PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آشنايي با لنگستون هيوز



mozhgan
05-09-2011, 10:59 PM
لنگستون هیوز نامی ترین شاعر سیاهپوست آمریکایی ست با اعتباری جهانی.به سال 1902در چاپلین(ایالت میسوری)به دنیا آمد و به سال 1967در هارلم (محله سیاه پوستان نیوورک)به خاطره پیوست.


زمینه اصلی آثار هیوز دانستگی نژادی استو اشعار و نوشته هایش بیش تر از هارلم مناطق جنوب تبعیضات نژادی احساس غربت و در همان حال از غرور و نخوت سیاهان سخن می گوید.
شعر زیر آثاری از این شاعر نامی می باشد:

دنیای رویای من


من در روییای خود دنیایی را می بینم که در ان هیچ انسانی انسان دیگر را خوار نمی شمارد

زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش گذر گاهش را می اراید

من در روییای خود دنیایی را می بینم که دران
همه گان راه گرامی آزادی را می شناسند
حسد جان را نمی گز
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند.

من در روییای خود دنیایی را می بینم که درآن
سیاه یا سفید
_از هر نژادی که هستی_
از نعمت های گسترده زمین بهره می برد.

هر انسانی آزاد است
شور بختیاز شرم سر به زیر می افکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیار های تمامی بشریت را بر می اورد.


چنین است دنیای رویای من!


(( لنگستون هیوز))

mozhgan
05-09-2011, 11:00 PM
Dream Deferred


What happens to a dream deferred ?
Does it dry up
Like a raisin in the sun?

Or fester like a sore ?
And then run ?

Does it stink like rotten meat ?
Or crust and sugar over -
like a syrupy sweet ?

Maybe it just sags
like a heavy load.
Or does it explode ?


رویای معوق چه روی خواهد داد رویای به تاخیر افتاده را؟آیا خشک خواهد شد مانند مویز های زیر افتاب ؟آیا خواهد چرکید چونان زخمی پر از خوناب؟آیا خواهد گندید همچون گوشتی فاسد؟آیا قندک خواهد زد مانند شربتی شیرین؟آیا ممکن است که فرو افتد چون باری سنگین و آیا متلاشی خواهد شد؟

mozhgan
05-09-2011, 11:01 PM
بگذارید این وطن دوباره وطن شود

بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.

بگذارید پیشاهنگ دشت شود

و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشته اند.

بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند

تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

این وطن هرگز برای من وطن نبود.

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را با تاج گل ساخته گی وطن پرستی نمی آرایند.

اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم.

در این «سرزمین آزاده گان» برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود؟

سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،

مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام

اما چیزی جز همان تمهید لعنتی دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی بی پایان دیرینه سال
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز،
کار انسان ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.

من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،

که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کمی نانم.
هنوز امروز درمانده ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!

من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،

بینواترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد.

با این همه، من همان کسم که در دنیای کهـن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین

که جسارت پرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را سرزمینی کرده که هم اکنون هست.

آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست وجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد درنوشتم

من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم

از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم

و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم.

آزاده گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است و باید بشود! ــ

سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.

سرزمینی که از آن من است.

ــ از آن بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین شان، درد و ایمان شان،
در ریخته گری های دست هاشان، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد آزادی زنگار ندارد.

آه، آری
آشکارا می گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.


ما مردم می باید
سرزمین مان، معادن مان، گیاهان مان، رودخانه هامان،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم:

همه جا را، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ

و بار دیگر وطن را بسازیم!

mozhgan
05-09-2011, 11:01 PM
راس راسی مکافاتیه
اگه مسیح برگرده و پوسش مث ما سیا باشه ها!
خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا
چن تا کلیسا هس که اون
نتونه توشون نماز بخونه،
چون سیاها
هر چی هم که مقدس باشن
ورودشون به اون کلیساها قدغنه!
چون تو اون کلیساها
عوض مذهب
نژادو به حساب می یارن.
حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری،
هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن
عین خود عیسای مسیح!

mozhgan
05-09-2011, 11:01 PM
زندگي خوش است!
به سمت رودخونه رفتم،

لب آب نشستم.

سعي كردم فكر كنم ولي نتونستم

واسه همين پريدم تو آب و فرو رفتم


دفعه اول كه بالا اومدم فرياد زدم

دفعه دوم كه بالا اومدم گريه كردم


اگه آب اونقدر سرد نبود

احتمالا غرق مي شدم و مي مردم.

اما آب سرد بود ! سرد بود!

سوار آسانسور شدم


رفتم طبقه شونزدهم.

به معشوقه ام فكر كردم

و فكر كردم كه مي پرم پايين.

اونجا ايستادم و فرياد زدم!

اونجا ايستادم و گريه كردم!


اگه اونقدر بلند نبود

احتمالا مي پريدم و مي مردم.

اما اونجا بلند بود! بلند بود!

چون هنوز دارم زندگي مي كنم،

حدس مي زنم بازم زنده بمونم.


مي تونستم واسه خاطر عشق بميرم

اما واسه زندگي كردنه كه زاده شدم.

گفتم شايد صداي فريادم رو شنيده باشي،


و شايد گريه ام رو ديده باشي.

من سرسخت خواهم بود، عزيز دلم،


اگه خيال داري مردن منو ببيني اينو بدون

زندگي خوش است! خوش عينهو شراب! زندگي خوش است!

mozhgan
05-09-2011, 11:02 PM
من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم که در آن هيچ انساني انسان
ديگر را خوار نمي‌شمارد

زمين از عشق و دوستي سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاه‌هايش را مي‌آرايد.

من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم که در آن
همه‌گان راه گرامي ِ آزادي را مي‌شناسند

حسد جان را نمي‌گزد
و طمع روزگار را بر ما سياه نمي‌کند.

من در روياي خود دنيايي را مي‌بينم که در آن
سياه يا سفيد

از هر نژادي که هستي
از نعمت‌هاي گستره‌ي زمين سهم مي‌برد.

هر انساني آزاد است
شوربختي از شرم سر به زير مي‌افکند

و شادي همچون مرواريدي گران قيمت
نيازهاي تمامي ِ بشريت را برمي‌آورد.

چنين است دنياي روياي من!