hell boy
05-27-2011, 05:01 PM
آگاه باشيد . به خدا سوگند كه « فلان » خلافت را چون جامهاى بر تن كرد و نيك مىدانست كه پايگاه من نسبت به آن چونان محور است به آسياب . سيلها از من فرو مىريزد و پرنده را ياراى پرواز به قله رفيع من نيست . پس ميان خود و خلافت پردهاى آويختم و از آن چشم پوشيدم و به ديگر سو گشتم و رخ برتافتم . در انديشه شدم كه با دست شكسته بتازم يا بر آن فضاى ظلمانى شكيبايى ورزم ، فضايى كه بزرگسالان در آن سالخورده شوند و خردسالان به پيرى رسند و مؤمن ، همچنان رنج كشد تا به لقاى پروردگارش نايل آيد . ديدم ، كه شكيبايى در آن حالت خردمندانهتر است و من طريق شكيبايى گزيدم ، در حالى كه ، همانند كسى بودم كه خاشاك به چشمش رفته ،
و استخوان در گلويش مانده باشد . مىديدم ، كه ميراث من به غارت مىرود .
تا آن « نخستين » به سراى ديگر شتافت و مسند خلافت را به ديگرى واگذاشت .
شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخى جابر ( 1 ) « چه فرق بزرگى است ميان زندگى من بر پشت اين شتر و زندگى حيان برادر جابر » .
[ 47 ]
اى شگفتا . در آن روزها كه زمام كار به دست گرفته بود همواره مىخواست كه مردم معافش دارند ولى در سراشيب عمر ، عقد آن عروس را بعد از خود به ديگرى بست . بنگريد كه چسان دو پستانش را ، آن دو ، ميان خود تقسيم كردند و شيرش را دوشيدند . پس خلافت را به عرصهاى خشن و درشتناك افكند ، عرصهاى كه درشتىاش پاى را مجروح مىكرد و ناهموارىاش رونده را به رنج مىافكند . لغزيدن و به سر درآمدن و پوزش خواستن فراوان شد . صاحب آن مقام ، چونان مردى بود سوار بر اشترى سركش كه هرگاه مهارش را مىكشيد ، بينىاش مجروح مىشد و اگر مهارش را سست مىكرد ، سوار خود را هلاك مىساخت . به خدا سوگند ، كه در آن روزها مردم ، هم گرفتار خطا بودند و هم سركشى . هم دستخوش بىثباتى بودند و هم اعراض از حق . و من بر اين زمان دراز در گرداب محنت ، شكيبايى مىورزيدم تا او نيز به جهان ديگر شتافت و امر خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آن قبيل مىپنداشت . بار خدايا ، در اين شورا از تو مدد مىجويم . چسان در منزلت و مرتبت من نسبت به خليفه نخستين ترديد روا داشتند ، كه اينك با چنين مردمى همسنگ و همطرازم شمارند . هرگاه چون پرندگان روى در نشيب مىنهادند يا بال زده فرا مىپريدند ، من راه مخالفت نمىپيمودم و با آنان همراهى مىنمودم . پس ، يكى از ايشان كينه ديرينهاى را كه با من داشت فراياد آورد و آن ديگر نيز از من روى بتافت كه به داماد خود گرايش يافت . و كارهاى ديگر كردند كه من از گفتنشان كراهت دارم .
آنگاه « سومى » برخاست ، در حالى كه از پرخوارگى باد به پهلوها افكنده بود و چونان ستورى كه همّى جز خوردن در اصطبل نداشت . خويشاوندان پدريش با او همدست شدند و مال خدا را چنان با شوق و ميل فراوان خوردند كه اشتران ، گياه بهارى را . تا سرانجام ،
آنچه را تابيده بود باز شد و كردارش قتلش را در پى داشت . و شكمبارگيش به سر درآوردش .
بناگاه ، ديدم كه انبوه مردم روى به من نهادهاند ، انبوه چون يالهاى كفتاران . گرد مرا از هر طرف گرفتند ، چنان كه نزديك بود استخوانهاى بازو و پهلويم را زير پاى فرو كوبند و رداى من از دو سو بر دريد . چون رمه گوسفندان مرا در بر گرفتند . اما ،
هنگامى كه ، زمام كار را به دست گرفتم جماعتى از ايشان عهد خود شكستند و گروهى از دين بيرون شدند و قومى همدست ستمكاران گرديدند . گويى ، سخن خداى سبحان را نشنيده بودند كه مىگويد : « سراى آخرت از آن كسانى است كه در زمين نه
[ 49 ]
برترى مىجويند و نه فساد مىكنند و سرانجام نيكو از آن پرهيزگاران است » ( 1 ) .
