توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : گلستان سعدی-باب اول - در سیرت پادشاهان
sorna
06-14-2011, 12:51 AM
باب اول در سیرت پادشاهان
حکايت 1
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد، بیچاره در آن حالت نومیدی به زبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفتهاند هرکه دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گريز دست بگيرد سر شمشير تيز
مَلــَک پرسيد : «اين اسير چه میگويد ؟»
يکی از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همیگويد : «والکاظمين الغيظ و العافين عن الناس»
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.
وزير ديگر که ضد او بود گفت : «ابنای جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.»
ملک روی ازين سخن درهم آمد و گفت : «آن دروغ پسنديدهتر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای اين بر خبثی.»
چنانکه خردمندان گفتهاند : «دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز»
هر که شاه آن کند که او گويد حيف باشد که جز نکو گويد
و بر پيشانی ايوان کاخ فريدون شاه، نبشته بود :
جهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهان آفرين بند و بس
مکن تکيه بر ملک دنيا و پشت که بسيار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
sorna
06-14-2011, 12:52 AM
گلستان - باب اول - حکایت دوم
یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم خانه همی گردید نظر می کرد سایر حکما از تأویل این فرو ماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت هنوز نگران است که ملکش با دگرانست.
بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستیش به روی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر گل خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرّخ نوشین روان به خیر گرچه بسی گذشت که نوشین روان نماند
خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
sorna
06-14-2011, 12:52 AM
گلستان - باب اول - حکایت سوم
گلستان - باب اول - حکایت سوم
ملک زاده ای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران بلند و خوب روی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر می کرد، پسر به فراست استبصار [1] به جای آورد و گفت ای پدر ! کوتاه خردمند به که نادان بلند، نه هر چه به قامت مهتر به قیمت بهتر
الشاةُ نظیفةٌ و الفیلُ جیفةٌ.[2]
اقلُّ جبالِ الارضِ طورٌ و اِنّهُ لاَعظَمُ عندَ اللهِ قدراً وَ منزلا [3]
آن شنیدی که لاغری دانا گفت باری به ابلهی [4] فربه
اسب تازی [5] و گر ضعیف بود همچنان از طویله خر به
پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران به جان برنجیدند.
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
هر پیسه [6] گمان مبر نهالی باشد که پلنگ خفته باشد
شنیدم که ملک را در آن قرب دشمنی صعب روی نمود چون لشکر از هر دو طرف روی در هم آوردند اول کسی که به میدان درآمد این پسر بود گفت :
آن نه من باشم که روز جنگ بینی پشت من آن منم گرد در میان خاک و خون بینی سری
کانکه جنگ آرد به خون خویش بازی می کند روز میدان و آن که بگریزد به خون لشکری
این بگفت و بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت چون پیش پدر آمد زمین خدمت ببوسید و گفت :
ای که شخص منت حقیر نمود تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری
آورده اند که سپاه دشمن بسیار بود و اینان اندک جماعتی آهنگ گریز کردند، پسر نعره زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامه زنان بپوشید، سواران را بگفتن او تهور [7] زیادت گشت و به یک بار حمله آوردند، شنیدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر یافتند، ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد.
برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند خواهر از غرفه [8] بدید، دریچه بر هم زد، پسر دریافت و دست از طعام کشید و گفت محالست که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند.
کس نیاید به زیر سایه ی بوم [9] ور همای [10] از جهان شود معدوم
پدر را از این حال آگهی دادند برادرانش را بخواند و گوشمالی به واجب [11] بداد، پس هر یکی را از اطراف بلاد حصه معین کرد تا فتنه بنشست و نزاع برخاست که ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
نیم نانی گر خورد مرد خدا بذل درویشان کند نیمی دگر
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه همچنان در بند اقلیمی دگر
پا نوشت ها :
1. بینایی
2. گوسفند پاکیزه است و فیل مردار گندیده.
3. کوچک ترین کوه های زمین کوه طور است و همانا به قدر و منزلت نزد خداوند از همه ی کوه ها بزرگ تر است.
4. نادان
5. دونده، تازنده
6. سفید و سیاه
7. بی باکی
8. بالا خانه، اتاق
9. جغد
10. نام مرغی که به مبارکی معروفست.
11. شایسته.
sorna
06-14-2011, 12:53 AM
گلستان - باب اول - حکایت چهارم
طایفه ی دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ [1] کاروان بسته و رعیت بلدان [2] از مکاید [3] ایشان مرعوب [4] و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع [5] از قلّه ی کوهی گرفته بودند و ملجأ [6] و مأوای [7] خود ساخته، مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی کردند که اگر این طایفه هم برین نسق [8] روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.
درختی که اکنون گرفتست پای به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی [9] به گردونش [10] از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل [11] چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان برگماشتند و فرصت نگاه می داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب [12] جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی [13] از شب درگذشت.
قرص خورشید در سیاهی شد یونس اندر دهان ماهی شد
مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بُد میوه ی عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه ی گلستان عذارش [14] نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعان [15] جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت :
پر تو نیکان نگیرد هر که بنیادش بدست تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبدست
نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار [16] ایشان برآوردن که آتش نشاندن و اخگر [17] گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست
ابر اگر آب زندگی بارد هرگز از شاخ بید بر نخوری
با فرومایه روزگار مبر کز نی بوریا [18] شکر نخوری
وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً [19] بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی [20] و عناد [21] در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه [22]
با بدان یار گشت همسر لوط خاندان نبوّتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد
این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم
دانی که چه گفت زال با رستم گرد [23] دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد
دیدیم بسی که آب سرچشمه ی خرد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد
فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش درآموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل [24] او در حضرت ملک شمّه ای [25] می گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت [26] او به در برده، ملک را تبسم آمد و گفت.
