mohamad.s
05-07-2011, 03:51 PM
من ماندم و قصهای ناتمام
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش كرد بركه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می كرد ؟
كسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می كند. همیشه ساكت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد . من ماندم و قصهای ناتمام
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش كرد بركه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می كرد ؟
كسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می كند. همیشه ساكت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد . بعدها او را در بیایان دیدند كه راه می رفته . اما كسی نمی دانست به دنبال چیست . پیرزن های كور می گویند گمشده ای داشت و به دنبال آن بود . مرد همیشه سیاه می پوشید . موهایش نقره ای رنگ بودند ، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر كس به چهره اش نگاه می كرد حس لطیفی درش جاری می شد. میان سال بود . همیشه آهسته حرف می زد و بیشتر نگاه می كرد . چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سكوت می زد . سالها بود كه سفر می كرد . سالها بود كه به همه جا سرك می كشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی ماند .
گفتی از دور بركه ای دید ؟
مرد از دور بركه ای دید . حالا می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درخت استراحت كند و بعد از آن به راهش ادامه دهد . قدمهایش آهسته و شمرده بود . دیگر چیزی نمانده بود ، احساس تشنگی می كرد .
خشكی لبانش را با خیسی زبان گرفت . زمزمه كرد : « آب ». هنوز چند قدمی مانده بود تا به بركه برسد . هنوز باید كمی دیگر راه می رفت .
اما جلو نرفت و ایستاد . نمی توانست به چشمهایش اعتماد كند ، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه اش را هم باور نكند ، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد باورش نكند . هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود . اما آنچه می دید نه سراب بود و نه خواب .
كسی توی بركه بود . زنی با موهای بلند ، چشمانی نافذ تر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت . زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب . مرد سیاه پوش قدم بر نداشت ، حتی مخفی هم نشد . مسحور شده بود . مسحور بی خیالی و زیبایی زن . زن با چشمانش به او می خندید و مرد را به سوی بركه می كشاند . زن از او فرار نكرد ، تن خود را در میان عمق آب مخفی نكرد . اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه پوش بدن او را نگاه كند . مرد از این متعجب بود كه نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد . مرد سیاه پوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود . زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام ، با طنازی و بازی دادن انحنای كمر از آب بیرون آمد . لباسش را كه روی بوته كنار بركه انداخته بود برداشت و برتن كرد . مرد به زن نگاه می كرد . جوان بود ، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می گفتند ، خطی بر چهره نداشت . قطرات آب از موهای مشكی اش چكه می كردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم كنار بركه مانده بود . لبخندی زد و نزدیك مرد آمد . حالا بهتر می توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه پوش را ببیند . حالا نگاه نافذ مرد سیاه پوش را حس می كرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می كرد . لبخند زن محو شد . دستانش را كنجكاوانه به سوی لبهای مرد برد و به ترك های خشك آن دست كشید . پرسید : « آب می خواهی ؟» مرد سیاه پوش حرفی نزد . همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می كرد . زن دست مرد سیاه پوش را گرفت و او را به سوی بركه كشاند ، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ كنار بركه نشاند .
هیچ حرفی نزد ؟
هیچ حرفی نزد ، انگار با چشم سخن می گفتند ، انگار با نگاه حس
می كردند . هر دو دارای چشمهای نافذی بودند ، هر دو مسحور شده بودند . مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید ، باید حس كرد . زن به كنار بركه رفت دستانش را همانند كاسه ای به هم چسباند و به درون بركه فرو برد . آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشك مرد برد . مرد سیاه پوش آب نوشید . تا به حال چنین آبی ننوشیده بود ، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود . همیشه تشنه بود و نمی دانست این تشنگی دائم برای چیست . حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی ها تمام شده بود . به زن نگاه كرد . كلاه شنل سیاهش را كه برداشت ، آفتاب
موهای نقره ای اش را تلالو داد . زن لبخند زد ، به موهای نقره ای مرد نگاه كرد . از كنار سنگ شانه ای برداشت . شانه ای به رنگ تمامی آبی ها ، شانه ای كه دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می ایستاد . زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقره ای مرد رد می كرد . مرد چشمانش را بست . آرامشی وجودش را فرا گرفته بود . سالها بود كه موهایش هیچ شانه ای به خود ندیده بود . چشمانش را آرام باز كرد .
