mozhgan
05-10-2011, 01:23 AM
«ژوزه [خوزه] دو سوسا ساراماگو» (José de Sousa Saramago) در 16 نوامبر سال 1922 ميلادي در روستاي كوچك «آزينهاگا» (Azinhaga) در صد كيلومتري شمال شرق ليسبون، مركز كشور پرتغال، به دنيا آمد. آزينگها در ساحل رودخانه «آلموندا» (Almonda) قرار دارد.
«ساراماگو» نام علفي وحشي است كه در آن دوران، خوراك فقيران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو كشاورزاني بدون زمين بودند. پدر ژوزه در جنگ جهاني اول، سرباز رسته توپخانه در كشور فرانسه بود. او در سال 1924 ميلادي تصميم گرفت تا براي گشايشي در معيشت خانواده خود، كشاورزي را رها كند و با خانواده اش به پايتخت مهاجرت كند. پدر ژوزه در آنجا پليس شد. چرا كه تنها شغلي بود كه به سوادي بيش از خواندن و نوشتن و دانستن كمي رياضيات نياز نداشت.
چند ماه بعد از استقرار در ليسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنيا رفت. شرايط زندگي خانواده پدري ژوزه پس از مهاجرت كمي بهتر شد اما هيچگاه كاملا خوب نشد.
ژوزه زمان بسياري از دوران كودكي و نوجواني خود را با والدين مادرش در روستا سپري كرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبي بود. او در كلاس دوم بدون هيچ اشتباهي مي نوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در يك سال بگذراند.
پس از اين دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه اي رفت كه در آن دستور زبان تدريس مي شد. نمرات ژوزه در سال اول عالي بود. در سال دوم، هرچند كه نمرات وي به خوبي سال اول نبود اما از نظر شخصيتي، دانشآموزي مورد علاقه دبيران و ديگر دانش آموزان بود. به گونه اي كه در 12 سالگي به عنوان خزانه دار اتحاديه دانش آموزان انتخاب شد.
در همان زمان، پدر و مادر وي به اين نتيجه رسيدند كه به خاطر كمبود منابع مالي، توانايي تامين هزينه ادامه تحصيل ژوزه را ندارند. تنها گزينه جايگزين براي ادامه تحصيل او، فرستادنش به مدرسه فني بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مكانيك شود. اما از قضاي روزگار، در آن دوره، با اينكه مواد درسي كاملا فني بودند اما يك موضوع ادبي، يعني زبان فرانسه را هم شامل مي شدند.
ژوزه 13 يا 14 ساله بود كه بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب كشي كنند. خانه اي كه بسيار كوچك بود و خانواده هاي ديگري نيز در آن زندگي مي كردند.
چون ژوزه ساراماگو در خانه كتابي نداشت (تازه وقتي نوزده سالش بود توانست با پولي كه از يك دوست قرض گرفته بود، كتابي را براي خودش بخرد) تنها چيزي كه پنجره لذت خواندن ادبيات را به روي او مي گشود، كتابهاي متن زبان پرتغالي، با اشعار برگزيده شان، بودند. حتي امروز هم، علي رغم گذشت اين زمان طولاني، او مي تواند اشعار اين كتابها را از حفظ بخواند.
پس از پايان درس، او دو سال به عنوان مكانيك در يك تعميرگاه خودرو مشغول به كار شد. در آن دوران، در اوقات فراغت عصرانه، او مكررا به يك كتابخانه عمومي در شهر ليسبون مي رفت. و در آنجا بود كه بدون هيچ كمك يا راهنمايي فرد ديگري، و تنها به مدد حس كنجكاوي شخصي و ميل به ياد گرفتنش، ذائقه ژوزه براي انتخاب كتابهاي خواندني، پيشرفت كرد و مهذب شد.
وقتي كه ساراماگو در سال 1944 براي اولين بار ازدواج كرد، مشاغل مختلفي را تجربه كرده بود. آخرين شغل وي در زمان ازدواج، كارمندي يك دستگاه متولي امور رفاه اجتماعي بود.
