PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان جذاب شیشه



smrbh
02-12-2010, 06:27 PM
به نام خدا


من آدمی هستم که همیشه دیر رسیده ام. هنوز هم دیر می رسم. در این دیر رسیدن ها هرگز خود مقصر نبوده ام بلکه مانند برگی که روی آب افتاده باشد، در طی مسیر، مرتب و ناخواسته به این شاخ و آن خس و خاشاک گیر کرده ام و دیر رسیده ام. من دیر رسیدم و در نتیجه با وجود آن که در شرق، سرزمینی که در آن قدم نوزاد پسر همیشه مبارک است متولد شده بودم، مرا نمی خواستند. زیرا من آخرین فرزند یک خانواده پراولاد بودم و ناخواسته متولد شده بودم. پدر و مادرم با داشتن داماد و عروس از تولد من که ناگهان چون مهمان ناخوانده ای از از راه رسیدم بودم، مکدر بودند. من از این جهت با پسرعمویم تفاوت بسیار داشتم.


او، نخستین و تنها پسر خانواده خود بود که با نذر و نیاز فراوان و ناز و ادای بسیار متولد شده بود. عموی من از پدرم خیلی کوچک تر بود. با اینهمه من حتی پس از پسر او متولد شده و به قول پدرم زنگوله پای تابوت بودم. این تنها بدشانسی من نبود. از همان زمان تولد مشخص شد که پسر عموی من بسیار زیباست. یک پسر کوچولوی درشت، تپل، با مژگان بلند و چشمان خمار، که بالاتر از همه، باز مطابق سلیقه مردم مشرق زمین، بسیار سرخ و سفید بود.
طبق رسم خانوادگی انتخاب نام نوزاد به عهده پدربزرگ بود. او که از تولد نوه جدید هود به وجد آمده بلود، خوب به سر و روی او خیره شد و قد و قامت فسقلی او را برانداز کرد. به فکر فرو رفته و عاقبت او را یوسف نامیده بود. بعدها، وقتی که هر دو بزرگ تر شدیم و سفیدی پوست، مژگان بلند و خماری چشمان او بیشتر جلوه گر شدند من گه گاه سربه سرش می گذاشتم و او را به جای یوسف زلیخا صدا می زدم، پدربزرگ معتقد بود که او نیز همانند صاحب نام خویش هر چه سختی بکشد مقامش بالاتر خواهد رفت.
و اما خود من بچه ای بودم ریزه میزه. با گونه های استخوانی، قدی نسبتا کوتاه، چهره ای سیاه سوخته با موهایی فرفری و از همه بدتر چشمانی که نه تنها ریز بودند، بلکه در حقیقت یک خط صاف بیشتر نبودند. یوسف سربه سر من می گذاشت و می پرسید که آیا می توانم بالای ساختمان ها و تمام ارتفاع یک درخت را در یک نظر ببینم؟
پدربزرگ برای انتخاب نام من ذوق و شوق نداشت. بنابراین به محض آن که پدرم، شرمگین و سر به زیر، با احترام از او خواسته بود که نامی برای من انتخاب کند او، بدون آن که بخواهد کودک را نزدش ببرند تا با توجه به خصوصیات جسمانی او وی را نامگذاری کند – همان طور که در مورد یوسف عمل کرده بود – بی حوصله گفته بود اسکندر.
این نام در تمام عمر روح مرا مثل سوهان آزار داده بود. آخر چگونه پدر من با بی ذوقی تمام پذیرفته بود که نام کسی را روی فرزند خود بگذارد که ایران را شخم زده بود؟ با وجود این باز شانس آورده بودم که پدربزرگ به هنگام نامگذاری چشمان مرا ندیده بود. چون هر چه باشد باز هم اسکندر بودن نسبت به خان مغول قابل تحمل تر می نمود. پدربزرگ در مورد وجه تسمیه نام من هیچ توضیحی نداده بود ولی برداشت من از این نام گذاری این است که هجوم من به زندگی آرام پدر و مادرم وجه تسمیه این نام بوده است.
در نوجوانی، به همان نسبت که آینده یوسف را تضمین شده می دیدم، از عاقبت خود بیمناک بودم. بر این تصور بودم که یوسف باید به سلطنت مصر برسد و اسکندر در اوج پیروزی حسرت به دل از دنیا برود. حسرت دیدار سرزمین هایی که ندیده و غنائمی که به چنگ نیاورده. پدر و عمویم هر دو خانه و زندگی جمع و جوری داشتند. تنها تفاوت این بود که عموی من به جز یوسف فقط یک دختر داشت. ولی ما یکی دو تا نبودیم. وضع پدربزرگ هم بد نبود. او نیز خانه آبرومندی داشت و وضعش رو به ره بود. خوب می دانستم که پدر در ته دل گوشه چشمی به آن نصفه خانه ای که در آینده از پدر خود به ارث خواهد بود. شاید عمو جان نیز به این موضوع چندان بی توجه نبود. ولی پدر من کارمند دولت بود. و عمو جان که کاسب بود و خانواده جمع و جوری داشت زندگی بهتری نیز داشت. البته نمی شد به این دلیل به او ایراد گرفت. او گناهی نداشت. تقصیر او نبود که همیشه دختر و پسرش شیک و مرتب بودند و من و خواهران و برادرم به قول مادربزرگ شرنبه پرنبه راه می رفتیم. مقسر پدر من بود. موضوع ساده است دو دو تا چهارتا. یعنی این که پدر و عمویم هر دو مطابق رسم آن روزگار و بر اساس امکانات مالی خود، سالی دو جفت کفش برای بچه های خود می خریدند. به پسر عمو و دختر عمو سالی یک جفت کفش نو می رسید. ولی ما که چهار نفر بودیم – تازه دو نفرمان هم از خانه پدری رفته بودند – یک سال در میان هم کفش نو نداشتیم. مشکل پیراهن و کت و شلوار و شام و ناهار و کیف مدرسه هم به همین منوال بود. نمی توانستیم از هیچکس گله کنیم و از کسی جز پدر و مادر خود بنالیم که معتقد بودند هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
مادر بیچاره من روحش هم از نظریه مالتوس خبر نداشت و اگر هم داشت باور نمی کرد که واقعا با شش شکم زاییدن امثال او جمعیت جهان منفجر خواهد شد!
پدرم چئن غریقی که در آب دست و پا میزند، برای تامین مخارج زندگی ما جان می کند.
در این میان ناگهان خبر رسید که پدربزرگ یک سوم از اموال خود را به اسم یوسف کرده و من برای نخستین بار متوجه شدم که سلاح چشم و ابرو می تواند چنان ضربه ای به آدم خلع سلاحی مثل من بزند که دیگر نتواند کمر راست کند. پدرم با چشمان دریده و سرخ از غضب و لبانی بسته و به هم فشرده از این ظلم و بی عدالتی خون می خورد. ولی من و یوسف که دو سه سالی هم از من بزرگتر بود درست بر خلاف مادرانمان، خیلی با هم جور بودیم. یوسف بیچاره هم هیچ بدجنسی نداشت. من هم نسبت به او احساس حسادت نمیکردم. ولی نمی توانم کتمان کنم که به هر حال حسرت می خوردم.
این روابط در طول دوران دبستان و دبیرستان پابرجا بود و مستحکم تر می شد. هر دو بی خبر از زیر و بم سرنوشت، روزگار را سپری می کردیم و فارغ البال بودیم. هیچ حالیمان نبود. لکی خوش الکی خوش. اما هنوز یوسف دیپلم نگرفته بود که کار زار شد. جنگ ایران و عراق شد و آتش آن دامن کشان و تهدید کنان گسترش پیدا کرد. وقتی صدام حسین به جای هر مکان دیگر فرودگاه مهرآباد را با بمب کوبید انگار پیامی سمبلیک برای یوسف به همراه داشت. خروج از کشور ممنوع!

smrbh
02-12-2010, 06:28 PM
پیام را عموجان زودتر از ما گرفت. در حقیقت بلافاصله متوجه وخامت وضع پسر خود شد. وحشت زده و سراسیمه به خانه ما آمد و التماس کنان از پدرم کمک خواست. پدرم که خود نیز ازاین خبر هاج و واج مانده بود، راهی به عقلش نمی رسید، و اگر می رسید بیشتر از آن که دلش به حال یوسف – این تافته جدا بافته – بسوزد، به فکر اسکندر بود. به علاوه هنوز کو تا دیپلم گرفتن یوسف! برای این که یوسف را از ایران خارج کنند، تنها یک راه وجود داشت. دو سال خدمت وظیفه که به احتمال قریب به یقین در جبهه می گذشت.
و اگر نه در خط مقدم که حداقل در عقب جبهه. جبهه جنگ هم که جلو و عقب نداشت. عقب ترین قسمت آن شهرها بودند که زیر آتش بمب و بعدها موشک، مشابه جبهه بودند. این جا بود که عموجان از فکر یوسف کلافه شد و تاب و توان از دست داد. پدرم هم به خاطر من در فکر و خیال بود.
تا این که دوستی به عمو جان پیشنهاد کرد یوسف را از راه ترکیه به خارج بفرستد، یا لابه لای گوسفندان از طریق پاکستان او را خارج نماید. از آن پس عمو جان مرتب تکرار می کرد که یوسف را از هر سوراخی که شده به خارج خواهد فرستاد. پدربزرگ که نگران سلامت یوسف بود به عموجان تشر می زد که این فکرها چیست که به کله ات افتاده. رد شدن از این مسیرها حداقل به چندین کیلومتر پیاده روی یا اسب سواری احتیاج دارد. حالا صرفنظر از راه های کوهستانی صعب العبور ترکیه یا مسیرهای خطرناک تا شهرهای پاکستان و هزاران اتفاق دیگر که در کمین است. یوسف که لای پنبه بزرگ شده حتی دوچرخه سواری هم بلد نیست چه برسد به اسب سواری.
در آن روزها خوراک زن عمو اشک و آه بود. مرتب گریه و یک ریز فین فین می کرد. مثل آدم های مات به در و دیوار خیره می شد و در پاسخ هر پرسشی بی جهت اوهوم، اوهوم، یا نه، نه می گفت. فقط وقتی نام یوسف به میان می آمد براق می شد و می پرسید:
- هان؟ چه گفتید؟ من حواسم پرت بود، یوسف چی؟
مدتی کوتاه از عموجان خبری نبود. گویا استتار کرده بود. زن عمو هم هیچ جا آفتابی نمی شد. هروقت سر راه مدرسه یا به مناسبتی دیگر دخترعمویم با ما روبه رو می شد، درست مثل نظامیانی که در میدان نبرد دستگیر می شوند و فقط نام، شماره و گروهان خود را تکرار می کنند، در پاسخ پرسشهای ناشی از کنجکاوی ما که از حال او، عمو، زنعمئ و البته یوسف می پرسیدیم فقط تکرار می کرد:
- زنده ایم شکر.

