توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شاهنامه به نثر
sorna
06-15-2011, 01:06 AM
شاهنامه
حکیم ابوالقاسم فردوسی
از نظم به نثر
بااقتباس از متن کامل چهار کتاب اصلی و سه داستان الحاقی
با مقابله و تصحیح از روی مشهورترین نسخه ها
نویسنده : مهین کباری
http://www.aariaboom.com/images/stories/ganjineh/shahnameh/shahname_nasr.jpg
بنام خداوند جان و خرد
عزیزانم می دانم كه ازنظم به نثر درآور دن شاهنامه، یکی از گرانبهاترین گنجینه های ملی ایران که نشان دهنده ی هویت ملی هر ایرانی در هرکجای دنیا می باشد، کاری تخصصی است که به دانش و معلومات زیادی در زمینه ی ادبیات فارسی و مخصوصا فردوسی شناسی احتیاج دارد که البته واضح است من در آن سطح نیستم.
من با توجه به علاقه ای که از کودکی به شاهنامه و داستان های آن مثل رستم و اسفندیار داشتم و نقالی خوانی هایی که در کوچه و بازار، قهوه خانه ها درباره ی داستان های شاهنامه گاه و بی گاه می شنیدم تصمیم به انجام اینکار گرفتم.
هدف اصلی من، نوه هایم بودند که اگر خواندن شاهنامه برای آن ها مشکل باشد توسط این کتاب بتوانند با شاهنامه، این گنجینه با ارزش ملی آشنا شوند و این نثر راهگشای باشد تا توانند به متن اصلی کتاب مراجعه کنند.
درضمن عزیزانم مرا بعلت غلط بسیار در متن و ادا نکردن بهتر مطالب خواهند بخشید. ناگفته نگذارم که دکتر غلامرضا کباری(برادرم) با احترام به توانایی من در این تصمیم مشوقم بود.
مهین کباری
sorna
06-15-2011, 01:06 AM
بنام خالق زیبایی ها
استاد «ابوالقاسم منصوربن حسن» مشهور به «فردوسی» شاعر قرن چهارم هجری در حدود سال 329 در قریه ی باژ از قراء طابران طوس در خانواده ای متوسط كشاورز متولد شد، او صاحب زمین قابل کشت موروثی بود - زمانیکه فردوسی چهل ساله بود نسخه ای از گشتاسب نامه که توسط دقیقی شاعر دربار آل سامان سروده شده بود بدست او رسید، دقیقی فقط هزار بیت از آن را به نظم درآورده بود که بدست غلام خود کشته شد، فردوسی که تصمیم گرفته بود داستان های کهن را به نظم درآورد، یکی از دوستانش که از نیت او آگاه شد به او کمک کرد و نسخه ای از شاهنامه ی ابومنصوری را به او داد، فردوسی با تشکر از او به نظم شاهنامه همت گماشت، بدین شکل کتابی مدون از داستان های تاریخی ایران را نظم داد، او به مدت 30 سال از وقت خود را برای انجام این کار بزرگ صرف کرده در نتیجه از زمین و کشت و آبادی مزرعه غافل، تقریبا تهی دست شده بود، پس در سن شصت سالگی تصمیم گرفت این کتاب را به دانشمندی که بداند این اشعار چه گوهر گرانبهایی است عرضه کند، و از آنچه از بابت آن دریافت خواهد کرد سدی بر رودخانه ی موجود در آبادی خود بسازد که این رود در زمستان ها پرآب ودر بهار باعث سیل ویرانگر و تابستان ها خشک بود، و کشاورزان از این تغییرات دچار خسارت فراوان می شدند، در همین اوان میان فردوسی و «ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی» اولین وزیر سلطان محمود غزنوی که مردی فاضل و دانشمند بود رابطه ی دوستانه برقرار شد، او فردوسی را به سفر به غزنین و دربار محمود تشویق می کند. چنین بود که فردوسی جهت عرضه ی شاهنامه به سلطان محمود راهی غزنین شد. او در این زمان 65 سال سن داشت. بر قضا فضل بن احمد به دلیل واهی مورد غضب محمود واقع شد اموال او مصادره و خود در زندان بود، فردوسی که در اثر حمایت فضل بن احمد با دربار محمود آشنا شده بود و مورد لطف سلطان محمود قرار گرفته بود، در این پیش آمد برای فضل بن احمد از حمایت او محروم شد و به دلایلی چند مورد بی مهری سلطان محمود قرار گرفت، محمود مردی سنتی و متعصب و وفادار به خلفای بغداد، فردوسی شیعه مذهب، بسیار دوستدار ایران، فرهنگ، تمدن ایران کهن و مخالف دخالت بیگانگان در ایران بود. آنچه که از نظم شاهنامه مشهود است، و فردوسی در متن کتاب بارها به پایبندی خود به امانت در شرح واقع اشاره کرده است و آنچه او راجع به ترکان، اعراب، یهود و زرتشت تنظیم کرده است همه بی غرض و از روی نوشته هایی که به نام «خدای نامه گان» به دست او رسیده بود، به نظم درآورده است، در بیان شاهنامه فرهنگ والای ایران، کشورداری - نظم سپاه، نظم، عشق به آموختن و یادگیری - عظمت و بزرگی دربار و دانشمندان واُدبا و وضع اقتصادی مرفه و نظم راه داری و تردد تجاّر و مسافران.
چنین بود که محمود غزنوی که خود را بالاترین فرد و پادشاه می دانسته است از چنین مشی و بزرگ دانشی راضی نبود. فردوسی مورد بی مهری او قرار گرفت، وزیر او حسن میمندی هم که خود همچنین وابسته به خلفای بغداد بود با شیعه سر عناد داشت و از کوچک شمردن فردوسی به نزد محمود کوتاهی نکرد، محمود که اول قول پرداخت یک دینار زر در برابر هر بیت شعر را به فردوسی داده بود و چند بار هم برای او مقداری دینار زر فرستاده بود ولی فردوسی به دلیل مناعت طبع و ارج بسیاری که به کار بزرگ خود می نهاد از پذیرفتن آن ها خودداری کرده دریافت وجه را به آخر کار موکول می کرد، او چندین بار در طرز بیان و نظم اشعار تجدید نظر کرده آن ها را مورد بازبینی مکرر قرار می داد، بعد از اتمام کار در اثر آنچه قبل شرح داده شد محمود به قول خود وفادار نبود و به جای ارسال دینارهای زر، پول نقره برای فردوسی فرستاد که باعث رنجش این محقق و شاعر بزرگ ایران شد. قطعه شعر فردوسی به خوبی گویای این مطلب می باشد :
یکی ابلهی شب چراغی بجست که باوی بدی عقد پروین درست
فروزان تراز ماه و خورشید بود سزاوار بازوی جمشید بود
خری داشت آن ابله کوردل به جانش بودی جان خر متصل
چنین شب چراغی که نامد بدست شنیدم که برگردن خر ببست
من آن شب چراغ سحرگاهیم که روشن کن از ماه تا ماهیم
ولیکن مرا بخت ابله شعار ببسته است بر گردن روزگار
چنین حکایت می کند که از زمان های دور پادشاهان ایرانی دبیران آگاه را به همه ی شهرهای ایران می فرستادند تا از وضع مردم، کشاورزی، راه ها، برخورد کارگزاران و معیشت مردم آگاهی کسب کرده و یادداشت بردارند که این نوشته ها به دبیرخانه ی شاه تقدیم شده در آن جا نگاهداری می شد، تا زمان انوشیروان که او دستور داد این نوشته ها، جنگ ها و پیروزی های ایران به شکل مدون و تاریخ تنظیم شده در کتابخانه نگهداری شود.
