PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فریب دختر جوان در ازدواج



mohamad.s
05-25-2011, 07:14 AM
فریب دختر جوان در ازدواج


در فروردين 87 با مردي ازدواج كردم كه 50 سال سن داشت يعني دو برابر سن خودم و ماجراي ازدواج ما چنين بود كه مدتي يك شماره ناشناس با منزل ما تماس مي‌گرفت و هر موقع من گوشي را برمي‌داشتم صحبت مي‌كرد انگار مرا مي‌شناخت.
ملت ما: مدتي يك شماره ناشناس با منزل ما تماس مي‌گرفت و هر موقع من گوشي را بر مي‌داشتم صحبت مي‌كرد، انگار مرا مي‌شناخت... .

سكينه متولد 64 اهل يكي از شهرستان‌هاي اصفهان است كه 7 برادر و 3 خواهر دارد و دو برادر و يك خواهرش ازدواج كرده‌اند و بقيه آنها در خانه مادرش زندگي مي‌كنند. پدرش نيز حدود 4 سال پيش از دنيا رفت و زحمت زندگي به دوش مادرش افتاد و مادرش هم براي اينكه خرج آنها را تامين كند در خانه مردم كار مي‌كرد.

سكينه اين حرف‌ها را زماني گفت كه به جرم دزدي، اعتياد و حمل مواد مخدر بازداشت و در حالي كه دستبند به دستش بود در واحد مشاوره كلانتري مركز تفت از توابع استان يزد زندگي خود را تعريف مي‌كرد.او مي‌گفت: در فروردين 87 با مردي ازدواج كردم كه 50 سال سن داشت يعني دو برابر سن خودم و ماجراي ازدواج ما چنين بود كه مدتي يك شماره ناشناس با منزل ما تماس مي‌گرفت و هر موقع من گوشي را برمي‌داشتم صحبت مي‌كرد انگار مرا مي‌شناخت.

مي‌گفت مي‌دونم ازدواج نكردي مي‌خواهم از شما خواستگاري كنم ولي قبل از آن بايد با شما آشنا شوم اصلاً قصد مزاحمت ندارم.اين تماسها هر روز ادامه پيدا كرد و برادرانم به من بدبين شده بودند. يك روز كه زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را خودم برداشتم همان صداي ناشناس، شماره موبايلي به من داد و گفت اگر خواستي با اين شماره تماس بگير اينطور بهتر است به او گفتم اصلاً تو كي هستي؟ از كجا مرا مي‌شناسي؟ گفت جواب همه سوالهايت را مي‌دهم هر موقع به من زنگ زدي و با هم آشنا شديم و تلفن را قطع كرد.

من هم كه مي‌خواستم به واقعيت پي ببرم و اين مرد را بشناسم با خواسته وي موافقت كردم و با او تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتيم بعد از چند روز او را در كنار پارك ديدم مردي بود حدود 50 ساله، لاغر اندام با موهاي جو گندمي. به او گفتم تو كه جاي پدر من هستي چرا به من زنگ مي‌زدي و از من خواستگاري كردي؟ تو كه معلومه زن و بچه داري! از حرف من ناراحت شد و گفت اين حرف را نزن من هنوز ازدواج نكردم و حتي فرصت نشده كه به ازدواج فكر كنم تا اينكه تو را به من معرفي كردند.

من هم اهل اين شهر نيستم و قصه زندگيش را برايم تعريف كرد.بعد از اين ماجرا رابطه ما حدود 8 ماه ادامه داشت و او توانسته بود با حرفهاي شيرين دروغين خود از زندگيش اعتماد مرا جلب كند. بنابراين با مهريه 500 سكه بهار آزادي و 50 ميليون پول نقد تن به اين ازدواج دادم (برخلاف خواسته برادرها و مادرم) و در دفتر ازدواج شهر خودمان صيغه عقد جاري شد.فرداي آن روز طبق گفته‌هاي خودش به شهر او كه خانه‌اش آنجا بود آمديم تا در كنار هم زندگي خود را آغاز كنيم.

در خانه كه باز شد با زني روبرو شدم. گفت كاري داشتيد خانم؟ شوهرم جلو آمد و به من گفت خانه تو اينجاست و آن وقت بود كه فهميدم اين زن هووي من است با چهار بچه كه يك دختر و يك پسرش هم ازدواج كرده بودند.

از آن روز بود كه بدبختيم شروع شد شوهرم معتاد از آب درآمد و كم كم مرا هم معتاد كرد اول ترياك و چند ماه اخير هم هروئين. مي‌خواستم به خانه مادرم برگردم ولي ديگر روي برگشتن نداشتم چون بخاطر اين مرد معتاد خائن با خانواده‌ام جنگيده بودم و او را به دست آورده بودم بخاطر همين در خانه ماندم، سوختم و ساختم چرا كه اين بدبختي نتيجه اشتباهات خودم بود كه زندگي را ساده گرفته بودم.هر روز با هوويم دعوا داشتيم و اگر من كوتاه نمي‌آمدم از خانه بيرونم مي‌كرد.

هر روز برسر چيزي بيخود دعوا به پا مي‌كرد و نمي‌گذاشت آب خوش از گلويم پايين رود شوهرم بعد از مدتي كه از ازدواجمان گذشت مرا روانه خيابان كرد تا براي او مواد تهيه كنم.در يكي از روزها شوهرم به من گفت: من ديگر پولي براي خريد مواد ندارم و از من خواست كه به اتاق هوويم بروم و طلاهاي او را بردارم و براي فروش به بازار ببريم. من هم چون پولي براي مواد نداشتم و به مواد احتياج داشتم با درخواستش موافقت كردم.

روزي كه هوويم خانه نبود رفتم و طلاهايش كه داخل كمد بود برداشتم و بعد از چند روز كه آبها از آسياب افتاد آن را با راهنمايي شوهرم به بازار براي فروش بردم و هوويم كه از قبل متوجه دزديده شدن طلاها شده بود و به من و شوهرم شك كرده بود با هماهنگي پليس 110 مرا كه در طلافروشي بودم با مقداري هروئين كه در جيبم بود دستگير كردند و به كلانتري آوردند.

حالا به جرم دزدي، اعتياد و حمل مواد مخدر در بازداشتگاه به سر مي‌برم تا براي اقدامات قضايي به دادسرا ارجاع شوم و شوهرم كه اين مدت مسبب بدبختي من بود و مرا به روز سياه نشانده بود خود را كنار كشيد و از همه‌چيز اظهار بي‌اطلاعي كرد و به همراه همسر اولش شاكي پرونده من شده و راه خودش را از من جدا كرد و همه جرمها را به گردن من انداخت.

حالا نه روي بازگشت به خانه را دارم و نه حتي مي‌توانم به خانواده‌ام خبر دهم چه بلايي به سرم آمده تا شايد بتوانند كمكم كنند و نه ديگر مي‌خواهم با اين مرد خائن زندگي كنم و بعد از اينكه كارم با دادگاه به اتمام رسيد مهريه خود را كه شوهرم براي راضي كردن ازدواج با وي به اختيار خودش تعيين كرده بود به اجرا مي‌گذارم و اين را مي‌دانم كه اشتباه كردم.