PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درباره یوزپلنگانی که با من دویده اند اثر بیژن نجدی



Sara12
06-24-2011, 06:41 PM
درباره یوزپلنگانی که با من دویده اند اثر بیژن نجدی


نوشته شده در 3/4/1390 - 10:54 توسط حبیب ا... نبی اللهی
«يوزپلنگاني كه با من دويده اند » اثر بياد ماندني مرحوم بيژن نجدي نويسنده خوب شمالي است. هرچند اين نويسنده فرهنگي ، توانا و با تجربه ي كشور بسیار زود از اين جهان رخت بر بست ، اما با آثاري كه بر جاي گذاشت نام خود را ماندگار كرد و آثار وي براي اهل قلم مي تواند الگو و سرمشق قرارگيرد و با مطالعه آن ها و استفاده از تجارب وی ديد تازه اي به دست آورند. نجدي در آثار خود توصيف هاي بسيار جالب و بكري بكار برده بطوريكه اين مسئله كمتردرآثار ديگری دیده شده است. این توصیف هارا درکلیه داستان های وی می توان مشاهده نمود.
مجموعه داستان یوز پلنگانی که با من دویده اند شامل داستان های سپرده به زمین ، استخری پر از کابوس ، روز اسب ریزی ، تاریکی در پوتین ، شب سهراب کشان ، چشمهای دکمه ای من ، مرا بفرستید به تونل ، خاطرات پاره پاره دیروز ، سه شنبه خیس ، گیاهی در قرنطینه می باشد. ما تاکنون داستان های کوتاه زیادی خوانده ایم ولی بجز تعدادی از آن ها که از نظر تکنیک مورد توجه مان قرار گرفته اند دیگر جملات و توصیف ها ی آن ها توجه ما را جلب ننموده است در صورتیکه در داستان های نجدی به جملاتی بر می خوریم که به گونه ای دیگر بیان شده اند و به همین خاطرقابل تامل می باشند. بعنوان مثال فقط تکه هایی از دو داستان این مجموعه ی برای روشن شدن مطلب بیان می شود.
خلاصه داستان سپرده به زمین بدین صورت است که طاهر و مليحه ، زن و شوهر پيري هستند كه بچه دار نشده اند و در دهكده اي كنار خط آهن زندگي مي كنند. صداي قطار را هفته اي دو بار مي شنوند. مليحه از سر و صداي مردم متوجه مي شود خبري است و احتما لاً باز هم يك جسد پيدا شده. نهايتاً در جلوي نانوايي با خبر مي شود كه يك جسد زير پل افتاده. مليحه همراه طاهر با مردم براي ديدن مرده مي روند. ژاندارمها جسد را بر مي دارند و به بهداري مي برند. مليحه كه سال هاست آرزوي داشتن يك فرزند به دلش مانده است به طاهر مي گويد:
- از يكي بپرس كجا بردنش؟
طاهر گفت: حتماً ژاندارمري ، درمانگاه
كاش مي شد ببينمش( مليحه گفته بود)
طاهر گفت: چي رو ببيني؟ يه بچه س ديگه
مليحه گفت: من هم همينو مي گم
طاهر گفت: مي خواي بريم پيش ياوري
لنگه هاي در بهداري باز بود. چند بوته ي پا بلند كاج تا پاگرد ساختمان رديف شده آنقدرخشك بودند كه تابستان اطرافشان ديده نمي شد. دكتر ياوري با طاهر دست داد و از مليحه پرسيد:
- قرص ها تو نو مرتب مي خوريد؟
مليحه گفت: آره
دكتر از طاهر پرسيد: شب ها خوب مي خوابن؟
مليحه گفت: دكتر يه بچه پيدا كرده ن . شما شنيدين؟
دكتر گفت: بله
مليحه گفت: حالا كجاس؟
دكتر گفت: گذاشتنش توي انبار
مليحه گفت: انبار؟ يه بچه رو؟ توي انبار؟
دكتر گفت: مي دانيد ما اينجا سردخانه نداريم
مليحه گفت: بعد چه كارش مي كنن؟
دكتر گفت: تا فردا نگه مي دارن.اگر كسي دنبالش نيامد خوب دفنش مي كنند.
مليحه گفت: اگه نيومدن،اگه كسي دنبالش نيومد مي شه بدينش به ما؟!
تا فردا كسي دنبال جسد بچه نيامد آنرا از درمانگاه به گورستان بردند. طاهر و مليحه هم دنبال جسد به راه مي افتند و تا شستن جسد و دفن آن منتظر مي ايستند. وقتي قبركن ها مي روند. طاهر به مليحه مي گويد : پاشو بريم،بريم.
مليحه گفت: كمكم كن پاشم
آنها به هم چسبيدند كسي نمي توانست بفهمد كه كدام يك از آنها دارد به ديگري كمك مي كند. همين كه توانستند بايستند. مليحه گفت:
- اون ديگه مال ماس ، مگه نه؟ حالا ما يه بچه داريم كه مرده….
