توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فرانتس کافکا
mozhgan
05-09-2011, 04:43 AM
یادداشتی بر آثار و زندگی فرانتس کافکا از جورج لوکاچ
فرانتس کافکا نمونة کلاسیک نویسنده مدرن است که گرفتار تشویش کور و ترس میباشد. وضع استثنایی او ناشی
از این حقیقت است که شیوه مستقیم و روشنی را برای بیان تجربه اساسی برگزید و بدون کمک از تجربههای
فرمالیستی این کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعیینکننده شکل زیباییشناختی است. به این معنی کافکا در شمار
نویسندگان بزرگ رئالیست است. درواقع او یکی از نویسندگان بزرگ است، زیرا کمتر نویسندهای توانسته است در
توصیف تخیلی تازگی محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کیفیت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب
نویسندگان به تجربهگرایی خوشفرم سقوط میکنند نظرگیر نبوده است. تاثیر کافکا تنها ناشی از صداقت پرشور او
نیست - که این نیز در عصر ما بسیار کمیاب است- بلکه همچنین به دلیل روشنی موافقی است که او از جهان
میآفریند. این است اصلیترین پیروزی کافکا. ******که گارد میگفت: «هرچهقدر اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار
هراس است.» کافکا که در اندیشة «******که گارد»ی بدیع است، این تشویش و جهان تجزیهشدهای را توصیف میکند
که هم مکمل و هم علت آن است.
اصالت او در کشف وسایل جدید بیان نیست بلکه در بیان کاملا نافذ و دائماً هراسانگیز دنیای آفریدهاش و واکنش
شخصیتهایاش به آن است. آدرنو مینویسد: «آنچه انسان را شگفتزده میکند هولناکی آثار کافکا نیست،
بلکه واقعی بودن آنان است.»
ویژگی ددمنشانة جهان سرمایهداری مدرن و ناتوانی انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعی نوشته کافکا است.
صداقت و صمیمیت او مسلما محصول نیروهای پیچیده و متضاد جامعه است. اکنون جنبهای از آثار او را بررسی میکنم.
کافکا زمانی مینوشت که جامعة سرمایهداری، موضوع تشویش او، هنوز از اوج تکامل تاریخی خود دور بود.
جهان ددمنشانهای که توصیف کرد جهان بهدرستی ددمنشانه فاشیسم نبود بلکه پادشاهی هابسبورگ بود.
تشویش مداوم و توصیفناپذیر در این دنیای بیزمان و بیتاریخ و مبهم در هالهای از فضای پراگ کاملا منعکس شده است.
کافکا از وضع تاریخی خود به دو روش سود برد. از یک طرف جزئیات روایتی او از جامعة اتریش آن دوران ریشه میگیرد.
از سوی دیگر، غیرواقعی بودن هستی انسان را که هدفش فهم آن است، میتوان مربوط به احساس همانندی از
غیرواقعی بودن و دلواپسی جامعهای دانست که او میشناخت. یکساننگری آن با وضع انسان بسیار قانعکنندهتر از
نگرشهای بعدی مُلهم از دنیای ددمنشانه و ترسآور است که در آن با تجربهگرایی فرمالیستی چیزهای بسیاری را باید
حذف یا مبهم بیان کرد تا آن تصویر بیزمان و بیتاریخ مطلوب از وضع بشر بهدست آید. اما این ویژگی اگرچه دلیل تاثیر
شگفتانگیز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمیتواند ویژگی اساسا تمثیلی آنان را بپوشاند. نیروی شگفتانگیز توصیف
جزئیات در آثار کافکا به واقعیت فراتجربی امپریالیسم تکاملیافتهای اشاره میکند که اسلوب کافکا آن را در بیزمانی تصویر میکند.
جزئیات در آثار کافکا مانند رئالیسم گرههای کور زندگی فردی یا اجتماعی رابیان نمیکند، بلکه نمادهای مرموز فراتجربة
غیرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بیشتر و ورطه عمیقتر باشد، شکاف تمثیلی میان معنی و هستی آشکارتر است.
برای نویسنده دشوار و پیچیده ولی ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند.
قطعاً نیروهایی که علیه او عمل میکنند بسیار نیرومند هستند. هیچانگاری و بدبینی، ناامیدی و تشویش،
سوةظن و بیزاری از خود محصول خودبهخودی جامعة سرمایهداری است که روشنفکران ناگزیر از زندگی در آن هستند.
عوامل بسیاری در آموزش و پرورش و جاهای دیگر علیه او جبههآرایی کردهاند. برای نمونه در نظر بگیرید که بدبینی برای
نخبگان روشنفکر فلسفهای اشرافی و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پیشرفت انسان. یا این عقیده که فرد - دقیقاً به
عنوان عضوی از نخبگان- ضرورتا قربانی نیروهای تاریخی است. یا این اندیشه که پیدایی جامعة مردمی فاجعة مطلق
است. اکثر روزنامهها به ایجاد چنین جانبداریها خدمت میکنند (در حقیقت این نقش آنان برای تداوم مبارزه در
جنگ سرد است). گویی که برای روشنفکران داشتن عقیدهای جز نظرات جزمی مدرنیستی دربارة زندگی،
هنر و فلسفه، بیارزش است. حمایت از رئالیسم در هنر، بررسی امکانات همزیستی مسالمتآمیز میان ملل،
کوشش برای ارزیابی بیطرفانه مردمگرایی، همه اینها ممکن است نویسنده را در نظر همکاران و اشخاصی که او برای
ادامه حیات زندگی متکی به آنان است طرد کند. وقتی نویسندهای در منزلت «سارتر» ناگزیر از تحمل چنین حملههایی
باشد احتمالا موقعیت برای نویسندگان جوانتر و کممشهورتر چهقدر خطرناک خواهد بود.
اینها و بسیاری دیگر حقایق دشواری است. اما نباید فراموش کنیم که نیروهای مقابل نیرومندی، به ویژه امروزه، در
فعالیت است. نویسندهای که به منافع اساسی خود، ملت خود و نوع بشر بهطور کلی توجه دارد و تصمیم میگیرد که
علیه نیروهای مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون دیگر تنها نیست. هراندازه او در پژوهشهایش پیشتر رود انتخاب او
محکمتر و احساس تنهاییاش کمتر خواهد بود، زیرا او خود را با نیروهایی در جهان مرتبط میکند که روزی حاکم خواهند شد.
دورانی که در طول آن فاشیسم به قدرت رسید، مانند دوران حاکمیت فاشیستها و دوران جنگ سرد بعد از آن برای رشد
رئالیسم انتقادی اصلا مناسب نبود. با این همه، کارهای عالیای در این دوران انجام گرفت، نه ترور فیزیکی و نه فشار
فکری هیچ یک موفق به جلوگیری از آن نشدند. همواره نویسندگان رئالیست انتقادی بودهاند که با جنگ در شکلهای
سرد و گرم آن و نابودی هنر و فرهنگ مخالفت کردهاند. آثار هنری برجستهای که در طول این مبارزه پدید آمد کم نبودهاند
mozhgan
05-09-2011, 04:45 AM
میلهها در درون مناند ، تکهای از کتاب «گفتوگو با کافکا» تدوین گوستاو یانو
گوستاو یانوش
دفتری که فرانتس کافکا در آن کار میکرد، اتاقی بود کمابیش بزرگ و با سقفی نسبتاً بلند که با وجود این، تنگ بنظر
میآمد. اثاث و ظواهر دیگرش، آراستگی و وقار دفتر رئیس یک مؤسسة بزرگ حقوقی را بهیاد میآورد. این اتاق،
دو در بزرگ دو لنگة سیاه رنگ و براق داشت. یکی از درها به راهروی تاریک اداره باز میشد که پر از قفسههای بلند
پرونده بود و همیشه بوی دود ماندة سیگار و گرد و خاک میداد. در دوم که در دیوار سمت راست اتاق تعبیه شده بود،
به اتاقهای دیگر طبقة اول مؤسسه بیمة سوانح باز میشد. ولی این در را- تا آنجا که بهیاد دارم- هیچگاه باز نمیکردند.
ارباب رجوع و کارمندان، معمولاً از در راهرو وارد اتاق میشدند. در که میزدند، فرانتس کافکا با یک«بفرمائید» مختصر و
نهچندان بلند پاسخ میداد، در حالی که همکار و هماتاقیاش معمولاً آمرانه و با اوقات تلخی فریاد میزد: «بیائید تو.»
