توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان ده دقیقه ای
mohamad.s
05-18-2011, 09:29 AM
بدون گل سرخ مهم نیست
دختر برای صدمین بار به خودش گفت : ( باید یه کاری بکنم ) ولی هیچ کاری نکرد تنها فنجان قهوه اش را برداشت و کمی از آن خورد . این سومین قهوه تلخی بود که سفارش داده بود . قهوه اش که تمام شد به ساعتش نگاه کرد . به این فکر کرد که ( باید یه کاری بکنم ) ولی باز هم کاری نکرد . تنها به وسایل روی میز خیره شد و نفس بلندی کشید . روی میز سه فنجان قهوه خالی ، یک فندک ، یک پاکت سیگار و یک زیر سیگاری که چهار فیلتر له شده در آن بود ، قرار داشت و درست در وسط میز گلدان بزرگ و ظریفی دیده می شد که گل سرخی در آن گذاشته بودند . پسری وارد کافی شاپ شد . به طرف میز دختر آمد و روبروی وی نشست . پسربلند قد و خوش لباس بود . پوست صورتش سفید شده بود و به دختر خیره شده بود .
پسر گفت : سلام.
دختر گفت : سلام .
و خواست لبخند بزند اما نتوانست . پسر دور و برش را نگاه کرد . با دستش به گارسون اشاره کرد و زیر سیگاری را از جلوی دختر به طرف خودش کشید . کبریت و پاکت سیگاری را از جیبش در آورد . یکی از سیگار ها را روشن کرد . به گارسون که نزدیک می شد گفت : ( یه آب پرتقال و یه قهوه تلخ لطفاً ). دخحتر یکی از سیگارها را روشن کرد و به چشمهای پسر خیره شد . پسر گفت : ( خوب ؟) دختر گفت : ( من توی این هفته خیلی فکر کردم . ) گارسون آب پرتقال و قهوه را آورد و روی میز گذاشت . پسر آب پرتقال را جلو خودش گذاشت . دختر گفت : ( من دوست ندارم اینجوری تموم بشه . )
( من نمی خوام تموم بشه )
پسر شانه هایش را بالا انداخت و به میز خالی کناری اش نگاهی انداخت . پسر خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری گیراند و زیر سیگاری را به طرف دختر هل داد . دختر گفت : ( ما نقشه های خیلی زیادی کشیده بودیم ، نباید اینجوری بشه من نمی زارم . ) قهوه اش را برداشت و به این فکر کرد که : (باید یه کاری بکنه ) خاکستر سیگارش روی میز ریخت . پسر سیگارش را خاموش کرد . دختر گفت : ( چرا نمیای یه کاری بکنیم . )
-چه کار ؟
دختر جوابی نداد . قهوه اش را مزه مزه کرد . پسر با نی آب پرتقالش را می خورد . گفت : ( منو کشوندی اینجا چی کار ؟ ) دختر سیگار نصفه اش را خاموش کرد . گفت : ( من دارم روزی هزار بار می میرم ... من نمی تونم تحمل کنم .) ( من نمی تونم هیچ کاری برات بکنم . ) دختر به این فکر کرد که پسر می تواند یک کاری بکند . پسر حتماً می تواند یک یاری بکند . گفت : ( آخه چرا مشکلت چیه ؟)
( هیچی فقط نمی خوام . )
( مسخره ست )
( همه چیز مسخره ست )
( نه نیست )
( چرا هست )
پسر سیگار دیگری روشن کرد . دختر گفت : ( تو داری منو می کشی ) و به این فکر کرد که هیچ کاری نمی کند ، هیچ کاری . پسر دو پک به سیگارش زد و با اخم آنرا خاموش کرد . می خواست بلند بشود اما پشیمان شد . گفت : ( می دونم اما نمی تونم . دوست داری چی بگم ؟ متأسفم ) . دختر سرش را بین دستهایش گرفت . بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و قهوه اش را برداشت . دستش می لرزید . قهوه روی لباسش ریخت . با عصبانیت از جایش بلند شد ، به مانتویش دست کشید . داد زد : ( لعنتی!) به پسر نگاه کرد و گفت : ( لعنتی ! کثافت ) و باز به لباسش نگاه کرد . از گارسون پرسید : ( دستشویی کجاست ؟ )گارسون با دستش به جایی اشاره کرد و دختر به همان طرف رفت . چند دقیقه بعد پسر از جایش بلند شد به طرف دستشویی رفت و دو دقیقه بعد سر جایش برگشت . با دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد . چند لحظه روی صندلی اش نشست . پاکت سیگار را باز کرد . خالی بود . سیگار دختر را برداشت و با فندک سیگاری از آن را روشن کرد . پاکت و فندک را در جیبش گذاشت . کمی پول روی میز گذاشت و از کافی شاپ بیرون رفت .
mohamad.s
05-18-2011, 09:30 AM
جنس های ارزان
- خوشگل بود ؟
- دارم می میرم ، آره مگه یادت رفته ؟ لا مشب بده جنشو.
- امشب میرما؟
جنس را که تحویل گرفت آرام گفت : حواشت باشه اذیتش نکنی ، زنم مریضه .
پسر بچه ای که می خواست فوتبالیست بشود
میدوم ... نمیدوم ... نمی توانم . همه چیز مثل همیشه تکرار می شود . پشت سرم را نگاه می کنم توپ بین آنها می غلطد . صداهایی می آید . سرم را بر می گردانم و با تمام وجود ویلچر را به جلو می چرخانم . - می شود لطفاً تو ساکت بشوی ؟ انگشتم را بالا می برم . می گویم : برای چه ؟ نگاهی به آنها می کنم . چشمانی درون آینه می گویند : می شود لطفاً تو ساکت بشوی ؟ تو که دیپلم هم نداری .
سیاه ، سفید
همدیگر را که دیدند ، هوا تاریک بود . درون کافی شاپ نشستند و به هم خیره شدند . دختر انگشترش را درون انگشت قلبش کرد و لبخند زد : بله است ؟ پسر میخواست بگوید نه ولی نگفت . عکس دختر را روی میز گذاشت و گفت : شما مثل عکستان نیستید .
چاه
- اول تو برو ، بعد من پشت سرت می آم .
- نه اول شما برید ، بعد من پشت سر شما می آم .
- باشه بدون من دارم اول می رم .
با هم راه افتادند و در سیاهی گم شدند. صدایشان می آمد که به همدیگر می گفتند : مراقب باشند ، باید حدس می زد ، پس او هم وارد چاه شد . - شما خرید ، حالیتون نیست ، بفرمایید.
بعد از یک سکوت ، پسر شاخه گل را روی کتابهایش گذاشت . پسر از تمام راه ها رفت که شاید ...ولی او نمی فهمید . پسر
ترمز زد و دختر خدا حافظی کرد . پسر که به جوش آمده بود بلند داد زد . – شما خرید ... حالیتون نیست ... بفرمایید .
پدر
نگاه ها به سویم می دویدند . مادرم که یادم داده بود ، سرم را در خیابان پایین بیاندازم ، به جلو هدایتم کرد . رو به رویش ایستادم . از نوک پاهایم تا سرم را برانداز کرد سرم را پایین آوردم . ( سلام ، من مریم هستم آقا ) اشک درون چشمانش سرازیر شد .
ورود ممنوع
سرم را که بلند می کنم جمله ورود ممنوع را می بینم ، زنگ کنار در را می زنم ، بعد از چند دقیقه خانمی می آید ، آرام می گویم با خانم اکرمی کار دارم ، زن کمی به چهره ام خیره می شود : ( چند لحظه آقا الان بهشون می گم بیان ). صدای خنده هایی بلند می شود .
- میترا انگار شوهر تو با همون کله تاسش که میگفتی ، واقعاً که خل و چله ...
قبل از اینکه میترا بیاید از پله ها پایین می آیم . هنوز صدای خنده هایشان را می شنوم .
انگار دوباره دیوانه شدم !
نامه را که می نویسم ، می گذارم بهترین جا برای دیدنش . با گامهای بلند می روم . صدای کلاغ می آید . لحظه ای مکث می کنم . نظری به پایین می اندازم . لبخند رضایتم می بارد . ( انگار دوباره دیوانه شده ام ! ) میان آسمان و زمین می گویم .
طلاق
حرفهایش را که گفت نوشت : انگار خدایی نیست . نوشتم : هست . نقطه چینی با علامت تعجب برایم فرستاد . خسته شدم . صورتک بای را فرستادم . برایم آمد : خدا . حافظ . شما
mohamad.s
05-18-2011, 09:30 AM
داستان بدون اسم
-بریم ببینیم بنگاهیه چی میگه .
-منم بیام ؟
-نه بگیر بشین تو ماشین .
............
-چی شد؟
-میگه یه خونه هست دو تا کوچه پایین تر .
-دو تا کوچه پایین تر ؟!
-آره ، روسریت رو کش جلو .
-اینم کوچه هشت ، بن بست بنفشه .
دخترم را روی پاهایم جابجا می کنم : این کوچه ؟!
-مامان اینجاس؟
-بیا بابا جون ، بیا برات بگم ، اینجا کوچه خاطرات مامانه.
و با تمسخر می خندد .
-خاطرات چیه بابا ؟
-هه ، خاطرات یعنی اون وقتا که تو نبودی .
دستم را می کشم روی زبری دیوار ، چشم هایم را می بندم تا آن سالها پشت پنجره اتاقم ایستاده ام و موهای بلند و سیاهم را شانه می زنم . مادرم توی حیاط ، سبزی ها را پاک کرده و نکرده ، بلند می شود ، می رود سر حوض ، دست هایش را می شوید. آب پاش را برمیدارد و زل می زند به بوته گل یاس . آهسته می روم پشت سرش و صورتش را می بوسم .
-جای این لوس بازیا برو سبزی ها رو پاک کن . به قول خاله جان ، دختری که خوب سبزی پاک کنه دیگه موقع ....
دستم را می گذارم روی لب هایش ، در زدن را بهانه می کنم و می دوم طرف در . در را که باز می کنم رو به رویم ایستاده ای . با چشم های سبزت که انگار رنگ لباست شده بود و من چقدر این تغییر رنگ چشمهایت را دوست داشتم . آهسته سلام می کنم .
-سلام .
-دیگه نمی یای تو کوچه ؟
-فهمیدی؟
-صدای مادرت رو از اون ور دیوار شنیدم .
-می گن بزرگ شدی .
-خوشحالی که بزرگ شدی ؟
-نه می ترسم .
شازده کوچولو را می دهی دستم و بعد یه چراغ قوه لازمت میشه . می خندم . تو هم می خندی .
-شب روی پشت بوم یواشکی می خونمش ، همه گل های بالشم خیس میشه .
-مامان فهمیده ازت کتاب میگیرم ، برام خط و نشون میکشه .
دیگه کمتر میبینمت ، عصرا تو حیاط خونتون شعرای شاملو رو بلند بلند می خونی ، من فقط پریا رو حفظ شدم . وقتی آروم باهات شعر می خونم مامانممی فرستتم تو اتاق و می گه : برای آخرین بار . می گم ، احمد، پسر خوبیه ، سواد نداره ، که داره ، خونه نداره که داره . جای این قرتی بازیا از همون اول فکر کار و زندگیش بوده این بده ؟
-نه مامان ، این که احمد همه چیز داره به جز .... نه مامان بد نیس ، بد نیس.
شش تا از توپای ماهوتیت افتاده تو حیاط و مامان هیچ کدوم رو بهت بر نگردونده . هفتمیش که می افته روش برات یادداشت می نویسم می اندازم تو کوچه شب ها مامان و داداش از من حرف می زنن و این دایی گفته سهمش رو از خونه می خواد . ما داریم میریم و تو نمی دونی تا روزی که برای خداحافظی می آییم در خونتون رویت را بر می گردانی تا اشک هایت را نبینم .
-بابا احمد ، مامان داره گریه می کنه .
-حالا شما بیاین تو خونه رو ببینین .
-نیازی نیس این خونه کلنگیه ، باید زدش زمین .
-بابا احمد
-صبر کن بچه بذار حرفم تموم شه
کوچه را آرام قدم می زنم ، دنبال تو می گردم .
mohamad.s
05-18-2011, 09:31 AM
گفتم بگو ...
- ( گفتم بگو ) سکوت کرد و رفت ! ... و من هنوز گوش می کنم ....
صدای بسته شدن دری شنیده شد و بلافاصله پشت سر آن ،
- سلام
اما صدای جوابی شنیده نشد ، شاید اصلا کسی آنجا نبود ، نگاه متعجبش به دنبال گرفتن جواب سلام ، دور تا دور خانه را گشت ، اما کسی نبود ، اصلا چیزی در آن قسمت خانه نبود ، انگار تار عنکبوت و خاک ، مستاجر آشنای این خانه بودند ، پس او به دنبال جواب سلام چه کسی در این خانه متروکه پرسه می زد ؟ اما نه انگار روی دیوار کنار آشپزخانه چیزی دیده می شد ، آری ، قاب عکس زنی است میانسال ، با چهره ای مادرانه!!!
درِ تک اتاقِ خانه بسته بود، او کیسه هایی که در دستش گرفته بود را به دست راست داد و با دست چپ در اتاق را باز کرد ، میز ، صندلی ، مبل کوچکی و تلویزیون از لابلای در نیمه باز دیده می شد ، وسایل را کنار در گذاشت و پارچه ای در دست سریع از اتاق خارج شد و زیر لب آرام زمزمه کرد : شاید چون گرد و خاک زیادی روی در و دیوار نشسته ، مادرم جواب سلامم را نداد ؟!
مادرش همیشه از گرد و خاک روی وسایل بیزار بود ، حسی درون چشمان مادرش موج می زد که به دخترش خیره شده بود که چطور با آن پارچه بر سرِ در و دیوار می کوبد ، به امید گرفتن سلامی از مادرش . او سالهاست که به انعکاس صدای خودش در آن فضای برهنه گوشِ دل سپرده ، هنوز به سکوت خانه گوش می کند ، به امید شنیدن جواب آخرین سلامش که آن روز از سر کار آمد و مثل همیشه به مادرش سلام کرد اما جوابی نشنید ، آری مادرش را رنگ پریده و نیمه جان روی زمین جلوی درِآشپزخانه همان جایی که امروز قاب عکس را دیدیم ، یافت ، بالای سر مادرش یک نفس فریاد می زد : مادر جان بگو ، جواب سلامم را بگو !!!
و اما...
گردگیری قسمت ورودی خانه جایی که عکس را به دیوار گذاشته ، تقریبا تمام است و صدای نجوای دختر واضحتر به گوش می رسد که به قاب مادرش با آهی جان سوز با دلِ خود می گوید :
- گفتم بگو ، سکوت کرد و رفت !...
و من هنوز گوش می کنم...
mohamad.s
05-18-2011, 09:32 AM
نقلهای سفید
جزو کارهای روزمرگی ام شده بود .باید می رفتم و می رفتم . فقط از چشمهایشان می ترسیدم . کاشکی فرمانده یک دسته جوخه آتش بودم . چون ردیف ردیف سینه دیوار به پشت مثل کنه می چسبند .
- هدف ! چشم های مقابل !به فرمان من !آتیش!
بگذار بگویند شده آقامحمد خان . مگه تاریخ چکارش کرد . این همه گفت گور به گور شد .
به دنبال بچه ها راه افتادم . یکی یکی توی کوچه های باریک و خاکی گم می شدند ( شیطونک ها !)
همه فقیر بودند ، چکمه هایی که نخ نخ روی زمین می کشیدند ، لباس های نخ نما ، وصله هایی که هیچ تناسبی در رنگ و دوخت نداشتند ولی هیچ وقت غمگین نبودند . به همین خاطر با همه ادعای دلسوزی ام ،جرأت نکردم به آنها بگویم:
- ( بچه ها توی این سوز و سرما یخای سفید جلو مدرسه رو با پاهاتون نشکونین .)
ده کوره ای بود ولی خیابان پرجمعیتی داشت . بر آفتاب میدانچه ده ، خیابان بلند که ده را شقه می کرد از پایین تا بالا کُپه کُپه می ایستادند .آن موقع حتما از مرغ ننه قزبس که دو زرده تخم می گذاشت ، گاو ملاسردار که شیر نمی داد ، چه می دانم ، گوسفند ، بز ، خر ، آدم ... . قصه زندگیشان ساده بود و کوتاه بعد مثل یک جامه شناس هر چیز و ناچیزی را به رشته می کشیدند . آخه عقلشان توی چشمشان بود . من هم محافظه کار شدم . کلمات را ردیف کرده ، با طمأنینه بیرون می دادم . حرکت پاهایم را تنظیم کرده با تواضع پیچ و خمی به خود می دادم . نکنه شیطنتم گل کنه و تشتم از بام بیفته و ورد زبونشون بشم .