اطراف آن ها پر بود از سنگ و اسم و تاريخ تولد و…
مليحه گفت : بايد بگيم براش سنگ بسازن
طاهرگفت: باشه
مليحه گفت: بايد براش اسم بذاريم
طاهر گفت:…
مليحه گفت:…
و اما توصيف های نويسنده نو آور و خلاق كه در ساير قسمت ها و متن داستان بكار برده قابل توجه است:
« آب طاهر را بغل كرده بود. وقتي كه حوله را روي شانه اش انداخت احساس كرد كمي از پيري تنش به آن حوله بلند و سرخ چسبيده است»
« سماور با سروصدا در اتاق و بي صدا در آيينه مي جوشيد»
« جمعه پشت پنجره بود»
« پرده اتاق ايستاده بود»
« بخاري هيزمي با صداي گنجشگ مي سوخت»
« چندپسر جوان روي لبه پل نشسته بودند و پاهايشان به طرف صداي آب آويزان بود»
« باد توت پزان بي آنكه توتي پيداكرده باشد برگشته بود و چادر را روي سينه مليحه تكان مي داد»
« مليحه خودش را برد توي چادرش و گريه اي كه از پل تا درمانگاه با مليحه راه رفته بود زير چادر مليحه وول خورد و چادر روي شانه هاي لاغر پيرزن لرزيد»
« طاهر بازوي مليحه را گرفت پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشمهاي مليحه رفتند»
و اما داستان روزاسب ریزی به شیوه ای نگارش یافته که تاکنون داستانی بدین شیوه ندیده بودم زیرا این داستان با دو زاویه دید متفاوت بیان شده است و در واقع هر دو راوی در این داستان یکی است که توسط اسب بیان شده است بدین منظور تکه هایی از آن برای نمونه آورده می شود اما این کافی نیست و می بایست داستان را بطورکامل خواند.
پوستم سفید بود. موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت. دو لکه ی باریک تنباکویی لای دستهایم بود.فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد.
...آسیه پوست سرخ سیاه شده ای داشت...ازجیب دامنش یک حبه قند در آورد و آن را زیر لب هایم گرفت. نتوانستم بخورم. انگشتانش بوی عرق تنم را می داد و خود آسیه بوی جنگل.
...آسیه سطل را وارونه کرد. روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار بر اسب شد.گرمایش را به تن اسب ریخت. همین که گفت«هی»،اسب وآسیه دهکده را بهم ریختند.
...قالان خان داد می زد: می دونی با اسب هایی مثل این چکار می کنن؟آسیه گفت:دیگه سوارش نمی شم(می گریست)باشه؟(می گریست)به خدا...باشه؟ بوی نمد خیس می آمد. پوست کپلم می لرزید. قالان خان گفت: می بندمش به گاری... اونو ببندین به گاری.
من نمی دانستم گاری چیست. صبح روز بعد ، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید.
...چند کارگر،کنارگونی های گندم ایستاده بودند.
...آسیه پشت پنجره ای بود و چشم از اسب برنمی داشت.
...قالان خان به پاکارگفت:یادت می مونه که؟گندم هاروکه تحویل دادی،رسیدبگیر.پاکارگفت:الب ته آقا
دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد.
اسب بعد از پل دوید.بعد از درخت ها یورتمه رفت.بعد از آلاچیق ها ایستادم.گردنم را بالا کشیدم. سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم.تیرکهای گاری به آرواره ام چسبیده بود.نمی توانستم چیزی را که با خودم می کشیدم بیبنم.
...خون مردگی پوستم طوری می سوخت که انگار کسی با آتش سیگار روی سفیدی تن من چیزی می نوشت باید دور می زدم باید پشت سرم را می دیدم اسب دور زد سمچاله هایش بین خطوط موازی چرخهای گاری دوباره از برف پر می شد.
...همینکه صبح،نوک پا نوک پارسید،دهکده،خودش را ازتاریکی بیرون کشید.پاکارگاری رابه طرف میدان دهکده برد.کناریک پلکان چوبی گاری را نگه داشت .پایین آمد.دادزد:آتای!
...پاکار گاری راکنارکشیدواسب ناگهان یک خالی بزرگ را پشت خودش احساس کرد.یکی از دستهایش راجلوبرد.پاهایم رانمی توانستم تکان دهم.جای خالی زین تامچ پاهایم را گم کرده بودم.اسب دست دیگرش را هم جلوبرد .تمام سنگینی تنم روی دستهایم ریخت.پاهای اسب از دوطرف بازشد.شانه هایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
آتای و پاکارخودشان را کنارکشیدند.حالادست های تا شده ی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روی برف بود.آتای وپاکارباید کمک می کردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند من دیگرنمی توانستم بدون گاری راه بروم ویا بایستم.اسب دیگرنمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمی توانستم ...
اسب ...
من ...
اسب ...