زن را ندید.
زن رفته بود ؟
زن كنار بركه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس كند . همیشه این دستمال همراهش بود . بعضی اوقات كه باد می آمد و موهایش را آشفته می كرد با این دستمال طغیان موهایش را می گرفت . ولی حالا دستمال را خیس كرده بود و كنار مرد آمده بود تا ترك های خشك صورت مرد را خیس كند . مرد نگاه می كرد و هیچ نمی گفت . زن ، بند سیاه و سفت شنل مرد را كه دور گردنش گره خورده بود باز كرد . شنل سیاه روی سنگها رها شد . حالا زن می توانست شانه های پهن و قوی مرد سیاه پوش را ببیند . لبخند زد و با آن دستمال خیس ، گرد و خاك گردن و لباسهای مرد را گرفت . مرد لبخند زد .
فقط لبخند زد ؟ حرفی نزد ؟ كاری نكرد ؟
چكار می توانست بكند . آن ها ، مسحور هم شده بودند . فكر می كنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر ، همگی كور به دنیا آمدند ؟ مرد لبخند زد ، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش كند . زن تازه آن موقع بود كه تاول های دست مرد را دید . در چشمان زن حلقه اشك جمع شد . مرد لبخند زد .
چرا گریه كرد ؟ چرا مسحور هم شدند ؟ مگر همدیگر را می شناختند ؟
نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند . مرد شبانه راه افتاده بود . آن هم توی یك شب بارانی تا گمشده اش را پیدا كند . برای همین تمام بیابان ها را پشت سر گذاشته بود . زن هم هر روز به بركه می رفت و تن خود را به آب می سپرد . همه مردم آبادی می دانستند زن هر روز به بركه می رود ولی نمی دانستند چرا آن بركه ؟ بركه ای كه كنار بیایان است و
هر روز مسافر زیادی از آنجا می گذرد . آن نزدیكی ها بركه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد . حتی پیر زنان كور هم نمی دانستند چرا ؟
بعد چه شد ؟
زن كه بر تاول دستهای مرد بوسه زد ، حلقه اشك از چشمانش سرازیر شد . مرد می خواست با دستانش آن اشك ها را پاك كند اما با آن دستهای پیر و زخمی نمی توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت ، و با گوشه ای از آن اشكهای زن را پاك كرد . . .
چرا سكوت كردی ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ باز هم می خواهی داستان را نیمه كاره رها كنی ؟
می شنوی ؟ باران می آید . باران همیشه زیباست . آن لحظه هم باران زیبا بود . همان موقع بود كه باران آمد . مرد شنلش را باز كرد و هر دو زیر شنل خزیدند . دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران كه بر روی آب بركه و سنگها فرود می آمد . دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس های مرد سیاه پوش و زن زیبای جوان . دیگر هیچ صدایی نبود و ای كاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند . ای كاش می شد صدای نفرت آن نگاه را دید .
كدام نگاه ، كدام صدا ، از چه می گویی ؟
از آن دو جفت چشمی می گویم كه هرروز زن را هنگام آب تنی می دید. چشم ها متعلق به پسری نوجوان بود كه در عشق زن می سوخت . هرروز كارش را رها می كرد و پشت سنگها مخفی می شد و تنه برهنه زن را می دید و شانه زدن موهای خیسش را نظاره بود . پسرك زن را می پرستید و اورا دوست می داشت . كسی نمی دانست چرا دو روز تب كرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند . پسرك در این دو روز همه اش تشنه بود و آب می خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی كرد . پسرك از دستان زن آب می خواست و حالا با آن چشمان حریص ، با آن چشمان پر نفرت ، شاید حركت نامتوازن شنل مشكی بود . هیچ صدایی نمی آمد و آنان نمی دانستند هوا طوفانی خواهد شد .
چرا سكوت كردی ، باز هم می خواهی آخر داستان را نگویی ، بگو ، تو را قسم به هر كه دوست داری بگو ، زمان زیادی نمانده ، همیشه تا اینجا گفتی ، همیشه مكث كردی ، همیشه آه كشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم . همیشه سكوت كردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعدا می گویم ، ولی بگو ، می خواهم بشنوم .
