PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شلدن آلن سیلوراستاین



mozhgan
05-21-2011, 03:51 AM
در 25 سپتامبر 1932 در شیکاگو متولد شد. نام کامل او «شلدن آلن سیلوراستاین» (Sheldon Allan Silverstein) بود.
او در سال 1950 در ارتش آمریکا به خدمت فراخوانده شده و از همان زمان، کار نقاشی کارتونی را برای برخی مجلات آغاز کرد.

سیلوراستاین از کودکی استعداد ذاتی خاصی در نقاشی و نوشتن داشت. خودش بعدها در جایی می نویسد که این دو کار- نقاشی و نوشتن- تنها اموری بودند که وی در آنها موفق بود:

"وقتی بچه بودم، حدود 12 الی 14 سالگی، بیشتر ترجیح دادم که یک بازیکن بیس بال باشم و یا با دوستانم معاشرت داشته باشم. اما بیس بال بلد نبودم و خوشبختانه دختران و پسران دور و برم هم چندان از من خوششان نمی آمد. در این مورد، کاری از دست من بر نمی آمد. بنابراین شروع به نوشتن و نقاشی کردم و خوشبختانه در این دو زمینه، کسی را نداشتم که از او تقلید کنم، و یا تحت تأثیرش قرار بگیرم. بنابراین کم کم به سبک خودم دست پیدا کردم و قبل از این که با آثار نویسندگان و هنرمندان دیگر آشنا شوم، مشغول کارهای خلاقانه شدم.

در واقع حدود سی سالگی بود که به طور جدی با آثار نویسندگان دیگر آشنا شدم. در آن زمان با وجود این که مورد توجه مردم قرار گرفته بودم، اما باز هم، کار را به هر چیز دیگر ترجیح می دادم، چون دیگر کار کردن برایم به شکل عادت درآمده بود."

معروف ترین آثار سیلور استاین، آثاری است که او برای کودکان نوشته است، هر چند بیشتر آثار او در گروه سنی خاصی نمی گنجد و به نظر می رسد که همه آدمها در هر سنی می توانند مخاطب او قرار بگیرند.

آثاری از او که در کتابفروشی های کودک به فروش می رسند هم از سوی مخاطبان بزرگسال مورد توجه زیادی قرار می گیرند و این از ویژگیهای خاص اشعار اوست که همه گروههای سنی می توانند با آن هم ذات پنداری کنند.
اشعار او، در عین برخورداری از عنصر طنز، صریح، ساده و تکان دهنده هستند و هر یک، جنبه ای از زندگی را از بعدی جدید، به نمایش می گذارند. بعدی که با نظریات شناخته شده فلسفی، روان شناختی و جامعه شناسی کاملاً تفاوت دارد و نوع نگاه و فلسفه جدیدی را به زندگی مطرح می کند.

فلسفه ای که در طی آن، انسان با ابزار طنز و سادگی، به درک صادقانه ای از خود و جهان پیرامونش نائل می شود
سبک نگارش سیلوراستاین، سرشار از شور و انرژی و احساسی است. ویژگی اساسی نگاه او، آزادی و رهایی از هر گونه قید و بندی است که احساس و ادراک انسان را دچار قالبها و کلیشه های از پیش تعریف شده می کند.
خود او در مقدمه کتاب «چراغی زیر شیروانی» می گوید: "من آزادم، هر کجا که دلم می خواهد می روم و هر کاری که دلم می خواهد انجام می دهم و معتقدم هر کسی باید چنین زندگی کند. نباید به هیچ کس وابسته بود".

mozhgan
05-21-2011, 03:53 AM
بسیاری از کسانی که فکر می کنند سیلوراستاین تنها نویسنده ای برای کودکان است، وقتی می فهمند که بزرگسالان بیشتر از کودکان، از آثار او استقبال می کنند، بسیار متعجب می شوند.
اما بزرگ ترها سیلوراستاین را بخشی از وجود خود می دانند. چرا که حرفهای ناگفته آنها را با زبان طنز بیان می کند. یکی از لقب هایی که در مورد سیلوراستاین داده شده این است: "مردی که کودکی اش را در چمدانی با خود می برد".

