mohamad.s
05-07-2011, 12:23 AM
رهایی » پشيمان
به نظرم دختر باهوشي ميآمد، اين را از تسلط به صحبتهايش وقتي كه ميخواستم او را قانع كنم به دفتر مجله بيايد و مصاحبه كند، فهميدم، برايم عجيب بود كه چطور معتاد شده است.
چرا در 22 سالگي طلاق گرفته و وقتي با همسرش براي ترك به كلينيك رفته بودند فقط او سر قولش مانده و ترك كرده بود، وقتي داستان زندگياش را تعريف كرد، آنقدر روان و مسلط حرف ميزد كه حتي يكبار هم وسط حرفهايش نپريدم. با آرامش روي مبل نشست و گفت:
- در خدمتم! هر سوالي داري بپرس! در مورد خودم جواب ميدهم ولي اگه اجازه بديد مسايل خصوصي مربوط به همسر سابقم مثل اسم و اينا رو نگم، شايد يه جاي اين زمين خدا باشه و بخونه و ناراحت بشه!
رشته كلام را به دستش ميسپارم و او شروع ميكند:
- خيلي زود عاشقش شدم، عاشق همسرم، شما اسمش رو توي مجله بنويسيد پيمان. واسه اينكه سر عهد و پيمانش نموند! همسايه بوديم، يه جايي وسطاي اين شهر بيدر و پيكر، 18 سالم بود و تازه داشتم ديپلم ميگرفتم كه با پيمان آشنا شدم،
من درسم عالي بود، توي چند مسابقه علمي، استاني و كشوري هم مقام آوردم، اگه پسر بودم شايد همه محله رو برام، چراغوني ميكردن، اما فقط هر بار چند تا پلاكارد ميزدند جلوي خونه مون كه تبريك ميگيم به خانواده گرامي و از اين تعارفها!
مادر پيمان ناظم دبيرستانمون بود و هميشه يه بخش بزرگ از موفقيتهاي من رو به اسم خودش سند ميزد، گويا توي خونه آنقدر از من صحبت ميكرد كه پيمان از من خوشش آمده بود اين رو پيمان هم بعدا برام گفت، من همه فكر و ذكرم اين بود كه برم دانشگاه تهران، رشتهام رو هم انتخاب كرده بودم، حقوق! خير سرم ميخواستم يه وكيل درجه يك بشم! پيمان آنقدر به پر و پام پيچيد كه نفهميدم چي شد كه قبول كردم با هم باشيم،
روح آدم خيلي عجيبه، ظرفيتهاي عجيبي داره، مژده، دختر درسخوان، مرتب و هميشه حواس جمع دبيرستان يك دل نه صد دل عاشق پيمان شد! حالا پيمان چطور آدمي بود؟ يه جوون كه تازه از خدمت اومده بود و توي بنگاه باباش ول ميچرخيد، معلوم بود از دست اون مادر سختگير و منظم در رفته بود و فقط ديپلم كاردانش گرفته و بيخيال درس و دانشگاه شده بود،
چند باري با هم بيرون رفتيم، من بهانه ميكردم كه ميرم كتابخونه محل و اونجا درس ميخونم، خونه ما خيلي شلوغ بود، دو تا داداش و دو تا خواهر داشتم كه از من كوچكتر بودن، ديگه خودتون تصور كنيد كه توي خونه ما چه غوغايي بود، بابام هم يه كارگر ساده بازار بود كه همه عشقش اين بود كه دخترش ممتازه و ميخواد وكيل بشه! بنده خدا نميدوست راه كتابخونه از كدوم وره! توي اين بيرون رفتنا فهميدم كه پيمان سيگار ميكشه، هر بار هم با يه ماشين مياومد، خودش ميگفت ماشين مال كسانيه كه ميذارن واسه فروش، ميگفت هر وقت اراده كنم بهترينش رو ميگيرم! راست هم ميگفت، هميشه پول و پلهاش به راه بود،
دروغ چرا، ازش خوشم مياومد، يعني يكي از دلايلي كه خيلي سفت و سخت درس ميخوندم اين بود كه ميخواستم مثل مامانم نشم كه با پسر عموش به زور ازدواج كرده و يه زندگي پر دردسر و پر از قرض و قوله داشته باشم، ميخواستم پولدار بشم، پول تو دست و بالم باشه، مني كه هيچوقت بابام يه فرغون نداشت حالا بهترين ماشينا رو سوار ميشدم، بهترين رستورانها ميرفتم، كاشكي يكي از دختراي تنبل كلاس بودم كه خانوم ناظم هيچوقت توي خونه پيش پسرش، حرفمو نميزد و الان يه گوشه اين شهر يه زندگي آروم داشتم.
