mohamad.s
05-07-2011, 10:23 AM
انامونا
همسن عشق و دلدادگی است. شانزده ساله است و به اندازهای عاشق که عشق را در آغوش خود در دیوار قصر گِل گرفته است. صورتش قشنگ است، به حلاوت عسل؛ همرنگ چشمهای دریا با بینیِ سربالا و لبهای برجسته و گوشتی؛ نگاه کردن به آن لبها آدم را یاد بوسههای عاشقانه میاندازد. موهایش مثل چتری از خوشههای طلایی گندم دور صورتش ریخته و افشان است، انگار دست نسیم دارد شانهشان میزند. رویهم رفته جذاب است مثل انامونا: گلهای ریز سفیدی که هر بهار کف جنگلهای دانمارک را میپوشاند و مژدهی آمدن عروس طبیعت را میدهد. پیراهن حریر سفیدی که به تن دارد تا روی کف پایش را پوشانده است. هنوز از هیبتش میتوانی حجب و حیا را لمس کنی, باید خودت ببینیاش تا متوجه منظورم بشوی. زیبایی اثیریاش آدم را میگیرد و حس میکنی میخواهد تو را در کام آبی ِ چشمهایش بکشد.
روی کف طاقچه اندامش بهزحمت داخل اشکاف جا شده؛ این را از قوس کمرش که جلو خمیده می توان فهمید. سرش را روی زانوهایش گذاشته. دستهایش روی کف پا به هم گره خورده است. موهای طلاییش روی صورت ریخته و با این حال هنوز میتوانی برق اشکی که کف آجر را پوشانده ببینی. میگویند اسمش انامونا و از نژاد اصیل اسکاندیناوی است. پدرش خان بزرگی است و مادرش از اشرافزادگان. قصر بروبیایی دارد با خدم و حشم. پدرش اسم و رسمی دارد و همکاسهی پادشاه, وزیر و وکیل های مجلس با از ما بهتران میچرخد. برای خانوادهاش احترام قایل است اما پدر زبان او را نمیفهمد. هیچ کس نتوانست بفهمدش. چه سرنوشت تلخی دارد این دختر. برای عشق دستنیافتنی باید قیمت گزافی را میپرداخت؛ همان بهایی که عشاق برای ماندگار شدن اسمشان میپردازند.
میگویند آخرین بار در سالن رقص دیده شده، شبی که قرار است عروس بشود. به مردی که قرارست شوهرش بشود نه میگوید. لبهی پیراهن عروسیش را میگیرد و پا به فرار میگذارد. هزارها ستارهی نورانی ِ چلچراغهای آویزان از سقف سالن، اندام اثیریاش را قاب میگیرند و او با حالت انکار و قهر دوان دوان از پلههای مارپیچی، خود را به اتاقش میرساند. همان جا بست مینشیند تا وقتی از پشت در اعتراف به عشق غمانگیزی می کند که ماههاست در دل میپرورد. پدر خشمناک در را با تبر میشکند. انامونا در کمد سنگین لباس پنهان شده است. پدر دستور میدهد که او را داخل کمد به زیرزمین قصر ببرند و همانجاست که تصمیم میگیرد دخترک خیرهسر را زنده زنده پشت دیوار زیرزمین به آجر و گِل ببندد.
انامونا مثل یک اعدامی بیگناه با چشمهای باز به روبرو خیره میشود و تا وقتی که می شود هیکل نحیفش را از میان آخرین ردیف دیوار دید, درخشش غرور عشق را هم در چشم هایش. به پدر و مادر و نیاکانی که قرنهاست مرده و خاک شدهاند احترام میگذارد ولی قصهی عشق از هر مقولهای جداست. انامونا هنوز آنجاست. زنده است. شاهدی برای عشق. هنوز هم اگر بخواهی میتوانی ببینیش؛ کافی است که بخواهی. آرامگاه انامونا ستون قصراست، جزوی جدانشدنی از این عمارت. می گویند, تابلویش را نقاش معروفی کشیده است. از قضا عشقش را به علت بیماری از دست داده, بعد از یک شب در قصر انامونا را با چشم خودش می بیند و بعد هم طرح صورتش را می زند.
رک و راست بگویم، از روح و احضار ارواح بیزارم و به دیدنشان علاقهای هم ندارم. نمیخواهم بگویم که باورش ندارم چون نفی روح انکار مرگ است و نتیجه، منکر شدن تولد.