وقتی که سیلوراستاین در سال 1960، نخستین کتاب کودکش را به نام «درخت بخشند» به چاپ رساند، خیلی زود به عنوان نویسنده موفق کودکان به شهرت رسید.
هجو، نوعی سادگی و نادانی ماهرانه و بازی استادانه با لغات، از ویژگی های کار اوست. گویی که او با طبیعت انسان های هر سنی آشناست. برخلاف آنچه به نظر می رسد سیلوراستاین از ابتدا تصمیم نداشت نویسنده یا تصویر گر کتابهای کودکان شود.

اولین بار یکی از دوستانش سیلوراستاین را قانع کرد که برای کودکان بنویسد و اولین کتاب او "درخت بخشنده" که بعدها با موفقیت زیادی روبرو شد.

ابتدا توسط یک ویراستار مردود شناخته شد. چرا که به نظر می رسد کتاب میان ادبیات کودک و بزرگسال دست و پا می زند و چون مخاطب مشخصی ندارد، فروش خوبی نخواهد داشت.
البته بعدها هر دو گروه کودک و بزرگسال از این کتاب استقبال کردند و کتاب "رقصهای مختلف" که حاوی مجموعه شعرها و قصه هایی برای کودکان است نیز مورد توجه بزرگسالان قرار گرفت. نویسنده در این کتاب از ورای طنز، نگاهی به پوچی و هرج و مرج حاکم بر جامعه بزرگسالان دارد و همین موضوع جاذبه اصلی کتاب از دید بزرگترها است.
سیلوراستاین، با نگاه دو گانه و طنزآمیز خود، نویسنده ای است که تحت هیچ قالب معین و بر چسب خاصی نمی گنجد.
روح جسور و آزاد او هیچ گونه محدودیتی را بر نمی تابد و این سرزندگی مورد توجه هر انسانی با هر سن و موقعیتی قرار می گیرد.
سبک او، نو و منحصر به فرد است، چرا که به قول خودش: "خوشبختانه کسی در اطرافم نبود که از او تقلید کنم، پس راه خودم را دنبال کردم...."

سرانجام ،شل سیلوراستاین که علاوه بر ادبیات کودک در کاریکاتور ، نمایشنامه ، شعر و حتی آهنگسازی و خوانندگی دست داشت ، در سال 1999 در خانه شخصی خودش در کالیفرنیا ، بر اثر سکته قلبی در گذشت .

mozhgan
05-21-2011, 03:54 AM
چيزهايي كه نگفتم


وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم :(عزيزم ، اين كار را نكن .)
نگفتم :(برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده .)
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته ، و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
نگفتم :( عزيزم متاسفم ،
چون من هم مقّصر بودم.)
نگفتم :(اختلاف ها را كنار بگذاريم ،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است.)
گفتم :(اگر راهت را انتخاب كرده اي ،
من آن را سد نخواهم كرد.)
حالا او رفته ، و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم :( اگر تو نباشي
زندگي ام بي معني خواهد بود.)
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :(باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.)
نگفتم :(جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.)
گفتم :(خدانگهدار ، موفق باشي ،
خدا به همراهت .) او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم.

mozhgan
05-21-2011, 03:55 AM
ايستادن ، بيرون از پناهگاه تو


بيرون پناهگاهت مي مانم و درون را نگاه مي كنم ،
در حالي كه در اطرافم ، از ، هر سو ، بمب مي ريزند ،
تو در داخل پناهگاهت چقدر سرحال و در امان و خوشحال به نظر مي آيي ،
آيا گفته بودم كه من به اين چيزها توجه مي كنم؟
آيا گفته بودم كه چه شگفت آور هستي؟
و چقدر ناراحتم كه از هم جدا شده ايم.
عزيزم ، من بيرون پناهگاه تو ايستاده ام ،
اما اميدوارم كه در قلب تو باشم .