حتی در جواب مادرم که می پرسید کار یوسف چطور شد؟ بدون رودربایستی و با کمال پررویی پاسخ می داد:
- نمی دانم. اصلا خبر ندارم.
در این میان حال پدربزرگ از همه خراب تر و آه و ناله هایش از همه شنیدنی تر بود. تنها نگرانی او این بود که بمیرد و عروسی یوسف را نبیند. این مسئله را در حضور همه تکرار می کرد که البته دل هیچکس نمی سوخت الا من که از این تاهل و تجردم برای پیرمرد تفاوتی نداشت و برای من تره هم خرد نمی کرد به راستی افسرده می شدم.
به گمانم بود و نبودم برای هیچکس مهم نبود.
عاقبت یک روز تلفن زنگ زد و دخترعمو با لحنی نگران و آماده گریستن از پدرم خواست که به سراغ آنان برود و اضافه کرد که حال مادرش بهم خورده و پدرش هم وضع روحی خوبی ندارد. همان طور که انتطار می رفت من و پدر و مادرم سراسیمه خود را به منزل عمو جان رساندیم. عمو جان به محض دیدن پدرم دست بر دست کوبید و گفت:
- خود کرده را تدبیر نیست.
زن عمو روی کاناپه کهنه و قدیمی اتاق نشیمن ضعف کرده بود. هرچه مادرم می پرسد او فقط ضجه و مویه تحویل می داد و به سینه می کوبید. عاقبت دختر عمو با لحنی محزون گفت:
- یوسف را برده اند تا قاچاقی از ایران خارج کنند. و از او هیچ خبری نداریم.
پدرم وحشت زده ژرسید:
- بگویید ببینم اصل قضیه چیست؟ چه كاری از دست ما برمی آید؟ پسرت را به دست كی سژردی؟
عموجان كه دیگر رمق نداشت گفت:
- قضیه ای نیست. یك نفر را به من معرفی كردند كه ادعا می كرد می تواند یوسف را از مرز رد كند. گفت نصف پول را حالا می گیرم و بقیه را روزی كه می آیم دنبال یوسف كه او را با خود ببرم. بعد هم تاكید كرد كه یوسف فقط باید یك ساك كوچك و كمی پول همراه داشته باشد. پرسیدیم كی می آیی دنبالش؟ گفت از امروز تا هفت روز دیگر. تاریخ دقیقش را معلوم نكرد. در این مدت یوسف باید فقط توی خانه می نشست و انتظار می كشید و با كسی هم از این قضیه حرفی نمی زد.
پدرم اعتراض كرد.
- آخر برادر من، تو نباید با من مشورت می كردی؟
زن عمو ناله كنان حرف پدرم را قطع كرد:
- والله گفته بود نباید با هیچكس در این مورد حرف بزنید.
مادرم با خاطری رنجیده گفت:
- حالا دیگر ما غریبه شدیم؟
پدرم به او تشر زد.
- الان كه وقت گله گزاری نیست، بگذار ببینم چه دسته گلی به آب داده اند؟
عمو جان سیگاری روشن كرد و گفت:
- یوسف طفل معصوم پنج روزی توی خانه نشست. فقط یك ساك كوچك بسته بود. روز ششم در زدند و مردی با یك اتومبیل آمد دنبالش و گفت زود خداحافظی كن داریم می رویم.
زن عمو نالید.
- با بچه ام درست و حسابی خداحافظی نكردم.
و شروع كرد به گریه كردن.عمو بی توجه به او ادامه داد:
- مردك گفت شما دنبال ما توی كوچه نیایید. با هیچكس هم در این مورد حرف نزنید. ما خودمان ده روز دیگر، وقتی رسیدیم، به شما زنگ می زنیم. همین. نه شماره تلفن داد، نه آدرسی، نه نامی، هیچی. ما هم عقلمان را از دست دادیم. پسره را دادیم دست آدم غریبه و رفت.
تمام فامیل به تب و تاب افتاده بودند ولی نمی دانستند به كجا مراجعه كنند و باید یقه چه كسی را بگیرند و از كه سراغ یوسف را بگیرند؟
چند بار خواستم حرفی بزنم ولی كسی گوش به من نمی داد. عاقبت پرسیدم:
- امروز چند روز است كه یوسف رفته؟
عموجان این دفعه جوابم را داد.
- هشت روز تمام. ولی، تا در را پشت یوسف بستیم پشیمان شدیم. دوباره در را باز كردم تا او را برگردانم. دیدم ماشین سر خیابان پیچید و غیبش زد. دستی دستی پسرم را به چاه انداختم.
ما با این منطق كه كسی كه یوسف را برده برای به مقصد رساندن او یك مهلت ده روزه معین كرده بوده توانستیم تا دو روز بعد عمو و زن عمو را آرام نگهداریم. ولی آرام نگهداشتن آن دو در روزهای بعد مكافات بود. بخصوص زن عمو كه بی تابی می كرد و به زمین و آسمان بند نبود.
ما كه به هر دری می زدیم و به هر كسی در هر كشوری كه می شناختیم متوسل می شدیم بلكه خبری از مسافر خود پیدا كنیم، تازه با كمال تعجب متوجه شدیم كه تعدادی دوست و آشنا در پاكستان و یكی دو قوم و خویش دور مقیم تركیه داشته ایم و خودمان خبر نداشتیم.
عاقبت یوسف خان با سلام و صلوات وارد منزل یكی از همان خویشان دور شد و تلفنی مژده سلامت خود را داد. زن عمو گوشی تلفن را دو دستی چسبید و فریاد زد:
- سلام و زهرمار پسر، تو كه مرا كشتی.
سپس به قربان صدقه رفتن و اشك ریختن كرد!
به این ترتیب یوسف بر سكوی پرتاب یه سوی فرنگستان قرار گرفت. البته گرفتن ویزا از سفارتخانه خارجی و هزینه سفر و تحصیل، خود حكایت جداگانه ای داشت كه اگر آن یك سوم ارثیه اضافی پدربزرگ نبود رستم هم قادر به گذشتن از این هفت خوان نمی شد. به تدریج زینت آلات زن عمو و قالی های عمو غیب شدند و خانه نسبتا بزرگ پدربزرگ تبدیل به یك آپارتمان دو اتاق خوابه شد.
كم كم زبان زن عمو باز شد. و در حالی كه خبر از نمره های عالی یوسف و موفقیت او در فرنگ می داد شكوه و دلسوزی می كرد كه پسرش ناچار است برای تامین مخارج خود گاه بچه داری كند و یا به كار در رستوران یا كتابخانه بپردازد. مادرم یك بار در خلوت آنچه را در دل من می گذشت بر زبان آورد و گفت:
- خانه پدربزرگ را مثل هلو درسته فرو داده اند و باز دم از نداری یوسف می زنند. غلط نكنم چشمشان به دنبال آپارتمان پیرمرد است.
من كه می ترسیدم این گله ها به گوش پدربزرگ برسد و پیرمرد را دلگیر كند و این سخنان را از جانب من بداند و مهر مرا – اگر مهری در كار بود – به كلی از دل او بیرون كند، گفتم:
- شما هم توی این موقعیت دست از سر این بیچاره ها برنمی دارید.
و در را محكم به هم كوبیدم و از اتاق بیرون رفتم.
خیلی زود ثابت شد كه مادرم حق داشت. او مثل یك جنگجو بهتر از هر كسی از تاكتیك طرف مقابل، یعنی زن عمو آگاهی داشت. زیرا چیزی نگذشت كه پدربزرگ داوطلبانه به سوئیت كوچكی كه در زیرزمین منزل عموجان بود منتقل شد و آپارتمان خود را به اجاره داد. همه می دانستیم كه اجاره منزل تبدیل به ارز می شود و به سوی یوسف پر می كشد. به این ترتیب یوسف به سوی موفقیت و آینده ای روشن می رفت. ولی در مورد من وضع فرق می كرد. مادرم گه گاه ابراز نگرانی می كرد ولی پدرم جدا معتقد بود كه تا دیپلم بگیرم جنگ تمام شده و می گفت خدا بزرگ است.
من می دانستم كه برای ادامه تحصیل من هیچ راهی وجود ندارد. متاسفانه شاگرد باهوشی نبودم. روشن ماندن چراغ اتاقم تا ساعت دو بامداد فقط مرا خسته می كرد اما معلوماتم را اضافه نمی كرد. از قبول شدن در كنكور تقریبا ناامید بودم. آن یك سوم ارثیه پدربزرگ كه از ما دریغ شده بود شانس مرا برای سفر به خارج به زیر صفر رسانده بود زیرا آنچه پدر خودم داشت پس از محاسبه معاش خود او و در نظر گرفتن سهم بقیه فرزندان خانواده به سختی می توانست هزینه اخذ ویزا،بلیت هواپیما و خرج دو سه ماه زندگی مرا در خارج تامین كند. در مورد ارز تحصیلی باز هم من دیر رسیده بودم و از سال شصت و چهار پرداخت آن به دانشجویان جدید قطع شده بود.
من با توجه به رقیبان سرسختی كه در كنكور وجود داشتند، تنها راه ادامه تحصیل را در خارج می دیدم و فكر می كردم كه راه ورود به دانشگاه های خارج فقط مستلزم فشردن در ورودی دانشگاه است. ولی از قفل و بست های در خروجی آن غافل بودم. ولی حتی اگر مسئله مادی را نادیده مكی گرفتم، باز این راه از میان میدان جنگ می گذشت.
زمان به سرعت سپری می شد و چون برخلاف انتظار پدرم جنگ به پایان نرسید من در میان گریه های مادر و پس از رایزنی با پدر، خود را برای خدمت سربازی معرفی كردم.

smrbh
02-12-2010, 06:29 PM
شب شانزدهم – شبی كه قرار بود صبح فردا عازم خدمت شوم – پدر كه به مادرم تشر می زد كه رفتن به خدمت الزاما به معنای اعزام به جبهه نیست، دور از چشمان نگران و سرخ از گریه مادرم، مرا تنها در اتاق گیر آورد و در حالی كه هر لحظه به نگرانی سر خود را به سوی در اتاق برمی گرداند، یك بازوبند قدیمی كهنه چرمی را به من داد و آهسته گفت:
- این را به بازویت ببند. مال جوانی پدربزرگ بوده. یك دعای خیلی موثر توی آن است. پدربزرگ در جوانی هر وقت گرفتاری یا درگیری و مشكلی داشته این را به بازویش می بسته، خود من هم روزی كه برای استخدام می رفتم این را به بازویم بسته بودم.



