Sara12
05-22-2011, 08:33 PM
چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از این کار بهدست مىآورد زندگى خود و مادرش را مىگرداند.
روزى کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر براى اینکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسید. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد. مادرش که زن عاقل و فهمیدهاى بود گفت: آن کچل بیچاره تو را به خیال بد نبوسیده است.
فرداى آن روز کچل پیش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دختر کدخدا شدهام و تو باید بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس باید پایش را به اندازهٔ گلیمش دراز کند. ما مردم بیچارهاى هستیم و آه در بساط نداریم. اما کچل پایش را توى یک کفش کرده بود و حرف خود را مىزد. مادر ناچار قبول کرد.
میان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مىخواست به خواستگارى دخترى برود روى آن مىنشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى دید که مادر کچل روى سنگ نشسته است فهمید که او براى خواستگارى دخترش آمده. یکى از خدمتکارها را صدا زد و گفت: اگر از دیشب شام اضافه آمده قدرى بدهید به مادر کچل، دو ریال هم پول به او بدهید، تا او از اینجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم دیگر چیزى نگفت و رفت.
غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسید. مادرش اول او را کمى نصیحت کرد بلکه از خیالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد و به روى مادرش چماق کشید و گفت: اگر فردا صبح به خواستگارى دختر کدخدا نروى با همین چماق خورد و خمیرت مىکنم.
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرفهاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختیار دختر دست پدرش است من با او صحبت مىکنم و فردا جوابش را به تو مىگویم.
شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیدهاى بود گفت: ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننهاش آمد بگو کدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل باید پول پیدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بیاید خواستگارى دختر من.
وقتى کچل این خبر را شنید بسیار خوشحال شد و براى پیدا کردن پول راه بیابان را در پیش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در میان راه درویشى دید. درویش از کچل پرسید: کجا مىروی؟ نوکر من مىشوی؟ کچل گفت: البته که مىشوم. درویش گفت: روزى چقدر مزد مىخواهی؟ کچل گفت: هرچه بدهی. درویش او را بهدنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمهاى رسیدند که آب زلالى داشت. بعد از اینکه کنار چشمه نان و پنیر و مغز گردو خوردند، درویش به کجل گفت: تو همین جا بنشین تا من بروم سرى به خانهام بزنم و برگردم. بعد وردى زیر لب خواند و داخل چشمه شد و یک دفعه غیبش زد.
بعد از ساعتى سر و کلهٔ درویش از توى آب بیرون آمد و به کچل گفت: زود باش راه بیفت. کچل وردى که درویش به او یاد داده بود خواند، بنا به گفته درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزى نگذشت که درویش گفت حالا چشمهایت را باز کن. وقتى کچل چشمهایش را باز کرد. باغى دید مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زیر درختها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: من به شکار چهل روزه مىروم تو باید تا برگشتن من این کتاب را به کچل یاد بدهى طورىکه بتواند هم بخواند و هم بنویسد. دختر گفت اطاعت مىشود. درویش دور خود چرخید و از نظر ناپدید شد.
کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر یاد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفتهاى روزگارت را سیاه مىکند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ این کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونه جواب بده.
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: کچل خوب یاد گرفت یا نه؟ دختر گفت: این دیگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هیچ چیز حالیش نمىشود. درویش انگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسید: این چیست؟ کچل گفت: ب. باز درویش حرف دیگرى پرسید و کچل اشتباه جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسى که من فکر مىکردم نیستى و به درد ما نمىخورى برو به سلامت.
کچل که همه چیز آن کتاب را یاد گرفته بود از باغ بیرون آمد و به طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتى به خانه رسید پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانهاى بساز. بعد از خانه بیرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمىآیم. تو مهار مرا بگیر، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بیشتر صبح مادرش همین کار را کرد.