با این لحن، مردی که سالهای متمادی پشت میز مقابل کافکا کار میکرد، میخواست ناچیز بودن ارباب رجوع را،
در همان آغاز ورودشان به اتاق، به رخشان بکشد. ظاهر او هم کاملاً به این لحن میخورد: یقة بلند آهارزده؛ کراوات پهن و
سیاهرنگ؛ جلیقهای که دگمههایش تا نزدیک گردن میرسید؛ فرقی که با دقت تمام در موهای کمپشت و
پیشاب رنگش باز شده بود و تا پس گردنش ادامه داشت؛ گرهی که همواره بر ابروهای زردش نشسته بود؛ و بالاخره،
چشمهای آبی رنگ و کمابیش برآمدهاش که به چشمهای غاز میمانست.
بهیاد دارم که فرانتس کافکا، هر بار که صدای آمرانة «بیائید تو»ی هماتاقیاش بلند میشد، تکان خفیفی میخورد.
حالتی داشت گوئی سر خود را خم کرده، با سوةظنی آشکار از پائین به بالا او را مینگرد و هر آن انتظار فرود آمدن ضربهای
را دارد. فرانتس کافکا این حالت را حتی در مواقعی که هماتاقیاش با لحنی محبتآمیز با او صحبت میکرد، به خود
میگرفت. پیدا بود که در برابر ترمل فشاری روحی در خود احساس میکند.
از این رو، پس از یکی دوبار که در مؤسسة بیمة سوانح به دیدن او رفته بودم، پرسیدم: «میتوانیم در حضور او آزادانه
صحبت کنیم؟ فکر نمیکنید بعداً پشت سرمان حرفهائی بزند؟»
ولی کافکا با تکان سر نفی کرد: «نه، فکر نمیکنم. ولی از آدمهائی که مثل او نگران ُپستشان هستند،
هر کثافتکاریای برمیآید.»
«ازش میترسید؟»
کافکا با دستپاچگی تبسم کرد: «اسم میرغضب بد در رفته است.»
« منظورتان چیست؟»
« این روزها، میرغضبی شغل اداری شریفی است که حقوقش بر اساس معیارهای اداری تعیین میشود و خوب هم
هست. پس دلیلی ندارد که در باطن هر کارمند شریفی، یک میرغضب نهفته نباشد.»
« ولی کارمندها که آدم نمیکشند!»
کافکا گفت:« اختیار دارید» و دستهایش را به صدای بلند روی میز زد:
« آنها انسانهای زنده و تحولپذیر را به شمارههای مردة ثبت که قابلیت هیچ تغییری را ندارند، تبدیل میکنند.»
واکنش من نسبت به این گفته، فقط سر تکان دادن خفیفی بود، چون پیدا بود که کافکا با این تعمیم میخواست از زیر بار
تشریح شخصیت هماتاقیاش شانه خالی کند. سعی میکرد روابط تیرهای را که سالهای متمادی میان او و همکار
بلافصل اداریاش حکمفرما بود، پرده پوشی کند. ولی دکتر ترمل از بیزاری کافکا بیخبر نبود،
چون لحن صحبتش- چه راجع به موضوعات اداری و چه خصوصی- ریاستمآبانه و در عین حال آمیخته بامختصری تفقد بود،
وهمواره توأم با تبسم تمسخرآمیز مردی دنیا دیده. مگر میشد برای کسانی مثل دکتر کافکا و مهمانهای معمولاً جوان
او- و بخصوص من!- اصولاً اهمیتی قائل شد؟
نگاه ترمل در کمال وضوح میگفت: نمیفهمم چطور ممکن است شمایی که مشاور حقوقی این مؤسسه هستید،
با این پسربچههایی که دهانشان هنوز بوی شیر میدهد، همان رفتاری را داشته باشید که با همقطارهایتان دارید؟
چطور میتوانید با علاقه به حرفهایشان گوش کنید و در مواردی حتی این احساس را داشته باشید که ممکن است از
آنها چیزی یاد گرفت؟
همکار بلافصل کافکا، انزجار خود را نسبت به او و ملاقاتهای خصوصیاش پنهان نمیکرد. و چون در هر حال ناچار بود
فاصلة خود را با این گونه اشخاص حفظ کند، همیشه از اتاق خارج میشد- دست کم هر بار که من وارد دفتر میشدم.
در این موقع، دکتر کافکا معمولاً آشکارا نفس راحتی میکشید و تبسم میکرد. ولی من فریب نمیخوردم.
ترمل برایش عذابی بود. به این جهت، روزی به او گفتم: «زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت است.»
ولی دکتر کافکا به علامت اعتراض دستهایش را با حرکتی سریع بلند کرد.
« بهیچ وجه. اشتباه میکنید. او از کارمندهای دیگر بدتر نیست. برعکس: حتی بهتر هم هست. معلوماتش خیلی خوبست.»
جواب دادم:« ولی شاید فقط میخواهد این معلومات را به رخ دیگران بکشد.»
کافکا تصدیق کرد: «بله، شاید. این کار را خیلیها میکنند، بدون اینکه واقعاً کاری ازشان ساخته باشد.
ولی دکتر ترمل آدم واقعاً پرکاری است.»
آه کشیدم و گفتم: «بسیار خوب، شما ازش تعریف میکنید، باوجود این میدانم که از او هیچ خوشتان نمیآید.
با این تعریف فقط میخواهید تنفرتان را پردهپوشی کنید.»
چشمهای کافکا برق زد. لب پائینش را به دندان گزید و من توضیحم را تکمیل کردم: «او برای شما موجودی غریب است.
نگاهتان طوری است انگار دارید جانور عجیبی را در قفس تماشا میکنید.»
ولی دکتر کافکا تقریباً با عصبانیت به چشمهایم خیره شد و با صدایی آهسته و گرفته که پیدا بود احساس شدیدتری را
کتمان میکند، گفت: «اشتباه میکنید. من در قفس هستم، نه ترمل.»
« میفهمم. اداره...»
دکتر کافکا حرفم را قطع کرد: «نه تنها در اداره، بلکه اصولاً.» دست راستش را مشت کرد و روی سینهاش گذاشت: «میلهها در درون مناند.»
چند ثانیه یکدیگر را خاموش نگاه کردیم. بعد در زدند. پدرم وارد شد. هیجان از بین رفت. دیگر فقط راجع به موضوعهای
بیاهمیت صحبت کردیم، ولی طنین گفتة کافکا، «میلهها در درون مناند»، هنوز در وجودم میپیچید. نه تنها در آن روز،
بلکه هفتهها و ماههای متوالی.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ
پانویس:
1. Treml
برگرفته از کتاب « گفتوگو با کافکا»
گوستاو یانوش
mozhgan
05-09-2011, 04:47 AM
سال شمار زندگی كافكا؛
تنها یك سال پس از ازدواج "هرمان كافكا" و "ژولی لووی" یعنی در سال 1883 پسری به دنیا آمد كه اسم او را به یاد فرانتس ژوزف امپراطوری « اتریش مجارستان » فرانتس گذاشتند. هرمان یكی از چهار فرزند "ژاكوب كافكا" بود. آنها در شهر كوچكی با فاصله ای كمی از پراگ زندگی می كردند. وضعیت خانوادگی پدر فرانتس برخلاف مادرش چندان مساعد نبود. ژاكوب با شغل قصابی روزگار می گذراند و هرمان در ده سالگی در خیابانهای محل تولدش با یك چرخ دستی كوچك امرارمعاش می كرد. به همین خاطر "هرمان كافكا" در هجده سالگی با اندیشه ی تغییر موقعیت خود و به امید بهبود وضعیت اقتصادی به پراگ كه موقعیت مناسبتری داشت مهاجرت می كرد. او در مدت زمان نسبتا ً كوتاهی به خواسته هایش جامه ی عمل پوشاند و رفاه نسبی، دست كم برای یك نسل، بر خانواده ی كافكا حاكم شد. گرچه این خوشبختی چندان نپایید و با ظهور نازیسم در آلمان برای همیشه پایان یافت.
فرانتس بزرگترین فرزند خانواده كافكا بود و بعد از او دو برادرش یعنی "گئورگ" و "هانریش" با فاصله ای كمتر از دو سال جان باختند. او همچنین سه خواهر به نامهای" ایلی"، "والی" و" اوتلا" داشت كه در سالهای جنگ جهانی دوم به همراه بسیاری از دوستان كافكا طعمه "آشویتس" ( منطقه ای در لهستان و معروفترین كوره ی آدم سوزی هیتلر) شدند.