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود
سالی دو برین بر آمد طایقه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره ی دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر [26] به دندان گزیدن گرفت و گفت :
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست در باغ لاله روید و در شوره بوم خس
زمین ِ شوره سنبل بر نیارد در او تخم و عمل ضایع مگردان
نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان
پانوشت ها :
1. راه
2. شهرها
3. حیله ها
4. ترسان
5. بلند و محکم
6. پناهگاه
7. جایگاه
8. روش
9. هلی
10. آسمان
11. سرچشمه ای که آبش اندک است.
12. شکاف
13. ثلث و قسمت اوّل شب
14. صورت
15. تازگی و رونق فزونی
16. جرقه ی آتش
17. حصیر
18. خواهی نخواهی
19. ظلم
20. سرکشی
21. نیست هیچ مولود جز اینکه به سرشت اسلام زاید پس ابوانش وی را یهودی و نصرانی و مجوسی کنند.
22. دلیر و بزرگ
23. خوی ها و عادات
24. اندک
25. ذات و سرشت
26. غم و افسوس خوردن
sorna
06-14-2011, 12:53 AM
گلستان - باب اول - حکایت پنجم
گلستان - باب اول - حکایت پنجم
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زاید الوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی [1] او پیدا
بالای سرش ز هوشمندی می تافت ستاره ی بلندی
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند «توانگری به هنرست نه به مال و بزرگی به عقل نه به سال»، ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند
دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست
ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست ؟ گفت در سایه ی دولت خداوندی دام مُلکُه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الاّ به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج درست
بمیر تا برهی ای حسود کین رنجیست که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شور بختان به آرزو خواهند مقبلان [2] را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شپّره چشم چشمه ی آفتاب را چه گناه
راست خواهی هزار چشم چنان کور بهتر که آفتاب سیاه
پانوشت ها :
1. پیشانی
2. نیکبختان
sorna
06-14-2011, 12:54 AM
گلستان - باب اول - حکایت ششم
گلستان - باب اول - حکایت ششم
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول [1] به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز کرده، تا به جایی که خلق از مکاید [2] فعلش به جهان برفتند و از کربت [3] جورش راه غربت گرفتند، چون رعیت کم شد ارتفاع [4] ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریاد رس روز مصیبت خواهد گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بنده ی حلقه به گوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
باری به مجلس او در، کتاب شاهنامه همی خواندند در زوال مملکت ضحّاک و عهد فریدون، وزیر ملک را پرسید هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد، گفت آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت، گفت ای ملک چو گرد آمدن خلقی موجب پادشاهیست تو مر خلق را پریشان برای چه می کنی مگر سر [5] پادشاهی کردن نداری ؟
همان به که لشکر به جان پروری که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت موجب گرد آمدن سپاه و رعیت چه باشد ؟ گفت پادشه را کرم باید تا بر او گرد آیند و رحمت تا در پناه دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست
نکند جور پیشه سلطانی که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح [6] ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکـَند
ملک را پند وزیر ِناصح موافق طبع مخالف نیامد روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنی عمّ سلطان به منازعت خاستند و ملک پدر خواستند، قومی که از دست تطاول او به جان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا ملک از تصرف این به در رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیر دست دوستدارش روز سختی دشمن زور آورست
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست
پانوشت ها :
1. تعدّی و ستم
2. حیله ها
3. غصّه
4. برداشت محصول
5. قصد
6. رنگ و بنا
sorna
06-14-2011, 12:54 AM
حکایت هفتم
پادشاهی با غلامی در کشتی نشست ، و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده ،
گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد .
چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک ازو منّغص (1) بود ، چاره ندانستند .
حکیم در آن کشتی بود . ملک را گفت : اگر فرمان دهی من او را بطریقی خامش گردانم.
گفت : غایت (2) لطف و کرم باشد .
بفرمود تا غلام بدریا انداختند ، باری چند غوطه خورد ، مویش گرفتند و پیش (3) کشتی آوردند
به دو دست در سکان کشتی آویخت ؛ چون بر آمد بگوشه ای بنشست و قرار یافت .
ملک را عجب آمد، پرسید : درین چه حکمت بود؟
گفت : از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست ؛
همچنین ؛ قدر عافیت کسی داند که بمصیبتی گرفتار آید.
ای سیر ترا نان جوین خوش ننماید
معشوق منست آنکه بنزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آنکه یارش در بر
تا آنکه دو چشم انتظارش بر در
1.تیره شدن ، مکـّدر
2. نهایت ، آخرین حد
sorna
06-14-2011, 12:55 AM
حکایت هشتم
هرمز را گفتند : وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی ؟
گفت :خطایی معلوم نکردم!
ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند.
ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد ، بر آیی بجنگ
از آن مار بر پای راعی (1) زند
که ترسد سرش را بکوبد سنگ
sorna
06-14-2011, 12:55 AM
حکایت نهم
یکی از ملوک (1) عرب رنجور بود در حالت پیری ، و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد
و بشارت (2) داد که فلان قاعه را بدولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند
و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند.
ملک نفسی سرد بر آورد و گفت : این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس(3) رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ ِِِِِِِِِِِِِِِِع یکدگر بکنید
بر من اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
1. فرمانروایان ، شاهان.
2. خبر خوش.
3. کوفتن نقاره ی بزرگ ،آسیب وصدمه.
sorna
06-14-2011, 12:55 AM
حکایت دهم
بر بالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف(1) بودم در جامع (2) دمشق که
یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً بزیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست .
درویش و غنی بنده این خاک درند
و آنان که غنی ترند محتاج ترند
آنگاه مرا گفت : از آنجا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند
که از دشمنی صعب اندیشناکم ؟ گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی .
ببازوان توانا و قوت سر دست
خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر زپای در آید کسش نگیرد دست
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
و گر تو می ندهی داد روز دادی هست
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
1. مراد در مسجد نشستن و یا ایستاده برای عبادت.
2. مسجدی که در آن نماز جمعه گذارند.
sorna
06-14-2011, 12:56 AM
حکایت یازدهم
درویشی مستجاب الدّعوه در بغداد پدید آمد .
حجاج یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت : دعای خیری بر من کن.
گفت : خدایا جانش بستان . گفت : از بهر خدای این چه دعاست ! ؟
گفت : این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را .
ای زبر دست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار
بچه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
sorna
06-14-2011, 12:56 AM
حکایت دوازدهم
یکی از ملوک بی انصاف ، پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل ترست؟
گفت: ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
و آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
sorna
06-14-2011, 12:57 AM
حکايت سيزدهم
يکي از ملوک را شنيدم که شبي در عشرت روز کرده بود و در پايان مستي همي گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
درويشي به سرما برون خفته بود و گفت:
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
گيرم كه غمت نيست غم ما هم نيست
ملک را خوش آمد. صرهاي هزار دينار از روزن برون داشت که دامن بدار اي درويش. گفت: دامن از کجا آرم که جامه ندارم. ملک را بر حال ضعيف او رقت زيادت شد و خلعتي بر آن مزيد کرد و پيشش فرستاد؛ درويش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پريشان کرد و باز آمد.
قرار برکف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
در حالتي که ملک را پرواي او نبود حال بگفتند بهم برآمد و روي ازو درهم کشيد و زينجا گفتهاند: اصحاب فطنت و خبرت که از حدت و سورت پادشاهان برحذر بايد بودن که غالب همت ايشان به معظمات امور مملکت متعلق باشد و تحمل ازدحام عوام نکند.
حرامش بود نعمت پادشاه
كه هنگام فرصت ندارد نگاه
مجال سخن تا نبيني ز پيش
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
گفت: اين گداي شوخ مبذر را که چندان نعمت به چندين مدت برانداخت برانيد که خزانه بيتالمال لقمه مساکين است نه طعمه اخوانالشياطين.
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
يكى از وزراي ناصح گفت: اي خداوند، مصلحت آن بينم که چنين کسان را وجه کفاف بتفاريق مجري دارند تا در نفقه اسراف نکنند اما آنچه فرمودي از زجر و منع مناسب حال ارباب همت نيست يکي را بلطف اميدوار گردانيدن و باز به نوميدي خسته کردن.
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
چو باز شد به درشتى فراز نتوان كرد
كس نبيند كه تشنگان حجاز
به سر آب شور گرد آيند
هر كجا چشمهاى بود شيرين
مردم و مرغ و مور گرد آيند
sorna
06-14-2011, 12:57 AM
حکايت چهاردهم
يكى از پادشاهان پيشين، در رعايت مملکت سستي کردي و لشکر بسختي داشتي. لاجرم دشمني صعب روي نهاد. همه پشت بدادند.
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
يکي را از آنان که غدر کردند با من دم دوستي بود ملامت کردم و گفتم دون است و بيسپاس و سفله و ناحقشناس که به اندک تغير حال از مخدوم قديم برگردد و حقوق نعمت سالها درنوردد. گفت : ار بکرم معذور داري شايد که اسبم درين واقعه بي جو بود و نمدزين بگرو وسلطان که به زر بر سپاهي بخيلي کند با او بجان جوانمردي نتوان کرد
زر بده مرد سپاهى را تا سر بنهد
و گرش زر ندهى سر بنهد در عالم
اذا شبع الکمي يصول بطشا
و خاويالبطن يبطشُ بالفرار
sorna
06-14-2011, 12:58 AM
حکايت پانزدهم
يکي از وزرا معزول شد و به حلقه ي درويشان درآمد؛ اثر برکت صحبت ايشان در او سرايت کرد و جمعيت خاطرش دست داد. ملک بار ديگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نيامد و گفت معزولي به نزد خردمندان بهتر که مشغولي.
آنان كه كنج عافيت بنشستند
دندان سگ و دهان مردم بستند
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
وز دست و زبان حرف گيران رستند
ملک گفتا: هر آينه ما را خردمندي کافي بايد که تدبير مملکت را بشايد. گفت: اي ملک نشان خردمند کافي جز آن نيست که به چنين کارها تن ندهد.
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد
كه استخوان خورد و جانور نيازارد
سيه گوش را گفتند تو را ملازمت صحبت شير به چه وجه اختيار افتاد گفت تا فضله صيدش ميخورم وز شر دشمنان در پناه صولت او زندگاني ميکنم گفتندش اکنون که بظل حمايتش درآمدي و به شکر نعمتش اعتراف کردي چرا نزديکتر نيايي تا به حلقه خاصانت درآرد و از بندگان مخلصت شمارد؟ گفت: همچنان از بطش او ايمن نيستم.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
اگر يك دم در او افتد بسوزد
افتد که نديم حضرت سلطان را زر بيايد و باشد که سر برود و حکما گفتهاند از تلون طبع پادشاهان برحذر بايد بود که وقتي به سلامي برنجند و ديگر وقت به دشنامي خلعت دهند و آوردهاند که ظرافت بسيار کردن هنر نديمان است و عيب حکيمان.
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
بازى و ظرافت به نديمان بگذار
sorna
06-14-2011, 12:58 AM
حکايت شانزدهم
يکي از رفيقان شکايت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عيال بسيار و طاقت بار فاقه نميآرم؛ و بارها در دلم آمد که به اقليمي ديگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگي کرده شود کسي را بر نيک و بد من اطلاع نباشد.