من كه فكر نمی كردم پدرم به این جور چیزها اعتقاد داشته باشد، از شدت تعجب شاخ و از فرط خوشحالی بال در آورده بودم. درست مثل این كه یك جلیقه ضد گلوله كادو گرفته باشم. می دانستم واقعا با چه زحمتی و با چه خواهش و تمنایی این دعا را كه خودم هم آن را قبلا در خانه پدربزرگ دیده بودم و ظاهرا عتیقه هم بود، برای من با عاریت گرفته است. گفتم:

- دستتان درد نكنه. زحمت كشیدید.
پدرم كنار بخاری روی زمین نشست و با لحنی افسرده گفت:
- پسر جان، من كه برای تو كاری نكردم. یعنی می خواستم ولی نتوانستم.
چنان به من نگاه می كرد كه انگار جسدی بی روح بیش نیستم. احساس می كردم همین الان است كه بغضش بتركد. دلم به شدت برای او سوخت. آنقدر كه گویی اولین گلوله جنگی به من اصابت كرده است. برای این كه خیالش را راحت كرده باشم گفتم:
- می توانستید هم من قبول نمی كردم. خون من كه از بقیه رنگین تر نیست. خودم به میل خودم می خواهم بروم.
و با بازوبند از اتاق خارج شدم. آن شب طولانی ترین شب در تمام زندگی من بود. طولانی ترین و ترسناك ترین. شوخی نبود. جنگ بود و امكان اعزام به جبهه زیاد بود.
روزی را كه خداحافظی كردم و عازم خدمت شدم هرگز فراموش نمی كنم. وقتی ما را تقسیم كردند و دسته دسته سوار اتوبوس های مختلف شدیم، هیچكس به جز رانندگان اتوبوس ها و البته فرمانده مان نمی دانستند كه هر اتوبوس به كدام مقصد اعزام خواهد شد. مقصد اتوبوس ما اهواز بود.
به محض آن كه در اهواز از اتوبوس پای بر زمین نهادم مانند سنگ ریزه ای در دریا گم شدم. در میان رفت و آمد آدم هایی با لباس های یك شكل كه اغلب پارچه ای چهارخانه به دور گردن و ریشی انبوه بر چهره داشتند و در میان فریادها و شعارها، تكاپو و عجله ای كه در پشت جبهه برای رساندن كمك برپا شده بود. افراد چنان شبیه یكدیگر بودند كه گویی هریك از روی دیگری كپی شده بود. اغلب آنان مدت ها بود كه در جبهه بودند و به این زودی ها هم قصد بازگشت نداشتند.
قرار شد دوره آموزش را طی كنیم تا ببینیم هنگام تقسیم واحدها، سرنوشت برایمان چه رقم خواهد زد. دوره آموزش به سرعت سپری شد و من به یكی از واحدهای غرب منتقل شدم. باز مدتی گذشت تا واحدی كه به جبهه رفته بود مراجعت كرد و واحد ما جایگزین آن گردید.
به این ترتیب بود كه نام من مسما پیدا كرد. اسكندر جوان می رفت كه پیروز شود. مرگ از شاهرگ گردن به من نزدیك تر می شد و بین من و او فقط یك تفنگ و یك بازوبند چرمی فاصله بود.
عاقبت به سوی میدان نبرد حركت كردیم. من كه جنگ را فقط از راه فیلم های سینمایی می شناختم، ناگهان با حقیقت روبرو شدم كه شوخی بردار نبود. از لحظه ای كه لباس نبرد به تن كردم و پوتین های سنگین را پوشیدم تا لحظه ای كه در جبهه درون سنگر نشستم و به صدای مداوم انفجارها، از گلوله گرفته تا نارنجك و خمپاره و بمباران هوایی و بعد هم موشك باران گوش می دادم، وحشت از مرگ به صورت عرق سرد از پشت گردنم سرازیر می شد و پیراهنم را خیس می كرد. كف دست هایم همیشه مرطوب بودند و روی قنداق تفنگ لیز می خوردند. بدنم نمی لرزید ولی مثل آن كه به من برق وصل شده باشد عظلاتم می پریدند و نفسم سنگینی می كرد. اطراف را زیرچشمی برانداز می كردم تا همدردی پیدا كنم و با راز دل گفتن اعصاب خود را كمی آرام كنم. ولی به نظر می رسید كه در این احساس خود تنها هستم. گویی كه بار وحشت تمامی همرزمان، تنها بر گرده من نهاده شده بود.
البته پیش از آن هم در شهر با صدای انفجار و ضد هوایی و آژیر و این جور چیزها آشنا شده بودم. ولی وضع شهر با جبهه زمین تا آسمان تفاوت داشت. در شهر، در فاصله بمباران ها فرصت نفس تازه كردن وجود داشت و زندگی جریانی تقریبا عادی داشت. آژیر خطر به صدا درمی آمد و هواپیماهای دشمن مثل ملك الموت سر می رسیدند و بلافاصله بمب های خود را پرتاب می كردند. و تقریبا بلافاصله معلوم می شد كه بمب – و بعد موشك ها – بر كدام ساختمان فرود آمده و بر زندگی چه كسانی نقطه پایان نهاده اند. هواپیماهای سیاه رنگ و نفرت انگیز می كوشیدند به همان سرعت كه آمده بودند از برابر پدافند هوایی ما بگریزند كه آن هم به شانسشان بستگی داشت و برای تكرار این رولت روسی احتمالا یك شبانه روز دیگر فرصت باقی می ماند. ولی گاهی وقتها در جبهه، بخصوص هنگام حمله، فرصت نفس كشیدن هم نبود. و گاه هواپیماهای دو طرف برای استتار چنان پایین پرواز می كردند كه باور كردنی نبود. در این مواقع بود كه احساس می كردم حتی آتش سیگار هم می تواند خطرساز باشد و روشن شدن آن با خاموش شدن شعله حیات افراد برابر باشد. هرچه جلوتر می رفتی صدای شلیك ها متراكم تر و نفس گیرتر می شد. عاقبت آنقدر سر و صدای انفجار می شنیدی و می دیدی، كه همه چیز برایت عادی می شد. حتی می توانستی در این میدان وانفسا بنشینی و جرعه آبی و قطعه نانی بخوری و عین خیالت هم نباشد. تقریبا هیچكس عین خیالش نبود الا من. وحشت مثل خرچنگ گلویم را می فشرد. روزها را جدا می شمردم و شب ها را جدا، بعد سرهم می كردم تا بلكه زودتر به پایان دو سال نزدیك شوم. با این دو چشم كوچك چه چیزها كه ندیدم. هر منظره سهمگین تر از منظره قبل و هر لحظه رعب آورتر از لحظه پیش. گاه در سنگر عقربی را می دیدم كه با دم افراشته، انگار به قصد ملاقات من، در چند سانتیمتری پنجه ام كه خاك را می فشرد، بیرون می آید. یا مارمولك های سمی كه دیدنشان علاوه بر وحشت برایم تازگی داشت. در این لحظه ها بود كه شنیدن صدای موتور اكیپ سمپاشی و دیدن بهداشت یارهای منطقه زیباترین موسیقی و شیرین ترین دیدارها بود.
من سنگرهای یك نفره را دوست داشتم زیرا هم می توانستم در آنجا تنها باشم و هم به خاطر این كه بتنی بودند می توانستم از شر عقرب و مارمولك تا حدی در امان باشم. در اطراف ما تنها عقرب و مارمولك نبود، دشمن هم بود. مثلا در چند صد متری سرباز همرزمم ایستاده بودم و نگاهم به او كه خرج توپ را به صورت یك گلوله غول آسا با دو دست حمل می كرد بود، ناگهان خمپاره ای مانند صاعقه در كنارش فرود آمد و انفجار ..... و دیگر هیچ نبود – درست مثل شعبده بازی – جز تكه های بدن سرباز همرزم من كه در اطراف پخش شده بود. چه منظری! زخمی هایی كه در آمبولانس ها جان می سپردند و جوانانی كه خود خون آلود بودند و در كنار جسد دوستان آخرین كلمات آنان را به خاطر می سپردند تا به نزدیكانشان ابلاغ كنند. و دیدن موجی ها، انسان هایی كه قدرت ادراكشان را از دست داده و حیات ذهنیشان، لااقل برای مدتی نامعلوم، پایان گرفته بود. نگاه های بی فروغی