همه داشتن واسه كنكور ميخوندن ولي من يواشكي با پيمان اساماس بازي ميكردم، برام گوشي خريده بود دور از چشم اون همه آدم توي خونه فسقلي نگهش ميداشتم، مدام هم صداشو قطع كرده بودم!!
يك روز قبل از كنكور با پيمان بيرون بودم، تصادف كرديم، پيمان شاخ به شاخ شد با يه نيسان، من كمربند نبسته بودم سرم خورد به شيشه و حالم بد شد، بيهوش نشدم اما حالم بد شد، خودش موند واسه پيگيري خسارت و من اومدم خونه، تمام شب سرگيجه داشتم، صبح كه كنكور داشتم آنقدر گيج و منگ بودم كه به زور، داداشم من رو سر جلسه برد اونجا هم حالم به هم خورد و نصف سوالاتم مونده بود كه بيهوش شدم، بماند كه چي كشيديم و بيمارستان و اين حرفا!
به هيچكس نگفتم، كنكور رد شدم، ولي پيمان گفت نگران نباش، چند ماه بعد اومدن خواستگاريم! بابام فقط ميگفت والا من نميفهمم چطور آقا پيمان از بين اين همه دختر پولدار، مژده رو انتخاب كرده، مادرم هم ميگفت: واسه اينكه خانم مدير فهميده دختر من چقدر خانومه! يه سالي عقد بوديم و بالاخره ازدواج كرديم، پيمان بعدها به من گفت كه خانوادهاش مخالف بودن و اون تهديد به خودكشي كرده، بهم گفت اعتياد داشته و پدر و مادرش اميدوار بودن وقتي با من ازدواج كنه، شايد اصلاح بشه، به من گفت كه تهديد كرده اگه من رو براش نگيرن، قاچاقي ميره استراليا و هزار و يه چيز ديگه كه شايد من هيچوقت نفهميدم!
داغ بودم، عاشقش شده بودم، توي دوران عقد فهميدم كه اعتياد داره ولي خودمو زدم به اون راه، گفتم بذار بريم زير يه سقف، تركش ميدم، ولي وقتي اومديم زير يه سقف چي شد؟ خودم معتاد شدم، بايد با يه آدم معتاد زندگي كني تا بفهمي من چي ميگم، اينا همش قصه است كه تو كتابا و فيلماست، بايد همسر يه معتاد باشي تا بفهمي شكنجه يعني چي؟؟ درد يعني چي؟ خنديدن الكي پيش مردم يعني چي؟ تظاهر به خوشبختي پيش خانواده يعني چي؟ ما همه چي توي زندگيمون داشتيم، خونه عالي، ماشين خوب، پول و پله فراوون، اما آرامش نه! هزار بار باهاش بحث كردم و ازش قول گرفتم سر ترك، اون هم هزار بار قول داد ولي ترك نكرد، يه روز وسط دعوا گفت تو نميفهمي مژده! يه بار بكش بعد ببين چيه! شايد خنده تون بگيره، توي همون حال ازش يه سيگار گرفتم كه توش بار زده بود، كشيدم، فقط يادم مياد كه خوابم برد، بهترين و آرومترين خوابي كه توي هشت ماه زندگي مشتركمون داشتم، فرداش تلفني با مادر پيمان حرفم شد، ميگفت تو به بچهام نميرسي لاغر شده!
سرم داشت ميتركيد، رفتم چيكار كردم؟ رفتم اتاق پيمان آنقدر گشتم تا يه سيگار پيدا كردم و كشيدم و باز آروم شدم، به همين راحتي معتاد شدم!