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
باز از شماتت اعدا برانديشم که بطعنه در قفاي من بخندند و سعي مرا در حق عيال بر عدم مروت حمل کنند و گويند:
مبين آن بى حميت را كه هرگز
نخواهد ديد روى نيكبختى
که آسانى گزيند خويشتن را
زن و فرزند بگذارد بسختى
و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چيزي دانم و گر بجاه شما جهتي معين شود که موجب جمعيت خاطر باشد بقيت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه اي برادر دو طرف دارد اميد و بيم يعني اميد نان و بيم جان و خلاف راي خردمندان باشد بدان اميد متعرض اين بيم شدن.
كس نيايد به خانه درويش
كه خراج زمين و باغ بده
يا به تشويش و غصه راضى باش
يا جگربند پيش زاغ بنه
گفت اين مناسبت حال من نگفتي و جواب سوال من نياوردي. نشنيدهاي که هر که خيانت ورزد پشتش از حساب بلرزد.
راستى موجب رضاى خدا است
كس نديدم كه گم شد از ره راست
و حکما گويند چار کس از چارکس به جان برنجند حرامي از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبي از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر باك
زنند جامه ناپاك گازران بر سنگ
گفتم: حکايت آن روباه مناسب حال توست که ديدندش گريزان و بي خويشتن افتان و خيزان کسي گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنيدهام که شتر را بسخره ميگيرند. گفت اي سفيه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا بدو چه مشابهت. گفت خاموش که اگر حسودان بغرض گويند شتر است و گرفتار آيم کرا غم تخليص من دارد تا تفتيش حال من کند و تا ترياق از عراق آورده شود مارگزيده مرده بود ترا همچنين فضل است و ديانت و تقوي و امانت اما متعنتان در کميناند و مدعيان گوشه نشين اگر آنچه حسن سيرت تست بخلاف آن تقرير کنند و در معرض خطاب پادشاه افتي در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بينم که ملک قناعت را حراست کني و ترک رياست گويي.
به دريا در منافع بى شمار است
اگر خواهى سلامت در كنار است
رفيق اين سخن بشنيد و بهم برآمد و روي از حکايت من درهم کشيد و سخنهاي رنجشآميز گفتن گرفت کين چه عقل و کفايت است و فهم و درايت. قول حکما درست آمد که گفتهاند دوستان بزندان بکار آيند که بر سفره همه دشمنان دوست نمايند.
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
لاف يارى و برادر خواندگى
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
در پريشان حالى و درماندگى
ديدم كه متغير ميشود و نصيحت بغرض ميشنود بنزديک صاحبديوان رفتم؛ بسابقه معرفتي که در ميان ما بود و صورت حالش بيان کردم و اهليت و استحقاقش بگفتم تا بکاري مختصرش نصب کردند. چندي برين برآمد لطف طبعش را بديدند و حسن تدبيرش را بپسنديدند و کارش از آن درگذشت و بمرتبتي والاتر از آن متمکن شد. همچنين نجم سعادتش در ترقي بود تا به اوج ارادت برسيد و مقرب حضرت و مشاراليه و معتمد عليه گشت. بر سلامت حالش شادماني کردم و گفتم:
ز كار بسته مينديش و دل شكسته مدار
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است
الا لايجارن اخو البليه
فللرحمن الطاف خفيه
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
تلخ است وليكن بر شيرين دارد
در آن قربت مرا با طايفهاي ياران اتفاق سفر افتاد چون از زيارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را ديدم پريشان و در هيات درويشان گفتم: چه حالتست گفت آن چنانکه تو گفتي طايفهاي حسد بردند و به خيانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقيقت آن استقصا نفرمود و ياران قديم و دوستان حميم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت ديرين فراموش کردند.
نبينى كه پيش خداوند جاه
نيايش كنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پاى
همه عالمش پاى بر سر نهند
فيالجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درين هفته که مژده سلامت حجاج برسيد از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص. گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نيامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر درياست خطرناک و سودمند يا گنج برگيري يا در طلسم بميري.
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
يا موج روزى افكندش مرده بر كنار
مصلحت نديدم از اين بيش ريش درونش به ملامت خراشيدن و نمک پاشيدن. بدين کلمه اختصار کرديم.
ندانستى كه بينى بند بر پاى
چو در گوشت نيامد پند مردم
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
مكن انگشت در سوراخ كژدم
sorna
06-14-2011, 12:58 AM
حکايت هفدهم
تني چند از روندگان در صحبت من بودند ظاهر ايشان بصلاح آراسته و يکي را از بزرگان در حق اين طايقه حسن ظني بليغ و ادراري معين کرده، تا يکي ازينان حرکتي کرد نه مناسب حال درويشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اينان کاسد خواستم تا به طريقي کفاف ياران مستخلص کنم. آهنگ خدمتش کردم؛ دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطيفان گفتهاند:
در مير و وزير و سلطان را
بى وسيلت مگرد پيرامن
سگ و دربان چو يافتند غريب
اين گريبانش گيرد آن دامن
چندانکه مقربان حضرت آن بزرگ، بر حال من وقوف يافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامي معين کردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم:
بگذار كه بنده كمينم
تا در صف بندگان نشينم
گفت الله الله چه جاي اين سخن است.
گر بر سر چشم ما نشينى
بارت بكشم كه نازنينى
فيالجمله بنشستم و از هر دري سخن پيوستم تا حديث زلت ياران در ميان آمد و گفتم:
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
كه بنده در نظر خويش خوار ميدارد
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد
حاکم اين سخن عظيم بپسنديد و اسباب معاش ياران فرمود تا بر قاعده ماضي مهيا دارند و مونت ايام تعطيل وفا کنند. شکر نعمت بگفتم و زمين خدمت ببوسيدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم:
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
كه هيچكس نزند بر درخت بىبر سنگ
sorna
06-14-2011, 12:59 AM
حکايت هجدهم
ملک زادهاي گنج فراوان از پدر ميراث يافت. دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بيدريغ بر سپاه و رعيت بريخت.