كه خون را در عروق منجمد می كرد و فریادهای ظاهرا بی دلیلی كه موی را بر بدن راست می نمود و كمتر از مرگ كامل، وحشتناك نبود. همه این ها را می دیدم و به جای آن كه عادت كنم بیشتر می ترسیدم. هرگاه فرصت چشم بستن و خوابیدن را پیدا می كردم خواب می دیدم. ولی در خواب هم در میدان جنگ بودم. خود را در پناهگاه های پیچ در پیچ خاكی می دیدم كه طولانی و خفه بودند. بیشتر به لانه ای كه موش كور در زمین می كند شبیه بودند تا پناهگاه. در خواب خود را به حالت سینه خیز در كمركش این پناهگاه ها می یافتم كه باریك بودند و امكان تنفس در آنها محدود بود. خاك از دیواره آن فرو می ریخت و من از وحشت ریزش سقف كوتاه آن از خواب می جستم. در این موقع گفته مادربزرگم كه هنگام خداحافظی مرا می بوسید، همراه با بوی گلاب او كه همیشه از لای چادرنماز سفیدش به مشام می رسید، در ذهنم تداعی می شد كه می گفت:
- گر نگهدار من آن است كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
ولی این سنگ ها یكی دو تا نبودند. بدجور سنگ هایی بودند. و من می دیدم كه شیشه ها در دو سوی جبهه گروه گروه در میان سر و صدای فراوان و غرش اسلحه فرو می ریزند و می ترسیدم كه دست سرنوشت سنگی را نیز برای پیشانی من رقم زده باشد.
با كسی دوست نبودم. توی خودم بودم. در هر عملیات وظایف خود را انجام می دادم ولی حال و حوصله حرف زدن و خوش و بش با دیگران را نداشتم. یك سال و اندی گذشته بود. تا می آمدم كمی عادت كنم حادثه وحشتناكی رخ می داد و دوباره برمی گشتم سرجای اولم. درست روزی كه طبق محاسبه من یك سال و نیم كامل از اعزامم به جبهه می گذشت، فرمانده مان بر اثر یك درگیری به شدت زخمی شد و به پشت جبهه و از آنجا به تهران انتقال پیدا كرد. طبق خبرهایی كه می رسید امید نمی رفت كه به این زودی ها معالجه شود. حالا من جزء ابواب جمعی یك بنده خدایی شده بودم كه اسمش جلال بود. شاید در عرض دو ماه اول ده كلمه هم با هم صحبت نكردیم. او ریش توپی و ابرو و موهای فرفری و چشمانی آبی و قامتی بلند داشت.
همیشه خدا یكی از همان دستمال های شطرنجی دور گردنش بود و بر خلاف من كه همیشه عبوس بودم، مرتب با همه می گفت و می خندید. وقتی نزدیك من می رسید رویم را به سمت دیگر می كردم و خود را به كاری سرگرم نشان می دادم . برخلاف من كه هروقت بی كار بودم چمپاتمه در گوشه ای می نشستم، او همیشه در جنب و جوش بود. به گمانم اصلا نمی ترسید. گلوله خمپاره می آمد و او خم به ابرو نمی آورد. هواپیماها شیرجه می زدند او تند تند چیز می خورد. موقع حمله مثل قرقی جلوتر از همه می پرید. در ضمن همیشه در جیبش یك مشت قاقالی داشت. اغلب، بخصوص در گرماگرم نبرد، یك چیزی از جیب خود بیرون می آورد و در دهان می انداخت. فكش دائم در حركت بود. من از این موضوع تعجب می كردم. چون به محض شروع عملیات دستگاه گوارش من، از معده گرفته تا دهان قفل می شد و فقط آب می خوردم. جلال جای فرمانده ما بود و من به ناچار قدم به قدم تا قلب جبهه به دنبالش می رفتم. او كه مثل عسل به خربزه وجودم چسبیده بود، عملیات و غیر عملیات سرش نمی شد. نمی دانم تا بحال غذای جبهه را خورده اید یا نه. اگر نخورده اید، دو قابلمه بیرون سنگرهای دسته جمعی در نظر مجسم كنید كه سرد شده، خاك و شن میدان جنگ برآن نشسته و احتمالا جنازه مامور تداركات را نیز در كنار آن تصور كنید. یا در خیال خود یك ظرف – گیرم ظرف یك بار مصرف پر از چلو مرغ برای شب های حمله – روی زمین خاكی پست و بلند یا درون یك سنگر تك نفره بگذارید سپس سكوت مطلق قبل از طوفان، یا صدای شلیك ضد هوایی، غرش هواپیماهای دوست و دشمن، زوزه گلوله ها، ناله زخمی ها و فریاد فرماندهان یا الو .... الو به گوشم بی سیمچی را هم مانند موسیقی متن به آن اضافه كنید. آن وقت است كه غذای سربازخانه های معمولی كه در سكوت و آرامش صرف می شود به نظرتان یك پذایرایی اشرافی جلوه خواهد كرد و به راست راست به چپ چپ خدمت نظام را یك ورزش مطلوب به حساب خواهید آورد. تازه همین رسیدن غذا به خطوط مقدم جبهه نشانه آن است كه رزمنده آدمی خوش شانس و توزیع كنندگان غذا افراد جان بر كفی بوده اند كه توانسته اند از زیر خط آتش دشمن، ایستاده یا خمیده رد بشوند و هنر آشپزباشی را به جنگجویان ارائه كنند.
من معمولا كمپوت، تن ماهی، با یك جعبه بیسكویت همراه خود داشتم كه پس از خوابیدن سر و صداها و فروكش كردن نبرد، به زور و برای آن كه از بی غذایی نمیرم، می خوردم.
جلال كه اهل شمال بود یكی دو بار كوشید با من گرم بگیرد. ولی من خود را كنار می كشیدم. از قیافه و قد و بالا و چهره او كه اصلا نمی دانستم چه شكلی است، خوشم نمی آمد. از صورت او فقط همان دو تا چشم آبی پیدا بود. بقیه چنان در میان ریش و سبیل استتار شده بود كه اگر آنها را می تراشید شاید همرزمان دیگرش هم كه با او حسابی جور بودند و اغلب با هم گفتگو و شوخی داشتند و به زحمت او را به جا می آوردند. یك نفر هم بود كه قیافه اش الان درست جلوی چشمم مجسم است. انگار همین یك لحظه پیش از این جا رفته. صورتی درشت و ته ریش فلفل نمكی و لبانی كلفت داشت. او هم درشت هیكل و بزن بهادر بود. سربند سرخ می بست و با لهجه اصفهانی و صدای بلند صحبت می كرد. یكی دو تا از بچه ها به من سفارش كرده بودند هرگز با او شوخی نكنم – مثل این كه من حال شوخی كردن هم داشتم! – و گفته بودند مبادا، مبادا، جلوی او به كسی بد و بیراه بگویم. چون آقای غیور خیلی غیرتی بود و اگر كسی شوخی زشتی می كرد یا ناسزایی می گفت حسابش پاك پاك بود. وای به حال اینكه این ناسزا خطاب به غیور باشد. من ابتدا بر این تصور بودم كه غیور لقبی است كه بچه ها برای او انتخاب كرده اند ولی بعد متوجه شدم كه آقا غیور واقعا اسم شناسنامه ای اوست و نخستین بار بود كه می دیدم یك نفر نامی بامسما دارد.

