PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ::.هیــوا مسـیح.::



mozhgan
05-19-2011, 01:06 AM
هيوا مسيح از مطرح ترين شاعران دهه اخير شعر نو، و فرا نو (پست- مدرن) در ايران متولد ،۱۳۴۴ در شيروان خراسان، در عين آنكه اولاً و بالذات شاعر است، نويسنده- و نويسنده ژانر بى نامى از شعر نثرگونه يا نثر شعرگونه- روزنامه نگار و سينما پژوه هم هست. در جوان ترى ها اهل تئاتر هم بوده است. در رشته مكانيك درس خوانده كه هيچ به آن نپرداخته و خيال هم ندارد بپردازد. از جشنواره تئاتر فجر و سينماى جوان جوايزى دريافت داشته است. به نقاشى، عكاسى و مجسمه سازى هم علاقه و در آنها دستى دارد. دبير و سردبير بعضى از نشريات فرهنگى/ هنرى بوده است.

برخی از آثار هیوا مسیح:
ببخشيد، هواپيماهاي ما شهر شما را ويران کردند (نامه ها و اشعار بچه هاي دنيا به پيرترين پدربزرگ دنيا)
همسايه! چيزهايي امشب به يادم مي آيد: مجموعه شعر
ما عشق را از بهشت به زمين آورده ايم
من از دنياي بي کودک مي ترسم
من پسر تمام مادران زمينم (مجموعه شعر)
از شبانى كه دست هاى خدا را مى شست
احمدشاملو
فقير
آب
...



جاي حرف هاي هميشگي
راز بزرگ
راز بزرگ
نامه ها
مثل يک نان داغ
يک قطره آب، که از کنار بشريت مي آيد
نقاشي کنيد تا دنيا رنگي بشود
فقط معلم ما مرا بوسيد
دست بزني آب مي شود
گنده ترين پدربزرگ
اين آدم ها يک روز گم مي شوند
ما را در آفتاب پهن کرده اند
از يک کوچه به آسمان مي روم
يک هفت بزرگ
اين رنگ ها
چرا آدم ها جايشان را عوض مي کنند؟
سه تا هشت بزرگ در صحرا
مي خواهم دست بزنم، دور مي شود
پدرم مرا تعطيل کرد
دارم چيزي به دنيا اضافه مي کنم

mozhgan
05-19-2011, 01:10 AM
بی‌صورت
با جامه‌ای سپید
به خانه باز می‌گردی
به آینه نگاه می‌کنی:
کسی نیست.
به راه ِ آمده فکر می‌کنی،
کجا
در کجای خیابان
چهره‌ات را برف پوشاند؟
نگاهت را
در کدام چشم به جای نهادی؟
سکوت شب وْ
خس خِس برفدانه‌ها بر شیشه.
زنگ خانه به صدا در می‌آید
می‌روی اما
هیچ کس نیست؛
باز می‌گردی
در آیینه اما
هیچ کس نیست؛
زنگ خانه به صدا در می‌آید
می‌روی اما
کوچه بی چراغ
سنگین وْ سپید به خواب رفته است.

از کوچه بی چراغ
نه کسی گذشته است
و نه انگشتی بر زنگ.

با جامه‌ای سپید
به خیابان باز می‌گردی.

mozhgan
05-19-2011, 01:12 AM
نگاهى گذرا به كارنامه شعرى هيوا مسيح_بهاءالدين خرمشاهى

1- من پسر تمام مادران زمينم. مجموعه شعر از ۱۳۷۳ تا ۱۳۷۶ (قصيده سرا، چاپ اول ،۱۳۷۸ چاپ دوم ۱۳۸۰).

خدا را شكر كه اشتباه نكرده بودم. در چه چيز؟ در اينكه مجموعه اول شعر آقاى هيوا مسيح، يعنى... همچنان تا نمى دانم چه وقت را در قياس با آثار بعدى اش ميانمايه ارزيابى كرده بودم و گفته بودم وجه اهميتش در اين است كه جوانه هاى شعر شيواى هيوايى در آنها ديده مى شود و پس از آهسته خوانى دفتر دوم- يا محتاطانه تر بگويم: در دفتر بعد- يعنى من پسر تمام مادران روى زمينم. آن جوانه ها در اين دفتر و شايد در دفتر با دفترهاى بعدى كه دو دفتر اخير (بيشتر در شبانى... و كمتر در كتاب آب) به شكوفه نشسته و خواهيم ديد كه در همين دفترها- به ويژه من پسر...، و شبانى كه...- به بار هم نشسته است و فرآيند و برآيندى از پاكيزه- سروده ترين شعرهاى ده سال اخير را پديد آورده است. البته همينجا بيفزايم كه با توجه به سن و سال و نسل ادبى/ فرهنگى شاعر كه شرحش خواهد آمد، وگرنه هم اكنون نمايندگانى از سه نسل شعرهاى مهمى مى سرايند و سروده اند. شرح اين مجمل خواهد آمد. در اين دفتر تصويرها گويى از سينماى صامت به ناطق، يا از سياه و سفيد به رنگى بدل شده و پرده پانوراما و صداى استريو فونيك (و دالبى و اگر پيشرفته تر از آن هم هست من نامش را نمى دانم) و چند باندى شده است. نمونه هايى كه نقل خواهيم كرد دوگونه است، يكى را همين جا مى آوريم و از نظر شعريت و جوهر شعرى مهم است، ديگرى آنهايى كه از نظر ظرافت زبان و غرابت بيان مهم است كه بخشى از تكنيك شعر هيوا/ هيوايى بر آن استوار است و نمونه مى آوريم.