نوشته ها به سه دوره، به طور مجزا نقل وتنظیم شده است. دوره ی اسطوره ای، دوره ی پهلوانی، دوره ی تاریخی، بعد از حمله ی اعراب به ایران غارت و تخریب ایران و چپاول غنایم، این نوشته های تاریخی هم به دست آن ها افتاد، ولی عمر که با ترجمه ی عربی آن از مضمون آن ها تقریبا مطلع شد از عظمت ایران کهن، از داستان زال و رستم و از احترام به آتش خوشش نیامده گفت در این کتاب حلال و حرام در هم آمیخته است و برای شاه حبشه فرستاد، او که از مضمون زیبا و بزرگی ایران کهن خوشش آمد به کرات آن را مطالعه کرد و دستور نشر آن را داد، که یک نسخه هم به هندوستان فرستاده شد، و نسخه ای به دست صفاریان و اولین پادشاه آن یعنی یعقوب لیث رسید، او که به ارزش این کتاب پی برده بود دستور ترجمه و نشر آن را داد. همانطوری که قبلا شرح داده شد، در زمان محمود غزنوی فردوسی با شاهنامه که به نظم درآورده بود به دربار غزنویان آمد. بطوری که خودش بیان می کند بارها در جمله بندی و نظم آن تجدید نظر کرده است.
گویند ابو منصور عبدالرزاق بن عبداله فرخ را که معتمدالملک بود آنچه که دانشور دهقان به زبان پهلوی ذکر کرده بود به فارسی ترجمه از زمان خسروپرویز تا ختم کار یزدگرد را هم تنظیم کرده به آن بیافزایند، پس ابومنصور عبدالرزاق به اتفاق چهارتن دیگر از محققان بنام های تاج بن خراسانی ازهری، و یزدان داد شاپور از سیستان، و ماهوی بن خورشید از نیشابور، سلیمان بن نوربن از طوس این مهم را انجام داده و نسخه هایی از آن در عراق و خراسان بود، تا نوبت به آل سامان رسید که به دقیقی شاعر دربار دستور داد این نوشته ها را که بنام خدای نامه گان بود به نظم درآورد، بطوری که در قبل گفته شد او فقط هزار بیت از گشتاسب نامه را سروده بود که به دست غلام خود کشته شد تا نوبت به سلسه ی غزنویان رسید، سلطان محمود که در دربار سامانیان بزرگ و رشد یافته بود به مطالعه ی تاریخ ایرانیان و پادشاهان قبل از حمله ی اعراب به ایران علاقه مند شد، و طبق آنچه در بالا ذکر شد، این مهم به فردوسی سپرده شد، که آن را این چنین به انجام رساند.
فردوسی سخت در کوشش بود که شاهنامه را به طور کامل تمام کرده سپس به سلطان محمود تقدیم کند، از این جهت به امید حق زحمتی که در آخر باید به او پرداخت می شد از ده، آبادی و زمین خود غافل شد و به همین دلیل احساس خستگی و نداری می کرد، که باز هم با سربلندی می گوید به جای گذشته ی ایران را زنده کرده ام و آنچه که من به نظم درآوردم، از زمان، باد و باران آسیب نمی بیند، کاخ بلندی است که همیشه پایدار است. کیومرث، تهمورث، جمشید، ضحاک، کاوه، فریدون، رستم و افراسیاب، رستم و اسفندیار، همه مردند ولی من با این کار بزرگ اسم آن ها را دوباره زنده کردم وچون احتیاج به پول و تعریف و نادانان نداشتم این است که اسم من جاودانه است و هرگز، نمیرم، او می گوید من به تعریف به ذَم نادان توجه نداشته و هیچ وقت در انجام این کار بزرگ جاودانه دلسرد نشدم.
هنر پایه ی مرد افزون کند سر از جیب اقبال بیرون کند
هنر هر کجا افکند سایه ای چو ظل همایش دهد پایه ای
کجا بی هنر شد اسیر نیاز هنرمند هر جا بود سرفراز
هنر ازخرد هست بایسته تر بدن را زجان گشته شایسته تر
گویا زمانی که فردوسی وفات یافته و برای خاک سپاری او را به آرامگاهش می بردند هدیه ی سلطان محمود غزنوی (سکه های طلا را برای ابوالقاسم فردوسی می آورند) دخترش که از تمام سرگذشت پدر و ستم هایی که به او از دربار غزنوی و سلطان محمود رسیده ناراحت بود، تصمیم به بازگرداندن پول به دربار محمود را می گیرد خواهر فردوسی او را از این تصمیم باز داشته و می گوید برادرم همیشه آرزو داشت که سدی بر رودخانه ی آبادی ما احداث کند که تا زنده بود این امر مقدور نشد. پس این درهم های طلا را به جهت برآوردن آرزوی این شاعر بزرگ خرج کرده، خواست او را برآورده کنیم.
sorna
06-15-2011, 01:06 AM
در ستایش خداوند
گفتار در عظمت و بزرگی خداوند که خالق هستی و کائنات می باشد هیچ کس نمی تواند او را ستایش کند که در حد شعور و درک کسی نیست.
بنام خداوند جان و خرد بر این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جان خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیهان و گردون سپهر فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است نگارنده ی برشده گوهر است
sorna
06-15-2011, 01:07 AM
گفتار در ستایش خرد
خرد بهترین هدیه ای است که خدا به مخلوق خود داده است. از هر ثروت و قدرت خرد بالاتر می باشد، همه ی نظم عالم به وجود خرد می باشد.
همیشه خرد را تو دستور داد بــدو جانت از ناسزا دور دار
بــگفــتار داننــدگان راه جوی بگیتی بپوی و به هرکه بگوی
sorna
06-15-2011, 01:07 AM
گفتار در آفرینش جهان و مردم
اول خداوند بزرگ چهار چیز را پدید آورد، آتش که از او خشکی پدیدار شد.
بعد آب و خاک و باد که آبادانی بود و کوه ها و اقیانوس ها، ماه و خورشید را خلق کرد و دیگر آدم را که به او خرد داد آنچه که در زمین از دام و دد خلق شده است فرمانبردار خود کند.
sorna
06-15-2011, 01:07 AM
در ستایش پیغمبر و یارانش
پیغمبر برای راهنمایی مردم از طرف خداوند به رسولی برگزیده شده است برای زندگی با سعادت این دنیا و رستگاری در آن دنیا باید به گفتار و راهنمایی پیغمبر گوش بسپاریم و به آن ها عمل کنیم.
بــه گــفتار پیغمبرت راه جوی دل از تیرگی ها بدین آب شوی
ترا دیــن و دانش رهاند درست ره رســتــگاری ببایدت جست
sorna
06-15-2011, 01:07 AM
کیومرث
کیومرث اولین پادشاه در شاه نامه است که سی سال پادشاهی کرد و کدخدای جهان بود. او، اول در کوه منزل داشت و لباس پلنگ می پوشید و از هر نوع حیوان، دد و دام یک جفت داشت که به او سجده می کردند. و احترام می گذاشتند. کیومرث طرز زندگی و پرورش دام را به مردم آموخت.
از او اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نه بدونه خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید برگاه بود
او هیچ دشمنی نداشت و به خوبی و خوشی زندگی می کرد، یک پسر داشت بنام سیامک که پدر خیلی به او علاقمند بود سیامک پسری، با فرهنگ و نور چشم کیومرث بود. در زمان کیومرث دیوی بد سیرت زندگی می کرد که یک پسرداشت و طالب سلطنت، این خبر به سیامک رسید.