smrbh
02-12-2010, 06:29 PM
احساس می كردم اصلا با این افراد جور نیستم. آنان روحیه دیگری داشتند. آقا غیور سه سالو نیم در جبهه بود و می خواست تا آخر هم بماند. معلوم نبود تا آخر عمر یا تا آخر جنگ! اگر از جلال خوشم نمی آمد از آقا غیور بدم می آمد. هروقت برای خطر كردن داوطلب لازم بود او با آن صدای بم و لهجه غلیظ فورا پاسخ می داد:
- ما.
و بقیه در سكوت تبعیت می كردند و سگرمه های هیچكس جز من در هم نمی رفت. آنچه در این معركه برای من مثل نمكی بر روی زخم بود نامه هایی بودند كه از پشت جبهه می رسیدند. اوایل از یوسف یكی دو نامه برایم رسید. در نامه اول كه مادرم آن را همراه نامه خودش پست كرده بود یوسف نوشته بود:


- اسكندر عزیز. شنیده ام كه به جبهه رفته ای. خیلی نگرانم. مراقب خودت باش. انشاالله این دوره به زودی تمام شود و بیایی اینجا. من هم خیلی گرفتار هستم. در اینجا برای ثبت نام ایرانی ها اشكال تراشی می كنند. به ما به آسانی خانه اجاره نمی دهند. همه چیز برایمان به طرز سرسام آوری گران است. اگر انشاالله بتوانم در دانشگاه ثبت نام كنم شاید خوابگاهی در اختیارم بگذارند كه البته كوچك و كثیف ....
نامه با شرح مشكلات یوسف به پایان می رسید كه من حوصله نكردم آن را تمام كنم چون یك گلوله توپ درست در چند صد متری من – خوشبختانه آنقدر فاصله داشت كه به من صدمه نزند – منفجر شد و یك چاله خوشگل درست كرد. نامه دوم او كه چند ماه بعد رسید، حكایت از موفقیت او در ثبت نام دانشگاه می كرد و شرح می داد كه پریروز به سینما رفته و تعطیلات آخر هفته كجا بوده و اینكه دیروز رفته سالن تشریح را دیده كه مرده ها تكه پاره روی میز دراز شده بودند. و نوشته بود فكر نمی كنم بتوانم به آنها دست بزنم.
این نامه هم نیمه كاره ماند. چون یكی از بچه ها بدجوری تیر خورد و ما همگی دوان دوان به سراغش رفتیم. گلوله صاف وارد كبدش شده بود. او می لرزید و بدنش مثل ماهی روی خاك می تپید. آقا غیور كه می خواست به او روحیه بدهد داشت می گفت:
- چیزی نیست پسر جان، الان خوب می شوی. آهان ببین آمبولانس هم رسید.
آمبولانس؟ به این سرعت؟ آن هم پشت خاكریز؟ خط مقدم جبهه؟ جلال هم تند تند می گفت:
- بگو اشهدان لا اله الله.
و جوانك حرف هیچكدام را نمی شنید. چون تمام كرده بود. هر دو نامه یوسف در جیب بغل من ماندند. هنوز هم آن نامه ها را دارم. فراموش كردم نامه مادر و خواهرم را بخوانم.
جلال پلاك شناسایی او را برداشت. هفده ساله بود، اهل كرمانشاه. بچه ها همگی پر و پخش شدند تا كسی اشك دیگری را نبیند.
نامه های یوسف متوقف شدند. پدر و مادرم نیز درباره او سكوت كرده بودند. تا این كه یك شب خواب یوسف را دیدم. با هم توی یك باغ بزرگ راه می رفتیم. او جلوتر بود. من به خودم گفتم:
- فرنگ عجب جای قشنگی است! حیف كه باز هم من دیر رسیدم.
تعبیر آن بدون شك این بود كه یوسف از چاه درآمده و در راه رسیدن به فر و شكوه بود. صبح روز بعد، در فرصتی مناسب توی سنگر نشستم و برای مادرم یك نامه مفصل نوشتم و در آن از او خواستم سلام مرا به یوسف برساند.
مادرم در پاسخ می كوشید موفقیت های یوسف را پنهان كند و یا آنها را ناچیز جلوه دهد. همین پنهان كاری كه من به خوبی از لابه لای سطور نامه احساس می كردم باعث می شد قوه تخیل خود را به كار اندازم و او را كامرواتر و شادتر از آنچه كه واقعا بود در نظر آورم. بدون شك اگر می شنیدم كه فرمان سلطنت مصر به نامش صادر شده هم چندان تعجب نمی كردم.
ولی خواهرم اخبار خانوادگی را بطور مرتب و مفصل برایم می نوشت و از همین طریق بود كه متوجه می شدم یوسف در تحصیل موفق است، عكس هایش او را روز به روز خوش لباس تر و خوش قیافه تر نشان می دهند، قصد ازدواج با یك دختر خارجی را داشته كه عمو و زن عمو مخالفت كرده اند و حالا با یك دختر ایرانی مشهدی الاصل آشنا كه یك سال از خودش پایین تر است. خواهرم همچنین نوشته بود كه وقتی مادرمان همه این ها را با آب و تاب فروان از دهان مادر یوسف می شنود، افسرده می شود و پدر خواهران و بردارم باید چند روزی روی او كار كنند تا به حال عادی برگردد. پیشرفت قدم به قدم یوسف در خارج با پیشرفت قدم به قدم من در جبهه توام می شد و هر دو نسبت به باقیماندن همیشگی خود در محل كنونی اطمینانی تقریبا صد در صد داشتیم و هیچیك مطمئن نبودیم كه از جایی كه فعلا هستیم باز خواهیم گشت.
یك روز، تازه محاصره دشمن را شكسته و آنان را به عقب رانده بودیم. زخمی ها را به پشت جبهه منتقل كرده بودند. هنوز صدای تك تیراندازی قطع نشده بود. چند نفری در حال كندن زمین برای دفن اجساد پراكنده دشمن بودند. عده ای دور هم جمع شده خستگی در می كردند.
غروب شد و من كسل و خسته، با سردردی وحشتناك، دور از بقیه بچه ها به تنهایی به چند كیسه شنی تكیه داده بودم و تازه از خواندن آخرین نامه خواهرم فارغ شده بودم كه خبر از ازدواج قریب الوقوع یوسف با نامزد ایرانی اش می داد. عجیب دل مرده و بی حوصله بودم. برای این كه وقت خود را پر كنم بالای خاكریز نشستم و با لب و لوچه آویزان تصمیم گرفتم تفنگ خود را پیاده كرده و آن را تمیز كنم. انگار به سرم زده بود!
ناگهان آقا غیور كه از شوق گرفتن این چند سنگر روی پا بند نبود بالای سرم ظاهر شد. حوصله این یكی را دیگر اصلا نداشتم. نگاهی به اطراف افكندم و دنبال بهانه ای برای فرار بودم. جلال را دیدم كه اندكی دورتر در پایین خاكریز شلنگ تخته می انداخت و چپ و راست می رفت. احساس فرماندهی و زیر دست نوازی به او دست داده بود و با خنده و شوخی می خواست به بر و بچه های خسته كه اغلب زخمهایی جزیی نیز برداشته بودند، روحیه بدهد.
آقا غیور بی مقدمه و با لحن خشك و تلخی گفت:
- بلند شو بیا پایین پیش بقیه.
از كوره در رفته بودم. اعصابم خط خطی بود. گفتم:
- من می خواهم همین جا بنشینم. دلم می خواهد ببینم كی جلوی مرا می گیرد؟
آقا غیور دست پیش آورد و لوله تفنگم را گرفت و كشید و با خشونت گفت:
- من. من كه چند سال است توی جبهه هستم به تو می گویم بیا پایین.
لوله تفنگ را به تندی از دستش بیرون كشیدم و گفتم:
- دهه .... ول كن. تفنگم هنوز پره.
- وقتی می گویم بیا پایین لابد یك چیزی سرم می شود كه سر تو نمی شود. لابد یكی دو تا پیراهن بیشتر پاره كرده ام. می دونی چند ساله كه تو جبهه خاك و دود می خورم؟
- منت تحویل من نده .... فقط تو كه توی جبهه نیستی. من هم هستم. فقط تو بزرگتری و چند سال زودتر آمده ای و من چند سال دیرتر. برو كنار بگذار باد بیاید.
با همان لهجه غلیظ كه از شدت خشم غلیظ تر هم شده بود گفت:
- درست حرف بزن، پسری مامانت.
همیشه وقتی می خواست به كسی نشان دهد كه چقدر لوس و بچه ننه است او را به طعنه پسر مامانش خطاب می كرد. دنبال بهانه ای بودم كه خشمگین شوم و این جمله همان بهانه بود. از این كه كسی كه نسبت به توهین از سوی دیگران بسیار حساس است به خود اجازه می دهد مرا به تحقیر پسر مامانت خطاب كند، از كوره در رفتم و فریاد زدم:
- حرف دهانت را بفهم مرد حسابی.
سرخی چهره و چشمان آقا غیور نشان داد كه كار خراب شده. نگاهی به مشت بزرگ و گره كرده او انداختم و آماده درگیری برجا ایستادم. در همین هنگام جلال كه انگار مویش را آتش زدند، بین ما دو نفر حایل شد. دست ها را میان من و او گشود و چند دقیقه بیشتر طول نكشید كه موفق شد آقا غیور را غرغركنان از بالای خاكریز به پایین بفرستند. من كه لج كرده بودم، دوباره در جای خود نشستم. جلال پشت گردنم را گرفت و بالا كشید و خندید:
- حالا دیگر با من چرا قهر كرده ای اسكندرخان؟ بیا پایین لج نكن.
غروب غمباری بود. دلم برای شهر پرواز می كرد. از نبرد چندین ساعته، از دیدن جنازه های دوست و دشمن و از گرد و خاكی كه بر اثر شلیك به هوا برمی خاست و از افتادن روی خاك و خزیده پیش رفتن و پنهان شدن در هر سوراخ و سنبه و غرق خاك و عرق شدن و از خبر عروسی یوسف اعصابم داغان بود. بی حال تسلیم جلال شدم. از خاكریز پایین آمدیم و قدم زنان از آنجا دور شدیم.
جلال كه لبخند می زد پرسید:
- می خواستی خودكشی كنی؟
با تعجب پرسیدم:
- خودكشی؟ برای چه؟
- برای این كه هنوز نفهمیده ای نشستن بالای خاكریز هدفی است كه به قول آقا غیور یك پیرزن هم می تواند صاف به وسط شقیقه اش بزند.
گفتم:
- حالا كه تار و مار شده اند.
- این جا میدان جنگ است، فیلم سینمایی كه نیست. خیال می كنی وقتی عقب رفتند یعنی ....
همان موقع یك رگبار گلوله درست به بالای همان خاكریزی كه قبلا نشسته بودم فرود آمد و گرد و خاك را به هوا بلند كرد. بی اراده خود را بر زمین انداختیم.
جلال گفت:
- حالا دیدی؟ بهت نگفتم؟
نمی خواستم به روی خود بیاورم كه خجالت كشیده ام. صدای شلیك های پراكنده باز هم شنیده می شد كه البته جدی نبود. فقط چند عراقی پناه گرفته و شلیك می كردند. بچه ها راحت آنان را اسیر كردند. یكی از عراقی ها زخمی بود. قیافه مات و وحشت زده آن ها و صدای ناله های ملتمسانه اسیر مجروح هنوز در یادم باقی است.
سر برگرداندم و به اتفاق جلال وارد سرپناه كوچكی شدیم. نشستیم. شب ناگهان فرو افتاد. جلال شمعی روشن كرد. شام غریبانی دونفره داشتیم. دل من گرفته بود، جلال را نمی دانستم! در قوطی كمپوت را سوراخ كردم و به جلال تعارف كردم. با كمال تعجب اصلا میل نداشت. خودم آب كمپوت را خوردم و بقیه را برای بعد نگهداشتم. تو حال خودم بودم. جلال با خستگی گفت:
- آخیش.
و كنارم نشست. به كیسه های شنی تكیه داد. نگاهی به اطراف كرد و ادامه داد:
- عجب سنگرهای مرتبی دارند!
معمولا وقتی سنگرهای دشمن را می گرفتیم آنها را منفجر می كردیم زیرا امكان داشت در آنها مواد منفجره كار گذاشته باشند ولی این یكی پاك بود چون فرصت پیدا نكرده بودند.

smrbh
02-12-2010, 06:30 PM
من حوصله جواب دادن به جلال را نداشتم و ساكت نشسته بودم. بی مقدمه پرسید:
- از من بیشتر بدت می آید یا از آقا غیور؟
یكه خوردم. با تعجب و وحشت به او خیره شدم. من این موضوع را به كسی نگفته بودم! بی اراده پرسیدم:
- كی گفته؟ هر كی گفته دروغ گفته.
خندید:
- چشمانت. چشمانت می گویند. حالا اگر می خواهی یك مشت بزن توی چانه ام تا دلت خنك شود.
- برو بابا حوصله داری.



او باز خندید.