نياسايد مشام از طبله عود
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
بزرگى بايدت بخشندگى كن
كه دانه تا نيفشانى نرويد
يکي از جلساي بيتدبير نصيحتش آغاز کرد که ملوک پيشين مرين نعمت را به سعي اندوختهاند و براي مصلحتي نهاده؛ دست ازين حرکت کوتاه کن که واقعهها در پيش است و دشمنان از پس، نبايد که وقت حاجت فروماني.
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
رسد هر كد خدايى را برنجى
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى
ملک روي ازين سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالي مالک اين مملکت گردانيده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشين روان نمرد که نام نکو گذاشت
sorna
06-14-2011, 12:59 AM
حکايت نوزدهم
آوردهاند که نوشين روان عادل را در شکارگاهي، صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامي به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمي نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکي بوده است هرکه آمد براو مزيدي کرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى
برآورند غلامان او درخت از بيخ
به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد
زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
sorna
06-14-2011, 12:59 AM
حکايت بيستم
غافلي را شنيدم که خانه رعيت خراب کردي تا خزانه سلطان آباد کند بيخبر از قول حکيمان که گفتهاند: «هر که خداي را عزوجل بيازارد تا دل خلقي به دست آرد خداوند تعالي همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.»
آتش سوزان نكند با سپند
آنچه كند دود دل دردمند
سرجمله حيوانات گويند که شيرست و اذل جانوران خر و باتفاق، خر باربر به که شير مردم در.
مسكين خر اگر چه بىتميز است
چون بار همى برد عزيز است
گاوان و خران بار بردار
به ز آدميان مردم آزار
باز آمديم به حکايت وزير غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشيد و به انواع عقوبت بکشت.
حاصل نشود رضاى سلطان
تا خاطر بندگان نجويى
خواهى كه خداى بر تو بخشد
با خلق خداى كن نكويى
آوردهاند که يکي از ستم ديدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:
نه هر كه قوت بازوى منصبى دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو برد استخوان درشت
ولى شكم بدرد چون بگيرد اندر ناف
نماند ستمكار بد روزگار
بماند بر او لعنت پايدار
sorna
06-14-2011, 01:00 AM
حکايت بيست و يکم
مردم آزاري را حکايت کنند که سنگي بر سر صالحي زد. درويش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه هميداشت تا زماني که ملک را بر آن لشکري خشم آمد و درچاه کرد. درويش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کيستي و مرا اين سنگ چرا زدي؟ گفت: من فلانم و اين همان سنگ است که در فلان تاريخ بر سر من زدي. گفت: چندين روزگار کجا بودي؟ گفت: از جاهت، انديشه همي کردم، اکنون که در چاهت ديدم فرصت غنيمت دانستم.
ناسزايى را كه بينى بخت يار
عاقلان تسليم كردند اختيار
چون ندارى ناخن درنده تيز
با ددان آن به كه كم گيرى ستيز
هر كه با پولاد بازو پنجه كرد
ساعد مسكين خود را رنجه كرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به كام دوستان مغزش برآر
sorna
06-14-2011, 01:00 AM
حکايت بيست و دوم
يکي از ملوک مرضي هايل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردني اولي. طايفه حکماي يونان متفق شدند که مرين درد را دوايي نيست مگر زهره آدمي به چندين صفت موصوف. بفرمود طلب کردن؛ دهقان پسري يافتند بر آن صورت که حکيمان گفته بودند. پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بيکران خشنود گردانيدند و قاضي فتوي داد که خون يکي از رعيت ريختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد؛ پسر سر سوي آسمان برآورد و تبسم کرد، ملک پرسيدش: که در اين حالت چه جاي خنديدن است. گفت: ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوي پيش قاضي برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام دنيا مرا به خون در سپردند و قاضي به کشتن فتوي داد و سلطان مصالح خويش اندر هلاک من همي بيند، بجز خداي عزوجل پناهي نميبينم.
پيش كه برآورم ز دستت فرياد
هم پيش تو از دست تو گر خواهم داد
سلطان را دل ازين سخن بهم برآمد و آب در ديده بگردانيد و گفت هلاک من اوليتر است از خون بيگناهي ريختن. سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و نعمت بياندازه بخشيد و آزاد کرد و گويند هم در آن هفته شفا يافت.
همچنان در فكر آن بيتم كه گفت
پيل بانى بر لب درياى نيل
زير پايت گر بدانى حال مور
هممچو حال توست زير پاى پيل
sorna
06-14-2011, 01:00 AM
حکايت بيست و سوم
يکي از بندگان عمروليث گريخته بود؛ کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزير را با وي غرضي بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنين فعل روا ندارند. بنده پيش عمرو سر بر زمين نهاد و گفت:
هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست
بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست
اما به موجب آنکه پرورده نعمت اين خاندانم، نخواهم که در قيامت به خون من گرفتار آيي. اجازت فرماي تا وزير بکشم، آنگه قصاص او بفرماي خون مرا ريختن تا بحق کشته باشي. ملک را خنده گرفت. وزير را گفت: چه مصلحت ميبيني؟ گفت: اي خداوند جهان از بهر خداي اين شوخ ديده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلايي نيفکند. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفتهاند:
چو كردى با كلوخ انداز پيكار
سر خود را به نادانى شكستى
چو تير انداختى بر روى دشمن
چنين دان كاندر آماجش نشستى
sorna
06-14-2011, 01:01 AM
حکايت بيست و چهارم
ملک زوزن را خواجهاي بود کريم النفس، نيک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردي و در غيبت نکويي گفتي. اتفاقا ازو حرکتي در نظر سلطان ناپسند آمد. مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکيل او، رفق و ملاطفت کردندي و زجر و معافيت روا نداشتندي.