اينك نمونه هايى از من پسر تمام مادران زمينم:
«خيالت من از اين همه فريب/ كه در كتابخانه هاى دنيا به حرف مى آيند/ و در روزنامه هاى تا غروب مى ميرند/ چيزى نفهميده ام/ خيالت من از پنجره هاى باز خانه سالمندان/ كه رو به از صبح توپ بازى/ تا باى باى تيله و گلسرهاى رنگى- حسرت مى كشند/ چيزى نفهميده ام؟ هنوز راهى از چشم هاى خيسم/ رو به خاك بازى در باغ و/ پله هاى شكسته روز دبستان/ مى رود.» (از شعر كسى نيست با خودم حرف مى زنم، ص ۲۰)+ «از آن خورشيدهاى هميشه در كودكى/ از آن روزهاى شكوفه تا سيب/ و آن مشق هاى تا كتاب/ كه تو نبودى، تا همين يك بار ديگر كه در سفرم/ مادرم باز/ به امامزاده هاى كنار راه سلام مى دهد/ و نگاهش- در انتهاى دشت هاى چه دور/ محو مى شود...» (از شعر سرود آب، ص ۲۸-۲۷)+ «كنار پله هاى ناتمام/ پشت درى خسته كه با نيم رخى خيس باز مى شود/ صدايى مى شنوم كه تويى... مى آيى و انگار پس از يك قرن آمده اى، با چترى خسته و صدايى كه منم.» (از شعر نه تويى، نه منى، ص ۳۰-۲۹)+ در ابتداى آن ناگهان كه كودك شدم/ در ابتداى اين ناگهان/ كه حالا مردى براى خودم،/ هميشه گفته ام/ چيزى به انتهاى اين همه ناگهان نمانده است... و آيينه شكسته هربار/ گوشه اى از دنيا را از ياد مى برد/ از ابتداى آن ناگهان كه كودك شدم/ هميشه گوشه اى از دنيا به دست مى آيد و از دست مى رود... گفته ام، شبى ماه مى آيد و ما/ پشت بام هاى از دست رفته را به ياد مى آوريم/ و زندگى را به دست مى گيريم... و حالا باز، ناگهان در سفرم/ در تماشاى باغ زير شب/ چه غربتى ميان سايه هاى اين باغ انگار آشنا پيداست/ گاه كسى با دوچرخه از وهم راه مى گذرد...» (از شعر ابتداى هر ناگهان، ص ۳۸- ۳۵) در سطرهاى اخير تاثير نگاه و نفس صدق سپهرى پيداست و اين تاثيرپذيرى كه شايد بيشتر از آن سخن بگوييم، از مشخصه هاى شعر هيوا(يى) است. مثال ديگر در همين ارتباط آغاز شعر بعدى است: «آسمان سجاده هاى رو به راه/ و درختان حاشيه آب/ اذان گفته بودند/ كه به راه افتادى...» (از شعر تو، سايه، منى، ص ۳۹). اصولاً به عنوان يك قاعده معروف روانشناسى و نه اصل لايتغير پوزيتيويستى، گفته اند هر كس كه در نقد كسى يا مكتبى يا حتى در رد آن مطلب مى نويسد به نحو مثبت يا منفى با او/ آن همدلى دارد.



