sorna
05-08-2011, 12:01 AM
لحظهاي شگفت در جنگل ابر
رويابيني با چشماني باز
http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/10/29/100865190968.jpg
جام جم آنلاين: بگذار اين بار وارونه زندگي كني. بيهيچ منطقي روي ابرها راه بروي، بخوابي، فصل ديگري را زندگي كني، از دريچه ديگري براي يافتن و پيدا شدن. بيشك تا گم نشوي هرگز پيدا نميشوي. بايد معني گم شدن را بداني تا بتواني معني يافتن و پيدا شدن را بفهمي. مگر غير از اين است. چه ميداني اينك گم شدهاي يا پيدا.
پس شال و كلاه كن، چمدانت را ببند و با ما همقدم شو. اگر هم قصه ما شوي ميبيني كه راه رفتن روي ابرها ديگر كار شاعران، اين خدايگان روياها نيست. قصه نيست. خيال نيست. خواب نيست. اين بار تو به سمت آسمان نميروي. آسمان خود را به زمين ميكشاني. بيهنگام و گاه به گاه. قصه آنجا شيرين ميشود كه نميداني كي گم ميشود و كي پيدا، اما معني را درك ميكني. غافلگيري پشت غافلگيري. چه ميخواهد اين انسان اسير در چنبره روزمرگيها؟
اصل زندگي را همين جا درك ميكني. هم در كفت هست و هم از كفت رفته است. جور ديگري نميشود. فرزند آدمي است ديگر. هنوز به ابتداي قصه ابرها نرسيديم . جاده را به شاهرود كشاندهايم، اما تا «جنگل ابر» فاصله است. شاهرود را به جنگل ميكشانيم. با دو دنياي متفاوت. هيچ شباهتي ندارد.
شاهرود طبع گرم دارد و كويري اما جنگل ابر سرد و با 45دقيقه فاصله. شاهرود را با قصههاي ساده و پيچيدهاش، با همه آرزوهايش كه پشت سر ميگذاري نگاهت دشتي ميشود پر از استپها كه تا افق خود را كشاندهاند. هرچه بيشتر ميروي، هوا خنكتر ميشود. بوي آويشن ميگيري. بوتههاي پوشيده از گلهاي سفيد. انگار كه دانه دانه ابر را به شكل گلبرگهاي سفيد درآوردهاند، به سان كلاهي زيبا و بر سر بوتههاي آويشن كشيدهاند.پرنده نگاه را به دوردست ميفرستي. آنجا كه سرزمين ابرهاست. ابرها سر بر شانه كوهها گذاشته نجواگونه. كاش زبان طبيعت را ميفهميديم. لهجه ابرها و زبان سنگها. يكي نرم ولطيف، يكي سخت و سفت. دنياي اين دو كجا يكي ميشود كه صحنهاي چنين شگفت ميسازند. كوهها و ابرها. ابرها و كوهها. كوهها گم ميشوند در پيچ و تاب ابرهايي كه هي دور كوه ميچرخند و ميچرخند.
ابرها به شيشه ماشين كه ميرسند ميشوند باران. بارانهاي پشت شيشه. تكيه ميدهي به صندليت و دلت شاد ميشود و لبخند روي لب شكوفه ميدهد. پيش كه ميروي درختها هم شكوفه ميدهند. سبز ميشود. يكي، دو تا، هزار تا. به شماره نميآيند كه. اما تا چشم كار ميكند بلوط و چنار است كه ريشه در زمين دوانده و سرشاخه به آسمان كشاندهاست. چشم ميگرداني به دنبال نشانهاي. درخت اورسي بايد تا نويدي باشد براي رسيدن. اورسها آشنايان جنگل ابرند. همنفس با ابرها. مثل ابرها ميخزند روي زمين. هنوز مه شور نگرفته است. پس غليظ نيست اما حريري از ابر گرداگردت را گرفته است. مركز زمين ميشوي. مهماني است ديگر. شبنم روي گونههايت مينشيند. چشمهايت را نوازش ميدهد. غرق باران ميشوي نرم و لطيف. آرامآرام. وارد دنياي خوابهاي شيرين ميشوي.