وقتی سر کلاس به ما گفتند که باید به دیدن قصری برویم که در آنجا ارواج رفت و آمد میکنند، کم مانده بود که قبض روح بشوم. معلممان گفت، چانه زدن ندارد، باید برویم و دربارهاش هم انشائی به زبان دانمارکی بنویسیم. چه کسی میتواند از دیدن کاخ افسانهای انامونا و جنگل سرسبز و دلگشای بیرونش که سرتاسر تبدیل به پارک شده بگذرد. لعنتی! نمیشد بهانهای برای ندیدن کاخ تراشید. برنامهی ورزات آموزش و امور خارجیان، آشنایی مهاجرین با فرهنگ دانمارکی است و حل شدن در آن و برای همین هر کسی که بخواهد در این مملکت زندگی کند باید گذشته و تاریخ کشور را هم بشناسد.
می پرسم ماجرای رفت و آمد روح دختری جوان در قصر چیست؟ لبخندی به پهنای صورت میزند و بیهیچ نشانی از بهتزدگی میگوید: «آرام باش! روح انامونا را کسی میبیند که واقعا عاشق باشد.» چهره ام ترس زده است و به من نمیآید که عشق را تجربه کرده باشم. طعنهی گزندهی ته صدایش به من می گوید که انگار از عشق چیزی سرم نمی شود. پشت سرهم از اتوبوس پیاده میشویم. مثل جوجههای نابلد پشتسر راهنما که جلو میرود ردیف میشویم. او با اشتیاق به چپ و راست، به بنای شماره یک و شماره دو قصر اشاره میکند. آنقدر حرف میزند تا در گوشه دهانش منجوق ریزی از کف مینشیند. ششدانگ حواسم به ارواحی است که نمیبینم. ساختمان بلند و بیریخت با نمای سنگی عبوس چنگی به دل نمیزند. راهنما میگوید، آنجا زمانی زندان آدمهای شرور بوده و ارواح ِ بعضیشان هم ظاهر شده است. با ناباوری سرم را تکان میدهم. شاید دارد سربه سرمان میگذارد. به بنای عبوس زندان کهنه نگاه میکنم. روی سنگ ِ نما را آجریرنگ کردهاند. وارد سرسرای قصر میشویم. سالن پذیرایی با شومینههایی ظریف و پرنقشونگار در تخت دیوار، چلچراغهای کریستال آویزان از سقف، مبلمان سلطنتی و قالیهای رنگو رورفتهی پارسینما، من را یاد کاخهای قدیمی ایرانی میاندازد؛ به اضافهی مجسمههای نفیس و تابلوهای گرانبهای آویزان از قد دیوار که آدم با دیدنش مسخ میشود.
تاریکی روی دیوارهای هشتصد سالهی قصر ِ «درای هلمز اسلوت» در اودشررد در شیلند غربی دانمارک میافتد. در لحظهای که راهنما همراه ما در اتاق شکار قدم زنان به پرسش مهمانان جواب میدهد، نفس در سینه حبس میکنم. سلولهای زندانیان را در زیرزمین دیدهایم، جایی که یورلین جانی مشهور زمان خودش از زندان بات ول پنج سال در حبس نشسته؛ داستانها و چیزهای عجیب و غریبی دربارهی قصر درای هلمز. دربارهی دختر سفیدپوشی که در قصر پرسه میزند، چیزهایی که روی زمین میافتند و وسایلی که بهسرعت جابهجا میشوند و صدای سم اسبها و چرخ کالسکه ها که روی سنگفرش خروجی قصر به گوش میرسد.
در اتاق شکار هستیم. محو تماشای سر خشک شدهی حیواناتی هستم که به دیوار نصب است و با چشمهای زنده و براق نگاهم میکنند. پرندگان خوش نقشونگار ِ خشک شدهای که با چشمهای براق، اینجا و آنجا روی میزهای عسلی ایستاده و به آدم زل زدهاند. پیش خودم میگویم، تا اینجایش که به خیر گذشته و چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. تعجبم از این است که کسی اعتراض یا تعجبی از وجود روح در قصر نمیکند، انگار که جزوی از دکوراسیون و تجملات آنجا باشد. پابهپا میکنم که آنجا را ترک کنم اما نمیتوانم. در بیرون سالن، راهنما اشاره به ساختمانی میکند که قرنها پیش به عنوان اصطبل از آنجا استفاده میشده است.
وقتی وارد زیرزمین میشویم، او را می بینم. درست روبرویم، در قابی بر دیوار, خیره شده به من, مثل عروس دریایی که دهان باز کرده و آمادهی بلعیدن باشد، با همان ظرافت و قشنگی. راهنما میگوید: «این تصویری از انامونای قصر است. البته این تابلو را کسی نقاشی کرده که همراه با همسرش در اینجا مهمان بوده است. او افتخار این را داشته که به شبح انامونا سلام کند و با هم صحبت بکنند.»