mozhgan
05-21-2011, 03:56 AM
آواز ماندن

دست از كار كشيدم ، براي اينكه ديگر كاري نداشتم ،
و فكر كردم زمان كوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم .
گفته بودم كه مثل باد غربي ، مي وزم و مي روم
و هيچ كس نميتواند مسير زنگي ام را تغيير دهد.
براي اينكه در گذشته هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
هزار بار ، شايد هم بيشتر ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام .
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه يه سمت در نمي روم ،
آخر ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
وقتي كه همه حرف هايم را بزنم ، مي روم .
اما با تو كه باشم حرف هايم تمامي ندارد.
وقتي كه به فكر فرو مي روم و در راه هاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم
ميل رفتن ندارم
ديشب ، صداي سوت يك كشتي باركس قديمي را شنيدم ،
وقتي كه در رختخوابت دراز كشيده بودم .
انگار مي گفت : پسر ، اين همان كشتي اي است كه
براي سوار شدن آن بار و بنه ات را جمع مي كردي ،
اما لبخند زدم و فكر رفتن را از سر به در كردم .
چون در گذشته ، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .
هزار بار ، شايد هم بيشتر ، ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خوانده ام.
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه به سمت در نمي روم .
آخر ، هيچ وقت فكر نكرده ام اين همه مدّت در يك جا بند شوم ...
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام .

mozhgan
05-21-2011, 03:57 AM
هديه سال نو از خدا


خدايا
براي سال نو
ازت شيريني مي خوام
با يه لباس قشنگ
يه عروسك گنده
و اگه ممكنه "يه ذره عشق"،
حتي اگه فقط،
يه ذره كوچولو مونده باشه!

mozhgan
05-21-2011, 03:58 AM
پاهاي كثيف

آه ، پاهاي كثيفي دارم
نمي توانم تميزشان كنم.
پاهاي كثيفي دارم
براي اينكه
مدت زيادي
در خيابان هاي كثيف« با اين و آن » دست به يقه مي شدم
من با پاهاي كثيف از آنجا مي آيم .
پاهاي كثيفي دارم
كه به آنها افتخار نمي كنم .
پاهايم كثيف اند
ولي نمي توانم از آنها جدا شوم .
شايد كثيف كنم
ملافه هاي تميز و قشنگت را، عزيزكم
با پاهاي كثيفم .
در زنگيم ، در اين دنيا
تنها پاهاي كثيفي دارم .
از ميان تمامي آنچه مي توانستم به دست آورم
تنها پاهاي كثيفي دارم .
شما افكار لطيف و مطبوع داريد
پاهاي كثيفي دارم ،
كه ديگر خيلي دير شده است آنها را تميز كنم .
پاهاي كثيف
كثيف ، به نحوي كه نمي توان آنها را سوهان كرد .
اما عزيزم ، مي داني چيزي كم خواهي داشت
بدون پاهاي كثيف من .
پاهاي كثيفي دارم
كه نمي توان آنها را به شكل اول در آورد .
پاهاي كثيفي دارم
كه از خود رد كثيفش به جا مي گذارند ،
به همين دليل ، در پي جايي هستم
كه برافروخته نشوم
بخاطر پاهاي كثيفم .
پاهاي بزرگ كثيفي دارم
كه همچنان بزرگ مي شوند
پاهاي كثيفي دارم
آنها هستند كه مرا راه مي برند
اگر زمين قلبي داشت ، مي توانستم احساس كنم
ضربانش را با كف پاهاي كثيفم .

mozhgan
05-21-2011, 03:58 AM
چند سال بيشتر


فرزندم ، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين .
براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم .
معني اش اين نيسن كه عاقلترم ...
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام .
فرزندم ، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين .
فرزندم ، من در جاده هاي بيشتري قدم گذاشته ام ... فقط همين .
از دويدن خسته شده ام در حالي كه تو تازه خزيدن را ياد مي گيري .
به سمت جايي مي روي ...
كه من آنجا بودم ... و مي دانم كه در آنجا خبري نيست .
فرزندم ، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم ... فقط همين .
حالا كه خداحافظي مي كني دخترم ، هيچ وقت از حرفت برنگرد .
بايد پرواز كني ، براي اينكه عقاب هاي جوان صدايت مي زنند.
و روزي ، وقتي پا به سن گذاشتي ، به يك جوان لبخند مي زني .
و به او مي گويي ، فرزندم ، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين.
فرزندم ، من چند سال از تو بزرگترم ... فقط همين .
مي گويي ، براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم .
معني اش اين نيسن كه عاقلترم ...
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام .
فرزندم ، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم ... فقط همين .