رويايي در اين سمت جهان در حال شكل گرفتن است. بدون اينكه خواب باشي، رويا ميبيني. با چشمان باز باز. ماهي ميماني درون درياي زيباي پر از ماه و پري. نفس ميكشي زندگي را. پيش از اينكه به اين دنياي رويايي سرك بكشيم و همنفس بوتهها شويم. دنبال محل اقامت هستيم در همسايگي بوتهها و درختها و درختها و بوتهها. آنقدر كه براي يافتن جاي مناسب كمي بايد گشت. مثلا ميشود همسايه زمزمههاي چشمهاي شد. اينجا تا دلت بخواهد چشمه است كه در كار زمزمه است. تنها نيستي. گروههاي زيادي آمدند. گروههاي دانشجويي و گروههاي علمي بيش از هرگروه ديگري. خيلي هم راحت نميتوان اينجا جا پيدا كرد. كم مسافر ندارد.
مسافراني كه سكوت جنگل ابر را با شلوغيهاي بزرگراههاي تهران اشتباه گرفتهاند و با صداي موسيقيهاي مختلف سكوت جنگل را ميشكنند. نه بيشك لهجه ابر را درك نكردهاند. ابرهايي كه به نوازش آمدهاند. اينجا بايد با گروه باشي. رفيق خطر ميشوي اينجا. ميارزد، اما بايد گذر كني. پس پا به پاي دوست قدم بردار. تنها هرگز. همه كساني كه اينجا ميآيند ميدانند جنگل ابر دير سر زبانها افتاد اما وقتي هم ورد زبانها شد، بدجور خاطرخواه پيدا كرد. آنقدر كه زخم به دلش زدند. بگذار كمي استراحت كنيم تا سر درد دل باز كنم. نميخواهيم همين ابتدا تلخ به نظر بياييم. هرچند غم بزرگ است و دردناك.
كمكم زندگي رنگ غروب ميگيرد. چشم چشم را نميبيند. نميشود جاي چشم را به دل داد و به چشم دل ديد. دنياي اينجا وحشي است. قانون خود را دارد. بايد دست به چراغ قوه شد و از نور آن مدد گرفت. اينجاست كه ابرها تمام وجودت را در بر ميگيرند. چراغ و ابر و سايه تو كه روي ديواري از ابر ميافتد. ابر روي هم بالا و پايين ميروند. همه چيز به جوش و خروش ميآيد. سرد است. اگر به اندازه كافي لباس نپوشيده باشي، قنديل بستنت حتمي است.
درست در همان لحظهاي كه مردم شهرهاي مختلف و حتي مردم همين نزديكي يعني شاهرود از گرما به خانههايشان پناه بردهاند وخود را به خنكاي كولر دادهاند تو از سرما به خود ميلرزي. حتي نزديكتر از شاهرود همين كوير خارتوران با آن حيات وحشي دوست داشتنياش. هرچه خاك او داغ، هواي اينجا سردتر است؛ دنياي ابرهاست خنك است و سرد. چند ساعتي از شب كه ميگذرد ابرها چون عروسي دامن چين چين خود را جمع ميكنند و ميروند. تازه درههاي اطراف خود را نشان ميدهند، اما حركت ابرها ادامه دارد. درهها لبريز ميشوند و خالي. خالي ميشوند و پر. كمكم ابرها از آسمان هم دل ميكنند.
اينك درهها تماشايي است هر چند دلتنگ مهتاب است. آسمان لبريز از ستاره ميشود. حالا موقع تلالو آنهاست. سوسوي ستارگان در اين دنيايي ابري. نميدانم چرا هيچ وقت جمع ابر و ستاره يكي نيست. مگر آن زمان كه ستارهها رفتن ابرها را به تماشا مينشينند. ميارزد شب را تا صبح با چشمان باز به تماشا بنشيني.
اينجا جايي براي خوابيدن نيست. دنيا در يك شبانهروز هزار رنگ عوض ميكند. روز كه ميشود بدون اينكه تمام شب حتي يك لحظه چشم روي چشم گذاشته باشي حس ميكني از خواب شيرين برخاستهاي. از آن ابرها كه تو را در برگرفتهاند هيچ خبري نيست. با خودت ميگويي نكند خوابت برده و چنين لحظه شيريني جز رويايي دست نيافتني نبوده است. هرچه چشم ميچرخاني به افقهاي دور از ابرها خبري نيست. جنگل پر از تپه شده است. تپهها با پوشش گياهي انبوه كه گاه تنك ميشوند.