- خیلی پكری. مگر توی اون كاغذ چی نوشته بودند؟
- كدام كاغذ؟
- همان كاغذها كه هر وقت می رسند حالت را می گیرند.
بی رودربایستی گفتم:
- پسرعمویم در خارج داره با یك دختر خوب ازدواج می كند.
- مبارك است. نترس، عقب نمی افتی. نوبت تو هم می رسد. تو هم عروسی می كنی.
- البته اگر نعشم این دور و برها نیفتد.
- من ضامن. تو یكی توی جنگ كشته نمی شوی.
- از كجا می دانی؟ علم غیب داری؟
مكثی كرد و گفت:
- نه. ولی مطمئنم كه تو كشته نمی شوی. می روی شهرتان. زن می گیری، نوه دار هم می شوی. دندان هایت هم می ریزند. قوزت هم در می آید. تو این جا بمیر نیستی. گر نگهدار من آن است كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
- ا ... تو هم كه حرف مادربزرگم را می زنی!
فكر كرد شوخی می كنم. به صدای بلند خندید.
- خوب مادربزرگت هم حرف حسابی زده.
- نه والله. چرا می خندی؟ راست می گویم. حالا خود تو چی؟ خودت نمی خواهی زن بگیری؟
- چرا نمی خواهم؟ مگر ما دل نداریم؟ ولی كی به ما زن میده؟
- باید هم ندهند. آن هم با این ریش توپی كه تو داری. عروس كه سهل است من هم از آن می ترسم.
- دست شما درد نكند اخوی. ما از مال دنیا همین یك ریش را داریم. آن را هم نمی توانی به ما ببینی؟ نه آقا اسكندر، ما داماد بشو نیستیم.
- آخه چرا؟
- چرا؟ معلوم است چون من زنده نمی مانم كه زن بگیرم.
تكان خوردم. انگار حسابی دست از دنیا شسته بود. آنقدرها هم پسر بدی نبود. گفتم:
- چرا مزخرف می گویی؟ از كجا می دانی زنده نمی مانی؟ از عزرائیل سند داری؟
ریشش را متفكرانه خاراند.
- نه. سند مند كه ندارم، ولی ....
- ولی چه؟ چرا زنده نمی مانی؟
- چون من تو قید این دنیا نیستم. آنقدر توی دست و پای عزرائیل می روم تا همین جاها بیفتم. عاقبت جوینده یابنده است.
كم كم از او خوشم می آمد. پرسیدم:
- می خواهی بگویی اصلا نمی ترسی؟
- نه. مگر تو می ترسی؟
- راستش را بگویم می ترسم. خیلی هم می ترسم. حالا اگر دلت می خواهد مسخره ام كنی، بكن.
گفتم و سبك شدم و با خیال راحت آه كشیدم. با تعجب گفت:
- پسر تو می ترسی و داوطلب شدی؟ تو می ترسی و تا اینجا آمدی؟ بابا ایوالله. پس خیلی شجاعی.
- تو شجاعی یا من؟ من كه از ترس جانم می خواهد در برود.
- والله تو. البته آدمی كه نمی ترسد خیلی شجاع است. ولی به تو هم كه نمی ترسی و باز تا اینجا آمده ای نمی شود گفت ترسو.
گفتم:
- دلم می خواهد بدانم چطور است كه تو نمی ترسی. بالاخره گوشت و پوست است، جان عزیز است. پس غریزه حفظ حیات چه می شود؟
- خوب، من به امید چیزهای بهتر هستم. فقط همین یك حیات كه نیست. یك جاهای بهتر از اینجا هم هست كه عقل تو نمی رسد. به علاوه من خیلی چیزها توی هویزه و خرمشهر و این جور جاها دیدم ... آخه من همیشه سربزنگاه تو این جور جاها بودم. دیگه عادت كردم. بعضی ها اول كار می ترسند. ولی وقتی افتادند رو غلتك ترسشان می ریزد. آدم یك چیزایی می بیند كه تكانش می دهد. آنوقت است كه از خود بیخود می شود. تفنگ را برمی دارد و خون جلوی چشمانش را می گیرید.
منظره هایی كه برایم تعریف كرد و قصه های هویزه و خرمشهر، به اندازه كافی تكان دهنده بودند. عشق به شهادت را در او تحسین می كردم. ولی نمی دانستم چطور می شود از خمپاره و گلوله و موشك نترسید. برای همین گفتم:
- خوش به حالت كه نمی ترسی.
- البته من هم گاهی توی هول و ولا می افتم ولی مثل تو نمی ترسم. فقط یك كمی عصبی می شوم. برای همین هم هست كه وقتی حمله شروع می شود باید یك چیزی بخورم. هر چه كه دم دستم باشد. خوشمزه، بدمزه، شور یا شیرینش فرق نمی كند. اگر چیزی نخورم كم می آورم. ولی حتی مزه آن را هم نمی فهمم!
خلاصه كلی با هم درد دل كردیم و رفیق شدیم. پسر با حالی بود. با لهجه شمالی صحبت می كرد و من به یاد دریا و جنگل می افتادم. نمی دانستم چطور این هوای خشك میدان جنگ را تحمل می كند و دلش برای دریا و جنگل های سرسبز آنجا تنگ نمی شود. وقتی این را به او گفتم پاسخ داد كه دریا برای او رویا برانگیز نیست. در كودكی پدر خود را از دست داده و سختی زندگی او را از همان بچگی پیر كرده بود. شالیزار و دریا برای او معنای رنج و تلاش داشت. مادرش به او متكی بود. نشانی خانه شان در شمال را به من داد. گفتم:
- تعارف آمد و نیامد دارد ها. یك وقت دیدی آمدم خانه تان یك ماه افتادم.
- بی غیرتاش نمیان.
حسابی با هم جور شدیم. حالا با بقیه بچه ها هم بیشتر می جوشیدم. وقتی حمله شروع می شد من سر به سرش می گذاشتم.
- آقا جلال. یك قابلمه غذا برایت بردارم؟
- بردار، من هم یك دست لباس اضافه برای تو برمی دارم!
اینطوری بود كه پنج شش ماه آخر برای من قابل تحمل تر شد. از آن روز به بعد، در گرماگرم نبرد احساس می كردم كه آقا جلال و آقا غیور هوای مرا دارند. این احساس به من نیرو و جسارت می داد. هر وقت برایم نامه ای می رسید سر و كله جلال پیدا می شد و می پرسید:
- هنوز آقا یوسف داره گل می كاره؟
كه البته می كاشت. ولی لحن تمسخرآمیز جلال موثر بود و آرامم می كرد. احساس حسرت را در من تسكین می داد. می كوشیدم موفقیت های پسرعمو را نادیده بگیرم. البته چندان هم موفق نمی شدم. با هر نامه یوسف یا در هر حمله و هر شبیخون نذر می كردم كه اگر به سلامت به خانه برگردم، به مشهد بروم. فكر می كنم پنج یا شش سفر بدهكار بودم.
آخرین خبر سه ماه پیش از بازگشتم از جبهه به من رسید. آقا یوسف با دختر مشهدی الاصل ازدواج می كرد و زن عمو و عمو جان برای شركت در مراسم ازدواج او به خارج می رفتند.
جلال گفت:
- پس آقا یوسف هم در كوزه افتاد!
انگار نه انگار كه خودش جوان است و آرزو دارد. خونسرد بود و ككش هم نمی گزید. همان شب به سختی در محاصره افتادیم.
این یكی از همیشه وحشتناك تر بود. منورهای دشمن شب را تبدیل به روز كرده بودند. خاك و خون و فریاد در هم می آمیخت و چشم ها از تشخیص باز می ماندند. تفنگ و نارنجك و آرپی جی طناب نجات شدند و گودالهای پر حشره پناهگاه قابل اعتمادی بودند. تنها راه جلو رفتن این بود كه به عقب فكر نكنیم. ولی در برابرمان میدان مین بود و دشمن ما را دور زده بود. به چشم خود دیدم كه متصدی بی سیم افتاد ولی نه پیش از آنكه خبر دهد كه نیروهای كمكی رسیده اند. سپیده سرزده بود كه توانستیم محاصره را بشكنیم و دشمن عقب نشست. امیدوار شدم كه یك بار دیگر طلوع خورشید را خواهم دید. اندك اندك سر و صداها خوابید و آرامش دوباره برقرار شد. جرات خوابیدن نداشتیم. بعید نبود كه حمله دوباره آغاز شود و این آرامش، آرامش قبل از طوفان باشد. بعید نبود كه هنوز نیروهای پراكنده دشمن در اطراف كمین كرده باشند. صدای شلیك های پراكنده كم و بیش به گوش می رسیدند ولی آنقدر دور و با فاصله بودند كه نزدیك ظهر به خود اجازه دادیم از پناهگاه خارج شویم. هوا بوی باروت می داد. این بار هم جان سالم به در برده بودیم. به پیشنهاد آقا غیور رفتیم پیك نیك. یعنی سفره را روی زمین، كنار سنگر انداختیم. سفره عبارت بود از دستمال گردن پیچازی دو تا از بچه ها، با جلال و آقا غیور می شدیم شش نفر. آقا غیور رو به روی من نشسته بود. اسماعیل نامی كه بچه كرمان بود سمت راست من جا گرفت و دو تا قوطی كنسرو لوبیا باز كرد. جلال طرف چپ من، پشت به دو صندوق خالی فشنگ و مهمات داده بود و به متلك های آقا غیور كه با لهجه اصفهانی ادا می شد می خندید. اسماعیل گفت:
- آقا جلال، لیوانت را بده لوبیا بریزم.
جلال خم شد و لیوان را به دست او داد و گفت:
- فقط آبش را بریز.
آقا غیور گفت:
- برای دونش جا نداری؟ مواظبت بودم. توی آن وانفسا یك تن آجیل و نان خشكه را رفتی بالا.
جلال به شوخی او می خندید. دستش را دراز كرده بود تا لیوان را بگیرد. من لیوان فلزی را از اسماعیل گرفتم تا به جلال پس بدهم. در فاصله ای كه برگشتم تا لیوان پر را به او بدهم انگار یك نفر آبی، چیزی وسط سفره پاشید. نگاه كردم. خون بود. به سمت چپ خود كه خون از آنجا ترشح كرده بود نگاه كردم. جلال همچنان نشسته بود و دستش را به سوی من دراز كرده بود. ولی دیگر صورت نداشت یعنی به جای صورت یك دایره سرخ رنگ و خون آلود آنجا بود. زیرا از بالای پیشانی او خون مانند لوله آب با فشار بیرون می زد. سفره را لك كرده و صورت او را می پوشاند. دستش یك لحظه همچنان دراز ماند. بعد به آرامی رها شد و روی زمین در كنار بدنش قرار گرفت و آه كشید. آنگاه انگار خسته شده و می خواهد استراحت كند آرام به پشت متمایل شد و به صندوق ها تكیه داد ولی نیفتاد. زیرا صندوق ها كه در پشتش قرار داشتند و بر آمدگی خاكریز كه در طرف راستش بود باعث شدند او همچنان نشسته باقی بماند. خونی كه ابتدا با شدت فوران می كرد، حالا به آرامی بر گردن و ریش تیره ای كه زمانی از آن وحشت داشتم، و بدنی كه ناگهان متوجه شدم چقدر شكیل و خوش فرم است، سرازیر شد. من، لیوان به دست به او خیره شدم. سایرین هم خشكشان زده بود. مغزمان هنوز نگرفته بود.
ناگهان آقا غیور با لهجه اصفهانی گفت:
- وای ننه .... چیطو شد جلال جون؟!

smrbh
02-12-2010, 06:31 PM
تازه آن وقت بود كه صدای یك رگبار شنیده شد. دوباره حمله كرده بودند. آیا فنری زیر بدن من رها شد؟ یا جرقه ای در مغزم درخشید؟ ناگهان تكان خوردم. دیگر نفهمیدم. قنداق تفنگم را چنگ زدم و مثل ترقه از جا پریدم و فریاد زنان با پوتین خاك آلود از میان سفره و از روی خون جلال و از فراز شانه آقا غیور چنان به سرعت پریدم كه هیچكس نتوانست مرا بگیرد. از پشته خاك بالا می رفتم و با تمام قوا فریاد می زدم.
- بی شرف ها، بی شرف ها، نامردها.
و بی هدف شلیك می كردم. گلوله های دشمن چپ و راست از كنار گوش هایم عبور می كردند و من لحظه به لحظه صدای وزوز آنها را كه به صدای زنبور بی شباهت نبود می شنیدم. ولی دیگر نمی ترسیدم. جلال گفته بود كاش یك دهم آنچه را كه من در هویزه و خرمشهر دیده بودم تو هم می دیدی! حالا دیده بودم. آقا غیور نعره زنان پشت سرم می دوید.