mozhgan
05-21-2011, 03:58 AM
بدبين


همه مي گويند من بدبينم
همه فكر مي كنند من ديوانه ام
ظاهراً به من لبخند مي زنند
اما از ته دل مي خواهند كه سر به تنم نباشد .
آنها در قهوه ام سم مي ريزند .
و در سوپ جو من خرده شيشه .
در كفش هاي تنيسم عنكبوت مي اندازند
و توي شيريني گردويي ا م كثافت كاري مي كنند .
سر درآوردن از همه اينها
كار مشكلي است .
ببين ، پدرم يك دختر كوچولو مي خواست
و مادرم دو قلو .
و پدربزرگم از هيتلر خوشش مي آمد ،
پس هر كاري كه من كرده ام اشتباه بوده .
اما حالا ديگر مي خواهم كار را تمام كنم ،
با اينكه لبخند مي زني ،
اما مي دانم از اين شعر بدت مي آيد .
آره ... مي دانم كه فقط گوش مي دهي
چون نمي خواهي احساساتم را جريحه دار كني
اما به محض اينكه رفتم
به زيپ شلوارم كه باز است ، مي خندي .
تو در قهوه ام سم مي ريزي.
و در سوپ جو من خرده شيشه .
تو در كفش هاي تنيسم عنكبوت مي اندازي ،
و توي شيريني گردويي ا م كثافت كاري مي كني
مي دانم !
خودت را به آن راه نزن .
مي دانم ...
مي دانم !
مي دانم .

mozhgan
05-21-2011, 03:59 AM
در جستجوي سيندرلا

از صبح تا غروب،
از شهر به شهر،
بدون هيچ نام و نشاني،
من دنبال آن پاي باريك و لطيف مي گردم.
از صبح تا غروب
از شهر به شهر،
اين كفش را به پاي هر دختري امتحان مي كنم.
من هنوز هم آنها را دوست دارم اما،
واي! از هر چه پاست بيزار شده ام.

mozhgan
05-21-2011, 04:00 AM
لیز

قد و هیکل درست و حسابی و ریخت و قیافه ای ندارم
موهام کم پشته
کمی هم چاقم
و چیزای دیگه
اما ,تعجب نکن که آروم نشسته ام و لبخند می زنم.

لیز دور و بر نیکی هالتون می پلکید
و همین طور مایکل تود وایلدینگ
دور و بر فیشرم می پلکید
و همین طور بورتون
مطمئنم که سراغ منم میاد.
اینه که اینجا تو داروخونه میشینم و منتظر می مونم
قرص و قایم و سرحال
با کسی هم قرار نمی ذارم
فقط میشینم و منتظر میمونم
آخه می دونم سراغ منم میاد
میدونم یه روز سراغ منم میاد

mozhgan
05-21-2011, 04:00 AM
قَنطورَس

بر فراز تپه قنطورس ایستاده است
نیمی اسب,نیمی انسان
سم هایش,سم اسب
نیرویش,نیروی اسب
غرورش,غرور اسب
اما اشکهایش,اشک های انسان

بر فراز تپه قنطورس در رفت و آمد است
چرخی درو کوه میزند و باز میگردد
فرو تر از دنیای واقعی
فراتر از دنیای انسانی


قنطورس یکبار عاشق مادیانی شد
که با او به هر جا میرفت
می دویدند و دشت ها را درمی نوردیدند
قنطورس و مادیان وحشی.


پس از دویدن و درنوردیدن
آرام گرفتند
قنطورس میخاست حرف بزند اما سکوت کرده بود
و مادیان انگار شبحی از یک مادیان بود.