اولش ميگفتم نه مژده! امكان نداره، اينا توهمه و تو هر وقت اراده كني جلوش رو ميگيري، ولي اعتياد مثل سرسره است، وقتي سر خوردي ديگه نميتوني جلوش رو بگيري تا وقتي كه با كله سرت بخوره به زمين! به خودم كه اومدم ديدم من بساط ترياك رو آماده ميكنم، پيمان وسايل هروئين رو ميچينه! حالا تفاهم كامل داشتيم! بد اخلاقي ميكرديم با هم ولي وقتي ميكشيديم ليلي و مجنون بوديم واسه هم! شش ماه بعد باباي پيمان فهميد! اومد خونمون گفت يا جفتتون ترك ميكنيد يا خونه رو ازتون ميگيرم و پيمان هم از ارث محروم ميشه،
اولش فكر كرديم فقط يه تهديده، ولي خونه رو از ما گرفت، پيمان رو هم از مغازه بيرون كرد، افتاديم به پيسي، نداري، خماري، چطور بگم، به قول پيمان با خاك كوچه يكي شديم، يه شب گفتم پيمان بيا مرد و مردونه ترك كنيم، گفت زن و قول مردونه؟ خندهام ميگيره مژده! من زنگ زدم به باباش، مرد خوبيه، خدا بهش عزت بده، هر دوي ما رو فرستاد كلينيك، تا چهار ماه اول همديگرو جسته گريخته تو ملاقاتها ميديديم ولي بعدا فهميدم پيمان فرار كرده و ديگه نيومده كلينيك، اما من پاش موندم و ترك كردم، رفتم پيش باباي پيمان سراغش رو بگيرم، گفت ديگه به درد تو نميخوره دخترم، پيمان، زندگي تو رو هم حروم كرد، الان پنج ماهه نميدونم كجاست، غيابي طلاق بگير، مهرت رو هم ميدم، فقط توي اون دنيا از سر تقصير من بگذر!
اينجوري شد كه طلاق گرفتم، الان چند ماهه يه كتابفروشي زدم، كوچيكه ولي بسمه، راضيام به رضاي خدا، فقط ميدوني چي آزارم ميده؟ بابام! وقتي ميبينم كه چقدر به خاطر من شكسته شده خيلي زجر ميكشم، چقدر به من اميد داشت، تصميم گرفتم جبران كنم، اين كار رو ميكنم، شما هم دعا كنيد. چند سال ديگه يه روزي برميگردم به دفتر مجله و باهام مصاحبه كنين، اين بار نه به عنوان كسي كه ترك كرده، به عنوان يه دانشجوي موفق، يه وكيل درجه يك... خدا بخواد ميشه، من سعيام رو ميكنم.
به نظرم دختر باهوشي ميآمد، اين را از تسلط به صحبتهايش وقتي كه ميخواستم او را قانع كنم به دفتر مجله بيايد و مصاحبه كند، فهميدم، برايم عجيب بود كه چطور معتاد شده است.
چرا در 22 سالگي طلاق گرفته و وقتي با همسرش براي ترك به كلينيك رفته بودند فقط او سر قولش مانده و ترك كرده بود، وقتي داستان زندگياش را تعريف كرد، آنقدر روان و مسلط حرف ميزد كه حتي يكبار هم وسط حرفهايش نپريدم. با آرامش روي مبل نشست و گفت:
- در خدمتم! هر سوالي داري بپرس! در مورد خودم جواب ميدهم ولي اگه اجازه بديد مسايل خصوصي مربوط به همسر سابقم مثل اسم و اينا رو نگم، شايد يه جاي اين زمين خدا باشه و بخونه و ناراحت بشه!
رشته كلام را به دستش ميسپارم و او شروع ميكند:
- خيلي زود عاشقش شدم، عاشق همسرم، شما اسمش رو توي مجله بنويسيد پيمان. واسه اينكه سر عهد و پيمانش نموند! همسايه بوديم، يه جايي وسطاي اين شهر بيدر و پيكر، 18 سالم بود و تازه داشتم ديپلم ميگرفتم كه با پيمان آشنا شدم،
من درسم عالي بود، توي چند مسابقه علمي، استاني و كشوري هم مقام آوردم، اگه پسر بودم شايد همه محله رو برام، چراغوني ميكردن، اما فقط هر بار چند تا پلاكارد ميزدند جلوي خونه مون كه تبريك ميگيم به خانواده گرامي و از اين تعارفها!