آفتاب که غروب کرد مادر کچل دید پسرش به خانه برگشت. فرداى آن شب کچل به شکل یک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قیمت هزار تومان بفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسید پیرزن قیمت اسبت چند است؟ گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیشتر از سى چهل تومان نخریدهام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمىارزد. پیرزن گفت: این اسبى است که در ظرف یک ساعت بههر جائى از دنیا بخواهى مىرود و برمىگردد. تاجر گفت: اگر اینطور باشد من آن را به دو هزار تومان مىخرم. بعد پیرزن را به خانه برد. به زنش گفت: خاگینه درس کن. زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامهاى نوشت و داده به دست یکى از نوکرهایش و به او گفت: این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براى برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیاور. نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب روى زین جا نگرفته بود که خودش را در شهر غریبى دید. پرسید اینجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم بههم زدن نزد اربابش رسید. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و اسب را صاحب شد.
چند روزى گذشت. روزى تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزهاش را به سوراخى روى دیوار مىمالد. کمکم پوزهاش باریک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستند کمکم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپدید گشت.
کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمىآیم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.
صبح فردا پیرزن سر زنجیر قوچ را بهدست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درویش قوچ را دید به پیرزن گفت: قوچ را چند مىفروشی؟ پیرزن گفت: بیست تومان. درویش گفت: بیا این بیست تومان را بگیر و سر زنجیر را به دست من بده. پیرزن گفت: زنجیر را لازم دارم فروشى نیست. بعد از مدتى اصرار، درویش براى زنجیر ده تومان پیشنهاد کرد و پیرزن گول خورد و سر زنجیر را بهدست او داد.
درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از آنجا توى باغ سردرآورد و تا دختر را دید گفت: اى دختر بدجنس گیسو بریده تو به من دروغ گفتی. حالا بههر دوى شما مىفهمانم که کسى نمىتواند به من دروغ بگوید. برو و آن کارد را بیاور. دختر رفت و بهجاى کارد سبو آورد. درویش عصبانى شد و سر زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد. در این موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درویش هم بهشکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چیزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد که کبوتر به شکل دستهگلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانهاشان نشسته بود. باز به شکل درویشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: این دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مىدهم. درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را بهسوى درویش پرت کرد. دسته گل همینکه به زمین خورد تبدیل به مشتى ارزن شد. درویش هم بهصورت یک خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غیر از یک دانه ارزن که لاى برگهاى یک گل افتاده بود، بقیه را خورد در اینموقع آن یک دانه ارزن بهشکل شغالى درآمد و خروس را بلعید.
دختر و خدمتکارانش با تعجب به این چیزها نگاه مىکردند. بازرگان تا شغال را دید گفت: شغال را بگیرید خدمتکارها شغال را گرفتند. در این موقع شغال به شکل اولى خود یعنى چوپان کچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اینکه ماجراى کچل را شنید گفت: من خودم وسیلهٔ عروسى تو را با دختر کدخدا فراهم مىکنم.
بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایهاى که داشت از چوپانى دست کشید و مشغول کاسبى شد.
روزى کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد. دختر براى اینکه کوزه را روى دوش بگذارد از کچل کمک خواست. چوپان کوزه را روى دوش او گذاشت و صورتش را بوسید. دختر به خانه آمد و ماجرا را براى مادرش تعریف کرد. مادرش که زن عاقل و فهمیدهاى بود گفت: آن کچل بیچاره تو را به خیال بد نبوسیده است.
فرداى آن روز کچل پیش مادرش رفت و گفت: ننه، من عاشق دختر کدخدا شدهام و تو باید بروى خواستگارى او. مادرش تعجب کرد و گفت: هرکس باید پایش را به اندازهٔ گلیمش دراز کند. ما مردم بیچارهاى هستیم و آه در بساط نداریم. اما کچل پایش را توى یک کفش کرده بود و حرف خود را مىزد. مادر ناچار قبول کرد.
میان خانهٔ کدخدا سنگ بزرگى بود. هرکس مىخواست به خواستگارى دخترى برود روى آن مىنشست. مادر کچل به خانه کدخدا رفت و روى سنگ نشست. زن کدخدا وقتى دید که مادر کچل روى سنگ نشسته است فهمید که او براى خواستگارى دخترش آمده. یکى از خدمتکارها را صدا زد و گفت: اگر از دیشب شام اضافه آمده قدرى بدهید به مادر کچل، دو ریال هم پول به او بدهید، تا او از اینجا برود. خدمتکار را به مادر کچل داد. او هم دیگر چیزى نگفت و رفت.