حوصله نشستن کنج خانه پر از سایه ، تماشای خطوط بی ربط شیشه ها ، فرسایش چشم هایم روی دیوارها را نداشتم . معلم خوبی هم نبودم که آسوده بنشینم و و حساب و کتاب بچه ها را راست و ریس کنم . حالا تخت کفشهایشان تو شُل ها چپیده و سرما آرام آرام توی تن بی حس شان تزریق می شد .سخنانشان حتما ته کشیده بود . چشمهایشان را روی چین گل ها و اگر کسی رد می شد ، به شلپ شلپ آبها می ساییدند ، تا یک پایان بیهوده بدرقه می کردند یا ذهنشان در یک آرامش و استراحت مطلق به سر می برد . شبیه مرده ها ، تا انتهای کوچه بدرقه ام می کنند .
- ( معلم جدید بچه هامونه ، جدید اومده ، بچه ان )
یک ماه ، دو ماه ، نه هشت ماه و سیزده روز . من من که به آنها پا نمی دادم . بیوگرافی ام را که به دست آوردند ، عادی می شوم .مثل خودشان بیکار و تعطیل .
(تن لش ها!)
به این مردم باید چیزی تزریق کرد . توی زندگیشان ، تنشان ، فکرشان ، و الا توی این سکوت و کنار این دیوار دراز همه می پوسیم . دیوار ، دار ، سکوت، فریاد . انقلابی شده بودم . آن هم توی این گل و لای که به ایستگاه اول رسیدم . جانشیر ، عمو قربان ، لطفی . همیشه در مقابل این گروه کوچک خوب عمل می کردم . بعد در هیاهوی نگاه ها گم شدم . کناره های خشک مال آنها بود .
(ارثیه باباشون)
به زحمت و آمرانه از روی شُل ها می پریدم . از شُل به آنها و از آنها به شُل می نگریستم . خنکی آب توی پاهایم می دوید . کفشهایم لاق و لاق صدا می کردند .
( نکنه بهم بخندن)
تا آخر خیابان صدای خفه و خس خس سلام را زمزمه کردم . نبش دیوار گلی نپیچید.
( آه ! راحت شدم . )
زیر سپیدارهای ردیف ردیف ، روی چمن های نمور و بخ زده راه افتادم ، دلخور از دست خودم .
( احمق می چپیدی توی همون هلفدونی ، خفه می شدی !؟)
دور ده غربت بود و من توی آن همه تنهایی راه افتادم .ته مانده ابرها هنوز توی آسمان بودند . تاریکی زودی از راه رسید . اشیاء و کوهها بی شکل می شدند . باید برمی گشتم . باز از نگاههای ممتد و کنکاش تریدم .
( بیکاره های بیعار !)
وارد ده که شدم تاریکی غلیظ تر و خیابان دل گرفته تر بود . تا انتها نگریستم ، خلوت ، خلوت . خودم را به دیوار می ساییدم . خیابان هنوز بوی آنها را می داد. نیمه خیابان صدای زنگدار و پر صلابتی توی تاریکی پیچید ، بعد ممتد و یک نواخت .
- ( آخی بُوام ، آخی بُوام )
چشم هایم را ریز کردم ، مثل من وسط خیابان آرام پهلو به پهلو می شد . پالتو سیاهش تا زیر زانویش می رسید . دستهای لاغر و استخوانی اش را روی شکمش حلقه کرده بود . شناختمش مشهدی امیر علی بود . با عینک ته استکانی گِرد که با کِش سیاهی به پشت کله کوچکش گره می خورد . در کنارم ریز ریز گریست . مثل اینکه دهانش را توی گوشهایم کرده بود .
- ( بُوام ، بُوام ).
هق و هق کنان دور شد . دلم هُری ریخت . انتهای خیابان برگشتم . پُشته پُشته تاریکی روی هم تلنبار شده بود . فانوس ها با شبه های سیاه و گنده توی هم می لولیدند . آن شب به همراه هوف هوف پیکنیکم لیکه زنها و مشهدی امیر علی را نیز می شنیدم . همهمه آرام و یکنواختی که از دور می آمد بیدارم کرد . روشنایی پر رنگی روی تمام اشیاء ریخته بود . از ته خیابان جمعیتی با یک تابوت سیاه پیش می آمد . از غفلت به آخرتم ترسیدم . از طرفی ، معلم یه پارچه آبادی بودم و همه کاره و رفیق کدخدا . با مشهذی امیر علی که آخر از همه می رفت ، همراه شدم . صدای تسلیتم را نشنید . چشم هایش یکپارچه قرمز بودند. (حتما تا کله سحر کنار مرده زنش بوده تا وفاداریش را ثابت کنه . ) بر سرعت قدمهایم افزودم . به زحمت دستهایم را زیر تابوت جای دادم . ( اینم اولین کار خیری که دشت کردم دوش به دوش بیکاره ها ) آنها هم پکر بودند یا برای اولین بار در این سحر گاه فارغ از هر فکری به نیروی مرموز و جذاب مرگ می اندیشیدند ، به استیصال ذهن در مقابل آن که به چه راحتی گول می خورد و مالیخولیایی می شود . با آنها هم کلام شدم : ( لا اله الا اله ، محمد رسول ا... ) هیچ هماهنگی در ما نبود . تابوت اوج می گرفت ، پایین می آمد . پهلو به پهلو شده باز صاف اما سبک و تند می رفت .
- ( خوشا به حالش ، زن پر صداقتیه و گناهاش کمه ...)
آنکه از پشت پایش توی پایم می پیچید گفت . میخواستم پُقی بزنم زیر خنده جامعه شناس بودند ، مرده شناس هم شدند . دنباله جمعیت توی ده بود که مرده را خاک کردند . تابوت چوبی گوشه ای یک وری شده و به آنها دهن دره می کرد . حلوای خیریه توی دست بچه ها بود که دست خالی برگشتند . بچه ها را به زحمت راضی کردم که به مدرسه بیایند . مُغ مُغ بودند . به مرگ نه ، به رفتن می اندیشیدند . یا اینکه زن مشهدی امیر علی تنهایی به یک سفر طولانی رفته است . آنروز پنج شنبه سردی بود . بازهم خیابان شُلی و باز هم چشمها و من هنوز تازه و نو بودم . از شیرینی های خیریه مرده ها سیر شده بودم . همه آنها از نقل های سفید دکان خاک گرفته عمو ناصر بود .
- ( برا آقا معلم ببر ، فاتحه بلده ، نریزی )
فاتحه ای را تمام نکرده دستی با نقلهای سفید به سویم دراز می شد . از سر کوچه مردی در یک پالتو سیاه و بلند با یک بشقاب فلزی ته گود پر از نقلهای سفید به سویم می آمد. مشهدی امیر علی بود .فکر کردم دستی به بشقاب بمالم و رد شوم . توی شل ها پا به پا می شد . چشم های ریزش از پشت عینک ذره بینی دو ، دو می زدند . فقط مرا توی قاب نگاهش گرفته بود . به طرفش راه افتادم . لیز که خورد ، پاهای نی قلیانی اش از هم وا رفتند . مقابلم با بشقابی از نقلهای سفید روی شُل ها پهن شد . بشقاب فلزی کُپ شد و نقلها تا پیش پاهایم آمدند . فکر کردم نقل هایش را ریخته ام . دل دل می کردم .
( اون رو بلند کنم !؟ نقلاش رو جم کنم !؟) به نقلهای سفید نگریستم ، برخی توی گودال آب های گل آلود ناپدید شده ، برخی رو شل ها تا نیمه نم کشیده و با آن همرنگ می شدند . خم شدم و او را که تا مچ دست توی گِل و لای فرو رفته بود ، بیرون کشیدم . با نا توانی و شرمندگی بلند شد . خیره خیره به من و بشقاب فلزی خالی اش نگریستم . ته چشم هایش پر از اشک بودند . دو دانه درشت اشک از زیر عینکش گلور گلور پایین می آمدند .
- ( بِب...خ خ شین ، آق ق معلم ...پاپام سُ..سُ..)
صدا در گلویش پیچید ، شبیه خس خس سل گرفته ها ، با یک آه بلند و عمیق . از میان حلقه جمعیت باز آمرانه راه افتادم . می خندیدند . باز مثل یک خفاش خودم را به خانه پر از سایه و سکوتم رساندم . من هنوز انقلابی نشده بودم . این اولین پنج شنبه و خیریه زن مرحومش بود . برایش سه بار فاتحه خوانده و طلب مغفرت کردم . از انتهای خیابان دراز که نگریستم ، مشهدی امیر علی وسط خیابان هنوز هم به نقل های سفید می نگریست که نبودند . یا ته جیبهایش دنبال اسکناس می گشت . مردم باز ردیف ردیف مثل کنه به دیوار چسبیده بودند .
mohamad.s
05-18-2011, 09:33 AM
ننه چاهی
دیگر در آن شهرک نظامی حومه ی شهر زندگی نمی کنم... شانزده هفده سالی می شود؛ اما نه شمشادهای مرتفع اطراف خانه هایش دست از سرم برمی دارد و نه شرجی نفس بُر هوایش . مهم نیست زمستان باشد ، یا مردم از خشکی هوای آن روز شیراز بنالند. وقتی فکر و یادش می آید، مثل کسی که ساعت ها با لباس گرمکن ِ ورزشی، دوچرخه سواری کرده و آخر سر هم لا به لای شاخ و برگ شمشادها گرفتار شده باشد، قطرات ریز رطوبت بر پیشانی و گونه هایم می نشیند و نفسم را بند می آورد. گاهی چنان خیالش سنگین و پرفشار می شود ،که چنگی به یقه ام می اندازم و ملتمسانه لیوانی آب سرد درخواست می کنم. بعد... صدای آشنای مامان را می شنوم که از مضرات آبِ یخ در زمستان می گوید و کم کم چشمانم به اطراف می چرخد. دیدن چهاردیواری اتاق و کتابخانه و میز تحریرِ غرق کاغذم ، به من می فهماند که راه زیادی نرفته ام . من کجا و آن شمشادها کجا!...
بارها سعی کردم بنویسمش: درست مثل تمام خاطراتی که از دوران نوجوانی به بعد می نوشتم. می نوشتم و گاهی می سوزاندم و دور می ریختم. می نوشتم و گاهی قشنگ تر از واقعیت جلوه اش می دادم تا احساس بدم را عوض کنم. می نوشتم و گاهی فریادهای بی جایم را یک گلایه ی کوچکِ محترمانه ثبت می کردم و گاهی حماقتهای خودم را درایت و تجربه و "جور دیگری نمی توانستم رفتار کنم! "مهم نیست راست یا دروغ! ... خاطره است دیگر! ... مثل تمام خاطره هایی که بعضی وقتها برای هم می گوییم و می خندیم ، حتی اگر خنده نداشته باشند . « مامان یادته دسته کلیدم رو ـ همونی که خیلی دوستش داشتم و عکس چند تا هنرپیشه ی سکسیِ هندی روش بود ـ بدون اجازه تو دادم به معلم اول دبستانمون؟ ... چقدر عصبانی شدی! ... منو وادار کردی برم پیش خانم جواهری اعتراف کنم که سرِخود بهش اون کادوی نامناسب رو دادم. چه خفتی! ... خودم که اصلاً خیال نمی کردم نامناسب باشه . مگه کسی بود توی شهرک ما ، که فیلمای عاشقونه ی هندی ِ پنجشنبه شبا رو نگاه نکنه و خوشش نیاد؟! ... می دیدم هی خانم جواهری می پرسه از مامانت اجازه گرفتی دخترم؟ ... خبر داره؟»
وقتهایی که خانواده ی پناهی به شیراز می آیند و چند روزی مهمان ما می شوند ، بیشتر تعریفهای من و شیما حول و حوش شهرک بچگی هامان می گذرد. خاطرات مشترک ما به همان جا پیوند می خورد و دوران دبستانمان . پس از آن ، پدرها به شهرهای دیگری انتقالی گرفتند و یکی رفت شیراز و یکی رفت اصفهان و یکی رفت دانشگاه و یکی رفت خانه ی بخت.
هنوز بیابان بزرگ ِ پشت شهرک ، در نظرم یک صحرای کشف نشده و مرموز است و گهگاهی خوابش را می بینم ... خواب عقرب های زهری و مردی که وسط بیابان، خودش را از تیر برقی حلق آویز کرده بود. می شنیدم که بزرگترها می گفتند لب هایش را کرمها و پرنده ها خورده اند . لاشخورها بالای جنازه اش پرواز می کردند و دایره هایی می ساختند . نرده های انتهای حیاط دبستان هم به بیابان و چاه فاضلاب مرکزی شهرک راه داشت . همان فاضلابی که برادر کوچکتر ملیحه داخلش افتاده بود و روزها در جستجویش گریه سر دادند و دخیل بستند . بالاخره جنازه ی ورم کرده اش را از ته چاه به بیرون کشیدند و باز هم گریه سر دادند . من و شیما بعد از مدرسه ، دامن های چین پلیسه مان را می پوشیدیم و با تیر و کمانی که نوید و مسعود برایمان ساخته بودند به جنگ با لاشخورها می رفتیم . مامان همیشه معترض بود که با پسرها می گردم و نزدیک سیم های خاردار آخر شهرک می شوم. تیر و کمان به کنار ... کلا ً انگار از نوید و مسعود ، زیاد خوشش نمی آمد . حتی اگر من و شیما با آنها مامان بازی و خاله بازی هم می کردیم و عروسکها می شدند بچه هامان، ... کافی بود توی بازی شب شود و هر زن و شوهری برود لالا ، همان موقع هم مامان سر بزنگاه برسد و ... جیغش به هوا برود که :« این بازیا ممنوع! »
شیما در سفر قبلی شان به شیراز ، زیاد فرصتی برای تجدید خاطرات نگذاشت . مدام از شوهرش حرف می زد و مرا هم نصیحتهایی می کرد:« عجب! ... پس تو انگار خیلی داره خونه ی مامان و بابات بهت خوش می گذره دختر! ... تا کی می خوای به کاغذات بچسبی و بهونه بیاری؟ ... فکر کردی همیشه همین شکلی می مونی؟» به ابروهای باریک شده و موهای رنگ زده اش نگاهی انداختم و گفتم:«همیشه همین شکلی بودم شیما جان! چشمهام سیاه بود و موهام سیاه و پوستم سبزه . فقط یه کمی قدّم بلندتر شده و دو تا دندون شیری جلوییم که موش خورده بودشون، در اومده.»
مامان هم چند وقت پیش ، جلسه ی موعظه ای برایم ترتیب داده بود . با پیش بند آشپزی بالای سرم قدم می زد و بی وقفه انگشت اشاره اش را روی صورتم دراز می کرد ... انگار می خواست نوکش را تا ته چشمانم فرو ببرد و فلاشی به سمت زندگی بکشد. «تو دیگه بزرگ شدی دختر! ... تا کی می خوای وسط کاغذات وول بخوری و درس و کتاب و اینجور چیزا رو بهونه کنی؟ ... به خدا ثواب داره هر از گاهی یه سری هم بیای توی آشپزخونه ، پختن دو تا غذای ساده رو یاد بگیری! ... شیما رو نمی بینی؟! یادته اصفهان که رفتیم چه خونه و زندگیی واسه خودش گذاشته بود و عجب قرمه سبزی و خوراک مرغی...» راست می گویی مامان! ... من دیگر بزرگ شده ام. دیگر احتیاجی به سرسره و الاکلنگ و چرخ و فلک ندارم . بدون سرسره هم خودم روزی صد مرتبه تا هسته ی مرکزی زمین می سُرم . بدون الاکلنگ هم بیست و چهارساعته پایین و بالا می روم . بدون چرخ و فلک هم مدام سرگیجه و تهوع دارم.