از شنیدن حرفهایش مو بر اندامم راست میشود. بچهها هر کدام عکسالعمل متفاوتی از خود نشان میدهند. وقتی جلو انامونا میایستم نمیتوانم لحظهای چشم از او بردارم. آن تابلو تنها چیزی است که دلم میخواهد از آن قصر برش دارم و با خود به آپارتمان تک نفرهی کسل کنندهام ببرم؛ از دیوار اتاق آویزانش کنم و به چشمهای فیروزه مانند، موهای طلایی و ستارههای درخشان پیراهن حریرش نگاه کنم. در فکرهایم پرسه میزنم که یکی از بچهها تلنگرم میزند: «منظورش از هتل و شب را در اینجا ماندن چی بود؟»
با دهان باز نگاهش میکنم. بیچاره شدم. شب اینجا خواهیم ماند!
راهنما از پنجرهی مشبک به بیرون اشاره میکند و میگوید: «این ساختمان آبی رو که میبینین تازه ساخته, یعنی دویست سالی میشه که ساختهان. برای مسافرینی که میخوان شب اینجا باشن. اغلب هم عشاق و تازه ازدواج کردهها اینجا اتاقی رزرو می کنن و امیدوارن که شب اول با روح انامونا روبرو بشن.»
عشاق واقعا باید دیوانه باشند که اولا" تن به ازدواج بدهند و بعد هم پول گزافی بپردازند تا بیرون شهر در آن ساختمانهای کهنهی نمور بخوابند و حتی در درون از ترس مثل بید بلرزند تا روح سرگردانی را ببینند. هر چند دیدن لبخند محزون انامونا ارزشش را دارد و میشود آنها را درک کرد. یکی از همراهان که انگار در باغ نیست و تازه متوجه صحبت دربارهی رفت و آمد شبحی در قصر شده با لحن عصبی میپرسد: «ما که نفهمیدیم شما دربارهی چی صحبت میکنین؟ اینجا که هتل مجللی است، شبی خداتومان میارزد.»
راهنما میگوید: «شهرت این قصر به خاطر انامونا است! هتل هم برای ملاقات با روح سرگردان او ساخته شده است. تلخی سرنوشت دختر شانزده سالهی خان ِ بزرگ منطقه که عاشق پسر جوان مهترش میشود حتی تلخی آن در طعم انگور تاکستان پشت باغ هم سرایت کرده است. خان با شنیدن داستان عشق انامونا باور نمی کند که دخترش به این آسانی اصالت آباء و اجدادی را به هوس جوانک مهتری بفروشد؛ از خشم به خودش میپیچد، او را به صلابه میکشد و قصد جانش را میکند.»
دلم هری می ریزد، قرار است شب را در کاخ بخوابیم. موقع تقسیم اتاقها، راهنما با لبخندی روی لبش کلید اتاق بیست و چهار را به سمتم نشانه میرود و میگوید: «اتاق ساده است، تختی تک نفره و کنارش هم زنگ سفیدی گذاشتهاند که اگر کاری داشتی میتوانی آن را فشار بدهی. پذیرش زیاد از اینجا دور نیست.»
با دو دلی کلید را از دستش میگیرم. شک دارم که راز لبخندش را فهمیده باشم میگوید: «بعدا برایت تعریف میکنم که داستان این اتاق چیست؟»
تپش قلبم را میشنوم و نفس در سینه حبس میکنم. میگویند آدم از هر چه بترسد سرش میآید. با این حساب, من درست در همان نقطهای قرار گرفتهام که نمیخواهم.
از لای پنجره بیرون را نگاه میکنم. شب ناآرامی در پیش دارم, هر چند که ماه به روشنی در وسط آسمان نشسته و ستارگان را دور خود جمع کرده است.
از راهنما میپرسم: «چیزی هست که من باید بدانم؟»
میگوید:« راستش کسی تا حالا حاضر نشده در این اتاق شب را سر کند. یک چیزهایی است که فقط این جا اتفاق میافتد و توضیحی هم نمیتوان دربارهاش داد. مثلا فکرش را بکنید، کمد به این سنگینی ناگهان بلرزد و روی زمین بیافتد و آینهی روی درش حتی ترک هم نخورد. بعضی از مهمانها مدعی شدهاند که نصف شبی صدای کوفتن مشت از توی کمد و پشت دیوار به گوش میرسیده و پردههای پشت پنجره تکان خورده است.»