صلح با دشمن اگر خواهى هرگه كه تو را
در قفا عيب كند در نظرش تحسين كن
سخن آخر به دهان مىگذرد موذى را
سخنش تلخ نخواهى دهنش شيرين كن
آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضي بدر آمد و به بقيتي در زندان بماند. آوردهاند که يکي از ملوک نواحي در خفيه پيامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بيعزتي کردند، اگر راي عزيز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتي کند، در رعايت خاطرش هر چه تمامتر سعي کرده شود و اعيان اين مملکت به ديدار او مفتقرند و جواب اين حرف را منتظر. خواجه برين وقوف يافت و از خطر انديشيد و در حال جوابي مختصر چنان که مصلحت ديد برقفاي ورق نبشت و روان کرد. يکي از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودي با ملوک نواحي مراسله دارد. ملک بهم برآمد و کشف اين خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند نبشته بود که حسن ظن بزرگان بيش از فضيلت ماست و تشريف قبولي که فرمودند بنده را امکان اجابت نيست بتحکم آنکه پرورده نعمت اين خاندان است و به اندک مايه تغير با ولي نعمت بي وفايي نتوان کرد چنانکه گفتهاند:
آن را كه به جاى تو است هر دم كرمى
عذرش بنه ار كند به عمرى ستمى
ملک را سيرت حق شناسي ازو پسند آمد و خلعت و نعمت بخشيد و عذر خواست که خطا کردم تو را بيجرم و خطا آزردن. گفت: اي خداوند بنده درين حالت مر خداوند را خطا نميبيند. تقدير خداوند تعالي بود که مرين بنده را مکروهي برسد پس به دست تو اوليتر که سوابق نعمت برين بنده داري و ايادي منت و حکما گفتهاند:
گر گزندت رسد ز خلق مرنج
كه نه راحت رسد ز خلق نه رنج
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
كين دل هردو در تصرف اوست
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
sorna
06-14-2011, 01:01 AM
حکايت بيست و پنجم
يکي از ملوک عرب شنيدم که متعلقان را هميگفت: مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنيد که ملازم درگاه است و مترصد فرمان و ديگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولاند و در اداي خدمت متهاون. صاحبدلي بشنيد و فرياد و خروش از نهادش برآمد. پرسيدندش چه ديدي گفت: مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالي همين مثال دارد.
دو بامداد گر آيد كسى به خدمت شاه
سيم هر آينه در وى كند بلطف نگاه
مهترى در قبول فرمان است
ترك فرمان دليل حرمان است
هر كه سيماى راستان دارد
سر خدمت بر آستان دارد
sorna
06-14-2011, 01:01 AM
حکايت بيست و ششم
ظالمي را حکايت کنند که هيزم درويشان خريدي به حيف و توانگران را دادي بطرح. صاحبدلي بر او گذر کرد و گفت:
مارى تو كه كرا ببينى بزنى
يا بوم كه هر كجا نشينى بكنى
زورت ار پيش مى رود با ما
با خداوند غيب دان نرود
زورمندى مكن بر اهل زمين
تا دعايى بر آسمان نرود
حاکم از گفتن او برنجيد و روي از نصيحت او درهم کشيد و بر او التفات نکرد، تا شبي که آتش مطبخ در انبار هيزمش افتاد وساير املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند. اتفاقا همان شخص بر او گذشت و ديدش که با ياران همي گفت: ندانم اين آتش از کجا در سراي من افتاد گفت: از دل درويشان.
حذر كن ز درد درونهاى ريش
كه ريش درون عاقبت سر كند
بهم بر مكن تا توانى دلى
كه آهى جهانى به هم بر كند
بر تاج کيخسرو نبشته بود :
چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز
كه خلق بر سر ما بر زمين بخواهد رفت
چنانكه دست به دست آمده است ملك به ما
به دستهاى دگر همچنين بخواهد رفت
sorna
06-14-2011, 01:01 AM
حکايت بيست و هفتم
يکي در صنعت كشتى گرفتن سرآمده بود سيصد و شصت بند فاخر بدانستي و هر روز بنوعي از آن کشتي گرفتي. مگر گوشه خاطرش با جمال يکي از شاگردان ميلي داشت. سيصد و پنجاه و نه بندش درآموخت مگر يک بند که در تعليم آن دفع انداختي و تاخير کردي. فيالجمله پسر در قوت و صنعت سرآمد و کسي را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا بحدي که پيش ملک آن روزگار گفته بود: استاد را فضيلتي که بر من است از روي بزرگيست و حق تربيت وگرنه به قوت ازو کمتر نيستم وبه صنعت با او برابرم. ملک را اين سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کننند. مقامي متسع ترتيب کردند و ارکان دولت و اعيان حضرت و زورآوران روي زمين حاضر شدند. پسر چون پيل مست اندر آمد بصدمتي که اگر کوه رويين بودي از جاي برکندي. استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است. بدان بند غريب که از وي نهان داشته بود با او درآويخت؛ پسر دفع ان ندانست بهم برآمد استاد به دو دست از زمينش بالاي سر برد و فروکوفت. غريو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خويش دعوي مقاومت کردي و بسر نبردي. گفت: اي پادشاه روي زمين، به زور آوردي بر من دست نيافت بلکه مرا از علم کشتي دقيقهاي مانده بود و همه عمر از من دريغ همي داشت، امروز بدان دقيقه بر من غالب آمد. گفت: از بهر چنين روزي که زيرکان گفتهاند: دوست را چندان قوت مده که دشمني کند تواند. نشنيدهاي که چه گفت آنکه از پرورده خويش جفا ديد.
