نی-با-ش تِه-اون کاکِّه-ش او-نو سا-آن-دو-ما ای-شا-آد-دی-ها ای-دا-آ-شو

اومّانیشو رَپشاتیم شَکیما مِع ناری لا تادّونیباش اونکاکِّشونو ساندوما ایشادّیخا ایداشو

سربازان فراوانش، با شماری نامعلوم، همچون آبهای یک رودخانه غرق در اسلحه به همراهش پیش رفتند.



17- با-لو قاب-لی او تا-ها-زی او-شِه-ری-با-آش کی-ریب بابیلی آلا-شو باب-ایلانیکی تی-ایر ای-نا ش آپ-شا-کیم ایلو نابو-نَعید شارّو لا پا-لی-خی-شو او-ما-آل-لا-آ قا-تو-اوش-شو

بَلو قَبلی اوتَخازی اوشِریباش کیریب بابیلی عَلا شوبابیلانی ایتیریناش آپشاکی نَبو نَعید شَرو لا پالیخیشو اومالّا قَتوشّو

او اجازه داد تا بدون نبرد و کشمکش به بابل وارد شود. او شهر بابل، این جای فاجعه­زده را نجات داد. او نبونید شاه را که از او نمی­ترسید، به دستانش سپرد.



18- نیشِه بابیلی کا-لی-شو-نو ناپ-خار مات شو-مِه-ری او اک-کا-دیکی رو-بی-اِ اوش آک-کا-ناک-کا شا-پال-شو ایک-می-سا او-نا-آش-شی-قو شِه-پو-اوش-شو ایخ-دو-او آ-منا شارّو-او-تی-شو ایم-می-رو پا-نو-اوش-شو-اون

تیشِه بابیلی کَلیشونو نَپخار شومری او اکّدَه شَپالشو ایکمیسا ایناشّیقو شِپوشّو ایخدو عن شَروتیشو عِمّیرو پانوشّون

همه­ی مردم بابل، سومر و اکد، شاهزاده و حاکم، در برابرش به خاک افتادند و پاهایش را بوسیدند. آنان از سلطنتش شادمان شدند و چهره­هایشان درخشان شد.



19- بِه-لو شا ای-نا تو-کول-تی-شا او-بال-لی-تو می-تو-تا-آن ای-نا بو-تا-قو او پا-کی-اِ ایگ-می-لو کول-لا-تا-آن تا-بی-ایش ایک-تا-آر-را-بو-شو ایش-تام-رو زی-کی-ایر-شو

بِلو شَعینا توکولتیشَه اوبالیتو میتوتان عنا بوتَقو اوپاکیع ایگمیلو کولَّتان تَبیش ایکتارّابوشو ایشتَمَّرو زیکیرشو

سروری که با قدرتش مرده به زنده تبدیل می­شود، که در میانه­ی نابودی و آسیب از ایشان حفاظت کرد، آنان شادمانه ستایشش کردند و نامش را گرامی داشتند.



20- آ-نا-کو م کو-را-آش شار کیش-شات شارّو رابو شارو دان-نو شار بابیلی شار مات شو-مِه-ری او آک-کا-دی شار کیب-را-آ-تی ایر-بیت-تیم

اَنَکو کورَش شَر کیشَت شَرو رَبو شَرّو دانّو شَر بیبیلی شَر شومری او اکدی شَر کیبراتی ایربیتیم

منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه قدرتمند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه­ی جهان.



21- مار م کا-آم-بو-زی-ایا شارو رابو شار آلو آن-شا-آن مار ماری م کو-را-آش شارو رابو آلو آن-شا-آن شا.بال.بال م شی-ایش-پی-ایش شارو رابو شار آلو آن-شا-آن

مَر کامبوزیا شَرو رَبو شَر علو انشان مَر مَری کورَش شَرو رَبو شَر عبو انشان شَبَلبَل شیش پیش عَرّو رَبو شَر علو انشان.

پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نوه­ی کوروش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نبیره­ی تئیش­پش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان.