ای كاش این سنگها حرف می زدند . آن شب هم باران می آمد و آن شب هم طوفان شد . همان شب تو مردی و من گریه كردم . برای خودم اشك ریختم چون راوی قصه ام مرده بود ، راوی قصه مرد سیاه پوش و زن مرده بود .
نمی دانستم چه می شود . نمی دانستم قصه ات به كجا می رود . گفته بودی قصه نیست ، گفته بودی حقیقت است ، افسانه است ، گفته بودی آن آبادی هنوز هست ، همان آبادی كه پر از پیرزنان و پیرمردان كور است . گفته بودی روزی با هم می رویم و كنار آن بركه می ایستم ، شاید نشانه ای آنجا باشد ، شاید گل سری آنجا مانده باشد ، گل سری به رنگ تمام آبی ها . تو را كه توی قبر گذاشتم نعره كشیدم . پایان قصه ات را نمی دانستم ، دیگر نبودی كه با هم به آنجا برویم . شبانه راه افتادم . توی بیابان و كوه ها سرگردان شدم ، آه كشیدم و در دانستن آخر قصه ات سوختم . چه شد ؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چكار كردند ، به دنبال آبادی كوردلان چه راهها كه نرفتم ، از هركس می پرسیدم پاسخی نداشتم . از من می ترسیدند می گفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمی دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست ، نمی دانستند سرگردانی ام برای یافتن پایان قصه ای است كه راوی اش آن را ناتمام گذاشته . كسی راه آن بركه را نمی دانست ، همه می گریختند ، همه فرار می كردند ، و فكر می كردند من همان افسانه هزارساله هستم كه
بازگشتم . فكر می كردند برای بردن زن آمدم . اما زن كجا بود ، راستی آنان چه شدند ؟ در آن شب بارانی ، در مقابل آن چشمان حریص چه كردند ؟
همه جا پر از سكوت است ، چشمان نافذی ندارم ، سكوت را بلد نیستم . همیشه حرف زدم ، همیشه شنیدم ، همیشه در عطش شنیدن قصه ات صبر كردم تا حالت مساعد شود ، فكر می كنی نمی دانستم این اواخر با مكث داستانت را تعریف می كنی . بنیه نداشتی ، نیرو نداشتی تا دهانت باز شود . سالها بود كه چشمانت كور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه ات را خوب روایت می كردی . ولی چرا آدرس درستی ندادی . تنها گفتی بیابان ، تنها گفتی بركه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام . پس چرا این بیابان تمامی ندارد ، پس چرا به آخر دنیا نمی رسم ، كاش قبل از مرگت همه را می گفتی ، كاش می دانستی با شنیدن همین قصه بود كه كودكی ام را به بزرگی رساندم ، كاش می دانستی كه آرزو می كردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای كمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هرروز بزرگتر می شدم و تو برایم واضح تر می گفتی و این آخرین روایتت كامل ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام كنی و حالا من مرد سیاه پوشی شدم كه آواره بیابان است و دنبال گمشده اش می گردد.
سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید كردم ، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد ، دیگر بركه ای نمانده كه ندیده باشم ، می گویند تنها یك بركه است كه نرفتم . بركه ای كه توی بیابان است و مسافران زیادی از كنارش می گذرند . می خواهم آن آخرین بركه را هم ببینم . می خواهم آن یكی را هم از سربگذرانم . چیزی نمانده ، باید برسم ، خسته ام ، تشنه و آفتاب سوخته . كفش هایم سوراخ شدند ، دستانم پر از تاول است از پس كه این چوب دستی را توی دستانم فشردم . دستم را سایبان می كنم تا نور خورشید آزرم ندهد . توی تمام این سالها نگاه كردن را یاد گرفتم . سكوت را تجربه كردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می انداخت . باید آبی می نوشیدم و به راهم ادامه می دادم ، آب می خواستم . باید چند قدم دیگری می رفتم تا به بركه برسم ولی صبر كن این بركه چه آشناست . او را كجا دیدم ؟ هیچ جا ندیدمش ، آن را توی ذهنم ثبت كردم . همان است ، همان بركه توی افسانه ، همان بركه ای كه می گفتی ، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب ؟! آن زن زیبا كیست ؟ چرا به من لبخند می زند ؟ چرا از من فرار نمی كند ؟ چرا مثل همه نمی گوید مرد سیاه پوش افسانه ها بازگشته ؟ چرا به طرفم می آید ؟ نوازشم می كند ، آبم می دهد ، گرد و غبار این همه سال را پاك می كند و تاول های دستم را بوسه می زند ؟ چرا با آن شانة به رنگ تمام آبی ها موهای نقره ای ام را شانه می زند ؟ چرا باران می آید ؟ چرا اشكهایش را پاك می كنم ؟ چرا او را در آغوش می گیرم ؟ چرا شنل مشكی ام را باز می كنم و به زیرآن می خزیم ؟ چرا آن چشمهای حریص افسانه ات را فراموش می كنم ؟ چرا آن چشمهای پرنفرت را نمی بینم ؟ چرا سكوت را تجربه می كنم ؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می كنم ؟ چرا چهره كور راوی را نمی بینم ؟ چرا از زن نمی پرسم چند سال است كه در این بركه شنا می كنی ؟ چرا نمی پرسم مرا از كجا می شناسی ؟ چرا دیگر تشنه نیستم ؟ چرا صدای فریاد های پسر را توی آبادی نشنیدم كه می گفت : « غریبه اومده .» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی بركه ندیدم ؟ چرا صدای كوبیدن چوب وچماق را بر بدن هایمان حس نكردیم ؟ چرا ندیدم كه زن را جلوی چشمانم تكه تكه كردند ؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم ؟ چرا او را جلوی چشمان من خاك كردند ؟ چرا چشمان مرا كور كردند ؟ چرا نفرین شان كردم ؟ چرا از خدای آسمان ها خواستم كه تمام چشمان این مردم را كور كند تا انتقام زن را بگیرم ؟ چرا با چشمان كور راهی بیابان شدم و چرا دیگر كسی مرا ندید؟ هیچ كس مرا ندید غیر از تو راوی قصه ها . اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان ها كردی ؟ كاش همان اول می گفتی كوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه پوش است ، كاش می گفتی كه آنان زن زیبا را كشتند و مرد سیاه پوش را با چشمانی كور آواره بیابان كردند ، كاش همه را می گفتی و نمی گذاشتی افسانه مرد سیاه پوش ، افسانه نفرین او تكرار شود، كاش ...
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش كرد بركه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می كرد ؟
كسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می كند. همیشه ساكت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد . من ماندم و قصهای ناتمام
تمام این سالها را پای پیاده آمده بود ، كفشهایش سوراخ شده بودند ، آفتاب صورتش را سوزانده بود، دستانش به خاطر گرفتن چوب دستی پر از تاول بود . مرد خسته از راه دور رسید و از آن دور چیزی دید . آفتاب وسط آسمان درخشید . مرد دستش را سایبان چشمانش كرد بركه ای دید .
می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درختش استراحت كند و باز هم به راهش ادامه دهد .
چرا سفر می كرد ؟
كسی نمی دانست . حتی خودش نمی دانست چرا سفر می كند. همیشه ساكت بود و حرف نمی زد . می گویند توی یك شب بارانی، خیس و عرق كرده از خواب پرید ، توشه ای برداشت و بدون حتی یك كلمه ناپدید شد . بعدها او را در بیایان دیدند كه راه می رفته . اما كسی نمی دانست به دنبال چیست . پیرزن های كور می گویند گمشده ای داشت و به دنبال آن بود . مرد همیشه سیاه می پوشید . موهایش نقره ای رنگ بودند ، چشمانش درخشش خاصی داشتند و هر كس به چهره اش نگاه می كرد حس لطیفی درش جاری می شد. میان سال بود . همیشه آهسته حرف می زد و بیشتر نگاه می كرد . چشمان نافذی داشت و بر هر دهانی مهر سكوت می زد . سالها بود كه سفر می كرد . سالها بود كه به همه جا سرك می كشید و در هر توقفی بیشتر از چند ساعت نمی ماند .
گفتی از دور بركه ای دید ؟
مرد از دور بركه ای دید . حالا می توانست آبی بنوشد ، زیر سایه درخت استراحت كند و بعد از آن به راهش ادامه دهد . قدمهایش آهسته و شمرده بود . دیگر چیزی نمانده بود ، احساس تشنگی می كرد .