یک روز آن قدر از دستم عاصی و کلافه شد که بی توجه به فشار خون بالایش ، دفتر خاطراتم را پاره کرد . به نفس نفس افتاده بود و من ، من در میان کاغذهایم باقی ماندم . دختر ِ ته وجودم یکریز فریاد می زد:" حالا بگیم امکانات بازیای کامپیوتری و آتاری و اینجور چیزا نبود ، قبول! ... اما مگه عمو زنجیرباف و یه قُل دو قل و لِی لِی و هفت سنگ هم نبود که من همه ش بازی جن ّ و پری و ننه چاهی می کردم؟! ... آخه یه دختر هفت هشت ساله ، چیش به این بازیا و فکرا؟! ... همه ش تقصیر کلاغای شهرک بود! عجب پشتکاری داشتند لعنتی ها! ... مخصوصا ً اگه برق شهرک می رفت و زنا با اون فانوسای نفتی ، دم در خونه ای جمع می شدن و یکی تخمه می اُورد و یکی میوه و یکی سبزی واسه پاک کردن . اونوقت ما بچه ها توی دست و پای بزرگ ترها وول می خوردیم و هر از گاهی یه ناخنکی به خوراکیا می زدیم و یه ناخنکی به پچ پچ ها . راستی مامان ... چی شد که جنازه ی ورم کرده ی داداش ملیحه رو از توی چاه مرکزی شهرک پیدا کردن؟ ... ملیحه رو می گما؛ ... یادت که هست؟ ... می خواستم همه ی لاشخورا رو با تیر و کمونی که نوید برام ساخته بود بزنم اما ... نمی دونم چرا هی گنجشکا می مردن . ای بابا! ... عینک آقای مدیر شکست به من چه! ... نوید با تیر کمونش درست نشونه نمی ..."
یک روز دم ظهر ، رفتم سراغ آن چاه عمیق . با همان دوچرخه ی آبی رنگم که بابا تازه برایم خریده بود . می خواستم ببینم چه جوری ننه چاهی ، بچه ها را می برد ته چاه فاضلاب و آن ها را نفله می کند . جرأت عبور از پارگی سیم های خاردار را نداشتم ؛ نزدیک یکی از چاه های فرعی ِ کنار خیابان شدم . از دوچرخه ام پایین آمدم و گوشم را چسباندم به نرده های زنگ زده و داغ روی آن. نصف صورتم و سر زانوهایم از تماس با میله ها و آسفالتِ داغ سوخت. با گوش های خودم شنیدم که یک بچه کمک می خواست و گریه و ناله می کرد. صدایش نازک بود و دخترانه . حتی نای جیغ کشیدن هم نداشت . طوری ترسیدم که دوچرخه ام را همان جا رها کردم و تا کوچه مان دویدم . موهایم چسبیده بود به گردن و لپهام. سر زانویم بر اثر زمین خوردگی ِ میان راه ، زخمی شده بود . حتی نفهمیدم کی ترسان ترسان دوباره برگشتم و دوچرخه ام را آوردم . فقط تصویر کمرنگی از غرغرهای مامان در ذهنم مانده و شرجی هوا. هر وقت که به یاد آن روز می افتم ، از خودم می پرسم چرا به جای صدای آن بچه ، نعره های وحشت زای ننه چاهی را نشنیدم؟! ... شاید کسی واقعا ً ته چاه بود و از من کمک می خواست! ... کسی که هنوز هم ته آن چاه عمیق دست و پا می زند .
mohamad.s
05-18-2011, 09:33 AM
کوچه، کابوس، کوچه
آرزو می کردم یک روز به مدرسه بروم و او را سر خیابان همیشگی نبینم. وقتی لباس سبز رنگ می پوشید و با آن چشم های سبز ِ مثل وزغش به سمت من و دوستانم زل می زد، احساس رقّت و تهوّعی غیر ارادی پیدا می کردم. می ترسیدم ... از قیافه ی متمایزش، حرکات نامتعادلش، صدای ناهنجارش! ... همیشه گوشه ای از کابوس های شبانه ام سر و کلّه اش پیدا می شد. خجالت می کشیدم به مامان بگویم دیگر دلم نمی خواهد به مدرسه بروم. همین سال آخری؟!... چرا دست از سرم برنمی داشت؟!... چرا دوستانم می توانستند به او بخندند اما من...؟
یک بار موشکی کاغذی به طرفمان پرتاب کرد. بی اختیار جیغ کشیدم و او قهقهه ی خنده را سر داد. چند پسر الوات و بی کار هم دبیرستان دخترانه را دید می زدند و گاهی از آن بیچاره برای نامه نگاری با دخترها سوء استفاده می بردند. تمام مدت آویزان دوست هایم بودم. نمی خواستم لحظه ای تنها از کوچه ی مدرسه مان بگذرم. مقنعه ام را جلو می آوردم و چشمانم را به ضربدرهای نوک کفش هایم می دوختم. یک دو سه ... حالا دور می شم . مورچه ها رو نگاه کن! ... چقدر هوا گرمه! ... پاییز تقلبی! ... قانون دوم نیوتن چی بود؟... بالاخره سیبه خورد توی سر انیشتین یا پاسکال؟... سینوس آلفا بزرگتره یا تانژانت بتا؟... نه ...احمقانه ست خدا!... من احمقم و بزدل و گناهکار!... همه چیز رو خودم می دونم. روزی صد بار توی کتابای اخلاق دوره می کنم؛ از آدمای فهمیده می شنوم و حتی از بر می گم. اون یه انسان بی گناهه که بدون پرسیدن نظرش، توی یه جسم معیوب فرستادنش به کره ی زمین. کره ی زمین گرده؟... پس چرا هر چی می رم نمی رسم؟!...
دوشنبه ی آخر پاییز بود که خواب ماندم و دیرتر از دوستانم به مدرسه رسیدم. نفس نفس زنان از ایستگاه می دویدم و گهگاهی نگاهی به ساعت مچی ام می انداختم. ناگهان سر راهم سبز شد... مثل یک قارچ سمّی گنده!...نفسم صدای فریاد گرفت و قدمی به عقب پریدم. چشم از من برنمی داشت. برای اولین بار به قیافه ی متفاوتش از نزدیک نگاه کردم. کلّه ی ذوزنقه ای شکل ِ کچل و هیکل درشت و چشم هایی نزدیک به هم . آب دهانش آویزان بود و جای خالی یکی از گوش هایش من را می ترساند. متوجه شدم چیزی در دستش دارد. نگاهم را با کلافگی به اطرافم چرخاندم. خبری از پسرهای الوات نبود. اصلا ً خبری از هیچ رهگذری نبود! او تکانی خورد و ضربان نبض من به هزار رسید. انگار جیغ کشیدن هم از یادم رفته بود. ملتمسانه به هیولای مقابلم چشم دوختم. دستش را که انگشت های زیادی داشت جلو آورد و برگ خشکیده ای را نشانم داد. دلم به هم می خورد و پشت پلکم تند تند می پرید. جثه ی لاغر من در برابر او ضعیف و بی دفاع به نظر می آمد. دستش را ثابت نگه داشت و آن قدر منتظر ماند تا من برگ را از او گرفتم. جوری دستم را جلو بردم که با انگشتان او تماس پیدا نکند. همین که برگ خشک را آهسته و محتاطانه در میان دو انگشتم کشیدم، او سرش را چرخاند و لنگ لنگان دور شد. از جایم تکان نخوردم. شجاعت غیرمنتظره ای پیدا کرده بودم. خودم را نمی شناختم. یک لحظه حس کردم او...خود منم!... نفهمیدم کی به پیچ انتهای کوچه رسید و هیکل گنده اش را کشاند و بدد. دوباره به برگش نگاهی انداختم. نمی دانستم مال چه درختی ست. آن را لای تقویمم گذاشتم و به طرف مدرسه رفتم.
پس از آن،هر روز مثل گذشته، سر خیابان دبیرستان می دیدمش؛ ولی دیگر اذیتم نمی کرد. نمی ترساندم. حتی به صورتم زل نمی زد. بچه های شیطان دورش می چرخیدند و «علی دیوونه» می خواندند. تمام کوچه را از خنده های ضایعش روی سر می گذاشت. گاهی یواشکی تعداد انگشت های دستانش را می شمردم. زمستان که اعلامیه ی فوتش را به جای خودش سر پاتوق همیشگی او دیدم، کوچه از آن رونق و حال و هوا افتاد. بچه ها دنبال یک علی دیوونه ی جدید می گشتند. باور کردنش مشکل بود اما ... او با آن عقل معیوبش و یک برگ خشکیده، نجاتم داد و من ـ با تمام ادعای روشنفکر بودنم ـ نتوانستم هیچ کمکی به خودم بکنم! ... احساسات و عقل ناقص او ، بهتر از من ِ به اصطلاح عاقل و سالم کار می کرد.
mohamad.s
05-18-2011, 09:35 AM
سال به سال، قربون پارسال
ای تف به آن غیرتتان.آدم شش تا خواهر برادر داشته باشد و حالا مثل « شا میمون» بتمرگد گوشه ی خانه و چشم بیاورد و ببرد کی صبح می شود کی شب!
همه اش هم که چی؟ که انگار کفر گفته ای. بگو پدر آمرزیدها. کلمه ی قرآ« که جابجا نشده. یک کلام گفته ام کلید خانه ام را دست کسی نمی دهم. بد گفته ام؟ یکی به خودتان بگوید که مالتان مال است و مال بقیه بیت المال. همین زن داداش سال تا سال که رنگ خانه اش را نمی بینی، وقتی هم بعد از هرگز می روی خانه اش جرات نداری همان یک توالت بروی. دخترهایش عین جن بو داده خراب می شوند روی سرت که نکند یک وقت دست به چیزی بزنی یا توی اتاق هایشان سرک بکشی.
بگو این چند سال کم ریختم جلوتان شک پر کن خوردید یک آبی هم روش؟ هر سال خدا دم عید که می شد می افتادم توی جز ولول که یخچال و فریزر را پر کنم که از هر چه میوه و گوشت و سبزی که توی بازار پیدا می شد. خدا وکیلی سر تا پای بن هایی که طول سال می دادند همه اش می رفت پای خرید این خرده ریزها. بگو من که حتی به فکر لواشک آلوی توله هایتان هم بودهم خدا را خوش می آید بنشینید پشت سرم صفحه بگزارید که حیفه آدم پا بگذارد خانه ی این؟!
چطور هر سال که تا دم سیزده می نشستم چشم انتظار تا ماشین پر کن بیایید عید دیدنی، خواهر شوهر خوبی بودم حالا شدم بد؟ بگو جلوی چشم خودتان که بود پارسال از صبح روز تعطیلی شروع شد همین طور رفت وآمدداشتم و مهمان داری می کردم تا عصر روز یازده. بعد هم زنگ زدم که خان داداش فقط شما مانده اید که قابلمان ندانستید که زن داداش لب ورچید:«فعلا قصد شیراز آمدن نداریم...!»
خب من پیشانی سیاه کف دستم را بو نکرده بودم که تا پشتم را راه کردم آمدم ولایت، هوس شیراز آمدن پیدا می کنید. اگر می دانستم لا اقل خبر مرگم قبل آمدنم در اتاق پشتی که هست و نیستم توش است را قفل می کردم. آن مهم به خاطر بچه های خودتان که وقتی خانه نیستی تا توی قوطی قندی و پیریزه قرصهایت هم می گردند شاید توانستند آتوی تازه ای ازت بگیرند و فردا توی فامیل پر کنند که عمه فالن وبیسار است...! چه بگویم والا، خیر سرم دلم کشیده بود دم سیزده توی خانه ی پدری ام باشم. می گفتم به من چه که بخواهم تمام تعطیلی را کلفتی اینها بکنم. حالا چی، کنیزیشان را بکنی بخواهی خرشان هم باشی تا سوارت شوند دیگر زور بر نمی دارد.
این هم همه اش تقصیر ناصر شد که راه نشانتان داد وگرنه شما که بلد نبودید اسم کلید بیاورید.بگو اصلا کلید خانه ی مردم به تو چه مربوط است؟ مگر خودت یک هفته ده روز می روی زیارت ، همان توکل می کنی کلید در حیاط را بدهی یک مسلمون برود آب باغچه هایت را بدهد...! کاش اقلا قبلش یه صلح ومشورتی می کردی بعد به خانه ی آدم بزرگتری می کردی، نه اینکه بگذاری زبانشان بعد هم آنها را از من بری کنی تا بگویندقابل مهمان ندارد... . اگر آدم قابلیت داری بودم که جایم اینجا نبود. شوهر کرده بودم و حالا بچه ام می رفت دانشگاه. عین ژِلای خاله صولتی که همکلاس بودیم و حالا دخترش سر بچه ی اولشششش حامله است. نه مثل من که تا خواهان داشتم هی پس دل انداختم و امروز و فردا کردم تا آخرش هم ماندم که ماندم. هر چی هم ننه ی بدبختم نشست و روضه خواند که دلم می کشد تا چشمم باز است ببینم دوتا بچه بار دورت ریخته، من پشت گوش انداختم و گفتم:« ننه هنوز خودم بچه ام.» و وقتی هم او سرش را گذاشت زمین همه ی دلخوشی ام این شد که چشم انتظار بنشینم ببینم کی سر برج می شود چندر غاز حقوقم را بگیرم بزنم به یک زخم زندگی شماها که برای خودتان کسی بشوید و حالا اینطوری جلوم در بیایید. اصلا همیشه همینطور بوده این دست قلم شده ام نمک نداشته. اما مگر من عار و تقلید به هم می زنم؟ دوباره نت یکیشان هشتش گرو نه اش بود، دست و بالم می لرزد و تا یک غلطی نکنم نمی توانم ساکت بنشینم مثل آدم. مثل بقیه شان... . و بعد هم که آبها که آبها از آسیاب افتاد و هر کسی رفت دنبال دل خودش، مثل یک تکه پلاس کهنه می افتم گوشه ی فراموشخانه ی خانه ام.
***
وا... نشد اینها یکبار بروند بیرون و در خانه شان را مثل آدم بزنند به هم. فکر می کنند اینجا کسی حالیش نیست. بگو بنده ی خداها پریزه ی همه ی شماها زیر بغلم است. از این فیسفیسوی روبرویی گرفته تا آن اشغری طبقه ی پایین همه جوره صوتی و تصویری دارمشان! من از این چشمی می بینم، کی می روید و کی بر می گردید و کی می آید و کی میرود.
زنیکه ی بی معنی، فکر می کردم حتی فامیلم را بلد نباشد و بگوید خانم کبابی.اما آن روزی غرغر زنگ زده، رفتم در را باز کردم می بینم خانوم خانوم ها می خواهند بروند مهمانی و کسی نیست زیپ لباس پلو خوری شان را بکشد بالا! همان وقت گفتم توی دلم، باز خوب است لااقل یکبار همسایه ی روبرویی یادی ازمان کرد. چطور وقتی یک هفته ی آزگار گاز قطع بود، یکیشان آمد در بزند بپرسد خانم کتابی زنده ای یا از سرما خشک شده ای؟ این هم خدا پدر بابای مدرسه را بیامرزد که یک کپسول گاز گذاشت ترک دوچرخه اش برایم آورد. آنهم نه که بگویی عاشق چشم و ابرویم شده بودها، تا یک هزار تومنی نگذاری کر دستش همان یک هل پوک هم برایت جابجا نمی کند. حالا خوب شد نمردیم و این آدم نبرده هم پز شوهر بو کرده اش را به ما داد:« زنگ زدم به شوهرم بیاد زیپم رو بکشد بالا، گفتش اینهمه همسایه ریخته دور و ورت برو سراغ آنها...»
پناه بر خدا، رو کوه سیاه، مرده شور خودت را ببرد آن لکنته هیزت.
خواسته بودیم از این شوهر ها بکنیم تا حالا صد تایش را کرده بودیم. عین همای عمه منظری که می گوید:« همین که سایه اش بالا سرت باشد تا کسی جرات نکند نگاه چپ به خودت و زارو زندگیت بیندازد غنیمتی است...» و بعد هم اضافه می کند:« از قدیم گفته اند سایه سری، دست خری!» و قاه قاه می زند به خنده.
این نادر بی چشم و رو را باش! بگو کم در حقت مادری کردم؟ درست است که مادر بالای سرمان بود. اما او با آن دست و پا سنگینی اش خدا بیامرزدش، همین که به خودش می جنبید و یک کوفتی برای ناهارمان سرهم می کرد، کلی هنر کرده بود.
بگو کی زیر پر و بالت را گرفت تا سری تو سرها در بیاوری؟ خیالت که صاحب یک تریلی شده ای تا زنت - دختر رجب مطرب را - بنشانی تویش از این سر مملکت تا آ« سر بگردانی مفتی بوده. همه اش دولتی سر من بود. هنوز برق چشمهایت را یادم هست وقتی برایت آن لگن قراضه را خریدم بروی مسافر کشی. حالا شدیم برایتان مایه ی سر شکستگی؟ می نشینی لغز می خوانی که این خواهرم حالی اش نیست حیف آدم؟!