دل شاه بچه در آمد به جوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرم پلنگ که جوشن نبود آنگه آئین جنگ
sorna
06-15-2011, 01:07 AM
رفتن سیامک به جنگ دیو و کشته شدن او
سیامک به جنگ پسر دیو رفت و آن اهریمن با یک کمند، سیامک را به خاک انداخت و کشت. کیومرث از مرگ تنها پسرش بسیار اندوهگین شد.
چه آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کنان زنان بر سر و دست و بازوکنان
کیومرث سیامک را بسیار دوست داشت و محرم راز پدر بود. از مرگ سیامک پدر مدت ها عزادار بود و در کوه ماندگار شده گریه می کرد. شبی از طرف داور کردگار سروشی برای او پیغام آورد که گریه و زاری کا فی است، اکنون به جنگ دیو برو.
سیامک خجسته یکی پورداشت که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را به بر
سیامک پسری داشت هوشنگ نام، که مشاور پدربزرگ و امید زندگی او بود.
sorna
06-15-2011, 01:08 AM
رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو و کشته شدن دیو
کیومرث هوشنگ را به نزد خویش خواند و بدو گفت، من یک لشکر از پرنده و دام و دد فراهم می کنم تا به جنگ دیو برویم، تو سردار جنگ باش که من رفتنی هستم و تو جوان.
بفرمان شاه جهان بد همه سپاهی و وحشی و مرغ و رمه
سپا هی دد و دام و مرغ پری سپه دار با کبر و گـُند آوری
با چنین لشگری به جنگ دیو رفتند وازغوغای حیوانات دیو به ستوه آمد هوشنگ او را به دام انداخت و سرش را برید، بعد از این عمر کیومرث به سر رسید و هوشنگ به جای جد تاج بر سر گذاشت.
جهان فریبنده را گرد کرد ره سود پیمود و مایه نخوَرد
جهاندار هوشنگ بارای و داد بجای نیا تاج بر سر نهاد
کیومرث جمع آوری کرد ولی از سود آن استفاده نکرد و این جهان چنین است و عاقبت ِهمه مرگ می باشد
sorna
06-15-2011, 01:08 AM
پادشاهی هوشنگ چهل سال بود
هوشنگ چهل سال با داد و دهش پادشاهی کرد، او خود را شاه هفت کشور می دانست و برای آبادی کشور کوشش بسیارنمود، در زمان او آرامش برقرار بود.
و ز آن پس جهان یکسر آباد کـرد همه روی گیتـــی پر از دادگرد
sorna
06-15-2011, 01:08 AM
برآوردن هوشنگ آهن از سنگ
هوشنگ آهن را از سنگ بیرون آورد و از آن اره و تیشه درست کرد. پیشه ی آهنگری مرسوم شد و آب شهرها را با زهکشی به مزارع برد.
مردم کشت و زرع یاد گرفتند و توانستند از محصولات کشاورزی زندگی خوبی بدست بیاورند قبل از آن مردم، جز میوه ی جنگلی، چیزی برای خوردن نداشتند و لباس هم از برگ می پوشیدند.
از آن پیش کاین کار باشدبسیج نبد خوردنی ها به جز میوه هیچ
به سنگ اندر آتش ازو شد پدید کـزو روشنی در جهان گسترید
sorna
06-15-2011, 01:08 AM
بنیان نهادن جشن سده
یک روز شاه با گروهی، از کوهی گذر می کرد، یک خزنده دراز و سیاه دید که روی زمین می خزد (مار)، هوشنگ یک سنگ از زمین برداشت و با قدرت به سوی مار انداخت، مار کشته نشد ولی از تماس دو سنگ آتش پدید آمد و هوا نورانی شد.
هوشنگ به یزدان پاک سجده کرد و آن را هدیه ی ایزد دانست و به احترام آتش با یارانش تا صبح جشن برپا کرده و این جشن را سده نام نهادند و شاه دستور داد، همه ی حیوانات از سمور و سنجاب، را خوب پرورش دهند تا از پوست و چرم آن ها برای لباس و کفش استفاده شود و نیز برای تربیت خر، گاو و گوسفند سعی بسیار کردند.
چهل سال با شادکامی و نـــاز بــداد و دهش بود آن سـرفراز
بسی رنج برد اندر آن روزگار بــا فسون و اندیشه بیشــمار
چو پیش آمدش روزگار بهـــی ازو مــردمی ماند و تخت مهی
بعد از چهل سال، عمر هوشنگ به سرآمد. او پسری داشت بنام طهمورث، کاردان و با هنر به جای پدر به سلطنت رسید.
sorna
06-15-2011, 01:09 AM
پادشاهی طهمورث دیو بند سی سال بود
طهمورث دستور داد با همه ی حیوانات به نرمی و زبان خوش صحبت کنند و برای آن ها از کاه و جو، غذا فراهم آورند. باز و شاهین و یوز را اهلی کرد، مرغ و خروس و دیگر ماکیان را پرورش داد.
زهر جای کوتــه کنم دســــت دیــو که من بود خواهم جهان را خدیـو
هرآن چیــزکاندرجهان ســــــودمند کـنـــم آشکار و گشـــایم زبـند
پـس از پشت میش و بز و پشم و موی بـــرید برشـتن نــهادنــد روی
بـــــکوشـــش از آن جامه آمد بجای بــگستردنی بد هم او راهنـــمای
با ریسیدن پشم گوسفند و بز، نخ و لباس درست کرد و هر آنچه دیو و پلیدی بود در بند کرد. ازخوبی و داد او، جهان در شگفت شد. او جهان آفرین را ستایش می کرد که این گونه به آن ها پیروزی داده و راهنمایشان بوده است. طهمورث وزیری داشت به نام شیداسب که بسیارخردمند و بیشتر به کارهای نیک سرگرم بود. خیلی کم غذا می خورد، پروردگار بزرگ را نیایش می کرد و مشاور شاه بود. راهنمای خوبی برای طهمورث بود و با سعی و کوشش او پلیدی و ناپاکی در جهان نبود و اهریمن در بند بود.
چنان شاه پالوده گشت از بدی کــه تابـید از او فر ایزدی
چو دستور باشد چنین کاردان تو شه را هنر نیز بسیار دان
دیوان که در زمان طهمورث در قل و زنجیر بودند و محیط را برای فساد وظلم نامساعد دیدند، با همفکری یکدیگر، از فرمان وزیر سرپیچی کرده، دست به شورش زدند.
چو دیوان بدیدند رفـتــار وی کشیدند گـردن زگفتار وی
sorna
06-15-2011, 01:09 AM
بند کردن طهمورث دیوان را و مردن او
شاه به جنگ دیوان رفت و سپاه از هر طرف بسیار بود. شاه با گرز و کمند آن ها را کشت و چندی را هم اسیر کرد.
در جنگ بسیار با شتاب رفتار می کرد و دیوها نمی توانستند فرار کنند، دیو بزرگ را با افسون به کمند بست. دیو گفت مرا نکش و آزاد کن. من به تو هنرهای خوبی یاد خواهم داد. یکی از بزرگان که در رکاب بود، از طهمورث خواست تا دیو را آزاد کند، دیوها هم به آن ها نوشتن و خواندن آموختند که هنر بسیار بزرگی بود.
نوشــتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی
چو هندی و چینی و چه پهلــوی نـگاریـدن آن کجـــا بشــنوی
جهـاندارسی سال از این بیشــتر چـگـونه پـدیـد آوردی هـنــر
بــرفــت و سرآمد برو روزگــار همــه رنـج او ماند از او یادگار
عمر طهمورث به سر آمد و جز خوبی از او چیزی به یادگار نماند. او یک پسر داشت به نام جمشید که بعد از او تاج بر سر گذاشت
sorna
06-15-2011, 01:09 AM
پادشاهی جمشید هفتاد سال بود
جمشید هفتاد سال پادشاهی کرد. او نرم کردن آهن و ساختن زره و کلاه خود و همین طور ریسندگی نخ ابریشمی و پشمی و بافتن پارچه را به مردم یاد داد.
دیوها به دستور او آب و خاک را مخلوط می کردند و خانه و حمام، کاخ و برج می ساختند، از یا قوت و طلا آن ها را زینت می کردند، کشتی از تنه ی درختان درست کرده به آب انداختند. در زمان پادشاهی جمشید همه ی کارها بر مراد مردم بود، برای هر حرفه و هنری عده ای مخصوص به آن کار، مشغول می شدند. دیوها برای او تختی بلند ساختند و او را روی تخت نشاندند. مردم آن روز خجسته را نوروز نام نهادند. در زمان جمشید بیماری و بیکاری نبود و دیوان همه گوش به فرمان جمشید بودند.
همـــه رازها نیـز کرد آشکــار جهــان را نیامد چنو خواستار
گـذر کرد از آن پس بکشتی برآب زکشـور به کشور بر آمد شتاب
چـون آن کارهای وی آمد بجـای زجـای مهـی بـرتـر آورد پای
به فرکیـانی یکی تخت ساخســت چه مایه بدو گوهر اندر نساخت
جهـــــان انجـمن شد برتخت او از آن پـــــرشده فری بخـت او
بـــجمشید بـر گـوهر افشـاندند مرآن روز را روز نو خواندنــد
سالیان دراز جمشید این طور پادشاهی کرد.
sorna
06-15-2011, 01:09 AM
برگشتن جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار از او
جهان آرام بود و زندگی مردم در آسایش بود. مردم جز خوبی از پادشاه چیز دیگری نمی دیدند. او بر تخت پادشاهی تکیه داد و مردم هم او را دوست داشتند ولی بعد از چندی یک روز به بزرگان شهر و مردم گفت : شما باید مرا نیایش کنید و شما آنچه دارید از من است. من به شما بزرگی و زندگی دادم.
چنین گفت با سالخورده مهان کـه جــز خویشتن را ندانم جهان
هنـر در جـهان از من آمد پدید چو من تا جور تخت شاهی که دید
بزرگی و شاهی و دیهیم مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
او با تکبر گفت که اگر من نبودم مرگ و بیماری شما را امان نمی داد و از این مقوله با خودستائی بسیار گفت، بزرگان از او ناراضی شدند، یزدان هم از ناسپاسی و تکبر او خشمناک شد. مردم او را ترک کرده و از دورش پراکنده شدند.
ازو پاک یزدان چو شد خشــمناک بدانست و شد شاه با ترس و باک
چو آزرده شده پاک یزدان از اوی بــدان درد درمـان ندیــدند روی
وقتی جمشید همکاری مردم را در پیش برد آبادانی و سازندگی، ندیده گرفت خدا از او روی برگرداند.
sorna
06-15-2011, 01:10 AM
داستان مرداس پدر ضحاک
مردی بود بنام مرداس از نژاد عرب، او مردی مهربان و فهمیده بود و چهارپایان بسیارداشت و به مردم کمک می کرد. هرکس که نیازی داشت، به طور رایگان در اختیار او می گذاشت. شیر و دیگر مواد غذایی را به نیازمندان اهدا می کرد. او پسری داشت ستمکار و بی عقل. بی باک و بی رحم که اسم او ضحاک بود.
مردم او را ابله و بی شعور می دانستند. یک روز شیطان به نزد ضحاک آمد و گفت من یک راز به تو می گویم و تو قسم بخور که راز مرا فاش نکنی، ضخاک قسم می خورد و شیطان درصدد فریب او برمی آید و می گوید تو جوان هستی و نیرومند چرا پدرت را که پیر و از کار افتاده است، نمی کشی که به جای او بنشینی و ضحاک می گوید من این کار را نمی کنم، شیطان به او یادآور می شود که تو قسم خوردی و اگر به قسم وفا نکنی، گنه کار هستی. ضحاک می گوید چطور پدرم را بکشم، شیطان او را راهنمایی می کند و می گوید پدرت که برای نیایش یزدان صبح گاهان به باغ می رود، تو چاهی زیر پای او حفر کن و روی آن را بپوشان تا پدرت در چاه سرنگون شود.
چنان بد کنش شوخ فــرزنــد اوی نجــست از ره مهـر پیونـد او
به خــون پدر گشته هـمـداســتان زدانـــا شنـیدم من این داسـتان
کـه فرزند بدگر بود نــره شـــیر بــه خون پدر هم نبـاشد دلـــیر
اگـــر در نهانی سخن دیگر اســت پـــژوهنده را راز با مـادرسـت
پـســـر کو رها کـرد رســم پـدر تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر
ضحاک پدر را کشت و به جای او نشست. شیطان در کار خودش موفق شده و ضخاک را فریب داده بود. باز هم در فریب او کوشش می کرد. خودش را به یک جوان خوب تبدیل کرده، پیش ضحاک آمد و گفت : من یک آشپز ماهر هستم برای تو انواع غذاها را درست می کنم، مردم در زمان ضحاک از گوشت حیوانات استفاده نمی کردند و بیشتر سبزیجات و میوه، غذای اصلی آن ها بود، ولی آشپز هر روز غذاهای پر چرب از گوشت حیوانات و پرندگان درست می کرد. ضحاک آن غذاهای رنگارنگ را می خورد و بسیار خوشحال بود و از آشپز تشکر کرده و گفت : یک کمکی از من درخواست کن. شیطان هم گفت : اجازه بده که من شانه های تو را ببوسم و ضحاک اجازه داد.
sorna
06-15-2011, 01:10 AM
بوسه دادن ابلیس ضحاک را و تولید شدن مار
ضحاک که از غذاهای دست پخت شیطان بسیار راضی بود، و به خاطر آن غذاهای پرگلاب و معطر از آشپز قدر دانی کرد، و شیطان شانه های ضحاک را بوسید و از نظر ناپدید شد. و دو مار بزرگ و خشمگین در شانه های ضحاک روئیدند.
پزشـکان فـرزانه گرد آمدند همه یک بـه یک داستان ها زدنـد
زهـرگونه نیرنگ ها ساختند مر آن درد را چاره نشــناختـند
هر روز درازای مارها و خشم آن ها بیشتر می شد و ضحاک سر دو مار را برید. ولی بزرگ ترو خشمناک تر از اول رشد کردند. شیطان مثل یک پزشک جوان به ضحاک ظاهر شد و گفت راه علاج تو، خوردن مغز سر جوانان است و به جز از این علاج دیگری نداری، پس به او آموخت باید آشپز از مغز مردهای جوان برای مارهای روی دوش تو غذا تهیه کند تا آن ها آرام باشند و باعث آزار تو نشوند که ضحاک چنین کرد. از طرف دیگر، مردم که از تکبر و غرور جمشید ناراحت شده بودند از او رو گردان شده به ضحاک رو آوردند.
