PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زبان بی الفبا



shirin71
06-29-2011, 03:31 PM
پيش از اينها فکر مي کردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس و خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه، برقي کوچکي از تاج او
هر ستاره پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان
رعد و برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوفان، نعره توفنده اش
دکمه پيراهن او، آفتاب
برق تيغ و خنجر او ، ماهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود!
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، از خود از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس و جو از کار او کاري خطاست
هر چه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، غذابش آتش است
تا ببندي چشم، کورت مي کند
تا شدي نزديک، دورت مي کند
کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند
تا خطا کردي، عذابت مي کند
در ميان آتش، آبت ميکند ...
با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان شعله هاي سرکشم
در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...
نيت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، چه خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر اينجا کجاست؟
گفت : اينجا خانه خوب خداست!
گفت : اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفت و گويي تازه کرد
گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا در زمين ؟
گفت : آري، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و پورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم، نامي از نشانيهاي اوست
حالتي از مهربانيهاي اوست
قهر او از آشتي شيرين تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست، معني مي دهد
هيچ کس با دشمن خود، قهر نيست
قهري او هم نشان دوستي است ...
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديکتر
از رگ گردن به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز کرد
سفره دل را برايش باز کرد
مي توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علفها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا
پيش از اينها فکر مي کردم خدا ...