چنان چسبیده ای دم نمی دانم کجای این ضعیفه که انگاری آسمان ترکیده و این سیاه سوخته ی اکبیری افتاده پایین. زنیکه ی یک لا قبای دهاتی. زنانه گری اش عین فیلم دیدنش است. سلیقه ملیقه ابدا. هر وقت که می روی خانه اش دارد فیلم هندی نگاه می کند چقدر هم ذوق خودش می کند. بگو آنها هم یک نفهمی مثل تو گیر می آورند که بنشینی برایشان گلوله گلوله اشک بریزی. نه خانم گری اش به آدم برده، نه خانه داری اش و نه هیچ چیز دیگرش. سال تا سال که همان یک دعوتت نمی کند بروی دیدنی اش، وقتی هم بعد هرگز می روی سراغش، چنان می افتد به هول و ولا و کاسه بشقاب زیر ورو می کند، که فکر می کنی می خواهد بوقلمون بگذارد لای مرصع پلو بیاورد جلوت.
خیلی هنر بکند دو تا پیمانه برنج تایلندی را بکند استانبولی پلو بگذارد جلوت. انگار تمام عمرش به جز این غذا رنگ هیچ غذای دیگری را ندیده باشد. نه که ندیده، توی دهشان مگه بجز گاو و گوسفند و پشکل چیز دیگری پیدا می شود؟ روزی که نان خامه ای گرفتیم روی دست رفتیم دهشان، بوی ترشیدگی اش تمام خانه را برداشته بود.
باباهه چنان ذوق زده شده بود که از خدایش بود همان شب دست دخترش را بگیریم ببریم بکنیمش حجله. حالا همان ندید بدید شده تاج سر همه. تا وقتی می خواست توله هایش را پس بیندازد و دوا دکتر لازمش بود که خوب اسم و تلفن خواهر شوهر یادش بود. حالا که دیگر لوله هایش را بسته انگار که چسم هایش را روی یاران شوهر بسته باشد دیگر هیچکس را نظر نمی آورد.
باشه خدا جای حق نشسته. نمی دانم چرا می نشینم و هی می روم تو فکر این طار و طایفه. یعنی برای آدم نان و آب می شود که بخواهم شبانه روزم را بکنم فکر و ذکر اینها. بیا، دم ظهر شد هنوز هیچ کاری نکرده ام. همین ظهر که بشود درد سر ناهار پختن شروع می شو. باید عین دیوانه ها دور سر خودت بچرخی بلکه یک چیزی سر هم کنی تا قارو قور شگم صاب مرده ات بخواهد. یک تکه مرغ گذاشتم بپزد مثلا سالاد اولویه درست کنم. وقتی رفتم سر یخچال دیدم سس مایونز ندارم گفتم سس نباشدانگار هیچی، رفتم زنگ زدم سوپر تلفنی هیچکس گوشی برنداشت.
ناه بر خدا روز سیزدهی انگار عروسی ننه شان است همه ول کرده اند رفته اند... باز هم پارسال که بچه ها بودند دیگر از این دردسرها نداشتم. خوبی اش به این بود که خودشان می پختند و می خوردند یک لقمه اش هم به من می رسید. رفتم آشغالها را بگذارم بیرونچه بوی قورمه سبزی ای از خانه زرگنده اینها می آمد. معلوم بود با سبزی تازه است. حتمی همین که خورشتشان جا افتاده است جمع کرده اند زده اند بیرون.
چه می شد که یک بشقاب پر کند بیاورد دم در بگوید:« گفتم تنهایی، شاید حوصله ات نشود آشپزی کنی...» نه پدر آمرزیده. از این خبرها نیست فقط دود دمش مال ماست و بوی تند تریاک قلمش. آخر من نفمیدم این آدم کجای آپارتمانشان می نشیند فیس فیس تریاک می کند هوا. ظهر که می شود همان وقتی که صدای دزدگیر ماشینشان می آید یکدفعهانگاری بمب ترکانده باشند. تمام ساختمان را بوی تریاک بر می دارد. آنقدر که حتی نمی توانی دو دقیقه توی مستراح دوام بیاوری. انگاری بالای هوا کش منقل تریاکی روشن باشد. اما مگر می توانی از زنش لام تا کام چیزی بپرسی بگو بدبخت تو که از یک کلفت هیچی کم نداری همیشه خدا یا دارد می دود این بانک و آن اداره دنبال کارهای شوهره ، یا توی آشپزخانه است سر گاز. همه اش هم یک کلمه حرف می زند یکبار می گوید آقای زرگنده. هم حرفش که می شوی برایت یک زرگنده زرگنده ای می کند که آب توی جوی خشک ها می شود. خب وقتی می گوید« زرگنده خدای دوم من است» مگر تو دیگر می توانی اسم آن شوهر عملی اش را بیاوری که مثل سگ هار بپرد به ات و تنبان پایت را در آورد. یکی نیست بگوید این مافنگی هم آدم است که سنگش را به سینه می زنی و شوهرم شوهرم می کنی؟ اینها شام غریبان اند. من که طاقت دود سیگارش را هم ندارم که این ذوق می کند، زرگنده تا توی رختخاب هم با سیگار تشریف می آورد. نه! حالا از دود دمش گذشته همین که اقلا یک همچه هنری دارد، ظهر سیزدهی بردارد ببردشان بیرون باز هم بودش از نبودش بهتر است. نه مثل من مانده ام تک و تنها عین بوف بوفک.
***
اما دیگر حرفش نمی آید. زنیکه ی بی عقل هنوز دهه اول محرم تمام نشده گرفته تمام سیاهی های روی دیوار را کنده مچاله کرده گذشته دم خانه ی آقای عبایی. به عبایی بگو آخر بنده ی خدا اینها هم آدمند که بر می داری سیاهی برایشان می زنی به دیوار؟ زنک مگر حالیش است. ساختمان را گذاشته روی سر که :« این کارها چیست آدم دلش سیاه می شود، قلبش می گیرد، من یک شوهر و پسر جوان توی جاده ها دارم، دلم هزار راه می رود...» مرده شور خودت و دلت را ببرند. اصلا حالیت می شود که چه می گویی؟ اینها چیکارش به مردهای خانه تو. بیچاره عبایی فکرش کردش که توی این قفس گیر افتاده ایم و نه رنگ تکیه ای می بینم و نه سینه زنی ای هیچی. حداقل این پرچم ها یادمان می اندازد که این دو ماه را هر غلطی دلمان خواست نکنیم. من که سرتاسرمحرم صفر جایم توی تکیه ها و مراسم عزاداری و جلسه قرآن بود باورم می شد یک روزی گیر کنم توی این آلونک و فقط دعا کنم شب که می شودصدای بلند گوها زیاد باشد تا چیزی به گوشم بخورد. یادش بخیر تمام دو ماه نماز صبح جایمان توی مسجد بود و بعدش هم زیارت عاشورا و صبحانه. وقتیهایی هم که خواب می ماندیم بابای خدابیامرزم صبحانه اش را می گرفت زیر عبایش برایمان می اورد. مزه ی آن نون و پنیر و سبزی هنوز که هنوز است زیر دندانم مانده، آخ حیف قدر آن روزها را ندانستم. چه می دانستم یک روزی این جوری پلاس می شوم گوشه این خرابه و دلم پرپر می زند برای ان روزها.
امسال حتی نفهمیدم نارنج ها کی بهار کردند که بهرشان تکید. بگوبدبخت تو اصلا پایت را گذاشتی بیرون که رنگ بهار نارنج ببینی؟ همین جور تنها و غریب یک سفره هفت سین انداختی وسط میز، نشستی سرش و بعد از لای قرآن هی هزاری در آوردی و گذاشتی جلوی تک تک صندلی ها. سر آخر هم دوباره جمعشان کردی گذاشتی لای قرآن برای چه میدانم وقتی مردی. بعدش هم نشستی یک عالم اشک ریختی به خودت گفتی:« خاک بر سر دیوانه ات، آخرش هم کور می شوی بدبخت... » کور هم بشوم، به کجای دنیا بر می خورد. هر سال سر وقت خودش تحویل می شود و بعد سیزده بدر می شود و همه می افتند به هول ولا که سیزدهشان حتما در بشود و نماند توی تنشان.
وای این خانواده ی همایون... دوباره کاروانسرایشان باز شد. شیطونه گفت در بزنم چندتا بد وبیراهشان بگویم ها، ضعیفه نمی کند آشغالهایشان را با سطل ببرد پایین که اینجوری آب چرک هایش نریزد توی راه پله دل آدم را بهم بزند. جلو خانه شان که از در گاراژ بدتر است، گلدان و جاکفشی و هزارتا کفش بو گندو کم بود، حالا یک کدام از این چارپایه ها که پیر پاتالها همراهش تاتی تاتی می کنن، هم اظافه شده است بهشان. گفتم حتما دهاتشان یک مهان افلیج داشته اند و خودش رفته تو ماشینش را پارک کرده دم در..!
هنوز هم بنظرم روزهای سیزده اعصاب خردی اش تا طهر است. اما بعد که ناهار خوردی و تخت دراز کشیدی توی بالکن و یک چرت دلچسب زدی دیگر همه چیز تمام می شود. آنوقتها هم همین بود. صبح آفتاب نزده می نشستم جلوی در کوچه و همینطور نگاه می کردم ببینم در خانه ی کدام همسایه باز می شود تا توی دلم قند آب شود و با دیدن بچه هایشان که صورتشان پر از خنده است، بگویم خوشبحالشان... ننه که اصلا غمش نبود. قاه قاه می زد زیر خنده ومی گفت: « عیدم و نوروزم، جوال کهنه ی هر روزم...» و این سر خوشی مادر بغض مرا بیشتر می کرد. چقدر دعا می کردم خاله میمنت زودتری بمیرد تا دلم خنک شود. بنظرم همه ی تقصیرها گردن او بود که یکبار وقتی ننه با دوتا بچه ی اول کاری اش رفته بود عید دیدنی خانه شان پشت سرش گفته بود:« مردم چه سک و تنک اند، چه حوصله ها دارند، چهل تا بچه می اندازند سینه این خانه آن خانه...» که ننه عهد کندبا خودش که دیگر پا خانه ی هیچکس نگذارد و بگوید:« آدمی که بچه ی خرده دارد هیچ جا بهتر از خانه ی خودش نیست.» یکبار هم نمی دانم چه شده بود که دایی قدرتی ناپرهیزی کرد، صبحروز سیزده آمد دنبالمان ببرد چهل چشمه و همین یک کلمه گفت:« در ماشین را قایم نزنید بهم....» مادر بدش آمد و سال بعدش گغت:« یعنی روزهای سیزده بتممرگم تو خونه سیزدهم در نمی شود؟» چرا نگذرد؟ مگر من امروزنماندمتوی خانه؟ مگر هی از بالکن و چشمی در کله نکشیدم ببینم کی کاسه کوزه هایش را جمع کرده برود توی دلم ذوقشان نکردم برایشان آیه الکرسی نخواندم. بروند، دست خدا. چکار کنم من هم عصری می نشینم مانتوام را یک اتوی حسابی می زنم برای فردا که دوباره در طویل خانه ها باز می شود که الهی زودتر خرداد بشود و درشان را تخته کنند، یک نفس راحت بکشم. اما نه کاش پسینی یک کاسه ترشی با دوتا پر کاهو بردارم بروم روی پشت بام. بالاخره سیزده آدم بایددر شود حتمی از آن بالا فقط ماشین است که می بینی مثل مور ملخ از سمت دروازه قرآن وارد شهر می شوند. باز هم پشت بام های کاهگلی را یادش بخیر که تا چشم کار می کرد گندم بود که بعد باران سبز شده بود و هر وقت لب ور می چیدی ننه که ننه، روز سیزدهی ماندیم خانه سیزدهمان در نشد می گفت:« برو لای سبزه های روی بام بنشین و از دانهی اول تا آخرش را گره بزن و مراد مطلبت را بگو...» و بعد اینطوری می خواند:« سیزده بدر، چارده به تو، سال دیگه همین حالا خونه ی شوور، بچه بغل اوونگ اوونگ...» و می زد زیر خنده.... .
حالا ایزوگام ها همان عرضه ی سبز کردن یک دانه گندم هم ندارند...
mohamad.s
05-18-2011, 09:36 AM
آتش سرد
بیل را برداشتم با تمام لرزشی که در وجودم احساس می کردم شروع به کندن زمین کردم. نمی دانستم که این لرزش از سردی هوا نشات می گرفت یا از چیز دیگری بود، هوا گرگ و میش بود باد به نرمی می وزید و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. درونم آتش سرد بود و بیرونم منجمد. تمام علف ها یخ زده بودند و زمین سفید شده بود. درست مثل خوابی که شب قبل دیده بودم که گلوله های برف همه جا را سفید کرده بودند و سوز عجیبی می آمد. من وشما در برف ها قدم می زدیم و همه جا سفید بود. کلاغ ها بر روی شاخه ها یخ زده بودند و از دور دست ها صدای زوزه ی گرگی به صدای ناله زنی می مانست که زیر ضربه های مشت ولگد عجز و لابه می کرد صدای زوزه ها در گوشم پیچید و تکرار شد. ناگهان از خواب پریدم، عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود و از شدت ترس به خود می لرزیدم. عرق ها را با دست پاک کردم و دوباره به خواب رفتم. این بار خواب دیدم که در یک صحرای پهناور بودم و برف شدیدی می بارید که روی کلاه و شانه هایم را گرفته بود و سنگینی عجیبی ایجاد کرده بود. گویی همه کوله بار غم هایم روی شانه هایم بود و سنگینی اش اجازه حرکت را از من گرفته گرفته بود. در آن برف و کولاک شدید حتا توان حرکت دادن دستم و پاک کردن برف روی شانه هایم را نداشتم. از دور دست دختری را دیدم که با موهای سیاه و بلند و چشمانی درشت و مشکی به طرفم می آمد. چشمانش برق عجیبی داشت و به من خیره شده بود. آتش شمان او سردی وجودم را آب می کرد. اما آن چشم ها مرا می ترساند. بعد از مدتی که به من خیره شده بود شروع به خنده کرد. خنده ای وحشتناک با صدای دو رگه مردانه که مو به تنم راست می شد. از خواب پریدم سرم از شدت درد داشت منفجر می شد. از داخلآن اتاق نم کشیده با دیوارهای کاهگلی بوی مرگ را به خوبی حس می کردم. بوی جسد خودم که روز به روز در آن چهار دیواری تجزیه می شد و گند می زد. شاید به خاطر حواذپدث روز قبل بود، نمی دانم. شاید هم به قبل ترها و بعد از مرگ شما بر می گشت. فکر می کردم که او جایگزین خوبی برای شما باشد اما چه حیف که وجه تشابه شما با او در اسم هایتان خلاصه می شد. به خود گفتم که شاید درد فراق شما تحملش راحت تر شود اما نمی دانستمکه همه زن ها مثل شما نیستند. پس از ازدواج با او نه تنها درد فراق شما تسکین نیافت؛ بلکه غم های زیادی به دردهایم اضافه شد. هنوز بدنم به شدت می لرزید و من در حال کندن زمین بودم. برف شروع به باریدن کرده بودروی شانه و کلاهم نشسته بودمن همچنان در حال کندن زمین بودم. از دودست ها صدای زوزه ی گرگی شنیده می شد که به صدای شیون زنی که زیر ضربه های مشت و لگد عجز ولابه می کرد مانست. این صدا در گوشم پیچید و در سرم منعکس می شد و دوباره تکرار می گشت. سرم گیج رفت. عضلاتم شل شد و به زمین افتادم. صحنه ها در ذهنم تکرار می شد و تصاویر روز قبل به سرعت از جلو چشمانم می گذشت.مدت ها بود کمتر با او صحبت می کردم و حتا دیدنش مرا می آزرد. مدت ها شاید از قبل از ازدواج فقط از روی عادت با او سر می کردم و خودم را فقط با این که شباهت اسمی با شما داشت راضی می کردم و با خیال شما زندگی می کردم.هنگامی که روز قبل به خانه رفتم متوجه رفتار عجیبی شدم. اخلاقش با من مهربان تر شده بود. یاد شما افتادم. دستپاچه بود و سعی می کرد توجه مرا به خودش جلب کند.لباس میهمانی اش را پوشیده بود. از این که بعد از مدت ها خود را برای من آراسته بود خوشحال شدم.انرژی مضاعفی داشتم. هیچ گاه آن قدر سر حال نبودم. در خیال خود تصور کردم که دیگر آن لحظات شوم در زندگی تلخ تمام شد و زندگی روی دیگری را از خود به من نشان خواهد داد. ناگهان چشمم به ته سیگاری که روی زمین افتاده بود خورد. چند قدم آن طرفتر فندکی طلایی رنگ که به نظر گران قیمت می آمد توجه مراربه خود جلب کرد. دنیا دور سرم می چرخید. هوای اتاق داشت خفه ام می کرد. نفسم بالا نمی آمد.داشتم منفجر می شدم. چیزی نمی فهمیدم و صدای زنی که زیر ضربه های مشت ولگد بیشتر به زوزه گرگی می مانست که در گوشم می پیچید.ناگهان خودم را در وسط اتاق با لباسی خونی یافتم. تازه متوجه شدم که صدای زوزه ی گرگی به گوش نمی رسد و او بی جان در مقابلم بود به زمین افتادم و آرام به خواب رفتم. خواب شما را دیدم که با شما میان برف ها قدم می زدم و کلاغ ها روی شاخه های یخ زده بودند. خواب عجیبی بود. صدای خنده های او که با صدای دو رگه مردانه می خندید. مو به تنم راست می کرد به سختی توانستم خودم را بلندکنم. برف شدیدی می بارید. برف ها را از روی شانه هایم پاک کردم وبه هر سختی بود به کندن ادامه دادم. اشک از چشمانم جاری بود. درونم آتش بود و بیرون منجمد. به داخل خانه بازگشتمبا دیدن جنازهحالت موهایش مثل شما بود. آرام و مهربان چشمانش را بسته بود و گویی به خواب ابدی رفته بود. به شدت به خود لرزیدم و اشک از چشمانم جاری جاری بود.گویی شمت جلوی چشمانم آرام خفته بودید. به هر سختی بود شما را به بیرون خانه و محلی که کنده بودم کشاندم. ردی در برف ها در اثر کشیدنتان ایجاد شده بود که با خون آمیخته شده بود. خاک ها را به درون گور می ریختمو گویی قلب خود را همراه شما خاک می کردم. اشک ازچشمانم جاری بود. به سختی نفسم بالا می آمد. بیل را به طرفی انداختم. دستم را در جیبم بردم سیگاری سیگاری را بیرون آرودمو با فندک طلایی که در جیبم بود آتش زدم.
mohamad.s
05-18-2011, 09:37 AM
آرزو
از دیشب تا حالا امونش رو بریدهبود. یه ریز گریه می کرد. هر کاری که به فکرش می رسید انجام داده بود کلی هم که راهش برده بودشاید دوباره گرسنش شده!