خشكی لبانش را با خیسی زبان گرفت . زمزمه كرد : « آب ». هنوز چند قدمی مانده بود تا به بركه برسد . هنوز باید كمی دیگر راه می رفت .
اما جلو نرفت و ایستاد . نمی توانست به چشمهایش اعتماد كند ، در تمام این سالهای پر سفر یاد گرفته بود حتی سایه اش را هم باور نكند ، یاد گرفته بود هر جا آب را دید تا در آن غوطه نخورد باورش نكند . هزاران سراب دیده بود و هزاران بار تا پای مرگ رفته بود . اما آنچه می دید نه سراب بود و نه خواب .
كسی توی بركه بود . زنی با موهای بلند ، چشمانی نافذ تر از خودش و صورتی جوان و پر طراوت . زنی را دید با بدن برهنه در میان امواج آب . مرد سیاه پوش قدم بر نداشت ، حتی مخفی هم نشد . مسحور شده بود . مسحور بی خیالی و زیبایی زن . زن با چشمانش به او می خندید و مرد را به سوی بركه می كشاند . زن از او فرار نكرد ، تن خود را در میان عمق آب مخفی نكرد . اجازه داد تا چشمان نافذ مرد سیاه پوش بدن او را نگاه كند . مرد از این متعجب بود كه نگاهش بر زن هیچ تاثیری ندارد . مرد سیاه پوش در تمام این سالها چنین چیزی ندیده بود . زن لبخند زد و با قدمهایی شمرده و آرام ، با طنازی و بازی دادن انحنای كمر از آب بیرون آمد . لباسش را كه روی بوته كنار بركه انداخته بود برداشت و برتن كرد . مرد به زن نگاه می كرد . جوان بود ، این را شادابی صورتش و درخشش چشمانش می گفتند ، خطی بر چهره نداشت . قطرات آب از موهای مشكی اش چكه می كردند و جای خیس پاهایش بر زمین شنی و نرم كنار بركه مانده بود . لبخندی زد و نزدیك مرد آمد . حالا بهتر می توانست چهره خسته و آفتاب سوخته مرد سیاه پوش را ببیند . حالا نگاه نافذ مرد سیاه پوش را حس می كرد و داغی آن را بر پوست تنش لمس می كرد . لبخند زن محو شد . دستانش را كنجكاوانه به سوی لبهای مرد برد و به ترك های خشك آن دست كشید . پرسید : « آب می خواهی ؟» مرد سیاه پوش حرفی نزد . همانطور ایستاده بود و به زن نگاه می كرد . زن دست مرد سیاه پوش را گرفت و او را به سوی بركه كشاند ، دستهایش را روی شانه مرد گذاشت و او را آرام روی سنگ بزرگ كنار بركه نشاند .
هیچ حرفی نزد ؟
هیچ حرفی نزد ، انگار با چشم سخن می گفتند ، انگار با نگاه حس
می كردند . هر دو دارای چشمهای نافذی بودند ، هر دو مسحور شده بودند . مگر همیشه باید حرف زد بعضی اوقات فقط باید دید ، باید حس كرد . زن به كنار بركه رفت دستانش را همانند كاسه ای به هم چسباند و به درون بركه فرو برد . آب توی دستانش جمع شدند بعد زن آرام برگشت و دستانش را به سوی لبهای خشك مرد برد . مرد سیاه پوش آب نوشید . تا به حال چنین آبی ننوشیده بود ، همیشه در آرزوی نوشیدن چنین آبی بود . همیشه تشنه بود و نمی دانست این تشنگی دائم برای چیست . حتی بعد از نوشیدن آب هم باز تشنه بود ولی حالا انگار تمام آن تشنگی ها تمام شده بود . به زن نگاه كرد . كلاه شنل سیاهش را كه برداشت ، آفتاب
موهای نقره ای اش را تلالو داد . زن لبخند زد ، به موهای نقره ای مرد نگاه كرد . از كنار سنگ شانه ای برداشت . شانه ای به رنگ تمامی آبی ها ، شانه ای كه دو گل ریز بنفش روی آن بود و همیشه روی موهای زن می ایستاد . زن شانه آبی را آرام از میان موهای نقره ای مرد رد می كرد . مرد چشمانش را بست . آرامشی وجودش را فرا گرفته بود . سالها بود كه موهایش هیچ شانه ای به خود ندیده بود . چشمانش را آرام باز كرد .
