PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عشق سبز | فرشته اقیان



R A H A
06-12-2011, 12:49 AM
مشخصات کتاب :
عنوان کتاب : عشق سبز
مؤلف : فرشته اقیان
ناشر : نسل نو اندیش
نوبت چاپ : اول
تاریخ چاپ : 1379
487 صفحه و فصل بندی هم نیست

R A H A
06-12-2011, 12:50 AM
از طبقه سوم بيمارستان هر فيلد بيرون را مي نگريست. بر خلاف روزهاي قبل ، آن روز هوا آفتابي بود و سبزه هاي محوطه بيمارستان که از باران شب پيش خيس شده بودند زير نور آفتاب جلوه هاي خاصي پيدا کرده بودند. از انتهاي راهرو دکتر فروزان ، دکتر هيرون به من نزديک مي شدند. از پنجره روي برگرداندم و به طرف آنان رفتم.


سلام ، صبحتان بخير.
هر دو با هم جوابم را دادند:سلام روز بخير .
دکتر فروزان در حالي که لبخند مي زد گفت:حالت چطور است دخترم؟
چون فارسي شروع به صحبت کرده بود من هم به فارسي جواب او را دادم:متشکرم دکتر ، حال مادرم چطور است؟
سري تکان داد و جواب داد:عمل رضايت بخشي را پشت سر گذاشتيم ، مادرت زن مقاومي است و بخوبي توانست اين عمل را تحمل کند. حالا که آزمايشهاي بعد از جراحي قلب مادرت را ديده ام مي توانم با اطمينان بگويم قلب او مي تواند ساليان سال کار کند، ولي به شرطي که رژيم غذايي را دقيقاً رعايت کند تا رگها دوباره مسدود نشوند.
نفس راحتي کشيدم و پرسيدم:مي توانيم او را به خانه ببريم ؟
دکتر دستي به ريشش کشيد و جواب داد: بله . ديگر لزومي به مراقبت از او در بيمارستان وجود ندارد مي توانيد او را به خانه ببريد ولي بايد چند روز اول را حسابي مراقبش باشيد.
خنده ام گرفته بود چون دکتر هيرون با اينکه چيزي از حرفهاي ما نمي فهميد مرتباً با حالتي جدي سرش را در تصديق حرفهاي دکتر فروزان تکان مي داد. دکتر فروزان هم متوجه شد و لبخندي بر لبانش نقش بست. از هر دو تشکر کردم و به طرف اتاق مادرم رفتم . او خواب بود. آهسته کيفم را برداشتم و از آنجا خارج شدم ، از باجه تلفن کنار بيمارستان به پدر تلفن کردم و خبر مرخص شدن مادر را به او دادم. پدر با خوشحالي گفت شب زودتر به خانه بر مي گردد تا بتوانيم خانه را براي استقبال از مادر آماده کنيم. وقتي گوشي را گذاشتم بسيار خوشحال بودم زيرا حالا بعد از مدتها دلشوره و اضطراب به دليل سکته قلبي مادر ، مي توانستيم با خيالي راحت تر زندگي عادي خود را از سر بگيريم. پدر قول داده بود بعد از مرخص شدن مادر از بيمارستان براي تعطيلات به فرانسه برويم تا روحيه مان عوض شود. اگرچه مادرم از اين پيشنهاد استقبال کرده بود ، براي من مسافرت به فرانسه زياد جالب نبود ، چون بيشتر دوست داشتم به ايران برگردم. پدر و مادر هفت سال بود که به لندن رفته بودند و در آنجا زندگي مي کردند و من در آن مدت پيش مادربزرگم زندگي مي کردم، ولي بعد از گرفتن ديپلم خانواده ام از من خواستند که براي ادامه تحصيلات به آنجا بروم و با اينکه چند سالي از خروج من از ايران گذشته بود ، ميل چنداني به ماندن در انگلستان نداشتم. دلم براي ايران تنگ شده بود ، دوست داشتم به ايران بازگردم ، ديدن وطنم برايم آرزو شده بود و براي تمام دوستان و نزديکانم دلتنگ شده بودم و دوست داشتم دوباره آنان را ببينم و در کنار آنها زندگي کنم. بارها خواستم از پدر و مادرم بخواهم که همراه هم به ايران بازگرديم ولي مي دانستم که اين خواست من از آنها غير ممکن است زيرا پدر شغل ثابتي در لندن داشت و مادر نيز به آن زندگي خو گرفته بود ، بنابراين بعد از مدتها کلنجار رفتن با خود تصميم گرفتم به تنهايي به ايران بازگردم ولي به دليل مريضي مادر بازگو کردن آن را به تعويق انداخته بودم و حالا که حال مادر رو به بهبود مي رفت مي توانستم آن دو را از نيتم آگاه کنم.
در اين افکار بودم که صداي ترمز شديد ماشيني مرا به خود آورد ؛ کيف کاغذي خانمي وسط خيابان پاره شده بود و کتابهاي قطور در اطراف پراکنده شده بودند و راننده ماشين که در فاصله اندکي از آن زن ترمز کرده بود با عصبانيت داد و فرياد را انداخته بود ؛ عابران بي اعتنا آن صحنه را مي نگريستند و مي گذشتند. جلو رفتم و به آن زن در جمع آوري کتابها کمک کردم ، نگاه قدرشناسانه اي به من انداخت و در حالي که از راننده پوزش مي خواست به کمک من وسايلش را به کنار خيابان برد و گفت: خيلي متشکرم خانم ، شما کمک بزرگي به من کرديد اگر شما نمي آمديد من همان طور بلاتکليف وسط خيابان مانده بودم.
گفتم : شانس آورديد که راننده به موقع ترمز کرد وگرنه امکان داشت زخمي بشويد
گفت: بله درست مي گوييد؛ بايد از اين به بعد کيف محکمتري براي حمل خريدهايم همراه خود بياورم.
سرم را تکان دادم و گفتم: ساک دستي من خاليست ، مي توانيد کتابها را داخل آن بگذاريد .
تشکر کرد و گفت: نه متشکرم ، گمانم بتوانم آنها را با دست حمل کنم ،
اما خودش هم مي دانست که حمل آن همه کتاب با دست امکانپذير نيست . ساک را به طرفش گرفتم و گفتم: لازم نيست تعارف کنيد ، شما به آن بيشتر نياز داريد تا من ، کتابهايتان را داخل آن بگذاريد . مي توانيد بعداً آن را به من برگردانيد.
از سر قدرشناسي ساک را از من گرفت و کتابها را داخل آن گذاشت و گفت: متشکرم . از آشناييتان خيلي خوشحال شدم.
دستش را به طرف من دراز کرد و ادامه داد: من اليزابت هستم.
دست او را فشردم و گفتم: اسم من هم آرياست .
متعجبانه گفت: اوه ، شما انگليسي نيستند؟
سرم را تکان دادم و گفتم: نه من ايراني هستم.

R A H A
06-12-2011, 12:50 AM
لبخندي زد و گفت: درباره کشورتان چيزهاي بسياري مي دانم چون چند سال پيش همراه خانواده ام به عنوان توريست از آنجا ديدن کرديم. به شهري به نام اصفهان رفتيم ، مکاني بسيار زيبا بود و مردمي فوق العاده خونگرم و مهربان داشت. آن مسافرت خاطراتي به ياد ماندني براي من باقي گذاشته است.
از تعريف او خشنود شدم و گفتم: بله ، آنجا کشوري است در خور تحسين .
دست مرا در دست فشرد و گفت: خوشحال مي شوم اگر دعوت مرا براي خوردن يک قهوه بپذيريد. اين آشنايي تصادفي براي من خيلي جالب است و حدس مي زنم ما بتوانيم دوستان خوبي براي هم باشيم .اين طور تصور نمي کنيد؟
از صفا و يکرنگي او خوشم آمده بود. سرم را تکان دادم و گفتم: بله درست است.
با هم نزديکترين کافه رفتيم ، مادامي که او دستور قهوه مي داد توانستم او را با نگاهي دقيقتر برانداز کنم ؛ زني جوان بود با قدي متوسط و اندامي موزون ، از آن دسته زناني بود که با موهاي خرمايي رنگ که در پشت سر جمع کرده بود و چشمان درشت سبز ر نگش که جلوه خاصي داشت و با آن لباس سفيد ساده ، جذاب نشان مي داد. چشمم به حلقه اش افتاد. پرسيدم: ازدواج کرده ايد؟
لبخندي زد و گفت: بله يک دختر کوچک هم به اسم جسيکا دارم.
دوباره پرسيدم : در لندن زندگي مي کنيد؟
آهي کشيد و گفت : بله ، چند سالي است که همراه شوهر و دخترم در لندن زندگي مي کنم چون کار همسرم ايجاب مي کند که براي مدتي طولاني اينجا باشيم ؛ در ضمن خودم هم در رشته حقوق مشغول تحصيل هستم و دخترم هم در اينجا به مدرسه مي رود. اگرچه لندن ما را پايبند کرده ، اميدوارم بزودي به جايي که آرزوي زندگي در آن را دارم باز گرديم.
با تعجب پرسيدم: يعني شما هم انگليسي نيستيد ؟
لبخندي زد و گفت: انگليسي هستم ولي اهل لندن نيستم و هيچ گاه هم خود را متعلق به اينجا ندانسته ام زيرا شهر من جايي دور از اينجاست.
پرسيدم : مگر شما کجا زندگي مي کرده ايد؟
در حالي که برايم قهوه مي ريخت گفت: جايي که از اين شلوغي ، ازدحام و هواي آلوده و آدمهاي غريبه که هر روز از کنارم مي گذرند خبري نيست. آنجا جاييست بسيار قشنگ که هر کسي را با نگاه اول مجذوب خود مي کند، محلي است بسيار زيبا به نام قلعه سبز.
از تعريفهاي او لبخندي بر لبانم نقش بست. هنگامي که او از قلعه سبز صحبت مي کرد علاقه زيادش به آنجا را در نگاهش مي ديدم، عشقي پاک و خالصانه به جايي که او آن را موطن اصلي خود مي دانست. احساس او را بخوبي درک مي کردم ، دلتنگي او به همان اندازه اي بود که من براي ايران بي قرار بودم.
قهوه ام را با شير مخلوط کردم و گفتم: اميدوارم در آينده اي نزديک ، تو به قلعه سبز بازگردي و من هم به ايران.
جرعه اي از قهوه اش را نوشيد و گفت: آيا خيال ترک انگلستان را داريد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، راستش را بخواهي با آنکه مدت زيادي است در اينجا زندگي مي کنم نمي توانم تصور کنم که باقي عمر خودم را در اينجا بگذارنم و با وجود اينکه پدر و مادرم دوست دارند من در لندن تحصيلاتم را ادامه دهم ، خودم بيشتر دوست دارم به ايران بازگردم.
خنديد و گفت: آيا کشور ما تا اين حد غير قابل تحمل است که مي خواهي از آن فرار کني؟
من هم خنديدم و گفتم: قصدم توهين به کشور شما نبود ولي آيا تصور نمي کني که هر کسي در وطن خود آرامش بيشتري احساس مي کند تا کشوري که برايش بيگانه باشد؟
اليزابت قهوه اش را دوباره شيرين کرد وگفت: بله ، حرف تو کاملاً درست است. من و تو با اينکه از دو نژاد و دو فرهنگ متفاوت هستيم ولي احساسي نزديک به هم داريم. من تا به حال خيال مي کردم تنها انگليسيها هستند که نسبت به آب و خاک خود متعصب هستند ولي حالا مي بينم که بايد در عقايدم تجديد نظر کنم.
لبخندي زدم و از پنجره نگاهي به بيرون انداختم ، هوا کم کم ابري مي شد و خبر از بعد از ظهر باراني ديگري مي داد.
صداي اليزابت مرا به خود آورد.
آريا از کشورت برايم بگو ؛ تا حدودي مي دانم که جامعه اي است با فرهنگي کهن که هنوز مردم به آداب و رسوم خانوادگي و فرهنگي مخصوص خود پايبندند و اين فرهنگ قديمي جزئي انفکاک ناپذير از زندگي آنها شده است. در مدتي که در ايران بوديم بيشتر با اين آداب و رسوم آشنا شدم و از همه جالبتر مراسم ازدواجي بود که از نزديک شاهد آن بودم. مي داني ، گمان مي کنم آنجا در ازدواج دختر و پسر ، خانواده ها نقش مهمتري دارند تا خود آن دو شخصي که مي خواهند با هم زندگي کنند.
سرم را در تصديق حرفهايش تکان دادم و گفتم: بله ، تا حدودي درست مي گويي زيرا خانواده اهميت فراواني در ايران دارد و بزرگترها نقش بسيار مهمي در تعيين سرنوشت فرزندانشان دارند.

R A H A
06-12-2011, 12:51 AM
فنجان خالي قهوه ام را پر کرد وگفت: در انگلستان هم چنين رسمهايي وجود دارد که شايد در ظاهر تفاوت زيادي با آنچه تو مي گويي داشته باشد، ولي در اصل هر دو از يک منشأ مي باشند. آيا در ايران هم تضادهاي طبقاتي و رتبه بندي اجتماعي و فرهنگي وجود دارد؟
در عين تأسف سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، در کشور من هم چنين تفاوتهايي به وضوح به چشم مي خورد و متأسفانه اين شکاف طبقاتي روز به روز بيشتر مي شود که تأثيرات بسيار نا مطلوبي به دنبال دارد. البته اين تضادها در روستاها کمتر بروز مي کند چون در روستاهاي ايران مردم همبستگي و اتحادي ناگسستني با هم دارن و هنوز هم صفا و يکرنگي خود را حفظ کرده اند و برعکس ، در شهرهاي بزرگ متأسفانه برتري جويي و تجمل پرستي گروه کوچکي از مردم جامعه به حد افراط رسيده است؛ تا جايي که تنها ملاک براي سنجش فرد ، پول و ثروت و منزلت اجتماعي او مي باشد؛ شايد تعجب آور باشد ولي اين تضادها گاهي به قدري افراطي است که دختر و پسرها ترجيح مي دهند براي ازدواج همسري از طبقه خود انتخاب کنند و اگر دو نفر که از لحاظ مقام و ثروت از دو طبقه متفاوت هستند به هم علاقه مند شوند ، بايد خود را براي جنگي بزرگ با خانواده ها يشان آماده کنند، جنگي که به سختي مي شود در آن پيروز شد.
آهي کشيدم و ادامه دادم: با اين همه هنوز هم افرادي که به فرهنگ ، اخلاق و تفاهمات دو طرف بيشتر اهميت مي دهند تا به پول و ثروت ، کم نيستند.
اليزابت به دوردستها خيره مانده بود. پرسيدم: چرا در فکري؟
نگاهش را متوجه من کرد و گفت: معذرت مي خواهم. حرفهايت مرا در فکر فرو برد. مي داني ، همين تعصبات و برتري طلبيهاي بعضي از انسانهاست که عواقب بدي در پيش دارد و باعث مي شود مسير زندگي بسياري عوض شود. شايد بد نباشد بداني که من هم يکي از آن آدمها هستم که اين تعصبات طبقاتي زندگيم را دگرگون ساخت.
از سر کنجکاوي پرسيدم: چطور؟
لبخندي زد و گفت: مثل اينکه خيلي تعجب کرده اي؟
سرم را تکان دادم و گفتم: گمان مي کنم مشکلات زيادي در زندگي داشته اي ، اين طور نيست ؟ انگشتانش را در هم فرو برد و لبخندي محو بر لبانش نقش بست و گفت: بله ، درست حدس زده اي . سرنوشت با من بازيهاي فراواني کرده و زندگيم چون رودي خروشان هميشه در تلاطم بوده است. من به اين نتيجه رسيده ام که تا وقتي زنده ام بايد با زندگي دست و پنجه نرم کنم.
دل به دريا زدم و گفتم: دوست دارم ماجراي زندگي تو را بدانم. حدس مي زنم سرگذشت زندگيت شنيدني باشد.
ليزا خنديد و گفت: راستش را بخواهي خودم هم هميشه دوست داشتم آنچه را بر من گذشته براي کسي تعريف کنم ، آيا تو شنونده خوبي خواهي بود؟
هيجان زده گفتم: البته خوشحال مي شوم که تو مرا محرم زندگيت بداني.
ليزا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: بهتر است وقتي ديگر را معين کنيم تا بتوانيم با خيال راحت و طي زماني بيشتر با هم صحبت کنيم.
گفتم: بله ، فکر خوبي است . من هم به خانه مان مي روم چون کارهاي زيادي است که بايد انجام دهم.
ليزا هم گفت: من هم بايد به مدرسه دخترم بروم.
هر دو از جا بلند شديم، ليزا کاغذ و مدادي از کيفش بيرون آورد و شماره تلفن خود را روي آن نوشت و به من داد. سپس در حالي که با من دست مي داد گفت: اگر موافق باشي يکشنبه اين هفته با هم به پارک مي برم. مي توانيم از صبح آنجا باشيم و ناهار را در کنار هم بخوريم و وقت کافي هم براي صحبت داشته باشم.
سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، فکر بسيار خوبي است.
ليزا دوباره از من تشکر کرد و از هم جدا شديم. شب بعد ، وقتي خانواده سه نفري ما بعد از ماهها کنار هم جمع شد، تصميم خود را برا برگشتن به ايران به پدر و مادرم گفتم. آن دو ابتدا مخالف بودند ولي وقتي ديدند که من تصميم نهايي خود را گرفته ام رضايت دادند. مادر مرا در آغوش گرفت و هر دو گريستيم. با آنکه دوري از آنها برايم خيلي سخت بود ، نيرويي مرا به طرف ايران مي کشيد. به اين نتيجه رسيدم که عشق من به وطن از پيوندي که بين من و خانواده ام وجود دارد شديدتر است. قرار شد دو ماه بعد من به ايران بازگردم.
روز يکشنبه کنار در پارک بزرگ مرکز لندن با جسيکا دختر خجالتي و مو سياهي که رنگ چشمهاي مادرش را به ارث برده بود آشنا شدم.ليزا با تکاني او را به جلو راند و گفت:
برو جلو دختر خجالتي اين خانم همان دوستي است که تعريفش را برايت کرده بودم.
جسيکا زير چشمي به من نگاه کرد و خودش را به ليزا چسباند.ليزا رو به من کرد و ادامه داد:
هر وقت با غريبه اي روبرو مي شود خجالت مي کشد، ولي خواهي ديدي که بعد از مدتي از سر و کولت بالا مي رود.
لبخندي زدم و گفتم:
ولي دختر خوبي است ، اين طور نيست جسيکا؟
جسيکا سرش را پايين انداخت و دستش را از دست مادرش بيرون کشيد و به طرف محوطه بازي دويد. من و ليزا روي يک نيمکت ، کنار استخري که مرغابيها در آن شنا مي کردند نشستيم . آن روز برخلاف نظر مادرم آسمان صاف و آفتابي بود و نسيم دلچسبي مي وزيد.رو به ليزا کردم و گفتم :
نمي خواهي شروع کني؟
ليزا لبخندي زد و گفت:
راستش را بخواهي از چند روز پيش که همديگر را ديديم و قرار گذاشتيم که امروز به پارک بياييم مانند بچه ها هيجان زده بوده ام، خيلي خوشحالم که مي توانم با کسي درد دل کنم و حرفهايي را که سالها در قلبم مانده بود به زبان بياورم. اين را مي گويم چون مي دانم که تو خيلي خوب احساس مرا درک مي کني.
گفتم: من هم از چند روز پيش انتظار مي کشيدم که امروز فرا برسد.اقرار ميکنم که من هم هيجان زده ام.
ليزا از سر تعجب به کاغذها و قلمي که آماده مي کردم نگريست و گفت:
خداي بزرگ تو که قصد نداري آنچه را مي گويم بنويسي؟
خنديدم و گفتم: اتفاقاً درست حدس زده اي و حالا بايد نزد تو اعترافي بکنم. مدتهاست که من دنبال موضوع جالبي براي نوشتن مي گردم، موضوعي که بتواند شوق نوشتن را در من برانگيزد و اين طور احساس مي کنم که سرنوشت زندگي تو همان چيزي است که مدتها به دنبالش بوده ام.
لبخند ملايمي زد و گفت: مطمئني که احساست به تو دروغ نمي گويد؟
جواب دادم: بهترين راه حل براي اينکه بفهمم احساسم درست بوده يا نه اين است که همه چيز را برايم تعريف کني.
ليزا حرفم را تصديق کرد و گفت:
شايد بهتر باشد از جايي شروع کنم که دنياي ساکن و آرامي که از کودکي با آن بزرگ شده بودم به يکباره بره هم خورد و دنياي جديدي جلوي چشمانم قرار گرفت.
ليزا سعي کرد همه چيز را برايم بگويد و هيچ نکته اي را از قلم نيندازد.او تعريف مي کرد و من يادداشت مي کردم و گاهي که محوگفته هايش مي شدم و يادداشت برداري را فراموش مي کردم ، اين موضوع را به من گوشزد ميکرد. ساعتها از ظهر گذشته بود که ليزا گفته هايش را پايان داد . و ورقه هاي من هم ديگر جايي براي نوشتن نداشت. جسيکا به من تکيه داده بود و خامه هاي شيريني را که در دست داشت با انگشت بر مي داشت و مي خورد.
ليزا مدتي متفکرانه به دخترش خيره ماند و گفت: آريا سرگذشت زندگي مرا شنيدي. آيا گمان مي کني ارزش نوشتن دارد؟

R A H A
06-12-2011, 12:51 AM
به او نگريستم و گفتم: بله احساسم به من دروغ نگفته بود ، همان چيزي است مدتها به دنبالش بودم . دوست داشتم از همين حالا نوشتن سرگذشت زندگيت را شروع مي کردم ولي اين شوق را نگه خواهم داشت تا وقتي به ايران بازگردم. مي خواهم داستان زندگي تو را در ايران بنويسم.
ليزا بگرمي گفت: آيا به ايران بر ميگردي.
گفتم:بله دو ماه ديگر به وطنم بر مي گردم و از حالا براي رسيدن آن روز لحظه شماري مي کنم. اگرچه هر روز که مي گذرد جدايي من از پدر و مادرم هم نزديکتر مي شود.
ليزا گفت: مي فهمم چه احساسي داري . دلم برايت تنگ مي شود ولي خوشحالم که به آنچه مي خواهي مي رسي. شايد بعدها باز هم يکديگر را ملاقات کرديم.
دستش را گرفتم و گفتم: برايت دعا مي کنم که زودتر به قلعه سبز بازگردي.
سرش را تکان داد و به دوردستها خيره شد.
درست چهار ماه از آن روز گذشته و دفترچه يادداشت جلوي رويم قراردارد.صداي بازي بچه ها از بيرون به گوش مي رسد. پنجره ها را باز مي کنم و به آنها مي نگرم. نزديک غروب است و مادربزرگ کنار خانه را آب و جارو مي کند.
نفس عميقي مي کشم و بوي خاک را با ولع داخل ريه هايم مي کشانم. لبخندي بر لبانم نقش مي بندد.به ذهنم مي رسد چقدر زيباست که شخصي احساس کند واقعاً در خانه خودش زندگي مي کند، بدون احساس غربت و يا زندگيي که هيچ گاه برايش مفهوم عميقي پيدا نمي کند. زندگي من همين جاست ، جايي که همه با زبان مادريم صحبت مي کنند و درکنار انسانهايي زندگي مي کنم که بوي محبت مي دهند و هر روز چهره هايي را مي بينم که شوق زيستن را در من بر مي انگيزند.
وقتي قلم و کاغذ به دست مي گيرم، احساس ليزا را بهتر از هر زماني درک مي کنم ، و تنهايي و غربت او را براي جدا ماندن از جايي که خود را به آن وابسته مي دانست ، با تمام وجود لمس مي کنم و حالا که داستان زندگي او را از زبان خودش مي نويسم ، صميمانه آرزو دارم او نيز روزي به سرزميني که خود را متعلق به آن مي داند بپيوندد.
از پله هاي دانشکده به پايين سرازير شد ، خستگي دوره اي امتحانات را از هميشه بيشتر احساس مي کرد.
آه ، خدايا شکر ، بالاخره اين امتحانات لعنتي تمام شد.
اليزابت اين کلمات را زير لب زمزمه کرد. آن قدر خسته بود که احساس مي کرد مي تواند ساعتها بخوابد.
ليزا صبر کن
جانت خود را دوان دوان به ليزا رسانيد ، جلوي او ايستاد و در حاليکه لبخند مي زد گفت:
تو هم که مثل من از پا در آمده اي.
ليزا هيجان زده گفت: جانت ، باورت مي شود که اين ترم کسل کننده تمام شده؟
جانت شانه هايش را بالا انداخت و گفت: در عوض روزهاي کسل کننده تري براي من شروع شده است.
ليزا در عين تعجب گفت: چرا جانت ؟ من خيال مي کردم تو هم براي رسيدن چنين روزي لحظه شماري مي کرده اي.
جانت ابروهايش را درهم کشيد و گفت: آخر تو که نمي داني ، امسال هم مثل هر سال قرار است پيش مادربزرگ بروم. او واقعاً آدم خشک و اعصاب خردکني است. تا وقتي آنجا هستم مانند موش کوري تمام حرکات مرا زير نظر مي گيرد. گاهي مجسم مي کنم که مادربزرگ در جواني زندانبان قابلي بوده است.
ليزا لبخندي زد و گفت:پس تعطيلات فراموش نشدني پيش رو داري.
نگاهش به ماشين سياهرنگ مادرش افتاد که آن طرف خيابان منتظرش ايستاده بود.برايش دست تکان داد و گفت:جانت ، همراه ما مي آيي؟
جانت سرش را به نشانه سلام براي خانم اسميت خم کرد و گفت: نه ، ترجيح ميدهم پياده بروم.
ليزا از جانت جدا شد. جلوي در خروجي خيلي شلوغ بود. ازميان جمعيت گذشت و خانم اسميت لبخند زنان در را برايش باز کرد.
سلام مادر.
سلام ليزا امتحانت را خوب دادي؟
بله بد ندادم.
به مادرش نگاه کرد، درست مانند هميشه بود مهربان و دوست داشتني. موهاي خاکستري رنگش را به پشت شانه کرده بود و لباس قهوه اي بلندي بر تن داشت. ليزا به مادرش لبخند زد و گفت:مادر به بيمارستان بر مي گرديد؟
خانم اسميت در حاليکه شيشه ماشين را پايين مي کشيد گفت: نه امروز دوست دارم بقيه روزم را با تو باشم، مي خواهي به رستوران برويم و يک غذاي درست و حسابي بخوريم؟
ليزا دستهايش را به هم زد و گفت: بله خيلي عالي ست.
خم شد و گونه مادرش را بوسيد.
داخل رستوران مادرش گاه و بيگاه سرش را خم مي کرد تا سلام اطرافيان را را جواب دهد. آنجا رستوران مورد علاقه خانم اسميت بود و همه کارکنان و مشتريان دائمي آن دو را مي شناختند. شهري که آنان در آن زندگي مي کردند، شهري کهن و کوچک کنار دريا بود، شهري تقريبا فراموش شده در گوشه اي از انگلستان و خانم اسميت در آنجا زني سرشناس بود . مردم چه از طبقه ممتاز و چه فقير جامعه هميشه از او به خوبي ياد مي کردند و ليزا به اين دليل به مادرش مي باليد. کنار هم گوشه دنجي پيدا کردند و نشستند.
مادر ، خيلي خوشحالم که بعد از مدتها توانستيم با هم ناهار بخوريم.
من هم همينطور عزيزم، دوست داري بعد کجا برويم؟
ليزا در حالي که به بيرون مي نگريست خميازه اي کشيد و گفت: به خانه ، چون به يک خواب حسابي احتياج دارم؛ امتحانات مرا خيلي خسته کرده.
خانم اسميت سرش را تکان داد و در سکوت به غذا خوردن مشغول شد و ليزا در حاليکه به تندي غذايش را فرو مي داد به اطرافش نگاهي انداخت و چهره هاي تکراري را از نظر گذرانيد و همين باعث شد بيشتر احساس خستگي کند. بعد از خوردن غذا از رستوران خارج شدند ، هنوز چند قدمي نرفته بودند که خانم وايت جلويشان ظاهر شد.
آه خانم اسميت حالتان چطور است؟ و تو چطوري کوچولو؟
رو به ليزا اين را گفت.ليزا دستش را دراز کرد تا با او دست بدهد. نمي دانست چرا هيچ وقت نمي تواند نسبت به خانم وايت احساس خوبي داشته باشد. خانم وايت دستکشهايش براي دست دادن را بيرون آورد و دستهاي گوشتالو و چاقش نمايان شد. ليزا به خودگفت هر لحظه ممکن است لباس تنگش از اطراف درزها پاره شود. پيراهن او آنقدر تنگ بود که حتي نمي توانست دستهايش را به راحتي بالا و پايين ببرد. يعني شيک پوشي آن قدر مهم بود که آدم خودش را خفه کند؟ با اين همه تنها چيزي که در خانم وايت ديده نمي شد خوش پوشي بود. ليزا به چشمهاي خانم وايت خيره شد.هر وقت او را مي ديد احساس مي کرد زير آن صورت بدقت بزک کرده اش هيولايي خفته است، زني مو قرمز با بيني استخواني کوچک که در صورت بزرگش محو شده بود و لبهاي نازکي که معمولاً ماتيک قرمز تندي به آن مي زد که باعث مي شد صورتش را مخوف تر نشان دهد ، با چشمهاي ريزي که زيرکانه همه جا را زير نظر داشت تا بتواد موضوع داغي براي حرفهايش در ميهمانيها و محفلهايي که با دوستان همانند خودش برگزار مي کرد داشته باشد. کافي بود خانمي با دوست همسرش بيش از حد معمول خوش و بش کند و يا آقايي لبخند مهرآميزي به خانم مخاطبش بزند، آن وقت بودکه کار آن خانم به ظاهر متشخص شروع مي شد. نه تنها او بلکه خيلي از اطرافيانشان مانند او بودند؛ کسانيکه بزرگترين سرگرميشان دست انداختن وفاش کردن رازهاي زندگي ديگران و دخالت در زندگي خصوصي اهالي شهر بود.

R A H A
06-12-2011, 12:52 AM
ليزا آن افکار را از سرش دور کرد و در حالي که از سر حواس پرتي به خانم وايت مي نگريست ، پيش خود گفت: مانند يک قاضي شده ام که روبروي متهم خود ايستاده و توبيخش ميکند، بايد اين را به پيتر بگويم. گمان مي کنم من هم در قضاوت مانند او خبره شده ام. به حلقه طلايي که در دست چپش مي درخشيد لبخندزد. پيتر وکيل سرشناس و کارآمدي بودکه علاوه بر پيشرفتهاي فراوانش در کار قضاوت، پشتوانه خوبي نيز از لحاظ موقعيت اجتماعي و خانوادگي داشت. او يکي از سرشناس ترين و در عين حال ثروتمندترين پسرهاي شهر بود. پدرش آقاي هاريسون تاجري متنفذ بود که همه اهالي شهر و همچنين شهرهاي اطراف او را مي شناختند و خانم هاريسون که دختر عموي آقاي هاريسون هم بود، بيش از هر چيز به القاب و افتخارات خانوادگي خود و همسرش مي باليد و در هر فرصتي به ليزا گوشزد مي کرد که عروس آنان نيز بايد به اعتقادات شوهرش احترام بگذارد. هر وقت ليزا به خانه آنان مي رفت خانم هاريسون مانند معلمي که به شاگرد کند ذهني درس ميدهد به تعريف از تاريخچه به خودش با افتخار خاندانش مي پرداخت و ليزا بلند نظرانه تمام آن حرفها را بعد از مدتي فراموش مي کرد.ليزا هميشه از اينکه مادر شوهر آينده اش سعي داشت او را مانند خودش بسازد متنفر بود. پيش خود ميگفت آخر به من چه مربوط که جد پيتر چه کاره بوده، چه جنگهايي کرده ، چه کساني را شکست داده ، چه افتخاراتي کسب کرده ، حتي کارهاي روزمره اش را چگونه انجام مي داده، چگونه غذا مي خورده و مي خوابيده است؟ از سر بدخلقي انديشيد:چرا مرا اين گونه که هستم قبول ندارند؟ من همين طور که هستم بيشتر از خودم راضي هستم تا آن چيزي که خانم هاريسون مي خواهد باشم.
گاهي که مادر پيتر او را در آن اتاق بزرگ تنها مي گذاشت کنار يک يک تابلوهاي بزرگي که چهره هاي مختلف روي آنها نقش بسته و مغرورانه به او خيره شده بودند مي ايستاد و زبانش را براي هر کدامشان بيرون مي آورد و از اين کارش لذت مي برد. به نظرش تمام آن ثروتها و القابي که خاندانشان به دست آورده بود ، تنها با پايمال کردن حق ديگران و جور و ستمهايي که بر زير دستانشان اعمال مي داشتند حاصل شده بود و خدا مي دانست که براي خاطر جاه طلبيهاي آنان چه بسياري از مردم بي گناه زير خروارها خاک مدفون و در گردونه تاريخ محو شده بودند ، در حالي که هيچ گاه نامي از آنان برده نمي شد. کساني که بر اثر رفتار همين افرادي که صدها سال پيش زندگي کرده بودند و حالا نقاشي چهره هايشان با افتخار درون آن قابهاي چوبي مجلل و گرانبها جا گرفته بود و مغرورانه به او مي نگريستند ، خون دل خورده بودند. هميشه آرزو داشت عقيده اش را به پيتر بگويد اما وقتي مي ديد که او با چه دقتي محو گفته هاي مادرش مي شود و مغرورانه از نژاد نورماندي بودن به خود مي بالد غمگين مي شد و بهتر مي ديد که سکوت کند. پيتر هم مانند مادرش بود:مغرور،يکنواخت و رسمي ، کسي که با زيردستانش همان طور رفتار مي کرد که روزگاري اجدادش آن گونه بودند.اين رفتارها ليزا را معذب مي کرد، ولي با اين همه پيتر را دوست داشت.پيتر با آن رفتار خاص که از خانواده اش به ارث برده بود هر کسي را شايسته به يدک کشيدن نام خانوادگيش نمي دانست و البته ليزا آن قدر زيبا و سرشناس و جزو يکي از خانواده هاي نورماندي اصيل بود که توانسته بود در دل پيتر جايي براي خود باز کند. يک سال بود که آن دو رسما نامزد شده بودند در حالي که حتي قبل از آن هم مي دانستند که به هم تعلق دارند. با اين حال علي رغم خواسته ليزا و پيتر آن دو مجبور بودند تا تمام شدن درس ليزا صبر کنند و بعد از آن ازدواج کنند چون خانم هاريسون اين طور مي خواست و پيتر هم که هيچ گاه از دستور مادرش سرپيچي نمي کرد راضي شد. او کاملا به مادرش متکي بود و اليزابت هيچ وقت نمي توانست با اين موضوع کنار بيايد.
صداي خانم وايت او را از افکارش بيرون آورد که هنوز داشت ماجراي افتادن خانم تافل در رودخانه و کمک شوهرش براي نجات او را براي مادرش تعريف مي کرد و ديد که خانم اسميت در عين ناآرامي به صحبتهاي او گوش مي دهد . اليزابت انديشيد: لعنت به تو که روزمان را خراب کردي ، بيچاره خانم تافل که به دست شوهر تو نجات يافته ، حتما تا به حال از زنده ماندنش آن هم به دست شوهرت پشيمان شده است.
وقتي مادرش توانست خود را از شر او خلاص کند، خانم وايت دامنش را بالا گرفت تا سريعتر بتواند حرکت کند چون آن طرف خيابان خانم موناهان را ديده بود.ليزا آهست گفت:
مادر نگاه کن چطور دارد مي دود او حاضر نيست به هيچ قيمتي از يک جفت گوش مفت براي تکرار کردن اراجيفش بگذرد.
خانم اسميت ابروهايش را بالا انداخت و آهسته خنديد ، او هميشه حرفهاي دخترش را درک مي کرد؛ حرفهايي که شايد خيلي وقتها از ذهنش مي گذشت ولي قدرت بيانش را نداشت اما در دلش از حرفهاي بي پروا و سبکسرانه ليزا به خود مي لرزيد و احساس ترس مي کرد چون به خوبي تشخيص مي داد اعتقادات او و دخترش خط بطلاني ست بر بسياري از اعتقادات اطرافيانشان که به آنها افتخار مي کردند؛ عقايد پوسيده اي که با حرص به آن چنگ انداخته بودند و اصول بي پايه و اساس آنها را جزو تار و پود زندگي خود مي دانستند.
خانم اسميت اينها را مي دانست و در عين ناراحتي به اين نتيجه مي رسيد که او و دخترش تفاوت بسياري با اطرافيانشان دارند، در حاليکه اوهميشه سعي مي کرد اين اختلافات را آشکار نکند، ليزا هيچ گاه براي پنهان ساختن عقايدش کوششي نمي کرد.
وقتي به خانه رسيدند ليزا از خستگي روي پا بند نبود. در حالي که از پله ها بالا مي رفت موهايش را از شر سنجاقها خلاص کرد و خميازه کشان به طرف اتاقش رفت. خانم اسميت لبخند زنان تنها فرزندش را با نگاه تعقيب کرد.
ليزا چهارده ساعت تمام خوابيد و هنگامي چشم باز کرد که مادرش از خانه بيرون رفته بود. خانم اسميت پزشکي مقتدر بود، زني با پشتکار فراوان و علاقه بيش از حد به خدمت به کساني که نيازمند مراقبت و مداوا بودند. به خاطر داشت که پدرش هميشه از شغل همسرش به خود مي باليد؛ او هم خود پزشکي ماهر بود ولي سرنوشت اين طور رقم خورده بود که در اثر طوفاني سهمگين قايق کوچک ماهيگيريش شکست و او در دريا غرق شد. آن موقع ليزا تنها چهار سال داشت. اگرچه ليزا خيلي کوچک بود که پدرش را از دست داد، خاطره هاي محوي از او در ذهنش نقش بسته بود. آهي کشيد و از جايش بلند شد. دوست نداشت که روزش را با افکار غمگين خراب کند ، مخصوصا که اولين روز تعطيلاتش بود. به آشپزخانه رفت و براي خود قهوه درست کرد و در حالي که آن را جرعه جرعه مي نوشيد نان را گرم کرد. صداي تلفن به گوش رسيد. ليزا در حالي که نام را گاز مي زد به طرف تلفن رفت. پيتر بود. ليزا شادمانه گفت: سلام پيتر ، حالت چطور است؟
خوبم ليزا، امروز کاري نداري؟
ليزا فکري کرد و گفت:نه از امروز بيکارم آخر تعطيلاتم تازه شروع شده است.
خيلي خوب است پس مي توانم تو را ببينم .الآن ساعت چند است؟
يازده.

R A H A
06-12-2011, 12:53 AM
پيتر مکث کوتاهي کرد و گفت:دارم در مورد يک پرونده کار ميکنم ولي تا چند ساعت ديگر کارم تمام مي شود ساعت چهار چطور است؟
ليزا گفت:خوب است.
پيتر گفت: پس ساعت چهار مي آيم دنبالت.
ليزا گفت:بسيار خوب منتظر خواهم بود.
تلفن را قطع کرد. لبخندي بر لبانش نقش بست. چند روزي بود که پيتر را نديده بود. اميدوارانه دعا کدر که پيتر او را پيش مادرش نبرد.پيش خود اعتراف کرد که از مادر پيتر خوشش نمي آيد و بعد از اين اعتراف بلافاصله لبخند از لبانش محو شد. شلنگ اندازان به اتاقش رفت و به تصوير خود در آيينه نگاهي انداخت. چشمهاي سبزش از هميشه درخشانتر و موهاي خرمايي رنگش ژوليده و درهم بود. احساس کرد از چند ماه پيش لاغرتر شده است، زيرا چشمانش درشتتر نشان مي داد و زير آنها اندکي گود افتاده بود. زبانش را براي تصوير چهره اش در آيينه در آورد و گفت:
خانم اليزابت بهتر است حمام کني قيافه ات خيلي تماشايي شده ، بيچاره پيتر که به تو دل بسته.
هنگامي که از حمام بيرون آمد ساعت دوازده ضربه نواخت. رضايتمندانه بدنش را کش داد، صداي زنگ خانه به گوش رسيد. يک لحظه به خود گفت شايد پيتر باشد ولي به ياد آورد که پيتر گفته بود چند ساعت بعد مي آيد. در حالي که حوله را دور موهايش مي پيچيد در را باز کرد.جانت پشت در بود.
سلام ليزا حمام بودي؟
ليزا لبخندي زد و گفت:آره چرا نمي آيي داخل؟
جانت همراه او وارد شد و در حالي که اطراف را نگاه مي کرد پرسيد:تنهايي؟
آره مادرم صبح زود به بيمارستان رفته.
بعد در حالي که فکري از ذهنش ميگذشت گفت:راستي مگر قرار نبود به خانه مادربزرگت بروي؟
جانت آهي کشيد و گفت:
چرا قرار است امروز برويم. آمده ام از تو خداحافظي کنم.
ليزا لبخندي زد و گفت:يک تفريح حسابي در پيش داري نه جانت؟
جانت زبانش را بيرون آورد و گفت:
حاضرم تمام درسهايي را که امتحان داده ام دوباره از نو بخوانم ولي به اين سفر به قول تو تفريحي نروم. مي داني ليزا حوصله هيچ چيز را ندارم، احساس مي کنم از زندگي بيزار شده ام و ديگر هيچ وقت نمي توانم عميقا خوشحال شوم ، ديگر حالم از اين شهر و آدمهايش به هم مي خورد.
ليزا مرددانه کنار دوستش نشست و گفت:چه مي گويي جانت ؟ حالت خوب نيست ؟ رنگت هم که پريده.شايد مريضي ، بگذار برايت يک داروي تقويتي بياورم. خواهي ديد که حالت خيلي زود بهتر خواهد شد.
جانت دست او را گرفت و ملتمسانه گفت:بنشين ليزا.درد من با اين دواها تسکين نمي يابد. من روحم آسيب ديده نه جسمم آيا مي تواني با دارويت مرهمي بر قلبم بگذاري؟
ليزا وحشت زده به او خيره شد. قطره اشکي از چشمان سياهرنگش فرو چکيد.
ليزا به آرامي گفت: بس کن جانت تو چرا اين طوري شده اي؟ آيا اتفاقي افتاده؟ زود باش حرف بزن ، داري مرا ديوانه مي کني.
جانت اشکهايش را پاک کرد، نفس عميقي کشيد و گفت:مايکل را به ياد داري؟
ليزا فکري کرد و گفت: آره از او برايم چيزهايي گفته بودي اما مدتي است که ديگر از او حرفي نمي زني ايا اتفاقي برايش افتاده ؟
جانت سرش را به علامت نفي تکان داد و گفت:سر او با مادرم دعوايم شد او سرسختانه مي گويد که مايکل به درد خانواده ما نمي خورد چون از خانواده سطح پايين است و اگر بخواهم در ازدواج با او پافشاري کنم مرا طرد خواهد کرد. مي گويد اگر من با مايکل ازدواج کنم باعث سرشکستگي او خواهم بود. مي گويد بايد مايکل را فراموش کنم.ولي ليزا، گفتنش خيلي اسان است.اما من حتي نمي توانم تصورش را بکنم.
ليزا از سر ناراحتي گفت:آن طور که به ياد دارم مادرت زياد با ازدواج شما مخالف نبود.
جانت خشمگينانه گفت:
بله ، زياد مخالف نبود و من خيال مي کردم که مي توانم او را راضي کنم، ولي از بدشانسي من خانم هاريسون چند روز پيش مرا با مايکل در خيابان ديده و يکراست پيش مادرم رفته و بعد از کنايه هاي فراواني که به او زده گفته که اين ديوانگي محض است که من مي خواهم با يک پسر سلتي ازدواج کنم. او تا آنجا توانسته از مايکل پيش مادر من بد گفته. به همين دليل او حسابي عصباني شده و مي گويد اگر مايکل را ببيند با دستهاي خودش او را خفه مي کند، حتي آوردن اسم او را هم در خانه ممنوع کرده.
ليزا در عين ناراحتي گفت: حالا تو چه کار مي کني؟
جانت جواب داد: ديروز مايکل را ديدم. وقتي موضوع را فهميد گفت بهتر است مخفيانه ازدواج کنيم.
ليزا هراسان گفت:مگر ديوانه شده ايد ؟ مي داني با اين کار خود را به چاه عميقتري مي اندازيد؟
جانت نگاه گنگي به او انداخت و گفت:بله مي دانم من آدم شجاعي نيستم که شهامت اين کار را داشته باشم. بنابراين بايد سعي کنم او را براي هميشه از ياد ببرم.
ليزا با لحني آميخته به تاسف گفت: آيا مي خواهي به همين آساني بر علاقه ات سرپوش بگذاري؟
جانت نواميدانه گفت: ليزا چه مي گويي چه کاري غير از اين مي توانم بکنم؟ به کبوتر پر و بال شکسته اي مي مانم که هيچ راهي براي رهايي ندارد، تو خودت با اين مردم بوده اي و مي داني که اگر بخواهم با او ازدواج کنم همه در مقابل ما جبهه مي گيرند. همه شان مانند کفتارهاي پير منتظر طعمه اي هستند تا پاره پاره اش کنند.
ليزا آهي از سر تاسف کشيد، حرفهاي جانت را درک مي کرد.او ادامه داد:
و آن خانم هاريسون لعنتي ، آه ليزا معذرت مي خواهم ولي از او بشدت متنفر شده ام و همين طور از آن پير زنهاي حراف که دور خود جمع کرده . او چطور مي تواند به خود اجازه دهد که در زندگي ديگران دخالت کند؟ آخ ليزا نمي داني چقدر غمگينم
ليزا دستهايش را نوازش کرد و گفت:من هم از اين وضع ناراحتم جانت . متاسفانه در جايي زندگي مي کنيم که استبداد مطلق حاکم است. من نيز به اين نتيجه رسيده ام که مادر پيتر بيش از آنکه به او ارتباط داشته باشد در زندگي ديگران دخالت مي کند.
جانت پوزخندي زد و گفت: او مادرشوهر آينده ات است. گمان مي کني بتواني با او کنار بيايي؟
ليزا متفکرانه گفت:هنوز درباره اش به نتيجه دلخواه نرسيده ام. پيتر را دوست دارم و تصور مي کنم چاره اي ندارم غير از اينکه مادرش را با تمام رفتارهاي ناپسندش بپذيرم؛ گرچه خيلي سخت است.

R A H A
06-12-2011, 12:55 AM
جانت سرش را تکان داد و گفت: گمان مي کنم چندي نگذرد که تو را هم مانند خودش بکند.
ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت:مي داني ليزا، تو دختر خوش شانسي هستي چون کسي را دوس داري که همه تاييدش کرده اند و از اين انتخاب راضيند و در پي اين نيستند که با تو مقابله کنند. ولي من با تو فرق دارم زيرا به کسي علاقه پيدا کرده ام که مردم او را وصله اي ناجور براي خانواده ام مي دانند آن هم به دليل آنکه از خانواده کم درآمدي است و من اصلا نمي توانمم بفهمم که زندگي اجداد او چه ربطي به زندگي حال ما دارد. بايد از کسي که دلخواه و نمونه يک مرد کامل براي من مي باشد چشم پوشي کنم چون مايکل از نژاد سلتي است و پدر بزرگش که سالها قبل مرده آدم دائم الخمري بوده که چندين بار هم به زندان افتاده و به دليل اينکه مادرش آدم زخمتکشي است و براي گذران زندگي و چرخاندن خانه و خانواده اش همدوش شوهرش کار مي کند. آنان نمي خواهند قبول کنند که اجداد مايکل هيچ ربطي به شخصيت خود او ندارند و من از اينکه مادرش کار مي کند نه تنها ناراحت نيستم بلکه براي او احترام زيادي قائلم من مايکل را با همين خصوصيات پذيرفته ام او ساده است بي پول است پشتوانه خانوادگي ندارد ولي مهربتان است جسور و شجاع است و نگاهش برايم آشناس.او مرا دوست دارد تنها براي خاطر خودم و من هم او را دوست دارم تنها براي خاطر خودش. مايکل مرد روياهاي من است و غير از او هيچ کس را نمي توانم قبول کنم و حالا تنها به دليل خوشايند مردمي که برايم حتي ذره اي ارزش ندارند بايد از او چشم پوشي کنم.
ليزا آهي کشيد و گفت:من مي دانم که چه احساسي داري و کاش مي توانستم برايت کاري انجام دهم نمي دانم بايد به تو چه بگويم.
جانت در حالي که از جا بر مي خاست اشکهايش را پاک کرد و گفت: هيچ ليزا چيزي نگو من دو راه بيشتر ندارم: يا بايد او را براي هميشه از قلبم بيرون برانم يا بايد ياد بگيرم که او را مخفيانه دوست بدارم، من که نمي توانم با تمام مردم شهرم در بيفتم، مي توانم؟
ليزا در سکوت به فکر فرو رفت . جانت در حالي که به طرف در مي رفت گفت: مرا ببخش که تو را هم ناراحت کردم ولي شديدا نياز داشتم که با کسي درد و دل کنم و جز تو کسي را نداشتم که حرفم را بفهمد، چون تو هم عاشقي ؛ عاشق مردي که زندگيت را با او پيوند زده اي.
ليزا دستش را روي شانه دوستش گذاشت و گفت: خوشحالم که به من اطمينان کردي جانت ، با تو در تمام حرفهايي که زدي هم عقيده ام و اميدوارم روزي همه کارها درست شود. تنها مي توان اميد داشت که آينده بهتري پيش رو داشته باشيم.
جانت در حالي که از خانه خارج مي شد گفت: بله تنها اميد است که انسان را نسبت به زندگي خوشبين مي سازد.
اليزابت بعد از رفتن جانت تا هنگامي که پيتر دنبالش آمد سعي کرد درباره حرفهاي او عميق فکر کند چون بيشتر از قبل خود را سردرگم و درمانده مي ديد و با ديدن پيتر همه حرفهاي جانت را از ياد برد. پيتر مثل هميشه با ماشين قديمي اش به دنبال او آمد. آن دو اکثر اوقات براي گردش به ساحل دريا مي رفتند چونن هر دو آنجا را دوست داشتند. آن روز هواي مطبوعي بود و دريا از هميشه آرامتر و زيباتر رخ مي نمود ، ليزا بازوي پيتر را گرفت و گفت:
دلم برايت تنگ شده بود پيتر. مي داني چند وقت است که يکديگر را نديده ايم؟
پيتر به او چشم دوخت و گفت: دقيقا يک هفته، به خودم گفتم بهتر است امتحاناتت را بدهي تا با خيال راحت تري بتوانيم يکديگر را ببينيم.
ليزا گفت: اوضاع کارت چطور است؟
پيتر آهي کشيد و گفت: اين روزها کارم خيلي زياد شده ولي با اين حال ناراضي نيستم. مي خواهم پرونده هاي سنگينتري را براي رسيدگي قبول کنم.
ليزا از سر اکراه گفت: خوش به حالت اين قدر به کارت علاقه داري. من هيچ وقت نمي توانم به درس خواندن علاقه مند شوم. بعضي وقتها به فکر مي افتم شايد بهتر باشد که ديگر ادامه ندهم.
پيتر با چهره اي درهم به او نگريست ، ليزا چشم غره اي رفت و گفت: خيلي خوب پيتر ، اين طوري به من نگاه نکن. من که نگفتم حتما اين کار را خواهم کرد.
پيتر خنديد و گفت: تو خيلي خودسر و لجبازي ليزا.
ليزا چيزي نگفت و در سکوت به دريا نگريست. صداي سمهاي چند اسب به گوشش رسيد. پيتر چشمهايش را تنگ کرد تا اسب سواراني را که به آنان نزديک مي شوند بشناسد. بعد از مدتي انگار که با خودش حرفم مي زند زير لب زمزمه کرد: لعنتي او اينجا چه کار مي کند؟
ليزا متعجبانه به او نگاه کرد و قبل از اينکه حرفي بزند پيتر او را با خود به کناري کشيد. ليزا وحشت زده گفت: اتفاقي افتاده پيتر؟
پيتر با اوقاتي تلخ گفت: بله آن هم يک اتفاق وحشتناک، حالا ساکت باش و حرفي نزن.
وقتي اسب سواران به آنان رسيدند، مرد مسني که جلوتر از همه مي تاخت با ديدن آن دو با تعجب خنده بلندي سر داد. ليزا در عين سردرگمي از پشت شانه هاي پيتر به او خيره شد. هيچ گاه به ياد نداشت که مردي سرشناس آن طور بخندد. همراهان او هم شروع به خنديدن کرده بودند. وقتي خنده ها متوقف شده مرد مسن سر تا پاي پيتر را که از خشم مي لرزيد برانداز کرد. حال ليزا بخوبي مي توانست او را محک بزند. مرد صورت ظريفي داشت با چشمهاي راسخ و با نفوذ که با اين حال کاملا به هيکل درشت مردانه اش مي آمد. همان طور که به پيتر خيره مانده بود لبخند تمسخر آميزي زد. قلب ليزا بتندي مي تپيد. مردي که روبرويش قرار داشت مانند بشکه باروتي بود که منتظر جرقه اي است تا منفجر شود. احساس مي کرد او مرد بسيار مرموزي است، مردي که در پي اين نبود که به نظر متجدد و مبادي آداب بيايد.وقتي به حرف آمد ، ليزا به خودلرزيد.
چطوري آقاي نجيب زاده؟ مي بينم که ديگر بدون مادرت به گردش مي آيي. وقتي از دور ديدمت خيال کردم دامن مادرت را گرفته اي.
پيتر برافروخته فرياد زد: گورت را گم کن. تو مرد متعفني هستي و من نمي خواهم حتي يک کلمه با تو حرف بزنم.
ليزا فرياد زد: پيتر ، اين چه طرز صحبت کردن است؟
مرد نگاهش را متوجه ليزا کرد و حالت شوخ چشمانش از بين رفت با لحني تحکم آميز گفت: قيافه تان برايم خيلي آشناست ، آيا شما را در جايي ديده ام؟
پيتر ليزا را پشت خود کشيد و گفت: واقعا که آدم گستاخي هستي ، به تو اجازه نمي دهم با او حرف بزني.
مرد در عين خونسردي گفت: او مرا ببخشيد آقاي هاريسون ، نمي خواستم کاري مغاير آداب انجام دهم...
کلاهش را برداشتش و تعظيم مسخره اي کرد و ادامه داد: واقعا خودم را نمي بخشم که باعث ناراحتي خاطر شما شده ام. لطفا سلام مرا به مادر گراميتان برسانيد. حتما هنوز در آن خانه عتيقه موريانه خورده که از اجداد بزرگوارشان به يادگار مانده زندگي مي کنند.

R A H A
06-12-2011, 12:56 AM
يکي از مردهاي همراهش گفت: شنيده ام هر شب قبل از خواب تابلوهاي اجدادش را زير سرش مي گذارد تا خواب آنها را ببيند.
دوباره صداي خنده شان به هوا بلند شد وليزا به زحمت توانست جلوي خنده اش را بگيرد ولي پيتر از عصبانيت سر خ شده بود. ليزا نگاهي به او انداخت و نديشيد: بيچاره پيتر ، او واقعا نجيب زاده است. دوباره نگاهش را متوجه آن مرد عجيب کرد. از قيافه اش پيدا بود که حسابي تفريح کرده است. اسب سواران در حالي که هنوز مي خنديدند به سرعت از آن دو دور شدند و آن مرد تا آخرين لحظاتي که در ديد آنان بود کلاهش را برايشان تکان داد. ليزا انديشيد: او چه کسي بود که آن قدر جسورانه حرف مي زد؟ از قيافه و طرز لباس پوشيدنش اين طور بر مي آمد که مرد متمولي باشد. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. سعي کرد تمام آن لحظات را در ذهنش ثبت کند.«مردي واقعا ناب بود». اين حرف را پيش خودش تکرار کرد.زير چشمي به پيتر نگريست. مدتي بعد وقتي شجاعت اين را پيدا کردکه حرفي بزند گفت: پيتر تو آنها را مي شناختي؟ آنها چه کساني بودند؟
پيتر با تلخ گفت: چيزي نيست که لازم باشد تو بداني . بهتر است برگرديم.
ليزا در عينن سماجت گفت: منظورت چيست که مي گويي لازم نيست بدانم آنها چه کساني بودند؟
پيتر از سر ناآرامي جواب داد خودت ديدي که آدمهاي محترمي نبودند ، بنابراين شناختن آنها هيچ سودي برايت ندارد.
ليزا خشمگينانه گفت: تو هميشه فقط به فکر سود و زيان هر کاري هستي ولي بايد به تو گوشزد کنم که من هم در اين شهر زندگي مي کنم و حق دارم بدانم در اطرافم چه مي گذرد. از آن مهمتر من همسر آينده ات هستم. اين پنهان کاري تو چه مفهومي دارد؟
پيتر از سر اکراه گفت: آنها مردماني طرد شده اند و من حوصله ندارم ماجراهايي فراموش شده را دوباره بازگو کنم. حالا بيا بريم. اين مردک لعنتي بکلي روزم را خراب کرد.
ليزا از سر سماجت گفت: دست که بگو اسم آن مردي که با تو حرف مي زد چه بود؟
واريک، جيمز واريک ؛ حال بس کن ليزا.
ليزا ديگر حرفي نزد. واريک براي او اسمي کاملا بيگانه بود. اگرچه در شعله کنجکاوي مي سوخت ، ترسيد چيز بيشتري از پيتر بپرسد. با اين حال دانست که پيتر اطلاعات بيشتري به او نمي دهد. در راه بازگشت به خانه سؤالهاي زيادي در ذهنش نقش بسته بود. او که بود؟ آيا از اهالي شهر بود؟ در اين صورت چرا تا به حال کسي از او حرفي نزده بود؟ و چرا او پيتر تا اين اين حد از هم متنفر بودند؟ و چرا بدون هيچ هراسي آن طور درباره خانم هاريسون حرف زده بود؟ اينها سؤالاتي بود که مدام در ذهن ليزا نقش مي بست. پيتر نگاهي به ليزا انداخت و خشمگينانه بر سرعت ماشين افزود. وقتي ليزا از پيتر خداحافظي کرد ساعت بزرگ شهر هشت ضربه نواخت . او به سرعت وارد خانه شد. مادرش به خانه برگشته بود.ليزا لبخند زنان بوسه اي بر گونه مادرش زد. خانم اسميت نگاهي به او انداخت و گفت: خوش گذشت؟
ليزا در حالي که کفشهايش را در مي آورد و به گوشه اي مي انداخت گفت: بله ، يک گردش به يادماندني بود.
کنار مادرش که مشغول مطالعه بود نشست و دستش را به آرامي روي شانه او گذاشت و به نقطه اي خيره ماند. خانم اسميت نگاهش را از کتاب برداشت و به دخترش نگريست. چشمهاي سبز ليزا درخشش عجيبي داشت ، سوسويي که تا آن وقت نديده بود و لبهايش را طوري که انگار راجع به موضوع مهمي مي انديشيد جمع کرده و به روبرو خيره مانده بود. طاقت نياورد و پرسيد : چيزي شده ليزا؟
ليزا تکاني خرد و گفت: موضوعي است که از عصر تا به حال فکر مرا به خود مشغول کرده. مي داني مادر ، امروز مردي را کنار دريا ديدم و من ، چطور بگويم ، اگرچه مي دانم حرفم درست نيست ، خوب از او خوشم آمده...
سپس انگار که از حرف خود پشيمان شده باشد هراسان به مادرش نگريست و وقتي سکوت او را ديد ادامه داد:
ولي مادر ، پيتر از او هيچ خوشش نيامد و با اينکه معلوم بود او را از قبل مي شناسد حاضر نشد چيزي راجع به او به من بگويد.
چشمهايش را به ديوار دوخت انگار که با خودش حرف مي زد گفت: وقتي آن طور درباره خانم هاريسون حرف مي زد من نه تنها ناراحت نشدم بلکه در دل او را تحسين کردم. آه مادر من چه دختر بدي هستم. او خيلي بي ادب بود و پيتر را دست انداخت ولي من از او خوشم آمد. من نبايد چنين حرفهايي بزنم.
خانم اسميت با لحني آميخته به نگراني گفت:ليزا واضح حرف بزن: اگر بخواهي اين طوري ادامه بدهي من اصلا نمي فهمم که چه اتفاقي افتاده
ليزا به آرامي گفت: امروز وقتي همراه پيتر به کنار ساحل رفته بوديم چند مرد اسب سوار به ما نزديک شدند. مردي که جلوي همه حرکت مي کرد با ديدن پيتر ايستاد و او و مادرش را به باد توهين و استهزاء گرفت. او واقعا بي پروا بود. مثل اينکه اسمش جيمز بود. بله پيتر او را جيمز واريک معرفي کرد.
خانم اسميت تکاني خورد و آهي کشيد. ليزا به مادرش نگريست ، مي خواست تاثير اسمي را که برايش بيگانه بود در چهره مادرش ببيند. مادر به او مي نگريست ولي انگار او را نمي ديد. رنگش پريده بود و مي لرزيد. ليزا هيچ وقت او را آن طور نديده بود ، دستش را گرفت و در عين نگراني به او خيره شد. بغض راه گلويش را بسته بود. بالاخره مادرش از آن حالت بيرون آمد و متوجه او شد. چشمهاي مادرش براي او غريب بود، مانند چشمهاي بيگانه اي که براي اولين بار او را مي ديد.
خانم اسميت به حرف آمد و گفت: جيمز واريک ، مردي با چشمان آبي تيره که بسيار بي پرواست و با اعتماد به نفس کامل رفتار مي کند...
در حالي که صدايش مي لرزيد ادامه داد: البته ليزا ، خيلي خوب او را مي شناسم.
قطره اشکي از چشمانش فرو چکيد. ليزا که در عين نگراني و بلاتکليفي به مادرش نگاه مي کرد گفت: اصلا نمي فهمم ، آيا من امروز کودن و کند ذهن شده ام يا اينکه موضوعي وجود دارد که من نبايد بدانم ؟ چرا اين مرد اسرارآميز اين قدر دردسر درست مي کند. اول پيتر و حالا هم شما. محض رضاي خدا به من بگوييد اينجا چه خبر است؟ احساس آدم احمقي را دارم که تا به امروز او را فريب مي داده اند. مادر چرا گريه مي کنيد ؟ آيا من حرف بدي زده ام؟ آخر اين جيمز واريک کيست که شما حتي با شنيدن نامش اين قدر آشفته و هراسان شده ايد؟
خانم اسميت به تنها فرزندش که هراسان به او مي نگريست لبخند زد ، تلاشي که موفقيت آميز نبود و دوباره همان حالت جدي روي چهره اش نقش بست. مي دانست که نمي تواند به دخترش دروغ بگويد. او چنين روزي را پيش بيني کرده بود. موقعش بود که همه چيز را به او بگويد و دخترش را براي قضاوت آزاد بگذارد، قضاوتي سخت ، از سالهايي که به فراموشي سپرده بود، ولي با اين حال هنوز گفتنش براي او عذاب آور بود.
مهربانانه گفت : آرام باش دخترم ، لازم نيست خودت را ملامت کني ، مقصر اصلي در اين ميان من بوده ام که تا به حال موضوع را از تو مخفي نگه داشته بودم و حال با اينکه بازگو کردنش برايم سخت است ، مي خواهم تو از همه چيز با خبر شوي. بايد بداني اين مادر آرام و صبوري که مي بيني ، همان خانم اسميت بلند آوازه که همه او را مي شناسند ، کسي که حالا تنها فکرش داشتن يک زندگي آرام و بدون جنجال است و مهمترين کارش کمک به بيماران مي باشد ، قبلا دختري بوده متفاوت با آنچه تو از او در ذهنت داري . مي خواهم مر آنگونه که بودم بشناسي و آن وقت قضاوت درباره مادرت را به خودت واگذار مي کنم...

R A H A
06-12-2011, 01:01 AM
دست دخترش را فشرد و ادامه داد: خودت مي بيني که وضع روحي من نامناسب است ، اما بايد اين سکوت چندين ساله را بشکنم تا بلکه آرام بگيرم. تو فقط ساکت باش و به حرفهايم گوش بده...
نفسي تازه کرد و ادامه داد: از من پرسيدي که جيمز واريک را مي شناسم يا نه. در جواب سؤالت بايد بگويم ، بله او را حتي بهتر از خودم مي شناسم. او روزگاري همه زندگي من بود.
ليزا با دهان باز به مادرش خيره مانده بود. خانم اسميت لبخندي زد و ادامه داد:
او را از بچگي مي شناختم. مادرش از دوستان صميمي مادرم بود و از کودکي باهم همبازي بودند که حتي بعد از ازدواج هم پيوند خود را حفظ کردند. آقاي واريک زميندار بزرگي بود که غير از خانه با شکوهي که در شهر داشت زمين بسيار بزرگي هم در فاصله دور از شهر به ارث برده بود که جزو افتخارات خانوادگي واريکها به حساب مي آمد و واقعا هم داشتن چنين مکاني افتخاري بزرگ بود. به دليل محبوبيت زياد واريکها ، خانواده هاريسون يعني پدربزرگ پيتر ، به آنها حسادت ميکرد. هاريسونها حتي سعي نمي کردند که اين کينه توزي را پنهان نگه دارند. آنها که هيچ گاه نمي توانستند کسي را با موفقيت اجتماعي بالاتر از خودشان تحمل کنند هميشه دنبال فرصتي مي گشتند تا از محبوبيت آن خانواده بکاهند ، با اين همه هر بار شکست مي خوردند. پدرم بارها به پدر جيمز گوشزد کرد که هاريسونها را دست کم نگيرد ولي آقاي واريک هر با که پدرم جدي به او تذکر ميداد مي خنديد و به شوخي مي گفت:
اين هاريسونها آدمهاي جالبي هستنند و به دليل پشتکاري که براي شکست دادن من از خود نشان مي دهند از آنها خوشم مي آيد.
او به همين راحتي از مقابله جدي با توطئه هاي آنها طفره مي رفت و همين رفتار او باعث مي شد که هاريسونها عصباني تر شوند.
و اما قلعه سبز ، هنوز به خاطر دارم که چگونه بود. از تپه که سرازير مي شدي اولين چيزي که به چشم مي خورد بناي بزرگ و با شکوهي بودکه زيباييش خيره کننده بود ، خانه اي با آجر هاي قهوه اي رنگ که در پهنه سبز اطرافش بيشتر خودنمايي مي کرد. واريکها عاشق طبيعت بودند. براي همين بيشتر ايام سال را در قلعه سبز مي گذراندند. مابيشتر تعطيلات به آنجا دعوت مي شديم. بهترين روزهاي زندگيم موقعي بود که به قلعه سبز مي رفتيم. موقعي که آلنا زن آقاي واريک با ديدن ما به استقبالمان مي آمد و گونه ام را مي بوسيد و مي گفت:
ماري کوچولو به قلعه سبز خوش آمدي.
همه چيز آنجا را دوست داشتم حتي اصطبل اسبهايش را که هميشه بوي بدي ميداد. آلنا دوست مادرم که همه او را خانم واريک مي ناميديم. زني بود شوخ طبع ، ساده و مهربان و درعين حال جدي در کار؛ زني که با پشتکار و علاقه فراوان به کارهاي قلعه سبز رسيدگي مي کرد ، و آقاي واريک درست نقطه مقابل همسرش بود؛ مردي بسيار آرام و خونسرد که هيچ علاقه اي به رسيدگي به کارهاي اداري قلعه سبز نداشت. بنابراين تمام کارها را به همسرش واگذار کرده بود. تنها چيزي که براي او جالب بود تربيت کردن اسبهاي اصيل بود که البته در آن کار مهارت فراواني داشت. با اينکه آن دو از بسياري جهات با هم متفاوت بودند ، زندگي خوب و آرامي داشتند و جيمز تنها پسر اين خانواده خوشبخت بود. پسري شوخ و سرزنده که بيشتر به مادرش مي مانست تا پدرش. ما از همان کودکي با هم بزرگ شديم و همبازيان خوبي براي هم بوديم؛ عاشق اين بوديم که روي تپه ها سر بخوريم و يا به يکديگر گل پرتاب کنيم و از قيافه هاي کثيف و مضحکي که پيدا مي کرديم به يکديگر بخنديم. گاهي از کنار رودخانه سنگهاي زيبا را جمع مي کرديم و آنها را مانند گنجي مدفون مي کرديم ، يا اينکه جيمز تله مي گذاشت که حيوانات کوچک را شکار کند که البته هيچ وقت چيزي گيرش نمي آمد. هميشه کاري بود که بتوان انجام داد ، و براي همين هميشه حساب روز و ساعت از دستمان در مي رفت. صبح من و جيمز سر و صدا کنان از خانه خارج مي شديم و نزديکهاي ظهر کثيف و گرسنه بر مي گشتيم. حالا که فکر مي کنم مي بينم جيمز آن وقتها زياد خرابکاري مي کرد. مثلا روزي کرمي را داخل پيپ پدرش انداخت و پدرش که حسابي عصباني شده بود اشتباهي يکي از مستخدمان را که جيمز از او خوشش نمي آمد تنبيه کرد. و يا روزي روبان مورد علاقه مادرش را به گردن يکي از گاوها بست و مادرش بعد از ساعتها جستجو براي پيدا کردن روبان ، وقتي که آن را کثيف و بدبو بر گردن گاو پيدا کرد کتک مفصلي به جيمز زد. همه کارهايش برايم جالب بود و از جسارتهاي او خوشم مي آمد چون خودم هيچ گاه جرأت چنان کارهايي را نداشتم. خانه واريکها تنها جايي بود که در آن مادرمم مرا بابت سر و وضع آشفته و ژوليده و لباسهايم که هميشه آغشته به آب و گل بود سرزنش نمي کرد ، انگار آنجا اين چيزها جزء انفکاک ناپذيري از زندگي بود. بهترين خاطرات کودکيم در قلعه سبز نقش بست. در شهر کودک ساکتي بودم که بايست زير فرمان مادر بدقت تربيت مي شدم تا در آينده باعث افتخار خانواده ام باشم. به خانم کوچکي مي مانستم که بعد از رفتن به قلعه سبز به دختر کولي پر سر وصدايي مبدل مي شدم. من و جيمز با هم بزرگ شديم. جيمز علاقه زيادي به ادامه تحصيل داشت و به همين دليل بعد از تمام شدن دبيرستان در رشته پزشکي مشغول به تحصيل شد و من هم چند سال بعد هنگامي که دبيرستان را پشت سر گذاشتم خانه نشين شدم. نزديکيهاي عيد کريسمس بود و واريکها در خانه ما ميهمان بودند. آن روز را خيلي خوب بخاطر دارم؛ بزرگترها کنار هم محفل گرمي را تشکيل داده بودند و با هم گپ مي زدند ؛ هوا بشدت سرد بود و من کنار آتش روي صندلي نشسته بودم و گلدوزي مي کردم. جيمز کنارم روي دسته صندلي نشسته بود و به حرکات دست من مي نگريست . حواسم متوجه حرفهاي آقاي واريک بود که با صدي بلند از اسبهايش تعريف مي کرد که جيمز گفت:
ماري اگر سوألي از تو بکنم جوابم را صادقانه مي دهي ؟
مکثي کردم و گفتم : مگر تا به حال از من دروغ شنيده اي؟
مرددانه جواب داد: البته که نشنيده ام ، ولي اين سؤال خاص است.
سرم را بلند کردم و گفتم: خوب اين سؤال خاص را مطرح کن و مطمئن باش که حقيقت را به تو مي گويم.
زير لب گفت: آيا به من علاقه داري ؟
نگاهم روي گلدوزي ثابت ماند ؛ من من کنان جواب دادم:
خوب معلوم است که به تو علاقه دارم. ما از کودکي با هم بزرگ شده ايم و...
نگذاشت حرفم تمام شود و با لحني آکنده از بي قراري گفت: ماري از جواب دادن طفره نرو. خوب مي داني منظور من چيز ديگري است ؛ مي خواهم بدانم آيا آن قدر مرا دوست داري که با من ازدواج کني؟
جرأت نگاه کردن به او را نداشتم. نگاهم روي گلهاي قرمز نقش بسته به پارچه خيره مانده بود. نگاه سنگينش را احساس مي کردم. بارها از خود پرسيده بودم آيا مي شود جيمز روزي چنين پيشنهادي به من بدهد و حالا او چنين پيشنهادي را داده بود. ضربان قلبم را که تند مي تپيد احساس مي کردم. زير لب گفتم:
چطور به اين فکر افتادي که با من ازدواج کني ؟
بي صبرانه گفت: من از کودکي به تو علاقه مند بودم و دوست داشتم همسر آينده ام باشي . تا به حال بارها سعي کردم که همه چيز را بگويم ولي هيچ وقت به آن اندازه شهامت پيدا نکردم که حقيقت را به تو بگويم؛ ديروز مادرم مي گفت پسر عمويت تازگيها به شهر بازگشته و از تو خواستگاري کرده مي خواهد تو را از من بگيرد، بنابراين دل به دريا زدم و آنچه را سالها ذهن مرا به خود مشغول کرده بود با تو در ميان گذاشتم ، حالا هم مي خواهم بدانم که آيا اشتباه فکر کرده ام که تو را در تخيلاتم همسر آينده مي دانسته ام يا نه؟

R A H A
06-12-2011, 01:05 AM
لبخندي زدم و گفتم: نه اشتباه فکر نکرده اي ، چون من هم هميشه در خيالم تو را همسر آينده ام مي دانسته ام و نه هيچ کس ديگري را...
جيمز بگرمي گفت:يعني حاضري با من ازدواج کني ؟
گفتم : بله ولي به يک شرط.
لبخند از لبانش محو شد و گفت: چه شرطي ؟
خنده ام را خوردم و گفتم: به اين شرط که قول بدهي بعد از ازدواجمان درقلعه سبز زندگي کنيم.
آهي کشيد و گفت: اين آرزوي قلبي خود من نيز هست.
سرم را تکان دادم و گفتم: پس با اين حال آقاي جيمز واريک ، حاضرم با شما ازدواج کنم.
همان شب جيمز مرا از پدرم خواستگاري کرد ؛ همه براي مدتي غافلگير شده بر جاي ماندند. پدرم نگاهي به اطرافيان انداخت ، چهره هم را لبخندي پوشانده بود ، بنابراين او هم لبخند زد و موافقت خود را اعلام داشت. در آن لحظه من از خوشحالي در آسمان سير مي کردم. جيمز را بيشتر از هر چيز در دنيا دوست داشتم. من او را با کمال ميل به همسري پذيرفته بودم و حالا که خانواده هاي ما نيز به اين ازدواج راضي بودند من خود را خوشبخترين دختر روي زمين مي دانستم ، اما اين احساس خوشبختي زياد دوام نياورد. يک ماه قبل از ازدواجمان بود و آن روز من و مادرم در باغچه خانه مشغول در آوردن علفهاي هرز از اطراف گلها بوديم. دختر آقاي هاريسون که آن روزها خبر ازدواج او و پسر عمويش در شهر پيچيده بود ، هيجان زده وارد حياط ما شد؛ در حالي که لبخندي موذيانه بر لبانش نقش بسته بود. جيمز از او متنفر بود و من هم هيچ وقت از او خوشم نمي آمد ، مانند زاغچه کوچکي بود که تنها کارش خبرچيني و ايجاد کدورت بين مردم است. هميشه دوست داشت پشت سر من و جيمز حرف در بياورد تا آبروي ما را بريزد ولي هيچ گاه موفق نمي شد زيرا همه مي دانستند پشت همه آن تهمتها ، کينه هاريسونها از واريکها نهفته است. هيچ وقت آن لحظه اي را که چشم در چشم من دوخته بود و از خوشحالي درپوست خود نمي گنجيد از ياد نمي برم. او قبل از آنکه من يا مادرم بتوانيم عکس العملي در قبال رفتار زشت او نشان دهيم هيجان زده گفت:
هي ماري ، خبر داري که نامزد عزيزت را دستگير کرده اند و حالا به زندان افتاده است؟
حرفش مانند پتکي بر سرم کوبيده شد. مادرم خشمگينانه گفت: چرا دست از سر دختر من بر نمي داري ؟ هر روز اين طرفها پرسه مي زني و دروغ تازه اي براي ماري و جيمز مي سازي و آن را همه جا پخش ميکني ؛ حالا هم بدون اجازه به خانه ما آمده اي و اراجيف به هم مي بافي.
او با لحني آميخته به غضب گفت: خيال ميکنيد من دروغ مي گويم، نه ؟ بسيار خوب ، مي توانيد از خانه بيرون بياييد و نگاهي به دور و اطرافتان بيندازيد. اين موضوع کوچکي نيست که تنها من بدانم ؛ الآن هم شهر از اين موضوع حرف مي زنند.
در آن هنگام بود که پدرم وارد خانه شد؛ رنگش به شدت پريده بود. بيلچه ازدستم افتاد ، خانم هاريسون رو به پدر کرد و در حالي که از سر بدجنسي به من نگاه ميکرد گفت:
شما به اينها بگوييد که خبر به زندان افتادن جيمز دروغ نيست.
پدر به آرامي گفت ک متأسفانه حقيقت دارد ، جيمز يکي از کشاورزهايي را که از زمين هاريسونها فرار کرده بوده درخانه شان پناه داده. او را در انبار خانه شان پيدا کرده اند و جيمز را به دليل سرپيچي از قانون دستگير کرده اند.
گفتم : ولي پدر پناه دادن يک کشاورز بينوا که جرم نيست.
پدر از سر اکراه جواب داد: چرا ماري ، جرم است. اگر به يک قاتل پناه داده باشد اين کار خلاف قانون است و همدست او شناخته مي شود.
ناباورانه گفتم: ولي پدر ، از کجا ميدانيد که او قاتل بوده؟
هاريسون ميان حرف من پريد و گفت: او يکي از سياهها را کشته , خودم جنازه اش را ديدم. وقتي پدر گفت که قاتل فرار کرده بلافاصله حدس زدم که به واريکها پناه برده است . پدرم هم همين عقيده را داشت وقتي کشاورز را داخل خانه آنها پيدا کردند حدسمان به يقين تبديل شد.
فرياد زدم: از جلو چشمانم دور شو و گورت را گم کن لعنتي از تو متنفرم ، من از تمام هاريسونها نفرت دارم.
هاريسون ابروهايش را بالا انداخت و خندان از حياط بيرون رفت.
جلوي چشمم سياهي رفت و روي زمين افتادم ، چقدر زود همه چيز تباه شده بود ، نمي توانستم بدبختي ام را باور کنم. ليزا، تو خوب مي داني که تهمت همدست بودن با يک قاتل فراري يعني چه . در دادگاه ثابت شد که جيمز از ماجراي قتل آگاهي نداشته و تنها به دليل اينکه کشاورز زخمي بوده به او پناه داده. با آنکه بي گناهي او ثابت شد و به سبب نفوذي که خانواده اش در شهر داشتند او آزاد شد، همه مردم شهر با آنها قطع رابطه کردند که البته هاريسونها تأثير مستقيمي در اين کار داشتند.
هاريسونها بالاخره به آرزوي خود رسيدند و واريکها را از ميدان به در کردن ؛ بله به همين راحتي نامزدي من و جيمز به هم خورد. هر چه گريه و زاري کردم دل سنگ پدرم رام نشد، او هم مانند ديگران خيال مي کرد اگر با جيمز ازدواج کنم آبروي خانواده ما هم مي رود چون آنها ديگر طرد شده بودند. پدر ديدار من و جيمز را قدغن کرد و اين نديدن جيمز مرا ديوانه کرده بود. تنها مرهم دردهاي من مادرم بود که مي فهميد چه احساسي دارم. وقتي که سرم را روي شانه اش مي گذاشتم و اشک بي محابا از چشمانم سرازير مي شد همراه من مي گريست و مي گفت:
دختر بيچاره ام آخر چرا بايد اين بلا سر تو بيايد؟ اگرچه او بارها با پدرم صحبت کرد تا او را راضي به ازدواج ما کند، پدر سرسخت تر از گذشته بر تصميم خود پافشاري ميکرد. جيمز وقتي فهميد پدرم قرار ازدواج ما را لغو کرده به خانه ما آمد و خشمگينانه رو در روي پدرم ايستاد. پدر با لحني آکنده از خشونت فرياد زد که از خانه مان بيرون برود. آن وقت بود که انگار چيزي در قلبم شکست ، تحمل خرد شدن غرور جيمز ديگر خارج ار توان من بود. جيمز به پدر خيره مانده بود. تصور نمي کرد که حتي صميمي ترين دوست پدرش هم اين چنين او را از خانه اش براند. من که تا آن لحظه چيزي نمي گفتم سکوت را شکستم و گفتم:
پدر محض رضاي خدا به خود بياييد ، اين مردي که مقابل شما ايستاده هماني است که تا چند روز پيش هميشه از او به خوبي ياد مي کرديد، همان کسي است که هر وقت به خانه ما مي آمد با روي باز از او استقبال مي کرديد.
پدرم خشمگينانه گفت: من اشتباه کرده ام ولي تا کي بايد تاوان اشتباهم را بدهم؟
اشک در چشمانم حلقه زد ، به آرامي گفتم: نه پدر شما اشتباه نکرده ايد، حالا هم چوب افکار غلطتان را مي خوريد نه چوب صداقت جيمز را.
پدرم فرياد زد: حالا کارت به جايي رسيده که روي حرف من حرف مي زني؟

R A H A
06-12-2011, 01:10 AM
ملتمسانه گفتم: ولي پدر جيمز نامزد من است.
پدرم فرياد زد: او ديگر نامزد تو نيست ؛ اين را خوب در گوشت فرو کن.
جيمز يقه پدرم را گرفت و گفت: تو پست فطرت ترين آدمي هستي که من در عمرم ديده ام.
فرياد زدم: خواهش ميکنم رهايش کن جيمز.
دستهاي جيمز سست شد و شتابان از خانه بيرون دويد؛ پشت سر او از خانه خارج شدم و حتي نعره هاي ترسناک پدرم هم که مرا از بيرون رفتن منع مي کرد نتوانست سد راهم شود. وقتي از خانه فاصله گرفتيم جيمز که احساس کرده بود به دنبالش مي دوم ايستاد و من به او رسيدم.
رويش را برگرداند و نگاه بي قرارش را از من دزديد و گفت: حاضري با هم فرار کنيم؟
از اسم فرار تنم لرزيد ، آهسته گفتم: جيمز اين چه حرف احمقانه اي است که مي زني ؟ اين کار غير ممکن است ، من نمي توانم چنين کاري بکنم.
جيمز وقتي مخالفت مرا ديد از سر ناراحتي گفت: ماري يعني من براي تو هم اين قدر بي اهميت شده ام که ديگر مرا نمي خواهي؟
در حالي که بغض را گلويم را بسته بود گفتم: اين چه حرفي است که مي زني ، اگر مي دانستي که من در اين مدت چه کشيده ام چنين حرفي نمي زدي.
در حالي که نمي توانستم از ريختن اشکهايم جلوگيري کنم ادامه دادم: هنوز تو را دوست دارم، حتي بيشتر از قبل...
جيمز با حالتي عصبي فرياد زد:
پس چرا همراه من نمي آيي؟ شايد تو هم عقيده داري من يک لاشه بدبو بيشتر نيستم؟
با مشت به سينه اش کوبيدم و گفتم: بس کن جيمز ، خودت خوب ميداني که حرفهاي ديگران هيچ اهميتي برايم ندارد. تو کاري را کردي که عقيده داشتي درست است، پناه دادن به يک انسان زخمي در آستانه مرگ خود شجاعتي مي طلبيد که از دست هر کسي بر نمي آمد، من هميشه کارهاي تو را تحسين کرده ام. خودت خوب مي داني که حقيقت را مي گويم.
جيمز سرش را ميان دو دستانش گرفت و گفت: هيچ وقت تصور چنين کابوسي را نمي کردم ، آن هم حالا که خيال مي کردم بالاخره بعد از مدتها انتظار توانسته ام تو را مال خود کنم ، غافل بودم که سرنوشت براي ما طور ديگري رقم خورده است...
رو به من کرد و ادامه داد: آيا به راستي بايد از هم جدا شويم؟
سرم را پايين انداختم و هق هق گريه ام را ميان دستانم پنهان ساختم.
جيمز دست مرا گرفت و بگرمي گفت: مي دانم که چه احساسي داري ، من مي بايست بيش از اينها واقع بين مي بودم، حتي اگر فرار هم مي کرديم چيزي عوض نمي شد چون اين مردم نمي گذاشتند که ما به راحتي زندگي کنيم. ولي بايد قولي به من بدهي.
به او نگريستم و گفتم: چه قولي؟
جيمز آهسته گفت: اينکه هيچ وقت مرا فراموش نکني.
چشمهاي پر اشکم را پاک کردم و گفتم: براي هميشه دوستت خواهم داشت جيمز ، براي ابديتي جاودانه.
و جيمز با چشماني پر اشک دستم را رها کرد و رفت ، فرياد زدم: جيمز آخر من بدون تو چگونه زندگي کنم؟
ولي او رفته بود و ديگر صدايم را نمي شنيد. احساس کردم همه آنچه به سرم آمده بودکابوسي بيش نبوده و بالاخره روزي تمام مي شود ، اما اين کابوس هيچ وقت تمام نشد و من بعد از آن ديگر هيچ گاه او را نديدم. آن حادثه ضربه سختي براي خانواده او بود، پدرش بعد از دو سال فوت کرد و مادرش هم بيشتر از چهار ماه بعد از فوت شوهرش دوام نياورد و بعد از آن بود که رفت ؛ به همان قلعه سبزي که روزي ميعادگاه ما بود ، جايي که عشق پاکمان به هم از آنجا سرچشمه مي گرفت. او چند سال بعد با دختر يکي از دهقانها ازدواج کرد و خبر اين ازدواج در تمام شهر پيچيد. همه در عين تعجب به هم مي گفتند: هيچ تصور مي کردي جيمز با چنين دختر بي سر و پايي ازدواج کند؟ کسي که پدرش تا همين چند سال پيش در اين شهر پادشاهي مي کرد چه کسي تصورش را مي کرد که اين طوري شود. همه اين حرفها را مي شنيدم ولي هيچ اهميتي قائل نبودم. او از زندگي اشرافي دل کند و به قلعه سبز رفت. براي آنکه پوزخندي بر تمام رسمهاي پوچ و بي اساس مردم اين شهر زده باشد ، جيمز با ازدواج با يک دهقان زاده خود را از تمام قيد و بندها آزاد کرد و زندگي جديدي را شروع کرد و من مطمئن هستم که هيچ گاه از کاري که انجام داد پشيمان نشد. او با دختري ديگر ازدواج کرد ولي مي دانم که هنوز مرا دوست دارد، همان طور که من هم بعد از ازدواج با پسر عمويم يعني پدر تو ، هيچ گاه او را فراموش نکردم و جيمز هميشه در قلب من جاي خواهد داشت.
وقتي مادر سکوت کرد و به آرامي مشغول پاک کردن اشکهايش شد، ليزا حس کرد که ياد آوري خاطرات گذشته چقدر براي مادرش دردآور بوده است. هنوز حرفهايي را که شنيده بود کاملا باور نداشت. تصور اينکه مادر آرام و صبورش با آن چشمهاي مطمئن و بدون کوچکترين احساس شکنندگي عاشق شده بود، آن هم عاشق بي قرار مردي که تا همين امروز او را نمي شناخت ، برايش سخت بود. به مادرش نگريست ، هميشه بر اين باور بود که او کسي را به اندازه پدرش دوست نداشته ولي حالا مي فهميد که مادرش به اجبار وبدون داشتن کوچکترين علاقه هاي با پدرش ازدواج کرده است. با اين همه حال مادرش را درک مي کرد و دلش براي او مي سوخت. به ياد جانت افتاد که چقدر مايکل را دوست مي داشت ولي به دليل حرفهاي همين مردم او هم نمي توانست با مرد مورد علاقه اش ازدواج کند. تازه به عمق آنچه آن سنتها بر سرشان آورده بود پي مي برد. انديشيد کاش هيچ وقت اين اعتقادات پوچ و بي اساس به وجود نمي آمد؛ اختلافات طبقاتي ، تبعيض ، حکفرمايي مطلق ثروتمندان ، اينها کلماتي بود که بيش از پيش از شنيدنشان حالش به هم مي خورد، حتي مادرش هم درگير چنين مسائلي شده بود. او ، ماريا ، محبوبترين زن آن شهر هم عاشق يک مرد رانده شده بود. در آغوش مادر پناه گرفت و آهسته پرسيد:
بعد از آن بود که به حرفه پزشکي علاقه مند شديد؟
مادرش جواب داد: بله وقتي جيمز رفت هميشه اين حرفش در ذهنم تداعي مي شد که مي گفت : دوست دارم که خودم را وقف کمک به بيماران و نيازمندان کنم. بعد از رفتنش سعي کردم به اين آرزويش جامه عمل بپوشانم و خود نيز کم کم به اين شغل علاقه پيدا کردم.
ليزا دوباره پرسيد: مادر ، آيا سعي کردي که دوباره او را ببيني ؟
مادر جواب داد: نه هيچ وفت شهامت آن را نداشتم که به قلعه سبز بروم، شايد حالا تنها آرزويم ديدن او و قلعه سبز باشد، آرزويي که هيچ وقت به آن نخواهم رسيد.
روزها از وقتي که ليزا از گذشته زندگي مادرش با خبر شده بود مي گذشت. آن دو کمتر با هم صحبت مي کردند ، اما با نگاهشان به يکديگر آرامش مي دادند. فکري ذهن ليزا را به خود مشغول کرده بود ، انديشه اي که روزبروز بيشتر در ذهنش جان مي گرفت. او دوست داشت بار ديگر جيمز را ببيند ، هم براي خاطر خودش وهم براي خاطر مادرش. حالا جيمز براي او غريبه نبود ، بلکه کسي بود که قلب مادرش را براي هميشه از آن خود کرده بود؛ مردي عجيب که همه آنچه را برايشان مي زيست يکباره از دست داده بود ولي با اين حال هيچ وقت نااميد نشده و دست از تلاش نکشيده و بالاخره نيز توانسته بود زندگي جديدي براي خود بسازد. هر روز مشتاقتر از قبل به فکر ملاقات با جيمز مي افتاد، ولي هنوز وحشت داشت که به مادرش حرفي بزند.