رفت سمت آشپزخونه که یکی از عروسک های ریز و درشت کف اتاق پاشو گرفت و محکم زذش زمین.
تو هم که موافق باشی
باد همیشه موافق نیست.
نوشته ها را که قدم می زند
اسماعیل دچار شیرین می شود
یوسف سر از سرزمین عجایب در می آورد
و گرتل با دیو سفید می جنگد.
فضای قصه ها را به هم بریز
عوضی بنویس
شاید به هم بخوریم.
- صدای دست زدن به دنیا برش گردوند. اولین باری بود که توی انجمن می دیدش، شاید هم اولین بار نبود. یه جورایی شبیه... نه. شبیه هیچ کس نبود. همه داشتن در مورد شعر آرزو عباسی حرف می زدنو محمد فقط داشت حافظشو از تصاویر مختلف آرزو پر می کرد، نیم رخ- لبخن- سه رخ- تعجب...
ختم جلسه که اعلام شد انگار ختم اون اعلام شده. یعنی تا هفته آینده آرزو بی آرزو؟!
- شما در مورد شعر من نظری ندادین. سلام.
من شعر شما نظر
- درسته که می گن شعر باید به حدی رسیده باشد که بشه روش نظر داد ولی...
ولی به حدی رسیده بود که من شعر شمارو
- یعنی هنوز خیلی کار...
نه خیلی یعنی خوب بود. سلام!
- همه آرزوهای زندگیش ریخته بودن زیر پاشو داشتن به حرف زدنش با آرزوی جدیدش نگاه می کردن. (بگشای لب که قند فراوانش آرزوست)
اون قدر گرم صحبت شده بودن که بعید می دونم هیچ پیغبری از اون گرما جون سالم به در ببرد. پنجره ها باز و ابرها وارد اتاق شده بودن تا فضا رو لطیف تر کنن. دیوارهای بی روح انجمن رنگ عوض کرده بود و داشت تبدیل به...
لعنت به تکنولوژی. لعنت به پیشرفت. لعت به گراهامبل. آخه الان چه موقع زنگ خوردن این تلفن لا مسب بود..
- الو...قط... وصل... یشه (لعنتی)
الو بگو می شنوم
- محمد من... د رم...
الو چی؟
-... ارم تا هفته دیگ... م رم
الو
- می رم کانادا( سیم های تلفن، خاردار می شوند وقتی بر نمی داری)
از دیشب تا حالا امونش رو بریده.یه ریز گریه می کرد. هر کاری که به فکرش می رسید انجام داده بود ولی آرزو هنوز گریه می کرد.
mohamad.s
05-18-2011, 09:37 AM
سرباز عاشق شده بود
واژه ها تپانچه های پری هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کرده ایم. می توان خاموش ماند. اما اگر شلیک کردن را برگزیدیم، باید این کار را مردانه انجام دهیم یعنی به هدفی شلیک کنیم، نه چون کودکان بی هدف و برای لذت بردن از صدای آن.
« بریس پارن»
چشم هایش را بسته اند. هوا سرد است. عرق کرده است. همه جا ساکت است. سعی می کند آه نکشد، آ] نمی کشد. به زور پاهایش را می کشد. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. گنجشک ها آواز می خواندند، از جلوی دژبانی رد شد، باز احترام نظامی برایش گذاشت.
لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
نگاهش کرد، از جلوی چشمانش دور شد.
دست هایش را بسته اند. می خواهد گریه نکند، گریه نمی کند. دندان هایش را فشار می دهد. همه ساکتند.
به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. عرق از پیشانی اش می ریخت، سیاه شده بود. از جلوی دژبانی رد شد، احترام نظامی برایش گذاشت. لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
خنده به سویش آمد، از نگاهش دور شد.
بالا می رود. دمپایی اش را در می آورد. می خواهد داد نزند، داد نمی زند. نفس عمیقی می کشد. هوا دارد روشن می شود. چشم هایش را باز نمی کند. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان بود. کلاغ ها آواز می خواندند. چند روز پیدایش نبود، حالا پیدایش شده بود. احترام نظامی برایش نگذاشت. نگاهش نکرد. لبخند نزد. دست چپش را بالا برد حلقه را نشانش داد. اسلحه را به سویش گرفت، فشنگ شلیک شد، خون زیادی روی صورتش بود.
چشم هایش را باز می کند. نفسی بیرون می دهد. میان آسمان و زمین قرار می گیرد. زبری طناب را حس می کند. به زور نفس می کشد. جلوی چشمانش می آید.
خون زیادی پخش شده بود. لبخند روی صورتش بود، چشم هایش را بس...
طناب امان او را می گیرد.
mohamad.s
05-18-2011, 09:41 AM
گرمی چسبناک قرمز رنگ
بوی گند می زد زیر دماغم. توی دستشویی بودم. کثافت از توی همه مستراح ها زده بود بیرون. فقط یکی شان سالم بود. رفتم سراغ آنکه می دانستم سالم است. درش بسته بود. یکی داشت استفراغ می کرد. یادم افتاد نباید آنجا باشم. توی برجک بودم. سر پست. زانو زده روی زمین.با اسلحه ای ضامن در آمده که قنداقش به کف بود، شعله پوشش زیر چانه ام و ماشه اش زیر انگشتم و سوز سردی که از درزهای باز دیوارهای آهنی برجک می آمد، با شیشه ای که گوشه اش شکسته بود و ترکش از بالا به پایین کشیده شده بود. هنوز بوی کثافت می آمد وگرمی چسبناک قرمز رنگی که کف برجک را پوشانده بود، توی ذوق می زد. اسلحه ام کنارم خوابیده بود. چیزی توی گوشم سوت می کشید. صدای سوت افسر نگهبان بود. اولین عکسی که توی مردمک نیمه بازم افتاد، منظره جوراب های نشسته همسایه بالایی ام بود. یادم افتاد به درس خواندن دیشب همسایه کناری ام. آن مرد آمد، آن مرد با کلاش آمد. خنده ام گرفت. شب قبل بهش نخندیده بودم. بلند شدم، لباس پوشیدم و هرچه فکر کردم، یادم نیامد چه خوابی دیده ام. صبحگاه عمومی بود. باید دو ساعت یک جا می ایستادیم و بعدش هم رژه.
حالم خوش نبود، انگار یک گردان توی شکمم رژه می رفت. توی دستشویی حالم به هم خورد و شام نجویده شب قبل را بالا آوردم. توی همان مستراحی بودم که توی خواب سالم بود. یادم آمد چه خوابی دیده ام. معده ام می سوخت، به زور صبحانه ام را خوردم که سر صبحگاه از حال نروم. اسلحه ام را که از اسلحه خانه برداشتم،به فکرم رسید کاش نمی رفتم صبحگاه و نرفتم. پشت دستشویی قایم شدم تا همه بروند.تنها شده بودم. انگار باز توی کمد قایم شده بودم. با اینکه می دانستم پدرم می داند کجا می روم.
منتظر بودم پدرم بیاید و به خاطر سوزاندن لحاف کتکم بزند. فرمانده گردان رسید. بعضی وقت ها از این کارها می کرد. بی هوا به همه جا سرک می کشید.گفتبلند شو بیا. بعد از صبحگاه تحویلم داد به فرمانده گروهان خودمان. اسلحه ام را تحویل دادم و آماده شدم برای بازداشتگاه.
گفت اگر می خواستی نیایی، صبحگاه حداقل اسلحه بر نمی داشتی که مجبور بشم بفرستمت بازداشت. حالا مگه اسلحه ها چه بود.یک چماق از یک تفنگ خالی بهتر است. حداقل این که برای دعوا خوش دست است.
بعضی وقت ها توی محوطه با تفنگ ور می رفتم. یک فشنگ خیالی می گذاشتم تویش، بعد چانه ام را می گذاشتم روی لوله اش و تق. فشنگ خیالی ام شلیک نمی کرد.همیشه همین جور بود. همه چیزهای خیالی ام تقلبی بودند وهمه چیزهایی که دوست داشتم، خیالی بود. خانه ام خیالی بود. حتا خودکارم هم که بدون آن که بهش دست بزنم، مشق هایم را می نوشت، خیالی بود.
جلو پاسدار خانه ایستاده بودم. بازداشتگاه توی پاسدارخانه بود. سربازها می آمدند اسلحه می گرفتند فشنگ گذاری می کردند و می رفتند سر پستشان. حداقل اسلحه هایشان پر بود. یکی شان آمد و مرا برد توی بازداشتگاهو در را بست.یاد زیرزمین خانه ی قدیمی مان افتادم..پر از سوسک بود.از سوسک بدم می آمدفرقی نمی کند کجا باشند،هر وقت سوسک ها را می بینی قلقلک می شود. انگار که روی صورتت راه بروند. ولی خانه را روی هم رفته دوست داشتم، بچه های همسایه همیشه توی کوچه بودند. دختر همسایه مان بود. هر وقت به حرفم گوش نمی داد، کتکش می زدم. می گفت:« وقتی بزرگ شدم من هم تو رو می زنم.»
قبل از آنکه بزرگ شود، ما از آن خانه رفتیم. خانه ی جدیدمان بوی گند می داد.حالم ازش بهم می خورد.حالم بهم خورده بود.وسط بازداشتگاه بالا می آوردم. گرمی قرمز رنگ لخته شده ای با صبحانه ی نیم له شده ام ریخته بود کف بازداشتگاه.
افتاده بودم روی زمین و یکی من را می کشید و داد می زد:«خون بالا آورده.»
مرا گذاشت کنار اسلحه اش که افتاده بود روی زمین.یک فشنگ واقعی از یکی از خشاب هایش که افتاده بود، برداشتم. چهار نفر بلندم کرده بودند و مرا می بردند بیرون. یکی شان همان سرباز اولی بود.دستش را گرفتم و فشنگ را گذاشتم توی دستش.کمی مکث کرد، آن قدر کم که هیچ کس نفهمید.
بعد هم دستش را برد توی جیبش. توی بیمارستان بودم. توی اتاقم ایستاده بودم. معده ام هنوز می سوخت.یک فشنگ خیالی توی دستم بود. خودم را می دیدم که دراز کشیده ام و دارم خواب می بینم.
خواب می دیدم توی همان برجک آهنی با درزهای نیمه باز و هوای یخ زده نشسته ام. فشنگ خیالی را توی اسلحه گذاشتم؛ اسلحه ای که قنداقش به کف بود و شعله پوشش زیر چانه ام و ماشه اش زیر انگشتم و تق.
گرمی قرمز رنگی در کار نبود. هنوز همه جا سرد سرد بود. فشنگ خیالی ام باز هم شلیک نکرد.
mohamad.s
05-18-2011, 09:41 AM
چشم هایش به آسمان چسبیده بود
انگشتش که روی ماشه رفت ، گلوله ای دوید پوست مرد را شکافت و معلوم نشد از کجای پهلویش گذشت و به دیوار خورد . تنش نقش زمین شد و با دیدن او عرق روی صورتش سُر خورد . به دیوار تکیه داد . باورش نمی شد که به افسر عراقی شلیک کرده . خون روی زمین نقش بسته بود که یک دفعه تکان خورد . در حالی که پهلویش را با دست فشار می داد ، ناله کرد . صدای ناله را که شنید ، با عجله اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و منتظر شد که نگاه پر التماس مرد اسیرش کرد . نمی توانست ماشه را فشار دهد . صورتش از وحشت گُر گرفته بود . به سمت در رفت ، بی توجه به صدای او که انگار می خواست چیزی بگوید ، با لگد در را باز کرد . همان طور که اسلحه را رو به مرد گرفته بود با فریاد گفت:« یکی تون بیاین اینجا، اسیر گرفتم.» اما جوابی نشنید . بار دیگر فریاد زد . ناگهان صدایی واضح تر از قبل ، از درون اتاق به گوش رسید .« من خودی ام.» به عقب چرخید . نگاهی به مرد انداخت . دوباره بی توجه سرش را از در بیرون کرد :« یکی بیاد ، تو اتاق مهمات اسیر گرفتم.» صدای مرد بلندتر شد :« بچه می گم ... می گم من خودی ام ... انقدر داد نزن ممکنه عراقی ها بفهمن . » پسر با شنیدن این حرف نزدیک رفت . با دست کلاهش را که تا روی پیشانی اش پایین آمده بود ، بالا داد. سرکی به صورت مرد کشید :« فکر کردی احمقم، از لباست معلومه عراقی هستی.» مرد ناله کنان به دیوار چسبید . سرش را به آن تکیه داد :« بیا ... بیا پلاکم رو نگاه کن .» ـ « چقدر تمرین کردی ایرانی رو خوب حرف بزنی ؟» ـ « حداقل یه پارچه بیار پهلوم رو ببندم.» ـ« اِهکی بیام جلو که منو بزنی؟» مرد در حالی که آرام نفس می کشید و صورتش از عرق پر شده بود ، لحظه ای چشم های قهوه ای رنگش را بست . بعد به او نگاه کرد :« من که زخمی ام .» ـ« فرقی نمی کنه ، می گن عراقی ها قوی ان ، هزار تا جون دارن، از هفت تا هم گذشته . » ـ« آخه من چطوری می تونم تو رو بزنم ؟»
سرباز دوباره کلاهش را بالا داد ، صورتش را جمع کرد ، شکلکی درآورد :« اِ راست می گی ، می خوای بیام جلو که کارمو بسازی ، ولی کور خوندی ، نمی خوام بگن یه عراقی گولش زد . » مرد هم با فریاد گفت :« مال کدوم گردانی؟» ـ« اگه زیاد حرف بزنی یه تیر می زنم تو گلوت .» مرد هم لحظه ای سکوت کرد ، بعد به او خیره شد و عصبانی گفت :« به موقع اش خدمتت می رسم .» ـ« هِ ... چی شد ؟ مگه نگفتی خودی هستی؟» ـ« آخه کدوم عراقیه که به خوبی من ایرانی حرف بزنه؟» پسر هم با اخم اسلحه را رو به صورت او گرفت :« اصلا ً چرا وقتی می خواستم شلیک کنم نگفتی خودی ام هان؟ بودن بدبخت هایی که همین طوری گول خوردن و مردن ، ولی من گول تو رو نمی خورم.» مرد تکانی آرام به خودش داد:« آخه مگه تو فرصت دادی؟تا منو دیدی ، زدی.» ـ« بهتر ، دلم خنک، دستم درد نکنه .»