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدیدآمد ازهرسو جنگ وجوش
سیـه گشت رخشنده روز سپید گســـتند پیــونـد از جمشـــید
sorna
06-15-2011, 01:10 AM
تباه شدن روزگار جمشید به دست ضحاک
به دلیل برگشتن جمشید از مردم، سپاه از جمشید رو برگرداند. آن ها وقتی شنیدند که مهتری درتازیان است پر از هول و ترس و بی داد، خود به طرف او رفتند و پادشاهی جمشید را به او سپردند. ضحاک از هر طرف لشکری فراهم کرد و به جنگ جمشید رفت. جمشید از ضحاک شکست خورد و به چین فرار کرد.
چو صد سالش اندر جهان کسی ندید ز چشــم هـــمه مردمــان ناپدید
صــدم ســال روزی بـدریای چـین پدیــد آمد آن شــاه ناپــاک دیـن
چو ضحـــاک آوردش نـاگه بچنـگ یکایـــک ندادش زمــانی درنـــگ
بــه اره مــر او را بـدونــیم کــرد جهــان را از او پاک و بیبیــم کرد
بازی چرخ گردون همینطور است، گاهی سروری می دهد و گاهی پستی.
sorna
06-15-2011, 01:10 AM
پادشاهی ضحاک از هزارسال یک روز کم بود
گردش دنیای ناپایدار چنین است پس باید به عاقبت کار هم فکر کرد. ظلم و ستم به مردم رو انداخت، ضحاک بر تخت نشست و همه ی خوبی ها ناپدید شد. دروغ و ریا و بدکاری رواج پیدا کرد.
نهــــان گشــت آئین فرزانگان پراکــــنده شــد کام دیـــوانگان
هنــرخوار شد جادویی ارجمـند نـــهان راستـــی آشکـــارا گزند
شــده بریدی دسـت دیوان دراز زنیــکی نبودی ســخن جـزبه راز
مردم ناراحت و خاموش بودند و دست دیوان و پلیدی ها باز بود ، دروغ و ریا رواج داشت. جمشید دو خواهر داشت. بنام های «شهرناز» و «ارنواز» که این دو بانو بسیار کاردان و زیبا بودند، و به دست ضحاک افتادند ضحاک به آن ها جادوگری و تنبلی آموخت، که آموزش ضحاک جز پلیدی و تنبلی نبود.
طبق آموزش شیطان به آشپز دستور داد که هر روز دو جوان را کشته و از مغز سر آن دو، غذایی برای مارهای روی کتفش تهیه کنند. بدین جهت هر شب دو جوان را می کشت و آشپز برای او از مغز سر آن ها غذا درست می کرد. روزی دو جوان پاکدل که از نژاد پادشاهان ایران بودند باهم به نجوا از ظلم و ستم وپستی های ضحاک صبحت می کردند. اسم این دو جوان یکی «ارمایل» و یکی «گرمایل» بود، با هم فکری یکدیگر، نقشه طرح کرده و برای اجرای آن به دربار ضحاک رفته و خود را به آشپز معرفی کردند و در آشپزخانه ی ضحاک به آشپزی مشغول شدند. در مدت آشپزی هر روز که دو جوان را برای کشتن می آوردند، آن ها یکی را فراری داده و دیگری را می کشتند و با مخلوط کردن مغز حیوانی دیگر برای ضحاک غذا درست می کردند. و به این ترتیب هرماه سی جوان از مرگ نجات پیدا می کردند. وقتی تعداد این جوان ها به 200 نفر رسید ارمایل و گرمایل به آن ها تعدادی رمه دادند و سفارش کردند که به دور دست بروند و شبانی کنند تا کسی آن ها را نشناسد.
از این گونه بر ماهـیان سی جوان از ایشـان همـی یــافتــند روان
این جوان های از مرگ نجات یافته، به دور دست رفتند تا کسی آن ها را نشناسد، پس به دامداری مشغول شدند. یکی از این جوان های دلیر که از ضحاک خاطره های بدی به دل داشت با دختری پاک نژاد و زیبا ازدواج کرد.
sorna
06-15-2011, 01:11 AM
دیدن ضحاک فریدون را در خواب
چهل سال از پادشاهی ضحاک مانده بود که او یک شب در ایوان خانه اش با ارنواز خوابیده بود، خواب دید یک جوان با گرز به او حمله کرده است و آن گرز به شکل سر گاو بود بعد او را کشان کشان به طرف کوه دماوند برده، دست و پا در غل و زنجیر در چاهی در کوه سرنگونش کرد.
ضحاک ازاین خواب ترسناک با فریاد بیدار شد، ارنواز که هراسان شده بود وقتی دلیل ترس ضحاک را فهمید به او گفت : موبدان را بخواه تا تعبیر خواب تو را بگویند. ضحاک همه ی موبدان را صدا کرد و تعبیر خواب خود را خواست. آن ها آمدند ولی از ترس پلیدی ضحاک چیزی نگفتند ضحاک خشمگین شد و گفت : اگر حرفی نزنید همه ی شما را می کشم یکی از موبدان که زیرک نام داشت با ترس به او گفت : قبل از تو هم پادشاهان بسیار بودند و بعد از تو هم خواهند آمد، یک جوان تو را با گرزی که مثل سر گاو است به دام خواهد انداخت. ضحاک ناراحت شده و گفت : دلیل بدی این جوان با من به چه جهت است. زیرک جواب داد، برای اینکه تو پدر او را می کشی و مغز سرش را می خوری، دل آن جوان پرخون می شود و دیگر به دلیل اینکه آن گاوی که به او شیر می دهد تو او را نیز خواهی کشت. نام آن جوان فریدون است.
بدو گفـت ضحــاک ناپــاک دین چرا بنددم با منش چیـست کین؟
دلاور بــدو گــفت اگر بخــردی کســی بی بهانه نسازد بــدی
sorna
06-15-2011, 01:11 AM
گفتار اندر زادن فریدون
ضحاک بعد از شنیدن تعبیر خواب، راحتی و آسایش از او سلب شد و خورد و خوراک نداشت، در یک روز مبارک، فریدون از پدری بنام آبتین و مادری بنام فرانک به دنیا می آید. آبتین مردی شجاع و دلیر بود.
روزی سربازان آبتین را اسیر کرده و برای خوراک مارهای دوش ضحاک او را می کشند، وقتی مادر فریدون از جریان باخبر می گردد، بسیار غمگین و دل شکسته شده و به فکر چاره ای برای نجات جان فریدون می افتد.
خردمنـــد مام فریـــدون چو دید که بر جفــت او آنچــنان بد رسید
زنــــی بود آرایــــش روزگــار درختـــی کزو فرشاهی به بـــار
فرانــــک بــدش نام فرخنده بود به مهـر فریـــدون دل آکنـــده بود
فرانک بچه را برداشت و گریان به یک مرغزار رفت. در آن مرغزار یک گاو پرشیر و نیرومندی به چرا مشغول بود. فرانک بچه را به شبانی سپرد و گفت :
که مواظب او باشد. شبان وقتی از فرانک بچه را گرفت به او قول داد که با کمال دقت از او مواظبت کند. سه سال او را با شیر همان گاو قوی پرورش داد، فریدون بچه ای با کمال و تندرست بود، فرانک که برای جان فرزند خود همیشه نگران بود، بچه را از شبان گرفت و او را در بلندای کوه به یک مرد پارسا سپرد.