زن را ندید.
زن رفته بود ؟
زن كنار بركه رفته بود تا دستمال گلگونش را خیس كند . همیشه این دستمال همراهش بود . بعضی اوقات كه باد می آمد و موهایش را آشفته می كرد با این دستمال طغیان موهایش را می گرفت . ولی حالا دستمال را خیس كرده بود و كنار مرد آمده بود تا ترك های خشك صورت مرد را خیس كند . مرد نگاه می كرد و هیچ نمی گفت . زن ، بند سیاه و سفت شنل مرد را كه دور گردنش گره خورده بود باز كرد . شنل سیاه روی سنگها رها شد . حالا زن می توانست شانه های پهن و قوی مرد سیاه پوش را ببیند . لبخند زد و با آن دستمال خیس ، گرد و خاك گردن و لباسهای مرد را گرفت . مرد لبخند زد .
فقط لبخند زد ؟ حرفی نزد ؟ كاری نكرد ؟
چكار می توانست بكند . آن ها ، مسحور هم شده بودند . فكر می كنی چرا مردم آن منطقه پس از آن دو نفر ، همگی كور به دنیا آمدند ؟ مرد لبخند زد ، مرد دستش را بالا آورد تا موهای زن را نوازش كند . زن تازه آن موقع بود كه تاول های دست مرد را دید . در چشمان زن حلقه اشك جمع شد . مرد لبخند زد .
چرا گریه كرد ؟ چرا مسحور هم شدند ؟ مگر همدیگر را می شناختند ؟
نه آنها قبل از این همدیگر را ندیده بودند . مرد شبانه راه افتاده بود . آن هم توی یك شب بارانی تا گمشده اش را پیدا كند . برای همین تمام بیابان ها را پشت سر گذاشته بود . زن هم هر روز به بركه می رفت و تن خود را به آب می سپرد . همه مردم آبادی می دانستند زن هر روز به بركه می رود ولی نمی دانستند چرا آن بركه ؟ بركه ای كه كنار بیایان است و
هر روز مسافر زیادی از آنجا می گذرد . آن نزدیكی ها بركه دیگری هم بود ولی زن همیشه به آنجا می رفت و به هیچ سوالی پاسخ نمی داد . حتی پیر زنان كور هم نمی دانستند چرا ؟
بعد چه شد ؟
زن كه بر تاول دستهای مرد بوسه زد ، حلقه اشك از چشمانش سرازیر شد . مرد می خواست با دستانش آن اشك ها را پاك كند اما با آن دستهای پیر و زخمی نمی توانست به صورت جوان و زیبای زن دست بزند. شنل سیاهش را برداشت ، و با گوشه ای از آن اشكهای زن را پاك كرد . . .
چرا سكوت كردی ؟ چرا چیزی نمی گویی ؟ باز هم می خواهی داستان را نیمه كاره رها كنی ؟
می شنوی ؟ باران می آید . باران همیشه زیباست . آن لحظه هم باران زیبا بود . همان موقع بود كه باران آمد . مرد شنلش را باز كرد و هر دو زیر شنل خزیدند . دیگر صدایی نبود جز برخورد قطرات باران كه بر روی آب بركه و سنگها فرود می آمد . دیگر هیچ صدایی نبود جز صدای نفس های مرد سیاه پوش و زن زیبای جوان . دیگر هیچ صدایی نبود و ای كاش آن برق چشمان پنهان صدایی داشتند . ای كاش می شد صدای نفرت آن نگاه را دید .