بر فراز تپه,قنطورس
چرخی دور کوه زد و بازگشت
فروتر از دنیای واقعی
فراتر از دنیای انسانی


قنطورس یکبار عاشق دختری شد
که در رویا هایش او را دیده بود
در جنگل,نجوا کنان,با هم گام بر میداشتند
قنطورس و دختر زیبا.


وقتی گام زدن و نجوا کردن به پایان میرسید
سکوت میکردند و می گریستند
برای اینکه قنطورس,که نسیم ملایم تنش را نوازش میکرد,
به موجودی نیاز داشت که با او چون اسب بدود.


بر فراز تپه,قنطورس
از کوه بالا میرود و باز میگردد
فروتر از دنیای واقعی
فراتر از دنیای انسانی.


بر فراز تپه قنطورس ایستاده است.


قنطورس(qanturas):
در اساتیر یونان,نژادی از جانوران که نیمی اسب و نیمی انسان بودند.

mozhgan
05-21-2011, 04:01 AM
بانوی مشعل به دست

بانوی مشعل به دست کنار خلیج ایستاد,در سپیده دمی غمگین
و نظاره کرد سرزمین آشفته را
به آنسوی خلیج نگریست
به جنوب,جایی که خیابان ها به سرخی میزد
به فرزندانش که رنج میبردند و جان بر کف دست می نهادند.
روی برگرداند بانو,

آنگاه به مشرق نگریست,آنجا که سربازان رژه میرفتند
تلخی و نفرت را
در چشمان آنها که مصمم بودند و
نمیتوانستند منتظر بمانند دید.
سیمای سیاهان را دید بانو
اندوهشان را حس کرد ناله و زاری شان را شنید
و درد را دید,در یک میلیون چشم.
روی برگرداند.


آن گاه عهدی را که بیش از صد سال پیش بسته بود و
از یاد برده بود,به یاد آورد.
ناله ها و زاری ها و فریاد های آزادی
طنین می اندازند,طنین می اندازند ,در گوش هایش.
بانوی مشعل به دست
به رویایی می اندیشد که از دست رفته بود
به آسمان چشم دوخت و آنگاه,شرمسار,
سرش راخمکرد و اشک از دیدگانش جاری شد

mozhgan
05-21-2011, 04:02 AM
پل

پل تنها راه تو را برای رسیدن به آنسو کوتاه می کند
راهی به سرزمین های اسرار آمیز که آرزو داری آنها را ببینی
راهی از میان چادر کولی ها و بازار مکاره ی عرب های سرگردان
و جنگل مهتابی که تک شاخ ها در آن جست و خیز می کنند.
بیا با من این راه را طی کن,بیا با من همراه شو
در راههای پیچاپیچ و عوالم شگفت انگیز.
اما پل تنها راه تو را برای رسیدن به آن سو کوتاه می کند
پس آخرین قدم ها را باید به تنهایی برداری.

mozhgan
05-21-2011, 04:04 AM
خسته

باور نمي كني از صبح تا حالا دارم يه بند جون مي كنم.
خيلي هم خسته ام،
وقت خيلي كم است و چيزهاي زيادي است كه بايد به آنها برسم.
خيلي هم خسته ام.
از صبح اينجا دراز كشيدم كه علفها رو سرجاشون نگه دارم
سيبها را چشيدم ببينم شيرين هستن يا نه؟
انگشتهاي پاهاي هزاپاها را شمردم.
به گنجشكها تذكر دادم كه خيلي جيك جيك نكنند.
پروانه ها را از روي گوجه فرنگيها پراندم.
مواظبم يه بار خداي نكرده، سيلي، طوفاني نياد.
مديريت كارهاي مورچه ها را هم به عهده داشتم.
به هرس گياهان هرزه فكر مي كردم.
مواظبم خورشيد بي موقع غروب نكنه.
ماهيها رو صدا كردم توي جويهايي كه من درست كردم شنا كنن.
همه اينها به كنار، دوازده هزار و چهل يكبار نفس كشيدم.
و خيلي خسته شدم!

mozhgan
05-21-2011, 04:05 AM
رژیم غذایی

صبحانه: قهوه ی تلخ,یک تکه نان برشته
نه کره,نه ژله,نه مربا
ناهار,چند پر کاهو,دو ساقه کرفس
نه مشروب ,نه سیب زمینی ,نه گوشت.
شام:یه بال جوجه ی کبابی ,سرخ نشده
نه سس گوشت,نه بیسکویت ,نه کیک.
و این رژیم,رژیم,رژیم
جون آدمو به لب میرسونه.