2-كتاب «همسايه ! چيزهايى امشب به يادم مى آيد»

گويا درباره قالب/ ژانر اين كتاب جاى بحث و سخن باشد كه آيا دفتر شعر است يا شعر- نثر/ نثرگونه. خود شاعر/ نويسنده اين كتاب را كه سرشار از بخش هاى ظاهر منثور- يعنى نوشته شده به هيئت ظاهرى نثر است، شعر به شمار آورده است. زيرا بخش هاى منثور در حكم مقدمه براى شعرهاست و خودش هم شاعرانه است.
نخستين و شايد برترين مشخصه جذاب اين كتاب (دفتر شعر همسايه) اين است كه شأن نزول يعنى انگيزه و حال و هواى سرودن هر شعر را كه به ۱۲ پيدايش و هر يك به چند شعر تقسيم شده، با بيانى كه يا شعر است يا شاعرانه، بيان كرده است. مشخصه ديگرش مقدمه آن است كه شاعر نو درخشيده، بعضى نامرادى ها و بلكه حتى نامرادى هاى بى الف ادبى را برنتافته و در لفافه به بعضى از نقدهايى كه به آثارش (آثار تا آن وقت) شده پاسخ مى دهد. هم در مقدمه ناشر و هم در موخره شاعر (در بحثى با عنوان «به جاى خيلى پايان هاى ديگر: تقطيع، فاعليتى جديد براى شعر») حرف هاى قابل توجهى درباره شعر و نقد شعر و مسئله چگونه نويسى سطرهاى شعر (تقطيع سطرها) آمده و دستمايه مورد پژوهى او در پى گفتار انتقاد به طرز نگارش بى منطق و دليل سطرهاى شعرهاى شادروان بيژن جلالى و شاملو و ديگران است.
به نقل هاى خود از دفتر همسايه ادامه مى دهيم: «... هيوا در يك وضعيت به دنيا نيامده، در شعر به دنيا آمده... هر چه بيشتر زندگى كرده باشيم، از وضعيت خارج شده و نوشتنى تر مى شويم.» (ص ۱۹) بايد عرض كنم زندگى- پرورد بودن فقط با گذر عمر حاصل نمى شود، اگرچه بى آن هم دشوار است. به نظر بيشتر مربوط است تا گذر.
جناب مسيح در دنباله حرف پيشين، پس از دو سه پاراگراف/ ۶- ۵ سطر مى نويسد: «... مى دانى زندگى كردن يعنى چه و درك خارج از وضعيت آن در يك «آن» شعرى يعنى چه؟ شايد يعنى از نزديك چشم خيس الاغ ها را ديدن/ يعنى ديدن گريه تا انتها، ديدن خنده تا انتها/ ديدن سكوت سيب ها در شب، خَب خيار و هندوانه در پناه تاريكى بوته. كشف معنا از پشت نگاه دو انسان. ديدن رنج و شادمانى انسان از آغاز تا امروز...» (ص ۱۹)
اگر به جاى مقاله، رساله يا كتاب مى نوشتم در اينجا ۱۰ تا ۱۵ صفحه در معناى زندگى و زندگى پرورد/ فرسوده بودن مى نوشتم. اما جان كلامم را در چند جمله مى گويم. در اين زمينه و از نظر هنر و شعر، زندگى يعنى دست يافتن به تجربه اى كه هم مشترك و عام و تعميم پذير باشد و هم خاص. ما براى هزارگونه درد- كه واقعاً صدها گونه درد داريم- بى آنكه بدانيم واقعاً درد و درد كشيدن ديگران چقدر با مال ما فرق يا شباهت دارد، فقط دو سه كلمه داريم. تجربه خاص تا به خاطره همگان فهم تبديل شود، حكم همان المعنى فى بطن الشاعر را دارد. گاه بايد آنقدر سر و دست تجربه خاص را شكست تا قابل عبور از ----- يا از چشم/ روزنه تور تجربه هاى مشترك در سطوح مختلف حيات باشد. گذر عمر فقط ظرف اين تجربه است، تا اين كشكول را با هنزر- پنزر كدام نظر/ نظرات/ نظريات آكنده كنيم. يا با كدام حرف و حكمت و عبرت و فرهيختگى و فرزانگى. شاعر گنگ خوابديده اى است كه مردم از او انتظار پيامبرى يا پيام آورى دارند. انتظار مردم خيلى حق به گردن هنرمند دارد و برايش آماج و آرمان مى سازد. همه ما بسيار ديد ه ايم پيران فرتوت هشتاد ساله را كه هشتاد سال دفتر ايام برايشان ورق خورده است، مثل وزيدن توفانى بر تقويمى و به اندازه هجده سالگان تجربه و تنوع ديد و ژرفاى نگاه و نظر