فرانــک بدو گفت کای پاک دیـن منـم سوگواری از ایران زمیـن
بــدان کــین گرانمایه فرزند من همی بود خواهد ســر انجــمن
تــو را بــود با یــد نگـهــبان او پدروار لــرزنده بر جــان او
مادر به مرد زاهد سفارش کرد که از او مواظـبت کن که گزنـدی به او نرسـد، آن پارسا به فرانک قول داد که از فریدون پرستاری کند. ضحاک که از خواب پیشین بسیار ناراحت بود، مرتب جاسوس در پی فریدون می فرستاد. روزی جاسوسان به مرغزار شبان آمدند و آن گاو شیرده و قوی را یافتند وآن را کشتند، ولی فریدون را نیافتند.
sorna
06-15-2011, 01:11 AM
پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
بعد از 16 سال فریدون یک جوان دلیر و بسیار زیبا شد، از کوه به زیر آمده از مادر اصل و نسبت خود را پرسید.
مادر به او گفت تو ایرانی و از نژاد طهمورث می باشی، داستان ضحاک و کشتن پدر را به دست دژخیمان ضحاک و ناپاکی های ضحاک را برای پسر شرح داد. فریدون بسیار ناراحت شد و گفت می باید با شمشیر آشنا بشوم و دلیری بسیار بیاموزم. مادر به او گفت : مواظب باش که ضحاک از تو ترس دارد و شب روز به دشمنی نام تو را می برد.
تـرا ای پســـر پند من یــاد بـــاد به جـز گفــت مادر دگــر باد بــاد
چنان بد که ضحاک خود روز شـب به نـام فریــدون گشــادی دو لـب
بــدان بـــرز و بالا ز بیـم نـهـیـب شـدی از فریدون نهش برنـهــیب
sorna
06-15-2011, 01:12 AM
محضر خواستن ضحاک از مهتران و پاره کردن کاوه ی آهنگر آن محضر را
یک روز ضحاک همه ی بزرگان را جمع کرد و گفت من یک دشمن دارم که اگرچه جوان و کم سال است، ولی من از ترس او خواب ندارم.
هیچ وقت نباید دشمن را دست کم گرفت حتی اگرخردسال باشد. من می خواهم یک لشکر از دیو و همه ی افراد تشکیل بدهم و به جنگ فریدون بروم. بزرگان که از ترس ضحاک نمی توانستند مخالفت کنند، همه با سرحرف او را تایید کردند و نامه ی جنگ با فریدون را امضا کردند که در همین موقع صدای مردی آهنگر بلند شد و با عجله به بارگاه ضحاک آمد و گفت ای شاه تو دژخیم هستی، من 5 پسر داشتم و همه را تو کشتی و خوراک مارهای تو شدند، حالا یک پسر دارم او را هم می خواهی بکشی، تو چرا آن قدر ظالم و بدخواه می باشی، گفت : من کاوه هستم یک آهنگر زحمت کشم که از ظلم و ستم تو به تنگ آمده ام.
تو شـاهی و گـر اژدهـا پیکــری بیــاید بدیـــن داســتان داوری
اگـر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همی بهرماست
چرا باید مارهای تو از مغز پسران من تغذیه کنند. سپهبدان از گفتار و جسارت کاوه تعجب کردند، ضحاک دستور داد پسر او را آزاد کردند، پس بدوگفت : این منشور را تو هم امضا کن. کاوه پس از خواندن آن منشور سخت عصبانی شد و منشور را پاره کرد و رو کرد به دیگر بزرگان و گفت :
خروشیــد که ای پایـمردان دیــو بریــده دل از مهر کیهــان خدیو
همه ســـوی دوزخ نهادیـد روی سپـــردید دل ها به گفــتار اوی
نباشــم بدین محــضر اندر گواه نه هــرگز براندیشــم از پادشاه
و با خشم دست پسر را گرفت و رفت، مردان حاضر در انجمن با ترس از گفتار و رفتار کاوه، به ضحاک خوش آمد گفتند.
sorna
06-15-2011, 01:12 AM
کاوه آهنگر و ضحاک
وقتی که کاوه از نزد پادشاه بیرون رفت، بزرگان حاضر در مجلس به اوگفتند که تو چرا کاوه را نکشتی، به او اجازه دادی که نزد ما آنچنان با تو صحبت کند. فرمان تو را پاره کند و ضحاک جواب داد، وقتی که کاوه پیش من آمد، صدای عجیبی را شنیدم که خبر بدی را بمن می داد، نمی دانم چه به سر من خواهد آمد.
همیدون چو او زد بسر هر دو دست شــگفتی مرا در دل آمد شــکست
نــدانم چه شــاید بدین زین سپـس کـه راز سـپـهری ندانـسـت کـس
کاوه که از پیش ضحاک به بازار رفت، چرم جلوی سینه را که مخصوص آهنگران است و لباس کار می باشد، به سر چوبی کرد و بلند نگهداشت و به مردم گفت : چرا ما باید ساکت باشیم و آنقدر ستم بر ما برسد. برویم تا فریدون را پیدا کنیم و چاره ی این بی عدالتی را با کمک او علاج کنیم. مردم به دعوت او برای یافتن فریدون راهی شدند، هرکس هر نوع گوهر و جواهر قیمتی داشت به آن درفش وصل میکرد، درفش کاملا روشن و نورانی بود، آن را درفش کاویانی خواندند. مدتی گشتند و فریدون را یافتند. وقتی فریدون آن جمع و آن درفش روشن را دید، فهمید که بخت از ضحاک برگشته. پس عزم جنگ با ضحاک کرد و نزد مادر رفت، از تصمیم خود او را آگاه ساخت، مادرش اول مخالفت کرد، ولی بعد، او را دعای خیر کرده، پیروزی او را از یزدان خواست. فریدون دو برادر داشت بنام های کیانوش و شادکام. فریدون عزم خود را برای جنگ با ضحاک و کمک خواستن آن ها برای جنگ با ضحاک ستمکار، برای آن دو شرح داد و کمک آن دو برادر را نیز طلب کرد، که برادرها به او قول همکاری دادند و رفتند و گرزهای سنگین و پولادین سفارش دادند. برادرها گرز و لباس جنگ را آماده کردند.
پسـند آمــدش کار پــولادگــر ببخشــیدشان جامه و سیم و زر
بســی کردشــان نیز فرخ امید بســی دادشــان مهتری را نوید
فریدون به همراهان گفت : اگر ضحاک را از بین ببرم، دنیا از ظلم و ستم پاک خواهد شد.
sorna
06-15-2011, 01:12 AM
رفتن فریدون به جنگ ضحاک
کـه گر اژدهـا را کنـــم زیـــرخاک بشویم شما را سر از گرد پــــاک
جـهــان را همــه ســوی داد آورم چــو از نــــام دادار یـــاد آورم
فـریــدون بخورشــید بر برد سـر کـمر تنـــگ بســتن بکیــن پـدر
برون رفت شــادان بخــر داد روز به نیک اـتر و فال گیــتی فــروز
سپاه بسیار به دور او جمع شدند، هرکس که آزاده بود، کمر به خدمت او بست و برای جنگ با ضحاک آماده شد. در بین راه همه ی مردم به هر وسیله به او کمک می کردند، از غذا و از اسب و دیگر لوازم را به او رایگان می دادند. فریدون برای استراحت به چشمه ای نزدیک شد، از تازیان هرکس که توحید پرست بودند برای کمک به پیش او آمدند و در نیمه ی شب یک مرد خیراندیش که مثل فرشته بود برای راهنمای و کمک فریدون آمده و او را دعای خیر کرد. فریدون خوشحال شد و دانست که فرایزدی با اوست، و بخت از ضحاک برگشته است.