R A H A
06-12-2011, 01:11 AM
چند روزي مي شد که جانت از مسافرت برگشته بود و ليزا بيشتر اوقاتش را با او مي گذراند ، احساس مي کرد با او بيشتر انس گرفته است.
ليزا قهوه مي خوري؟
جانت در حالي که سيني قهوه را در دست داشت وارد اتاق بزرگ و مجللي که ليزا در آن نشسته بود ، شد. ليزا لبخندي زد وگفت: پس اين مستخدم تنبلتان کجاست که تو خودت قهوه مي آوري؟
جانت جواب داد: مدتي است که بيشتر کارهايم را خودم انجام مي دهم ، حتي پذيرايي از ميهمانانها را خود بر عهده مي گيرم.
ليزا قهوه را چشيد و گفت: طعمش عالي ست.
جانت کنار او نشيت و گفت: پيتر چطور است؟
ليزا جواب داد : خوب است ، ديروز با هم به دوچرخه سواري رفتيم. خيلي خوش گذشت . پيتر در را بازگشت روي زمين خاکي از دوچرخه به زمين افتاد و زانوي شلوارش پاره شد. جانت ، قيافه اي که در آن لحظه به خود گرفت خيلي تماشايي بود ، مرتب به خود لعنت مي فرستاد که چرا مواظب نبوده و چون من به او مي خنديدم عصباني تر شد و سرم فرياد کشيد.
جانت به شوخي گفت: حتما در آن لحظه در فکر اين بود که مادرش بابت پاره شدن شلوارش کتک مفصلي به او بزند.
هر دو با صداي بلند شروع به خنديدن کردند؛ جان مکثي کرد و گفت:
ليزا حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم شما خيلي با هم فرق داريد، به نظرت مي توانيد با هم کنار بياييد؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و ضمن حفظ خونسردي خود گفت:
دوست عزيز ، عشق همه مشکلات را آسان ميکند. من پيتر را با وجود تمام اينها دوست دارم.
جانت آهي کشيد و سکوت کرد ، در آن لحظه به ياد مايکل افتاده بود. ليزا متفکرانه به او خيره شد. هنوز نمي دانست ماجراي مادرش را براي او تعريف کند يا نه. هر چه سعي کرد نتوانست سخني بر زبان بياورد چون مي ترسيد زندگي و ماجراي عشق مادرش هنوز براي جانت قابل هضم نباشد. آرام کنار دوستش نشست و نوازشش کرد ، جانت لبخندي غمگينانه زد و فنجانهاي خالي را برداشت و از اتاق خارج شد.ليزا کيفش را برداشت و با صداي بلند گفت:
جانت من دارم مي روم.
جانت در حالي که بدرقه اش مي کرد ملتمسانه گفت: کاش کمي بيشتر پيشم مي ماندي ، در خانه تنها هستم و مادر و پدرم هم که به ميهماني رفته اند و ديروقت به خانه مي آيند.
ليزا به ساعتش نگاهي انداخت و گفت: دلم مي خواست پيشت بمانم ولي نمي توانم. امروز مادر قول داده زودتر به خانه بيايد و من دوست دارم پيشش باشم. فردا اگر توانستي سري به من بزن، مي خواهم کفشي را که پيتر برايم خريده نشانت دهم.
جانت سرش را تکان داد و از هم خداحافظي کردند. وقتي ليزا از خانه خارج شد نسيم خنکي موهايش را نوازش کرد. قدم زنان در کنار پياده رو به طرف خانه شان شروع به حرکت کرد. براي مدتي کنار ساحل ايستاد و به دريا نگريست ، غروب خورشيد نزديک بود و دريا سياهرنگ مي نمود؛ کرجيهاي بزرگ و کوچک و قايقهاي ماهيگيري رنگ و رو رفته کي پس از ديگري کنار ساحل متوقف مي شدند و مردهاي سياه و سفيد ، در حالي که بي خيال باهم گپ مي زدند از تپه هاي شني بالا مي آمدند و از کنارش مي گذشتند. بوي ماهي تازه از لباسهاي کثيف و مندرسشان به مشام مي رسيد. ماهيهايي را که صيد کرده بودند بر دوش مي کشيدند و به طرف بازار روانه مي شدند، خانمها هنگامي که به آنها بر مي خوردند لباسهاي فاخرشان را جمع مي کردند و از سر راهشان کنار مي رفتند ولي ماهيگيرها با نيشخند به آنان مي نگريستند و دستشان مي انداختند. ليزا انديشيد: چقدر راحتند و آزاد ، به دور از هر گونه قيد و بند و اشرافي بودن ، با آرامش کنار هم زندگي مي کنند. حالا ديگر سرشناس و مختص يک طبقه ممتاز بودن باري بود که بر دوشش سنگيني مي کرد. چشمهايش را تنگ کرد و به دور دستها خيره ماند.
مدتها در همان حال ماندو هنگامي به خود آمد که خورشيد مدتها قبل غروب کرده و شهر در تاريکي فرو رفته بود. احساس دلتنگي بي پاياني مي کرد. از زماني که مادرش براي او از قلعه سبز حرف زده بود احساس مي کرد کارهاي روزمره هميشگي که روزي جزو افتخاراتش بود ديگر برايش ارزشي ندارد، گويي در يک برکه راکد و بي جان زندگي مي کرد، در حالي که در آرزوي آبي زلال و پاک بود. ديگر لبخندهايش زورکي بود؛ از تشريفات و احترامات چاپلوسانه و مصنوعي خسته شده بود ، از اينکه به دروغ از اطرافيانش و از لبهاسهاي تازه و پر زرق و برقشان تعريف کند و يا به آنان بگويد که چه پسر مؤدبي دارند ، چه شوهر مهرباني دارند ، چه خانه مجلل و زيبايي دارند ، چه سليقه نابي دارند و غيره احساس نفرت و انزجار مي کرد. دوست داشت به طريقي خود را از بند تمام آنها رها کند و به قلعه سبز پناه ببرد و همانند آنچه مادرش تعريف کرده بود در خاکها جست و خيز کند و داخل آب و گل بپرد و موهايش را پريشان کند و با صداي بلند فرياد بزند که آزاد شده است. او مي دانست که مادرش هم چنين آرزويي دارد؛ مخصوصا از هنگامي که به ياد روزهاي خوش زندگيش افتاده بود آرامتر و ساکت تر شده بود. مدتها به نقطه اي خيره مي ماند ، شايد به ياد خاطرات خوش قلعه سبز مي افتاد. حالا ديگر جيمز واريک به طور کامل در ذهنش نقش بسته بود و مدام راجع به او فکر مي کرد. مردي با چشمان آبي رنگ در صورت گرد و سفيدش که با نگاهي آميخته به اعتماد کامل به او نگريسته بود. کم کم عادت کرده بود که او را دوست بدارد، زيرا مادرش به او عشق مي ورزيد و مادرش مهمترين شخص در زندگيش بود و بعد از آن پيتر در قلبش جاي داشت. انديشيد کاش پيتر هم مانند او فکر مي کرد ، آن وقت راحت تر مي بودند و مي توانستند آزادانه و بدون هيچ تشريفاتي صادقانه يکديگر را دوست بدارند ، مي توانستند فرياد بزنند و هياهو راه بيندازند و بدون آنکه احساس گناه کنند صميمانه يکديگر را در آغوش بگيرند ، ولي پيتر هيچ وقت تغيير نمي کرد . هميشه به يک حال بود ، خشک و خيلي رسمي و به آداب اشرافيت بيش از هر چيز اهميت مي داد و بزرگترين افتخارش اين بود که يک نورماندي اصيل است. چقدر کارهايش کسل کننده و بي روح تر از هميشه مي نمود ، حالا ديگر افکار پيتر او را خسته مي کرد ولي با اين حال ياد گرفته بود که به عقايد او به عنوان همسر آينده اش احترام بگذارد ، اگرچه دوست داشت پيتر آن قدر سرد و خشک نباشد و حتي براي يک بار هم که شده به او بگويد که دوستش دارد ولي پيتر هيچ وقت احساسش را برزو نمي دادو هميشه مانند کوه يخي آرام و سرد بود. مردي که خيال مي کرد ابراز احساسات به غرورش لطمه مي زند؛ به همين دليل ليزا هيچ گاه نتوانست درک کند که پيتر دقيقا چه احساسي به او دارد و اين آزارش مي داد.
با همين افکار به خانه رسيد. داخل خانه در تاريکي محض فرو رفته و تنها چراغ مطالعه اي که در طبقه بالا روشن بود نور کمي به اطراف مي پراکند. حدس زد که مادرش به خانه برگشته است ، صداي خرخر مستخدمشان نيز به گوش مي رسيد. آهسته از پله ها بالا رفت ، از لاي در اتاق ديد که مادرش خوابيده است. آهسته از پله ها بالا رفت ، از لاي در اتاق ديد که مادرش خوابيده است. چراغ مطالعه را خاموش کرد و به اتاقش پناه بود ف خود را روي تخت انداخت و با بغض زمزمه کرد : پيتر آيا تو واقعا مرا دوست داري ؟ به عکس پيتر که روي ميز بود خيره شد. او با همان نگاه سرد و بي روح به او مي نگريست . سرش را روي بالش گذاشت و گريست ، احساس اندوه بي پاياني داشت. صبح که از خواب برخاست مادرش رفته بود؛ آن روزها او کمتر مادرش را مي ديد. آهي کشيد و به آشپزخانه رفت. مستخدمشان قهوه را آماده کرده و روي ميز گذاشته بود. قهوه را سر کشيد. صداي بلند در سالن پذيرايي مشغول آواز خواندن بود به گوش مي رسيد ، ليزا از سر بي حوصلگي فرياد زد:

R A H A
06-12-2011, 01:11 AM
سارا مي تواني ساکت باشي؟
زن از لاي در نگاه موشکافانه اي به ليزا انداخت و دوباره ناپديد شد، مانند روباه حيله گري بود که هر وقت مي توانست گوش مي ايستاد و چيزهايي را که در خانه اتفاق مي افتاد به ذهن مي سپرد تا بعدا بتواند آنها را با آب و تاب بيشتري به گوش ديگران برساند و ليزا بعد از شنيدن اين حقيقت از زبان جانت زياد تعجب نکرد ، چون او مستخدمي بود که خانم هاريسون برايشان پيدا کرده بود. به زحمت بقيه قهوه را نوشيد. مزه قهوه به نظرش تلخ آد چون به ياد آورد که آن روز يکشنبه است و خانم موناهان او را به خانه اش دعوت کرده بود ، مادرش هم دعوت داشت ولي به بهانه کار زياد بيمارستان از رفتن سر باز زده بود. در عين بي حوصلگي از آشپزخانه بيرون رفت ، احساس مي کرد تمام بدنش را دردي آزاد دهنده فرا گرفت است . به هيچ وجه حوصله آن ميهماني کسل کننده را نداشت. سعي کرد حدس بزند چه کساني در آن ميهماني شرکت دارند؛ خانم موناهان به اشراف زادگان و افرادي از اين قماش بسيار اهميت مي داد و حالا که دخترش به پير دختري تبديل مي شد بيشتر اطراف آنها پرسه مي زد. ريتا با آن بي مزگيها و سبکسريهايش هميشه ليزا را عصبي مي کرد. به طرف کتابخانه بزرگي که يک طرف ديوار را به طور کامل اشغال کرده بود چرخيد . با ديدن کتابهاي درسي به ياد تعطيلات افتاد که ديگر چيزي به اتمام آن نمانده بود. موقع آن بودکه سري به کتابهاي گرد و غبار گرفته اش بزند. آهي کشيد و چندکتاب را از سر بي ميلي برداشت. دوست داشت مي توانست براي هميشه کتاب و درس و تحصيل را کنار بگذارد ولي نمي توانست ، چون زندگي ، خود را با تمام توان به او تحميل مي کرد؛ زندگي و سرنوشتي که انگار از پيش تعيين شده بود. کتابهايي را که انتخاب کرده بود به گوشه اي انداخت و از اين کارش لذت برد. در حالي که خميازه مي کشيد فرياد زد:
سارا من گرسنه ام ، آيا چيزي مي شود براي خوردن پيدا کرد يا نه؟
صداري زن از يکي از اتاقها به گوش رسيد که گفت:
خانم دست من بند است خودتان صبحانه را آماده کنيد.
ليزا غرولند کنان به طرف آشپزخانه به راه افتاد، خميازه کشيد در يخچال را باز کرد و زير لب زمزمه کرد:
خداي بزرگ اينجا که چيزي براي خوردن پيدا نمي شود. از گرسنگي در حال غش هستم.
مقداري پنير در گوشه يخچال مانده بود. از رنگ زرد شده پنير حالش به هم خورد. آن را با ظرفش داخل سطل زباله انداخت و خشمگينانه فرياد زد:
سارا کدام جهنمي رفته اي؟
سارا بعد از مدتي کنار در آشپزخانه ظاهر شد. ليزا که از خونسردي او بيشتر خشمگين شده بود ادامه داد:
مي شود سرکار بفرماييد که من بايد چي بخورم؟
زن گفت: خانم تقصير من چيست که چيزي براي خوردن وجود ندارد، از وقتي آمده ام کار داشتم و وقت نکردم براي خريد بيرون بروم.
ليزا دستهايش را به کمرش زد و گفت: از ديروز تا به حال که از مرخصي يک ماهه تان برگشته ايد چه کاري انجام داده ايد که من نمي دانم؟
زن من من کنان جواب داد: مشغول گردگيري سالن پذيرايي هستم.
ليزا با لحني آکنده از غيظ گفت: يعني تو از ديروز تا حالا هنوز مشغول تميز کردن آنجا هستي؟
زن قيافه حق به جانبي گرفت و گفت: اين مدتي که نبوده ام حسابي کثيف شده...
ليزا به او خيره شده و با لحني خشم آلود گفت: چند روز قبل از آمن سرکار من تمام آنجا را تميز کرده بودم.
زن سکوت کرد و سرش را پايين انداخت ، ليزا پشتش را به او کرد و بي مقدمه گفت:
سارا وسايلت را جمع کن چون بايد همين حالا از اينجا بروي.
زن فرياد زد: شما نمي توانيد چنين رفتاري با من بکنيد، من از شما به خانم اسميت شکايت مي کنم و مي گويم که چه رفتار زشتي با من کرده ايد.
ليزا صدايش را بلند کرد وگفت: و من هم به او خواهم گفت که تو در اين خانه هيچ کار مثبتي انجام نمي دهي و با زرنگي از زير بار وظايفت شانه خالي مي کني و علاوه بر آن زبان درازي هم داري و هر جا مي رسي پشت سر من و مادرم حرف مي زني.
زن که رنگش پريده بود با لکنت گفت: ولي اين درست نيست . شما داريد به من تهمت مي زنيد.
ليزا جواب داد: ديگر کافي است، خيال مي کني نمي دانم که چه خرابکاريهايي انجام ميدهي ؟ من تا به حال همه چيز را درباه ات ميدانسته ام وتنها به اين دليل سکوت کردم که خيال مي کردم آدم مي شوي ولي تو از سکوت من و مادرم سوء استفاده مي کني.
صداي گريه زن بلند شد ، ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس است ، حوصله گريه ات را ندارم ، ديگر نقش بازي کردن کافي است. برو وسايلت را جمع کن. وقتي به خانه برگشتم نمي خواهم تو را در خانه ببينم.
در حالي که خشم سرتاپايش را فرا گرفته بود از خانه بيرون رفت. زير لب در حالي که غر مي زد آرزو کرد لستر قصاب مقداري سوسيس براي پر کردن شکم خاليش داشته باشد. وقتي داخل مغازه شده مردچاق که بيش از حد قرمز مي نمود به او نزديک شد و گفت:
چه فرمايشي داشتيد خانم اسميت ؟
ليزا از سر بي حوصلگي جواب داد: مقداري سوسيس مي خواهم.
و لبخندي اجباري زد ، مرد در حالي که سوسيسها را بسته بندي مي کرد گفت:
حتما مستخدمتان هنوز برنگشته که شما مجبوريد براي خريد به اينجا بياييد.
ليزا شگفت زده پرسيد: شما از کجا مي دانيد که مستخدم ما به مسافرت رفته بود؟
مرد دستپاچه جواب داد: خانم اسميت سوء تفاهم نشود ، دوست ندارم پيش خود بگوييد که من آدم فضولي هستم ، ولي خودتان مي دانيد که هر روز افراد زيادي براي خريد به اينجا مي آيند ، گمان مي کنم يکي از مستخدمان خانواده هاريسون اين خبر را به من داد.
ليزا آهي کشيد و انديشيد: خانم هاريسون عجب آدم مکاري ست ، او مخصوصا سار را به خانه ما فرستاد تا برايش از من و مادرم خبر ببرد. از خشم دندانهايش را به هم فشرد. احساس مي کرد بين آن برداشتي که تا مدتي قبل از هاريسونها داشت با آنچه در واقعيت ميديد تفاوت بسياري هست. هنگامي که بسته را گرفت و مي خواست خارج شود نگاهي به لستر انداخت و گفت:
بهتر است قبل از اينکه ديگران به گوشتان برسانند خودم اولين کسي باشم که به شما بگويم: ما مستخدممان را اخراج کرده ايم. اگر مستخدمان هاريسونها به اينجا آمدند به آنها بگوييد که من و مادرم هيچ دوستت نداريم کسي در زندگي شخصي ما دخالت کند؛ حتي اگر فردي از خانواده نامزدم باشد.

R A H A
06-12-2011, 01:12 AM
نیشخندی زد و ادامه داد: مطمئن هستم که همه حرفهای مرا به خاطرسپرده اید و شاید حتی منتظر نمانید که مشتریهایتان به اینجا بیایند تا خبر را به آنها بدهید و خودتان زودتر دست به کار شوید و شخصا برای چاپلوسی پیش خانم هاریسون بروید و حرفهای مرا به او برسانید.

از مغازه خارج شد و در میان چشمان بهت زده فروشنده در را با شدت هر چه تمامتر به هم کوبید. اگرچه لستر واقعا قصد داشت شخصا موضوع را به گوش خانم هاریسون برساند ، با حرفهایی که لیزا به او زد برای حفظ ظاهر ، با اینکه خیلی برایش سخت بود تصمیم گرفت موضوع را مسکون نگه دارد. لیزا داشت به طرف خانه می رفت که صدایی او را بر جایش میخکوب کرد:

لیزا ، عزیزم با این عجله کجا می روی ؟

خانم وایت مانند سدی نفوذناپذیر روبرویش ظاهر شد. زیر لب زمزمه کرد : فقط همین یکی را کم داشتم. لبخندی زورکی زد و گفت:

حالتان چطور است خانم وایت؟

وایت رضایتمندانه سرش را تکان داد و گفت:

امروز حالم خیلی خوب است چون خیاط جدیدم واقعا هنرنمایی کرده و لباس زیبایی برایم دوخته است، خیاط قبلیم که هیچ مهارتی در دوختن لباسها از خود نشان نمیداد ، حتی چند دفعه مجبور شدم لباسهایی را که برایم دوخت به دیگران ببخشم چون اصلا آن طور که می خواستم نبود.

لیزا زیر لب گفت: چیزی گفتی لیزا؟

لیزا به آرامی گفت: اوه نه خانم وایت ، مطمئن هستم که سلیقه شما حرف ندارد و لباس تازه تان خیلی زیبا شده است.

وایت که از تعریف لیزا خوشش آمده بود لبخندی زد و گفت:

می خواهم آن را امروز بپوشم. تو که حتما به میهمانی می آیی ، این طور نیست؟

لیزا از سر حواس پرتی گفت: منظورتان کدام میهمانی است؟

وایت شگفت زده جواب داد: عزیزم چقدر کم حواس شده ای مگر یادت رفته امروز خانم موناهان میهمانی دارد؟

لیزا گفت: آه بله ، از یاد برده بودم. متشکرم که به من گوشزد کردید، سعی می کنم حتما بیایم...

و در حالی که برای رفتن عجله داشت ادامه داد:

عصر می بینمتان ، فعلا خدانگهدار خانم وایت.

وقتی از او فاصله گرفت لبخند از لبهای خانم وایت محو شد و با چشمهای ریزش به دور شدن لیزا خیره ماند.

لیزا غرولند کنان زمزمه کرد : کفتار پیر ، همیشه مثل جن جلوی آدم ظاهر می شود.

وقتی داخل خانه شد خیالش آسوده گشت زیرا متوجه شد که جاسوس خانم هاریسون از آنجا رفته است. آهی کشید و به طرف آشپزخانه رفت تا سوسیسها را سرخ کند.

ساعتها از ظهر گذشته بود و مادرش حتی برای خوردن ناهار هم برنگشته بود. لیزا بی حوصله روی تخت دراز کشید ، وقتش بود که برای رفت آماده شود ولی اصلا مایل به رفتن به آن میهمانی کسل کننده نبود و می دانست اگر نرود موضوع تازه ای برای وراجی میهمانان پشت سر او و مادرش درست می شود. آهی کشید و با آنکه سرش به شدت درد می کرد مشغول پوشید لباسهایش شد.

هنگامی که مستخدم او را به داخل سالن راهنمایی کرد او زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت ؛ داخل سالن کوچک پر بود. ریتا برای استقبال از او جلو رفت ، لباس صورتی رنگش پر از پاپیونهای طلایی بود و دستهای پر از جواهرش دیگر جای خالی نداشت. لیزا اندیشید: ریتا به یک سمساری بیشتر شبیه است تا یک خانم مد روز. ریتا لبخندی زد و گفت:

خوش آمدی لیزا .چقدر خوشحالم که توانستی بیایی.

در حالی که چشمهای ریزش را به لیزا دوخته بود به روباه مکاری می مانست که سعی در پنهان کردن افکارش داشت. طعنه زنان ادامه داد:

مانند همیشه زیبایی لیزا ، حتی در این لباس ساده.

لیزا زیرکانه لبخندی زد و جواب داد:

متشکرم ریتا ، آن قدرها هم که می گویی تعریفی نیستم.

خانم موناهان هم جلو آمد ، عجیب بود که لباس پوشیدن مادر ودختر مثل هم بود.

عزیزم چقدر خوب کردی که آمدی ، کاش ماری هم می توانست بیاید، جایش خیلی خالی است.

لیزا جواب داد: خیلی متاسفم خانم موناهان ، مادرم خیلی دوست داشت که بیاید ولی امروز کارش در بیمارستان خیلی زیاد بود و نتوانست بیاید.

خانم موناهان دستهایش را تکان داد که باعث شد جرینگ جرینگ النگوهایش بلند شود و گفت:

مطمئنا مادرت خیلی کار داشته عزیزم ، حالا بهتر است پیش بقیه برویم، همه دوستانمان آمده اند.

وقتی همراه خانم موناهان می رفت متوجه شد که ریتا پوزخند می زند ، پیش از همه خانم هاریسون توجهش را جلب کرد. جلو رفت و گفت:

سلام خانم هاریسون حالتان چطور است؟

او سرش را بالا گرفت و گفت: او تویی لیزا ، غافلگیرم کردی.

لیزا اندیشیدک از همان ابتدا مرا دیدی زن حقه باز ، چقدر راحت می توانی نقش بازی کنی . از او متنفر بود و متعجب مانده بود که چرا بابت نفرتش احساس گناه می کند. دوباره نگاهی به او انداخت ؛ پیراهن ساده و سیاهرنگی پوشیده بود که باعث می شد او را لاغرتر از آنچه بودنشان دهد. به حرف آمد و گفت:

پیتر چطور است؟

او جواب داد: خوب است ، به او گفتم که تو و مادرت هم در این میهمانی شرکت دارید. از او خواستم که بعد از اتمام میهمانی دنبالمان بیاید، ولی گفت که کارش خیلی زیاد است ....

مکثی کردو ادامه داد: احساس میکنم خیلی کم همدیگر را می بینید، این طور نیست؟

لیزا جواب داد:

او بله ، پیتر این روزها خیلی سرگرم کارش است و من نمی خواهم مزاحمش شوم.

R A H A
06-12-2011, 01:12 AM
هاريسون ديگر چيزي نگفت ، ليزا انديشيد : هر چه مي خواهي فکر کن زن ابله ، هيچ وقت نمي تواني مرا مورد مؤاخذه قرار بدهي ، به طرف خانم وايت که آنها را زير نظر گرفته بود برگشت و با او سلام مختصري کرد. خانمهاي ديگر در حالي که با هم گپ مي زدند قهوه مي خوردند. ليزا پيش آنان رفت و کنارشان نشست . موضوع صحبتها تکراري بود و او مي توانست بدون آنکه بدقت به حرفهايشان گوش بدهد خود را متعجب ، خوشحال يا غمگين نشان دهد و گاهي بگويد چقدر جالب و يا زير لب بگويد چقدر بد ، از اين کارش خنده اش گرفته بود. قبل از اينکه ميهماني تمام شود به بهانه سردرد از آنها خداحافظي کرد و بيرون آمد. بيرون از خانه خميازه اي کشيد ، بر اثر لبخندهاي زورکي که زده بود آرواره هايش درد مي کرد. شتابان شروع به حرکت کرد. روز خسته کننده اي را پشت سر گذاشته بود ، به هوش مادرش آفرين گفت که خيلي زيرکانه از رفتن به آن ميهماني شانه خالي کرده بود. از اينکه پيشنهاد خانم هاريسون را که از او خواسته بود همراه او به خانه برگردد نپذيرفته بود ، خوشحال بود. دوست داشت مدتي تنها باشد. در اين فکر بود که به تفکر بيشتري درباره زندگيش احتياج دارد. شب مي رفت تا آرام آرام همه جا را در بر گيرد . اميدوار بود مادرش يادداشتي را که در آن اخراج شدن مستخدمشان را توضيح داده بود بخواند؛ اگرچه ميدانست مادرش از همه چيز خبر دارد. کنار اسکله ايستاد و از اينکه باد موهايش را به بازي گرفته بود احساس لذت مي کرد. قدم زنان در کنار ساحل به راه افتاد و آرام آرام از اسکله فاصله گرفت. وقتي به خود آمد که ديگر اسکله ديده نمي شد و شب از را رسيده بود. هراسان نگاهي به اطراف انداخت ، کسي در آن اطراف ديده نمي شد جز مردي که کمي دورتر به تک درختي تکيه داده بودو به دريا مي نگريست. او در هاله اي از تاريکي قرار داشت و ليزا نمي توانست چهره اش را ببيند، اما حسي غريب به او مي گفت که مي تواند به او اطمينان کند. وقتي بيشتر به او نزديک شد بر جايش ثابت ماند ، مردي که مقابل رويش قرار داشت هماني بود که مدتها ذهنش را به خود مشغول داشته بود، کسي که مادرش او را آن قدر دوست داشت. با لبان بسته فرياد زد:
جيمز واريک؟
مرد انگار که صداي او را شنيده باشد رويش را به طرف او برگرداند؛ از ديد ليزا غافلگير شده بود. وقتي بر خود تسلط يافت به سر تا پاي ليزا نگاه کرد و لبخند تمسخر آميزي بر لبانش نقش بست. ليزا بر خود لرزيد ، آيا مي توانست به او اطمينان کند؟ و آيا بعد از آن همه سال او همان جيمزي بود که مادرش براي او تعريف کرده بود؟ و آيا هنوز قابل اطمينان بود؟ جيمز جلو آمد و ليزا مانند کودکي هراسان به او چشم دوخت . مرد به حرف آمد و با لحني تمسخر آميز گفت:
عصر بخير خانم گرامي ، آيا تا کنون مرد مسني را که دوست داشته باشد در تنهايي راجع به گذشته اش فکر کند نديده ايد که اين طور متعجبانه به من خيره شده ايد؟
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: متاسفم آقاي واريک ، نمي خواستم ناراحتتان کنم.
جيمز با لحني غافلگير کننده گفت: تصور نمي کردم خانم متشخصي مثل شما ، شخص رانده شده اي مانند مرا بشناسد. شما جوانتر از آن هستيد که از من چيزي در خاطر داشته باشيد.
و در حالي که مي خنديد کلاهش را بر سرگذاشت. ليزا از سر عصبانيت گفت:
شما خيلي خوب خودتان را معرفي مي کنيد آقاي واريک.
جيمز ابروهايش را بالا انداخت و جواب داد: من بهتر از اينکه مي بينيد نمي توانم باشم. شايد حالا فهميد ه باشيد که در انتخاب هم صحبت اشتباه کرده ايد.
اين را گفت و رويش را برگرداند، ليزا مبهوت بر جاي ماند. انديشيد: چقدر خشن حرف مي زند، چطور مادر توانسته به اين مرد دل ببندد؟
بي اراده صدايش زد: صبر کن جيمز
مرد ايستاد و رويش را برگرداند ، خشم در چشمانش ريشه دوانده بود. به سرعت به طرف ليزا رفت و باعث شد که ليزا براي لحظه اي بترسد. با لحني آکنده از خشونت گفت: از مه چه مي خواهي ؟
اشک در چشمان ليزا حلقه زد و در حاليکه هق هق مي کرد زير لب گفت:
چقدر بي رحم هستيد هيچ مي دانيد چقدر راجع به شما فکر مي کردم و چقدر دوست داشتم بار ديگر ملاقاتتان کنم؟ ديدنتان برايم مثل يک آرزو شده بود ، ولي حالا که شما را ديدم اين قدر خشن و سرد با من حرف مي زنيد. چرا دوست داريد بروم ، آن هم حالا که بالاخره شما را پيدا کرده ام؟
جيمز به او خيره شد و با لحني ترديد آميز گفت: تو که هستي؟
ليزا جواب داد: اسمم اليزابت اسميت است.
جيمز زير لب تکرار کرد: اسميت ، اين اسم برايم خيلي آشناست.
ناگهان در حالي که چيزي به خاطرش آمده باشد ادامه داد:
نکند تو دختر ادوارد اسميت هستي ، درست است؟
ليزا آهسته سرش را تکان داد ، جيمز ناباورانه ادامه داد: و مادرت...
نتوانست حرفش را تمام کند. ليزا زير لب گفت: مادرم ماري اسميت است.
جيمز با دهان باز به ليزا نگريست. مدتي در آن حال ماند تا توانست بر خود مسلط شود. سنگيني بدنش را به درخت داد ، ليزا اشکهايي را که بي محابا بر صورتش مي ريخت پاک کرد ، جيمز آهي کشيد و گفت:
پس تو دختر ماري هستي....
به دقت ليزا را برانداز کرد ، انگار در وجود او ماري بيست سال قبل را جستجو مي کرد. بعد از مدتي دوباره به حرف آمد و گفت:
خيلي شبيه مادرت هستي ، اگر چشمهايت آبي بود آن وقت مانند جوانيهاي مادرت بودي ، هماني که سالها قبل مي شناختم.
دستهاي ليزا را در دست گرفت و غمگينانه پرسيد: حال مادرت چطور است؟
ليزا جواب داد: خوب است ، اما مانند آن وقتها نيست ، او خيلي سختي کشيده جيمز . آيا اين را مي دانستي ؟
جيمز جواب داد:ما هر دو سختي کشيده ايم ، بيا اينجا بنشينيم اليزابت....
مانند آنکه گمشده اي را پيدا کرده باشد دست او را محکم گرفت ، انگار مي ترسيد ليزا از دستش فرار کند. ليزا همه چيز را گفت ، اينکه مادرش تمام ماجراي زندگيش را براي او گفته بود و اينکه چقدر سختي کشيده بود تا عشق جيمز را براي هميشه از قلبش بيرون براند.
جيمز به دريا خيره شده و به آرامي گفت:آيا توانست عشقش را فراموش کند؟
ليزا کنجکاوانه به او نگريست و گفت: مگر تو توانستي فراموش کني؟
جيمز مدتي سکوت کرد و بعد گفت: نه ، هيچ وقت نتوانستم فراموشش کنم ، ماري در تمام لحظات زندگي با من و در خيال من بوده است.
ليزا هم گفت: و همين طور مادر من ، او هم هيچ وقت نتوانست تو را از ياد ببرد.

R A H A
06-12-2011, 01:13 AM
جيمز چشمهايش را بست و زير لب گفت: زندگي نخواست با ما مدارا کند و خيلي راحت بهترين دوران عمرمان را از ما گرفت ، اميدوارم اين بلا سر تو نيامده باشد، آيا کسي را دوست داري ؟
ليزا خنديد و گفت: بله ، نامزد دارم. اسمش پيتر است ، پيتر هاريسون.
جيمز فرياد زد: پيتر هاريسون؟
بلند خنديد و ادامه داد: او هم به مادر اعجوبه اش رفته؟
ليزا هم خنديد و جواب داد: نه ، يعني بله ، اما خيلي کم...
جيمز ابروهايش را درهم کشيد و گفت: مادرش به خون من تشنه است ، يک عفريته به تمام معناست و اين طور که از پسرش بر مي آيد ، چيزي از مادرش کم ندارد. ليزا چطور توانستي به اين پسر دل ببندي؟
ليزا از رک گويي جيمز خنده اش گرفت ، او خيلي راحت حرف مي زد. زير لب گفت:
جيمز....؟
بله دختر ماري؟
آيا دوست داري...؟
جيمز شگفت زده پرسيد: چه چيز را؟
ليزا از سر دودلي گفتک اينکه مادرم را ببيني؟
چشمهاي جيمز دوباره غمگين شد ، ليزا با نگاهي بي قرار به او نگريست ، جيمز به حرف آمد و آهسته جواب داد:
نمي دانم ، هميشه به فکرش بوده ام ولي هيچ گاه سعي نکرده ام او را ببينم ، مي ترسم دنيايي را که او براي خود ساخته خراب کنم. ليزا تو خوب ميدانيکه مردم اين شهر هيچ گاه قضاوت درستي در مورد من نداشته اند و اگر مرا با مادرت ببينند تمام خاطره هاي فراموش شده دوباره جان مي گيرد و مانند يک دم چرکي سرباز مي کند و همه جا را متعفن مي سازد و من هيچ دوست ندارم که مادرت ناراحت شود. من با ازدواج با مارتا پاي خود را از زندگي او کنار کشيدم چون نمي خواستم ماري تا ابد به انتظار من بماند و زجر بکشد و حالا بعد از سالها ديگر نمي توانم فاصله به وجود آمده را از ميان بردارم.
ليزا گفت: چرا نمي تواني ؟ آيا تو خود را شکست خورده مي داني و مي خواهي مثل مادرم تا ابد اين انتظار را مانند يک راز در دل نگهداري؟ مادرم شهامت اين را ندارد که براي عشقش بجنگد ولي شهامت و شجاعت تو کجا رفته؟ اين حق شماست که يکديگر را ببينيد.
جيمز به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: ليزا به اين سادگيها هم که مي گويي نيست.
ليزا لجبازانه گفت: آيا مساله همسرت در ميان است؟
جيمز سرش را تکان داد و گفت: نه ليزا ، او چند سال است که مرده....
ليزا دلسوزانه گفت: براي چه؟
جيمز جواب داد: سرطان گرفت، ما با هم خوشبخت بوديم...
ليزا دوباره پرسيد: آيا او را دوست داشتي ؟
جيمز لبخند غمگينانه زد و گفت: دوستش داشتم ولي عاشقش نبودم ، آيا مي شود همزمان عاشق دو نفر بود؟ ماري تمام قلب مرا اشغال کرده بود ولي با اين حال مارتا حاضر شد با من زندگي کند. او بسيار مهربان بود و احساس مرا درک مي کرد و هيچ گاه مرا بابت آنکه آن قدر مادرت را دوست داشتم سرزنش نکرد، بلکه در کنارم ماند و مرهمي براي قلب زخم خورده ام شد. در تمام مدتي که با او زندگي مي کردم تکيه گاهم بود و به دليل کوششهاي او بود که توانستم سختيهاي زندگي را تحمل کنم. او مرا با زندگي آشتي داد و من هميشه از او سپاسگزا خواهم بود.
ليزا به آرامي پرسيد: هنوز در قلعه سبز زندگي مي کني؟
جيمز سرش را تکان داد و گفت: بله .
ليزا بي اراده گفت: جيمز دوست دارم آنجا را ببينم ، جايي که مادرم آن قدر آرزوي ديدن آن را دارد حتما مکاني ديدني است.
جيمز که از جا برخاسته بود دست ليزا را گرفت و او را بلند کرد و گفت: بله جاي بسيار زيبايي است. حالا بهتر است به خانه بروي ، ديروقت است و حتما مادرت نگران تو شده.
ليزا گفت: به مادرم بگويم که حاضري او را ببيني؟
جيمز مکثي کرد و بعد در حالي که لبخندي بر لبانش نقش بست بود گفت: واقعا دختر لجبازي هستي ولي سرزنشت نميکنم چون خودم هم مثل تو هستم.
از جيب شلوارش کاغذي در آورد و روي آن چيزي نوشت . بعد آن را به دست ليزا داد و گفت: اين نشاني يکي از دوستان من است ، اگر خواستي از طريق او با من تماس بگير ولي خيلي مراقب باش.
وقتي از هم جدا شدند ليزا دامنش را بالا گرفت و تا خانه دويد. مانند کودک هيجانزده اي بود که کار بزرگي انجام داده است. مي خواست زودتر به خانه برسد و به مادرش بگويد که جيمز هنوز او را دوست دارد ، ولي خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود.
معني اش آن بود که ماري اسميت هنوز به خانه برنگشته است. ليزا چراغها را روشن کرد و نفس عميقي کشيد تا حالش جا بيايد. هنوز از ديدار ناگهاني جيمز قلبش بتندي مي تپيد. به سرعت از پله ها بالا رفت و داخل اتاقش کنار پنجره نشست. با آنکه پاسي از شب گذشته بود هنوز مادرش به خانه برنگشته بود. دلش براي او مي سوخت چون مادرش براي فرار از خاطرات گذشته به کار زياد پناه برده بود تا وقتي براي انديشيدن نداشته باشد. چرا ، چرا؟ ليزا اين سوال را پيش خود تکرار کرد. صداي زنگ تلفن رشته افکارش را گسست. وقتي از سر بي حوصلگي گوشي را برداشت صداي پيتر از آن سوي سيم به گوش رسيد:
ليزا گوشي را در دست فشرد و در حالي که عرق سردي بر پيشانيش نشسته بود جواب داد:
پيتر تو هستي ؟
پيتر جواب داد: انتظار داشتي چه کسي باشد؟ ميداني چند با تلفن کردم و کسي گوشي را بر نداشت؟ تا اين وقت شب کجا بودي؟
ليزا جواب داد: خودت خوب مي داني که امروز خانه خانم موناهان دعوت داشتم...
پيتر گفت: بله مي دانم ولي مادر من هم آنجا بود و الان ساعتهاست که به خانه برگشته است ، يعني فاصله خانه شما تا آنجا آن قدر زياد است که تو ساعتها در راه بوده اي؟ ليزا درست نيست که تا اين موقع شب در خيابانها پرسه بزني.
ليزا طاقت نياورد و خشمگينانه گفت: متشکر مي شوم که به من ياد ندهي چه کاري انجام بدهم و چه کاري انجام ندهم، پيتر من بچه نيستم که تو اين طور به من امر و نهي مي کني ، شايد خيال کرده اي اينجا محل کارت است و من هم متهم هستم قربان.
اين کلمه را با غيظ گفت:
چه شده ليزا ؟ تو خيلي عوض شده اي ، منظورت از اين طرز حرف زدن چيست؟

R A H A
06-12-2011, 01:17 AM
ليزا در حالي که بغض گلويش را مي فشرد بي اراده گفت: تو هيچ وقت نمي خواهي مرا درک کني و احساس واقعي مرا بداني ، هر فرصتي که پيدا مي کني تنها کاري که مي کني امر و نهي کردن به من است که چه کار کنم و چه کار نکنم ، هيچ وقت نشده کلمه محبت آميزي از تو بشنوم ، گاهي از خود مي پرسم که تو فقط به اين دليل مي خواهي با من ازدواج کني که مرا مانند برده اي به زنجير بکشي ... پيتر آيا تو واقعا مي داني عشق يعني چه ؟
پتير که کلافه شده بود فرياد زد: اين مزخرفات چيست که مي گويي ؟ مگر تو بچه مدرسه اي هستي که اين قدر کودکانه از عشق حرف مي زني ؟ اين حرفهاي ابلهانه تنها براي کتابها زيباست ، تو هم از اين اراجيف دست بردار و منطقي تر باش، تصور نمي کردم تا اين حد بچگانه فکر کني.
ليزا اشکهايش را پاک کرد و گفت: متاسفم پيتر ، ولي تو نمي خواهي منظور مرا بفهمي ، يعني هيچ وقت نفهميده اي، واقعا متاسفم.
گوشي را گذاشت. تلفن دوباره زنگ زد ، ليزا تلفن را قطع کرد و در حالي که مي گريست زمزمه کرد: متاسفم پيتر ، هم براي خودم و هم براي تو.
ساعتها از شب گذشته و مادرش به خانه برنگشته بود. ليزا از تخت پايين رفت و چشمهايش را که از گريه زياد قرمز شده بود شست. وقتي به اتاقش بر مي گشت صداي باز شدن در ، در فضاي خانه پيچيد. ليزا از اتاق خارج شد و مادرش را ديد که با شانه هاي فرو افتاده و قيافه اي پريشان از پله ها بالا مي آمد. پاهايش مي لرزيد ، آهسته به اتاقش بازگشت. اعصابش بعد از تلفن پيتر به ريخته بود. شانه هايش را بالا گرفت و نفسي عميق کشيد.براي خاطر مادرش مي بايست قوي مي بود، مي خواست همان شب ماجراي ديدن جيمز را براي او تعريف کند و براي اين کار لازم بود دعوايش با پيتر را ناديده بگيرد. موهايش را مرتب کرد و رد اشک را از چشمهايش پاک کرد و از اتاقش بيرون مي رفت. چراغ مطالعه مادرش روشن بود و نور اندکي از لاي در به بيرون راه پيدا مي کرد. به آرامي در زد و وارد شد. ماري روي يک کتاب قطور خم شده بود و آن را ورق مي زد و پشت به او نشسته بود، بنابراين ليزا نمي توانست چهره اش را ببيند. ماري به آرامي گفت:
ليزا هنوز نخوابيده اي؟
ليزا روي تخت مادرش نشست و در حالي که به او مي نگريست جواب داد: نه ، خوابم نمي آمد...
از زير چشم نگاهي به او انداخت و ادامه داد: آيا نامه اي را که روي ميزتان گذاشته بودم خوانديد؟
ماري سرش را تکان داد و گفت: بله خواندم ، ولي براي چه بدون مشورت با من او را اخراج کردي؟
ليزا خشمگينانه جواب داد: چون کارهايش غير قابل تحمل شده بود، کاش فقط در کار تنبلي مي کرد، از اينکه مي ديدم جاسوسي ما را مي کند حسابي عصباني بودم ، به خودم گفتم اگر به رويش نياورم بهتر مي شود ولي او وقاحت را به حدي رساند که رو در روي من ايستاد و مرا تهديد کرد.
ماري آهي کشيد و گفت: اميدوارم برايمان دردسر درست نکند ، فردا به دوستم مگي مي سپارم که يک مستخدم خوب برايمان پيدا کند.
کتاب را بست و ادامه داد: خوب ، در خانه موناهان به تو خوش گذشت؟
ليزا آهي کشيد و جواب داد: مانند هميشه کسل کننده بود.
ماري به طرف او چرخيد ، زير چشمانش را اثر بي خوابي گود افتاده بود ولي هنوز نگاه آشنايش را داشت. با نگاهي مهربان و در عين حال راسخ به ليزا نگريست و لبخندي از سر مهرباني زد، ليزا هم لبخند زد.
ماري کنجکاوانه به دخترش نگاهي انداخت و گفت: چيزي شده ليزا؟ احساس مي کنم خيلي پريشاني ، آيا علتش آغاز ترم جديد است؟
ليزا سرش را پايين انداخت و بي هدف با انگشتانش بازي کرد، ناگهان سرش را بالا گرفت و بي اراده گفت:
امروز جيمز را ديدم....
لبخند از لبهاي مادرش محو شد و نگاهش بر ليزا ثابت ماند. ليزا از آن نگاه چيزي نفهميد ولي آن قدر دانست که با نگاه مادرش اعتماد به نفسش را به کلي از دست داده و هراسان شد... چرا چيزي نمي گفت؟ چرا بلند نمي شد و به او سيلي نمي زد؟ چرا ساکت بود ؟ طاقت نياورد و با حالتي عصبي گفت:
مادر چرا چيزي نمي گويي؟ چرا بر سرم فرياد نمي زني؟
ماري بلند شد و با گامهاي محکم به طرف دخترش رفت ، ليزا لرزان بلند شد و ايستاد ، ماري شانه هاي او را محکم گرفت و زير لب گفت:
تصور نمي کردم تا اين حد ابله و بي فکر باشي ف مي فهمي ؟
شانه هايش را به شدت تکان داد ، ليزا سرش را پايين انداخت و با بغض گفت :
مادر هر چه مي خواهي بگو ، حتي اگر مي خواهي مرا بکش ، ولي من بايست او را مي ديدم ، البته نه فقط براي خاطر شما بلکه براي خاطر خودم... مادر ، جيمز تنها بر شما تسلط ندارد بلکه بر من هم اثر گذاشته است. او تنها مرد کاملي است که من تا کنون شناخته ام ، او کسي بود که از همه علايقش دل کند ، شغلي را که دوست داشت و به آن افتخار مي کرد ، خانه زيبا و راحتش را که ميراث پدر و مادرش بود و همه القاب و افتخاراتي را که با خود يدک مي کشيد رها کرد ، مي داني چرا مادر ؟ همه اينها را رها کرد زيرا مي خواست آزاد باشد ، زيرا کاري را انجام داد که مي دانست درست است و به آن ايمان داشت... شايد در آن موقع آن دهقان بي پناه را مخفي ساخت عده بسياري مانند او احساس مسئوليت مي کردند ولي هيچ کدام جرأت آن را نداشتند که مجازات آن را به دوش بکشند. جيمز نمي دانست که او ناخواسته کسي را کشته است و تنها به اين دليل مجازات شد که به يک فرد زخمي بي پناه کمک کرده بود. جيمز شجاعانه تا آخر پاي کارش ايستاد ، حتي عشقش را نير در راه اعتقادش فدا کرد.او سر عقيده اش پابرجا ماند و حتي يک قدم عقب نرفت . مادر مي تواني مرا سرزنش کني ولي من بايست اين مرد را مي ديدم؛ کسي را که به تنهايي مقابل جمعيتي ايستاد و قانونهاي پوچ آنها را به بازي گرفت...
دستهاي ماري مي لرزيد ، لبهايش را تکان مي داد ولي صدايي از آنها خارج نمي شد. از ليزا جدا شد و خود را روي کاناپه انداخت و با صداي بلند شروع به گريستن کرد. اين منظره قلب ليزا را به درد آورد ولي چاره اي نداشت ، بايست حرفهايش را مي زد تا مادرش را از قفسي که براي خود ساخته بود آزاد کن ؛ مي خواست او را با واقعيتي که سالها از آن فرار مي کرد رو در رو کند. سرش را به شانه مادرش تکيه داد و او هم گريست ، هم براي مادرش و هم براي خودش.
ماري مدتي بعد که برخود مسلط شد اشکهايش را پاک کرد و گفت:
تو را سرزنش نمي کنم ، اصلا بايد به تو افتخار کنم چون تو کاري را انجام دادي که من سالها پيش شجاعت انجام آن را نداشتم، مي داني براي چه گريه ام گرفت؟
ليزا به مادرش چشم دوخت . ماري او را نوازش کرد و ادامه داد:
براي اينکه وقتي حرف مي زدي مر به ياد جيمز انداختي ، مانند روزي که از هم جدا شديم، واقعا مانند او بودي ، همان طور راسخ و با شهامت ، ولي من هيچ وقت نتوانستم آدم شجاعي باشم ، براي همين سالها با سکوت بر تمام اعتقادات و احساساتم سرپوش گذاشتم و زندگيم را نابود کردم ، همه آن چيزهايي را که روزي براي آنها زنده بودم در خود کشتم و آدم بي احساس و بي هويتي شدم که حتي خودم تا همين چند روز پيش از آن خبر نداشتم. وقتي که تو از جيمز برايم حرف زدي انگار چيزي در وجودم شکست و همان ماري چند سال قبل شدم. با آنکه وضع روحي و جسماني نابساماني پيدا کرده ام احساس مي کنم که بعد از ساليان طولاني دوباره خون در رگهايم جريان دارد و تنفس روح و جسمم را حس مي کنم...

R A H A
06-12-2011, 01:18 AM
دستهاي ليزا را گرفت و ادامه داد:
ولي ليزا تو اگر بخواهي به طرف او بروي بايد از اين شهر دل بکني چون با تو هم همان رفتاري خواهد شد که روزي با جيمز شد ، و من نمي خواهم بلاهايي که بر سر من آمد بر سر تو هم بيايد. بايد بداني که من اگرچه در آرزوي ديدار جيمز و قلعه سبز مي سوزم ف روي آن سرپوش مي گذارم چون نمي خواهم زندگي و آينده تو را نابود کنم. مفهمي چه مي گويم؟
ليزا گفت: مادر جدا شدن از اين شهر و مردمش آنقدر ها هم که مي گوييد سخت نيست ، اين مردم با نيرنگ و فريب ساخته شده اند و براي من هيچ ارزشي ندارند.
ماري به تندي گفت: ولي تو يکي از همين آدمها را دوست داري ، يادت رفته؟
ليزا بغض کرد و بي صدا گفت: بله ، پيتر ، پيتر ... لعنت به من که عاشق او شدم.
ماري نا آرام به او خيره شده بود و وقتي سکوت ليزا را ديد ادامه داد:
اگر روزي يکي از ما با جيمز ديده شود ، اولين کساني که از تو روي بر مي گردانند پيتر و مادرش هستند ، بنابراين مي بنيني که چاره اي جز سکوت نداريم چون به اين اجتماع پيوند خورده ايم ، حتي اگر نخواهيم. حالا به من قول بده که ديگر با جيمز ملاقات نکني ، قول ميدهي؟
ليزا جواب داد: ولي او منتظر ماست....
ماري فرياد زد: به من قول بده که ديگر هرگز او را نبيني.
ليزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد و گفت: مادر برايم خيلي سخت است ولي چون شما مي خواهيد حرفي ندارم و معذرت مي خواهم که باعث ناراحتي تان شدم.
ماري او را نوازش کرد و مهربانانه گفت: سعي کن تمام اين ماجراها را فراموش کني و مثل قبل با اين مردم خو بگيري و خود را جزئي از آنها بداني.
ليزا زير لب گفت: از مانند آنها بودن متنفرم مادر ، شب بخير.
از اتاق خارج شد و هنگامي که در اتاق مادرش را مي بست ، سنگيني زيادي بر قلبش احساس مي کرد.
روز بعد وقتي نزد جانت رفت مادرش به استقبال او آمد و گفت:
شنيده ام مادرت اين روزها کمي کسالت دارد...
ليزا شگفت زده پرسيد: چه کسي به شما گفته که حال مادرم خوب نيست؟
جانت وارد سالن شده بود به جاي مادرش جواب داد: مي خواستي چه کسي گفته باشه ؟ وايت ، همان پيرزن فضول و حراف...
مادرش سرزنش کنان گفت: دهانت را ببند جانت ، ديگر رفتارت غير قابل تحمل شده است.
جانت گستاخانه به او خيره ماند ، زن لبخندي تصنعي به ليزا زد و خشمگينانه از اتاق خارج شد. جانت آهي کشيد و کنار ليزا نشست. ليزا آرام گفت:
درست نيست که با مادرت اين طور حرف بزني....
جانت جواب داد: من همان رفتاري را که او با من دارد دارم ولي براي تو چه اتفاقي افتاده؟ احساس مي کنم خيلي ناراحتي.
ليزا سکوت کرد و سرش را پايين انداخت . جانت صورتش را بالا گرفت و گفت:
حرف بزن ، بگو چي شده؟
ليزا طاقت نياورد و گفت: با پيتر دعوايم شد... ميداني جانت ديگر نمي توانم کارهايش را تحمل کنم ، ديشب تنها به اين دليل که يک ساعت ديرتر به خانه رسيدم تا ميتوانست مرا سرزنش کرد.
جانت زير لب گفت: بدت نياد ليزا ، ولي اگر نظر مرا بخواهي بايد بگويم که من هيچ وقت از پيتر خوشم نيامده است... شما دو تا از زمين تا آسمان با هم فرق داريد و من پيش بيني مي کردم که روزي چنين اتفاقي بيفتد. حالا مي خواهي با او آشتي کني ؟
ليزا سرش را تکان داد و زير لب گفت: نمي دانم جانت ، سر درگم تر از آنم که بدانم چه کار بايد بکنم...
جانت به او خيره شد و زير لب گفت: هر دوي ما سرگردانيم ليزا ، ولي هر کدام به طريقي متفاوت . تو چه ميداني ؟ شايد خيلي ها در اين شهر به ظاهر آرام زندگي کنند که همانند ما باشند ، با اين حال چاره اي جز تحمل نداريم ، تنها مي توان اميدوار بود که روزي تمام اين رنجها پايان يابد.
ترم جديد شروع شده بود و ليزا در عين بي ميلي به دانشگاه مي رفت ، بيش از هميشه نگران مادرش بود چون با آنکه در ظاهر نشان مي داد که رو به بهبود مي رود ، ميدانست که در درونش چه مي گذرد و با آنکه به مادرش قول داده بود، هنوز دوست داشت جيمز را ببيند. ماههاي پر التهابي را مي گذراند و هنوز پيتر با او آشتي نکرده بود. خانم هاريسون هم آرام ننشسته بود و هر وقت ليزا را ميديد سرزنشش مي کرد و مدام از کدورت آن دو ابراز ناخشنودي مي کرد و پيتر هم سرسختانه بر سر حرفش ايستاده بود وليزا را مقصر مي دانست. ليزا نيز بابت تمام آنچه در اطرافش مي گذشت بسيار اندوهگين بود.
کلاس تمام شده بود و شلوغي و ازدحام دانشجويان آزارش ميداد ، سريع وسايلش را جمع کرد و از دانشکده خارج شد و راه خانه را در پيش گرفت. بي حواس به سنگفرشهاي پياده رو مي نگريست. حتي حوصله نداشت که مانند هميشه سرش را اندکي برگرداند و به دريا بنگرد. فکرش جاي ديگر سير ميکرد و به مردمي که از کنارش عبور مي کردند توجهي نداشت . شايد به همين دليل بود که کساني که او را مي شناختند متعجب از سر راهش کنار مي رفتند. خانم وايت آن طرف خيابان با خانم موناهان صحبت ميکرد که ليزا را ديد ، حرفش را قطع کرد و در حالي که زير چشمي ليزا را نشان مي داد گفت:
ليزا اسميت را مي بيني؟
موناهان به جهت نگاه او نگريست و در حالي که لبخندي موذيانه بر لب آورده بود گفت:
بله ديدمش...
وايت گفت: حواسش آنقدر پرت است که اصلا متوجه اطرافش نيست.
موناهان که به او زل زده بود گفت: رفتار آن مادر و دختر آدم را به شک مي اندازد ، مدتي است که توي لاک خودشان فرو رفته اند. اتفاقا امرزو اسميت را جلوي بيمارستان ديدم که با بيماري صحبت مي کرد.انگار حال خودش از بيمارش بدتر بود.
وايت گفت : قبلا هم اين طوري شده بود ، حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم زماني بود که از جيمز جدا شده بود و نامزديشان به خورد...

R A H A
06-12-2011, 01:19 AM
موناهان حرف را عوض کرد و گفت: شنيده ام ليزا و پيتر چند وقتي ست که با هم قهر هستند ، البته هاريسون آن را بروز نمي دهد ولي من از يکي مستخدمهايشان اين موضوع را شنيدم. او مي گفت که هيچ کدام حاضر نيستند براي آشتي پيش قدم شوند. به نظر تو مساله جدي است؟
وايت متفکرانه گفت: در آينده اي نزديک معلوم خواد شد ، اصلا من از همان ابتدا هم به هاريسون گفتم که اين دو تا هيچ وجه مشترکي با هم ندارند. ليزا زيادي سر به هواست و اين باعث دردسرش مي شود. اين طور که معلوم است مادرش او را خوب تربيت نکرده ....
خانم موناهان درگوش خانم وايت گفت: خوب خودش هم جوان که بود همين رفتار را داشت ، مگر يادت رفته؟
چشمهاي وايت برقي زد و در حالي که پوزخند مي زد گفت: بله راست مي گويي.
ليزا وارد خانه شد. همه جا درهم وشلوغ بود ، بايست به تنهايي آنجا را مرتب مي کرد. کفشهايش را در آورده بودکه صداي تلفن بلند شد. گوشي را برداشت ، سکوتي برقرار شد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: الو...
ولي صدايي به گوش نرسيد ، تنها صداي همهمه گنگي که از آن طرف سيم به گوش مي رسيد که برايش آشنا بود. گوشي را محکم بر جايش گذاشت و گفت:
خيلي خوب جناب آقاي هاريسون ، حالا بازي قديمي موش و گربه را شروع کرده اي.... دوست دارم بدان ماجراي اين داستان مضحک به کجا ختم مي شود.
دوباره صداي تلفن به گوش رسيد. به سرعت گوشي را برداشت و با صداي بلند گفت : الو...
صداي نا آشنايي به گوش رسيد که گفت: خانم اليزابت اسميت شما هستيد؟
ليزا از سر دودلي جواب داد: بله خودم هستم.
زن از آن سوي سيم گفت: از بيمارستان تلفن ميکنم....
قلب ليزا لرزيد و به زحمت گفت: اتفاقي افتاده؟
زن جواب داد: حال مادرتان زياد خوب نيست . ديديم بهتر است شما با خبر کنيم تا اگر مي توانيد کنارشان باشيد.
بيکباره دنيا جلوي چشم ليزا تيره شد و گوشي از دستش افتاد، در حالي که فرياد مي زد خدايا کمکش کن از خانه بيرون دويد. داخل بيمارستان شلوغ بود و او بي حواس در حالي که نفس نفس مي زد جلوي پرستاري را که قيافه آشنايي داشت گرفت و با لکنت پرسيد:
مادر من کجاست؟
پرستار که ليزا را شناخته بود جواب داد:آرام باشيد و سعي کنيد به خود تسلط پيدا کنيد ، مادرتان را داخل اتاق خودشان بستري کرده ايم ، حالش خيلي بهتر است.
ليزا به طرف اتاق مادرش دويد و با حالي آشفته در را باز کرد ، او خوابيده بود. آرامش لحظه اي بر وجودش احاطه پيدا کرد. به ذهنش رسيد چقدر مادرش رنگ پريده است ، پرستار جوان لبخندي آکنده از مهرباني زد و پشت سر او در را بست. ليزا کنار مادرش زانو زد و دست سرد او را در دست گرفت ، و پتوي روي مادرش را مرتب کرد. کنار مادرش روي لبه پنجره نشست ؛ چهره مريض او قلبش را به درد آورده بود ، چقدر احساس دلتنگي مي کرد. به اين مي مانست که بيکباره طوفاني زندگي آرام آنان به هم ريخته بود و دنيا را برايشان به جهنمي مبدل ساخته بود. وقتي خوب فکر کرد نتيجه گرفت همه بدبختيها به روزي بر مي گردد که او براي اولين بار جيمز را کنار ساحل ديده بود. بناگاه نسبت به جيمز احساس نفرت پيدا کرد ، شايد اگر او را نديده بود آن اتفاق براي مادرش نمي افتاد ولي خود مي دانست که بالاخره روزي آن اتفاق مي افتاد و دمل چرکي سرباز مي کرد. مادرش تا ابد نمي توانست از واقعيت فرار کند و حالا که رو در روي اين حقيقت ايستاده بود سرسختانه با آن جدال مي کرد. دوباره به مادرش نگريست ؛ صورتش لاغر تر از هميشه مي نمود و موهايش آشفته روي بالش پخش شده بود و با قيافه اي آرام در خواب بود. دستهاي کشيده مادرش را همچنان در دست داشت ، احساس مي کرد که چقدر او را دوست دارد. بيشتر از هر چيز در دنيا به او عشق مي ورزيد و حال او آن طور رنجور و ضعيف در اتاقي که روزي هزاران مريض را مداوا کرده بود خود محتاج مداوا بود. ليزا هراسان پلکهايش را بر هم گذاشت و انديشيدک اگر مادرم را از دست بدهم چه؟ در اين دنياي بي رحم و خشن تنها تکيه گاه من مادرم است. آهسته زمزمه کرد:
نه مادر نبايد بميري....
دستهاي او را بي اراده فشرد ، ماري که انگار حضور او را حس کرده بود چشمهايش را باز کرد و دخترش را با آن چشمان سبز و درخشان و قيافه اي غمگين و نا آرام شناخت.آهست پرسيد:
ليزا ، کي آمدي ؟
ليزا لبخندي زد و گفت: چند ساعتي مي شود ، حالتان چطور است؟
ماري آهي کشيد و گفت: خوبم عزيزم ، نمي خواستم ناراحتت کنم ، چرا اين قدر رنگت پريده ، دوست ندارم اين قدر آشفته ببينمت .
ليزا بغض آلود جواب داد: چطور آشفته نباشم در حالي که شما با اين حال اينجا افتاده ايد؟ مادر من خيلي مي ترسم ، اگر روزي شما را از دست بدهم ديگر هيچ کسي را نخواهم داشت و شما با رنجي که مي کشيد مرا به شک مي اندازيد که مبادا باعث تمام اين دردسرها من هستم ، شايد اگر من ماجراي ديدن جيمز را نگفته بودم کار به اينجا نمي کشيد.
ماري به چهره دخترش خيره شد و به آرامي اشکهاي او را پاک کرد و گفت:
حرفت کاملا بي معني است ، اگر مقصري وجود داشته باشد کسي جز من نيست زيرا هيچ وقت نخواستم واقعيت را بپذيرم و هميشه از آن گريزان بوده ام. اين کشمکش دروني مرا از پاي انداخته ولي حالا مي توانم با واقعيت کنار بيايم...
در حاي که سرش را به طرف پنجره بر مي گرداند ادامه داد:
ديگر از انديشيدن راجع به جيمز هراس ندارم و سعي نمي کنم احساس واقعيم را نسبت به او سرکوب کنم. او را آن طور که مي خواهم تصور مي کنم نه آن طور که از من مي خواهند. خوب ، مي توانم بگويم که تو بالاخره در اين بازي پيروز شدي ، هم تو و هم من... مي داني ليزا حالا بعد از مدتها احساس سبکي مي کنم...
در حالي که موهاي او را نوازش مي کرد ادامه داد: و تو هم ديگر هيچ وقت خودت را مقصر ندان.
ليزا سرش را پايين انداخت.
ماري بعد از مدتي سکوت پرسيد: ليزا براي خطر من خيلي زجر کشيده اي ، نه؟
ليزا سرش را روي سينه مادرش گذاشت و چشمهايش را بست و گفت: اما حالا ديگر راحت شدم. حرفهايتان به من آرامش داد...
آهي کشيد و ادامه داد: مادر ، مي دانستي خيلي دوستت دارم؟
بعد از چند روز که ماري در خانه بستري بود، حالش رو به بهبود رفت ، با اين حال بحران روحي زيادي داشت و ليزا مرتب از او پرستاري مي کرد. ماري بالاخره راضي شد که جيمز را ببيند و ليزا از طريق رابطي که جيمز به او در شهر معرفي کرده بود به او خبر داد. مشغول مطالعه بود که صداي مادرش به گوش رسيد:
ليزا ، کجايي عزيزم؟

R A H A
06-12-2011, 01:21 AM
لیزا دوان دوان به طرف اتاق مادرش رفت ؛ او آرام روی تخت نشسته بود ، جواب داد: بله مادر؟
ماری پرسید:
روزنامه امروز پایین است؟
لیزا جواب داد: بله ، آن را می خواهید؟
مادرگفت: بله اگر ممکن است برایم بیاورش.
لیزا آن را برایش برد ، اندیشید که روحیه اش با روزهای قبل خیلی فرق کرده است. انگار که شوق دیدن جیمز جانی تازه به او بخشیده بود ، حتی لیزا هم هیجان زده بود. آرزوی دیدن قلعه سبز را داشت ، همان جایی که شبهای بسیاری آن را در رویاهایش دیده بود ، قلعه با شکوهی که دست در دست پیتر از میان تپه هایش می گذشتند و با صدای بلند آواز

می خواندند، ولی دیگر نقش پیتر در رویاهایش کمرنگ شده بود. هنوز پیتر را دوست داشت ولی پیتر با او آشتی نکرده بود. آیا پیتر واقعا دوستش می داشت؟ این سوالی بود که مدام از ذهنش می گذشت. وقتی مادرش خوابید به اتاق خود پناه برد. صدای باران به گوش می رسید که به شدت می بارید. به یکباره هوای دیدن پیتر به سرش زد. چقدر دوست داشت

او را ببیند اندیشید:
آیا هیچ راهی برای ما وجود ندارد؟ چرا هیچ کس قدم پیش نمی گذاشت و آنان را آشتی نمیداد؟ شایه هم هیچ کس جرأت آن کار را نداشت چون خانم هاریسون خوشش نمی آمد کسی در زندگی خصوصیش دخالت کند؛ گرچه خود را کاملا مستحق دخالت در کارهای دیگران می دانست. خانم هاریسون عقیده داشت که لیزا و پیتر باید خودشان مشکلات خود

را حل کنند.
لیزا آهی کشید و پنجره را باز کرد ، باران شلاق وار به صورتش خورد. اندیشید: کاش پیتر دهقانی ساده بود ، کاش از خانواده ای سرشناس نبود ، کاش مادری مثل خانم هاریسون نداشت و پدرش به جای آنکه نورماندی باشد انسانی ساده بود و کاش پیتر آن قدر در بایدها و نبایدها غرق نشده بود. اشکهایش با باران مخلوط می شد و روی گونه هایش می

ریخت. در دل دعا کرد که باران بند بیاید چون فردا روز دیدار مادرش با جیمز بود؛ روز که می توانست قلعه سبز را در واقعیت ببیند. صدای ناله مادرش را شنید و نزد او شتافت ، آن شب حال ماری رو به وخامت گذاشت و لیزا تا صبح کنار بسترش از او مراقبت می کرد ، سپیده صبح نزدیک بود. ماری که به سختی نفس می کشید چشمهایش را باز کرد و

زیر لب گفت:
لیزا آماده ای؟
لیزا با لحنی آمیخته به نگرانی گفت: ولی مادر حال شما خوب نیست ، بهتر است روز دیگری برویم.
ماری سرش را تکان داد و گفت: نه لیزا ، می خواهم همین امروز قلعه سبز را ببینم ، جیمز منتظر ماست.
لیزا مرددانه گفت: ولی مادر؟ شما...
ماری حرف لیزا را قطع کرد و گفت: نگران من نباش . طاقت خواهم آورد.
لیزا از سر تسلیم آهی کشید وبلند شد. بشدت نگران مادرش بود ، قرار بود آنان صبح زود از شهر خارج شوند تا توجه مردم شهر به خروج آنها معطوف نشود. ماری به آرامی به صندلی عقب ماشین تکیه داد و به لیزا لبخندی آکنده از مهربانی زد ، لیزا شال مادرش را محکم به دور بدنش پیچید و به آرامی گفت:
حالتان خوب است؟
ماری گفت: بله عزیزم ، بهتر از این نمی شود.
لیزا پشت فرمان نشست و ماشین را به راه انداخت. از شهر که خارج شدند خورشید نورش را بر همه جا گسترده بود ، لیزا شیشه ماشین را پایین کشید. از بارش شب پیش هوا لطیف شده بود. را درازی تا قلعه سبز در پیش داشتند و هر دو می دانستند که جیمز منتظر آنهاست. نزدیکیهای ظهر بود که به جاده خاکی به قلعه سبز منتهی می شد رسیدند ، جاده

فرعی که از پشت درختان می گذشت پر از دست انداز بود لیزا مجبور بود آهسته به حرکتش ادامه دهد. بعد از مدتی چهره مردی در کنار جاده به چشم خورد ، لیزا فورا او را شناخت. جیمز بود. با صدایی لرزان گفت:
مادر جیمز.
ماری به روبرو نگریست ، انگشتانش محکم صندلی جلویی را فشرد ، چشمهایش به روی جیمز ثابت ماند. جیمز ماشین آنها را شناخت و به استقبالشان رفت. بی قراری او بیشتر از ماری بود ، لیزا جلوی پای او نگه داشت.نگاه جیمز به ماری دوخته شد ، هر دو بر جای مانده بودند و قدرت حرکت نداشتند ؛ انگار هنوز حضور دیگری را بعد از آن همه سال

باور نداشتند ، لیزا در را برای مادرش باز کرد ، جیمز جلو دوید و به او برای پیاده شدن کمک کرد. حالا اشک در چشم هر سه حلقه زده بود. جیمز زیر لب گفت: ماری چقدر ضعیف شده ای...
ماری لبخند غنگینانه زد و جواب داد: ولی تو هنوز همان جیمز سابقی که می شناختم ، خیلی تغییر نکرده ای.
هر دو به هم لبخند زدند.
جیمز در حالی که صدایش از هیجان می لرزید آهسته گفت: ماری ، به قلعه سبز خوش آمدی....
ماری آهی بلند کشید و روی بازوی جیمز از حال رفت ، لیزا و جیمز هراسان او را تکان دادند. جیمز فریاد زد:
ماری ، ماری چشمانت را باز کن ، مگر نمی خواهی قلعه سبز را ببینی و خانه را ، که هنوز همان طور پابرجاست و منتظر روزی بوده که دوباره برگردی ، امروز روز موعود است...
ماری چشمهایش را باز کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: آنجا را نشانم بده....
جیمز او را روی دو دست بلند کرد و به طرف قلعه سبز برد ، برای لیزا تمام محیط اطراف در تاریکی و خلا فرو رفته بود. او فقط مادرش را میدید که چگونه در میان درد جانکاهش آن قدر خوشبخت به جیمز و قلعه سبز می نگریست. وقتی دوباره از حال رفت لیزا جلو دوید ، جیمز دستپاچه بود. او را روی زمین گذاشتند. رنگ مادرش به شدت پریده بود.

لیزا دست مادرش را گرفت و رو به جیمز کرد و فریاد زد:
بس کن جیمز ، این قدر گریه نکن...
لیزا سر مادرش را به شانه تکیه داد ، چند نفری دور آنان را گرفتند. لیزا از مردی خواست که برایش لیوانی آب بیاورد تا به مادرش بدهد.
چشمهای ماری به زحمت باز شد ، لیزا گفت: همه اش تقصیر من است ، نبایست تو را با این حال به اینجا می آوردم.
ماری نگاهی به جیمز کرد و گفت: هیچ وقت حالم به این خوبی نبوده است عزیزم ، احساس می کنم به چندین سال قبل برگشته ام؛ به آن سالهایی که در این چمنها جست و خیز می کردیم و با صدای بلند می خندیدیم.
جیمز دست دیگر ماری را در دست گرفت ، ماری نگاهی به او انداخت و گفت: به یاد می آوری؟
جیمز سرش را آهسته تکان داد.
ماری لبخندی سرشار از مهربانی زد و گفتک جیمز از وقتی یکدیگر را ندیده ایم خیلی نازکدل شده ای .... چرا گریه می کنی؟ و تو لیزا ، تو را چه می شود؟ مگر همه ما انتظار این روز را نمی کشیدیم؟ خوشبختی من حد و حساب ندارد.
لیزا گفت : مادر بهتر است برگردیم ، حالت اصلا خوب نیست.

R A H A
06-12-2011, 01:21 AM
ماري در حاليکه ابروهايش را از درد به هم مي فشرد گفت: آن قدر نيست که نتوانم تحملش کنم ، بالاخره روزي که ساليان درازي در انتظارش بودم رسيده. خوشحالم که توانستم بار ديگر اينجا را ببينم....
رو به ليزا کرد و ادامه داد: از تو متشکرم دخترم؛ تو زندگي را برايم کامل کردي ، حالا بدون هيچ آرزويي از دنيا مي روم.
دستهاي ماري سست شد.
جيمز ديوانه وار فرياد زد: نه ماري ، تو نبايد بميري ، حالا نه ، حالا که بعد از مدتها يکديگر را ديده ايم....
ليزا مادرش را در آغوش کشيد ، انگار هنوز نفس مي کشيد. جيمز گفت: بهتر است به بيمارستان ببريمش...
او را داخل ماشين گذاشتند. مردي رانندگي را بر عهده گرفت وبه طرف شهر رفتند و او را به بيمارستان رسانند ولي ماري در راه مرده و با زندگي وداع کرده بود. خبر ورود جيمز به داخل شهر آن هم با پيکر ماري مثل بمب منفجر شد ، همه با آب و تاب تعريف ميکردند که جيمز درحاليکه پيکر ماري را در آغوش داشته به داخل بيمارستان رفته و ليزا نيز گريان همراه آنان بوده است. اگرچه همه شهر از آنها حرف مي زدند ، ليزا متوجه هيچ کدام از اينها نبود. او تنها راجع به مرگ مادرش مي انديشيد، کسي که ديگر وجود نداشت تا تکيه گاه و پشتيبانش باشد. تنها چيزي که به اوآرامش مي داد لبخندمادرش هنگام مرگ بود.او خوشبخت با دنيا وداع کرده بود ، بارها آرزو کرد کاش او جاي مادرش مي مرد.
برخلاف نظر اطرافيان که مي خواستند ماري را کنار پدرش دفن کنند ، ليزا مصرانه به همه گفت که مادرش را در قلعه سبز دفن ميکند ، ميدانست مادرش در آنجا به آرامش ابدي مي رسد. در مراسم تدفين او هيچ کدام از اهالي محترم شهر که تا چند روز قبل دور و اطراف آنها مي پلکيدند حضور نداشتند؛ انگار هرگز شخصي به نام ماري اسميت براي آنان وجود نداشت. آنه همه ستايش و احترام براي او به سرعت رنگ باخته بود ، حالا ديگر براي زني که سالها برايشان خالصانه کار کرده و سختي کشيده بود ، اهميتي قائل نبودند ؛ کسي که براي خاطر آنان از همه چيز زندگيش گذشته بود ، حتي از عشقش؛ اما ليزا به هيچ کدام از اينها توجه نداشت ، احساس مي کرد که روحش همراه مادرش در اعماق خاک سرد قلعه سبز دفن شده است. بعد از اتمام مراسم تدفين ، جيمز وليزا کنار خاک مرطوب ، جايي که ماري براي ابد در اعماق آن مدفون شده بود ايستادند. وقتي افرادي که هيچ کدامشان جز عده اي انگشت شمار براي ليزا آشنا نبودند از آنان دور شدند و کشيش پير لنگان لنگان از آنا فاصله گرفت ،جيمز به ليزا نزديک شد و دستش را روي شانه او گذاشت. ليزا به جيمز نگريست ؛ مانند اين بود که در آن چند روز به اندازه چند سال پيرتر شده است. جيمز بي اراده گفت:
چرا حالا ؟ حالا که تازه يکديگر را پيدا کرده بوديم.... ميداني ليزا ، احساس ميکنم دنيا با هيچ کدام از ما مدارا نکرد. سالها در انتظار ديدار هم بوديم ولي اين ديدار به قدري کوتاه بود که به درستي آن را درک نکردم.
ليزا در حالي که کنار گور مادرش مينشست زير لب گفت: ولي جيمز ، مادرم آن را به خوبي درک کرد و خوشبختي را در همان لحظات اندک در آغوش کشيد، حالا فقط به اين دل بسته ام که مادرم در خوشحالي و نيکبختي مرد. هنوز چهره اش را به خاطر دارم ، او آن طور از دنيا رفت که شايسته اش بود....
جيمز کنار ليزا نشست و در حالي که خاک تازه گور را در دست مي فشرد گفت: ولي ما با اين کارمان زندگي تو را تباه کرديم ، هيچ وقت خودم را نمي بخشم که باعث سلب توجه و احترام اطرافيانت نسبت به تو و ماري شدم، ليزا حالا ديگر نسبت به تو احساس مسئوليت مي کنم ، نمي توانم بگذارم که دختر ماري به همين راحتي آماج نفرتها و بي اعتنايي هاي مردم شهر قرار گيرد.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: آنها هر چه مي خواهند بگويند ، آنجا خانه من است.
جيمز از سر نا آرامي گفت: تو درک نمي کني که چه مي گويي. من با اين مردم زندگي کرده ام ، و زهر تلخ کنايه هايشان را چشيده ام . ميدانم که روزهاي سختي انتظارت را مي کشد.
ليزا در اوج درد فرياد زد: ولي من نامزد دارم جيمز ، نمي توانم به همين راحتي از او جدا شوم....
جيمز زهر خندي زد و گفت: چه کسي را مي گويي ؟ پيتر هاريسون را ؟
خنده اي عجيب سر داد. ليزا گريان از جا برخاست و گفت : من ميروم.
به جيمز نگاه نکرد چون مي ترسيد او با نگاهش از رفتن منصرفش کند. جيمز در عين نگراني به او نگريست که از تپه سرازير مي شد و زير لب زمزمه کرد: تو احمقي ليزا ، با سر خود را به مهلکه مي اندازي ، آن هم براي شخصي مانند پيتر هاريسون.
خانه براي ليزا مانند جهنم بود ، به هر گوشه اي که نگاه مي کرد جاي خالي مادرش را مي ديد ، هنوز بوي او در گوشه گوشه خانه به مشام مي رسيد.
مادر ، مادر ....
ليزا مدام اين کلمه را در قلبش تکرار ميکرد. صداي زنگ خانه به گوش رسيد ، ليزا در را باز کرد.
جانت بود ، جانت بغض آلود به چشمهاي متورم از گريه ليزا نگاه کرد و دو دوست براي مدتي همديگر را در آغوش گرفتند و گريستند. وقتي از هم جدا شدند ، جانت با حالي آشفته روي کاناپه نشست و گفت: ليزا اين چه حماقتي بود که انجام دادي؟
ليزا در عين خونسردي پرسيد: کدام حماقت؟
جانت ادامه داد: چرا سعي مي کني خودت را بي اعتنا نشان دهي ؟ در خانه را به روي خود بسته اي و از بيرون خبر نداري. تمام شهر درباره تو و مادر مرحومت حرف مي زنند، حالا ديگر همه مي دانند که شما با جيمز ديدار کرده بوديد.
ليزا روي صندلي نشست و از بالاي سر جانت به بيرون نگريست ، چشمهاي بي اعتنايش به اطراف مي نگريست. مانند اين بود که هيچ چيزي را نميديد. جانت فرياد زد:
ليزا حرفهاي من را مي شنوي؟
ليزا لبخندي تب آلود زد ، لبخندي که از هر گريه اي جانگدازتر بود. جانت دوباره به گريه افتاد و گفت:
ليزا تو را به خدا از اينجا برو ، تو نمي تواني بين اين گرگهاي انسان نما دوام بياوري. آنها استخوانهايت را خرد مي کنند ، تو اصلا به فکر خودتت نيستي.
ليزا انگار که در خواب حرف ميزد گفت: ولي من نامزد دارم ، اين را نمي داني ؟
جانت فرياد زد: دختر احمق ، کدام نامزد؟ مگر تو هاريسون را نمي شناسي و يا آن پسر از خود راضي و بچه ننه اش پيتر را؟ اول از همه آنها از ماجرا باخبر شدند و پيتر بلافاصله اعلام کرده که نامزديش را با تو به هم زده.
و در حالي که مي گريست دستمال سفيدي را از کيفش بيرون آورد و آن را به ليزا داد.
ليزا با دستهاي لرزان دستمال را گرفت و آن را باز کرد ، حلقه نامزدي پيتر در ميان دستمال سفيد رنگ برق مي زد. جانت در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد با صدايي ضعيف ادامه داد: پيتر حلقه اش را به من داد تا به تو بگويم ، مادرش هم کنارش ايستاده بود و گفت که به تو بگويم ديگر عروس خانواده هاريسون نيستي....
ولي قبل از آنکه حرفش تمام شود ليزا روي صندلي از حال رفته بود. تمام فشارهاي زندگي يکباره بر تن خسته اش فرود آمده بود. اول مرگ مادرش و روي برگرداندن اطرافيان و بعد هم پيتر ، که غرورش را شکست، آن هم زمانيکه بيش از هميشه به او نياز داشت. کابوسهاي وحشتناک يکي بعد از ديگري به او هجوم آورده بودند، گاهي مادرش را ميديد که ميان چنگالهاي هاريسون محو مي شد و گاه پيتر را ميديد که با خنده هاي ترسناک حلقه طلايي را جلوي چشمهاي او تکان مي داد. ليزا با ديدن اين صحنه ها فرياد مي زد و در ميان کابوسهاي هراس آور خود را به اطراف مي انداخت و به دنبال تکيه گاهي مي گشت تا از سقوطش جلوگيري کند.

R A H A
06-12-2011, 01:23 AM
بعد از مدتي بي خبري دوباره چشمهايش را باز کرد ، جانت هنوز آنجا بود و گوشه اي به خواب رفته بود. طرف ديگرش خانمي نشسته بود ونگران به او مي نگريست. او را شناخت؛ همان پرستاري بود که در بيمارستان هميشه کنار مادرش بود. به آرامي زير لب گفت: خانم بهتر بود اينجا نمي آمديد چون من يک دختر طرد شده بيشتر نيستم ، نمي خواهم براي خاطر من به دردسر بيفتيد.
زن که مگي نام داشت دستهاي سرد ليزا را در دست گرفت و گفت: چرا تصور مي کني که طرد شده اي ؟ هنوز خيليها در اين شهر هستند که تو را دوست دارند و به تو افتخار ميکنند ، ديگر دوست ندارم اين حرف را تکرار کني.
ليزا به ياد پيتر افتاد، تصوير او لحظه اي از ذهنش دور نمي شد. از خود مي پرسيد او چطور توانسته است با او آن طور بي رحماني رفتار کند؟ اين سوالي بود که هيچ جوابي براي آن نمي يافت. محبت او ذره ذره در وجودش آب مي شد و جاي خود را به نفرتي عميق ميداد. احساس مي کرد با نفرت مقاومتر مي شود و با نفرت بود که مي توانست دوباره جان بگيرد ، نفرت از همه چيزهايي که روزگاري برايشان اهميت قائل بود. حالا دوست داشت که همه را رها کند و برود. به جايي سفر کندکه از همه دور باشد. دوست داشت تنهايي بگريد. هزاران بار آرزو مي کرد که کاش جاي مادرش مرده بود ، ولي او زنده بود و نمودي براي آنکه به تمامي آنچه اطرافيانش ارزش مي شمردند تلنگر زده باشد. او به هيچ وجه از کاري که انجام داده بود ناراضي نبود ، زيرا ميدانست که توانسته است خوشبختي را بار ديگر به مادرش بازگرداند؛ هر چند اين خوشبختي زياد دوام نياورد و باعث شد او را براي هميشه از دست بدهد. حالا مادرش در زير خاک گرم قلعه سبز خفته بود. ماري اگرچه جسما در شهر زندگي کرده بود ودر ظاهر خود را خوشبخت نشان ميداد، روحش مدام روزهاي خوشي را که در قلعه سبز داشت مرور مي کرد و بالاخره هم در همانجا آرامش يافت.
مگي دستهاي ليزا را نوازش مي کرد ، چشمهايش را باز کرد و به پرستار مهربان لبخند زد. مگي گفت:
حالت چطور است؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: متشکرم ، بهترم.
به اطرافش نگريست تا جانت را بيابد ولي او در اتاق نبود ، زير لب پرسيد: پس جانت کجاست؟
مگي گفت: دلش مي خواست اينجا کنار تو باشد ولي پدر و مادرش آمدند و او را بردند.
ليزا ابروهايش را در هم کشيد. مگي ادامه داد: زياد فکرش را نکن ، آنها واقعا ارزشش راندارند که از رفتارشان غمگين شوي، سعي کن فراموششان کني.
ليزا با لحني پر از اندوه گفت: آيا مي توانم؟
مگي موهايش را نوازش کرد و جواب داد: مي دانم که خيلي سخت است اما اين تنها راه است. حالا که آنها رهايت کرده اند تو هم آنها را از ياد ببر. تو کاري نکردهاي که بابت آن شرمنده باشي. من شجاعت تو را تحسين مي کنم ، اين کارت باعث شد که به آنها بفهماني آن قدرها هم که خيال مي کنند بر فکر و روح ديگران نفوذ ندارند. حتي خيليهايشان در ذهن تو را تحسين مي کنند ولي شهامت ندارند که آن را بر زبان بياورند ، تو با اين کارت طلسم هاريسونها را شکستي و همين طور فهميدي که هاريسونها آدمهايي نيستند که معناي احساس و عشق و محبت را بدانند. حالا چشمانت را به روي واقعيتها باز شده و مي بيني که در اين مدت مهر چه کسي را به دل گرفته بودي. شايد ديدار شما با جيمز وسيله اي بود تا زندگيت را نجات دهي و از شر هاريسونها نجات پيدا کني. تو بايد از اينجا بروي ، بايد به جايي بروي که به آنجا تعلق داشته باشي. حالا که از اين شهر بريده اي ، زندگي جديدي را آغاز کن . طوري زندگي کن که واقعا آرزو داري. عزيزم سعي نکن پيوند گسسته را دوباره به هم پيوند بزني.
ليزا آرام گفت: ولي به کجا بروم؟
جواب اين سوال حتي در چشمهايش هم نقش بسته بود. بايد به قلعه سبز بروم. چند بار هيجان زده آن را تکرار کرد : آري بايد به آنجا بروم. مگي به قلعه سبز مي روم ، پيش مادرم ، پيش جيمز....
براي اولين بار بعد از ماهها خنديد و ادامه داد: من ديگر به اينجا تعلق ندارم ، هيچ وقت تعلق نداشته ام. اين را حالا مي فهمم ، مي خواهم بروم.
خواست از جايش بلند شود ، ولي مگي او را دوباره خواباند و گفت: حالا نه ، بايد خوب استراحت کني تا حالت بهتر شود.
ليزا به آرامي پرسيد: مگي ، پيشم مي ماني؟
مگي خنديد و گفت: البته پيشت مي مانم تا خوب شوي، همان طور که سالها درکنار مادرت ماندم.
ليزا لبخندي زد و به خواب رفت ، ولي اين بار به جاي کابوس خواب قلعه سبز را ديد. فرداي آن روز به مگي وکالت داد که تمام متعلقات پدر و مادرش را برايش بفروشد. حالا خود را کاملا آزاد ميديد. با اينکه هنوز حالش براي سفر خوب نبود مي خواست زودتر به نزد جيمز برود. بازوهاي مهرباني مي خواست که تکيه گاهش باشد و مشکلات زندگي را برايش آسانتر کند. دلش تنفس در هواي قلعه سبز را مي خواست و ديدن تمام زيبايي هايي را که مادرش براي او تعريف کرده بود. مگي تصميم گرفت خودش ليزا را به قلعه سبز ببرد. ليزا لباس سياهرنگش را پوشيد و موهايش را پشت سر جمع کرد و بار ديگر برنامه اي را که در سر داشت از ذهنش گذراند.
وقتي وسائل شخصيش را داخل چمدانها گذاشت به طرف اتاق مادرش رفت ، آنجا در تاريکي فرو رفته بود. پرده ها را کنار زد تا اتاق روشن شود. در حالي که گوشه گوشه آن را لمس ميکرد و مي بوييد براي آخرين بار نگاهي به اطراف انداخت. مقداري از وسائل شخصي مادرش و عکسي از اورا که روي ميز کارش بود برداشت و از اتاق خارج شد. اشک بي محابا بر صورتش مي ريخت رو به مگي کرد و گفت:
عجله کن مگي ، ديگر تحمل ندارم اينجا بمانم.
مگي دلسوزانه به او نگريست و گفت: تصور نمي کني تصميمت عوض شود و روزي بخواهي دوباره برگردي؟
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: حتي اگر تصميمم عوض شود ، هيچ گاه دوباره به اين خانه بر نميگردم ، از هر گوشه اين خانه خاطره دارم و بدون مادرم در اينجا خود را تنهاتر از هميشه احساس مي کنم. مي خواهم آن را برايم بفروشي؛ با تمام وسايلش و حتي کتابخانه اي که مادر دوست داشت. ديگر هيچ کدام از آنهابرايم ارزشي ندارد ، بدون مادر هيچ چيز ارزشي نخواهد داشت.
ميگي او را در آغوش گرفت و نوازشش کرد وگفت: عزيزم تو بايد شجاع باشي ، دنيا که به آخر نرسيده. اين روزهاي سخت هم سپري خواهد شد و تو دوباره مي تواني به روي دنيا لبخند بزني .
ليزا آهي کشيد و جواب داد: هيچ وقت نينديشيده ام که فردايم چگونه است ، براي من حال مهم است و بس.
مگي به نشانه افسوس سرش را تکان داد و وسايلي را که ليزا براي بردن آماده کرده بود پايين پله ها برد و ليزا فرصتي يافت تا آخرين نگاهها را به خانه شان بيندازد. عکس پيتر هنوز روي ميزش جا خوش کرده بود ، نگاهي به آن انداخت و قلبش لرزيد. از ذهنش گذشت آيا بايد براي آخرين بار او را ببيند يا نه ؟ مدتها با خود کلنجار رفت و هنگامي که روي صندلي ماشين نشست و عينک بزرگ را روي چشمهايش گذاشت ، به مگي گفت که به طرف دادسرا برود. وقتي ماشين دي پيچ کوچه پيچيد و خانه سفيد و زيبا از جلوي چشمهايش ناپديد شد آه سردي کشيد و زمزمه کرد:
بدرود خانه اي که در تو به دنيا آمدم ، در تو بزرگ شدم ، در تو عاشق شدم و در تو عزيزترين شخص زندگيم را از دست دادم.

R A H A
06-12-2011, 01:24 AM
داخل صندلي فرو رفت و سرش را ميان دستانش گرفت.
صداي مگي او را به خود آورد که گفت:
مطمئني که مي خواهي پيتر را ببيني؟
ليزا سرش را به آرامي تکان داد و جواب داد: بله مگي ، اين کار واقعا لازم است ، مي خواهم آخرين رشته هاي الفتي را که مرا به او متصل کرده خودم از هم بگسلانم. امروز مي خواهم او را آن طور که واقعا بود ببينم ، نه آن طور که هميشه تصور مي کردم. او نامردي خود را به من اثبات کرده ولي مي خواهم نگاه بي وفايش را با چشمان خودم ببينم چون هنوز کاري را که با من کرد باور ندارم ، او را همسر آينده ام مي دانستم ، اعتمادم به او همان قدر بود که به خودم ؛ ولي نمي دانستم که همه حرفهايش ، نگاههايش و نويدهايش براي آينده دروغي بيش نبود. هيچگاه او را نخواهم بخشيد و براي تمام عمر از او متنفر خواهم بود. او بود که مرا از هرگونه محبت و عشق خالي کرد وبه من ياد داد که هيچ گاه نمي توان به کسي اطمينان داشت و موقعي پشت مرا خالي کرد که واقعا به او نياز داشتم. اگر جاي من بودي چه کار مي کردي؟ مي توانستي او را ببخشي؟
مگي آهي کشيد و گفت: اينکه تنها او را مقصر بداني درست نيست ، خودت هم ميداني که مقصر اصلي خانواده اش بودند.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: نه مگي حتي اگر مقصر اصلي خانواده اش باشند ، اگر او واقعا دوستم داشت نمي گذاشت که خانواده اش بر تصميم او تاثيري بگذارند ، دارم به اين نتيجه مي رسم که او هيچ گاه به من علاقه اي نداشته است.
مگي شانه هايش را بالا انداخت و کنار بناي بزرگ سفيد رنگ دادگاه ترمز کرد. ليزا به اطراف نگاهي انداخت و کنار بناي بزرگ سفيد رنگ دادگاه ترمز کرد. ليزا به طرف نگاهي انداخت ، به ياد روزهايي افتاد که پيتر در ميان فضاي سبز محوطه آنجا قدم مي زدند و پيتر از کارش براي او مي گفت وليزا مشتاقانه به پيشرفتهاي او گوش مي داد. خاطراتي را که بر او هجوم آورده بود از ذهنش دور کرد و با خود گفت: نه ليزا حالا موقع تجديد خاطرات نيشت از ماشين پياده شد و در حالي که عينک را روي چشمانش جابجا مي کرد با گامهاي لرزان به طرف محل کار پيتر رفت. گاهگاهي نگاهي به اطراف مي انداخت تا ببيند آيا کسي او را با عينک بزرگ مي شناسد يا نه ولي آنجا هر کسي به فکر کار خودش بود و فرصتي براي کنجکاوي نداشت. با آسودگي بيشتري به راه خود ادامه داد ولي هنوز پله اي بالا نرفته بود که صداي پيتر را از پشت سر خود شنيد ، رويش را برگرداند و پيتر را با خانمي ديد که از در دادگاه بيرون مي رفت.مدتي گذشت تا دوباره توانست بر خود مسلط شود. از پله ها سرازير شد و پشت سر آن دو از دادگاه خارج شد. وارد محوطه سبز شدند وليزا آهسته آنها را تعقيب مي کرد ، پيتر چيزي به آن زن گفت و هر دو خنديدند، ليزا از خشم دندانهايش را به هم فشرد. چند کلمه ديگر بين آن دو رد و بدل شد و سپس از هم جدا شدند، پيتر به راه خود ادامه داد ولي بعد از مدتي متوقف شد و برجاي ايستاد؛ انگار احساس کرده بود کسي تعقيبش مي کند ، ناگهان رويش را برگرداند و در عين غافلگيري ليزا را روبروي خود يافت. ليزا دوست داشت در آخرين ديدارشان نگاه پيتر را گرمتر ببيند ولي پيتر هيچ فرقي نکرده بود و همان نگاه سرد هميشگي را داشت. بغضش را فرو خورد و به خود نهيب زد : نه ليزا ، حالا موقعش نيست که گريه کني ، مقاوم باش.
به آرامي عينک را از چشمانش برداشت ، پيتر حالت آدم بهت زده اي را داشت و رنگش به شدت پريده بود. آهسته گفت: ليزا.
قدمي جلو گذاشت و ليزا متقابلا با حاتي عصباني قدمي عقب گذاشت.
پيتر بر خود مسلط شده بود مرددانه نگاهي به سر تا پاي ليزا کرد و گفت: تصور نمي کردم تو را به اين وضع ببينم ، اينجا چه کار مي کني؟
ليزا در حالي که به او خيره شده بود زير لب جواب داد: آمده بودم تا آدمي را که با فريب و حيله تمام محبت و علاقه ام را از من دزديد ببينم ، کسي که روزگاري نه چندان دور مي خواستم تمام عشقم را نثارش کنم، ولي حالا مي بينم فردي که مقابل خود دارم ، لياقت حتي ذره اي از آن احساس پاک و صادقانه مرا نداشته است.
پيتر ابروهايش را در هم کشيد و گفتک مي خواستي چه کار کنم وقتي تو آن طور با آبروي خودت و من بازي کردي؟ هيچ مي داني مردم پشت سرت چه مي گويند؟ اگر فکر خودت نبودي دست که فکر مرا مي کردي... من تنها پسر خانواده هاريسون هستم هيچگاه نتوانستند با آدمهايي مثل واريکها کنار بيايند ، آنها در نظر مردم طرد شده هستند و تو سبکسرانه با جيمز واريک ، شخصي رانده شده در شهر ديده شده اي ، در حالي که مادرت در آغوش او جان سپرده . تو عروس خانواده هاريسون بودي و با اين کارت ديگر هيچ جاي برگشتي باقي نگذاشتي ، مادرم دو روز تمام به دليل کار تو مادرت در خانه در بستر بيماري افتاده بود و هذيان مي گفت. من واقعا متعجبم که مادرت چرا چنين کاري کرد....
ليزا طاقت نياورد و خشمگينانه حرف او را قطع کرد و گفت: ديگر دهانت را ببند پيتر تو چطور جرأت مي کني اين گونه درباره مادرم حرف بزني؟ لعنت به تو آن افکار مزخرفي که از خانواده ات به ارث برده اي ديگر هيچ ارزشي نه براي تو قائلم و نه براي هيچ کدام از هاريسونها. من حتي يک تار موي جيمز را با تو و تمام ثروت و القاب دور و درازت عوض نمي کنم ، واريکها را با تمام وجود دوست دارم واز همه بيشتر جيمز واريک نامزد سابق مادرم را، زيرا او يک انسان به تمام معناست و آن قدر مردانگي دارد که در بحراني ترين لحظات مرا تنها نگذارد و به من کمک کند؛ در حالي که هيچ تعهدي در قبال من نداشت، و آن وقت تويي که بايست در آن موقع پشتيبان من مي بودي اين طور بي رحمانه و خودخواهانه با قساوت مرا تنها گذاشتي و به جاي اينکه از اين کارت شرم کني ، با وقاحت تمام جلوي من مي ايستي و من و مادرم را به باد توهين و ناسزا مي گيري ؛ تويي که نمي داني معناي عشق، وفاداري ، محبت و احساس چيست چگونه مي تواني نام مادرم و جيمز را بر زبان بياوري؟ و در آخر ، آقاي پيتر هاريسون بايد به تو بگويم در اين لحظه خوشحالم که ديگر هيچ ارتباط و دلبستگي بين من و هاريسونها وجود ندارد. من هم همان قدر از خانواده شما متنفرم که روزي مادرم از شما تنفر داشت ، برو به مادرت هم بگو که عروش قبليت به جيمز واريک پناه برده چون وي آن قدر مردانگي دارد که دختر تنها و بي کس مثل مرا بپذيرد.
پيتر بر جاي خشک شد ، بيکباره تمام غرورش شکسته شده بود. او که انتظار داشت ليزا از او عذرخواهي کند و بار ديگر عروس خانواده هاريسون شود ، با دهاني باز به ليزا مي نگريست و قبل از اينکه بتواند عکس العملي نشان دهد ليزا خشمگينانه حلقه طلايي را که در دست داشت در آورد و جلوي پاي پيتر پرت کرد. پيتر مانند مجسمه اي ايستاده بود و عکس العملي نشان نمي داد . ليزا در حالي که بغضش را فرو مي داد با لحني تحکم آميز گفت:
خداحافظ آقاي پيتر هاريسون ، اميدوارم ديگر هيچ گاه ملاقاتتان نکنم.
وقتي از او دور مي شد صداي پيتر به گوش مي رسيد که نام او را صدا مي زد ، اما راهي براي برگشت وجود نداشت و اين را هر دو مي دانستند. ليزا خود را رها کرده بود و براي اين آزادي بهاي سنگيني پرداخته بود. ديگر حاضر نبود دوباره اسير شود.

R A H A
06-12-2011, 01:28 AM
بر سرعت گامهایش افزود ، وقتی داخل ماشین نشست مگی نگاهی کنجکاوانه به او انداخت . لیزا آهسته گفت: برو مگی ، عجله کن.
مگی پرسید: چه شده لیزا؟ چرا این قدر هراسانی؟
لیزا فریاد زد: محض رضای خدا حرکت کن ، خواهش میکنم.
وقتی ماشین به راه افتاد با حلقه طلایی پیتر که در کف دستانش قرار داشت به دور شدن آنان می نگریست. لیزا سرش را پایین انداخت و اشکهایش را فرو خورد، زمزمه کرد: آیا واقعا تمام شد؟ دیگر پیتر را نخواهم دید؟ این واقعیت داشت؛ او دیگر پیتر را نمی دید، همه چیز در یک چشم به هم زدن تمام شد. بایست این طور می شد. آنها از مدتها قبل به

یکدیگر تعلق نداشتند و تنها یکدیگر را فریب میدادند. آهی کشید و چشمهایش رابست و سرش را از سر خستگی روی صندلی گذاشت.
سعی کرد ذهنش رابه قلعه سبز بکشاند ، حتما در آنجا انتظارش را می کشید. فکرش ناخودآگاه به سمت پیتر کشیده می شد، آخرین دیدارشان واقعا دردناک بود و لیزا احساس می کرد هیچگاه زخم آن شکست درمان نمی شود. پیش خود فکر کرد:
آیا پیتر از رفتن من دلگیر می شود؟ از این سوال کودکانه خود پوزخندی زد ، فکر کرد اگر واقعا او را دوست داشت هیچ وقت به آن راحتی از او جدا نمی شد. چشمهایش را باز کرد؛ شهر را پشت سر گذاشته و به کشتزارها رسیده بودند، شیشه ماشین را پایین کشید و به بیرون چشم دوخت. بعد از ساعتی به جاده فرعی و خاکی رسیدند ، مگی سکوت را

شکست و گفت: به نظرم دیگر چیزی نمانده که برسیم.
لیزا سرش را تکان داد و گفت: این مناظر مرا به یاد روزی می اندازد که با مادرم به اینجا آمده بودیم.
آهی کشید و عینک بزرگ سیاهرنگ را از صورتش برداشت وبه گوشه ای پرت کرد و شادمانه لبخند زد. احساس کسی را داشت که از زندان آزاد شده است. مگی را برای لحظه ای در آغوش گرفت و گفت: مگی واقعا از تو متشکرم.
مگی متعجبانه نگاهی به او کرد و گفت: چرا یک دفعه این طور هیجانزده شدی ؟ نه به چند ساعت پیش که از پیتر جدا شده بودی و حاضر نبودی یک کلمه حرف بزنی ، نه به حالا که داری از خوشحالی بال در می آوری.
لیزا فریاد زد: مگی کمی احساس داشته باش؛ نمی بینی اینجا چقدر زیباست ؟ آیا این سرسبزی و لطافت تو را به وجد نمی آورد؟
مگی آهی از سر رضایت کشید و گفت: درست می گویی لیزا ، اینجا واقعا زیباست . به این فکر افتاده ام که من هم از شهر فرار کنم و پیش تو در قلعه سبز بمانم. کاش می شد از همه چیز دل کند و به این طبیعت سبز پناه آورد.
لیزا گفت: خوب تو هم می توانی یک روز با جیمز در مرکز شهر قرار بگذاری ؛ آن وقت چه بخواهی چه نخواهی فراری خواهی شد.
مگی خنده بلندی سر داد. جاده پر از دست انداز بود و ماشین گاه گاه تکان شدیدی می خورد. درختان بلند دو طرف جاده باریک باعث شده بودند که خورشید پشت برگهایشان پنهان شود ، بنابراین از گرما کاسته شده بود و نسیم ملایمی می وزید. لیزا که متوجه چند کشاورز شده بود که در گوشه جاده حرکت می کردند به مگی گفت:
بهتر است از اینها سوالها کنیم تا بدانیم راه را اشتباه نیامده ایم.
مگی ترمز کرد و لیزا نگاهی به آنان انداخت و گفت: معذرت می خواهم ، ما می خواهیم به قلعه سبز برویم ، پیش شخصی به نام جیمز واریک ، آیا او را می شناسید؟
یکی از مردان نگاهی کنجکاوانه به آن دو انداخت و پرسید: شما؟
لیزا من من کنان گفت: جیمز مرا می شناسد ، باید حتما او را ببینم.
مرد جوانی جلو آمد و گفت: البته که او را می شناسیم ، کیست که اینجا زندگی کند و او را نشناسد؟
مردها نگاهی به هم انداختند و خندیدند.
لیزا هم لبخند زد. مرد ادامه داد: کمی جلوتر به محوطه ای می رسید که جنگل به اتمام می رسد. خانه بزرگ جیمز از آن بالا معلوم است ، خودش هم حتما آن طرفهاست.
لیزا لبخندی زد و از آنان تشکر کرد و مردها به راه خود ادامه دادند. وقتی مگی ماشین را به حرکت انداخت با لحنی آمیخته به تعجب گفت: اینها چه اخلاق عجیب و غریبی داشتند. هر کسی جای من بود خیال می کرد به یک قاره دیگر وارد شده ایم.
لیزا مشتاقانه گفت: برای همین است که به اینجا آمده ام ، می خواهم مثل آنها عجیب و غریب بشوم.
همان طور که کشاورزها گفته بودند بعد از مدتی به انتها جاده رسیدند ، از ماشین پیاده شدند و به پایین نظری انداختند. آن محوطه بزرگ پایین پایشان با چندین تپه احاطه شده بود و درختان را می شد تنها در فاصله ای خیلی دور دید. خانه بزرگ در میان چمنزار جلوه خاصی داشت. مانند همانی که مادرش تعریف کرده بود ، آجرهای قهوه ای رنگش همرنگ

خاک بود ، با پنجره های بزرگ و مشبک مانندی که مانند سقف خانه سبز رنگ بودند و راهی سنگی و هموار که به خانه ختم می شد. لیزا آهی کشید و از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زد. حالا واقعا می توانست درک کند که چرا مادرش آن قدر عاشق آنجا بود.
مگی که با دهان باز آن منظره را می نگریست به حرف آمد وگفت: هرگز مکانی به این زیبایی ندیده بودم. حال کسی را دارم که به سرزمین عجایب پا گذاشته است.
لیزا سرش را تکان داد و حرف مگی را تصدیق کرد. ماشین را پارک کردند و از سراشینی تند به طرف پایین حرکت کردند. لیزا که سریعتر از مگی حرکت می کرد فریاد زد:
عجله کن ، باید برویم و این سرزمین افسانه ای را از نزدیک ببینیم.
وقتی به پایین تپه رسیدند لیزا شروع به دویدن کرد ، آنجا بر خلاف آنچه می اندیشید پر از آدم بود. همه آنها یک جور بودند، هیچ کدامشان لباس فاخری بر تن نداشت و سعی نمی کرد که اشرافی راه برود. هر کسی به کاری مشغول بود ، دخترهای جوان با موهای بافته شده و لباسهای رنگارنگ کوتاه از پی گاوها روان بودند و زنها در حالی که بچه هایشان

را از کنار محل عبور گاوها کنار می کشیدند با هم حرف می زدند. بعضی از کشاورزها در حالی که ابزارشان را بر پشت خود حمل میکردند، دست در گردن هم انداخته بودند و به طرف زمینهایشان می رفتند. لیزا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . بدقت به اطراف نگاهی انداخت تا اینکه او را دید ، در چند قدمی اش ایستاده بود و با مردی حرف میزد.

جیمز شروع به دویدن کرد. چند نفری که متوجه او شده بودند شگفت زده به او می نگریستند. لیزا کنارش رسید ، نفسی تازه کرد و با چشمانی اشک آلود به او نگریست . جیمز خنده ای کرد و گفت:
دختر کولی مرا غافلگیر کردی این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای؟
لیزا زیر لب گفت: آیا حاضری این دختر کولی را پناه بدهی ؟
جیمز نگاهش را به لیزا دوخت و با لحنی اطمینان بخش گفت: تو بی پناه نیستی لیزا ، تو از حالا به بعد به اینجا تعلق داری و در اینجا هیچ کسی تنها نیست.