مادر پيمان ناظم دبيرستانمون بود و هميشه يه بخش بزرگ از موفقيتهاي من رو به اسم خودش سند ميزد، گويا توي خونه آنقدر از من صحبت ميكرد كه پيمان از من خوشش آمده بود اين رو پيمان هم بعدا برام گفت، من همه فكر و ذكرم اين بود كه برم دانشگاه تهران، رشتهام رو هم انتخاب كرده بودم، حقوق! خير سرم ميخواستم يه وكيل درجه يك بشم! پيمان آنقدر به پر و پام پيچيد كه نفهميدم چي شد كه قبول كردم با هم باشيم،
روح آدم خيلي عجيبه، ظرفيتهاي عجيبي داره، مژده، دختر درسخوان، مرتب و هميشه حواس جمع دبيرستان يك دل نه صد دل عاشق پيمان شد! حالا پيمان چطور آدمي بود؟ يه جوون كه تازه از خدمت اومده بود و توي بنگاه باباش ول ميچرخيد، معلوم بود از دست اون مادر سختگير و منظم در رفته بود و فقط ديپلم كاردانش گرفته و بيخيال درس و دانشگاه شده بود،
چند باري با هم بيرون رفتيم، من بهانه ميكردم كه ميرم كتابخونه محل و اونجا درس ميخونم، خونه ما خيلي شلوغ بود، دو تا داداش و دو تا خواهر داشتم كه از من كوچكتر بودن، ديگه خودتون تصور كنيد كه توي خونه ما چه غوغايي بود، بابام هم يه كارگر ساده بازار بود كه همه عشقش اين بود كه دخترش ممتازه و ميخواد وكيل بشه! بنده خدا نميدوست راه كتابخونه از كدوم وره! توي اين بيرون رفتنا فهميدم كه پيمان سيگار ميكشه، هر بار هم با يه ماشين مياومد، خودش ميگفت ماشين مال كسانيه كه ميذارن واسه فروش، ميگفت هر وقت اراده كنم بهترينش رو ميگيرم! راست هم ميگفت، هميشه پول و پلهاش به راه بود،
دروغ چرا، ازش خوشم مياومد، يعني يكي از دلايلي كه خيلي سفت و سخت درس ميخوندم اين بود كه ميخواستم مثل مامانم نشم كه با پسر عموش به زور ازدواج كرده و يه زندگي پر دردسر و پر از قرض و قوله داشته باشم، ميخواستم پولدار بشم، پول تو دست و بالم باشه، مني كه هيچوقت بابام يه فرغون نداشت حالا بهترين ماشينا رو سوار ميشدم، بهترين رستورانها ميرفتم، كاشكي يكي از دختراي تنبل كلاس بودم كه خانوم ناظم هيچوقت توي خونه پيش پسرش، حرفمو نميزد و الان يه گوشه اين شهر يه زندگي آروم داشتم.
همه داشتن واسه كنكور ميخوندن ولي من يواشكي با پيمان اساماس بازي ميكردم، برام گوشي خريده بود دور از چشم اون همه آدم توي خونه فسقلي نگهش ميداشتم، مدام هم صداشو قطع كرده بودم!!
يك روز قبل از كنكور با پيمان بيرون بودم، تصادف كرديم، پيمان شاخ به شاخ شد با يه نيسان، من كمربند نبسته بودم سرم خورد به شيشه و حالم بد شد، بيهوش نشدم اما حالم بد شد، خودش موند واسه پيگيري خسارت و من اومدم خونه، تمام شب سرگيجه داشتم، صبح كه كنكور داشتم آنقدر گيج و منگ بودم كه به زور، داداشم من رو سر جلسه برد اونجا هم حالم به هم خورد و نصف سوالاتم مونده بود كه بيهوش شدم، بماند كه چي كشيديم و بيمارستان و اين حرفا!
به هيچكس نگفتم، كنكور رد شدم، ولي پيمان گفت نگران نباش، چند ماه بعد اومدن خواستگاريم! بابام فقط ميگفت والا من نميفهمم چطور آقا پيمان از بين اين همه دختر پولدار، مژده رو انتخاب كرده، مادرم هم ميگفت: واسه اينكه خانم مدير فهميده دختر من چقدر خانومه! يه سالي عقد بوديم و بالاخره ازدواج كرديم، پيمان بعدها به من گفت كه خانوادهاش مخالف بودن و اون تهديد به خودكشي كرده، بهم گفت اعتياد داشته و پدر و مادرش اميدوار بودن وقتي با من ازدواج كنه، شايد اصلاح بشه، به من گفت كه تهديد كرده اگه من رو براش نگيرن، قاچاقي ميره استراليا و هزار و يه چيز ديگه كه شايد من هيچوقت نفهميدم!