چو شب تیره تر گشت از آن جـایگاه خـرامــان بیـامد یـکی نیـکخواه
فـروهشــته از مشک تا پــای مـوی بکــردار حـور بهشـتـــش روی
ســـروش بـدان آمــده و از بـهشت که تا بـازگوید بدو خوب و زشت
دو برادر ریاکار فریدون، تصمیم می گیرند که در شب موقع استراحت، برادر را بکشند. بس آهسته از جا بلند شده و یک سنگ بزرگ را از کوه جدا کردند تا بکوبند به سر فریدون. ولی سنگ از جایش تکان نمی خورد. از صدای حرکت سنگ فریدون از خواب بیدار شد و از نیت زشت دو برادر آگاه گشت ولی هیچ نگفت، و به روی آن ها هم نیاورد و باعزمی راسخ و امیدوار به راه افتاد تا به اروند رود رسید. به نگهبان اروند رود گفت : برای ما کشتی بیاور و ما را به آن طرف رود ببر. نگهبان گفت : باید اجازه از طرف شاه بیاوری، من چنین دستوری ندارم. فریدون ناراحت شد خودش با اسب به آب زد، همه ی سپاهیان مثل او بدون کشتی و قایق از آب رد شدند. فریدون و همراهان به نزدیک کاخ ضحاک رسیدند که کاخی بزرگ با دیوارهای بلند دشات و نگهبانان با دقت مراقب آن بودند.
فریدون به همراهان گفت : درنگ جایز نیست، باید فورا حمله را شروع کنیم و با یک گرز گران بر سر نگهبانان کاخ کوبید و با جنگ سخت با دیگر دیوان، همه را کشت و خودش به جای ضحاک بر تخت نشست. کاخ ظلمی که ضحاک ساخته بود، به دست فریدون و همراهان او ویران شد. فریدون به نام دادار دادگر کاخ ظلم ضحاک را خراب کرد و نگهبانان را کشت و به دنبال ضحاک هر جا نظر کرد، او را ندید. پس دستور داد زن های کاخ را پیش او آوردند. اول فریدون دستور داد که زن ها خودشان را بشویند و از پلیدیهایی که ضحاک به آن ها آموخته بود پاک شوند.
بفرمود شستن تناشان نخـست روانــشان پس از تیرگی ها بشست
ره داور پـــاک بــنمــودشــان از آلــودگی ها بیــالــودشــان
ارنواز پیش فریدون آمد و گفت تو کی هستی و چه نژادی داری ؟ فریدون خودش را معرفی کرد و اسم پدر و مادرش را گفت : و کشته شدن پدرش به دست عمال ضحاک را شرح داد. و گفت : فریدون پسر آبتین، از نژاد طهمورث هستم، از جای ضحاک جویا شد. ارنواز گفت ضحاک مدتی است از نام فریدون می ترسد و همیشه در سفر است و یک جا نمی ماند، من و شهرناز از ظلم و ستم او و مارهای روی دوشش به تنگ آمده ایم و بسیار از ستم های ضحاک برای فریدون شرح داد.
ضحاک یک وزیر با تدبیر داشت بنام کندو. وقتی که آمدن به فریدون را به کاخ دید و پذیرایی ارنواز و شهرنواز را مشاهده کرد، فهمید که او از نسل پادشاهان است و کمر به خدمت او بسته بعداز پذیرایی از او، جای برای استراحت فریدون و دیگر سپاه فراهم کرد و خود سحرگاه به طرف پناهگاه ضحاک رفت، تا او را از آنچه پیش آمده بود با خبر کند.
چو کشــور ز ضحــاک بودی تهــی یکــی مایــه ور بدیشـان رهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفــتی بدلــسـوزگی کدخـدا
ورا کنـدرو خوانــدنــدی بــنام بکندی زدی پیــش بیــداد گام
sorna
06-15-2011, 01:12 AM
گریختن کندرو، فرستاده ی ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن به ضحاک
کندرو وقتی به کاخ آمد و فریدون را دید که بر تخت پادشاهی نشسته، هیچ سخن نگفت، پرس و جویی نکرد و ستایش و بزرگی فریدون کرد، درود فرستاد و گفت : هرچه می خواهی بگو تا آماده کنم.
فریدون هم دستور پذیرایی که در خور شاه باشد از او طلب کرد، کندرو همه را آماده کرد. فریدون با گوش کردن موسیقی و خوردن می و غذا شب را به روز آورد.
چـو شـد بامدادان روان کندرو بـرون آمد از پیــش سالار نو
نشســت از بر باره ی راهجوی سـوی شاه ضحاک بنهاد روی
صبح که شد کندرو برای چاره جویی و خبر به شاه، پیش ضحاک رفته او را بیدار کرد و جریان را برای او شرح داد. ضحاک چونکه همیشه از فریدون ترسی داشت، نمی خواست این موضوع را باور کند، پس گفت تو خبر بد آوردی، شاید او مهمان باشد. کندرو گفت مهمان را از سر بدر کن که میهمان این گونه به منزل نمی آید و با ارنواز و شهرناز هم اینگونه برخورد نمی کند. ضحاک به کندرو پرخاش و او را تهدید کرد، کندرو به او گفت : که تو دیگر شاه نیستی که به من دستور بدهی.
زگاه بزرگــی چو موی از خمیـر برون آمـدی مهـترا چاره گـیر
تو را دشــمن آمد بگاهت نشست یـکی گـرزه گاو پیکـر بدسـت
جهاندار ضــحاک از این گفتـگو به جوش آمد و تیز بنهاد روی
بـفرمـود تا بر نهــادنـد زیـن برآن راه پــویان باریک بیـن
ضحاک ناراحت شد و به سرعت برای جنگ با فریدون آماده شد.
sorna
06-15-2011, 01:13 AM
جنگ کردن ضحاک با فریدون و بند کردن فریدون ضحاک را به کوه دماوند
ضحاک لشکری بزرگ از مردمان و دیوان درست کرد و به جنگ فریدون آمد. فریدون هم با همراهان و با گرزهای گران برای جنگ با ضحاک آماده شد.
مردم از پیر و جوان به یاری فریدون آمدند. آن ها که از ظلم ضحاک به تنگ آمده بودند، گفتند ما پادشاهی ضحاک را نمی خواهیم که بسیار بد سرشت و پلید می باشد. فریدون با کمک مردم دیوها را کشت، ضحاک را در بند کرد و درصدد کشتن او بود، ندایی آمد که او را نکش موقع مرگ او نیست، او را در کوه دماوند به زنجیر بکش.
فریدون بعد از پیروزی، به مردم و سپاهیان این طور گفت : هم اکنون ظلم از بین رفت و ظالم در بند است، هر کس به کار خودش مشغول باشد و برای آبادی کشور کوشش کند و من هم جز عدل و داد کاری نخواهم کرد.
شنیـدند مردم سخن های شـاه از آن پــر هنـــر با دســـتگـاه
از آن پـس همه نامداران شهـر کسی کش بد از نـام و از گنج بهر
برفتــند بارامـش وخواسـته همــه دل به فــرمانــش آراســتـه
sorna
06-15-2011, 01:13 AM
در بند کردن فریدون ضحاک را در دماوند کوه
فریدون دستور داد ضحاک را دست بسته به کوه دماوند بردند و او را به زنجیر کشیدند و به لشگریان گفت : با اسرا مهربان باشید، آنکس از تازیان که فرار کرده و قصد آزار شما را ندارد، به او آزار نرسانید.