ندارند. زيستن فقط جلدى است براى زندگى كردن. زندگى كردن يعنى از يك مشت عكس و اسلايد پراكنده يك فيلم سروته دار ساختن. اين نكته به واقع مهم است و فقط حرف من هم نيست كه تجربه هايى كه در ميان گذاشتنى نيستند، به كار نمى آيند. يكى از گزاره هاى فرعى منشعب از هفتمين گزاره مادر (اصلى) در رساله منطقى- فلسفى ويتگنشتاين اين است كه سخنى را كه نتوان به شيوايى و روشنى بيان كرد، بايد درباره اش (به جايش) سكوت كرد. فرض كنيد بنده مثل ويكتور فرانكل روانشناس بزرگ و صاحب مكتب آلمانى در اردوگاه كار اجبارى و قتل عام يهودكشان هيتلر تجربه اگزيستانسياليستى خوفناك خطير ژرفاژرفى را گذرانده ام. يا مثل سولژ نيتسين تبعيد و حبس و شكنجه هاى روحى- جسمى بسيارى در/ از مجمع الجزاير گولاك و جاهاى مخوف ديگر از سر گذرانده ام. اهل هنر تا اينجا يعنى تا آنجا كه فقط از اين سرنوشت آگاه مى شوند، كم وبيش همدردى حس و احساس و حتى اظهار مى كنند. ولى وقتى فقط وقتى ما را به هنرمندى و اثرمان را به عنوان هنر مى شناسند و از آن حظ هنرى مى برند كه آن خاطرات خاص، به صورت خاطره همه فهم (مراد از همه يعنى اهلان، نه همراه با نااهلان) تصوير يا توصيف شود.
دريغمندانه بايد گفت بخش اعظم و حتى شايد ژرف تر و شگرف تر تجربه هاى يگانه انسانى- هنرى بيان ناشده مانده است و خواهد ماند. گاه هست كه خواننده تجلى زده يا فاجعه ديده اى، بهترين بيان درد و تجربه دردمندانه اش را در سر دادن يك سلسله فرياد و ضجه و مويه مى داند/ مى يابد، اما جامعه خونسردانه (اگر نگوييم بيدردانه) با حكم سيطره عقل فردى و جمعى، از او انتظار دارد در دستگاه بخواند و يك تحرير اضافى هم نداشته باشد. يعنى از تجربه هاى فراعقل، گزارشى يا بازتابى فروعقلى يا همتراز عقل فردى- و بلكه بيشتر انتظار دارد كه بر وفق توقعات عقل عرفى و جمعى- عرضه بدارد. آرى شاعر بايد تجربه هاى فردى- خاص را كه با خون و خاطره اش سرشته با استفاده از امكانات = محدوديت هاى وزن و قافيه و بدون آنها هم، با استفاده از تنگناها و تنگناآفرينى ها و تنگناگشايى هاى صورخيال (تشبيه، كنايه، استعاره، تمثيل، مثال، مثل و امثال آن) بيان كند. هر كس تجربه هاى مشترك را بهتر بيان كند يا تجربه هايش را بهتر مشترك بيان كند، نيرومندتر است و در اين عرصه هم به نحوى بيرحمانه ضعيف پامال است و با وام از اصطلاحات داروينى، در حوزه هنر هم تنازع بقا، انتخاب طبيعى و بقاى انسب/ اصلح حاكم است و شگفتا كه از شعر هيوا در سوك پسر نوزاد- در گذشته اش مرثيه اى ديدم، ببخشيد سرد، نه ثاقب و سوزان و نجوايى خجالت كشان، نه نعره اى آسمان آشوب (شرحش خواهد آمد). گويى از پشت صحنه اشاره مى كنند كه وقت كم داريم. لذا با معذرت از خوانندگان و شاعر گرامى، با آنكه اعلام كرده ام و شيوه من در اين نقد و شايد همه نقدهايى كه بر شعر نوشته ام نقل فراوان است، چرا كه صداى شاعر از صداى ناقد در بسيارى موارد رساتر است. يا لااقل زبان شعر از زبان نقد. پس ديگر فقط يك جمله از مقدمه نقل مى كنيم و مى رويم سراغ دفتر ديگر.
«... شعر [ى كه] نه حتماً از منطق شاعرانه [پانويس: تعبيرى از احمد شاملو] بلكه از فراموشى ما برمى خيزد. شعر روشى براى تفكر درباره خدا، جهان و انسان است و برآيند به بار آوردن و بيدار كردن معنا از حقيقتى شاعرانه است كه هر لحظه از آن پرده برداشته مى شود. حقيقتى كه در تخيل ما و جهان است و حتماً در آينده.» (ص ۲۱)