در آن زمان، همسر اول وي، «ايلدا رئيس» (Ilda Reis)، حروف نگار شركت راه آهن بود. او بعدها به يكي از مهمترين هنرمندان پرتغالي بدل شد. ايلدا رئيس در سال 1998 درگذشت.
در سال 1947، تنها فرزند وي، «ويولانته» (Violante) به دنيا آمد. ساراماگوي 25 ساله، در همان سال، اولين كتاب خود را منتشر كرد. رماني كه خود وي آن را «پنجره» (The Widow) ناميده بود اما براي بازاريابي بهتر و جذب مخاطب بيشتر، به پيشنهاد ناشر با عنوان «سرزمين گناه» (The Land of Sin) منتشر شد.
او رمان ديگري را با عنوان «نور آسمان» (The Skylight) نوشت كه هنوز منتشر نشده است. در همان زمان، نوشتن رمان ديگري را آغاز كرد كه البته به جز چند صفحه آغازين آن، ادامه نيافت. اسم اين رمان «عسل و تاول» (Honey and Gall) و شايد «لوئيس پسر تادئوس» (Louis, son of Tadeus) بود. حقيقت امر اين بود كه ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها كرد چرا كه برايش كاملا روشن شده بود چيزي در چنته ندارد كه ارزش بازگويي داشته باشد.
به مدت 19 سال، يعني تا 1966، كه «اشعار محتمل» (Possible Poems) را منتشر كرد، ساراماگو از صحنه ادبيات پرتغال غايب بود. هرچند كه تعداد كمي مي توانند غيبت وي را به ياد آورند.
به دلايل سياسي، ساراماگو در سال 1949 بي كار شد. اما به واسطه لطف يكي از دبيران پيشين مدرسه فني، توانست در شركت فلزي كه دبير سابقش از مديران آن بود، كار خوبي دست و پا كند.
در پايان دهه 1950 ميلادي، او كار را در يك شركت انتشاراتي با نام «استوديوز كر» (Estúdios Cor)، با سمت مديريت توليد آغاز كرد.
بدين ترتيب او به دنياي كلمات بازگشت اما نه به عنوان يك نويسنده. اين دنيايي بود كه سالها پيش آن را ترك كرده بود.
شغل جديدش به او اين اجازه را مي داد كه با برخي از مهمترين نويسندگان پرتغالي آن زمان آشنايي و رفاقت پيدا كند.
در سال 1955، هم براي افزايش درآمد خانواده و البته بيشتر به خاطر لذت اين كار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه مي گذرانيد. فعاليتي كه تا سال 1981 ادامه يافت.
كولت، پر لاجركويست، جين كاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوي، بادلير، اتين باليبار، نيكوس پولانتزاس، هنري فوسيلون، ژاكوس رومين، هگل و ريموند باير از نويسندگاني بودند كه آثار آنها را ترجمه كرد.
در فاصله ماه مي 1967 تا ماه نوامبر 1968، به طور همزمان به نقد ادبي هم اشتغال داشت. در همان دوران، يعني در سال 1966، ژوزه 44 ساله، كتاب شعر «اشعار محتمل» را چاپ كرد كه به عنوان بازگشت وي به عرصه ادبيات شناخته شد.
پس از آن، در سال 1970، كتاب شعري به اسم «شايد شادماني» (Probably Joy) و مدتي كوتاه پس از آن، به ترتيب در 1971 و 1973، «از اين جهان و آن ديگري» (From this World and the Other) و «چمدان مسافر» (Traveller's Baggage)، دو مجموعه از مقالات وي در روزنامه منتشر شد. منتقدان اين دو كتاب را لازمه فهم كارهاي اخير وي مي دانند.
پس از جدايي از ايلدا رئيس در 1970، او ارتباطي را با «ايزابل دو نوبرگا» (Isabel da Nóbrega)، نويسنده زن پرتغالي آغاز كرد كه تا 1986 ادامه داشت. البته اين رابطه به ازدواج رسمي تبديل نشد.
پس از ترك انتشارات در پايان سال 1971، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دياريو دو ليسبوآ» (Diário de Lisboa) سپري كرد. ساراماگو در اين روزنامه، دبير يك ضميمه فرهنگي بود.