آرى ، به خدا سوگند كه شنيده بودند و دريافته بودند ، ولى دنيا در نظرشان آراسته جلوه مىكرد و زر و زيورهاى آن فريبشان داده بود .
بدانيد . سوگند به كسى كه دانه را شكافته و جانداران را آفريده ، كه اگر انبوه آن جماعت نمىبود ، يا گرد آمدن ياران حجت را بر من تمام نمىكرد و خدا از عالمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستمكشان خاموشى نگزينند ، افسارش را بر گردنش مىافكندم و رهايش مىكردم و در پايان با آن همان مىكردم كه در آغاز كرده بودم . و مىديديد كه دنياى شما در نزد من از عطسه ماده بزى هم كم ارجتر است .
چون سخنش به اينجا رسيد ، مردى از مردم « سواد » عراق برخاست و نامهاى به او داد .
على ( ع ) در آن نامه نگريست . چون از خواندن فراغت يافت ، ابن عباس گفت : يا امير المؤمنين چه شود اگر گفتار خود را از آنجا كه رسيده بودى پى مىگرفتى . فرمود : هيهات ابن عباس ، اشتر خشمگين را آن پاره گوشت از دهان جوشيدن گرفت و سپس ، به جاى خود بازگشت . ( 2 ) ابن عباس گويد ، كه هرگز بر سخنى دريغى چنين نخورده بودم كه بر اين سخن كه امير المؤمنين نتوانست در سخن خود به آنجا رسد كه آهنگ آن كرده بود .
معنى سخن امام كه مىفرمايد : « كراكب الصعبة إن اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم » اين است ، كه اگر سوار ، مهار شتر را بكشد و اشتر سر بر تابد بينىاش پاره شود و اگر با وجود سركشى مهارش را سست كند ، سرپيچى كند و سوارش نتواند كه در ضبطش آورد . مىگويند :
« اشنق الناقة » زمانى كه سرش را كه در مهار است بكشد و بالا گيرد . « شنقها » نيز به همين معنى است و ابن سكيت صاحب اصلاح المنطق چنين گويد . و گفت « اشنق لها » و نگفت :
« اشنقها » تا در برابر جمله « اسلس لها » قرار گيرد گويى ، امام ( عليه السلام ) مىفرمايد :
اگر سر را بالا نگه دارد او را به همان حال وامىگذارد . و در حديث آمده است كه رسول ( صلى اللّه عليه و آله ) سوار بر ناقه خود براى مردم سخن مىگفت و مهار ناقه را باز
[ 51 ]
كشيده بود ( شنق لها ) و ناقه نشخوار مىكرد . [ از اين حديث معلوم مىشود كه شنق و اشنق به يك معنى است ] . و شعر عدى بن زيد عبادى هم كه مىگويد :
ساءها ما بنا تبيّن في الأيدي و إشناقها إلى الأعناق شاهدى است كه اشنق به معنى شنق است
و استخوان در گلويش مانده باشد . مىديدم ، كه ميراث من به غارت مىرود .
تا آن « نخستين » به سراى ديگر شتافت و مسند خلافت را به ديگرى واگذاشت .
شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخى جابر ( 1 ) « چه فرق بزرگى است ميان زندگى من بر پشت اين شتر و زندگى حيان برادر جابر » .
[ 47 ]
اى شگفتا . در آن روزها كه زمام كار به دست گرفته بود همواره مىخواست كه مردم معافش دارند ولى در سراشيب عمر ، عقد آن عروس را بعد از خود به ديگرى بست . بنگريد كه چسان دو پستانش را ، آن دو ، ميان خود تقسيم كردند و شيرش را دوشيدند . پس خلافت را به عرصهاى خشن و درشتناك افكند ، عرصهاى كه درشتىاش پاى را مجروح مىكرد و ناهموارىاش رونده را به رنج مىافكند . لغزيدن و به سر درآمدن و پوزش خواستن فراوان شد . صاحب آن مقام ، چونان مردى بود سوار بر اشترى سركش كه هرگاه مهارش را مىكشيد ، بينىاش مجروح مىشد و اگر مهارش را سست مىكرد ، سوار خود را هلاك مىساخت . به خدا سوگند ، كه در آن روزها مردم ، هم گرفتار خطا بودند و هم سركشى . هم دستخوش بىثباتى بودند و هم اعراض از حق . و من بر اين زمان دراز در گرداب محنت ، شكيبايى مىورزيدم تا او نيز به جهان ديگر شتافت و امر خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آن قبيل مىپنداشت . بار خدايا ، در اين شورا از تو مدد مىجويم . چسان در منزلت و مرتبت من نسبت به خليفه نخستين ترديد روا داشتند ، كه اينك با چنين مردمى همسنگ و همطرازم شمارند . هرگاه چون پرندگان روى در نشيب مىنهادند يا بال زده فرا مىپريدند ، من راه مخالفت نمىپيمودم و با آنان همراهى مىنمودم . پس ، يكى از ايشان كينه ديرينهاى را كه با من داشت فراياد آورد و آن ديگر نيز از من روى بتافت كه به داماد خود گرايش يافت . و كارهاى ديگر كردند كه من از گفتنشان كراهت دارم .