غروب کچل از صحرا به خانه برگشت و از خواستگارى پرسید. مادرش اول او را کمى نصیحت کرد بلکه از خیالش دست بردارد. اما کچل عصبانى شد و به روى مادرش چماق کشید و گفت: اگر فردا صبح به خواستگارى دختر کدخدا نروى با همین چماق خورد و خمیرت مىکنم.
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت روى تخته سنگ نشست. وقتى زن کدخدا آمد، مادر کچل با لکنت زبان حرفهاى پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت، اختیار دختر دست پدرش است من با او صحبت مىکنم و فردا جوابش را به تو مىگویم.
شب که شد کدخدا به خانه آمد زن ماجراى خواستگارى چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیدهاى بود گفت: ما نباید یک دفعه او را جواب کنیم. فردا که ننهاش آمد بگو کدخدا حرفى ندارد ولى اول کچل باید پول پیدا کند و خانه و زندگى درست کند بعد بیاید خواستگارى دختر من.
وقتى کچل این خبر را شنید بسیار خوشحال شد و براى پیدا کردن پول راه بیابان را در پیش گرفت. رفت و رفت تا آنکه در میان راه درویشى دید. درویش از کچل پرسید: کجا مىروی؟ نوکر من مىشوی؟ کچل گفت: البته که مىشوم. درویش گفت: روزى چقدر مزد مىخواهی؟ کچل گفت: هرچه بدهی. درویش او را بهدنبال خود راه انداخت. رفتند و رفتند تا به کنار چشمهاى رسیدند که آب زلالى داشت. بعد از اینکه کنار چشمه نان و پنیر و مغز گردو خوردند، درویش به کجل گفت: تو همین جا بنشین تا من بروم سرى به خانهام بزنم و برگردم. بعد وردى زیر لب خواند و داخل چشمه شد و یک دفعه غیبش زد.
بعد از ساعتى سر و کلهٔ درویش از توى آب بیرون آمد و به کچل گفت: زود باش راه بیفت. کچل وردى که درویش به او یاد داده بود خواند، بنا به گفته درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزى نگذشت که درویش گفت حالا چشمهایت را باز کن. وقتى کچل چشمهایش را باز کرد. باغى دید مثل بهشت و دخترى مثل ماه شب چهارده روى تختى زیر درختها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابى هم به او داد و گفت: من به شکار چهل روزه مىروم تو باید تا برگشتن من این کتاب را به کچل یاد بدهى طورىکه بتواند هم بخواند و هم بنویسد. دختر گفت اطاعت مىشود. درویش دور خود چرخید و از نظر ناپدید شد.
کچل در مدت کوتاهى همهٔ آنچه را در کتاب بود از دختر یاد گرفت. روزى دختر به کچل گفت: اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفتهاى روزگارت را سیاه مىکند. وقتى پدرم برگشت و دربارهٔ این کتاب از تو سئوال کرد همه را وارونه جواب بده.
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: کچل خوب یاد گرفت یا نه؟ دختر گفت: این دیگر چه آدم کودنى و خرفتى است. اصلاً هیچ چیز حالیش نمىشود. درویش انگشتش را گذاشت روى حرف الف و از کچل پرسید: این چیست؟ کچل گفت: ب. باز درویش حرف دیگرى پرسید و کچل اشتباه جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: تو آن کسى که من فکر مىکردم نیستى و به درد ما نمىخورى برو به سلامت.
کچل که همه چیز آن کتاب را یاد گرفته بود از باغ بیرون آمد و به طرف خانهٔ خودشان روانه شد. وقتى به خانه رسید پول را به مادرش داد و گفت: عمله بنّا خبر کن و خانهاى بساز. بعد از خانه بیرون رفت و شب برگشت به مادرش گفت: ننه من فردا صبح به شکل شترى درمىآیم. تو مهار مرا بگیر، به بازار ببر و به صد تومان بفروش نه کمتر و نه بیشتر صبح مادرش همین کار را کرد.
