mohamad.s
05-07-2011, 03:58 PM
دعا
لوئیزردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد وبا فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرشبیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جانلانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالتبدی سعی کرد او را بیرون کند.زننیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتن را میآورم.جانگفت که نسیه نمی دهد.مشتریدیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهدخرید این خانم با من ...خواروبار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟لوئیزگفت: اینجاست ... جانگفت: لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر ...!لوئیزبا خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را رویکفه ترازو گذاشت ... همهبا تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ... خواربارفروش باورش نمی شد ... مشتریاز سر رضایت خندید ... مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند .دراین وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشتهاست ... کاغذلیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "*******************فقطاوست كه ميداند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است. دعابهترين هديه رايگاني است كه ميتوان به هر كسي داد و پاداش بسياربرد
لوئیزردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم. وارد خواربار فروشی محله شد وبا فروتنی از صاحب مغازه خواست تا کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرشبیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.جانلانگ هاوس، صاحب مغازه با بی اعتنائی نیم نگاهی اندااخت و محلش نگذاشت و با حالتبدی سعی کرد او را بیرون کند.زننیازمند درحالی که اصرار میکرد گفت: آقا ... شما را به خدا قسم میدهم به محض اینکه بتوانم پولتن را میآورم.جانگفت که نسیه نمی دهد.مشتریدیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهدخرید این خانم با من ...خواروبار فروش گفت : لازم نیست ... خودم می دهم ... لیست خریدت کو؟لوئیزگفت: اینجاست ... جانگفت: لیست ات را بگذار روی ترازو ... به اندازه وزنش هرچه خواستی ببر ...!لوئیزبا خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را رویکفه ترازو گذاشت ... همهبا تعجب دیدند که کفه ترازو پائین رفت ... خواربارفروش باورش نمی شد ... مشتریاز سر رضایت خندید ... مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد ... کفه ترازو برابر نشد ... آن قدر چیز گذاشت تا بالاخره کفه ها برابر شدند .دراین وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشتهاست ... کاغذلیست خرید نبود ... دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم ... تو از نیاز من باخبری ... خودت آن را برآورده کن "*******************فقطاوست كه ميداند وزن دعاي پاك و خالص چقدر است. دعابهترين هديه رايگاني است كه ميتوان به هر كسي داد و پاداش بسياربرد