22- زیرو دا-رو-او شارو-او-تو شا ایلو بِلو ایلو نابو ایر-ا-مو پا-لا-آ-شو آ-نا تو-اوب لیب-بی-شو-نو ایخ-شی-خا شارو-اوت-سو اِ-نو-ما آ-نا کی-ریب بابیلی اِ-رو-بو سا-لی-می-ایش

زیرو دَروشا شَروتوشا بؤلو نیپورامو پلاشو عن توب لیبّی شونو ایخشیخا شَروتسو عِنوما عن کیریب بابیلی اِروبوسالیمیش

بذر جاویدان پادشاهی که قانونش را نبو و بعل دوست دارد. کسانی که حکومت­شان قلب­هایشان را شاد می­کند. زمانی که من پیروزمندانه به بابل وارد شدم.



23- ای-نا اول-سی او ری-شا-آ-تیم ای-نا اِکال ما-آل-کی آر-ما-آ شو-بات بِه-لو-تیم ایلو مردوک بِلو رابو لیب-بی ری-ایت-پا-شو شا مارِه بابیلی او ... آن-نی-ما او-می-شام آ-شِه-آ پا-لا-آخ-شو

عنا اولسی اوریشاتیم عنا اِکال مالکی اَرماشوبَت بِلوتیم مردوک بِلو رَبو لیبّی ریتپاشو شَمَرِه بابیلی او ... عَنّی ما عُمیشَماشِع اَپالاهشو

من در میان شادی و شادمانی اقامت شاهانه­ام را در کاخ سلطنتی استوار کردم. مردوک، خدای بزرگ، قلب­های شریفِ اهالی بابل را به سوی من متمایل کرد، هنگامی که هر روز در پرستش او کوشش نمودم.



24- اوم-ما-نی-ایا راپ-شا-تیم ای-نا کی-ریب بابیلی ای-شا-آد-دی-خا شو-اول-ما-نیش ناپ-خار مات (شو-مِه-ری) او آک-کا-دی کی مو-گال-(ل)ی-تیم اولو-شار-شی

اُمّنیا رَپشَتیم عِنا کیریب بابیلی ایشادّیخا شولمَنیش نَپخار مات شومری او اکدی موگالّیتیم اولوشَرشی

سربازان فراوانم صلح جویانه به بابل در آمدند. من نگذاشتم در کل سومر و اکد دشمنی وارد شود.



25- دانّات بابیلی او کول-لات ما-خا-زی-شو ای-نا شا-لی-ایم-تیم آش-تِه-اِ مارِه بابی(لی...) کی ما-لا لیب-(...)-ما آب-شا-آ-نی لا سی-ما-تی-شو-نو شو-بات-سو-اون

دانّات بابیلی او کولَّت مَخازیشو عِنا شالیمتیم اَشتِعِه مارِه بابیلی ... کیمالا لیب... ما اَبشانی لا سیماتیشونو سوباتشون.

من با خوشنودی به نیازهای بابل و همه­ی شهرها توجه کردم. مردم بابل و (...)، و نطفه­ی شرم را از ایشان ستردم. خانه­هایشان،



26- آن-خو-اوت-سو-اون او-پا-آش-شی-خا او-شا-آپ-تی-ایر سا-آربا-شو-نو آ-نا ایپ-شِه-اِ- تی-(ایا) ایلو مردوک بِلو رابو او-ایخ-دی-اِ-ما

اَنخونسون اوپاشیخا اوشَپتیر ساربَشونو عَنَ ایپشِتیا مردوک بِلو رَبو اوخدیما

که فرو ریخته بود را بازسازی کردم، و ویرانه­هایشان را پاکسازی نمودم. مردوک، خدای بزرگ، از کردار پرهیزگارانه­ام خوشنود شد و



27- آ-نا ایا-آ-تی م کو-را-آش شارو پا-لی-ایخ-شو او م کا-آم-بو-زی-یا ماری سی-ایت لیب-بی-(ایا او آ)-نا ناپ-خار اوم-ما-نی-ایا

انا یعطی کورَش شَرو پالیخشو او کامبوزیا مَری سیت لیبّیا او عنَ نَپخار اومَنیا

مرا برکت داد، کوروش، شاهی که او را می­پرستد، و کمبوجیه، پسر من، و همه­ی سربازان من.



28- دا-آم-کی-ایش ایک-رو-اوب-ما ای-نا شا-لیم-تیم ما-خار-شا تا-بی-ایش نی-ایت-تا-(اید ای-لو-تی-شو) سیر-تی ناپ-خار شاری آ-شی-ایب پاراکِّه

دامکیش ایکروبما اِنا شَلیمتیم ماخارشا تَبیش نیتّا ایدیلوتیشو سیرتی نَپخار شَری اَشیب پراکِّه

هنگامی که ما در برابرش، شادمانه سر ایزدگونه­اش را گرامی داشتیم. همه­ی شاهان در کاخ­ها قرار گرفتد.