بیـامد همانـگه خجسته سروش به خوبـی یکی راز گفتـش بگوش
که ایـن بســته را تا دماوند کوه ببـر همـچنین تـازیان بی گروه
مبــر جـز کسـی را نـگر ایـزدت به هنـگام سخـتی به پرهــیزدت
از در بند کردن ضحاک اسم پلید او هم خاک شد و فریدون ایزد را بسیار سپاس گفت :
نباشد هــمی نیک و بد پایــدار همــان به که نیــکی بود یادگار
هـمان گنج و دینـار و کاخ بلــند نـخواهد بدن مر تو را ســودمند
سـخن مـاند از تـوهـمی یادگـار سخن را چنــین خوار مایــه مدار
فریدون انتقام پدر ضحاک و پدر خود را که به دست ضحاک کشته شده بود و همچنین ظلم و ستمی که به جوانان و مردم آزاده می کرد را این چنین از او ستاند.
یکی بیشــتر بند ضحــاک بود کــه بی دادگـر بود و ناپــاک بـود
دو دیگر که کین پدر بازخواست جهان ویژه بــر خویشتن کرد راست
سه دیــگر که گستی ز نابخردان بپــالود و بســتد زدســت بـــدان
جهانـا چه بد مهری و بد گوهری کـه خود پرورانی و خود بشـــکنی
ضحاک به دلیل ظلم و ستم به مردم و نافرمانی و ستم به پدر، این طور خوار شد.
sorna
06-15-2011, 01:13 AM
پادشاهی فریدون پانصد سال بود
پادشاهی فریدون پانصد سال بود، او تاج بر سرگذاشت و با فروتنی بسیار به یزدان درود فرستاد.
ستم و ظلم به کمک او از زمین پاک شد، مجالس شادی برای مردم ترتیب داد. فرانک، مادر فریدون وقتی از سرنوشت ضحاک و پادشاهی پسرش باخبر شد، خیلی شاد شد، به مردم بسیار بخشش کرد و هرچه از جواهر و زر و دام و رمه داشت، برای فریدون فرستاد. فریدون مرتب به هرجا سرکشی می کرد، به نقاط دور کشور می رفت و برای آبادانی کوشش می کرد.
هر آن چــیز گز راه بیــداد دیــد هـرآن بوم و ترکان نه آباد دیـد
بــداد و به آبـاد شـه دســـت زد چنــان کز ره هوشیاران ســزد
بیــاراســت گیـتی بسان بهـشت به جای گیاه سرو گلبن بکـشـت
کجـا گر جهـان گوش خوانی همـی جــز این نیز نامش ندانی هـمی
sorna
06-15-2011, 01:14 AM
فرستادن فریدون جندل را به یمن
بعداز چند سال، فریدون صاحب 3 پسر شد. 2 پسر از شهرناز و یک پسر از ارنواز و اینپسر بچهها پیش پدر بسیار عزیز بودند، او همه گونه فنون را به فرزندان خود آموخت و وقتی آنها کاملا به سن جوانی رسیدند، یکی از بزرگان دربار را به نام جندل پیش خود فرا خواند وگفت:
درجهان بگرد و سه دختر خوبرو و با هنر که سه خواهراز یک پدر و مادر باشند، برای پسران منپیدا کن.
جندل با چند نفر به هرگوشه جهان رفت تا اینکه در یمن نشانی سه خواهر که بسیار زیبا وهر سه دختران پادشاه یمن بودند، بدو دادند. جندل به دربار شاه یمن رفت، پس از احترام به شاه و سپاس فراوان به ایزد، سه دختر او را برای پسران شاه ایران خواستگاری کرد.
شاه یمن این سه دختر را مثل چشم خودش دوست داشت و نمی توانست آنها را از خودش دور کند. پس به فرستاده گفت: صبر کن، من فردا به تو جواب می دهم و بزرگان را صدا کرد و آنچه کهاز جندل شنیده بود به آنها گفت و یادآور شد که به شاه ایران نمی تواند جواب رد بدهد زیرا که او مقتدر است و با ضحاک چه کردوچطور او را در بند و ظلم را در ایران ریشه کن کرد. در ضمن دختران خود را هم بسیار دوست دارم، رأی شما چهمی باشد. بزرگان گفتند تو از فریدون نترس، ما را اگر جنگی با او باشد حتما پیروز خواهیم شد.
پس همانطور که صلاح میدانی رفتار کن و جواب او را بده.
وگـر چــاره ای کرد خواهی همی بتــرسی از این پادشـاهی همـی
ازو آرزوهـــای پرمایــه جـــوی کــه کــردار آنــرا نبــــند روی
چـو بشنــید از آن کاردانان سخن نــه سـر دید آن را به گیـتی نه بن
وقتی که سخن بزرگان را شنید که به او گفتند تقاضاهای بزرگی از فریدن بخواه که نتواند اجرا کند پادشاه یمن از رای وسخن آنها چیزی را متوجه نشد، خودش پاسخ مناسب برایفریدون فرستاد.
sorna
06-15-2011, 01:14 AM
پاسخ دادن شاه یمن جندل را
شاه یمن پس از دورود وسپاس فراوان به فریدون ، بدو پیغام داد که من گوشبه فرمان تو هستم، پسرهای خودت را بفرست به یمن تا من دخترهایم را دست در دست آنهابگذارم و بعداز فرستادن مقداری هدیه برای جندل، او بسوی ایران حرکت کرد.
و آنچه که ازپادشاه یمن شنیده بودرا به فریدون بازگفت: و شاه هم سه پسر را صدا کرد و به آنها دستوراتلازم را داد، و گفت چگونه رفتار کنند، سه دختر را انتخاب کنند و جواب های درست بهپادشاه یمن بدهند. با ادب و سنجیده سخن بگویند، طرز انتخاب سه دختر را هم به آنها آموخت.
کـه فرهنــگتان هست و ارج هنـر بــــدانیــد این را همـه در بـــدر
کرانمایــــه و پاک بر ســه گــهـر نهــــاده همــه دل بگفــــــت پدر
ز پیــش فریــدون بــــــرون آمدند پــر از دانــش و پرفسـون آمدند
و هر سه پسر با هدایا و همراهان راهی یمن شدند.
sorna
06-15-2011, 01:14 AM
رفتن پسران فریدون نزد شاه یمن
وقتی که شاه یمن از آمدن پسرهای فریدون آگاه شد، به پیشواز آنها رفت و با سپاس وگرامی داشت، آنها را به کاخ آورد.
غذا های گوناگون و می بسیار تدارک دید، ولی پسران فریدون می رانخوردند و مودب به سوالهای شاه جواب دادند . بزرگ و کوچک و میانه، دختران را برای پدرمشخص کر دند.
شاه یمن بعداز تشکر از پسران آنها را به خوابگاه فرستاد که استراحت کنند. و به یک دیو گفت که سرمای سختی بوجود بیاورد و با سرمای سخت به آنها آسیب برساند تا شاید از فکر ازدواج با دخترهای او صرف نظر کنند. ولی پسرها که نخوابیده بودندبرای فرار از گزند سرما، از جای بلند شدند و تا روشنی خورشید راه رفته، باهم صحبت می کردند. صبح شاه پیش پسران آمد و آنها را سالم دید.
بنـــــــــزد ســه دامــاد آزاد مـــــــرد که بیـــند رخانشان شده لاجورد
فـــــــسرد ، بسـرماه و برگشــته کار بــمانـــده سه دختر براو یــادگار
چنیـــــن خواست کردن بدیشان نگاه نـه بـــرآرزو گشت خورشید ماه
وقتی که دید افسون سرما به آنها کارگر نشده و هر سه سالم هستند، پس مجبور شد که دختران را به آنها بدهد.
sorna
06-15-2011, 01:14 AM
پیوند خویشی شاه یمن با فرزندان فریدون
در نزد بزرگان سه دختر را بنام آن سه پسر کرد و با مقدار زیادی جواهر و دیگر غنایم آنهارا راهی ایران نمود.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.