فرانتس در میان سه خواهر كوچكترش از همان ابتدا، كودكی محجوب، سر به زیر و كناره گیر بود. آنها در فضایی خشن و سرد، در خانواده ای كاملا ً پدر سالار و زیر نظر یك معلم سرخانه سالهای كودكی شان را پشت سر گذاشتند. هم چنین حرص به خواندن و میل به نوشتن از ابتدای نوجوانی در فرانتس نمایان بود.
اولین داستانش را با عنوان « وصف یك پیكار » در سال 1904 نوشت، اما تا بیست و نه سالگی كارهای مكتوبش محدود به مجموعه ای از یادداشتها، قطعه های ادبی و داستان گونه هایی بود كه آنها را در سال 1913 با عنوان كلی "تاملات" به چاپ رساند. با این حال از چند سال قبل، یعنی از سن بیست و شش سالگی، چاپ كارهایش در مجلات آغاز كرده بود.
اگر چه فرانتس در كودكی با زبان چك كه زبان مادری اش بود سخن می گفت، اما در مدرسه آلمانی ها ثبت نام كرد و از همان ابتدا با زبان آلمانی كه زبان نخبگان امپراطوری اتریش مجارستان بود شروع به نوشتن كرد. در مدرسه، در كلاسهای یونانی، تاریخ و لاتین شركت می كرد و گاهی اوقات به اتفاق پدرش به كنیسه می رفت. اما این كار چندان استمرار نیافت. با این حال كافكا هیچ گاه به طور كامل از میراث یهودی و به خصوص تلمود ( متون ادبی مربوط به دین یهود ) فاصله نگرفت. او سپس در دانشگاه آلمانی زبان "كارل فردیناند" در رشته ی حقوق مشغول به تحصیل شد كه این امر در ابتدا با زندگی روحی و علائق ادبی او چندان سازگار نبود. در دوران دانشجویی با نویسنده ی یهودی دیگری به نام "ماكس برود" آشنا شد كه بعدها زندگی نامه نویس كافكا شد. و رمانی به نام " پادشاهی افسون شده عشق" درباره ی شخصیتی به نام "گرتا" نوشت كه در واقع برگرفته از زندگی كافكا بود.
............
كافكا در سال 1906 با مدرك دكترا در رشته ی حقوق فارغ التحصیل شد و یك سال را به صورت كارآموزی در دادگستری گذراند و بعد برای همیشه آن را كنار گذاشت. در سال 1907 در یك شركت بیمه استخدام شد و از آنجا كه این شغل فراغت بیشتری را برای كافكا باقی می گذارد، تا سالهای آخر عمر به عنوان « كارمند غمگین ادراه ی بیمه » باقی می ماند. كافكا در این شغل به ترفیعاتی هم دست یافت تا جایی كه در غیاب رئیس، اداره ی شركت به عهده ی او سپرده می شد.
با این حال پدر كافكا كه خود مردی جدی و پرتلاش بود از كافكای جوان انتظار داشت كه اوقات فراغتش را به كار كردن در كارخانه ی نساجی بپردازد و كافكا هم كه قدرت مخالفت، به خصوص با پدرش را نداشت با بی میلی هر چه تمامتر آن را پذیرفت. این موضوع خود باعث نابسامانی هر چه بیشتر كافكا می شد و در نهایت او را به سوی خودكشی یه عنوان تنها راه گریز سوق داد.
در سال 1911 به اتفاق "ماكس برود" به كشورهای فرانسه، ایتالیا و سویس سفر كرد و با "تئاتر ئیدیش"( صورتی از زبان آلمانی با حروف عبری) آشنا شد. در 12 اوت 1912 در خانه ی دوستش، برود با "فلیسه بوئر" دیدار كرد كه این دیدار منجر به دوستی نسبتا ً طولانی و رد و بدل كردن تعداد زیادی نامه و كارت پستال شد. كافكا و فلیسه در طی این دوره دو بار با هم نامزد شدند اما هیچ یك منجر به زندگی زناشویی نشد. كافكا برخلاف فلیسه و به رغم نامزدی اش در سال 1919 با دختری یهودی به نام "ژولی هوریزك"، تا پایان عمر مجرد باقی می ماند! اگر چه بنا به اعتراف "گرته بلوخ" و به تایید "ماكس برود"، فرزندی كه گرته در سال 1914 به دنیا آورده و هفت سال بعد در سال 1921 مرده بود از فرانتس بوده اما از آنجا كه گرته برای این امر دلایل كافی و قانع كننده ارائه نداده و با توجه به ساختار فكری و شخصیتی كافكا – گریز از زناشویی و مسائل جنسی به شكلی مرگ آور – و نیز ادامه ی روابط كافكا و گرته و بی خبری كافكا ( بنا به گفته ی گرته ) و دلایلی دیگر، سویه كذب این ادعا به شكلی پذیرفتنی محتمل تر به نظر می رسد.
كافكا به رغم ظاهر آرامش همواره با آشفتگی های درونی و سردردهای عصبی دست به گریبان بود . هر از گاهی مدتی از زندگی اش را در آسایشگاه سپری می كرد تا این كه در سرانجام در 9 اوت 1917 نخستین علائم بیماری علاج ناپذیرش بر او نمایان شد و سالهای مانده ی عمرش را تاحدی تحت الشعاع قرار داد. اما این امر به هیچ وجه موجب قطع ارتباط كامل كافكا با محیط بیرون نشد. او هم چنان به عنوان نویسنده و با حرارتی بیشتر از قبل به نوشتن داستانهایش می پرداخت كه البته در پایان بخشیدن به آنها چندان منظم عمل نمی كرد.
در این ایام مدتی با "ملینا یزنسكا"، یگانه زن غیر یهودی كه كافكا با او ارتباط داشت، طرح دوستی ریخت و در نهایت از تابستان 1923 تا پایان عمر را با دختری لهستانی به نام "دورا دیامانت" كه بیست سال از او كوچكتر بود گذراند. ملینا مترجم آثار كافكا بود و او را می ستود با این حال تنها در كنار دورا بود كه، به اعتراف خودش، لحظاتی از آرامش را در زندگی تجربه كرد. میل به زندگی در او به گونه ای بود كه از پدر خاخام دورا تقاضا كرد كه به آنها اجازه ی ازدواج بدهد و اگر چه این امر مورد موافقت واقع نشد اما "دورا دیامانت" تا آخرین لحظات در كنار كافكا باقی ماند و ارتباطش را با او قطع نكرد به گونه ای كه در مرگ او به شكل تسلی ناپذیری گریست و آخرین شادكامی كافكا این بود كه دورا در روزهای آخر بر بالین او حاضر بود.
"فرانتس كافكا" پس از تحمل مصائب ناشی از بیماری علاج ناپذیر سل سرانجام در 3 ژوئن 1924 برای همیشه پراگ را به خود فرو گذاشت و در گورستان جدید یهودیان این شهر به خاك سپرده شد.
بر گرفته از كتاب؛ « كافكا؛ روایت گر تراژدی مدرن »
مردی مسخ شده ...
mozhgan
05-09-2011, 04:49 AM
تاثیر کافکا در ادبیات ایران
ادبیات فارسی در سده پیش در قالبها، مضامین و زبان خاص خود دست به آفرینش میزد. داستاننویسی و شعر فارسی که به آرامی دستخوش تحول میشدند، بطور نسبی گامهایی جسورانهتر از حوزه سیاست، فلسفه و یا حتا علوم تجربی برمیداشتند.
جهان تنگ روابط گذشته بازتابی طبیعی در اندیشه و روح هنری ایران داشت. آشنایی و رویارویی ایرانیان با دوران مدرن اروپا در خلایی فکری و مادی در حال شکل گرفتن بود. به دلیل نبود تجربه معین در جهان مدرن و آشنایی با ویژگیها و مشکلات مشخص این جامعه، مسلماً راه برهر گونه سطحی نگری نزد ایرانیان اهل نظر و قلم نیز فراهم بود.
آشنایی ایرانیان با علوم و فنون، سیاست و جلوههای هنری غرب در دوره قاجار بطور دردآوری در غیاب مبانی نظری آغاز گشت. آشنایی ایرانیان با دستاوردهای غرب با انگیزه و شتابهای متفاوتی صورت میگرفت.
