PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : روزي روزگاري درختي بود...



mohamad.s
05-07-2011, 03:55 PM
روزي روزگاري درختي بود...




روزي روزگاري درختي بود...
و
او پسرک کوچولوئي را دوست مي داشت
پسرک هرروز مي آمد و برگهايش را جمع مي کرد و

از آنها تاج مي ساخت و شاه جنگل مي شد .
از تنه اش بالا مي رفت ، از شاخه هايش مي آويخت و تاب مي خورد
و سيب مي خورد .
باهمديگر قايم باشک بازي مي کردند،
و پسرک هروقت خسته مي شد زير سايه اش مي خوابيد، او درخت را دوست مي داشت

خيلي زياد

درخت خوشحال بود ...

اما زمان مي گذشت و پسرک بزرگ مي شد و درخت اغلب تنها بود .

تا يک روز پسرک نزد درخت امد ........

درخت گفت )) :بيا ، پسر از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور، سيب بخور، در سايه ام بازي کن و خوشحال باش.((

پسرک گفت http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif( من ديگر بزرگ شده ام، بالا رفتن وبازي کردن کار من نيست. مي خواهم چيزي بخرم و سرگرمي داشته باشم .

من به پول احتيج دارم، مي تواني کمي پول به من بدهي؟((

درخت گفت http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif(متأسفم من پولي ندارم، من تنها برگ و سيب دارم. سيب هايم را به شهرببر و بفروش. آنوقت پول خواهي داشت و خوشحال خواهي شد .((

پسرک از درخت بالا رفت و سيب هايش را چيد و برداشت و رفت .

و درخت خوشحال بود ...

امّا پسرک ديگر تا مّدتها باز نگشت ......

و درخت غمگين بود ...

تا يک روز پسرک برگشت، درخت از شادي تکاني خورد و

گفتhttp://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif( بيا پسر، از تنه ام بالا بيا و با شاخه هايم تاب بخور و خوشحال باش (( ...

پسرک گفت http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif( آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم. زن و بچّه مي خواهم و به خانه احتياج دارم. مي تواني به من خانه اي بدهي؟((

درخت گفتhttp://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif( من خانه اي ندارم، خانه ي من جنگل است ولي تو مي تواني شاخه هايم را ببري و براي خود خانه اي بسازي و خوشحال باشي .((

آنوقت پسرک شاخه هايش را بريد و برد تا براي خود خانه اي بسازد .

و درخت خوشحال بود ....

امّا پسرک ديگر تا مدّتها باز نگشت و وقتي بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد .

با اينهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت: (( بيا پسر ، بيا و بازي کن.((

پسرک گفت: (( ديگر آنقدر پير و افسرده شده ام که نمي توانم بازي کنم. قايقي مي خواهم که مرا از اينجا به جايي بسيار دور ببرد. مي تواني به من قايقي بدهي؟((

درخت گفت: (( تنه ام را قطع کن و براي خود قايقي بساز، آنوقت مي تواني با قايقت از اينجا دور شوري و خوشحال باشي .((

و درخت خوشحال بود ....

امّا نه به راستي

پس از زماني دراز پسرک بار ديگر بازگشت.

درخت گفت: (( پسر متأسفم، متأسفم که چيزي ندارم به تو بدهم ...

ديگر سيبي برايم نمانده ((

پسرک گفت: (( دندانهاي من ديگر به درد سيب خوردن نمي خورد .((

درخت گفت: ((شاخه اي ندارم که با آن تاب بخوري... ))

پسرک گفت: (( آنقدر پير شدم که نمي توانم با شاخه هايت تاب بخورم .((

درخت گفت: (( ديگر تنه اي ندارم که ازآن بالا بروي (( ...

پسرک گفت: (( آنقدر خسته ام که نمي توانم بالا بروم .((

درخت آهي کشيد و گفت )):افسوس! اي کاش مي توانستم چيزي بتو بدهم .... امّا چيزي برايم نمانده است. من حالا يک کنده ي پيرم و بس . متأسفم!! ((

پسرک گفت: ((من ديگر به چيزي زيادي احتياج ندارم، بسيار خسته ام. فقط جايي براي نشستن و اسودن مي خواهم. همين.((

درخت گفت: (( بسيار خوب )) و تا جايي که مي توانست خود را بالا کشيد و گفت http://forum.1pars.com/images/smilies/2.gif( يک کنده پير به درد نشستن و آسودن که مي خورد. بيا، پسر، بيا بشين، بشين و استراحت کن .((

پسر چنان کرد .

و درخت باز هم خوشحال بود....