آفتاب که غروب کرد مادر کچل دید پسرش به خانه برگشت. فرداى آن شب کچل به شکل یک اسب درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به قیمت هزار تومان بفروشد. تاجرى چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد پرسید پیرزن قیمت اسبت چند است؟ گفت: هزار تومان. تاجر گفت: من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیشتر از سى چهل تومان نخریدهام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمىارزد. پیرزن گفت: این اسبى است که در ظرف یک ساعت بههر جائى از دنیا بخواهى مىرود و برمىگردد. تاجر گفت: اگر اینطور باشد من آن را به دو هزار تومان مىخرم. بعد پیرزن را به خانه برد. به زنش گفت: خاگینه درس کن. زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را توى قابلمه گذاشت و نامهاى نوشت و داده به دست یکى از نوکرهایش و به او گفت: این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم براى برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیاور. نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب روى زین جا نگرفته بود که خودش را در شهر غریبى دید. پرسید اینجا کجاست؟ گفتند: شهر روم. نوکر به نشانى برادر تاجر رفت و قابله خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابى به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم بههم زدن نزد اربابش رسید. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و اسب را صاحب شد.
چند روزى گذشت. روزى تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزهاش را به سوراخى روى دیوار مىمالد. کمکم پوزهاش باریک شد و رفت توى سوراخ بعد سر و بعد گردن و کمر اسب توى سوراخ جا گرفت تاجر و نوکرش هرچه تقلاّ کردند اسب را نگهدارند نتوانستند کمکم اسب داخل سوراخ شد و بعد ناپدید گشت.
کچل بعد از چند روز به خانه برگشت و مادرش از دلواپسى درآمد. کچل به مادرش گفت: من فردا به شکل قوچى درمىآیم تو مرا به بازار ببر و بفروش اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.
صبح فردا پیرزن سر زنجیر قوچ را بهدست گرفت و راهى بازار شد. در آنجا درویش قوچ را دید به پیرزن گفت: قوچ را چند مىفروشی؟ پیرزن گفت: بیست تومان. درویش گفت: بیا این بیست تومان را بگیر و سر زنجیر را به دست من بده. پیرزن گفت: زنجیر را لازم دارم فروشى نیست. بعد از مدتى اصرار، درویش براى زنجیر ده تومان پیشنهاد کرد و پیرزن گول خورد و سر زنجیر را بهدست او داد.
درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از آنجا توى باغ سردرآورد و تا دختر را دید گفت: اى دختر بدجنس گیسو بریده تو به من دروغ گفتی. حالا بههر دوى شما مىفهمانم که کسى نمىتواند به من دروغ بگوید. برو و آن کارد را بیاور. دختر رفت و بهجاى کارد سبو آورد. درویش عصبانى شد و سر زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد. در این موقع قوچ به شکل کبوتر درآمد و پرواز کرد. درویش هم بهشکل باز در آمد و او را دنبال کرد. چیزى نمانده بود که باز به کبوتر برسد که کبوتر به شکل دستهگلى در آمد و افتاد جلوى بازرگانى که کنار حوض خانهاشان نشسته بود. باز به شکل درویشى درآمد و در خانهٔ بازرگان را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: این دسته گل قشنگى است به جاى آن صد تومان به تو مىدهم. درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانى شد و دسته گل را بهسوى درویش پرت کرد. دسته گل همینکه به زمین خورد تبدیل به مشتى ارزن شد. درویش هم بهصورت یک خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غیر از یک دانه ارزن که لاى برگهاى یک گل افتاده بود، بقیه را خورد در اینموقع آن یک دانه ارزن بهشکل شغالى درآمد و خروس را بلعید.
دختر و خدمتکارانش با تعجب به این چیزها نگاه مىکردند. بازرگان تا شغال را دید گفت: شغال را بگیرید خدمتکارها شغال را گرفتند. در این موقع شغال به شکل اولى خود یعنى چوپان کچل درآمد. مرد بازرگان بعد از اینکه ماجراى کچل را شنید گفت: من خودم وسیلهٔ عروسى تو را با دختر کدخدا فراهم مىکنم.
بعد از چند روز، بساط عروسى کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایهاى که داشت از چوپانى دست کشید و مشغول کاسبى شد.