یه هویج به من بده و یه آلو برام پوست بکن
یه لیوان شیر کم چرب هم به من بده ,همین.
تلویزیونو خاموش کن کهع تبلیغ غذاهای مک دونالد هعصابمو خراب میکنه.


به سیب زمینی سرخ کرده و سوسیس و نان پنجره ای فکر میکنم
همینطور به ماکارونی,کلوچه و کیک
هر شب خواب بستنی شکلاتی میبینم
اما وقتی بیدار میشم خیلی گرسنم,همه ش بخاطر تو


پوره ی سیب زمینی درست میکنی با خامه,برای بچه ها
و برای من کمی آبگوشت رقیق
در یخچالو قفل میکنی
خدا میدونه کلیدو کجا میذاری
تا آخر شب گرسنگی میکشم
همش به خاطر تو.
میگی وقتی بتونم زیر شکممو ببینم
اونوقت تو راضی میشی.


شام کدو تکه گل کلم خام
چند تکه گوشت ,به قدر ناخن
یه ورقه گوجه فرنگی... یه تکه ی کوچک کلم
به خدا خوراک زندونی ها بهتر از اینه.
اون پیتزا رو جلوی چشمم نخور
دختر!این کمترین کمکیه که میتونی به من بکنی
وقتی حرف میزنم اون آبنباتو ولش کن
جونم به لبم رسیده و روده هامو خالی نگه داشتم ,بخاطر تو


وقتی مردم پول بیمه عمرمو تو جیبت میذاری
نعشمو نگاه میکنی و پوزخند میزنی
میگی خوب سعیشو کرد خیلی چیزا رو تحمل کرد تا مرد
اما اونوقت ها که لاغر بود هیکلش بهتر نبود؟

mozhgan
05-21-2011, 04:05 AM
دعای قبل از خواب کودک خودخواه

خدایا مرا ببخش می خواهم بخوابم.
و اگر در خواب مردم تمام اسباب بازی هایم را بشکن,
تا بچه ی دیگری با آنها بازی نکند!!
آمین!

mozhgan
05-21-2011, 04:06 AM
پرنده

اگر پرنده ای
صبح زود از خواب بیدار شو
و برای صبحانه ات کرمی شکار کن .
اگر پرنده ای سحرخیزترین پرنده باش ،
اما اگر کرمی صبح تا دیر وقت بخواب .

mozhgan
05-21-2011, 04:06 AM
شیرینی مساله ساز


اگر فقط یک شیریتی دیگه بخورم میمیرم
اگر نتونم یک شیرینی دیگه هم بخورم باز میمیرم
با این حساب معلومه که در هر حالی میمیرم
پس بهتره خوش باشم و یک شیرینی دیگه هم بخورم
هوم .. وای .. بده
ملچ.. ملوچ ..و
خداحافظ..

mozhgan
05-21-2011, 04:07 AM
بچه خفاش

نوزاد خفاش ،
با ترس فریاد زد :
کلید تاریکی را بزن !
من از روشنایی میترسم

mozhgan
05-21-2011, 04:07 AM
دوستی

راهی را پیدا کردم ،
که تا ابد با هم دوست باشیم .
راهم خیلی ساده است .
« من می گویم چکار کنی ، تو هم همان کار را می کنی .»

mozhgan
05-21-2011, 04:07 AM
تیر

صبح تیری به طرف آسمان رها کردم ،
تیرم به خطا به سینه ابری خرد .
ابر افتاد و روی ساحل جان داد .
دیگه هرگز تیراندازی نخواهم کرد