R A H A
06-12-2011, 01:29 AM
ليزا خود را در آغوش او انداخت و با صداي بلند شروع به گريستن کرد. حالا امنيت و آسايش را با تمام وجود احساس مي کرد، او به جيمز اطمينان داشت و جيمز به او گفته بود که در آنجا هيچ وقت تنها نمي ماند. جيمز او را از خود جدا کرد و به شوخي گفت:
هي ليزا مواظب باش ، تو داري با آبروي من بازي مي کني . حالا همه خيال مي کنند اين جيمز پير دوباره عاشق شده.
ليزا خنديد و در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد به اطرافش نگاه کرد. مردها و زنها کنجکاو دور آن دو حلقه زده بودند، جيمز دست ليزا را گرفت و گفت:
دوستان من ، از امروز يک نفر ديگر به جمع ما افزوده مي شود ، کسي که دوست دارم همه به او محبت داشته باشيد و دوستش بداريد و او را جزئي از خودتان بدانيد ، آن فرد کسي نيست جز اين خانم جوان که دختر ماري اسميت است.
همهمه بلندي از جمعيت برخاست. ليزا وحشت زده زير لب گفت: يعني تمام اينها ماجراي زندگي تو و مادرم را مي دانند؟
جيمز لبخندي زد و گفت: ما اينجا چيزي را از هم پنهان نمي کنيم ، بايست اين را حدس مي زدي.
ليزا سرش را به آرامي تکان داد ، جيمز بلندداد زد: خوب ، اسمش اليزابت است ، اليزابت اسميت.
همه فريادي از شادي کشيدند و براي ليزا دست زدند : خوش آمدي ليزا ، از ديدن تو خوشبختم ، به قلعه سبز خوش آمدي ، همه به ليزا خوشامد مي گفتند و ليزا گيج و برافروخته از هيجان با همه آنها دست مي داد ، در حالي که به وضوح محبت را در آنه چهره هاي نا آشنا مي ديد. جيمز دست ليزا را گرفت و او را از ميان جمعيت بيرون کشيد ، ليزا همچنان براي آنها دست تکان مي داد.
جيمز گفت: خوشحالم که بالاخره تصميمت را گرفتي و به اينجا آمدي. آنهايي که در آن شهر دور و اطراف بودند لياقت تو را نداشتند ، نه لياقت تو و نه مادرت را.
ليزا به او چشم دوخت ، حالا ديگر با تمام وجود خود را متعلق به آنجا مي دانست. سرش را برگرداند و با چشم به دنبال مگي گشت. او در گوشه اي ايستاده بود و با زني حرف مي زد. ليزا لبخندزنان گفت: اينجا واقعا شلوغ است. هيچ تصور نمي کردم چنين جمعيتي را دور خود جمع کرده باشي.
جيمز گفت: پس خيال مي کردي من خودم تنها در اينجا زندگي مي کنم؟
ليزا سکوت کرد و جيمز ادامه داد: خيلي ها با شغلهاي مختلف و از طبقات اجتماعي اينجا جمع شده اند ولي بيشتر آنها از دهقانانند که روي زمينها کار مي کنند. البته افرادي هستند که مثل تو از شهرهاي دور و نزديک به اينجا آمده اند.
ليزا متعجبانه فرياد زد: يعني آنها هم مثل من رانده شده اند؟
جيمز خنده بلندي سر داد و گفت: تو خيال کرده اي که همه شهرها مثل شهري است که در آن زندگي مي کردي؟ نه عزيزم آنها رانده شده نيستند بلکه از زندگي شهرنشيني خسته شده اند و دوست دارند بقيه عمرشان را در طبيعت زنده و خداداد بگذرانند ، تو اينجا را چگونه مي بيني ليزا؟
ليزا متفکرانه گفت: مگي وقتي اينجا را ديد گفت مثل يک شهر افسانه اي است و من هم او هم عقيده ام.
جيمز لبخندي زد و گفت: او کيست؟
ليزا گفت: مگي همکار مادرم بود و مي توان گفت يک دوست صميمي براي او و تنها کسي که در آن لحظات عذاب آور تکيه گاهي پابرجا براي من بود. حالا هم به من کمک کرده تا وسايلم را بياورم.
جيمز گفت: خوب ديگر پرسه زدن کافي است ، مي دانم که خيلي خسته اي . بهتر است به خانه بروي و کمي استراحت کني ، بقيه کارها را به من بسپار.
رو به مردي که اسبها را از داخل اصطبل بيرون مي آورد گفت: برو و وسايل ليزا را بياور. گمان مي کنم ماشينتان را کنار جاده پارک کرده ايد، اين طور نيست؟
ليزا سرش را تکان داد ، مرد اسبها را رها کرد و به طرف جاده رفت و ليزا فرصتي يافت تا از نزديک به خانه بزرگي که روبرويش قرار داشت نگاهي بيندازد. با ديدن آن بناي عظيم قلبش به لرزه افتاد و در لابلاي آجرهاي قهوه اي رنگ آنکه مرتب چيده شده و ترکيبهاي هندسي زيبايي به وجود آورده بود به دنبال اثري از مادرش گشت. او آن خانه را خيلي دوست داشت و تمام لحظات شيرين و پر خاطره اش را در آنجا گذرانده بود. جيمز فشاري به بازوي ليزا آورد.
ليزا آهي کشيد و همراه او از پله ها بالا رفت ، جيمز در زد و اندکي بعد ، وقتي زن مسني در را باز کرد با نگاهي سرشار از تعجب به سر تا پاي ليزا نگريست.
جيمز گفت: پگ برو کنار ، تا کي مي خواهي جلوي در بايستي؟
پک سرش را به طرف ليزا تکان داد و گفت: اين ديگر کيست؟
جيمز گفت: ليزا ، مگر از او برايت حرف نزده بودم؟
پگ در حالي که نشان مي داد چيزي به خاطرش آمده گفت: آهان ، همان دختري که با مادرش به اينجا آمده بود؟
جيمز گفت: بله ، حالا اجازه بده وارد شويم.
ليزا به صورت تکيده پير زن نگاه کرد و لبخند زد اما پگ آرام و جدي کنار رفت ، ليزا رويش را به طرف جيمز کرد تا چيزي بگويد ولي قبل از آنکه حرفش را به زبان بياورد سوال از ذهنش گريخت چون داخل خانه به مراتب زيباتر از خارج آن بود. راهروي بزرگي که در آن راه مي رفتندسنگفرش سبز رنگي داشت و ديوارها نيز همرنگ سنگفرشها بود. از راهرو گذاشتند و به سرسراي بزرگي رسيدند. دکور خانه طوري بود که هر تازه واردي را به وجد مي آورد. آنجا ديگر کنار پنجره ها ، پرده هاي تيره رنگ و سنگين جلوي نور خورشيد را نمي گرفت و از پشت پنجره هاي خانه مي شد فضاي بيرون را ديد. آنجا را با خانه هاريسون ها مقايسه کرد؛ مانند اين بود که از دنياي مردگان به ميان زندگان بر مي گشتي. از ذهنش گذشت: کاش پيتر با آن همه خودنمايي روزي به آنجا مي رفت تا مي فهميد که چه کسي را طرد شده مي دانسته است. رو به جيمز کرد و در حالي که لبخند مي زد گفت: اينجا خيلي زيباست.
جيمز خنديد و گفت: حالا ديگر راه بيفت ، براي ديدن خانه به قدر کافي وقت خواهي داشت.
با هم از پله ها روبرو بالا رفتند ، صداي پايشان در سراسر انعکاس مي يافت. در انتهاي پله ها راهروي ديگري بود و در دو طرف آن اتاقهاي زيادي وجود داشت.
ليزا گفت: جيمز تو اين همه اتاق را براي چه مي خواهي؟
جيمز به شوخي گفت: خوب هر شب در يکي از آنها مي خوابم ، روش خوبي نيست؟
ليزا خنده اش گرفت. جيمز او را به طرف يکي از اتاقها راهنمايي کرد. اتاق بزرگ و روشني بود که تخت چوبي يک نفره اي در وسط آن قرار داشت و کمد بزرگي در گوشه اي از آن به چشم مي خورد و ميز گرد کوچکي در گوشه ديگر اتاق ، کنار کتابخانه قرار گرفته بود. ليزا پنجره را باز کرد و هواي تميز و خنک در اتاق پيچيد. بناگاه اشک در چشمانش حلقه زد. جيمز شانه هاي او را گرفت و دلسوزانه گفت: چه شده ليزا ، آيا از اتاقت خوشت نيامده؟
ليزا بعد از تاملي جواب داد: نه ، اين چه حرفي است که مي زني؟ اينجا خيلي زيباست ، حتي بهتر از آنچه در روياهايم درباره قلعه سبز تصور کرده بودم ، ولي مي ترسم جيمز ، مي ترسم همه اين چيزها فاني و زودگذر باشد و تو را هم از دست بدهم ، همان طور که مادرم بناگاه از دست دادم و پيتر را.

R A H A
06-12-2011, 01:32 AM
هق هق گریه اش بلند شد. جیمز ابروهایش را درهم کشید و گفت: دیگر بس کن الیزابت اسمیت ، تا وقتی اینجا هستی مطمئن باش چیزی را از دست نمی دهی ، تو حالا تنها مرا نداری ، بلکه همه اهالی قلعه سبز حامی و پشتیبان تو هستند. آیا تصور می کنی مادرت در اینجا نیست؟ به خدا سوگند او اینجا حضور دارد و روحش با ماست، با ما می خندد ، با ما

می گرید و هنوز هم در این تپه ها می دود و فریاد می کشد و نغمه شادمانی سر می دهد. او همیشه با ماست ، وجودش را حس نمی کنی ؟
لیزا شگفت زده به جیمز که به بیرون خیره شده بود نگریست و آه سردی کشید. آیا جیمز راست می گفت که مادرش با آنان بود؟
جیمز رویش را برگرداند و ادامه داد: و اما در مورد پیتر ، نمی دانم که تو چطور به آن موجود مسخ شده دل بسته ای ولی باید بگویم از صمیم قلب خوشحالم که از او فاصله گرفتی ، تو به پیتر تعلق نداشتی همان طور که مادرت به پدرت تعلق نداشت. نه لیزا ، این طوری به من نگاه نکن. خودت خوب می دانی که حقیقت را می گویم، ماری از اول هم به

اینجا تعلق نداشت چون همان طور که قلعه سبز مرا به طرف خود کشیده دل او را هم ربوده بود. مادرت سالهای سختی را پشت سر گذاشت و این جدایی را تحمل کرد در حالی که هیچ کس دردش را نمی دانست و من ، اشتباه بزرگی کردم که همان روزی که پدرش مرا از خانه اش بیرون کرد دست او را نگرفتم و به اینجا نیاوردم و حالا نمی خواهم این

اشتباه را تکرار کنم و دوباره تو را به کام آن گرگهای خون آشام بفرستم. تو به اینجا تعلق داری ، باید این را بفهمی....
شانه های لیزا را گرفت و گفت: باید تمامی خاطرات آن شهر لعنتی را فراموش کنی ؛ حتی آن مردک را که روزی نامزدت بود ، حدس می زنم آن قدر خاطره بد از او داری که می توانی عشقش را از یاد ببری. مگر او نبود که رهایت کرد و در آن زمانی که به شدت احتیاج داشتی که از تو در برابر همکیشان خودش دفاع کند، با وقاحت تمام پای خود را از

مهلکه کنار کشید و از تو جدا شد؟ این دیوانگی محض است که هنوز او را دوست داری.
لیزا نومیدانه به جیمز نگریست ، بعد سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاک کرد و زیر لب گفت: جیمز شاید حق با تو باشد ولی من به زمان احتیاج دارم تا بتوانم با خودم کنار بیایم.
جیمز سرش را تکان داد و گفت: مرا ببخش ، نمی بایستی این قدر خشن با تو حرف می زدم ولی واقعا دست خودم نبود، حالا استراحت کن. من می روم تا تنها باشی و بیشتر درباره حقیقت زندگیت فکر کن.
ولی لیزا احساس خستگی نمی کرد. کنار پنجره ایستاد، از آنجا تمام دشت معلوم بود و کاجهای بلندی که قلعه سبز را در برگرفته بودند از دور دیده می شد و کوه در دوردست با آن همه عظمتش مانند تپه ای کبود رنگ به نظر می رسید. تمام کسانی که روی زمین قلعه سبز کار می کردند پرجنب و جوش و شاد بودند. لیزا هم لبخندی زد. صدای پایی به

گوشش رسید و در پی آن در باز شد و زنی که پگ نام داشت با بسته ای بزرگ از وسایل لیزا وارد شد و پشت سر او مردی دیگر بقیه وسایل را داخل اتاق آورد. مرد نگاهی به لیزا کرد و گفت: لیزا اینها را کجا بگذارم؟
لیزا یکه خورد. هیچ وقت یک مرد غریبه او را به اسم کوچکش صدا نکرده بود ، پگ به جای او جواب داد: بگذارش روی میز.
مرد بسته ها را روی میز رها کرد و در حالی که لباسش را تکان می داد از اتاق خارج شد. پگ دست به کمر نگاهی به اتاق کرد و گفت: خوب ، گمان می کنم خیلی کار داشته باشیم.
لیزا که معذب نشان می داد گفت: ولی من خودم می توانم وسایلم را جابجا کنم.
احساس می کرد پگ زیاد از او خوشش نمی آید. پگ خندید و گفت: از دست من ناراحت شدی ؟ خودم می دانم که غیر قابل تحمل هستم ولی من نمی توانم خودم را اصلاح کنم و تو هم مجبوری مانند دیگر ساکنان این خانه مرا تحمل کنی.
لیزا که از رک گویی او خوشش آمده بود لبخندی زد و سعی کرد به او در چیدن وسایل کمک کند. پگ چطور آدمی بود؟ لیزا این سوال را پیش خود تکرار کرد. زیرر چشمی به او نگریست ، او را زنی یافت که پا به سن می گذاشت و اثر پیری در چهره اش نقش بسته بود ، با این حال آشکار بود که قدرت بدنی زیادی دارد ، او مانند آدم آهنی بسته ها را باز می

کرد و بدون آنکه از لیزا بپرسد آنها را کجا بگذارد وسایل را به سلیقه خود می چید؛ روی هم رفته زن عجیبی بود. پگ که متوجه شد لیزا به او دقیق شده است گفت: به این زودی خسته شدی؟
لیزا من من کنان جواب داد:
خوب بله ، یک کمی.
پگ گفت: بهتر است بروی پایین. بقیه کارها را خودم انجام میدهم ، تنها که باشم راحت تر می توانم وسایل را جابجا کنم.
لیزا اتاق را ترک کرد ، دوان دوان از راهرو گذشت و از پله ها سرازیر شد. نمی دانست باید نسبت به پگ چه رفتاری داشته باشد. مدتی در سرسرا ایستاد و آنجا را نگاه کرد ، سپس نفسی تازه کرد و لبخندی زد. حالا دیگر آنجا را خانه خود می دانست. او سعی می کرد به آن زندگی بسیار متفاوت با آنچه تا قبل از این داشت خو بگیرد. از خانه خارج شد و با

چشم به دنبال جیمز گشت ولی او را نیافت. مگی هم در آن اطراف دیده نمی شد. از پرچینها گذشت و به زنی که از کنارش رد میشد رو کرد و من من کنان گفت: ببخشید...
زن به او نگریست و لبخندی زد. لیزا پرسید: شما می دانید کجا می توانم جیمز را پیدا کنم؟
زن گفت: حتما رفته تا به زمینهایش سری بزند ، آخر او این موقع روز به کارهایش رسیدگی می کند.
لیزا به دور دستها چشم دوخت . زن پرسید: تو لیزا هستی ؟
لیزا متعجبانه به او نگریست و گفت:بله .
زن خندید و گفت: امروز همه او تو حرف می زنند ، خیلی کنجکاو بودم دختر ماری اسمیت را با چشم خودم ببینم.
لیزا لبخندی زد و گفت: شما هم اینجا زندگی می کنید؟
زن گفت: بله شوهرم روی زمین جیمز کار میکند ، خانه ما پشت همین تپه ای است که می بینی...
لیزا پرسید : آیا شهری این دور و اطراف هست؟
زن جواب داد: بله شهر بزرگی در چند مایلی اینجاست ؛ مابیشتر خریدهایمان را از آنجا می کنیم و جیمز هم بیشتر معاملاتش با اهالی آنجاست ، آنجا همه جیمز را دوست دارند و برایش احترام زیادی قائلند.
لیزا لبخندی زد و گفت: خیلی خوب است .
رو به او کرد و گفت: اسم شما چیست؟
زن گفت: اسمم سارا است و خوشحالم که تو را ملاقات کردم.
لیزا با او دست داد و گفت: خداحافظ سارا ، امیدوارم باز هم یکدیگر را ببینیم.
از او جدا شد و در اطراف شروع به پرسه زدن کرد، به کنار اصطبل اسبها رسید و از آنجا به انبوه اسبها نگاه کرد. بین آنها اسبی توجهش را جلب کرد، اسبی خاکستری با پوستی براق با لکه ای سفید رنگ روی پیشانیش داشت. به عضلات قوی و زیبای او نگاه کرد ، اسبی واقعا بی نظیر بود. صدایی از پشت سرش به گوش رسید:
اسب زیبایی است ، نه؟

R A H A
06-12-2011, 01:33 AM
ليزا رويش را برگرداند ، مرد جواني روبرويش قرار داشت و به او لبخند مي زد. ليزا پرسيد: آيا اين اسب متعلق به شماست؟
مرد جواب داد: در حقيقت تمام اين اسبها متعلق به پدرم جيمز واريک است.
ليزا که چشمهايش از تعجب گرد شده بود با صداي بلندي گفت: اوه خداي بزرگ ، يعني شما پسر جيمز واريک هستيد؟ هيچ تصور نمي کردم جيمز فرزندي داشته باشد.
مرد صميمانه گفت: و تعجبتان بيشتر خواهد شد وقتي بفهميد که او جاي يک پسر ، دو پسر دارد که من يکي از آن دو هستم.
ليزا خنده اش گرفت و مرد هم با او خنديد.
ليزا گفت: نمي خواهيد از من بپرسيد که چه کسي هستم؟
مرد با لحني آميخته به خونسردي گفت: نه چون من تو را خوب مي شناسم ، تو حتما دختر ماري اسميت هستي . پدرم گفته که اسمت ليزاست و ممکن است به قلعه سبز بيايي....
ليزا سرش را به نشانه تعجب تکان داد و گفت: خيلي خوب است ، تصور نمي کردم تا اين حد معروف شده باشم.
مرد لبخندي زد. ليزا با نگاهي دقيقتر مرد را محک زد ، حالا مي توانست شباهت بين او و جيمز را بخوبي ببيند. هيکل او هم مانند پدرش مردانه و درشت بود ، با موهاي بلوندي که بطور کامل با پوست سفيد و چشمهاي آبي تيره اش تناسب داشت. مرد دستش را دراز کرد.
اسم من جان است....
ليزا با او دست داد و هر دو به روي هم لبخند زدند ، در عين اينکه با هم غريبه بودند ولي انگار از قبل پيوندي بين آنها بسته شده بود. جان به دقت به ليزا مي نگريست انگار مي خواست با ديدن چهره او ، زني را بشناسد که پدرش عاشقش شده بود. ليزا به حرف آمد و گفت:آيا اين اسب زيبا اسم هم دارد؟
جان گفت: البته ، اسمش سندي است.
ليزا گفت : اسم زيبايي دارد...
جان جواب داد: پس بايد به خودم افتخار کنم ، چون من اسمش را انتخاب کرده ام.
ليزا لبخندي زد و گفت: متشکرم ، حالا بهتر است به خانه برويم. پدر هم بزودي بر مي گردد چون موقع ناهار است.
ليزا مگي را ديد که به آنها نزديک مي شد، متعجبانه او را نگريست ، وجودش را کاملا فراموش کرده بود. ليزا جلو رفت و
گفت: مگي هيچ معلوم است يکدفعه کجا غيبت زد؟
مگي مشتاقانه گفت: رفته بودم کنار زمينهاي زراعي ، يکي از زنها مرا به آنجا برد ؛ واقعا زيبا و هيجان انگيز بود.
ليزا گفت: مثل اينکه به تو بيشتر از من خوش مي گذرد؟
مگي جواب داد : کاش مي شد براي هميشه همينجا مي ماندم ، ميداني ليزا به تو حسودي ام مي شود.
ليزا خنديد. در همين حين جان به آنها پيوست.
ليزا رو به مگي کرد و گفت: اين جان ، پسر جيمز است.
مگي با او دست داد و گفت: من هم دوست ليزا هستم و اسمم مگي است.
جان سرش را تکان داد و گفت: مگي تصور مي کنم تو هم گرسنه ات باشد، اين طور نيست؟
مگي به شوخي گفت: از کجا حدس زديد؟
جان جواب داد: خوب از چشمهايتان معلوم است.
هر سه خنديدند. جيمز هم خاک آلوده به آنها پيوست. نگاهي به ليزا وجان گفت: اين طور که معلوم است مراسم معارفه تمام شده و شما با يکديگر آشنا شده ايد ، اين طور نيست؟
ليزا و جان به هم نگريستند و لبخند زدند. ليزا رويش را به طرف مگي کرد و گفت: اين خانم همان دوست مادرم است که برايت گفته بودم....
مگي دستش را دراز کرد و گفت: سلام ، اسم من مگي است.
جيمز گفت: سلام ، اسم من مگي است.
جيمز گفت: سلام ، حتما مرا هم مي شناسيد ، مرد رانده شده اي به نام واريک.
مگي لبخند زد و گفت: خوشوقتم.
جان بي صبرانه گفت: اين مراسم معارفه تمام نمي شود؟ من دارم از گرسنگي از حال مي روم.
جيمز به پشت پسرش زد و گفت: جان حق دارد ، از موقع ناهار خيلي گذشته. براي سير کردن شکمهاي خالي پيش به سوي خانه.
جان جلوتر از همه از پله ها بالا رفت ، جيمز پشت او و ليزا و مگي به دنبال آنها وارد خانه شدند.
مگي با نگاهي آميخته به تحسين به اطرافش نگاه مي کرد. ليزا کنار گوشش زمزمه کرد: زيبا نيست؟
مگي سرش را تکان داد. هنگام غذا خوردن همه سر زنده و شاد بودند و خيلي سريع با يکديگر انس گرفتند؛ انگار ساليان درازي بود که يکديگر را مي شناختند. مگي و جيمز با هم گرم گرفته بودند و جان مدام با ليزا شوخي مي کرد و سر به سرش مي گذاشت، حتي پگ اخمو هم لبخند کمرنگي بر لبانش نقش بسته بود. در آن بين ليزا توانست جان را بهتر بشناسد. چقدر به پدرش شباهت داشت ، همان طور سر زنده و شوخ طبع و مهربان. ليزا به خود گفت او مرد جذابي است. بعد از ناهار ، مگي از جا برخاست و حسرت زده به ليزا خيره شد ، يعني اينکه موقع رفتنش بود. ليزا به آساني نگاه مگي را خواند و دريافت که او هم در آن مدت کم مانند خودش نسبت به آنجا دلبستگي پيدا کرده است. تصور اينکه او مجبور بود به آن شهر منحوس برگردد حس دلسوزيش را برانگيخت. وقتي براي همراهي او به کنار جاده رفتند، ليزا و مگي دستان يکديگر را گرفتند و اشک در چشمهاي هر دو حلقه زد. ليزا با بغض گفت: مگي دلم برايت خيلي تنگ مي شود، کاش مي توانستي براي هميشه اينجا بماني.
مگي زير لب گفت: مي داني که اين عملي نيست ، با اين حال اميدوارم تو در اينجا احساس راحتي کني و هميشه خوشبخت و موفق باشي.
ليزا او را در آغوش گرفت و گفت: به من قول بده براي ديدنم بيايم.
از هم جدا شدند ، جيمز گفت: اينجا همه از شما استقبال خواهند کرد ، حتما براي ديدنمان به قلعه سبز بياييد همه ما خوشحال خواهيم شد.
مگي اشکهايش که با مردم مهرباني چون شما آشنا شدم ، هيچ گاه فراموشتان نخواهم کرد.
وقتي مگي از آنها دور مي شد همه حتي پگ برايش دست تکان دادند هنگامي که ماشين در خم جاده ناپديد شد اشک از گونه هاي ليزا سرازير بود ، جان جلو رفت و از سر همدردي دستش را روي بازوي ليزا گذاشت.
ليزا زير لب گفت: تنها کسي هم که مرا با زادگاهم پيوند مي داد رفت ، حالا تمام زندگي گذشته ام مانند سرابي بيش نيست، انگار که آن آدمها هيچ وقت واقعيت نداشته اند؛ پيتر ، هاريسونها ، جانت و غيره ، بايد تمامشان را زياد ببرم.
جان پرسيد: آيا پشيماني که به اينجا آمده اي؟

R A H A
06-12-2011, 01:34 AM
ليزا قاطعانه گفت: نه ، به هيچ وجه ، بايست اين کار را مي کردم. ديگر راه برگشتي برايم نمانده و حالا ديگر آرزويم جامه عمل پوشيده.
جان گفت: حالا که تصميمت را گرفتي ، پس همه چيز را فراموش کن. آن شهر لعنتي را به آنها واگذار و رهايش کن.
ليزا به جان نگريست ، چقدر نگاهش مهربان بود. به جيمز نگريست ، او هم سرش را تکان داد و همه با هم به طرف خانه به راه افتادند؛ خانه اي که عضو جديدي را در خود پذيرفته بود و مانند اين بود که ساکنان خانه نيز او را پذيرفته بودند.
جيمز دفترچه بزرگش را باز کرده و روي آن خم شده بود، ليزا در حالي که دستش را در پشت سر حلقه کرده بود. به دقت به تابلوهايي که روي ديوار به چشم مي خورد مي نگريست ، جان خميازه اي کشيد و از خانه خارج شد ، پگ که با وسواس مشغول گردگيري بود غرولند کنان زير لب چيزي مي گفت: جيمز نگاهي به او انداخت و در حالي که پيپش را تميز مي کرد گفت:
پگ بس است ، چند دفعه اينجا را گردگيري مي کني ، به نظرم خانه به قدر کافي تميز شده است.
پگ در حالي که گلدان چيني را سر جايش مي گذاشت جواب داد: بهتر است تو به کار خودت برسي و به من کاري نداشته باشي ، شايد هم خيال مي کني من مزاحمتان هستم.
ليزا نگاه پگ را متوجه خود ديد ، احساس کرد پگ عمدا آن حرف را زده است.
جيمز در عين خونسردي گفت: مثل اينکه هر چه پيرتر مي شوي عقلت هم کمتر مي شود. اگر مزاحم بودي که تا حالا اخراجت کرده بودم.
پگ چيني بر پيشاني انداخت و به آشپزخانه رفت.
جيمز آهي کشيد و گفت: واقعا که چه زن عجيبي است.
ليزا از سر ناراحتي گفت: تصور مي کنم او زياد از آمدن من به اينجا راضي نيست.
جيمز جواب داد: چرا چنين تصوري مي کني؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: چون از وقتي به اينجا آمده ام رفتار خشن و خشکي با من داشته ، انگار نمي تواند حضور مرا تحمل کند.
جيمز گفت: بيا کمي قدم بزنيم ، هوا امروز خيلي خوب است.
هر دو از خانه خارج شدند. نور آفتاب بر چمنهاي سبز جلوي خانه مي تابيد. باغبان پيري مشغول هرس کردن درختان بود. جيمز در حالي که به اطرافش نگاهي مي انداخت گفت:تصور نمي کني درباره اش زود قضاوت کرده اي؟
ليزا شگفت زده گفت: منظورت چه کسي است ؟
جيمز در حالي که خاکستر توتون پيپش را خالي مي کرد گفت: منظورم پگ است.
ليز مرددانه به جيمز خيره ماند. جيمز ادامه داد: شايد بد نباشد کمي از گذشته اش برايت حرف بزنم ؛ ميداني ، حوادثي که در گذشته او رخ داده باعث شده که او هيچ وقت نتواند به کسي اطمينان کند ، مخصوصا به تو که دختر ماري اسميت هم هستي.
ليزا گفت: منظورت چيست؟
جيمز آهي کشيد و در حالي که کلاهش را عقب مي کشيد گفت:
وقتي من تازه به اينجا آمده بودم تا براي هميشه ماندگار شوم ، او اولين کسي بود که به من پيوست . قبل از آن در دهکده کوچکي که زياد از اينجا دور نيست زندگي مي کرد ، ولي چون نمي توانست براي شوهرش بچه بياورد ، آن مرد بعد از بيست سال او را ترک کرد و با زن ديگر ازدواج کرد و پگ بعد از ترک ناگهاني همسرش و ازدواجش با دخترک بچه سالي که مي توانست جاي فرزندش باشد ، به شدت ضربه خورد ؛ براي همين آن دهکده را ترک کرد و مدتي در يک مزرعه بزرگ مشغول به کار شد ولي چون با او به خشونت رفتار مي کردند مجبور شد آنجا را هم ترک کند و در آخر هم وقتي پيدايش کردم و از او خواستم که به قلعه سبز بيايد، به ناچار قبول کرد؛ البته نه براي اينکه مرا فردي قابل اطمينان دانست بلکه تنها براي رفع تنگدستي و در امان ماندن از شر افراد رذل و پست و داشتن يک سرپناه.
ليزا دلسوزانه گفت: پس او سختي هاي بسياري را متحمل شده و شايد به همين دليل است که نسبت به همه بدبين مي باشد، ولي جيمز نگفتي که چرا به اينکه من دختر ماري هستم حساسيت نشان ميدهد؟
جيمز تاملي کرد وگفت: پگ از اينکه مي ديد دوري از ماري برايم چقدر سخت است دلگير مي شد و تنها ماري را مسبب همه گرفتاري هايم مي دانست. او هميشه مرا نصيحت مي کرد که فکر ماري را از ذهنم بيرون کنم و قويا اعتقاد پيدا کرده بود که انتهاي هر عشقي نافرجامي است و بس. وقتي مي ديد که من مدتها به نقطه اي خيره مي مانم و راجع به ماري مي انديشم عصباني مي شد.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: تصور نمي کني به مادرم حسادت ميکرد؟
جيمز سرش را تکان داد و در حالي که لبخندي بر لبانش نقش بسته بود جواب داد: او نه ، تنها دليل براي دلسوزيش اين است که به من اطمينان پيدا کرده است و بعد از بدبختي هايي که بر سرش آمده اينجا را محل امني مي داند و مرا آدم پاک و ساده اي مي نگارد.
ليزا به شوخي گفت: آيا واقعا آدم پاک و ساده اي هستي؟
جيمز لبخندي زد و گفت: تو چه تصور مي کني؟
ليزا گفت: هنوز اولين ديدارمان در خاطرم هست، يادت مي آيد چگونه با من حرف زدي؟
جيمز با يادآوري آن شب خنده بلندي سر داد و گفت: بيچاره پگ مثل اينکه باز هم اشتباه کرده.
ليزا هم همراه او خنديد. سپس به آسمان نگريست ، خورشيد در حال غروب بود. جيمز به تنه درختي تکيه داد و به دوردستها خيره شد و ليزا روي پرچينها نشست و در حالي که پاهايش را تاب ميداد رو به جيمز کرد و پرسيد:
جيمز چرا هيچ وقت از بچه هايت برايم حرفي نزده بودي؟ تا قبل از اينکه جان را ببينم فکر مي کردم تو هرگز فرزندي نداشته اي.
جيمز جواب داد:تنها دليلش اين بود که هيچ وقت فرصتي پيش نيامد تا از خانواده ام برايت حرف بزنم.
ليزا گفت : بله شايد حق با تو باشد.
جيمز ادامه داد: جان فرزند کوچکم است غير از او پسر ديگري دارم که دو سال از جان بزرگتر است، اسمش ژاک است و در لندن مشغول به تحصيل است ، دوست دارد دکتر جراح شود.
ليزا پرسيد : آيا جان دوست نداشت درس بخواند؟
جيمز سرش را تکان داد و جواب داد: نه آن دو از ابتدا با هم فرق داشتند و هيچ وقت از همان کودکيشان هيچ وقت با هم سازگار نبودند؛ جان پسري بود شلوغ و پر تحرک و ژاک پسر بچه اي گوشه گير و کم حرف. وقتي بزرگتر شدند و هنگامي که مادرشان مرد ، فهميدم که ژاک اصلا دوست ندارد تمام عمر در اينجا بماند ، دوست داشت زندگي جديدتري را بيازمايد. دوست داشت تحصيلاتش را ادامه دهد. وقتي مرا از نيتش آگاه کرد ، نگاهش مصمم و محکم بود. مطمئن بودم که به هدفش ايمان دارد. جان مدام مسخره اش مي کرد و مي گفت که او برادر تنبلي است که دوست دارد از کارهاي سنگين فرار کند و پي خوشگذراني برود ولي من هر دوي آنها را درک مي کردم چون هر دو از خميره خود من هستند، جان مانند نيمي وجودم است که به طبيعت و آزاد بودن و تلاش و کوشش عشق مي ورزد و ژاک نيمي ديگر از من که خيلي احساساتي ، رويايي و جاه طلب است و هيچ گاه چيزه هاي اندک ارضايش نمي کند. وقتي از او دليل رفتنش را پرسيدم گفت که بزرگترين آرزويش اين است که روزي جراح موفقي شود ، در آن لحظه به ياد خودم افتادم که چقدر اين شغل را دوست داشتم .....

R A H A
06-12-2011, 01:36 AM
آه سردی کشید و شروع به روشن کردن پیپش کرد.
لیزا گفت: آیا ژاک به آرزویش رسیده؟
جیمز به افق خیره شد و گفت:
بله ، پسر با استعدادی است و در عین حال پشتکارش حرف ندارد ف در تمام مقاطع تحصیلی با نمره های درخشان به مدارج بالاتر راه یافته. در نامه ای که چند روز پیش برایم فرستاد نوشته بود که شش ماه دیگر درسش تمام و جراح عمومی می شود.
لیزا پرسید:آیا تصور می کنی به اینجا باز می گردد؟
جیمز در حالی که دود پیپش را به هوا می فرستاد گفت:
آگرچه دوست دارم پیش ما باز گردد، هیچ وقت سعی نمی کنم. عقایدم را بزور به او تحمیل کنم. دوست دارم پسرهایم آزادانه راه زندگی خود را انتخاب کنند.
لیزا از روی پرچین پایین پرید و در حالی که دستش را روی بازوی جیمز می گذاشت گفت: تو فوق العاده ای جیمز.
جیمز گفت: تو هم همین طور.
با هم به طرف خانه به راه افتادند. هنوز وارد خانه نشده بودند که جان خاک آلود و خندان به آنان ملحق شد. نگاه لیزا و جان با هم تلاقی کرد. جیمز رو به پسرش کرد و پرسید: اوضاع چطور است ؟
جان سرش را تکان داد و گفت:خیلی خوب ، روز خوبی را پشت سر گذاشتم. شخصی آمده که می خواهد زمین خالی کنار مزرعه بیلی را بخرد؛ مشتری خیلی خوبی است.
جیمز دست در گردن جان انداخت و گفت: امیدوارم فردایی بهتر از امروز داشته باشیم.
هر سه با هم فریاد زدند: زنده باد فردا و فرداها ، زنده با زندگی.
صدای جیمز که بالای سرش ایستاده بود و او را به نام می خواند لیزا را از خواب پراند. او خواب آلود به جیمز نگریست و دوباره چشمهایش را بست و زیر لب گفت: بگذار بخوابم جیمز ، دیشب خیلی دیر خوابیدم و هنوز خوابم می آید.
جیمز خنده کنان گفت: بلند شو دختر تنبل ، یادت رفته که امروز می خواهی با سندی به گردش بروی ؟ اگر کمی دیرتر بلند شوی دیگر وقتی برای گردش نخواهی داشت.
لیزا آهی کشید و روی تخت نیم خیز شد و در حالی که خمیازه می کشید گفت: خیلی خوب آقای واریک شما پیروز شدید، من شکست خود را اعلام کنم و همین الآن از تخت پایین می آیم.
جیمز ابروهایش را بالا انداخت و پوزخندی زد و گفت: یادت باشد صبحانه ات را کامل بخوری ، به پگ گفته ام آن را برایت بالا بیاورد. من هم به اصطبل می روم.
لیزا سری تکان داد و از جا برخاست ، وقتی صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و لباس سوار کاریش را پوشید و خود را داخل آیینه برانداز کرد، قطره اشکی از چشمانش فرو چکید. به کنار پنجره رفت و به دوردستها خیره شد. لباس سوارکاریش هدیه پیتر بود و هنوز به خاطر داشت که چقدر برای اولین بار که آن را پوشید هیجان زده شده بود و حالا از

پیتر دور بود و پنج ماه بود که دیگر از او خبری نداشت. به یاد آخرین دیدارشان افتاد که آن را به عنوان تلخ ترین خاطره بعد از مرگ مادرش در ذهن نگه داشته بود. چهره سرد و بی روح او در ذهنش مرور کرد و به جای اندوه ، نفرت تمام وجودش را در بر گرفت. زیر لب به خود گفت: حماقت نکن لیزا ، چرا خود را رنج میدهی و سعی نمی کنی او را

برای همیشه فراموش کنی؟ آیا رفتارش از یادت رفته؟ به یاد نداری که با چه شقاوتی حلقه نامزدی را به تو برگرداند؟ به خاطر نداری که چه توهین آمیز با تو رفتار کرد؟
از یادآوری آن روزها قلبش فشرده شد ، انگار تمام آن اتفاقات قرنها قبل اتفاق افتاده بود. حالا دیگر به پیتر تعلق نداشت ، نه به او و نه به شهری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بود. زندگی جدیدش را دوست می داشت و از اینکه پیش جیمز و دیگران بود احساس آرامش می کرد. وقتی از پله ها پایین می رفت مدتی ایستاد تا بر خود مسلط شود. به پایین

که رسید جان لبخند زنان و در حالی که روزنامه صبح را در دست داشت به او نزدیک شد وگفت: صبح به خیر لیزای تبنل ، دیشب خوب خوابیدی؟
لیزا جواب داد: تقریبا ، اما هنوز خوابم می آید.
جان نگاه دقیقی به او انداخت و کنجکاوانه پرسید: حالت خوب نیست ؟ احساس می کنم رنگ پریده ای.
لیزا دستپاچه گفت: تصور نمی کنم چیز مهمی باشد ، شاید به دلیل کم خوابی دیشب باشد که کمی کسل هستم.
جان دست او را گرفت و گفت: چقدر دستهایت سرد است ، مانند مرده متحرک شده ای . شاید بهتر باشد کمی بیشتر استراحت کنی.
لیزا به جان نگریست ولی به سرعت نگاهش را از او برگرفت، زیر لب زمزمه کرد: متشکرم جان ، آن قدرها هم که خیال می کنی ضعیف نیستم ، بهتر است پیش جیمز برویم.
دستهای جان شل شد و دستهای لیزا را رها کرد و بدون هیچ حرفی از خانه خارج شد.
وقتی لیزا از خانه بیرون رفت جان را ندید و جیمز را طبق قولش کنار اصطبل دید که مشغول وارسی اسبهایش بود. جیمز را دیدن لیزا گفت: گمان می کنم بعد از رفتن من دوباره خوابیدی ، این طور نیست؟
لیزا خندید و به شوخی جواب داد: بله به اندازه یک قرن خوابیدم.
جیمز نگاهی به او انداخت و گفت: یعنی این قدر پر خوابی؟
لیزا ابروهایش را بالا انداخت و گفت: به جای اینکه از من بازخواست کنی ، بهتر است سندی را بیرون بیاوری.
جیمز با صدای بلند فریاد زد : چشم قربان.
و پاهایش را به حالت احترام محکم به زمین کوفت ، که باعث شد سندی شیهه بلندی بکشد. لیزا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، روحیه اش به سرعت عوض شده بود ولی چرا؟ آیا به دلیل حرفهای جان بود یا حرکات جیمز؟ خودش هم نمی دانست. جیمز سندی را بیرون آورد و در حالی که لیزا نوازشش میکرد گفت: گمان می کنم دیگر به تو عادت

کرده چون با آدمهای غریبه خیلی گرم نمی گیرد ولی حالا آرام ایستاده تا تو نوازشش کنی.
لیزا گفت: اسب باهوشی است.
جیمز در سوار شدن به او کمک کرد ، با هم از تپه بالا رفتند و در آنجا از یکدیگر جدا شدند. جیمز به طرف زمینهایش رفت و لیزا تصمیم گرفت که به طرف رودخانه برود. صدای رودخانه از پشت درختان به گوش می رسید. وقتی رودد عظیم از پشت درختان نمایان شد ، بچه های کوچکی که خاک آلود و کثیف دنبال هم کنار رودخانه می دویدند برای او

دست تکان دادند. لیزا هم برایشان دست تکاند داد. وقتی کنار رودخانه رسید برای لحظه ای مبهوت بر جای ماند. زیر لب گفت: چقدر زیبا و رویایی است.

R A H A
06-12-2011, 01:38 AM
سطح آب راکد به نظر می رسید و انسان را به شک می انداخت که شاید از حرکت بازمانده است ولی صدای آبشاری که جلوتر قرار داشت نشان می داد که زیر آن پوسته ساکن ، نیروی عظیمی نهفته است. تصویر درختان انبوه و آسمان آبی روی رود نقش بسته و سرزمین افسانه ای دیگری را به نمایش گذاشته بود. سندی به آرامی در کنار رودخانه به

حرکتش ادامه داد. زنی از دور به لیزا سلام کرد و لیزا اگرچه او را نمی شناخت سرش را برای او تکان داد. با آنکه مدت کوتاهی بود که به قلعه سبز رفته بود همه ساکنان آنجا او را می شناختند و با او به احترام رفتار می کردند، البته غیر از پگ.لیزا این حرف را با نیشخند پیش خود تکرار کرد. وقتی جلوتر رفت از تعداد درختان کاسته و فضای بین

رودخانه و درختان بیشتر شد. لیزا به راحتی می توانست آسمان آبی بالای سر خود را ببیند. چشمهایش را تنگ کرد و با دست سایه بانی بالای چشمهایش ساخت و متوجه اسبی دیگر شد که به تنه درختی در همان نزدیکیها بسته شده بود. سندی را کنار اَن اسب متوقف کرد و از آن پایین پرید و نگاهی به اطراف انداخت. کسی دیده نمی شد و به جز صدای پرنده

ها و خش خش شاخه های درختان صدایی به گوش نمی رسید. اسب بی خیال مشغول علف خوردن بود ، سندی هم کنار او مشغول چرا شد. لیزا به طرف رودخانه برگشت و چشمهایش را بست ؛ احساس آرامش می کرد. در سکوت به صدای پرنده ها گوش می داد. صدای شیهه سندی او را از عالم خیال بیرون کشید به عقب نگریست و در عین تعجب ،

دختری جوان را که تا آن روز ندیده بود جلوی روی خود دید. دختر مانند مجسمه ای بی حرکت روبرویش قرار گرفته بود و به او خیره خیره نگاه می کرد. صورتش بی رنگ می نمود ، انگار مرده ای را جلوی روی خود میدید. لیزا کمی ترسید و دستپاچه لبخندی زد ولی دختر هیچ عکس العملی نشان نداد و همان طور به او خیره ماند. لیزا متوجه شد که

دختر شاخه درختی را که در دست داشت چگونه لای انگشتانش می فشرد و انگشتان لاغرش بر اثر فشار زیاد که بر آن وارد می ساخت می لرزید. لیزا که وحشت زده شده بود سکوت را شکست و از سر آشفتگی پرسید: شما کی هستید؟
دختر قدمی جلو گذاشت و پوزخندی زد. لیزا بیشتر ترسید. دختر به حرف آمد و گفت: گمان می کنم تو همان لیزای معروف باشی ، این طور نیست؟
صدای محکم و پرقدرتی داشت ، لیزا شگفت زده به او می نگریست. او دوباره با لحنی آکنده از خشم پرسید: تو لیزا هستی؟
لیزا سرش را تکان داد و گفت: بله من لیزا هستم ، چطور مگر؟
دختر خنده عصبی بلندی سر داد که باعث شد تمام بدنش به لرزه بیفتد. چشمهای درشتش بزرگتر می نمود. لیزا گامی به عقب نهاد. ناگهان خنده دختر قطع شد و با صدای بلندگفت: برای چه به اینجا آمده ای ؟ از اینجا گورت را گم کن و برو به همان جهنمی که بودی از جان ما چه می خواهی پست فطرت؟ تو شیطانی ، شیطان در جلد آدم ، تو می خواهی

زندگی ما را تباه کنی...
لیزا یکه خورد ، زبانش بند آمده بود به ذهنش رسید آن دختر دیوانه است. دختر به او یورش برد و غافلگیرانه مشت محکمی به سینه لیزا کوبید. برای مدتی جلوی چشم لیزا سیاهی رفت. دست دختر بالا رفت تا ضربه های دیگر به او بزند.
ولی لیزا مچ دستش را محکم گرفت و فریاد زد: لعنتی حسابت را کف دستت می گذارم ، دیوانه ابله.
دست دختر در زیر فشار دست لیزا پایین رفت و قبل از آنکه مجالی پیدا کند تا خود را از چنگال لیزا خلاص کند ، لیزا سیلی محکمی به گوشش زد. او زمین پرت شد ، دختر دستش را روی صورتش گذاشت و به زحمت از جا بلند شد و با صدایی که به سختی می شد زمزمه کرد: از تو متنفرم ، چرا گورت را گم نمی کنی و نمی روی؟
لیزا از سر خشم گفت: من هیچ جا نمی روم ، تویی که باید بروی دخترک دیوانه.
دختر روی اسبش پرید و در حالی که افسار او را در دست می گرفت نگاه خصمانه ای به لیزا کرد و فریاد زد : از تو متنفرم ، از تو متنفرم لیزا اسمیت.
این را گفت و به سرعت در لابلای درختان گم شد.
لیزا روی زمین نشست . هنوز قلبش به تندی می تپید. سرش را میان دستانش گرفت ، بدنش می لرزید. سندی جلو آمد و پوزه اش را به پهلوی لیزا زد، انگار او هم ترسیده بود . لیزا حیوان را نوازش کرد و به آرامی سوارش شد. گیج و آشفته دهانه اسب را شل گرفته بود و به جلوی رویش خیره مانده بود. در این فکر بود که آن دختر کیست؟ آیا دیوانه بود؟

چرا این قدر از من تنفر داشت؟ آیا من کاری کرده ام که باعث عذاب او شده ؟ لیزا مدام سوالهای مختلفی را پیش خود تکرار می کرد ولی همه آنها بدون جواب باقی می ماند ، سرش به شدت درد گرفته بود. عاقبت به این نتیجه رسید که او واقعا دیوانه بوده و این تنها جواب آن سوالات مبهم درباره آن دختر بود که به ذهنش حمله ور شده بود. آهی کشید و

سرش را بلندکرد. سندی از میان بیشه زاری می گذشت. لیزا هراسان به اطرافش نگریست ، آنجا را نمی شناخت. مثل این که گم شده بود ، از اسب پایین پرید و با صدای بغض آلودی فریاد زد: کسی اینجا نیست؟
ولی جز صدای پرندگان و خش خش برگهای درختان هیچ صدایی به گوش نمی رسید ، سکوت آنجا بر هراسش افزود. شروع به دویدن کرد تا شاید راه برگشت را پیدا کند ولی تمام آن مکان برایش نا آشنا بود. عجز و ناتوانی بی پایانی در خویش احساس می کرد. سرش را پایین انداخت و شروع به گریستن کرد ، صدای گریه اش در میان درختان می پیچید.

زیر لب فریاد زد: مادر ، مادر نا امیدانه این کلمه را تکرار کرد. به نظرش آمد که پیتر مقابلش ایستاده و با قساوت به او می خندد. سنگی را از کنار دستش برداشت و به طرف شبح او انداخت ولی پیتر محو شد و در طرف دیگرش آن دختر اسرارآمیز ظاهر شد، لیزا فریاد زد: مرا به حال خود بگذارید و رهایم کنید ، آخر از جان من چه می خواهید؟
بناگاه سرش سنگینی کرد و روی زمین افتاد و دیگر هیچ چیز نفهمید.
خنکی آب را روی صورتش احساس کرد. چشمهایش را به آرامی گشود ، او کجا بود؟ با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد ، زنی بالای سرش ایستاده بود. لبهایش را از هم گشود و گفت: جیمز کجاست؟
زن مهربانانه جواب داد: آرام باش عزیزم ، فعلا کمی استراحت کن بعد او را پیش جیمز خواهم برد.
لیزا نفس راحتی کشید ، بی جهت از آن زن ترسیده بود. به زحمت بلند شد و به لبه تخت تکیه داد. زن گفت: مثل اینکه حالت بهتر است؟
لیزا سرش را تکان داد. زن لبخندی زد و ادامه داد: همین جا باش تا برایت شیر گرم بیاورم.
وقتی زن از اتاق خارج شد ، لیزا نگاهی به اطراف انداخت. خانه کوچک زیبایی بود؛ خانه ای ویلایی که با وسایلی ساده و تابلوهای زیبایی الهام گرفته از طبیعت تزئین شده بود ، قفسه بزرگی در گوشه ای قرار گرفته بود که مقدار زیادی کتاب را در خود جای داده بود. زن ناشناس با لیوان شیر وارد شد و کنارش روی لبه تخت نشست ، لیزا آهسته پرسید:

خانم چه اتفاقی برای من افتاد؟
زن جواب داد: من خودم هم نمیدانم ، فقط تو را بی حال دیدم که وسط جنگل افتاده بودی. شانس آوردی که من برای جمع کردن تمشک به جنگل رفته بودم ، وگرنه معلوم نبود که چه اتفاقی برایت می افتاد چون کمتر کسی از آن طرفها رد می شود.

R A H A
06-12-2011, 01:39 AM
ليزا سرش را تکان داد و به دقت به زن نگريست ، در چشمهايش محبتي ديد که تنش را گرم مي کرد. زن پرسيد: اسمت چيست ؟ تو را تا به حال نديده بودم.
اليزابت جواب داد: ليزا اسميت.
حدست مي زدم که تو ليزا باشي ، ماجراي زندگيت را شنيده ام. به من گفته بودند که تو به قلعه سبز آمده اي ولي تا به حال تو را نديده بودم ، اسم من هم پاتريشياست و از ملاقات تو خوشبختم.
ليزا لبخندي زد وگفت: شما جيمز را مي شناسيد؟
پاتريشيا جواب داد: البته . کيست که او را نشناسد؟ اينجا تقريبا به خانه جيمز نزديک است ، تا به حال کلبه مرا نديده بودي؟
ليزا جواب داد: نه هيچ وقت اين طرفها نيامده بودم چون من زياد از خانه خارچ نمي شوم. امروز هم اتفاقي به اينجا آمدم که گم شدم.
پاتريشيا شير را به دست ليزا داد و گفت: بهتر است تا گرم است آن را بخوري.
ليزا شير را از دست او گرفت و در حالي که آن را مزه مزه مي کرد به کتابخانه بزرگ روبرويش اشاره کرد و پرسيد: شما زياد کتاب مي خوانيد؟
پاتريشيا نگاهي به قفسه کتابهايش کرد و جواب داد: بله خيلي زياد. من قبلا معلم بودم.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: درمدرسه اي که نزديک قلعه سبز است؟
پاتريشيا سرش را تکان داد و جواب داد: سالها قبل شغلم اين بود اما نه در اينجا بلکه در شهر براتين ، ولي از وقتي به قلعه سبز آمده ام تدريس را رها کرده ام.
ليزا ديگر چيزي نپرسيد و در سکوت به خوردن شير گرم که حالش را جا آورده بود مشغول شده. وقتي به پاتريشيا نگاه کرد ناخود آگاه به ياد مادرش افتاد، درحالي که هيچ وجه شباهتي بين پاتريشيا و مادرش وجود نداشت. پاريشيا کاملا متفاوت با مادرش لباس پوشيده بود و بدون توجه به اينکه چگونه بايد سخن گفت يا رفتا کرد ، آزادانه هر طور که مي خواست برخورد مي کرد، در حالي که مادرش کاملا مقيد به رفتار مؤدبانه و اجتماعي بود. ليزا پيش خود گفت اگر پاتريشيا با آن لباس قرمز و موهاي آشفته و ريخته شده بر دوشش در شهرشان راه برود چه بلوايي به پا مي شود. از تصور آن لبخندي بر لبانش نقش بست . صداي پاتريشيا او را به خود آورد: حالت چطور است ليزا؟
ليزا جواب داد: خيلي بهترم ، شما به من خيلي کمک کرديد. در آن لحظه که داخل جنگل سرگردان شدم واقعا ترس تمام وجودم را در بر گرفته بود ، اقرار مي کنم که واقعا هراس آور است. قبلا که در شهر زندگي مي کردم هرگز چنين اتفاقي برايم نيفتاده بود.
پاتريشيا دستش را نوازش کرد و گفت: دختر عزيزم ، حالا خيلي مانده که به اينجا عادت کني. آيا از روزي که به اينجا آمده اي با مشکلي هم روبرو شده اي؟
ليزا سکو کرد. پاتريشيا ادامه داد: ميداني وقتي تو را پيدا کردم مدام هذيان مي گفتي ، معلوم بود که به شدت گريسته بودي ، نمي خواهم کنجکاوي مرا حمل بر بي ادبي من بداني. در آينده پي خواهي برد که من زن رکي هستم و عادت ندارم چيزي را پنهان نگاه دارم. خوب وقتي تو را در آن حال ديدم حدس زدم که غريبه هستي ، حالا که تو را شناخته ام تصور مي کنم برايت سخت است که دور از شهر زندگي کني و اين طبيعي است. خيليها مانند تو هستند و نمي توانند زندگي قبل خود را فراموش کنند ، چون به آداب و رسوم و رفتارهاي شهري عادت کرده اند؛ بنابراين بعضي از آنها دوباره به شهر بر ميگردند، شايد تو هم يکي از آن افراد باشي.
ليزا سرش را بلندکرد و با لحني تحکم آميز گفت: ولي شما کاملا در اشتباهيد چون من جزء آن دسته از آدمهايي نيستم که گفتيد، زيرا من براي فرار از همان آداب و رسوم و رفتارهاي مبالغه آميز و افراطي به اينجا آمده ام نه براي اينکه مدتي را در اينجا بمانم و بعد دوباره به سوي همان اجتماع برگردم. از وقتي به اينجا آمده ام اين را حس کرده ام که من از همان ابتدا چنين زندگيي را مي خواستم ولي راه دستيابي به آن را نيمي دانستم، تا اينکه دست سرنوشت مرا به سوي آن سوق داد. اين زندگي با روح من سازگار است و من به هيچ طريقي نمي خواهم دوباره آن را از دست بدهم.
پاتريشيا پرسيد: ولي ليزاي عزيزم ، پس چرا اين قدر ناراحتي ؟ حتي در زير اين لبخند آرامت هم مي توانم غم را از نگاهت بخوانم.
ليزا سکوت کرد و سرش را پايين انداخت . با اينکه پاتريشيا تنها مدت کمي بود که با او هم صحبت شده بود خيلي خوب به شرايط روحي ليزا پي برده بود. با اين حال نمي توانست به او حرفي بزند چون هنوز به او اطمينان نداشت. پاتريشيا وقتي سکوت ليزا را ديد گفت: شايد سؤالم بيجا بود. هر چه باشد مدت زماني که ما با هم آشنا شده ايم خيلي کم است ، بنابراين مجبور نيستي به سوالم جواب دهي.
ليزا جواب داد: مهم نيست پاتريشيا ، تو با صداقت حرف دلت را زدي و من از اين رک گويي تو خوشم آمده ولي من موقعيت مناسبي براي بيان احساساتم ندارم.
پاتريشيا لبخندي زد و گفت: بسيار خوب ، بهتر است رهايش کنيم.
ليزا حرف خود را عوض کرد و پرسيد: پاتريشيا شما چند سال داريد؟ پاتريشيا خنديد و گفت: هيچ تصور نمي کردم ، شما خيلي جوانتر نشان ميدهيد. اگر مادرم هم زنده بود حالا هم سن شما بود...
و بعد از مکثي ادامه داد: مي دانيد ، وقتي به شما نگاه مي کنم به ياد مادرم مي افتم.
هاله اي از غم صورت او را پوشاند.
پاتريشيا گفت: خوشحالم که اين را مي گويي.
ليزا نگاهي به بيرون انداخت ، غروب از راه رسيده بود. از جا بلند شد و گفت: خوب بهتر است به خانه برگردم ، خيلي دير شده. مي ترسم جيمز و ديگران برايم نگران شوند.
پاتريشيا او را بدرقه کرد و راه خانه را به ليزا نشان داد. خانه بزرگ از دور پديدار بود. ليزا دست پاتريشيا را در دست فشرد وگفت: مي توان باز هم به ديدنت بيايم؟
پاتريشيا جواب داد:
البته ليزا ، منتظرت خواهم ماند ، ما مي توانيم دوستان خوبي براي هم باشيم.
ليزا سرش را تکان داد و سندي را که به تنه درختي در جلوي کلبه بسته شده بود و ناآرامي مي کرد باز کرد و سوار آن شد و در حاليکه براي پاتريشيا دست تکان مي داد در اين فکر بود که هيچ کدام از اتفاقاتي را که آن روز برايش افتاده بود براي جيمز و جان بازگو نکند. وقتي به خانه رسيد جان مشغول بردن اسبش به طويله بود. ليزا جلو رفت و با صداي بلند گفت: سلام جان ، خسته نباشي.
جان از ديدن ناگهاني ليزا يکه خورده بود گفت:ليزا تو مرا ترساندي.
ليزا جواب داد: متاسفم خيال کردم مرا ديده اي.
جان زير لب گفت: پشت سرم که چشم ندارم.
ليزا خنديد ، جان گفت: خوش گذشت؟

R A H A
06-12-2011, 01:40 AM
ليزا ضمن حفظ خونسردي جواب داد: بله خيلي زياد....
جان گفت: از قيافه ات معلوم است که خوب تفريح کرده اي.
ليزا سندي را به طرف اصطبل هدايت کرد و با جان وارد خانه شد. پگ مشغول چيدن ميز شام بود.
جان پرسيد: پدر هنوز نيامده؟
پگ جواب داد: نه ، خودت که مي بيني.
ليزا گفت: جان من خيلي خسته ام، گمان نمي کنم بتوانم منتظر جيمز بمانم ، ميروم بخوابم.
جان به طرف ليزا برگشت و گفت: ولي تو که هنوز شامت را نخورده اي آيا گرسنه نيستي؟
ليزا از سر خستگي گفت: نه جان ، بيشتر احتياج به خواب دارم تا غذا.
جان با نگاه او را که از پله ها بالا مي رفت تعقيب کرد. ليزا قبل از آنکه بتواند راجع به حوادثي که آن روز برايش اتفاق افتاد بود فکر کند به خواب رفت.
کنار کتابخانه بزرگ پاتريشيا ايستاده بود و کتابهايش را برانداز مي کرد ، با ديدن آن همه کتاب به ياد دوران دانشکده اش افتاد. کتابي توجهش را جلب کرد. پاتريشيا در حالي که دستهايش را داخل جيب شلوارش کرده بود به او نزديک شد و گفت: کتاب واقعا جالبي است.
ليزا کتاب را باز کرد و به صفحه اولش نگريست ؛ بالاي ورقه نوشته شده بود: تقديم به پاتريشياي عزيزم و زير آن همراه با امضايي اسم چارلز به چشم مي خورد.
ليزا به پاتريشيا که لبخندي بر لبانش نقش بسته بود نگريست و از سر تعجب گفت: هيچ وقت به من نگفته بودي که مردي در زندگيت بوده است.
پاتريشيا شانه هايش را بالا انداخت و زير لب گفت: چون فرصتي براي بازگو کردن آن پيش نيامده بود، ولي خوب شايد بد نباشد مرا بهتر بشناسي.
و در حالي که به طرف ليزا بر مي گشت ادامه داد: اين درست نيست که دو دوست صميمي چيزي را از هم پنهان کنند، اين طور نيست؟
ليزا لبخندي زد و مشتاق شنيدن روي صندلي نشست.
پاتريشيا ادامه داد: دو يا سه سال از تو کوچکتر بودم که با چارلز در يک مهماني آشنا شدم ، با همان نگاه اول به او علاقه مند شدم ... مردي آرام و صبور با صداقتي در خور تحسين؛ زيبا نبود ولي تمام زيباييهاي دنيا را در او جمه مي ديدم.
ليزا گفت: خوب به اين دليل که عاشقش بودي.
پاتريشيا در تصديق حرفهاي او گفت: بله ، خيلي دوستش داشتم. چارلز هم مرا خيلي دوست داشت و با اينکه خانواده اي ثروتمند بود برخلاف ميل پدر و مادرش با من ازدواج کرد و همين باعث شد که خانواده اش ما را ترک کنند و پدرش او را از ارث محروم کرد ولي با اين حال خوشبخت بوديم. تنگدستي به هر دوي ما فشار مي آورد ولي هيچ سعادتي را نمي شد با خوشبختي ما مقايسه کرد. چند سال گذشت و ما بچه دار نشديم ، تمام اميد ما اين بود که وجود بچه اي زندگي محقر ما را روشن کند. ما هر دو عاشق بچه بوديم ولي وقتي دکتر به ما گفت که هيچ وقت بچه دار نمي شويم ، خوشبختي ما هم پايان يافت. آن همه عشقي که به هم داشتيم يکدفعه رنگ باخت و بدتر اخلاقش عوض شد و سر هر چيز کوچکي بهانه مي گرفت و با من بدرفتاري مي کرد و مرا از خود مي راند. ماهها تحمل کردم شايد چارلز بر سر عقل بيايد، هر چه او بيشتر خشونت نشان مي داد من بيشتر به او محبت کردم ولي چارلز مدام بدتر مي شد. حتي تا جايي پيش رفت که مرا متهم کرد با مرد ديگري رابطه دارم ، از وقتي دکتر گفته بود که علت بچه دار نشدن ما اوست نسبت به من بدبين شده بود و اين سوء ظن هايش براي من غير تحمل بود....
پاتريشيا سيگاري روشن کرد و در حالي که روي کاناپه مي نشست ادامه داد: روزهاي خيلي زجرآوري بود ولي من همه سختي ها را براي خاطر او تحمل مي کردم ، حتي حاضر بودم هيچ گاه بچه اي نداشته باشم ولي چارلز را براي هميشه کنار خود داشته باشم اما او اين را نمي فهميد. او هيچ وقت درک نکرد که تا چه اندازه به او علاقه مند بودم ، از طرفي مادر و پدرم هر روي فشار خود را براي جدا شدن از او بيشتر مي کردند ولي من هيچ گاه راضي به ترکش نبودم چون او براي خاطر من از خانواده اش بريده بود و من هم حاضر بودم حتي به قيمت ترک خانواده ام به زندگيم با او ادامه دهم ، و همين طور هم شد چون پدرم با قساوت تمام دو راه را پيش پاي من گذاشت؛ يا مي بايست از چارلز جدا مي شدم يا براي هميشه پدر و مادرم را فراموش مي کردم ، ولي من راه خود را انتخاب کرده بودم. با ترک خانواده ام خود را تنهاترين زن روي زمين احساس مي کردم. چارلز گاهي حتي به مدت چند روز مي شد که به خانه بر نمي گشت و وقتي هم که مي آمد داد و فرياد به راه مي انداخت و از هر چيزي ايراد مي گرفت. آن روزهاي جهنمي سپري شد تا اينکه روزي چارلز مست به خانه آمد. هميشه مست مي کرد ولي نه آن قدر که آن شب خورده بود. حالش خيلي بد بود وسرفه هاي شديدي مي کرد و از درد دولادولا راه مي رفت. با ترس به او نزديک شدم. سرش را بالا گرفت ، چقدر نگاهش با روزهاي قبل فرق داشت. همانند وقتي بود که من براي اولين بار عاشقش شده بودم. مدتي طولاني در همان حال به من نگاه کرد و بعد در ميان دستهايم از حال رفت، او را به اتاق بردم و خواباندم. رنگش به شدت پريده بود، وقتي دوباره به حال آمد و چشمهايش را باز کرد به وضوح ديدم که فروغ زندگي در چشمانش فرو مي مرد و چيزي نمانده بود که خاموش شود. مهربانانه صدايم زد ، بغض را گلويم را بسته بود. زير لب گفتم: چارلز تو حالت خيلي بد است بهتر است برايت دکتر بياورم.
دست مرا گرفت و با صداي خفه گفت: نه پاتريشيا اينجا بمان ، مي خواهم با تو حرف بزنم.
کنارش نشستم و نوميدانه پرسيدم: خيلي درد مي کشي؟
سرش را تکان داد و جواب داد: بله ، خيلي . چند روزيست که درد راحتم نمي گذارد.
گفتم: پس چرا به من چيزي نگفته بودي ؟ چرا به دکتر مراجعه نکردي؟
چارلز به چشمهايم خيره شد و گفت: نزد دکتر رفتم ولي مي داني او چه گفت؟
بي صبرانه گفتم: نه چارلز ، دکتر چه گفت؟
چارلز دستهايم را فشرد و جواب داد: دکتر عقيده دارد که مدتهاست سرطان ريه گرفته ام ، مي گفت که ديگر براي معالجه خيلي دير شده و روزهاي آخر عمرم را سپري مي کنم.
فرياد زدم: چارلز چرا به من حرفي نزدي؟
چارلزگفت:عزيزم چه فرقي مي کرد؟ من به اندازه کافي تو را رنجانده بودم. غير از اين درد کشنده ، درد بدتري را تحمل ميکردم و آن درد رنجاندن تو بود. من زندگي را به کام تو تلخ کردم ولي تو همسر با وفا هميشه کنارم ماندي و مرا تحمل کردي. پاتريشيا من به تو خيلي بدي کردم ، اميدوارم مرا ببخشي. من تو را خيلي دوست داشتم و وقتي دکتر گفت که تو به دليل مشکل من هيچ گاه نمي تواني بچه اي داشته باشي سعي کردم تو را از خود برانم ، ولي انگار اشتباه کردم. تو با وفاتر از آن بودي که مرا ترک کني و حالا مي فهمم که چقدر در اشتباه بودم.
و من چه مي توانستم بکنم؟ فقط اشک مي ريختم و در سکون به او مي نگريستم.
چارلز سرفه شديدي کرد و با آخرين توانش پرسيد: پاتريشيا آيا مرا مي بخشي؟

R A H A
06-12-2011, 01:41 AM
سرم را تکان دادم و گفتم: بله چارلز ، من هميشه دوستت داشته ام و خواهم داشت، به تو علاقه مند هست و هيچ گاه از تو کدورتي به دل نگرفته ام.
چارلز لبخندي زد و چشمهايش را براي هميشه بست...
پاتريشيا گريه اش گرفت ،ليزا کنار او نشست و در آغوشش گرفت و گفت: بس است پاتريشيا ، ديگر نمي خواهم داستان زندگيت را برايم تعريف کني ، نمي خواستم تو با تجديد خاطراتت تا اين حد ناراحت شوي.
پاتريشيا خود را از آغوش ليزا بيرون آورد و در حالي که اشکهايش را پاک مي کرد گفت: نه ليزا بگذار برايت بگويم ، گاهي پيش مي آيد که بايد با گفتن دردهاي کهنه خود را کمي سبک کرد.
لبخندي غمگينانه به ليزا زد. ليزا دلسوزانه به او نگريست ، هيچ تصور نمي کرد که اين زن سر حال و پر جنب و جوش نيز که همه را به زندگي اميدوار مي کرد غمي بزرگ در دل داشته باشد. دستهايش را نوازش کردو گفت: تا تو آرام بشوي مي روم قهوه بياورم.
پاتريشيا سرش را تکان داد و به کتابي که در دست داشت خيره ماند. مدتي بعد وقتي ليزابا سيني قهوه وارد شد ، پاتريشيا در حالي که به سيگارش پک مي زد روي صندلي نشسته بود و کتاب را ورق مي زد.
ليزا لبخندي زد و سيني را روي ميز گذاشت. پاتريشيا قهوه اش را برداشت و در حالي که سيگارش را خاموش مي کرد ادامه داد:
وقتي که او مرد ، به معناي واقعي تنها شده بودم. به همين دليل تصميم گرفتم روي پاي خودم بايستم ، بنابراين شغل معلمي را برگزيدم زيرا هيچ چيز برايم لذت بخش تر از اين نبود که در انبوه اندوههايم صداي خنده کودکان گوشم را پر کند. لذت بخش ترين لحظات برايم وقتي بود که بچه هاي کوچک با صداي ظريفشان کتابهاي درسي را بلند مي خواندند. هيچ وقت نگاهشان را ، هنگامي که نمي توانستند کلمه اي را بخوانند از ياد نمي برم که مظلوم به من چشم مي دوختند تا راهنماييشان کنم.
ليزا پرسيد: ديگر به فکر ازدواج مجدد نيفتادي؟
پاتريشا گفت: نه ، هيچ وقت راضي نشدم که عشق ديگري را در قلبم جاي دهم. عشق به بچه ها تمام قلبم را احاطه کرده بود. يک سال بعد از فوت چارلز درس خواند را از سر گرفتم. مصمم بودم تحصيلاتم را ادامه دهم. سال آخري که در رشته جامعه شناسي فارغ التحصيل شدم ، ويلسون رئيس دانشکده به من پيشنهاد ازدواج داد. او مرد ثروتمندي بود که يک بار هم ازدواج کرده بود و از همسر سابقش يک فرزند داشت. او به صورتهاي مختلف پيشنهادش را تجديد مي کرد ولي من هر بار آن را رد مي کردم.
ليزا گفت: چرا پاتريشيا ؟ آيا از او متنفر بودي؟
پاتريشيا گفت: درست نمي دانم ليزا ، از او بدم نمي آمد ولي نگاهش قلبم را گرم نمي کرد. هيچ گاه نتوانستم عاشقش شوم و بدون عشق ، زندگي برايم ارزشي نداشت. بعد از اتمام تحصيلات در دانشکده مشغول به تدريس شدم. کارم دو نوبته شده بود ، صبحها به بچه هاي کوچک و بعد از ظهرها به دانشجويان درس مي دادم و عاقبت مجبور شدم به دليل اصرارهاي بيش از حد ويلسون و اينکه کم کن در دانشکده شايع شده بود که من با او رابطه دارم تدريس را رها کنم و خانه نشين بشوم، در حالي که به بچه ها عشق مي ورزيدم ولي به دليل حرافي اطرافيانم مجبور بودم کمتر مقابل ديد مردم نمايان شوم. بيکاري عذابم ميداد و بالاخره باعث شدکه مريض شوم و حالم روز به روز وخيمتر شود ، تااينکه به واسطه يکي از دوستانم با جيمز آشنا شدم و او بود که مرا تشويق کرد به اينجا بيايم و وقتي ماجراي زندگيش را برايم تعريف کرد به زندگي در قلعه سبز بيشتر راغب شدم.
ليزا پرسيد: پشيمان نيستي که به اينجا آمده اي؟
پاتريشيا سرش را به علامت نفي تکان داد و جواب داد: نه هيچ وقت پشيمان نشدم زيرا در اينجا بود که به زندگي اميدوار شدم و شور زندگي دوباره در من زنده شد.
ليزا مهربانانه گفت: خوشحالم که توانستي بر مشکلاتت غلبه کني.
پاتريشيا گفت: اگر حالا با اميد به زندگيم ادامه مي دهم فقط به دليل اين است که در ميان مردماني چنين صميمي و محيطي دل انگيز زندگي مي کنم.
ليزا گفت: اين سرزمين براستي روي تمام زخمهاي کهنه قلبهايمان مرهم مي گذارد و ما همه به اين سرزمين مديون هستيم.
پاتريشيا در تاييد حرفهاي او سرش را تکان داد. صداي در به گوش رسيد ، پاتريشيا در را باز کرد و جان پشت در نمايان شد. پاتريشيا خندان گفت: حالت چطور است جان واريک؟ چه عجب که اين طرفها پيدايت شده...
جان داخل خانه سرک کشيد و پرسيد: ليزا هنوز اينجاست؟
پاتريشيا جواب داد: بله داشتيم با هم گپ مي زديم.
جان به شوخي گفت: واي خداي بزرگ ، شما دو تا از همه خسته نمي شويد؟
با لحني طنز آميز ادامه داد: خانم اليزابت اسميت آمده ام تا شما را به قصر روباهايمان ببرم ، من همانند آن شاهزاده بي قرار به دنبال ملکه روياهايم آمده ام.
ليزا جلو رفت و گفت: البته...
و به اسب سياهرنگ پيري که به درخت بسته بود اشاره کرد.
پاتريشيا با صداي بلند شروع به خنديدند کرد ، ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت: خداي بزرگ چرا اين اسب را آورده اي، مگر سندي در اصطبل نبود؟
جان شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هميشه که نمي شود سندي زحمت حمل تو را متحمل شود.
ليزا آهي کشيد و گفت: خيلي خوب من تسليمم، هيچ وقت شاهزاده اي به زبان درازي تو نديده بودم.
پاتريشيا لبخندزنان به ليزا نگريست و گفت: ليزا ، شاهزاده اي که دنبالت آمده زيادي خوشگل است ، بهتر نيست او را بدزديم؟
ليزا خنده اي کرد و گفت: فکر بدي نيست ، شايد بتوانيم زبانش را کوتاه کنيم.
جان کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: من هم بدم نمي آيد.
و رو به ليزا کرد و ادامه داد: خوب منتظر چه هستيد؟ من آماده دزديده شدنم.
پاتريشيا با دست به پشت جان زد و گفت: واقعا که اين بلبل زباني ات به پدرت رفته ، من که از دزدين يک شاهزداده گستاخ صرف نظر کردم ، تو چطور ليزا؟
ليزا لبخندي زد و ابروهايش را بالا انداخت. جان روي اسبش پريد و دهانه اسب سياهرنگ را به ليزا داد ، ليزا در حالي که سوار اسب مي شد به شوخي گفت: جان بهتر است تو جلوتر حرکت کني ، اين طور که مرا زير نظر گرفته اي مي ترسم تو مرا بدزدي.

R A H A
06-12-2011, 01:42 AM
جان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. وقتی آنها شروع به حرکت کردند ، پاتریشیا در کالی که لبخند عمیقی بر لبانش نقش بسته بود برایشان دست تکان داد.
هوا رو به تاریکی می رفت و آن دو آرام به طرف خانه در حرکت بودند ، لیزا به خورشید که آرام آرام در پشت کوههای کبود پنهان می گشت نگریست . بناگاه خاطره پیتر در ذهنش جان گرفت ، پیتر غروب آفتاب را خیلی دوست می داشت. به ذهنش رسید شاید او هم به آن منظره می نگرد و در فکر اوست. جان در حالی که به چهره لیزا دقیق شده بود

پرسید:
چیزی شده لیزا؟
لیزا سرش را تکان داد و جواب داد: نه جان ، فقط برای لحظه ای احساس دلتنگی کردم.
جان با لحن تمسخرآمیز گفت: دلتنگ برای چه کسی ؟ پیتر؟
لیزا یکه خورد و گفت: منظورت چیست؟
جان در سکوت به لیزا نگریست . لیزا سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: دست خودم نیست ، میدانی بعضی وقتها به یادش می افتم....
جان گفت: با وجود اینکه آن طور با تو رفتار کرد؟
لیزا آهی کشید و جواب داد: نمی دانم باید چه کنم... بیشتر وقتها احساس می کنم دیگر دوستش ندارم و عشق او از دلم بیرون رفته ، ولی با این حال گاهی خاطره های گذشته جلوی چشمانم زنده می شود، و وقتی تنها می شوم ناخودآگاه بیشتر راجع به او فکر می کنم.
جان گفت: تصور نمی کنی وقتش باشد که گذشته ات را فراموش کنی و دوباره طعم عاشق شدن را بچشی؟
لیزا به جان خیره شد ، جان از او پیش افتاد و لیزا به دنبالش روانه شد. مدتی بعد وقتی که به خانه نزدیک شدند ، لیزا زیر لب گفت: جان ، تصور می کنم دیگر هیچ وقت نتوانم عاشق کسی بشوم.
جان نگاه تندی به لیزا انداخت و گفت: من هم تصور می کنم دیوانگی محض است که کسی عاشق تو شود.
لیزا مبهوت به جان نگاه کرد و گفت: چه می خواهی بگویی جان؟
جان اسب را مجبور کرد تا بر سرعتش بیفزاید و در همان حال جواب داد: می خواهم بگویم که من دیوانه ام و تو از من دیوانه تر ، متاسفم لیزا ، واقعا متاسفم.
جان سرعتش را زیاد کرد و از او فاصله گرفت و لیزا احساس می کرد به یکباره دنیا روی سرش خراب شد. اسب پیر آهسته به خانه نزدیک شد، جیمز از پشت پنجره برایش دست تکان داد. لیزا اسب را داخل اصطبل برد و وارد خانه شد. جان روی روزنامه ای خم شده بود و به دقت آن را مطالعه می کرد ؛ انگاه هیچ اتفاقی نیفتاده بود. لیزا از سر عصبانیت

رویش را از او برگرداند. جیمز جلو رفت و گفت: چطوری دختر خانم ، خوش گذشت؟
لیزا بی حواس به جیمز نگریست ، لبخند از لبهای جیمز ناپدید شد و گفت: لیزا بیمار شده ای؟ چرا این قدر می لرزی؟
لیزا به آرامی گفت: جیمز خیلی خسته ام.
جیمز غرغرکنان گفت: بیا غذایت را بخور و بعد برو استراحت کن ، چرا این قدر به خود فشار می آوری ، آن هم در حالی که این قدر ضعیف شده ای؟ من پوست پاتریشیا را میکنم، حتما دوباره با هم پیاده روی کرده اید.
لیزا آهی کشید و گفت: نه جیمز زیاد سخت نگیر ، به او ربطی ندارد ، همه اش تقصیر خودم است.
برای لحظه ای جلوی چشمهایش تار شد، جیمز دستهایش را محکم گرفت و به او کمک کرد تا از پله ها بالا برود. لیزا برای لحظه ای به پشت سرش نگریست ، جان غمگینانه به او نگاه می کرد. جیمز در اتاقش را باز کرد ولیزا بی حال روی لبه تخت نشست و به جیمز خیره شد. ناگهان بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، شانه هایش به شدت تکان می

خورد. جیمز جلوی او زانو زد و گفت: چه شده لیزا ؟ به من بگو از چه چیز ناراحت هستی؟
لیزا بی اراده پرسید: جیمز تو هم تصور می کنی که من دیوانه ام؟
جیمز در عین تعجب جواب داد: این چه حرفی است که می زنی؟ چه کسی به تو گفته که دیوانه ای؟
لیزا گفت: من دیوانه ام جیمز ، چون نمی توانم پیتر را از یاد ببرم؛ چون دیگر نمی توانم عاشق شوم، آیا این دیوانگی نیست؟
جیمز قاطعانه گفت: ولی این دیوانگی را خیلی ها از سر گذرانده اند. این طبیعی است که هنوز او را از یاد نبرده ای، چون پیتر سالها جزئی از زندگی تو بوده و تو آینده ات را بر پایه این امید ساخته بودی که روزی با او ازدواج می کنی؛ بنابراین به زمان احتیاج داری تا فراموشش کنی و دنیایی برای خود بسازی که پیتر در آن جایی نداشته باشد و در اینجا

به قدر کافی وقت خواهی داشت تا این کار را انجام دهی ، حالا بخواب و این فکرهای احمقانه را از خود دور کن.
لیزا به جیمز چشم دوخت و زیر لب گفت: خوشحالم که در این دنیا تنها نیستم ، جیمز واقعا به تو احتیاج دارم.
جیمز در حالی که پتو را روی او می کشید مهربانانه گفت: من هم به تو نیاز دارم کوچولو. این را هیچ وقت فراموش نکن.
لیزا آهی کشید و چشمهای مرطوبش را روی هم فشرد تا به خواب رفت. در خواب مادرش را دید که از دور به او نگاه میکرد، لیزا گریان به طرف مادرش دوید و به آغوش او جای گرفت ، از یاد برده بود که آغوش مادرش مرهمی بود بر تمام زخمهایش .با صدای بلند شروع به گریستن کرد ، مادرش او را نوازش کرد و زمزمه کرد:
بس است لیزا ، این قدر غمگین نباش . باید طاقت داشته باشی ، همه چیز درست خواهد شد.
وقتی از خواب بیدار شد خورشید ساعتها بود که از پشت کوهها بیرون آمده بود و قلعه سبز را گرما و نور می بخشید. هنوز وجود مادرش را احساس می کرد. آرام زمزمه کرد: مادر هیچ وقت فراموشت نمی کنم، تو هم هرگز از یاد نبر که چقدر دوستت دارم.
آهی کشید و از تخت پایین لغزید و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. جیمز اسبها را بیرون برده بود و در کنار پرچینها می چرخاند. لباسش را عوض کرد و از پله ها سرازیر شد. پگ دست به کمر ایستاده بود و غرولند کنان به پیرمرد باغبان می نگریست ، ولی پیرمرد بی توجه به او خونسردانه خاک گلدان بزرگ را روی زمین می ریخت. لیزا متوجه جان

شد که مشغول خوردن صبحانه اش بود. در عین دستپاچگی به یاد حرفهای دیروز او افتاد، جان با دیدن لیزا لبخندی زد و گفت: سلام دختر خانم ، صبح به خیر.
لیزا از سر تعجب به او نگاه کرد ، مانند این بود که جان همه چیز را از یاد برده است و یا شاید این طور وانمود می کرد. به زور لبخندی زد و کنار میز نشست، جان که صبحانه اش تمام شده بود از جا برخاست و گفت: چرا غمگینی لیزا؟ لبخند بزن، این بهترین راه حل است.
لیزا سرش را پایین انداخت ، جان به طرف پگ و باغبان رفت و در حالی که به پشت پیرمرد می زد با صدایی بلند گفت: بس است ، دیگر این کثافت کاری را تمام کن ، خاک گلدان عوض کردن که این قدر طول نمی کشد.
پیرمرد از سر لجاجت جواب داد: تا وقتی که خاک تمام گلدانها را عوض نکنم از اینجا نمی روم.
پگ فریاد زد: جان از اینجا بیرونش کن ، همه جا را به لجن کشیده.
جان خنده ای کرد و گفت: تو هم غرغر کردن را رها کن پیرزن ، خودش بعدا اینجا را تمیز میکند.
پگ در حالی که دستش را به کمرش زده بود از سر خشم گفت: لازم نکرده ، بدتر همه جا را گند می زند، اگر زود کارش را تمام نکند گلدانها را با خودش پرت می کنم بیرون.

R A H A
06-12-2011, 01:43 AM
پيرمرد در عين خونسردي جواب داد: و آن وقت جيمز هم تو را از خانه بيرون مي اندازد چون گلدانهايش را بيشتر از تو دوست دارد.
جان به نشانه تاسف سرش را تکان داد و آنان را به حال خود رها کرد. وقتي مي خواست از خانه خارج شود نگاهي به ليزا انداخت و لبخند معني داري زد ، ليزا مبهوت به رفتن او چشم دوخت. آهي کشيد و در حالي که مقداري کره بر مي داشت و روي نان مي ماليد متفکرانه به باغبان خيره شد. پيرمرد در حالي که خاک گلدان را عوض مي کرد زير لب ترانه اي را زمزمه مي کرد، ليزا انديشيد: چقدر خوب مي شد اگر من هم مثل او اين قدر راحت و خوشحال مي بودم. در آن لحظه واقعا به پيرمرد غبطه مي خورد. در حالي که نان را گاز مي زد از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. هوا رو به ابري شدن مي رفت. در هيچ جا جان و جيمز را نديد. صبحانه اش را نيمه کاره رها کرد و به طرف اتاق نشيمن رفت. پگ در حالي که غروبند مي کرد صبحانه نيمه تمام ليزا را از روي ميز جمع کرد. باغبان بي توجه به او چشمکي به ليزا زد و ليزا در حالي که از کنارش مي گذشت به او لبخند زد. مجله اي که شب قبل جان مي خواند روي ميز بود؛ آن را برداشت و از سر بي حوصلگي ورق زد. دلش حسابي گرفته بود ، حرفهاي روز قبل جان يک لحظه راحتش نمي گذاشت. حالا متوجه شده بود که حتي نگاههاي جان هم فرق کرده است. آيا جان به او علاقه مند شده بود؟ آهي کشيد و چند دفعه نام جان را پيش خود زمزمه کرد، هيچ وقت در مورد احساسش نسبت به جان فکر نکرده بود ، آيا واقعا عاشقش شده بود؟ شايد هر کسي جاي او بود از مردي مانند او خوشش مي آمد. زير لب گفت: آيا واقعا دوستش دارم؟
بله ، او را دوست داشت ولي عاشقش نبود ، او را همان طور دوست داشت که جيمز را. حرفهاي پاتريشيا در گوشش پيچيد که درباره ويلسون مي گفت: از او بدم نمي آيد ، شايد محبتش در دلم بود ولي هيچ وقت عاشقش نشدم. باران شروع به باريدن کرد ، کنار پنجره رفت و به دانه هاي درشت باران که پي در پي به پنجره مي خورد چشم دوخت. گونه هاي داغش را روي شيشه پنجره گذاشت و از خنکي آن احساس لذت کرد. با بارش باران در قلبش احساس اندوه بيشتري مي کرد. صداي در خانه در راهرو پيچيد که با غژغژي باز شد. ليزا به طرف راهرو رفت و به خود گفت حتما جيمز برگشته است. مردي غريبه در حالي که کاملا خيس شده بود وارد شد. ليزا شگفت زده به او خيره شد. مرد که احساس کرده بود کسي جلوي رويش ايستاده است سرش را بالا آورد . لحظه اي هر دو متعجب يکديگر را نگريستند. مرد غريبه کلاهش را برداشت و موهاي خيسش را تکان داد. ليزا پرسيد: شما چه کسي هستيد؟
مرد جواب داد: من بايد بپرسم شما چه کسي هستيد؟
ليزا از لحن تند او ناراحت شد، دهانش را باز کرد تا حرفي بزند ولي مرد مجال نداد و گفت: آها ، فهميدم تو حتما ليزا اسميت هستي ، اين طور نيست؟
ليزا از سر عصبانيت گفت: بله ، ولي شما خود را معرفي نکرديد....
مرد در حاليکه از کنار ليزا مي گذشت جواب داد: مهم نيست ، بعدا به هم معرفي مي شويم.
پگ وارد سالن شد و با ديدن او لبخندي زد و گفت: آه شما برگشتيد... زود برويد و لباسهايتان را عوض کنيد ، سر تا پا خيس شده ايد.
مرد ابروهايش را بالا انداخت و گفت: متشکر پگ ، حالا کلاه و پالتويم را بگير . ميروم بالا تا لباسهايم را عوض کنم.
رويش را به طرف ليزا نمود و تعظيم نيمه کاره اي کرد و از پله ها بالا رفت. ليزا از سر عصبانيت پاهايش را روي زمين کوفت . پگ در عين بدجنسي در حالي که پالتو را آويزان مي کرد با صداي بلندگفت: ژاک زود پايين بياييد تا برايتان قهوه گرم بياورم.
ليزا متوجه شدکه پگ عمدا با صداي بلند او را معرفي کرده است.
ليزا با ديدن آن رفتار توهين آميز ديگر طاقت نياورد و از خانه بيرون رفت و به طرف اصطبل دويد. خودش هم نمي دانست که مي خواهد چه کار کند. سندي شيهه اي کشيد. ليزا با عجله اسب را از اصطبل بيرون کشيد. صداي رعد بلندي تمام بدنش را لرزاند. ليزا خود را روي اسب انداخت و او را وادار به حرکت کرد. باران به بندبند بدنش نفوذ مي کرد ولي بايست مي رفت. اين تنها چيزي بود که در آن لحظه مي خواست. بعد از مدتي خود را جلوي خانه پاتريشيا يافت. سندي نا اميدانه شيهه کشيد، ليزا به زحمت اسب را داخل اصطبل برد و به طرف کلبه به راه افتاد . تنها آرزويي که داشت اين بود که پاتريشيا در خانه باشد. در را تمام توان کوفت و بعد از مدتي پاتريشيا جلوي در ظاهر شد و با ديدن ليزا فرياد زد: تو اينجا چه کار مي کني؟
ليزا آهسته گفت: کنار مي روي تا بيايم داخل يا نه ؟
پاتريشيا هراسان ليزا را داخل خانه کشيد و در را بست. دندانهاي ليزا از شدت سرما به هم مي خورد ، زير لب گفت: پاتريشيا...
پاتريشيا در حالي که لباسهاي خيس او را در مي آورد گفت: فعلا حرفي نزن ، تو واقعا ديوانه اي که در اين باران سيل آسا از خانه بيرون آمده اي سر تا پايت خيس آب است.
ليزا پتويي را که پاتريشيا به او داده بود به خود فشرد و روي صندلي نشست ، هنوز سردش بود. پاتريشيا با فنجاني قهوه کنار او نشست و گفت: خوب ليزا ، حالا حرف بزن ، براي چه اين موقع اينجا آمده اي؟ آيا اتفاقي افتاده؟
ليزا در حالي که سرش را به ديوار تکيه داده بود به شعله هاي آتش بخاري چشم دوخت. زهر خندي بر لبهايش نقش بست. پاتريشيا بر خود لرزيد و گفت: چه بر سرت آمده ليزا؟ حرف بزن...
ليزا به پاتريشيا نگاهي انداخت و جواب داد: تا به حال اين قدر احساس تنهايي نکرده بودم. ميداني ، خيال مي کردم قلعه سبز واقعا خانه ام شده و جايي است که مي توانم براي هميشه خود را جزئي از ساکنان آن بدانم. اولين باري که براي زندگي کردن به اينجا پناه آوردم موقعي بود که تنهاترين آدم روي زمين بودم ، تنهاي تنها....
چشمهاي تب آلودش را روي هم گذاشت و ادامه داد: و حال بعد از مدتها فهميده ام که به اينجا تعلق ندارم ، قلعه سبز هيچ گاه نمي تواندد خانه من باشد و اين را از ديروز به وضوح ديدم؛ و آن وقتي بود که جان گفت که ديوانه ام ، شايد مي خواست به من تفهيم کند که به اينجا تعلق ندارم ، چون هنوز نتوانسته ام پيتر را فراموش کنم و امروز...
لحظه اي سکوت کرد ، دستهايش مي لرزيد. پاتريشيا با نگاهي آميخته به نگراني ليزا را در آغوش گرفت و گفت: بس است ليزا ، بعدا برايم بگو. حالا ديگر بهتر است کمي استراحت کني.
ليزا با صدايي بغض آلود فرياد زد: نه مي خواهم بگويم ، بايد به حرفهايم گوش بدهي .اگر به تو نگويم پس به که بگويم؟
پاتريشيا گريان به ليزا چشم دوخت . ليزا لبهاي لرزانش را باز کرد و ادامه داد: قبل از آمدنم به اينجا پسر بزرگ جيمز از مسافرت برگشت. پاتريشيا مي داني چگونه با من رفتار کرد؟ رفتاري که با احمقها مي توان داشت، نگاهش مانند کسي بود که مي خواهد از سر اکراه سکه اي را جلوي گدايي بيندازد. او هم مي خواست به من بگويد که به اينجا تعلق ندارم. مي فهمي پاتريشيا؟ حالا بايد بداني که من از همه آدمها متنفرم ، نمي دانستم که يتيمي و تنهايي تا اين حد تلخ است.
پاتريشيا با عصبانيت گفت: بس کن ليزا اين چه حرفي است که مي زني؟
ليزا سرش را به شانه پاتريشيا تکيه داد و قبل از آنکه بتواند سخن ديگري بگويد از حال رفت.

R A H A
06-12-2011, 01:46 AM
در تاريکي و هراس دست و پا مي زد. احساس مي کرد که ديگر توان مقابله ندارد. خود را بالاي دره اي عميق يافت و مانند اين بود که کسي او را تشويق مي کرد پايين بپرد و خود را رها کند و او ، آماده بود ولي نيرويي او را نگه داشته بود. مادرش را ديد که جلوي رويش قرار گرفته بود ، لبخندي زد و خواست به طرف او برود ولي مادر از او دور شد و خشمگينانه به ليزا نگريست ، درست همانند وقتهايي که ليزا کودکي بيش نبود و بابت کار اشتباهي مي بايست به دست مادرش تنبيه مي شد. ليزا هراسان به مادرش چشم دوخت و او غضب آلود گفت: ليزا از تو چنين انتظاري نداشتم ، ديگر از تو قطع اميد کرده ام. تو ديگر دختر من نيستي، از خودت شرم نمي کني ؟ آيا من تو را اين طور تربيت کرده بودم که تا به هر مشکلي بر مي خوري در مقابل آن به راحتي به زانو در بيايي؟
ليزا بي صبرانه جواب داد: ولي مادر مگر نديدي چطور با من رفتار کردند؟ آنها مرا از خود رانده اند.
مادرش فرياد زد: پس خودت را به دره بينداز، عجله کن ليزا ، تو براي رهايي از مشکلاتت آسان ترين راه را انتخاب کرده اي ، اما بدان که ديگر دختر من نخواهي بود. من هيچ وقت دختر ترسويي مثل تو نداشته ام.
ليزا در ميان تنهايي و ترديد دست و پا مي زد.در آن مکان وحشتناک فقط مادرش بود که به او آرامش ميداد. دستش را دراز کرد و ملتمسانه گفت: کمکم کن مادر ، مي خواهم دختر تو باشم ، از من نرنج....
مادرش ناپديد شد و او در مرز سقوط بود که دستهايي محکم او را از سقوط نجات داد، چشمهايش را به زحمت باز کرد، احساس کرد کسي دستهايش را گرفته است آرام زمزمه کرد. مادر و به جاي او جيمز را در حالي که اشک مي ريخت ديد. ليزا آه عميقي کشيد و زير لب گفت: آيا من هنوز زنده ام؟
جيمز از سر بي قراري جواب داد: البته دخترکم ، تو هنوز براي مردن خيلي جواني...
ليزا سرش را چرخاند ، پاتريشيا در حالي که به او مي نگريست لبخند غمگينانه زد.
جيمز دست او را نوازش کرد و پرسيد: حالت چطور است ليزا؟
ليزا سرش را تکان داد و به جيمز خيره شد و بعد از مدتي در حالي که دستش را از دستهاي جيمز بيرون مي کشيد گفت: جيمز، در خواب مادرم را ديدم. نمي داني چقدر زيبا شده بود و مانند هميشه مصمم و با اراده نشان مي داد، اما خيلي از دست من عصباني بود. هميشه وقتي کار خيلي بدي انجام مي دادم اين طور به من نگاه مي کرد و سرم داد مي کشيد، اما اميدوارم مرا بخشيده باشد.
جيمز سرش را ميان دستانش گرفت و آشکارا گريست . شانه هاي پهنش در اثر گريه به شدت تکان مي خورد.
ليزا دستش را روي شانه هاي او گذاشت و مهربانانه گفت: مي داني مادرم از من چه خواست؟ خواست که شجاع باشم و از خود ضعف نشان ندهم. آيا مي خواهي ماري از دست تو هم ناراحت شود؟
جيمز جواب داد: نه ليزا ، البته که نمي خواهم او را ناراحت کنم ، و همچنين نمي خواهم که تو هم زجر بکشي ، تو براي چه به اين حال افتاده اي؟ آيا من کاري کرده ام که از من رنجيده اي؟
ليزا جواب داد: نه جيمز ، همه اش تقصير خودم بود ، نبايست اين قدر عجولانه تصميم مي گرفتم. تصور نمي کردم برايت ناراحتي ايجاد کنم.
جيمز در حالي که در عين بي قراري قدم مي زد گفت: تو هميشه حاشيه مي روي. چرا به من نمي گويي که چه مشکلي داري؟ به من حق بده که برايت نگران باشم. من در قبال تو احساس مسئوليت مي کنم ، اگر بخواهي تا اين حد خود را عذاب بدهي اين طور نتيجه مي گيريم که کوتاهيي از من سر زده ؛ برايم بگو ليزا ؛ تو بي دليل اين طور از خانه فراري نشده اي.
ليزا جواب داد : بهتر است ديگر حرفي در اين مورد نزنيم. جيمز خودت ميداني که من بعد از مرگ مادرم و جدا شدن از پيتر چقدر صدمه ديدم. زخمهايي هست که هنوز التيام نيافته و با هر تلنگر کوچک دوباره سر باز مي کند. بهتر است همه چيز را فراموش کنيم . من به زمان بيشتري احتياج دارم تا بتوانم با خودم کنار بيايم.
جيمز کنار تخت زانو زد و گفت: تو اين طور مي خواهي ؟
ليزا سرش را تکان داد. جيمز آهي کشيد و گفت: هر طور که مايلي ، ولي اگر بخواهي بار ديگر خودت را به اين روز بيندازي ديگر تو را نخواهم بخشيد. حالا اگر دوست داري با هم به خانه برويم.
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: نه جيمز ، شايد بهتر باشد کمي اينجا بمانم.
جيمز نگاه موشکافانه اي به او کرد و گفت: حتما نبايد بپرسم چرا.... بسيار خوب من تنها مي روم، فقط اين را به من بگو که هنوز به من اطمينان داري و قول بده که دوباره به خانه برگردي تا اين قدر عذاب وجدان نداشته باشم.
ليزا مکثي کرد و گفت: جيمز بعد از مادرم تنها اميدم به توست و فقط تو را در اين دنيا دارم. چطور مي توانم بدون تو زندگي کنم؟
جيمز دستهاي ليزا را صميمانه فشرد و به آرامي گفت: متشکرم ليزا . حالا با خيال آسوده بر مي گردم. جان برايت خيلي ناراحت بود و مصرانه مي خواست که همراهم بيايد ولي من بهتر ديدم که نيايد و وقتي خودت برگشتي برايش بگويي که ديگر جاي نگراني نيست . آه راستي يادم رفته بود که بگويم ژاک هم برگشته....
ليزا در سکوت سرش را پايين انداخت . پاتريشيا جلو رفت و گفت: بس است جيمز ، او نياز به استراحت دارد. خبرها را بعدا هم مي تواني به او بدهي . حالا بهتر است بروي.
جيمز خنده اي کرد و در حالي که بوسه اي براي ليزا مي فرستاد از خانه خارج شد. بعد از رفتنش پاتريشيا کنار ليزا نشست، ليزا ملتمسانه گفت: تو مي گويي چه کار کنم؟
پاتريشيا در حالي که دستهاي ليزا را نوازش مي کرد گفت: بهترين کار اين است که به خانه ات برگردي...
و قبل از اينکه ليزا حرفي بزند او را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد: مي دانم که مي خواهي چه بگويي؛ ولي قبل از هر چيز به فکر جيمز باش ، نديدي چطور برايت ناراحت بود؟ او تو را مانند فرزندانش دوست دارد و درست نيست احساس او را زير پا بگذاري و تنها به فکر خودت باشي و اما در مورد ژاک ، اگر واقعا رفتارش آن طور بوده که تو مي گويي ، مي تواني همه را به دست فراموشي بسپاري و به او فرصت بيشتري بدهي. اصلا شايد هم اشتباه کرده باشي. با يک دفعه ديدن که نمي تواني درباره اش نظر درستي بدهي. بايد بهتر او را بشناسي.
ليزا زير لب گفت: سعي مي کنم آن طور رفتار کنم که تو مي گويي. من به مادرم قول داده ام که صبور باشم و ترس به خود راه ندهم.
پاتريشيا مهربانانه گفت: حالا شدي دختر خوب ، ديگر دوست ندارم که حرفهاي نااميد کننده بزني و خودت را به اين روز بيندازي. کمي استراحت کن تا برايت چيزي بياورم بخوري.
ليزا مطيعانه دراز کشيد و چشمهايش را روي هم گذاشت و زير لب زمزمه کرد: مادر خيلي دوستت دارم ، اميدوارم از من راضي شده باشي.
صبح روز بعد ليزا با صداي جان از خواب بيدار شد و در حالي که موهاي آشفته اش را مي بست از تخت پايين آمد. احساس کرد روحيه سابق خود را باز يافته است. جان با ديدن ليزا روي کاناپه نيم خيز شد. ليزا لبخندي به او زد و گفت: سلام جان، صبح به خير.