با صدایی که نمیتوانم لرزش آن را کنترل کنم میپرسم: «چطوری میتوانم شبی آرامتر از این را بگذرانم؟»
راهنما که به شنیدن این سوال و جوابها عادت دارد با خونسردی شانه بالا میاندازد و میگوید: « تنها چارهاش این است که صلیبی کنار تخت بگذاری و یا در مشتت بگیری و بخوابی.»
میخواهم بگویم که من آدم مذهبی نیستم، راهنما ادامه میدهد: «صلیب به آدم احساس آرامش میدهد.»
با لحن تسلیم آمیزی میپرسم: «حالا این موقع شب صلیب را از کجا بیاورم؟»
لبخند دلچسبی تحویلم میدهد و با سر به مسئول پذیرش اشاره می کند.
از اتاق که بیرون میآیم چشمم به نوشتهی ریز روی در میافتد: «اتاق بیست و چهار. کلاوس دآس» عصبانی پیش خودم غر میزنم، این دیگر کدام خری است. صلیب را از پذیرش میگیرم و با عجله به اتاق برمیگردم. خجالت میکشم از راهنما بخواهم که همانجا منتظر بماند تا خود را آمادهی خوابیدن کنم. از خیر توالت رفتن میگذرم و با لباس روی تخت دراز میکشم. به سقف گچکاری شدهی قرن هشت میلادی چشم میدوزم و در دلم به هر چه خان، دوک و پولدار است لعنت میفرستم تا بلکه خوابم ببرد. فکر و خیال خواب را از چشمم می پراند. نصف شبی دستشوییام می گیرد. وقتی مضطرب میشوم اوضاع وخیمتر میشود. در روشنایی ماه که با سماجت از پشت پردهی توری توی اتاق ریخته، راه سرویس دستشویی را پیدا میکنم. کمد ِ سنگین و ناآرام ِ شبح زده، نصفی از جای تعویض لباس را پر کرده است. به اندازهی کافی در بارهاش شنیدهام و مثل مجسمه از کنارش رد میشوم مبادا با آن تماس پیدا کنم. انتهای سالن، توالت و دستشویی قرار دارد و من به اجبار خودم را در آن جا میبینم.
میان گذرگاه اتاق بیست و چهار و توالت، پردهی سفیدی آویزان شده است. حس میکنم برای دیدن شبح حریرپوش ِ انامونا آمادگی دارم. در همان لحظه ناگهان پردهی سفیدی که دور دوش را گرفته میلرزد. پنجرهی روبرویش بسته است. بیدرنگ فکر میکنم این نسیم ملایم از کدام سمت میوزد. دل شیر میخواهد که پرده را کنار بزند و چشمش به دوش آب بیافتد که به تنهایی نمیتواند پرده را بلرزاند. خنکی نسیم از صورتم میگذرد و به گرمیِ عشق، وجودم را آتش میزند. هیچ چیز ترسناکی حس نمیکنم. دلم پر میکشد که انامونا را ببینم و عاشقش بشوم.
صبح که از خواب بیدار میشوم، راهنما هیجان زده به سراغم میآید تا مطمئن شود که بلایی سرم نیامده است. صلیب را در هوا تکان میدهم و میگویم که به خاطر همین یک تکه فلز نتوانستهام چشم روی هم بگذارم. مجبور شدهام زنجیرش را دور بازویم بپیچم تا از دستم نیافتد. هنوز میتوان رد خطوطی که روی پوستم افتاده را دید. زن لبخندزنان میگوید: «صلیب نبود که نصف شبی قبض روح میشدی!»
میگویم: «کدام آدم عاقلی از دیدن روح انامونای دلربا شوکه میشود.»
زن با دلداری میگوید: « تا حالا کسی حاضر نشده روی تخت این اتاق، شب را صبح کند.»
«چی؟ من که شاکی نیستم. حتی وقتی پردهی دور حمام لرزید و شیر آب تکان خورد.»
زن با چشمهای گرد شده نگاهم میکند و میگوید: «وای خدای من! هنوز متوجه نیستی که این صلیب به دادت رسیده. این جا که اتاق انامونا نیست!»
«پس اتاق کدام خری است؟»
«اینجا اتاق مردی خشن و سنگدل است که دخترش را قربانی باورهای جهالت بارش کرد. یک عوضی به اسم پدر. مگر اسمش را روی در اتاق را ندیدی؟ کلاوس دآس!
کپنهاک 2010
پی نوشت: در آن دوره پدر برای دختر تصمیم می گرفت که با چه کسی ازدواج کند و مجازات عاشق شدن مرگ بود و حال عشق به حدی ارزن شده که بعضی از دخترها حتی اسم پدرشان را هم نمی دانند.