اما آنچه در اینجا در کانون توجه ما قرار دارد، ورود ونقش فرانتس کافکا (۱۸۸۳–۱۹۲۴) در حوزه ادبیات فارسی است. کافکا در خانوادهای یهودی در منطقه بوهمن در پراگ بدنیا آمد. این منطقه در آن روزگار بخشی از خاک سلطنت دوگانه اتریش و مجارستان بود. وامروزه بخشی از جمهوری چک میباشد. زبان فرهنگی و ادبی کافکا آلمانی بود. پیش از کافکا نیز از این منطقه چهرههای ادبی برجسته دیگری نظیر ریلکه برخاسته بودند.
آشنایی ایرانیان با کافکا
کافکا نخست از سوی صادق هدایت به ایرانیان شناسانده شد. یوسف اسحاق پور درباره شرایط ایران آن دوره مینویسد: «ایرانی که هدایت در آن زیسته همان زمان هم از نفس افتاده بود. به مانند "شعاع آفتاب بر لب بام" میرفت که در تاریکی ناپدید شود، و تنها تیرگیهایش در بوف کور بماند و بس، با بوی نای و پوسیدگیهایش، با کثافت و خرت و پرتهای بی مصرفش.»
باید به سخنان اسحاقپور این مطلب را افزود که بوف کور هدایت به معنای پیوند محکم ما با ادبیات جهانی نیست، حتا مجوزی برای ورود به ادبیات جهانی هم نیست، بلکه زخم ادبی تازهای است که با فشار بر آن (تو بخوان نقد آن) دهان میگشاید. بوف کور هدایت بیان این مطلب است که روح ایرانی دیگر بدون آگاهی التیام نمیپذیرد، آسمان فرهنگی ایران ستاره ندارد، روشنایی گذرایش را مدیون شهابهای سرگردان کوته عمر است.
این موضوع از این جهت دارای اهمیت است که داستاننویسی مدرن ایران در چنین شرایطی در هیئت هدایت در همان آغاز شیفته کافکا شد. این علاقه و شیفتگی نمیتوانست در خلا فکری و بسترهای مناسب ادبی به درکی خلاق از آثار کافکا پی برد. بی شک در زمان آشنایی هدایت با آثار کافکا (آنهم به زبان فرانسوی)، منتقدان اروپایی نیز درکی متناسب با زمانه خود از کافکا ارائه میدادند.
فرامرز بهزاد یکی از مترجمان داستانهای کافکا در اینباره میگوید: « در آن موقع یعنی در زمانیکه هدایت مقاله خود را مینوشت در اروپا نیز برداشت دیگری از کافکا و آثار کافکا وجود داشت. و طبیعتاً از این امر هم هدایت تاثیر گرفته است و در "گروه محکومین" این مقاله را نوشته است. اما این مسئله در دهههای بعد یعنی با تفسیرهای دیگر که از آثار کافکا صورت گرفت، طبیعتاً تغییر کرد. الان برداشت با برداشتهای آن زمان خیلی فرق میکند. بدین خاطر نمیتوان گفت که برداشت اش درست بوده ویا غلط بوده، بلکه باید گفت که در واقع متعلق به زمان خود بوده است.»
ولی میان برداشت اهل ادب ایران و غرب باید تفاوتی ماهوی قائل شد. همزیستی متقابل میان نقد و اثر ادبی در غرب امری همگون و متقارن بود. در جامعه فرهنگی آنزمان ایران که داستان نویسی مدرن هنوز جایی برای خود باز نکرده بود، طبیعتاً انتظار نقد این ژانر نوپا در ایران بیهوده به نظر میرسید.
هدایت در نخستین سطرهای مقاله خود به نام "پیام کافکا" مینویسد: «نویسندگان کمیابی هستند که برای نخستین بار سبک وفکر و موضوع تازهای را به میان میکشند، بخصوص معنی جدیدی برای زندگی میآورند که پیش از آنها وجود نداشته است– کافکا یکی از هنرمندترین نویسندگان این دسته به شمار میرود.»[1]
این مقاله بحث انگیز که به لحاظ زبانی نیز ارزشمند است، هدایت به وجوه آشکار وپنهان در داستانهای کافکا میپردازد. بسیاری از مشاهدات هدایت در این مقاله هنوز معتبرند، اما مشکل اساسی عدم توجه هدایت به دو بافت متفاوت فکری و سنت ادبی متنافر است. هدایت به زمینههای مکانی و زمانی شکل گیری آثار کافکا اشاره دارد، اما به زمینههای فلسفی و سیر دورههای ادبی در اروپا توجه کافی نمیکند.
فضا، شخصیتها، زبان و مولفههای داستانی تنها نتیجه صرف شرایط مکانی و زمانی نیست، بلکه تبلور تاریخی فرهنگی است که یکسره با جهان ایرانی هدایت در تعارض است.
محمود فلکی: «عجیب است كه توجه ایرانیان و یا روشنفكر و نویسندگان ایرانی به كافكا معطوف میشود.»[/
محمود فلکی یکی از کارشناسان کافکا در اینباره میگوید: «زمانی هدایت با کافکا آشنا میشود که در واقع دهه بیست شمسی است. و شروع به ترجمه آثار کافکا میکند. البته هدایت قبلاً بوف کور را نوشته است که ارتباطی با آثار کافکا ندارد و بیشتر متاثر از آثار دیگر نویسندگان غربی است. ولی این نوع به اصطلاح دریافت از کافکا به عقیده من عجیب است. چون جهان کافکا بطور کلی متفاوت از جهان روشنفکر ایرانی آن زمان است. چون کافکا در زمانی زندگی میکرده است که جامعه مدرن غرب، زندگی سکولار را سدههاست که پشت سر گذاشته و تازه درگیر شده است به خرد ابزاری که جامعه را به سمت مطلق گرایی پیش میبرد، در حالیکه در جامعه ایران و روشنفکر ایرانی نه هنوز سکولار یعنی زندگی گیتیانه را تجربه کرده و نه هنوز مدرنیته به معنای واقعی کلمه در ایران شکل گرفته است. و این واقعاً عجیب است که توجه ایرانیان و یا روشنفکر و نویسندگان ایرانی به کافکا معطوف میشود.»
کافکا و سرپیچی از ایدئولوژی
گرچه آشنایی ایرانیان با کافکا در همان آغاز آلوده به برخی سطحی نگری و محدودیتهای تاریخی بوده است، اما در نزد هدایت این مسئله به خوبی روشن گشته بود که از کافکا نمیتوان سرمایهای ادبی برای احزاب و جمعیتهای سیاسی ساخت.
وی در پاسخ به حزب توده و رهبران نظری آن، که آثار کافکا را منفی ارزیابی میکردند، و آنرا در مخالفت با ادبیات بالنده و پیشرو میدانستند، مینویسد: «این پیام هرچه میخواهد باشد، مطلبی که مهم است،صدای تازهای در آمده و به آسانی خفه نمیشود. کسانی که برای کافکا چوب تف****** بلند میکنند، مشاطههای لاشمرده هستند که سرخاب و سفیدآب به چهره بی جان بت بزرگ قرن بیستم میمالند. این وظیفه کارگردانها و پامنبریهای "عصر طلایی" است. همیشه تعصب ورزی وعوام فریبی کار دغلان و دروغزنان میباشد. عمر کتابها را را میسوزانید و هیتلر به تقلید او کتابها را آتش زد. اینها طرفدار کند و زنجیر و تازیانه و زندان وشکنجه و پوزبند و چشم بند هستند. دنیا را نه آنچنان که هست، بلکه آنچنان که با مافعشان جور در میآید، میخواهند به مردم بشناسانند و ادبیاتی در مدح گندکاریهای خود میخواهند که سیاه را سفید و دروغ را راست و دزدی را درستکاری وانمود کنند، و لیکن حساب کافکا با آنها جداست.»[2]
هدایت این سبک داستان نویسی را که تن به ذلت هیچ ایدئولوژیی نمیدهد از کافکا آموخته بود. و در این راستا، راست و چپ برای او یکسان بود.
م. ف. فرزانه در کتاب خود به نام "آشنایی با صادق هدایت" مینویسد: «صادق هدایت نه حسینقلی مستعان بود و نه حجازی و دشتی. صادق هدایتی که زمینه فرهنگی را آنقدر بکر یافته بود که به هر چه جنبه معنوی داشت دست میانداخت، دنبال شهرت روز نبود و مثل کافکا، تاثیر "آب زیرکاه" و پردوام را میجست، گول "تفقدات" بی پایه را نمیخورد. (...) در این موقع هدایت لقمه ی دندان شکن شد و در حلق استراتژهای جامعه شناس گیر کرد و آنها احساس خفقان کردند، جانشان به لب رسید و برای حفظ منافع متشنجشان افتادند به جان او تا دندهاش را نرم کنند، هدایت را با تمام قوا کوبیدند واز هیچگونه ضربه باز ننشستند.»[3]
اما از آنجایی که ایدئولوژی گریزی کافکا ریشه در درک عمیق وی از تحولات نظری در قرن نوزده ام و اوایل قرن بیستم داشت، رابطه وی با سنت دینی خود نیز به گونهای انتقادی بود. اما همین پیشزمینههای متفاوت فرهنگی و تاریخی در مورد هدایت سبب شد که او با لغزش به ناسیونالیسم کور دست به طرفداری از سنت گذشته ایران به گونهای ایدئولوژیک زند.