جنگل را به سرازير كه ميكشاني مسير پر ميشود از درختان زالزالك، تمشك و توت فرنگي. چشم ميگرداني. هنوز تشنگيات رفع نشده است. چشمت ميرسد به تپهاي دوردست كه قلعه «ماران» 3000 سال است بر بلنداي آن بارو زده است. صبح كه ميشود ابرها چنان قلعهماران را دربر ميگيري كه بيشك گمان ميبري بازهم با چشماني باز به تماشاي رويايي دست نيافتني نشستهاي. صداي پاي آب را به گوش جان كه بشنوي به آبشار «شرشر» ميرسي. بيراهنما نرو. آبشار در ميان تپهها ميخزد و ميپيچد و زندگي ميآفريند. لحظهاي شگفت براي ماجراجويان. مسير صعبالعبور است و پر از پرتگاه. راه بلد ميخواهد در گروههاي كوچك. هرگز فراموش نكنيد ابرها هرگز خبرتان نميكنند. ميآيند و ميروند.
گفتيم كه زمان آمدن آنها بيگاه است. بنابراين ممكن است همان لحظه كه تو به پرتگاهي رسيده باشي دربرسند و تو حتي نتواني يك قدمي خود را به تماشا بنشيني. پس اگر راه بلد نيستي و با راه بلدي همقدم نشدهاي، هرگز به صداي پاي آبشار فريفته نشو. راه بلد ميداند كه در اين مسير بايد برنامهريزي دقيقي داشت و پيش از آن كه شب شولاي سياهي را به سر و روي زندگي بكشاند خود را به جاي مطمئني برسانيد. يادتان باشد جنگل ابر دنياي حيات وحش است، حيات وحشي با گرازها و خرسها. پس محل اقامت بايد با دقت انتخاب شود.
روشن كردن آتش در چنين شبهايي از واجبات است، اما واجبتر از آن خاموش كردن آتش پيش از ترك محل است. يادت نرود جنگل ابر و جنگلهاي ديگر سرمايه فرزندان توست. تضميني براي نفس كشيدن بدون درد. هر چند اين روزها مار سياه جاده سازي به جانش افتاده است و ميرود تا يكي از بكرترين نقاط و نادرترين مناطق طبيعي كشور را به كام نيستي و نابودي بكشاند.
رويابيني با چشماني باز
http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/10/29/100865190968.jpg
جام جم آنلاين: بگذار اين بار وارونه زندگي كني. بيهيچ منطقي روي ابرها راه بروي، بخوابي، فصل ديگري را زندگي كني، از دريچه ديگري براي يافتن و پيدا شدن. بيشك تا گم نشوي هرگز پيدا نميشوي. بايد معني گم شدن را بداني تا بتواني معني يافتن و پيدا شدن را بفهمي. مگر غير از اين است. چه ميداني اينك گم شدهاي يا پيدا.
پس شال و كلاه كن، چمدانت را ببند و با ما همقدم شو. اگر هم قصه ما شوي ميبيني كه راه رفتن روي ابرها ديگر كار شاعران، اين خدايگان روياها نيست. قصه نيست. خيال نيست. خواب نيست. اين بار تو به سمت آسمان نميروي. آسمان خود را به زمين ميكشاني. بيهنگام و گاه به گاه. قصه آنجا شيرين ميشود كه نميداني كي گم ميشود و كي پيدا، اما معني را درك ميكني. غافلگيري پشت غافلگيري. چه ميخواهد اين انسان اسير در چنبره روزمرگيها؟
اصل زندگي را همين جا درك ميكني. هم در كفت هست و هم از كفت رفته است. جور ديگري نميشود. فرزند آدمي است ديگر. هنوز به ابتداي قصه ابرها نرسيديم . جاده را به شاهرود كشاندهايم، اما تا «جنگل ابر» فاصله است. شاهرود را به جنگل ميكشانيم. با دو دنياي متفاوت. هيچ شباهتي ندارد.