- برگرد ... برگرد ... پسر الان تو را هم می زنند.

فریاد های او مرا بیشتر تشویق می كرد و سریعتر و افتان و خیزان پیش می رفتم. درست مثل دونده ای كه از فریاد تماشاچیان به هیجان آمده باشد. آن وقت، در یك لحظه، هیكل سنگین آقا غیور را احساس كردم كه از پشت روی من پرید. هر دو در خاك غلتیدیم. لب های هر دو خشكیده، چهره هر دو خاك آلود و عرق كرده. نعره های من به زحمت از میان حلقومم خارج می شد. درست عین اینكه خواب می دیدم.
- ولم كن آقا غیور، ولم كن، من باید حساب این بیشرفها را برسم، باید یكی از این نامردها را بكشم.
آقا غیور نه تنها رهایم نمی كرد، بلكه با خشم بسیار متوجه شدم كه بر خلاف میل من قصد دارد مرا عقب بكشد و از صحنه كارزار دور كند. من، هیجان زده و بی قرار فكر می كردم چرا او نمی فهمد؟ چرا نمی فهمد كه باید لااقل یكی از آنها را بكشم ... واقعا باید می كشتم وگرنه آسمان به زمین می آمد. دیگر نمی ترسیدم. تمام وجودم تلاش بود. تلاشی برای رهایی از چنگال آقا غیور. تلاشی برای هجوم به سوی ارتش دشمن. آرزوی یافتن آن انگشتی كه ماشه را به سوی مغز جلال چكانده بود. برای رسیدن به این آرزو باید اول از دست این مرد كه مثل بختك روی من افتاده بود نجات پیدا می كردم. تنها یك راه برای رهایی از چنگ آقا غیور بلد بودم. پس نعره زدم:
- ولم كن متیكه پدر سوخته. مگر با تو نیستم، ولم كن.
امیدوار بودم به غیرت او برخورده باشد و مرا رها كند ولی او با همان لهجه غلیظ و با لحنی پدرانه گفت:
- نكن پسر جان، چته؟ تیر می خوری ها ... دارند بد جوری می زنند. دیوانه شدی؟ اگر آرام نشوی می اندازمت توی اتاق موجی ها.
من همچنان تقلا می كردم. درست در لحظه ای كه تصور می كردم از دست او رها شده ام و دوباره آماده خیز برداشتن به طرف بالای خاكریز می شدم مشت محكمی به چانه ام كوبید و چانه ام را پیاده كرد! بی حال بر زمین افتادم. مرا بر دوش گرفت و نفهمیدم چطور توانست با آن سرعت بدود. وقتی مرا بر زمین گذاشت غروب شده بود. از سر و صدا دور شده بودیم. نگاه غمگینش را از چشمان من برگرداند و در سكوت سیگاری آتش زد. من، دراز روی زمین افتاده بودم و به آسمان نگاه می كردم و حرف های جلال را مرور می كردم. مگر ما دل نداریم؟ تا به حال آن دل حتما سرد شده بود. سرد و خالی از خون. خون ها روی سفره ریخته بود. صدای آقا غیور را شنیدم. صدایش به طرز عجیبی تغییر كرده و گرفته بود. هنوز پشتش به من بود. باد ملایمی شروع شد. هوا رو به تاریكی می رفت.
- خوب، حالا اگر عقل به كله ات آمده پاشو تا برویم.
گفتم:
- آقا غیور ببخش. فحش پدر بهت دادم.
آقا غیور ناگهان خم شد و پیشانی مرا بوسید. صورتم از رطوبت صورت او خیش شد. دمر افتادم. دست ها را زیر صورتم بر خاك خشك و تفتیده گذاشتم و های های گریه كردم. خاك خشكی كه خون گرم جلال حفظ آن را تضمین می كرد. آقا غیور گفت:
- خجالت بكش پسر، مرد كه گریه نمی كنه.
گفتم:
- زنم و گریه می كنم.
گفت:
- من هم همینطور.
صدای خشن گریه اش را می شنیدم. جلال عجب شیشه صافی بود و چه بی صدا شكست!
سه ماه آخر خدمتم را در جبهه می گذراندم. سه ماهی را كه آرزو می كردم هر لحظه اش كش بیاید و هر شبانه روزش به چهل و هشت ساعت تبدیل شود. كه فشنگ ها و نارنجك های من ری كنند تا بتوانم بی وقفه شلیك كنم و باز هم شلیك كنم. در هر عملیات داوطلبانه با سر جلو می رفتم. بیماری ترس من معالجه شده بود. راستی قبلا می ترسیدم؟ حالا كه هرچه تلاش می كردم نمی توانستم حالت وحشت و ترس را در ذهن خود مجسم كنم.
یوسف بكلی از خاطرم محو شد.

*****

تمام شد. كار من تمام شد. زمان حضور من در جبهه به سر رسید. با آقا غیور خداحافظی كردم و گفتم:
- به امید دیدار.
پوزخند زد. به شهر برگشتم و آقا غیور ماند تا آخر جنگ در جبهه فاو شهید شود.
شهر به نظرم یك جور دیگر بود. زندگی طبیعی برای من عجیب بود از سر و صدای اتومبیل ها، گرفته تا ازدحام مردم و لوس بازی اطرافیان كه مرا در آغوش می گرفتند و به خاطر سلامت من شادی می كردند. اسپند دود می كردند و با دیدن سكوت سرد من سر تكان می دادند. نذرها را ادا می كردند. گوسفند سر می بریدند و زنده ماندن مرا معجزه و عمر دوباره می دانستند.
مادربزرگم گفت:
- دیدی؟! دل من روشن بود. نگفتم گر نگهدار من آنست كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
اشك در چشمانم پر شد. یك نفر دیگر هم این را به من گفته بود، در گرماگرم نبرد. برای روحیه دادن! سرم را زیر انداختم. به خوبی متوجه نگاه اطرافیان و حیرت آن ها بودم. می خواستم برایشان توضیح دهم ولی متوجه شدم كه بعضی ازاحساسات را نمی توان منتقل كرد. چطور می توانستم برای كسانی كه جلال و آقا غیور را نمی شناختند توضیح بدهم؟ برای سرد كردن آتش اندوه خاطرات و برای خاك ریختن بر گذشته های همیشه حاضر هیچ وسیله ای بهتر از سكوت نیست. زندگی عادی در شهر به نظر من جریانی غیر طبیعی داشت.
آدمیزاد خیلی زود و خیلی خوب با همه چیز خو می گیرد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. اتفاقات گذشته با آب زمان از ذهنم شسته می شدند و رنگ زرد و غمگین خاطره ها را به خود می گرفتند. كم كم زنده ماندن برایم صورتی عادی و طبیعی پیدا كرد و اندك اندك آن را حق مسلم خود دانستم. زندگی مرا نیز به همراه سایر مردم به پیش می راند. دوباره وارد چرخه حیات شده بودم. و در این مسیر گذرم به دانشگاه افتاد و دانشجوی رشته كامپیوتر شدم. حتی كار به جایی رسید كه مادرم، بر خلاف میل من، به فكر خواستگاری افتاد. خودم معتقد بودم هفت هشت سال زود است و او معتقد بود كه دو سه سالی هم از همسن و سال های خود عقب افتاده ام.
در همین حیص و بیص بود كه یوسف و همسرش برای دیدار از فامیل عازم وطن شدند. یوسف، كه همان طور كه انتظار می رفت خوش پوش، خوش صحبت و تحصیلكرده بود و موفق و خوشبخت به نظر می رسید، هنوز هم همان یوسف مهربان و متواضع و خوش شانس بود. و همسرش ستاره كه همه چیزش حتی چشمان ریز و شیطانش در نظر همه بی نظیر و بی عیب و نقص بود – به جز مادر یوسف كه همیشه دلش می خواست عروسش بچه سال باشد و این گناه! را كه ستاره چند ماهی از یوسف كوچك تر بود به آن دو نمی بخشید – جفتی بود كه مناسب تر از او برای یوسف وجود نداشت.
پدربزرگ كه حالا به راستی پیر و فرتوت شده بود، از دیدن یوسف و ستاره خانم مثل بچه ها ذوق زده شده و با شنیدن ایراد های مادر یوسف فقط گفت:
- چه مزخرفاتی!
و به بحث خاتمه داد. ستاره در فامیل ماه مجلس شد، درخشان، روشنب بخش و كم پیدا. زیرا كه دو هفته پس از رسیدن به ایران عازم مشهد شد. نام مشهد مرا كه یك سر و هزار سودا داشتم به یاد جبهه و آن همه نذر و نیاز انداخت. خدا نخواسته بود من بشكنم و من هنوز فرصت نكرده بودم نذر خود را ادا كنم و امام رضا نمی طلبید.
یوسف برنامه اش این كه به مشهد برود و مدتی مهمان خانواده همسرش باشد و باتفاق یكدیگر بازگردند. او بلیت تهیه كرده بود. دو سه شب پیش از سفر به منزل ما آمد. پس از شام با هم نشستیم. مرتب از جبهه می پرسید، مرتب می دادم. باور نمی كرد كه تانك دشمن را در پانصد متری خود دیده باشم، كه تركش آر پی جی همرزمم را در كنارم قیمه قیمه كرده باشد، كه ناچار شده بودم در كنار جنازه ها دراز بكشم و ساعت ها تیراندازی كنم، كه سفره پر خون شود، كه به شمال و به خانه جلال رفته باشم و پلاك فلزی او را بر گردن مادرش كه در شالیزار خم و راست می شد دیده باشم، كه جسد آقا غیور كه مرا دوبار از مرگ نجات داد هرگز پیدا نشده باشد.
یوسف داشت می گفت تصورش هم مشكل است ..... كه مادر من سرزده وارد اتاق شد و بحث ما عوض شد.
- یوسف خان. دست این پسرعموی بی عرضه ات را بند نمی كنی؟
گفتم:
- ای بابا، باز شروع شد.
یوسف گفت:
- زن عمو، چه می دهید تا دامادش كنم؟
- تو دامادش كن، هرچه بخواهی می دهم.
یوسف خندید.
- ستاره یك دختر دختر خاله دارد. برایت زیر سر گذاشته ام. بیا برویم مشهد دستت را بند كنم.
من هم خندیدم. یك پرتقال برداشتم پوست بكنم. مادرم پرتقال را از دستم گرفت و سرجایش گذاشت و گفت:
- موضوع جدی است.
از وقتی بچه بودم هر وقت بحثی جدی بود باید سراپاگوش و چشم می شدم. مادر فرمان داد.
- با یوسف می روی با نامزد برمی گردی.
- ای بابا. مادر ولم كن، دست بردار. زن كه لباس نیست كه در عرض یك هفته ....
- نمی خواهد خیلی شیك باشی. در عرض دو روز هم زن گرفته اند و خیلی هم خوشبخت شده اند.
نخیر، این حرف ها توی گوش مادر من فرو نمی رفت. پس باید منطق محكمی می آوردم. پس گفتم:
- مادر عزیز بنده، از امروز تا سه روز دیگر بلیت برای مشهد گیر می آید؟
- تو كار نداشته باش. اونش با من.
خواهرزن دایی ام كارمند دفتر هواپیمایی بود. بیچاره حتما گوشش زنگ زد. روابط عمومی مادر من حرف نداشت. عاقبت قرار شد نام در صدر لیست انتظار قرار بگیرد. حالا دیگر خودم هم از خوشحالی روی پا بند نبودم.