3-دفتر شعر «شبانى كه دست هاى خدا را مى شست» (شعرهاى ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۰)

نخستين ويژگى صورى اين دفتر كه گويى تاثير معنايى هم مى گذارد اين است كه برخلاف دفترهاى شعر ديگر هيوا با حروف سياه، حروف نگارى شده است. حروف نگارى كتاب هاى پيشين به نظر محو و مهتابى مى آيد. اما حروف نگارى كتاب شعر بعدى يعنى كتاب آب، با آنكه در آن از حروف نازك استفاده شده شايد به خاطر مركب خورى خوب كاغذ، مطلوب و خواناست. اين كتاب متشكل از ۱۲ مناجات است. بعد احوالات آن شبان كه در شهر راه مى رفت و سپس آنات كه ۲۶ «آن» در عين آنكه خود شعرند- نوعى مقدمه و زمينه سازى ذهنى براى شعر بعدى اند يا به تعبير ديگر تا «آن» ،۱۱ يك شعر هم به دنبال هر «آن» مى آيد.
سپس از آن دوازده تا آخر كه مى شود «آن بيست و شش» آنات بدون فاصله يك شعر، يعنى پشت سر هم آمده اند. فضاى فكرى- عاطفى اين دفتر عرفانى تر از دفترهاى پيشين است. روايت امروزين و فرا - نوين از حال و هواى عاطفى- عرفانى شبان پاكدلى است كه با خدا به زبان ساده و حتى ساده لوحانه خودش مناجات مى كرد. اما به هر حال بين ساده گويى يا ساده بينى كهن و نو و فرا- نو فاصله و فرق كم نيست. اهدائيه كتاب هم به اوست: «براى آن چوپان گمنام كه در دشت هاى خراسان رو به ماه مى رفت.» [براى ملاحظه مآخذ و اصل اين داستان (موسى و شبان) كه در مثنوى و هشت ده منبع پيش از او آمده احاديث و قصص مثنوى تاليف فروزانفر تنظيم مجدد حسين داودى، چاپ اميركبير، ص ۱۹۵ زير اين بيت: ديد موسى يك شبانى را به راه/ كو همى گفت اى خدا و اى اله]. يك ابتكار با كاربردهاى معدود كه در اين دفتر هست، خطاب هاى جديد و غريب و تازه است. از جمله «پرورده ما را» (هم وزن با پروردگارا (ص ۱۷). «آبيا» (ص ۱۹). «نوروزا» (ص ۳۳). «طلوعا» (ص ۳۵). «نجاتا» (ص ۲۲). حال به روند و روال معهود در اين مقاله منقولاتى از اين دفتر كه هم عيار و هم عنان است با من پسر تمام مادران زمينم و از دو دفتر پيشين ديگر (همسايه! و... همچنان تا نمى دانم چه وقت) پيشرفته تر است، هم از نظر انسجام لفظى و هم انتظام معنايى و سروسامان بخشيدن ذهن به زبان. هنوز نمى دانم در مقام مقايسه جايگاه و پايگاه شعرى/ هنرى كتاب آب- جديدترين كتاب شعر جناب مسيح- كجاست يا چقدر است؟ چون به همان ترتيب كه اين كتاب ها را مى خوانم يادداشتك هايى برمى دارم و سپس بدون پيش نويس كردن، حرف هايم را مى نويسم. در هر حال حالا نوبت نقل از بعضى لطايف و ظرايف اين كتاب (شبانى...) است: «در نوجوانى هاى من شبانى بود كه از رازهاى دنيا چيزهاى عجيب مى دانست. مى ديدم به شيوه اى از ادراك رسيده كه فقط مى توانست در زندگى با طبيعت اتفاق بيفتد....
... و حالا گويى پس از آن همه كه گذشت، آن شبان در بيابان درونم، به راه افتاده، دوباره بازگشته است و بيرون از من و در من به شهر و خانه هاى شما آمده است و آن شبان چيزى از دنياى عقل بسيار و دل دنيادار نمى داند. آداب او آداب ديگرى است، ترتيب او ترتيب ديگرى است و امروز، آنچه كه آن شبان در من به زبان آورده، همه از مكتب مولاناست: ديد موسى يك شبانى را به راه...» («به جاى حرف هاى هميشگى»، بخش ،۳ ص ۹)
«مناجات يك، به جاى آدمى: پرورده ما را!/ شبم تاريك تر از شب حافظ و/ درويش تر از شب مولاست./ ايستاده ام لب ماه/ دعايى در من بزرگ مى شود، خواهشى:/ دليلا/ من به جاى شمع ها، چراغ ها و آتش ها/ از تمام پروانه هاى سوخته عذر مى خواهم/ از پشه ها و سپيدى شته ها./ به جاى آدمى/ براى عادت آدمى عذر مى خواهم،/ از گياه، پرندگان و آب....» (ص ۱۷).
«مناجات دو، تاريك منم در شب بى ماه، آبيا!/ خانه خاموش است/ خيابان هم./ گم شدن ساده است/ دورى هم./ در راهم درياب كه بى ستاره گمم./ بره اى منم در خيابان ها و كوچه اى بى رفت علف،/ بى آب زلال/ كه ماه را مى خواه در روز/ نور را مى خواهم در شب/ در را هم درياب/ كه علف منم در باد./ عزيزا!/ يادم باشد/ كه پرده منم بر پنجره هاى رو به تو./ نورم باش/ كه تاريك منم در شب بى ماه./ آنى باش/ كه آنت را مى دانم/ اينجا باش كه اينت را مى دانم/ اويى باش/ كه هيچت را نمى دانم./ (تمامى شعر مناجات دو، ص ۱۹- ۲۰)
«مناجات شش، پلك كودكانم كن [براى پسرمان آرتا كه آمد دست بر زمين نهاد و رفت] نورا!/ شب چيست. وقت؟/ و من چه مى دانم چيست وقت، شب چيست؟/ هر لحظه تويى/ كه مى آيى بالا در آتش دشت و/ پر مى زنى ناگاه در پلك كودكان./ كه مى روى دور، روى شانه هاى مسافران/ كه نرم مى آيى با باد،/ مى روى هر كجا روى خاك و خيال آدمى/ پلك، ‎/ خاك؛/ و من چه مى دانم چيست خاك، پلك كودكان چيست؟/ خاكم كن/ پلك كودكانم كن!» (همه شعر نقل شد).