همسن عشق و دلدادگی است. شانزده ساله است و به اندازهای عاشق که عشق را در آغوش خود در دیوار قصر گِل گرفته است. صورتش قشنگ است، به حلاوت عسل؛ همرنگ چشمهای دریا با بینیِ سربالا و لبهای برجسته و گوشتی؛ نگاه کردن به آن لبها آدم را یاد بوسههای عاشقانه میاندازد. موهایش مثل چتری از خوشههای طلایی گندم دور صورتش ریخته و افشان است، انگار دست نسیم دارد شانهشان میزند. رویهم رفته جذاب است مثل انامونا: گلهای ریز سفیدی که هر بهار کف جنگلهای دانمارک را میپوشاند و مژدهی آمدن عروس طبیعت را میدهد. پیراهن حریر سفیدی که به تن دارد تا روی کف پایش را پوشانده است. هنوز از هیبتش میتوانی حجب و حیا را لمس کنی, باید خودت ببینیاش تا متوجه منظورم بشوی. زیبایی اثیریاش آدم را میگیرد و حس میکنی میخواهد تو را در کام آبی ِ چشمهایش بکشد.
روی کف طاقچه اندامش بهزحمت داخل اشکاف جا شده؛ این را از قوس کمرش که جلو خمیده می توان فهمید. سرش را روی زانوهایش گذاشته. دستهایش روی کف پا به هم گره خورده است. موهای طلاییش روی صورت ریخته و با این حال هنوز میتوانی برق اشکی که کف آجر را پوشانده ببینی. میگویند اسمش انامونا و از نژاد اصیل اسکاندیناوی است. پدرش خان بزرگی است و مادرش از اشرافزادگان. قصر بروبیایی دارد با خدم و حشم. پدرش اسم و رسمی دارد و همکاسهی پادشاه, وزیر و وکیل های مجلس با از ما بهتران میچرخد. برای خانوادهاش احترام قایل است اما پدر زبان او را نمیفهمد. هیچ کس نتوانست بفهمدش. چه سرنوشت تلخی دارد این دختر. برای عشق دستنیافتنی باید قیمت گزافی را میپرداخت؛ همان بهایی که عشاق برای ماندگار شدن اسمشان میپردازند.
میگویند آخرین بار در سالن رقص دیده شده، شبی که قرار است عروس بشود. به مردی که قرارست شوهرش بشود نه میگوید. لبهی پیراهن عروسیش را میگیرد و پا به فرار میگذارد. هزارها ستارهی نورانی ِ چلچراغهای آویزان از سقف سالن، اندام اثیریاش را قاب میگیرند و او با حالت انکار و قهر دوان دوان از پلههای مارپیچی، خود را به اتاقش میرساند. همان جا بست مینشیند تا وقتی از پشت در اعتراف به عشق غمانگیزی می کند که ماههاست در دل میپرورد. پدر خشمناک در را با تبر میشکند. انامونا در کمد سنگین لباس پنهان شده است. پدر دستور میدهد که او را داخل کمد به زیرزمین قصر ببرند و همانجاست که تصمیم میگیرد دخترک خیرهسر را زنده زنده پشت دیوار زیرزمین به آجر و گِل ببندد.
انامونا مثل یک اعدامی بیگناه با چشمهای باز به روبرو خیره میشود و تا وقتی که می شود هیکل نحیفش را از میان آخرین ردیف دیوار دید, درخشش غرور عشق را هم در چشم هایش. به پدر و مادر و نیاکانی که قرنهاست مرده و خاک شدهاند احترام میگذارد ولی قصهی عشق از هر مقولهای جداست. انامونا هنوز آنجاست. زنده است. شاهدی برای عشق. هنوز هم اگر بخواهی میتوانی ببینیش؛ کافی است که بخواهی. آرامگاه انامونا ستون قصراست، جزوی جدانشدنی از این عمارت. می گویند, تابلویش را نقاش معروفی کشیده است. از قضا عشقش را به علت بیماری از دست داده, بعد از یک شب در قصر انامونا را با چشم خودش می بیند و بعد هم طرح صورتش را می زند.
رک و راست بگویم، از روح و احضار ارواح بیزارم و به دیدنشان علاقهای هم ندارم. نمیخواهم بگویم که باورش ندارم چون نفی روح انکار مرگ است و نتیجه، منکر شدن تولد.
