توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غزل و قصیده
R A H A
05-08-2011, 04:15 PM
در اين زمانه ي بي هاي و هوي لال پرست
خوشا به حال کلاغهاي قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ي خود را
براي اين همه ناباور خيال پرست
به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي
چگونه رقص کند ماهي زلال پرست
رسيده ها چه غريب و نچیده مي افتند
به پاي هرز علف هاي باغ کال پرست
رسيده ام به کمالي که جز انا الحق نيست
کمال دار را براي من کمال پرست
هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاريست
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
محمد علی بهمنی
R A H A
05-08-2011, 04:16 PM
آیینه بخت
تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان اینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
ایینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟
شفیعی کدکنی
R A H A
05-08-2011, 04:17 PM
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم ............... نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم........شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد............... دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی................. که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم................. که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیابه صلح من امروز در کنار من امشب............... که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم.................... که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت.......... که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن.......... سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل............... و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
شیخ سعدی
R A H A
05-08-2011, 04:18 PM
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بیکار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
"حافظ"
R A H A
05-08-2011, 04:19 PM
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد
مولانا
R A H A
05-08-2011, 04:19 PM
غزلی از مولانا
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ،درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب،عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین،ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی
بده،بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه،بنه بنشین تا دمی بیاسایی
مرو،مرو چه سبب زود،زود می بروی؟
بگو،بگو که چرا دیر،دیر می آیی؟
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی
مجو،مجو پس از این،زینهار!راه جفا
مکن،مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو،برو که چه کژ می روی به شیوه گری
بیا،بیا که چه خوش می چمی به رعنایی
R A H A
05-08-2011, 04:20 PM
چرا چنین ؟
بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال من ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
چرأت سوال من ، چرا چنین ؟
قیصر امین پور
R A H A
05-08-2011, 04:20 PM
از شرم گنه فگندهام سر در پيش
دارم گنهان ز قطره باران بيش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش
آواز آيد که سهل باشد درويش
وز بار گنه فگنده بودم سر پيش
در خانه خود نشسته بودم دلريش
تو در خور خود کني و ما در خور خويش
بانگي آمد که غم مخور اي درويش
رفت از نظرم سر و قد رعنايش
شوخي که به ديده بود دايم جايش
چندان که زاشک آبله شد بر پايش
گشت از پي او قطره ز نان مردم چشم
چون خود زدهام چه نالم از دشمن خويش
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش
اي واي من و دست من و دامن خويش
کس دشمن من نيست منم دشمن خويش
حقا که همين بود و همينست غرض
پيوسته مرا ز خالق جسم و عرض
فارغ بينم هميشه ز آسيب مرض
کان جسم لطيف را به خلوتگه ناز
پندار دويي دليل بعدست بخط
اي بر سر حرف اين و آن نازده خط
يک عين فحسب دان و يک ذات فقط
در جملهي کاينات بي سهو و غلط
شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
گشتي به وقوف بر مواقف قانع
ابوسعید ابوالخیر
R A H A
05-08-2011, 04:22 PM
ادامه شعر قبل
انوار حقيقت از مطالع طالع
هرگز نشود تا نکني کشف حجب
تابان گشته جمال وجه مطلق
کي باشد و کي لباس هستي شده شق
جان در غلبات شوق او مستغرق
دل در سطوات نور او مستهلک
جز دوست نديد هيچ رو در خور عشق
دل کرد بسي نگاه در دفتر عشق
شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
زان زمزمهام ز پاي تا سر همه عشق
بر عود دلم نواخت يک زمزمه عشق
از عهدهي حق گزاري يک دمه عشق
حقا که به عهدها نيايم بيرون
بستر همه محنتست و بالين همه عشق
ما را شدهاست دين و آيين همه عشق
انالله دلي و چندين همه عشق
سبحان الله رخي و چندين همه حسن
هستند پي قطرهي آبي غمناک
خلقان همه بر درگهت اي خالق پاک
تا آب زند بر سر اين مشتي خاک
سقاي سحاب را بفرما از لطف
زآلودگي نياز با مشتي خاک
دامان غناي عشق پاک آمد پاک
گر ما و تو در ميان نباشيم چه باک
چون جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست
ور عدل کني شوم به يک باره هلاک
گر فضل کني ندارم از عالم باک
مشتي خاکم چه آيد از مشتي خاک
روزي صدبار گويم اي صانع پاک
R A H A
05-08-2011, 04:23 PM
شبگرد
بر آستان تو دل پایمال صد دردست
ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست
هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و اینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست
دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست
چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
که سینه ها سیه از روزگار دم سردست
غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماوردست
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست
سایه
R A H A
05-08-2011, 04:23 PM
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چون به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را!
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ات باشد به از آن که خودپرستی
چون زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
R A H A
05-08-2011, 04:24 PM
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب،در صبح باز باشد
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد
به کرشمه ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محلّ راز باشد؟
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم!نمی گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی!
که شب وصال،کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی،قدم مجاز باشد
R A H A
05-08-2011, 04:25 PM
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم
شهریار
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.