مرد هم عصبانی دستش را داخل پیراهنش برد . هر طور شده پلاک را جدا کرد ، جلوی پسر انداخت :« بیا ببین .» پسر خم شد ، پلاک را برداشت . به آن خیره شد ، بعد نگاهش را به مرد انداخت :« شنیده بودم زرنگید دیگه نه انقدر ، پلاک کدوم بدبختی رو دزدیدی هان؟» مرد با فریاد گفت :« تو پوتینم یه ... یه نقشه ی حمله هست ، وقتی عراقیا غافلگیرمون کردن اونجا قایمش کرد و این لباس رو پوشیدم . در بیار نگاه کن .»
همان موقع اسلحه ای به گردنش چسبید . سکوتی کوتاه در فضای به هم ریخته ی اتاق مهمات نشست . فشار اسلحه گردنش را تکان داد و او به ناچار اسلحه اش را انداخت . به عقب چرخید و سربازی عراقی دید:« یا ا... » پسر به مرد نگاه کرد :« عراقی کثیف!» سرباز عراقی او را به گوشه ای هل داد . صورتش به یکی از جعبه های مهمات خورد و در حالی که اسلحه را به سمت پسر گرفته بود ، به مرد نزدیک شد . جمله ای به زبان عراقی گفت و اسلحه را به او داد . مرد هم در جوابش سر تکان داد . سرباز به سمت در رفت که ناگهان صدای شلیک گلوله ای فضای خاک خورده را به هم زد . پسر لحظه ای چشم هایش را بست اما همین که دردی در بدنش حس نکرد پلک هایش را باز کرد .
سرباز عراقی با آن کلاه مسخره اش در چاچوب در درازکش شده بود و چشم هایش به آسمان چسبیده بود .
mohamad.s
05-18-2011, 09:42 AM
معجزه
ø معجزه
عصایش را بلند کرد و بر آب فرو آورد ... هیچ اتفاقی نیفتاد . کفشاشو در آورد و شیرجه زد .
ø زندگی 1
بچه بدی بود . بازم بدون اجازه اومده بود . منم انداختمش تو جوب !
ø زندگی 2
کنترل رو برداشت و زد عقب . این دفعه اول کمربندش را بست ، بعد ماشین رو روشن کرد .
ø بازی
همه می دویدن . اون هم با خنده دنبالشون می دوید . لبه ی دامن گلدارش رو بالا گرفته بود تا موشک های بیشتری رو جمع کنه .
... بعد روی سنگ قبرش نوشتند: دکترای شیمی از حلبچه .
mohamad.s
05-18-2011, 09:42 AM
حسرتی که در چشم هایش نقاشی شد
حباب ها در آب چرخیدند و ماهی هر بار چند ثانیه بین آنها مکثی می کرد . تنش را روی حباب ها می لغزاند . انگار آنها بزرگترین اتفاق زندگی اش بودند . لبخند محوی زد و نگاهش را از آکواریوم گرفت . احساس سرگیجه داشت . از بچگی آب حالش را به هم می زد و زود سرش درد می گرفت . صدای جیغ گوشش را پر می کرد و یادش می رفت سراغ بچگی؛ درست وقتی که همه برادرش را فراموش کردند و او همان طور که روی سنگ بزرگی که با ساحل فاصله ای نداشت ایستاده بود ، پایش سر خورد و دریا تن بچه گانه اش را بلعید و برد و آن وقتی بود که هیاهو به پا شد .
اما دریا برادرش را برده بود و حتما ً به زودی او را برمی گرداند تا به خاک هدیه دهد. دریایی که بدجنسی کرد در حق اشک های کودکانه اش. تا نیامدن برادرش هیچ چیز آن قدر سخت نبود و او آن لحظه در دنیای کودکی اش فقط دعا می کرد تا یک نفر پیدا شود و برادرش را بیاورد اما هر چه خیره شد و منتظر ماند ، خبری نشد. زانوهایش درد گرفت و عاقبت امیدش هم فرار کرد و رفت . تا این که آب موج برداشت ، بالا رفت و خندید و تا پایین آمد به اندازه ی یک سال نگاهش را منتظر گذاشت . همین که روی ساحل نقش بست ، برادر و امیدش را یک جا و با دستان نامرئی اش روی ماسه ها خواباند و آن لحظه بود که نگاهش دوید به برادر کوچکش خیره شد ، به موهای کوتاهی نگاه کرد که دریا آن را به چهره ی معصومانه اش چسبانده بود و هر چه منتظر ماند چشم هایش را باز نکرد .
خواست او را صدا کند که یک دفعه همه جا شلوغ شد و پسر در نگاه آخر ِ برادرش دید که آرام خندیده بود . بعد آدم ها حلقه زدند و آن لحظه بود که دریا تا ابد حسرتی را در چشم های بچه گانه اش نقاشی کشید که ماهی پرشی کرد چند قطره آب روی دستش افتاد ، لغزید با انگشت قطره ها را خواباند ، دستش بیشتر خیس شد . نگاهی به چشم های ماهی انداخت که انگار دلش دریا می خواست .
mohamad.s
05-18-2011, 09:42 AM
نقلهای سفید
جزو کارهای روزمرگی ام شده بود .باید می رفتم و می رفتم . فقط از چشمهایشان می ترسیدم . کاشکی فرمانده یک دسته جوخه آتش بودم . چون ردیف ردیف سینه دیوار به پشت مثل کنه می چسبند .
- هدف ! چشم های مقابل !به فرمان من !آتیش!
بگذار بگویند شده آقامحمد خان . مگه تاریخ چکارش کرد . این همه گفت گور به گور شد .
به دنبال بچه ها راه افتادم . یکی یکی توی کوچه های باریک و خاکی گم می شدند ( شیطونک ها !)
همه فقیر بودند ، چکمه هایی که نخ نخ روی زمین می کشیدند ، لباس های نخ نما ، وصله هایی که هیچ تناسبی در رنگ و دوخت نداشتند ولی هیچ وقت غمگین نبودند . به همین خاطر با همه ادعای دلسوزی ام ،جرأت نکردم به آنها بگویم:
- ( بچه ها توی این سوز و سرما یخای سفید جلو مدرسه رو با پاهاتون نشکونین .)
ده کوره ای بود ولی خیابان پرجمعیتی داشت . بر آفتاب میدانچه ده ، خیابان بلند که ده را شقه می کرد از پایین تا بالا کُپه کُپه می ایستادند .آن موقع حتما از مرغ ننه قزبس که دو زرده تخم می گذاشت ، گاو ملاسردار که شیر نمی داد ، چه می دانم ، گوسفند ، بز ، خر ، آدم ... . قصه زندگیشان ساده بود و کوتاه بعد مثل یک جامه شناس هر چیز و ناچیزی را به رشته می کشیدند . آخه عقلشان توی چشمشان بود . من هم محافظه کار شدم . کلمات را ردیف کرده ، با طمأنینه بیرون می دادم . حرکت پاهایم را تنظیم کرده با تواضع پیچ و خمی به خود می دادم . نکنه شیطنتم گل کنه و تشتم از بام بیفته و ورد زبونشون بشم .
حوصله نشستن کنج خانه پر از سایه ، تماشای خطوط بی ربط شیشه ها ، فرسایش چشم هایم روی دیوارها را نداشتم . معلم خوبی هم نبودم که آسوده بنشینم و و حساب و کتاب بچه ها را راست و ریس کنم . حالا تخت کفشهایشان تو شُل ها چپیده و سرما آرام آرام توی تن بی حس شان تزریق می شد .سخنانشان حتما ته کشیده بود . چشمهایشان را روی چین گل ها و اگر کسی رد می شد ، به شلپ شلپ آبها می ساییدند ، تا یک پایان بیهوده بدرقه می کردند یا ذهنشان در یک آرامش و استراحت مطلق به سر می برد . شبیه مرده ها ، تا انتهای کوچه بدرقه ام می کنند .
- ( معلم جدید بچه هامونه ، جدید اومده ، بچه ان )
یک ماه ، دو ماه ، نه هشت ماه و سیزده روز . من من که به آنها پا نمی دادم . بیوگرافی ام را که به دست آوردند ، عادی می شوم .مثل خودشان بیکار و تعطیل .
(تن لش ها!)
به این مردم باید چیزی تزریق کرد . توی زندگیشان ، تنشان ، فکرشان ، و الا توی این سکوت و کنار این دیوار دراز همه می پوسیم . دیوار ، دار ، سکوت، فریاد . انقلابی شده بودم . آن هم توی این گل و لای که به ایستگاه اول رسیدم . جانشیر ، عمو قربان ، لطفی . همیشه در مقابل این گروه کوچک خوب عمل می کردم . بعد در هیاهوی نگاه ها گم شدم . کناره های خشک مال آنها بود .
(ارثیه باباشون)
به زحمت و آمرانه از روی شُل ها می پریدم . از شُل به آنها و از آنها به شُل می نگریستم . خنکی آب توی پاهایم می دوید . کفشهایم لاق و لاق صدا می کردند .
( نکنه بهم بخندن)
تا آخر خیابان صدای خفه و خس خس سلام را زمزمه کردم . نبش دیوار گلی نپیچید.
( آه ! راحت شدم . )
زیر سپیدارهای ردیف ردیف ، روی چمن های نمور و بخ زده راه افتادم ، دلخور از دست خودم .
( احمق می چپیدی توی همون هلفدونی ، خفه می شدی !؟)
دور ده غربت بود و من توی آن همه تنهایی راه افتادم .ته مانده ابرها هنوز توی آسمان بودند . تاریکی زودی از راه رسید . اشیاء و کوهها بی شکل می شدند . باید برمی گشتم . باز از نگاههای ممتد و کنکاش تریدم .
( بیکاره های بیعار !)
وارد ده که شدم تاریکی غلیظ تر و خیابان دل گرفته تر بود . تا انتها نگریستم ، خلوت ، خلوت . خودم را به دیوار می ساییدم . خیابان هنوز بوی آنها را می داد. نیمه خیابان صدای زنگدار و پر صلابتی توی تاریکی پیچید ، بعد ممتد و یک نواخت .
- ( آخی بُوام ، آخی بُوام )
چشم هایم را ریز کردم ، مثل من وسط خیابان آرام پهلو به پهلو می شد . پالتو سیاهش تا زیر زانویش می رسید . دستهای لاغر و استخوانی اش را روی شکمش حلقه کرده بود . شناختمش مشهدی امیر علی بود . با عینک ته استکانی گِرد که با کِش سیاهی به پشت کله کوچکش گره می خورد . در کنارم ریز ریز گریست . مثل اینکه دهانش را توی گوشهایم کرده بود .
- ( بُوام ، بُوام ).
هق و هق کنان دور شد . دلم هُری ریخت . انتهای خیابان برگشتم . پُشته پُشته تاریکی روی هم تلنبار شده بود . فانوس ها با شبه های سیاه و گنده توی هم می لولیدند . آن شب به همراه هوف هوف پیکنیکم لیکه زنها و مشهدی امیر علی را نیز می شنیدم . همهمه آرام و یکنواختی که از دور می آمد بیدارم کرد . روشنایی پر رنگی روی تمام اشیاء ریخته بود . از ته خیابان جمعیتی با یک تابوت سیاه پیش می آمد . از غفلت به آخرتم ترسیدم . از طرفی ، معلم یه پارچه آبادی بودم و همه کاره و رفیق کدخدا . با مشهذی امیر علی که آخر از همه می رفت ، همراه شدم . صدای تسلیتم را نشنید . چشم هایش یکپارچه قرمز بودند. (حتما تا کله سحر کنار مرده زنش بوده تا وفاداریش را ثابت کنه . ) بر سرعت قدمهایم افزودم . به زحمت دستهایم را زیر تابوت جای دادم . ( اینم اولین کار خیری که دشت کردم دوش به دوش بیکاره ها ) آنها هم پکر بودند یا برای اولین بار در این سحر گاه فارغ از هر فکری به نیروی مرموز و جذاب مرگ می اندیشیدند ، به استیصال ذهن در مقابل آن که به چه راحتی گول می خورد و مالیخولیایی می شود . با آنها هم کلام شدم : ( لا اله الا اله ، محمد رسول ا... ) هیچ هماهنگی در ما نبود . تابوت اوج می گرفت ، پایین می آمد . پهلو به پهلو شده باز صاف اما سبک و تند می رفت .
- ( خوشا به حالش ، زن پر صداقتیه و گناهاش کمه ...)
آنکه از پشت پایش توی پایم می پیچید گفت . میخواستم پُقی بزنم زیر خنده جامعه شناس بودند ، مرده شناس هم شدند . دنباله جمعیت توی ده بود که مرده را خاک کردند . تابوت چوبی گوشه ای یک وری شده و به آنها دهن دره می کرد . حلوای خیریه توی دست بچه ها بود که دست خالی برگشتند . بچه ها را به زحمت راضی کردم که به مدرسه بیایند . مُغ مُغ بودند . به مرگ نه ، به رفتن می اندیشیدند . یا اینکه زن مشهدی امیر علی تنهایی به یک سفر طولانی رفته است . آنروز پنج شنبه سردی بود . بازهم خیابان شُلی و باز هم چشمها و من هنوز تازه و نو بودم . از شیرینی های خیریه مرده ها سیر شده بودم . همه آنها از نقل های سفید دکان خاک گرفته عمو ناصر بود .
- ( برا آقا معلم ببر ، فاتحه بلده ، نریزی )
فاتحه ای را تمام نکرده دستی با نقلهای سفید به سویم دراز می شد . از سر کوچه مردی در یک پالتو سیاه و بلند با یک بشقاب فلزی ته گود پر از نقلهای سفید به سویم می آمد. مشهدی امیر علی بود .فکر کردم دستی به بشقاب بمالم و رد شوم . توی شل ها پا به پا می شد . چشم های ریزش از پشت عینک ذره بینی دو ، دو می زدند . فقط مرا توی قاب نگاهش گرفته بود . به طرفش راه افتادم . لیز که خورد ، پاهای نی قلیانی اش از هم وا رفتند . مقابلم با بشقابی از نقلهای سفید روی شُل ها پهن شد . بشقاب فلزی کُپ شد و نقلها تا پیش پاهایم آمدند . فکر کردم نقل هایش را ریخته ام . دل دل می کردم .
( اون رو بلند کنم !؟ نقلاش رو جم کنم !؟) به نقلهای سفید نگریستم ، برخی توی گودال آب های گل آلود ناپدید شده ، برخی رو شل ها تا نیمه نم کشیده و با آن همرنگ می شدند . خم شدم و او را که تا مچ دست توی گِل و لای فرو رفته بود ، بیرون کشیدم . با نا توانی و شرمندگی بلند شد . خیره خیره به من و بشقاب فلزی خالی اش نگریستم . ته چشم هایش پر از اشک بودند . دو دانه درشت اشک از زیر عینکش گلور گلور پایین می آمدند .
- ( بِب...خ خ شین ، آق ق معلم ...پاپام سُ..سُ..)
صدا در گلویش پیچید ، شبیه خس خس سل گرفته ها ، با یک آه بلند و عمیق . از میان حلقه جمعیت باز آمرانه راه افتادم . می خندیدند . باز مثل یک خفاش خودم را به خانه پر از سایه و سکوتم رساندم . من هنوز انقلابی نشده بودم . این اولین پنج شنبه و خیریه زن مرحومش بود . برایش سه بار فاتحه خوانده و طلب مغفرت کردم . از انتهای خیابان دراز که نگریستم ، مشهدی امیر علی وسط خیابان هنوز هم به نقل های سفید می نگریست که نبودند . یا ته جیبهایش دنبال اسکناس می گشت . مردم باز ردیف ردیف مثل کنه به دیوار چسبیده بودند.
mohamad.s
05-18-2011, 09:43 AM
سال به سال قربون پارسال
ای تف به آن غیرتتان.آدم شش تا خواهر برادر داشته باشد و حالا مثل « شا میمون» بتمرگد گوشه ی خانه و چشم بیاورد و ببرد کی صبح می شود کی شب!