4-كتاب آب (از شعرهاى ۱۳۸۱ تا ۱۳۸۲)

جديدترين مجموعه شعر جناب هيوا مسيح را هم خواندم و اينك گزارش ارزيابانه ام را مى آورم. با كمال شگفتى اين مجموعه جديدالانتشار (منتشره در مرداد ماه ۱۳۸۳) از دو مجموعه شهدآميز و شهودآموز پيشين از ميان چهار مجموعه شعر پيشين او، يعنى من پسر تمام مادران زمينم و شبانى كه دست هاى خدا را مى شست فراتر نيست، اگرچه نوتر باشد. شعر هيوايى نياز به نوتر شدن ندارد. نياز به گذار از حوزه زيبايى مضامين به حوزه شيوايى معانى- به شرحى كه بين مضمون و معنا فرق خواهيم گذاشت دارد.بهتر است به سبك و سياق گذشته، شعرهاى كامل يا قطعات و عباراتى از شعرهاى اين دفتر نقل كنيم: «من به من، به تو مربوطم... آنچه به تشنگى، زخم آدمى/ به گمشدن هاى در بيابان و اين جهان مربوط است/ به من هم مربوط است./ ربط آب و من/ ربط باد و گياه/ ربط خداوند و آدمى است./ من به آب مربوطم/ به چراغ، چارراه/ به تو، گريه، هراس،/ به گنجشك هاى گمشده/ به تو كه دير به خانه مى رسى يا نمى رسى/ من به من، به تو، به تن، وطن مربوطم،/ اين جا/ تنها جايى است/ كه به هيچ كس مربوط نيست./» (نيمه دوم شعر، ص ۱۴)+ «... و امروز/ كفى خنكايم/ بر صورت مردمان خسته از ظلمت آفتاب/ من آبم/ چكيده بر آب كه منم، كه تويى،/ بر كتاب آب/ كه پر از قَطر آيه هاى نگفته است./ السلام عليك يا آب بزرگ!/ السلام عليك يا جوى روان!» (نيمه يا ثلث آخر شعر السلام عليك يا آب بزرگ، ص ۱۶) + و اين تعبير و تشبيه زيبا: «عبور مى كنم/ آهسته گاه چون باد در موهاى كودكان.» (از شعر پارسايى در شهر، ص ۱۸) + عبارت هاى زيباى «ترتيل باد» (از شعر به نام آب، ص ۲۱) و «در تلاوت يك شكوفه كه نمى دانيم/ سيب است/ يا كدام ميوه گمراه...» (از شعر ناگهان زيبا، ص ۳۲) باز هم چه بسيار شعر خوب از اين دفتر مى توان نقل كرد. از جمله از ۱۵ شعر كوتاه با نام مشترك نوزاده هاى آب. نوزاده هاى ،۱ ،۲ ،۴ ،۸ ،۱۰ ۱۲ و ۱۵ برترند. اما در مجموع اصالت و ابتكار (originality) در اين دفتر شعر به پاى دو دفتر من پسر... و شبانى كه... نمى رسد. گويى شاعر هنرمند اين اعتماد به نفس را يافته بوده است كه وقتى الفاظ شعر ظريف و بهگزيده و ساختار استوار و تكنيك سنجيده و بسامان باشد لاجرم و لامحاله- طبعاً و قهراً شعر خوب و خواندنى و ماندنى پديد مى آيد.