ساراماگو در سال 1974، نوشتههايي را با عنوان «عقايد دي ال هاد» (The Opinions the DL Had) منتشر كرد كه نگاهي دقيق به تاريخ گذشته ديكتاتوري پرتغال را ارائه مي داد. حكومت خودكامه اي كه در ماه آوريل سال 1975 در اثر انقلاب سرنگون شد.
ساراماگو در آوريل 1975، به عنوان جانشين مدير روزنامه صبح «دياريو دو نوتيسيا» (Diário de Nóticias) منصوب شد. اما در ماه نوامبر، در نتيجه مسائل سياسي و تبعات انقلاب، اين شغل پايان يافت.
كتاب «سال 1993» (The Year of 1993) و مجموعه مقالات سياسي با عنوان «يادداشتها» (Notes) دو كتابي هستند كه به اين دوره زماني اشاره دارند. «سال 1993» يك شعر طولاني است كه در سال 1975 منتشر شد و بعضي منتقدان آن را طليعه آثاري دانستند كه دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشي و خوشنويسي» (Manual of Painting and Calligraphy) انتشار آنها آغاز شد. «يادداشتها» هم مقاله هايي بودند كه در روزنامه اي كه مديريتش را برعهده داشت، منتشر كرده بود.
ساراماگو دوباره بيكار شد و كوچكترين احتمالي براي يافتن شغلي جديد وجود نداشت. اين وضعيت سخت و بي تحملي او نسبت به اوضاع سياسي كشور پرتغال سبب شد تا ساراماگو تصميمي مهم بگيرد. او مصمم شد كه خود را وقف ادبيات كند. حالا زمان آن بود تا بفهمد به عنوان يك نويسنده، چند مرده حلاج است.
در ابتداي سال 1976، ساراماگو چند هفته در دهكده ييلاقي «لاوره» (Lavre) در استان «آلنتجو» ساكن شد. اين دوره، زماني براي آموختن، مشاهده و يادداشت برداري بود كه در سال 1980 ميلادي به تولد رمان «برخاسته از زمين» (Risen from the Ground) انجاميد. شيوه روايت اين رمان، شاخصه كار ساراماگو در مجموعه رمانهايش است.
او در سال 1978مجموعه داستاني را با عنوان «تقريبا يك شيء» (Quasi Object) و در سال 1979 نمايش نامه «شب» (The Night) را منتشر كرد.
او در دهه 80 چند نمايش نامه ديگر نيز منتشر كرد: «من بايد با اين كتاب چه كنم؟» (What shall I do with this Book?) چند ماه قبل از انتشار رمان «برخاسته از زمين» و «زندگاني دوباره فرانسيس اسيسي» (The Second Life of Francis of Assisi) در سال 1987.
اما به استثناي اين چند نمايش نامه، تمام دهه 80 به نوشتن رمان اختصاص داشت: «بالتازار و بليموندا» (Baltazar and Blimunda) در 1982، «سال مرگ ريكاردو ريش» (The Year of the Death of Ricardo Reis) در 1984، «بلم سنگي» (The Stone Raft) در 1986 و «تاريخ محاصره ليسبون» (The History of the Siege of Lisbon) در 1989.
رمان «بالتازار و بليموندا» در سال 1990 توسط آهنگساز ايتاليايي «آريو كورجي» به صورت اپرا درآمد و با نام «بليموندا» به روي صحنه رفت.
زندگي شخصي ساراماگو در سال 1986 با تحول مهمي همراه بود. او در اين سال با روزنامه نگار اسپانيايي، «پيلار دل ريو» (Pilar del Río) آشنا شد و دو سال بعد، در سال 1988 و در سن 66 سالگي، با وي ازدواج كرد.
در سال 1993دولت پرتغال معرفي رمان «انجيل به روايت عيسي مسيح» (The Gospel According to Jesus Christ) ـ كه در سال 1991 منتشر شد ـ به جايزه ادبيات اروپايي را وتو كرد. بهانه دولت پرتغال براي اين اقدام، اهانت آن به عقايد كاتوليكها و موج مخالفتهاي آنان با اين رمان بود. در نتيجه اين اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزيره «لانزاروته» (Lanzarote) در جزاير قناري كشور اسپانيا تغيير دادند. اين جزيره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته اين كدورت بعدها برطرف شد و اكنون ساراماگو بسياري از اوقاتش را در پرتغال مي گذراند.