يا وفا خود نبود در عالم
يا مگر كس در اين زمانه نكرد
كس نياموخت علم تير از من
كه مرا عاقبت نشانه نكرد
sorna
06-14-2011, 01:02 AM
حکايت بيست و هشتم
درويشي مجرد بگوشهاي نشسته بود. پادشاهى برو بگذشت. درويش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نياورد و التفات نکرد.سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است برنجيد و گفت اين طايفه خرقهپوشان امثال حيواناند و اهليت و آدميت ندارند.
وزير نزديكش آمد و گفت: اى جوانمرد! سلطان روى زمين بر تو گذر كرد چرا خدمتي نكردى و شرط ادب بجاي نياوردى؟ گفت: سلطان را بگوي توقع خدمت از کسي دار كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر بدان ملوک از بهر پاس رعيتاند نه رعيت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درويش است
گرچه رامش به فر دولت او است
گوسپند از براى چوپان نيست
بلكه چوپان براى خدمت او است
يكى امروز كامران بينى
ديگرى را دل از مجاهده ريش
روزكى چند باش تا بخورد
خاك، مغز سر خيال انديش
فرق شاهى و بندگى برخاست
چون قضاى نبشته آمد پيش
گر كسى خاك مرده باز كند
ننمايد توانگر و درويش
ملک را، گفت درويش استوار آمد. گفت: از من تمنا بکن؟. گفت: آن هميخواهم دگر باره زحمت من ندهي. گفت: مرا پندي بده؟. گفت:
درياب كنون كه نعمتت هست به دست
كين دولت و ملك مى رود دست به دست
sorna
06-14-2011, 01:02 AM
حکايت بيست و نهم
يکي از وزرا، پيش ذالنون مصري رفت و همت خواست، که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خيرش اميدوار و از عقوبتش ترسان. ذوالنون بگريست و گفت: اگر من خداي را عزوجل چنين پرستيدمي که تو سلطان را، از جمله صديقان بودمي.
گرنه اميد و بيم راحت و رنج
پاى درويش بر فلك بودى
ور وزير از خدا بترسيدى
همچنان كز ملك ، ملك بودى
sorna
06-14-2011, 01:02 AM
حکايت سيام
پادشاهي به کشتن بيگناهي فرمان داد. گفت : اي ملک بموجب خشمي که تو را بر من است آزار خود مجوي که اين عقوبت بر من به يک نفس بسر آيد و بزه آن بر تو جاويد بماند.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخى و خوشى و زشت و زيبا بگذشت
پنداشت ستمگر كه جفا بر ما كرد
در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصيحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.
sorna
06-14-2011, 01:03 AM
حکايت سي و يکم
وزراي انوشيروان درمهمي از مصالح مملکت، انديشه همي کردند و هريکي از ايشان دگرگونه راي همي زدند، و ملک همچنين تدبيري انديشه کرد بزرجمهر را راي ملک اختيار آمد. وزيران درنهانش گفتند: راي ملک را چه مزيت ديدي بر فکر چندين حکيم؟ گفت: بموجب آنکه انجام کارها معلوم نيست و راي همگان در مشيت است که صواب آيد يا خطا؛ پس موافقت راي ملک اوليتر است تا اگر خلاف صواب آيد بعلت متابعت از معاتبعت ايمن باشم.
خلاف راى سلطان راى جستن
به خون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين
ببايد گفتن آنك ماه و پروين
sorna
06-14-2011, 01:03 AM
حکايت سي و دوم
شيادي گيسوان بافت يعني علوي است و با قافله حجاز به شهري در آمد که از حج هميآيم و قصيدهاي پيش ملک برد که من گفتهام. نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکي از نديمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت: من او را عيداضحي در بصره ديدم. معلوم شد که حاجي نيست. ديگري گفتا: پدرش نصراني بود در ملطيه. پس او شريف چگونه صورت بندد؟ و شعرش را به ديوان انوري دريافتند. ملک فرمود تا بزنندش و نفي کنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت. گفت: اي خداوند روي زمين يک سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمايي سزاوارم. گفت: بگو تا آن چيست؟ گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد
دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ
اگر راست مىخواهى از من شنو
جهان ديده بسيار گويد دروغ
ملک را خنده گرفت و گفت: ازين راستتر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و بخوشي برود.
sorna
06-14-2011, 01:03 AM
حکايت سي و سوم
يکي از وزرا به زير دستان رحم کردي و صلاح ايشان را بخير توسط نمودي. ا تفاقا به خطاب ملک گرفتار آمد. همگنان در مواجب استخلاص او سعي کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان شکر سيرت خوبش به افواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او درگذشت. صاحبدلي برين اطلاع يافت و گفت:
تا دل دوستان به دست آرى
بوستان پدر فروخته به
پختن ديگ نيكخواهان را
هر چه رخت سراست سوخته به
با بدانديش هم نكويى كن
دهن سگ به لقمه دوخته به
sorna
06-14-2011, 01:03 AM
حکايت سي و چهارم
يکي از پسران هارونالرشيد پيش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگزاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت: جزاي چنين کس چه باشد. يکي اشاره به کشتن کرد و ديگري به زبان بريدن و ديگري به مصادره و نفي. هارون گفت: اي پسر کرم آن است که عفو کني و اگر نتواني تو نيزش دشنام مادر ده، نه چندانکه انتقام از حد درگذرد آنگاه ظلم از طرف ما و دعوي از قبل خصم.