جالب اینکه تاثیرات کافکا تنها به ادبیات و ادبیان محدود نمیشود، بلکه اهمیت نظری وی و وجود ترجمههای آثارش به متفکران نیز اجازه میدهد که از طریق کافکا به طرح موضوعات خود به پردازند. یکی از نمونههای جدید و مثبت در این زمینه بررسی آرامش دوستدار از ساختار داستان کافکا با عنوان "برادرکشی" است. دوستدار در این بررسی مختصر به نتیجه میرسد که چگونه اندیشه ورزی و طرح پرسش در ادبیات ممکن و متصور است.[4]
کافکا و زمینههای طرح نقد ادبی در ایران
ولادیمیر ناباکوف، یکی از منتقدان معروف آثار کافکا
تاثیر آثارکافکا فقط در زمینه ادبیات داستانی و اندیشه نیست، بلکه در کنار ترجمه و نشرآثار وی، که در مورد برخی از داستانها به چند ترجمه مختلف هم میرسد، ما با نقدهای فراوانی درباره داستانهای کافکا نیز مواجهیم. این نقدها که بیشتر ترجمه تا تالیف اند، بطور غیر مستقیم به رشد نقد ادبی در ایران یاری رسانده اند. نقدهای برجسته از نویسندگانی نظیر ناباکوف، آدورنو، والتر زوکل، اریش هلر وغیره همه بطور مستقیم و غیرمستقیم در خدمت تناوردگی نقد ادبی در ایران بوده است.
در واقع حتا کسانی که دغدغه اصلی شان نقد آثار کافکا بطور مشخص نبوده، و بیشتر خواهان نشان دادن اسلوبها و تئوری ادبی بوده اند، به خاطر فراهم بودن بستر مناسب، که همانا وجود تقریباً تمامی داستان مهم او میباشد، به کافکا متوسل شدهاند.
به این اعتبار و تنها به خاطر حضور ادبی کافکا در ایران نقدهای ادبی نو رواج یافتند و زمینه شناخت بیشتر با موضوعات جدید، از قبیل بحران زبان، تئوری گوناگون پیرامون داستان کوتاه وبلند، مشکلات فردیت در دوران پسا روشنگری، نقد سنت از طریق بکارگیری آن و صدها مطلب دیگر را فراهم ساختند.
تاثیر ماندگار کافکا در ایران
بی شک ارزش والا و منحصر به فرد هدایت در داستان نویسی مدرن فارسی به کافکا نیز کم و بیش سرایت کرده است. معرفی کافکا از طریق مهمترین نویسنده ایرانی یعنی هدایت نمیتوانست بدون پیامد باشد ولی بیش از آن، تاکید هدایت بر خویشاوندی ذهنی خود با کافکا، استقبال علاقمندان داستان خوانی و اهل ادب از کافکا را صد چندان کرد. مسلماً ویژگی و کیفیت ارزشمند داستانهای کافکا نقش بزرگی در اینباره داشته است، ولی در مقایسه با دیگران نویسندگان همطراز جایگاه کافکا در ایران رفیع تر به نظر میرسد.
دورهای طولانی لازم بود تا که استقلالی در درک و فهم آثار کافکا بدون توجه به نظرات هدایت و یا حتا در مخالفت با آن شکل گیرد. یکی از چهرههای بنام داستان نویسی ایران بهرام صادقی است، که در داستانهای خود به لحاظ فضاسازی، خلق شخصیتها، بکار گیری طنز تلخ و گزنده بیتاثیر از کافکا نبوده است.
محمود فلکی با اشاره به شرایط جدید درباره بهرام صادقی می گوید: «تاثیر کافکا بر روی بهرام صادقی نکات مختلفی را در برمیگیرد. همانطور که اشاره کردم یکی از شگردهای کافکا این است که خواننده را در همان آغاز غافلگیر میکند و یکدفعه "گرگور زامزا" از خواب بیدار میشود و میبیند که به یک جانور هیولاوار تبدیل شده و یا "یوزف ک." از خواب که بیدار میشود، یکدفعه دستگیر میشود. در همان سطر اول این مطالب نشان داده میشود. این را ما درکارهای بهرام صادقی هم مرتب این مسئله را میبینیم. بطور مثال در "ملکوت" اولین جمله اینست که آقای مودت یکدفعه جن در جسم اش حلول میکند و یا در داستان دیگری به نام "با کمال تاسف" در آن شخصی یکدفعه در روزنامه خبر تسلیت خودش را میخواند، یعنی خودش مرده واز آن بی خبر است. اینها فضاهایی است که ما در آثار بهرام صادقی میبینیم. اما این به معنای تقلید صادقی از کافکا نیست. صادقی تا آن حدی از داستاننویسی بوده که زبان خاص خود را پیدا کند. اما فضایی را که ایجاد کرده در بسیاری موارد کافکایی است.»
درباره رابطه میان هدایت و کافکا بسیار گفته و نوشته اند. اما کافکا تنها محبوبیت خود در ایران را مدیون هدایت نیست، بلکه بخشی از کج فهمیها، نسبتها وبرداشتهای اشتباه از کافکا را نیز میتوان به حساب هدایت گذاشت. ولی آنچه بیشتر شگفتی آور است پیشداوریهای کنونی وقرائتهای یکسره ذهنی وخطا از کافکا است. برخی منتقدان در ایران "کافکا" میخوانند ولی "هدایت" تفسیر میکنند. نیست انگاری، نومیدی، بدبینی و مرگ به کافکا نسبت داده میشود و رد پای آن در کارهای هدایت، بهرام صادقی و گلشیری با سماجت دنبال میشود.
فهم مستقل و تفسیرهای جدی از کافکا چندی است که در ایران شروع شده است، اما تنها با بلوغ جامعه ادبی ایران میتوان از پیشداوری و کینه توزیهای ایدئولوژیک نسبت به کافکا دوری جست.
[1] صادق هدایت، پیام کافکا مقدمهای بر گروه محکومین، ترجمه حسن قائمیان. انتشارات جاویدان، سال ۱۳۴۲، ص ۹.
[2] همانجا. صص ۱۲و ۱۳ . در اینباره همچنین می توان به کتاب "صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت" نوشته محمدعلی همایون کاتوزیان اشاره کرد. کاتوزیان بطور مبسوط در فصل نهم کتاب به نظرات حزب توده و احسان طبری درباره ادبیات معاصر و تلقی طبری از "هنر سرزنده و امیدوار" می پردازد.
[3] م. ف. فرزانه، آشنایی با صادق هدایت. نشر مرکز. ساال ۱۳۷۲ . صص ۳۴۶ و ۳۴۷ .
[4] آرامش دوستدار. درخشش های تیره. چاپ سوم. کلن سال ۱۳۸۶.
mozhgan
05-09-2011, 04:50 AM
تجلیهای زندگی فکری کافکا: دربارهی «پندهای سورائو»
پیکر فرانتس کافکا در یازدهم ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان یهودیان پراگ برای همیشه زیر خاک قرار گرفت اما از آن تاریخ تاکنون دنیای ادبیات نتوانسته است آثار او را به فراموشی بسپرد؛ روز به روز و سال به سال نه تنها از ارزش و اعتبار او کاسته نمیشود که بهواسطهی تفسیرها و تحقیقات گوناگون و مفصل در مرتبهی والاتری از اهمیت قرار میگیرد و بهعنوان یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم ستایشگران افزونتری مییابد. هنوز که هنوز است پژوهشگران فراوانی روی آثار کافکا کار میکنند. بهعنوان مثال، اخیراً عدهای پیدا شدهاند که ویرایشی را که «ماکس برود» از برخی نوشتههای کافکا ارائه کرد دارای اشکالاتی دانستهاند و درصدد اعمال ویرایشی جدید و علمیتر بر این آثارند. نمونهی دیگر از تلاش برای ارائهی نسخهای منقح از نوشتههای کافکا کتابی است که «روبرتو کالاسو»، نویسنده و ناشر ایتالیایی، در سال ۲۰۰۴ باعنوان «پندهای سورائو» منتشر کرد، و اکنون چند روزی است که با ترجمهی «گیتا گرکانی» و بههمت انتشارات کاروان در اختیار دوستداران ایرانی این نویسندهی چکتبار نیز قرار گرفته است.