ساراماگو در سال 1993، نگارش روزنوشتي را با عنوان «روزنوشتهاي لانزاروته» (Lanzarote Diaries) آغاز كرد كه تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است.
او در سال 1995 و در سن 73 سالگي، رمان «كوري» (Blindness) و در سال 1997، رمان «همه نامها» (All the Names) را منتشر كرد.
ساراماگو در سال 1995، برنده جايزه «كامو» شد و در سال 1998 توانست در 76 سالگي جايزه «نوبل» براي ادبيات را از آن خود كند. او اين خبر را از مهماندار هواپيمايي شنيد كه سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمايشگاه كتاب فرانكفورت، به مادريد نزد همسرش برود. اين اولين باري بود كه ادبيات پرتغال، جايزه نوبل را از آن خود مي كرد.
ساراماگو در سال 2000، رمان «غار» و در سال 2005 نمايش نامه «دون جيوواني» را منتشر كرد.
او در سال 2005 رمان «مرگ مكرر» را به دست چاپ سپرد. اين كتاب به طور هم زمان در كشورهاي پرتغال، اسپانيا، برزيل، آرژانتين، مكزيك و ايتاليا منتشر شد.
تا به حال حدود سه و نيم ميليون نسخه از آثار ساراماگو به بيش از سي زبان دنيا منتشر شده است.
------------------------
اشاره: اين زندگينامه ترجمهاي از زندگينامه خودنوشت «ژوزه ساراماگو» است كه براي جايزه نوبل نگاشته شده است. اطلاعاتي كه به زندگي وي پس از سال 1998 اشاره دارند، از ديگر منابع جمعآوري و افزوده شده است.
«ساراماگو» نام علفي وحشي است كه در آن دوران، خوراك فقيران بوده است.
خانواده ژوزه ساراماگو كشاورزاني بدون زمين بودند. پدر ژوزه در جنگ جهاني اول، سرباز رسته توپخانه در كشور فرانسه بود. او در سال 1924 ميلادي تصميم گرفت تا براي گشايشي در معيشت خانواده خود، كشاورزي را رها كند و با خانواده اش به پايتخت مهاجرت كند. پدر ژوزه در آنجا پليس شد. چرا كه تنها شغلي بود كه به سوادي بيش از خواندن و نوشتن و دانستن كمي رياضيات نياز نداشت.
چند ماه بعد از استقرار در ليسبون، برادر چهار ساله ژوزه از دنيا رفت. شرايط زندگي خانواده پدري ژوزه پس از مهاجرت كمي بهتر شد اما هيچگاه كاملا خوب نشد.
ژوزه زمان بسياري از دوران كودكي و نوجواني خود را با والدين مادرش در روستا سپري كرد.
ساراماگو در دوران دبستان، دانش آموز خوبي بود. او در كلاس دوم بدون هيچ اشتباهي مي نوشت و موفق شد سال سوم و چهارم را در يك سال بگذراند.
پس از اين دوره، ساراماگو به مدرسه متوسطه اي رفت كه در آن دستور زبان تدريس مي شد. نمرات ژوزه در سال اول عالي بود. در سال دوم، هرچند كه نمرات وي به خوبي سال اول نبود اما از نظر شخصيتي، دانشآموزي مورد علاقه دبيران و ديگر دانش آموزان بود. به گونه اي كه در 12 سالگي به عنوان خزانه دار اتحاديه دانش آموزان انتخاب شد.
در همان زمان، پدر و مادر وي به اين نتيجه رسيدند كه به خاطر كمبود منابع مالي، توانايي تامين هزينه ادامه تحصيل ژوزه را ندارند. تنها گزينه جايگزين براي ادامه تحصيل او، فرستادنش به مدرسه فني بود. ژوزه پنج سال در آنجا درس آموخت تا مكانيك شود. اما از قضاي روزگار، در آن دوره، با اينكه مواد درسي كاملا فني بودند اما يك موضوع ادبي، يعني زبان فرانسه را هم شامل مي شدند.