كدام نگاه ، كدام صدا ، از چه می گویی ؟
از آن دو جفت چشمی می گویم كه هرروز زن را هنگام آب تنی می دید. چشم ها متعلق به پسری نوجوان بود كه در عشق زن می سوخت . هرروز كارش را رها می كرد و پشت سنگها مخفی می شد و تنه برهنه زن را می دید و شانه زدن موهای خیسش را نظاره بود . پسرك زن را می پرستید و اورا دوست می داشت . كسی نمی دانست چرا دو روز تب كرده بود و از هذیانهایش چیزی نفهمیدند . پسرك در این دو روز همه اش تشنه بود و آب می خواست اما هیچ آبی سیرابش نمی كرد . پسرك از دستان زن آب می خواست و حالا با آن چشمان حریص ، با آن چشمان پر نفرت ، شاید حركت نامتوازن شنل مشكی بود . هیچ صدایی نمی آمد و آنان نمی دانستند هوا طوفانی خواهد شد .
چرا سكوت كردی ، باز هم می خواهی آخر داستان را نگویی ، بگو ، تو را قسم به هر كه دوست داری بگو ، زمان زیادی نمانده ، همیشه تا اینجا گفتی ، همیشه مكث كردی ، همیشه آه كشیدی و همیشه نخواستی آخر داستانت را بدانم . همیشه سكوت كردی و گفتی هوا طوفانی خواهد شد و همیشه گفتی بقیه داستان را بعدا می گویم ، ولی بگو ، می خواهم بشنوم .
ای كاش این سنگها حرف می زدند . آن شب هم باران می آمد و آن شب هم طوفان شد . همان شب تو مردی و من گریه كردم . برای خودم اشك ریختم چون راوی قصه ام مرده بود ، راوی قصه مرد سیاه پوش و زن مرده بود .
نمی دانستم چه می شود . نمی دانستم قصه ات به كجا می رود . گفته بودی قصه نیست ، گفته بودی حقیقت است ، افسانه است ، گفته بودی آن آبادی هنوز هست ، همان آبادی كه پر از پیرزنان و پیرمردان كور است . گفته بودی روزی با هم می رویم و كنار آن بركه می ایستم ، شاید نشانه ای آنجا باشد ، شاید گل سری آنجا مانده باشد ، گل سری به رنگ تمام آبی ها . تو را كه توی قبر گذاشتم نعره كشیدم . پایان قصه ات را نمی دانستم ، دیگر نبودی كه با هم به آنجا برویم . شبانه راه افتادم . توی بیابان و كوه ها سرگردان شدم ، آه كشیدم و در دانستن آخر قصه ات سوختم . چه شد ؟ چرا نگفتی آن چشمان شوم و حریص چكار كردند ، به دنبال آبادی كوردلان چه راهها كه نرفتم ، از هركس می پرسیدم پاسخی نداشتم . از من می ترسیدند می گفتند مرد سیاهپوش برگشته. نمی دانستند سیاهی لباسم به خاطر مرگ توست ، نمی دانستند سرگردانی ام برای یافتن پایان قصه ای است كه راوی اش آن را ناتمام گذاشته . كسی راه آن بركه را نمی دانست ، همه می گریختند ، همه فرار می كردند ، و فكر می كردند من همان افسانه هزارساله هستم كه
بازگشتم . فكر می كردند برای بردن زن آمدم . اما زن كجا بود ، راستی آنان چه شدند ؟ در آن شب بارانی ، در مقابل آن چشمان حریص چه كردند ؟
همه جا پر از سكوت است ، چشمان نافذی ندارم ، سكوت را بلد نیستم . همیشه حرف زدم ، همیشه شنیدم ، همیشه در عطش شنیدن قصه ات صبر كردم تا حالت مساعد شود ، فكر می كنی نمی دانستم این اواخر با مكث داستانت را تعریف می كنی . بنیه نداشتی ، نیرو نداشتی تا دهانت باز شود . سالها بود كه چشمانت كور شده بود و تو از نسل همان آبادی بودی و برای همین قصه ات را خوب روایت می كردی . ولی چرا آدرس درستی ندادی . تنها گفتی بیابان ، تنها گفتی بركه و در آخر من ماندم و قصه ناتمام . پس چرا این بیابان تمامی ندارد ، پس چرا به آخر دنیا نمی رسم ، كاش قبل از مرگت همه را می گفتی ، كاش می دانستی با شنیدن همین قصه بود كه كودكی ام را به بزرگی رساندم ، كاش می دانستی كه آرزو می كردم زودتر بزرگ شوم تا تو بتوانی به راحتی از انحنای كمر و زیبایی برهنگی تن زن بگویی و من هرروز بزرگتر می شدم و تو برایم واضح تر می گفتی و این آخرین روایتت كامل ترین بود ولی عمر تو مجال نداد تا آن را تمام كنی و حالا من مرد سیاه پوشی شدم كه آواره بیابان است و دنبال گمشده اش می گردد.