29- شا کا-لی-ایش کیب-را-آ-تا ایش-تو تام-تیم اِ-لی-تیم آ-دی تام-تیم شاپ-لی-تیم آ-شی-ایب کول- (....) شار-را-نی ماتی آ-مور-ری-ای آ-شی-ایب کوش-تا-ری کا-لی-شو-اون

شَکالیش کیبراتا ایشتو تَمتیم اِلیتیم عَدی تَمتیم شَپلیتیم اَشیب کول-؟ شَرّانی ماتی آموریاشیب کوشتَری کَلیشون

از هر چهار گوشه­ی جهان، از سکونتگاه­های بالا تا پایین دریا، (...) تمام شاهان سرزمین­های غربی، که در خیمه ­زندگی می­کنند.



30- بی-لات-سو-نو کا-بی-ایت-تیم او-بی-لو-نیم-ما کی-ایر-با بابیلی او-نا-آش-شی-قو شِه-پو-او-آ ایش-تو (...) آ-دی آلو آشّور کی او شو-ش آن کی

بیلاتسونو کَبیتیم اوبیلونیمّا کیربا بابیلی اوناشّیقو شِپوا ایشتو-؟ عدی علو آشور او شوشان

برایم خراج­های گرانبها آوردند و در بابل پاهایم را بوسیدند. از (...) تا آشور و شوش.



31- آ-گا-دِه کی ماتو اِش-نو-ناک آلو زا-ام-با-آن آلو مِه-تور-نو دِری کی

آ-دی پا-آت-مات قو-تی-ای ما-خا-زا (شا اِ-بیر)-تی نارو دیقلات شا ایش-تو آپ-نا-ما نا-دو-او-شو-بات-سو-اون

آگادِه ماتو اِشنوناک زَمبان مِتورنو دِری عدی پات مات قوتی مَخازا شَعِبیرتی دیقلات شَعیشتو اَپنامَه نَدو شوباتسون

آگاده، اشنونه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند،



32- ایلانی آ-شی-ایب لیب-بی-شو-نو آ-نا آش-ری-شو-نو او-تیر-ما او-شار-ما-آ شو-بات دا-اِر-آ-تا کول-لات نیشِه-شو-نو او-پا- آخ-خی-را-آم-ما او-تِه-ایر دا-آد-می-شو-اون

ایلانی اَشیب لیبّیشونو عن اَشریشونو اوتیرما اوشَرماشوبَت دایرَتَه کولَّت نیشِه شونو اوپاخّیرامّا اوتیر دادمیشون

خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه هایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند.



33- او ایلانی مات شو-مِه-ری او آک-کاد-دیکی ش آ م ایلو نابو-نعید آ-نا اوگ-گا-تیم بِل ایلانی او شِه-ری-بی آ-نا کی-ریب بابیلی ای-نا کی-بی-تی ایلو مردوک بلی رابو ای-نا شا-لی-ایم-تیم

او ایلانی مات شومِری او اکدیش اَ نَبو نَعید عنِ اوگَّتیم بِل ایلانی اوشِریبی عن کیریب بابیلی عنا کیبیتی مردوکبِلو رَبو عنا شالیمتیم

و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بود، به فرمان مردوک، سرور بزرگ،



34- ای-نا ماش-تا-کی-شو-نو او-شِه-شی-ایب شو-با-آت تو-اوب لیب-بی کول-لا-تا ایلانی شا او-شِه-ری-بی آ-نا کی-ایر-بی ما-خا-زی-شو-اون

عنا مَشتَکیشونو اوشِشیب شوبات توب لیبّی کولَّتا ایلانی شَوشِریبی عن کیربی مَخازیشون

دستور دادم تا خانه­های خودشان را در قلمروهایی بازیابند که قلب­ها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که ایشان را به شهرهایشان بردم،

35- او-می-شا-آم ما-خار ایلو بِل او ایلو نبو شا آ-را-کو او مِه- ایا لی-تا-مو-او لیت-تاش-کا-رو آ-ما-آ-تا دو-اون-کی-ایا او آ-نا ایلو مردوک بلی-ایا لی-ایق-بو-او شا م کو-را-آش شاری پا-لی-خی-کا او م کا-آم-بو-زی-یا ماری- شو