شاهرود طبع گرم دارد و كويري اما جنگل ابر سرد و با 45دقيقه فاصله. شاهرود را با قصههاي ساده و پيچيدهاش، با همه آرزوهايش كه پشت سر ميگذاري نگاهت دشتي ميشود پر از استپها كه تا افق خود را كشاندهاند. هرچه بيشتر ميروي، هوا خنكتر ميشود. بوي آويشن ميگيري. بوتههاي پوشيده از گلهاي سفيد. انگار كه دانه دانه ابر را به شكل گلبرگهاي سفيد درآوردهاند، به سان كلاهي زيبا و بر سر بوتههاي آويشن كشيدهاند.پرنده نگاه را به دوردست ميفرستي. آنجا كه سرزمين ابرهاست. ابرها سر بر شانه كوهها گذاشته نجواگونه. كاش زبان طبيعت را ميفهميديم. لهجه ابرها و زبان سنگها. يكي نرم ولطيف، يكي سخت و سفت. دنياي اين دو كجا يكي ميشود كه صحنهاي چنين شگفت ميسازند. كوهها و ابرها. ابرها و كوهها. كوهها گم ميشوند در پيچ و تاب ابرهايي كه هي دور كوه ميچرخند و ميچرخند.
ابرها به شيشه ماشين كه ميرسند ميشوند باران. بارانهاي پشت شيشه. تكيه ميدهي به صندليت و دلت شاد ميشود و لبخند روي لب شكوفه ميدهد. پيش كه ميروي درختها هم شكوفه ميدهند. سبز ميشود. يكي، دو تا، هزار تا. به شماره نميآيند كه. اما تا چشم كار ميكند بلوط و چنار است كه ريشه در زمين دوانده و سرشاخه به آسمان كشاندهاست. چشم ميگرداني به دنبال نشانهاي. درخت اورسي بايد تا نويدي باشد براي رسيدن. اورسها آشنايان جنگل ابرند. همنفس با ابرها. مثل ابرها ميخزند روي زمين. هنوز مه شور نگرفته است. پس غليظ نيست اما حريري از ابر گرداگردت را گرفته است. مركز زمين ميشوي. مهماني است ديگر. شبنم روي گونههايت مينشيند. چشمهايت را نوازش ميدهد. غرق باران ميشوي نرم و لطيف. آرامآرام. وارد دنياي خوابهاي شيرين ميشوي.
رويايي در اين سمت جهان در حال شكل گرفتن است. بدون اينكه خواب باشي، رويا ميبيني. با چشمان باز باز. ماهي ميماني درون درياي زيباي پر از ماه و پري. نفس ميكشي زندگي را. پيش از اينكه به اين دنياي رويايي سرك بكشيم و همنفس بوتهها شويم. دنبال محل اقامت هستيم در همسايگي بوتهها و درختها و درختها و بوتهها. آنقدر كه براي يافتن جاي مناسب كمي بايد گشت. مثلا ميشود همسايه زمزمههاي چشمهاي شد. اينجا تا دلت بخواهد چشمه است كه در كار زمزمه است. تنها نيستي. گروههاي زيادي آمدند. گروههاي دانشجويي و گروههاي علمي بيش از هرگروه ديگري. خيلي هم راحت نميتوان اينجا جا پيدا كرد. كم مسافر ندارد.
مسافراني كه سكوت جنگل ابر را با شلوغيهاي بزرگراههاي تهران اشتباه گرفتهاند و با صداي موسيقيهاي مختلف سكوت جنگل را ميشكنند. نه بيشك لهجه ابر را درك نكردهاند. ابرهايي كه به نوازش آمدهاند. اينجا بايد با گروه باشي. رفيق خطر ميشوي اينجا. ميارزد، اما بايد گذر كني. پس پا به پاي دوست قدم بردار. تنها هرگز. همه كساني كه اينجا ميآيند ميدانند جنگل ابر دير سر زبانها افتاد اما وقتي هم ورد زبانها شد، بدجور خاطرخواه پيدا كرد. آنقدر كه زخم به دلش زدند. بگذار كمي استراحت كنيم تا سر درد دل باز كنم. نميخواهيم همين ابتدا تلخ به نظر بياييم. هرچند غم بزرگ است و دردناك.
كمكم زندگي رنگ غروب ميگيرد. چشم چشم را نميبيند. نميشود جاي چشم را به دل داد و به چشم دل ديد. دنياي اينجا وحشي است. قانون خود را دارد. بايد دست به چراغ قوه شد و از نور آن مدد گرفت. اينجاست كه ابرها تمام وجودت را در بر ميگيرند. چراغ و ابر و سايه تو كه روي ديواري از ابر ميافتد. ابر روي هم بالا و پايين ميروند. همه چيز به جوش و خروش ميآيد. سرد است. اگر به اندازه كافي لباس نپوشيده باشي، قنديل بستنت حتمي است.