R A H A
06-12-2011, 01:46 AM
جان روبرويش ايستاد و پرسيد: حالت خوب است ليزا؟
ليزا سرش را تکان داد و در حالي که از پنجره به بيرون مي نگريست جواب داد: بله جان خوبم. متاسفم که باعث نگراني شما شدم، کارم احمقانه بود ، حالا اين را مي فهمم.
جان از سر ترديد گفت: پس حاضري تا به خانه برگرديم؟ جيمز منتظرت است، همين طور ژاک و پگ...
ليزا به پاتريشيا نگريست و او به حالت تصديق سرش را تکان داد.
ليزا به طرف اتاق رفت و گفت: بايد صبر کني تا آماده شوم، با اين لباس خواب بلند پاتريشيا که نمي توانم سوار اسب بشوم.
وقتي ليزا از خانه خارج شد جان لبخند زنان از پي او روان شد. جان در حالي که افسار سندي را در دست گرفته بود به آرامي نوازشش مي کرد، اما ليزا هنوز مردد بود. پاتريشيا ليزا را به رفتن ترغيب کرد و آهسته گفت: برو ليزا ، اين قدر تأمل نکن.
ليزا سرش را پايين انداخت ، پاتريشيا ادامه داد: به ژاک فرصت بده و همين طور به جان. مطمئنم که همه چيز درست مي شود.
ليزا آهي کشيد و به طرفت سندي رفت. هنگامي که از پاتريشيا دور مي شدند، پاتريشيا مي انديشيد: آيا واقعا همه چيز درست مي شود؟
سندي سرخوش يورتمه مي رفت. ليزا که سر حال آمده بود به شوخي گفت: جان حوصله اش را داري مسابقه بدهيم؟
جان کلاهش را عقب کشيد و جواب داد: هيچ چيز براي خوشايندتر از اين نيست که شکست تو را ببينم.
و قبل از اينکه ليزا عکس العملي نشان دهد از او سبقت گرفت ، ليزا در حالي که سعي مي کرد به او برسد فرياد زد: جان به اين آساني نمي تواني شکست مرا ببيني.
جان خنديد و از ليزا فاصله گرفت و وقتي زودتر به اصطبل رسيد هيجان زده فرياد زد : ليزا آن قدرها هم که خيال مي کني زرنگ نيستي ، ديدي که به آساني شکست خوردي.
ليزا در حالي که نفس نفس مي زد از پي او اسبش را وارد اصطبل کرد و گفت: اين دفعه مرا بردي ولي بدان هميشه هم نمي تواني بر من پيروز شوي.
همگام با هم به طرف خانه به راه افتادند. جان دل به دريا زد و گفت: ليزا سؤالي از تو داشتم....
ليزا گفت: بگو.
جان متفکرانه پرسيد: آيا دليل رفتنت رفتار من بوده است؟
ليزا غافلگيرانه به جان نگريست و گفت: البته که دليلش اين نبوده.
جان ايستاد و بي صبرانه پرسيد: راستش را به من مي گويي؟
ليزا جواب داد: بله جان ، آن اتفاق هيچ ربطي به تو ندارد و مقصر اصلي خود من هستم. هيچ وقت خودت را از اين بابت سرزنش نکن.
جان لبخندي زد. ليزا سرش را پايين انداخت و زير لب ادامه داد: جان تو را دوست دارم همان گونه که اگر برادري داشتم او را به همين اندازه دوست مي داشتم.
جان صميمانه گفت: مي فهمم ليزا و خوشحالم که دوباره به خانه برگشتي. من هم سعي مي کنم تو را مانند برادري بزرگتر دوست داشته باشم.
وقتي جيمز براي استقبال از او بيرون آمد ، ليزا شادمانه سبکبال به سويش دويد ولي وقتي ژاک پشت جيمز از خانه بيرون آمد، پاهاي ليزا سست شد. جيمز ژاک را به ليزا معرفي کرد.
ليزا در دل گفت: ولي ما قبلا خيلي خوب به هم معرفي شده ايم.
آن طور که معلوم بود ژاک از برخورد با ليزا حرفي نزده بود و پگ هم تودارتر از آن بود که آن را بروز دهد، با اين حال ليزا خوشحال بود که به نصيحت پاتريشيا گوش داده بود. صميمانه با ژاک دست داد. اگرچه سعي مي کرد با او کنار بيايد، در ژاک چيزي مي ديد که نمي توانست بفهمد چيست. اميدوار بود که بتوانند يکديگر را آنچنان که بودند بپذيرند.
صداي جيمز به هوا برخاست که به شوخي مي گفت: شما دو تا بهتر است از اين به بعد در گل و خاک شنا نکنيد. با اين اوضاع به کوليها بيشتر شبيه هستيد تا عضوي از واريکها.
جان خنده بلندي سر داد و در حالي که خود را مي تکاند جواب داد: ژاک تو هم عضو اين خانواده اي ، نمي خواهي نظرت را بگويي؟
ژاک جلو آمد و قاطعانه گفت: به نظر من اين طوري بيشتر به واريکها شباهت داريد.
جيمز با صداي بلند شروع به خنديدن کرد و جان کلاه خاک آلودش را به طرف انداخت و گفت: پس اگر اين طور است بد نيست تو هم کمي کثيف شوي.
ليزا به شوخي گفت: کثيف بودن هم براي خود دنيايي دارد، به نظر من که خيلي لذت بخش است.
جيمز با دست به پشت او زد و گفت: مخصوصا اينکه تو با اين لباس گل آلود و موهاي آشفته خوشگلتر هم شده اي.
ژاک لبخند معني دار زد و سر تا پاي ليزا را برانداز کرد. صداي بيل که اسب خود را مي تازاند به گوش رسيد که با فرياد حضور خود را اعلام مي کرد. او بهترين اسب سوار آنجا بود و همين طور صميمي ترين دوست جيمز . جيمز به شوخي فرياد زد: بيل تو نمي خواهي کمي آداب اجتماعي ياد بگيري تا وقتي وارد خانه ما مي شوي اين طور بي ادبانه داد و فرياد را نيندازي؟
بيل از اسب پايين پريد و گفت: البته که نه جيمز ، دست کم تا وقتي که به خانه واريکها مي آيم....
و چشمکي به ليزا زد ، ژاک جلو رفت و مؤدبانه گفت: سلام بيل.
بيل با ديدن ژاک شادمانه گفت: هي ، ببين چه کسي اينجاست دکتر واريک حالت چطور است؟
ژاک لبخندي زد. وقتي وارد خانه شديد، بيل ضربه محکمي به پشت ژاک زد و گفت: خوب جوانک بالاخره تصميم گرفتي به قلمرو پدر پيرت سري بزني....
جان گفت: هنوز نمي توانم باور کنم ، که آن برادر لوس و ننرم دکتر شده باشد.
ژاک ابروهايش را بالا انداخت و قاطعانه جواب داد: تو هيچ وقت برادرت را درک نکرده اي جان.
ليزا در عين خشم انديشيد که او بيش از حد از خودراضي و خودخواه است. بيل نگاهي به ليزا که ساکت ايستاده بود کرد و گفت: دختر مانند کوليها شده اي ، بايد بگويم از هميشه خوشگلتري . بدم نمي آيد بعد از سه زني که گرفتم دوباره دست به کار شوم.
جيمز گفت: پير خرفت حواست را جمع کن ، حرفهاي زيادي مي زني.
بيل در عين خونسردي در حالي که روي کاناپه ولو مي شد و دستهايش را درهم فرو مي کرد چشمکي به ليزا زد و به شوخي گفت: خوب بايد اقرار کنم با اين هيولاي ترسناکي که روبرويم ايستاده هيچ وقت دستم به تو نمي رسد.
ليزا خنديد و گفت: برايت متأسفم بيل ، با بد کسي طرف شده اي...

R A H A
06-12-2011, 01:47 AM
از آنان جدا شد و به سرعت از پله ها بالا رفت. وقتی داخل اتاقش شد ، لباس گل آلود را از تنش در آورد ، پیراهن آبی رنگی را که هدیه مادرش بود پوشید و در حای که موهایش را شانه می زد به بیرون نگاهی انداخت. باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود. به یاد مادرش افتاد و زیر لب گفت: مادر این لباس خوب است؟
چشمهایش را بست و در خیال مادرش را دید که به او لبخند می زند. چشمهایش را باز کرد و به طرف آیینه رفت و در حالی که خود را نیشگون می گرفت گفت: بدک نیستی لیزا اسمیت ، شاید یک روزی یک خانم درست و حسابی شوی.
جلوی آیینه تعظیم مسخره ای کرد.
صدای جان به گوش رسید: لیزا کجایی؟
لیزا خندان از پله ها سرازیر شد. جان با دیدن لیزا گفت: خواهر کوچولو انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن طور شرورانه با اسب رو گلها یورتمه می رفتی.
بیل بلند شد و به شوخی گفت: لیزا بیا اینجا کنار خودم بشین.
جیمز در حالی که پاهایش را دراز می کرد انگشت اشاره اش را به طرف بیل چرخاند و گفت: پیرمرد ابله مثل اینکه دنبال دردسر می گردی...
بیل سر جایش نشست و گفت: اوه البته که نمی گردم.
و به حالت تسلیم دستهایش را بالا برد. همه از سر خوشدلی خندیدند، صدای در به گوش رسید و بعد از مدتی پاتریشیا سر و صدا کنان جلوی آنان ظاهر شد. جان فریاد زد: خدای بزرگ تو اینجا چه کار می کنی؟
پاتریشیا جواب داد: آمده ام به لیزا سری بزنم، لیزا کجایی؟
لیزا جلو رفت و دستهای او را در دست گرفت و گفت: خوش آمدی....
پاتریشیا نگاهی موشکافانه به لیزا انداخت و بعد از مدتی لبخندی بر لبانش نقش بست.
جیمز به حرف آمد و گفت: انگار شما دو تا نمی توانید از هم دست بکشید. من که واقعا احساس حسادت می کنم.
بیل که کنار پنجره ایستاده بود فریاد زد: هی بیایید اینجا و نگاه کنید.
و به بیرون اشاره کرد. عده زیادی از اهالی قلعه سبز در حالی که به خانه نزدیک می شدند برای آنان دست تکان می دادند. درمدت کوتاهی تمام خانه پر از فریاد و خنده شده بود. بعد از مدتی پگ با کیک بزرگی وارد شد. همه هورا کشیدند.
جیمز هیجان زده فریاد زد: خوب حالا واقعا یک جشن حسابی در پیش خواهیم داشت و مناسبت آن هم برگشتن دکتر ژاک به جمع ماست.
همه دست زدند. پاتریشیا به کنار لیزا آمد و کنار گوشش آهسته گفت: ژاک آن قدرها هم که تصور می کنی بد نیست.
لیزا پوزخندی زد و گفت: خودم هم در همین فکر بودم.
سنگینی نگاهی را روی خود احساس کرد. ناگهان تمام بدنش سرد شد. کسی که به او خیره شده بود همان دختری بود که در کنار رودخانه با او برخورد کرده بود. برای مدتی به هم نگریستند . لیزا نگاهش را از او برگرفت و در فرصتی مناسب پاتریشیا را به گوشه ای کشید و با لحنی آمیخته به تردید گفت: پاتریشیا آن دختر مو بلندی را که لباس صورتی

پوشیده می شناسی؟
پاتریشیا نیم نگاهی به او کرد و بعد از مکثی گفت: بله البته که می شناسم ، مگر اتفاقی افتاده؟
لیزا هراسان گفت: او کیست؟
پاتریشیا تعجب زده گفت: اسمش کلاراست ، نوه بیل است . مگر این را نمی دانستی؟
لیزا با تعجب زیر لب گفت: نوه بیل ؟
پاتریشیا بازوی او را گرفت و گفت: چرا این قدر دستپاچه شده ای؟
لیزا ماجرای برخوردش با کلارا را برای او تعریف کرد؛ پاتریشیا تعجب زده به او چشم دوخته بود و وقتی لیزا حرفهایش را به اتمام رسانید ، به فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: شاید دلیل رفتارش را بدانم ، او نه دیوانه است نه کم عقل بلکه عاشق است، کاری که او کرده زیاد هم دور از ذهن نیست.
لیزا معجبانه به پاتریشیا می نگریست . پاتریشیا ادامه داد: خوب می دانی ، تا قبل از اینکه به اینجا بیایی همه جا صحبت از ازدواج کلارا و جان بود و همه آن دو را نامزد می دانستند. اگرچه عملا حرفی زده نشده بود، با این حال رفتارشان نسبت به هم این نظریه را تأیید می کرد. اما وقتی تو آمدی جان عوض شد و به کلارا کم محلی کرد و سعی کرد کمتر

او را ببیند، چون به تو علاقه مند شده و کلارا این را فهمیده.
لیزا زیر لب گفت: آه ، که این طور ، هرگز تصمور نمی کردم که موضوع این باشد ولی پاتریشیا این مسأله برای هر دوی ما حل شده ، چون من و جان برای هم مثل خواهر و برادر هستیم.
پاتریشیا متفکرانه به او خیره شد و سکوت کرد ، لیزا ادامه داد: متأسفم که به دلیل حضور من این ماجرا اتفاق افتاده.
قبل از اینکه پاتریشیا سخنی بگوید لیزا از او جدا شده بود. جان مشغول گپ زدن با عده ای از گاودارها بود. لیزا جلو رفت و به آهستگی گفت: جان بیا با تو کار دارم....
جان به طرف لیا برگشت و گفت: طوری شده؟
لیزا گفت:موضوع مهمی است که می خواهم با تو در میان بگذارم.
جان کنجکاو شده بود مردها را رها کرد و همراه لیزا به راه افتاد. در حالی که لیزا هنوز احساس می کرد که کلارا او را زیر نظر دارد ، جان را به گوشه ای کشاند و بی مقدمه گفت: هیچ وقت به من نگفته بودی که نامزد داری.
جان یکه ای خورد و گفت: منظورت چیست؟
لیزا با لحنی آکنده از خشم گفت: خیلی خوب منظور مرا میدانی. هیچ تصور نمی کردم که تو این قدر بی وجدان باشی چرا از کلارا چیزی برای من نگفته بودی؟
جان پک عمیقی به سیگارش زد و زیر لب گفت:مسأله مهمی نبود لیزا ، نه آن قدر مهم که به تو بگویم.
لیزا قاطعانه گفت: تمام مردم از علاقه تو و کلارا به هم با خبر بودند. شما به عنوان نامزد همه جا معروف شده اید آن وقت می گویی که مهم نبوده ؟ واقعا برای متأسفم جان.
جان از سر ناشکیبایی گفت: لیزا این مسأله دیگر تمام شده.
لیزا از سر خشم به جان خیره شد. جان سرش را پایین انداخت ، مانند کودک زیبایی بود که مورد مؤاخذه قرار گرفته است. آهسته پرسید: کلارا موضوع را به تو گفته؟
لیزا جواب داد: نه جان ، او به من نگفته ولی هر کسی که به او نگاه کند می توان غم و اندوه ار در نگاهش بخواند. او آن قدر مغرور است که هیچ وقت از این موضوع حرفی نمی زند ، جان تو به او ظلم می کنی.
جان خشمگینانه گفت: بس کن لیزا ، تو خوب دلیلش را می دانی. می دانی که چرا او را ترک کردم ، من که نمی توانستم فریبش دهم.
لیزا گفت:جان این مسأله دیگر برای هر دوی ما تمام شده ، پس دوباره آن را شروع نکن . او خیلی بهتر از من است چون قلبی دارد که برای تو می تپد ولی من سرد و خاموش...

R A H A
06-12-2011, 01:48 AM
جان در سکوت به دود سيگارش خيره ماند ، ليزا ادامه داد: تو معني عشق را نمي داني ، تو هيچ وقت نمي خواهي قبول کني که با کلارا بازي کرده اي و قلبش را شکسته اي....
جان با ابروهاي درهم کشيده به ليزا نگريست و پرخاش کرد و گفت: چه کسي گفته که من معناي عشق را نميدانم؟ تو داري از من يک هيولا مي سازي.
ليزا خشمگينانه گفت: اگر تو واقعا معني عشق را ميدانستي هيچ وقت کلارا را رها نمي کردي. هيچ نميداني بفهمي که او چه احساسي دارد ، ولي من مي دانم جان ، چون خودم طعم تلخ آن را چشيده ام. خوب مي دانم که بعد از تنها گذاشتن و بعد از اينکه بي رحمانه بدون هيچ توضيح قانع کننده اي ترکش کردي او چه احساسي دارد...
اشک در چشمانش حلقه زد و ادامه داد: و چقدر از خودم بدم آمده ، حالا که فهميده ام من باعث تمام اين قضايا شده ام ؛ من که خودم نيز در اين بلا گرفتار بوده ام . جان مي فهمي چه مي گويم؟
جان سرش را پايين انداخت ، ليزا دستش را روي شانه او گذاشت و ادامه داد: آيا هنوز دوستش داري ؟
جان به چهره مصمم او نگريست و به آرامي سرش را تکان داد. ليزا گفت: پس منتظر چه هستي؟ پيش کلارا برو و از او عذرخواهي کن. او منتظرت است.
جان در عين بلاتکليفي به ليزا خيره ماند و بعد زير لب گفت: هر طور که تو بخواهي. اميدوارم کاري که مي کنم درست باشد.
ليزا لبخندي مهربانانه زد و سعي کرد از ريخت اشکهايش جلوگيري کند. جان پيش کلارا رفت و پاتريشيا کنار ليزا رفت و دستهاي او را گرفت. ليزا قطره اشکش را پاک کرد و به پاتريشيات نگريست. کلارا با ديدن جان يکه خورد، ولي از نگاه او همه چيز را فهميد. جان پشيمان و نادم به او خيره شده بود و کلارا مي ديد که دوباره ميتواند به روي زندگي لبخند بزند. پاتريشيا زمزمه کرد: کارت خيلي خوب بود ليزا...
ليزا جواب داد: آنها زوج خوبي خواهند شد.
پاتريشيا گفت: حالا همين جا بمان و نگاه کن ، چون تازه کار من شروع شده است. اين را گفت و به طرف جيمز به راه افتاد، وقتي پاتريشيا با جيمز حرف ميزد ، ليزا ديد که چهره او را لبخند گرمي پوشاند. بعد از مدتي جيمز همه را به سکوت واداشت و در حالي که از خوشحالي صدايش مي لرزيد گفت: همه ساکت باشيد چون مي خواهم خبر خوشحال کننده اي به شما بدهم. در اين لحظه که همه دور هم جمع شده ايم بايد بگويم که جشن ما با شکوهتر خواهد شد ، چون امشب جشن نامزدي جان و کلارا را هم پيش رو داريم.
جان و کلارا که غافلگير شده بودند به جيمز نگريستند. صداي فرياد شادي جمعيت بلند شد. کلارا و جان پيش جيمز و بيل که سر تا پا نمي شناخت رفتند، آن دو را کنار کيک بزرگ بردند تا آنان کيک را ببرند. همه دور کيک حلقه زدند. ليزا انديشيد که پاتريشيا هم کار خود را بي نقص انجام داده است ، به دور از هياهوي جمعيت کنار پنجره رفت و به آسمان صاف و پرستاره خيره شد. صداي مردانه اي او را به خود آورد. ژاک روبرويش ايستاده بود و در حالي که بشقاب کيکي در دست داشت گفت: دوست نداري از کيک نامزدي جان بخوري؟
ليزا از سر ترديد بشقاب را از ژاک گرفت و گفت: متشکرم.
هنوز اولين برخوردشان را از ياد نبرده بود.
ژاک بشقاب کيک خود را روي ميز گذاشت و روبروي ليزا نشست. ليزا نا آرام بود. ژاک در حالي که سرش را به زير انداخته بود گفت: هنوز از رفتار ديشب من ناراحتي؟
ليزا سکوت کرد. ژاک زير لب گفت: خوب فقط مي توانم بگويم که متأسفم ، هيچ تصور نميکردم که تو از دست من عصباني شوي. بايد بداني که من با پدرم و جان فرق دارم ، اين را در آينده بهتر خواهي فهميد.....
ليزا به ژاک نگريست . ژاک ادامه داد: من واقعا منظور بدي از حرفهايم نداشتم ، شايد از خستگي زياد و يا تعجب ناگهاني بود که زياده روي کردم ، اميدوارم توانسته باشم منظورم را به تو بفهمانم.
ليزا سرش را به آرامي تکان داد و گفت: مهم نيست ژاک ، من هم مقصر بودم. نبايست عجولانه درباره ات قضاوت مي کردم.
ژاک آهي کشيد و گفت: پس کيک را بخور تا بدانم که از من کدورتي به دل نداري ، بعد هم مي رويم به برادرم و زن برادرم تبريک بگوييم. کلارا واقعا زن خوش شانسي است که با برادرم ازدواج مي کند چون جان از بسياري جهات بهتر از من است.
ليزا در تصديق حرفهاي او گفت: جان يک پارچه جواهر است.
ژاک خنده کنان گفت: منظورت اين است که من واقعا به همان بدي هستم که تصور ميکنم؟
ليزا لبخندي زد و با کنايه گفت: حتي بدتر از آن.
کلارا با ديدن ليزا که به جمع آنان پيوست چهره اش از شادماني درخشيد. سرش را پايين انداخت ؛ انگار از اينکه با ليزا برخورد کند احساس شرم مي کرد. ليزا صميمانه او را در آغوش گرفت. کلارا زير لب گفت: ليزا مرا مي بخشي؟
ليزا جواب داد: البته کلارا ، ما دوستان خوبي براي هم خواهيم شد.
جان در حالي که به آن دو مي نگريست لبخندي معني دار زد.
سر و صداي بچه ها از بيرون به گوش مي رسيد. ليزا در حالي که به زحمتت چشمهايش را باز کرده بود خميازه کشان از تخت پايين آمد. خورشيد تقريبا به وسط آسمان رسيده بود. احساس کرد از هميشه بيشتر خوابيده است. با بي حالي لباسش را عوض کرد و پايين رفت. پگ مشغول تميز کردن پله ها بود.
صبح به خير پگ....
پگ بدون آنکه سرش را بالا ببرد جواب ليزا را داد. صبحانه اش روي ميز آماده بود ، خميازه اي کشيد و پشت ميز نشست.
صبح به خير ليزا.
ليزا سرش را بلند کرد ، ژاک درست روبرويش روي کاناپه نشسته بود و روزنامه صبح را مي خواند.
ليزا جواب داد: صبح به خير ژاک. مجبور نبودي اين طور مرا غافلگير کني.
ژاک در حالي که روزنامه را ورق مي زد گفت: به نظرم بخوبي در معرض ديدت قرار داشتم. آيا واقعا مرا نديدي؟
ليزا از سر خشم گفت: منظورت چيست ژاک؟
ژاک سکوت کرد و دوباره به خواندن روزنامه مشغول شد.
ليزا در عين عصبانيت به خوردن مشغول شد . از اينکه جان و جيمز در خانه نبودند و با ژاک تنها مانده بود احساس ناراحتي مي کرد. ژاک نيم نگاهي به ليزا انداخت و گفت: از ظاهرت پيداست که خوب نخوابيده اي، اين طور نيست؟
ليزا جواب داد: بله هنوز خوابم مي آيد چون ديشب تا ديروقت بيدار بوديم.
ژاک در تصديق حرفهاي او گفت: بله شب فراموش نشدني را پشت سر گذاشتيم . صبح وقتي جان را ديدم احساس کردم آدم ديگري شده است ؛ مردي با مسئوليت و داراي هدفي معين ، امروز حتي از جيمز هم زودتر از خانه خارج شد تا به کارها بپردازد....

R A H A
06-12-2011, 01:49 AM
لیزا لبخندی زد و به روزنامه ای که در دست ژاک بود نگریست. از وقتی ژاک را دیده بود ، او بیشتر اوقاتش را به کتاب خواندن و مطالعه میگذراند. ژاک که متوجه اندیشه لیزا شده بود گفت: هر وقت احساس تنهایی کنم به مطالعه پناه می برم.
لیزا در حالی که تخم مرغش را می شکست گفت: من هم تا چند وقت پیش بیشتر وقتم را به مطالعه اختصاص میدادم ولی از وثتی به اینجا آمده ام کمتر مطالعه می کنم ، چون حوصله یک جا نشستن و کلنجار رفتن به کتابها را ندارم.
ژاک پرسید: یعنی مطالعه کردن آن قدر برای غیر قابل تحمل بود که آن را کنار گذاشتی؟
لیزا آهی کشید و جواب داد: البته که نبود ، اما از وقتی درس و دانشکده را رها کردم ، اشتیاقی برای مطالعه در خودم نمی بینم. آن زمان آنقدر مشغله فکر برایم پیش آمد که دیگر به کتاب خواند نمی رسیدم.
ژاک روزنامه را روی میز گذاشت و گفت: جیمز در نامه هایش نوشته بود که به چه علت درست را رها کردی؛ دوست نداری دوباره به تحصیل مشغول شوی و دانشکده را به اتمام برسانی؟
لیزا که خاطرات گذشته برایش زنده شده بود جواب داد: درباره اش فکر نکرده ام. اگر بخواهم اینجا بمانم هیچ نیازی به اتمام تحصیلاتم نخواهم داشت ، چون دیگر این چیزی نیست که برایم مهم باشد.
ژاک درکمال تعجب به لیزا خیره ماند. لیزا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و از جا بلندشد. قبل از اینکه از خانه خارج شود ژاک هنوز متفکرانه به او می نگریست. لیزا اندیشید: ژاک درباره من چه تصور ی میکند؟ شاید تصور می کند که دختری ابله هست. اندیشه درباره آن را به بعد موکول کرد؛ دوست نداشت روزش را با قضاوتهایی که ژاک می

توانست درباره او بکند، ضایع سازد. به طرف اصطبل رفت. سندی امیدوارانه شیهه کشید و سرش را بیرون آورد. لیزا تصمیم گرفته بود پیش جیمز و جان برود.
تکه های سیاه ابر کم کم به هم می پیوستند و گاهگاه صدای خروش و غرششان به گوش میرسید. لیزا از اینکه بیرون رفته بود پشیمان شد. احساس کرد بزودی باران تندی شروع به باریدن می کند ، ناگهان صدای جیغ و فریاد زنی از فاصله ای نزدیک به گوش رسید. لیزا متعجبانه به طرف صدا برگشت؛ چه اتفاقی افتاده بود؟ لیزا دهانه اسب را چرخاند و به

پشت بوته های کنار جاده رفت. زنی در حالی که بچه کوچکی در آغوش داشت به طرف جاده دوید. لیزا او را شناخت، زن یکی از کشاورزها بود. با عجله از اسب پیاده شد ، زن با دیدن او هراسان به طرفش رفت و در عین دستپاچگی در حالی که لبهایش می لرزید گفت: اوه لیزا ، پسرم ،پسرم....
لیزا به طرفت او دوید و پسرک غرق در خون زن را دید ، جیغ کوتاهی کشید و گفت: چه بلایی بر سرش آمده؟
زن در حالی که می گریست بریده بریده جواب داد: نمی دانم چه موقع از خانه خارج شد و اسب پدرش را از اصطبل بیرون آورد تا سوارش بشود. موقعی که صدای فریادش را شنیدم. به سرعت خودم را به او رساندم . اسب پسرم را به زمین انداخته بود و او غرق در خون سبزه ها دست و پا میزد. کمکم کن لیزا ، بچه ام را دارم از دست می دهم.
لیزا در حالی که سعی می کرد افکارش را متمرکز کند در نهایت سردرگمی گفت: او خدای بزرگ دکتر استیو هم که به شهر رفته... حالا باید چه کار کنیم؟
زن از سر درماندگی روی زمین نشست ، پسرک از درد به خود می پیچید و ناله می کرد. لیزا در حالی که فکری به خاطرش رسیده بود روی اسب پرید و گفت: همینجا بمان و بچه را تکان نده ؛ می روم دنبال ژاک ، شاید او بتواند کمکی بکند.
زن در حالی که اشک می ریخت سرش را تکان داد. لیزا نفهمید که فاصله آنجا تا خانه را چطور پیمود. وقتی به خانه رسید، بی مقدمه فریاد زد: ژاک ، ژاک.
ژاک سراسیمه از پله ها سرازیر شد. لیزا در کمال آشفتگی گفت: ژاک عجله کن باید همراه من بیایی ، به کمک تو احتیاج داریم.
ژاک بی صبرانه گفت: چه اتفاقی افتاده؟
لیزا در حالی که نفس فنس می زد گفت: پسر یکی از مزرعه دارها از اسب پرت شده ، حالش خیلی بد است. پگ در حالی که زیر لب دعا می خواند به ژاک نگریست . ژاک در حالی که بارانی اش را می پوشید گفت: پگ عجله کن ، کیف کمکهای اولیه مرا بیاور.
و از خانه خارج شد. لیزا به دنبال او بیرون دوید. وقتی هر دو سوار اسب شدند ، پگ کیف رابه آنان رساند. آسمان پی در پی رعد و برق می زد ، ژاک در حالی که از سر نگرانی به آسمان نگریست گفت: او کجاست؟
لیزا گفت: وسط چمنزار پشت تپه ، کنار جاده.
ژاک گفت: بسیار خوب تو جلوتر حرکت کن و راه را نشان بده.
باران شروع به باریدن کرد.
لیزا فریاد زد: امیدوارم به موقع برسیم.
زن هراسان و در کمال بلاتکلیفی همانجا نشسته بود و به پسرک غرق در خونش می نگریست. ژاک از اسب پایین پرید و به طرف پسرک دوید و با دیدن او گفت: باید سرپناهی گیر بیاوریم...
زن لرزان گفت: خانه ما زیاد دور نیست.
ژاک در حالی که پسرک را بلند می کرد گفت: لیزا پایش را محکم بگیر ، او را کول می کنم.
لیزا کیف را به دست زن داد. ژاک به آرامی پسرک را بر دوش خود انداخت و لیزا پای بچه را محکم گرفت. شدت باران بیشتر شده بود وبه سر و رویشان می خورد. بعد از مدتی به کلبه رسیدند . ژاک در حالی که بچه را روی تخت می خواباند رو به زن کرد و گفت: برایم آب گرم بیاور.
و به لیزا نگریست و گفت: لیزا عجله کن ، الکل ، سوزن و نخر را بیرون بیاور. باید سرش را بخیه بزنم.
لیزا موهای خیسش را عقب زد و وسایل را به دست ژاک داد ، ژاک محلی را که می بایست بخیه می خورد کرخ کرد و گفت: بیا اینجا ، باید سرش را نگه داری ....
لیزا هراسان به سر شکاف خورده پسرک نگاه کرد و از دیدن آن صحنه حالش بد شد. ژاک فریاد زد: لیزا عجله کن.
لیزا مطیعانه سر پسرک را در دست گرفت و رویش را برگرداند ، طاقت دیدن آن صحنه را نداشت. پسرک از درد فریاد می کشید و گریه می کرد. لیزا همگام با او شروع به گریه کرد و گفت: ولش کن ژاک ، بچه از درد در حال مردن است.
ژاک با لحنی تحکم آمیز گفت: سرش را محکم نگه دار.
لیزا عاجزانه سر پسرک را محکمتر گرفت ، تحمل دیدن آن همه دردی که پسرک می کشید برایش سخت بود. بعد از مدتی کار بخیه زدن تمام شد. ژاک به لیزا نگریست و گفت: دیگر سرش را ول کن.
پسرک از گریه کبود شده بود ومادرش درحالی که لرزان در گوشه ای ایستاده بود به فرزندش می نگریست.
لیزا بچه را نوازش کرد و گفت: چیز نیست ، اگر کمی طاقت داشته باشی خیلی زود خوب می شوی.
پسرک با چشمانی پر از اشک به لیزا نگریست و نالید: پایم خیلی درد می کند.
ژاک گفت: پایت در رفته... آیا تحملش را داری تا آن را به حالت اول برگردانم؟کمی درد دارد ولی بعد از آن از شدت دردش کاسته می شود.

R A H A
06-12-2011, 01:50 AM
پسرک به مادرش نگريست و گفت: بله....
ژاک لبخندي سرشار از مهرباني به او زد و گفت: آفرين ، تو پسر شجاعي هستي.
و قبل از اينکه فرصت عکس العملي به بچه بدهد با يک حرکت پايش را چرخاند. ليزا سرش را برگرداند و بچه فرياد بلندي کشيد.
موهاي ژاک روي پيشاني ريخته بود. ژاک سعي کرد با آرنج آنها را کنار بزند ولي موفق نشد؛ به ليزا نگريست ، ليزا موهاي خيس او را عقب زد. ژاک زير لب گفت: متشکرم ، آب گرم را برايم بياور.
ليزا سطل آب گرم را از زن گرفت و پيش ژاک برد. پسرک که آرامتر شده بود به مادرش مي نگريست. وقتي ژاک محل زخمها را ضد عفوني مي کرد زن جلو رفت و پرسيد: آيا پسرم خوب ميشود؟
ژاک گفت: البته ، بزودي خوب خواهد شد ، او پسر شجاعي است.
ليزا هنوز مي لرزيد. ژاک پاي بچه را با باند و چوب محکم بست. ليزا پسرک را نوازش کرد و بچه لبخندي بر لبانش نشست.
زن آهي کشيد و در کمال خوشحالي گفت: شما فرزندم را دوباره به من برگردانديد؛ چگونه ميتوانم از شما تشکر کنم.
ژاک در حاي که وسايلش را جمع مي کرد جواب داد: کار اصلي را پسرتان کرد که از خود مقاوت قابل تحسيني نشاند داد. زن با نگاهي آکنده از محبت به پسرش نگريست و موهايش را نوازش کرد. ژاک رو به ليزا کرد و گفت: ليزا مي تواني کمي آب گرم روي دستهاي من بريزي؟
ليزا جلو رفت و در حالي که روي دستهاي آغشته به خون ژاک آب مي ريخت زير لب گفت: کارت عالي بود.
ژاک لبخندي زد و جواب داد: کار تو هم خيلي خوب بود، ديدن اين صحنه برايت خيلي دردناک بود ، نه؟
ليزا گفت: بله ، هيچ وقت اين روز وحشتناک را فراموش نخواهم کرد.
ژاک به ليزا خيره شد و متفکرانه گفت: تو فرد شجاعي هستي ، درست مانند جيمز.
ليزا لبخندي زد. صداي در به گوش رسيد ، جيمز و جان سراسيمه وارد شدند، جيمز آشفته پرسيد: حالش چطور است؟
زن لبخندي زد و گفت: بهتر است.
جيمز نفس راحتي کشيد ، جان گفت: مثل اينکه شما دو تا کار خود را به خوبي انجام داده ايد.
ژاک در حاليکه لبخند ميزد به ليزا نگريست.
پگ با ديدن آنان جلو دويد و دلسوزانه پرسيد: حالش چطور است؟
ژاک در حالي که از پله ها بالا مي رفت جواب داد: به زودي خوب خواهد شد ، نگران نباش.
ليزا انديشيد که پگ آن قدر هم که خيال مي کرد سنگدل نيست ، جيمز پيپش را در دست گرفت و گفت: اگر ژاک نبود، پسرک از دست رفته بود. پدرش مزرعه دار خوبي است و به اين فرزندش بيش از حد دلبسته است.
ليزا گفت: پسرک واقعا از خود شجاعت نشان داد ، با اينکه خيلي درد مي کشيد خيلي خوب مقاومت کرد. من که هرگز آن صحنه هاي وحشتناک را از ياد نمي برم.
جان در تصديق حرفهاي او گفت: اين صحنه براي هر کسي دردناک است، تو هم خيلي خوب کارت را انجام دادي. اگر من جاي تو بودم همانجا بيهوش مي افتادم و ژاک بيچاره مجبور بود به دو مريض برسد.
ليزا در حالي که مي خنديد گفت: منظره جالبي مي شد.
جان متفکرانه حرف آنان را قطع کرد و گفت: کاش ژاک همينجا مي ماند.
ليزا بعد از تأملي پرسيد: يعني او مي خواهد برگردد؟
جيمز جواب داد: ميدانم که ماندنش زياد دوام نخواهد يافت ، ژاک از همان بچگي هم زياد به قلعه سبز وابسته نبود ، او نمي تواند به آرزوهايي که دارد در اينجا دست پيدا کند.
ليزا روبروي جيمز نشست و پرسيد: آخر چه آرزويي دارد که در اينجا نمي تواند به آن برسد؟
جان جواب داد: او مي خواهد از لحاظ موقعيت اجتماعي و شغلي پيشرفت کند و به موقعيتهاي کوچک است؟
جيمز آهي کشيد و گفت: کاش او هم عقيده تو را داشت ولي ژاک از همان ابتدا راهش را جدا کرد. با اين حال او در مقام انسان ، آزاد است که افکار و ايده هاي خاص خود را داشته باشد.
پگ به بحث آنان پايان داد و با صداي بلند گفت: وراجي را کنار بگذاريد ، بياييد کنار ميز ، غذايتان آماده است.
جان شکمش را ماليد و گفت: آخ چه به موقع بود پگ خيلي گرسنه بودم.
ليزا و جيمز پشت سر جان از جايشان بلند شدند ، بوي غذا همه جا را پر کرده بود. ليزا آهسته کنار گوش جيمز گفت: پگ هر عيبي داشته باشد ولي هرگز نمي توان از دستپخت و خانه داريش ايراد گرفت.
جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله يک پارچه جواهر است.
وقتي مشغول به خوردن شدند جيمز رو به پگ کرد و گفت: ژاک در اتاقش است ، لطفا برو صدايش کن تا براي شام پايين بيايد. پگ بعد از مدتي برگشت و گفت: مي گويد فعلا نمي توانم پايين بيايم ، مشغول کتاب خواندن است جان با دهان پر گفت: هيچ نمي فهمم در ميان چرنديات کتابها چه چيزي وجود دارد که برادر عزيز من را اين قدر مجذوب خود کرده است؟ آيا نمي تواند از اين کتابهاي بي مصرف جدا شود؟
جيمز جواب داد: البته که نمي تواند از کتاب جدا شود ، همان طور که تو نمي تواني از وراجي سر غذا دست برداري.
جان لبخندي زد و به خوردن ادامه داد.
ليزا گفت: من غذايش را بالا مي برم.
جان گفت: غذاي خودت را تمام نمي کني؟
ليزا در حالي که غذا را داخل سيني مي گذاشت گفت: نه ، به اندازه کافي خورده ام.
و جيمز و جان را که گفتگو درباره مسائل مربوط به مزرعه دارها بودند تنها گذاشت. پشت در اتاق ژاک براي لحظه اي تأمل کرد. انديشيد که شايد او نخواهد کسي مزاحمش شود. در عين دودلي در زد و وارد شد ، ژاک سرش را بلند کرد و براي لحظه اي در کمال غافلگيري به ليزا خيره شد.
ليزا گفت: غذايت را آورده ام.
ژاک لبخندي زد و در حالي که از صندليي که روي آن نشسته بود بلند مي شد گفت: متشکرم ليزا ، مگر پگ نبود که تو غذايم را آوردي؟
ليزا جواب داد: چه فرقي مي کند ؟ من غذايم را تمام کرده بودم و مي خواستم بالا بيايم. بنابراين هيچ زحمتي براي من نداشت.
ژاک غذا را نزديک بيني برد و گفت: بويش که خيلي خوب است.
ليزا براي لحظه اي به اطراف نگاهي انداخت ، تمام قفسه هاي اتاق پر از کتاب بود. اگرچه تا آن وقت اتاق ژاک را نديده بود، حدس مي زد که چگونه آدمي ست. ژاک لبخندي زد وگفت: ميدانم راجع به چه مي انديشي ، اين اتاق بر اثر ازدحام کتابها در حال انفجار است. گاهي مجسم مي کنم زير اين کتابها مدفون شده ام.
ليزا گفت: و اين همان چيزي است که تو مي خواهي.

R A H A
06-12-2011, 01:51 AM
ژاک خنده بلندي سر داد و گفت: تو دختر رکي هستي ، بايد بگويم که اين حرفت درست است، ولي اين راهي است که من مشتاقانه انتخاب کرده ام چون بر اين عقيده ام که خيلي چيزها هست که بايد بياموزم.
ليزا پرسيد : و حتما عقيده داري که بايد همه آن چيزها را از لابلاي صفحه هاي کتابها بيرون بياوري.
ژاک در حالي که آماده خوردن مي شد جواب داد: بله گمان مي کنم اين مطمئن ترين و بهترين راه است.
ليزا گفت: ولي به نظر من خيلي چيزها هست که نمي توان از کتابها آموخت، اين را بارها ديده ام و تجربه کرده ام.
ژاک در حالي که به غذايش ناخنک مي زد کنجکاوانه پرسيد: مثلا چه چيزهايي؟
ليزا متفکرانه به طرف پنجره رفت و گفت: چيزهايي که زندگي به ما مي آموزد مثل عشق ، جدايي ، مرگ ، تنفر ، تنهايي ، دوستي ، محبت و خيلي چيزهاي ديگر .... ميداني شناختن درست اينها برايم خيلي مهم تر از معلوماتي است که کتابها به من ميدهند ، اينها چيزهايي هستند که بايد احساس کرد و هيچ گاه نمي شود آنها را از لابلاي صفحات کتابها بيرون کشيد.
ژاک در فکر فرو رفته بود. ليزا انديشيد که هيچ کدام از حرفهايش براي او قابل درک نبوده است.
ژاک بعد از مدتي کنار ليزا ايستاد و زير لب گفت: کاملا پيداست که تو همه چيز را با احساس مربوط مي داني. دنياي تو دنياي احساسات است ليزا ، ولي دنيايي که من براي خود ساخته ام با دنياي تو تفاوت زيادي دارد. گمان نمي کنم هيچ گاه بتوان منطق و احساس را در يک جا جمع کرد.
ليزا جواب داد: ولي منطق نيز خود دليلي براي احساس است.
ژاک سکوت کرد ، شايد دوست نداشت که اين بحث ادامه پيدا کند. ليزا به قاب عکس چوبي کوچکي که روي ميز ژاک بود نگريست . در حالي که آن را بر ميداشت رو به ژاک کرد و گفت: اين زن کيست؟
ژاک مکثي کرد و جواب داد: تصوير مادرم است ، آيا هيچ وقت عکسش را ديده بودي؟
ليزا در حالي که به عکس خيره شده بود گفت: نه ، اين اولين باري است که آن را مي بينم.
ژاک کنار ليزا رفت و همراه او به عکس نگريست ، ليزا انديشيد: او چه صورت مهرباني داشته ، چشمهاي سياهرنگش پر از اميد به زندگي است و موهاي پرپشت و سياهش جلوه اي خاص به صورت باريک و لاغرش داده و لبخند دلنشيني بر لبهايش نقش بسته است.
ليزا زير لب گفت: ژاک تو خيلي شبيه به مادرت هستي ، اين را ميدانستي؟
ژاک در حاي که به ميز تکيه مي داد گفت: بله همه اين طور مي گويند.
ليزا دوباره به عکس نگاه کرد. حتي قامت بلند و باريک ژاک نيز همانند تصوير مادرش بود. به آرامي عکس را روي ميز گذاشت.
ژاک بي مقدمه پرسيد: ليزا اگر چه ما به اين نتيجه رسيديم که دنيايي متفاوت از يکديگر داريم، آيا دوست داري کمي به دنياي من وارد شوي؟
ليزا در کمال تعجب گفت: چگونه؟
ژاک به قفسه کتابها اشاره کرد و گفت: با خواندن کتاب...
ليزا لبخندي زد و گفت: فقط به يک شرط.
ژاک ابروهايش را بالا انداخت و گفت: چه شرطي؟
ليزا جواب داد: به اين شرط که تو هم سعي کني به دنياي من وارد شوي...
ژاک به او نگريست و گفت: چگونه؟
ليزا جواب داد: احساس را در خود زنده کني.
ژاک خنده اي کرد و گفت: خوب ، شرطت عادلانه است.
ليزا نگاهي به کتابها انداخت ، ژاک کتابي انتخاب کرد و در حالي که آن را به ليزا مي داد گفت: اين کتاب درباره کمک هاي اوليه است ، تصور مي کنم خيلي به دردت بخورد مخصوصا اينکه امروز فهميدم در آينده مي تواني پرستار قابلي شوي.
ليزا لبخندي زد و گفت: پس تو دنبال يک دستيار براي خود هستي ، اين طور نيست آقاي دکتر واريک ؟ به نظرم با خواندنش خيلي در قلمرو شغل تو پيشروي کنم.
ژاک زير لب گفت: راه را براي پيشروي تو در قلمروم باز گذاشته ام،ژاک به او نگريست و گفت: چگونه؟
ليزا جواب داد: احساس را در خود زنده کني.
ژاک خنده اي کرد و گفت: خوب ، شرطت عادلانه است.
ليزا نگاهي به کتابها انداخت ، ژاک کتابي انتخاب کرد و در حالي که آن را به ليزا مي داد گفت: اين کتاب درباره کمک هاي اوليه است ، تصور مي کنم خيلي به دردت بخورد مخصوصا اينکه امروز فهميدم در آينده مي تواني پرستار قابلي شوي.
ليزا لبخندي زد و گفت: پس تو دنبال يک دستيار براي خود هستي ، اين طور نيست آقاي دکتر واريک ؟ به نظرم با خواندنش خيلي در قلمرو شغل تو پيشروي کنم.
ژاک زير لب گفت: راه را براي پيشروي تو در قلمروم باز گذاشته ام، قلمرويي که تا به حال اجازه ورود به هيچ کس را در آن نداده ام.
ليزا سرش را بالا برد و به او نگريست ، نگاهشان به همه گره خورد و ليزا آهسته گفت: خوب ، بهتر است من بروم.
به طرف در رفت ولي ناگهان برگشت و گفت: هنوز سر قولت هستي؟
ژاک گفت: البته ، تصور ميکنم از همين حالا به دنياي تو وارد شده ام ، دنياي احساسات.
و در حالي که لبخند مي زد با نگاهش ليزا را تعقيب کرد. وقتي ليزا از اتاق ژاک خارج شد نفسي تازه کرد و انديشيد دنياي احساسات مهمترين چيزي است که زندگيش را تحت سيطره خود در آورده بود ولي در آن لحظه فکر کرد که بايد اين احساسات سرکش را مهار کندو هق هق کنان زمزمه کرد: ديگر نمي خواهم اشتباه قبلي ام را تکرار کنم ، ديگر طاقت دوباره شکسته شدن قلبم را ندارم. بي اراده شروع به گريه کرد ، گريه اي که دليل آن را نمي دانست. مرغي آن دورترها آواز دوباره شکسته شدن قلبم را ندارم. بي اراده شروع به گريه کرد ، گريه اي که دليل آن را نمي دانست. مرغي آن دورترها آواز غمگيني را مي خواند. ليزا در حالي که آرام آرام بر روي بالش خيس از اشکش به خواب مي رفت با صداي آن مرغ به ياد مادرش افتاد.
وقتي خميازه کشان روي تخت نيم خيز شد. خورشيد تازه از ميان کوهها سرک کشيده بود. اگرچه صبح زود بود ديگر خوابش نمي آمد. با بي حالي از جا بلند شد و پنجره را باز کرد ، نسيم خنک صبحگاهي وارد اتاق شد. زير لب ادامه داد: چه روز قشنگي .
کوههاي مقابلش در ميان مه صبحگاهي ناپديد شده بودند و آسمان به سرخي ميزد. همه جا سکوت سنگيني فراگرفته بود. به ساعتش نگاه کرد؛ زودتر از آن بود که اهالي قلعه سبز براي شروع کردن کارهاي روزمره بيدار شوند. شکمش صدا کرد، دستش را روي شکمش و گفت: آهان ، پس بگو براي چه امروز سحرخيز شده ام،ا کرد، دستش را روي شکمش و گفت: آهان ، پس بگو براي چه امروز سحرخيز شده ام، دليلش تنها گرسنگي است و بس....

R A H A
06-12-2011, 01:52 AM
شب قبل آن قدر مشغله داشتند که شام نخورده بود. آهي کشيد و در حالي که دمپاييهايش را به پا مي کرد آهسته در اتاق را باز کرد. لباس خوابش را با دست بالا گرفت و بي صدا و پاورچين از پله ها پايين رفت. صداي خرخر جيمز حتي از پشت در بسته هم شنيده مي شد. از ذهنش گذشت شايد پگ براي آماده کردن صبحانه بيدار شده باشد ولي در آشپزخانه هم سکوت حکمفرما بود. پرده ها را کنار کشيد تا نور بيشتري به آشپزخانه بتابد. لبخند زنان در حالي که به اطراف مي نگريست فکر کرد: براي اولين بار زودتر از بقيه اهالي خانه بيدار شده ام، صدايي از پشت او را غافلگير کرد: به به ، ببين چه کسي اينجاست، تصور نمي کردم سحر خيز باشي.... ليزا روي پاشنه چرخيد و ژاک را در چارچوب در ديد. لبخند زنان در حالي که به طرف او مي رفت انگشت اشاره اش را به طرف ژاک تکان داد و به شوخي گفت: ژاک تو پسر حسودي هستي ، چون نگذاشتي براي اولين بار احساس کنم که سحر خيزتر از همه بوده ام.
ژاک وارد آشپزخانه شد و جواب داد: به جاي صبح به خير گفتن ، تنها از من بدگويي مي کني ليزا و اين عادلانه نيست ، چون من تنها به اين دليل که خيلي گرسنه بودم صبح به اين زودي دور و بر آشپزخانه پيدايم شده است.
ليزا خنده بلندي سر داد و گفت: خيلي جالب است ، بايد اعتراف کنم که من هم به همين دليل است که اين موقع روز اينجا هستم.
ژاک ابروهايش را بالا انداخت و در حالي که دستهايش را به کمرش زده بود گفت: پس حالا به اين نتيجه مي رسيم که تو هم دختر حسودي هستي چون مانند من صبح به اين زودي گرسنه ات شده.
با هم از اين شوخي بي مزه خنديدند، هر دو سرخوش بودند. ژاک در ادامه حرفهايش گفت: عجله کن ليزا ، بايد برگرديم و چيزي براي سير کردن اين شکمهاي خالي پيدا کنيم.
ليزا در حالي که داخل قفسه را جستجو مي کرد گفت: احساس دزدي ناشي را دارم که هر لحظه متظر گير افتادن به دست صاحبخانه است ، البته دزدي با لباس خواب....
ژاک به لباس خوابش که نيمي از آن از شلوارش بيرون زده بود نگريست و بعد به موهاي ژوليده و لباس خواب بلند ليزا ، و تازه آن وقت بود که موجه قيافه هاي مضحکشان شد. خنديد و گفت: چه دزدهاي رمانتيکي.
ليزا که قوطي قهوه را پيدا کرده بود ، در حالي که آن را باز مي کرد گفت: به گمان همان قهوه اي است که پگ برايمان درست مي کند.
ژاک هم دست از جستجو کشيد و گفت: من هم مقداري نان پيدا کردم.
ليزا دستهايش را به هم زد و گفت: عالي است...
قهوه و نان را کنار هم روي ميز گذاشتند . ليزا ادامه داد: به گمانم بدانم ژامبون کجاست ، ديده ام که پگ آن را کجا مي گذارد..... وقتي تکه اي کوچک از ژامبون را پيدا کرد ، آهي از سر رضايت کشيد.
ژاک مغرورانه گفت: خوب خانم نظرت درباره اين چيست؟
چند دانه تخم مرغ از سبد بيرون آورد.
ليزا گفت: عالي است.
و سريع قهوه را داخل قهوه جوش ريخت و ادامه داد: ديگر طاقت ندارم. از گرسنگي در حال ضعف هستم. ژاک تو هم دست به کار شو ، آماده کردن ژامبون و تخم مرغ با تو.
ژاک جواب داد : چنان سريع آماده شان کنم که تعجب کني.
ليزا در حالي که تکه اي نان را به دندان مي گرفت گفت: تصور نمي کردم مهارتي در آشپزي داشته باشي....
ژاک در حالي که تابه را روي آتش مي چرخاند گفت: تمام دوستانم از دستپختم تعريف مي کنند. درميان آنها آشپزي به تمام معنا هستم.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: مگر تو خودت در لندن غذايت را درست مي کني؟
ژاک در حالي که تخم مرغها را مي شکست جواب داد: البته ، در لندن مجبوريم که تمام کارهاي شخصي مان را خودمان انجام دهيم.
ليزا گفت: پس چگونه فرصت درس خواندن پيدا ميکني؟
ژاک جواب داد : ابتدا خيال مي کردم واقعا کار سختي است که هر دو کار را با هم انجام دهم ، اما به تدريج توانستم خود را با شرايط سخت زندگي در لندن وفق دهم.
ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم که تو با اين سختي درس بخواني. هنگامي که من در شهر درس مي خواندم کارهاي شخصيم را مستخدممان انجام مي داد. مادر مي گفت تنها وظيفه من درس خواندن است و بس.
ژاک به شوخي گفت: واقعا که دختر لوسي هستي ليزا ، بيچاره مادرت از دست تو چه کشيده.
ليزا با لحني آميخته به عصبانيت جواب داد: چه حرف احمقانه اي مي زني ژاک ، چطور جرأت مي کني بگويي دختر لوسي هستم . اگر مادرم زنده بود آن وقت...
ژاک دستهايش را به حالت تسليم بالا برد و گفت: بسيار خوب ، خانم اليزابت من حرفم را پس مي گيرم. به اين نتيجه رسيده ام که با تو شوخي هم نمي توان کرد....
و قبل از اينکه ليزا حرفي بزند ادامه داد: بهتر است به جاي اينکه بخواهي جواب مرا بدهي نگاهي به قهوه جوش بيندازي که قهوه از آن در حال سر رفتن است.
ليزا هراسان به قهوه اي که از قهوه جوش سرازير شده بود نگريست و به سرعت آن را از کنار آتش دور کرد. نگاهي به ژاک زير لب به او مي خنديد کرد و گفت: بهتر است از خنديدن به من دست برداري ، چون ژامبون تو هم در حال سوختن است.
ژاک ژامبون نيمه سوخته را از روي گاز برداشت. ليزا و ژاک هر دو به روي هم لبخند زدند. ژاک گفت: خوب حالا که صلح برقرار شد ، بهتر است صبحانه مان را بخوريم ، به خوشمزگي صبحانه پگ نمي شود ولي باز قابل خوردن است.
هر دو به سرعت شروع به خوردن کردند ، ليزا با دهان پر گفت: اگر پگ وضع آشفته آشپزخانه را ببيند حسابي عصباني مي شود. ژاک نگاهش به در افتاد، پگ در حالي که به آن دو مي نگريست گفت: واي خداي بزرگ هيچ معلوم است اينجا چه خبر است؟ شما دو تا اين موقع صبح در آشپزخانه چه کار مي کنيد؟
ليزا دستپاچه لقمه اش را فرو داد. ژاک که سعي مي کرد خونسرد باشد گفت: پگ سخت نگير ، فقط گرسنه مان بود، بنابراين مجبور شديم بدون اجازه تو وارد آشپزخانه شويم تا چيزي براي سير کردن شکممان پيدا کنيم.
پگ در حالي که سرزنش کنان به آن دو نگريست جواب داد: خوب مي توانستيد مرا صدا کنيد تا صبحانه تان را حاضر کنم. پس من اينجا چه کاره هستم؟
ليزا زير لب گفت: راستش نخواستيم بيدارتان کنيم ، چون به قدر کافي مشغله داريد.
پگ جواب داد: البته و شما دو تا مشغله ام را زياد تر کرديد. حالا بايد به اندازه آماده کردن ده صبحانه در اين آشپزخانه کار کنم تا مثل اولش بشود. ميز بلند شدند.
ليزا در حالي که از آشپزخانه بيرون مي رفت گفت: من واقعا متأسفم پگ...

R A H A
06-12-2011, 01:52 AM
پگ بدون آنکه جواب او را بدهد ، غرولند کنان تابه ته گرفته را برانداز کرد . ژاک در گوش ليزا گفت: هميشه همين طور است، عصباني و کينه اي. بهتر است برويم؛ اگر کمي بيشتر بمانيم بعيد نيست کتک مفصلي هم نوش جان کنيم.
ليزا موهاي بلند و آشفته اش را پشت سر جمع کرد و گفت: با اين حال صبحانه دلچسبي بود ، اين طور نيست؟
ژاک خميازه اي کشيد و گفت: بله ، شايد بهترين صبحانه اي بود که تا به امروز خورده بودم ، اقرار مي کنم که صبحانه خوردن دزدکي خيلي کيف دارد.
ليزا به شوخي گفت: خيال مي کردم به اين دليل اين صبحانه خوردن برايت خوشايند بود که من هم تو را همراهي کردم.
ژاک در کمال تعجب به ليزا نگريست ، نمي دانست حرف ليزا را چطور تعبير کند. ليزا از قيافه او خنده اش گرفت و گفت: ژاک نمي داني که چه سر وضع مضحکي داري ، آن هم با آن لباس خواب و قيافه بچگانه که به خود گرفته اي.
ژاک در حالي که از پله ها بالا مي رفت گفت: بهتر است براي حفظ آبرويم هم که شده زودتر به اتاقم برگردم، چون اين طور که مرا دست مي اندازي و مي خندي احساس مي کنم دلقک سيرک هستم.
ليزا از سر کيف جواب داد: بله نظر خوبي درباره خودت داري.
به سرعت از کنار ژاک گذشت و دوان دوان از پله ها بالا رفت ، در حالي که ژاک دست به کمر ايستاده بود و به او مي نگريست.
وقتي ليزا دکمه هاي بلوز آبي رنگش را مي بست درون آيينه خود را برانداز کرد. بر خلاف هر روز صبح که در آن موقع با رخوت از جايش بلند مي شد، حالا کاملا شاداب و سرحال بود. در حالي که سنجاقها را داخل موهاي انبوهش جا ميداد تا آنها را بالاي سرش ثابت نگه دارد زير لبن زمزمه کرد: واقعا سحرخيزي چقدر روحيه آدم را عوض مي کند.
صداي جيمز از پايين پله ها به گوش مي رشد که بلند داد مي زد: هي شما تنبلهايي که هنوز خوابيد ، بياييد پايين وگرنه تمام صبحانه اي را که پگ روي ميز چيده خواهم خورد.
ليزا بشکني زد و از اتاق بيرون رفت. همزمان با او ژاک هم آراسته با لباسي مرتب و تميز از اتاق خود خارج شد و هر دو همزمان به هم لبخند زدند. جان در حالي که خميازه مي کشيد از اتاقش خارج شد و مدتي در عين تعجب به آن دو نگريست و گفت: اوهو ، اينجا را نگاه کن ، اين دو تا چقدر به خودشان رسيده اند. اتفاق مهمي افتاده که اين قدر سرحاليد؟
ژاک به طرف جان رفت و گفت: هيچ خبري نيست ، جز اينکه من مي خواهم اين برادر خواب آلود را مثل خودم سرحال بياورم.
به شوخي مشت محکمي به سينه جان زد و قبل از اينکه بتواند از دست جان در برود ، جان پايين پله ها روي سر ژاک هوار شد. هر دو در حالي که با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند و با صداي بلند مي خنديدند. جيمز دست به کمر ايستاده بود و در حالي که به آنها مي نگريست گفت: پسرهاي گنده خجالتت بکشيد ، ياد بچگي هايتان افتاده ايد، مثل آدم بياييد و صبحانه تان را بخوريد.
ژاک و جان سرخوش روي صندليهايشان ولو شدند. جان در حالي که نفس نفس مي زد گفت: در چه حالي آقاي دکتر؟
ژاک موهاي بلند و سياهرنگش را مرتب کرد و گفت: مثل هميشه زورت به من مي چربد جان ، اين را صادقانه اعتراف مي کنم که اگر چه کله ات پوک است ، قدرت بدنيت زياد است.
جان در حالي که قهوه اش را سر مي کشيد جواب داد: برادر عزيز باور کن که اين روزها بي کله ها موفق تر از با کله هايي مثل تو هستند که همه عمرشان را صرف خواندن اراجيف کتابها مي کنند.
ژاک پوزخندي زد و در حالي که به صندلي تکيه ميداد گفت: برايت متأسفم که طرز فکري چنين قرون وسطايي داري.
جيمز ميان حرف آن دو پريد و گفت: خيلي خوب ، از گفتن اين چرنديات دست برداريد و صبحانه تان را بخوريد.
ژاک سرخوش گفت: من که گرسنه نيستم ، ليزا مي تواني صبحانه مرا هم بخوري...
ليزا با ژستي ساختگي گفت: من هم نمي دانم چرا گرسنه ام نيست ، اصلا اشتها ندارم.
جان بشقابهاي آنها را برداشت و با دهان پر گفت: به نظرم بتوانم تلافي بي اشتهايي شما دو تا را در آورم.
ليزا و ژاک خنديدند. جيمز از جا برخاست و آماده رفتن شد. ليزا پرسيد: کجا مي روي؟
جيمز جواب داد: اول به زمينهايم سري مي زنم و بعدش هم شايد به شهر بروم ف بايد وسايلي بخرم.
ليزا از جايش بلند شد و گفت: من هم مي خواهم به پاتريشيا سري بزنم ، تا نيمه راه مسيرمان يکي است.
جيمز دستش را روي شانه ليزا گذاشت و در حالي که آماده رفتن مي شدند رو به پسرها کرد و گفت: شما نمي خواهيد پدرتان را همراهي کنيد؟
جان لقمه اش را فرو داد و گفت: امروز مرا معاف کن جيمز ، مي خواهم به کلارا سري بزنم.
ليزا گفت: خيلي خوب است ، سلام مرا هم به او برسان.
نگاه جيمز به طرف ژاک برگشت ، ژاک گفت: من هم حوصله ديدن زمينهايتان را ندارم پدر ، شايد بهتر باشد به پسرکي که چند روز پيش از اسب افتاد سري بزنم.
جيمز آهي کشيد و گفت: بسيار خوب ، هر طور که مايليد. بيا برويم ليزا ، به نظرم امروز هوا خيلي عالي ست. نبايد حتي يک لحظه اش را از دست بدهيم.
سندي نا آرام تکان مي خورد ، ليزا نوازشش کرد و زير گوشش گفت: آرام باش اسب خوب.
اسب شيهه اي کشيد و بر سرعتش افزود. وقتي از تپه سرازير شدند ليزا زير چشمي به جيمز نگريست . از خود پرسيد چرا او اين قدر ساکت است. هيچ وقت او را چنين در خود فرورفته نديده بود. از سر بي قراري پرسيد: جيمز در چه فکري هستي؟
جيمز به خود آمد و در حالي که به ليزا مي نگريست آهي کشيد و گفت: در فکر ژاک هستم ، نمي داني چه در سرش مي گذرد. پسر توداري است که هيچ گاه افکارش را بروز نميدهد، ولي از وقتي دوباره به قلعه سبز برگشته تغييراتي در او مي بينم. هيچ وقت زياد در قلعه سبز نمي ماند و بعد از چند روز دوباره به لندن بر مي گشت ولي اين بار بيشتر از هميشه در قلعه سبز مانده و رفتارش تغيير محسوسي پيدا کرده . نمي دانم در مغزش چه مي گذرد.
ليزا گفت: تصور نمي کني قصد دارد براي هميشه اينجا بماند؟
جيمز ناباورانه سرش را تکان داد و گفت: نه ، ژاک محال است از حرفش برگردد. او هم مثل من است ، مردي يکدنده و مغرور که خيال مي کند هر کاري انجام ميدهد درست است. او راه خود را انتخاب کرده و مي خواهد در لندن زندگي کند. هيچ وقت خود را به اينجا وابسته ندانسته ، حتي آن موقع که کودکي بيش نبود هميشه مي گفت وقتي بزرگ شدم از اينجا مي روم؛ مي خواهم بدانم آن طرف کوهها چه شکلي است و آيا کسي آنجا زندگي مي کند يا نه.
ليزا در عين دلسردي پرسيد: آيا از زندگيش در لندن خبر داري؟
جيمز سرش را تکان داد و گفت: يک بار براي ديدنش به لندن رفتم. مي توانم بگويم زندگيش در آنجا بکلي با زندگي در قلعه سبز فرق دارد. دوستان زيادي دارد که همه مثل او از ديگر نقاط انگليس براي ادامه تحصيل به لندن رفته اند و در آنجا جمع صميمي و يکرنگي را شکل داده اند.
ليزا دوباره کنجکاوانه پرسيد: تصور نمي کني در آنجا به دختري علاقه مند باشد؟

R A H A
06-12-2011, 01:54 AM
قلبش به تندي مي تپيد. جيمز بعد از مدتي سکوت گفت: هيچ وقت چيزي به من نگفته است، اما آنجا دختر مو بلوندي بود که خيلي دور و بر ژاک مي پلکيد. به نظرم اسمش ليندا بود؛ دختري دو رگه که او هم دانشجو بود...
ليزا زير لب گفت: نپرسيدي که او کيست؟
جيمز جواب داد: نه ، به خودم گفتم اگر بخواهد خودش برايم مي گويد. هميشه اعتقاد داشته ام که نبايد زياد در زندگي خصوصي پسرانم دخالت کنم. حالا بهتر است بحث درباره ژاک را به بعد واگذار کنيم.
ليزا از جيمز جدا شد و گفت: فعلا خداحافظ جيمز ، بعدا همديگر را مي بينيم.
جيمز چشمکي زد و گفت: سلام مرا هم به پاتريشيا برسان.
ليزا در حالي که مي خنديد از او جدا شد. در بين راه فکر ژاک رهايش نمي کرد. در لندن دختري با موهاي بلوند و دو رگه به اسم ليندا وجود داشت که منتظر برگشتن ژاک بود. آهي کشيد و زير لب گفت: ژاک برايم خيلي غريبه است ، هيچ گاه نمي توانم تصور کنم که ژاک با پيش خود گفت: چه شده ليزا ، حسوديت مي شود؟ آن هم به دختري که هرگز او را نديده اي؟ شانه هايش را از سر بي اعتنايي بالا انداخت و افسار اسب را به طرف خانه پاتريشيا چرخاند و در حالي که سوت مي زد با لذت به منظره هاي اطراف نگريست.
پاتريشيا که عرق ريزان علفهاي هرز را از اطراف گلهاي باغچه مي کند با شنيدن صداي پاي اسب سرش را بالا آورد و با ديدن ليزا باغچه را رها کرد و با دستهاي کثيف جلو آمد.
خوش آمدي ليزا ، از جيمز اجازه گرفته اي که اين طرفها پيدايت شده؟
ليزا از اسب پايين پريد و جواب داد: البته ، تازه جيمز خيلي هم به تو سلام رساند.
پاتريشيا ابروهايش را به نشاني بدگماني ساختگي بالا انداخت.
هر دو خندان يکديگر را در آغوش گرفتند. ليزا خود را از پاتريشيا جدا کرد و گفت: هي پاتريشيا تمام لباسم را خاکي کردي.
پاتريشيا دستهايش را با شلوارش پاک کرد و گفت: متأسفم ليزا ، خودت مي بيني که حسابي مشغولم.
ليزا کنار باغچه رفت و با لحني آکنده از تحسين گفت: گلهايت خيلي خوب رشد کرده اند.
پاتريشيا سرش را تکان داد و گفت: بله گلها خوب رشد کرده اند ولي بدبختانه بر اثر باران چند روز پيش تمام سبزيهايم خراب شد. بيا برويم داخل خانه ، چيزي درست کرده ام که خيلي خوشت مي آيد.
ليزا گفت: تصادفا که کيک سيب نيست؟
پاتريشيا گفت: درست زدي به هدف!
ليزا جلوتر از پاتريشيا به طرف خانه دويد.
وقتي پاتريشيا مشغول تکه تکه کردن کيک بود احوال جان را پرسيد. ليزا قوري قهوه را از آشپزخانه آورد و گفت: جان بکلي عوض شده ، اين طور که به نظر مي آيد کلارا را خيلي دوست دارد ، امروز هم رفته تا به او سري بزند.
پاتريشيا به شوخي گفت: حسوديت نمي شود؟
ليزا خنديد و گفت: تنها مي توانم بگويم حالا ديگر وجدانم راحت شده.
پاتريشيا گفت: جان بين تو و کلارا ، او را انتخاب کرد و البته شايد به اجبار و اگر مي خواستي تو را بيشتر به او ترجيح مي داد.
ليزا گفت: ديگر بس کن پاتريشيا ، خودت خوب مي داني که من جان را مثل برادرم دوست دارم و او اميد بيهوده اي داشت. خودش هم مي دانست در اين شرايط روحي من ، علاقه اش بيجا است. بايست به او مي فهماندم که زندگي و آينده اش را براي خاطر من تباه نکند و البته او خيلي خوب اين را فهميد. حالا هر دوي ما راحت تر و صميمي تر از قبل هستيم.
پاتريشيا روبروي ليزا نشست و گفت: مي خواهي اين طور به من بفهماني که هر کس به تو علاقه مند شود، آينده اش تباه مي شود؟
ليزا در مقابل سؤال پاتريشيا ، تنها توانست سکوت کند . پاتريشا در عين سماجت ادامه داد: تا کي مي خواهي اين طور خودت را زنداني کني و از واقعيت فرار کني؟ وقتش است که از اين لجبازي و يکدندگي دست برداري و مرد ديگري را با آزادي و به اختيار خودت انتخاب کني و از اينکه مثل پيرزنها گوشه اي کز کني و از همه کناره بگيري و آه بکشي دست برداري.
ليزا در حالي که با انگشتانش بازي مي کرد گفت: نمي توانم پاتريشيا ، بارها براي خودم دليل و برهان آورده که بار ديگر دوست داشتن را امتحان کنم و سعي کرده ام به خود بقبولانم که همه مثل پيتر نيستند ولي نتوانسته ام، انگار اين ترديد و هراس نمي خواهد هيچ وقت دست از سر من بردارد.
پاتريشيا گفت: تو نبايد اين قدر به زندگي بدبين باشي. درست است که زياد سختي کشيده اي و خيلي ها در زندگي به تو بد کرده اند ولي آدمهاي خوب هم فراوانند و تو بايد فقط کمي بيشتر به اطرافيانت دقيق شوي.
ليزا متعجبانه پرسيد: منظورت چيست؟
پاتريشيا گفت: منظورمم اين است که خودت را از افکار آزاد دهنده و از قيد و بندهايي که خود را مقيد آنها کرده اي آزاد کن و کمي به زندگي خوش بين باش.
ليزا در حالي که سرش را به زير انداخته بود آهسته گفت: آخر چگونه مي توانم زخمهاي قديميم را التيام بخشم، در حالي که زندگي گذشته هنوز بخش از وجود من است؟
پاتريشيا کنار او نشست و گفت: آينده ات را تباه نکن ليزا ، تو جوانتر از آني که بخواهي تارک دنيا شوي.
ليزا در سکوت به شانه پاتريشيا تکه داد. وقتي که قهوه مي ريخت با به يادآوردن صبحانه صبح خنده اش گرفت و پاتريشيا تعجب زده به او نگريست.
خانه در سکوت فرو رفته بود و تنها صداي پگ مي آمد که از پنجره آشپزخانه با زني صحبت مي کرد. ليزا کيک کوچکي را که پاتريشيا براي جيمز فرستاده بود روي ميز گذاشت ، کلاهش را روي صندلي پرت کرد و در حالي که گرامافون را روشن ميکرد نگاهي سرسري به روزنامه روي ميز انداخت و از سر بي حوصلگي آن را دوباره سرجايش گذاشت. در حالي که همگام با موسيقي روي ميز ضرب گرفته بود به ياد حرفهاي صبح جيمز افتاد؛ دختري اسرارآميز به نام ليندا که علي رغم تلاش فراوان ليزا براي فراموش کردنش به سختي فکرش را به خود مشغول کرده بود. با وجود آن حرف جيمز که گفته بود: امکان ندارد که ژاک بخواهد براي هميشه اينجا ماندگار شود، خوب مي دانست که جيمز چقدر خواهان ماندن ژاک در قلعه سبز است در عين حال که نمي خواست اين را علنا به ژاک بگويد و به اجبار او را پايبند آنجا بکند. شايد اين هم يکي از محاسن جيمز بود که دوست داشت بچه هايش آزادانه راه خود را انتخاب کنند ، همان طور که خود راهش را انتخاب کرده و عمري براي اين اعتقادش جنگيده بود. جيمز حالا ديگر براي ليزا الگوي کاملي از يک مرد واقعي بود. جيمز از اولين ديدارشان مانند پدري دلسوز او را با تمام تنهايي و بي پناهي پذيرفته بود و همين ، پيوند بين آن دو را محکمتر مي کرد. وقتي جان سر و صداکنان وارد خانه شد وليزا را غرق در افکارش ديد ، خنده بلندي سرداد و گفت: سلام ليزا ، خيلي در فکري! شايد پاتريشيا برايت معمايي طرح کرده که در جوابش مانده اي؟

R A H A
06-12-2011, 01:55 AM
ليزا به خود آمد و با دهان باز به جان نگريست ، بعد لبخندي زد و گفت: چه خبر است که اين قدر بلبل زبان شده اي؟ مثل اينکه خيلي به تو خوش گذشته؟
جان خنده اي شيطنت آميز کرد و گفت: بله آن هم چه جور ، روز خيلي خوبي را سپري کردم. کلارا خيلي به تو سلام رساند. براي تو چيزي فرستاده.
ليزا به داخل سبدي که جان جلويش گرفته بود سرک کشيد و گفت: چه کلوچه هايي ، اينها را کلارا درست کرده؟
جان ژستي گرفت و گفت: البته و چون از آشپزيش تعريف کردم مرا مجبور کرد که مقداري از آن را براي تو بياورم.
ليزا گفت: در اينکه براي تو همسر نمونه اي است حرفي نيست.
جان گفت: خانم تند نرو، ما هنوز نامزديم.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و در حالي که يکي از کلوچه ها را بر مي داشت گفت: کلارا همسرت است ، نمي تواني خودت را مجرد جا بزني!
جان روي صندلي نشست و گفت: به جاي اين حاضر جوابي يکي از آن کلوچه ها را بده به من.
ليزا در حالي که صفحه گرامافون را عوض مي کرد سبد را جلوي جان گرفت. جان پرسيد: بقيه کجا هستند؟
ليزا گازي به کلوچه زد و گفت: ژاک و جيمز هنوز برنگشته اند.
جان متفکرانه گفت: براي پدر خيلي نگرانم ، اين روزها خيلي کم حرف و آرام شده و به نظر من اين نشانه بدي است.
ليزا کنار جان نشست و گفت: پس تو هم متوجه شده اي؟
جان سرش را تکان داد و گفت: بله و تصور مي کنم دليلش را بدانم ، از وقتي ژاک برگشته بخوبي مي بينم که پدر به او وابسته شده ، مخصوصا اين که اين دفعه بيشتر هم پيش ما مانده. پدر ژاک را واقعا دوست دارد ولي ژاک خودخواه تر از آن است که ببيند چه بلايي سر پدر مي آورد.
ليزا آهسته گفت: احساس غريبي پيدا کرده ام، خيلي براي جيمز نگرانم. اين خمودگي و گوشه گيري را ، آن هم براي شخصي پرهيجان مثل جيمز نمي توانم تحمل کنم. تو تصور مي کني بتوانم ژاک را راضي کنيم که اينجا بماند؟
جان مکثي کرد و گفت: ژاک آدم يکدنده و لجبازي است و امکانش خيلي کم است که تصميمش را عوض کند.
ليزا گفت: بايد امتحانش کنيم، شايد محض خاطر جيمز هم که شده در تصميمش تجديد نظر کند.
وقتي جيمز خسته و کوفته وارد شد ، صحبتهاي آنان نيمه تمام باقي ماند. ليزا به طرف او رفت و گفت: ديگر کارهاي سنگين خسته ام مي کند، گمان مي کنم بايد امروز و فردا بازنشسته و خانه نشين شوم.
جان به شوخي گفت: ببين چه کسي اين حرفها را مي زند ، اگر با چشم خود نمي ديدم باورم نمي شد که پدر خستگي ناپذير من چنين سخني بگويد.
جيمز نگاهي به پسر کوچک خود کرد و گفت: با داشتن پسرهايي مثل شما تصور مي کنم تا آخر عمر بايد خودم به تنهايي قلعه سبز را اداره کنم.
جان در حالي که نشان مي داد به او برخورده است جواب داد: پدر اين واقعا بي انصافي است که چنين عقيده اي آن هم درباره من داشته باشي.
ليزا براي اين که بحث آن دو را کوتاه کند رو به جيمز کرد و گفت: راستي يادم رفت بگويم که پاتريشيا برايت مقداري کيک سيب فرستاده.
جيمز نگاهي به بسته کرد و گفت: چي شده که اين خانم خسيس دست و دلباز شده اند؟
ودر حالي که آرام مي خنديد ادامه داد: برايم نگهش دار ، فردا صبح مي خورم ولي حالا بايد بروم و کمي استراحت کنم.
ليزا دلسوزانه گفت: لااقل صبر کن به پگ بگويم شامت را بياورد...
جيمز در حالي که از آنان جدا مي شد گفت: نه ، خودت را به زحمت نينداز چون فعلا ميلي به پر کردن شکمم ندارم ، بيشتر از هر چيز احتياج به خواب دارم.
جان و ليزا نگاه نگرانشان را به هم دوختند. ژاک وقتي به خانه برگشت که جان و ليزا در سکوت مشغول غذا خوردن بود. ژاک سرحال فرياد زد : سلام بر همگي . پگ غذايم را بياور که از گرسنگي دارم از حال مي روم. پس پدر کجاست؟
جان در سکوت به غذا خوردن ادامه مي داد و حتي نيم نگاهي هم به او نمي انداخت. ليزا به سختي خودش را نگه داشته بود که بر سر ژاک هوار نکشد، تنها توانست لبخند تلخي بزند و به غذايش ناخنک بزند.
خنده روي لبهاي ژاک خشکيد و از سر بدخلقي گفت: شما دو تا چرا ماتم گرفته ايد؟ چرا حرف نمي زنيد؟
جان غذايش را پس زد و گفت: ساکتيم تا تو خوب حرفهايت را بزني.
ژاک گفت: منظورت چيست؟
جان جواب داد: منظورم اين است که بالاخره مي خواهي چه کار کني؟
ژاک که کلافه شده بود گفت: يعني چه که مي گويي مي خواهي چه کار کني؟ اصلا معلوم است چرا اينقدر اراجيف مي گويي؟ اينجا چه خبر است؟ چرا واضح صحبت نمي کني؟
جان گفت: مي خواهي واضح صحبت کنم؟ بسيار خوب رک و راست به تو مي گويم چه مي خواهم بگويم، حرفي که بايست مدتها پيش مي گفتم تا تو اين قدر خودخواه نباشي و کمي هم راجع به خانواده ات فکر کني. پدر هر دوي ما را آزاد گذاشت که هر طور مي خواهيم راه زندگيمان را انتخاب کنيم و من راه او را انتخاب کردم ولي تو خيلي راحت به او گفتي که به زادگاهت بي علاقه اي و مي خواهي از اينجابروي و خوب ، جيمز به ظاهر قبول کرد چون نمي خواست تو را به اجبار نگه دارد و تو به اصطلاح خودت رفتي تا تحصيلاتت را ادامه دهي و بازگردي ؛ ولي تو در اين مدت که بي خيال به زندگي دلخواهت در لندن چسبيده بودي از خود پرسيدي که پدرم ، برادرم ، دوستانم و کساني که به من وابسته اند در قلعه سبز چه مي کنند. هيچ گاه خودت را جاي پدر گذاشتي تا احساس او را در دوري از فرزندش بداني؟ نه ژاک تو خودخواه تر از اين حرفها هستي. تنها راجع به خود مي انديشي و به سرنوشت خودت ، حالا هم که بعد از مدتها برگشته اي فقط جيمز را زجر مي دهي ، ورد زبانت اين است که من دوباره بايد برگردم و يا من لندن را به اينجا ترجيح مي دهم وغيره، و هيچ وقت نمي بيني که با اين حرفهايت چقدر جيمز را آزار مي دهي. از وقتي آمده اي جيمز کم حرفتر و فرسوده تر شده تنها به اين دليل که مي ترسد دوباره چمدانت را ببندي و به لندن برگردي...
ژاک که تا آن موقع سکوت کرده بود پرخاشگرانه گفت: به به! سخنراني هم که بلدي جان ، پس بگو آن همه بازي که در آورديد براي چه بود. خيال کرده اي که من بچه ام که اين گونه با من حرف مي زني و به من مي گويي که چه کاري خوب است و يا بد؟ نه جان اين حرفها خيلي وقتي پيش زده شده و پدر هم متقاعد شده که من نمي توانم آن گونه باشم که او هست ، من هدفهايي دارم و بايد به آنها برسم. اين حق هر انساني است که خود راه زندگيش را انتخاب کند و من هم تصميم خودم را گرفته ام.

R A H A
06-12-2011, 01:56 AM
جان که سعي مي کرد خونسردي خود را حفظ کند گفت: بله ژاک هر انساني آزاد است که هر طور مي خواهد آينده اش را بسازد اما اين تنها يک طرف قضيه است چون انسان بايد به آنهايي هم که در شکل دادن زندگي او نقش داشته اند و گذاشته اش را ساخته اند اهميت بدهد. اما متأسفانه تو از پدر پلي ساختي براي رسيدن به آرزوهايت و هيچ وقت به احساس او توجه نکردي. اگرچه پدر ظاهرا در مقابل اصرارهاي تو قبول کرد که به لندن بروي ، از ته قلب راضي به اين کار نبود و تو اين را مي دانستي و با اين حال رفتي. جيمز اميدوار بود که روزي پزشکي قابل شوي و به قلعه سبز برگردي و به اطرافيان کمک کني ولي تو حالا که بعد از سالها برگشته اي باز احساسات پدر را ناديده مي گيري و حرف از رفتن مي زني...
ژاک لبخندي زد و گفت: اين حرفهاي قشنگ را از کجا ياد گرفته اي جان؟
جان خشمگينانه گفت: ژاک من دارم جدي با تو صحبت مي کنم. تو همه چيز را به بازي مي گيري...
ژاک در حالي که سعي مي کرد خشم خود را مهار کند گفت:خيلي خوب تند نرو جان، تو مي گويي پدر مي خواهد من اينجا بمانم ولي چرا خودش اين موضوع را نگفت؟ مي داني احساس آدم احميقي را دارم که اينجا غريبه است و اهالي خانه بر ضد او متحد شده اند.
ليزا که تا آن موقع ساکت بود به حرف آمد و گفت: حرفت کاملا بي منطق است ژاک ، تو درباره حرفهاي جان قضاوت درستي نمي کني. تو هم اگر کمي بيشتر در رفتار جيمز دقيق مي شدي غم و اندوه او را درک مي کردي. جيمز هيچ وقت گله و شکايتي نکرده و هيچ وقت غرورش اجازه نداده که مستقيما حرف دلش را بزند ولي اين کاملا آشکار است که او از چه چيزي زجر مي کشد و براي ما سخت است که رنج او را ببينم.
ژاک که برق خشم در چشمهاي سياهش مي درخشيد به سرعت به ليزا نزديک شد و گفت: طوري حرف مي زني که انگار من هيچ احساس و عاطفه اي ندارم و تنها غريبه اي بي رحم و سنگدل هستم که فقط ياد گرفته ديگران را عذاب دهد ، ولي اين را بدان که من پسر او هستم و از خون او تو نبايد اين طور مرا محکوم کني.
جان بلند شد تا حرفي بزند ولي ليزا مانعش شد و در حالي که استوار روبروي ژاک ايستاده بود و از چشمان سبز رنگش خشم شعله مي کشيد زير لب گفت: پس تو چه پسري هستي که احساس پدرت را درک نمي کني؟ تو که دم از محبت و علاقه و احساس مي زني چگونه مي تواين فقط براي خاطر خودت خانواده ات را زير پا بگذاري؟ چگونه پسري هستي که افکار پدرت برايت اهميتي ندارد؟ در مورد اينکه گفتي در اينجا غريبه اي اشتباه مي کني، تو در قلعه سبز غريبه نيستي بلکه به قول خودت خون جيمز در رگهاي تو جاريست ، اگر غريبه اي بين شما وجود داشته باشد آن شخص من هستم ، من دختر کسي هستم که جيمز روزگاري دوستش داشته. شايد واقعا ابلهانه باشد که من خودم را جزئي از شما ميدانم....
جان در کمال آشفتگي بلند شد و گفت: دگير بس کن ليزا.
ولي ليزا در حالي که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: نه جان ، بگذار حرفهايم را بزنم و به اين آقاي از خود راضي ثابت کنم که همين غريبه اي که روبرويش ايستاده پدرش را مانند پدري که هرگز طعم داشتنش آن را نچشيده دوست دارد، غافل از اينکه پسرش به من ثابت مي کند که کاملا در اشتباه بوده ام که خود را جزئي از آنها مي دانسته ام.
جان به زور ليزا را نشاند و فرياد زد: کافي است ليزا ، هيچ مي فهمي چه مي گويي؟ مي داني اگر جيمز اين حرفها را بشنود چه مي گويد؟ تو خوب مي داني که در قلب همه ما جاي داري ، مي فهمي ليزا؟ سرت را بالا بياور و به من نگاه کن اليزابت.
ليزا به او نگريست . جان شانه هاي او را گرفت و گفت: بايد حرفت را پس بگيري ليزا وگرنه هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد.
ليزا باز هم سکوت کرد؛ هنوز بدنش بر اثر هيجان مي لرزيد.
ژاک پشيمان جلو رفت و زير لب گفت: متأسفم ليزا. از حرفهايم منظور دي نداشتم فقط به دليل عصبانيت بيش از حد و آشفتگي ام آن طور حرف زدم.
جان غضب آلوده به ژاک نگريست .ژاک روبروي ليزا دو زانو نشست و گفت: و درباره اينکه پدر دوست دارد من اينجا بمانم فکر خواهم کرد. تصور نمي کردم او چنين انتظاري از من داشته باشد و با اين کار تمام برنامه هايم به هم مي ريزد ولي براي اينکه به تو ثابت کنم آدم بي احساسي نيستم و ثالت کنم که پدر و زادگاه و تمام کساني را که مرا به اينجا پيوند مي زنند دوست دارم ، در قعله سبز خواهم ماند.
اين را گفت و به سرعت از خانه خارج شد.
ليزا رو به جان کرد و در عين دلسردي گفت: هيچ وقت تصور نمي کردم کار به اينجا بکشد که او بدون آنکه بخواهد مجبور به ماندن شود.
جان لبخند مهربانانه به او زد و گفت: ولي بالاخره موفق شديم او را نگه داريم.
بعد از مکثي دوباره گفت: ليزا؟
ليزا که آماده رفتن به اتاقش بود به طرف او برگشت. جان به او نزديک شد و ادامه داد: بايد به من قول بدهي که هيچ وقت اين حرفهاي بي ربطي را که چند لحظه پيش بر زبان آوردي تکرار نکني. اين را مي دانم که ژاک واقعا منظور بدي از حرفهايش نداشت. او آن قدرها هم که خيال مي کني بد نيست.
ليزا زير لب گفت: تو هم مانند پاتريشيا حرف مي زني...
و در حالي که از پله ها بالا مي رفت آهسته ادامه داد: متشکرم جان تو تمام ترديدهاي مرا از بين بردي. حالا بيشتر خود را به اين سرزمين وابسته مي بينم.
جان گفت: تو هميشه جزئي از ما هستي و خواهي بود. شب به خير ليزا ، بهتر است بروم و اين پسر يکدنده را پيدا کنم.
ليزا وقتي از کنار اتاق جيمز رد مي شد لحظه اي توقف کرد و آهسته در اتاق را باز کرد. او در خوابي عميق فرو رفته بود، نفس راحتي کشيد و از اينکه جيمز بحث و دعواي آنان را نشنيده بود خوشحال شد. وقتي وارد اتاقش شد و در را بست ، خود را روي تخت انداخت . از جدالي که با ژاک کرده بود شرمنده نبود ، چون بايست کسي اين کار را انجام مي داد و قرعه به نام ليزا و جان افتاده بود. کتاب ژاک روي ميز به چشم مي خورد. بي اختيار آن را وسط اتاق پرت کرد. حتي خودش هم از تضاد احساساتش نسبت به ژاک در تعجب بود. در آن لحظه اين چنين به نظر مي آمد که او واقعا از ژاک متنفر است. کنار پنجره رفت از دور سياهي دو مرد را ديد. جان و ژاک بودند که دوشادوش هم به خانه نزديک مي شدند. جان وارد خانه شد ولي ژاک مدتي ايستاد و به پنجره اتاق ليزا چشم دوخت . ليزا خود را پشت پرده پنهان کرد که ژاک او را نبيند. ژاک هم بعد از مدتي داخل خانه شد. ليزا با خستگي تمام روي تخت دراز کشيد و به کتابي که کفت اتاق افتاده بود نگريست و به اين نتيجه رسيد که شايد هيچ وقت نتواند علي رغم قولي که به ژاک داده بود به دنياي او وارد شود.
وقتي جيمز مثل هميشه شاد و سرحال از خانه بيرون رفت ، ليزا کنار پاتريشيا که مشغول بافتن شالگردن بود نشست و در حالي که به حرکات دست او دقيق شده بود گفت: جيمز با اين که از وقتي از تصميم ژاک براي ماندن با خبر شده روحيه عالي پيدا کرده ،هنوز هم برايش نگران هستم. مي ترسم اين کارهاي سخت که حتي جوانترها را هم خسته مي کند بالاخره از پا درش بياورد. کاش کمي بيشتر استراحت مي کرد.

R A H A
06-12-2011, 01:57 AM
پاتريشيا جواب داد: جيمز اگر خانه نشين شود زودتر از پا در مي آيد تا اينکه مانند اسب در چمنزار و کوه و تپه بدود. همين کارهاي سنگين است که عشق به زندگي را در او به وجود آورده. هيچ گاه سعي نکن چنين چيزي را از او بخواهي ، من او را مي شناسم و مطمئنم هيچ گاه تن به خانه نشيني نمي دهد.
ليزا در حالي که سرش را به نشانه تأسف و تأييد حرفهاي او تکان مي داد ديگر چيزي نگفت و بي حواس به ميلهايي که در دست پاتريشيا به سرعت تکان مي خورد و دانه ها را به هم مي بافت نگريست . ژاک که از پله ها سرازير شده بود به طرف آن دو رفت و پرسيد: جيمز کجا رفت؟
پاتريشيا جواب داد: او را که مي شناسي ، امکان دارد هر جايي باشد. تازگيها با دوستانش در خانه سيمسون جمع مي شوند. مثل اينکه خيلي هم بهشان خوش مي گذرد. اگر کارش داري همان دور و اطراف پيدايش کني.
ژاک دستي به موهايش کشيد و گفت: شايد بهتر باشد صبر کنم تا شب ببينمش . حالا مي خواهم بروم خانه يکي از کشاورزها؛ ديروز مي گفت دستش زخم عميقي برداشته که عفوني شده...
زير چشمي نگاهي به ليزا انداخت ، شايد مي خواست ليزا هم او را همراهي کند؛ ولي ليزا به او حتي نيم نگاهي هم نينداخت بلکه چشمانش روي بافتني خيره مانده بود. ژاک آهي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري از خانه خارج شد. ليزا رويش را برگرداند و از پشت پنجره او را ديد. ژاک نگاهي به پنجره انداخت و با ديدن ليزا لحظه اي درنگ کرد ولي ليزا به سرعت رويش را برگرداند و ژاک ناگريز به راهش ادامه داد.
پاتريشيا زير لب گفت: بهتر است لجبازي را کنار بگذاري. ژاک عميقا از حرفهايي که به تو زده متأسف است ولي غرورش اجازه نمي دهد اين را بر زبان بياورد و تو با اين بي اعتنايي ات ناراحتي اش را بيشتر کرده ا او براي خاطر پدرش اينجا مانده نه صرفا به دليل حرفهاي من و جان...
پاتريشيا جواب داد: چقدر يکدنده اي ليزا! هيچ وقت فکر نمي کردم با اين شدت کدورت کسي را به دل بگيري.
ليزا آهسته گفت: من از ژاک کدورتي به دل ندارم ف تنها مي خواهم براي خودم هم که شده از او فاصله داشته باشم.
پاتريشيا متعجبانه گفت: منظورت چيست ؟
ليزا در حالي که لبخند متفکرانه اي مي زد گفت: منظورم اين است که دوست ندارم قلب و روحم دوباره به بازي گرفته شود. مي خواهم احساس و علاقه ام به او به همان اندازه باشد که او نسبت به من دارد، و اين طور که معلوم است ژاک هيچ وقت از من خوشش نيامده و من دليلش را نمي دانم.
پاتريشيا با دقت تمام ليزا را نگريست ؛ در چشمهاي سبزش غمي عظيم نهفته بود. چيزي سريع از ذهنش گذشت ، هيچ گاه قضيه را از اين جنبه در نظر نگرفته بود. پيش خود انديشيد: او از چه نوع علاقه اي حرف مي زند؟ واضح است که ليزا از علاقه اي متفاوت با آنچه به جان دارد سخن مي گويد. آرام دستهاي ليزا را نوازش کرد و گفت: من هنوز بر اين عقيده ام که تو درباره ژاک اشتباه مي کني.
ليزا آهي کشيد و از کنار پاتريشيا بلند شد. علي رغم حرفهاي پاتريشيا تصميم داشت نقش ژاک را در ذهنش کمرنگ تر کند. او به پاتريشيا نگفته بود که چند روز قبل خواب مارتا مادر ژاک را ديده است، نگاه غضبناک آن چشمان سياه که بسيار شبيه به چشمان ژاک بود لحظه اي راحتش نمي گذاشت. شايد مي خواست با آن نگاه به ليزا بفهماند که از پسرش فاصله بگيرد، شايد حتي از او متنفر بود و اين زياد هم دور از ذهن نبود چون ليزا دختر کسي بود که جيمز عميقا او را دوست داشت. ليزا از پله ها بالا رفت. نمي خواست پاتريشيا متوجه ريزش اشکهايش شود.
پگ از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي که دستش را با پيش بند سفيدي که بيشتر اوقات به گردنش آويزان بود پاک مي کرد رو به پاتريشيا کرد و گفت: چرا قهوه ات را نمي خوري؟
پاتريشيا در حالي که وسايلش را جمع مي کرد گفت: متشکر پگ ، بايد به خانه برگردم.
در حالي که آماده رفتن مي شد سعي کرد راه حل مناسبي براي بن بستي که ليزا در آن گرفتار شده بود پيدا کند اما در کمال نااميدي به اين نتيجه رسيد که اين گره تنها به دست خود ليزا باز مي شود و او تنها مي توانست نظاره گر باشد. تنها مي توانست اميدوار باشد که ليزا بتواند به بهترين وجه راه راست را در زندگي خود انتخاب کند. وقتي از خانه خارج شد ليزا پشت پنجره اتاقش ايستاده بود. پاتريشيا به بالا نگريست و ليزا برايش دست تکان داد. وقتي پاتريشيا از خانه فاصله گرفت ، ليزا تصميم گرفت بار ديگر تصوير مارتا را با دقت بيشتري ببيند. از اتاقش خارج شد و جلوي اتاق ژاک لحظه اي ايستاد. در حالي که دستش را روي دستگيره در بود احساس کرد که قلبش با به شدت مي تپد. دستگيره در را چرخاند و به آهستگي وارد اتاق شد. اتاق مانند هميشه در هم ريخته و شلوغ بود. مدتي همانجا کنار در ايستاد و به اطرافش نگريست تا آنکه عکس مارتا را روي ميز کنار کپه اي از کاغذها يافت. وقتي آن را در دست گرفت و به دقت به آن خيره شد به ياد حرفهاي جيمز افتاد که گفته بود او زن مهربان و صبوري بود و با اينکه از تمام زندگي من خبر داشت هيچ گاه مرا بابت دوست داشتن مادرت ملامت نکرد. ليزا با دستان لرزان عکس را در جاي خودش گذاشت . مارتا برايش زن اسرارآميزي جلوه مي کرد؛ زني که ژاک آنقدر به او شباهت داشت. نگاهش دوباره در اتاق چرخيد و روي ميز توجهش به تکه کاغذ چهارگوش کوچکي که روي کاغذهاي ديگر افتاده بود جلب شد. دست خط ژاک را خيلي خوب مي شناخت. کنجکاوانه تکه کاغذ کوچک را برداشت ، کاغذي سفيد رنگ که معلوم بود اطراف آن به دقت بريده شده و روي آن تنها يک جمله نوشته شده بود: شکست در عشق همانند زخمي است که هرگز التيام نمي يابد. ليزا نوشته را پيش خود تکرار کرد. به ياد پيتر افتاد، خودش هم زخم خورده از عشق بود؛ همانند ژاک. آيا ژاک هم عاشق شکست خورده بود؟ پس او عاشق است ، شايد عاشق همان دختر مو بلوندي که جيمز درباره اش حرف زده بود. پيش خود گفت: اسمش چه بود؟ آه ليندا ، بعد به ساده لوحي خود خنديد. با صداي بلند به خود گفت: ليزا چقدر ابلهي که خيال مي کردي او به تو علاقه دارد!
وقتي از اتاق خارج شد در را با غيظ محکم به هم کوفت.
پاتريشيا با اصرار زياد جيمز را قانع کرد که تنها براي يک روز کار را تعطيل کند و همگي به يک گردش دسته جمعي بروند. جيمز بالاخره رضايت داد و گفت: خيلي خوب پاتريشا واقعا که زن سمجي هستي. اگر بچه ها راضي باشند من هم حرفي ندارم.
و پاتريشيا نفس راحتي کشيد ، خوشحال بود که جيمز يکدنده بالاخره راضي شده است ، او از اين گلگشت قصد ديگري هم داشت و آن آشتي دادن ليزا و ژاک بود. آن روز همه چيز دست در دست هم داده بود تا يک روز فراموش نشدني را براي آن جمع شاد فراهم آورد. آفتاب پرتوهاي گرميش را بر همه جا گسترده بود و باعث مي شد برگهاي رنگارنگ درختان جلوه خاص داشته باشد. ليزا جلوتر از همه روي برگهاي خشک افتاده بر زمين راه رفت و از صداي خش خش آنها لذت مي برد و پاتريشيا گاهي به دنبال او مي دويد و صداي فرياد شاديشان در ميان درختان مي پيچيد. کلارا در حالي که بازوي جان را گرفته بود به حرکات آن دو مي خنديد. بعد از مدتي ژاک و جيمز با صداي مردانه شان شروع به خواندن ترانه اي شادمانه کردند؛ انگار آن روز همه تصميم داشتند خوش باشند. ليزا در سکوت به صداي آنها گوش مي داد. بعد از مدتي جان هم با ژاک و جيمز هم آواز شد و بعد از آن يکدفعه هم شروع به خواندن کردند وقتي کسي ترانه را سهوا خراب مي کرد همه بر سرش مي ريختند و دستش مي انداختند. ژاک خود را به ليزا رساند و همگام با او به حرکتش ادامه داد. مکاني زيبا در اعماق جنگل توجه آنان را به خود جلب کرد. قسمتي خالي از درخت که در آن ، هنوز چمنهاي سبز در زير برگهاي رنگي خودنمايي مي کرد و چند کنده درخت که جاي مناسبي براي نشستن بود. در حالي که صداي رودخانه از فاصله اي نزديک به گوش مي رسد همه خسته از پياده روي روي چمن نشستند. کلارا گفت: چقدر خوب است که همه دور هم جمع هستيم. واقعا همه ما به اين روز تعطيل احتياج داشتيم...