اومیشام ماخَر بِل او نَبو شارَکو اومِیا لیتامو لیتَّشکَرو اَماتَه دونکیا او عن مردوک بِلیا لیقبو شَه کورَش شَری پالیخیکا او کامبوزیا مَریشو

هر روز به درگاه بعل و نبو نماز برند و عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید درباره­ی من به سرورم مردوک سخنانی لطف­آمیز بگویند: "شاید که کوروش، شاهی که تو را پرستش کرد، و کمبوجیه، پسرش،

36- دا (...) ایب-شو-نو لو-او (...) کا-لی-شی-نا شو-اوب-تی نی-ایخ-تیم او-شِه-شی-ایب (...) پاسپاسِه او تو.کیر.خو (...)

دا ... ایبشونو لو ... کَلیشینا شوبتی نیختیم اوشِشیب ... پاسپاسِه توکیرخو...

آنان (...) همه را اجازه دادم در صلح قرار و آرام بگیرند.

armin khatar
06-30-2011, 12:02 PM
کتیبه­ی حران

کتیبه­ای که در 1856 .م در حران درباره­ی نبونید پیدا شده است، به انقلاب مذهبی او اشاره­هایی دارد[3]. این متن در زمان زمامداری کوروش و در زمان جنگ پارس و بابل نوشته شده است.



"قانون و نظم توسط او (نبونید) ترویج نمی­شد، او مردم عادی را با خواسته­های خویش نابود کرد، اشراف را در جنگ­ها به کشتن داد و راه­های بازرگانان را مسدود نمود. برای کشاورزان، (...) را کمیاب کرد، هیچ (...)ای نبود، دروگر دیگر سرود آلالو را نمی­خواند و دیگر در اطراف زمین­های شخم زدنی حصار نمی­کشید. (...)

او اموال­شان را گرفت، دارایی­هایشان را پراکنده کرد، او (...) را کاملا ویران کرد، اجسادشان در مکانی تاریک باقی ماند و فاسد شد. چهره­هایشان خصمانه شد. دیگر در خیابان­های پهناور جولان نمی­دهند و دیگر شادمانی نمی­بینی. آنان تصمیم گرفتند که (...) ناخوشایند است.

همینطور نبونید، خدای حامی­اش به دشمنی او برخاست. او که تا پیش از این مورد توجه خدایان بود، مورد هجوم بدبختی قرار گرفت. او بر خلاف اراده­ی خدایان کنشی نامقدس را مرتکب شد و آموزه­هایی بی­ارزش را پراکند. او تصویر خدایی را برساخت که تا پیش از این هیچ کس در این سرزمین او را ندیده بود. او وی را به معبد معرفی کرد و آن را بر پایه­ای بلند قرار داد. او آن را ماه نامید. او با گردنبندی لاجوردین تقدیس شد و کلاهی بلند بر سرش نهادند.

تصویرش همچون ماه در هنگام خسوف بود، حالت دستانش مانند خدای لوگال (...) بود. نوک موهایش تا پایه­ی مجسمه می­رسید و در برابرش اژدهای توفان و گاو نر وحشی قرار دادند.

وقتی پرستشش کردیم، ظاهرش همچون عفریتی که تاجی بلند بر سر گذاشته باشد، می­نمود. چهره­اش خصمانه شد (...). شکلش را ائامومو نمی­توانست قالب زده باشد، حتی آداپا نامش را نمی­دانست.

نبونید گفت: باید معبدی برایش بسازم. باید مسندی مقدس برایش برافزازم. باید نخستین خشت را برایش قالب بزنم. باید پی­هایش را محکم بنا کنم. باید حتی نسخه­ی دومی از معبد اِکور بنا کنم. باید آن را برای تمام زمان­های آینده اِهول­هول بنامم. وقتی هر آنچه را که طرح ریخته­ام انجام دهم، باید با دستانم او را به مسندش راهنمایی کنم. تا وقتی که به این هدف دست یابم، تا وقتی که به آرزویم برسم، باید همه­ی مراسم و جشنواره­ها را از میان بردارم. حتی باید دستور دهم تا جشن آغاز سال را هم متوقف کنند.