وقتی سر کلاس به ما گفتند که باید به دیدن قصری برویم که در آنجا ارواج رفت و آمد میکنند، کم مانده بود که قبض روح بشوم. معلممان گفت، چانه زدن ندارد، باید برویم و دربارهاش هم انشائی به زبان دانمارکی بنویسیم. چه کسی میتواند از دیدن کاخ افسانهای انامونا و جنگل سرسبز و دلگشای بیرونش که سرتاسر تبدیل به پارک شده بگذرد. لعنتی! نمیشد بهانهای برای ندیدن کاخ تراشید. برنامهی ورزات آموزش و امور خارجیان، آشنایی مهاجرین با فرهنگ دانمارکی است و حل شدن در آن و برای همین هر کسی که بخواهد در این مملکت زندگی کند باید گذشته و تاریخ کشور را هم بشناسد.
می پرسم ماجرای رفت و آمد روح دختری جوان در قصر چیست؟ لبخندی به پهنای صورت میزند و بیهیچ نشانی از بهتزدگی میگوید: «آرام باش! روح انامونا را کسی میبیند که واقعا عاشق باشد.» چهره ام ترس زده است و به من نمیآید که عشق را تجربه کرده باشم. طعنهی گزندهی ته صدایش به من می گوید که انگار از عشق چیزی سرم نمی شود. پشت سرهم از اتوبوس پیاده میشویم. مثل جوجههای نابلد پشتسر راهنما که جلو میرود ردیف میشویم. او با اشتیاق به چپ و راست، به بنای شماره یک و شماره دو قصر اشاره میکند. آنقدر حرف میزند تا در گوشه دهانش منجوق ریزی از کف مینشیند. ششدانگ حواسم به ارواحی است که نمیبینم. ساختمان بلند و بیریخت با نمای سنگی عبوس چنگی به دل نمیزند. راهنما میگوید، آنجا زمانی زندان آدمهای شرور بوده و ارواح ِ بعضیشان هم ظاهر شده است. با ناباوری سرم را تکان میدهم. شاید دارد سربه سرمان میگذارد. به بنای عبوس زندان کهنه نگاه میکنم. روی سنگ ِ نما را آجریرنگ کردهاند. وارد سرسرای قصر میشویم. سالن پذیرایی با شومینههایی ظریف و پرنقشونگار در تخت دیوار، چلچراغهای کریستال آویزان از سقف، مبلمان سلطنتی و قالیهای رنگو رورفتهی پارسینما، من را یاد کاخهای قدیمی ایرانی میاندازد؛ به اضافهی مجسمههای نفیس و تابلوهای گرانبهای آویزان از قد دیوار که آدم با دیدنش مسخ میشود.
تاریکی روی دیوارهای هشتصد سالهی قصر ِ «درای هلمز اسلوت» در اودشررد در شیلند غربی دانمارک میافتد. در لحظهای که راهنما همراه ما در اتاق شکار قدم زنان به پرسش مهمانان جواب میدهد، نفس در سینه حبس میکنم. سلولهای زندانیان را در زیرزمین دیدهایم، جایی که یورلین جانی مشهور زمان خودش از زندان بات ول پنج سال در حبس نشسته؛ داستانها و چیزهای عجیب و غریبی دربارهی قصر درای هلمز. دربارهی دختر سفیدپوشی که در قصر پرسه میزند، چیزهایی که روی زمین میافتند و وسایلی که بهسرعت جابهجا میشوند و صدای سم اسبها و چرخ کالسکه ها که روی سنگفرش خروجی قصر به گوش میرسد.
در اتاق شکار هستیم. محو تماشای سر خشک شدهی حیواناتی هستم که به دیوار نصب است و با چشمهای زنده و براق نگاهم میکنند. پرندگان خوش نقشونگار ِ خشک شدهای که با چشمهای براق، اینجا و آنجا روی میزهای عسلی ایستاده و به آدم زل زدهاند. پیش خودم میگویم، تا اینجایش که به خیر گذشته و چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. تعجبم از این است که کسی اعتراض یا تعجبی از وجود روح در قصر نمیکند، انگار که جزوی از دکوراسیون و تجملات آنجا باشد. پابهپا میکنم که آنجا را ترک کنم اما نمیتوانم. در بیرون سالن، راهنما اشاره به ساختمانی میکند که قرنها پیش به عنوان اصطبل از آنجا استفاده میشده است.
وقتی وارد زیرزمین میشویم، او را می بینم. درست روبرویم، در قابی بر دیوار, خیره شده به من, مثل عروس دریایی که دهان باز کرده و آمادهی بلعیدن باشد، با همان ظرافت و قشنگی. راهنما میگوید: «این تصویری از انامونای قصر است. البته این تابلو را کسی نقاشی کرده که همراه با همسرش در اینجا مهمان بوده است. او افتخار این را داشته که به شبح انامونا سلام کند و با هم صحبت بکنند.»