R A H A
06-12-2011, 01:58 AM
جان گفت: این هم نظر پاتریشیا بود که این گردش به موقع را ترتیب داد.
جیمز در حالی که پیپش را پر می کرد به شوخی گفت: پاتریشیا، با اینکه زن کودنی هستی ، گاهی نظرهای جالبی به مغزت خطور می کند.
پاتریشیا فریادش به هوا بلند شد و جواب داد: هی جیمز مواظب حرفل زدنت باش وگرنه حسابت را می رسم.
جیمز گفت: مثلا می خواهی چه کار کنی؟
پاتریشیا جواب داد: مهم ترینش این است که از ناهار خبری نخواهد بود.
جیمز با صدای بلند گفت: آن متأسفم پاتریشیا ، به نظر من تو علاوه بر اینکه زن بسیار باهوشی هستی ، دستپختت هم حرف ندارد.
همه با صدای بلند شروع به خندیدن کردند ، لیزا و ژاک تصادفی نگاهشان به هم گره خورد و هر دو به روی هم لبخند زدند. لیزا عاجزانه اندیشید که هیچ وقت نتوانسته است نفرتی عمیق نسبت به ژاک داشته باشد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. وقتی غذایشان را خوردند و خوب سر به سر هم گذاشتند ، جیمز کلاهش را روی صورتش گذاشت و زیر لب

گفت: حالا تنها چیزی که در این هوای خوب پاییزی می چسبد یک چرت کوتاه است.
لیزا نگاهی به آنها که یکی بعد از دیگری روی سبزه ها ولو می شدند انداخت ، ولی او اصلا دوست نداشت بخوابد. می خواست از لحظه به لحظه آن روز استفاده کند. به ژاک نگریست که کمی دورتر از بقیه در حالی که دستهایش را به هم قلاب کرده بود به نور خورشید چشم دوخته بود که از لابه لای درختان به محوطه ای که آنها در آن نشسته بودند نفوذ

می کرد. لیزا به آرامی از جا بلند شد. به خود گفت حتما ژاک هم احساسی همانند من دارد و دوست ندارد بخوابد ، چقدر متفکرانه به آسمان خیره شده؛ یعنی در فکر کیست؟ خواست پیش او برود ولی ترسید. پیش خود گفت، ژاک از خودش برای من یک دیو ساخته است . به آرامی در حالی که برگ قرمز زیبایی را از روی زمین برمی داشت برای پیدا کردن

رودخانه که صدایش از همان نزدیکیها می آمد به راه افتاد. تکه کاغذی که در اتاق ژاک پیدا کرده بود لحظه ای از ذهنش دور نمی شد، انگار با خواندن آن بیش از پیش از ژاک دور شده بود. غرق در افکارش بود که خود را جلوی رودخانه یافت. رودخانه ای بزرگ و عمیق ، لیزا ترسی مهار نشدنی نسبت به آن داشت ، ظاهر آرام و راکدش وسوسه ای

دلچسب در دلش می انداخت، انگار او را به داخل خود دعوت می کرد. همانند کششی ناشناس برای جذب طعمه ، نیروی عظیم آن را در زیر آن پوسته خاموش بخوبی حس می کرد. نیرویی که او را مقابل آن رود عظیم کوچک و ضعیف می نمایاند. لیزا کفشش را در آورد، بدش نمی آمد با رودخانه ای آن چنان مغرور و عظیم دست و پنجه ای نرم کند. در

حالی که بدنش نفوذ کرد، صدای خش خش برگها او را به خود آورد. به طرف صدا برگشت. ژاک در حالی که دستهایش را داخل جیبهایش کرده بود به او نزدیک شد. وقتی دید لیزا متوجهش شده لبخندی زد و با کنایه گفت: هوس آبتنی کرده ای؟
لیزا جواب داد: خواستم کمی پاهایم را خنک کنم.
ژاک گفت : ولی این رودخانه خطرناک است. می دانی تا حال چند بار جان انسانها را گرفت؟
لیزا هراسان پایش را عقب کشید ، ژاک کنار او ایستاد و ادامه داد: ظاهر زیبایی دارد ، آهن ربایی است که انسانها را به سوی خود می کشاند و با جاذبه ای که دارد طعمه اش را به اعماق خود می برد.
لیزا زیر لب گفت: چه وحشتناک ! هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
ژاک انگار که حرفهای او را نشنیده باشد ادامه داد: این رود هم مانند خیلی از انسانها ظاهر فریبنده ای دارد و تنها وقتی به باطن آن پی می بری که دیگر خیلی دیر شده و راه گریزی نیست...
نیم نگاهی به لیزا که در عین تعجب به او می نگریست انداخت و ادامه داد: تو هم زیبایی لیزا ، در من همان احساسی را به وجود می آوری که وقتی انسان برای اولین با به این رود می نگرد در خود می یابد ، و البته قویتر از آن.
لیزا مردد و سرگردان از حرفهای گنگ ژاک به او که در سکوت به رود می نگریست خیره ماند. این حرفها برایش آن قدر ناگهانی بود که حتی نمی دانست باید چه جوابی بدهد. اندیشید: منظورش چیست؟ چرا این قدر رفتارش عوض شده؟
ژاک بعد از مدتی به او نگریست و با نگاهی ژرف گفت: درست نمی گویم؟
لیزا تا حدودی برخود مسلط شده بود جواب داد: یعنی می خواهی بگویی که من هم مانند این رود ظاهر فریبنده ای دارم ولی دورو و فریبکار هستم؟ آیا تو واقعا درباره من این طور تصور می کنی؟
ژاک موهایش را عقب زد و آهسته گفت: من فقط از تو پرسیدم که آیا درست تصور می کنم یا نه؟
لیزا خشمگینانه گفت: اگر تنها یک پرسش است باید بگویم که پرسش بیجایی است ژاک ، نمی دانم چرا تو هیچ وقت قضاوت درستی درباره من نداری.
ژاک هم متقابلا با لحنی آکنده از عصبانیت گفت: خودت چه ، هیچ وقت برداشت درستی از من داشته ای؟
لیزا چند قدمی از او فاصله گرفت و در حالی که کفشهایش را به پا می کرد از سر لجاجت جواب داد: من تو را آن طور می بینم که خود را به من نمایانده ای. هیچ می دانی که رفتارت با من زننده است و هیچ وقت سعی نکرده ای در رفتارت با من تجدید نظر کنی؟
وقتی دید ژاک در سکوت او را برانداز می کند، خشمگینانه در کنار رود به راه افتاد اما ژاک با قدمهای بلند خود را به او رساند و جلویش را گرفت. چشمهای بی قرارش چهره لیزا را جستجو می کرد؛ انگار که دنبال روزنه امیدی می گشت ولی بعد از مدتی نسبتا طولانی او هم مانند لیزا سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:

تو رفتار خوب را در چه چیز می بینی؟ در اینکه به دنبالت راه بیفتم و حرفهای عاشقانه بزنم؟ نه لیزا من نمی توانم این گونه باشم. از وقتی مادرم مرد و از وقتی که تصمیم گرفتم روی پای خود بایستم و بدون پشتیبانی و محبت کسی او را مادر می نامیدند بزرگ شدم سعی کردم همیشه با مشکلات روبرو شوم و از همه آن سختیها پیروز بیرون بیایم و به دلیل

همین عقیده بود که امروز خود را شخص موفقی می دانم ، کسی که توانسته تا حدوی به آنچه می خواسته برسد. ولی بابت آنچه به دست آوردم تاوان سنگینی پرداختم. تمام آن روزهای تنهایی و دوری به من یاد داده که سرد و خشن باشم و هیچگاه از روی عجله و شتاب راهی را انتخاب نکنم که آخر آن تباهی باشد و این ریسک نکردن من ناشی از ترسی

است که از همان اوایل کودکی همیشه همراه من بوده است ، ترس از شکست و ترس از سقوط. بنابراین می بینی که آن ژاک مغرور و از خود راضی هم قلبی دارد، اما برخلاف دیگران تپشهایش را مهار کرده تا فرسنگها فاصله داشته باشم...
لیزا سرسختانه گفت: پس خودت هم تصدیق می کنی که درباره ات درست تصور کرده ام و من برایت غیر قال تحمل هستم.

R A H A
06-12-2011, 01:59 AM
ژاک فرياد زد: بس کن ليزا ، نمي دانم تو چرا هميشه سعي داري حرفهاي مر آن طور که خودت مي خواهي تفسير کني. براي چه بايد از تو متنفر باشم؟
ليزا در حالي که بغض راه گلويش را گرفته بود به زحمت جواب داد: مگر خودت نگفتي که من آدم دورو و فريبکاري هستم؛ کسي که سعي دارد تو را تباه کند؟ تو از اول هم با رفتارت به من نشان دادي که از من خوشت نمي آيد و من نمي دانم براي چه . بارها اين سؤال را از خود کرده ام . شايد دليلش اين است که من دختر ماري هستم، دختر کسي که جيمز عاشقش بود. تو از مادرم متنفر بوده اي همان طور که حالا از من متنفري.
کلمات آخرش را در ميان هق هق گريه اش گم شد. ژاک به آرامي جلو رفت انگار روي ابرها راه مي رفت و آن گاه وقتي روبروي ليزا قرار گرفت، ليزا که براي اولين بار آن قدر نزديک به چشمهاي پر از خشم ژاک مي نگريست ، ترس را بر خود چيره يافت. ژاک دستهاي ليزا را گرفت و از سر خشم فشرد. ليزا هراسان به او خيره ماند. ژاک که شعله هاي خشم از نگاهش زبانه مي کشيد و ليزا را مي سوزاند گفت: تو خيلي خودخواهي ولي من غرورت را خرد مي کنم. آخر چطور بايد به تو ثابت کنم که من هيچ وقت از تو و مادرت دلگيري و نفرتي نداشته ام؟ چطور بايد به تو بفهمانم که اشتباه مي کني و چطور بايد در آن مغز کوچکت فرو کنم که قلب من بازيچه نيست که تو آن را اين قدر خودسرانه به بازي گرفته اي؟
ليزا با تمام شهامتي که در خود سراغ داشت گفت: دستم را ول کن ژاک ، دردم مي آيد.
ژاک جواب داد: رهايت نخواهم کرد مگر در مغز کودنت فرو برود که داري با من چه مي کني...
ليزا خود را از دستهاي ژاک خلاص کرد و گفت: کاش مي توانستم حرفهايت را باور کنم، کاش کمي با من روراست بودي.
فرياد زنان ادامه داد: چرا حقيقت را نمي گويي ژاک؟ چرا نمي گويي که اين همه بي قراريت براي برگشتن به لندن علاوه بر آنچه تو آن را بالاترين هدف زندگيت يعني رسيدن به مدارج عالي مي داني دليل ديگري هم دارد؟ چرا نمي گويي که اين خشونت تو فقط در مقابل من است؟ پس چرا سکوت کرده اي ، چرا حرف نمي زني؟
ژاک با لحني آميخته به تعجب گفت: دليل ديگرش چيست که خودم نمي دانم؟
ليزا گفت: دليلش اين است که تو عاشق دختري در لندن شده اي.
ژاک با کنايه گفت: يعني تو اين قدر ابلهي که خيال مي کني من عاشق دختري شده ام که در لندن زندگي مي کند؟ خوب مي تواني اين دختر کذايي را به من هم معرفي کني تا بشناسم؟
ليزا خشمگينانه گفت: چقدر خوب نقش بازي مي کني، اما ژاک تو نمي تواني مرا فريب دهي چون من همه چيز را ميدانم.
ژاک بي صبرانه گفت: خوب تو که همه چيز را مي داني اين دختر را به من هم معرفي کن.
ليزا گفت: جيمز چند روز پيش برايم گفت هنگامي که براي مدتي لندن پيش تو بوده است دختري به نام ليندا خيلي دوروبر تو مي پلکيده.
ژاک شگفت زده گفت: ليندا؟ آه خداي بزرگ ، نگاه کن اين دختر به چه کسي حسودي مي کند!
ناگهان با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. ليزا در حالي که از خشم مي لرزيد گفت: کجاي حرفم خنده دار است ژاک؟
ژاک خنده اش را قطع کرد و گفت: عزيز من ، ليندا همسر و فرزند دارد. او تنها براي مدت يک سال با من همکلاس بود، بيچاره درسش ضعيف بود و من سعي مي کردم به دليل رفاقتي که با همسرش داشتم به او در درسها کمک کنم.
بعد دوباره با صداي بلند شروع به خنديدن کرد، ليزا از خنده او بدش آمد و احساس کرد خودش را مضحکه ژاک کرده است، مخصوصا اينکه ژاک فهميده بود ليزا به شخصي به نام ليندا که ليزا خيال مي کرد محبوب ژاک است حسادت مي کند. طاقت نياورد و گفت: پس آن قطعه کاغذي را که در اتاقت ديدم چه مي گويي ، آيا آن نوشته را هم انکار مي کني؟
ژاک خنده اش را قطع کرد و با لحني خشن گفت: تو جاسوس ابلهي هستي ليزا، آيا تو هميشه در زندگي خصوصي ديگران دخالت مي کني؟
ليزا روي زمين نشست و دستهايش را روي دامنش رها کرد و به آرامي گفت: هيچوقت نخواسته ام که در زندگي خصوصي تو دخالت کنم، نوشته را اتفاقي پيدا کردم و آن موقعي بود که مي خواستم عکس مادرت را ببينم.
ژاک ناباورانه روبروي او روي دو زانو نشست و گفت: براي چه مي خواستي عکس مادرم را ببيني؟
ليزا آهي کشيد و گفت: فقط براي يک احساس ناشناخته و گذرا مي خواستم با دقت بيشتري چهره مارتا را در آن قاب عکس کهنه ببينم، درست مانند يک نياز ناگهاني بود که ناخودآگاه به سراغم آمد.
ژاک در سکوت به او مي نگريست ، ليزا از سر درماندگي و خستگي به او نگريست و گفت: حرفم را باور مي کني؟
ژاک سرش را تکان داد و گفت: البته ليزا ، حرفت را باور مي کنم. همان موقع بود که آن تکه کاغذ را ديدي و از آن اين طور برداشت کردي که من عاشق شده ام؟
ليزا سرش را تکان داد و با نگاهي آميخته به کنجکاوي و خشم به ژاک چشم دوخت تا حرفهايش را ادامه دهد. ژاک لبخندي زد و به آرامي زير لب زمزمه کرد: گمان کنم در آن کاغذ اين جمله نوشته شده بود که شکست در عشق، همان زخمي که هيچ گاه التيام نمي يابد.
و مکثي کرد و ادامه داد: متأسفانه تو باز هم اشتباه کردي ليزا ، من عاشق نشده ام.
ليزا پرسيد: پس براي چه آن را نوشتي؟
ژاک جواب داد: شايد بتوان آن را نوعي توجه خواند ، توجه به اينکه هيچ وقت نبايد عاشق شوم، چون اين راهي است بسيار متزلزل و نا مطمئن ، که شکست خوردن در آن ديگر هيچ راه جبراني نمي گذارد؛ حتي اگر سالها از آن بگذرد مانند زخم کهنه اي با انسان مي ماند.
ليزا به آرامي گفت: يعني عشق اين قدر خطرناک است ، مانند يک بيماري ناعلاج است؟ به راستي تو اين طور تصور مي کني ژاک؟
ژاک سرش را تکان داد. ليزا آهي کشيد و ادامه داد: ولي من به اين بيماري مبتلا شده ام، هنگامي که با پيتر آشنا شدم. واقعا دوستش داشتم و وقتي در عشقم شکست خوردم، سنگين ترين ضربه ها را متحمل شدم ولي علاج يافتم. تو مي گويي که نبايد عاشق شد ولي ژاک ، اين چيزي نيست که به اختيار خود انسان باشد. عشق بي مقدمه به سراغت مي آيد، آن هم در لحظه اي که شايد هيچ انتظارش را نداشته باشي و وقتي به خود مي آيي که کار از کار گذشته است، بنابراين تنها مي تواني اميدوار باشي که عشقت بي شکست باشد. شايد بتوان گفت عاشق شدن يک ريسک بزرگ است.
ژاک کنجکاوانه پرسيد: تو حاضري بار ديگر اين ريسک را انجام دهي؟
ليزا بي اراده جواب داد: يک بار شکست خورده ام ولي هنوز اميدوارم، با اينکه نمي دانم آخر آن به کجا مي رسد.
ژاک دستهاي ليزا را در دست گرفت و مهربانانه گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، به تو حسادت مي کنم.
ليزا لبخندي زد و گفت: من هميشه سعي کرده ام با مشکلات زندگيم بدون هيچ هراسي روبرو شوم چون مادرم از کودکي به من آموخت که با سختيهاي زندگي کنار بيايم و هيچ گاه به اين فکر نيفتم که شايد در کارم شکست بخورم. عشق چيزي است که بالاخره روزي به سراغ هر کسي خواهد آمد، حتي تو ژاک ، بايد پيش از هر چيز با خودت کنار بيايي و اين قدر نااميدانه و بدبينانه با مسائل روبرو نشوي.
ژاک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: الان هم مشغول همين کار هستم ليزا.

R A H A
06-12-2011, 02:01 AM
ليزا در حالي که به کمک ژاک از جاي بر مي خاست گفت: من يک عذرخواهي به تو بدهکارم.
ژاک مهربانانه گفت: براي چه؟
ليزا جواب داد: براي اينکه درباره تو قضاوت نادرستي داشته ام.
ژاک آهي کشيد و گفت: من هم بايد از تو عذرخواهي کنم ليزا ، رفتار آن شب من با تو اصلا درست نبود.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بهتر است همه چيز را فراموش کنيم. بيا برويم، حتما تا به حال بقيه نگران ما شده اند.
وقتي در سکوت همگام با هم راه مي رفتند ليزا احساس راحتي مي کرد، مانند اين بود که بار بزرگي را از دوشش برداشته بودند. زير چشمي به ژاک نگريست ، او نيز آرام به نظر مي رسيد. نيمرخش با آن موهاي بلند سياه مانند مردي با صلابت و مطمئن به خود نشان مي داد. ليزا لبخندي بر لبانش نقش بست. در آن لحظه به اين نتيجه رسيد که هيچ گاه علي رغم آنچه مي خواست به خود بقبولاند از ژاک متنفر نبوده و خوشحال بود که ژاک از او بدش نمي آيد، وقتي پيش بقيه رسيدند مدتها بود که از خواب بعد از ظهر بيدار شده و آماده رفتن بودند. پاتريشيا وقتي آن دو را ديد که خندان به طرف آنها مي روند لبخندي بر لبانش نقش بست و به شوخي گفت: اگر کمي ديرتر پيدايتان مي شد به اين فکر مي افتادم که با هم فرار کرده ايد.
جان خميازه کشان با نگاهي متعجب به آنها نگريست. جيمز در حالي که آرام مي خنديد به پشت ژاک زد. کلارا لبخند شيطنت آميزي زد و گفت: حالا هم دير نشده ، چشمهايمان را مي بنديم تا شما فرار کنيد.
ژاک در حالي که دست ليزا را مي گرفت گفت: احتياجي نيست که چشمهايتان را ببنديد. ما قهرمانانه در مقابل نگاه همه شما فرار مي کنيم! دست ليزا را کشيد و او را مجبور به دويدن کرد. ليزا جيغ کوتاهي کشيد و همراه ژاک شروع به دويدن کرد. صداي قهقهه جان و جيمز به هوا بلند شد. پاتريشيا فرياد زد: ولي من پليس را خبر مي کنم چون شما بارهايتان را جا گذاشتيد و فرار کرديد.
جان غرولند کنان گفت: واي خداي بزرگ ، حتما ما بايد جور فرار آنها را بکشيم... رو به کلارا کرد و گفت: بد نيست که ما هم فرار کنيم.
جيمز لوله پشتي بزرگ را به طرف جان انداخت و گفت: بس کن پسر، چقدر غرولند مي کني ! ژاک که از دستم در رفت ولي تو نبايد فکر فرار به سرت بزند.
کلارا ، در حالي که مي خنديد به پاتريشيا در بستن وسايل کمک کرد. مدتي بعد ژاک و ليزا نفس نفس زنان به جلوي قلعه سبز رسيدند.
ژاک لبخندي زد و گفت:مثل اينکه راه را اشتباه آمده ايم ، اين طور تصور نمي کني؟
ليزا خندان جواب داد: نه اتفاقا راه را درست آمده ايم، چه جايي بهتر از قلعه سبز براي پناه گرفتن؟
وقتي از پله ها بالا مي رفت ، ژاک دست به کمر کنار در ايستاده بود و در حالي که لبخند مي زد به ليزا مي نگريست.
دعواي پدر و پسر بالا گرفته بود و ليزا نگران به آن دو مي نگريست.جان درکمال ترشرويي گفت: پدر نمي توانم متقاعدش کنم، کلارا يک زندگي مستقل مي خواهد.
جيمز گفت: مگر اينجا نمي تواند مستقل باشد، اين خانه آن قدر بزرگ هست که براي زندگي همه ما کافي باشد. من خودم کلارا را راضي مي کنم.
ليزا ميان حرف آنها پريد و گفت: نه جيمز ، اين کار عاقلانه نيست. بهتر است کلارا را تحت فشار نگذاري که حتما در آغاز زندگيش به اينجا بيايد. در ضمن خانه اجاره اي سيمسون هم جاي مناسبي است. حالا که دوست دارند مستقل زندگي کنند، تصميم گيري را به اختيار خودشان بگذار.
جيمز ناآرام ايستاده بود و به حرفهاي ليزا گوش مي داد. هنوز نمي توانست بپذيرد که جان و کلارا از او دور مي شوند. غرولند کنن گفت: حتما آن سيمسون لعنتي براي اينکه خانه اش را اجاره بدهد اين پيشنهاد را به شما کرده؟
جان مصمم جواب داد: اشتباه مي کني پدر، چون خود ما اين پشنهاد را به او داديم که خانه اش را اجاره کنيم، خانه خوبي است در ضمن فاصله اش هم تا اينجا دور نيست و مي توانيم خيلي راحت به اينجا بياييم.
جيمز نشان مي داد ديگر حرفي براي گفتن ندارد آهي کشيد و گفت: بسيار خوب هر طور ميلتان است رفتار کنيد، من که از رفتار شما سر در نمي آورم.
وقتي از خانه خارج شد، ليزا چشمکي به جان زد. جان نفس راحتي کشيد و روي صندلي نشست و گفت: خود من هم خيلي دوست داشتم که در اينجا بمانيم ولي کلارا مي گويد دوست دارد که در خانه مجزا زندگي کند.
ليزا گفت: بايد به عقيده اش احترام بگذاري جان، او کاملا حق دارد که يک زندگي مستقل بخواهد.
جان سرش را تکان داد و گفت: خانه سيمسون هم جاي مناسبي است ولي با اين حال پدر از سر اکراه رضايت داد.
ليزا لبخندي غمگينانه زد و گفت: چون برايش سخت است که از تو دور باشد. عمري به غرولند کردنهاي تو عادت کرده، ولي جان اگر تو بروي اين خانه خيلي ساکت و سرد مي شود.
جان خنديد و گفت: طوري حرف مي زني انگار که مي خواهم به شهر ديگري بروم. حالا بايد بروم. بهتر است همراه جيمز باشم. اين روزها ديگر طاقت کارهاي خيلي سخت را ندارد.
وقتي جان خارج شد پگ براي نظافت وارد شد. ليزا در حالي که لبخند مي زد از کنار او رد شد. پگ تعجب زده به او نگاه کرد زيرا دليل لبخند مرموز ليزا را درک نکرد و بعد شانه هايش را بالا انداخت و به کارش ادامه داد. ژاک مشغول مطالعه بود. ليزا به آرامي از کنار اتاقش گذشت؛ هيچ نمي دانست چرا کتاب خواندن و مطالعه اين قدر براي ژاک پرجاذبه است ، در حالي که خودش نمي توانست بيش از چند ساعت مطالعه کند. وقتي داخل اتاقش شد خميازه کشان روي تخت نشست. احساس مي کرد روز کسل کننده اي را پيش رو دارد. کتاب ژاک روي کتابخانه توجهش را جلب کرد . مدتي طولاني بود که آن را مطالعه نکرده بود. به ياد حرف ژاک افتاد که به او گفته بود: به دنياي من وارد شو. ليزا کتاب را ورق زد و زير لب گفت: دنياي کتاب ، چيزي که هيچ وقت نتوانسته ام با آن کنار بيايم.
غرق درمطالعه بود که صداي پگ به گوش رسيد که مي گفت: ليزا بيا پايين، کلارا براي ديدنت آمده است.
ليزا کتاب را بست و از همانجا فرياد زد: سلام کلارا ، اتفاقي افتاده؟
کلارا هم فرياد زد: اتفاقي مهمتر از اين که مي خواهم خانه مان را ببيني؟
ليزا لبخند زد و گفت: منتظرم بمان ، الان آماده مي شوم.
به داخل اتاق دويد؛ وقتي شلوار جين تنگش را به زحمت بالا کشيد و پيراهنش را داخل آن مي چپاند ، با چشم دنبال کلاهش مي گشت و وقتي لبه آن را پشت تخت ديد ، کلاه را برداشت و در اتاق را باز کرد و در کمال تعجب ژاک را ديد که دست به سينه جلوي اتاقش به نرده ها تکيه داده بود و به او مي نگريست.
ليزا تعجب زده گفت: اتفاقي افتاده؟
ژاک سرش را تکان داد. ليزا دوباره گفت: خيال مي کردم مشغول مطالعه هستي.

R A H A
06-12-2011, 02:02 AM
ژاک گفت: بله قبل از داد و فريادهاي شما مشغول همين کار بودم.
ليزا گفت: متأسفم ژاک ، اصلا حواسم نبود.
ژاک آهي کشيد و گفت: تو متوجه خيلي چيزها نيستي.
ليزا ابروهايش را در هم کشيد و در حالي که نشان مي داد از حرف ژاک بدش آمده است به او نگريست.
ژاک قهقهه اي زد و گفت: خيلي خوب حالا اخمهايت را باز کن، اين طور که به من نگاده مي کني خيال مي کنم با يک دختر بچه لجباز طرف هستم.
ليزا گفت: تو هميشه مرا سرزنش مي کني ژاک و انگار از اين کارت لذت مي بري.
هنگامي که مي خواست به حالت قهر از کنار او رد شود کلاهش بر زمين افتاد. ژاک پيشدستي کرد و کلاه را از زمين برداشت و آن را به طرف ليزا گرفت. براي يک لحظه نگاهشان در هم گره خورد. ليزا احساس کرد نفسش به شماره افتاده است؛ هيچ وقت در چنين لحظاتي نمي توانست بر خود مسلط بماند. سرش را پايين انداخت اما ژاک شانه هايش را گرفت و به آرامي گفت: شايد بهتر باشد غير از تو خودم را هم سرزنش کنم.
ليزا دستپاچه جواب داد: متأسفم ژاک من نبايد اين قدر زود عصباني شوم.
ژاک گفت: ولي اين فقط شوخي بود، و تو هنوز شوخي و جدي را از هم تشخيص نمي دهي...
ليزا گفت: باز هم سرزنش مي کني؟
ژاک شانه هايش را رها کرد و انگار که ترسيده باشد چند قدمي از او فاصله گرفت و گفت: خداي بزرگ، نمي دانم چرا هيچ وقت متوجه نيستم که با چه لحني با تو صحبت کنم.
ليزا خنده اي کرد و گفت: مهم نيست ، من به خرده گيريهاي تو عادت کرده ام.
هنوز تاب تحمل نگاههاي سنگين ژاک را نداشت و از اينکه دستپاچه شده بود از خودش عصباني بود. صداي کلارا آنان را به خود آورد که از پايين پله ها فرياد مي زد: هي ليزا چقدر طولش مي دهي....
وقتي از کنار ژاک گذشت براي لحظه اي به عقب نگريست. ژاک همان جا ايستاده بود و در سکوت به او مي نگريست. ليزا کلاه را روي سرش گذاشت و از پله ها پايين رفت. هنوز قلبش به تندي مي تپيد. کلارا وقتي او را ديد نيشگوني از او گرفت و گفت: هيچ مي داني چقدر معطلم کردي؟
ليزا بي حواس گفت: متأسف کلارا!
وقتي همراه هم از خانه خارج شدند، کلارا مسلسل وار حرف مي زد ولي ليزا به حرفهاي او گوش نمي داد؛ نگاه ژاک مدام در ذهنش تداعي مي شد. پيش خود اعتراف کرد که هنوز به خوبي او را نمي شناسد، مردي با روحيه اي ناشناخته. شايد به همين دليل بود که مجذوبش شده بود. وقتي جلوي کلبه رسيدند کلارا ساکت شد و ليزا با نگاهي تحسين آميز به آن خانه کوچک و زيبا که پيچکهاي وحشي تمام ديوارهايش را پوشانده بودند و پنجره هاي چوبي آن تازه رنگ شده بود نگريست.
ليزا زير لب گفت: خانه خيلي خوبي است.
کلار مغرورانه به خانه روياهايش خيره شد. ليزا به خود گفت: اگر ژاک هم آنجا بود حتما از خانه خوشش مي آمد. آهي کشيد و همراه کلارا وارد خانه شد. پنجره ها را باز کرد تا هواي مانده اتاق خارج شود.
کلارا نگاهي به اطراف انداخت و گفت: خوب ، نظرت چيست؟
ليزا جواب داد : خيلي خوب است ولي به يک نظافت حسابي احتياج دارد، انگار که قرنها کسي اينجا زندگي نکرده است.
رو به کلارا کرد و ادامه داد: بالاخره شما دو تا کي مي خواهيد ازدواج کنيد؟
کلارا من من کنان گفت: وقتي جيمز قبول کند که ما اينجا زندگي کنيم.
ليزا لبخندي زد و گفت: پس بايد به تو يک مژده بدهم ، چون امروز جيمز موافقت خود را اعلام کرد که شما زندگي مستقلي داشته باشيد.
کلارا شادمانه گفت: راست مي گويي ليزا؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ولي با اين حال کمي ناراحت است، اما بالاخره عادت مي کند. کلارا زير لب گفت: اميدوارم که ازمن نرنجيده باشد.
ليزا او را در آغوش گرفت و گفت: نه کلارا ، خود را سرزنش نکن ، حق توست که بخواهي زندگي مستقلي داشته باشي. جيمز هم اگر بداند که شما اين طوري خوشبخت هستيد خوشحال خواهد شد.
کلار گفت: من هيچ وقت دوست ندارم جيمز را از خودم برنجانم.
ليزا گفت: اميدوارم در کنار هم خوشبخت شويد و جان قدر همسر شايسته اي مثل تو را خوب بداند.
کلارا پيشاني او را بوسيد و گفت: ما خوشبخت خواهيم بود و اين خوشبختي را مديون تو هستيم.
ليزا لبخندي زد و گفت: خوشحالم که توانستم براي شما دو تا کاري انجام دهم...
بي اختيار به ياد اولين برخوردشان افتاد.
کلارا بدون آنکه سخن ديگري بگويد از او دور شد. ليزا آهي کشيد و روبروي پنجره ايستاد. سقف خانه شان از پشت درختان انبوه و بلند خودنمايي مي کرد. احساس مي کرد قلعه سبز در تار و پود بدنش ريشه دوانده است. به ياد نگاه ژاک افتاد و آرام زمزمه کرد : ژاک کاش مي دانستي که با من چه مي کني...
احساس کرد ژاک پشت پنجره اتاقش ايستاده و نگاهش درختان را مي شکافد و به او مي رسد. با دست به سر خود کوفت و گفت: اي دختر ديوانه ، بهتر نيست کمي عاقل شوي و دست از اين خيالبافيها برداري؟
صداي کلارا از بيرون به گوش رسيد. ليزا پنجره را بست و از اتاق گرد و غبار گرفته خارج شدو گفت: بهتر است فردا به اينجا برگرديم. اين خانه به يک نظافت حسابي احتياج دارد.
کلارا سرش را به نشانه تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله ، حالا که جيمز موافقت خود را اعلام کرده ، بهتر است زودتر دست به کار شويم.
سوز سرد پاييزي در لابلاي شاخه هاي درختان نفوذ مي کرد و برگهاي زرد شده را بر زمين مي ريخت. ليزا روي برگهاي خشک راه مي رفت و از صداي خش خش آنها لذت مي برد. جان و کلارا و پاتريشيا پشت سر او در حرکت بودند و صداي قهقهه جيمز و بيل که سر به سر هم مي گذاشتند از دورتر به گوش مي رسيد. همه اهالي قلعه سبز از ازدواج جان و کلارا حرف مي زدند و آن روز جيمز آنها را مجبور کرده بود که براي کمک کردن به جان و کلارا به کلبه کوچک بروند و البته ژاک مثل هميشه از رفتن سرباز زده بود. وقتي به کلبه رسيدند و همه داخل شدند، جيمز بيرون از خانه کوچک ايستاد و به آن نگريست . ليزا غم را در نگاهش خواند. او هنوز باور نکرده بود که جان از او جدا مي شود. ليزا از خانه خارج شد و کنار جيمز رفت و به آرامي دست او را ميان دستهايش گرفت. جيمز به طرف ليزا چرخيد و در سکوت به او نگريست. ليزا دلسوزانه گفت: زياد فکرش را نکن ، آن قدرها هم که خيال مي کني غير قابل تحمل نيست ، به خصوص اينکه آنها زياد از ما دور نيستند.
جيمز گفت: از وقتي که ماري و مارتا را از دست داده ام ديگر نمي توانم ببينم که عزيزانم از من دور مي شوند حتي اگر آن فاصله اندک باشد. ليزا ، جان از خانه ما مي رود ولي تو بايد قول بدهي که هميشه در کنارم بماني...

R A H A
06-12-2011, 02:02 AM
لیزا مصمم گفت: البته که تو را ترک نمی کنم. مگر غیر از تو کسی را هم دارم؟
جیمز مهربانانه او را نوازش کرد و گفت: می روم تا به داخل این آلونک نگاهی بیندازم.
وقتی جیمز به بقیه پیوست، لیزا مدتی آنجا ایستاد و از پشت پنجره به جیمز نگریست. دلش برای او می سوخت. اندیشید کاش مادرش زنده بود آن وقت دیگر جیمز احساس تنهایی نمی کرد. وقتی همه را سرگرم دید به آرامی ازآنجا دور شد. احساس می کرد در آنجا کسی به کمک او احتیاجی ندارد. بنابراین می خواست کمی تنها باشد. وقتی از کلبه دور می

شد بچه ها را دید که با هم مشغول بازی بودند و مردها در حالی که سیگار می کشیدند به طرف زمینهایشان می رفتند. موقع برداشت محصول رسیده بود و برای بیشتر اهالی قلعه سبز فصل پرکاری بود. صدای گاوها که مشغول چرا بودند از فاصله ای نزدیک به گوش می رسید که کم کم محو شد؛ لیزا وقتی به خود آمد که جز صدای پرندگان و خش خش

برگهای خشک درختان که اطرافش را احاطه کرده بودند دیگر صدایی شنیده نمی شد، روی تخته سنگی نشست. احساس سرما می کرد. به اطراف نگریست ، منظره آنجا برایش آشنا بود. او بدون آنکه بفهمد مسافت زیادی را طی کرده بود. در عین خستگی چشمهایش را روی هم گذاشت. مادرش که روبروی او ایستاده بود و به او می نگریست ، چقدر زیبا

شده بود. لیزا با تمام توان فریاد زد: مادر چقدر دلم برایت تنگ شده بود!
ماری خندید و به او نزدیک شد و لیزا گرمای وجود مادرش را احساس کرد. ماری گفت: بلند شو دختر اینجا سردت می شود.
لیزا جواب داد: نه مادر می خواهم همینجا کنار تو بمانم.
ماری اخمهایش را در هم کشید و گفت: از چه موقع تو این قدر نافرمان شده ای که به حرفهای من گوش نمی دهی؟
لیزا حسرت زده گفت: مادر اگر از پیش تو بروم دوباره تنها می شوم.
ماری گفت: ولی تو تنها نیستی لیزا ، بلند شو و پیش بقیه برگرد. آنها نگرانت می شوند.
لیزا شانه هایش را بالا انداخت و از سر بی اعتنایی گفت: کس در فکر من نیست. همه در فکر کار خودشان هستند.
ماری بلند شد و سرش را بالا گرفت ، مانند این بود که نزدیک شدن کسی را می نگریست. زیر لب گفت: حالا نگاه کن چقدر او را نگران کرده ای. تو دختر لجباز و یکدنده ای هستی لیزا. برو دخترم، او دارد صدایت می کند. این قدر آشفته و دلواپس نباش. باید صبور باشی. همه کارها درست خواهد شد. بلند شو و پیشش برو و این قدر من و مارتا را آزار

نده.
لیزا تعجب زده گفت: چه می گویی مادر ، مگر مارتا را می بینی؟
ماری لبخندی زد و گفت: البته دخترکم ، او هم تو را دوست دارد همان قدر که من دوستت دارم ، مثل من روحش همیشه با شماست و از ان بالا به شما می نگرد.
لیزا به سرعت پرسید: مادر مطمئنی که مارتا هم مرا دوست دارد ، همان طور که ژاک و جان و جیمز را دوست دارد؟
ماری بی قرار برای رفتن گفت: بله البته لیزا ، حالا برو، خیلی مواظب خودت باش دخترم. خداحافظ
لیزا لبهایش را از هم گشود تا حرفی بزند ولی مادرش رفته بود. اما لبخندی بر لبانش نقش بست زیرا از اینکه مادرش گفته بود مارتا او را دوست دارد خوشحال بود. چشمهایش را آرام گشود، مانند این بود که تمام آنها را در خواب دیده بود. از مادرش اثری نبود و تنها علفهای بلند و درختان سربه فلک کشیده بودند که در محاصره اش داشتند. احساس کرد

که کسی او را صدا می زند. دقیق تر شد. صدای ژاک را شناخت که فریاد می زد: لیزا تو کجایی؟ جواب بده.
لیزا بلند شد و با تمام توان فریاد زد: اینجا هستم ژاک پشت این علفهای بلند...
صدای ژاک قطع شد و لیزا هراسان از میان بوته ها به طرف صدا رفت. زیر لب دعا می کرد که ژاک پیدایش کند. بعد از مدتی از پشت علفها هیکل ژاک نمایان شد. ژاک با دیدن لیزا با لحنی آمیخته به عصبانیت فریاد زد: هیچ معلوم است تو اینجا چه می کنی؟ واقعا که دختر سر به هوایی هستی لیزا! نزدیک به سه ساعت است که دنبالت می گردم. در این

فکر بودم که اگر پیدایت نکنم به جیمز و بقیه چه جوابی بدهم.
لیزا در سکوت به او می نگریست . ژاک آشفته به او نزدیک شد و در حالی که دستهایش را در دست می گرفت گفت: چقدر دستهایت سرد است ، زنگت هم که پریده ، می ترسم تو آخر خودت را با این کارها به کشتن بدهی.
لیزا روی تخته سنگ نشاند. لیزا زیر لب گفت: از کجا فهمیدی اینجا هستم؟
ژاک جواب داد: بعد از اینکه همگی از خانه بیرون رفتند حوصله ام سر رفت. به خانه جان رفتم تا به شما بپیوندم . همه سرگرم کار بودند ، از آنها پرسیدم که تو کجا هستی. جیمز گفت به این طرف آمده ای و از من خواست تو را به خانه برگردانم. اصلا تصور نمی کردم تا این حد از خانه دور شده باشی و موقعی که دیگر از پیدا کردنت نا امید شدم،

صدایت مرا به این سور کشاند.
لیزا گفت: اصلا نفهمیدم که چگونه به اینجا رسیدم و تنها موقعی به خود آمدم که دیدم راه برگشتن را نمی دانم.
ژاک مهربانانه گفت: این دیوانه بازیهایت آخر کار دستت می دهد.
لیزا لبخندی زد و گفت: تا وقتی تو باشی هیچ اتفاقی برایم نمی افتد.
ژاک خندید و گفت: زیاد هم مطمئن نباش دختر جان.
لیزا به ژاک نگریست. خنده اش به او آرامش دوباره بخشید. زیر لب گفت: خیلی سردم است ژاک ، سرم از درد مانند کوهی شده.
ژاک او را بلند کرد و در حالی که او را در آغوشش پناه می داد گفت: کمی مقاووم باش. در خانه می توانی یک سوپ داغ بخوری و با آرامش استراحت کنی. حالا همگام با من راه بیا. حدس می زنم دیگران خیلی نگران شده باشند. بیا دختر خوب ، اگر عجله کنی زودتر به خانه می رسیم.
لیزا می خواست فریاد بزند: نه ژاک نرویم، همینج بمانیم، نمی خواهم این لحظات زیبا و قشنگ را از دست بدهم ، نمی خواهم این لحظه را که تو مهربانانه به من لبخند می زنی و آشکارا نشانم می دهی که برایت مهم هستم و این چنین تکیه گاهم شده ای و شانه هایت را حفاظی در برابر این سوز و سرما کرده ای ، از دست بدهم. نه ژاک خواهش می کنم

بمانیم... ولی صدایش در گلو خفه شده بود و نمی توانست حرفی بزند و تنها اشک بود که از چشمهایش سرازیر شد. با تمام خستگی و ضعف چشمهایش را روی هم گذاشت و به شانه ژاک تکیه داد. در میان خواب و بیداری احساس می کرد که ژاک برایش حرف می زند و در گوشش زمزمه ای نا مفهوم می کند و اگرچه آن را درک نمی کرد، کلام ژاک در

اعماق قلبش نفوذ میکرد و به او آرامش می داد. بعد از آن زمزمه های نامفهوم جیمز و دیگران بود که بگوشش رسید ، نفهمید که چگونه او را به خانه بردند و وقتی مایع تلخ مزه ای را در گلویش ریختند دیگر چیزی نفهمید و به خوابی عمیق رفت. در خواب به مدتها قبل بازگشت ، به روزهایی که با مادرش در آن خانه کوچک و سفید رنگ در شهر زندگی

می کرد. روزهای دانشکده و گردشهای روزانه با پیتر. هنگامی که چشم گشود خورشید اولین پرتوهایش را روی زمین پخش می کرد و پرندگان آواز صبحگاهیشان را سر داد بودند. می خواست از جایش بلند شود ولی نمی توانست. در تمام بدنش احساس ضعف می کرد. در عین خستگی تلاش بری برخاستن را رها کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به

اطراف انداخت. به نظرش رسید که مدت زمانی طولانی در اتاقش به خواب رفته بوده است، دوباره چشمهایش را روی هم گذاشت و به یاد خوابهایش افتاد؛ رویدادهایی که در مدت زمان کوتاهی به خاطرات فراموش نشدنی پیوسته بود. صدای در غژغژ در که آرام باز می شد باعث شد از افکارش بیرون بیاید. چشمهایش را باز کرد و ژاک را دید که وارد

شد. وقتی لیزا را بیدار دید لبخندی زد و کنار او روی تخت نشست و در حالی که کمکش می کرد که روی تخت بنشیند گفت: حالت خوب است لیزا؟

R A H A
06-12-2011, 02:03 AM
ليزا سرش را تکان داد و آهسته گفت: بله ، بهترم.
ژاک آرام شانه هايش را گرفت و بالش پشتش را صاف کرد و او را به آن تکيه داد. ليزا گفت: ژاک خيلي وقت است که خوابيده ام؟
ژاک جواب داد: تقريبا بيست و چهار ساعت مي شود.
ليزا آهي کشيد و گفت: مدت زيادي است ، نه؟
ژاک لبخندي زد و گفت: نه آن قدر که نگرانت بکند ، مانند زيباي خفته اي بودي که منتظر شاهزاده روياهايش است.
ليزا به شوخي گفت: يعني مي گويي زود به هوش آمده ام؟
ژاک گفت: البته کمي زودتر از آنکه من افتخر بيدار کردنت را پيدا کنم.
ليزا خنديد و با لحني آميخته به شيطنت گفت: خوشحالم که زودتر بيدار شدم و گرنه تو با وضع فجيعي بيدارم مي کردي.
و به سرمي که در دست ژاک بود اشاره کرد. ژاک سرم را کنار گذاشت ودستهاي ليزا را گرفت و گفت: اگر منتظرم مي ماندي واقعا مانند شاهزاده اي دلباخته بيدارت مي کردم ، تا واقعيت را آنچنان که هست مي ديدي.
ليزا اگرچه خنده اش گرفت ، آشفته و سرگردان به چهره ژاک که در تاريکي قرار گرفته بود خيره ماند. ژاک خنده آرامي کرد و نگاهش را به طرف پنجره چرخاند. ليزا گفت: ژاک مي توان سؤالي از تو بکنم؟
ژاک کنجکاوانه دوباره نگاهش را متوجه ليزا کرد. ليزا در حالي که سعي مي کرد بر خود مسلط باشد گفت: تا حالا چند دفعه اي مي شود که اين طوري حالم بد مي شود و مدت زماني بيهوش مي شوم. تصور مي کني دليل خاصي دارد؟
ژاک مدتي سکوت کرد و بعد جواب داد: درباره اش خيلي فکر کرده ام و با تجربه اي که دارم به اين نتيجه رسيده ام که بيماري تو تنها ممکن است به دليل فشار روحي زياد وضعف بدني ات باشد.
ليزا به ژاک خيره ماند. ژاک ادامه داد: خوب حالا تو سؤال من را جواب بده . آيا موضوع خاصي است که تو را بيش از حد ناراحت مي کند؟
ليزا آهي کشيد و در حالي که پتو را در دست مي فشرد جواب داد: نه براي چه چنين تصوري داري؟
ژاک بي صبرانه گفت: خيلي واضح است ليزا ، حتما چيزي هست که رنجت ميدهد، آن هم تاحدي که به اين روزت مي اندازد. خيال نکن نسبت به تو بي اعتنا هستم. مدت زيادي است که رفتارت را زير نظر دارم اما نفهميده ام که تو واقعا از چه چيزي ناراحتي . من خيلي نگرانم ، هم من و هم ديگران. ديروز جيمز مرا به باد سؤال گرفته بود که دليل بيماري تو را به او بگويم و من گفتم که واقعا نمي دانم که دليلش چيست... حالا خودت بگو ليزا.
ليزا در سکوت به او مي نگريست . ژاک از سر بي قراري پرسيد: چرا حرف نمي زني؟ خوب اگر چيزي هست به ن بگو. شايد خيال مي کني من شخص قابل اطميناني نيستم که اسرارت را به من بگويي.
ليزا زهر خندي زد و گفت: چه اسراري ژاک؟ تو که از همه زندگي من با خبري.
ژاک گفت: با اين حرفهايت مرا فريب نده ليزا. من که بچه نيستم. تو آشکارا مي خواهي از جواب دادن طفره بروي.
ليزا در سکوت به دستهايش خيره شد. تاب تحمل نگاه ژاک را که بي قرار منتظر شنيدن جوابش بود نداشت. چه مي توانست بگويد؟ اينکه منشاء تمام آن عذابها و فشارهاي روحي خود اوبود؟ که حالا بي قرار براي شنيدن پاسخي قانع کننده به او مي نگريست؟ چگونه مي توانست به ژاک بگويد هميشه هراس داشته که او دوستش نداشته باشد؟ که از وقتي او را ديده جدالي سخت با منطق و احساساتش پيدا کرده بود؟ جدالي که بالاخره او را از پا در مي آورد؟ فکر غرورش را کرد که با اعترافش شکسته مي شد، بنابراين لبهايش را به هم فشرد تا حرفي از آن خارج نشود.
ژاک جلوي او زانو زد و گفت: آيا به خاطر از دست دادن پيتر است؟
ليزا حرفي نزد و همان طور به دستهايش خيره ماند. ژاک دوباره گفت: شايد علتش ازدواج جان است ، اين طور نيست ليزا؟
ليزا خنده اي کرد و به ژاک نگريست و به آرامي گفت: خداي بزرگ تو چه فکرهايي مي کني ژاک.
ژاک بلند شد و در طول اتاق به قدم زدن پرداخت و باگامهاي بلند چند دفعه طول اتاق را پيمود. ليزا به او نگريست، آرزو مي کرد که مي توانست همه چيز را به او بگويد، همه چيزهايي را که مدتها در سينه نگاه داشته بود ، اما نمي توانست. به آرامي گفت: ژاک هيچ کدام از حدسهايت درست نيست. خوب مي داني که مرگ مادرم ضربه سختي به من وارد کرده ، شايد بيماري من هم به همين دليل باشد.
ژاک با نگاهي آميخته به ترديد به او نگريست و ليزا عاجزانه دعا مي کرد که ژاک حرفش را باور کند. اگر چه سعي کرده بود بغضش را فرو خورد، قطره اشکي از چشمش فرو چکيد. ژاک بي مقدمه طول اتاق را پيمود و به طرف او رفت و به چشمهاي ليزا خيره شد. ليزا چهره اش را برگرداند و زير لب گفت: برو ژاک ، مي خواهم تنها باشم.
ژاک آهي کشيد و از اتاق خارج شد. ليزا احساس کرد سوز سردي تنش را مي لرزاند.پتو را به خود فشرد و بي محابا در ميان پرتوهاي گرم خورشيد گريست ، اما قبل از اينکه ديگران از خواب بيدار شوند با خود عهد کرد که با تمام توان بر بهبودش تلاش کند و ديگر نگذارد ضعف بر او غلبه کند. هنگامي که جيمز ، جان ، کلارا و پاتريشيا به سراغش رفتند ، نه تنها اثري از گريه بر صورتش نمانده بود بلکه اميدوارانه لبخند مي زد.
مراسم ازدواج جان و کلارا زودتر از حد انتظار انجام شد، انگار همه مي ترسيدند يک اتفاق ناگهاني ازدواج ان دو را به هم بزند. وقتي ليزا کلارا را ديد که در لباس سپيد عروسي همگام با جان وارد شد قلبش از شادي تپيد و آهسته در گوش پاتريشيا گفت: ببين چقدر زيبا شده است.
پاتريشيا سرش را در تصديق گفته او تکان داد و گفتک اميدوارم خوشبخت شوند.
آن شب جشني بزرگ و با شکوه در قلعه سبز برگزار شد. آن زوج زيبا و خندان همه را به تحسين وا داشته بودند. ليزا وقتي که از کلارا جدا شد با چشمانش به دنبال ژاک گشت و او را احاطه شده در ميان کشاورزان ديد. عده زيادي در وسط سالن رقص و پايکوبي مي کردند. ليزا پاتريشيا را ميان آنها ديد. لبخندي زد و به جمع آنها پيوست ، وقتي جشن به اوج خود رسيد چشم ليزا به ژاک افتاد که گوشه اي ايستاده بود و به او مي نگريست. به سرعت رويش را برگرداند؛ عصباني بود که چرا ژاک حتي يک بار هم با او نرقصيده است، در حالي که با بيشتر دخترهاي قلعه سبز رقصيد. شايد مي خواست به اين ترتيب نشان بدهد که ليزا اصلا برايش مهم نيست. ليزا از سالن بيرون رفت؛ ديگر حوصله رقصيدن نداشت.
مدتها بعد از اينکه جشن به پايان رسيد و عروس و داماد به خانه خودشان رفتند هيچ يک از آنان از خستگي روي پا بند نبودند.
پاتريشيا در حالي که موهايش را جمع مي کرد با شور و حرارت گفت: واقعا شب فراموش نشدنيي بود.
جيمز در تصديق حرفهاي او گفت: بله جشن با شکوهي بود...
پاتريشيا به شوخي گفت: ولي ليزا تمام نقشه هاي مرا خراب کرد. وقتي به جمع ما پيوست احساس کردم تمام مردهايي را که دور خود جمع کرده بودم به يکباره از دست دادم، ليزا کمي ادب داشتي لااقل به هواخواهان من دست درازي نمي کردي.

R A H A
06-12-2011, 02:03 AM
ليزا تعجب زده به پاتريشيا نگريست که باعث شد جيمز و بيل خنده شان بگيرد.
ژاک هم در حالي که لبخند مي زد به ليزا نگريست.
ليزا از اينکه به سفارش جيمز گوش داده و لباس پشمي پوشيده بود خوشحال بود. هوا به سرعت سرد شده و يک لايه برف سفيد روي زمين نشسته بود. بچه ها هيجان زده از اولين برف زمستاني ، با هم بازي مي کردند. مردها که در آن روزها دوران بيکاري خود را مي گذراندند درون خانه سيمسون جمع شده بودند و گاهگاهي صداي خنده شان به گوش مي رسد. ليزا به آن جمع حسادت مي کرد و آرزو مي کرد کاش پيش آنها مي رفت. راه خانه را در پيش گرفته بود که کسي او را صدا زد و وقتي برگشت سالي را ديد که آرام آرام به او نزديک مي شد. او را در عروسي کلارا و جان شناخته بود. ليزا لبخندي زد و چند قدمي به طرف او رفت و گفت: سالي ، حالت چطور است؟
سالي جواب داد: خيلي خوب . تو چطوري؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: زياد تعريفي ندارد: چون دوست دارم در جمع مردان شرکت کنم. حتما در خانه سيمسون نشسته اند و از زنهايشان بد مي گويند.
سالي خنده اي کرد و گفت: آنها دنياي مخصوص به خود را دارند که ما زنها از آن سر در نمي آوريم.
يک دفعه انگار چيزي يادش آمده باشد ادامه داد: او ، راستي آن مرد جوان کيست که به قلعه سبز آمده؟
ليزا تعجب زده پرسيد: کدام مرد؟
سالي جواب داد: امروز از کنار خانه تان مي گذشتم . مرد جوان شيک پوشي به من نزديک شد و نشاني خانه تان را از من خواست، از ظاهرش معلوم بود که از شهر آمده بود.
ليزا يکدفعه دلشوره عجيبي پيدا کرد ، او چه کسي بود؟ من من کنان در حالي که براي رفتن عجله داشت گفت: بهتر است بروم و ببينم اين مردي که از او حرف مي زني کيست.
سالي در کمال تعجب به دور شدن ليزا نگريست.او آنقدر عجله داشت که حتي نزديک بود روي برفها سر بخورد. در بين راه افکار گوناگوني از ذهن ليزا مي گذشت و دلشوره عجيبي داشت. وقتي به خانه رسيد مدتي پشت در ايستاد تا توانست آرامشش را حفظ کند. وقتي وارد شد ، خانه در سکوت بود. با نگاهش دنبال پگ گشت که بيشتر اوقات آن طرفها پيدايش مي شد ولي او را نيافت. ناچار وارد سالن شد. مرد جواني روي مبل راحتي لم داده بود و سيگار مي کشيد. ليزا به طرف او رفت. مرد با ديدن ليزا از جايش بلند شد و در حالي که سيگارش را خاموش مي کرد دستش را جلو آورد و گفت: سلام خانم، من مايک هيل ، دوست ژاک هستم.
ليزا لبخندي زد و در حالي که با او دست مي داد جواب داد: خوشبختم....
مرد در حالي که دوباره روي مبل مي نشست گفت: مثل اينکه موقع مناسبي را براي آمدن انتخاب نکرده ام چون حتي ژاک هم انتظار ديدن مرا نداشت.
ليزا خواست حرفي بزند که ژاک دوان دوان از پله ها پايين آمد. ليزا بدون آنکه بداند چرا ، از جا بلند شد و مرد هم به تقليد از او ايستاد. ژاک با ديدن آن دو در کنار هم لبخندي زد و گفت: سلام ليزا ، حدس مي زنم با دوست من آشنا شده اي.
ليزا جواب داد: بله...
و به مايک نگريست . مايک لبخندي زد و گفت: ولي من هنوز با شما آشنا نشده ام.
ژاک گفت : خانم اليزابت ، عضو جديد خانواده ما.
مايک از سر تعجب به ژاک خيره شد و ژاک که غافلگيري او را ديده بود به مايک چشمکي زد که از چشم ليزا دور نماند. هر دو لبخندي رد و بدل کردند.
مايک به ليزا نگريست و گفت: غافلگيري مرا ببخشيد خان. براي لحظه اي خيال کردم شايد ژاک دست به کار شده و ازدواج کرده و البته اين حدسم با غيبت طولاني او درست در مي آمد. ولي اين طور که معلوم است اشتباه متوجه شده ام.
ژاک به شوخي با دست به پشت مايک زد . ليزا لبخندي زد و نشست و در حالي که به آن دو مي نگريست به خود گفت حتما آنها دوستي صميمي هستندکه آن قدر راحت با هم صحبت مي کنند. مايک داشت از لندن و اتفاقاتي که در غيبت ژاک افتاده بود صحبت مي کرد. ليزا احساس بي حوصلگي مي کرد و وقتي ديد که ژاک با چه اشتياق و علاقه اي به حرفهاي او گوش مي دهد بي حوصلگيش بيشتر شد بنابراين از جايش بلند شد و آرام از پيش آنها رفت.
جيمز از مايک خيلي خوشش آمد ، مخصوصا اينکه قبلا هم او را در لندن ديده بود. ولي جان در حالي که اداي او را در مي آورد گفت: قيافه اش مانند خرچنگ است.
ليزا خنده اي کرد و گفت: خداي بزرگ!جان ، چطور مي تواني چنين حرفي بزني ؟ او به تنها چيزي که شبيه نيست خرچنگ است. من که عقيده دارم او جذاب است، حتي خيلي جذابتر از تو.
جان گفت: واقعا که تو چه کساني را جذاب مي داني . من نسبت به اردکم احساس بهتري دارم تا نسبت به او.
پاتريشيا که به شدت مي خنديد گفت: جان ، شايد حسوديت مي شود که او روي صندلي که روزي مختص تو بوده جا خوش کرده و تو مجبوري جاي ديگري بنشيني.
جان اخمهايش را درهم کشيد و به پاتريشيا چشم غره رفت.
مايک جذابيت ويژه اي داشت. بيشتر اوقات او حرف مي زد و جيمز که هيچ گاه از صحبت کردن عقب نمي ماند با بودن مايک با کمال ميل ساکت مي شد و علاقه مندانه به حرفهاي او گوش مي داد. او از لحاظ ظاهري قد بسيار بلندي داشت که با صورت استخواني و دماغ عقابي شکل او تناسب داشت، و چشمان ريزي که در عين زيرکي و تيز بيني به سرعت اطراف را مي نگريست. همه با او احساس راحتي مي کردند چون با اينکه زمان کوتاهي از آمدنش مي گذشت خود را با آن محيط وفق داده بود. با اين حال چنين به نظر مي رسيد که خيال ندارد مدت زيادي آنجا بماند، چون چند سالي به پايان تحصيلاتش مانده بود و مجبور بود که به لندن باز گردد. ژاک گفته بود که پدر و مادر مايک مرده اند و مايک تحت سرپرستي عمه پير و ثروتمندش قرار دارد که او هم از هيچ کوششي براي موفقيت تنها برادرزاده اش دريغ نمي کند. و مايک هم متقابلا سعي مي کرد با پشتکار و جديتي که درکار و تحصيلش نشان مي داد عمه اش را راضي نگه دارد. ولي آن طور که خودش مي گفت هيچ وقت نمي توانست زمان زيادي کنار عمه اش بماند چون به هيچ وجه پيش او راحت نبود و علي رغم ميل عمه اش هيچ گاه نتوانسته بود به آداب و رسوم و عادات اشرافي او خو بگيرد و حالا که آن جمع صميمي و بي آلايش را مي ديد خشنود بود.
پگ که انگار او هم از مايک خوشش آمده بود مسلسل وار از او پذيرايي مي کرد. در آن محيط گرم و صميمي که به وجود آمده بود همه آرامش ، قلبي پر تلاطم داشت. وقتي که در شهر زندگي مي کرد از بودن در ميهمانيهاي پر زرق و برق و رسمي نفرت داشت و آرزو داشت که در چنين مجالس بي تکلف و راحتي حضور داشته باشد . با اين حال باز هم احساس راحتي نمي کرد. مشغول نگريستن به آتش شومينه بود که به طور تصادفي نگاهش به ژاک افتاد آن طور که به نظر مي رسيد مدتي طولاني او را زير نظر داشت. ليزا دستپاچه رويش را برگرداند و به مايک که مشغول حرف زدن بود نگريست. از دست ژاک عصباني بود. از خود پرسيد چرا او هميشه موفق مي شد غافلگيرش کند، آن هم در لحظاتي که هيچ انتظارش را نداشت؟ مي دانست که ژاک متوجه بي حوصلگي او شده است، با اين همه تلاش کرد خود را خونسرد نشان دهد و وقتي که مايک او را مخاطب قرار داد و سؤالي از او کرد ، ليزا خود را وارد صحبت کرد و طوري نشان داد که از بودن در ميان آنان لذت مي برد.

R A H A
06-12-2011, 02:04 AM
شب به نيمه نزديک مي شد که جان از جا برخاست و اعلام کرد که عازم رفتن است و همراه کلارا ، بيل و پاتريشيا نيز از جا بلند شدند. بعد از رفتن آنها جيمز زودتر از همه خوابيد و با وجود اينکه ژاک مي خواست اتاقي جدا به مايک بدهد، او مصرانه خواست که هم اتاق ژاک باشد. آنها زودتر بالا رفتند و ليزا مدتي کنار پنجره نشست و در حالي که دستش را زير چانه اش زده بود به تاريکي بيرون از خانه و برفي که مي باريد نگريست، ولي بعد از مدتي با اينکه خوابش نمي آمد بلند شد تا به اتاقش برود. وقتي از پله ها بالا رفت چراغ اتاق ژاک هنوز روشن بود. از لاي در مايک را ديد که روي تخت لم داده بود، به طوري که چهره اش به طرف در بود و ليزا با وجود اينکه سعي داشت به سرعت از کنار در بگذرد ت آنها او را نبينند، مايک او را ديد و با عجله در را باز کرد. ليزا دستپاچه لبخندي زد. مايک گفت: شما هم که هنوز نخوابيده ايد.
ليزا جواب داد: امشب اصلا خوابم نمي آيد.
مايک گفت: پس حالا که شما هم بي خوابي به سرتان زده ف بياييد پيش ما ف چون من و ژاک تا صبح خيال خوابيدن نداريم.
ژاک هم کنار درآمد و گفت: بيا تو ليزا ، شايد دوست نداري کنار ما باشي؟ يا اينکه بايد برايت کارت دعوت فرستاد تا رضايت بدهي؟
ليزا خشمگينانه پرسيد: منظورت چيست؟
مايک ميانجيگري کرد و گفت: ناراحت نشو ليزا . ژاک عادت دارد که اين طوري حرف بزند. حالا بيا داخل.
و ليزا را داخل اتاق کشيد. ليزا از اين حرکت او هم عصباني شد و هم خنده اش گرفت. مايک به کودکي مي مانست که مي خواست بزور اسباب بازي دلخواهش را به چنگ بياورد. ليزا معذب روي صندلي نشست. مايک و ژاک در سکوت به هم نگريستند. ليزا طعنه زنان گفت: خوب مگر نمي خواستيد در جمعتان باشم ، پس چرا ساکت شده ايد؟
مايک کنار او روي صندلي نشست و ژاک روي تخت لم داد و گفت: مايک مشغول تعريف کردن اتفاقاتي بود که در لندن رخ داده.
ليزا گفت: يعني اين حوادث آن قدر زياد بوده که از صبح تا به حال تعريف کردنش تمام نشده؟
مايک لبخند شيطنت آميز زد و به شوخي: گفت براي آنکه هر روز لندن جنجال آفرين است. تصورش را بکن وقتي کسي مثل من خوش تيپ و زيبا باشد ديگر دخترهاي لندني رهايش نمي کنند و هر روز که با يکي از آنها باشي خودش ماجراهايي پيش مي آورد که نه تنها يک روز، بلکه يک هفته هم براي بازگو کردن آن وقايع کم است.
ليزا خنده اش گرفت، اگر چه مي بايست از رک گويي او عصباني مي شد و به شوخي پرسيد: يعني تو هر روز با يک دختر هستي؟
ژاک خنده بلندي را سر داد و گفت: خداي بزرگ! چه کسي ، مايک؟ او عرضه نگه داشتن يک دختر را هم ندارد ، حتي مدتي قبل نامزد کرده بود که بعد از مدتي دختره قهر کرد و از او جدا شد.
مايک که اخمهايش را در هم کشيده بود گفت: خوب به دليل اينکه لياقت و شايستگي مرا نداشت.
ليزا سوتي کشيد و خنديد. مايک ادامه داد: خوب غير از اين دليل ديگرش نيز گرفتاري زياد من است. مي داني من و ژاک بيشتر سرمان توي درس و کتاب بود و کمتر وقت تفريح و گردش و گپ زدن با دوستانمان را داشتيم. هر دوي ما عاشق رسيدن به مدارج عالي بوده ايم و هستيم و شايد همين دليل است که زياد به هم انس گرفته ايم ، اما دخترها از اين حرفها سر در نمي آورند.
ژاک و ليزا همزمان به هم نگريستند. ليزا احساس مي کرد بيش از حد گرمش شده، بنابراين پنجره اتاق را کمي باز کرد. مايک ادامه داد: خوب تا حالا که فقط من حرف زدم. حالا تو از خودت بگو. ژاک هنوز به طور کامل از تو برايم نگفته، آيا مشغول درس خواندن هستي؟
ليزا خنده اي کرد و گفت: چه مي گويي مايک ، شايد هنوز خيال مي کني در لندن هستي؟
مايک با کف دست به پيشانيش کوفت و گفت: اوه معذرت مي خواهم ، اصلا به خاطر نداشتم کجا هستم.
ليزا مکثي کرد و بعد در حالي که به لبه پنجره تکيه ميداد گفت: زندگي من آن قدرها هم جالب نيست که تو خوشت بيايد.
مايک گفت:
با اين حال مايلم از تو بيشتر بدانم.
ليزا آهي کشيد وگفت: تقريبا دو سال پيش در رشته حقوق مشغول به تحصيل بودم که مادرم فوت کرد و دست سرنوشت ما به سوي قلعه سبز کشاند.
مايک پرسيد: آيا تو نسبتي را واريکها داري؟
ليزا نگاهي به ژاک انداخت و گفت: نه ، فقط مدتها قبل اقوام ما رابطه نزديک و صميمانه با هم داشته اند. شايد بتوان گفت دوست خانوادگي هستيم تا قوم و خويش.
مايک دوباره پرسيد: پس در اين صورت هيچ خويشاوندي نزديکي نداري؟
ليزا سرش را در تصديق حرفهاي او تکان داد و گفت: بله درست حدس زده اي.
مايک سيگاري از جيبش بيرون آورد و مشغول روشن کردن آن شد، شايد مي خواست به اين وسيله نشان دهد که دست از سؤالات پياپي اش برداشته است. ژاک از جاي برخاست و گفت: با يک قهوه داغ چطوريد؟
ليزا و مايک آهسته هورا کشيدند. ژاک خندان گفت: حالا که هر دو راضي هستيد، مي روم تا قهوه بياورم. فقط دعا کنيد پگ بيدار نشود.
مايک گفت: اگر پگ تو را در آشپزخانه غافلگير کرد مرا صدا کن. مي تواني به من اعتماد کني.
ژاک در حالي که به طرف در مي رفت گفت: گمان نمي کنم تو هم بتواني از عهده زبان او برآيي.
مايک جواب داد: اوه ژاک اين طور حرف نزن. تو خوب ميداني که من چقدر خوب با خانمها کنار مي آيم.
ليزا دستهايش را به هم قلاب کرد و گفت: با اين حرفت موافقم، چون امروز پگ خيلي از تو پذيرايي مي کرد، و لبخندهاي پرمهري به تو مي زد، افتخاري که تا به حال نصيب کمتر کسي شده است.
ژاک در حالي که مي خنديد از اتاق خارج شد و در را بست. بعد از مدتي سکوت مايک گفت: تو ازدواج نکرده اي؟
ليزا يکه خورد. تصور نمي کرد مايک چنين سؤالي از او بکند، آن هم در حالي که تنها مدت کمي از آشنايي آن دو مي گذشت. بعد از لحظه اي سکوت ، ليزا گفت: نه مايک ، هنوز ازدواج نکرده ام ، ولي قبل از اينکه به اينجا بيايم نامزد داشتم.
مايک به او نگريست و گفت: يعني نامزدي شما به هم خورد..
ليزا سرش را تکان داد و سکوت کرد. مايک که نشان مي داد کنجکاو شده است دوباره پرسيد: خوب او چه کسي بود؟
ليزا لبخندي زد و گفت:تو هنوز نيامده مي خواهي همه چيز را درباره زندگي من بداني ...

R A H A
06-12-2011, 02:05 AM
مايک خنديد و گفت: تو هم مي تواني مثل من کنجکاو باشي و از من درباره زندگي ام بپرسي ولي قبل از آن بايد بگويم که من نه ازدواج کرده ام و نه تا حالا به طور جدي با کسي نامزد بوده ام، حالا تو از خودت بگو.
ليزا روي لبه کتابخانه نشست و گفت: اسمش پيتر بود ولي بعد از فوت مادرم نامزدي ما هم به هم خورد.
مايک دوباره پرسيد: براي چه؟
ليزا گفت: خوب شايد تنها دليلش اين بود که پيتر انساني بود محصور در قوانين واصولي که براي من قابل هضم نبود. حالا که فکر مي کنم مي بينم که افکار ما به هيچ وجه با هم سازش نداشت. پيتر حاضر بود از تمام چيزهايي که دوست داشت دل بکند و آنها را فداي عقايد پوسيده اي بکند که از کودکي با آنها رشد يافته بود.
مايک سرش را تکان داد و به آرامي گفت: متأسفانه خيلي خوب مي فهمم که چه مي گويي، من همه عمه اي دارم که جزو اين نوع آدمهاست ولي من با اينکه خيلي دوستش دارم تلاش زيادي کردم تا به او بفهمانم من نمي توانم مانند او باشم، و البته او آن قدر عاقل بود که مرا درک کند.
مکث کوتاهي کرد و بعد پرسيد: آيا هنوز دوستش داري؟
ليزا زير لب گفت: او را دوست داشتم ، بيشتر از هر چيز و هر کسي در دنيا ، ولي حالا ديگر هيچ احساسي نسبت به او ندارم. پيتر با آن رفتار ظالمانه جاي دوست داشتني باقي نگذاشت ولي با اين حال گاهي به يادش مي افتم چون هيچ وقت نمي توان عشق اول را براي هميشه از ذهن پاک کرد. اميدوارم خوشبخت باشد.
مايک به چهره ليزا دقيق شد و گفتک بعد از او چه؟ آيا به مرد ديگري علاقه مند نشدي؟
رنگ ليزا پريد. بالاخره مايک همان چيزي را از او پرسيد که از آن مي ترسيد. انگار که مايک هم متوجه آشفتگي او شده بود، چرا که نگاهش را از ليزا برگرفت. ليزا با حالتي عصبي گفت: از دوست داشتن مردهايي که در زندگيم وارد شده اند چيزي جز رنج و اندوه نصيبم نشده.
مايک دلسوزانه پرسيد: آخر براي چه؟ مگر کسي غير از پيتر تو را رنج داده؟
ليزا آهي کشيد و گفت: خودم به دليل خيالبافيهايم خودم را رنج مي دهم، و هيچ وقت هم نتوانسته ام جلوي عواطف و احساسات نابجاي خود را بگيرم.
مايک گفت: ولي علاقه پيدا کردن به ديگري چيزي نيست که در اختيار خود ما باشد. بيشتر عشقها و علاقه ها ناگهاني و بدون اراده به سراغمان مي آيد.
ليزا متفکرانه گفت: شايد حق با تو باشد ولي مايک ، آيا اين مصيبت نيست که بداني علاقه ات نابجا و بيهوده است و باز نتواني برخود چيره شوي و افکار و احساساتت را کنترل کني؟
مايک جوابي نداد و در سکوت نگاه ليزا را تعقيب کرد، انديشيد: اين دختر اسرارآميز و در عين حال غمگين در داخل اين قاب عکس کهنه ، در نگاه آن زني که آن قدر به ژاک شبيه ابود به دنبال چه مي گشت؟ در آن لحظه آرزو کرد کاش مي توانست به او کمک کند. هيچ گاه دختري را آن قدر تنها نديده بود.
به طرف ليزا رفت و گفت: من نمي دانم چه کسي را دوست داري و البته بدم نمي آيد که آن شخص من باشم، اگرچه مي دانم که چنين شانسي ندارم. به هر حال اميدوارم در قضاوت خود اشتباه کرده باشي. هيچ دوست ندارم ديگر تو را چنين اندوهگين ببينم. حالا اخمهايت را باز کن.
ليزا گفت: متشکرم مايک ، واقعا متشکرم...
ليزا فهميده بود که مايک احساسش را درک مي کند ، نگاه مايک به او مي فهماند که مي تواند به او اطمينان کند. حالا ديگر از بودن مايک در آنجا ناراحت نبود و نگراني او از اينکه ژاک همراه مايک به لندن برگردد تا حدودي فروکش کرد. پيش خود گفت: کاش مي توانستم به مايک بگويم که ژاک را دوست دارم، آن وقت او هرگز به ژاک اجازه نمي داد تا مرا اين قدر عذاب بدهد و از او مي خواست که به لندن برنگردد. ولي ليزا مي دانست که هيچ وقت نمي تواند به اجبار ژاک را در آنجا نگه دارد. ندايي در درونش فرياد مي زد: زياد دلخوش نباشد ليزا ، او بالاخره روزي از اينجا مي رود، سرنوشت تو اين گونه بوده که يک طرفه دوستش بداري.
ژاک با لبخندي پيروزمندانه با سه فنجان قهوه به اتاق برگشت در حالي که ليزا به وارد شدن او مي نگريست انديشيد کاش اين مرد او را دوست داشت، نه آن قدر که خودرش او را دوست مي داشت. حتي ذره اي از آن هم براي او کافي بود. بغضش را فروخورد و نگاهش را از ژاک دزديد. نگاه ليزا از چشم مايک دور نماند. ژاک خوشحال و سرحال کنار آنها نشست و هيچ وقت نفهميد که مايک در آن لحظه آرزو داشت مي توانست سيلي محکمي به گوش او بزند.
وقتي ليزا مانند هميشه با صداي داد و فرياد جيمز از خواب بيدار شد، ساعتها بود که کار و فعاليت اهالي قلعه سبز شروع شده بود. او آن روز به دليل شب زنده داري شب پيش ديرتر از هميشه بيدار شد. از آن بالا جيمز را ديد که به کمک جان مشغول پارو کردن برف سنگيني بود که از نيمه هاي شب تا صبح باريده و عبور و مرور را مشکل کرده بود. ليزا از اتاق بيرون زد. مايک در حالي که سرش را مي خاراند با سر و وضعي آشفته از اتاق ژاک خارج شد و خواب آلوده گفت: خداي بزرگ ! اينجا چه خبر است؟ نگاه کن چه سر وصدايي به راه انداخته اند، من هنوز خوابم مي آيد...
ليزا خنديد و گفت: بايد عادت کني. صداي جيمز در اين خانه مانند زنگ بيدار باش است.
مايک غرولند کنان همراه ليزا از پله ها سرازير شد ، آن دو هنوز صبحانه شان را تمام نکرده بودند که ژاک با چشمان خواب آلود به آنها پيوست. جان و جيمز هم به داخل آمدند و در حالي که کلاه و پالتوهايشان را از تن در مي آوردند به آن جمع خواب آلود خنديدند. جيمز به شوخي گفت: چه عجب که شما تنبلها بيدار شديد!
مايک جواب داد: مگر صداي شما مي گذارد که کسي در قلعه سبز بخوابد؟
پاتريشيا که داخل آمده بود در حالي که خودش را تکان مي داد گفت: البته که نمي گذارد، چون بايد هر طوري شده رياست خود را به همه ثابت کند.
جيمز فرياد زد: خداي بزرگ! تو ديگر از کجا پيدايت شد؟ با اين رويه اي که تو در پيش گرفته اي اينجا همه بيشتر از تو حساب مي برند تا من. مي ترسم که روزي قلعه سبز را از دستم بگيري و همه کاره اينجا شوي.
پاتريشيا به طعنه گفت: بعيد نيست آقاي جيمز واريک.
صداي خنده همه بلند شد. جيمز هم خنديد و گفت: بهتر است تا قبل از اينکه مرا مجبور نکرده اي که استعفا نامه ام را به تو تقديم بروم و بقيه برفها را پارو کنم.
پالتو بلندش را پوشيد و دوباره از خانه خارج شد ولي جان ترجيح داد کنار آتش بنشيند و يک قهوه گرم بخورد. سوز سردي از لاي در به داخل مي آمد؛ ليزا برخورد لرزيد. ژاک که به او مي نگريست با ملايمت گفت: سردت است؟
ليزا سرش را تکان داد. ژاک پالتوي جان را که روي صندلي افتاده بود به طرف او گرفت و ليزا در حالي که به طرف آتش مي رفت آن را روي دوشش انداخت.
پاتريشيا دوباره جنجال به پا کرد و فرياد زد: کسي نيست که بگويد شايد پاتريشياي خسته وتنها هم سردش باشد؟

R A H A
06-12-2011, 02:05 AM
مايک از جا پريد و در حالي که دستهايش را به طرزي مبالغه آميز در هوا تکان مي داد مانند هنرپيشگان تأتر روي زمين جلوي پاتريشيا زانو زد و با حرارت گفت: پاتريشياي عزيز ، قلبم را برايت حصاري خواهم کرد تا گرماي عشقش سرماي تنهايي ات را ذوب کند، آه مرا درياب اي آدم برفي زمستانهايم!
ليزا و پاتريشيا از حرکات و حرفهاي او خنده شان گرفت. در حالي که جان هنوز در عين شيفتگي به مايک مي نگريست، ژاک گفت: نقشت را خيلي خوب بازي مي کني مايک ، بهتر است درس خواندن را رها کني و بازيگر تأتر شوي.
ليزا که پالتويش را پوشيده بود گفت: فکر بسيار خوبي است.
و از خانه خارج شد. هوا خيلي سرد بود ، بنابراين کلاهش را روي گوشهايش کشيد و موهايش را رها کرد. جيمز تنها مشغول پارو کردن بود. ليزا به او نزديک شد و گفت: بس است جيمز ، تو خسته شده اي ، بهتر است داخل بروي و از پگ بخواهي يک فنجان قهوه گرم برايت بريزد. من بقيه اش را پارو مي کنم....
پارو را از جيمز گرفت ولي دستي پارو را از او قاپيد. ليزا که غافلگير شده بود به ژاک نگريست. ژاک لبخندي زد و گفت: بهتر است شما هر دو به خانه برگرديد، بقيه اش با من.
جيمز خنديد و گفت: بيا برويم ليزا ، پسرم بقيه اش را پارو مي کند. تا واريکهاي جوان کنارم هستند ديگر غصه اي ندارم.
دو مرد به روي هم لبخند زدند و ليزا آهي از سر رضايت کشيد و همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه جيمز وارد خانه شد. مايک براي کمک به دوستش بيرون آمد. وقتي همراه ژاک برفها را پارو مي کردند ، صداي خنده هاي بلند پاتريشيا و ليزا از داخل به گوش رسيد. مايک نيم نگاهي به ژاک انداخت که در فکر فرو رفته بود ، به دسته پارو تکيه داد و گفت: ژاک از وقتي نديدمت خيلي تغيير کرده اي ، از خودت کمتر حرف مي زني و ديگر مثل هميشه به بازگشتن به لندن اشتياق نشان نمي دهي. هيچ مي داني چند وقت است که اينجا مانده اي؟ آيا مسأله اي پيش آمده و نمي خواهي به من بگويي؟
ژاک پارو را در برفها برد و بعد از مکثي به آرامي گفت: تصميم دارم مدتي اينجا ماندگار شوم، تنها به اين دليل که جيمز مي خواهد.
مايک از سر تعجب گفت: ولي تو مدت زيادي است که در لندن زندگي مي کني و پدرت تا مدتي قبل از آن رضايت کامل داشت، پس براي چه او يک دفعه تصميمش عوض شد؟ اين درست نيست که تو را وادار به ماندن کند..
ژاک جواب داد : اشتباه نکن مايک، او مرا مجبور به ماندن نکرده ولي از رفتارش مي شود فهميد که دوست دارد در قلعه سبز بمانم.
مايک به چهره ژاک دقيق شد و گفت: من تو را خوب مي شناسم ژاک ، تو آدمي نبودي که به اين آسانيها تصميمت را عوض کني ، حتما موضوع ديگري هم در بين است که تو نمي خواهي بگويي. خوب مي بينم که رفتار تو مانند مردي نيست که به اجبار در جايي نگهش داشته باشند. واضح است که به اينجا وابستگي بيشتري پيدا کرده اي.
ژاک يکه خورد و به مايک نگريست. مي دانست که نمي تواند او را فريب بدهد چون آن دو به خوبي يکديگر را مي شناختند. مايک دوستي بود که در بسياري از فراز و نشيبهاي زندگي همره او بود و به خوبي او را مي شناخت؛ حتي اگر تغيير رفتارش بسيار اندک هم بود مايک به خوبي آن را مي فهميد ولي تا آن لحظه هيچ وقت چيز را از او پنهان نکرده بود. با اين حال نمي توانست آنچه از ذهنش مي گذشت بازگو کند. مايک منتظر جواب بود ولي ژاک آهي کشيد و گفت: چيز مهمي نيست که برايت بگويم. مي خواهم براي مدتي طولاني اينجا بمانم. مگر غير از اين است که قلعه سبز زادگاه من است؟
مايک که نشان مي داد قانع نشده است، شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هر کار که مايلي انجام بده ژاک ، من در زندگي شخصي تو دخالت نمي کنم. حالا که مي خواهي اينجا بماني من هم براي مدتي پيشت مي مانم. اينجا مرا هم مجذوب خود کرده.
ژاک با مشت به پشت او کوبيد و گفت: کار خوبي مي کني پسر ! مي دانم که بقيه هم از اين تصميمت استقبال مي کنند.
مايک با لحني آميخته به شيطنت گفت: حتي عضو جديد خانواده تان!
ژاک گفت: البته ليزا هم خوشحال خواهد شد.
مايک با همان لحن گفت: اگر به تو بگويم که او را دختر جذابي يافته ام حسوديت نمي شود؟
ژاک مدتي مبهوت به او نگريست و بعد گفت: اگر دوباره مرا دست بيندازي مايک ، گردنت را خرد مي کنم. بدم نمي آيد از همان راهي که آمده اي گورت را گم کني و بروي. شيطان را هم درس مي دهي !
مايک خنديد وگفت: خيلي خوب ، حرفم را پس مي گيرم. با تو شوخي هم نمي توان کرد. بهتر است تا مرا نزده اي به خانه برگردم.
ژاک هم لبخندي بر لبانش نقش بست و به دور شدن مايک چشم دوخت. وقتي مايک تصميم خود را مبني بر بيشتر ماندن در قعله سبز علني کرد ، همه در کمال خوشحالي از پيشنهادش استقبال کردند و حتي جيمز از او خواست که تا پايان جشن کريسمس آن سال پيش آنها بماند که او هم با کمال ميل پذيرفت.
وقتي کلارا در پوشيدن لباس به ليا کمک مي کرد با لحني تحسين آميز گفت: خيلي زيباست ليزا!
ليزا لبخندي زد و گفت: خودم هم خيلي اين لباس را دوست دارم. اولين بار آن را در ميهمانيي که جانت براي روز تولدش ترتيب داده بود پوشيده م. پيتر و مادرش هم بودند. پيتر هم از اين لباس خيلي خوشش آمده بود....
آهي کشيد و در آيينه به لباس سبز رنگ که در زير نو چراغ مي درخشيد و پوست سفيدش را در ميان يقه بازش روشنتر جلوه مي داد نگريست. وقتي موهايش را جمع مي کرد تا نيم تاج کوچک مادرش را روي آن بزند، کلارا باز گفت: مانند يک خانم واقعي شده اي.
ليزا خنديد و گفت: يعني من تا به حال شبيه خانمهاي واقعي نبوده ام؟
کلارا با لحني جدي جواب داد: اصلا منظورم اين نبود.
ليزا مهربانانه کلارا در آغوش گرفت و گفت: کلارا اين اولين جشن کريسمس است که تو و جان بعد از ازدواجتان در پيش داريد کلارا سرش را تکان داد و در حالي که چشمهايش برق مي زد گفت: بله ، کاملا يادم رفته بود.
ليزا به او نگريست و آرام پرسيد: آيا خوشبختيد کلارا؟
کلارا لبخندي زد و گفت: بله خيلي خوشبختم . جان از هر لحاظ مرد کاملي است.
ليزا گفت: خوشحالم که مرد دلخواهت را پيدا کردي.
کلارا به برفي که تازه شروع به باريدن کرده بود نگريست و گفت: مي بيني ليزا ، امشب کريسمس کاملي خواهيم داشت.
ليزا هم سرش را در تصديق حرف او تکان داد. صداي جيمز از پايين به گوش رسيد که آنها را صدا مي زد، آن دو به روي هم لبخند زدند. ليزا زودتر از کلارا از پله ها پايين رفت. جيمز با ديدن او لبخندي زد و گفت: ليزا چقدر زيبا شده اي!
جان سوتي کشيد و مايک در حالي که مي خنديد به ژاک که بالاي نردبان جلوي درخت کريسمس ايستاده بود و به ليزا مي نگريست نگاهي شيطنت آميز انداخت و فرياد کشيد: هي زود باش ژاک ، هنوز خيلي مانده تا تزئين درخت تمام شود. بعدا هم براي ديد زدن وقت داري.

R A H A
06-12-2011, 02:06 AM
ژاک کاغذ رنگي رابه سوي او پرت کرد و گفت: دهانت را ببند مايک!
وقتي تزئين درخت تمام شد بسته هاي رنگارنگ در کنار آن قرار گرفت. جيمز زودتر از همه هديه هاي خود را تقسيم کرد؛ روسري گلدار قشنگي براي کلارا ، يک دستکش براي جان و يک دستکش براي ژاک و قلمي براي مايک و يک عطر براي ليزا و يک کتاب انجيل مقدس براي پگ ويک سنجاق سينه براي پاتريشيا . ژاک هم هديه هايش را يکي يکي به ديگران داد؛ يک کفش راحتي براي جيمز ، يک کلاه سياهرنگ براي کلا جيمز زودتر از همه هديه هاي خود را تقسيم کرد؛ روسري گلدار قشنگي براي کلارا ، يک دستکش براي جان و يک دستکش براي ژاک و قلمي براي مايک و يک عطر براي ليزا و يک کتاب انجيل مقدس براي پگ ويک سنجاق سينه براي پاتريشيا . ژاک هم هديه هايش را يکي يکي به ديگران داد؛ يک کفش راحتي براي جيمز ، يک کلاه سياهرنگ براي کلارا ، يک بلوز براي جان و يک کتاب براي مايک و يک آيينه کوچک نقره اي رنگ براي ليزا و کلارا. و همه از ليزا عروسکهاي کوچک خرس مانندي به رنگهاي متفاوت هديه گرفتند. همه خوشحال از هديه هايي که گرفته بودند منتظر ورود ميهمانها شدند که بيشتر از اهالي قلعه سبز بودند. بوي غذاهاي پگ تمام خانه را پر کرده بود و باعث مي شد اشتهايشان بيشتر شود.
جشن بسيار با شکوه و کاملي بود و تمام فضاي خانه را صداي موسيقي و فريادهاي ناشي از شور و هيجان و صحبتهاي گرم گرفته پيرمردها و پيرزنها و زنهاي بچه دار پر کرده بود و جوانترها وسط سالن با ضرب آهنگ موسيقي مي رقصيدند. ليزا چند بار با جيمز و مايک و جان رقصيد و در آخر تنها يک دفعه ژاک با او رقصيد. در آن لحظات چقدر ژاک با او مهربان بود و نگاه صميمي و خنداني داشت. اگرچه حرف نمي زد، ليزا به همان نگاهها و بازوهايي که در هنگام رقص تکيه گاهش شده بود نيز راضي بود. وقتي شب از نيمه گذشت تعداد ميهانان کم شد و نزديکيهاي صبح ، جز عده اي که مشغول تميز کردن سالن شده بودند کسي باقي نمانده بود. مايک برافروخته و خندان گفت: هيچ گاه اين قدر به من خوش نگذشته بود، نمي دانستم قلعه سبز هم چنين دختران خوشگلي دارد.
جيمز گفت: اين کريسمس برايم طور ديگري بود. يک احساس خاص مي گفت که قدر تمام لحظاتش را بدان.
ژاک سرش را تکان داد وگفت: بله من هم چنين احساسي داشتم.
پاتريشيا و ليزا متعجبانه به هم نگريستند. وقتي سکوت همه جا را فرا گرفت و همه ميهمانها رفتند، مايک و جيمز که روي پا بند نبودند رفتند تا بخوابند و ژاک براي رساندن پاتريشيا به همراه او از خانه خارج شد. ليزا سر درد عصبي داشت و با آنکه خيلي خسته بود قهوه اي براي خود ريخت و کنار آتش شومينه نشست. جشن کريسمس آن شب را با کريسمسهاي قبلي که در شهر گذرانده بود مقايسه کرد و خاطراتش به صورت گنگ و در هم در ذهنش رژه رفت. در ميان خواب و بيداري بود که صداي ژاک او را هوشيار کرد. ژاک کنار او روبروي آتش نشست و گفت: نمي خواهي بخوابي ليزا:
ليزا درحالي که با فنجان قهوه بازي مي کرد زير لب گفت: در فکر کريسمسهايي بودم که با مادرم مي گذراندم.
ژاک آرام گفت: تو هنوز هم با خاطرات گذشته ات زندگي مي کني؟
ليزا سرش را تکان داد و با لحني سرشار از اندوه گفت: نه خيلي زياد ولي گاهي که تنها شوم به ياد آن روزها مي افتم، روزهايي که زياد هم دور نبوده. ميداني ژاک ، هميشه از خودم مي پرسم آخر براي چه بايد زندگي من اين قدر پرالتهاب و پرتلاطم باشد؟ آيا حق من نبود که زندگي آرام و راحتي داشته باشم؟
ژاک مکثي کرد و جواب داد:ولي فقط تو نيستي که سرنوشت زندگيت رابه بازي گرفته، بيشتر ما زندگي ناآرام و متزلزلي داشته ايم. با اين حال بايد در راهي که در پيش داريم ثابت قدم باشيم و با صلابت و استوار به پيش برويم...
سپس دستهايش را به هم گره زد و در حالي که سرش را پايين انداخته بود ادامه داد:
و اين خيلي سخت است که شخصي بر سر دو راهي قرار بگيرد، دو راهي سرنوشت سازي که هر راه آن او را به سويي مي کشد و شايد اين تضادها و تمايلات متناقض روزي انسان را از پاي در آورد.
ليزا شگفت زده پرسيد: تو چنين وضعيتي داري؟
ژاک در سکوت سرش را تکان داد و بعد از مدتي دوباره گفت: آيا شده که در چنين موقعيتي گرفتار شده باشي؟
ليزا جواب داد: بله ، خيلي زياد.
ژاک دوباره پرسيد: و آيا توانسته اي هميشه راه درست را انتخاب کني؟
ليزا جواب داد: هميشه سعي کرده ام بهترين راه را انتخاب کنم و تصور مي کنم بيشتر مواقع پيروز بوده ام.
ژاک کنجکاوانه پرسيد: چگونه؟
ليزا ادامه داد: خوب خودم هم نمي دانم ، شايد احساس تمايل بيشتري به يکي از آن راهها پيدا کرده ام. آن وقتها که مادرم زنده بود در اين مواقع به کمکم مي آمد و اگر همفکري او نبود در بيشتر مواقع شکست مي خوردم، اما حالا که او نيست....
حرفش را نيمه کاره رها کرد. نمي خواست به ژاک بگويد که او هم در ميان دو راهي بزرگ زندگيش قرار گرفته است و جواب هر دو راه را در همان مردي جستجو مي کند که با چشمهاي سياهش به او مي نگرد و با او حرف مي زند. شب آهسته آهسته تمام مي شد و خورشيد مي رفت تا اولين پرتوهايش را روي قلعه سبز بگسترد. در حالي که آن دو هنوز اولين پرتوهايش را روي قعله سبز بگسترد. در حالي که آن دو هنوز نخوابيده بودند. هر دو کنار پنجره رفتند تا طلوع خورشيد را ببينند! در حالي که براي اولين بار احساس ميکردند چقدر قلبهايشان به هم نزديک است و در سکوت به هم مي نگريستند بدون آنکه هراس داشته باشند و ليزا در آن لحظات خود را خوشبخت احساس مي کرد. وقتي آنچنان به هم نزديک ايستادند که او به آساني نفسهاي آرام و گرم ژاک را احساس کرد مي خواست فرياد بزند و به او بگويد که چقدر دوستش دارد ولي نمي توانست چون هنوز جرأت بيان آنچه را در قلب و ذهنش مي گذشت نداشت ، و لحظه اي رسيد که ديگر نمي توانست اشکهاي خود را مهار کند؛ بنابراين به سرعت از ژاک دور شد. وقتي به اتاقش رسيد اجازه داد که اشکهاي سوزان و گرمش جاري شود، در حالي که ژاک هنوز همان طور بي حرکت به مسير رفتن او چشم دوخته بود.
مايک به سختي چمدان بزرگش را بست ، ژاک در عين ناراحتي در حالي که روي کاناپه ولو شده بود به او مي نگريست. پاتريشيا غرولند کنان گفت: ولي حالا خيلي زود است که بروي. ما تازه به بودنت عادت کرده بوديم. مطمئني که نمي تواني بيشتر پيش ما بماني؟
مايک مهربانانه بازوهاي او را گرفت و گفت: کاش مي توانستم بمانم ولي بايد بروم. ميدانم که عمه ام خيلي نگران حال من است و در ضمن امتحاناتم هم نزديک است و بايد خود را آماده کنم.
و در حاليکه به طرف در مي رفت ادامه داد: در اين مدتي که اينجا بودم به من خيلي خوش گذشت. زندگي در اينجا با زندگيي که در لندن و يا در کنار عمه ام دارم بکلي متفاوت است. اين روزهاي خوب را هرگز فراموش نمي کنم . شايد بزرگترين آرزوهايم اين باشد که دوباره روزي به اينجا بيايم.
جيمز با دست به پشت مايک زد وگفت : پسر جان اميدوارم که هميشه موفق باشي. هر وقت توانستي پيش ما بيا، همه منتظرت خواهيم بود.
مايک لبخندي زد و به طرف ژاک رفت و دو دوست براي مدتي طولاني يکديگر را در آغوش گرفتند. صحنه اي غم انگيز بود و چهره همه از اشک خيس شده بود. آن دو بدون هيچ حرفي از هم جدا شدند. وقتي مايک از خانه خارج شد، ژاک پشت پنجره ايستاده بود و به او مي نگريست. مايک براي خداحافظي کلاهش را برداشت و ژاک برايش دست تکان داد.