و نخستین خشتش را قالب زد، طرح­ها را ترسیم کرد، پی­ها را گسترد، نوک بنا را فراز برد و با کمک دیوارهایی آراسته به گچ و قیر چهره­اش را درخشان نمود. همچنان که در اساگیل گاو نر وحشی­ای را به نگهبانی در برابرش گماشت.

وقتی به آنچه که آرزو داشت دست یافت، و کاری کاملا فریب­آمیز را به انجام رساند، و این پلیدی، محصولی نامقدس را برساخت. وقتی سومین سال داشت آغاز می­شد، ارتش (؟) را به پسر بزرگترش، که نخست زاده­اش بود، سپرد و سربازان کشور را زیر فرمانش قرار داد.

او از همه چیز چشم پوشید، سلطنت را به او واگذارد و خود به سفری طولانی به خارج رفت. او به تِما رفت، در اعماق جنوب. او سفری اکتشافی را به سوی راهی که به نقطه­ای دوردست ختم می شد، آغاز کرد. وقتی به آنجا رسید، در نبردی شاهزاده­ی تما را کشت و گله­های مردمی را که در آن شهر و اطرافش می­زیستند از میان برداشت، و خود در تما اقامت کرد. نیروی اکد نیز در همانجا مستقر شد.

او شهر را زیبا ساخت و کاخی همچون کاخ بابل در آنجا ساخت. او همچنین دیوارهایی برای استحکامات شهر برساخت و گرداگرد شهر نگهبانانی گماشت.

ساکنان دچار دشواری شدند. او خشت­زنی و سبد آجرها را بر ایشان تحمیل کرد. با وجود کار سختی که می­کردند (...) او ساکنان را، از جمله زنان و نوجوانان را می­کشت. او خوشبختی­شان را به پایان رساند. هر آنچه جو در انجا یافت (...)

ارتش خسته­ی او (...) هَزانو، صاحب منصب کوروش...



(حدود یک سوم متن از میان رفته است. از بخش­های باقی مانده از این میان بر می­آید که سرداری پارسی نبونید را به خاطر آن که نوشتن و خواندن خط میخی را نمی­داند، تمسخر می­کند. آنگاه نبونید دچار جنون شده، و به نادرستی ادعا می­کند که بر کوروش پیروز شده است. او در نهایت از کوروش شکست خورد. ادامه­ی متن، کوروش را با نبونید مقایسه می­کند:)

... (نبونید) در مورد کوروش، و ستایش­هایی برای خدای خدایان و نام کشورهایی را که فتح نکرده بود را بر این ستون نگاشت. این در حالی بود که کوروش شاه جهان بود، کسی که کامیابی­هایش راستین بود و از نطفه­اش کسانی برخاستند که بر شاهان تمام کشورها چیره شدند. نبونید بر لوح سنگی­اش نوشته بود: او را وادار کردم در برابر پاهایم تعظیم کند، خودم شخصا کشورهایش را فتح کردم و اموالش را به سکونتگاه خویش آوردم.

این او بود که یکبار درمجلسی بر پا ایستاد و خویشتن را با گفتن این حرفها ستود: من خردمند هستم، من می­دانم، من آنچه را که پنهان است دیده­ام. هرچند نمی­توانم با قلم میخی بنویسم، با این وجود چیزهای رازآمیز زیادی دیده­ام. خدای ایلتری به من الهام کرد وهمه چیز را به من نمود. من از خردی آگاهم که بسیار فراتر از شهودهایی است که حتی آداپا دریافت کرد.

در این حال او همچنان به آمیختن مناسک ادامه می­داد. او سروش جگرخوان (کسی که با نگریستن به جگر قربانی فال می­دید) را آشفته کرد. او به مهمترین مشاهدات مناسک­آمیز، همچون نمایش­های مقدس اساگیل پایان داد. مناسکی که ائاموما خود باب کرده بود. او به نمایش­ها می­نگریست و کفر می­گفت.

وقتی او نماد اوسَر را در اساگیل دید، حالتی (توهین آمیز؟) گرفت. او کاهنان خردمند را گرد آورد و برایشان چنین توضیح داد: آیا این نشانه­ی مالکیت کسی که معبد برایش ساخته شده، نیست؟ اگر این را به راستی برای بعل ساخته بودند، می­بایست نماد پیک (دلِ سیاه) را در اینجا نقش می­کردند. بنابراین این ماه است که معبد خود را با علامت اوسَر نشانه­گذاری کرده است.