درست در همان لحظهاي كه مردم شهرهاي مختلف و حتي مردم همين نزديكي يعني شاهرود از گرما به خانههايشان پناه بردهاند وخود را به خنكاي كولر دادهاند تو از سرما به خود ميلرزي. حتي نزديكتر از شاهرود همين كوير خارتوران با آن حيات وحشي دوست داشتنياش. هرچه خاك او داغ، هواي اينجا سردتر است؛ دنياي ابرهاست خنك است و سرد. چند ساعتي از شب كه ميگذرد ابرها چون عروسي دامن چين چين خود را جمع ميكنند و ميروند. تازه درههاي اطراف خود را نشان ميدهند، اما حركت ابرها ادامه دارد. درهها لبريز ميشوند و خالي. خالي ميشوند و پر. كمكم ابرها از آسمان هم دل ميكنند.
اينك درهها تماشايي است هر چند دلتنگ مهتاب است. آسمان لبريز از ستاره ميشود. حالا موقع تلالو آنهاست. سوسوي ستارگان در اين دنيايي ابري. نميدانم چرا هيچ وقت جمع ابر و ستاره يكي نيست. مگر آن زمان كه ستارهها رفتن ابرها را به تماشا مينشينند. ميارزد شب را تا صبح با چشمان باز به تماشا بنشيني.
اينجا جايي براي خوابيدن نيست. دنيا در يك شبانهروز هزار رنگ عوض ميكند. روز كه ميشود بدون اينكه تمام شب حتي يك لحظه چشم روي چشم گذاشته باشي حس ميكني از خواب شيرين برخاستهاي. از آن ابرها كه تو را در برگرفتهاند هيچ خبري نيست. با خودت ميگويي نكند خوابت برده و چنين لحظه شيريني جز رويايي دست نيافتني نبوده است. هرچه چشم ميچرخاني به افقهاي دور از ابرها خبري نيست. جنگل پر از تپه شده است. تپهها با پوشش گياهي انبوه كه گاه تنك ميشوند.
جنگل را به سرازير كه ميكشاني مسير پر ميشود از درختان زالزالك، تمشك و توت فرنگي. چشم ميگرداني. هنوز تشنگيات رفع نشده است. چشمت ميرسد به تپهاي دوردست كه قلعه «ماران» 3000 سال است بر بلنداي آن بارو زده است. صبح كه ميشود ابرها چنان قلعهماران را دربر ميگيري كه بيشك گمان ميبري بازهم با چشماني باز به تماشاي رويايي دست نيافتني نشستهاي. صداي پاي آب را به گوش جان كه بشنوي به آبشار «شرشر» ميرسي. بيراهنما نرو. آبشار در ميان تپهها ميخزد و ميپيچد و زندگي ميآفريند. لحظهاي شگفت براي ماجراجويان. مسير صعبالعبور است و پر از پرتگاه. راه بلد ميخواهد در گروههاي كوچك. هرگز فراموش نكنيد ابرها هرگز خبرتان نميكنند. ميآيند و ميروند.
گفتيم كه زمان آمدن آنها بيگاه است. بنابراين ممكن است همان لحظه كه تو به پرتگاهي رسيده باشي دربرسند و تو حتي نتواني يك قدمي خود را به تماشا بنشيني. پس اگر راه بلد نيستي و با راه بلدي همقدم نشدهاي، هرگز به صداي پاي آبشار فريفته نشو. راه بلد ميداند كه در اين مسير بايد برنامهريزي دقيقي داشت و پيش از آن كه شب شولاي سياهي را به سر و روي زندگي بكشاند خود را به جاي مطمئني برسانيد. يادتان باشد جنگل ابر دنياي حيات وحش است، حيات وحشي با گرازها و خرسها. پس محل اقامت بايد با دقت انتخاب شود.
روشن كردن آتش در چنين شبهايي از واجبات است، اما واجبتر از آن خاموش كردن آتش پيش از ترك محل است. يادت نرود جنگل ابر و جنگلهاي ديگر سرمايه فرزندان توست. تضميني براي نفس كشيدن بدون درد. هر چند اين روزها مار سياه جاده سازي به جانش افتاده است و ميرود تا يكي از بكرترين نقاط و نادرترين مناطق طبيعي كشور را به كام نيستي و نابودي بكشاند.