R A H A
06-12-2011, 02:09 AM
مايک از همه خداحافظي کرد جز از ليزا و از او خواست مقداري از راه را همراه او برود. وقتي آن دو در پيچ جاده ناپديد شدند، اهالي قلعه سبز هنوز براي مايک دست تکان ميداد.
ليزا سکوت را شکست و گفت: برايمان خيلي سخت است که مي روي، تازه به بودنت عادت کرده بوديم. مي داني مايک، بعد از رفتن تو احساس تنهايي خواهم کرد.
مايک خنده اي کرد و گفت: مي توان اميدوار باشم که عاشقم شده باشي؟
ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس کن مايک . تو شوخيهاي بي مزه اي مي کني.
مايک در کمال خونسردي گفت:
البته بايست مي دانستم که قبل از من شخص ديگري قلب کوچکت را تسخير کرده است، شايد لازم بود کمي زودتر تو را کشف مي کردم.
ليزا از سر تعجب به مايک نگريست. از خود پرسيد آيا او به همه چيز پي برده است؟ ولي ظاهر مايک چيزي نشان نميداد و مثل هميشه آرام و خونسرد بود. ليزا به آرامي گفت: منظورت چيست؟
مايک گفت: کافي است ليزا ، تو مي خواهي براي من هم نقش بازي کني؟ اگرچه ممکن است اهالي قلعه سبز چيزي نفهميده باشند و فريب ظاهر آرامت را بخورند، من مي دانم در قلبت چه مي گذرد. با اينکه مدت کوتاهي است که با تو آشنا شده ام، خوب تو را شناخته ام. بايد بگويم که نقشت را خيلي خوب بازي مي کني. تو سعي داري عشق و علاقه ات را مخفي نگه داري و خوب ، اين برايت خيلي سخت است، اما کاش از اين بازي دست برميداشتيد، هم تو و هم او.
ليزا ديگر نتوانست خود را کنتر کند در حالي که اشکهايش سرازير شده بود به مايک نگريست و بريده بريده گفت: مايک ...تو... همه چيز را مي دانستي؟
مايک گفت: تا حدودي، حدسي بود که زياد به آن اطمينان نداشتم و سعي هم نکردم که آن را به اثبات برسانم ولي آشکار است که ژاک خيلي عوض شده اين را در نگاه اول فهميدم . من تا به حال هيچ وقت او را چنين آشفته و سر درگم نديده بودم.
زانوهاي ليزا سست شد و ناچار روي زمين نشست. مايک به او نزديک شد و مهربانانه گفت: بس کن ، اين بچه بازيها از تو بعيد است.
ليزا ملتمسانه به مايک نگريست و گفت: بايد به من قول بدهي که در اين مورد چيزي به ژاک نگويي، قسم مي خوري؟
مايک از سر ترديد گفت: چرا خيال مي کني که من مي خواهم در کار شما مداخله کنم؟ اسرار تو در قلب من محفوظ خواهد ماند.
ليزا مصرانه گفت: بايد قول بدهي.
مايک آهي کشيد و گفت: خيلي خوب قسم مي خورم که از اين موضوع به ژاک حرفي نزنم.
ليزا سرش را پايين انداخت .مايک گفت: بلند شو دختر خوب، به خانه برگرد. هوا سرد است و ممکن است بقيه برايت نگران شوند.
ليزا از زمين بلند شد و غمگينانه به مايک نگريست. مايک آهي کشيد و از او جدا شد و تا وقتي که در لابه لاي درختان ناپديد شد، ليزا همانجا ايستاد.
کتابهاي نو با جلدهاي براقشان در گوشه و کنار اتاق پخش شده بود. پاتريشيا متفکرانه به کتابخانه اش نگاه مي کرد تا براي چيدن کتابهايي که تازه خريده بود جايي پيدا کند. ليزا در ميان کتابها نشسته بود و کنجکاوانه آنها را ورق مي زد. پاتريشا گفت: چاره اي نيست ، بايد مقداري از کتابهاي قديمي را بيرون بياورم و داخل جعبه بگذارم...
در حالي که به ليزا مي نگريست ادامه داد: دختر تنبل بلند شو و به کمک من بيا.بعدا هم براي خواندن وقت داري.
ليزا شتابان بلند شد و چرخي زد و گفت: تو به يک کتابخانه جديد و بزرگتر احتياج داري، اين کتابخانه در حال انفجار است.
در حالي که قفسه بالاي کتابخانه را جمع مي کردند صداي شوخ و مردانه اي آنها را به خود آورد که مي گفت: شما کي مي خواهيد دست از خواندن اراجيف اين کتابها برداريد؟ من حاضر نيستم همه اين کتابها را حتي با يک مرغ پا شکسته عوض کنم.
ليزا برگشت و به جان که در چارچوب در دست به کمر ايستاده بود و مي خنديد نگريست و گفت: بهتر است يادبگيري قبل از اينکه دزدانه وارد خانه کسي شوي در بزني آقاي واريک...
جان قاطعانه گفت: ولي در باز بود.
پاتريشيا چشم غره اي به ليزا رفت و گفت: مگر در را نبسته بودي ليزا؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت. جان گفت: خوب حالا که بي گناهي من ثابت شد اين بساط را جمع کنيد و به ميهمانتان يک قهوه گرم تعارف کنيد.
پاتريشيا گفت: اول بايد تکليف اين کتابها روشن شود، تو هم اگر قهوه مي خواهي بايد اول به ما کمک کني.
جان وارد اتاق شد و گفت: اوه ، بله من مي توانم بهترين کمک را به شما بکنم و آن نجات مغزهاي بيچاره تان از جا دادن اراجيف اين کتابهاست، حاضرم همه اين کتابها را داخل حياط ببرم و چال کنم. شايد بعدا درختان بتوانند به عنوان کود از آنها استفاده کنند و حداقلش اين است که موشها چيزي براي جويدن خواهند داشت.
ليزا فرياد زد: دست از وراجي بر مي داري يا همين کتاب را به سرت بکوبم؟ مي داني جان، به نظرم فايده ديگر اين کتابها اين باشد که مزاحمان را دک مي کنند.
جان کلاهش را دوباره برسرش گذاشت و گفت: خيلي خوب مي روم، چون اگر بمانم تا ابد مزه قهوه را نخواهم چشيد.
در حالي که خارج مي شد گفت: شايد در خانه خودم کسي پيدا شود که به اين مرد خسته و بي پناه قهوه اي بدهد.
پاتريشيا دستش را به کمرش زد و خنديد. ليزا گفت: هيچ وقت نمي فهمم که جان چرا اين قدر از کتاب نفرت دارد.
پاتريشيا جواب داد: از همان بچگي ترجيح ميداد که تنبيه شود ولي سراغ درس و کتاب نرود، براي همين هميشه جايش گوشه کلاس بود ولي ژاک درست نقطه مخالف او بود و در تمام سالهاي تحصيلش شاگرد ممتازي بود.
ليزا در حالي که تعدادي از کتابها را به پاتريشيا مي داد گفت: اگرچه جان و ژاک با هم برادرند هيچ شباهتي به هم ندارند، البته به جز کله شقي که هر دو از پدرشان به ارث برده اند.
پاتريشيا آهي کشيد و گفت: ژاک چطور است؟ اين روزها او را کمتر مي بينم.
ليزا جواب داد: خوب است، خودش را به نوعي سرگرم مي کند. بيشتر اوقات به مداواي بيماران مي پردازد. اين تنها کاري است که او را راضي مي کند.
پاتريشيا گفت: تصور مي کنم بيشتر دلش مي خواهد به لندن برگردد تا در اين جا با بيماران انگشت شمارش کلنجار برود. گاهي احساس مي کنم او اصلا به اينجا تعلق ندارد.

R A H A
06-12-2011, 02:10 AM
ليزا غمگينانه گفت: متأسفانه درست تصور کرده اي. اگر براي خاطر جيمز نبود هرگز اينجا نمي ماند. او مي گويد: عملي کردن هيچ کدام از کارهايي که قصد انجام آنها را دارم اينجا امکان پذير نيست.
پاتريشيا در حالي که کمرش را صاف مي کرد و با لذت به کتابخانه اش که با کتابهاي جديد رنگ و رويي تازه پيدا کرده بود مي نگريست گفت: ژاک استعداد عجيبي در مطالعه و يادگيري دارد.
ليزا با اخم گفت: بعضي وقتها به خودم مي گويم همه زندگي او کتاب است و بس، هيچ وقت نديده ام که از مطالعه خسته شود.
پاتريشيا در حالي که از نردبان پايين مي آمد گفت: با اين حال مرد کاملي است، مردي با پشتکار فراوان و من هميشه او را به دليل اين اخلاقش ستايش کرده ام.
ليزا آهي کشيد و از اتاق خارج شد. مي خواست کمي بيسکويت بياورد. ناگهان احساس دلشوره عجيبي پيدا کرد. با آن حالت آشنا بود؛ ضعف کشنده که آرام آرام تمام بدنش را در بر مي گرفت. چارچوب در آشپزخانه را در دست فشرد و به زحمت خود را به صندلي رساند و نشست.
سرش را ميان دستانش گرفت. پاتريشيا وارد آشپزخانه شد و با ديدن ليزا در آن حالت فرياد زد: خداي بزرگ چه شده؟ حالت بد شده است؟
ليزا سرش را بالا آورد و به آهستگي گفت: تصور مي کنم فقط کمي ضعيف شده ام.
پاتريشيا با لحني آکنده از نگراني گفت: دوباره همان مريضي؟
ليزا سرش را تکان داد. پاتريشيا به طرف قفسه داروهاي گياهيش رفت ، يکي از شيشه ها را برداشت آن را داخل ليواني ريخت و به ليزا نزديک شد. ليزا خود را عقب کشيد و گفت: پاتريشيا تو که نمي خواهي اين مايع بدبو را به من بخوراني؟
پاتريشيا در حالي که آنرا داخل دهان ليزا مي ريخت گفت: بدبو است ولي به زودي حالت را بهتر مي کند.
بعد از مدتي حال ليزا بهتر شد ولي دلشوره رهايش نمي کرد. بي قرار بود و احساسي به او مي گفت که به خانه برگردد. هنوز از جايش بلند نشده بود که صداي شيهه اسبي به گوش رسيد و بعد از آن چهره آشفته بيلي در چارچوب در ظاهر شد. دستان ليزا شروع به لرزيدن کرد و پاتريشيا آشفته گفت: اتفاقي افتاده بيل؟
پيرمرد لحظه اي مکث کرد و بعد گفت: جيمز ... جيمز از دره به پايين پرت شده.... مثل اينکه پاي اسبش ليز خورده است و.
حرفش نيمه کاره ماند چون ليزا جيغ بلندي کشيد و ليوان با صدايي بلند از دستش به کف آشپزخانه افتاد و شکست. هرگز نفهميد که چگونه به خانه رسيد. عده اي از کشاورزان بي قرار کنار در ايستاده بودند و زنها زيرگوشش پچ پچ مي کردند. ليزا از ميان جمعيت راهي براي خود باز کرد و داخل خانه شد. پگ بلاتکليف با چشماني اشکبار کنار در اتاق جيمز ايستاده بود. ليزا او را کنار زد و وارد شد. جان مات و مبهوت به ليزا نگريست و به نشانه تأسف سرش را تکان داد. پشت ژاک به او بود و روي سينه زخمي جيمز خم شده بود و اطراف زخم را شستشو مي داد. ليزا کنار تخت جيمز نشست و در حالي که سعي مي کرد به سينه شکافته او نگاه نکند دستهايش را در دست گرفت. صورت رنگ پريده اش از هميشه زيباتر بود اما هيچ حالتي را نشان نمي داد. دستهايش را فشرد ولي هيچ عکس العملي نديد، ملتمسانه گفت: براي خاطر خدا چشمهايت را باز کن جيمز، منم ليزا.
ولي جيمز تکان نخورد. ليزا با حالتي عصبي گفت: ژاک او دارد مي ميرد، نجاتش بده!
ژاک به تندي گفت: پس خيال مي کني مشغول چه کاري هستم؟
دکتر پير قلعه سبز بلاتکليف گوشه اتاق ايستاده بود ، انگار که او را فقط براي نظاره کردن آورده بودند. ليزا گفت: دکتر چرا ايستاده ايد و کاري نمي کنيد؟
دکتر عاجزانه گفت: هيچ فايده اي ندارد خانم، به ژاک گفتم که کاري براي انجام دادن وجود ندارد، ضربه کاري بوده...
ليزا برآشفت : تو دروغ مي گويي! جيمز مرد ضعيفي نيست که به اين آساني بميرد. دوباره جيمز را تکان داد و گفت: خواهش مي کنم چشمهايت را باز کن و به اينها بگو که نمي ميري، تو نبايد بميري جيمز.
جيمز به سختي چشمهايش را باز کرد، همان چشمهاي آبي مهرباني را که ليزا دوست داشت، اما اين نگاه با نگاههاي ديگرش فرق داشت ، تفاوتي که باعث شد ليزا نتواند خود را کنترل کند و با صداي بلند شروع به گريه کرد. جيمز به زحمت گفت: تو ماري هستي؟
ليزا گفت : نه جيمز من ليزا هستم.
جيمز مدتي به او نگريست و گفت: ليزا براي چه گريه مي کني؟
ليزا زير لب گفت: دست خودم نيست جيمز.
رويش را برگرداند و به ژاک که دست از کار کشيده بود نگريست. تمام ملحفه ها و باندهاي اطرافش غرق در خون بود. جيمز به ژاک نگريست و گفت: معلوم است چه کار مي کني پسر؟ بهتر است به جاي اينکه با نعش من کلنجار بروي مقداري آب به من بدهي... تو که نمي خواهي پدرت تشنه از دنيا برود...
ژاک سرش را پايين انداخت؛ انگار که قدرت حرکت نداشت. جان ليواني را پراز آب کرد و به جيمز کمک کرد مقداري از آن را بنوشد.
جيمز آهي کشيد و گفت: دختر جان براي چه گريه مي کني؟ مردن براي من به اندازه نوشيدن اين آب ساده است.
ژاک طاقت نياورد و گفت: بس کن پدر!
جيمز با نفسي منقطع گفت: موقعش بود... شايد بيش از اندازه هم عمر کرده باشم.
ليزا صورتش را ميان دستهاي جيمز گذاشت. جيمز با آخرين رمقهايش ادامه داد: همه تان خوب گوش کنيد، بايد قعله سبز را خوب اداره کنيد، آن گونه که زحمتهاي من هدر نرود. ژاک ، جان ، ليزا ، بچه هاي خوبي باشيد...قول بدهيد؟
وقتي سکوت آنها را ديد دوباره گفت: قول مي دهيد؟
هر سه سرشان را تکان دادند. جيمز لبخندي زد و بعد از مدتي بدنش سست شد. ليزا هراسان برخاست و به طرف ژاک رفت و در حالي که او را تکان مي داد گفت: ژاک نگذار او بميرد، او نبايد بميرد! مي فهمي؟
ژاک هيچ عکس العملي نشان نمي داد. دکتر پير او را از ژاک جدا کرد و گفت: ديگر فايده اي ندارد ليزا، او مرده.
ليزا خود را از دست او رهانيد و فرياد زد: شما همه تان قاتليد! بايست نجاتش مي داديد. او نمي بايست به اين راحتي مي مرد...
پاتريشيا خواست حرکات عصبي ليزا را مهار کند ولي ليزا او را کنار زد و به سرعت از خانه خارج شد. جمعيت با ديدن ليزا همه چيز را فهميد. مردها کلاههايشان را به حالت احترام برداشتند و زنها آرام شروع به گريستن کردند.
ليزا شروع به دويدن کرد مي خواست آن قدر دور شود که ديگر هيچ صدايي نشنود. وقتي خسته شد روي تخته سنگي نشست. ديگر گريه نميکرد، قلبش آن قدر از اندوه لبريز بود که گريه هم به آن اثري نداشت. او هنوز آن چشمان بي فروغ وسينه شکافته جيمز را باور نداشت. زير لب زمزمه کرد: نه او نمرده، چطور مي تواند مرده باشد در حالي که صبح او را چنان شاد و سرزنده ديدم، مي داند که غير از او کسي را ندارم...

R A H A
06-12-2011, 02:10 AM
مشتي خاک برداشت و به سينه فشرد. دستهايي زير بازويش را گرفت و بلندش کرد. کلارا با صورتي ورم کرده از گريه به او کمک کرد تا بلند شود. ليزا چيزي نپرسيد. مي دانست که کلارا جواب درستي به او نمي دهد. وقتي دوباره به خانه رسيدند تمام گوشه کنار آن را ماتم گرفته بود. بي اراده پرسيد: پس جيمز کجاست؟
پاتريشيا آشفته و سرگردان به ژاک که کنارش ايستاده بود نگريست.
ليزا دوباره گفت: او مرده ؟ آه بله وقتي او مرد خودم کنارش بودم ، ديدم که دستهايش سست شد و چشمهايش را بست. او ديگر نفس نمي کشيد؛ بله خودم ديدم.
رو به ژاک کرد و زير لب گفت: چرا نجاتش ندادي؟ مگر تو پزشک نيستي؟ او پدرت بود و حالا مرده و تو مقصري...
ژاک گفت: چه مي گويي ليزا؟ من تلاشم را کردم ، خيال مي کني من دلم مي خواست پدرم در مقابل چشمانم جان بدهد؟
ليزا گفت: همه اش حرف است، او مرده ، آه خدايا جيمز مرده...
و به طرف اتاق او دويد. ملحفه سفيدي روي بدنش کشيده بودند. ليزا به جنازه خيره ماند و تا وقتي بدن درشت و قوي او را در ميان خاک سرد گورستان دفن کردند لحظه اي از کنارش دور نشد.
در مراسم تدفين سوز سرد زمستان تا اعماق بدنش نفوذ کرده بود و از شدت سرما دندانهايش را به هم فشرد، صداي گريه زنها و صداي کشيش پير که زير لب دعاي مخصوصي را مي خواند، در هم ادغام شده بود. ليزا پشت سر ژاک و جان، کنار کلارا ايستاده بود. بعد از مدتي احساس کرد صداي شکنجه آور اطرافش رفته رفته خاموش شد و جاي خود را به صداي زوزه باد که در ميان شاخه هاي خشک درختان مي پيچيد داد. دستي را روي شانه اش احساس کرد در سکوت به ژاک نگريست. ژاک آرام گفت: بيا به خانه برگرديم ليزا، هوا خيلي سرد است.
پاتريشيا جلو رفت و زير بازوي او را گرفت. ليزا خود را رهانيد و گفت: نه، مي خواهم اينجا بمانم.
پاتريشيا از سر بلاتکليفي به بقيه نگريست. جان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و از آنها دور شد. ژاک گفت: شما به خانه برگرديد، من خودم او را مي آورم.
آنها وقتي از کنار ليزا رد مي شدند از سر همدردي به او مي نگريستند. حالا ليزا احساس راحتي مي کرد. دلش مي خواست ساعتها به تنهايي کنار قبري که نام جيمز واريک روي آن حک شده بود بنشيند و با او حرف بزند. ژاک در آن هواي نيمه تاريک و سرد، دختري را مقابل روي خود داشت با قيافه اي غمگين، در ميان لباس سياهرنگ و توري همرنگ آن که نيمي از صورتش را پوشانده بود. مرگ جيمز براي خودش هم عذاب آور بود ولي نگاههاي غمگين اين دختري که نمي توانست علاقه اش را نسبت به او ناديده بگيرد هم برايش غيرقابل تحمل بود. ليزا ميان قبر مادرش و جيمز که با فاصله کمي از هم قرار داشتند نشست و به دور دستها خيره شد. ژاک ديگر طاقت نياورد، جلو رفت و کنار او زانو زد . ليزا سرش را بالا گرفت، صورت ژاک رنگ باخته بود و چشمهاي سياهرنگش درخششي غم آلود داشت. براي اولين بار بعد از مرگ جيمز بود که به صورت ژاک چشم دوخته بود. زير لب گفت: ژاک مي بيني که تقدير چگونه براي اين دو رقم خورد؟ مادرم و جيمز سرانجام در اينجا به هم رسيدند و اين غم انگيزترين سرنوشتي است که دو عاشق مي توانند داشته باشند...
ژاک گفت: سرنوشت بازيهاي فراواني دارد ليزا، اين را نمي دانستي ؟ با اين حال بايد خوشحال بود که آنها در آن دنيا کنار هم خواهند بود. هيچ وقت نگاه آرام جيمز را هنگام مردن از خاطر نمي برم، آن نگاهي که در آخرين لحظات هزاران حرف ناگفته داشت. اميدوار باش که دست کم در آن دنيا با يکديگر خوشبخت باشند.
ليزا آهسته گفت: اميدوارم اين طور باشد که مي گويي.
صداي رعد و برق به گوش رسيد و به دنبال آن باران شروع به باريدن کرد. ليزا آهي کشيد و دوباره گفت: کاش مي شد که مرگ به اراده خود انسان باشد، آن وقت من اراده مي کردم که همين حالا بميرم. ديگر زندگي کردن برايم هيچ معنايي ندارد.
ژاک دست او را گرفت و گفت: اين چه حرفي است که مي زني؟ تصور نمي کردم اين قدر ضعيف باشي. تو را شجاعتر ار از اين مي پنداشتم. تو بايد ساليان درازي زنده بماني چون همه مابه تو احتياج داريم.
ليزا گفت: ژاک ، من به آينده خوش بين نيستم .عاقبت پدرت و مادر مرا ببين، آنها بيشتر عمر خود را صرف اين کردند که اميدوار باشند تا روزي به هم برسند و شايد همين شوق بود که آنها را به زندگي اميدوار مي کرد اما هيچ کدامشان تصور نمي کرد که چنين عاقبت تلخي در انتظارش باشد. گاهي به ذهنم مي رسد که شايد من هم سرانجامي اين چنين پيدا کنم.
باران سيل آسا مي باريد. ژاک سرش را بالا گرفت تا دانه هاي باران اشکهايش را بشويد. زير لب گفت: نه ليزا، ما نبايد به سرنوشت آنها گرفتار شويم. من نمي توانم حتي تصورش را هم بکنم. طاقت شنيدنش را ندارم، ديگر اين حرف را نزن ليزا، خواهش مي کنم. هيچ وقت نبايد چنين شود، هيچ وقت...
و آنگاه ليزا را در پناه خود گرفت. ليزا در ميان بازوهاي او آرامش يافت، آرامشي که تا حدودي مرهمي بود بر روح زخم خورده اش.ژاک دوباره گفت: مرگ هنوز براي هر دوي ما زود است، ما به زمان بيشتري براي زندگي احتياج داريم.
ليزا گفت: براي چه؟
ژاک او را بلند کرد و گفت: براي آينده اي روشنتر.
ليزا آهي کشيد و بار ديگر به قبر جيمز نگريست. بعد در حالي که دستهايشان در دست هم بود شروع به دويدن کردند. هر دو از آن مکان تأثر و خوف آور گريختند، به اميد آينده اي بهتر که شايد هرگز نمي رسيد.
مراسم سوگواري به پايان رسيده بود و ليزا گاهي در گوشه کنار خانه جيمز را ميديد که مي خنديد و راه مي رفت و امر و نهي مي کرد و يا اينکه بقيه را دست مي انداخت. مردي با چشمان آبي درخشان با آن لبخندهاي مغرورانه و با اعتماد کامل به خود که با رفتار گرم و صميميش هر کسي را مجذوب خود مي کرد. تازه از گورستان برگشته بود که جان و کلارا به استقبالش آمدند. کلارا جلو رفت وگفت: سلام ليزا، به گورستان رفته بودي؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله و خيلي خسته ام، چقدر خوب کرديد که اينجا آمديد. سکوت خانه بيشتر آزارم مي دهد تا از دست رفتن جيمز.
جان صميمانه گفت: مي ترسم اين رفت و آمدهاي مکرر تو را از پاي در بياورد، حالا داخل شو.
کلارا گفت: با خوردن قهوه موافقي؟
ليزا لبخندي زد و گفت: البته ، متشکرم کلارا.
خود را روي کاناپه انداخت و به جان که خيره خيره نگاهش مي کرد نگريست و گفت: اتفاقي افتاده جان؟
جان گفت: تصور مي کنم قرار است اتفاقات ديگري در خانه روي دهد. ساعتي پيش پاکت بزرگي براي ژاک از لندن رسيد. نمي دانم چه بود ولي ژاک بعد از خواندن آن به اتاقش رفته و تا حال بيرون نيامده؛ تصور مي کنم موضوع مهمي باشد.
ليزا احساس کرد تمام بدنش داغ شد، آهسته گفت: به نظرت به لندن بر مي گردد؟
جان به نشانه تأسف سرش را تکان داد و در حالي که به طرف پنجره مي رفت گفت: با مردن جيمز ديگر دليلي براي ماندنش وجود ندارد.
ليزا گفت: ولي آخر براي چه؟ مگر اينجا زادگاهش نيست و نمي داند که چقدر به او احتياج داريم؟

R A H A
06-12-2011, 02:11 AM
جان به آرامي جوابد داد: خودت خوب مي داني که او طور ديگري به قضيه مي نگرد. او از همان ابتدا تصميم داشت که در لندن زندگي کند و تا حالا هم فقط براي خاطر جيمز بوده که اينجا دوام آورده.
ليزا از جا بلند شد و گفت: تو درست مي گويي جان، هيچ وقت نخواسته ام اين واقعيت را قبول کنم که ژاک اينجا را دوست ندارد. من واقعا احمق هستم، اين طور نيست؟
جان از سر تعجب به ليزا نگريست. وقتي ليزا از پله ها بالا رفت ، کلارا با سيني قهوه از پايين پله ها فرياد زد: ليزا مگر تو قهوه نمي خواستي؟
ليزا گفت: نه کلارا، مي خواهم کمي استراحت کنم ، خيلي خسته ام.
وقتي در اتاقش را بست طي زماني کوتاه به خواب رفت و وقتي ساعت بزرگ داخل سالن دوازده ضربه نواخت از خواب پريد. سرش به شدت درد مي کرد از اتاقش بيرون رفت تا ليوان آبي براي خوردن قرص خواب آور ببرد. در اتاق ژاک باز بود و روشنايي اندکي به خارج نفوذ مي کرد. به درون اتاق نگريست و ژاک را ديد که سرش را روي ميز گذاشته است. به ذهنش رسيد شايد خوابش برده است، بنابراين وارد اتاق شد تا روي ژاک را بپوشاند و چراغ را خاموش کند ولي ژاک بيدار بود و با شنيدن صداي غژغژ در سرش را بلند کرد و به ليزا نگريست. چشمهايش قرمز و چهره اش رنگ پريده بود. ليزا بي اراده گفت: اتفاقي افتاده ژاک ؟ آيا بيمار هستي؟
ژاک گفت: چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
ليزا گفت:چيز مهمي نيست، تو براي چه بيداري؟
ليزا گفت: مي خواستم بروم يک ليوان آب بردارم، چراغ اتاق روشن بود و من وقتي ديدمت خيال کردم خوابت برده است، حالا بهتر است بروم.
ژاک دستش را گرفت و گفت: نه بمان، بيا اينجا بنشين، ليزا الان به تو احتياج دارم. شايد اگر خودت نمي آمدي مجبور ميشدم بيايم و بيدارت کنم.
ليزا نا آرام کنارش نشست. سعي مي کرد به پاکتي که روي ميز بود نگاه نکند ولي ژاک پاکت بزرگ را جلوي روي او گرفت و گفت: امروز نامه اي از لندن برايم رسيد، اين طور که معلوم است براي عضويت در هيأت علمي دانشگاه پذيرفته شده ام و آنها مرا دعوت به همکاري کرده اند.
ليزا در حالي که سعي مي کرد خود را خونسرد نشان دهد گفت: آيا مي خواهي به لندن برگردي؟
ژاک در سکوت به او نگريست. مثل اين بود که مي خواست عکس العمل ليزا را ببيند. ليزا سرش را پايين انداخت. ژاک آهسته گفت: سالها منتظر چنين روزي بوده ام.
ليزا بغضش را فرو خورد و به زحمت گفت: اميدوارم موفق باشي...
ژاک از سر بي قراري گفت: فقط همين را مي تواني بگويي؟ يعني براي تو مهم نيست که بمانم با نه؟
ليزا خشمگينانه جواب داد: مي خواهي چه کار کنم؟ جلويت زانو بزنم و بگويم آقاي ژاک واريک خواهش مي کنم رفتن به لندن را فراموش کن؟ نه ژاک، من مي دانم که تو هيچ وقت ميلي به ماندن نداشته اي و نداري و همچنين وابستگيي به زادگاهت احساس نمي کني، بنابراين حتي خواهش من هم هيچ نتيجه اي نخواهد داشت.
ژاک از سر لجاجت گفت: حدس مي زدم که بودن يا نبودن من در اينجا براي تو تفاوتي ندارد، من چقدر ابلهم!
ليزا رويش را از او برگرداند و با آخرين توان خود سعي کرد از ريختن اشکهايش جلوگيري کند. دلش مي خواست مي توانست به ژاک بگويد که تنها آرزويش در آن لحظه ماندن ژاک در قعله سبز است و با رفتن او تمام رويايش نابود مي شود، ولي نتوانست راز درونيش را آشکار کند. ژاک به قلعه سبز تعلق نداشت و حالا که به بزرگترين هدف زندگيش رسيده بود نمي خواست او را مجبور به ماندن کند. در آن لحظه فهميد که ژاک براي او غير قابل دسترسي است. ژاک سرش را ميان دستهايش گرفته و به زمين چشم دوخته بود. ليزا به طرف در رفت و در حالي که سعي مي کرد از لرزش صدايش جلوگيري کند گفت: ژاک به لندن برگرد. حالا که به هدفت رسيده اي از آن دست نکش و راهي را در پيش بگير که عقيده داري درست است.
ژاک جلو آمد و گفت: ولي من چگونه مي توانم بروم در حالي که تو... خواهش مي کنم...
حرفش را نيمه تمام گذاشت ، دستهايش را جلوي صورتش گرفت و دوباره روي صندلي نشست.
ليزا گفت: نگران اينجا نباش. من در قلعه سبز مي مانم تا به وصيت جيمز عمل کنم. تو هم برو ژاک. اميدوارم به هر چه مي خواهي برسي.
ژاک بلند شد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و براي مدت کوتاهي به هم نگريستند. ژاک گفت: مي داني که ممکن است اين آخرين ديدارمان باشد؟
ليزا آهي کشيد و گفت: اميدوارم که اين طور نشود، خداحافظ...
دستهايش را از دستهاي ژاک بيرون کشيد و به سرعت از اتاق خارج شد تا نگاه التماس آميز ژاک را نبيند. وقتي در را بست احساس کرد براي هميشه ژاک را از دست داده است. فرياد رنجش در ميان هق هق گريه هايش گم شد. با رفتن ژاک او تنها و بي پناه تر از هميشه مي شد.
او صبح زود قبل از اينکه هوا روشن شود از خانه خارج شد. طاقت وداعي دوباره با ژاک را نداشت. از شب پيش تصميم گرفته بود عشق به ژاک را براي هميشه در قلبش مدفون کند. مي خواست ژاک در درونش بميرد؛ همان طور که پيتر مرده بود. باد سردي مي وزيد. ليزا شالش را سفت تر بست و به طرف گورستان به راه افتاد. وقتي کنار دو قبر آشنا رسيد زانو زد و براي هر دو دعا کرد و در حالي که با دست غبار روي قبر مادرش را پاک مي کرد آهسته زير لب گفت: مادر، ژاک مي خواهد برود، همان طور که روزي جيمز از پيش تو رفت ، با اين تفاوت که ژاک هيچ گاه نفهميد چقدر دوستش دارم ولي تو و جيمز مي دانستيد که تا ابد به يکديگر تعلق داريد.
ليزا احساس خستگي مي کرد، آن قدر که در آن سوز سرد زمستان هم احساس سرما نمي کرد. سرش را ميان دو دستانش گرفت و مدت زيادي در همان حال باقي ماند و وقتي چشم گشود که خورشيد به وسط آسمان رسيده بود و نورافشاني مي کرد. وقتي به طرف خانه به راه افتاد دعا کرد که ژاک رفت باشد. وقتي داخل شد جان با ديدن او جلو رفت و گفت: ليزا هيچ معلوم است تا حالا کجا بودي؟ ژاک ساعتي قبل از آمدنت به لندن برگشت، خيلي انتظار تو را کشيد ولي وقتي ديد خبري از تو نيست در حالي که دلگير شده بود رفت.
ليزا گفت: به گورستان رفته بودم و هيچ متوجه گذشت زمان نشدم.
پاتريشيا جلو رفت و دلسوزانه در حالي که شال و پالتوي ليزا را مي گرفت گفت: بسيار خوب، حالا بيا اينجا بنشين...
ليزا روي صندلي نشست. کلارا فنجاني شير گرم جلوي ليزا گذاشت و ليزا جرعه اي از آن نوشيد. پاتريشيا و جان با هم نگاهي رد و بدل کردند. ليزا که متوجه شده بود پرسيد: دوباره اتفاقي افتاده؟
کلارا گفت: پگ ناگهاني تصميم گرفته که از اينجا برود.
ليزا ليوان شير را روي ميز گذاشت و گفت: براي چه؟

R A H A
06-12-2011, 02:12 AM
پگ انگار فالگوش ايستاده بود از آشپزخانه بيرون آمد و در حالي که دستش را با پيشبندش پاک مي کرد گفت: به خودم گفتم حالا که جيمز مرده و جان و ژاک هم از اينجا رفته اند ديگر دليلي براي ماندن ندارم. بعد از مرگ جيمز تحمل کردن جاي خاليش برايم سخت است. به همين دليل تصور مي کنم ديگر وقتش است که من هم بروم.
ليزا گفت: کجا مي روي پگ، آيا جايي براي زندگي کردن داري؟
پگ گفت: بله خواهري دارم که تنها زندگي مي کند، پيش او خواهم رفت. گمان مي کنم که در اين همه سال فرصت داشته ايم تا خاطرات بد گذشته را فراموش کنيم. من ديگر پير شده ام و يک پايم لب گور است. مي خواهم در زادگاهم بميرم و در همانجا دفن شوم. شايد توانستم با قوم و خويشم هم کنار بيايم.
ليزا ديگر حرفي براي گفتن نداشت. جان گفت: بسيار خوب پگ، هر طوري که مي خواهي عمل کن ولي اين را بدان که در اين خانه هميشه به روي تو باز است.
پگ لبخندي قدرشناسانه به جان زد و ليزا انديشيد که آن زن چقدر تنها و شکننده است. براي اولين بار دلش براي پگ پير سوخت.
پاتريشيا گفت: تصميم تو چيست جان؟
جان نگاهي به ليزا انداخت و گفت: در کلبه اجاره اي سيمسون ، به مزرعه هاي پدر نزديکتر خواهم بود و بهتر ميتوانم کارها را تحت نظر داشته باشم ولي اگر ليزا بخواهد...
ليزا حرفش را قطع کرد و گفت: نه جان دوست ندارم به اجبار به اينجا برگردي. تو کاملا آزادي که هر طور که مي خواهي زندگي کني . کلارا هم در آنجا راحت تر خواهد بود. من از تنهايي باکي ندارم. در ضمن زمينهاي جيمز از همه چيز مهمتر است. من در اينجا مي مانم، چون اينجا خانه اي است که جيمز براي پابرجا نگه داشتنش خيلي کوشش کرد شايد اگر به کارهاي اينجا رسيدگي کنم احساس کنم که من هم کاري براي قلعه سبز انجام مي دهم.
جان گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا ، با ين حرفهايت وجدان مرا آسوده کردي. من هم به شرفم سوگند مي خورم در اداره کردن قلعه سبز از هيچ کوششي فروگذاري نکنم.
کلارا گفت: حالا پگ قصد رفتن دارد بهتر است کسي را جاي او بياوريم. اينجا خيلي بزرگ است و ليزا نمي تواند به تنهايي تمام کارها را انجام دهد.
جان گفت: بله در فکرش خواهم بود.
پاتريشيا گفت: پس تا وقتي که خدمتکار جديدي پيدا کنيد من پيش ليزا مي مانم.
ليزا لبخندي زد و گفت: از همه شما متشکرم که به فکر من هستيد...
پاتريشيا ليزا را در آغوش گرفت و گفت: تو خودت خوب مي داني که همه ما چقدر دوستت داريم و هيچ گاه تنهايت نمي گذاريم ليزا ، اين را نمي دانستي؟
ليزا نگاهي قدرشناسانه به پاتريشيا انداخت و لبخندي بر لبانش نقش بست. او بار ديگر احساس آرامش کرد. حالا ميدانست که تنها نيست و کساني هستند که در به دوش کشيدن بار سنگين زندگي به او کمک کنند.
زمستان به سرعت سپري شد و هواي بهاري بار ديگر قلعه سبز را در برگرفت. مردم دوباره فعاليت خود را از سر گرفتند و دوباره صداي بچه ها تمام قعله سبز را پر کرد و به آن جايي دوباره بخشيد. همه چيز حکايت از اين داست که علي رغم بنودن جيمز، زندگي مي خواست در قعله سبز جريان داشته باشد. ليزا با لباس سوارکاري به سندي نزديک شد و يک سيب جلوي دهانش گرفت و در حالي که او را نوازش مي کرد گفت: حالت چطور است اسب خوب؟ در اين چند ماه گذشته فعاليت کمي داشته اي، بهتر است کمي بيرون بياورمت تا هوايي بخوري و عضلانت جان بگيرد.
اسب در حالي که به ليزا نگاه مي کرد سيب را با پوزه اش از دست او قاپيد. پاتريشيا سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: هواي بيرون چطور است؟
ليزا فرياد زد: خيلي عالي پاتريشيا ، بيا بيرون و نفسي تازه کن.
پاتريشيا بيرون رفت و در حالي که دستهايش را از هم باز مي کرد نفس عميقي کشيد و گفت: عجب زمستان سردي بود! بهتر که تمام شد. تا به حال هيچ زمستاني به اين بدي نديده بودم.
ليزا خنديد و گفت: حالا که تمام شد، بهتر است از اين بهار زيبا و دلچسب لذت ببرم و همين طور از يک سوارکاري خوب. نظر تو چيست سندي؟
سندي شيهه اي کشيد و پاتريشيا خندان به حيوان نگريست. وقتي از خانه دور شدند سندي بر سرعتش افزود. ليزا گفت:بسيار خوب اسب بازيگوش ، بهتر است قبل از اينکه گردن مرا بشکني مانند يک اسب تربيت شده آرام را بروي. مثل اينکه تو هم مثل من از ديدن بهار به وجد آمده اي.
دهانه اسب را برگرداند و اسب را به طرف خانه کلارا راند. کلارا بيرون خانه براي مرغها دانه مي ريخت و با ديدن او به استقبالش رفت.
سلام ليزا ، حالت چطور است؟
ليزا لبخند زنان گفت: يکي از بهترين روزهاي زندگيم را مي گذرانم.
کلارا در حالي که سندي را نوازش مي کرد گفت: چطوري اسب خوب؟ آيا تو هم حالت به خوبي صاحبت است؟
ليزا گفت: حتي خيلي بهتر، چند بار نزديک بود گردنم را بشکند.
کلارا گفت: شايد خوشحال است که صاحبش دوباره به ياد او افتاده، مدتها بود که سندي را فراموش کرده بودي.
ليزا آهي کشيد و بعد از مکثي گفت: شايد بهترين موقع براي تلافي باشد، اين طور نيست سندي؟
سندي دندانهايش را به نمايش گذاشت. ليزا لبخندي زد و گفت: جان چطور است؟ اين روزها خيلي کم به ما سر مي زند.
کلارا جواب داد: بايد او را ببخشي ليزا، کارش زياد شده ، ديشب مي گفت مي خواهد زمينهاي اجاره اي را به افراد بيشتري واگذار کند.
ليزا گفت: بسيار خوب، امروز مي خواهم گشتي در قلعه سبز بزنم. شايد او را ببينم ، فعلا خداحافظ کلارا.
کلارا فرياد زد: به پاتريشيا سلام برسان.
ليزا اسب را به طرف رودخانه هدايت کرد، به همانجايي که روزي با ژاک رفته بود؛ ژاک با آن صلابت و نگاه طلسم کننده و صداي آرامش دهنده، و البته جيمز هم بود، با کلارا و جان و پاتريشيا. جيمز چقدر خوشحال بود و چقدر شاداب و سرحال سر به سر بقيه ، مخصوصاً پاتريشيا مي گذاشت. اشک در چشمهايش حلقه زد. صداي خنده هاي جيمز در گوشش پيچيد: چطوري دختر ماري ؟ امروز حالت چطور است؟
ليزا به آهستگي گفت: خوبم جيمز، غير از اين چه مي توانم بگويم؟ اگر اعتراف کنم که براي خيلي آدمها و خيلي چيزها دلتنگم و ناراحتم آن وقت تو اخمهايت را در هم مي کشي و سرزنشم مي کني.
صداي جيمز دوباره به گوش رسيد که مي گفت: ليزا تو دختر شجاعي هستي. چشمهايت را باز کن و از دنيا لذت ببر، آيا اين طور بهتر نيست که به تمام غم و تنهايي ها پشت کني و به زندگي لبخند بزني؟

R A H A
06-12-2011, 02:13 AM
دو بچه فریاد زنان در حالی که قلوه سنگهایی را که در دستشان بود داخل آب می انداختند از کنار او گذشتند. سندی تکانی به خودش داد و شیهه ای کشید، لیزا اشک چشمانش را پاک کرد و از سر خشم به دو پسر بچه که افکارش را به هم زده بودند نگریست. وقتی آنها دور شدند فریاد زد: جیمز تو هنوز اینجایی؟
ولی تنها صدایی که شنید صدای باد بود و آواز مرغ غمگینی که در گرسنگی می کرد و می دانست که پاتریشیا برای خوردن غذا به انتظار او میماند. پاتریشیا دوستی کامل وهمدمی خوب برای لیزا بود. دوستی که سهم بزرگی را در تحمل کردن بار سنگین زندگی سخت که میگذرانید داشت. مدتها بود که ژاک از قلعه سبز رفته بود ولی هیچ خبری از او

نداشتند، حتی یک نامه که آنها را از جایش آگاه کند. لیزا سعی می کرد ژاک را فراموش کند. برای او مسلم شده بود که ژاک دیگر بر نمی گردد. او مسیر زندگیش را انتخاب کرده بود و دیگر هیچ احساسی نسبت به زادگاهش نداشت زیرا تنها کسی که حلقه ای برای اتصال او به قلعه سبز بود حالا در میان خروارها خاک مدفون شده بود. ژاک دیگر بر نمی

گشت. لیزا بارها سعی کرد این را به خود بقبولاند ولی هر بار عاجزتر و ناتوان تر از پیش از قبول آن شانه خالی می کرد. در این افکار بود که به کنار پرچینهای خانه رسید و پاتریشیا را دید که دست به کمر ایستاده بود و باغچه را دید می زد. از دور بوسه ای برایش فرستاد. پاتریشیا غرولند کنان فریاد زد: چه عجب از این طرفها خانم الیزابت! هیچ میدانی

ساعت چند است؟ من از گرسنگی در حال ضعف هستم.
لیزا از اسب پایین پرید و گفت: خیلی خوب پارتیشیا، غرغر کردن را کنار بگذار. حالا غذا حاضر است یا نه؟
پارتیشیا گفت: بله ارباب، غذا حاضر است.
لیزا در حالی که سندی را داخل اصطبل می برد، لبخندی موزیانه زد. سر میز غذا بودند که جان شلنگ تخته اندازان وارد شد.
سلام به خانمهای گرامی. می بینیم که مشغول صرف ناهار هستید. پاتریشیا صندلی کناریش را عقب کشید و گفت: خوب این غذای اشتها آور دستپخت کدام یک از کدبانوهاست؟
لیزا جواب داد: چه کسی می تواند باشد جز پاتریشیا...؟
جان ظرف خود را پر کرد و گفت: بله ، البته فراموش کردم که ما یک آشپز قابل بین خودمان داریم ولی شاید بزودی کسی روی دست آشپز ما بلند شود.
لیزا و پاتریشیا به هم نگریستند. جان لبخندی زد و گفت: مثل اینکه خیلی خوب غافلگیرتان کردم.
پاتریشیا بشقاب غذا را جلوی جان برداشت و گفت: برای غذا خوردن به قدر کافی وقت خواهی داشت، اول بگو موضوع از چه قرار است.
جان به شوخی گفت: بسیار خوب، مثل اینکه باید این شکم گرسنه را منتظر بگذارم...
و ادامه داد: امروز بعد از مدتها یکی از دوستان صمیمی خود را پیدا کردم. او سالها قبل اینجا را ترک کرده و به شهر رفته ولی چند روزی است که برگشته. پسر خوبی است و پشتکار او لنگه ندارد. این طور که معلوم است می خواهد همینجا بماند. نظرتان چیست؟
لیزا گفت: حال که تو این قدر به او اطمینان داری بگو بیاید. بد نیست کسی باشد که به ما کمک کند چون نگهداری از این خانه واقعا مشکل است.
جان گفت: خیلی خوب ، حالا که راضی شدید اجازه می دهید ناهارم را بخورم؟
لیزا خنده ای کرد و گفت: بله پسر شکمو غذایت را بخور.
جان مرد را جلو راند و گفت: این هم شخصی که گفته بودم.
مرد جوان کلاهش را برداشت و در حالی که پاهای درازش را با فاصله قرار داده بود با صدای بم گفت: من دیوید تایلر هستم.
مردی بود با قدی بلند و عضلاتی ورزیده و پوستی آفتاب سوخته و موهای بلند و طلایی رنگی که آنها را پشت سربسته بود، و چشمهایی ریز و سبز رنگ که خیلی مطمئن به خود نشان می داد.
لیزا لحظه ای تردید کرد. تصور نمی کرد با چنین شخصی روبرو شود. مرد بیشتر نشان می داد که منتظر دستور دادن است تا دستور گرفتن.
پاتریشیا وقتی سکوت لیزا را دید گفت: خوش آمدی مرد جوان ، مطمئنی که می خواهی در این خانه کار کنی؟
مرد دوباره به حرف آمد و با لحنی کشدار گفت: جان به من گفت که جیمز مرده، او برای من مانند پدر بود و در نبود من به مادر پیرم، که حالا فوت کرده خیلی کمک کرده بود و من وظیفه خود می دانم که هر طور شده کاری برای بازمانده هایش انجام بدهم.
پاتریشیا گفت: کار در اینجا خیلی سخت است، امیدوارم پشیمان نشوی.
مرد سرش را تکان داد و گفت: من به کارهای سخت عادت کردم.
با این حرفش به پاتریشیا فهماند که تصمیمش را گرفته است. پاتریشیا ساکت شد و لیزا به حرف آمد و گفت: پس دیگر مشکلی وجود ندارد.
مرد گفت: ولی من کی شرط دارم.
جان و پاتریشیا متعجب به یکدیگر نگریستند، لیزا اخمهایش را در هم کشید و اندیشید: عجب آدم از خود راضیی است؛ انگار او می خواهد مرا استخدام کند. پاتریشیا پیشدستی کرد و گفت: خوب شرطت چیست؟
دیوید به سگ بزرگ و سیاهرنگی که جلوی در ایستاده بود اشاره کرد و گفت: این سگ من چارلی است، می خواهم چارلی پیش من بماند.
پاتریشیا گفت: سگ خوبی به نظر می آید. تو چه نظری داری لیزا؟
لیزا شانه هایش را بالا انداخت وگفت: برای من بودن یا نبودن یک سگ اهمیتی ندارد.
و از اتاق خارج شد. به نظر او دیوید یک مرد عادی نبود. امیدوارانه دعا کرد که بتواند با او کنار بیاید.
صدای غژغژ در بلند شد و در پی آن سگ عظیم الجثه وارد خانه شد و آهسته آهسته به طرف لیزا رفت. لیزا در حالی که کمی ترسیده بود قدمی به عقب گذاشت. سگ چشمهای درشتش را به او دوخت. بعد از مدتی، از خیره ماند به لیزا خسته شد و در حالی که زبانش را بیرون آورده بود به طرف شومینه رفت و در کنار آن نشست.
لیزا لبخندی زد و زیر لب گفت:بفرمایید ، اینجا منزل خودتان است، مثل اینکه اختیاردار اینجا شما و صاحبتان هستید.
بعد از مدتی جان و به دنبال او دیوید و پاتریشیا پیش او رفتند، جان از سر رضایت آهی کشید و گفت: خوب توافقها انجام شد، فقط مانده جای استراحت و اقامتگاه دیوید...
لیزا گفت: بالا اتاق اضافه هست.
دیوید گفت: من اینجا راحت نخواهم بود و میدانم با وجود چارلی مشکلات فراوانی به وجود خواهد آمد. کلبه ای کوچک بیرون از اینجا دیدم که گمان می کنم برای اقامت من مناسب باشد.
جان متفکرانه گفت: ولی کلبه ای که به اینجا نزدیک باشد وجود ندارد.

R A H A
06-12-2011, 02:13 AM
ديويد گفت: اما من آن را کنار پرچيها ديدم.
جان گفت: آهان، شايد منظورت آن خانه مخروبه اي است که قبلا باغبان پيري در آن زندگي مي کرد؛ از وقتي او مرد، آنجا بي استفاده رها شده و گمان نمي کنم بتواني در آن جاي مخروبه زندگي کني.
ديويد گفت: اگر شما موافقت باشيد خودم تعميرش مي کنم.
جان گفت: البته که مخالفتي نداريم، بايد زودتر دست به کار شوي. براي تعمير آنجا دست کم چند روزي وقت لازم است.
ديويد کلاهش را برداشت و همراه سگش از خانه بيرون رفت. ليزا آهي کشيد و به طرف جان چرخيد. جان پرسيد: نظرت درباره او چيست؟
ليزا شانه هايش را از سر بي اعتنايي بالا انداخت و گفت: نمي دانم چه بگويم. از طرفي به آدم مطمئن و قابلي براي اداره قلعه سبز احتياج داريم و از طرف ديگر با اين رفتاي که نشان مي دهد بايد خيلي انعطاف نشان بدهيم تا بتوانيم با او کنار بياييم. حالتي در رفتارش هست که آدم را مي ترساند. در چشمهايش بي باکي و اعتماد به نفس زيادي به چشم مي خورد و مانند اين است که جز خودش و سگ سياه زشتش براي هيچ چيز ديگري اهميت قائل نيست. آدم واقعا مرموزي است.
جان گفت: او زندگي سختي داشته و به همين دليل مردي سرد و خشن بارآمده اما مي تواند کمک بزرگي براي ما باشد. قلعه سبز به چنين مردي احتياج دارد. اميدوارم که بتوانيد با يکديگر کنار بياييد.
ليزا گفت: من هم اميدوارم.
وقتي جان از خانه بيرون رفت و به ديويد پيوست پاتريشيا گفت: و حالا بايد يک تصميم ديگر هم گرفته شود.
ليزا تعجب زده پرسيد: ديگر چه تصميمي؟
پاتريشيا جواب داد: اينکه من بايد مه خانه ام برگردم.
ليزا که غافلگير شده بود به طرف پاتريشيا رفت و گفت: نه خواهش مي کنم پاتريشيا، ديگر حرفش را نزن!
پاتريشيا دستهايش را روي شانه هاي ليزا گذاشت و گفت: بالاخره چه ليزا؟ من که نمي توانم تا ابد اينجا بمانم.
ليزا گفت: چرا نمي تواني؟ من به تو احتياج دارم و تو هم که در آن خانه تنها هستي. بايد اينجا بماني، نبايد مرا رها کني بروي....
پاتريشيا گفت: ولي ليزا من نمي توانم خانه ام را همين طوري رها کنم.
ليزا ملتمسانه گفت: خواهش مي کنم پاتريشيا براي خاطر من هم که شده اينجا بمان، لااقل تا مدتي که من بتوانم از عهده کارهاي خانه بربيايم و ديگر احساس تنهايي نکنم؛ کمي به من حق بده، چون برايم غير قابل تحمل است که اين خانه شلوغ و پر هيجان يکدفعه خالي شود.
به پاتريشيا نگريست؛ اميدوار بود که تيرش به هدف خورده باشد. وقتي پاتريشيا را مردد ديد او را در آغوش گرفت و گفت: ديگر نگو که مي روي ، من حالا بيش از هر زماني به تو احتياج دارم...
و قبل از اينکه پاتريشيا بتواند عکس العملي نشان دهد ادامه داد: فردا با جان مي رويم و لوازم ضروري و کتابهايت را به اينجا مي آوريم. در ضمن کتابخانه اينجا آن قدر بزرگ هست که بتواني کتابهايي را هم که در جعبه گذاشتي در آن بگذاري، حالا چه مي گويي؟
پاتريشيا لبخندي زد و گفت: چه مي توانم بگويم، آيا مي توانم مخالفت کنم؟
ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خوشحالم که اينجا مي ماني. با بودن تو احساس تنهايي نخواهم کرد.
پاتريشيا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: عجب زباني داري ليزا!
ليزا خنديد و پاتريشيا هم خنده اش گرفت.
ليزا از پشت پنجره نگاهي به بيرون انداخت. هر روز نگريستن به جوانه هاي درختان يا سبزه هايي که از زمين سر بر مي آوردند روحي تازه به او ميبخشيد. زير لب گفت: جيمز کاش تو هم بودي و اين زنده شدن دوباره قلعه سبز را مي ديدي و همچنين ژاک، او الان چه کار مي کند؟ آيا هنگامي که از پنجره خانه اش بيرون را تماشا مي کند و به ياد قلعه سبز مي افتد؟
دستهايش را به پنجره کوبيد و ادامه داد: لعنت بر شيطان! چرا من بايد همه اش به فکر او بيفتم و اشک بريزم در حالي که او براي لحظه اي هم مرا به ياد نمي آورد و من و قلعه سبز را فراموش کرده است؟ آهي کشيد و به کلبه چوبي که کنار پرچين بود نگريست. کلبه مخروبه داشت رنگ و رويي تازه مي گرفت، مانند اين بود که با آمدن بهار آن خانه متروکه هم جاني تازه مي يافت، اقرار کرد که ديويد در کارش خبره است. از داخل کلبه هنوز صداي ميخ و چکش مي آمد. ليزا انديشيد اين مرد غريبه و اسرار آميز چگونه آدمي است؟ صداي پارس سگ سياه ليزا را از جا پراند، هراسان به سگ بزرگ نگريست. سگ به آهستگي از کنار او رد شد و کنار شومينه دراز کشيد ولي هنوز ليزا را زير نظر داشت. ليزا گفت: خوب سگ ترسناک و بداخلاق ، اسمت چه بود؟ آهان ، چارلي...
و در حالي که با احتياط روبروي او مي نشست ادامه داد: اگرچه اصلا زيبا نيستي، به نظر مي آيد به اندازه کافي باهوش هستي.
سگ گوشهايش را تيز کرده بود و به ليزا مي نگريست. ليزا تکه ناني از روي ميز برداشت و جلوي سگ گرفت، سگ به آهستگي پوزه اش را جلو برد و کف دست ليزا را بو کرد و نار را از دست ليزا قاپيد و در حالي که پشت به او مي نشست شروع به خوردن نان کرد.
ليزا لبخندي زد و گفت: واقعا که عجب سگ بي ادبي هستي ، آيا ياد نگرفته اي که وقتي کسي چيزي به تو مي دهد تشکر کني؟
صدايي او را برجا ميخکوب کرد: اين سگ تنها چيزي که ياد گرفته اين است که شکم خود را سير کند و به غريبه ها اعتماد نکند.
ليزا رويش را برگرداند و به ديويد که چکش به دست در چاچوب در ايستاده بود نگريست و بعد از مدتي گفت: ولي او درسش را خوب ياد نگرفته ، چون به من اعتماد کرد و نان را از من گرفت.
ديويد جلو رفت و در حالي که سگ را نوازش مي کرد گفت: ولي شما براي او غريبه نيستيد. چارلي ميداند که بايد از اين به بعد با شما زندگي کند.
ليزا بحث را کوتاه کرد و گفت: کار کلبه چطور پيش مي رود؟
ديويد کلاهش را برداشت و در حالي که موهاي بلندش را عقب زد گفت: خيلي خوب. کارش از آنچه تصور مي کردم زودتر تمام ميشود. معلوم است که صاحب قبليش آدم با ذوق و سليقه اي بوده.
ليزا گفت: هيچ تصور نمي کردم اين کلبه مخروبه بار ديگر محلي براي زندگي شود.
صداي جان از راهرو به گوش رسيد که مي گفت: خيلي عالي است! کلبه از روز اولش هم بهتر شده.
چارلز از جا برخاست و با ديدن جان شروع به پارس کردن کرد.
جان فرياد زد: هي هي صبر کن، حتما خيال کرده اي که دزدم، صاحبت به تو گفته که پاچه مرا بگيري؟
ليزا پوزخندي زد و گفت: نه ، اين سگ فقط ياد گرفته که به غريبه ها اعتماد کند.

R A H A
06-12-2011, 02:14 AM
ديويد لبخندي زد و سگ را آرام کرد. جان ادامه داد: خوب ديويد، مثل اينکه کار کلبه در حال اتمام است.
ديويد جواب داد: بله فقط تعميرات کوچکي مانده.
جان گفت: امروز سيمسون را ديدم. به من گفت خرت و پرتهايي دارد که به دردت نمي خورد. به نظرم وسايل پسرش است که سال پيش از اينجا رفت. ديويد گفت: متشکرم اميدوارم که فردا بتوانم کارم را شروع کنم.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: کلارا چطور است؟
جان جواب داد: اوه کلارا خوب است، امروز غرولند مي کرد که حوصله اش سررفته ولي وقتي پاتريشيا را ديد تمام خط و نشانهايي را که برايم کشيده بود از ياد برد. به نظرم از هم صحبتي با پاتريشيا بيشتر از بودن با من لذت مي برد.
ديويد کلاهش را سرش گذاشت و از خانه خارج شد و چارلي هم در حالي که دمش را تکان مي داد همراه او بيرون رفت. بعد از رفتن او ليزا متفکرانه گفت: ديويد مرد زندگي است ولي تنها عيبي که دارد اين است که نمي توان به آساني او را شناخت و با او کنار آمد.
جان گفت: تصور نمي کني اين هم خود امتيازي براي يک مرد باشد؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: بيشتر مردم در برخوردهاي اول خود را مي شناسانند؛ اينکه چگونه مي انديشند ، به چه چيزهايي اهميت مي دهند و ارزش براي آنها چيست. معدود کساني مثل ديويد پيدا مي شوند که سعي دارند مجهول بمانند تا به صورت يک دژ تسخير ناپذير جلوه کنند.
و در حالي که فنجان قهوه جان را پر مي کرد ادامه داد: اين طور به نظر مي آيد که او دوست ندارد در ميان مردم باشد و سعي مي کند از همه فاصله بگيرد. به همين دليل است که آن کلبه را براي سکونتش انتخاب کرده است.
جان به شوخي گفت: حالا مي شود اين بحثهاي فلسفي و روانشناسانه را کنار بگذاري و کمي بيسکويت براي من بياوري؟
ليزا خنده اي کرد و در حالي که بيسکويتها را کنار دست او مي گذاشت ادامه داد: خودم هم نمي دانم چرا اين قدر در زندگي ديويد دقيق شده ام و علاقه دارم او را بشناسم.
جان با دهان پر گفت: از او بدت مي آيد؟
ليزا متفکرانه گفت: خودم هم نمي دانم که از او خوشم مي آيد يا بدم مي آيد. رفتارش طور خاصي است و حرفهايش خشن وسرد است. از آن جور آدمهايي است که رفتارش مرا به فکر مي اندازد.
جان فنجان خالي را روي ميز گذاشت و گفت: با اين حال تو او را بهتر از من شناخته اي. هيچ کس نمي داند او در اين سالها که از قلعه سبز دور بوده کجا رفت و در موقعي که همه او را فراموش کرده بوديم دوباره برگشته. وقتي برگشت تنها يک کوله پشتي کوچک داشت با اين سگ سياهرنگي که به صاحبش خيلي وفادار است.به کشاورزها گفته چارلي سگ ولگردي بوده که او از مرگ نجات داده و بعد از آن هميشه دنبالش است. مي داني ، تا به حال نديده ام که چيزي به نظرش بزرگ جلوه کند. گاهي به ذهنم مي رسد سگش را بيشتر از هر چيز ارزشمند و گرانبهايي دوست دارد.
ليزا خنديد و گفت: واي خداي بزرگ! عجب اوضاعي درست شده است، حالا کم کم ترس برم داشته. آيا تصور مي کني او آدم هم بکشد؟
جان قهقه اي زد و گفت: شايد ، بعيد نيست.
ليزا به شوخي گفت: پس بايد از ترس جانم هم که شده مراقب رفتارم باشم.
جان در حالي که برمي خاست گفت: اگر تو باشي که تصور مي کنم بتواني يک اسب سرکش را هم رام کني.
ليزا فيلسوفانه گفت: بعيد نيست که او مرا رام کند، چه کسي مي داند.
با اثاثيه اي که جان از سيمسون گرفته بود کلبه خالي رنگ و رويي تازه گرفت. ليزا نگاهي انداخت، همه چيز مرتب و منظم چيده شده بود. تختخواب تا شويي کنار اتاق ، ميز بزرگي از چوب گردو در وسط اتاق و چند صندلي راحتي براي نشستن و اتاق کوچک ديگري که در آن ميز کوچکي در گوشه اي قرار گرفته بود و وسايل چوب بري و مجسمه هاي نيمه کاره روي آن قرار داشت. کنار اتاق کاناپه اي قرار داشت که بالاي آن گيتار بزرگي روي ديوار قرار گرفته بود. ليزا به طرف ابزاري که روي ميز بود رفت و گفت: اينها وسايل چوب تراشي است؟
ديويد سرش را تکان داد. ليزا باز گفت: پس شما تراشکاريد؟
ديويد گفت: در اوقات بيکاري چوب مي تراشم و يا گيتار مي زنم.
ليزا گفت: سرگرميهاي جالبي است.
ديويد سکوت کرد و چيزي نگفت، شايد به اين وسيله مي خواست به ليزا بفهماند که مي خواهد تنها باشد. ليزا هم ديگر حرفي نزد و در حالي که چالي را نوازش مي کرد از او خداحافظي کرد و بيرون رفت. وقتي بيرون رفت در محوطه سبز بيرون ايستاد و لبخندي زد. انديشيد که او هم بايد براي خود سرگرميي پيدا کند، چون به اين وسيله تا مدتي از فکر و خيال هم راحت شد. در دل نسبت به ديويد احساس حسادت کرد. زندگي آرام و راحتي که او در کلبه محقر براي خود به وجود آورده بود به بهشتي مي مانست که شايد خيلي از آدمهايي که در خانه هاي مجلل و اشرافي زندگي مي کردند آرزوي حتي يک لحظه از آن را داشتند.
صداي پاتريشيا به گوش رسيد که فرياد مي زد: بيا تو ليزا ، مگر نمي بيني که هوا ابري است و به زودي باران شروع به بارش مي کند؟
ليزا به طرف خانه شروع به دويدن کرد. مي خواست به پاتريشيا بگويد که دوست دارد براي خود سرگرميي داشته باشد.
چارلي طبق معمول کنار اتاق دراز کشيده بود و به آونگ ساعت بزرگ که در نوسان بود مي نگريست ، و پاتريشيا و ديويد در باغچه مشغول کاشتن رزهاي قرمز زرد رنگ بودند. ليزا خميازه اي کشيد و کنار چارلي نشست. نگاهش به قلاده سگ افتاد. در حالي که حيوان را نوازش مي کرد به آرامي قلاده اش را باز کرد. قلاده از پوست نرم و لطيف درختي ساخته شده بود که در آن کنده کاريهاي زيبايي صورت گرفته بود. به آرامي روي آن دست کشيد ، با لمس کردن آن احساس خوبي پيدا کرد. به نقوش قلاده نگريست که با چه دقت و ظرافتي روي چوب حک شده بودند. مي دانست که آن کنده کاريها را ديويد انجام داده است. بعد از مدتها فکر کردن فهميد که مايل به انجام چه کاري است. وقتي ديويد و پاتريشيا خاک آلود روي کاناپه ولو شدند. ليزا دو فنجان چاي روبروي آنها قرار داد. ديويد بنابر عادت هميشگي اش در کاناپه فرورفت و پاهايش را دراز کرد. ليزا گفت: خوب ، باغباني چطور بود؟
پاتريشيا گفت: خيلي خوب ، تا به حال اين قدر از گلکاري لذت نبرده بودم، به نظرم امسال قعله سبز از هميشه زيباتر شود. بايد بگويم که ديويد تجربه زيادي درباره باغباني دارد.
ديويد که چارلي را که زير پايش لم داده بود نوازش مي کرد، در برابر تعريف پاتريشيا هيچ عکس العملي نشان نداد. ليزا با لحني آميخته به ترديد گفت: ديويد مي توانم خواهشي از تو بکنم؟
ديويد نيم نگاهي به او انداخت و گفت: چه خواهشي؟
ليزا گفت: اگر به خاطر داشته باشي چند روز پيش به تو گفتم که مي خواهم سرگرميي براي خود داشته باشم و حالا احساس مي کنم دوست دارم چوب تراشي را انتخاب کنم؛ اين هنر بهترين کاري است که در اينجا مي توان انجام داد، نظر تو چيست؟

R A H A
06-12-2011, 02:14 AM
ديويد مکثي کرد و گفت: اگر تصور مي کني استعداد يادگيري و پشت کار کافي براي آموختن آن را داري در يادگيري آن به تو کمک مي کنم اما بايد بداني آن طور که در ظاهر نشان مي دهد کار آساني نيست.
ليزا هيجان زده گفت: حاضرم با تمام مشکلاتي که دارد آن را ياد بگيرم، البته اگر تو کمکم کني.
پاتريشيا اظهار نظر کرد و گفت: سرگرمي جالبي است، مخصوصا که در اين اطراف تا چشم کار مي کند چوب و تنه درخت بي مصرف است.
ليزا گفت: اگر تو هم دوست داري با من همراه شو.
پاتريشيا جواب داد: نه من به باغباني بيشتر از کندن چوب و ساعتها يک گوشه کز کردن علاقه دارم. وقتي ببينم گلي که کاشته ام رشد مي کند و بزرگ مي شود انگار تمام دنيا را به من مي دهند.
ديويد از جا برخاست و گفت: ما انسانها ياد گرفته ايم هر کدام خود را به چيزهاي بي اهميتي دلخوش کنيم.
فنجان چايش را نيمه کاره رها کرد و از خانه خارج شد. پاتريشيا در کمال تعجب به ليزا نگريست و گفت: اين پسره يکدفعه چرا از کوره در رفت؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم، اصلا از کارهايش سر در نمي آورم.
ديويد تمام کارهايش را بي عيب و نقص انجام مي داد و پاتريشيا تنها به کار آشپزخانه مي رسيد. ليزا با بودن ديويد در قلعه سبز احساس آرامش بيشتري ميکرد زيرا بعد از جيمز، ديويد اولين کسي بود که کارهاي آن خانه بزرگ را با تسلط کامل انجام مي داد. و ليزا اگر چه از رفتار او سر در نمي آورد، از او راضي بود. ليزا چوبي را که دو تکه شده بود را در دست فشرد. او چندين بار سعي کرده بود چوب نازک را بتراشد ولي هر بار چوب شکسته بود. به ديويد که روي صندلي نشسته بود و با سيم هاي گيتار بازي مي کرد نگريست و گفت: من نميتوانم چوبي به اين نازکي را بتراشم، نگاه کن همه شان شکسته اند.
ديويد در کمال خونسردي گفت:دوباره امتحان کن، به اين زودي خسته شدي؟ اين تازه اول کار است.
ليزا آهي کشيد و چوب ديگري برداشت و گفت: تصور نمي کردم اين قدر سخت باشد.
ديويد گفت: من از همان ابتدا گفتم که کار مشکلي است. بايد حواست را متمرکز کني و با احساسي قوي و با هدف چوب را بتراشي. تا وقتي اين طور بي حوصله و بي هدف چوبها را بتراشي بدان که همه شان خواهند شکست.
بلند شد و به طرف ليزا رفت و تکه چوبي را که در دستش بود گرفت و گفت: بايد آن را حس کني ليزا، احساس کن که جان دارد؛ مثل من و تو، و ما را نگاه مي کند تا ببيند از او چه مي سازيم.
ليزا از سر تعجب به ديويد نگريست که با چه احساسي به تکه چوب دست مي کشد. پيش خود انديشيد که اين مرد به ظاهر سخت هم روح لطيفي دارد. تکه چوب را از او گرفت و با وسواس بيشتري شروع به تراشيدن آن کرد. صداي گيتار بلند شد، ابتدا با ريتم آهسته و بعد با ريتم تند. ليزا دست از کار کشيد و به ديويد که غرق گيتار زدن بود و موهاي بلند و آشفته اش نصف صورتش را پوشانده بود نگريست. ديويد خيلي ماهرانه گيتار مي زد و همراه آهنگ ، ترانه اي را نيز زمزمه مي کرد. دل ليزا بدون آنکه خود دليلش را بداند به درد آمد. غم بر دلش سنگيني مي کرد. آهنگي که ديويد مي نواخت او را به ياد کسي مي انداخت؛ کسي که برايش خيلي دلتنگ شده بود. با عجله قطره اشکي را که از چشمهايش چکيد پاک کرد و با دستهاي لرزان مشغول کنده کاري شد ولي اين بار هم چوب شکست و ليزا چوب را خشمگينانه روي ميز پرت کرد. صداي گيتار قطع شد ، ديويد نگاهي به او انداخت و گفت: از صداي گيتار من ناراحت شدي؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: نه ، چرا چنين تصوري مي کني؟
ديويد سرش را بالا برد و گفت: چرا دروغ مي گويي؟ هنوز دستهايت مي لرزد...
ليزا آشفته پرسيد : داري از من بازجويي مي کني؟
ديويد آرام گفت: نه چون به وضوح مي بينم همان حالتهايي به تو دست داده که به من دست مي دهد...
ليزا گفت: هيچ مي داني چه مي گويي؟
ديويد جواب داد: البته که مي دانم و شايد بي دليل خيال مي کردم که تو هم آن را مي فهمي. ولي مثل اينکه اشتباه کردم.
ليزا کنجکاوانه پرسيد: چه چيز را؟
ديويد گفت: عشق را!
ليزا يکه خورد که اين از نگاه ديويد دور نماند. ليزا خيال کرد اشتباه شنيده است. بنابراين گفت: تو درباره چه حرف مي زني ديويد؟
ديويد قاطعانه گفت: فراموشش کن ليزا ، نبايست بحث را به اينجاها مي کشاندم. براي امروز کافي است. بهتر است به خانه بروي.
ليزا مصرانه گفت: نه نمي روم تا وقتي که به من بگويي منظورت چه بود.
ديويد بلاتکليف ايستاده بود و در حالي که دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود گفت: چرا اصرار مي کني ليزا؟ تو حرفهاي مرا نمي فهمي ، همان طور که بقيه نفهميدند.
ليزا جواب داد : درک مي کنم و براي همين است که مي خواهم بدانم منظورت چيست. شايد از عشق خيلي بيشتر از آنچه تصور مي کني بدانم.
ديويد گفت: منظورت پيتر است؟
ليزا متعجبانه گفت: تو از کجا مي داني؟
ديويد روي صندلي نشست و در حالي که پاهايش را دراز مي کرد سيگار از جيبش بيرون آورد و آن را روشن کرد و گفت: وقتي همه اهالي قلعه سبز بدانند بنابراين به گوش من هم مي رسد.
ليزا آهي کشيد و گفت: پيتر اولين عشق من بود.
ديويد دود سيگارش را در فضاي اتاق پخش کرد و متفکرانه گفت: شايد بدانم دومين عشق تو کيست.
ليزا هراسان گفت: نه!
ديويد گفت: بله مي دانم؛ که مدتي است از اينجا رفته.
ليزا آرزو مي کرد ديويد ديگر حرفي نزند ولي ديويد ادامه داد : آيا تصادفا اسمش ژاک واريک نيست!
ليزا با دهان باز به ديويد نگريست. براي نقش بازي کردن خيلي دير شده بود ديويد ديد ک ليزا چطور جا خورده است. ليزا سرش را پايين انداخت و آهسته گفت: تو از کجا فهميدي؟
ديويد به سيگارش پکي زد و گفت: فهميدنش زياد سخت نبود، فقط کمي دقت مي خواست. به وضوح مي ديدم که وقتي صحبت از ژاک مي شد چهره ات درهم مي رفت يا اگر در حال انجام کاري بودي آن را نيمه کاره رها مي کردي و به فکر فرو مي رفتي و يا اينکه مدتها به عکس ژاک خيره مي شدي و يا گريه ات مي گرفت. همه اينها از چشم ديگران پنهان مي ماند چون آن بيچاره ها تصورش را هم نمي کنند که تو به او علاقه مند شده باشي ولي من به راحتي آن را حدس زدم، مخصوصا هر وقت گيتار مي زدم زير نظرت داشتم. تو ناخودآگاه رنگت مي پريد و عصبي مي شدي. حالا اين طور به من نگاه نکن ليزا ، من اين را نگفتم که تو را سرزنش کنم و يا بخواهم خردت کنم.

R A H A
06-12-2011, 02:15 AM
ليزا که از کوره در رفته بود گفت: البته که بايد مرا به خوبي بشناسي، چون من مانند تو دورو و دغلباز نيستم و هيچ گاه سعي نکرده ام مانند تو زندگي پر راز و رمزي داشته باشم.
ديويد در کمال خونسردي بقيه سيگارش را داخل جاسيگاري خاموش کرد و گفت: زندگي من حتي اگر بازگو هم شود باز اسرارآميز خواهد ماند. درک کردن احساس من کار هر کسي نيست. دوست داشتم با کسي حرف بزنم که حرف مرا بفهمد و عنوان کردن ماجراي تو و ژاک تنها به اين دليل بود که خيال مي کردم تو مي تواني احساس مرا درک کني. وقتي گيتار مي زدم در واقع آن آهنگ پلي بود براي ارتباط فکر و احساساتمان...
ليزا در کمال تعجب به او مي نگريست. تصور نمي کرد که آن ديويد سخت و خشن فکر و روحي آن قدر حساس و لطيف داشته باشد. دوباره دستهاي ديويد روي تارهاي گيتارلغزيذ و صداي محزون و يکنواخت آن به آرامي فضاي اتاق را در بر گرفت. ليزا گفت: از خودت براي من بگو.
ديويد گفت: در آمريکا به دنيا آمدم. پدرم آمريکايي و مادرم انگليسي بود . آن دو عاشق هم شدند و ازدواج کردند. از دوران خردسالي ام تنها صداي خشن و هيکل بزرگ و ترسناک مردي را به ياد م آورم که تپانچه اش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و صداي تير و بدن غرق در خون پدرم بود که روي زمين افتاد و بعد صدا ضجه مادرم، در آن لحظات تنها از خود پرسيدم: آخر چرا؟ پدرم فردي نحيف و لاغر بود با صورتي استخواني و چشمهايي که هيچ گاه برق زندگي را در آن نديدم. ياد گرفته بود که روي زمين ارباب کار کند و با آن کار طاقت فرسا تنها حقوق کمي براي پر کردن شکم ما به دست بياورد و لب به اعتراض باز نکند، تا وقتي که پدرم ناخواسته شاهد کشته شدن پدر زن اربابش به دست خود ارباب شد و چون ارباب ترسيد که پدرم لب به سخن بازکند او را کشت. بله به همين راحتي. از آن روز دوران کودکيم به پايان رسيد. ديگر مانند سگ هاري شده بودم که به بچه هاي همسن و سالم حمله مي کردم و کتکشان مي زدم. نفرت و انزجار من از ارباب وصف ناشدني است. هربار که او را مي ديدم با غضب به او مي نگريستم. روزي مرا ديد که خصمان نگاهش مي کردم. لبخندي زد و دستش را روي سر وگوش من کشيد و گفت: تو همان ديويد کوچولو هستي که اين قدر بزرگ شده اي.
دستش را گاز گرفتم و آن قدر دندانهايم را روي دستش فشاردادم که صداي فرياد او بلند شد. چند نفر آمدند و مرا با خشونت از او جدا کردند و من ديدم که از دستش خون جاري شد. ارباب فرياد زد: اين سگ هار را از اينجا بيرون کنيد .
من و مادرم را بيرون کردند. ما جايي براي رفتن نداشتيم بنابراين امريکا را که حالا به شدت از آن متنفر بودم ترک کرديم و به انگلستان آمديم. مادرم اميدوا بود که خانواده اش ما را بپذيرند ولي پدر بزرگم گفت که مادرم بايد مرا در يتيم خانه بگذارد و خودش به تنهايي پيش آنها برگردد. ولي مادرم زير بار نرفت. از آن وقت بود که آواره شهر بزرگ لندن شديم. مادرم با مشقت زياد توانست در خانه اي بزرگ به عنوان مستخدم کار پيدا کند. چند ماهي در آنجا کار کرد ولي نتوانست دوام بياورد. کار آنجا بسيار سخت و دستمزدي که دريافت مي کرد خيلي ناچيز بود تا وقتي که يکي از مستخدمه ها به طعنه به مادرم گفت که بچه ات حرامزاده است، مادرم ديگر طاقت نياورد و آنجا را ترک کرد. بعد از آن ، يک سالي در بدترين شرايط به سر برديم و من ياد گرفتم که خشن و بي رحم باشم. حتي حاضر بودم براي به دست آوردن سکه اي به هر کاري دست بزنم. روزي کيف پولي پيدا کردم و شادمانه آن را پيش مادرم بردم، ولي او سيلي محکمي به من زد و گفت: من تو را بزرگ نکرد که بروي پول دزدي براي من بياوري.
اين سخن مادرم بر من گران آمد. از خانه قهر کردم و بيرون زدم و دو روز در خيابانها ماند ولگردان زندگي کردم. روز سوم کنار ديوار نشسته بودم که دستي به شانه ام خورد. کسي گفت: هي پسر مريضي؟ ساعتهاست که اينجا نشسته اي و مبهوت به اطرافت نگاه مي کني.
سرم را بالا بردم و نگاهم روي چهره مردي خندان با چشمهايي مهربان ثابت ماند. مرد دوباره گفت: چرا اين طوري نگاهم مي کني؟ من که قصد آزارت را ندارم.
دستم را گرفت و من دستم را از ميان دستانش با حرکتي خشونت آميز بيرون کشيدم. مرد گفت: ببين پسر جان نمي خواهم اذيتت کنم. حدس مي زنم خيلي گرسنه اي. خوب بيا اين اسکناسرا بگير و با آن غذايي بخر.
در کمال تعجب به او و اسکناسي که جلويم گرفته بود نگريستم و بعد به سرعت اسکناس را از او قاپيدم و شروع به دويدن کردم ولي به جاي خريد غذا پيش مادرم رفتم ، شايد به عنوان عذرخواهي. مادرم وقتي مرا ديد خشمگينانه گفت: تا حالا کجا بودي؟
نفس نفس زنان گفتم: ببين ، پول دارم.
مادرم خشمگينانه پرسيد: باز هم دزدي کردي؟
صداي مرد دوباره مرا در جايم ميخکوب کرد که گفت: نه خانم من آن را به پسر شما دادم.
مادرم با لحني تحکم آميز گفت: پسر من گدا نيست آقا!
مرد خنديد و گفت: عصباني نشويد. پسرتان در قبال پولي که به او دادم براي من کار خواد کرد اين طور نيست پسر؟
در کمال تعجب به او نگريستم و گفتم: چه کاري؟
مرد گفت: در يک مزرعه که البته خيلي از اينجا دور است ... اگر کارت خوب باشد حقوق مناسبي به تو خواهم داد و البته يک خانه نيز خواهيد داشت.
به مادرم نگريستم و او شادمانه سرش را تکان داد که قبول کنم. رو به مرد کردم و گفتم: قبول ميکنم.
مرد خنديد و با من دست داد و آن وقت ما را به اينجا آورد. بله آن مرد کسي نبود غير از جيمز. وقتي به قلعه سبز آمديم توانستيم به کمک جيمز زندگي ساده و آرامي داشته باشيم. از آن به بعد تنها کساني که برايم اهميت داشتند جيمز و مادرم بودند. حساب جيمز رااز همه جدا کرده بودم به غير از او و خانواده اش از همه مردم متنفر بودم.
سالها گذشت و زندگي آرام ما در قعله سبز ادامه پيدا کرد تا اينکه هيجده ساله شدم. احساس کردم موقعش است تا فکري را که هميشه آزارم مي داد و دل مرا در تب و تاب نگه داشته بود از ذهنم پاک کنم و آن صحنه کشته شدن پدرم بود و تنها راه آن انتقام بود. بله بايست قاتل پدرم را مي کشتم و اين تنها راه براي آرام کردن دل بي قرارم بود. يکي از نيمه شبها، اندوخته ام را برداشتم و از خانه فرار کردم. روزها طول کشيد تا به آمريکا رسيدم. خسته و عصبي با اندک پولي که داشتم در مسافرخانه اي نزديک زادگاهم اقامت کردم و فرداي آن روز به جستجوي آن مرد پرداختم. پيدا کردنش زياد سخت نبود در همان خانه مجلل و بزرگي که داشت زندگي مي کرد و قيافه اش با آنچه در ذهن من نقش بسته بود زياد تفاوتي نداشت جز آنکه کمي پير و چاقتر شده بود. آن شب براي عملي کردن نقشه ام، تپانچه اي را که اجاره کرده بودم برداشتم و به طرف خانه اش رفتم. همه جا غرق در سکوت بود و من آهسته از ميان پنجره نيمه باز وارد اتاق خوابش شدم. آن مرد ديو سيرت در خواب عميقي فرو رفته بود. سلاح را در آوردم و به طرف مغزش نشانه رفتم، همان طور که او روزي مغز پدرم را نشانه رفته بود. با سر و صداي تپانچه هراسان چشمهايش را باز کرد. عقده هاي درونيم سر باز کرده بودند و مانند اين بود که در صحنه قتل پدرم ايستاده بودم ولي با اين تفاوت که من سلاح را به طرف شقيقه او نشانه رفته بودم. با لحني تحکم آميز گفتم: مرا به ياد داري؟
مرد التماس کنان گفت: بي عقلي نکن جوان ، از کشتن من سودي نمي بري. در عوض هر چه بخواهي به تو مي دهم.
گفتم : هرچه بخواهم؟

R A H A
06-12-2011, 02:17 AM
او که برق پيروزي در چشمهايش درخشيدن گرفته بود گفت: بله پسرجان، هر چه بخواهي.
گفتم: من پدرم را مي خواهم، اگر مي تواني او را به من بده.
مرد به چشمهايم خيره شد و بعد از مدتي با لکنت گفت: پدرت چه کسي هست؟
غضب آلود گفتم: همان کشاورز بدبختي که دوازده سال پيش او را کشتي ، آن هم جلوي چشمهاي من و مادرم ولي تصور نمي کردي که روزي همان پسر نحيف را که تا سر حد مرگ ترسيده بود اين گونه در مقابل خود ببيني.
مرد بدن گنده و گوشت آلودش را تکاني داد و ملتمسانه گفت: ببين پسر جان هرچه بوده گذشته، من هم از کار خود شرمنده ام بنابراين حاضرم هر چقدر پول و طلا بخواهي به تو بدهم و يا حتي يک زمين که متعلق به خودت باشد.
گفتم: دهانت را ببند و از جايت بلند شو.
مرد هراسان از تخت پايين آمد و بدون آنکه مجال هيچ عکس العملي را به او بدهم ماشه را کشيدم و فرار کردم. همان شب وسايلم را جمع کردم و از آنجا دور شدم. مي دانستم به زودي براي پيدا کردن قاتل همه جا را خواهند گشت. با اندک پولي که داشتم سوار کشتي شدم و به انگلستان باز گشتم، اما ديگر روي برگشتن به قلعه سبز را نداشتم و از مادرم خجالت مي کشيدم. مي دانستم بعد از اينکه ناگهاني ترکش کرده بودم از من دلگير شده است. دوباره در آن کشور بزرگ تنها و بي پناه به دنبال کار مي گشتم تا بالاخره در حومه لندن در خانه بزرگ در شغل باغباني مشغول به کار شدم. علاوه بر من باغبان پيري نيز بود که به تنهايي از عهده کارهاي سخت آنجا بر نمي آمد و من براي کمک به او استخدام شده بودم.
صاحبخانه مردي بود ثروتمند و سرشناس که کارخانه بزرگ پارچه بافي داشت. خودش انگليسي و همسرش که فوت کرده بود هندي بود و دختر دو رگه به نام هلن داشت. اولين باري که او را ديدم به خوبي به خاطر دارم. در باغچه مشغول کندن علفهاي هرز بودم که شيئي کوچک براق نظرم را جلب کرد، آن را برداشتم. آينه اي کوچک و زيبا بود که روي آن اسم هلن سامر حک شده بود. بعد از اتمام کار آيينه را برداشتم و به طرف خانه رفتم. خيلي به ندرت اتفاق مي افتاد که من به خانه بروم و آن تنها در مواقعي بود که براي دريافت مزد ماهانه ام به اتاق آقاي سامر مي رفتم. کنار درب بزرگ روي پله هاي مرمر بلاتکليف ايستاده بودم و در عين شک و دودلي به اطراف مي نگريستم تا يکي از مستخدمه ها را پيدا کنم که آن را به او برسانند. صداي ظريف و زنانه اي از پشت سر به گوشم رسيد.
اتفاقي افتاده ديويد؟ آيا به کمک احتياج داري؟
در کمال تعجب برگشتم و دختري لاغر اندام با موهاي سياه و براق و چشمهايي سياهرنگ و درشت را ديدم که به من مي نگريست . گفتم: نه فقط مي خواستم اين آيينه را به شما بدهم. آن را در باغچه پيدا کردم.
هلن با ديدن آيينه لبخندي زد و گفت: درست است، اين آيينه من است، خيلي دنبالش گشتم و ديگر از پيدا کردن آن نااميد شده بودم. اين هديه مادرم است. احتمالا گربه خانگيمان آن را داخل باغچه انداخته.
از کنار او رد شدم و گفتم: خداحافظ خانم.
دوباره گفت: آقاي ديويد...؟
رويم را برگرداندم و به او نگريستم . به آرامي گفت: متشکرم!
لبخندي زدم و دور شدم!
از آن روز به بعد هميشه هلن را مي ديدم. بيشتر اوقات روي نيمکتي در مقابل گلها مي نشست و با سوزن و نخهاي رنگارنگ روي پارچه اي سفيد طرحهاي مختلفي مي دوخت و گاهي بافتنيي به دست مي گرفت و چيزي مي بافت و من بعضي وقتها نگاهش مي کردم و او را متوجه خود مي ديدم. هيچ گاه درک نمي کردم که چرا آن دختر زيبا که بيشتر پسرهاي پولدار آن اطراف در پي اش بودند بيشتر اوقات به کار کردن يک باغبان مي نگرد و مي انديشيدم که او در قعر چشمهايم به دنبال چيست؟ اين را نمي دانستم. وقتي به هم برخورد مي کرديم در کمال خونسردي به او سلام مي کردم و بدون هيچ حرف ديگري به کارم مشغول مي شدم. او هم حرفي نمي زد و مشغول مي شد. هنگامي که مخفيانه نگاهش مي کردم بي اراده با ديدن چشمهاي درشت و مژگان پرپشت و موهاي بلند و سياه رنگش که روي شانه هاي لاغرش مي ريخت قلبم فشرده مي شد. تا اينکه روزي شالگردن بلندي را بيشتر اوقات مي ديدم مشغول بافتنش است به طرف من گرفت و پرسيد: قشنگ است؟
روي آن دست کشيدم. لطيف و زيبا بود. گفتم: بله!
لبخندي زد و گفت: اين براي شماست.
از سر ترديد و کنجکاوي نگاهش کردمو سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: البته اگر آن را بخواهيد..
نمي دانستم چرا دستم را دراز کردم تا آن را از او بگيرم. دستهايمان به هم خورد و او به آرامي دستش را کنار کشيد. دامنش را بالا گرفت و سريع از من دور شد، به دنبالش دويدم و گفتم: چرا اين بازي را تمام نمي کنيد؟ من بيش از اين طاقت ندارم.
نگاهش را در سکوت به من دوخت و تنها لبخند زد. هراسان گفتم: چرا با من چنين رفتاري مي کنيد؟ شايد نمي دانيد که من باغباني بيش نيستم و شما دختر ثروتمندترين مرد اين حوالي.
آهسته گفت: ولي عشق ثروتمند و فقير نمي شناسد. عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را به هم پيوند مي زند...
از سر بي قراري پرسيدم: ولي چرا من؟
قاطعانه گفت: براي اينکه شما را دوست دارم.
آهي کشيدم و به درختي تکيه دادم و گفتم:
شما ديوانه ايد!
خنده اي کرد و گفت: ولي از اين ديوانگي لذت مي برم.
اين را گفت و به آرامي از من دور شد. احساس مي کردم در گرداب عظيمي گير کرده ام. مي فهميدم که کارم چقدر احمقانه است. از طرفي، علاقه ام به هلن آهسته در وجودم رخنه مي کرد و از طرف ديگر ، عقلم گوشزد مي کرد فاصله من و او فرسنگهاست. با او بودن را محال مي دانستم ولي آرزوي قلبي ام چيزي غير از اين را مي خواست. مانند کسي بودم که خطر را مي بيند ولي با آغوش باز به استقبال آن مي رود.
باغبان پير که چند روزي بود رفتار ما را زير نظر داشت وقتي ديد که هلن از من فاصله گرفت جلو آمد. غرق در افکارم بودم که دستش را روي شانه ام احساس مي کردم. به سوي او برگشتم. نگاه او گوياي اين بود که همه چيز را مي دانست. فشار اندکي به شانه ام آورد و آهسته گفت:پسر بخت بزرگي به تو رو آورده ، مواظب باش آن را به سادگي از دست ندهي.
بي اعتنا گفتم: منظورت چيست؟
به شالگردن اشاره کرد و گفت: منظورم دختر ارباب است که به تو علاقه مند شده. مي داني اگر با او ازدواج کني چه ثروت هنگفتي به چنگ مي آوري؟ بيشتر پسرهاي اين شهر که همه شان از ثروتمندان بنام هستند سعي کردند به طريقي دل او را به دست آورند، ولي تو بي هيچ کوششي توانستي نظرش را به خود جلب کني. ارباب حاضر است براي خوشبختي تنها دخترش هر کاري انجام دهد.

R A H A
06-12-2011, 02:18 AM
نيشخندي زدم و گفتم: و به همين دليل است که هيچ وقت قبول نخواهد کرد با او ازدواج کنم.
پيرمرد کلاهش را عقب زد و گفت: اگر توانسته اي دل اين دختر را به چنگ بياوري حتما مي تواني با پدرش هم کنار بيايي. شايد جواني و زيباييت بتواند کاري برايت انجام دهد. کسي چه مي داند، شايد روزي جاي ارباب را هم گرفتي.
فرياد زدم: ديگر کافي است پيرمرد! تنهايم بگذار، حرافيهايت خسته ام کرده. اصلا مي داني، از اين خان لعنتي متنفرم. کاش هيچ وقت به اينجا نمي آمدم. مرا چه به عاشق پيشگي؟ تنها چيزي که همه عمر برايم مهم بوده اين است که شکمم را سير کنم تا از گرسنگي نميرم. حال نگاه کن که چه کسي آمده و به من دل بسته! علاقه او به من به غير از يک هوس زودگذر چيز ديگري نيست. او مرا به بازي گرفت و روزي مرا ترک خواهد کرد، اما من اجازه نمي دهم کسي مرا به بازي بگيرد.
پيرمرد به نشانه افسوس سرش را تکان داد و در حالي که دستش را پشت کمر قلاب کرده بود لنگان لنگان از من دور شد. اشک از چشمهايم مي جوشيد و صورتم را خيس مي کرد. علي رغم حرفهايم، مدام صداي هلن در گوشم طنين مي انداخت که مي گفت عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را هم پيوند مي زند. شالگردن را روي صورتم گذاشتم و بوييدم. مي دانستم که خلاصي از عشق هلن برايم امکان پذير نيست. با اينکه مي ديدم آگاهانه به طرف سرنوشتي نا معلوم و هراس انگيز قدرم مي گذارم، ديگر راهي براي بازگشت نداشتم.
صبح روز بعد از خانه بيرون زدم تا کمي قدم بزنم. تحمل نگاههاي پيرمرد را نداشتم. کنار نرده هاي پارک ايستاده بودم و به آسمان نگاه مي کردم که صدايي آشنا از پشت به گوش رسيد: ديويد!
رويم را برگرداندم و او را ديدم که خندان به من مي نگريست. صورتش برافروخته بود. به سرتا پاي او نگاه کردم. براي اولين بار از سر و وضع و لباس مندرسم احساس خواري مي کردم. خود را با او مقايسه کردم؛تفاوت ما از زمين تا آسمان بود. دستهايم را مشت کردم، رويم را برگرداندم و چشمهايم را بستم. تا مغز استخوانم مي سوخت. با حرکتي حاکي از ناراحتي پيراهن مرا کشيد و گفت: آيا اتفاقي افتاده؟ چرا اين قدر ناراحتيد؟
به آرامي گفتم چيزي نيست ، فقط غافلگير شدم. نمي دانستم که صبح به اين زودي به پارک مي آييد.
لبخندي زد و گفت: آه پس اين طور! مي دانيد، شنبه ها براي بازي گلف به اينجا مي آيم. آيا دوست داريد يک دور بازي کنيد؟
آهسته گفتم: ولي من گلف بلد نيستم.
وقتي شرمساري مرا ديد هراسان گفت: متأسفم، نمي خواستم شما را ناراحت کنم.
صادقانه دعا مي کردم که بتوانم فرار کنم ولي پاهايم مانند سرب سنگين شده بود و قدرت حرکت نداشتم. دامنش را بالا گرفت و کنار من روي پرچين نشست و گفت: خوب اگر شما دوست نداريد از جايتان تکان بخوريد و با من بياييد، من هم همين جا مي نشينم چون ديگر حوصله بازي ندارم.
در حالي که به روبرويم خيره مانده بودم گفتم:تنها آمده ايد؟
به زمين بازي اشاره کرد و گفت: البته که نه، با مستخدم آمده ام.
گفتم: ممکن است مرا با شما ببيند.
روي پرچين پاهايش را تکان داد و با لحني حاکي از سماجت گفت: مگر اشکالي دارد که ما را با هم ببينند؟ بالاخره همه بايد ماجرا را بدانند.
ديگر طاقت نياوردم و قاطعانه گفتم: خانم هلن، خواهش مي کنم برويد، دوست ندارم برايتان مشکل ايجاد کنم. مرا به حال خود بگذاريد و مجبورم نسازيد که حرفها و سخنهايي بگويم که آزرده تان سازد. من ديگر تحملش را ندارم. من نمي توانم مانند جوانهاي ديگر با شما بنرمي و ملاطفت از عشق و اميد و آرزو و چيزهاي قشنگ حرف بزنم و به دختري ابراز علاقه کنم که با من فاصله زيادي دارد. مي خواهيد بدانيد من چه جور آدمي هستم؟ کسي هستم که در غربت و فقر به دنيا آمدم ، از همان اوايل کودکي صحنه هايي را ديده ام که شما حتي در کابوس هم نديده ايد. من بدون محبت بدون رويا و با خشونت بزرگ شده ام. کسي هستم که قلبش هيچ گاه از عشق نتپيده و شما کسي هستيد که در ناز و نعمت به دنيا آمده ايد و از وقتي خود را شناخته ايد همه شما را تحسين کرده اند. شما هيچ وقت مزه تلخ گرسنگي ، هراس ، وحشت و بي پناهي را نچشيده ايد و حالا به کسي مانند من دلبسته ايد و اين واقعا احمقانه است. بهتر است ديگر تمامش کنيد. من نمي توانم آن کسي باشم که شما مي خواهيد.
به او نگريستم تا تأثير حرفهايم را در صورتش ببينم. هلن خشمگين در حالي که مي لرزيد به من نگاه مي کرد. سردي سخنانم در نگاهش ذوب شد. هلن آهي کشيد تا برخود مسلط شود بعد به دشواري گفت: شما خيال کرده ايد که با يک بچه طرف هستيد؟ دختري که حرفش اصالت ندارد؟ کسي که نمي تواند بين خوبي و بدي و راستي و نيرنگ راه درست را تشخيص دهد؟ اما آقاي ديويد، درست به حرفهايم گوش بدهيد، بله به قول شما من از همان کودکي در ناز و نعمت بزرگ شده ام ولي اين زندگي مجلل ديگر مرا خسته کرده. از حرفهاي تکراري، تحسينها و ستايشها خسته شده ام زيرا اطرافم را نيرنگ و فريب پر کرده است. تمام آن پسرهايي که از سر و کول هم بالا مي روند تا بتوانند مرا به چنگ بياورند هيچ گاه واقعا مرا دوست نداشته اند. آنها تنها پول و ثروت مرا مي خواهند ولي من تمام آن ثروت را که مانند باري بر دوشم سنگيني مي کند با اندکي محبت صادقانه عوض نمي کنم. اين طور به من نگاه نکنيد. من ديوانه نيستم، شايد برايتان عجيب باشد ولي من هميشه آرزو داشتم دختر دهقان فقيري بودم تا مرا آن طور که بودم بخواهند، نه اينکه شخصيت مرا در اين لباسهاي فاخر، آن خانه بزرگ و زرق و برقهاي زندگيم بدانند. مي خواهم کسي باشم که مرا فقط براي خاطر خودم دوست بدارند و حالا شايد برايتان روشن شده باشد که تمام آن چيزهايي که جزء امتيازات من مي دانيد برايم ذره اي ارزش ندارد. شما را دوست دارم چون مغروريد ، چون بلد نيستيد در چشمهايم نگاه کنيد و به دروغ از من تعريف و تمجيد کنيد. چون ثروتي نداريد که در پشت آن پنهان شويد و به دنيا فخر بفروشيد. من شما را با همين خشونت و سادگي و نگاه سرد دوست دارم...
بغضش را فرو خورد و ادامه داد: خيال کردم مرا خوب شناخته ايد و احساس مرا درک کرده ايد غافل از اينکه شخصي که با تمام خلوص نيت و صداقت به او ابراز علاقه کرده ام، برايم هيچ گونه ارزشي قائل نيست و خيلي راحت به من ميگويد که پي کارم بروم.
ديگر تحمل حرفهايش را نداشتم. او درست حدس زده بود؛ من او را نشناخته بودم. آرزو مي کردم کاش او ثروتمند نبود؛ کاش کسي را نداشت و مانند خودم بود آن وقت دست او را مي گرفتم و بدون هيچ هراسي به او مي گفتم که تنها براي او زندگي خواهم کرد و تنها براي او نفس خواهم کشيد. مي خواست برود ولي دست من محکم مچ او را گرفت ، آهسته گفتم: نه صبر کنيد، بمانيد. من به شما احتياج دارم.کاري که نبايد مي شد، شده و من و شما در مسير خطرناکي پاگذاشته ايم. با اينکه مي دانم به دليل علاقه ام به شما بايد تا ابد به تمام عالم تاوان سنگيني پس بدهم و راهي که پيش رويم قرار گرفته بازگشتي ندارد، شما را از دست نمي دهم. مي خواهم بدانيد که من شما را به اندازه تمام دنيا دوست دارم اما نه به دليل ثروتتان چون براي من پشيزي ارزش ندارد. شما را مي خواهم فقط براي خاطر خودتان وقلبتان که اين قدر پر صداقت مي تپد. هلن تا ابد دوستت خواهم داشت همان طور که تو مي خواهي ، تنها چيزي که برايم باقي مي ماند قلبم است که آن را هم به تو هديه مي کنم.