در چهارم سپتامبر ۱۹۱۷ پزشکان بیماری سل کافکا را تشخیص دادند و چندی بعد او با دریافت مرخصی از شرکت بیمهی سوانح کارگری، که از ۱۹۰۷ تا زمان بازنشستگی در ۱۹۲۲ کارمند آن بود، به خانهی خواهرش «اوتلا» در روستای «سوارئو» (یا به تلفظ صحیحتر: تسورائو) رفت و تا آوریل ۱۹۱۸ را در آنجا به استراحت گذراند. دوری از فلیسه بائر (که مسائل نامزدی با او سالها کافکا را رنج داده بود)، خانواده و محدودیتهای آن و نیز الزامات شغلی فضای ذهنی آسودهای برای کافکا رقم زد و باعث شد این هشت ماهی که در سورائو گذشت یکی از خوشترین ایام برای نویسندهی تنرنجور باشد.
طبیعت زیبا و هوای پاکیزهی آنجا حتا اجازه نداد که نشانههای بیماری مزمن کافکا نمود بارزی داشته باشد و وضع سلامت او در آن مدت تقریباً رو به راه بود. کافکا طی این مدت دست به تجربهای تازه زد و آن نوشتن قطعات بسیار کوتاه فلسفی و تمثیلی بود. این نوشتههای کوتاه، یا بهقولی خدنگاندازیها، در ورقهای نازک به ابعاد ۱۴/۵ در ۱۱/۵ سانتیمتر نوشته شده است و هر قطعه شمارهای بر پیشانی دارد. این شمارهها ترتیب نوشته شدن هر یک از پندها را مشخص میکند. سالها پیش ماکس برود در روند انتشار آثار برجای مانده از دوستاش این پندها را نیز منتشر کرد اما چون کافکا نامی برای آنها نگذاشته بود مجبور شد خود نامی برای آنها برگزیند.
این نام «تاملاتی بر گناه، رنج، امید و راه راستین» بود که اشارهای به مضامین اصلی یادداشتهای سورائو داشت. نکتهی مهمتر این است که ماکس برود این پندها را نه بهطور مجزا که بهصورت متوالی انتشار داد.
باری، روبرتو کالاسو روزی بهطور اتفاقی در کتابخانهی «نیو بودلیان» آکسفورد به نسخههای اصلی این یادداشتها دست یافت و به دلایلی که در مقدمه و موخرهی کتاب شرح داده است تصمیم گرفت این نوشتهها را مجدداً و البته با همان شکل ظاهری متن دستنویس منتشر کند: «اگر این قطعات پشت سر هم چاپ شود، کمابیش بیست صفحه را اشغال میکنند و تقریباً دچار اختناق میشوند – زیرا هر قطعه یک جملهی حکیمانه، بهمفهوم ******کهگاردی، است، یعنی موجودی مجزا که برای اینکه نفس بکشد باید فضای پیراموناش خالی باشد... این نوشتهها را که مثل تکههای شهابسنگ در زمینی بایر افتادهاند باید دقیقاً به همان شکلی خواند که کافکا به آنها داده».
«پندهای سورائو» شامل صد و نه یادداشت است که هیچ یک بیش از چند سطر نیستند. این یادداشتها پیش و بیش از آنکه شبیه جملات قصار معمولی باشند نوشتههایی سرتاسر ابهام و پیچیدگیاند و میتوان آنها را نه یک پیام و پند عمومی که جستارهای کوتاه شخصی دانست. البته این موضوع به هیچ عنوان از ارزش فلسفی و ادبی این یادداشتها نمیکاهد. اصولاً کافکا نویسندهای است که بیش از مخاطب بیرونی با دغدغههای درونی خودش درگیر بوده و به آنها اهمیت میداده است. فکری، طرحی، پرسشی ذهن حساس او را درگیر خود میکرده و او برای اینکه از شر غوغای درون خلاصی یابد آن را بر روی کاغذ میآورده است.
کافکا اصراری بر این نداشته که جوری بنویسد که دیگران بهراحتی بتوانند به عمق نوشتههایاش راه یابند زیرا، همانطور که گفته شد، بیشتر یادداشتهای او، دستکم در مرحلهی اول، خصوصی است. اکراه کافکا از چاپ کتابهایاش در زمان حیات و نیز وصیتاش برای سوزاندهشدن همه نوشتههایاش پس از مرگ او حجت قاطعی است براین ادعا. دیریاب بودن بسیاری از نوشتههای کتاب «پندهای سورائو» درست به همین علت است.
به تعبیر خود کافکا این یادداشتها درحقیقت «تجلیهای زندگی فکری» اوست (پند شمارهی ۳۱ کتاب حاضر). اینگونه است که برای راهیابی به جهان پنهانشده در پشت این یادداشتهای کوتاه باید حوصله و تامل داشت و با هر یادداشت به مثابهی یک متن مستقل برخورد کرد. «پندهای سورائو»، بهرغم حجم اندکاش، از آن کتابهایی نیست که آن را دست بگیریم و در یک نشست بخوانیم. باید در هر بار مراجعه چند یادداشت را از نظر گذراند و سپس در آنها تعمق کرد تا بالاخره روزنهای به جهان بیکران معناهای نهفته یافت. درک این یادداشتها به تبیین بهتر جهان داستانی کافکا میانجامد و مخاطبی که بتواند با «پندهای سورائو» ارتباط برقرار کند احتمالاً به ادراک و شناخت بهتری از داستانهای کوتاه و رمانهای کافکا، نظیر «مسخ» و «محاکمه»، خواهد رسید.
نکتهی مهم دیگر در برخورد با این یادداشتها، و اصولاً نوشتههای کافکا، این است که آنها، همچون ماهی که از میان انگشتان دست میلغزد، از تفسیر میگریزند و این پارادوکسی است که ضلع دیگر آن را تفسیرپذیری بیپایان نوشتههای کافکا شکل میدهد. میتوان اینگونه به ماجرا نگاه کرد که هر یک از پندهای سورائو برای هر مخاطبی پیام ویژهای دارد که ممکن است با پیام مخاطب دیگر متفاوت، متناقض یا متشابه باشد.
هرگونه تلاش برای ارائهی تفسیر واحد از این گزینگویههای کافکا ارزش آنها را پایین میآورد زیرا: «موضوعی واحد را میتوان از زاویههای مختلفی دید، مثلاً، سیب: از نگاه پسربچهای که گردن کشیده تا به سیب روی میز نگاهی بیاندازد، و از نگاه صاحبخانه که سیب را برمیدارد و به دست مهمان میدهد» (پند ۱۱/ ۱۲ کتاب). «پندهای سورائو» همچنین فرصت مغتمنی است برای شناخت روحیات و اعتقادات مذهبی کافکا، زیرا کافکا، که معمولاً به ندرت عقاید مذهبیاش را بروز داده، در این یادداشتها بهکرات از دغدغههایی نظیر عرفان، خدا، گناه، بهشت و ... سخن میگوید. مطالعهی «پندهای سورائو» پیشنهاد مناسبی است برای همهی دوستداران کافکا.