داغ بودم، عاشقش شده بودم، توي دوران عقد فهميدم كه اعتياد داره ولي خودمو زدم به اون راه، گفتم بذار بريم زير يه سقف، تركش ميدم، ولي وقتي اومديم زير يه سقف چي شد؟ خودم معتاد شدم، بايد با يه آدم معتاد زندگي كني تا بفهمي من چي ميگم، اينا همش قصه است كه تو كتابا و فيلماست، بايد همسر يه معتاد باشي تا بفهمي شكنجه يعني چي؟؟ درد يعني چي؟ خنديدن الكي پيش مردم يعني چي؟ تظاهر به خوشبختي پيش خانواده يعني چي؟ ما همه چي توي زندگيمون داشتيم، خونه عالي، ماشين خوب، پول و پله فراوون، اما آرامش نه! هزار بار باهاش بحث كردم و ازش قول گرفتم سر ترك، اون هم هزار بار قول داد ولي ترك نكرد، يه روز وسط دعوا گفت تو نميفهمي مژده! يه بار بكش بعد ببين چيه! شايد خنده تون بگيره، توي همون حال ازش يه سيگار گرفتم كه توش بار زده بود، كشيدم، فقط يادم مياد كه خوابم برد، بهترين و آرومترين خوابي كه توي هشت ماه زندگي مشتركمون داشتم، فرداش تلفني با مادر پيمان حرفم شد، ميگفت تو به بچهام نميرسي لاغر شده!
سرم داشت ميتركيد، رفتم چيكار كردم؟ رفتم اتاق پيمان آنقدر گشتم تا يه سيگار پيدا كردم و كشيدم و باز آروم شدم، به همين راحتي معتاد شدم!
اولش ميگفتم نه مژده! امكان نداره، اينا توهمه و تو هر وقت اراده كني جلوش رو ميگيري، ولي اعتياد مثل سرسره است، وقتي سر خوردي ديگه نميتوني جلوش رو بگيري تا وقتي كه با كله سرت بخوره به زمين! به خودم كه اومدم ديدم من بساط ترياك رو آماده ميكنم، پيمان وسايل هروئين رو ميچينه! حالا تفاهم كامل داشتيم! بد اخلاقي ميكرديم با هم ولي وقتي ميكشيديم ليلي و مجنون بوديم واسه هم! شش ماه بعد باباي پيمان فهميد! اومد خونمون گفت يا جفتتون ترك ميكنيد يا خونه رو ازتون ميگيرم و پيمان هم از ارث محروم ميشه،
اولش فكر كرديم فقط يه تهديده، ولي خونه رو از ما گرفت، پيمان رو هم از مغازه بيرون كرد، افتاديم به پيسي، نداري، خماري، چطور بگم، به قول پيمان با خاك كوچه يكي شديم، يه شب گفتم پيمان بيا مرد و مردونه ترك كنيم، گفت زن و قول مردونه؟ خندهام ميگيره مژده! من زنگ زدم به باباش، مرد خوبيه، خدا بهش عزت بده، هر دوي ما رو فرستاد كلينيك، تا چهار ماه اول همديگرو جسته گريخته تو ملاقاتها ميديديم ولي بعدا فهميدم پيمان فرار كرده و ديگه نيومده كلينيك، اما من پاش موندم و ترك كردم، رفتم پيش باباي پيمان سراغش رو بگيرم، گفت ديگه به درد تو نميخوره دخترم، پيمان، زندگي تو رو هم حروم كرد، الان پنج ماهه نميدونم كجاست، غيابي طلاق بگير، مهرت رو هم ميدم، فقط توي اون دنيا از سر تقصير من بگذر!
اينجوري شد كه طلاق گرفتم، الان چند ماهه يه كتابفروشي زدم، كوچيكه ولي بسمه، راضيام به رضاي خدا، فقط ميدوني چي آزارم ميده؟ بابام! وقتي ميبينم كه چقدر به خاطر من شكسته شده خيلي زجر ميكشم، چقدر به من اميد داشت، تصميم گرفتم جبران كنم، اين كار رو ميكنم، شما هم دعا كنيد. چند سال ديگه يه روزي برميگردم به دفتر مجله و باهام مصاحبه كنين، اين بار نه به عنوان كسي كه ترك كرده، به عنوان يه دانشجوي موفق، يه وكيل درجه يك... خدا بخواد ميشه، من سعيام رو ميكنم.