mozhgan
05-19-2011, 01:12 AM
اگر مهربانترین قلبی را که در شماست بیدار کنید،
آن گاه می توانید ،بزرگترین پیامبر روز و شب شوید.
آن گاه که چون کودکان در پی پروانه ها و بادبادک ِ رها بدوید
آن گاه که ساده برای شادمانی ِ پشت پرچین یک شکلات ،گریه کنید
آن گاه که با قلبهایتان به چیزها بیندیشید، تنها با قبلتان راه بروید ،
آن گاه تازه ترین پیام آور زمین خواهید شد.

mozhgan
05-19-2011, 01:13 AM
ما همه از يک قبيله‌ی بی‌چتريم
فقط لهجه‌هايمان ما را به غربت جاده‌ها برده است.
کسی بايد امشب آواز بخواند
کسی بايد امشب
با غربت جاده‌ها و لهجه‌ها
به قبيله‌ی بی‌چتر برگردد.
ما همه از يک گلوی پر از ترانه رها شده‌ايم
فقط سکوت‌هايمان ما را به غربت چشمها برده است.
کسی بايد امشب
نخستين ترانه را به ياد آورد.

mozhgan
05-19-2011, 01:13 AM
کمی جلوتر
من آن طرف امروز پیاده می شوم
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید
از آن طرف کودکی
و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد
کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار
تو همان آشناترین صدای این حدودی
که مرا میان مکث سفر
به کودک ترین سایه ها می بری
با دلم که هوای باغ کرده است
با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد
و مرامی نشیند
می نشینم و از یادمی روم
می نشینم و دنیا را فکر می کنم
آشناترین صدای این حدود پنجشنبه
کنار غربت راه و مسافران چشمخیس
دارم به ابتدای سفر می روم
به انتهای هر چه در پیش رو می رسم
گوش می کنی ؟
می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم
حالا که دارم از یاد می روم
دارم سکوت می شوم
می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم
گوش می کنی؟
پیش روی سفر
بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است
پیش روی سفر
تا نه این همه ناپیدا
تنها منم که آشناترین صدای این حدودم
تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم
حالا هر چه باران است ، در من برف می شود
هر چه دریاست ، در من آبی
حالا هر چه پیری است ، در من کودک
هر چه ناپیدا ، در من پیدا
حالا هر چه هر روز و بعد از این
هر چه پیش رو
منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم
و پنجشنبه نزدیک من است
جهان را همین جا نگهدار
من پیاده می شوم

mozhgan
05-19-2011, 01:13 AM
در ابتدای آن ناگهان
که کودک شدم
در ابتدای این ناگهان
که حالا مردی برای خودم
همیشه گفته ام
چیزی به انتهای این همه ناگهان نمانده است
کاشی های آن همه آبی
کنار دستشویی همیشه
آسمان کودکی را به یاد می آورند
و ایینه ی شکسته هر بار
گوشه ای از دنیا را از یاد می برد
ابتدای آن ناگهان که کودک شدم
همیشه گوشه ای از دنیا به دست می اید و از دست می رود
ولی همیشه ی هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبی ماه می اید
و ما ، پشت بام های از دست رفته را به یاد می آوریم
و زندگی را به دست می گیریم
در ابتدای آن ناگهان
که از پشت بام های رو به ماه
و بعد زیر چتری که با خودم
همیشه گوشه ای از ماه پریده است
در انتهای این ناگهان
که باز هم زیر چتر
گوشه ای از زندگی پریده است
و آسمان کودکی
همیشه از کاشی های کنار دستشویی آغاز شده است
ایینه هم حالا
از تمام دنیا
فقط دو چشم خیس
دو چشم خسته ی زیر چتر را به یاد می آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشای باغ زیر شب
چه غربنی میان سایه های این باغ انگار آشنا پیداست
گاه کسی با دوچرخه از وهم راه می گذرد
گاه وانتی سبز از باغ سیب می اید
و امتداد وهم راه و غربت سایه ها را
به ابتدای آن ناهان عروسی زیر ماه می برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام که در این ساعت ناگهان
شبی برای آسمان کودکی ترانه ای می خوانم
تا تمام باران ها
بر کاشی ها و بام های از دست رفته ببارند
تا کاشی های آن همه آبی
آسمان کودکی و
بام های خفته
ماه را به یاد آورند
مثل همین ماه ناگهان
که تمام کودکی های دنیا را به یاد می آورد
و از پشت بام های رو به آسمان
به هر چه ناگهان تا دو چشم زیر چتر
خیره می شود
تا ساعتی دیگر
که ترانه ای برای آسمان و ترانه ای برای ماه
تمام پشت بام های از دست رفته برق می زنند
و گام های بی راه
به شب ناگهان باران و ماه می ایند
و زندگی را به دست می گیرند