همه اش هم که چی؟ که انگار کفر گفته ای. بگو پدر آمرزیدها. کلمه ی قرآ« که جابجا نشده. یک کلام گفته ام کلید خانه ام را دست کسی نمی دهم. بد گفته ام؟ یکی به خودتان بگوید که مالتان مال است و مال بقیه بیت المال. همین زن داداش سال تا سال که رنگ خانه اش را نمی بینی، وقتی هم بعد از هرگز می روی خانه اش جرات نداری همان یک توالت بروی. دخترهایش عین جن بو داده خراب می شوند روی سرت که نکند یک وقت دست به چیزی بزنی یا توی اتاق هایشان سرک بکشی.
بگو این چند سال کم ریختم جلوتان شک پر کن خوردید یک آبی هم روش؟ هر سال خدا دم عید که می شد می افتادم توی جز ولول که یخچال و فریزر را پر کنم که از هر چه میوه و گوشت و سبزی که توی بازار پیدا می شد. خدا وکیلی سر تا پای بن هایی که طول سال می دادند همه اش می رفت پای خرید این خرده ریزها. بگو من که حتی به فکر لواشک آلوی توله هایتان هم بودهم خدا را خوش می آید بنشینید پشت سرم صفحه بگزارید که حیفه آدم پا بگذارد خانه ی این؟!
چطور هر سال که تا دم سیزده می نشستم چشم انتظار تا ماشین پر کن بیایید عید دیدنی، خواهر شوهر خوبی بودم حالا شدم بد؟ بگو جلوی چشم خودتان که بود پارسال از صبح روز تعطیلی شروع شد همین طور رفت وآمدداشتم و مهمان داری می کردم تا عصر روز یازده. بعد هم زنگ زدم که خان داداش فقط شما مانده اید که قابلمان ندانستید که زن داداش لب ورچید:«فعلا قصد شیراز آمدن نداریم...!»
خب من پیشانی سیاه کف دستم را بو نکرده بودم که تا پشتم را راه کردم آمدم ولایت، هوس شیراز آمدن پیدا می کنید. اگر می دانستم لا اقل خبر مرگم قبل آمدنم در اتاق پشتی که هست و نیستم توش است را قفل می کردم. آن مهم به خاطر بچه های خودتان که وقتی خانه نیستی تا توی قوطی قندی و پیریزه قرصهایت هم می گردند شاید توانستند آتوی تازه ای ازت بگیرند و فردا توی فامیل پر کنند که عمه فالن وبیسار است...! چه بگویم والا، خیر سرم دلم کشیده بود دم سیزده توی خانه ی پدری ام باشم. می گفتم به من چه که بخواهم تمام تعطیلی را کلفتی اینها بکنم. حالا چی، کنیزیشان را بکنی بخواهی خرشان هم باشی تا سوارت شوند دیگر زور بر نمی دارد.
این هم همه اش تقصیر ناصر شد که راه نشانتان داد وگرنه شما که بلد نبودید اسم کلید بیاورید.بگو اصلا کلید خانه ی مردم به تو چه مربوط است؟ مگر خودت یک هفته ده روز می روی زیارت ، همان توکل می کنی کلید در حیاط را بدهی یک مسلمون برود آب باغچه هایت را بدهد...! کاش اقلا قبلش یه صلح ومشورتی می کردی بعد به خانه ی آدم بزرگتری می کردی، نه اینکه بگذاری زبانشان بعد هم آنها را از من بری کنی تا بگویندقابل مهمان ندارد... . اگر آدم قابلیت داری بودم که جایم اینجا نبود. شوهر کرده بودم و حالا بچه ام می رفت دانشگاه. عین ژِلای خاله صولتی که همکلاس بودیم و حالا دخترش سر بچه ی اولشششش حامله است. نه مثل من که تا خواهان داشتم هی پس دل انداختم و امروز و فردا کردم تا آخرش هم ماندم که ماندم. هر چی هم ننه ی بدبختم نشست و روضه خواند که دلم می کشد تا چشمم باز است ببینم دوتا بچه بار دورت ریخته، من پشت گوش انداختم و گفتم:« ننه هنوز خودم بچه ام.» و وقتی هم او سرش را گذاشت زمین همه ی دلخوشی ام این شد که چشم انتظار بنشینم ببینم کی سر برج می شود چندر غاز حقوقم را بگیرم بزنم به یک زخم زندگی شماها که برای خودتان کسی بشوید و حالا اینطوری جلوم در بیایید. اصلا همیشه همینطور بوده این دست قلم شده ام نمک نداشته. اما مگر من عار و تقلید به هم می زنم؟ دوباره نت یکیشان هشتش گرو نه اش بود، دست و بالم می لرزد و تا یک غلطی نکنم نمی توانم ساکت بنشینم مثل آدم. مثل بقیه شان... . و بعد هم که آبها که آبها از آسیاب افتاد و هر کسی رفت دنبال دل خودش، مثل یک تکه پلاس کهنه می افتم گوشه ی فراموشخانه ی خانه ام.
***
وا... نشد اینها یکبار بروند بیرون و در خانه شان را مثل آدم بزنند به هم. فکر می کنند اینجا کسی حالیش نیست. بگو بنده ی خداها پریزه ی همه ی شماها زیر بغلم است. از این فیسفیسوی روبرویی گرفته تا آن اشغری طبقه ی پایین همه جوره صوتی و تصویری دارمشان! من از این چشمی می بینم، کی می روید و کی بر می گردید و کی می آید و کی میرود.
زنیکه ی بی معنی، فکر می کردم حتی فامیلم را بلد نباشد و بگوید خانم کبابی.اما آن روزی غرغر زنگ زده، رفتم در را باز کردم می بینم خانوم خانوم ها می خواهند بروند مهمانی و کسی نیست زیپ لباس پلو خوری شان را بکشد بالا! همان وقت گفتم توی دلم، باز خوب است لااقل یکبار همسایه ی روبرویی یادی ازمان کرد. چطور وقتی یک هفته ی آزگار گاز قطع بود، یکیشان آمد در بزند بپرسد خانم کتابی زنده ای یا از سرما خشک شده ای؟ این هم خدا پدر بابای مدرسه را بیامرزد که یک کپسول گاز گذاشت ترک دوچرخه اش برایم آورد. آنهم نه که بگویی عاشق چشم و ابرویم شده بودها، تا یک هزار تومنی نگذاری کر دستش همان یک هل پوک هم برایت جابجا نمی کند. حالا خوب شد نمردیم و این آدم نبرده هم پز شوهر بو کرده اش را به ما داد:« زنگ زدم به شوهرم بیاد زیپم رو بکشد بالا، گفتش اینهمه همسایه ریخته دور و ورت برو سراغ آنها...»
پناه بر خدا، رو کوه سیاه، مرده شور خودت را ببرد آن لکنته هیزت.
خواسته بودیم از این شوهر ها بکنیم تا حالا صد تایش را کرده بودیم. عین همای عمه منظری که می گوید:« همین که سایه اش بالا سرت باشد تا کسی جرات نکند نگاه چپ به خودت و زارو زندگیت بیندازد غنیمتی است...» و بعد هم اضافه می کند:« از قدیم گفته اند سایه سری، دست خری!» و قاه قاه می زند به خنده.
این نادر بی چشم و رو را باش! بگو کم در حقت مادری کردم؟ درست است که مادر بالای سرمان بود. اما او با آن دست و پا سنگینی اش خدا بیامرزدش، همین که به خودش می جنبید و یک کوفتی برای ناهارمان سرهم می کرد، کلی هنر کرده بود.
بگو کی زیر پر و بالت را گرفت تا سری تو سرها در بیاوری؟ خیالت که صاحب یک تریلی شده ای تا زنت - دختر رجب مطرب را - بنشانی تویش از این سر مملکت تا آ« سر بگردانی مفتی بوده. همه اش دولتی سر من بود. هنوز برق چشمهایت را یادم هست وقتی برایت آن لگن قراضه را خریدم بروی مسافر کشی. حالا شدیم برایتان مایه ی سر شکستگی؟ می نشینی لغز می خوانی که این خواهرم حالی اش نیست حیف آدم؟!
چنان چسبیده ای دم نمی دانم کجای این ضعیفه که انگاری آسمان ترکیده و این سیاه سوخته ی اکبیری افتاده پایین. زنیکه ی یک لا قبای دهاتی. زنانه گری اش عین فیلم دیدنش است. سلیقه ملیقه ابدا. هر وقت که می روی خانه اش دارد فیلم هندی نگاه می کند چقدر هم ذوق خودش می کند. بگو آنها هم یک نفهمی مثل تو گیر می آورند که بنشینی برایشان گلوله گلوله اشک بریزی. نه خانم گری اش به آدم برده، نه خانه داری اش و نه هیچ چیز دیگرش. سال تا سال که همان یک دعوتت نمی کند بروی دیدنی اش، وقتی هم بعد هرگز می روی سراغش، چنان می افتد به هول و ولا و کاسه بشقاب زیر ورو می کند، که فکر می کنی می خواهد بوقلمون بگذارد لای مرصع پلو بیاورد جلوت.
خیلی هنر بکند دو تا پیمانه برنج تایلندی را بکند استانبولی پلو بگذارد جلوت. انگار تمام عمرش به جز این غذا رنگ هیچ غذای دیگری را ندیده باشد. نه که ندیده، توی دهشان مگه بجز گاو و گوسفند و پشکل چیز دیگری پیدا می شود؟ روزی که نان خامه ای گرفتیم روی دست رفتیم دهشان، بوی ترشیدگی اش تمام خانه را برداشته بود.
باباهه چنان ذوق زده شده بود که از خدایش بود همان شب دست دخترش را بگیریم ببریم بکنیمش حجله. حالا همان ندید بدید شده تاج سر همه. تا وقتی می خواست توله هایش را پس بیندازد و دوا دکتر لازمش بود که خوب اسم و تلفن خواهر شوهر یادش بود. حالا که دیگر لوله هایش را بسته انگار که چسم هایش را روی یاران شوهر بسته باشد دیگر هیچکس را نظر نمی آورد.
باشه خدا جای حق نشسته. نمی دانم چرا می نشینم و هی می روم تو فکر این طار و طایفه. یعنی برای آدم نان و آب می شود که بخواهم شبانه روزم را بکنم فکر و ذکر اینها. بیا، دم ظهر شد هنوز هیچ کاری نکرده ام. همین ظهر که بشود درد سر ناهار پختن شروع می شو. باید عین دیوانه ها دور سر خودت بچرخی بلکه یک چیزی سر هم کنی تا قارو قور شگم صاب مرده ات بخواهد. یک تکه مرغ گذاشتم بپزد مثلا سالاد اولویه درست کنم. وقتی رفتم سر یخچال دیدم سس مایونز ندارم گفتم سس نباشدانگار هیچی، رفتم زنگ زدم سوپر تلفنی هیچکس گوشی برنداشت.
ناه بر خدا روز سیزدهی انگار عروسی ننه شان است همه ول کرده اند رفته اند... باز هم پارسال که بچه ها بودند دیگر از این دردسرها نداشتم. خوبی اش به این بود که خودشان می پختند و می خوردند یک لقمه اش هم به من می رسید. رفتم آشغالها را بگذارم بیرونچه بوی قورمه سبزی ای از خانه زرگنده اینها می آمد. معلوم بود با سبزی تازه است. حتمی همین که خورشتشان جا افتاده است جمع کرده اند زده اند بیرون.
چه می شد که یک بشقاب پر کند بیاورد دم در بگوید:« گفتم تنهایی، شاید حوصله ات نشود آشپزی کنی...» نه پدر آمرزیده. از این خبرها نیست فقط دود دمش مال ماست و بوی تند تریاک قلمش. آخر من نفمیدم این آدم کجای آپارتمانشان می نشیند فیس فیس تریاک می کند هوا. ظهر که می شود همان وقتی که صدای دزدگیر ماشینشان می آید یکدفعهانگاری بمب ترکانده باشند. تمام ساختمان را بوی تریاک بر می دارد. آنقدر که حتی نمی توانی دو دقیقه توی مستراح دوام بیاوری. انگاری بالای هوا کش منقل تریاکی روشن باشد. اما مگر می توانی از زنش لام تا کام چیزی بپرسی بگو بدبخت تو که از یک کلفت هیچی کم نداری همیشه خدا یا دارد می دود این بانک و آن اداره دنبال کارهای شوهره ، یا توی آشپزخانه است سر گاز. همه اش هم یک کلمه حرف می زند یکبار می گوید آقای زرگنده. هم حرفش که می شوی برایت یک زرگنده زرگنده ای می کند که آب توی جوی خشک ها می شود. خب وقتی می گوید« زرگنده خدای دوم من است» مگر تو دیگر می توانی اسم آن شوهر عملی اش را بیاوری که مثل سگ هار بپرد به ات و تنبان پایت را در آورد. یکی نیست بگوید این مافنگی هم آدم است که سنگش را به سینه می زنی و شوهرم شوهرم می کنی؟ اینها شام غریبان اند. من که طاقت دود سیگارش را هم ندارم که این ذوق می کند، زرگنده تا توی رختخاب هم با سیگار تشریف می آورد. نه! حالا از دود دمش گذشته همین که اقلا یک همچه هنری دارد، ظهر سیزدهی بردارد ببردشان بیرون باز هم بودش از نبودش بهتر است. نه مثل من مانده ام تک و تنها عین بوف بوفک.
***
اما دیگر حرفش نمی آید. زنیکه ی بی عقل هنوز دهه اول محرم تمام نشده گرفته تمام سیاهی های روی دیوار را کنده مچاله کرده گذشته دم خانه ی آقای عبایی. به عبایی بگو آخر بنده ی خدا اینها هم آدمند که بر می داری سیاهی برایشان می زنی به دیوار؟ زنک مگر حالیش است. ساختمان را گذاشته روی سر که :« این کارها چیست آدم دلش سیاه می شود، قلبش می گیرد، من یک شوهر و پسر جوان توی جاده ها دارم، دلم هزار راه می رود...» مرده شور خودت و دلت را ببرند. اصلا حالیت می شود که چه می گویی؟ اینها چیکارش به مردهای خانه تو. بیچاره عبایی فکرش کردش که توی این قفس گیر افتاده ایم و نه رنگ تکیه ای می بینم و نه سینه زنی ای هیچی. حداقل این پرچم ها یادمان می اندازد که این دو ماه را هر غلطی دلمان خواست نکنیم. من که سرتاسرمحرم صفر جایم توی تکیه ها و مراسم عزاداری و جلسه قرآن بود باورم می شد یک روزی گیر کنم توی این آلونک و فقط دعا کنم شب که می شودصدای بلند گوها زیاد باشد تا چیزی به گوشم بخورد. یادش بخیر تمام دو ماه نماز صبح جایمان توی مسجد بود و بعدش هم زیارت عاشورا و صبحانه. وقتیهایی هم که خواب می ماندیم بابای خدابیامرزم صبحانه اش را می گرفت زیر عبایش برایمان می اورد. مزه ی آن نون و پنیر و سبزی هنوز که هنوز است زیر دندانم مانده، آخ حیف قدر آن روزها را ندانستم. چه می دانستم یک روزی این جوری پلاس می شوم گوشه این خرابه و دلم پرپر می زند برای ان روزها.
امسال حتی نفهمیدم نارنج ها کی بهار کردند که بهرشان تکید. بگوبدبخت تو اصلا پایت را گذاشتی بیرون که رنگ بهار نارنج ببینی؟ همین جور تنها و غریب یک سفره هفت سین انداختی وسط میز، نشستی سرش و بعد از لای قرآن هی هزاری در آوردی و گذاشتی جلوی تک تک صندلی ها. سر آخر هم دوباره جمعشان کردی گذاشتی لای قرآن برای چه میدانم وقتی مردی. بعدش هم نشستی یک عالم اشک ریختی به خودت گفتی:« خاک بر سر دیوانه ات، آخرش هم کور می شوی بدبخت... » کور هم بشوم، به کجای دنیا بر می خورد. هر سال سر وقت خودش تحویل می شود و بعد سیزده بدر می شود و همه می افتند به هول ولا که سیزدهشان حتما در بشود و نماند توی تنشان.
وای این خانواده ی همایون... دوباره کاروانسرایشان باز شد. شیطونه گفت در بزنم چندتا بد وبیراهشان بگویم ها، ضعیفه نمی کند آشغالهایشان را با سطل ببرد پایین که اینجوری آب چرک هایش نریزد توی راه پله دل آدم را بهم بزند. جلو خانه شان که از در گاراژ بدتر است، گلدان و جاکفشی و هزارتا کفش بو گندو کم بود، حالا یک کدام از این چارپایه ها که پیر پاتالها همراهش تاتی تاتی می کنن، هم اظافه شده است بهشان. گفتم حتما دهاتشان یک مهان افلیج داشته اند و خودش رفته تو ماشینش را پارک کرده دم در..!