و زِنیا، "شاتامّو" (صاحب منصب)ای که عادت داشت همچون ندیمی در برابرش دولا شود، و ریموتِ کتابدار که عادت داشت با افرادش در اطراف وی باشد، حرف­های شاهانه­اش را تایید کردند و پای سخنانش ایستادند. آنان حتی سرهایشان را برهنه کردند و زیر بار سوگند رفتند: "تازه حالا ما این وضعیت را می­فهمیم، حالا که پادشاه درباره­ی آن توضیح دادند."

در روز یازدهم ماه نیسان تا وقتی که خدا بر تختش حاضر بود (...)

(...) کوروش برای ساکنان بابل وضعیت صلح برقرار کرد. او سربازانش را از اِکور دور نگه داشت. او گله­ی بزرگی را با تبر ذبح کرد و گوسفندان آسلوی زیادی را سر برید. بخور بسیاری در مجمر سوزاند و دستور داد تا پیشکش­های مرسوم برای خدای خدایان بیشتر شود. او همواره خدایان را می­پرستید و با چهره در برابرشان به خاک می­افتاد. کردار راست در قلبش گرامی بود.

او خود به فکر مرمت شهر بابل افتاد و خودش کج بیل و پیک و سبد آب به دست گرفت و دیوار بابل را تکمیل کرد. مردم نقشه­ی اصلی نبوکدنصر را با قلب­هایی پرعزم و اراده عملی ساختند. او استحکاماتی را بر دیوار ایمگور-انلیل ساخت.

تصویر خدایان بابل، چه نرینه و چه مادینه به معابدشان بازگردانده شدند. او خدایانی را که مسندشان را ترک گفته بودند، به معابدشان بازگرداند. او خشم­شان را تسکین داد و خیال­شان را آسوده ساخت. آنانی که قدرت­شان کاهش یافته بود را با پیشکش کردن منظم غذا به زندگی بازگرداند.

کوروش کردارهای نبونید را پاک کرد و هر آنچه را که ساخته بود از میان برد. تمام بست­های قانون سلطنتی­اش (مناطقی که به خاطر توجه شاه مقدس تلقی می­شدند و می­شد در آنها بست نشست) را نابود کرد و باد خاکستر ساختمان­های سوخته را با خود برد.

او تصویر نبونید را پاک کرد، در تمام مناطق مقدس، این نام زدوده شد. هرآنچه را که نبونید آفریده بود، کوروش به شعله­های آتش سپرد. اکنون به ساکنان بابل قلبی شادمان عطا شده است. آنان همچون زندانیانی بودند، در آن هنگام که زندان گشوده شود. آزادی درباره­ی آنان که با ستم احاطه شده بودند، برقرار شد. همگان از نگاه انداختن به او که شاه بود، شادمان بودند.

armin khatar
06-30-2011, 12:03 PM
تومار بحرالمیت

در میان تومارهای بحرالمیت، متنی با شماره ی 4q242 وجود دارد که در چهارمین غار این منطقه کشف شده و به شرح ماجرای نبونید و سقوط بابل به دست کوروش می­پردازد. این متن به زبان آرامی نوشته شده و در نیمه­ی دوم قرن نخست پیش از میلاد مسیح، احتمالا از روی متنی بسیار کهن­تر، رونویسی شده است.



"دعایی که توسط نبونید، شاه بزرگ، شاه بزرگ، خوانده شد، هنگامی که به حکم خدای والامرتبه، در تما از زخم معده رنجور شده بود:

"من، نبونید، مدت هفت سال است که از زخمی اهریمنی پریشان شده­ام، و بسیار دور از مردم رانده شده­ام. تا آن که به والامرتبه­ترین خدا دعا نمودم. و جن­گیری گناهان مرا بخشود. او یهودی­ای بود که از میان فرزندان تبعید شده­ی قوم یهود برخاسته بود. او گفت: همه­ی اینها را برای بزرگداشت و تجلیل از نام خدای بلند مرتبه در نوشتاری برشمار. آنگاه من این را نوشتم: زمانی که من به حکم خداوند متعال در مدت اقامت در تما هفت سال از زخم معده رنجور بودم، به خدایانی از زر و سیم، مفرغ و آهن، چوب و سنگ و آهک نماز بردم. چرا که ایشان را خدایان می­پنداشتم..."