ژوزه 13 يا 14 ساله بود كه بالاخره پدر و مادرش توانستند به خانه خودشان اسباب كشي كنند. خانه اي كه بسيار كوچك بود و خانواده هاي ديگري نيز در آن زندگي مي كردند.
چون ژوزه ساراماگو در خانه كتابي نداشت (تازه وقتي نوزده سالش بود توانست با پولي كه از يك دوست قرض گرفته بود، كتابي را براي خودش بخرد) تنها چيزي كه پنجره لذت خواندن ادبيات را به روي او مي گشود، كتابهاي متن زبان پرتغالي، با اشعار برگزيده شان، بودند. حتي امروز هم، علي رغم گذشت اين زمان طولاني، او مي تواند اشعار اين كتابها را از حفظ بخواند.
پس از پايان درس، او دو سال به عنوان مكانيك در يك تعميرگاه خودرو مشغول به كار شد. در آن دوران، در اوقات فراغت عصرانه، او مكررا به يك كتابخانه عمومي در شهر ليسبون مي رفت. و در آنجا بود كه بدون هيچ كمك يا راهنمايي فرد ديگري، و تنها به مدد حس كنجكاوي شخصي و ميل به ياد گرفتنش، ذائقه ژوزه براي انتخاب كتابهاي خواندني، پيشرفت كرد و مهذب شد.
وقتي كه ساراماگو در سال 1944 براي اولين بار ازدواج كرد، مشاغل مختلفي را تجربه كرده بود. آخرين شغل وي در زمان ازدواج، كارمندي يك دستگاه متولي امور رفاه اجتماعي بود.
در آن زمان، همسر اول وي، «ايلدا رئيس» (Ilda Reis)، حروف نگار شركت راه آهن بود. او بعدها به يكي از مهمترين هنرمندان پرتغالي بدل شد. ايلدا رئيس در سال 1998 درگذشت.
در سال 1947، تنها فرزند وي، «ويولانته» (Violante) به دنيا آمد. ساراماگوي 25 ساله، در همان سال، اولين كتاب خود را منتشر كرد. رماني كه خود وي آن را «پنجره» (The Widow) ناميده بود اما براي بازاريابي بهتر و جذب مخاطب بيشتر، به پيشنهاد ناشر با عنوان «سرزمين گناه» (The Land of Sin) منتشر شد.
او رمان ديگري را با عنوان «نور آسمان» (The Skylight) نوشت كه هنوز منتشر نشده است. در همان زمان، نوشتن رمان ديگري را آغاز كرد كه البته به جز چند صفحه آغازين آن، ادامه نيافت. اسم اين رمان «عسل و تاول» (Honey and Gall) و شايد «لوئيس پسر تادئوس» (Louis, son of Tadeus) بود. حقيقت امر اين بود كه ساراماگو خودش نوشتن آن رمان را رها كرد چرا كه برايش كاملا روشن شده بود چيزي در چنته ندارد كه ارزش بازگويي داشته باشد.
به مدت 19 سال، يعني تا 1966، كه «اشعار محتمل» (Possible Poems) را منتشر كرد، ساراماگو از صحنه ادبيات پرتغال غايب بود. هرچند كه تعداد كمي مي توانند غيبت وي را به ياد آورند.
به دلايل سياسي، ساراماگو در سال 1949 بي كار شد. اما به واسطه لطف يكي از دبيران پيشين مدرسه فني، توانست در شركت فلزي كه دبير سابقش از مديران آن بود، كار خوبي دست و پا كند.
در پايان دهه 1950 ميلادي، او كار را در يك شركت انتشاراتي با نام «استوديوز كر» (Estúdios Cor)، با سمت مديريت توليد آغاز كرد.
بدين ترتيب او به دنياي كلمات بازگشت اما نه به عنوان يك نويسنده. اين دنيايي بود كه سالها پيش آن را ترك كرده بود.
شغل جديدش به او اين اجازه را مي داد كه با برخي از مهمترين نويسندگان پرتغالي آن زمان آشنايي و رفاقت پيدا كند.