آنگاه « سومى » برخاست ، در حالى كه از پرخوارگى باد به پهلوها افكنده بود و چونان ستورى كه همّى جز خوردن در اصطبل نداشت . خويشاوندان پدريش با او همدست شدند و مال خدا را چنان با شوق و ميل فراوان خوردند كه اشتران ، گياه بهارى را . تا سرانجام ،
آنچه را تابيده بود باز شد و كردارش قتلش را در پى داشت . و شكمبارگيش به سر درآوردش .
بناگاه ، ديدم كه انبوه مردم روى به من نهادهاند ، انبوه چون يالهاى كفتاران . گرد مرا از هر طرف گرفتند ، چنان كه نزديك بود استخوانهاى بازو و پهلويم را زير پاى فرو كوبند و رداى من از دو سو بر دريد . چون رمه گوسفندان مرا در بر گرفتند . اما ،
هنگامى كه ، زمام كار را به دست گرفتم جماعتى از ايشان عهد خود شكستند و گروهى از دين بيرون شدند و قومى همدست ستمكاران گرديدند . گويى ، سخن خداى سبحان را نشنيده بودند كه مىگويد : « سراى آخرت از آن كسانى است كه در زمين نه
[ 49 ]
برترى مىجويند و نه فساد مىكنند و سرانجام نيكو از آن پرهيزگاران است » ( 1 ) .
آرى ، به خدا سوگند كه شنيده بودند و دريافته بودند ، ولى دنيا در نظرشان آراسته جلوه مىكرد و زر و زيورهاى آن فريبشان داده بود .
بدانيد . سوگند به كسى كه دانه را شكافته و جانداران را آفريده ، كه اگر انبوه آن جماعت نمىبود ، يا گرد آمدن ياران حجت را بر من تمام نمىكرد و خدا از عالمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستمكشان خاموشى نگزينند ، افسارش را بر گردنش مىافكندم و رهايش مىكردم و در پايان با آن همان مىكردم كه در آغاز كرده بودم . و مىديديد كه دنياى شما در نزد من از عطسه ماده بزى هم كم ارجتر است .
چون سخنش به اينجا رسيد ، مردى از مردم « سواد » عراق برخاست و نامهاى به او داد .
على ( ع ) در آن نامه نگريست . چون از خواندن فراغت يافت ، ابن عباس گفت : يا امير المؤمنين چه شود اگر گفتار خود را از آنجا كه رسيده بودى پى مىگرفتى . فرمود : هيهات ابن عباس ، اشتر خشمگين را آن پاره گوشت از دهان جوشيدن گرفت و سپس ، به جاى خود بازگشت . ( 2 ) ابن عباس گويد ، كه هرگز بر سخنى دريغى چنين نخورده بودم كه بر اين سخن كه امير المؤمنين نتوانست در سخن خود به آنجا رسد كه آهنگ آن كرده بود .
معنى سخن امام كه مىفرمايد : « كراكب الصعبة إن اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم » اين است ، كه اگر سوار ، مهار شتر را بكشد و اشتر سر بر تابد بينىاش پاره شود و اگر با وجود سركشى مهارش را سست كند ، سرپيچى كند و سوارش نتواند كه در ضبطش آورد . مىگويند :
« اشنق الناقة » زمانى كه سرش را كه در مهار است بكشد و بالا گيرد . « شنقها » نيز به همين معنى است و ابن سكيت صاحب اصلاح المنطق چنين گويد . و گفت « اشنق لها » و نگفت :
« اشنقها » تا در برابر جمله « اسلس لها » قرار گيرد گويى ، امام ( عليه السلام ) مىفرمايد :
اگر سر را بالا نگه دارد او را به همان حال وامىگذارد . و در حديث آمده است كه رسول ( صلى اللّه عليه و آله ) سوار بر ناقه خود براى مردم سخن مىگفت و مهار ناقه را باز
[ 51 ]
كشيده بود ( شنق لها ) و ناقه نشخوار مىكرد . [ از اين حديث معلوم مىشود كه شنق و اشنق به يك معنى است ] . و شعر عدى بن زيد عبادى هم كه مىگويد :
ساءها ما بنا تبيّن في الأيدي و إشناقها إلى الأعناق شاهدى است كه اشنق به معنى شنق است