هنوز هم بنظرم روزهای سیزده اعصاب خردی اش تا طهر است. اما بعد که ناهار خوردی و تخت دراز کشیدی توی بالکن و یک چرت دلچسب زدی دیگر همه چیز تمام می شود. آنوقتها هم همین بود. صبح آفتاب نزده می نشستم جلوی در کوچه و همینطور نگاه می کردم ببینم در خانه ی کدام همسایه باز می شود تا توی دلم قند آب شود و با دیدن بچه هایشان که صورتشان پر از خنده است، بگویم خوشبحالشان... ننه که اصلا غمش نبود. قاه قاه می زد زیر خنده ومی گفت: « عیدم و نوروزم، جوال کهنه ی هر روزم...» و این سر خوشی مادر بغض مرا بیشتر می کرد. چقدر دعا می کردم خاله میمنت زودتری بمیرد تا دلم خنک شود. بنظرم همه ی تقصیرها گردن او بود که یکبار وقتی ننه با دوتا بچه ی اول کاری اش رفته بود عید دیدنی خانه شان پشت سرش گفته بود:« مردم چه سک و تنک اند، چه حوصله ها دارند، چهل تا بچه می اندازند سینه این خانه آن خانه...» که ننه عهد کندبا خودش که دیگر پا خانه ی هیچکس نگذارد و بگوید:« آدمی که بچه ی خرده دارد هیچ جا بهتر از خانه ی خودش نیست.» یکبار هم نمی دانم چه شده بود که دایی قدرتی ناپرهیزی کرد، صبحروز سیزده آمد دنبالمان ببرد چهل چشمه و همین یک کلمه گفت:« در ماشین را قایم نزنید بهم....» مادر بدش آمد و سال بعدش گغت:« یعنی روزهای سیزده بتممرگم تو خونه سیزدهم در نمی شود؟» چرا نگذرد؟ مگر من امروزنماندمتوی خانه؟ مگر هی از بالکن و چشمی در کله نکشیدم ببینم کی کاسه کوزه هایش را جمع کرده برود توی دلم ذوقشان نکردم برایشان آیه الکرسی نخواندم. بروند، دست خدا. چکار کنم من هم عصری می نشینم مانتوام را یک اتوی حسابی می زنم برای فردا که دوباره در طویل خانه ها باز می شود که الهی زودتر خرداد بشود و درشان را تخته کنند، یک نفس راحت بکشم. اما نه کاش پسینی یک کاسه ترشی با دوتا پر کاهو بردارم بروم روی پشت بام. بالاخره سیزده آدم بایددر شود حتمی از آن بالا فقط ماشین است که می بینی مثل مور ملخ از سمت دروازه قرآن وارد شهر می شوند. باز هم پشت بام های کاهگلی را یادش بخیر که تا چشم کار می کرد گندم بود که بعد باران سبز شده بود و هر وقت لب ور می چیدی ننه که ننه، روز سیزدهی ماندیم خانه سیزدهمان در نشد می گفت:« برو لای سبزه های روی بام بنشین و از دانهی اول تا آخرش را گره بزن و مراد مطلبت را بگو...» و بعد اینطوری می خواند:« سیزده بدر، چارده به تو، سال دیگه همین حالا خونه ی شوور، بچه بغل اوونگ اوونگ...» و می زد زیر خنده.... .
حالا ایزوگام ها همان عرضه ی سبز کردن یک دانه گندم هم ندارند...
mohamad.s
05-18-2011, 09:46 AM
سرباز عاشق شده بود
واژه ها تپانچه های پری هستند. اگر سخن بگوییم، شلیک کرده ایم. می توان خاموش ماند. اما اگر شلیک کردن را برگزیدیم، باید این کار را مردانه انجام دهیم یعنی به هدفی شلیک کنیم، نه چون کودکان بی هدف و برای لذت بردن از صدای آن.
« بریس پارن»
چشم هایش را بسته اند. هوا سرد است. عرق کرده است. همه جا ساکت است. سعی می کند آه نکشد، آ] نمی کشد. به زور پاهایش را می کشد. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. گنجشک ها آواز می خواندند، از جلوی دژبانی رد شد، باز احترام نظامی برایش گذاشت.
لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
نگاهش کرد، از جلوی چشمانش دور شد.
دست هایش را بسته اند. می خواهد گریه نکند، گریه نمی کند. دندان هایش را فشار می دهد. همه ساکتند.
به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان نبود. عرق از پیشانی اش می ریخت، سیاه شده بود. از جلوی دژبانی رد شد، احترام نظامی برایش گذاشت. لبخند زد. اسلحه را به سویش گرفت. « بنگ»، « بنگ».
خنده به سویش آمد، از نگاهش دور شد.
بالا می رود. دمپایی اش را در می آورد. می خواهد داد نزند، داد نمی زند. نفس عمیقی می کشد. هوا دارد روشن می شود. چشم هایش را باز نمی کند. به یاد او می افتد، به چشم هایش، به لبخندش.
زمستان بود. کلاغ ها آواز می خواندند. چند روز پیدایش نبود، حالا پیدایش شده بود. احترام نظامی برایش نگذاشت. نگاهش نکرد. لبخند نزد. دست چپش را بالا برد حلقه را نشانش داد. اسلحه را به سویش گرفت، فشنگ شلیک شد، خون زیادی روی صورتش بود.
چشم هایش را باز می کند. نفسی بیرون می دهد. میان آسمان و زمین قرار می گیرد. زبری طناب را حس می کند. به زور نفس می کشد. جلوی چشمانش می آید.
خون زیادی پخش شده بود. لبخند روی صورتش بود، چشم هایش را بس...
طناب امان او را می گیرد.
mohamad.s
05-18-2011, 10:21 AM
استاد هنرهاي دراماتيك
اگر قصه ي خاله سوسكه را شنيده باشيد ، مي فهميد قهرمان آن داستان ، موشي بود كه توانست قوي ترين مردان محله ، يعني قصاب با كارد تيزش و بقال با سنگ چند مني اش را شكست دهد و بشود شوهر خاله سوسكه! آقا موشه برادري داشت كه در شهر زندگي مي كرد اين داستان درباره ي سرگذشت اوست . ماجرا از ساختمان قديمي آغاز مي شود خانه اي با اتاق هاي هشت دري ، شيشه هاي مشبك رنگي ،
سقف هاي گچكاري شده و حياطي با صفا پر از گل و درخت هاي سرسبز، خيلي وقت پيش، صاحبخانه وقتي مي خواست به خارج برود سند آن جا را به نام موش پير كرد.بعضي ها مي گويند: موش پير به او كاغذي داد كه باعث شده او برود و ديگر برنگردد. هيچ كس نمي داند توي آن چه نوشته شده بود! به مرور زمان ، تعداد موش ها زياد و زيادتر شد كم كم راه و روش زندگي شان هم تغيير كرد و مدرن شد. موش هاي خانه ي قديمي تصميم گرفتند تا خانه را به مجتمعي آموزشي تبديل كنندمهدكودك گرفته تا دانشگاه به اين ترتيب آن جا پر از سوراخ هاي طبقه بندي شد.آقاي فرزي موش قصه ي ما، استاد هنرهاي دراماتيك در رشته ي ني نوازي بود همه ي موش ها به او علاقه داشتند. چون با ادب و خوش اخلاق بود و حسابي به سرو وضعش مي رسيد با هر موشي روبه رو مي شد سريع سلام مي كرد و روز به خير مي گفت. هميشه لبخند بر لب به قصه هاي كسل كننده موش پير گوش مي داد. او هر روز براي موش پير خوشمزه ترين گردوها و انواع پنيرهاي ليقوان ، خامه اي ، پرورده ، گودا، پيتزا و پنير گرد را از سوپري سر كوچه كش مي رفت و در جعبه هاي روبان زده برايش مي برد كاري كه هيچ موشي جرات انجام دادنش را نداشت.رفتن به سوپري يعني گذشتن از ميان گربه هاي دندان تيز كرده ي پشت ديوار بلند خانه ي قديمي ! تا به حال هيچ گربه اي نتوانسته بود حتي خودش را به لبه ي ديوار برساند. آقاي فرزي ، فرز بود و از عهده ي آنها برمي آمد، گربه هاي ناكام فقط فرياد مي زدند (خالي فسور، بي معلومات، كاغذ قورت داده، خرخون) البته پيش خودمان بماند! اين همه شجاعت آقاي فرزي از عشق ناشي شده بود. او به خاطر نوه ي موش پير اين طور جان خودش را به خطر مي انداخت.
دوشيزه (موشان) با نگاه هاي موشي اش ، حسابي دل آقاي فرزي را برده بود ، پنج سالي مي شد كه آقاي فرزي هر روز اين كار را مي كرد اما هيچ حرفي به نوه ي موش پير نمي زد. تا اين كه يك روز دوشيزه موشان كه از آن همه خجالت آقاي فرزي كلافه شده بود به او گفت : اين همه پنير و گردو براي ما مياري كه چي ؟ اگر فكر مي كني با خوردن اين ها قصه هاي پدربزرگم شنيدني تر مي شه ، اشتباه مي كني! براي من هم كه اصلا خوب نيست. توي اين پنج سال دو گرم وزن اضافه كردم! مي ترسم ديگه لباس عروسي گيرم نياد! آقاي فرزي با دستپاچگي پرسيد: چي ؟ لباس عروس! مگه قراره شما عروسي كنيد؟ دوشيزه موشان با عصبانيت جواب داد : تا آخر عمرم كه نمي تونم همين طور بشينم پنير و گردو بخورم شايد به يكي از خواستگارام جواب مثبت دادم! آقاي فرزي به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت: ولي دوشيزه ي محترم من فكر كردم شما پنير و گردو دوست داريد! موشان با ناز و ادا گفت: شما نمي تونيد به جاي پنير و گردو از چيز ديگه اي حرف بزنيد؟ لطفا ديگر اين جا نياين! بعد محكم در را به روي فرزي بست! موش قصه ي ما خيلي ناراحت شد.توي دلش به خودش بد و بيراه مي گفت: وارفته، ماست، بي عرضه، ترسو، حقته! ديگر به قيافه و دور و برش توجهي نداشت.
با سرو وضع ژوليده مي گشت. جواب سلام كسي را نمي داد نه به سوپري مي رفت نه سراغي از موش پير مي گرفت براي همه عجيب بود مرتب از هم مي پرسيدند: چه بلايي سر آقاي فرزي اومده؟ هنرجويانش براي آن كه او را شاد كنند جديدترين ني طرح بادمي را ساختند و به او هديه دادند اما وقتي با چهره اي غمگين خواست كلاس را ترك كند شاگردانش يكي يكي گفتند: استاد لطفا براي ما ني بزنيد استاد شما هميشه به ما سفارش مي كرديد در غم شادي ني از دست مان نيفتاد! – استاد يادتان رفته بشنو از ني ! – استاد ني درماني ! آقاي فرزي با شنيدن حرف هاي شاگردانش بي حركت ايستاد. چيزي در قلبش تكان خورد آرام به طرف پنجره ي كلاس كه رو به حياط باز مي شد رفت. نفس عميقي كشيد بوي عطر گل هاي بهاري همه جا پيچيده بود. آقاي فرزي ني را با انگشتانش لمس كرد و در حالي كه اشك در چشم هايش جمع شده بود شروع به نواختن كرد. از ته دل به درون ني اش مي دميد.گوش نوازترين آهنگ دنيا را نواخت. بسيار دلنشين و شنيدني! رفته رفته صداي ملودي زيبا در تمام خانه ي قديمي پيچيد و همه را به سوي موسيقي جلب كرد.موش ها سراپا گوش بودند و لذت مي بردند.آقاي فرزي چشم هايش را بسته بود و با تمام وجودش ني مي زد.ساعت ها گذشت و او هم چنان مي نواخت . تا اين كه موشي با صداي لرزان گفت: اون جا رو نگاه كنين! يكي از هنرجويان فرياد زد: گربه! راست مي گفت . براي اولين بار گربه اي روي ديوار بلند حياط نشسته بود صداي ني قطع شد. به جايش صداي جيغ و داد همه جا را فراگرفت.
موش ها از ترس به دنبال سوراخ موش مي گشتند. كنسرت موسيقي استاد فرزي . ديگر تماشاچي نداشت. او سرش را از پنجره ي كلاس بيرون كرد و به گربه ي روي ديوار گفت: آهاي گربه بيا منو بخور! با كسي كاري نداشته باش! گربه كه ساكت روي ديوار نشسته بود، به فرزي گفت: ما با كسي كار و باري نداريم صداي اين ني ، ما رو حالي به حالي كرد.گربه سبيلش را تابي داد و ادامه داد: ديه از ولگردي و آلافي خسته شوديم! يه مي شه اسم ما رو هم تو اين مكتب خونه تون بنويسين! خوش داريم باسوات و باكلاس بشيم!
دهان همه ي موش ها باز مانده بود.موش پير عصازنان جلو آمد و كاغذي به گربه داد بعد عينكش را صاف كرد و گفت: اين آدرس صاحب قبلي اين خانه است. او در خارج زندگي مي كند پيش او برو حتما كمكت مي كند.گربه هاي ديگر را هم با خودت ببر! گربه در ميان حيرت تمام موش ها نگاهي به كاغذ انداخت و گفت: دس و پنجول شوما در نكنه، زت زياد! بعد از روي ديوار به داخل كوچه پريد و همراه بقيه ي گربه هاي محله براي هميشه از آن جا رفت. حالا رفتن به سوپري امن و امان شده بود.يك روز كه آقاي فرزي به سوپري رفته بود بعد از مدت ها دوشيزه موشان را ديد كه در ميان قفسه ها دنبال چيزي مي گشت.آقاي فرزي سلام كرد. پرسيد : دنبال چي مي گرديد؟ من تمام سوراخ سنبه هاي اين جا رو بلدم.با ديدن آقاي فرزي لپ هاي موشان مثل لبو قرمز شد با خجالت گفت: س سلام، م من ، د دنبال ...) بعد نفس عميقي كشيد و ادامه داد: راستي خيلي ممنون كه باعث شديد ديگه همه بتونن راحت از خونه بيرون بيان. چند بار مي خواستم بيام پيشتون ، بگم ... اما، اما! فرزي كه دل تو دلش نمانده بود فوري پرسيد؟ اما چي ؟ موشان در حالي كه سرش را پايين انداخته بود ، گفت اما از رفتار بد آخرم، خجالت مي كشيدم بيام ... ببخشيد! يك كم هول شدم... اصلا مي دونيد؟ خيلي دلم هوس پنير و گردوهايي كه مي آوردين كرده بود، مخصوصا نوع پنير گرد و گردو . هر چي مي گردم نمي تونم پيدايش كنم.فرزي با خودش گفت: فرصت رو از دست نده زود باش حرف بزن بعد تمام نيرويش را جمع كرد لبخندي زد گفت: به يك شرط جاش رو نشونتون مي دم! موشان با چشم هاي موشي اش آن چنان نگاهي به او كرد كه دل فرزي را حسابي آتش زد با صداي نازكش آرام پرسيد: به چه شرطي؟ آقاي فرزي عاقبت بعد از پنج سال گفت: به شرط آن كه زن من بشيد. موشان از خوشحالي فرياد زد: آخرش حرف زدي ! بعد از آن همه انتظار! باورم نمي شه! بعد جلوي دهانش را گرفت و ريز ريز خنديد هر دو چند دقيقه ساكت شدند. يك دفعه موشان گفت اگه من زنت بشم اون وقت يك روز دعوامون بشه چي كار مي كني ؟ استاد توي حرف او پريد: واي نه خدا نكنه! نوه ي موش پير ادامه داد: تعارف رو بذارين كنار، خيلي برام مهمه! آقاي فرزي كمي فكر كرد و گفت : از خاله سوسكه ياد گرفتي ؟ دوباره كمي مكث كرد و ... راستش با ني ام آن قدر برايت آهنگ مي زنم تا فرار كني بري خارج!
دوتايي زدند زير خنده.حالا نخند كي بخند. بعد دست در دست هم به دنبال پنير گرد و گردو رفتند.
خواندن اين قسمت اختياري است . قصه ي ما به رسيد رسيد كلاغه به خارج نرسيد! آخرش معلوم نشد آدرس آن خارجي كه صاحب خانه و گربه ها به آن جا رفتند كجا بود؟ نگران نباشيد ! همان طور كه اين داستان بعد از پنج سال پنير و گردو خوردن نوشته شد حتما تا پنج سال ديگر آدرس آن ها را پيدا مي كنم.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.