در سال 1955، هم براي افزايش درآمد خانواده و البته بيشتر به خاطر لذت اين كار، ساراماگو اوقات فراغتش را به ترجمه مي گذرانيد. فعاليتي كه تا سال 1981 ادامه يافت.
كولت، پر لاجركويست، جين كاسو، موپاسان، آندره بونار، تولستوي، بادلير، اتين باليبار، نيكوس پولانتزاس، هنري فوسيلون، ژاكوس رومين، هگل و ريموند باير از نويسندگاني بودند كه آثار آنها را ترجمه كرد.
در فاصله ماه مي 1967 تا ماه نوامبر 1968، به طور همزمان به نقد ادبي هم اشتغال داشت. در همان دوران، يعني در سال 1966، ژوزه 44 ساله، كتاب شعر «اشعار محتمل» را چاپ كرد كه به عنوان بازگشت وي به عرصه ادبيات شناخته شد.
پس از آن، در سال 1970، كتاب شعري به اسم «شايد شادماني» (Probably Joy) و مدتي كوتاه پس از آن، به ترتيب در 1971 و 1973، «از اين جهان و آن ديگري» (From this World and the Other) و «چمدان مسافر» (Traveller's Baggage)، دو مجموعه از مقالات وي در روزنامه منتشر شد. منتقدان اين دو كتاب را لازمه فهم كارهاي اخير وي مي دانند.
پس از جدايي از ايلدا رئيس در 1970، او ارتباطي را با «ايزابل دو نوبرگا» (Isabel da Nóbrega)، نويسنده زن پرتغالي آغاز كرد كه تا 1986 ادامه داشت. البته اين رابطه به ازدواج رسمي تبديل نشد.
پس از ترك انتشارات در پايان سال 1971، او دو سال بعد را در روزنامه عصر «دياريو دو ليسبوآ» (Diário de Lisboa) سپري كرد. ساراماگو در اين روزنامه، دبير يك ضميمه فرهنگي بود.
ساراماگو در سال 1974، نوشتههايي را با عنوان «عقايد دي ال هاد» (The Opinions the DL Had) منتشر كرد كه نگاهي دقيق به تاريخ گذشته ديكتاتوري پرتغال را ارائه مي داد. حكومت خودكامه اي كه در ماه آوريل سال 1975 در اثر انقلاب سرنگون شد.
ساراماگو در آوريل 1975، به عنوان جانشين مدير روزنامه صبح «دياريو دو نوتيسيا» (Diário de Nóticias) منصوب شد. اما در ماه نوامبر، در نتيجه مسائل سياسي و تبعات انقلاب، اين شغل پايان يافت.
كتاب «سال 1993» (The Year of 1993) و مجموعه مقالات سياسي با عنوان «يادداشتها» (Notes) دو كتابي هستند كه به اين دوره زماني اشاره دارند. «سال 1993» يك شعر طولاني است كه در سال 1975 منتشر شد و بعضي منتقدان آن را طليعه آثاري دانستند كه دو سال بعد، با چاپ رمان «فرهنگ نقاشي و خوشنويسي» (Manual of Painting and Calligraphy) انتشار آنها آغاز شد. «يادداشتها» هم مقاله هايي بودند كه در روزنامه اي كه مديريتش را برعهده داشت، منتشر كرده بود.
ساراماگو دوباره بيكار شد و كوچكترين احتمالي براي يافتن شغلي جديد وجود نداشت. اين وضعيت سخت و بي تحملي او نسبت به اوضاع سياسي كشور پرتغال سبب شد تا ساراماگو تصميمي مهم بگيرد. او مصمم شد كه خود را وقف ادبيات كند. حالا زمان آن بود تا بفهمد به عنوان يك نويسنده، چند مرده حلاج است.
در ابتداي سال 1976، ساراماگو چند هفته در دهكده ييلاقي «لاوره» (Lavre) در استان «آلنتجو» ساكن شد. اين دوره، زماني براي آموختن، مشاهده و يادداشت برداري بود كه در سال 1980 ميلادي به تولد رمان «برخاسته از زمين» (Risen from the Ground) انجاميد. شيوه روايت اين رمان، شاخصه كار ساراماگو در مجموعه رمانهايش است.