mozhgan
05-19-2011, 01:14 AM
از آن خورشيد هاي هميشه در كودكي
از آن روزهاي شكوفه تا سيب
و آن مشق هاي تا كتاب
كه تو نبودي
تا همين يك بار ديگر كه در سفرم
مادرم باز
به امامزاده هاي كنار راه سلام مي كند
و نگاهش در انتهاي دشت هاي چه دور
محو مي شود
مي دانم
دعا مي كند وقتي امتداد جاده مرا به دورهاي ناپيدا برد
تمام آبهاي عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب هاي نه تنها پشت سرم
كه آب
همين كاسه ي آفتاب خورده هم سرود مي خواند
و هر روز
بچه هاي تمام دنيا
با اولين قطار
با اولين هواپيماي آشنا
به خانه ام مي آيند
تا نه تنها براي دعاهاي پشت سرم
كه براي تمام مسافران راههاي ناپيدا
دعا كنيم

mozhgan
05-19-2011, 01:14 AM
جايي به من بدهيد
دورترين دلتنگي آدمي با من است
گفته بودم
روزي باران دريا را خيس خواهد كرد
و تلخ ترين روز ماه خواهدرسيد
و تلخ ترين
تبخير
آسمان را سياه خواهد كرد
جايي به من بدهيد
تمام دلتنگي آسمان با من است
گفته بودم
شبي ماه آب خواهد شد
و تمام پنجره ها غريب
و زمين تنها خواهد مرد
جايي به من بدهيد
تمام تنهايي زمين با من است
گفته بودم روزي
تمام عكس هايمان را از زندگي پس
مي گيريم
گفته بودم ديگر
از آسمان هواپيمايي نمي گذرد
و هيچ مسافري به جهان نمي رسد
و ما با چترهاي بسته به دنيا مي آييم
و با چترهاي باز به خواب مي رويم
جايي به من بدهيد
شايد يكي از ميان ما
شب كوچكي از نخستين شادماني را به ياد آورد
شب كوچكي كه زير
ماه
شب كوچكي كنار چند شعر ساده ي روشن
شب كوچكي ميان تمام شب هاي دنيا
شبي كه ابتداي كلمات بود
جايي به من بدهيد
جايي براي خنديدن
جايي براي خيره شدن
شب كوچكي از تمام دنيا با من است

mozhgan
05-19-2011, 01:14 AM
از جاده مي پرسم
از سايه اي كه قدم هايم را از بر است
نمي دانم از كجاي آمدن مي آيم
كه تا همين جاي راه
فقط يك سايه با من آمده
است
كه از سي سالگي
فقط يك سوال گمشده مي داند
از ماه مي پرسم
كه روزهاي تا آمدن دنيا را از بر است
كودكي هاي من در كجاي تا سي سالگي گم شد؟
جاده مادرم را دور مي كند
و غروب يكي از همين شعرها بود
كه پدر
رو به آفتاب مرد
و كودكي هاي من
در سي سالگي چه
زود تمام شد
از جاده مي پرسم
كه مرا دور مي كند
كجاي پيچ درختان و فراموشي آفتاب
راه ، به تنهاترين خانه ي جهان مي رسد ؟
كودكي در اتاق مستطيل
تا سي سالگي را صدا مي كند
و جاده ها چه قدر عجيب اند
كه به هيچ سوالي جواب نمي دهند
كه در هيچ جاي رفتن نمي
ميرند
در امتداد اين گمشدن
هي سوال مي كنم و باز
جاده مرا دور مي كند
تا اتاق مستطيل
بايد از فراموشي نه آفتاب
كه از فراموشي دير سالگي بگذرم

mozhgan
05-19-2011, 01:14 AM
آنچه به آب هاى جهان مربوط است‎ به من هم ؛
‎ آنچه به درياها‎ به قطره هاى گمشده باران مربوط است‎ به من هم؛‎
آنچه به اشك هاى تو مربوط است‎ آنچه به انسان،
به گياه، به دشت ها و تنهايى‎
به قمقمه هاى كوچكى كه غربت ما را‎ به شهرها مى رساند‎ به من هم مربوط است‎
آنچه به تشنگى، زخم آدمى به گمشدن هاى در بيابان
و اين جهان مربوط است به من هم مربوط است‎
ربط آب و من‎ ، ربط باد و گياه‎، ربط خداوند و آدمى است‎،
من به آب مربوطم‎ به چراغ، چارراه‎ به تو، گريه، هراس؛
به گنجشك هاى گم شده
به تو دير به خانه مى رسى يا نمى رسى
من به من، به تو، به تن، وطن مربوطم
اينجا تنها جايى است كه به هيچ كس مربوط نيست....