از شنیدن حرفهایش مو بر اندامم راست میشود. بچهها هر کدام عکسالعمل متفاوتی از خود نشان میدهند. وقتی جلو انامونا میایستم نمیتوانم لحظهای چشم از او بردارم. آن تابلو تنها چیزی است که دلم میخواهد از آن قصر برش دارم و با خود به آپارتمان تک نفرهی کسل کنندهام ببرم؛ از دیوار اتاق آویزانش کنم و به چشمهای فیروزه مانند، موهای طلایی و ستارههای درخشان پیراهن حریرش نگاه کنم. در فکرهایم پرسه میزنم که یکی از بچهها تلنگرم میزند: «منظورش از هتل و شب را در اینجا ماندن چی بود؟»
با دهان باز نگاهش میکنم. بیچاره شدم. شب اینجا خواهیم ماند!
راهنما از پنجرهی مشبک به بیرون اشاره میکند و میگوید: «این ساختمان آبی رو که میبینین تازه ساخته, یعنی دویست سالی میشه که ساختهان. برای مسافرینی که میخوان شب اینجا باشن. اغلب هم عشاق و تازه ازدواج کردهها اینجا اتاقی رزرو می کنن و امیدوارن که شب اول با روح انامونا روبرو بشن.»
عشاق واقعا باید دیوانه باشند که اولا" تن به ازدواج بدهند و بعد هم پول گزافی بپردازند تا بیرون شهر در آن ساختمانهای کهنهی نمور بخوابند و حتی در درون از ترس مثل بید بلرزند تا روح سرگردانی را ببینند. هر چند دیدن لبخند محزون انامونا ارزشش را دارد و میشود آنها را درک کرد. یکی از همراهان که انگار در باغ نیست و تازه متوجه صحبت دربارهی رفت و آمد شبحی در قصر شده با لحن عصبی میپرسد: «ما که نفهمیدیم شما دربارهی چی صحبت میکنین؟ اینجا که هتل مجللی است، شبی خداتومان میارزد.»
راهنما میگوید: «شهرت این قصر به خاطر انامونا است! هتل هم برای ملاقات با روح سرگردان او ساخته شده است. تلخی سرنوشت دختر شانزده سالهی خان ِ بزرگ منطقه که عاشق پسر جوان مهترش میشود حتی تلخی آن در طعم انگور تاکستان پشت باغ هم سرایت کرده است. خان با شنیدن داستان عشق انامونا باور نمی کند که دخترش به این آسانی اصالت آباء و اجدادی را به هوس جوانک مهتری بفروشد؛ از خشم به خودش میپیچد، او را به صلابه میکشد و قصد جانش را میکند.»
دلم هری می ریزد، قرار است شب را در کاخ بخوابیم. موقع تقسیم اتاقها، راهنما با لبخندی روی لبش کلید اتاق بیست و چهار را به سمتم نشانه میرود و میگوید: «اتاق ساده است، تختی تک نفره و کنارش هم زنگ سفیدی گذاشتهاند که اگر کاری داشتی میتوانی آن را فشار بدهی. پذیرش زیاد از اینجا دور نیست.»
با دو دلی کلید را از دستش میگیرم. شک دارم که راز لبخندش را فهمیده باشم میگوید: «بعدا برایت تعریف میکنم که داستان این اتاق چیست؟»
تپش قلبم را میشنوم و نفس در سینه حبس میکنم. میگویند آدم از هر چه بترسد سرش میآید. با این حساب, من درست در همان نقطهای قرار گرفتهام که نمیخواهم.
از لای پنجره بیرون را نگاه میکنم. شب ناآرامی در پیش دارم, هر چند که ماه به روشنی در وسط آسمان نشسته و ستارگان را دور خود جمع کرده است.
از راهنما میپرسم: «چیزی هست که من باید بدانم؟»
میگوید:« راستش کسی تا حالا حاضر نشده در این اتاق شب را سر کند. یک چیزهایی است که فقط این جا اتفاق میافتد و توضیحی هم نمیتوان دربارهاش داد. مثلا فکرش را بکنید، کمد به این سنگینی ناگهان بلرزد و روی زمین بیافتد و آینهی روی درش حتی ترک هم نخورد. بعضی از مهمانها مدعی شدهاند که نصف شبی صدای کوفتن مشت از توی کمد و پشت دیوار به گوش میرسیده و پردههای پشت پنجره تکان خورده است.»