R A H A
06-12-2011, 02:18 AM
قطره اشکي را که از چشمهايش سرازير بود پاک کرد و گفت: و اين ارزشمندترين هديه اي است که در تمام عمرم گرفته ام.
به او کمک کردم تا از پرچين پايين بيايد. صدايي از پشت سر به گوش رسيد؛زني مسن و رنگ پريده در حالي که گاهي به من و گاهي به هلن نگاه مي کرد جلوي ما ظاهر شد. ظاهراً ترسيده بود. هلن در کمال خونسردي گفت: کتي کاري داري؟
زن من من کنان در حالي که زيرچشمي به من نگاه ميکرد گفت: او نه خانم... يعني بله! بايد مرا ببخشيد که مزاحمتان شدم آخر ديدم غيبتتان طولاني شد ، و دوستانتان به من گفتند که بيايم و شما را پيدا کنم.
هلن خود را تکاند و گفت: خوب حالا که مرا پيدا کردي ، چه کار داري؟
کتي دامنش را در دست فشرد و گفت: هيچ، فقط گفتم شايد بخواهيد به خانه برگرديم.
هلن سرش را تکان داد و گفت: بله تصور مي کنم وقت رفتن باشد. ولي مي خواهم با آقاي ديويد به خانه برگردم. تو هم تنها به خانه برو، مبادا به سرت بزند که جاسوسي مرا بکني!
زن که از ترس زبانش بند آمده بود گفت: نه خانم من چه کاره ام که بخواهم جاسوسي شما را بکنم.
بعد در حالي که تعظيم مسخره اي مي کرد ، از ما دور شد.
به آرامي گفتم: مثل اينکه کمي زياده روي کردي...
هلن خنديد و بازوي مرا گرفت و گفت: هيچ وقت او را چنين هراسان نديده بودم!
وقتي نزديک خانه رسيديم روبرويم قرار گرفت و گفت: ديويد تا آخر عمر کنار من مي ماني؟
گفتم: بله.
دوباره پرسيد: حتي اگر اين آغاز پايان خوشي نداشته باشد؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله ، از تو جدا نخواهم شد البته اگر بخواهي.
لبخندي زد و گفت: مي خواهم.
وقتي که از من دور مي شد اشتياق دردآلودي سينه ام را مي فشرد. چند روزگذشت و از هلن خبري نشد. مانند شيري زخم خورده فرياد مي زدم و به زمين و زمان لعنت مي فرستادم. کلافه و سردرگم شده بودم و دلشوره عجيبي همه وجودم را دربرگرفته بود. حتي چند بار تا جلوي خانه رفتم ولي اثري از او نبود، و بعد از پرس و جو يکي از خدمتکاران گفت هلن مدتي است که از اتاقش خارج نشده است. عرق سردي روي پيشاني ام نشست. آيا او مريض شده بود؟ برايم عذاب آور بود که هلن در چند قدمي من بود و من نمي توانستم او را ببينم.
وقتي بار ديگر خورشيد پشت کوهها پنهان شد و شب فرا رسيد ديگر از ديدن او نااميد شده بودم. از خانه خارج و بي هدف در خيابانها به پرسه زدن مشغول شدم. گاه گاه از يادآوري خاطرات گذشته و عشق بي باکانه ام به هلن قطره اشکي از چشمهايم فرو مي چکيد. ديويد سخت با آن قلب سنگي و بي روح، کسي که مقتدرترين افراد هم نتوانسته بودند بر او مسلط شوند، به يکباره شکسته بود. کسي که حالا تنها تکيه گاهش عشقي بود که به دختري فراتر از تصورش پيدا کرده بود. عاجزانه سعي مي کردم او را براي خود محفوظ نگاه دارم، چون تنها با او بود که دنيا علي رغم سختيهايش برايم رنگ و بويي تازه گرفته بود.
وقتي باران شروع به باريدن کرد به اتاق محقر خود در آن خانه مجلل برگشتم. خانه در سکوت و تاريکي فرورفته بود. روي تخت نشستم و گيتاري را که از پدرم به يادگار مانده بود برداشتم و شروع به نواختن کردم.صداي حزن انگيز گيتار سکوت مرگبار خانه را شکافت تا مرهمي براي روح خسته ام باشد. بعد از مدتي صداي در به گوش رسيد که کسي با شدت آن را مي کوفت. در عين تعجب انديشيدم: چه کسي ممکن است باشد؟ آيا باغبان پير است که بيدار شده؟ از تخت پايين لغزيدم و با عجله در را باز کردم. آسمان برقي زد و من در آن باران شديد هلن را با موها و لباس خيس در حالي که دندانهايش از سرما به هم مي خورد ديدم. او را به درون کشيدم و هراسان فرياد زدم:هلن آيا حالت خوب است؟اين موقع شب ، در اين باران اينجا چه کار مي کني؟
هلن روي لبه تخت نشست و به آرامي گفت: صداي موسيقي گوشنوازي مرا به اينجا کشاند. آيا تو بودي که گيتار ميزدي؟
با هيجان و بي قراري گفتم: بله...
دستم را گرفت و گفت: خيلي قشنگ مي نوازي تا به حال هيچ وقت صداي گيتار را اين قدر دلنواز نشنيده بودم.
بي اراده گفتم: شايد به دليل اينکه آن را براي تو مي نواختم.
قطره اشکي از چشمهايش فرو چکيد و گفت: بيا ديويد، باز هم برايم گيتار بزن.
گفتم: صبر کن دختر، تو خيس آب هستي ، هنوز به درستي حضور تو را باور نکرده ام. بعد از سه روز بي خبري از تو حالا يکباره جلوي رويم قرار گرفته اي، آن هم با اين آشفتگي...
حوله را به دستش دادم و افزودم: بيا خودت را خشک کن، لباست حسابي خيس شده . اگر همين طور اينجا بنشيني حتما سرما مي خوري.
در سکوت به من نگريست. پليور بزرگ و پشمي ام را که مادرم برايم بافته بود از چمدان بيرون کشيدم و گفتم: بيا اين را بپوش هلن، زياد برازنده تو نيست ولي حسابي گرمت مي کند.
هلن خنده اي کرد و گفت: ولي اين خيلي بزرگ است و اندازه من نيست. به نظرم در آن گم مي شوم.
به شوخي گفتم: اشکالي ندارد من باز تو را پيدا مي کنم.
او را تنها گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا برايش قهوه اي گرم بياورم وقتي برگشتم او پليور را پوشيده بود و واقعاً هم برايش بزرگ بود. خنده اي کردم و قهوه را جلويش گذاشتم. لباس خيسش را برداشتم و آن را به ميخي آويزان کردم تا خشک شود. اندکي آرام شده بود. فنجان را در دستهايش فشرد تا گرم شود.
آتش را بيشتر کردم و گفتم: حتي در اين پليور بزرگ و زشت من هم زيبا هستي.
هلن لبخند غمگيني زد و گفت: نه ديويد اين حرف را نزن، اين زيباترين پليور دنياست.
دستهايش را نوازش کردم و کنارش نشستم و شروع به نواختن گيتار کردم. او چشمهايش را روي هم گذاشت و به آهنگي که نواخته مي شد گوش داد. صداي رعد و برق اتاق کوچک را لرزاند و او خودش را به من چسباند و گريه اش را ميان بازوهايم مخفي کرد.
گيتار را کنار گذاشتم و ملتمسانه گفتم: هلن چرا به من نمي گويي چه اتفاقي افتاده؟ آيا من کاري کرده ام که از دست من ناراحتي؟

R A H A
06-12-2011, 02:19 AM
به آرامي خود را کنار کشيد و سرش را تکان داد و در سکوت به من نگريست. احساس مي کردم با نگاهش تمام زواياي چهره ام را در ذهنش حک مي کند دوباره گفتم: هلن چرا حرف نمي زني؟
هلن سکوت را شکست و با صدايي ضعيف گفت: ديويد آيا مرا براي هميشه دوست خواهي داشت؟
گفتم: اين چه سؤالي است که مي کني؟ البته ، آيا به من اطمينان نداري؟
به طرف پنجره رفت و چارچوب آن را در دست فشرد و گفت: من آدم ظالمي هستم ديويد، آيا اين حق من نبود که تو را يک طرفه دوست بدارم؟ در حاليکه من در کمال بي عقلي تو را مجبور کردم که دوستم بداري و با اين کار مشکلاتت را چند برابر کردم. من باعث تمام اين گرفتاريها هستم، من کسي هستم که پاي تو را به اين بازي خطرناک کشيدم و....
لبهاي تب آلودش به سرعت به هم مي خورد و خود را سرزنش مي کرد. با چشمهاي ملتهب و بي سويش از نو به من نگريست. سعي مي کرد به من بقبولاند که او باعث درد و رنج بيشتر من شده است. نگذاشتم به حرفهايش ادامه دهد. کنار او ايستادم و پرخاش کنان گفتم:بس کن هلن! ديگر نمي خواهم اين حرفهاي بي معني را مدام تکرار کني! خودت خوب مي داني که من آگاهانه اين راه را انتخاب کردم و از کارم پشيمان نيستم، حتي اگر بابت آن تاوان سختي پس بدهم، چون حالا بعد از مدتها توانسته ام معني زندگي کردن را احساس کنم و فهميدم که تا حال مرده اي متحرک بيش نبوده ام. تو به من جاني تازه بخشيده اي و من خود را خوشبخت احساس مي کنم و اين خوشبختي را با هيچ چيزي در دنيا عوض نخواهم کرد.
هراسان گفت: ديگر چيزي نگو ديويد، خواهش ميکنم!
اگرچه در ميان بازوهاي من در حال بيهوش شدن بود، با تمام توانش خود را از من رهانيد. در عين بي قراري پرسيدم: هلن محض رضاي خدا بگو معني اين حرفهايت چيست؟
سرش را پايين انداخت و در ميان هق هق گريه اش گفت: پدرم همه چيز را فهميده ، آن زن حلقه باز تمام ماجرا را براي او تعريف کرده...پدرم حسابي عصباني است... از من خواست که از تو دست بکشم ولي من به او گفتم که در اين دنيا تنها به تو دل بسته ام و کسي نمي تواند جايت را براي من بگيرد و آن وقت پدرم ديوانه شد و به جان من افتاد و در آخر هم مرا در اتاق زنداني کرد. امشب نيز به سختي توانستم فرار کنم، آه ديويد من خيلي مي ترسم ، پدرم آدم کله شقي است! اگر بلايي سر تو بياورد من هيچ گاه خودم را نمي بخشم.
گفتم: من به تو قول داده ام تا آخر عمر کنار تو بمانم و روي قول خودم هستم. به پدرت خواهم گفت که ما يکديگر را دوست داريم و مي گويم که عشق من به تو به دور از هوا و هوس است و بدون چشمداشت به ثروت او. هلن سرش را تکان داد. شانه هايش را گرفتم و تکان دادم و گفتم: چرا خودت را باخته اي؟ مگر خودت نگفتي که با هر کسي که بخواهد سد راه ما قرار گيرد مي جنگم؟ مگر نگفتي که تا آخر بر سر عقيده ات مي ماني؟ جواب بده هلن، اين سکوت تو مرا عذاب ميدهد، آيا حرفهايمان از يادت رفته؟ پس آن همه شجاعتي که در تو ديده بودم چه شد؟
صداي رعد و برق بار ديگر به گوش رسيد و دانه هاي باران با شدتي بيشتر به شيشه اتاق برخورد کرد و او دوباره با صداي بلند شروع به گريستن کرد و در ميان هق هق گريه اش گفت: نه ديويد حرفهايم را فراموش نکرده ام، هنوز هم مي گويم من بدون تو مي ميرم اما من مي ترسم. تو پدر مرا نمي شناسي. او تو را مي کشد.... خيال مي کردم مي توانم رامش کنم ولي نتوانستم. او ابليس مجسم است، او به خونت تشنه شده و من مسبب آن هستم... خيال مي کردم مي توانم حرفم را به او بفهمانم ولي وحشي تر شده...
با نگاهي تب آلود ادامه داد: تنها خدا مي تواند به ما کمک کند.
خود را از من رهانيد و در تاريکي شب گم شد ولي صدايش به گوش مي رسيد که مي گفت: ديويد برايم گيتار بزن، برايم گيتار بزن، يک آهنگ زيبا، آهنگ عشق و يا آهنگ مرگ....
و من مبهوت از کابوس دردناکي که مي ديدم به تاريکي شب چشم دوختم و فرياد زدم هلن ، ولي صدايم در ميان صداي رگبار و توفان سهمگين گم شد. خود را به اتاق رسانيدم و از حال رفتم. آرزو داشتم هيچ گاه روز آغاز نشود ولي صبح خيلي زود از راه رسيد و من با صداي وحشت زده پيرمرد باغبان چشمهايم را باز کردم. رنگش پريده بود و در حالي که سعي مي کرد بر خود مسلط باشد با صدايي لرزان گفت: بلند شو جوان، ارباب احضارت کرده. صداي فريادش تا اينجا هم مي رسيد، انگار خيلي عصباني است!
مبهوت به او نگريستم. باز گفت: مگر نمي شنوي چه مي گويم؟
از جا پريدم و گفتم: چرا پيرمرد، حالا دست از سرم بردار و برو.
پيرمرد لنگان لنگان از اتاق خارج شد در حالي که زير لب زمزمه ميکرد: خدا به خير بگذراند.
جلوي خانه بزرگ رسيدم، همه جا را سکوت فرا گرفته بود. احساس مي کردم صدها چشم نظاره گر من هستند. نگاهي به اطراف انداختم، اثري از هلن نبود و خدمتکاراني که جلويم قرار مي گرفتند به سرعت بدون آنکه توجهي به من بکنند از کنارم دور مي شدند. از پله ها بالا رفتم و در اتاق کار پدر هلن را زدم. صداي زمخت او به گوش رسيد.
بيا تو.
داخل شدم ، مرد روبروي در ايستاده بود. با ديدن من جلو آمد و نيشخندي زد و سر تا پاي مرا برانداز کرد و غضب آلوده به من خيره شد. من هم متقابلا در کمال خونسردي به او خيره شدم. طاقت نياورد و از من روي برگرداند. از عصبانيت در حال انفجار بود به طوري که وقتي لب به سخن گشود صدايش مي لرزيد. به طرف پنجره رفت و گفت: مي بينم که گستاخي ات به جايي رسيده که به دختر من ابراز علاقه مي کني. تو، يک پسر ولگرد که از گوشه خيابانها جمعش کردم و به او کار دادم... و حالا اين پسرک ناسپاس وقاحت را به حدي رسانده که زبانم از گفتنش قاصر است....
با شتاب به طرف من برگشت و رو در روي من ايستاد. يک سر و گردن از او بلندتر بودم بنابراين به خوبي بر او احاطه داشتم بر خلاف آنچه مي پنداشتم، اصلا از او نترسيدم. او را پيرمردي يافتم نحيف و رنجور که ثروت بي حسابش را حفاظ بدن سست و بي مصرف خود کرده بود. نگاه تندش در دلم نفوذ نمي کرد و درسکوت به او خيره ماندم. مرد وقتي ديد که فريادها و حرکات تندش بر من اثر نگذاشت به زور متوسل شد و زنجير کلفتي را که در دست داشت چرخاند و به بدنم زد. موجي از درد در کمرم احساس کردم. خشمگين زنجير را از دستش کشيدم و از پنجره بيرون انداختم، با اينکه ترسيده بود براي اينکه هيبت خود را حفظ کند دستش را بلند کرد و سيلي محکمي به گوشم زد و گفت: توي پست فطرت خيال کرده اي که با چه کسي طرف هستي؟ مي دهم روزگارت را سياه کنند. حالا به دختر من نظر داري؟ خيال کرده اي با اين بچه بازيهاي هلن ، دستش را در دستت مي گذارم و مي گويم مبارکت باشد؟ دختري که به پولدارترين پسران شهر ندادم، دختري که حتي يک تار مويش را با گداي بي سرو پايي مثل تو عوض نمي کنم؟
لبخندي زدم و گفتم: ولي من گدا نيستم آقا.
مرد خنده عصبي سر داد و گفت: تو در خانه من کار مي کني و از من پول مي گيري ابله، پس اسم اين چيست جز گدايي کردن؟
درکمال عصبانيت گفتم: در مقابل پولي که مي دهي برايت کار مي کنم.

R A H A
06-12-2011, 02:21 AM
مرد چرخيد و با مشت بر ميزش کوبيد و گفت: تو جيره خوار من هستي بنابراين چطور جرأت کرده اي به تنها دختر من ابراز علاقه کني و داخل زندگيش شوي؟
آهسته گفتم: متأسفانه مشکل شما اين است که همه چيز را در داشتن پول و مقام و ثروت خلاصه مي دانيد، اما دخترتان مانند شما نيست و اين چيزها در نظرش ارزش ندارد. او مرا دوست دارد آقا!
مرد فرياد زد: او بيجا کرده که تو را دوست دارد! او يک احمق به تمام معناست و تو پسرک، تصور اين را که بخواهي با او ازدواج کني و ثروت مرا بالا بکشي از سرت بيرون کن.
کلاهم را برسر گذاشتم و گفتم: ثروتتان را براي خود نگه داريد، چون من هيچ احتياجي به آن ندارم ولي دخترتان را دوست دارم و مي خواهم با او ازدواج کنم. اما با اين حال به يک شرط از زندگي او بيرون مي روم.
مرد درمانده گفت: چه شرطي؟ آيا پول مي خواهي؟
پوزخندي زدم و گفتم: به اين شرط که خود هلن از من بخواهد تا او را ترک کنم وخودش بگويد که ديگر مرا دوست ندارد.
مرد فريادي کشيد و از پشت ميز بلند شد و گفت: هر دوي شما را خواهم کشت، حالا مرا بازي ميدهيد؟ از جلوي چشمم دور شو و بدان که ديگر روز خوش در زندگيت نخواهي ديد! برو بيرون ديگر! نمي خواهم ببينمت.
به طرف در رفتم و گفتم: واقعا برايتان متأسفم آقا ، تهديدهاي شما هيچ اثري نخواهد داشت. من تصميم خود را گرفته ام.
اين را گفتم و قبل از اينکه مجسمه روي ميز به من اصابت کند از آنجا بيرون آمدم.
صداي هلن از انتهاي راهرو به گوش رسيد. بدنم شروع به لرزيدن کرد. صداي فريادش هنوز بلند بود: ولم کنيد حرامزاده ها بگذاريد بروم، از همه تان بيزارم، از اينجا متنفرم مي خواهم بروم ، ديويد ، ديويد!
دوان دوان به انتهاي سالن رسيدم. چند تن از خدمتکاران هلن را روي صندلي نشانده بودند و مرد تنومندي راه ورود به اتاق را سد کرده بود. او را با حداکثر توان کنار زدم. تنها چيزي که ميديدم هلن بود که با موهاي آشفته و چشمان اشکبار ميان خدمتکاران محصور شده بود. با ديدن من فرياد زد: ديويد، پس تا به حال کجا بودي؟ ببين چه بلايي بر سر من آورده اند؟ بيا مرا از اينجا ببر، ديگر خسته شده ام. به اينها بگو مرا رها کنند.
فرياد زدم: رهايش کنيد، به خدا تک تک شما را خواهم کشت!
زنها هراسان اتاق را ترک کردند و من در را قفل کردم. هلن درهم شکسته به طرف من آمد، دستش را گرفتم و گفتم: هلن من واقعا شايستگي اين را ندارم که تو اين همه براي خاطر من زجر بکشي، من نمي خواهم تو را مثل حيوانات در بند بکشند.
هلن آستين مرا کشيد و گفت: اگر بروي خودم را خواهم کشت. من ديگر به اينجا وابستگي ندارم. هلن تنها دختر ثروتمندترين مرد اين شهر مرده، دختري که روبروي خود مي بيني، دختر رنجور و عاشقي است که دنيا ديگر فروغش را براي او از دست داده، آيا مي خواهي مرا تنها بگذاري؟
زير لب گفتم: خوب حالا که تصميمت را گرفته اي فرار خواهيم کرد.
لبخندي زد وگفت: مي دانستم که تنهايم نمي گذاري.
از در پشتي اتاق خارج شديم، خدمتکاران با مشت و لگد به جان در اصلي افتاده بودند تا آن را باز کنند. صداي نعره هاي پدر هلن تمام ساختمان را فرا گرفته بود. وارد حياط شده بوديم که پدر هلن ما را از پشت پنجره ديد، سرش را بيرون کشيد و فرياد زد: آنجا هستند، بگيريدشان ، نگذاريد فرار کنند! نفهميدم چه شد. فقط ديدم که چند مرد قوي هيکل روي سر من هوار شدند و آن وقت صداي فرياد و ضجه هاي هلن محو و محوتر شد و بعد از آن سياهي محض بود. وقتي چشمانم را باز کردم خود را در مکاني نا آشنا ديدم. خواستم بلند شوم ولي تمام تنم درد مي کرد، از تلاش دست کشيدم و همان طور بي جان روي تخت افتادم، صداي غژغژ در چوبي بلند شد و نور شديد خورشيد چشمهايم را آزرد. مردي به طرف من مي آمد. چشمهايم را تنگ کردم و به او خيره شدم، او را مي شناختم. آهسته زمزمه کردم: تو بيلي هستي، بيلي واتزر...
بيلي لبخندي زد و گفت: درست حدس زده اي ديويد، مثل اينکه اوضاعت خيلي بد نيست، اول خيال مي کردم ديگر به هوش نمي آيي. وقتي تو را نيمه جان کنار جاده پيدا کردم اميدي به زنده ماندنت نداشتم، خون زيادي از تو رفته بود.
خاطرات به صورتي گنگ به يادم آمد. آهسته گفتم: چه بلايي بر سر من آمده و کجا هستم؟
بيلي لبخندي مهربانانه زد و گفت: تو در خانه من هستي که با شهر فاصله زيادي دارد، سه شب پيش تو را زخمي کنار خانه ام پيدا کردم. از شهر دکتر آوردم که زخمهايت را پانسمان کند. آن طور که دکتر گفت همه جا حرف توست، انگار که مردان اجير شده سامر تو را تا سر حد مرگ زده بودند و پيکر نيمه جانت را کنار جاده رها کرده بودند.
به مغزم فشار آوردم تا همه چيز را به ياد بياورم، ناگهان فريادهاي هلن در گوشم زنگ زد، از سر بي قراري پرسيدم: آيا هلن حالش خوب است؟ پدرش که بلايي سرش نياورده؟
بيلي رويش را برگرداند و گفت: تو اين چند روز خيلي ضعيف شده اي، برايت سوپ پخته ام. حتما از ان خوشت خواهد آمد.
هراس در قلبم رخنه کرد و فرياد زدم: بيلي حرف بزن، بر سر هلن چه آمده؟
بيلي در عين درماندگي کنار تخت من نشست و گفت: بگذار براي بعد، حالت خوب نيست. خيلي خوب حالا مرا اين طوري نگاه نکن، خودت خواستي حقيقت را بداني. من ديروز به شهر رفتم که پرس و جو کنم و ماجرا را تمام و کمال بدانم. از قرار معلوم وقتي پيکر نيمه جان تو را از خانه سامر بيرون بردند ، پيرمرد دستور داده که دختر از حال رفته اش را داخل اتاقش زنداني کنند و وقتي مستخدم چند ساعت بعد براي بردن غذا به اتاق وارده شده ، پيکر غرق در خون هلن را کنار تختخواب پيدا کرده است. هلن رگ دستش را با تيغ بريده و خودکشي کرده... ديروز او را دفن کردند و من هم آنجا بودم، پيرمرد روي پا بند نبود، دستور داده که اگر زنده اي پيدايت کنند.گفته مي خواهم با دستان خودم او را خفه کنم، مي گويند پيرمرد رواني شده.
حرفهايش چون صداي ناقوس کليسا در گوشم انعکاس مي يافت. در آن لحظه احساس ميکردم خون در رگهايم منجمد شده است. جلوي چشمهايم سياهي مي رفت. يعني اين واقعيت داشت؟ آيا هلن واقعا مرده بود ؟ پس من براي چه زنده بمانم؟من هم بايد بميرم! صداي بيلي محو شد و بعد از آن باز تاريکي و کابوس بود. هلن را ديدم که در دست گرگها اسير شده بود و مدام فرياد مي زد و مرا صدا مي کرد. وقتي بار ديگر از حال اغما بيرون آمدم دنيا در نظرم ويرانه اي بيش نبود، حتي گريه هم نمي توانستم بکنم. مرگ هلن خارج از درک و فهم من بود و هنوز نمي توانستم آن را باور کنم. مدام پيش خود تکرار مي کردم هلن نمرده؛ غير ممکن است که او مرده باشد، حتما اينها کابوس است، کاش از اين خواب سنگين بيدار شوم. تازه هنگامي که بيلي مرا بالاي آن قبر با سنگ پوشي سفيد رنگ برد و من نام هلن سامر را روي آن خواندم باور کردم که آن مصيبتها کابوس نبوده بلکه حقيقتي تلخ بوده که خارج از توان من است. روي قبر خم شدم و با صداي بلند گريستم و فرياد زدم: آخر چرا چنين کاري کردي هلن؟ مي خواستم بيايم و تو را ببرم به جايي که ديگر دست پدرت به تو نرسد، هلن بيدار شو! من آمده ام تا تو را با خود ببرم.
بيلي مرا از قبر جدا کرد و همراه خود برد. از آن روز به بعد هر روز به طور ناشناس فرسنگها راه را از خانه بيلي تا گورستان مي پيمودم و کنار قبرش مي نشستم و او مي آمد و کنارم مي نشست و صبورانه به حرفهاي بي سر و ته من گوش مي داد.

R A H A
06-12-2011, 02:21 AM
یک روز کنار قبرش نشستم و او مانند همیشه کنارم نشست گفتم: هلن می بینی برایت گل صحرایی چیده ام، آیا از آن خوشت می آید؟
هلن اخمی کرد و به دوردستها خیره شد، گفتم:هلن چرا ناراحتی ؟
دستش را بالا برد و دور دستها اشاره کرد و گفت: تو باید بروی.
گفتم: به کجا؟
دوباره با دستش اشاره کرد ، به سمتی که نشان می داد نگاه کردم. ادامه داد: باید بروی به جایی که آزاد زندگی کنی باید به قلعه سبز بروی، پیش مادرت. آیا نمی خواهی دوباره او را ببینی؟
آهی کشیدم و گفتم: ولی مدتها پیش او را ترک کرده ام، شاید دیگر نخواهد مرا بپذیرد و از اینها گذشته ، من نمی توانم تو را تنها بگذارم و بروم.
سرش را تکان داد و گفت: ولی من دوست دارم که مرا بگذاری و بروی به جایی که مردمانش با تو مهربانند و تو را در جمع خود قبول می کنند. این انزوای تو برایم دردناکتر است.
گفتم: ولی تو چه؟
گفت: اگر تو بروی من هم خواهم آمد. هر وقت برایم گیتار بزنی پیش تو خواهم آمد. در آنجا برایم گلهای وحشی بچین و در گلدان کنار پنجره بگذار، آن وقت خواهم فهمید که هنوز مرا فراموش نکرده ای. من تو را برای همیشه دوست خواهم داشت و تو هم هیچ وقت مرا فراموش نکن.
قطره اشکی از چشمانم فرو چکید. زمزمه کردم: نه هلن من هیچ وقت تو را فراموش نخواهم کرد.
چشمهایم را که باز کردم جز مه غلیظی که تمام گورستان را در برگرفته بود چیزی ندیدم، او رفته بود.
همان روز وسایل مختصری را که برایم باقی ماندهن بود برداشتم و از خانه بیلی به اینجا آمدم. مادرم سالها قبل فوت کرده بود، در حالی که من آنچنان بی رحمانه او را ترک کرده بودم. جان از من خواست که پیش او باشم و به او کمک کنم و من هم قبول کردم.
در اینجا دیوید آهی کشید و صدای آرام گیتار خاموش شد. لیزا بدن کرخش را تکانی داد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود زیر لب گفت: هیچ تصور نمی کردم که این قدر سختی کشیده باشی.
دیوید گیتار را روی میز گذاشت و چارلی را نوازش کرد و گفت: رنج و سختی در تمام عمر همراه من بوده است. از زندگی یاد گرفته ام که باید تا پای جان با دنیا در جنگ باشم. دنیا برایم همانند قفس بزرگی پر از گرگهای درنده است که باید یکه و تنها با همه آنها دست و پنجه نرم کنم.
لیزا به نشانه افسوس سرش را تکان داد وگفت: ولی این دست نیست. فقط تو نیستی که در زندگی سختی و مشقت کشیده ای، همه ما رنجها و سختیهای بسیاری در زندگی دیده ایم.
دیوید لبخندی غمگینانه زد و گفت: نه لیزا این حرفت درست نیست چون هیچ کدامتان به اندازه من رنج نکشیده اید و زندگی آن طور که با من جنگید و مرا شکست ، شما را به بازی نگرفته است.
لیزا سکوت کرد، چه میتوانست بگوید؟ آتش اجاق در حال خاموش شدن بود. دیوید آهی کشید و به طرف اجاق رفت و درون آن هیزم ریخت. لیزا به او نگریست و بعد از مدتی گفت: آیا در این مدت توانسته ای با این واقعیت کنار بیایی که او را برای همیشه از دست داده ای؟
دیوید چوبهای سوخته داخل اجاق را تکانی داد و در حالی که به شعله های آتش می نگریست گفت: هیچ گاه سعی نکرده ام از دست دادن او را باور کنم. شاید خیال کنی دیوانه ام ولی من همین طور راضی هستم.همین قدر که احساس می کنم هنگامی که خسته و در خود فرو رفته گیتار می زنم هلن به کنارم می آید و به من می نگرد و به رویم لبخند می زند

برایم کافی است. من هیچ گاه مرد زیاده خواهی نبوده ام، هلن جزئی از وجود من شده و من کوششی برای عوض کردن این وضع نمی کنم.
لیزا به طرف پنجره چرخید و متفکرانه گفت: ولی همیشه که نمی توان در خیال زندگی کرد. آیا بهتر نیست با دید بهتری به دنیا بنگری و زیباییهای آن را ببینی و به آینده امیدوار باشی؟
دیوید پوزخندی زد و به لیزا نگریست و گفت: که دوباره ضربه ای مهلک تر بر من وارد شود؟ نه ، نه لیزا ، من نمی خواهم این گونه بشود، بنابراین در حصاری که برای خود درست کرده ام خواهم ماند. شاید اگر هلن زنده بود می توانستم آن گونه شوم. ولی حالا که مرده توان مقابله از من سلب شده . من دیگر شهامت جنگیدن ندارم چون دیگر چیزی

باقی نمانده که برای آن بجنگم.
لیزا سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: شاید حق با تو باشد دیوید، من زیادی به زندگی دلخوش هستم، این طور نیست؟
دیوید به کنار او رفت و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
لیزا آهی کشید و گفت: نه لیزا تو با من فرق داری. تو می توانی خوشبخت باشی و به دنیا لبخند بزنی...
لیزا آهی کشید و گفت: گاهی به خودم می گویم دیگر زنده بودنم معنایی ندارد و بیهوده زندگی می کنم. بعد از آن همه عزیزی که از دست دادم، ژاک ضربه آخر را بر من وارد کرد و مرا ترک کرد و رفت و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت. خیلی سعی کرده ام ادای دختری خوشبخت را دربیاورم ولی متأسفانه بازیگر خوبی نیستم.
دیوید بازوهای لیزا را گرفت و گفت: تو در اشتباهی . اگر ژاک تو را ترک کرده معنی اش این است که برای همیشه او را از دست داده ای؟ هلن من مرده و دیگر وجود ندارد ولی ژاک تو زنده است و نفس می کشد.
لیزا در حای که بغض گلویش را می فشرد گفت: وقتی آرزوها و افکار و احساساتش آن قدر با من فاصله دارد. چه فرقی می کند؟ او برایم مرده ، برای همیشه.
دیوید قاطعانه گفت: پس قبرش را به من نشان بده. مگر نمی گویی که او مرده؟ پس باید با من هم آواز شوی و کنار جسدش گیتار بزنی.
لیزا احساس سرما کرد ، به یاد چهره مادرش و جیمز هنگام مرگ افتاد. هرگز نمی توانست به خود بقبولاند که ژاک به جای یکی از آنها تصور کند؛ این دیگر خارج ار توانش بود.
سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: نه دیوید نمی توانم...
دیوید روی لبه پنجره نشست و فروتنانه گفت: حالا دیدی چقدر با من متفاوتی ... او نفس می کشد، بدنش گرم است و قلبش می تپد، تپشی که تو نمی شنوی. باید به قلبت رجوع کنی ، آنگاه می فهمی که چقدر در اشتباه بوده ای چون تو هیچ وقت سعی نکردی او را واقعا آن گونه که هست بشناسی و این خطای بزرگی است.
لیزا دیگر طاقت نداشت. رویش را از او برگردانند و به طرف در رفت و آهسته گفت: بهتر است بروم. از تو متشکرم دیوید که به من اطمینان کردی و از هلن برایم گفتی، می خواهم بیشتر راجع به زندگیم بیندیشم. خداحافظ.

R A H A
06-12-2011, 02:22 AM
از کلبه دور شد و ديويد را با روياي هلن تنها گذاشت. ديويد ديگر براي او مردي اسرارآميز و ناشناخته نبود. در ضمن فهميده بود که هنوز خودش را نمي شناسد. بعد از مدتها دوباره ياد ژاک در درونش جان گرفت. زير لب گفت: ژاک خوشحالم که تو زنده اي ، حتي اگر به ياد من نباشي و فراموشم کرده باشي اميدوارم آن طور که دوست داري زندگي کني، با اينکه مرا ترک کردي هيچ گاه نمي توانم تصور کنم که تو مرده باشي. از دست دادن تو را نمي توانم تحمل کنم، براي هميشه زنده بمان، دست کم تا روزي که بدن من در خاک پوسيده و نابود شود.
چارلي با صداي بلند شروع به پارس کرده بود. ليزا هيجان زده به طرف ديويد دويد و مجسمه چوبيي را که در دست داشت را به طرف او گرفت و گفت: نگاه کن ديويد، بالاخره توانستم آن را بتراشم. حتي يک خراش اضافي هم بر نداشت.
ديويد مجسمه چوبي را گرفت و آن را برانداز کرد و در کمال خونسردي گفت: بله خوب ، آن را تراشيدي ولي نمي توام حدس بزنم اين چه چيزي است.
ليزا مغرورانه گفت: خوب يک درخت شايد يک درخت کاج.
ديويد آن را به ليزا برگرداند و گفت: اين به تنها چيزي که شباهت ندارد درخت کاج است؛ بيشتر به چوبه دار شبيه است.
ليزا اخمهايش را درهم کشيد و گفت: از ابزار عقيده تان متشکرم! خيال مي کردم بيشتر از اينها تشويقم مي کني.
ديويد لبخندي زد و گفت: بهتر است به جاي وراجي از باغچه بيرون بروي چون تازه خاک را زير و رو کرده بودم و تو آن را لگدکوب کردي. درباره کارت هم بايد بگويم که چنگي به دل نمي زند بايد بيشتر تلاش کني؛ تو که نمي خواهي بي خود از آن تعريف کنم.
ليزا در عين دلخوري و با کفشهاي گل آلود از باغچه خارج شد. چارلي دمش را براي او تکان داد. ليزا بلند بلند گفت: چارلي واقعا برايت متأسفم که اين صاحب اعصاب خردکن را تحمل مي کني. من اگر جاي تو بودم ولگردي در خيابانها را به داشتن چنين صاحبي ترجيح مي دادم.
چارلي پارس کرد و ديويد با صداي بلند خنديد و گفت: مثل اينکه از پيشنهادت استقبال کرد.
و دوباره به کارش مشغول شد. ليزا دوان دوان وارد خانه شد، مجسمه را بالاي شومينه گذاشت و به آن خيره شد. از کار خود راضي بود و تصميم گرفت کارش را با پشتکار بيشتر دنبال کند. صداي فرياد پاتريشيا به هوا بلند شد.
واي ، چه کسي اين افتضاح را درست کرده ؟ تمام زمين پر از گل شده ، من تازه کف سالن را تميزه کرده بودم.
ليزا وحشت زده به چکمه هاي گلي اش و ردي که از خودش به جاي گذاشته بود نگريست و وقتي پاتريشيا او را با آن وضع ديد مثل بشکه اي باروت منفجر شد.
چند ماه بعد وقتي چارلي جلوي شومينه چرت ميزد ، کلارا با يک دسته گل وحشي وارد شد و ليزا را محصور در تراشه هاي چوب ديد. از سر رضايت لبخندي زد. از اينکه مي ديد ليزا براي خود سرگرميي درست کرده است خوشحال شد. جان هميشه ناراحت بود که ليزا ناآرام و بي انگيزه از صبح تا شب در قلعه سبز پرسه مي زد و از بي کاري شکوه مي کرد. کلارا گلهاي وحشي را داخل گلدان گذاشت و روي صندلي کنار ليزا نشست و رضايتمندان گفت: حالت چطور است ليزا؟
ليزا سرش را بلند کرد و با ديدن کلارا لبخندي زد و گفت: تويي کلارا؟ متوجه آمدنت نشدم.
کلارا نگاهي به مجسمه اي که در دست ليزا بود انداخت و گفت: براي اينکه خواست به کارت بود. به نظرم به کارت علاقه پيدا کردي.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله ، سرگرمي خوبي است، گاهي احساس مي کنم اصلا گذشت ايام را حس نمي کنم. مجسمه سازي حسابي مرا به خود مشغول کرده است.
کلارا بلند شد و مجسمه اي را که ليزا از نيم تنه چارلي درست کرده بود برداشت و گفت: کارهايت خيلي قشنگ است. ديروز سارا به خانه من آمده بود و وقتي مجسمه هايي را که چند روز پيش براي من درست کرده بودي ديد گفت حاضر است آنها را با قيمت خوبي از من بخرد.
ليزا خنديد وگفت: خوب تو چه جوابي دادي؟
کلارا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: معلوم است که پيشنهاد او را رد کردم. آنها را خيلي دوست دارم چون هديه هاي بهترين دوستم هستند. مي خواهم وقتي بچه ام بزرگ شد به او بگويم که چه عمه هنرمندي دارد و اين مجسمه ها بهترين مدرک براي اثبات گفته هايم هستند.
ليزا کنجکاونه سرش را به طرف او برگرداند و متفکرانه به او نگريست.
کلارا هيچ وقت از بچه حرف نزده بود و ليزا حدس زد او از گفته اش منظوري دارد. وقتي لبخند را بر لبهاي کلارا ديد از هيجان جيغ کشيد و گفت: کلارا آيا تو....؟
کلارا سرش را تکان داد و دستهاي ليزا را در دست گرفت و گفت: خوب گمان مي کنم تا اوايل سال جديد مادر شوم.
ليزا کلارا را در آغوش گرفت و گفت: از کي متوجه شدي؟
کلارا گفت: چند روزي اوضاعم حسابي به هم ريخته بود. پيش دکتر رفتم و او مرا مطمئن ساخت که بچه هاي در شکمم در حال شکل گرفتن است.
ليزا دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، تصور اينکه جان پدر مي شود و تو مادر مي شوي برايم مشکل است؛ واي کلارا اگر بچه ات به دنيا بيايد من از خوشحالي ضعف مي کنم.
کلارا خنديد و گفت: تو همين حالا هم ضعف کرده اي در حالي که بچه من هنوز شکل کامل يک انسان را هم به خود نگرفته است.
ليزا لبخندي زد و دستهاي او را نوازش کرد. کلارا ادامه داد:جان هم ذوق زده شده . مدام مثل بچه ها بالا و پايين مي برد و ادا در مي آورد. ديروز يک گهواره کوچک خريد و به خانه آورد.
ليزا مهربانانه به او نگريست و گفت: شما زوج خوشبختي هستيد و با آمدن اين بچه زندگيتان از هر لحاظ کامل مي شود. خوشبخت بودن نعمت بزرگي است کلارا هر دوي شما بايد صميمانه شکرگزار خداوند باشيد. من هم هر شب براي سلامتي فرزندتان دعا خواهم کرد.
کلارا گونه ليزا را بوسيد و گفت: به بچه ام ياد خواهم داد که به داشتن عمه اي مثل تو افتخار کند. حالا بايد بروم. خيلي کار دارم؛ اينجا آمده بودم که اين خبر را به تو بدهم.
ليزا سرش را تکان داد و او را تا کنار در بدرقه کرد. وقتي کلارا به آرامي دور مي شد، ليزا از صميم قلب براي کلارا و جان آرزوي سعادت و خوشبختي کرد. با نگاه به دنبال ديويد گشت، او را کنار پرچينها ديد در حالي که به درختي تکيه داده بود و به دور دستها مي نگريست. ليزا انديشيد: چقدر زندگيها با هم متفاوت است؛ يکي مسرور از تپش قلب موجود کوچکي که در بطن مي پروراند ، ديگري محو در روياهاي گذشته و من غمگين از چيزهايي که از دست داده ام. وقتي به پرچين رسيد سندي را ديد که در فضاي اطراف حصار مي چرخيد و ديويد به درختي تکيه داده بود و او را تشويق به دويدن مي کرد. چارلي از ميان پرچين گذشت و پارس کنان به دنبال سندي شروع به ديويد کرد. ليزا کنار ديويد رفت و گفت: مي بيني ديويد اين دو حيوان در اين مدت کم خيلي به هم انس گرفته اند.

R A H A
06-12-2011, 02:23 AM
دیوید کلاهش را از سر برداشت و موهایش را مرتب کرد و گفت:بله خیلی خوب با هم کنار آمده اند، برایم تعجب آور است که دو حیوان از دو جنس متفاوت میتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. ابتدا پیش بینی می کردم سندی از چارلی بترسد ولی مثل اینکه کاملا اشتباه کرده بودم.
لیزا لبخند زد و در حالی که به آن دو می نگریست گفت: هر دو حیوانهای خیلی باهوشی هستند. میدانی، تصمیم گرفته ام مجسمه سندی را هم درست کنم.
دیوید به او نگریست و گفت: بله ، فکر خوبی است...
لبخندی بر لبانش نقش بست.
لیزا احساس کرد چهره اش از روزهای اولی که به قلعه سبز آمده بود بشاشتر شده است. متفکرانه پرسید: دیوید آیا از اینکه به قلعه سبز آمده ای راضی هستی؟
دیوید موهایش را عقب زد و گفت: خوب شاید بتوان گفت نسبت به اینجا احساس خوبی پیدا کرده ام. قبلا هم در اینجا زندگی کرده بودم ولی حالا از آمدنم خوشحالم، چون مردمان قلعه سبز مرا به راحتی در جمع خود پذیرفته انند د ر حالی که هیچ انتظاری از من ندارند و حتی هیچ وقت از من نخواسته اند که غیبت طولانی ام را توجیه کنم. آنها مرا آزاد

گذاشته اند و من از این موضوع خوشحالم. در اینجا توانسته ام تا حدودی بر زخمهای سرباز کرده ام مرهم بگذارم.
لیزا لبخندی ژرف زد و گفت: قلعه سبز پناهگاهی برای مردمان زخم خورده از روزگار شده.
دیوید در تصدیق حرفهای او سرش را تکان داد ، سندی آرام به طرف آنها رفت و پوزه اش را به لیزا مالید. لیزا سیبی از جیبش در آورد و جلوی پوزه اسب گرفت. چارلی که کنار آنها ایستاده بود دمش را تکان داد. لیزا اسب را نوازش کرد. خوشحال بود که دیوید توانسته بود تا حدودی با خودش کنار بیاید. قلعه سبز توانسته بود پناهگاهی برای قلب

سرگردان و مجروحش باشد. به دیوید نگریست ، دیوید به کوهها می نگریست و موهایش پریشان شده بود. او متفکرانه محو در گذشته اش بود.
لیزا از پرچین بالا رفت و روی سندی پرید و او را به حرکت واداشت. فکر کرد دیوید نیاز بیشتری به تنهایی و فکر کردن دارد. سندی از روی پرچین پرید، لیزا افسارش را به طرف مزارع جان برگرداند و تصمیم گرفت به دیدی او و پاتریشیا برود. صدای پارس چارلی بلند بود و دیوید همان طور به دوردستها خیره مانده بود.
سلام به کشاورزان پرکار.
پاتریشیا کلاه لبه دارش را عقب زد و به لیزا لبخند زد: سلام لیزا حالت چطور است؟ رو به جان کرد و فریاد زد: جان بیا، لیزا آمده.
جان سرش را بالا گرفت و در حالی که برایش دست تکان می داد به طرف او رفت. وقتی به چند قدمی او رسید گفت: چطورید خانم مجسمه ساز؟ چه شده که به ما افتخار داده اید و این طرفها آمده اید؟ لیزا تو دختر بی وفایی هستی.
لیزا از سندی پایین پرید و گفت:واقعا که عجب رویی داری جان، هیچ می دانی که چند وقت است به خانه سر نزده ای؟
پاتریشیا که ماجرای حامله بودن کلارا را می دانست نیشخندی زد و گفت: آخر این روزها باید مواظب زنش باشد، دیگر برای من و تو وقتی ندارد.
جان قهقهه ای زد و گفت: عجب حقه بازهایی هستید. همه این حرفها را زدید که دست مرا رو کنید.
لیزا پوزخندی زدو گفت: حالا زیاد خودت را نگیر، چون اصلا به تو نمی آید که پدر شوی.
جان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: چرا ، مگر من چه عیبی دارم؟
پاتریشیا خندید و گفت: ناراحت نشو جان ، لیزا به تو حسودیش می شود.
جان ابروهایش را بالا انداخت و گفت: بله حسودیش می شود برای اینکه هیچ وقت نمی تواند پدر شود.
هر سه شروع به خندیدن کردند. لیزا احساس خوبی داشت. آفتاب پرتوهای داغش را مستقیم روی زمینهای کرت بندی شده پهن کرده بود و زارعان برای استراحت گوشه ای جمع شده بودند و با هم گپ می زدند. لیزا دستش را برای آنها تکان داد و فریاد زد : خسته نباشید!
زارعان هم برای او دست تکان دادند. لیزا دوباره به اطراف نگریست؛ تا چشم کار می کرد زمینهای مزروعی دیده می شد که همه سبز بودند.به طرف پاتریشیا رفت. او هم مدتی بود که زمینی از جان گرفته بود و زراعت می کرد البته در کارش مهارت زیادی داشت، نگاهی به آن انداخت و گفت:پاتریشیا کارت خیلی عالی است، محصول خوبی به عمل

آورده ای.
پاتریشیا کمرش را صاف کرد و در حالی که عرقش را پاک میکرد گفت: کار خیلی سختی است ولی خیلی عالی است، مخصوصا وقتی که می بینی زحمتهایت بی نتیجه نبوده و محصول خوبی به عمل آورده ای. لیزا لبخندی زد و به جان که به آنها نزدیک می شد نگریست. جان به آنها پیوست و به شوخی گفت: خانمها خیال ندارید از یک کشاورز خسته

پذیرایی کنید؟ از خستگی روی پا بند نیستم.
پاتریشیا در حالی که به طرف کتری روی آتش می رفت گفت: البته ، موقع استراحت است و ما هنوز از میهمانمان پذیرایی نکرده ایم.
لیزا کاهی از روی زمین برداشت و در دهانش گذاشت و به دوردستها خیره شد. از آن همه زیبایی لذت برد. چشمانش را بست و صورتش را به طرف پرتوهای آفتاب گرفت و گرمای مطبوع آفتاب را بر پوستش احساس کرد. صدای پاتریشیا او را به خود آورد.
بیا خانم رویایی، اگر همین طور جلوی آفتاب بنشینی مانند سیاهپوستان می شوی.
لیزا گفت: بدم نمی آید رنگ پوستم سیاه شود، خودش تفریحی است.
جان چایش را مزه مزه کرد و گفت: واقعا چه قیافه جالبی پیدا خواهی کرد، یک زن سیاهپوست با چشمان درشت سبز و موهای روشن ، چهره مضحکی خواهد شد.
لیزا کلاهش را به طرف او پرت کرد و گفت: و تو مضحک تر خواهی شد آقای جان واریک، بچه ات با دیدن چهره سیاه پدری با موهای بور و چشمان آبی حتما وحشت خواهد کرد.
هر سه خندیدند. پاتریشیا چای ریخت. جان لیوانش را در دست گرفت و گفت: دیوید چطور است، آیا به هم عادت کرده اید و تواسته اید با هم کنار بیایید؟
لیزا چایش را مزه مزه کرد و گفت: بله توانسته ایم با هم کنار بیاییم، او مرد بسیار خوبی است. اقرار می کنم که قبلا درباره او نظر مساعدی نداشتم. درواقع او اصلا بد نیست. کارش هم خیلی خوب است، طوری که جای هیچ ایرادی را باقی نمی گذارد گرچه تصور نمی کنم که جرأت ایرا گرفتن هم داشته باشم، گاهی گمان می کنم او به جای من

صاحبخانه است.
جان لبخندی معنی دار زد. پاتریشیا گفت: تو هم خوب توانسته ای با او کنار بیایی من که تصور نمی کردم هیچ گاه بتوانم با چنین آدم مغرور و یکدنده و خشکی زیر یک سقف زندگی کنم.
لیزا سرش را تکان داد و گفت: در مورد او اشتباه می کنی پاتریشیا و دلیلش این است که تو هیچ گاه ارتباطی صمیمانه و نزدیک با او نداشته ای.

R A H A
06-12-2011, 02:24 AM
جان و پاتريشيا به هم نگاه کردند و لبخندي رد و بدل کردند. وقتي آن دو به طرف زمينهايشان رفتند، ليزا همانجا روي زمين دراز کشيد و موهايش پريشان شد و روي پيشانيش ريخت. چشمانش را روي هم گذاشت. ميان خواب و بيداري بود که صداي سارا او را به خود آورد. ليزا چشمانش را باز کرد. سارا که بر اثر دويدن نفسش به شماره افتاده بود دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: ليزا تو اينجايي؟ ميداني چقدر دنبالت گشتم؟
ليزا نيم خيز شد و از سر تعجب گفت: چه شده سارا چرا اين قدر برافروخته اي؟
سارا دست او را گرفت گفت: بلند شو دختر برايت ميهمان آمده ، الان مدتهاست که در خانه منتظرت است.
ديويد مرا دنبالت فرستاده تا به تو اطلاع بدهم.
قلب ليزا تندتر تپيد؛ از خود پرسيد آيا ژاک برگشته ؟ به سارا نگريست و گفت: چه کسي است؟
سارا سرش را تکان داد و گفت: او را نشناختم، گمان مي کنم غريبه است.
ليزا با سستي از جا بلند شد. در دل به ساده لوحي خود خنديد. تمام را را دويد. وقتي وارد خانه شد کلاه و کيفي ناشناس را روي ميز ديد، اما وقتي جلوتر رفت برجا ميخکوب شد. خانمي که مقابلش قرار داشت به اولبخندي زد و به طرف او رفت و در آغوشش گرفت و گفت: ليزا دخترم، حالت چطور است؟
ليزا جيغ کوتاهي کشيد و او را در آغوشش فشرد و گفت: مگي تو اينجا چه کار مي کني؟ چقدر از ديدنت خوشحالم! تصور ميکردم ديگر مرا فراموش کرده اي.
مگي لبخندي زد و با چشمان اشکبار گفت: چطور مي توانم دختر خوبي مثل تو را فراموش کنم؟ آخر من و مادرت سالها زير يک سقف با هم کار کرده بوديم. او بهترين دوستم بود و حالا تو دختر همان مادر هستي. ليزا دلم برايت تنگ شده بود. چقدر عوض شده اي! اول تو را نشناختم ، انگار دختر ديگري شده اي.
ليزا او را روي کاناپه نشاند و گفت: چگونه دختري شده ام؟
مگي او را نوازش کرد و گفت: آن دختر آرام و ساکت به دختري پر شور و حرارت تبديل شده. تو با اين بلوز گشاد وشلوار خاکي به نظر جوانتر مي آيي ، مثل اينکه خيلي به تو خوش ميگذرد و قلعه سبز بخوبي تو را پذيرفته است.
ليزا گفت: بله ، قلعه سبز از همان ابتدا مرا پذيرفت و من از تو متشکرم چون باعث شدي که به قلعه سبز بيايم.
مگي آهي از سر رضايت کشيد و نگاهيي به اطراف انداخت و گفت: پس بقيه کجا هستند؟ جيمز را بيرون نديدم، آيا در خانه است؟
ليزا مکثي کرد و آهسته گفت: تو تازه از راه رسيده اي. بهتر است سؤال و جواب را براي بعد بگذاريم. کمي استراحت کن، من هم مي روم تا برايت قهوه و کيک بياورم. شانس آورده اي چون امروز صبح زود کيک سيب پخته ام ، حتما از آن خوشت خواهد آمد.
مگي لبخند زد و با نگاهي مملو ازمحبت به ليزا نگريست. چارلي پوزه اش را به شلوار ليزا کشيد. ليزا سگ را نوازش کرد و گفت: اگر حيوان خوبي باشي براي تو هم چيز خوبي خواهم آورد تا بخوري.
ليزا وارد آشپزخانه شد و ديويد هم عرق ريزان و خاک آلود در حالي که موهايش را پشت سر بسته بود وارد خانه شدو يکراست به طرف آشپزخانه رفت، شير آب را باز کرد و در حالي که دست و صورتش را مي شست زير لب گفت: واي خداي بزرگ چه هواي گرمي است.
ليزا ليواني شربت جلويش گذاشت و ديويد آن را سرکشيد. ليزا به طرف قهوه جوش رفت و در حالي که داخل فنجانها را پر مي کرد نگاهي به او انداخت و گفت: مثل اينکه خيلي خسته شده اي.
ديويد سرش را تکان داد و در حالي که دستش را به کمرش زده بود کنار پنجره ايستاد و گفت: بله کمي خسته شده ام ولي ترميم پرچين هنوز تمام نشده ، ديگر چيزي نمانده کارش را تمام کنم.
ليزا مشغول چيدن کيکها در ظرف شد. ديويد تکه اي از کيک را برداشت و گفت: اين زن کيست که آمده؟ از صبح اينجا منتظر تو بود.
ليزا لبخندي زد و گفت: يک دوست قديمي ، او قبلا همکار مادرم بوده است ، بعد از فوت مادرم خيلي به من کمک کرد.
ديويد پرسيد: براي چه به اينجا آمده ؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدانم ، هيچ تصور نمي کردم دوباره او را ببينم.
ديويد به طرف پنجره برگشت و در حالي که به پرچينها نگاه مي کرد سکوت کرد. مگي با ديدن ليزا با سيني قهوه و کيک لبخند زد. چارلي که کنار پاي او دراز کشيده بود پوزه اش را بالا گرفت و تکه گوشتي را که ليزا به طرفش گرفته بود قاپيد. ليزا سيني را روي ميز گذاشت و روبروي مگي نشست. مگي فنجان قهوه را برداشت، ليزا به او خيره ماند. از زماني که او را نديده بود پيرتر به نظر ميرسيد و در ميان موهاي خاکستري رنگش رگه هاي سفيد بيشتري نمايان شده بود و در اطراف چشمانش چينهاي ريزي به چشم مي خورد اما با اين حال هنوز شيک پوشي خود را حفظ کرده بود. کت سفيد با دامن کلوش سياهرنگ بلند بر تن داشت با کفشهاي پاشنه دار سفيد؛ ناگهان به حلقه باريکي که در دست چپش بود افتاد لبخندي زد و شادمانه گفت: مگي آيا ازدواج کرده اي؟
مگي خنده کوتاهي کرد و گفت: اوه بله ، چند ماهي است که ازدواج کرده ام.
ليزا به نشانه شادماني دستهايش را به هم کوفت و گفت: خداي بزرگ ، مثل اينکه در اين مدت که من در شهر نبوده ام اتفاقهاي زيادي افتاده که از آنها بي خبرم. حالا اين مرد خوشبخت کيست که توانسته دل تو را به دست بياورد؟
مگي جابجا شد و فنجان قهوه را روي ميز گذاشت و گفت: ادوارد را به خاطر داري؟
ليزا لحظه اي فکر کرد وگفت: کدام ادوارد؟
مگي پاسخ داد: ادوارد ورلز؛ همان مردي که صاحب گاوداري بزرگي در حومه شهر بود.
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله به ياد دارم ، مرد منزوي بود و زياد با اهالي شهر نمي جوشيد. بنابراين هيچ دوست و آشنايي نداشت و هيچ کس دورو اطراف خانه او نمي پلکيد، چطور با او آشنا شدي؟
مگي سرش را پايين انداخت و گفت: مدتي در بيمارستان بستري بود، زيرا پايش زير تراکتور مانده بود و شکسته بود، در همان روزها بود که به او علاقه مند شدم. به خودم گفتم او مردي است که هميشه مي خواستم ولي خوب شهامت اين را نداشتم که علاقه ام را نسبت به او آشکار کنم. وقتي از بيمارستان مرخص شد ديگر آنجا برايم غير قابل تحمل شد. گرچه از کار خود در شگفت بودم، گاهي به اتاق خالي او مي رفتم و ساعتها به در و ديوار خيره مي شدم. بعد از يک هفته سرزده به خانه ام آمد. در آن لحظه احساسي غيرقابل توصيف داشتم. وقتي گفت که مي خواهد رسما از من خواستگاري کند انگار در آسمانها سير مي کردم. او را مي خواستم ، کسي بود که مي توانستم به او تکيه کنم.
ليزا پرسيد: از زندگيت راضي هستي؟
مگي سرش را تکان داد و گفت: بله خيلي زياد، ادوارد مرد خيلي خوش قلبي است و مرا به خوبي درک مي کند. با اينکه هر دو دوره جواني را پشت سر گذاشته ايم خيلي خوب با هم کنار آمده ايم. راستش را بخواهي به اصرار او بود که به ديدنت آمدم، هميشه از مادرت وتو برايش حرف مي زنم و ماجراي آمدن تو به اينجا را هم برايش تعريف کرده ام. ادوارد کار تو و مادرت را تحسين مي کند و بارها مرا تشويق کرد که پيش توو بيايم ولي مشکلات نمي گذاشت تا اينکه امروز دل به دريا زدم و به ديدنت آمدم.

R A H A
06-12-2011, 02:25 AM
ليزا لبخندي زد و گفت: برايت خيلي خوشحالم مگي، تو واقعا لياقتش را داشتي که داراي يک زندگي آرام و مرد خوبي چون ادوارد بشوي. هميشه برايت دعا مي کنم و هيچ گاه کمکهايي را که به من کردي فراموش نمي کنم. اگر تو مرا به قلعه سبز نياورده بودي معلوم نبود در آن شهر خوفناک بر سر من چه مي آمد. راستي از اهالي شهر چه خبر؟ پيتر، خانم هاريسون، مونوهان و آن پيرزن حراف وايت و غيره...
مگي به چهره آرام ليزا نگريست و مقداري کيک از بشقاب برداشت و گفت: از وقتي تو رفتي اتفاقات زيادي افتاده. آه راستي جانت را به خاطر داري؟
ليزا روي صندلي نيم خيز شد و گفت: بله چطور مگه؟
مگي کيکي را که در دهان گذاشته بود فرو داد و گفت: شايد باورت نشود ولي نزديک يک سالي مي شود که با مردي به نام مايکل فرار کرده است. خبرش مانند بمب در شهر منفجر شد و تا مدتها همه درباره آنها حرف مي زدند. مادر بيچاره اش بر اثر زخم زبانهاي هاريسون و اطرافيانش مجبور شد شهر را ترک کند و به لندن برود ديگر هيچ کس نه او را ديد و نه جانت و مايکل را.
ليزا سرش را پايين انداخت و بعد از مکثي متفکرانه گفت: ولي مگي من او را سرزنش نمي کنم، احساسش را کاملا درک مي کنم ، مايکل را خيلي دوست داشت. آنها در عشقشان به هيچ قاعده و اصولي پايبند نبودند. جانت مجبور به فرار شد چون نتوانست براساس قولي که به مادرش داده بود مايکل را فراموش کند و تنها راهي که به فکرشان رسيده همين بود که از همه چيز دل بکنند و فرار کنند، حتما او سختيهاي زيادي در راه عشقش کشيده. اميدوارم با مايکل خوشبخت شود. مي داني، علت اصلي فرار مايکل و جانت کسي جز هاريسون نبود؛ واقعا که چه آدم نفرت انگيزي است!
به طرف مگي برگشت و کنجکاوانه پرسيد:راستي پيتر چه کار مي کند؟ آيا بعد از رفتن من سعي کرد بفهمد کجا رفتم و آيا بعد از آمدنم به اينجا اسمي از من برد يا بي فايي اش را تکميل کرد و مرا به کلي از زندگيش حذف کرد؟
مگي از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت و به آرامي گفت: از همان ابتدا مي ترسيدم که اين سؤال را از من بپرسي. اظهار نظر درباره او را به خودت وامي گذارم ولي اگر نظر مرا بپرسي مي گويم که از صميم قلب خوشحالم که نامزدي شما به هم خورد....
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد : وقتي تو به اينجا آمدي تو و مادرت براي مدتي نقل محفل آنها شده بوديد و تا مي توانستند پشت سر شما بد مي گفتند و به هاريسون و پيتر تبريک مي گفتند که به اصطلاح آنها خيلي زود توانستند مشت تو و مادرت را باز کنند. هاريسون خيلي زود دست به کار شد و ريتا موناهان را براي پيتر خواستگاري کرد و الان مدت شش ماهي مي شود که آنها ازدواج کرده اند و ريتا سه ماهه حامله است.
به طرف ليزا برگشت تا تأثير حرفهايش را در چهره او ببيند. ليزا خونسرد نشان ميداد. تکه اي کيک در دهانش گذاشت و در حالي که آن را مزه مزه مي کرد با لحني سرشار از بي اعتنايي گفت: مگي خيال نکن که از ازدواج پيتر ناراحت شدم چون فکر او و عشق او مدتهاي زيادي است که در من از بين رفته، حالا اين پسري که روزي جزئي از وجود من بود با يک دختر لوس و از خود راضي ازدواج کرده ، ريتا با آن چشمهاي پر فريب و روباه گونه اش و با آن لباسهاي عجيب و غريب!
لبخندي بر لبانش نقش بست و ادامه داد: ميداني مگي ، تا همين چند لحظه قبل خيال مي کردم از پيتر متنفرم ولي حالا احساس مي کنم که واقعا دلم برايش مي سوزد چون او به عروسک خيمه شب بازي مي ماند که هيچ گاه در زندگي از خود اختياري نداشته و هميشه بازيچه دست مادرش بوده است. تنها چيزي که او را دلخوش ميکند شهرت و ثروت و افتخارات و القابي است که از اجدادش به ارث برده و اين احساس که يک نورماندي اصيل است و از نژادي که کاملا برتر از ديگران. او اساس زندگيش را برپايه اي سست و بي روح ساخته که با يک تلنگر درهم مي ريزد.
از جا برخاست و به طرف چارلي رفت و در حالي که او را نوازش مي کرد ادامه داد: تا وقتي که در آنه شهر لعنتي زندگي مي کردم او توانسته بود چشم مرا به روي واقعيتها ببندد و مرا به آينده بي روح و بي جاني که برايم ترسيم کرده بود اميدوار سازد و هنگامي که براي اولين بار جيمز را کنار ساحل ديدم، خود او نيز فهميد که آن تاري که اطراف من تنيده بود براي هميشه پاره شد. او از احساس ، محبت و عشق تهي بود و من هنوز نتوانسته ام بفهمم که چگونه توانستم به موجود سرد و کسل کننده اي مانند او دل ببندم. من دختري بودم با نيروي مهار نشدني براي آزاد زيستن و در آرزوي يک زندگي ساده و بي آلايش ، بدون آن تشريفات و زرق و برقهاي اضافي و عذاب آور و عقايدي کورکورانه که از اجدادشان به ارث برده بودند و باعث شده بود که چشم آنها واقعيات زندگي را نبيند. آنها هيچ وقت نمي توانند طعم دوست داشتن ، عشق ورزيدن و محبت خالصانه و به دور از تزوير و ريا را بچشند و هيچ وقت نفهميده اند که تنفش در هواي کوهستان و زحمت و رنج کشيدن بر روي زمينهايي که روزي نتيجه کارشان از خاک سبز مي شود و رشد مي کند چه لذتي دارد. آنها هيچ وقت نمي توانند پنجره خانه شان را باز کنند و از ته دل فرياد بزنند که زندگي را دوست دارند؛ اما مگي من همه اينها را لمس کرده ام و با اينکه مشکلات بسياري داشته ام، خوشحالم که در قلعه سبز زندگي مي کنم، چون اينجا جان تازه اي به من بخشيد. من خوشبخت بوده ام اگرچه کم سختي نکشيدم. سختي جدايي از عزيزاني که هر کدامشان گوشه اي از قلب مرا همراه خود بردند.
مگي کنار ليزا زانو زد و در حالي که اشک از چشمانش سرازير بود گفت: تو دختر شجاعي هستي ليزا و هميشه در تمام مشکلات مستحکم برجاي مانده اي و هيچ گاه تن به شکست ندادي. قلعه سبز بايد به وجود تو افتخار کند.
ليزا با نگاهي سرگردان دست مگي را گرفت و گفت: بيا برويم کمي قدم بزنيم. دوست نداري به ديدن مادرم برويم؟
مگي آهي کشيد و گفت: البته که مي خواهم. دلم براي او خيلي تنگ شده...
هر دو از خانه بيرون رفتند. مگي با لذت به اطراف نگاه مي کرد. ليزا نگاهي به او انداخت لبخندي زد و گفت: خوشحالم که به ديدنم آمدي، چيزهاي زيادي هست که مي خواهم نشانت بدهم، جاهاي زيبايي که در تمام عمرت نديده اي ، مثل رودخانه اي که پشت همين درختهاست. اگر يک بار آن را ببيني هيچ وقت عظمت و شکوهش را از ياد نخواهي برد و همين طور زمينهاي جان و گلهايي که پاتريشيا پرورش داده ، و آه راستي يادم رفته بود به تو بگويم. مي داني مگي من يک اسب دارم، اسبي بسيار زيبا و باهوش به نام سندي که او را خيلي دوست دارم. شايد بتوان گفت هميشه برايم دوستي باوفا بوده.
مگي مشتاقانه لبخندي زد و گفت:
بايد همه آنها را به من نشان بدهي، مي خواهم تمام چيزهايي را که در اينجا ديده ام براي ادوارد تعريف کنم چون او هم براثر تعريفهاي من به قلعه سبز علاقه مند شده.
ليزا دست او را گرفت. وقتي بالاي تپه رسيدند، گورستان در پايين پايشان نمايان شد. مگي گفت: به ياد دارم که مادرت را در همين جا دفن کرديم، آيا اين طور نيست؟
ليزا سرش را آهسته تکان داد و گفت: مادرم و يک عزيز ديگر.

R A H A
06-12-2011, 02:27 AM
مگي متعجبانه به او نگريست. از تپه سرازير شدند و کنار گورها رسيدند. مگي راه را بلد بود و مستقيم به طرف گور ماري رفت. لحظه اي مردد ماند و به قبر کنار گور ماري نگاهي انداخت. بعد از چند لحظه به ناگاه فريادبلندي کشيد و روي زمين نشست و با صدايي لرزان گفت: ليزا به من بگو که حقيقت ندارد، بگو که جيمز نمرده!
ليزا صورتش را ميان دستهايش گرفت و شروع به گريه کرد. مگي کنار دو قبر نشست و مدتها براي هر دو اشک ريخت.
وقتي ليزا او را بلندکرد، هر دو بغض آلود از آنجا دور شدند. مگي سکوت را شکست و گفت: باور کردنش مشکل است ، آخر چطور ممکن است آن جيمز سرحال و سرزنده به اين زودي بميرد؟
ليزا آهي کشيد و آهسته گفت: با سرنوشت نمي توان جنگيد. مي داني مگي هيچ کس نمي تواند جاي او را در قلعه سبز پر کند. هنوز هم وقتي تنها مي شوم و راجع به گذشته فکر مي کنم در جاي جاي اين چمنزار سرسبز و آن خانه بزرگ جيمز را مي بينم که به کارها رسيدگي ميکند. گاهي غرولند مي کند و گاهي از سر خوشي با کشاورزان شوخي مي کند و با صداي بلند مي خندد.
مگي گفت: درست است که هيچ کس نمي تواند مانند او اينجا را اداره کند ولي تو هم مي تواني نقش مهمي در اداره قلعه سبز داشته باشي.
ليزا برگي از درخت کند و گفت: اشتباه مي کني مگي ، من هيچ کار مثبتي براي انجام دادن ندارم. جان به کار زمينها و ديويد و پاتريشيا به کار خانه مي رسند و من فقط وقت مي گذرانم. گاهي احساس ميکنم در اينجا جز يک فرد اضافي چيز ديگري نيستم.
مگي دست ليزا را فشرد و گفت: اين چه حرفي است که مي زني؟ هيچ وقت خود را دست کم نگير، همين قدر که تو در اينجا راحت زندگي مي کني و همه دوستت دارندخود موهبت بزرگي است. ليزا تو با بودنت به آنها قدرت مي دهي و باعث مي شوي که جان و ديويد با شور و شوق بيشتري در کارهايشان پشتکار نشان دهند.
ليزا سکوت کرد و با دستش سايباني و به دور دستها نگريست.دوست داشت براي مگي از ژاک بگويد ولي نميتوانست ، مگي هيچ وقت ژاک را نديده بود پس نمي توانست احساس ليزا را درک کند و يا درباره او قضاوت کند.
صداي مگي او را به خود آورد که مي گفت: اگر دفعه ديگر به قلعه سبز بيايم حتما ادوارد را همراه خود خواهم آورد. مطمئنم که از اينجا خيلي خوشش مي آيد.
ليزا خنديد و به شوخي گفت: نمي ترسي که مردم شهر پشت سرتان حرف بزنند؟
مگي لبخندي زد و گفت: نه من و نه ادوارد هيچ وقت به حرفهاي آنها اهميتي نمي دهيم.
ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: ميداني مگي ، اگر اهالي شهر بفهمند که تو پيش من آمده اي حتما خواهند گفت عقلت را از دست داده اي که پيش دختر طرد شده اي آمده اي که در مکاني دور افتاده زندگي مي کند.
مگي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هيچ وقت به آنها اجازه نخواهمداد که چنين قضاوتي درباره اينجا داشته باشند. آنها حدس هم نخواهند زد که من به چه بهشتي آمده ام.
ليزا بلند خنديد و شادمانه تکرار کرد: بهشت، بله به راستي اين اسم برازنده قلعه سبز است.
وقتي مگي او را ترک گفت و ماشينش در پيچ جاده ناپديد شده، ليزا به طرف خانه حرکت کرد. سرگيجه داشت. به خود گفت شايد دوباره آن مريضي عذاب آور به سراغش آمده است. سردرد و بعد ضعفي که تمام بدنش را دربر مي گرفت ناگهان تعادلش را از دست داد و تنه درختي را گرفت تا سقوط نکند. بعد از آن سياهي محض بود و ديگر چيزي نفهميد. وقتي به هوش آمد که پاتريشيا مايع تلخ سياهرنگي رادرون دهانش مي ريخت. با صدايي ضعيف گفت: بس است پاتريشيا اين خيلي بد مزه است.
پاتريشيا بردبارانه گفت: ساکت باش و مثل يک دختر خوب دوايت را بخور، برايت خوب است.
ليزا مطيعانه دوا را فرو داد. نگاهش به اطراف چرخيد، ديويد را ديد که به ديوار تکيه داده بود و چارلي را نوازش مي کرد. ليزا به سختي گفت: چه اتفاقي برايم افتاده؟
پاتريشيا از سر نگراني به او نگريست و گفت: ديويد تو را کنار پرچينهاي خانه ديده بود که از حال رفته بودي. بلافاصله تو را به خانه آورد. وقتي تو را آن طور رنگ پريده ديدم، حسابي ترسيدم. به نظرم دوباره ضعف کرده بودي، حالا حالت چطور است؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: خوبم گمان مي کنم دوايت واقعا معجزه ميکند.
ديويد در را باز کرده بود که خارج شود. ليزا رويش را به طرف او برگرداند و گفت: ديويد...
ديويد برگشت و به او نگريست. ليزا آهسته گفت: واقعا متشکرم که به من کمک کردي.
ديويد سرش را تکان داد، لبخندي زد و خارج شد. هنگامي که پاتريشيا کنار تخت روي صندلي چرت مي زد، ليزا صداي گيتار ديويد را شنيد که هماهنگ با صداي شرشر باران آهنگ حزن انگيزي مي نواخت. ليزا چشمانش را بست و بي صدا گريست. چقدر در آن لحظه احساس تنهايي مي کرد و هنگامي که بالشش را اشک خيس شده بود، با دلي افسرده به خواب رفت.
باد سردي از لابه لاي شاخه هاي عريان درختان مي گذشت و شلاق آور به صورت ليزا مي خورد. شال گردنش را دور گردنش محکم کرد و روي برگهاي زرد و خشک به حرکتش ادامه داد. از صداي خش خش برگها لذت مي برد. هواي پاييز آن سال بسيار سرد بود و حکايت از روزهاي سردتر زمستاني داشت. کشاورزان محصولات خود را برداشت کرده بودند و زمينهاي خالي آن دورترها خودنمايي ميکرد، جان مدتها بود که به دليل مشغله زيادکاري نتوانسته بود به ليزا سر بزند، بنابراين او تصميم گرفته بود بعد از مدتها به جان و کلارا سري بزند. خانه کوچک آنها از لاي درختان پديدار شد. لبخندي زد و بر سرعت گامهايش افزود. کلارا از ديدن او حسابي خوشحال شد؛ بازوي او را گرفت و کنار آتش نشاند. ليزا به شکم کلارا که ديگر حسابي برآمده بود نگريست و گفت: کلارا گمان مي کنم يک بچه غول در شکم داري.
کلارا فنجان قهوه را جلوي او گذاشت و در حالي که مي خنديد گفت: پس بنابراين به پدرش شبيه خواهد شد.
ليزا هم خنديد و در حالي که دستهايش را روي فنجان گذاشته بود تا گرم شود گفت: کاش مي شد بچه تان زودتر به دنيا بيايد.
کلارا لبخندي زد و گفت : اگر عجله نکني، سر موقع به دنيا خواهد آمد؛ يک ماه ديگر بيشتر باقي نمانده.
ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: چقدر زود گذشت، انگار همين ديروز بود که به من خبر دادي حامله هستي.
کلارا گفت: ولي براي من هر روزش مثل يک سال گذشت. دائم در اين فکر هستم که آيا بچه ام سالم به دنيا خواهد آمد يا نه.
ليزا با لحني سرشار از مهرباني گفت: همه مادرها قبل از تولد بچه شان از اين فکرها مي کنند. مطمئن باش که نگرانيت بي مورد است و بچه سالمي به دنيا خواهي آورد.
کلارا به آشپزخانه رفت تا براي ليزا کلوچه بياورد. وقتي بيرون آمد ليزا کلوچه اي از بشقابي که در دست او بود برداشت و در حالي که آن را مي خورد از جيب باراني اش شيئي کوچک را بيرون آورد و به کلارا داد.

R A H A
06-12-2011, 02:28 AM
کلارا خنده اي کرد و گفت: يک عروسک چوبي کوچک براي بچه ام، اين طور نيست؟
ليزا لبخند زد و گفت: بله درست حدس زده اي.
کلارا مجسمه را روي ميز گذاشت و در حالي که آن را برانداز مي کرد گفت: اين بچه هنوز به دنيا نيامده ولي وسايل شخصيش از من هم بيشترشده؛ از آن طرف جان هر روز چيزي براي بچه مي خرد و به خانه مي آورد و اين هم از تو که تنها کارت اين است که براي بچه من وسايل چوبي درست کني در حالي که ميدانم کارهايت طرفداران زيادي پيدا کرده او همه حاضرند آنها را با قيمتي مناسب از تو بخرند.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و در حالي که به کلوچه ها ناخنک مي زد گفت: هيچ گاه دوست ندارم در قبال کارهايم اجراتي از کسي بگيرم زيرا در آن صورت لذت کار از بين خواهد رفت. دوست دارم هرچه مي خواهم بتراشم، نه آن چيزيکه ديگران مي پسندند، چون عقيده دارم هيچ گاه نمي توانم براي چوبهايي که مي تراشم قيمتي تعيين کنم.
کلارا مجسمه را در دست گرفت و گفت: ديويد هم مانند تو فکر مي کند يا نه؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: بله او هم مانند من عقيده دارد که روي هيچ کدام از آثارش نمي تواند قيمتي بگذارد، البته کارهاي او واقعا شاهکارهايي است که من تا به حال در هيچ کجا نديده ام.
کلارا گفت: آيا تو همه آنها را ديده اي؟
ليزا گفت: بله ، تمام آنها را به من نشان داده.
کلارا لبخندي شيطنت آميز زد و گفت: مطمئنم غير از تو آنها را به هيچ کس ديگري نشان نداده است، چون ديويد از وقتي برگشته از همه مردم کناره گرفته.
ليزا انديشيد: شايد به دليل اينکه من هم مانند او هستم و حرفش را ميفهمم ، و در حالي که با انگشتش روي فنجان ضربه مي زد رو به کلارا کرد و گفت: او تنهايي را بيشتر مي پسندد و دوست ندارد کسي به دنيايي که او براي خود ساخته وارد شود. اقرار مي کنم مرد اسرارآميزي است که هيچ کس را مانندش نديده ام، با تو شرط ميبندم که اگر مدتي به خانه ات دعوتش کني بعد از چند روز احساسمي کني واقعا در مقام صاحبخانه از خود اختياري نداري و بدون اينکه بخواهي زير فرمان او هستي و البته هيچ وقت نميتواني از او گله کني ، چون واقعا مدير خوبي است و آن قدر کارهايش را با ظرافت و بي نقص انجام مي دهد که جاي هيچ بهانه اي باقي نخواهد گذاشت.
کلارا گفت:من که هيچ وقت نمي توانم با مردي مثل او کنار بيايم، تنها تو هستي که مي تواني با او کنار بيايي.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: اگرچه من هم مدت زيادي است که با او زندگي ميکنم، در کمال صداقت بايد بگويم که هيچ گاه نمي فهمم در ذهنش چه مي گذرد...
آهي کشيد و در حالي که دستهاي کلارا را نوازش مي کرد ادامه داد: خوب از اين حرفها گذشته غير از اينکه براي ديدنت آمده بودم مي خواستم پيشنهادي به تو بکنم که مدتهاست ذهن مرا به خود مشغول کرده.
کلارا کنجکاوانه پرسيد: چه پيشنهادي؟
ليزا دستش را روي شانه او گذاشت و گفت: مي خواستم از تو بخواهم که مدتي به قلعه سبز بيايي چون خودت هم خوب مي داني که لحظات بحرانيي را سپري مي کني و ديگر چيزي به وضع حملت باقي نمانده. اين طور که معلوم است اين روزها مشغله جان خيلي زياد است و کمتر در خانه مي ماند، بنابراين تو بيشتر اوقات در خانه تنها هستي. دوست دارم تو و جان براي مدتي به قلعه سبز بياييد تا خيال همه راحت شود. تصور نمي کني اين طوري برايت بهتر باشد؟
کلارا سرش را پايين انداخت و چيزين نگفت. ليزا ادامه داد: خواهش مي کنم قبول کن کلارا، بگذار احساس کنم که من هم مي توانم کاري برايتان انجام دهم. از وقتي جيمز مرده تمام کار قلعه سبز به عهده جان است و من هيچ کار مفيدي نمي توانم انجام دهم. دوست دارم برايتان مؤثر باشم و در اين مدت از تو پرستاري کنم. شايد به اين وسيله بتوانم اندکي از زحمتهاي جان را جبران کنم.
کلارا گفت: جان وظيفه اش را انجام ميدهد ليزا. او بايد سخت کار کند تا بتوانند قلعه سبز را پابرجا نگه دارد ، او هنوز راهي طولاني و دراز در پيش دارد تا بتواند روزي مانند پدرش قلعه سبز را اداره کند.
ليزا از جا برخاست و گفت: و به همين دليل است که مي خواهم به او کمک کنم تا وظيفه اي را که در قبال قلعه سبز دارد بهتر انجام دهد، بدون آنکه نگران وضع تو باشد. کلارا من من کنان گفت: متشکرم ليزا ، راستش را بخواهي مدتي است که شبها، وقتي جان دير به خانه مي آيد وحشت زده مي شوم. مي داني که اين روزها ترس و هراس مرا حسابي از پا در آورده است. گمان مي کنم اگر پيش تو بيايم خيالم راحت تر خواهد شد. جان هم بدون هيچ نگراني به کارهايش مي رسد.
ليزا گونه اش را بوسيد و شادمانه گفت: پس امشب با جان صحبت کن ، منتظرتان خواهم بود.
کلارا شالگردنش را به او داد و گفت: متشکرم ليزا ، نمي داني که چقدر از پيشنهادت خوشحال شدم. تو دوست دلسوزي هستي و من از داشتن چنين خواهر شوهري به خود مي بالم.
ليزا لبخندي زد و از او جدا شد. کلارا تا وقتي که ليزا در پيچ جاده ناپديد شد، ايستاد و به او نگريست. اميدوار بود که جان هم از آن پيشنهاد استقبال کند.
آن روز پاتريشيا به کلبه قديمي خودش رفته بود تا سري به آنجا بزند بنابراين ليزا به تنهايي ميز صبحانه را جمع کرد. ديويد وارد شد، ليزا سرش را بالا برد و به او صبح به خير گفت. ديويد ساکت کنار او ايستاد. ليزا متعجب به او نگريست. ديويد دستهايش را داخل جيبهاي شلوارش کرده بود و مانند هميشه با پاهاي فاصله دار از هم ايستاده بود. ليزا به طرف او رفت و گفت: آيا اتفاقي افتاده که اين طور خصمانه ايستاده اي و به من نگاه مي کني؟
ديويد به او خيره شد و گفت: به من نگفته بودي که بايد از يک زن حامله پرستاري کنيم.
ليزا گفت: اگر منظورت کلارا است که بايد بگويم من او را به اينجا دعوت کردم، آيا اشکالي دارد؟
ديويد شانه هايش را بالا انداخت و شروع به سوت زدن کرد. ليزا پرسيد: منظورت از اين کارها چيست؟ آيا آمدن کلارا اين قدر براي تو عذاب آور است؟
ديويد با صداي بلند گفت: بله ، بله برايم عذاب آور است چون حوصله نگهداري از يک زن حامله را ندارم، خيال کن من ديوانه ام ولي نمي توانم کلارا را تحمل کنم.
ليزا فرياد زد: بله واقعا ديوانه اي بيش نيستي، چون بابت مسائل پيش پا افتاده جنجال به راه مي اندازي و سر من داد مي زني. کلارا چه عيبي دارد که نمي تواني او را تحمل کني؟ اصلا چه کسي از تو خواست که از او نگهداري کني؟ خود من از او پرستاري خواهم کرد و جناب آقاي ديويد شايد بد نباشد به خاطر بياوري که او زن جان است، دوست تو، که اين قدر گستاخانه درباره او حرف مي زني. مي خواهي با گفتن اين حرفها چه تصوري درباره ات بکنم؟
ديويد رويش را برگرداند و گفت: از من چه انتظاري داري؟ مي خواهي چون جان دوست من است ، زنش را هم تحمل کنم؟ بگذار رک به تو بگويم. من از زنها خوشم نمي آيد مخصوصا اين زن.
ليزا پايش را از سر خشم به زمين کوبيد و گفت: اگر حوصله زنها را نداري پس حتما حوصله مرا هم نداري. بسيار خوب جناب رئيس من هم گورم را گم ميکنم تا شما به راحتي به زندگي خود ادامه بدهيد.

R A H A
06-12-2011, 02:29 AM
ديويد غضب آلوده به او نگريست و گفت: کسي حرفي از تو ميان نياورد.
ليزا آهي کشيد و گفت: رفتارت اصلا درست نيست ديويد. تو به دليل همين لجبازيها و غرورهاي بيجايت همه را از خود فراري مي کني، هيچ گاه نخواستي صادقانه به اطرافت نگاهي بيندازي و مردم را بشناسي ، تو هميشه يکطرفه قضاوت مي کني و تنها جنبه هاي بد ديگران را پيدا مي کني و آنها را به رخشان مي کشي و اين کارت خيلي زشت است.
ديويد پوزخندي زد و گفت: خيال مي کردم ميداني که براي من مهم نيست مردم چه فکري درباره من بکنند. مي خواهند از من مدلي مثل خودشان بسازند و من نمي توانم آن طور باشم که آنها مي خواهند؛ اگر برايشان غير قابل تحمل هستم برايم مهم نيست. چون براي هيچ کدامشان ارزشي قائل نيستم. من واقعا از کلارا خوشم نمي آيد. آيا مي توانم به خودم هم دروغ بگويم؟
ليزا روي صندلي نشست و گفت: تو غير قابل تحملي ديويد...
ديويد خشمگين گفت: تو هم از من متنفري؟ بسيار خوب خانم عزيز از اينجا مي روم.دوست ندارم وجود من برايتان غير قابل تحمل باشد.
و به طرفت در رفت.
ليزا از جا پريد و فرياد زد: ديويد سرجايت بايست!
ديويد ايستاد و ليزا به سرعت به او نزديک شد و بدون آنکه فرصتي به ديويد بدهد با تمام توان خود سيلي محکمي به گوش او زد. ديويد قدمي به عقب گذاشت و در کمال تعجب به او نگريست. ليزا در حالي که مي لرزيد گفت: يعني تو تا اين اندازه پست فطرت هستي؟ چطور به خودت اجازه مي دهي چنين رفتاري با من داشته باشي ؟خيال مي کني اگر مادرم با جيمز زنده بودند مي گذاشتند تو اين گونه با من سخن بگويي؟ تو ابله چه انديشيده اي؟ خيال م يکني که من براي اينکه تو از همه مردم بريده اي و مانند روباهي در حال مرگ به گوشه اي خزيده اي و دندانهايت را به همه نشان ميدهي حاضرم تمام تعلقات و محبت و علاقه اي را که به اطرافيانم دارم ، ناديده بگريم؟ نه ديويد کاملا در اشتباهي ، من مانند تو ترسو نيستم. تو از واقعيت ترس داري چون مي ترسي نزديکيت به مردم باعث اندوه و رنجت شود. تو شهامت نداري ، ديويد تو بزدلي! مي فهمي؟
ديويد مات و مبهوت به او خيره مانده بود. ليزا دوباره احساس ضعف کرد. با پاهايي سست روي زمين نشست و در مقابل چشمان نگران ديويد، شروع به لرزيدن کرد. ديويد جلوي او زانو زد و دستش را به آرامي روي شانه هاي ليزا که قطرات اشک از چشمانش جاري شده بود گذاشت و گفت: من متأسفم نمي خواستم نارحتت کنم....
ليزا را بلند کرد و ادامه داد: از تو معذرت مي خواهم ، کاش مي دانستم که چه مي کنم. هنوز فرق بين خوبي و بدي ، خشونت و محبت را به درستي تشخيص نمي دهم. خودم هم مي دانم که هيچ توجيهي براي کارم ندارم. تنها مي دانم که در آشفتگي عذاب آوري دست و پا مي زنم و حالا هم حاضرم براي جبران کارم خودم بروم و کلارا را به اينجا بياورم.
ليزا اشکهايش را پاک کرد و در حالي که به طرفه ميز صبحانه مي رفت گفت: من هم متأسفم که آن رفتار را با تو داشتم. واقعا قصد نداشتم که به تو سيلي بزنم.
ديويد نيشخندي زد و گفت: هيچ گاه، هيچ زني ، حتي مادرم به من سيلي نزده بود و تو عجب سيلي دردناکي به من زدي! شايد هم مي خواستي جور تمام کساني را که در حسرت سيلي زدن به من بودند بکشي!
ليزا از حرف او خنده اش گرفت و گفت: اگر قرار باشد جور همه آنها را بکشم بايد خود را براي سيليهاي بعدي هم آماده کني.
ديويد جواب داد: اوه نه، غرورم بيش از اين اجازه نمي دهد. حاضرم به جاي سيليهاي دردناک به پيشواز کلارا دوست گرامي شما بروم.
ليزا زير چشمي به او نگريست که باعث شد ديويد حرفش را اصلاح کند: و البته همسر گران قدر جان.
ليزا آهي کشيد وگفت : متشکرم ديويد.
ديويد از خانه خارج شد. ليزا در حالي که فنجانها را به طرف آشپزخانه مي برد فکر مي کرد اگرچه اين طور احساس کرده بود که بر ديويد پيروز شده، هنوز هم از شناختن او عاجز بود.
ديويد همان قدر براي او ناشناخته بود که براي ديگران. چندي بعد ديويد در پي او کلارا واردخانه شدند. ليزا با لبخند به طرف کلارا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت: به خانه ات خوش آمدي کلارا.
کلرا عرق ريزان خود را روي صندلي انداخت.
ليزا از سر دلسوزي گفت: برايت خيلي سخت بود تا اينجا بيايي؟
کلارا لبخندي زد و در عين خستگي گفت: به نظرم راه دو برابر شده بود. از خودم متنفر شدم که مانند پيرزنها لنگان لنگان تا اينجا آمدم. اگر ديويد نبود اصلا به اينجا نمي رسيدم. کمک او واقعا به موقع بود. متشکرم ديويد، تو را هم به زحمت انداختم.
ليزا و ديويد پنهان از چشم او نگاهي با هم رد و بدل کردند. ديويد چمدانها را زمين گذاشت و گفت: چارلي بيا.
چارلي دمش را تکان داد و همراه صاحبش از خانه خارج شد.
کلارا بعد از خارج شدن او گفت: مرد خوبي است، گمان مي کنم کاملا در مورد او اشتباه کرده بودم. حق با توست، من عجولانه قضاوت کرده بودم. احساس مي کردم که از من بدش مي آيد ولي رفتارش کاملا خلاف اين را ثابت کرد.
ليزا کنار او نشست و با ملايمت گفت: آدم خشني نشان مي دهد ولي واقعا اين گونه نيست.
کلارا سرش را تکان داد و آهي کشيد و گفت: خوشحالم که به اينجا آمدم. ديگر خيالم راحت است و جان هم مي تواند هر چقدر دلش مي خواهد کار کند و دير به خانه بيايد.
ليزا خنده اي کرد و گفت: تا تو استراحت کني لوازمت را بالا مي برم. من و پاتريشيا يکي از اتاقهاي بالا را برايتان آماده کرده ايم. يکي از بهترين اتاقهاي اينجاست و تو مي تواني به راحتي در آنجا استراحت کني.
کلارا سرش را به نشانه قدرشناسي تکان داد وگفت: متشکرم ليزا ، اميدوارم بتوانم تلافي کنم.
ليزا ابروهايش را بالا کشيد وگفت: براي تلافي کردن تنها يک راه داري و آن غير از اين نيست که بتوانم درباره اسم بچه تان نظر بدهم.حاضرم شرط ببندم از اسمي که من براي بچه تان انتخاب کرده ام خوشتان خواهد آمد.
کلارا خنديد و گفت: خوب چه اسمي انتخاب کرده اي؟
ليزا جواب داد: حالا نمي توانم بگويم چون اسم انتخابي من بايد مانند رازي بمان تا وقتي بچه تان به دنيا بيايد.
کلارا گفت: دست کم بگو که اسم انتخابيت اسم پسر است يا دختر...
ليزا لبخند شيطنت آميز زد و در حالي که چمدانها را بالا مي برد فرياد زد: در آينده اي نزديک خواهي فهميد.
کلارا آهي کشيد و از سر رضايت لبخندي زد و چشمهايش را روي هم گذاشت. احساس کرد بچه تکان مي خورد. قلبش از شادي تپيد و آهسته گفت: آرام باش و لگدپراني را کنار بگذار؛ هنوز زود است که چشمت را به روي اين جهان باز کني. با خيال راحت به خواب عزير من ، مادرت خسته است و براي ديدن تو بي قرار، هم مادرت و هم تمامي کساني که دوستت دارند...

R A H A
06-12-2011, 02:31 AM
ليزا فنجان قهوه را جلوي جان که تازه رسيده بود گذاشت. جان کلاهش را برداشت و نگاهي به اطراف انداخت و گفت: کلارا کجاست؟
پاتريشيا در حالي که نخ کلاف را دور دستش مي پيچيد گفت: از او خواستم کمي بخوابد. اين روزها بايد بيشتر استراحت کند چون بچه اش احتياج به آرامش دارد.
جان لبخندي زد و گفت: از وقتي او پيش شماست خيالم کاملا راحت شده.
ليزا که به شانه پاتريشيا تکيه داده بود گفت: روزهاي سختي را مي گذراند. مانند بچه ها بهانه گير شده و مرتب از درد پا مي نالد، پاهايش بدجوري ورم کرده. به نظرم بچه درشتي به دنيا بياورد.
جان آهي کشيد و سکوت کرد. باران دوباره شروع به باريدن کرده بود و با ضربات پياپي به شيشه ها مي خورد.
ديويد کنار پنجره رفت و زير لب گفت: لعنتي ! چند روز است که مرتب مي بارد. اگر همين طور بخواهد به باريدن ادامه دهد تا چند روز ديگر سيل ما را مي برد.
جان قهوه اش را سر کشيد و گفت: با اين حال سال خيلي خوبي را پشت سرگذاشتيم و محصولات خوبي برداشت کرديم.
پاتريشيا که مشغول بافتن بود گفت: بله ، سال خوبي بود چون من هم توانستم اولين محصولي را که به عمل آوردم به قيمتي مناسب بفروشم.
جان گفت: بله همه آنها را به من فروختي. حالا که فکر مي کنم مي بينم حسابي سر مرا کلاه گذاشتي.
پاتريشيا يکي از کلافهاي نخ را به طرف او پرتاب کرد و گفت: ديگر هيچ گاه با تو معامله نخواهم کرد جان واريک. محصولاتي که به تو فروختم، بهترين ها بود. خودت هم مي داني که هيچ کدام از کشاورزها محصولي مانند من پرورش نداده بودند.
جان دستهايش را بالا گرفت و گفت: خيلي خوب تسليمم، خانم گرامي حرفم را پس مي گيرم.
ليزا و ديويد به هم نگريستند و خنديدند. ديويد سيبي را از درون سبد برداشت و در حالي که آن را گاز مي زد دوباره کنار پنجره رفت. او آن روزها خيلي کم حوصله شده بود و بيشتر اوقاتش را داخل کلبه اش سپري مي کرد. چون کار زيادي براي انجام دادن نداشت سرگرم ساختن مجسمه بزرگي شده بود که ليزا آن را تنها يک دفعه از پشت پنجره ديده بود و با اينکه خيلي دوست داشت بداند که آن مجسمه با چشمهاي درشت و بيني و دهاني که هنوز تراشيده نشده بود از چهره چه کسي ساخته مي شد، هيچ وقت نتوانست از ديويد در مورد آن چيزي بپرسد. احساس مي کرد او نمي خواهد توضيحي در مورد آن مجسمه به ليزا بدهد. صداي جان، ليزا را از افکارش بيرون آورد.
ليزا تو حالت چطور است؟ کمي کسل به نظر مي رسي.
ليزا کمي جابجا شد و گفت: نمي دانم چه بگويم، شايد حق با تو باشد. آخر اين روزها انتظار برايم کشنده است. انتظار براي به دنيا آمدن بچه شما و کريسمس ، دلم براي رقص و پايکوبي و شور و هيجان جشنها تنگ شده.
جان و پاتريشيا خنديدند. ديويد گفت: تا به حال هيچ وقت جشن کريسمس قلعه سبز را نديده ام. اين طور که ليزا تعريف مي کند خيلي جالب است.
جان گفت: البته و تو خوشبخت ترين مرد انگلستان خواهي بود که امسال عيد کريسمس ما را مي بيني. هيچ جا نمي تواني چنين جشن باشکوهي را بيابي.
ديويد لبخندي زد و گفت: پس ليزا حق دارد که براي رسيدن کريسمس بي قرار شد.
ليزا وسط سالن چرخي زد و گفت: زنده باد کريسمس!
و به طرف آشپزخانه رفت.
پاتريشيا لبخندي رضايت آميز زد و گفت: فکر کريسمس آدم را سرحال مي آورد.
جان روي کاناپه ولو شد و چشمهايش را بست.
پاتريشيا گفت: قبل از اينکه بخوابي مي خواهم درباره اين بلوزي که مي بافم نظر بدهي.
جان چشمهايش را باز کرد و در حالي که به آن نگاه مي کرد گفت: اگر آن را براي من مي بافي مي توانم بگويم که خيلي زيباست.
پاتريشيا نيشخندي زد و گفت: البته که براي تو نيست جان، آن را براي ليزا مي بافم. مي خواهم به عنوان هديه کريسمس به او بدهم.
جان ابروهايش را درهم کشيد و به شوخي گفت: پس اگر اين طور است به نظر من چنگي به دل نمي زند. تصور نمي کنم ليزا آن را بپسندد.
پاتريشيا روي از او برگرداند و گفت: ولي اشتباه تصور کرده اي چون ليزا از آن خيلي خوشش آمد.
جان خنديد و گفت: مگر به او گفته اي که آن را براي او مي بافي؟
پاتريشيا لبخندي زد و گفت: خوب مي داني جان ، نتوانستم وقتي او از بلوز تعريف کرد زبانم را نگه دارم و گفتم که آن را براي او مي بافم. جان گفت: ولي من هنوز راجع به اينکه چه هديه هايي تهيه کنم فکر نکرده ام، تو چي ديويد؟
ديويد شانه هايش را بالا انداخت و جواب داد: من هيچ گاه به کسي هديه کريسمس نداده ام ولي خوب اين شور و اشتياق شما مرا به فکر انداخته، در حالي که ديگر چيزي به سال نو نمانده.
جان متفکرانه گفت: چقدر زود گذشت، انگار همين چند وقت پيش بود که در اين خانه شور و هيجان موج مي زد. هيچ وقت کريسمس پارسال را از ياد نخواهم برد، چه اوقات خوشي داشتيم در حالي که جيمز و ژاک هم در کنار ما بودند.جيمز بساط جشن را آماده کرده بود و هنگامي که دوستانش از راه رسيدند با شور و شوق از همه آنها استقبال و پذيرايي مي کرد. به ياد ندارم که چند دفعه رقصيد اما سعي مي کرد با همه زنها برقصد و ژاک که چشمهاي سياهرنگش در آن شب از شادي برق مي زد؛ برادري که تفاوتهاي بسياري با من دارد؛ با اين حال او را خيلي دوست دارم، اگرچه او ما را به کلي فراموش کرده است.
همه شاد بوديم غافل از اينکه کريسمس امسال ديگر نه جيمز در ميان ماست و نه ژاک.
همه سکوت کردند و به صداي باران که با شدت مي باريد گوش فرا دادند. چارلي پوزه اش را روي پاگرد گذاشت و در حالي که لم داده بود به ليزا که با چشماني اشکبار کنار آشپزخانه ايستاده بود خيره شد.
سرو صداي جان و پاتريشيا بر سر تفاوت سليقه درباره لباس بچه بالا گرفت. پاتريشيا پيراهن را در دست گرفت و گفت: جان مگر ديوانه شده اي؟ چه کسي لباس به اين بزرگي را به تن بچه اي که تازه به دنيا آمده مي کند؟ اين لباس حتي در چند سال آينده هم که بچه رشد مي کند اندازه اش نخواهد شد.
جان شکلکي درآورد و گفت: تنها به دليل اين خريدمش که از رنگش خوشم آمده. در ضمن او بچه من است بنابراين لباسي با سليقه خودم براي او خريده ام.
کلارا در حالي که موهايش را مي بافت، به دعواي آن دو مي نگريست و لبخند مي زد.
صداي فرياد ليزا از بالاي پله ها آن دو را ساکت کرد. او در حالي که دستش را به کمر زده بود گفت: خانم و آقاي گرامي بهتر نيست که دعوا کردن را به وقت مناسب موکول کنيد، چون اينجا من گرفتار سردرگمي بزرگي شده ام، در حالي که واقعا نمي دانم بايد چه کاري انجام دهم و شما با اين سر و صدايي که به راه انداخته ايد بيشتر کلافه ام مي کنيد. حالا اين طور مبهوت به من خيره نشويد. بهتر است کاري انجام دهيد. جان برو گهواره بچه را از بيل بگير. گمان مي کنم تا به حال کار درست کردنش را تمام کرده و تو پاتريشيا ، به خانه جان برو و لباسهاي بچه را بياور. کلارا يادش رفته آنها را همراه خود بياورد.