نه مرد است آن به نزديك خردمند
كه با پيل دمان پيكار جويد
بلى مرد آنكس است از روى تحقيق
كه چون خشم آيدش باطل نگويد
sorna
06-14-2011, 01:03 AM
حکايت سي و پنجم
با طايفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم؛ زورقي در پي ما غرق شد، دو برادر به گردابي در افتادند. يكى از بزرگان گفت ملاح را، که بگيراين هردوان را که بهر يکي پنجاه دينارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا يکي را برهانيد آن ديگر هلاک شد گفتم بقيت عمرش نمانده بود ازين سبب در گرفتن او تاخير کرد و در آن دگر تعجيل. ملاح بخنديد و گفت آنچه تو گفتي يقين است و دگر ميل خاطر برهانيدن اين بيشتر بود که وقتي در بياباني مانده بودم و مرا بر شتري نشانده و زدست آن دگر تازيانهاي خوردهام در طفلي گفتم صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اساة فعليها.
تا توانى درون كس مخراش
كاندر اين راه خارها باشد
كار درويش مستمند برآر
كه تو را نيز كارها باشد
sorna
06-14-2011, 01:04 AM
حکايت سي و ششم
دو برادر يکي خدمت سلطان کردي و ديگر به زور بازو نان خوردي. باري اين توانگر گفت درويش را که چرا خدمت نکني تا از مشقت کار کردن برهي گفت: تو چرا کار نکني تا از مذلت خدمت رهايي يابي که خردمندان گفتهاند: نان خود خوردن و نشستن به، که کمر شمشير زرين بخدمت بستن.
به دست آهك تفته كردن خمير
به از دست بر سينه پيش امير
عمر گرانمايه در اين صرف شد
تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا
اى شكم خيره به نانى بساز
تا نكنى پشت به خدمت دو تا
sorna
06-14-2011, 01:04 AM
حکايت سي و هفتم
کسي مژده پيش انوشيروان عادل آورد. گفت: شنيدم که فلان دشمن تو را خداي عزوجل برداشت. گفت: هيچ شنيدي که مرا بگذاشت؟
اگر بمرد عدو جاى شادمانى نيست
كه زندگانى ما نيز جاودانى نيست
sorna
06-14-2011, 01:04 AM
حکايت سي و هشتم
گروهى حكما به حضرت کسري در بمصلحتي سخن همي گفتند و بزرگمهر که مهتر ايشان بود خاموش. گفتندش: چرا با ما، دراين بحث سخن نگويي؟ گفت: وزيران بر مثال اطبااند و طبيب دارو ندهد جز سقيم را پس چو بينم که راي شما برصوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.
چو كارى بىفضول من بر آيد
مرا در وى سخن گفتن نشايد
و گر بينم كه نابينا و چاه است
اگر خاموش بنشينم گناه است
sorna
06-14-2011, 01:04 AM
حکايت سي و نهم
هارون الرشيد را چون ملک ديار مصر، مسلم شد گفت بخلاف آن طاغي که به غرور ملک مصر دعوى خدايى كرد نبخشم اين مملکت را مگر به خسيسترين بندگان. سياهي داشت نام او خصيب در غايت جهل ملک مصر بوي ارزاني داشت و گويند عقل و درايت او تا بجايي بود که طايفهاي حراث مصر شکايت آوردندش که پنبه کاشته بوديم باران بيوقت آمد و تلف شد گفت پشم بايستي کاشتن.
اگر دانش به روزى در فزودى
ز نادان تنگ روزىتر نبودى
به نادانان چنان روزى رساند
كه دانا اندر آن عاجز بماند
بخت و دولت به كاردانى نيست
جز بتاييد آسمانى نيست
اوفتاده است در جهان بسيار
بى تميز ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
sorna
06-14-2011, 01:05 AM
حکايت چهلم
يکي را از ملوک کنيزکي چيني آوردند. خواست تا در حالت مستى با وي جمع آيد؛ کنيزک ممانعت کرد. ملک در خشم رفت و مرو را بسياهي که لب زيرينش از پره بيني در گذشته بود و زيرينش به گريبان فروهشته هيکلي که صخرالجن از طلعتش برميدي و عينالقطر از بغلش بگنديدي.
تو گويى تا قيامت زشترويى
بر او ختم است و بر يوسف نكويى
چنانكه ظريفان گفتهاند:
شخصى نه چنان كريه منظر
كز زشتى او خبر توان داد
آنكه بغلى نعوذ باالله
مردار به آفتاب مرداد
آوردهاند که سيه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب. مهرش بجنبيد و مهرش برداشت. بامدادان که ملک کنيزک را جست و نيافت حکايت بگفتند خشم گرفت و فرمود تا سياه را با کنيزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق در اندازند يکي از وزراي نيکمحضر روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت سياه بيچاره را درين خطايي نيست ساير بندگان و خدمتگاران بنوازش خداوندي متعودند گفت اگر در مفاوضه او شبي تاخير کردي چه شدي که من او را افزون از قيمت کنيزک دلداري کردمي گفت اي خداوند روي زمين نشنيدهاي:
تشته سوخته در چشمه روشن چو رسيد
تو مپندار كه از پيل دمان انديشد
ملحد گرسنه در خانه خالى برخوان
عقل باور نكند كز رمضان انديشد
ملک را اين لطيفه پسند آمد و گفت اکنون سياه ترا بخشيدم کنيزک را چه کنم؟ گفت: کنيزک سياه را بخش که نيم خورده او هم او را شايد
هرگز آن را به دوستى مپسند
كه رود جاى ناپسنديده
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نيم خورده دهان گنديده
sorna
06-14-2011, 01:06 AM
حکايت چهل و يکم
اسکندر رومي را پرسيدند: ديار مشرق و مغرب به چه گرفتي که ملوک پيشين را خزاين و عمر و ملک و لشکر بيش ازين بوده است و ايشان را چنين فتحي ميسر نشده؟ گفتا: بعون خداي عزوجل هر مملکتي را که گرفتم رعيتش نيازردم و نام پادشاهان جز بنکويي نبردم.
بزرگش نخوانند اهل خرد
كه نام بزرگان به زشتى برد
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.