mohamad.s
05-07-2011, 03:54 PM
چهار شمع
چهار شمع به آهستگي مي سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد
------------------------------------------------------------------
شمع اول گفت:من صلح و آرامش هستم، هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زوديمي ميرم....... سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد
------------------------------------------------------------------
شمع دوم گفت: من ايمان واعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدم ها ديگر چيز ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجودندارد که ديگر روشن بمانم......... سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت
------------------------------------------------------------------
شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم، انسان ها من را در حاشيهزندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند..............طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد
------------------------------------------------------------------
ناگهان کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده ايد، همه انتظار دارند که شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد......... سپس شروع به گريه کرد........... پــــــــس
------------------------------------------------------------------
شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زماني که من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم، مـن
امـــيد هستم
------------------------------------------------------------------
با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد..... کودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد
------------------------------------------------------------------
نور اميد هرگز نبايد از زندگي شما محو شود
------------------------------------------------------------------
هر يک از ما در اين صورت مي توانيم اميد، ايمان، آرامش و عشق را در خود
زنده نگه داريم
چهار شمع به آهستگي مي سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد
------------------------------------------------------------------
شمع اول گفت:من صلح و آرامش هستم، هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زوديمي ميرم....... سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد
------------------------------------------------------------------
شمع دوم گفت: من ايمان واعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدم ها ديگر چيز ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجودندارد که ديگر روشن بمانم......... سپس با وزش نسيم ملايمي ايمان نيز خاموش گشت
------------------------------------------------------------------
شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم، انسان ها من را در حاشيهزندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق بورزند..............طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد
------------------------------------------------------------------
ناگهان کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده ايد، همه انتظار دارند که شما تا آخرين لحظه روشن بمانيد......... سپس شروع به گريه کرد........... پــــــــس
------------------------------------------------------------------
شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زماني که من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم، مـن
امـــيد هستم
------------------------------------------------------------------
با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد..... کودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد
------------------------------------------------------------------
نور اميد هرگز نبايد از زندگي شما محو شود
------------------------------------------------------------------
هر يک از ما در اين صورت مي توانيم اميد، ايمان، آرامش و عشق را در خود
زنده نگه داريم