R A H A
06-12-2011, 02:31 AM
جان و پاتريشيا همزمان فرياد زدند: بله قربان!
وقتي آن دو از خانه خارج شدند، ليزا نفس راحتي کشيد و رو به کلارا کرد و گفت: حالت چطور است؟
کلارا سرش را تکان داد و گفت: تنها مي توانم بگويم يک شادي دردناک دارم، آيا مي تواني بفهمي؟
ليزا خنده اي کرد و گفت: نه چون من فقط يک شادماني غير قابل وصف دارم...اگرچه دکتر گفته امکان تولد بچه در اين هفته وجود ندارد، دوست دارم تمام کارها را انجام داده باشيم تا از هر حيث براي تولد نوزاد آماده باشيم.
کلارا از سر بي حالي سرش را روي صندلي تکيه داد و گفت: متشکرم ليزا.
چشمهايش را روي هم گذاشت. ليزا به طرف اتاق بچه رفت؛ اتاق کوچکي که تصميم داشتند تا مدتي که کلارا بعد از تولد بچه آنجا مي ماند او را در آن نگهداري کنند. ليزا به نشانه نارضايتي سرش را تکان داد و از ميان وسايلي که به طور پراکنده اطراف اتاق ريخته بود گذشت و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت. چراغ کار ديويد روشن بود. ليزا حدس زد که او روي مجسمه کار ميکند، يک مجسمه اسرار آميز که ديويد ديگر حتي اجازه ديدن آن را به ليزا هم نمي داد.
آسمان برقي زد که نيمي از اتاق را روشن کرد و در پي آن صداي رعد و بلندي به گوش رسيد. ليزا وحشت زده از جا پريد. آسمان به يکباره سياه شده بود. ليزا آهي کشيد. پنجره باز شد و با صداي بلندي به هم خورد. به طرف پنجره رفت و آن را محکم کرد. آسمان دوباره برق زد و در پي آن صداي رعد گوشخراش ديگري بلند شد و بعد از مدتي باراني سيل آسا شروع به باريدن کرد.
با صداي فرياد کلارا قاب چوبيي که در دست داشت افتاد و شکست، هراسان به طرف پايين دويد. کلارا که با چشمان از حدقه در آمده به او مي نگريست بريده بريده گفت: ليزا، به نظرم موقعش است.
ليزا دستش را روي سرش گذاشت و فرياد زد : واي خداي بزرگ ، اصلا آمادگي نداريم، حالا بايد چه کار کنم؟
کلارا از درد به خود مي پيچيد.ليزا کلافه و دستپاچه بالا دويد و تشکچه کوچکي را پايين آورد و کلارا را روي آن خواباند. کلارا که از ترس اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: ليزا ، خيلي درد دارم.
ليزا در عين بلاتکليفي نگاهي به او انداخت و بعد از چند لحظه گفت: مي روم کمک بياورم، همينجا آرام بخواب و تکان نخور.
وقتي در را باز کردم باران با شدت به صورتش خورد. بر خود لعنت فرستاد که چرا جان و پاتريشيا را از خانه بيرون کرده بود. به طرف کلبه ديويد دويد و هراسان با مشت به در کوبيد و فرياد زد: ديويد، در را باز کن.
ديويد تعجب زده کنار در ظاهر شد و با ديدن ليزا گفت: چه اتفاقي افتاده ليزا ، چرا اين قدر هراساني؟
ليزا نفس زنان در حالي که دستش را روي سينه گذاشته بود گفت: عجله کن ديويد، بايد بروي دکتر را به اينجا بياوري. کلارا دارد فارغ مي شود ولي دکتر استيو را نياور... خدا لعنتش کند... ابتدا که جيمز را به کشتن داد و حالا هم که گفته کلارا هفته ديگر فارغ مي شود در حالي که بيچاره همين حالا در حال وضع حمل است.
ديويد ناباورانه به او مي نگريست. ليزا در حالي که او را از خانه بيرون مي کشيد ادامه داد: عجله کند ديويد، چرا معطلي؟
ديويد سرش را تکان داد و گفت: بسيار خوب ليزا ، آرامشت را حفظ کن، به من مجال بده که لااقل بارانيم را بپوشم. تو هم پيش کلارا برگرد...
وقتي ديويد در سياهي شب گم شد، آسمان پشت سرهم رعد و برق مي زد و باران هم سيل آسا به زمين مي ريخت. ليزا موهاي خيس بر پيشاني چسبيده اش را به عقب زد، آن هواي توفاني او را به ياد ژاک انداخت ، در همان روزي که مانند حالا باران با شدت مي باريد و او و ژاک با رنج و زحمت زياد توانستند پسر گاوچران را از مرگ نجات دهند. صداي رعد بلند ديگري به گوش رسيد و ليزا هراسان به طرف خانه دويد. اميدوار بود که ديويد بتواند دکتر را به موقع پيدا کند. وارد خانه شد و در را پشت سر خود بست و به طرف کلارا رفت. عرق سردي روي صورت او نشسته بود و از شدت درد ملافه را چنگ مي زد. ليزا مهربانانه او را نوازش کرد و گفت: کمي تحمل داشته باش. دکتر به زودي پيدايش مي شود.
کلارا نفس نفس زنان گفت: ليزا خيلي مي ترسم، نميدانم چرا همه اش صحنه مرگ جيمز را جلوي چشمانم مي بينم. معنيش اين است که من هم در حال مرگ هستم؟
ليزا سرش را تکان داد و جواب داد: اين چه حرفي است که مي زني؟ احمق نشو کلارا. اگر قرار بود که همه زنان موقع وضع حمل بميرند که هيچ کس ديگر بچه دار نمي شد. تو دختر مقاومي هستي و بايد تحمل داشته باشي.
درد امان کلارا را بريده بود و ليزا که نميدانست چه کار کند با وحشت و نا آرامي گاهگاهي از کنار او بلند مي شد و از پنجره به بيرون مي نگريست.
دکتر هنوز نيامده بود و هر لحظه بي قراري کلارا بيشتر مي شد.
کلارا فرياد زد: ليزا !
ليزا به طرف او رفت و دست او را در دست گرفت.
کلارا آهسته گفت: هنوز دکتر نيامده؟
ليزا گفت: ديگر چيزي نمانده که پيدايش شود...
کلارا چشمايش را بست و زمزمه کرد: کلارا چشمايش را بست و زمزمه کرد: ديگر تحمل ندارم ، من دارم مي ميرم.
ليزا شروع به گريستن کرد و گفت: بس کن کلارا ، اين قدر از مردن حرف نزن.
ولي کلارا صدايش را نمي شنيد چون از حال رفته بود.
ليزا وحشت زده از خانه بيرون دويد. باران شلاق وار بر صورتش مي خورد، چند سياهي از دور نمايان شد. ليزا نفس راحتي کشيد و به طرف آنها دويد. دکتر اندرشن چاق در حالي که نفس نفس مي زد در چند قدمي او ايستاد و گفت: کمي صبر کنيد. من ديگر نمي توانم راه بروم. از خانه ام تا اينجا يک نفس دويده ام.
ليزا گريه کنان گفت: عجله کنيد دکتر ، حالش خيلي بد است.
جان که از پس آنها روانه بود از راه رسيد و با ديدن ليزا با حالتي عصبي گفت: مگر استيو نگفته بود که او هفته بعد فارغ مي شود؟
ليزا گفت: بله بله گفته بود ولي حالا آن بيچاره از درد از حال رفته است.
پاتريشيا از راه رسيد و با ديدن چهره هاي آنها همه چيز را فهميد. رو به جان کرد و گفت: تو کي آمدي؟
جان گفت: در راه ديويد و دکتر را ديدم و ديويد به من گفت که کلارا در حال وضع حمل است.
ليزا نگاهي به دکتر انداخت و گفت: دکتر خواهش مي کنم عجله کنيد، او حالش خيلي بد است.
دکتر اندرسن بريده بريده گفت: کمي صبر کنيد تا نفسي تازه کنم.

R A H A
06-12-2011, 02:32 AM
ديويد و جان به طرف او رفتند و دکتر را بلند کردند و به طرف خانه دويدند و پاتريشيا کيف بزرگ او را به دست گرفت و در پي آنها روانه شد.
دکتر فرياد زد: داريد چه کار مي کنيد؟ مرا پايين بگذاريد.
جان با حالتي عصبي گفت: دکتر بهتر است آرام باشيد و حرفي نزنيد تا بتوانيم آسانتر حملتان کنيم.
دکتر ضمن حفظ خونسردي پالتوي خيسش را در آورد و به دست جان داد و به آرامي گفت: جان اگر مي خواهي کولي بازي در بياوري و جلوي کار مرا بگيري بهتر است بيرون بروي.
جان آشفته گفت: من هيچ جان نمي روم و همين جا خواهم ماند.
پاتريشيا دست او را گرفت و گفت: بهتر است تو و ديويد بيرون منتظر بمانيد تا دکتر بتواند کارش را انجام دهد.
ديويد زير بازوي جان را گرفت و با هم بيرون رفتند. جان از پشت در فرياد زد: محض رضاي خدا مواظبش باشيد!
ديويد او را به طرف خانه اش برد و به زور روي صندلي نشاند و چاي گرمي براي او ريخت. جان که روي پا بند نبود عصبي به کنار پنجره رفت و با بغض گفت: ديويد، مي ترسم کلارا را از دست بدهم، اگر او بميرد من چه کنم؟
ديويد به آرامي دستي به شانه اش زد و گفت: بهتر است آرام باشي جان، همه چيز درست مي شود. دکتر اندرسن به کارش وارد است. ليزا و پاتريشيا نيز کنارش هستند. او تنها نيست و اين آشفتگي تو هيچ دردي را دوا نمي کند. بيا بنشين و جرعه اي از چايت بنوش.
جاي جرعه اي از آن را نوشيد و کنارش گذاشت. آشکارا دستش مي لرزيد.
ديويد نگاهي به بيرون انداخت و به سايه هايي که به سرعت از کنار پنجره هاي روشن خانه قهوه اي رنگ مي گذاشتند نگريست. داخل خانه بزرگ بلوايي بود، دکتر فرياد مي زد: ليزا پس اين حوله تميز چه شد؟ عجله کن.
کلارا وحشت زده جيغ مي کشيد و سرش را تکان مي داد.
ليزا در حالي که موهاي خيس از عرقش را با آرنج کنار مي زد حوله سفيد و تميز را يکي بعد از ديگري به دکتر مي داد و سعي مي کرد به خوني که کف زمين جاري بود نگاه نکند. پاتريشيا همان طور بلاتکليف ايستاده بود و گاهي به کلارا و گاهي به دکتر مي نگريست.
دکتر رو به ليزا کرد و پرسيد: آب گرم کجاست؟
ليزا به طرف آشپزخانه دويد. هنگامي که آب جوش را داخل سطل مي ريخت صداي گريه بچه به گوش رسيد، سطل آب از دستش رها شد و آبها کف آشپزخانه ريخت. به سرعت بيرون دويد و با ديدن نوزادي که در دست دکتر بود نفس راحتي کشيد. پاتريشيا موهاي خيس از عرق کلارا را که کمي آرام شده بود کنار زد و گفت: شجاع باش عزيزم، بچه ات سالم است و حال تو هم به زودي خوب خواهد شد.
دکتر با ديدن ليزا که مات و مبهوت به آنها مي نگريست گفت: ليزا مگر به تو نگفتم که آب گرم بياوري؟
ليزا گفت: آه ببخشيد من از دستپاچگي آبها را ريختم. الان بر مي گردم و دوباره آب مي آورم.
پاتريشيا گفت: تو بهتر است به جان خبر بدهي که بچه اش به دنيا آمده ، من خودم براي دکتر آب گرم مي آورم.
ليزا به نوزاد که از گريه قرمز شده بود نگريست و از خانه بيرون رفت ، باران بند آمده بود ولي کف زمين لايه اي از آب ايستاده بود. جان با ديدن ليزا که از خانه خارج مي شد از کلبه ديويد بيرون دويد و بي صبرانه گفت: چه شد؟
ليزا لبخند زد و گفت: خبر خوب ، همسر و پسرت هر دو سالم هستند.
جان از خوشحالي چشمهايش را بست و آه کشيد. ديويد و ليزا به هم نگريستند و لبخند زدند.
ليزا با وسواس بچه خواب را که درون حوله سفيد پيچيده شده بود در آغوش گرفت و آهسته بوسيد. از ديدن نوزاد قلبش از شادي تپيد و به آرامي گفت: به جمع ما خوش آمدي....
و بچه را در آغوش پدرش گذاشت که با چشمان از حدقه درآمده به او مي نگريست. جان بر صورت فرزندش خيره ماند. ديويد پشت او ايستاده بود و به بچه مي نگريست. قيافه اش آران نشان ميداد و به دقت بچه را نگاه ميکرد. دکتر در حاليکه دستش را خشک مي کرد رو به کلارا کرد و گفت: بچه سالمي به دنيا آوردي، تو دختر شجاعي هستي. با اينکه زايمانت خيلي سخت بود توانستي تحمل کني.
کلارا لبخندي زد و گفت: متشکرم دکتر...
دکتر اندرسن رو به جان و ديويد کرد و به شوخي گفت: روزي تلافي کاري را که با من کرديد درخواهم آورد. وقتي که مرا غافلگيرانه از زمين بلند کرديد و در آن باران سخت شروع به دويدن کرديد هر آن خيال مي کردم که درحال سقوط هستم.
ديويد پوزخندي زد و گفت: شايد بد نباشد که براي برگرداندنتان هم از همين روش استفاده کنيم، چون آن قدر خسته نشان مي دهيد که به نظرم به سختي بتوانيد خودتان را به خانه تان برسانيد.
دکتر به ريشش دست کشيد و گفت: بهتر است قبل از آنکه دست و پايم را بکشند از اينجا فرار کنم.
پاتريشيا و ليزا او را تا کنار در بدرقه کردند. دکتر هنگامي که از خانه خارج مي شد رو به آن دو کرد و گفت: مراقبش باشيد. لحظات خستي را پشت سر گذاشته و بر اثر خون زيادي که از او رفته بيش از حد ضعيف شده. براي مدتي نگذاريد که از جايش بلند شود و کارهاي سخت انجام دهد . اگر حالش بد شد مرا به سرعت با خبر کنيد.
آن دو سرشان را تکان دادند. دکتر به آسمان صاف و پر ستاره نگريست و گفت: خداي بزرگ انگار که اصلا توفاني در کار نبوده ، پس آن سيلابي که نزديک بود همه مار را غرق کند چه شد؟
ليزا به شوخي گفت: مي توانيد خيال کندي که همه را در خواب ديده ايد.
پاتريشيا در ادامه حرفهاي او گفت: بله مثل کابوس...
دکتر سرش را تکان داد و در حالي که دور مي شد گفت: اگر اين زمين پر از آب و گل را نمي ديدم ، حتما اين طور تصور مي کردم. ليزا و پاتريشيا وارد خانه شدند. جان بچه را کنار بالين همسرش گذاشت و قدرشناسانه به او خيره شد. کلارا لبخندي زد و بچه را در آغوش گرفت.
ديويد به ليزا نزديک شد و آهسته گفت: نظرت چيست؟
ليزا اشکهايش را مخفيانه پاک کرد و گفت: لحظه باشکوهي است...
بحث درباره اسم بچه بالا گرفته بود. بيل بدور از هياهو با نوه چند روزه اش که در خواب بود بازي مي کرد.
پاتريشيا رو به بقيه کرد و گفت: به نظر من اسمش را آلفرد بگذاريم، به ياد آلفرد کبير.
جان لحظه اي فکر کرد و گفت: آلفرد؟ ولي اين اسم به پسر من نمي آيد.
بيل فرياد زد: سام چطور است؟
با صداي فرياد او نوزاد از خواب بيدار شدو شروع به گريه کرد.
پاتريشيا بچه را در آغوش گرفت و گفت: ببين چطور گريه بچه را در آوردي؟ حتي خود او هم از اسمي که برايش انتخاب کردي خوشش نيامد.
جان در حال تفکر شروع به قدم زدن کرد و گفت: اينهايي که گفتيد هيچ کدامشان جالب نيست، بايد يک اسم خاص و زيبا باشد، اسمي که به پسرم بيايد.

R A H A
06-12-2011, 02:32 AM
ليزا رو به ديويد کرد و آهسته گفت: پدر وسواسي!
ديويد همان طور که دست به سينه ايستاده بود ابروهايش را بالا کشيد و لبخندي تمسخر آميزد زد.
کلارا بچه را از پاتريشيا گرفت و گفت: بهتر است که همه تان دست از جنجال برداريد...
و در حالي که بچه آرام شده را به ليزا مي داد ادامه داد: من به ليزا قولي داده بودم و سر قولم هم هستم. ليزا تو که فراموش نکرده اي چه چيزي از من خواسته بودي.
ليزا لبخندي زد و سرش را تکان داد. پاتريشيا گفت: مي شود به ما هم بگوييد که ماجرا از چه قرار است و موضوع اين قول و قرار چيست؟
کلارا گفت: من به ليزا قول داده ام که اسم گذاري بچه ام را به او واگذار کنم. حرف او حرف من هم هست. ليزا در تمام لحظات سخت در کنارم بود و به من کمک کرد. شايد اگر او نبود، من و پسرم هيچ کدام بين شما نبوديم.
همه ساکت شدند و به ليزا و بچه اي که در آغوش داشت خيره شدند.
پاتريشيا سکوت را شکست و گفت: خوب ليزا نظرت را بگو.
ليزا سرش را بالا گرفت و گفت: مي دانيد ، تصميم داشتم که اگر بچه جان و کلارا پسر شد اسم او را ...
مکث او باعث شد که همه يکصدا بگويند: اسم او را چه بگذاريم؟
ليزا آهي کشيد و گفت: جيمز.
براي مدتي سکوت برقرار شد. جان دستهايش را به هم کوفت و شادمانه گفت: آفرين ليزا، درست به هدف زدي! بهترين اسمي که هيچ کدام به فکرمان نرسيده بود...
زير لب زمزمه کرد: جيمز، چرا که نه، مگر نه اينکه اين پسر بچه من است و نوه مرد بزرگي به نام جيمز واريک؟ اين اسم باعث مي شود که نام پدرم هميشه زنده بماند. من آرزو مي کنم که پسرم روزي مانند پدربزرگش شود.
رو به ديگران کرد و گفت: خوب نظرتان در مورد اسم انتخابي ليزا چيست؟
همه با صداي بلند سدت زدند. جان بچه را از ليزا گرفت و گفت: به سلامتي به دنيا آمدن پسرم جيمز واريک و سلامتي مادرش، يک جشن بزرگ و با شکوه ترتيب خواهم داد.
همه هورا کشيدند.
ليزا کيک سيب را در دهانش گذاشت و به سارا که با آب و تاب ماجراي درگيري پسرش را با بچه هاي ديگر تعريف مي کرد چشم دوخت.فيليپ يکي از کشاورزان مزرعه سيب زميني مشغول صحبت با جان بود عده اي هم دور نوزاد و مادرش جمع شده بودند و از بچه تعريف مي کردند و با او بازي مي کردند. پاتريشيا و دختر يکي از کشاورزها همراه با ديويد مشغول چيدن ميز غذا بودند. ليزا وقتي ديد که يکي از زنها با سارا شروع به صحبت کرد از فرصت استفاده کرد و به کمک پاتريشيا که شمعها را روشن مي کرد شتافت و زير لب گفت: سرم در حال دوران است ، اگر به سارا مجال مي دادم تا صبح مي خواست از رشادتهاي پسرش حرف بزند. نمي دانم چرا همه مادرها مي خواهند از فرزندشان قهرمان بسازند.
پاتريشيا جواب داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: اين طور حرف نزن چون خودت هم روزي مادر مي شوي.
ليزا زبانش را بيرون آورد. پاتريشيا ادامه داد: حالا آنجا نايست و بي خود وقت نگذران، بيا بشقابهاي آن طرف ميز را بچين....
ليزا وقتي بشقابها را برمي داشت نگاهش به نگاه ديويد گره خورد.
احساس کرد نگاه ديويد از هميشه غمگينتر است.
چند روزي مي شد که او خيلي در فکر فرو رفته بود؛ حتي شبها وقتي دير وقت از خواب بيدار مي شد مي ديد که چراغ اتاق کار ديويد هنوز روشن است. ليزا با نگراني نگاهش را از ديويد برداشت و فکر کرد آيا او کاري کرده که ديويد ناراحت شده است يا اينکه برايش اتفاق ديگري افتاده است؟ صداي کلارا او را از افکارش بيرون آورد: ليزا ممکن است مدتي بچه را نگه داري؟ پاتريشيا به کمک من احتياج دارد.
ليزا به او نگريست و گفت: بسيار خوب، ولي خيلي مراقب باش و کارهاي سنگين انجام نده، دکتر خيلي سفارش کرده است که زياد خودت را خسته نکني.
کلارا سرش را تکان داد و بچه را در آغوش ليزا گذاشت. نوزاد براي مدت کوتاهي چشمان روشنش را باز کرد و به سرعت بست. ليزا به همراه او از خانه خارج شد. سوز سردي مي وزيد. ليزا روانداز کودک را باز کرد و دور بدنش پيچيد. وقتي از خانه فاصله گرفتند نوزاد چشمايش را باز کرد و همراه ليزا به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف بود و ستاره ها مي درخشيدند. نگاه بچه روي ماه ثابت مانده بود. ليزا لبخندي زد و آرام در گوشش زمزمه کرد: اين ماه است جيمز کوچک، مي بيني چقدر زيباست؟ به زيبايي تو.
دستان کوچک بچه را در دست گرفت و بوسيد، نوزاد دهان دره اي کرد و دوباره چشمايش را بست. ليزا موهاي نرمش را نوازش کرد و او را به خود فشرد تا سردش نشود. آن سکوت رويايي باعث شد اندوه دوباره بر قلبش بنشيند. بيش از هر زماني دلش مي خواست فرياد بزند و با صداي بلند گريه کند. زندگي روزمره حوصله اش را حسابي سر برده بود. تنهايي بيش از هميشه آزارش مي داد، صدايي از پشت سر به گوش رسيد.
ليزا جاي خوبي را براي فرار از ديگران انتخاب کرده اي.
ليزا سرش را به عقب چرخاند و به ديويد نگريست که به او نزديک مي شد. سرش را پايين انداخت و گفت: از آن وقتهايي است که احساس تنهايي مي کنم؛ اکنون بزرگترين آرزويم اين است که بتوانم با صداي بلند فرياد بزنم.
ديويد در سکوت به او مي نگريست و ليزا فکر کرد که ديويد از حرف او اصلا تعجب نکرده است. ادامه داد: مي داني ديويد گمان مي کنم تو هميشه افکاري را که در ذهنم دارم به روشني مي خواني و حرفهايم را مي فهمي...
ديويد دستهايش را در جيبهايش کرد و گفت: نه ليزا آن قدرها هم که خيال مي کني باهوش نيستم و تنها به اين دليل تو را درک مي کنم که خودم نيز دردي مثل تو دارم. هيچ کس باور نخواهد کرد که اين ديويد خونسرد و سخت روزي عاشقترين مرد عالم بوده ، کسي که برخلاف آنچه نشان مي دهد ، قلب مهرباني دارد که با محبت کساني که سعي دارند به او کمک کنند و او را بپذيرند مي تپد، خوب ميدانم درد تنهايي و درد عشق چيست.
ليزا سرش را به زير انداخت و گفت: ولي اين منصفانه نيست ديويد، چرا زمانه اين قدر با ما نامهربان است؟
ديويد پاسخ داد: چه بايد کرد؟
ليزا آهي کشيد و گفت: هيچ. اين رسم روزگار است ، مگر مي توان با سرنوشت جنگيد؟
ديويد با چهره اي درهم به او خيره شد و ليزا دوباره آن غم آشنا را که مدتي بود در نگاهش لانه کرده بود ديد، دل به دريا زد و گفت: ديويد اتفاقي افتاده؟ گمان مي کنم اين روزها از چيزي ناراحتي ، اين طور نيست؟
ديويد لبخند ملايمي زد و به شوخي گفت: تو هم خيلي خوب ذهن من را مي خواني...
و در حالي که روي تنه درختي مي نشست ادامه داد: موضوعي هست که مي خواهم به تو بگويم و تو را از تصميمي که مدتهاست درباره اش فکر مي کنم آگاه سازم.
ليزا بچه خواب را روي دستش جابجا کرد و کنار او روي تنه درختي که افتاده بود نشست.

R A H A
06-12-2011, 02:33 AM
ديويد به بچه نگاه کرد و بعد از تأملي گفت: ليزا جيمي را به خاطر مي آوري؟
ليزا فکر کرد و گفت: همان مرد قد کوتاه و موفرفري که چند هفته پيش براي ديدنت به قلعه سبز آمده بود؟
ديويد به آرامي سرش را تکان داد و گفت: درست حدس زدي ، جيمي ملوان يک کشتي بزرگ ماهيگيري است، مدتها قبل از اين در شهر با او آشنا شده بودم. او براي من دوست خوبي بود و خيلي به من کمک کرد و هنگامي که از هم جدا شديم ديگر همديگر را پيدا نکرديم و او کاملا تصادفي فهميده که من به قلعه سبز آمده ام، براي همين به ديدار من آمده بود.
ليزا متفکرانه گفت: او را درست به خاطر ندارم چون مدت کمي اينجا ماند.
دويد سرش را تکان داد و گفت: او علاوه برا اينکه براي ديدنم آمده بود پيشنهادي نيز کرد.
ليزا تعجب زده پرسيد: چه پيشنهادي؟
دويد به ليزا نگريست و جواب داد: پيشنهادش اين بود، که در کشتيي که او کار مي کند مشغول به کار شوم. مي گفت شغل خيلي خوبي است و درآمد خوبي هم دارد.
حرفهايش مرا به فکر فرو برد. تو خوب مي داني که من براي يک جا ماندن و يک زندگي آرام و بدون سختي بزرگ نشده ام. از همان اوايل زندگي هميشه در جدال با زندگي و با دشواريهايش بوده ام، تلاش براي زنده ماندن و از گرسنگي نمردن...
آهي کشيد و ادامه داد: حتي عشقم نيز همراه با جنگ و ستيز بود، ستيز با جامعه و مردمي که مرا درک نمي کردند و اعتقاداتم را به مسخره گرفته بودند؛ اگر چه در اين جدال شکست خوردم، خاطره آن روز هميشه در ذهن من باقي خواهد ماند.
ليزا گفت: مگر در اينجا احساس راحتي نمي کني؟ چرا مي خواهي ما را ترک کني؟
ديويد با لحني تحکم آميز گفت: البته ، احساس راحتي مي کنم ولي مشکل همين جاست.هميشه دوست داشتم زندگي آرامي داشته باشم، سقفي بالاي سر خود و شغلي که به آن افتخار کنم؛ ولي ليزا حالا فهميده ام که زندگي آرام مرا خوشبخت نمي کند. از اينکه در شبهاي سرد زمستاني کنار بخاري لم دهم و قهوه بنوشم شاد نمي شوم. دوست دارم در زير آسمان باشم، سرما را تا مغز استخوان احساس کنم و براي زنده ماندن و يخ نزدن تلاش کنم...
رو به ليزا کرد و ادامه داد: آيا حرف مرا مي فهمي يا خيال مي کني ديوانه اي بيش نيستم؟
ليزا نا اميدانه شانه هايش را بالا انداخت و از سر دلسردي گفت: نميدانم ديويد، از حرفهايت تنها اين را فهميدم که مي خواهي از اينجا بروي. چيزي که اصلا انتظارش را نداشتم.
ديويد آهي کشيد و گفت: کاش مي توانستي بفهمي که من واقعا نمي توانم در قلعه سبز بمانم. اين زندگي آرام و يکنواخت مفهوم زنده بودن را از من گرفته.
ليزا از جا برخاست و قاطعانه گفت: ولي چرا من اين طور نيستم؟ تو قلعه سبز و زندگي در آن را به معناي مردن ميداني و من زندگي در اينجا را به معني نفس کشيدن و زنده ماندن. مي بيني ديويد، اصلا نمي توانم حرفهايت را درک کنم.
ديويد قطعه چوبي را که در دست داشت شکست و گفت: مشکل همين جاست ليزا ، تو زندگي در ميان انسانها، و همانند آنها بودن را دوست داري ، همانند آنها مي خندي و گريه مي کني. همانند آنها دنيا را مي بيني ، همانند آنها عاشق مي شوي و روزي هم همانند آنها ازدواج مي کني و بچه دار مي شوي. همانند آنها پير مي شوي و در آخر هم در گورستان خاموش کنار همانها خاک مي شوي ، ولي من نمي توانم اين گونه باشم. از مانند آنها بودن متنفرم. دوست دارم خودم باشم. من آدم معموليي نيستم که بخواهم زندگي معموليي مثل ديگران داشته باشم بنابراين مي خواهم بقيه عمر خود را تا آنجا که مي توانم در ميان درياهاي خشمگين و شبهاي سياه وهم انگيز آن و موجهاي غول آسا و گردبادهاي خوفناک که هر لحظه مي توانند بدن انسان را تکه پاره کنند و او را همانند سنگ ريزه اي به اعماق آب بکشانند سپري کنم. مي خواهم با آدمهايي باشم که از دنيا بريده اند؛ کساني که مانند من ستيزه جو و ماجرا جو هستند. خشکي و خاک براي آنها زيبايي خود را از دست داده و مي خواهند جدا از قوانين آدمها با دريا به جدال بپردازند، آدمهاي زشت و کثيفي که بوي ماهي تازه و توتون مي دهند.
ليزا هراسان به ديويد خيره شده بود ولي ديويد در کمال خونسردي نگاهي به آسمان کرد وادامه داد: قلب من هميشه تندو وحشي مي تپد؛ تپشهايي جنون آميز که هيچ گاه آرام نمي گيرد و من هرگز نمي توانم آن را کنترل کنم. خيلي سعي کردم مانند شما باشم، مانند تو و جان و بار ديگر طعم دوست داشتن و عشق ورزيدن را اين بار مانند شما بچشم ولي نتوانستم. عشق من وحشي است، مانند اسب لجام گسيخته اي که کنتر ناپذير است و من نمي خواهم به اين وسيله باعث دردسر شما بشوم.
چشمهاي آبي زندگيش برق عجيبي پيدا کرده بود و ليزا به مرد اسرارآميزي که روبرويش نشسته بود نگريست و گفت: ولي ديويد تو هم مانند ما هستي ، آيا مي خواهي انسان بودن خود را انکار کني؟
ديويد از سر ناآرامي حرف او را قطع کرد و گفت: بله ، بله بارها خواستم به خود بقبولانم که من هم آدمي هستم همانند شما ولي نتوانستم. مي خواهم احساسم را درک کني ليزا چون هيچ کس مرا آنگونه که بودن نپذيرفت. هلن نيز مانند خود من بود، اين را به خوبي حس مي کردم و به همين دليل عاشقش شدم. نگاهش همانند من وحشي و رام نشدني بود و ضربان قلبش هماهنگ با ضربان قلب من بود ولي او را از من گرفتند... ميداني ليزا دنيا نمي تواند افرادي همانند مرا تحمل کند.
ليزا قطره هاي اشکش را که بي محابا بر گونه اش جاري بود پاک کرد و آهسته گفت: احساست را درک مي کنم، يعني اميدوارم که اين گونه باشد.
لبخندي بر لبان ديويد نقش بست ، ليزا ادامه داد: از وقتي تو را ديدم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. دوست داشتم تو را مانند خودمان بکنم و در قالب يک زندگي جديد و آرام تو را به اينجا پيوند بزنم، غافل از اينکه در اشتباه بوده ام، ولي ديويد لازم نبود که براي من نقش بازي کني که در کار خود پيروز شده ام...
ديويد لبخند زد و گفت: ولي از جهت ديگري پيروز شدي...
ليزا تعجب زده گفت: از جهتي ديگر ، منظورت چيست؟
ديويد جواب داد: مهم نيست ليزا ، دست کم ديگر مهم نيست. من معمايي هستم که خودم هم در حلش مانده ام.
ليزا از جا برخاست و زير لب گفت: حالا کي مي خواهي بروي؟
ديويد موهايش را عقب زد و گفت: به زودي.
ليزا با لحني آکنده از اندوه گفت: کاش براي کريسمس اينجا مي ماندي.
ديويد به او نگريست و به شوخي گفت: اگر تو بخواهي خواهم ماند.
ليزا آهي کشيد وگفت: بازداري مرا فريب مي دهي!
ديويد خنده اي کرد و گفت: البته که نميدهم ، مي خواهم براي يک بار هم که شده جشن کريسمس قلعه سبز را ببينم.
ليزا گفت: و چيزي به آن نمانده ، تقريبا يک هفته ديگر.
ديويد به آرامي گفت: اين مدتي که در قلعه سبز بودم به سرعت سپري شد و من اصلا گذشت ايام را احساس نکردم.

R A H A
06-12-2011, 02:36 AM
ليزا بچه را در بغل جابجا کرد و گفت: کريسمس امسال با ديگر کريسمسها فرق خواهد داشت چون از حالا احساس عجيبي نسبت به آن دارم. احساسي توأم با دلشوره و هيجان.
ديويد متفکرانه به ليزا چشم دوخت وگفت: يک کريسمس استثنائي!
ليزا سرش را تکان داد و جلوتر از ديويد به طرف خانه حرکت کرد. نمي خواست او قطره اشکي که از چشمانش مي چکيد ببيند. آهسته زمزمه کرد: ديويد هم مي رود، همان طور که خيلي هاي ديگر قبل از او از قلعه سبز رفتند. واقعا که عجب دنيايي است. رفتنش براي ليزا سنگين بود، آيا ديويد را دوست داشت؟ همان قدر که به ژاک علاقه مند بود؟ آهسته گفت : تنها دوستش دارم ولي عاشقش نيستم، چقدر بين دوست داشتن وعاشق بودن تفاوت است.
صداي گريه جيمز کوچک به هوا بلند شد. ليزا به سرعت گامهايش افزود و گفت: آرام باش پسر، امروز به قدر کافي برايم سخت بوده. بيا کوچولو، پيش مادرت مي برمت.
وقتي وارد شد گرماي داخل آزارش داد. صداي مردان و زنان و خنده هاي بلند آنها از همه طرف به گوش مي رسيد.تقريبا هيچ کس متوجه او نشده بود. به جان نگريست که با گونه هاي برافروخته براي گروهي از کشاورزان سخنراني مي کرد. پاتريشيا او را ديد و دست به کمر جلو آمد و گفت: خوب خانم اليزابت، هيچ معلوم است کجا هستي؟ يکمرتبه غيبت مي زند.
ليزا گفت: بيرون بودم، مي خواستم کمي هوا بخورم.
پاتريشيا بچه را از او گرفت و با بدخلقي گفت: هواخواري آن هم در اين هواي سرد؟ اگر به فکر خودت نيستي لااقل به فکر اين بچه باش...
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: ولي جيمز هم از اين هواخواري لذت برد، مي تواني از خودش بپرسي.
پاتريشيا متعجب به ديويد که تازه از راه رسيده بود نگريست و به طعنه گفت:ديويد تو هم براي هواخواري بيرون رفته بودي؟
ديويد که غافلگير شده بود به ليزا نگريست و هر دو شروع به خنديدن کردند.
پاتريشيا سرش را تکان داد و از آنها دور شد و ليزا فهميد که آن دو نتوانسته اند غيبت خود را براي پاتريشيا موجه جلوه دهند.
ليزا از پله ها سرازير شد و با ديدن جان و پاتريشيا تعجب زده فرياد زد: اينجا چه خبر است؟
جان از بالاي بسته هايي که در دست داشت نگاهي به چارلي کرد و گفت: براي خاط خدا از سر راهم کنار بور سگ تنبل، ديگر نمي توانم اين بسته ها را نگه دارم.
پاتريشيا که جلوي خود را نمي ديد به جان برخورد کرد و نقش زمين شد و بسته هايي که در دستش بود روي زمين پخش شد.
پاتريشيا فرياد زد: هي جان، حواست کجاست؟
جان از کنار چارلي که بي خيال وسط راه خوابيده بود راهي براي خود باز کرد و به زحمت بسته ها را روي ميز گذاشت و بعد به پاتريشيا نگاه کرد و با صداي بلند شروع به خنديدن کرد. ليزا هم که خنده اش گرفته بود گفت: اين بسته ها را از کجا آورده ايد؟ صبح که يکدفعه هر دو با هم غيبتان مي زند و حالا هم که اين طوري خانه را به هم مي ريزيد.
جان جيمز کوچک را در بغل گرفت و گفت: خوب ما دليل موجهي براي ناپديد شدنمان داشتيم. با پاتريشيا تصميم گرفته بوديم که به شهر برويم و خريد کنيم.
ليزا دستش را به کمرش زد و گفت: خوب مي توانستيد به ماه هم بگوييد نه اينکه بدون اطلاع بگذاريد و برويد.
پاتريشيا از زمين بلند شد و گفت: من و جان تصميم گرفتيم چيزي نگوييم تا يکدفعه شما را غافلگيز کنيم.
کلارا بچه را از جان گرفت و شگفت زده گفت: من که از حرفهاي شما چيزي نمي فهمم، منظورتان چيست؟
جان گلويش را صاف کرد و گفت: تا عيد کريسمس چيزي نمانده و من تصميم گرفتم که هديه کريسمسم را زودتر از موعد به شما بدهم.
کلارا و ليزا مشتاقانه به بسته هاي رنگارنگ نگاه کردند. کلارا گفت: خوب پس چرا معطليد؟
پاتريشيا گفت: ديويد کجاست؟ او را اين طرفها نديدم.
همينجا!
صداي ديويد از روي کاناپه به گوش رسيد. جان به طرف او برگشت و شگفت زده گفت: تو از چه موقعي اينجايي؟
ديويد از جا برخاست و گفت: وقتي داخل شديد من اينجا نشسته بودم ولي آن قدر شلوغ کرديد که حضورم فراموش شد.
پاتريشيا گفت: خيلي خوب ، پس حالا که هستي به هديه ها بپردازيم. اين بسته آبي براي ديويد است از طرف جان و اين بسته هم از طرف من.
ديويد که جا خورده بود گفت: براي من؟
جان گفت: بله تو، از روزي که آمده اي خيلي براي ما زحمت کشيده اي. قلعه سبز به تو مديون است و اين هديه کوچک هم نمي تواند زحمات تو را جبران کند.
ليزا و کلارا دست زدند و هوار کشيدند. ديويد لبخندي زد و بسته ها را گرفت.
چارلي جلوي صاحبش که مشغول باز کردن بسته ها بود نشست.
پاتريشيا دوباره به طرف بسته ها رفت و دو بسته سفيد رنگ را به طرف ليزا گرفت و گفت: بيا دخترک بي قرار ، بسته زيري از طرف جان است و بسته رويي که البته مي داني داخلش چيست از طرف من.
کلارا جلو آمد و به شوخي گفت: پس من چه؟
پاتريشيا لبخندي زد و گفت: بسته هاي تو از همه بيشتر است ، چون جان علاوه براي تو براي پسرش هم هديه کريسمس خريده.
کلارا بسته ها را گرفت و کنار ليزا که به سرعت مشغول باز کردن بسته هايش بود نشست و او هم مشغول باز کردن بسته هايش شد.
پاتريشيا و جان در حالي که مي خنديدند به آن جمع هيجان زده و فعال نگريستند. ديويد زودتر از همه هديه اش را باز کرد و شگفت زده به داخل آن نگريست. کلارا و ليزا هم کنجکاوانه داخل آن سرک کشيدند. او کت و شلواري را از درون جعبه بيرون آورد. کلارا بسته کوچکترش را که يک کروات متناسب با آن بود باز کرد. ديويد رو به جان و پاتريشيا کرد و گفت: متشکرم جان لبخند چهره اش را پوشاند.
ليزا افزود: حتما خيلي به تو مي آيد.
ديويد سرش را تکان داد و گفت: من زياد لباس رسمي نپوشيده ام و به آن عادت ندارم.
جان گفت: ولي کريسمس امسال استثناست.
ديويد نگاهي به کلارا و ليزا کرد و به شوخي گفت: خوب خانمها نمي خواهيد هديه هايتان را باز کنيد؟
ليزا و کلارا دوباره به طرف بسته هايشان هجوم بردند. ابتدا بسته هاي کوچک را باز کردند ، ليزا فرياد زد: يک بلوز سفيد رنگ از طرف پاتريشيا که قبلا آن را ديده بودم.
کلارا هم فرياد زد: يک بلوز و کلاه قشنگ براي پسرم.

R A H A
06-12-2011, 02:37 AM
پاتريشيا گفت: ولي هديه هاي جالبترتان را هنوز باز نکرده ايد.
آن دو بسته هاي بزرگترشان را باز کردند و همزمان دو لباس ابريشمي را از داخل جعبه ها بيرون آوردند.
ليزا هيجانزده گفت: جان واقعا لازم بود که اين قدر ولخرجي کني؟
بله لازم بود، چون اين يک کريسمس استثنايي است و من دوست دارم شادي همه تکميل باشد.
ليزا لبخندي زد و گفت: از هر دوي شما متشکرم.
کلارا در ادامه حرفهايشان گفت: با اين کار جالبتان واقعا همه شگفت زده شديم.
ديويد به شوخي گفت: براي اينکه ...
همه در ادامه يکصدا گفتند: يک کريسمس استثنايي در پيش داريم.
حيمز کوچک از خواب بيدار شده بود و گريه مي کرد تا به اين وسيله حضور خود را اعلام کند. جان او را از گهواره اش بيرون آورد و در حالي که مي بوسيدش گفت: امسال موجود کوچکي نيز به جمع ما پيوسته ، جيمز پسر من.
همه در سکوت به بچه نگريستند. موضوع هديه ها فراموش شده بود، همه در يک فکر بودند. اگرچه جيمز کوچکي به جمع آنها پيوسته بود، جيمز بزرگ در زير خاکها مدفون شده بود و از ميان آنها رفته بود که بايست جاي خالي او را در کريسمس آن سال تحمل مي کردند و همين طور ژاک، که با گذشتن ماهها از رفتنش هنوز خبري از او نداشتند.
آيا به راستي آن سال کريسمس خوبي داشتند؟ صداي در به گوش رسيد.
جان آهي کشيد و به طرف راهرو به راه افتاد. ليزا تعجب زده گفت:يعني چه کسي اين موقع روز آمده ؟ شايد يکي از کشاورزها باشد.
صداي جان بلند شد که فرياد مي زد: بياييد ببينيد چه کسي آمده است!
همه به طرف در رفتند. پاتريشيا شادمانه گفت: خداي بزرگ اين که پگ خودمان است!
پگ با لبخندي آرام و شرمزده با چمداني در دست کنار در ايستاده بود. جان خود را کنار کشيد و گفت: بيا تو پگ. به خانه خودت خوش آمدي.
پگ قدمي به داخل گذاشت و گفت: خوب ، مي دانيد، فکر کردم... فکر کردم امسال که جيمز نيست و فردا نيز جشن بزرگي در پيش داريد شايد بتوانم به دردتان بخورم و البته اگر بخواهيد دوباره همين جا زندگي کنم، آخر خواهرم مرا از خانه اش بيرون کرده چون مي گويد من يک پيرزن حراف و فضول هستم و من هم گفتم هيچ اشکالي ندارد، من به قلعه سبز بر مي گردم چون شما به اين پيرزن حراف و فضول احتياج داريد.
کلارا خندان او را در آغوش گرفت و گفت: البته پگ، کار خوبي کردي که برگشتي چون هيچ کدام از ما نمي توانيم به خوبي تو از عهده کارهاي خانه بربياييم.
ليزا به پگ خيره شد، خطوط دور چشمها و لبهايش عميقتر شده بود و تارهاي موي بيشتري از سرش سفيد شده بود و از هميشه چاقتر نشان مي داد. آهي از سر رضايت کشيد. آمدن پگ مقدار زيادي از اضطرابش را کم کرد.
کلارا درست مي گفت، آنها واقعا به پگ پير وفادار احتياج داشتند چشمهاي پگ روي چهره هاي آشنا چرخيد و روي ديويد ثابت ماند. با لحني آميخته به سوء ظن پرسيد: او ديگر کيست؟
هنوز لحن تند خود را حفظ کرده بود.
جان گفت: اين ديويد دوست من است ، چطور او را به خاطر نمي آوري؟ چند سال پيش با مادرش در قعله سبز زندگي مي کرد، اما تازگيها دوباره پيش ما برگشته و بيشتر کارهاي خانه را بر عهده گرفته.
پگ در حالي که نشان مي داد در حال فکر کردن است تا ديويد را به خاطر بياورد، صداي گريه نوزاد را از داخل سالن شنيد. چشمهايش گرد شد و شگفت زده گفت: بگوييد ببينم آيا درست مي شنوم ، اين واقعا صداي گريه بچه است؟
همه خنديدند و کلارا جواب داد: البته درست شنيده اي، اين صداي گريه بچه من است.
پگ که غافلگير شده بود دستهايش را روي سينه اش گذاشت و گفت: واي خداي بزرگ مثل اينکه در غيبت من اتفاقات زيادي افتاده...
و در حالي که از بين ديويد و جان راهي براي خود باز مي کرد ادامه داد: برويد کنار مي خواهم نوه جيمز را ببينم.
تلوتلو خوران خود را به تخت بچه رساند و او را در آغوش گرفت و بوسيد و به دقت به صورت او نگريست و آرام ادامه داد: چقدر شبيه پدربزرگش است، پوستي به سفيدي او و چشمهاي آبي تيره جيمز را به ارث برده ، يک جيمز کوچک ديگر!
و به کلارا که با غرور بالاي سر او ايستاده بود گفت: خوب اسم پسرت را چي گذاشته ايد؟
کلارا گفت: همين حالا اسمش را گفتي ؛ اسمش جيمز است.
پيرزن لبخندي زد و شادمانه گفت: اسمي کاملا برازنده او...
و در حالي که بچه را به دست کلارا مي داد ادامه داد: خوشحالم که به قلعه سبز باز گشته ام، دلم براي همه تان تنگ شده بود و حالا بهتر است به آشپزخانه سري بزنم چون از همه بيشتر دلتنگ آشپزخانه شده ام.
و در حالي که انگشت اشاره اش را به طرف ديويد تکان مي داد ادامه داد: و تو پسرک از قيافه ات خوشم آمده ولي بدان تا وقتي اينجا هستم نبايد پايت را داخل حريم کار من بگذاري چون از اين به بعد کارهاي داخل خانه را خودم انجام مي دهم.
ديويد پوزخندي زد و سرش را اندکي خم کرد. جان شروع به کف زدن کرد و با صداي بلند گفت: و حالا خانمها با خيال راحت امشب را بخوابيد چون با بودن پگ ديگر هيچ غمي نداريم و مطمئنا امسال هم جشني با شکوه در پيش خواهيم داشت، با غذاهاي مخصوصي که پگ برايمان درست مي کند.
کلارا افزود: و البته کيک مخصوص...
همه هورا کشيدند و دست زدند. علي رغم گفته جان، ليزا آن شب نمي توانست بخوابد. کنار پنجره نشست و به اتاق ديويد که هنوز روشن بود نگريست. سوزي که از درز پنجره داخل مي آمد بدنش را لرزاند. چشمهايش را بست و آرام زمزمه کرد: چقدر خسته ام ولي با اين حال نمي توانم بخوابم و چه احساس عجيبي دارم. شايد نوعي احساس دلتنگي ، دلتنگي براي يک شخص به خصوص ولي چه کسي؟ معلوم است ژاک، آن ژاک لعنتي که بعد از رفتنش حتي يک نامه هم نفرستاد. آن قدر راحت من و ديگران را فراموش کرد که من تصورش را هم نمي کردم. ژاک واقعا نمي توانم تو را ببخشم، تو با من چه کردي؟
قطره اشکي از چشمهايش فرو چکيد. چقدر دلش براي مادرش تنگ شده بود. در ميان هق هق گريه اش رو به آسمان کرد و گفت: مادر کاش اينجا بودي و من در آغوشت مي گريستم و از سختيهايي که بر من رفته حرف مي زدم و تو با آن صداي مهربان و آرامت مرا دلداري مي دادي.
خود را روي تخت انداخت و هق هق گريه هايش را ميان بالش خفه کرد. نمي دانست چقدر گريه کرد ولي هنگامي که خواب چشمهاي پر اشکش را مي ربود مادرش را ديد که کنار تختش آمده و با همان صداي گرم مي گويد: ليزا دخترم، سال نو مبارک.
با پيوستن پگ به جمع آنها همه نيروي مضاعفي يافته بودند. پگ مانند يک کارفرما به همه دستور ميداد. پاتريشيا پيشبند بسته بود و به کلار در تزئين کيک بزرگ کمک مي کرد و ديويد در حالي که روي نردبان ايستاده بود ، درخت کاج را تزئين مي کرد. جان روي صندلي لم داده بود و درباره جاي چراغهاي رنگي روي کاج نظر ميداد. ليزا با ظروف چيني که در دست داشت وارد اتاق شد و با ديدن جان که راحت نشسته و پاهايش را روي ميز گذاشته بود فرياد زد: جان پايت را از روي ميز بردار، نگاه کن ميز را کثيف کردي و من مجبورم دوباره آن را تميز کنم.

R A H A
06-12-2011, 02:38 AM
جان مظلومانه گفت: ولي ليزا من کفشهاي تازه ام را پوشيده ام. تصور نمي کردم به اين زودي کثيف شود.
ليزا بشقابها را روي ميز گذاشت و گفت: زود بلند شو و پاهايت را از روي ميز بردار و گرنه پگ را صدا مي کنم و مي گويم که تو هيچ کار مفيدي انجام نمي دهي.
جان از جا پريد و آهسته گفت: نه ليزا مرا با پگ درنينداز.
هيکل تنومند پگ جلوي در ظاهر شد و گفت: جان تو هنوز اينجايي؟ مگر به تو نگفتم که بروي و پرده ها را گردگيري کني؟ مي خواهي با اين خانه کثيف و درهم از ميهمانهايت استقبال کني؟ اگر جيمز زنده بود به تو چه مي گفت؟ جان آهي کشيد و گفت: ناسلامتي من رئيس اين خانه هستم. کاش کمي رحم داشتيد، همه اش کار. آخر روز عيد است و بايد استراحت کرد ولي حالا مي بينم که بايد از هر روز ديگري بيشتر کار کنم....
نگاهي به چارلي انداخت که جلوي شومينه خوابيده بود و با دهان باز در حالي که زبانش را بيرون آورده بود به آنها مي نگريست و با صداي بلند ادامه داد: خوش به حال سگها ، لااقل روزهاي عيد استراحت مي کنند!
و غرولندکنان چوب گردگريري را برداشت و از آنها فاصله گرفت.
ليزا و ديويد آهسته به حرکات جان مي خنديدند. صداي پگ آنها را به خود آورد.
خوب بس است، شما دو تا به جاي خنديدن کارتان را انجام دهيد.
هر دو مطيعانه به کار خود مشغول شدند. هنگامي که روميزي سفيد روي ميز انداخته شد و پاتريشيا شمعها را داخل شمعدانهاي طلايي گذاشت و ليزا و کلارا بشقابهاي لبه طلايي و کارد و قاشق و چنگالهاي طلايي را روي ميز چيدند و گلهاي سفيد مصنوعي با پاپيونهاي طلايي زينت بخش آن شد، همه به هم نگريستند و لبخند زدند. حالا اميدوار بودند که سال خوبي را آغاز کنند. قرار بود جان بابانوئل شود ولي ريشش را گم کرده بود و هراسان اطراف را مي گشت. نگاهي به بقيه انداخت و گفت: لطفا بيايد کمک کنيد تا ريشم را پيدا کنم، ديروز آن را روي کمد گذاشته بودم.
کلارا روي صندلي نشست و گفت: ولي من خسته شده ام. ديگر حالش را ندارم.
ديويد رو به خانمها کرد و گفت: شما بهتر است کمي استراحت کنيد و آماده جشن شويد. من به جاي شما براي پيدا کردن ريشش کمک مي کنم.
پگ غرولند کنان گفت:هنوز تزوئين کيک تمام نشده و به آمدن ميهمانها نيز وقت زيادي نداريم، با اين حال مجبورم خودم به تنهايي کارها را بکنم، البته بد هم نيست. با نبودن شماها بهتر مي توانم کارم را انجام دهم...
و دست به کمر به طرف آشپزخانه رفت. پاتريشيا به بقيه نگاه کرد و شانه هايش را بالا انداخت. ليزا در حالي که همراه او و کلارا از پله ها بالا مي رفت آهسته گفت: پيرزن بد اخلاقي است ولي اگر نبود واقعا نمي توانستيم کارها را به خوبي انجام بدهيم.
پاتريشيا سرش را تکان داد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانيم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: بوي غذاهاي عالي پگ همه خانه را پر کرده. گمان مي کنم امسال بهترين غذاهايي را که بلد بوده درست کرده .
ليزا در ادامه حرفهاي او گفت: او خستگي ناپذير است.
پاتريشيا و کلارا به نشاني تأييد حرف او سرشان را تکان دادند و به طرف اتاق ليزا رفتند.
جعبه هاي بزرگ و لباسها و کفشها در اطراف اتاق ليزا پخش شده بود. کلارا غرولندکنان مشغول مهار کردن موهاي بلندش براي جمع کردن آنها زير تور روي سرش بود و پاتريشيا به او کمک مي کرد. ليزا در حالي که روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چان اش گذاشته بود لباس سبز زمردي رنگي که روي زمين افتاده بود خيره شده بود. پاتريشيا از درون آيينه نگاهي به او انداخت و گفت: عجله کن ليزا ، هنوز خيلي کار داريم و تو همين طور نشسته اي. زود بلند شو و مثل يک دختر خوب لباست را بپوش.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: پاتريشيا کفشي ندارم که به اين لباس بيايد. انتظار نداري که بدون کفش آن را تنم کنم و با پاي برهنه برقصم؟
کلارا گفت: اگر دوست داري کفش نقره اي مرا بپوش، چون گمان مي کنم اين کفش به لباس جديدم بيايد. تو اين طور تصور نمي کني پاتريشيا؟
پاتريشيا جواب داد: بله نظر خوبي است و بهتر است تو هم کفش آبي رنگ ليزا را از او قرض بگيري، آن کفش به لباست مي آيد.
ليزا از جا پريد و گفت: واي خداي بزرگ، کلارا واقعاً کفش نقره ايت را به من قرض مي دهي؟
کلارا پاسخ داد: البته به شرطي که تو هم کفش آبي رنگت را به من بدهي.
ليزا به سرعت به طرف کمد رفت و کفش آبي رنگش را که پيتر براي تولدش به او داده بود برداشت و جلوي کلارا گرفت و گفت: خوب ، مي داني هيچ وقت از اين کفش خوشم نيامده، آن را تنها يک بار به پا کردم.
کلارا کفش را از ليزا گرفت و در حالي که آن را به پايش مي کرد گفت:خوب عزيزم اين کفش درست اندازه پايم است و به لباسم نيز خيلي مي آيد.
ليزا خنديد و به طرف کفشهاي نقره اي کلارا يورش برد. پاتريشيا در حالي که آخرين تارهاي موي کلارا را جمع مي کرد فرياد زد: ليزا عجله کن!
ليزا در عين دستپاچگي قلاب پشت لباس را باز کرد. لباس لطيف اس را باز کرد. لباس لطيف روي بدنش سرخورد. ليزا درون لباس ابريشمي سبزرنگ احساس سبکي مي کرد. کلارا و پاتريشيا درست از کار کشيدند و با نگاهي تحسين آميز به ليزا خيره شدند. پاتريشيا جلو آمد و در حالي که ليزا را برانداز مي کرد گفت: عزيز من چقدر زيبا شده اي! اين لباس خيلي به تو مي آيد. هيچ به ياد ندارم لباسي به اين قشنگي پوشيده باشي.
ليزا آهي از خوشحالي کشيد و گفت: هرگز تصور نمي کردم که اين قدر به يک لباس تازه احتياج داشته باشم.
پاتريشيا قلاب پشت لباس را بست ، ليزا چرخي زد و دامن لباس در اطرافش به پرواز در آمد. پاتريشيا او را روي صندلي نشاند و گفت: بنشين و موهايت را درست کن.
و با عجله داخل جعبه کوچک جلوي آيينه شروع به جستجو کرد و روبان حرير سبز رنگ و گوشواره هاي برلياني را که متعلق به مادر ليزا بود بيرون آورد و گفت: تصور مي کنم اين گوشواره ها با لباست متناسب باشد.

R A H A
06-12-2011, 02:40 AM
ليزا هيجان زده خود را جلوي آيينه برانداز مي کرد. لباس ابريشمي درست اندازه اش بود، لباسي با بالاتنه تنگ و يقه اي باز که اطراف يقه اش سنگهاي ريز نقره رنگ درخشاني دوخته شده بود، بان لباس در اطرافش به پرواز در آمد. پاتريشيا او را روي صندلي نشاند و گفت: بنشين و موهايت را درست کن.
و با عجله داخل جعبه کوچک جلوي آيينه شروع به جستجو کرد و روبان حرير سبز رنگ و گوشواره هاي برلياني را که متعلق به مادر ليزا بود بيرون آورد و گفت: تصور مي کنم اين گوشواره ها با لباست متناسب باشد.
ليزا هيجان زده خود را جلوي آيينه برانداز مي کرد. لباس ابريشمي درست اندازه اش بود، لباسي با بالاتنه تنگ و يقه اي باز که اطراف يقه اش سنگهاي ريز نقره رنگ درخشاني دوخته شده بود، با کمري تنگ و دامني پرچين و بلند. پاتريشيا مجبور شد دوباره حرفش را تکرار کند: ليزا براي ديدن خودت به اندازه کافي وقت داري ، حالا بهتر است موهايت را شانه بزني.
ليزا مطيعانه روي صندلي نشست. کلارا آرايش موهايش را تمام کرد و لباس پوشيد. ليزا از درون آيينه نگاهي به او انداخت و گفت: لباست از لباس من هم زيبا تر است کلارا...
کلارا هيجانزده کمر لباسش را بست و جلوي آيينه ايستاد. پاتريشيا در حالي که قلاب پشت آن را مي انداخت گفت: من به شما دو تا حسوديم مي شود. گمان مي کنم بهتر بود من هم لباس نويي براي خودم مي خريدم.
کلارا و ليزا خنديدند ليزا گفت: ولي لباس تو هم زيباست پاتريشيا.
پاتريشيا زبانش را بيرون آورد. کلارا هنوز خود را درون آيينه برانداز مي کرد. پاتريشيا دوباره فرياد زد: مگر به شما نگفتم که عجله کنيد؟ مثل اينکه دلتان براي سرزنشهاي پگ تنگ شده...
آن دو بدون هيچ حرفي به کارهاي خود ادامه دادند و پاتريشيا فرصتي يافت تا به سر و وضع خود برسد. وقتي صداي فرياد پگ از پايين پله ها به گوش رسيد پاتريشيا و کلارا زودتر از او خارج شدند و ليزا در حالي که گوشواره هايش را به گوش مي کرد براي مدتي کنار آيينه خشکش زد؛ قلبش که تا چند لحظه قبل با هيجان مي تپيد، با اندوه سنگيني پر شده بود. دستهايش سست شده اش روي دامنش رها شد، آرام زمزمه کرد: ژاک ، حقش نبود که مرا يکباره تنها بگذاري و بروي ، حتي براي کريسمس هم برنگشتي.
اندوهناک به تصوير خود در آيينه نگريست ، چشمان درشت و سبزرنگش از اشک پر شد. انديشيد چه فايده ؟ وقتي ژاک نيست اين لباس و رقصهاي شادمانه که انتظارش را مي کشيدم به نظر خيلي مسخره مي آيد. جشن کريسمس بدون ژاک براي من لذتي نخواهد داشت، کاش ژاک اينجا بود تا فقط يک بار ديگر مي توانستم او را ببينم.
ژاک تو موجود سنگدل و بي رحمي هستي اندوه جاي خود را به خشم داد: به جهنم ، ژاک الان در لندن در کنار دخترهاي لندني مشغول رقص و شادماني است و حتي براي يک لحظه هم راجع به من نخواهد انديشيد. چرا من امشبم را ضايع کنم؟ آه بلندي کشيد و براي مدت کوتاهي چشمهايش را بست تا توانست بر خود مسلط شود. صداي فرياد پگ دوباره به گوش رسيد: ليزا تو داري چه کار مي کني؟
ليزا دستپاچه در حالي که جعبه بزرگ شکلاتهايي را که مي خواست به بقيه هديه بدهد درست گرفته بود از پله ها سرازير شد. وقتي پايين پله ها رسيد همه با نگاهي تحسين آميز به او نگريستند. حتي پگ نيز ساکت شد و لبخندي برگوشه لبانش نقش بست. ديويد با نگاهي عجيب به او نگريست. جان جلو آمد و گفت: خواهر کوچولوي مرا ببين، تصور نمي کردم اين قدر خوش سليقه باشم. در اين لباس ، امشب ملکه رقص ما خواهي شد و البته بايد اولين رقص را با من انجام بدهي.
کلارا به شوخي گفت: هي جان، مواظب باش وگرنه حسوديم مي شود.
جان به طرف کلارا رفت و او را در آغوش گرفت وگفت: همسر عزيز من که حسود نبود...
و بوسه اي بر پيشاني او زد.
همه خنديدند، ليزا جعبه شکلات را باز کرد و به طرف ديويد رفت و گفت: ديويد عيدت مبارک!
ديويد به او نگريست و لبخندي بر لبانش نقش بست. ليزا به سر و وضع ديويد نگريست و گفت: اين کت و شلوار چقدر به تو مي آيد!
ديويد گفت: متشکرم ليزا.
ليزا جعبه شکلات را به طرف او گرفت. ديويد درون جعبه را برانداز کرد و شکلاتي به شکل قلب انتخاب کرد و گفت: عيد تو هم مبارک ليزا.
ليزا به طرف بقيه رفت و هرکس يک شکلات برداشت. تنها پاتريشيا بود که جيبهايش را پر از شکلات کرد. ليزا متوجه درخت کريسمس شد و هيجان زده گفت: خداي بزرگ چقدر زيبا شده!
درخت آن سال تلألو خاصي پيدا کرده بود. قطره اشکي را که از چشمانش فرو چکيد پاک کرد و حسرت زده به درخت خيره ماند. چقدر جاي جيمز و ژاک خالي بود! همه براي مدتي سکوت کردند، پگ مخفيانه اشکهايش را با پيشبندش پاک کرد و در حالي که گهواره جيمز کوچک را تکان مي داد تا خوابش ببرد فرياد زد: خوب بهتر است عجله کنيد! وقت زيادي نداريم. بياييد دخترها بايد غذاها را داخل ظرفها بگذاريم.
پاتريشيا و کلارا در حالي که دامنشان را بالا گرفته بودند وارد آشپزخانه شدند. وقتي ليزا خواست همراه آنها برود دستهاي ديويد متوقفش کرد. ليزا تعجب زده به او نگريست و گفت: اتفاقي افتاده ديويد؟
ديويد سرش را تکان داد و گفت: بايد چيزي را نشانت بدهم...
ليزا با لحني آميخته به تعجب گفت: ولي الان خيلي کار داريم.
ديويد گفت: بيا ليزا ، فرصت ديگري پيش نخواهد آمد.
ليزا همراه ديويد از خانه خارج شد. لرزشي بر اثر هواي سرد در خود احساس کرد. با هم از جلوي خانه گذشتند و به طرف کلبه ديويد رفتند. ديويد او را به اتاق کارش راهنمايي کرد، ليزا پشت سر او وارد شد و مرددانه به ديويد نگريست و انديشيد منظورش از اين کارها چيست؟ نگاهي روي مجسمه اي که وسط ميز قرار داشت ثابت ماند، قلبش با شدت بيشتري تپيد. مطمئن بود که اين مجسمه هماني است که بارها خواسته بود آن را ببيند ولي ديويد اجازه نمي داد که به آن نزديک شود. ديويد به چهره کنجکاو او لبخندي زد ، ليزا قدمي به جلو گذاشت و مشتاقانه گفت: ديويد آيا مي توانم آن را ببينم؟
ديويد دستهايش را داخل جيبهايش کرد و گفت: بله حالا مي تواني آن را ببيني چون هديه کريسمست است.
ليزا شتابان پارچه را از روي مجسمه برداشت و براي مدتي نفس در سينه اش حبس شد. تنها توانست به آن خيره بماند، بعد از مدتي با لکنت گفت: ديويد اين که شبيه من است.
ديويد گفت: در واقع اين مجسمه را از چهره تو تراشيده ام...
ليزا به آرامي دستش را بلند کرد و مجسمه را لمس کرد و گفت: چقدر خوب آن را تراشيده اي ، اين يک شاهکار بزرگ است...
ديويد به آرامي خنديد و گفت: حالا که مي خواهم از قلعه سبز بروم دوست دارم هديه اي به تو بدهم ، تا هيچ وقت مرا از ياد نبري.
ليزا کنجکاوانه به طرف ديويد برگشت و به او نگريست ، نگاهش مانند هميشه آرام و خونسرد بود ولي شيطنت در اعماق چشمهاي او به چشم مي خورد.

R A H A
06-12-2011, 02:41 AM
آهسته گفت: هرگز نمي توانم تو را آن گونه که واقعا هستي بشناسم. تو مرد اسرارآميزي هستي ديويد. هر وقت خيال کردم که تو را خوب شناخته ام خيلي زود فهميدم که کاملا در اشتباه بوده ام.
ديويد گفت: خودت را به زحمت نينداز چون شناختن من بر مشکلاتت خواهد افزود ، بهتر است سعي نکني مرا به طور کامل بشناسي؛ اين طوري هر دو آرامش بيشتري خواهيم داشت.
ليزا مجسمه را برداشت و گفت: تا حال هديه اي به اين زيبايي از کسي نگرفته بودم. اقرار مي کنم که آن را از لباس جديدم هم بيشتر دوست دارم.
ديويد خنديد و گفت: دختر ديوانه.
ليزا نيز خنديد و در حالي که به طرف در مي رفت گفت: بيا برويم ديويد، تو که نمي خواهي پگ هر دوي ما را از جشن محروم کند؟
ديويد ابروهايش را بالا انداخت و همراه ليزا از اتاق خارج شد. جان با ديدن ليزا جلوي آشپزخانه رفت و طوري که پگ بشنود با لحني شيطنت آميز فرياد زد: ليزا هيچ معلوم است کجا هستي ؟ دختر تنبل ، درست موقع کار غيب مي شوي! ليزا دستش را جلوي دهان او گذاشت ولي کار از کار گذشته بود. پگ کنار در ظاهر شد و در حالي که ملاقه را به طرف ليزا تکان مي داد گفت: و شما خانم اليزابت ، خيلي خوب به حرفهاي من گوش مي دهيد! مگر نگفتم که بياييد به بقيه کمک کنيد؟ اما شما يکباره ناپديد شديد. اين رفتارتان ديگر غير قابل تحمل است.
ليزا من من کنان در حالي که سرزنش کنان به جان نگاه مي کرد گفت: متأسفم پگ اما،....
ديويد حرف او را قطع کرد و گفت: تقصير من بود چون مي خواستم هديه کريسمس ليزا را به او بدهم ولي مثل اينکه موقع نامناسبي را انتخاب کردم.
با اين حرف ديويد ، کلارا و پاتريشيا نيز کنار در آشپزخانه ظاهر شدند و شگفت زده به مجسمه اي که در دست ليزا بود نگريستند. ليزا حضور پگ را ناديده گرفت و شادمانه مجسمه را روي ميز گذاشت تا همه ببينند و مغرورانه گفت: ديويد اين مجسمه را از چهره من تراشيده...
پاتريشيا و کلارا با هم گفتند: چقدر زيباست.
جان به ديويد نگاه کرد و گفت: تو واقعا هنرمند بزرگي هستي ، کارت خيلي زيباست.
ديويد لبخندي زد و گفت: متشکرم و تصور مي کنم اين آخرين چهره اي باشد که روي چوب کنده ام.
کلارا و پاتريشيا شکوه کنان به طرف ديويد رفتند و گفتند: اين درست نيست ديويد. بايد از چهره ما هم مجسمه بتراشي. چطور براي ليزا اين کار را کردي؟
ديويد در سکوت به آن دو نگاه کرد. صداي پگ از کنار در آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: يا همين حالا کارتان را تمام مي کنيد يا اينکه مي روم و به همه مي گويم که امسال در قلعه سبز خبري از جشن کريسمس نيست.
ليزا و کلارا و پاتريشيا مطيعانه همراه پگ به راه افتادند.
جان و ديويد به آرامي مي خنديدند. جان آهسته کنار گوش ديويد گفت: نگاه کن اين پير زن چگونه همه ما را دور انگشتانش مي چرخاند... با اين حال همه ما او را دوست داريم.
ديويد سرش را تکان داد و گفت: يک زن استثنايي است و البته کدبانويي واقعي.
صداي پگ از درون آشپزخانه به گوش رسيد که مي گفت: شما دو تا زود باشيد کارتان را تمام کنيد.
جان ابروهايش را بالا انداخت و به جابجا کردن صندليها مشغول شد.
وقتي ميهمانهاي قلعه سبز گروه گروه وارد خانه شدند، همه کارها تمام شده بود. رقص و پايکوبي به سرعت آغاز شد و هنگامي که جشن به اوج خود رسيد ، اولين برف زمستاني شروع به باريدن کرد.
جان که به صورت بابانوئل درآمده بود همراه پسرش و کلارا مي رقصيد و پاتريشيا ديويد را مجبور کرده بود تا با يکي از دخترها برقصد. ليزا نفسي تازه کرد و براي لحظه اي متوقف ماند. بناگاه احساس خفقان کرده بود، ازميان جمعيت راهي را براي خود باز کرد تا بيرون برود. سرش به شدت درد گرفته بود.
پاتريشيا کنار در جلوي او را گرفت و گفت: ليزا کجا مي روي؟ آيا اتفاقي افتاده؟
ليزا سرش را گرفت و گفت: دوباره اين سردرد لعنتي به سراغم آمده، احساس مي کنم هواي گرم اينجا دارد خفه ام ميکند، شايد بهتر باشد کمي در هواي آزاد بمانم.
پاتريشيا شال بزرگي را برداشت و روي شانه هاي او انداخت و گفت: بسيار خوب ولي زود برگرد، هواي بيرون سرد است.
ليزا به اطرافش نگاهي انداخت ، همه شاد و خندان با هم گپ مي زدند يا مي رقصيدند. صداي جان باعث سکوت ميهمانان شد. جان روي صندلي ايستاد و گفت: خوب دوستان اگر نوبتي هم باشد، نوبت ديويد است که برايمان هنرنمايي کند. شادماني امشب فقط با صداي گيتار ديويد تکميل مي شود...
همه دست زدند. ديويد که غافلگير شده بود به جان نگاه کرد. جان گيتار را به دست ديويد داد. ديويد پوزخندي زد و هنگامي که دستانش هنرمندانه روي تارهاي گيتار لغزيد، ليزا از خانه خارج شده بود. براي مدتي کنار در ايستاد و نفس عميقي کشيد، قلبش به شدت مي تپيد و دلشوره عجيبي تمام وجود او را در برگرفته بود. آهي کشيد و در حالي که شال را به خود مي فشرد دامنش را بالا گرفت و از ميان قشر نازکي از برف که زمين را پوشانده بود به طرف آلاچيق پشت ساختمان به راه افتاد. صداها هر لحظه برايش گنگ تر و نامفهوم تر مي شد. پشت ساختمان تاريک بود و تنها نوري که از پنجره هاي بزرگ عبور مي کرد تا حدودي زير آلاچيق را روشن مي ساخت. به آرامي روي نيمکت چوبي نشست ، احساس سرما مي کرد. سرش را به تيرک چوبي تکيه داد و چشمهايش را روي هم گذاشت ، قلبش در زير فشاري خفقان آور سنگيني مي کرد و سردردش شديدتر شده بود. آهي کشيد و زمزمه کرد: لعنت به من که درست اين موقع حالم بد شده، آن هم امشب که دوست داشتم از هر لحظه اش استفاده کنم ، ولي مجبورم به گوشه اي بخزم وبا اين اندوهي که مرا رها نمي کند تنها بمانم. نمي دانم کي مي توانم از اين افکار ديوانه کننده رهايي يابم و براي هميشه فراموشش کنم...
قلبش با صداي بلند نام ژاک را فرياد مي زد، لبهايش را برهم فشرد تا فرياد نزند. بغض راه گلويش را بست. زمزمه کرد: ليزاي احمق، بهتر است ياد بگيري که شکست در عشق جزئي از سرنوشت توست.
چشمهايش را به هم فشرد و به خود گفت: مادر کاش زنده بودي و مي ديدي که دخترت چه تنها در گوشه اي زير اين آسمان سرد و ابري با سرنوشتش کلنجار مي رود.
در خيال مادرش را ديد که به او لبخند مي زند. لباسي پوشيده بود پر از ستاره ، آهسته به ليزا نزديک شد و مشتي ستاره بر سر ليزا ريخت و گفت: بلند شو دخترم، اين روزهاي سخت را پاياني خوش است، پاياني که سرآغاز زندگي نويني خواهد بود.
ليزا دستش را دراز کرد تا مادرش را در آغوش بگيرد ولي او در ميان ابرها ناپديد شد. صدايي او را به خود آورد ، صدايي که آهسته در گوشش نجوا مي کرد: اليزابت ، آيا خوابي؟
ليزا آن صدا را به خوبي مي شناخت ؛ حتي بارها آن را در ذهنش مرور کرده بود. پيش خود فکر کرد: نگاه کن ، ديوانگي من ديگر به حدي رسيده که حتي در اين سکوت وهم آور و سرد همه صداي او در گوشم طنين مي اندازد.

R A H A
06-12-2011, 02:42 AM
اين بار صدا با وضوح بيشتري نام او را ادا کرد و در پي آن دست گرمي به بازويش خورد. نه حقيقت نداشت؛ حتما اين هم يک روياي ديگر است ، هراسان چشم گشود و تنها توانست آه سردي بکشد. صدا در گلويش شکسته شد. در زير نور کم مردي را ديد با چشمان سياه که برق مي زد و موهاي آشفته اي که روي پيشاني اش ريخته بود و با لبخندي که قلبش را گرم کرد. صدايي که به زحمت شنيده مي شد از اعماق روح ليزا برآمد: ژاک ، به من بگو که اين هم يک روياست، رويايي که واقعيت ندارد. ژاک گريست و اشکهاي گرمش روي دست ليزا چکيد. ليزا گرمي اشکها را حس کرد. نه ، اين واقعيت بود، واقعيتي دور از ذهن، آهسته گفت: ژاک باور نمي کنم، آيا تو واقعا برگشته اي؟
ژاک در ميان گريهخ خنديد و گفت: البته ليزا، يعني به اين زودي مرا فراموش کرده اي؟ قيافه اي به خود گرفته اي که انگار من در قرنها قبل زندگي کرده بودم و حالا يک روح سرگردانم که به سراغت آمده ام...
ليزا تيرک چوبي را در دست فشرد ، آهسته گفت: تو نمي داني که هر روزش برايم مانند قرني گذشت.
ژاک لبخندي غمگينانه زد و گفت: مي توانم اميدوار باشم که دلت برايم تنگ شده بود؟ تو را نمي دانم ، ولي خودم آن قدر دلتنگت شده بودم که وقتي خانه را غرق در شادي ديدم، بدون آنکه تو در ميان آنها باشي، مانند ديوانه ها نام تو را فرياد زدم. پاتريشيا به من گفت که تو به اينجا آمده اي... مي بيني ليزا حتي چمدانم را هم زمين نگذاشتم و بي حواس با اين بار سنگين به دنبال تو آمده ام.
ليزا به چمدان و بعد به ژاک که در سکوت به او خيره شده بود نگريست.
آيا او مي خواست سر به سرش بگذارد؟ ژاک دوباره به حرف آمد و گفت: ليزا مي خواهم اقراري کنم.
ليزا گنگ و آشفته به او خيره ماند. ژاک گفت: امشب يکي از سرنوشت سازترين لحظات زندگيم را سپري مي کنم. آيا صداي قلبم را مي شنوي که با هر تپشش نام تو را فرياد مي زند؟
ليزا با صداي بلند شروع به گريستن کرد و اين بار بدون هيچ هراسي در ميان هق هق گريه هايش زمزمه کرد: ژاک چقدر بي تو تنها بودم و چقدر زندگي برايم دشوار بود.
ژاک گفت: ليزا آيا واقعا دوستم داري؟
ليزا اشکهايش را پاک کرد و گفت: بله ژاک بيشتر از هر چيزي و هرکسي در دنيا.
آهي کشيد. چقدر احساس سبکي مي کرد، او بالاخره حرفي را که مدتهاي مديدي پنهان نگاه داشته بود به زبان آورد. قلبش آرام گرفت از زير مژگانش به ژاک نگريست. ژاک دستش را ميان موهايش برد و گفت: آه خداي بزرگ بالاخره اين کابوس هراس آور تمام شد؛ او اعتراف کرد که دوستم دارد.
ليزا هق هق کنان گفت: ژاک ، من هيچ درک نمي کنم، ذهن من از درک تمام اين لحظات باز مانده. آن قدر با سختي کنار آمده ام که نمي توانم اين با هم بودن را باورکنم.
ژاک به او نگريست و گفت: نه ليزا اين طور حرف نزن، طاقت اين را ندارم که به من بگويي تا به حال خوشبخت نبوده اي...
ليزا سرش را تکان داد و گفت: ولي اين طور بود. وقتي به قلعه سبز آمدم اميدوار بودم که خوشبختي گم شده ام را در اينجا بيابم ولي با ديدن تو تمام نقشه هايم نقش برآب شد، تو با همان برخورد اول قلب مرا تسخير کردي. وقتي احساس کردم که مرا دوست نداري بدبختي را با تمام وجود لمس کردم.
ژاک لبهايش را باز کرد تا چيزي بگويد ولي ليزا او را به سکوت واداشت و ادامه داد: نه ژاک حرفي نزن. بگذار همه چيز را برايت بگويم، حرفهايي که مي بايست خيلي زودتر از اينها گفته مي شد.
ژاک با چشماني تب آلود به او خيره ماند. ليزا دامه داد: اول مي خواستم احساساتم را ناديده بگيرم، تصور نمي کردم تا اين حد به توو وابسته شوم اما بدون آنکه خود بدانم به طرف تو کشيده شده بودم و وقتي متوجه شدم که ديگر راه برگشتي وجود نداشت و آن وقت بود که بدبختي را با تمام وجود لمس کردم. احساسي که به تو داشتم خيلي عميقتر از علاقه ام به پيتر بود، حالا درک مي کنم که شايد هيچ گاه واقعا عاشق پيتر نبودم، بلکه دوست داشتن او تلقيني بود که اطرافيانم از ابتداي کودکي در ذهن من جا داده بودند. من با پيتر بزرگ شدم و اين خود باعث نوعي وابستگي من به او شده بود که من آن را عشق مي دانستم ولي واقعا اين گونه نبود و در مقابل تو بود که به عشق واقعي رسيدم، چون تو را بدون اجبار پذيرفته بودم. اما هرگاه که تو آن قدر خونسرد و مغرور با من برخورد مي کردي، عشقم رنگ مي باخت و زماني که با تمام توان سعي مي کردم که عشق تو را از قلبم بيرون کنم ، به حالت ضعف و بيماري مي افتادم و در پي آن کابوسي هراس آور به سراغم مي آمد. روزي که به سختي بيمار شده بودم ، از من خواستي که دليل آن را به تو بگويم ولي من چه مي توانستم بگويم؟ اينکه تمام بيماري من در راه جدال با علاقه زيادم نسبت به تو است؟ تو مرا درک نکردي، هيچ وقت نخواستي مرا آن گونه که بودم بشناسي، با تمام توانت سعي مي کردي از من دوري کني و من اين را به خوبي حس مي کردم. وقتي جيمز از ميان ما رفت احساس کردم که همراه با او تو را هم از دست دادم و اين حدسم، هنگامي که در آخرين شب ديدارمان روبروي من ايستادي و قصد رفتنت را گفتي به يقين تبديل شد. در آن لحظه معني تلخ جدايي پيش رويم قرار گرفت. تو رفتي و بعد از آن حتي يک نامه هم برايم نفرستادي و اين يعني کمال بي علاقگي تو به من. بعد از رفتنت خود را شکست خورده و تحقير شده يافتم.دختري شدم که تمام شجاعت و ميل به زندگي را به يکباره از دست داد و شايد اگر محبت خالصانه اطرافيانم نبود هيچ گاه نمي توانستم به زندگي در اينجا ادامه دهم. من آموختم که بدون تو زندگي کنم، اما هيچ گاه نتوانستم تو را فراموش کنم. هرگاه سعي کردم ذهنم را از انديشيدن راجع به تو باز دارم، قلبم با تمام توان نام تو را فرياد مي زد و من عاجزانه به اين نتيجه مي رسيدم که هيچ گاه نمي توانم عشق تو را از ذهنم خارج کنم. تو از من پرسيدي که آيا دوستت دارم يا نه، ولي ژاک اين سؤال براي من خيلي پيش پا افتاده و ساده است چون من هزاران بار جواب سؤال تو را در ذهنم داده ام و دوست داشتنت ديگر برايم به صورت عادت در آمده است.
ژاک سرش را ميان دو دستش مخفي کرده و در سکوت به زمين خيره شده بود و لبهايش را به هم مي فشرد.
ليزا به آرامي گفت: ناراحت هستي؟
ژاک ناگهان از جا برخاست و چند قدمي از ليزا فاصله گرفت، سرش را به طرف آسمان کرد و بعد از مدتي سکوت به طرف ليزا برگشت و گفت: حرفهايت به من فهماند که چقدر هر دوي ما در اشتباه بوده ايم، به آدمهاي کوري مي مانستيم که براي خود دنيايي جداگانه به دور از حقيقت ساخته بودند. تو مرا مردي مي دانستي که قلبي از سنگ دارد و احساس و شوق دوست داشتن در زندگيش مفهومي ندارد ولي ليزا تو هيچ گاه مرا نشناختي. همان طور که من تو را شناخته بودم، من هم از همان ديدار اول گرفتار تو شدم. به خاطر مي آورم که از برخورد من ناراحت شدي ، ولي ليزا آن تنها رفتار يک مرد زخم خورده از عشق بود. من حتي سريعتر از تو اين عشق را آغاز کردم، مني که هيچ گاه تصور نمي کردم در دام عشق کسي بيفتم در مقابل تو به راحتي اسير شدم و من از دست خودم عصباني بودم. به من آموخته بودند که پايان هر عشقي ناکامي و جدايي است و من اين را از همان ابتداي کودکي سرلوحه زندگيم کرده بودم که هيچ گاه به کسي دل نبندم. مادرم به من گفته بود که پدرم مادر تو را دوست مي داشته و من نتيجه آن را به وضوح در پدرم مي ديدم، دوست نداشتم مثل جيمز در عشقم شکست بخورم. هميشه خود را دژ تسخير ناپذيري مي دانستم که هيچ گاه احساسش بر عقلش غلبه نمي کند و از اين موضوع به خود مي باليدم ولي با ديدن تو فهميدم که همه استدلالهايم همانند تار عنکبوتي سست و شکننده بوده است.

R A H A
06-12-2011, 02:43 AM
من احمق بودم ليزا ، تو را دوست مي داشتم ولي سعي مي کردم که با احساسم مقابله کنم. خيال مي کردم مي توانم خودم را از زنجير عشق تو آزاد کنم در حالي که کارم ديوانگي محض بود، مانند پرنده اسيري بودم که براي آزادي بي محابا خود را به قفس مي کوبيد ولي راه فرار نمي يابد. من تو را با تمام وجود مي خواستم و در عين حال سعي مي کردم از تو دوري کنم چون مي ترسيدم. هراس داشتم که نکند تو مرا نخواهي و من در عشقم بازنده باشم. بعد از آن سعي کردم بيشتر تو را بشناسم ولي حرفهايت و افکارت مرا بيشتر گيج و سردرگم کرد، زيرا ديدم که تو برخلاف من که سعي در نابودي احساساتم داشتم، تمام زندگيت را براساس احساس و عشق بنا کرده اي. اين را به خوبي درک مي کردم ولي هيچ وقت به ذهن خسته ام نرسيد که تو مرا دوست داري. هنگامي که در آخرين روز ديدارمان مقابل من ايستادي و گفتي که به لندن برگردم، انگار که هستي از من ساقط شد، خود را بدبخت ترين مرد زمين دانستم. مي خواستم که به من بگويي براي خاطر تو بمانم، مي خواستم به من بگويي تمام ترديدهايم بي پايه و اساس بوده ، مي خواستم به من بگويي علي رغم آنچه تصور مي کردم مرا دوست داري ولي وقتي مرا از خود راندي اندک اميدم را هم از دست دادم. در آن زمان حتي يک کلمه محبت آميز هم از جانب تو برايم کافي بود تا بگويمکه براي خاطر تو از همه چيز مي گذارم اما تو از من روي برگرداندي و مرا در آن شب خوفناک در تنهايي مطلق رها کردي و من به اين نتيجه رسيدم که در عشقم نسبت به تو به بن بست رسيده ام.
ليزا به حرف آمد و گفت: من چه مي توانستم بکنم در حالي که تو تشنه قدرت و مقام بودي، مگر تو نبودي که مي گفتي تمام آرزوها و اميالت در لندن بر جاي مانده و خوشبختي تو تنها در گرو ترقي و پيشرفت است؟ ژاک، تو نفهميدي که من براي خاطر تو فدارکاري کردم، از علاقه خود گذشتم تا تو به آنچه که خوشبختي مي دانستي برسي ، دوست نداشتم سد راه تو باشم. آن روز ترديد را در نگاهت خواندم ولي مي دانستم که اگر احساس و اقعيم را به تو بگويم و تو بماني هيچ وقت خودت و مرا به سبب از دست رفتن موقعيتي که سالها در انتظارش بودي نمي بخشي.
ژاک کنار او نشست و از سر بي قراري گفت: آيا تصور مي کني من به خوشبختي که از آن حرف مي زني رسيدم؟
آن شب خود را رانده شده مي ديدم و احساس مي کردم که ديگر هيچ گاه به تو دست نمي يابم. تنها راه چاره را رفتن به لندن ديدم. به لندن برگشتم تا تو و قعله سبز را براي هميشه فراموش کنم و دنيايي براي خود بسازم بي تو. اما اين يک خيال باطل بيش نبود، با تمام تلاشم نتوانستم تو را از ياد ببرم. به همين دليل در تمام کارهايم افت کردم، مرتبا از مقامات بالا برايم شکايت نامه مي رسيد که مرا به دليل سهل انگاري در مسئوليتهايم مواخذه مي کردند اما ديگر هيچ کدام از اينها برايم مهم نبود و تمام چيزهايي که روزي افتخار خود مي دانستم برايم پوچ و بي اساس شده بود. بيچاره مايک زندگي اسفناک مرا مي ديد و از هيچ کاري براي نجات من دريغ نمي کرد. حتي چند بار از من خواست که به قلعه سبز برگردم ولي من که همه چيز را در اينجا تمام شده مي پنداشتم راهي براي بازگشتم نمي ديدم. تصميم داشتم براي هميشه با زادگاهم قطع رابطه کنم ولي من که همه چيز را در اينجا تمام شده مي پنداشتم راهي براي بازگشتم نمي ديدم. تصميم داشتم براي هميشه با زادگاهم قطع رابطه کنم ولي هر شب خواب قلعه سبز را مي ديدم و در ميان دشتها و کوههايش به دنبال تو مي گشتم ولي تو را نمي يافتم. اين خوابها و کابوسهاي نيمه شب مرا به کلي از پاي در آورده بود. ديگر خود را تباه شده ميدانستم. مايک بارها و بارها برايم صحبت کرد و از خوبيهاي زندگي گفت و مرا تشويق به ادامه تحصيلات و پشتکار بيشتر براي مقامي که سالها در انتظارش بودم کرد ولي من ديگر به حرفهايش اهميت نمي دادم. چند شب قبل از عيد مايک به خانه برگشت و مرا ديد که نيمه مدهوش روي صندلي افتاده ام، مرا به بيمارستان رساند، وقتي به هوش آمدم بالاي سرم ايستاده بود و در کمال تأسف به من نگاه مي کرد. شگفت زده پرسيدم: من اينجا چه کار ميکنم؟
مايک شروع به گريستن کرد. آهسته گفتم: بس کن مايک من که هنوز نمرده ام که تو برايم عزا گرفته اي.
مايک گفت: تو احمقي ژاک، آن قدر بي فکري که من نمي دانم با تو چه کنم.
آهي کشيدم و گفتم: مايک محض رضاي خدا بس کن، حوصله سخنرانيهاي تو را ندارم، ديگر نمي خواهم برايم موعظه کني. بهتر است مرا به حال خود بگذاري. تو که نمي داني من در چه برزخي گرفتارم، هيچ گاه به تو نگفتم که کسي را دوست داشته ام ولي مي دانم که تو همه چيز را مي داني ، مي داني که تمام بدبختيهاي من از اين است که در تمام اين مدت دختري را دوست داشته ام که ذره اي علاقه به من نداشته... او غرورم را شکسته و شکستن غرور مرد يعني مردن او.
مايک غضب آلود سيلي محکمي به گوش من زد، در ميان آن همه درد انتظار چنين حرکتي را از او نداشتم.
مايک فرياد زد: لعنتي ، تو احمق ديوانه اي بيش نيستي! يعني اين قدر کودني که نفهميده اي ليزا هم تو را دوست دارد؟ متوجه نگاههايش ، حرفهايش و افکارش شدي؟ تويي که خيال مي کردم باهوش تر از اين حرفها باشي...
من که تنها چند روزي با او نشست و برخاست داشتم پي بردم که دوستت دارد ولي تو نفهميدي! ژاک برايت متأسفم، واقعا متأسفم.
صدايش آرام آرام در گوشم محو شد. ديگر حرفهايش را نمي شنيدم و آن وقت دوباره خواب قلعه سبز به سراغم آمد ، ولي اين بار تو هم در روياهايم بودي ، ديدمت که به انتظارم ايستاده بودي و به رويم لبخند مي زدي. هنگامي که دوباره به هوش آمدم مايک شير گرمي را داخل گلويم مي ريخت. به آهستگي زمزمه کردم: مايک آيا از حرفي که زدي اطمينان داري؟
مايک آهي کشيد و در حالي که سرش را تکان مي داد گفت: بله ، ولي ليزا از من خواسته بود که هيچ گاه آن را برايت بازگو نکنم و من براي اينکه به قولم وفادار بمانم چيزي به تو نگفتم، اما اميدوارم بودم خودت پي به واقعيت ببري ولي تو به بيراهه رفتي و از حقيقت دور افتادي. اولي تصميم داشتم در کار شمات دو تا دخالت نکنم ولي تو مجبورم کردي و حالا بايد عهد شکني کنم و اگر چه ليزا خواسته بود که از علاقه اش نسبت به تو چيزي نگويم، حقيقت را مي گويم. روزي که به لندن بر مي گشتم او به من فهماند که چقدر تو را دوست دارد. مي داني ژاک تصور مي کنم او هنوز هم در آن طرف کوهها در انتظارت مانده است.
بعد از حرفهاي مايک جاني تازه گرفتم، تصميم گرفتم همان روز به قلعه سبز برگردم، اگرچه حالم براي اين مسافرت مساعد نبود، به راه افتادم. دوست داشتم اين کابوس را هرچه زودتر به اتمام برسانم. ديگر درنگ جايز نمي ديدم به خود مي گفتم ديگر ترديد کافيست تا حالا هم فرصتهاي زيادي را از دست داده ام و حالا که پيش تو هستم مطمئنم کارم درست بوده.
رويش را برگرداند و مشتاقانه به ليزا نگريست که به او لبخند مي زد، و ادامه داد: تو هيچ وقت نفهميدي که چقدر دوستت دارم.
ليزا سرش را پايين انداخت و گفت: تصورش را هم نمي کردم که براي خاطر من اين همه سختي کشيده باشي. ما هر دو تاوان سنگين خودخواهي و ترديدهاي بيهوده مان را پرداخته ايم ولي حالا موقع آن است که ديگر گذشته را فراموش کنيم. بايد تمام هراسهاي بيجايمان را کنار بگذاريم، ديگر هيچ وقت نبايد از هم جدا شويم و هميشه در هر جاي اين دنيا با هم باشيم.
ژاک سرش را تکان داد و گفت: بله وقتش است که در کنار هم طعم خوشختي را بچشيم و به همين دليل است که بايد خيلي زود با هم ازدواج کنيم. تو اين طور تصور نمي کني خان اليزابت اسميت؟
ليزا به دانه هاي برف که تاريکي شب را مي شکافتند و رقص کنان جلوي پايش فرو مي آمدند نگريست و گفت: ژاک من هنوز باور ندارم که ما براي هميشه کنار هم بمانيم.

R A H A
06-12-2011, 02:44 AM
ژاک از سر شوق خنديد و با صداي بلند گفت: ولي بايد باور کني ليزا، ديگر دوران جدايي به سر آمده و عشق ما جاودان خواهد ماند. ما فقط به دليل علاقه مان به هم نيست که بايد ازدواج کنيم؛ اين را بدان که جيمز و ماري هم در آسمانها نظاره گر اين لحظه خواهند بود. اين زمان نقطه عطف دو نسل است. ما با ازدواج خود عشق آنها را هم ابدي خواهيم ساخت و با اين کار آرزوي آنها را نيز برآورده مي کنيم.
ليزا آهي کشيد و گفت: بله درست است. ما فرزندان آن دو هستيم و همچنين فرزندان اين سرزمين. بايد ياد بگيريم که با تمام وجود دوستش بداريم زيرا قلعه سبز بود که زندگي ما را به هم پيوند زد و براي هميشه شکرگزار باشيم و به آن عشق بورزيم.
ژاک به او کمک کرد تا از جا برخيزد. هنگامي که به خانه نزديک مي شدند، صداي گيتار واضحتر شنيده شد. ليزا آن آهنگ را مي شناخت ، ديويد آهنگ هلن را مي نواخت. رو به ژاک کرد و گفت: مي داني ژاک از اينکه تو را براي هميشه از دست نداده ام خوشحالم ، هيچ گاه نمي توانستم تصور کنم که تو روزي بميري.
ژاک مهربانانه خنديد و گفت: دخترک ديوانه ، چه افکاري در ذهنت مي گذرد!
وقتي آن دو همگام وارد خانه شدند براي مدتي سکوت همه جا را فرا گرفت، جان جلو رفت و برادرش را در بغل گرفت. پاتريشيا و کلارا کنجکاوانه به ليزا نگريستند. ليزا به ديويد نگريست ، ديويد لبخندي زد و سرش را تکان داد. موقعي که پگ کيک بزرگ را آورد ، ژاک با اعتماد به نفس کامل زير بازوي ليزا را گرفت و در حالي که با نگاهي مملو از محبت به او مي نگريست با صداي بلند گفت: خوب خانمها و آقايان ، مي دانم که از ديدن ناگهاني من خيلي تعجب کرده ايد، ولي به ياد داشته باشيد که من هم پسر جيمز هستم. اگرچه ساليان درازي بدور از اينجا زندگي کرده ام، اما مدتي است که پيوند من با قلعه سبز محکمتر شده و خواهد شد چون دختر ماري اسميت معروف، همان که قلب پدرم را ربوده بود، قلب مرا ربوده است. من در همين مکان صميمي و شب سال نو ، نامزدي خود و اليزابت اسميت را اعلام مي کنم.
همه شگفت زده به ژاک و بعد به ليزا که سرش را پايين انداخته بود نگريست و آن وقت يکدفعه صداي شادي همه به هوا خاست. پگ که بريدن کيک را فراموش کرده بود با دهان نيمه باز چاقو به دست آنها را مي نگريست. پاتريشيا و کلارا اشک شوق مي ريختند. جان در حالي که سعي مي کرد صدايش از هيجان نلرزد گفت: هيچ گاه به ياد ندارم که يک چنين کريسمس زيبايي را در تمام طول عمرم ديده باشم و شما دو تا بايد يک روز حسابي تنبيه شويد، چون هيچ وقت احساس واقعيتان را به هم بروز نداديد ولي با اينکه حسابي غافلگير شده ام از صميم قلب خوشحال هستم. حالا اطمينان دارم که جيمز و ماري هم به آرزوي خود رسيدند و اين زيباترين رويايي است که شما دو تا به آن جامه عمل پوشانديد. شما با اين ازدواج همه ما را سرافراز خواهيد کرد.
و رو به پگ کرد و فرياد زد: پگ زود باش کيک را ببر. امشب نامزدي برادر من و ليزاي عزيز است.
پاتريشيا فرياد زد: زنده باد عشق ، زنده باد قلعه سبز!
همه شادمانانه دست زدند. صداي گيتار دوباره شنيده شد، آهنگي نواخته مي شد ديگر غمگين نبود ، بلکه نوايش صداي محبت و عشق بود.
وقتي آن دو با يکديگر ازدواج کردند علاوه بر اهالي قلعه سبز مگي و همسرش و مايک با نامزد جديدش هم حضور داشتند. جشن ازدواج آنها آن قدر با شکوه و زيبا بود که براي هميشه به عنوان خاطره اي فراموش نشدني در ذهن همه اهالي قلعه سبز باقي ماند.
دو سال بعد هنگامي که خبر مرگ ديويد و غرق شدن او در دريا را به ليزا و ژاک دادند کودک چند روزه آنها در آغوش مادرش به خواب رفته بود. ليزا براي او اشک ريخت و ژاک عميقا متأسف شد. کنار همسرش نشست و در حالي که او را نوازش مي کرد مهربانانه گفت: ديويد در اين دنيا هيچ وقت خوشبخت نبود و به خاطر همين با آغوش باز به سوي مرگ شتافت و با شهامتي که از خود نشان داد جان خودش را براي نجات يکي از ملوانها فدا کرد. او مرگ باشکوهي داشت. اميدوارم که در آن دنيا بتواند با هلن باشد، تو هم به جاي گريه برايش دعا کن...
ليزا به شوهرش و بعد به کودکش نگريست و آهسته گفت: ژاک او واقعا مرد بود.
سالها بعد ليزا و ژاک مجبور به ترک قلعه سبز شدند. ژاک براي مدتي نسبتا طولاني به بيمارستاني در لندن منتقل شد ولي با اين حال از هيچ کوششي براي هرچه آبادتر کردن قلعه سبز فروگذاري نکرد. حالا ديگر قلعه سبز چند پزشک زبده و کارآمد داشت و نيازي به ژاک نبود. حالا ليزا هم به دليل علاقه همسرش و هم خودش در رشته حقوق تحصيلاتش را ادامه مي دهد و اگرچه اين زوج از قلعه سبز دور افتاده اند، هر دو صادقانه آرزو مي کنند بار ديگر به سرزمين آرزوها و روياهايشان برگردند.
عشق آن دو به جايي که آن را موطن خود مي دانند مثال کوچکي است از احساس هزاران انساني که در حسرت ديدار ديارشان مي سوزند و در هر تپش قلبشان مي تواند رمزي از دلبستگي ساده و بي ريايشان را يافت؛ احساس کهن و زيبا به نام عشق سبز.

پايان

منبع : نودوهشتیا