smrbh
02-12-2010, 06:32 PM
پدرم می خواست ما را با پیكان جوانان مدل بیست سال پیش خود به فرودگاه برساند. با التماس مانع شدم. كلاچ آن درست كار نمی كرد و موتور هم عمرش را كرده بود. اگر وسط راه می ماندیم و نمی توانستیم به موقع به فرودگاه برسیم، بلیت لیست انتظار از دستم می رفت. می دانستم كه سنگ همیشه به پای لنگ می خورد و چه پایی لنگ تر از پای من؟ منی كه همیشه دیر می رسیدم!
عجب ترافیك سنگینی بود! تاكسی تلفنی درست وسط ترافیك گیر كرده بود. دو ساعت بیشتر به پرواز نمانده بود. اتومبیل ها می ایستادند، در هم گره می خوردند، راننده ها زرنگی می كردند، از خط وسط رد می شدند و جلو می زدند ولی كمی آنطرف تر گیر می كردند و حركت اتومبیل های هر دو سمت را بند می آوردند. دود از لای درزهای در و شیشه وارد می شد و به سرنشینان حالت خفگی دست می داد.
اتومبیل ها دور می زدند، جهت عوض می كردند، راننده ها به یكدیگر پرخاش می كردند، راننده تاكسی ما غر می زد، یوسف آخ و اه و آه می كرد. دگمه های یقه پیراهنش را یكی یكی می گشود. دستمال سفیدش را جلوی دهانش می گرفت تا سدی باشد در برابر هجوم دود و گاز. دست راست خود را روی پای چپ من كه بی اراده و به سرعت تكان می خورد گذاشت و گفت:
- ناراحت نباش. به موقع می رسیم.
- نه. تو ناراحت نباش، یوسف جان، من به دیر رسیدن عادت دارم. می دانم كه به موقع نمی رسیم و بلیت مرا می فروشند.
راننده می گفت:
- نخیر، انشاالله می رسیم، اگر امام رضا طلبیده باشد می رسیم.
- د ... مسئله همین جاست. امام رضا نمی طلبد.
ساعت مرا مسخره كرده بود. در فاصله هر دقیقه كه به مچ دست خود نگاه می كردم انگار پنج دقیقه جلو پریده بود. ناچار بودم مرتب آن را با ساعت یوسف و راننده مقایسه كنم. كلافه شده بودم. ساعت آن ها پرواز می كرد. عاقبت گفتم:
- یوسف جان، ما را چه به زن گرفتن؟ ببین چه شوری توی دل ما انداخته ای! راحت نشسته بودیم سر خانه و زندگیمان.
- نترس. قسمت باشد، می شود.
حال پاسخ دادن نداشتم. نیم ساعت به پرواز مانده به فرودگاه رسیدیم. دوان دوان با ساك و چمدان وارد سالن شدیم و در صف بازرسی چمدان ها ایستادیم.
در لحظه ای كه چمدان ها روی نوار به نرمی پیش می رفت یوسف كه دیگر كلافه شده بود گفت:
- می ترسم من هم به پرواز نرسم.
- نه جانم، تو می رسی. اگر هم تا حالا طول كشیده به خاطر شانس من است كه قرار بود با تو همسفر باشم. جای تو محفوظ است.
بارهای یوسف را تا دم باجه تحویل بار و بلیت بردم و او را راهنمایی كردم. هر چه باشد او بلیت تایید شده داشت، زن داشت، زن او و خانواده اش در مشهد منتظرش بودند. پس او واجب تر بود.من صیغه مبالغه بودم. نقش هنرپیشه بدل را بازی می كردم، كار یوسف كه رو به راه شد با سر به سوی باجه فروش بلیت های لیست انتظار رفتم. پاسخ را از قبل می دانستم.
- به، آقا چرا اینقدر دیر آمدی! الان مسافرهای لیست انتظار هم دارند سوار می شوند.
از اول هم گفتم كه همیشه دیر می رسیدم.

*****

حالا كه چند سال از آن روز می گذرد، با وجود اینكه زن دارم و یك پسر كوچولوی مامانی دارم و در مشهد مجاور شده ام، همیشه آن روز را با حسرت و تاسف به یاد می آورم. به یاد می آورم كه چگونه دل شكسته از بازی روزگار، قدم زنان و اندوهگین از فرودگاه بیرون آمدم. ساك به دست، پكر و دم به گریه، یكی از تاكسی های فرودگاه را گرفتم و سرافكنده به دنبال راننده راه افتادم. به تاكسی رسیدیم، دستم روی دستگیره در ماشین بود كه آن صدا را شنیدم. یك لحظه فكر كردم هنوز توی جبهه هستم. بی اراده و وحشت زده سر بلند كردم. دود غلیظی از آسمان به سوی ابدیت شیرجه می زد. من و راننده، چشم در چشم یكدیگر، ماننده سایر مردمی كه در آن دور و بر بودند خشك شدیم. مثل اینكه زمان متوقف شده بود. بعد، ناگهان همگی به سوی ساختمان فرودگاه دویدیم. یكدیگر را هل می دادیم. با آرنج راهی برای خود می گشودیم. زبان همه باز شد. زمزمه ها اوج گرفت.
- چی شده؟
- یك هواپیما افتاد.
- خوردند به هم.
- خودم دیدم.
- جنگی بود.
- مانوره ....
- كدام پرواز؟
- نمی دانم. مثل این كه پرواز مشهد بود.
- چی؟!
در میان شیون و هیاهو، موضوع روشن شد. پرواز مشهد با یك هواپیمای جنگی برخورد كرده بود!
كی باور می كرد من بعد از دو سال صحیح و سالم و بدون یك خراش از قلب جبهه برگردم. كی باور می كرد به جای آن كه در خیابان، دم در منزل ما حجله بگذارند، دم در خانه عمویم را چراغانی كنند و حجله بگذارند. توی حجله پر از گل باشد و عكس یوسف با چشمان خمار و زلیخا گونه اش از درون آن به عابران زل بزند و آنان را وادار كند بر این جوان ناكانم دل بسوزانند. كی باور می كرد به اصرار زن عمو زیر عكس یوسف بنویسند شهید و به جای مادر من مادر یوسف در اشك و خاك بغلطد. كه پدربزرگ با آن قوز پشت و با بیماری پاركینسون كه او را از پا افكنده بود، تا همین امسال زنده بماند و یوسف جوان و رشید و سلامت برود؟ كه یك هواپیمای جنگی شربت مرگ را در كام یوسفی كه هرگز در جبهه نبود بریزد؟ و بالاتر از همه كی باور می كرد كه دو سال بعد پدربزرگ دست لرزان خود را بر سر پسر من بكشد و اشكریزان نام او را نیز یوسف بگذارد. كی باور می كرد؟
وقتی پسرم تازه راه افتاده بود خیلی شیطنت می كرد و از دیوار راست بالا می رفت. همسرم كه همیشه نگران و وحشت زده است، می كوشید با تمام وجود از او محافظت كند و مانع صدمه دیدن او شود. در این مواقع به من می گفت:
- چطور می توانی اینطور خونسرد بنشینی و او را تماشا كنی؟
و من می گفتم:
- چون می دانم كه گر نگهدار من آنست كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
با این همه از جا بلند می شدم، بچه را در آغوش می گرفتم و او را می بردم و می خواباندم. چون دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، خانه ساكت و سرشار از آرامش باشد و ستاره كه به درخواست عمویم سرپرستی و حمایت از او را به عهده گرفته ام با چشمان ریزش با حق شناسی به چشمانم نگاه كند. حالا دیگر چه اهمیت دارد كه باز هم دیر رسیدم و نفر دوم شدم، كه ستاره بیوه یوسف بود و مادرم هنوز نق می زند كه سه سال از تو بزرگتر است!