mozhgan
05-09-2011, 04:51 AM
جلو قانون
جلو قانون دربانی ايستاده است. به اين دربان، مردی روستايی نزديک میشود و درخواست ورود به قانون را میکند. اما دربان میگويد که فعلآ نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد کمی به فکر فرو میرود و بعد میپرسد که در اين صورت آيا بعدآ اجازه ورود خواهد داشت؟ دربان میگويد: «امکانش هست، ولی نه حالا»! چون در قانون مانند هميشه باز است و دربان به کناری میرود، مرد خم میشود تا از ميان در، داخل را ببيند. وقتی دربان متوجه میشود، میخندد و میگويد: «اگر خيلی به وسوسه افتادهای، سعی کن بهرغم اينکه قدغنت کردهام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دونپايهترين دربان هستم. تالاربهتالار، جلو هر در، دربانی هست، يکی از ديگری قدرتمندتر. قيافه همان سومين دربان حتی برای خود من هم تحملناپذير است». مرد روستايی انتظار چنين مشکلاتی را نداشته است؛ فکر میکند مگر قانون نبايد هميشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستين بهتن را دقيقتر نگاه میکند، بينی بزرگ نوک تيز و ريش تاتاری کوسه و سياه و بلند او را میبيند، ترجيح میدهد که همانجا بماند تا اجازه ورود بگيرد. دربان چارپايهای به او میدهد و میگذارد که کنار در بنشيند. مرد در آنجا مینشيند، روزها و سالها. سعی بسيار میکند که اجازه ورود بگيرد و با خواهشهايش دربان را خسته کند. دربان گهگاه از او بازپرسیهايی جزيی میکند، از موطنش و از بسياری چيزهای ديگر میپرسد، اما اينها سئوالهايی هستند از سر بیاعتنايی، از آن نوع که اربابها میپرسند، و عاقبت هر بار باز میگويد که نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مرد که برای سفرش چيزهای زيادی همراه آورده است، هرچه را، حتی با ارزشترين چيزها را بهکار میگيرد تا دربان را رشوهگير کند. دربان هم اگرچه همه را میپذيرد اما ضمنآ میگويد: «فقط به اين علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی غفلت کرده ای». طی اينهمه سال، مرد، دربان را تقريبآ بیانقطاع زير نظر میگيرد. دربانهای ديگر را فراموش میکند و اين اولين دربان را تنها مانع ورود به قانون میداند. بر بخت بد خود لعنت میفرستد، در سالهای اول بلند و بی ملاحظه، بعدها که ديگر پير شده است فقط زير لب غرولند میکند. رفتارش بچهگانه میشود و چون طی مطالعه ممتد در اين سالهای دراز ککهای يقه پوستين دربان را هم شناخته است، از ککها هم تمنا میکند کمکش کنند و دربان را از تصميمش برگردانند. عاقبت، نور چشمش ضعيف میشود و ديگر نمیداند که آيا واقعآ اطرافش تاريک میشود يا اينکه چشمهايش او را به اشتباه میاندازند. اما در اين حال، در تاريکی، به نوری خاموشی ناپذير که از در قانون به بيرون میتابد بهخوبی پی میبرد. ديگر عمر چندانی نخواهد داشت. پيش از مرگ، همه تجربههای اين مدت مديد در ذهنش به سئوالی منتهی میشوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره میکند چون ديگر نمیتواند بدن خشکيدهاش را راست کند. دربان ناچار است کاملآ خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت بهزيان روستايی تغيير کرده است. دربان میپرسد: «حالا ديگر چه را میخواهی بدانی؟ واقعآ که سير نمیشوی»! مرد میگويد: «مگر همه برای رسيدن به قانون تلاش نمیکنند؟ پس چرا در اين همهسال هيچکس جز من نخواسته است که وارد شود؟» دربان میفهمد که عمر مرد ديگر به آخر رسيده است، و برای آنکه بتواند صدايش را برای آخرينبار بهگوش او برساند نعره میزند: «از اينجا هيچکس جز تو نمیتوانست داخل شود، چون اين در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش».
*کافکا، فرانتس. جلو قانون، از مجموعهی "پزشک دهکده"، ترجمهی فرامرز بهزاد. تهران: خوارزمی، 1356.
mozhgan
05-09-2011, 04:51 AM
جملاتی از کافکا
نه تنها بعلت وضع اجتماعى, بلكه به فراخور سرشت خودم است كه من آدم تودار, كم حرف, كم معاشرت و ناكام بار آمده ام. نمى توانم اين را از بدبختى خودم بدانم, زيرا پرتويى از مقصد خودم است.
مختصات مرا كسى نمى دانست...
شما همه با من بيگانه هستيد
همه چيز وهم, است .خوانواده, دفتر اداره, دوست كوچه و حتى دورترين و يا نزديكترين زن همه اش فريب است. نزديكترين حقيقت آنست كه سرت را به ديوار زندانى بفشارى كه درو پنجره ندارد
.من اميدى به پيروزى ندارم و از كشمكش بيزارم. آنرا دوست ندارم, فقط تنها كارى است كه از دستم بر مى آيد
من از سنگم. بدون كوچكترين روزنه براى شك و يقين, براى مهر و كينه, براى دلاورى يا دلهره. بطور كلى و جزئى من سنگ گور خودم هستم. تنها مانند نوشتۀ روى سنگ اميد مبهمى زنده است
مسيح نمى آيد مگر هنگاميكه ديگر به آمدنش نياز نباشد. او يك روز بعد از روز موعود مى آيد, نه روز آخر بلكه فرجامين روز خواهد آمد
.محدود بودن كالبد انسانى هراس انگيز است
ما براى زندگى در بهشت آفريده شده بوديم. بهشت براى ما پرداخته شده بود, اما سرنوشت دگرگون شد. آيا چنين تغييرى در سرنوشت بهشت هم روى داده ؟ به آن اشاره اى نشده است....قفسى به جستجوى پرنده اى رفت...
رهايى ما در مرگ است, اما نه اين مرگ.
اين دنياى دروغ و تزوير و مسخره را بايد خراب كرد و روى ويرانه اش دنياى بهترى ساخت.
mozhgan
05-09-2011, 04:52 AM
مروری بر رمان محاکمه
مروری بر رمان «محاکمه» نوشتهی کافکا، ترجمهی علیاصغر حداد
سیدمصطفی رضیئی- منتشرشده در سایت رادیو زمانه
مدام میکوشم چیزی بیان نشدنی را بیان کنم، چیزی توضیحناپذیر را توضیح بدهم، از چیزی بگویم که در استخوانهایم دارم، چیزی که فقط در استخوانهایم تجربهپذیر است. چه بسا این چیز در اصل همان ترسیست که گاهی دربارهش گفتوگو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه چیز، ترس از بزرگترین و کوچکترین، ترس، ترسی شدید از به زبان آوردن یک حرف. البته شاید این ترس فقط ترس نیست، شاید چیزیست فراتر از هر چه که موجب ترس میشود.»
(پشت جلد کتاب. کافکا، نامههایی به میلنا)
دیوارهای رونده
یوزف کا. یک شهروند ساده، مجرد، کارمند عالیرتبهی بانک، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و خود را در یک مخمصه میيابد: آدمهای غریبه دور و برش را پر کردهاند و به او دارند میگویند بازداشت است.
رمان مشهور آقای کافکا، یکی از شاهکارهای ادبیات جهان و البته اثری نیمه کاره، اینگونه آغاز میشود. یک گردباد شکل میگیرد تا همه چیز را درهم خرد کند. یوزف کا. قرار است زندگی عادی خودش را داشته باشد و تا اولین جلسهی بازجویی، اتاق کنار اتاق کارش بدل به محل کاری برای او میشود، تا چیزی مخل زندگی عادی او و البته کار بانک نباشد.
از فصلهای بعد از بازجویی اولیه، در دفتر خود در بانک به کار مشغول است. زندگی عادیست. همه چیز عادیست. اتفاق خاصی نمیافتد. و محکامه دارد روند عادی خودش را طی میکند. محاکمه نیست و همه جا هست. دیوارهای نامرئی میرویند و نفس برای یوزف کا. هر بار دردناکتر بالا میآید. او درهم شکسته، آشفته و ناآرام، در دریایی توفانی محاکمهيی دست و پا میزند که اتهام مشخصی علیه او عنوان نشده. او متهم است، محاکمه واقعیست.
دریای سیاهپوش استعارهها
کا. گفت: «تفسیری غمانگیز. دروغ به آیین جهان بدل میشود.» (صفحهی ۲۱۳ کتاب)
چینش کتاب حیرتانگیز است. شما در حال خواندن یک رمان ساده نیستید. این را آقای کافکا از همان فصل اول خوب به شما میفهماند. پاراگرافهای توصیفی کتاب، بیخودی چیزی به شما نمیگویند. هر چیزی با دقت در جای خود قرار گرفته است. انگار کافکا جدی در حال انجام یک عمل جر احی بر روی کلمات و جملات کتابش است.
فصل اول، در پسزمینهی حیرت و شگفتی یوزف کا.، که چرا بازداشت است؟ تصویرپردازی خارقالعادهیی را هم نشان میدهد. از توصیف سادهی اتاق، تا کارهایی که دیگران انجام میدهند، تا آن سه مرد با لباسهای کاملا رسمی که رو به دیوار در حال تماشا هستند تا... کافکا به هر جهت چشم دوخته و روندی پیش گرفته که خواننده را به یک اصل مسلم برساند؛ استعاره.