سالها گذشته و من با افسانه تو مو سفید كردم ، دیگر بیابانی نمانده تا به پایان برسد ، دیگر بركه ای نمانده كه ندیده باشم ، می گویند تنها یك بركه است كه نرفتم . بركه ای كه توی بیابان است و مسافران زیادی از كنارش می گذرند . می خواهم آن آخرین بركه را هم ببینم . می خواهم آن یكی را هم از سربگذرانم . چیزی نمانده ، باید برسم ، خسته ام ، تشنه و آفتاب سوخته . كفش هایم سوراخ شدند ، دستانم پر از تاول است از پس كه این چوب دستی را توی دستانم فشردم . دستم را سایبان می كنم تا نور خورشید آزرم ندهد . توی تمام این سالها نگاه كردن را یاد گرفتم . سكوت را تجربه كردم و تنها صدای تو در گوشم طنین می انداخت . باید آبی می نوشیدم و به راهم ادامه می دادم ، آب می خواستم . باید چند قدم دیگری می رفتم تا به بركه برسم ولی صبر كن این بركه چه آشناست . او را كجا دیدم ؟ هیچ جا ندیدمش ، آن را توی ذهنم ثبت كردم . همان است ، همان بركه توی افسانه ، همان بركه ای كه می گفتی ، اینجاست روبروی من و آن زن زیبای توی آب ؟! آن زن زیبا كیست ؟ چرا به من لبخند می زند ؟ چرا از من فرار نمی كند ؟ چرا مثل همه نمی گوید مرد سیاه پوش افسانه ها بازگشته ؟ چرا به طرفم می آید ؟ نوازشم می كند ، آبم می دهد ، گرد و غبار این همه سال را پاك می كند و تاول های دستم را بوسه می زند ؟ چرا با آن شانة به رنگ تمام آبی ها موهای نقره ای ام را شانه می زند ؟ چرا باران می آید ؟ چرا اشكهایش را پاك می كنم ؟ چرا او را در آغوش می گیرم ؟ چرا شنل مشكی ام را باز می كنم و به زیرآن می خزیم ؟ چرا آن چشمهای حریص افسانه ات را فراموش می كنم ؟ چرا آن چشمهای پرنفرت را نمی بینم ؟ چرا سكوت را تجربه می كنم ؟ چرا بعد از این همه سال داستانت را فراموش می كنم ؟ چرا چهره كور راوی را نمی بینم ؟ چرا از زن نمی پرسم چند سال است كه در این بركه شنا می كنی ؟ چرا نمی پرسم مرا از كجا می شناسی ؟ چرا دیگر تشنه نیستم ؟ چرا صدای فریاد های پسر را توی آبادی نشنیدم كه می گفت : « غریبه اومده .» چرا هجوم مردم آبادی را به سوی بركه ندیدم ؟ چرا صدای كوبیدن چوب وچماق را بر بدن هایمان حس نكردیم ؟ چرا ندیدم كه زن را جلوی چشمانم تكه تكه كردند ؟ چرا نتوانستم او را نجات دهم ؟ چرا او را جلوی چشمان من خاك كردند ؟ چرا چشمان مرا كور كردند ؟ چرا نفرین شان كردم ؟ چرا از خدای آسمان ها خواستم كه تمام چشمان این مردم را كور كند تا انتقام زن را بگیرم ؟ چرا با چشمان كور راهی بیابان شدم و چرا دیگر كسی مرا ندید؟ هیچ كس مرا ندید غیر از تو راوی قصه ها . اما چرا قصه را نیمه تمام گذاشتی و چرا مرا آواره بیابان ها كردی ؟ كاش همان اول می گفتی كوری مردم این آبادی به خاطر نفرین مرد سیاه پوش است ، كاش می گفتی كه آنان زن زیبا را كشتند و مرد سیاه پوش را با چشمانی كور آواره بیابان كردند ، كاش همه را می گفتی و نمی گذاشتی افسانه مرد سیاه پوش ، افسانه نفرین او تكرار شود، كاش ...