با صدایی که نمیتوانم لرزش آن را کنترل کنم میپرسم: «چطوری میتوانم شبی آرامتر از این را بگذرانم؟»
راهنما که به شنیدن این سوال و جوابها عادت دارد با خونسردی شانه بالا میاندازد و میگوید: « تنها چارهاش این است که صلیبی کنار تخت بگذاری و یا در مشتت بگیری و بخوابی.»
میخواهم بگویم که من آدم مذهبی نیستم، راهنما ادامه میدهد: «صلیب به آدم احساس آرامش میدهد.»
با لحن تسلیم آمیزی میپرسم: «حالا این موقع شب صلیب را از کجا بیاورم؟»
لبخند دلچسبی تحویلم میدهد و با سر به مسئول پذیرش اشاره می کند.
از اتاق که بیرون میآیم چشمم به نوشتهی ریز روی در میافتد: «اتاق بیست و چهار. کلاوس دآس» عصبانی پیش خودم غر میزنم، این دیگر کدام خری است. صلیب را از پذیرش میگیرم و با عجله به اتاق برمیگردم. خجالت میکشم از راهنما بخواهم که همانجا منتظر بماند تا خود را آمادهی خوابیدن کنم. از خیر توالت رفتن میگذرم و با لباس روی تخت دراز میکشم. به سقف گچکاری شدهی قرن هشت میلادی چشم میدوزم و در دلم به هر چه خان، دوک و پولدار است لعنت میفرستم تا بلکه خوابم ببرد. فکر و خیال خواب را از چشمم می پراند. نصف شبی دستشوییام می گیرد. وقتی مضطرب میشوم اوضاع وخیمتر میشود. در روشنایی ماه که با سماجت از پشت پردهی توری توی اتاق ریخته، راه سرویس دستشویی را پیدا میکنم. کمد ِ سنگین و ناآرام ِ شبح زده، نصفی از جای تعویض لباس را پر کرده است. به اندازهی کافی در بارهاش شنیدهام و مثل مجسمه از کنارش رد میشوم مبادا با آن تماس پیدا کنم. انتهای سالن، توالت و دستشویی قرار دارد و من به اجبار خودم را در آن جا میبینم.
میان گذرگاه اتاق بیست و چهار و توالت، پردهی سفیدی آویزان شده است. حس میکنم برای دیدن شبح حریرپوش ِ انامونا آمادگی دارم. در همان لحظه ناگهان پردهی سفیدی که دور دوش را گرفته میلرزد. پنجرهی روبرویش بسته است. بیدرنگ فکر میکنم این نسیم ملایم از کدام سمت میوزد. دل شیر میخواهد که پرده را کنار بزند و چشمش به دوش آب بیافتد که به تنهایی نمیتواند پرده را بلرزاند. خنکی نسیم از صورتم میگذرد و به گرمیِ عشق، وجودم را آتش میزند. هیچ چیز ترسناکی حس نمیکنم. دلم پر میکشد که انامونا را ببینم و عاشقش بشوم.
صبح که از خواب بیدار میشوم، راهنما هیجان زده به سراغم میآید تا مطمئن شود که بلایی سرم نیامده است. صلیب را در هوا تکان میدهم و میگویم که به خاطر همین یک تکه فلز نتوانستهام چشم روی هم بگذارم. مجبور شدهام زنجیرش را دور بازویم بپیچم تا از دستم نیافتد. هنوز میتوان رد خطوطی که روی پوستم افتاده را دید. زن لبخندزنان میگوید: «صلیب نبود که نصف شبی قبض روح میشدی!»
میگویم: «کدام آدم عاقلی از دیدن روح انامونای دلربا شوکه میشود.»
زن با دلداری میگوید: « تا حالا کسی حاضر نشده روی تخت این اتاق، شب را صبح کند.»
«چی؟ من که شاکی نیستم. حتی وقتی پردهی دور حمام لرزید و شیر آب تکان خورد.»
زن با چشمهای گرد شده نگاهم میکند و میگوید: «وای خدای من! هنوز متوجه نیستی که این صلیب به دادت رسیده. این جا که اتاق انامونا نیست!»
«پس اتاق کدام خری است؟»
«اینجا اتاق مردی خشن و سنگدل است که دخترش را قربانی باورهای جهالت بارش کرد. یک عوضی به اسم پدر. مگر اسمش را روی در اتاق را ندیدی؟ کلاوس دآس!
کپنهاک 2010
پی نوشت: در آن دوره پدر برای دختر تصمیم می گرفت که با چه کسی ازدواج کند و مجازات عاشق شدن مرگ بود و حال عشق به حدی ارزن شده که بعضی از دخترها حتی اسم پدرشان را هم نمی دانند.