کتاب دریاییست از استعاره. یک هزارتوی پیچ در پیچ که هر رمزگشایی، شما را به یک رمز جدید میرساند. کافکا قدم به قدم، نگران از اینکه منظورش را میفهمید یا نه، همراه شماست. یک همراه نامرئی که رمانی عجیب برایتان پخته. آدمهای رمان عادی رفتار نمیکنند، زندگی روال عادی – و غیرعادی – خودش را دارد. اما بقیه... آدمها از هم میترسند. این را گفتوگوی صاحبخانهی وحشتزده از خشم مستاجر را در همان اولین فصل میتوان دید. همه چیز طوری است که انگار یوزف کا. دارد کابوس میبیند؛ یک کابوس ترسناک: خودش را میبیند، در حال محاکمهی خویش.
تنها در میان بقیه
یوزف کا. طبیعیترین انسان درون اثر است. هیچ کس دیگری خوی انسانی ندارد. یا مانند معاون مدیرکل بانک، حیوانیست درنده. یا مانند عمو لنی، موجودی مفلوک، وحشتزده و ناتوان. یا مانند آقای وکیل، یک هیولای واقعی. یا مانند کارمندان دادگاه، عروسکهای خیمهشب بازی. یا مانند زنان داستان، همه هرزه، که یا از آنها سوءاستفاده میشود، مثل زن دربان دادگاه، یا خود را به آدمهای دیگر تحمیل میکنند، مانند لنی، معشوقه و خدمتکار آقای وکیل.
هیچکسی خودش نیست. کا. ترسیده است، نمیداند باید چه کند. محیط او را درهم کوفته. او جذب شده. یا قرار است جذب بشود. همه در خدمت دادگاه هستند، یا قاضی، یا وکیل، یا متهم، یا کارمندان دادگاه. همه مبهوت دادگاه هستند. دادگاه همه چیز است. یوزف کا هنوز کاملا تسلیم نیست. یوزف هنوز دارد دست و پا میزند. بقیه تعجب کردهاند، آخر چرا؟ کار یوزف برای همه عجیب است. او مثل بقیه نیست. او با بقیه نیست.
ناقوسها برای کا.
کافکا آدمی برای زمانهی خویش نبود. با خانه مشکل داشت. درس خواند و دکتری حقوق خویش را گرفت. در هنگام تحصیل، حلقهی ادبی خودش را یافت. ماکس برود همیشه بهترین دوستش بود. سالها در یک موسسهی بیمه کار کرد و از بیماری سل مرد. هنوز میانسال هم به حساب نمیآمد.
جامعه برایش سنگین بود. زندگی دیگران را نمیفهمید. نابغه بود و از زمان خودش جلوتر. «محاکمه» به نوعی داستان کابوسهای زندگی اوست. اما این تنهایی کافکاوار، رمان را به کدام سمت هدایت میکند؟ رمز اصلی اثر چیست؟ کلید طلائی گشودن کتاب، کجا پنهان شده است؟
اکثر بحثکنندگان آثار کافکا، نقشهی هزارتوی لبریز از استعاره و تصویرهای غریب نوشتههای او را جامعهیی میدانند که کافکا هر روز شاهد آن بود. جامعه همه چیز را به یک عذاب تبدیل میکند. از تو جواب میخواهند. برای همه چیز و همه جا. برای بودن. نفس کشیدن. برای وجود داشتن. به عنوان یک انسان، یک فرد، به عنوان یک عضو، همیشه زیر ذرهبینها هستی، همیشه.
ولی این شاید فقط لایهی ظاهری اثر باشد. چیزی که در اثر چشمگیر است، نقش گناه و جرم است. گناهی کاتولیکوار: انسان گناهکار به دنیا میآید، به خاطر گناه نخستین و گناهکار از دنیا میرود، به خاطر انبوهی از لحظات نفسکشیدن. حاصل این نوع تفکر زجر است و این زجر در لابهلای کتاب خوب خودش را نشان میدهد.
یوزف کا. یک شخصیت مذهبی نیست. به دادگاه تعلق ندارد. او را میخواهند، تحت فشار قرار میدهند، دنیا را برایش سرد میکنند، تا خود را تسلیم کند. تا آن آخرین فصل پایانی کتاب، جایی که از خود هیچ قدرتی نشان نمیدهد. حتا حاظر است خود همه چیز را تمام کند.
یوزف کا. سرنوشت هولناکی دارد و خطوط غمگینی را برای خوانندهاش به ارث میگذارد:
با خود گفت: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر میآید...» و یکنواختی گامهایش با گامهای آن دوی دیگر، فکرش را تایید کرد: «تنها کاری که در این لحظه از دستم بر میآید، این است که تا آخر کار شعور آرام و نظمدهندهی خود را حفظ کنم. همیشه میخواستم با بیست دست به دنیا چنگ بزنم، آن هم به قصدی ناصواب. این کار نادرست بود.
آیا بهجاست که نشان دهم از این محاکمهی یک ساله هم درسی نگرفتهام؟ بهجاست که کارم به عنوان انسان کودن به پایان برسد؟ بهجاست به حق دربارهام بگویند که میخواستم محاکمه را در آغاز به پایان برسانم، و حالا در پایان میخواهم آن را از نو شروع کنم؟ نمیخواهم دربارهام چنین چیزی گفته شود. ممنونام از اینکه این آقایان تقریبا لال و نفهم را در این راه همراهم کردهاند و بیان گفتنیها را به خودم واگذاشتهاند.» (صفحهی ۲۱۷)
یوزف کا. محکوم به دنیا آمد و محکوم زندگی کرد. محکوم ِ زندگی کردن. محکوم ِ نفس کشیدن. گناهی بزرگتر از این مگر هست؟
«محاکمه» در ایران
نشر ماهی نشر معتبری است. مدتی است دست به انتشار کلاسیکهای آلمانی زبان میزند و مجموعهای چشمنواز به دست خوانندهگان خود میرساند. این نشر به ویرایشهای سالم و چاپ تمیز کتابهایش معروف است.
علیاصغر حداد مترجمیست نامآشنا که با نشر ماهی نامش به کافکا ختم میشود. «داستانهای کوتاه کافکا» (چاپ اول ۱۳۸۴) را با این نشر کار کرد؛ کتابی که فروش خوبی داشت. ترجمهی تازهی «محاکمه»ی کافکا را در بهار امسال به بازار فرستادند که در میان صفحههای ادبی روزنامهها، مجلات، و سایتها به خوبی دیده شد.
کار او یک سر و گردن بالاتر از ترجمههای دیگر «محاکمه»ی کافکا است و همچنین با پیوستهایش، یعنی «فصلهای ناتمام»، و همچنین «بخشهایی که نویسنده حذف کرده است» کتاب را کامل ساخته است.
علیاصغر حداد، هماکنون در حال ترجمهی رمان «قصر» کافکا است. ظاهرا قصد ترجمهی «آمریکا» را هم دارند.
تابلو
... کشیش گفت: «بسیار خوب» و دست کا. را فشرد، «پس برو.» کا. گفت: «ولی نمیتوانم تنهایی در این تاریکی راه را پیدا کنم.» کشیش گفت: «برو به سمت چپ کنار دیوار، بعد در امتداد دیوار به راهت ادامه بده و از کنار دیوار دور نشو، به زودی به یک در خروجی میرسی.»
کشیش چند قدیم دور نشده بود که کا. با صدایی بسیار بلند گفت: «لطفا صبر کن!» کشیش گفت: «صبر میکنم.» کا. گفت: «تو بیش از این با من خیلی مهربان بودی و همه چیز را برایم توضیح دادی، ولی حالا مرا طوری مرخص میکنی که انگار من برایت هیچ اهمیتی ندارم.»
کشیش گفت: «مگر نباید بروی؟» کا. گفت: «خوب، بله، قبول کن.» کشیش گفت: «اول تو قبول کن من چه کسی هستم.» کا. گفت: «تو کشیش زندانی.» و به طرف کشیش برگشت. بازگشت ِ سریعش به بانک آنقدر که ادعا کرده بود ضرورت نداشت. به خوبی میتوانست باز آنجا بماند.
کشیش گفت: «بنابراین من جزو دادگاه هستم. پس چرا باید از تو چیزی بخواهم؟ دادگاه از تو چیزی نمیخواهد. اگر بیایی، تو را میپذیرد، و وقتی بروی، مرخصت میکند.» (صفحهی ۲۱۴)
---------------
محاکمه. فرانتس کافکا. ترجمهی علیاصغر حداد. تهران: نشر ماهی. چاپ اول: بهار ۱۳۸۷
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.