او در سال 1978مجموعه داستاني را با عنوان «تقريبا يك شيء» (Quasi Object) و در سال 1979 نمايش نامه «شب» (The Night) را منتشر كرد.
او در دهه 80 چند نمايش نامه ديگر نيز منتشر كرد: «من بايد با اين كتاب چه كنم؟» (What shall I do with this Book?) چند ماه قبل از انتشار رمان «برخاسته از زمين» و «زندگاني دوباره فرانسيس اسيسي» (The Second Life of Francis of Assisi) در سال 1987.
اما به استثناي اين چند نمايش نامه، تمام دهه 80 به نوشتن رمان اختصاص داشت: «بالتازار و بليموندا» (Baltazar and Blimunda) در 1982، «سال مرگ ريكاردو ريش» (The Year of the Death of Ricardo Reis) در 1984، «بلم سنگي» (The Stone Raft) در 1986 و «تاريخ محاصره ليسبون» (The History of the Siege of Lisbon) در 1989.
رمان «بالتازار و بليموندا» در سال 1990 توسط آهنگساز ايتاليايي «آريو كورجي» به صورت اپرا درآمد و با نام «بليموندا» به روي صحنه رفت.
زندگي شخصي ساراماگو در سال 1986 با تحول مهمي همراه بود. او در اين سال با روزنامه نگار اسپانيايي، «پيلار دل ريو» (Pilar del Río) آشنا شد و دو سال بعد، در سال 1988 و در سن 66 سالگي، با وي ازدواج كرد.
در سال 1993دولت پرتغال معرفي رمان «انجيل به روايت عيسي مسيح» (The Gospel According to Jesus Christ) ـ كه در سال 1991 منتشر شد ـ به جايزه ادبيات اروپايي را وتو كرد. بهانه دولت پرتغال براي اين اقدام، اهانت آن به عقايد كاتوليكها و موج مخالفتهاي آنان با اين رمان بود. در نتيجه اين اقدام، ساراماگو و همسرش، اقامتگاه خود را به جزيره «لانزاروته» (Lanzarote) در جزاير قناري كشور اسپانيا تغيير دادند. اين جزيره محل اقامت خانواده همسر ساراماگو بود. البته اين كدورت بعدها برطرف شد و اكنون ساراماگو بسياري از اوقاتش را در پرتغال مي گذراند.
ساراماگو در سال 1993، نگارش روزنوشتي را با عنوان «روزنوشتهاي لانزاروته» (Lanzarote Diaries) آغاز كرد كه تا به حال پنج جلد آن منتشر شده است.
او در سال 1995 و در سن 73 سالگي، رمان «كوري» (Blindness) و در سال 1997، رمان «همه نامها» (All the Names) را منتشر كرد.
ساراماگو در سال 1995، برنده جايزه «كامو» شد و در سال 1998 توانست در 76 سالگي جايزه «نوبل» براي ادبيات را از آن خود كند. او اين خبر را از مهماندار هواپيمايي شنيد كه سوار آن شده بود تا در بازگشت از نمايشگاه كتاب فرانكفورت، به مادريد نزد همسرش برود. اين اولين باري بود كه ادبيات پرتغال، جايزه نوبل را از آن خود مي كرد.
ساراماگو در سال 2000، رمان «غار» و در سال 2005 نمايش نامه «دون جيوواني» را منتشر كرد.
او در سال 2005 رمان «مرگ مكرر» را به دست چاپ سپرد. اين كتاب به طور هم زمان در كشورهاي پرتغال، اسپانيا، برزيل، آرژانتين، مكزيك و ايتاليا منتشر شد.
تا به حال حدود سه و نيم ميليون نسخه از آثار ساراماگو به بيش از سي زبان دنيا منتشر شده است.
------------------------
اشاره: اين زندگينامه ترجمهاي از زندگينامه خودنوشت «ژوزه ساراماگو» است كه براي جايزه نوبل نگاشته شده است. اطلاعاتي كه به زندگي وي پس از سال 1998 اشاره دارند، از ديگر منابع جمعآوري و افزوده شده است.